دانستنیهای حضرت امام رضا علیه السلام (دانستنیهای رضوی 2)

مشخصات كتاب

سرشناسه :مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ،1388

عنوان و نام پديدآور:دانستنیهای حضرت امام رضا علیه السلام (دانستنیهای رضوی 2)/ واحد تحقیقات مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان .

مشخصات نشر:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1388.

مشخصات ظاهری :نرم افزار تلفن همراه و رایانه

وضعیت فهرست نویسی :فیپا

موضوع : چهارده معصوم -- دانستنیها

موضوع : علی بن موسی (ع )، امام هشتم ، 203 - 153ق .

زندگينامه

آشنايى با امام رضا

مقدمه

حتما مى دانى كه ما شيعيان دوازده امام داريم . يعنى معتقديم كه پس از رحلت پيامبر اسلام ( ص ) ، دوازده پيشواى معصوم براى راهنمايى مردم معرفى شده اند . براى همين است كه ما را دوازده امامى يا اثنى عشرى مى نامند . آيا نام اين دوازده امام را مى دانى ؟

براى آشنايى تو با نام و تاريخ ولادت و شهادت اين دوازده امام ، جدولى تهيه كرده ايم كه مى توانى با امامان معصوم آشنا شوى .

آشنايى با امام رضا عليه السلام

همان گونه كه در جدول ديدى ، امام رضا ( ع ) ، هشتمين امام از اين پيشوايان پاك و گرامى است . امام رضا ( ع ) تنها امام از اين عزيزان است كه قبر مطهرش در ايران قرار دارد كه شيعيان براى زيارت آن همواره به آن جا مى روند . آيا مى دانى زيارتگاه امام در كدام شهر است ؟

در پايين نيز نقشه اى آورده ايم كه محل دفن امام در آن مشخص شده است . آيا مى دانى زيارتگاه امام در كدام شهر است ؟

پيرامون آن شهر درجايى ديگر از اين سايت با تو سخن گفته ايم ، در اينجا لازم است مطالبى را درباره امام رضا ( ع ) بدانى .

نامهاى امام

امام رضا ( ع ) در سال 148 هجرى قمرى يعنى حدود ( 1250 ) سال پيش در شهر مدينه به دنيا آمد . پدر ايشان امام موسى بن جعفر ( ع ) ، يعنى امام هفتم شيعيان و مادرشان بانويى بزرگوار و خردمند به نام ( تكتم ) يا ( نجمه ) بود . امام رضا ( ع ) در همان سالى زاده شد كه پدربزرگ ايشان ، يعنى حضرت امام جعفر صادق ( ع ) ، به شهادت رسيد .

نام ايشان ( على ) است ، ولى بر اساس شيوه اى كه در ميان اعراب مرسوم است ، به وى ( ابوالحسن ) مى گفتند . اين گونه اسمها را ( كنيه ) مى نامند . علاوه بر نام و كنيه ، گاه عنوان ديگرى نيز به افراد مى دهند كه آن را

( لقب ) مى گويند . امام هشتم داراى لقب هاى متعددى است . از جمله معروف ترين اين القاب ، ( رضا ) ، ( عالم آل محمد ) ، ( غريب الغرباء ) ، ( شمس الشموس ) و ( معين الضعفاء ) است . ناميدن هر فرد به اين نامها ، يعنى اسم ، كنيه و لقب دليل خاصى دارد . گفته اند كه وى را به اين جهت ( رضا ) لقب داده اند كه خدا از او راضى است .

دوران كودكى و جوانى امام در مدينه گذشت . اخلاق نيكو ، دانش فراوان ، ايمان و عبادت بسيار از ويژگى هايى بود كه امام را مشخص مى ساخت .

شخصيت اخلاقى امام

از خوش اخلاقى امام سخن بسيار گفته اند . در اين جا به چند نمونه آن توجّه كن و ببين كه امام در برخورد با مردم به چه نكات ريزى دقّت مى كرده است . همه اينها براى ما درس ( چگونه زيستن ) است :

_ هيچ گاه با سخن خود ، ديگران را آزار نداد .

_ سخن هيچ كسى را قطع نكرد .

_ به نيازمندان بسيار كمك مى فرمود .

_ با خدمتگزاران خود بر سر يك سفره مى نشست و غذا مى خورد .

_ هميشه چهره اى خندان داشت .

_ هرگز با صداى بلند و با قهقهه نمى خنديد .

_ هنگام نشستن ، هرگز پاى خود را در حضور ديگران دراز نمى كرد .

_ در حضور ديگران هرگز به ديوار تكيه نمى زد .

_ به عيادت بيماران مى رفت

.

_ در تشييع جنازه ها شركت مى جست .

_ از مهمانان خود ، شخصا پذيرايى مى كرد .

_ وقتى بر سر سفره اى مى رسيد ، اجازه نمى داد تا به احترام او از جاى برخيزند .

_ به پاكيزگى بدن ، موى سر و پوشاك خود بسيار توجه داشت .

_ بسيار بردبار و صبور و شكيبا بود .

اينها گوشه اى از اخلاق امام بود . آيا با داشتن اين اخلاق و رفتار نبايد خدا از او راضى و خرسند باشد ؟ و آيا سزاوار نيست كه او را ( رضا ) بنامند ؟

آيا كسى كه خدا از او خشنود است ، مردم از او خرسند نيستند ؟ اين گونه هست كه نام ( رضا ) براى آن امام بزرگوار برازنده و سزاوار است .

امام در نگاه شاعران

از همان دوران امام رضا ( ع ) ، شاعران و نويسندگان در وصف بزرگوارى آن حضرت بسيار سروده اند و نوشته اند و هريك به گونه اى آن امام را به نيكى وصف كرده اند . شنيدنى است كه شاعرى بود به نام ( ابونواس ) كه در سرودن بسيار توانايى داشت . به او گفتند : تو درباره همه چيز شعر گفته اى ، كوه و دشت و شراب و موسيقى را در اشعار خود ستوده اى ، اما شگفتا كه در باره موضوع مهمى مانند شخصيت والاى امام رضا سكوت كرده اى ! در حالى كه تو ايشان را خوب مى شناسى و با اخلاق و رفتار و بزرگوارى حضرت آشنايى كامل دارى . ابونواس ابتدا در پاسخ گفت :

به خدا سوگند ، تنها بزرگى او مانع از انجام اين كار شده است ، چگونه كسى چون من ، درباره شخصيت برجسته اى همچون امام رضا ( ع ) شعر بسرايد ؟ آن گاه شعرى گفت كه چكيده معنى آن چنين است :

از من نخواهيد كه او را بستايم ، من را توان آن نيست تا انسانى را مدح كنم كه جبرئيل خدمتگزار آستان پدر اوست .

شاعران فارسى زبان نيز در باره امام رضا ( ع ) سروده هاى فراوانى دارند . ما گزيده اى از اين اشعار را در جاى ديگرى از اين سايت فراهم آورده ايم كه مى توانى با انتخاب اينجا آن را ببينى .

شخصيت معنوى امام

گفتيم كه امام رضا ( ع ) از نظر توجه به مسائل معنوى و پرداختن به امور عبادى نيز برجسته بود . روايتها و داستانهاى بسيارى از اين جنبه زندگى امام در كتابهاى تاريخى نقل شده كه شنيدن آن براى همه ما جالب است . ما وقتى مى بينيم كه امام ما و پيشوايى كه او را به رهبرى خود پذيرفته و زندگى او را الگوى خود قرار داده ايم ، اين چنين عبادت مى كند و اين گونه به مسائل عبادى توجه دارد ، خود نيز ناگزيريم كه همان شيوه را پيروى كنيم و از همان روش درس بياموزيم .

در اينجا به چند نمونه از نكاتى كه تاريخ نويسان در اين زمينه مورد توجّه قرار داده اند اشاره مى كنيم .

_ شبها كم مى خوابيد و بيشتر شب را به عبادت مى پرداخت .

_ بسيارى از روزها را روزه

مى گرفت .

_ سجده هايش بسيار طولانى بود .

_ قرآن بسيار تلاوت مى كرد .

_ به نماز اول وقت پايبند بود .

_ بجز هنگام نماز هم به مناجات به خدا انس داشت .

در كتابهاى تاريخ و حديث ، از امام رضا عليه السلام دعاهاى فراوانى نقل شده كه ما بخشى از آن را در جاى ديگرى از اين سايت گرد آورده ايم . اينجا را كليك كن تا با شيوه دعا كردن امام آشنا شوى .

دوست عزيز من !

حتما مى دانى كه پرداختن به اين مسائل به معنى گوشه گيرى نيست و نمازخواندن و روزه داشتن و تلاوت قرآن نبايد سبب رها كردن مسؤوليتهاى اجتماعى شود . زندگى امام رضا ( ع ) ، خود بهترين نمونه براى اين امر است . اگر با ما باشى و دنباله اين متن را بخوانى و در ديگر بخشهاى اين سايت نيز گشت و گذار كنى ، خواهى ديد كه امام رضا ( ع ) كه در زمان خود بيشتر از هر كس ديگرى عبادت مى كرد و نماز مى خواند و روزه مى گرفت ، نه تنها از مسؤوليتهاى بزرگ اجتماعى گريزان نبود ، بلكه پيوسته به امور مسلمانان اهتمام داشت و توجه به آن را يكى از بزرگترين رسالتهاى خويش مى دانست . پذيرفتن ولايتعهدى در آن شرايط خاص ، يكى از آشكارترين نمونه هاى اين امر است .

شخصيت علمى امام

امام رضا ( ع ) جايگاه علمى ويژه اى داشت . او از دانشى سرشار بهره مند بود و اين برجستگى علمى او در رويارويى با دانشمندان اديان و

مذاهب ديگر ، بهتر آشكار مى شد . جلسات و محافلى كه علما و دانشمندان مختلف گرد هم مى آمدند و به بيان ديدگاهها و نظرات خويش مى پرداختند ، در آن زمان رونق خاصى داشت . حاكمان آن عصر ، گاه براى جلوه دادن شكوه دربار خويش ، گاه به منظور گرايش دانشمندان به دربار ، و زمانى براى اين كه بر عقيده كسى چيره شوند ، در كنار مجالس ديگر ، به برگزار كردن نشستهاى علمى نيز مى پرداختند . اين محافل كه به جلسات ( مناظره ) معروف بود ، بهترين مكان براى ابراز شايستگى هاى علمى افراد به شمار مى رفت .

در عصر امام رضا ( ع ) ، آن گاه كه همه دانشمندان جمع مى شدند و به گفت و گو مى پرداختند و سرانجام در پاسخ ديگران فرو مى ماندند ، دست به دامان امام رضا ( ع ) مى شدند تا بر حقانيت مطلب خويش گواهى دهند .

در بالا گفتيم كه يكى از مهم ترين و معروف ترين لقب هاى امام رضا ( ع ) ، ( عالم آل محمد ) است . اين كه از ميان همه امامان شيعه ، حضرت امام رضا به اين لقب شهرت يافته است ، خود دليل برجستگى آن امام از جهت دانشهاى رايج در زمان خويش و يافتن فرصت براى آشكارسازى آن علوم مى باشد .

اباصلت كه يكى از ياران امام است ، از برادرزاده امام رضا ( ع ) روايتى نقل مى كند كه خواندنى است . با توجه به اين روايت تو هم مى توانى بفهمى

كه اين لقب حضرت از كجا آمده است . او مى گويد :

امام موسى بن جعفر ( ع ) به فرزندانش مى فرمود : برادرتان ، على بن موسى ( يعنى امام رضا ) ، عالم آل محمد است . نيازهاى دينى خود را از وى فرا بگيريد و آن چه را به شما آموزش مى دهد ، به ياد داشته باشيد ، زيرا پدرم امام صادق ( ع ) بارها به من مى فرمود : عالم آل محمد در نسل توست و اى كاش من مى توانستم او را ببينم .

شنيدن اين دو حديث هم حتما براى تو جالب است . يكى از زبان شيرين خود امام است و ديگرى را يكى از ياران حضرت نقل كرده است . حديث نخست اين است :

در حرم پيامبر ( ص ) مى نشستم و دانشمندان مدينه هرگاه در مسأله اى با مشكل روبرو مى شدند و از حلّ آن ناتوان مى ماندند ، به سوى من رو مى آوردند و پاسخ مى گرفتند .

. و حديث دوم را عبدالسلام هروى نقل كرده كه در بيشتر نشستهاى علمى امام حاضر بوده است .

هيچ كسى را از امام رضا ( ع ) داناتر نديدم و هر دانشمندى كه او را ديده به دانش برتر او گواهى داده است . در نشستهايى كه گروهى از دانشوران و فقيهان و دانايان اديان گوناگون حضور داشتند ، بر تمامى آنها چيره شد ، تا آن جا كه همه آنان به ناتوانى علمى خود و برترى امام اعتراف كردند و گواهى دادند .

يكى از نكاتى كه

در بررسى شخصيت علمى امام مورد توجه همگان قرار گرفته و آن را بازگو كرده اند ، اين است كه امام رضا ( ع ) با هر گروهى به زبان خودشان سخن مى گفت و به تعبير اباصلت ، شيواترين و داناترين مردم به هر زبان و فرهنگى بود . اباصلت كه خود اين سخن را مى گويد ، از اين تسلط امام به زبانهاى مختلف شگفت زده مى شود و اين تعجّب خود را به امام اظهار مى نمايد و امام در پاسخ مى فرمايد :

من حجت خدا بر مردم هستم . چگونه مى شود چنين فردى زبان آنان را درك نكند ؟ مگر نشنيده اى كه اميرالمؤمنين على ( ع ) فرمود : به ما ( فصل الخطاب ) داده اند ، و آن چيزى نيست ، جز آشنايى با زبان ديگران .

اينها همه ، نمونه اى از شخصيت علمى امام است . در كتابهاى تاريخى كه به بررسى ابعاد مختلف زندگى امام رضا ( ع ) پرداخته اند ، اين نكات به صورت گسترده مورد بحث قرار گرفته و رخدادهاى متعددى كه گواه برترى علمى امام است ، بازگو شده است .

شخصيت سياسى امام

تمام عمر امام رضا ( ع ) ، چه آن زمان كه هنوز به مقام امامت نرسيده بود و چه آن گاه كه پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام موسى كاظم ( ع ) ، مسئوليت امامت و رهبرى شيعيان را بر عهده داشت ، در زمان حكومت عباسيان بود .

عباسيان با ادعاى انتساب به پيامبر اكرم ( ص ) ، و با بهره گيرى

از احساسات مردم بر ضد امويان ، توانستند آنان را از حكومت كنار بزنند و خود بر تخت فرمانروايى مسلمانان بنشينند . با سركوب امويان ، آنان ديگر قدرت و توانى نداشتند كه خطر مهمى براى عباسيان به شمار روند . عباسيان تنها خطر براى حكومت خود را شيعيانى مى دانستند كه با فرمانبرى از امامان معصوم ، حاكمان آن روزگار را ناحق مى شمردند و مى كوشيدند تا آنان را از حكومت ساقط كنند .

بنابراين ، دشمن شماره يك حاكمان عباسى ، امامان شيعه بودند و به همين دليل است كه همه امامانى كه در روزگار اين حاكمان ستمگر مى زيستند ، به دست آنان به شهادت رسيدند عباسيان ستم پيشه به اندازه اى بر شيعيان فشار آوردند و آنان را مورد تهديد و شكنجه و آزار و تبعيد و آوارگى قرار دادند كه حتى تاريخ نويسان نيز از بازگو كردن آن دچار شرمندگى شده اند .

در نمودار پايين نشان داده ايم كه امام رضا ( ع ) با چه كسانى از حاكمان عباسى هم دوره بوده است .

ده سال از دوران امامت حضرت رضا ( ع ) ، با حكومت هارون همزمان بود . در اين ده سال ، موقعيت مناسبى براى مبارزه علنى و رسمى براى امام رضا ( ع ) پديد نيامد و بيشتر تلاش سياسى امام به صورت پنهانى رهبرى مى شد ، اما در گوشه گوشه سرزمينهاى مسلمانان جنبشها و قيامهاى پياپى شيعيان ، حكومت عباسى را به تنگ آورده و هارون در برخورد با آنها دچار سردرگمى شده بود . به اين گفت و گو

كه ميان هارون و يكى از درباريان قدرتمند وى رد و بدل شده است توجّه كن :

_ اى هارون ! اين على بن موسى است ، كه بر جاى پدر خويش تكيه زده و امامت و رهبرى شيعيان را از آن خود مى داند . چه بايد كرد ؟

_ آن خطايى كه در كشتن پدرش موسى مرتكب شديم براى ما بس است ! يعنى مى خواهى تمام آنان را بكشم ؟ ! مگر مى شود ؟

اما . در ميان همه حاكمان عباسى ، مأمون چهره اى ديگر داشت . او كه برادر خود ، امين را كشت تا خود به حكومت برسد ، در برخورد با شيعيان و به ويژه شخص امام رضا ( ع ) از راهى ديگر وارد شد و شيوه اى ديگر را در پيش گرفت .

در اين جا خوب است به چند نمونه از اظهار نظر تاريخ نويسان درباره شخصيت پيچيده مأمون آگاه شوى تا دريابى كه امام رضا ( ع ) با چه انسان مرموزى روبرو بوده است .

يكى مى گويد :

مأمون از نظر دورانديشى ، اراده قوى ، بردبارى ، دانش ، زيركى ، بزرگى ، شجاعت و جوانمردى از همه عباسيان برتر بود .

ديگرى مى نويسد :

مأمون در عين حال كه در مجالس عيش و نوش شركت مى جست ، به كتاب و فلسفه و بحث و جدل و مناظره علمى و مباحث فقهى و . علاقه شديد داشت !

ديگرى مى گويد :

گاهى مانند يك ديندار دلسوز ، مردم را به علت كوتاهى در نماز و فرو رفتن

در لذات و پيروى از شهوات و . نكوهش مى كرد و آنان را از عذاب الهى مى ترساند ، و زمانى خودش در بزم خوشگذرانى و مجالس عيش و نوش شركت مى نمود .

يكى هم چنين اظهار مى دارد :

مأمون زيرك ترين حاكمان عباسى و داناترين ايشان به فقه و كلام بود .

. و از اين يك بشنو كه مى گويد :

مأمون روزى ادعاى تشيع مى كرد و وجودش را لبريز از دوستى و عشق به على ( ع ) نشان مى داد و در فاصله اى اندك ، نقاب از چهره برمى گرفت و تا آن جا پيش مى رفت كه حاضر نبود در مجلس او حتى از عنصر تبهكار و جلادى همچون حجاج بن يوسف ، خرده بگيرند .

آيا همزمانى با چنين موجود پيچيده و ابهام آلودى كه تلاشى جز پايدارى بيشتر حكومت عباسى ندارد ، اما در همان حال ، بزرگترين مخالف خود ، يعنى شخص امام رضا ( ع ) را به ولى عهدى خويش برمى گزيند ، آسان است ؟

به هرحال ، مأمون با اين خصوصياتى كه داشت ، پس از رسيدن به قدرت ، و به منظور پايدار ساختن اركان حكومت خود ، تصميم گرفت با امام رضا ( ع ) به گونه اى ديگر برخورد نمايد . پس ، براى امام نامه نوشت و حضرت را به ولى عهدى خود منصوب كرد . امام ابتدا از پذيرش اين امر خوددارى فرمود ، اما پيگيرى و پافشارى مأمون و خوددارى امام ، به آن جا انجاميد كه مأمون دو تن را به

نمايندگى از سوى خود كه در خراسان بود ، روانه مدينه كرد و آنان در نزد امام هدف خود را چنين بيان كردند :

مأمون ما را مأمور كرده كه شما را به خراسان ببريم .

امام هم كه شيوه هاى حاكمان را مى شناخت و مى دانست مأمون كه از كشتن برادر خود پروا ندارد ، از اين تصميم خود دست بردار نيست ، ناگزير از ترك مدينه شد .

هجرت امام به خراسان

امام رضا ( ع ) هنگامى كه خود را ناچار به سفر يافت ، براى اين كه ناخرسندى خود را از اين سفر اعلام فرمايد ، چندين بار در كنار حرم مطهر پيامبر اكرم ( ص ) حضور يافت و به گونه اى به زيارت پرداخت كه همگان فهميدند اين سفر مورد رضايت امام نيست .

يكى از شاهدان اين ماجرا نقل مى كند كه امام را در حال زيارت ديدم ، نزديك رفتم و براى اين كه امام در آستانه سفر است به ايشان شادباش گفتم ، اما حضرت چنين پاسخ داد :

مرا به حال خود بگذار ! من از جوار جدم پيامبر ( ص ) خارج مى شوم و در غربت از دنيا خواهم رفت !

پس از آن هم ، امام همه اقوام و نزديكان خود را فراخواند و در جمع ايشان فرمود :

بر من گريه كنيد ! زيرا ديگر به مدينه بازنخواهم گشت .

اين امر نشان مى دهد كه امام با نقشه شوم مأمون آشنا بوده ، ولى راهى جز پذيرفتن تصميم وى نداشته است .

بارى ، امام به همراه فرستادگان مأمون مدينه را پشت

سرگذاشته ، رهسپار خراسان شد ، جايى كه مأمون در آن جا مى كرد .

بنا به فرمان مأمون ، مسير امام از مدينه تا خراسان ، به گونه اى تعيين گرديد كه مردم شهرهاى شيعه نشين از ديدار امام محروم شوند . زيرا اگر شيعيان موفق مى شدند از نزديك امام خود را زيارت كنند و با ايشان ديدار نمايند و از سخنان آن حضرت بهره مند شوند ، بيش از پيش به وى ارادت مى يافتند و اين خود خطر بزرگى براى حكومت مأمون به شمار مى آمد . بنابراين ، شهرهاى كوفه و قم از مسير سفر امام حذف گرديد . اما در اين كه امام از كدام مسير به خراسان و شهر مرو رسيده است ، ميان تاريخ نويسان اختلاف است . خلاصه مسيرهايى كه براى اين سفر نقل شده از اين قرار است :

1 _ مدينه ، بصره ، اهواز ، فارس ( شيراز ) ، اصفهان ، رى ، سمنان ، دامغان ، نيشابور ، توس ، سرخس ، مرو .

2 _ مدينه ، بصره ، اهواز ، اصفهان ، كوه آهوان ، سمنان ، نيشابور ، توس ، سرخس ، مرو .

3 _ مدينه ، بصره ، اهواز ، اصفهان ، يزد ، طبس ، نيشابور ، توس ، سرخس ، مرو .

4 _ مدينه ، بصره ، اهواز ، فارس ( شيراز ) ، كرمان ، طبس ، نيشابور ، توس ، سرخس ، مرو .

اگر به اين نقشه مراجعه كنى ، مى توانى مسير سفر تاريخى امام را بهتر در ذهن

بسپارى .

حديث سلسلة الذهب

امام رضا ( ع ) در اين سفر تاريخى ، هر جا كه توانست كوشيد تا مردم را با اسلام ، قرآن ، تشيع ، اخلاق اسلامى ، آرمانهاى دينى و احكام مذهبى آشنا سازد . از جمله مهمترين فرازهاى اين سفر ، توقف امام در نيشابور و سخن تاريخى ايشان در جمع گروه بسيارى از مردم و حديث شناسان اين شهر است .

آشنايى با اين سخن و حديث امام براى همه ما جالب است .

اين حديث به ( سلسلة الذهب ) شهرت دارد . دليل اين نامگذارى را خواهى دانست . اما بهتر آن است كه نخست ، با چگونگى بيان حديث و اصل آن آشنايى پيدا كنى :

دو تن از حديث شناسان نيشابور خدمت امام رضا ( ع ) رسيده ، گفتند :

اى بزرگوار !

اى بازمانده از دودمان امامان !

اى سلاله پاك پاكان !

اى فرزند پيامبر !

به حق پدران و اجداد پاك و نياكان نيكومقام سوگندت مى دهيم كه پرده را بردارى ، رخسار خود را به ما نشان دهى و حديثى از نياكان خود را براى ما بازگو فرمايى . تا خاطره اى فراموش نشدنى از شما داشته باشيم .

امام كاروان را از حركت بازداشت ، پرده هودج را كنار زد .

انبوه جمعيت مى كوشيدند تا خود را به امام نزديك كنند .

اما آنان كه حديث مى نوشتند از مردم خواستند كه آرام باشند تا آنان بتوانند سخن امام را بشنوند و آن را براى تاريخ ثبت كنند و به يادگار بنويسند .

آن گاه امام چنين فرمود

:

پدرم بنده شايسته خدا ، موسى بن جعفر ،

از پدرش جعفر بن محمد ،

و او از پدرش محمد بن على ،

و او از پدرش على بن الحسين ،

و او از پدرش حسين بن على ،

و او از پدرش على بن ابى طالب ،

نقل كرده كه از پيامبر ( ص ) شنيده است ،

و پيامبر از جبرئيل دريافت كرده

كه خداوند فرموده است :

كلمه لا اله الا الله دژ استوار من است . هر كس كه وارد آن دژ شود از عذاب من ايمن خوهد بود .

گوشها شنيدند و قلمها نوشتند . در ميان مردم همهمه افتاد . دهها هزار مرد و زنى كه اين سخن را دريافتند آن را براى يكديگر باز مى گفتند . كاروان امام به راه افتاد ، اما حضرت ندا در داد و آن را از رفتن بازداشت و فرمود :

با شرايط آن . و من از شرطهاى آن هستم .

امام در اين حديث بسيار كوتاه و فشرده ، نكات بسيار بلندى را بيان فرموده است . به اين نكات توجه كن :

1 _ اهميت مسأله توحيد و محور بودن آن در انديشه اسلامى .

2 _ پيوستگى معارف خاندان امامت به شخص پيامبر اسلام ( ص ) و به سرچشمه وحى .

3 _ پيوند گسست ناپذير توحيد با رهبرى .

4 _ تثبيت امامت حضرت رضا عليه السلام و ردّ ديدگاه كسانى كه به امامت ايشان باور نداشتند .

اما چرا اين حديث را ( سلسلة الذهب ) ناميده اند ؟

وقتى جمله اى از كسى

نقل مى شود ، گاه چندين نفر در بازگو كردن آن نقش دارند و آن را از قول كسان ديگر روايت مى كنند . اين افراد را در اصطلاح علم حديث ، ( سلسله سند حديث ) مى گويند . مثلاً در همين حديث ، كه امام رضا ( ع ) اين سخن را از قول پدران خود نقل مى فرمايد ، اين افراد ، سلسله سند اين حديث ناميده مى شوند . از آن جا كه همه اين افراد ، امامان عزيز ما شيعيان هستند ، اين حديث در تاريخ به عنوان حديثى كه همه سلسله سند آن طلايى و زرّين هستند معروف شده است و آن را ( سلسلة الذهب ، يعنى رشته طلايى ) نام داده اند .

اين حديث از آن زمان كه از زبان مبارك امام شنيده شد ، همواره مورد توجه و عنايت حديث شناسان ، تاريخ نويسان و هنرمندان بوده است . تا كنون نيز هنرمندان آن را به شيوه هاى مختلف نوشته و عرضه كرده اند . با انتخاب اينجا مى توانى چندين تابلو را كه اين حديث را در آن نوشته اند ، ببينى .

امام رضا عليه السلام در خراسان

به هرترتيب ، امام رضا ( ع ) وارد شهر مرو ، مقر حكومت مأمون شد . مأمون مجلسى آراست و در آن امام را در مراسمى رسمى ، به ولى عهدى خود منصوب كرد . حضرت در آن مجلس ، حكم مأمون را گرفته ، بر آن يادداشتى نوشت و با تيزبينى و درايتى كه برخاسته از مقام امامت ايشان بود ، به ارزشهاى والاى اسلامى اشاره نمود و

در برابر دسيسه اى كه مأمون چيده بود با ياد و نام اهل بيت عليهم السلام ، حقانيت ايشان و تصريح به عمر كوتاه خود ، فهماند كه اين منصب را با انگيزه شخصى نپذيرفته و تنها عامل قبول اين سمت ، پافشارى مأمون بوده است .

برخوردهاى حكيمانه امام با اين مسأله ، چه در طول سفر و چه در ايام اقامت در مرو ، سبب شد تا بر خلاف پندار مأمون ، امام بيش از گذشته در ميان مردم شناخته شود و در دل ايشان جاى گيرد اين امر موجب اين شد كه مأمون در فاصله اى نه چندان دراز ، از ترفند شكست خورده خود احساس ناراحتى كند و در انديشه محدود ساختن فعاليت هاى امام و حتى از ميان بردن ايشان فرو رود .

يكى از نشانه هاى اين امر ، جلوگيرى وى از برپايى نماز عيد فطر به امامت حضرت رضا عليه السلام است .

دو تن از شاهدان ، واقعه را چنين روايت كرده اند :

عيد فطر فرا رسيد . مأمون _ شايد _ به دليل بيمارى ، به امام رضا ( ع ) پيام داد كه نماز عيد را به جاى وى برپا دارد . امام ، بر پايه آن چه قبلاً شرط كرده بود كه در مراسم حكومتى دخالت نكند ، از قبول اين امر خوددارى ورزيد . اما مأمون پيك فرستاد كه هدف از اين پيشنهاد ، تثبيت امر ولايت عهدى شماست و دوست دارم مردم به اين وسيله اطمينان پيدا كنند كه ولايتعهدى را براستى پذيرفته اى !

امام پيشنهاد وى را پذيرفت به

اين شرط كه نماز را همچون جدّش رسول خدا ( ص ) برپا دارد . مأمون هم قبول كرد و دستور داد تا نظاميان و درباريان و همه مردم صبح روز عيد نزديك خانه امام گرد هم آيند و امام را از منزل تا محل نماز همراهى نمايند .

امام از خانه خارج شد ، در حالى كه خود را خوشبو ساخته ، عبايى بر دوش انداخته ، عمامه اى بر سر نهاده ، عصايى در دست گرفته و با پاى برهنه ، با گامهايى استوار رهسپار شد تا نماز عيد را بخواند . امام كه تكبير مى گفت ، فرياد تكبير مردم در سراسر شهر طنين انداخت ، نظاميانى كه سواره بودند از مركب پياده شدند ، و همه به پيروى از امام ، پاى خويش را برهنه ساختند .

فضل بن سهل ، وزير زيرك مأمون ، با ديدن اين صحنه ، خود را به خليفه رساند و مأمون را از جوّ شهر آگاه ساخت و يادآور شد كه اگر اين گردهمايى ادامه يابد ، جايگاه خليفه در ديدگاه مردم از ارجمندى مى افتد و همه دلها به امام مى گرود . پس مأمون نيز فرمان داد كه امام را از نيمه راه بازگرداندند و نماز اقامه نشد .

در بازگشت ، امام با اندوه بسيار فرمود :

بارخدايا ! اگر وضعيت كنونى جز با مرگ من دگرگون نمى شود ، هم اينك در آن شتاب فرما !

شهادت امام رضا عليه السلام

مأمون كه روز به روز گرايش بيشتر مردم به امام رضا ( ع ) را مى ديد ، در برابر

هم مسلكان خود ، يعنى خاندان عباسى هيچ بهانه اى نداشت . پس تصميم گرفت راهى بغداد شود تا از نزديك با ايشان به گفت و گو بنشيند .

اما آيا او در اين سفر چه ارمغانى براى آنان به همراه داشت ؟

آيا مى توانست امام را از ولايتعهدى بركنار كند ؟

آيا مى توانست بيعت گسترده اى كه از مردم گرفته بود ، ناديده بگيرد ؟

آيا مى توانست واكنش مردم به بركنارى امام را تحمل كند ؟

آيا مى توانست در برابر ناخرسندى انبوه شيعيان و پيروان امام ، دليل قانع كننده اى بياورد ؟

اين جاست كه بارديگر مأمون چهره واقعى خود را نمايان مى سازد و به خشونت پنهان و سياست بازى روى مى آورد .

او نخست ، وزيرش فضل بن سهل را مى كشد و بر جنازه او اشك مى ريزد و براى يافتن قاتلان او جايزه تعيين مى كند و آن گاه كه آنان را دستگير مى كنند ، آنان شهادت مى دهند كه مأمون خود به اين كار فرمان داده است ، اما او ناباورانه آنان را مى كشد .

سپس برنامه حذف امام رضا ( ع ) را دنبال مى كند ، اما مى كوشد كه اين برنامه را به گونه اى عملى سازد كه دامان خود او از اين امر پاك نشان دهد . پس در راه سفر به بغداد ، در توس توقف مى كند و در همان جا با خوراندن انار يا انگور زهرآلود به حضرت ، امام رضا ( ع ) را مسموم مى سازد و مانند آن چه پس از

قتل فضل بن سهل كرد ، در اين جا نيز بر پيكر پاك امام اشك مى ريزد و حضرت را در كنار قبر پدر خود هارون الرشيد دفن مى كند .

امام رضا ( ع ) پيشتر ، شهادت خود به دست مأمون را به برخى از ياران خود گوشزد كرده بود . از جمله يك بار به دو تن از اصحاب خويش فرموده بود :

اينك هنگام بازگشت من به سوى خدا فرا رسيده و زمان آن است كه به جدم رسول خدا ( ص ) و پدرانم بپيوندم . تومار زندگى ام به انجام رسيده است . اين حاكم خودكامه ( مأمون ) تصميم گرفته است كه مرا با انگور و انار مسموم به قتل برساند .

در ميان نقل قول هاى گوناگون درباره روز و ماه و سال شهادت امام رضا ( ع ) ، مشهورتر آن است كه حضرت در روز جمعه ، آخر ماه صفر سال 203 هجرى قمرى به شهادت رسيده ، در حالى كه 55 سال از عمر مبارك امام سپرى شده است .

آيا مى دانى از آن تاريخ تا كنون چند سال مى گذرد ؟

محل شهادت امام هم به گفته همه تاريخ نويسان ، شهر توس و محل دفن ايشان نيز در باغ حميد بن قحطبه در سناباد بوده كه بعدها ( مشهد الرضا_محل شهادت امام رضا عليه السلام ) نام گرفته و اينك به نام مشهد شهرت دارد .

آشنايى با مفهوم و جايگاه امامت

امامت ، استمرار نبوّت و همچون پيامبرى ، لطفى از جانب خداى متعال است . امامت جز با تصريح خداوندى تحقق نمى پذيرد و مردم در تعيين امام معصوم نقشى ندارند . امامت يكى از اصول بنيادى دين است و ايمان راستين جز با باور داشتن به بايستگى آن شكل نمى گيرد .

امام كسى است كه خداوند متعال او را ، پس از پيامبر به عنوان هدايتگر بشر برگزيده و بايد از هر گناه و ناراستى پاك و معصوم ، و به اذن خدا ، از جهان غيب آگاه باشد . امام نمونه كامل انسان و داراى برترين درجه كمال و فضيلت است و از آن جا كه به يارى حق ، همه گفتارها و رفتارهاى او نشان از راهى خدايى دارد ، بر همه مردم پيروى از وى لازم و بايسته است . بنا بر اين امام بايد از سه ويژگى برخوردار باشد :

عصمت

آگاهى به غيب

انتصاب .

امام رضا عليه السلام در بيانى زيبا و رسا ، به برترين شيوه و گوياترين زبان ، مقام امامت را براى ما نمايانده است . پس شايسته تر آن است كه جايگاه امامت را از سخن آن بزرگوار بشناسيم :

امام سررشته دين ، نظام مسلمين ، رستگارى دنيا و عزّت مؤمنان است .

امام ريشه

و بنياد اسلام بالنده و شاخه بلند آن است .

به بركت امام است كه نماز ، روزه ، حج و جهاد تكميل مى شود ، خراج و صدقات فراوان مى گردد و حدود و احكام الهى به اجرا درمى آيد و مرزها از يورش مصون مى ماند .

امام به سان خورشيدى رخشانى است كه تابش آن جهان را فرا مى گيرد و در افقى است كه در دسترس نمى آيد .

امام ماه تابان ، چراغ فروزان ، نور درخشان و ستاره نمايانى است كه در شب تاريك راهنماى هدايت است و نجات بخش از نابودى .

امام از هر گناهى پاك و از هر عيبى به دور است .

امام به علم ويژگى يافته و به بردبارى نام آور شده است .

امام يگانه روزگار خويش است ، هيچ كس همپاى او نيست و هيچ دانشمندى با او ياراى برابرى ندارد و براى او همانندى يافت مى نشود .

دو ويژگى عصمت و انتصاب نيز در پايان سخن امام رضا عليه السلام به اين گونه بيان شده است :

چون خداوند بنده اى را براى تدبير امور بندگانش برگزيند ، او را سينه اى فراخ عنايت فرموده و سرچشمه هاى حكمت را در دلش به وديعت مى نهد ، زبانش گويا مى شود و در پاسخ درنمى ماند ، و جز درستى در او يافت نگردد . او انسانى موفق ، راه يافته و تأييدشده از جانب خداوند و از هر گونه خطا و لغزشى در امان است . اين ويژگى از آن رو است كه حجّت بر خلق و گواه بر

بندگان خدا باشد . آيا آنان توانايى چنين گزينشى را دارند تا برگزيده ايشان از اين صفات بهره ببرد ؟

احسان

مردى به محضر حضرت رضا ( ع ) آمد و گفت : به اندازه مروت خويش به من احسان كن ، فرمود : نمى توانم ( زيرا مروت امام خارج از حد بود ) . گفت : پس بقدر مروت من احسان كن ، امام فرمود : آرى ، بعد به غلامش فرمود : دويست دينار به او بده .

امام در روز عرفه در خراسان همه مالش ( شايد نقدينه باشد ) را احسان كرد و به اهل نياز تقسيم فرمود . فضل بن سهل گفت : اين غرامت و اسراف است . فرمود : نه ، بلكه غنيمت است ، آنچه را كه در آن پاداش و كرامت هست ، غرامت مشمار . 13

امام رضا ( ع ) الگويي براي اخلاق

امامان پاك ما در ميان مردم و با مردم مى زيستند ، وعملا به مردم درس زندگى و پاكى و فضيلت مى آموختند ، آنان الگو و سرمشق ديگران بودند ، و با آن كه مقام رفيع امامت آنان را از مردم ممتاز مى ساخت ، و برگزيده خدا و حجت او در زمين بودند درعين حال در جامعه حريمى نمى گرفتند ، و خود را از مردم جدا نمى كردند ، و به روش جباران انحصار و اختصاصى براى خود قائل نمى شدند ، و هرگز مردم را به بردگى و پستى نمى كشاندند و تحقير نمى كردند . آنان نمونه بارز اسوه حسنه مي باشند .

« ابراهيم بن عباس » مى گويد : « هيچگاه نديدم كه امام رضا عليه السلام در سخن بر كسى جفا ورزد ، و نيز نديدم كه سخن كسى را پيش از تمام شدن قطع كند ، هرگز نيازمندى را كه

مى توانست نيازش را بر آورده سازد رد نمى كرد ، در حضور ديگرى پايش را دراز نمى فرمود ، هرگز نديدم به كسى از خدمتكاران و غلامانشان بدگوئى كند ، خنده او قهقهه نبود بلكه تبسم بود ، چون سفره غذا به ميان مى آمد همه افراد خانه حتى دربان و مهتر را نيز بر سفره خويش مى نشاند و آنان همراه با امام غذا مى خوردند . شبها كم مى خوابيد و بيشتر بيدار بود ، و بسيارى از شبها تا صبح بيدار مى ماند و به عبادت مى گذراند ، بسيار روزه مى داشت و روزه سه روز در هر ماه را ترك نمى كرد ( 1 ) ، كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت ، وبيشتر در شبهاى تاريك مخفيانه به فقرا كمك مى كرد . ( 2 )

« محمد بن ابى عباد » مى گويد : فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسى بود . لباس او- در خانه- درشت و خشن بود ، اما هنگاميكه در مجالس عمومى شركت مى كرد ( لباسهاى خوب و متعارف مى پوشيد ) و خود را مى آراست . ( 3 )

شبى امام ميهمان داشت ، در ميان صحبت چراغ نقصى پيدا كرد ، ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند ، امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود : ما گروهى هستيم كه ميهمانان خود را به كار نمى گيريم . ( 4 )

يكبار شخصى كه امام را نمى شناخت در حمام از امام خواست تا او را كيسه بكشد ، امام عليه السلام پذيرفت و مشغول شد ، ديگران امام را بدان شخص معرفى كردند

، و او با شرمندگى به عذرخواهى پرداخت ولى امام بى توجه به عذر خواهى او همچنان او را كيسه مى كشيد و او را دلدارى مى داد كه طورى نشده است . ( 5 )

شخصى به امام عرض كرد : به خدا سوگند هيچ كس در روى زمين از جهت برترى و شرافت پدران به شما نمى رسد .

امام فرمود : تقوى به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت . ( 6 )

مردى از اهالى بلخ مى گويد : در سفر خراسان با امام رضا عليه السلام همراه بودم ، روزى سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگزاران و غلامان حتى سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند .

من به امام عرض كردم : فدايتان شوم . بهتر است اينان بر سفره اي جداگانه بنشينند . فرمود : ساكت باش ، پروردگار همه يكى است ، پدر و مادر همه يكى است ، و پاداش هم به اعمال است . ( 7 )

« ياسر » خادم امام مى گويد : امام رضا عليه السلام به ما فرموده بود اگر بالاى سرتان ايستادم ( و شما را براى كارى طلبيدم ) و شما به غذا خوردن مشغول بوديد برنخيزيد تا غذايتان تمام شود . بهمين جهت بسيار اتفاق مى افتاد كه امام ما را صدا مى كرد ، و در پاسخ او مى گفتند به غذا خوردن مشغولند ، و آن گرامى مى فرمود بگذاريد غذايشان تمام شود . ( 8 )

يكبارغريبى خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت : من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم ، از

حج باز گشته ام و خرجى راه تمام كرده ام ، اگر مايليد مبلغى به من مرحمت كنيد تا خود را بوطنم برسانم ، و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد ، زيرا من در شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند مانده ام .

امام برخاست و به اطاقى ديگر رفت ، و دويست دينار آورد و از بالاى در دست خويش را فراز آورد ، و آن شخص را خواند و فرمود : اين دويست دينار را بگير و توشه راه كن ، و به آن تبرك بجوى ، و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه بدهى .

آن شخص دينارها را گرفت و رفت ، امام از آن اطاق به جاى اول بازگشت ، از ايشان پرسيدند چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند ؟

فرمود : تا شرمندگى نياز و سؤال را در او نبينم . ( 9 )

امامان معصوم و گرامى ما در تربيت پيروان و راهنمائى ايشان تنها به گفتار اكتفا نمى كردند ، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژه اي مبذول مى داشتند ، و در مسير زندگى اشتباهاتشان را گوشزد مى فرمودند تا هم آنان از بيراهه به راه آيند ، و هم ديگران و آيندگان بياموزند .

« سليمان جعفرى » از ياران امام رضا عليه السلام مى گويد : براى برخى كارها خدمت امام بودم ، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم ، امام فرمود : امشب نزد ما بمان .

همراه امام به خانه او رفتم ، هنگام غروب بود ، غلامان

حضرت مشغول بنائى بودند امام در ميان آنها غريبه اي ديد ، پرسيد : اين كيست ؟ عرض كردند : به ما كمك مى كند و به او چيزى خواهيم داد .

فرمود : مزدش را تعيين كرده ايد ؟

گفتند : نه ! هر چه بدهيم مى پذيرد .

امام بر آشفت و خشمگين شد . من به حضرت عرض كردم : فدايتان شوم خود را ناراحت نكنيد .

فرمود : من بارها به اينها گفته ام كه هيچكس را براى كارى نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرار داد ببنديد . كسى كه بدون قرار داد و تعيين مزد كارى انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهى باز گمان مى كند مزدش را كم داده اي ، ولى اگر قرار داد ببندى و به مقدار معين شده بپردازى از تو خشنود خواهد بود كه طبق قرار عمل كرده اي ، و در اين صورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزى به او بدهى هر چند كم و ناچيز باشد مى فهمد كه بيشتر پرداخته اي و سپاسگزار خواهد بود . ( 10 )

« احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى » كه از بزرگان اصحاب امام رضا عليه السلام محسوب مى شود نقل مى كند . من با سه تن ديگر از ياران امام خدمتش شرفياب شديم ، و ساعتى نزد امام نشستيم ، چون خواستيم باز گرديم امام به من فرمود : اى احمد ! تو بنشين . همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم ، و سؤالاتى داشتم بعرض رساندم و امام پاسخ مى فرمودند ، تا پاسى از شب گذشت ، خواستم مرخص شوم

، فرمود : مى روى يا نزد ما مى مانى ؟

عرض كردم : هر چه شما بفرمائيد ، اگر بفرمائيد بمان مى مانم و اگر بفرمائيد برو مى روم .

فرمود : بمان ، و اينهم رختخواب ( و به لحافى اشاره فرمود ) . آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت . من از شوق به سجده افتادم و گفتم : سپاس خداى را كه حجت خدا و وارث علوم پيامبران در ميان ما چند نفر كه خدمتش شرفياب شديم تا اين حد به من محبت فرمود .

هنوز در سجده بودم كه متوجه شدم امام به اطاق من باز گشته است ، برخاستم . حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود :

اى احمد ! اميرمؤمنان عليه السلام به عيادت « صعصعة بن صوحان » ( كه از ياران ويژه آن حضرت بود ) رفت ، و چون خواست برخيزد فرمود : « اى صعصعه ! از اين كه به عيادت تو آمده ام به برادران خود افتخار مكن _عيادت من باعث نشود كه خود را از آنان برتر بدانى_ از خدا بترس و پرهيزگار باش ، براى خدا تواضع و فروتنى كن خدا ترا رفعت مى بخشد . » ( 11 )

امام عليه السلام با اين عمل و سخن خويش هشدار داده است كه هيچ عاملى جاى خود سازى و تربيت نفس و عمل صالح را نمى گيرد ، و به هيچ امتيازى نبايد مغرور شد ، حتى نزديكى به امام و عنايت و لطف آن بزرگوار نيز نبايد وسيله فخر و مباهات و احساس برترى بر ديگران گردد .

1 - گويا منظور روزه پنجشنبه

اول ماه و چهار شنبه وسط ماه و پنجشنبه آخر ماه است كه پيشوايان معصوم فرموده اند كسى كه اضافه بر روزه ماه مبارك رمضان درهر ماه اين سه روز را روزه بگيرد مانند آنست كه همه سال روزه باشد .

2- اعلام الورى ص 314 .

3- اعلام الورى ص 315 .

4- كافى ج 6 ص 283 .

5- مناقب ج 4 ص 362 .

6- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 174 .

7- كافى ج 8 ص 230 .

8- كافى ج 6 ص 298 .

9- مناقب ج 4 ص 360 .

10- كافى ج 5 ص 288 .

11- معجم رجال الحديث ج 2 ص 237- رجال كشى ص 588 .

اهانت مامون به شخص امام رضا ( ع )

مامون در آن روزها پا فراتر نهاده و از اين كه مى ديد موفقيت امام عليه السلام بيشتر مى شود و با برگزارى جلسات ، عظمت علمى اش آشكارتر مى شود ، در يكى از روزها پس از به هم زدن جلسه علمى امام او را احضار كرده و با كمال خشم و عصبانيت به آن حضرت توهين مى كند . ابوالصلت هروى مى گويد : « به مامون خبر دادند كه اباالحسن الرضا عليه السلام مجالس كلام و عقايد برگزار كرده و مردم شيفته دانش او شده اند . مامون بلافاصله به محمد بن عمرو طوسى ( حاجب خويش ) دستور مى دهد كه مردم را از حضورش طرد نموده و بيرون كند . سپس امام رضا عليه السلام را احضار كرده و وقتى كه نگاهش به امام مى افتد ، به آن حضرت اهانت مى كند . حضرت با ديدن اين منظره به خشم آمده و

از نزد او بيرون مى رود . »

بايستگى امامت در پرتو خرد

الف : ضرورت

در اين باره بايد از دو زاويه به موضوع نگريست :

زاويه نخست ، به خداوند متعال بستگى دارد و آن اين است كه امامت لطفى است كه پروردگار آن را بر خود فرض فرموده و ممكن نيست كه خداى رئوف و مهربان انسان را بيافريند و او را بدون راهنما و رهبر ، به خود واگذارد و پيامبر و امامى را براى نشان دادن راه درست به مردم معرفى نكند .

عالمان مى گويند : همان گونه كه خدا را بايد به عدالت خواند و ستود ، بايد او را به لطف نيز توصيف كرد . آن گاه در بيان معنى لطف مى گويند : لطف الهى فراهم ساختن بستر هدايت و زمينه سازى براى نزديكى بندگان به عبادت و دورى از گناه است . از آن جا كه اگر اين زمينه گسترده نشود و اين پيش نياز فراهم نيايد ، انسان مى تواند براى راه نيافتن خود دليل آورد ، پس خدا براى آن كه اين حجّت را از مردم بگيرد ، بايد به راهنمايى بشر بپردازد .

بدين ترتيب ، امامت يكى از ضرورتهاى هدايت مردم و يارى آنان تا رسيدن به فرمانبرى از خداى متعال است . اين استدلال در بيان عالمان به قاعده لطف شهرت يافته و پيرامون آن سخنهاى بسيارى گفته شده است .

زاويه دوم ، به مردم بستگى دارد ، زيرا آنان جز با وجود رهبر نمى توانند به رستگارى رسند و ناگزير از وجود امامى هستند كه راه راست را به آنان نشان دهد و كژراهه ها و

ناراستى ها را به آنان بشناساند و ايشان را از بيراهه ها بازدارد .

امام صادق عليه السلام فرمود : همواره در زمين حجّتى از جانب خدا هست كه حلال و حرام را بشناساند و مردم را به راه خدا بخواند .

ب : سنّت پيامبران

جست و جوى تاريخ پيامبران نشان مى دهد كه هيچ يك از آن راهنمايان ، از دنيا نرفتند ، مگر آن كه جانشينى را براى خويش معرّفى كردند تا پس از ايشان ، پيام و رسالت آنان استمرار يابد . اين سنّت تا خاتم پيامبران صلوات الله عليه نيز ادامه يافته و آن حضرت براى راهنمايى مردم پس از خود ، امام على بن ابى طالب عليه السلام را به نصّ صريح معرّفى فرموده و مردم را به فرمانبرى از وى رهنمون شده اند .

عقل نيز بر درستى و صحّت اين امر گواهى مى دهد و تأييد مى كند كه هر كس تلاشى و كوششى را به كار بست تا فكر و انديشه اى را در ميان مردم رواج دهد و آنان را به راهى هدايت نمايد ، براى آينده نيز برنامه ريزى كند و كسى را براى ادامه راهى كه آغاز كرده است ، به مردم معرفى نمايد تا پس از او ، عهده دار راهنمايى مردم و تداوم انديشه هاى وى و تفسير درست آرا و افكار او باشد و آرمانهاى او را تا مرز تحقق كامل پياده دنبال كند .

ج : كرامات

همان گونه كه معجزات رسولان و پيامبران يكى از دلايل صحّت ادعاى ايشان است ، مناقب و كرامات امامان نيز دليل روشنى بر درستى راهى است كه آنان مردم را بدان فرا مى خوانند . داستان زندگى امام شيعه عليهم السلام ، سرشار از اين كرامات است ، مناقبى كه حتّى پس از شهادت نيز ادامه يافته و اينك مزار و بارگاه ايشان ، محلّ رخدادهاى خارق العاده اى است

كه حكايتهاى فراوان آن در جاى خود آمده است .

بايستگى امامت در پرتو روايات

الف : احاديث قدسى

حديث قدسى آن است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن را از قول خداوند متعال بازمى گويد و با وحى متفاوت است و غير از قرآن است .

در پاره اى از احاديث قدسى ، بر امامت امامان دوازده گانه شيعه به صورت كلّى تأكيد شده است ، از آن جمله مى توان به اين حديث اشاره كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از قول خداى متعال مى فرمايد :

. آنان ( جانشينان تو ) پس از تو گنجداران دانش من هستند . آنان را برگزيده ام ، و بدانان خرسند شده ام . هركه آنان را دوست بدارد و به ولايت آنان گردن نهد و به برترى ايشان گواهى دهد ، رهايى يابد . ( اثبات الهداة 1/437 )

در بخشى ديگر از اين روايات نام يكايك امامان ، از جمله نام هشتمين ايشان يعنى امام رضا عليه السلام نيز آمده است . از آن جمله ، متن مشهور به حديث معراج است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن مىفرمايد كه نام يكايك امامان را در عرش ديده است و در آن جا به ايشان نشان داده اند كه جانشينان وى اين دوازده تن هستند .

ب : احاديث نبوى صلى الله عليه و آله

روايات پيامبر صلى الله عليه و آله درباره امامان پس از حضرت بسيار است و در آنها كه برخى در كتب اهل سنّت هم آمده است ، به مناقب و فضايل يكايك ايشان اشاره رفته و برخى از حالات و مشخصات آنان ياد شده است . از جمله به اين حديث توجه فرماييد :

ابن عبّاس گويد :

فردى يهودى به نام نعثل نزد پيامبر اكرم آمد و از آن جناب خواست كه جانشين خود را معرّفى فرمايد و چنين گفت : هر پيامبرى جانشينى داشت ، رسول ما موسى بن عمران ، يوشع بن نون را به جانشينى برگزيد ، جانشين شما كيست ؟ حضرت فرمود : جانشين من على بن ابى طالب است ، سپس دو سبط من ، حسن و حسين ، آن گاه نه امام كه از تبار حسين هستند . نعثل از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست كه آنان را نام ببرد . حضرت فرمود : پس از حسين فرزندش على ، پس از على فرزندش محمّد ، پس از او فرزندش جعفر ، سپس فرزندش موسى ، آن گاه فرزندش على ( يعنى امام رضا ) ، سپس فرزندش محمّد ، آن گاه فرزندش على ، پس از او فرزندش حسن و در پايان فرزندش حجّت خدا ، محمد مهدى . اينها دوازه تن هستند . خوشا آنان كه اين كسان را دوست بدارند و از آنان پيروى كنند و بدا بر آنان كه بر ايشان خشم آورند و به مخالفت با آنان بپردازند . خرسند باد آن كه به هدايت ايشان چنگ زند ! ( ينابيع المودّة 3/281 )

يكى ار رواياتى كه به نقل از پيامبر گرامى اسلام در كتب شيعى آمده اين است :

جابر بن عبدالله انصارى گويد : هنگامى كه آيه شريفه يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . ( نساء/59 ) بر پيغمبر اكرم نازل شد ، عرض كردم : اى رسول

خدا ! خدا و پيامبر را مى شناسيم ، اين اولوا الامر كه پيروى از ايشان همپاى اطاعت از شما قرار گرفته كيستند ؟ فرمود : جابر ! آنان جانشينان من و راهبران مسلمانان پس از من هستند . نخستين ايشان على بن ابى طالب است ، آن گاه حسن و حسين ، سپس على بن الحسين ، پس از وى محمد بن على كه در تورات به باقر شهره است . تو زمان او را درك خواهى كرد و اگر او را ديدى سلام من را به او ابلاغ كن . سپس جعفر بن محمد صادق است . و پس از او به ترتيب : موسى بن جعفر ، على بن موسى ، محمد بن على ، على بن محمد و حسن بن على خواهند آمد . در پايان همنام و هم كنيه من است : حجّت خدا در زمين و بقية الله در ميان بندگان ، فرزند حسن بن على ، همو كه خدا به دست وى ياد خود را در خاور و باختر مى گستراند ، همو كه از پيروان و شيعيانش پنهان مى شود ، و غيبتى خواهد داشت كه هر كس خدا دلش را براى ايمان به آزمون كشد ، امامت او را مى پذيرد . ( اكمال الدين و اتمام النعمة 253 )

ج : احاديث ائمه عليهم السلام

در اين بخش رواياتى نقل مى شود كه از امامان شيعه و نياكان امام رضا عليه السلام بازگو شده است .

امام على عليه السلام در حديثى طولانى مى فرمايد : اين پيمانى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از من ستانده

و فرموده كه اين امر را دوازده امام به پايان مى رسانند پس از موسى ، فرزندش على است كه او را ( رضا ) گويند . ( اثبات الهداة1/598 )

امام حسين عليه السلام فرموده است : پيشوا و جانشين پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله اميرالمؤمنين عليه السلام است ، سپس حسن عليه السلام و آن گاه من و نه تن از فرزندان من : فرزندم على ، فرزندش محمد ، فرزندش جعفر ، پسرش موسى ، فرزندش على . ( الصراط المستقيم2/156 )

امام سجّاد عليه السلام فرمود : اين نسخه اى از آن لوحى است كه خداوند متعال به پيامبر خود هديه داد و در آن نام خداوى تبارك و تعالى ، و پيامبر خدا ، و اميرالمؤمنين على . و فرزندش على ّ معروف به رضا است ( اثبات الهداة1/651 )

امام باقر عليه السلام فرمود : امامان پس از پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده تن هستند : نخست على عليه السلام . و آن گاه فرزندش على معروف به رضا . ( كفاية الاثر248 )

امام صادق عليه السلام فرمود : من به فرزندم موسى كه امام پس از من است ، وصيّت كرده ام . پرسيدند : پس از او كيست ؟ فرمود : فرزندش على كه به ( رضا ) معروف است ، و در سرزمينى دور در خراسان دفن خواهد شد . ( اثبات الهداة1/603 )

امّا بيش از همه رواياتى است كه از امام موسى كاظم عليه السلام پدر گرامى امام رضا عليه السلام بازگو شده و در همه آنها

گواه راستينى بر امامت حضرت على بن موسى ديده مى شود .

1 _ داود رقّى گويد : به امام كاظم عليه السلام عرض كردم : قربانت گردم ، عمرم به پايان رسيده و ناتوانى بر من چيره شده است . پيشتر از پدرت خواستم كه امام پس از خود را معرفى كند ، شما را نشان داد . اينك همين پرسش را از شما دارم ! آن گاه حضرت اشاره به فرزندش ابوالحسن كرد و فرمود : پس از من ، اين امام شماست .

2 _ محمد بن اسحاق بن عمار گويد : به امام كاظم عرض كردم : آيا مرا به كسى راه نمى نمايى كه دين خويش را از او فرا گيرم ؟ فرمود : اين فرزندم على است ، دين خود را از او فرا گير .

3 _ زياد بن مروان قندى كه خود از واقفيان بود ، گويد : خدمت ابوابراهيم ( امام كاظم عليه السلام ) رسيدم ، فرزندش ابوالحسن هم نزد او بود . فرمود : اى زياد ! اين فرزند من ، گفته هايش گفته من ، نوشته هايش نوشته من و فرستاده اش به سوى شما ، نماينده من است . هرچه گويد ، حقّ همان است .

4 _ مخزومى كه مادرش از فرزندان جعفر بن ابى طالب بود ، گويد : حضرت موسى بن جعفر عليه السلام ما را به منزلش فرا خواند ، ما پيرامون آن جناب گرد آمديم ، جضرت فرمود : آيا مى دانيد چرا شما را در اين جا فرا خوانده ام ؟ گفتيم : خير . فرمود

: گواهى دهيد كه اين فرزندم ، وصى ّ من است و پس از من جانشين و سرپرست امور مربوط به من خواهد بود

5 _ داود بن ذربى گويد : خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدم ، اموالى را نيز با خود براى آن جناب برده بودم . حضرت مقدارى از آن اموال را پذيرفت . پرسيدم : چرا همه را قبول نكرديد ؟ فرمود : امام شما در موقع خود آن را از شما خواهد خواست . هنگامى كه خبر شهادت حضرت به ما رسيد ، فرزندش ابوالحسن الرضاعليه السلام مال را از من خواست و من همه را تسليم ايشان كردم .

6 _ محمد بن فضل هاشمى گويد : خدمت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم . آن حضرت بشدّت از اوضاع نگران و ناراحت بود . عرض كردم : اگر حادثه اى پيش آيد بايد از كه پيروى كنيم ؟ فرمود : از فرزندم على . او وصى ّ و جانشين من در ميان شماست .

7 _ على بن يقطين گويد : خدمت امام كاظم عليه السلام بودم و فرزندش على هم نزد او بود . موسى بن جعفر فرمود : اى على بن يقطين ! اين فرزند ، سرور فرزندانم است و من كنيه خود را به او بخشيده ام در اين هنگام هشام بن سالم دست خود را بر پيشانى زد و گفت : به خدا سوگند كه از مرگ خويش خبر داد !

8 _ سليمان بن حفص مروزى گويد : خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدم و در انديشه ام اين بود كه درباره

امام پس از وى پرسش كنم . امام نگاهى به من انداخت و خود آغاز سخن كرد و فرمود : اى سليمان ! فرزندم على وصى من و پيشواى مردم پس از من است و او بهترين فرزندان من مى باشد . اگر زنده ماندى و او را درك كردى ، گواهى امامت او را در نزد شيعيان من نيز ابراز نما و هر كس از جانشين من پرسيد او را معرفى من .

9 _ عبدالله مرحوم گويد : به قصد مدينه از بصره بيرون شدم ، در بين راه ، موسى بن جعفر عليه السلام را ملاقات كردم كه او را به سمت بصره مى بردند . حضرت دنبال من فرستاد و من خدمت رسيدم . نامه اى به من دادند كه آن را به مدينه برسانم . عرض كردم : نامه را به چه كسى تسليم كنم ؟ فرمود : به فرزندم على . زيرا او وصى ّ و امام پس از من و بهترين فرزندان من است .

10 _ حسين بن بشير گويد : امام كاظم عليه السلام فرزندش على را براى ما به عنوان امامت معرفى كرد ، همان گونه كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، در روز غدير خم على عليه السلام را معرفى فرمود . ايشان به اهل مدينه و يا مردمان حاضر در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب كرد و فرمود : اى مردم ! اين وصى و پيشواى پس از من است .

11 _ محمد بن سنان گويد : پيش از آن كه حضرت امام كاظم عليه

السلام را به عراق تبعيد كنند ، خدمت ايشان رسيدم . فرزندش على هم نزد وى بود .

فرمود : اى محمد ! امسال حادثه اى رخ خواهد داد . از آن هراسان مباش و بى تابى مكن . . سپس سر مبارك خود را پايين افكند و انگشتان خود را به زمين زد . آن گاه سر را بلند كرد

. و فرمود : خداوند گمراهان را به حال خود وامى نهد و آن چه را اراده كند به انجام مى رساند .

پرسيدم : مقصود از اين سخنان چيست ؟

فرمود : هر كس به اين فرزندم ستم روا دارد و حقش را ناديده انگارد و امامتش را انكار كند ، به سان كسى است كه حق على بن ابى طالب عليه السلام را پامال كرده و امامت وى را منكر شود .

. من از سخنان وى چنين دريافتم كه از مرگ خود خبر مى دهد و فرزندش على را به عنوان امام پس از خود معرفى مى كند .

عرض كردم : به خدا سوگند ، اگر پروردگار به من عمر دهد و روزگار او را دريابم ، حقوق او را ادا كرده ، به امامت و خلافت وى گردن خواهم نهاد و هم اينك گواهى مى دهم و تصديق مى كنم كه او پس از شما حجّت خدا در روى زمين و امام مردم است و جامعه را به آيين اسلام فرا مى خواند .

فرمود : اى محمد ! خداوند عمر تو را دراز خواهد كرد و روزگار امامت او را درخواهى يافت و مردم را به سوى او

فرا خواهى خواند و حتّى به امام پس از او هم اعتراف و تصديق خواهى نمود .

پرسيدم : قربانت گردم ! امام پس از او كيست ؟

فرمود : فرزندش على .

گفتم : به فرمان شما تسليم هستم و به امامت فرزند او نيز گواهى مى دهم .

فرمود : آرى اى محمد ! من نام تو را در كتاب اميرالمؤمنين عليه السلام ديدم و تو از شيعيان ما هستى و در ميان آنان به آذرخشى مى مانى كه در شب تاريك مى درخشد و نور مى افشاند . اى محمد ! مفضّل مونس من است ، هر گاه او را مى بينم ، آرامشى مى يابم . تو نيز مونس دو امام پس از من خواهى بود و آنان با ديدن تو آرامش مى يابند . آتش جهنم بر بدنت حرام است و هرگز بدنت را لمس نخواهد كرد .

برخوردهاى دوگانه مامون پس از ولايتعهدى امام رضا ( ع )

در دوران خلافت مامون عباسى آشفتگى هاى سياسى و امنيتى آن چنان بالا گرفته بود كه مامون را به شدت نگران ساخت . زيرا پى آمدهاى كشته شدن امين و شورش هاى پى درپى گروه هاى مختلف ، فساد و غارت اموال مسلمانان توسط گروهى وابسته به عباسيان و ظلم و فشار بيش از حد بر قاطبه مردم ، پيوسته به جو پرالتهاب دامن مى زد .

بدين جهت مامون مدت ها در پى چاره جويى و گشودن گره كار بود تا به اين نتيجه رسيد كه براى مسلط شدن بر اوضاع كشور و خواباندن بسيارى از فتنه ها و شورش ها ، از چهره پاك و مقدس امام رضا عليه السلام آن هم به طرز ماهرانه اى استفاده كند . با

دعوت كردن از امام و جلب او به مرو مساله خلافت و ولايتعهدى را به آن حضرت پيشنهاد نمود .

از اين روى عده اى را به مدينه فرستاد و از امام دعوت رسمى به عمل آورد . اما حضرت چون مى دانست كه مامون در پى تحقق اهداف خود است دعوت او را رد كرد و به هيچ وجه حاضر به رفتن نشد اما با اصرار و پافشارى نمايندگان اعزامى مامون ، حضرت از روى ناچارى و اكراه مدينه را به قصد مرو ترك كرد .

مامون از همان ابتدا به ويژه پس از تحميل ولايتعهدى با امام دوگانه برخورد مى كرد . در اين جا اگرچه برخى آگاهانه يا از روى ناآگاهى به طرفدارى از حكومت بنى عباس و مامون مى خواهند وى را فردى مخلص و مؤمن و معتقد به امام عليه السلام معرفى كنند و مساله پيشنهاد و واگذارى ولايتعهدى را به على بن موسى الرضا عليهما السلام نشانه ايمان و ارادتش بدانند اما غافل از آن كه اين حركت مرموزانه و خائنانه نه تنها به امام عليه السلام خدمت نبود ، بلكه با تحقق بخشى از اهداف شوم خود ، زمينه شهادت آن حضرت را نيز فراهم ساخت .

دليل اين مدعا همان برخوردهاى دوگانه اش بود كه پس از اين جريان از خود نشان داد و در تاريخ به گوشه هايى از آن اشاره شده است . و ما نيز در اين نوشتار كوتاه دوازده مورد از همان برخوردها را جمع آورى كرده ، تقديم شيفتگان امام عليه السلام مى نماييم . به اين اميد كه گامى در جهت تبيين مظلوميت امام رضا عليه السلام و شناساندن چهره

مامون باشد .

برخى از دلايل ناخشنودى امام ( ع )

متونى كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر زياد است كه به حد تواتر رسيده . ابوالفرج مى نويسد : « . . . مامون ، فضل و حسن ، فرزندان سهل ، را نزد على بن موسى ( ع ) روانه كرد . ايشان به وى مقام وليعهدى را پيشنهاد كردند ، ولى او نپذيرفت - آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مى كرد ، تا يكى از آن دو نفر زبان به تهديد گشود ، ديگرى نيز گفت ، بخدا سوگند كه مامون مرا دستور داده تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كنى » . ( 6 )

برخى ديگر چنين آورده اند كه مامون به امام ( ع ) گفت : اى فرزند رسول خدا ، اينكه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت مى كنى ، آيا مى خواهى با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسوده سازى و مى خواهى كه مردم ترا زاهد در دنيا بشناسند ؟

امام رضا پاسخ داد : بخدا سوگند ، از روزى كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام ، و نه بخاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده ام ، و در ضمن مى دانم كه منظور تو چيست و تو براستى چه از من مى خواهى .

- چه مى خواهم ؟

- آيا اگر راست بگويم در امان هستم ؟

- بلى در امان هستى - تو مى خواهى كه مردم بگويند ، على بن موسى از دنيا روى گردان نيست ، اما اين دنياست كه بر او اقبال

نكرده . آيا نمى بينيد كه چگونه به طمع خلافت ، وليعهدى را پذيرفته .

در اينجا مامون برآشفت و به او گفت : تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى كنى ، در حالى كه ترا از سطوت خود ايمنى بخشيدم . بخدا سوگند ، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ ، و گرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى . اگر باز همچنان امتناع بورزى ، گردنت را خواهم زد ( 7 ) .

امام رضا ( ع ) در پاسخ ريان كه علت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود ، گفت :

« . . . خدا مى داند كه چقدر از اين كار بدم مى آمد . ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدى يكى را برگزينم ، من ترجيح دادم كه آن را بپذيريم . . . در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم . . » ( 8 )

امام حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيدن وليعهدى خويش را بر ملا كرده بود . ( 9 )

پيشنهاد خلافت تا چه حد جدى بود ؟

اين پيشنهاد هرگز جدى نبود !

در پيش برايتان گفتيم كه مامون نخست به امام رضا ( ع ) پيشنهاد كرد كه خلافت را بپذيرد ، و اين پيشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مى داشت ، چه در مدينه و چه در مرو ، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهديد كرد ، ولى هرگز موفقيتى به دست نياورد .

پس ازين

نوميدى ، مامون مقام وليعهدى را پيشنهاد به او كرد ، ولى ديد كه امام باز از پذيرفتنش امتناع مى ورزد . آنگاه او را تهديد به قتل كرد و چون اين تهديد را امام جدى تلقى كرد ، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدى را بپذيرد .

اكنون دو سؤال مطرح مى شود :

يكى آنكه آيا مامون مقام خلافت را بطور جدى به امام عرضه مى داشت ؟

دوم آنكه ، در صورت جدى نبودن اين پيشنهاد ، اگر امام جواب مثبت به او مى داد و خلافت را مى پذيرفت ، مامون چه موضعى را مى خواست اتخاذ كند ؟

پاسخ به سؤال نخست حقيقت آن است كه تمام قرائن و شواهد دلالت بر جدى نبودن پيشنهاد دارند . زيرا مامون را در پيش به خوبى برايتان معرفى كرديم . مردى كه چنان براى خلافت حرص مى زد كه بناچار دست به خون برادر خويش بيالود و حتى وزرا و فرماندهان خود و ديگران را نيز به قتل مى رسانيد و باز براى نيل به مقام ، آن همه شهرها را به ويرانى كشانده بود ، ديگر قابل تصور نبود كه همين مامون به سادگى دست از خلافت بر دارد و بيايد با اصرار و خواهش آن را به كسى واگذارد كه نه در خويشاوندى مانند برادر به او نزديك بود ، نه در جلب اطمينان به پاى وزرا و فرماندهانش مى رسيد .

آيا مى توان از مامون پذيرفت كه تمام فعاليتهايش از جمله قتل برادر ، همه به خاطر مصالح امت صورت مى گرفت و او مى خواست كه راه خلافت را براى امام رضا ( ع ) باز كند ؟ !

چگونه مى توان بين تهديدهاى او

به امام و جدى بودن پيشنهاد مزبور ، رابطه معقولى بر قرار كرد ؟

اگر او توانسته بود با تهديد مقام وليعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت ، همين زور و اجبار را بكار نگرفت ؟

پس از امتناع امام ، دليل اصرار مامون چه بود ، و چرا امام را به حال خود رها نكرد ، و چرا باز هم آنهمه زورگويى و اعمال قدرت ؟

اگر مامون براستى مى خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند ، پس چرا تاكيد مى كرد كه براى رفتن به بارگاهش ، از راه كوفه و قم نرود ؟ او بخوبى مى دانست كه در اين دو شهر مردم آمادگى داشتند كه شيفته امام گردند .

باز اگر مامون راست مى گفت پس چرا دوبار جلوى امام را در مسير رفتن به نماز عيد گرفت ؟ آرى ، او مى ترسيد كه اگر امام به نماز بايستد ، پايه هاى خلافتش به تزلزل افتد .

همچنين ، اگر او امام را حجت خدا بر خلق مى دانست و به قول خودش او را داناترين فرد روى زمين باور داشت ، پس چرا مى خواست نظرى بر وى تحميل كند كه او آن را به صلاح نمى ديد ، و چرا بالاخره امام را آنهمه تهديد مى كرد ؟

در پايان ، آيا آن رفتار خشن و غير انسانى كه مامون پيش از بيعت و بعد از آن ، و در طول زندگانى امام و هنگام وفاتش ، با او و با علويان در پيش گرفته بود ؟ چگونه قابل توجيه بود ؟

مامون خود دليل مى آوردشايان تذكر آنكه مامون هرگز خود را آماده

پاسخ به اين سؤالها نكرده چه مى بينيم در توجيه اقدام خويش منطق استوارى برنگزيده بود . او گاهى مى گفت كه مى خواهد پاداش على بن ابيطالب را در حق اولادش منظور بدارد . ( 10 )

گاهى مى گفت انگيزه اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست كه با توجه به علم و فضل و تقواى امام رضا مى خواهد مصالح امت اسلامى را تامين كند . ( 11 )

و زمانى هم مى گفت كه او نذر كرده در صورت پيروزى بر برادر مخلوعش امين ، وليعهدى را به شايسته ترين فرد از خاندان ابيطالب به سپرد . ( 12 )

اين توجيه هاى خام همه دليل بر عدم توجه مامون بود به پيشبينى هاى لازم جهت پاسخ به سؤالهاى انتقادآميز ، و از اين روست كه آنها را در تناقض و نا هماهنگى مى يابيم .

هر چند كتابهاى تاريخى به دو سؤالى كه ما عنوان كرديم نپرداخته اند ، ولى ما شواهد بسيارى يافته ايم بر اين مطلب كه مردم نسبت به آنچه كه در دل مامون مى گذشت ، بسيار شك روا مى داشتند . از باب مثال ، صولى و قفطى و ديگران داستان « عبد الله بن ابى سهل نوبختى » ستاره شناس را چنين نقل كرده اند كه وى براى آزمايش مامون اظهار داشت كه زمان انتخاب شده براى بستن بيعت وليعهدى ، از نظر ستاره شناسى ، مناسب نمى باشد . اما مامون كه اصرار داشت بيعت حتما بايد در همان زمان بسته شود براى هر گونه تاخير يا تغيير در وقت ، وى را به قتل تهديد مى كرد . ( 13 ) .

امام هدفهاى مامون را مى شناخت در فصل « پيشنهاد خلافت و امتناع امام

از پذيرفتن آن » موضع او را بيان كرديم . در آنجا در يافتيم كه امام به جاى موضع سازشگرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت ، خيلى سر سختانه به مقاومت مى كرد .

چرا ؟ زيرا كه او به خوبى در يافته بود كه در برابر يك بازى خطرناكى قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاى بسيارى را هم براى خود او ، هم براى علويان و هم براى سراسر امت اسلامى ، مى پرورد .

امام بخوبى مى دانست كه قصد مامون ارزيابى نيت درونى اوست يعنى مى خواست بداند آيا امام براستى شوق خلافت در سر مى پروراند ، كه اگر اينگونه است هر چه زودتر به زندگيش خاتمه دهد . آرى ، اين سرنوشت افراد بسيارى پيش ازين بود ، مانند محمد بن محمد بن يحيى بن زيد ( همراه ابو السرايا ) ، محمد بن جعفر ، طاهر بن حسين ، و ديگران . . . و ديگران . .

از اين گذشته ، مامون مى خواست پيشنهاد خلافت را زمينه ساز براى اجبار بر پذيرفتن وليعهدى بنمايد . چه همانگونه كه در فصل « شرايط بيعت » گفتيم چيزى كه هدفها و آرزوهاى وى را بر مى آورد قبول وليعهدى از سوى امام بود نه خلافت .

پس به اين نتيجه مى رسيم كه مامون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدى نبود ولى در پيشنهاد مقام وليعهدى چرا

برگزاري جشن ولايتعهدي امام

سه شنبه ، هشتم رمضان سال دويست و يك هجرى ، عيد ملى بر پا شد . كوچه ها پلك خود را به روى لشكريان اسب سوار با لباس هاى رسمى _كه به سوى ميدان شهر مى رفتند_گشودند .

درباريان و مقامات كشورى ، تلاش مى كردند تا جايگاه ويژه اى در خور خليفه و خلافت مهيا سازند .

سربازان و فرماندهان در جايگاه خويش مستقر شدند . جايگاه ويژه ، محل تلاقى دو خط زاويه دار بود . هرچه دو خط از هم بيشتر فاصله مى گرفتند ، مثلث بزرگ ترى تشكيل مى شد كه قاعده آن مردمى بودند . مهياى بيعت با وليعهد .

هيأت هاى رسمى وارد شدند . هيأت فضل به راستى شكوهمند بود؛ اما مركب مأمون در پشت سر او ، از آن هم شكوهمندتر بود . پشت سر اين دو هيأت ، گروه وليعهد بود . مردم غافلگير شدند؛ چرا كه موكبى فروتنانه ديدند؛ اما به احترام برخاستند . امام سوار بر قاطرى خاكسترى ، سرش را با تواضع فرو افكنده بود؛ او با آن لباس سپيدش ، نماد صلح و آرامشى بود كه فرا مى رسيد .

مأمون در جايگاه ويژه خود نشست . دو بالش بزرگ براى وليعهد نهادند . امام عمامه اى از پارچه اى گل دار بر سر داشت . شمشيرى برهنه نيز بر كمر بسته بود . او آرام و باوقار ، بى حركت نشسته بود . با اين همه سادگى ، باز نقطه مركز اين اجتماع رسمى و مردمى گسترده به شمار مى آمد . حتى هنگامى كه مأمون لب به سخن گشود و آن چه را كه در عهدنامه ولايتعهدى آمده بود ، اعلام كرد ، باز بيشتر مردم به رضاى آل محمد ( ص ) مى نگريستند . آرامش ظاهرى امام ، تبلور آرامش درونى وى بود؛ وجودى متمركز؛ نقطه

اى آسمانى .

مأمون به پسرش عباس ( 100 ) اشاره كرد . عباس گام پيش نهاد تا با امام بيعت كند . خليفه به امام گفت : دستت را براى بيعت بگشاى ! »

امام نيرومندانه برخاست . كف دست راستش را بالا گرفت و به طرف مردم دراز كرد . سپس با صدايى بلند فرمود : « پيامبر ( ص ) ، اين گونه بيعت مى پذيرفت . » ( 101 )

مردم بى اختيار بلند شدند و دستشان را مانند دست امام بالا گرفتند . نيروهاى مسلح از برابر جايگاه ويژه عبور كردند و دستان خود را بالا گرفتند . مراسم بيعت به پايان رسيد . مثلث بار ديگر آرامش يافت . لبخندهاى شادمانى بر لبان نشستند . امام به يكى از دوستانش_كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد_اشاره كرد تا نزديك بيايد . اشك شوق از گونه هاى مردم جارى بود . امام در گوشش نجوا كرد : « فكرت را مشغول اين چيزها كه مى بينى ، نكن . خوشحالى هم نكن . اين كار پا نمى گيرد . » ( 102 )

مأمون در اوج شادى برخاست و از منبرى كه براى سخنرانى گذاشته بودند ، بالا رفت . او مى خواست خطابه اش رنگ دين داشته باشد .

_ اى مردم ! بيعت با على بن موسى بن جعفر ، پسر محمد ، پسر على ، پسرحسين ، پسر على بن ابيطالب فرا رسيده است . سوگند به خدا ، اگر اين نام ها را بر كر و كور بخوانند ، با اجازه خداوندى بهبودى مى يابد

. ( 103 )

زمانى كه از منبر پايين آمد ، از امام خواست تا او نيز به منبر رود و خطابه اى به همين مناسبت ايراد كند . حضرت برخاست و به سوى منبر گام برداشت . در محاسن آن مرد پنجاه ساله ، تعدادى موى سپيد ديده مى شدو در آن لحظه هاى هيجان انگيز در سيماى امام توفانى از توانايى روحى ديده مى شد . چشم ها حيرت زده به او مى نگريستند . مأمون احساس حقارت مى كرد . حضرت بر منبر نشست و واژگانى آرام ، فشرده و گويا بر لبان جادرى ساخت .

_ اى مردم ! به خاطر رسول گرامى ( ص ) ، ما بر گردند شما حقى داريم . شما نيز بر ما حقى داريد . هر گاه شما حقّتان را نسبت به ما به جا آورديد ، بر ما هم لازم است حق شما را مراعات كنيم .

مأمون چنان حالى شد كه گويى كسى به اوتنه زده است . اميد داشت امام در برابر مردم از او ستايش كند؛ امام در عوض سخنان ديگر مى شنيد؛ از جمله اين كه : « خلافت حق ما و ميراثى مقدس از رسول خدا ( ص ) و وفاى مردم ، شرط اساسى است ! »

نظم و آرامش جشن با احضار سه نفر از دولت مردان نظامى به هم خورد . مردم با ديدنشان بى درنگ آن ها را شناختند . كسى نمى دانست هدف مأمون از احضار آن سه دولت مرد در زنجير چيست . آن ها را سر و پا برهنه به جلو راندند

تا در برابر جايگاه قرار گرفتند . پسر عمران به مأمون هشدار داد : « اى اميرمؤمنان ! پناه بر خدا از اين كه خلافتى را كه خدا براى شما و ويژه شما قرار داد ، از دست بدهى و در دستان دشمنانتان بگذارى . كسى كه پدرانت آن ها را مى كشت و در سرزمين ها آواره مى ساخت . »

مأمون دندان بر دندان ساييد و زير لب نجوا كرد : « حرام زاده ! »

ابا يونس به امام ( ع ) اشاره كرد و براى شوراندن مأمون بر ضد امام گفت :

« اى اميرمؤمنان ! كسى كه كنارت نشسته ، قسم به خدا بتى است كه ( شيعيان ) او را مى پرستند ! »

سومين ، عيسى جلودى بود . هنوز خاطره اش از غارت و كشتارى شعله ور بود كه دو سال پيش در خانه هاى علويان در مكه و مدينه انجام داده بود . وجودش لبريز از ترس بود . امام به چشمان پر هراس او نگريست و رو به خليفه كرد تا برايش تقاضاى بخشش كند؛ اما مرد گمان برد كه امام مى خواهد بر عليه او چيزى به مأمون بگويد . پيش دستى كرد و گفت : « اى امير مؤمنان ! تو را به خدا قسم مى دهم به خاطر خدماتى كه براى پدرت رشيد انجام داده ام ، حرف او را درباره من قبول نكنى ! » ( 104 )

مأمون به رضا ( ع ) نگريست و هوشمندانه گفت : « اى اباالحسن ! خودش مى گويد پيشنهادت را نپذيرم . »

سپس خشمگينانه رو به جلودى كرد و گفت : « سوگند به پروردگار ، حرفش را درباره تو نمى پذيرم . »

آن گاه رو به گزمگان كرد و ادامه داد : « آن ها را به زندان برگردانيد . »

با رفتن آنها ، بار ديگر شادمانى به مجلس برگشت . مردم به شعرسرايى و خطابه خوانى شاعران و خطيبان گوش فرا دادند و شادى كردند . عباس كه برجسته ترين خطيب بود ، سخنانش را با شعرى به پايان برد كه مدت ها زبانزد مردم بود :

مردم نياز به خورشيد و ماه دارند

پس شما ( مأمون ) آفتابى و ايشان ماه است . ( 105 )

در پايان مراسم ، سه تصميم مهم گرفته شد :

1 _ بخشيدن يك سال حقوق به لشكريان .

2 _ رنگ سبز براى پرچم به طور رسمى .

3 _ ضرب سكه درهم و دينار تازه با نام رضا ( ع ) .

برهم زدن مجلس امام و طرد مردم

دومين برخورد زشت مامون كه پس از ولايتعهدى نسبت به امام رضا عليه السلام انجام داد ، مساله برهم زدن جلسات علمى آن حضرت بود . زيرا هنگامى كه از شكست خوردن امام در جلسات دانشمندان مايوس گرديد و مشاهده كرد كه هر لحظه شخصيت نهفته امام عليه السلام براى دوست و دشمن آشكار مى شود ، سخت به وحشت افتاد . در يك مورد خود اقدام به برهم زدن جلسه مباحثات علمى امام عليه السلام كرد و در مورد دوم به محمد بن عمرو طوسى دستور داد تا مردم را از حضور امام طرد كرده و جلسه را به هم

بزند .

ابن شهرآشوب از طبرى نقل مى كند : « از عده اى دعوت شد تا در حضور مامون با امام رضا عليه السلام درباره امامت بحث و گفت وگو كنند . پس از دريافت اجازه ، يحيى بن ضحاك سمرقندى را برگزيده و به محضر امام عليه السلام فرستادند . حضرت فرمود : اى يحيى ! بپرس . يحيى گفت : اى فرزند رسول خدا ! تو بپرس كه مايه شرف و سربلندى من شود . حضرت فرمود : اى يحيى ! چه مى گويى درباره مردى كه ادعاى راستى براى خود كرده و راستگويان را تكذيب نموده است ، آيا يك چنين فردى در دينش صادق و محق است يا دروغ گو است ؟ يحيى يك ساعت سر در گريبان برده ، هر چه فكر كرد ، نتوانست جوابى بدهد . مامون گفت : اى يحيى ! جواب بده . يحيى پاسخ داد : وى حجت را از دستم گرفته است و هيچ گونه پاسخى ندارم .

مامون به امام گفت : اين چه مساله اى است كه يحيى اقرار به عجز كرده است ؟

امام فرمود : اگر يحيى گمان دارد كه بر آن شخص لازم است كه راستگويان را تصديق كند پس بر چنين كسى كه عليه خودش شهادت عجز و ناتوانى داده ، امامتى نخواهد بود كه سر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بگويد : من سرپرستى شما را به عهده گرفتم ، در حالى كه بهتر از شما نيستم ، در حالى كه امير از رعيت بهتر است . و همچنين اگر يحيى گمان برد كه او صادقين و راستگويان

را تصديق كرده پس امامتى براى اقرار كننده عليه خودش نخواهد بود كه بر فراز منبر بگويد : در وجود من شيطانى هست كه مرا پيوسته در معرض كار اشتباه و خلاف قرار مى دهد ، در حالى كه در امام ، شيطان وجود ندارد . اگر يحيى گمان كند كه وى راستگويان را تصديق كرده ، باز هم براى آن فرد امامتى ثابت نخواهد شد . زيرا وقتى كه دوستش درباره اش اقرار كرده كه امامت ابوبكر كارى برخلاف مصالح امت بوده كه خداوند همگان را از شرش حفظ كرد و هر كه شبيه آن را انجام دهد ، او را بكشيد ، زمينه امامت براى او ثابت نمى باشد . اين جا بود كه مامون از روى خشم و عصبانيت بر سر حاضران فرياد كشيد كه همگان از ترس و وحشت مجلس را ترك گفته و متفرق شدند

برهم زدن نماز عيد پيشنهادى خود

با اين كه امام عليه السلام شرط كرده بود كه در هيچ كارى دخالت نكند ، مامون از امام رضا عليه السلام خواست كه نماز عيد را برگزار كند و با رد اين پيشنهاد از سوى امام ، مامون با پافشارى و اصرار زياد ، امام عليه السلام را آماده خواندن نماز عيد كرد .

حضرت فرمود : من به روش و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عيد را مى خوانم ، آن گاه با پاى پياده همراه با تكبير ، نمازگزاران را به طرف محل برگزارى نماز عيد حركت داد . اين برنامه رعب و وحشتى عجيب در دل عباسيان به ويژه مامون عباسى به وجود آورد . از اين رو پيش از آن كه امام

عليه السلام به محل برگزارى نماز برسد ، مامون پيام فرستاد كه به خانه بازگردد .

بنده نوازى

امام صلوات الله عليه به غلامانش گفته بود : در وقت طعام خوردن اگر بالاى سرتان هم بايستم قبل از تمام كردن طعام برنخيزيد ، ياسر گويد : گاهى بعضى از ما را صدا مى كرد ، مى گفتند : مشغول طعام خوردنند ، مى فرمود : پس بگذاريد طعامشان را تمام كنند : « قال : ان قمت على رؤوسكم و انتم تاكلون فلاتقوموا حتى تفرغوا »

به زندان افتادن هرثمه

آن شب مأمون نخوابيد . انديشيد و انديشيد؛ به آوارگان علوى فكر كرد كه چگونه درفش انقلاب را بر دوش مى كشيدند . تو گويى هر يك ، گدازه هاى آتشفشانى پنهان هستند؛ آتشفشانى بسان دلى جوشان از عواطف بى كران .

هنوز قيام ابن طباطبا ( 22 ) در خاطرش زنده بود . با آن قيام ، چيزى نمانده بود كه براى هميشه بساط عباسيان برچيده شود . مأمون از ژرفاى درونش فرياد برآورد : « آتشِ زير خاكستر ! چه كنم ؟ چه سرنوشتى دارد هفتمين خليفه عباسى ! »

اگر كسى آن شب مأمون را مى ديد كه چگونه از پنجره به باغ كاخش مى نگرد ، مى پنداشت كه شبهى شبانه ديده است . او جام هاى شراب را سر مى كشيد و لحظه لحظه اثر تخديركننده آن همچون زنجيره اى از مورچه هاى بى پايان در بدنش نفوذ مى كرد . او زير لب_چنان كه گويى با خودش يا با مخاطبى خيالى گفت و گو مى كرد_گفت : « اين نادانان نمى فهمند كه من چه مى كنم . خيال مى كنند همه دنيا فقط بغداد است . نمى دانند كه در مكه ، مدينه ، بصره ، كوفه

و خراسان چه مى گذرد ! »

كسى نمى دانست كه در دل مأمون چه مى گذشت؛ در دلِ جوانى كه با همه سپاهيانش احساس تنهايى مى كرد . پس از كشته شدن امين ، كاخ اعتماد به عرب ويران شده بود؛ مردم كسى را كه قاتل برادرش باشد ، نمى بخشند؛ چه رسد به اين كه مقتول پسر زبيده_بانوى با نفوذ عرب و عباسيان_باشد . او از دغدغه هاى ويرانگر رنج مى بُرد . با آن كه امين از ميان رفته بود ، باز كسى او را خليفه نمى ناميد . بغداد همچنان از او خشمگين بود . كوفه يك انقلاب علوى ديگر را انتظار مى كشيد . مكه ، مدينه و بصره در ترديد به سر مى بردند . شام لحظه شمارى مى كرد . حقانيت عباسيان در خلافت زير سؤال رفته بود . زمزمه هايى ، مردم را متوجه اهل بيت مى كرد تا در پرتو آنان ، عزت اسلام و عرب را جستجو كنند . تنها اميد ، خراسان بود . نسبت ضعيفى كه از طرف مادر داشت ، چه بسا باعث مى شد كه خراسان در كنارش باشد . خراسان گنجينه مردان نيرومند بود؛ اما ايرانيانِ گداخته در عشقِ خاندان رسول ، روز به روز از اين نكته كه خاندان رسول چه كسانى هستند ، آگاه تر مى شدند؛ فرزندان عباس_عموى پيامبر ( ص ) _با رسوايى هايشان ، و يا فرزندان على ( ع ) و فاطمه ( س ) ؟ هنوز نسل ها از مهربانى ، عدالت و انسانيت على ( ع ) تصاويرى پرفروغ در خاطر داشتند . اينك علويان ، ميراث على

را با خويش داشتند؛ خاطره اى از تلاش ها و جنگاورى هاى او را . همچنان دعوت به « رضاى خاندان محمد ( ص ) » روياى ستم ديدگان را در جاى جاى زمين رنگ مى زد . عشق به على و فرزندانش ، عاطفه اى دينى شده بود؛ حتى زبيده نيز به آنان عشق مى ورزيد؛ تا به آنجا كه رشيد قسم خورد به خاطر اين كار ، او را طلاق مى دهد ! ( 23 )

مأمون برخاست و به طرف گنجه اش رفت؛ گنجه اى كه تنها او حق گشودن آنرا داشت . كسى نمى دانست درون آن چيست . جوهردان و كاغذى برداشت تا مطلبى بنويسد . كسى نمى دانست كه او قصد دارد براى چه كسانى بنويسد . او نوشت :

« پدرم رشيد از پدرانش و آنچه در كتاب « اسرار دولتى » يافت ، برايم چنين نقل كرد : هفتمين خليفه از عباسيان ، افتخار آنان است . با زنده بودن مأمون ، عباسيان در ناز و نعمت خواهند بود . » ( 24 )

در آن شب طولانى ، هنگامى كه مأمون چشمانش را بست ، در رويا ، اشياى بسيارى را ديد كه شتابناك آشكار و ناپديد مى شد؛ اما او در بيابان هاى بسيار تاريكى سرگردان بود؛ تاريكى اى نظير درياى بى كران و نا آرام . او ديد كه در قايقى با بادبان پاره پاره نشسته است . توفان از هر سو مى وزيد . ريسمانى از آسمان آويخته بود . او به آن چنگ افكند؛ اما ريسمان ، او را به صخره ساحلى كوبيد . از خواب پريد . آفتاب ، پرتواش

را از پشت تپه هاى دوردست بر او مى تاباند . او خود را در جهانى يافت كه لبالب از حوادث و شورش هايى با نام على بود ، على بن موسى الرضا ( ع ) . با صدايى كه رنگ بيدارى شبانه داشت ، فرياد برآورد : « هنوز هرثمه نيامده است ؟ »

از پشت پرده هاى مخملين ، صداى گزمه اى آمد .

از طلوع سپيده تا كنون منتظر است .

بيايد .

اينك سرورم ؟

بى حوصله جواب داد : « بله ! همين الآن . »

چشمان مأمون چنان مى درخشيد كه هرثمه آنرا تا عمق استخوانش حس كرد . با خوارى گفت : « درود بر امير مؤمنان؛ عبدالله ، مأمون . چه چيزى شما را به خشم آورده است ؟ »

چرندگويى بس است . من همه ترفندهايت را مى دانم .

نمى دانم از چه چيزى سخن مى گوييد .

خيال مى كنى از تو بى خبريم ؟ من چشمانى دارم كه در تاريكى هم مى بينند . شايد خيال مى كنى كه من نمي دانم . به مخلوع ( 25 ) چه گفتي ؟ آيا اباسرايا به تنهايى دست به شورش زد ؟ اين دسيسة تو بود . ( 26 )

هرثمه دريافت كه وراى اين اتهامات ، توطئه هايى است كه فضل بن سهل آنرا برنامه ريزى كرده است؛ پس حالتى دفاعى به خود گرفت و گفت : « سرورم ! همة اين اتهام ها پاسخ دارد . »

مأمون بر سر گزمگان فرياد كشيد : « او را بگيريد . نمي خواهم ديگر حتى يك كلمه هم بشنوم . »

مگس در دام

عنكبوت افتاده بودو هيچ اميد رهايى نبود . هرثمه با گام هايى از سرِ خوارى به زندانِ كوچكِ مرو رفت تا آخرين روزهاى زندگى را در كنج تاريك آن بگذراند . در خاطرش ، تصاوير رنگين روزگارى زنده شد كه فرمانرواى افريقا بود . ايامى را هم امير خراسان بود . روزى را به ياد آورد كه خليفه ( امين ) با خوارى برابرش ايستاد تا او جان وى را نجات دهد . اما اينك خود اسير تارهاى عنكبوت بود و كسى هم نمي توانست او را رهايى بخشد . در بين راه با فضل روبه رو شد كه به كاخ مي آمد . خواست به چهره اش آب دهان بيفكند؛ اما وانمود به دليرى كرد و سرش را بالا گرفت .

بي ارزش بودن خلافت

زمستان آمد؛ با بادهاى سرد شمالى ؛ با سرماى ارتفاعات و كاكل هاى برفين كوهستان . ابرهاى پر باران و برف ، روى خورشيد را پوشاندند . آفتاب ، دايره اى بى نور و بى گرما بود . برخى از كسانى كه از گرماى حجاز به آن جا پناه آورده بودند ، همين خورشيد كم نور را هم دوست داشتند .

در همين هنگامه ميان نام آورترين شخصيت خاندان علوى با خاندان عباسى درگيرى رخ داد . عنكبوت پليدى ، نخستين تارهاى دسيسه را مى تنيد . چند روز پس از ورود كاروان به مرو ، مأمون ، نيرنگ بازانه گفت : « اى فرزند محمد ( ص ) ! من دانش ، بى اعتنايى به دنيا ، پاكدامنى و نيايشت را ديدم و دريافتم كه براى خلافت ، از من شايسته ترى ! »

امام اندوهگنانه

به او نگريست و گفت : « با دورى از دنيا ، اميد رهايى از گزندش را دارم . با دورى از كارهاى ناروا ، اميد دستيابى به غنيمت هايش ( معنوى ) را دارم . آرزو دارم كه با فروتنى در اين جهان ، در نزد خدا مقامى بس والا يابم . »

مأمون چنان بود كه گويى سخنى جز آن چه در درونش موج مى زند ، نمى شنود .

_ تصميم گرفته ام كه خود را از خلافت بركنار كنم و تو را به اين منصب برگزينم .

فضل بن سهل به گفت و گوى آن دو مرد مى نگريست . از موضع گيرى امام حيرت زده بود؛ امامى كه با خبر خلافت ، چنگ افكندن به سرزمين گنج ها و جهانى لبالب از لذت ، لحظه به لحظه غمگين تر مى شد . او ، آن مرد گندم گون ، با گفته اش مرزى براى اين بازى مسخره تعيين كرد .

_ اگر اين خلافت حق تو است ، پس تو حق ندارى تنپوشى را كه آفريدگار بر تنت پوشانده است ، بركنى و بر ديگرى بپوشانى ؛ اما اگر براى تو نيست ، حق ندارى چيزى را كه مال تو نيست به من دهى !

مأمون براى چيره شدن بر احساسش تلاش بسيار كرد . مرد علوى از آن چه در درون خليفه مى گذشت ، آگاه بود . دندان بر دندان ساييد و برافروخته از خشم گفت : « بايد بپذيرى ! »

_ هرگز داوطلبانه به آن تن درنخواهم داد . ( 85 )

نخستين دور مذاكرات به

شكست انجاميد . فضل حيران بيرون رفت : _شگفتا ! ديدم ميمون ( 86 ) خلافت را به رضا مى دهد و ديدم كه وى مى گويد : « من توان آن را ندارم . » هرگز در عمرم نديدم كه خلافت چنين بى ارزش شود !

فضل خود مى دانست كه مأمون در اين كار جدى نيست . چگونه مأمون خلافتى را كه به خاطر آن در گذشته نزديك سر برادرش را بريده اينك به امام هديه مى دهد ؟ !

شب هاى سرد دى ماه گذشتند ، مأمون برا ى آينده مبهمش برنامه ريزى مى كرد . او از وزير خود مى هراسيد ، از اين ايرانى كه به خوبى مى دانست چگونه خراسان را به آتشفشانى فعال تبديل كند . او از فضل بن سهل مى ترسيد . در آن شب زمستانى كه مأمون با برادرش شطرنج بازى مى كرد ، با مهربانى دروغينى گفت : « با چشمان خود ديدم كه تو چقدر به حكومت ما خدمت كردى . تصميم دارم كه دخترم را به عقد تو درآورم ! »

فضل نتوانست بر خود چيره شود و مهره « پرچم » از دستش افتاد . گفت : « اما او به سن نوه من است ! »

_ چه اشكالى دارد ؟ !

_ اما . اين برخلاف رسوم است . همه ازدواج دختران خلفا با غير بستگانشان را كارى زشت مى شمارند .

_ اين مهم نيست . مگر من لباس مشكى _كه رسم عباسيان بود_را به لباس سبز تبديل نكردم ؟ ابداً ! ابداً اين اصلاً مهم نيست

.

فضل لرزيد . او مى ترسيد . مأمون در انديشه آينده دخترش نبود؛ او مى خواست در خانه فضل جاسوسى داشته باشد . فضل هراسان پافشارى كرد و گفت : « اگر مرا هم دار بزنى ، نمى پذيرم ! » ( 87 )

با گفتن اين سخن برخاست و اجازه خروج گرفت . هنگامى كه از كاخ بيرون مى رفت ، دو مرد وارد شدند . احترام كردند و نشستند . مأمون در گوش يكى ازآنان آهسته سخنانى گفت . مرد چاپلوسانه و با خوارى خم شد . خليفه رو به مرد ديگر كرد و زير لب چيزى گفت . اين نشست شوم در چند لحظه به پايان رسيد . كسى نفهميد كه مأمون در آن شب سرد زمستانى به آنان چه گفت . روز بعد شايعاتى در شهر پيچيد؛ از جمله : « مردى نزد رضا ( ع ) آمد و از او درباره موسيقى رقص آور پرسيد و امام فرمود : حلال است ! » شايعه ديگر اين بود : « امام گفته است كه مردم برده ما هستند ! » ( 88 )

در آن شب امام غمگنانه به بستر رفت و با صدايى بغض آلود گفت : « خداوندگارا ! اگر شادمانى من در مرگم است ، هم اينك آن را فرو فرست ! » ( 89 )

تاريكى غليظ تر شد . شهاب ها ، در اوج آسمان چهره شب را مى خراشيدند . ستارگان ، به سان دل ها مى تپيدند .

بيعت با امام رضا ( ع )

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) به سند خود در حديثى

روايت كرده است : چون امام رضا ( ع ) به مرو آمد ، مامون به آن حضرت پيشنهاد كرد كه امارت و خلافت را بپذيرد . اما آن حضرت امتناع كرد و در اين باره گفت وگوهاى بسيار درگرفت كه حدود دو ماه طول كشيد . و در تمام اين مدت امام رضا ( ع ) از پذيرش آن پيشنهاد سرباز مى زد .

شيخ مفيد در تتمه گفتار گذشته خود مى گويد : آنگاه مامون كس به نزد آن حضرت فرستاد كه من مى خواهم از خلافت كناره كنم و آن را به شما واگذارم . نظر شما در اين باره چيست ؟ امام رضا ( ع ) با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت : پناه مى دهم تو را به خدا اى امير مؤمنان از اين سخن و از اين كه كسى آن را بشنود . پس مامون بار ديگر يادداشتى به آن امام داد كه : حال كه از پذيرش آنچه بر شما پيشنهاد مى شود امتناع مى كنى پس بايد ولايت عهدى مرا بپذيرى . امام ( ع ) به سختى از اين كار امتناع كرد . مامون آن حضرت را خصوصى پيش خود خواند و در خلوت كه جز فضل بن سهل و آن دو كسى ديگر حضور نداشت به آن حضرت گفت : من در نظر دارم كار فرمانروايى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را باز كنم . امام رضا ( ع ) پاسخ داد : از خداى بترس اى امير مؤمنان كه نيرو و توان چنين كارى ندارم . مامون گفت : پس تو را ولى عهد مى كنم

. امام فرمود : اى امير مؤمنان ! مرا از اين كار معاف كن . مامون سخنى گفت كه از آن بوى تهديد مى آمد و ضمن آن به امام ( ع ) گفت : عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در ميان شش تن قرار داد كه يكى از آنان جد تو امير مومنان على بن ابى طالب بود و درباره كسى كه با آن شش نفر راه خطا بپويد شرط كرد كه گردنش را بزنند . و شما ناگزير بايد آنچه من خواسته ام بپذيرى و من گريزى از آن ندارم . امام رضا ( ع ) به وى گفت : من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد كردن خودم مى پذيرم بدان شرط كه نه امر كنم و نه نهى ، نه فتوا دهم و نه داورى كنم . نه كسى را منصوب و نه كسى را معزول گردانم و هيچ چيزى را كه برپاست تغيير ندهم . مامون همه اين شرايط را پذيرفت .

سپس مفيد گويد : شريف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل كرده است كه گفت : من و محمد بن جعفر در خراسان بوديم . در آنجا شنيدم روزى ذو الرياستين بيرون آمد و گفت : شگفتا ! امر شگفتى ديدم . از من بپرسيد كه چه ديده ام ؟ گفتند : خدايت نكو گرداند چه ديدى ؟ گفت : مامون به على بن موسى الرضا مى گفت : من در نظر دارم كار مسلمانان و خلافت را بر عهده تو نهم و آنچه در گردن من است برداشته به گردن شما اندازم ،

ولى ديدم كه على بن موسى مى گفت : اى امير مؤمنان من تاب و توان چنين كارى را ندارم . من هرگز هيچ خلافتى را بى ارزش تر از اين خلافت نديدم كه مامون شانه از زير آن تهى مى كرد و به على بن موسى واگذارش مى كرد و او هم از پذيرفتن آن خوددارى مى كرد و به مامون بازش مى گرداند .

شيخ مفيد در ادامه گفتارش مى نويسد : گروهى از سيره نويسان و وقايع نگاران زمان خلفا روايت كرده اند : چون مامون تصميم گرفت ولى عهدى خود را به حضرت رضا ( ع ) واگذارد ، فضل بن سهل را فراخواند و او را از تصميم خود آگاه كرد و به او دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بيايند . فضل پيش برادرش حسن رفت و هر دو نزد مامون رفتند . حسن بازتابهاى اين تصميم را در نظر مامون بزرگ جلوه داد و او را از پيامدهاى بيرون شدن خلافت از اهلش آگاه كرد . مامون گفت : من با خدا پيمان بسته ام كه چنانچه بر برادرم امين پيروز شدم ، خلافت را به برترين كس از خاندان ابو طالب واگذارم و هيچ كس را برتر از اين مرد بر روى زمين نديده ام . چون حسن و فضل عزم مامون را بر اجراى چنين تصميمى محكم و استوار يافتند از مخالفت با او دست كشيدند . آنگاه مامون آن دو نفر را به نزد حضرت رضا ( ع ) فرستاد تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا ( ع ) آمدند و ماجرا را عرض كردند اما

آن حضرت از پذيرفتن اين پيشنهاد سرباز زد . حسن و فضل همچنان بر اين پيشنهاد پاى مى فشردند تا اين كه بالاخره امام پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مامون بازگشتند و موافقت امام رضا ( ع ) را با ولايت عهدى به اطلاع وى رساندند . مامون از اين بابت خوشحال شد .

ابو الفرج اصفهانى نيز در تتمه كلام سابق خود همين مطلب را عينا نقل كرده جز آن كه افزوده است : پس مامون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه كرد . آن دو پيشنهاد مامون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذيرش آن خوددارى مى كرد . آن دو همچنان اصرار مى كردند و امام امتناع مى كرد تا آن كه يكى از آن دو گفت : اگر بپذيرى كه هيچ ، و گرنه ما كار تو را مى سازيم و بناى تهديد گذاردند . سپس يكى از آنان گفت : به خدا سوگند مامون مرا امر كرد كه اگر با خواست ما مخالفت كنى گردنت را بزنم .

نگارنده : در صفحات آينده خواهيم گفت كه حسن بن سهل پيش از بيعت با رضا و پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود . و ظاهرا مامون هنگامى كه تصميم داشت با امام رضا ( ع ) بيعت كند او را به خراسان فراخوانده بود و چون كار بيعت تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت .

شيخ مفيد مى نويسد : مامون در روز پنج شنبه مجلسى براى خواص از ياران و نزديكان خود تشكيل داد . فضل بن سهل از آن مجلس

بيرون آمد و به همه اعلام كرد كه مامون تصميم گرفته ولى عهدى خود را به على بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنج شنبه آينده براى بيعت با امام رضا ( ع ) به مجلس مامون حاضر شوند و به اندازه حقوق يك سال خود از مامون بگيرند . چون روز پنج شنبه فرا رسيد طبقات مختلف مردم از اميران و حاجبان و قاضيان و ديگر مردمان لباس سبز بر تن كرده به جانب قصر مامون روان شدند . مامون نشست و براى حضرت رضا ( ع ) دو تشك و پشتى بزرگ گذاردند به طورى كه به پشتى و تشك مامون متصل مى شد . حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن حضرت عمامه اى بود و شمشيرى نيز داشت . آنگاه مامون فرزندش عباس را فرمان داد كه به عنوان نخستين كس با امام رضا ( ع ) بيعت كند . حضرت دست خود را بالا گرفت به گونه اى كه پشت دست به طرف خود آن حضرت و كف آن به روى مردم بود . مامون گفت : دست خود را براى بيعت باز كن . امام ( ع ) فرمود : رسول خدا ( ص ) اين گونه بيعت مى كرد . پس مردم با آن حضرت بيعت كردند و كيسه هاى پول را در ميان نهادند و سخنوران و شاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا ( ع ) و آنچه مامون در حق آن حضرت انجام داده بود ، سخنها گفتند و شعرها سرودند . پس ابو عباد ( يكى از وزراى مامون و نويسنده نامه هاى

محرمانه دربار او ) عباس بن مامون را فرا خواند . عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسيد . مامون به وى امر كرد كه بنشيند . سپس محمد بن جعفر را صدا كردند . فضل بن سهل گفت : برخيز . محمد بن جعفر برخاست تا به نزديك مامون رفت و همانجا ايستاد و دست مامون را نبوسيد به او گفته شد : برو جلو و جايزه ات را بگير . مامون نيز وى را صدا كرد و گفت : اى ابو جعفر به جاى خويش برگرد . او نيز بازگشت . سپس ابو عباد يكايك علويان و عباسيان را صدا مى زد و آنان پيش مى آمدند و جايزه خود را دريافت مى كردند . تا آن كه مالهاى بخششى تمام شد . سپس مامون به امام رضا ( ع ) عرض كرد . براى مردم خطبه اى بخوان و با ايشان سخنى بگوى . امام رضا ( ع ) به خطبه ايستاد و خداى را حمد كرد و او را ستود سپس فرمود : همانا از براى ما بر شما حقى است به واسطه رسول خدا ( ص ) و از شما نيز به واسطه آن حضرت بر ما حقى است . چنانچه شما حق ما را داديد مراعات حق شما نيز بر ما واجب است - در آن مجلس به جز اين سخن از آن حضرت سخن ديگرى نقل نشده است .

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و امالى از حسين بن احمد بيهقى از محمد بن يحيى صولى از حسن بن جهم از پدرش روايت كرده است كه گفت : مامون

بر فراز منبر آمد تا با على بن موسى الرضا ( ع ) بيعت كند پس گفت : اى مردم ! بيعت با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب براى شما محقق شده است به خدا سوگند اگر اين نامها بر كران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عز و جل شفا مى يابند .

طبرى مى نويسد : مامون ، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خليفه آنان پس از خويش قرار داد و وى را رضاى آل محمد ( ص ) ناميد و به لشكرش دستور داد جامه سياه را از تن به در كنند و به جاى آن جامه سبز بپوشند و اين خبر را به همه كشور اطلاع داد . اين ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 به وقوع پيوست .

صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از ابو بكر صولى از ابوذر كوان از ابراهيم بن عباس صولى نقل كرده است كه گفت : بيعت با امام رضا ( ع ) در پنجم ماه رمضان سال 201 انجام پذيرفت .

شيخ مفيد و ابو الفرج اصفهانى نوشته اند : مامون فرمان داد سكه ها را به نام آن حضرت ضرب كردند و بر آنها نام رضا ( ع ) بزنند و اسحاق بن موسى را امر كرد كه با دختر عمويش اسحاق بن جعفر ازدواج كند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم به حج برود و در هر شهرى به ولايت عهدى حضرت

رضا ( ع ) خطبه خواندند . ابو الفرج گويد : احمد بن محمد بن سعيد برايم چنين روايت كرد و شيخ مفيد گويد : احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى نقل كرده است كه گفت كه : از عبد الحميد بن سعيد شنيدم كه در اين سال بر منبر رسول خدا ( ص ) در مدينه خطبه مى خواند . پس در دعا براى آن حضرت گفت : خدايا ! نكو گردان كار ولى عهد مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام را .

ستة اباءهم ما هم افضل من يشرب صوب الغمام ( 1 )

و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى ، رحمة الله بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت : من قصيده اى گفته و با خود پيمان بسته ام كه پيش از آن كه آن را براى شما بخوانم براى كسى ديگر نخوانم . امام به او دستور داد بنشيند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود : شعرت را بخوان . دعبل قصيده خود را به مطلع زير خواند :

مدارس آيات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات ( 2 )

و قصيده را به آخر رساند چون از خواندن قصيده اش فراغ يافت امام برخاست و به اتاقش رفت ، سپس خادمى را فرستاد و به وسيله او پارچه اى از خز براى دعبل فرستاد كه ششصد دينار در آن بود و به آن خادم فرمود : به دعبل بگو در سفر خود از اين

پول خرج كن و عذر ما را بپذير . دعبل به آن خادم گفت : به خدا سوگند من نه پول مى خواهم و نه براى پول اينجا آمده ام ولى بگو يكى از جامه هايش را به من بدهد .

امام رضا ( ع ) پولها را دوباره به دعبل بازگردانيد و به او گفت : اين پولها را بگير و جبه اى از جامه هاى خود را بدو داد . دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا به قم رسيد ، چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند خواستند آن را به هزار دينار از وى بخرند اما او نداد و گفت : به خدا يك تكه آن را به هزار دينار هم نخواهم فروخت . سپس از قم بيرون شد . گروهى وى را تعقيب كرده راه را بر وى بند آوردند و آن جبه را گرفتند . دعبل دوباره به قم برگشت و درباره بازپس گرفتن آن جبه با ايشان سخن گفت . اما آنان پاسخ دادند : ما اين جبه را به تو نخواهيم داد ولى اگر بخواهى اين هزار دينار را به تو مى دهيم . دعبل گفت : پاره اى از آن جبه را نيز بدهيد . پس آنان هزار دينار و تكه اى از آن جبه به وى دادند .

بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبد الله بن معتز گفت :

و اعطاكم المامون حق خلافة

لنا حقها لكنه جاد بالدنيا ( 3 )

فمات الرضا من بعد ما قد علمتم

و لاذت بنا من بعده مرة اخرى ( 4 )

صورت عهدنامه اى كه مامون به خط خود ولايت

عهدى امام رضا ( ع ) را در آن نوشت

مامون به خط و انشاى خويش عهدنامه ولايت عهدى امام رضا ( ع ) را نوشت و بر آن نيز شاهد گرفت امام رضا ( ع ) نيز به خط شريف خود بر اين عهدنامه نگاشت و اين عهدنامه را عموم مورخان ياد كرده اند . على بن عيسى اربلى در كشف الغمة مى نويسد : در سال 670 يكى از خويشانم از مشهد شريف آن حضرت بدينجا آمد و با وى عهدنامه اى بود كه مامون به خط خويش آن را نوشته بود . در پشت اين عهدنامه خط امام ( ع ) بود . پس جاى قلمهاى وى را بوسيدم و چشمم را در بوستان كلامش گردش دادم و ديدن اين عهدنامه را از الطاف و نعمتهاى الهى پنداشتم و اينك آن را حرف به حرف نقل مى كنم آنچه به خط مامون در اين عهدنامه نوشته شد ، چنين است :

« بسم الله الرحمن الرحيم . اين نامه اى است كه عبد الله بن هارون رشيد ، امير مؤمنان ، آن را به ولى عهد خود على بن موسى بن جعفر نگاشته است . اما بعد همانا خداوند عز و جل دين اسلام را برگزيد و از ميان بندگان خود پيغمبرانى برگزيد كه به سوى او هدايتگر و رهنما باشند و هر پيغمبر پيشين به آمدن پيامبر پس از خود نويد داده و هر پيامبر بعدى پيامبر پيش از خود را تصديق كرده است . تا اين كه دوره نبوت پس از مدتى فترت و كهنه شدن علوم و قطع گرديدن وحى و نزديك شدن قيامت به

محمد ( ص ) خاتمه يافت .

پس خداوند به وجود او سلسله پيغمبران را پايان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امين گرفت و كتاب عزيز خود را بر او نازل فرمود چنان كتابى كه از پيش رو و پشت سر باطل را بدان راه نيست و تنزيلى است از جانب خداوند حكيم و ستوده ( 5 ) كه در آنچه حلال و حرام كرده و بيم و اميد داده و بر حذر داشته و ترسانيده و امر و نهى كرده هرگز تصور باطلى نمى رود تا حجتى رسا بر مردم بوده باشد و هر كس كه راه گمراهى و هلاكت سپارد از روى بينه و دليل و آن كس كه به نور هدايت زندگى جاويدان يافته از روى بينه و دليل باشد ، و يقينا خداوند شنواى داناست ( 6 ) . پس پيامبر ( ص ) ، پيغام خدا را به مردم رسانيد و آنان را به وسيله آموختن حكمت و دادن پند و اندرز و مجادله نيكو به سوى خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گيرى با دشمنان دين مامور شد تا اين كه خدا او را نزد خود برد و آنچه در نزدش بود براى وى برگزيد .

چون دوران نبوت پايان يافت و خدا وحى و رسالت را به محمد ( ص ) خاتمه داد و قوام دين و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قيام به حق خداى تعالى در طاعتى است كه به وسيله آن واجبات و حدود خدا و شرايع اسلام و سنتهاى آن برپا شود

و جنگ و ستيز با دشمنان دين انجام گردد . بنابراين بر خلفاست كه درباره آنچه خداوند آنان را حافظ و نگهبان دين و بندگانش قرار داده است خدا را فرمان برند و بر مسلمانان است كه از خلفا پيروى كرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنيت راهها و حفظ خونها و اصلاح در ميان مردم و اتحادشان از راه دوستى كمك و يارى كنند . و اگر بر خلاف اين دستور عمل كنند ، رشته اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعه شان آشكار و شكست دين و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه كلمه و زيان دنيا و آخرت حاصل مى شود .

پس بر كسى كه خداوند او را در زمين خود خلافت داده و بر خلق خويش امين كرده ست سزاوار است كه خود را در راه كوشش براى خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضايت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام كارهايى كند كه با احكام خدا و مسئوليتى كه در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالت حكم كند همان گونه كه خداوند عز و جل به داوود مى فرمايد :

اى داوود ما تو را در روى زمين خليفه قرار داديم پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از طريق خدا گمراهت سازد و كسانى كه از راه خدا گمراه مى شوند براى آنان عذاب سختى است زيرا كه روز حساب را فراموش كرده اند ( 7 ) .

و نيز خداوند عز و جل

فرمود : پس سوگند به پروردگارت هر آينه تمام مردم را از آنچه انجام مى دهند بازخواست خواهيم كرد ( 8 ) .

و نيز در خبر است كه عمر بن خطاب گفت : اگر در كرانه فرات بره اى تباه گردد مى ترسم كه خداوند مرا از آن مؤاخذه كند و سوگند به خدا كه هر كس در مورد مسئوليت فردى يى كه بين خود و خداى خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظيمى قرار گرفته پس چگونه است حال كسى كه مسئوليت اجتماعى را به عهده دارد ؟ در اين امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبت به سوى اوست كه توفيق عصمت و نگهدارى كرامت فرمايد و به چيزى هدايت كند كه در آن ثبوت حجت است و به خشنودى و رحمت خدا رستگارى فراهم آيد . و در ميان امت آن كه از همه بيناتر و براى خدا در دين و بندگان او خيرخواهتر از خلايقش در روى زمين است خليفه اى است كه به اطاعت از كتاب او و سنت رسولش عمل كند و با تمام كوشش ، فكر و نظرش را درباره كسى كه ولى عهدى او را بر عهده مى گيرد به كار برد و كسى را به رهبرى مسلمانان برگزيند كه بعد از خود آنها را اداره كند و با الفت جمعشان كند و پراكندگيشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهى و ضديت ميان يكديگر نگه دارد و وسوسه و نيرنگ شيطان را از آنان دفع كند . زيرا خداوند پس از

خلافت مقام ولى عهدى را متمم و مكمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفاى خود در استوار داشت آن الهام فرموده كه كسى را براى اين كار انتخاب كنند كه سبب زيادى نعمت و مشمول عافيت شود . و خداوند مكر و حيله اهل شقاق و دشمنى و كوشش تفرقه اندازان و فتنه جويان را درهم شكند . از موقعى كه خلافت به امير مؤمنان رسيده است تلخى طعم آن را چشيده و از سنگينى بار خلافت و تكاليف سخت آن آگاه شده و وظيفه مشكلى را كه خليفه در مورد اطاعت خدا و مراقبت دين بايد انجام دهد ، دانسته است . از اين رو همواره در مورد آنچه كه موجب سرفرازى دين و ريشه كن كردن مشركان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه كتاب و سنت است ، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بيدار نگهداشته و بسيار انديشه كرده است . انديشه در اين مسئله او را از آرامش و راحت و از آسايش و خوشى بازداشته است زيرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد كرد آگاه است و دوست دارد كه به هنگام ديدار خدا ، در امر دين و امور بندگانش خيرخواه بوده باشد و براى ولى عهدى كسى را برگزيند كه حال امت را مراعات كند و در فضل و دين و پارسايى و علم از ديگران برتر باشد و در قيام به امر خدا و اداى حق او بيشتر از ديگران به وى اميد بسته شود .

از اين رو براى رسيدن به اين مقصود شب و روز به

پيشگاه خدا مناجات كرد و از او استخاره كرد كه در انتخاب ولى عهد كسى را به او الهام فرمايد كه خشنودى و طاعت خدا در آن باشد و در طلب اين مقصود ، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و على بن ابى طالب دقت نظر كرد و در احوال مشهورترين آنان از لحاظ علم و مذهب و شخصيت بسيار بررسى كرد ، تا آن كه به رفتار و كردار همگى آگاه شد و آنچه درباره آنان شنيده بود به مرحله آزمايش درآورد و خصوصيات و احوال آنها را مكشوف داشت و پس از طلب خير از خدا و بجاى آوردن كوشش فراوان در انجام فرمايشهاى الهى و اداى حق او درباره بندگان و شهرهايش و تحقيق در افراد آن دو خاندان ، كسى را كه براى احراز اين مقام انتخاب كرد على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است . زيرا كه فضل والا و دانش سودمند و پاكدامنى ظاهر و زهد بى شائبه و بى اعتنايى او به دنيا و تسليم بودن مردم را درباره وى از همه بهتر و بالاتر ديد و براى او آشكار شد كه همگى زبانها در فضيلت او متفق و سخن مردم درباره اش متحد است و چون هميشه به فضيلت از زمان كودكى و جوانى و پيرى آشنا و آگاه بود لذا پيمان ولى عهدى و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا ، به نام او بست و خدا نيك مى داند كه اين كار را براى از خود گذشتگى در راه خدا و دين و

از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهايى در روزى كه مردم در آن روز در پيشگاه پروردگار عالميان به پا خيزند ، انجام داد . اكنون امير مؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتكارانش را دعوت مى كند كه ضمن اظهار سرور و شادمانى در امر بيعت پيشدستى كنند و بدانند كه امير مؤمنان طاعت خدا را بر هواى نفس درباره فرزند و اقوام و نزديكان خويش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا كرد . زيرا كه او مورد پسند و رضاى امير مؤمنان است . پس اى خاندان امير مؤمنان و كسانى كه از فرماندهان و نظاميان و عموم مسلمانان در شهر هستيد به نام خدا و بركاتش و به حسن قضاى او درباره دين و بندگانش براى امير مؤمنان و براى على بن موسى الرضا پس از او بيعت كنيد . چنان بيعتى كه دستهاى شما باز و سينه هايتان گشاده باشد و بدانيد كه امير مؤمنان اين كار را براى اطاعت امر خدا و براى خير خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشيد كه مرا بدين امر ملهم كرد و آن در اثر حرص و اصرارى بود كه مرا به رشد و صلاح شما بود و اميدوار باشيد كه اين كار در جمع الفت و حفظ خونها و رفع پراكندگى و محكم كردن مرزها و قوت دين و سركوبى دشمنان و استقامت امور شما موثر است و فايده آن به شما بازمى گردد و بشتابيد به سوى طاعت خدا و فرمان امير مومنان كه اگر بشتابيد موجب امنيت و آسايش است و

خدا را در اين امر سپاس گزاريد كه اگر خدا خواهد بهره آن را خواهيد ديد » .

اين نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201 ، به دست خود نگاشت .

آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا ( ع ) نگاشته شده است

« بسم الله الرحمن الرحيم . ستايش و سپاس خداى راست كه آنچه خواهد به انجام رساند . زيرا نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى باشد . به خيانت ديدگان آگاه و اسرار نهفته در سينه ها را مى داند ، و درود خدا بر پيامبرش محمد پايان بخش رسولان و بر اولاد پاك و پاكيزه او باد .

من ، على بن موسى بن جعفر ، مى گويم : همانا امير مومنان كه خدا او را در استوارى كارها كمك كند و به راه رستگارى و هدايت توفيقش دهد آنچه را ديگران از حق ما نشناخته بودند بازشناخت . رشته رحم و خويشاوندى را كه از هم گسيخته شده بود به هم پيوست و دلهايى را كه بيمناك شده بودند ايمنى بخشيد . بل آنها را پس از آن كه تلف شده بودند جان بخشيد و از فقر و نياز مستغنى كرد و تمام اين كارها را به منظور خشنودى پروردگار جهانيان انجام داد و پاداشى از غير او نخواست كه خداوند شاكران را به زودى جزا دهد و پاداش نكوكاران را تباه نكند . او ولايت عهد و امارت كبراى خود را به من واگذار كرد كه چنانچه بعد از او زنده بمانم عهده دار آن گردم پس هر كس گرهى را كه

خداوند به بستن آن فرمان داده بگشايد و رشته اى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمت حريم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام كرده است . زيرا با اين كار امام را حقير كرده و پرده اسلام را از هم دريده است .

رفتار گذشتگان نيز بدين گونه بوده است . آنان بر لغزشها صبر كردند و به صدمات و آسيبهاى ناشى از آن اعتراض نكردند زيرا از پراكندگى كار دين و از بهم خوردن رشته اتحاد مسلمانان مى ترسيدند و اين ترس بدان جهت بود كه مردم به زمان جاهليت نزديك بودند و منافقان هم انتظار مى كشيدند تا راهى براى ايجاد فتنه باز كنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم كه اگر مرا زمامدار امور مسلمانان كرد و امر خلافت را به گردن من نهاد در ميان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار كنم كه به اطاعت خدا و پيامبرش مطابق باشد . هيچ خون محترمى را نريزم و مال و ناموس كسى را مباح نكنم ، مگر اين كه حدود الهى ريختن آن را جايز شمرده و واجبات دين آن را مباح كرده باشد . تا حد توانايى و امكان در انتخاب افراد كاردان و لايق بكوشم و بدين گفتار بر خويشتن عهد و پيمان محكم بستم كه در نزدش درباره انجام آن مسئول خواهم بود كه او فرمايد : به پيمان وفا كنيد كه سبت به انجام آن مسئول هستيد . و اگر از خود چيز تازه اى به احكام الهى افزودم و يا آنها را تغيير و تبديل كردم ، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبت خواهم بود

. و پناه مى برم به خداوند از خشم او و با ميل و رغبت به سوى او رو مى كنم كه توفيق طاعتم دهد و ميان من و نافرمانيش حايل گردد و به من و مسلمانان عافيت عنايت فرمايد . و من نمى دانم كه به من و شما چه خواهد شد . حكم و فرمانى نيست مگر براى خداوند او به حق داورى مى كند و بهترين جداكنندگان است . لكن من براى امتثال امر امير مؤمنان اين كار را بر عهده گرفتم و خشنودى او را برگزيدم . خداوند من و او را نگاهدارى كناد . خدا را در اين نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است .

اين نامه را در حضور امير مؤمنان كه خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و يحيى بن اكثم و عبد الله بن طاهر و ثمامة بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان ، در ماه رمضان سال 201 به خط خود نوشتم . »

گواهان طرف راست

يحيى بن اكثم در پشت و روى اين مكتوب گواهى داده و از خدا خواسته است كه امير مؤمنان و همه مسلمانان خجستگى اين عهد و ميثاق را دريابند . عبد الله بن طاهر بن حسين به خط خويش در تاريخى كه در اين عهدنامه مشخص است گواهى خود را بر آن نوشته است . حماد بن نعمان نيز پشت و روى اين عهدنامه را گواهى كرده است و بشر بن معتمر نيز در همان تاريخ مانند همين گواهى را داده است .

1

- اين شش تن پدران آن حضرت ( امام رضا ( ع ) ) هستند و برترين كسانى اند كه از آب باران نوشيده اند .

2 - مدرسه هاى آيات قرآنى از تلاوت خالى مانده و خانه وحى ، بيابانى تهى از سكنه شده است .

3 - مامون حق خلافت را به شما عطا كرد . حق خلافت از آن ما بود لكن مامون در دنيا سخاوت به خرج داد .

4 - پس رضا بعد از آنچه كه شما به خوبى مى دانيد مرد و خلافت پس از وى يك بار ديگر در پناه ما آمد .

5 - فصلت / 42 : لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد .

6 - انفال / 42 : ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه و ان الله لسميع عليم .

7 - ص / 26 : يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب .

8 - حجر / 93 - 92 : فو ربك لنسئلنهم اجمعين عما كانوا يعملون

پخش شايعات دروغ عليه امام ( ع )

تمام تلاش دستگاه حاكم بر اين بود كه به هر شكل ممكن شخصيت امام رضا عليه السلام را در نظر مردم پايين آورد و علاوه بر سرپوش گذاردن بر محاسن اخلاقى و مراتب علمى حضرت به شايعاتى دروغين عليه او در جامعه بپردازند تا بدين وسيله امام عليه السلام را ترور شخصيت كرده باشند .

اينك نظر شما را به سه

نمونه جلب مى كنيم كه بيانگر تلاش پى گير و مستمر آن ها در اين راستا است :

1- روزى ابوالصلت هروى از امام پرسيد : « اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله ! اين سخن چيست كه مردم آن را از شما نقل مى كنند ؟ حضرت فرمود : مثلا چه مى گويند ؟

گفت : مى گويند كه شما ادعا مى كنيد كه مردم بندگان شما هستند . امام فرمود : اى عبدالسلام اگر همه مردم بندگان ما باشند ، چنان كه مى گويند ، پس ما اين غلامان را به چه كسى بفروشيم ؟ گويد : عرض كردم ، راست گفتى اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله . »

2- حضرت ابتدا به اسحاق بن عيسى عباسى مى فرمايد : « به من خبر رسيده است كه مردم مى گويند : ما گمان مى كنيم كه مردم بندگان و غلامان ما هستند . نه به حق آن خويشى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دارم ، چنين چيزى را هرگز نگفته ام و نه از پدرانم چنين چيزى را شنيده ام و نه از يكى از اجدادم چنين چيزى به من گزارش رسيده است . ( 7 )

3- همچنين هشام بن ابراهيم عباسى كه فضل بن سهل او را به عنوان مراقب امام عليه السلام قرار داده تا بر حضرت عليه السلام سخت گيرى كند ، از طرف امام رضا عليه السلام به دروغ پخش كرده بود كه آن حضرت ساز و آواز را براى او حلال كرده است و هنگامى كه از امام رضا عليه السلام در اين باره پرسيده شد ، در پاسخ

فرمود : « اين زنديق دروغ گفته است . » ( 8 )

حال سؤال ما اين است كه چرا از اين شايعات پيش از آمدن امام رضا عليه السلام به مرو خبرى نبود و اگر شايعه افكنى دستگاه بنى عباس نبود ، مردم از كجا چنين سخنان پوچ را مى دانستند ؟

پذيرفتن وليعهدى با تهديد

تلاش مأمون براى متقاعد ساختن امام

از كتاب هاى تاريخ و روايت چنين برمى آيد كه مأمون به راه هاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مى كرد . از زمانى كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاش ها شروع شد و پيوسته مأمون با وى مكاتبه مى كرد كه آخر هم به نتيجه اى نرسيد .

سپس « رجاء بن ابى ضحّاك » را كه از خويشان فضل بن سهل بود ، ( 5 ) مأمور براى انتقال امام به مرو كرد . امام را به رغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آن جا مأمون دوباره كوشش هاى خود را شروع كرد . مدّت دو ماه در كوشيد و حتى به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مى كرد ، ولى امام هرگز زيربار نرفت . تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آن گاه با نهايت اكراه و در حالى كه از شدّت درماندگى مى گريست ، مقام وليعهدى را پذيرفت .

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجرى انجام گرفت .

برخى از دلايل ناخوشنودى امام ( ع )

متونى كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر بسيار زياد است كه به حدّ تواتر رسيده است . ابوالفرج مى نويسد : « . مأمون ، فضل وحسن ، فرزندان سهل ، را نزد على بن موسى ( ع ) روانه كرد . ايشان به وى مقام وليعهدى را پيشنهاد كردند ، ولى او نپذيرفت_آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مى كرد ، تا يكى از آن دو نفر زبان به تهديد گشود ، ديگرى نيز گفت ، به خدا سوگند كه

مأمون مرا دستور داه تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كنى . » ( 6 )

برخى ديگر چنين آورده اند كه مأمون به امام ( ع ) گفت : اى فرزند رسول خدا ، اين كه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت كنى ، آيا مى خواهى با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسوده سازى و مى خواهى كه مردم تو را زاهد در دنيا بشناسند ؟

امام رضا پاسخ داد : به خدا سوگند ، از روزى كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام ، و نه به خاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده ام ، و در ضمن مى دانم كه منظور تو چيست و تو به راستى چه از من مى خواهى .

_ چه مى خواهم ؟

_ آيا اگر راست بگويم در امان هستم ؟

_ بلى در امان هستى .

_ تو مى خواهى كه مردم بگويند ، على بن موسي از دنيا روى گردان نيست ، امّا اين دنياست كه بر او اقبال نكرده است . آيا نمى بينيد كه چگونه به طمع خلافت ، وليعهدى را پذيرفته .

در اين جا مأمون برآشفت و به او گفت : تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى كنى ، در حالى كه تو را از سطوت خود ايمنى بخشيدم . به خدا سوگند ، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى . اگر باز همچنان امتناع بورزى ، گردنت را خواهم زد . ( 7 )

امام

رضا ( ع ) در پاسخ ريّان كه علّت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود ، گفت :

« . خدا مى داند كه چقدر از اين كار بدم مى آمد . ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدى يكى را برگزينم ، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم . در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم . . » ( 8 )

اما حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيدن وليعهدى خويش را برملا كرده بود . ( 9 )

پرسش هايي از امام

امروز ، روز عرفه است و مرو براى عيد قربان مهيا مى شود . امام مى خواهد به مسجد شهر برود . قطره هاى آب درون حوض كه از آفتاب تير ماه گرم شده بود ، از چهره گندم گون فرومى ريخت . امام ( ع ) دستش را در آب زلال فرو برد . براى لحظه اى ، انگشترى با خط زيباى عربى بر دستش درخشيد .

_ تمام سرافرازى ، از آن خداست . ( 163 )

حضرت به دوستش_كه حديث روايت مى كرد_فرمود : « اى عبدالسلام ! ( 164 ) ايمان ، گفتار است و كردار . »

_ آرى سرورم .

_ عبدالسلام ، حرف بزن ! در چشمانت پرسشى مى بينم .

_ اى فرزند محمد ( ص ) ! اين چه حرفى است كه مردم از قول شما نقل مى كنند ؟ !

_ چه مى گويند عبدالسلام ؟

_ مى گويند كه شما ادعا مى

كنيد ، مردم برده شما هستند !

ابر اندوه بر سيماى امام نشست . با همه وجود رو به سوى آسمان كرد . قطره هاى آب ، به سان اشك از چره اش فرو ريختند .

_ خداوندگارا ! اى آفريننده آسمان ها و زمين؛ اى داننده غيب و شهود؛ تو گواهى كه من هرگز نه چنين سخنى گفته ام و نه از هيچ يك از پدرانم چنين حرفى شنيده ام . آفريدگارا ! تو از مقدار ستم اين مردم نسبت به من و خاندانم آگهى ؛ اين هم يكى از آن هاست .

مرد گندمگون رو به سوى همراهش كرد و ادامه داد : « اى عبدالسلام ! اگر همه مردم برده ماهستند_آن گونه كه مى گويند_آن ها را به چه كسى مى فروشيم ؟ عبدالسلام ! آيا همان گونه كه جز تو بقيه منكرند ، تو هم منكرى كه پروردگار والا ، ولايت ما را بر مردم ضرورى دانسته است ؟ » ( 165 )

هنگام بيرون آمدن از خانه ، بينوايان شهر را منتظر يافت . گزمه اى آهن دل ، آنان را با خشونت مى راند . چشمان بى فروغ از گرسنگى و دل هاى شكسته ، با اميد مى نگريستند . مرد گندمگون مانند ابرى كه بركت هاى آسمان را با خويش حمل مى كند ، آشكار شد؛ مانند ابر باران زايى كه مژده حاصل خيزى و رشد مى دهد . درهم ها بركف دستان خيس از عرق نشستند . چشم ها از شادى درخشيدند . ذوالرياستين حيرت زده گفت : « چه زيان بزرگى ! »

امام رو به

سوى او كرد : « در كدام معامله ؟ چيزى را كه پاداش و بزرگوارى در پى دارد ، خسارت مشمار ! » ( 166 )

مردم پس از نماز پراكنده شدند . مأمون رو به امام كرد و پرسيد : « اى اباالحسن ! درباره نيايت اميرمؤمنان به من بگو ! او چگونه تقسيم كننده دوزخ و بهشت است ؟ در اين باره خيلى فكر كرده ام؛ اما منظور اين حديث را نفهميده ام . »

امام پاسخ داد : « اى اميرمؤمنان ! آيا از پدرت نقل نمى كنيد و آن از پدرانش تا . عبدالله بن عباس كه گفت : از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه فرمود : عشق به على ، ايمان و دشمنى با وى كفر است ؟

_ آرى .

_ پس معناى حديث روشن شد؛ معيار تقسيم ، دوستى و دشمنى با على ( ع ) است .

مأمون خاموش بود . پس از لحظاتى به سخن درآمد و گفت : « گواهى مى دهم كه شما ميراث دار دانش پيامبر هستيد . »

چون امام به در منزلش رسيد ، عبدالسلام گفت : « اى فرزند رسول خدا ( ص ) ! » چه خوب جوابى به مأمون دادى ! »

او كه علم كتاب داشت ، گفت : « اى اباصلت ! من از همان راهى پاسخش را دادم كه او مى پسنديد . از پدرم شنيدم كه او از پدرانش و آن ها از پيامبر شنيدند كه فرمود : اى على ! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ در روز رستاخيزى . به

آتش مى گويى [اين انسان پاكيزه انديش پاكيزه رفتار] مال من ، و [اين انسان بدانديش تبهكار] از آن تو . » ( 167 )

_ سرورم ! پرسش هايى مى شنوم كه پاسخش را نمى دانم .

_ بپرس عبداالسلام .

_ مى گويند : چرا على ( ع ) پس از به خلافت رسيدن ، فدك را باز پس نگرفت ؟

_ زيرا هر گاه از خاندان ما كسى به فرمانروايى مى رسد ، تنها بايد حقوق پايمال شده دين باوران را باز پس گيرد . ما نبايد حق از كف رفته خود را به دست آوريم . حق ما را آفريدگار پس مى گيرد .

_ سرورم ! با آن كه سابقه درخشان و جايگاه على ( ع ) نسبت به پيامبر ( ص ) و فضيلت هاى وى آشكار است ، اما چرا مردم پس از درگذشت رسول خدا ( ص ) ، على را وانهادند و به سراغ ديگرى رفتند ؟

_ مردم برترى على ( ع ) را مى دانستند؛ اما آگاهانه از وى دست كشيدند و به سوى ديگرى رفتند؛ زيرا او كسى بود كه تعداد زيادى از پدران ، نياكان ، برادران ، دايى ها ، عموها و بستگان آنان را كه برابر دين خدا و پيامبرش ايستاده بودند ، كشت . آن ها كينه على را در دل داشتند . به خاطر همين ، دوست نداشتند او فرمانروايشان شود . آن ها نسبت به هيچ كسى تا حد على كينه نداشتند؛ زيرا هيچ كس به اندازه امام سابقه نبرد در كنار پيامبر نداشت . از اين

رو بود كه از وى برگشتند و به ديگرى گرويدند .

_ چرا على ( ع ) در مدت بيست و پنج سال پس از پيامبر با دشمنانش نجنگيد؛ اما در پنج سال دوران حكومتش با آن ها مبارزه كرد ؟

_ او مانند رسول خدا رفتار مى كرد . پيامبر پس از نبوت ، تا سيزده سال با مشركان مكه نجنگيد؛ زيرا ياران اندكى داشت . على نيز در آن دوران ، ياران كمى در اطرافش بودند . ( 168 )

شهر در آتش آفتاب تيرماه مى سوخت . نسيم به سايه ساردرختان پناه مى برد . لباس هاى سپيد نخى ، جاى تن پوش هاى پشمين را گرفته بودند . با آمدن عيد قربان ، شادى فرارسيد . مردم براى خريد به بازار بزرگ شهر مى رفتند . بازار از كشاورزانى موج مى زد كه از روستاهاى نزديك مرو آمده بودند . كودكان ، لباس رنگين عيد پوشيده بودند . از چشمان آنان كه جهان را به رنگ سبز بهارى مى ديدند ، شادى معصومانه اى مى تراويد . زندگى بسان رودى خروشان روان بود؛ موج مى زد و مى رفت؛ اما بسيارى نمى دانستند به كجا ؟

حضرت در هنگام ورود به خانه ، شعرى را زير لب زمزمه مى كرد :

« با پارسايى ، تن پوش بى نيازى پوشيدم

و سرافراز راه مى روم

[بر خلاف خلفا] با ميمون هم نشين نيستم

اما با مردم دم خورم

چون ثروتمند گردنفرازى را مى بينم

سرم را بالا مى گيرم

بر بينوا فخر نمى فروشم

و هنگامى كه بى پولم ، خودم

را درمانده نشان نمى دهم . » ( 169 )

همراه امام كه گشاده دستى وى را ديده بود ، فرياد برآورد : « به خدا سوگند كه تو بهترين مردمى ! »

امام رو به سوى او كرد و فرمود : « قسم نخور ! بهتر از من كسى است كه در مقابل آفريدگار والا ، پاكدامن تر و پيروتر باشد . سوگند به خداوند ، اين آيه معنايش را از دست نداده است كه : « شما را به هيأت اقوام و قبايلى درآورده ايم تا با يكديگر انس يابيد و آشنا شويد . بى گمان گرامى ترين شما در نزد خداوند ، پرهيزگارترين شماست . » ( 170 )

به هنگام غذا خوردن ، امام نشست و منتظر ماند تا همه_حتى دربان ، تيمارگر اسب و بردگان آفريقايى _بيايند . آن گاه ، دستان حضرت به سوى آسمان گشوده شدند .

_ خداوندگارا ! سپاس تو راست به خاطر غذايى كه به ما دادى و چيزهايى كه به ما بخشيدى .

آن گاه رو به سوى ديگران كرد و با لبخندى كه بر لبانش نشسته بود ، گفت : « به نام خدا شروع به خوردن كنيد . »

لبخند از سيماى امام ناپديد شد .

مردى در گوش وى پچ پچ كرد : « جانم فدايت ، فرزند محمد ( ص ) ! چه قدر خوب بود كه براى اين ها سفره جداگانه اى مى افكندى . »

لبخند از سيماى امام ناپديد شد . _چرا چنين كنم ؟ ! خداى والا و مادرمان يكى است . پاداش ها برابر كردارهاست

. ( 171 )

سپس با صدايى كه همه بشنوند ، فرمود : « اگر در دلم احساس كنم كه از اين برترم ؟ قسم مى خورم تمام بردگانم را آزاد كنم . »

آن گاه به جوانى آفريقايى كه در آن سوى سفره بود ، اشاره كرد و گفت : « چون از بستگان رسول خدايم ، احساس برترى ندارم؛ مگر اين كه من كار شايسته اى انجام دهم كه به خاطر آن از اين جوان برتر شوم . » ( 172 )

ياسر خادم كه در دلش عشق به اين مرد آسمانى موج مى زد ، با خويش نجوا كرد : « به بينوايان نان ، به بردگان آزادى و به همه نيكى مى بخشى ! »

پيرامون درگذشت امام ( ع )

حكمرانان از نظر برخى فرقه ها

نكته مهمى در اين جاست كه حتماً بايد خاطرنشان كنيم . برخى از فرقه هاى اسلامى معتقدند كه اطاعت از حكّام واجب است و به هيچ وجه نمى توان با آنان از در مخالفت درآمد و يا بر ضدّشان قيام كرد . ديگر فرق نمى كند كه ماهيّت حاكم چه باشد ، حتى اگر مرتكب بزرگ ترين گناهان شود و يا هتك مقدّسات كند .

معناى اين عقيده آن است كه حاكم هرچند بى گناهان را كه اولاد رسول خدا هم باشند بكشد ، باز اطاعتش واجب و تمرّد از وى حرام است .

اين مسأله جزء برخى معتقدات فرقه هاى اسلامى است مانند ، اهل حديث ، عامّه اهل سنّت ، چه پيش وچه بعد از امام اشعرى كه خود او نيز به همين مطلب عقيده مند بود .

براى تأييد اين عقيده احاديثى

هم به پيغمبر ( ص ) نسبت داده اند ، ولى متوجه نبودند كه اين برخلاف نصّ صريح قرآن و حكم عقلى و وجدان مى باشد .

بازتاب اين اعتقاد

اين باورداشت بازتاب گسترده اى بر انديشه هاى نويسندگان ، مورّخان و حتى علما و فقهايشان بر جا نهاده بود كه به موجب آن خود را مجبور مى ديدند كه لغزش ها و جنايات حكام را بپوشانند و يا توجيه و تأويل نمايند . يكى از خواست هاى اين حكام آن بود كه حقايق مربوط به ائمه عليهم السلام را از نظر مردم پنهان نگه داشته يا آن ها را به گونه بدى بازگو كنند .

دراين باره علما ، نويسندگان و مورّخان از هيچ كوششى فروگذار نمى كردند و براى اجراى اراده حاكم كه_برحسب عقيده جعلى كه خود آنها جعل كرده بودند_اراده خداست ، نهايت امكانات خود را به كار مى گرفتند . از اين رو مى بينيم كه در بسيارى از كتاب هاى تاريخى نه تنها زندگى امامان ما نوشته نشده بلكه حتى نامشان هم برده نشده است .

دليل اين رويداد آن نبود كه امامان عليهم السلام افرادى گمنام و ناشناخته بودند و يا آن كه كسى به آنان توجه نمى نمود ، زيرا هر چه بود مردم يا از روى دوستى و تشيّع و يا از روى دشمنى و مبارزه با آنان سر وكار داشتند . با اين وصف ، حتى نام آنان را دربسيارى از كتب تاريخى نمى يابيم . در حالى كه آن ها حتى از ذكر داستان هايى مربوط به آوازه خوان ها ، رقّاصه ها و حتى

قطّاع طريق خوددارى نمى كردند .

اين ها خيانت نسبت به حقيقت به شمار مى رود ، يعنى اين نويسندگان در برابر نسل هاى آينده خود مرتكب خيانت شدند و امانتى را كه لازم بود به عنوان نويسنده رعايت كنند ، هرگز نپاييدند .

در چنين شرايطى شيعيان اهل بيت از امكانات كمى براى ذكر حقايق مربوط به امامان خويش برخوردار بودند . آنان همواره تحت تعقيب حكّام قرار گرفته و جانشان هميشه در مخاطره بود .

اكنون مي پرسيد پس چرا خلفا آن همه علما را ارج مى نهادند . چرا آنها را دورترين نقاط نزد خود فرا مى خواندند . آيا اين شيوه با موضع خصمانه اى كه آنان در برابر اهل بيت اتّخاذ كرده بودند منافات نداشت ؟

پاسخ اين سؤال روشن است . نخست علت سوء رفتارشان با ائمه اين بود كه اولاً چون مى دانستند كه حق حكمرانى از آن هاست پس مى كوشيدند تا با از بين بردنشان اين حق نيز پايمال شود .

ثانياً ائمه هرگز حكام مربوط را تأييد نمى كردند و هيچ گاه از كردارشان ابراز خشنودى نمى داشتند .

ثالثاً ائمه با رفتار نمونه و شخصيّت نافذ خود بزرگ ترين عامل خطر بر جان خلفا و دستگاه قدرتشان به شمار مى رفتند .

اما اين كه چگونه علما را آن همه تشويق مى كردند ، براى تحقّق بخشيدن به هدف ها سياست معيّنى بود . البته اين حمايت تا حدودى رعايت مى شد كه زيانى براى حكومتشان در بر نداشته و علم و عالم يكى از ابزار خدمت به آنان مى بود آن ها مى

خواستند از اين مجرا هدف هاى زير را تأمين كنند :

1 _ دانشمندان كه طبقه آگاه جامعه را تشكيل مى دادند زير مراقبت و سلطه آ ن ها قرار بگيرند .

2 _ به دست اين دانشمندان بسيارى از نقشه هاى خود را به شهادت تاريخ عملى سازند .

3 _ خود را در نظر مردم دوستدار علم و عالم جلوه مى دادند تا بدين وسيله جلب اطمينان بيشترى كنند و طرد اهل بيت با استقبال از علما به نحوى جبران مى شد .

4 _ تشويق علما وسيله اى براى پوشاندن چهره ائمه و به فراموشى سپردن ياد آن ها بود .

پس مقام علم و عالم در حدود همين هدف ها براى خلفا محترم بود . وگرنه هربار كه از سوى شخصيّتى احساس خطر مى كردند در رهايى از چنگش به هر وسيله ممكن دست مى يازيدند .

احمد امين درباره مقام منصور مى نويسد : « معتزليان را هر بار كه مى ديد فرا مى خواند و محدّثان و علما را نزد خويش دعوت مى كرد ، البته اين تا وقتى بود كه آنان برخوردى با سلطه اش پيدا نمى كردند ، وگرنه دستگاه كيفرى عليه شان به كار مى افتاد . » ( 9 )

آرى همين منصور بود كه « ابو حنيفه » را مسموم كرد و بر امام صادق كه از بيعت با محمّد بن عبدالله علوى سر باز زده بود ، همراه با خانواده و شاگردانش ، بسيار تنگ مى گرفت .

به هر حال اكنون برگرديم و كلام خود را از آن جا دنبال كنيم كه

گفتيم حكّام بسيار مى كوشيديد تا حقايق مربوط به ائمه ( ع ) باز گفته نشود . و يا اين كه به گونه نادرستى آن ها را به مردم عرضه مى كردند و دراين باره از كسانى كه عنوان « دانشمند » داشتند نيز كمك مى گرفتند .

بنابراين ، اين راست است اگر بگوييم ابن اثير ، طبرى ، ابوالفداء ، ابن العبرى ، يافعى و ابن خلّكان از آن دسته از دانشمندانى بودند كه به حقيقت و تاريخ خيانت كردند و در نگارش وقايع انصاف و بى طرفى لازم را نداشتند .

مثلاً يكى از موارد لغزش اينان كه به وضوح حاكى از تعصّب آنان و اطاعت كوركورانه شان از حكّام است مطلبى است كه درباره نحوه درگذشت امام رضا ( ع ) نوشته اند . طبق نوشته ايشان امام انگور خورد و آن قدر زياد خورد كه به مرگش منتهى گرديد . ( 10 )

ظاهراً ابن خلدون هم كه شخصى اموى مشرب بود مى خواسته از اينان پيروى كند كه در تاريخ خود چنين آورده : « چون مأمون به طوس وارد شد ، امام رضا بر اثر انگورى كه خورده بود به طور ناگهانى درگذشت . . » ( 11 )

به راستى كه اين حرف ها عجيب است . آخر چگونه انسان مى تواند چنان پرخورى را درباره يك آدم معمولى بپذيرد تا چه رسد به امامى كه همه به دانش ، حكمت ، زهد و پارساييش اعتراف داشتند .

آيا انسان عاقل هيچ به خود اجازه چنين پندارى مى دهد كه شخصى عاقل و حكيم همچون امام با

پرخورى دست به خودكشى زده باشد ؟

آيا كسى در طول زندگى امام به ياد دارد كه وى شخصى پرخور و شكم پرست بوده باشد ؟ يا برعكس ، علم و زهد و تقوا ، با صرف نظر از عقل و حكمت ، هرگز به انسان اجازه نمى دهد تا بدان حد شكم خود را انباشته از خوردنى كند .

اين ها تمام ناشى از تعصّب مذهبى و پيروى از تمايلات كوركورانه است كه به امام چنين نسبتى را مى دهند وگرنه كجا عقل و وجدان آدمى چنين رويدادى را مى تواند تصديق كند !

اكنون ببينيم ديگران درباره درگذشت امام ( ع ) چه گفته اند .

نظر برخى ديگر از مورّخان

با نگرشى سريع بر اقوال مورّخان درباره درگذشت امام ( ع ) به بررسى ناهماهنگى گفته ها و نقطه نظرهايشان خواهيم رسيد .

عده اى دراين باره فقط خود حادثه را گزارش كرده اند ولى هيچ گونه ذكرى از علّت آن ننموده اند و فقط برسبيل ترديد چنين آورده اند : « گفته مى شود كه او مسموم شد و درگذشت » ( مانند يعقوبى در جلد دوّم ص 80 از تاريخش )

نظر دسته سوّم

عده اى ديگر مسموم شدن امام را پذيرفته اند ولى معتقدند كه اين جنايت به دست عباسيان صورت گرفت . سيد امير على داراى همين عقيده بود كه احمد امين نيز بدان اشاره كرده است . ( 12 )

براى اين نظر سند تاريخى جز آن چه كه « اربلى » نقل كرده ، وجود ندارد . وى عبارتى مبهم در اين باره نوشته : « چون ديدند كه خلافت

به اولاد على انتقال يافته على بن موسى را سم دادند و او در رمضان به طوس درگذشت . » ( 13 )

نظر چهارم

نيز گفته اند امام به دست مأمون مسموم گرديد ولى اين به رهنمود و تشويق فضل بود .

به نظر ما مأمون هرگز نيازى به تشويق يا راهنمايى براى انجام اين كار نداشت ، چه خود موقعيّت امام را به خوبى احساس مى كرد . روشن است كه اين نظريه براى تبرئه مأمون ابراز شده است ، چه فضل مدّت ها پيش از امام به دست مأمون كشته شده بود . از اين گذشته ، چگونه مى توان باور كرد كه مأمون اين جنايت را تنها به خاطر خوشايند فضل انجام داده و خودش هيچ گونه تمايلى بدان نداشته است !

نظر پنجم

برخى ديگر گفته اند كه امام به مرگ طبيعى درگذشت و هرگز مسموميّتى در كار نبود . براى اثبات اين موضوع دلايلى ذكر كرده اند .

يكى از اين افراد « ابن جوزى » است كه پس از نقل قول از ديگران كه نوشته اند پس از يك استحمام در برابر امام ( ع ) بشقابى از انگور كه به وسيله سوزن به زهر آلوده شده بود ، نهادند و او با تناول انگورها مسموم شده به درود حيات گفت ، ابن جوزى مى نويسد كه اين درست نيست كه بگوييم مأمون عامل مسموم كردن وى بوده باشد . چه اگر اين طور بود پس چرا آن همه در مرگ امام ابراز حزن و اندوه مى كرد . اين حادثه چنان بر مأمون گران آمد كه از

شدّت اندوه چند روز از خوردن و آشاميدن و هر گونه لذّتى چشم پوشيده بود . ( 14 )

البته عبارت ابن جوزى حاكى از آن است كه مسموم شدن امام را پذيرفته ولى منكر آن است كه مأمون عامل اين جنايت بوده باشد .

« اربلى » نيز به پيروى از ابن جوزى همين عقيده را ابراز كرده و همان گونه بر گفته خويش دليل آورده است .

احمد امين نيز از كسانى است كه معتقدند كسى به غيراز مأمون بود كه سم را به امام خورانيده ، چه او حتى پس از مرگ امام و ورودش به بغداد هنوز جامه سبز مى پوشيد و به علاوه ، مأمون با علما درباره برترى حضرت على ( ع ) مباحثه مى كرد . ( 15 )

دكتر احمد محمود صبحى نيز چنين پنداشته كه داستان مسموميّت امام رضا ( ع ) از مطالب ساختگى شيعه است كه هرگز بين موقعيّت امام در نزد مأمون كه از آن همه ارجمندى برخوردار بود با خورانيدن سم به او ، تناقضى احساس نمى كنند . ( 16 )

دلايل كسانى كه در تبرئه مأمون از جنايت سم خورانى سعى كرده اند ، به شرح زير خلاصه مى گردد :

1 _ پيمان وليعهدى به موجب آن امام پس از مأمون به خلافت مى رسيد .

2 _ بزرگداشت شأن امام و تأييد شرف و علم و فضيلت وى و ارجمندى خانواده اش .

3 _ به همسرى وى درآوردن دخترش كه خود عامل تحكيم دوستى ميان آن دو بود .

4 _ استدلال مأمون بر برترى على (

ع ) در برابر علما .

5 _ ابراز اندوه فراوان پس از درگذشت امام به طورى كه از خوردن و آشاميدن و ديگر لذّت ها روى گردانده بود .

6 _ دفن كردن امام در كنار قبر پدرش رشيد ، و اين كه او خود بر جسد وى نماز گذارد .

7 _ پس از درگذشت امام ، او هم چنان لباس سبز مى پوشيد حتى پس از ورودش به بغداد .

8 _ پيوسته با علويان به رغم اقدام هاى مكرّر بر ضدّش ، مهربانى مى نمود .

9 _ خلق و خوى مأمون به او اجازه چنين كارى را نمى داد .

10 _ مسموميّت امام از جعليّات شيعه است .

اين خلاصه همه دلايلى بود كه تبرئه كنندگان مأمون آورده اند . ولى به نظر ما اينان يا به تمام حقايق ، علم كافى نداشتند و در نتيجه نتوانستند نظر درستى درباره اين مسأله تاريخى ابراز كنند ، و يا آن كه حقيقت را مى دانستند ولى به دأب پيشينيان خود بر ضدّ ائمه تعصّب ورزيده به پيروى از هواى خويش و خلفايشان ، حقايق مضّر به احوالشان را لوث كرده اند .

واقع امر اين است كه تمام چيزهايى كه اينان ذكر كرده اند هيچ كدام مانع از آن كه مأمون براى دفع خطر وجود امام ( ع ) دست به توطئه بزند ، همان گونه كه قبلاً هم همين بلا را بر سر وزيرش فضل بن سهل آورده بود . فضل نيز مقامى شامخ نزد مأمون داشت و حتى اصرار داشت كه دخترش را هم به وى تزويج كند

.

او همچنين فرمانده خود « هرثمة بن اعين » را نيز به مجرّد ورود به مرو سر به نيست كرد ، بى آن كه كوچك ترين مجالى براى دفاع به وى بدهد و يا شكايتش را استماع كند . توطئه هاى مأمون گريبان گير طاهر و فرزندانش و ديگران و ديگران نيز شد . اينان وزرا و فرماندهانش بودند كه براى مأمون و تحكيم پايه هاى قدرتش آن همه خدمت كرده و ديگران را با زور و شمشير به اطاعتش درآورده بودند .

با اين وصف مى بينيم كه چگونه همه را يكى پس از ديگرى به ديار عدم فرستاد در حالى كه نسبت به همه نيز ابراز محبّت و سپاسگذارى مى نمود .

مأمون كسى بود كه به خاطر سلطنت و حكومت ، برادر خود را بكشت ، حال چگونه به همبن انگيزه از كشتن امام رضا دست باز دارد . آيا اين معقول است كه بگوييم به نظر وى امام رضا از تمام اين خدمت گزاران صديقش و حتى از برادرش محبوب تر مى نمود ؟

اما اين كه بر مرگ امام ابراز حزن و سوگوارى نمود قضيّه روشن است . مگر در آن شرايط از چنان افعى مكار و سياست بازى مى شد انتظار شادمانى و سرور برد ؟

مگر هم او نبود كه فضل را كشت و سپس بر مرگش اندوه فراوان ابراز داشت ( 17 ) و قاتلانش را هم كه به دستور خود او بودند ، از دم تيغ گذرانيد . بعد هم سر آنان را نزد حسن_برادر فضل_فرستاد و دخترش را هم به عقد وى درآورد .

اما پس از پيروزى بر ابن شكله ، حسن را نيز از مقامش سرنگون ساخت . ( 18 ) از اين قبيل جنايات ، مأمون بسيار كرده كه اكنون مجال ذكر همه آنها نيست . به همين قياس ، عكس العمل ها و گفته هايش در مرگ امام رضا ( ع ) نيز كوچك ترين ارزشى نداشت . چه اگر راست مى گفت پس چگونه دست به خون هفت تن از برادران امام بيالود و علويان را تحت شكنجه و آزار درآورد و به كارگزار خود در مصر نوشت كه منبرها را شست و شو دهد ، چه بر فرازشان نام امام رضا ( ع ) در خظبه ها رانده شده بود .

مأمون از چه شرافتى برخوردار بود كه بگوييم كشتن امام با خلق وخوى وى ناسازگار بود . آيا كشتن آن همه افراد مگر منافاتى با مهر و محبتش داشت كه پيوسته نسبت به آنان ابراز مى داشت . بنابراين ، مهرورزيش نسبت به امام نيز هيچ گونه منافاتى با قتلش نمى توانست داشته باشد .

اما اين كه علويان رابزرگ مى داشت علت را خود در نامه اى كه به عباسيان نوشته ، چنين بيان مى دارد كه اين بزرگ داشت جزئى از سياست وى به شمار مى رود . لذا پس از درگذشت امام ( ع ) ديگر لباس سبز را_كه ويژه علويان بود_نپوشيد ، هفت تن از برادران امام را به قتل رسانيد و به فرمانروايان خود در هر نقطه اى دستور داد كه به دستگيرى علويان بپردازند .

اما سخن احمد امين كه نوشته علويان بر ضدّ مأمون بسيار

قيام كرده بودند ، ادّعايى است كه هرگز صحّت ندارد . زيرا در تاريخ حتى نام يك قيام پس از درگذشت امام رضا ( ع ) ثبت نشده به جز قيام « عبدالرحمن بن احمد » در يمن كه انگيزه اش را همه مورّخان ظلم كارگزارن خليفه نوشته اند ، و همچنين شورش برادران امام ( ع ) كه به خونخواهى وى برخاسته بودند .

اما اين كه گفته اند داستان مسموميّت امام از ساختگى هاى شيعه است ، بايد گفت كه پيش از شيعه خود تاريخ نويسان سنّى اين جنايت را به مأمون نسبت داده بودند و شيعيان نيز شرح اين داستان را در كتاب هاى اهل سنت مى خواندند كه منابع بسيارى از آنان را ما در همين كتاب ذكر كرده ايم .

با اين همه اگر كسى باز در تبرئه مأمون و حسن نيّتش اصرار دارد به اين سؤال پاسخ دهد كه چرا پس از درگذشت امام ، مقام وليعهدى را به فرزندش حضرت جواد ( ع ) عرضه نكرد ، در حالى كه او نيز دامادش بود و به فضل و علم و كمالاتش نيز اعتراف مى كرد . حضرت جواد به رغم خردساليش تحسين عباسيان را نسبت به فضل و كمال خويش برانگيخته بود . مناظره وى با « يحيي بن اكثم » معروف است كه با چه مهارتى به سؤال هاى وى پاسخ مى داد . ( 19 ) به علاوه صغر سن نمى توانست بهانه عدم واگذارى مقام وليعهدى به امام جواد ( ع ) باشد ، چه وليعهدى معنايش تصدى علمى امور مملكتى نيست و تازه خلفا

و حتى رشيد ، پدر مأمون ، براى كسانى بيعت وليعهدى گرفته بودند كه به مراتب خردسال تر از امام جواد بودند .

نظر ششم كه نظرى درست است !

طبق اين نظر امام ( ع ) بدون شك مسموم گرديد . كسانى كه بر اين عقيده اند گروه بزرگى را تشكيل مى دهند كه ابن جوزى نيز بدان ها اشاره كرده است .

شيعيان به طور كلى اين نظر را تأييد كرده اند مگر مرحوم اربلى در كشف الغمه كه خود را هم عقيده با ابن طاووس و شيخ مفيد دانسته است . ولى ظاهر امر چنين است كه شيخ مفيد نيز قايل به مسموميّت امام بوده ، چه نوشته است : آن دو_يعنى مأمون و رضا_با همديگر انگورى را تناول كردند سپس امام ( ع ) بيمار شد و مأمون نيز خود را به بيمارى زد ! ! .

يكى از امورى كه بهترين دليل بر شهادت امام ( ع ) به شما مى رود اتّفاق شيعه بر اين مطلب است . چه آنان بهتر و عميق تر به احوال امامان خود مى پرداختند و دليلى هم براى تحريف يا كتمان حقايق در اين زمينه نداشتند .

از اهل سنت و ديگران نيز گروه بسيارى از دانشمندان و مورّخان هستند كه منكر مرگ طبيعى امام ( ع ) بوده و يا حداقل مسموميّت وى را قولى مرحّج دانسته اند . مانند : اين افراد :

_ ابن حجر در صواعق/ ص122 .

_ ابن صباغ مالكى در فصول المهمه/ ص250 .

_ مسعودى در اثبات الوصيه/ ص 208 ، التنبيه و الاشراف/ ص

203 ، مروج الذهب/3/ ص 417 .

_ قلقشندى در مآثرالانافة فى معالم الخلافه/1/ ص 211 .

_ قندوزى حنفى در ينابيع الموده/ص 263 و 385 .

_ جرجى زيدان در تاريخ تمدّن اسلامى /2/ بخش 4/ص440 ، ودر صفحه آخر از اين كتاب امين و مأمون .

_ ابوبكر خوارزمى در رساله خود .

_ احمد شبلى در تاريخ اسلامى و تمدن اسلامى /3/ ص 107 .

_ ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين .

_ ابوزكريا موصلى در تاريخ موصل 171/352 .

_ ابن طباطبا درالآداب السلطانيه/ ص 218 .

_ شبلنجى در نورالابصار/ ص 176 و 177 چاپ سال 1948

_ سمعانى در انسابش/6/ ص 139 .

_ در سنن ابن ماجه به نقل تذهيب الكمال فى اسماء الرجال/ ص 278 .

_ عارف تامر در الامامة فى اسلام/ص 125 .

_ دكتر كامل مصطفى شبلى در الصله بين التصوف و التشيع/ص 226 .

و بسيارى ديگر .

بازتاب قتل امام ( ع ) در زمان مأمون

چون به كتاب هاى تاريخى مراجعه مى كنيم درمى يابيم كه شهادت امام رضا ( ع ) به دست مأمون به وسيله سم ، حتى در زمان مأمون نيز امرى معروف و برسر زبان هاى مردم بود . به طورى كه مأمون خود شكوه از اين اتهام مى كرد كه چرا مردم او را عامل مسموم كردن امام مى پنداشتند !

در روايت آمده كه هنگام مرگ امام ( ع ) مردم اجتماع كرده و پيوسته مى گفتند كه اين مرد_يعني مأمون_وى را ترور كرده است . در اين باره آن قدر صدا به اعتراض برخواست كه مأمون مجبور شد محمد بن جعفر ،

عموى امام ، را به سويشان بفرستد و براى متفرق كردنشان بگويد كه امام ( ع ) امروز براى احتراز از آشوب از منزل خارج نمى شوند . ( 20 )

ابن خلدون علت قيام ابراهيم فرزند امام موسى ( ع ) را آن دانسته كه وى مأمون را متّهم به قتل برادرش مى نمود . ( 21 ) ابراهيم نيز به اتفاق مورّخان به دست مأمون مسموم گرديد . برادرش نيز زيد بن موسى كه در مصر شورش كرده بود به دست همين خليفه مسموم شد .

اين كه يعقوبى نوشته كه مأمون ابراهيم و زيد را مورد عفو قرار داد ( 22 ) منافاتى با آن ندارد كه مدتى بعد با نيرنگ به ايشان سم خورانيده باشد . چه آنان به خونخواهى برادر خود برخاسته بودند و عفو مأمون يك نمايش ظاهرى مى بود .

طبق نقل برخى از منابع تاريخى يكى ديگر از برادران امام رضا ( ع ) به نام احمد بن موسى چون از حيله مأمون آگاه شد همراه سه هزار تن_و به روايتى دوازده هزار_از بغداد قيام كرد .

كارگزار مأمون در شيراز به نام « قتلغ خان » به امر خليفه با او به مقابله برخاست و پس از كشمكش هايى هم او و هم برادرش « محمد عابد » و يارانشان را به شهادت رسانيد . ( 23 )

در آن ايام برادر ديگر امام رضا ( ع ) به نام هارون بن موسى همراه با بيست و دو تن از علويان به سوى خراسان مى آمد . بزرگ اين قافله خواهر امام رضا يعنى حضرت فاطمه

( ع ) بود . ( 24 ) مأمون مأموران انتظامى خود را دستور داد تا بر قافله بتازند . آن ها نيز همه را مجروح و پراكنده كردند . هارون نيز در اين نبرد مجروح شد ولى سپس او را در حالى كه بر سر سفره غذا نشسته بود غافلگير كرده و به قتل رساندند . ( 25 )

مى گويند حتى به حضرت فاطمه ( ع ) نيز در ساوه زهر خورانيدند كه پس از چند روزى او هم به شهادت رسيد . ( 26 )

ديگر از قربانيان مأمون ، برادر ديگر امام ( ع ) به نام حمزة بن موسى بود .

با توجه به اين وقايع درمى يابيم كه مسئله شهادت امام به دست مأمون امرى شايع ميان مردم گرديده بود .

پيش گويى امام ( ع ) و اجدادش

افزون بر آن چه كه گذشت ياد اين نكته لازم است كه امام رضا ( ع ) شهادتش را به وسيله زهر خود بارها پيش گويى كرده بود . به علاوه ، اجداد پاكش نيز سال ها پيش از وى رويداد شهادت امام رضا ( ع ) را خبر داده بودند .

مى توان روايات وارد شده در اين زمينه را به سه طبقه تقسيم كرد :

1 _ آن دسته از رواياتى كه از زبان پيغمبر ( ص ) يا ائمه ( ع ) نقل شده و حاكى از به شهادت رساندن امام رضا در طوس است . در اين باره پنج حديث وارد شده .

2 _ آن از دسته از رواياتى كه از خود امام رضا ( ع ) شده كه شهادتش به دست

مأمون و دفنش را در طوس كنار قبر هارون پيش گويى نموده است .

اين قبيل روايات بسيار است و گاهى حتى امام اين پيشگويى را نزد مأمون نيز مى كرده است .

3 _ آن دسته از روايات كه به تشريح چگونگى سم خورانى پرداخته اند يعنى آن كه اين كار به

وسيله انگور بوده يا انار يا به وسيله ديگر .

رواياتى كه در اين مضمون وارد شده نيز بسيارند كه برخى از آن ها نيز از خود امام ( ع ) نقل گرديده اند . بنا به تحقيق يكى از نويسندگان اين روايات به يكى از افراد زير منتهى مى شوند :

1 _ ابوالصّلت عبدالسلام هروى .

2 _ هرثمة بن اعين .

3 _ على بن حسين كاتب .

4 _ ريّان بن شبيب .

5 _ محمد بن جهم .

6 _ عبدالله بن بشير . ( 27 )

( زندگى سياسى هشتمين امام_تاليف جعفر مرتضى حسينى _ترجمه سيد خليل خليليان_

دفتر نشر فرهنگ اسلامى _ پاييز 1363 )

پيشگويي امام راجع به محل دفن

حسن بن على بن وشا از مسافر نقل مى كند : با ابوالحسن الرّضا ( ع ) در « منى » بودم ، يحيى بن خالد با گروهى از آل برمك از آنجا گذشتند . امام صلوات الله عليه فرمود : بيچاره ها نمى دانند در اين سال چه بلايى به سرشان خواهد آمد ، بعد فرمود : بدانيد عجيب تر از اين آن است كه من با هارون مانند اين دو انگشت خواهم بود ، آنگاه دو تا انگشت مبارك را در كنار هم گذاشت . مسافر گويد : والله من معنى

اين كلام را نفهميدم مگر بعد از آنكه امام را در طوس در كنار قبر هارون دفن كرديم .

يشنهاد خلافت تا چه حد جدّى بود ؟

يشنهاد خلافت تا چه حد جدّى بود ؟

در پيش برايتان گفتيم كه مأمون نخست به امام رضا ( ع ) پيشنهاد كرد كه خلافت را بپذيرد ، و اين پيشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مى داشت ، چه در مدينه و چه در مرو ، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهديد كرد ، ولى هرگز موفقيّتى به دست نياورد .

پس از اين نوميدى ، مأمون مقام وليعهدى را به او پيشنهاد كرد ، ولى ديد كه امام باز از پذيرفتنش امتناع مى ورزد ، آن گاه او را تهديد به قتل كرد و چون امام اين تهديد را جدى تلقّى كرد ، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدى را بپذيرد .

اكنون دو سئوال مطرح مى شود :

يكى آن كه آيا مآمون مقام خلافت را به طور جدّى به امام عرضه مى داشت ؟ دوّم آن كه ، در صورت جدّى نبودن اين پشنهاد ، اگر امام جواب مثبت به او مى داد و خلافت را مى پذيرفت ، مأمون چه موضعى را مى خواست اتّخاذ كند ؟

پاسخ به سئوال نخست : حقيقت آن است كه تمام شواهد و قرائن دلالت بر جدّى نبودن پيشنهاد دارند . زيرا مأمون را در پيش برايتان به خوبى معرفى كرديم . مردى كه چنان براى خلافت حرص مى زد كه به ناچار دست به خون برادرش آلود و حتى وزرا و فرماندهان خود و ديگران را به قتل مى رسانيد و باز براى نيل به مقام

، آن همه شهرها را به ويرانى كشانده بود ، ديگر قابل تصور نبود كه همين مأمون به سادگى دست از خلافت بردارد و بيايد به اصرار و خواهش آن را به كسى واگذارد كه نه در خويشاوندى مانند برادر به او نزديك بود ، و نه در جلب اطمينان به پاى وزرا و فرماندهانش مى رسيد . آيا مى توان از مأمون پذيرفت كه تمام فعاليّت هايش از جمله قتل برادر ، همه به خاطر مصالح امّت صورت مى گرفت و او مى خواست كه راه خلافت را براى امام رضا ( ع ) باز كند ؟ !

چگونه مى توان بين تهديدهاى او به امام و جدّى بودن پيشنهاد مزبور ، رابطه معقولى برقرار كرد ؟

اگر او توانسته بود با تهديد مقام وليعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت ، همين زور و اجبار را به كار نگرفت ؟

پس از امتناع امام ، دليل اصرار مأمون چه بود ، و چرا امام را به حال خود رها نكرد ، و چرا باز هم آن همه زورگويى و اعمال قدرت ؟

اگر مأمون به راستى مى خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند ، پس چرا تأكيد مى كرد كه براى رفتن به بارگاهش ، از راه كوفه و قم نرود ؟ او به خوبى مى دانست كه در اين دو شهر مردم آمادگى داشتند كه شيفته امام گردند .

باز اگر مأمون راست مى گفت پس چرا جلوى امام را در مسير رفتن به نماز عيد گرفت ؟ آرى ، او مى ترسيد كه اگر امام به نماز

بايستد ، پايه هاى خلافتش به تزلزل افتد .

همچنين ، اگر او امام را حجت خدا بر خلق مى دانست و به قول خودش او را داناترين فرد روى زمين باور داشت ، پس چرا مى خواست نظرى بر وى تحميل كند كه او آن را به صلاح نمى ديد ، و چرا بالاخره امام را آن همه تهديد مى كرد ؟

در پايان آن هم رفتار خشن و غيرانسانى كه مأمون پيش از بيعت و بعد از آن ، و در طول زندگى امام و هنگام وفاتش ، با او و با علويان در پيش گرفته بود ، چگونه قابل توجيه بود ؟

مأمون خود دليل مى آورد

شايان تذكّر آن كه مأمون هرگز خود را آماده پاسخ به اين سئوال ها نكرده چه مى بينيم در توجيه اقدام خويش منطق استوارى برنگزيده بود . او گاهى مى گفت كه مى خواهد پاداش على بن ابيطالب را در حقّ اولادش منظور بدارد . ( 10 )

گاهى مى گفت انگيزه اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست كه با توجّه به علم و فضل و تقوى امام رضا مى خواهد مصالح امتّ اسلامى را تأمين كند . ( 11 )

و زمانى هم مى گفت كه او نذر كرده در صورت پيروزى بر برادر مخلوعش امين ، وليعهدى را به شايسته ترين فرد از خاندان ابيطالب بسپرد . ( 12 )

اين توجيه هاى خام همه دليل بر عدم توجه مأمون بود به پيشبينى هاى لازم جهت پاسخ به سؤال هاى انتقادآميز؛ وازاين رو است كه آن ها را در تناقض و

ناهماهنگى مى يابيم .

هر چند كتاب هاى تاريخى به دو سؤالى كه ما عنوان كرده ايم نپرداخته اند ، ولى ما شواهد بسيارى يافته ايم بر اين مطلب كه مردم نسبت به آن چه كه در دل مأمون مى گذشت ، بسيار شك روا مى داشتند . از باب مثال ، صولى وقفطى و ديگران داستان « عبدالله بن ابى سهل نوبختى ستاره شناس را چنين نقل كرده اند كه وى براى آزمايش مأمون اظهار داشت كه زمان انتخاب شده براى بستن بيعت وليعهدى ، از نظر ستاره شناسى ، مناسب نمى باشد . اما مأمون كه اصرار داشت بيعت حتمأ بايد در همان زمان بسته شود براى هرگونه تأخير يا تغييرى در وقت ، وى را به قتل تهديد مى كرد . ( 13 )

امام هدف هاى مأمون را مى شناخت

در فصل « پيشنهاد خلافت و امتناع امام از پذيرفتن آن » موضع او را بيان كرديم . در آن جا دريافتيم كه امام به جاى موضع سازشگرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت ، خيلى سرسختانه مقاومت مى كرد .

چرا ؟ زيرا كه او به خوبى دريافته بود كه در برابر يك بازى خطرناكى قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاي بسيارى را هم براى خود او ، هم براي علويان و هم براي سراسر امّت اسلامى ، مى پرورد .

امام به خوبى مى دانست كه قصد مأمون ارزيابى نيّت درونى اوست يعنى مى خواست بداند آيا امام به راستى شوق خلافت در سر مى پروراند ، كه اگر اين گونه است هر چه زودتر به

زندگيش خاتمه دهد . آرى اين سرنوشت افراد بسيارى پيش از اين بود . مانند محمد بن محمد بن يحيى بن زيد ( همراه ابوالسرايا ) ، محمد بن جعفر ، طاهر بن حسين ، و ديگران . .

از اين گذشته ، مأمون مى خواست پيشنهاد خلافت را زمينه ساز براى اجبار بر پذيرفتن ولايتعهدى بنمايد . چه همان گونه كه در فصل « شرايط بيعت » گفتيم چيزى كه هدف ها و آرزوهاى وى را برمى آورد قبول وليعهدى از سوى امام بود نه خلافت .

پس به اين نتيجه مى رسيم كه مأمون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدّى نبود ولى در پيشنهاد مقام وليعهدى چرا .

پاسخ به سؤال دوّم

سؤال اين بود :

اگر امام پيشنهاد مأمون را جدّى تلقى كرده خلافت را مى پذيرفت ، در آن صورت مأمون چه موضعى اتّخاذ مى كرد ؟ ممكن است پاسخ اين گونه دهيم كه مأمون به خوبى خود را آماده مقابله با هر گونه رويداد از اين نوع كرده بود ، و اساسأ مى دانست كه براى امام غير ممكن است كه در آن شرايط پيشنهاد خلافت را بپذيرد ، چه هرگز آمادگى براى اين كار را نداشت و اگر هم تن به آن درمى داد عملى اقتخارآميز و غير قابل توجيه بود .

امام مى دانست كه اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دست بگيرد بايد به عنوان رهبر راستين ملّت ، حكومت حق و عدل را برپا كند ، يعنى احكام خدا را مانند جدّش پيامبر ( ص ) و پدرش على ( ع ) مو به

مو به مرحله اجرا درآورد . ولى چه بايد كرد كه مردم توان پذيرفتن چنان حكومتى را نمى داشتند . درست است كه به لحاظ احساسات همراه اهل بيت بودند ، ولى هرگز تربيت صحيح اسلامى نيافته بودند تا بتوانند احكام الهى را به آسانى پذيرا شوند . ملتى كه به زندگى در حكومت عباسى و پيش ازآن به شيوه حكومت بنى اميّه خو گرفته بودند ، اجراى احكام خداوند امرى نامأنوس برايش به شمار مى رفت و از اين رو به زودى سر به تمرّد برمى آورد .

مگر على ( ع ) نبود كه مى خواست احكام خدا را بر مردمى اجرا كند كه خودشان آن ها را از زبان پيغمبر ( ص ) شنيده بودند ، ولى به جاى حرف شنوى با آن همه تمرّد و مشكل برخورد كرد ؟ اكنون پس از گذشتن دهها سال و خو گرفتن مردم با كژى و انحراف و عجين شدن سنّت هاى ناروا با روح و زندگى مردم ، چگونه امام رضا ( ع ) مى توانست به پيروزى خود اميدوار باشد ؟

همچنين ، در جايى كه ابومسلم جان شصت هزار نفر را در زندان ها گرفته بود و اين قربانيان افزون بر صدها هزار قربانى ديگرش بود كه در ميدان هاى جنگ طعمه شمشيرهاى سپاهيانش گرديده بودند .

در جايى كه شورش « ابوالسّرايا » مأمون را به تحمل هزينه و ضايعات دويست هزار سرباز مجبورساخته بود .

و در جايى كه هر روز از هر گوشه اى عليه حكومتى كه درست در مسير شهوات مردم گام برمى داشت . ندايى به اعتراض

برمى خواست .

در چنين شرايطى آيا امام مى توانست خود را مصون از تمرّد هواپرستان_كه بيشتر مردم بودند_ونيز كيد دشمنان بداند . شكى نبود كه تعداد اين گروه افراد پيوسته رو به افزونى مى نهاد و در برابر امام به خاطر حكومت و روشى كه با آن بيگانگى داشتند ، صف آرايى مى كردند .

درست است كه دل هاى مردم با امام رضا ( ع ) بود ، ولي شمشيرهايشان به زودى عليه خود از نيام ها در مى آمد و درست همان گونه كه با پدران وى اين چنين كردند . يعني هر بار كه حكومتى از نظر شهوات و خواهش هاى صرف مادى خوشايند مردم نبود چنين عكس العمل شومى در برابرش ابراز مى كردند .

حكومت امام رضا اگر مى خواست كارى اساسى انجام دهد بايد ريشه انحراف و فساد را بخشكاند . و براى اين منظور بيش از هر چيز بايد دست غاصبان را از اموال مردم كوتاه كرده ، زورگويان را به جاى خودشان بنشاند . همچنين بايد هر صاحب مقامى را كه به ناحق بر مسندى نشسته بود ، از جايگاهش پايين بكشد .

علاوه بر اين اگر مى خواست افراد را بر پست ها و مقام هاى مملكتى بگمارد هر گونه عزل و نصبى را طبق مصالح امّت اسلامى انجام مى داد و نه مصلحت شخص فرمانروايان يا قبيله ها . در آن صورت طبيعى بود كه قبايل بسيارى را بر ضدّ خود مى شورانيد . چه رهبرانشان_چه عرب و چه فارس_نقش مهمّى در پيروزى هر نهضتى بازى كرده تداوم و كاميابى هر حكومتى را نيز

تضمين مى كردند .

بنابراين اگر قرار بود امام در پاسدارى از دين خود ملاحظه كسى را نكند ، و از سوى ديگر موقعيّت خود را نيز در حكومت اين گونه ضعيف مى يافت و خلاصه نيرو و مدد كافى براى انجام مسئوليّت ها براى خويشتن نمى ديديد ، پس حكومتش چه زود با نخستين تندبادى كه برمى خاست ، از هم فرو مى ريخت . مگر آنكه مى خواست نقش حاكم مطلق را بازى كند كه براى سلطه و قدرت خويش هيچ قيد و حدّى را نشناسد .

اين ها كه گفتيم رويدادهاى احتمالى در زمانى بود كه فرض مى كرديم امام رضا در آن شرايط خلافت را مى پذيرفت و مأمون وديگر عباسيان هم ساكت نشسته ، نظاره گر اوضاع مى شدند . در حالى كه اين فرض حقيقت ندارد ، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حكومت ، به شديدترين عكس العمل ها دست مى يازيدند .

اكنون پاسخ ديگرى براى سؤال عنوان شده بيابيم . مأمون در آن زمان همه قدرت را قبضه كرده بود و عملأ همه گونه وسايل و امكانات را در اختيار داشت . حال اگر شيوه حكمدانى امام را رضايت بخش نمى ديد ، به راحتى مى توانست حساب خود را تصفيه كند و وسايل سقوط امام را فراهم آورد . بنابراين مى بينيم كه امام بيش از دو راه نداشت : يا بايد به مسئوليت واقعى خود پايبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ريشه اى در تمام سطوح انجام بدهد و مأمون و دارودسته اش را نيز همينگونه تصفيه

كند . يا آن كه مسئوليت فرمانروايى را تنها در حدود اجراى خواست هاي مأمون بپذيرد ، و درواقع اين مأمون و دارودسته فاسدش باشند كه حكمران حقيقى بشمار روند . در صورت اوّل ، امام خويشتن را در معرض نابودى قرار مى داد ، چه نه مردم و نه مأمون و افرادش هيچ كدام تاب تحمّل چنان نظامى را نداشتند و به همين بهانه كار امام را مى ساختند .

در صورت دوّم ، جريان امر بيشتر به زيان امام و علويان وتمام امّت اسلامى تمام مى شد .

علاوه بر اين ها ، اين كه مأمون خلافت را به امام رضا ( ع ) عرضه مى داشت معنايش آن نبود كه خود از هر گونه امتيازى چشم پوشيده بود ، و ديگر هيچ گونه سهمى در حكومت نمى طلبيد . بلكه برعكس براى خود مقام وزارت يا وليعهدى امام رضا را در نظر گرفته بود . مأمون مى خواست امام را بر مسند يك مقام ظاهرى و صورى بنشاند و خود در باطن تعزيه گردان صحنه ها باشد . در اين صورت نه تنها ذرهّ اى از قدرتش كم نمى شد كه موقعيّتى نيرومندتر هم مى يافت . مأمون در زيركى نابغه بود و نقشه تفويض خلافت به امام به منظور رهانيدن مقام خود از هر گونه آسيب پذيرى ، طرح شده بود . او مى خواست از علويان اعتراف بگيرد كه حكومتش قانونى است و بزرگ ترين شخصيّت در ميان آنان را در اين بازى و صحنه سازى وارد كرده بود .

موضع گيرى امام رضا ( ع )

موضع گيرى امام رضا

پس از آن كه امام تراژدى پيشنهاد خلافت را

با توجّه به جدى بودن آن از سوى مأمون ، پشت سر نهاد ، خود را در برابر صحنه بازى ديگرى يافت . آن اين كه مأمون به رغم امتناع امام هرگز از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويشتن را به وى پيشنهاد كرد . در اين جا نيز امام مى دانست كه منظور تأمين هدف هاى شخصى مأمون است ، لذا دوباره امتناع ورزيد ، ولى اصرار و تهديد هاى مأمون چندان اوج گرفت كه امام به ناچار با پيشنهادش موافقت كرد .

دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى

هنگامى امام رضا ( ع ) وليعهدى مأمون را پذيرفت كه به اين حقيقت پى برده بود كه در آن شرايط ، جان خويشتن را به خطر بيفكند ، ولى در مورد دوستداران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمى داد كه جان آن را نيز به مخاطره دراندازد .

افزون بر اين ، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند . زيرا امّت اسلامى بسيار به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز داشت . اينان بايد باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند .

آرى ، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند ، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه اى بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بحث هاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى ، مى آورد . بر امام لازم بود كه بر

جاى بماند و مسئوليت خويش را در نجات امّت به اثبات برساند . و ديديم كه امام نيز_با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى _چگونه عملأ وارد اين كارزار شد .

حال اگر او با ردّ قاطع و هميشگى وليعهدى ، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى سپرد اين فداكارى كوچك ترين تأثيرى در راه تلاش براى اين هدف مهم در بر نمى داشت

علاوه بر اين ، نيل به مقام وليعهدى يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى داشتند .

ديگر از دلايل قبول دليعهدى از سوى امام آن بود كه اهل بيت را مردم در صحنه سياست حاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند . و نيز گمان نكنند كه آنان همان گونه كه شايع شده بود ، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملّت نمى آيند . شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مى كرد هنگامى كه « ابن عرفه » از وى پرسيد :

_ اي فرزند رسول خدا ، به چه انگيزه اى وارد ماجراى وليعهد شدى ؟

امام پاسخ داد : به همان انگيزه كه جدّم على ( ع ) را وادار به ورود در شورا نمود . ( 14 )

گذشته از همه اين ها ، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مأمون را به همه بشناساند و با افشا ساختن نيّت و هدف هاى وى در كارهايى كه انجام مى داد ، هر گونه شبهه و ترديدى را

از نظر مردم برداشت .

آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت ؟

اين ها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى باشد . بلكه همان گونه كه حوادث بعدى اثبات كرد . او مى دانست كه هرگز از دسيسه هاى مأمون و دارو دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش ، مقامش نيز تا مرگ مأمون پايدار نخواهد ماند . امام به خوبى درك مى كرد كه مأمون به هر وسيله اى كه شده در مقام نابودى وى _جسمى يا معنوى _برخواهد آمد .

تازه اگر هم فرض مى شد كه مأمون هيچ نيّت شومى در دل نداشت . با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مى نمود . پس اين ها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود .

از همه اين ها بگذريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگدشت مأمون را نيز مى داشت . ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه خشنود از شيوه حكمرانى او نبودند . حتمى بود . همچنين توطئه هاى عباسيان و دارو دسته شان و بسيج همه نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراى احكام خدا به شيوه جدّش پيابر ( ص ) و على ( ع ) بايد پياده مى شد ، امام را با همان مشكلات زيانبارى رو به رو مى ساختند كه برايتان در فصل گذشته شرح داديم . در آن جا گفتيم كه حتى مردم نيز حكومت حق و عدل امام ( ع ) را در آن شرايط نمى توانستند تحمل كنند .

فقط اتّخاذ موضع منفى درست نبود

با توجه به تمام آن چه كه گفته شد درمى يابيم كه براى امام ( ع ) طبيعي بود كه انديشه رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر به در كند . چه نه تنها هيچ يك از هدف هاى وى را به تحقق نمى رساند ، بلكه برعكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدف ها و آمالشان نيز مى گرديد .

بنابراين ، اقدام مثبت در اين جهت يك عمل افتخارآميز و بى منطق قلمداد مى شد .

برنامه پيشگيرى امام

اكنون كه امام رضا ( ع ) در پذيرفتن وليهعدى از خود اختيارى ندارد ، و نه مى تواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدف هاى خويش قرار دهد . چه زيان هاى گرانبارى بر پيكر امت اسلامى وارد آمده دينشان هم به خطر مى افتد و از سويى هم امام نمى تواند ساكت بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولت مردان نشان بدهد . پس بايد برنامه اى بريزد كه در جهت خنثى كردن توطئه هاى مأمون پيش برود .

اكنون در اين باره سخن خواهيم راند .

برنامه امام ( ع )
انحراف فرمانروايان

كوچك ترين مراجعه به تاريخ براى ما روشن مى كند كه فرمانروايان آن اياّم_چه عباسى و چه اموى _تا چه حد در زندگى ، رفتار و اقداماتشان با مبانى دين اسلام تعارض و ستيز داشتند ، همان اسلامى كه به نامش بر مردم حكم مى راندند . مردم نيز به موجب « مردم بر دين ملوك خويشند » تحت تأثير قرار گرفته اسلام را تقريبأ همان گونه مى فهميدند كه در متن زندگى خود اجرايش را مشاهده مى كردند . پى آمد اين اوضاع ، انحراف روزافزون و گسترده اى از خط صحيح اسلام بود كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود .

علماى فرومايه و عقيده جبر

گروهى خود فروخته كه فرمانروايان آنچنانى « علما » شان مى خواندند ، براى مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامى را به بازى مى گرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمت گذارى به نعمت و ثروتى برسند .

اين مزدوران حتى عقيده جبر را جزو عقايد اسلامى قرار دادند ، عقيده فاسدى كه بى مايگى آن بر همگان روشن است . اين عقيده براى آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسان تر به استعمار مردم بپردازند و هر كارى كه مى كنند قضا و قدر الهى معرّفى شود تا كسى به خود جرأت انكار آن را ندهد . از رواج اين عقيده فاسد يك قرن ونيم مى گذشت ، يعنى از آغاز خلافت معاويه تا زمان خلافت مأمون .

فرومايگان وعقيده قيام برضدّ ستمگران

همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضدّ سلاطين جور را از گناهان بزرگ مى شمردند و به همين دست آويز علماى بزرگ اسلامى را بى آبرو ساخته بودند ، مانند ابو حنيفه كه قائل به « وجود شمشير در امّت محمّد » بود . ( 15 )

آنان تحريم قيام وانقلاب را از عقايد دينى مى شمردند . ( 16 )

اما ساير عقايد باطل مانند « تشبيه » ( مانند سازى براى خدا ) و مسأله خلق قرآن ، چنان ترويج مى شد كه داستانش مشهورتر از آن است كه نيازى به شرح داشته باشد .

امامان در برابر مسئوليت هايشان

غرور فرمانروايان تا به حدّى رسيده بود كه تا مى توانستند مردم را از گرد خاندان نبوّت و سرچشمه رسالت مى پراكندند ، و جز به خويشتن و دوام سلطه و يكّه تازيشان ، هر چند به قيمت نابودى همه اديان آسمانى تمام شود ، نمى انديشيدند .

در اين ميان كه مردم را غفلت و حكمرانان را غرور و نخوت ، و عالم نماها را شيوه هاى بدعت آفرين فراگرفته بود ، امامان ما ، در حّد امكاناتى كه داشتند به نشر تعاليم آسمانى مى پرداختند و از حريم دين خدا پاسدارى مى كردند .

امّا امام رضا ( ع ) :

در آن فرصت كوتاهى كه نصيب امام ( ع ) شده بودو حكمرانان را سرگرم كارهاى خويشتن مى يافت ، وظيفه خود را براى آگاهانيدن مردم ايفا نمود . اين فرصت همان فاصله زمانى بين درگذشت رشيد و قتل امين بود . ولى شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور به نحوى و_البته

به شكلى محدود_تاپايان عمر امام ( در سال 203 ) نيز امتداد يافت . امام با شگرد ويژه خود نفوذ گسترده اى بين مردم پيدا كردو نوشته هايش را در شرق وغرب كشور اسلامى منتشر مى كردند ، و خلاصه همه گروه ها شيفته او گرديده بودند .

برنامه خردمندانه

در جايى كه مأمون مصمم بود كه نقشه هاى خود را از راه وليعهد ساختن امام ( ع ) اجرا كند و او هم چاره اى جز پذيرفتن آن نداشت ، ديگر طبيعى بود كه امام خود را ناچار ببيند كه وسايل مقابله با مأمون را طى برنامه اى دقيق فراهم آورد تا هدف هاى پليدش را_كه كوچك ترين آن هالطمه زدن به حيثيّت معنوى و اجتماعى امام بود_خنثى گرداند .

برنامه امام در اين جهت بيسار دقيق و متقن طرح شد كه در شكست توطئه مأمون پيروزى هايى به دست آورد و بسيارى از هدف هايش را نابرآورده ساخت ، آن هم به گونه اى كه مسير امور به سود امام و زيان مأمون جريان يافت .

موضع گيرى هايى كه مأمون انتظار نداشت
نخستين موضع گيرى

امام رضا ( ع ) به صور گوناگونى براى روبه رو شدن با توطئه هاى مأمون اتّخاذ موضع كرد كه مأمون آن ها را قبلأ به حساب نياورده بود .

امام تا وقتى كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد مأمون خوددارى مى كرد و آن قدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه مأمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نمى باشد . حتى برخى از متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود .

اتّخاذ چنان موضع سرسختانه اى براى آن بود كه مأمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وى قرار نمى گيرد و به خوبى به هدف ها وتوطئه هاى پنهانيش آگاهى دارد . تازه به اين شيوه امام توانسته بودشك مردم را

نيزپيرامون آن رويداد برانگيزد .

موضع گيرى دوّم

به رغم آن كه مأمون از امام خواسته بود كه از خانواده اش هر كه را كه مى خواهد به مرو بياورد ، امام با خود هيچ كس حتى فرزندش جواد ( ع ) را هم نياورد . در حالى كه آن يك سفر كوتاهى نبود ، سفر مأموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه بايد امام طبق گفته مأمون رهبرى امّت اسلامى را در دست بگيرد . امام حتى مى دانست كه از آن سفر برايش بازگشتى وجود ندارد .

موضع گيرى سوّم

قضاياى اعجاب انگيزى از رفتار امام در طول مسافرتش به سوى مرو ، رخ داد كه « رجاء بن ضحّاك » ( 17 ) شاهد همه آن قضايا بود . اين مرد چنان به وصف آن ها پرداخته بود كه سرانجام مأمون مجبور گشت به بهانه آن كه بايد فضايل امام را خود بازگو كند ، زبان رجاء را ببندد . ( 18 ) اما كسى هرگز نشنيد كه مأمون حتى يك بار قضاياى راه مرو را بازگو كند . رجاء نيز دراين باره هرگز سخنى نگفت مگر پس از زمانى كه احساس خطر براى مأمون به كلى برطرف شده بود .

موضع گيرى چهارم
موضع گيرى چهارم

در ايستگاه نيشابور ، امام با نماياندن چهره محبوبش براى ده ها و بلكه صرها هزار تن از مردم استقبال كننده ، روايت زير را خواند :

« كلمه توحيد ( لا اله الاّ الله ) دژ من است ، پس هر كس به دژ من ورود كند از كيفرم مصون مى ماند . » ( 19 )

در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم كردن تعداد با سوادان در آن ايّام ، بسيار اعجاب انگيز مى نمايد .

جالب توجه آن كه مى بينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد . از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزى را گفتنى نديد ونه مردم را به زهد در دنيا و آخرت سازى تشويق كرد . امام حتي از آن موقعيت شگرف براى تبليغ به

نفع خويش هم سود نجست و با آن كه داشت به يك سفر سياسى به مرو مى رفت هرگز مسايل سياسى و شخصى خود را با مردم در ميان نگذاشت .

به جاى همه اين ها ، امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسأله اى معطوف نمود كه مهم ترين مسايل زندگى حال و آينده شان به شمار مى رفت .

آرى امام در آن شرايط حساس فقط بحث « توحيد » را پيش كشيد ، چه توحيد پايه زندگى با فضيلتى است كه ملّت ها به كمك آن از هر نگون بختى و رنجى ، رهايى مى يابند . اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است .

رابطه مسأله ولايت با توحيد

پس از فرو خواندن حديث توحيد ، ناقه امام به راه افتاد ، ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوى او بود . همچنان كه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مى انديشيدند ، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از عمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد ، با صداى رسا گفت :

« كلمه توحيد شرطى هم دارد ، و آن شرط من هستم . »

در اين جا امام يك مسأله بنيادى ديگرى را مطرح كرد . يعنى مسأله « ولايت » كه همبستگي شديدى با توحيد دارد .

آرى ، اگر ملّتى خواهان زندگى با فضيلتي است پيش از آن كه مسأله رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل نشده هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد . اگر مردم به ولايت

نگروند جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوت ها خواهد بود كه براى خويش حق قانون گذارى كه مختصّ خداست ، قايل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى ، نكبت ، شقاوت ، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد . . »

اگر به راستى رابطه ولايت و توحيد را درك كنيم ، خواهيم دريافت كه گفته امام « و آن شرط ، من هستم » با يك مسأله شخصى آن هم به نفع خود او ، سر و كار نداشت . بلكه يك موضوع اساسى و كلى را مى خواست با اين بيان خاطرنشان كند ، لذا پيش از خواندن حديث مزبور ، سلسله آن را هم ذكر مى كند و به ما مى فهماند كه اين حديث ، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدّش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است . چنين شيوه اى در نقل حديث از امامان ما بسيار كم سابقه دارد مگر در موارد بسيار نادرى مانند اين جا كه امام مى خواست مسأله « رهبرى امّت » را به مبدأ اعلى و خدا پيوسته سازد .

رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى مأمون

امام در ايستگاه نيشابور از اين فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا ، امام مسلمانان معرّفى كرد . بنابراين بزرگ ترين هدف مأمون را با آگاهى بخشيدن به توده ها در هم كوبيد ، چه او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس يك حكومت

قانونى است .

امام بر ولايت خويش در فرصت هاى گوناگون تأكيد مى نمود ، حتى در سند وليعهدى و حتى در كتاب جامع اصول و احكام اسلام ، كه به تقاضاى مأمون نوشته بود . در اين كتاب نام دوازده امام ، با آن كه هنوز چند تن از آنان زاييده هم نشده بودند ، آمده است . در مباحث علمى كه با حضور مأمون تشكيل مى شد امام رضا ( ع ) هر بار كه فرصت مى يافت حقانيّت اين امامان را براى دانشمندان اثبات مى كرد .

نكته اى بس مهم

امامان ما در هر مسأله اى ممكن بود « تقيه » را روا بدانند ولى آنان در اين مسأله كه خود شايسته رهبرى امّت و جانشينى پيامبرند ، هرگز تقيه نمى كردند ، هرچند اين مورد از همه بيشتر خطر و زيان برايشان دربر مى داشت .

اين خود حاكى از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيّت ادعايشان مى بود . از باب مثال ، امام موسى ( ع ) را مى بينيم كه با جبّار ستمگرى هم چون هارون الرشيد برخورد پيدا مى كند . ولى بارها و در فرصت هاى گوناگون حقّ خويش را براى رهبرى به رخش كشيده بود . ( 20 ) رشيد نيز خود در برخى جاها به اين حقانيّت چنان كه كتب تاريخى نوشته اند ، اذعان كرده است .

روزى رشيد از او پرسيد :

_ آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مى فشارند ؟

امام پاسخ داد كه :

_ من امام دل ها هستم ولى تو امام بدن ها

. ( 21 )

اما فاشگويى امام حسن و امام حسين درباره حقانيّت خويش نسبت به امر رهبرى كه اصلاً نيازى به بيان ندارد .

با اين همه اين مطلب درست است كه امامان ( ع ) پس از فاجعه امام حسين ، از دست بردن به شمشير براى گرفتن حق خود منصرف شده ، هم خود را به تربيت مردم و پاسدارى دين از انحراف يافتن ، مصروف داشتند . آنان مى دانستند كه بدون داشتن يك پايگاه نيرومند و آگاهى مردمى هرگز به نتيجه مطلوبى نخواهند رسيد . يعني نمى توانستند آن گونه كه خود و خدايشان مى خواست پيروزمندانه زمام رهبري در دست بگيرند .

ولى با اين وصف همان گونه كه گفتيم حقانيّت خود را پيوسته برملا مى گفتند ، حتى در برابر زمامداران عباسي هم عصر با خويش .

موضع گيرى پنجم

امام ( ع ) چون به مرو رسيد ماهها بگذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مى گفت نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد ولايتعهدى هيچ كدام را نمى پذيرفت ، تا آن كه مأمون با تهديد هاى مكررى به قصد جانش برخاست .

امام با اين گونه موضع گيرى زمينه را طورى چيد كه مأمون را روياروى حقيقت قرار دهد . امام گفت : مى خواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده ، بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده . با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيّت آميز نبوده ، در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه ريزى بردارد . درنتيجه از مأمون

سلب اطمينان كرد و او را در هر عملى كه مي خواست انجام دهد به تزلزل درانداخت . علاوه بر اين ، در دل مردم نيز عليه مأمون و كارهايش شك و بى اطمينانى برانگيخت .

موضع گيرى ششم

امام رضا ( ع ) به اين ها نيز بسنده نكرد بلكه در هر فرصتى تأكيد مى كرد كه مأمون او را به اجبار و با تهديد به قتل ، به وليعهدى رسانده است . افزون بر اين ، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهى مى داد كه مأمون به زودى دست به نيرنگ زده ، پيمان خود را خواهد شكست . امام به صراحت مى گفت كه به دست كسى جز مأمون كشته نخواهد شد و كسي جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد . اين موضوع را حتى در پيش روى مأمون هم گفته بود .

امام تنها به گفتار بسنده نمى كرد بلكه رفتارش در طول مدّت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مى كرد .

بديهي است كه اين ها همه عكس نتيجه اى داد كه مأمون از وليعهدى وى انتظار مى كشيد ، به بار مى آورد .

موضع گيرى هفتم
موضع گيرى هفتم

امام ( ع ) از كوچك ترين فرصتى كه به دست مى آورد سود جسته اين معنا را به ديگران يادآورى مي كرد كه مأمون در اعطاى سمت وليعهدى كار مهمى نكرده جز آن كه در راه برگرداندن حقّ مسلم خود او كه قبلاً از دستش به غصب ربوده بود ، گام بر مى داشته است . امام به مردم قانونى نبودن خلافت مأمون را پيوسته خاطرنشان مى ساخت .

نخست در شيوه اخذ بيعت مى بينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعى جانشينيش بود ، برملا ساخت . مردم براى بيعت با امام آمده بودند كه امام

دست خود را به گونه اى نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روى دستش رو به مردم قرار مى گرفت . مأمون گفت چرا دستت را براى بيعت پيش نمي آورى . امام فرمود : تو نمى دانى كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت مى گرفت . ( 22 )

اما اشعار اين مطلب كه خلافت حق مسلم امام رضا ( ع ) است نه مأمون ، اين موضع از نظر هر كسى كه كوچك ترين آشنايى با زندگى امام داشته و وقايعى نظير نيشابور و غيره را شناخته باشد ، بسيار روشن است . امام خود در نيشابور امامت خويش را شرط كلمه توحيد و راه ورود به دژ محكم الهى معرفى كرده بود . وى همچنين امامان قانونى را در بسيارى از موارد از جمله در رساله اى كه براى مأمون نوشته بود شماره كرده و خود نيز در شمار آنان بود . به اين نكته در ظهر نويس سند وليعهدى نيز اشاره فرموده است .

ديگر از نكات شايان توجه آن كه در مجلس بيعت ، امام به جاى ايراد سخنرانى طولانى ، عبارات كوتاه زير را بر زبان جارى مى ساخت :

ما به خاطر رسول خدا بر شما حقى داريم و شما نيز به خاطر او بر ما حقى داريد . يعني هر گاه شما حق ما را پاييديد بر ما نيز واجب مى شود كه حق شما را منظور بداريم . »

اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزى از امام ( ع )

در آن مجلس نقل نكرده اند .

امام از اين كه حتى كوچك ترين سپاس گذارى از مأمون بكند خوددارى كرد ، و اين موضع خود سرسختانه و قاطعى بود كه مى خواست ماهيّت بيعت را در ذهن مردم خوب جاى دهد و در ضمن موقعيّت خويش را نسبت به زمامدارى در همان مجلس حساس بفهماند .

اعتراف مأمون به اولويت خاندان على

روزى مأمون در مقام آن برآمد كه از امام اعتراف بگيرد به اين كه عباسيان و علويان در درجه خويشاوندى با پيغمبر با هم يكسانند ، تا به گمان خويش ثابت كند كه خلافتش و خلافت پيشينيانش همه بر حق بوده است . اما مى دانيد كه نتيجه اين بحث چه شد ؟ به جاى مأمون اين امام بود كه موفق گرديد از او اعتراف بگيرد كه علويان به پيامبر نزديك تر مى باشند . بنابر اين طبق منطق و باورداشت مأمون واسلافش بايد خلافت و رهبرى هم در دست علويان باشد و اما عباسيان هم غاصب و هم متجاوزگر بوده اند .

داستان از اين قرار بود كه روزى مأمون و امام رضا ( ع ) با هم گردش مى كردند . مأمون رو به او كرده گفت :

_ اى ابوالحسن ، من پيش خود انديشه اى دارم كه سرانجام به درست بودن آن پى برده ام . اين آن كه ما و شما در خويشاوندى با پيامبر يكسان هستيم و بنا بر اين ، اختلاف شيعيان ما همه ناشى از تعصّب و سبك انديشى است .

امام فرمود :

_ اين سخن تو پاسخى دارد كه اگر بخواهى مى گويم وگرنه سكوت بر مى

گزينم .

مأمون اصرار داشت كه نه حتماً نطر خود را بگو ببينيم كه تو در اين باره چگونه مى انديشى ؟

امام از او پرسيد :

_ بگو ببينم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگارى دختر تو بيايد ، آيا موافقت مى كنى ؟

مأمون پاسخ داد :

_ سبحان الله ، چرا موافقت نكنم مگر كسى از رسول خدا روى برمى گرداند !

آن گاه بى درنگ امام افزود :

_ حال بگو ببينم آيا رسول خدا مى تواند از دختر من هم خواستگارى كند ؟

مأمون در دريايى از سكوت فرو رفت و سپس بى اختيار چنين اعتراف كرد :

_ آرى به خدا سوگند كه شما در خويشاوندى به مراتب به او نزديك تريد تا ما . ( 23 )

خلاصه آن كه امام ( ع ) از هر فرصتى سود مى جست تا كوشش هاى مكّارانه مأمون را خنثى كند و حقانيّت خويش را نسبت به امر خلافت به همه مردم بفهماند . مردم بايد مى دانستند كه وليعهدى تحفه اى نبود كه مأمون در واگذارى آن به امام ، سپاسگذارى طلب كند .

موضع گيرى هشتم ( مفاد دست خط امام بر سند وليعهدى )

به باور من آن چه امام در سند وليعهدى نبشت نسبت به موضع گيريهاى ديگرش از همه مؤثّرتر و مفيدتر بود .

در آن نوشته مى بينيم كه در هر سطرى و بلكه در هر كلمه اى كه امام با خط خود نوشته معنايى عميق نهفته و به وضوح بيان گر برنامه اش براى مواجه شدن با توطئه هاى مأمون ، مى باشد .

امام با

توجه به اين نكته كه سند وليعهدى در سراسر قلمرو اسلامى منتشر مى شود ، آن را وسيله ابلاغ حقايقى مهّم به امّت اسلامى قرار داد . از مقاصد و اهداف باطنى مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پافشرد و توطئه اى را كه براى نابودى آنان انجام مى شد ، آشكار كرد . امام در اين سند نوشته خود را با جمله هايى آغاز مى كند كه معمولاً تناسبى با موارد مشابه نداشت . مى نويسد : ستايش براى خداوندى است كه هر چه بخواهد همان كند . هرگز چيزى بر فرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدّراتش نتوان سر باز زد . »

آن گاه به جاى آن كه خداي را در برابر مأمون كه اين مقام را به او بخشيده سپاس گويد با كلماتى ظاهراً بى تناسب با آن مقام پروردگار را چنين توصيف مى كند :

« او از خيانت چشم ها و از آن چه كه در سينه ها پنهان است آگاهى دارد . »

خواننده عزيز آيا شما هم مانند من اين حقيقت را مى پذيريد كه امام ( ع ) با انتخاب اين جملات مي خواست ذهن مردم را به خيانت ها و نقشه هاي پنهاني توجه دهد ؟ آيا با اين كلمات به مأمون كنايه نمى زدند تا مردم را متوجه هدف هاى ناآشكارش بنمايد ؟

به هر حال ، امام دست خط خود را چنين ادامه مى دهد :

« و درود خدا بر پيامبرش محمّد خاتم پيامبران ، و بر خاندان پاك و مطهّرش باد . . »

در آن روزها هرگز عادت بر

اين نبود كه در اسناد رسمى از پى درود بر پيغمبر ، كلمه « خاندان پاك و مطهرش » را نيز بيفزايند . اما امام مى خواست با آوردن اين كلمات به پاكى اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه چنين خاندان مقدّس و ارجمندى تعلّق دارد نه مأمون .

بعد مى نوسيد :

« . اميرالمؤمنين حقوقى از ما مى شناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند . »

خوب ، اين چه حقى يا حقوقى بود كه مردم حتى عباسيان به جز مأمون آن را درباره امام نمى شناختند ؟

آيا مگر ممكن بود كه امّت اسلامى منكر آن باشد كه وى فرزند دختر پيغمبر ( ص ) بود ؟ ! بنابراين آيا گفته امام اعلانى به همه امّت اسلامى نبود كه مأمون چيزي را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده ؟ حقى كه پس از غصب دوباره داشت به دست اهلش بر مى گشت .

آرى ، حقى كه مردم آن را نمى شناختند « حقّ اطاعت » بود . البته امام ( ع ) در برابر هيچ كس حتى مأمون و دولت مردانش در اظهار اين حقيقت تقيّه نمى كرد كه خلافت پيامبر ( ص ) به على ( ع ) و اولاد پاكش مى رسيد و بر همه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند . اين نكته را امام در نيشابور_به شرحى كه گذشت_اعلام كرد . او همچنين اين حقيقت را در محضر دولت مردان نيز مى گفت و در برخى موارد تأكيد مى كرد كه حاضران پيامش را به

غايبان برسانند .

در كتاب كافى اين روايت آمده كه روزى يك ايرانى از امام ( ع ) پرسيد ، آيا اطاعت از شما واجب است ؟ حضرت فرمود : بلى . پرسيد : مانند اطاعت از على بن ابيطالب ؟ فرمود : بلى . ( 24 )

و از اين قبيل روايات بسيار است .

ديگر از عبارات امام رضا ( ع ) كه در سند وليعهدى نوشته ، اين است : « و او ( يعنى مأمون ) وليعهدى خود وفرمانروايى اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد البته اگر پس از وى زنده باشم . . »

امام با جمله « البته پس از وى زنده باشم » بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سنى خود با مأمون كرد و در ضمن مى خواست توجه مردم را به غيرطبيعى بودن آن ماجرا و بى ميلى خودش جلب كند .

امام نوشته خود را چنين ادامه مى دهد :

« هر كس گره اى را كه خدا بستنش را امر كرده بگشايد و ريسمانى را كه هم او تحكيمش را پسنديده ، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده است چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است . . »

امام با اين جملات اشاره به حقّ خود مى كند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند . پس منظور وى از گره و ريسمانى كه نبايد هرگز گسسته شود خلافت و رهبرى است كه نبايد پيوندش را از خاندانى كه خدا مأمور اين مهم كرده گسست . سپس امام چنين ادامه مى دهد

:

« . درگذشته كسى اين چنين كرد ولى براى جلوگيرى از پراكندگى در دين و جدايى مسلمين اعتراضى به تصميم ها نشد و امور تحميلى به عنوان راه گريز تحمّل گرديد . . » ( 25 )

در اين جا مى بينيم كه گويا امام به مأمون كنايه مى زند و به او مى فهماند كه بايد به اطاعت وى درآيد و بر تمرّد و توطئه عليه وى و علويان و شيعيانش اصرار نورزد . امام با اشاره به گذشته ، دورنماى زندگى على ( ع ) و خلفاى معاصرش را ارائه مى دهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براى جلوگيرى از تشتتّ مسلمانان ، بر تصميم هايشان گردن مى نهاد و تحميلشان را تحمل مى نمود .

سپس چنين مى افزايد :

« . خدا را گواه بر خويشتن مى گيرم كه اگر رهبرى مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بنى عباس به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم ، هرگز خونى را به ناحق نريزم و نه ناموس و ثروتى را از چنگ دارنده اش به درآورم مگر آن جا كه حدود الهى مرا دستور داده است . . »

اين ها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بنى عباس را دارد كه چه نابسامانى هايى را در زندگى بنى عباس پديد آوردند و چه جان ها و خانواده هايى كه به دست ايشان تارو مار گرديد ند رديد .

امام تعهد مى كند كه به مقتضاى اطاعت از خدا و سنّت پيامبر ( ص ) با

همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطى است كه على ( ع ) نيز خود را بدان ملزم كرده بود ولى ديديم كه چگونه همين امر باعث طردش از صحنه سياسى گرديد و آن شوراى معروف ، عثمان را به جاى على به خلافت رسانيد .

پيروى از خط و برنامه على ( ع ) براى مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبوده و آن را به زيان خود مى ديدند چنان كه مفصلاً در فصل « تا چه حد پيشنهاد خلافت جدى بود ؟ » به اين مطلب پرداختيم .

به هر حال امام با ذكر اين مطالب تفاوت فاحش ميان سبك حكمرانى اهل بيت با سبك سياست دشمنشان را بيان مى كند .

امام همچنين اين جمله را مى افزايد : « . اگر چيزى از پيش از خود آوردم ، يا در حكم خدا تغيير و دگرگونى درانداختم ، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحقّ كيفر نموده ام و من به خدا پناه مى برم از خشم او . . » ايراد اين جمله براى مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماى ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمرانى مصون از هر گونه كيفر و باز خواستى است چه او در مقامى برتر از قانون قرار گرفته و اگردست به هر جرم و انحرافى بيالايد كسى نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد به قيام بر ضدّ او .

امام ( ع ) با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاى عباسى مى خواهد اين معنا را

به همگان تفهيم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آن كه مافوق قرار بگيرد . از اين رو نبايد هرگز از كيفر و بازخواست بگريزد .

آن گاه براى اعلام عدم رضايت خويش به قبول وليعهدى و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان مى دارد : « . جفر و جامعه خلاف آن را حكايت مى كند . » يعنى برخلاف ظاهر امر كه حاكى از دستيابى من به حقّ امامت و خلافت مى باشد ، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد .

افزون بر اين امام مي خواهد كه با ذكر اين حقيقت به ركن دوّم از اركان امامت امامان راستين اهل بيت نيز اشاره كند كه عبارت است از آگاهى به امورغيبى و علوم ذاتى كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت برديگران امتياز بخشيده است .

جفر و جامعه دو جلد از كتاب هايى است كه رسول اكرم ( ص ) بر اميرالمؤمنين ( ع ) املا فرموده و او نيز آن ها را به خط خود نوشته است . امامان برخى از اين كتاب ها را به برخى از شيعيان پرارج خويش نشان داده و در موارد متعدّدى در احكام بدان ها استناد جسته اند . ( 26 )

امام ( ع ) پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدى با صراحت كامل مى نويسد : « . ولى من در دستور اميرالمؤمنين يعنى ( مأمون ) ( 27 ) را پذيرفتم و خشنوديش را بدين وسيله جلب كردم . » معناى اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدى را نمى

پذيرفت به خشم مأمون گرفتار مى آمد و همه نيز معناى خشم خلفاى جور را به خوبى مى دانستند كه براى ارتكاب جنايت و تجاوز ، به هيچ دليلى نيازمند نبودند . و بالاخره امام ( ع ) در پايان دست خط خويش بر ظهر سند وليعهدى تنها خداى را بر خويشتن شاهد مى گيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود برنمى گزيند؛ چه مى دانست كه در دل هايشان نسبت به وى چه مى گذشت . اهميّت آن نكته اين جا مشخص مى شود كه مى بينيم مأمون به خط خويش سند مزبور را مى نويسد آن هم با متنى بسيار طولانى و بعد به امام مى گويد : « موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد برخويشتن قرار بده . »

آرى كسانى كه در آن ايام و در شرايطى مى زيستند به خوبى مقاصد امام را از جملاتى كه بر ظهر سند وليعهدى نوشته بود مى فهميدند و خيلي بهتر از ما كلمه به كلمه اين دست خط را در ذهن خود هضم مى كردند .

موضع گيرى نهم

امام ( ع ) براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قايل بودند كه طى آن ها از مأمون چنين خواسته بود :

« امام هرگز كسى را بر مقامى نگمارد و نه كسى را عزل و نه رسم و سنتى را نقض كند و نه چيزى از وضع موجود را دگرگون سازد ، و از دور مشاور در امر حكومت باشد . » ( 28 )

مأمون نيز به تمام اين

شروط پاسخ مثبت داد بنابراين مى بينيم كه امام بر پاره اى از هدف هاى مأمون خط بطلان مى كشد زيرا اتّخاذ چنين موضع منفى دليل گويايى بود بر امور زير :

الف : متّهم ساختن مأمون به برانگيختن شبهه ها و ابهام هاى بسيارى در ذهن مردم .

ب : اعتراف نكردن به قانونى بودن سيستم حكومتى وى .

ج : سيستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان يك نظام حكومتى تأمين نمى كرد .

د : مأمون بر خلاف نقشه هايى كه در سر پرورانده بود ، ديگر با قبول اين شروط نمى توانست كارهايى را به دست امام انجام دهد .

ه : امام هرگز حاضر نبود تصميم هاى قدرت حاكمه را مجرا سازد .

ج : نهايت پارسايى و زهد امام كه با جعل اين شروط به همگان آن را اثبات كرد . آنان كه امام را به خاطر پذيرفتن وليعهدى به دنيا دوستى متهم مى كردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد درجه اى از زهد قابل تصوّر نيست . امام نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدى را رد كرده بود بلكه پس از اجباربه پذيرفتن وليعهدى ، با قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملاً از صحنه سياست به دور نگاه داشت . ( 29 )

موضع گيرى دهم

امام به مناسبت برگذارى دو نماز عيد موضعى اتّخاذ كرد كه جالب توجه است . در يكى از آن ها ماجرا چنين رخ داد :

مأمون از وى درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذاردتا با ايراد سخنرانى وى آرامشى به قلبشان فروآيد

و با پى بردن به فضايل امام اطمينان عميقى نسبت به حكومت بيابند .

امام ( ع ) به مجرد دريافت اين پيام ، شخصى را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكى از شروط ما آن نبود كه من دخالتى در امر حكومت نداشته باشم . بنابراين مرا از نماز معذور بدار . مأمون پاسخ داد كه من مى خواهم تا در دل مردم و لشكريان ، امر وليعهدى رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده بدانند خدا چگونه تو را بدان برترى بخشيده .

امام رضا ( ع ) دوباره از مأمون خواست تا او را از نماز معاف بدارد و در صورت اصرار شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا ( ص ) و اميرالمؤمنين على ( ع ) با مردم به نماز مى رفت .

مأمون پاسخ داد كه هر گونه كه مى خواهى برو .

از سوى ديگر ، مأمون به فرماندهان و همه مأموران دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند . از اين رو تمام كوچه ها و خيابان ها مملو از جمعيت شد . از خرد و كلان ، از كودك وپيرمرد و از زن و مرد همه با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركب هاى خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند .

همين كه آفتاب سر زد امام ( ع ) از جا برخاست ، خود را شست و شو داد و عمامه اى سفيد بر سر نهاد . آن گاه با معطر ساختن

خويش با گاه مايى استوار به راه افتاد . امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند .

همه در حالى كه حلقه وار امام را دربرگرفته بودند ، از منزل خارج شدند . امام سر به آسمان برداشت و با صدايى چنان نافذ چهاربار تكبير گفت كه گويى هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ مى گفتند . دم در فرماندهان ارتش و مردم منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهى آراسته بودند . امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد ، لحظه اى دم در توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جارى ساخت :

« الله اكبر ، الله اكبر على ما هدانا ، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام ، و الحمد الله على ما ابلانا »

امام اين ها را با صداى بلند مى خواند و مردم نيز هم صدا با او همى گفتند . شهر مرو يك پارچه تكبير شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده ، شهر را زير پاى خود به لرزه انداخته بودند .

چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند همه بى اختيار از مركب ها به زير آمده ، كفش هاى خويش را هم از پايشان درآوردند .

امام به سوى نماز حركت آغاز كرد ولى هر ده قدمى كه به پيش مى رفت مى ايستاد و چهاربار تكبير مى گفت . گويى كه در و ديوار شهر و آسمان همه پاسخش مى گفتند .

گزارش اين صحنه هاى مهيّج به مأمون مى رسيد و وزيرش

« فضل بن سهل » به او پند مى داد كه اگر امام به همين شيوه راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهدمردم چنان شيفته اش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جانى نخواهيم داشت . و پيشنماز هميشگى را مأمور گزاردن نماز عيد نمود . در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز ديگر به نظم نپيوست .

در اين جا ذكر دو نكته لازم است :

1 _ تأثير عاطفى ماجرا و پايگاه مردمى امام اكنون كه دوازده قرن از آن ماجرا مى گذرد ، هنوز كه اين داستان را مى خوانيم چنان دچار احساسات مى شويم كه گاهى وصف ناپذير است . حال ببينيد آنان كه در آن روز خود شاهد آن ماجرا بودند چگونه تحت تأثير قرار گرفتند .

ديگر نياز به ذكر اين نكته نيست كه ماجراى نماز عيد درست مانند ماجراى نيشابور حاكى از گسترش موقعيّت امام در دل هاى مردم بود .

2 _ چرا مأمون خود را به مخاطره افكند ؟

اگر هدف مأمون از آن اصرارى كه نسبت به رفتن امام به نماز مى ورزيد اين بود كه مى خواست اهل خراسان و نظاميان را فريب دهد و اطمينان آنان را نسبت به حكومت خود جلب كند . بديهى است كه بازگزداندن امام از نماز پس از پديد آمدن آن شرايط هيجان انگيز و آن جمعيّت سيل آسا ، براى مأمون مخاطراتى در بر داشت . چه اين كار معنايش به خشم درآوردن هزاران هزار مردمى بود كه در اوج هيجان و احساسات قرار گرفته بودند .

بنابراين اگر مأمون از

مجرّد نمازگزاردن امام ( ع ) بيم داشت پس به چه دليل آن همه اصرار كرده بود كه نماز عيد را حتماً او برگزار كند ؟ و اگر نمى ترسيد پس چرا از طوفان احساساتى كه امام درميان مردم برانگيخت ، وحشت زده شد ؟

ظاهرآ دليل وحشت مأمون چيزى بالاتر از همه اين ها بود . او ناگهان متوجه شد كه نكند وقتى امام به منبر رود در زمينه آن آمادگى كه در نهاد و زمينه مردم ايجاد كرده بود ، خطبه اى بخواند كه مانند جريان نيشابور اعتقاد به خويشتن را از شروط يكتاپرستى معرفى كند . در آن روز امام درست در زى رسول خدا ( ص ) و وصيّش حضرت على ( ع ) در برابر مردم ظاهر شده و به گونه اى مردم را تحت تأثير قرار داده بود كه به قول « فضل بن سهل » جان مأمون و اطرافيانش را به خطر مى انداخت . آن ها مى ترسيدند كه امام ( ع ) در آن روز مرو را كه پايتخت عباسيان بود ، به مركز ضدّ عباسى تبديل كند . بنابراين مأمون ترجيح داد كه امام را از نماز بازگرداند و تمام مخاطرات اين كار را نيز بپذيرد . چه هر چه بود زيانش به مراتب برايش كمتر بود .

موضع گيرى يازدهم

طرز رفتار و آداب معاشرت عمومى امام ( ع ) چه پيش از وليعهدى يا پس از آن به گونه اى بود كه پيوسته نقشه هاى مأمون را بر هم مى زد . هرگز مردم نديدند كه امام ( ع ) تحت تأثير زرق و برق

شئون حكومتى قرار گرفته در نحوه سلوكش با مردم اندكى تغيير پديد آيد .

اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس ، منشى عباسيان ، بشنويد :

« هرگز كسى را با سخنش نيازرد ، هرگز كلام كسى را نيمه كاره قطع نكرد و هرگز در برآوردن نياز كسى به حدّ توانش كوتاهى نكرد . در برابر كسى كه پيشش مى نشست هرگز پاهايش را دراز نمى كرد و از روى ادب حتى تكيه هم نميداد . كسى از كاركنان و خدمت گزارانش هرگز از او ناسزا نمى شنيد و نه هرگز بوى زننده اى از بدن وى استشمام مى شد . در خنديدن قهقهه سر نمى داد و بر سر سفره اش خدمت گزاران و حتى دربان نيز مى نشستند . . »

بى شك اين گونه صفات در محبوبيت امام ( ع ) نقش بزرگى بازى مى كرد ، به طورى كه او را در نظر خاص و عام به عنوان شخصيتى پسنديده تر از هر كس ديگر جلوه مى داد .

امام ( ع ) مقام حكمرانى را هرگز به عنوان يك مزيّت تلقى نمى كرد بلكه آن را مسئوليتى بزرگ مى دانست .

در پايان .

مواضعى را كه ذكر كرديم كافى است براى ارائه برنامه اى كه امام رضا ( ع ) براى خنثى كردن نفشه ها و توطئه هاى مأمون ، در پيش گرفته بود . از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشى را كه مى خواست از اوضاع جارى در ذهن مردم متصوّر سازد ، برنامه امام براى شكست و ناكامى مأمون چنان كارى و موّفق

بود كه عاقبت او به قصد نابودى امام برخاست ، تا مگر بدين وسيله خود را از چنگال ناملايماتى كه پيوسته برايش پيش مى آمد ، برهاند . حميد بن مهران و عدهّ اى از عباسيان نيز او را در اين جنايت همين گونه نويد داده بودن

پيشنهاد خلافت و امتناع امام ( ع )

نگرشى بر تاريخ

در كتاب هاى تاريخى چنين مى خوانيم كه مأمون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد ، ( 234 ) ولى امام شديدأ از پذيرفتن آن خوددارى نمود . مدّت ها مأمون مى كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند ، ولى موفّق نمى شد . مى گويند اين كوشش ها به مدّت دو ماه در « مرو » ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وى امتناع مى ورزيد . ( 235 )

مأمون به امام مى گفت : « . اى فرزند رسول خدا ، من به فضيلت ، علم ، زهد ، پارسايى و خداپرستيت پى بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارترى . . »

امام پاسخ داد : « با پارسايى در دنيا اميد نجات از شرّ آن دارم ، با خويشتن دارى از گناهان ، اميد دريافت بهره ها دارم ، و با فروتنى در دنيا مقام عالى نزد خدا مى طلبم . . »

مأمون مى گفت : ميخواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم ؟ !

امام پاسخ داد : اگر اين خلافت از آن توست ، پس تو حق ندارى اين جامه خدايى را از تن خود به درآورده بر قامت شخص ديگرى بپوشى ،

و اگر خلافت مال تو نيست ، پس چگونه چيزي را كه مال تو نيست ، به من مى بخشايى ؟ » ( 236 )

با اين همه مأمون گفت : تو ناگزير از پذيرفتن آنى ! ! روزها و روزها مأمون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مى فرستاد و بالاخره هم مأيوس شد از اين كه امام خلافت را از وى بپذيرد .

روزى ذوالرياستين ، وزير مأمون ، در برابر مردم ايستاد و گفت : شگفتا ! چه امر شگفت انگيزى مى بينم ! مى بينم كه اميرالمؤمنين مأمون خلافت را به رضا تفويض مى كند ، ولى او نمى پذيرد . رضا مى گويد : در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويى براى آن ندارم . من هرگز خلافت را اين گونه ضايع شده نيافتم . » ( 237 )

پذيرفتن وليعهدى با تهديد

تلاش مأمون براى متقاعد ساختن امام

از كتاب هاى تاريخ و روايت چنين برمى آيد كه مأمون به راه هاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مى كرد . از زمانى كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاش ها شروع شد و پيوسته مأمون با وى مكاتبه مى كرد كه آخر هم به نتيجه اى نرسيد .

سپس « رجاء بن ابى ضحّاك » را كه از خويشان فضل بن سهل بود ، ( 238 ) مأمور براى انتقال امام به مرو كرد . امام را به رغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آن جا مأمون دوباره كوشش هاى خود را شروع كرد . مدّت دو ماه در كوشيد و حتى به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد

مى كرد ، ولى امام هرگز زيربار نرفت . تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آن گاه با نهايت اكراه و در حالى كه از شدّت درماندگى مى گريست ، مقام وليعهدى را پذيرفت .

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجرى انجام گرفت .

برخى از دلايل ناخوشنودى امام ( ع )

متونى كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر بسيار زياد است كه به حدّ تواتر رسيده است . ابوالفرج مى نويسد : « . مأمون ، فضل وحسن ، فرزندان سهل ، را نزد على بن موسى ( ع ) روانه كرد . ايشان به وى مقام وليعهدى را پيشنهاد كردند ، ولى او نپذيرفت_آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مى كرد ، تا يكى از آن دو نفر زبان به تهديد گشود ، ديگرى نيز گفت ، به خدا سوگند كه مأمون مرا دستور داه تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كنى . » ( 239 )

برخى ديگر چنين آورده اند كه مأمون به امام ( ع ) گفت : اى فرزند رسول خدا ، اين كه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت كنى ، آيا مى خواهى با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسوده سازى و مى خواهى كه مردم تو را زاهد در دنيا بشناسند ؟

امام رضا پاسخ داد : به خدا سوگند ، از روزى كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام ، و نه به خاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده ام ، و در ضمن مى

دانم كه منظور تو چيست و تو به راستى چه از من مى خواهى .

_ چه مى خواهم ؟

_ آيا اگر راست بگويم در امان هستم ؟

_ بلى در امان هستى .

_ تو مى خواهى كه مردم بگويند ، على بن موسي از دنيا روى گردان نيست ، امّا اين دنياست كه بر او اقبال نكرده است . آيا نمى بينيد كه چگونه به طمع خلافت ، وليعهدى را پذيرفته .

در اين جا مأمون برآشفت و به او گفت : تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى كنى ، در حالى كه تو را از سطوت خود ايمنى بخشيدم . به خدا سوگند ، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى . اگر باز همچنان امتناع بورزى ، گردنت را خواهم زد . ( 240 )

امام رضا ( ع ) در پاسخ ريّان كه علّت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود ، گفت :

« . خدا مى داند كه چقدر از اين كار بدم مى آمد . ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدى يكى را برگزينم ، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم . در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم . . » ( 241 )

اما حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيدن وليعهدى خويش را برملا كرده بود . ( 242 )

ترور نافرجام امام ( ع )

مامون عباسى حتى يك لحظه از فكر و خيال امام رضا

عليه السلام بيرون نمى رفت و هر بار كه نقشه مى كشيد ، همچنان بى نتيجه مى ماند و نقش بر آب مى شد ، تا شبى عده اى از غلامان حلقه به گوش را طلبيد و از آن ها خواست تا به منزل بروند و با هجوم يكباره خود ، با شمشير ، امام عليه السلام را از پاى درآورند .

هرثمة بن اعين در حديث مفصلى از صبيح ديلمى نقل كرده كه : « مامون مرا به همراه سى نفر از غلامان مورد اعتماد خود ، شبانه به خانه امام رضا عليه السلام جهت قتل آن حضرت فرستاد و طبق دستور مامون غلامان وارد عمل شده و در يك لحظه اين سى نفر آن قدر بر بدن امام عليه السلام شمشير زدند كه يقين به كشته شدن وى نموده و روز بعد به همراه مامون جهت تشييع و خاكسپارى حضرت به طرف خانه امام رضا عليه السلام رهسپار شديم اما برخلاف انتظار ديديم كه حضرت در محراب عبادت به نماز مشغول است .

صبيح گويد : به دستورمامون جهت تحقيق خدمت آن حضرت رسيدم . تا پاى خود را برپاشنه درب گذاردم ، حضرت فرمود : اى صبيح ! عرض كردم : لبيك يامولاى ! در دم به روى زمين خوردم . حضرت فرمود : خداى تو را رحمت كند : يريدون ليطفؤوا نورالله بافواههم والله متم نوره ولو كره الكافرون » .

تصميم مامون در برگشت به بغداد

از لحظه اى كه خبر عزيمت مأمون به بغداد دهان به دهان گشت ، مرو حالت عادى خود را از دست داد . گشتى ها در شهر پرسه مى زدند . جاسوس ها اين جا و

آن جا پراكنده بودند . آن ها به تنهايى سرچشمه نگرانى نبودند . محاصره خانه امام شديدتر شده بود . در آن روزها ، مرو به پادگان بزرگى مى مانست كه آشفتگى بر آن فرمانروايى مى كرد . ذوالرياستين موفق نشده بود مأمون را از تصميمش برگرداند . مأمون قصد داشت به هر قيمتى كه شده است ، به پايتخت پدرانش بازگردد؛ اما براى انجام اين كار چندان شتاب نمى كرد؛ زيرا جاده بغداد بسيار خطرناك بود . به عمد اين خبر را پراكنده كرده بودند تا به مرور راه براى بازگشت وى همراه شود .

حضرت ( ع ) ، تصميم و پافشارى مأمون را با سكوتى گويا پذيرفت . او از ذغدغه هاى خليفه آگاه بود؛ خليفه اى كه خود را به دست خويش در گرداب افكنده بود .

مأمون در برنامه ريزى خود قصد داشت كه با وليعهدى امام ، آتشفشان شورش علويان را خاموش كند . سپس ، اندك اندك از مقام امام بكاهد : ناتوانى دانش او را آشكار سازد؛ و عشق وى به تاج و تخت را به مردم بفهماند تا به اين ترتيب ضربه نهايى را فرود آورد ! اما ، رضا هم چون گوهرى تابناك هر روز بيشتر مى درخشيد و اين ، يعنى شكست مأمون و به هم ريختن برنامه ها .

در شبى پاييزى كه باد سرد در كوچه ها مى گشت ، امام به محرابش پناه برد . خانه خالى بود . حلقه تنگ محاصره ، خانه را به زندان تبديل كرده بود . مرد گندم گون در محراب ايستاد و با تمام وجود

رو به آسمان كرد . تمام سلول هايش با اندوه مويه مى كردند . دل بزرگش ، با حقيقت و آغاز وجود يكى شده بود . او زمزمه مى كرد :

« خداوندگارا ! اى صاحب نيروى كامل و مهربانى دامن گستر و نعمت هاى پى در پى !

اى بخشنده هديه هاى بسيار !

اى آن كه بى نظيرى و به تمثيل در نمى آيى !

اى آن كه آفريدى و روزى دادى ،

و در آفرينش بى هيچ الگويى پديده ها را آفريدى

اى در اوج عزت

كه چشم ها او را نمى بينند

اى پادشاه بى رقيب !

نزديكتر از انديشه هاى انسان به وى

اى آن كه در برترى شكوهت ظرافت هاى تخيل هاى لطيف سرگردانند !

و براى درك عظمتت نگاه هاى مردم

اى آگاه به آن چه در دل عارفان مى گذرد و گواه لحظه ديدن بينندگان !

اى آن كه چهره ها از شكوهت خيره ، گردن ها از بزرگواريت خاضع و دل ها از هراست بيمناك است !

بركسى درود فرست كه با درودت به او افتخار دادى و از سوى من ، از كسى انتقام گير كه بر من ستم روا داشت و مرا خوار كردو پيروانم را از درگاهم راند به او بى ارزشى را بچشان ، آن گونه كه وى به من چشاند او را مطرود پليدان و آواره آنان قرار ده ! ( 150 )

باد هم چنان مى چرخيد و آسمان لبريز از ستارگانى بود كه بسان دل هاى بيمناك مى تپيدند . ياسر_خادم حضرت ( ع ) _نشسته بود و در

سكوت مى گريست . هر آن چه سروش به او گفته بود ، يا رخ داده بود و يا به زودى رخ مى داد . حقيقت مأمون آشكار شده بود . او_آن چنان كه برخى گمان مى بردند_روباه نبود؛ بلكه گرگ درنده اى بود در پوستين روباه !

خبرهايى كه از شيراز و ساوه مى رسيد ، جاى ترديد نمى گذاشت كه مأمون كينه اى ژرف از امام در دل دارد . آن چه بر پيچيدگى اوضاع مى افزود اين نكته بود كه خليفه ، آن سه نفرى كه وليعهدى امام را پذيرفته بودند ، از زندان آزاد و به مقام هايى منصوب كرده بود ! آنان و ديگران ، آماده بودند كه امام را در هر زمانى ترور كنند . دست سرنوشت ، حوادث را به سويى ، ناگزير مى راند .

ريّان به نزد امام آمد . ابر اندوه بر چهره اش نشسته بود . نزديك امام نشست و زير لب زمزمه كرد : « سرورم ! تو را ارزان فروختند . »

_ .

_ سرورم ! منظورم هشام بن ابراهيم است . او شما را در برابر چند پول سياه ، به فضل و مأمون فروخت .

حضرت لب به سخن گشود .

_ پيش از اين نيز با يوسف چنين كردند .

و اندوهگنانه خواند : « وبراى آنان خبر كسانى را بخوان كه به آنان [علم] آيات خود را بخشيديم و از آن عارى شدند . » ( 151 )

ريّان با تمام وجود گفت : « اجازه دهيد او را ترور كنم . »

امام با تمام وجود

به سوى او برگشت .

_ نكند چنين كنى ريّان ! ( 152 ) _سرورم ! آمده ام با شما خداحافظى كنم . همين روزها به عراق برمى گردم . به حضرت نزديك شد . سينه اش لبريز از عطر پيامبران شد . برخاست تا برود . امام فرمود : « ريّان برگرد ! »

ريّان با تعجب بازگشت . حضرت گفت : « دوست ندارى پيراهنى به تو بدهم ؟ و سكه هايى كه براى دخترانت از آن انگشتر بسازى ؟ ! »

_ سرورم ! تصميم داشتم اين دو را از شما بخواهم؛ اما غم دورى از شما باعث شد فراموش كنم .

امام بالشى را كه در كنارش بود ، بلند كرد و پيراهنى سپيد به سپيدى بال كبوتران صلح و سى سكه نقره مسكوك به نام رضا ( ع ) بيرون آورد و گفت : « بيا ريّان ! مال تو است . »

ريّان بار ديگر برخاست .

_ ريّان !

_ بله سرورم !

_ آيا مى دانى هنگامى كه عيسى بن مريم پيامبر شد ، سنش از سن جواد من_زمانى كه به امامت مى رسد_كمتر بود ؟ ! ( 153 )

ريّان دريافت كه حضرت خبر درگذشتش و مژده استمرار امامت را به وى مى دهد . چشمانش از اشك لبريز شد . زير لب خواند : « دودمانى كه برخى از آن ها از نسل بعض دگرند » ؛ ( 154 ) « خدا داناتر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد . » ( 155 )

اين پرسش در ذهنش جوشيد : « چرا

رضا ( ع ) اين مطلب را به من مى گويد ؟ »

ريّان پاسخ اين پرسش را ماه ها بعد دانست؛ هنگامى كه اندوه ، خانه هاى شيعيان بغداد را در برگرفت وآشوب « بركه زلول » ( 156 ) برپاشد .

تهديد مامون به امام جهت پذيرش ولايتعهدي

نگرشى بر تاريخ در كتابهاى تاريخى چنين مى خوانيم كه مامون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد ( 1 ) ، ولى امام شديدا از پذيرفتن آن خوددارى نمود . مدتها مامون مى كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند ، ولى موفق نمى شد . مى گويند اين كوششها به مدت دو ماه در « مرو » ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وى امتناع مى ورزيد . ( 2 )

مامون به امام مى گفت : « . . . اى فرزند رسول خدا ، من به فضيلت ، علم ، زهد ، پارسايى و خدا پرستيت پى بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارترى . . . » .

امام پاسخ داد : « با پارسايى در دنيا اميد نجات از شر آن را دارم ، با خويشتن دارى از گناهان ، اميد دريافت بهره ها دارم ، و با فروتنى در دنيا مقام عالى نزد خدا مى طلبم . . . »

مامون مى گفت : مى خواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم ؟ !

امام پاسخ داد : اگر اين خلافت از آن تست ، پس تو حق ندارى اين جامه خدايى را از تن خود به در آورده بر قامت شخص ديگرى بپوشى ، و اگر خلافت مال تو

نيست ، پس چگونه چيزى را كه مال تو نيست ، به من مى بخشايى ؟ » ( 3 )

با اين همه مامون گفت : تو ناگزير از پذيرفتن آنى ! !

امام پاسخ داد : هرگز اين كار را با طيب خاطر نخواهم كرد . . .

روزها و روزها مامون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مى فرستاد و بالاخره هم مايوس شد از اينكه امام خلافت را از وى بپذيرد .

روزى ذوالرئاستين ، وزير مامون ، در برابر مردم ايستاد و گفت : شگفتا ! چه امر شگفت آميزى مى بينم ! مى بينم كه اميرالمؤمنين مامون خلافت را به رضا تفويض مى كند ، ولى او نمى پذيرد . رضا مى گويد : در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويى براى آن ندارم . . . من هرگز خلافت را اينگونه ضايع شده نيافتم » . ( 4 ) .

پذيرفتن وليعهدى با تهديدتلاش مامون براى متقاعد ساختن امام از كتابهاى تاريخ و روايت چنين بر مى آيد كه مامون به راههاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مى كرد . از زمانى كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاشها شروع شد و پيوسته مامون با وى مكاتبه مى كرد كه آخر هم به نتيجه اى نرسيد .

سپس « رجاء بن ابى ضحاك » را كه از خويشان فضل بن سهل بود ( 5 ) ، مامور براى انتقال امام به مرو كرد . امام را برغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آنجا مامون دوباره كوششهاى خود را شروع كرد . مدت دو ماه كوشيد و حتى به

تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مى كرد ، ولى امام هرگز زير بار نرفت . تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آنگاه با نهايت اكراه و در حالى كه از شدت درماندگى مى گريست ، مقام وليعهدى را پذيرفت .

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجرى انجام گرفت

تواضع حضرت رضا ( ع )

ياسر ، خادم آن حضرت مي گويد حضرت رضا هميشه با خدمه و كارگرهاي خود غذا مي خورد و دوست داشت كه با آنها بنشيند و صحبت و درد دل كند . بعضي از ناآگاهان به اين كار حضرت ايراد مي كردند و حضرت مي فرمود : انّ الرب تبارك وتعالي واحد والاب واحد والام واحده والجزاء بالاعمال .

پروردگار ، پدر ، و مادر ، يكي است و فضيلت فقط و فقط به كردار است .

توحيد

بزنطى عليه الرحمة نقل مى كند : مردى از ماوراء نهر بلخ خدمت امام رضا ( ع ) آمد و گفت : از شما سؤالى مى كنم اگر جواب داديد به امامتان معتقد خواهم بود ، حضرت فرمود : از هر چه مى خواهى بپرس .

گفت : مرا از خدايت خبر بده ، در كجا بوده و چطور بوده و بر چه چيز تكيه كرده بوده است ؟ امام ( ع ) فرمود : « انّ اللّه اَيّنَ الأَينَ بلاأينٍ و كَيّفَ الكْيفَ بلا كيفٍ و كان اعتمادُه على قدرته » .

يعنى خداوند به وجود آوردنده مكان است بى آنكه مكانى داشته باشد و به وجود آورنده كيفيت است بى آنكه كيفيتى داشته باشد و اعتمادش بر قدرتش بود ، ( خدا لامكان است ، مكان از عوارض جسم است ، خدا جسم نيست ، كيفيت ، مخلوق خداست ، لازمه اش محدود بودن است ، خدا بى انتها است ، خدا بر قدرت خود ايستاده ، هستى را از جايى دريافت نكرده است ) .

آن مرد چون اين جواب را شنيد برخاست ، سر مبارك امام را

بوسيد و گفت : « اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله و ان عليا وصى رسول الله والقيّمُ بعده بما أَقام به رسول الله و انّكم الائمة الصادقون و انك الخلف بعدهم » 17 ظاهراً آن مرد از فلاسفه بوده و از جواب امام ( ع ) پى به دانايى و امامت آن حضرت برده است

جلب دانشمندان جهت مغلوب كردن امام ( ع )

از جمله اقدامات مامون پس از ولايتعهدى امام رضا عليه السلام اين بود كه علما ، دانشمندان ، رؤساى مذهبى يهود ، نصارى ، صابئه ، اصحاب زردشت ، نسطاس رومى ( 1 ) و ديگران را جمع كرد تا با مطرح كردن سؤالات كلامى و اعتقادى امام را مغلوب ساخته و به خيال خود حضرت را در جمع علما و دانشمندان رسوا كند .

شيخ صدوق ( ره ) از احمد بن على روايت كرده كه گفت : « از ابوالصلت هروى پرسيدم كه چگونه مامون با آن اكرام و محبتى كه نسبت به امام اظهار مى كرد و او را وليعهد خود گردانيده بود ، راضى به قتل امام شد ؟ ابوالصلت گفت : مامون بدين جهت اين محبت ها را مى نمود و ولايتعهدى را واگذار كرد تا مردم تصور كنند كه امام به دنيا رغبت پيدا كرده و محبتش درقلوب مردم كم شود ، اما چون ديد كه اين كار باعث ارادت و اخلاص مردم شده ، علماى تمام فرق را از يهود ، نصارى ، مجوس ، صابئان ، براهمه ، ملحدان ، دهريان و علماى تمام ملل و اديان را جمع كرده كه با آن حضرت مباحثه و مناظره نمايند . شايد

كه بر او غالب گشته و در آن حضرت عجز و نقصى ظاهر شود و به اين سبب اعتقاد مردم نسبت به امام سست شود و اين نقشه و تدبير نيز برخلاف مقصود او نتيجه داد و تمام آن ها شكست خورده و به فضيلت آن حضرت اقرار و اعتراف كردند .

جنبش هاى سياسى در عصر امام

جنبش حسان بن مجالد همدانى

در سال 148 هجرى ، حسان بن مجالد همدانى ، همراه گروهى از خوارج ، در روستايى به نام بافخارى در حوالى شهر موصل ، بر منصور عباسى شوريد . لشكر موصل به فرماندهى صقر بن نجده به جنگ وى رفت ، اما در برابر او تاب نياورد . شورشيان وارد موصل شدند و شهر را به آتش كشيدند . از آنجا به رقه رفتند و چندى با خوارج عمان همداستان گشتند . ياران حسان بار ديگر به موصل تاختند و با صقر بن نجده ، بلال قيسى و حسن بن صلاح درگير شدند . اين بار نيز صقر گريخت ، بلال كشته شد و حسن ، چون همدانى بود ، زنده ماند و از همين رو ، برخى از ياران حسان از او گسستند .

منصور عباسى در آغاز بر آن شد تا آنان را سركوب كند ، ولى ابوحنيفه ، ابن ابى ليلى و ابن شبرمه او را از كشتار موصليان باز داشتند .

جنبش استادسيس

در سال 150 هجرى ، استادسيس ، سيصد هزار جنگجو از ميان مردم هرات ، بادغيس ، سيستان و ديگر ولايات خراسان گرد آورد و پس از شورشى فراگير ، بر بيشتر منطقه خراسان چيره شد . منصور ، خازم بن خزيمه را به نبرد با او گسيل داشت و او استادسيس و فرزندش را دستگير كرد و بسيارى از ياران وى را كشت و خود او را به قتل رساند .

جنبش بربريان

دز سال 151 هجرى ، عمرو بن حفص ، فرماندار منصور در قيروان ، حبيب بن حبيب را به جاى خود گذاشت و به زاب رفت . بربريان بر حبيب شوريدند و او را كشتند .

همين امر سرچشمه جنبشى شد كه سراسر افريقا را فرا گرفت و فرمانداران منصور در آن خطّه ، يك يك از آن سرزمين رانده شدند .

جنبش شقنا

در سال 151 هجرى ، معلمى از بربريان به نام شقنا بن عبدالواحد ، كه خود را عبدالله بن محمد و از تبار امام حسين عليه السلام مى خواند ، در شرق اندلس قيام كرد و گروهى را پيرامون خود گرد آورد و در كوهى پناه جست و گاه به قصد چپاول ، از آن سرازير مى شد . تا سال 160 كسى را ياراى رويارويى با او نبود و شقنا هر روز بر قلمرو خود مى افزود . در اين سال ، دو تن از همراهانش ، با نيرنگ او را كشتند و سر بريده اش را نزد فرماندار اندلس بردند .

جنبش ابوحاتم اباضى

در سال 151 هجرى ، يعقوب بن كندى ، معروف به ابوحاتم اباضى ، همراه جمعى از خوارج ، در طرابلس شوريد . عمروبن حفص ، فرماندار منصور در قيروان ، لشكرى گسيل داشت ، ولى ابوحاتم آنان را محاصره كرد . پس از چندى ، عمروبن حفص خود به نبرد با ابوحاتم شتافت ، اما در سال 153 به دست وى كشته شد . سرانجام منصور عباسى سپاهى با شصت هزار جنگجو فرستاد و در سال 155 هجرى ابوحاتم كشته شد و شورش خوابيد .

جنبش هاشم بن اشتاختج

در سال 152 هجرى ، گروهى از مردم افريقا و سپاهيان خراسانى ، به فرماندهى هاشم بن اشتاخنج ، در افريقا خروج كردند و محمد بن اشعث ، فرماندار منصوب از جانب منصور را بيرون راندند و فردى به نام عيسى بن موسى خراسانى را بر خويش گماردند .

سپاه منصور با او نبرد كردند و هاشم را نزد منصور بردند و به دستور وى ، او را كشتند .

جنبش عمروبن شداد

در سال 156 هجرى ، عمروبن شدّاد در بصره شورش كرد و هيثم بن معاويه نماينده منصور عباسى در بصره با او به نبرد برخاست و بر او چيره شد و فرمان داد تا دستها و پاهاى او را بريدند ، گردنش را زدند و بر دارش آويختند .

جنبش مقنّع

در سال 159 هجرى ، فردى كه ادعاى الوهيت مى كرد و به تناسخ ارواح باور داشت ، روى خود را پوشاند و در خراسان قيام كرد . از اين رو به مقنّع شهرت يافت . گروهى بى شمار بر پيروى از او ، در قلعه هاى بسنام و سنجره گرد آمدند و به چپاول اموال مسلمانان پرداختند . پس از درگيريهاى فراوان ، در سال 161 هجرى ، معاذ بن مسلم ، فرمانده سپاهيان مهدى عبّاسى آنان را محاصره كرد . مقنّع و خانواده اش ، با خوردن زهر ، خود را نابود كردند .

شورش خراسانيان

در سال 159 هجرى ، فرماندهان سپاه عبّاسى در خراسان به پا خاستند و خواهان بركنارى عيسى بن موسى از ولايتعهدى شدند . آنان در شورش خود ، خواستار آن شدند كه مهدى فرزندش موسى را به ولايتعهدى برگزيند . پافشارى عيسى بر منصب خود ، از يك سو موجب ناخرسندى سپاهيان و درنتيجه ، گسترش قيام شد و از سوى ديگر باعث گرديد تا مهدى با پرداخت يك ميليون درهم و واگذارى آباديهاى فراوان به عيسى ، او را به دست كشيدن از منصب ولايتعهدى وادارد . امّا در هر حال ، حكومت پس از مهدى به هيچ يك وفا نكرد و هارون الرشيد زمام فرمانروايى را به كف گرفت .

جنبش يوسف برم

در سال 160 هجرى ، يوسف بن ابراهيم ، معروف به يوسف برم ، در بخارا پرچم مخالفت با مهدى عبّاسى را برافراشت و مردمانى را گرد خود فراهم آورد . برخى وى را از خوارج حروديه دانسته اند كه شهرهاى بوشنج و مرورود را تصرّف كرد و آن گاه بر طالقان و جرجان چيره شد .

مهدى عبّاسى ، يزيد بن مزيد را براى جنگ با او به خراسان فرستاد و او يوسف را به اسارت نزد مهدى آورد . مهدى ، هرثمة بن اعين را فرمان داد تا يوسف و جمعى از يارانش را بكشد و سرهاى آنان را بر فراز دجله بياويزد .

جنبش سرخ جامگان گرگان

در سال 162 هجرى ، گروهى از سرخ جامگان گرگان ، به رهبرى فردى به نام عبدالقهّار در طبرستان شوريدند و در ميان مردم منطقه ، كشتارى گسترده به راه انداختند . عمرو بن علاء به جنگ آنان شتافت و با به قتل رساندن سركرده ايشان ، شورش را فرونشاند .

جنبش خراسانيان

در سال 166 هجرى ، زمانى كه مهدى عبّاسى ، مسيّب بن زهير را به فرماندارى خراسان گماشت ، مردم آن منطقه با او از سر ناسازگارى درآمدند و با قيام خود ، خواهان بركنارى مسيّب شدند . شورش به حدّى گسترده و خطرناك شد كه مهدى ، به ناچار ، مسيّب را از فرماندارى خراسان بركنار كرد و فردى ديگر به نام ابوالعبّاس فضل بن سليمان طوسى را به جاى او نشاند ، بدين ترتيب ، در خراسان آرامش حكمفرما شد .

جنبش شهيد فخّ

در سال 169 هجرى ، حسين بن على بن حسن از تبار امام حسن مجتبى عليه السلام ، در محلّى به نام فخّ قيام كرد و از مردم خواست تا براى پياده كردن كتاب خدا و خرسندى از حكومت فردى از خاندان پيامبر صلّى الله عليه و آله ، با او بيعت كنند .

وى همراه سيصد نفر از ياران خود ، از مدينه بيرون آمد و روانه مكّه شد و هنگامى كه در منطقه فخّ با ياران و سپاهيان عبّاسى درگير شد ، با تير حمّاد ترك از پاى درآمد . همو ، آن گاه سر از بدن حسين ، معروف به شهيد فخّ ، جدا كرد و آن را نزد هادى عبّاسى در بغداد فرستاد .

جنبش حصين

در سال 175 هجرى ، يكى از مواليان قيس بن ثعلبه ، به نام حصين ، در خراسان خروج كرد . حاكم سيستان ، عثمان بن عماره ، سپاهى را براى سركوبى وى گسيل داشت ، امّا حصين بر سپاه اعزامى چيره شد و شهرهاى بادغيس ، بوشنج و هرات را به تصرّف خود درآورد . با نيرو گرفتن شورشيان ، هارون الرشيد به غطريف فرمان داد تا قيام را سركوب كند و او داود بن يزيد را در رأس سپاهى دوازده هزار نفرى به نبرد حصين فرستاد ، امّا شورشيان ، با جمعيّتى حدود شصت نفر ، سپاه داود را به پذيرش شكست واداشتند . سرانجام ، دو سال پس از آغاز شورش ، در سال 177 هجرى ، حصين به قتل رسيد و آشوب فرو نشست .

جنبش يحيى بن عبدالله

در سال 176 هجرى ، يحيى بن عبدالله ، پسرعموى شهيد فخّ كه در قيام وى مشاركت داشت و پس از سركوب آن جنبش ، پنهانى مى زيست ، هفت سال پس از شهادت دوستان خود ، در ديلم به پا خاست و به دليل بهره مندى از مراتب فضل و دانش ، گروهى بى شمار به او پيوستند . پس از آن كه فضل بن يحيى برمكى از سوى هارون الرشيد به فرماندارى ديلم گماشته شد ، يحيى بن عبدالله را يافت و با وى از در سازش درآمد و او را همراه جمعى از يارانش نزد هارون به بغداد فرستاد ، و همگى در زندان بغداد به ديار باقى شتافتند .

حنبش عطّاف بن سليمان

در سال 177 هجرى ، يكى از مردان دلير و گستاخ موصل ، به نام عطّاف بن سليمان ، چهارهزار نفر از موصليان را گرد خود آورد و تا آنجا پيش رفت كه از ايشان باج و خراج ستاند . وقتى حاكم موصل ، كه محمد بن عبّاس هاشمى ، يا عبدالملك بن صالح بود ، از رويارويى با عطّاف بهره اى تبرد ، هارون الرشيد شخصاً رو به موصل آورد و با ويران ساختن ديوار شهر ، شورش را سركوب كرد .

جنبش محمد عمركى

در سال 180 هجرى ، جماعتى از سرخ جامگان گرگان قيام كردند و با ايجاد رعب و جوّ ناامنى ، به راهزنى پرداختند ، به كاروانهاى حاجيان خراسانى يورش بردند و با كشتن جمعى از مسافران ، آنان را از ادامه راه بازداشتند . عامل اصلى اين شورش ، محمد عمركى بود . على بن عيسى بن ماهان گزارش اين رويداد را به هارون الرشيد نوشت و هارون فرمان داد تا محمد عمركى را از پاى درآورند . سپاهيان على بن عيسى بن ماهان به تعقيب محمد عمركى پرداختند و سرانجام او را در مرو به قتل رساندند و بدين ترتيب ، زبانه هاى اين شورش فرو نشست .

جنبش تمام بن تميم

در سال 181 هجرى ، گروهى از مردم تونس به رهبرى تمام بن تميم ، براى اعلام ناخرسندى خود از بدرفتارى محمدبن مقاتل ، فرماندار هارون در شمال آفريقا ، بر ضدّ او شوريدند و سپاه او را شكست دادند ، به گونه اى كه به قيروان گريخت . ياران تمام در پى محمد بن مقاتل به قيروان رفتند و شهر را در اختيار خود گرفتند و محمّد بن مقاتل را امان دادند تا از افريقا خارج شود . جندى بعد ، ابراهيم بن اغلب تميمى براى سركوب شورش تمام وارد عمل شد و او ناچار قيروان را واگذاشت و به تونس گريخت . محمد بن مقاتل بار ديگر او را به نبرد فراخواند و اين بار تمام را محاصره كرد و او را به پذيرش شكست واداشت ، ولى سرانجام او را امان داد . هارون الرشيد به پاس خدمت ابراهيم بن اغلب او

را به ولايت افريقا برگزيد و به اين گونه ، زمامدارى شمال افريقا به دودمان اغلبيان رسيد .

جنبش ابوالخصيب

در سال 183 هجرى ، وهيب بن عبدالله نسائى ، معروف به ابوالخصيب در منطقه نساء از نواحى خراسان قيام كرد و دامنه شورش وى كه تا سال 185 هجرى ادامه يافت . شهرهاى ابيورد ، توس و نيشابور را فرا گرفت و همه اين شهرها به تصرّف شورشيان درآمد . مرو نيز محاصره شد ، امّا على بن عيسى بن ماهان در مرو به مقابله با آنان پرداخت . خاندان ابوالخصيب را به اسارت گرفت و به سال 186 وى را در مرو كشت .

جنبش حمزه شارى

در سال 185 هجرى ، حمزه شارى كه از خوارج بود ، در بادغيس شورش كرد . عيسى بن موسى عامل عبّاسيان در منطقه ، به نبرد با وى شتافت ، امّا فراوانى پيروان حمزه موجب شد كه عيسى تنها با كشتارى گسترده بتواند آشوب را فرونشاند ، از اين رو ، آنان را تا زابلستان و كابل و قندهار تعقيب كرد و ده هزار تن از ياران حمزه شارى را از پاى درآورد و شورش را با شكست روبرو ساخت .

جنبش مردم طبرستان

در سال 185 هجرى ، مردم طبرستان ، به انگيزه بركنارى مهرويه رازى ، كه از سوى هارون الرشيد به فرماندارى منطقه منصوب شده بود ، به پا خاستند و خود ، عبدالله بن سعيد خرشى را به جاى او نشاندند و چون به هدف خود دست يافتند ، آرام گرفتند .

جنبش رافع

در سال 190 هجرى ، فردى به نام رافع ، نوه نصربن سيّار ، در سمرقند نداى مخالفت با حاكميّت عباسيان سر داد و هارون الرشيد را از خلافت بركنار دانست . على بن عيسى بن ماهان كه از جانب هارون فرماندارى منطقه را بر عهده داشت ، به مقابله با او پرداخت و سرانجام هرثمة بن اعين از سوى هارون براى نبرد با وى گسيل شد . سمرقند كه كانون شورشيان بود ، به محاصره درآمد و رافع و گروهى از ياران و بستگان و همرزمانش به قتل رسيدند و شهر از اشغال خارج شد .

جنبش ابوعُمَيطر

در سال 195 هجرى ، فردى از تبار يزيد بن معاويه ، به نام على بن عبدالله بن خالد ، معروف به ابوعُمَيطر در شام برخاست و ادّعاى حكومت كرد ، جمعى از مردم آن خطّه نيز به او پيوستند و سليمان بن منصور ، فرماندار شام را از سرزمين خود راندند . محمد بن صالح ، در رأس سپاهى به نبرد با ابوعُمَيطر پرداخت ، او را گرفت و به زندان افكند ، امّا پس از جندى ، وى از زندان گريخت و پنهانى زيست و بار ديگر عبّاسيان بر شام چيره شدند .

جنبش نصربن سيّار

در سال 198 هجرى ، نصر بن سيّار بن شيث عُقَيلى ، كه پس از مرگ هارون الرشيد با فرزندش امين عبّاسى بيعت كرده بود ، از شكست امين آزرده شد و به انگيزه مخالفت با مأمون ، در ناحيه شمالى حلب ، در سرزمين مُضَر به شورش برخاست و بر منطق بسيارى چيره شد . وى گرچه در سال 198 در نبرد با طاهر ذواليمينين تاب پايدارى نياورد و عقب نشست ، در سال 199 امّا بار ديگر نيرو گرفت و حرّان را محاصره كرد . اين بار ، مأمون ، عبدالله بن طاهر را به جنگ او گسيل داشت و پس از يك سال مقاومت ، او را گرفت و به بغداد فرستاد .

جنبش ابن طباطباى علوى

در سال 199 هجرى ، محمد بن ابراهيم بن اسماعيل ( ديباج ) بن ابراهيم ، از تبار امام حسين عليه السلام ، معروف به ابن طباطباى علوى كه از پيشوايان زيديه بود ، مردم را با شعار الرضا من آل محمد به قيام براى عمل به كتاب و سنّت فرا خواند . قيام او در كوفه دو ماه بيش نپاييد و او كه رهبرى قيام را بر عهده داشت ، در سنّ بيست و شش سالگى بر اثر مسموميّت درگذشت و به پيروان خود سفارش كرد كه پس از او ، با على بن عبيدالله بن حسين پيمان بندند .

جنبش ابوالسرايا

در سال 199 هجرى ، جنبش سرى بن منصور شيبانى ، معروف به ابوالسرايا در عين التمر رخ داد و پس از بارها رويارويى با عبّاسيان ، مناطق پيرامون بغداد ، بصره ، واسط ، اهواز ، فارس و مدائن ، همگام با قيام ابن طباطباى علوى ، به تصرّف وى درآمد . به گونه اى كه براى اداره امور اين مناطق ، فرماندارانى به اين سو و آن سو گسيل داشت و مردمان را به پيروى از علويان فرا خواند . حسن بن سهل ، براى نبرد با وى ، هرثمة بن اعين را مأمور محاصره كوفه كرد ، امّا ابوالسرايا به قادسيّه و از آنجا به خوزستان گريخت و سرانجام در منطقه جلولاء طى نبردى با حمّاد كندغوش به قتل رسيد . قاتلان ، سر او را به مرو ، نزد مأمون فرستادند و پيكر او را به بغداد بردند و آن را بر فراز پل دجله آويختند .

جنبش بابك خرّمدين

به سال 200 هجرى ، در ادامه شورش خرّمدينان ، بابك در آذربايجان و ارمينيه به پا خاست و مردم را به شورش بر ضدّ عبّاسيان فرا خواند . پيش از او ، جاودان بن سهل ، با تبليغ آيين مزدك و اعتقاد به تناسخ ، بر عباسيان شوريده بود و اينك ، بابك با جانشينى او و با شعار خونخواهى ابومسلم خراسانى قيام كرد . شورش بابك ، كه تا نواحى همدان و اصفهان نيز گسترش يافت ، بيست سال به درازا كشيد و سرانجام در سال 223 ، افشين ، وى را گرفت و به بغداد برد و به دستور معتصم

عبّاسى در سامرّا به قتل رسيد .

جنبش زيد بن موسى

زيد بن موسى بن جعفر ، برادر امام رضا عليه السلام ، كه در جنبش ابوالسرايا نيز شركت داشت و از جانب وى به فرماندارى بصره و اهواز منصوب شده بود ، پس از سركوب قيام به زندان افتاد ، امّا چندى كه گذشت ، از زندان گريخت و در سال 200 هجرى در ناحيه انبار قيام كرد و بصره را به تصرّف خود درآورد . على بن سعيد ، از عوامل مأمون در منطقه ، با او به نبرد برخاست و با يورش به بصره او را دستگير كرد و نزد مأمون فرستاد . مأمون وى را با ميانجيگرى امام رضا عليه السلام بخشيد و رها كرد .

شورش عبّاسيان در بغداد

در سال 200 هجرى ، پس از اعلام ولايتعهدى امام رضا عليه السلام از سوى مأمون ، جمعى از عبّاسيان بغداد ، به مخالفت با اين اقدام مأمون برخاستند و خواهان انتخاب فردى از خاندان عبّاسيان شدند ، از اين رو ، ابراهيم فرزند مهدى عبّاسى مردم را به پيمان با خود فرا خواند و از جمله ، مطّلب بن عبدالله ، سدّى ، نصر و صيف به يارى او شتافتند و در خطبه نماز جمعه ، مأمون را از حكومت عزل كردند و پس از اعطاى لقب ( مبارك ) به ابراهيم ، با او بيعت نمودند . پس از يازده ماه و دوازده روز ، بغداديان بر ابراهيم شوريدند و با دستگيرى او ، شورش را فرو نشاندند .

چشمداشت مامون از پيشنهاد ولايتعهدي به امام

مقدمه

چشمداشت مامون از گرفتن بيعت براى ولايتعهدى امام رضا ( ع ) تامين هدفهايى بود كه به اجمال ذيلا بيان مى گردد :

نخستين هدف

احساس ايمنى از خطرى كه او را از سوى شخصيت امام رضا ( ع ) تهديد مى كرد . شخصيتى نادر كه نوشته هاى علميش در شرق و غرب نفوذ فراوان داشت و نزد خاص و عام - به اعتراف مامون - از همه محبوبتر بود . در صورت وليعهدى ، او ديگر نمى توانست مردم را به شورش يا هر گونه حركت ديگرى بر ضد حكومت ، دعوت كند .

هدف دوم

شخصيت امام بايد تحت كنترل دقيق وى قرار گيرد ، و از نزديك هم از داخل و هم از خارج اين كنترل بر او اعمال گردد ، تا آنكه كم كم راه براى نابود ساختن وى به شيوه هاى مخصوصى هموار شود . مثلا همانگونه كه گفتيم يكى از انگيزه هاى مامون در تزويج دخترش اين بود كه در زندگى داخلى امام مراقبى را بگمارد كه هم مورد اطمينان او باشد و هم جلب اعتماد بنمايد .

افزون بر اين ، چشمهاى ديگرى نيز از سوى مامون براى مراقبت امام رضا گماشته شده بودند كه تمام حركات و اعمال وى را گزارش مى كردند . يكى از آنها « هشام بن ابراهيم راشدى » بود كه از نزديكان امام به شمار رفته ، كارهايش همه به دست وى انجام مى گرفت . ولى هنگامى كه امام را به مرو بردند ، هشام با ذوالرئاستين و مامون تماس گرفت و موقعيت ويژه خود را به آنان عرضه كرد . مامون نيز او را بعنوان دربان امام قرار داد . از آن پس تنها كسى مى توانست امام را ملاقات كند كه هشام مى خواست . در نتيجه ، دوستان امام كمتر به او

دسترسى پيدا مى كردند . . . » ( 1 )

هدف سوم

مامون مى خواست امام چنان به او نزديكى پيدا كند كه براحتى بتواند او را از زندگى اجتماعى محروم ساخته ، مردم را از او دور بگرداند . تا آنان تحت تاثير نيروى شخصيت امام ، علم ، حكمت و درايتش قرار نگيرند .

از اين مهمتر آنكه مامون مى خواست امام را از شيعيان و دوستانش نيز جدا سازد تا با قطع رابطه شان با او به پراكندگى افتند و ديگر نتوانند دستورهاى امام را دريافت نمايند .

هدف چهارم

همزمان با آنكه مامون مى خواست خود را در پناه وجود امام از خشم و انتقام مردم عليه بنى عباس مصون بدارد ، همچنين مى خواست از احساسات مردم نسبت به اهلبيت - كه پس از برافروختن شعله جنگ بين او و برادرش پيوسته رو به تزايد نهاده بود - نيز به نفع خويشتن و در راه مصالح حكومت عباسى ، بهره بردارى كند .

به ديگر سخن ، مامون از اين بازى مى خواست پايگاهى نيرومند و گسترده و ملى براى خود كسب كند . او چنين مى پنداشت كه به همان اندازه كه شخصيت امام از تاييد و نفوذ و نيرومندى برخوردار بود ، حكومت وى نيز مى توانست با اتصال به او در ميان مردم جا باز كند .

دكتر شيبى مى نويسد : « امام رضا پس از وليعهد شدن ديگر تنها پيشواى شيعيان نبود ، بلكه اهل سنت ، زيديه و ديگر فرقه هاى متخاصم شيعه ، همه بر امامت و رهبرى وى اتفاق كردند » ( 2 ) .

هدف پنجم

نظام حكومتى در آن ايام نياز به شخصيتى داشت كه عموم مردم را با خشنودى به سوى خود جلب كند . در برابر آن افراد كم لياقت و چاپلوسى كه بر سر خوان حكومت عباسى فقط به منظور طلب شهرت و طمع مال گرد آمده بودند و حال و مالشان بر همگان روشن بود ، وجود چنان شخصيتى عظيم يك نياز مبرم بود . بويژه آنكه به لحاظ منطق در برابر هجوم علماى ساير اديان با شكست مواجه مى شدند . هنگام بروز ضعف و پراكندگى در دستگاه دولتى ، متفكران ساير اديان بر فعاليت خود بسى افزوده بودند .

بنابراين ، حكومت

در آن ايام به دانشمندان لايق و آزادانديش نياز داشت نه به يك مشت آدم چاپلوسى و خشك و تهى مغز . لذا مى بينيم كه اصحاب حديث متحجر را از خود مى راند ، و بر عكس ، معتزليانى چون « بشر مريسى » و « ابوالهذيل علاف » را به خويشتن جذب مى كرد . با اينهمه ، تنها شخصيت علمى كه درباره برترى علميش توام با تقوا و فضيلت ، كسى ترديد نداشت امام رضا ( ع ) بود . اين را خود مامون نيز اعتراف كرده بود . بنابراين ، حكومت به وى بيش از هر شخصيت ديگرى احساس نياز مى كرد .

هدف ششم

اوضاع پر آشوب آن زمان كه آشوب و بلوا و شورشها از هر سو مردم را فرا گرفته بود ، ايجاب مى كرد كه ذهن آنان را به طرقى از حقيقت آنچه كه در متن جامعه مى گذرد ، منصرف گردانند . تا بدين وسيله و با توجه به رويدادهاى مهم مشكلات حكومت و ملت كمتر احساس شود .

هدف هفتم

بنابر آنچه كه گفته شد ديگر براى مامون طبيعى بود كه مدعى شود - چنانكه در سند ولايتعهدى مدعى شده - كه هدف از تمام كارها و اقداماتش چيزى غير از خير امت و مصالح مسلمانان نبوده . حتى در كشتن برادرش نمى خواسته فقط به رياست و حكومت دست يابد ، بلكه بيشتر هدفش تامين مصالح عمومى مسلمانان بوده است . دليل بر اين ادعا آن است كه چون خير ملت را در جدا ساختن خلافت از عباسيان و تسليم آن به بزرگترين دشمن اين خاندان يافت ، هرگز درنگ نكرد و با طيب خاطر ، به گفته خويش ، اين عمل را انجام داد . بدين وسيله ، مامون كفاره گناه زشت خود را كه قتل برادر بود و بر عباسيان هم بسيار گران تمام مى شد ، پرداخت .

با اين عمل رابطه امت را با خلافت استوار كرده اعتمادشان را در اين راه جلب نمود ، بگونه اى كه دل و ديده مردم متوجه آن گرديد . مردم بدين امر دل بسته بودند كه دستگاه خلافت از آن پس با آنان و در خدمتشان خواهد بود .

در نتيجه ، مامون با اين شگرد توانسته بود براى هر اقدامى كه در آينده ممكن بود انجام دهد ، حمايت

مردم را جلب كند هر چند كه آن اقدام نامانوس و يا نا معقول جلوه نمايد .

بهر حال ، از آنچه كه گفتيم دو نتيجه به بار مى آيد :

نخست : پس از اين اقدامات از سوى مامون ، ديگر منطقى نمى نمود كه اعراب به دليل رفتار پدر يا برادر و يا ساير پيشينيانش باز هم از دست او عصبانى باشند . چه هر كس در گرو عملى است كه خود انجام مى دهد نه ديگرى .

چگونه بر اعراب روا بود كه مامون را مورد خشم خود قرار دهند و حال آنكه خلافت را به آنان يعنى به ريشه دارترين خانواده در ميانشان برگرداند ، و عملا نشان داد كه جز صلاح و نيكى براى عرب و غير عرب نمى خواهد .

از اين رو ، ديگر جاى شگفتى نبود اگر اعراب بيعت با امام رضا را با روحى سرشار از خشنودى پذيرفتند .

دوم : اما ايرانيان ، بويژه اهالى خراسان و كسانى كه شيعه علويان بودند ، براى مامون ادامه ياريش را تضمين كردند چه او برايشان بزرگترين آرزوها را عملى ساخته و ثابت كرده بود نسبت به شخصى كه محبوبترين انسانها نزد ايشان است ، مهر مى ورزد و اينكه در نظر او فرقى ميان عرب و عجم يا عباسى و غير عباسى وجود ندارد . او فقط به مصالح امت مى انديشد و بس .

هدف هشتم

مامون مى خواست با انتخاب امام رضا به وليعهدى خويش ، شعله شورشهاى پى در پى علويان را كه تمام ايالات و شهرها را فرا گرفته بود ، فرو نشاند . براستى همينگونه هم شد ، چون پس از انجام بيعت تقريبا

ديگر هيچ قيامى صورت نگرفت ، مگر قيام عبدالرحمن ابن احمد در يمن ، و تازه انگيزه آن ظلم واليان آن منطقه بود كه به مجرد دادن قول رسيدگى به خواستهايش ، او نيز بر سرجاى خود نشست .

در اينجا چند نكته را هم بايد افزود :

الف : موفقيت مامون تنها در فرو نشاندن اين شورشها نبود ، بلكه اعتماد بسيارى از رهبران و هواخواهانشان را نيز به سوى خود جلب كرد .

ب : به علاوه ، بسيارى از اين رهبران و پيروانشان با مامون بيعت هم كردند . اساسا بيشتر مسلمانان كه تا آن زمان مخالف او بودند ، از در اطاعت در آمدند . اين خود بدون ترديد يكى از بزرگترين آرزوهاى مامون بود .

ج : بيشتر قيامهايى كه بر ضد مامون صورت مى گرفت ، از سوى اولاد حسن بود ، بويژه آنانى كه آيين زيديه را پذيرفته بودند . لذا او مى خواست كه در برابر ايشان ايستادگى كرده ، براى هميشه خود و آيينشان را به نابودى كشاند .

در آن زمان ، مذهب زيديه بسيار رواج پيدا كرده بود و هر روز نيز دامنه اش گسترده تر مى شد . شورشگران زيدى نفوذ فراوانى در ميان مردم داشتند ، بطوريكه حتى مهدى يك نفر زيدى را به نام يعقوب بن داود ، به وزارت خود گماشته و تمام امور خلافتش را به دست وى داده بود . ( 3 ) .

مورخان اين مطلب را به صراحت نوشته اند كه اصحاب حديث همگى همراه با ابراهيم بن عبدالله بن حسن قيام كرده و يا فتوا به همياريش در اين قيام داده

بودند . ( 4 ) .

به هر حال ، چيزى كه براى مامون مهم بود تار و مار كردن زيديه و درهم شكستن شوكت و ارجشان ، از طريق اخذ بيعت با امام رضا ( ع ) بود . او حتى با دادن لقب « رضا » به امام قصد خلع شعار از آنان را كرده بود كه پيوسته از آغاز دعوت و قيام خويش فرياد بر آورده ، مى گفتند : « رضا و خشنودى خاندان محمد » ( 5 ) . در برابر اين شعار ، مامون به امام لقب رضا را داد تا به همه بفهماند كه اكنون رضاى خاندان محمد به دست وى تحقق يافته و ازين پس ديگر هر گونه دعوتى در اين زمينه خالى از محتواست . بدينوسيله بود كه مامون ضربه بزرگى به زيديه فرود آورد .

هدف نهم

پذيرفتن وليعهدى از سوى امام رضا ( ع ) پيروزى ديگرى هم براى مامون به ارمغان آورد . آن اينكه بدينوسيله توانست از سوى علويان اعتراف بگيرد كه حكومت عباسيان از مشروعيت برخوردار است . اين موضوع را مامون نيز خود به صراحت گفته بود : « ما او را وليعهد خود قرار داديم تا . . . ملك و خلافت را براى ما اعتراف كند . . . » .

جنبه منفى اين اعتراف از نظر مامون آن بود كه امام رضا ( ع ) با پذيرفتن اين مقام اقرار مى كرد كه خلافت هرگز به تنهايى براى او نيست و نه براى علويان بدون مشاركت ديگران . بنابراين ، مامون ديگر خوب مى توانست با همان سلاحى كه علويان در دست داشتند ،

با خودشان مبارزه كند . از آن پس ديگر دشوار بود كه كسى دعوت به يك شورش را عليه حكومتى كه اينگونه به مشروعيتش اعتراف شده بود ، اجابت كنند .

تازه مامون به نحوى برداشت كرده بود كه از اين اعتراف منحصر بودن حكومت براى عباسيان را نتيجه بگيرد و براى علويان هرگز بهره اى نبود . وليعهدى امام رضا ( ع ) فقط جنبه لطف و گشاده دستى داشت و به انگيزه ايجاد پيوند ميان خاندان عباسى و علوى صورت مى گرفت . هدف آن بود كه زنگار كدورتها از دل مردم بخاطر آنچه كه از سوى رشيد و اسلافش بر سر ايشان آمده بود ، زدوده شود .

لازم به تذكر است كه گرفتن اينگونه اعتراف از امام رضا ( ع ) بمراتب زيانبارتر و خطرناكتر بود بر جان علويان تا شيوه هاى كشتار و غارت و تبعيدى كه امويان عليه اين خاندان در پيش گرفته بودند .

هدف دهم

مامون ، به گمان خود ، از امام رضا قانونى بودن اقدامات خود را در مدت ولايتعهدى ، بطور ضمنى تاييد گرفت ، و همان تصويرى را كه خود مى خواست از حكومت و حاكم در برابر ديدگان مردم قرار داد . وى در تمام محافل تاكيد مى كرد كه فقط حاكم اوست و اقداماتش نيز چنين و چنان است . ديگر كسى حق نداشت آرزوى حكمران ديگرى بكند حتى اگر به خاندان پيغمبر تعلق مى داشت .

بنابراين ، سكوت امام در برابر اعمال هيات حاكمه در ايام ولايتعهدى ، بعنوان رضايت و تاييد وى تلقى مى شد . در آن صورت ، مردم براحتى مى توانستند هيت حكومت خود امام يا هر علوى

ديگرى كه ممكن بود روزى بر سر كار آيد ، پيش خود مجسم كنند . حال اگر قرار است كه شكل و محتوا و اساس يكى باشد و فقط در نام و عنوان اختلافى رخ دهد ، مردم چرا خود را به زحمت انداخته دنبال چيزى كه وجود خارجى ندارد ، يعنى حكومتى برتر و حكمرانانى دادگسترتر ، بگردند .

هدف يازدهم

پس از دستيابى به تمام هدفهايى كه مامون از وليعهدى امام رضا ( ع ) منظور كرده بود ، نوبت به اجراى بخش دوم برنامه جهنميش فرا مى رسيد . آن اينكه آرام آرام و بى آنكه شبهه اى برانگيزد به نابود ساختن علويان از طريق نابودى بزرگترين شخصيت ايشان ، اقدام كند . او بايد اين كار را بكند تا براى هميشه از منشا خطر و تهديد عليه حكومتش ، رهايى يابد .

مامون تصميم گرفت كه نظر مردم را از علويان برگرداند و حس اعتماد و مهرشان را از آنان بزدايد ، ولى البته به گونه اى كه احساساتشان را هم جريحه دار نكرده باشد .

اجراى اين هدف از آنجا شروع شد كه مامون كوشيد تا امام رضا ( ع ) را از موقعيت اجتماعى كه داشت ، ساقط گرداند . كم كم كارى كند كه به مردم بفهماند او شايستگى براى جانشينى وى را ندارد . اين موضوع را مامون نزد حميد بن مهران و گروهى از عباسيان به صراحت بازگو كرد .

مامون گمان مى كرد كه اگر امام رضا را وليعهد خويش گرداند ، همين رويداد به تنهايى كافى خواهد بود تا موقعيت اجتماعى امام در هم بشكند و ارجش پيش مردم فرو بيفتد .

زيرا مردم هر چند به زبان نگويند ، ولى عملا اين بينش را پيدا مى كنند كه امام با پذيرفتن مقام وليعهدى ثابت كرده كه اهل دنياست . مامون مى پنداشت كه اگر وليعهدى را به امام بقبولاند ، به شهرت امام لطمه وارد آورده و حس اطمينان مردم را نسبت به وى جريحه دار ساخته است ، چه تفاوت سنى ميان آن دو نيز بسيار بود ، يعنى امام بيست و دو سال از مامون بزرگتر بود و چون قبول ولايتعهدى را چنان سنى غير طبيعى مى نمود ، لذا مردم آن را حمل بر حب مقام و دنيا پرستى امام رضا ( ع ) مى كردند .

امام رضا ( ع ) نيز خود اين نقشه مامون را دريافته بود كه در جايى مى گفت : « . . . مى خواهد مردم بگويند : على بن موسى از دنيا رو برگردان نيست . . . مگر نمى بينيد چگونه به طمع خلافت ، ولايت عهد را پذيرفته است ؟ ! . . . » .

پي نوشتها

( 1 ) بحار / 49 / ص 139 - مستند الامام الرضا / 1 / ص 77 و 78 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 153 .

( 2 ) الصلة بين التصوف و التشيع / ص 256 .

( 3 ) البداية و النهاية / 10 / ص 147 و ساير كتابهاى تاريخى . به فصل « منبع خطر براى عباسيان » همين كتاب نيز مراجعه كنيد .

( 4 ) مقاتل الطالبين / ص 377 و صفحات ديگر آن و نيز ساير كتابها . برخى از محققان ، بر آنند

كه فقط اهل حديث كوفه در اين قيام شركت كردند ، ولى ظاهر آنست كه مراد همه اهل حديث بطور اطلاق باشد . اين را مقاتل الطالبين هم تاييد مى كند .

نكته شايان تذكر آنكه گروهى از اهل حديث و گروهى از زيديه امامت را بدانگونه كه شيعه اماميه باور دارند ، هنگام وليعهدى امام رضا پذيرفته بودند ، ولى سپس از اين عقيده برگشتند .

نوبختى در فرق الشيعة ص 86 مى نويسد :

« . . . گروهى از آنان به نام « محدثه » به فرقه مرجئه و اصحاب حديث پيوند داشتند و قايل به امامت حضرت موسى بن جعفر و سپس على بن موسى شده بدينگونه شيعه گرديدند . ولى اين نوعى تظاهر و به انگيزه رسيدن به هدفهاى دنيوى بود . چه آنان پس از درگذشت امام رضا ( ع ) از عقيده خود برگشتند . گروهى از زيديان نيز به امامت حضرت على بن موسى ( ع ) قايل گشتند و اين پس از اخذ بيعت وليعهدى از سوى مامون به نفع او بود . اينان نيز تظاهر مى كردند و براى دنيايشان به چنين عقيده اى گرويده بودند . لذا چون امام رضا ( ع ) در گذشت آنان نيز دست از اعتقاد خود شستند . . . » به قول شيبى ، گروهى از زيديان ، مرجئه و اهل حديث گرداگرد امام رضا ( ع ) را گرفتند . آنگاه پس از درگذشت امام دوباره به مذاهب خويش بازگشتند .

( 5 ) الآداب السلطانية ، فخرى / ص 217 - ضحى الاسلام / 3 / ص 294 - البداية و النهاية /

10 / ص 247 - طبرى ، ابن اثير ، قلقشندى ، ابوالفرج ، مفيد و هر مورخى كه ماجراى وليعهدى را در كتاب خود آورده . البته در اين باره متون ديگرى هم يافت مى شود كه علت تسميه رضا را به اين دليل دانسته است كه دوست و دشمن به شخصيت وى احترام مى گذاشتند

حرکت حضرت معصومه به سمت مرو

فاطمه بيش از اين نمى توانست شكبيا باشد . دلش براى مرو پرمى گشود . خبرهايى كه از بغداد مى آمد ، همه از ويرانى و شوربختى خبر مى دادند . برادرش در اين جهان ، تنهاى تنها بود . آخرين نامه اى كه به تازگى دريافت كرده بود ، همه موانع اين سفر را از ميان برداشته بود . اينك ، عزمى پولادين براى حركت داشت .

نامه ، گرچه به ظاهر شخصى بود؛ اما تنها خطاب به فاطمه نبود . رضا ( ع ) به تنهايى در دنياى پراندوهش مى زيست . تا وقتى كه او وليعهد بود ، عباسيان آرام نمى نشستند . مأمون بيش از اين نمى توانست پايدارى كند . حضرت نمى توانست به خليفه اى دل گرم باشد كه ديروز برادر خودش را كشته و بى گناهان بسيارى را از دم تيغ گذرانده بود . هنوز خون شورش گران كوفه و مكه خشك نشده بود . فاطمه ، برادرش را خوب مى شناخت . او ، مدينه را با اشك ترك كرده بود . نامه ، بسان فرياد يارى خواهانه يك انسان ستم ديده بود؛ انسانى كه تلاش مى كرد تا مسيرتاريخ را دگرگون سازد .

در سپيده دم يكى از واپسين روزهاى ماه

صفر_كه ماه ناپديد بود_كاروانى از علويان از مدينه خارج شد . پيشاهنگان كاروان ، برادران حضرت ، احمد ، محمد و حسين بودند . كاروانيان ، سه هزار تن بودند . مقصد شترها ، ابتدا بصره و سپس شيراز بود . ( 139 ) اگر مشكلى پيش نمى آمد ، مقصد بعدى ، كرمان بود . كسى نمى دانست كاروان چرا آهنگ چنين مسير كويرى را داشت . آيا برادران امام ، قصد داشتند در طول راه ، ياران بيشترى را با خود همراه كنند ؟

لحظه به لحظه بر تعداد كاروانيان افزوده مى شد . در مسير پرخار و خطر ، مردان شهرها و آبادى هاى ميان راه به آن ها مى پيوستند . هنگامى كه كاروان به نزديكى شيراز رسيد ، تعداد مسافران پنج برابر شده بود . ( 140 )

كاروان فاطمه به سوى كوفه به راه افتاد . پس از گذشتن از ارتفاعات صخره اى ، به بيابان نجد ، سپس رفحا و بعد به كوفه رسيد . از فرات گذشت و به سوى همدان رهسپار شد : به سوى شرق و دره هايى ميان سلسله كوه هاى آسمان ساى . اين كاروان ، بيست و دو نفر علوى را با خويش داشت . كاروان سالاران ، فاطمه و برادرانش هارون ، فضل ، جعفر و قاسم بودند .

كاروان در هر آبادى يا شهر مى ايستاد و فاطمه ، از شكوه على ( ع ) مى گفت؛ آن على كه نامش درفش انقلاب ، گل دسته عدالت ، ديباچه كرامت و آزادگى بود . كسانى كه در جست و جوى

فرداى سبز بودند ، بايد به قافله اى مى پيوستند كه در آن سپيده دم خونين ، از محراب كوفه به راه افتاده بود .

فاطمه گفت : « از مادرم شنيدم كه فرمود : از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه فرمود : [در شب معراج ديدم] بر پرده اى نوشته اند : خوشا به حال پيرو على . و باز از او نقل كرده اند كه از پدرش روايت فرمود : آگاه باشيد كسى كه با عشق به خاندان آل احمد مرگش فرا رسد ، شهيد به شمار مى آيد .

و هم چنين مادرم فاطمه فرمود : هر كه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست ؟ و اين كه تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى [از همه جهت] برابرى ؟

آه اى غدير ! چگونه از حافظه تاريخ فروافتادى و با زدودن تو ، تمام زيبايى ها گم شدند .

آه اى عيدى كه هنگام تولد شهيد شدى !

آيا به خاطر آن بود كه رمزى براى روز امام و عيدى براى امامت شوى ؟

فاطمه ، غرق در شوربختى اى بود كه رازش را نمى دانست ، چگونه و چرا حق شكست خورده بود ؟ چرا آدميان در جاده هاى بدى به دنبال خوشبختى مى گشتند ؟ چرا در دره هاى آكنده از مار و تاريكى ، در جست و جوى آرامش بودند ؟ ! چرا بغداد با شنيدن خبر وليعهدى رضا ( ع ) ، ديوانه شد ؟ آيا بغداد آن قدر در مرداب گناه فروغلتيده بود كه به سدوم_شهر حضرت لوط ( س

) _تبديل شده بود ؟ در ذهن فاطمه ، سخنانى طنين افكنده بود كه روزى برادرش آن ها را گفته بود . آن روز كه مردم سخنان آسمانى در غدير را فراموش كرده بودند ، برادرش با خشم پيامبران فرموده بود :

« اى عبدالعزيز ! مردم نادان بودند و فريب خوردند . »

خداوند والا پيامبرش را نزد خود نخواند ، مگر آن گاه كه دينش را كامل ساخت و قرآنى را بر او فروفرستاد كه همه چيز در آن با جزئيات آمده است : ما هيچ چيز را در كتاب [لوح محفوظ] از نظر دور نكرده ايم ( 141 ) و آن را در فرجامين حج ، در غدير خم فروفرستاد : امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتش را بر شما تمام كردم و دين اسلام را بر شما پسنديدم . ( 142 )

امام . جوهره دين است . محمد ( ص ) از دنيا نرفت ، مگر آن گاه كه نشانه هاى دينش را براى مردم آشكار كرد و راهشان را هويدا ساخت . على را منصوب كرد . او از بيان آن چه كه مردم نياز داشتند ، فروگذارى نكرد كسى كه گمان مى كند خداوند والا دينش را تكميل نكرده ، قرآن را نپذيرفته است و كسى كه كتاب پروردگار را نپذيرد ، كافر است .

آيا مردم مقام امامت را مى شناسند و جايگاهش را در ميان امت مى دانند ؟ آيا براى برگزيدن آن ، حق گزينش دارند ؟ امانت [الهى ] ارجمندتر و والاتر وژرف تر از آن است كه مردم با انديشه

هايشان آن را دريابند ، به آن دست يابند و يا با انتخاب خود امامى را برگزينند . امامت مقامى است كه آفريدگار پس از آن كه ابراهيم خليل را به مقام نبوت و دوستى برگزيد ، وى را به اين سومين مقام انتخاب كرد . اين مقام ، شرافتى است كه پروردگار به او داد و فرمود : من تو را براى مردم امام قرار دادم .

ابراهيم گفت : آيا از تبار من هم هستند ؟

خداوند والا پاسخ داد : عهد من به ستمگران نمى رسد .

آيه ، امامت هر ستمگرى را تا روز رستاخيز باطل كرد .

امامت ، هم چنان در تبار ابراهيم بود و يكى پس از ديگرى قرن ها آن را به ارث مى بردند تا به پيامبر اكرم ( ص ) رسيد . آفريدگار فرمود : نزديك ترين مردم به ابراهيم ، همان كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و آنها پيامبر و مؤمنان هستند؛ و خداوند ، سرور مؤمنان است . ( 143 ) اين مقام ويژه بود تا اين كه به دستور خداوند ، على ( ع ) برگزيده شد و اين مقام در تبار برگزيده اش_كه پروردگار به آنان دانش و ايمان هديه داد_طبق فرموده خداوند : « و كسانى كه از دانش و ايمان برخوردار شده اند گويند بر وفق كتاب الهى تا روز رستاخيز درنگ كرده ايد » ( 144 ) ، استقرار يافت .

اين مقام ، تنها در ميان فرزندان على است؛ زيرا پس از محمد ، پيامبرى نيست [تا اين بار سنگين را بر دوش كشد]

.

امام ابر باران زا ، آفتاب درخشان ، سرزمين سينه گستر ، چشمه جوشان ، بركه و باغ است . امام ، امين ، دوست ، پدرى مهربان و برادرى پندآموز است . »

اين ها ، كلام امام بودند كه يك بار ديگر در ذهن فاطمه نجوا شدند . اشك در چشمان فاطمه به خاطر مردم حلقه زد؛ مردمى كه در درياى ظلمت و گمراهى دست و پا مى زدند .

كاروان به نزديكى ساوه رسيد . دى سرزمين پر فراز و نشيب ، جاى پاى كاروانيان ، خطوط اريبى ترسيم كرده بود .

حرم ما قم است

در آن صبح ابرى ، شهر همچون شبحى به نظر مى رسيد . خانه ها بى سايه بودند و كوچه ها را بدبختى فرا گرفته بود؛ به ويژه كوچه اى كه در آن شترى برمى خاست تا مسافرانش را به ناگزير كوچ دهد .

مردى پنجاه ساله به سوى مسجد پيامبر ( ص ) مى رفت . پسرش همچون سايه اى در پى اش بود . آسمان ، سنگين از ابر و چشم امام ، سنگين از اشك بود . او در برابر مزارى كه فرجامين پيام آور را در آغوش گرفته بود ، ايستاد . مرد كه سراپا سپيد پوشيده بود ، بسان ابر غمگين به نظر مى رسيد .

مردمى كه در مسجد بودند ، از گريستن فرزند محمد ( ص ) شگفت زده شدند . تو گويى غم ، جويبارى جارى در پاييز زمان بود . على در آن جا بود ، عطرپيامبران را استشمام مى كرد . او كمى جا به جا شد تا

برخيزد قدمى به عقب گذاشت؛ اما بار ديگر برگشت و خود را بر قبر افكند . ريشه اش در آن جا بود؛ جايى كه محمد ( ص ) چشمانش را فرو بسته بود چند لحظه گذشت . نا گاه مردى از سجستان گام پيش نهاد و گفت : « سرورم ! وليعهدى فرخنده ات باد . »

_ مرا رها كن . از كنار نيايم مى روم و در غربت مى ميرم . ( 60 )

مرد مبهوت شد تصميم گرفت همراه امام برود تا با چشمان خود ببيند كه چگونه پيش گويى هاى وى به وقوع مى پيوندد . محمد دست كوچكش را بر شانه پدر گذاشت . پدر برخاست . تو گويى خون تازه اى در رگ هايش جريان يافته بود . اميد تازه اى در دلش جوانه زده بود . فاطمه به او نگاه كرد . آن چه او را به برادرش پيوند مى داد ، تنها احساس خواهرى نبود . او به اين مى انديشيد كه زمانه چگونه اطرافيانش را يكى يكى ربوده بود . تو گويى روزگار گرگ ديوانه اى بود كه گوسفندان رؤياهايش را مى ربود؛ گوسفندانى كه به آسودگى در سرزمين سبز مى چريدند . ناگاه خشمى مقدس در دلش سر باز كرد؛ دلى تپنده كه به اندازه دنيا بود . امام برخاست . خاك آرامگاه را لمس كرد . پسرش را در آغوش گرفت؛ پسرى كه پروردگار گفت : « به او در عهد كودكى نبوّت بخشيديم . » ( 61 )

_ به تمام وكيلان و طرفداران دستور داده ام تا حرفت را پذيرا باشند و

از تو پيروى كنند . تو را به اصحاب مورد اطمينانم شناساندم . ( 62 )

شتربرخاست . كاروان سامان يافت . كشتى هاى بيابان چهره هاشان را به سوى جنوب كعبه چرخاندند . هنگامى كه از سرزمين ثنّيات الوداع گذشتند ، پدر به پسر فرمود : « دوست هركس خرد و دشمنش نادانى اوست . ( 63 ) بدان كه برترين انديشه آن است كه آدمى خويش را بشناسد . ( 64 )

از نشانه هاى ژرف انديشى در دين ، شكيبايى ، دانش و سكوت است .

خاموشى درى از درهاى فرزانگى است . سكوت ، دوستى مى آفريند . خاموشى رهنمونى به هر نيكى است . » ( 65 )

ياسر پيشكار ، گام فرا نهاد . شنيد كه امام مى گويد : « اين مردم در سه زمان بيشتر مى هراسند : روزى كه متولّد مى شوند و جهان را مى بينند؛ روزى كه مى ميرند و آن جهان و مردمانش را مى بينند و روزى كه برانگيخته مى شوند و فرمان هايى مى بينند كه در اين جهان نمى بينند . آفريدگار در اين سه مورد بر يحيى درود فرستاد و هراسش را برطرف كرد . پس گفت : « و درود بر او؛ روزى كه چشم به جهان گشود و روزى كه چشم فرو مى بندد و روزى كه زنده مى شود . » ( 66 )

نسيم شمالى وزيد و با خود صداى نى چوپانى را آورد . كاروان بيابان را در نورديد و به غدير خم رسيد . مسافران ، در نزديكى خيمه بار افكندند؛ چشمه اى

كه از پايين صخره اى مى جوشيد و سپس در درّه اى گسترده رها مى شد . مسافرانى كه در اين جا توقف مى كردند تخم خرماهايى را كه مى خوردند ، بر زمين مى ريختند . پس از مدتى درختان خرما رشد كردند . ( 67 ) ماه از پشت تپه هاى دور دست بالا آمد . مرد پنجاه ساله با انگشت گندم گونش اشاره كرد و گفت : « اين جاى پاى پيامبر خداست؛ همان جايى است كه ايستاد و فرمود : هر كه را من مولايم ، پس على مولاى اوست . آفريدگارا ! دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن بدارد . » ( 68 )

خاطره ها درخشيدند . دل هاى مسافران آرام گرفت؛ گويا آواى رسول آسمانى را مى شنيدند . عطر واژه گان مقدس همچنان در آسمان پراكنده بود . آواى جبرئيل شنيده مى شد :

_ امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم؛ زيرا دين اسلام را بر شما پسنديدم . ( 69 )

على ( ع ) به خواهرش نگريست . او به ماه بالاى تپه ها نگاه مى كرد .

على ( ع ) گفت : « شنيدم كه پدرم از پدر بزرگم امام صادق ( ع ) نقل كرد : پروردگار حرمى دارد كه مكه است . پيامبر ( ص ) حرمى دارد كه مدينه است . حرم اميرالؤمنين كوفه است . حرم ما قم است . به زودى بانويى از فرزندانم_كه فاطمه نام دارد_در آن

جا به خاك سپرده مى شود . كسى كه او را زيارت كند ( با داشتن ديگر شرايط ) ، به بهشت مى رود . »

پسرك به عمه اش نگاه كرد؛ عمه اى كه همچنان به ماه فراز تپه مى نگريست و تو گويى نماز مى خواند . او از جايش تكان نمى خورد . نسيم شبانه با دامن لباسش بازى مى كرد چندى نگذشت كه در آن سرزمين مقدس ، آبشارى از نماز جارى شد . واژگانى كه از آفريدگار ستايش مى كردند ، در آن تاريكى رؤيايى غروب مى درخشيدند . اندك اندك ستارگان در آسمان آشكار شدند . برخى از كاروانيان هيزم جمع كردند . صداى شكستن شاخه هاى خشك سكوت شب را مى خراشيد لحظاتى بعد دو آتشدان روشن شد؛ براى آشپزى و براى نور و گرما . بچه هاى كوچك به سوى تپه هاى شنى _ كه بادها آن ها را تراشيده بودند_ رفتند تا به بازى هاى كودكانه بپردازند .

حضرت ابوالحسن رضا ( ع ) در « نياج »

ابو حبيب نياجى 4 گويد : رسول خدا ( ص ) را در خواب ديدم كه به « نياج » آمد و در مسجدى كه حاجيان هر سال مى آمدند نشست گويا محضر ايشان رفته و سلام كرده و مقابلش ايستادم ، در پيش آن حضرت طبقى از برگ درختان خرماى مدينه بود و در آن خرماى صيحانى داشت . گويا رسول خدا مشتى از آن خرما را به من داد ، شمردم هيجده تا بود ، - پس از بيدارى - خوابم را چنين تأويل كرديم كه هيجده سال عمر خواهم كرد .

بعد از بيست روز

در زمينى بودم كه براى زراعت آماده مى كردند ، مردى پيش من آمد گفت : حضرت ابوالحسن رضا ( ع ) به « نياج » آمده و الان در مسجد نشسته اند . در اين بين ديدم كه مردى به ديدار آن حضرت مى روند ، من هم به زيارت آن بزرگوار شتافتم ، ديدم در محلى نشسته كه رسول خدا ( ص ) را در آنجا ديده بودم ، زير آن حضرت حصيرى بود مانند حصيررى كه در زير جدش بود . و در پيش وى طبقى از برگ درخت خرما و در آن خرماى صيحانى قرار داشت .

سلام كردم ، جواب سلامم را داد و از من خواست نزدش بروم ، مشتى از خرما به من داد كه شمردم هيجده تا بود ، گفتم : يابن رسول الله ( ص ) ! زياد بدهيد ، فرمود : اگر رسول خدا ( ص ) زياد داده بود ما هم زياد مى داديم « فقال لوزادكَ رسولُ اللّه لزدْناكَ » 5

حكومت و سياست در سيره امام رضا ( ع )

مقدمه

آن چه در حيات سياسى امام هشتم ( ع ) قابل توجه و دقت است , مسئله ى خلافت و ولايتعهدى است كه از طرف مأمون الرشيد خليفه عباسى به آن حضرت پيشنهاد شد و آن حضرت از پذيرفتن خلافت سرباز زد, و ولايتعهدى مأمون را به كراهت پذيرفت .

داستان آن به اختصار به روايت ابوصلت هروى چنين است : وى مى گويد : در مرو, خدمت امام رضا ( ع ) بودم و مامون به آن حضرت گفت : اى فرزند رسول خدا ( ص ) فضيلت , علم , زهد; پارسايى و عبادت

تو را مى دانم , و تو را در امر خلافت از خود شايسته تر مى دانم , مى خواهم خود را از خلافت عزل كنم و به تو بسپارم و به تو بيعت نمايم . امام ( ع ) فرمود :

اگر خلافت را خدا براى تو قرار داد, روا نيست لباسى را كه خدا در قامت تو راست كرد, بيرون كنى و به ديگران بدهى , و اگر از آن تو نيست چگونه آن را به من مى سپارى ؟ . مأمون گفت : چاره ى ندارى جز آن كه بپذيرى ! .

امام ( ع ) فرمود :

هرگز اين كار را نكنم , مأمون بالاخره از اصرار خود نااميد گرديد .

مأمون گفت :

وقتى كه خلافت را قبول نمى كنى , پس ولايتعهدى مرا قبول كن .

امام رضا ( ع ) فرمود :

پدرم از پدرانش روايت كرد كه من قبل از تو مى ميرم و با زهر شهيد مى شوم . مأمون اصرار كرد و امام ( ع ) اباء ورزيد, تا آن كه مأمون امام را تهديد كرد كه اگر ولايتعهدى مرا نپذيرى , گردنت را مى زنم , امام ( ع ) قبول كرد به اين شرط كه عزل و نصب نكند, و عملاً كارى را انجام ندهد, و سنت و شيوه اى را تغيير ندهد, و از دوربه حيث يك مشاور باشد, و مأمون با اين شرط موافقت كرد . اين جا جاى اين پرسش است در صورتى كه امامان شيعه ولايت و حكومت را حق خود مى دانستند و براى بدست گرفتن قدرت سياسى

تلاش مى كردند, پس چرا وقتى كه مأمون خلافت را به آن حضرت پيشنهاد مى كند, حضرت از قبول آن امتناع مى ورزد ؟ و ولايتعهدى را با اكراه مى پذيرد و شرط مى كند كه در امور مملكتى دخالت نكند ؟

بى ترديد كه خلافت و ولايتعهدى امر عظيمى بود كه دل ها بخاطر آن افسوس مى خرد, و براى انسان هاى آزمند, چه آرزوى بالاتر از اين منصب است كه حاكميت بر همه ى جهان اسلام را پيدا نمايد, و در هر جمعه و جماعات و منابر او از ياد شود, خصوصاً علويون كه در عصر بنى اميه و بنى عباس براى بدست گرفتن زمام حكومت در حال شورش و انقلاب بودند, ولى هم اكنون كه خلافت اسلامى دو دستى به سيد و آقاى آن ها تقديم مى شود, چگونه از پذيرفتن آن سرباز مى زنند ؟

اين وضعيت شك و سؤال را در دل ها بر مى انگيزد, در حالى كه همه ى مردم به اعلميت , اورعيت , افضليت و شايستگى امام براى خلافت اذعان داشتند, خصوصاً شيعه ها كه امام را معصوم مى دانستند, خصوصاً وقتى مأمون خلافت را پيشنهاد كرد, براى عامه ى مردم ثابت شد كه امام از هر كسى سزاوارتر به خلافت است . پس حتماً در پشت پرده رازها و رمزهايى است كه امام ( ع ) آن را مى داند و مردم نمى دانند . تحليل اين قضيه درايت سياسى امام ];ّّ5 ( ع ) را به خوبى روشن مى كند, كه آن حضرت با شيوه ى كه در پيش گرفت , مأمون را كه

داراى نبوغ سياسى بى نظيرى بود, كاملاً شكست داد, و تمامى نقشه هاى سياسى او را نقش بر آب كرد, تا آن كه مأمون آن حضرت را به شهادت رساند .

جاى اين پرسش هم هست كه مأمون چرا خلافت و ولايتعهدى را براى امام هشتم ( ع ) پينشهاد كرد ؟ آيا اين پيشنهاد صورت واقع را داشت يا يك بازى سياسى بود كه مأمون مى خواست از آن براى استحكام پايه هاى حكومت خود بهره گيرى نمايد ؟ آيا بنى عباس كه همه ى شورش هاى عليه خود را سركوب كردند, ابومسلم خراسانى را كه براى استقرار و استحكام حاكميت آن ها ششصد هزار نفر را بخاك و خون كشيده , از دم تيغ گذراند و با خاندان برمك چه كرد, امكان دارد كه با اخلاص و صداقت دست از خلافت بردارند ؟ مأمون كه به خاطر مسئله ى خلافت با برادرش امين جنگ داشت , آيا قابل باور است كه يكسره دست از همه ى امتيازات بردارد, و از اداره ى امور ممكلت منصرف شود و به گوشه ى بنشيند و به كارهاى شخصى خود بپردازد ؟ پى بردن به عمق قضيه ايجاب مى كند كه اولا منظور و هدف مأمون را از پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى بدانيم , وانگهى عكس العمل امام رضا ( ع ) را :

هدف و منظور مأمون

اما اول : هدف و منظور مأمون را بايد از خود او بشنويم , عده ى از عباسيان و ديگر پيروان مأمون بدو گفتند : اى اميرالمؤمنين ( ع ) چرا مى خواهى كه افتخار عظيم خلافت را از خاندان بنى عباس

خارج كرده و به خاندان على ( ع ) برگردانى ؟ با اين كار خود مقام على ابن موسى ( ع ) را بالا بردى و مقام خودت را پايين آوردى , و خود را به تباهى افكندى ؟ آيا هيچ كسى نسبت بخودش و حكومتش مانند تو جنايت مى كند ؟ مأمون گفت : به چند دليل دست به اين عمل زدم :

1 قدكان هذا الرجل مستتراً عنّا يدعوا الى نفسه , فاردنا نجعله ولى عهدنا ليكون دعائه لنا . يعنى : اين مرد بشكل پنهانى مردم را بسوى خود مى خواند; و من او را وليعهد خود كردم تا مردم را به سوى من دعوت نمايد . مأمون مى خواست با آوردن امام ( ع ) در تشكيلات عباسيان , فعاليت هاى آن حضرت را محدود كند, تا امام نه براى خود بلكه براى خلافت از مردم دعوت كند, و اين استقلال آل على را از بين مى برد .

2 وليعترف بالملك و الخلافة لنا . يعنى : تا بحكومت و خلافت ما اعتراف نمايد . قبول ولايتعهدى و راه يافتن ];ّّ5 امام هشتم ( ع ) در دستگاه خلافت , از ديدگاه عامه ى مردم ,اعتراف به مشروعيت حكومت بنى عباس بود و اين امتياز بزرگ براى آن ها بود و در اين صورت مخالفت ها و مخاصمت هاى علويان , خودبخود بنفع عباسيان حل مى شد .

3 وليعتقد فيه المفتونون به انه ليس مما ادعى فى قليل ولاكثير . يعنى : تا شيفتگانش از وى روى گردان شوند, وباور كنند كه او آنچنان كه ادعا داشت , نه

كم و نه زياد هيچ ندارد . مأمون مى خواست با تحميل ولايتعهدى ازمقام و منزلت معنوى امام ( ع ) كاسته شود, و حضرت رضا ( ع ) از نفوذ كلام بماند, و از چشم اطرافيانش ساقط شود, و ديگر كسى او را به عنوان يك چهره ى مقدس و منزه نشناسد, و در نتيجه اعتقاد مردم نسبت به آن حضرت ضعيف شده و اعتمادشان سلب گردد, چه خلافت از نظر مردم نوعى آلودگى تلقى مى شد, و وارد ساختن يك انسان مهذب در آن , باعث تنزل و سقوط اجتماعى او مى گرديد, از اين جهت بود كه به آن حضرت اعتراض كردند, و حضرت فرمود : قد علم الله كراهتى .

4 و قد خشينا ان تركناه على تلك الحال ان ينتفق علينا منه مالانسده و يأتى علينا منه ما لا نطيقه . يعنى : ترسيدم از آن كه اگر او را بحالش واگذارم , چنان رخنه ى دركار ما پديد آورد كه نتوانم آن را سد كنم , و چنان مشكل براى ما خلق كند كه تاب نياورم . با اين روش مى توانست فعاليت هاى امام را زير نظر بگيرد, از اين رو, مراقبان و محافظان زياد بر او گماشته بود, تا اخبار امام رضا ( ع ) را به سوى برسانند . والان اذا فعلنا به ما فعلنا و اخطئنا فى امره بما اخطائنا و اشرفنا من الهلاك بالتنويه به على ما اشرفنا, فليس يجوز التهاون فى امره , ولكنا نحتاج ان نضع منه قليلاً قليلاً حتى نصوره عند الرعية بصورة من لا يستحق لهذا الامر, ثم ندبر فيه

بما يحسم علينا مواد بلائه .

يعنى : حال كه در كار خود مرتكب خطا شده و خود را با بزرگ كردن او, در لبه ى پرتگاه قرار داده ام , نبايد دربارهء وى سهل انگارى كنيم , بدين جهت بايد كم كم از شخصيت و عظمت او بكاهيم , تا او را پيش مردم بصورتى درآوريم كه از نظر آن ها شايستگى خلافت را نداشته باشد, سپس درباره ى وى چنان چاره انديشى كنيم كه از خطرات او كه ممكن است متوجه ما شود, جلوگيرى كرده باشيم . 5 خاموش ساختن شعله هاى خشم و اعتراض مخالفين خصوصاً علويان , و وانمود ساختن علاقه و محبت خود نسبت به آل على ( ع ) براى جلب حمايت علويان هدف ديگر مأمون بود . زيرا شعله هاى جنگى كه بين امين و];ّّ5 مأمون بر سر خلافت برافروخته شده بود, اكثريت عباسى ها و شيعيان از امين پشتيبانى مى كردند, خصوصاً مخالفت شيعيان خراسان كه بيشتر نابودى مأمون را تهديد مى كرد, و شورش هاى ديگرى در كوفه و بصره و مدينه و مكه , عليه مأمون محسوس بود, مأمون اين وضعيت را كه درك كرد, هيچ وسيله اى كه براى بقاى حكومت او نافع باشد نديد, جز آن كه تظاهر به شيعى بودن كند, بدين سبب امام را به قبول ولايتعهدى مجبور كرد و مردم را به دوستى او مى خواند و پول رسمى را بنام او سكه مى زد و بدين وسيله شعله هاى خشم مردم را فرو مى نشاند . و خود مى گفت : ما ظننت ان احداً من آل ابيطالب يخافنى

بعد ما عملته بالرضا يعنى : گمان نمى كنم بعد از آن كه رضا را وليعهد خود قرار دادم , از احدى از آل ابوطالب بترسم .

عكس العمل امام هشتم ( ع )

اما عكس العمل امام هشتم ( ع )

1 مأمون از امام ( ع ) دعوت كرد كه با خانواده و دوستان خود بيايد, تا وانمود سازد كه پيشنهاد خلافت به او امر جدى است , و طبيعت قضيه يعنى تسليم شدن حكومت اقتضاء دارد كه امام در مرو, دير بنماند, پس بايد با خاندانش باشد, اما امام ( ع ) تنها آمد, و چنين رفتارى بى ترديد مى توانست كسانى را كه از مسايل سياسى آگاهى داشتند, بخصوص شيعيان را كه در ارتباط مستقيم با امام بودند, متوجه سازد كه اما اجباراً اين مسافرت را پذيرفته است .

2 امام ( ع ) با علم و آگاهى مخصوصى كه داشت , تاكتيك هاى مأمون را مى دانست كه مأمون فقط براى استقرار پايه هاى حكومت خود او را مى خواهد اما همين كه حكومت او استحكام يابد, مأمون كار خود را مى كند, لذا از قبولى پيشنهاد خلافت سرباز زد, و قبولى و لايتعهدى ماه ها بطول انجاميد تا آن كه امام تهديد شد و ازروى اكراه و اجبار آن را پذيرفت . ريان مى گويد : بر امام رضا ( ع ) وارد شدم و گفتم : يابن رسول الله ( ع ) مردم مى گويند : تو با اين زهد و تقوا چرا ولايتعهدى مأمون را قبول كردى ؟ حضرت فرمود : خدا مى داند خوش نداشتم , ولى خود را در معرض قتل

مى ديدم پس قبول كردم واى بر اين ها مگر نمى دانند كه يوسف نبى كه فرستادهء خدا بود, وقتى كه مضطر شد, تسلط بر دارايى مملكت را براى خود پيشنهاد كرد و گفت : اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم .

3 مأمون برخلاف شرطى كه از امام قبول كرده بود, مى كوشيد كه امام ( ع ) را در صحنه بكشاند, و از او براى خاموش كردن غائله ها بنفع خود استفاده نمايد, و امام ( ع ) شرط را به ياد او مى آورد . مأمون از امام ( ع ) خواست كه نامه ى به دوستانش كه كار را بر مأمون سخت كرده بودند, بنويسد و آنان را به آرامش بخواند, امام ( ع ) فرمود : من شرط كرده بودم كه در امور مداخله نكنم , و ازروزى كه ولايتعهدى را پذيرفته ام چيزى بر نعمتم افزوده نگشته است .

قبولاندن اين شرط همه ى فرصت هاى مأمون را از بين برد, و به هدف هايى كه مى خواست به آن برسد, نرسيد . مأمون مى خواست امام ( ع ) را در كارهاى خود شريك نمايد, و امام با عدم قبولى مسؤوليت , وضعيت ناهنجارى را كه محصول دو قرن بود, نپذيرفت .

4 امام ( ع ) در نيشابور در برابر ازدحام عظيمى , حديثى را ÙǠسلسله ى سند آن را به پيامبر مى رساند, خواند, و در آن توحيد را كه اساس عقيده و حيات است , مطرح كرد و خود را بعنوان شرط توحيد مطرح نمود, و با اين گفتار مشروعيت حكومت بنى عباس را

زير سؤال برد, و اين ضربه ى بزرگ ديگرى بود كه به مأمون وارد مى شد, زيرا منظور از اين شروط كه موجب تماميت توحيد است , نه خلافت است و نه ولايتعهدى , چون تا هنوز امام اين منصب را بعهده نگرفته است , بلكه منظور از اين شرط امامت و ولايت است .

5 امام رضا ( ع ) فرمود :

مأمون چيزى به من نداده است و آن چه را به من پيشنهاد مى كند حق من است .

6 در كيفيت بيعت , اثبات كرد كه مأمون كه خود را اميرالمؤمنين و خليفه ى رسول الله مى داند, تازه جاهل به احكام است حتى عقد آن چه را به امام سپرده است , نمى داند . و امام در اين مجلس بزرگ دست خود را طورى گرفت كه پشت دست طرف خودش باشد و روى دستش طرف مردم , مأمون گفت : دستت را دراز كن تا مردم بيعت كنند, حضرت فرمود : جدم رسول خدا ( ص ) اين چنين بيعت مى گرفت , پس مردم بيعت كردند . و قال الناس كيف يستحق الامامة من لايعرف عقد البيعة . كسى كه عقد بيعت را نمى داند چگونه مستحق امامت باشد ؟ 7 امام ( ع ) در وثيقه ى ولايتعهدى نوشت :

ان الله يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور .

خواست نظرها را متوجه بسازد كه كار به خيانت علنى كشانده خواهد شد . 8 اين اقدام امام ( ع ) حقانيت امامت ائمه ( ع ) و بطلان خلافت خلفاى پيشين را به اثبات رساند, و

امام در خطبه اش فرمود :

سپاس خداى را كه براى ما آن چه را كه مردم از بين برده بودند, حفظ كرد و آن چه را پست و بى مقدار كرده بودند, بالا برد, چنان چه هشتاد سال بر منبرهاى كفر, مورد سب و سرزنش قرار گرفته بوديم , فضايل و مناقب ما را ازمردم پوشيده نگهداشتند, و اموال هنگفتى براى دروغ بستن به ما, به مردم داده بودند, و با تمام اين احوال , خدا براى ما جز بلندى نام نخواست , و فضيلت ها را آشكار فرمود .

9 و اين فرموده ى امام ( ع ) كه :

اميرالمؤمنين كه خدا او را در رفتن راه راست كمك كند و در استقامت امرش توفيق دهد, از حق ما آن چه ديگران انكار كرده بودند, به رسميت شناخت و مرا به ولى عهدى برگزيد, و اگر من پس از او زنده ماندم , رياست كل را بعهده خواهم داشت .

گرفتن اعتراف است از مأمون به آن كه خلافت حق اهلبيت است و يكى از نكات اصلى مسئله كه امام ( ع ) آن را دنبال مى كرد, همين موضوع بود .

10 مأمون با تشكيل جلسات علمى و دعوت فقها, متكلمين , اهل حديث و . از طرفى علم دوستى خود را وانمود مى ساخت , اما منظور اصلى او اين بود كه شايد مسئله ى مشكلى متوجه آن حضرت شده و او را از پاسخ ناتوان بسازد, و بدين وسيله او را بى اعتبار نمايد, ولى نتيجه ى معكوس مى داد, و براى همه ثابت شد كه امام رضا (

ع ) سزاوارتر به خلافت است به جهت علم و فضلى كه دارد تا آن كه مأمون احساس خطر كرد و او را به فكر انداخت كه امام ( ع ) نه تنها درد او را دواء نمى كند, بلكه اوضاع را عليه او تحريك مى نمايد, و اين به شهادت آن حضرت منجر شد .

11 و بالاخره امام على ابن موسى الرضا ( ع ) در برابر پيشنهاد مأمون بيشتر از دو راه در پيش نداشت و آن اين كه يا بايد خلافت را قبول و به رأى خود عمل مى كرد و بما انزل الله حكم مى نمود; و از لازمه ى آن اين است كه بايد در كل نظام تغييرات بوجود بياورد, و عناصر فاسد را بكلى از دستگاه عزل كرده و عناصر صالح به جاى آن بگمارد, ولى تحقق اين كار مشكل بود, زيرا شيعيان هر چند زياد بودند, ولى آنچنان نيروى تعليم ديده و وفادارى ];ّّ5 كه بتوانند مسؤوليت ها را بپذيرند, و از عهده ى كشوردارى خوب بيرون آيند, و در برابر اعتشاشات و مخالفت هاى داخلى مقاومت نمايند, نبودند . زيرا مردم هر چند اهلبيت ( ع ) را دوست داشتند, ولى كاملاً تربيت اسلامى صحيح نشده بودند, و از مردمى كه در جو حكومت بنى اميه و بنى عباس تربيت شده و به فرهنگ آنان خو گرفته اند, نبايد انتظار داشت كه چنين اصلاحات ريشه دارى را تحمل كرده و از حكم تخلف ننمايند . بگذاريم از آن كه پيشنهاد مأمون از روى صدق و اخلاص نبود, و تهديد بقتل شاهد آنست چه اگر كسى به

امامت امام ( ع ) به راستى معتقد باشد, او را تهديد بقتل نمى كند و همچنين برگرداندن امام ( ع ) از نيمهء راه و اجازه ندادن براى نماز عيد .

راه ديگرى كه براى امام ميسر بود, همين بود كه از خلافت خود را سبك دوش نمايد, و ولايتعهدى را بپذيرد با همين شروط كه مطرح كردند و اين اصولى ترين روشى بود كه بازى هاى سياسى مأمون را كاملاً خنثى نمود .

پي نوشتها

1 بحارالانوار : مجلسى , محمد باقر, ج 48 ص 134به نقل از علل الشرايع و عيون اخبارالرضا .

2 پيشين , جعفريان , ج 2 ص 76به نقل از تاريخ الحكماء : ص 221 حيات امام رضا ( ع ) : ص 222

3 همان , ج 2 ص 76به نقل از عيون اخبار الرضا : ج 2 ص 151

4 همان , ج 2 ص 74به نقل از عيون اخبار الرضا : ج 2 ص 168_ 167

5 شذرات سياسيه من حيات الائمه ( ع ) : شبر, حسن , ص 153به نقل از بحار : ج 49

6 همان , ج 2 ص 78به نقل از اصول كافى : ج 1 ص 448 عيون اخبار الرضا ( ع ) : ج 2 ص 219 چاپ

اعلمى ; اثبات الوصية : ص 203

7 يوسف 55

8 پيشين , مجلسى , ج 49 ص 155به نقل از كافى : ج 8 ص 151

9 همان , ص 141به نقل از عيون اخبار الرضا : ص 154_ 151

10 شذرات سياسيه من حيات الائمه ( ع ) :

ص 167

11 پيشين , جعفريان , ج 2به نقل از عيون اخبارالرضا : ج 2 ص 162,چاپ اعلمى .

خلق نيکوي حضرت

هنوز كاروان به شهر نيشابور نرسيده بود كه از دوردست ، كوه هاى بينالود آشكار شد . از دره هايى كه باران هاى بهارى در آن ها راه هاى پر پيچ و خم ترسيم كرده بود ، عبور كردند . سيلاب به سوى جنوب شرقى ره مى سپرد . كاروان به نيشابور رسيد؛ به شهر مردان نيرومند ؛ شهرى كه درفش هاى سياه ضد ستم اموى در آن جا برافراشته شده بود . مردم چشم انتظار فرزند محمد ( ص ) بودند . آن كه دل ها به ياد او مى تپيد و نسل ها منتظر عدالت و انسانيت او بودند .

خورشيد از فراز بينالود طلوع مى كرد ، همچون سكه اى سرخ . تو گويى به شوق ديدن كاروانيان ، شتاب بيشترى براى طلوع داشت . راويان حديث ، دوات در دست پيشقراول بودند؛ هزاران چشم ، انتظار مى كشيدند . شهر چنين استقبال مردمى به خود نديده بود . كسى راز آن را نمى دانست و درباره آن تفسيرى جز سخنان كهنسالان وجود نداشت؛ سخنان كسانى كه در شب هاى زمستان بر گرد آتشدان حلقه مى زدند و از على ( ع ) و صفين ، حسين ( ع ) و كربلا ، زيد و كوفه ، و يحيى در كوهستان مى گفتند .

كاروان به شهرى وارد شد كه دست سرنوشت آن را سر راه مرو_پايتخت دولت جديد_قرار داده بود . كاروان در ميدان شهر بار افكند . امام مهربانانه

به مردم نگريست . جمعيت اطراف شترش حلقه زدند . هر كسى او را به منزل خويش مى خواند . امام در ميان آنان مردى را ديد كه سيمايى مهربان داشت و فروتن بود . به منزل او در محله فروى در بخش غربى شهر رفت . درختان گردو و بادام بر حياط سايه افكنده بودند . نهال هايى مهياى كاشتن در گوشه حياط به انتظار ايستاده بودند . مرد حجازى نهال بادامى را برداشت و آن را كاشت . در پاى آن وضو گرفت و با فروتنى نجوا كرد : « خداوندگارا ! به آن بركت ده ! »

پس از سفرى چنين دشوار ، چيزى بهتر از شست و شو در آبى نه چندان داغ نبود . نيشابوريان به مردى مى نگريستند كه در زمين همانند نداشت ؛ نه رفتارش و نه نگاه گرما بخشش كه به خورشيد بهارى مى مانست . رفتارش داراى فرهنگى بود كه مردم تا آن زمان نديده بودند؛ دليرى و ادبش . امام به حمام عمومى رسيد . ( 78 ) مردى كه « آفريدگار از او پليدى را دور كرده بود » ، وارد حمام شد . از آب گرم ، مه بر مى خواست . امام نزديك حوض كوچك نشست . تازه آب گرم بر خويش ريخته بود كه صدايى خشن گفت : « با تو هستم ! »

امام با مهربانى به او نگريست . مرد خشن فرياد زد : « بر من آب بريز ! »

امام برخاست تا بر او آب ريزد . موى سر مرد خشن زير آب هاى زلال مى درخشيد

. مردى در آن نزديكى ، امام را شناخت و بانگ برآورد : « چه كار مى كنى مرد ؟ فرزند پيامبر ( ص ) را به كار مى گيرى ؟ ! »

مرد خشن بر خود لرزيد . شرمگينانه به امام نگريست .

_ اى فرزند رسول گرامى ! آيا به خاطر دستورى كه به تو دادم ، نافرمانى خداوند را كرده ام ؟

فرزند محمّد ( ص ) كه تبلور خلق نيكوى نياى خود بود ، لبخند زد .

_ اين كار براى من ثواب دارد . نخواستم در كارى كه پاداش دارد ، از دستورت سرپيچى كنم . ( 79 )

امام به هنگام ترك حمام ، از سه يا چهار پله بالا آمد . دو سوم حمام ها را زير زمين مى ساختند تا گرم باشد و يك سوم ديگر بر فراز زمين بود تا نور و روشنايى به آنها راه يابد . در پشت بام حمام ، امام رو به كعبه كرد و نماز گزارد . تاريخ اين لحظات را در زندگى مردى ثبت كرد كه دست سرنوشت او را واداشت تا بيابان ها را براى رسيدن به مرو در نوردد .

درخواست اقامت در عراق

چون ماندن امام رضا عليه السلام در مركز خلافت براى مامون مشكلاتى به وجود آورده بود ، نمى دانست كه چگونه از امام رهايى يابد و مشكلات گذشته پيش نيايد . بدين وسيله به اين فكر افتاد تا از امام درخواست رفتن به عراق نموده و در آن جا آن حضرت را وادار به اقامت اجبارى كند .

محمدبن عبدالله افطس گويد : بر مامون داخل شدم . پس

او مرا بسيار به خود نزديك گردانده و احترامم كرد . سپس گفت : خداى رحمت كند ابوالحسن الرضا عليه السلام را . چه قدر عالم بوده است ! روزى مرا از يك امر بسيار عجيبى باخبر ساخت ، چرا كه پس از پايان پذيرفتن بيعت مردم با وى براى ولايتعهدى ، شبى ضمن گفت وگو با او به وى گفتم : فدايت شوم ! چنين مى بينم كه تو به عراق بروى و من در خراسان خليفه و نماينده تو باشم . حضرت لبخندى زده فرمود : به جانم قسم چنين كارى نخواهم كرد . زيرا در اين سرزمين براى ما مسكنى هست كه هرگز از اين جا بيرون نخواهم رفت تا مرگ من فرا رسد و از همين جا به سوى محشر خواهم رفت . به او عرض كردم : چه كسى اين را به تو گفته است ؟ در پاسخ گفت : آگاهى من نسبت به جايگاهم همانند علم و آگاهى من است به جايگاه تو . عرض كردم : جايگاه من كجاست ؟ فرمود : بين من و تو فاصله مكانى بسيارى خواهد بود . من در مشرق مى ميرم و تو در مغرب خواهى مرد . پس هر چه تلاش كردم كه او را به خلافت تطميع كنم ، او نپذيرفت .

دسيسه اي ديگري

شبهه ها و وسوسه هاى عمران چنان از دل وى گريختند كه گويى اشباح مه گون از برابر خورشيد حقيقت دور شدند . عمران حس كرد كه دوباره متولد شده است . حاضران پراكنده شدند .

در زير نور مهتاب ، عمران به سوى خانه امام ره مى سپرد

. عموى حضرت_محمد بن جعفر ( ع ) _به دوست امام مى گفت : « اى نوفلى ! قدرت بيان دوستت را ديدى ؟ ! نمى دانستم برادرزاده ام على ( ع ) در علم كلام چيره_دست است؛ اما در اين علم شهره نيست . مدينه كه بوديم ، نديده بودم در اين علم بحث كند يا با دانشمندان اين دانش نشست و برخاست داشته باشد » .

نوفلى سرمست از باده پيروزى گفت : « حاجيان نزد او مى آمدند و از حلال و حرام مسائلشان مى پرسيدند . چه بسا بسا در اين رشته از دانش نيز با او گفت و گو مى كردند . »

عمو هراسان گفت : « هدف مأمون بر او حسد برد و آن گاه به او سم بخوراند و يا به وى گزندى برساند . به او بگو وارد اين بحث ها نشود . »

نوفلى براى راندن وسوسه هاگفت : « هدف مأمون اين است كه ببيند وى نيز مانند پدرانش دانشمند است يا خير . »

عمويى كه مأمون را به خوبى مى شناخت ، پاسخ داد : « به حضرت بگو : عمويت ورود تو به اين بحث ها را خوب نمى داند . دوست دارد كه به دلايل گوناگون وارد اين بحث ها نشوى . »

امام به ميهمان بزرگوارش خوش آمد گفت . پيراهنى تازه و ده هزار درهم به او بخشيد . عمران ، شادمانه بانگ برآورد : « فدايت شوم . مانند نيايت رفتار مى كنى . »

پس از آن كه عمران رفت ، نوفلى گفت : « عمويت

از شما درخواست مى كند كه وارد اين بحث ها نشوى . او از حسد مأمون بر شما بيم دارد . »

_ او عمويى بزرگوار است !

شب در مرو به نيمه رسيده بود . چشم بينوايان و دهقانان به خواب رفته بود؛ اما مأمون بيدار بود و دغدغه ها ، بسان گرگهاى ديوانه در درونش به تاخت و تاز مى پرداختند . شب و تنهايى ، دغدغه ها را به اشباح هراس آور دل پريشى تبديل كرده بودند . بغداد سر به شورش برداشته بود . مرو ، شيفته رضا ( ع ) بود . باران ، شهر را از گرسنگى نجات داده بود . دانشمندان و سران اديان ، حيرت زده به حضرت مى نگريستند . ذوالرياستين در پنهانى تار مى تنيد . در چنين جهانى سراسر آشوب ، امام سبك به سان سايه اى از خانه اش بيرون آمد و در كوچه هاى شهر به راه افتاد . او به سوى خانه بينوايان مى رفت؛ به جايى كه پلك ها با اميد به آينده اى فرخنده بسته شده بودند . امام در تاريكى ، شبح هايى را ديد كه گم شدند . مهتاب رفته بود و او مى ديد كه اشباح در پى او روانند . به خانه اش برگشت . در چند قدمى ، دو شبح را منتظر خويش ديد اشباح روبند از روى برگرفتند . فضل بن سهل و هشام بن ابراهيم بودند ! چشم هايشان از دسيسه مى درخشيدند .

_ به خاطر كار مهمى مزاحم شديم .

وارد اتاق سمت چپ شدند و نشستند . هشام گفت

: « خدمتتان رسيديم تا سخنى حق و راست بگوييم . »

فضل نوشته اى لوله شده از جيبش درآورد . آن را باز كرد و خواند : اى فرزند پيامبر ! خلافت حق شماست . اين موضوع را با دل و جان و زبانمان مى گوييم . اگر دروغ مى گوييم ، [شرعاً] تمام بردگانمان آزاد ، همسرانمان سه طلاقه ، و سى حج با پاى پياده بر عهده مان باشد . مأمون را مى كشيم و كار را براى شما يكسره مى كنيم تا حق به شما برگردد . »

بوى دسيسه ، خون و ترور در فضا شنيده شد . چه چيزى باعث شده بود تا فضل چنين تصميمى بگيرد ؟ فضل و اين همه دلسوزى براى برگرداندن حق به امام ؟ آيا او تصميم داشت كه امام را بيازمايد و موضعش را بداند ؟ آيا مى خواست با ترور مأمون ، به نام حضرت برحكومت چنگ افكند ؟

مرد حجازى از آن خيانت چندشش شد؛ خيانت فضل به رئيس وولى نعمتش ، و خيانت هشام به حضرت و تبديل شدن او به به يك جاسوس و اينك يك دسيسه گر ! امام ( ع ) با برخاستن ، پايان نشست را اعلام كرد و فرمود : « نعمت را ناديده انگاشتيد . اگر به آن چه گفتيد رضايت دهم ، نه من در سلامت خواهم بود و نه شما . »

فضل و هشام از خانه حضرت بيرون آمدند و به سوى كاخ رهسپار شدند تا ماجرا را براى مأمون بازگويند .

امام بر مأمون وارد شد و به او از

دسيسه هاى وزيرش هشدار داد . خليفه نيرنگ باز وانمود كرد كه آن موضوع چندان اهميت ندارد و گفت : « دست شما درد نكند ! » اما مأمون آن شب نخفت . او ديگر بيش ازاين نمى توانست تحمل كند . بايد كار را يكسره مى كرد و هر چه زودتر به بغداد بازمى گشت؛ اما چگونه ؟ هر قسمت از جاده بغداد براى او خطر داشت . عباسيان برآشفته بودند و گناه بزرگ مأمون غيرقابل بخشش بود؛ چرا كه وزيرى ايرانى و وليعهدى علوى برگزيده بود . چه مى توانست بكند ؟ وليعهدش را بكشد ؟ اين كار باعث مى شد كه آتشفشان شورش علويان بارديگر فعال شود . او را از وليعهدى بركنار سازد ؟ چگونه ؟ ستاره خوشنامى و محبوبيت حضرت در همه جا مى درخشيد . مردم از دانش و بزرگوارى وى آگاه شده بودند . به نظرش رسيد كه امام را تنها به عراق بفرستد تا با دشمنان ستيزه گرش رودررو شود . ( 129 )

در همان شب مأمون دستور داد كه حلقه محاصره منزل امام تنگ تر شود . كسانى را كه مى آيند و مى روند تحت نظر گيرند . ديداركنندگانى را كه از آن ها بوى محبت اهل بيت به مشام مى رسد ، برانند . راه را بر قافله هاى علويانى ببندند كه مقصد مرو از شهرهاى گوناگون مى آيند .

دعاى مستجاب

- آل برمك ، مخصوصاً يحيى بن خالد بر مكى براى حفظ حكومت و مقام خويش هارون عباسى را وادار كردند تا موسى بن جعفر ( ع ) را شهيد كرد ،

بدين سبب امام رضا ( ع ) در مكه به آنها نفرين كردند ، حكومت و مقامشان تار و مار گرديد .

محمد بن فضيل گويد : ابوالحسن رضا ( ع ) را ديدم ، در عرفات ايستاده و دعاى مى كرد . بعد سرش را پايين انداخت ، ( گويى چيزى به قلب مباركش الهام شد ) كه وى علت سر به زير انداختن را پرسيدند ؟ فرمود : به برامكه نفرين مى كردم كه سبب قتل پدرم شدند . خداوند امروز دعاى مرا درباره آنها مستجاب كرد ، امام از مكه برگشت ، چيزى نگذشت كه در همان سال ، هارون بر آنها خشم گرفت وتار و مارشان كرد ، 1جعفر برمكى شقه شد ، پدرش يحيى به زندان رفت ، بطورى متلاشى شدند كه مايه عبرت مردم گشتن

دعبل بن على خزاعى شاعر اهل بيت ( ع )

دعبل بن على خزاعى شاعر اهل بيت ( ع )

ابوعلى يا ابوجعفر دعبل خزاعى ، از خاندانى معروف به تقوا و ديندارى و فضيلت و شجاعت است . پدرش على بن رزين ، و عمويش عبدالله بن رزين ، و پسرعمويش ابوجعفر محمد و برادرانش ابوالحسن على و رزين ، همه شاعر بودند و سخنور .

گفته اند كه اصلش از كوفه است و بعضى هم او را قريشى دانسته اند . بيشتر در بغداد مى زيست و از ترس معتصم كه به هجوش پرداخته بود ، مدتى از شهر بيرون رفت . به روزگار مطلب بن عبدالله بن مالك به مصر آمد و از طرف او به ولايت « اسوان » منصوب شد . ولى بعداً چون دريافت كه شاعر هجوش كرده است ، او را از آن مقام بركنار كرد .

علامه امينى

، زندگى وى را چهار مرحله دانسته است :

1 _ فداكارى او در مهر خاندان عصمت .

2 _ نبوغ او در شعر و ادب و تاريخ و تأليفهايش .

3 _ روايت حديث و راويان حديث از سوى او و كسانى كه دعبل از جانب آنان به نقل حديث پرداخته است .

4 _ رفتارش با خلفا و پس از آن ، شوخ طبعى ها و نوادر كارهايش و

« خزاعه » ، قبيله شاعر ، بطنى است از قبيله « اَزد » كه به دوستى آل محمّد ( ص ) چنان شهره بودند كه معاويه مى گفت : قبيله خزاعه در دوستى على بن ابى طالب ( ع ) به حدّى رسيده اند كه اگر براى زنانشان ميسّر مى شد ، با ما به نبرد برمى خاستند .

دعبل از شيعيان سرشناس كوفه ، متكلم ، اديب ، خردمند و آشنا به علم ايّام و طبقات شاعران بود . گويند ار اهل قَريسا است . ديوان شعرش سيصد برگ بوده است كه به وسيله اديب معروف ابوبكر صولى گردآورى شده است .

بنا به نقل ابن نديم ، در كتاب الفهرست ، وى به سال 148 هجرى بزاد . در زمان هارون الرشيد به بغداد رفت و تا مرگ او در آن جا سكنى گزيد . بعد از مسافرت امام رضا ( ع ) به خراسان ، دعبل نيز به خراسان آمد و تا شهادت امام در خدمت ايشان ماند و قصيده تائيه را انشا كرد . امام پيراهنى همراه با انگشترى عقيق و درهمهاى مسكوك به نام خود ، به او

بخشيد . دعبل پادشاهان را مدح نمى كرد . چون سبب را از او پرسيدند ، گفت : آن كگه پادشاهان را ستايش كند ، طمع در جوايز آنان دارد و مرا چنين طمعى نيست .

همه پادشاهان و قدرتمندان از تيغ زبانش مى ترسيدند و دشمنان آل على ( ع ) از قدرت كوبنده بيانش مدام بر خود ارزان بودند . زبانى صريح و بى باك و ايمانى نيرومند و پاك داشت . هرگز او را نمى ديديد كه در راه الله از سرزنش ملامتگران بر خود هراسى به دل راه دهد . او بى محابا مى سرود :

نكوهش جانشين پيامبر ( ص ) ، بدگويى از شخص پيامبر است . فرزندان پيامبران را سرزنش مى كنى ، در حالى كه خود تبهكارى ناپاك هستى ؟ !

به مأمون مى گفت :

من از تيره اى هستم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت و تو را بر تخت مراد نشاند !

احمد بن مدبر گويد :

دعبل را ديدم و به او گفتم : تو در اين شعر كه خطاب به مأمون سروده اى ، بسى بى باكى از خود نشان داده اى ! گفت :

اى ابواسحاق ! من چهل سال است كه چوبه دار خويش را بر دوش مى كشم و كسى را نمى بينم كه مرا بر آن دار كشد !

در روزگارى كه از طرف مأمون مورد پيگرد بود ، و نزد ابودُلَف عجلى مى زيست ، ابراهيم بن مهدى ، عموى مأمون را چنين هجو كرد :

از كجا ؟ چگونه ؟ چرا ؟ . هرگز نمى تواند فاسق

و نابكارى خلافت را از تبهكارى ديگر به ارث برد !

و آن هنگام كه امام رضا ( ع ) را در طوس و در كنار قبر هارون الرشيد به خاك سپردند ، اين شعر را سرود :

در توس دو قبر است : آرامگاه بهترين مردم ، و قبر بدترين ايشان ! نه آن ناپاك از همسايگى پاك بهره اى مى برد ، و نه انسان پاك را از همجوارى پليد آسيب و زيانى است !

همين فريادگر شب ديجور تاريخ بود كه همه رنج و اندوه و ستمى را كه بر آل پيامبر ( ص ) رفته بود ، به نيروى تمام قرياد كشيد و از روزگار خواست تا پس از اين همه ستم و حق كشى و مظلوميت ، ديگر لب به خنده نگشايد :

روزگار اگر بخواهد نيش به خنده بگشايد ، خدا نيشش را باز نكند ! كه آل محمد ( ص ) همگى قربانى ستمهاى تاريخ شدند و از ميان رفتند . يكايك از خانه هايشان آواره شدند و گويى به جرمى نابخشودنى دست يازيده اند .

دعبل شاعرى خوش طبع بود ، با شعرى روان و برخوردار از بافتى منطقى و مستدل . الفاظى ساده و گويا به كار مى برد . معانى بلند ، آشكارا در اشعارش موج مى زد . نسبت به اهل بيت ، چه در مدح و چه در رثاء ، با عاطفه اى صادقانه سخن مى گفت . در تعبير و تفكر شعرى از تمدّن و فرهنگ بنى عباس متأثر نبود ، بلكه به شيوه شاعران پيشين و به سبك بدويان شعر مى

سرود .

به گفته علامه امينى :

« چه دليلى آشكارتر از سروده نامبردار او ( تائيّه ) كه در لابلاى كتابها آمده و در اثبات معانى واژه ها و ريشه لغات از آن گواهى مى جويند و آن را در مجالس شيعه مى خوانند ! شعرى سهل و ممتنع كه شنونده در آغاز مى پندارد توان سرودن مانندِ آن را دارد ، اما چون به ژرفاى آن فرو مى رود و در آن به كنكاش مى پردازد ، درمى يابد كه از ساختن شعرى نزديك به حريم آن قصيده بلند نيز ، عاجز و درمانده و ناتوان است . چه جاى آن كه با آن برابر گردد ! »

محمد بن قاسم بن مهرويه مى گفت :

« از پدرم شنيدم كه شعر با دعبل پايان مى پذيرد ! »

بينش عميق شاعر و ژرف نگرى او در مسائل_برخلاف همگنانش كه تنها مسائل سطحى و روزمره را درمى يافتند_عمق فاجعه و حادثه را ديده بود . دور بودن آل على ار رهبرى مردم و بر سركار آمدن امويان و عباسيان از ديد شاعر تنها حادثه اى نبود كه به عنوان واقعيتى تاريخى بتوان به سادگى از آن گذشت ، يا در سطح كشمكش دو خانواده و نبرد بين دو انديشه طرحش كرد ، بلكه او تمام مردمى را كه حمّالة الحطب اين آتش بوده و يا با سكوت به اين كار تن داده اند و به يارى حق برنخاسته اند ، و با بى اعتنايى به اصل موضوع ، جبهه باطل را تقويت كرده اند ، سهيم و شريك و مسؤول اين فاجعه مى

داند :

هر قبيله اى كه ما در عرب مى شناسيم؛ از يمانى تا بكر و مضر ، همه در خون خاندان على شركت دارند؛ همان گونه كه شركت كنندگان در قمار ، در تقسيم گوشت گوسفند سربريده ، شريك و يكسان اند !

بينش سياسى و همراه با طنز و نيشخند شاعر ، در داستان زير بخوبى پيداست :

ابوناجيه آورده است كه به دعبل خبر رسيد : معتصم اراده فريب و كشتن او را دارد . به جبل گريخت و در هجو او چنين سرود :

دلباخته غمزده دين از پراكندگى دين گريست و چشمه اشك از چشمش جوشيد .

پيشوايى به پا خاست كه از هدايت به دور است و دين و خرد ندارد .

اخبارى كه حكايت از كشوردارى مردى به نام معتصم و تسليم عرب در برابر او كند ، به ما نرسيده است .

اما آن گونه كه پيشينيان گفته اند ، چون كار خلافت دشوار شد ، بنا به گفته كتابهاى مذهبى

. شاهان بنى عباس هفت تن خواهند بود و از حكومت هشتمين نوشته اى در دست نيست .

اصحاب كهف نيز چنين اند كه به گاه شمردن ، هفت نيكمرد در غار بودند و هشتمين آنها سگشان بود !

من سگ آنها را بر تو اى معتصم ! برترى مى دهم؛ زيرا تو گنهكار هستى و او نبود !

حكومت مردم از آن روز به تباهى كشيد كه وصيف و اشناس ( دو غلام ترك كه در دولت معتصم صاحب منصب شدند ) به مقام رسيدند . و اين چه اندوه بزرگى است !

معتصم كه

مرد و واثق به جاى او نشست ، دعبل چنين سرود :

خليفه اى مرد و هيچ كس بر او نگريست ، و خليفه اى آمد و هيچ كس از آمدنش شادمان نشد .

در هجو طاهر ذواليمينين كه به همدستى هرثمة بن اعين بغداد را به آتش كشيد ، و به اين بهانه كه دست راستش در گرو بيعت مأمون است ، با دست چپ با امام رضا ( ع ) بيعت كرد ، چنين گفت :

طاهر را بنگريد با دو دست راست و يك چشم ، شگفتا ! چشمى را كه بايد ، ندارد ، و دست اضافه اى را كه نبايد ، دارد !

ابن شهرآشوب دعبل را از ياران امام كاظم ( ع ) و امام رضا ( ع ) دانسته است .

نجاشى در فهرست خود از برادرش چنين آورده است كه دعبل به ديدار موسى بن جعفر ( ع ) و ابوالحسن رضا ( ع ) نايل آمده و محضر امام جواد را نيز درك كرده و به ديدار او توفيق داشته است .

دعبل گويد :

« به محضر امام على بن موسى الرضا ( ع ) وارد شدم ، امام فرمود : چيزى از سروده هايت را بخوان . من قصيده تائيه را خواندم ، تا به اين بيت رسيدم كه :

آن گاه كه بر ايشان ستم شود

امام آن قدر گريست تا بيهوش شد . خادم امام كه بر بالين حضرت بود ، به من اشاره كرد كه ساكت شوم . من لحظه اى سكوت كردم . سپس امام به من فرمود : دوباره

بخوان ، از آغاز ! و من شعر را بازخواندم تا به همان بيت رسيدم . امام اين بار نيز از شدن گريه و ناراحتى بيهوش شد . خادم باز هم اشاره كرد كه ساكت شوم و من چنين كردم . بار ديگر امام فرمان داد كه قصيده را از ابتدا بازخوانم و تا آخر خواندم . حضرت سه بار به من ( آفرين ) گفت و ده هزار درهم از سكه هايى كه به نام ايشان زده بودند ، به من بخشيد؛ كارى كه با ديگران نكرد . چون به عراق بازگشتم ، شيعيان هر درهم از آن را به ده درهم خريدند و من صاحب صدهزار درهم شدم . »

ابوخالد خزاعى گويد :

« به دعبل گفتم : واى بر تو ! همه خلفا و وزرا و فرماندهان را هجو كردى ، در همه عمر فرارى و آواره و ترسان زيستى . اگر دست از اين كار بردارى ، خودت را از اين گونه مصائب در امان داشته اى .

دعبل گفت : واى برتو ! من در آن چه گفتى انديشيده ام ، و بيشتر مردم را آزموده ام . آنها تنها بيم مى دهند . بر شاعرى كه خوب شعر بگويد ، حتى اگر از شرّ اشعارش ايمن نباشند ، هيچ باكى نيست؛ زيرا كسانى كه به ملاحظه حفظ آبروى خويش از تو پروا دارند ، بسى بيشتر از كسانى است كه به ملاحظه احترام و بزرگداشت خود از جانب تو ، رو به سوى تو مى آورند . چون ، عيب مردم بيش از خوبى هاى آنهاست . »

مأمون از اشعار او در شگفت بود و مى گفت : قصيده عينيه دعبل ، در سفر و حضر ، پيش روى من است .

دعبل در مسائل شيعى اشعار فراوانى دارد و در فضايل آل على و در رثاى امام حسين ( ع ) سروده هاى بسيارى از خود به يادگار گذاشته است . دوستى اهل بيت او را به نشاط مى آورد و هنگامى كه از آنان سخن مى گفت ، چنان با گريه و سوز و خلوص لب مى گشود كه چنين عاطفه اى در هيچ شاعرى ديده نشده است .

هنگامى كه امام رضا ( ع ) لباس خويش را به عنوان خلعت به او بخشيد و او همراه آن لباس وارد قم شد ، مردم قم از او خواستند تا پيراهن امام را به سيصدهزار درهم به آنان بفروشد . او راضى نشد ، مردم پيراهن را از او گرفتند و به او گفتند : يا پول را بگير و يا پيراهن را به تو باز نخواهيم داد . دعبل گفت : من آن را از روى ميل به شما نداده ام ، لباس غصبى هم شما را سودى ندارد . سرانجام با توافق ، يكى از دو آستين جامه را با سيصد هزار درهم به او دادند .

دعبل در سال 246 هجرى به دست مأمورى از سوى مالك بن طوق در قريه شوش در خوزستان به شهادت رسيد و در همان ده و به قولى در شهر شوش به خاك سپرده شد . گويند : وصيت كرد قصيده تائيه را در قبرش نهند .

ترجمه قصيده تائيه دعبل خزاعى در ستايش خاندان پيامبر ( ص )

مويه گران ،

با آه سوزان و ناله دردناك ، در همهمه اى گنگ و نامفهوم با يكديگر سخن گفتند .

ناله زنان ، با دم زدن هاى آرام خويش ، دلباختگانى را ياد كردند كه پيشتر دربند عشق بوده اند يا زين پس گرفتار آن مى شوند .

مرغان نوحه گر ، بالا و پايين پريدند ، تا آن دم كه سپاه شب با يورش لشكر نور ، در هم شكست و گريخت .

سلام بر عرصه هاى بى معشوق ! آن سان كه اندوهناكى شيفته و غمزده بر عرصه هاى تهى ، سلام دهد .

ياد باد روزگاران سرسبزى ِ سرزمين عشق ، كه ما را با شميم دلربايان و شرم سپيدسيمايان الفتى بود .

ياد باد شبهايى كه دلدادگان ، وصال يار را بر هجران و نزديكى محبوب را بر دورى او برترى مى دادند .

ياد باد آن گاهى كه دلبران با سيمايى گشاده ، دزدانه مى نگريستند و دست خويش را شرمگنانه ، حجاب رويشان مى كردند .

ياد باد زمانه اى كه هر روز ، ديدار يارانِ دلربا مرا شادابى مى داد و هر شب شادمانى بى اندازه اى بر من خيمه مى زد .

آن هنگام كه همه در دشت عرفات گرد آمده بودند ، ايستادن من در صحراى محسّر چه اندوه برانگيز و حسرت زا بود !

مگر نديدى كه روزگار بر مردم چه ستمها كرد : از كاستن شمار ايشان و پراكنده ساختنشان .

. تا برآمدن فرمانروايانى سخره پرداز ، و گمراهانى كه در سياهى شب ، در پى ايشان افتادند و كوردلانه ، نور را در ميان

تاريكى ايشان جست و جو كردند !

از نماز و روزه كه بگذريم ، چگونه و از كجا مى توان نزديكى خدا را دريافت ؟

جز از راه دوستى فرزندان و خاندان پيامبر و خشم گرفتن بر بدكاره زادگان و نسل امويان ؟

جز از راه دشمنى با فرزندان هند و تبار سميّه ناپاك كه همه كافرپيشه و گنه كردار بودند ؟

همانان كه با گفته هاى نادرست خويش و شبهه پردازى ، پيمانهاى قرآن و احكام استوار آن را بشكستند .

كارى كه آنان كردند ، چيزى نبود جز آزمونى كه پرده از گمراهى و دورويى و كينه هاى ديرينه اين و آن برداشت .

ميراثى بود كه بدون پيوندهاى خويشاوندى بدان دست يازيدند ، خلافتى كه بدون شايستگى رهبرى بدان رسيدند و حكومتى كه بدون تكيه بر شورا و گمراهانه بدان آويختند .

اين است دردهايى كه سرسبزى افق را در ديدگان ما به سرخى مى كشاند و شيرينى آبهاى گوارا را در كام ما تلخ مى سازد .

آنچه اين شيوه هاى نادرست را در ميان مردم گستراند ، تنها آن بيعتِ شكننده اى بود كه بى انديشه فردا ميان خويش بستند .

و فريادهاى آشكار و بيهوده سقيفه نشينان كه گمراهانه به ادعاى خلافت بلند شد !

اگر خلافت را به آن كسى مى سپردند كه سفارش شده بود ، از هر لغزشى ايمن مى ماندند .

همان برادر خاتم پيامبران ، همان پيراسته از هر ناپاكى ، همان شير ميدانهاى نبرد .

اگر وصايت پيامبر را از ياد برده اند ، غدير را به شهادت بگيرند . بدر را و

احد را با آن قله هاى سربه فلك كشيده اش !

و آيات قرآن را كه به برترى او گواهى مى دهد و فداكارى هاى او را به گاه تنگدستى !

و بزرگى ِ شكوهى را كه پيشتر از هر كس ديگرى ، تنها او بدان دست يافته بود ،

ويژگى هايى كه با نيرنگ و پول به دست نمى آيد و تنها از دمِ تيز شمشيرهاى آخته مى گذرد .

همان همراز جبريل امين ، آن گاه كه شما دل در گرو پرستش عزّى و مناة داشتيد .

در دشت عرفات بر ويرانى خانه ها گريستم و سرشك خويش را با خاك دشت آميختم .

زنجير شكيبايى ام از هم گسست و تماشاى آوارِ خانه هايى كه به ويرانى افتاده و اكنون بيابانى بيش نيست ، آتش شيدايى من را شعله ور ساخت .

خانه هايى كه پيشتر مدرسه آيات قرآن بود و اينك از آواى تلاوت تهى است ، و كانونهايى كه در آن وحى فرو مى آمد و اكنون از پهنه آن چيزى به چشم بازنمى تابد .

سراهايى از آنِ خاندان پيامبر خدا ، در خيفِ منا ، در كعبه ، در عرفات و در جمرات .

سراهايى از آنِ عبدالله پدر پيامبر در خيف ، و از آنِ بزرگمردى كه ما را به نماز فرا مى خواند .

خانه هاى امام على ، امام حسين ، جعفر برادر امام على ، حمزه و امام سجّاد؛ همو كه پيشانى اش پينه بسته بود .

خانه هاى عبدالله بن عباس ، برادرش فضل ، همراز خلوت پيامبر .

خانه هاى نوادگان پيامبر

، دو فرزند جانشين او كه علم و دانش و نيكى ها را از وى به ارث برده است .

خانه هايى كه پيام وحى در ميان آن بر احمد فرود مى آمد؛ همو كه نامش را در نمازهاى خويش مى آوريم .

خانه هايى از آنِ گروهى كه به هدايت ايشان ره مى يابيم و در پرتو آن از لغزش در امان مى مانيم .

خانه هايى كه جبريل امين درود و بركت الهى را با خود به درون آن مى آورد .

سراى وحى خدا ، كانون دانش الهى ، راه آشكار و پيداى رهايى .

سراى نماز و پرهيزكارى و روزه و پاكى و نيكى .

خانه هايى كه نه تيميان قبيله ابوبكر توان نشستن در آن را دارند و نه فرزندِ پرده درِ صُهاك عمر آن را تاب مى آورد .

سرزمينى كه گرچه ستم دشمنان نشانه هاى آن را از ميان برده ، يادش اما در درازناى روزگاران جاودانه است .

لختى درنگ كنيد تا از اندك بازماندگان آن بپرسيم : از دوران نماز و روزه چه ها به ياد دارند ؟

و كجايند آنان كه به سان شاخه هاى پراكنده درختان در جاى جاى زمين پراكنده اند ؟

همانان كه اگر پيوند خويشاوندى خويش را آشكار سازند ميراث دار پيامبرند ، و برترين سروران و بهترين پشتيبانان امّت .

همانان كه اگر در نماز خويش آنان را ياد نكنيم ، نمازى ناپذيرفته داريم .

همانان كه در هر جا و با هر گرفتارى ، از گرسنگان پذيرايى كردند و بخشندگى و بركت آفرينى شان از همگان افزونتر است .

. و آن سوى ديگر ، مردمانى هستند اهل شبيخون و دروغ بستن و خشم و كينه ،

كه هر گاه نام كشتگان بدر و خيبر و حنين به ميان آيد ، سرشك از ديدگان مى ريزند .

اينان با انبوه كينه هايى كه در دل آكنده اند ، چگونه مى توانند به پيامبر و يارانش عشق ورزند ؟ !

گيرم كه در سخن با او نرم بودند ، اما دلهاشان سرشار از خشمى نهفته بود .

اگر خلافت جز با خويشاوندى پاى نمى گيرد ، خاندان هاشم از اين و آن سزاوارترند .

خداوند آرامگاهى را كه در مدينه است با باران رحمت خويش ، آبيارى كرده و امنيت و بركت را در آن نهاده است .

پيامبر هدايت ، كه خدايش بر او درود فرستد ، و از سوى ما روحش را لبريز از هداياى خويش سازد .

و تا آن گاه كه آفتاب از افق مى دمد ، و ستاره هاى آسمان شب چشمك مى زنند ، بر وى سلام ارزانى دارد .

اى فاطمه ! اگر حسين را به ياد آورى كه به تيغ دشمنان بر خاك افتاده ، و بر كرانه فرات تشنه جان سپرده است ،

گونه گلگون خود را خواهى نواخت ، و سرشك از ديدگان خويش خواهى ريخت .

اى فاطمه ! اى دختر برترين آفريدگان ! برخيز و بر ستاره هاى به خاك افتاده مويه كن .

درود من بر قبرهاى كوفه ، قبر مدينه ، و قبرى كه در فخّ است .

درود من بر قبر جوزجان ، و قبرى كه در غربت خمرا است

.

درود من بر قبر نفس زكيه در بغداد ، كه رحمت خدا او را در غرفه هاى بهشت فرا گرفته است .

درود من بر قبر توس ، شگفتا اندوهى كه پيوسته آتش افسوس را در درون مى گدازد !

تا روز رستاخيز كه خدا امام قائم را برانگيزاند و غبار غم و اندوه را از چهره ها بزدايد .

برترين درودهاى خدا بر على بن موسى ، كه خدايش امر او را به راستى آورد .

امّا آن دردى كه هر چه بكوشم ، مرا ياراى بازگويى زواياى جانكاه آن نيست .

ريشه در قبرهايى دارد در كنار رود فرات ، در كربلا ،

از آنِ انسانهايى والا كه بر كرانه فرات با تشنگى جان دادند . كاش مرا نيز پيش از فرا رسيدن مرگ ، در ميان آنان جايى بود !

سوز نهان خويش را به شكايت بر آستان خدا مى برم كه هر گاه سوگ آنان را ياد مى كنم ، ساغرى تلخ و لبريز از اندوه مرا نثار مى گردد .

از زيارت بارگاه ايشان هراسانم؛ زيرا ديدار جاى ِ جان باختنِ ايشان در ميان دشت و نخلستان ، اندوه مرا افزون مى كند .

رخدادهاى زمانه ايشان را پراكنده است ، ديگر سرايى از آنان به چشم نمى آيد كه مردم در آن آرام گيرند .

بازماندگانشان تنها گروهى هستند كم شمار ، كه در مدينه با رنج و سختى مى زيند .

اينك زائر آرامگاههاى ايشان بسى اندك است ، . جز شمارى كفتار و عقاب و باز كه بر ويرانه گورها مى نشينند .

هر روز شهيدى

از تبار ايشان در گوشه اى از اين زمين پهناور بر خاك مى افتد .

روزگاران امّا ، به كسانى كه در آن گورها خفته اند ، هرگز آسيبى نمى رساند و زبانه هاى دوزخ راهى به ميان ايشان ندارد .

پيشتر شمارى از ايشان در مكه و زمينهاى گرداگرد آن مى زيستند كه در قحطسالى ها ، بى باكابه ، بر دشمنان مى تاختند و شتران ايشان را مى كشتند .

آنان آستانى داشتند كه زنان بدكاره را در آن راهى نبود و خود سيمايى نورانى داشتند؛ چندان كه از پس پرده نيز مى درخشيد .

هر گاه با تيرهاى گندمگون خويش بر سپاهى مى تاختند ، خود را بى محابا به دل دشمن مى زدند و بر آتش نبرد مى دميدند .

اينان اگر روزى بخواهند به نياكان خويش ببالند ، از محمّد نام مى برند ، و از جبريل و قرآن و سوره هاى آن ،

و از على آن بزرگمرد نيكوخصال ياد مى كنند و از فاطمه زهرا ، برترين دختران .

و از حمزه و عباس ، دادگران پرهيزكار ، و از جعفر كه در هاله اى از عزت و مردانگى پر كشيد .

اينان كه يادشان را آورديم ، از تبار هند بدكار و مردان پيرامون او به هم نرسيده اند ، و از بى خردان و ناپاكان گرداگرد سميه نيستند .

دير نباشد كه تيم و عدى ( قبيله هاى ابوبكر و عمر ) از پدران خويش درباره آن بيعت زشت و نادرست بازخواست كنند !

و از ايشان بپرسند كه به چه حق ، پدران اين نسل

پاك را از حق خويش بازداشتند و فرزندانشان را در جاى جاى جهان پراكندند ؟

و خلافت را از جانشين راستين پيامبر به راهى ديگر افكندند و پايه پيمانى كينه توزانه را ريختند ؟

امام و سرور اين مردم ، برادر و همتاى پيامبر است ، همان ابوالحسن كه اندوه از جان پيامبر مى زدود .

مرا درباره خاندان پيامبر سرزنش مكن ، كه تا هستند ، دل در گرو آنان دارم و وامدار ايشانم .

راه هدايت خويش را در ميان ايشان يافته ام ، كه در هر حال ، برترين برگزيدگان اند .

رشته دوستى خويش را صادقانه به سوِى آنان افكنده ام ، و جان خويش را عاشقانه بديشان سپرده ام .

بار پروردگارا ! اين دلدادگى را با آگاهى بياميز و با عشق به آنان بر پاداش نيكى هاى من بيفزاى .

تا هر گاه كه حاجيان به كعبه مى روند و تا هر زمان كه قُمريان بر درختان ناله مى زنند ، بر سوگ آنان خواهم گريست .

تا آن هنگام كه جانم در بدن است ، غم ايشان را در دل نهفته دارم و دوستدار آنانم و با دشمنانشان در ستيز .

جانم فداى شما پير و برناى خاندان وحى ! به پاس اسيرانى كه رها كردند و خونبهايى كه بسيار پرداختند و به پاس نيزه هاى برّانى كه با آن ، بند از پاى اسبان در حال مرگ گسستند !

در راه دوستى شما ، كسانى را كه پيمان خويشاندوى با من ندارند ، دوست مى دارم ، و در اين راه ، همسر و دختران خويش را

رها مى كنم .

هراسان از كينه ورزانِ ستيزه جوى ناسازگار ، عشق شما را در دل پنهان مى دارم .

اى ديده ! بر ايشان گريه كن و اشك افسوس را سخاوتمندانه رها ساز كه هنگامه بارش سرشك و جارى ساختن اشك بر گونه هاست .

در روزهاى پرتلاش اين دنيا همواره هراسان بودم ، امّا پس از مرگ ، اميد آرامش و آسايش دارم .

آيا نمى نگرى كه سى هنگامه حجّ سپرى شده و من بامدادان و شامگاهان را در اندوه و افسوس مى گذرانم ؟

حقوق ايشان را در ميان ديگران مى بينم كه دست به دست مى گردد و دست آنان از حقشان تهى است .

اين سوز درون خويش را چه سان خاموش كنم كه مى بينم امويان كافرپيشه و نفرين شده .

. و فرزندان زياد در كاخهاى خويش آرام گرفته اند و خاندان رسالت در شهرها آواره اند ؟

زين پس ، تا آن گاه كه ستاره اى در سپهر مى درخشد و بانگ اذان به گوش مى رسد ، بر ايشان خواهم گريست .

زين پس ، تا آن زمان كه خورشيد مى تابد و مى خوابد و در همه روزان و شبان بر ايشان مويه خواهم كرد .

واى كه سرزمين پيامبر يكسره به ويرانگى گراييده و فرزندان زياد در خانه هاى خويش آرميده اند !

واى كه خون از گلوى نسل پيامبر مى جوشد و فرزندان زياد در حجله هاى خويش آسوده اند !

واى كه حريم پاك پيامبر دستبرد ديگران است و فرزندان زياد در رفاه و امنيت مى زيند !

اگر كسى

از خاندان پيامبر شهيد شود ، ايشان با دستهايى به او روى مى آورند كه ديگر آن را توان حق ستانى نيست !

اگر اميد امروز و فرداى من نبود ، در پى ِ ايشان دل من پاره پاره مى شد .

اما باور دارم كه بى ترديد امامى با نام خدا و به بركت او برخواهد خاست ،

و حق و باطل را در ميان ما آشكار خواهد ساخت و به نيكى ها و بدى ها پاداش خواهد داد .

پس اى جان ! شادمان باش و مژده ات باد ! كه آن روز دور نخواهد بود .

از درازى ستم منال ، كه نيروى خود را براى آن روز ماندگار مى بينم .

اگر خداى مهربان عمر مرا تا آن روز به درازا كشاند ، و مرگ مرا به تأخير افكند .

. دلم قرار مى يابد و هيچ اندوهى در اندرونم خانه نمى كند و آن روز شمشير و نيزه ام را با خون دشمنان سيراب مى سازم .

من از خداى مهربان مى خواهم كه به عشق ايشان مرا در بهشت خويش زندگى جاويدان بخشد .

و اميد دارم كه همه مردم در آسايش زندگى كنند ، كه مى دانم خدا دمى نيز روى از ايشان برنمى گرداند .

اگر من نيكو سخن گويم ، آن را با گفتارهاى ناپسند خويش انكار مى كنند و مى كوشند تا حق را با شبهه هاى خويش بپوشانند .

من اما ، از رويارويى با اينان پرهيز دارم و به اشكهايى كه از ديده مى ريزم بسنده مى كنم .

من مى كوشم كوههاى

برافراشته را از جاى خود بركَنم و سخن خويش را در گوش سنگهايى ناشنوا فرو برم .

مرا همين بس كه اندوهى از ايشان گلوى مرا مى آزارد ، سوگى كه در ميان ناى و سينه ام در گذر است .

مخالفان ايشان يا دانشمندانى هستند كه از علم خويش بهره اى نمى برند يا كينه توزانى كه هواى نفس آنان را به شهوترانى مى خواند .

اينك گويا ديگر شانه هايم تاب اين اندوه گران و جانكاه را ندارد .

اى وارثان دانش پيامبر و خاندانش ! هر لحظه سلامى خوشبو نثارتان باد !

جان من در زندگانى در پناه ايشان آرامش داشت ، پس از مرگ نيز آرامش را اميد دارم .

رابطه قيام عبّاسى با اهل بيت

مقدمه

ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاى شرايط آن روزها بود ، صورت پذيرفت . هر چند اين مراحل در بسيارى از موارد چنان با هم درمى آميخت كه قابل بازشناسى نبود ، ولى همه تابع شرايط مكانى ، زمانى و اجتماعيى بود كه سخت دستخوش دگرگونى مى بود .

مراحل مزبور بدين قرارند :

مرحله نخست : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع « علويان »

مرحله دوم : فراخوانى عباسيان به سوى « اهلبيت » و « عترت »

مرحله سوم : دعوت به جلب « رضا و خشنودى آل محمّد » .

مرحله چهارم : دعوى ميراث خلافت براى خويشتن در عين آن كه رابطه انقلاب خود را با اهلبيت نگاه مى داشتند ، يعنى مى گفتند : ما به خونخواهى علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمى كه

بر فرازمان سايه گسترده ، نبرد مى كنيم .

نخستين مرحله

چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مى گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتى ابراهيم امام ، سفّاح و منصور مكرّر در مكرّر و به انگيزه هاى گوناگون ، براى علويان بيعت مى گرفتند . اين عمل چيزى نبود جز تضمين موفقيت براى نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اى پس از بررسى موقعيّتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند .

اين گونه اخذ بيعت را مى توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اى كه قبلاً اشاره شد بدانيم .

از اين رو مى بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبداللَّه بن معاويه ، با محمّدبن عبداللَّه بن حسن نيز چند بار بيعت كردند .

روزى خاندان عباس و خاندان على عليه السلام در « ابواء » كه بر سر راه مكّه قرار داشت ، گرد هم آمدند . در آنجا صالح بن على گفت : « شما گروهى هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است . اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده ، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد . از خدا بخواهيد تا مگر گشايشى در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند . »

در اينجا ابوجعفر ، يعنى منصور ، چنين گفت : « چرا خود را فريب مى دهيد ؟ به خدا سوگند كه خود مى دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند » ، و منظورش

محمد بن عبداللَّه علوى بود . ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند ، حتى ابراهيم امام ، سفاح ، منصور ، صالح بن على بجز امام صادق عليه السلام .

بيعت كنندگانى كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمّد گرد هم نيامدند . سپس موقعيتى ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند . شخصى نزد ابراهيم امام آمد و چيزى به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاى برخاست و عباسيان نيز او را همراهى كردند . علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت : « در خراسان براى تو بيعت گرفته شد و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند

منصور با محمد بن عبداللَّه علوى چند بار بيعت كرد : يكى در ابواء در مسير مكّه ، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكّه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد .

در اينجا درمى يابيم كه چرا سفّاح و منصور حريص بر پيروزى محمد بن عبداللَّه علوى بودند . چه به موجب بيعت او مسايلى گردن گيرشان شده بود . ( 21 )

به روايت « ابن اثير » عثمان بن محمد بن خالد بن زبير ، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت . او را دستگير نموده نزد منصور آوردند . منصور به او گفت : اى عثمان آيا تو بودى كه بر محمّد شوريدى ؟ ! . عثمان پاسخ داد : من و تو هر دو با او در مكّه بيعت كرديم . من

بيعت خود را پاييدم ، ولى تو بدان خيانت كردى ، منصور او را دشنام داده ، دستور قتلش را صادر كرد . ( 22 )

بيهقى مى نويسد : چون سر بريده محمد بن عبداللَّه را از مدينه نزد منصور آوردند ، وى با من بيعت كرده بود ؟ » مطير پاسخ داد : « به خدا گواهى مى دهم كه تو روزى مى گفتى كه تو خود با او بيعت كردى . » منصور فرياد برآورد كه هان ! اى زنازاده . و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد . ( 23 )

از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاى هيچ شكّى براى ما در اين باره باقى نمى گذارد كه دعوت عباسيان فقط براى علويان و به نام ايشان آغاز شده بود ، ولى بعداً آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند .

مرحله دوم

ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مسأله علويان فاصله گرفت . ديگر حتى از تصريح نامشان نيز خوددارى مى كردند و با زيركى و سياست فراوانى به اين جمله اكتفا مى كردند كه بگويند دعوتشان به سود « اهلبيت » و « عترت » تمام مى شود ( نه به سود خود آنان ) .

مردم براى واژه « اهلبيت » مصداقى جز علويان نمى شناختند . از اطلاق اين واژه ، اذهان خودبه خود متوجه چنين معنايى مى شد ، زيرا در اين باره آيات و روايات بسيارى شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت همين گونه به مردم شناسانده بودند . ابومسلم خراسانى

، كسى كه عباسيان را به حكومت رسانيد ، در نامه اى به امام صادق عليه السلام نوشت : « من مردم را به دوستى اهلبيت دعوت مى كنم . آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم ؟ »

امام او را چنين پاسخ داد : « . نه تو مرد مكتب من هستى ، و نه روزگار ، روزگار من است » . ( 24 )

سيدامير على پس از بازگويى اين مطلب كه عباسيان مدّعى وصايت از سوى ابوهاشم بودند ، مى نويسد : « اين داستان در برخى مناطق اسلامى پذيرفته شد ولى عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد صلّى اللَّه عليه و آله وسلم دل بسته بودند ، زير بار آن نمى رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مى كردند كه براى اهل بيت است ، و هم علاقه شديدى نسبت به اولاد فاطمه ابراز مى كردند و بر جنبش و جريان سياسى خود ماسك حق طلبى و تضمين عدالت براى نوادگان پيامبر مى زدند . » . ( 25 )

وى همچنين مى افزايد : « اهلبيت واژه جادويى بود كه دلهاى طبقات مختلف مردم را به هم مى پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مى آورد . » . ( 26 )

مرحله سوم

به مرور ، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مى يافت ، سايه علويان و اهلبيت از آن كم كم رخ برمى بست . تا آن كه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانده شدند . از آن پس شعار « خشنودى

آل محمّد » رهگشاى دعوت گرديد ، هر چند باز از فضايل على سخن مى رفت و كشتار و بى خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود . با كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى ، همه اين نكات بخوبى روشن مى گردد .

هر چند شعار جديد با عبارت « اهل بيت » و « عترت » و امثال اينها چندان فرقى نداشت ولى ديگر به ذهن عامّه مردم فقط علويان را متبادر نمى ساخت . با اين همه هنوز مردم تحت تأثير تبليغهاى گذشته چنين مى پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوى خواهد بود ، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مى داشتند .

توضيحاتى درباره مرحله سوم

پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم ، بايد نكاتى چند را توضيح دهم :

الف : همزمان با تلاشى كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مى شد ، مى بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمى با علويان نداشتند . در تمام مراحل دعوت خويش شديداً از ابراز نام خليفه اى كه مردم را به سويش فرامى خواندند ، خوددارى مى كردند . گذشته از خليفه ، حتى نام شخصى كه مى خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند ، معلوم نبود چه بود . مردم مجبور بودند كه فقط براى جلب « خشنودى آل محمد » بيعت كنند و ديگر مهمّ نبود كه اصل بيعت به چه كسى تعلّق مى گرفت ( تاريخ التمدّن الاسلامى ، جلد 1 ، جزء 1 ، ص 125 ) .

شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معيّنى

ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزى مُرد يا ترور شد ، سبب تضعيف دعوتشان گردد .

به هر حال « ابن اثير » در كتاب خود ( الكامل ، ج 4 ، ص 310 ، رويدادهاى سال 130 ) تصريح مى كند كه ابومسلم از مردم بيعت براى رضا و خشنودى آل محمّد مى گرفت . نظير اين مطلب در نوشته هاى مورّخين بسيار است كه اكنون برخى از آنها را برايتان نقل مى كنيم : در كتاب الكامل ، جد4 ، ص 323 چنين آمده كه « محمد بن على » مبلّغى را به سوى خراسان گسيل داشت تا مردم را به « خشنودى آل محمد » فرابخواند بى آن كه نامى از شخصى ببرد . گويا اين شخص همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد .

محمد بن على عباسى به ابوعكرمه گفت : « بايد نخست افراد را به خشنودى آل محمّد فرابخوانى ، ولى چون خوب از كسى مطمئن شدى مى توانى برايش جريان ما را تشريح كنى . اما به هر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براى كسى كه خوب به استواريش ايمان آوردى و از او مطمئن شده ، بيعتش را اخذ كرده باشى . »

سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد . ( 27 )

احمد شلبى مى گويد : « . عباسيان چنين نزد علويان وانمود مى كردند كه دارند به نفع ايشان كار مى كنند ، ولى در باطن براى خود فعاليت مى كردند . » ( 28 )

احمد امين مى گويد

: « با اين وصف ، يكى از شرايط كارشان آن بود كه در بسيارى از موارد در دعوت خود نامى از امام نمى بردند تا از درانداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند . » . ( 29 )

اگر خليفه در ميان مردم شخصى شناخته شده و معيّن بود هرگز ابومسلم ، و سليمان خزاعى به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمى نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمى دادند .

در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وى مردم را فقط به دوستى اهلبيت ، بى آن كه نامى از كسى برده باشد ، فرامى خواند .

يكى از آنان ميگفت : روزى نزد حضرت صادق بودم كه نامه اى از ابومسلم رسيد . حضرت به پيك فرمود : « نامه تو را جوابى نيست . از نزد ما بيرون شو . » ( 30 )

سيد امير على نيز درباره ابومسلم چنين گفته است : « او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار ، بلكه با سرى پرشور مخلص فرزندان على بود . » ( 31 )

و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد : « ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود . ولى او آن را نپذيرفت . » ( 32 )

اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد ، در حالى كه سفّاح در منزلش بود ، كسى را از پى امام صادق عليه السلام فرستاد تا

بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند . در ضمن ، نامه مشابهى نيز براى عبداللَّه بن حسن فرستاد . ولى امام صادق در نهايت هوشيارى و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز از پيش خود براند . ( 33 )

هنگامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز درآمد ، ابوسلمه براى بار دوم به او نامه نوشت كه : « هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند ، اكنون موضع خود را روشن كن » . امام صادق باز هم جواب ردّ داد . ( 34 )

اما سليمان خزاعى كه طرّاح اصلى انقلاب خراسان بود ، سرنوشتش آن شد كه روزى در مواجهه با عبداللَّه بن حسين اعرج_كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهى مى كردند ومنصور هم از سوى سفّاح به آن سامان آمده بود_گفت : « اميدواريم كار شما ( علويان ) با موفقيّت تمام شود . به هر چه مى خواهيد ما را فرابخوانيد » .

همين كه ابومسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد . ( 35 )

تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمى دانستند كه خليفه قرار است از عبّاسيان سربرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولى نمى دانستند .

ب : از مطالعات گذشته چنين برمى آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند ، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان

تمام خواهد شد ، اما ديرى نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاى آينده مردم افتادند . از اين رو ، سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند : امام از على به ابن حنفيّه و سپس به ابوهاشم و از وى نيز به على بن عبداللَّه بن عباس مى رسد . اما اين سخن چيزى جز همان عقيده « كيسانيّه » نبود .

مردم براستى فريب عباسيان را خوردند ، چه همواره مى پنداشتند كه دارند در راه علويان گام برمى دارند . ( 36 ) حتى عبداللَّه بن معاويه نيز_چنان كه گذشت_از حقيقت امر ناآگاه بود . يكى از فريب خوردگان كه پس از مدّتها از خواب غفلت بيدار شد ، سليمان خزاعى بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود . ابومسلم خراسان نيز به نوبه خود فريب سفّاح را خورد و اين نكته را خود روزى نزد منصور برملا كرد . ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود ، چه هر دو امامت و وصايت را براى خويشتن ادّعا مى كردند و آيات مربوط به اهل بيت را طورى تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند . پى آمد اينها همه آنبود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكانى بس بيگانه حلول كرد . ( 37 )

ج : از مطالبى كه شايان دقّت در اين مقام است ، خوددارى امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مى باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براى او و به نام وى تمام كنند .

علت

اين امر آن بود كه امام عليه السلام مى دانست كه اين افراد هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند . امام مى دانست كه آنها به زودى كسى را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد ، نابود خواهند كرد . اين همان سرنوشتى بود كه گريبانگير ابومسلم ، سليمان بن كثير ، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگى سرانجام به قتل رسيدند .

دليل ما بر اين ادعا جوابى است كه امام عليه السلام به ابومسلم داده بود : « نه تو مرد مكتب منى و نه اين روزگار ، روزگار من است » . همين گونه گفتگويى كه ميان امام عليه السلام و عبداللَّه بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اى از سوى ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود . باز امام صادق در موقعيت ديگرى فرمود : مرا باابوسلمه چه كار ، چه او شيعه و پيرو شخصى غير من است .

د : سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وى و اين كه درباره اش مى گفت : ابوسلمه شيعه كسى ديگر غير ماست؛ نادرستى رواياتى را روشن مى سازد كه حاكى از تمايل راستين وى و ابومسلم به علويان مى باشند ، رواياتى كه مى گويند ابومسلم به مجرّد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوى بود ، چنان كه ذهبى ، شارح « شافيه ابى فراس » و نيز تاريخ خميس اين گونه نوشته اند . بر چنين تمايلى هيچ دليلى جز نامه اى كه بدان اشاره رفت ، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزى جز

محكم كارى در امور آن هم به نفع عباسيان نبود ، به ويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثى كرده بود . به قول خوارزمى ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت ، شديداً تعقيب مى كرد . ( 38 )

مرحله چهارم

در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزى نزديك شده بودند ، خلافت را ميراث خود مدّعى شدند ولى هنوز رابطه انقلاب خود را با اهل بيت از دو سو هنوز نگسسته بودند : نخست آن كه ادّعاى موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على عليه السلام و محمد بن حنفيه ثابت مى كردند .

دوم : آن كه مى گفتند علّت قيام ما به انگيزه خونخواهى علويان است .

سفّاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم گفت كه ولايت و وراثت ( ميراث خوارى ) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند ، و سپس به مردم وعده هاى نيكو داد . ( 39 )

داود بن على نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت : « شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت . » ( 40 )

منصور نيز در خطبه اى چنين گفت : « . خدا ما را به خلافت گرامى داشت ، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده . » . ( 41 )

اما پس از منصور_و حتى در ايّام خود منصور چنان كه

توضيح خواهيم داد_مجراى ميراث خوارى را هم تغيير دادند ، يعنى به جاى آن كه از طريق على عليه السلام بدانند ، عبّاس را واسطه عامل ميراث خوارى شان قرار دادند . منتها بيعت با على را نيز جايز مى شمردند ، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود . بنابراين ، از منصور گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايى خويش مى پنداشتند .

در نامه اى به محمّد به عبداللَّه بن حسن ، منصور مى نويسد خلافت ارثى بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاى ديگر از پيغمبر به ارث برد ، لذا بايد در اولادش باقى بماند . ( 42 )

رشيد هم مى گفت : « از پيغمبر ارث برده ايم ، خلافت خدا در ميان ما باقى مى ماند » . ( 43 ) امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گرفت ، مى گفت : « . خلافت خدا و ميراث پيامبرش به اميرمؤمنان رشيد ، رسيد . » . ( 44 )

و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويى همه آنها را نداريم .

نكته مهمى كه بايد خاطر نشان كرد

وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مى زدند ، خويشاوندى خودشان با رسول اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم بود . ابوبكر نخستين كسى بود كه در روز « سقيفه » اين شگرد را آغاز كرد ، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسى حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند ،

زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد ( نهاية الارب ، ج 8 ، ص 168 ، عيون اخبار قتيبه ، ج 2 ، ص 233؛ العقد الفريد ، ج 4 ، ص 258 ، چاپ دارالكتب العربى ، الادب فى ظلّ التشيّع ، ص 24 به نقل از البيان و التبيين جاحظ ) ؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند ( طبرى ، جلد 3 ، ص 220 ، چاپ دارالمعارف مصر ، الامامة والسياسة ، ص 4 و 15 چاپ الحلبى مصر ، شرح النهج معتزلى ، جلد 6 ، ص 7 ، 8 ، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلى ، ص 186 و 190 ، و آثار ديگر ) ؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند ( العثمانية جاحظ ، ص 200 ) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادّعاى خلافت آنان را بر همين اساس ، بى اساس قلمداد مى كردند .

ابوبكر نيز به حديثى استدلال مى كرد كه نقّادان اهل سنّت ( چنان كه در ينابيع المودّة حنفى آمده ) آن را حديثى مستفيض شمرده اند ( يعنى حديثى كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل شده ) . پيغمبر در اين حديث مى فرمايد : « براى شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند » . استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مى گرفت به اين معنى كه صدر آن را حذف كرده

و به عبارت « امامان از قريشند » بسنده كرده بود ( مدرك : صواعق ابن حجر ، ص 6 و ساير كتابها ) .

اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اى تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروى كردند ، اساساً اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدلّ نموده است .

خلاصه آن كه لزوم قريشى بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود ، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت .

ولى آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگرى نيز از بين خواهد رفت . پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسى را سرنگون كرد ، همه او را « اميرالمؤمنين » خواندند در حالى كه او اصلاً از قريش نبود . بدين طريق يكى از موادّ اعتقادى اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد .

در هر صورت ، نخستين كسى كه مدّعى حقّ خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله وسلم شد ، ابوبكر بود ، سپس عمر و بعد هم بنى اميّه كه همگى خود را خويشاوند پيامبر معرّفى مى كردند . حتّى ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان ، يكى از خويشان پيامبر ، نمى دانستند كه غير از بنى اميّه كسى ديگر هم مى تواند خلافت را به ارث ببرد ( النزاع و التخاصم ، مقريزى ، ص 28؛ شرح النهج معتزلى ، ج 7

، ص 159؛ مروج الذهب ، ج 3 ، ص 33 ) .

به روايت مسعودى و مقريزى ، ابراهيم بن مهاجر بجلى ، يكى از هواخواهان عباسيان ، درباره امراى بنى اميّه شعرى سروده كه مى گويد :

« اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم

چيز بسيار شگفت انگيزى به شما خبر مى دهم

شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى

مردم ابواب دروغ را گشودند

به گمانشان كه خود وارث احمد بودند

اما نه عباس نه عبدالمطلّب

آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم

كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست .

« كميت » نيز درباره ادعاى بنى اميّه چنين سروده :

و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم

در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز نبرده بودند . »

سپس نوبت عبّاسيان رسيد . آنها نيز نغمه همين ادّعا را ساز كردند . در اين باره ما نصوصى ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد . حتى اگر نگوييم همه ولى لااقل بيشتر كسانى كه مدّعى خلافت بودند و بر بنى اميّه يا بنى عبّاس مى شوريدند ، همين گونه مدّعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند .

خلاصه خويشاوندى نَسَبى با پيغمبر اسلام نقش مهمّى در خلافت اسلامى بازى مى كرد . مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهى لازم از محتواى اسلام ، مى پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندى كافى براى حقّانيت در خلافت است . شايد هم علّت اين اشتباه ، آيات و احاديث نبوى بسيارى بود كه مردم را به دوستى

و محبّت و پيوستگى با اهل بيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمى توده ، رياست طلبان بهره بردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند . اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند . چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد ، بلكه براساس شايستگى ، لياقت و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امّت است ، درست همان گونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود . بر اين مطلب متون قرآنى و احاديث پيغمبر در شأن خليفه بعد از وى دلالت دارند . پيغمبر هرگز خويشاوندى را به عنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است .

روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى بايد به خداو پيامبرش مراجعه كنيم ، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنان كه بايسته است پى ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد . از اين رو پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به طرق گوناگونى ، خواه به گفتار ( با تصريح ، كنايه ، اشاره ، توصيف و غيره ) و خواه به عمل ، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير قرار نداد .

اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله خلافت بر همين نظر بودند ، و در اين

باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند به طورى كه ديگر جاى هيچ گونه اشتباه و توهّمى باقى نمانده است . از باب مثال ، به سخنان حضرت على در شرح النّهج معتزلى ( جلد 6 ، ص 12 ) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد .

اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند ما كسانى هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم ، و مقصودشان ميراث خاصّى است كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده ، يعنى ميراث علم چنان كه خدا مى فرمايد : « سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم . » . ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلام اللَّه عليها اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معيّنى همچون ميراث منتقل مى كنند . در هر صورت على عليه السلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناى قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسى برسد . در نهج البلاغه چنين آمد : « شگفتا ! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشى نَسَبى است ؟ ! ! » .

اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه مى كردند ، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند ، البته از باب « بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند » . چه روى همين اصل ، وقتى على رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت

كند ، فرمود : « . دليل شما عليه ايشان ( يعنى انصار ) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد . اكنون من نيز همين گونه عليه شما استدلال مى كنم ومى گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم . ! ؟ ( الامامة و السياسه ، جلد 1 ، ص 18 ) . على عليه السلام در خطبه هايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد .

يا ابن وصف ، برخى به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند ، مانند احمد امين مصرى ( در ضحى الاسلام ، جلد 3 ، ص 261 ، 300 ، 222 و 235 ) ، سعد محمّد حسن ( در المهديّة فى الاسلام ، ص 5 ) و خضرى ( در محاضراتش ، جلد 1 ، ص 166 ) . در حالى كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نصّ ( يعنى معرّفى شخص خليفه توسّط پيامبر ) استدلال مى كنند . خضرى نيز نظير چنين اعترافى را دارد .

اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن كه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند . شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نَسَبى به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود ، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى

شايستگى و استعداد ذاتى را براى اين مقام دارد .

شيعه براى اثبات خلافت على عليه السلام به برخى از متون قرآنى و احاديث متواتر نبوى استدلال كرده ، احاديثى كه در نزد تمام فرقه هاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نقل شده است . آنان هيچگاه رابطه خويشاوندى را دليل بر حقّانيت على نمى آورند مگر در مقامى كه مجبور مى شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر . بنابراين ، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده ، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است ! ! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمداً به شيعه نسبت دهد . و اين دوّمى به نظر ما موجّه تر است زيرا خودش در جايى ديگر از كتابهاى خود ، عقيده واقعى شيعه_يعنى خلافت به نصّ است نه به قرابت_را بازگو كرده است .

كوتاه سخن آن كه خويشاوندى نَسَبى هرگز ملاك شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند . بلكه اين ادّعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بنى اميّه و بنى عبّاس نيز از آن پيروى كردند .

كوچكترين پى آمد اين اعتقاد سنّيان_كه پذيرفتند خويشاوندى با پيغمبر به انسان حقّ مطالبه خلافت مى دهد_آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بارزترين صفات و خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و به هر شكل ، مى بود . آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و

بر نادانى ها و سفله پروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر مى پوشاندند ، در حالى كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار بود .

در جايى هم كه اين پرده باز نمى توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاى شوم و دست اندازيهايشان بشود ، به حيله هاى ديگرى دست مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند . چه بسا كه رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكى از همين شگردها بود كه بعداً درباره اش سخن خواهيم راند .

ادعاى خونخواهى علويان

اما اين كه ادعا مى كردند كه براى خونخواهى علويان قيام كرده اند و بدين وسيله نهضت خود را حتّى پس از موفقيّت و رسيدن به حكومت ، به اهل بيت مربوط مى ساختند ، موضوعى است بسيار روشن . اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مى رود . محمد بن على به بكير بن هامان مى گفت : « ما به زودى انتقام خونشان را خواهيم گرفت » يعنى خونهاى علويان را .

سفّاح نيز هنگامى كه سر مروان را در برابرش قرار دادند ، گفت : « ديگر از مرگ باكم نيست ، چه در برابر حسين و برادرانش ، از بنى اميّه دويست نفر را كشتم ، و در برابر پسرعمويم زيدبن على جسد هشام را آتش زدم ، و در برابر برادرم ابراهيم ، مروان را به قتل رسانيدم » . ( 45 )

صالح بن على به دختران مروان مى گفت : « آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيدبن على را كشت و در مزبله دانى شهر كوفه به دارش

آويخت ؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفى كشته نشد ؟ مگر وليد بن يزيد ، يحيى بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت ؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده ، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند ؟ مگر يزيد حسين را نكشت ؟ » ( 46 )

باز براى آن كه رابطه اين نهضت با اهل بيت قطع نشود مى بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان ، يعين ابوسلمه خلال « وزير آل محمّد » لقب مى گيرد ، و ابومسلم خراسانى نيز « امين يا امير آل محمّد » ( 47 ) خوانده مى شود .

از اين گذشته ، علّت آن كه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند ، اين بود كه مى خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهل بيت در روزگار امويان ، بيان كنند . ( 48 )

بنابراين ، مطلب ديگر كاملاً روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مى جستند ، خونهاى پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاى پاى خود ، قرار داده بودند .

قابل توجه آن كه بسيارى از نهضتهايى كه پس از قيام عبّاسيان به وقوع پيوست همه به نحوى همين شگرد را به كار مى بردند . يعنى در نظر مردم چنين وانمود مى كردند كه نهضتشان در رابطه با اهل بيت بوده از تأييد و هماهنگى ايشان برخوردار است . بسيارى از آنان اين شعار را سرمى دادند : « خشنودى خاندان محمّد »

.

خلاصه آن كه :

از مطالبى كه گذشت براى ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبى روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مى كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاى ديگر منصرف مى ساختند .

همچنين دانستيم آنان به چه شيوه اى علويان را از عرصه سياست دور كردند ، و چنانچه اگر بيعتى هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله ، در جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مى بود .

باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولى هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئى از نقشه دقيق و حساب شده بود چنان كه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مى داشت . همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مى كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روى اين موضوع بسيار حساب مى كردند و با تأكيد بر اين امر از هر فرصتى سود مى جستند ، تا روزى كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند

مردم نيز در آغاز به اطاعتشان درآمدند و كار را برايشان رديف كردند ، چه از آنان حسن نيّت و ضمير پاك انتظار مى بردند .

اكنون مى خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد . چه چيزى عايد مردم و بويژه علويان گرديد ؟ از اين قيامى كه پيوسته به نام علويان اوج مى گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد ، بهره شان از آن چه گرديد ؟

راهنمايي امام جهت تشخيص راه درست

در آن

صبح آفتابى ، مكه_اين قبله گاه دل ها_از نوه محمّد استقبال مى كرد . شترها بوى نزديكى وطن را حس مى كردند . پرسش ها ، مانند حباب هايى كه بر آب ها برويند ، برلب ها آشكار شدند . نه موسم حج بود و نه عمره . كاروان نيز نه از يمن مى آمد و نه از شام . رجاء بن ضحاك كه بايد كاروان را تا مرو همراهى مى كرد ، با كسى حرف نمى زد . سربازانى كه تعدادشان از انگشتان دست فراتر نمى رفت ، از دور مراقب بودند .

به محض رسيدن ، امام و بيش تر كاروانيان به سوى كعبه شتافتند . پسر نيز با پدر طواف مى كرد . پدر به مقام ابراهيم رسيد تا نماز بگذارد . پسيش محمد ، به طرف حجر اسماعيل رفت تا مدتى بنشيند؛ جايى كه لبريز از خاطره هاى كهن بود . پسر غمگنانه به پدر مى نگريست . پدر چنان دور كعبه طواف مى كرد كه گويى كبوترى در جست و جوى آشيانه آسايش بود . آن كودك هفت ساله ، تمام رنج هاى دويست ساله خاندان خود را درك مى كرد . او مى دانست كه پدرش هرگز باز نخواهد گشت . پدر با كعبه آخرين وداع را مى كرد . نشستن پسر در حجر اسماعيل ، اندكى به درازا كشيد؛ چنان كه گويى در مجلس عزاى دائمى نشسته است و قصد ترك آن جا را ندارد . موفّق_خادم_آمد تا از او بخواهد كه برخيزد . آفتاب به ميانه آسمان رسيده بود و بر كوير آتش مى باريد . پسر

به سان گنجشك شكسته بالى كه نمى خواهد آشيانه اش را ترك كند ، نمى پذيرفت . موفّق چاره اى نداشت جز اين كه به نزد سرورش برود و به او اطلاع دهد . پدر آمد تا از او دلجويى كند و بخواهد كه برخيزد .

پس بغض كرده و گفت : « چگونه برخيزم وقتى مى بينم كه شما با كعبه وداع مى كنيد كه ديگر بر نمى گرديد ؟ »

پدر براى دلجويى آمده بود ، اما خود نيز بغض كرد و غم پنهان در دلش شكفت . منظره پدر و پسر ، تبلور ابراهيم خليل و تنها پسرش در كوير بود . اكثر كاروانيان مى گريستند . برخى از مكيان نيز اجتماع كرده بودند . كوچ اجبارى امام به مرو ، همه جا دهان به دهان مى گشت . هنگامى كه عده اى خواستند مانع از گريستن مردم شوند . امام فرمودند : « بگذاريد بگريند . من هرگز برنخواهم گشت . به زودى دور از نزديكانم در غربت جان خواهم سپرد . »

چون امام خواست مسجدالحرام را ترك كند ، مردى كه ابراهيم نام داشت ، گام پيش نهاد و پرسيد : « اى فرزند پيامبر ( ص ) ! راه ها مرا گيج كرده اند . راه ( درست ) كدام است ؟ »

امام با كلام خود نورى در دل مرد سرگردان روشن كرد :

پدرم از پدرانش از رسول ( ص ) نقل كرد كه فرمود : « كسى كه به سخنان كسى گوش دهد ، او را پرستيده است . پس اگر گويند از خدا سخن

گويد ، او خدا را پرستيده است و اگر از اهريمنى سخن گويد ، شنونده ، شيطان را پرستيده است .

اى پسر محمود ! هر گاه مردم به راست يا چپ مى روند ، تو راه ما را بپيماى . آن كه همراه ما باشد ، ما او را همراهى مى كنيم . آن كه از ما جدا شود ، ما او را رها مى كنيم . كم ترين چيزى كه باعث مى شود انسان از دين خارج شود ، آن است كه به ( دروغ ) بگويد : اين سنگ ريزه هسته خرما است .

بعد ، به اين ديدگاه يقين مى يابد و از كسى كه با حرفش مخالفت كند ، بيزار مى شود .

اى پسر محمود آن چه را كه گفته ام ، حفظ كن . نيكى اين جهان و آن جهان را در آن چه كه گفته ام ، گرد آورده ام . ( 70 )

ابراهيم به راه افتاد . پرتوهاى محبّت در دلش مى تابيد . ديگران مى دانستند كه او تا حقيقتى را نفهمد ، آن را نمى پذيرد .

مرجئه ، ( 71 ) معتزله و خوارج كجا و چنين سخنانى كجا ؟ سخنانى كه در جاده تاريك ، چلچراغ بودند . »

رجاء نزديك آمد تا بخشى از وظيفه اى را كه در اين سفر داشت ، به اطلاع امام برساند .

_ از طرف خليفه به من دستور داده شده است كه شما بايد تنها به مرو سفر كنى . مسير از راه بصره و سپس شيراز مى گذرد .

امام ، نگاه

خداحافظى به كعبه افكند . دسته اى كبوتر به آرامى پرواز مى كردند . امام زير لب زمزمه مى كرد : « مردمان بى ريشه ، پيامبران را كشتند . » ( 72 )

دو روز ديگر گذشت و كاروان مهياى رفتن شد . لحظه خداحافظى مرد مكّى و مدنى از سرزمين كودكى به سرزمين خاستگاه خورشيد فرا رسيد . امام ايستاد تا با خانواده اش وداع كند . سخنانش با خواهرش به درازا كشيد . تو گويى رازهاى بس مهم را به او مى سپرد . بيش از هركسى ، كودكان بى تابى مى كردند . صداى گريه هايى برخاست؛ صداهايى مانند آواى آب درون ناودان ها در موسم باران . حاضران امام را اندهگين مى ديدند؛ اما راز اين اندوه را نمى دانستند . تنها دريافته بودند كه امام به وليعهدى علاقه اى ندارد . امام فرمودند : « اگر آدمى ( ايمان ) خويشتن را از دست دهد و جهانى را به دست آورد ، چه سودى دارد ؟ »

صداى شترها بر همهمه آنان چيره شد . در آن لحظه مكه به بندرى مى مانست كه مرغان دريايى سپيد ، آن جا را بى بازگشت ترك مى كردند .

رخنه موريانه ترديد

كاروانى كه به سوى شيراز ره مى سپرد ، به خان زينان رسيد . هدف اين كاروان پانزده هزار نفره ، مرو بود؛ اما سرنوشت ديگرى در كمين آن نشسته بود . كاروانيان براى استراحتى كوتاه بار افكندند . چندى نگذشت كه ناگهان با سپاهى عظيم و چهل هزار نفره رو به رو شدند . قتلغ خان_حاكم شيراز_كه پوست پلنگ پوشيده

بود ، فرماندهى اين سپاه را بر عهده داشت . آن جا ، بيست و دو ميل عربى با شيراز فاصله داشت . قتلغ خان با خشونت فرياد كرد : « كجا مى رويد ؟ »

احمد پاسخ داد : « مرو » .

و برادرش محمد نيايشگر ، سخن برادر را پى گرفت .

_ مى خواهم برادرمان رضا ( ع ) را ببينيم . كسى راه را بر كاروان ما نگرفت و اين ، يعنى اجازه سفر !

_ شايد همين طور باشد كه مى گويى ؛ اما ما از خليفه دستورى داريم كه اجازه نمى دهد شما به مرو سفر كنيد .

سپس با صدايى كه همه بشنوند ، فرياد كشيد : « از همان راهى كه آمده ايد برگرديد ! »

برادران خاموش ماندند تا مشورت كنند كه چه بايد كرد؛ اما حاكم شيراز كه بر قله گردنفرازى جا داشت ، به سپاهيانش دستور داد تا براى هراساندن كاروانيان ، به تاخت و تاز بپردازند . زمين ، زير سم ضربه ها لرزيد و گرد و خاك به هوا برخاست . احمد از برادرانش پرسيد : « چه كنيم ؟ »

محمد بن عابد پاسخ داد : « صدها ميل راه آمده ايم . تازه ، برادرمان از ما خواسته است كه بياييم . او هم بى اذن مأمون چنين كارى نمى كند . »

حسين گفت : « چگونه اين همه راه آمده را برگرديم و برادرمان را تنها بگذاريم ؟ ! »

احمد نظر داد : « به راهمان ادامه مى دهيم . اگر راه را بر ما بستند

، فرجامين سخن ، شمشير است ! »

روز بعد ، كاروان به راه افتاد و شتران ، اين كشتى هاى بيابان به سوى شرق حركت كردند . فرمانده آخرين تهديدش را كرد .

_ از همان راهى كه آمده ايد ، برگرديد !

_ اگر برنگرديم چى ؟

_ مرگتان فرا مى رسد .

_ شما بدتر از رهزنان هستيد .

دستور غارت قافله صادر شد . كشتى هاى صحرا [شتران] لنگر افكندند تا مردان نيرومند پياده شوند . جنگى سخت درگرفت . از ميان گرد و خاك ، شمشيرها مانند آذرخش هايى كه بر فراز زمين ديوانه جشن گرفته باشند ، مى درخشيدند . شيهه اسبان ، يادآور حماسه كناره فرات بود . فرمانده به سلاح نيرنگ چنگ افكند .

_ اگر هدفتان ديدار رضاست ، بايد بگويم كه او مرده است !

شايعه ، تأثير خود را گذاشت . نااميدى به دل ها رخنه كرد كه رؤياى ديدار حضرت به سر مى بردند . برادران به شور پرداختند . نمى توانستند با جان مردم بازى كنند . آتش بس را پذيرفتند . هنگامى كه كاروان مهياى برگشتن مى شد؛ سه برادر به سوى شيراز گريختند تا در آن جا پنهان شوند . كارگزاران شيراز دستور دستگيرى آنان را داد .

صدها ميل آن طرف تر ، كاروانى ديگر به سوى رى ره مى سپرد . وقتى به ساوه رسيد ، باد مهرگان ، انارستان را از سبزى تابناك تهى مى كرد و رنگ پرتقالى به آتشين به جاى سبزى مى نشست .

دستوراتى كه از مرو مى آمد ، قاطع و واضح

بودند : « بستن راه علويانى كه آهنگ خراسان را داشتند . »

آن چه كه انتظار مى رفت ، رخ داد . گروهى از مردان مسلح حكومتى ، با علويان روبه رو شدند . مردانى حماسه آفريدند « كه هيچ داد و ستد و خريد و فروشى ، ايشان را از ياد خداوند ، برپا داشتن نماز و پرداختن زكات باز نمى دارد . » ( 145 )

فاطمه ، غمگنانه به قتلگاه برادرانش مى نگريست قتلگاه هارون ، قاسم ، جعفر ، فضل و برخى از برادرزادگانش . قتلگاه ، تابلويى از كربلا بود . فاطمه ، خود را بر آن زمين گلگون افكند . چون چشم گشود . خويش را در آغوش بانويى سوگوار يافت . خورشيد غروب كرده بود و آواى اندوهگين اذانى از دور دست شنيده مى شد : اشهد انّ محمداً رسول الله ( ص ) .

فاطمه پرسيد : « نيايم ! كجايى تا بينى بر فرزندانت چه مى گذرد ؟ ! »

چون مى خواست براى نماز برخيزد ، پيكر رنجورش نتوانست روح بزرگش را تاب آورد . روحى را كه در آستانه كوچ بود؛ كوچ به سرزمينى دور از شوربختى هاى زمين و تبهكارى هاى آدمى . اينك ، دخترى بيست و هشت ساله ، تنها در ميان جاده مدينه و مرو ايستاده است؛ نه راه پس داشت و نه راه پيش . اينك ، فاطمه شمعى بود در فرجامين شب بلند زمستان . در خاطرش احاديثى شعله ور شدند كه در كودكى و جوانى شنيده بود . روزى كه پدرش گفت : « قم ،

آشيانه آل احمد و پناهگاه شيعيان آن است . » ( 146 )

و برادرش فرموده بود : « هرگاه آشوب ها شهرها را در برگرفتند ، به قم و حومه اش برويد . بلا از آن جا دور است . » ( 147 )

و شنيد كه از نياى اش صادق آل محمد ( ص ) نقل كرده اند : « خاك قم مقدس است . مردمش از ما هستند و ما نيز از آنانيم . كسى قصد گردنفرازى با آن ها نمى كنند : و اگر كرد ، كيفرش را سريع مى بيند . تا هنگامى كه قمى ها به برادرانشان خيانت نورزند ، همواره چنين است . اگر خيانت ورزند ، آفريدگار گردنفرازان تبهكارى را بر آنان چيره مى گرداند . » ( 148 )

در دل فاطمه ، نورى آسمانى روشن شد و كلام جدش صادق ( ع ) در ذهنش اين چنين درخشيد : « حرم ما قم است و به زودى دخترى از فرزندانم كه نامش فاطمه است ، در آن جا به خاك سپرده مى شود . » ( 149 )

از اين رو ، فاطمه كه چشمانش از اندوهى آسمانى مى درخشيد . پرسيد : « تا قم چند فرسخ راه است ؟ »

_ چهل ميل .

ناگاه دلش از اميد به ديدار برادر روشن شد .

_ مرا به قم ببريد .

چون كاروان به سوى قم رهسپار شد ، فاطمه احساس كرد كه به سوى « سرزمينى پاكيزه و پروردگارى مهربان » رهسپار است . تب ، پيكر رنجورش را ذوب مى كرد ،

اما روحش ، به سان ستاره اى تابناك مى درخشيد . در هر منزل كه فرود مى آمدند ، از برادرانش_كه پس از نبرد شيراز گريخته بودند_مى پرسيد . آرزو داشت كه آنان هم خود را به سوى مرو برسانند و رضا ( ع ) را ببيند؛ اما خبرهايى كه مى شنيد ، خوشايند نبودند . خبرها مى گفتند كه رضا ( ع ) اندوهگين و در محاصره است و شيعيانى كه دل در ديدار وى دارند ، بايد رنج ها بكشند . قم ، سرزمين مردان رزم آور و خانه آل احمد بود . اگر فاطمه به آن جا مى رسيد ، شايد مى توانست براى برادر تنها مانده اش كارى كند . شايد برادرانش براى ديدن او به قم مى آمدند . آن وقت مى توانستند ساكن اين شهر شوند . كسى چه مى دانست ؟

رفتار عباسيان با علويين

مأمون وارث خلافت عباسى است . عباسى ها از همان روز اولى كه روى كار آمدند , برنامه شان مبارزه كردن با علويون به طور كلى و كشتن علويين بود , و مقدار جنايتى كه عباسيان نسبت به علويين بر سر خلافت كردند از جناياتى كه امويين كردند كمتر نبوده و بلكه از يك نظر بيشتر بود , منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلا كه طرف امام حسين استرخ مى دهد قضيه خيلى اوج مى گيرد والا منهاى مسئله امام حسين فاجعه هايى كه اينها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر نبوده و بلكه زيادتر بوده است . منصور كه دومين خليفه عباسى است , با علويين , با اولاد

امام حسن - كه در ابتدا خودش با اينها بيعتكرده بود - چه كرد و چقدر از اينها را كشت و اينها را چه زندانهاى سختى برد كه واقعا مو به تن انسان راست مى شود , كه عده زيادى از اين سادات بيچاره را مدتى ببرند در يكزندانى , آب به آنها ندهد , نان به آنها ندهد , حتى اجازه بيرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد , به يكشكلى آنها را زجركش كند و وقتى كه ميخواهد آنها را بكشد بگويد برويد آن سقف را روى سرشان خراب كنيد .

بعد از منظور هم هر كدامشان كه آمدند به همين شكل عمل كردند . در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قيام كردند كه ( مروج الذهب ( مسعودى و ( كامل ( ابن اثير همه اينها را نقل كرده اند . در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى قيام كردند . پس كينه و عدوات ميان عباسيان و علويان يكمطلب كوچكى نيست . عباسيان به خاطر رسيدن به خلافت به هيچكس ابقاء نكردند , احيانا اگر از خود عباسيان هم كسى رقيبشان مى شد فورا او را از بين مى بردند . ابومسلم اينهمه به اينها خدمت كرد , همين قدر كه ذره اى احساس خطر كردند كلكش را كندند . برامكه اين همه به هارون خدمتكردند و اين دو اينهمه نسبتبه يكديگر صميميت داشتند كه صميميت هارون و برامكه ضرب المثل تاريخ است ( 1 ) , ولى هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر سياسى , يكمرتبه كلك اينها را كند

و فاميلشان را دود داد . خود همين جناب مأمون با برادرش امين در افتاد , اين دو برادر با هم جنگيدند و مأمون پيروز شد و برادرش را به چه وضعى كشت .

حال اين خودش يك عجيبى استاز عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين مأمونى حاضر مى شود كه حضرت رضا را از مدينه احضار كند , دستور بدهد كه برويد او را بياوريد , بعد كه مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد , ابتدا بگويد خلافت رااز من بپذيرد ( 2 ) , و در آخر راضى شود كه با تو بايد ولايتعهد را از من بپذيرى , و حتى كار به تهديد برسد , تهديدهاى بسيار سخت . او در اين كار چه انگيزه اى داشته ؟ و چه جريانى در كار بوده است ؟ تجزيه و تحليل كردن اين قضيه از نظر تاريخى خيلى ساده نيست .

جرجى زيدان در جلد چهارم ( تاريخ تمدن ( همين قضيه را بحث مى كند و خودش يك استنباط خاصى دارد كه عرض خواهم كرد , ولى يك مطلبرا اعتراف مى كند كه بنى العباس سياست خود را مكتوم نگاه مى داشتند حتى از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سياست اينها مكتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهد حضرترضا براى چه بوده است ؟ اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده است

رود پر آب پاسخ ، بر كوير عطشناك پرسش

جاده بصره ، پر از تپه هاى ماسه اى ، شن هاى روان و خارها بود . اندك اندك دشت سينه گسترد . اطراف شيراز كشتزاران سبز بود و

سبزه . سلسله كوه ها با تاجى از برف ، در دور دست نشسته بودند . هنگامى كه خورشيد به ميانه آسمان رسيد ، كاروان بار افكند . امام بر سر سفره نشست . بردگان و خدمت كاران بر گرد سفره حلقه زدند . مردى بلخى گفت : « چه خوب بود اگر براى اين ها ، سفره اى جداگانه مى افكندى . »

ابر اندوه چهره امام را پوشانيد . چگونه آدمى براى خويش امتيازات موهومى برمى شمرد ! تصميم گرفت چلچراغى در دل مخاطبش برافروزد .

_ برادرم ! خداوند والا يكى است ! مادر يكى است ! و پاداش هم به كرداراست .

امام برخاست تا اذان بگويد . صداى آرامى جارى شد؛ همچون رودى سيرابگر بركناره هاى تشنه آبشار نماز جارى شد . رجاء به مأموريت سنگين خويش مى انديشيد . او به مردى علوى مى نگريست كه سلاحى جز نيايش نداشت . يك بار شنيد كه امام به يارانش مى فرمود : « بر شما باد كه به سلاح پيامبران باشيد ! »

_ سلاح انبياء چيست ؟

_ نيايش . ( 73 )

رجاء به خود آمد . امام سر بر سجده اى طولانى داشت . نزديك شد . جز جويبارى از سپاس پى درپى نشنيد . واژگان مهرآميز ميان انسان و آفريدگارش . شكراً لله صد بار تكرار شد؛ چرا كه دسته گلى تقديم به پروردگار بود . آفتاب در درياچه غروب تن مى شست . خاموشى باشكوهى خيمه زده بود . امام در محراب سكوت نشسته بود . انديشه شعله ورش در جهان هاى دوردست شناگر بود

، در افق هايى فراتر از جهانى كه بى كران مى نمود . در آن سكوت شبانه ، به نظر مى رسيد كه امام با هستى يكى شده است ، يا خود ، محور هستى شده است .

دو جوان آفريقايى به زبان بومى با هم صحبت مى كردند . صدايشان پژواك سرزمين دوردست آفريقا را داشت .

_ يك بار از او شنيدم كه مى گفت : « عبادت ، [تنها] نماز و روزه بسيار نيست . عبادت ، انديشيدن بسيار در آفرينش پروردگاراست . » ( 74 )

_ من هم شنيدم كه مى گفت : « سكوت ، درى از درهاى فرزانگى است . » ( 75 )

_ يادم مى آيد ، روزى در مكه با او بودم . يحيى بن خالد برمكى از آنجا عبور كرد . چهره اش را با دستمالى پوشانده بود تا غبار اذيّتش نكند . امام فرمود : « اين بينوايان نمى دانند كه امسال بد بلايى به سرشان مى آيد . » اين حرف پس از شهادت پدرش بود . چند هفته اى نگذشت كه خبرهاى بدى از بغداد رسيد؛ از شوربختى و خوارى برمكيان . اما ، سرورم چيزى فرمود كه مرا حيران كرد .

_ چه گفت ؟

_ دوّمين و سوّمين انگشتانش را به هم چسباند و فرمود : « شگفت انگيز تر از اين ، من و هارون هستيم كه اين گونه ايم ! »

_ ؟ !

پاسى از شب گذشته بود . آسمان زلال تر مى نمود . ستارگان فروزانتر بودند و سكوت با شكوهى چيره بود . همراه

با صداى آتشى كه نفس هاى آخرش را مى كشيد ، صداى حشرات هم از كشتزاران نزديك مى آمد . مرد حجازى در دل آن شب ، برخاست . با تمام وجودش به آسمان آراسته از ستارگان نگريست و فروتنانه زمزمه كرد : « اى آن كه مرا به خويش راهنمايى كرده و دلم با پذيرش او تواضع يافته ! از تو ، امنيت و ايمان اين جهان و آن جهان را مى طلبم . » ( 76 )

آن گاه از دستمال سپيد ، مسواكى بيرون آورد و به آرامى مسواك زد . سپس در گوشه اى ، با آب ابريق سفالى وضو گرفت . خنكاى آب ، آرامشى را در روانش پراكنده ساخت .

همه چيز آرام بود . همه چيز در تاريكى غوطه ور بود . حتى آتش آتشدان خاموش بود . زغال هاى گداخته ، زير خاكستر بودند .

هستى در خوابى ژرف فرو رفته بود . على ( ع ) رو به خانه اى ايستاد كه ابراهيم آن را بنيان نهاده بود . او به نماز ايستاد . آبشارى از سوره هاى مكى و مدنى جارى شد؛ سوره هاى حمد ، ملك ، دهر ، توحيد ، فلق و ناس . لحظه اى كه ستارگان پرا كنده بودند ، او دستانش را به سوى آسمان گشود و نيايش به سان زمزمه جويبارى به آرامى جارى شد :

_ خداوندگارا ! بر محمّد و خاندان او درود فرست . بر هدايت ما بيفزا و ما را سلامت بدار . در آنچه كه به ما داده اى ، بركت ده و ما

را از بدى آنچه فرمان داده اى ، حفظ كن . اختيار همه چيز با تو است و كسى بر تو چيره نمى شود . تو ، كسى كه سرپرستى ات را پذيرفت ، خوار نمى كنى ، دشمن تو عزيز نمى شود . تو خجسته و والايى . ( 77 )

صدايش غمگين و بغض آلود بود . از آن ، باران مهربانى و آمرزش خواهى براى انسان ها مى باريد؛ بارى آنانى كه در زندگى غوطه ور شده و خويش را از ياد برده و راه را گم كرده بودند؛ آن هايى كه نمى دانند از كجا آمده اند و به كجا خواهند رفت .

زمزمه هاى بهار ، بغض شكوفه هاى ابر

جمادى رفت و رجب آمد . بادهاى سرد بهمن هم در سرزمين ها و شهرها پرسه مى زدند . مأمون به چيزى جز واگذارى خلافت فكر نمى كرد . امام همچنان نمى پذيرفت . تنها دغدغه او ، همين بود . شورش زنگيان در مرداب هاى اطراف بصره آن قدر فكرش را مشغول نكرده بود كه خبرهاى رسيده از قيام زيد بن موسى ( ع ) _برادر امام هشتم_در شهر بصره . بعضى كارگزاران خبر دادند : بابك خرم دين در آذربايجان شورش كرده و با امپراتور بيزانس ، ميخائيل دوم هم دست شده است .

اما اين ها همه براى او هيچ بودند . او فقط فكر مى كرد كه چگونه مى تواند اين نرد علوى را قانع كند . او را به نزد خود آورده بود ، اما نمى دانست او را چگونه وادار به انجام خواست خود كند . اين بار تصميم گرفت كه

وزيرش سهل را در جريان رخدادها نگذارد .

آن روز ، هنگامى كه امام در نزديكى خليفه نشست ، مأمون لبخندى دروغين زد تا در وراى آن ، كينه شعله ورش را پنهان سازد؛ كينه اى كه با وجود سرماى شديد ، شعله ورتر مى شدند؛ سرمايى كه درختان انار را به شاخه هاى خشك چوبين تبديل مى كرد . مأمون سخن خود را با صحبت از آب و هوا شروع كرد .

_ چقدر بهمن سرد است . تازه يك روزش رفته و بيست و نه روز ديگرش مانده است .

امام لبخندى زد و گفت : « در اين ماه ، بادهاى گوناگونى مى وزد . باران بسيار مى بارد . سبزه مى رويد . آب در زير زمين جريان مى يابد . در اين ماه ، خوردن سير ، گوشت پرندگان و ميوه ها مفيد است . بايد شيرينى كم خورد . تحرك بسيار و ورزش در اين ماه خوب است . » ( 90 )

مأمون كه به سخنان گرم امام گوش سپرده بود ، ناگاه به خود آمد . وانمود كرد كه لباسش را مرتب مى كند . دستش را جلوى دهانش گرفت و سرفه اى كرد؛ او تلاش مى كرد تا خود را از دايره تأثير مردى كه كنارش نشسته بود و نور شگفتى مى تاباند ، خارج سازد؛ نورى كه مى خواست در دلى آهنين راه يابد . مأمون گفت اى اباالحسن ! حالا كه خلافت را نمى پذيرى ، بايد وليعهدى را بپذيرى . تو مى دانى كه من قصدى جز مصلحت مردم ندارم . » (

91 )

_ علاقه اى به اين مقام ندارم .

مأمون نتوانست بيشتر از اين تاب آورد و گفت : « در راستگويى ات ترديد كردم ! شك ندارم كه وانمود به زهد مى كنى . »

امام با صدايى اندوهگين گفت : « سوگند به خدا كه از لحظه تولدم تا كنون دروغى نگفته ام . به خاطر دنيا هم از خدا روى گردان نشده ام . مى دانم كه قصدت از اين كار چيست ! »

مأمون هم چون مار گزيده اى به خود لرزيد .

_ چه قصدى دارم ؟

_ با اين كارت مى خواهى مردم بگويند : « على بن موسى الرضا از دنيا روى گردان نشد؛ بلكه دنيا به او روى نياورد . نمى بينيد چگونه وليعهدى را با چشم داشت به خلافت پذيرفت ؟ ! »

مامون در حالى كه از خشم مى لرزيد ، گفت : « هميشه از حرف هايت ناراحت مى شوم . مى دانى كه نمى توانم كارى بر ضد تو انجام دهم . اگر وليعهدى را پذيرفتى ، چه بهتر . در غير اين صورت ، تو را نا گزير به قبول انجام اين كار مى كنم . اگر پذيرفتى ، باز چه بهتر؛ وگرنه ، گردنت را مى زنم ! »

سكوتى هراس انگيز در اتاق حكمفرما شد . مأمون همچنان بسان گرگى مهياى دريدن بود . امام پس از مدتى سكوت ، به آرامى لب به سخن گشود .

همان طور كه به سقف مى نگريست و نگاهش گويى آن را مى شكافت ، با صدايى بغض آلود گفت : خداوندگارا ! تو

مرا از اين كه خويش را نابود كنم ، باز داشتى . من ناگزير شدم و ( اين پذيرش را ) خوش نمى دارم . آفريدگارا ! پيمانى جز پيمان تو و ولايتى جز ولايت تو نيست ، پس مرا موفق بدار تا دينت را بر پا و سنّت پيامبرت محمّد ( ص ) را زنده كنم . پس تو سرور و ياريگرى . ( 92 )

مأمون شادمانه بانگ برآورد : بالاخره قبول كردى ؟ !

شرايطى دارم .

_ . ؟ !

_ كسى را نصب نمى كنم . كسى را هم عزل نمى كنم . رسمى را بر هم نمى زنم . در مسائل كشور ، دورا دور مشاورم . ( 93 )

_ قبول دارم .

امام برخاست و زمزمه كرد : انّا لله و انّا اليه راجعون . نمى دانم بر من وبر شما چه خواهد رفت ! ( 94 ) هيچ حكمى جز به دست خداوند نيست زيرا كه او گوياى حق و حقيقت و بهترين داوران است . ( 95 )

آن شب ، پرده اشك همانند ابر بارانزا در چشمان امام حلقه زد . ( 96 ) او بازى هاى آن روباه عباسى را مى شناخت . تمام هدف ها و انگيزه هايش را هم مى شناخت ومى دانست كه مأمون از كشته هاى خود ، جز پشيمانى درو نحواهد كرد .

در آن شب ، مأمون بيدار ماند تا حكم وليعهدى را بنويسد و همچون عنكبوت ، فرجامين تارهاى خانه بى بنيادش را بتند .

زمين ، زورق سيم گون سپهر

پاسى از شب گذشته بود و مهتاب ، زمين را

رنگ زده بود . امام از پنجره كاخ به باغ سيم گون مى نگريست؛ به درختان بالا بلند و جويبار آوازخوان . دو چهره رو به روى هم بودند : امام و ماه . موجى از عواطف در چشمان امام ديده مى شد . همان واژگانى از لبانش شنيده مى شد كه در حال نيايش و يا تفكر بسيار بر زبان مى راند :

« اى گنج بينوايان !

اى نجات دهنده كشتى شكسته !

تو كسى هستى كه سياهى شب

و روشنايى روز

و مهتاب

و پرتو خورشيد

و صداى برگ درختان

و طنين آب

در مقابلت فروتنى كرده اند .

يا الله . يا الله . يا الله ! »

امام چهره برگرداند . او با خليفه قرار ملاقات داشت .

خليفه زمان ملاقات را آن شب معين كرده بود؛ چه شبى ! چه شب پر دغدغه اى . به زودى حضرت با كسى ديدار مى كرد كه تكيه بر پوسته قرآن زده بود و نمى توانست در ژرفاى آن غوطه ور شود . در اين جهان گسترده ، مفاهيم بى كران چنان در قالب هاى كوچك جا مى گيرند كه آفريده هاى بزرگ در چشم كوچك آدمى ؛ تا چشم ، تنها پنجره اى باشد بر گلستان انديشه؛ آفريده اى كه پروردگار رازش را در آن نهفته است . افرادى مانند اباقره ، در حقيقت قربانيان اين نگرش كوته بينانه به قرآن بودند . قربانيان دسيسه اى كه در سايه سار درخت نفرين شده خاندان اموى رشد كرد؛ درختى كه در دل دوزخ روييد .

هنگامى كه مرد گندم گون ظاهر شد

، پير و جوان ، همه برخاستند . چشم ها ، دل ها و تمام توجه ها معطوف او شد . مأمون احساس كرد كه نيرويى ناپيدا مى خواهد بر او چيره شود . آن شخصيت والا در نقطه اى از كمال مطلق جا گرفته بود . احساس كمال در چشمانش مى درخشيد . اباقره به سان روباهى ، آماده بود تا با يك پرسش ، امام را شكست دهد . با اين كه امام نزديك خليفه نشسته بود ، اما به نظر مى رسيد كه دو جبهه وجود دارد و مأمون فرمانده جبهه ضد امام است . از اين رو ، عموى حضرت_محمد بن جعفر ( ع ) _اندكى نگران بود . اباقره لباسش را مرتب كرد تا آغاز براى درگيرى ، نخستين پرسش را مطرح سازد .

_ بگو ، خدا با چه زبانى با حضرت موسى ( س ) سخن گفت ؟

_ خدا بهتر مى داند كه چه زبانى بوده است؛ سريانى يا عبرى ؟

اباقره زبانش را بيرون آورد و گفت : « منظورم اين زبان گوشتى است ! »

_ خدا به دور است از آن چه مى گويى ! پناه بر خدا از اين كه پروردگار همانند آفريده هايش باشد و يا مانند مردم سخن بگويد . او وجودى والا ، بى نظير از نظر وجود ، گوينده و انجام دهنده است .

_ چگونه ؟

_ سخن آفريننده با آفريده شده ، غير از سخن گفتن آفريده ها با يكديگر است . او با يارى سقف دهان و زبان حرف نمى زند؛ اما مى گويد : «

بشنو ! » پس با اراده اش با موسى سخن گفت و به او فرمان داد؛ بى آن كه واژه اى را بر زبان آورد .

_ درباره كتاب ها چه مى گويى ؟

_ تورات ، انجيل ، زبور ، فرقان و هر كتابى كه فرو فرستاد ، سخنان خداست كه همانند نور و هدايت براى راهنمايى مردم فرستاد . همه پديد آمدند .

_ همه كتاب ها ( ى آسمانى ) از بين مى روند ؟

_ همه مسلمانان بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه جز خدا ، همه چيز نابود مى شود و غير از خدا ، همه چيز آفريده خداست . تورات ، انجيل ، زبور و فرقان اثر خداوندند . آيا نشنيده اى كه مردم مى گويند : « خداى قرآن ! » و قرآن روز رستاخيز مى گويد : « خداوندگارا ! اين فلانى است؛ روزها ( با خواندن من ) او را تشنه و شب ها ( به خاطر من بيدار مانده ) او را بيدار نگه داشته ام . پس ميانجى گرى او را درباره من بپذير ! » ؟

همچنين تورات ، انجيل و زبور ، همه ( بعد از آفرينش ) پديد آمدند . آفريننده اى دارند بى نظير كه مردم خردمند را هدايت مى كند . كسى كه گمان مى كند كتابهاى آسمانى از آغاز با خداوند بوده اند ، فكر مى كند كه خدا ، ازلى و يكتا نيست؛ چرا كه كلام با او بوده و ابتدا ندارد و از خدا بى نياز است .

_ اگر خداوند فقط در آسمان ها

نيست ، چرا مردم در هنگام نيايش ، دستان خود را به سوى آسمان مى گشايند ؟

_ مردم پروردگار را به شيوه هاى گوناگون نيايش مى كنند . پروردگار پناهگاه هايى ( براى مردم ) دارد كه به آن پناه مى برند . از مردم خواسته است تا با گفتار ، دانش ، كردار ، جهت گيرى و مانند آنها نيايش كنند . از آنان خواسته است تا با نماز گزاردن به سوى كعبه ، انجام حج و عمره عبادت كنند . از آفريده هايش خواسته است كه در هنگام درخواست ، دعا و خواهش ، دستان خويش بگشايند و با حالت تهيدستى به سوى آسمان بالا برند تا نشانه بندگى و فروتنى باشد .

_ چه كسانى به خدا نزديكند ؟ فرشتگان يا مردم ؟

_ اگر منظورت از نظر مسافت است ، همه چيزها و اشياء نسبت به او مساوى به شمار مى آيند . اين ، كار اوست و با انجام برخى از كارها ، از كارهاى ديگر غافل نمى شود . كيهان را همان گونه مديريت مى كند كه فرودست آن را . براى آغاز آن چنان برنامه ريزى مى كند كه براى پايانش؛ البته بدون آن كه برايش رنج ، دشوارى ، هزينه ، خستگى و يا نياز به مشورت داشته باشد . اگر قصدت ابزار است ، آن كه بيشتر از همه از آفريدگار پيروى مى كند و به پروردگار از همه نزديك تر است . شما روايت كرده ايد كه نزديك ترين حالت بنده به خدا ، سجده وى است . نقل كرده ايد كه چهار فرشته

با هم رو به رو شدند؛ يكى از آنها از فراز آفرينش و ديگرى از فرودست آن؛ يكى از شرق آفرينش و ديگرى از غرب آن . آن ها از يكديگر پرسش هايى كردند . هر يك گفتند : « از نزد خدا آمده ام و مرا براى فلان كار فرستاد . » اين نشان مى دهد كه جايگاه پروردگار قابل تشبيه و همانندى نيست .

_ آيا اين حديث دروغ است كه مى گويد : « هرگاه خداوند خشمگين مى شود ، فرشتگانى كه عرش را حمل مى كنند ، مى فهمند؛ زيرا سنگينى اش را حس مى كنند ، پس به سجده در مى آيند و چون خشم برطرف مى شود ، به جايگاه خويش بر مى گردند ؟ »

حضرت از رواياتى كه در بستر زمان ساخته شدند تا چهره دين را بيالايند ، غمگين بود . پس با صدايى اندوهگين و خشمناك فرمود : « به من بگو ، پروردگار والا از روزى كه ابليس را نفرين كرد تا امروز و تارستاخيز ، از او و ياورانش خرسند است يا خشمگين ؟ »

_ از آن ها برآشفته است .

_ پس چگونه به خويش جرأت مى دهى خدايت را به دگرگونى از حالى به حالى ديگر توصيف كنى و حالت هايى را كه براى بندگان رخ مى دهد ، به او نسبت دهى ؟ خدايى كه با نابود شوندگان نابود نمى شود و با دگرگون شوندگان دگرگون نمى شود ، دور از كاستى هاست .

اباقره سر به زير افكنده بود . گويى به پرسش ها ، شبهه ها و

استدلال هاى ويران شده اش مى نگريست . برق پيروزى در چشمان عموى امام درخشيد؛ اما خليفه با آن كه شادمانى دروغينى را نشان مى داد ، همچنان مبهوت بود .

زندگى سياسى هشتمين امام ( ع )

نهضت دولت عباسى

علويان در گذشته دور

پس از آن كه امويان از شيوه صحيح اسلامى ره به انحراف گشودند ، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزى جز حكمرانى و سلطه طلبى نبوده . زورگويى در تعيين سرنوشت مردم و سودجويى از امكانات ايشان كوشش تامّ در كامجويى و اجراى شهوات در هر مكان و هر زمان كه برايشان دست مى داد بى اعتبار نمودن مصالح همه ملّت و خلاصه به بازى گرفتن سرنوشت و خوشبختى ايشان .

و باز پس از آن كه امويان دشمنى با اهل بيت را به آخرين حدّ رسانيدند ، آنان را كشتند ، به نابودى كشيدند و بساطشان را درهم كوبيدند . به ويژه آن دسته از اهل بيت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت ، خاندان اموى نفرين بر على عليه السلام را به عنوان شيوه پسنديده خود اتّخاذ كرده بودند ، به گونه اى كه كودكانشان اين نفرين را مى آموختند و تا آخر عمر پيوسته تكرارش مى كردند . اولاد على و شيعيانشان را در هر پناهگاهى كه بودند ، تعقيب مى كردند و همواره مى كوشيدند تا هرگونه اثرى از آنان را از بين ببرند .

در گرماگرم اين جريانات بود كه رويدادهاى تازه اى در افق رخ نمود . در پرتو مبارزه دائم و افشاگرانه اهلبيت ، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مى شد . آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموى پى مى بردند . از اين

رو طبيعى مى نمود كه عواطف مردم نسبت به اهلبيت روزبه روز بيشتر برانگيخته شود و در برابر ، نفرت و كينه شان نيز عليه خاندان اموى رو به اوج گذارد . اينها همه در پرتو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اين كه آنان روز به روز حقايق بيشترى را درمى يافتند .

مردم ديگر بخوبى دريافته بودند كه اهلبيت تنها پايگاه استوار و قابل اطمينانى به شمار مى روند كه جز با روى بردن بدان ، راه نجات ديگرى برايشان وجود ندارد . اهلبيت آرمان زنده امّت بودند كه در كالبد همگان روح و روان مى دميدند و زندگى را لذّتبخش مى كردند .

تاج و تخت امويان در تندباد سقوط

ديديم چگونه شورشها و آشوبها عليه حكومت اموى از هر سو رو به رشد نهاد ، آن هم بدانسان كه رفته رفته نيرويشان را فرو مى مكيد و بسيار به سستى شان مى كشيد . در اين گيرودار چنان با مردم رودررو قرار گرفتند كه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند .

اين شورشها بطور كلّى رنگ و آميزه مذهبى داشت ، مانند :

_ شورش اهل مدينه كه « واقعه حره » ناميده شد .

_ شورش قاريان كوفه و عراق با عنوان « دير جماجم » به ( سال 83 هجرى ) كه پيش از آن قيام مختار و توبه كنندگان به سال 67 رخ داده بود .

_ قيام يزيدبن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر بر ضدّ وليد بن يزيد به سال 126 شوريدند .

_ قيام عبداللَّه بن

زبير كه جز دمشق همه جاى ديگر را فراگرفته و تا مدتى هم بر اوضاع مسلّط بود .

_ شورشى كه عليه هشام در افريقا برپا شد .

_ و نيز شورشى كه خوارج به رهبرى مردى ملقّب به « طالب الحقّ » ( حق ستان ) به سال 128 به وقوع پيوست .

_ در خراسان نيز حارث بن سريح در سال 116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا خواند .

اينها و قيامهاى ديگرى كه جاى ذكر همه شان اينجا نيست همه انگيزه مذهبى داشتند .

اما برخى از شورشهاى ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمرانى و فرمانروايى بود . از باب مثال ، قيام آل مهلب ( 102 هجرى ) و قيام مطرف بن مغيره را نام مى بريم .

اما در عهد مروان

در ايام حكمرانى « مروان بن محمد جعدى » كه به مروان حمار شهرت يافته بود ، اوضاع كشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود . قيامها و شورشها در بيشتر نقاط چنان آتش به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مى ساخت . او حتى قادر نبود به شكايت والى خود در خراسان ، نصربن سيّار ، ترتيب اثر دهد . وى خود در آن سامان با آشوبها و شورشهاى متعدّدى ، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بنى عباس يكى از آنها به شمار مى رفت . اينان به رهبرى ابومسلم خراسانى مردم را به سوى خود فرامى خواندند به گونه اى كه اين دعوت روزبه روز دامنه گسترده ترى مى يافت .

اين رويدادها همه حاكى از انزجار شديد مردم بود كه

نسبت به حكومت بنى اميّه و سلطنت مبتنى بر ستم و تجاوزشان ابراز مى شد . غارت اموال مردم ، زورگويى در تعيين سرنوشت ملّت و سلب آزادى و امكاناتشان . اين مسايل با توجه به پاره اى از امور كه آن روزها در جريان بود ، بخوبى بر ما آشكار است .

مثلاً مى بينيم كه فرمانداران به چيزهايى طمع مى كردند كه بر آدمى قبول آن دشوار مى نمايد . خالد قسرى مى خواست كه فقط حقوق سالانه اش بيست ميليون درهم باشد و چون اختلاس و دزديهايش را هم حساب كنيم مى بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مى رسيد . ( 1 ) حال در جايى كه فرماندار داراى چنين وضعى باشد ببينيد وضع خود خليفه چگونه است . خليفه اى كه با همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انسانى دشمنى مى ورزيد . خليفه به گونه اى تحقيرآميز به مردم مى نگريست . در اين باره « كميت » شاعر چنين سروده است :

به مردم چنان مى نگريست كه گويى

صاحب گله اى است كه گوسفندان

خود را بع بع كنان به هنگام غروب مى نگرد

به انگيزه چيدن پشم و انتخاب يك

رأس فربه ،

همراه با لذّت از فرياد و زجر چهارپايان . ( 2 )

آرى ، ملّت سراپا يقين شده بود كه ديگر بنى اميه حقّى ندارند كه خود را همچون رهبران امّت بر مردم تحميل كنند . آنان حتماً فاقد صلاحيّت در اداره امورند و اگر وضع همين گونه ادامه يابد ، مردم همگى رو به نيستى كشيده مى شوند .

از اين رو از جاى برخاستند و

بر امويان شوريدند و برخى از حقوق خود را از ايشان بازستاندند ، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثرى از آنان برجاى نماند .

پيروزى عباسيان امرى طبيعى بود

از اينجا درمى يابيم كه چگونه پيروزى عباسيان در دستيابى به حكومت در آن زمان امرى معجزه آسا يا خارق العاده نبود ، بلكه كاملاً طبيعى مى نمود . چه اوضاع اجتماعى و شرايط حاكم در آن روزگار ، زمينه پذيرفتن هرگونه تغيير را در نهاد مردم آماده كرده بود . نه تنها مردم اين آمادگى را پيدا كرده بودند ، بلكه به لزوم تحوّل در سطح حكومت نيز معتقد شده بودند .

از اين رو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم ، در شرايط آنچنانى هر انقلابى كه رخ مى داد قطعاً به پيروزى مى رسيد . عباسيان چيز ويژه اى براى خود نداشتند ، بلكه هر گروه ديگرى هم كه مى خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مى گرفت و از همان شگرد عباسيان سود مى جست و مردم را به سوى خود فرامى خواند ، بى شك به پيروزى مى رسيد . شگرد عباسيان را مى توان در سه جهت مشخص ، بيان كرد :

جهت نخست

« خويشتن را چنين معرفى مى كردند كه تنها براى نجات مردم از شرّ بنى اميّه آمده اند . يعنى آمده اند تا امّت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوزهاى بى حدّ و حساب اين سلسله رهايى مى بخشند . تبليغ عباسيان همواره بشارتى به رهايى بود و در ضمن به مردم نويد مى داد كه مى خواهند حكومتى عادلانه مبنى

بر برابرى ، صلح و امنيت برپا كنند . درست مانند تبليغهاى انتخاباتى كه مملوّ از وعده و دلخوشى دادن به مردم است . عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاى شيرين مجذوب خويشتن مى نمودند . همين وعده ها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعداً همان مردم را بر ضدّ حكومت بنى عبّاس برانگيخت ، چه ديدند كه آنان نيز عليرغم وعده هاى خود پايه هاى حكمرانى را براساس طغيان و عطش سيرى ناپذيرى براى ريختن خون مردمان نهاده اند . » ( 3 )

جهت دوم

عباسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند ، چه آنان در اندرون خود به دسته بازى و تجزيه گرائيده بودند . در عوض ، دست كمك به سوى غيرعرب ها دراز كردند كه اينان در آن زمان به چشم حقارت نگريسته مى شدند و در محروميّت شديدى حتى از ساده ترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند ، بسر مى بردند . حجّاج دستور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد ، و روزى هم به شخصى گفته بود كه جز اعراب كسى شايستگى مقام قضاوت را ندارد . ( 4 )

از قلمرو بصره و سرزمينهاى اطراف آن هر چه غيرعرب بود اخراج گرديد . اين آواره گان در تظاهرات خود فرياد « وامحمّدا ! وا احمدا ! » سر داده بودند و بيچارگان نمى دانستند به كجا بروند . البته اهالى بصره نيز از در همدردى با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند . ( 5 )

برخى مى گفتند :

« نماز به يكى از اينها شكسته مى شود : خر ، سگ ، و غيرعرب ( كه مولى خطاب مى شدند ، يعنى : برده آزاد شده ) » . ( 6 )

روزى معاويه از افزايش جمعيت موالى به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمى از آنان را از دم تيغ بگذراند ، ولى « احنف » وى را از اين كار برحذر داشت ( 7 )

روزى هم يكى از موالى دخترى از قبيله بنى سليم را به زنى گرفت . « محمد بن بشير خارجى » بيدرنگ سوار بر اسب خود شد و به مدينه آمد و نزد حكمران آنجا كه « ابراهيم بن هشام بن اسماعيل » بود ، دادخواهى كرد . حكمران ، شوهر عجم را فراخواند و پس از اجراى صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم به او زد و علاوه بر همه اينها دسور داد تا موهاى سر ، ابرو و ريشش را بتراشند آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزى اشعارى سرود ، از جمله گفت :

« داورى به سنّت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت »

« و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمى رسد . » ( 8 )

شكست حكومت مختار نيز به عاملى جز اين نبود كه وى از غير عربها كمك مى گرفت . همين امر سبب شد كه اعراب از گِردَش پراكنده شوند . ( 9 )

ابوالفرج اصفهانى مى گويد : « عرب همچنان يكّه تاز بود تا روزى كه دولت عبّاسى تشكيل شد . وقتى يك عرب از خريد برمى گشت و بر

سر راه خود يك عجم را مى ديد ، كالاى خود را به سويش پرتاب مى كرد و او هم موظّف بود كه بارش را به منزل برساند . » ( 10 )

فرزندان خليفه اگر از زنان عجمشان زاده مى شدند هرگز صلاحيّت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمى كردند . ( 11 )

و خلاصه برخى گفته اند : كشتن امام حسين كار بزرگى بود كه از پى آن امويان براحتى توانستند جلوى يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند . . ( 12 )

بنابراين ، ديگر بسيار طبيعى مى نمود كه موالى ( غيرعرب ها ) در ره رهايى از سلطه چنين حكومتى از بذل جان دريغ نكنند ، و انتظار مى رفت كه عباسيان بر چنين نيرويى تكيه زنند ، همچنان كه از آنان نيز انتظار مى رفت كه دعوت عباسيان را به گرمى پذيرا شوند .

جهت سوم

در آغاز كار ، عباسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهل بيت انجام دهند .

اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميّت اين موضوع بحث خود را گسترده تر عنوان كنيم . چه اين شگرد آثار مهمّى در طول تاريخ برجاى نهاد .

به علاوه ، همين خطّ بود كه عباسيان بيش از همه روى آن حساب مى كردند و آن هم بى اساس نبود ، چه عامل اصلى رسيدنشان به قدرت هم همين بود .

اينك بيان مشروح ما :

چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند ؟

مسأله مهمى كه اكنون بايد بدان بپردازيم آشنايى با زمان دعوت عباسيان و همچنين

شگردى است كه آنان در اين راه به كار مى بردند .

اين دعوت نخست از سوى علويان آغاز شد . دقيقاً نخستين اقدام از سوى ابوهاشم يعنى عبداللَّه محمد بن حنفيّه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادى را به زير پرچم خويش گرد آورد . مانند : محمّدبن على ّ بن عبداللَّه بن عباس ، معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابيطالب ، عبداللَّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلّب ، و ديگران .

اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنفيّه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت .

پس از مرگ « معاوية بن عبداللَّه » فرزندش عبداللَّه نيز مدّعى وصايت از سوى پدر گرديد . وى معتقدانى گرد خود جمع آورده بود كه پنهانى قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزى كه به قتل رسيد .

اما « محمد بن على » ( پدر سفّاح و منصور ) بسيار زيرك و كاردان بود . همين كه به وسيله ابوهاشم انقلابيون را شناسايى كرد تمام نيروى خود را بكار برد تا با زيركى در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه خويش درآورد ( 13 ) و نگذارد كه به معاوية بن عبداللَّه يا فرزندش نزديك شوند .

محمدبن على همچنان با احتياط كامل و به گونه اى پنهان گام برمى داشت ، و بدين سان او به اقدامات زير پرداخته بود :

1 _ از علويان كناره مى گرفت ، چه آنان آوازه و اعتبار بيشترى از وى داشتند . اما در ضمن اگر مى توانست

از نفوذشان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مى جست . اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد .

2 _ همچنين از گروه هاى مختلف سياسى كه به نفع او كار مى كردند نيز دورى مى گزيد .

3 _ از همه مهمتر آن كه پيوسته توجّه فرمانروايان اموى را از خود و فعاليتهايشان منصرف مى ساخت و هميشه ردّ پا برايشان گم مى كرد .

به انگيزه همين مسايل بود كه محمد بن على سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد . در اين سند سرزمينها و شهرهاى اسلامى بدين گونه تقسيم بندى شده بود : اين قسمت مربوط به علويان است ، آن يكى عثمانى ، ديگرى سفيانى و اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود درآورده اند .

محمدبن على مبلّغان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مى داشت ولى خود و اطرافيانش و ديگركسانى كه بعداً به راه او رفتند ، نزد علويان تظاهر به همبستگى مى كردند ، مى گفتند اين دعوت و نهضت به خاطر آنان است . ولى از آن ميان تنها عدّه كمى بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مى دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مى كند .

شعارهايى كه براى پيروان خود ساخته بود مبهم و چندپهلو و قابل انطباق با هر گروه و دسته اى بود . مانند : « خشنودى آل محمّد » ، شعار « اهل بيت » و از اين قبيل . .

تا چه حدّ دعوت عباسيان پنهانى صورت مى گرفت ؟

ظاهراً يكى از

شيفتگان شعارهاى مزبور شخص « عبداللَّه بن معاويه » بود ، زيرا مورّخان از جمله ابوالفرج در « مقاتل الطالبيين » ص 168 چنين مى نويسد :

چون « ابن ضباره » بر عبداللَّه بن معاويه فايق آمد ، راه خراسان را در پيش گرفت . آنگاه وى نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند . ولى ابومسلم او را دستگير و زندانى كرد و سپس مقتولش ساخت .

اين جريان به وضوح بيانگر آن است كه عبداللَّه انتظار كمك از ابومسلم مى داشت ، چه مى پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهل بيت و خرسندى خاندان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تبليغ مى كند . بيچاره هرگز به مغزش خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدين گونه اين جريان داشت با زيركى تمام صورت مى گرفت ؟

شايد بتوان گفت كه محمد بن على توانسته بود جريان مزبور را حتى از دو فرزند خود ، سفّاح و منصور نيز پنهان نگاه بدارد . چه مى بينيم كه آن دو همراه با بنى هاشم ، چه عباسيان و چه علويان ، و نيز برخى از امويان ( 14 ) و چهره هاى قريش به عبداللَّه بن معاويه پيوستند كه قيامش به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز ، كه در آنجا توانست سلطه خود را بر فارس و اطراف آن ، حُلوان ، قومس ، اصفهان ، رى ، همدان ، قم و اصطخر و راههاى آبى كوفه و بصره گسترده ، موقعيّتى بس عظيم به دست آورد . ( 15 )

منصور از

سوى عبداللَّه بن معاويه حاكم سرزمين « ايذج » ( 16 ) شد و ديگران نيز بر ساير سرزمين ها از سوى وى به فرمانروايى منصوب گرديدند . اين كه منصور به عنوان يك هاشمى اين سمت را پذيرفت خود دليل بر آن است كه وى نمى دانست پدرش از آغاز سده يك ، يعنى پيش از خروج عبداللَّه بن معاويه ، به مدت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان به جان مى كوشيد و برايشان تبليغ مى كرد . برعكس ، منصور چنان مى پنداشت كه تبليغ به سود اهل بيت و خشنودى آنان است؛ و طبيعى است منظور از اهل بيت ، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مى كرد .

در غير اين صورت ، اگر محمد بن على داراى دعوت روشن و شناخته شده اى مى بود و منصور هم از آن آگاهى كامل مى داشت ، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه ازسوى عبداللَّه بن معاويه به وى تفويض گشته بود ، براى دعوت پدرش ( محمد بن على ) جداً زيان داشت و بر آن ضربه مهلكى وارد مى ساخت . مگر آن كه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگرى وجود داشت كه اين مطلب از زيركى آنان حكايت خواهد كرد . يعنى آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزى برسد هيچ ، و گرنه در صورت موفقيت عبداللَّه بن معاويه ، وجهه خود را به عنوان يارى دهندگان او حفظ كرده ، در مواضع قدرت همچنان باقى خواهند ماند . پس مى توانيم بيعت مكرّر عباسيان را با محمد بن عبداللَّه علوى اين گونه تفسير

كنيم .

به علاوه پاسخ منصور نيز توجيه مى گردد كه روزى به شخصى كه از وى درباره محمد بن عبداللَّه علوى مى پرسيد ، گفت : « او محمد بن عبداللَّه بن حسن بن حسن ، و مهدى ما اهلبيت مى باشد » . ( 17 ) و نيز در مجلسى كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بود : « مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند . » . و باز از امورى كه ثابت مى كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مى داشتند اين كه ابراهيم امام با شادى مژده اخذ بيعت رابراى خويشتن در خراسان مى داد ، در حالى كه خودش در مجلسى حضور يافته بود كه داشتند براى محمد بن عبداللَّه بن حسن تجديد بيعت مى كردند .

بنابراين ، چنين نتيجه مى گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مى پوشاندند ، آنان را فريب مى دادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاى زيرزمينى خويش پيروز شوند بيعتشان با علويان و تبليغاتشان به نفع ايشان زيانى به حال خودشان نخواهد داشت . و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتى در حكومت پسرعموهاى خويش اشغال خواهند كرد .

اين بود خلاصه آنچه كه مى توان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد . اكنون لازم است اندكى بيشتر به شرح مراحلى كه برشمرديم بپردازيم ، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهلبيت و علويان مى شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد

به اين همبستگى اعتماد مى داشتند .

رابط انقلاب با اهل بيت ضرورى مى نمود .

عباسيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهل بيت خطّ رابطى ترسيم كنند ، به چند دليل :

نخست : آن كه بدين وسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاى ديگر منصرف مى ساختند .

دوم : آن كه مردم بيشتر به آنان اعتماد مى كردند و از پشتيانى شان برخوردار مى گرديدند .

سوم : آن كه دعوت خود را بدين وسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتى مردم مى رهانيدند . چه اينان در سرزمينهاى اسلامى ، آنچنان از شهرت كافى برخوردار نبودند و مردم نيز براى هيچ يك از آنان ، برخلاف علويان ، حقّ دعوت و حكومت را نمى شناختند . از اين رو با وجود علويان ، دعوت عباسيان اگر به سود خودشان آغاز مى شد امرى فريب آميز و باورنكردنى مى نمود .

چهارم : آن كه مى خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه برايشان مهمتر بود . چه مى خواستند بدين وسيله رقيبى در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اين كه دارند به نفع علويان تبليغ مى كنند خود آنان را از تحرّك بازدارند .

لذا مى بينيم كه « ابوسلمه خلال » در مقام عذرخواهى از « ابوالعباس سفّاح » كه چرا به امام صادق عليه السلام نامه نوشته و تبليغ را به نام او و براى بيعت با وى انجام داده ، چنين اظهار مى دارد : « مى خواستم تا بدين وسيله كار خودمان استوارى يابد » . ( 18 )

و

براستى هم همين گونه شد . عبّاسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهل بيت پيوستگى دادند ، پيروزى بزرگى را در انقلاب خويشتن كسب كردند ، و چنان به قدرت و عظمتى دست يافتند كه از تيررس هر صاحب ادّعايى فراتر رفتند . آنان با اين شگرد تمايل و تأييد امت اسلامى بويژه اهل خراسان را به خود جلب كردند . اهل خراسان كسانى بودند كه دور از جنجال بدعتگزاران و سياست بازان مى زيستند و كسانى بودند كه « هر چند از كوفيان نسبت به اهل بيت كمتر غلوّ مى كردند ولى به نفع ايشان با حماسه بيشترى تبليغ مى كردند » . ( 19 ) چه آنان راه و رسم محمّد و قرآن را تنها به شيوه على بن ابى طالب عليه السلام آموخته بودند . ( 20 )

مردم خراسان هرگز فراموش نكرده بودند كه در ايّام زمامدارى امويان چه ظلمها و عقوبتهايى را نمى كشيدند . از اين رو ديگر طبيعى بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتى بودند كه از سوى اهل بيت آغاز مى شد . آنان حتى حاضر به جانفشانى در اين راه گشته بودند و از آنجا كه سرزمينشان از مركز حكومت ، شام ، به دور بود ، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود . در عراق وجود شيعيان ، خوارج ، مرجئه و ديگر گروهها اوضاع را براى حكومت عباسيان بسى نامساعدتر از خراسان مى نمود . لذا ديديم كه اين مردم خراسان بودند كه به خاطر دوستى با اهل بيت پايه هاى حكومت بنى عبّاس را استوار كردند و به هميارى و مساعدت و

نيروى شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بر دوش خود كشيدند . بعداً درباره ايرانيان و راز شيعه بودنشان_به ويژه اهل خراسان_سخن مشروح ترى در فصل « آرزوهاى مأمون » و ديگر فصول خواهيم آورد .

منبع خطر براى عباسيان
علويان عامل تهديد بودند

گفتيم حكومت عباسى در آغاز با تكيه بر تبليغ به نفع علويان پاگرفت؛ سپس نام اهل بيت و در مرحله بعد خشنودى خاندان محمّد ، شعار تبليغاتيشان بود ، لذا راز موفّقيّت عباسيان در ايجاد اين گونه رابطه با اهل بيت بود و نه غير از اين . البتّه آنان در پايان كار از اين ادّعا منحرف شدند و با دعوى خويشاوندى نَسَبى با پيغمبر اكرم ، خود را بر امّت اسلامى چيره ساختند .

از اين رو طبيعى بود كه عبّاسيان خطر واقعى را از سوى عموزادگان علوى خود احساس كنند . چه آنان به لحاظ پايگاه معنوى و استدلال بمراتب نيرومندتر و به لحاظ خويشاوندى ، به پيامبر اسلام نزديكتر بودند و اين را عباسيان خود نيز اعتراف كرده بودند . ( 49 )

بنابراين ، براى علويان دعوى خلافت بسى موجّه تر مى نمود . بويژه آن كه در ميانشان افراد بسيار شايسته اى يافت مى شدند كه با برخوردارى از بهترين صفات از علم و عقل و درايت و عمق بينش در دين و سياست ، براستى در خور احراز مقام خلافت بودند . افزون بر اين ، احترام و سپاسى بود كه مردم در ضمير خود نسبت به آنان احساس مى كردند و در برابر صفات برجسته ، رفتار بى نظير و ارجمندى و پاكدامنى شان سرِ تعظيم فرود مى آوردند .

به علاوه ،

بزرگمردان و قهرمانان اسلام از خاندان ابوطالب برخاسته بودند . ابوطالب سرپرست و مربّى پيغمبر اسلام بود ، و فرزندش على عليه السلام نيز وصى ّ و پشتيبان وى بود ، همين گونه حسن ، حسين ، زين العابدين و ديگر امامان و همين طور زيدبن على كه بر ضدّ بنى اميّه قيام كرد . در اين جا فرصت آن نيست كه نام ديگر قهرمانان خاندان ابوطالب را ياد كنيم . خداوند از همه آنان خشنود باد !

قهرمانى ها و زندگى حماسى علويان زبانزد همه مردم بود و مقام و منزلت آنان دلها و قلبها را تسخير كرده بود . در اين زمينه كتابهاى فراوانى به رشته تأليف درآمده است .

جان كلام آن كه نسبت به نفوذ علويان در آن ايّام جاى هيچ گونه ترديدى نبود .

وحشت عبّاسيان از علويان

خلفاى عبّاسى از نخستين روزهاى قدرتشان ، بخوبى ميزان نفوذ علويان را درك كرده ، سخت به وحشت افتاده بودند يكى از دلايل اين مطلب آن است كه سفّاح از روزى كه بر سر كار آمد جاسوسانى بر اولاد حسن بگمارد . روزى چون هيأت اعزامى بنى حسن از نزدش خارج شدند به برخى از معتمدان خود گفت : « برو محلّ اقامتشان را آماده كن ، و هرگز به محبّتشان خو مگير . هرگاه با آنان تنها مى مانى خود را مايل بدانها و آزرده خاطر از ما نشان بده . اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند . هر چه را كه مى گويند و با هر چه روبرو مى شوند ، همه را برايم نقل كن » . ( 50 )

پس از سفّاح ، اين گونه مراقبت ها به صور گوناگون و با شيوه هاى مختلف صورت مى گرفت كه اين مطلب بخوبى از نوشته هاى مورّخان برمى آيد . ( 51 )

بيم منصور از علويان

مى خواهيد بدانيد كه عباسيان از علويان تا چه حدّ بيمناك بودند ؟ به سفارش منصور به فرزندش مهدى توجّه كنيد كه او را به دستگيرى « عيسى بن زيد علوى » تشويق كرده ، مى گفت :

« فرزندم ، من برايت آنقدر ثروت اندوخته ام كه هيچ خليفه اى پيش از من اين همه نكرده ، و آنقدر برايت برده و غلام فراهم آورده ام كه پيش از من خليفه اى نكرده . برايت شهرى در اسلام بنا كردم كه تا پيش از اين وجود نداشته ، حال من؛ جز دو تن از هيچ كس نمى ترسم : يكى عيسى بن موسى است و ديگرى عيسى بن زيد . اما عيسى بن موسى به من آنچنان قول و پيمان داده كه از او پذيرفته ام و او كسى است كه حتّى اگر يك بار به من قول بدهد ، ديگر بيمى از او ندارم . اما عيسى بن زيد؛ اگر براى پيروزى بر او تمام اين اموال را در راهش خرج كنى و تمام اين بردگان را نابود كنى و اين شهر را هم به ويرانى بكشى ، هرگز ملامتت نمى كنم » . ( 52 )

اين همه وحشت منصور از عيسى بن زيد نه به خاطر آن بود كه وى از عظمت فوق العاده اى برخوردار بود ، بلكه به اين علت كه در اجتماع اسلامى در

آن ايّام اين مطلب پذيرفته شده بود كه خلافت شرعى بايد در اولاد على عليه السّلام استقرار يابد . لذا چون عيسى بن زيد قيام كرد ، خوف آن بود كه در سطح گسترده اى مورد تأييد قرار گيرد ، چه او از سويى فرزند زيد شهيد بود كه به انتقامِ از بنى اميه برخاسته بود ، و از سوى ديگر از دستياران محمد بن عبدالله علوى هم بود كه در مدينه به قتل رسيده بود و سفّاح و منصور نيز چنان كه گفتيم با او بيعت كرده بودند . درباره وى همه به جز امام صادق عليه السلام مى گفتند كه او مهدى امّت است . به علاوه عيسى بن زيد از دستياران ابراهيم ، برادر همين محمّدبن عبدالله نيز بود كه در بصره قيام كرده ، در باخَمرى به قتل رسيد .

باز از امورى كه دلالت بر واهمه شديد منصور از علويان دارد اين ماجرا است : وى هنگامى كه سرگرم جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم بود ، شبها خوابش نمى برد . براى سرگرميش دو كنيزك به وى تقديم كرده بودند ، ولى او به آنها حتّى نگاه هم نمى كرد . وقتى علّت را پرسيدند فرياد برآورد كه : « اين روزها مجال پرداختن به زنان نيست . مرا هرگز با اين دو كارى نيست مگر روزى كه سر بريده ابراهيم را نزد من و يا سر مرا نزد او ببرند » . ( 53 )

منصور بارها امام صادق عليه السّلام را دستگير كرده ، مورد عتاب و تهديدش قرار مى داد و متّهمش مى كرد

به اين كه انديشه قيام بر ضدّ حكومتش را در سرمى پروراند .

اين گونه مطالب مى رساند كه منصور تا چه حد از علويان بيمناك بود و علّتى هم جز اين نداشت كه مى ديد آنان از تأييد طبقات و گروههاى مختلف برخوردارند .

حتّى هنگامى كه از او پرسيدند بيعت كنندگان با محمّد بن عبدالله چه كسانى هستند ، پاسخ داد : « . اولاد على ، اولاد جعفر ، اولاد عمر بن خطاب ، اولاد زبير بن عوام و بقيه قريش و فرزندان انصار » . ( 54 )

بيم مهدى از علويان

اين ديگر از روشنترين مسايل است كه مهدى _ فرزند منصور_نيز از علويان بسى بيمناك بود . لذا هنگامى كه امام كاظم عليه السلام را از زندان آزاد مى كند از او مى خواهد كه بر ضدّش قيام نكند و نه بر ضدّ يكى از اولاد وى . ( 55 )

« عيسى بن زيد » و « حسن بن ابراهيم » پس از فرار از زندان مدّتها تحت تعقيب مهدى بودند و او روزى به همصحبت هاى خود گفت : « اگر روزى به مرد دانايى از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسى بن زيد را بشناسد ، حتماً او را به بهانه استفاده از معلوماتش به استخدام خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسى بن زيد واسطه شود . به همين منظور ، ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وى معرفّى كرد . منزلت يعقوب پيوسته در نزد خليفه مهدى اوج مى گرفت تا به وزارت خويش منصوبش كرد و تمام شؤون خلافت

را به وى تفويض نمود . » ( 56 )

همه اينها به منظور آن بود كه مهدى از طريق يعقوب به حسن بن ابراهيم و عيسى بن زيد دست بيابد . در حالى كه همين يعقوب كسى بود كه به جرم قيام عليه منصور به همداستانى با ابراهيم بن عبدالله بن حسن به زندان افتاده بود كه بعداً مهدى او را آزاد مى كند .

يعقوب چون مخفيگاه عيسى بن زيد را به مهدى نشان داد ، به اتّهام همكارى با طالبيان به زندان رفت ( 57 ) و تا زمان رشيد در آنجا باقى ماند . ولى چه سود كه هنگام خروج از زندان بينايى خود را از دست داده بود .

بيم رشيد از علويان

در زمان رشيد آشوبهاى بسيار ميان اهل سنّت و رافضيان برپا شد . ( 58 ) البته آماج اين شورشها خاندان على عليه السلام و هر فرد شريف و ارجمندى از اين خاندان بود .

داستان رشيد با « يحيى بن عبدالله بن حسن » كه در ديلم قيام كرده و پريشان احوالى و اندوههاى فراوانى براى رشيد آفريده بود ، مشهورتر از آن است كه نياز به بازگويى داشته باشد . چرا رشيد اندوهگين و دستپاچه نباشد كه يحيى را مردم بسيارى حمايت و پيروى مى كردند . دسته دسته از هر آبادى و شهرى به سويش روان مى شدند و چنان قدرتش بالا گرفته بود كه رشيد را به شدّت دغدغه خاطر دست داد و كار را بر او بسى دشوار نمود . كسى كه ميان وى و يحيى ميانجى شد ، فضل بن يحيى بود و چون

توانست سرانجام آتش اين نهضت را فرونشاند ، مقامى شامخ نزد رشيد يافت و اين آشتى شادى فراوانى بر دل و روحش فروريخت . ( 59 )

البته همان گونه كه مشهور و معروف است بعداً رشيد به يحيى نيز نيرنگ زد .

روزى كه رشيد به مدينه ورود كرد ، فقط دويست دينار به امام موسى بن جعفر عليه السلام تقديم نمود ، در حالى كه به كسانى كه مزاحمش نبودند ، هزاران دينار مى بخشيد . علّت اين كار را براى پسرش مأمون چنين مى گفت كه اگر پول بيشترى در اختيار وى قرار دهد چه بسا كه فردا صدهزار شمشير از سوى شيعيان و دوستان امام به رويش آخته شود . ( 60 )

آنگاه طولى نكشيد كه امام را به اتّهام اين كه ماليات براى خود جمع آورى مى كند ، به زندان فرستاد و بعد هم مسموش كرد و بدين وسيله خويشتن را از وى برهانيد . البتّه اين سرنوشت بيشتر امامان شيعه بود .

امّا در روزگار مأمون

در اين ايّام مسأله بسى بزرگ ، حسّاس و مهمتر گشته بود . قيامها و آشوبهاى بسيارى ايالات و شهرها را پوشانده بود به گونه اى كه مأمون نمى دانست از كجا شروع كند و چگونه به مقابله با آنها برخيزد . خلاصه آن كه دستگاه خلافت خود را سخت در معرض تندباد حوادث خردكننده ، مى يافت .

عقده حقارت عبّاسيان

اين جريانات همه وحشت روزافزون عبّاسيان را طبيعى مى نمود . پيوسته عوامل نگرانى را برايشان مى افزود ، بويژه آن كه خود از عقده حقارت بسى رنج مى بردند .

ابومسلم در يكى از نامه هاى خود به منصور نوشت : « . خداوند پس از گمنامى و حقارت و خوارى ، شما را بالا آورد ، سپس مرا نيز با توبه نجات بخشيد » . ( 61 )

منصور هم اين موضوع را نزد عمويش ، عبدالصمد بن على ، به صراحت بازگفته بود كه ما در ميان مردمى هستيم كه مى دانند ديروز رعيّت بوده و امروز به خلافت رسيده ايم . بنابراين بايد گذشته را فراموش كرد و دستگاه مجازات را بكار انداخت تا بدين وسيله هيبت خود را بر دلهايشان چيره سازيم .

چون عباسيان مى دانستند كه خطر واقعى از سوى عموزادگان علويشان پيوسته ايشان را تهديد مى كند ، بنابراين بر خود لازم مى ديدند كه تكانى بخورند وچاره اى بينديشند و به هر وسيله كه شده و با هر شيوه ممكن با خطر مواجه شوند . بويژه چون از نزديك مشاهده مى كردند كه مردم خيلى زود علويان را اجابت و تأييد و حمايت مى كنند .

اكنون ببينيم عباسيان چگونه اين وضع را چاره جويى كردند ؟

و در اين چاره جويى تا چه حدّ پيروز شدند ؟

سياست ضد علوى عباسيان

از آنچه گذشت تا حدى به نفوذ علويان و به ارجمنديشان در نظر عموم مردم پى برديم . ديديم چگونه اين خاندان عامل اساسى تهديد عليه عباسيان و دستگاه حكومتشان بشمار مى رفتند .

عباسيان اين حقيقت را به عيان در مى يافتند ، لذا مجبور شده بودند كه علويان را از صحنه سياست ، بهر ترتيبى شده ، بيرون برانند و بدين وسيله نفوذ ونيروهايشان را محدود گردانند .

براى اين منظور ، شگردهاى مختلفى به كار مى برند :

نخست از راه استدلال و اقامه دليل بر حقانيت خود برآمدند .

دگرگون ساختن نظريه ميراث

اين يكى از شگردهاى عباسيان بود كه براى مقابله با علويان در سلسله وراثت پيامبر ، كه مردم مشروعّيت خلافت را بدان اثبات مى كردند ، تغيير دادند . اينان نخست رشته وصايت خود را به اميرالمؤمنين عليه السلام متصل مى كردند كه از او بدين ترتيب پايين مى آمد : از على عليه السلام به فرزندش مّحمد حنيفّه ، سپس ابوهاشم ، على بن عبدالله بن عباس ، فرزندش محمد بن على ، ابراهيم امام ، سپس به برادرش سفاّح ( 62 ) و همينطور . البتّه آنان مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و خلفاى اموى و ديگران را منكر بودند .

درباره اين مطلب ، متون تاريخى فراوان موجود است ، از آن جمله داستان ابن عون است در رابطه اش با مهدى . وى در خطبه اى كه در رابطه با اهل

مدينه در همان سالى كه سفاّح به حج رفته بود ، مى گفت : « بعد از پيامبر ، شما هر روز كسى را بر خود حاكم قرار داديد : گاهى تيمى ، گاهى عدوى ، زمانى اسدى ، يكبار هم سفيانى و بالاخره روزى هم مروانى تا سرانجام كسى بر شما ظهور كردكه نه نامش را مى شناختيد و نه خاندانش را ( مقصودش خودش بود ) ! او با شمشير بر سر شما تاخت و شما به زور و با ذلّت در برابرش تسليم شديد . بدانيد كه خاندان محمّد امامان هدايتند ، و مشعل راه تقوا و سروران و رهبران ما بشمار مى روند … » ( 63 )

پس در آغاز كار عباسيان رشته قدرت را در امر وصايت به حضرت على عليه السلام متّصل مى كردند و مشروعيت خلافت سه خليفه را منكر مى شدند . البته پس از مدتى از اين موضع عدول كردند ولى باز با اعتراف به اين مطلب كه وصايت در اولاد على عليه السلام استوار مانده است .

مهدى به تأسيس گروهى ( 64 ) پرداخت كه مدّعى بودند پس از پيامبراسلام ، پيشوا عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش عبدالله ، سپس نوه اش على ، و سپس فرزندش على ، محمّد و همينطور به پايين يكى پس از ديگرى به مقام امامت رسيده اند . اينان از ابوبكر ، عمر و عثمان همچنان برائت مى جستند ، ولى بيعت با على بن ابيطالب را جايز مى شمردند زيرا عباس نيز خودش اين اجازه را صادر كرده بود . ( 65 ) اين

گروه به نام « راونديه » و شيعه عبّاسى خوانده مى شدند .

اما در زمان مأمون اثرى از اين گروه نبود ، زيرا سياست وى اقتضا مى كرد كه ولو براى مدت كوتاهى هم كه شده ، از اشاعه اين فكر جلوگيرى كند .

ارزيابى مقام امام على ( ع )

مقدمه

وقتى دانستيم كه ابراز دوستى مأمون با على بن ابيطالب و فرزندانش به انگيزه شرايط خاص سياسى بود ، ديگر قانع مى شويم كه سنگينى كفه على در مقام ارزيابى نزد عباسيان در آن زمان يك امر ظاهرى بود كه شرايط سياسى پديدش آورده بود ، و يا جزئى از شگردهاى آنان براى مقابله با علويان كه عباسيان در اين مسئله در هر موقعيتى به گونه اى موضع مى گرفتند . مثلاً مأمون براى على ارج قايل بود در حاليكه همين على در نزد منصور يا رشيد هرگز از چنين اعتبارى برخوردار نبود . ولى اگر واقع امر را بخواهيد على از نظر هيچ كدامشان ارزشى نداشت .

سوء استفاده از لقب مهدى

منصور نيز قصد كوبيدن علويان را از طريق استدلال داشت . ولى براى اين كار شيوه ديگرى را به كار گرفته بود . چون مى ديد كه مردم بسيارى ( به جز امام صادق ) مهدى بودن « محمد بن عبدالله علوى » را پذيرفته اند ، تصميم گرفت كه اين پديده را نيز پايمال كند . لذا فرزند خود را مهدى لقب داد تا چون به خلافت برسد تكرار اين لقب ذهن مردم را كم كم از محمد بن عبدالله علوى دور گرداند .

روزى منصور يكى از غلامان خود را پاى منبر محمد بن عبدالله فرستاد تا ببيند او چه مى گويد . پس از بازگشت تعريف كرد كه محمد مى گفت : « شما ترديدى نداريد كه من مهدى هستم . » منصور از شنيدن اين كلام گفت : « دروغ مى گويد دشمن خدا ، چه مهدى او نيست بلكه فرزند من است .

» ( 66 )

سپس براى متقاعد كردن مردم ، منصور به سراغ كسانى رفت كه برايش حديث بسازند و بر پيغمبر اين گفته دروغ را نسبت دهند كه « مهدى امّت » همان فرزند اوست . ( 67 ) در مورد اينگونه احاديث احمد امين مصرى و ديگران به دروغ و جعلى بودنشان اعتراف كرده اند . ( 68 )

مسلم بن قتيبه مى گويد : « منصور روزى مرا احضار كرد ، چون بر او وارد شدم گفت : محمد بن عبذالله به نام مهدى قيام كرده ، ولى به خدا سوگند كه او مهدى نيست . مطلبى كه مى خواهم به تو بگويم و تا كنون به كسى اظهار نكرده ام اين است كه فرزند من نيز كه درباره اش روايت هم آمده ، مهدى نمى باشد . من به اين انتساب تنها تيمّن جسته و آن را به فال نيك گرفته ام . » ( 69 )

مهدى خليفه خودش هم اقرار مى كرد كه اين فقط پدرش بود كه با آوردن رواياتى او را مهدى معرفى كرده بود . ( 70 )

اما اينها هيچ كدام كافى نبود در هيچ يك از اين شگردها عباسيان كارايى نديدند و جريان امور پيوسته برخلاف مصالح ايشان را در برابر علويان نگشايند ، چه با اين كار به آنان فرصت مى دادند كه تمام خصوصيات و مزاياى خود را براى مردم به اثبات برسانند . و در برابر ، عبّاسيان را نيز شديداً به رسوايى كشانده ، پرده از چهره واقعيشان نزد مردم برمى داشتند .

از اين رو ، بايد شگردهاى ديگرى به منظور از بين

بردن علويان در پيش گرفت . لذا آنان را شديداً زير نظر مى گرفتند و لحظه اى از حالات و حركاتشان غفلت نمى ورزيدند . البته اين شيوه را سفاح شروع كرد و سپس خلفاى بعد از او همه پيروى كردند . امّا ديدند كه حتّى تهديد و ارعاب كه عليه علويان به منظور لوث كردن شخصيّت و معنويتشان اعمال مى شد ، كارگر نمى آمد .

به مصادره اموال علويان ، خراب كردن خانه ها و محدود كردن كار و كسبشان روى آوردند و به قدرى وضع زندگى ماديشان را به وخا مت كشاندند كه زنان علوى براى گزاردن نماز ، لباسهاى يكديگر را از هم قرض مى گرفتند . ( 71 ) ولى اينها نيز هرگز پاسخگوى هدف عباسيان نبود…

علويان را از مردم جدا مى كردند ، نمى گذاشتند كسى با آنان تماس بگيرد تا بتوانند زمينه باور كردن شايعات و دروغ پردازيهاى خود را فراهم آورند . چه شيوه پسنديده علويان ، بويژه اهل بيت ، خود هر گونه شايعه اى را تكذيب مى كرد ، و رفتار نمونه شان هر افترايى را دفع مى نمود .

آزار و طرد و به زندان افكندن دهها و صدها نفر آن هم در سلول هاى وحشتناكى كه هر كس وارد آنها مى شد اميدى به رهاييش نبود؛ چه ورود به چنين سلول هايى يعني ورود به گور… مسموم كردن شخصيتهايى كه جرأت تجاوز آشكار بر او را نمى كردند اينها هيچ كدام برايشان كافى نبود . آنها در واقع به خون علويان تشنه و در شكنجه شان بسيار تنوع طلب بودند . هر روز شيوه جديدى را مى گزيدند . عدهّ اى را

به ديوارها ميخكوب مى كردند ، عده ّاى را مى كشتند ، عده اّى را هم در استوانه ها قرار مى دادند . اما قتل هاى دسته جمعى علويان روشن تر از آن است كه نيازى به بيان داشته باشد . داستان منصور با اولاد حسن را تقريباً در تمام كتاب هاى تاريخى نوشته اند و همينطور ماجراى شصت علوى ، كه به فرمان منصور همه بجز يك تن از آنان كه پسر بچه اى خردسال بود ، از دم تيغ گذشتند . ( 72 )

موضع گيرى هر خليفه به طور جداگانه

سفاح

اكنون به موضعگيري هر يك از خلفاي عباسي بطور جداگانه اشاره مى كنيم :

احمد امين درباره وى چنين مى گويد : « زندگيش سراپا خونريزى و نابودكردن مخالفان بود . » ( 73 )

ژنرال جلوب در كتاب خود چنين مى نويسد : « سفاح و منصور با توطئه بر سر كار آمدند . از اينرو پس از پيروزى براى تحكيم مبانى حكومت خود دست به خونريزى يازيدند بويژه خون عموزادگانشان ، از بنى اميه و از اولاد على بن ابيطالب را … » ( 74 )

خوارزمى درباره سفاح مى نويسد : « بر علويان ، اين ابومجرم ( پدر گناهكار ) بود كه مسلط شده بود نه ابومسلم ( پدر مسلمان ) . اين مرد آنان را زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت مى كشت و در هر دشت و كوهستانى به تعقيبشان مى پرداخت… » ( 75 )

منصور

منصور كسى بود كه از كشتن برادرزاده خود سفاح ( 76 ) ، عمويش عبدالله بن على و يا ابومسلم بنيانگذار حكومتش ، ابانورزيد . در سال 148 به مكه رفت تا امام صادق عليه السلام را دستگير كند هر چند كه موفق نشد ( 77 ) .

لقب منصور را نيز پس از پيروزيش بر علويان بر خود نهاده بود ( 78 ) .

منصور كسى بود كه ميان عباسيان و علويان اختلاف و آشوب بر پا كرد . ( 79 ) هنگامى كه تصميم به كشتن امام صادق گرفت اعتراف كرد كه قربانيان بسيارى از علويان داشته ، مى گفت :

« … تاكنون از ذرّيّه فاطمه هزار

تن يا بيشتر را كشته ام ولى آقا و پيشوايشان جعفربن محمّد هنوز زنده است … » ( 80 )

البته اين سخن از وى در آغاز خلافتش شنيده شد ، حال حساب كنيد و ببينيد كه تا پايان كار چقدر قربانى داشته است ! !

منصور موزه اى از سرهاى بريده قربانيان خود كه از علويان بود ، ترتيب داده بود كه آن را به عنوان مرده ريگ خود به فرزندش مهدى منتقل نمود . بر فراز هر سوى تكه كاغذى نصب شده بود كه مشخصات صاحبش را بازگو مى كرد . اين سرها به پيرمردان ، جوانان و حتى كودكانى از علويان تعلق داشتند . ( 81 )

منصور كسى بود كه عمويش عبدالصمد بن على در پاسخ به ملامتش كه چرا در قاموسش عفو وجود ندارد ، گفت : « هنوز استخوان هاى بنى مروان نپوسيده و هنوز خاندان ابيطالب شمشير در نيام نبرده اند . ما در ميان مردمى بسر مى بريم كه ديروز ما را ديده اند . ما ديروز رعيّت بوديم ولى حالا به خلافت رسيده ايم . بنابراين ، جز با فراموش كردن عفو و بكار گرفتن مجازاتها نمى توانيم هيبت خود را بر آنان چيره سازيم … » ( 82 ) و هم او بود كه به امام صادق مى گفت : « حتماً ترا مي كشم ، اهل خانواده ات را هم نابود مى كنم تا از شما كسى نماند كه بتواند كوچكترين عرض اندامى كند … » ( 83 )

منصور نخستين كسى بود كه ويران كردن مرقد امام حسين در كربلا را بدعت نهاد

. ( 84 ) وى علويان را در اسطوانه هايى قرار داد ، بر سينه ديوار به ميخشان مى كشيد . بر اين مطلب يعقوبى و ديگران تصريح كرده اند ، هم چنين در زندان هاى زيرزمينى چندان به بندشان مى كشيد كه از گرسنگى يا بوهاى متعفّن جان مى دادند ، چه نمى توانستند براى قضاى حاجت از سلول خود بيرون بروند . وقتى يكى از زندانيان مى مرد او را همانجا كنار زندانى ديگر رها مى كردند تا بپوسد و در پايان ، ساختمان زندان را بر جنازه هاي متلاشى شده و متعفن و حتى زندانيانى كه هنوز جانى به تن و زنجيره هايى بر پا داشتند ، ويران مى كردند . مشهور است كه منصور با بنى حسن چنين معامله اى نمود . كوتاه آنكه رفتار منصور با اولاد على كثيفترين صفحات تاريخ عبّاسى را پر كرده است . ( 85 )

مهدى

اين خليفه وزير خود ، يعقوب بن داود را در يك زندان زيرزمينى به بند كشيد و بر فرازش بارگاهى ساخت و او چندان بماند تا چشمانش كور و موهاى بدنش مانند بدن جانوران بلند شد ، چنانكه در پيش گفتيم اتّهام يعقوب اين بود كه طالبيين را مساعدت مى كرد .

مهدى كسى بود كه از حربه كفر براى نابودى تمام دشمنان خود ، به ويژه علويان و شيعيانشان ، استفاده مى كرد .

دكتر احمد شلبى مي نويسد : « در بسيارى از موارد كسانى را كه از هر تخلّفى تبرئه مى شدند ، به اتّهام بيدينى از دم تيغ مى گذاراند … » ( 86 )

ابن مفضل كتابى براى مهدى تأ ليف كرد كه به شرح فرقه هاى مذهبى پرداخته بود و البته فرقه هايى را هم از پيش خود ساخته بود كه دلخواه مهدى براى تعقيب و نابوديشان مى بود . مثلاً با آنكه افرادى نظير ز راه ، عمار ساباطى ، ابن ابى يعفور ، هيچكدام مؤسّس فرقه اى نبودند با اين وصف نويسنده مزبور فرقه هايى به نام ايشان اختراع كرده بود ، مانند فرقه « زرّاريه » ، « عمّاريه » ، « يعفوريه » ، « جواليفيّه » ، و پيروان سليمان اقطع . فقط هشام بن حكم باقى مانده بود كه به نامش فرقه « هشاميه » را جعل نكرده بود . ( 87 )

امّا هادى :

« طالبيان را بينهايت تهديد مى كرد ، هر جا بودند به سراغشان مى رفت ، مستمّرى و حقوقشان را قطع كرده و به همه جا دستور دستگيريشان را صادر كرده بود . ( 88 ) چنانچه موّرخان نوشته اند ، ماجراى مشهور فخّ تنها بخاطر آزار علويان و رفتار خشونت آميز با ايشان صورت گرفت . تعداد سرهايى كه از بدنها جدا شد به صد و چند مى رسيد . زنان و كودكان به اسارت گرفته شدند و اسرا و حتّى كودكانشان را هم كشتند .

رشيد

وى كسى بود كه به تعبير خوارزمى « درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از بن برآورد . » . ( 89 )

او هرگز از خدا ترسى نداشت و دليل اين بيشرمى همان نحوه رفتارش با بزرگان خاندان على عليه

السلام ، يعنى اولاد دختر پيامبر بود كه هرگز جرمى نداشتند… » ( 90 ) و آنقدر از شيعيان بدش مى آمد كه شاعران به منظور تقرّب جستن به او ، اشعار هجو خاندان على را مى سرودند .

رشيد سوگند خورده بود كه اين خاندان فرزندان و پيروانشان را از ريشه برافكند ، مى گفت : « … تا كى خاندان فرزندان ابوطالب را تحمّل كنم . به خدا سوگند كه مى كشم ، هم خودشان را و هم شيعيان را … » ( 91 )

او چون به خلافت رسيد تمام طالبيان را از بغداد به مدينه راند . ( 92 ) و اين به انگيزه ، تنّفر و كينه اى بود كه به آنان مى ورزيد

« … او كاملاً به جان علويان افتاده بود . گام به گام آنها را تعقيب مى كرد و به قتلشان مى رسانيد » ( 93 )

« اولاد و شيعيان فاطمه را پيوسته مى كشت » ( 94 )

هنگامى كه جلودى را به جنگ « محمّد بن جعفربن محمّد » فرستاد به او دستور داد كه خانه هاى خاندان ابوطالب را در مدينه غارت كند ، از زنانشان هر چه لباس و زيور است بر بايد به گونه اى كه براى هر زنى بيش از يك جامه باقى نماند . ( 95 )

رشيد كسى بود كه مرقد امام حسين را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد . به علاوه ، درخت سدرى را كه در كنار آن بقعه شريف ، زائران را سايبان مى بود ، بريد . البتّه

اين عمل به دست كارگزارش در كوفه ، موسى بن عيسى بن موسى عباسى ، صورت گرفت . ( 96 )

از همه فجيعتر و از تمام اين فجايع هولناكتر آن بود كه دست به خون رهبر پيشوايان علويان ، يعنى امام موسى بن جعفر عليه السلام بيالود .

عقاد خطاب به رشيد با اشاره به نبش قبرى كه از امام حسين عليه السلام كرده بود ، گفت : « …گويا مى ترسيدند كه شيعيان على ، قبر تو را هم نبش كنند ، از اينرو ترا در قبر پيشواى علوى ( امام رضا ) نهادند تا از نبش قبر و اهانت پس از مرگ رهايى يابى … شگفتا كه فرندان على به قلمرو گسترده تو پناه مى آوردند ولى در همه جا تنگى مى ديدند . اما پيروان تو كه در جستجوى پناهگاهى برآمدند تا جسد در قبر يكى از همان پناهندگان بى پناه نهاده شده … » ( 97 ) وي با اين جملات اشاره به قبر امام رضا عليه السلام مى كند كه رشيد نيز در كنار آن مدفون گشته . « محمّد بن حبيب ضبى » نيز با اشاره به اين مطلب چنين سروده :

« در طوس دو گور است كه در يكى هدايت آرميده « و در ديگرى گمراهى كه خاكش ، خاكستر آتش است « همجوارى ضلالت با پاكى افزون كننده غذابش است و فراهم آورنده خواريش ستمگريهاى رشيد به حدى رسيده بود كه مردم او را دشمن على ( على ) باور مى داشتند ولى او خود موضع دفاعى گرفته برايشان سوگند مى خورد كه على را

دوست دارد .

اسحاق هاشمى نقل مى كند : « روزى نزد رشيد بوديم و او مى گفت ، شنيده ام كه مردم مى پندارند من نسبت به على كينه مى توزم ، به خدا سوگند هرگز كسى را به اندازه او دوست نداشته ام . ولى اين علويان سختگيرترين مردمند . »

( 98 ) آنگاه گناه اين پندار مردم را به گردن علويان انداخته گفت : اين علويان به بنى اميّه بيشتر تمايل دارند تا عباسيان رشيد حتّى در برابر علماى بزرگ از رفتار خود با طالبيان علناً توبه كرد . ( 99 )

البتّه اين ژستها براى رشيد پس از آن همه تعقيب و كشتار علويان ، امرى طبيعى مى نمود و بالاخره ، ستمگريهاى رشيد تا بدانجا اوج گرفت كه در برخى اين پندار را تقويت كرد كه علّت بيعت مأمون با امام رضا به عنوان وليعهد ، به خاطر زدودن جرايم رشيد بوده كه عليه خاندان على عليه السلام مرتكب شده بود . اين مطلب را بيهقى وصولى ذكر كرده اند . ( 100 )

مأمون

در بسيارى از فصول آينده به گوشه هايى از رفتار اين خليفه با خاندان على اشاره خواهيم كرد .

امّا تاكنون بياييم كمى از شاعران بشنويم كه چگونه برخى حقايق را براى ما بازگو مى كنند تا بهتر به اين نكته پى ببريم . عباسيان بر اثر ترسى كه از علويان داشتند ، عليه شان برخاسته و با قتل و ظلم و آزار در معرض آنگونه شكنجه هاى گوناگون قرارشان دادند . عبّاسيان مى خواستند ريشه علويان را براندازند و محيط را براى خود

چنان مساعد و بى مزاحم گردانند كه ديگر كسى نباشد تا قدرتشان را تهديد كند . انحصار طلبى در قدرت ، به آنان اجازه نمى داد كه كسى شايسته تر از خود را در روى زمين ببينند . مردم با مشاهده جنايات عباسيان ديگر جنايات بنى اميّه را فراموش كرده بودند . يكى از شعرا مى گفت :

« سوگند به خدا كه بنى اميّه نكرد

« حتّى يكدهم آنچه را كه بنى عباس كرد . ( 101 )

شاعر ديگرى به نام ابوعطاء افلح بن يسار الندى ، متوفا به سال 180 هجرى ، كه عصر اموى و عباسى هر دو را درك كرده بود ، در زمان سفّاح چنين سرود :

« ايكاش ظلم بنى مروان بر ما همچنان ادامه مى يافت

« و ايكاش عدل بنى عباس در آتش فرو مى سوخت ( 102 )

على بن عبّاس ، شاعرى كه به ابن رومى شهرت يافته و از غلامان معتصم بود ، قصيده اى دارد كه در آن مى گويد :

« فرزندان مصطفى ! مردم چقدر گوشتهاى شما را به دندان دريدند

« كوچكترين مصيبت شما بيكسى و يا قتل است

« گويى هر لحظه اى كه مى گذرد براى پيغمبر

« كشته پاك سرشتى به خون آغشته گردد .

امّا متون ديگر :

« وان ولوتن » مى نويسد : « علويان نظير آنهمه آزارى را كه در عهد خلفاى نخستين عباسى كشيدند ، هرگز به عمر خود نديده بودند… » ( 103 )

خضرى نيز مى گويد : « بهره خاندان على از قتل و طرد در زمان خلافت

بنى هاشم ( عباسيان ) بمراتب شديدتر و خشنتر از زمان بنى اميّه بود ، بويژه در زمان منصور و رشيد و متوكّل ، در اين حكومت مجرّد تمايل داشتن به يكى از اولاد على اتّهامى كافى براى از دست دادن جان و مصادره اموال انسان بشمار مى رفت . اين سرنوشت گريبانگير برخى از وزرا و نزديكان هم شد … » ( 104 )

هنگامى كه ابراهيم بن هرمه در زمان منصور به مدينه وارد شد ، يكى از علويان نزدش آمد . ابراهيم به او گفت : « از من دور شو ، مرا مهدور الدّم مكن » ( 105 )

به علاوه ، از داستان ديگر همين ابن هرمه چنين بر مى آيد كه عباسيان مردم را حتّى به خاطر دوستى با اهلبيت در زمان امويان ، مجازات مى كردند .

جلودى كسى بود كه از سوى رشيد مأمور هجوم بر خانه هاى آل ابيطالب شده بود . وقتى مأمون ولايتعهدى امام رضا را تصويب كرد ، جلودى به وى گفت :

« شما را به خدا مى سپارم اى امير مؤمنان از اينكه امرى را كه خدا ويژه شما نموده به دست دشمنان خود بسپارى . يعنى همان كسانى كه به دست پدران شما بقتل مى رسيدند و پيوسته آواره شهرها بودند . ( 106 )

رشيد از كارگزار خود در مدينه خواسته بود كه از علويان بخواهد برخى كفيل برخى ديگر شوند ، ( 107 ) تا اگر پس از احضار نزد مقامات رسمى غيبت مى كردند ، كفيل به مجازات مى رسيد .

اعتراف مأمون :

مأمون در نامه

اى كه براى عبّاسيان فرستاد كه در قسمتى از آن از حسن سياست امام على عليه السلام با فرزندان عباس سخن گفته بود ، مى نويسد :

« … تا آنكه خدا كار را به دست ما سپرد ، و ما آنان را خوار كرديم ، و در مضيقه قرارشان داديم و بيش از بنى اميّه به قتلشان رسانيديم . امويان فقط كسانى را مى كشتند كه شمشير به رويشان مى كشيدند ، ولى ما همه را از دم تيغ مى گذرانديم . حال اى بزرگان هاشمى ، از شما سؤال مى شود به چه گناهى آنان كشته شدند ؟ تقصير افرادى كه در دجله و فرات افكنده شدند يا در بغداد و كوفه مدفون گشتند ، چه بود ؟ »

قسمتى از نامه خوارزمى به اهل نيشابور

كافى است كه خواننده اى به كتاب مقاتل الطالبيين نوشته ابوالفرج اصفهانى مراجعه كند ، هر چند كه اين كتاب جامع همه مطالب نيست ، ولى پاره اى از آنها را نقل كرده است . همينگونه كتاب مختصر اخبار الخلفا از ابن ساعى ، بويژه در صفحه 26 ، و يا ساير كتب تاريخى و روائى كه بيانگر ستمها و بيداد گريهايى است كه در آن برهه از زمان بر فرزندان و شيعيان علي فرو مى باريد .

اكنون قسمتهايى از نامه ابوبكر خوارزمى را كه به اهل نيشابور نگاشته بود ، نقل مى كنيم . وى پس از ياد كردن از بسيارى از طالبيين كه به دست امويان و عباسيان كشته شدند و در شمار آنان امام رضا نيز بود ( كه به دست مأمون مسموم

گرديده بود ) مى نويسد :

« چون اين حريم را هتك كردند و اين گناه بزرگ را مرتكب شدند ، خدا بر آنان غضب كرده ، سلطنت را از چنگشان بدر آورد و « ابومجرم » نه ابومسلم را بر جانشان مسلّط كرد . اين مرد ، كه خدا هرگز نظر رحمت بر او نيفكند ، صلابت علويان و نرمش عباسيان را بنگريست . آنگاه تقوايش را رها كرد و از هواى خود پيروى نمود و كشتن عبدالله بن معاويةبن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، آخرت خويش را به دنيا فروخت . طاغوتهاى خراسان ، كردهاى اصفهان و خوارج سجستان را بر خاندان ابيطالب مسلّط كرد ، آنان زير هر سنگ و كلوخى و در هر دشت و كوهى كه مى يافت ، تعقيب مى كرد . سرانجام محبوبترين شخص مورد نظر خود را بر خودش مسلّط كرد ، كه او را بكشت همانگونه كه او ديگران را مى كشت و گرفتارش ساخت همانگونه كه او مردم را در اخذ بيعت گرفتار مى نمود . اين شخص فايده اى براى ابومسلم نداشت در حالى كه او براى جلب خشنوديش خدا را به خشم آورده بود ، دنيا را در اختيار دوانيقى قرار داد و او نيز با ستمگرى و تركتازى و حكومت پرداخت . زندانهاى خود را با افراد خاندان رسالت و سرچشمه پاكى و طهارت پر كرد . غايبانشان را تعقيب و حاضرانشان را دستگير مى كرد تا عبدالله بن محمد بن عبدالله حسنى را در سند به دست عمر بن هشام ثعلبى بكشت …

« تازه اين در مقام مقايسه با

كشتار هارون و رفتار موسى با آنان چندان مهم نمى نمايد . حتماً دانستيد كه موسى چه بر سر حسن ( 108 ) بن على در فخّ آورد ، و هارون نيز چه فجايعى بر على بن افطس حسينى روا داشت . خلاصه آنكه هارون در حالى مرد كه درخت نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرده و نهال امامت را از ريشه برافكنده بود .

« مالياتها جمع آ ور مى شد ولى سپس آنها را ميان ديلميان ، تركها ، اهل مغرب و فرغانه تقسيم مى كردند . چون يكى از پيشوايان راستين و سروى از سروران خاندان پيغمبر در مى گذشت كسى جنازه اش را تشييع نمى كرد و مرقدش را با گج نمى آراست . امّا وقتى دلقك يا بازيگر و يا قاتلى از خودشان مى مرد ، علما و قضات بر جنازه اش حضور مى يافتند و رهبران و حكمرانان بر مجالس سوگوارش مى نشستند .

« مادّى و سوفسطايى در كشورشان امنيّت داشت . كسى متعرّض كسانى كه كتابهاى فلسفى و مانوى را تدريس مى كردند ، نمى شد . ولى هر شيعه اى سرانجام به قتل مى رسيد ، و هركس كه نامش على بود خونش به هدر مى رفت .

« شعراى قريش در عهد جاهليت اشعارى در هجو امير المؤمنين و اشعارى برضدّ مسلمانان سروده بودند . حال اين اشعار را اين خاندان سفله پرور جمع آورى مى كردند و دستور مى دادند كه رواياتى همچون واقدى ، و هب بن منبه تميمى ، كلبى ، شرقى ابن قطامى ، هيثم بن عدى و دأب

بن كنانى به روايت آنها بپردازند . آنگاه برخى از شعراى شيعه كه مناقب وصى پيغمبر و يا معجزات او را مى سرودند ، زبانشان بريده و ديوانشان دريده مى شد . سرنوشت شاعرانى همجون عبدالله بن عمار برقى همين بود . كميت بن زيد اسدى نيز در معرض اين عقوبات قرار گرفت ، منصور بن زبرقان نمرى نبش قبر شد ، و دعبل بن على خزاعى هم به همين علّت سر به نيست شد . اگر با افرادى چون مروان بن ابى حفصه يمامى يا على بن جهم شامى مهربانى مى شد به خاطر آن بود كه اينان در دشنام دادن به على افراط مى كردند ، و كار به جايى رسيده بود كه هارون بن خيرزان و جعفر ملقب به متوكّل على الرحمن ( كه در واقع متوكّل على الشيطان بود ) هيچ مالى يا عطيّه اى نمى بخشيدند مگر به كسى كه خاندان ابيطالب را دشنام دهد و دشنام دهندگان را يارى كند .

« شگفت انگيزتر آنكه بني عبّاس شاعراني هم داشتند كه با نداي حق بر سرشان فرياد مى كشيدند و در فضايل كشته شدگان و قربانيانشان اشعار جالبى مى سرودند . »

« چگونه ملامت نكنيم قومى را كه عموزادگان خود را از گرسنگى مى كشند ولى بر سرزمينهاى ترك و ديلم طلا و نقره نثار مى كنند . از مغربى و فرغانى يارى مى طلبند ولى بر مهاجر و انصار ستم روا مى دارند . نبطى ها و ساير عجمها را كه حتّى از حرف زدن درست عاجزند ، به وزارت و فرماندهى مى گمارند ، ولى خاندان

ابيطالب را از ميراث مادرشان و حقوق مالى جدّشان باز مى دارند . يك فرد علوى در آرزوى لقمه نانى است كه از او دريغ مى شود . ماليات مصر و اهواز و صدقات حجاز و مكّه و مدينه مخارج اين افراد را تأمين مى كرد : ابن ابى مريم مدينى ، ابراهيم موصلى ، ابن جامع سهمى ، زلزل ضارب ، بر صوماى نوازنده ، تيولهاى بختيشوع مسيحى ( كه معادل خوراك يك شهر را مى بلعيدند ) … .

« چه بگويم از گروهى كه حيوانات وحشى را به جان زنان مسلمان مى انداختند . خاك مرقد امام حسين را با گاو آهن شخم مى زدند و زائرانش را تبعيد مى كردند . باز چه بگويم از گروهى كه نطفه مى زدگان را در رحم كنيزكان خواننده مى ريختند ! چه بگويم از گروهى سرچشمه زنا و بچه بازى و لواط بودند ! ابراهيم بن مهدى ، آوازه خوان ، و معتزّ ، زن صفت ، و فرزند زبيده ، سبك مغز و كينه توز بود . مأمون نيز برادر خود را كشت ، منتصر به قتل پدر خويش دست بيالود ، موسى بن مهدى ، مادرش را و معتضد نيز عمويش را مسموم كرد » .

دوباره پس از ذكر پاره اى از معايب امويان خوارزمى چنين ادامه مى دهد :

« اين معايب با همه بزرگى و وسعتشان ، و با همه زشتى و نفرت انگيزيشان در برابر معايب بنى عباس بسيار كوچك و خوار مى نمايند .

عباسيان كشور ستمگران راه پى ريزى و اموال مسلمانان را در راه گناه

و ملعبه مصرف كردند … الخ … » ( 109 )

ساغر خالى ابرها ، چهره نيلى برگ ها

عبور ابرها از آسمان مرو ، امرى عادى بود . ديگر كسى به اين تكه هاى سفيد كه_مانند كشتى هاى ره گم كرده_از آسمان مى گذشتند ، با چشم اميد نمى نگريست . مردم و به ويژه دهقانان سالخورده ، از قحطى ساليان دور سخن مى گفتند . خشكسالى آرامش و سكوت را از آنان ربوده بود . شب ها ، دور آتش حلقه مى زدند و قصه مى گفتند . آسمان ، آب را از آن ها دريغ داشته بود . در چشم ها ، نگرانى و هراس از شبح گرسنگى ديده مى شد . حال جوانان بهتر از حال سالخورده گان نبود . مسأله جدى بود . مرو بلكه تمام كشتزاران و رودخانه هاى خشكيده آن ، در دستان سرنوشت ساز ابرها بود . خبرهايى كه از رى و اصفهان مى رسيد ، آنان را در انديشه آينده فرو مى برد . در چنين فضاى آميخته با حسرتى عيد قربان طلوع كرد . در شب عيد ، خليفه نزد امام ( ع ) آمد و از وى خواست تا با مردم نماز عيد بخواند . حضرت شرايط پذيرش ولايتعهدى را به مأمون يادآورى كرد . يكى از آن ها دخالت نكردن در كار دولت بود .

_ مى دانى ميان من و شما شروطى است .

_ بله ! اما قصد من اين است كه اين كار ( ولايتعهدى ) در دل مردم ولشكر رخنه كند .

_ آيا اين كار زير پا نهادن شروط نيست ؟

_ به جان خودم

قسمت مى دهم كه بپذيرى .

امام لحظه اى خاموش ماند و سپس گفت : « اگر چاره اى ندارم ، پس بايد بگويم همان گونه براى نماز خواهم رفت كه نيايم محمد ( ص ) و پدرم على ( ع ) مى رفتند . »

_ برو ! هر گونه كه دوست دارى برو .

خبر در مرو پيچيد و به فرماندهان لشكر نيز رسيد . هدف خليفه از شركت امام در اين مراسم ، دست كم دو چيز بود :

1 _ آشكار شدن به عنوان يكى از دولت مردان؛ چه بسا شكوه ابهت امام را مى فريفت و سرنگونش مى ساخت .

2 _ هم زمانى نماز امام و نيامدن باران و قحط سالى كه در اين صورت از مقام حضرت در چشم مردم كاسته مى شد؛ زيرا بعضى از بيمار دلان در ميان مردم سم مى پراكندند و نيامدن باران را فرجام وليعهدى امام مطرح مى كردند . خورشيد سر زد . گوشه سكه طلايى آشكار شد . لشكريان در برابر خانه امام ، گرد آمدند كه وى را تا محل خواندن نماز عيد در فضاى باز همراهى كنند . پشت بام خانه هاى مسير حركت ، از مردمى موج مى زد كه چشم انتظار طلوع حضرت بودند .

مردى كه ميراث دار پيامبران بود ، غسل كرد . قطره هاى آب بر پيشانى پر فروغش مى درخشيد . او پيراهنى سپيد_به رنگ كبوتران صلح و آرامش_پوشيد . عمامه اى سپيد بر سر گذاشت؛ يك سر آن را بر سينه اش و سر ديگر آن را بر شانه هايش آويخت .

از خدمت كارانش خواست تا آنان نيز مانند او رفتار كنند . عصايش را گرفت و پا برهنه از خانه خارج شد . امام اين گونه ساده طلوع كرد؛ با پيراهنى سپيد و كوتاه بر تن و پشت سرش مردمى كه مانند وى لباس پوشيده بودند . او در آستانه در ايستاد . به آسمان آبى نگريست وبا صداى بلند بانگ برآورد :

« الله اكبر . الله اكبر . الله اكبر . الله اكبر .

الله اكبر بر آنچه كه ما را هدايت فرمود .

الله اكبر بر آنچه به ما هدايت كرد .

سپاس خدايى را كه بر ما وحى فرستاد . »

مردانى كه پشت سر امام بودند ، اين واژگان مقدس را باز گو مى كردند . اين گروه شگفت انگيز ، راه را ميان دو صف بلند لشكريان مى گشود و پيش مى رفت . امام ده گام برداشت و سپس ايستاد تا كلامش را تكرار كند . مردم نيز باز گو كردند . لشكريان و فرماندهان ، خويش را از اسب ها بر زمين افكندند . هر آن كس كه كار داشت ، بندهاى پاى افزار خود را مى بريد تا مانند امام پا برهنه و فروتنانه به سوى آفريدگار حركت كند .

كسى راز اشك هاى آن روز مردم را نمى داند؛ آيا اشك هاى شادى بودند و يا اشك هاى شوق براى بازيابى هويتى كه از روزگاران ديرين ناپديد شده بود ؟ برخى گمان مى كردند كه پيامبر ( ص ) زنده شده است . اين مرد حجازى ، تبلور فرهنگ راستين دين بود . فروتنى و

سادگى در برابر تمام جلوه هاى شكوه دروغين و سلطه گرى بر ديگران بود . آواى حضرت ، هم چنان در فضاى پايتخت طنين مى افكند :

« الله اكبر . الله اكبر . الله اكبر . الله اكبر .

الله اكبر بر آنچه كه ما را هدايت فرمود .

الله اكبر بر آنچه به ما بخشيد . »

به نظر مى رسيد كه كوهستان و آسمان پژواك كلامى است كه در ستايش پروردگار بيان مى شود . آن مراسم ، تبلور « حج اكبر » بود . مأمون به پشت بام كاخش رفت تا ببيند چه خبر شده است .

فضل بن سهل هراسان آمد تا از خليفه يارى گيرد .

_ اى امير مؤمنان ! اگر رضا اين گونه به مصلى رسد ، مردم شيفته او خواهند شد . همه ما از جانمان مى ترسيم . ( 116 )

_ چه كنيم ؟

_ اى امير مؤمنان او را برگردان .

_ نبايد فرصت دهيم كه با مردم نماز عيد بخواند ؟

_ اگر موضوع فقط نماز خواندن است ، مسأله اى نيست .

_ منظورت چيست ؟

_ من از خطبه يش مى ترسم . او چنان از خانه بيرون آمد كه مردم در وى ، نياى اش محمد را مى بينند .

_ برگرداندن او ، خشم مردم را نسبت به ما برمى انگيزاند .

_ سخنرانى او براى زندگى ما خطرناك است .

_ بله ، حرف درستى است . از او مى خواهم برگردد . اين كار پيش گيرى از يك خطر بزرگ تر با كمك گرفتن از يك

خطر كوچك تر است .

موكب سپيد هم چنان در راه مسجد پيش مى رفت و احساس مردم به اوج رسيده بود . هيجان ، همه را فرا گرفته بود . لشكريان ، نظم خويش را از دست داده ، ميان مردم ذوب شده بودند . پاى افزارها و چكمه هاى افتاده در اين جا وآن جا نشانه هايى از مريدى مردم نسبت به او بودند . حادثه اى در آستانه رخ دادن بود . مأمون همچنان مراقب اوضاع بود . در جمع مردم ، مردى بود كه نمى دانست اگر به مصلى برسد ، برفراز منبر چه خواهد گفت .

فرستاده خليفه به امام ( ع ) نزديك شد و گفت : « اميرمؤمنان مى فرمايد : شما را به رنج افكنديم . چنين قصدى نداشتيم . سرورم به خانه برگرد ! »

هنگامه اى برپا شد . تنفر مردم از مأمون ناگهان سر باز كرد . امام ايستاد . دانه هاى درشت عرق را از پيشانى پاك كرد . از يكى از خدمت كارانش خواست كه كفشش را بياورد تا برگردد . فرمان هاى پنهانى ، مردم را به ادامه رفتن به سوى مصلى تشويق مى كردند . برخى از فرماندهان براى برقرارى و ايجاد آرامش سررسيدند .

نماز عيد ، نامنظم و به هم ريخته برپا شد . همان شب ، امام نامه اى به خواهرش فاطمه نوشت و از وى خواست تا نزد وى بيابد .

على ! آيا مى خواهى ، به تنهايى در برابر اين همه دسيسه بايستى ؟ آيا آهنگ آن دارى تا حسين ( ع ) زمانه

باشى و نيازى به زينبى ديگر دارى ؟ آيا دلت براى ديدن خواهرت پرپر نمى زند ؟ آيا مى دانى كه جام شكيبايى خواهرت براى ديدن تو لبريز شده است ؟ نكند احساس كرده اى كه به پايان راه نزديك شده اى و مى خواهى در آخرين لحظه ها ، خواهرت در كنارت باشد ؟ !

اينك اين نامه تو است كه براى رسيدن به مدينه ، بيابان ها را درمى نوردد . مى خواهد در آن جا دلى را بيابد كه از عشق به تو آكنده است؛ دل فاطمه را .

سخاوت حضرت

ابراهيم بن عباس كه در مسافرت از مدينه تا طوس خدمت آن حضرت بوده است چنين مي گويد : « نديدم به احدي ظلم كند ، هيچ وقت كلام كسي را قطع نمي كرد ، هيچ حاجتي را رد نمي نمود ، پاي خود را مقابل احدي دراز نمي كرد و در مقابل احدي تكيه نمي داد ، با هيچ كس سخن جسارت آميز سخن نمي گفت .

قضيه اي را كه كليني رحمه الله در اين باره نقل كرده است ذكر مي كنيم . راوي مي گويد : « با جمعي بسيار خدمت حضرت رضا بوديم كه ابن سبيلي آمد و چنين گفت : يابن رسول الله ، من دوست شما و پدران شما هستم ، نفقة خود را در راه حج گم كرده ام ، نفقة راه به من عنايت كنيد ، چون به خراسان رسيدم براي شما صدقه مي دهم زيرا آنجا مكنت دارم . حضرت رضا ( ع ) داخل اتاق شد ، پس از چندي از بالاي در

، دويست دينار به او داد و خواهش كرد برود و فرمود لازم نيست صدقه بدهي . چون حضرت آمد از ايشان پرسيدند : پول را از بالاي در داديد و خواهش نموديد كه برود تا او را نبينيد فرمود : مي خواستم ذلت سؤال را در صورت او نبينم ، آيا نشنيده ايد كه رسول اكرم فرموده است : صدقة پنهاني معادل هفتاد حج است ، و گناه آشكار موجب خذلان ، و گناه پنهاني را خداوند مي آمرزد ؟ » آنچه نوشته شد نمونه اي از فضايل حضرت رضا ( ع ) بود . ذكر اين گونه فضايل براي حضرت رضا ( ع ) مقام و شأنيتي نيست ، بنابراين بهتر است كه مقداري از وقايع مسافرت جبري آن بزرگوار از مدينه به طوس را ذكر كنيم .

ممالك اسلامي بعد از مرگ هارون الرشيد در طغيان بودند و شورشهاي فراواني پديد آمد . هنگامي كه مأمون برادرش را نابود كرد و توانست زمام امّت اسلامي را به دست بگيرد ، صلاح را در آن ديد كه سران ممالك اسلامي را جمع كند تا بدينوسيله بتواند فتنه ها را خاموش نمايد . پس ، سي و سه هزار نفر از بزرگان بلاد را به نام مستشار در مركز جمع نمود ، و ولايتعهدي را بطور جبر و تهديد به حضرت رضا واگذار كرد . و بدينوسيله توانست به ممالك اسلامي آرامش بخشد .

هنگامي كه شورش ها فرو خفت ، افرادي كه به عنوان مستشار خوانده شده بودند متفرق ، و بسياري از آنان مورد بيمهري و يا احياناً زندان و تبعيد قرار

گرفتند و كشته شدند . از جملة آن افرادي كه صلاح دانستند او را شهيد كنند ، حضرت رضا ( ع ) است . نكاتي كه لازم به تذكر است :

1 _ حضرت رضا ( ع ) در موارد متعددي ذكر كرده كه سفرش به خراسان ، قبول ولايتعهدي و ورود به دستگاه مأمون بر ايشان تحميل شده بود . تشكيل مجلس عزا در مدينه موقع حركت ، گريه هاي آن بزرگوار در مكه و خدا حافظي با بيت الله قبل از موقع آمدن عمال مأمون ، گريه هاي او كنار قبر جدّ بزرگوارش و خداحافظي با او بعد از آمدن آنان ، قبول نكردن مكر ولايتعهدي تا آنكه تهديد مي شود و سپس قبول كردن آن مشروط بر اينكه در امور مملكتي هيچ دخالتي نكند ، همه مبين اين مطلب است كه اين جريان جبراً به حضرت رضا ( ع ) تحميل شده است .

2 _ مأمون دستور داده بود كه حضرت رضا را از راه فارس به مرو ببرند و سفر ايشان حتي الامكان در شب صورت گيرد . آيا اين دستور ، خود دليل بر اين نيست كه محبّت اهل بيت در دلها جايي داشته و مأمون از اينكه حضرت رضا وارد شهرهاي پرجمعيّت و شيعه نشين شود در هراس بوده است ، و يا نمي خواسته كه حضرت رضا ( ع ) در دلها جايي باز كند ؟

ممانعت مأمون از برگزاري نماز عيد فطر توسط حضرت ، احتمال دوم را تأييد مي كند .

3 _ حضرت رضا از برخوردش با مأمون فوق العاده ناراحت بود ، چنانكه

هر وقت كه از نماز جمعه باز مي گشت با حالت خستگي از خداوند متعال طلب مرگ مي كرد .

آيا در خلوت حضرت رضا را زجر مي دادند ؟ آيا اعمال منافقانه روي آن بزرگوار اثر مي گذارده است ؟ آيا مطلب ديگي بوده ؟ نمي دانيم ، ولي ناراحتي فوق العادة حضرت رضا ( ع ) از مسافرت امري مسلم است .

4 _ آمدن حضرت رضا عليه السلام به مرو براي اسلام بسيار مفيد بود ، زيرا طوس براي بيگانگان ميدان علم بود و اگر حضرت رضا در طوس نبود كسي وجود نداشت كه شبهات آنان را رفع كند . و اگر آن شبهات رفع نمي شد ، براي عالم اسام خطرناك بود .

5 _ حضرت رضا ( ع ) در بين راه به نيشابور رسيدند . نيشابور فوق العاده پرجمعيّت و شيعه نشين بوده است . همة مردم به استقبال حضرت رضا ( ع ) آمدند و مي خواستند كه آن بزرگوار خود را در ميان مردم آشكار كند و براي آنان روايت بگويد . عقل و درايت حكم مي كند كه حجّت خداوند متعال در آن وضع حسّاس بايد بهترين سوغات را به آنها عنايت كند .

حضرت رضا صبر نمود تا شوق مردم به نهايت رسيد ، پس از آن سر از هودج بيرون آوردو چنين فرمود :

حدثني ابي موسي الكاظم عن ابيه جعفر بن محمد الصادق عن ابيه محمد الباقر عن ابيه زين العابدين عن ابيه الحسين عن ابيه علي بن ابي طالب قال حدثني رسول الله صلي الله عليه وآله قال حدثني جبرئيل قال سمعت

عن الله تعالي قال كلمة لا آله إلا الله حصني فمن قال لا اله اا الله دخل في حصني ومن دخل في حصني امن من عذابي !

پدرم و او از پدرش تا به رسول اكرم و او از جبرئيل و او از خداوند متعال نقل كرد كه خداوند فرموده است : كلمه لا اله الا الله قلعة محكم من است و هر كه در آن داخل شود از عذاب من در امان است .

سپس حضرت سر را در هودج بردند و چند قدمي رفتند . دوباره سر را از هودج بيرون آوردند و فرمودند : بشرطها وشروطها وانا من شروطها .

گفتن لا اله الا الله كه موجب سعادت است شرايط اساسي دارد ، و يكي از شرايط اساسي آن من هستم ، يعني اقرار به ولايت .

جا دارد كه چند كلمه اي دربارة اين روايت شريف بحث شود .

كلمة لا اله الا الله ، اقرار به آن و عمل نمودن به آن ، موجب سعادت است . كلمه لا اله الا الله ، در حقيقت همان قرآن است ، همان كتابي است كه ماية سعادت جامعة بشري است ولي از نظر قرآن ، كلمة لا اله الا الله منهاي ولايت ، ناقص و بلكه هيچ است .

پروردگار عام وقتي اميرالمؤمنين ( ع ) را به ولايت منصوب نمود آيه اكمال را فرو فرستاد : اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي ورضيت لكم الاسلام دينا[1] .

در اين روز كامل نمودم براي شما دين شما را و اتمام نمودم براي شما نعمت خود را و راضي شدم كه

اسلام _ توأم با ولايت _ دين شما باشد .

و قبل از نصب اميرالمؤمنين به ولايت ، آية تبليغ به پيامبر چنين خطاب مي كند :

يا ايها الرسول بلغ ما أنزل اليك من ربك وان لم تفعل فما بلغت رسالته[2] .

اي پيامبر آنچه به تو نازل شد _ نصب اميرالمؤمنين به ولايت _ به مردم بگو اگر تبليغ نكني ، رسالت خود را نرسانيده اي .

حضرت رضا با جملة شرطها وشروطها همان آية اكمال و آية تبليغ را يادآوري مي كند و مي فرمايد شرط اساسي كلمة لا اله الا الله ولايت است .

چيزي را كه بايد متوجه باشيم ، معني و حقيقت ولايت است . ولايت از نظر لغت معاني متعددي دارد و از جمله به معني دوست هم آمده است . همه بايد اهل بيت را دوست بدارند ، و محبّت اهل بيت نعمت بزرگي است چنانچه بغض اهل بيت خذلان بزرگي است . سنّي و شيعه اين روايت را از پيامبر گرامي نقل مي كنند كه فرمود : الا من مات علي حب آل محمد مات شهيدا ، الا ومن مات علي حب آل محمد مات مغفورا له ، الا ومن مات علي حب آل محمد مات تائباً ، الا ومن مات علي حب آل محمد مات مؤمنا مستكمل الايمان ، الامن مات علي بغض آل محمد مات كافرا ، الا ومن مات علي بغض آل محمد لم يشم رائحة الجنة .

« آگاه باشيد كسي كه با محبّت آل محمد بميرد ، شهيد مرده است . آگاه باشيد كسي كه با محبت آل محمد بميرد آمرزيده

است . آگاه باشيد كسي كه با محبت آل محمد بميرد با توبه مرده است . آگاه باشيد كسي كه با محبّت آل محمد بميرد مؤمن كامل مرده است . آگاه باشيد كسي كه با بغض آل محمد بميرد كافر مرده است . آگاه باشيد كسي كه با بغض آل محمد بميرد بوي بهشت به دماغ او نمي رسد . »

و از جمله معاني ولايت ، سرپرستي است . كسي كه سرپرست دل او علي بن ابي طالب ( ع ) باشد ولايت دارد . كسي كه از هوي ، از شيطان درون و برون رها شده باشد ولايت دارد . كسي كه از صفات رذيله مهذب شده باشد ولايت دارد . كسي كه سرپرست دلش طاغوتهاي بروني و دروني ، شيطانهاي دروني و بروني ، هوي ها ، هوسها ، آمال و آرزوهاي بيجا باشد؛ كسي كه هواي او ، عقيدة شخصي او ، خواست او مقدم بر خواست اهل بيت باشد ، بي ولايت بلكه بي محبّت به اهل بيت است . از اين جهت است كه امام سجاد ( ع ) مي فرمايد : ولايت و محبّت بدون متابعت معنايي ندارد ، كسي كه خداوند متعال را معصيت كند و با اين وصف اظهار محبت خدا كند ، اظهار او بيجا است و از عجايب روزگار است . از اين جهت مي توان گفت كه معناي اول و دوم ولايت به يك معني مي رسد . ولايت اهل بيت ادامة ولايت خداوندمتعال است . خداوند متعال مي فرمايد : الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور والذين كفروا اوليائهم

الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات اولئك اصحاب النارهم فيها خالدون ! [3]

« خدا سرپرست افراد مؤمن است . آنان را از تاريكيها _ تاريكي كفر و ضلالت ، تاريكي هوي و هوس ، تاريكي صفات رذيله ، تاريكي شيطانها _ بيرون مي برد به سوي نور _ نور ايمان ، نور خدا ، نور صفات خوب ، نور ولايت _ و سرپرست كافران طاغوت است _ طاغوت هوي و هوس ، طاغوت درون و برون ، طاغوت صفات رذيله _ آن طاغوتها آنان را از نور به تاريكيها مي برند و سرنوشت آنان آتش هميشگي است .

و اين است معني روايت حضرت رضا ( ع ) كه فرموده است : « كسي كه داخل در لااله الا الله شود ، سرپرست دلش الله باشد _ عقيده اش ، عملش ، گفتار و كردارش نمايانگر اين است كه تأثيري در عام جز از ناحية الله نيست _ و ادامة آن سرپرستي ولايت باشد در قلعة محكم خداوند است . »

بنابراين بايد گفت كه حضرت رضا ( ع ) به يك جمله تمام ايمان ، تمام سعادت ، تمام قرآن وتمام سنّت راعرضه كرده است .

نظير همين جمله با شرحي كه داده شد از پيامبر اكرم ( ص ) روايت شده است .

چون آية شريفة وانذر عشيرتك الاقربين . [4] يعني : « خويشان نزديك خود را سنجش كن » نازل شد ، پيامبر ( ص ) بزرگان قريش را دعوت كرد و فرمود : « اگر يك جمله بگوييد سعادتمند خواهيد شد ، بگوييد لا اله الا الله و هر

كه اول بگويد بعد از من وصيّ من است . » اول كسي كه جواب آن حضرت را داد اميرالمؤمنين ( ع ) بود .

حضرت رسول سه مرتبه كلام خود را تكرار كرد و جز اميرالمؤمنين كسي جواب نداد . پيامبر اكرم در همان جلسه فرمودند : علي بعد از من وصّي و جانشين من است . اين كلام با كلام فرزندش حضرت رضا شباهت دارد .

در خاتمه قسمتي از قصيدة دعبل را كه در مرو براي حضرت ( ع ) خوانده است يادآور مي شويم . قصيده بسيار مفصل است و صاحب كشف الغمه همة آن را ضبط نموده است چند بيتي از آن را اينجا مي آوريم . دعبل خدمت حضرت رسيد و اشعارش را خواند تا بدين جا رسيد :

افاطم لوخلت الحسين مجدلا وقدمات عطشانا بشط فرات

اي فاطمه كاش با حسينت در كربلا بودي ، كه در كنار نهر فرات تشنه جان داد .

تا اينكه رسيد به قبر موسي بن جعفر در بغداد و چنين گفت :

وقبر ببغداد لنفس زكية تضمنها الرحمن في الغرفات

اي فاطمه از قبر بيرون آي و گريه كن ، براي قبري كه در بغداد است . قبر نفس پاكي كه انوار رحماني آن را فرا گرفته است .

حضرت رضا فرمود : « دعبل منهم شعري مي گويم ، همين جا آن را درج كن . »

وقبر بطوس يا لها من مصيبة الحت علي الاحشاء بالزفرات

الي الحشر حتي يبعث الله قائما يفرج عنا الغم والكربات

فاطمه گريه كن ، براي قبري كه به طوس است دل او را غصّه

ها پاره پاره كرده است . اين غصّه ها ادامه دارد تا روز قيامت؛ نه بلكه ، تا قيام آل محمد كه همة غمها و غصّه هاي اهل بيت را مي زدايد . دعبل مي گويد : يابن رسول الله ما در طوس از شما اهل بيت قبري سراغ نداريم .

حضرت فرمود : آن قبر من است ، زماني نخواهد گذشت كه من در طوس مدفون مي شوم . هر كه مرا زيارت كند در بهشت با من است و از اين جهان آمرزيده خواهد رفت . دعبل ادامه مي دهد :

خروج امام لامحالة واقع يقوم علي اسم الله والبركات

يميز فينا كل حق وباطل ويجزي علي النعماء والنقمات

قيام پيشوا _ امام _ قطعاً واقع مي شود با نام خدا و با فيض و بركات خدا مي آيد . حق و باطل با وجود او در ميان مردم ظاهر مي شود و خوبان و بدان به جزاي كردارشان خواهند رسيد .

چون به اينجا رسيد ، حضرت رضا بلند شد و براي احترام دست روي سر نهاد و سر فرود آورد ، گريه كرد و فرمود : دعبل اين امام را مي شناسي ؟ دعبل گفت : مي دانم كه امامي از شما قيام مي كند و به دست او پرچم اسلام روي زمين افراشته مي شود و عدات اسلامي سرʘǘӘѠجهان را مي گيرد . فرمود : دعبل ، امام بعد از من ، محمد پسر من است و بعد از او پسرش علي است و بعد از او پسرش حسن است و بعد از حسن پسر او حجت ، قائم آل

محمدمنتظر مطاع است . منتظر است در غيبت ، مطاع است وقت ظهور . او است كه جهان را از عدات انباشته مي كند پس از آنكه از ظلم انبوه بود . سپس حضرت صد دينار و يك لباس به دعبل عنايت كردند .

چون دعبل به قم آمد هر ديناري را از او صد دينار خريدند و هرچه كردند كه لباس را به هزار دينار از اوبخرند نداد ولي چون از قم بيرون رفت بعضي از اهل قم لباس را به زور از او گرفتند .

در خاتمه اشاره اي به حضرت معصومه سلام الله عليها مي كنيم . بانويي كه شأن و مقامي عالي نزد خداي متعال دارد ، بانويي كه دختر امام ، خواهر امام و عمة امام است . بانويي كه بركات حوزة علميه قم از گذشته تا به حال به واسطة وجود مكرمة او است . بانويي كه حضرت رضا ( ع ) درباره اش فرموده است هر كه او را زيارت كند بهشت براي او واجب است .

اين بانو در سال 183 هجري متولد شد و چون برادر بزرگوارش به مرو برده شد براي زيارت برادر از مدينه حركت نمود و چون به قم رسيد ، بيمار شد . چند روزي بيمار بود تا سرانجام در قم از دنيا رفت . سال وفات ايشان 201 از هجرت است . پس سنّ مبارك ايشان تقريباً هيجده سال است . در زير گنبد آن بانوي محترمه چند نفر از دختر و نوه هاي امام جواد ( ع ) مدفونند . از بزرگان و كملّين و اصحاب ائمة طاهرين عليهم السلام

در قم فراوان مدفون شده اند .

سخنان تابناک امام رضا ( ع )

آيا بدون شناخت امام رضا عليه السلام و بهره گيري از نور و دانش و معارف او مي توان ادعاي پيروي از حضرتش را داشت ؟ و چگونه کسي که از سنن معصومان عليه السلام تبعيت نکرده و از نورهدايت آنان بهره مند نشده در روز قيامت اميد شفاعت پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت او را دارد ؟ !

بر ماست که در گفتارها و وصاياي آنان که به مثابه گنجينه هاي تمام ناشدني و نعمتهاي بي نظيرند ، بخوبي کاوش کنيم .

امام هشتم ميراثي عظيم از معارف و علوم ، بويژه در حکمت الهي و بيان فلسفه و علل احکام و رد بر مذاهب باطله ، از خويش بر جاي نهاده است .

در اين مطلب قصد داريم تعدادي از سخنان اين امام بزرگوار را بيان نماييم تا از آنها بهره مند شويم .

علي بن شعيب گويد :

" بر ابوالحسن الرضا عليه السلام وارد شدم . از من پرسيد : اي علي ! زندگي کدام يک از مردم بهتر است ؟ عرض کردم : سرورم ! شما از من بدان آگاه تريد . فرمود : اي علي ! هر کس که زندگي ديگري در زندگي او نکو شود . اي علي ! زندگي کدام يک از مردم بدتر و ناگوارتر است ؟ عرض کردم : شما داناتريد ؟

فرمود : کسي که ديگري در زندگي او زندگي نکند . اي علي ! با نعمتها ، همسايه خوبي باشيد که آنها رام نشده هستند و اگر از قومي گرفته شدند

به آنها باز نخواهند گشت .

اي علي ! بدترين مردمان کسي است که ميهمانش را باز دارد و به تنهايي بخورد و بنده اش را بزند . به خداوند خوش گمان باش . هر کس که گمان خود را به خداوند نکو کند ، خداوند نيز او را نااميد نخواهد کرد . و هر که به روزي کم راضي شد ، به عمل کم از او راضي خواهد شد و هر که به اندک از حلال خرسند شود ، هزينه اش سبک گردد و خانواده اش از نعمت برخوردار خواهد شد و خداوند او را به درد و درمان دنيا بينا سازد و او را به سلامت از دنيا به دارالسلام بيرون برد . بخيل را آرامش ، حسود را لذت ، ملول را وفا و دروغگو را مروت نيست . " ( 1 )

و نيز از آن حضرت نقل شده است که فرمود :

" وحشتناک ترين ( صحنه ها ) براي انسان سه جاست : روزي که زاده مي شود و دنيا را مي بيند ، و روزي که مي ميرد و آخرت و اهل آن را مشاهده مي کند ، و روزي که برانگيخته مي شود و احکامي را مي بيند که در سراي دنيا نديده است . خداوند در اين سه جا بر يحيي و عيسي عليه السلام درود فرستاده است . درباره يحيي فرمود :

وَ سَلامٌ عَليهِ يَومَ وُلِدَ وَ يَومَ يَمُوتُ وَ يَومَ يُبعَثُ حَيّاً . ( 2 )

" و درود بر او روزي که زاده شد و روزي که مي ميرد که زنده برانگيخته

مي شود . "

و درباره عيسي فرمود :

وَالسَّلامُ عَلَيَّ يَومَ وُلِدتُّ وَ يَومَ أَمُوتُ وَ يَومَ أُبعَثُ حَيّاً ( 3 )

" و درود بر من روزي که زاده شدم و روزي که مي ميرم و روزي که زنده برانگيخته مي شوم . "

خرد انسان مسلمان تمام نگردد مگر آنکه در او ده ويژگي باشد : از او اميد خير باشد ، از بدي او در امان باشند ، خيراندک از سوي ديگران را بسيار شمارد ، خير بسيار خود را کم انگارد ، هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود ، در طول عمر خود از دانش جويي خسته نشود ، فقر در راه خدا برايش محبوب تر از توانگري باشد ، خواري در راه خداوند برايش محبوب تر از سرفرازي در راه دشمن خدا باشد ، گمنامي برايش شيرين تر از شهرت و بلندآوازگي باشد . سپس فرمود : دهم ، و دهمي چيست ؟ گفته شد : چيست ؟ فرمود : کسي را نبيند جز آنکه مي گويد او بهتر و پرهيزکارتر از من است .

همانا مردم دو دسته اند : يکي بهتر و باتقواتر از او و ديگر بدتر و پست تر از او . پس چون با بدتر و پست تر از خود ديدار کند ، گويد : شايد خوبي اين مرد پنهان باشد اين براي او بهتر باشد و خوبي من نمايان است و اين براي من بدتر است و چون به کسي که بهتر و با تقواتر از اوست برخورد کند براي او فروتني کند تا بدو ملحق شود پس چون چنين کند

، بزرگي اش فزوني گيرد و خوبي اش بهتر شود و يادش نکو گردد و بر اهل زمانه سروري يابد . ( 4 )

1- في رحاب ائمة اهل البيت- سيره حضرت امام رضا عليه السلام ، ص 148 .

2- سوره مريم ، آيه 15 .

3- سوره مريم ، آيه 32 .

4- في رحاب ائمة اهل البيت- سيرة حضرت امام رضا عليه السلام ، ص 147 .

سخنان معصومان ( ع ) درباره امام على بن موسى الرضا ( ع )

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم : « ستدفن بضعه منى بخراسان ما زارها مكروب الا نفس الله كربته ولا مذنب الا غفر الله ذنوبه . » ( 1 ) پاره تن من در خراسان دفن خواهد شد ، هيچ گرفتار و گنه كارى اورا زيارت نكند جز اين كه خداوند گرفتارى او را برطرف سازد وگناهانش را ببخشايد .

امام رضا عليه السلام : « ان لكل امام عهدا فى عنق اوليائه و شيعته و ان من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زيارة قبورهم . » ( 2 ) هر امام و رهبرى ، عهد و ميثاقى بر پيروان و دوستدارانش داردو همانا يكى از اعمالى كه نمايانگر وفادارى و اداى ميثاق است ، زيارت آرامگاه آنان است .

امام رضا عليه السلام : « اللهم انك تعلم انى مكره مضطر فلا تؤاخذنى كما لم تؤاخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الى ولاية مصر . » ( 3 ) بار خدايا تو مى دانى كه من بر پذيرفتن ولايتعهدى مامون مجبورو ناچارم پس مرا مؤاخذه مكن همان گونه كه بنده و پيامبرت يوسف را به هنگام پذيرفتن حكومت مصر مؤاخذه نكردى .

امام

رضا عليه السلام : « قد علم الله كراهتى لذلك ، فلما خيرت بين قبول ذلك و بين القتل اخترت القبول على القتل . » ( 4 ) ريان گويد : به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم مردم مى گويند شمابا اين كه اظهار بى رغبتى به دنيا مى كنيد ولايتعهدى راپذيرفته ايد ؟ امام فرمود : خداوند خود مى داند كه من اين امر راناپسند مى داشتم ولى چون بين پذيرش آن و مرگ مخير شدم ، قبول آن را بر مرگ ترجيح دادم .

امام رضا عليه السلام : « من زارنى على بعد دارى و مزارى اتيته يوم القيامه فى ثلاثة مواطن حتى اخلصه من اهوالها اذا تطايرت الكتب يمينا و شمالا وعند الصراط و عند الميزان . » ( 5 ) كسى كه با دورى راه سرا و مزارم را زيارت كند ، روز قيامت درسه جا [براى دستگيرى] نزد او خواهم آمد و او را از بيم وگرفتارى آن موقفها رهايى خواهم بخشيد : هنگامى كه نامه ها [ى اعمال] به راست و چپ پراكنده شود ، نزد صراط و نزد ميزان [هنگام سنجش اعمال] .

امام رضا عليه السلام : « من زارنى و هو يعرف ما اوجب الله تعالى من حقى و طاعتى فاناو آبائى شفعائه يوم القيامة و من كنا شفعائه نجى . » ( 6 ) هر كه مرا زيارت كند در حالى كه حق و طاعت مرا كه خدا بر اوواجب كرده بشناسد ، من و پدرانم در روز قيامت شفيع او هستيم وهر كه ما شفيع وى باشيم نجات يابد .

امام رضا عليه السلام : « انى ساقتل بالسم مظلوما فمن زارنى عارفا بحقى .

غفر الله ما تقدم من ذنبه و ما تاخر . » ( 7 ) من به زودى مظلومانه با سم به قتل خواهم رسيد . پس هر كه باشناخت حق من زيارتم كند خداوند گناهان گذشته و آينده او راببخشايد .

امام رضا عليه السلام : « . و هذه البقعة روضة من رياض الجنة و مختلف الملائكة لا يزال فوج ينزل من السماء و فوج يصعد الى ان ينفخ فى الصور . » ( 8 ) اين بارگاه بوستانى از بوستان هاى بهشت است ، و محل آمد و شدفرشتگان آسمان ، و همواره گروهى از ملائكه فرود مى آيند و گروهى بالا مى روند تا وقتى كه در صور دميده شود .

امام رضا عليه السلام : « و قد اكرهت و اضطررت كما اضطر يوسف و دانيال عليهما السلام اذقبل كل واحد منهما الولاية من طاغية زمانه ، اللهم لا عهد الاعهدك و لا ولاية الا من قبلك فوفقنى لاقامة دينك و احياء سنة نبيك . . » ( 9 ) من [به اين كار] واداشته شدم و ناچار گشتم ، چنان كه يوسف ودانيال عليهما السلام مجبور شدند چه هر يك از آن دو ، ولايت رااز خودكامه زمان خويش پذيرفتند ، خدايا پيمانى نيست مگر پيمان تو و ولايتى نيست مگر از سوى تو ، پس مرا در برپا داشتن دينت وزنده كردن سنت پيامبرت توفيق رسان .

امام رضا عليه السلام : « قد نهانى الله عز و جل ان القى بيدى الى التهلكة فان كان الامرعلى هذا . اقبل ذلك على انى لا اولى احدا و لا اعزل احدا و لاانقض رسما و لا سنة . »

( 10 )

خداوند مرا بازداشته از اين كه خويش را با دست خود به نابودى افكنم ، پس اگر قرار چنين است آن را مى پذيرم به شرط آن كه نه كسى را به كار گمارم و نه كسى را از كار كنار گذارم و نه رسم و سنتى را نقض كنم .

1- عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 257 .

2- بحار ، ج 100 ، ص 116 .

3- بحار ، ج 49 ، ص 130 .

4-عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 139 .

5- وسائل ، ج 10 ، ص 433 .

6- همان ، ج 5 ، ص 436 .

7-همان ، ج 10 ، ص 438 .

8- بحار ، ج 102 ، ص 44 .

9- عيون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص 19 .

10- علل الشرايع ، ج 1 ، ص 226 .

سفارشى از امام رضا ( ع )

على بن شعيب ، يكى از شاگردان با استعداد و لايق آن حضرت ، مىگويد : روزى به ديدار امام رضا ( عليه السلام ) رفتم ، از من پرسيد : يا على ! چه كسى از نظر زندگى بهترين مردم است ؟ جواب دادم : اى سرور و آقاى من ! شما به اين مطلب از من داناتريد . بعد از آن فرمود : « يا على ، مَنْ حَسَّنَ مَعاشَ غَيْرِهِ فى مَعاشِهِ . » ; كسى كه امور زندگى ديگران را از طريق امورِ زندگى خويش نيكو مىگرداند . و سپس ادامه داد : مىدانى چه كسى از نظر زندگى از همه مردم بدتر است ؟ جواب دادم : شما داناتريد . فرمود : كسى كه ديگران از زندگى او بهره اى ندارند .

سفر امام رضا ( ( ع ) ) به ايران

مأمون كه در زمان پدرش از طرف وى والى خراسان بود ، بعد از درافتادن با برادرش امين و كشتن او ، مركز خلافت را از بغداد به مرو منتقل كرد .

بعد از استقرار حكومت مطلقه ، دو چيز او را واداشت كه از امام على بن موسى الرّضا ( عليه السلام ) دعوتى مصرّانه به عمل آورد تا حضرت را به زور و اكراه هم كه شده به مقرّ حاكميّت خود بكشاند : 1_ خالى بودن دستگاه حكومتى از وجود يك ركن مهمّ علمى و معنوى ، 2_ جلوگيرى از نفوذ چشمگير مردم آگاه ، به ويژه طرفداران آل على ( عليه السلام ) .

مأمون گمان مى كرد با آمدن على بن موسى الرّضا ( عليه السلام ) به ايران ، ضمن پر شدن

خلأ علمى و معنوى ، با عَلَم كردن وليعهدىِ آن حضرت ، در ظاهر به خواسته هاى طرفداران آل على و پيروان امام هشتم جامه عمل پوشانده مى شود و آرامشى در قلمرو حكومت ايجاد و راه بهره بردارى هاى سياسى هم هموار مى گردد ، يا دستكم با اين اقدام ، سرپوشى روى كارهايى كه شده و يا در شرف انجام است ، گذاشته مى شود .

سكوت مامون در برابر اهانت به امام

از ديگر برخوردهاى رياکارانه مامون نسبت به امام رضا عليه السلام پس از ولايتعهدى اين بود كه اگر كسى به امام اهانت مى كرد ، نه تنها پرخاشگر را مورد تنبيه قرار نمى داد ، بلكه با سكوت خود او را تشويق به اهانت بيشترى مى كرد .

على بن محمد بن سيار از پدرانش نقل كرده : « وقتى كه بيعت گرفتن براى امام رضا عليه السلام تمام شد ، باران كم شد . مردم كمى باران را در اثر اين ولايت عهدى پنداشتند . مامون از امام خواست تا نماز استسقاء بخواند . حضرت در پاسخ فرمود : رسول الله صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه مى فرمود فرزندم تا روز دوشنبه صبر كن و آن گاه جهت نماز استسقاء به بيابان بيرون شو كه خداوند براى آن ها باران خواهد فرستاد و به مردم هم اطلاع ده تا بيشتر از فضل و عظمتت و جايگاهت نزد خداوند با خبر شوند .

پس حضرت روز دوشنبه از خانه خارج گشت و پس از نماز و دعا از خداى خواستند كه باران رحمت را بر مردم فرو فرستد اما تا موقع رفتن به خانه هايشان بارش

نكند و از منبر پائين آمد و به خانه برگشت . همين كه مردم به خانه هاى خود رسيدند ، بارش باران شروع شد . از اين كه آثار كرامت و عظمت امام را مى ديدند ، بسيار خوشحال شده بودند .

پس از اين جريان ، امام بر مامون وارد شد ، شخصى به نام « حميد بن مهران » زبان بدگويى گشوده و به ساحت مقدس امام رضا عليه السلام اهانت كرد و گفت : « تو از حد خود تجاوز كرده و مردم را فريب دادى . اگر راست مى گويى ، از اين دو صورت شيرى كه بر مسند مامون نقش بسته بخواه تا مرا بگيرند . حضرت در خشم شده و فرياد زد ، اين مرد فاجر را بگيريد و او را بدريد و چيزى از آثارش نگه نداريد . يك مرتبه اين دو صورت شير به دعاى امام عليه السلام به دو شير درنده تبديل گشته ، حميد را گرفته ، پاره پاره كردند و خوردند . اين جا بود كه مامون از ترس و وحشت از هوش رفت و پس از آن كه به وسيله گلاب وى را به هوش آوردند ، آن دو شير ( به زبان اشاره ) از امام پرسيدند كه درباره مامون چه دستورى مى دهيد ؟ آيا او را هم به صاحبش ملحق كنيم ؟ حضرت فرمود : خير ، به سر جاى خود برگشته و همان گونه كه بوديد باشيد .

سوء قصد به جان امام

لشكريان ، به بركه هايى رسيدند كه آبشان از باران و رودخانه هاى كوچك تأمين مى شد . تابش خورشيد ، سطح آيينه گون آب

ها را گرم مى كرد . هوا شرجى و چهره ها گرفته بود . برخى در خود فرورفته بودند . برخوردهاى افراد با يكديگر ، بيم هايى را مى پراكند . فضل با هرثمه و جلودى با امام چهره به چهره شدند . مأمون ، فضل را حيران يافت . هرثمه سعى مى كرد خود را به امام نزديك سازد . محمد بن جعفر_عموى امام هشتم ( ع ) _در دغدغه هاى بيكران غوطه مى خوردند؛ به ويژه آن كه مى ديد فضل تلاش مى كند تا به وى نزديك شود . ( 179 ) در چنين فضاى آلوده و آشفته اى ، تنها سيماى آرام و آرامش بخش ، رخسار امام بود .

تا سرخس چند مايل مانده بود . سرخس ، زادگاه فضل بود و او اينك به شهر سرخس رسيد . دست پيچيده سرنوشت ، او را به اين سو مى راند . كاروان به شهر سرخس رسيد . مأمون با همه خستگى اش ، آن شب نتوانست بخوابد؛ روز بعد ، روز سرنوشت سازى بود . نيمه شب همان شب_كه ماه ذيحجه ناپديد مى شد_مأمون دايى خود را طلبيد تا همچون عنكبوتى تار دسيسه بتند . ( 180 ) امام در خانه اى كه در اختيارش گذاشته شده بود ، استراحت مى كرد . يكى از محافظان مأمون نامه اى از خليفه نزد وى آورد . متن نامه چنين بود : « خواسته ايم كه فردا به حمام رويم؛ من ، شما و فضل . »

امام در پايين نامه ، از اين كه نمى توانست روز بعد به حمام برود

، پوزش طلبيد . دقايقى بعد ، محافظ برگشت و نامه را بازگرداند . مأمون اصرار داشت . امام بارديگر موضع قاطع خود را چنين نوشت : « فردا داخل حمام نخواهم شد . همين امشب در خواب ، رسول خدا ( ص ) را ديدم كه به من فرمود : « اى على ! فردا حمام نرو ! »

اى اميرمؤمنان صلاح نمى بينم شما و فضل هم فردا به حمام برويد . » ( 181 )

همان شب غالب به همراه چهار مرد چهره پوشيده ، به خانه اى در نزديكى حمام رفتند . پيش از سپيده ، پنج مرد مسلح وارد حمام شدند تا در حمام كمين كنند و چشم انتظار ورود طعمه شوند . به دستور خليفه اى كه قرار بود فردا حمام رود ، آن را از شب قبل قرق كرده بودند . فضل به همراه خدمت كارش وارد حمام شد . خدمتكار در رخت كن منتظر ماند . حمامى ، هراسان فضل را تا كنار حوض داخل حمام همراهى كرد . بخار زيادى ، همانند مه روزهاى زمستان از حوض برمى خاست . لرزشى فضل را در برگرفت . با خود گفت : « از سردى سنگ فرش حمام است . » حمامى ، نگاهى آميخته با اندكى دلسوزى به مردى افكند كه لحظاتى ديگر به پيكرى بى جان تبديل مى شد . ده چشم ، پنهانى از لا به لاى بخارى كه به سوى سقف بالا مى رفت ، او را مى نگريستند . ناگهان ، چهار شمشير درخشيد و پنج مرد خشن آشكار شدند . غالب ،

با نگاهى سرزنش گر به فضل مى نگريست . چشمان فضل از وحشت نزديك بود از حدقه خارج شود . ناگاه فرياد كمك خواهى او در فضاى حمام طنين افكند؛ اما ديوارهاى سنگى فرياد را بلعيدند و شمشيرها آن را ربودند . خون فضل جارى شد تا سنگ فرش خيس حمام را رنگين سازد . فضل در حمام افتاد . چشمانش به بخارى كه بالا مى رفت خيره ماند : گويى به آرزوهاى تبخير شده اش مى نگريست .

همه چيز در چند لحظه پايان يافت و مردان در تاريكى سحر پنهان شدند . خدمتكار ، بى اعتنا اما هراسان گريخت . كسى در حمام نماند؛ جز پيكرى شناور در حوضى كه بخار از آب هاى داغ آن برمى خاست .

هنوز آفتاب سرنزده بود كه شهر به هم ريخت . مأمون خشمگين بود؛ و يا چنين به نظر مى رسيد . او ، قاتلان جنايتكار را به مرگى خونين تهديد مى كرد .

شهر حالت فوق العاده به خود گرفت . انگشت اتهام در اين ترور به سوى مأمون بود . نيروهاى مسلح طرفدار وزير مقتول ، سر به شورش برداشتند و به طرف كاخ روانه شدند . محافظان درها را بستند . گزمگان ، چهار قاتل را دستگير كردند و براى محاكمه به كاخ آوردند . مأمون با خشم بر سرشان فرياد كشيد : « به دستور چه كسى اين كار را كرديد ؟ »

مزدوران دريافتند كه در تار عنكبوتى زهرآگين افتاده اند . يكى از آنان كه بزرگمهر نام داشت_ ( 182 ) گفت : « شما به ما دستور ترور

را داده ايد . »

مأمون حيله گر صدايش را بلند كرد و فرياد زد : « خب ! پس به جنايت خود اعتراف مى كنيد . اما اين

كه ادعا مى كنيد كه من به شما دستور ترور داده ام ، اين يك ادعاى بى دليل است . » ( 183 )

مأمون و به سوى گزمگان كرد و دستور داد تا فورى آنان را گردن بزنند . آن چهار سر فرو افتادند تا پرده از روى راز نام هاى ديگرانى كه قرار بود در تاريكى سحر در حمام كشته شوند ، برداشته نشود . شورشگران نظامى ، كاخ را هم چنان در محاصره داشتند و تهديد به آتش زدن آن مى كردند . برخى براى برافروختن آتش ، به سوى در اصلى آن به راه افتادند . مأمون براى آرام كردن آنان ، از حضرت ( ع ) يارى طلبيد . او مى خواست كه شمشيرهاى ديوانه ، به نيام هاى خويش بازگردند . امام از فراز كاخ ، رودرروى شورشگران خشمگين ايستاد . آنان با شمشير ، پيكان و نيزه ايستاده بودند . در چنين بحرانى ، چهره امام آرام بود . اندك اندك ، فريادهاى نظاميان شورشى فروكش كرد؛ هم چون آتشى بود زير بارش باران عاطفه . جويبارى از صفا به سوى كسانى جارى شد كه تا لحظاتى پيش ، فرياد شورش و آشوب سر داده بودند . امام دست خويش را به سوى آنان گشود و از آن ها خواست تا به كار و زندگى خود باز گردند . شگفتا آنان كه بى درنگ پذيرفتند . ( 184 )

آيا آنها به خاطر هراس از مأمون قبول كردند ؟ آيا نيروى شگرف امام و تأثير روانى بى چون و چراى حضرت باعث اين كار شد ؟ كسى علت را نفهميد . مأمون ، نامه تسليتى كم رنگ براى حسن بن سهل_برادر وزير مقتول_نوشت . پس از آن ، دختر حسن_دوشيزه گل چهره كوچك_را كه حسناء نام داشت ، براى خودش خواستگارى كرد0 ( 185 )

همان روز اسبى بادپا نامه خليفه و سر آن چهار قاتل را براى حسن برد . آن سرها باعث مى شدند تا همه بدانند كه « زبان سرخ سر سبز مى دهد بر باد . »

مأمون مجلس ماتمى بر پا كرد و اندوهى دروغين بر چهره نشاند . حاضران در مجلس ، با گوشه چشم به قاتلى مى نگريستند كه بر قربانى خويش مى گريست .

جاده بغداد ، مملو از قربانيان بود . هر بار عنكبوت دسيسه ، تار تازه اى مى تنيد؛ تارى كه بسيار سست و نازك بود .

چند روز بعد ، كاروان به سوى طوس به راه افتاد

شانه ها سنگين ز رنج انبياء

كاروان رفت تا به دهكده سناباد رسيد . در آن جا بار افكند؛ در جايى كه از سنگ هاى كوهستانش ديگ ها و ديزى هاى سنگى مى ساختند . مرد گندم گون به صخره اى تكيه داد و گفت : « خداوندگارا ! در آن بهره قرار ده . به آن چه از اين كوه مى سازند و مى تراشند ، بركت ده . »

امام به يكى از خدمت كارانش فرمود تا ديگهايى از آن بتراشند . جاده سناباد به نوغان در شرق ،

از باغى دل انگيز مى گذشت و كاخى آسمان ساى درآن قرار داشت . حميد بن قحطبه ( 82 ) آن را براى سكونت خويش ساخته بود؛ اما سرنوشت آن جا را قبر هارون قرار داد !

كاروان به باغى رسيد كه مساحتش يك ميل مربع عربى بود ( 83 ) بود . مرد گندم گون به طرف سنگ سپيدى رفت كه به سان تابوتى از برف بود . كنارش ايستاد زير اين سنگ ، انسانى خفته بود كه بيش از بيست سال بر بخش گسترده اى از جهان حكومت كرده بود . مردى كه به ابرهاى مسافر مى گفت :

« هر كجا برويد ، ماليات محصولاتى كه زمين هاى كشاورزى شما مى دهند ، مال من است . »

امام خم شد . با انگشت خطى بر زمين مرمرين كنار سنگ سپيد كشيد و به اطرافيانش فرمود : « اين ، قبر من است ! به زودى مرا در اين جا به خاك خواهند سپرد و در مدت كوتاهى خداوند ، اين جا را زيارتگاه مى كند . »

اين سخنان را گفت و رو به طرف بصره كرد . از آن جا كه همچون پنجره اى باز بود ، به افق دوردست نگريست؛ به كعبه كهن تا نمازى طولانى غوطه ور شود .

پس از مدتى ، مردى از تبار حميد بن قحطبه آمد تا به امام خوش آمد بگويد . آن حضرت را به خانه اى و از آن جا به اتاق پاكيزه برد تا استراحت كند . سپس از او خواست تا اجازه دهد لباسى را كه در مسافرت بر

تن داشت ، بشويد . يكى از خدمت كاران كاخ ، پيراهن خز امام را گرفت . پيش از شستن براى اين كه مطمئن شود در آن نامه و يا پول ويا نوشته ارزشمندى نيست ، به وارسى جيب هايش پرداخت . نوشته اى يافت كه آن را با دقت و به زيبايى پيچيده بودند . شتابناك آن را نزد ارباب خويش برد و گفت : « اين را در پيراهن اباالحسن يافتم . »

_ بده به من !

مرد آن را نزد حضرت برد و گفت : « اى فرزند رسول خدا ( ص ) ! اين چيست ؟ »

فرزند محمد ( ص ) آن را گرفت . سپاس گزارى كرد و گفت : « اين دعايى است كه اگر كسى در جيبش بگذارد ، از شيطان و سلطان در امان مى ماند ! »

_ دوست دارم يك نسخه از آن را داشته باشم . آيا برايم مى خوانى تا بنويسم ؟

_ بنويس : « من به خداى مهربان پناه مى برم از تو؛ اگر پرهيزگار يا آلوده دامن باشى . خداوند مرا از تو و از شيطان حفظ مى كند . » ( 84 )

مردى كه آن را مى نوشت ، از خود پرسيد : « على بن موسى الرضا ( ع ) از چه مى ترسد ؟ از اهداف پنهان مأمون ؟ »

در سپيده دم ، شتران كاروان ، اين كشتى هاى صحرا ، دگربار گردن افراشتند . هدف ، شرق بود . روستاهاى پراكنده در دامنه دشت ها و شاخه هاى رودهايى كه آبشان را

از هريرود مى گرفتند ، راه پيچا پيچى به دور خشكى ترسيم كردند . اين رود تا دو سوم مسافت ، آب مسافرانى را كه به سرخس مى رفتند ، تأمين مى كرد . از آن جا به بعد ، مسافران ، رود را پشت سر مى گذاشتند و به سفر خود به سوى شمال شرقى ادامه مى دادند . در ادامه راه ، آب مورد نياز خود را از چشمه هاى ميان راه مى گرفتند و در دهكده ها استراحتى كوتاه مى كردند .

كاروان در سرخس_محل تولد ذوالرياستين ( فضل بن سهل ) _اندكى توقف كرد . سپس از رودخانه هاى هريرود كه آب انبوهش از كوه هاى بابا سرازير مى شد ، گذشت . راهى كه به مرو مى رفت ، از ميان رودخانه هاى كوچك عبور مى كرد . كاروان به درياچه اى رسيد كه علف ها و نيزارها آن را دربرگرفته بودند . دو سوم از مسافت ميان سرخس و مرو از درياچه مى گذشت . كاروان از ميان شيب ها و دره هاى سرسبز به سوى شمال شرقى ره سپرد؛ از بيابان گذشت . سبزه هاى برآمده از باران هاى بهارى و برف هاى آب شده كوهستانى را طى كرد . اينك ، بادهاى پاييزى ، سرد و خشك مى وزيدند . از زمستان سرد و پربرف خبر مى داند .

كاروان در دهم جمادى الآخر سال دويست و يك هجرى قمرى به دراوزه مرو رسيد . رجاء بن ضحاك_كه مسئوليت سنگين اين سفر را بر دوش داشت_ناگهان با استقبالى مواجه شد كه در در تصورش نمى گنجيد .

نيروهاى مسلح از دروازه پايتخت تا كاخ ضيافت در دو صف ايستاده بودند . مردم از پشت بام به فرزند آخرين پيامبر تاريخ مى نگريستند . مأمون خليفه و در كنارش فضل بن سهل_نخست وزير_و ديگر بزرگان دولتى در بيرون شهر منتظر امام بودند .

امام پياده شد . خليفه با شوق ، مهياى در آغوش كشيدن حضرت شد . او همچون كسى بود كه در آستانه غرق شدن به هر سو چنگ مى افكند . سرانجام ، مردى آمده بود تا او را از گرداب نجات دهد . اگر كسى در چشمان امام_كه به سوى كاخ ضيافت گام برمى داشت_دقت مى كرد ، اندوهى ژرف را مى ديد؛ اندوهى كه راز آن را نمى دانست .

اينك اين على بن موسى الرضا است . مردى كه به سوى سرنوشت گام برمى دارد . مردى كه در جهان سراسر فتنه ، دسيسه ، حرص و آز ، رنج هاى خود را بر دوش مى كشد . او نقطه اى متضاد در برابر اين واقعيت سراسر تباهى بود . اينك ، فصلى هيجانى و فرجامين در زندگى اش گشوده مى شد .

شاهد توفان زرد چكمه پوش

چيزى تلخ تر از ديدن لحظه هاى فرو ريختن نيست؛ لرزش چيزهاى ثابت و سپس آوار شدن آنها . همه چيز مى لرزيد . در لحظه اى كه عقل برابر زرق و برق هاى حرص و آز زانو مى زند ، صداى انسان به خاموشى مى گرايد تا صداهايى اوج گيرد كه از غرايز دنيا ، بر مى آيند . گردبادى است كه مردمانش را مى چرخاند؛ توفانى آتشين ساست . در آن زمانه پست ، همه

چيز زير سم هاى اسبان ديوانه مى لرزيد و مردى نزديك به پنجاه ساله با چشمانى كه در آسمان بى كران سفر مى كردند ، بر درگاه زمان ايستاده و دستانش را به سوى نقطه اى دراز كرده بود كه كشتى شكستگان در لحظه هاى نا اميدى به آن رو مى كنند .

_ اى آن كه مرا به خويش رهنمون شدى و دلم با پذيرش تو فروتن گشت . از تو امنيت و ايمان را در اين جهان و آن جهان مى طلبم . ( 14 )

فاطمه وارد شد . كنار برادرش نشست تا در اين دنيايى كه هراس موج مى زند و سرشار از تبهكارى است ، براى لحظه اى ، لذت آرامش و خير را بنوشد . اندوهى تلخ در چشمانش مى درخشيد؛ اندوهى پنج ساله : از بيست سال پيش كه پدرش را دستگير كرده بودند و او ديگر پدر را نديده بود . به علاوه ، آيا مى توانست جان سپردن مادرش را در آن شب سرد زمستانى فراموش كند ؟ شبى سرد كه سرماى آن جز در كنار برادرش ( على ) به گرمى نمى نشست .

و اينك ، اين على بود؛ آرامشى در دل توفان . فاطمه كه تا كنون همسرى شايسته نيافته بود ، به انسانى عشق مى ورزيد كه در كنارش ، خود را به ملكوت نزديكتر حس مى كرد . برايش على همچون درياچه اى بود كه روحش در آن از نور غوطه ور مى شد . با او ، هزاران چلچراغ در درونش روشن مى شدند .

آتشفشانى كه در مكه سر بر آورده بود ، مدينه را

لرزاند . محمد بن جعفر ( 15 ) سر به شورش بر داشته بود؛ اما سپاهيان مأمون_هفتمين خليفه عباسى _اين آتش را فرو نشانده بودند و اينك اسبان آن ها براى انتقام به سوى مدينه مى تاختند .

جلودى ( 16 ) _آن مرد آهندل_براى غارت خانه هاى علويان سپاه را فرماندهى كرد . اسب هاى غارتگر وارد شهر شدند تا سواران آن ها ، همه چيز علويان را مصادره كنند . جلودى از مأمون فرمان مستقيم داشت كه همه زيورهاى و لباس هاى زنان علوى را جز يك دست لباس تنشان ، با خود ببرد . ابر هراسان همه جا را فرا گرفت . همه چيز مى لرزيد . اسبان غارتگر همه چيز را مقدس نمى دانستند . على برخاست تا با ترسى كه مى اند رو در رو شود . بانوان را در يك اتاق گرد آورد و خود در برابر غارتگران ايستاد . قلب فاطمه تنها دلى بود كه گنجايش امواج اندوه آن اتاق را داشت . خاطره اش ، آكنده از حماسه هاى جاودان بود؛ حماسه اى از تاريخ سنگين غم؛ رنج هاى خديجه؛ كوچ فاطمه و غم هاى زينب .

توفان زرد همچنان مى وزيد تا ريشه درختى را بركند كه ريشه اش ثابت و شاخه هايش در آسمان بود . فاطمه كه غرق در فكر بازى هاى روزگار بود ، كنار در صداى با خشونت دژخيمى را شنيد كه گفت :

« من فرمان خليفه را اجرا مى كنم . »

آوايى آرام پاسخ داد : « اگر هدفتان غارت اموال زنان است ، من به نمايندگى از شما اين كار را مى كنم » .

صداى خشن گفت :

« چه كسى به من تضمين مى دهد كه اين كار را خواهى كرد ؟ دستور خليفه اين است كه تمام زيورها و لباس هاى زنان را_جز لباسى كه بر تن دارند_مصادره كنيم . »

صداى آسمانى گفت : « برايت سوگند مى خورم كه اين كار را خواهم كرد . »

جلودى به مرد علوى نگريست . در چشمانش چنان پاى فشارى ديد كه پايدارى كوهستان در برابر آن چيزى نبود . دريافت كه اگر بخواهد به خانه هجوم برد ، بهاى گزافى را بايد بپردازد؛ چه بسا اوضاع برگردد . در عمرش كسى را نديده بود كه در برابر شمشير برهنه با آرامش بايستد . هزاران نفر را ديده بود كه در مقابلش خم مى شدند و از چشمانشان هراس مى چكيد؛ اما در اين لحظه ، در برابر انسان ديگرى ايستاده بود؛ انسانى كه چشمانش تبلور آرامش درونى وى بودند . جلودى به سربازانش دستور عقب نشينى داد . به مرد حجازى گفت : « منتظر مى مانم » .

على ( ع ) وارد حياط و سپس وارد اتاق شد . بعد به دختركان و زنان نگريست . دل هاى كوچك با شنيدن سم ضربه هاى اسبان ديوانه از بيم مى تپيد . فاطمه مى دانست كه در درون برادرش چه مى گذرد؛ دشوارترين كار براى يك مرد ، پس گيرى گوشواره ها ، سينه ريزها ، و النگوهاست . فاطمه گام پيش نهاد تا اين لحظه هاى تلخ را بشكند . گوشواره و گردنبند و النگوهاى نقره اى خويش را درآورد و به برادرش داد . در مدت كوتاهى ، بانوان ديگر نيز چنين كردند . دستان گشوده على

از زيورها انباشته شد . به سوى گرگ هاى منتظر در بيرون از خانه رهسپار شد .

توفان زرد به پايان رسيد . وزش مسموم آن ، همه چيز را از سر راه خود برداشته بود . حتى گل هاى بنفشه اين جا و آن جا بر زمين ريخته بودند؛ اما عطرشان فضا را آكنده بود . در آن شب زمستانى _كه جلودى از خانه آنها دور شده بود_فاطمه نشست تا با آنانى كه بر گرد او نشسته بودند و از او گرماى واژگان مقدس را مى طلبيدند ، سخن بگويد :

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام جعفر صادق كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام پنجم كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام چهارم كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام حسين كه گفت؛

برايم نقل كرد ام كلثوم از مادرش فاطمه ( س ) _دختر رسول خدا ؛ ( ص ) _كه گفت : « آيا فراموش كرديد سخن پيامبر خداوند را كه روز غديرخم فرمود : هر كه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست ؟

و فرمود : تو براى من ، همانند هارون_برادر موسى ( س ) براى موسى هستى . » ( 17 )

فاطمه رو به دخترى كرد كه در چشمان عسلى اش ستارگان مى درخشيدند و گفت : « اى برادرزاده ! اين حديث ها را بنويس تا ميراث پيامبران از دست نرود . »

و سپس خاموش شد . او مى دانست توفانى كه از مرو آمد ، برادرش على را مى خواهد؛ على اى كه همچنان در برابر توفان

زمانه پايدارى مى كند؛ على اى كه دل آزادگان و ستمديدگان به ياد او مى تپد . از اين رو گفت :

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام ششم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام پنجم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام چهارم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام حسين كه گفت؛

نقل كرد برايم زينب ، دختر فاطمه كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر پيامبر خدا كه گفت : « شنيدم رسول خدا مى فرمود : هنگامى كه مرا_در معراج_به آسمان بردند ، وارد بهشت شدم؛ وارد كاخ سفيدى از مرواريد شدم كه درون آن را خالى كرده بودند . قصر ، درى آراسته از درّ و ياقوت داشت . جلوى در ، پرده اى آويخته بود . سرم را بلند كردم . روى در نوشته شده بود : « خدايى جز پروردگار يگانه نيست ! محمد ( ص ) پيامبر خداست و على سرپرست مردم . » روى پرده نوشته شده بود : « فرخنده باد به شيعه على ( ع ) . »

وقتى وارد آن شدم ، كاخى از عقيق سرخ تو خالى ديدم كه درى از نقره داشت؛ آراسته با زبرجد سبز . روى در ، پرده اى بود ، سرم را بلند كردم . روى در نوشته بود : « محمد ( ص ) پيامبر خداست؛ على جانشين مصطفى است . » روى پرده نوشته شده بود پيروان على را به حلال زادگى مژده ده . » وقتى وارد آن شدم ، كاخى از زمرّد سبز ديدم تو خالى

كه زيباتر از او نديده ام و درى داشت از ياقوت سرخ؛ آراسته از گوهر . در ، پرده اى داشت . سرم را بلند كردم . روى پرده نوشته بود : « پيروان على رستگارند . »

پس پرسيدم : « دوستم جبرئيل ! اينها در مورد چه كسى است ؟ »

گفت : « اى محمد ! براى پسر عمه ات و جانشينت على بن ابى طالب است . » ( 18 )

آبشارى از عشق الهى جارى شد و شادمانى ، دل ها را و لطافت ، روح ها را لبريز كرد .

شهادت حضرت

روزها گذشتند ومحرم با خاطرات اندوهگينش رخت بربست . اينك پايان صفر و پاييز غم آفرين بود . پاييزى كه دغدغه ها را در دل غريبان برمى انگيخت .

انارها رسيدند و ناخن هاى پسر بشير آن قدر بلند شدند كه از مردم شرم مى كرد . ( 198 )

صبح بود و مأمون تنها نشسته بود . عنكبوت دسيسه در حال تنيدن تارى ديگر بود . بقچه كوچك را گشود . در آن پودرى سپيد رنگ به سان آرد ذرت بود . سيمى كه به نازكى سوزن بود ، به آن سم آغشت و در دانه هاى خوشه انگور ظرف بلورين تزريق كرد . كار تزريق با دقت و احتياط و با انگورهاى يك طرف ظرف انجام شد .

نيمروز بود كه به دنبال امام فرستاد . براى وانمود كردن به ديندارى ، مشغول گرفتن وضو شد كه امام به درون آمد . خدمت كارى بر دستان او آب مى ريخت . حضرت ( ع ) فرمود : « اى اميرمؤمنان !

كسى را شريك عبادت پروردگارت قرار نده . » ( 199 )

مأمون آن چه را كه در دل مى گذراند ، پنهان داشت و با خشونت به خدمت كارش گفت : « ابريق را به من بده ! »

وضو به پايان رسيد . مأمون از گوشه چشم به امام نگريست . امام بر قاليچه زيباى ايرانى نشسته بود . آفتاب پاييزى ، درختان انار را از نور و گرما سرشار مى كرد . سايه روشن ها ، تابلويى با رنگ هاى هماهنگ پديد آورده بودند .

مأمون خوشه اى انگور برداشت و به امام تعارف كرد : « اى اباالحسن ! انگورى زيباتر از اين ديده اى ؟ »

حضرت بيمناك پاسخ داد : « شايد انگور بهشتى زيباتر از اين باشد . »

_ بخور اى اباالحسن !

_ ميل ندارم .

مأمون با خشمى پنهان گفت : « شما انگور دوست داشتيد . چه چيز باعث مى شود كه حالا نخوريد ؟ ! نكند مرا متهم به چيزى مى كنيد ؟ »

و خود ، دانه اى انگور را كه به سم آغشته نشده بود ، در دهان گذاشت . امام دريافت كه به پايان راه رسيده است و اين ، تن به ترورى ناگزير است . پس ، خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ ( 200 ) اما ناگاه خوشه را پرتاب كرد و برخاست؛ آن گاه با نگاهى آتشين به مأمون نگريست . مأمون دستپاچه پرسيد : « كجا ؟ »

حضرت با صدايى كه در آن اندوه پيامبران موج مى زد

، پاسخ داد : « به آن جا كه مرا فرستادى ! »

او به اتاق خويش بازگشت . آن گاه حس كرد ، درد خنجرى است كه به آرامى و با خشنونت در جگرش فرو ميرود و جانش در آستانه سفر است . دل بزرگش تاب زندگى در جان لبالب از آشوب را نداشت . امام آن روز را در بستر ماند . مأمون نيز وانمود كرد كه بيمار است و در بستر ماند . ( 201 ) سپس خدمت كارش را نزد حضرت فرستاد و گفت :

« اميرمؤمنان مى گويد : آيا رضا چيزى نياز ندارد ؟ آيا مرا پندى مى دهد ؟ » امام ، قلب حقيقت را نشانه رفت .

_ به او بگو : « پندم به تو اين است كه به كسى چيزى ندهى كه از آن پشيمان شوى . » ( 202 )

مأمون منتظر بود؛ منتظر شنيدن فرياد ، مويه و يا سوگوارى ؛ اما خبرى نشد . شايد سه دانه انگور براى قتل كسى كه بغداد فتنه گر او را دوست نداشت ، كافى نبود .

حال امام لحظه به لحظه رو به وخامت گذاشت . تبى شديد او را فراگرفت ، خبر انگور سمى در كاخ و در بيرون كاخ پيچيد . مأمون هم چنان در بستر ماند؛ اما تبى نبود . پيكرش تكه اى گوشت سرد بود؛ بى احساس و عاطفه و بى هيچ عشقى . دل او همانند تكه اى سرب بود . اندك اندك ، دغدغه ها وجود او را فرا گرفتند . اگر رضا از دسيسه مأمون لب به سخن

بگشايد ، چه مى شود ؟ اگر آن را به برخى از دوستان نزديك و فرماندهان ارتش بازگويد ، چه خواهد شد ؟ به كسانى كه از چشمان و رفتارشان احترام به حضرت خوانده مى شد ؟

جاسوس منزل حضرت وارد اتاق مأمون شد و گفت : « هرثمه بن اعين به ديدار رضا آمد . » ( 203 )

مأمون با خشم بر سرش فرياد كشيد : « اين جا چه كار مى كنى ، احمق ؟ ! برو و گوش بده چه مى گوند ! »

_ اين كار را كردم؛ اما نتوانستم حتى يك كلمه از حرف هايشان را بشنوم . رضا با صدايى خفيف حرف مى زند و هرثمه سرش را پايين گرفته است و گوش مى دهد . انگار گريه هم مى كند .

_ برو دنبال ابن بشير .

_ به روى چشم سرورم .

پسر بشير هراسناك آمد و بى مقدمه گفت : « اى اميرمؤمنان ! انارها رسيدند . »

_ مى دانم . آن صندوق را بگشا و بقچه مهر و موم شده را به من بده .

پسربشير بقچه زرد رنگ را آورد . مأمون گفت : « مهر را بشكن . دستت را داخل آن بكن و دارويى را كه در آن است ، به هم بزن . »

پسر بشير تمام كارها را بى پرسش كرد . آن قدر آرد سپيد را به هم زد كه ناخن هايش پر از آرد شدند . مأمون برخاست و بقچه را در صندوق گذاشت . رو به خادمش كرد و گفت : « الآن مى رويم

به عيادت رضا . تب دارد . »

_ . ؟ !

_ چرا مثل ابلهان مى نگرى ؟

خليفه وانمود كرد كه به سختى از جا برمى خيزد . او به سوى اتاق امام گام برداشت .

حضرت تلاش كرد تا براى احترام برخيزد؛ مأمون اشاره كرد كه در بستر بماند . در نزديكى بالش او نشست . هرثمه پس از درود به مأمون از اتاق خارج شد . سكوتى ژرف چيره شد . خليفه آن را شكست و گفت : « اى اباالحسن ! تب دارى . سزاوار است كه آب انار بنوشى . »

امام با صدايى ضعيف فرمود : « نيازى به آن ندارم . »

_ بايد بخورى ! به جان خود قسمت مى دهم !

فرمانبرى را صدا زد و دستورداد : « برايمان انارى بچين . »

خادم ، انار مرگ را آورد . پسر بشير هم چنان حيرت زده به رخدادها مى نگريست . مأمون رو به او گفت : « بيا جلو . اين را پوست بكن و دانه كن . »

در اين لحظه بود كه او نقش خويش را در ترور حقيقت دريافت . او دستش را دراز كرد و با ناخن هايى به سان ناخن هاى گرگ ، انار را گرفت . خدمتكارى جامى بلورين آورد آن چنگالهاى حيوانى ، دانه هاى ياقوتى انار را در جام افكند . پودر سپيد ، به سان سم افعى در آن فرومى ريخت .

كار پايان يافت . مأمون گوشه كاسه را گرفت . ملاقه مرگ را از دانه هاى آغشته با سم پركرد . امام

زير لب قرآن مى خواند . ملاقه دوم و سوم و . امام به مردى نگريست كه چهره قابيل را داشت و گفت : « كافى است . به مقصودت رسيده اى ! »

با گفتن اين سخن چهره اش را به طرف پنجره اى چرخاند كه بر باغ انار گشوده مى شد . پرتو كم رنگ پاييزى ، شاخ ها را فرا گرفته بود . ( 204 )

مأمون برخاست . از شادى در درونش مى رقصيد؛ به سان شادمانى گوركن به هنگامى كه جنازه كودكى را مى آورند . امام با دليرى به سوى سرنوشت رهسپار شد . ديگر سايه اى نبود .

سراسر جهان ابرى بود . زمان ، هم چون جويبارى كوچك با آوايى آرام از ميان انارستان عبور مى كرد . موج نگرانى ، وجود آن هايى را كه دلشان به عشق مرد پنجاه و يك ساله حجازى مى تپيد ، فرا گرفت . مردان با دل هاى شكسته ، بر گرد شمعى حلقه زدند كه به پايان نورافشانى خود مى رسيد . چشم ها تر بودند . اشك هايى از سر خشم ، پيمان و وداع سرازير مى شدند . ياسر ، خدمت كار حضرت خشمگنانه فرياد برآورد : « نفرين بر گرگ عباسيان . نفرين بر گرگى كه پوستين روبهان را پوشيده است ! »

آفتاب پاييزى رو به سوى مغرب داشت . آن روح بزرگ با آن همه كه مهياى كوچ بود ، اما هم چنان مى درخشيد .

امام با صدايى ضعيف ، واژگان آسمانى را تكرار مى كرد . ( 205 ) « بگو اگر

در خانه هاى خويش هم بوديد ، كسانى كه كشته شدن در سرنوشتشان نوشته شده بود [با پاى خويش] ، به قتل گاه خويش رهسپار مى شدند . » ( 206 )

امام پلك هايش را گشود و به ياسر فرمود : « كسى چيزى خورده است ؟ »

_ با اين حالى كه شما داريد چه كسى غذا مى خورد ؟

امام نيرويش را جمع كرد تا بتواند بنشيند . روحش بر پيكر رنجورش سنگينى مى كرد؛ روحى كه در آستانه كوچ بود .

_ سفره را بياوريد !

آن گاه رو به هم نشينش كرد و گفت : « همه را صدا بزنيد . »

همه آمدند؛ نگهبان ، تيماردار اسب ، خدمت كارانى از آفريقا و روم و همه برگرد سفره نشستند . امام با چشمانى كه از عشق و مهربانى مى چكيد ، از همه احوال پرسى كرد . هنگامى كه همه سير شدند و برخاستند ، ديگر نيروى امام به پايان رسيده بود . پس بيهوش بر بالش خويش افتاد .

غروب پاييز ، فرجامين گداخته ها ، گرما را بر تپه ها مى پراكند . مرد حجازى به هوش آمد . آخرين نگاهش را به جهان سنگين از غمهاى انسانى افكند . در لحظه كوچ ، زير لب زمزمه كرد : « امر الهى سنجيده و به سامان است . » ( 207 )

و چشمانش رابست . خورشيد آن روز خاموش شد . ( 208 ) تاريكى غروب ، بسان خاكستر متراكم در افق اندوهگين افزون شد . مويه هاى عاشورايى برخاست . تاريكى بر كاخ سايه افكند

. قنديل ها خاموش بودند . خورشيد رفته بود و قابيل بر پيكر هابيل مى رقصيد . قابيل زمان ، مأمون آمد؛ با اشك هاى تمساح گونه اش؛ تا بر پيكر بى پاسخ امام نعره زند : « نمى دانم كدام مصيبت بر من سنگين تر است ؟ فقدان و هجران تو ويا تهمت مردم به من كه تو را كشتم ؟ ! » ( 209 )

يكى براى اطلاع دادن به محمد بن جعفر_عموى امام_حركت كرد؛ اما با انبوهى گزمه رو به رو شد . دستور اكيد بر عدم خروج از قصر صادر شده بود؛ هر كس و به هر دليل كه باشد ! گردن ها به حال آماده باش كامل درآمدند . جاسوسانى در ميان لشكريان پراكنده شدند كه شامه سگ داشتند . تا بيست و چهار ساعت بعد ، خبر درگذشت امام را اعلام نكردند . ( 210 ) در پايان صفر سال دويست و سه هجرى قمرى ، آن روح بزرگ به آسمان پرگشود ومراسم شست و شو بر طبق وصيتش انجام شد . مأمون به دنبال محمد بن جعفر و جمعى از خاندان ابى طالب فرستاد تا بيايند و گواهى دهند كه حضرت به طور طبيعى جان سپرده است . ( 211 ) با آن كه مأمون شيون مى كرد و همه صداى او را شنيدند كه پيش از مراسم غسل گفته بود : « آرزو داشتم پيش از او مى مردم » ، ( 212 ) اما موضوع سم خوراندن به حضرت ، ( 213 ) انگور مشكوك و آب انار زبان زد مردم شد .

صبح روز سوم

، پيكر را شستند و براى نماز به مسجد دهكده سناباد بردند . در هواى ابرى خراسان كه سه سال اين مرد حجازى مهمانش بود ، جنازه با شكوه بسيار بار ديگر به سوى كاخ حميد بن قحطبه رهسپار شد . زمين كنار گور هارون الرشيد ، پيكر را در برگرفت . خاك بر او ريختند . مأمون زمزمه كرد : شايد خدا[به خاطر اين هم جوارى ] هارون را ببخشايد ! ( 214 )

محمد بن جعفر ( ع ) غم گنانه اشك مى ريخت . به ياد برادرش افتاد كه او هم در بغداد ، مسموم چشم از جهان پوشيد . چه سرنوشتى ! هارون موسى را مى كشد و پسر هارون ، پسر موسى را ! تشييع كنندگان برگشتند . تنها مأمون در كنار قبر ماند . سه روز روزه گرفت . با فرا رسيدن شب ، مأمون به دنبال هرثمه بن اعين فرستاد . آن شب ، مأمون تنها تكه اى نان و نمك خورد . هرثمه آمد و در برابر مأمون نشست . بوى خاك عطرآگين از قبر بر مى خاست . اشك هاى هرثمه نتوانست حقيقت را پنهان سازد و گفت : « به من فرمود : اى هرثمه ! اينك لحظه كوچ من به سوى خداست . به پدران و نيايم مى پيوندم . اين سركش ، پيش از اين هم تصميم گرفته بود كه با انگور و انار مرا مسموم كند . » ( 215 )

مأمون با صداى بلند گريست و يا چنين وانمود كرد . خويش را بر قبر افكند و گفت : « واى

بر مأمون از بيم رسول خدا ! واى بر وى از على بن ابى طالب ! واى بر او از فاطمه ! سوگند به خدا كه اين ، زيانى آشكار است . » ( 216 )

او در حالى كه سعى مى كرد نگاهش در نگاه هرثمه گره نخورد ، گفت : « اى هرثمه ! اين سخن را پنهان دار و آن را نپراكن . »

و پس از سكوتى سنگين گفت : « برو ! »

هرثمه برخاست تا به دهكده برگردد؛ اما به آن جا نرسيد . روز بعد ، پيكرش را در كنار جاده يافتند ! مدتى نگذشت كه مأمون ، پسرش حاتم را با حكمى به فرمانروايى ارمنستان و آذربايجان منصوب كرد ! ( 217 )

سه روز گذشت و روزه مأمون به پايان رسيد . او اعلام كرد كه مى خواهد به سفرش براى رفتن به بغداد ادامه دهد . به گرگان كه رسيدند ، محمد بن جعفر_عموى امام هشتم ( ع ) _مسموم شد . ( 218 ) اندكى بعد ، پيكر بى جان حاتم بن هرثمه را در كاخ فرمانروايى اش يافتند ! ( 219 ) همان گونه كه مأمون به سوى بغداد گام برمى داشت ، آسياب مرگ هاى مشكوك مردانى را كه بر پيمان خويش درست عمل مى كردند ، مى بلعيد؛ البته مردانى ديگر نيز منتظر بودند .

بغداد ، مهيا مى شد تا به پيشباز نوه منصور دوانيقى رود؛ نوه اى كه بار ديگر لباس رسمى اش را از رنگ سبز به مشكى _كه شعار عباسيان بود_تبديل كرده بود؛ ( 220 ) تا

كاخ هاى ديگرى بر كناره فرات سر به آسمان بسايند ( 221 ) و ماليات مردم قم چند برابر شود .

اوضاع شهر بغداد دوباره به روزهاى خوشگذرانى و بازرگانى برگشت . سوارى كه بر فراز گنبد سبز نشسته بود ، با نيزه اش به افقى نشانه رفته بود كه انقلاب ها از آن جا شعله ور مى شدند . ( 222 )

روزها و آب دجله به راه خود ادامه مى دادند .

پايانى كه پايان نيست !

خورشيد طلوع كرد . آسمان آبى بود و تنها چند تكه ابر در اين جا و آن جا به طور پراكنده ديده مى شد؛ باد نمى وزيد . شب گذشته ، باد ابرها را جارو كرده بود .

سيد محمد رفت تا كنار در حرم بايستد . پرتو آفتاب ، گنبد و گلدسته ها را گرم مى كرد . رؤياى شب پيش هم چنان بر ذهن سيد محمد چيره بود . هنوز آن صداى آسمانى در درون شعله ورش طنين مى افكند .

زائران دسته دسته مى آمدند و به حرم ، اداى احترام مى كردند . نزديك در مسافران با تن پوش هاى پشمينه بر تن نشسته بودند؛ چاى مى نوشيدند و از اين طرف و آن طرف حرف مى زدند . يكى از آن ها سرش را تكان داد و گفت : « چگونه از اين دوشيزه به خاطر كارى كه ديشب كرد ، تشكر كنيم . »

_ كولاك عجيبى بود . راه را گم كرده بوديم .

_ اگر چند دقيقه ديرتر گلدسته ها را روشن كرده بودند ، ما مرده بوديم . ( 223 )

_ ناگهان نورى _مثل نور فانوس دريايى در بندر_ديديم .

_ دوست من ! اهل بيت ، لنگرگاه ، آدم هاى سرگردان هستند .

_ پس فردا براى زيارت برادرش به طرف مشهد حركت مى كنيم .

_ صبر كن چند روزى مهمان اين خانم باشيم .

سيد محمد حيرت زده به حرف هاى آنان گوش مى داد . چشمانش از اشك لبريز بود . به سوى آن ها رفت و گفت : « برادرانم ! من بودم كه چراغ گلدسته ها را روشن كردم؛ البته در رؤيا ، دوشيزه اى را ديدم سرا پا نور كه من فرمود : « برخيز و چراغ هاى گلدسته ها را روشن كن ! » او سه بار اين جمله را گفت . »

مسافران حيرت زده پرسيدند : « يعنى گلدسته ها معمولاً اين وقت از نيمه شب روشن نمى شوند ؟ »

_ نه ! چون ما چراغ ها را پيش از نيمه شب خاموش و يك ساعت مانده به اذان صبح روشن مى كنيم .

دانه هاى مرواريد اشك از چشم ها برگونه ها غلتيد؛ اشك هاى عاشقانه ، اشك هاى فروتنى .

سيد محمد رضوى اين كرامت را نوشته است و هر سال_هنگامى كه سال شب اين خاطره گرما بخش فرا مى رسيد_براى بزرگداشت آن كرامت ، در چنان شبى چراغ ها را زودتر برمى افزود . هر سال در آن ساعت و هنگامى كه برف سنگين بهمن ماه فرو مى ريزد ، مسافران ، گلدسته هاى لبريز از نور را مى بينند ، گلدسته هايى بسان فانوس هاى دريايى كه چلچراغ اميد ره

گم كردكان درياى حيرت هستند .

شورش خراسانيان

در سال 159 هجرى ، فرماندهان سپاه عبّاسى در خراسان به پا خاستند و خواهان بركنارى عيسى بن موسى از ولايتعهدى شدند . آنان در شورش خود ، خواستار آن شدند كه مهدى فرزندش موسى را به ولايتعهدى برگزيند . پافشارى عيسى بر منصب خود ، از يك سو موجب ناخرسندى سپاهيان و درنتيجه ، گسترش قيام شد و از سوى ديگر باعث گرديد تا مهدى با پرداخت يك ميليون درهم و واگذارى آباديهاى فراوان به عيسى ، او را به دست كشيدن از منصب ولايتعهدى وادارد . امّا در هر حال ، حكومت پس از مهدى به هيچ يك وفا نكرد و هارون الرشيد زمام فرمانروايى را به كف گرفت .

شورش عبّاسيان در بغداد

در سال 200 هجرى ، پس از اعلام ولايتعهدى امام رضا عليه السلام از سوى مأمون ، جمعى از عبّاسيان بغداد ، به مخالفت با اين اقدام مأمون برخاستند و خواهان انتخاب فردى از خاندان عبّاسيان شدند ، از اين رو ، ابراهيم فرزند مهدى عبّاسى مردم را به پيمان با خود فرا خواند و از جمله ، مطّلب بن عبدالله ، سدّى ، نصر و صيف به يارى او شتافتند و در خطبه نماز جمعه ، مأمون را از حكومت عزل كردند و پس از اعطاى لقب ( مبارك ) به ابراهيم ، با او بيعت نمودند . پس از يازده ماه و دوازده روز ، بغداديان بر ابراهيم شوريدند و با دستگيرى او ، شورش را فرو نشاندند .

ضايع بودن خلافت

در كتاب هاى تاريخى چنين مى خوانيم كه مأمون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد ، ( 1 ) ولى امام شديدأ از پذيرفتن آن خوددارى نمود . مدّت ها مأمون مى كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند ، ولى موفّق نمى شد . مى گويند اين كوشش ها به مدّت دو ماه در « مرو » ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وى امتناع مى ورزيد . ( 2 )

مأمون به امام مى گفت : « . اى فرزند رسول خدا ، من به فضيلت ، علم ، زهد ، پارسايى و خداپرستيت پى بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارترى . . »

امام پاسخ داد : « با پارسايى در دنيا اميد نجات از شرّ آن دارم ، با خويشتن دارى از گناهان ،

اميد دريافت بهره ها دارم ، و با فروتنى در دنيا مقام عالى نزد خدا مى طلبم . . »

مأمون مى گفت : ميخواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم ؟ !

امام پاسخ داد : اگر اين خلافت از آن توست ، پس تو حق ندارى اين جامه خدايى را از تن خود به درآورده بر قامت شخص ديگرى بپوشى ، و اگر خلافت مال تو نيست ، پس چگونه چيزي را كه مال تو نيست ، به من مى بخشايى ؟ » ( 3 )

با اين همه مأمون گفت : تو ناگزير از پذيرفتن آنى ! ! روزها و روزها مأمون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مى فرستاد و بالاخره هم مأيوس شد از اين كه امام خلافت را از وى بپذيرد .

روزى ذوالرياستين ، وزير مأمون ، در برابر مردم ايستاد و گفت : شگفتا ! چه امر شگفت انگيزى مى بينم ! مى بينم كه اميرالمؤمنين مأمون خلافت را به رضا تفويض مى كند ، ولى او نمى پذيرد . رضا مى گويد : در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويى براى آن ندارم . من هرگز خلافت را اين گونه ضايع شده نيافتم . »

عكس العمل امام رضا ( ع ) در برابر دعوت مأمون

امام رضا ( عليه السلام ) براى اين كه به مأمون و كارگزاران او بفهماند كه از مقاصد نهانى و نقشه هاى طرح شده آگاهى دارد ، ابتدا آن دعوت را نپذيرفت ، ولى اصرار و تأكيدهاى فراوانى انجام گرفت تا

سرانجام ، منجرّ به حركت امام از مدينه به طرف مَروْ ، مركز خلافت اسلامى آن روز گرديد .

امام ( عليه السلام ) طىّ مسافرتى به مكّه ، از طريق عراق ، عازم خراسان شد . از مكّه تا بصره ، قافله با تشريفاتى خاصّ به راه افتاد . هودج هاى مجلّلِ دستگاه خلافت و وسايل مفصّل و اعجاب انگيز دربار حكومت ، كه خود آنها جزء نقشه هاى طرح شده بود ، همراهان امام را حمل مى كرد .

اين همراهان ، شامل والى مدينه و گروهى از رجال و اشراف آن روز بودند . امّا امام رضا ( عليه السلام ) هيچ كس از افراد خانواده را همراه نياورد ، حتّى يگانه فرزند عزيز خود محمّد ، ملقّب به جواد را هم در مدينه گذاشت و خود به تنهايى ، راهى سفر به ايران شد . امام ( عليه السلام ) در طول راه حجاز تا بصره ، در هر شهرى به مناسبتى ، با مردم مذاكراتى داشت . از بصره تا خرّمشهر از راه آب و از خرّمشهر به اهواز و سپس از راه اراك ، رى و نيشابور ، مسافرت ادامه يافت . سرانجام ، روز 10 شوّال 201 هجرى قمرى اين قافله به مرو رسيد .

حضرت رضا ( عليه السلام ) در مركز خلافت اسلامى با دانشمندان مختلف آن زمان ، به ويژه رهبران مذاهب و اديان غير اسلامى ، مناظرات و مباحث علمى جالبى داشتهاند .

همه علماى مذاهب و صاحبان افكار و آراى مختلف ، به بزرگوارى و احاطه علمى آن حضرت _ كه در مواقع

لزوم هم با همان زبان و اصطلاحات خاصّ و حتّى از منابعِ دينىِ خود آنان صحبت مى كرد _ اقرار و اعتراف كردهاند .

مجموعه مناظرات حضرت رضا ( عليه السلام ) با دانشمندان زرتشتى و مادّيگرايان و اسقف هاى بزرگ كاتوليك و علماى بزرگ يهود ، در كتاب پرارج و گرانبهاى الإحتجاج ، تأليف ابى منصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى ، از علماى قرن ششم هجرى ، نقل گرديده است .

آنچه در همه اين موارد چشمگير بود اين بود كه تمام كسانى كه با آن حضرت رو به رو مىشدند و مباحثاتى انجام مى دادند ، در برابر كمالات معنوى امام ( عليه السلام ) تسليم مىشدند و جز قبول حقّ و اقرار و اعتراف به مقام شامخ علمى امام ( عليه السلام ) و صحّت مطالبى كه مى فرمود ، چاره اى نداشتند . اين مسأله خود موجب شهرت فوق العاده آن حضرت در زمينه احاطه كامل علمى و شايستگى همه جانبه از نظر رهبرى مى شد .

از درس ها و مطالب آموزنده حضرت رضا ( عليه السلام ) مطالبى توسّط دانشمندان بزرگوار اسلامى جمع آورى گرديده ، از جمله كتاب عيون اخبار الرّضا و نيز كتاب علل الشّرايع كه در آن از حكمت و مصالحى كه در مورد احكام و دستورهاى علمى اسلام ، فوائد و آثار آنها از امام ( عليه السلام ) رسيده ياد شده است . اين دو كتاب به وسيله مرحوم شيخ صدوق تأليف گرديده است .

كتابهاى ديگرى نيز مانند طبّ الرّضا يادگار آن حضرت است كه هر يك در جاى خود

، كمالات و بزرگوارى آن امام عزيز را معرّفى مى كند .

علم غيب

محمد بن سنان گويد : به آن حضرت عرض كردم : خودت را به امامت و پيشوايى مشهور كرده و در جاى پدرت نشستى حال آن كه از شمشير هارون خون مى ريزد ؟ ! فرمود : قول رسول خدا ( ص ) به من اين جرأت را داده است ، آن حضرت فرمود : اگر ابوجهل مويى از سر من بركند ، بدانيد كه من پيغمبر نيستم ، و من مى گويم : اگر هارون توانست مويى از سر من بگيرد بدانيد كه من امام نيستم .

غوطه ور در بركه لذت

فضل بن سهل ( 19 ) خود را روى تشك هاى نرم افكند و از آفتاب پاييزى بهره مند شد . آب انار را آهسته مى مكيد . از گردش در چمنزارهاى مرو برگشته بود ، مروى كه پايتخت حكوتى دامنگستر بود . با آن كه شصت سال داشت هر بار كه آب انار را مى نوشيد ، احساس مى كرد جوانى سى ساله است .

فرمانبرى ترك ، آتش را در آتشدان برافروخت . بادهاى پاييزى ، از زمستانى سرد خبر مى دادند . فضل با احترام و خيره به شعله هاى آتش مى نگريست . صداى نگهبان او را به خود آورد .

_ اميرمؤمنان چشم انتطار شماست .

فضل ، شتابناك برخاست . جاى درنگ نبود . مأمون آهنگ آن داشت كه به سنت ايرانيان به حمام رود . قرار بود كه در آن روز ، مأمون لباس مشكى را بركند و سبز بپوشد . اين كار ، نه تنها در مرو

، چه بسا در تاريخ ثبت مى شد؛ زيرا به يك سو نهادن شيوه عباسيان و پذيرفتن رسم ايرانيان بود .

مأمون احساس گردنفرازى مى كرد . به دو صف از سپاهيانش كه بسان مجسمه اى ايستاده بودند ، نگاهى افكند . به زودى به كمك اين سربازان كور و كر ، ضربه نهايى را فرو مى آورد . نه مرو ، بغداد بود و نه فضل بن يحيي ( 20 ) ، فضل بن سهل .

در ميانه راه ، مأمون به فرصت مناسبى فكر مى كرد تا بحث معتزله درباره ( آفرينش قرآن ) را مطرح سازد ( 21 ) ؛ افكارى كه همه جا را فرا گرفته بود . سرگرم كردن مردم به بحث هاى عقيدتى ، كار مأمون را در تسلط بر آنان و افكارشان آسان مى كرد .

مأمون با شكوه بسيار از حمام بيرون آمد . با لباس سبزش به پادشاه ايرانى مى ماند . مردم بر گردش جمع شدند . فضل چنان به خليفه نگاه مى كرد كه زرگرى به قلاده طلايى _كه لحظاتى پيش ريخته باشد_و يا تنديس پردازى به بتى _كه به زودى پرستيده خواهد شد_بنگرد . براى تو همه چيز طبق نقشه پيش مى رفت . هماى سعادت همان روزها بر شانه اش مى نشست . تا چند وقت ديگر ، تمام حكومت بسان سيبى رسيده در دستان او مى افتاد .

پاسى از شب گذشته بود . مأمون در مجلس شبانه با وزيرش_ذوالرياستين_نشسته بود . خدمتكاران ، صندوقى را كه از چوب آبنوس بود ، آوردند . مهره هاى شطرنج ساخته شده از عاج فيل در آن قرار

داشت . مأمون به فرمانبرى نگاه مى كرد كه سرباز ، قلعه ها و فيل را مى چيد . شاهان و وزيران رو در روى هم قرار گرفتند . از همان ابتدا آشكار بود كه فضل از رويارويى مستقيم با وزير دورى مى كند و تنها ، سربازان و قلعه ها را جا به جا مى سازد . مدتى بعد مأمون سعى كرد مطلبى را كه مى خواهد بگويد ، با لحنى معمولى مطرح سازد . او گفت : « چه خبرهاى تازه اى دارى ؟ »

فضل با لبخندى دروغين گفت : « خبر خير ، اى اميرمؤمنان ! خلافت برايت مهياست . كارها طبق برنامه پيش مى رود . »

مأمون با گوشه چشمش به او خيره ماند .

_ تو فقط چشمت به بغداد است .

_ اگر بغداد برايت سر خم كند ، دنيا برايت سر خم مى كند ، سرورم .

من از عباسيان نمى ترسم . همه ترس من ، از فرزندان على است .

_ رشيد نفس هايشان را بريد . ديروز ، محمد بن جعفر را ديدم كه چگونه در مكه خودش را خوار و به فضيلت شما اعتراف كرد .

_ مدينه چه ؟

كسى در آنجا نيست .

_ و على بن موسى الرضا ؟

_ نشنيدم چيزى بگويد كه ما را به هراس افكند؛ او خاموش است .

مأمون كه وزيرش را جا به جا مى كرد ، گفت : « سكوتش مرا مى ترساند . »

_ نمى فهمم چه مى فرماييد .

تو او را نمى شناسى ! هنوز يادم هست كه چطور پدرم به پيشباز پدرش شتافت .

يك بار پدرم يزد من اعتراف كرد : « موسى ( ع ) براى خلافت و سلطنت از من شايسته تر است . »

اما كسى او را نمى شناسد .

خيلى ها او را مى شناسند؛ ما و مردمان بسيارى . حتى از ميان معتزله اى كه ما آنان را طرد مى كنيم ، روز به روز تعداد بيشترى به برترى على بن ابيطالب ( ع ) و حق او اعتراف مى كنند؛ و اين ، مطلب كمى نيست .

بازى مثل هميشه پايان يافت ، نه پيروز داشت و نه شكست خورده . مأمون خميازه اى كشيد و فضل اجازه رفتن خواست . چشمانش بى فروغ بود . گويا چيزى در درونش فرومى ريخت . جوانى را كه او نردبان ترقى خود مى پنداشت ، در آن شب چنان ذكاوتى از خود نشان داده بود كه نياى اش منصور و پدرش هارون هم به گَرد پايش نمى رسيدند .

فاطمه معصومه ( س ) خواهر حضرت

هنوز كاروان كوچك به كوه نمك نرسيده بود كه خبر آمدن نوه محمد ( ص ) در شهر قم پيچيد . خبر ، به سان پروانه اى بشارتگر بهار ، در خانه هاى شهر كوچك طواف مى كرد . كاروان ، از كوه نمك_در بيست ميلى قم_گذشت تا به سوى كاروانسرايى برود و نفسى تازه كند . ارتفاعات در سمت غرب و دشت سينه گستر در سمت شرق كاروان سرا بود و بعد به تپه هاى كوچك منتهى مى شد .

پيكر فاطمه رنجور بود؛ اما اراده اى پولادين او را به سوى اين سرزمين مقدس مى كشاند . فاطمه با صدايى ضعيف پرسيد : «

تا قم چه قدر مانده است ؟ »

يكى از دوشيزگان همراهش پاسخ داد : « سرورم ! چند ميلى بيش نمانده است . اين كاروان سرا ، آخرين منزل ميان راهى است . »

فاطمه نشست . لقمه اى برداشت . چراغ خاطرات دور و نزديك در خاطرش روشن شد . به ياد رخدادهايى افتاد كه فرجامين آن ها ، شهادت مردان پاك باخته در دروازه ساوه بود؛ سوختن پروانه ها در گردباد آتشين بود . او ديد كه چگونه گرگ هاى آدم نما بر پيكر برادر شهيدش_هارون_حمله ور شده اند؛ اما ديگر برادرانش ، فضل و جعفر را نديد . در دلش اميد زنده ماندن آن ها همانند جويبارى گوارا جارى شد .

مردم به پيشباز وى از شهر خارج شده بودند و به جاده مى نگريستتند . اينك ، آفتاب از شمال مى دميد !

موسى بن خزرج اشعرى به ديوار دژى كهن تكيه داده بود؛ دژى برپا شده در عهد انوشيروان . موسى ، پير مردى عرب بود كه در جوانى ، احاديثى از صادق آل محمد ( ص ) شنيده بود؛ شبيه پيشگويى . اكنون كه به راه مى نگريست ، به نظرش مى آمد كه جاده انباشته از بلور است؛ اشك در چشمان او ، همه چيز را بلور و مرواريدهاى پراكنده نشان مى داد . اين اشك ها از چه بودند ؟ اشك هاى شادى يا غم ؟ شادى از ورود دختر پيامبر ، يا اندوه از سرنوشت فرزندان پيامبران ؟ فرزندانى كه در اين جا و آن جا ، نظير دانه هاى مرواريد يا ستارگان ، پراكنده

شده بودند .

ناگاه مردى تيز چشم فرياد برآورد : « كاروان آمد ! »

از دور دست ، توده اى محو آشكار شد؛ اندك اندك شكل شتران ، اين كشتى هاى صحرايى را به خود گرفت . شتران ، به سان زورق هايى كه آرام به سوى ساحل ره مى سپارند ، پيش مى آمدند .

دختركى شادمان بانگ زد : « فاطمه آمد . »

و دل ها به ياد اين نام كه اينك صاحبش مى آمد ، فروتنى كردند . دوشيزه اى كه نامش نورى از روح تابناك و خطوطى از سيماى وى را با خود داشت . آيا فاطمه براى دوشيزگان قم ، الگوى پاكدامنى و پايمردى فرستاده بود !

اشعرى افسار شتر فاطمه را گرفت تا او را به خانه خود رهنمون شود . فاطمه وارد آن شهر كوچك شد تا نام آن را وارد تاريخ كند؛ تا آن شهر ، صدفى شود با مرواريدى در درونش . شتر از كشتزاران سبزينه گذشت . از رودخانه اى با آبى پرنمك عبور كرد . خانه هاى گلين ، اين سوى و آن سوى رود نشسته بودند . خانه هايى كه تبلور رنج ساكنانش از خشونت طبيعت و خشكسالى و ستم فرمانروايان در گرفتن ماليات هاى سنگين بودند .

فاطمه در خانه آن پيرمرد بزرگوار رحل اقامت افكند . دوشيزگان قمى براى خوش آمد گويى نزد وى مى آمدند . آن دختركان را پدر و مادرانشان مى فرستادند تا از خاندانى دانش و پاكدامنى فراگيرند كه آفريدگار به آن ها دانش داده و پاكيزه شان ساخته بود . به اين سان ،

روح زندگى در خانه اشعرى دميده شد . چشمه هاى نماز و نيايش ، قرآن و اندرزهاى پيامبران ، جوشيدند . سوره مريم يك بار ديگر درخشيد؛ اين بار مريم دوشيزه و خجسته ، فاطمه نام داشت و دختر موسى ( ع ) و خواهر رضا ( ع ) بود . گوشه اى از اتاق نه چندان بزرگ ، به محراب مصلّى تبديل شد . با وجودى كه بادهاى سرد پاييزى مى وزيد ، اما سخنان فاطمه ، از آمدن بهار از افق هاى دور دست خبر مى داد . از پدرش شنيده بود كه : « مردى از قم ، مردم را به سوى حق مى خواند؛ مردمى پولاد عزم برگرد وى حلقه مى زنند؛ مردمى كه توفان ، آنان را نمى لرزاند . » ( 157 )

زمانى كه باد پاييزى به شدت مى وزيد؛ جهان از آشوب ها و دسيسه ها موج مى زد؛ مرو ، در توطئه ها غوطه ور بود؛ و بغداد در آشوب دست و پا مى زد ، فاطمه با آرامش در محرابش نشسته بود . روح درخشان از ايمان بى كرانش ، از چشمان عسلى او مى تراويد . فاطمه ، فرشته فرود آمده از آسمان هاى دور دست بود . فاطمه با سيمايى پرفروغ ، سراندازى گلى و تن پوشى به رنگ كبوتران صلح ، در جمع دوشيزگان قمى نشسته بود . عُليّه ( 158 ) كه عمه خليفه مرو و خواهر خليفه بغداد بود ، خنياگرى مى كرد . بغداديان به خوش گذرانى و عياشى مشغول بودند . بغدادى كه به خليفگى رضا ( ع

) تن نداد ، خليفگى ابن شكله را پذيرفت . در چنين روزگارى بود كه فاطمه لب به سخن گشود : « شنيدم از فاطمه دختر امام صادق ( ع ) كه گفت : شنيدم ازفاطمه دختر امام محمد باقر ( ع ) كه گفت : شنيدم از فاطمه دختر امام سجاد ( ع ) كه گفت : شنيدم از فاطمه دختر امام حسين ( ع ) كه گفت : شنيدم از زينب دختر امام على ( ع ) كه گفت : شنيدم از فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) كه گفت : از پدرم شنيدم كه فرمود : « آگاه باشيد هر كه با عشق خاندان محمد ( ص ) جان سپارد ، شهيد به شمار مى آيد . » ( 159 )

كلام مقدس فاطمه به بذرهايى در سرزمينى پاك تبديل شد تا به زودى به « پناهگاه فاطميون » ( 160 ) شود .

در شب هاى ربيع الثانى كه پاييز خود را براى رفتن مهيا مى كرد ، بادهايش شوق بازگشت را در دل غريبان شعله ور مى ساخت . مردم در كنار آتشدان هاى زمستانه با دلى لبريز از عشق به خاندان احمد ( ص ) دست ها را به سوى آسمان مى گشودند كه مبادا اين روح آسمانى در جمعشان نباشد . اما پيكر انسان هنگامى كه روح به اوج لطافت مى رسد ديگر تاب ندارد؛ تا سرانجام به آسمان پرگشايد و تن پوش زمينى را از وجود خويش بركند . فاطمه آهنگ چنين كوچى داشت؛ آهنگ ترك زمين آكنده از شوربختى را داشت . از عمر بهارينش

تنها چند روزى مانده بود . او به سان شمعى در پايان شب بلند يلدايى بود . او به مانند قنديلى بود كه فرجامين نور زلالش را مى تراود؛ نظير خورشيد ، ماه و ستاره اى ، پيش از غروب بود .

فضايل

فضايل

اين از چيزهايى است كه تمام مورخان درباره آن اتفاق نظر دارند .

كوچكترين مراجعه به كتابهاى تاريخى اين نكته را بخوبى روشن مى گرداند . حتى مامون بارها خود در فرصتهاى گوناگون آن را اعتراف كرده مى گفت : رضا ( ع ) دانشمندترين و عابدترين مردم روى زمين است . وى همچنين به رجاء بن ابى ضحاك گفته بود :

« . . . بلى اى پسر ابى ضحاك ، او بهترين فرد روى زمين ، دانشمندترين و عبادت پيشه ترين انسانهاست . . . » ( 1 )

مامون به سال 200 كه بيش از سى و سه هزار تن از عباسيان را جمع كرده بود ، در حضورشان گفت :

« . . . من در ميان فرزندان عباس و فرزندان على رضى الله عنهم بسى جستجو كردم ولى هيچيك از آنان را با فضيلت تر ، پارساتر ، متدينتر ، شايسته تر و سزاوارتر به اين امر از على بن موسى الرضا نديدم ( 2 ) » .

موقعيت و شخصيت امام

اين موضوع از مسائل بسيار بديهى براى همگان است . تيره گى روابط بين امين و مامون به امام اين فرصت را داد تا به وظايف رسالت خود عمل كند و به كوشش و فعاليت خويش بيفزايد . شيعيانش نيز اين فرصت را يافتند كه مرتب با او در تماس بوده از راهنماييهايش بهره ببرند . پس در نتيجه ، امام رضا از مزاياى منحصر به فردى سود مى جست و توانست راهى را بپيمايد كه به تحكيم موقعيت و گسترش نفوذش در قسمتهاى مختلف حكومت اسلامى بيانجامد حتى روزى امام به مامون كه سخن از ولايتعهدى مى راند ، گفت : «

. . . اين امر هرگز نعمتى برايم نيفزوده است . من در مدينه كه بودم دستخطم در شرق و غرب اجرا مى شد . در آن موقع ، استر خود را سوار مى شدم و آرام كوچه هاى مدينه را مى پيمودم و اين از همه چيز برايم مطلوبتر مى نمود . . . » ( 3 ) .

در نامه اى كه مامون از امام تقاضا مى كند كه اصول و فروع دين را برايش توضيح دهد ، او را چنين خطاب مى كند : « اى حجت خدا بر خلق ، معدن علم و كسى كه پيروى از او واجب مى باشد . . . » ( 4 ) . مامون او را « برادرم » و « اى آقاى من » خطاب مى كرد .

در توصيف امام ، مامون براى عباسيان چنين نگاشته بود : « . . . اما اينكه براى على بن موسى بيعت مى خواهم ، پس از احراز شايستگى او براى اين امر و گزينش وى از سوى خودم است . . . اما اينكه پرسيده ايد آيا مامون در زمينه اين بيعت بينش كافى داشته ، بدانيد كه من هرگز با او بيعت نكرده مگر با داشتن بينايى كامل و علم به اينكه كسى در زمين باقى نمانده كه به لحاظ فضيلت و پاكدامنى از او وضع روشنترى داشته و يا به لحاظ پارسايى ، زهد در دنيا و آزادگى بر او فزونى گرفته باشد . كسى از او بهتر جلب خشنودى خاص و عام را نمى كند و نه در برابر خدا از وى استوارتر كسى ديگر يافت مى شود . . . » ( 5 ) .

از يادآورى

اين مطالب به وضوح به خصوصيات امام ، موقعيت و منش وى پى مى بريم ، مگر نگفته اند كه : « فضيلت آن است كه دشمنان بر آن گواهى دهند » ؟

باز از چيزهايى كه دلالت بر بزرگى و شوكت امام دارد ، روايتى است كه گزارش كننده چنين نقل مى كند : « من در معيت امام بر مامون وارد شدم . مجلس مملو از جمعيت بود ، محمد بن جعفر را گروهى از طالبيان و هاشميان احاطه كرده بودند و فرماندهان نيز حضور داشتند . به مجرد ورود ما ، مامون از جا برخاست ، محمد بن جعفر و تمام افراد بنى هاشم نيز بر پا شدند . آنگاه امام و مامون در كنار هم نشستند ، ولى ديگران همچنان ايستاده بودند تا امام همه را اذن جلوس داد . آنگاه ساعتى بگذشت و مامون همچنان غرق توجه به امام بود . . . » ( 6 ) .

( 1 ) بحار / 49 / ص 95 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 183 و ساير كتابها .

( 2 ) مروج الذهب / 3 / ص 441 - الكامل ، ابن اثير / 5 / ص 183 - الاداب السلطانية / ص 217 - طبرى / 11 / ص 1013 ( چاپ لندن ) - مختصر تاريخ الدول / ص 134 - تجارب الامم / 6 / ص 436 .

( 3 ) بحار / 49 / ص 155 ، 144 - الكافى / 8 / ص 151 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 167 .

( 4 ) نظرية

الامامة / ص 388 .

( 5 ) متن عربى اين نامه در پايان اصل كتاب آمده است .

( 6 ) مسند الامام الرضا / 2 / ص 76 - بحار / 49 / ص 175 - عيون اخبار الرضا / 2 / ص 156

فضايل امام رضا ( ع ) اززبان ابراهيم بن عباس

ابراهيم بن عباس گويد : امام رضا ( ع ) نشد كه به كسى در سخن گفتن ظلم يا جفا كند ، هر كه با او سخن مى گفت ، كلام او را قطع نمى كرد و مجال مى داد تا آخر سخنش را بگويد . اگر كسى حاجت پيش او مى آورد در صورت امكان ابداً او را رد و مأيوس نمى كرد . نديدم كه در پيش كسى پايش را دراز كند ، و نديدم در پيش كسى تكيه كند . نديدم كه به كسى از غلامانش فحش بدهد ، نديدم كه آب دهان را به زمين اندازد ، و نديم كه با صدا و قهقهه بخندد بلكه فقط تبسم مى كرد .

چون سفره طعام را باز مى كردند همه خدمتكاران و غلامانش را و حتى دربان را با خود در سر سفره مى نشانيد . شبها كم مى خوابيد ، بيشتر بيدار مى ماند ، اكثر شبها از اول تا آخر احيا مى كرد ، بسيار روزه مى گرفت ، در هر ماه سه روز روزه از وى فوت نمى شد . مى گفت : اين روزه همه عمر است « ذلك صومُ الدّهر » . 6 در پنهانى بسيار احسان مى كرد و صدقه مى داد ، اين كار را بيشتر در شبهاى ظلمانى انجام مى داد ، هر كه گويد : نظير او را در خوبى ديده ام ، باور

نكنيد 7

فضيلت زيارت امام رضا ( ع )

رسول خدا ( ص ) فرمود : بزودى پاره اى از بدن من در زمين خراسان دفن مى شود ، هيچ غمگينى او را زيارت نمى كند ، مگر آن كه خدا غمش را زايل مى كند و هيچ گناهكارى او را زيارت نمى كند ، مگر آن كه خدا گناهانش را مى آمرزد . « قال رسول اللّه ( ص ) ستّد فَنُ بضعةٌ منى بخراسان مازارها مكروب الا نفس الله كربه و لا مذنب الا غفرالله ذنوبه » 10زيارت ائمه عليهم السلام مانند توبه از مكفرات است و مصداق : « ان الحسنات يذهبن السيئات » ( هود : 114 ) مى باشد ، رسول خدا ( ص ) اين كلام را در وقتى فرموده كه هنوز پدر و مادر امام هم به دنيا نيامده بودند .

امام جواد صلوات الله عليه به داوود صرمى فرمود : « من زار ابى فله الجنة » . 11 هر كه قبر پدرم را زيارت كند اجرش بهشت است .

و در روايت ديگرى فرمود : هر كس قبر پدرم را عارفاً بحقه زيارت كند ازطرف خدا بهشت او را ضمانت مى كنم : « قال ابوجعفر محمد بن على الرضا ( ع ) ضمنت لمن زار قبر ابى ( ع ) بطوس عارفاً بحقه الجّنةَ على اللّه عزوجل »

فکر مامون در مورد بيعت با حضرت

ماه رمضان فرارسيد و آسمان زلال تر ، اشيا لطيف تر و دل ها نرم تر شدند . آرامشى آمد و چشم ها ملكوتى شدند . شهوت ها وخواسته هاى ناروا ، در دور دست از چشم مردم پنهان شدند؛ اما كاخ خليفه ، از هميشه پر رفت و آمدتر بود . مأمون

پس از مهيا كردن برنامه ها ، دستور يك گردهمايى سرنوشت ساز را داد . او خوشبخت به نظر مى آمد . در ژرفاى درونش گمان مى كرد كه به پيروزى بزرگى دست يافته است . امام با چهره اى آرام و چشمانى كه از آن مهربانى اندوهگينانه اى مى تراويد ، كنارش نشسته بود . دولت مردان با چهره اى گرفته حاضر بودند . در بالا دست آنان ، فضل بن سهل وزير مأمون ، فرزند فضل ، يحيى بن اكثم قاضى ، بشر بن معمر و حماد بن نعمان نشسته بودند . مأمون برخاست . حاضران به احترام او برخاستند . پوست آهوى لوله شده اى را در دست داشت . آن را گشود :

_ بسم الله الرحمن الرحيم . اين نوشته ايست كه عبدالله پسر هارون الرشيد اميرمؤمنان ، آن را برا ى على پسر موسى بن جعفر نوشته است . از زمانى كه خلافت به امير مؤمنان رسيد ، تلخى و سنگينى خلافت آن را حس كرد . پس ، پيكرش خسته شد و چشمانش شب ها بيدار ماندند . براى وليعهدى در خاندانش از تبار عبدالله بن عباس و على بن ابى طالب ، به جست و جو پرداخت . بهترين دو خاندان ، على پسر موسى ، پسر جعفر ، پسر محمد ، پسر على ، پسر حسين ، پسر على بن ابى طالب است . ( 97 )

دل ها با شنيدن آن نام هاى پاك نهاد ، احساس فروتنى كردند . مأمون ، تك تك واژگان را شمرده مى گفت تا كاملاً آشكارا بيان شوند؛ به

ويژه وقتى به اين فراز رسيد :

_ ا و را رضا ناميدند؛ زيرا اميرمؤمنان از وى راضى است . ( ؟ ! ) پس به خاطر بركت نام على ، نخست با اميرمؤمنان و بعد از وى ، با على بن موسى الرضا بيعت كنيد؛ بيعتى كه داوطلبانه و با شور و شوق باشد .

مأمون نگاهى سريع به حميد بن مهران افكند و سپس گفت : « البته ، مى دانيد كه منظور امير مؤمنان چيست . پس بشتابيد به سوى پيروى از خدا و از اميرمؤمنان؛ كه اگر شتافتيد ، همين باعث امنيت شما مى شود .

خليفه ، تاريخ را هم اعلام كرده است . اين را هفتم رمضان سال دويست و يك هجرى قمرى نوشتم . »

مأمون با ادبى دروغين گام پيش نهاد و ادامه داد : « با دست خودت پذيرش وليعهدى را بنويس . »

امام عهدنامه را گرفت و در آن فرازى نوشت كه انگيزه و اهداف مأمون را بر ملا مى كرد :

_ سپاس خدايى را كه هر آن چه بخواهد ، انجام مى دهد . فرمانش موقت نيست و كسى نمى تواند آن را نپذيرد . چشمان خائن را مى شناسد و از آن چه در دل ها پنهان شده ، آگاه است . درود او بر پيامبرش ( ص ) كه آخرين پيامبرش و خاندان پاك و پاكيزه اش . من ، على بن موسى الرضا مى گويم : همانا امير مؤمنان_كه خدايش وى را در هدايت يارى كند و براى رستگارى موفق بدارد_حق ما را كه ديگران نشناختند ، شناخت .

پس آن خويشاوندى را كه گسسته شده بود ، پيوند زد و هراسى كه ما را بگرفته بود ، به آسودگى مبدّل ساخت .

او عهدش و مسؤليت بزرگ را براى من قرار داد_البته اگر پس از وى زنده باشم_پس اگر كسى پيوندى را كه پروردگار دستور بستن آن را داده است ، بگشايد و يا رشته پيمانى را كه آفريدگار پيوند آن را دوست دارد ، ببرّد ، پس حريم احترام او نزد خدا شكسته و رفتارى كه با وى ناروا بوده ، روا شمرده است؛ زيرا كار چنين شخصى ، دست درازى به امام و شكستن ارج دين است . در گذشته امام على ( ع ) چنين كرد . او بر رخداد ماجرايى كه نبايد رخ مى داد ، شكيبايى ورزيد و جنگيد؛ زيرا از گسستگى دين و پريشانى وحدت مسلمين و نزديكى مردمان جاهليت و چشم انتظارى فتنه فرصت طلبان مى هراسيد .

اگر مسئوليت كار مسلمانان را پذيرفتم و خليفه شدم ، خدا را بر خود گواه مى گيرم كه براى عموم مردم و عباسيان بر پيروى پروردگار و پيامبرش رفتار كنم؛ تا خون ناروايى بر زمين نريزم و شهوت و ثروت حرامى را حلال نشمارم؛ مگر در مورد كسى كه فرمان الهى دستور چنين كارى را داده است . سعى مى كنم تا با تمام تلاش و توانم ، بهترين كارگزاران را برگزينم .

اين ها را بر خود عهدى استوار قرار داده ام؛ عهدى كه پروردگار از من درباره آن ها پرسش خواهد كرد؛ چرا كه آن وجود والا فرمود : « به پيمان وفا كنيد . همانا

از پيمان پرسيده خواهد شد . »

اگر ( از اين عهدنامه ) منحرف شدم ، يا ( آن چه را كه گفتم ) دگرگون ساختم ، شايسته تعويضم و مهياى تنبيه ، به آفريدگار پناه مى برم از خشمش و براى پيروى و فاصله گرفتن از نافرمانيش ، از وى توفيق و يارى مى طلبم . .

جامعه و جفر نشانگر جز اين ( ناتمامى ولايتعهدى ) هستند و من نمى دانم سرنوشت من و شما چه خواهد شد؛ « همانا فرمانى جز فرمان خداوند نيست؛ به حق فرمان مى راند و او بهترين فرمانروا است . »

من ، فرمان اميرمؤمنان را پذيرفتم . و خدا را بر خودش ( در آن چه نوشتم ) گواه گرفتم و گواهى پروردگار كافى است .

اين مطالب را با خط خودم در حضور اميرمؤمنان_كه خدا عمرش را دراز گرداند_نوشتم و در اين محضر ، فضل بن سهل ، سهل بن فضل ، يحيى بن اكثم ، بشر بن معمر و حماد بن نعمان حضور داشتند . رمضان سال دويست و يك هجرى . ( 98 )

حميد بن مهران در فكر فرورفته بود . دغدغه ها او را در برگرفته بودند . على بن موسى ( ع ) مرد ساده اى نبود . او مى توانست از اين موضوع بهره بردارى كند و عليه رژيم چنان بشورد كه خلافت را براى هميشه از عباسيان به علويان منتقل كند . او فكر مى كرد : « مأمون نمى فهمد چه مى كند . به علاوه نمى تواند سرانجام ها را ارزيابى كند . »

يحيى بن

اكثم متوجه شد كه امام هرگز از وليعهدى خشنود نيست و از مأمون هم اطمينان ندارد . اگر جز اين بود ، اين نوشته هاى امام چه معنا داشت كه : « خداوند چشم هاى خائن و آن چه را در دل ها پنهان است ، مى شناسد . » و يا : « اگر پس از وى زنده ماندم . ؟ و يا : « جامعه و جفر برخلاف اين مطلب مى گويند . »

مأمون با لبخندى سرد ، نگرانى هاى خود را پنهان مى ساخت . او وانمود مى كرد كه به فضل مى نگرد . فضل آماده بود تا بنويسد :

_ رسم اميرمؤمنان_كه خدا عمرش را دراز گرداند_اين است كه مضمون كامل اين مكتوب را در حرم سرورمان محمد ( ص ) _ميان روضه و منبر_در اجتماع عمومى و انظار هاشميان و ديگر بزرگان و لشكريان مى خواند . بدين گونه اميرمؤمنان اين پيشوايى را بر همه مسلمانان لازم ساخت تا شبهه اى كه براى نادان پديد آمده است ، از ميان برود . « خداوند هرگز مؤمنان را به اين حال وانمى گذارد ( 99 ) كه مؤمن و منافق از يكديگر شناخته نشوند . »

اينك بايد قاضى مى آمد تا مى نوشت :

_ يحيى بن اكثم بر مضمون كامل اين نوشتار گواهى مى دهد . »

بشر بن معمر نوشت : « بشر همانند اينان گواهى داد و با دست خودش اين گواهى را نوشت . »

پيش از آن كه مجلسيان پراكنده شوند ، مأمون فرمان داد تا جشنى برپا كنند تا سران لشكرى و

كشورى و همه طبقات مردم به همراه بزرگان دو خاندان علوى و عباسى در آن حاضر شوند .

كتمان فضائل امام هشتم ( ع )

هنگامى كه رجاء بن ابى الضحاك ( همسفر امام از مدينه تا مرو ) بر مامون وارد مى شود ، وى از او درباره حالات امام رضا عليه السلام در بين راه مى پرسد . رجاء هر آنچه كه ديده بود ، از زهد ، تقوا ، پارسايى ، آيات ، كرامات و معجزات ، همه را بازگو كرد . مامون در پاسخ به رجاء گفت : « آرى ، اى ابن ابى الضحاك ! حقيقت همين است كه تو مى گويى . او بهترين ، عالم ترين و زاهدترين فرد روى كره زمين است اما آنچه را كه ديدى ، به كسى اطلاع نده تا فضلش بر كسى ظاهر نشود ، مگر از زبان من . » ( 6 ) نكته مهم اين جا است كه مامون به بهانه اين كه فقط بر زبان من اين ها ظاهر شود از پخش آنچه را كه رجاء ديده بود ، به شدت جلوگيرى كرده بود و خود او نيز آن ها را براى كسى نگفت ، مگر در موارد بسيار محدود آن هم از روى ناچارى ، به گونه اى كه اگر ممكن بود ، همان ها را نيز بر زبان نمى آورد .

لقب رضا ازخدا است

ابونصر بزنطى رضوان الله عليه گويد : به امام جواد صلوات الله عليه گفتم : قومى از مخالفان شما مى گويند : پدرت صلوات الله عليه را مأمون ، رضا لقب داد ، كه به ولايت عهدى راضى شد . فرمود : به خدا قسم ، دروغ گفته و گناهكار شده اند . پدرم را خداى تعالى رضا لقب داده است زيرا كه به خداوندى خدا در آسمانش و به رسالت رسول

الله و ائمه در زمينش راضى بود .

گفتم : مگر همه پدرانت چنين نبودند ؟ فرمود : آرى . گفتم : پس چرا فقط پدرت به اين لقب ملقب شدند ؟ فرمود : چون مخالفان از دشمنانش مانند موافقان از دوستانش از وى راضى شدند و چنين چيزى براى پدرانش به وجود نيامد ، لذا از ميان همه به رضا ملقب گرديد . 3

ناگفته نماند : مخالفان خواسته اند با اين طريق منقصتى بر آن حضرت فراهم آوردند ، ولى چنانكه ديديم اين لقب از جانب خدا بوده است ، درست است كه همه امامان صادق ، كاظم ، رضا ، جواد و هادى و . بودند ولى براى هر يك بمناسبتى لقب بخصوص تعيين گشته است .

مادر حضرت امام رضا ( ع )

نجمه , مادر بزرگوار امام رضا ( ع ) و از زنان مومنه , پارسا, نجيب و پاكيزه بود .

حميده , همسر امام صادق ( ع ) , او را كه كنيزى از اهالى مغرب بود, خريد و به منزل برد .

نجمه در خانه امام صادق ( ع ) , حميده خاتون را بسيار احترام مى كرد و به خاطر جلال و عظمت او, هيچ گاه نزدش نمى نشست ! .

روزى حميده در عالم رويا, رسول گرامى اسلام ( ص ) را ديد كه به او فرمودند : اى حميده ! .

ن_ج_م_ه را به ازدواج فرزند خودموسى درآور زيرا از او فرزندى به دنيا خواهد آمد كه بهترين فرد روى زمين باشد .

پس از اين پيام , حميده به فرزندش امام كاظم ( ع ) فرمود : پسرم ! .

ن_ج_م_ه بانويى است كه من هرگز بهتر از او را نديده ام , زيرا در زيركى و محاسن اخلاق , مانندى ندارد .

من او را به تو مى بخشم , تو نيز در حق او نيكى كن .

ث_م_ره ازدواج ام_ام م_وس_ى ب_ن جعفر ( ع ) و نجمه , نورى شد كه در شكم مادر به تسبيح و تهليل م_ش_غ_ول ب_ود و م_ادر از آن , اح_س_اس سنگينى نمى كرد وچون به دنيا آمد, دست ها را بر زمين گذاشت , سر را به سوى آسمان بلندكرد و لب هاى مباركش را به حركت درآورد : گويا با خدايش رازو نيازمى كرد .

پس از تولد امام هشتم ( ع ) , اين بانوى مكرمه با تربيت گوهرى تابناك , ارزشى فراتر يافت .

م_ادر ب_ر آن ب_ود ت_ا تربيت و پرورش فرزندش , وى را از عبادات و مناجاتش باز ندارد, از اين رو به بستگانش گفت : دايه اى پيدا كنيد تا مرا در امر شيردادن كمك كند .

از وى پرسيدند : مگر شير تو كم شده است ؟ .

ن_جمه گفت : خير, ولى نوافل و ذكرهايى كه قبل از تولد حضرت رضا ( ع ) داشته ام و به آنها عادت كرده بودم , به خاطر شيردادن كم شده است , ازاين رو مى خواهم كسى من را در امر شيردادن يارى كند تا بتوانم دوباره آن عبادات ومناجاتم را شروع كنم !

مبارزه با اسراف

روزى غلامانش ميوه اى را خوردند ولى آن را تمام نخوردند و مقدارى مانده به دور انداختند ، امام صلوات الله عليه بر آنها بر

آشفت و فرمود : سبحان الله ، اگر شما بى نياز هستيد ديگران بدان نيازمندند ، بجاى انداختن ، به مستمندان انفاق كنيد ، « سبحان الله ان كنتم استغنيتم فان اُنا ساً لم يستغنوا اطعموه من يحتاج اليه » 8 .

معجزه اى از امام رضا ( ع ) و مجسم شدن عكسها

صدوق رحمة الله عليه در عيون اخبار الرضا ( ع ) نقل مى كند : در عهد مأمون عباسى كه حضرت رضا ( ع ) وليعهد بود ، باران قطع گرديد ، مأمون از آن حضرت خواست درباره باران دعا كند ، امام فرمود : روز دوشنبه چنين خواهم كرد ، رسول خدا ( ص ) ديشب با اميرالمؤمنين به خواب من آمد و فرمود : روز دوشنبه به صحرا برو و از خدا باران بطلب كه خدا بر آنها باران خواهد فرستاد .

امام به صحرا رفت و از خدا باران خواست ، باران آمد و احتياج مردم رفع گرديد . 5 امام جواد صلوات الله عليه فرمود : بعضى از بدخواهان پدرم ، به مأمون گفتند : يا اميرالمؤمنين ! به خدا پناه كه تو شرافت عميم و افتخار بزرگ خلافت را از خاندان بنى عباس به خاندان علويان منتقل كنى ! ! بر عليه خود و خانواده ات اقدام كردى . اين جادوگر و فرزند جادوگران را آوردى ، و او را پس از آن كه گمنام بود ميان مردم شهرت دادى ، آوازه اش را بلند كردى .

دنيا را با اين جادو كه در وقت دعايش باران آمد ، پر كرد . مرا واهمه گرفت كه خلافت را ازخاندان عباسى خارج گرداند ، حتى وحشت كردم كه با سحر خود

نعمت شما را زايل نموده و بر مملكت تو شورش بر پا دارد ، آيا كسى بر عليه خود چنين جنايتى كرده است ؟ ! !

مأمون گفت : اين مرد در پنهانى مردم را به سوى خويش دعوت مى كرد ، خواستيم او را وليعهد خود گردانيم تا مردم را به سوى ما دعوت نمايد و مردم بدانند كه اهل حكومت و خلافت ( دنيا دوست ) است و آنان كه به وى فريفته شده اند بدانند كه در ادعاى خود از تقوا و فضيلت و زهد صادق نيست ! خلافت مال ما است نه مال او ، ولى ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم ، براى ما از جانب او وضعى پيش بيايد كه جلوگيرى نتوانيم كرد .

واكنون كه كرده خود را كرديم و به خطاى خود پى برديم ، مسامحه در كار وى ابداً روا نيست ، ولى مى خواهيم بتدريج او را در نزد رعيت چنان بنمايانيم كه بدانند لياقت حكومت ندارد ، آنوقت ببينيم با چه راهى بلاى او را از سر خود مى توانيم قطع نماييم . 6

آن مرد گفت : يا اميرالمؤمنين ! مجادله با او را به عهده من بگذاريد ، تا خود و يارانش را مغلوب نمايم و احترام و عظمت او را پايين آورم ، اگر هيبت تو در سينه ام نبود او را سر جاى خودش مى نشاندم . و بر مردم آشكار مى كردم كه از لياقت ولايت عهدى كه به او تفويض كرده اى قاصر است .

مأمون گفت : چيزى براى من محبوبتر از اين كار نيست كه به او اهانت و از

قدرتش كاسته گردد ، گفت : پس بزرگان مملكت ، فرماندهان ، قضات ، و بهترين فقهاء را جمع نماييد ، تا منقصت او را در پيش آنها روشن كنم ، تا از مقامى كه او را در آن قرار داده اى پايين آيد .

مأمون نامبردگان را جمع كرد ، و در صدر مجلس نشست و حضرت رضا ( ع ) را در مقام ولايت عهدى در طرف راست خود نشانيد ، پس از رسميت جلسه ، آن شخص كه از طرف مأمون مطمئن بود ، شروع به سخن كرد و گفت : مردم از شما بسيار حكايات نقل مى كنند . و در تعريف شما افراط كرده اند ، بطورى كه اگر خودتان بدانيد از آنها بيزارى مى كنيد ، اولين اينها آن است كه : شما خدا را درباره باران كه عادت باريدن دارد ، دعا كرديد و باران آمد ، مردم آن را به حساب معجزه اى از شما گذاشتند و نتيجه گرفتند كه در دنيا نظير و مانندى ندارد . اين اميرالمؤمنين ادام الله ملكه و بقاءه است كه با كسى مقايسه نمى شود مگر آن كه برتر آيد ، شما را در محلى قرار داده كه مى دانيد ، اين پاسدارى از حق و انصاف نيست كه مجال دهيد دروغگويان بر عليه او و بر له شما بدروغ چيزهايى بگويند كه تكذيب مقام اميرالمؤمنين است ! ! و شما را از او بالاتر بدانند ؟ ! ! !

امام صلوات الله عليه فرمود : بندگان خدا را مانع نمى شوم ازاين كه نعمتهاى خدا را درباره من ياد و حكايت كنند ، اما اين كه گفتى :

صاحب تو ( مأمون ) مقام مرا برتر داشت ، او مرا قرار نداد مگر در مقامى كه پادشاه مصر ، يوسف صديق را در آن قرار داد ، حال آن دو را نيز مى دانى ( يوسف پيامبر بود و او يك پادشاه مشرك ) .

در اين وقت آن مرد بر آشفت و گفت : پسر موسى ! از حد خود قدم فراتر گذاشتى ، كه خداوند بارانى را در وقت معين خود نازل كرد و تو آن را وسيله بلندى مقام خود قراردادى ، كه به مقام حمله به ديگران بر آيى ؟ گويا معجزه ابراهيم خليل را آورده اى كه سرهاى پرندگان را در دست گرفت و اعضاء آنها را در كوهها پراكنده نمود و به وقت خواندن ، آمدند و بر سرهاى خود چسبيدند و شروع به پرواز كردند ؟ ! ! !

اگر راستگويى اين دو عكس شير را كه در مسند خليفه هستند زنده كن و بر من مسلط گردان ، در اين صورت معجزه اى براى تو خواهد بود ، اما باران كه با دعاى تو آمد ، تو از ديگران در اين كار برتر نيستى .

امام صلوات الله عليه از جسارت آن خبيث برآشفت و به دو عكس شير فرياد كشيد : اين فاجر را بگيريد ، پاره كنيد ، از او عينى و اثرى نگذاريد . در دم آن دو عكس به دو شير ژيان مبدل شدند ، و آن خبيث را گرفته و خرد كردند و خوردند و خونش را كه ريخته بود ليسيدند ، مردم با حيرت به اين منظره نگاه مى كردند . آنگاه آن

دو شير محضر حضرت آمده و گفتند : يا ولى الله فى ارضه ! ديگر چه فرمانى دارى ، مى خواهى مأمون را نيز مانند او به سزايش برسانيم .

مأمون از شنيدن اين سخن بيهوش گرديد ، امام فرمود : در جاى خويش بايستيد . بعد فرمود : بر صورت مأمون گلاب پاشيدند ، به حال آمد ، شيران عرض كردند : مى فرماييد او را به رفيقش ملحق سازيم ؟ فرمود : نه ، خداوند عز و جل را تدبيرى است كه به سر خواهد برد ( اجازه نداده از ولايت تكوينى هر استفاده اى را بكنيم ) .

گفتند : پس فرمانت چيست ؟ فرمود : برگرديد به حالت اولى خود ، آن دو شير در دم مبدل به عكس شده و در روى مسند قرار گرفتند .

مأمون گفت : خدا را حمد مى كنم كه مرا از شر حميدبن مهران خلاص كرد ( آن مرد خبيث ) ، بعد گفت : يابن رسول الله ! خلافت مال جد شما بود ، سپس از آن شماست اگر مى خواهى آن را به شما تحويل بدهم ، امام فرمود : اگر خلافت را مى خوستم در عدم قبول آن با تو منازعه نمى كردم و از تو آن را نمى خواستم ، زيرا خداوند از اطاعت مخلوقش به من عطا فرموده مانند آن را كه با چشم ديدى كه چگونه آن دو تصوير به شير مبدل شدند .

ولى جهال بنى آدم از من طاعت ندارند ، آنها هر چند در اين كار زيانكار شده اند ولى خدا را در تدبير آنها مشيتى است ، مرا امرفرموده بر تو اعتراضى نكنم

و كارى را كه كردم بر تو ننمايم ، چنان كه به يوسف ( ع ) نيز درباره پادشاه مصر چنان فرمان داده بود . 7

نگارنده گويد : در اين كار ابداً شگفتى نيست ، آن مانند مبدل شدن عصاى موسى به اژدهاست . امام ( ع ) ولايت تكوينى داشت و خدا او را چنين قدرتى داده بود ، چنان كه عيسى ( ع ) نيز نظير آن را انجام داد . در بعضى نقلها ديده ام كه مأمون به آن حضرت گفت : دعا كنيد كه آن مرد زنده شود ، فرمود : اگر عصاى موسى جادوها را پس مى داد ، اينها نيز آن مرد را پس مى دادند

معرفي شخصيت امام در يک نگاه

كنيه

أبوالحسن ، أبوعلى

لقب

سراج الله ، نورالهدي ، قرة عين المؤمنين ، مكيدة الملحدين ، كافي الخلق ، الرضى ، الرضا ، رب السرير ، رب التدبير ، الفاضل ، الصابر ، الوفى ، الصديق ، سلطان الانس و الجانّ ، غريب الغرباء ، معين الضعفاء ، شمس الشموس .

پدر

امام موسى بن جعفر ( ع ) هفتمين امام شيعيان ( 128 - 183 ه_ . ق ) .

مادر

كنيزى به نام تكتم كه از شرافتمندان عجم به شمار مىرفته است .

فرزندان

اقوال در مورد تعداد فرزندان آن حضرت مختلف است ، اما مشهور در بين علماء شيعه اين است كه امام ( ع ) تنها يك فرزند داشته به نام جواد ( ع ) ( امام نهم شيعيان ) .

همسر

سبيكه يكى از كنيزان آن حضرت كه مادر حضرت جواد ( ع ) است ، و ام حبيبه دختر مأمون كه در جريان ولايتعهدى تحميلى با انگيزه سياسى به عقد امام ( ع ) در آمد .

برادران و خواهران

نظريات در مورد تعداد خواهران و برادران آن حضرت مختلف است ، عده اى تعداد آنها را 59 نفر و برخى 29 نفر و بعضى 37 يا 36 نفر ذكر كرده اند كه عبارتند از؛ 17 برادر به نامهاى ابراهيم ، عباس ، قاسم ، اسماعيل ، جعفر ، هارون ، حسن ، احمد ، محمد ، حمزه ، عبدالله ، اسحاق ، عبيدالله ، زيد ، حسن فضل ، سليمان و نوزده خواهر به نامهاى ؛ فاطمه كبرى ، فاطمه صغرى ، رقيه ، حكيمه ، ام ابيهǠ، رقيه صغرى ، كلثوم ، ام جعفر ، لبابه ، زينب ، خديجه ، عليه ، امنه ، حسنه ، بريهه ، عايشه ، ام سلمه ، ميمونه ، ام كلثوم .

سجاياى اخلاقى

به امور مستمندان رسيدگى مى كرد .

بين افراد فرق نمى گذاشت مگر بر اساس تقوا .

به عيادت بيماران مى رفت .

در تشييع جنازه شركت ميكرد .

از اسراف پرهيز داشت .

همواره به ياد خدا بود .

قرآن زياد تلاوت مى كرد .

همواره متبسم بود .

قهقهه نمى زد .

بوى خوش استعمال مى كرد .

هيچگاه دل كسى را نرنجاند .

به نظافت و پاكيزگى اهميت مى داد .

بسيار صبور و شكيبا بود .

بسيار فروتن بود .

با همگان با خوشرويى برخورد مى كرد ، و .

قبل از امامت

اين مدت 35 سال بود ودر اين دوران حاكمانى چون منصور ، مهدى و هارون عباسى بر مسند خلافت تكيه زدند

امامت وبعد از آن

بعد از شهادت پدر گراميش حضرت امام موسى كاظم عليه السلام بدست هارون خليفه عباسى در سال 183 ه . ق به امامت رسيد كه با گذشت يك دهه ، هارون وفات يافت و پسرش امين بر مصدر خلافت نشست و پس از4 سال واندى مأمون خلافت را بدست گرفت ودر اين زمان بود كه حضرت دچار نيرنگهاى ناجوانمردانه مأمون شد .

هجرت از مدينه به مرو

در پى دعوتهاى مكرر مأمون ، آن حضرت برخلاف ميل باطنى به همراهى فرستادگان مأمون راهى مرو شدند ، اگرچه اقوال در خط سير حركت حضرت مختلف است اما در مورد ورود حضرت به نيشابور اتفاق نظر وجود دارد .

در طول اقامت حضرت در نيشابور كه از شهرهاى بزرگ آن زمان به شمار مىرفته است وقايع بسيارى اتفاق افتاده ، از آن جمله است بيان حديث معروف سلسلة الذهب دراجتماع عظيم مردم نيشابور .

سپس با گذر از طوس و سرخس ، سرانجام حضرت با تحمل حدود چهار ماه سفر در نيمه اول سال 201 ه_ . ق وارد مرو شدند كه مركز حكومت مأمون بود .

امام درمرو

پس از ورود آن حضرت به مرو با استقبال گرم اما مزوّرانه مأمون روبرو شدند و چندى نگذشت كه مأمون پيشنهاد ولايتعهدى را مطرح كرد و سرانجام حضرت را به پذيرش آن وادار نمود . مأمون در جهت پيشبرد اهداف شوم خود جلسات مناظره مختلفى بر پا مى كرد تا به خيال باطل خويش موجب سرشكستگى آن حضرت شود ، اما هر چه سعى مى كرد به فضاحت خويش بيش از پيش نزديك مى شد .

پس از پذيرش ولايتعهدى ، كرامات بسيارى از حضرت مشاهده شد و وقايع بسيارى به وقوع پيوست از جمله استجابت دعاى حضرت در تقاضاى باران ، مسئله برپايى نماز عيد فطر به امامت امام و غيره .

شهادت

امام از هر فرصتى به نفع دين و احكام حيات بخش آن استفاده مى كرد و مأمون كه متوجه اقبال مردم به امام شده بود تصميم گرفت به هر نحوى امام را از ميان بردارد و بدين ترتيب نقشه قتل آن حضرت را عملى كرد ، و با خوراندن چند دانه انگور سمى در سال 203 ه_ . ق حضرت را به شهادت رساند ، و بدن مباركش را در كنار قبر پدرش كه به" بقعه هارونيه معروف بود دفن كرد و از آن به بعد به عنوان "مشهدالرضا" شهرت يافت و زيارتگاه ارادتمندان و شيفتگان اهل بيت قرار گرفت .

مقام عبوديّت حضرت رضا ( ع )

در اين باب از حضرت رضا ( ع ) مطلبي نقل است كه مقام عبوديت آن بزرگوار را بر ما روشن مي كند . آن حضرت به دعبل خزاعي شاعر معروف عبايي داد و فرمود : « قدر آن را بدان كه در اين عبا هزار شب و هر شبي هزار ركعت نماز خوانده شده است . »

آنان كه حضرت رضا ( ع ) را از مدينه به طوس آوردند ، همه از كثرت عبادت و تضرع و انابه و زاري و تهجّد و مواظبت كامل آن حضرت در عبادت سخن گفته اند .

مقام علمي حضرت رضا ( ع )

از متون اسلامي مي توان نتيجه گرفت كه آن حضرت عالم بما سوي الله ، واسطة فيض اين عالم ، معدن كلمات پروردگار ، صندوق انوار الهي و خزينة علم خداوند متعال است . احتجاجات و مباحثات حضرت رضا ( ع ) با فرقه هاي مختلف در مجلس مأمون ، مقام علمي آن حضرت را آشكار مي كند چنانكه بارها مأمون مي گفت : ما اعلم احداً افضل من هذا الرّجل علي وجه الارض .

هيچ كس را در روي زمين داناتر از حضرت رضا نمي دانم .

فريد وجدي در دايرة المعارف خود ، در ذيل كلمة رضا مي گويد : « مأمون سي و سه هزار نفر از بزرگان طوايف و فرق مختلفه را جمع كرد و از آنان خواست كه لايقترين افراد را از ميان خود انتخاب كنند تا ولا يتعهدي را به او واگذار نمايد . همة آن سي و سه هزار نفر در علي بن موسي الرضا اتفاق نمودند . »

ملاقات حضرت با دعبل خزاعي

در آن غروب رنگ پريده ، اول ماه محرم ، به سان لبخندى تلخ پديدار شد . ماه در آستانه پنهان شدن در افق خاكسترى رنگ بود . خانه امام در اندوهى ژرف فرورفته بود؛ تو گويى روح شادابى از همه_حتى خدمت كاران_رخت بربسته بود . مرد گندم گون ( ع ) در خاطرات عاشورايى غوطه ور بود . مردى بر او وارد شد . امام پرسيد : « اى پسر شبيب ! ( 130 ) آيا امروز روزه اى ؟ »

_ خير ! _ در چنين روزى بود كه زكرياى پيامبر از خدايش نسلى پاكيزه خواست

. آفريدگار پذيرفت و فرشتگان به او_كه محراب نيايش ايستاده بود_مژده دادند . هر كس در اين روز روزه بگيرد و سپس دعا كند ، پروردگار مى پذيرد . حضرت آهى آتشين از سينه برآورد و ادامه داد : « اى پسر شبيب ! مردم روزگار جاهليت ستم و نبرد را در اين ماه حرام مى دانستند و براى اين ماه ارج مى نهادند؛ اما اين امّت ، نه حرمت اين ماه را نگه داشتند و نه احترام پيامبرش را در اين ماه ، فرزندان رسول ( ص ) را كشتند و زنانشان را به اسارت بردند . » اشك در چشمان امام حلقه زد و صدايش بغض آلود شد . با همان حالت ادامه داد : « اى پسر شبيب ! اگر قرار است براى چيزى گريه كنى ، براى حسين ( ع ) گريه كن ! آسمان ها و زمين به خاطر آن گريستند . » ( 131 )

سكوت حاكم شد؛ چنان كه گويا دو مرد به شيهه اسبى بركرانه فرات گوش سپرده بودند . حضرت زير لب حرف هايى _تو گويى با خويش_زمزمه مى كرد : سرگذشت حسين تو گويى پلك هاى ما را ( شب ها ) بيدار نگه داشته و اشك هايمان را روان و عزيز ما را بى ارزش ساخته است . اى سرزمين كربلا ! براى ما ناگوارى و بلا به ارث گذاشتى ! هرگاه ماه محرم مى شد ، در ده روز نخست ديگر كسى پدرم را خندان نمى ديد . روز عاشورا ، اوج غمگينى وى ( 132 ) بود . در چنين روزى بود

كه خيمه هاى ما را به آتش كشاندند؛ اموال ما را به غارت بردند و احترام پيامبر ( ص ) را زير پا گذاشتند . »

ريان به خاطر آورد كه براى چه كارى نزد امام آمده است . زمزمه وار خواند :

« سر نوه محمد و پسر وصى اش را

اى مردان ! برنيزه ها برافراشتند

در چشم انداز مسلمانان چنين كردند

نه كسى مويه كرد و نه كسى متنفر شد

اى سر ! [بريدن تو] لالايى خواب [آرام] دشمن و

بيدارى چشم ما شدى و چشمانى كه [با هراس از حقگويى و ستم ستيزى است ، به خواب نمى رفتند] آن ها را خواب كردى

باغى نبود كه

آرزو نكند آرامگاه تو باشد . » ( 133 )

_ اين كه شعر دعبل خزاعى ( 134 ) است .

_ آرى سرورم ! او اينك به مرو آمده است و از شما اجازه مى خواهد كه وارد شود .

_ پس از نماز عصر . به جز من ، كسان ديگرى نيز هستند كه دوست دارند هم اكنون وى را ببينند .

شاعر خاندان علوى وارد شد؛ شاعر واژگان كوبنده؛ شاعر كلمات شورش گر؛ شاعرى با ربع قرن آوارگى ؛ شاعر محكوم به اعدام . از چشمان دعبل عشق مى تراويد . گفت : « سرورم ! شعرى سروده ام و دوست دارم آن را بشنويد . هنوز آن را براى كسى نخوانده ام . »

دعبل پارچه سپيد گسترد . پارچه اى واژگان شاعرانه؛ انقلابى . نوشتن شعر بر پارچه اى سپيد مانند احرام حج ، بى سابقه بود ! نشانه

هاى پرسش در چشم ها شكل گرفتند . دعبل گويى جواب آن چشم هاى پرسش گر را مى دهد ، گفت : « چنين كردم تا در هنگام كوچ به جهان واپسين ، همراهم باشند . » ( 135 )

دعبل غزلى را آغاز كرد كه ابياتش با ( ت ) پايان مى پذيرفتند؛ غزلى جاودانه در بستر تاريخ با مفهوم زير :

« نوحه گران گنگ و گويا

با ناله ها و آه هاى آتشين خود به گفت و گو پرداختند

با نفس هاى خود

از راز درون دلباختگان روزگار پرده برگرفتند .

معانى لطيف از دل انسانى جارى مى شود كه زندگى خويش را با آوارگى و دور از سرزمين هاى كودكى اش سپرى مى كند . او دردهايش را به سرزمين هايى مى فرستد كه وقتى از آن ها مى گريخت ، سبز و رؤيايى بودند .

سرزمين دختركانى كه زيبايى شان را در عفاف مى ديدند .

اين چشم اندازها هنگامى كه شاعر در بيابان عرفات مى ايستد ، هنوز در خاطره اش مى درخشند .

اما روزگار مى چرخد و همه چيز را با خود مى چرخاند و زمان آوارگى و هجران فرا مى رسد

زمانه را بنگر كه با پيمان شكنى ها و تفرقه اندازى هاى بسيارش با حكومت هاى بازيچه و كسانى كه به دنبال آن ها ، جوياى روشنايى از دل تاريكى ها بودند ، چه جنايت ها به مردم كرد

جز عشق به خاندان محمد ( ص ) اميد ديگرى در زندگى نمانده است .

فرزندان هند جگرخوار ، با چنگ افكندن بر حق ، زندگى

را به دوزخى غيرقابل تحمل تبديل كردند

اين ها دردهايى است كه مزرع سبز فلك را در چشم ما خونين مى نماياند و آب شيرين را بر كام تلخ مى كند .

همه چيز از لحظه اى در سقيفه آغاز شد

آن چه اين كارها را آسان كرد

بيعت ناگهانى و بى انديشه بود

از مكه و مدينه ، تنها آوارهايى ماندند .

سرزمينى كه فرودگاه جبرئيل بود ، تهى از ساكنانش شد .

درسگاه آيه هاى قرآنى از تلاوت تهى شد

و سراى وحى به ويرانى گراييد

خانه هاى على و جعفر ، حمزه و سجاد ذوثفنات ( 136 )

خانه هايى كه جايگاه نماز و پارسايى روزه و نيكى هاست

سراهايى كه ويران از باران هاى آمرزش بسيار است ، نه از سپرى شدن روزگاران .

اى وارثان دانش پيامبر و اى خاندان او

درود هماره ما نثار شما باد ! »

شاعر ، لحظه اى خاموش شد . زيرا رضا ( ع ) از خود بيخود شده بود . دل بزرگ وى نتوانست حماسه واژگان را حمل كند ، واژگانى كه چكيده اشك و خون و اندوه بودند . چون حضرت به خويش آمد ، با صدايى به غمگينى آواى جارى آب در ناودان فرمود :

« بخوان اى خزاعى . »

و دعبل خواند :

« آن ها كه غربت و دورى وطن پراكنده شان كرد

كجا رفتند ؟

بايستند تا از خانه هاى بى صاحب بپرسيم

چندگاه است كه روزگار نمازها و روزه هايشان به سرآمده است ؟

زمانه نيرنگ باخت و كينه ورزان روبند بر چهره زدند

تا از

قهرمانان بدر و احد و حنين انتقام گيرند

آفريدگار ، قبرى را كه در مدينه است با بارانش سيراب كند .

قبرى كه آسودگى و بركت ها در آن فرو آمده اند پيام آور راست راهى ، درودش شهريارش [= خدا] بر او باد !

و از سوى پروردگار بر روحش هديه ها باد ! »

بغض ، حنجره شاعر را فشرد . با همان بغض ادامه داد :

« بپندار فاطمه ! اگر حسين را بينى كه از تشنگى كنار فرات جان سپرده است حتماً سيلى به گونه ات مى نوازى

و اشك از چشمانت برگونه هايت جارى مى كنى

برخيز اى دختر خير و مويه كن

ستارگان آسمان بربيابان فتاده اند

اى فاطمه ! از قبر گمنامت برخيز تا بر فرزندان شهيدت گريه كنى

فرزندانى كه در كوفه ، طيبه ، فخ ، جوزجان ، باخمرى و بغداد سر به شورش برداشتند

قبرى در بغداد است از آن جان پاك و پيراسته كه در غرفه هاى بهشتى ، غوطه ور در درياى آمرزش خداى مهربان است .

در همين لحظه ، رضا ( ع ) به وى فرمود : « مى خواهى بيتى به اين قسمت از اشعارت بيفزايم ؟ »

_ آرى اى فرزند رسول خدا ( ص ) .

و امام ادامه داد :

« و قبرى در طوس است ، چه سوگى !

ناله ها در رژفاى درون راه مى يابند . »

و نشانه هاى پرسش و حيرت در چشمان شاعر نقش مى بندد . دعبل حيرت زده مى پرسد : « قبر چه كسى سرورم ؟ ! »

_ قبر من اى دعبل ! ( 137 )

و شاعر به خواندن شعرش ادامه مى دهد :

« پس اى چشم ! گريه كن و بغضت را بيفشان

زمانه گريستن فرا رسيده است

تبهكارى هاى روزگار ، مرا محاصره كرده است

و من اميدوارم كه پس از مرگ در امنيت به سر برم

سى سال است كه من با رنج و دريغ روزگار مى گذرانم

و مى بينم كه چگونه اين اجتماع كوچك از انسان هايى كه ستارگان زمين اند ،

ستم ديده و آواره اند و گرسنگى و ناكامى پيكرشان را گداخته است

تا هنگامى كه خورشيد بر زمين مى تابد

و مؤذن براى نماز اذان مى گويد ، مى گريم

خورشيدى طلوع و غروب نكرد

جز آن كه در شام گاه و سپيده دمان بر آن ها گريستيم

با همه فشارها ، آنان از ستيغ انسانيت فرود نيامدند؛

همچنان بزرگ و بزرگوار ماندند

چون يكى از اين خاندان كشته مى شد

دستى كه اينان به انتقام بگشايند ، بسته بود . »

حضرت ( ع ) ، كف دست را برگرداند؛ تو گويى خويش را از مقابله به مثل دور نگه مى داشت . غمگنانه زمزمه كرد : « آرى ، سوگند به خدا كه بسته است . »

دعبل ادامه داد :

من اگر به آن چه امروز و فردا رخ خواهد داد ، اميد نمى داشتم

دلم از حسرت آل احمد مى تپيد

آرى ! اميد من به خروج امامى است كه ناگزير خروج خواهد كرد

ظهورى همراه با نام پروردگار و بركت ها .

امام بانگ برآورد : «

اى خزاعى ! اين ابيات را روح القدس بر زبانت جارى ساخت . » و دعبل ادامه داد :

حق و باطل را از هم جدا ساخته

به نعمت و كيفر پاداش مى دهد

پس اى نفس ، شاد و خرم باش

كه آن چه آمدنى است ، دور نيست

هيچ يك از رنج هايى كه مى كشم ، ايمان مرا نمى لرزاند

تلاش مى كنم خورشيد را جا به جا كنم

و صلوات ها را به سنگ ها بشنوانم

گويى قفسه سينه ام بسيار تنگ شده است

و نمى تواند آه را در خويش نگه دارد .

امام برخاست تا شاعر هراسان آواره اى را در آغوش كشد كه سى سال را با بيم جان سپرى كرده است .

_ اى خزاعى ! روزى كه روز هراس بزرگ [رستاخيز] است ، خدايت تو را بى هراس گرداند .

اشك از ديدگان جارى بود؛ اشك اندوه براى آنان كه مظلومانه كشته شدند و اشك غم براى كسانى كه هنوز زير ستم بودند . شاعر ، دل لبريز از اندوهش را با اشك شست و از جا برخاست . اجازه رفتن گرفت . پيش از رفتن ، ياسر_خادم حضرت_كيسه اى كوچك برايش آورد .

_ اين چيست ؟

_ ده هزار درهم . هديه اى است از سرورم .

_ سوگند به آفريدگار كه چنين قصدى نداشتم و به خاطر آن به اين جا نيامدم . آمدم تا به محضرش مشرف شوم و چهره اش را بينم . تنها از وى مى خواهم كه پيراهنش را به من هديه دهد .

شاعر منتظر ايستاد و خادم

از نزد امام ( ع ) برگشت . لباس خز ايشان را آورد و گفت : « اين لباس . سرورم درهم ها را برگرداند و فرمود : بگير ! همين روزها به آن نياز پيدا خواهى كرد . »

شاعر ، صورت خود را در پيراهن فرو برد . عطر پيامبران بينى اش را آكند . كيسه كوچك را گشود . ده هزار سكه به نام رضا ( ع ) بود . شاعر آواره ، نخستين كسى بود كه به اين پول جديد ، دست يافته بود .

مناظرات امام با ساير مذاهب

در همان شب كه درياچه آسمان باژگون شده بود ، مردم در خانه هايشان از كرامت هاى خاندان پيامبر ( ص ) و ارزش آنان در نزد پروردگار سخن مى گفتند . خليفه غرق در دغدغه هاى خود بود و به حرف هاى تلخ و دغدغه آميز پسر مهران گوش مى داد .

_ اى امير مؤمنان ! پناه بر خدا از اين كه در تاريخ خلفا بنويسند ، شما اين افتخار و شرافت بزرگ را از خاندان عباسى به خاندان علوى منتقل كرده اى . خودت و خاندانت رنج ها برده ايد ، آن وقت اين جادوگر پسر جادوگر را آورده اى ؛ گمنام بود مشهورش كردى ؛ فرودست بود ، فرادستش ساختى ؛ فراموش شده بود نامش را بر سر زبان ها افكندى ؛ بى ارزش بود ، ارزشمندش كردى . شعبده بازى او دنيا را گرفته است و حالا اين باران كه پس از دعايش باريده و مردم را شادمان كرده است .

نمى ترسم از اين كه اين مرد خلافت را

از خاندان عباسى به خاندان على منتقل سازد؛ بلكه از اين هراس دارم كه اين مرد با تكيه بر جادوگريش ، نعمتت را نابود كند؛ بر كشورت هجوم آورد و . آيا كسى در حق خودش و كشورش چنين كار خلافى كرده است كه تو كرده اى ؟ !

براى نخستين بار خليفه آن چه را كه در درونش موج مى زد ، باز گفت : « پسر مهران ! تو چيزى نمى دانى . اين مرد پنهان از چشم ما ، مردم را به خويش مى خواند . ما تصميم گرفتيم او را وليعهد خود اعلام كنيم تا به سلطنت و خلافتمان اعتراف كند . اين كار را كرديم تا شيفتگان او بر اين باور شوند كه در حقى كه براى خودش قائل بود ، هيچ سهمى _نه كم و نه زياد_ندارد . خلافت حق ماست ، نه او . ترسيديم كه اگر او را به حال خود واگذاريم ، ميان ما چنان فاصله اى افتد كه ديگر نتوانيم او را از نزديك زير نظر داشته باشيم و از او به ما زيانى رسد كه توان آن را تاب آورد .

_ اما كارها به سويى مى رود كه شما نمى خواستى .

_ آرى ما درباره او اشتباه كرديم و بر لبه پرتگاه قرار گرفتيم . باعث شهرتش شديم و بيش از اين نبايد خاموش بنشينيم .

لختى سكوت كرد و سپس ادامه داد : « لازم است آن گونه كه مردم بپذيرند اندك اندك از مقامش بكاهيم؛ او شايسته وليعهدى نيست . پس از بركنارى اش قال قضيه را مى كنيم .

» ( 126 )

از آن دو چشم هراس انگيز ، برق كينه ، نيرنگ و دسيسه مى درخشيد .

_ چه مى خواهى بكنى اى اميرمؤمنان ؟

_ همين روزها ، دانش وران فرقه ها و اديان گوناگون را گرد هم مى آورم . حرف اصلى او و پيروانش اين است كه وى دانشمندترين مردم است . اگر اين فكر را در هم بشكنيم ، ادعايش فرو مى ريزد و از چشم مردم مى افتد . آسان ترين كار در آن زمان ، بركنارى او از ولايتعهدى است . چند روز ديگر عمران صائبى ، جاثليق ، رأس الجالوت ، هيربد بزرگ و نسطاس رومى مى آيند . حتى چيره دست ترين منكر خدا هم خواهد آمد . به فضل دستور داده ام همه را گرد آورد . ( 127 )

در اين لحظه ، پسر مهران متوجه شد آن مناظراتى كه برخى شب ها تشكيل مى شد از اهداف پنهان خليفه بر ضد وليعهدش بود و او نمى دانست !

روزها گذشتند و روزى كه براى گفت و گو معين كرده بودند ، فرا رسيد . مأمون به مردانى نگريست كه هر يك در انديشه خود نكته اى را مى پروراند؛ نكته اى كه ديگرى در فكرش نبود . هر يك لباسى جز لباس ديگرى پوشيده بود . آنچه آنها را كنار هم نشانده بود ، دسيسه بود . تنها اندكى از آنان در جست و جوى حقيقت بودند . مأمون گفت : « من شما را براى كار نيكى گرد آورده ام . دوست دارم با پسر عمويم_كه مهمان من است_بحث كنيد

. فردا صبح بياييد . هيچ كس غيبت نكند . . »

سپس خليفه رو به جوانى كرد كه از مدينه همراه با امام به مرو آمده بود و گفت : « به مولايت اطلاع بده . »

امام به مردى عراقى كه آشناى حضرت بود ، فرمود ! تو عراقى هستى و عراقى نرم خوست . نظرت درباره اين مناظره_كه پسر عمويم بزرگان فرقه ها و مشركان را جمع كرده است_چيست ؟ »

_ جانم فدايت باد ! او مى خواهد دانش شما را بيازمايد؛ اما بنا را بر شالوده اى قرار داده است كه پايه اش استوار نيست .

_ مگر بناى او در اين مورد چيست ؟

_ اهل كلام و بدعت ، شيوه اى خلاف روش دانشمندان دارند . دانشمندان جز باطل و ناروا را انكار نمى كنند؛ اما مشركان و اهل كلام ، همه چيز را انكار مى كنند . اگر به آنها بگويى : « خداوند يگانه است . » مى گويند : « ثابت كن . » اگر بگويى : « محمد ( ص ) پيامبر خداست . » ، مى گويند : « پيامبرى اش را ثابت كن . » آنان سفسطه و مغلطه مى كنند . از آن ها دورى كن سرورم .

حضرت به يك كلام سخن آخر را گفت : « مى ترسى شكستم دهند ؟ »

_ نه ! به خدا سوگند ، هرگز چنين هراسى ندارم . اميد آن دارم كه به خواست پروردگار ، شما بر آنان پيروز شويد . امام ساكت شد . نور اتاق از درون پنجره به درون

اتاق مى تابيد . امام فرمود : « اى نوفلى ! آيا دوست دارى بدانى مأمون چه وقت از اين كار پشيمان مى شود ؟ »

نوفلى كه به چهره غمگين امام خيره مانده بود ، گفت : « چه وقت ؟ »

_ زمانى كه بشنود من با توراتيان به زبان توراتشان ، با انجيليان به زبان انجيل آن ها ، با زبوريان به زبان زبورشان ، با صابئيان به زبان عبرى ، با هيربدها به زبان پارسى ، با روميان به زبان رومى و با فرقه هاى گوناگون به زبان خودشان بحث مى كنم .

فضل وارد شد و با احترام به امام گفت : « فدايت شوم ، پسر عمويت منتظر شماست . . »

امام برخاست . نوفلى به گام هاى امام مى نگريست . محكم و استوار بودند . حضرت به آسمان نگريست و از آن يارى جست . انجمن از دانشمندان ، فرماندهان نظامى ، دولت مردان بانفوذ ، دانشمندان يهود ، ترسا ، صابئيان و حتى كافران موج مى زد . همگى به احترام امام برخاستند . حضرت در جايش نشست . چشم ها به او مى نگريستند . همه ايستاده بودند . مأمون به آنان اجازه نشستن داد . همه نشستند خليفه رو به جاثليق_رئيس اسقف ها_كرد و گفت : « اى جاثليق ! ايشان پسر عموى من على بن موسى بن جعفر است . از تبار فاطمه ، دختر پيامبر ما . وى پسر على بن ابيطالب است . دوست دارد تو با او حرف بزنى و بحث كنى ! »

جاثليق براى بنيان نهادن شالوده

اى قابل پذيرش براى گفت و گو ، چنين گفت : « اى اميرمؤمنان چگونه با مردى بحث كنم كه از كتابى براى من دليل مى آورد كه من آن را منكرم؛ و از پيامبرى سخن مى گويد كه من به آن ايمان ندارم ؟ ! »

امام لب به سخن گشود :

_ اى ترسا ! اگر از انجيلت برهان بياورم مى پذيرى ؟

_ چرا نپذيرم ؟

_ پس هر چه دوست دارى بپرس .

_ درباره پيامبرى عيسى و كتابش چه مى گويى ؟ آيا بخشى از آن را انكار مى كنى ؟

_ من عيسى ( ع ) و كتابش و بشارتى را كه به مردمش داد ، باور دارم : به شرط آن كه حواريون به صحت آنها اعتراف كرده باشند . من نبوت عيسايى را منكرم كه به پيامبرى محمد و كتابش اعتراف نكرده و مردمش را ( به اين موضوع ) مژده نداده است .

_ احكام با گواهى دو عادل ثابت مى شوند . از ميان غيرمسلمانان بر پيامبرى محمد دو شاهد بياور؛ گواهانى كه ما مسيحيان آن ها را پذيرفته باشيم . سپس شما نيز ازمن براى ادعايم دو شاهد غير مسيحى بخواه .

_ سخنى صحيح گفتى . اگر بگويم كه چه كسى عادل است و نزد عيسى مسيح مقامى بس بلند دارد ، مى پذيرى ؟

_ نامش چيست ؟

_ نظرت درباره يوحنّا ديلمى چيست ؟

_ محبوب ترين فرد نزد عيسى بود .

_ سوگندت مى دهم بگويى ، آيا در انجيل آمده است كه يوحنّا گفت : « عيسى به من

خبر و مژده دينى عربى را داد و اين كه اين مذهب پس از من است . پس من به حواريون مژده دادم و آن ها نيز به آن ايمان آوردند ؟

جاثليق كه از پاسخ صريح دورى مى كرد ، گفت : « اين مطلب درست است ، اما يوحنا نام وى را نبرد تا ما وى را بشناسيم . »

_ اگر كسى را برايت بياورم كه انجيل را بخواند آن وقت چه ؟

جاثليق آهسته پاسخ داد : « حرفى منطقى است . »

امام از نسطاس رومى كه پزشك بود ، پرسيد : « سفر سوم انجيل را حفظى ؟ »

نسطاس فروتنانه پاسخ داد : « بله ! خيلى خوب حفظم . »

_ بخشى از آن را برايت مى خوانم . اگر در آن سخنى از محمد ( ص ) ، خاندانش و امتش آورده است ، گواهى بده .

امام به زبان سريانى شروع به خواندن آياتى از انجيل كرد . حاضران شگفت زده مى نگريستند . خواندنش كه پايان يافت ، رو به جاثليق كرد و گفت : « چه مى گويى ؟ اين سخن عيسى بن مريم ( س ) است . اگر آن چه را كه خواندم تكذيب كنى ، موسى ( س ) و عيسى ( س ) را تكذيب كرده اى . اگر اين كلام خداوندى را انكار كنى ، كشتنت قطعى است؛ زيرا به خدايت ، پيامبرت و كتاب آسمانى كافر شده اى . »

جاثليق سر به زير افكنده گفت : « نمى توانم اين مطلب را انكار كنم . آنچه

را كه خواندى ، از انجيل بود . اعتراف مى كنم . »

حضرت رو به حاضران كرد .

_ شاهد اعتراف او باشيد .

سپس رو به جاثليق كرد و ادامه داد : « جاثليق ! آنچه را كه به ذهنت مى رسد بپرس . »

_ به من بگو تعداد حواريون عيسى و دانشمندان انجيل چند تاست ؟

_ حواريون دوازده مرد بودند . دانشمندترين و برترين آن ها لوقا بود . اما دانشمندان مسيحى ، سه نفر بودند : يوحناى بزرگ ، يوحنا در قرقيسيا و يوحنا ديلمى در زخّار . نام پيامبر اسلام و خاندان او در نزد وى بود . او بود كه به امت عيسى و بنى اسرائيل اين مژده را داد .

امام لحظه اى خاموش ماند و سپس لبخندى زد وگفت : « سوگند به آفريدگار ، ما به عيسايى ايمان داريم كه به محمّد ايمان آورد . ماانتقادى به ايشان نداريم جز اين كه او در نيايش سست بود و نماز كم مى خواند واندك روزه مى گرفت ! »

جاثليق هيجان زده فرياد كشيد : « چه مى گويى اى دانشمند اسلام ؟ خراب كردى ! نقطه ضعف آشكار شد ! خيال مى كردم تو دانشمند ترين عالم اسلامى هستى . »

امام با آرامش پاسخ داد : « مگر چه شده ؟ »

_ تو مى گويى عيسى ضعيف بود . نماز اندك مى خواند و روزه كم مى گرفت . در صورتى كه عيسى هيچ روزى را بى روزه نگذراند و هيچ شبى را بى نماز نخوابيد . همواره روزها روزه دار و

شبها نيايشگر بود . »

در اين لحظه امام ضربه خود را فرود آورد تا گمان هاى مسيحيان را درباره خداوندى مسيح ( س ) درهم شكند .

_ مسيح براى چه نماز مى خواند و روزه مى گرفت ؟ !

پاسخ جاثليق ، خاموش بود؛ سكوتى در برابر حقيقت .

پس از لحظاتى ، آن شكست خورده نجوا كرد : « حق با شماست ! »

_ چرا مسيح پسر مريم را مى پرستيد ؟ چرا مى گوييد او خداست ؟

_ زيرا او مرده ها را زنده مى كرد . نابينا و جذامى را شفا مى داد . . پس او خدايى شايسته پرستيدن است .

_ اليسع نيز كار عيسى را مى كرد . روى آب راه مى رفت و مردگان را زنده مى كرد . نابينا و جذامى را شفا مى داد . چرا او را خدا نمى دانيد ؟ ! ابراهيم خليل نيز چهار پرنده اى را كه كشته بود ، زنده كرد . چرا او را خدا نمى انگاريد ؟ ! موسى نيز هفتاد تن از قوم خود را كه دچار صاعقه شده بودند ، زنده كرد؛ چرا او را خدا نمى شماريد ؟ !

جاثليق خاموش ماند و سپس گفت : « حق با تو است؛ لا اله الا الله . »

امام رو به رأس الجالوت_دانشمند برجسته يهود كرد_و فرمود : « تو را به آيه هايى كه بر موسى بن عمران ( س ) فرود آمد ، سوگند مى دهم كه بگويى ، آيا در تورات نوشته نشده است : وقتى آخرين امت_كه پيروانش شترسوار هستند_بيايند

، خداوند را در كنيسه هاى جديد به طور بسيار جدى و تازه ستايش مى كنند . پس بايد اسرائيليان به آنان و فرمانروايشان پناه برند تا دل هايشان آرام گيرد . در دست هايشان شمشيرهايى است كه با آن از مردم كافر در سراسر زمين انتقام مى گيرند .

آيا به راستى تو اين سخن را در تورات نيافته اى ؟ »

رأس الجالوت كه غافل گير شده بود ، پاسخ داد : « آرى ! ما اين مطلب را در تورات يافته ايم . »

امام بار ديگر رو به جاثليق كرد و گفت « از كتاب اشعياى نبى تا چه حد اطلاع دارى ؟ »

_ حرف حرف آن را حفظ هستم .

حضرت ايشان و رأس الجالوت را مخاطب قرار داد و گفت : « آيا معنى اين سخن وى را مى دانيد كه گفت : اى مردم ! من چهره كسى را ديدم كه بر درازگوش سوار مى شود و تن پوشى از نور به تن دارد . من شترسوارى راهم ديدم كه نورش به سان نور ماه بود ؟ »

هر دو سر خود را به علامت پاسخ مثبت تكان دادند و گفتند : « آرى ! اشعياى نبى اين سخن را گفت . »

امام رو به جاثليق كرد .

_ آيا مى دانى عيسى ( س ) فرمود : « من به سوى پروردگار خويش و شما مى روم و بارقليطا آمد؛ هم او كه به حقانيت من گواهى مى دهد؛ همان گونه كه من به حقانيت او شهادت دادم . و او كسى است كه همه

چيز را براى شما تفسير مى كند؛ رسوايى ملت ها ( يى كه آگاهانه بر جاده باطل مى تازند ) به دست اوست؛ او كسى است كه ستون ( خيمه ) كفر را مى شكند ؟ »

حدقه چشمان جاثليق از حيرت گشاده شد .

_ آرى ، مى دانم .

_ آيا اين مطلب در انجيل آمده است ؟

جاثليق با فروتنى ترسايانه اى پاسخ داد : « آرى »

_ اى جاثليق ! به من بگو كه انجيل نخست را كه گم كرديد ، آن را نزد چه كسى يافتيد ؟ انجيل موجود را چه كسى تدوين كرد ؟

_ فقط يك روز آن را گم كرديم؛ اما بار ديگر آن را تازه و باطراوت يافتيم . يوحنا ومتى آن را براى ما آوردند . .

_ شما چه قدر درباره انجيل و دانشمندانش كم اطلاع هستيد ! اگر مطلب همين گونه باشد كه شما مى گوييد و امروزه اصل آن در اختيارتان است ، پس چرا درباره انجيل اختلاف داريد ؟ اينك من اصل مطلب را به شما خواهم گفت . چون انجيل نخست مفقود شد ، ترسايان نزد علمايشان اجتماع كردند و گفتند : « عيسى بن مريم كشته شد و انجيل را گم كرديم و شما دانشمندان ما هستيد؛ چه داريد ؟ »

لوقا ، مرقانوس ، يوحنا و متّى به آنان گفتند : « انجيل در سينه ماست . در هر يكشنبه سفرى از آن را برايتان مى خوانيم . كنيسه ها را تهى نگذاريد . ما روز يكشنبه سفر سفر آن را برايتان مى خوانيم تا به زودى

همه را گرد آوريم . »

اين چهار تن بودند كه انجيل را برايتان تدوين كردند؛ اما اينان شاگرد بودند . اين مطلب را مى دانستى ؟

جاثليق با احترام پاسخ داد : « اين مطلب را نمى دانستم؛ اما دلم گواهى مى دهد كه حق با شماست . مى خواهم بيشتر بدانم . »

امام رو به مأمون_كه حيرت زده به او مى نگريست_كرد و گفت : « بر او گواه باشيد . »

از هر گوشه مجلس اين صدا برخاست : « آرى شاهد هستيم . »

حضرت بار ديگر رو به جاثليق كرد وسخن خود را ادامه داد .

_ به حق پسر و مادرش ، آيا مى دانى كه متّى درباره نسب عيسى گفت : « او مسيح فرزند داود ، فرزند ابراهيم است ؟ » و مرقانوس درباره نسب عيسى گفت : « او كلمة الله است . در بدن آدمى حلول كرد و تبديل به انسان شد ؟ » و لوقا گفت : « عيسى و مادرش دو انسان هستند ( همانند انسان هاى ديگر با گوشت و خون ) ، اما روح القدس در آنها حلول كرده است ؟ »

شما درباره شهادتى كه عيسى درباره خودش داده است چه مى گوييد ؟ او گفت : « به راستى به شما مى گويم : كسى به آسمان نمى رود مگر اين كه كسى فرود آيد؛ مگر شترسوار_فرجامين پيامبر_كه به معراج مى رود و برمى گردد . » درباره اين سخن نظرت چيست ؟

_ همه حرف هايى را كه زدى قبول دارم . آرى ! همه اين مطالب

در انجيل آمده است

_ درباره گواهى هاى لوقا و مرقانوس و متى درباره عيسى و نسبت هايى كه به وى دادند ، چه مى گويى ؟

_ به عيسى دروغ بستند .

امام رو به حاضران پرسيد : « مگر چند لحظه قبل نگفته بود كه آنان از دانشمندان انجيل هستند و سخنانش حق است ؟ »

جاثليق خود را از ميدان بحث عقب كشيد .

_ اى دانشمند مسلمانان ! دوست دارم مرا از صحبت كردن درباره اين چهار نفر معاف كنى .

_ پس پرسش هايى را كه در ذهن دارى بپرس .

_ از غير من بپرس . قسم به خدا كه فكر نمى كنم در ميان دانشمندان اسلامى ، كسى مانند شما باشد .

جاثليق سر فرو افكند . صدا از گوشه و كنار مجلس برخاست :

_ الله اكبر .

_ لا اله الا الله .

مأمون به چهره امام مى نگريست . دانه هاى درشت عرق به سان شبنم بر پيشانى امام مى درخشيدند . حضرت ( ع ) ، رو به رأس الجالوت_دانشمند برجسته يهود_كرد .

_ شما از من مى پرسى ، يا من از شما بپرسم ؟

_ من از شما مى پرسم و برهان جز آن چه از تورات و زبور داود بياورى ، نمى پذيرم .

_ جز آن چه از تورات يا زبور نقل مى كنم ، از من نپذير .

_ نبوت محمّد را چگونه ثابت مى كنى ؟

_ موسى بن عمران ( س ) و داود ( س ) _خليفه خدا در زمين _بر پيامبرى اش گواهى داده اند .

_ موسى چه گفت ؟

_ به بنى اسرائيل سفارش كرد : « به زودى پيامبرى برايتان خواهد آمد . پس او را باور كنيد و حرف هايش را پذيرا شويد . »

امام بخشى از تورات را بر وى خواند : « نورى از جانب طور سينا آمد و مردم را از سوى كوه ساعير روشن كرد و براى ما از كوه فاران آشكار شد . »

_ آرى ! اين جمله در تورات است؛ ولى تفسيرش چيست ؟

امام كه « علم كتاب » داشت ، فرمود : « من به تو مى گويم . منظورش از جمله : « نورى از طرف طور سينا آمد . » آن وحى است كه خداوند والا بر موسى در كوه طور فروفرستاد . اما درباره جمله : « مردم را از كوه ساعير روشن ساخت » ؛ اين همان كوه است كه وقتى حضرت عيسى بر آن بود ، بر وى وحى نازل شد . اما درباره جمله : « بر ما از كوه فاران ، آشكارشد ! » فاران ، كوهى نزديك مكه كه فاصله اش تا آن ، يك يا دو روز مسافت است . موسى در تورات به شعيب پيامبر فرمود : « دو سواره ديدم كه زمين را روشن كرده بودند؛ يكى بر درازگوش و ديگرى بر شتر سوار بود . » شتر سوار ودراز گوش سوار كيستند ؟ »

_ اين مطلب در تورات هست؛ اما من تفسير آن را نمى دانم .

_ آن كه بر دراز گوش سوارشده ، حضرت عيسى ( س ) است وشتر سوار حضرت

محمد ( ص ) . آيا انكار ميكنى اين مطلب در تورات هست ؟

_ نه انكار نمى كنم .

_ آيا حيقوق پيامبر را مى شناسى ؟

_ آرى .

_ او مى گويد_وكتاب شما به اين مطلب گواهى مى دهد كه_ : « پروردگارحقيقت را از كوه فاران آورد وآسمان ها از ستايش احمد وامتش لبريز شدند .

اسب ها يش [ با كشتى ] در دريا جا به جا مى شوند؛ آن گونه كه در خشكى برده مى شوند . كتاب تازه اى براى ما مى آورد؛ البته پس از آن كه بيت المقدس تخريب شد . » آيا اين مطلب رامى دانى وبه آن ايمان دارى ؟

_ آرى .

_ آيا داود در زبورش نفرمود_و تو نمى خوانى _كه : « خداوندگارا ! كسى را برانگيز تا سنت را پس از آن كه سستى گرفت ، برپا سازد ؟ » آيا پيامبرى را مى شناسى كه سنت را پس از سستى بر پا دارد ؟

_ اين سخن داود است و ما انكار نمى كنيم ، اما منظورش حضرت عيسى بود . سستى دينش نيز پيش از وى بوده است .

_ اشتباه مى گويى ! عسيى تا زمان عروج ، با سنت تورات موافق بود . در انجيل نوشته شده است : « من پسر برّه ( مريم ) ، رفتنى هستم . بارقليطا بعد از من مى آيد . او ميثاق را حفظ و همه چيز را برايتان تفسير مى كند . به ( حقانيت ) من گواهى مى دهد؛ همان گونه كه من به ( حقانيت )

وى شهادت دادم . من با امثال نزد شما آمدم و او با تفسير نزد شما مى آيد . » آيا مى دانى اين مطلب در انجيل آمده است ؟

_ آرى .

_ درباره پيامبرت موسى بن عمران ( س ) مى پرسم . چه دليلى بر پيامبرى او وجود دارد ؟

_ او نشانه هايى آورد كه پيشينيان نياورده بودند .

_ مثل چه ؟

_ مانند : شكافتن دريا ، تبديل عصا به مارى خزنده ، ضربه زدن به سنگ كه از آن چشمه ها جوشيد و دست نورانى اش براى بينندگان .

_ در اين كه اين ها دليل پيابرى وى هستند ، حق با تو است؛ اى رأس الجالوت چرا عيسى بن مريم را قبول ندارى ؟ با اين كه او مرده ها را زنده مى كرد؛ نابينا و جذامى را شفا مى داد؛ پرنده اى گلين مى ساخت و در آن مى دميد؛ آن تنديس به اذن الهى تبديل به پرنده اى زنده مى شد ؟

آن يهودى نيرنگ بازانه پاسخ داد : « گفتند كه اين كارها را مى كرد؛ ولى ما كه نديديم ! »

_ معجزات موسى ( س ) را مگر خودت ديده اى ؟

_ خبرهاى فراوان و مطمئنى درباره آن ها وجود دارد .

_ درباره معجزات عيسى نيز چنين است؛ پس چرا موسى را باور دارى ، اما به عيسى ايمان نمى آورى ؟

يهودى خاموش ماند . امام به سخن خويش ادامه داد .

_ درباره پيامبرى محمد ( ص ) نيز سخن همين است . او يتيمى تهى دست بود

. نزد هيچ آموزگارى شاگردى نكرد . اما قرآنى آورد كه در آن داستان هاى پيامبران و خبرهاى مربوط به آنان است .

يهودى گفت : « ما نه خبرهاى عيسى را باور داريم و نه خبرهاى محمد را . حق نداريم به حقانيت آن ها اعتراف كنيم ! »

_ پس آيا مردمى كه به حقانيت آن ها گواهى دادند ، فريب خورده اند ؟

آن مرد كه بيمارى لجاجت داشت ، خاموش ماند . هيربد بزرگ_رئيس زرتشتيان خاموش بود؛ اما عمران صابئى ، حيرت زده به شكست اديان كهن مى نگريست . دوست نداشت وارد جنگ انديشه ها شود؛ اما چه چيز باعث شد كه تغيير عقيده دهد ؟

مناظره امام با سليمان مروزي

مأمون در چهره ميهمانش خيره مى نگريست . ميهمانش سليمان مروزى ، آن فيلسوف خراسانى بود كه شهرتش از زادگاهش مرو فراتر رفته بود . تاكنون با كسى بحث نكرده بود كه وى را شكست نداده باشد . مأمون با دلى آكنده از اميد گفت : « مى دانى چرا به دنبالت فرستادم ؟ »

_ نه ، اى اميرمؤمنان .

_ پسر عمويم على بن موسى الرضا ، از حجاز نزدم آمده . او به علم كلام و متخصصين اين رشته علاقه مند است . چاره اى ندارى جز اين كه روز هشتم ذيحجه با او به مناظره بنشيني .

_ اما اى اميرمؤمنان ، دوست ندارم در حضور شما با او بحث كنم .

_ چرا ؟

_ چون اگر شكست بخورد ، علويان مرا نخواهند بخشيد .

_ از چيزى نترس به دنبال تو فرستاده ام؛ چون از دانش و

مهارتت آگاهم . اگر با يك سئوال هم شده است ، او را شكست بده .

_ بايد نتايج بدى اين كار را هم قبول كنم . پس زمانى را معين كن .

_ روز هشتم خوب است ،

_ با جان و دل سرورم . براى پس فردا حاضرم .

چون مروزى از كاخ بيرون رفت ، خليفه وزيرش را صدا زد و از او خواست تا مجلسى از دانشوران ترتيب دهد تا او شاهد جنگ تفكرها باشد . هدف مأمون ، كاستن تدريجى مقام امام در چشم مردم بود . اگر امام در مجلسى كه بزرگ ترين دانشمندان حضور داشتند از پاسخ در مى ماند . مأمون مى توانست خود را از وجود امام خلاص كند . با اين كار ، او به مردم نشان مى داد كه علويان هم مانند مردم معمولى هستند؛ يعنى آن ها هم دنيا را دوست دارند و بسيارى از مسائل علمى را نمى دانند !

هنگامى كه حاجى ها از مكه به سوى سرزمين منا رهسپار مى شدند ، مجلس مأمون از دانشمندان و دولت مردان موج مى زد . امام و سليمان در برابر هم نشستند . براى لحظه اى سليمان به مأمون نگريست . خليفه رو به امام كرد و گفت : « ايشان سليمان مروزى هستند . »

حضرت لبخند زد . مأمون رو به سليمان كرد و گفت : « از آن چه به خاطرت مى رسد از ابوالحسن بپرس . فقط بايد خوب بشنوى و جانب انصاف را رعايت كنى . »

سليمان لباسش را مرتب كرد و پرسيد : « درباره

كسى كه اراده خداوند را مانند ( زنده بودن ) ، ( شنونده بودن ) ، ( بيننده بودن ) و توانايى پروردگار را نام و صفت وى مى داند ، چه مى گويى ؟ »

_ شما مى گويى : « اشياء آفريده و گوناگون شدند؛ چون خداوند خواست . » نمى گويى : « چيزها آفريده و گوناگون شدند ، چون او شنونده و بيننده است و اين خود نشان مى دهد كه اراده و خواستن ، مانند شنيدن ، ديدن و توانايى نيست ( زيرا اين سه مورد اخير ، صفت خداوند هستند و صفت از ابتدا همراه پروردگار بوده است؛ اما اراده يكى از افعال الهى است كه بعدها به وجود آمده؛ يعنى حادث است نه ازلى . )

_ خداوند از همان وقتى كه خدا بود ، اراده مى كرد ( پس اراده ازلى و بى آغاز است . )

_ اى سليمان ! اراده خداوند عين وى است يا غير از او ؟

_ غير اوست .

_ پس به اين موضوع عقيده دارى كه : همراه خداوند از همان ابتدا ، چيزى ( اراده اى ) بود كه در عين حال ازلى و بى آغاز بود ! ( و اين خود تناقض گويى است . )

_ من چنين چيزى نمى گويم .

_ آيا اراده ، بعدها پديد آمد ؟

_ خير ؟

مروزى در بن بست گرفتار شد . از طرفى مى گفت : « اراده همانند خداوند بى آغاز نيست ! » واز طرف ديگر مى گفت : « از همان ابتدا با خداوند بود

و بعدها پديد نيامد . »

مأمون برگشت وبا تلخى به سليمان گفت . « انصاف داشته باش . نمى بينى صاحب نظران در اطرافت نشسته اند ؟ » خليفه رو به امام كرد و محترمانه گفت : « اى ابالحسن ! با او مناظره كن؛ او متكلم خراسان است . »

اين بار امام رو به حريف خود كرد و پرسيد : « آيا اراده بعدها پديد آمد ؟ »

_ خير !

_ اى سليمان اراده بعدها به وجود آمد؛ چون هيچ چيز ( مانند پروردگار ) بى آغاز نيست . اما اگر بعدها به وجود نيامد پس ازلى است .

_ اراده از خداوند است؛ همان گونه كه شنيدن ، ديدن و دانش جزو خداوند است .

_ اراده خود خداست ؟

_ نه .

_ پس اراده كننده مانند شنونده و بيننده نيست . ( 110 )

_ همان طور كه مى گويد : « خودش را شنوا ، بينا و يا دانا كرد » ، مى شود گفت كه خودش را اراده كرد . »

امام با پرسشى راه را بر او بست .

_ خودش را اراده كرد يعنى چه ؟ خواست چيزى شود ؟ اراده كرد زنده ، شنوا ، شنونده ، بيننده و توانا شود ؟ !

سليمان دستپاچه شد؛ اما خويش را نباخت .

_ بله .

_ پس با خواست و اراده خودش اين كارها را كرد ؟

مروزى در چاله تناقض افتاد .

_ بله .

امام ضربه اى ديگر فرود آورد :

_ پس اين كه مى گويى : « تصميم گرفت زنده

، شنونده و بينا شود ، معنايى ندارد » ؛ چون اين كارها با خواست خودش نبود .

مجلسيان به خاطر ضد و نقيض گويى او از خنده روده بر شدند . امام لبخندى زد و رو به حاضران گفت : « بر او سخت نگيريد ! »

رو به حريف سرگردانش كرد و گفت : « اى سليمان ! مى توانم از تو سؤالى بپرسم ؟ »

_ بپرس جانم به فدايت .

_ به من بگو آيا شما و پيروانت با زبانى با مردم حرف مى زنيد كه آن زبان را مى فهميد يا نمى فهميد ؟

_ به زبانى حرف مى زنيم كه مى فهميم چه مى گوييم .

_ آن چه مردم مى دانند اين است كه : « اراده كننده غير از اراده شده است و اراده كننده پيش از خواسته شده بايد وجود خارجى داشته باشد . فاعل بايد قبل از مفعول باشد . »

اما اين مطلب اين حرف شما را باطل مى كند كه مى گوييد : « اراده كننده و اراده شده يكى هستند . »

سليمان با پاسخى كه داد ، در گودال انكار مسائل مسلم عقلى افتاد . او گفت : « فدايت شوم مردم از اين موضوع سر در نمى آورند ! »

امام گام پيش نهاد تا از فطرت وانديشه آدمى ستايش كند . او گفت : « پس شما ادعاى بى شناخت مى كنى . گفتى كه اراده ، مانند شنيدن و ديدن است . اگر چنين است ، اين حرف شما قابل فهميدن نيست . »

سليمان در برابر حقيقت

، ساكت و ناتوان ايستاده بود . حضرت براى نابودى قلعه استدلال او ، از وى پرسيد : اى سليمان ! آيا اراده ، كار خداوند است يا نه ؟ »

_ آرى ! كار خداوند است .

_ پس از اول نبود و بعد پديد آمد؛ چون همه افعال و كارها حادثند ، نه ازلى .

مروزى با گفتن جمله بعدى بار ديگر به تناقض گويى افتاد .

_ اراده كار او نيست !

_ آيا از همان ابتدا كه خدا بود ، اراده نيز بود ؟

سليمان به قلعه اى ديگر گريخت . او گفت : « اراده همان ايجاد كردن چيزى است . »

اين همان حرفى است كه تو پيروانت بر ضرار ( 111 ) وپيروانش زشت و ناروا شمرديد . آنها مى گويند : « آنچه خداوند در آسمان و زمين و دريا ، مانند : سگ و خوك و ميمون و انسان آفريده همان خداوند است . اراده خداوند ( يعنى همين ها ) هستند كه زنده مى شوند؛ راه مى روند ، مى خورند ، مى آشامند ، لذت مى برند ، ستم مى كنند ، كارهاى زشت انجام مى دهند ، كافر ومشرك مى شوند و سرانجام مى ميرند . »

مروزى ، نيرنگ بازانه به قلعه اى پناه برد كه خوى وى لحظاتى قبل آن را فروريخته بود . او گفت : « اراده خداوند ، مانند شنيدن ، ديدن و دانش ( صفت ) است . »

_ آيا شنيدن ، ديدن و دانش بعدها پديد آمدند يا از ابتدا مثل خداوند ازلى بودند ؟

_ از ابتدا بودند .

_ چه طور مى گويى از ابتدا بوده اند ؟ ! يك بار گفتى كه اراده نكرد . بار ديگر گفتى كه بعدها اراده كرد . اينك مى گويى كه از ابتدا بود؛ نه اين كه بعدها پديد آمده باشد .

سليمان سرگردان شد .

_ اين تناقض گويى مثل اين است كه يكبار مى گوييم فلانى مى داند و يك بار مى گوييم نمى داند .

_ اين مورد با آن مورد فرق مى كند؛ زيرا نفى آن چيزى كه به آن علم داريم ، غير از نفى خود علم است؛ اما نفى چيزى كه نسبت به آن اراده اى تعلق گرفته ، خواه ناخواه نفى خود اراده است؛ زيرا اگر چيزى را نخواستند ، يعنى نسبت به آن درخواست كننده اى نبود؛ اما گاهى علم هست؛ گرچه به موضوع خاصى تعلق نگيرد . همان طور كه گاهى انسان بينا است؛ هرچند كه به شى ء خاصى نگاه نمى كند .

سليمان شكست خورده پاسخ داد : « اراده بعدها پديد آمد ! »

_ پس ( بر خلاف گفته قبلى است ) بعدها پديد آمد و مثل ديدن و شنيدن نيست كه از صفات الهى هستند و از ابتدا بوده اند .

_ اراده ، صفت خداوند است ( و از ابتدا بود ) !

_ تا كى اين حرف را تكرار مى كنى ؟ ! بالاخره صفت خداوند ازلى است يا بعد به وجود آمد ؟

_ بعدها پديد آمد !

_ الله اكبر ! پس اراده بعدها به وجود آمد و اگر صفت پروردگار بود ،

قديم و ازلى بود و ديگر چيزى اراده نشده بود؛ چون آن چه ازلى و بى آغاز است ، بعدها پديد نمى آيد .

سليمان شكست خورده ، اين در و آن در مى زد .

_ اراده ، مثل ديدن و شنيدن و علم ( ازلى و بى آغاز ) است ! !

مأمون كه از شكست سليمان خشمگين بود ، با فريادى كه بر سر او كشيد راه گريزى برايش گشود :

_ واى بر تو سليمان ! چه قدر اشتباه مى كنى و اين در و آن در مى زنى ؟ ! اين بحث ها را رها كن و موضوع ديگرى مطرح ساز ! تو توانايى بحث در اين موضوع را ندارى و نمى توانى پاسخ قانع كننده اى ارائه بدهى !

امام رو به مأمون كرد و گفت : « اى اميرمؤمنان ! رهايش كن . بگذار بپرسد . اين كار شما بهانه اى برايش مى شود ( تا بگويد اگر اجازه بيشترى براى حرف زدن داشتم ، امام را قانع مى كردم . ) »

و رو به حريف گفت : « حرف بزن سليمان ! »

_ اراده ، مانند شنيدن و ديدن و دانش ( بى آغاز ) است .

_ منظورت چيست ؟ يعنى تمام اراده هاى گوناگون خداوند ، يك معنى دارند يا چند معنى دارند ؟

_ يك معنى .

_ وقتى يك معنى داشته باشد ، پس اراده برخاستن و اراده نشستن ، با اراده زندگى و اراده مرگ و ميراندن يك معنى دارند .

سليمان بار ديگر گريخت .

_ معناهاى گوناگونى دارند

!

_ منظورت چيست ؟ اراده كننده همان اراده است يا چيز ديگرى است ؟

_ همان اراده است .

_ اگر اين طور است ، پس چرا اراده كننده از نظر شما متعدد است ؟

_ سرورم ! اراده همان شخص اراده كننده نيست !

_ پس اراده بعد از اراده كننده پديد مى آيد .

_ اراده يكى از نام هاى اوست .

_ اراده كننده خودش نام خودش را اراده گذاشت يا ديگرى ؟

_ ديگرى .

_ حق ندارى نامى را كه خودش بر خودش نگذاشت ، تو بر او بگذارى

_ خودش خويشتن را ( اراده كننده ) ناميد .

_ صفت كه خود شخص نيست . اين كه خدا ( اراده كننده ) هست ، يعنى عين اراده است و نه اين كه اراده از نام هاى اوست .

_ اراده او دانش اوست .

_ يعنى اگر خداوند به چيزى علم پيدا كرد ، آن را مى خواهد ؟

_ آرى .

_ اگرآن را اراده نكرد ، يعنى به آن آگاهى ندارد ؟

_ آرى .

_ امام بر انديشه رنجور سليمان حمله ور شد .

_ به چه دليل اراده پروردگار همان آگاهى او است ؟ گاه مى شود كه او به چيزى آگاهى دارد ، اما قصد انجام آن را ندارد . مگر نه اين كه در قرآن خودش فرمود : « و اگر بخواهيم ، هر آن چه را كه به تو وحى كرده ايم ، از ميان مى بريم . » ( 112 ) پس او مى داند كه وحى را چگونه از

بين ببرد؛ در حالى كه هرگز چنين نكرد .

_ چون خداوند كار را به پايان رسانده است ، ديگر چيزى بر آن نمى افزايد .

_ اين ديدگاه يهوديان است ( كه پروردگار پس از آفرينش جهان ، ديگر نمى تواند در آن دست ببرد و تغييرش دهد . ) اگر حرفت صحيح است ، پس اين آيه چه معنا دارد كه : « مرا به دعا بخوانيد تابرايتان اجابت كنم . » ( 113 )

_ منظور خدا اين است كه او بر انجام اين كار توانا است .

_ آيا آفريدگار والا ، وعده اى مى دهد كه به آن پايبند نيست ؟ ! خودش مى فرمايد در آفرينش هرچه بخواهد ، مى افزايد . ( 114 ) و : « خداوند آن چه را بخواهد ، يا مى زدايد و يا مى نگارد و ام الكتاب نزد اوست . » ( 115 )

سليمان گويى چنگ به پركاهى افكنده بود ، صدايش را بلند كرد و گفت : « اراده همان توانايى است . »

امام فرجامين ضربه را فرود آورد . او گفت : « خداوند سبحان بر انجام كارهايى تواناست كه هرگز انجام آنهارا اراده نخواهد كرد . چاره اى هم جز اين نيست . پروردگار والا و خجسته فرمود : « و اگر بخواهيم ، هر آنچه را كه به تو وحى كرده ايم ، از ميان مى بريم . » اگر اراده همان قدرت بود ، بايد به خاطر قدرتش نابودى وحى را اراده كرده باشد . »

مروزى شكست خورده خاموش ماند . مأمون از هراس

اين كه خود شكست خورده بعدى نباشد ، پيروزى را از آن تمام هاشميان اعلام كرد و گفت : « اى سليمان ! ايشان ، دانشمندترين هاشمى است ! »

نقشه ترور امام در حمام

بار ديگر مامون عباسى براى رهايى از امام عليه السلام به تلاش ديگرى دست مى زند .

اما اين بار نيز همانند گذشته با هوشيارى امام رضا عليه السلام تيرش به سنگ مى خورد . او مى خواست امام عليه السلام را در حمام به قتل برساند . آن هم با يك نقشه از پيش طراحى شده . نقل كرده اند كه وى طى نامه اى از امام رضا عليه السلام درخواست كرده بود تا به حمام رفته و حجامت كند . حضرت به هيچ وجه حاضر نشد در آن وقتى كه او گفته بود ، به حمام برود و با اين كه مامون پافشارى زياد مى كرد ، همچنان حضرت از رفتن خوددارى ورزيد تا اين كه همان روز فضل بن سهل معروف به ذوالرياستين توسط عده اى به وسيله شمشير در حمام كشته شد . به دنبال اين ماجرا عده اى از سپاهيان و از فرماندهان به در خانه مامون رفته و مى گفتند مامون او را كشته است .

نماز باران حضرت

يك هفته از واقعه نماز عيد قربان گذشت . سخن روز مردم ، خشكسالى اصفهان ، رى و خراسان بود . دهان شايعه سازان سم مى پراكند . :

_ خشكسالى فقط به خاطر ولايتعهدى است . آسمان ، باران را از ما دريغ مى كند . ( 117 ) اگر خليفه شود ، آن وقت چه خواهد شد ؟ !

در جهانى لبالب از فتنه ها ، آشوب ها و دسيسه ها ، فضل بن سهل برنامه ريزى مى كرد تا ضربه هايش را فرود آورد . مأمون هم در انديشه چيرگى بر وليعهد و به كار گرفتن وى در

راه اهدافش و پايين آوردن ارج و احترام او بود . اين كار ، عزل را در زمان مناسب آسان مى كرد . در جهان حقيرى كه مى توان با مشتى پول انسانى را خريد ، امام تبلور آرامش و پاكى و پاكدامنى بود .

حتى هشام بن ابراهيم كه روزگارى دوست امام بود ، اينك جاسوسى گماشته مأمون و فضل است .

مأمون و وليعهدش از سايه سار درختانى كه غبار پژمردگى و خشكسالى بر آن ها نشسته بود ، عبور كردند و به انتهاى شهر رسيدند . ارتفاعات بيرون شهر آشكار شدند . مأمون گفت : اى اباالحسن ! من مدت ها به چيزى فكر كردم و حالا راه حلش را پيدا كردم . به خودم و شما فكر كردم؛ به نسبت شما و ما . ديدم كه فضيلت هر دوى ما يكى است . فهميدم كشمكش پيروان ما در اين باره ، تنگ نظرى و هواى نفس است . »

امام هم چنان كه به افق دور دست مى نگريست ، گفت : « اين سخن پاسخى دارد . اگر بخواهى برايت مى گويم و اگر نمى خواهى ، نمى گويم . »

خليفه آزمندانه گفت : « اين حرف را زدم تا جوابش را بگيرم . »

_ اى امير مؤمنان ! سوگندت مى دهم كه بگويى اگر آفريدگار پيامبرش محمد ( ص ) را بار ديگر زنده كند و او از پشت يكى از اين تپه ها به نزد ما بيايد و از دخترت خواستگارى كند ، به او دختر مى دهى ؟

مأمون حيرت زده پاسخ داد : «

پناه بر خدا ! كسى پيدا مى شود كه مايل به اين كار نباشد ؟ ! »

_ فكر مى كنى او مى تواند از من دخترم را بخواهد ؟

مأمون خاموش ماند و پس از لختى انديشه در سكوت ، گفت : « سوگند به پروردگار كه شما از نظر خويشاوندى به رسول خدا نزديك تريد . »

گردبادى برخاست . فرصتى پيش آمد تا خليفه مسير سخن را تغيير دهد .

_ اى اباالحسن ! دعا كن تا باران ببارد و بركت همه جا را فراگيرد .

_ روز دوشنبه اين كار را خواهم كرد .

_ چرا روز دوشنبه ؟

_ پيامبر را در خواب ديدم كه به من فرمود : « پسرم ! چشم انتظار دوشنبه باش . به بيابان برو و باران بخواه . خداوند والا به زودى مردم را سيراب خواهد كرد . » ( 118 )

مأمون به برخى از گزمگانى كه دورادور از آنان مراقبت مى كردند ، اشاره كرد و گفت : « بگوييد فضل بيايد . »

گزمه اى روى اسب پريد . خليفه به حرف هايش با امام ادامه داد و گفت : « اى اباالحسن ! چرا در كارهاى دولتى دخالت نمى كنى ؟ تو مى توانى كارگزاران را عزل يا نصب كنى . »

_ من با شرط هايى ولايتعهدى را پذيرفتم؛ نه فرمان دهم ، نه باز دارم و نه عزل كنم .

_ فرمان دادن و بازداشتن ، براى فرمانروايان لذت بخش است .

_ در مدينه سوار بر مركبم در كوچه ها رفت و آمد مى كردم . مردم

از من درخواست هايى مى كردند و من به آنها پاسخ مثبت مى دادم ، آنها هم چون بستگانم شده بودند . اكنون نامه هايم در همه سرزمين ها نفوذ دارد .

_ اما من نمى توانم به تنهايى كشور را اداره كنم !

حضرت بى پرده پاسخ داد : « ما با هم قرارهايى داشتيم . اگر به آن وفا كنى من هم به آن وفا كنم . »

مأمون شكست خورده زير لب گفت : « آرى ، وفا مى كنم . » ( 119 )

مأمون دست كم مطمئن شد امام سوداى سلطنت در سر ندارد . در همين لحظه ، فضل از راه رسيد و با صداى بلند گفت : « اى امير مؤمنان ! مژده . »

_ . ؟ !

_ لشكريان ما آبادى هاى زيادى در اطراف كابل تصرف كرده اند .

مأمون شادمانى كرد . امام در آن لحظه به خليفه سرمست از باده پيروزى اندرزى داد :

_ آيا تصرف آبادى هاى كشور ، تو را شاد مى كند ؟

مأمون بى درنگ پاسخ داد : « جاى خوشحالى نيست ؟ »

امام با شجاعت انسانى كه جز به سود اسلام و مسلمانان نمى انديشد ، فرمود : « اى امير مؤمنان ! در مورد مسلمانان از خدا بترس . منصبى دارى ؛ اما كار مسلمانان را رها كرده اى و آن را به فردى واگذاشته اى كه فرمانى جز فرمان خدا مى راند . »

مأمون پرسيد : « چه بايد بكنم ؟ »

امام بى ذره اى چشم داشت ، پندى اين چنين داد

: « نظرم اين است كه بايد اين سرزمين را ترك كنى و به شهر پدر و نياكانت بازگردى . در آن جا به كار مسلمانان بپردازى و اين كار را هرگز به ديگران وا مگذارى . . »

فضل هراسيد . بازگشت مأمون به بغداد ، يعنى پايان آرزوها و رؤياهاى فضل . پس بى مقدمه گفت : « اين چه راه حلى است ؟ ! همين ديروز بود كه خلافت را از برادرت گرفتى و او را كشتى . برادرانت ، خاندانت و تمام مردم عراق و عرب ها دشمن تو هستند . تازه ! وليعهدى را به اباالحسن دادى كه عباسيان از اين كار تو خشنود نيستند . »

خليفه نظر او را پرسيد . او گفت : « نظر من اين است كه آن قدر در خراسان بمانى تا مردم ، كشته شدن برادرت را فراموش كنند و دل هاى خشمگين آرام شوند . در اين جا مردانى هستند كه سال ها به رشيد خدمت كرده اند و به همه امور چيره اند . با آنان مشورت كن . اگر آن ها هم اين نظر را دارند ، كار را انجام ده . » ( 120 )

_ منظورت چه كسانى است ؟

_ على بن عمران ، ابايونس و جلودى !

ابر غم بر پيشانى خليفه آشكار شد . چاره اى جز برگشتن به بغداد نداشت؛ اما بغداد نه وزارت فضل را مى پذيرفت و نه وليعهدى رضا ( ع ) را .

حضرت ( ع ) كه از ژرفاى دغدغه هاى مأمون آگاه بود ، گفت : « اگر

اندرز مرا مى شنوى ، بايد مرا از ولايتعهدى معاف بدارى . ( 121 ) فضل را نيز از وزارت بركنار كن . با اين دو كار ، راه بازگشت به بغداد برايت هموار مى شود . »

مأمون وانمود كرد كه چيزى نشنيده است !

_ با هم به بغداد مى رويم !

امام پاسخ داد : « فقط شما به بغداد مى روى ! »

_ و تو ؟

_ من كجا وبغداد كجا ؟ ديگر نه من بغداد را ميبينم و نه او مراخواهد ديد ! ( 122 )

هوا توفانى شد . مأمون از غم هاى درونش رنج مى برد و از آينده مبهمش مى هراسيد .

نوشتن خطبه توسط حضرت براي مامون

سال جديد هجرى فرارسيد . دويست و سه سال از هجرت آخرين پيام آور وحى مى گذشت . آفتاب تير ماه مى تابيد و نور و آتش مى پراكند . سرزمين خراسان ، با آن بيابان ها ، تپه ها ، رمل ها و نمك زارش در زير آفتاب خفته بود . كاخ حميد بن قحطبه در ميان باغ بزرگى مى درخشيد . درختان انار در قسمت شرقى ، پرچينى ساخته بودند . آن روز ، امام به عادت هميشه به مناسبت آغاز محرم روزه بود . ابرى از اندوه عاشورايى بر چهره گندم گونش نشسته بود . درونش از يادآورى صحنه هاى كربلا آرامش نداشت . صحنه هايى هم چون لحظه اى كه حسين ( ع ) تشنه از اسب بركرانه فرات ، ميان نواويس و كربلا بر زمين غلتيد وامام به همنشينش_كه اشعرى قمى بود_فرمود : « اى سعد ! (

186 ) از ما نزد شما قبرى است ؟ »

_ فدايت شوم ، منظورتان قبر خواهرتان است ؟

ابرهاى باران خيز در چشمان امام حلقه بستند . امام گفت : « آرى ! كسى كه با آگاهى از مقام او به زيارتش رود ، از بهشتيان خواهد بود . از پدرم شنيدم كه او از پدرش نقل كرد : خداوند را حرمى به نام مكه است . پيامبر ( ص ) را حرمى به نام مدينه است . حرم اميرمؤمنان كوفه است و حرم ما قم نام دارد . به زودى بانويى از تبار من در اين جا به خاك سپرده مى شود كه نامش فاطمه است . هر كه وى را زيارت كند[با رعايت شرايط ديگر] ، بهشت برايش لازم است . » ( 187 )

خيلى زود در تكه زمينى پاك ، گنبدها ، گل دسته ها و مسجد ها برپا شد .

اتاقى كه در طوس به نام امام داده بودند ، كنار اتاق بزرگ مأمون بود . مأمون وارد شد و امام برخاست . سعد اجازه رفتن گرفت و بيرون رفت . مأمون جا به جا شد و سپس گفت : « اى اباالحسن ! امروز جمعه است . ( 188 ) برايم خطبه اى بنويس تا براى مردم در نماز جمعه بخوانم . »

_ باشد .

_ ساعتى ديگر ، پسر بشير ( 189 ) را نزدت مى فرستم تا آن را بگيرد .

مأمون اين را گفت و پس از لحظاتى از جا برخاست . امام برايش خطبه اى نوشت كه اگردل زنده اى مى داشت ،

بسى سودمند مى بود . خطبه چنين بود :

« سپاس خداوندى را سزاست كه نه از چيزى آفريده شد و نه براى ساختن چيزى ، از نيرويى يارى گرفت . پديده ها را از چيزى نيافريد؛ بلكه به آنها گفت : « بشو » و آنها پديد آمدند .

گواهى مى دهم پروردگارى جز خداوند نيست . او يگانه اى بى همتاست؛ فراتر از رقابت رقيبان . او را نه همنشينانى است و نه فرزندانى . گواهى مى دهم كه محمد بنده برگزيده و امين او است . قرآن آشكار و وحى گويا و كتاب كه محمد بنده برگزيده و امين او است . قرآن آشكار و وحى گويا و كتاب آسمانى را كه در دستان ماست ، با او فرستاد . با كتابش ، مردم را به ثواب مژده و از مجازاتش بيم داد . درود آفريدگار بر محمد و خاندانش باد !

اى بندگان خدا ! شما را به پرهيزكارى اندرز مى دهم؛ به تقوا از خداوندى كه پنهان و آشكار شما را مى داند . پروردگار نه شما را بيهوده آفريده و نه رهايتان كرده است . زنهار ! زنهار اى بندگان خدا ! خداوند خود شما را [از انجام كارهاى زشت] بيم داد؛پس از انجام كارى كه پشيمان مى شويد وشوربختى به كف مى آوريد و به شكنجه دوزخ رهسپار مى شويد ، دورى كنيد؛ از دوزخى كه عذاب آن سخت و سنگين است . آن ، بد جايگاه و منزلگاهى است . ( 190 )

آتشى كه خاموش نمى شود و چشم ( دوزخيان ) به خواب نمى رود

و پيكرهايى كه [از سختى شكنجه] نه زنده اند و نه مرده؛ در بند كشيده؛ كيفر و شكنجه داده . هرچه پوست هايشان پخته [و فرسوده] شود ، به جاى آن ها پوست هاى ديگر آوريم تا عذاب را بچشند؛ خداوند پيروزمند فرزانه است . ( 191 ) ما براى ستم كاران ( مشرك ) آتشى فراهم آورده ايم كه سراپرده هاى آن ، آنان را فرا خواهد گرفت . ( 192 )

پس اى بندگان خدا ! با اين پيكرهاى نابود شدنى از فريادهاى مرگ آفرين پيش از رستاخيز به آفريدگار پناه ببريد؛ قبل از آن كه مرگتان فرارسد و جانتان گرفته شود .

دريغا ! مرگتان فرارسيده و كارهايتان به پايان آمده و ديگر تمام شده است . نه راهى براى بازگشت وجود دارد و نه راهى براى پيمودن به بهشت . خداوند ما وشما را آن گونه حفظ كند كه نيكان خودش را حفظ كرده است . ما و شما را چنان رهنمون باشد كه بندگان برگزيده اش را راهنمايى كرده است . ( 193 )

ابن بشير در زير درخت اكاليپتوس بلند بالايى نشسته بود كه مأمون او را طلبيد . او با حالت پيروى كامل حضور يافت . مأمون چند لحظه اى به او خيره ماند و سپس گفت : « دستانت را به من نشان

بده ! »

پسر بشير در حالى كه نشانه هاى پرسش در چشمان نگرانش موج مى زد ، كف دستانش را گشود . مأمون با تكيه بر تك تك حروف گفت : « ناخن هايت را نچين و بلندشان كن . » ( 194

)

منصور حيرت زده بود؛ اما بانگ برآورد : « به چشم اى امير مؤمنان . »

_ اينك نزد رضا برو . او خطبه اى به تو مى دهد ، آن را بياور و در مسجد به من بده .

صف ها براى نماز مهيا بودند . خورشيد بر فراز شهر مى تابيد . مأمون خطبه را آغاز كرد . نمى توانست تأثير آن كلام مقدّس و مؤثّر را ناديده انگارد . دل ها فروتنى كردند و چشم ها گريستند . حتى دل و پيكر مأمون نيز لرزيدند .

پس از نماز ، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبين افتاد ، صندوقى از چوب درخت آبنوس بود . جام شراب با ته مانده اى از شراب در آن ، از شب قبل روى ميز مانده بود . تا چشمش به آن افتاد ، همه چيز را فراموش كرد و تنها به تخت ، تاج و برگشتن به بغداد انديشيد . بغداد تنها رؤياى وى بود . سرزمين خاطراتش بود؛ با آن نواى موسيقى كناره هاى رودش و خنياگرى هاى موصلى ( 195 ) و شب هاى لذت بخشش .

خورشيد رخ نهان مى كرد . اندك اندك تاريكى مى آمد تا همه چيز را رنگ هراس و ابهام زند .

امام به محراب پناه برد . به درياى آرامش . مأمون كف بر كف كوبيد و به لحظه اى ، گزمه اى خم شد .

_ بگوييد پسر بشير بيايد .

مأمون صندوق چوبين را گشود؛ صندوقى آراسته به نقوش و رنگ ها . تكه اى مربع از پوست آهو را از

آن بيرون آورد؛ صفحه شطرنج بود . بعد فيل ، سربازان ، قلعه ها و اسب ها را بيرون آورد . نسيم از پنجره هاى گشوده باغ به درون مى وزيد . مأمون شادمانه زمزمه كرد :

« سرزمينى چهارگوشه و سرخ از پوست

ميان دو دست مهمان پرور قرار دارد

يادآور نبرد است؛ اما نه ، همانند آن است

بى آنكه در آن خونى بر زمين ريخته شود

اين به آن حمله ور مى شود و آن به اين

و پلك جنگ بسته نمى شود

بنگر به اسب كه درگير مصاف است

در دو جبهه اى ، بى آن كه طبلى كوفته و يا بيرقى افراشته شود . » ( 196 )

يكى از خدمت كاران ، براى مأمون در جام شراب ريخت؛ در جامى كه امپراطور هندوستان به وى هديه كرده بود . ( 197 ) پسر بشير نفس زنان وارد شد و گفت : « مژده اى اميرمؤمنان ! »

_ . ؟ !

_ بغداديان ابن شكله را از خلافت خلع كردند .

_ خبر دارم !

_ سرورم از كجا مى دانى ؟ پيك هنوز به طوس نرسيده است .

مأمون به او نگريست و با پوزخندى بر لب ، گفت : « در سرخس هنگامى كه فضل كشته شد ، اين مطلب را فهميدم ! »

لحظاتى خاموش ماند و سپس با لحنى تمسخرآميز گفت : « بيچاره عمويم ! جز آوازخوانى چيزى نمى دانست . البته صدايش از اسحاق موصلى لطيف تر بود . »

ابن بشير جرأت يافت و پرسيد : « از عمه ات علّيه چه

خبر اى اميرمؤمنان ؟ »

_ شيطنت و بدجنسى نكن ! بيا سربازها و اسب هايت را رديف كن . جنگ آغاز شده است .

مأمون براى وزيرش اهميتى قائل نبود . او نقشه مهم ترى در سر داشت . وزير در گرداب افتاد . خود را در محاصره چهار سرباز ديد . مأمون ، قلعه ها ، سربازان و فيل را جا به جا مى كرد . وزير سقوط كرد . ابن بشيرفرياد زد : « سرورم ! بى وزير شدى ! »

_ مهم نيست !

مأمون از پيروزى خود آسوده دل بود . سربازها را هوشمندانه حركت مى داد؛ چنان كه ابن بشير خويش را كاملاً ناتوان يافت . بازى پايان يافت و جنگ به نفع مأمون تمام شد . مأمون با انگشت به طرف شمال اشاره كرد و گفت : « حتى اگر كسى كه در اين قبر خفته است ، برخيزد ، هرگز نمى تواند مرا شكست دهد . »

و سپس به همنشينش اشاره كرد و ادامه داد : « حالا برو ! اما سفارشى را كه درباره ناخن هايت كردم ، فراموش نكن . »

_ تا كى ناخن هايم را نچينم ؟

_ تا وقتى كه انارها برسند . فهميدى ؟

مرد برخاست . به احترام خم شد . از كاخ بيرون رفت . سرش جولانگاه دغدغه ها شده بود .

در دل شب ، مأمون به بستر رفت؛ اما آوايى كه به آرامى در جويبار حيات جارى بود . رضا ( ع ) قرآن مى خواند .

هجوم گرگ بيم بر جان آهو

سرباز كه تكه نان را در ماست فرو

مى برد ، به مرد روستايى كه از دور به كاروانسرا آمده بود ، نگاه كرد و گفت : « هيچ كس حرفم را باور نمى كند . »

مرد روستايى كه مى كوشيد او را وادار كند تا سخن بگويد ، گفت من حرفت را قبول مى كنم . حرف بزن ، نمى خواهم بدون اين كه داستانى براى نوه هايم داشته باشم ، به دهكده برگردم . »

سرباز با احتياط دور وبرش را نگريست و آن گاه با صداى آهسته اى گفت : « فرمانده به ما دستور داده است كه درباره على بن موسى الرضا با كسى حرف نزنيم . فرمان داده است كه كور وكر باشيم . در اين مدّت چيزهاى عجيبى ديده ام . اگر برايت بگويم ، حرفم را باور مى كنى ؟ همه دوستانم خواب بودند؛ اما من خواب نبودم . باور كن ! فقط خسته بودم . مى خواستم بخوابم كه ديدم آهويى نفس نفس زنان از دور دست آمد . فهميدم كه شكارچيان او را تعقيب مى كنند . امام هشتم براى نماز وضو مى گرفت . هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه آهوى ماده نزديك او ايستاد . شايد بوى آبى را كه نزديك زمين مى ريخت ، حس كرده بود . همان طور كه به او نگاه مى كردم ، يك قدم جلو گداشتم . خواستم او را شكار كنم؛ اما سر جايم ميخكوب شدم . ديدم به طرف امام مى رود . چشمانش مى درخشيد . على بن موسى الرضا دستش را به طرف او دراز كرد . حيوان نزديك تر شد

. چيز عجيبى است؛ مگر نه ؟ او سر و گردن آهو را نوازش كرد و ظرف آب را نزدش گذاشت . حيوان نوشيد تا سيراب شد . بعد به لباس سپيد على بن موسى الرضا پناه برد . آيا ممكن است چنين چيزى در بيدارى اتّفاق بيفتد ؟ »

سربازى وارد كاروانسرا شد . به چهره همه با دقت نگاه كرد . چون چشمش به دوستش افتاد ، گفت : « هنوز نشسته اى و دارى مى خورى ؟ كاروان الآن راه مى افتد . عجله كن ! »

وقتى آن دو با هم بيرون رفتند ، سرباز سخن گو به دوستش گفت : « در ميان اين همه آدم ، ما وظيفه سختى داريم . انگار روز قيامت است . »

ده ها هزار نفر كه از نيشابور و شهرهاى ديگر آمده بودند ، چشم به كاروان داشتند . چشم ها خيره به شترى بود كه هودجى در آن قرار داشت . در آن ، مردى نشسته بود كه دل ها به عشقش مى تپيد . آن جا ، چشمه عشق و آرامش بود ، تو گويى آن مرد دلى به سان ستاره اى بزرگ داشت كه پرتوافشانى مى كرد؛ پرتوهايى از گرما و مهربانى . برخى مى گريستند . اشك ها جارى بود؛ امام چرا ؟ آيا اشك شوق بود و يا عشق بازگشت به گذشته پرفروغ ؟

آيا ديدن على بن موسى الرضا به آن لباس سپيد ساده اش ، با آن عمامه اى كه تنها تكه پارچه اى گلى ، بدون مرواريد و يا سنگى گران بهاء بود ، اشك

آن ها را جارى مى ساخت ؟ آيا مردم در سپيده دم ، همان چهره اى را مى ديدند كه دويست سال پيش از آن ، پروردگار فروفرستاده بود . كسى انگيزه اين اجتماع عظيم ، اين اشك ها و اين عشق جوشان را درنمى يافت .

بيست هزار نفر يا بيشتر ، با دوات و قلم ها مهيا شده بودند . اراده اى مى خواست دل ها را گرد آورد .

آن چهره گندم گون همچون ماه درخشنده اى از وراى ابرى بارانزا آشكار شد . بار ديگر موجى از گريه برخاست . مردى كه ده ها حديث را حفظ بود ، بانگ برآورد : « اى مردم ! ساكت باشيد و گوش دهيد . شايد پندى بشنويم كه باعث شود تا از دنيا دورى كنيم و به آخرت گرايش يابيم . »

و او سخن آغاز كرد .

_ شنيدم كه پدرم موسى بن جعفر ( ع ) مى گفت : از پدرم امام جعفر صادق ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم امام محمّد باقر ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم حضرت سجاد ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم امام حسين ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم امام على ( ع ) شنيدم كه مى گفت : « لا اله الاّ الله ، دژ من است . كسى كه داخل قلعه من شود ، از عذاب من در امان مى ماند . »

ماه در وراى هودج پنهان شد . مردم از اين سند كه پيش از

آن نشنيده بودند ، حيرت كردند . يكى ار آنان زمزمه كرد : « اگر اين سندها را براى ديوانه اى بخوانند ، بهبودى مى يابد . » ( 80 )

ديگرى آرزو كرد : « كاش ثروتى داشتم و آن را با آب طلا مى نوشتم . » ( 81 )

مسأله توحيد نمى تواند محور زندگى بزرگوارانه باشد؛ مگر اين كه بر پايه اى مستحكم بنيان نهاده شود . از اين رو ، چهره مرد گندم گون آشكار شد تا حقيقت فراموش شده اى را اعلام كند . همان طور كه ناقه به سان زورقى آرام به حركت درمى آمد ، او مى گفت : « با شرايطش ! و من از شرايطش هستم ! »

اين واژگان مقدس ، همچون تبر بودند؛ ويرانگر و سازنده؛ مانند تبر ابراهيم كه بت ها را ويران كرد تا كاخ توحيد را بسازد . هنگامى كه محمد از فراز كوه حرا فرود آمد ، تنها يك چيز با خود داشت و آن ، واژه « لا اله الاّ الله » بود . واژه اى كه بعدها بت هاى هبل ، لات ، عزّى و مناة را درهم شكست . لحظه اى كه كاروان قصد داشت نيشابور را ترك كند ، او سخنى گفت كه مبانى مكاتب مرجئه و معتزله را در هم فروريخت و دانشمندان حديث ، سرگردان شدند .

_ امامت ، عهدى خداوندى و امام ، شرطى از شرايط توحيد حقيقى است . او ولايتش را از آسمان مى گيرد و نه زمين .

كاروان رهسپار شد تا كلمات او براى زمينيان به پيامى

آسمانى تبديل شود .

هزار دغدغه تلخ ، چون شرنگ شبيخون

شعله هاى حوادث ، در اين جا و آن جا دنياى مردم را مى افروزند . روزها در پى هم در بستر رودخانه تاريخ به سوى نقطه اى روانند .

در بغداد_پايتخت شرق_هارون روزگار را بحرانى و سپس آن را رهبرى مى كند . او در تلاش است تا روزگار را به سويى كه خود مى خواهد و تاريخ نمى خواهد ، براند . هارون برنامه ريزى مى كند . خستگى از سيماى خسته اش مى بارد ، گويا با سرنوشتى ناگزير دست و پنجه نرم مى كند .

اگر در آن شب كسى مى توانست در كاخ هارون گردش كند ، مى ديد كه چگونه با تمام وجود سعى مى كند مسير تايخ را تغيير دهد .

ين ، رشيد است كه موجى از بيدارى ويرانگر او را در بر گرفته است . بيدارى اى كه باعث شد تا نتواند در آب هاى دجله سفر كند؛ به كاخ هاى برمكيان برود و جام لذت بنوشد .

برمكيان براى هميشه نابود شده بودند . رشيد ديگر نمى توانست لذت برد . به بيمارى بى درمانى دچار شده بود . بر سلطنت گسترده اش_از سمرقند تا مرزهاى افريقا_هراسى افكنده بود . ابرهاى مسافر ، بر سرمين هاى دامنگستر مى باريدند تا طلا و نقره بپراكنند . هارون تا برق سر در بركه لذت فرو رفته؛ همچون نمرودى كه مى خواست بهشت را در سرزمين بر پا سازد .

اما آن شب ، او را چه مى شد كه چنان گرفته خاطر بود ؟ هزاران دغدغه ، بسان گرازهاى وحشى در سرش تاخت و تاز مى كردند . او رو

به نگهبانى كرد كه همانند تنديسى بى حركت ايستاده بود و گفت : « اصمعى ( 4 ) را بياوريد » .

اصمعى با شتاب آمد و نزديك او نشست . اصمعى دانست كه در درون هارون ، دغدغه هاى بى شمارى مى گذرد . انتظار به طول انجاميد . كجا بود آن سرخى تندرستى كه هميشه در چهره هارون موج مى زد ؟ گلگونى سلامت رفته بود و زردى مرگ جاى آن را گرفته بود . او چهره مردى را يافته بود كه با شتاب به سوى قبر خويش گام بر مى داشت . امپراتور غرب زير لب نجوا كرد :

« دوست دارى محمد و عبدالله ( 5 ) را ببينى ؟ »

آرى اى اميرمؤمنان ! دوست دارم آن ها را ببينم .

اصمعى اين را گفت و خواست برخيزد . رشيد زمزمه كرد :

« بنشين اصمعى ! خودشان مى آيند » .

با اشاره اى كوتاه ، نگهبان رفت و آن ها را آورد . اصمعى با قدرت بيان خود ، گفت و گوها را اداره مى كرد . او مى دانست كه چگونه به دل پادشاهان راه يابد . پاسى از شب گذشته بود كه رشيد پرسيد :

« آنان را چگونه يافتى ؟ »

_ كسى را از نظر هوشمندى و تيزهوشى مانند آن ها نديدم . خدا عمرشان را دراز كند و مردم را از مهربانى آنها بهره مند سازد .

رشيد ، فرزندانش را به سينه چسباند و بغضى كهنه را در درون پنهان كرد ، مدتى منتظر ماند . امين و مأمون با ادبى مناسب مجلس شاهانه برخاستند .

كسى كه آن صحنه را مى ديد ، آنان را مناسب ولايت عهدى مى دانست .

صحنه هاى كهن در خاطره اصمعى زنده شد . نخستين ديدارش با هارون در ساليان دور را به خاطر آورد . آن روزها ، فضل برمكى نفوذ پادشاهان را داشت؛ اما شگفتا از چرخش روزگاران !

هارون كه درياى لذت ها را شكافته بود ، اينك از آينده تخت و تاج هراس داشت . پيشگويى فرزند محمد در پى او بود :

« به زودى كاخ ها ويران مى شوند و دجله به رودى از خون تبديل خواهد شد . »

اين ، هارون است؛ ناتوان ايستاده در برابر سرنوشت پيچيده .

اصمعى به ياد آن شب وحشتناكى افتاد كه سر جعفر برمكى را بريده ديد .

هنوز چهره هراس انگيز آن شب هارون او را مى ترساند .

_ برو پيش زن و بچه ات اصمعى !

پاهاى اصمعى به او خيانت مى كردند . خميده عقب عقب رفت و بدون قاطر گرانبهايش كاخ را ترك كرد . در نيمه راه به يادش آمد؛ اما برنگشت . چه بسا كه دستگير و به سرنوشت جعفر برمكى دچار مى شد . وقتى در آن شرايط بحرانى ، سندى بن شاهك و مردان مسلحش را در آن صبح ابرى كنار پل رصافه ديد ، تصور كرد كه بغداد به زودى شورش مى كند . پس برمكيان كه گاه و بى گاه پول هايى مى پراكندند ، نادان نبودند .

پس از گذشت سال ها و با توفان تاريخ ، همه چيز به وضع عادى برگشت .

مردان مسلح كناره پل ناپديد شدند . آب دجله ، همانند

سال هاى قبل به راه خود ادامه داد . حتى پيكر جعفر برمكى كه دو نيمه شده و يك سال بر دار آويزان بود ، اينك ديده نمى شد . پيكر ، خاكستر شده و باد آن را برده بود؛ توفان تاريخ ( 6 ) .

دغدغه اى كه خواب را از سر هارون پرانده بود ، خطر علويان بود؛ آوارگانى كه بيش از يك قرن خاستگاه انقلاب بودند . به هر جا كه آنها گام مى نهادند ، انقلاب شعله مى كشيد و رؤياى آزادى مى درخشيد .

رشيد كه گويى با خود سخن مى گفت ، زمزمه كرد : « چه حالى پيدا مى كنى اصمعى ، وقتى كه دشمنى اين دو برادر چنان شعله ور شود كه خون همه جا را فرا گيرد و زندگان آرزو كنند كه كاش مرده بودند . »

اصمعى حيران از آنچه شنيده بود ، آن سخنان پيچيده را با خويش تكرار كرد

_ اى اميرمؤمنان ! آيا اين پيشگويى يك ستاره شناس است ؟

هارون كه غم و نااميدى در چشمانش موج مى زد ، گفت :

« بلكه خبرى از اوصيا يا پيامبران است . »

اصمعى دريافت كه هارون به تمام سخنان امام هفتم ( ع ) ايمان دارد .

هارون در انديشه فرو رفته بود؛ اما ناگهان بسان كسى كه بخواهد ، جريان سرنوشت را دگرگون سازد ، و با اشاره به نگهبان نزديكش گفت : « عباسى را بياوريد ! »

مدتى گذشت تا هارون ، فضل بن ربيع را ديد؛ مردى را كه شكوهش بر رؤياهاى زبيده و نابودى برمكيان بنيان يافته بود . رشيد

پيش از آن كه در جاى خود مستقر شود ، گفت : « تو محمد و عبدالله را مى شناسى . عبدالله بزرگتر است و باهوشى و قاطعيت منصور دوانيقى را به ارث برده است . اما محمد ، غرق در لذت و سرگرم عياشى است؛ اگر خلافت را بر عهده گيرد ، كشور از دست مى رود و شكوهى را كه پيشينيان پى افكنده اند ، از كف مى رود . »

فضل كه مى دانست چگونه بر انديشه هارون چيره شود ، گفت : « اى اميرمؤمنان ! اين ، كارى بس مهم است . لغزش در آن غيرقابل چشم پوشى است و سخن درباره آن جاى ديگرى را مى طلبد . »

اصمعى برخاست تا به گوشه اى از كاخ آسمان ساى خود پناه برد . آن دو مرد ماندند تا براى آينده برنامه ريزى كنند .

فضل گفت : « سرورم ! فراموش نكن كه مادر امين ، عرب و هاشمى است . هيچ بانويى در عظمت نمى تواند با زبيده برابرى كند . سفّاح با آن كه كوچكتر بود ، اما پيش از برادرش منصور خلافت را بر عهده گرفت؛ زيرا مادرش عرب بود . ولى مادر منصور زنى بربر و از افريقا بود . بغداديان و فرماندهان لشكر و عرب ها ، كسى را همتاى امين نمى دانند . »

_ مأمون چى ؟

_ خلافتش بعد از برادرش باشد .

_ هنوز چند روزى نشده ، امين مأموران را از خلافت عزل خواهد كرد و ديگرى را به وليعهدى خود برخواهد گزيد . امين با چشم خودش ديده است كه چگونه ما پيمان ها را

مى شكنيم .

_ سرورم ! من اين گونه نمى انديشم . عهدنامه را در دل كعبه خواهيم گذاشت و به اين ترتيب ، ديگر كسى را ياراى اين نخواهد بود كه آنچه را هارون الرشيد بنيان مى نهد ، بشكند .

_ هارون با ترديد خاموش ماند . سپيده مى دميد

وزش عطر نيايش به گيسوان نسيم

درنيمه شب عيد قربان ، شهر مرو و روستاها و شهرهاى نزديك آن از زمين لرزه سبكى لرزيدند . درختان و خانه ها و انسان هايى لرزيدند كه ناخودآگاه ، شتابناك به فضاى آزاد مى گريزند و به آسمان مى نگرند . مرد حجازى به آسمان آراسته از ستارگان نگاه و با خود نجوا كرد : « سپاس خداوندى راست كه هراس او آسمان ، ساكنانش ، زمين و اهلش مى لرزند . درياها و جانداران شناور دررفاى آن ، موج برمى دارد . » ( 173 )

آفتاب عيد سرزد و تپه ها را روشن كرد . هر يك از مردم پس از نماز عيد ، به سويى روان شد؛ يا به ديدار بستگان يا به تفريح و يا به زيارت قبور . لشكريان هم چنان به سوى جنوب غربى مرو مى رفتند تا مهياى فتح پايتخت ها شوند .

شب فرارسيد و خانه فضل بن سهل محل رفت و آمدهاى مشكوك شد . همه ، پنهانى به خانه وى رفت و آمد مى كردند؛ اما هشام بن ابراهيم چنان مى آمد و مى رفت كه گويى يكى از اعضاى خانواده او بود . هرگاه مى خواست ، بى اجازه مى آمد و مى رفت . يك شب ، آن هنگام كه گشتى

ها در خيابان هاى مرو پرسه مى زدند ، فضل و هشام با هم نشسته بودند و صندوقى گران بها پر از گوهر ، نامه و حكم هاى رسمى مهم در ميان خود داشتند . هشام_شايد براى هزارمين بار_نوشته اى را مى خواند كه به نام امام رضا ( ع ) جعل كرده بود . مقدمه نوشته ، برگرفته از خطبه ها و سخنان حضرت بود كه هشام آن را از برداشت . فضل ، نوشته اى دروغين را مى خواند كه از خدمت هاى او و برادرش حسن بن سهل به عباسيان تجليل مى كرد . كسى ندانست كه اين نوشته ها با چه هدفى نوشته شدند . آيا براى كودتا و واژگونى مأمون ؟ آيا براى پخش در سرزمين ها با هدف گسترش و تحكيم موقعيت ذوالرياستين ؟ شايد هم براى روزى كه فضل مى خواست در خراسان بماند و به بغداد برنگردد !

چشمان فضل به سان نيش مار آكنده از زهر كينه بود . زير لب زمزمه كرد : « هيچ كس در نوشته ها شك نمى كند ! »

هشام اضافه كرد : « حتى خود رضا هم نمى تواند در مقدمه شك كند ! همه را از حرف ها و خطبه هايش گردآورده ام . »

فضل با دقت نوشته را لوله كرد و در دستمالى ابريشمين گذاشت .

_ چند سال در خدمتش بودى ؟

_ در خدمت چه كسى ؟

_ منظورم رضاست .

_ هشام پوزخند زد .

_ چند سالى مى شود .

فضل با تحقير به او نگريست .

_ چه باعث شد كه

بخواهى او را خوار كنى ؟

_ منظورت چيست ؟

_ مى خواهم بدانم كه چه چيز باعث شد عوض شوى ؟

آن بيماردل پاسخ داد : « ولش كن . كى ديدى پدرانش بر تخت سلطنت بنشينند و مردم با آن ها بيعت كنند ؟ كارى كه با او كردند . » ( 174 )

فضل نوشته ها را در صندوق گذاشت . بعد با گوشه چشم به جاسوس مزدورش نگريست؛ همان جاسوسى كه با چند پول سياه او را خريده بود . فضل خميازه اى كشيد . يهودا ( 175 ) از جا برخاست . ذوالرياستين به نور چراغ خيره مانده بود . مى انديشيد و برنامه ريزى مى كرد . راه بغداد ، طولانى و آكنده از خطر و دسيسه بود . مأمون زيرك ترين فرد در ميان عباسيان بود . در بازى شطرنج دستى چيره داشت . روز قبل ، هرثمة بن اعين را از زندان آزاد كرده بود . چرا ؟ فضل آن لحظه نتوانسته بود انگيزه اين كار را دريابد . فضل احساس كرد سرش هم چون ميدانى است كه اسبان ديوانه و گرگ ها در آن تاخت و تاز مى كنند . چراغ را خاموش كرد و خفت .

هنگامى كه حضرت ( ع ) از خانه اش بيرون آمد ، افق خاكسترى رنگ بود . لحظه كوچ فرارسيده و همه چيز مهيا بود . كاروانى عظيم ، همه دفترهاى ادارى و صندوق هاى خزانه را حمل مى كرد . چشمانى به سان چشم هاى افعى مى درخشيدند و هراس مى پراكندند . جاسوس ها_از طبقه هاى گوناگون_همه

چيز را زير نظر داشتند؛ امام ، فضل و حتى مأمون را !

نسيم صبح گاهى وزيد . امام بر شترش نشست . نگاهش را به افق دوردست دوخت . كلام مقدس هم چون غنچه هاى بهارى بر لبانش شكفتند .

« اى آن كه بى نظيرى !

تو خدايى هستى كه جز تو معبودى نيست .

آفريننده اى جز تو نيست .

آفريده ها را مى ميرانى و خود مى مانى .

از آن كه سركشى ات مى كند ، چشم مى پوشى و خشنوديت در آمرزش خواهى است . » ( 176 )

كاروان آهسته به راه افتاد . حضرت ادامه داد « سرورم ! خويش را به تو مى سپارم .

در همه كارهايم اعتمادم به توست . من ، بنده و فرزند بندگانت هستم .

پس خداوندگارا ! مرا در سايه سار ( قدرتت ) از تبه كاران د رامان دار و با لطفت ، از هر گونه آزار و بدى حفظ نما .

با نيرويت ، گزند هر تبه كارى را از من دور ساز .

خدايى جز تو نيست اى مهربان ترين مهربان و خداى جهان ها . » ( 177 )

تو گويى مرو ويرانه اى بيش نبود . فروشندگان خرده پا ، غمگين بودند . بينوايان در سكوت مى گريستند .

كاروان در دره ها پيش مى رفت . زمين هاى شيب دار اطراف ، چراگاه بودند . پيشاپيش كاروان ، نيروهايى بسيار مجهز و مسلح حركت مى كردند؛ نيروهايى كه تا چندى پيش در اطراف كابل مى جنگيدند . فرمان ناگهانى ذوالرياستين باعث شده بودند كه

نبرد را نيمه كاره بگذارند و با شتاب به مرو برگردند .

مأمن نگران اوضاع بود . غروب ، كاروان به كنار بركه اى رسيد . رنگ هاى زلال پرتقالى و ابرهاى آتش گرفته ، تابلوى زيبايى ترسيم كرده بودند . كاروان بار افكند تا كاروانيان نفسى تازه كنند . شيهه اسب و صداى شتر ، سكوت غروب آن دشت دامن گستر را بر هم زد . مأمون همان طور كه تلاش مى كرد مهربان به نظر آيد ، گفت : « اى ابالحسن ! نمى خواهى زيباترين شعرى كه در موضوع شكيبايى مى دانى ، برايم بخوانى ؟ »

امام لبخندى زد و بعد شروع به خواندن كرد :

« اگر نادانى كه به او گرفتار شدم از من پايين تر است

امتناع دارم با نادانى دهن به دهن شوم

اگر همتاى من است

شكيبايى مى ورزم تا از او فروتر نيايم

اگر فضل و ارزش او برمن برتر است

حق برترى او را نگه مى دارم . »

_ آفرين اى ابالحسن . شاعر اين شعر كسيت ؟

_ يكى از هاشميان .

_ زيباترين شعرى كه درباره « خاموشى در برابر نادان » حفظى ، برايم بخوان .

و امام آغاز كرد : « من به دوستى كه به اشتباه ، دوستى با مرا رها مى كند

چنان جلوه مى دهم كه [گويا] حق با اوست

و مى دانم اگر از وى گله كنم ، به قهر تشويقش مى كنم

پس براى ملامتش او را سرزنش نمى كنم

اگر به نادانى كه مى خواهد خود را شكيبا نشان دهد برخورم

نادانى كه

كارهاى غير منطقى را منطقى مى داند

خاموش مى مانم ، زيرا

گاهى دم فروبستن از پاسخ ، خود پاسخى است . »

مأمون از معانى لطيف اشعار سرمست شد .

_ آفرين ! آفرين ! چه قدر زيباست ! شاعرش كيست ؟

و حضرت با ادب بسيار پاسخ داد : « يكى از جوان هاى ما ! »

_ برايم زيباترين شعرى را بخوان كه نشان دهد چگونه مى توان دشمن را به دوست تبديل كرد .

چهره امام از نورى آسمانى درخشيد . و چنين خواند :

« با دشمن ، دشمنى نمى ورزم تا شكستش دهم

و با عفوم بار سنگينى بر شانه اش مى نهم

آن كه بدى هاى دشمنش را با نيكى پاسخ نمى دهد

رادمرد نيست

چيزى شتابناكتر براى نابودى كينه از اين نديدم كه

كينه كهن را با دوستى سريع مى توان از ميان برداشت . »

_ چه قدر زيباست ! چه كسى آن را سروده است ؟

_ يكى از جوان هاى ما ! _زيباترين شعرى كه درباره « راز پوشى » مى دانى ، برايم بخوان .

امام به افق مغرب نگريست . در آن سو ، تاريكى اندك اندك دامن مى گستراند . امام چنين خواند :

« براى آن كه راز فاش نشود ، آن را فراموش مى كنم

چه كسى راز فراموش شده را ديده است كه افشا شود ؟

از بيم آن كه به يادم نيايد

زيرا اگر به خاطرم بيايد ، چه بسا دل آن را به زبان برساند

اگر كسى رازى را به خاطر بياورد

ممكن است نتواند آن

را نگه دارد و سرانجام افشا كند . » ( 178 )

_ آفرين اى ابالحسن ! چه شعرهاى زيبايى خواندى !

رفته رفته تاريكى بيشتر مى شد و زيبايى هاى غروب را از بين مى برد . در افق شمال ، ستارگان به سان غنچه هاى نقره گون مى شكفتند .

در همين لحظه اذان ، مانند جويبارى آسمانى و بهشتى جارى شد .

وضعيت جامعه بعد از وليعهدي امام

خبرهاى شاد مانند پروانه هاى بهار در شهرها به پرواز درآمدند . در مدينه عبدالجبّار مساحيقى در مسجد رسول خدا ( ص ) از منبر بالا رفت و با صداى بلند گفت : « اى مردم ! اين همان چيزى است كه دوست داريد؛ همان عدالتى است كه منتظرش بوديد؛ همان نيكى و مزدى است كه اميدش را داشتيد . اين على بن موسى بن جعفر ، پسر . ابى طالب است؛ شش پدرى كه بهترين انسان هايى بودند كه آب باران را نوشيدند . » ( 106 )

اما در بغداد ، آتشفشان كينه عباسى فوران كرد و اژده ها ( 107 ) برخاست . عباسيان نيز دست به شورش زدند و مأمون و وليعهدش را از خلافت خلع كردند . بغداد در مرداب هرج ومرج افتاد . خلافت زمانى بى ارزش شد كه ابن شكله_كه كارى جز نواختن عود و خنياگرى نمى دانست_خود را خليفه خواند . در مدت كوتاهى ، خيابان هاى شهر در اختيار سارقان و غارت گران قرار گرفتند . سرقت و تجاوز رواج يافت . عده اى از مردم براى مقابله با فساد ، گروه امر به معروف و نهى از منكر تشكيل

دادند . در كوفه ، ميان ياران عباسيان و علويان ، درگيرى مسلحانه رخ داد؛ اما مكه خبرهاى شاد_كه از مرو رسيده بود_را با آغوش پذيرفت . محبوبيت امام در دل مردم باعث شد تا مقاومت منفى ادامه نيابد . تنها بغداد بود كه_بريده از ديگر اقليم ها_بر شهر كوفه سلطه يافت .

ماه ذيقعده به فرجام خويش نزديك مى شد . ابرهاى بهارى در آسمان مى درخشيدند؛ اما بادهاى شمالى آن ها را جارو مى كرد . بارانى نمى باريد تا حاصل خيزى زمين را مژده دهد . زمستان گذشته باران نيامده بود . بهار نيز با باران هاى گذرا همراه بود . مأمون قصد انجام حج را نداشت . بعضى به ياد سخنان امام رضا ( ع ) افتادند . آن هنگام كه سال ها پيش ، رشيد برگرد كعبه مى چرخيد ، او گفته بود : « هارون ، فرجامين پادشاه عباسى است كه حج به جا مى آورد ! » ( 108 )

ماه ذيحجه فرا رسيد؛ ماه در شب اول در ميانه آسمانى با ابرهاى پراكنده خاكسترى ، گويى لبخند مى زد؛ همان ماه كه شب گذشته به سان زورقى سرگردان ، شتابناك از آسمان گذشته بود . زمانى كه مسلمانان بر گرد كعبه مى چرخيدند ، اهالى شهرهاى نزديك بصره با چهره هايى گرفته ، خبر شورش زنگيان و كشتار و غارت گرى آنان را شنيدند . آن روزها ، مدينه زندگى عادى خود را مى گذراند و با خوش بينى به آينده مى نگريست . در مدينه خانه اى گشاده دست بود كه از پنجره هايش ، نور

زلالى به بيرون مى تراويد؛ خانه اى كه خاندان رضا ( ع ) در آن زندگى مى كردند . اباالحسن از مرو براى پسرش جواد فرستاده بود .

« بسم الله الرحمن الرحيم . جانم فدايت ! به من گفتند كه وقتى سوار شدى ، خدمت كاران تو را از در كوچك بستان بيرون بردند . اين كار را به خاطر تنگ نظرى كردند تا خيرى از تو به بينوايان ( كه در كنار در بزرگ چشم انتظارت بودند ) نرسد . به خاطر حقى كه به تو دارم ، از تو مى خواهم كه ورود و خروجت از در بزرگ باشد .

هر گاه به خواست خداوند سوار شدى ، همراهت سكه هاى سيم و زر باشد ، كسى را كه از تو در خواست كرد ، نااميد نكن . اگر از عموها و عمه هايت بودند ، كمتر از پنجاه دينار نده . اگر خواستى بيشتر بده .

از خدا مى خواهم موفّقت كند . از خدا بهراس و در راه خدا بده و از تنك دستى مهراس . » ( 109 )

آن شب ، فاطمه به خاطر برادرش گريست . تنها او بود كه ژرفاى رنج برادرش را در مى يافت . آن ولايتعهدى كه علويان را شاد كرده بود ، تنها دام عنكبوت بود . برادرانش احمد ، محمد ، حسين و برخى پسر عموهايش ، انديشه كوچ به مرو در سر داشتند . روزگار تازه اى آغاز شده بود . آوارگان به سرزمين خود و نزد خانوادهاشان برگشته بودند . افراد مبارزى كه پنهان شده يا تحت تعقيب بودند

، اينك آشكار مى شدند .

وقتى حكم وليعهدى را در مسجد پيامبر ( ص ) مى خواندند ، فاطمه مى شنيد . مكتوبى را هم كه برادرش نوشته بود شنيد . او در اين مكتوب مى ديد كه چگونه برادرش مى خواهد محال را ممكن سازد و آن مردم گم كرده ره را به جاده درست آورد . اين سخن امام چه معنا داشت كه : « خدا را بر خودم شاهد قرار دادم . اگر مسئوليت ( رهبرى ) مسلمانان را بپذيرم و خلافت را بر عهده گيرم ، بر طبق پيروى از خدا و پيامبرش رفتار كنم . » يا : « تلاش خود را به كار مى گيرم تا كارگزاران شايسته را به كار برگزينم . »

فاطمه نمى توانست برادرش را بيش از آن تنها بگذارد . به زودى بار سفر مى بست . از برادر زاده هايش پولى مى گرفت تا مقدمات سفر به مرو را فراهم كند . مردم به خاطر وليعهدى رضا ( ع ) به يكديگر تبريك مى گفتند؛ چرا كه مى دانستند از آن پس ، علويان در امنيت به سر خواهند برد و آن ها ديگر هراسى نخواهند داشت .

فاطمه براى نماز برخاست . هرگاه دغدغه ها به او روى مى آوردند ، به محراب پناه مى برد . تنها پروردگار بود كه از غم هاى آن دل نازك خبر داشت؛ دلى كه پيش از آن تاب نمى آورد . چيزى او را به سوى مرو يا سرزمين ديگرى كه نمى دانست كجاست ، مى كشان

ياران امام

ابراهيم بن ابى البلاد

وى از ثقات راويان و از قرّاء

قرآن و ادباى زمان خويش است . حضرت رضا ( ع ) بر او ثنا فرموده و رساله اى به وى مرقوم داشته است .

احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى كوفى

وى از ثقات راويان حديث و صاحب « كتاب الجامع » است كه به « جامع بزنطى » معروف است . بزنطى از محضر حضرت موسى بن جعفر ( ع ) نيز كسب فيض نموده و نزد حضرت رضا ( ع ) مرتبه و منزلتى داشته و پس از آن حضرت ، به فرزندش جوادالائمه ( ع ) نيز اختصاص داشته است .

بزنطى از كسانى است كه متقدمان شيعه ، احاديث منقول از وى را _ گرچه مرسلاً نقل كرده باشد _ موصوف به صحّت شمرده و به فقه و فضل وى اقرار داشته اند . وفات وى به سال 221 هجرى ( يعنى 18 سال پس از درگذشت حضرت رضا عليه السلام ) اتفاق افتاد .

بزنطى منسوب به بيزانطيه ، يكى از مستعمرات يونانى است كه توسط قسطنطين كبير در سده هفتم پيش از ميلاد تجديد بنا شده و پايتخت امپراتورى روم شرقى ( دولت بيزانس ) بود و به همين دليل نام قسطنطنيه را بر آن نهادند . بعيد نيست كه خود بزنطى يا پدران او ، در جنگهاى بين مسلمانان و روم شرقى اسير شده و به ديار اسلامى انتقال يافته ، يا به خواسته خويش به بلاد بين النهرين مهاجرت نموده و در كوفه سكونت گزيده باشند . از آن جا كه علاّمه در رجال خود از او به عنوان ( مولى السكونى ) ياد كرده ، احتمال اسارت وى تقويت مى شود

، زيرا به احتمال قوى ، معنى مولى در اين جا ( آزاد كرده ) است كه معلوم مى شود وى نخست غلام سكونى بوده كه خود از اصحاب حضرت صادق به شمار مى رفته و قضاوت بصره را بر عهده داشته و مردى موجّه شمرده مى شده است .

احتمال ديگرى نيز موجود است و آن اين كه مولى به معنى حليف و هم پيمان باشد ، اين نيز احتمال اسارت يا مهاجرت بزنطى را تأييد مى كند ، زيرا معمولاً افراد غيرعرب خود را به شخصيتها يا قبايل معروف منتسب مى كردند و با آنان پيمان مى بستند . بزنطى از كسانى است كه متقدمان شيعه ، تمامى احاديث منقول از وى را موصوف به صحّت شمرده اند و اقرار به فقه و فضل وى داشته اند .

احمد بن محمد بن عيسى اشعرى قمى

وى شيخ قميين و فقيه بلامنازع و رئيس آن ديار بوده و پس از حضرت رضا ( ع ) از حضرت جواد ( ع ) و حضرت هادى ( ع ) نيز روايت نموده است . جدّ بزرگش سائب بن مالك ، جزو وافدين بر پيغمبر ( ص ) بوده است كه پس از مدتى به كوفه مهاجرت نمود . سعد بن مالك بن احوص بن سائب اول كس از اشعريان است كه به قم مهاجرت نمود . علامه در شأن وى مى نويسد : از موجّهين شيعه و از خاندان جليل و بزرگى بوده است كه در كوفه مى زيستند .

بكر بن محمد ازدى

وى از خاندان آل نعيم و از ثقات اهل كوفه است كه عمرى دراز نمود . پيشتر ، از محضر حضرت صادق ( ع ) و موسى بن جعفر ( ع ) نيز درك فيض كرده بود .

جعفر بن بشير وشاء بجلى

وى از زهّاد و عبّاد شيعه و در عين حال از ثقات راويان است . مسجد بجيله در كوفه منسوب به اوست . وشاء ظاهراً به فروش پارچه هاى ابريشمى الوان اشتغال داشته است . از آثار وى « كتاب المشيخة » ( كه مانند كتاب مشيخه ابن محبوب ، معروف بوده است ) ، « كتاب الصلوة » ، « كتاب الصيد » و « كتاب الذبائح » است .

وى به جرم تشيّع دستگير و شكنجه شد .

حمّاد بن عثمان

وى از ثقات اصحاب حضرت صادق ، حضرت كاظم و حضرت امام رضا عليهم السلام است و در كتابهاى رجال با لقبهاى ( ناب ) به معنى خالص و ( رواسى ) منسوب به تيره اى از قبيله قيس عيلان ، ياد شده است .

شيخ طوسى وى را در كتاب « ǙęYǘјӘʠ» به وثاقت و جلالت قدر ، ستوده و تأليف كتابى را به او نسبت داده است . حمّاد از كسانى است كه به گفته كشّى ، اصحاب ما بر صحت احاديث وى اتفاق نظر دارند . كشّى وفات او را به سال 190 هجرى در كوفه نوشته است .

حسن بن على بن فضال كوفى

وى حضرت موسى بن جعفر ( ع ) را درك نموده و خود از خواص اصحاب حضرت رضا ( ع ) بوده است . خاندان فضال از بيوت علمى شيعه بوده اند ، امّا پس از حضرت صادق ( ع ) به امامت فرزندش عبدالله افطح قائل شدند . كشّى امّا در رجال خويش ، و قاضى نورالله در مجالس المؤمنين مى نويسند كه حسن در بيمارى خود كه به مرگ انجاميد ، از مذهب فطحيه برگشته و به امامت موسى بن جعفر ( ع ) اعتراف نمود .

شيخ انصارى در رسائل نوشته است : جمعى به امام عرض كردند : خانه هاى ما از كتب بنى فضال پر است ، تكليف ما نسبت به آنها چيست ؟ امام فرمود : به روايات آنها عمل كنيد ، امّا باورهاى آنان را كنار بگذاريد .

بارى ، حَسن از جهت زهد و وثاقت ، در مرتبه والايى قرار داشته و كشى وى

را از كسانى كه شيعه اجماع بر صحت رواياتشان نموده اند ، ذكر كرده است .

از تأليفات وى اين كتب را نام برده اند : « الزيارات ، البشارات ، النوادر ، الردّ على الغالية ، الشواهد من كتاب الله ، المتعة ، الناسخ و المنسوخ ، الملاحم ، الصلوات » .

ابن فضال به سال 224 هجرى درگذشت .

حسن بن سعيد اهوازى

وى از اصحاب بزرگوار امام رضاست كه محضر حضرت جواد ( ع ) را نيز درك كرده و با هميارى برادرش حسين كه وى نيز از مقرّبان امام همام بوده ، حدود سى كتاب نوشته است كه تعداد يادشده توسط مؤلفان پس از وى ، نمودار استقصاء تصنيف در زمينه هاى مختلف گرديد . حَسن ، واسطه معرّفى على بن مهزيار اهوازى به محضر امام بوده است .

حسين بن سعيد اهوازى

برادر حسن بن سعيد است كه نامش گذشت . وى نيز محضر امام جواد ( ع ) را درك نموده است . اين دو برادر اصلاً اهل كوفه بودند كه به اهواز منتقل شدند و سپس حسين به قم مهاجرت نموده و در آن ديار رحل اقامت افكند و سرانجام نيز در بلده طيبه قم درگذشت .

حسن بن على بن يقطين

وى و برادرش حسين ، فرزندان على بن يقطين ، صحابى مورد اعتماد موسى بن جعفر ( ع ) و وزير دارايى هارون الرشيد ، بوده اند .

حسن از متكلمان شيعه است و از محضر حضرت رضا ( ع ) و پدر بزرگوارش استفاده نمود و كتابى در « مسائل ابى الحسن موسى بن جعفر » نوشت . حسين نيز از ثقات راويان امام رضاست .

حسن بن محبوب سرّاد

وى از ثقات اصحاب حضرت رضا ( ع ) و پدرش موسى بن جعفر ( ع ) بوده است . حسن را از اركان اربعه عصر خويش شمرده اند .

سرّاد از هفتاد تن از اصحاب حضرت صادق ( ع ) روايت كرده است ، و كتب زيادى نوشته و در وثاقت ، مرتبه اى دارد كه اصحاب ما ( اماميه ) بر صحّت مرويات وى اجماع نموده اند . حسن بن محبوب در سن هفتاد و پنج سالگى به سال 224 هجرى در كوفه درگذشت .

حسين بن مهران سكونى

حسين سكونى از بزرگان واقفه بوده ، ولى از حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا نيز روايت كرده است . وى كتابى در مسائل نوشته و علامه حلّى كتابى از موسى بن جعفر را به وى نسبت داده است . جدّش ابونصر با اين كه مذهب اهل سنّت داشته ، از اصحاب حضرت صادق ( ع ) بوده است و روايات بسيارى از آن جناب بازگفته است .

ابوهاشم جعفرى

نام ابوهاشم ، داود است كه فرزند قاسم بن اسحاق بن عبدالله بن حعفر بن ابى طالب مى باشد . وى از ثقات راويان شيعه است كه نزد ائمه ( ع ) منزلتى والا داشته ، پدرش قاسم ، از حضرت صادق ( ع ) روايت مى كرده و خود علاوه بر صحابت حضرت رضا ( ع ) ، محضر امام جواد ( ع ) و امام هادى ( ع ) را نيز درك نموده ، و حتّى به قولى ، تا زمان حضرت ولى عصر ( عج ) زنده بوده است . ابوهاشم در بغداد مى زيسته و نزد ارباب دولت موجّه بوده است . وى ذوق ادبى نيز داشت و شعر هم مى سرود .

دعبل خزاعى

وى فرزند على بن رزين و از شاعران نامى زمان خويش بود . قصيده تائيه اش را كه در مدح اهل بيت ( ع ) سروده بود ، براى حضرت رضا ( ع ) خواند و آن جناب جامه اى از خز به وى بخشيد . دعبل به سال 245 هجرى در ايام حكمرانى متوكل ، درگذشت .

ريان بن صلت اشعرى

ريّان از ثقات اصحاب حضرت رضاست كه حضرت هادى را نيز درك نموده و كتابى در فرق بين آل و امت ، كه مطالب آن را از حضرت رضا ( ع ) استفاده نموده ، نوشته است .

شيخ طوسى وى را با نسبت بغدادى و خراسانى آورده كه حاكى از اقامت در بغداد و خراسان ، يا سفر وى به اين دو سرزمين بوده است .

زكريا بن آدم قمى

فرزند عبدالله اشعرى است كه از ثقات و اجلاّء روات اماميه و مؤلف كتاب « المسائل للرضا » است . على بن مسيب كه خود از اصحاب حضرت رضاست مى گويد : به آن حضرت عرض كردم : موطن من از شما دور است ، و نمى توانم همه وقت خدمت شما برسم ، معالم دينم را از چه كسى فرا گيرم ؟ فرمود : از زكريا بن آدم كه مأمون بر دين و دنياست .

سهل بن يسع قمى

جدّش عبدالله اشعرى قمى است و خود علاوه بر صحابت حضرت رضا ( ع ) از اصحاب حضرت موسى بن جعفر ( ع ) نيز بوده است . وى از ثقات اصحاب و راويان امام رضا ( ع ) است كه كتابى نيز دارد .

صفوان بن يحيى كوفى بجلى

وى پارچه فروش بود ، و از همين رو ، لقب ( بيّاع السابرى ) داشت . با اين حال ، از روايان موثق بود و به سِمت وكالت حضرت رضا ( ع ) نير افتخار داشت . كشى وى را از اصحاب حضرت موسى بن جعفر ( ع ) برشمرده است .

شيخ طوسى وى را اهل زمان خويش مى شمارد و مى گويد : وى در ورع و عبادت به مرتبه اى بوده كه در طبقه خود همتا نداشته است . صفوان را تأليفات متعددى است كه آنها را سى كتاب نوشته اند . از رجال شيخ چنين مستفاد مى شود كه وى محضر امام جواد ( ع ) را نيز درك نموده است . صفوان از كسانى است كه شيعه بر صحّت مرويّات وى و مرتبه فقاهت او اتفاق نظر داشته اند .

عبدالرحمن بن ابى نجران كوفى

وى از قبيله تميم و او ثقات وات و اصحاب حضرت رضا ( ع ) و امام جواد ( ع ) است و پدرش ابونجران از كسانى است كه از حضرت صادق ( ع ) روايت مى كند . شيخ نجاشى وى را به لفظ ( ثقة ثقة ) و به ( متعهداً على ما يرويه ) ستوده است . وى چندين كتاب نيز دارد .

على بن جعفر بن محمد

وى عموى حضرت رضا ( ع ) و از نيكان اهل بيت و ثقات و اجلاّء روات شيعه بوده است . ايشان به واسطه سكونت در ( عريض؛ از نواحى مدينه ) به عريضى مشهور است .

على بن جعفر را در احكام ، سؤالاتى از حضرت موسى بن جعفر بوده است كه در ابواب محتلف شيعه ، مذكور و مورد استناد فقهاست . به علاوه ، وى كتابى در مناسك حج دارد كه از برادر بزرگترش امام موسى بن جعفر ( ع ) استفاده نموده است . اين بزرگوار به استدعاى مردم قم بدين شهر انتقال يافت و در همان جا درگذشت .

عبدالله بن مغيره بجلى

وى از اصحاب حضرت موسى بن جعفر ( ع ) و حضرت رضا ( ع ) است . نجاشى وى را دوبار به وثاقت ستوده ( ثقة ثقة ) و فرموده است كه در جلالت و ديندارى و ورع عديل ندارد .

عبدالله از كسانى است كه سى كتاب نوشته و او را از راويانى شمرده اند كه اصحاب ما به مقام فقهى اش اذعان نموده و مروياتش را به منزله صحيح شمرده اند .

عبدالله بن صلت

ابوطالب قمى از ثقات بوده و از محضر حضرت جواد ( ع ) نيز استفاده كرده و در تفسير هم كتابى نوشته است .

عبدالسلام بن صالح

ابوالصلت هروى ، از متكلمان و محدثان مشهور زمان خود بوده و نجاشى وى را به وثاقت ستوده است .

وى در خراسان از محضر امام ( ع ) استفاده نموده است . كشى او را شيعه مى داند و مى گويد كتابى هم در تفسير نگاشته ، ولى شيخ طوسى او را از اهل سنت مى شمارد .

در « عيون اخبارالرضا » ، روايات زيادى از او نقل شده كه بعضى دلالت بر اختصاص وى به حضرت رضا دارد .

على بن اسباط مقرى كوفى

وى نخست به مذهب فطحيه بود كه به ارشاد حضرت جواد ( ع ) به حق عدول نمود . ولى كشى او را از فطحيه شمرده است .

على بن اسباط از وثيق ترين مردم زمان خود بوده و كتبى هم نوشته است .

شيخ در كتاب « فهرست » ، تأليف يكى از اصول اربعمائه را به او نسبت مى دهد .

چنان كه از نام او پيداست ، او را به مقرى ستوده اند ، كه حاكى از اطلاع وى از علم قرائت است .

على بن اسماعيل ميثمى

وى از خاندان ميثم تمّار ، صحابى بزرگوار امام على ( ع ) بوده است و خود از متكلمان بزرگ شيعه در عصر خويش است كه با ابوهذيل علاّف و نظّام مناظراتى داشته و كتابى به نام « الكامل » در امامت نوشته است .

وى علاوه بر تخصص در كلام ، از فقها و محدثان زمان خويش است كه در بصره سكونت داشته و كتابهاى وى از اين قرار است : « كتاب الطلاق ، كتاب النكاح ، كتاب مجالس هشام بن الحكم » .

على بن مهزيار اهوازى

وى از ثقات و معتمدين بوده است و علاوه بر صحابت حضرت رضا ( ع ) ، محضر امام جواد ( ع ) و امام هادى ( ع ) را نيز درك نموده و وكيل آن امامان بوده است .

پدر على ، نخست به دين مسيحى بوده كه اسلام آورده و گفته اند كه على نيز در كودكى به اسلام مشرّف شده است .

شيخ طوسى وى را به جلالت ستوده و تعداد تأليفات او را سى اثر شمرده است .

فضالة بن ايوب ازدى

وى از اصحاب موسى بن جعفر ( ع ) و امام رضا ( ع ) است . فضالة از ثقات روات شيعه و جزو كسانى است كه به نوشته كشى ، رواتشان را گرچه به طور ارسال نقل كرده باشند ، اصحاب ما در شمار صحاح به حساب آورده اند و به فقه و مرتبت علمى آنان اتفاق نظر دارند ، منتهى بعضى به جاى فضالة ، عثمان بن عيسى را جزو اين كسان ( يعنى اصحاب اجماع ) نوشته اند . نجاشى از آثار او كتابهاى « الصلوة » و « النوادر » را نام برده است .

محمد بن خالد برقى

برقى منسوب به برقه رود قم است ، كه پدر و جدّش از كوفه به اين محل مهاجرت كرده ، سكنى گرفتند . محمد مردى اديب و عالم به اخبار عرب و ساير علوم بوده است . نيز وى از ثقات راويان شيعه و از اجلاء اصحاب حضرت موسى بن جعفر و امام رضا و جوادالائمة عليهم السلام است . منتهى غضائرى فرموده كه فضاله از ضعفا روايت مى كرده و نجاشى وى را ضعيف الحديث شمرده است . از آثار برقى كتاب « النوادر » را گفته اند .

فرزندش احمد بن محمد بن خالد نيز از معاريف راويان شيعه و صاحب كتاب « المحاسن » است .

محمد بن اسماعيل بزيع كوفى

وى از ثقات راويان شيعه و از اصحاب موسى بن جعفر ( ع ) و حضرت رضا ( ع ) است كه حضرت جواد ( ع ) را نيز درك كرده است .

نجاشى وى را از موالى ابوجعفر منصور ( دومين خليفه عباسى ) نوشته و افزوده است كه بيت بزيع از بيوت معروف بوده كه اسماعيل هم از همين خاندان است . به هر حال ، وى و پدرش بزيع را در شمار وزرا آورده ، وى را به وثاقت ستوده اند . از آثار او كتابى در حجّ است .

محمد بن سنان خزاعى كوفى

وى از اصحاب حضرت موسى بن جعفر ، امام رضا و امام جواد عليهم السلام بوده است ، ولى اقوال علما درباره او مختلف است . علامه در « خلاصة الاقوال » مرقوم داشته : شيخ مفيد فرموده است كه او ثقة است ، امّا شيخ طوسى و نجاشى ابن غضائرى وى را تضعيف نموده و حتى اين غضائرى گويد : وى ضعيف و عالى است و به رواياتش التفات نمى شود . پس علامه مى افزايد : موجّه نزد من ، توقف در روايات اوست . فوت ابن سنان به سال 220 هجرى بوده است .

محمد بن ابى عمير ازدى

وى از ثقات راويان و اصحاب امام كاظم ، امام رضا و امام جواد عليهم السلام است كه خانه اش محل رفت و آمد شيعه بوده . ابن ابى عمير در بغداد مى زيسته و نزد موافق و مخالف احترام و منزلتى داشته است .

هارون الرشيد وى را براى نپذيرفتن قضاوت يا براى نشان ندادن محل شيعيان ، به زندان افكند و شكنجه كرد . گويند چهار سال در حبس هارون بود .

ابن ابى عمير را تأليفات زيادى است؛ چنان كه كتابهاى وى را نود و چهار جلد نوشته اند و چون مدت حبس وى تمام شد ، خواهرش از ترس ، كتب وى را در محلّى مدفون ساخت كه به سبب رطوبت يا آب باران تلف شد ، لذا وى پس از آزادى چون اسناد و رواياتى را كه با واسطه از ائمه نقل كرده ، از ياد برده بود ، احاديث مزبور را به حذف اسناد روايت مى نمود ، ولى به واسطه

وثاقت و جلالت شأن و اين كه از غير ثقات نقل حديث نمى كرده ، اصحاب ، روايات مرسله وى را تلقى به قبول نموده و به قول كشى اجماع بر صحت مراسيل وى دارند . فوت ابن ابى عمير به سال 217 هجرى اتفاق افتاد .

موسى بن قاسم بجلى كوفى

جد موسى ، معاوية بن واهب است كه از ثقات راويان حضرت صادق و موسى بن جعفر عليهماالسلام بوده و موسى از اصحاب حضرت رضا و جوادالائمة است و خاندان مزبور از قبيله بجيله اند كه از قبايل مشهور عرب است .

شيخ در فهرست شماره تأليف وى را سى كتاب ( به تعداد كتب حسين بن سعيد ) مرقوم داشته ، به اضافه كتاب « الجامع » .

معاوية بن سعيد كندى كوفى

وى را شيخ طوسى در جايى از اصحاب حضرت صادق شمرده و در جاى ديگر از اصحاب حضرت رضا و از اين كه برادرش محمد بن سعيد را نيز در شمار اصحاب حضرت صادق آورده ، معلوم مى شود كه معاويه نيز شرف صحبت حضرت صادق را درك كرده و تا زمان امام رضا نيز مى زيسته كه به صحابت آن حضرت نيز مشرّف شده است و شاهد اين معنى ، حكايت اردبيلى است كه محمد بن سنان را از راويان حضرت رضا مى شمارد .

به هر حال ، انتساب معاويه به كندى حاكى است كه وى از قبيله كِنده كه از اعراب يمانى است كه حارث پادشاه حيره و حجر پدر امرؤالقيس ، شاعر معروف از همين قبيله اند .

نجاشى از تأليفات وى كتاب « مسائل الرضا » را نام برده است .

معاوية بن حُكَيم

جدّش معاوية بن عمار دهنى است كه از وجوه اصحاب حضرت صادق ( ع ) بوده است و اين معاويه نيز از ثقات و اجلاء اصحاب حضرت رضا ( ع ) است كه كتبى تأليف نموده كه از آن جمله است : « كتاب الطلاق ، كتاب الحيض ، كتاب الفرائض » .

كشى وى را با چند تن ديگر نام مى برد و مى نويسد : اينان با اين كه تماماً فطحى مذهب بوده اند ولى از اجلاء علما و فقها و عدول رواتند و اتفاقاً همه از اهل كوفه اند .

ممقانى پس از نقل عبارت كشى مى نويسد : نامبردگان تماماً امامى مذعب بوده اند و ممدوح به علم و فقه ، و اطلاق فطحى

بر اينان به اعتبار گرايش نامبردگان در آغاز به مذهب مزبور بوده ولى چون عبدالله افطح پس از حضرت صادق هفتاد روز بيش زنده نماند ، اصحابش به حضرت موسى بن جعفر گراييده و از مذهب فطحيه عدول نمودند .

محمد بن يونس بن عبدالرحمان

وى از اصحاب حضرت رضا و جوادالائمه است ، ولى شيخ كه وى را در شمار اصحاب اين دو بزرگوار آورده ، ضمن برشمردن اصحاب موسى بن جعفر او را از ثقات اصحاب آن حضرت دانسته ، لذا ابوعلى حائرى ، محمد بن يونس را نامى براى دو نفر قلمداد كرده است . ولى به استظهار استرآبادى و ممقانى ، محمد بن يونس نام يك نفر بيش نبوده است؛ و هم اوست كه هنگام تازيانه خوردن ابن عمير توسط عمال خليفه كه اسماى شيعيان را برشمارد ، حضور داشته و وى را به ثبات و عزم و عدم افشاى نام شيعه تشجيع مى نموده و اين خود حكايت از جلالت قدر او دارد .

يحيى بن يحيى تميمى

وى گرچه از عامه است ولى مورد توثيق بوده است . ابن حجر در « تقريب التهذيب » وى را به عنوان ( ثقة ، ثَبَت ، امام ) مى ستايد و فوتش را در 224 مى نويسد .

يونس بن عبدالرحمان

وى از ثقات اصحاب موسى بن جعفر و حضرت رضاست . او از وجوه شيعه و صاحب منزلتى عظيم بوده است كه در ايام هشام بن عبد2الملك متولد شده و حضرت صادق ( ع ) را بين صفا و مروه ديدار كرده ولى از حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا روايت نموده است و حضرت رضا ( ع ) بعضى از اصحاب را در علم وفتوى به او ارجاع داده اند .

نوشته اند كه واقفه حاضر شدند اموال فراوانى به وى بپردازند تا از قول به امامت حضرت رضا ( ع ) منصرف گردد و او قبول نكرد و بر حق ثابت ماند .

تفريشى از كتاب « مصابيح الانوار » شيخ مفيد نقل مى كند كه ابوهاشم جعفرى كتاب « يوم وليله » يونس را به حضرت عسكرى ( ع ) عرضه داشت ، حضرت پرسيد : تصنيف كيست ؟ عرض كرد : نوشته يونس مولى آل يقطين است . امام فرمود : خداوند در روز رستاخيز در برابر هر حرف آن نورى به وى عطا فرمايد .

عبدالعزيز بن مهتدى قمى كه سمت وكالت حضرت رضا ( ع ) را داشته به آن حضرت عرض كرد : من همه وقت موفق به زيارت شما نمى شوم ، معالم دين را از چه كسى بگيرم ؟ فرمود : از يونس بن عبدالرحمان

. نقل شده است كه حضرت رضا ( ع ) سه بار بهشت را براى يونس ضمانت فرمود .

يونس از كسانى است كه شيعه بر فقاهت و مقام علمى آنان و صحت احاديث منقوله از ايشان اجماع دارند . ابن نديم وى را علامه زمان خود شمرده است .

يونس داراى تأليفات بسيارى است كه به قول شيخ در فهرست ، بيش از سى كتاب است كه نام آنها را در فهرست مزبور و رجال نجاشى مى توان ديد .

يونس بن يعقوب

وى از ثقات اصحاب حضرت صادق و كاظم بوده و وكالت حضرت موسى بن جعفر را داشته و حضرت رضا ( ع ) را نيز درك نموده است .

كشى وى را فطحى مذهب شمرده ، ولى نجاشى مى نويسد : وى نخست فطحى مذهب بود ، ولى از اين اعتقاد رجوع نمود . با اين حال ، چون در سفر مدينه درگذشت ، حضرت رضا ( ع ) حنوط و كفن و ساير ملزومات كفن و دفن وى را از مال خود فرستاد و به موالى ِ خود و پدر و جدّش توصيه كرد كه به جنازه اش حاضر شوند و حتى تهديد فرمود كه اگر مباشرين قبرستان بقيع به دليل اين كه او كوفى است و از مردم مدينه نيست ، با دفن وى مخالفت كردند ، بگوييد : وى از موالى حضرت صادق بوده است .

مادر يونس ، خواهر معاوية بن عمار است كه از خواص اصحاب حضرت صادق بود . نجاشى از تأليفات وى كتاب « الحجّ » را ياد كرده است .

يعقوب بن يزيد انبارى

وى از ثقات اصحاب حضرت رضا ( ع ) است . يعقوب را به لقب ( كاتب ، انبارى و سلمى ) در كتب رجال ستوده اند . كه حاكى از پيشه كتابت وى است كه منشى منتصر عباسى بوده است و نسبت انبارى حاكى از تولد يا توطن وى در شهر انبار است كه شهرى در كنار دجله و در غرب بغداد بوده است ، كه در زمان ساسانيان انبار غلات عراق محسوب مى شده است و نسبت سلمى به مناسبت انتساب وى به اين

ديار است .

يعقوب كتبى مرقوم داشته كه در فهرست شيخ طوسى و رجال نجاشى ياد شده است .

احاديث

احاديث تفسيري

آل عمران

متن حديث

سورة آل عمران 1- العيّاشى بإسناده عن مرزبان القمى ، قال : سألت أباالحسن عليه السلام عن قول الله ( شهد الله أنّه لاإله إلّا هو و الملائكة و أولوا العلم قائماً بالقسط ) . قال : هو الامام . 2- الصدوق عن أبى العبّاس محمّد بن ابراهيم بن إسحاق الطالقانى رضي الله عنه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى ، قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال ، عن أبيه ، قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : لِمَ سُمّى ( الحواريّون ) الحواريّين ؟ قال : أمّا عند الناس فإنّهم سمّوا حواريّين لأنّهم كانوا قصّارين يخلصون الثياب من الوسخ بالغسل و هو اسم مشتقّ من الخبز الحوار ، و أمّا عندنا : فسمّى الحواريّون : الحوار لأنّهم كانوا مخلصين فى أنفسهم ، و مخلصين لغيرهم من أوساخ الذنوب بالوعظ و التذكير ، قال : فقلت له : لِمَ سُمّى النّصاري ؟ قال : لأنّهم كانوا من قرية إسمها ناصرة من بلاد الشام نزلتها مريم و نزلها عيسي عليه السلام بعد رجوعهما من مصر . 3- العيّاشى عن إسماعيل بن همّام عن أبى الحسن عليه السلام فى قول الله ( مسوّمين ) قال : العمائم اعتمّ رسول الله صلّي الله عليه و آله فسدلها من بين يديه و من خلفه . 4- الحميرى عن الرضا عليه السلام قال : و كان جعفر عليه السلام يقول : والله لايكون الّذى تمدّون إليه أعناقكم حتّي تميّزون

و تمحّصون ، ثمّ يذهب من كلّ عشرة شىء و لايبقي منكم إلّا الأنزر ، ثمّ تلا هذه الآية ( أم حسبتم أن تدخلوا الجنّة و لمّا يعلم الله الّذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين ) . 5- العيّاشى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام أنّه ذكر قول الله ( هم درجات عند الله ) قال : الدّرجة ما بين السماء إلي الأرض . 6- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن الحسين بن خالد ، عن الرضا عليه السلام فى قوله تعالي ( اصبروا و صابروا و رابطوا ) قال : إذا كان يوم القيامة ينادى مناد : أين الصابرون ؟ فيقوم فئام من الناس ، ثمّ ينادى : أين المتصبّرون ؟ فيقوم فئام من الناس ، قلت : جعلت فداك و ما الصابرون ؟ قال : الصابرون علي أداء الفرائض ، و المتصبّرون علي اجتناب المحارم .

سوره آل عمران ( 3 ) 1- عياشي به اسنادش از مرزبان قمي روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه ( خداوند و ملائكه و صاحبان علم شهادت مي دهند كه خدايي جز او نيست و بر پا دارنده عدل است ) 1 سؤال كردم ، فرمود : مقصود ( از أولوا العلم ) امام است 2 . 2- صدوق از ابوالعباس محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ( رض ) از احمد بن محمد بن سعيد كوفي ، از علي بن حسن بن علي بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : چرا ( حواريون

) 3 را به اين نام خوانده اند ؟ فرمود : از نظر عامه مردم ، علت نامگذاري آنان به حواريون آن است كه اين عده گازر بودند و لباسها را با شستشو از چرك و كثافت پاك و تميز مي كردند ، و اين نامي است كه از الخبز الحوار ( نان سفيد ) گرفته شده است ، اما از نظر ما علتش اين است كه اين عده هم خود پاك بودند و هم ديگران را با موعظه و نصيحت از چرك و آلودگيهاي گناهان پاك مي كردند ، راوي گويد : عرض كردم : نصارا را چرا نصارا گفته اند ؟ فرمود : چون از روستايي به نام ناصره در بلاد شام بودند كه مريم و عيسي ( ع ) پس از بازگشت از مصر در اين آبادي سكنا گزيدند4 . 3- عياشي از اسماعيل بن همام از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت در تفسير ( نشان كنندگان ) 5 فرمود : ( اين نشان ) عمامه هايي بوده كه رسول خدا ( ص ) ( يكي از آنها را ) به سر بست و دنباله هاي آنها را از جلو و پشت سرش آويزان كرد6 . 4- حميري از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : جعفر ( ع ) مي فرمود : به خدا سوگند آن چيزي كه به سويش گردن مي كشيد ( و آرزويش را داريد ) تحقق پيدا نمي كند تا آن گاه كه كاملا آزموده شويد و سره و ناسره گرديد ، تا جايي كه اكثريت حذف

شويد و از هر ده نفر شما تعداد اندكي باقي ماند . حضرت آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود ( آيا پنداشتيد داخل بهشت مي شويد بدون آنكه خداوند امتحان كند و آنان كه جهاد در دين كرده و آنها كه در سختيها صبر كردند مقامشان را بر عالمي معلوم گرداند ) 7 . 5- عياشي از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن بزرگوار آيه ( آنها درجاتي نزد خدا دارند ) 8 را خواند و فرمود : اندازه درجه به اندازه فاصله آسمان تا زمين است 9 . 6- علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از حسين بن خالد ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره آيه ( صبر كنيد و ديگران را دعوت به صبر كنيد و مراقب باشيد ) 10 فرمود : چون روز قيامت شود ، ندا دهنده اي ندا دهد : كجايند صابران ؟ پس گروهي از مردم برمي خيزند . سپس ندا دهد : كجايند متصبران ؟ گروهي ديگر بر مي خيزند ، عرض كردم : فدايت شوم ، صابران كيستند ؟ فرمود : صابران كساني هستند كه در انجام فرايض و واجبات شكيبايي مي ورزند ، و متصبران آنانند كه در اجتناب از حرامها شكيبايي را به جان مي خرند11 .

منبع حديث

1- آل عمران / 18 . 2- تفسير عيّاشى 1/ 166 . 3- اشاره به آيه 52 از سوره آل عمران . 4- علل الشرايع 80-81 . 5- آل عمران / 125 . 6- تفسير عيّاشى1/ 196- 197 . 7- قرب الإسناد

369 ، آيه در سوره آل عمران / 142 . 8- آل عمران / 163 . 9- تفسير عيّاشى 1/ 205 . 10- آل عمران / 200 . 11- تفسير قمّى 1/ 129 .

أحزاب

متن حديث

سورة الأحزاب ( 33 ) الصدوق حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد ، قال : سألت أباالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ ( إنّا عرضنا الأمانة علي السّموات والأرض و الجبال فأبين أن يحملنها ) ، فقال : الأمانة الولاية من ادّعاها بغير حقّ فقد كفر .

سوره احزاب ( 33 ) صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد روايت كرده است كه گفت از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( ما امانت را به آسمان و زمين عرضه كرديم اما آن دو از پذيرش آن خودداري كردند ) 1 سؤال كردم ، فرمود : مقصود از امانت ، ولايت است . هر كس بناحق آن را ادعا كند كافر است2 .

منبع حديث

1- احزاب / 72 . 2- عيون اخبار الرضا 1/ 306 .

أحقاف

متن حديث

سورة الأحقاف ( 46 ) الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانىّ قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن فضّال عن أبيه ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام ، قال : إنّما سمّى ( أولوا العزم ) أولى العزم لأنّهم كانوا أصحاب العزائم و الشرائع ، و ذلك أنّ كلّ نبىّ كان بعد نوح

عليه السلام كان علي شريعته و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي زمان إبراهيم الخليل عليه السلام ، و كلّ نبىّ كان فى أيّام إبراهيم و بعده كان علي شريعة إبراهيم و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي زمن موسي عليه السلام ، و كلّ نبىّ كان فى زمن موسي و بعده كان علي شريعة موسي و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي أيّام عيسي عليه السلام ، و كلّ نبىّ كان فى أيّام عيسي و بعده كان علي منهاج عيسي و شريعته ، و تابعاً لكتابه إلي زمن نبينا محمّد صلّي الله عليه و آله ، فهؤلاء الخمسة هم أولوا العزم ، و هم أفضل الأنبياء و الرسل ، و شريعة محمّد صلّي الله عليه و آله لاتنسخ إلي يوم القيامة و لانبىّ بعده إلي يوم القيامة فمن ادّعي بعده نبيّناً أو أتي بعد القرآن بكتاب فدمه مباح لكلّ من سمع ذلك منه .

سوره احقاف ( 46 ) صدوق از محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ( رض ) از احمد بن محمد بن سعيد همداني ، از علي بن حسن بن فضال ، از پدرش ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : ( پيامبران ) ( اولوا العزم ) 1 را اولوا العزم ناميده اند چون صاحب دين و شريعت ( مستقل ) بودند . هر پيامبري كه بعد از نوح ( ع ) آمد بر شريعت و آيين او و تابع كتاب آن حضرت بود تا زمان ابراهيم خليل ( ع ) ، هر پيامبري هم كه در زمان ابراهيم و بعد از او بود از شريعت و آيين

ابراهيم و كتاب او پيروي مي كرد ، تا زمان موسي ( ع ) ، هر پيامبري كه در زمان موسي و بعد از او بود از شريعت و راه او تبعيت مي كرده و پيرو كتاب او بود تا زمان عيسي ( ع ) هر پيامبري هم كه در زمان عيسي و بعد از او ظهور كرد بر راه و شريعت عيسي و كتاب او بود تا زمان پيامبر ما محمد ( ص ) . اين پنج نفر پيامبران اولوا العزم هستند و از همه پيامبران و رسولان برترند . شريعت محمد تا روز قيامت منسوخ نمي شود و پس از او تا روز قيامت پيامبري نخواهد آمد . بنابر اين ، پس از آن حضرت هر كس ادعاي نبوت كند ، يا بعد از قرآن كتابي بياورد ، ريختن خونش بر هر كس كه چنين ادعايي را از او بشنود ، مباح است2 .

منبع حديث

1- أحقاف 46/ 35 . 2- علل الشرائع 122- 123 .

إنسان

متن حديث

سورة الإنسان ( الدهر ) ( 76 ) أحمد بن أبى عبدالله البرقى عن أبيه عن معمّر بن خلّاد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( و يطعمون الطعام علي حبّه مسكيناً ) قال : قلت : حبّ الله ، أو حبّ الطّعام ؟ قال : حبّ الطعام .

سوره انسان ( دهر ) ( 76 ) احمد بن ابي عبداللّه برقي ، از پدرش ، از معمّر بن خلاّد روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه ( و غذا را با اينكه آن را دوست دارند

به مسكين اطعام مي كنند ) 1 سؤال كردم : مقصود از ( آن را دوست دارند ) خدا را دوست دارند يا غذا را ؟ فرمود : يعني غذا را2 .

منبع حديث

1- دهر / 8 . 2- المحاسن 397 .

اسراء

متن حديث

سورة الإسراء ( 17 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان و محمّد بن بكران النقّاش و محمّد بن إبراهيم بن إسحاق عن أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانى عن ابن فضّال عن أبيه قال : قال الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم و إن أسأتم فلها ) قال عليه السلام : إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم و إن أسأتم فلها ربّ يغفرلها . 2- ابن شهر آشوب مرسلاً عن الرضا عليه السلام أنّ النبىّ صلّي الله عليه و آله قرأ ( إنّ السمع و البصر و الفؤاد كلّ أولئك كان عنه مسئولاً ) فسئل عن ذلك ، فأشار إلي الثّلاثة ، فقال : هم السمع و البصر و الفؤاد ، و سيسألون عن وصيّى هذا و أشار إلي علىّ بن أبى طالب عليه السلام ، ثمّ قال : وعزّة ربّى إنّ جميع اُمّتى لموقوفون يوم القيامة و مسؤلون عن ولايته و ذلك قول الله تعالي ( و قفوهم إنّهم مسؤولون ) الآية . 3- الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبى بكر النيسابورى عن أبى القاسم الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه : قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله فى قول الله عزّوجلّ ( يوم ندعوا كلّ أناس بإمامهم ) قال : يدعي كلّ

قوم بإمام زمانهم ، و كتاب ربّهم و سنّة نبيّهم . 4- العيّاشى بإسناده عن إسماعيل بن همّام ، قال : قال الرضا عليه السلام فى قول الله ( يوم ندعوا كلّ أناس بإمامهم ) فقال : إذا كان يوم القيامة ، قال الله : أليس عدل من ربّكم أن تولّوا كلّ قوم ، من تولّوا ؟ قالوا : بلى ، قال : فيقول تميّزوا فيتميّزون . 5- العيّاشى بإسناده عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام سألته عن قول الله ( و من كان فى هذه أعمى فهو فى الآخرة أعمى و أضل سبيلا ) فقال : ذاك الّذى يسوّف الحجّ يعنى حَجّة الإسلام يقول : العام أحجّ ، العام أحجّ ، حتّي يجيئه الموت .

سوره اسراء ( 17 ) 1- صدوق از احمد بن حسن قطان و محمد بن بكران نقاش و محمد بن ابراهيم بن اسحاق ، از احمد بن محمد بن سعيد همداني ، از ابن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( اگر كار خوب كرديد براي خود كرده ايد و اگر بد كرديد به خود بدي كرديد ) 1 فرمود : اگر نيكي كنيد به خود نيكي كرده ايد ، و اگر بدي كنيد ، مرآن را پروردگاري است كه مي بخشدش 2 . 2- ابن شهرآشوب به طور مرسل ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه پيامبر ( ص ) آيه ( همانا گوش و چشم و دل مورد سوال واقع مي شوند ) 3 را قرائت

كرد . از آن حضرت در اين باره سؤال كردند ، پيامبر ( ص ) به آن سه نفر ( خلفاي ثلاثه ) اشاره كرده و فرمود : سمع و بصر و فؤاد آن سه نفر هستند ، و بزودي درباره ابن وصيم به علي بن ابي طالب اشاره فرمود - از آنان بازخواست خواهد شد . سپس فرمود : به عزّت پروردگارم سوگند كه در روز قيامت همه امت مرا نگه مي دارند و از آنان درباره ولايت او ( علي ) سؤال مي كنند . اين است معناي سخن خداي تعالي كه ( متوقف كنيد آنها را تا از آنها سوال شود تا آخر آيه ) 4 ، 5 . 3- صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر نيشابوري ، از ابوالقاسم طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا از پدرش ، از پدر بزرگوارش روايت كرده است كه رسول خدا ( ص ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( روزي كه هر طايفه از مردم را به امام خودشان مي خوانيم ) 6 فرمود : هر قومي با امام زمانشان و كتاب پروردگارشان و سنت پيامبرشان فرا خوانده مي شوند7 . 4- عياشي به اسنادش از اسماعيل بن همام روايت كرده است كه گفت : حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداوند ( روزي كه هر طايفه از مردم را به امام خودشان مي خوانيم ) فرمود : چون روز قيامت شود ، خداوند فرمايد : آيا اين از عدالت پروردگارتان نيست كه ( اينك ) هر قومي را با كسي كه ( در دنيا ) از او پيروي

كرده اند محشور كنيم ؟ عرضه مي دارند : آري هست ، پس فرمايد : از هم جدا شويد و آنها از هم متمايز مي شوند8 . 5- عياشي به اسنادش از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن ( الرضا ) ( ع ) درباره اين سخن خداوند ( و كسي كه در اين دنيا كور باشد در آخرت هم كور خواهد بود و گمراه تر است ) 9 پرسيدم ، فرمود : او كسي است كه حجّ ، يعني حَجّه الإسلام ، را به تاخير مي اندازد و مي گويد : امسال به حجّ مي روم ، امسال به حجّ مي روم ، تا آنكه مرگ به سراغش مي آيد ( و حجّ نمي گذارد ) 10 .

منبع حديث

1- اسراء / 7 . 2- عيون اخبار الرضا 1/ 294 . 3- اسراء / 36 . 4- صافات / 24 . 5- مناقب ابن شهر آشوب 2/ 174 - 175 . 6- اسراء / 71 . 7- عيون اخبار الرضا 2/ 33 . 8- تفسير عيّاشى 2/ 304 - 305 . 9- اسراء / 72 . 10- تفسير عيّاشى 2/ 305 .

اعراف

متن حديث

سورة الأعراف ( 7 ) 1- العيّاشى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله ( خذوا زينتكم عند كلّ مسجد ) قال : هى الثياب . 2- العيّاشى عن الوشّاء عن الرضا عليه السلام قال : كان علىّ بن الحسين عليه السلام يلبس الجبّة و المطرف من الخز و القلنسوة ويبيع المطرف و يتصدّق بثمنه و يقول : (

قل من حرّم زينة الله الّتى أخرج لعباده و الطيّبات من الرّزق ) . 3- علىّ بن إبراهيم ، قال : حدّثنى أبى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام [ فى قوله تعالي ( فأذّن مؤذّن بينهم أنْ لعنة الله علي الظالمين ) ] قال : المؤذّن أميرالمؤمنين عليه السلام يؤذّن أذاناً يسمع الخلائق كلّها ، و الدليل علي ذلك قول الله عزّوجلّ فى سورة البراءة ( و أذان من الله و رسوله ) فقال أميرالمؤمنين عليه السلام : كنت أنا الأذان فى الناس . 4- علىّ بن إبراهيم عن الحسين بن خالد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام : أنّه أعطى بلعم بن باعورا الاسم الأعظم فكان يدعو به فيستجاب له ، فمال إلي فرعون ، فلمّا مرّ فرعون فى طلب موسي و أصحابه ، قال فرعون لبلعم : ادع الله علي موسي و أصحابه ليحبسه علينا ، فركب حمارته ليمرّ فى طلب موسي و أصحابه فامتنعت عليه حمارته ، فأقبل يضربها فأنطقها الله عزّوجلّ فقالت : ويلك علي ماتضربنى أتريد أن أجى ء معك لتدعو علي موسي نبىّ الله ، و قوم مؤمنين ، فلم يزل يضربها حتّي قتلها ، و انسلخ الاسم الأعظم من لسانه و هو قوله ( فانسلخ منها فأتبعه الشيطان فكان من الغاوين ) . 5- العيّاشى عن محمّد بن أبى زيد الرّازى عمّن ذكره عن الرضا عليه السلام قال : إذا نزلت بكم شدّة فاستعينوا بنا علي الله ، و هو قول الله ( و للّه الأسماء الحسنى فادعوه بها ) . قال : قال أبوعبدالله عليه السلام : نحن والله الأسماء الحسني الّذى لايقبل من

أحد إلّا بمعرفتنا ، [ قال : فادعوه بها ] .

سوره اعراف ( 7 ) 1- عياشي از محمد بن فضيل ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( در هر مسجدي زينت تان را برداريد ) 1 روايت كرده است كه فرمود : ( مقصود از زينت ) لباس است 2 . 2- عياشي از وشاء از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : علي بن الحسين ( ع ) جبه و رداي خزي نگارين و شب كلاه مي پوشيد ، و رداي خزي خود را مي فروخت و پول آن را صدقه مي داد و اين آيه را مي خواند ( بگو چه كسي زينت خدا و رزق پاك را كه براي بندگانش آورده حرام كرده است ) 3 . 3- علي بن ابراهيم از پدرش ، از محمد بن فضيل ، از حضرت ابوالحسن ( ع ) [ درباره آيه شريفه ( ندا دهد ندا دهنده اي كه لعنت خدا بر ظالمين ) ] 4 روايت كرده است كه فرمود : آن مؤذن و ندا دهنده اميرالمؤمنين ( ع ) است و چنان ندايي سر مي دهد كه به گوش همه خلايق مي رسد . دليل بر اين ، سخن خداي عزّوجلّ است در سوره برائت ( و أذان من الله و رسوله ) 5 زيرا اميرالمؤمنين فرمود : آن اذان و ندا دهنده در ميان مردم من بودم 6 . 4- علي بن ابراهيم از حسين بن خالد ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : به

بلعم بن باعورا اسم اعظم داده شده بود و او با آن اسم دعا مي كرد و دعايش مستجاب مي شد . اما بلعم به فرعون تمايل پيدا كرد ، وقتي فرعون به تعقيب موسي و يارانش پرداخت ، به بلعم گفت : دعا كن كه خداوند نگذارد موسي و يارانش از چنگ ما بگريزند . بلعم شروع به زدن الاغ كرد ، الاغ به اذن خداوند عزّوجلّ زبان باز كرد و گفت : واي بر تو ، چرا مرا مي زني ، آيا مي خواهي همراه تو بيايم تا موسي پيامبر خدا و عده اي از مؤمنين را نفرين كني ؟ بلعم آن قدر الاغش را زد كه از پا در آمد ، پس اسم اعظم خداوند از زبان بلعم گرفته شد ، اين است معناي آيه شريفه ( پس بيرون آمد از آن پس شيطان او را پيروي كرد پس او از گمراهان شد ) 7 . 5- عياشي از محمد بن ابي زيد رازي ، از شخصي كه نامش را برد ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : هرگاه گرفتار سختي و بلايي شديد به نام و واسطه ما از خداوند كمك بطلبيد ، خداوند مي فرمايد ( و براي خدا اسماء حسنايي است با آن اسماء او را بخوانيد ) 8 ابوعبدالله ( صادق ) ( ع ) فرموده است : به خدا سوگند اسماي حسناي خدا ما هستيم ، كه ( طاعت و دعا ) از هيچ كس پذيرفته نمي شود جز با شناخت ما [ فرمود : پس خداوند را به اين اسماء

حسني دعا كنيد ] 9 .

منبع حديث

1- أعراف / 31 . 2- تفسير عيّاشى 2/ 12 . 3- تفسير عيّاشى 2/ 14 ، و آيه در سوره أعراف / 32 . 4- أعراف / 44 . 5- توبه / 3 . 6- تفسير قمّى 1/ 231 . 7- تفسير قمّى 1/ 248 ، آيه در سوره أعراف / 175 . 8- أعراف / 180 . 9- تفسير عيّاشى 2/ 42 .

انعام

متن حديث

سورة الأنعام ( 6 ) 1- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى ياسر عن الرضا عليه السلام [ فى قوله تعالي ( هو الّذى خلقكم من طين ثمّ قضي أجلاً و أجل مسمّي عنده ) ] قال : ما بعث الله نبيّاً إلّا بتحريم الخمر وأن يقرّ له بالبداء أن يفعل الله ما يشاء و أن يكون فى تراثه الكندر . 2- البحرانى عن العيّاشى بإسناده عن هشام المشرقى قال : كتبت إلي أبى الحسن الخراسانى عليه السلام ، رجل يسأل عن معان فى التوحيد ، قال : فقال لى : ما تقول : إذا قالوا لك : أخبرنا عن الله شى ء هو أم لاشى ء ؟ قال : فقلت : أنّ الله أثبت نفسه شيئاً ، فقال ( قل أى شى ء أكبر شهادة قل الله شهيد بينى و بينكم ) أقول شيئاً كالاشياء ، أو تقول : إنّ الله جسم ، فقال : و ما الّذى يضعف فيه من هذا إنّ الله جسم لا كالأجسام و لايشبهه شى ء من المخلوقين قال : ثمّ قال : إنّ للناس فى التوحيد ثلاثة مذاهب ، مذهب نفى ، و مذهب تشبيه ، و مذهب

إثبات بغير تشبيه ، فمذهب النفى لايجوز ، و مذهب التشبيه لايجوز ، و ذلك أن الله لايشبهه شى ء ، و السبيل فى ذلك الطريقة الثالثة و ذلك أنّه مثبت لايشبهه شى ء ، و هو كما وصف نفسه أحد ، صمد ، نور . 3- العيّاشى عن الحسين بن خالد ، قال : سألت أباالحسن عليه السلام عن قول الله ( ما تسقط من ورقة إلّا يعلمها و لاحبّة فى ظلمات الأرض و لارطب و لايابس إلّا فى كتاب مبين ) . فقال : الورقة السقط يسقط من بطن أمّه من قبل أن يهلّ الولد ، قال : فقلت : و قوله ( و لاحبّة ) ؟ قال : يعنى الولد فى بطن اُمّه ، إذا أهلّ و يسقط من قبل الولادة ، قال : فقلت : قوله ( و لارطب ) ؟ قال : يعنى المضغة إذا اُسكنت فى الرحم قبل أن يتمّ خلقها قبل أن ينتقل قال : قلت : قوله ( و لايابس ) قال : الولد التامّ؛ قال : قلت ( فى كتاب مبين ) ؟ قال : فى إمام مبين . 4- العيّاشى عن العباس بن هلال عن الرضا عليه السلام أنّ رجلا أتي عبدالله بن الحسن و هو [ إمام ] بالسبالة ، فسأله عن الحجّ ، فقال له : هذاك جعفر بن محمّد قد نصب نفسه لهذا ، فأسئله ، فأقبل الرجل إلي جعفر فسأله ، فقال له : لقد رأيتك واقفاً علي عبدالله بن الحسن فما قال لك ؟ قال : سألته ، فأمرنى أن آتيك و قال : هذاك جعفر بن محمّد قد نصب نفسه لهذا

، فقال جعفرعليه السلام : نعم أنا من الّذين قال الله فى كتابه ( اولئك الّذين هدي الله فبهداهم اقتده ) سَلْ عمّا شئت ، فسأله الرجل ، فأنبأه عن جميع ما سأله . 5- العيّاشى عن الحسن بن علىّ ابن بنت إلياس قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول : إنّ الله ( جعل الليل سكناً ) و جعل النساء سكناً ، و من السنّة التزويج بالليل و إطعام الطعام . 6- العيّاشى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام فى قوله ( هو الّذى أنشأكم من نفس واحدة فمستقرّ و مستودع ) قال : ما كان من الإيمان المستقرّ ، فمستقرّ إلي يوم القيامة [ أو أبداً ] و ما كان مستودعاً سلبه الله قبل الممات . 7- العيّاشى عن صفوان قال : سألنى أبوالحسن ، و محمّد بن الخلف جالس ، فقال لى : مات يحيي بن القاسم الحذّاء ؟ فقلت له : نعم ، و مات زرعة ، فقال : كان جعفر عليه السلام يقول : ( فمستقرّ و مستودع ) فالمستقرّ قوم يعطون الإيمان و يستقرّ فى قلوبهم ، و المستودع قوم يعطون الإيمان ثمّ يسلبونه . 8- العيّاشى عن أحمد بن محمّد قال : وقف علي أبوالحسن الثانى عليه السلام فى بنى زريق فقال لى و هو رافع صوته : يا أحمد ، قلت : لبّيك ، قال : إنّه لمّا قبض رسول الله صلّي الله عليه و آله جهد الناس علي إطفاء نور الله فأبي الله إلّا أن يتمّ نوره بأميرالمؤمنين ، فلمّا توفى أبوالحسن جهد ابن أبى حمزة و أصحابه علي إطفاء نور

الله فأبى الله إلّا يتمّ نوره ، و إنّ أهل الحق إذا دخل فيهم داخل سرّوا به ، و إذا خرج منهم خارج لم يجزعوا عليه ، و ذلك أنّهم علي يقين من أمرهم ، و إنّ أهل الباطل إذا دخل فيهم داخل سرّوا به ، و إذا خرج منهم خارج جزعوا عليه . و ذلك أنّهم علي شكّ من أمرهم ، إنّ الله يقول ( فمستقر و مستودع ) قال : ثمّ قال : قال أبو عبدالله عليه السلام : المستقرّ الثابت ، و المستودع المعار . 9- العيّاشى عن الأشعث بن حاتم قال : قال ذوالرياستين : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : جعلت فداك أخبرنى عمّا اختلف فيه الناس من الرؤية ، فقال بعضهم : لايري ، فقال : يا أباالعباس من وصف الله بخلاف ما وصف به نفسه فقد أعظم الفرية علي الله ، قال الله ( لاتدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير ) هذه الأبصار ليست هى الأعين ، إنّما هى الأبصار الّتى فى القلب ، لايقع عليه الأوهام ، و لايدرك كيف هو . 10- البرقى عن محمّد بن عيسي ، عن أبى هاشم الجعفرى ، قال : أخبرنى الأشعث بن حاتم أنّه سأل الرضا عليه السلام عن شى ء من التوحيد ، فقال : ألا تقرأ القرآن ؟ قلت : نعم ، قال : اقرأ ( لاتدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار ) فقرأت ، فقال : ما الأبصار ؟ قلت : أبصار العين ، قال : لا ، إنّما عنى الأوهام لاتدرك الأوهام كيفيّته ، و هو يدرك كلّ فهم . 11- الصدوق

عن عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار بنيسابور سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة ، عن حمدان بن سليمان النيسابورى قال : سألت أباالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ ( فمن يرد الله أن يهديه يشرح صدره للإسلام ) قال : من يرد الله أن يهديه بإيمانه فى الدنيا إلي جنّته و دار كرامته فى الآخرة يشرح صدره للتّسليم للّه و الثقة به و السكون إلي ما وعده من ثوابه حتّي يطمئن إليه ، و من يرد أن يضلّه عن جنّته ، و دار كرامته فى الآخرة ، لِكُفره ، و عِصيانه له فى الدنيا ، يجعل صدره ضيّقاً حرجاً حتّي يشكّ فى كفره و يضطرب من اعتقاده قلبه ، حتّي يصير كأنّما يصّعّد فى السّماء ، كذلك يجعل الله الرجس علي الّذين لايؤمنون . 12- العيّاشى عن الحسن بن علىّ ، عن الرضا عليه السلام ، قال : سألته عن قول الله عزّوجلّ ( و آتوا حقّه يوم حصاده ) قال : الضغث و الاثنين تعطى من حضرك . 13- علىّ بن إبراهيم عن أحمد بن إدريس ، عن أحمد البرقى ، عن سعد بن سعد ، عن الرضا عليه السلام [ عن قوله تعالي ( آتوا حقّه يوم حصاده ) ] قال : قلت : فإن لم يكن يحضر المساكين و هو يحصد ، كيف يصنع ؟ قال : ليس عليه شى ء . 14- العيّاشى عن أحمد بن محمّد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام يقول فى الإسراف ( فى الحصاد و الجذاذ ) أن يصّدّق الرجل بكفّيه جميعاً و

كان أبى إذا حضر شيئاً من هذا فرأي أحداً من غلمانه تصدّق بكفّيه صاح به و قال : أعطه بيد واحدة ، القبضة بعد القبضة ، و الضغث بعد الضغث من السنبل .

سوره أنعام ( 6 ) 1- علي بن ابراهيم از ياسر ، از حضرت رضا ( ع ) [ در باره آيه ( او كسي است كه شما را از گل خلق كرد سپس حكم كرد اجلي را كه آن اجل نزد مشخص است ) 1 ] روايت كرده است كه فرمود : خداوند هيچ پيامبري را نفرستاد مگر با حكم تحريم شراب ، و اعتقاد به بداء در حق خداوند كه او آنچه بخواهد انجام مي دهد ، و اين كه جزئي از ميراث آن پيامبر كندر باشد2 . 2- بحراني از هشام مشرقي نقل كه گفت : به ابو الحسن خراساني ( امام رضا ( ع ) ) نوشتم : مردي از معاني توحيد سوال مي كند ، راوي مي گويد : حضرت فرمود : اگر از تو بپرسند : آيا خداوند عزّوجلّ شي ء است يا شي ء نيست ، چه جواب مي دهي ؟ عرض كردم : خداوند عزّوجلّ خودش را شيء دانسته است آنجا كه مي فرمايد ( بگو چه چيز در شهادت بزرگتر است ، بگو خداوند بين من و شما شاهد است ) 3 و مي گويم خداوند شي ء است اما نه چون اشياء ( ديگر ) ، زيرا نفي شيئيت از خداوند متضمن نفي و ابطال اصل وجود اوست . حضرت به من فرمود : درست است ، آفرين . حضرت رضا (

ع ) سپس فرمود : مردم در باب توحيد بر سه مذهبند : نفي و تشبيه و اثبات بدون تشبيه . مذهب نفي نارواست ، مذهب تشبيه هم ناروا و ( باطل ) است ; چرا كه هيچ موجودي مانند و شبيه خداي تبارك و تعالي نمي باشد . راه درست راه سوم است : اثبات ( وجود خدا ) بدون تشبيه ( او به موجودي ديگر ) 4 . 3- عياشي از حسين بن خالد روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) درباره آيه شريفه ( هيچ برگي به زمين نمي افتد مگر آنكه خداوند از آن با خبر است و هيچ دانه اي در تاريكي شب بر روي زمين و هيچ تر و خشكي نيست مگر آنكه در كتابي روشن است ) 5 سؤال كردم ، فرمود : مقصود از برگ جنيني است كه پيش از رسيدن كامل ، سقط شود ، عرض كردم : دانه ؟ فرمود : مقصود جنيني است كه خلقت آن كامل شده باشد اما پيش از به دنيا آمدن سقط شود ، عرض كردم : تر ؟ فرمود : مقصود مضغه است آن گاه كه در رحم آرام گيرد پيش از آن كه خلقت آن كامل گردد و ( به مرحله بعد ) انتقال يابد . عرض كردم : خشك چيست ؟ فرمود : بچه كامل است ، عرض كردم : كتابي روشن به چه معناست ؟ فرمود : يعني در امامي آشكار6 . 4- عياشي از عباس بن هلال از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه : مردي نزد

عبدالله حسن كه در سباله [ پيشوا ] بود ، آمد و درباره حج از او سؤالاتي كرد ، عبدالله گفت : اين تو و اين جعفر بن محمد كه متولي پاسخ دادن به اين گونه سؤالات است ، برو از او بپرس ، آن مرد نزد حضرت جعفر ( صادق ) ( ع ) آمد و از او سؤال كرد . حضرت به او فرمود : ديدمت كه در كنار عبدالله حسن ايستاده اي ، او به تو چه گفت ؟ مرد گفت : از او سؤالاتي پرسيدم ، دستور داد نزد شما بيايم ، و گفت : اين تو و اين جعفربن محمد كه متولي پاسخ دادن به اين گونه سؤالات است ، جعفر ( ع ) فرمود : من از آن كساني هستم كه خداوند در كتابش فرموده است ( آنها كساني هستند كه خداوند هدايتشان كرده پس به راهنمايي آنها اقتدا كن ) 7 هر چه مي خواهي بپرس ، آن مرد سؤالات خود را پرسيد و حضرت صادق ( ع ) به همه پرسشهاي او پاسخ داد8 . 5- عياشي از حسن بن علي بن بنت الياس روايت كرده است كه گفت : شنيدم ابوالحسن الرضا ( ع ) مي فرمايد : خداوند ( شب را مايه آرامش قرار داد ) 9 و زنان را نيز مايه آرامش قرار داده است ، و ازدواج در شب و اطعام كردن از سنت است 10 . 6- عياشي از محمد بن فضيل روايت كرده است كه حضرت ابوالحسن ( ع ) درباره آيه ( او كسي است كه شما را از نفس

واحدي ايجاد كرد پس مستقرّ است و عاريتي ) 11 فرمود : ايماني كه مستقرّ ( ثابت و پايدار ) باشد تا روز قيامت [ يا تا ابد ] پايدار است ، و ايماني كه ناپايداري و عاريتي باشد خداوند ، پيش از مرگ صاحبش ، آن را مي گيرد12 . 7- عياشي از صفوان روايت كرده است كه گفت : ابوالحسن ( ع ) در حالي كه محمد بن خلف هم آن جا نشسته بود ، از من پرسيد : يحيي بن قاسم حذاء مرد ؟ عرض كردم : آري ; زرعه هم مرد . حضرت فرمود : جعفر ( صادق ) ( ع ) مي فرمود ( مستقرّ است و عاريتي ) 13 مستقرّ قومي هستند كه ايمان مي آورند و اين ايمان در دلهايشان ثابت و پايدار مي ماند; و مستودع گروهي هستند كه ايمان مي آورند و سپس آن را از دلهاي خود سلب مي كنند14 . 8- عياشي از احمد بن محمد روايت كرده است كه گفت : حضرت علي بن موسي الرضا ابوالحسن ثاني در ميان بني زريق ايستاد و با صداي بلند مرا صدا زد و فرمود : اي احمد ! عرض كردم : بله فرمود : چون رسول خدا ( ص ) درگذشت مردم سعي كردن نور خدا را خاموش سازند ، اما اراده خداوند اين بود كه نور خود را با ( وجود ) اميرالمؤمنين كامل گرداند ، و چون ابوالحسن ( كاظم ) ( ع ) وفات يافت ، پسر ابي حمزه و پيروانش كوشيدند نور خدا را خاموش گردانند ، اما اراده خداوند اين

بود كه نور خويش را تمام گرداند . همانا پيروان حق هرگاه يكي به جمع ايشان افزوده شود از ورود او خوشحال مي شوند ، و هرگاه يكي از جمعشان خارج شود از رفتنش بي تابي و ناراحتي نمي كنند; چرا كه اهل حق به حقانيت خود يقين دارند . اما اهل باطل هرگاه يكي به آنان بپيوندند خوشحال مي شوند و چنانچه يكي از جمع آنان خارج شود از رفتنش ناراحت مي شوند; چرا كه درباره خود شك و ترديد دارند . خداوند مي فرمايد ( مستقرّ است و مستودع ) 15 احمد بن محمد گويد : حضرت سپس فرمود : ابوعبدالله ( صادق ) فرموده است : مستقر يعني ( ايمان ) ثابت و پايدار ، و مستودع يعني ( ايمان ) عاريتي16 . 9- عياشي از اشعث بن حاتم روايت كرده است كه : ذوالرياستين گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : قربات گردم ، نظرتان را درباره اختلاف نظري كه مردم راجع به رؤيت ( خداوند ) دارند بيان فرماييد; زيرا بعضيها معتقدند كه ( خداوند ) ديده نمي شود . حضرت فرمود : اي ابوالعباس ، هر كس خداوند را بر خلاف وصفي كه خود از خويشتن كرده است ، وصف كند هر آينه افتراي بزرگي به خداوند بسته است . خداوند فرموده است ( چشمها او را درك نمي كنند اما او آنها را درك مي كند و او ريز بين و آگاه است ) 17 مقصود از چشمها ديده سر نيست ، بلكه ديدگان دل است . اوهام او را درك نكنند ، و

به چگونگي او پي نبرند18 . 10- برقي به اسنادش از محمد بن عيسي ، از ابوهاشم جعفري ، از اشعث بن حاتم روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) راجع به چيزي درباره توحيد پرسيدم ، فرمود : مگر قرآن را نمي خواني ؟ عرض كردم : چرا ، فرمود : بخوان ( چشمها او را درك نمي كنند اما او آنها را درك مي كند ) 19 من خواندم . حضرت فرمود : ابصار چيست ؟ عرض كردم : چشم ، فرمود : نه ، بلكه مقصود اوهام است ، اوهام به چگونگي خداوند پي نمي برند ، اما خداوند همه افهام ( و افكار ) را درك مي كند20 . 11- صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس كه در سال 352 در نيشابور عطاري داشت ، از علي بن محمد بن قتيبه ، از حمدان بن سليمان نيشابوري روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( هر كس را خداوند اراده كرده باشد كه هدايت كند سينه اش را براي اسلام گسترش مي دهد ) 21 سؤال كردم ، فرمود : هركس كه خداوند بخواهد او را به واسطه ايمانش در دنيا ، به سوي بهشت خود و سراي كرامتش در آخرت رهنمود شود سينه اش را براي تسليم در برابر خداوند و اطمينان به او و اعتماد به وعده ثواب كه به او داده است ، فراخ مي گرداند ، و هر كس كه خداوند بخواهد او را ، به واسطه كفر و

عصيانش در دنيا ، از بهشت خويش و سراي كرامتش در آخرت گمراه ( و محروم ) گرداند ، سينه او را تنگ و محدود مي سازد تا در كفر خويش شك كند و اعتقاد قلبي او متزلزل گردد تا به حدي كه ( از شدت فشار روحي و مضيقه رواني ) گويي در آسمان بالا مي رود . خداوند اينچنين ناباوران را در پليدي قرار مي دهد22 . 12- عياشي از حسن بن علي روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( حقّش را در روز درويدنش بدهيد ) 23 سؤال كردم ، فرمود : يكي دو دسته ( از خوشه هاي درو شده ) به كسي كه ( در هنگام درو محصول ) حاضر شود مي دهي24 . 13- علي بن ابراهيم از احمد بن ادريس ، از برقي ، از سعيد بن سعد ، از حضرت رضا ( ع ) [ درباره آيه ( حقّش را در روز درويدنش بدهيد ) ] روايت كرده است كه گفت : عرض كردم : اگر در هنگام درو مستمندان حاضر نشوند ، چه بكند ؟ فرمود : چيزي بر عهده او نيست 25 . 14- عياشي از احمد بن محمد ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت فرمود ( إسراف ) 26 در ( صدقه دادن در هنگام ) درو كردن و چيدن محصول اين است كه فرد با هر دو مشتش صدقه بدهد . پدرم هر گاه در موقع درو و يا چيدن محصول ، يكي از غلامانش را مي

ديد كه با دو مشتش صدقه مي دهد فرياد مي زند و مي فرمود : با يك دست بده ، يك مشت يك مشت ، و يك دسته يك دسته خوشه 27 .

منبع حديث

1- أنعام / 2 . 2- تفسير قمّى 1/ 194 . 3- أنعام / 19 . 4- البرهان فى تفسير القرآن 1/ 519 . 5- أنعام / 59 . 6- تفسير عيّاشى 1/ 361-362 . 7- أنعام / 90 . 8- تفسير عيّاشى 1/ 368-369 . 9- أنعام / 96 . 10- تفسير عيّاشى 1/ 371 . 11- أنعام / 98 . 12- تفسير عيّاشى 1/ 371-372 . 13- أنعام / 98 . 14- تفسير عيّاشى 1/ 372 . 15- أنعام / 98 . 16- تفسير عيّاشى 1/ 372-373 . 17- أنعام / 103 . 18- تفسير عيّاشى 1/ 373 . 19- أنعام / 103 . 20- محاسن 239 . 21- أنعام / 125 . 22- معانى الأخبار 145 . 23- أنعام / 141 . 24- تفسير عيّاشى 1/ 377 . 25- تفسير قمّى 1/ 218 . 26- اشاره به آيه 141 از سوره أنعام . 27- تفسير عيّاشى 1/ 379 .

انفال

متن حديث

سورة الأنفال ( 8 ) 1- الحميرى عن البزنطى قال : وسألته عن قول الله تبارك و تعالي ( و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فأنّ للّه خمسه و للرّسول و لِذى القربي و اليتامي و المساكين ) فقيل له : أفرأيت إن كان صنف من هذه الأصناف أكثر و صنف أقلّ من صنف كيف يصنع به ؟ قال : ذلك إلي الإمام ، أرأيت رسول الله

صلّي الله عليه و آله كيف صنع ، أليس إنّما كان يفعل مايرى هو ؟ ! و كذلك الإمام . و ذكر له الخراج و ما سار به أهل بيته ، فقال : العشر و نصف العشر علي من أسلم طوعاً تركت أرضه بيده ، يأخذ العشر ونصف العشر فيما عمّر منها ، و ما لم يعمّر منها أخذه الوالى ، فقبّله الوالى ممّن يعمّره ، وكان للمسلمين وليس فيما كان أقل من خمسة أوساق ، و ما أخذ بالسيف فذلك للإمام ، يقبّله بالّذى يرى ، كما صنع رسول الله صلّي الله عليه و آله بخيبر قبّل أرضها و نخلها ، و الناس يقولون لاتصلح قبالة الأرض و النخل إذا كان البياض أكثر من السواد ، و قدقبّل رسول الله صلّي الله عليه و آله خيبر و عليهم فى حصّتهم العشر و نصف العشر . 2- العيّاشى عن علىّ بن أسباط ، سمع أباالحسن الرضا عليه السلام ، يقول : قال أبوعبدالله عليه السلام : أتى النبىّ صلّي الله عليه و آله بمال ، فقال للعبّاس : أبسط رداءك فخذ من هذا المال طرفاً ، قال : فبسط رداءه فأخذ طرفاً من ذلك المال ، قال : ثمّ قال رسول اللهصلّي الله عليه و آله : هذا ممّا قال الله ( يا أيّها النبىّ قل لمن فى أيديكم من الأسري إن يعلم الله فى قلوبكم خيراً يؤتكم خيراً مما أخذ منكم ) .

سوره انفال ( 8 ) 1- حميري از بزنطي روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا درباره آيه شريفه ( و بدانيد كه آنچه غنيمت گرفتيد

پس يك پنجم آن براي خدا و رسولش و نزديكانش و ايتام و درماندگان است ) 1 سؤال كردم ، به ايشان گفته شد : اگر گروهي از اين طبقات تعدادشان بيشتر و گروهي ديگر كمتر از بقيه باشد ، چگونه بايد عمل كرد ؟ حضرت فرمود : اين به نظر امام بستگي دارد ، مگر نديده اي كه رسول خدا ( ص ) چگونه عمل كرد ، آيا نه اين است كه ايشان به صلاحديد خود عمل مي كرد ؟ ! امام هم همين طور . همچنين درباره خراج و سيره اهل بيت انسان در اين خصوص سؤال شد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : كسي كه داوطلبانه اسلام آورده باشد زمينش به او واگذار مي شود ، در صورتي كه در آن كشت و كار كند عشر و نيم عشر ( از محصول آن ) گرفته مي شود ، ولي اگر آبادش نكند والي زمين را از او مي گيرد و به كسي از مسلمانان كه آبادش كند مي سپارد و اين در كمتر از پنج جريب نيست ، اما زمينهايي كه به زور شمشير ( از طريق جنگ و جهاد ) گرفته شود در اختيار امام است و امام آن را به هر كه صلاح بداند مي سپارد ، چنان كه رسول خدا ( ص ) با خيبر كرد و اراضي و نخلستانهاي آن را به قباله داد . مردم مي گويند در صورتي كه مقدار درختها بيشتر از زمين باشد به قباله دادن زمين و نخلستان درست نيست ، در حالي كه رسول خدا ( ص ) خيبر را

به قباله داد و از سهم آنان عشر و نصف عشر گرفت 2 . 2- عياشي از علي بن اسباط روايت كرده است كه گفت : شنيدم ابوالحسن الرضا ( ع ) مي فرمايد : ابوعبدالله ( صادق ) ( ع ) فرمود : مالي را نزد پيامبر ( ص ) آوردند ، حضرت به عباس فرمود : ردايت را پهن كن و مقداري از اين مال را بردار ، عباس ردايش را پهن كرد و مقداري از آن مال را برداشت . رسول خدا ( ص ) آن گاه فرمود : اين مواردي است كه خداوند فرموده است ( اي پيامبر بگو به كساني كه اسيراني در دست داريد اگر خداوند در قلبهاي شما خوبي سراغ داشته باشد به شما خير مي دهد بيش از آنچه كه از شما گرفته شد ) 3 .

منبع حديث

1- أنفال / 41 . 2- قرب الإسناد 383 - 384 . 3- تفسير عيّاشى 2/ 69 - 70 ، آيه در سوره أنفال / 70 .

بقره

متن حديث

سورة البقرة ( 2 ) 1- الصدوق عن محمّد بن أحمد السنانى رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله الكوفى عن سهل بن زياد الآدمى عن عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى رضى الله عنه عن إبراهيم بن أبى محمود ، قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن قول الله تعالي ( و تركهم فى ظلمات لايبصرون ) فقال : إنّ الله تبارك و تعالي لايوصف بالترك كما يوصف خلقه ، و لكنّه متي علم أنّهم لايرجعون عن الكفر و الضلال ، منعهم المعاونة و اللّطف و خلّي

بينهم و بين اختيارهم ، قال : و سألته عن قول الله عزّوجلّ ( ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم ) قال : الختم هو الطبع علي قلوب الكفار عقوبة علي كفرهم كما قال عزّوجلّ ( بل طبع الله عليها بكفرهم فلايؤمنون إلّا قليلاً ) . قال : و سألته عن الله عزّوجلّ هل يجبر عباده علي المعاصى ؟ فقال : بل يخيّرهم و يمهلهم حتّي يتوبوا ، قلت : فهل يكلّف عباده ما لايطيقون ؟ فقال : كيف يفعل ذلك ؟ و هو يقول ( و ما ربّك بظلاّم للعبيد ) ؟ ! ثمّ قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عليهم السلام أنّه قال : من زعم أنّ الله يجبر عباده علي المعاصى أو يكلّفهم ما لايطيقون ، فلاتأكلوا ذبيحته و لاتقبلوا شهادته و لاتصلّوا وراءه و لاتعطوه من الزكاة شيئاً . 2- الصدوق عن محمّد بن إبراهيم بن أحمد بن يونس المعاذى ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى الهمدانى ، قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبيه عن الرّضا علىّ بن موسي عليه السلام قال : سألته عن قول الله عزّوجلّ ( سخر الله منهم ) و عن قول الله عزّوجلّ ( الله يستهزى ء بهم ) و عن قوله ( و مكروا و مكر الله ) و عن قوله ( يخادعون الله و هو خادعهم ) فقال : إنّ الله تبارك و تعالي لايسخر و لايستهزئ و لايمكر و لايخادع ، و لكنّه عزّوجلّ يجازيهم جزاء السخريّة ، و جزاء الاستهزاء ، و جزاء المكر ، و

الخديعة ، تعالي الله عمّا يقول الظّالمون علوّاً كبيراً . 3- الصدوق عن عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة عن حمدان بن سليمان عن عبدالسلام بن صالح الهروى ، قال : قلت للرضاعليه السلام : يا بن رسول الله أخبرنى عن ( الشجرة ) الّتى أكل منها آدم و حوّاء ما كانت ؟ فقد اختلف الناس فيها ، فمنهم من يروى أنّها الحنطة ، و منهم من يروى أنّها العنب ، و منهم من يروى أنّها شجرة الحسد ، فقال : كلّ ذلك حقّ . قلت : فما معني هذه الوجوه علي اختلافها ؟ فقال : يا أباالصلت إنّ شجرة الجنّة تحمل أنواعاً فكانت شجرة الحنطة ، و فيها عنب و ليست كشجرة الدّنيا و إنّ آدم لمّا أكرمه الله تعالي ذكره بإسجاد ملائكته له و بإدخاله الجنّة قال فى نفسه : هل خلق الله بشراً أفضل منّى ؟ فعلم الله عزّوجلّ ما وقع فى نفسه فناداه : ارفع رأسك يا آدم فانظر إلي ساق عرشى ، فرفع آدم رأسه فنظر إلي ساق العرش فوجد عليه مكتوباً "لا إله إلّا الله ، محمّد رسول الله ، علىّ بن أبى طالب أميرالمؤمنين ، و زوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين ، و الحسن و الحسين سيّدا شباب أهل الجنّة" فقال آدم : يا ربّ من هؤلاء ؟ فقال عزّوجلّ : يا آدم هؤلاءِ ذريّتك و هم خير منك و من جميع خلقى و لولاهم ما خلقتك و لاخلقت الجنّة و النار ، و لاالسماء و الأرض فإيّاك أن تنظر إليهم بعين الحسد فأخرجك عن جوارى ، فنظر

إليهم بعين الحسد ، و تمنّي منزلتهم فتسلّط عليه الشيطان حتّي أكل من الشجرة الّتى نهى عنها ، و تسلّط علي حوّاء لنظرها إلي فاطمة بعين الحسد حتّي أكلت من الشجرة كما أكل آدم ، فأخرجهما الله عن جنّته و أهبطهما عن جواره إلي الأرض . 4- العيّاشى عن سليمان الجعفرى ، قال : سمعت أبالحسن الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( و قولوا حطّة نغفرلكم خطاياكم ) قال : فقال أبوجعفر : نحن باب حطّتكم . 5- الصدوق عن محمّد بن القاسم المفسّر المعروف بأبى الحسن الجرجانى رضى الله عنه قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد و علىّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما عن الحسن بن علىّ عن أبيه علىّ بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه الرضا علىّ بن موسي عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام عن أبيه الصادق جعفر بن محمّد عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( و اتّبعوا ما تتلوا الشياطين علي ملك سليمان و ما كَفَرَ سليمان ) قال : اتبعوا ما تتلو كفرة الشياطين من السحر و النيرنجات علي ملك سليمان ، الّذين يزعمون أنّ سليمان به ملك و نحن أيضاً به ، فظهر العجائب حتّي ينقاد لنا الناس . و قالوا : كان سليمان كافراً ساحراً ماهراً بسحره ، ملك ما ملك ، و قدر ما قدر فردّ الله عزّوجلّ عليهم فقال ( و ما كفر سليمان ) و لااستعمل السحر الّذى نسبوه إلي سليمان و إلي ( ما أُنزل علي الملكين ببابل هاروت و ماروت ) و كان بعد نوح عليه السلام قد كثر السحرة و المموّهون

، فبعث الله عزّوجلّ ملكين إلي نبىّ ذلك الزمان بذكر ما تسحر به السحرة ، و ذكر ما يبطل به سحرهم و يردّ به كيدهم ، فتلقّاه النبىّ عن الملكين ، و أدّاه إلي عباد الله بأمر الله عزّوجلّ ، فأمرهم أن يقفوا به علي السحر و أن يبطلوه ، و نهاهم أن يسحروا به الناس . و هذا كما يدلّ علي السم ما هو ، و علي ما يدفع به غائلة السم ، ثمّ قال عزّوجلّ ( و ما يعلّمان من أحد حتّي يقولا إنّما نحن فتنة فلاتكفر ) يعنى أنّ ذلك النبىّ أمر الملكين أن يظهرا للنّاس بصورة بشرين و يعلّماهم ما علّمهما الله من ذلك ، فقال الله عزّوجلّ ( و ما يعلّمان من أحد ) ذلك السحر و إبطاله ( حتّي يقولا ) للمتعلّم ( إنّما نحن فتنة ) و امتحان للعباد ليطيعوا الله عزّوجلّ فيما يتعلّمون من هذا ويبطلوا به كيد السحرة ولايسحروهم ( فلاتكفر ) باستعمال هذا السحر و طلب الإضرار به ، و دعاء الناس إلي أن يعتقدوا أنّك به تحيى و تميت و تفعل ما لايقدر عليه إلّا الله عزّوجلّ ، فإنّ ذلك كفر . قال الله عزّوجلّ ( فيتعلّمون ) يعنى طالبى السحر ( منهما ) يعنى مما كتبت الشياطين علي ملك سليمان من النيرنجات و مما ( أنزل علي الملكين ببابل هاروت و ماروت ) يتعلّمون من هذين الصنفين ( ما يفرّقون به بين المرء و زوجه ) ، هذا ما يتعلّم الإضرار بالناس يتعلّمون التضريب بضروب الحيل و التمايم و الإيهام و أنّه قد دفن فى موضع كذا و عمل كذا ليحبّب المرأة إلي

الرّجل و الرّجل إلي المرأة ، و يؤدّى إلي الفراق بينهما ، فقال عزّوجلّ ( و ما هم بضارّين به من أحد إلّا بإذن الله ) أى ما المتعلّمون بذلك بضارّين من أحد إلّا بإذن الله ، يعنى بتخلية الله و علمه فإنّه لوشاء لمنعهم بالجبر و القهر . ثمّ قال ( و يتعلّمون ما يضرّهم و لاينفعهم ) لأنّهم إذا تعلّموا ذلك السحر ليسحروا به ويضرّوا ، فقد تعلّموا ما يضرّهم فى دينهم ، ولاينفعهم فيه ، بل ينسلخون عن دين الله بذلك ( و لقدعلموا ) هؤلاء المتعلّمون ( لمن اشتراه ) بدينه الّذى ينسلخ عنه بتعلّمه ( ما له فى الآخرة من خلاق ) أى من نصيب فى ثواب الجنّة ، ثمّ قال عزّوجلّ ( و لبئس ماشروا به أنفسهم ) و رهنوها بالعذاب ( لوكانوا يعلمون ) أنّهم قد باعوا الآخرة و تركوا نصيبهم من الجنّة ، لأنّ المتعلّمين لهذا السحر الّذين يعتقدون أن لارسول و لاإله و لابعث و لانشور . فقال ( و لقدعلموا لمن اشتراه ما له فى الآخرة من خلاق ) لأنّهم يعتقدون أن لاآخرة فهم يعتقدون أنّها إذا لم تكن آخرة فلاخلاق لهم فى دار بعد الدنيا ، و إن كانت بعد الدنيا آخرة فهم مع كفرهم بها لاخلاق لهم فيها ، ثمّ قال ( و لبئس ماشروا به أنفسهم ) بالعذاب إذ باعوا الآخرة بالدنيا ، و رهنوا بالعذاب الدّايم أنفسهم ( لو كانوا يعلمون ) أنّهم قد باعوا أنفسهم بالعذاب و لكن لايعلمون ذلك ، لكفرهم به ، فلما تركوا النظر فى حجج الله حتّي يعلموا عذّبهم علي اعتقادهم الباطل و جحدهم الحق .

قال يوسف بن محمّد بن زياد و علىّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما أنّهما قالا : فقلنا للحسن بن علىّ عليه السلام : فإنّ قوماً عندنا يزعمون أنّ هاروت و ماروت ملكان اختارهما الله من الملائكة لمّا كثر عصيان بنى آدم و أنزلهما مع ثالث لهما إلي دارالدنيا ، و أنّهما افتتنا بالزهرة و أرادا الزنا بها ، و شربا الخمر ، و قتلا النفس المحرّمة ، وأنّ الله عزّوجلّ يعذّبهما ببابل و أنّ السحرة منهما يتعلّمون السحر ، و أنّ الله تعالي مسخ تلك المرأة هذا الكوكب الّذى هو الزّهرة . فقال الإمام عليه السلام : معاذ الله من ذلك ! إنّ ملائكة الله معصومون محفوظون من الكفر و القبائح بألطاف الله تعالي ، قال الله عزّوجلّ فيهم ( لايعصون الله ما أمرهم و يفعلون مايؤمرون ) و قال الله عزّوجلّ ( و له من فى السّموات و الأرض و من عنده ) يعنى الملائكة ( لايستكبرون عن عبادته و لا يستحسرون* يسبّحون الليل و النهار لايفترون ) و قال عزّوجلّ فى الملائكة أيضاً ( بل عباد مكرمون* لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون* يعلم ما بين أيديهم و ماخلفهم و لايشفعون إلّا لمن ارتضى و هم من خشيته مشفقون ) ثمّ قال عليه السلام : لوكان كما يقولون كان الله عزّوجلّ قد جعل هؤلاء الملائكة خلفاءه فى الأرض و كانوا كالأنبياء فى الدنيا أو كالأئمّة ، فيكون من الأنبياء و الأئمّة عليهم السلام قتل النفس و الزنا ، ثمّ قال عليه السلام : أو لستَ تعلم أنّ الله عزّوجلّ لم يخل الدنيا من نبىّ قط أو إمام من البشر أو ليس الله

عزّوجلّ يقول ( و ما أرسلنا من قبلك ) يعنى من رسول إلي الخلق ( إلّا رجالاً نوحى إليهم من أهل القري ) فأخبر أنّه لم يبعث الملائكة إلي الأرض ليكونوا أئمّة و حكّاماً ، و إنّما كانوا اُرسلوا إلي أنبياء الله . قالا : فقلنا له : فعلي هذا أيضاً لم يكن إبليس أيضاً ملكاً ، فقال : لا ، بل كان من الجنّ ، أما تسمعا الله عزّوجلّ يقول ( و إذ قلنا للملئكة اسجدوا لآدم فسجدوا إلّا إبليس كان من الجنّ ) فأخبر عزّوجلّ أنّه كان من الجنّ ، و هو الّذى قال الله عزّوجلّ ( و الجانّ خلقناه من قبل من نار السموم ) . قال الإمام الحسن بن علىّ عليه السلام : حدّثنى أبى عن جدّ? ، عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إنّ الله عزّوجلّ اختارنا معاشر آل محمّد و اختار النبيّين ، و اختار الملائكة المقرّبين ، و ما اختارهم إلّا علي علم منه بهم ، أنّهم لايواقعون ما يخرجون عن ولايته ، و ينقطعون به عن عصمته ، و ينتمون به إلي المستحقين لعذابه ونقمته ، قالا فقلنا له : قدروى لنا أنّ عليّاًعليه السلام لمّا نصّ عليه رسول الله صلّي الله عليه و آله بالإمامة ، عرض الله عزّوجلّ ولايته فى السماء علي فئام من النّاس وفئام من الملائكة فأبوها ، فمسخهم الله ضفادع ! فقال : معاذ الله ! هؤلاء المكذّبون لنا المفترون علينا . الملائكة هم رسل الله ، فهم كسائر أنبياء الله و رسله إلي الخلق أفيكون منهم

الكفر بالله ؟ قلنا : لا ، قال : فكذلك الملائكة ، إنّ شأن الملائكة لعظيم ، وإنّ خطبهم لجليل . 6- الصدوق عن تميم بن عبدالله بن تميم القرشى رضى الله عنه قال : حدّثنى أبى عن أحمد بن علىّ الأنصارى ، عن علىّ بن محمّد بن الجهم ، قال : سمعت المأمون يسأل الرضا علىّ بن موسي عليه السلام عمّا يرويه الناس من أمر الزهرة ، و أنّها كانت امرأة فتن بها ، هاروت و ماروت ، و مايروونه من أمر سهيل أنّه كان عشّاراً باليمن ، فقال الرضا عليه السلام : كذبوا فى قولهم : إنّهما كوكبان ، و إنّما كانتا دابّتين من دوابّ البحر ، فغلط الناس و ظنّوا أنّهما الكوكبان ، و ماكان الله عزّوجلّ ليم سخ أعداءه أنواراً مضيئة ثمّ يبقيها ما بقيت السماوات و الأرض و أنّ المسوخ لم يبق أكثر من ثلاثة أيام ، حتّي ماتت و ما تناسل منها شى ء و ما علي وجه الأرض اليوم مسخ و أنّ الّتى وقع عليه اسم المسوخية مثل القرد و الخنزير و الدّب و أشباهها إنّما هى مثل ما مسخ الله علي صورها قوماً غضب الله عليهم ، و لعنهم بإنكارهم توحيد الله ، و تكذيبهم رسله . و أمّا هاروت و ماروت فكانا ملكين علّما الناس السحر ليحترزوا عن سحر السحرة و يبطلوا به كيدهم ، و ما علّما أحداً من ذلك شيئاً إلّا قالا له : "إنّما نحن فتنة فلاتكفر" فكفر قوم باستعمالهم لما اُمروا بالاحتراز منه و جعلوا يفرقون بما تعلّموه بين المرء و زوجه ، قال الله عزّوجلّ ( و ما هم بضارّين به من

أحد إلّا بإذن الله ) يعنى بعلمه . 7- العيّاشى بإسناده عن الحسن بن علىّ قال : قرأت فى كتاب أبى الأسد إلي أبى الحسن الثانى عليه السلام و جوابه بخطّه ، سأل ما تفسير قوله ( و لاتأكلوا أموالكم بينكم بالباطل و تدلوا بها إلي الحكّام ) ؟ قال : فكتب إليه : الحكّام القضاة ، قال : ثمّ كتب تحته هو أن يعلم الرّجل أنّه ظالم عاصى ، هو غير معذور فى أخذه ذلك الّذى حكم له به إذا كان قدعلم أنّه ظالم . 8- الصدوق رحمه الله قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن احمد بن يونس المعاذى ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى الهمدانى ، قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال ، عن أبيه عن الرضا عليه السلام قال : سألته عن قول الله عزّوجلّ ( هل ينظرون إلّا أن يأتيهم الله فى ظلل من الغمام و الملائكة ) قال : يقول : هل ينظرون إلّا أن يأتيهم الله بالملائكة فى ظلل من الغمام ، و هكذا نزلت . 9- العيّاشى عن معمر بن خلاّد ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام أنّه قال : أى شى ء يقولون فى إتيان النّساء فى أعجازهنّ ؟ قلت : بلغنى أنّ أهل المدينة لايرون به بأساً ، قال : إنّ اليهود كانت تقول : إذا أتي الرجل من خلفها خرج ولده أحول ، فأنزل الله ( نساؤكم حرث لكم فأتوا حرثكم أنّى شئتم ) يعنى من خلف أو قدّام خلافاً لقول اليهود ، و لم يعن فى أدبارهنّ . 10- العيّاشى عن أبى القاسم الفارسى ،

قال : قلت للرضاعليه السلام : جعلت فدِاك أنّ الله يقول فى كتابه ( فإمساكٌ بمعروف أو تسريح بإحسان ) و ما يعنى بذلك ؟ قال : أمّا الإمساك بالمعروف فكفّ الأذي و إجباء النفقة ، و أما التسريح بإحسان ، فالطلاق علي ما نزل به الكتاب . 11- الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبى بكر النيسابورى عن الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن الحسين بن علىّ عليه السلام أنّه قال : خطبنا أميرالمؤمنين عليه السلام فقال : سياّتى علي الناس زمان عضوض يعضّ المؤسر علي ما فى يده ، و لم يؤمر بذلك ، قال الله تعالي ( و لاتنسوا الفضل بينكم إنّ الله كان بماتعملون بصيراً ) و سيأتى زمان يقدّم فيه الأشرار و ينسي فيه الأخيار و يبايع المضطرّ ، و قدنهى رسول الله صلّي الله عليه و آله عن بيع المضطرّ و عن بيع الغرر فاتقّوا الله يا أيّها النّاس و أصلحوا ذات بينكم و احفظونى فى أهلى . 12- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن الحسين بن خالد عن الرضا عليه السلام أنّه قال ( السكينة ) ريح من الجنّة لها وجه كوجه الإنسان فكان إذا وضع التّابوت بين يدى المسلمين و الكفّار ، فإن تقدّم رجل لايرجع حتّي يقتل أو يغلب ، و من رجع عن التابوت كفر و قتله الإمام ، فأوحي الله إلي نبيّهم أنّ جالوت يقتله من يستوى عليه درع موسي ، و هو رجل من ولد لاوى بن يعقوب عليه السلام إسمه داود بن إسىّ و كان إسى راعياً ، و كان له عشرة بنين أصغرهم داود . فلمّا

بعث طالوت إلي بنى إسرائيل و جمعهم لحرب جالوت ، بعث إلي إسى أن أحضر ولدك ، فلمّا حضروا دعا واحداً واحداً من ولده ، فألبسه الدرّع درع موسي منهم من طالت عليه و منهم من قصرت عنه ، فقال لإسىّ : هل خلّفت من ولدك أحداً ؟ قال : نعم أصغرهم تركته فى الغنم ليرعاها ، فبعث إليه فجاء به فلمّا دعى أقبل و معه مقلاع ، قال : فناداه ثلاث صخرات فى طريقه ، فقالت : يا داود خذنا فأخذها فى مخلاته و كان شديد البطش ، قويّاً فى بدنه ، شجاعاً ، فلمّا جاء إلي طالوت ألبسه درع موسي فاستوت عليه . . . الحديث . 13- أحمد بن أبى عبدالله البرقى ، عن محمّد بن عبدالحميد ، عن صفوان بن يحيى قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن قول الله لإبراهيم عليه السلام ( أو لم تؤمن قال بلي و لكن ليطمئنّ قلبى ) أكان فى قلبه شكّ ؟ قال : لا ، كان علي يقين؛ و لكنّه أراد من الله الزّيادة فى يقينه . 14- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن عمر بن محمّد بن سالم بن البراء الجعابي ، قال : حدّثنا أبو محمّد الحسن بن عبدالله بن محمّد بن العبّاس الرازى التميمى ، قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام ، عن أبيه عن آبائه ، عن رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : نزلت هذه الآية ( الّذين ينفقون أموالهم بالليل و النهار سرّا و علانية ) فى علىّ . 15- العيّاشى عن عمر بن سليمان عن رجل من أهل الجزيرة ،

قال : سأل الرضا عليه السلام رجل ، فقال له : جعلت فداك أنّ الله تبارك و تعالي يقول ( فنظرة إلي ميسرة ) فأخبرنى عن هذه النظرة الّتى ذكرها الله لها حدّ يعرف إذا صار هذا المعسر لابدّ له من أن ينظر و قدأخذ مال هذا الرجل و أنفق علي عياله ، و ليس له غلّة ينتظر إدراكها ، و لادين ينتظر محلّه ، و لامال غائب ينتظر قدومه ؟ قال : نعم ينتظر بقدر ما ينتهى خبره إلي الإمام ، فيقضى عنه ما عليه من سهم الغارمين إذا كان أنفقه فى طاعة الله ، فإن كان أنفقه فى معصية الله فلاشى ء له علي الإمام ، قلت : فمال هذا الرجل الّذى ائتمنه و هو لايعلم فيم أنفقه فى طاعة الله أو معصيته ؟ قال : يسعى له فى ماله فيردّه و هو صاغر .

سوره بقره ( 2 ) 1- صدوق از محمد بن احمد سناني ( رض ) از محمد بن ابي عبدالله كوفي ، از سهل بن زياد آدمي ، از عبدالعظيم بن عبدالله حسني ( رض ) از ابراهيم بن ابي محمود روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه ( و آنها را در تاريكي كه نمي ديدند رها كرد ) 1 پرسيدم ، فرمود : خداوند تبارك و تعالي ، بر خلاف مخلوقش كه به صفت ترك و واگذاشتن وصف مي شود ، به اين صفت متصف نمي شود ، لكن هر گاه بداند كه اين كفار از كفر و گمراهي خود برنمي گردند ياري و لطف خود را از آنها

باز مي دارد و آنان را به اختيار خود وا مي گذارد ، ابراهيم گويد : همچنين از آن بزرگوار درباره آيه ( خداوند بر قلبها و گوشهاي آنها مهر زد ) 2 سؤال كردم ، فرمود : ختم عبارت از مهر زدن بر دلهاي كافران است به كيفر كفرشان ، چنان كه خداي عزّوجلّ فرمايد ( خداوند به خاطر كفرشان بر دلهاي آنان مهر زد پس بجز اندكي ايمان نياوردند ) 3 راوي گويد : نيز پرسيدم آيا خداوند عزّوجلّ بندگانش را بر گناهان مجبور مي سازد ؟ فرمود : نه ، بلكه آنان را مخير مي گذارد و مهلتشان مي دهد تا توبه كنند ، عرض كردم : آيا بندگانش را به چيزي كه از توان آنها خارج است مكلّف مي سازد ؟ فرمود : چگونه چنين مي كند در حالي كه خود مي فرمايد ( و خدايت بر بندگان ظلم نمي كند ) 4 ؟ ! سپس فرمود : پدرم موسي بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد برايم نقل كرد كه آن بزرگوار فرمود : هر كس معتقد باشد كه خداوند بندگانش را به انجام گناهان مجبور مي سازد و يا به آنان تكليف خارج از توانشان مي دهد ، از ذبيحه او نخوريد ، شهادتش را نپذيريد ، پشت سرش نماز نخوانيد ، و از زكات چيزي به او ندهيد5 . 2- صدوق از محمد بن ابراهيم بن احمد بن يونس مهاذي ، از احمد بن محمد بن سعيد كوفي همداني ، از علي بن حسن بن علي بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : از

حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره معناي اين سخنان خداي عزّوجلّ ( خداوند آنان را مسخره كرد ) 6 ( خداوند آنان را به استهزاء گرفت ) 7 ( و آنان مكر كردند و خداوند مكر كرد ) 8 و ( با خداوند خدعه كردند و خدا هم با آنان خدعه كرد ) 9 سؤال كردم ، فرمود : خداوند تبارك و تعالي نه مسخره مي كند ، نه استهزاء مي كند ، نه مكر مي كند ، و نه خدعه و نيرنگ به كار مي برد ، بلكه جزايي متناسب با سخريه و استهزاء و مكر و خدعه به آنان مي دهد ، خداوند بسي والاتر و برتر از آن چيزي است كه ستمگران در حق او مي گويند 10 . 3- صدوق از عبد الواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطار ( رض ) ، از علي بن محمد بن قتيبه ، از حمدان بن سليمان ، از عبدالسلام بن صالح هروي روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : يابن رسول الله ، بفرماييد شجره اي11 كه آدم و حواء از آن خوردند چه نوع درختي بوده است ؟ زيرا ، مردم در اين باره اختلاف نظر دارند ، برخي روايت مي كنند كه بوته گندم بوده است; برخي روايت مي كنند كه انگور بوده است; برخي هم روايت مي كنند كه درخت حسادت بوده است . حضرت فرمود : همه اينها درست است ، عرض كردم : اين وجوه مختلف به چه معناست ؟ فرمود : اي اباصلت ، درخت بهشت

انواع ميوه را دارد . اين درخت گندم بود و در عين حال انگور هم داشت ، مانند درختهاي دنيا نيست ، چون خداوند بلند مرتبه آدم ( ع ) را به اين افتخار نايل گردانيد كه او را مسجود فرشتگان قرار داده و به بهشتش در آورد ، آدم با خود گفت : آيا خداوند بشري برتر از من آفريده است ؟ خداوند از آنچه در دل آدم گذشت آگاه شد و او را ندا داد : اي آدم ، سرت را بلند كن و به پايه عرش من بنگر ، آدم سرش را بلند كرد و به پايه عرش نگريست ، ديد بر آن نوشته است : معبودي جز خدا نيست ، محمد فرستاده خداست ، علي بن ابي طالب اميرمؤمنان است ، و همسرش فاطمه سرور زنان جهان ، و حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشت هستند . آدم عرض كرد : پروردگارا ، اينان كيستند ؟ خداي عزّوجلّ فرمود : اي آدم ، اينان از نسل تو هستند ، و از تو و همه خلق من بهترند ، اگر اينان نبودند نه تو را نمي آفريدم نه بهشت و دوزخ را و نه آسمان و زمين را . زنهار به ديده حسادت بر ايشان ننگري كه تو را از جوار خويش بيرون مي رانم . پس آدم به ديده حسد بر ايشان نگريست و منزلت آنان را آرزو كرد . لذا شيطان بر او مسلط شد تا آن كه از شجره منهيه خورد ، همچنين بر حوا ، به دليل آن كه بر فاطمه به ديده حسادت نگريست ، مسلط

شد تا اين كه او نيز همچون آدم از درخت ممنوعه خورد; پس خداوند هر دوي آنها را از بهشت خويش بيرون كرد و از جوار خود به زمين فرستادشان 12 . 4- عياشي از سليمان جعفري روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) شنيدم كه درباره آيه ( و بگوييد بار گناه از ما فرو نه, تا خطاهاي شما را ببخشاييم ) 13 فرمود : ابوجعفر ( ع ) فرمود : باب فرو نهادن گناهان شما ما هستيم 14 . 5- صدوق از محمد بن قاسم مفسّر معروف به ابوالحسن جرجاني ( رض ) از يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن سيّار ، از پدران آن دو ، از حسن بن علي ، از پدرش علي بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد الصادق ( ع ) روايت كرده است كه آن بزرگوار درباره آيه شريفه ( و تبعيت مي كردند آنچه را شياطين بر ملك سليمان مي خواندند و سليمان كافر نشد ) فرمود : كساني كه گمان مي كردند سليمان از طريق سحر به آن سلطنت دست يافته است از افسونگريها و نيرنگهايي كه ديوهاي كافر در عهد سليمان به كار مي بستند پيروي كردند ، و گفتند ما نيز كارهاي شگفت انگيز مي كنيم تا مردم مطيع و منقاد ما شوند . آنان گفتند : سليمان كافر و جادوگري چيره دست بود و آن سلطنت و قدرت را به واسطه سحر و

جادوگري خود به دست آورد ، اما خداوند عزّوجلّ در پاسخ آنها فرمود ( سليمان كافر نبود ) و از سحر و جادويي كه به سليمان ( و به آنچه بر آن دو فرشته ، هاروت و ماروت ، در بابل نازل شد ) نسبت دادند استفاده نكرد . بعد از نوح ( ع ) تعداد ساحران و افسونگران زياد شده بود ، لذا خداوند عزّوجلّ دو فرشته نزد پيامبر آن زمان فرستاد تا شيوه هاي افسونِ افسونگران و راههاي باطل ساختن آنها و دفع نيرنگ آنان را به او بياموزند ، آن پيامبر ( ع ) اين شيوه ها را از آن دو فرشته فرا گرفت ، و آن گاه به امر خداوند عزّوجلّ آن را به بندگانش رساند و به آنان دستور داد كه از شيوه هاي جادوگري آگاه شوند و آن را باطل سازند و ايشان را منع فرمود از اين كه با اين روشها مردم را افسون كنند ، و اين مانند آن است كه كسي را از مضرات زهر آگاه سازند و روش مقابله با آنها را به او بياموزند ، سپس خداوند عزّوجلّ فرمود آن پيامبر به آن دو فرشته دستور داد كه به صورت دو انسان بر مردم ظاهر شوند و آنچه را خداوند در اين باره به ايشان آموخته است به مردم تعليم دهند ، پس خداوند عزّوجلّ فرمود ( روش جادو و شيوه ابطال آن را به هيچ كس نياموزند مگر اين كه قبلا به آن كس كه مي خواست تعليم بگيرد بگويند كار ما امتحان و آزمايش بندگان است ) تا سحري را كه مي

آموزند در راه اطاعت از خداي عزّوجلّ به كار بندند و به وسيله آن نيرنگ جادوگران را نقش بر آب سازند و آنان را جادو نكنند و با به خدمت گرفتن اين جادو به ديگران آسيب رسانند ، و اين كه كاري كني كه مردم معتقد شوند قادر به زنده كردن و ميراندن و انجام ديگر كارهايي هستي كه كسي جز خداوند عزّوجلّ توان آن كارها را ندارد ( كافر شو ) زيرا اين كارها كفر است . پس از آن ، خداي عزّوجلّ فرمود طالبان سحر و جادوگري از نيرنگها و افسونهايي كه ديوها در عهد سليمان نوشتند از اين دو طايفه ( ديوها ، و هاروت و ماروت ) مي آموختند ( چيزهايي را كه مي توانستند به واسطه آنها ميان زن و شوي جدايي افكنند ) اين آن نوع جادويي است كه براي ضرر زدن به مردم فرا گرفته مي شود . انواع نيرنگها و ترفندها و افسونها را مي آموزند و اين كه اگر فلان افسون در فلان محل دفن شود و بهمان كار انجام گيرد زن مورد علاقه مرد واقع مي شود و مرد محبوب زن مي گردد ، و يا اين كه ميان آن دو جدايي و طلاق مي افتد . پس خداوند عزّوجلّ فرمود ( كساني كه سحر مي آموختند ، جز به اذن و خواست خدا نمي توانستند به كسي آسيبي برسانند ) زيرا اگر خدا مي خواست هر آينه آنان را با زور و قهر از اين كار باز مي داشت . سپس فرمود هر گاه آن سحر را براي جادو كردن ديگران و لطمه زدن

به آنها بياموزند در واقع ( چيزي آموخته اند كه به آنها ضرر مي رساند و نفعي هم ندارد ) به دين آنان لطمه مي زند و نفع ديني به ايشان نمي رساند; بلكه به واسطه اين كار از دين خدا خارج مي شوند ( آن سحر آموزان مي دانستند كسي كه آن را بخرد ) آن سحر را در قبال دين خود بخرد و به سبب آموختن آن از دينش خارج شود ( در آخرت او را هيچ بهره و نصيبي از ثواب بهشت نباشد ) آن گاه خداوند عزّوجلّ فرمود ( و جانهاي خود را به بد چيزي فروختند ) و گروگان عذاب كردند ( اگر مي دانستند ) كه با اين كار خود ( آخرت را فروخته اند و بهره خود از بهشت را رها كرده اند ) زيرا فرا گيرندگان اين سحر معتقدند كه نه پيغمبري در كار است و نه خدايي و نه قيامتي و نه رستاخيزي ، چون به آخرت اعتقادي ندارند معتقدند كه وقتي آخرتي نباشد بعد از دنيا سراي ديگري نيست كه در آن سرا ايشان را بهره اي باشد; و اگر بعد از دنيا آخرتي هم باشد با وجود كفر و بي اعتقادي شان به آن بهره اي درآن سراي نخواهند داشت . سپس خداوند فرمود ( و جانهاي خود را به بد چيزي فروختند ) آخرت را به دنيا فروختند و خويشتن را در گروه عذاب هميشگي قرار دادند ( اگر مي دانستند ) 15 كه براي خود عذاب را خريده اند . اما اين را نمي دانند چون اصولا جهان آخرت را باور ندارند

. و از آن جا كه نگريستن و تأمل در حجتهاي خداوند را فرو گذاشتند ، ندانستند كه به سبب اعتقاد باطلشان و انكار حق ، عذاب خواهند شد . يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن يسار از قول پدران خود گفتند كه : ما به حسن بن علي ( عسكري ) ( ع ) عرض كرديم : در بين ما عده اي هستند كه معتقدند هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه وقتي عصيان و نافرماني آدميان فزوني گرفت ، خداوند آن دو را از ميان فرشتگان برگزيد و همراه فرشته اي سوم به زمين فرستاد ، هاروت و ماروت عاشق زهره شدند و خواستند با او زنا كنند ، و شراب خوردند و انسان بي گناهي را كشتند ، لذا خداوند عزّوجلّ آن دو را در شهر بابل گرفتار عذابي ساخت ، و جادوگران از هاروت و ماروت جادوگري مي آموختند ، و خداوند تعالي آن زن را به صورت اين ستاره زهره درآورد . امام فرمود : پناه به خدا از اين حرفها ! همانا فرشتگان خدا ، به لطف حق تعالي ، از كفر و زشتكاريها مصون و محفوظند . خداي عزّوجلّ درباره ايشان فرموده است ( امر خدا را نافرماني نمي كنند و به آنچه امر شدهاند گردن مي نهند ) 16 و فرموده است ( و هر كس كه در آسمانها و زمين است و هر كس كه در نزد اوست ( يعني فرشتگان ) از اوست از عبادت او سر باز نمي زنند درمانده نمي شوند شب و روز تسبيح مي گويند ) 17

و باز در حق آنها فرموده است ( بلكه آنها بندگان مورد تكريمند و از او در گفتار سبقت نمي گيرند و به امر او عمل مي كنند آنچه را پيش رو دارند از پشت سرشان علم دارد شفاعت براي كس نكنند مگر براي كسي كه خدا از او خشنود شده است و خود از ترس او بيمناكند ) 18 . حضرت سپس فرمود : اگر چنان باشد كه اينها مي گويند كه خداوند آن فرشتگان را جانشينان خود در زمين قرار داد و آنها در دنيا همچون پيامبران و يا امامان بودند ، پس بايد گفت كه از پيامبران و امامان ( ع ) قتل نفس و زنا سر مي زند . حضرت آن گاه فرمود : مگر نمي داني كه خداوند عزّوجلّ هرگز دنيا را از پيغمبر يا امامي از جنس بشر خالي نگذاشته است ؟ ! مگر نه اين است كه خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( پيش از تو نفرستاديم مگر مرداني از مردم آباديها كه به آنان وحي كرديم ) 19 پس خداوند خبر داده است كه فرشتگان را به زمين نفرستاده است كه امام و حاكم باشند ، بلكه فرشتگان به سوي پيامبران خدا فرستاده مي شوند ( تا به انسان وحي رسانند ) . محمد بن زياد و محمد بن يسار گويند : به آن جناب عرض كرديم : پس بنابر اين ، ابليس هم فرشته نبوده است ، فرمود : آري; فرشته نبود بلكه از نوع جنّ بود ، آيا نشنيده ايد كه خداي عزّوجلّ مي فرمايد ( و آن گاه كه به فرشتگان گفتيم : براي آدم

به سجده افتيد و همگي به سجده افتادند مگر ابليس كه از جنيان بود ) 20 پس خداوند عزّوجلّ خبر داده است كه ابليس از جنيان بود ، و هم اوست كه خداي عزّوجلّ درباره اش مي فرمايد ( و جن را ، پيش از اين از آتش تَفَنده ( يا آتش بي دود ) آفريديم ) 21 . امام حسن بن علي ( عسكري ) ( ع ) فرمود : پدرم از جدم از حضرت رضا از پدران بزرگوارش از علي ( ع ) برايم روايت كرد كه فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : خداوند عزّوجلّ ما خاندان محمد را و پيامبران را و فرشتگان مقرب را برگزيده است ، و هيچ يك از اينان را برنگزيد مگر آن كه مي دانست اينان مرتكب عملي نمي شوند كه به سبب آن از ولايت او خارج شوند ، و دست حمايت و عصمت او را از سر خود قطع كنند ، و به جرگه كساني بپيوندند كه سزاوار عذاب و خشم او هستند . دو راوي ياد شده گفتند : به آن حضرت عرض كرديم . براي ما روايتي نقل شده است كه چون رسول خدا ( ص ) علي ( ع ) را به امامت منصوب فرموده خداوند عزّوجلّ ولايت و دوستي او را در آسمان هر گروهي از مردم و فرشتگان عرضه داشت ولي آنها از پذيرش آن امتناع ورزيدند و خداوند آنها را به قورباغه تبديل كرد ، حضرت فرمود : پناه به خدا ! اين جماعت بر ما دروغ مي بندند و افترا مي زنند . فرشتگان فرستادگان

و پيغامبران خدا هستند; بنابر اين ، آنها نيز همچون ساير انبياء و رسولان او به سوي خلق مي باشند ، آيا از پيامبران و رسولان كفر سر مي زند ؟ عرض كرديم : خير ، فرمود : فرشتگان نيز اين گونه اند . همانا فرشتگان مخلوقاتي عظيم الشأن و جليل القدر هستند22 . 6- صدوق از تميم بن عبدالله بن تميم قرشي ( رض ) ، از پدرش ، از احمد بن علي انصاري ، از علي بن محمد بن جهم روايت كرده است كه گفت : شنيدم مأمون از حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره روايتي پرسيد كه مردم راجع به زهره نقل مي كنند و مي گويند زهره نام زني بود كه هاروت و ماروت گرفتار و دلباخته او شدند ، و همچنين درباره آنچه كه راجع به ( ستاره ) سهيل روايت مي كنند و مي گويند باجگيري در يمن بوده است ، سؤال كرد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اين كه مي گويند آن دو تبديل به دو ستاره شدند حقيقت ندارد; بلكه به دو جانور دريايي تبديل شدند ، و مردم اشتباها خيال كردند كه به دو ستاره تبديل گشتند ، خداوند عزّوجلّ هيچ گاه دشمنان خود را به صورت نورهايي درخشان مسخ نمي كند و آن گاه آنها را تا آسمان و زمين باقي است ، باقي بگذارد ، موجود مسخ شده بيش از سه روز باقي نمي ماند و بعد از سه روز مي ميرد و چيزي از نسل آن باقي نمي ماند ، و امروزه موجود مسخ شده اي در

روي زمين وجود ندارد . موجوداتي مانند بوزينه و خوك و خرس و امثال اينها كه نام مسخ روي آنها گذاشته شده است ، در واقع شبيه انسانهايي هستند كه خداوند قومي را ، به سبب انكار توحيد و يگانگي او و تكذيب پيامبرانش ، مورد خشم و نفرين خود قرار داد و آنها را به صورت آن جانوران مسخ كرد ( نه آن كه اين جانوران همان انسانهاي مسخ شده باشند ) . اما هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه به مردم سحر مي آموختند تا به واسطه آن خود را از سحر ساحران حفظ كنند و افسونهاي آنان را باطل سازند ، آن دو به هر كس مي خواستند سحر بياموزند قبلا به او مي گفتند ( همانا كار ما آزمايش است ، مباد كافر شوي ) اما گروهي با به كارگيري چيزي كه مأمور به پرهيز از آن بودند يعني سوء استفاده از سحر كافر شدند و با افسونهايي كه آموخته بودند شروع به جدايي انداختن ميان زن و شوهر كردند . خداي عزّوجلّ مي فرمايد ( و آنها بدون اذن خداوند به احدي ضرر نرسانند ) يعني به علم خدا 23 . 7- عياشي به اسنادش از حسن بن علي روايت كرده است كه گفت : در نامه ابوالأسد به ابوالحسن ثاني ( ع ) و جوابي كه آن حضرت با خط خود نوشته بود ، خواندم كه ابوالاسد سؤال كرده بود تقسير آيه ( اموالتان را در ميان خود به تباهي مخوريد و آن را به نزد داوران نبريد ) 24 چيست ؟ حضرت به او نوشت : داوران

همان قاضيانند . و در ذيل آن نوشت : معنايش اين است كه اگر انسان بداند قاضي در حكمي كه به نفع او داده مرتكب حق كشي و گناه شده است ، در گرفتن آنچه به نفع او حكم شده است معذور نيست ، اگر براستي بداند كه حق كشي كرده است 25 . 8- صدوق از محمد بن ابراهيم بن احمد بن يونس معاذي ، از احمد بن محمد بن سعيد كوفي همداني ، از علي بن حسن بن علي بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( آيا انتظار مي كشند خدا را در سايبانها و ملائكه ) 26 پرسيدم ، فرمود : ( يعني ) آيا منتظرند كه خداوند فرشتگان را در ميان پاره هايي از ابرها به سراغشان فرستد . آيه اين گونه نازل شده است ( يعني تأويل آيه چنين است ) 27 . 9- عياشي ، از معمر بن خلاد ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : درباره نزديÙʠبا زنان از پشت آنها چه مي گويند ؟ عرض كردم : شنيدام كه ( فقهاي ) اهل مدينه در آن اشكالي نمي بينند . حضرت فرمود : يهود عقيده داشتند كه اگر مرد از پشت با زنش نزديكي كند فرزندش لوچ به دنيا مي آيد ، پس خداوند اين آيه را نازل فرمود ( زنان شما كشتزار شما هستند پس بياييد كشتزار خود را هر جا مي خواهيد ) 28 يعني بر خلاف گفته يهود ، از پشت سر (

در وضعيت دمرو ) و يا از پيش رو مي توانيد نزديكي كنيد . مقصود آيه نزديكي كردن در دبر زنها نيست 29 . 10- عياشي از ابوالقاسم فارسي روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : قربانت گردم ، خداوند در كتاب خود مي فرمايد ( نگاه داشتن به خوبي يا رها كردن به خوبي ) 30 فرمود : نگاه داشتن به خوبي عبارت از اذيت نكردن و پرداختن نفقه است ، و رها كردن به خوبي عبارت است از طلاق دادن بر طبق آنچه در كتاب خدا نازل شده است 31 . 11- صدوق از فقيه مروزي از ابوبكر نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا ، از پدران بزرگوارش ، از حسين بن علي ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : اميرالمومنين ( ع ) براي ما خطبه اي ايراد كرد و فرمود : بزودي زماني بس بخيل و تنگ بر مردم فرا خواهد رسيد كه در آن زمان ثروتمند ثروت خود را با چنگ و دندان نگه مي دارد ( و از احسان و بخشش بخل ورزد ) حال آن كه به چنين كاري امر نشده است ، بلكه ( بر عكس ) خداي تعالي فرموده است ( و احسان را در بين خودتان فراموش نكنيد كه خداوند به آنچه انجام مي دهيد آگاه است ) 32 و نيز بزودي زماني فرا رسد كه بدكاران مقدم دانسته مي شوند و نيكان به فراموشي سپرده مي شوند و معامله با افراد مضطر ( كساني كه از روي ناچاري آنچه

دارند مي فروشند ) شايع مي گردد ، در صورتي كه رسول خدا ( ص ) از بيع مضطرّ و بيع غرر ( مغبون كردن طرف معامله ) نهي فرموده است . پس اي مردم از خدا بترسيد و به اصلاح خود بپردازيد ، و مرا در ميان خانواده ام حفظ نماييد33 . 12- علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از حسين بن خالد ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : ( سكينه ) 34 نسيمي است از بهشت كه چهره اي مانند چهره انسان دارد ، هر گاه تابوت ( صندوق ) در ما بين لشكر مؤمنان و كفار گذاشته مي شد ، اگر كسي ( از سپاه موحدين ) از آن جلوتر مي رفت حق نداشت برگردد تا اين كه يا كشته شود و يا پيروز گردد ، هر كس بر مي گشت كافر مي شد و امام ( سالار سپاه ) او را مي كشت ، پس خداوند به پيامبر آنان وحي فرمود كه جالوت به دست كسي كشته مي شود كه زره موسي ( ع ) بر قامت او راست آيد ، و او مردي است از فرزندان لاوي بن يعقوب ( ع ) و نامش داود بن اسي است ، اسي چوپان بود و ده پسر داشت كه كوچكترين ايشان داود بود . چون طالوت بني اسرائيل را براي جنگ با جالوت بسيج كرد ، به اسي پيغام داد كه پسرانت را احضار كن ، هنگامي كه پسران اسي حاضر شدند آنها را يكي يكي صدا زد و زره موسي را بر آنها

پوشاند اما زره براي برخي بلند بود و براي برخي كوتاه . پس طالوت به اسي گفت : آيا از فرزندانت كسي هست كه نياورده باشي ؟ گفت : آري ، يكي از پسرانم را كه از همه كوچكتر است گذاشتم كه گوسفندان را بچراند . طالوت كسي را فرستاد كه او را بياورد ، داود با خود فلاخني داشت ، در راه كه مي آمد سه قطعه سنگ او را صدا زدند و گفتند : اي داود ، ما را بردار ، داود آنها را برداشت و در توبره خود گذاشت ، او جواني نيرومند و شجاع بود ، چون نزد طالوت آمد ، زره موسي را بر او پوشاند و زره برقامت وي راست آمد . . . تا آخر حديث 35 . 13- احمد بن ابي عبدالله برقي از محمد بن عبدالحميد ، از صفوان بن يحيي روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره اين سخن خداي تعالي به ابراهيم ( ع ) ( آيا ايمان نداري گفت : چرا ولي مي خواهم اطمينان قلبي پيدا كنم ) 36 سؤال كردم و عرض كردم : آيا در دل ابراهيم شك بود ؟ فرمود : نه ، او يقين داشت ، اما از خداوند خواست كه بر يقين او بيفزايد37 . 14- صدوق از محمد بن عمر بن محمد بن سالم بن براء جعابي ، از ابومحمد حسن بن عبد الله بن محمد بن عباس رازي تميمي روايت كرده است كه گفت : آقايم علي بن موسي الرضا از پدرش از پدران بزرگوارش برايم حديث كرد

كه رسول خدا ( ص ) فرمود : آيه ( كساني كه اموال خود را در شب و روز ، به طور پنهاني و آشكار انفاق مي كنند ) 38 درباره علي ( ع ) نازل شده است 39 . 15- عياشي از عمر بن سليمان ، از مردي از اهالي جزيره ( عراق ) روايت كرده است كه گفت : مردي از حضرت رضا ( ع ) سؤال كرد و گفت : قربانت گردم خداي تبارك و تعالي مي فرمايد ( پس مهلت دادنيست تا وقت يسر ) 40 بفرماييد آيا اين مهلتي كه خداوند فرموده است مرز مشخصي دارد كه هر گاه شخص تنگدست به آن حدّ برسد بايد به او مهلت داده شود در صورتي كه پول آن مرد ( وام دهنده ) را گرفته و خرج خانواده اش كرده است و نه غله اي دارد كه منتظر درو كردنش باشد ، نه طلبي دارد كه منتظر سر رسيد آن باشد ، و نه مال التجاره اي كه چشم به راه آمدنش باشد ؟ حضرت فرمود : آري ، به اندازه اي كه خبر ( ناداري ِ ) او به امام برسد بايد صبر كرد و مهلت داد ، تا امام بدهي او را ، اگر در راه طاعت خدا صرف كرده باشده از سهم غارمين ( بدهكاران تنگدست ) بپردازد . اما اگر در راه معصيت خدا خرج كرده باشد پرداخت آن بر عهده امام نيست . عرض كردم : در آن صورت تكليف پول اين آدمي كه به او اعتماد كرده و نمي دانسته است كه آيا در راه اطاعت

خدا خرج مي كند يا در راه معصيت او ، چه مي شود ؟ فرمود : بايد تلاش كند و هر طور شده پول او را پس بدهد41 .

منبع حديث

1- بقره / 17 . 2- بقره / 7 . 3- نساء / 155 . 4- فصلت / 46 . 5- عيون اخبار الرضا 1/ 123-124 . 6- توبه / 79 . 7- بقره / 15 . 8- آل عمران / 54 . 9- نساء / 142 . 10- توحيد صدوق 163 . 11- بقره / 35 . 12- معانى الأخبار 124- 125 . 13- بقره / 58 . 14- تفسير عيّاشى 1/ 45 . 15- آيات مذكور در اين روايت تا بدين جا همگى در سوره بقره 2 / 102 . 16- تحريم /6 . 17- أنبياء / 19- 20 . 18- أنبياء / 26-28 . 19- يوسف / 109 . 20- كهف / 50 . 21- حجر / 27 . 22- عيون اخبار الرضا 1/ 266-271 . 23- عيون اخبار الرضا 1/ 271-272 . 24- بقره / 188 . 25- تفسير عيّاشى 1/ 85 . 26- بقره / 210 . 27- توحيد صدوق 163 . 28- بقره / 223 . 29- تفسير عيّاشى 1/ 111 . 30- بقره / 229 . 31- تفسير عيّاشى 1/ 117 . 32- بقره / 237 . 33- عيون اخبار الرضا 2/ 45-46 . 34- بقره / 248 . 35- تفسير قمّى 1/ 72 . 36- بقره / 260 . 37- محاسن 247 . 38- بقره / 274 . 39- عيون اخبار الرضا 2/ 62 . 40- بقره

/ 280 . 41- تفسير عيّاشى 1/ 155 .

بلد

متن حديث

سورة البلد ( 90 ) البرقى عن أبيه عن معمّر بن خلّاد قال : كان أبوالحسن الرضا عليه السلام إذا أكل اُتى بصحفة ، فتوضع قرب مائدته ، فيعمد إلي أطيب الطعام ممّا يؤتى به ، فيأخذمن كلّ شى ء شيئاً فيوضع فى تلك الصّحفة ، ثمّ يأمر بها للمساكين ثمّ يتلو هذه الآية ( فلا اقتحم العقبة ) ثمّ يقول : علم الله عزّوجلّ أن ليس كلّ إنسان يقدر علي عتق رقبة ، فجعل لهم سبيلاً إلي الجنّة بإطعام الطّعام .

سوره بلد ( 90 ) برقي از پدرش ، از معمّر بن خلّاد روايت كرده است كه گفت : حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) وقتي مي خواست غذا بخورد ، قدحي مي آوردند و نزديك سفره ايشان مي گذاشتند ، حضرت دست مي برد و از هر يك از بهترين و لذيذترين غذاهايي كه برايش آورده بودند مقداري بر مي داشت و در آن قدح مي گذاشت و مي فرمود آن را به مستمندان بدهند ، آن گاه اين آيه را تلاوت مي كرد ( پس به بلندي گردنگاه در نيامد ) 1 سپس مي فرمود : خداي عزّوجلّ مي دانست كه همه افراد قادر به آزاد كردن بنده نيستند ، از اين رو ، اطعام كردن ( فقرا ) را راهي براي رسيدن آنان به بهشت قرار داد2 .

منبع حديث

1- بلد /11 . 2- محاسن 392 .

بينه

متن حديث

سورة البيّنة ( 98 ) الكلينى عن علىّ بن محمّد عن بعض أصحابه عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر ، قال : دفع إلي أبوالحسن عليه السلام مصحفاً و قال : لاتنظر فيه ، ففتحته و قرأت فيه : ( لم

يكن الّذين كفروا ) فوجدت فيها اسم سبعين رجلاً من قريش بأسمائهم و أسماء آبائهم ، قال : فبعث إلىّ : ابْعث إليّ بالمصحف .

سوره بيّنه ( 98 ) كليني از علي بن محمد ، از يكي از هم اصحابش از احمد بن محمد بن ابي نصر روايت كرده است كه گفت : ابوالحسن ( ع ) مصحفي به من داد و فرمود : در آن نگاه مكن ، اما من آن را گشودم ( و نبودند آنان كه كافر شدند ) را خواندم ، و در آن نام هفتاد مرد از قريش را كه نام آنها و پدرانشان ذكر شده بود ، يافتم ، ابن ابي نصر گويد : حضرت به من پيغام فرستاد كه : مصحف را به من برگردان1 .

منبع حديث

1- اصول كافى2/ 631؛ آيه در سوره بيّنه /1 .

تكاثر

متن حديث

سورة التكاثر ( 102 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا الفقيه المروزى عن أبى بكر النيسابورى عن الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عليهم السلام قال : قال : علىّ بن أبى طالب عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( ثمّ لتسئلنّ يومئذ عن النعيم ) قال : الرطب و الماء البارد . 2- الصدوق قال : حدّثنا الحاكم أبوعلىّ الحسين بن أحمد البيهقى ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولى ، قال : حدّثنا أبوذكوان القاسم بن إسماعيل بسيراف سنة خمس و ثمانين و مائتين قال : حدّثنا إبراهيم بن عباس الصولى الكاتب بالأهواز سنة سبع و عشرين و مائتين ، قال : كنّا يوماً بين يدى علىّ بن موسي عليه السلام

فقال لى : ليس فى الدّنيا نعيم حقيقى . فقال له بعض الفقهاء ممّن يحضره : فيقول الله عزّوجلّ ( ثمّ لتسئلنّ يومئذٍ عن النعيم ) أمّا هذا النعيم فى الدنيا ، وهو الماء البارد ، فقال له الرضا عليه السلام و علا صوته : كذا فسّرتموه أنتم و جعلتموه علي ضروب ، فقالت طائفة : هو الماء البارد ، و قال غيرهم : هو الطعام الطيب ، و قال آخرون : هو النوم الطيب . قال الرضا عليه السلام : و لقد حدّثنى أبى عن أبيه أبى عبدالله الصّادق أنّ أقوالكم هذه ذكرت عنده فى قول الله تعالي ( ثمّ لتسئلنّ يومئذ عن النعيم ) فغضب و قال : إنّ الله عزّوجلّ لايسئل عباده عمّا تفضّل عليهم به ، و لايمنّ بذلك عليهم ، و الامتنان بالإنعام مستقبح من المخلوقين ، فكيف يضاف إلي الخالق عزّوجلّ ما لايرضى المخلوق ؟ ! و لكنّ النعيم حبّنا أهل البيت و موالاتنا ، يسأل الله عباده عنه بعد التوحيد و النبوّة لأنّ العبد إذا وفا بذلك أدّاه إلي نعيم الجنّة الّذى لايزول . و لقد حدّثنى بذلك أبى عن أبيه ، عن آبائه ، عن أميرالمؤمنين عليه السلام أنّه قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : يا علي إنّ أوّل مايسئل عنه العبد بعد موته ، شهادة أن لا إله إلّا الله ، و أنّ محمّداً رسول الله و إنّك ولىّ المؤمنين بما جعله الله ، و جعلته لك ، فمن أقرّ بذلك و كان يعتقده صار إلي النعيم الّذى لازوال له . فقال لى أبو ذكوان بعد أن حدّثنى بهذا الحديث مبتدئاً

عن غير سؤال : اُحدّثك بهذا من جهات : منها لقصدك لى من البصرة ، و منها أنّ عمّك أفادنيه ، و منها أنّى كنت مشغولاً باللّغة و الأشعار و لاأعول علي غيرهما ، فرأيت النبىّ صلّي الله عليه و آله فى النوم و الناس يسلّمون عليه و يجيبهم فسلّمت ، فما ردّ علىّ فقلت : أما أنا من أمّتك يا رسول الله ؟ قال لي : بلى و لكن حدّث الناس بحديث النعيم الّذى سمعته من إبراهيم ، قال الصولى : و هذا حديث قدرواه الناس عن النبىّ صلّي الله عليه و آله إلّا أنّه ليس فيه ذكر النعيم و الآية و تفسيرها ، إنّما رووا إنّ أوّل ما يسئل عنه العبد يوم القيمة الشهادة و النبوّة و موالاة علىّ بن أبى طالب عليه السلام .

سوره تكاثر ( 102 ) 1- صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا ، از پدر بزرگوارش ، از پدرانش ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : علي بن ابي طالب ( ع ) درباره آيه ( سپس در آن روز از نعمتها سوال خواهيد شد ) 1 فرمود : ( مقصود از اين نعمتها ) خرما و آب خنك است2 . 2- صدوق از حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ، از محمد بن يحيي صولي ، از ابوذكوان قاسم بن اسماعيل در سال 285 در سيراف ، از ابراهيم بن عباس صولي كاتب در سال 227 در اهواز روايت كرده است كه گفت : روزي در محضر علي بن موسي ( ع ) بوديم

كه حضرت به من فرمود : در دنيا نعمت حقيقي وجود ندارد ، يكي از فقهاي حاضر به حضرت عرض كرد : خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( سپس در آن روز از نعمتها سوال خواهيد شد ) اين نعمت در دنياست و آن ، نعمت آب سرد است . حضرت رضا ( ع ) صداي مبارك خود را بلند كرد و فرمود : شما آن را چنين تفسير كرده ايد و هر يك در خصوص آن چيزي گفته ايد . طايفه اي گفتند : مقصود آب خنك است ، عده اي گفتند : مقصود غذاي لذيذ و گواراست ، و شماري ديگر گفتند : مقصود خواب خوش است . حضرت رضا ( ع ) فرمود : حال آن كه پدرم از پدرش ابوعبداللّه الصادق ( ع ) برايم حديث فرمود كه در حضور آن حضرت در تفسير آيه ( سپس در آن روز از نعمتها سوال خواهيد شد ) همين حرفهاي شما مطرح شد ، و آن جناب خشمگين شد و فرمود : خداوند عزّوجلّ بندگان خود را نسبت به چيزي كه به ايشان تفضّل كرده است بازخواست نمي كند ، و منّت گذاردن براي نعمت از سوي انسان زشت است ، پس چگونه چيزي را كه حتي مخلوق نمي پسند مي توان به خالق عزّوجلّ نسبت داد ؟ ! مقصود از اين نعيم دوستي و موالات نسبت به ما اهل بيت است ، كه خداوند ، پس از سؤال از توحيد و نبوّت ، درباره آن بندگانش را مورد سؤال قرار مي دهد؛ چرا كه هر گاه بنده به نعمت دوستي ما وفا كند اين وفاداري او را به نعمت جاويدان بهشت مي كشاند

. اين را پدرم ، از پدرش ، از پدرانش ، از اميرالمؤمنين ( ع ) حديث كرد كه آن حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : اي علي ، نخستين چيزي كه پس از مرگ از بنده سؤال مي شود اين است كه آيا به يگانگي خداوند و پيامبري محمد و ولايت تو بر مؤمنان كه آن را خداوند و من براي تو قرار داده ايم ، گواهي و شهادت داده است ، زيرا هر كس به آن اقرار كند و بدان معتقد باشد به نعمت جاويدان ( بهشت ) دست مي يابد . محمد بن يحيي صولي گويد : ابو ذكوان پس از آن كه اين حديث را ابتداء به ساكن و بدون آن كه من از او سؤال كنم ، برايم روايت كرده گفت : من به چند دليل ، اين حديث را برايت گفتم ، اول اين كه تو از بصره براي ديدن من آمدي ، دوم اين كه عموي تو اين حديث را برايم بازگو كرده است ، و سوم اين كه من قبلاً به آموختن لغت و اشعار اشتغال داشتم و به غير آنها نمي پرداختم تا اين كه پيامبر ( ص ) را در خواب ديدم ، مردم به آن حضرت سلام مي كردند و ايشان جواب سلام آنها را مي دادند ، من هم سلام كردم اما حضرت جوابم را نداد ، عرض كردم : اي رسول خدا ، مگر من از امت تو نيستم ؟ فرمود : چرا؛ اما حديث نعيم را كه از ابراهيم شنيده اي براي مردم بازگو كن ، صولي گويد : و اين همان حديثي است

كه مردم از پيامبر ( ص ) روايت مي كنند منتها در آن از نعيم و آيه و تفسير آن سخني نيست ، بلكه آنچه مردم روايت مي كنند اين است كه نخستين سؤالي كه از مردم در روز قيامت مي شود ، سؤال از شهادت ( به يگانگي خداوند و نبوت محمد ( ص ) ) روايت علي بن ابي طالب ( ع ) است3 .

منبع حديث

1- تكاثر / 8 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 38 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 129- 130 .

توبه

متن حديث

سورة التوبة ( 9 ) 1- العيّاشى عن الحسن بن علىّ بن فضال قال : قال أبوالحسن علىّ الرضا عليه السلام للحسن بن أحمد : أىّ شى ء ( السكينة ) عندكم ؟ قال : لاأدرى جعلت فداك ، أىّ شى ء هو ؟ فقال : ريح من الله تخرج طيّبة ، لها صورة كصورة وجه الإنسان ، فتكون مع الأنبياء ، و هى الّتى نزلت علي إبراهيم خليل الرحمن حيث بني الكعبة ، فجعلت تأخذ كذا و كذا فبني الأساس عليها . 2- العيّاشى عن عبدالله بن محمّد الحجّال قال : كنت عند أبى الحسن الثانى و معى الحسن بن الجهم ، قال له الحسن : إنّهم يحتجّون علينا بقول الله تبارك و تعالي ( ثانى اثنين إذ هما فى الغار ) و ما لهم فى ذلك ؟ فوالله لقد قال الله ( أنزل الله سكينته علي رسوله ) و ما ذكره فيها بخير ، قال : قلت له : أنا جعلت فداك و هكذا تقرؤنها ، قال : هكذا قرأتها ، قال زرارة : قال أبوجعفر : فأنزل سكينته

علي رسوله ألاتري أنّ السكينة إنّما نزل علي رسوله ( و جعل كلمة الّذين كفروا السفلى ) فقال : هو الكلام الّذى تكلّم به عتيق . 3- العيّاشى عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر عن أبى الحسن عليه السلام قال : سألته عن رجل أوصي بسهم من ماله ، و ليس يدرى أى شى ء هو ؟ قال : السهام ثمانية ، و لذلك قسّمها رسول الله صلّي الله عليه و آله ثمّ تلا ( إنّما الصدقات للفقراء و المساكين ) إلي آخر الآية ثمّ قال : إنّ السهم واحد من ثمانية . 4- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن محمّد بن عصام قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينى قال : حدّثنا علىّ بن محمّد المعروف بعلّان ، قال : حدّثنا أبوحامد عمران بن موسي بن إبراهيم ، عن الحسين بن القاسم الرقّام ، عن القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبدالعزيز بن مسلم ، قال : سألت الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ ( نسوا الله فنساهم ) فقال : إنّ الله تبارك و تعالي لاينسي و لايسهو ، و إنّما ينسي و يسهو المخلوق المحدث ، ألا تسمعه عزّوجلّ يقول ( و ما كان ربّك نسيّاً ) و إنّما يجازى من نسيه و نسى لقاء يومه بأن ينساهم أنفسهم ، كما قال عزّوجلّ ( و لاتكونوا كالّذين نسوا الله فأنساهم أنفسهم أولئك هم الفاسقون ) و قوله عزّوجلّ ( فاليوم ننساهم كمانسوا لقاء يومهم هذا ) أى نتركهم كما تركوا الاستعداد للقاء يومهم هذا . 5- العيّاشى عن العباس بن هلال عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : إنّ

الله تعالي قال لمحمد صلّي الله عليه و آله : ( إن تستغفر لهم سبعين مرّة فلن يغفر الله لهم ) فاستغفَرَ لهم مائة مرّة ليغفر لهم ، فأنزل الله ( سواء عليهم أستغفرت لهم أم لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ) و قال ( و لاتصلّ علي أحد منهم مات أبداً و لاتقم علي قبره ) فلم يستغفر لهم بعد ذلك و لم يقم علي قبر أحد منهم . 6- العيّاشى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام قال : سألته عن قول الله تبارك و تعالي ( فسيري الله عملكم و رسوله و المؤمنون ) قال : تعرض علي رسول الله عليه و آله السّلام أعمال أمّته كلّ صباح أبرارها و فجّارها ، فاحذروا . 7- الكلينى عن علي عن أبيه ، عن القاسم بن محمّد عن الزيّات ، عن عبدالله بن أبان الزيات و كان مكيناً عند الرضا قال : قلت للرضاعليه السلام : ادع الله لى و لأهل بيتي ، فقال : أولست أفعل ؟ والله إنّ أعمالكم لتعرض علي فى كلّ يوم و ليلة ، قال : فاستعظمت ذلك ، فقال لي : أما تقرأ كتاب الله عزّوجلّ ( و قل اعملوا فسيري الله عملكم و رسوله و المؤمنون ) ؟ ! قال : هو والله علىّ بن أبى طالب عليه السلام . 8- محمّد بن يعقوب ، عن محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبى نصر ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سألته عن قول الله عزّوجلّ ( يا أيّها الّذين آمنوا اتّقوا الله و كونوا مع

الصّادقين ) قال : الصادقون هم الأئمّة عليهم السلام ، و الصدّيقون بطاعتهم .

سوره توبه ( 9 ) 1- عياشي از حسن بن علي بن فضال روايت كرده است كه گفت : حضرت ابوالحسن علي الرضا ( ع ) به حسن بن احمد فرمود : به نظر شما ( سكينه ) 1 چيست ؟ عرض كرد : نمي دانم ، فدايت شوم . شما بفرماييد چيست ؟ حضرت فرمود : نسيم خوشي است كه از سوي خداوند مي آيد و چهره اي چون چهره انسان دارد و با انبيا مي باشد ، و همان است كه وقتي ابراهيم خليل الرحمن كعبه را مي ساخت بر او فرود آمد ، و چنين و چنان كرد و پايه كعبه بر آن بنا شد2 . 2- عياشي از عبدالله بن محمد حجال روايت كرده است كه گفت : در خدمت ابوالحسن ثاني ( ع ) بودم و حسن بن جهم هم با من بود ، حسن به حضرت عرض كرد : آنها به اين سخن خداي تبارك و تعالي كه ( دومين دو نفر زماني كه در غار بودند ) 3 در برابر ما دليل مي آورند ، آيا اين سخن آنها درست است ؟ امام فرمود : به خدا قسم خداوند فرموده است ( خداوند آرامش را بر رسولش فرستاد ) 4 و در اين جا از او ( ابوبكر ) به نيكي ياد نكرده است ، عرض كردم : من فدايت شوم ، آيا آيه را اين چنين قرائت مي كنيد ؟ فرمود : اينچنين قرائت مي كنم ، زراره گفته است : ابو جعفر

( باقر ) ( ع ) فرمود : پس خداوند سكينه و آرامش خود را بر رسولش نازل فرمود ، مگر نمي بيني كه سكينه و آرامش فقط بر پيامبر او نازل شده است ( و كلمه كساني كه كفر ورزيدند پايين قرار داد ) 5 حضرت ( باقر ) فرمود : اين كلمه ، سخني است كه عتيق ( ابوبكر ) به زبان آورد6 . 3- عياشي از احمد بن محمد بن ابي نصر روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) سؤال كردم : مردي يك سهم از مال خود را وصيت كرده است و معلوم نيست اين سهم چه مقدار است ، تكليف چيست ؟ فرمود : سهام هشت قسمت هستند ، و رسول خدا ( ص ) آن را اين گونه تقسيم فرموده است ، سپس اين آيه را تلاوت فرمود ( براستي صدقات از فقرا و مساكين است ) 7 تا آخر آيه ، آن گاه فرمود : هر سهم يك هشتم است 8 . 4- صدوق از محمد بن محمد بن عصام ، از محمد بن يعقوب كليني ، از علي بن محمد معروف به علان ، از ابو حامد عمران بن موسي بن ابراهيم ، از حسين بن قاسم رقام ، از قاسم بن مسلم ، از برادرش عبدالعزيز بن مسلم روايت كرده است كه گفت : از حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره آيه ( خدا را فراموش كردند پس خدا هم آنان را فراموش كرد ) 9 سؤال كردم ، فرمود : خداوند تبارك و تعالي دچار سهو و

نسيان نمي شود ، بلكه اين مخلوق حادث است كه گرفتار سهو و نسيان مي گردد ، نشنيده اي كه خداي عزّوجلّ مي فرمايد ( و پروردگار تو فراموش كار نيست ) 10 بلكه معناي ( خدا هم آنان را فراموش كرد ) اين است كه كساني كه خدا را فراموش كنند و ملاقات روز جزا را از ياد ببرند ، خداوند به جزاي اين كار آنان را از ياد خودشان مي برد ، چنان كه فرموده است ( و از كساني نباشيد كه خدا را فراموش كردند پس خدا هم آنان را بر خودشان فراموشاند كه آنها فاسق هستند ) 11 و نيز فرموده است ( پس امروز فراموش مي كنيم آنها را همان طور كه ملاقات امروز ما را فراموش كردند ) 12 يعني همان گونه كه آنان آماده شدن براي ملاقات چنين روزي ( روز جزا ) را رها كردند ما نيز آنان را به حال خود رها مي كنيم 13 . 5- عياشي از عباس بن هلال از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : خداي تعالي به محمد ( ص ) فرمود ( اگر هفتاد بار هم براي آنان طلب مغفرت كني با خداوند آنها را نمي بخشد ) 14 پيامبر خدا ( ص ) صد مرتبه براي آنان طلب آمرزش كرد تا ( بلكه ) خداوند ايشان را بيامرزد ، اما خداوند اين آيه را فرو فرستاد ( براي آنها طلب آمرزش كني يا نكني فرقي نمي كند خداوند هرگز آنها را نمي بخشد ) 15 و نيز فرمود ( و هرگز بر احدي از

آنان كه مرده است نماز نگذار و بر قبرش توقف نكن ) 16 از آن پس رسول خدا نه براي ايشان طلب آمرزش كرد ، و نه بر سر قبر يكي از آنها ( براي طلب آمرزش ) ايستاد17 . 6- عياشي از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) درباره آيه شريفه ( عمل شما را خداوند و رسولش و مومنان خواهند ديد ) 18 سؤال كردم ، فرمود : در هر بامداد اعمال امت پيامبر ، چه نيكان آنها و چه بدانشان ، به آن حضرت عرضه مي شود ، پس مواظب ( اعمال خود ) باشيد19 . 7- كليني از علي ، از پدرش ، از قاسم بن محمد ، از زيات ، از عبدالله بن ابان زيات كه نزد حضرت رضا ( ع ) منزلتي داشت ، روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : براي من و خانواده ام به درگاه خداوند دعا بفرماييد ، حضرت فرمود : مگر دعا نمي كنم ؟ ! به خدا قسم كه اعمال شما در هر روز و شب به من نشان داده مي شود ، عبدالله گويد : اين مطلب بر من گران آمد ، حضرت فرمود : مگر تو كتاب خداي عزّوجلّ را نمي خواني كه مي فرمايد ( عمل شما را خداوند و رسولش و مومنان خواهند ديد ) 20 ؟ ! فرمود : به خدا قسم آن مؤمن علي بن ابي طالب است 21 . 8- محمد بن يعقوب از محمد بن يحيي ، از

احمد بن محمد ، از ابن ابي نصر روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( اي كساني كه ايمان آورده ايد تقوا پيشه كنيد و با راستگويان باشيد ) 22 سؤال كردم ، فرمود : صادقين همان ائمه ( ع ) هستند و كساني كه در پيروي از آنان صادقند23 .

منبع حديث

1- اشاره به آيه 26 سوره توبه . 2- تفسير عيّاشى 2/ 84-85 . 3- توبه / 40 . 4- توبه / 40 . 5- توبه / 40 . 6- تفسير عيّاشى 2/ 88-89 . 7- توبه / 60 . 8- تفسير عيّاشى 2/ 90 . 9- توبه / 67 . 10- مريم / 64 . 11- حشر / 19 . 12- أعراف / 51 . 13- عيون اخبار الرضا 1/ 125 . 14- توبه / 80 . 15- منافقون / 6 . 16- توبه / 84 . 17- تفسير عيّاشى 2/ 100-101 . 18- توبه / 105 . 19- تفسير عيّاشى 2/ 109 . 20- توبه / 105 . 21- اصول كافى 1/ 219-220 . 22- توبه / 119 . 23- اصول كافى 1/ 208 .

تين

متن حديث

سورة التين ( 95 ) البحرانى عن محمد بن العبّاس عن محمّد بن القاسم عن محمّد بن زيد عن إبراهيم بن محمّد بن سعد عن محمّد بن فضيل قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : أخبرنى عن قول الله عزّوجلّ ( و التين و الزّيتون ) إلي آخر السورة ، فقال : التين و الزيتون الحسن و الحسين ، قلت : ( و

طور سينين ) قال : قال : ليس هو طور سينين و لكن طور سيناء قال : فقلت : فقال : طور سيناء نعم ، هو أميرالمؤمنين ، قلت : ( و هذا البلد الأمين ) قال : هو رسول الله صلّي الله عليه و آله ، أمن الناس به من النار إذا أطاعوه ، قلت : ( لقدخلقنا الإنسان فى أحسن تقويم ) قال : ذاك أبوفصيل حين أخذ ميثاقه له بالربوبيّة و لمحمّد صلّي الله عليه و آله بالنبوّة و لأوصيائه بالولاية ، فأقرّ و قال : نعم ، ألاتري أنّه قال ( ثمّ رددناه أسفل سافلين ) يعنى الدرك الأسفل حين نكص ، و فعل بآل محمّد مافعل ، قال : قلت : ( إلّا الّذين آمنوا و عملوا الصالحات ) قال : هو والله أميرالمؤمنين عليه السلام و شيعته ( فلهم أجر غير ممنون ) قال : قلت : ( فما يكذّبك بعد بالدين ) قال : مهلاً مهلاً لاتقل هكذا هو الكفر بالله ، لا والله ما كذب رسول الله بالله طرفة عين ، قال : قلت : فكيف هى ؟ قال : فمن يكذّبك بعد بالدين ، و الدّين أميرالمؤمنين عليه السلام ( أليس الله بأحكم الحاكمين ) .

سوره تين ( 95 ) بحراني از محمد بن عباس از محمد بن قاسم ، از محمد بن زيده از ابراهيم بن محمد بن سعده از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : مرا از ( مقصود ) سخن خداي عزّوجلّ ( قسم به انجير و زيتون تا آخر

سوره ) آگاه سازيد . حضرت فرمود : انجير و زيتون ، حسن و حسين ( ع ) هستند ، عرض كردم قسم به طور سينين ) فرمود : طور سينين نيست ، بلكه ( درست آن ) طور سينا است ، آن گاه فرمود : آري ، مقصود اميرالمؤمنين ( ع ) است . عرض كردم ( قسم به اين شهر امين ) فرمود : مقصود رسول خدا است؛ مردم به واسطه وجود آن بزرگوار ، در صورتي كه فرمانش را اطاعت كنند ، از آتش در امانند . عرض كردم ( به تحقيق انسان را در بهترين تعديل خلق كرديم ) فرمود : مقصود از اين انسان ، ابوفصيل ( ابوبكر ) است در آن هنگام كه خداوند از او نسبت به ربوبيت خويش و نبوت محمد ( ص ) و ولايت اوصياي وي پيمان گرفت ، و او ( ابوفضيل ) به اينها اقرار نمود و آري گفت : نمي بيني كه خداوند فرموده ( سپس او را به اسفل سافلين فرستاديم ) يعني درك اسفل ، و آن ( سقوط ابوفصيل به اسفل السافلين ) زماني بود كه از اين پيمان خود برگشت و با خاندان محمّد ( ص ) كرد آنچه كرد . عرض كردم ( مگر كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند ) فرمود : به خدا قسم ، او اميرالمؤمنين ( ع ) و شيعيان وي هستند ، عرض كردم ( پس چه چيز بعد از اين تو را در دين تكذيب مي كند ؟ ) فرمود : صبر كن ، صبر كن ، چنين مگو كه

اين كفر به خداست ، به خدا قسم كه رسول خدا ( ص ) طرفه العين خداوند را تكذيب نكرد ، عرض كردم : پس ، آيه چگونه است ؟ فرمود : ( اينگونه است ) پس چه كسي بعد از اين تو را در دين تكذيب مي كند ، و مقصود از دين اميرالمؤمنين ( ع ) است ، ( آيا خداوند حكم كنندهتين حكم كنندگان نيست ) 1 .

منبع حديث

1- البرهان فى تفسير القرآن 4/ 477؛ و آيات در سوره تين /1- 8 .

جاثيه

متن حديث

سورة الجاثية ( 45 ) الصدوق قال : حدّثنا عبدالله بن محمّد بن عبدالوهّاب القرشى ، قال : حدّثنا أحمد بن الفضل بن المغيرة ، قال : حدّثنا أبونصر منصور بن عبدالله بن إبراهيم الإصبهانى قال : حدّثنا علىّ بن عبدالله ، قال : حدّثنا الحسين بن بشار ، عن أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : سألته أيعلم الله الشى ء الّذى لم يكن أن لوكان كيف كان يكون ؟ قال : إنّ الله تعالي هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء ، قال عزّوجلّ ( إنّا كنّا نستنسخ ما كنتم تعملون ) . . . الحديث .

سوره جاثيه ( 45 ) صدوق از عبداللّه بن محمد بن عبدالوهّاب قرشي ، از احمد بن فصل بن مغيره ، از ابونصر منصور بن عبداللّه بن ابراهيم اصبهاني ، از علي بن عبداللّه ، از حسين بن بشار روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) سؤال كردم : آيا چيزي كه وجود ندارد خداوند مي داند كه اگر

وجود داشت به چه كيفيت مي بود ؟ حضرت فرمود : خداوند تعالي به اشياء قبل از وجود يافتن آنها ، عالم است ، خداي عزّوجلّ فرموده است ( براستي ما بوديم كه آنچه را شما عمل مي كرديد مي نوشتيم ) 1 . . . تا آخر حديث2 .

منبع حديث

1- جاثيه / 29 . 2- عيون اخبار الرضا 1 / 118 .

جمعه

متن حديث

سورة الجمعة ( 62 ) الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبى بكر النيسابورى عن الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن أبيه عن جعفر بن محمّد قال : السّبت لنا ، و الأحد لشيعتنا ، و الاثنين لبنى اُميّة ، و الثلاثاء لشيعتهم ، و الأربعاء لبنى العباس ، و الخميس لشيعتهم ، و الجمعة لسائر الناس جميعاً ، و ليس فيه سفر ، قال الله تعالي ( فإذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الأرض و ابتغوا من فضل الله ) يعنى يوم السبت .

سوره جمعه ( 62 ) صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا ، از پدر بزرگوارش ، از جعفر بن محمد ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : روز شنبه متعلق به ماست ، يكشنبه متعلق به شيعيان ما ، دوشنبه متعلق به بني اميه ، سه شنبه متعلق به پيروان آنها ، چهارشنبه متعلق به بني عباس ، پنج شنبه متعلق به پيروان آنها ، و جمعه متعلق به بقيه مردمان است ، و در جمعه سفر كردن روا نيست ، خداي تعالي فرموده است ( پس هنگامي كه نماز جمعه تمام شد در

زمين پراكنده شويد و فضل خداوند را بجوييد ) 1 مقصود ( از پراكنده شدن و مسافرت در زمين و پرداختن به كسب و كار ) روز شنبه است2 .

منبع حديث

1- جمعه /10 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 42 - 43 .

جن

متن حديث

سورة الجنّ ( 72 ) علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن الحسين بن خالد ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام ، قال : ( المساجد ) الأئمّة عليهم السلام .

سوره جنّ ( 72 ) علي بن ابراهيم از پدرش ، از حسين بن خالد ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : ( مساجد ) ائمّه ( ع ) هستند1 .

منبع حديث

1- تفسير قمّى 2/ 390 ، و آيه در سوره جنّ / 18 .

حاقه

متن حديث

سورة الحاقّة ( 69 ) الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن عمر بن محمّد الجعابى ، قال : حدّثنى أبو محمّد الحسن بن عبدالله الرازى التميمى ، قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال النبىّ صلّي الله عليه و آله فى قوله عزّوجلّ ( و تعيها اُذن واعية ) قال : دعوت الله أن يجعلها اُذنك يا علىّ .

سوره حاقّه ( 69 ) صدوق از محمد بن عمر بن محمّد حجابي ، از ابومحمد حسين بن عبداللّه رازي تميمي روايت كرده است كه گفت : آقايم علي بن موسي الرضا ، از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) روايت كرد كه فرمود : پيامبر ( ص ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( و ياد مي دهد آن را گوش فرا گيري ) 1 فرمود : اي علي ، من از خداوند مسألت كردم كه گوش تو را از اين گوشهاي شنوا قرار دهد2 .

منبع حديث

1- حاقّه

/ 12 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 62 .

حج

متن حديث

سورة الحجّ ( 22 ) الحميرى عن البزنطى ، قال : و سألت الرضا عليه السلام عن قول الله تعالي ( ليقضوا تفثهم و ليوفوا نذورهم ) قال : تقليم الأظفار ، و طرح الوسخ عنك ، و الخروج من الإحرام ، ( و ليطوّفوا بالبيت ) طواف الفريضة .

سوره حجّ ( 22 ) حميري از بزنطي روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه ( سپس تفث خود را انجام دهند و نذرهاي خويش را أدا كنند ) سؤال كردم ، فرمود : تفث به معناي گرفتن ناخنها ، زدودن چرك و كثافت از خود ، و بيرون آمدن از احرام است ، ( و بر آن خانه طواف كنند ) 1 مقصود طواف واجب است 2 .

منبع حديث

1- حج / 29 . 2- قرب الإسناد 358 .

حجر

متن حديث

سورة الحِجر ( 15 ) 1- العيّاشى عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر ، عن أبى الحسن قال : سأله رجل عن الجزء و جزء الشى ء فقال : من سبعة ، إنّ الله يقول فى كتابه ( لها سبعة أبواب لكلّ باب منهم جزء مقسوم ) . 2- العيّاشى عن إسماعيل بن همّام الكوفى قال : قال الرضا عليه السلام فى رجل أوصي بجزء من ماله ، فقال : جزء من سبعة ، إنّ الله يقول فى كتابه ( لها سبعة أبواب لكلّ باب منهم جزء مقسوم ) . 3- الصدوق ، قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقاني ، قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانى قال : حدّثنا

علىّ بن الحسن بن فضّال عن أبيه قال : قال الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( فاصفح الصّفح الجميل ) قال : العفو من غير عتاب .

سوره حجر ( 15 ) 1- عياشي از احمد بن محمد بن ابي نصر روايت كرده است كه گفت : مردي از حضرت ابوالحسن ( الرضا ) ( ع ) درباره جزء و جزء يك چيز سؤال كرد ، فرمود : يك هفتم است ، . خداوند در كتاب خود مي فرمايد ( برايش هفت در است و براي هر دري جزئي قسمت شده ) 1 . 2- عياشي از اسماعيل بن همام كوفي روايت كرده است كه گفت : حضرت رضا ( ع ) درباره مردي كه به جزئي از مالش وصيت كرده باشد ، فرمود : يك جزء از هفت جزء مالش را در بر مي گيرد ، خداوند در كتاب خود مي فرمايد ( برايش هفت در است و براي هر دري جزئي قسمت شده ) 2 . 3- صدوق از محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ، از احمد بن محمد بن سعيد همداني ، از علي بن حسن بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( پس درگذر درگذشتني زيبا ) 3 فرمود : ( مقصود از صفح جميل ) گذشت كردن بدون عقاب و سرزنش است 4 .

منبع حديث

1- تفسير عيّاشى 2/ 243 ، و آيه در سوره حجر /44 . 2- تفسير عيّاشى 2/ 243 - 244 . 3- حجر / 85 . 4-

معانى الاخبار 373 - 374 .

حشر

متن حديث

سورة الحشر ( 59 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن علىّ ماجيلويه ، قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن ياسر الخادم ، قال : قلت : للرضاعليه السلام ما تقول فى التفويض ؟ فقال : إنّ الله تبارك و تعالي فوّض إلي نبيّه صلّي الله عليه و آله أمر دينه فقال ( ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا ) فأمّا الخلق و الرزق فلا ، ثمّ قال : إنّ الله عزّوجلّ يقول ( الله خالق كلّ شى ء ) و هو يقول ( الله الّذى خلقكم ثمّ رزقكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم - قل - هل من شركائكم من يفعل من ذلكم من شى ء سبحانه و تعالي عمّا يشركون ) . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن علىّ بن عيسي المجاور فى مسجد الكوفة ، قال : حدّثنا إسماعيل بن علىّ بن رزين ، ابن أخى دعبل بن علىّ الخزاعى عن أبيه ، قال : حدّثنا الإمام أبوالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام ، قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر : قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنى أبى محمّد بن علىّ ، قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين ، قال : حدّثنى أبى الحسين بن علىّ عن أبيه علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : إنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله تلا هذه الآية ( لايستوى أصحاب النّار و أصحاب الجنّة أصحاب الجنّة هم الفائزون ) فقال صلّي الله عليه و آله : أصحاب الجنّة من أطاعنى

و سلّم لعلىّ بن أبى طالب بعدى و أقرّ بولايته ، و أصحاب النّار من سخط الولاية و نقض العهد ، و قاتله بعدى .

سوره حشر ( 59 ) 1- صدوق از محمد بن علي ماجيلويه ، از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از ياسر خادم روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : درباره تفويض چه مي فرمايد ؟ فرمود : خداوند تبارك و تعالي امر دين خود را به پيامبرش تفويض كرد و فرمود ( آنچه را كه پيامبر برايتان آورد بگيريد و آنچه را از آن نهي كرد بپرهيزيد ) 1 ، امّا كار آفرينش و روزي دادن به ايشان واگذار نشده است ، سپس فرمود : خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( خداوند خالق هر چيز است ) 2 و مي فرمايد ( خداوند كسي است كه شما را خلق كرد سپس شما را روزي داد سپس مي ميراند سپس زنده مي كند ، آيا از شركاي شما كسي هست كه چنين كاري انجام دهد پاك منزه و برتر است از آنچه شرك مي ورزند ) 3 . 2- صدوق از ابوالحسن علي بن عيسي مجاور در مسجد كوفه ، از اسماعيل بن علي بن رزين برادر زاده دعبل بن علي خزاعي ، از پدرش روايت كرده كه گفت : امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن الحسين ، از پدرش حسين بن علي ، از پدرش علي بن ابي طالب (

ع ) برايمان حديث كرد كه فرمود : رسول خدا ( ص ) آيه ( جهنميان و بهشتيان برابر نيستند ، بهشتيان رستگارانند ) 4 را تلاوت كرد و فرمود : بهشتيان كساني هستند كه از من اطاعت كنند و پس از من در برابر علي بن ابي طالب تسليم باشند و ولايت او را بپذيرند ، و دوزخيان كساني هستند كه با ولايت ( او ) دشمني ورزند و پيمان شكني كنند و پس از من با او به جنگ برخيزند5 .

منبع حديث

1- حشر /7 . 2- زمر /62 . 3- روم /40 . 4- عيون اخبار الرضا 2/ 202- 203 . 5- حشر /20 . 6- عيون اخبار الرضا 1/ 280 .

ذاريات

متن حديث

سورة الذاريات ( 51 ) 1- الطبرسى باسناده عن الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( فالمقسّمات أمراً ) قال : الملائكة تقسّم أرزاق بنى آدم ما بين طلوع الفجر إلي طلوع الشمس ، فمن نام فيما بينهما نام عن رزقه . 2- العيّاشى عن الحسين بن خالد قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : أخبرنى عن قول الله ( و السماء ذات الحُبُك ) قال : محبوكة إلي الأرض - و شبّك بين أصابعه - فقلت : كيف يكون محبوكة إلي الأرض و هو يقول ( رفع السّموات بغير عَمَد ترونها ) فقال : سبحان الله أليس يقول بغير عمد ترونها ؟ فقلت : بلي ، فقال : فثمّ عمد و لكن لاتري ، فقلت : كيف ذاك ؟ فبسط كفّه اليسري ثمّ وضع اليمني عليها ، فقال : هذه الأرض الدنيا و السماء

الدّنيا عليها قبّة . 3- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن الحسين بن خالد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قلت له : أخبرنى عن قول الله ( و السّماء ذات الحبك ) فقال : هى محبوكة إلي الأرض - و شبّك بين أصابعه - فقلت : كيف تكون محبوكة إلي الأرض و الله يقول : رفع السّماء بغير عَمَد ترونها ؟ فقال : سبحان الله أليس يقول بغير عمد ترونها ؟ فقلت : بلى ، فقال : فثمّ عَمَد و لكن لاترونها ، قلت : كيف ذلك جعلنى الله فداك ؟ فبسط كفّه اليسرى ثمّ وضع اليمنى عليها ، فقال : هذه أرض الدّنيا و سماء الدنيا عليها فوقها قبّة ، و الأرض الثانية فوق السماء الدنيا ، و السماء الثانية فوقها قبّة ، و الأرض الثالثة فوق السماء الثانية و السماء الثالثة فوقها قبّة ، و الأرض الرّابعة فوق السّماء الثالثة و السّماء الرابعة فوقها قبّة ، و الأرض الخامسة فوق السّماء الرابعة و السماء الخامسة فوقها قبّة ، و الأرض السادسة فوق السماء الخامسة و السماء السادسة فوقها قبّة ، و الأرض السابعة فوق السماء السادسة و السّماء السّابعة فوقها قبّة . و عرش الرّحمن تبارك و تعالي فوق السّماء السابعة ، و هو قول الله ( الّذى خلق سبع سموات و من الأرض مثلهنّ يتنزّل الأمر بينهنّ ) فأمّا صاحب الأمر فهو رسول الله صلّي الله عليه و آله ، و الوصى بعد رسول الله صلّي الله عليه و آله قائم هو علي وجه الأرض ، فإنّما يتنزّل الأمر إليه من فوق السماء بين السّماوات و

الأرضين . قلت : فما تحتنا إلّا أرض واحدة ، فقال : فما تحتنا إلّا أرض واحدة و إنّ السّتّ لهنّ فوقنا .

سوره ذاريات ( 51 ) 1- طبرسي به اسنادش از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره آيه شريفه ( پس تقسيم كنندگان امر ) 1 فرمود : فرشتگان در فاصله طلوع فجر تا طلوع آفتاب ، روزي آدميان را تقسيم مي كنند . بنابر اين ، هر كس در بين الطلوعين بخوابد از روزي خود محروم شده است . 2 2- عياشي از حسين بن خالد روايت كرده است كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : از اين سخن خداوند ( به آسمان داراي زينتها ) 3 مرا خبر دهيد ، حضرت انگشتان خود را درهم فرو برد و فرمود : آسمان ( اين گونه ) به زمين بسته شده است ، عرض كردم : چگونه به زمين بسته شده است در حالي كه مي فرمايد ( آسمان را بدون ستون برافراشت ) 4 حضرت فرمود : سبحان الله مگر نمي فرمايد : بدون ستونهاي مرئي ؟ عرض كردم : چرا ، فرمود : پس ستونهايي هست اما ديده نمي شوند . عرض كردم : به چه نحو است ؟ حضرت دست چپ خود را باز كرد و آنگاه دست راستش را روي آن قرار داد و فرمود : اين زمين دنياست و ( اين هم ) آسمان دنيا كه چون گنبدي روي آن قرار گرفته است5 . 3- علي بن ابراهيم از پدرش از حسين بن خالد روايت كرده است كه گفت

: به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : مراد از آيه ( به آسمان داراي زينتها ) خبر دهيد ، حضرت انگشتانش را درهم فرو برد و فرمود : آسمان ( اين گونه ) به زمين بسته شده است ، عرض كردم : چگونه به زمين بسته شده در حالي كه خداوند مي فرمايد ( آسمان را بدون ستون برافراشت ) 6 فرمود : عجبا ! مگر نمي فرمايد بدون ستونهاي مرئي ؟ عرض كردم : چرا ، فرمود : پس ستونهايي هست اما شما آنها را نمي بينيد . عرض كردم : چگونه ، فدايت شوم ؟ حضرت دست چپ خود را گشود و آن گاه دست راستش را روي آن قرار داد و فرمود : اين زمين دنياست و آسمان دنيا گنبدوار بر فراز آن قرار گرفته است ، و زمين دوم روي آسمان دنيا و آسمان دوم گنبدوار بر فراز آن جاي دارد ، و زمين سوم روي آسمان دوم و آسمان سوم روي آن گنبدزده است ، و زمين چهارم روي آسمان سوم و آسمان چهارم گنبد وار بر فراز آن قرار گرفته است ، و زمين پنجم بر فراز آسمان چهارم و آسمان پنجم بر فراز آن گنبدزده است ، و زمين ششم روي آسمان و پنجم و آسمان ششم گنبدوار بر فراز آن جاي گرفته است ، و زمين هفتم روي آسمان ششم و آسمان هفتم گنبدوار بر فراز آن قرار گرفته است . عرش خداي رحمان تبارك و تعالي بر فراز آسمان چهارم است . اين است معناي سخن خداوند كه ( خدايي كه آسمانهاي هفت گانه و همانند

آنها زمين را خلق كرد بين آنها امر را فرو فرستاد ) 7 . اما صاحب امور رسول خدا ( ص ) است ، و وصي بعد از رسول خدا قائم بر روي زمين است ، و امر از بالاي آسمان ، ميان آسمانها و زمين ، بر او نازل مي شود . عرض كردم : پس زير پاهاي ما يك زمين بيشتر نيست ؟ فرمود : آري ، زير پاي ما يك زمين بيشتر نيست و شش زمين ديگر بالاي ماست8 .

منبع حديث

1- ذاريات/ 4 . 2- مكارم الاخلاق 305 . 3- ذاريات / 7 . 4- رعد / 2 . 5- تفسير عيّاشى 2/ 203 . 6- ذاريات/ 7 . 7- طلاق / 12 . 8- تفسير قمّى2/ 328- 329 .

رحمن

متن حديث

سورة الرحمن ( 55 ) 1- علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن الحسين بن خالد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قوله ( الرحمن علّم القرآن ) قال عليه السلام : الله علّم محمّداً القرآن ، قلت : ( خلق الإنسان ) قال : ذلك أميرالمؤمنين عليه السلام ، قلت : ( علّمه البيان ) قال : علّمه تبيان كلّ شى ء يحتاج الناس إليه ، قلت : ( الشمس و القمر بحسبان ) قال : هما يعذّبان ، قلت : الشّمس و القمر يعذّبان ؟ قال : سألت عن شى ء فأتّقنه إنّ الشمس و القمر آيتان من آيات الله ، يجريان بأمره مطيعان له ، ضوؤهما من نور عرشه ، و حرّهما من جهنّم . فإذا كانت القيامة عاد إلي العرش نورهما و عاد إلي النّار حرّهما ، فلاتكون

شمس و لاقمر ، و إنّما عناهما لعنهما الله ، أو ليس قد روى النّاس أنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : إنّ الشمس و القمر نوران فى النار ؟ ! قلت : بلى ، قال : أما سمعت قول الناس فلان و فلان شمسا هذه الاُمّة و نورها ؟ ! فهما فى النّار ، والله ما عنى غيرهما ، قلت : ( و النجم و الشجر يسجدان ) قال : النجم رسول الله صلّي الله عليه و آله ، و قدسمّاه الله فى غير موضع ، فقال ( و النجم إذا هوى ) و قال ( و علامات و بالنجم هم يهتدون ) فالعلامات الأوصياء ، و النجم رسول الله صلّي الله عليه و آله ، قلت : ( يسجدان ) ، قال : يعبدان ، قوله ( و السماء رفعها و وضع الميزان ) قال : السماء رسول الله صلّي الله عليه و آله رفعه الله إليه ، و الميزان أميرالمؤمنين عليه السلام نصبه لخلقه ، قلت : ( ألّا تطغوا فى الميزان ) قال : لاتعصوا الإمام ، قلت : ( و أقيموا الوزن بالقسط ) ، قال : أقيموا الإمام بالعدل ، قلت : ( و لاتخسروا الميزان ) ، قال : لاتبخسوا الإمام حقّه ، و لاتظلموه ، و قوله ( و الأرض وضعها للأنام ) قال : للناس ( فيها فاكهة و النخل ذات الأكمام ) قال : يكبر ثمر النخل فى القمع ثمّ يطلع منه ، و قوله ( و الحبّ ذوالعصف و الريحان ) قال : الحبّ الحنطة و الشعير و الحبوب و العصف

التين و الريحان مايؤكل منه ، و قوله ( فبأىّ آلاء ربّكمان تكذّبان ) قال : فى الظاهر مخاطبة الجنّ و الإنس و فى الباطن فلان و فلان . 2- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن عمر الحافظ ، قال : حدّثنا الحسن بن عبدالله التميمي ، قال : حدّثنى أبى قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( و له الجوار المنشأت فى البحر كالاعلام ) قال : السفن . 3- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن علىّ بن ماجيلويه قال : حدّثنا محمّد بن يحيى عن حنظلة عن ميسر ، قال : سمعت أباالحسن الرضا يقول : لايرى منكم فى النّار إثنان لا والله و لاواحد ، قال : قلت : أين ذا من كتاب الله فأمسك هنيئة ؟ قال : فإنى معه ذات يوم فى الطواف ، إذ قال : يا ميسر أذن لى فى جوابك عن مسألتك كذا . قال : قلت : فأين هو من القرآن ؟ فقال : فى سورة الرحمن ، و هو قول الله عزّوجلّ ( فيومئذٍ لايسئل عن ذنبه [ منكم ] إنس و لاجانّ ) فقلت له : ليس فيها ( منكم ) قال : إنّ اوّل من قد غيّرها ابن أروى و ذلك أنّها حجّة عليه و علي أصحابه ، و لو لم يكن فيها ( منكم ) لسقط عذاب الله عزّوجلّ عن خلقه ، إذا لم يسأل عن ذنبه إنس و لاجانّ فمن يعاقب الله إذاُ يوم القيامة .

سوره رحمان ( 55 ) 1- علي بن ابراهيم

از پدرش ، از حسين بن خالد از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه درباره آيه شريفه ( الرحمن ، تعليم داد قرآن را ) فرمود : يعني خداوند قرآن را به محمّد آموخت ، عرض كردم : ( انسان را خلق كرد ) فرمود : ( آن انسان ) اميرالمؤمنين ( ع ) است ، عرض كردم : به او بيان را آموخت ) فرمود : بيان هر چيزي را كه مردم به آن نيازمندند به وي آموخت ، عرض كردم : ( خورشيد و ماه به حسابند ) فرمود : يعني عذاب مي شوند ، عرض كردم : خورشيد و ماه عذاب مي شوند ؟ فرمود : حال كه از اين موضوع سؤال كردي ، پس خوب دقت كن ، همانا خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاي خداوندند كه به فرمان او در حركتند و فرمانبردار اويند ، روشنايي آن دو از نور عرش خداست ، و گرمايشان از دوزخ ، پس چون روز قيامت شود ، روشنايي شان به عرش باز مي گردد ، و گرمايشان به آتش دوزخ ، بنابر اين نه خورشيدي مي ماند و نه ماهي ، مقصود خداوند از خورشيد و ماه هم آن دو ملعون هستند . آيا نه اين است كه مردم روايت مي كنند كه رسول خدا ( ص ) فرمود : خورشيد و ماه دو نورند در آتش ( دوزخ ) ؟ عرض كردم : چرا ، فرمود : آيا نشينده اي اين سخن مردم را كه مي گويند فلاني و فلاني خورشيد و ماه اين امت و نور آن هستند ؟ پس آن دو در آتشند

، و قصد خداوند كسي جز آن دو نفر نيست ، عرض كردم : ( و ستاره و درخت سجده مي كنند ) فرمود : مقصود از ستاره رسول خداست ، خداوند در چند جا از آن حضرت به نام ستاره ياد كرده است ، مثلاً فرموده است ( و ستاره هنگامي كه فرو رود و بر آيد ) و نيز فرموده است ( و علامت ها و بوسيله ستاره هدايت مي شوند ) 1 علامات همان اوصياء ( رسول خدا ) هستند ، و خود رسول خدا است ، عرض كردم : ( آن دو سجده مي كنند ) ؟ فرمود : يعني مي پرستند ، و آيه : ( و آسمان را بلند گردانيد و ميزان قرار داد ) مقصود از آسمان رسول خداست كه خداوند او را به سوي خود بالا برد ، و مقصود از ميزان ( ترازو ) اميرالمؤمنين است كه خداوند آن حضرت را براي ( سنجش ) خلق خود نصب كرد ، عرض كردم : ( كه در ميزان تعدّي نكنيد ) فرمود : يعني از امام سرپيچي نكنيد . عرض كردم : ( و وزن و اندازه گيري را با عدل بپا داريد ) فرمود : يعني امام را به عدل بر پا داريد ( حق امام را چنان كه بايد ادا كنيد ) . عرض كردم : ( و ميزان را كم نكنيد ) فرمود : يعني حق امام را كم مگذاريد و نسبت به او حق كشي و ستم روا مداريد ، و آيه : ( و زمين را براي انام قرار داد ) مقصود از انام

، مردم است ، ( در آن ميوه و درخت خرما با غلافهاي خوشه وجود دارد ) ميون درخت خرما در غلاف رشد مي كند و بزرگ مي شود و آن گاه از غلاف بيرون مي آيد ، و آيه ( و دانه همراه برگدار و ريحان ) مقصود از دانه ، گندم و جو و ساير حبوبات است ، و از برگدار انجير ، و از ريحان آنچه از اينها قابل خوردن است ، و آيه ( پس كدام نعمت پروردگارتان را تكذيب مي كنيد ) در ظاهر خطاب به جن و انس است ، و در باطن خطاب به فلاني و فلاني2 . 2- صدوق گويد محمد بن عمر حافظ ما را حديث كرد كه حسن بن عبداللّه تميمي ما را روايت كرده است كه گفت : پدرم مرا حديث كرد كه آقايم علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدرش از پدرانش از علي ( ع ) روايت كرد كه آن حضرت درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( و براي اوست كشتي هاي رونده در دريا همچون كوهها ) 3 فرمود : ( مقصود از الجوار المنشآت ) كشتيهاست4 . 3- صدوق از محمد بن علي بن ماجيلويه از محمد بن يحيي ، از حنظله ، از ميسر روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمايد : از شما ( شيعه ) دو نفر در آتش ( دوزخ ) ديده نخواهند شد ، نه به خدا ، حتي يك نفر ، ميسر گويد : عرض كردم : اين مطلب در كجاي كتاب خدا آمده است ؟ حضرت

لختي درنگ كرد ، ميسر گويد : روزي با آن حضرت در طواف بودم كه فرمود : اي ميسر ، اينك اجازه دارم كه پاسخ آن سؤالات را بگويم . عرض كردم : پس بفرماييد كه در كجاي قرآن آمده است ؟ فرمود : در سوره رحمان ، آن جا كه مي فرمايد ( پس در آن روز انس و جنّي از گناهش سوال نمي شود ) 5 عرض كردم : در اين آيه كلمه ( از شما ) وجود ندارد . فرمود : اولين كسي كه آن را تغيير داد ابن اَروي بود؛ زيرا اين آيه دليلي بود بر ردّ او و يارانش اگر كلمه ( از شما ) در اين آيه نبود معنايش اين بود كه عذاب خداوند عزّوجلّ از خلقش ساقط شود ، ( زيرا ) اگر هيچ انس و جنّي از گناهانش بازخواست نشود پس روز قيامت خداوند چه كسي را كيفر مي دهد ؟ 6 .

منبع حديث

1- نحل / 16 . 2- تفسير قمّى2/ 343 - 344 ؛ و آيات در سوره الرحمن /1 - 13 . 3- الرحمن / 24 . 4- عيون اخبارالرضا 2/ 66 . 5- الرحمن / 39 . 6- فضائل الشيعة1/ 41-42 .

رعد

متن حديث

سورة الرعد ( 13 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا أبو علي الحسين بن أحمد البيهقى بنيسابور سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال : أخبرنا محمّد بن يحيي الصولى قال : حدّثنا أبن ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : كنّا فى مجلس الرضا عليه السلام فتذاكروا الكبائر و قول المعتزلة فيها : إنّها لاتغفر ، فقال الرضا

عليه السلام : قال أبوعبدالله : قد نزل القرآن بخلاف قول المعتزلة ، قال الله عزّوجلّ ( و إنّ ربك لذو مغفرة للنّاس علي ظلمهم ) . . . الحديث . 2- العيّاشى عن أحمد بن محمّد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله ( إنّ الله لايغيّر ما بقوم حتّي يغيّروا ما بأنفسهم و إذا أراد الله بقوم سوءاً فلامردّ له ) فصار الأمر إلي الله تعالي . 3- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق رضى الله عنه قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانى قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن فضّال عن أبيه ، قال : قال الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( هو الّذى يريكم البرق خوفاً و طمعاً ) قال : خوفاً للمسافر ، و طمعاً للمقيم . 4- الصفار ، قال : حدّثنا عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن أحمد بن عمر ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( قل كفي بالله شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب ) قال : علىّ عليه السلام .

سوره رعد ( 13 ) 1- صدوق گويد : ابوعلي حسين بن احمد بيهقي به سال 352 در نيشابور برايمان حديث كرد و گفت : محمد بن يحيي صولي ، از ابن ذكوان برايمان حديث كرد كه گفت : شنيدم ابراهيم بن عباس مي گويد : ما در مجلس حضرت رضا ( ع ) بوديم و درباره كباير و عقيده معتزله در اين خصوص كه : گناهان كبيره آمرزيده نمي شوند ،

سخن به ميان آمد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : ابوعبدالله ( صادق ) ( ع ) فرمود : قرآن بر خلاف قول معتزله مي فرمايد : خداوند عزّوجلّ فرموده است ( و براستي كه خداوند نسبت به ظلم مردم آمرزنده است ) 1 . . . تا آخر حديث2 . 2- عياشي از احمد بن محمد ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه درباره آيه شريفه ( براستي كه خداوند آنچه بر قومي مي گذرد تغيير نمي دهد مگر آنچه را كه آن قوم بر سر خود مي آورند و هنگامي كه خداوند بدي را نسبت به قومي اراده كرد برگشتي بر آن نيست ) 3 فرمود : پس كار به ( اراده ) خداي تعالي واگذار شده است 4 . 3- صدوق از محمد بن ابراهيم بن اسحاق ( رض ) ، از احمد بن محمد بن سعيد همداني ، از علي بن حسن بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : حضرت رضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( او كسي است كه برق را به شما مي نمايد براي ايجاد ترس و اميدوار كردن ) 5 فرمود : مايه ترس براي مسافران ، و اميد براي ساكنانِ ( آباديها ) 6 . 4- صفار از عباد بن سليمان ، از سعد بن سعد ، از احمد بن عمر ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن بزرگوار درباره آيه شريفه ( بگو به عنوان شاهد بين من و شما خداوند و كسي كه علم كتاب

نزد اوست كفايت مي كند ) 7 فرمود : مقصود از كسي كه علم كتاب نزد اوست ، علي ( ع ) است 8 .

منبع حديث

1- رعد / 6 . 2- توحيد صدوق 406 . 3- رعد / 11 . 4- تفسير عيّاشى 2/ 206 . 5- رعد / 12 . 6- معانى الاخبار 374 . 7- رعد / 43 . 8- بصائر الدرجات234 .

روم

متن حديث

سورة الروم ( 30 ) علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنا الحسين بن علىّ بن زكريّا قال : حدّثنا الهيثمّ بن عبدالله الرّمانى ، قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن جدّه محمّد بن علىّ بن الحسين عليهم السلام فى قوله ( فطرة الله الّتى فطر النّاس عليها ) قال : هو لا إله إلّا الله محمّد رسول الله علىّ أميرالمؤمنين ولىّ الله ، إلي هاهنا التوحيد .

سوره روم ( 30 ) علي بن ابراهيم از حسين بن علي بن زكريا ، از هيثم بن عبدالله رماني روايت كرده است كه گفت : علي بن موسي الرضا ، از پدرش ، از جدّش محمد بن علي بن الحسين ( ع ) برايمان حديث كرد كه آن حضرت درباره آيه ( فطرتي را كه خداوند بر اساس آن مردم را خلق كرد ) 1 فرمود : مقصود از فطرت الله اين است كه معبودي جز خداي يگانه نيست ، محمد فرستاده خداست ، و اميرالمؤمنين علي وليّ خداست ، توحيد تا به اين جاست ( و نه فقط شهادت دادن به يگانگي خدا ) 2 .

منبع حديث

1- روم / 30 .

2- تفسير قمى2/ 154- 155 .

زخرف

متن حديث

سورة الزخرف ( 43 ) 1- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن علىّ بن أسباط قال : حملت متاعاً إلي مكّة فكسد علي فجئت إلي المدينة فدخلت علي أبى الحسن الرضا عليه السلام فقلت : جعلت فداك إنّى قد حملت متاعاً إلي مكّة فكسد عليّ ، و قدأردت مصر فأركب بحراً أو برّاً ؟ فقال : بمصر الحتوف و تفيض إليها و هم أقصر الناس أعماراً ، قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : لاتغسلوا رؤوسكم بطينها ، و لاتشربوا فى فخارها ، فإنّه يورث الذلّة و يذهب بالغيرة . ثمّ قال : لا ، عليك أن تأتى مسجد رسول الله صلّي الله عليه و آله ، و تصلّى ركعتين ، و تستخير الله مائة مرّة و مرّة فإذا عزمت علي شى ء و ركبت البحر او إذا استويت علي راحلتك فقل : ( سبحان الّذى سخّر لنا هذا و ماكّنا له مقرنين*و إنّا إلي ربّنا لمنقلبون ) فإنّه ماركب أحد ظهراً ، فقال : هذا و سقط إلّا لم يصبه كسر و لاوثي ، و لاوهن ، و إن ركبت بحراً فقل حين تركب : ( بسم الله مَجراها و مرساها ) فإذا ضربت بك الأمواج فأتّك علي يسارك و أشر إلي الموج بيدك ، و قل : اسكن بسكينة الله ، و قرّ بقرار الله ، و لاحول و لاقوّة إلّا بالله . قال علىّ بن أسباط : قدركبت البحر فكان إذا هاج الموج ، قلت كما أمرنى أبوالحسن ، فيتنفّس الموج و لايصيبنا منه شى ء ، فقلت : جعلت فداك و

ما السكينة ؟ قال : ريح من الجنّة لها وجه كوجه الإنسان طيّبة ، كانت مع الأنبياء و تكون مع المؤمنين . 2- الصفار قال : حدّثنا عباد بن سليمة عن سعيد بن سعد عن صفوان بن يحيى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله تعالي ( و إنّه لذكر لك و لقومك و سوف تسئلون ) قال : نحن هم .

سوره زخرف ( 42 ) 1- علي بن ابراهيم از پدرش ، از علي بن اسباط روايت كرده است كه گفت : كالايي را به مكه بردم اما بازارم كساد شد و به مدينه آمدم و خدمت ابوالحسن الرضا ( ع ) رسيدم و عرض كردم : قربانت گردم ، كالايي را به مكه بردم اما به فروش نرسيد و حالا مي خواهم به مصر بروم ، آيا از طريق دريا بروم يا خشكي ؟ فرمود : مصر سرزمين مرگ خيزي است ، و تو به جايي مي روي كه مردمش از همه مردمان ديگر كمتر عمر مي كنند . رسول خدا ( ص ) فرمود : با گِل مصر سر خود را نشوييد ، و در كوزه هاي آن آب نخوريد؛ زيرا ، خواري مي آورد و غيرت را مي برد . سپس فرمود : نه ، به مسجد رسول خدا ( ص ) برو و دو ركعت نماز بخون و صد و يك بار از خداوند طلب خير كن و آن گاه چون آهنگ سفر كردي و سوار كشتي شدي يا بر اشترت نشستي بگو : ( پاك و منزّه است خدايي كه اين مركب را در اختيار ما قرار داد و ما توانايي بهره

گرفتن از آن را نداشتيم و به راستي ما سوي پروردگارمان برمي گرديم ) 1 چرا كه هر كس بر مركبي سوار شود و اين آيه را بخواند و از مركب بيفتد دچار شكستگي و آسيب ديدگي نشود . و اگر سوار كشتي شدي ، چون وارد دريا شدي بگو : ( به نام خداوند در وقت راندنش و در وقت بازداشتنش ) 2 و هرگاه دستخوش موجي شدي به طرف چپ بدن خود تكيه بده و با دستت به موج اشاره كن و بگو : ساكن شو به آرامش از سوي خداوند ، قرار بگير به قرار از سوي خداوند ، و هيچ قدرتي جز حول و قوّه الهي نيست ) . علي بن اسباط گويد : سوار كشتي شدم ، و هرگاه موج بر مي خاست ، جمله اي را كه ابوالحسن فرموده بود ، مي گفتم ، موج آرام مي گرفت و چيزي از آن به ما نمي خورد . عرض كردم : قربانت گردم ، سكينه چيست ؟ فرمود : باد خوشي است كه از بهشت مي وزد و چهره اي چون چهره انسان دارد ، اين باد با انبياء بوده و با مؤمنان نيز هست3 . 2- صفّار از عباس بن سليمان ، از سعد بن سعد ، از صفوان بن يحيي ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره اين سخن خداي تعالي ( و به راستي آن ذكري براي تو و براي قوم توست و به زودي درباره آن از شما سوال مي شود ) 4 ، فرمود : ما هستيم آن قومِ ( رسول خدا ) 5 .

منبع حديث

1- زخرف / 13 - 14 . 2- هود /41 . 3- تفسير قمّى 2/ 282 . 4- زخرف /44 . 5- بصائر الدرجات 57 .

زمر

متن حديث

سورة الزمر ( 39 ) 1- الصدوق عن الفقيه المروزى ، عن أبي بكر النيسابورى عن أبى القاسم الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : لمّا نزلت هذه الآية ( إنك ميّت و إنّهم ميّتون ) قلت : يا ربّ أتموت الخلايق كلّهم و يبقي الأنبياء ؟ فنزلت ( كلّ نفس ذائقة الموت ثمّ إلينا ترجعون ) . 2- الصفار قال : حدّثنا أحمد بن محمّد عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن حمزة بن بزيع عن علىّ السائى قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام و أباالحسن الماضى عن قول الله عزّوجلّ ( أن تقول نفس يا حسرتى علي ما فرّطت فى جنب الله و إن كنت لَمِن الساخرين ) قال : جنب الله ، هو أميرالمؤمنين ، كذلك من كان من بعده من الأوصياء بالمكان المرفوع إلي أن ينتهى الأمر إلي آخرهم و الله أعلم بمن هو كائن بعده .

سوره زمر ( 39 ) 1- صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر نيشابوري ، از ابوالقاسم طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا ، از پدران بزرگوارش ، از علي بن ابي طالب ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : چون آيه ( براستي كه تو خواهي مرد و آنها نيز

مي ميرند ) 1 نازل شد ، عرض كردم : پروردگارا ، آيا همه خلايق بميرند و پيامبران باقي مانند ؟ پس ، اين آيه نازل شد ( هر كسي طعم مرگ را خواهد چشيد سپس سوي ما بازگرديد ) 2 ، 3 . 2- صفار از احمد بن محمد ، از حسين بن سعيد ، از محمد بن اسمايعل ، از حمزة بن بزيع ، از علي سائي روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا و ابوالحسن ماضي ( ع ) درباره اين قول خداي عزّوجلّ ( هر كسي مي گويد اي حسرت و پشيماني از آنچه كه در قرب خداوند انجام دادم و راستي كه از استهزاء كنندگان بودم ) 3 سؤال كردم ، فرمود : قرب خداوند همان اميرالمؤمنين و نيز اوصياي بلند مرتبه او هستند تا به آخرين نفر آنها برسد ، و خدا بهتر مي داند كه بعد از او كه خواهد بود4 .

منبع حديث

1- زمر / 30 . 2- عنكبوت / 57 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 32 . شايد مقصود از پيامبران ، فرشتگانى باشند كه براى پيامبر وحى مى آوردند؛ چنان كه در صحيفة الرضا ( صفحه 62 ) به جاى "يبقى الانبياء" عبارت "تبقى الملائكة" آمده است . 3- زمر / 56 . 4- بصائر الدرجات82 .

شوري

متن حديث

سورة الشوري ( 42 ) الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد قال : حدّثنا عمير بن أبى عبدالله عن محمّد بن إسماعيل عن علىّ بن العباس قال : حدّثنا القاسم بن الرّبيع الصحّاف عن محمّد بن سنان أنّ أباالحسن الرضا عليه السلام كتب إليه

فيما كتب من جواب مسائله علّة تحليل مال الولد للوالد بغير إذنه و ليس ذلك للولد : لأنّ الولد موهوب للوالد فى قول الله عزّوجلّ ( يهب لمن يشاء إناثاً و يهب لمن يشاء الذكور ) مع أنّه المأخوذ بمؤنته صغيراً و كبيراً و المنسوب إليه و المدعوّ له لقول الله عزّوجلّ ( ادعوهم لآبائهم هو أقسط عند الله ) و قول النبىّ صلّي الله عليه و آله : أنت و مالك لأبيك ، و ليس الوالدة كذلك ، لاتأخذ من ماله إلّا بإذنه أو بإذن الأب ، لأنّ الأب مأخوذ بنفقة الولد ، و لاتؤخذ المرأة بنفقة ولدها .

سوره شوري ( 42 ) صدوق از علي بن احمد از عمير بن ابي عبداللّه ، از محمد بن اسماعيل ، از علي بن عباس ، از قاسم بن ربيع صحّاف ، از محمد بن سنان روايت كرده است كه حضرت رضا ( ع ) در پاسخ به يكي از سؤالات او راجع به علت جايز بودن تصرف پدر در مال فرزند بدون اجازه او ، در صورتي كه به پسر چنين اجازه اي داده نشده است ، نوشت : چون فرزند در واقع هبه شده به پدر است چنان كه خداي عزّوجلّ فرموده است ( به هر كس كه بخواهد دختر عطا مي كند و به هر كه بخواهد پسر مي دهد ) 1 علاوه بر اين ، پدر مسؤول خرجي فرزند است ، خواه صغير باشد يا كبير . اما فرزند منسوب به پدر و خوانده شده به نام اوست؛ چنان كه خداي عزّوجلّ فرموده است ( آنها را با نام پدرانشان بخوانيد كه آن

نزد خداوند به عدالت نزديكتر است2 ، نيز به دليل اين فرمايش رسول خدا ( ص ) كه : تو و مال تو متعلق به پدرت هستيد . اما نسبت به مادر چنين نيست ، و مادر بدون اجازه فرزند يا پدر او حق ندارد چيزي از مال او را بردارد . چون اين پدر است كه مسؤول خرجي فرزند مي باشد و مادر مسؤول نفقه فرزندش نمي باشد3 .

منبع حديث

1- شورى / 49 . 2- احزاب / 5 . 3- علل الشرائع 524 .

شوري

متن حديث

سورة الشوري ( 42 ) الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد قال : حدّثنا عمير بن أبى عبدالله عن محمّد بن إسماعيل عن علىّ بن العباس قال : حدّثنا القاسم بن الرّبيع الصحّاف عن محمّد بن سنان أنّ أباالحسن الرضا عليه السلام كتب إليه فيما كتب من جواب مسائله علّة تحليل مال الولد للوالد بغير إذنه و ليس ذلك للولد : لأنّ الولد موهوب للوالد فى قول الله عزّوجلّ ( يهب لمن يشاء إناثاً و يهب لمن يشاء الذكور ) مع أنّه المأخوذ بمؤنته صغيراً و كبيراً و المنسوب إليه و المدعوّ له لقول الله عزّوجلّ ( ادعوهم لآبائهم هو أقسط عند الله ) و قول النبىّ صلّي الله عليه و آله : أنت و مالك لأبيك ، و ليس الوالدة كذلك ، لاتأخذ من ماله إلّا بإذنه أو بإذن الأب ، لأنّ الأب مأخوذ بنفقة الولد ، و لاتؤخذ المرأة بنفقة ولدها .

سوره شوري ( 42 ) صدوق از علي بن احمد از عمير بن ابي عبداللّه ، از محمد بن اسماعيل ، از علي بن عباس

، از قاسم بن ربيع صحّاف ، از محمد بن سنان روايت كرده است كه حضرت رضا ( ع ) در پاسخ به يكي از سؤالات او راجع به علت جايز بودن تصرف پدر در مال فرزند بدون اجازه او ، در صورتي كه به پسر چنين اجازه اي داده نشده است ، نوشت : چون فرزند در واقع هبه شده به پدر است چنان كه خداي عزّوجلّ فرموده است ( به هر كس كه بخواهد دختر عطا مي كند و به هر كه بخواهد پسر مي دهد ) 1 علاوه بر اين ، پدر مسؤول خرجي فرزند است ، خواه صغير باشد يا كبير . اما فرزند منسوب به پدر و خوانده شده به نام اوست؛ چنان كه خداي عزّوجلّ فرموده است ( آنها را با نام پدرانشان بخوانيد كه آن نزد خداوند به عدالت نزديكتر است2 ، نيز به دليل اين فرمايش رسول خدا ( ص ) كه : تو و مال تو متعلق به پدرت هستيد . اما نسبت به مادر چنين نيست ، و مادر بدون اجازه فرزند يا پدر او حق ندارد چيزي از مال او را بردارد . چون اين پدر است كه مسؤول خرجي فرزند مي باشد و مادر مسؤول نفقه فرزندش نمي باشد3 .

منبع حديث

1- شورى / 49 . 2- احزاب / 5 . 3- علل الشرائع 524 .

ص

متن حديث

سورة ص ( 38 ) الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن محمّد بن عصام الكلينى قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينى ، قال : حدّثنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن علىّ بن

سيف عن محمّد بن عبيدة قال : سألت الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ لإبليس ( ما منعك أن تسجد لما خلقت بيدىّ أستكبرت ) قال : يعنى بقدرتى و قوّتي .

سوره ص ( 38 ) صدوق از محمد بن محمد بن عصام كليني ، از محمد بن يعقوب كليني ، از احمد بن ادريس ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از علي بن سيف ، از محمد بن عبيده روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ به ابليس ( و چه چيز تو را از سجده بر آدم كه به دست خود آن را خلق كردم بازداشت ، كبر ورزيدي ) 1 سؤال كردم ، فرمود : ( مراد از دست خودم ) يعني با قدرت و نيرويم2 .

منبع حديث

1- ص / 75 . 2- توحيد صدوق 153 .

صافات

متن حديث

سورة الصافّات ( 37 ) الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن عمر بن محمّد بن سالم بن البراء الجعابي ، قال : حدّثنى أبو محمّد الحسن بن عبدالله بن محمّد بن العباس الرازى التميمى ، قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله فى قول الله عزّوجلّ ( و قفوهم إنّهم مسئولون ) قال : عن ولاية علىّ .

سوره صافّات ( 37 ) صدوق از محمد بن عمر بن محمد بن سالم بن براء جعابي ، از ابو محمد حسن بن عبداللّه بن محمد

بن عباس رازي تميمي روايت كرده است كه گفت : سرورم علي بن موسي الرضا از پدر بزرگوارش ، و آن حضرت از پدرانش ، از علي بن ابي طالب روايت كرد كه فرمود : رسول خدا ( ص ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( و آنها را متوقف كنيد تا از آنها سؤال شود ) 1 فرمود : يعني درباره ولايت علي ( ع ) ( مورد سؤال و بازخواست قرار مي گيرند ) 2 .

منبع حديث

1- صافّات 37 / 24 . 2- عيون اخبار الرضا 2 / 59 .

طلاق

متن حديث

سورة الطلاق ( 65 ) ابن شعبة مرسلاً, قال : و سأله رجل عن قول الله ( و من يتوكّل علي الله فهو حسبه ) فقال عليه السلام : التوكّل درجات منها أن تثق به فى أمرك كلّه فيما فعل بك ، فما فعل بك كنت راضياً ، و تعلم أنّه لم يألك خيراً و نظراً ، و تعلم أنّ الحكم فى ذلك له ، فتوكّل عليه بتفويض ذلك إليه ، و من ذلك الإيمان بغيوب الله الّتى لم يحط علمك بها فوكّلت علمها إليه و إلي اُمنائه عليها ، و وثقت به فيها و فى غيرها .

سوره طلاق ( 65 ) ابن شعبه موسلاً روايت كرده است كه مردي از حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداوند سؤال كرد كه ( و كسي كه به بر خداوند توكّل كند پس خود او را در امورش كفايت مي كند ) 1 حضرت فرمود : توكّل درجاتي دارد : يكي از آن درجات اين است كه در همه كارهايت ،

در آنچه با تو كند بدو اعتماد كني ، و به آنچه با تو كند خشنود و راضي باشي ، و بداني كه او در خيرخواهي و عنايت نسبت به تو كوتاهي نمي كند ، و بداني كه در همه اين ها حكم ، حكم اوست . بنابر اين ، همه كارهايت را به او واگذاري و بدو توكل و اعتماد كني . يكي ديگر از درجات ، توكل ديني است كه به غيبهاي خداوند كه در حيطه علم و شناخت تو نمي گنجد ، ايمان آوري ، و علم به آنها را به او و به كساني كه امين غيبهاي خدا هستند ، وا نهي ، و در آنها و جز آنها به او اعتماد كني2 .

منبع حديث

1- طلاق / 3 . 2- تحف العقول 443 .

طور

متن حديث

سورة الطور ( 52 ) علىّ بن إبراهيم قال : أخبرنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد عن ابن أبى نصر عن الرضا عليه السلام قال : ( أدبار السّجود ) أربع ركعات بعد المغرب و ( إدبار النجوم ) ركعتان قبل صلاة الصبح .

سوره طور ( 52 ) علي بن ابراهيم از احمد بن ادريس ، از احمد بن محمد ، از ابن ابي نصر ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : مقصود از ( عقبهاي سجود ) 1 چهار ركعت ( نافله ) بعد از مغرب است و مراد از ( پشت كردن ستاره ها ) 2 دو ركعت ( نافله ) پيش از نماز صبح 3 .

منبع حديث

1- ق /40 . 2- طور / 49

. 3- تفسير قمّى2/ 333 .

عبس

متن حديث

سورة عبس ( 80 ) الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن عمرو بن علىّ بن عبدالله البصرى بإيلاق قال : حدّثنا أبوعبدالله محمّد بن عبدالله بن أحمد بن جبلة الواعظ ، قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد الطائى ، قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنا موسي بن جعفر ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا محمّد بن علىّ قال : حدّثنا علىّ بن الحسين قال : حدّثنا الحسين بن علىّ : قال : كان علىّ بن أبى طالب عليه السلام بالكوفة فى الجامع إذ قام إليه رجل من أهل الشّام ، فسأله عن مسائل ، فكان فيما سأله أن قال : أخبرنى عن قول الله عزّوجلّ ( يوم يفرّ المرء من أخيه * و أمّه و أبيه * و صاحبته و بنيه ) من هم ؟ فقال عليه السلام : قابيل يفرّ من هابيل ، و الّذى يفرّ من أمّه موسي ، و الّذى يفرّ من أبيه إبراهيم ، و الّذى يفرّ من صاحبته لوط ، و الّذى يفرّ من ابنه نوح يفرّ من ابنه كنعان .

سوره عبس ( 80 ) صدوق از ابوالحسن محمد بن عمرو بن علي بن عبداللّه بصري در ايلاق ، از ابوعبداللّه محمد بن عبداللّه بن احمد بن جبله واعظ ، از ابوالقاسم عبداللّه بن احمد طائي ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) از موسي بن جعفر ، از جعفر بن محمد ، از محمد

بن علي ، از علي بن الحسين ، از حسين بن علي ( ع ) برايمان حديث كرد كه فرمود : علي بن ابي طالب ( ع ) در مسجد كوفه بود كه مردي از اهالي شام برخاست و سؤالاتي از آن حضرت پرسيد . يكي از سؤالاتش اين بود كه گفت : خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( روزي كه انسان از از برادر ، مادر ، پدر ، همسر و فرزندانش فرار مي كند ) 1 به من خبر ده كه اينها چه كساني هستند ؟ اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : قابيل از هابيل مي گريزد ، و آن كسي كه از مادرش مي گريزد موسي است ، و آن كه از پدرش مي گريزد ابراهيم است ، و آن كه از همسرش مي گريزد لوط است ، و آن كه از فرزندش مي گريزد نوح است كه از فرزند خود كنعان مي گريزد2 .

منبع حديث

1- عبس / 34- 36 . 2- خصال 318 .

عنكبوت

متن حديث

سورة العنكبوت ( 29 ) 1- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام قال : جاء العبّاس إلي أميرالمؤمنين عليه السلام فقال : انطلق بنا نبايع لك النّاس ، فقال أميرالمؤمنين : أتراهم فاعلين ؟ قال : نعم ، قال : فأين قوله ( ألم*أحسب النّاس أن يتركوا أن يقولوا آمنّا و هم لايفتنون*و لقدفتنّا الّذين من قبلهم -أى اختبرناهم- فليعلمن الله الّذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين*أم حسب الّذين يعملون السيّئات أن يسبقونا - أى يفوتونا - ساء ما يحكمون*من كان يرجو لقاء الله فإنّ أجل الله لَآت ) قال : من أحبّ لقاء

الله جاءه الأجل ، ( و من جاهد ) آمال نفسه عن اللّذات و الشهوات و المعاصى ( فإنّما يجاهد لنفسه إنّ الله لغنى عن العالمين ) . 2- محمّد بن الحسين الصفار قال : حدّثنا عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن محمّد بن الفضيل ، قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن قول الله تعالي ( بل هو آيات بيّنات فى صدور الّذين اُوتوا العلم ) قال : هم الأئمة خاصّة .

سوره عنكبوت ( 29 ) 1- علي بن ابراهيم از پدرش ، از محمد بن فضيل ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : عباس نزد اميرالمؤمنين ( ع ) آمد و گفت : بيا برويم تا از مردم برايت بيعت بگيريم . اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : فكر مي كني اين كار را بكنند ؟ عرض كرد : آري . اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : پس ، اين آيه چه : ( الف لام ميم ، آيا مردم پنداشته اند واگذاشته مي شوند كه بگويند ايمان آورديم و امتحان نشوند ، و به طور قطع كساني كه قبل از آنها بودند نيز مورد امتحان قرار گرفتند ، پس به تحقيق خداوند كساني را كه راست گفتند و كساني را كه دروغ گفتند مي داند ، يا كساني كه مرتكب گناه مي شوند گمان مي كنند از چنگ ما مي گريزند بد حكمي كرده اند ، كسي كه اميد به لقاء خداوند دارد پس اجل خداوند خواهد رسيد ، و كسي كه نفس خود را از لذتها و خواهشهاي

نفساني و گناهان باز دارد پس براي نفس خود مجاهدت كرده كه خداوند از جهانيان بي نياز است ) 1 . 2- محمد بن حسين صفار از عباد بن سليمان ، از سعد بن سعد ، از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره اين سخن خداي تعالي ( بلكه آن نشانه هاي روشني است در سينه كساني كه علم داده شدند ) 2 ، سؤال كردم ، فرمود : مقصود از كساني كه علم داده شدند خصوص ائمه هستند3 .

منبع حديث

1- تفسير قمّى 2 / 148 ، و آيات در سوره عنكبوت /1 - 6 . 2- عنكبوت / 49 . 3- بصائر الدرجات 226 .

غاشيه

متن حديث

سورة الغاشية ( 88 ) ابن شهر آشوب مرسلاً عن الرضا عليه السلام فى قوله ( و إلي الجبال كيف نصبت ) قال : الأوصياء .

سوره غاشيه ( 88 ) ابن شهر آشوب مرسلاً از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه آن بزرگوار درباره آيه شريفه : و به كوهها كه چگونه برافراشته شده است ) 1 فرمود : مقصود از كوهها اوصياء هستند2 .

منبع حديث

1- غاشيه / 19 . 2- مناقب ابن شهرآشوب1/ 373 .

فاتحه

متن حديث

سورة الفاتحة ( 1 ) 1- العيّاشى بإسناده عن إسماعيل بن مهران قال : قال أبوالحسن الرضا عليه السلام : إنّ ( بسم الله الرّحمن الرّحيم ) أقرب إلي اسم الله الأعظم من سواد العين إلي بياضها . 2- العياشى رحمه الله بإسناده عن سليمان الجعفري ، قال : سمعت أباالحسن عليه السلام يقول : إذا أتى أحدكم أهله فليكن قبل ذلك ملاطفة ، فإنّه أبرّ لقلبها ، و أسلّ لسخيمتها ، فإذا أفضى إلي حاجته ، قال : ( بسم الله ) ثلاثاً فإن قدر أن يقرأ أى آية حضرته من القرآن فعل ، و إلّا قد كفته التسمية ، فقال له رجل فى المجلس : فان قرأ ( بسم الله الرّحمن الرحيم ) أو يجزيه ؟ فقال : و أى آية أعظم فى كتاب الله ؟ فقال : ( بسم الله الرّحمن الرّحيم ) . 3- الصدوق عن محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن سعيد مولى بنى هاشم عن علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبيه قال

: سألت الرضا علىّ بن موسي عليه السلام عن ( بسم الله ) ، قال : معنى قول القائل ( بسم الله ) أى أسم علي نفسى سمة من سمات الله عزّوجلّ ، و هى العبادة قال : فقلت له : ما السّمة ؟ فقال : العلامة . 4- الصّدوق عن محمّد بن القاسم قال : حدّثنى يوسف بن محمّد بن زياد وعلىّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما عن الحسن بن علىّ ، عن أبيه علىّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه الرضا علىّ بن موسي عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام ، عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن علىّ ، عن أخيه الحسن بن علىّ قال أميرالمؤمنين عليه السلام : إنّ ( بسم الله الرّحمن الرّحيم ) آية من فاتحة الكتاب ، و هى سبع آيات ، تمامها ( بسم الله الرّحمن الرّحيم ) سمعت رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول : إنّ الله عزّوجلّ قال لي : يا محمّد و لقد آتيناك سبعاً من المثانى و القرآن العظيم ، فأفرد الإمتنان علي بفاتحة الكتاب و جعلها بإزاء القرآن العظيم . و إنّ فاتحة الكتاب أشرف ما فى كنوز العرش و إنّ الله عزّوجلّ خصّ محمّداً و شرّفه بها و لم يشرك معه فيها أحداً من أنبيائه ما خلا سليمان فإنّه أعطاهُ منها ( بسم الله الرّحمن الرّحيم ) ألاتراه يحكى عن بلقيس حين قالت : ( إنّى ألقى إلي كتاب كريم* إنّه من سليمان و إنّه بسم الله الرحمن الرّحيم

) ألا فمن قرأها معتقداً لموالات محمّد و آله الطيبّين ، منقاداً لأمرهما ، مؤمناً بظاهرهما و باطنهما ، أعطاه الله عزّوجلّ بكلّ حرف منها حسنة ، كلّ واحدة منها أفضل له من الدّنيا بما فيها من أصناف أموالها و خيراتها و من استمع إلي قارئ يقرؤها كان له قدر ثلث ما للقارئ فليستكثر أحدكم من هذا الخير المعرض لكم ، فإنّه غنيمة لايذهبنّ اوانه فتبقى فى قلوبكم الحسرة . 5- الصدوق عن محمّد بن القاسم الإسترآبادى المفسّر رضي الله عنه قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد و علىّ بن محمّد بن سيّار ، عن أبويهما ، عن الحسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليه السلام عن أبيه عن جدّه عليه السلام ، قال : جاء رجل إلي الرضا عليه السلام ، فقال له : يا بن رسول الله أخبرنى عن قول الله عزّوجلّ ( الحمد للّه ربّ العالمين ) ما تفسيره ؟ فقال : لقد حدّثنى أبى عن جدّى عن الباقر ، عن زين العابدين عن أبيه عليه السلام : أنّ رجلاً جاء إلي أميرالمؤمنين عليه السلام فقال : أخبرنى عن قول الله عزّوجلّ ( الحمد للّه ربّ العالمين ) ما تفسيره ؟ فقال : ( الحمد للّه ) هو أن عرّف عباده بعض نعمه عليهم جملاً ، إذ لا يقدرون علي معرفة جميعها بالتفصيل لأنّها أكثر من أن تحصي أو تعرف ، فقال لهم : قولوا : الحمد للّه علي ما أنعم به علينا ربّ العالمين ، و هم الجماعات من كلّ مخلوق من الجمادات و

الحيوانات ، أما الحيوانات فهو يقلبها فى قدرته ، و يغذوها من رزقه ، و يحوطها بكنفه ، و يدبّر كلّاً منها بمصلحته ، و أمّا الجمادات فهو يمسكها بقدرته ، يمسك المتّصل منها أن يتهافت ، و يمسك المتهافت منها أن يتلاصق ، و يمسك السماء أن تقع علي لأرض إلّا بإذنه ، و يمسك الأرض أن تنخسف إلّا بأمره ، إنّه بعباده لرؤوف رحيم . و قال عليه السلام : ( ربّ العالمين ) مالكهم و خالقهم و سائق أرزاقهم إليهم من حيث يعلمون و من حيث لايعلمون ، فالرزق مقسوم و هو يأتى ابن آدم علي أى سيرة سارها من الدنيا ليس تقوى متّق بزايده و لافجور فاجر بناقصه ، و بيننا و بينه ستر ، و هو طالبه ، فلو أنّ أحدكم يفرّ من رزقه لطلبه رزقه كما يطلبه الموت ، فقال الله جلّ جلاله : قولوا الحمد للّه علي ما أنعم به علينا ، و ذكّرنا به من خير فى كتب الأوّلين قبل أن نكون ، ففى هذا إيجاب علي محمّد و آل محمّد صلّي الله عليه و آله و علي شيعتهم أن يشكروه بما فضلهم ، و ذلك أنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : لمّا بعث الله عزّوجلّ موسي بن عمران عليه السلام و اصطفاه نجيّاً ، و فلق له البحر ، و نجّى بنى إسرائيل و أعطاه التوراة و الألواح ، رأي مكانه من ربّه عزّوجلّ فقال : يا ربّ لقد أكرمتنى بكرامة لم تكرم بها أحداً قبلي ، فقال الله جلّ جلاله : يا موسي أما علمت أنّ محمّداً عندى أفضل من جميع

ملائكتي ، و جميع خلقي ؟ قال موسي ز : يا ربّ فإن كان محمّد صلّي الله عليه و آله أكرم عندك من جميع خلقك ، فهل فى آل الأنبياء أكرم من آلى ؟ قال الله جلّ جلاله : يا موسي أما علمت أنّ فضل آل محمّد علي جميع آل النبيّين كفضل محمّد علي جميع المرسلين ؟ فقال موسي : يا ربّ فإن كان آل محمّد كذلك فهل فى اُمم الأنبياء أفضل عندك من أمّتى ظللت عليهم الغمام ، و أنزلت عليهم المنّ و السلوي ، و فلقت لهم البحر ؟ فقال الله جلّ جلاله : يا موسي أما علمت أنّ فضل اُمّة محمّد علي جميع الاُمم كفضله علي جميع خلقي ؟ فقال موسي : يا ربّ ليتنى كنت أراهم ، فأوحي الله عزّوجلّ إليه : يا موسي إنّك لن تراهم و ليس هذا أوان ظهورهم ، و لكن سوف تراهم فى الجنّات جنّات عدن و الفردوس بحضرة محمّد فى نعيمها يتقلّبون و فى خيراتها يتبحبحون ، أفتحبّ أن اُسمعك كلامهم ؟ فقال : نعم يا إلهي ، قال الله جلّ جلاله : قم بين يدى و اشدد مئزرك قيام العبد الذليل بين يدى الملك الجليل ، ففعل ذلك موسي عليه السلام ، فنادى ربّنا عزّوجلّ : يا أمّة محمّد ! فأجابوه كلّهم و هم فى أصلاب آبائهم و أرحام أمّهاتهم ، لبّيك الّلهم لبّيك لاشريك لك لبّيك إنّ الحمد و النعمة و الملك لك ، لاشريك لك . قال : فجعل الله عزّوجلّ تلك الإجابة شعار الحجّ ثمّ نادى ربّنا عزّوجلّ : يا اُمّة محمّد إنّ قضائى عليكم أن رحمتى سبقت غضبي ، وعفوى

قبل عقابي ، فقد استجبت لكم من قبل أن تدعونى و أعطيتكم من قبل أن تسألوني ، من لقينى منكم بشهادة أن لا إله إلّا الله وحده لاشريك له ، و أنّ محمّداً عبده و رسوله ، صادق فى أقواله ، محقّ فى أفعاله ، و أنّ علىّ بن أبى طالب عليه السلام أخوه و وصيّه من بعده و وليّه و يلتزم طاعته كما يلتزم طاعة محمّد ، و أنّ أولياءه المصطفين الطاهرين المطهّرين المنبئين بعجائب آيات الله ، و دلائل حجج الله من بعدهما أولياؤه أدخلته جنّتى و إن كانت ذنوبه مثل زبد البحر . قال عليه السلام : فلمّا بعث الله عزّوجلّ نبيّنا محمّداً ز قال : يا محمّد ( و ما كنت بجانب الطّور إذ نادينا ) أمّتك بهذه الكرامة ، ثمّ قال عزّوجلّ لمحمّد صلّي الله عليه و آله : قل : الحمد للّه ربّ العالمين علي ما اختصّنى به من هذه الفضيلة ، و قال لأمّته : قولوا أنتم : الحمدللّه ربّ العالمين علي ما اختصّنا به من هذه الفضائل . 6- ورّام بن أبى فراس قال : وجدت فى تفسير القرآن عن الرضا عن آبائه عليهم السلام بحذف الأسانيد عن أميرالمؤمنين عليه السلام فى تفسير ( الحمدللّه ربّ العالمين ) قال : ربّ العالمين مالكهم و خالقهم ، و سائق أرزاقهم إليهم من حيث يعلمون و من حيث لايعلمون ، فالرزق مقسوم و هو يأتى ابن آدم علي أى سيرة سارها من الدّنيا ، ليس بتقوى متّق يزايده ، و لالفجور فاجر يناقصه ، و بينه و بينه شبر و هو طالبه ، و لو أنّ أحدكم يتربّص من

رزقه لطلبه كما يطلبه الموت . 7- الصدوق عن محمّد بن القاسم الأسترآبادى المفسّر رضي الله عنه ، قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد و علىّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما عن الحسن بن علىّ عن أبيه علىّ بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه الرّضا علىّ بن موسي عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفر عليه السلام قال : قال جعفربن محمد الصادق عليهما السلام فى قول الله عزّوجلّ ( اهدنا الصراط المستقيم ) قال : يقول : أرشدنا إلي الطريق المستقيم أى أرشدنا للزوم الطريق المؤدّى إلي محبتّك ، و المبلغ دينك ، و المانع من أن نتبع أهوائنا فنعطب ، أو نأخذ بآرائنا فنهلك .

سوره فاتحه ( 1 ) 1- عياشي به اسنادش از اسماعيل بن مهران روايت كرده است كه حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) فرمود : همانا ( بسم الله الرحمن الرحيم ) به اسم اعظم خداوند نزديكتر از سياهي چشم به سفيدي آن است 1 . 2- عياشي به اسنادش از سليمان جعفري روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمايد : هر گاه يكي از شما خواست با همسرش همبستر شود قبلا او را ناز و نوازش كند ، زيرا اين كار دل همسرش را نرمتر مي كند و باعث مي شود اگر دلگيري و كدورتي داشته باشد از بين برود ، پس از آن كه كارش تمام شد سه مرتبه ( بسم الله ) بگويد ، و اگر توانست هر آيه اي از قرآن را كه به ذهنش رسيد بخواند اين كار را

بكند و گر نه همان ( بسم الله ) گفتن كافي است . يكي از حضار گفت : اگر ( بسم الله الرحمن الرحيم ) را بخواند آيا كفايت مي كند ؟ حضرت فرمود : بزرگترين آيه كتاب خدا كدام است ؟ و خود فرمود : ( بسم الله الرحمن الرحيم ) 2 . 3- صدوق محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ( رض ) از احمد بن محمد بن سعيد مولي بني هاشم ، از علي بن حسن بن علي بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : از حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره معناي ( بسم الله ) پرسيدم ، فرمود : وقتي كسي مي گويد ( بسم الله ) معنايش اين است كه سمه اي از سمات خداوند عزّوجلّ را كه همان عبادت ( و عبوديت ) است بر خود مي نهم ، راوي گويد : عرض كردم : سمه چيست ؟ فرمود : داغ و نشان 3 . 4- صدوق از محمد بن قاسم ، از يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن يسار ، از پدر آن دو ، از حسن بن علي ، از پدرش علي بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن الحسين ، از پدرش حسين بن علي ، از برادرش حسن بن علي ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : اميرالمومنين ( ع

) فرمود : ( بسم الله الرحمن الرحيم ) يكي از آيه هاي فاتحه الكتاب است و اين سوره هفت آيه دارد و با ( بسم الله الرحمن الرحيم ) هفت آيه آن كامل مي شود ، از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه مي فرمايد : خداوند عزّوجلّ به من فرمود : اي محمد ، ما سبع المثاني ( سوره حمد ) و قرآن بزرگ را به تو داديم ، بنابر اين با فاتحه الكتاب جداگانه بر من منت نهاد و آن را در كنار قرآن بزرگ قرار داد . همانا فاتحه الكتاب ارزشمندترين چيز در گنجينه عرش است و خداوند عزّوجلّ آن را به محمد اختصاص داد و او را بدان مفتخر ساخت و هيچ يك از انبيا را در اين امر با او شريك نكرد بجز حضرت سليمان را كه از فاتحه الكتاب آيه ( بسم الله الرحمن الرحيم ) را به او عطا فرمود ، چنان كه از قول بلقيس مي فرمايد ( نامه اي گواهي به سوي من افكنده شد ، نامه اي از سليمان است و آن اين است : به نام خداي بخشاينده مهربان ) 4 بدانيد كه هر كس با اعتقاد به ولايت و دوستي محمد و خاندان پاك او ، و اطاعت از اوامر آنان و ايمان به ظاهر و باطن ايشان ، اين سوره را بخواند خداوند عزّوجلّ در قبال هر حرفي از آن يك حسنه به او عطا فرمايد كه هر يك از آنها براي او برتر و با ارزش تر از دنيا و تمام اموال و داراييهاي آن است . و هر

كس به شخصي كه اين سوره را تلاوت مي كند گوش بسپارد به اندازه يك سوم ثوابي كه به تلاوت كننده دهند به او عطا شود ، پس تا مي توانيد از اين خير و بركتي كه در اختيار شما نهاده شده است بهره گيريد; كه آن يك غنيمت است ، مبادا فرصتش بگذرد و حسرت آن در دلهايتان بماند5 . 5- صدوق از محمد بن استرآبادي مفسّر ( رض ) از يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن يسار ، از پدران آن دو ، از حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : مردي خدمت حضرت رضا ( ع ) آمد و گفت : يا بن رسول الله ، تفسير آيه ( الحمد لله رب العالمين ) 6 چيست ؟ حضرت فرمود : پدرم از جدّم ، از باقر ، از زين العابدين ، از پدرش ( ع ) برايم روايت كرده كه مردي نزد اميرالمومنين ( ع ) آمد و عرض كرد : تفسير آيه ( الحمد لله رب العالمين ) چيست ؟ حضرت فرمود : ( الحمد لله ) به اين معناست كه چون خداوند برخي از نعمتهاي خود را كه به بندگانش عطا فرموده است به نحو اجمال به آنان شناسانده - چرا كه بندگان قادر نيستند همه اين نعمتها را تفصيلا بشناسند; زيرا نعمتهاي خداوند بيش از آن است كه شماره و يا شناخته شوند- لذا به آنان فرمود : بگوييد : سپاس

و ستايش خداوندي را كه به ما نعمتها عطا فرمود ، خداوندي كه پروردگار جهانيان است ، و جهانيان شامل همه مخلوقات ، از جمادات و جانداران ، مي شود . اما جانداران ، زيرا كه خداوند آنها را در قبضه قدرت خود مي چرخاند ، از روزي خود آنان را تغذيه مي كند ، همگي را در پناه حمايت خود گرفته است ، و هر يك از آنها را به اقتضاي مصلحت خود تدبير و اداره مي فرمايد . و اما جمادات; خداوند آنها را با قدرت خود نگه مي دارد ، آنهايي را كه به هم پيوسته اند نمي گذارد ، از يكديگر پراكنده و متلاشي شوند و آنها را كه از هم جدايند نمي گذارد به يكديگر متصل شوند ، آسمان را از اين كه بر زمين افتد نگه داشته است مگر اين كه او خود اذن چنين كاري را دهد ، و زمين را از اين كه فرو رود نگه داشته است مگر به فرمان خود او ، چرا كه خداوند به بندگان خويش رئوف و مهربان است . و فرمود : ( ربّ العالمين ) يعني خداوند مالك و آفريدگار جهانيان است و روزيهاي ايشان را از آن جا كه مي دانند و نمي دانند به آنان مي رساند; زيرا روزي قسمت شده است و آدمي هر شيوه اي را كه در دنيا بپيمايد روزي اش ( به همان اندازه كه قسمتش باشد ) به او مي رسد . نه تقواي شخص متقي روزي او را زياد مي كند و نه بدكرداري شخص نابكار از آن چيزي مي كاهد ،

ميان بنده و روزي او پرده اي كشيده شده است و از اين رو در طلب روزي است ، در صورتي كه اگر فردي از شما از روزي خود بگريزد روزي اش در طلب او بر مي آيد همچنان كه مرگ او را مي جويد ، پس خداوند جلّ جلاله فرمود : بگوييد : سپاس و ستايش خداوند را كه به ما نعمتها عطا فرمود ، و در كتابهاي انبياي پيشين از ما به نيكي ياد كرده است ، پس خداوند با اين بيان خود بر محمد و آل محمد و شيعيان او واجب فرمود كه چون ايشان را بر ديگران مزيت و برتري داده است او را شكر گزارند ، رسول خدا ( ص ) فرمود : چون خداوند عزّوجلّ موسي بن عمران را به پيامبري برانگيخت و او را همراز خود برگزيد و دريا را برايش شكافت و بني اسرائيل را نجات داد و تورات و ألواح را به موسي عطا فرمود ، و موسي مقام و منزلت خود را نزد پروردگارش ديد عرض كرد : پروردگارا ، تو مرا چنان گرامي داشتي كه پيش از من احدي را بدان مفتخر نساختي . پس خداوند جلّ جلاله فرمود : اي موسي ، مگر نمي داني كه محمد در نزد من برتر و گرامي تر از همه فرشتگان و جميع مخلوقات من است ؟ موسي عرض كرد : پروردگارا ، اگر محمد در نزد تو از همه مخلوقاتت گرامي تر است آيا در بين خاندان پيامبران گرامي تر از خاندان من هست ؟ خداوند جلّ جلاله فرمود : اي موسي ، مگر نمي داني

كه برتري خاندان محمد بر خاندان همه پيامبران همچون برتري محمد بر جميع پيغمبران است ؟ موسي عرض كرد : پروردگارا ، اگر خاندان محمد چنينند ، آيا در ميان امتهاي پيامبران گرامي تر از امت من در نزد تو وجود دارد ، چندان كه ابرها را بر سر ايشان سايه افكندي ، و براي آنان مَنّ و سَلوي فرو فرستادي ، و دريا را بر ايشان شكافتي ، خداوند جلّ جلاله فرمود : اي موسي ، مگر نمي داني كه برتري امت محمد بر ساير امتها همچون برتري خود محمد بر ساير خلق من است ؟ موسي عرض كرد : پروردگارا ، كاش آنها را مي ديدم . خداوند عزّوجلّ به او وحي فرمود كه : اي موسي ، تو آنان را نخواهي ديد ، زيرا اكنون زمان پيدايش آنها نيست ، اما بزودي آنان را در بهشتهاي عدن و فردوس در حضور محمد خواهي ديد كه در نعمتهاي آن غوطه ورند و در خيرات و بركاتش آرميده اند . اي موسي ، آيا دوست داري كلام آنها را به تو بشنوانم ؟ موسي عرض كرد : آري اي معبود من . خداوند جلّ جلاله فرمود : پس ، همچون بنده ذليلي كه در حضور پادشاهي مقتدر مي ايستد ، در برابر من بايست و كمر خود را محكم ببند . موسي چنين كرد . پس از جانب پروردگار ما عزّوجلّ ندايي برخاست كه : اي امت محمد ! تمام آنها كه هنوز در اصلاب پدران و رحمهاي مادران خود بودند ، پاسخ دادند : لبيك الّلهم لبيك لاشريك لك لبيك ، انّ الحمد

و النعمه لك و الملك ، لاشريك لك . حضرت فرمود : پس خداوند اين اجابت و پاسخ را شعار حجّ قرار داد . سپس پروردگار ما عزّوجلّ صدا زد كه : اي امت محمد ، حكم و قضاي من براي شما اين است كه مهرم بر خشمم پيشي گيرد ، و بخششم بر كيفرم ، بيش از آن كه مرا بخوانيد دعايتان را مستجاب مي كنم ، و پيش از آن كه از من چيزي بخواهيد به شما عطا مي كنم . هر يك از شما كه با شهادت به يگانگي و بي نيازي من و اين كه محمد بنده و فرستاده خداست و در گفته هايش صادق و در افعال و كردارش بر حق است ، و گواهي به اين كه علي بن ابي طالب برادر او و وصي و جانشين پس از اوست و اطاعت از او همچون اطاعت از محمد لازم است ، و اين كه اولياي برگزيده و پاك او كه پس از آن دو مظهر آيات شگفت خداوند و راهنمايان حجتهاي او هستند اوليا و دوستان خالص خداوند مي باشند ( اگر با شهادت به اين امور ) مرا ديدار كند او را به بهشت خود در آورم هر چند گناهانش به اندازه كف دريا باشد . سپس اميرالمومنين ( ع ) فرمود : چون خداوند عزّوجلّ پيامبر ما محمد را به پيامبري برانگيخت ، فرمود : اي محمد ( تو در كنار طور نبودي آن گاه كه ندا در داديم ) 7 امت تو را به اين نداي گرامي و اين افسر كرامت را بر سر او نهاديم

، آن گاه خداوند عزّوجلّ به محمد ( ص ) فرمود : بگو : ( سپاس و ستايش خداوند پروردگار جهانيان را ) كه اين فضيلت و افتخار را اختصاص به من داد ، و به امت او فرمود : شما نيز بگوييد : ( سپاس و ستايش خداوند پروردگار جهانيان را ) كه اين فضايل و افتخارات را به ما اختصاص داد8 . 6- ورّام بن ابي فراس گويد : در تفسير قرآن از حضرت رضا از پدران بزرگوارش - با حذف اسانيد - از اميرالمومنين ( ع ) ديدم كه در تفسير ( الحمد لله رب العالمين ) فرموده است : رب العالمين ، يعني اين كه خداوند مالك و آفريننده جهانيان است و روزي آنان را ، از آن جا كه مي دانند و نمي دانند ، به ايشان مي رساند . زيرا روزي تقسيم شده است و آدمي هر شيوه اي را كه در دنيا پيش گيرد ، روزي اش ( بي كم و زياد ) به او مي رسد ، نه تقواي شخص پرهيزگار چيزي بر روزي او مي افزايد ، و نه بدكاري شخص نابكار چيزي از روزي آدمي كاهد . ميان آدمي و روزي او يك وجب فاصله است و آدمي آن را مي طلبد ، در صورتي كه اگر هر يك از شما منتظر روزي خود بماند روزي به سراغ او مي آيد همچنان كه مرگ به سراغش مي آيد9 . 7- صدوق از محمد بن قاسم استرآباديِ مفسر ( رض ) ، از يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن يسار ، از

پدران آن دو ، از حسن بن علي ، از پدر بزرگوارش علي بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : جعفر بن محمد الصادق ( ع ) درباره آيه شريفه ( اهدنا الصراط المستقيم ) 10 فرمود : مي گويد : ما را به راه راست ارشاد فرما ، يعني ما را به پيمودن راهي كه به محبت تو مي انجامد و به دين تو مي رساند ، و مانع از آن مي شود كه با پيروي از هواهاي نفساني و آراي شخصي خود به هلاكت در افتيم ، رهنمون شو 11 .

منبع حديث

1- تفسير عيّاشي1/ 21 . 2- تفسير عيّاشي1/ 21 . 3- توحيد صدوق 229 - 230 . 4- نمل / 29 - 30 . 5- قصص /46 . 6- أمالى صدوق 148 . 7- فاتحه / 1 . 8- عيون اخبار الرضا 1/ 282-284 . 9- تنبيه الخواطر 2/ 107 . 10- فاتحه / 5 . 11- عيون اخبار الرضا 1/ 305 .

فاطر

متن حديث

سورة الفاطر ( 35 ) 1- الكلينى عن الحسين بن محمّد عن معلّي بن محمّد عن الحسن عن أحمد بن عمر ، قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ ( ثمّ أورثنا الكتاب الّذين اصطفينا من عبادنا ) الآية ، قال : فقال : ولد فاطمة عليها السلام ، و السابق بالخيرات : الإمام و المقتصد العارف بالإمام ، و الظالم لنفسه : الّذى لايعرف الإمام . 2- الصدوق

بإسناده عن العبّاس بن هلال عن أبى الحسن الرضا عليه السلام عن أبيه ، قال : لم يقل أحد قطّ إذا أراد أن ينام ( إنّ الله يمسك السموات و الأرض أن تزولا و لئن زالتا إن أمسكهما من أحد من بعده إنّه كان حليماً غفوراً ) إلي آخر الآية فسقط عليه البيت .

سوره فاطر ( 35 ) 1- كليني از حسين بن محمد ، از معلّا بن محمد ، از حسن ، از احمد بن عمر روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه ( سپس كتاب را به كساني كه برگزيديم به ارث گذارديم . . . ) سؤال كردم ، فرمود : مقصود از كساني كه برگزيديم اولاد فاطمه ( ع ) هستند ، و مقصود از پيشي گيرندگان به خوبيها ، امام است ، و مراد از ميانه رو ، امام شناس ، و از ظالم به خويش كسي است كه امام را نشناسد2 . 2- صدوق به اسنادش از عباس بن هلال ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) و آن حضرت از پدر بزرگوارش روايت كرده است كه فرمود : هيچ گاه نشده است كه كسي در هنگام خوابيدن آيه ( به راستي كه خداوند نگاه مي دارد آسمان و زمين را از زايل شدن و اگر زايل شوند بعد از او احدي نمي تواند آن دو را از زوال باز دارد همانا او بردبار و آمرزنده است ) را بخواند و خانه بر سرش آوار شود4 .

منبع حديث

1- فاطر / 33 . 2- اصول كافى1/ 215 . 3- فاطر /41

. 4- من لا يحضره الفقيه 1/ 298 .

فجر

متن حديث

سورة الفجر ( 89 ) الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن أحمد بن يونس المعاذى ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفىّ الهمدانىّ ، قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبيه قال : سألت الرضا علىّ بن موسي عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ ( و جاء ربّك و الملك صفّاً صفّاً ) فقال : إنّ الله عزّوجلّ لايوصف بالمجىء و الذّهاب تعالي عن الانتقال ، إنّما يعنى بذلك و جاء أمر ربّك و الملك صفّاً صفّاً .

سوره فجر ( 89 ) صدوق از محمد بن ابراهيم بن احمد بن يونس معاذي ، از احمد بن محمد بن سعيد كوفي همداني ، از علي بن حسن بن علي بن فضّال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : از حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) در باره آيه ( و خدايت آمد و ملائكه صف در صف ) پرسيدم ، فرمود : خداوند عزّوجلّ به صفت آمدن و رفتن توصيف نمي شود؛ شأن او برتر از انتقال ( از نقطه اي به نقطه ديگر ) است . بلكه مقصود اين است كه فرمان پروردگارت بيايد و فرشتگان صف در صف حاضر شوند1 .

منبع حديث

1- توحيد صدوق 162 ، و آيه در سوره فجر/ 22 .

فرقان

متن حديث

سورة الفرقان ( 25 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، قال : حدّثنا أبوالصلت عبدالسّلام بن صالح الهروى ، قال : حدّثنا علىّ

بن موسي الرضا عليه السلام ، عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام ، عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن علىّ قال : أتى علىّ بن أبى طالب عليه السلام قبل مقتله بثلاثة أيّام ، رجل من أشراف تميم ، يقال له عمرو ، فقال : يا أميرالمؤمنين أخبرنى عن ( أصحاب الرّسّ ) فى أى عصر كانوا ؟ و أين كانت منازلهم ؟ و من كان ملكهم ؟ و هل بعث الله عزّوجلّ إليهم رسولاً أم لا ؟ و بماذا هلكوا ؟ فإنّى أجد فى كتاب الله تعالي ذكرهم و لاأجد غيرهم ؟ فقال له علي : لقد سألتنى عن حديث ما سألنى عنه أحد قبلك ، و لايحدّثك به أحد بعدى إلّا عنّي ، و ما فى كتاب الله عزّوجلّ آية إلّا و أنا أعرفها و أعرف تفسيرها ، و فى أى مكان نزلت من سهل أو جبل ، و فى أىّ وقت من ليل أو نهار ، و إنّ هاهنا لعلماً جمّاً - و أشار إلي صدره- و لكن طلّابه يسير ، و عن قليل يندمون لو فقدوني ، كان من قصّتهم يا أخا تميم أنّهم كانوا قوماً يعبدون شجرة صنوبر ، يقال لها : شاه درخت . كان يافث بن نوح غرسها علي شفير عين يقال لها : دوشاب ، كانت انبطّت لنوح عليه السلام بعد الطوفان ، و إنّما سمّوا أصحاب الرّس لأنّهم رسّوا نبيّهم فى الأرض ، و ذلك بعد سليمان بن داود عليه السلام ، و كانت لهم اثنتا عشرة قرية علي شاطى ء نهر ،

يقال لها : رس من بلاد المشرق ، و بهم سمّى ذلك النهر ، و لم يكن يومئذ فى الأرض نهر أغزر منه و لاأعذب منه ، و لاقرى أكثر و لاأعمر منها . تسمّى إحداهنّ آبان ، و الثانية آذر ، و الثالثة دِىْ ، و الرابعة بهمن ، و الخامسة أسفندار ، و السادسة فروردين ، و السابعة اُرديبهشت ، و الثامنة خرداد ، و التاسعة مرداد ، و العاشرة تير ، و الحادية عشرة مهر ، و الثانية عشرة شهريور ، و كانت أعظم مدائنهم اسفندار ، و هى الّتى ينزلها ملكهم ، و كان يسمّى تركوذبن غابور بن يارش بن سازن بن نمرود بن كنعان ، فرعون إبراهيم عليه السلام و بها العين و الصنوبرة . و قد غرسوا فى كلّ قرية منها حبّة من طلع تلك الصنوبرة فنبتت الحبّة و صارت شجرة عظيمة ، و حرموا ماء العين و الأنهار فلايشربون منها و لا أنعامهم و من فعل ذلك قتلوه و يقولون هو حياة آلهتنا ، فلاينبغى لأحد أن ينقص من حياتها ، و يشربون هم و أنعامهم من نهر الرّس الّذى عليه قراهم ، و قدجعلوا فى كلّ شهر من السنة فى كلّ قرية عيداً يجتمع إليه أهلها ، فيضربون علي الشجرة الّتى بها كلّة من حرير فيها من أنواع الصور ثمّ يأتون بشاة و بقر فيذبحونها قرباناً للشجرة ، و يشعلون فيها النيران بالحطب ، فإذا سطع دخان تلك الذبائح و قتارها فى الهواء و حال بينهم ، و بين النظر إلي السماء خرّوا للشجرة سجّداً و يبكون و يتضرّعون إليها أن ترضى عنهم . فكان الشيطان يجي ء

فيحرّك أغصانها ، و يصيح من ساقها صياح الصبى و يقول : إنّى قدرضيت عنكم عبادي ، فطيبوا نفساً و قرّوا عيناً ، فيرفعون رؤوسهم عند ذلك ، و يشربون الخمر ، و يضربون بالمعازف ، و يأخذون الدست بند ، فيكونون علي ذلك يومهم و ليلتهم ثمّ ينصرفون ، وإنّما سمّيت العجم شهورها بآبان ماه ، و آذرماه و غيرهما اشتقاقاً من اسماء تلك القرى ، لقول أهلها بعضهم لبعض : هذا عيد شهر كذا و عيد شهر كذا ، حتّي إذا كان عيد شهر قريتهم العظمى, اجتمع إليه صغيرهم ، فضربوا عند الصنوبرة و العين سرادقاً من ديباج عليه من أنواع الصّور, له إثنا عشر باباً ، كلّ باب لأهل قرية منهم ، و يسجدون للصنوبرة خارجاً من السرادق و يقرّبون لها الذبائح أضعاف ما قرّبوا للشجرة الّتى فى قراهم ، فيجيء إبليس عند ذلك فيحرّك الصنوبرة تحريكاً شديداً ، و يتكلّم من جوفها كلاماً جهوريّاً ، و يعدهم و يمنّيهم بأكثر ممّا وعدتهم ، و منّتهم الشياطين كلّها ، فيرفعون رؤوسهم من السجود و بهم من الفرح و النشاط ما لايفيقون و لايتكلّمون من الشرب و العزف فيكونوا علي ذلك اثنى عشر يوماً ، و لياليها بعدد أعيادهم ، سائر السنة . ثمّ ينصرفون, فلمّا طال كفرهم بالله عزّوجلّ وعبادتهم غيره ، بعث الله عزّوجلّ إليهم نبيّاً من بنى إسرائيل ، من ولد يهود بن يعقوب فلبث فيهم زماناً طويلاً, يدعوهم إلي عبادة الله عزّوجلّ و معرفة ربوبيّته ، فلايتّبعونه فلمّا رأى شدّة تماديهم فى الغى و الضلال ، و تركهم قبول ما دعاهم إليه من الرّشد و النجاح ، و حضر

عيد قريتهم العظمى . قال : يا ربّ إنّ عبادك أبوا إلّا تكذيبى و الكفر بك و غدوا يعبدون شجرة لاتنفع و لاتضرّ ، فأيبس شجرهم أجمع ، و أرهم قدرتك و سلطانك ، فأصبح القوم و قديبس شجرهم ، فهالهم ذلك و قطع بهم و صاروا فرقتين ، فرقة قالت : سحر آلهتكم هذا الرجل الّذى يزعم أنّه رسول ربّ السماء و الأرض إليكم ، ليصرف وجوهكم عن آلهتكم إلي إلهه . و فرقة قالت : لا, بل غضبت آلهتكم حين رأت هذا الرجل يعيبها و يقع فيها و يدعوكم إلي عبادة غيرها ، فحجبت حسنها و بهاءها لكى تغضبوا لها فتنتصروا منه ، فأجمع رأيهم علي قتله ، فاتّخذوا أنابيب طوالاً من رصاص واسعة الأفواه ، ثمّ أرسلوها فى قرار العين إلي أعلي الماء واحدة فوق الأخرى مثل البرابخ ، و نزحوا ما فيها من الماء ، ثمّ حفروا فى قرارها بئراً ضيّقة المدخل عميقة ، و أرسلوا فيها نبيّهم و ألقموا فاها صخرة عظيمة . ثمّ أخرجوا الأنايب من الماء و قالوا : نرجوا الآن أن ترضى عنّا آلهتنا ، إذا رأت أنّا قدقتلنا من كان يقع فيها ، و يصدّ عن عبادتها ، و دفنّاه تحت كبيرها فيتشفّى منه ، فيعود لنا نورها و نضارتها كما كان ، فبقوا عامّة يومهم يسمعون أنين نبيّهم عليه السلام ، و هو يقول : سيّدى قدترى ضيق مكاني ، و شدّة كربي ، فارحم ضعف ركني ، و قلّة حيلتي ، و عجّل بقبض روحي ، و لا تؤخّر إجابة دعوتي ، حتّي مات عليه السلام . فقال الله عزّوجلّ لجبرئيل عليه السلام :

يا جبرئيل أنظر عبادى هؤلاء الّذين غرّهم حلمي ، و أمنوا مكري ، وعبدوا غيري ، و قتلوا رسولى أن يقوموا لغضبى أو يخرجوا من سلطانى كيف ؟ ! و أنا المنتقم ممّن عصانى و لم يخش عقابي ، و إنّى حلفت بعزّتى لأجعلنّهم عبرة و نكالاً للعالمين ، فلم يرعهم و هم فى عيدهم ذلك إلّا بريح عاصف شديدة الحمرة ، فتحيّروا فيها و ذعروا منها ، و انضم بعضهم إلي بعض . ثمّ صارت الأرض من تحتهم كحجر كبريت يتوقّد و أظلّتهم سحابة سوداء فألقت عليهم كالقبّة جمرة تلتهب ، فذابت أبدانهم فى النار كما يذوب الرصاص فى النار فنعوذ بال تعالي ذكره له من غضبه ، و نزول نقمته و لاحول و لاقوّة إلّا بالله العلي العظيم . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه ، قال : حدّثنا أحمد بن إدريس عن محمّد بن أحمد ، عن علىّ بن إسماعيل ، عن محمّد بن عمرو بن سعيد ، عن بعض أصحابه ، قال : سمعت العيّاشي ، و هو يقول : استأذنت الرضا عليه السلام فى النفقة علي العيال ، فقال : بين المكروهين ، قال : فقلت : جعلت فداك لا والله ! ما أعرف المكروهين ، قال : فقال : بلى يرحمك الله ، أما تعرف أنّ الله عزّوجلّ كره الإسراف و كره الإقتار ، فقال : ( و الّذين إذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواماً ) . 3- الصدوق قال : حدّثنا الحاكم أبوعلىّ الحسين بن أحمد البيهقى ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولى ، قال : حدّثناعون

بن محمّد الكندىّ ، قال : حدّثنى أبوالحسين محمّد بن أبى عباد و كان مشتهراً بالسماع و بشرب النبيذ ، قال : سألت الرضا عليه السلام عن السّماع ، قال : لأهل الحجاز رأى فيه ، و هو فى حيّز الباطل و اللهو ، أما سمعت الله تعالي يقول ( و إذا مرّوا باللّغو مرّوا كراماً ) .

سوره فرقان ( 25 ) 1- صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) ، از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از اباصلت عبدالسلام بن صالح هروي ، روايت كرده است كه گفت : علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن الحسين ، از پدرش حسين بن علي ( ع ) برايمان حديث كرد كه فرمود : سه روز قبل از شهادت علي بن ابي طالب ( ع ) مردي از بزرگان بني تميم به نام عمرو ، خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد : اي اميرالمؤمنين ، مرا خبردهيد كه ( اصحاب رس ) 1 در چه عصري بودند ؟ در كجا زندگي مي كردند ، پادشاه آن كه بود ؟ آيا خداوند عزّوجلّ پيامبري به سوي آنان فرستاد يا نه ؟ و چرا هلاك شدند ؟ زيرا من در كتاب خداوند عزّوجلّ نام و ياد آنها را مي يابم اما راجع به اخبار ( و تاريخ ) آنها چيزي نمي يابم . علي ( ع ) فرمود : تو از چيزي سؤال كردي كه پيش از تو

كسي اين سؤال را از من نكرده است ، و بعد از من هم كسي به تو پاسخ نخواهد داد ، زيرا هيچ آيه اي در كتاب خداي عزّوجلّ نيست مگر اين كه من آن را مي دانم و تفسيرش را بلدم ، و مي دانم كجا و كي نازل شده است ، در دشت يا كوه ، در شب يا روز ، آن گاه به سينه خود اشاره كرد ، و فرمود : همانا در اين جا دانش فراواني است اما طالبان آن اندكند و اگر مرا از دست دهند بزودي پشيمان خواهند شد ( كه چرا از اين چشمه فياض دانش بهره نبردند ) اي مرد تميمي ، داستان اصحاب رس از اين قرار است كه آنان مردمي بودند كه درخت صنوبر را كه به آن شاه درخت گويند ، مي پرستيدند . اين درخت را بافث بن نوح در كنار چشمه اي به نام روشاب كه بعد از طوفان براي نوح ( ع ) جوشيدن گرفت ، غرس كرده بود . علت نامگذاري ايشان به اصحاب رس آن بود كه پيامبر خود را در زمين مدفون كردند ، و اين بعد از سليمان بن داود ( ع ) بود . اين قوم دوازده آبادي در كنار روردخانه اي به نام رس ، واقع در مشرق زمين داشتند ، و اين نهر به نام آنان خوانده مي شد . در آن روزگار ، رودي پر آب تر و گواراتر و خروشان تر از آن وجود نداشت ، و آباديهايي بيشتر و آبادان تر از آن آباديها نبود . يكي از اين آباديها :

آبان نام داشت ، و دوم : آذر ، و سوم : دي ، و چهارم : بهمن ، و پنجم : اسفندار ، و ششم : فروردين ، و هفتم : ارديبهشت ، و هشتم : خرداد ، و نهم : مرداد ، و دهم : تير ، و يازدهم : مهر ، و دوازدهم : شهريور ، بزرگترين شهر آنها اسفندار بود ، و پادشاه ايشان در همين شهر سكونت داشت و نامش تركوز بن غابور بن يارش بن سازن بن نمرود بن كنعان ، فرعون زمان ابراهيم ( ع ) ، بود . آن چشمه و درخت صنوبر در اين شهر قرار داشتند . آنان در هر يك از اين آباديها بذري از آن درخت صنوبر را كاشتند و بذرها روييدند و به درختان تنومندي تبديل شدند ، و از چشمه اي كه درخت صنوبر ( اصلي ) در كنارش بود جوي آبي به طرف هر يك از اين صنوبرها كشيدند و صنوبرها رشد كردند و درختان عظيمي شدند ، آنان آب آن چشمه و جويها را حرام كردند و نه خود از آنها مي نوشيدند و نه به چارپايانشان مي نوشاندند ، و هر كس اين كار را مي كرد او را مي كشتند ، و مي گفتند : اين مايه حيات خدايان ماست و كسي حق ندارد از حيات آنها چيزي كم كند . خودشان و حيواناتشان از آب نهر رس كه از كنار آباديهايشان مي گذشت ، مي نوشيدند . آنان در هر ماه از سال روزي را در يكي از اين آباديها عيد و جشن قرار داده بودند

و اهالي آبادي در آن روز جمع مي شدند و بر روي درخت صنوبر كه در آن آبادي بود پشه بندي از حرير كه انواع تصاوير بر آن نقش بود ، مي زدند و آن گاه گوسفند و گاوي مي آوردند و براي درخت قرباني مي كردند ، و آتش مي افروختند و آن قربانيها را در آتش مي افكندند ، و چون دود و بوي آن به آسمان بر مي خاست به طوري كه ديگر آسمان را نمي ديدند ، به جاي خداوند عزّوجلّ ، در برابر آن درخت به سجده مي افتادند و آن قدر گريه و زاري مي كردند تا درخت از ايشان راضي شود . شيطان مي آمد و شاخه هاي درخت را تكان مي داد ، و از تنه آن صدايي چون صداي كودكان سر مي داد و مي گفت : اي بندگان من ، از شما خشنود شدم ، پس خوشحال و شادمان باشيد . در اين هنگام ، سر از سجده بر مي داشتند و شراب مي خوردند و مِعزَف مي زدند و دستبند2 مي گرفتند ، و آن روز و شب را بدين منوال مي گذراندند و سپس بر مي گشتند ، عجمها ( ايرانيان ) نام ماههاي خود آبان ماه ، آذر ماه ، و غيره را از اسامي اين آباديها گرفتند . اهالي اين آباديها به يكديگر مي گفتند كه اين عيد فلان آبادي است ، تا اين كه چون نوبت عيد آبادي بزرگ آنها ( اسفندار ) مي رسيد ، همگي از كوچك و بزرگ ، در آن گرد مي آمدند و در كنار

درخت صنوبر و چشمه سرا پرده اي از ديبا كه به انواع عكسها و تصاوير آراسته بود ، بر پا مي ساختند : براي آن سرا پرده دوازده در تعبيه كرده بودند كه هر دري اختصاص به اهالي يكي از آباديها داشت . بيرون سرا پرده براي صنوبر به سجده مي افتادند و چندين برابر آنچه براي درخت آباديهاي خود قرباني مي كردند ، براي اين صنوبر ( اصلي ) قرباني مي نمودند . در اين هنگام ابليس مي آمد و صنوبر را محكم تكان مي داد و از درون آن با صداي بلند صحبت مي كرد ، و بيش از وعده هايي كه شياطين در صنوبرهاي آباديهاي ديگر به ايشان داده بودند ، به آنان وعده و اميد زندگي مي داد . در اين هنگام سرهاي خود را از سجده بر مي داشتند و از زيادي شرابخواري و مِعزَف نوازي چندان شاد و سرمست مي شدند كه از خود بي خود مي گشتند و نمي توانستند صحبت كنند ، آنان دوازده شبانه روز ، به شمار اعيادشان در طول سال ، بدين منوال سپري مي كردند ، آن گاه به آباديهاي ، خود باز مي گشتند ، چون مدت درازي از كفر و بت پرستي آنان گذشت ، خداوند عزّوجلّ از ميان بني اسرائيل پيامبري از نسل يهود بن يعقوب ، برايشان فرستاد ، آن پيامبر مدت مديدي ايشان را به عبادت خداوند عزّوجلّ و شناخت ربوبيت او دعوت كرد اما از او پيروي نمي كردند . وقتي ديد كه اين قوم غرق در ضلالت و گمراهي هستند و هر چه ايشان را به

راه راست و رستگاري فرا مي خواند ، نمي پذيرند ، روز عيد پايتخت آنان كه فرا رسيد ، گفت : پروردگارا ، اين بندگان تو راهي جز تكذيب من و كفر به تو نمي پويند ، و همچنين درختي را مي پرستند كه هيچ سود و زياني از آن بر نمي خيزد ، پس درخت آنان را بخشكان و قدرت و سلطنت خود را به ايشان نشان ده ، صبح كه شد ، مردم ديدند درختشان بكلي خشكيده است ، ترس و وحشت وجود آنان را فرا گرفت و به دو گروه تقسيم شدند . گروهي گفتند : اين مردي كه مدّعي است از جانب پروردگار آسمان و زمين سوي شما فرستاده شده آن را سحر كرده است ، تا بدين وسيله از خدايانتان روي گردانيد و به خداي او روي آوريد . گروهي ديگر گفتند : چنين نيست ، بلكه خدايان شما چون ديدند اين مرد از آنها عيبجويي و بدگويي مي كند و شما را به پرستش غير آنها فرا مي خواند ، به خشم آمدند و زيبايي و خرمي خود را از شما پوشيده داشتند تا شما به خاطر آنها خشم گيريد و انتقامشان را از او بستانيد . پس همگي به اتفاق تصميم بر قتل آن پيامبر گرفتند ، و براي اين كار لوله هاي بلندي با دهانه هاي گشاد از سرب ساختند و آنها را يكي پس از ديگري به ته چشمه فرستادند و مانند نايهاي سفالين به هم وصل كردند و آبي را كه در ميان آن لوله ها جمع شد بيرون كشيدند و سپس در ته چشمه

چاه عميقي كه دهانه اش تنگ بود حفر نمودند و پيامبر خود را در ميان آن چاه كردند و تخته سنگ بزرگي بر سر چاه گذاشتند ، سپس لوله ها را از آب بيرون آوردند و گفتند : اينك اميدواريم كه خدايانمان وقتي ببينند ما كسي را كه از آنان بد مي گفت و از پرستش آنها باز مي داشت به قتل رسانده ايم و در زير خداي بزرگ دفنش كرده ايم ، از ما خشنود شوند و روشنايي و خرمي آنها همچون گذشته به ما باز گردد . آنان در تمام آن روز ناله پيامبرنشان را مي شنيدند كه مي گفت : اي خداي من ، تو خود مي بيني كه در چه جاي تنگي و در چه اندوه جانفرسايي به سر مي برم ، پس بر بدن ناتوان من و بي چارگي ام رحم فرما و هر چه زودتر جانم را بستان و در اجابت دعايم تأخير مفرما ، تا اين كه از دنيا رفت . پس خداوند عزّوجلّ به جبرئيل فرمود : آيا اين بندگان من كه بردباريم آنان را گستاخ كرده و از مكر و خشم من آسوده خاطر گشته اند و غير مرا مي پرستند و پيامبرم را كشتند ، گمان مي كنند كه مي توانند در برابر خشم و غضب من تاب آورند ، و يا از قلمرو من خارج شوند ، چگونه توانند ، در حالي كه من از هر كس كه نافرماني ام كند و از كيفرم نترسد انتقام مي گيرم . به عزّت و جلالم سوگند كه ايشان را عبرت جهانيان گردانم . هنوز در حال

اجراي مراسم عيد خود بودند كه طوفان سرخي سخت وزيدن گرفت ، و آنان را سراسيمه و هراسان ساخت و روي يكديگر مي ريختند ، آن گاه زمين در زير پايشان سنگ گوگرد شد و آتش گرفت ، و بر فراز سرشان نيز ابري سياه و تاريك سايه افكند و جرقه هاي شعله و آتش ، هر يك به بزرگي يك گنبد ، بر سرشان باريدن گرفت ، و همان طور كه سرب در آتش آب مي شود ، بدنهاي آنان ذوب شد . پناه مي بريم به خدا از خشم او و نزول بلايش ، و لاحول و لاقوه إلّا بالله3 . 2- صدوق گويد : پدرم ( رض ) از احمد بن ادريس ، از محمد بن احمد ، از علي بن اسماعيل ، از محمد بن عمر و بن سعيد ، از يكي از دوستانش برايمان نقل كرد كه گفت : از عيّاشي شنيدم كه مي گويد : از حضرت رضا ( ع ) درباره ( مقدار ) خرجي خانواده سؤال كردم ، فرمود : حد وسط ميان دو امر مكروه ، عرض كردم : قربانت گردم ، مقصود از دو امر مكروه را نمي دانم . فرمود : بلي ، رحمت خدا بر تو ، مگر نمي داني كه خداوند عزّوجلّ اسراف و سختگيري را ناخوش مي دارد و فرموده است ( و آنان كه وقتي انفاق كنند اسراف نكنند و تنگ نگيرند و بين اين دو اعتدال است ) 4 . 3- صدوق از حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ، از محمد بن يحيي صولي ، از عون بن

محمد كندي ، از ابوالحسين محمد بن ابي عباد كه به سماع و شرابخواري شهرت داشت ، روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباه سماع پرسيدم ، فرمود : حجازيها در اين باره نظري دارند ( و آن را بلا اشكال مي دانند ) در حالي كه سماع از مصاديق باطل و لهو است آيا نشنيده اي كه خداي تعالي مي فرمايد ( و هنگامي كه به لغوي مي گذرند با كرامت مي گذرند ) 5 .

منبع حديث

1- فرقان / 38 . 2- نوعى رقص ، و آن عبارت بود از اين كه دست يكديگر را گرفته در حال رقص دور يكديگر مي گرديدند؛ فرهنگ معين . 3- عيون اخبار الرضا1/ 205- 209 . 4- خصال 54 - 55 ، و آيه در سوره فرقان/67 . 5- عيون اخبار الرضا 2/ 128 ، و آيه در سوره فرقان /128 .

فضيلت و ارزش قرآن

متن حديث

فضل القرآن 1- العيّاشى عن يعقوب بن يزيد عن ياسر عن أبى الحسن الرضا عليه السلام يقول : المِراء فى كتاب الله كفر . 2- الصدوق عن أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم عن أبيه إبراهيم بن هاشم عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد ، قال : قلتُ للرّضا علىّ بن موسي عليه السلام : يا بن رسول الله ، أخبِرنى عن القرآن أخالقٌ أو مخلوقٌ ؟ فقال : ليس بخالق و لامخلوق ، و لكنّه كلامُ الله عزّوجلّ . 3- الصدوق قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور رضى الله عنه ، قال :

حدّثنا محمّد بن عبدالله بن جعفر الحميرى عن أبيه عن إبراهيم بن هاشم عن الرّيّان بن الصلت ، قال : قلت للرضاعليه السلام : ما تقول فى القرآن ؟ فقال : كلام الله لاتتجاوزوه ، و لاتطلبوا الهدي فى غيره فتضلّوا . 4- الصدوق عن أبيه رضى الله عنه ، قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن أبى حيون مولي الرضا عليه السلام ، قال : من ردّ متشابه القرآن إلي مُحكمه هدى إلي صراط مستقيم ، ثمّ قال : إنّ فى أخبارنا متشابهاً كمتشابه القرآن و محكماً كمحكم القرآن ، فردّوا متشابهها إلي محكمها ، و لاتتّبعوا متشابهها دون محكمها فتضلّوا . 5- الصدوق ، عن أحمد بن علىّ بن إبراهيم ، بن هاشم رضى الله عنه ، قال : حدّثنى أبى عن جدّى إبراهيم بن هاشم عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد ، قال : قال الرضا عليه السلام : سمعتُ أبى يحدّث عن أبيه عليه السلام أنّ أوّل سورة نزلت ( بسم الله الرّحمن الرّحيم إقرأ باسم ربّك ) و آخر سورة نزلت ( إذا جاء نصر الله و الفتح ) . 6- و بهذا الإسناد عن الرضا عليه السلام ، عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : سمعت رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول : إنّى أخاف عليكم استخفافاً بالدين و بيع الحكم و قطيعة الرّحم ، و أن تتّخذوا القرآن مَزامير ، و تقدّمون أحدكم و ليس بأفضلكم فى الدّين . 7- الصدوق قال : حدّثنا أبوبكر محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف بن زريق البغدادى قال : حدّثنى

علىّ بن محمّد بن عيينة مولى الرشيد ، قال : حدّثنى دارم بن قبيصة بن نهشل بن مجمع النهشلى الصنعانى بسُرّ من رأي قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله حسنّوا القرآن بأصواتكم . 8- الصدوق عن الحاكم أبوعلي الحسين بن أحمد البيهقى قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولى ، قال : حدّثنى القاسم بن إسماعيل أبوذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العباس ، يحدّث عن الرضا عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام : أنّ رجلاً سأل أبا عبدالله ما بال القرآن لايزداد عند النشر والدّراسة إلّا غضاضة ؟ فقال : لأنّ الله لم ينزله لزمان دون زمان و لا لناس دون ناس ، فهو فى كلّ زمان جديد ، و عند كلّ قوم غضّ إلي يوم القيامة . 9- الصدوق عن الحاكم أبوعلي الحسين بن أحمد البيهقي ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيى الصولى قال : حدّثنا محمد بن موسي الرازى ، قال : حدّثنى أبى قال : ذكر الرضا عليه السلام يوماً القرآن فعظّم الحجّة فيه و الآية و المعجزة فى نظمه ، قال : هو حبل الله المتين ، و عروته الوثقي و طريقته المثلى ، المؤدّى إلي الجنّة ، و المنجى من النار ، لايخلق علي الأزمنة و لايغثّ علي الألسنة ، لأنّه لم يجعل لزمان دون زمان ، بل جعل دليل البرهان و الحجّة علي كلّ إنسان ( لايأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد ) . 10- الطبرسى باسناده

عن أبى الحسن عليه السلام قال : إذا خفت أمراً فاقرأ مائة آية من القرآن من حيث شئت ثمّ قل : الّلهم اكشف عنّى البلاء ، ثلاث مرّات . 11- الطبرسى باسناده عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله إذا أصاب أحدكم صداع أو غير ذلك ، فبسط يديه و قرأ فاتحة الكتاب و ( قل هو الله أحد ) و المعوّذتين و مسح بهما وجهه يذهب عنه ما يجده . 12- الطبرسى بإسناده أنّ رجلاً سأل الرضا عليه السلام أن يعلّمه شيئاً ينفع لقلع الثآليل ، فقال : خذ لكلّ ثُؤلولٍ سبع شَعيرات ، و اقراً علي كلّ شعيرة سبع مرّات ( إذا وقعت الواقعة - إلي قوله- فكانت هباءً منبثّاً ) و اقرأ ( و يسألونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفاً - إلي قوله- و لاامتاً ) ثمّ خذ الشعير شعيرة شعيرة و امسحها علي الثؤلول و صيّرها فى خرقة جديدة و اربط عليها حجراً و ألقها فى كنيف قال : فنظر يوم السّابع أو الثامن وهو مثل راحته ، قال : وينبغى أن يعالج فى محاق الشهر و يقرأ ( أو لم ير الذين كفروا أنّ السّموات و الأرض كانتا رتقاً ففتقناهما ) و يفرقع إصبعاً من أصابعه باسم صاحب الوجع .

فضيلت و ارزش قرآن 1- عيّاشي از يعقوب بن يزيد از ياسر ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت شده است كه مي فرمود : جدال كردن درباره كتاب خدا كفر است 1 . 2- صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) نقل كرده است

كه گفت : علي بن ابراهيم از پدرش ابراهيم بن هاشم ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد برايم روايت كرده كه گفت : به حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) عرض كردم : يابن رسول الله ، بفرماييد كه آيا قرآن خالق ( قديم ) است يا مخلوق ؟ فرمود : نه خالق است و نه مخلوق ، بلكه كلام خداي عزّوجلّ است 2 . 3- صدوق گويد : جعفر بن محمد بن مسرور ( رض ) از محمد بن عبدالله بن جعفر حميري از پدرش ، از ابراهيم بن هاشم ، از ريّان بن صلت روايت كرد كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : نظر شما درباره قرآن چيست ؟ فرمود : قرآن كلام خداست ، از آن فراتر نرويد ، و هدايت را در غير آن نجوييد كه گمراه مي شويد 3 . 4- صدوق از پدرش ( رض ) ، از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از ابوحيون مولي حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : هر كس آيات متشابه قرآن را به آيات محكم آن ارجاع دهد به راه راست رفته است ، سپس فرمود : در اخبار و سخنان ما نيز ، همچون قرآن ، محكم و متشابه وجود دارد ، بنابر اين ، متشابهات اخبار ما را به محكمات آن ارجاع دهيد و بدون توجه به محكمات آنها در پي متشابهاتشان نرويد كه گمراه مي شويد 4 . 5- صدوق از احمد بن علي بن ابراهيم بن هاشم ( رض

) نقل كرده است كه گفت : پدرم از جدم ابراهيم بن هاشم ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد برايم روايت كرد كه حضرت رضا ( ع ) فرمود : شنيدم پدرم از قول پدرش مي فرمايد : نخستين سوره اي كه نازل شد ( به نام خداوند رحمان و رحيم به نام پروردگارت بخوان ) 5 ( سوره علق ) بود ، و آخرين سوره ( هنگامي كه ياري و گشايش خداوند آمد ) 6 ( سوره نصر ) 7 . 6- به همين اسناد از حضرت رضا ( ع ) از علي بن ابي طالب ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه مي فرمايد : ترس من از شما اين است كه دين را سبك بشماريد ، حكم خدا را بفروشيد ، پيوند خويشاوندي را بريده ، و قرآن را با آلات غنا در آميزيد ، و فردي را پيشواي خود قرار دهيد كه در دين ( و شناخت آن ) برتر از شما نيست8 . 7- صدوق از ابوبكر محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بن زريق بغدادي از علي بن محمد بن عيينه مولي رشيد ، از دارم بن قبيصه بن نهشل بن مجمع نهشلي صنعاني در سامرا از علي بن موسي ، از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : قرآن را با صوت خوش بخوانيد9 . 8- صدوق از حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ، از محمد

بن يحيي صولي ، از قاسم بن اسماعيل ابوزكوان ، از ابراهيم بن عباس ، از حضرت رضا ، از پدر بزرگوارش موسي بن جعفر ( ع ) روايت كرده است كه مردي ، از حضرت صادق ( ع ) پرسيد : علتش چيست كه قرآن هر چه بيشتر نشر مي يابد و مطالعه مي شود تازگي و طراوت آن بيشتر مي شود ؟ فرمود : براي اين كه خداوند آن را براي زمان و مردمي خاص نازل نفرموده است . لذا در هر زماني نو است و براي هر قومي ، تا روز قيامت ، طراوت و تازگي دارد10 . 9- صدوق از حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ، از محمد بن يحيي صولي ، از محمد بن موسي رازي ، از پدرش روايت كرده است كه : روزي حضرت رضا ( ع ) از قرآن سخن به ميان آورد و از حجتها و براهين آن و اعجاز در نظمش به عظمت ياد كرد و فرمود : قرآن ريسمان محكم خداوند است ، و استوارترين دستگيره او ، و بهترين و مستقيم ترين راه او ، ( انسان را ) به بهشت مي كشاند و از آتش مي رهاند ، با گذر زمان كهنه نمي شود ، و بر اثر تكرار ارزش و حلاوت خود را از دست نمي دهد; زيرا كه براي زمان خاص قرار داده نشده است; بلكه راهنماي برهان و حجت بر هر انساني قرار داده شده است ( نه از پيش رويش باطل بدان راه يابد و نه از پس آن ، نازل شده از جانب خداوندي حكيم و

ستودني ) 11 . 10- طبرسي به اسنادش از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : هر گاه دچار ترس شدي صد آيه از هر جاي قرآن كه خواستي بخوان و آن گاه سه مرتبه بگو : الّلهم اكشف عنّي البلاء ( خدايا بلا و گرفتاري را از من دور فرما ) 12 . 11- طبرسي به اسنادش از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : هر گاه فردي از شما مبتلا به سر درد يا ناخوشي ديگري شود ، دو دست خود را بگشايد و فاتحه الكتاب و ( قل هو الله احد ) و معوّذتين ( سوره فلق و ناس ) را بخواند و سپس دستانش را به صورت خود بكشد ، درد و ناراحتي او بر طرف مي شود13 . 12- طبرسي به اسناد خود روايت كرده است كه مردي از حضرت رضا ( ع ) خواهش كرد تا براي از بين بردن دانه هاي زگيل به او چيزي تعليم دهد ، حضرت فرمود : به ازاي هر دانه زگيل هفت دانه جو بردار و بر هر يك از آنها هفت مرتبه ( اذا وقعت الواقعه - تا جمله - فكانت هباء منبثا ) 14 و نيز آيه ( و يسألونك عن الجبال فقل ينسفها ربي نسفا - تا جمله - و لا أمتا ) 15 ، را بخوان ، آن گاه دانه هاي جو را يكي يكي بردار و هر يك را روي يكي از زگيلها بكش و آنها را در تكه اي پارچه نو بگذار

و با سنگي ببند و در مستراح بينداز ، راوي گفت : آن مرد ( طبق اين دستور عمل كرد و ) در روز هفتم يا هشتم ديد پشت دستهايش مانند كف دستهايش صاف شده است ( و زگيلها بكلي از بين رفته اند ) . حضرت فرمود : بهتر است كه اين كار در محاق ماه انجام گيرد [ و آيه ( أو لم ير الّذين كفروا أن السموات و الأرض كانتا رتقا ففتقناهما ) 16 و آيه ( و يسألونك عن الجبال فقل ينسفها ربي نسفا - تا جمله - و لا أمتا ) را بخواند و يكي از انگشتانش را به نام صاحب درد به صدا در آورد ( و به اصطلاح بشكند ) 17 .

منبع حديث

1- تفسير عيّاشي1/ 18 . 2- توحيد صدوق 223 . 3- توحيد صدوق 223-224 . 4- عيون اخبار الرضا 1/ 290 . 5- سوره علق /1 . 6- سوره نصر/1 . 7- عيون اخبار الرضا 2/ 6 . 8- عيون اخبار الرضا 2/ 42 . 9- عيون اخبار الرضا 2/ 69 . 10- عيون اخبار الرضا 2/ 87 . 11- عيون اخبار الرضا 2/ 130 ، و آيه در سوره فصلت / 42 . 12- مكارم الاخلاق 363 . 13- مكارم الاخلاق 365 . 14- واقعه / 1-6 . 15- طه / 105-106 . 16- أنبياء / 30 . 17- مكارم الاخلاق 385 .

ق

متن حديث

سورة ق ( 50 ) علىّ بن إبراهيم قال : أخبرنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد عن ابن أبى نصر عن الرضا عليه السلام قال : (

أدبار السّجود ) قال : أربع ركعات بعد المغرب و ( إدبار النجوم ) ركعتان قبل صلاة الصبح .

سوره ق ( 50 ) علي بن ابراهيم از احمد بن ادريس ، از احمد بن محمد ، از ابن ابي نصر ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : مقصود از ( عقبهاي سجود ) 1 چهار ركعت ( نافله ) بعد از مغرب است و مراد از ( پشت كردن ستاره ها ) 2 دو ركعت ( نافله ) پيش از نماز صبح 3 .

منبع حديث

1- ق /40 . 2- طور / 49 . 3- تفسير قمّى2/ 333 .

قلم

متن حديث

سورة القلم ( 68 ) الصدوق قال : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب رضى الله عنه قال : حدّثنا أبوالحسين محمّد بن جعفر الكوفى الأسدىّ ، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكى قال : حدّثنا الحسين بن الحسن ، عن بكر بن صالح عن الحسن بن سعيد ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قوله عزّوجلّ ( يوم يكشف عن ساق و يدعون إلي السجود ) قال : حجاب من نور يكشف فيقع المؤمنون سجّداً و تدمج أصلاب المنافقين فلايستطيعون السجود .

سوره قلم ( 68 ) صدوق از حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام مكتّب ( رض ) ، از ابوالحسين محمد بن جعفر كوفي اسدي ، از محمد بن اسماعيل برمكي ، از حسين بن حسن ، از بكربن صالح ، از حسن بن سعيد روايت كرده است كه حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره اين سخن

خدواند عزّوجلّ ( روزي كه از ساق كشف شود و به سجده خوانده شوند ) 1 فرمود : ( در قيامت ) حجابي از نور ( الهي ) كنار زده مي شود ، پس مؤمنان به سجده مي افتند ، ولي منافقان ستون فقراتشان چنان درهم فرو مي رود كه نمي توانند به سجده درافتند2 .

منبع حديث

1- قلم / 42 . 2- عيون اخبار الرضا 1/ 120-121 .

قيامه

متن حديث

سورة القيامة ( 75 ) الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمد بن عمران الدقاق ، قال : حدّثنا محمّد بن هارون الصوفي ، قال : حدّثنا عبيدالله بن موسي الرويانى ، قال : حدّثنا عبدالعظيم ابن عبدالله بن علىّ بن الحسن بن زيد بن الحسن بن علىّ بن أبى طالب عليه السلام عن إبراهيم بن أبى محمود ، قال : قال علىّ بن موسي الرضا عليه السلام فى قول الله تعالي ( وجوه يومئذ ناضرة*إلي ربّها ناظرة ) قال : يعنى مشرقة تنتظر ثواب ربّها .

سوره قيامت ( 75 ) صدوق از علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق ( رض ) از محمد بن هارون صوفي ، از عبيداللّه بن موسي روياني ، از عبدالعظيم بن عبداللّه بن علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب ( ع ) از ابراهيم بن ابي محمود روايت كرده است كه گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره فرموده خداي تعالي ( صورتها در آن روز برافروخته ، بسوي پروردگارشان نظر كننده ) 1 فرمود : يعني چهره هاي تابناكي كه چشم به راه ثواب و پاداش پروردگار خويش هستند2

.

منبع حديث

1- قيامت / 22-23 . 2- عيون اخبار الرضا1/ 114-115 .

كهف

متن حديث

سورة الكهف ( 18 ) 1- ابن شهر آشوب مرسلاً عن الرضا عليه السلام فى قوله ( لينذر بأساً شديداً من لدنه ) البأس الشديد ، علىّ بن أبى طالب عليه السلام و هو لدن رسول الله صلّي الله عليه و آله يقاتل معه عدوّه . 2- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى محمّد بن علىّ بن بلال عن يونس قال : اختلف يونس و هشام بن إبراهيم فى العالِم الّذى أتاه موسي عليه السلام أيّهما كان أعلم ، و هل يجوز أن يكون علي موسي حجّة فى وقته و هو حجّة الله علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام يسألونه عن ذلك ، فكتب فى الجواب : أتى موسي العالِم ، فأصابه و هو فى جزيرة من جزائر البحر إمّا جالساً و إمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي ، فأنكر السّلام إذ كان بأرض ليس فيها سلام ، قال : من أنت ؟ قال : أنا موسي بن عمران ، قال : أنت موسي بن عمران الّذى كلّمه الله تكليماً ؟ قال : نعم ، قال : فما حاجتك ؟ قال : جئتك لتعلّمنى ممّا علّمت رشداً . قال : إنّى وكّلتُ بأمر لاتطيقه ، و وكّلتَ أنت بأمر لاأُطيقه ، ثمّ حدّثه العالِم بمايصيب آل محمّد من البلاء و كيد الأعداء حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه عن فضل آل محمّد حتّي جعل موسي عليه السلام يقول : يا ليتنى كنت من آل محمّد ، و حتّي ذكر فلاناً و

فلاناً و فلاناً ، و مبعث رسول الله صلّي الله عليه و آله إلي قومه و ما يلقى منهم ، و من تكذيبهم إيّاه و ذكر له من تأويل هذه الآية ( و نقلّب أفئدتهم و أبصارهم كما لم يؤمنوا به أوّل مرّة ) حين أخذ الميثاق عليهم . فقال له موسي : ( هل أتّبعك علي أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً ) ؟ فقال الخضر : ( إنّك لن تستطيع معى صبراً*و كيف تصبر علي ما لم تُحِطْ به خُبراً ) فقال موسي : ( ستجدنى إن شاء الله صابراً و لاأعصى لك أمراً ) قال الخضر : ( فإن اتّبعتنى فلاتسئلنى عن شى ء حتّي أحدث لك منه ذكرا ) يقول : لاتسألنى عن شى ء أفعله و لاتنكره علىّ حتّي أنا أخبرك بخبره . قال : نعم ، فمرّوا ثلاثتهم حتّي انتهوا إلي ساحل البحر و قد شحنت سفينة و هى تريد أن تعبر فقال لأرباب السفينة : تحملوا هؤلاء الثلاثة نفر فإنّهم قوم صالحون ، فحملوهم فلمّا جنحت السفينة فى البحر قام الخضر إلي جوانب السفينة ، فكسرها و أحشاها بالخرق و الطّين ، فغضب موسي غضباً شديداً ، وقال عليه السلام للخضر : ( أخرقتها لتغرق أهلها لقد جئت شيئاً إمراً ) . فقال له الخضر : ( ألم أقل لك إنّك لن تستطيع معى صبراً ) قال موسي : ( لا تؤاخذنى بما نسيت و لاترهقنى من أمرى عسراً ) فخرجوا من السفينة ، فمرّوا فنظر الخضر إلي غلام يلعب بين الصبيان حسن الوجه كأنّه قطعة قمر ، و فى اُذنيه درّتان ، فتأمّله الخضر ثمّ أخذه فقتله ، فوثب موسي

علي الخضر و جلد به الأرض فقال : ( أقتلت نفساً زكيّة بغير نفس لقد جئت شيئاً نكراً ) فقال الخضر : ( ألم أقل لك إنّك لن تستطيع معى صبراً ) . قال موسي : ( إن سألتك عن شى ء بعدها فلاتصاحبنى قد بلغت من لدنّى عذراً*فانطلقا حتّي إذا أتيا أهل قرية ) بالعشى تسمّي الناصرة و إليها ينتسب النصاري ، و لم يضيّفوا أحداً قطّ و لم يطعموا غريباً فاستطعموهم فلم يطعموهم ، و لم يضيّفوهم ، فنظر الخضر إلي حائط قدزال لينهدم ، فوضع الخضر يده عليه و قال : قُم بإذن الله تعالي ، فقام . فقال موسي : لم ينبغ لك أن تقيم الجدار حتّي يطعمونا و يأوونا و هو قوله : ( لوشئت لاتّخذت عليه أجراً ) فقال له الخضر : ( هذا فراق بينى و بينك سأنبّئك بتأويل ما لم تستطع عليه صبراً أمّا السفينة ) الّتى فعلت بها مافعلت فإنّها كانت لقوم ( مساكين ، يعملون فى البحر فأردت أن أعيبها و كان وراء هم ) أى وراء السفينة ( ملك يأخذ كلّ سفينة ) صالحة ( غصباً ) كذا نزلت و إذا كانت السفينة معيوبة لم يأخذ منها شيئاً . ( و أمّا الغلام فكان أبواه مؤمنين ) و طبع كافراً كذا نزلت فنظرت إلي جبينه و عليه مكتوب : طبع كافراً ( فخشينا أن يرهقهما طغياناً*و كفراً فأردنا أن يبدلهما ربّهما خيراً منه زكوة و أقرب رُحْما ) فأبدل الله لوالديه بنتاً فولدت سبعين نبيّاً . ( و أمّا الجدار ) الّذى أقمته ( فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و

كان أبوهما صالحاً فأراد ربّك أن يبلغا أشدّهما - إلي قوله- ذلك تأويل ما لم تسطع عليه صبراً ) . 3- الكلينى عن الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن علىّ بن أسباط قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول : كان فى الكنز الّذى قال الله عزّوجلّ ( و كان تحته كنز لهما ) كان فيه : بسم الله الرحمن الرحيم عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ؟ و عجبت لمن أيقن بالقدر كيف يحزن ؟ و عجبت لمن رأى الدّنيا و تقلّبها بأهلها كيف يركن إليها ؟ و ينبغى لمن عقل عن الله أن لايتّهم الله فى قضائه و لايستبطئه فى رزقه ، فقلت : جعلت فداك أريد أن أكتبه ، قال : فضرب والله يده إلي الدواة ليضعها بين يدي ، فتناولت يده ، فقبّلتها و أخذت الدواة فكتبته .

سوره كهف ( 18 ) 1- ابن شهر آشوب مرسلا ، از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه ( تا از سوي او از عذابي سخت بيم دهد ) 1 ، فرمود : بأس شديد علي بن ابي طالب است و او نزد رسول خداست و همراه آن حضرت با دشمنانش مي جنگد2 . 2- علي بن ابراهيم از محمد بن علي بن بلال ، از يوسف نقل كرده است كه گفت : ميان يونس و هشام بن ابراهيم بر سر اين موضوع اختلاف نظر پيش آمد كه : آيا موسي ( ع ) داناتر بود يا آن عالمي كه موسي نزد او رفت ، و آيا رواست كه عالِم در آن زمان حجت بر موسي

باشد در حالي كه موسي ، خود ، حجت خدا بر خلق او بود ؟ قاسم صيقل گويد : به حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) نامه نوشتند و در اين باره سؤال كردند ، حضرت در جواب مرقوم فرمود : موسي در جستجوي آن عالم بر آمد و در جزيره اي از جزاير دريا به او كه نشسته يا تكيه كرده بود ، رسيد و سلام كرد ، عالم معناي سلام را نفهميد ، چون در سرزميني كه او به سر مي برد سلام معمول نبود ، پرسيد : تو كيستي ؟ گفت : من موسي بن عمران هستم ، عالم گفت : تو همان موسي بن عمراني كه خداوند با او سخن گفت ؟ جواب داد : آري . گفت : چه كار داري ؟ گفت : آمده ام تا از آنچه به تو آموخته شده است به من حكمتي بياموزي . خضر گفت : من مأمور به كاري هستم كه تو تاب تحملش را نداري و به تو هم كاري واگذار شده است كه من تاب تحملش را ندارم ، سپس آن عالم از مصائب و ستمي كه از دشمنان به خاندان محمد مي رسد براي موسي گفت ، چندان كه هر دو بشدت گريستند ، آن گاه از فضايل آل محمد برايش نقل كرد تا جايي كه موسي مرتبا مي گفت : كاش من هم از خانواده محمد بودم ، همچنين از فلان و فلان و فلان و نيز از فرستاده شدن رسول خدا ( ص ) به سوي قومش و گرفتاريهايي كه از آنها مي بيند و مخالفتهايي كه با

او مي كنند براي موسي گفت ، و تأويل اين آيه را برايش توضيح داد كه ( و دلها و بينشهايشان را دگرگون مي سازيم همان گونه كه در بار اول به او ايمان نياوردند ) 3 ، يعني در زماني كه ميثاق از آنان گرفته شد . موسي گفت : ( آيا دنبال تو بيايم تا از آنچه به تو آموخته شده است حكمتي به من بياموزي ، ( خضر ) گفت : تو هرگز تحمل همراهي با من را نداري ، چگونه در برابر چيزي كه از آن آگاهي نداري صبر و تحمل خواهي كرد ( موسي ) گفت : به خواست خدا مرا شكيبا خواهي يافت و در هيچ كاري از تو نافرماني نخواهم كرد ( خضر ) گفت : پس اگر از پي من مي آيي نبايد از من راجع به چيزي سؤال كني تا آن گاه كه خودم تو را از آن آگاه سازم ) 4 ، يعني هر كاري كه كردم راجع به آن از من سؤال نكني و درباره اش بر من خرده نگيري تا اين كه من خودم علتش را برايت بگويم . موسي گفت : قبول است . پس دو نفري به راه افتادند تا اين كه به ساحل دريا رسيدند در آن جا كشتيي را ديدند كه مسافران خود را سوار كرده و مي خواست حركت كند ، صاحبان كشتي گفتند : اين دو نفر آدمهاي خوبي هستند آنها را هم سوار كنيد ، آنان را سوار كردند . چون كشتي در دريا به گل نشست ، خضر به طرف ديواره كشتي رفت و آن

را شكست و با پارچه كهنه و گل پر كرد ، موسي بشدت عصباني شد و به خضر گفت : ( آيا كشتي را سوراخ كردي تا مسافرانش را غرق سازي ؟ كاري بس زشت كردي ( خضر ) گفت : نگفتم كه تو هرگز تحمل همراهي با من را نداري ؟ ( موسي ) گفت : فراموشيم را بر من مگير و بر من سختگيري مكن . . . 5 ، پس از كشتي خارج شدند و رفتند ، خضر پسر بچه اي را ديد كه با بچه ها مشغول بازي بود و از زيبايي به ماه پاره اي مي مانست و در دو گوش او دو مرواريد بود ، خضر قدري به او نگريست و آن گاه وي را گرفت و كشت ، موسي به خضر پريد و او را به زمين زد و گفت : ( آيا كودك بي گناهي را بدون آن كه قتلي مرتكب شده باشد كشتي ؟ چه كار زشتي كردي ( خضر ) گفت : نگفتم كه تو طاقت همراهي با من را نداري ( موسي ) گفت : اگر از اين پس راجع به چيزي از تو پرسيدم ديگر با من همراهي مكن كه از جانب من معذور باشي ، پس برفتند تا به آبادي رسيدند ) 6 ، هنگام غروب بود و آن آبادي ناصره نام داشت يعني همان جايي كه نصارا به آن منسوبند . مردم اين آبادي هرگز در عمر خود ميهماني را پذيرايي نكرده و غريبي را غذا نداده بودند . آن سه نفر از مردم ناصره غذا خواستند اما آنان به ايشان

غذايي ندادند و پذيرايي شان نكردند ، خضر چشمش به ديواري افتاد كه كج شده و در شرف فرو ريختن بود ، خضر دستش را روي آن گذاشت و گفت : به اذن خدا راست شو ، ديوار راست شد ، موسي گفت : نبايد اين ديوار را راست مي كردي تا آن گاه كه به ما غذا و پناه بدهند . و اين است معناي آيه شريفه ( كاش براي اين كار مزدي مي خواستي ( خضر به موسي ) گفت : اكنون زمان جدايي ميان من و توست ، و اينك تو را از راز آن كارهايي كه تحملشان را نداشتي آگاه مي سازم ، اما آن كشتي ( كه آن بلا را سرش آوردم ) از عده اي بينوا بود كه در دريا كار مي كردند ، خواستم معيوبش كنم چون در آن سوي آنها ( يعني در آن سوي كشتي ) پادشاهي بود كه هر كشتي سالمي را غصب مي كرد ) 7 - آيه اين گونه نازل شده است - اما اگر كشتي معيوب بود كاري به آن نداشت . ( و اما آن پسر بچه ، پدر و مادرش مؤمن بودند ( ولي او كافر سرشت بود - آيه اين گونه نازل شده است - به پيشاني اش نگاه كردم ديدم نوشته است : كافر سرشت است ) پس ، ترسيدم كه والدين خود را به عصيان و كفر در اندازد ، لذا خواستم تا پروردگارشان در عوض او فرزندي پاكتر و مهربانتر نصيبشان كند ) 8 ، پس خداوند به جاي او دختري به پدر و مادرش بخشيد

كه هفتاد پيامبر از او به دنيا آمد . ( و اما آن ديوار ( كه راستش كردم ) از آنِ دو پسر بچه يتيم از مردم اين شهر بود و در زير ديوار گنجي متعلق به آنان قرار داشت ، پدر آن دو مردي نيك بود ، و پروردگار تو مي خواست كه آن دو به حد رشد رسند . . . اين است راز كارهايي كه تو تحمل آنها را نداشتي ) 9 . 10 3- كليني از حسين بن محمد ، از معلي بن محمد ، از علي بن اسباط روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمايد : در آن گنجي كه خداوند عزّوجلّ فرموده است ( و زير آن ديوار گنجي متعلق به آن دو بود ) 11 ، اين عبارات نوشته شده بود : به نام خداوند بخشنده مهربان در شگفتم از كسي كه يقين به مردن دارد چگونه مي خندد ؟ و در شگفتم از كسي كه به تقدير يقين دارد چگونه اندوهگين مي شود ؟ و در شگفتم از كسي كه دنيا و ناپايداري آن را نسبت به مردم دنيا مي بيند چگونه به آن دل مي بندد و اعتماد مي كند ؟ سزاوار است كسي كه خدا را شناخته و خدايي مي انديشد خدا را در قضا و قدرش متهم نسازد ، و در روزي رساندنش او را به كندي نسبت ندهد . راوي گويد : عرض كردم : قربانت گردم ، مايلم اين مطلب را بنويسم ، به خدا قسم حضرت دست به سوي دوات برد تا

آن را پيش من بگذارد ، ولي من دست ايشان را گرفتم و بوسيدم و خودم دوات را برداشتم و اين مطالب را نوشتم 12 .

منبع حديث

1- كهف / 2 . 2- مناقب ابن شهر آشوب2/ 95 . 3- انعام /110 . 4و5- كهف / 66-70 . 6- كهف / 71-73 . 7- كهف / 74-77 . 8- كهف / 77-79 . 9- كهف /80-82 . 10- تفسير قمي2 / 38-40 . 11- كهف 18 / 82 . 12- اصول كافى 2/ 59 .

ليل

متن حديث

سورة الليل ( 92 ) الحميرى عن البزنطى ، قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : فى تفسير ( و الليل إذا يغشي ) قال : إنّ رجلاً من الأنصار كان لرجل فى حائطه نخلة و كان يضرّ به ، فشكي ذلك إلي رسول الله صلّي الله عليه و آله ، فدعاه فقال : أعطنى نخلتك بنخلة فى الجنّة فأبي ، فبلغ ذلك رجلاً من الأنصار يكنّي أبا الدحداح فجاء إلي صاحب النخلة ، فقال : بِعنى نخلتك بحائطى فباعه ، فجاء إلي رسول الله صلّي الله عليه و آله ، فقال : يا رسول الله قد اشتريت نخلة فلان ، بحائطى . قال : فقال له رسول الله صلّي الله عليه و آله : فلك بدلها نخلة فى الجنة ، فأنزل الله تبارك و تعالي علي نبيّه صلّي الله عليه و آله ( و ما خلق الذّكر و الاُنثي*إنّ سعيكم لشتّي*فأمّا من أعطي ) يعنى النخلة ( و اتّقي*و صدّق بالحسني ) بوعد رسول الله صلّي الله عليه و آله ( فسنيسّره لليسري*و أمّا من بخل

و استغني*و كذّب بالحسني*فسنيسّره للعِسري*و ما يغنى عنه ماله إذا تردّي*إنّ علينا للهدي ) فقلت له : قول الله ( إنّ علينا للهدي ) قال : إنّ الله يهدى من يشاء و يضلّ من يشاء ، فقلت له : أصلحك الله إنّ قوماً من أصحابنا يزعمون أنّ المعرفة مكتسبة ، و إنّهم إذا نظروا من وجه النظر أدركوا ، فأنكر ذلك ، و قال : ما لهؤلاء القوم لايكتسبون الخير لأنفسهم ؟ ليس أحد من النّاس إلّا و هو يحبّ أن يكون خيراً ممّن هو خير منه ، هؤلاء بنو هاشم ، موضعهم موضعهم ، و قرابتهم قرابتهم ، و هم أحقّ بهذا الأمر منكم ، أفترون أنّهم لاينظرون لأنفسهم ، و قدعرفتم و لم يعرفوا ؟ قال أبوجعفر عليه السلام : لواستطاع الناس لأحبّونا .

سوره ليل ( 92 ) حميري از بزنطي روايت كرده است كه گفت : شنيدم حضرت رضا ( ع ) در تفسير ( قسم به شب هنگامي كه فرو پوشاند ) مي فرمايد : مردي در بستان يكي از انصار درخت خرمايي داشت و ( بر اثر رفت و آمد به آن جا ) براي آن مرد انصاري ايجاد مزاحمت مي كرد . انصاري از اين موضوع به رسول خدا ( ص ) شكايت كرد . پيامبر آن مرد را خواند و فرمود : درخت خرمايت را در ازاي درخت خرمايي در بهشت به من بفروش ، اما آن مرد نپذيرفت . اين خبر به گوش مردي از انصار به نام ابودحداح رسيد ، نزد صاحب نخل آمد و گفت : درخت خرمايت را به بستان من بفروش ، آن مرد

فروخت . ابودحداح خدمت رسول خدا ( ص ) آمد و عرض كرد : يا رسول اللّه ! نخل فلاني را در مقابل بستانم خريدم . رسول خدا ( ص ) فرمود : حالا به جاي آن بستانت نخلي در بهشت از آن توست . در اين هنگام خداوند تبارك و تعالي اين آيات را بر پيامبرش نازل فرمود ( ( و سوگند به آن كه نر و ماده را آفريده كه حاصل كوششهاي شما متفاوت است . اما كسي كه بخشيد ) يعني درخت خرما را ( و پرهيزگاري كرد . و آن بهترين را تصديق نمود ) يعني وعده رسول خدا ( ص ) را ( پس براي بهشت آماده اش مي كنيم . امّا آن كس كه بخل و بي نيازي ورزيد . و آن بهترين را تكذيب كرد . او را براي دوزخ آماده مي سازيم . و چون هلاكش در رسد دارايي اش به حالش سودي نبخشد . و آنچه بر ماست راهنمايي است ) . ( بزنطي گويد : ) به ايشان عرض كردم : خداوند مي فرمايد ( آنچه برماست راهنمايي است ) حضرت فرمود : ( يعني ) خداوند هر كه را بخواهد راهنمايي مي كند و هر كه را بخواهد گمراه مي سازد . عرض كردم : خداوند شما را به سلامت دارد . گروهي از دوستان ما معتقدند كه معرفت اكتسابي است ، و اگر نيك بينديشند به اين معرفت دست مي يابند . حضرت آن را ردّ كرد و فرمود : پس چرا اين عده براي خود خوبي كسب نمي كنند . هيچ كس نيست مگر آن كه دوست دارد از آنچه هست بهتر

باشد . مثلاً همين بني هاشم ، با آن جايگاه و خويشي كه دارند و از شما به اين امر ( ولايت ما ) سزاوارترند ، آيا خيال مي كنيد كه به فكر خودشان نيستند ، در حالي كه شما معرفت پيدا كرديد و آنها نكردند ؟ ابوجعفر ( ع ) فرموده است : اگر مردم مي توانستند ( و شناخت به استطاعت بود ) بي گمان همه آنها را دوست مي داشتند1 .

منبع حديث

1- قرب الاسناد 355- 356 ، و آيات در سوره ليل / 1- 12 .

مؤمنون

متن حديث

سورة المؤمنون ( 23 ) الصدوق قال : حدّثنى محمّد بن عمر الجعابى قال : حدّثنا أبو محمّد الحسن بن عبدالله الرازى ، قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام فى قوله عزّوجلّ ( أولئك هم الوارثون*الّذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون ) فى نزلت .

سوره مؤمنون ( 23 ) صدوق از محمد بن عمر جعابي ، از ابومحمد حسن بن عبدالله رازي روايت كرده است كه گفت : سرورم علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدر بزرگوارش از پدران گراميش ، از علي ( ع ) برايم حديث كرد كه آن حضرت فرمود : آيه ( اينان همان وارثانند ، همانان كه پرديس را به ارث مي برند و در آن جاويدانند ) 1 درباره من نازل شده اشت 2 .

منبع حديث

1- مؤمنون / 10-11 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 65 .

مائده

متن حديث

سورة المائدة ( 5 ) 1- العيّاشى عن صفوان ، قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن قول الله ( فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلي المرافق و امسحوا برؤسكم و أرجلكم إلي الكعبين ) فقال : قد سأل رجل أباالحسن عن ذلك ، فقال : سيكفيك أو كفتك سورة المائدة يعنى المسح علي الرأس والرجلين ، قلت : فإنّه قال : اغسلوا أيديكم إلي المرافق ، فكيف الغسل ؟ قال : هكذا أن يأخذ الماء بيده اليمني فيصبّه فى اليسري ، ثمّ يفيضه علي المرفق ، ثمّ يمسح إلي الكفّ ، قلت له : مرّة واحدة ؟ فقال : كان يفعل ذلك

مرّتين ، قلت : يرد الشعر ؟ قال : إذا كان عنده آخر فعل ، و إلّا فلا . 2- العيّاشى عن أبى إسحاق المداينى قال : كنت عند أبى الحسن عليه السلام إذ دخل عليه رجل فقال له : جعلت فداك إنّ الله يقول ( إنّما جزاء الّذين يحاربون الله و رسوله - إلى- أو ينفوا ) . فقال : هكذا قال الله ، فقال له : جعلت فداك فأى شى ء إذا فعله استحقّ واحدة من هذه الأربع ؟ قال : فقال له أبوالحسن عليه السلام : أربع ، فخذ أربعاً بأربع ، إذا حارب الله و رسوله و سعى فى الأرض فساداً فقَتَل ، قُتِلَ ، فإن قَتَلَ و أخذ المال قُتِلَ و صُلِبَ ، و إن أخذ المال و لم يقتل ، قُطِعَتْ يده و رجله من خلاف ، و إن حارب الله و رسوله و سعى فى الأرض فساداً و لم يقتل و لم يأخذ المال نفى من الأرض . فقال له الرجل : جعلت فداك و ما حدّ نفيه ؟ قال : ينفي من المصر الّذى فعل فيه ما فعل إلي غيره ، ثمّ يكتب إلي أهل ذلك المصر أن ينادى عليه بأنّه منفيّ ، فلاتؤاكلوه ، و لاتشاربوه ، و لاتناكحوه ، فإذا خرج من ذلك المصر إلي غيره كتب إليهم بمثل ذلك فيفعل به ذلك سِنَة ، فإنّه سيتوب من السنة و هو صاغر ، فقال له الرجل : جعلت فداك فإن أتى أرض الشرك فدخلها ؟ قال : يضرب عنقه إن أراد الدخول فى أرض الشرك . 3- الصدوق عن الفقيه المروزى ، عن أبى بكر النيسابورى

، عن الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( أكّالون للسحت ) قال : هو الرجل الّذى يقضى لأخيه الحاجة ثمّ يقبل هديّته . 4- العيّاشى عن هشام بن المشرقى عن أبى الحسن الخراسانى عليه السلام قال : إنّ الله كما وصف نفسه أحد ، صمد ، نور ، ثمّ قال : ( بل يداه مبسوطتان ) فقلت له : أفله يدان هكذا ؟ - و أشرت بيدى إلي يده - فقال : لوكان هكذا كان مخلوقاً . 5- الصدوق عن الحاكم أبوعلىّ الحسين بن أحمد البيهقى ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولى ، قال : حدّثنى سهل بن القاسم النوشجانى ، قال : قال رجل للرضاعليه السلام : يا بن رسول الله إنّه يروى عن عروة بن الزبير ، أنّه قال : توفّى رسول الله صلّي الله عليه و آله و هو فى تقيّة ، فقال : أمّا بعد قول الله تعالي ( يا أيّها الرسول بلّغ ما أنزل إليك من ربّك و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و الله يعصمك من الناس ) فإنّه أزال كلّ تقيّة بضمان الله عزّوجلّ و بيّن أمر الله تعالي و لكن قريشاً فعلت ما اشتهت بعده ، و أمّا قبل نزول هذه الآية فلعّله . 6- العيّاشى عن أحمد بن محمّد قال : كتبت إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام ، و كتب فى آخره : أو لم تنتهوا عن كثرة المسائل فأبيتم أن تنتهوا إيّاكم ، و ذاك فإنّما هلك من كان قبلكم بكثرة سؤالهم ، فقال الله تبارك

و تعالي ( يا أيها الذين آمنوا لاتسئلوا عن أشياء - إلي قوله- كافرين ) . 7- العيّاشى عن ابن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام قال : سألته عن قول الله ( إذا حضر أحدكم الموت حين الوصيّة اثنان ذوا عدلٍ منكم أو آخران من غيركم ) قال : اللّذان منكم مُسْلِمان ، و اللّذان من غيركم من أهل الكتاب ، فإن لم تجدوا من أهل الكتاب فمن المجوس ، لأنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : سنّوا بهم سنّة أهل الكتاب ، و ذلك إذا مات الرجل المسلم بأرض غربة [ فطلب رجلين مسلمين يشهدهما علي وصية فلم يجد مسلمين يشهدهما فرجلين من أهل الكتاب ، قال حمران : قال أبوعبدالله عليه السلام و اللّذان من غيركم من أهل الكتاب و إنما ذلك إذا مات الرجل المسلم فى ارض غربة فطلب رجلين مسلمين يشهدهما علي وصية ] فلم يجد مسلمين فليشهد رجلين ذمّييّن من أهل الكتاب مرضيّين عند أصحابهما .

سوره مائده ( 5 ) 1- عياشي از صفوان روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) در باره آيه شريفه ( پس صورتهايتان و دستانتان را تا آرنج بشوييد و سرهايتان و پاهايتان را تا برآمدگي آن مسح بكشيد ) 1 سؤال كردم ، فرمود : مردي در اين باره از ابوالحسن پرسيد ، آن بزرگوار فرمود : سوره مائده پاسخ تو را داده است يا خواهد داد ، . . . مقصود مسح كردن سر و دو پاست ، عرض كردم : خداوند فرموده است : دستهايتان را تا آرنجها بشوييد ، نحوه

شستن چگونه است ؟ فرمود : بدين ترتيب كه با دست راست خود آب برمي دارد و در دست چپ خالي مي كند و آن گاه روي آرنج مي ريزد و سپس تا كفِ خود دست مي كشد . عرض كردم : يك بار كافي است ؟ فرمود : ( ابوالحسن ) اين كار را دو بار انجام مي داد ، عرض كردم : آيا مي تواند بر عكس ( به شيوه مخالفان ) وضو بگيرد ؟ فرمود : اگر كسي ( از مخالفان ) نزد او باشد اين كار را بكند و إلّا نه 2 . 2- عياشي از ابواسحاق مدائني روايت كرده است كه گفت : در خدمت ابوالحسن ( ع ) بودم كه مردي وارد شد و عرض كرد : قربانت گردم ، خداوند مي فرمايد ( همانا كيفر كساني كه با خداوند و رسولش محاربه مي كنند . . . يا نفي شوند ) 3 ، حضرت فرمود : اينچنين خداوند فرموده است ، عرض كرد : فدايت شوم ، چه كاري است كه اگر انجامش دهد سزاوار يكي از اين چهار كيفر است ؟ حضرت ابوالحسن ( ع ) فرمود : چهار كار ، چهار به چهار حساب كن ، اگر با خدا و پيامبرش به جنگ برخيزد و در زمين به فساد كوشد و آدم بكشد ، كيفرش اين است كه كشته شود; اگر آدم بكشد و غارت كند بايد به دار آويخته شود; اگر غارت كند و كسي را نكشد بايد دست و پاي او بر خلاف يكديگر ( يكي از راست و ديگري از چپ ) بريده

شود ، و اگر با خدا و رسول او بجنگد و دست به تبهكاري در جامعه بزند ولي آدم نكشد و مالي را غارت نكند بايد تبعيد شود . آن مرد عرض كرد : فدايت شوم ، حدّ تبعيد چه اندازه است ؟ فرمود : بايد از شهري كه در آن مرتكب آن كارها شده است به جايي ديگر تبعيد شود و به مردم آن شهر هم بنويسند كه جارچي اعلام كند كه اين مرد تبعيدي است و كسي حق ندارد به او غذا و آب و زن بدهد . اگر از آن شهر به شهري ديگر رفت به اهالي آن شهر نيز همين مطالب را بنويسند ، و يك سال با وي چنين رفتار شود ، بعد از يك سال بناچار توبه خواهد كرد ، آن مرد عرض كرد : قربانت گردم ، اگر به خاك مشركان رفت چه ؟ فرمود : اگر بخواهد وارد خاك مشركان شود بايد گردنش را بزنند4 . 3- صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا از پدرانش ، از علي بن ابي طالب ( ع ) روايت كرده است كه اميرالمومنين ( ع ) درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( خورندگان حرام ) 5 فرمود : او كسي است كه براي برادرش كاري انجام مي دهد و آن گاه هديه او را مي پذيرد6 . 4- عياشي از هشام بن شرقي از ابوالحسن الخراساني ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : خداوند ، همان گونه كه خود خويشتن را وصف كرده ، يگانه است و

بي نياز است و نور است . سپس فرمود ( بلكه دست خداوند باز است ) 7 ، هشام گويد : من با دست خود به دست آن حضرت اشاره كردم و گفتم : آيا خداوند هم چنين دستهايي دارد ؟ فرمود : در اين صورت او يك مخلوق بود8 . 5- صدوق از حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ، از محمد بن يحيي صولي ، از سهل بن قاسم نوشجاني روايت كرده است كه گفت : مردي به حضرت رضا ( ع ) عرض كرد : يا بن رسول الله ، از قول عروه بن زبير نقل مي شود كه گفت : رسول خدا ( ص ) در حال تقيه رحلت فرمود ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : بعد از آيه ( اي رسول آنچه را خدايت به تو فرستاد ابلاغ كن و اگر اين كار را نكني پس رسالت او را انجام نداده اي و خداوند تو را از شرّ مردم حفظ مي كند ) 9 ، كه خداوند حفظ جان رسول خدا ( ص ) را تضمين فرموده كه آن حضرت هر گونه تقيه اي را كنار گذاشت و امر خداي تعالي را بيان فرمود ، ليكن پس از رحلت آن جناب ، قريش آنچه خواستند كردند ، قبل از نزول اين آيه ، شايد تقيه مي فرمود10 . 6- عياشي از احمد بن محمد روايت كرده است كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) نامه اي نوشتم و آن حضرت نامه اي نوشت و در پايان آن مرقوم فرمود : مگر از زياد پرسيدن نهي نشده

ايد ؟ پس چرا باز نمي ايستيد ، از اين كار بپرهيزيد ، زيرا پيشينيان شما به سبب همين زياد پرسيدنشان به هلاكت در افتادند . خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد ( اي كساني كه ايمان آورده ايد سؤال نكنيد از چيزهايي كه . . . كافران ) 11 . 7- عياشي از ابن فضيل روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) درباره آيه ( هنگام فرا رسيدن مرگ وصيت كنيد و دو نفر عادل يا دو نفر از غير خودتان را شاهد بگيريد ) 12 پرسيدم ، فرمود : مقصود از آن دو شاهد خودي دو مسلمان است ، و مقصود از دو شاهد غير خودي دو نفر از اهل كتاب است اگر شاهدي از اهل كتاب نيافتند ، از بين مجوسيان انتخاب كنيد; چرا كه رسول خدا ( ص ) با آنان معامله اهل كتاب فرمود . اين ( انتخاب دو شاهد اهل كتاب ) در صورتي است كه شخص مسلمان در ديار غربت بميرد [ در اين صورت بايد در پي دو مرد مسلمان برآيد كه آنها را بر وصيت خود گواه گيرد ، و چنانچه دو مسلمان نيافت دو مرد از اهل كتاب را گواه گيرد . حمران گويد : حضرت ابوعبدالله ( صادق ) ( ع ) فرمود : پس دو مرد مسلمان براي گواه گرفتن بر وصيت خود طلب كند ] و اگر دو مسلمان نيافت دو نفر مرد ذمي از اهل كتاب را كه مورد اعتماد و رضايت هم كيشانشان باشند گواه گيرد13 .

منبع حديث

1- مائده / 6 . 2- تفسير

عيّاشى 1/ 300 . 3- مائده / 33 . 4- تفسير عيّاشى 1/ 317 . 5- مائده / 42 . 6- عيون اخبار الرضا 2/ 28 . 7- مائده / 64 . 8- تفسير عيّاشى 1/ 330 . 9- مائده / 67 . 10- عيون اخبار الرضا 2/ 130 . 11- تفسير عيّاشى 1/ 346-347 ، آيه در سوره مائده / 101-102 . 12- مائده / 106 . 13- تفسير عيّاشى 1/ 349 .

مريم

متن حديث

سورة مريم ( 19 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن الحسن رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله ، عن أحمد بن حمزة الأشعرى قال : حدّثنى ياسر الخادم قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول : إنّ أوحش مايكون هذا الخلق فى ثلاثة مواطن : يوم يولد و يخرج من بطن أمّه فيري الدّنيا ، و يوم يموت فيري الآخرة و أهلها ، و يوم يبعث فيري أحكاماً لم يرها فى دار الدنيا ، و قدسلّم الله عزّوجلّ علي يحيي فى هذه الثلاثة المواطن و آمن روعته فقال ( و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيّاً ) و قدسلّم عيسي بن مريم علي نفسه فى هذه الثلاثة المواطن فقال ( و السلام علي يوم ولدت و يوم أموت و يوم أبعث حيّاً ) . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن يعقوب بن يزيد عن علىّ بن أحمد بن أشيم عن سليمان الجعفرى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : أتدرى لِمَ سُمّى إسماعيل ( صادق الوعد

) ؟ قال : قلت : لا أدرى ، قال : وعد رجلاً فجلس له حولاً ينتظره .

سوره مريم ( 19 ) 1- صدوق از محمد بن حسن ( رض ) از سعد بن عبدالله ، از احمد بن حمزه اشعري ، از ياسر خادم روايت كرده است كه گفت : شنيدم ابوالحسن الرضا ( ع ) مي فرمايد : وحشتناكترين زمان براي آدمي سه موقع است : يكي روزي كه از مادرش زاده مي شود و چشمش به دنيا افتد ، دوم روزي كه مي ميرد و آخرت و اهل آن را مشاهده مي كند ، و سوم روزي كه برانگيخته مي شود و احكامي ( و شرايطي ) را مي بيند كه در دنيا نديده بود . خداوند عزّوجلّ در اين هنگام بر يحيي سلام فرستاد و او را آرامش بخشيده است . آن جا كه مي فرمايد ( و سلام بر او روزي كه زاده شد و روزي كه مي ميرد و روزي كه زنده برانگيخته مي شود ) 1 عيسي بن مريم ( ع ) در اين سه هنگام بر خود سلام فرستاده و گفته است ( و سلام بر من در روزي كه زاده شدم و در روزي كه مي ميرم و در روزي كه زنده برانگيخته مي شوم ) 2 . 3 2- صدوق از پدرش ( رض ) ، از سعد بن عبدالله ، از يعقوب بن يزيد ، از علي بن احمد بن اشيم ، از سليمان جعفر ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : آيا مي داني كه چرا

اسماعيل را ( خوش قول ) 4 ناميده اند ؟ عرض كردم : خير ، حضرت فرمود : چون با مردي ( در جايي ) وعده گذاشته بود و تا يك سال ( در آن جا ) به انتظار او نشست 5 .

منبع حديث

1- مريم / 15 . 2- مريم / 33 . 3- خصال 107 . 4- مريم / 54 . 5- علل الشرايع 77 .

مطففين

متن حديث

سورة المطففين ( 83 ) الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم المعاذى ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى الهمدانى ، قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبيه ، قال : سألت الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ ( كلّا إنّهم عن ربّهم يومئذ لمحجوبون ) . فقال : إنّ الله تعالي لايوصف بمكان يحلّ فيه فيحجب عنه فيه عباده ، و لكنّه يعنى أنّهم عن ثواب ربّهم لمحجوبون ، قال : و سألته عن قول الله عزّوجلّ ( و جاء ربك و الملك صفّاً صفّاً ) فقال : إن الله تعالي لايوصف بالمجى ء و الذّهاب تعالي عن الانتقال ، إنّما يعنى بذلك و جاء أمر ربّك و الملك صفّاً صفّاً ، قال : و سألته عن قول الله عزّوجلّ ( هل ينظرون إلّا أن يأتيهم الله فى ظلل من الغمام و الملائكة ) قال : يقول : هل ينظرون إلّا أن يأتيهم الله بالملائكة فى ظلل من الغمام ، و هكذا نزلت ، قال : و سألته عن قوله تعالي ( سخر الله منهم ) ، و عن قوله ( الله يستهزء بهم )

، و عن قوله ( و مكروا و مكر الله ) ، و عن قوله ( يخادعون الله و هو خادعهم ) فقال : إنّ الله تعالي لايسخر و لايستهزء و لايمكر و لا يخادع ، و لكنّه تعالي يجازيهم جزاء السخرية ، و جزاء الاستهزاء ، و جزاء المكر و الخديعة ، تعالي الله عمّا يقول الظالمون علواً كبيراً .

سوره مطفّفين ( 83 ) صدوق گويد : محمد بن ابراهيم معاذي ، از احمد بن محمد بن سعيد كوفي همداني ، از علي بن حسن بن علي بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره اين قول خداوند عزّوجلّ ( حقّا كه آنها در چنين روزي از پروردگارشان در حجابند ) 1 سؤال كردم ، فرمود : خداي تعالي به بودن در مكاني توصيف نمي شوند تا اين كه در آن مكان از ( نگاه ) بندگانش محجوب و در پرده باشد بلكه مقصود اين است كه از ثواب پروردگارشان محجوب ( و محروم ) هستند . راوي گويد : نيز از آن حضرت درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( و خداوند آمد و ملائكه صف در صف ) 2 پرسيدم ، فرمود : خداي تعالي به آمد و شد توصيف نمي شود ، شأن او برتر از انتقال ( از جايي به جايي ) است ، بلكه مقصود اين است كه فرمان پروردگارت بيايد و فرشتگان صف در صف حاضر شوند . راوي گويد : همچنين از اين فرموده خداي عزّوجلّ ( هل ينظرون إلّا أن يأيتهم اللّه في ظلل من الغمام و الملائكة

) 3پرسيدم ، فرمود : مي فرمايد : هل ينظرون إلّا أن يأيتهم اللّه بالملائكة في ظل من الغمام ( آيا منتظرند كه خداوند فرشتگان را در زير سايه هايي از ابرها نزدشان بياورد ؟ ) آيه ( در اصل ) اين گونه نازل شده است ، راوي گويد : همچنين از اين قول خداي تعالي ( خداوند آنها را مسخره كرد ) 4 و ( خداوند آنها را با استهزاء گرفت ) 5 و ( و آنها مكر بكار بردند و خداوند مكر برد ) 6 و ( با خداوند خدعه كردند و خداوند با آنها خدعه كرد ) 7 سؤال كردم ، فرمود : خداي متعال نه مسخره مي كند ، نه استهزاء ، نه مكر ، و نه فريب مي دهد ، بلكه ( مقصود اين است كه ) خداي تعالي كيفر تمسخر و استهزاء و مكر و خدعه به آنان مي دهد . خداوند بسي برتر و والاتر از آن چيزهايي است كه ستمگران در حقّ او مي گويند8 .

منبع حديث

1- مطففّين / 15 . 2- فجر / 22 . 3- بقره / 210 . 4- توبه / 79 . 5- بقره / 15 . 6- آل عمران / 54 . 7- نساء /142 . 8- عيون اخبار الرضا1/ 125- 126 .

ملك

متن حديث

سورة الملك ( 67 ) علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنا محمّد بن جعفر ، قال : حدّثنا محمّد بن أحمد عن القاسم بن محمّد قال : حدّثنا إسماعيل بن علي الفزارى عن محمّد بن جمهور عن فضالة بن أيّوب ، قال : سئل الرضا عليه السلام عن قول الله عزّوجلّ (

قل أرايتم إن أصبح ماؤكم غوراً فمن يأتيكم بماء معين ) فقال : ( ماؤكم ) أبوابكم أى الأئمّة عليهم السلام ، و الأئمّة أبواب الله بينه و بين خلقه ، ( فمن يأتيكم بماء معين ) يعنى بعلم الإمام .

سوره ملك ( 67 ) علي بن ابراهيم از محمد بن جعفر ، از محمد بن احمد ، از قاسم بن محمد ، از اسماعيل بن علي فزاري ، از محمد بن جمهور ، از فضالة بن ايّوب روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداوند سؤال شد كه ( بگو اگر آب شما فرو نشيند پس چه كسي به شما آب روان مي رساند ) 1 فرمود : ( آب شما ) به معناي درهايتان و مقصود ائمه ( ع ) است ، ائمه ابواب خداوند ميان او و خلقش هستند ( پس چه كسي به شما آب روان مي رساند ) مقصود از ( آب روان ) علم و دانش امام است2 .

منبع حديث

1- ملك / 30 . 2- تفسير قمّى 2 / 379 .

نبأ

متن حديث

سورة النبأ ( 78 ) علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن الحسين بن خالد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قوله ( عمّ يتساءلون*عن النبأ العظيم*الّذى هم فيه مختلفون ) قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : ما للّه نبأ أعظم منّى ، و ما للّه آية أكبر منّى ، و لقد عرض فضلى علي الاُمم الماضية علي اختلاف ألسنتها فلم تقرّ بفضلي ، و قوله ( ألم نجعل الأرض مهاداً ) قال

: يمهّد فيها الإنسان مهداً ( و الجبال أوتاداً ) أى أوتاد الأرض ، ( و جعلنا اللّيل لباساً ) قال : يلبس علي النهار ، ( و جعلنا سراجاً وهّاجاً ) قال : الشمس المضئية ، ( و أنزلنا من المعصرات ) قال : من السّحاب ، ( ماء ثجّاجاً ) قال : صبّ علي صبّ ، ( و جنّات ألفافاً ) ، قال : بساتين ملتفّة الشجر ، ( و فتحت السّماء فكانت أبواباً ) قال : تفتح أبواب الجنان ، ( و سيّرت الجبال فكانت سراباً ) قال : تسير الجبال مثل السراب الّذى يلمع فى المفازة ، قوله ( إنّ جهنّم كانت مرصاداً ) قال : قائمة ، ( للطّاغين مآباً ) أي : منزلاً ، ( لابثين فيها أحقاباً ) قال : الأحقاب السنين ، و الحقب ثمانون سنة ، و السنة ثلاثمائة و ستّون يوماً ، و اليوم كألف سنة ممّا تعدّون .

سوره نبأ ( 78 ) علي بن ابراهيم از پدرش ، از حسين بن خالد روايت كرده است كه ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( از چه مي پرسند ، از خبر عظيم كه در آن اختلاف دارند ) فرمود : اميرالمؤمنين فرمود : خداوند را خبري بزرگتر از من نيست ، و خداوند را آيت و نشانه اي بزرگتر از من نيست ، فضل و برتري من بر امتهاي پيشين ، با وجود اختلاف زبانهايشان عرضه شد اما به فضل و برتري من اعتراف نكردند . و درباره آيه ( آيا زمين را بستر قرار نداديم ) فرمود : يعني انسان در روي

زمين به نحوي بايسته آماده مي شود . ( و كوهها را ميخها قرار داديم ) يعني ميخهاي زمين ( و شب را پوشش قرار داديم ) يعني شب روز را مي پوشاند . ( و چراغي تابان قرار داديم ) يعني خورشيد تابان را آفريدم . ( و از فشارنده فرو فرستاديم ) يعني از ابرها ( آب ريزان ) يعني باران پياپي ( و باغهاي به هم پيچيده ) يعني بستانهاي پر درخت درهم تنيده ( و آسمان گشوده مي شود پس داراي درهايي مي شود ) يعني درهاي بهشت گشوده مي شود ( و كوهها روان مي شوند همانند سراب ) يعني كوهها همچون سرابي كه در بيابان مي درخشند ، به حركت در مي آيند ( همانا جهنّم كمين گاهي است ) يعني دوزخ بر پا مي شود ( براي طغيان گران جايگاه است ) يعني منزلگاه ( درنگ كنندگان در آن روزگارها ) فرمود : احقاب به معناي سالهاست ، هر حَقْب ( دوره ) هشتاد سال است ، و هر سال سيصد و شصت روز ، و هر روز ( قيامت ) به اندازه هزار سال از سالهايي كه شما مي شماريد1 .

منبع حديث

1- تفسير قمّى2/ 401- 402 ، و آيات در سوره نبأ / 1-23 .

نحل

متن حديث

سورة النحل ( 16 ) 1- محمّد بن يعقوب عن الحسين بن محمّد عن معلّي بن محمّد عن الوشّاء ، قال : سألت الرضا عليه السلام عن قول الله تعالي ( و علامات و بالنجم هم يهتدون ) قال : نحن العلامات ، و النجم رسول الله . 2- الكلينى عن الحسين بن محمّد

عن معلّي بن محمّد عن الوشّاء ، قال : سألت الرضا عليه السلام فقلت له : جعلت فداك ( فاسألوا أهل الذكر إن كنتم لاتعلمون ) فقال : نحن أهل الذكر و نحن المسؤولون ، قلت : فأنتم المسؤولون و نحن السائلون ؟ قال : نعم ، قلت : حقّاً علينا أن نسألكم ؟ قال : نعم قلت : حقّاً عليكم أن تجيبونا ؟ قال : لا ذاك إلينا إن شئنا فعلنا و إن شئنا لم نفعل ، أما تسمع قول الله تبارك و تعالي ( هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب ) . 3- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد عن الوشّاء عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعته يقول : قال علىّ بن الحسين عليه السلام : علي الأئمّة من الفرض ما ليس علي شيعتهم و علي شيعتنا ما ليس علينا ، أمرهم الله عزّوجلّ أن يسألونا قال : ( فاسئلوا أهل الذّكر إن كنتم لاتعلمون ) فأمرهم أن يسألونا و ليس علينا الجواب إن شئنا أجبنا و إن شئنا أمسكنا . 4- الكليني ، عن أحمد بن محمّد عن أحمد بن أبى نصر قال : كتبت إلي الرضا عليه السلام كتاباً ، فكان فى بعض ما كتبت : قال الله عزّوجلّ ( فاسئلوا اهل الذكر إن كنتم لاتعلمون ) و قال الله عزّوجلّ ( و ما كان المؤمنون لينفروا كافّة فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا فى الدّين و لينذروا قومهم إذا رجعوا إليهم لعلّهم يحذرون ) فقد فرضت عليهم المسألة و لم يفرض عليكم الجواب ؟ قال : قال الله تبارك و تعالي

( فإن لم يستجيبوا لك فاعلم أنّما يتّبعون أهواءهم ، و من أضلّ ممّن اتّبع هواه ) . 5- العيّاشى بإسناده عن أحمد بن محمّد قال : كتب إلي أبوالحسن الرضا عليه السلام عافانا الله و إيّاك احسن عافية انما شيعتنا من تابعنا و لم يخالفنا و اذا خفنا خاف و اذا امنّا أمن ، قال الله ( فاسئلوا أهل الذّكر إن كنتم لاتعلمون ) و قال ( فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة ليتفقّهوا فى الدّين و لينذروا قومهم ) الآية ، فقد فرضت عليكم المسألة و الردّ إلينا ، و لم يفرض علينا الجواب ، أو لم تنهوا عن كثرة المسائل ، فأبيتم أن تنتهوا ، إيّاكم و ذاك ، فإنّه إنّما هلك من كان قبلكم بكثرة سؤالهم لأنبيائهم ، قال الله ( يا أيّها الّذين آمنوا لاتسئلوا عن أشياء إن تُبْد لكم تسؤكم ) .

سوره نحل ( 16 ) 1- محمد بن يعقوب از حسين بن محمد ، از معلّا بن محمد ، از وشاء روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره اين سخن خداي تعالي ( و با علامات و با ستاره ها راه را مي يابند ) 1 سؤال كردم ، فرمود : علامات ما هستيم ، و نجم رسول خدا ( ص ) 2 . 2- كليني از حسين بن محمد ، از معلّا بن محمد ، از وشاء روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : فدايت شوم ، آيه ( از اهل ذكر سؤال كنيد اگر نمي دانيد ) 3 ، به

چه معناست ؟ فرمود : اهل ذكر ما هستيم و از ما بايد سؤال شود . عرض كردم : پس سؤال شونده شما هستيد و سؤال كننده ما ؟ فرمود : آري . عرض كردم : بر ماست كه از شما بپرسيم ؟ فرمود : آري . عرض كردم : و بر شماست كه به ما پاسخ دهيد ؟ فرمود : نه ، اختيار با ماست ، اگر خواستيم پاسخ مي دهيم و اگر نخواستيم پاسخ نمي دهيم . مگر نشنيده اي سخن خداي تبارك و تعالي را كه ( اين نصيب ماست پس منت گذار و عطا كن يا امساك كن بدون حساب ) 4 . 3- كليني از عده اي از اصحاب ما ، از احمد بن محمد ، از وشاء روايت كرده اند كه گفت : شنيدم ابوالحسن الرضا ( ع ) مي فرمايد : علي بن الحسين ( ع ) فرمود : بر امامان چيزهايي واجب است كه بر شيعيانشان واجب نيست ، و بر شيعيان چيزهايي فرض است كه بر ما نيست ، ( از جمله اين كه ) خداوند عزّوجلّ به آنان امر كرده است كه از ما بپرسند و فرموده ( از اهل ذكر سؤال كنيد اگر نمي دانيد ) 5 به ايشان دستور داده كه از ما بپرسند ولي پاسخ دادن بر ما واجب نيست . اگر بخواهيم جواب مي دهيم و اگر بخواهيم خودداري مي كنيم 6 . 4- كليني از احمد بن محمد ، از احمد بن نصر روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) نامه اي نوشتم كه بخشي

از آن چنين بود : خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( از اهل ذكر سؤال كنيد اگر نمي دانيد ) 7 و نيز مي فرمايد ( مومنان همگي كوچ نمي كنند پس چرا از هر گروهي چند نفري نمي روند تا در دين فقيه شوند و وقتي برگشتند قومشان را بيم دهند شايد كه حذر كنند ) 8 بنابر اين پرسيدن بر مردم واجب گشته است ، اما پاسخ دادن ( به پرسشهاي آنان ) بر شما واجب نيست ؟ امام مرقوم فرمود : خداي عزوجل فرموده است ( پس اگر اجابت نكردند بان كه هواي نفسشان را پيروي مي كنند ، و كيست گمراه تر از كسي كه هواي نفسش را پيروي كند ) 9 . 5- عياشي به اسنادش از احمد بن محمد روايت كرده است كه گفت : ابوالحسن الرضا ( ع ) به من نوشت : خداوند ما و تو را بهترين عافيت عنايت فرمايد ، همانا شيعه ما كسي است كه از ما پيروي كند و با ما مخالفت نورزد ، و هر گاه ما در بيم باشيم او نيز در بيم باشد ، و هر زمان كه ما در امن و آسايش باشيم او نيز در امن و آسايش باشد ، خداوند فرموده است ( از اهل ذكر سؤال كنيد اگر نمي دانيد ) 10 و فرموده است ( پس چرا از هر گروهي چند نفري نمي روند تا در دين فقيه شوند و وقتي برگشتند قومشان را بيم دهند تا آخر آيه ) 11 . بنابر اين پرسيدن را بر شما واجب فرموده و پاسخ دادن را به ما

واگذار كرده و آن را بر ما واجب نفرموده است . چرا از زياد پرسيدن باز نمي ايستيد ، و از باز ايستادن خودداري مي ورزيد ، از زياد پرسيدن بپرهيزيد ، زيرا پيشينيان شما به اين جهت هلاك شدند كه از پيامبرانشان زياد سؤال مي كردند ، خداوند فرموده است اي كساني كه ايمان آورديد از چيزهايي سوال نكنيد كه اگر بر شما آشكار شود به شما بدي مي رساند ) 12 .

منبع حديث

1- نحل / 16 . 2- اصول كافي1/ 207 . 3- نحل / 43 . 4- اصول كافي1/ 210-211 ، و آيه در سوره ص/39 . 5- نحل / 43 . 6- اصول كافي1/ 212 . 7- نحل / 43 . 8- توبه / 122 . 9- اصول كافي1/ 212 ، و آيه در سوره قصص /50 . 10- نحل / 43 . 11- توبه / 122 . 12- تفسير عيّاشى2/ 261 ، و آيه در سوره مائده / 101 .

نساء

متن حديث

سورة النساء ( 4 ) 1- الصدوق عن علىّ بن أحمد قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله عن محمّد بن إسماعيل عن علىّ بن العباس ، قال : حدّثنا القاسم بن الربيع الصحاف عن محمّد بن سنان أنّ أباالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام كتب إليه فيما كتب من جواب مسائله ، حرّم أكل مال اليتيم ظلماً لعلل كثيرة من وجوه الفساد ، أوّل ذلك إذا أكل مال اليتيم ظلماً فقدأعان علي قتله إذ اليتيم غير مستغن و لامحتمل لنفسه ، و لاقائم بشأنه ، و لا له من يقوم عليه و يكفيه كقيام والديه

، فإذا أكل ماله فكأنّه قدقتله و صيّره إلي الفقر و الفاقة ، مع ما خوّف الله عزّوجلّ من العقوبة فى قوله ( و ليخش الّذين لوتركوا من خلفهم ذريّة ضعافاً خافوا عليهم فليتّقوا الله ) و لقول أبى جعفرعليه السلام : إنّ الله عزّوجلّ وعد فى أكل مال اليتيم عقوبتين ، عقوبة فى الدنيا ، و عقوبة فى الآخرة ، ففى تحريم مال اليتيم استبقاء اليتيم و استقلاله بنفسه ، و السلامة للعقب أن يصيبه ماأصابهم لما وعد الله فيه من العقوبة مع ما فى ذلك من طلب اليتيم بثأره إذا أدرك و وقوع الشحناء و العداوة و البغضاء حتّي يتفانوا . 2- العيّاشى بإسناده عن العباس بن هلال ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام أنّه ذكر قول الله ( إن تجتنبوا كبائر ماتنهون عنه ) عبادة الأوثان ، و شرب الخمر ، و قتل النفس ، و عقوق الوالدين ، و قذف المحصنات ، و الفرار من الزّحف ، و أكل مال اليتيم . 3- الصدوق عن أبيه عن سعد بن عبدالله عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن الحسين بن سعيد عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( إن تجتنبوا كبائر ماتنهون عنه نكفّر عنكم سيّئاتكم ) قال : من اجتنب ما أوعد الله عليه النار إذا كان مؤمناً كفّر عنه سيّئاته . 4- الكلينى بإسناده عن محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن محبوب قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن قوله عزّوجلّ ( و لكلّ جعلنا موالى ممّاترك الوالدان و الأقربون و الّذين

عقدت أيمانكم ) قال : إنّما عنى بذلك الأئمّة عليهم السلام بهم عقد الله عزّوجلّ أيمانكم . 5- العيّاشي : فى رواية محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن عليه السلام [ فى قوله تعالي ( أن تؤدّوا الأمانات إلي أهلها ) ] هم الأئمّة من آل محمّد يؤدّى الإمام ، الإمامة إلي إمام بعده ، و لايخصّ بها غيره ولايزويها عنه . 6- العيّاشى عن أبان أنّه دخل علي أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : فسألته عن قول الله ( يا أيها الّذين آمنوا أطيعوا الله و أطيعوا الرّسول و أولى الأمر منكم ) فقال : ذلك علىّ بن أبى طالب عليه السلام ثمّ سكت ، قال : فلمّا طال سكوته ، قلت : ثمّ من ؟ قال : ثمّ الحسن ، ثمّ سكت فلمّا طال سكوته ، قلت : ثمّ من ؟ قال : الحسين ، قلت : ثمّ من ؟ قال : ثمّ علىّ بن الحسين و سكت ، فلم يزل يسكت عند كلّ واحد حتّي اُعيد المسألة ، فيقول : حتّي سمّاهم إلي آخرهم . 7- الصدوق عن أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه ، قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعت أبي عليه السلام يحدّث عن أبيه عليه السلام أنّه قال : ( اتّخذ الله إبراهيم خليلاً ) لأنّه لم يرد أحداً و لم يسأل أحداً غير الله عزّوجلّ . 8- العيّاشى عن أحمد بن محمّد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله ( و إن

امرأة خافت من بعلها نشوزاً أو إعراضاً ) قال : نشوز الرجل يهمّ بطلاق امرأته ، فتقول له : أدع ما علي ظهرك و اعطيك كذا و كذا و أحلّلكِ من يومى و ليلتى علي ما اصطلحا فهو جائز . 9- العيّاشى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى قول الله ( و قدنزّل عليكم فى الكتاب أن إذا سمعتم آيات الله - إلي قوله- إنّكم إذاً مثلهم ) قال : إذا سمعت الرجل يجحد الحقّ و يكذب به و يقع فى أهله فقم من عنده و لاتقاعده . 10- العيّاشى عن محمّد بن الفضيل عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : كتبت إليه أسأله عن مسألة ، فكتب إلىّ ، أنّ الله يقول ( إنّ المنافقين يخادعون الله و هو خادعهم و إذا قاموا إلي الصلوة - إلي قوله- سبيلاً ) ليسوا من عترة و ليسوا من المؤمنين و ليسوا من المسلمين ، يظهرون الإيمان و يسرّون الكفر و التكذيب لعنهم الله .

سوره نساء ( 4 ) 1- صدوق از علي بن احمد ، از محمد بن ابي عبدالله ، از محمد بن اسماعيل ، از علي بن عبّاس ، از قاسم بن ربيع صحاف ، از محمد بن سنان روايت كرده است كه از جمله پاسخهايي كه حضرت ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) در جواب پرسشهاي او نوشت اين بود كه بنا حق خوردنِ مال يتيم را از آن جهت حرام فرمود كه مفاسد فراواني در اين كار است . اول اين كه اگر مال يتيم را بناحقّ بخورد با اين كار بر قتل

او كمك كرده است; زيرا يتيم نه مستغني است و نه مي تواند خود را تأمين و امور زندگيش را اداره كند ، و نه كسي را دارد كه همچون والدينش ، او را سرپرستي و كفايت كند . پس هر گاه كسي مال او را بخورد چنان است كه او را كشته و به فقر و پريشاني انداخته باشد . اين در حالي است كه خداوند عزّوجلّ خورنده مال يتيم را بيم كيفر داد ، و فرموده است ( و ليخش الذين لوتركوا من خلفهم ذريّه ضعافا خافوا عليهم فليتّقوا الله ) 1 ، حضرت ابوجعفر ( باقر ) ( ع ) فرموده است : خداوند عزوجل براي خوردن مال يتيم بيم دو مجازات داده است ، مجازاتي در دنيا ، و مجازاتي در آخرت . پس تحريم خوردن مال يتيم اولا باعث مي شود كه يتيم به زندگي خود ادامه دهد و روي پاي خود بايستد ( و محتاج ديگران نشود ) ، ثانيا اعقاب شخص از بلايي كه بر سر فرزندان يتيم آمده است در امان بمانند ، چون خداوند در اين باره وعده عقوبت داده است ( كه هر كس مال ايتام را بخورد ، فرزندان و اعقاب او چون ايتام نيازمند شوند و مالشان را ديگران بخورند ) به علاوه خوردن مال يتيم باعث مي شود كه يتيم وقتي بزرگ شود در صدد گرفتن انتقامش برآيد و عداوت و دشمني و كينه ميان آنها به وقوع بپوندد به حدّي كه يكديگر را از بين ببرند2 . 2- عياشي به اسنادش از عباس بن هلال از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع

) روايت كرده است كه آن بزرگوار آيه ( اگر از گناهان كبيره اي كه از آنها نهي شده ايد اجتناب كنيد ) 3 را تلاوت كرد و فرمود : مقصود از كباير بت پرستي ، شرابخواري ، قتل نفس ، عقوق والدين ( نافرماني و آزار دادن پدر و مادر ) ، تهمت زدن به زنان پاكدامن ، فرار از ميدان جهاد ، و خوردن مال يتيم است 4 . 3- صدوق از پدرش ، از سعد بن عبدالله ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از حسين بن سعيد ، از محمد بن فضيل ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره آيه ( اگر از گناهان كبيره اي كه از آنها نهي شده ايد اجتناب كنيد گناهانتان را تخفيف مي دهيم ) 5 فرمود : هركس از گناهاني كه خداوند براي ارتكاب آنها وعده آتش داده است ، اجتناب ورزد ، مشروط به آن كه مؤمن باشد ، خداوند از ساير بديها و گناهان او در گذرد6 . 4- كليني به اسنادش از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از حسن بن محبوب روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( و براي همه ميراث براني قرار داديم از آنچه كه والدين و نزديكان و كساني كه پيمان بستيد بجا مي گذارند ) 7 سؤال كردم ، فرمود : مقصود از ( كساني كه پيمان بستيد ) ائمه ( ع ) هستند كه خداوند ميان شما و آنان پيمان (

بيعت و عهد ميثاق ) بسته است 8 . 5- عياشي در روايت محمد بن فضيل از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) [ درباره آيه شريفه ( كه امانات را به اهلش برسانيد ) 9 ] آمده است كه مقصود امامانِ از آل ِ محمد هستند كه بايد هر امامي امانت امامت را به امام پس از خود بسپارد ، نه حق دارد آن را به شخص ديگري بسپارد و نه از او مخفي و دريغ بدارد10 . 6- عياشي از أبان روايت كرده است كه گفت : خدمت ابوالحسن الرضا ( ع ) رسيدم و از آيه شريفه ( اي كساني كه ايمان آورده ايد خداوند و رسول او صاحب امر خود را پيروي كنيد ) 11 پرسيدم ، فرمود : مقصود ( از اولي الامر ) علي بن ابي طالب ( ع ) است ، و آن گاه سكوت كرد ، ابان گويد : چون سكوت آن حضرت به درازا كشيد عرض كردم : بعدش چه كسي ؟ فرمود : بعدش حسن ، باز سكوت كرد ، چون سكوتش طولاني شد عرض كردم : سپس چه كسي ؟ فرمود : حسين ، عرض كردم : بعد چه كسي ؟ فرمود : بعد علي بن الحسين ، و باز سكوت كرد ، به همين ترتيب هر يك را كه نام مي برد سكوت مي كرد تا اين كه من دوباره مي پرسيدم ، و آن حضرت جواب مي داد تا آن كه همگي را تا آخرين نفرشان نام برد12 . 7- صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) از

علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : شنيدم پدرم ( ع ) از پدرش ( ع ) روايت كند كه فرمود : ( خداوند ابراهيم را دوست و خليل خود برگزيد ) 13 ، چون دست رد به سينه احدي نزد ، و از هيچ كس هم ، بجز خداي عزّوجلّ ، چيزي نخواست 14 . 8- عياشي از احمد بن محمد ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره آيه ( اگر زني از اعراض و سرباز زدن شوهرش بترسد ) 15 فرمود : نشوز مرد اين است كه بخواهد همسرش را طلاق دهد ، پس زن به او گويد : مرا نگهدار و طلاق مده و من در عوض řǘљʙǠام را به تو مي بخشم و فلان مبلغ پول هم به تو مي دهم و از حق شب و روز خود هم مي گذرم ، چنين توافقي جايز است 16 . 9- عياشي از محمد بن فضيل از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره آيه ( و به تحقيق فرستاد بر شما در كتاب آنچه را كه وقتي آيات خداوند را بشنويد . . . شما نيز مانند آنها هستيد ) 17 فرمود : هرگاه شنيدي مردي حق را انكار و تكذيب مي كند و از اهل حق بدگويي مي نمايد از نزدش برخيز و با او همنشيني مكن 18 . 10- عياشي از محمد بن فضيل

روايت كرده است كه گفت : به حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) نامه اي نوشتم و سؤالي را از ايشان پرسيدم ، حضرت به من مرقوم فرمود : خداوند مي فرمايد ( همانا منافقان در برابر خداوند خدعه و نيرنگ مي زنند و خداوند به آنان خدعه مي كند و هنگامي كه به نماز مي ايستند . . . ) 19 اينان ( منافقان ) نه از عترتند و نه از مؤمنان و نه از مسلمانان ، به ظاهر دم از ايمان مي زنند و در باطن كافر و بي اعتقادند ، خدا لعنتشان كند20 .

منبع حديث

1- نساء / 9 . 2- علل الشرايع 480-481 . 3- نساء / 31 . 4- تفسير عيّاشى 1/ 238 . 5- نساء / 31 . 6- ثواب الأعمال 158 . 7- نساء / 33 . 8- اصول كافى 1/ 216 . 9- نساء / 58 . 10- تفسير عيّاشى 1/ 249 . 11- نساء / 59 . 12- تفسير عيّاشى 1/ 251 . 13- نساء / 125 . 14- علل الشرايع 34 . 15- نساء / 128 . 16- تفسير عيّاشى 1/ 278 . 17- نساء / 140 . 18- تفسير عيّاشى 1/ 281 . 19- نساء / 142-143 . 20- تفسير عيّاشي1/ 282-283 .

نمل

متن حديث

سورة النمل ( 27 ) الصدوق قال : حدّثنا عبدالله بن محمّد بن عبدالوهّاب القرشى ، قال : حدّثنا منصور بن عبدالله الإصفهانى الصوفيّ ، قال : حدّثنى علىّ بن مهرويه القزويني ، قال : حدّثنا سليمان الغازى ، قال : سمعت علىّ بن موسي الرضا عليه السلام يقول

عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر بن محمّد فى قوله عزّوجلّ ( فتبسّم ضاحكاً من قولها ) قال : لمّا قالت النملة : ( يا أيّها النمل ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده ) حملت الريح صوت النّملة إلي سليمان و هو مارّ فى الهواء و الرّيح قد حملته . فوقف و قال : علي بالنمل ، فلمّا اُتى بها ، قال سليمان : يا أيّتها النملة أما علمت أنّى نبىّ و أنّى لاأظلم أحداً ؟ قالت النملة : بلي ، قال سليمان : فلِمَ حذّرتهم ظلم ، و قلت : ( يا أيّها النمل ادخلوا مساكنكم ) ؟ قالت : خشيت أن ينظروا إلي زينتك فيفتتنوا بها فيعبدون غير الله تعالي ذكره . ثمّ قالت النّملة : أنت أكبر أم أبوك ؟ قال سليمان : بل أبى داود ، قالت النّملة : فلِمَ زيد فى حروف اسمك حرف علي حروف اسم أبيك داود عليه السلام ؟ قال سليمان : ما لى بهذا علم ، قالت النملة : لأنّ أباك داود داوى جرحه بودّ فسمّى داود ، و أنت يا سليمان أرجو أن تلحق بأبيك ، ثمّ قالت النملة : هل تدرى لِمَ سخّرت لك الريح من بين ساير المملكة ؟ قال سليمان : ما لى بهذا علم ، قالت النملة : يعنى عزّوجلّ بذلك لوسخّرت لك جميع المملكة كما سخّرت لك هذه الريح ، لكان زوالها من يدك كزوال الرّيح ، فحينئذ فتبسّم ضاحكاً من قولها .

سوره نمل ( 27 ) صدوق از عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب قرشي ، از منصور بن عبدالله اصفهاني صوفي ، از علي بن مهرويه قزويني

، از سليمان غازي روايت كرده است كه گفت : شنيدم علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدرش موسي ، از پدرش جعفر بن محمد درباره اين سخن خداي عزّوجلّ ( پس سليمان از گفته مور خنده اش گرفت ) نقل كرد كه فرمود : چون مور گفت : ( اي مورچگان به لانه هايتان برويد كه سليمان و سربازانش شما را لگد مال نكنند ) 1 باد صداي آن مور را به سليمان كه بر پشت باد نشسته و در هوا مي رفت ، رساند . سليمان ايستاد و گفت : اين مور را نزد من آوريد ، چون او را آوردند ، سليمان گفت : اي مور ، مگر نمي داني كه من پيامبرم و به كسي ستم نمي كنم ؟ مور گفت : چرا ، سليمان گفت : پس چرا موران را از ظلم من بر حذر داشتني و گفتي : اي موران به لانه هاي خود رويد ؟ مور گفت : ترسيدم كه شكوه و شوكت تو را ببينند و فريفته آن شوند و در نتيجه به پرستش غير خداي تعالي روي آورند . مور آن گاه گفت : تو بزرگتري يا پدرت ؟ سليمان گفت : البته ، پدرم داود . مور گفت : پس چرا حروف نام تو يك حرف بيشتر از حروف نام پدرت داود ( ع ) دارد ؟ سليمان گفت : اين را نمي دانم ، مور گفت : چون پدرت داود جراحت خود را با ودّ ( دوستي خدا ) مداوا كرد لذا او را داود ناميدند . اي سليمان اميدورام كه تو

نيز به پدرت ملحق شوي . مور سپس گفت : آيا مي داني چرا از ميان ساير چيزهاي جهان ، باد مسخّر تو شد ؟ سليمان گفت : اين را هم نمي دانم . مور گفت : مقصود خداوند عزّوجلّ از آن اين است كه اگر همه جهان را هم ، چون اين باد به فرمان تو در مي آوردم باز همانند اين باد از كف تو مي رفت ، اين جا بود كه سليمان از سخن مور خنده اش گرفت 2 .

منبع حديث

1- نمل / 18 - 19 . 2- علل الشرايع 72 .

نور

متن حديث

سورة النور ( 24 ) 1- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن عبدالله بن جندب ، قال : كتبت إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام أسأل عن تفسير هذه الآية [ الله نور السموات و الارض . . . و الله بكل شئ عليم ] . فكتب إلي الجواب : أما بعد فإنّ محمّداً كان أمين الله فى خلقه ، فلمّا قبض النبىّ كنّا أهل البيت ورثته ، فنحن امناء الله فى أرضه ، عندنا علم المنايا و البلايا و أنساب العرب و مولد الإسلام ، و ما من فئة تضلّ مائة به و تهدى مائة به إلّا و نحن نعرف سائقها و قائدها و ناعقها ، و إنّا لنعرف الرّجل إذا رأيناه بحقيقة الإيمان و حقيقة النفاق . و إنّ شيعتنا لمكتوبون بأسمائهم و أسماء آبائهم ، أخذ الله علينا و عليهم الميثاق ، يوردون موردنا ، و يدخلون مدخلنا ، ليس علي ملّة الإسلام غيرنا و غيرهم إلي يوم القيامة ، نحن آخذون

بحجزة نبيّنا ، و نبيّنا آخذ بحجزة ربّنا ، و الحجزة النور ، و شيعتنا آخذون بحجزتنا ، من فارقنا هلك ، و من تبعنا نجا ، و المفارق لنا و الجاحد لولايتنا كافر ، و متّبعنا و تابع أوليائنا مؤمن ، لايحبّنا كافر ، و لا يبغضنا مؤمن ، و من مات و هو يحبّنا كان حقّاً علي الله أن يبعثه معنا . نحن نور لمن تبعنا ، و هدي لمن اهتدى بنا ، و من لم يكن منّا فليس من الإسلام فى شى ء ، و بنا فتح الله الدين و بنا يختمه ، و بنا أطعمكم الله عشب الأرض ، و بنا أنزل الله قطر السماء ، و بنا آمنكم الله من الغرق فى بحركم و من الخسف فى برّكم ، و بنا نفعكم الله فى حياتكم ، و فى قبوركم ، و فى محشركم ، و عند الصّراط ، و عند الميزان ، و عند دخولكم الجنان . مثلنا فى كتاب الله ، كمثل مشكاة و المشكاة فى القنديل فنحن المشكاة فيها مصباح المصباح ، محمّد رسول الله ( المصباح فى زجاجة ) من عنصرة طاهرة ( الزجاجة كأنّها كوكب درّى يوقد من شجرة مباركة زيتونة لاشرقيّة و لا غربيّة ) لادعيّة و لامنكرة ( يكاد زيتها يضى ء و لو لم تمسسه نار ) القرآن ( نور علي نور يهدى الله لنوره من يشاء و يضرب الله الأمثال للناس و الله بكلّ شى ء عليم ) . فالنّور علىّ عليه السلام يهدى الله لولايتنا من أحبّ ، و حقّ علي الله أن يبعث وليّنا مشرقاً وجهه منيراً برهانه ، ظاهرة عند الله حجّته

، حقّاً علي الله أن يجعل أولياءنا المتّقين و الصدّيقين و الشّهداء و الصّالحين و حسن اُولئك رفيقاً . فشهداؤنا لهم فضل علي الشهداء بعشر درجات ، و لشهيد شيعتنا فضل علي كلّ شهيد غيرنا بتسع درجات ، نحن النجباء ، و نحن أفراط الأنبياء و نحن أولاد الأوصياء ، و نحن المخصوصون فى كتاب الله ، و نحن أولى النّاس برسول الله صلّي الله عليه و آله ، و نحن الّذين شرع الله لنا دينه ، فقال [ الله ] فى كتابه ( شرع لكم من الدّين ما وصّي به نوحاً و الّذى أوحينا إليك - يا محمّد - و ما وصّينا به إبراهيم و موسي و عيسي ) . قد علّمنا و بلّغنا ما علمنا و استودعنا علمهم ، و نحن ورثة الأنبياء و نحن ورثة اُولى العلم و اُولى العزم من الرّسل أن أقيموا الدين ( و لاتموتنّ إلّا و أنتم مسلمون ) كما قال الله ( و لاتتفرّقوا فيه كبر علي المشركين ما تدعوهم إليه ) مِن الشرك مَن أشرك بولاية علىّ عليه السلام ( ما تدعوهم إليه ) من ولاية علىّ عليه السلام . يا محمّد فيه هدى ( و يهدى إليه من ينيب ) ، من يجيبك إلي بولاية علىّ عليه السلام و قد بعثت إليك بكتاب فتدبّره و افهمه ، فإنّه شفاء لما فى الصدور و نور ، و الدليل علي أنّ هذا مَثَل لهم قوله ( فى بيوت أذن الله أن ترفع و يذكر فيها اسمه يسبّح له فيها بالغدوّ و الآصال - إلي قوله - بغير حساب ) ثمّ ضرب الله مثلاً لأعمال من نازعهم ،

فقال ( و الّذين كفروا أعمالهم كسراب بقيعة ) و السراب هو الّذى تراه فى المفازة يلمع من بعيد كأنّه الماء ، و ليس فى الحقيقة بشيء فإذا جاء العطشان لم يجده شيئاً ، و البقيعة المفازة المستوية . 2- الكلينى عن علىّ بن محمّد عن سهل بن زياد عن يعقوب بن يزيد عن العباس بن هلال قال : سألت الرضا عليه السلام عن قول الله ( الله نور السّموات و الأرض ) فقال : هاد لأهل السماء ، و هادٍ لأهل الأرض . و فى رواية البرقيّ : هدي من فى السماء ، و هدي من فى الأرض .

سوره نور ( 24 ) 1- علي بن ابراهيم از پدرش ، از عبدالله بن جندب روايت كرده است كه گفت : طي نامه اي به ابوالحسن الرضا ( ع ) از ايشان راجع به تفسير آيه ( خداوند نور آسمانها و زمين است . . . و خدا به هر چيزي داناست ) 1 سؤال كردم ، آن حضرت در جوابم نوشت : اما بعد ، همانا محمد امينِ خدا در ميان خلق او بود ، و چون پيامبر رحلت فرمود ما اهل بيت وارثان او شديم ، بنابر اين ما نيز امناي خدا در زمين هستيم ، علم مردنها و بلايا و نسبهاي عرب و زادگاه اسلام نزد ماست ، هيچ گروهي نيست كه صد نفر را گمراه يا صد نفر را هدايت كند مگر آن كه مي دانيم از كجا نشأت مي گيرد ، رهبرش كيست و غوغاگر آن كيست ، ما هر مردي را كه مي بينيم مي فهميم آيا براستي

مؤمن است يا منافق . شيعيان ما به نام خود و نام پدرانشان ( نزد ما ) مكتوب است ، خدا از ما و از آنان ( نسبت به امامت و ولايت ما و اطاعت آنان از ما ) پيمان گرفته است ، هر جا كه ما وارد شويم آنان نيز وارد مي شوند ، و هر كجا كه ما در آييم آنان هم در مي آيند ، جز ما و آنان ، تا روز قيامت ، كسي ديگر بر آيين اسلام نيست . ما به كمربند پيامبرمان چنگ در زده ايم ، و پيامبرمان به كمربند خدايمان - و مقصود از كمربند نور است - و شيعيان ما به كمر بند ما چنگ در زده اند ، هر كه از ما جدا شود هلاك شود ، و هر كه از ما پيروي كند نجات يابد ، و جدا شونده از ما و منكر ولايت ما كافر است ، و پيروي كننده از ما و پيرو دوستان ما مؤمن است ، هيچ كافري ما را دوست نمي دارد ، و هيچ مؤمني دشمنمان نمي دارد ، هر كس با دوستي ما از دنيا برود بر خداست كه او را با ما برانگيزد . ما براي آن كه از ما پيروي كند نور و روشنايي ( راه ) هستيم ، و براي هر كس كه از ما راهنمايي بجويد راهنماييم ، هر كه از ما نباشد از اسلام بهره اي ندارد ، خداوند اين را با ما آغاز كرده است و به ما ختم مي كند ، به بركت وجود ماست كه خداوند گياهان زمين را

براي شما مي روياند ، به بركت وجود ماست كه خداوند از آسمان باران مي فرستد ، به بركت وجود ماست كه خداوند شما را از غرق شدن در دريا و فرو رفتن در كام زمين نگه مي دارد ، و به واسطه ماست كه خداوند در زندگي تان و در قبرهايتان و در محشرتان ، و در هنگام صراط و ميزان و ورود به بهشت به شما سود مي رساند ( و كمكتان مي كند ) . مثل ما در كتاب خدا ، مثل چراغداني است كه در آن چراغ است ، پس ما چراغدان هستيم كه در آن چراغي باشد ، و چراغ همان محمد رسول خداست ، ( آن چراغ درون آبگينه اي است ( از عنصري پاك ) و آن آبگينه چونان ستاره درخشنده اي است برافروخته از روغن درخت پر بركت زيتون كه نه خاوري است و نه باختري ( يعني نه نطفه ناپاك است و نه مجهول النسب ) روغنش روشني بخشد هر چند آتشي بدان نرسد ( كه مقصود از آتش قرآن است ) روشنايي بر روي روشنايي است و خدا هر كس را كه بخواهد به نور خويش راه مي نمايد و خدا براي مردم مثلها مي آورد و خدا به هر چيزي داناست ) 2 . اين نور ، علي ( ع ) است و خداوند هر كه را كه دوست داشته باشد با ولايت ما رهنمون مي شود ، و بر خداست كه دوستدار ما را با چهره اي تابان و برهاني روشن و حجتي آشكار نزد خود ، برانگيزد ، بر خداست كه دوستان

ما را در زمره پرهيزگاران و صديقان و شهيدان و صالحان قرار دهد ، و چه نيكو رفيقان و همدماني هستند ايشان . شهداي ما بر ساير شهدا ده درجه برتري دارند ، و شهيد شيعه ما بر شهيد غير ما نه درجه ، ماييم برگزيدگان ، و ماييم بازماندگان پيامبران و فرزندان اوصيا ( ي پيامبران ) ، و ماييم ويژگان در كتاب خدا ، و ما از همه مردم به رسول خدا ( ص ) نزديكتريم ، و اين ما هستيم كه خداوند دينش را برايمان مقرر كرده و در كتاب خود فرموده است ( براي شما از دين همان را مقرر كرد كه به نوح سفارش كرد و آنچه را به تو وحي كرديم -اي محمد- و آنچه را به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش كرديم ، ( به ما آموخت و رساند آنچه را كه بايد بياموزد و علوم اين پيامبران را به ما سپرد ، و ما وارثان پيامبران هستيم و ما وارثان صاحبان علم و پيامبران اولوالعزم هستيم و آن سفارش اين بود كه ) دين را به پا داريد ) 3 و ( جز مسلمان نميريد ) 4 چنان كه خداوند فرمود ( و در دين پراكنده و فرقه فرقه نشويد ، تحمل آنچه بدان دعوت مي كنيد بر مشركان دشوار است ) يعني كساني كه به ولايت علي ( ع ) مشرك شدند بر آنان دشوار است تحمل آنچه بدان دعوت مي كنيد ، يعني ولايت علي ، اي محمد ( هدايت در اوست و خداوند هر كس را كه بدو باز گردد به سوي خود

رهنمون مي شود ) 5 ، يعني هر كس كه دعوتِ تو ولايت علي ( ع ) را بپذيرد . ( اي عبدالله بن جندب ) اين نامه را برايت مي فرستم ، پس در آن نيك بيندش و سعي كن مطالب آن را بفهمي ، چرا كه مطالب آن شفا بخش سينه ها و روشنگر دلهاست ، و دليل بر آن كه اين ( آيه نور ) مثلي است براي آنان ( ائمه عليهم السلام ) اين سخن خداوند است كه ( در خانه هايي كه خداوند اجازه داده است تا نام او در آنها به بلندي ياد شود و هر بام و شام او را تسبيح گويند . . . . بدون حساب ) 6 پس از آن خداوند براي اعمال مخالفان ايشان مثلي زده و فرموده است ( و آنان كه كافر شدند اعمالشان چونان سرابي در بيابان است ) 7 سراب چيزي است كه در بيابان از دور ديده مي شود و مي درخشد و به نظر مي رسد كه آب است ، اما وقتي شخص تشنه نزديك آن مي رسد چيزي نمي يابد8 . 2- كليني از علي بن محمد ، از سهل بن زياد ، از يعقوب بن يزيد ، از عباس بن هلال روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه ( خدا نور آسمانها و زمين است ) 9 ، سؤال كردم ، فرمود : يعني هدايت كننده اهل آسمان و اهل زمين است ، در روايت برقي آمده است : يعني هر كس را كه در آسمان و در زمين

است هدايت مي كند 10 .

منبع حديث

1- نور/ 35 . 2- نور/ 35 . 3- شورى/ 13 . 4- آل عمران / 102 . 5- شورى / 13 . 6- نور / 36-38 . 7- نور / 39 . 8- تفسير قمي2/ 104-106 . 9- نور / 35 . 10- اصول كافى 1/ 115 .

هود

متن حديث

سورة هود ( 11 ) 1- الصدوق قال : حدّثنا تميم بن عبدالله بن تميم القرشى ، قال : حدّثنا أبى عن أحمد بن علىّ الأنصارى عن أبى الصلت عبدالسلام بن صالح الهروى ، قال : سأل المأمون أباالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن قول الله تعالي ( و هو الّذى خلق السموات و الأرض فى ستّة أيّام و كان عرشه علي الماء ليبلوكم أيّكم أحسن عملاً ) . فقال : إنّ الله تبارك و تعالي خلق العرش و الماء و الملائكة قبل خلق السماوات و الأرض ، و كانت الملائكة تستدلّ بأنفسها و بالعرش و الماء علي الله عزّوجلّ ثمّ جعل عرشه علي الماء ليظهر بذلك قدرته للملائكة فيعلموا أنّه علي كلّ شى ء قدير ، ثمّ رفع العرش بقدرته و نقله و جعله فوق السماوات السبع ، و خلق السماوات و الأرض فى ستّة أيّام و هو مستولٍ علي عرشه ، و كان قادراً علي أن يخلقها فى طرفه عين ، و لكنّه تعالي خلقها فى ستّة أيّام ليظهر للملائكة مايخلقه منها شيئاً بعد شى ء و يستدلّ بحدوث ما يحدث علي الله تعالي ذكره مرّة بعد مرّة ، و لم يخلق الله العرش لحاجة به إليه ، لأنّه غنى عن العرش ، و عن

جميع ما خلق ، لايوصف بالكون علي العرش ، لأنّه ليس بجسم ، تعالي [ الله ] عن صفة خلقه علوّاً كبيراً . و أمّا قوله عزّوجلّ ( ليبلوكم أيّكم أحسن عملاً ) فإنّه عزّوجلّ خلق خلقه ليبلوهم بتكليف طاعته و عبادته ، لا علي سبيل الامتحان و التجربة ، لأنّه لم يزل عليماً بكلّ شى ء فقال المأمون : فرّجت عنّى يا أباالحسن فرّج الله عنك . 2- العيّاشى بإسناده عن ابن أبى نصر البزنطى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قال الله فى قوم نوح ( و لاينفعكم نصحى إن أردت أن أنصح لكم إن كان الله يريد أن يغويكم ) قال : الأمر إلي الله يهدى و يضلّ . 3- العيّاشى بإسناده عن الحسن بن علىّ الوشّاء قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : قال أبوعبدالله : إنّ الله قال لنوح ( إنّه ليس من أهلك ) لأنّه كان مخالفاً له و جعل من اتّبعه من أهله ، قال : و سألنى كيف يقرؤن هذه الآية فى نوح ؟ قلت : يقرؤها الناس علي وجهين : إنّه عملٌ غيرُ صالح ، و إنّه عَمِلَ غيرَ صالح فقال : كذبوا هو إبنه ، و لكنّ الله نفاه عنه حين خالفه فى دينه . 4- العيّاشى بإسناده عن محمّد بن الفضيل عن الرضا عليه السلام قال : سألته عن انتظار الفرج ، فقال : أو ليس تعلم أنّ انتظار الفرج من الفرج ؟ ثمّ قال : إنّ الله تبارك و تعالي يقول ( و ارتقبوا إنّى معكم رقيب ) .

سوره هود ( 11 ) 1- صدوق از تميم بن عبدالله بن

تميم قرشي ، از پدرش ، از احمد بن علي انصاري ، از اباصلت عبدالسلام بن صالح هروي روايت كرده است كه گفت : مأمون از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( هو الذي خلق السموات و الأرض في ستّه أيام و كان عرشه علي الماء ليبلوكم أيكم أحسن عملا ) 1 ( او كسي است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد و عرش او بر روي آب است ، شما را مي آزمايد تا كداميك عمل بهتر داريد ) سؤال كرد ، حضرت فرمود : خداوند تبارك و تعالي پيش از آفريدن آسمانها و زمين ، عرش و آب و فرشتگان را آفريد ، و فرشتگان از طريق وجود خود و عرش و آب به وجود خداوند عزّوجلّ پي مي بردند . پس از آن ، عرش خود را بر روي آب قرار داد تا بدين وسيله قدرت خود را به فرشتگان نشان دهد و بدانند كه او بر هر كاري تواناست ، سپس با قدرت خويش عرش را بلند كرد و از روي آب به روي آسمانهاي هفتگانه انتقال داد ، آن گاه در حالي كه عرش خود را در يد قدرت خويش داشت ، آسمانها و زمين را در شش روز ( مرحله ، دوره ) آفريد ، گر چه مي توانست در يك چشم به هم زدني آنها را بيافريند اما در شش روز آفريد تا خلقت تدريجي آنها را به فرشتگان نشان دهد و فرشتگان از طريق پيدايش تدريجي آسمانها و زمين به وجود ( و قدرت ) خداي تعالي پي

برند . خداوند عرش را به اين جهت نيافريد كه به آن نيازي داشت ; چرا كه او از عرش و از تمام مخلوقاتش بي نياز است ، نمي توان گفت كه خداوند بر روي عرش قرار گرفته ( و نشسته ) است ، زيرا خدا جسم نيست ، او از صفات مخلوقش بسي برتر و مبراست . اما اين كه فرمود ( ليبلوكم أيّكم أحسن عملا ) خداوند عزّوجلّ بندگانش را آفريد تا ايشان را به تكليف طاعت و عبادت خويش بيازمايد ، و اين آزمايش از باب امتحان و تجربه نبود ، چرا كه خداوند از ازل همه چيز را مي دانسته است ، مأمون گفت : راحتم ساختي اي اباالحسن ، خداوند تو را راحتي بخشد2 . 2- عياشي به اسنادش از ابن ابي نصر بزنطي روايت كرده است كه حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) فرمود : خداوند درباره قوم نوح مي فرمايد ( و لاينفعكم نصحي إن أردت أن أنصح لكم إن كان الله يريد أن يغويكم ) 3 ( اگر خداوند شما را اغوا كرده باشد و بخواهم شما را پند و اندرز دهم شما را نفعي نرساند ) فرمود : اختيار با خداست ، هدايت مي كند ، و گمراه مي سازد4 . 3- عياشي به اسنادش از حسن بن علي وشاء روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمايد : ابوعبدالله ( صادق ) ( ع ) فرموده است : خداوند به نوح فرمود : ( إنه ليس من أهلك ) ( او از اهل تو نيست ) چون

فرزندش با او مخالفت كرد ، و ( در مقابل ) كساني را كه از او پيروي كردند در شمار اهل و خانواده نوح قرار داد . حسن بن علي وشاء گويد : حضرت از من پرسيد : اين آيه را مردم درباره نوح چگونه قرائت مي كنند ؟ عرض كردم : مردم آن را به دو صورت قرائت مي كنند : يكي ( انّه عَمل غير صالح ) ( او نتيجه عملي ناشايست است ) و ديگري ( إنه عَمِلَ غير صالح ) ( او عمل ناشايست انجام داده است ) حضرت فرمود : دروغ مي گويند . او پسر نوح بوده ، اما وقتي با دين او مخالفت ورزيد ، ( بدين سبب ) خداوند ( فرزندن بودن ) او را از نوح نفي فرمود5 . 4- عياشي به اسنادش از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره انتظار فرج پرسيدم ، فرمود : مگر نمي داني كه انتظار فرج خود نوعي فرج است ؟ پس فرمود : خداي تبارك و تعالي مي فرمايد ( ارتقبوا اني معكم رقيب ) ( منتظر بمانيد كه من هم همراه شما از منتظران هستم ) 6 .

منبع حديث

1- هود / 7 . 2- توحيد صدوق 320 - 321 . 3- هود / 34 . 4- تفسير عيّاشى 2/ 143-144 . 5- تفسير عيّاشى 2/ 151 ، و آيه در سوره هود /46 . 6- تفسير عيّاشى 2/ 159 ، آيه در سوره هود / 93 .

واقعه

متن حديث

سورة الواقعة ( 56 ) الصدوق قال :

حدّثنا محمّد بن عمر الجعابي ، قال : حدّثنى أبو محمّد الحسن بن عبدالله الرازى ، قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام ، قال : ( و السابقون السابقون ) فىّ نزلتْ .

سوره واقعه ( 56 ) صدوق از محمد بن عمر جعابي ، از ابومحمد حسن بن عبداللّه رازي روايت كرده است كه گفت : سرورم علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) روايت كرد كه فرمود : ( و السابقون و السابقون ) 1 درباره من نازل شد2 .

منبع حديث

1- واقعه / 10 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 65 .

يس

متن حديث

سورة يس ( 36 ) علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنى أبى عن داود بن محمّد الفهدى قال : دخل أبوسعيد المكارى علي أبى الحسن الرضا عليه السلام فقال له : أبلغ من قدرك أن تدّعى ما ادّعى أبوك ، فقال له الرضا عليه السلام : ما لك أطفأ الله نورك ، و أدخل الفقر بيتك ، أما علمت أنّ الله أوحي إلي عمران : أنّى واهب لك ذكراً ، فوهب له مريم و وهب لمريم عيسي ، فعيسي بن مريم من مريم ، و مريم من عيسي ، و مريم و عيسي شى ء واحد ، و أنا من أبى و أبى منّى ، و أنا و أبى شى ء واحد . فقال له أبو سعيد : فأسئلك عن مسألة ، قال : سل و لاأخالك تقبّل منّى و لست من غنم? ، و لكن هاتها

، فقال له : ما تقول فى رجل قال عند موته : كلّ مملوك له قديم فهو حرّ لوجه الله ؟ قال : نعم ، ما كان له ستّة أشهر فهو قديم و هو حرّ لأنّ الله يقول ( و القمر قدّرناه منازل حتّي عاد كالعرجون القديم ) فما كان لستّة أشهر فهو قديم حرّ قال : فخرج من عنده و افتقر و ذهب بصره ثمّ مات لعنه الله و ليس عنده مبيت ليلة .

سوره يس ( 36 ) علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از داود بن محمد فهدي روايت كرده است كه گفت : ابوسعيد مكاري بر ابوالحسن الرضا عليه السلام وارد شد و ( گستاخانه ) گفت : آيا كار تو به جايي رسيده است كه آنچه را پدرت ادعا مي كرد تو هم ادعا مي كني ، حضرت رضا ( ع ) به او فرمود : تو را چه مي شود ، خدا نورت را خاموش كند و فقر را به خانه ات درآورد ، مگر نمي داني كه خداوند به عمران وحي فرمود كه من به تو پسري عطا مي كنم ، اما مريم را به او بخشيد ، و به مريم عيسي را عطا فرمود ، پس عيسي بن مريم از مريم است و مريم از عيسي ، مريم و عيسي عليهما السلام يك چيز هستند ، من هم از پدرم هستم و پدرم از من است ، و من و پدرم نيز يك چيز هستيم . ابوسعيد گفت : پس از تو سؤالي مي كنم ، حضرت فرمود : بپرس ، گرچه خيال نمي كنم از من بپذيري و تو از دوستداران من نيستي

، اما بپرس ، ابوسعيد گفت : چه مي گويي راجع به مردي كه در هنگام وفاتش بگويد : همه غلامان قديمي من در راه خدا آزادند ؟ حضرت فرمود : آري ، هر كدام كه شش ماه از مدت مملوكيت او در خانه آن مرد گذشته باشد قديمي است و آزاد مي شود؛ چون خداوند مي فرمايد ( و القمر قدرّناه منازل حتّي عاد كالعرجون القديم ) 1 پس هر غلامي كه شش ماه بر او گذشته باشد قديمي است و بايد آزاد گردد . راوي گويد : ابوسعيد از نزد آن حضرت خارج شد ، و به فقر مبتلا گشت و بينايي اش را از دست داد ، و آن ملعون در حالي مرد كه حتي نان شب خود را نداشت2 .

منبع حديث

1- يس / 39 . 2- تفسير قمّى 2/ 215 .

يوسف

متن حديث

سورة يوسف ( 12 ) 1- علىّ بن إبراهيم قال : أخبرنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر عن الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) قال : كانت عشرين درهماً ، و البخس النقص ، و هى قيمة كلب الصيّد إذا قتل كان قيمته عشرين درهماً . 2- الصدوق عن المروزى عن أبى بكر النيسابورى عن الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ بن الحسين بن علىّ عليه السلام : أنّه قال فى قول الله عزّوجلّ ( لولا أن رأي برهان ربّه ) قال : قامت امرأة العزيز إلي الصنم ، فألقت عليه ثوباً ، فقال لها يوسف

: ما هذا ؟ قالت : أستحيى من الصنم أن يرانا ، فقال لها يوسف : أتستحيين ممّن لايسمع و لايبصر و لايفقه و لايأكل ، و لايشرب ، و لاأستحيى أنا ممّن خلق الإنسان و علّمه ، فذلك قوله عزّوجلّ ( لولا أن رأي برهان ربّه ) . 3- علىّ بن إبراهيم قال : حدّثنا أبى عن العباس بن هلال عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قال السجّان ليوسف : إنّى لأحبّك ، فقال يوسف : ما أصابنى بلاء إلّا من الحبّ ، أنّه كانت خالّتى أحبّتنى فسرقتنى ، و اِن كان أبى أحبّنى فحسدونى إخوتى ، و إن كانت امرأة العزيز أحبّتنى فحبستنى ، قال : و شكي يوسف فى السجن إلي الله فقال : يا ربّ بماذا استحققت السجن ؟ فأوحي الله إليه : أنت اخترته حين قلت : ( ربّ السجن أحبّ إلىّ ممّا يدعوننى إليه ) هلّا قلت : العافية أحبّ إلىّ ممّا يدعوننى إليه ؟ ! 4- الصدوق قال : حدّثنا المظفّربن جعفر بن المظفّر العلوى السمرقندى رضى الله عنه ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشى عن أبيه ، قال : حدّثنا محمّد بن نصير عن الحسن بن موسي ، قال : روي أصحابنا عن الرضا عليه السلام أنّه قال له رجل : أصلحك الله كيف صرت إلي ما صرت إليه من المأمون ؟ و كانّه أنكر ذلك عليه ، فقال له أبوالحسن الرضا عليه السلام : يا هذا ! أيّهما أفضل النبىّ صلّي الله عليه و آله أو الوصىّ ؟ فقال : لا بل النبىّ ، قال : فأيّهما أفضل مسلم أو

مشرك ؟ قال : لا بل مسلم ، قال : فإنّ العزيز عزيز مصر كان مشركاً و كان يوسف عليه السلام نبيّاً ، و أنّ المأمون مسلم و أنا وصىّ ، و يوسف سأل العزيز أن يولّيه حين قال : ( اجعلنى علي خزائن الأرض إنّى حفيظ عليم ) و أنا أجبرت علي ذلك . و قال عليه السلام فى قوله تعالي ( اجعلنى علي خزائن الأرض إنّى حفيظ عليم ) قال : حافظ لما فى يدى ، عالم بكلّ لسان . 5- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضي الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه عن الريّان بن الصّلت ، قال : دخلت علي علىّ بن موسي الرضا عليه السلام فقلت له : يا بن رسول الله الناس يقولون : إنّك قبلت ولاية العهد مع إظهارك الزهد فى الدّنيا ! فقال عليه السلام : قد علم الله كراهتى لذلك ، فلمّا خيّرت بين قبول ذلك و بين القتل ، اخترت القبول علي القتل . ويحهم ! أما علموا أنّ يوسف عليه السلام كان نبيّاً و رسولاً فلمّا دفعته الضرورة إلي تولّى خزائن العزيز ، قال : ( اجعلنى علي خزائن الأرض إنى حفيظ عليم ) و دفعتنى الضرورة إلي قبول ذلك علي إكراه وإجبار بعد الإشراف علي الهلاك ، علي أنّى ما دخلت فى هذا الأمر إلّا دخول خارج منه ، فإلى الله المشتكى وهو المستعان . 6- العيّاشى عن إسماعيل بن همّام قال : قال الرضا عليه السلام فى قول الله ( إن يسرق فقد سرق أخ له من قبل فأسرّها يوسف فى

نفسه و لم يبدها لهم ) قال : كانت لإسحاق النبىّ منطقة يتوارثها الأنبياء و الأكابر ، فكانت عند عمّة يوسف ، و كان يوسف عندها و كانت تحبّه فبعث إليها أبوه أن ابعثيه إلي و أردّه إليك ، فبعثت إليه أن دعه عندى اللّيلة لأشمّه ثمّ أرسله إليك غدوة ، فلمّا أصبحت أخذت المنطقة فربطتها فى حقوه و ألبسته قميصا و بعثت به اليه و قالت : سرقت المنطقه فوجدت عليه و كان اذا سرق أحد فى ذلك الزمان ، دفع إلي صاحب السرقة فأخذته فكان عندها . 7- العيّاشى بإسناده عن أحمد بن محمّد بن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سألته عن قوله ( و جئنا ببضاعة مزجاة ) قال : المقل . و فى هذه الرواية ( و جئنا ببضاعة مزجئة ) قال : كانت المقل ، و كانت بلادهم بلاد المقل ، و هى البضاعة . 8- العيّاشى بإسناده عن محمّد بن الفضيل [ قال : سألته عن قول الله ( و ما يؤمن أكثرهم بالله إلّا و هم مشركون ) ] قال الرضا عليه السلام : شرك لايبلغ به الكفر .

سوره يوسف ( 12 ) 1- علي بن ابراهيم از احمد بن ادريس ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از احمد بن محمد بن ابي نصر از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه آن بزرگوار درباره آيه شريفه ( و شروه بثمن بخس دراهم معدوده ) 1 ، فرمود : بخس به معناي كم و ناچيز است . آنها يوسف را به بيست درهم فروختند ، و اين مبلغ ، بهاي سگ

شكاري است كه هرگاه كشته شود خون بهايش بيست درهم است 2 . 2- صدوق از مروزي ، از ابوبكر نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا ، از پدران بزرگوارش ، از علي بن الحسين بن علي عليهم السلام روايت كرده است كه آن حضرت درباره آيه شريفه ( لولا أن رأي برهان ربه ) 3 ، فرمود : زن عزيز ( مصر ) به طرف بت رفت و پارچه اي روي آن انداخت ، يوسف گفت : چرا چنين كردي ؟ زن عزيز گفت : شرم مي كنم از اين كه بت ما را ببيند ، يوسف به او گفت : تو از موجودي كه نه مي شنود و نه مي بيند و نه مي فهمد و نه مي خورد و نه مي آشامد شرم مي كني و من از كسي كه انسان را آفريده و او را علم و معرفت آموخته است شرم نكنم . اين است معناي سخن خداي عزوجل كه فرموده : ( لولا أن رأي برهان ربّه ) 4 . 3- علي بن ابراهيم از پدرش ، از عباس بن هلال ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : زندانبان به يوسف گفت : من تو را دوست دارم . يوسف گفت : هر بلايي به سرم آمد از همين دوست داشتن بود ، خاله ام از بس دوستم مي داشت مرا دزديد ، پدرم از بس دوستم مي داشت ، برادرانم بر من حسادت ورزيدند ، زن عزيز ( مصر ) شيفته من شد و به زندانم افكند .

حضرت فرمود : يوسف در زندان به درگاه خداوند شكوه كرد و گفت : پروردگارا ، از چه رو مستحق زندان شدم ؟ خداوند به او وحي فرمود كه : تو خود آن را برگزيدي آن گاه كه گفتي : ( ربّ السجن أحبّ إليّ مما يدعونني إليه ) 5 ، چرا نگفتي : عافيت نزد من محبوبتر از آن چيزي است كه مرا بدان فرا مي خوانند ؟ ! 6 . 4- صدوق از مظفر بن جعفر بن مظفر علوي سمرقندي ( رض ) ، از جعفر بن محمد بن مسعود عياشي ، از پدرش ، از محمد بن نصير ، از حسن بن موسي روايت كرده است كه گفت : اصحاب ما از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده اند كه مردي به آن حضرت عرض كرد : حضرت به سلامت باد; چرا ولايتعهدي مأمون را پذيرفتي ؟ ظاهرا آن مرد به حضرت ( در اين باره ) اعتراض داشت . ابوالحسن الرضا ( ع ) فرمود : اي مرد ! كدام يك برترند ، پيغمبر يا وصي او ؟ عرض كرد : پيغمبر . فرمود : كدام يك برترند ، مسلمان يا مشرك ؟ عرض كرد : مسلمان . فرمود : عزيز مصر مشرك بود و يوسف ( ع ) پيامبر بود . مأمون مسلمان است و من وصي ( پيغمبر ) هستم . يوسف ، خود ، از عزيز درخواست كرد كه او را مسئول ( خزانه ) قرار دهد آن جا كه گفت : ( اجعلني علي خزائن الأرض انّي حفيظ عليم ) 7 ، و من به اين

كار مجبور شدم . حضرت رضا ( ع ) درباره آيه شريفه : ( اجعلني علي خزائن الارض اني حفيظ عليم ) فرمود : يعني من حافظ اموالي هستم كه در اختيار من قرار گيرد ، و نيز به هر زباني دانا مي باشم 8 . 5- صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) ، از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از ريان بن صلت روايت كرده است كه گفت : خدمت علي بن موسي الرضا ( ع ) رسيدم و عرض كردم : يابن رسول الله ، مردم مي گويند : شما با اين كه اظهار زهد و بي رغبتي ، به دنيا مي كنيد ، ولايتعهدي را پذيرفتيد ! حضرت فرمود : خدا مي داند كه من اين كار را خوش نداشتم ، اما وقتي ميان پذيرش آن و كشته شدن مخير شدم ( ناچار ) پذيرفتن ولايتعهدي را بر كشته شدن ترجيح دادم ، واي بر اين مردم ! مگر نمي دانند كه يوسف با آن كه پيامبر و رسول ( خدا ) بود ، وقتي ضرورت او را وا داشت تا خزانه داري عزيز را به دست گيرد ، گفت : ( اجعلني علي خزائن الإرض اني حفيظ عليم ) 9 ، همين ضرورت مرا هم واداشت تا با اكراه و اجبار و پس از آن كه در آستانه كشته شدن قرار گرفتم ، ولايتعهدي را بپذيرم ، وانگهي پذيرش اين كار از سوي من همانند كسي است كه آن را نپذيرفته باشد ( چون هر گونه مسئوليت و دخالتي را در امور

حكومتي از خود سلب كردم ) ( از اين سخنان مردم ) به خدا شكوه مي كنم و از او بايد كمك خواست 10 . 6- عياشي از اسماعيل بن همام روايت كرده است كه گفت : حضرت رضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( إن يسرق فقدسرق أخ له من قبل فأسرها يوسف في نفسه و لم يبدها لهم ) 11 ، فرمود : اسحاق پيامبر كمربندي داشت كه انبياء و بزرگان آن را از يكديگر به ارث مي بردند ، اين كمربند نزد عمه يوسف بود و يوسف نيز پيش عمه خود به سرمي برد و عمه اش او را بسيار دوست مي داشت ، پدر يوسف به عمه اش پيغام داد كه يوسف را ( براي مدتي ) نزد من بفرست و دوباره او را بر مي گردانم ، عمه يوسف به يعقوب پيغام داد كه يك امشب را بگذار پيش من بماند تا او را ببوسم ، فردا نزد تو مي فرستمش . صبح كه شد عمه يوسف آن كمربند را برداشت و ( مخفيانه ) به كمر يوسف بست و لباسهايش را پوشاند و او را نزد يعقوب فرستاد ، بعد خودش آمد ) و گفت : كمربند دزديده شده است ( و بدن يوسف را بازرسي كرد ) و آن را در كمر او يافت ، در آن زمان اگر كسي دزدي مي كرد او را به صاحب مال ( سرقت رفته ) تحويل مي دادند . بنابر اين عمه يوسف او را برداشت و با خود برد ، و نزد عمه اش به سر مي برد12 .

7- عياشي به اسنادش از احمد بن محمد روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه ( و جئنا ببضاعه مزجاه ) 13 ، سؤال كردم : فرمود : ( آن بضاعت و كالا ) مقل بود . در اين روايت آيه به صورت ( و جئنا ببضاعه مزجئه ) آمده است . حضرت فرمود : آن بضاعت و متاع ، مقل بود ، و بلاد آنان سرزميني مقل خيز بود14 . 8- عياشي به اسنادش از محمد بن فضيل [ گفت : از ايشان ( حضرت رضا ) درباره آيه ( و ما يؤمن أكثرهم بالله إلّا و هم مشركون ) 15 ، سؤال كردم ] حضرت رضا ( ع ) فرمود : ( مقصود ) شركي است كه به حد كفر نرسد16 .

منبع حديث

1- يوسف / 20 . 2- تفسير قمّى 1/ 341 . 3- يوسف / 24 . 4- عيون اخبار الرضا 2/ 45 . 5- يوسف / 33 . 6- تفسير قمّى 1/ 354 . 7- يوسف / 55 . 8- عيون اخبار الرضا 2/ 138- 139 . 9- يوسف / 55 . 10- عيون اخبار الرضا 2 / 139 . 11- يوسف / 77 . 12- تفسير عيّاشى 2/ 185 - 186 . 13- يوسف / 88 . 14- تفسير عيّاشى 2/ 192 . 15- يوسف / 106 . 16- تفسير عيّاشى 2/ 199 .

يونس

متن حديث

سورة يونس ( 10 ) 1- العيّاشى عن أحمد بن محمّد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعته يقول : ما أحسن الصبر

و انتظار الفرج ، أما سمعت قول العبد الصالح ( فانتظروا إنّى معكم من المنتظرين ) . 2- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد عن عمر بن عبدالعزيز عن محمّد بن الفضيل عن الرضا عليه السلام قال : قلت : ( قل بفضل الله و برحمته فبذلك فليفرحوا هو خير ممّا يجمعون ) قال : بولاية محمّد و آل محمّد عليهم السلام خير ممّا يجمع هؤلاء من دنياهم . 3- الصدوق قال : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة عن حمدان بن سليمان النيسابورى قال : حدّثنا إبراهيم بن محمّد الهمدانىّ ، قال : قلت لأبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام : لأىّ علّة أغرق الله عزّوجلّ فرعون و قدآمن به ، و أقرّ بتوحيده ؟ قال : إنّه آمن عند رؤية البأس ، و هو غير مقبول ، و ذلك حكم الله تعالي ذكره فى السلف و الخلف قال الله تعالي ( فلما رأوا بأسنا قالوا آمنّا بالله وحده و كفرنا بما كنّا به مشركين*فلم يك ينفعهم إيمانهم لمّا رأوا بأسنا ) . و قال عزّوجلّ ( يوم يأتى بعض آيات ربّك لاينفع نفساً إيمانها لم تكن آمنت من قبل أو كسبت فى إيمانها خيراً ) و هكذا فرعون لمّا ( أدركه الغرق قال آمنت أنّه لاإله إلّا الّذى آمنت به بنو إسرائيل ، و أنا من المسلمين ) فقيل له ( آلآن و قدعصيت قبل و كنت من المفسدين*فاليوم ننجّيك ببدنك لتكون لمن خلفك آية ) و قدكان فرعون من قرنه إلي قدمه فى الحديد

، و قدلبسه علي بدنه . فلمّا اغرق ألقاه الله علي نجوة من الأرض ببدنه ، ليكون لمن بعده علامة ، فيرونه مع تثقّله بالحديد علي مرتفع من الأرض ، و سبيل التثقيل أن يرسب و لايرتفع ، فكان ذلك آية و علامة ، و لعلّة أخري أغرق الله عزّوجلّ فرعون و هى أنّه استغاث بموسي لمّا أدركه الغرق و لم يستغث بالله فأوحي الله عزّوجلّ إليه : يا موسي ما أغثت فرعون لأنّك لم تخلقه و لو استغاث بى لأغثته .

سوره يونس ( 10 ) 1- عياشي از احمد بن محمد از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه گفت : شنيدم مي فرمايد : چه نيكوست شكيبايي و انتظار فرج ، آيا نشنيده اي سخن آن عبد صالح را كه گفت : منتظر بمان كه من همراه با شما از منتظران هستم1 . 2- كليني از عده اي از اصحاب ما ، از احمد بن محمد ، از عمر بن عبدالعزيز ، از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( قل بفضل الله و برحمته فبذلك فيلفرحوا هو خير مما يجمعون ) 2 ، سؤال كردم ، فرمود : ( مقصود از بفضل الله و برحمته ) يعني به ولايت محمد و آل محمد ( بايد شادمان باشند ) كه آن بهتر است از دنيايي كه آنان براي خود گرد مي آورند3 . 3- صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطار ( رض ) ، از علي بن محمد قتيبه ، از حمدان بن سليمان نيشابوري

، از ابراهيم بن محمد همداني روايت كرده است كه گفت : به ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) عرض كردم : با آن كه فرعون به خداوند عزوجل ايمان آورد و به يگانگي او اقرار نمود ، چرا خداوند وي را غرق ساخت ؟ فرمود : او زماني ايمان آورد كه عذاب را مشاهده كرد . در چنين زماني ديگر ايمان قبول نمي شود . اين حكم خداوند است كه درباره گذشتگان و آيندگان بيان كرده و فرموده است : ( فلمّا رأوا بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنّا به مشركين فلم يك ينفعهم ايمانهم لما رأوا بأسنا ) 4 . و نيز فرموده است : ( يوم يأتي بعض آيات ربك لاينفع نفسا إيمانها لم تكن آمنت من قبل أو كسبت في إيمانها خيرا ) 5 ، ايمان آوردن فرعون از اين نوع بوده وقتي ( أدركه الغرق قال آمنت أنه لا إله إلا الذي آمنت به بنوا اسرائيل و أنا من المسلمين ) 6 ، به او گفته شد : ( آلآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين فاليوم ننجيك ببدنك لتكون لمن خلفلك آيه ) 7 ، فرعون از فرق سر تا نوك پا پوشيده در آهن بود . پس از آن كه غرق شد ، خداوند جسد او را در روي زميني مرتفع بيرون افكند تا براي كساني كه بعد از او مي آيند نشانه ( و عبرتي ) باشد و ببينند كه با وجود آن همه آهن سنگين بر بدنش در زميني بلند افتاده است ، در حالي كه شيء سنگين قاعدتا

ته نشين مي شود نه اين كه در بلندي قرار گيرد ، و اين خود يك آيت و نشانه بود . علت ديگري كه خداوند عزوجل فرعون را غرق كرد اين بود كه وقتي خواست غرق شود از موسي كمك طلبيد و از خداوند كمك نخواست ، لذا خداوند عزّوجلّ به موسي وحي فرمود كه : اي موسي ، تو فرعون را كمك نكردي چون تو او را خلق نكرده اي ، در حالي كه اگر از من كمك مي طلبيد ، كمكش مي كردم 8 .

منبع حديث

1- تفسير عيّاشى 2/ 20 ، و آيه در سوره يونس / 20 . 2- يونس / 58 . 3- اصول كافى 1/ 423 . 4- مؤمن ( غافر ) / 84- 85 . 5- أنعام / 158 . 6- يونس / 90 . 7- يونس / 91-92 . 8- علل الشرايع 59 .

احاديث فقهي

ارث

متن حديث

الإرث 1- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن إسماعيل بن مرّار عن يونس بن عبدالرحمان عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قلت له : جعلت فداك كيف صار الرجل إذا مات و ولده من القرابة سواء ، ترث النساء نصف ميراث الرجال ، و هنّ أضعف من الرّجال و أقلّ حيلة ؟ فقال : لأنّ الله عزّوجلّ فضّل الرجال علي النساء بدرجة ، و لأنّ النساء يرجعن عيالاً علي الرّجال . 2- الطوسى بإسناده عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، قال : سألت الرّضا عليه السلام عن ميّت ترك اُمّه و إخوة و أخوات ، فتقسّم هؤلاء ميراثه فاعطوا الاُمّ السدس و

اعطوا الإخوة و الأخوات ما بقى ، فمات الأخوات فأصابنى من ميراثه ، فأحببت أن أسألك هل يجوز لى أخذ ما أصابنى من ميراثها علي هذه القسمة أم لا ؟ فقال : بلى فقلت : إنّ اُمّ الميّت فيما بلغنى قددخلت فى هذا الأمر أعنى الدَينْ ، فسكت قليلاً ثمّ قال : خذه . 3- الطوسى بإسناده ، عن محمّد بن الحسن الصفار ، عن معاوية بن حكيم ، عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر قال : سألت أبا الحسن عن ابن بنت و بنت ابن ، قال : إنّ عليّاًعليه السلام كان لايألو أن يعطى الميراث الأقرب ، قال : قلت : فأيّهما أقرب ؟ قال : ابنة الابن .

ارث 1- كليني از علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از اسماعيل بن مرار ، از يونس بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : قربانت گردم ، چگونه و به چه دليل است كه وقتي مردي مي ميرد با آن كه فرزندانش ( از دختر و پسر ) نسبت خويشاوندي يكساني با او دارند ، زنها نصف مردها ارث مي برند در حالي كه زنها از مردها ضعيفتر و بيچاره تر هستند ؟ فرمود : علتش اين است كه اولا خداوند عزّوجلّ مردها را بر زنها يك درجه برتري داده است ، ثانيا زنها شوهر مي كنند و نفقه شان به عهده مردهاست 1 . 2- طوسي به اسنادش از احمد بن محمد ، از محمد بن اسماعيل بن بزيع روايت كرده است كه گفت : درباره ميّتي پرسيدم كه مادر و

چند برادر و خواهر از خود باقي گذاشته است و آنها ميراث او را تقسيم كرده اند ، يك ششم را به مادر داده اند و ما بقي را به برادران و خواهران بعدا خواهران هم مردند و از ميراث ميّت چيزي به من رسيد ، مايلم سؤال كنم كه آيا جايز است از ميراثي كه از اين خواهران با اين نحوه تقسيم به من رسيده است بگيرم يا نه ؟ فرمود : آري . عرض كردم : مادر ميت ، آن طور كه به من خبر رسيده ، به اين امر ، يعني تشيّع ، درآمده است . حضرت اندكي سكوت كرد و سپس فرمود : بگير2 . 3- طوسي به اسنادش از محمد بن حسن صفار ، از معاويه حكيم ، از احمد بن محمدبن ابي نصر روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) درباره پسرِ دختر و دخترِ پسر سؤال كردم ، فرمود : علي ( ع ) از دادن ميراث به وارث نزديكتر خودداري نمي ورزيد ، عرض كردم : از اين دو كدام يك نزديكترند ؟ فرمود : دختر پسر3 .

منبع حديث

1- فروع كافى 7 / 84 - 85 . 2- تهذيب 9 / 323 - 324 . 3- تهذيب 9 / 318 .

ازدواج و طلاق

متن حديث

النكاح و الطلاق 1- الطوسى بإسناده عن علىّ بن الحسن عن الحسن بن علىّ بن يوسف عن صفوان بن يحيي عن عبدالله بن المغيرة عن أبى الحسن ، قال : جاء رجل إلي أبى جعفرعليه السلام ، فقال أبى عليه السلام : هل لك من زوجة ؟ قال

: لا ، قال : ما أحبّ أنّ لى الدّنيا و ما فيها و أنّى أبيت ليلة ليس لى زوجة ثمّ قال أبى عليه السلام : ركعتين يصلّيهما رجل متزوّج أفضل من رجل يقوم ليله و يصوم نهاره أعزب . 2- الحميرى عن البزنطى قال : و سألته - الرضا عليه السلام- عن رجل طلّق امرأته بعد ما غشيها بشاهدين عدلين ، قال : ليس هذا طلاقاً ، فقلت له : فكيف طلاق السنّة ؟ فقال : يطلّقها إذا طهرت من حيضها قبل أن يغشاها بشاهدين عدلين ، فإن خالف ذلك ردّ إلي كتاب الله عزّوجلّ قلت : فإنّه طلّق علي طهر من غير جماع بشهادة رجل و امرأتين ، قال : لايجوز شهادة النساء فى الطلاق . قلت : فإنّه أشهد رجلين ناصبيين علي الطلاق يكون ذلك طلاقاً ، قال : كلّ من ولد علي الفطرة جازت شهادته بعد أن يعرف منه صلاح فى نفسه . و سألته عن رجل طلّق امرأته علي طهربشاهدين ثمّ راجعها و لم يجامعها بعد الرجعة حتّي طهرت من حيضها ، ثمّ طلّقها علي طهر بشاهدين هل تقع عليها تلك التطليقة الثانية و قدراجعها و لم يجامعها ؟ قال : نعم .

ازدواج و طلاق 1- طوسي به اسنادش از علي بن حسن ، از حسن بن علي بن يوسف ، از صفوان بن يحيي ، از عبدالله بن مغيره ، از حضرت ابوالحسن ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : مردي خدمت پدرم جعفر ( ع ) آمد ، پدرم فرمود : آيا همسر داري ؟ عرض كرد : خير ، فرمود : من دوست ندارم

كه دنيا و هر چه در آن است مال من باشد ولي يك شب را بدون همسر بگذرانم ، پدرم سپس فرمود : دو ركعت نمازي كه يك مرد متأهل مي خواند فضيلتش بيشتر از مرد مجردي است كه شبهايش را به عبادت و روزهايش را به روزه گرفتن سپري كند1 . 2- حميري از بزنطي روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) پرسيدم : مردي پس از همبستر شدن با همسرش او را در حضور دو شاهد عادل طلاق مي دهد ( آيا اين طلاق صحيح است ؟ ) حضرت فرمود : اين طلاق درست نيست ، عرض كردم : پس طلاق سنّت چگونه است ؟ فرمود : پس از آن كه از عادت ماهانه اش پاك شد پيش از آن كه با وي همبستر شود بايد در حضور دو شاهد عادل طلاقش دهد ، اگر خلاف اين عمل كرد بايد به كتاب خداوند عزّوجلّ باز گردد ( و مطابق قرآن طلاق دهد ) ، عرض كردم : اگر در حال پاكي و بدون آن كه با وي نزديكي كند در حضور يك شاهد مرد و دو زن طلاق دهد چگونه است ؟ فرمود : شهادت زنان در طلاق جايز نيست ، عرض كردم : اگر دو مرد ناصبي را شاهد طلاق بگيرد ، آيا طلاق صحيح است ؟ فرمود : هر كس كه مسلمان به دنيا آمده باشد و به صلاح و درستي در جامعه معروف باشد ، شهادتش جايز و پذيرفته است . و از مردي سؤال كردم كه زنش را در حال پاكي از حيض در

حضور دو شاهد طلاق مي دهد سپس رجوع مي كند و قبل از نزديكي با زن و پاكي او از حيض در حال پاكي و در حضور دو شاهد او را طلاق مي دهد ، آيا اين طلاق دومش صحيح است در حالي كه نزديكي صورت نگرفته است ؟ فرمود : بله2 .

منبع حديث

1- تهذيب 7 / 405 . 2- قرب الاسناد 365 - 366 .

جهاد

متن حديث

الجهاد 1- الصدوق بإسناده عن الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إنّ الله عزّوجلّ يبغض رجلاً يدخل عليه فى بيته و لايقاتل . 2- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن خالد عن سعد بن سعد عن أبى الحسن الرضا قال : سألته عن قول أميرالمؤمنين صلوات الله عليه : والله لألف ضربة بالسيف أهون من موت علي فراش قال : فى سبيل الله .

جهاد 1- صدوق به اسنادش از حضرت رضا ( ع ) ، از پدرش ، از پدران بزرگوارش روايت كرده است كه رسول خدا ( ص ) فرمود : خداوند عزّوجلّ از مردي كه به خانه اش تجاوز شود و او نجنگد نفرت دارد1 . 2- كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد ، از محمد بن خالد ، از سعد بن سعد روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره اين سخن اميرالمومنين صلوات الله عليه سؤال كردم كه فرموده است : به خدا قسم تحمل هزار ضربت شمشير برايم آسانتر از مردن

در بستر است ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : مقصود آن بزرگوار شمشير خوردن در راه خداست 2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2 / 28 . 2- فروع كافى 5 / 53 .

حدود

متن حديث

الحدود 1- الكلينى عن علىّ عن أبيه عن عمرو بن عثمان عن عبيدالله بن إسحاق المدائنى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سئل عن قول الله عزّوجلّ ( إنّما جزاء الّذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الأرض فساداً أن يقتلوا ) الآية فما الّذى إذا فعله استوجب واحدة من هذه الأربع ؟ فقال : إذا حارب الله و رسوله ، و سعي فى الأرض فساداً ، فقتل ، قتل به ، و إن قتل وأخذ المال ، قتل و صلب ، و إن أخذ المال ، و لم يقتل قطعت يده و رجله من خلاف وإن شهر السّيف ، فحارب الله و رسوله و سعي فى الأرض فساداً و لم يقتل و لم يأخذ المال ينفى من الأرض . قلت : كيف ينفى و ما حدّ نفيه ؟ قال : ينفى من المصر الّذى فعل فيه ما فعل إلي مصر غيره ، و يكتب إلي أهل ذلك المصر أنّه منفى فلاتجالسوه و لاتبايعوه و لاتناكحوه و لاتؤاكلوه ، و لاتشاربوه ، فيفعل ذلك به سِنَة ، فإن خرج من ذلك المصر إلي غيره كتب إليهم بمثل ذلك حتّي تتمّ السِنَة ، قلت : فان توجّه إلي أرض الشرك ليدخلها قال : إن توجّه إلي أرض الشرك ليدخلها قوتل أهلها . 2- الطوسى بإسناده عن الحسين بن سعيد قال : قرأت بخطّ رجل

إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام ، رجل ولد علي الإسلام ثمّ كفر و أشرك ، و خرج عن الإسلام هل يستتاب ، أو يقتل و لايستتاب ؟ فكتب : يقتل ، فأمّا المرأة إذا ارتدّت فإنّها لاتقتل علي كلّ حال ، بل تخلّد السجن إن لم ترجع إلي الإسلام .

حدود 1- كليني از علي ( بن ابراهيم ) از پدرش ، از عمرو بن عثمان ، از عبيدالله بن اسحاق مدائني روايت كرده است كه : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره آيه شريفه ( همانا كيفر كساني كه با خدا و رسول او مي جنگند و مفسد في الارض هستند اين است كه كشته شوند و . . . ) سؤال شد : آن چه كاري است كه اگر انجامش دهد مستوجب يكي از اين چهار كيفر است ؟ حضرت فرمود : هرگاه با خدا و رسول او بجنگد و در زمين به تباهي كوشد و دست به قتل بزند بايد كشته شود ، اگر دست به قتل و بردن مال مردم بزند بايد كشته و به دار آويخته شود ، اگر مال مردم را ببرد اما كسي را نكشد بايد دست و پاي او از جهت مخالف هم قطع شود ، و اگر شمشير ( و اسلحه ) بكشد و با خدا و رسول او بجنگد و در زمين ( جامعه ) دست به تبهكاري زند اما كسي را نكشد و مال كسي را هم نبرد بايد تبعيد شود . عرض كردم : چگونه و تا چه فاصله اي بايد تبعيد شود ؟ فرمود : بايد از شهري كه در

آن دست به اين اعمال زده است به شهر ديگري تبعيد شود ، و به مردم آن شهر بنويسند كه اين مرد تبعيدي است و با او همنشيني و معامله نكنيد و همسرش ندهيد ، و با وي هم غذا نشويد ، يك سال با او چنين رفتار مي شود ، اگر در اين بين از آن شهر به شهر ديگري رفت بايد به مردم آن شهر نيز همين مطالب را بنويسند تا اين كه يك سال تمام شود ، عرض كردم : اگر خواست به سرزمين مشركان برود چه ؟ فرمود : اگر خواست به آن سرزمين برود ( و رفت ) بايد با اهالي آن سرزمين جنگيد1 . 2- طوسي به اسنادش از حسين بن سعيد روايت كرده است كه گفت : دستخط مردي را خواندم كه به ابوالحسن الرضا ( ع ) نوشته و سؤال كرده بود : مردي كه مسلمان به دنيا آمده و سپس كافر و مشرك شده و از اسلام بيرون رفته است آيا بايد او را توبه داد يا بايد كشته شود و توبه اش پذيرفته نيست ؟ حضرت نوشته بود : بايد كشته شود ، اما زن اگر مرتد شود به هيچ وجه كشته نمي شود بلكه اگر به اسلام برنگشت به زندان ابد محكوم مي شود2 .

منبع حديث

1- فروع كافى 7 / 246 - 247 . 2- استبصار 4 / 254 - 255 .

خوردنيها و آشاميدنيها

متن حديث

الأطعمة و الأشربة 1- الصدوق بإسناده عن الرضا عليه السلام عن أبيه ، عن آبائه : قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : سيّد طعام

الدّنيا و الآخرة اللحم ، و سيّد شراب الدّنيا و الآخرة الماء و أنا سيّد ولد آدم و لافخر . 2- الصدوق بإسناده عن الرضاعليه السلام عن أبيه عن آبائه قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من بدأ بالملح أذهب الله عنه سبعون داء أقلّها الجذام . 3- الكلينى عن علىّ بن محمّد ، عن بعض أصحابنا ، عن جعفر بن إبراهيم الحضرمى عن سعد بن سعد قال : سألت أبا الحسن عليه السلام عن الطين ، فقال : أكل الطين حرام مثل الميتة و الدّم و لحم الخنزير إلّا طين قبر الحسين عليه السلام فإنّ فيه شفاء من كلّ داء و أمناً من كلّ خوف . 4- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن ياسر الخادم عن الرّضا عليه السلام قال : لابأس بكثرة شرب الماء علي الطعام ، و لاتكثر منه علي غيره ، و قال : أرأيت لو أنّ رجلاً أكل مثل ذا و جمع يديه كلتيهما لم يضمهما و لم يفرقهما ثمّ لم يشرب عليه الماء كان ينشق معدته .

خوردنيها و آشاميدنيها 1- صدوق به اسنادش از حضرت رضا از پدر بزرگوارش ، از پدران ارجمندش ( ع ) روايت كرده است كه رسول خدا ( ص ) فرمود : بهترين غذاهاي دنيا و آخرت گوشت است ، و بهترين نوشيدنيهاي دنيا و آخرت آب است ، و من بهترين فرزندان آدم هستم ، قصدم فخرفروشي نيست 1 . 2- صدوق به اسنادش از حضرت رضا ، از پدر بزرگوارش ، از پدران گراميش روايت كرده است كه رسول خدا ( ص ) فرمود

: هر كس غذاي خود را با ( چشيدن ) نمك آغاز كند خداوند هفتاد مرض را از او بر طرف سازد كه كمترينش جذام است 2 . 3- كليني از علي بن محمد ، از يكي از اصحاب ما ، از جعفر بن ابراهيم حضرمي ، از سعد بن سعد روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) درباره خوردن گِل ( خاك ) سؤال كردم فرمود : خوردن گِل مانند خوردن گوشت مردار و خون و گوشت حرام است ، بجز گِل قبر حسين ( ع ) كه در آن شفاي هر دردي است و هر ترسي را آرامش مي بخشد3 . 4- كليني از علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از ياسر خادم ، از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : زياد نوشيدن آب بر روي غذا اشكالي ندارد ، اما روي چيزهاي ديگر نبايد زياد آب نوشيد ، حضرت سپس دو دست خود را با هم جمع كرد بدون آن كه به هم بچسباند يا زياد از هم دور نگه دارد ، و فرمود : آيا فكر مي كني اگر مردي اين اندازه غذا بخورد و بعد روي آن آب ننوشد معده اش مي تركد ؟ ! 4 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2 / 35 . 2- عيون اخبار الرضا 2 / 42 . 3- فروع كافى 6 / 266 . 4- فروع كافى 6 / 382 .

ديات

متن حديث

الديات الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن محمّد بن عيسي عن يونس و عدّة من أصحابنا عن سهل بن

زياد عن محمّد بن عيسي عن يونس أنّه عرض علي أبى الحسن الرّضا عليه السلام كتاب الدّيات ، و كان فيه فى ذهاب السمع كلّه ألف دينار ، و الصوت كلّه من الغنن و البحح ألف دينار ، و شلل اليدين كلتيهما و الشلل كلّه ألف دينار ، و شلل الرّجلين ألف دينار ، و الشفتين إذا استوصلتا ألف دينار ، و الظهر إذا حدب ألف دينار و الذكر إذا استوصل ألف دينار ، و البيضتين ألف دينار ، و فى صدغ الرّجل إذا أصيب فلم يستطع أن يلتفت إلّا ما انحرف الرّجل نصف الدية خمسمائة دينار ، و ما كان دون ذلك فبحسابه .

ديات كليني گويد : علي بن ابراهيم ، از محمد بن عيسي ، از يونس و عده اي از اصحاب ما از سهل بن زياد ، از محمد بن عيسي ، از يونس روايت كرده اند كه گفت : كتاب ديات را بر ابوالحسن الرضا ( ع ) عرضه كردم ، در اين كتاب آمده بود : ديه از بين رفتن شنوايي كامل هزار دينار است ، ديه از بين رفتن كامل صدا به طوري كه در هنگام صحبت كردن فقط صداي نامفهومي از خيشوم او در آيد و دچار گرفتگي صدا شود ، هزار دينار است ، ديه فلج شدن هر دو دست و فلج شدن كامل آنها هزار دينار است ، ديه فلج شدن هر دوپا هزار دينار است ، ديه لبها هر گاه به يكديگر چسبيده و وصل شوند هزار دينار است ، ديه خميده شدن پشت هزار دينار است ، ديه بريدن آلت هزار دينار است

، ديه كندن هر دو بيضه هزار دينار است ، و ديه مردي كه شقيقه اش طوري صدمه ببيند كه اگر بخواهد چپ و راست خود را نگاه كند مجبور شود بدنش را برگرداند ، نصف ديه يعني پانصد دينار است ، و صدمات كمتر از آن ديه اش بر حسب تفاوت آسيب ديدگي او با وضعيت سالمي كه داشته است محاسبه مي شود1 .

منبع حديث

1- فروع كافى 7 / 311 .

روزه

متن حديث

الصوم الطوسى بإسناده عن علي بن مهزيار عن محمّد بن عبدالحميد عن محمّد بن الفضيل قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن اليوم الّذى يشك فيه و لايدرى أهو من شهر رمضان أو من شعبان ؟ فقال : شهر رمضان من الشّهور يصيبه ما يصيب الشّهور من الزيادة و النقصان ، فصوموا للرؤية ، و أفطروا للرؤية و لايعجبنى أن يتقدّمه أحد بصيام يوم . و ذكر الحديث .

روزه طوسي به اسنادش از علي بن مهزيار ، از محمد بن عبدالحميد ، از محمد بن فضيل روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره روزي كه در آن شك است و معلوم نيست آيا از ماه رمضان است يا شعبان ، سؤال كردم ، فرمود : ماه رمضان هم يكي از ماههاست و مانند ساير ماه ها افزايش و كاهش مي پذيرد ، بنابراين ، با رؤيت هلال ماه روزه بگيرد و با رؤيت آن افطار كنيد ، من خوش ندارم كه كسي با روزه گرفتن يك روز بر ماه رمضان پيشي بگيرد . . . تا آخر حديث 1 .

منبع حديث

1- تهذيب 4 / 166 .

زكات

متن حديث

الزكاة 1- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد عن الحسن بن علىّ الوشّاء عن أبى الحسن الرّضا قال : قيل لأبى عبدالله عليه السلام : لأىّ شى ء جعل الله الزّكاة خمسة و عشرين فى كلّ ألف ، و لم يجعلها ثلاثين ؟ فقال : إنّ الله عزّوجلّ جعلها خمسة و عشرين أخرج من أموال الأغنياء بقدر ما يكتفى به الفقراء ، و لو أخرج النّاس زكاة أموالهم ما احتاج أحد . 2- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن خالد البرقىّ عن سعد بن سعد الأشعرىّ عن أبى الحسن الرّضا عليه السلام قال : سألت عن الرّجل تحلّ عليه الزكاة فى السنة فى ثلاث أوقات أيؤخّرها حتّي يدفعها فى وقت واحد ؟ فقال : متي حلّت أخرجها ، و عن الزكاة فى الحنطة ، و الشعير ، و التمر و الزبيب متي تجب علي صاحبها ؟ قال : إذا ماصرم و إذا ما خرص .

زكات 1- كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد ، از حسن بن علي وشاء ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : به حضرت صادق ( ع ) عرض شد : به چه دليل خداوند زكات را بيست و پنج در هزار قرار داده و سي در هزار قرار نداد ؟ فرمود : اين بيست و پنج در هزار كه خداوند در اموال توانگران قرار داد ( درست ) به اندازه اي است كه فقرا را تأمين مي كند ، اگر مردم زكات اموال

خود را مي پرداختند حتي يك نفر نيازمند پيدا نمي شد1 . 2- كليني از جمعي از اصحاب ما ، از احمد بن محمد ، از محمد بن خالد برقي ، از سعد بن سعد اشعري روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) پرسيدم : مردي در سه موقع از سال زكات به او تعلق مي گيرد ، آيا مي تواند اين سه وقت را به تأخير اندازد تا زكاتش را در يك زمان پرداخت كند ؟ فرمود : هر زمان كه زكات به او تعلق گيرد بايد آن را از اموالش خارج سازد ، همچنين درباره اين كه چه زمان زكات گندم ، جو ، خرما و كشمش بر صاحبش واجب مي شود ، سؤال كردم ، فرمود : زماني كه چيده ( و درو ) و يا حرز شود2 .

منبع حديث

1- فروع كافى 3 / 507 . 2- فروع كافى 3 / 523 .

سوگند و نذر

متن حديث

الأيمان و النذور الكلينى عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعرىّ ، عن أبى الحسن الرّضا عليه السلام قال : سألته عن رجل حلف فى قطيعة رحم ، فقال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : لانذر فى معصية و لايمين فى قطيعة رحم؛ قال : و سألته عن رجل أحلفه السلطان بالطلاق و غير ذلك فحلف ، قال : لاجناح عليه ، و سألته عن رجل يخاف علي ماله من السلطان ، فيحلف لينجو به منه ، قال : لاجناح عليه ، و سألته هل يحلف الرجل علي مال أخيه كما علي ماله

؟ قال : نعم .

سوگند و نذر كليني از احمد بن محمد ، از اسماعيل بن سعد اشعري روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره مردي كه سوگند خورد قطع رحم كند سؤال كردم ، فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : نذر كردن براي انجام گناه و سوگند خوردن براي قطع رحم باطل است ، راوي گويد : همچنين از آن حضرت درباره مردي سؤال كردم كه حكومت او را مجبور سازد كه به طلاق و جز آن سوگند خورد و او هم سوگند بخورد ؟ فرمود : گناهي بر او نيست ( و كفاره ندارد ) ، پرسيدم : اگر مردي براي نجات اموال خود از چنگ ( عمّال ) حكومت سوگند بخورد چه ؟ فرمود : گناهي بر او نيست ( و كفاره ندارد ) پرسيدم : آيا يك نفر مي تواند همان طور كه براي مال خود سوگند مي خورد براي ( نجات ) مال برادر ( ديني ) اش هم سوگند بخورد ؟ فرمود : آري 1 .

منبع حديث

1- فروع كافى 7 / 440 .

طهارت

متن حديث

الطهارة 1- الكلينى عن أحمد بن محمّد عن إبراهيم بن أبى محمود ، قال : قلت للرضا عليه السلام : الطنفسة و الفراش يصيبهما البول كيف يصنع بهما و هو ثخين كثير الحشو ؟ قال : يغسل ما ظهر منه فى وجهه . 2- الكلينى عن الحسين بن محمّد عن أحمد بن محمّد عن أحمد بن إسحاق عن سعدان عبدالرحمن قال : كتبت إلي أبى الحسن عليه السلام فى خصى يبول فيلقى

من ذلك شدّة و يري البلل بعد البلل ، قال : يتوضّأ ثمّ ينتضح فى النهار مرّة واحدة . 3- الصدوق قال : سئل الرّضا عن الرجل يطأ فى الحمام و فى رجليه الشقاق فيطأ البول و النورة ، فيدخل الشقاق أثر أسود ممّا وطئه من القذر و قدغسله ، كيف يصنع به و برجله الّتى وطأ بها أيجزيه الغسل ، أم يخلّل بأظفاره و يستنجي ، فيجد الرّيح من أظفاره و لايري شيئاً ؟ فقال : لاشى ء عليه من الرّيح و الشقاق بعد غسله ، و لابأس أن يتدلّك الرجل فى الحمّام بالسويق و الدّقيق و النخالة ، فليس فيما ينفع البدن إسراف إنّما الإسراف فيما أتلف المال ، و أضرّ بالبدن ، و الدم إذا أصاب الثوب فلابأس بالصلاة فيه ، ما لم يكن مقداره مقدار درهم واف ، و الوافى ما يكون وزنه درهماً و ثلثاً . و ما كان دون الدّرهم الوافى فقد يجب غسله و لابأس بالصّلاة فيه ، و إن كان الدّم دون حمصة فلا بأس بأن لايغسل إلّا يكون دم الحيض فإنّه يجب غسل الثوب منه ، و من البول و المنى ، قليلاً كان أو كثيراً و تعاد منه الصّلاة علم به أو لم يعلم . 4- الطوسى بإسناده عن أحمد عن إبراهيم بن أبى محمود قال : قلت للرّضا عليه السلام : الجارية النصرانيّة تخدمك ، و أنت تعلم أنّها نصرانيّة لاتتوّضأ و لاتغسل من جنابة ؟ قال : لابأس تغسل يديها . 5- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن محمّد بن إسماعيل قال : سألت الرّضا عليه السلام عن

الرّجل يجامع المرأة قريباً من الفرج فلاينزلان ، متي يجب الغسل ؟ قال : إذا التقي الختانان فقدوجب الغسل ، فقلت : التقاء الختانين هو غيبوبة الحشفة ؟ قال : نعم . 6- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن محمّد بن الحسين و محمّد بن إسماعيل عن الفضل بن شاذان عن صفوان بن يحيي عن عبدالرحمن بن الحجّاج قال : سألت أباالحسن الرّضا عليه السلام عن الكسير تكون عليه الجبائر ، أو تكون به الجراحة كيف يصنع بالوضوء و عند غسل الجنابة ، و غسل الجمعة ؟ قال : يغسل ما وصل إليه الغسل ممّا ظهر ممّا ليس عليه الجبائر ، و يدع ما سوى ذلك ممّا لايستطيع غسله و لاينزع الجبائر و [ لا ] يعبث بجراحته . 7- الطوسى قال : أخبرنى الشيخ أيّده الله تعالي عن أحمد بن محمّد عن أبيه عن سعد بن عبدالله عن محمّد بن الحسين و محمّد بن عيسي و موسي بن عمر بن يزيد الصيقل عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر عن أبى الحسن الرضا عليه السلام فى الرّجل تصيبه الجنابة و به قروح أو جروح ، أو يكون يخاف علي نفسه البرد ، قال : لا يغتسل يتيمّم . 8- الطوسى بإسناده عن الحسين بن عبيدالله ، عن أحمد بن محمّد بن يحيي عن أبيه عن محمّد بن علىّ بن محبوب عن أحمد بن محمّد عن أبى همام عن أبى الحسن عليه السلام فى وضوء الفريضة فى كتاب الله قال : المسح و الغسل فى الوضوء للتنظيف .

طهارت 1- كليني از احمد بن محمد ، از ابراهيم بن ابي محمود روايت كرده است كه

گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : اگر به فرش و لحاف كه ضخيم و پر پشت است ادرار برسد چه بايد كرد ؟ فرمود : همان رويه آن كه پيداست شسته شود كافي است1 . 2- كليني از حسين بن محمد ، از احمد بن محمد ، از احمد بن اسحاق ، از سعدان بن عبدالرحمان روايت كرده است كه گفت : طي نامه اي به ابوالحسن ( ع ) ( حضرت رضا ) درباره حكم خواجه اي سؤال كردم كه به زحمت مي تواند ادرار خود را نگه دارد و پياپي رطوبت مي بيند ، حضرت فرمود : وضو مي گيرد و سپس يك بار در روز آب بر ( عورت ) خود مي ريزد2 . 3- صدوق گويد : از حضرت رضا ( ع ) سؤال شد : اگر مردي كه پاشنه پاهايش تَرَك خورده به حمام رود و روي ادرار و نوره پا بگذارد و از كثافاتي كه لگد كرده و اثر سياه دارد داخل ترك پاهايش شود با آن كه پاهايش را شسته است ، با آن اثر و رنگ و پاهايش چه كند ؟ آيا شستن ( همان ظاهر ) كفايت مي كند ، يا بايد تركها را كاملا تميز كند ؟ همين طورشخصي كه استنجا كرده و بوي آن لاي انگشتانش باقي است ولي چيزي پيدا نيست چه كند ؟ حضرت فرمود : اشكالي ندارد و اعتنا به بو نكند و همچنين است در تركيدگي پاها و زير ناخنها . و اشكالي ندارد كه از آرد و جو و گندم و يا سبوس آن

در حمام ( براي نظافت يا معالجه ) استفاده كند ، زيرا در آنچه براي بدن مفيد است اسراف نيست ، بلكه اسراف در موردي است كه به تلف شدن مال بينجامد يا به بدن ضرر برساند . و هر گاه خون به لباس رسيد نماز خواندن در آن لباس مانعي ندارد به شرط آن كه مقدار خون به اندازه يك درهم وافي باشد ، و درهم وافي مقداري است كه وزن آن برابر يك و يك سوم درهم باشد ، اگر كمتر از يك درهم وافي باشد شستن آن ( لباس نجس ) واجب است ولي نماز خواندن با آن جامه اشكالي ندارد ، و هر گاه خون كمتر از يك نخود باشد اشكالي ندارد كه ( براي نماز ) شسته نشود مگر آن كه خون حيض باشد كه در اين صورت شستن لباس از خون واجب است ، همچنين است آلودگي لباس به ادرار يا مَنِي ، خواه كم باشد يا زياد ، و نمازي كه با لباس آلوده به اينها خوانده شده باشد بايد اعاده گردد ، چه شخص از آن آگاه بوده يا نبوده است 3 . 4- طوسي به اسناد خود از احمد ، از ابراهيم بن ابي محمود روايت كرده است كه گفت : به حضرت رضا ( ع ) عرض كردم : كنيزي مسيحي داري كه خدمتت مي كند و مي داني كه او مسيحي است و اهل وضو گرفتن و غسل جنابت نيست حكمش چيست ؟ فرمود : اشكالي ندارد ، همين قدر كه دستهايش را بشويد كافي است 4 . 5- كليني از جمعي از اصحاب

ما ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از محمد بن اسماعيل روايت كرده است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) پرسيدم : مردي با زني نزديكي مي كند اما دخولي صورت نمي گيرد و هيچ يك از آنها انزال نمي شوند ، چه وقت غسل واجب است ؟ فرمود : هر گاه ختنه گاه آنان به هم برسد غسل واجب مي شود ، عرض كردم : منظور از به هم رسيدن ختنه گاه ها ناپديد شدن حشفه است ؟ فرمود : آري 5 . 6- كليني از محمد بن يحيي ، از محمد بن حسين و محمد بن اسماعيل ، از فضل بن شاذان ، از صفوان بن يحيي ، از عبدالرحمن بن حجاج روايت كرده است كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره شخصي كه عضوي از بدنش شكسته و روي آن جبيره است و يا در بدنش جراحتي دارد سؤال كردم كه در هنگام گرفتن وضو و غسل جنابت و غسل جمعه چه بايد بكند ؟ فرمود : قسمتهايي از آن را كه رويش جبيره نيست بشويد و جاهايي را كه نمي تواند بشويد رها كند ، لازم نيست جبيره را بكند و يا جراحتش را دستكاري كند6 . 7- طوسي گويد : شيخ - أيده الله تعالي- از قول احمد بن محمد ، از پدرش ، از سعد بن عبدالله ، از محمد بن حسين و محمد بن عيسي و موسي بن عمر بن يزيد صيقل ، از احمد بن محمد بن ابي نصر برايم روايت كرد كه حضرت ابوالحسن الرضا ( ع

) درباره مردي كه جنب مي شود و در بدنش دمل يا جراحتي دارد يا از استعمال آب بر جانش مي ترسد ، فرمود : لازم نيست غسل كند ، تيمم كافي است 7 . 8- طوسي به اسناد خود از حسين بن عبيدالله ، از احمد بن محمد بن يحيي ، از پدرش ، از محمد بن علي بن محبوب ، از احمد بن محمد ، از ابوهمام ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه آن حضرت درباره وضوي واجب در كتاب خدا فرمود : دست كشيدن كفايت مي كند ، شستن در وضو براي نظافت است8 .

منبع حديث

1- فروع كافى 3 / 55 . 2- فروع كافى 3 / 20 . 3- من لايحضره الفقيه 1/ 71 - 72 . 4- تهذيب 1 / 399 . 5- فروع كافى 3 / 46 . 6- فروع كافى 3 / 32 . 7- تهذيب 1 / 196 . 8- استبصار 1 / 64 .

فريضه حج

متن حديث

الحجّ 1- الطوسى بإسناده عن ابن بنت إلياس عن الرضا عليه السلام قال : إنّ الحجّ و العمرة ينفيان الفقر و الذنوب كما ينفى الكير الخبث من الحديد . 2- الكلينى عن عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، و محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد جميعاً عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر قال : سألت أباالحسن عن محرم انكسرت ساقة ، أى شى ء يكون حاله و أى شى ء عليه ؟ قال : هو حلال من كلّ شى ء ، قلت : من النساء و الثياب و الطيب ؟ فقال

: نعم من جميع مايحرم علي المحرم . و قال : أما بلغك قول أبى عبدالله عليه السلام : حلنى حيث حبستنى لقدرك الّذى قدرت علىّ ، قلت : أصلحك الله ما تقول فى الحجّ ؟ قال : لابدّ أن يحجّ من قابل ، قلت : أخبرنى عن المحصور و المصدود هما سواء ؟ فقال : لا ، قلت : فأخبرنى عن النبىّ صلّي الله عليه و آله حين صدّه المشركون قضي عمرته ؟ قال : لا و لكنّه اعتمر بعد ذلك . 3- الكلينى عن عدّة من اصحابنا عن أحمد بن محمّد عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر عن محمّد بن عبدالله قال : سألت أبا الحسن الرضا عليه السلام عن الرجل يموت فيوصى بالحجّ من أين يحجّ عنه ؟ قال : علي قدر ماله إن وسعه ماله فمن منزله ، و إن لم يسعه ماله من منزله فمن الكوفة ، فإن لم يسعه من الكوفة فمن المدينة .

فريضه حجّ 1- طوسي به اسنادش از ابن بنت الياس ، از حضرت رضا ( ع ) نقل كرده است كه فرمود : حج و عمره فقر و گناهان را از بين مي برند همان گونه كه دم آهنگري ناخالصي آهن را از بين مي برد1 . 2- كليني از جمعي از اصحاب ما ، از سهل بن زياد و محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد ، جملگي از احمد بن محمد بن ابي نصر ، روايت كرده اند كه گفت : از حضرت ابوالحسن ( ع ) سؤال كردم : اگر شخص محرم پايش بشكند چه وضعيتي پيدا مي كند و چه

وظيفه اي دارد ؟ فرمود : از احرام خارج مي شود ، عرض كردم : حتي نسبت به زن ، جامه و بوي خوش ؟ فرمود : آري ، از همه آنچه بر محرم حرام است ، و فرمود : آيا نشنيده اي اين سخن ابي عبدالله ( ع ) را كه ( وقتي مي خواست حج بگذارد دعا مي كرد و مي گفت : پروردگارا ) هر جا كه تقدير كرده باشي محبوسم كني همان جا از احرام خارجم گردان . عرض كردم : خداوند شما را به سلامت دارد ، درباره حج ( چنين كسي ) چه مي فرماييد ؟ فرمود : بايد سال بعد حجّ گذارد . عرض كردم : بفرماييد كه آيا محصور ( شخصي كه به واسطه بيماري از ادامه اعمال حج ناتوان است ) و مصدود ( كسي كه دشمن مانع ادامه حج او شود ) هر دو ( از لحاظ وجوب گزاردن حج در سال آينده ) يكسان هستند ؟ فرمود : نه ، عرض كردم : بفرماييد كه آيا پيامبر ( ص ) وقتي مشركان مانع ايشان شدند عمره اش را قضا كرد ؟ فرمود : نه ، اما بعدا عمره ( ديگري ) به جا آورد2 . 3- كليني از جمعي از اصحاب ما ، از احمد بن محمد ، از احمد بن محمد بن ابي نصر ، از محمد بن عبدالله روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) پرسيدم : مردي مرده است و وصيت كرده كه از طرف او حج به جا آورده شود ، اين حج از كجا

بايد انجام گيرد ؟ فرمود : بستگي به اندازه پول او دارد . اگر پولش مي رسد بايد از محل سكونتش حج گزارده شود ، اگر نمي رسد از كوفه ، و اگر از كوفه هم نمي رسد از مدينه 3 .

منبع حديث

1- تهذيب 5 / 22 . 2- فروع كافى 4 / 369 . 3- فروع كافى 4 / 308 .

قضاء و شهادات

متن حديث

القضاء و الشهادة 1- الصدوق قال : روى الحسن بن علىّ بن الوشّاء ، عن أحمد بن عمر قال : سألته عن قول الله عزّوجلّ ( ذوا عدل منكم أو آخران من غيركم ) قال : اللّذان منكم مسلمان و اللّذان من غيركم من أهل الكتاب ، فإن لم تجد من أهل الكتاب ، فمن المجوس لأنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : سنّوا بهم سنّة أهل الكتاب ، و ذلك إذا مات الرّجل بأرض غربة فلم يجد مسلمين يشهدهما ، فرجلان من أهل الكتاب . 2- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، و محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد جميعاً ، عن ابن محبوب ، عن محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن الرّضا عليه السلام قال : قلت له : تجوز شهادة النساء فى نكاح أو طلاق ، أو فى رجم ؟ قال : تجوز شهادة النساء فيما لا يستطيع الرّجال أن ينظروا إليه و ليس معهنّ رجل و تجوز شهادتهن فى النكاح إذا كان معهنّ رجل ، و تجوز شهادتهنّ فى حدّ الزّنا إذا كان ثلاثة رجال ، و امرأتان و لاتجوز شهادة رجلين و أربع نسوة فى

الزّنا و الرّجم ، و لاتجوز شهادتهنّ فى الطلاق و لا فى الدّم .

قضاء و شهادات 1- صدوق گويد : حسن بن علي بن وشاء ، از حمد بن عمر روايت كرده است كه گفت : از ايشان ( حضرت رضا ) درباره آيه شريفه ( دو نفر عادل از خودتان يا دو نفر از غير خودتان ) سؤال كردم ، فرمود : مقصود از ( دو نفر از خودتان ) دو مسلمان است ، و مراد از ( دو نفر از غير خودتان ) دو نفر از اهل كتاب است ، اگر از اهل كتاب نيافتيد از مجوسيان انتخاب كنيد ، چون رسول خدا ( ص ) فرمود : با آنان معامله اهل كتاب بكنيد ، اين در وقتي است كه يكي از مسلمانان در ديار غربت از دنيا برود و دو مرد مسلمان پيدا نكند كه آنها را شاهد بر وصيت خود بگيرد ، در اين جاست كه بايد دو مرد از اهل كتاب را شاهد بگيرد1 . 2- كليني از علي بن ابراهيم ، از پدرش ، و محمد بن يحيي از احمد بن محمد ، و همه اينها از ابن محبوب ، از محمد بن فضيل روايت كرده اند كه گفت : از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) پرسيدم : آيا شهادت زنان در مورد ازدواج يا طلاق يا در رجم ( سنگساركردن ) جايز ( و پذيرفتني ) است ؟ فرمود : شهادت زنان فقط در موردي جايز است كه ديدن آن براي مردها روا نيست و مردي هم با آنها نباشد . اما در مورد نكاح اگر

مردي به همراه آنان شاهد باشد ، شهادتشان اشكالي ندارد و جايز است . در مورد حدّ زنا نيز اگر سه مرد باشند و دو زن شهادت زنها پذيرفته است ، و در مورد ( اثبات ) زنا و رجم ، شهادت دو مرد و چهار زن پذيرفته نيست ، و شهادت زنها در مورد طلاق و خون ( يعني قتل ) جايز نيست 2 .

منبع حديث

1- من لايحضره الفقيه 3 / 47 - 48 ، و آيه در سوره مائده /106 . 2- فروع كافى 7 / 391 .

نماز

متن حديث

الصلاة 1- الكلينى عن أبى داود عن الحسين بن سعيد عن محمّد بن فضيل عن أبى الحسن الرّضا عليه السلام قال : الصلاة قربان كلّ تقى . 2- الصدوق قال : و قال الرّضا عليه السلام : إنّما جعل القراءة فى الركعتين الأوّلتين و التسبيح فى الأخيرتين للفرق بين ما فرض الله عزّوجلّ من عنده و بين ما فرضه الله تعالي من عند رسول الله صلّي الله عليه و آله . 3- الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبى بكر النيسابورى عن الطائى عن أبيه عن الرضا عن أبيه عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : لا يزال الشّيطان ذعراً من المؤمن ما حافظ علي الصلوات الخمس ، فإذا ضيّعهن تجرّأ عليه و أوقعه فى العظايم . 4- الصدوق بإسناده عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من أدّي فريضة ، فله عند الله دعوة مستجابة .

نماز 1- كليني از ابوداود ، از حسين بن سعيد

، از محمد بن فضيل ، از حضرت ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : نماز وسيله تقرب پرهيزگاران ( به خداوند ) است 1 . 2- صدوق گويد : حضرت رضا ( ع ) فرمود : علت اين كه قرائت در دو ركعت اول قرار داده شده است و تسبيح در دو ركعت آخر اين است كه ميان آنچه خداوند عزّوجلّ از نزد خود واجب فرموده با آنچه از نزد رسول خود واجب كرده است فرق نهاده شود2 . 3- صدوق از فقيه مروزي از ابوبكر نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از حضرت رضا ( ع ) از پدر بزرگوارش ، از پدرانش ( ع ) روايت كرده است كه : رسول خدا ( ص ) فرمود : تا زماني كه مؤمن نمازهاي پنجگاه را پاس دارد شيطان پيوسته از او ترسان است ، و چون در آنها كوتاهي ورزد شيطان بر او گستاخ شود و او را به بلاها و گرفتاريهاي سخت در افكند3 . 4- صدوق به اسنادش از حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه : رسول خدا ( ص ) فرمود : هر كس يك فريضه به جا آورد نزد خداوند يك دعاي اجابت شده دارد4 .

منبع حديث

1- فروع كافى 3 / 265 . 2- من لايحضره الفقيه 1 / 308 . 3- عيون اخبار الرضا 2 / 28 . 4- عيون اخبار الرضا 2 / 28 .

پنج صفت مهم

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : خم_سٌ م_ن ل_م تك_ن فيه فلا ت_رج_وه لش_ىءٍ م_ن ال_دني_ا و الاخ_رة من لم تعرف

الوثاقة فى ارومته و الكرم فى طباعه والرصانة فى خلقه والنبل فى نفسه و المخافة لربّه .

امام رضا عليه السلام فرمود : پنج صفت است كه در هر كس نباشد اميد چيزى از دنيا و آخرت به او نداشته باشيد : _ كسى كه در نهادش اعتماد نبينى _ كسى كه در سرشت_ش كرم نياب_ى _ كس_ى كه در آفرينش_ش است_وارى نبينى _ كسى كه در نفسش نجابت نيابى _ كسى كه از خدايش بيمناك نباشد . ( 2 )

حسن ظن به خدا

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : أحس_ن الظّن بالله فانّ مَن حس_ن ظنّه بالله كان عن_د ظنّه ، وَ مَن رَضى باْلقَليل مِنَ الرّزق قُبلَ مِنه اليَسير مِن العمل ، وَ مَن رَضى باليَسير مِن الحلال خفّت مؤونته و نعم اهله ، وَ بصّره الله دار الدّن_يا وَ دَواءه_ا ، وَ أخ_رَجه منها س_الِماً إلى دارالسّلام

امام رضا عليه السلام فرمود : به خداوند خوش بين باش ، زيرا هر كه به خدا خوش بين باشد ، خدا با گمان خ_وش او همراه است ، و هر كه به رزق و روزى اندك خشنود باشد ، خ_داوند به كردار اندك او خشنود باشد ، و هر كه به اندك از روزى حلال خشنود باش_د ، بارش سبك و خان_واده اش در نعمت باشد ، و خ_داوند او را به دنيا و دواي_ش بينا سازد و او را از دنيا به سلامت به دارالسلام بهشت مي رساند

خوشي وعيش دنيا

متن حديث

سئل الامام الرضا عليه السلام : عن عيش الدنيا ؟ فقال : سعة المَنزل وَ كثرةُ المُحبّين

از حض_رت ام_ام رضا عليه السلام درب_اره خ_وش_ى در دني_ا س_وال ش_د ، ف_رم_____ود : وسعت منزل و زيادى دوستان .

وضو

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : فَرَضَ اللهُ عَلَى النِّساءِ فِى الْوُضُوءِ أنْ تَبْدَءَ الْمَرْئَةُ بِباطِنِ ذِراعِها وَ الرَّجُلُ بِظاهِرِ الذِّراعِ

فرمود : خداوند در وضو بر زنان لازم دانسته است كه از جلوى آرنج دست ، آب بريزند و مردان از پشت آرنج . ( اين عمل از نظر فتواى مراجع تقليد مستحبّ مى باشد ) .

اخلاق

پوشيده داري

متن حديث

الكتمان 1- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد عن محمّد بن علىّ عن العباس مولى الرضا عليه السلام قال : سمعته يقول : المستتر بالحسنة يعدل سبعين حسنة و المذيع بالسيّئة مخذول ، و المستتر بالسيّئة مغفور له . 2- الصدوق قال : حدّثنى محمّد بن الحسن رضى الله عنه قال : حدّثنى محمّد بن الحسن الصفّار عن أحمد بن محمّد عن أبى همّام إسماعيل بن همّام عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : دعوة العبد سرّاً دعوة واحدة تعدل سبعين دعوة علانية . 3- الصدوق عن الفقيه المروزى عن محمّد بن عبدالله النيسابورى عن عبدالله بن أحمد الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام قال : قال علىّ بن أبى طالب عليه السلام : من كنوز البرّ إخفاء العمل و الصبر علي الرزايا ، و كتمان المصائب .

پوشيده داري 1- كليني از عده اي از ياران ما از احمد بن محمد بن خالد ، از محمد بن علي ، از عباس غلام امام رضا ( ع ) نقل كنند كه گفت : شنيدم حضرتش مي فرمود : آن كه نيكي خود پنهان دارد كاري برابر هفتاد حسنه انجام داده ، و آن كه بدي را آشكار كند

، گرفتار خذلان است ، و آن كه بدي را پوشيده دارد ، آمرزيده است1 . 2- صدوق گويد : محمد بن حسن ( رض ) مرا حديث گفت كه محمد بن حسن صفار از احمد بن محمد ، از ابوهمام اسماعيل بن همام ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) مرا حديث كرده كه حضرتش فرمود : يك دعاي بنده در نهان برابر هفتاد دعاي آشكار است 2 . 3- صدوق از فقيه مروزي ، از محمد بن عبدالله نيشابوري ، از عبدالله بن احمد طائي ، از پدرش ، از امام رضا ( ع ) باز گويد كه آن حضرت فرمود : علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : از گنجهاي نيكي ، پنهان داشتن عمل و صبر در برابر سختي ها و پوشيده داري مصيبت هاست3 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 428 . 2- ثواب الأعمال 193 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 38 .

پيوند با خويشان

متن حديث

صلة الرحم 1- الكلينى عن محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قال أبوعبدالله عليه السلام : صِلْ رحمك و لو بشربة من ماء ، و أفضل ما توصل به الرحم كفّ الأذي عنها ، و صلة الرحم منسأة فى الأجل ، محبّبة فى الأهل . 2- الكلينى عن الحسين بن محمّد عن معلّي بن محمّد عن الحسن بن عل?ّ الوشّاء عن أبى الحسن الرضا عليه السلام ، قال : ما نعلم شيئاً يزيد فى العمر إلّا صلة الرحم ، حتّي أنّ الرجل يكون

أجله ثلاث سنين فيكون وصولاً للرحم فيزيد الله فى عمره ثلاثين سنة ، فيجعلها ثلاثاً و ثلاثين سنة ، و يكون أجله ثلاثاً و ثلاثين سنة فيكون قاطعاً للرحم فينقصه الله ثلاثين سنة و يجعل أجله إلي ثلاث سنين . 3- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن الوشّاء عن محمّد بن فضيل الصيرفى عن الرضا عليه السلام قال : إنّ رحم آل محمّد -الأئمة عليهم السلام- لمعلّقة بالعرش تقول : اللهمّ صلْ من وصلنى و اقطع من قطعنى ، ثمّ هى جارية بعدها فى أرحام المؤمنين ، ثمّ تلا هذه الآية ( و اتّقوا الله الّذى تَساءلونَ به و الأرحام ) . 4- الصدوق عن الفقيه المروزى عن النيسابورى عن الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من ضمن لى واحدة ضمنتُ له أربعة ، يصل رحمه فيحبّه الله ، و يوسّع عليه فى رزقه ، و يزيد فى عمره ، و يدخله الجنة الّتى وعده . 5- عنه بهذا الإسناد عن الرضا عليه السلام عن آبائه عليهم السلام عن الحسين بن علىّ عليه السلام أنّه قال : من سرّه أن يُنسأ فى أجله و يُزاد فى رزقه فلْيَصِلْ رحمه . 6- عنه قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا عبدالله بن جعفر الحميرى عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن الحسن بن عل?ّ الوشّاء عن أبى الحسن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : لمّا اُسرى بى إلي السماء رأيت رحماً متعلّقة بالعرش تشكو رحماً إلي ربّها ، فقلت لها

: كم بينك و بينها من أب ؟ فقالت : نلتقى فى أربعين أباً .

پيوند با خويشان 1- كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از احمد بن محمد بن ابي نصر ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : ابوعبدالله ( امام صادق ) ( ع ) فرمود : با خويشان خود بپيوند اگر چه با جرعه اي آب باشد ، و برترين آنچه بدان صله رحم شود خودداري از آزار ايشان است . پيوند با خويشان موجب به تأخير افتادن اجل و ايجاد محبت در ميان خانواده شود1 . 2- كليني از حسين بن محمد ، از معلّي بن محمد ، از حسن بن علي و شّاء ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) كه حضرتش فرمود : چيزي كه بر عمر افزايد ، جز با پيوند با خويشان سراغ نداريم تا آن جا كه اجل شخص سه سال باشد اما به واسطه صله رحم بسيارش خداوند به عمر او سي سال افزايد ، و اجل او را سي و سه سال قرار مي دهد ، و آن كه مهلتش سي سال باشد اما بريده از خويشان ، كه خداوند از سي سال او كاسته و اجل وي را سه سال تعيين فرمايد2 . 3- كليني از محمد بن يحيي ، از وشّاء ، از محمد بن فضيل صيرفي ، از امام رضا ( ع ) كه فرمود : رحم ( خويشان ) آل محمد -يعني امامان ( ع ) - كه آويخته عرش اند ، مي گويند : خدايا

درود فرست بر آن كه با من پيوندي برقرار ساخت و قطع كن از آن كه از ما بريد ، و اين پس از ايشان نسبت به ارحام اهل ايمان جاري است . سپس اين آيه را تلاوت فرمود : ( پروا داريد از خدايي كه به [ نام ] او از همديگر درخواست مي كنيد و از خويشان مبريد ) 3 . 4- صدوق از فقيه مروزي ، از نيشابوري ، از طائي ، از پدرش ، از امام رضا ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : هر كه يك چيز را براي من ضمانت كند چهار چيز را براي او ضمانت كنم : با خويشان خود بپيوندد تا خدا دوستش دارد ، روزي اش را فزون گرداند ، بر عمرش بيفزايد و او را به بهشت موعود وارد كند4 . 5- از او به همين اسناد از امام رضا ( ع ) از پدرانش ( ع ) از حسين بن علي ( ع ) كه فرمود : هركه تأخير اجل و فزوني روزي اش او را خوشحال كند ، با خويشان خود بپيوندد 5 . 6- از اوست كه گفت : پدرم ما را چنين حديث گفت كه عبدالله بن جعفر حميري ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از حسن بن علي وشاء ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) ، از پدرانش از علي ( ع ) كه فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : چون به آسمان عروج داده شدم رحمي آويخته به عرش را ديدم كه

از رحمي نزد پروردگارش شكوه كند ، او را گفتم : ميان تو و او چند پدر است ، گفت : در پدر چهلم به يكديگر مي رسيم 6 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 151 . 2- اصول كافى 2/ 152- 153 . 3- اصول كافى 2/ 156 ، و آيه در سوره نساء /1 . 4- عيون اخبار الرضا 2/ 37 . 5- عيون اخبار الرضا 2/ 44 . 6- عيون اخبار الرضا 1/ 254- 255 .

گناهان و توبه

متن حديث

المعاصى و التوبة 1- الكلينى عن أحمد بن محمّد الكوفى عن علىّ بن الحسن الميثمى عن العباس بن هلال الشامى مولى لأبى الحسن موسي عليه السلام قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : كلّما أحدث العباد من الذنوب ما لم يكونوا يعملون ، أحدث الله لهم من البلاء ما لم يكونوا يعرفون . 2- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد ، عن علىّ بن أسباط ، عن ابن عرفة عن أبى الحسن عليه السلام قال : إنّ للّه عزّوجلّ فى كلّ يوم و ليلة منادياً ينادى : مهلاَ مهلاَ عبادالله عن معاصى الله ، فلولا بهائم رُتّع و صبية رُضعّ ، و شيوخ رُكّع ، لَصبّ عليكم العذاب صبّاً ، ترضّون به رضّاً . 3- الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبىبكر بن محمّد النيسابورى عن عبدالله بن أحمد الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : يقول الله تبارك و تعالي : يا ابن آدم ، ما تُنصفنى أتَحَبّب إليك بالنّعم و تَتَمقّت إلي

بالمعاصى ، خيرى إليك منزل و شرّك إلي صاعد ، و لايزال ملك كريم يأتينى عنك فى كلّ يوم و ليلة بعمل قبيح منك ، يا ابن آدم لو سمعت وصفك من غيرك و أنت لاتعلم مَن الموصوفُ لَسارعتَ إلي مَقْته . 4- و بهذا الاسناد قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : قال الله تبارك و تعالي : يا ابن آدم ، لايغرّنك ذنب الناس عن ذنبك ، و لانعمة الناس عن نعمة الله عليك ، و لاتقنّط الناس من رحمة الله و أنت ترجوها لنفسك . 5- الصدوق عن محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغدادى عن علىّ بن محمّد بن عيينة عن دارم بن قبيصة عن الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : التائب من الذنب كمن لاذنب له . 6- الصدوق عن الحاكم الحسين بن أحمد بن الصولى عن أبى ذكوان عن إبراهيم بن العبّاس عن الرضا عليه السلام قال : الصغائر من الذنوب طرق إلي الكبائر ، و من لم يَخِفِ الله فى القليل لم تَخِفه فى الكثير ، و لو لم يخوّف الله الناس بجنّة و نار لكان الواجب أن يطيعوه و لايعصوه ، لتفضّله عليهم و إحسانه إليهم و ما بدأهم به من إنعامه الّذى ما استحقّوه .

گناهان و توبه 1- كليني از احمد بن محمد كوفي ، از علي بن حسن ميثمي ، از عباس بن هلال شامي غلام ابوالحسن علي بن موسي ( ع ) نقل كند كه گويد : شنيدم امام رضا ( ع

) مي فرمود : هرگاه بندگان گناهي نو مرتكب شوند كه پيش از اين مرتكب آن نمي شدند خداوند بلايي براي شان آورد كه پيش از آن نمي شناختند1 . 2- كليني گويد : تني چند از اصحاب ما از سهل بن زياد ، از علي بن اسباط ، از ابن عرفه ، از ابوالحسن ( ع ) نقل كنند كه فرمود : خداوند عزّوجلّ در هر روز و شب ندا دهنده اي دارد كه فرياد مي زند : اي بندگان خدا دست از نافرماني خدا بداريد ، دست از نافرماني خدا برداريد ، زيرا اگر نبود وجود حيوانات چرنده و كودكان شيرخواره و پيران خميده هر آينه چنان عذابي بر شما فرو مي ريخت كه همه شما را خرد و نابود كند2 . 3- صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر بن محمد نيشابوري ، از عبدالله بن احمد طايي ، از پدرش ، از امام رضا ، از پدرانش ، از علي ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد : فرزند آدم ، چه چيز تو را با من به انصاف آورد ، كه با نعمت ها به تو محبت مي كنم و تو با نافرماني ها ( گناهان ) به من دشمني ؟ ! خير من به تو نازل و شرّ تو به من بالا مي آيد و پيوسته فرشته اي بزرگوار در هر روز و شب كاري زشت از تو را نزد من آورد ، اي فرزند آدم ، اگر وصف خود از غير خود

مي شنيدي و نمي دانستي وصف شده كيست ، بي شك به دشمني و كينه او شتاب مي گرفتي3 . 4- و به همين اسناد گويد : رسول خدا ( ص ) فرمود : خداوند تبارك و تعالي فرموده است : فرزند آدم ، مباد گناه مردم از گناه خود فريبت دهد و نعمت مردم از نعمت خدا بر تو ، مردم را از رحمت خدا كه آن را براي خود اميد داري ، نااميد مكن4 . 5- صدوق از محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بغدادي ، از علي بن محمد بن عينيه ، از دارم بن قبيصه از حضرت رضا ( ع ) از پدرش ، از پدرانش از علي ( ع ) نقل كند كه فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : آن كه از گناه توبه كند چون كسي است كه هيچ گناهي نداشته 5 . 6- صدوق از حاكم حسين بن احمد بن صولي ، از ابوذكوان ، از ابراهيم بن عباس ، از امام رضا ( ع ) نقل كند كه فرمود : گناهان كوچك ( صغيره ) راههايي به گناهان بزرگ ( كبيره ) اند و هر كه به خاطر اندك از خدا بيم ندارد از او در بسيار نيز نترسد ، و اگر نبود كه خداوند با بهشت و دوزخ مردم را بيم داده است ، بر آنان واجب بودن اطاعت او كرده ، گرد نافرماني اش نگردند كه او صاحب نعمت و فضل بر ايشان است و آنچه سزاوار آن نبوده اند ، ابتداء از إنعام خود ارزاني شان داشته 6 .

منبع

حديث

1- اصول كافى 2/ 275 . 2- اصول كافى 2/ 276 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 28 . 4- عيون اخبار الرضا 2/ 29 . 5- عيون اخبار الرضا 2/ 74 . 6- عيون اخبار الرضا 2/ 180 .

اخلاص

متن حديث

الإخلاص الصدوق بإسناده عن الرّضا عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : ما أخلص عبد للّه عزّوجلّ أربعين صباحاً إلّا جرت ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه .

اخلاص صدوق به اسناد خود از امام رضا ( ع ) از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : بنده اي خود را چهل روز براي خداوند عزّوجلّ خالص ننمود مگر آن كه خداوند چشمه هاي دانش را از قلبش بر زبانش جاري ساخت1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 69 .

افقهاي اخلاقي

متن حديث

آفاق أخلاقية 1- الكراجكى قال : حدّثنا الشيخ الفقيه أبوالحسن محمّد بن أحمد بن علىّ بن الحسن بن شاذان القمىّ ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن صالح قال : حدّثنا سعد بن عبدالله ، قال : حدّثنا أيوب بن نوح قال : قال الرضا عليه السلام : سبعة أشياء بغير سبعة أشياء من الاستهزاء ، من استغفر بلسانه و لم يندم بقلبه فقداستهزأ بنفسه ، و من سأل الله التوفيق و لم يجتهد فقداستهزأ بنفسه ، و من استحزم و لم يحذر فقداستهزأ بنفسه ، و من سأل الله الجنّة و لم يصبر علي الشدائد فقداستهزأ بنفسه ، و من تعوّذ بالله من النار و لم يترك الشهوات فقداستهزأ بنفسه ، و من ذكر الله و لم يَستبق إلي لقائه فقداستهزأ بنفسه . . . . 2- ابن شبعة الحرّانى مرسلاً قال : قال الرضا عليه السلام : خمس من لم

تكن فيه فلاترجوه لشى ء مِن الدنيا والآخرة : مَن لم تعرف الوثاقة فى أُرومته ، و الكرم فى طباعه ، و الرّصانة فى خلقه ، و النّبل فى نفسه ، و المخافة لربّه . 3- و قال عليه السلام : التودّد إلي الناس نصف العقل . 4- و قال عليه السلام : إنّ الله يبغض القيل و القال ، و إضاعة المال ، و كثرة السؤال . 5- و سئل عليه السلام عن السفلة فقال : من كان له شى ء يلهيه عن الله . 6- و قال عليه السلام : لايتمّ عقل امرء مسلم حتّي تكون فيه عشر خصال : الخير منه مأمول ، و الشرّ منه مأمون ، يستكثر قليل الخير من غيره ، و يستقلّ كثير الخير من نفسه ، لايسأم من طلب الحوائج إليه ، و لايملّ من طلب العلم طول دهره ، الفقر فى الله أحبّ إليه من الغنى و الذلّ فى الله أحبّ إليه من العزّ فى عدوّه ، و الخمول أشهي إليه من الشهرة ، ثمّ قال : العاشرة و ما العاشرة قيل له : ما هى ؟ قال : لايري أحداً إلّا قال : هو خير منّى و أتقي ، إنّما الناس رجلان : رجل خير منه و أتقي ، و رجل شرّ منه و أدني ، فإذا لقي الّذى شرّ منه و أدني قال : لعلّ خير هذا باطن و هو خير له ، و خيرى ظاهر و هو شرّ لى ، و إذا رأي الّذى هو خير منه و أتقي تواضع له ليلحق به ، فإذا فعل ذلك فقدعلا مجده ، و طاب خيره ، و

حسن ذكره و ساد أهل زمانه . 7- و قال عليه السلام : يا علىّ إنّ شرّ الناس من منع رفده ، و أكل وحده ، و جلد عبده . 8- و قال عليه السلام : لكلّ أخوين فى الله لباس و هيئة يشبه هيئة صاحبه و هم يعرفون بذلك حتّي يدخلون فى دار الله عزّوجلّ فيقول الله تبارك و تعالي : مرحباً بعبيدى و خلقى و زوّارى ، و المتحابّين فىّ فى محل كرامتى ، أطعموهم و اسقوهم و اكسوهم ، فأوّل من يكسى منهم سبعون إلي سبعمائة ألف حلّة إن شاء الله تعالي من الحلل ، ليس منها حلّة تشبه صاحبها ، ثمّ يقول : مرحباً بعبيدى و زوّارى و جيرانى فى محلّ كرامتى ، و المتحابّين فىّ ، أطعموهم و عطّروهم ، فينشر سحاب بالعطر لم يروا قبله ما يشبهه ، ثمّ يقول : لهم مرحباً-عشر مرّات- حتّي أحلّوهم إلي تحت الأظلال و فى ما بين أيديهم مائدة من ذهب و فضّة . 9- الصدوق باسناده عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن آبائه عن الحسين بن علىّ عليهم السلام أنه قال : وجد لوح تحت حائط مدينة من المدائن فيه مكتوب : أنا الله لا إله إلّا أنا و محمّد نبيّى ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ، و عجبت لمن أيقن بالقدر كيف يحزن ، و عجبت لمن اختبر الدنيا كيف يطمئنّ ، و عجبت لمن أيقن بالحساب كيف يذنب . 10- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن هارون الفامى رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن بطّة ، قال : حدّثنا محمّد بن علىّ بن

محبوب عن محمّد بن عيسي عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : لايجتمع المال إلّا بخصال خمس : ببخل شديد ، و أمل طويل ، و حرص غالب ، و قطيعة الرحم ، و إيثار الدنيا علي الآخرة . 11- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغدادى ، قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن عيينة ، قال : حدّثنا دارم بن قبيصة قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ بن أبىطالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : اطلبوا الخير عند حسان الوجوه ، فإنّ فعالهم أحري أن تكون حسناً . 12- الحافظ أبونعيم الإصبهانى ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن موسي ، حدّثنا عبدالله بن أحمد بن عامر الطائى ، حدّثنا أبى حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام ، عن أبيه عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن علىّ ، عن الحسين بن علىّ ، عن علىّ عليه السلام قال : أشدّ الأعمال ثلاثة إعطاء الحقّ من نفسك ، و ذكر الله علي كلّ حال ، و مواساة الأخ فى المال . 13- المفيد قال : أخبرنى أبوالحسن علىّ بن محمّد الكاتب ، قال : حدّثنا أبوالقاسم يحيي بن زكريا الكتنجى قال : حدّثنى أبوهاشم داود بن القاسم الجعفرى قال : سمعت الرضا علىّ بن موسي عليه السلام يقول : إنّ أميرالمؤمنين عليه السلام قال : لكميل بن زياد فيما قال : يا كميل أخوك دينك فاحتط لدينك بماشئت . 14-

الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن موسي بن القاسم البجلى عن علىّ بن أسباط عن الحسن بن الجهم قال : قال أبوالحسن عليه السلام : كان أميرالمؤمنين صلوات الله عليه يقول : لايأبي الكرامة إلّا حمار ، قلت : ما معني ذلك ؟ قال : التوسعة فى المجلس و الطيب يعرض عليه . 15- الصدوق قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن أحمد بن أبى عبدالله البرقى عن علىّ بن ميسرة عن أبى زيد المالكى ، قال : سمعت أباالحسن عليه السلام يقول : لايأبي الكرامة إلّا حمار ، يعنى بذلك فى الطيب و الوسادة . 16- قال الرضا عليه السلام : . . . إصحَب السلطان بالحذر ، و الصديق بالتواضع ، و العدوّ بالتحرّز و العامّة بالبِشْر . 17- و سئل عليه السلام عن المشيّة و الإرادة فقال : المشيّة : الاهتمام بالشى ء ، و الإرادة : إتمام ذلك الشى ء ، الأجل آفة الأمل ، و العرف ذخيرة الأبد ، و البرّ غنيمة الحازم ، و التفريط مصيبة ذى القدرة ، و البخل يمزق العرض ، و الحبّ داعى المكاره ، و أجلّ الخلائق و أكرمها اصطناع المعروف و إغاثة الملهوف ، و تحقيق أمل الآمل ، و تصديق مخيلة الراجى ، و الاستكثار من الأصدقاء فى الحياة و الباكين بعد الوفاة . 18- قال الرضا عليه السلام : لايعدم المرء دائرة السوء مع نكث الصفقة و لايعدم تعجيل العقوبة مع ادّراع البغى . 19- قال عليه السلام : الأنس يذهب المهابة ،

و المسألة مفتاح فى البؤس . 20- قال عليه السلام : لايسلك طريق القناعة إلّا رجلان ، إمّا متعبّد يريد أجر الآخرة ، أو كريم يتنزّه من لئام الناس . 21- الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبى بكر بن محمّد النيسابورى عن عبدالله بن أحمد الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : اصطنع الخير إلي من هو أهله و إلي من هو غير أهله ، فإن لم تصب من هو أهله فأنت أهله . 22- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن عمران الدقاق ، قال : حدّثنا محمّد بن هارون الصوفي ، قال : حدّثنى أبوتراب عبيدالله بن موسي الرويانى عن عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى قال : قلت لأبى جعفر محمّد بن علىّ الرضا عليه السلام : يا بن رسول الله ، حدّثنى بحديث عن آبائك فقال : حدّثنى أبى عن جدّى ، عن آبائه قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : لايزال الناس بخير ما تفاوتوا فإذا استَووا هلكوا . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، قال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : لو تكاشفتم ما تدافنتم . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، قال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : إنّكم لن تَسَعوا الناس بأموالكم ، فسَعُوهم بطلاقة الوجه و حُسن اللقاء ، فإنّى سمعت رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول :

إنّكم لن تَسعَوا الناس بأموالكم فسَعُوهم بأخلاقكم . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، قال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : مَن عَتَب علي الزمان طالت مَعتبته . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : مجالسة الأشرار تورث سوء الظنّ بالأخيار . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : بئس الزاد إلي المعاد العُدوان علي العباد . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : قيمة كلّ امرء ما يحسنه . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : المرء مخبوء تحت لسانه . قال : فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : ما هلك امرؤ عرف قدره . قال فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : التدبير قبل العمل يؤمنك من الندم . قال فقلت له : زدنى يا بن

رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : مَن وَثِق بالزمان صُرع . قال فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : خاطَر بنفسه مَن استغنى . قال فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : قلّة العيال أحد اليسارَين . قال فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : مَن دخله العُجب هلك . قال فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : مَن أيقن بالخَلف جادَ بالعطيّة . قال فقلت له : زدنى يا بن رسول الله ، فقال : حدّثنى أبى عن جدّى عن آبائه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام : مَن رضى بالعافية ممّن دونه رُزق السلامة ممّن فوقه . قال : فقلت له : حسبى .

افقهايي اخلاقي 1- كراجكي گويد : شيخ فقيه ابوالحسن محمد بن احمد بن علي بن حسن بن شاذان قمي گفت : احمد بن محمد بن صالح ما را چنين حديث كرد كه سعد بن عبدالله گفت : ايوب بن نوح ما را به حديث گفت : امام رضا ( ع ) فرمود : هفت چيز بدون هفت

چيز ، مسخره است : آن كه زبانش طلب آمرزش كند و به قلب پشيمان نباشد ، چنين كسي خود را به تمسخر گرفته است ، و آن كه از خدا توفيق خواهد و نكوشد ، خود را مسخره كرده است ، و آن كه [ به ظاهر ] دور انديشي كند و بر حذر نباشد ، خود را مسخره كرده است ، و آن كه از خدا بهشت خواهد اما سختيها را تحمل نكند ، خود را مورد تمسخر قرار داده است ، و همين طور است آن كه از آتش [ دوزخ ] به خدا پناه برد و شهوتها ترك نكند و نيز آن كه خدا را ياد كند و براي ديدار او تلاش نكند ، خود را به مسخره گرفته است . . . 1 . 2- ابن شعبه حراني با سندي مرسل گويد : امام رضا ( ع ) فرمود : پنج چيز است كه اگر در كسي نباشد ، بهره اي از دنيا و آخرت را به او اميد مدار : آن كه در تبار او استواري ، و در سرشتش كرامت ، و در اخلاقش صافي و خلوص ، و در نفس او شرافت ، و نسبت به پروردگارش بيمناكي در او ديده نشود 2 . 3- و آن حضرت ( ع ) فرمود : دوستي با مردم نيمي از خرد است 3 . 4- و آن حضرت ( ع ) فرمود : خداوند قيل و قال ، تباه نمودن مال و زياد سؤال كردن را مورد بغض دارد 4 . 5- از حضرتش سؤال شد : فرو مايگان

كيانند ؟ فرمود : آن كه چيزي داشته باشد كه او را از خدا غافل كند 5 . 6- حضرت ( ع ) فرمود : خرد شخص مسلمان كمال نيابد مگر آن كه ده خصلت در او ديده شود : اميد خير به او رود ، از فتنه او ايمني باشد ، خير اندك ديگران را زياد بيند و نيك بسيار خود را اندك شمارد ، از اين كه زياد از او حاجتي خواسته شود خسته نگردد ، همه روزگار از كسب دانش ملول نشود ، فقر به خاطر خدا نزد او دوست داشتني تر از بي نيازي و ذلت به خاطر خدا نزدش محبوبتر از عزّت به واسطه دشمنش باشد و گمنامي را دوست تر از بلند آوازگي دارد . سپس فرمود : ده تا ، و چه ده تايي ! گفته شد : آن ده تا كدامند ؟ حضرتش ( ع ) فرمود : كسي را نبيند مگر آن كه بگويد او از من بهتر و پروا پيشه تر است كه مردم دو گونه اند ، آن كه از او بهتر و پروا پيشه تر است و آن كه از او بدتر و دون مايه تر ، پس چون بدتر و فرومايه تر از خود را بيند ، گويد : شايد خير اين پنهان است و اين برايش بهتر ، اما خير من آشكار و اين براي من بدتر . و چون آن كه از او بهتر و پروا پيشه تر است را بيند ، در برابرش فروتني كند تا شايد به او ملحق شود و اگر چنين كند بزرگي اش بيش ،

نيكي اش پاكيزه ، نامش بلند و آقاي مردم روزگار خود شود 6 . 7- و آن حضرت ( ع ) فرمود : اي علي ، بدترين مردم آن است كه جلو بخشش خود گرفته ، به تنهايي غذا بخورد و بنده اش را تازيانه زند 7 . 8- و حضرتش ( ع ) فرمود : هر دو دوست ( برادر ) الهي لباس و ظاهري شبيه به لباس و ظاهر يار خويش دارند و بدان شناخته مي شوند تا آن كه به سراي خداوند عزّوجلّ درآيند پس خداي شان فرمايد : خوش آمد به بندگان ، آفريدگان و ديدار كنندگانم و آنان كه به خاطر من به يكديگر محبت ورزيدند ، گرامي باد مقدمشان در جايگاه كرامتم ، ايشان را غذا دهيد ، سيراب شان كنيد و بپوشانيدشان ، پس نخستين آنها هفتاد تا هفتصد هزار لباس زيبا پوشد ، إن شاء اللّه ، كه هيچ يك آنها شبيه لباس يارش نباشد سپس فرمايد : خوش آمد به بندگان ، ديدار كنندگان و همسايگانم در جايگاه كرامتم ، و آنان كه به خاطر من يكديگر را دوست داشتند ، غذاشان دهيد و خوشبوشان كنيد . پس ابري بوي خوش افشاند كه پيش از آن مانندش را نديده اند . آن گاه ده بار به ايشان فرمايد : خوش آمديد ، تا آن كه به زير سايبانها واردشان كند در حالي كه پيش روي شان سفره اي از طلا و نقره گسترده باشد 8 . 9- صدوق به اسناد خود از علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدرانش از حسين بن علي نقل

كند كه فرمود : زير ديوار شهري از شهرها كتيبه اي يافت شد كه بر آن نوشته شده بود : خدايي جز من نيست و محمد رسول من است ، شگفتم از آن كه به مردن يقين دارد ، چگونه شادمان است ، و شگفتم از آن كه به تقدير يقين دارد ، چگونه اندوهگين شود ، و شگفتم از آن كه دنيا را آزموده است ، چگونه بدان اطمينان يابد ، و شگفتم از آن كه به حساب يقين دارد ، چگونه گناه مي كند 9 . 10- صدوق گويد : احمد بن هارون فامي ( رض ) ما را چنين حديث كرد كه محمد بن جعفر بطّه گفت : محمد بن علي بن محبوب از محمد بن عيسي ، از محمد بن اسماعيل بن بزيع نقل كند كه گفت : شنيدم اما رضا ( ع ) مي فرمود : ثروت جز به پنج خصلت جمع نشود : بخل بسيار ، آرزوي دراز ، آز غالب ، بريدن از خويشان و گزيدن دنيا بر آخرت 10 . 11- صدوق گويد : محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بغدادي ما را چنين حديث گفت : علي بن محمد عينيه گفت : دارم بن قبيصه گويد : علي بن موسي الرضا از پدرش ، از پدرانش ، از علي بن ابي طالب ( ع ) ما را حديث كرد كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : نيكي ( احسان ) را نزد خوبرويان بجوييد كه كارهاي شان به نيك بودن نزديكتر و شايسته تر است 11 . 12- حافظ ابونعيم

اصفهاني گويد : احمد بن محمد بن موسي ما را چنين حديث كرد كه عبداللّه بن احمد بن عامر طائي گفت : پدرم ما را حديث كرد كه علي بن موسي الرضا از پدرش از جعفر بن محمد ، از پدرش ، از علي ، از حسين بن علي ، از علي ( ع ) نقل نمود كه آن حضرت فرمود : دشوارترين كارها سه تاست پذيرفتن حقّ ، ياد خدا در هر حال ، و مدارا با برادر در مال 12 . 13- مفيد گويد : ابوالحسن علي بن محمد كاتب مرا چنين خبر گفت : ابوالقاسم يحيي بن زكريا كتنجي گويد : ابوهاشم داود بن قاسم جعفري گفت : از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : اميرالمؤمنين ( ع ) ضمن سخنانش به كميل به زياد فرمود : برادر تو ، دين توست پس تا مي تواني نسبت به دين خود احتياط كن 13 . 14- صدوق گويد : پدرم ( رض ) ما را چنين حديث كرد كه سعد بن عبداللّه از احمد بن محمد بن عيسي ، از موسي بن قاسم بجلي ، از علي بن اسباط ، از حسن بن جهم نقل كند كه گفت : ابوالحسن ( ع ) فرمود : اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه مي فرمود : تكريم و احترام را جز دراز گوش ردّ نمي كند ، گفتم : معني اين [ سخن ] چيست ؟ فرمود : جا باز كردن براي او در مجلس و بوي خوشي كه به او تعارف شود 14 . 15- صدوق گويد : پدرم ( رض

) ما را چنين حديث گفت : سعد بن عبداللّه از احمد بن ابي عبداللّه برقي ، از علي بن ميسره ، از ابوزيد مالكي نقل كند كه گفت : شنيدم ابوالحسن ( ع ) مي فرمود : جز دراز گوش از پديزش هديه خودداري نكند ، كه منظور حضرتش بوي خوش و بالش بود 15 . 16- حضرت رضا ( ع ) فرمود : سلطان را با پرهيز ( مراقبت ) ، دوست را با فروتني ، دشمن را با احتياط و مردم را با گشاده رويي همراهي كن 16 . 17- از حضرت رضا ( ع ) درباره مشيّت و اراده سؤال شد ، فرمود : مشيّت عزم چيزي ، و اراده به پايان رساندن آن است . اجل آفت آرزو ، كار نيك ذخيره آخرت ، نيكي غنيمت دورانديش ، و تفريط بلاي صاحب قدرت است ، بخل موجب از بين رفتن آبرو و دوست داشتن [ چيزي ] انگيزه انجام ناپسنديهاست ، و كريم ترين و با ارزش ترين خلقيات : بخشش و نجات درمانده ، برآوردن آرزوي آرزومند و كمك به تحقق اميد اميدوار است ، افزودن بر شمار دوستان در زندگي و گريه كنندگان پس از مرگ است 17 . 18- حضرتش ( ع ) فرمود : شخص با پيمان شكني نتواند از حلقه بلا بگريزد ، و با ستم دور از تعجيل عقوبت نخواهد بود 18 . 19- و آن حضرت ( ع ) فرمايد : انس گرفتن ، هيبت را از بين برد ، و خواستن كليد بينوايي است19 . 20- و آن امام ( ع )

فرمود : جز دو گروه به راه قناعت پاي ننهد : عبادت پيشه اي كه در طلب مزد آخرت است و بزرگمنشي كه مردم پست از خود دور دارد 20 . 21- صدوق از فقيه مروزي از ابوبكر بن محمد نيشابوري ، از عبداللّه بن احمد طائي ، از پدرش ، از امام رضا ( ع ) از پدرانش ، از علي ( ع ) روايت كند كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : احسان و نيكي را در حق آن كه سزاوار آن است و آن كه شايسته آن نيست ، روا دار كه اگر نتواني اهل آن را بيابي ، خود سزاواري نيكي كردن را به دست آورده اي21 . 22- صدوق گويد : علي بن احمد بن عمران دقاق ما را چنين حديث گفت كه محمد بن هارون صوفي گفت : ابوتراب عبيداللّه بن موسي بن روياني از عبدالعظيم بن عبداللّه حسني نقل كند كه گفت : به ابوجعفر محمد بن علي الرضا ( ع ) گفتم : اي پسر رسول خدا براي ما حديثي از پدرانت ( ع ) نقل كن ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا چنين حديث كرد كه اميرالمومنين ( ع ) فرمود : تا آن گاه كه مردم متفاوت اند در خيرند ، و چون به يك سطح در آيند هلاك شوند ، گفت : گفتم : اي پسر رسول خدا برايم بيشتر بگو . فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) نقل كند كه اميرالمومنين ( ع ) فرمود :

اگر از درون يكديگر با خبر بوديد يكديگر را دفن نمي كرديد ( حتي حاضر نبوديد يكديگر را به خاك سپاريد ) گفت : گفتم : اي پسر رسول خدا برايم زيادتي فرما ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا چنين حديث نمود كه اميرالمومنين ( ع ) فرمود : هرگز نخواهيد توانست با ثروت خود گشايشي به زندگي مردم دهيد پس با گشاده رويي و خوش برخوردي به ايشان وسعت دهيد كه شنيدم پيامبر خدا ( ص ) مي فرمود : هرگز نخواهيد توانست با ثروت هاي تان به زندگي مردم وسعتي دهيد پس با اخلاق تان آنان را در فراخي داريد . گفت : گفتم : اي پسر رسول خدا ، زيادتي ، فرمود : پدرم از جدّم از پدرانش ( ع ) برايم چنين حديث گفت كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : هر كس زمانه را نكوهش كند ، نكوهشش به درازا كشد . گفت : گفتم : اي پسر پيامبر خدا ، زيادتي ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش مرا به حديث فرمود كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمايد : همنشيني با بدان موجب بد گماني به نيكان است . گفت : گفتم : زيادتي ، اي پسر رسول خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا روايت كرد كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : بدترين توشه براي آخرت ، سرتافتن از بندگي است . گفت : گفتم : بر من افزا اي پسر رسول خدا ! فرمود : پدرم از جدّم ، از

پدرانش ( ع ) مرا چنين حديث كرد كه اميرالمومنين ( ع ) فرمود ارزش هر كس به كاري است كه مي كند . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر رسول خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا به حديث گفت : اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : شخص ، پنهان در زير زبان خويش است . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر پيامبر خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا چنين روايت كرد كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : آن كه قدر خويش شناسد ، هلاك نشود ( نميرد ) . گفت : گفتم ، زيادتي اي پسر پيامبر خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) نقل كرد كه امير المؤمنين ( ع ) فرمود : تدبير پيش از اقدام ، ايمني بخش از پشيماني است . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر پيام آور خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا چنين حديث كرد كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : آن كه به روزگار اعتماد كند ، روزگار پشت او را به خاك برساند . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر رسول خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا به حديث چنين فرمود : اميرالمؤمنين ( ع ) فرموده است : آن كه احساس بي نيازي [ از ديگران ] كند خويشتن به مخاطره افكنده . گفت : گفتم : اي پسر پيامبر

خدا ، زيادتي ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا چنين حديث كرد كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : كمي فرزند يكي از دو آساني است . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر رسول خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) مرا چنين حديث كرد كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : هر كه خودپسندي بدو راه يابد ، هلاك شود . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر رسول خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) براي من چنين روايت كرد كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : آن كه به جايگزين ( جبران ) يقين كند در بخشش كوتاهي نكند . گفت : گفتم : زيادتي اي پسر رسول خدا ، فرمود : پدرم از جدّم ، از پدرانش ( ع ) برايم چنين به حديث گفت كه اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : آن كه عافيت را براي دون تر خويش بخواهد ، سلامتي از جانب برتر او روزي اش شود . گفت : به حضرتش گفتم : مرا بس است 22 .

منبع حديث

1- كنز الفوائد 1/ 330 . 2- تحف العقول 446 . 3- تحف العقول 443 . 4- تحف العقول 443 . 5- تحف العقول 442 . 6- تحف العقول 443 . 7- تحف العقول 448 . 8- جامع الأخبار 323 - 324 . 9- عيون اخبار الرضا 2/ 44 . 10- عيون اخبار الرضا 1/ 276 - 277 . 11- عيون اخبار الرضا 2/ 74 . 12- حلية

الأولياء 1/ 85 . 13- أمالى مفيد 283 . 14- عيون اخبار الرضا 1/ 311 . 15- عيون اخبار الرضا 1/ 311 . 16- بحار الأنوار 78/ 355 . 17- بحار الأنوار 78/ 355 . 18- بحار الأنوار 78/ 356 . 19- بحار الأنوار 78/ 356 . 20- بحار الأنوار 78/ 357 . 21- عيون اخبار الرضا 2/ 35 . 22- عيون اخبار الرضا 2/ 53 - 54 .

امانتداري و راستگويي

متن حديث

أداء الأمانة و الصدق 1- الصدوق قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنى أحمد بن علىّ التفليسى عن أحمد بن محمّد الهمدانى عن محمّد بن علىّ الهادى عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن الإمام موسي بن جعفر عن الصادق جعفر بن محمّد عن الباقر محمّد بن علىّ عن سيّد العابدين علىّ بن الحسين عن سيّد شباب أهل الجنّة الحسين بن علىّ عن سيد الأوصياء علىّ بن أبى طالب عليهم السلام عن سيّد الأنبياء محمّد صلّي الله عليه و آله قال : لاتنظروا إلي كثرة صلاتهم و صومهم و كثرة الحجّ و المعروف و طنطنتهم بالليل و لكن انظروا إلي صدق الحديث و أداء الأمانة . 2- المفيد بإسناده عن أبى الحسن الرضا عن آبائه عن أميرالمؤمنين عن رسول الله صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين عن الله عزّوجلّ قال : آمركم بالورع و الاجتهاد و أداء الأمانة و صدق الحديث و طول السجود و الركوع و التهجّد بالليل و إطعام الطعام و إفشاء السلام .

امانتداري و راستگويي 1- صدوق گويد : پدرم براي ما نقل كرد كه احمد بن علي تفليسي از احمد بن جعفر همداني ، از محمد بن علي

هادي ، از علي بن موسي الرضا ، از امام موسي بن جعفر ، از امام صادق جعفر بن محمد ، از امام باقر محمد بن علي ، از سيّد العابدين علي بن حسين ، از سرور جوانان اهل بهشت حسين بن علي ، از سيد اوصيا علي بن ابي طالب ( ع ) از سيّد انبياء محمد ( ص ) كه فرمود : به بسياري نماز و روزه و زيادي حجّ و احسان و زمزمه شان در شب منگريد بلكه به راستي سخن و امانت داريشان بنگريد1 . 2- مفيد به اسناد خود از ابوالحسن الرضا از پدرانش از اميرالمؤمنين از رسول خدا- صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين- از خداوند عزّوجلّ كه فرمود : شما را به ورع ، اجتهاد ، اداي امانت ، راستي سخن ، طولاني كردن سجده و ركوع ، شب زنده داري ، غذا دادن و بلند سلام كردن امر مي كنم2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 51 . 2- اختصاص 25 .

برآوردن نياز مردم

متن حديث

قضاء حوائج الناس الصدوق قال : حدّثنا الحاكم أبوعلىّ الحسين بن أحمد البيهقى قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولى قال : حدّثنا جبلة بن محمّد الكوفى ، قال : حدّثنا عيسي بن حماد بن عيسي ، عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن أبيه أنّ جعفر بن محمّد عليه السلام كان يقول : إنّ الرجل لَيسألنى الحاجة ، فأبادر بقضائها مخافَة أن يستغنى عنها ، فلايجد لها موقعاً إذا جاءته .

برآوردن نياز مردم صدوق گويد : حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ما را حديث كرد كه محمد بن يحيي

صولي گفت : جبله بن محمد كوفي ما را چنين حديث نمود كه عيسي بن حماد بن عيسي از پدرش ، از حضرت رضا ( ع ) ، از پدرش ( ع ) روايت كرده است كه جعفر بن محمد ( ع ) پيوسته مي فرمود : چه بسا كه شخصي ، نياز خود از من خواهد و من به سرعت به برآوردن آن مبادرت ورزم از ترس آن كه مبادا از آن بي نياز شود و من از عهده آن بر نيامده باشم1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 179 .

برادري

متن حديث

الإخوة الصدوق قال : حدّثنى محمّد بن موسي بن المتوكّل رضى الله عنه قال : حدّثنى محمّد بن يحيي عن محمّد بن أحمد عن أحمد بن محمّد عن محفوظ بن خالد عن محمّد بن زيد ، قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : من استفاد أخا فى الله عزّوجلّ استفاد بيتاً فى الجنّة .

برادري صدوق گويد : محمد بن موسي بن متوكّل ( رض ) مرا حديث گفت كه محمد بن يحيي از محمد بن احمد ، از احمد بن محمد ، از محفوظ بن خالد ، از محمد بن زيد نقل است كه گويد : شنيدم امام رضا ( ع ) مي فرمود : هر كس به خاطر خداوند عزّوجلّ دوستي انتخاب كند خانه اي در بهشت براي خود انتخاب كرده است1 .

منبع حديث

1- ثواب الأعمال 182 .

برخورد با تهيدستان

متن حديث

التعامل مع الفقراء الصدوق قال : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس رضى الله عنه قال : حدّثنا أبى عن جعفر بن محمّد بن مالك الكوفى ، قال : حدّثنى محمّد بن أحمد المدائنى عن فضل بن كثير عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : من لقي فقيراً مسلماً فسلّم عليه خلاف سلامه علي الأغنياء لقي الله عزّوجلّ يوم القيامة و هو عليه غضبان .

برخورد با تهيدستان صدوق گويد : حسين بن احمد بن ادريس ( رض ) گفت : پدرم از جعفر بن محمد بن مالك كوفي ما را چنين حديث كرد كه محمد بن احمد مدائني از فضل بن كثير ، از علي بن موسي الرضا ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود

: هر كه تهيدست مسلماني را ديده ، بر او به گونه اي متفاوت از ثروتمندان سلام كند ، روز رستاخيز خداوند را خشمگين برخود ديدار كند 1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 52 .

بردباري و پايداري

متن حديث

الحلم و الصبر 1- الطبرسى بإسناده عن الرضا عليه السلام أنّه قال لرجل من القميّيّن : اتّقوا الله و عليكم بالصمت و الصبر و الحلم ، فإنّه لايكون الرجل عابداً حتّي يكون حليماً ، و قال : لايكون عاقلاً حتّي يكون حليماً . 2- الحسين بن حمدان الحضينى بإسناده عن أبى محمّد الكوفى ، قال : دخلت علي أبى الحسن الرضا عليه السلام بالمدينة فسلّمت عليه فأقبل يحدّثنى بأحاديث سألته عنها إذ قال : يا أبا محمّد ما ابتلي مؤمن ببليّة فصبر عليها إلّا كان له أجر ألف شهيد .

بردباري و پايداري 1- طبرسي به اسناد خود از امام رضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش به مردي قمي فرمود : تقواي خدا پيشه كنيد و بر شما باد به خاموشي ، صبر و بردباري ، كه شخص عابد نيست مگر آن كه بردبار باشد ، و فرمود : عاقل نيست مگر آن كه بردبار باشد1 . 2- حسين بن حمدان حضيني به اسناد خود از ابومحمد كوفي نقل كند كه گفت : به محضر ابوالحسن الرضا ( ع ) در مدينه شرفياب شدم ، به او سلام كردم و حضرتش شروع به گفتن احاديثي نمود كه از آنها پرسيدم ، فرمود : اي ابامحمد ، مؤمني به بلايي گرفتار نيامد و آن را تحمل نكرد مگر آن كه پاداش هزار شهيد را براي

خود به دست آورد2 .

منبع حديث

1- مستدرك الوسائل 11/ 288 . 2- مستدرك الوسائل 2/ 441 .

به هنگام عطسه

متن حديث

تسميت العاطس الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن صفوان بن يحيي ، قال : كنت عند الرضا عليه السلام فعطس ، فقلت له : صلّي الله عليك ، ثمّ عطس فقلت : صلّي الله عليك ، ثمّ عطس فقلت : صلّي الله عليك ، و قلت له : جُعلت فداك ، إذا عطس مِثلك نقول له كما يقول بعضنا لبعض : يرحمك الله أو كما نقول ؟ قال : نعم أليس تقول : صلّي الله علي محمّد و آل محمّد ؟ قلت : بلي قال : ارحم محمّداً و آل محمّد ؟ قال : بلي و قدصلّي الله عليه و رحمه و إنّما صلواتنا عليه رحمة لنا و قربة .

به هنگام عطسه كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از صفوان بن يحيي ، نقل كند كه گفت : نزد امام رضا ( ع ) بودم كه حضرتش عطسه اي زد . گفتم : درود خدا بر شما ، عطسه اي ديگر زد و گفتم : درود خدا بر شما ، و عطسه اي ديگر و گفتم درود خدا بر شما ، و عرض كردم : فدايت شوم اگر شخصي چون شما ( امام معصومي ) عطسه زد به او نيز همان طور بگوييم كه ما به يكديگر مي گوييم : يرحمك الله ، يا اين طور كه من گفتم ؟ فرمود : آري ، مگر نمي گويي : صلّي الله علي

محمد و آله ؟ ! عرض كردم : چرا . فرمود : تو مي گويي : ارحم محمدا و آل محمد ، سپس فرمود : آري ، خداوند بر محمد صلوات و رحمت فرستاده ، در صلوات ما بر او براي ما مايه رحمت و تقرّب است 1 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 653 - 654 .

جدال

متن حديث

المشاجرة الطوسى قال : أخبرنا جماعة عن أبى المفضل قال : حدّثنى محمّد بن محمّد بن مقفل العجلى بِسُهرورد ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن بنت إلياس ، قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن جدّه جعفر بن محمّد عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إيّاكم و مشارّة الناس فإنّها تظهر العرّة و تدفن الغرّة .

جدال طوسي گويد : گروهي از ابومفضل ما را خبر رساندند كه گفت : محمد بن محمد بن مغفل عجلي در سهرورد مرا حديث كرد و گفت : محمد بن حسن بن بنت الياس ما را به حديث گفت : پدرم گويد : علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدرش ، از جدّش جعفر بن محمد ، از پدرانش ، از علي ( ع ) ما را حديث كرد كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : از جدال با مردم بپرهيزيد كه مواجه با ناپسنديها را نمايان ساخته و شرافت و بزرگي را دفن كند 1 .

منبع حديث

1- أمالى طوسى 482 .

جوانمردي

متن حديث

المروءة 1- الصدوق باسناده عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من عامل الناس فلم يَظلمهم ، و حدّثهم فلم يكذبهم ، و وعدهم فلم يخلفهم ، فهو ممن كملت مروءته ، و ظهرت عدالته ، و وجبت أخوّته ، و حَرُمت غيبته . 2-

الصدوق قال : حدّثنا أبومنصور أحمد بن إبراهيم الخورى ، قال : حدّثنا محمد بن زيد بن محمّد البغدادى ، قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائى ، بالبصرة ، قال : حدّثنى أبى قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : ستّ من المروءة ، ثلاث منها فى الحضر ، و ثلاث منها فى السفر ، فأمّا الّتى فى الحضر ، فتلاوة كتاب الله عزّوجلّ ، و عمارة مساجد الله ، و اتّخاذ الإخوان فى الله عزّوجلّ ، و أما الّتى فى السفر : فبذل الزّاد ، و حسن الخُلق ، و المزاح فى غير المعاص? .

جوانمردي 1- صدوق به اسناد خود از علي بن موسي الرضا از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) ما را چنين حديث نمود كه رسول خدا ( ص ) فرمود : هر كه با مردم معامله اي كند ، و بر ايشان ستمي روا ندارد ، و در سخن با آنان دروغ نگويد ، و وعده شان دهد و خلاف وعده نكند ، از كساني است كه جوانمردي شان كامل ، و عدالت شان آشكار ، و برادري شان واجب و غيبت شان ، حرام شده است1 . 2- صدوق گويد : ابومنصور احمد بن ابراهيم خوري ما را چنين حديث گفت : محمد بن زيد بن محمد بغدادي گفت : ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان طائي در بصره ما را

حديث كرد و گفت : پدرم مرا حديث كرد و گفت : علي بن موسي الرضا از پدرش ، از پدرانش ، از علي بن ابي طالب ( ع ) مرا چنين حديث گفت كه فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمودند : شش چيز از جوانمردي است كه سه تاي آنها در حضر ( غير سفر ) و سه تاي آن در سفر است ، اما آنچه در حضر است : خواندن كتاب خداوند عزّوجلّ ، آباد كردن مساجد خدا و انتخاب دوستان به خاطر خداي عزّوجل ، و آنچه در سفر است : بخشش توشه ، اخلاق نيك و شوخي در غير نافرماني خدا2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 30 . 2- خصال 324 .

حيا

متن حديث

الحياء 1- المفيد باسناده قال : قال الرضا عليه السلام : من ألقى جلباب الحياء فلاغيبة له . 2- الصدوق قال : حدّثنا الحسن بن محمّد بن سعيد الهاشمى الكوفى بالكوفة سنة أربع و خمسين و ثلاثمائة قال : حدّثنا فرات بن إبراهيم بن فرات الكوفى قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن علىّ الهمدانى قال : حدّثنى أبوالفضل العباس بن عبدالله البخارى ، قال : حدّثنا محمّد بن القاسم بن إبراهيم بن محمّد بن عبدالله بن القاسم بن محمّد بن أبى بكر قال : حدّثنا عبدالسلام بن صالح الهروى قال : قال الرضا عليه السلام : الحياء من الإيمان . 3- الصدوق قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا سعد بن عبدالله قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبى الخطاب علىّ بن أسباط قال : سمعت علىّ بن موسي الرضا عليه

السلام يحدّث عن آبائه عن علىّ عليه السلام : أنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : لم يَبْق من أمثال الأنبياء عليهم السلام إلّا قول الناس : إذا لم تستحى فاصنع ما شئت .

حيا 1- مفيد به اسناد خود گويد : امام رضا ( ع ) فرمود : آن كه پرده حيا را كنار زد ، غيبتش جايز است1 . 2- صدوق گويد : حسن بن محمد بن سعيد هاشمي كوفي در سال 354 در كوفه گفت : فرات بن ابراهيم بن فرات كوفي ما را به حديث گفت : محمد بن احمد بن علي همداني گفته است : ابوالفضل عباس بن عبدالله بخاري گفت : محمد بن قاسم بن ابراهيم بن محمد بن عبدالله بن قاسم بن محمد بن ابي بكر ما را چنين حديث كرد كه عبدالسلام بن صالح هروي ما را به حديث گفت : امام رضا ( ع ) فرمود : حيا از ايمان است2 . 3- صدوق گويد : پدرم ما را حديث كرد و گفت : سعد بن عبدالله گفته است : محمد بن حسين بن ابي خطاب از علي بن اسباط ما را چنين حديث كرد : از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم كه به نقل از پدرش ، از پدرانش از علي ( ع ) حديث مي گويد كه فرستاده خدا ( ص ) فرمود : از مثلها ( سخنان ) پيامبران جز اين گفته مردم نمانده است كه اگر حيا نداري هر چه مي خواهي بكن3 .

منبع حديث

1- اختصاص 242 . 2- عيون اخبار الرضا 1/ 265 .

3- عيون اخبار الرضا 2/ 56 .

خاموشي

متن حديث

الصمت 1- الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد ، و الحسين بن محمّد عن معلّي بن محمّد جميعاً عن الوشّاء قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : كان الرجل من بنى اسرائيل إذا أراد العبادة صمت قبل ذلك عشر سنين . 2- الحميرى باسناده عن الرضا عليه السلام قال : من علامات الفقه : الحلم و العلم و الصمت ، إنّ الصمت باب من أبواب الحكمة ، إنّ الصمت يكسب المحبّة و هو دليل علي الخير ، و كان جعفر عليه السلام يقول : والله لايكون الّذى تمدّون إليه أعناقكم حتّي تميّزون و تمحّصون ، ثمّ يذهب من كلّ عشرة شىء و لايبقى منكم إلّا نزر ، ثمّ تلا هذه الآية ( أم حسبتم أن تدخلوا الجنّة و لمّا يعلم الله الّذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين ) . 3- المفيد بإسناده قال : قال الرضا عليه السلام : ما أحسن الصمت لامن عىّ ، و المِهْذار له سَقطات .

خاموشي 1- كليني از تني چند از اصحاب ما از سهل بن زياد و حسين بن محمد ، از معلّي بن محمد ، همگي از وشاء نقل كنند كه گفت : شنيدم امام رضا ( ع ) مي فرمود : چون مردي از بني اسرائيل قصد عبادت مي كرد ده سال پيش از آن سكوت مي كرد 1 . 2- حميري به اسناد خود از امام رضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : از نشانه هاي فقه ، بردباري و علم و خاموشي است . خاموشي دري از درهاي

حكمت است ، خاموشي جلب محبت نموده و راهنما به خير است . جعفر ( ع ) پيوسته مي فرمود : به خدا سوگند آن كه دگرگونهاي تان را به سوي او مي كشيد تحقق نخواهد يافت تا آنگاه كه سره و ناسره شويد و نيك و بدتان از هم متمايز شويد و آنگاه از هر ده چيز يكي از دست رود و باقي نماند از شما مگر سؤال شود ، حضرت سپس اين آيه را تلاوت فرمود : ( آيا گمان كرده ايد كه به بهشت مي رويد در حالي كه هنوز خداوند مجاهدان و صابران شما را مشخص نكرده است ؟ ! 2 . 3- مفيد به اسنادش روايت كرده است كه حضرت رضا ( ع ) فرمود : چه نيكوست خاموشي و سكوت كه ناشي از عجز در سخن گفتن نباشد ، و شخص پر گو از لغزش و خطا در امان نيست3 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 116 . 2- قرب الإسناد 369 ، آيه در سوره آل عمران/ 142 . 3- اختصاص 232 .

خنده

متن حديث

الضحك الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن معمّر بن خلاّد قال : سألت أبا الحسن عليه السلام فقلت : جعلت فداك الرجل يكون مع القوم فيجرى بينهم كلام يمزحون و يضحكون ؟ فقال : لابأس ما لم يكن ، فظننت أنّه عنى الفحش ، ثمّ قال : إنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله كان يأتيه الأعرابى فيهدى له الهديّة ثمّ يقول مكانه : أعطنا ثمن هديّتنا فيضحك رسول الله صلّي الله عليه و آله و كان

إذا اغتمّ يقول : ما فعل الأعرابىّ ؟ ليته أتانا .

خنده كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از معمّر بن خلّاد نقل كند كه گفت : از ابوالحسن ( ع ) پرسيدم : فدايت شوم ، شخص در ميان جمع به كلامي كه ميان ايشان مي گذرد ، مزاح و شوخي مي كنند و مي خندند ، فرمود : ايرادي نيست مادامي كه [ زشت ] نباشد ، گمان كردم منظور آن حضرت ناسزا است ، پس فرمود : چنين بود كه عربي نزد پيامبر خدا ( ص ) آمده ، هديه اي براي ايشان مي آورد و همانجا مي گفت : بهاي آن را بده و رسول خدا ( ص ) مي خنديد ، پس هرگاه پيامبر اندوهگين بود مي فرمود : آن عرب چه مي كند ؟ كاش نزد ما مي آمد1 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 663 .

خودپسندي

متن حديث

العُجب ابن شعبة الحرّانى قال : و سأله عليه السلام أحمد بن نجم عن العُجْب الّذى يفسد العمل ، فقال عليه السلام : العُجب درجات : منها أن يزيّن للعبد سوء عمله فيراه حسناً ، فيعجبه و يحسب أنّه يحسن صنعاً ، و منها أن يؤمن العبد بربّه ، فيَمنّ علي الله و للّه المنّة عليه فيه .

خودپسندي ابن شعبه حراني گويد : احمد بن نجم درباره خودپسندي كه تباه كننده عمل است ، از آن حضرت ( ع ) سؤال كرد ، حضرتش فرمود : خودپسندي درجاتي دارد از جمله آن كه زشتكاريِ بنده را آراسته ، و او آن را

زيبا بيند ، پس از آن به خود باليده و گمان برد كاري نيك انجام داده است ، ديگر آن كه بنده به پروردگارش ايمان داشته بدان بر خدا منّت گذارد حال آن كه منّت خدا بر اوست1 .

منبع حديث

1- تحف العقول 444 .

خودداري از خشم

متن حديث

كفّ الغضب 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغدادى ، قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن عيينة ، قال : حدّثنى أبوالحسن بكر بن أحمد بن محمّد بن إبراهيم بن زياد بن موسي بن مالك الأشجّ العصرى ، قال : حدّثتنا فاطمة بنت علىّ بن موسي قالت : سمعت أبى علياً يحدّث عن أبيه عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه و عمّه زيد عن أبيهما علىّ بن الحسين عن أبيه و عمّه عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام عن النبىّ صلّي الله عليه و آله قال : من كفّ غضبه كفّ الله عنه عذابه ، و من حسن خلقه بلغه الله درجة الصائم القائم . 2- الطوسى قال : أخبرنا جماعة عن أبى المفضّل قال : حدّثنا محمّد بن جعفر الرزّاز أبوالعباس القرشى بالكوفة ، قال : حدّثنى جدّى محمّد بن عيسي أبوجعفر القيسى ، قال : حدّثنا محمّد بن فضيل الصيرفي ، قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر ، قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن علىّ عن أبيه علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رجل للنبىّ صلّي الله عليه

و آله : يا رسول الله علّمنى عملاً لايحال بينه و بين الجنّة . قال : لاتغضب و لاتسأل الناس شيئاً ، و ارض للناس ما ترضى لنفسك ، فقال : يا رسول الله زدنى ، قال : إذا صلّيت العصر فاستغفر الله سبعاً و سبعين مرّة ، يحطّ عنك عمل سبع و سبعين سنة ، قال : ما لى سبع و سبعون سنة ، فقال له رسول الله صلّي الله عليه و آله : فاجعلها لك و لأبيك و لأمّك و لقرابتك .

خودداري از خشم 1- صدوق گويد : محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بغدادي گفت : علي بن محمد بن عيينه ما را به حديث گفت : ابوالحسن بكر بن احمد بن محمد بن ابراهيم بن زياد بن موسي بن مالك أشج عصري گويد : فاطمه دختر علي بن موسي ما را چنين حديث كرد : شنيدم پدرم علي از پدرش ، از جعفر بن محمد ، از پدر و عمويش زيد ، از پدرشان علي بن حسين ، از پدر و عمويش ، از علي بن ابي طالب ( ع ) به نقل از پيامبر ( ص ) فرمود : هر كه جلو خشم خود گيرد خداوند عذاب خود از او باز دارد ، و هر كه اخلاقي نيكو داشته باشد خداوند او را به منزلت روزه گير شب زنده دار رساند 1 . 2- طوسي گويد : گروهي از ابومفضل به ما خبر رساندند كه گفت : محمد بن جعفر رزّاز ابوالعباس قرشي رزّاز در كوفه ما را حديث گفت : كه جدّم محمد بن عيسي ابوجعفر قيسي

گفت : محمد بن فضيل صيرفي ما را چنين حديث كرد كه علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : پدرم موسي بن جعفر مرا چنين حديث كرد ، پدرم جعفر بن محمد گفت : از پدرش محمدبن علي ، از پدرش علي بن حسين ، از پدرش حسين بن علي از پدرش علي بن ابي طالب ( ع ) كه آن حضرت فرمود : مردي به پيامبر ( ص ) گفت : اي رسول خدا مرا كاري بياموز كه ميان آن و بهشت فاصله اي نباشد . فرمود : خشم مگير و از مردم چيزي مخواه و براي مردم بپسند آنچه براي خود مي پسندي . گفت : اي رسول خدا افزون نما ، فرمود : چون نماز عصر گذاردي هفتاد و هفت بار از خدا طلب آمرزش كن تا گناه هفتاد و هفت سال از تو فرو ريزد ، گفت : من هفتاد و هفت سال ندارم ، پيامبر ( ص ) فرمود : اين كار را براي خودت و پدرت انجام ده ، گفت : من و پدرم هفتاد و هفت سال نداريم ، رسول خدا ( ص ) فرمود : آن را براي خود ، پدر و مادر و نزديكانت انجام ده 2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 71 . 2- أمالى طوسى 507 - 508 .

خوش خلقي و بد خلقي

متن حديث

حسن الخلق و سوء الخلق 1- الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن علىّ بن الشاه الفقيه المروزى بمروالروذ فى داره قال : حدّثنا أبوبكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى ، قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن

عامر بن سليمان الطائى بالبصرة ، قال : حدّثنا أبى فى سنة ستّين و مائتين قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام سنة أربع و تسعين و مائة ، و حدّثنا أبومنصور أحمد بن إبراهيم بن بكر الخورى بنيسابور قال : حدّثنا أبواسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخورى ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخورى بنيسابور ، قال حدّثنا أحمد بن عبدالله الهروى الشيبانى عن الرضا علىّ بن موسي عليه السلام . و حدّثنى أبوعبدالله الحسين بن محمّد الأشنانى الرازى العَدل ببلخ قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن مهرويه القزوينى عن داود بن سليمان الفرّاء عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنى أبى محمّد بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين قال : حدّثنى أبى الحسين بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : عليكم بحسن الخلق ، فإنّ حسن الخلق فى الجنة لامحالة ، و إيّاكم و سوء الخلق فإنّ سوء الخلق فى النار لامحالة . 2- و بهذا الإسناد عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : الخلق السيّئ يفسد العمل كما يفسد الخلّ العسل . 3- و بهذا الإسناد قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إنّ العبد لَينال بحسن خلقه درجة الصائم القائم . 4- و بهذا الإسناد قال : قال

رسول الله صلّي الله عليه و آله : ما مِن شى ء أثقل فى الميزان من حسن الخلق . 5- و بهذا الإسناد قال : قال أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السلام : أكملكم إيماناً أحسنكم خلقاً . 6- و بهذا الإسناد قال : قال علىّ بن أبى طالب عليه السلام : حسن الخلق خير قرين . 7- و بهذا الإسناد قال : قال علىّ بن أبى طالب عليه السلام : سئل رسول الله صلّي الله عليه و آله عن أكثر ما يدخل به الجنّة قال : تقوي الله و حسن الخلق ، و سئل عن أكثر ما يدخل به النار قال : الأجوَفان : البطن و الفرج . 8- و بهذا الإسناد قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : أقربكم منّى مجلساً يوم القيامة أحسنكم خلقاً و خيركم لأهله . 9- و بهذا الإسناد : قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : أحسن الناس إيماناً أحسنهم خلقاً و ألطفهم بأهله ، و أنا ألطفكم بأهلى .

خوش خلقي و بدخلقي 1- صدوق گويد : ابوالحسن محمد بن علي بن شاه فقيه مروزي در خانه خود در مرو رود ما را چنين حديث گفت : ابوبكر بن محمد بن عبداللّه نيشابوري گفت : ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان طائي در بصره گفت : پدرم در سال 260 گفت : علي بن موسي الرضا در سال 194 ما را چنين حديث كرد كه ابومنصور احمد بن ابراهيم بن بكر خوري در نيشابور نقل كرد كه ابواسحاق ابراهيم بن هارون بن محمد خوري ما را چنين

حديث گفت كه جعفر بن محمد بن زياد فقيه خوري در نيشابور گفته است : احمد بن عبدالله شيباني از علي بن موسي الرضا ( ع ) ما را حديث كرد ، و ابوعبدالله حسين بن محمد اشناني رازي عدل در بلخ مرا حديث گفت كه علي بن محمد بن مهرويه قزويني از داود بن سليمان فرّاء ، از علي بن موسي الرضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : پدرم موسي بن جعفر گفت : پدرم جعفر بن محمد مرا حديث كرد كه پدرم محمد بن علي فرمود : پدرم علي بن حسين گفته است پدرم حسين بن علي مرا چنين حديث گفت كه پدرم علي بن ابي طالب فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : بر شما باد بر حسن خلق كه به طور قطع خوش خلقي در بهشت است و از تندخويي دوري كنيد كه بي هيچ گريزي تندخويي در آتش است1 . 2- و به همين اسناد از امام رضا ( ع ) از پدرانش ( ع ) از علي ( ع ) نقل است كه رسول خدا ( ص ) فرمود : اخلاق بد ، عمل [ صالح ] را تباه مي كند آن گونه كه سركه عسل را2 . 3- و به همين اسناد رسول خدا ( ص ) فرمود : بنده با اخلاق نيك خود مي تواند به درجه روزه دارِ شب زنده دار رسد3 . 4- و به همين اسناد فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : هيچ چيز در ميزان [ اعمال ] سنگين تر از خوش خلقي نيست 4

. 5- و به همين اسناد فرمود : اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : كامل ترين شما از نظر ايمان ، خوش خلق ترين شماست 5 . 6- و به همين اسناد فرمود : علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : خوش خلقي بهترين همنشين است 6 . 7- و به همين اسناد فرمود : علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : از رسول خدا ( ص ) سؤال شد : بيشتر به چه چيز مي توان وارد بهشت شد ؟ فرمود : تقواي خدا و حسن خلق ، و پرسيده شد : بيشتر به چه چيز وارد جهنّم شوند ؟ فرمود : به آن دو ميان تهي ، شكم و فرج 7 . 8- و به همين اسناد فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : نزديكترين شما به من از نظر همنشيني در روز رستاخيز ، خوش خلق ترين شماست و آنكه براي خانواده خود پرخيرتر بوده است8 . 9- و به همين اسناد فرمود رسول خدا ( ص ) فرموده است : نيكوترين مردم از نظر ايمان ، خوش خلق ترين و با لطفترين آنها نسبت به اهل خويش است و من با لطفترين شما به اهل خود مي باشم 9 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 31 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 37 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 37 . 4- عيون اخبار الرضا 2/ 37 . 5- عيون اخبار الرضا 2/ 38 . 6- عيون اخبار الرضا 2/ 38 . 7- عيون اخبار الرضا 2/ 38 . 8-

عيون اخبار الرضا 2/ 38 . 9- عيون اخبار الرضا 2/ 38 .

خيانت

متن حديث

الغشّ الصدوق عن الفقيه المروزى عن أبى بكر بن محمّد النيسابورى عن عبدالله بن أحمد الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : ليس منّا مَن غشّ مسلماً أو ضرّه أو ماكره .

خيانت صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر بن محمد نيشابوري ، از عبدالله بن احمد طائي ، از پدرش ، از امام رضا ( ع ) ، از پدرانش ، از علي ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : آن كه به مسلماني خيانت كند يا به او زياني رسانده و نيرنگي به او زند ، از ما نيست 1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 29 .

دروغ

متن حديث

الكذب 1- البرقى عن معمر بن خلاّد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سئل رسول الله صلّي الله عليه و آله يكون المؤمن جباناً ؟ قال : نعم ، قيل : و يكون بخيلاً ؟ قال : نعم ، قيل : و يكون كذّاباً ؟ قال : لا . 2- المفيد قال : أخبرنى أبوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه رضى الله عنه قال : حدّثنى أبى عن سعد بن عبدالله ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد عن ياسر ، عن أبى الحسن الرضا علىّ بن موسي عليه السلام قال : إذا كذب الولاة حبس المطر ، و إذا جار السلطان هانت الدولة ، و إذا حبست الزكاة ماتت المواشى .

دروغ 1- برقي از

معمّر بن خلّاد از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : از پيامبر خدا ( ص ) سؤال شد : آيا ممكن است مؤمن ترسو باشد ؟ فرمود : آري . و بخيل ؟ فرمود : آري . و دروغگو ؟ فرمود : خير1 . 2- مفيد گويد : ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه ( رض ) ما را خبر رساند كه پدرم از سعد بن عبدالله ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از حسين بن سعيد ، از ياسر ، از امام علي بن موسي الرضا ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : چون واليان دروغ گويند باران به حبس در آيد ، و چون سلطان ستم روا دارد حكومت سستي پذيرد ، و چون زكات داده نشود ، چارپايان بميرند2 .

منبع حديث

1- محاسن 118 . 2- أمالى مفيد 310 - 311 .

رشك و كينه

متن حديث

الحسد و البغضاء 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضى الله عنه قال : حدّثنا الحسن بن محمّد بن إسماعيل القرشى ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي عن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنى أبى عن آبائه عن علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : دبّ إليكم داء الاُمم قبلكم البغضاء و الحسد . 2- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغدادى قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا الحسن بن سليمان

الملطى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنا أبى موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن آبائه عن علىّ بن أبى طالب عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : كاد الحسد أن يسبق القَدَر .

رشك و كينه 1- صدوق گويد : محمد بن حسن بن احمد بن وليد ( رض ) ما را حديث كرد كه حسن بن محمد بن اسماعيل قرشي گفت : احمد بن محمد بن عيسي از حسن بن علي بن فضال ، از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) نقل كند كه ايشان فرمود : پدرم از پدرانش ، از علي ( ع ) مرا حديث كرد كه آن حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : درد امت هاي پيش از شما ، يعني كينه و رشك ، به [ روح ] شما رسوخ كرده است1 . 2- صدوق گويد : محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بغدادي ما را چنين حديث كرد كه علي بن محمد بن عيينه گفت : حسين بن سليمان ملطي به ما گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : پدرم موسي بن جعفر از پدرش ، از پدرانش ، از علي بن ابي طالب ( ع ) ما را چنين حديث كرد كه رسول خدا ( ص ) فرمود : نزديك است كه حسد بر تقدير پيشي گيرد2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 1/ 312 - 313 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 132 .

ريا

متن حديث

الرياء 1- الكلينى عن علىّ

بن إبراهيم عن محمّد بن عيسي بن عبيد عن محمّد بن عرفة قال : قال لى الرضا عليه السلام : ويحك يا ابن عرفة ، اعملوا لغير رياء و لاسمعة ، فإنّه من عمل لغير الله وكّله الله إلي ما عمل ، ويحك ! ما عمل أحد عملاً إلّا ردّاه الله ، إن خيراً فخير ، و إن شرّاً فشرّ . 2- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن عبدالله الورّاق رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن مهرويه القزوينى قال : حدّثنا داود بن سليمان الغازى ، عن أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن أميرالمؤمنين عليهم السلام أنّه قال : الدنيا كلّها جهل إلّا مواضع العلم ، و العلم كلّه حجّة إلّا ما عمل به ، و العمل كلّه رياء إلّا ما كان مخلصاً و الإخلاص علي خطر عظيم حتّي ينظر العبد بما يختم له .

ريا 1- كليني از علي بن ابراهيم ، از محمد بن عيسي بن عبيد ، از محمد بن عرفه نقل كند كه گفت : امام رضا ( ع ) به من فرمود : واي بر تو ، پسر عرفه ! اگر براي نشان دادن و به گوش ديگران رساندن كار كنيد ، كه هر كس براي غير خدا كار كند خداوند او را به كار خود وانهد ، واي بر تو ، هيچ كس كاري نكرد مگر آن كه خداوند آن را به او بازگرداند اگر نيك باشد ، نيكي و اگر بد باشد ، بدي1 . 2- صدوق گويد : علي بن عبدالله ورّاق ( رض ) ما

را چنين حديث گفت كه علي بن محمد مهرويه قزويني گفت : داود بن سليمان غازي از ابوالحسن الرضا ( ع ) از پدرش ، از پدرانش ، از اميرالمؤمنين ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : همه دنيا ناداني است جز جايگاه هاي علم ، و همه دانش حجّت است ، مگر آنچه بدان عمل شود ، و همه كارها رياست مگر آنچه خالص باشد ، و اخلاص دچار خطري بزرگ است تا آن كه به چه ختم شود2 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 294 . 2- عيون اخبار الرضا 1/ 281 .

رياست خواهي

متن حديث

حبّ الرياسة الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن معمر بن خلاّد عن أبى الحسن عليه السلام أنّه ذكر رجلاً فقال : إنّه يحبّ الرياسة ، فقال : ماذئبان ضاريان فى غنم قوم قد تفرّق رعاؤها بأضرّ فى دين المسلم من الرياسة .

رياست خواهي كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از معمّر بن خلّاد روايت كرده است كه وي در نزد ابوالحسن ( ع ) مردي را ياد نمود و گفت : او رياست طلب است ، حضرت فرمود : حمله گرگ درنده به گله گوسفندي كه چوپانانش حاضر نباشند ، براي دين مسلمان ، زيان بارتر از رياست طلبي نيست1 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 297 .

سپاس و ناسپاسي نعمت

متن حديث

الشكر و كفران النعمة 1- الطوسى بإسناده عن أبى الصلت عن الرضا عليه السلام عن آبائه عليهم السلام قال : قال النبىّ صلّي الله عليه و آله : يؤتي بعبد

يوم القيامة فيوقف بين يدى الله عزّوجلّ فيأمر به إلي النار ، فيقول : أى ربّ أمرت بى إلي النار و قدقرأت القرآن ، فيقول الله : أى عبدى إنّى أنعمت عليك فلم تشكر نعمتى ، فيقول : أى ربّ أنعمت علىّ بكذا فشكرتك بكذا و أنعمت علىّ بكذا و شكرتك بكذا ، فلايزال يحصي النعمة و يعدّد الشكر فيقول الله تعالي : صدقت عبدى ، إلّا أنّك لم تشكر من أجريت لك نعمتى علي يديه ، و إنّى قد آليتُ علي نفسى أن لاأقبل شكر عبد لنعمة أنعمتها عليه حتّي يشكر مَن ساقَها مِن خَلقى إليه . 2- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقاق و محمّد بن أحمد السنانى و الحسين بن إبراهيم بن أحمد المكتب قالوا : حدّثنا أبوالحسين محمّد بن أبى عبدالله الكوفى عن سهل بن زياد الآدمى عن عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى عن محمود بن أبى البلاد قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : من لم يشكر المنعم من المخلوقين لم يشكر الله عزّوجلّ . 3- قال عليه السلام : اتّقوا الله أيّها الناس فى نعم الله عليكم فلاتُنفّروها عنكم بمعاصيه ، بل استديموها بطاعته و شكره علي نعمه و أياديه و اعلموا أنّكم لاتشكرون الله بشى ء بعد الإيمان بالله و رسوله و بعد الاعتراف بحقوق أولياء الله من آل محمّد عليهم السلام أحبّ إليكم من معاونتكم لإخوانكم المؤمنين علي دنياهم الّتى هى معبر لهم إلي جنّات ربّهم فإنّ من فعل ذلك كان من خاصّة الله . 4- الطوسى بإسناده عن أبى الصلت الهروى قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام

قال : حدّثنى أبى عن جدّى جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه علىّ بن الحسين عن أبيه عن جدّه أميرالمؤمنين عليهم السلام : قال : قال النبىّ صلّي الله عليه و آله : أسرع الذنوب عقوبة كفران النعمة .

سپاس و ناسپاسي نعمت 1- طوسي به اسناد خود از ابواصلت از امام رضا ، از پدرانش ( ع ) نقل كند كه پيامبر ( ص ) فرمود : روز رستاخيز بنده اي آورده شده ، در برابر خداي عزّوجلّ نگاه داشته شود ، پس فرمان رسد كه به آتش برده شود ، و او گويد : پروردگارا فرمان دادي به آتشم برند حال آن كه قرآن خوانده ام ، و خداوند فرمايد : بنده ام بر تو نعمت ارزاني داشتم و سپاس نعمتم نگفتي ، گويد : پروردگارا فلان نعمت به من دادي و سپاست گفتم و فلان نعمتت را با فلان كار شكر كردم و بدين ترتيب نعمت ها را بر شمرده و شكر خود باز گويد ، تا آن كه خداي تعالي فرمايد : راست گفتي بنده من اما شكر نعمتي كه از دست فلان بنده ام ارزاني ات داشتم ، نگذاشتي و من با خود پيمان بسته ام شكر بنده را به نعمتي كه به او داده ام نپذيرم مگر آن كه سپاس آن كس از خلقم كه آن نعمت را به سوي او رانده است ، گزارد1 . 2- صدوق گويد : علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق و محمد بن احمد سنائي و حسين بن ابراهيم بن احمد بن مكتب ( رض ) گفته اند : ابوالحسين

محمد بن ابي عبدالله كوفي از سهل بن زياد آدمي ، از عبدالعظيم بن عبدالله حسني ، از محمود بن ابي بلاد نقل كنند كه گفت : از امام رضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : آن كه سپاس صاحب نعمت از خلق را نگزارد ، شكر خداوند عز وجل را نگزارده است2 . 3- حضرتش ( ع ) فرمود : هان اي مردم پرواي خدا پيشه كنيد در نعمت هايي كه به شما ارزاني داشته ، مباد آن را به گناهان تان از خود دور سازيد بلكه با اطاعت و سپاس او به خاطر نعمت ها و لطفش ، دوام آن را بجوييد و بدانيد نتوانيد به چيزي پس از ايمان به خدا و پيامبرش و شناختن حق اولياء خدا ، آل محمد ( ص ) ، شكر او گزاريد كه نزدش محبوبتر از ياري برادران مؤمن تان باشد ، ياري در دنيايي كه گذرگاه ايشان به بهشت هاي پروردگارشان است كه هر كه چنين كند از خاصان خداست 3 . 4- طوسي به اسناد خود از ابوصلت هروي گويد : ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : پدرم از جدّم جعفر بن محمد ، از پدرش ، از جدش علي بن حسين از پدرش ، از جدش اميرالمؤمنين ( ع ) مرا چنين حديث كرد كه اميرمؤمنان ( ع ) فرمود : پيامبرخدا ( ص ) فرمود : زود كيفرترين گناهان ، ناسپاسي نعمت است 4 .

منبع حديث

1- أمالى طوسى 450 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 24 . 3- بحار الأنوار 78/ 355 . 4- أمالى طوسى

450 .

سخاوت و بخل

متن حديث

السخاء و البخل 1- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنى علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن ياسر الخادم عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : السخى يأكل من طعام الناس ليأكلوا من طعامه ، و البخيل لايأكل من طعام الناس لئلّا يأكلوا من طعامه . 2- الصدوق قال : حدّثنا محمد بن جعفر بن مسرور رضى الله عنه قال : حدّثنى الحسين بن محمد بن عامر عن معلىّ بن محمد البصرى عن الحسن بن علىّ الوشّاء ، قال : سمعت أبا الحسن عليه السلام يقول : السخىّ قريب من الله ، قريب من الجنّة ، قريب من الناس ، بعيد من النار ، و البخيل بعيد من الجنّة ، بعيد من الناس ، قريب من النار قال : و سمعته يقول : السخاء شجرة فى الجنّة أغصانها فى الدنيا ، من تعلّق بغصن من أغصانها دخل الجنّة .

سخاوت و بخل 1- صدوق گويد : پدرم ( رض ) گفت : علي بن ابراهيم بن هاشم از ياسر خادم ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) مرا به حديث گفت كه آن حضرت فرمود : سخاوتمند از غذاي مردم مي خورد تا از غذاي او بخورند ، و بخيل از غذاي مردم نمي خورد تا از غذاي او نخورند 1 . 2- صدوق گويد : محمد بن جعفر بن مسرور ( رض ) ما را به حديث گفت : حسين بن محمد بن عامر از معلّي بن محمد بصري ، از حسن بن وشّاء مرا به حديث گفت : شنيدم ابو الحسن رضا ( ع

) مي فرمود : فرد سخاوتمند به خداوند ، بهشت و مردم نزديك است و از آتش دور است ، اما فرد بخيل از بهشت و مردم دور است و به آتش نزديك ، و نيز فرمود : سخاوت درختي است در بهشت كه شاخه هاي آن در دنياست هر كس به شاخه اي از آن دست يابد به بهشت داخل مي شود 2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 12 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 12 .

غيبت و كبر

متن حديث

الغيبة و التكبّر الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن علىّ بن موسي الرضا عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عليهم السلام ، أنّه قال : إنّ الله تبارك و تعالي لَيُبغض [ البيتَ ] اللّحِم و اللّحم السمين ، فقال له بعض أصحابه : يا بن رسول الله إنّا لَنحبّ اللّحم و ما تخلو بيوتنا منه ، فكيف ذلك ؟ فقال عليه السلام : ليس حيث تذهب ، إنّما البيت اللّحِم الّذى تُؤكل فيه لُحوم الناس بالغِيبة ، و أما اللّحِم السمين فهو المتجبّر المتكبّر المختال فى مشيه .

غيبت و كبر صدوق گويد : احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) ما را چنين حديث گفت كه علي بن ابراهيم بن هاشم از پدرش ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد ، از علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر

بن محمد ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : خداوند تبارك و تعالي خانه پرگوشت و شخص گوشتي فربه را مورد بغض دارد ، يكي از اصحاب آن حضرت گفت : اي رسول خدا ما گوشت را دوست داريم و خانه هاي مان از آن خالي نيست ، اين سخن چگونه است ؟ حضرتش ( ص ) فرمود : آن گونه كه تو پنداري ، نيست ، خانه پرگوشت سرايي است كه در آن با غيبت گوشت مردم خورده شود ، و شخصِ گوشتيِ فربه آن است كه كبر ورزد و بزرگي فروشد و در راه رفتن غرور نمايد1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 1/ 314 .

فروتني

متن حديث

التواضع الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن علىّ بن أسباط عن الحسن بن الجهم عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : التواضع أن تعطى الناس ما تحبّ أن تعطاه . و فى حديث آخر قال : قلت : ما حدّ التواضع الّذى إذا فعله العبد كان متواضعاً ؟ فقال عليه السلام : التواضع درجات : منها أن يعرف المرء قدر نفسه فينزلها منزلتها بقلب سليم ، لايحبّ أن يأتى إلي أحد إلّا مثل ما يؤتي إليه ، إن رأي سيّئة درأها بالحسنة ، كاظم الغيظ ، عافٍ عن الناس ، و الله يحبّ المحسنين .

فروتني كليني گويد : گروهي از اصحاب ما ، از علي بن اسباط ، از حسن بن جهم ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كنند كه حضرتش فرمود : فروتني آن است كه به مردم چيزي را عطا كني كه دوست داري به تو عطا

شود . و در حديثي ديگر گويد : به ايشان گفتم : مرز تواضع كه چون بنده آن را انجام دهد ، فروتن است ، چيست ؟ فرمود : فروتني درجاتي دارد از جمله آن كه شخص جايگاه خويش شناخته ، با قلبي سليم خود را در آن جاي دهد ، دوست ندارد نزد كسي رود مگر آن گونه كه نزد او آيند ، اگر بدي بيند با نيكي پاسخ دهد ، فرو برنده خشم و درگذرنده از مردم است ، و خدا نيكوكاران را دوست دارد1 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 124 .

قناعت

متن حديث

القناعة الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن محمّد بن عيسي عن محمّد بن عرفة عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : من لم يقنعه من الرزق إلّا الكثير ، لم يكفه من العمل إلّا الكثير ، و من كفاه من الرزق القليل فإنّه يكفيه من العمل القليل .

قناعت كليني از علي بن ابراهيم ، از محمد بن عيسي ، از محمد بن عرفه ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) كه فرمود : هر كه جز به روزي زياد قانع نباشد ، جز عمل بسيار او را كافي نباشد و هر كه روزي اندك او را بس باشد عمل اندك نيز او را كفايت نمايد 1 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 138 .

نيكي به پدر و مادر

متن حديث

برّ الوالدين 1- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن معمّر بن خلّاد ، قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : أدعو لوالدَى إذا كانا لايعرفان الحقّ ؟ قال : ادع لهما و تصدّق عنهما ، و إن كانا حيّين لايعرفان الحقّ فدارهما ، فانّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : إنّ الله بعثنى بالرحمه لا بالعُقوق . 2- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن علىّ ماجيلويه رضى الله عنه قال : حدّثنى أبى عن أحمد بن أبى عبدالله البرقى عن السيّارى عن الحارث بن الدلهاث عن أبيه عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : إنّ الله عزّوجلّ أمر بثلاثة مقرون بها ثلاثة اُخري ، أمر بالصلوة و الزكاة ، فمن صلّي و لم يزك لم يقبل منه صلاته ، و أمر بالشكر له و للوالدين

فمن لم يشكر والديه لم يشكر الله ، و أمر باتّقاء الله و صلة الرحم ، فمن لم يصل رحمه لم يتّق الله عزّوجلّ . 3- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله عن محمّد بن إسماعيل عن علىّ بن العباس قال : حدّثنا القاسم بن الربيع الصحّاف عن محمّد بن سنان أنّ الرضا عليه السلام كتب إليه [ فيما كتب من جواب مسائله ] : حرّم الله عقوق الوالدين لما فيه من الخروج من التوفيق لطاعة الله عزّوجلّ و التوقير للوالدين ، و تجنّب كفر النعمة و إبطال الشكر و ما يدعو من ذلك إلي قلّة النسل و انقطاعه ، لما فى العقوق من قلّة توقير الوالدين و العرفان بحقّهما و قطع الأرحام و الزهد من الوالدين فى الولد و ترك التربية لعلّة ترك الولد برّهما .

نيكي به پدر و مادر 1- كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از معمّر بن خلّاد نقل كند كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرضه داشتم : مي توانم براي پدر و مادرم كه حق را نمي شناسند ( شيعه نيستند ) دعا كنم ؟ فرمود : برايشان دعا كن و براي ايشان صدقه بده ، و اگر آن دو زنده اند و حقّ را نمي شناسند ، با ايشان مدارا كن كه رسول خدا ( ص ) فرمود : خداوند مرا به رحمت ( و مهرباني ) انگيخته است ، نه آزار و نافرماني ( از والدين ) 1 . 2- صدوق گويد : محمد بن علي ماجيلويه ( رض

) گويد : پدرم از احمد بن ابي عبدالله برقي ، از سيّاري ، از حارث بن دلهاث ، از پدرش ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) ما را حديث كرد كه آن حضرت فرمود : خداوند عزّوجلّ به سه چيز فرمان داده كه همراه با سه چيز ديگرند : به نماز و زكات فرمان داده است ، پس هر كه نماز گزارد و زكات ندهد ، نمازش پذيرفته نشود ، و به شكر خود و پدر مادر فرمان داده ، پس هر كه سپاس پدر و مادر خويش نگزارد ، سپاس خدا نگزارده است ، و به تقواي خدا و پيوند با خويشان دستور داده است ، پس هر كه با خويشان خود نپيوندد ، تقواي خداوند عزّوجلّ پيشه نساخته است2 . 3- صدوق گويد : علي بن احمد ما را چنين حديث كرد كه محمد بن ابي عبدالله از محمد بن اسماعيل ، از علي بن عباس ما را حديث كرد و گفت : قاسم بن ربيع صحّاف ، از محمد بن سنان نقل نمود كه امام رضا ( ع ) به او ضمن پاسخ به سؤالاتش نوشت : خداوند آزردن و نافرماني از پدر و مادر را حرام نموده چون در آن خروج از توفيق اطاعت خداوند عزّوجلّ است ، بي احترامي به پدر و مادر يا كفران نعمت ، و از بين رفتن سپاسگزاري و قدرداني است ، و اينها خود باعث كاهش يافتن و سرانجام از بين رفتن نسل مي شود ، زيرا در آزردن و نافرماني از والدين احترامي براي آنان باقي نمي ماند ، حق آن دو

شناخته نمي شود ، پيوندهاي خويشاوندي قطع مي گردد ، والدين به فرزند رغبتي پيدا نخواهند كرد و چون فرزند نيكي به آنها را ترك كرده پدر و مادر در تربيت او كوششي نخواهند كرد3 .

منبع حديث

1- اصول كافى 2/ 159 . 2- عيون اخبار الرضا 1/ 258 . 3- علل الشرايع 479 .

هديه دادن

متن حديث

التهادى 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغدادى ، قال : حدّثنا عيينة ، قال : حدّثنى نعيم بن صالح الطبرى ، قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : نعم الشى ء الهديّة و هى مفتاح الحوائج . 2- و بهذا الإسناد عن الرضا عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : الهديّة تذهب الضغائن من الصدور .

هديه دادن 1- صدوق گويد : محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بغدادي ما را به حديث گفت : عينيه گويد : نعيم بن صالح طبري مرا حديث كرد كه علي بن موسي الرضا از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) ما را حديث كرد و فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمايد : بهترين چيز هديه است كه كليد نيازمندي ها باشد1 . 2- و صدوق به همين اسناد از امام رضا ( ع ) ، از پدرش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا (

ص ) فرمود : هديه كينه ها را از دلها مي برد2 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 74 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 74 .

عمل صالح و دوستى آل محمد

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : لاتدعوا العم_ل الصال_ح و الاجتهاد فى العبادة اتكالا على حب آل محمد عليهم السلام ولا تدعوا حبّ آل محم_د عليهم السلام لامره_م اتّك_الاً عل_ى العب_ادة ف_ان_ّه لايق_بل اح_ده_م_ا دون الاخر .

امام رضا عليه السلام فرمود : مبادا اعمال نيك را به اتكاى دوستى آل محمد عليهم السلام رها كنيد؛ و مبادا دوستى آل محمد عليهم السلام را به اتكاى اعمال صالح از دست بدهيد ، زيرا هيچ كدام از اي_ن دو ، به تنهايى پذيرفته نمى شود

نتيجه خدمت به مؤمن

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : مَ_ن ف_رّج عن م_وم_ن ف_رّج الله عَن قَلبه ي_َوم القيامة

امام رضا عليه السلام فرمود : هر كس اندوه و مشكلى را از مومنى بر طرف نمايد خداوند در روز قيامت ان_دوه را از قلبش بر طرف سازد .

صله رحم با كمترين چيز

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : صِلْ رحمك وَ لَ_وْ بشَربَة مِن ماءٍ ، وَ أفضَل م_ا تُوصل بِه ال_رّح_ِم كفُّ الاذّى عنها

امام رضا عليه السلام فرمود : پيوند خ_ويش_اوندى را برقرار كنيد گر چه با جرعه آبى باشد؛ و بهترين پيوند خ_ويش_اون_دى ، خ_ود دارى از آزار خ_ويش_اون_دان است .

دوستى با مردم

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : التّودُّد الىَ النّاس نصفُ العَقل

امام رضا عليه السلام فرمود : دوستى با مردم ، نيمى از عقل و خرد ورزي است .

پاكيزگي

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : مِن أخلاقِ الاَنبياء التنظف

امام رضا عليه السلام فرمود : از اخلاق پي_امب_ران ، نظافت و پ_اكيزگ__ى است .

نتيجه كار خوب و بد

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : ال_مستتر ب_ال_ْحسنه ي_َع_دلُ سبعين حسنة ، وَ الْمذيع بالسّيئة مَخذول ، وَ المُستتر بالسّيئَة مغفوُر لَه

امام رضا عليه السلام فرمود : پنهان كننده كار نيك ( پاداشش ) برابر هفتاد حسنه است ، و آشكار كننده كار بد س_ر افكن_ده است ، و پنهان كنن_ده ك_ار ب_د آم_رزي_ده است .

بخيل و حسود

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : لي_س لِبخيل راحَة ، ولا لِحَس_ُود لذة ، وَلا لِمل_وك وَف_اء ، وَلا لِكَذوب مُ__روّة

امام رضا عليه السلام فرمود : بخيل را آسايشى نيست ، و حسود را خوشى و لذتى نيست ، و پادشاهان را وفايى نيست ، و دروغگو را مروت و مردانگى نيست .

عمل صالح و دوستى آل محمد

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام لاتدعوا العم_ل الصال_ح و الاجتهاد فى العبادة اتكالا على حب آل محمد عليهم السلام و لا تدعوا حبّ آل محم_دعليهم السلام لامره_م اتّك_الاً عل_ى العب_ادة ف_ان_ّه لايق_بل اح_ده_م_ا دون الاخر

امام رضا عليه السلام فرمود مبادا اعمال نيك را به اتكاى دوستى آل محمد عليهم السلام رها كنيد و مبادا دوستى آل محمد عليهم السلام را به اتكاى اعمال صالح از دست بدهيد زيرا هيچ كدام از اي_ن دو , به تنهايى پذيرفته نمى شود

نظافت

متن حديث

من اخلاق الانبياء التنظف .

از اخلاق پي_امب_ران, نظافت و پ_اكيزگ__ ى است .

گوشه گيرى وسكوت

متن حديث

يأت_ى عل_ى الناس زم_ان تكون العافية فيه عشرة اجزاء : تسعة منها فى اعتزال الناس و واحد فى الصمت .

زمانى بر مردم خواهد آمد كه درآن عافيت ده جزء است كه نه جزء آن در كناره گيرى از مردم و يك جزء آن در خاموشى است .

سه ويژگى برجسته مومن

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : لايك_ون الْمُ_ؤم_ن مُ_ؤمن_اً حت_ى تك_ون فيه ثلاثُ خص_ال : _ سنّة من ربّه _ وسنّة من نبيّه _ و سنّة من وليّه ف_َامّا السّنة م_ِن رَبّه فكتمان س_رّه؛ و امّ_ا السّنة من نبيّه فم_ُداراة النّاس؛ و امّ_ا السّنة م_ن وليّه ف_اصّب_ر ف_ى الْب_أس_اء و الضّ_رّاء

امام رضا عليه السلام فرمود : م_وم_ن ، م_وم_ن واقعى نيست ، مگ_ر آن كه سه خصلت در او ب_اش__د : سنت_ى از پ_روردگ_ارش و سنت_ى از پي_امب_رش و سنت_ى از ام_ام_ش . اما سنت پروردگارش ، پ_وشاندن راز خود است؛ اما سنت پيغمبرش ، مدارا و نرم رفتارى با مردم است؛ اما سنت امام_ش ، پس صبر كردن در زمان تنگدست_ى و پريشان حالى است .

رضايت به رزق اندك

متن حديث

« مَنْ رَضِىَ عَنِ اللّهِ تَعالى بِالْقَليلِ مِنَ الرِّزْقِ رَضِىَ اللّهُ مِنْهُ بِالْقَليلِ مِنَ الْعَمَلِ . » :

هر كس به رزق و روزى كم از خدا راضى باشد ، خداوند از عمل كم او راضى باشد .

عقل و ادب

متن حديث

« أَلْعَقْلُ حِباءٌ مِنَ اللّهِ ، وَ الاَْدَبُ كُلْفَةٌ فَمَنْ تَكَلَّفَ الأَدَبَ قَدَرَ عَلَيْهِ ، وَ مَنْ تَكَلَّفَ الْعَقْلَ لَمْ يَزْدِدْ بِذلِكَ إِلاّ جَهْلاً . » :

عقل ، عطيّه و بخششى است از جانب خدا ، و ادب داشتن ، تحمّل يك مشقّت است ، و هر كس با زحمت ادب را نگهدارد ، قادر بر آن مىشود ، امّا هر كه به زحمت بخواهد عقل را به دست آورد جز بر جهل او افزوده نمىشود .

به پنج كس اميد نداشته باش

متن حديث

« خَمْسٌ مَنْ لَمْ تَكُنْ فيهِ فَلا تَرْجُوهُ لِشَىْء مِنَ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ : مَنْ لَمْ تَعْرِفَ الْوَثاقَةَ فى أُرُومَتِهِ ، وَ الكَرَمَ فى طِباعِهِ ، وَ الرَّصانَةَ فى خَلْقِهِ ، وَ النُّبْلَ فى نَفْسِهِ ، وَ الَْمخافَةَ لِرَبِّهِ . » :

پنج چيز است كه در هر كس نباشد اميد چيزى از دنيا و آخرت به او نداشته باش : 1_ كسى كه در نهادش اعتماد نبينى ، 2_ و كسى كه در سرشتش كَرم نيابى ، 3_ و كسى كه در آفرينشش استوارى نبينى ، 4_ و كسى كه در نفسش نجابت نيابى ، 5_ و كسى كه از خدايش ترسناك نباشد .

پيروزىِ عفو و گذشت

متن حديث

« مَا التَقَتْ فِئَتانِ قَطُّ إِلاّ نُصِرَ أَعْظَمُهُما عَفْوًا . » :

هرگز دو گروه با هم روبه رو نمىشوند ، مگر اين كه نصرت و پيروزى با گروهى است كه عفو و بخشش بيشترى داشته باشد .

نظافت

متن حديث

به ديدن يكديگر رويد تا يكديگر را دوست داشته باشيد و دست يكديگر را بفشاريد و به هم خشم نگيريد .

نظافت موجب پاكى جسم است نظافت ماي_ه آرام ج_ان است ام_ام هشتمين فرمود ب_ا خلق نظ_افت شي_وه پيغمبران است

ش_كر نع_مت

متن حديث

إنا اهل بيت نري و عدنا علينا دينا كما صنع رسول الله ( ص ) ما خانداني باشيم كه وعده خود را وام دانيم چنانچه رسول خدا ( ص ) كرد قال ( ع ) لأيي هاشم داود بن القاسم الجعفري : يا داود إن لنا عليكم حقا برسول الله ( ص ) ، و إن لكم علينا حقا ، فمن عرف حقنا وجب حقه ، و من لم يعرف حقنا فلا حق له

توانگر را بوَد واجب كه بخشد زن و ف_رزند را از مال دني_ا ده_د وس_عت به امر زندگانى ب_ه ش_كر نع_مت حى ّ ت_وانا

نيكويى خلق

متن حديث

مَن لَم يَشكُرِ المُنعِمَ مِن المَخلوقين لَم يَشكُر اللهَ عزّوجلّ

ش_نيده ام كه عل_ى بن موس_ى كاظم خديو طوس ، بف_رم_ود نكته اى زيب_ا كسى كه نيكويى خلق را نداشت سپاس نك_رده است سپ_اس خداى ب_ى همت_ا

دورى از محرّمات و زشتى

متن حديث

الايمانُ اداءُ الفرائضِ و اجتِنابُ المَحارِم

فرمود رض__ا امام هشتم : انجام فرائ__ض است ايمان دورى ز محرّمات و زشتى پرهيز ز ناصواب و عصيان

خيانت

متن حديث

لَم يَخُنكَ الاَمين ، وَ لكِن ائتَمَنتَ الخائِ

كسى كه بي_م ندارد ز كردگار عليم وِرا به خدمت خلق خدا مكن تعيين امين نكرده خيانت ، تو از ره غفلت امين شم_رده خي_انت شعار بدآيين

زب_ان

متن حديث

الصَّمتُ بابٌ مِن ابوابِ الحِكمة

زب_ان تو گ_ر تح_ت فرمان نباشد خموش_ى گزي_ن ، تا نيفتى به ذل_ّت على بن موس_ى الرضا راست پندى : سكوت است باب_ى ز ابواب حكمت

مهتر برادر

متن حديث

الاَخُ الاَكبرُ بِمنزِلةِ الاَب

برادر چو دانا و شد و آزموده وِرا با پ_در م_ى شمارش برابر بگفت_ا ام_ام بحق ، نور مطلق به جاى پ_در هست ، مهتر برادر

كمك به خلق

متن حديث

التَّوَدُّدُ الى النّاسِ نِصْفُ العَقلِ

هميش_ه در پ_ى تي_م_ار بين_وايان باش كمك به خلق ، ز كردار خ_الق اح_د است امام راست در اين رهگذر ، كلامى نغ_ز : كه در معاشرت خلق ، نيمى از خرد است

بخل

متن حديث

لَيسَ لِبَخيلٍ راحةٌ و لا لِحَسودٍ لَذّةٌ

بخل رنج است و حسادت محنت است از ول_ى ّ آم_وز درس عب_رت___ى راحت_ى در بخ__ل نت_وان ي_اف_تن در حس_د ه_رگ_ز ني_اب_ى لذّت__ى

ب_خشش آيي_ن_ه دوران_دي_ش

متن حديث

مَا الْتَقَتْ فِئَتانِ قَطُّ اِلاّ نُصِرَ اَعظَمُهُما عَفواً

عف_و آيي_ن بزرگ___ان باش___د ب_خشش آيي_ن_ه دوران_دي_ش اس_ت دو گ_روه_ى كه به جنگن_د و ستي_ز نصرت آن راست كه عفوش بيش است

يقين

متن حديث

عَونُك لِلضَّعيفِ اَفضَلُ مِنَ الصَدَقَة

سخن_ى دارم از ام_ام همام ك_ه مفيد است بهر هر طبقه دستگيرى ز ناتوان و ضعيف به يقين ، بهتر است از صدقه

بخت بد

متن حديث

المُؤمِن اِذا اَحسَنَ استَبشَرَ وَ اِذا اَساءَ استَغفَرَ

گر ز بخت بد به كس بد كرده اى هان ، مش_و نومي_د از درگاه ربّ م_ؤمن ار نيكى كن_د شادان شود ور كند بد ، مى كن_د بخشش طل_ب

به هم_سايه نيكى كن

متن حديث

لَيسَ مِنّا مَن لَم يأمَن جارُهُ بَوائِقَه

به هم_سايه نيكى كن اى نيكمرد كه هم_سايه را بر تو حقها بوَد از آن كس كه همسايه ايمن نبُود ب_فرمود م_ولا : ن_ه از ما بوَد

ت_واضع

متن حديث

التواضُعُ ان تُعطى النّاس مِن نَفسِك ما تُحبّ ان يُعطوك مِثلَه

چنان س_ر كن اى دوست با نيك و بد كه باش_د ز ت_و نيك و بد در ام_ان ت_واضع چ_نان كن به خ_لق خ_داى كه خواه_ى كن_د خلق با تو چن_ان

قض_اوت بح_ق

متن حديث

مِن علاماتِ الفقيهِ الحُكم و العِلم و الصَّمت

بصي_ر ب_اش به احك_ام دين حق كه خداى از آن فقيه كه دانا به ح_كم اوست رضاست نش_ان_ه ه_اى فق_اه_ت به نزد پ_ير خرد قض_اوت بح_ق و دان_ش و سكوت بجاست

عف_و بى منّت

متن حديث

الصَّفح الجميلُ العفوُ مِن غيرِ عِتاب

عفو چون كرده اى خطاب مكن كار ب_ى جا و ن_اص_واب مكن وه چه نيكوس_ت ، عف_و بى منّت عفو ك_ردى اگ_ر ، عت_اب مكن

احسان مردم

متن حديث

لايَأبَى الكرامَةَ الاّ الحِمارَ

بش_ن_و ك_ل_ام ن_غ_ز ف_رزن_د پيمبر گفت_ار او روش_ن_گ_ر شبهاى تار است جز مردم اح_م_ق نت_اب_د رخ ز احسان هر كس كند احسان مردم ردّ ، حمار است

سخ_ى

متن حديث

السّخى ّ يأكُل مِن طَعامِ الناس لِيأكُلوا مِن طَعامِه

سخ_ى مى خورد نان ز خوان كسان كه مردم به رغبت ز خوانش خورند بخي__ ل از س_ر بخ_ل نان كس_ى ني_ارد خ_ورد تا كه نانش خورن_د

سخ_اوتمن_د

متن حديث

السّخى ُّ قريبٌ مِن اللهِ ، قريبٌ مِن الجنّة ، قريبٌ مِن الناسِ

سخ_اوتمن_د هرگز نيست تنه_ا كه تن_هايى نصيب ديگران است سخ_ى باشد قري_ب رحمت حق به نزديك بهشت و مردمان است

ن_ادان

متن حديث

صديقُ الجاهِلِ فى التَّعَب

به ن_ادان مك_ن دوستى ، چون ت_و را گ_دازد ز ك_زدار خ_ود روز و شب بگفت_ا عل__ ى بن موس_ى ال_رض_ا رفاق_ت به ن_ادان غ_م اس_ت و تعب

حسن خموشى

متن حديث

الصَّمتُ يَكسبُ المحبّةَ و هو دليلٌ على كُلِّ خيرٍ

ز حسن خموشى و اوصاف آن چنين گفت شاه خراسان ، رضا خموش_ى به بار آورَد دوست_ى ش_ود رهگش_اى همه خوبه_ا

عبرت

متن حديث

مَنِ اعتَبَرَ اَبصَرَ وَ مَن اَبصَرَ فَهِمَ و مَن فَهِمَ علِِمَ

امام راس_ت كلام_ى كه مرد ب_اتدبير هزار نكت_ه از آن يك كلام مى خ_واند كسى كه عبرت گيرد بس_ى ش_ود بينا كس_ى كه بين__ا گردد بفهم_د و داند

خشم

متن حديث

المُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَم يُخرِجهُ غَضَبُهُ مِن حَقّ

سخن_ى بشن_و از ام_ام غري_ب تا ش_ود علم و دانش_ت اف_زون م_رد م_ؤمن اگر به خش_م شود ن_رود از طري_ق ح_ق بي_رون

پرهيز

متن حديث

اِنّما الحِميَةُ مِن الشَّى ءِ الاِقلالُ مِنهُ

شن_و از عل_ى بن موسى الرض_ا كلامى كه افزاديت عق_ل و ه_وش چو پرهيز خواه_ى كنى از خوراك به ك_م خوردن خوردنيه_ا بك_وش

عق_وب_ت

متن حديث

لايَعدمُ العُقوبَةَ مَن اَدرَعَ بالبَغى ِ

گو به آن كس كه ظل_م كرد فزون ك_ه عق_وب_ت ن_ب_وده نشم_ارد گ_ر بخ_واه_د زيَ_د به آرام_ش كي_ف_ر روزگ_ار ن__گ__ذارد

فرستادن صلوات

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : الصَّلوةُ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَاللهِ عَزَّ وَ جَلَّ التَّسْبيحَ وَالتَّهْليلَ وَالتَّكْبيرَ

فرمود : فرستادن صلوات و تحيّت بر حضرت محمّد و اهل بيت آن حضرت ( عليهم السلام ) در پيشگاه خداوند متعال ، پاداش گفتن « سبحان الله ، لا إله إلاّ الله ، الله اكبر » را دارد .

انفاق

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : صاحِبُ النِّعْمَةِ يَجِبُ عَلَيْهِ التَّوْسِعَةُ عَلى عَيالِهِ

فرمود : هر كه به هر مقدارى كه در توانش مى باشد ، بايد براى اهل منزل خود انفاق و خرج كند .

هنگام خروج از منزل

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : مَنْ خَرَجَ فى حاجَة وَ مَسَحَ وَجْهَهُ بِماءِالْوَرْدِ لَمْ يَرْهَقْ وَجْهُهُ قَتَرٌ وَلا ذِلَّةٌ .

فرمود : هركس هنگام خروج از منزل براى حوايج زندگى خود ، صورت خويش را با گلاب خوشبو و معطّر نمايد ، دچار ذلّت و خوارى نخواهد شد .

افراد سخاوتمند

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : السَّخيُّ يَأكُلُ طَعامَ النّاسِ لِيَأكُلُوا مِنْ طَعامِهِ ، وَالْبَخيلُ لا يَأكُلُ طَعامَ النّاسِ لِكَيْلا يَأكُلُوا مِنْ طَعامِهِ

فرمود : افراد سخاوتمند از خوراك ديگران استفاده مى كنند تا ديگران هم از امكانات ايشان بهره گيرند و استفاده كنند; وليكن افراد بخيل از غذاى ديگران نمى خورند تا آن ها هم از غذاى ايشان نخورند .

عطر

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لا تَتْرُكُوا الطّيبَ فى كُلِّ يَوْم ، فَإنْ لَمْ تَقْدِرُوا فَيَوْمٌ وَ يَوْمٌ ، فَإنْ لَمْ تَقْدِرُوا فَفى كُلِّ جُمْعَة

فرمود : سعى نمائيد هر روز ، از عطر استفاده نمائيد و اگر نتوانستيد يك روز در ميان ، و اگر نتوانستيد پس هر جمعه خود را معطّر و خوشبو گردانيد ( با رعايت شرائط زمان و مكان ) .

مشکل مومن

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : مَنْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِن فَرَّجَ اللهُ قَلْبَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ

فرمود : هركس مشكلى از مؤمنى را بر طرف نمايد و او را خوشحال سازد ، خداوند او را در روز قيامت خوشحال و راضى مى گرداند

سكوت و خاموشى

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : إنَّ الصَّمْتَ بابٌ مِنْ أبْوابِ الْحِكْمَةِ ، يَكْسِبُ الْمَحَبَّةَ ، إنَّهُ دَليلٌ عَلى كُلِّ خَيْر

فرمود : همانا سكوت و خاموشى راهى از راه هاى حكمت است ، سكوت موجب محبّت و علاقه مى گردد ، سكوت راهنمائى براى كسب خيرات مى باشد .

بهترين وقت براى تزويج

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : مِنَ السُّنَّةِ التَّزْويجُ بِاللَّيْلِ ، لاِنَّ اللهَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً ، وَالنِّساءُ إنَّماهُنَّ سَكَنٌ

فرمود : بهترين وقت براى تزويج و زناشوئى شب است كه خداوند متعال شب را وسيله آرامش و سكون قرار داده ، همچنين زنان آرام بخش و تسكين دهنده مى باشند .

زيارت قبر مومن

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : ما مِنْ عَبْد زارَ قَبْرَ مُؤْمِن ، فَقَرَأ عَلَيْهِ « إنّا أنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ » سَبْعَ مَرّات ، إلاّ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَلِصاحِبِ الْقَبْرِ

فرمود : هر بنده اى از بندگان خداوند بر قبر مؤمنى جهت زيارت حضور يابد و هفت مرتبه سوره مباركه _ إنّا أنزلناه _ را بخواند ، خداوند متعال گناهان او و صاحب قبر را مورد بخشش و آمرزش قرار مى دهد .

غضب

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : انَّما تَغْضَبُ للهِِ عَزَّ وَ جَلَّ ، فَلا تَغْضَبْ لَهُ بِأكْثَرَ مِمّا غَضِبَ عَلى نَفْسِهِ

فرمود : چنانچه در موردى خواستى غضب كنى و براى خدا برخورد نمائى ، پس متوجّه باش كه غضب و خشم خود را در جهت و محدوده رضايت و خوشنودى خداوند ، اِعمال كن

اقتصاد

برنامه ريزي در زندگي

متن حديث

التقدير فى المعيشة قال الرضا عليه السلام : لايستكمل عبد حقيقة الإيمان حتّي تكون فيه خصال ثلاث : التفقّه فى الدين و حسن التقدير فى المعيشة و الصبر علي الرزايا .

برنامه ريزي در زندگي حضرت رضا ( ع ) فرمود : هيچ بنده اي حقيقت ايمان را به كمال در نيابد مگر آن كه سه خصلت در او باشد ، ژرفنگري در دين ، برنامه ريزي نيكو در زندگي و پايداري در برابر مصيبت ها1 .

منبع حديث

1- تحف العقول 446 .

تأمين پوشاك

متن حديث

تأمين الملبس الكلينى عن عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد عن الحسن بن علىّ الوشّاء عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعته يقول : كان علىّ بن الحسين عليه السلام يلبس فى الشتاء الخزّ و المطرف الخزّ و القلنسوة الخزّ فيشتو فيه و يبيع المطرف فى الصيف و يتصدّق بثمنه ثمّ يقول ( من حرّم زينة الله الّتى أخرج لعباده و الطيّبات من الرزق ) .

تأمين پوشاك كليني گويد : از عده اي از اصحاب ما ، از سهل بن زياد ، از حسن بن علي وشاء از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت شده كه گفت : شنيدم مي فرمود : علي بن حسين در زمستان ، خز و رداي خز و كلاه خز پوشيده ، زمستان را در آن مي گذراند و در تابستان ردا را فروخته ، بهاي آن را صدقه مي داد و مي فرمود : ( بگو چه كسي زيورهايي را كه خدا براي بندگانش پديد آورده و روزي هاي پاكيزه را حرام گردانيده ؟ ) 1 .

منبع

حديث

1- فروع كافى 6/ 451 ، و آيه در سوره أعراف/ 32 .

تأمين سطح زندگي

متن حديث

تأمين مستوى المعيشة قال : إعلم - يرحمك الله - أنّ الله تبارك و تعالي لم يبح أكلاً و لاشرباً إلّا لما فيه المنفعة و الصلاح ، و لم يحرم إلّا ما فيه الضرر و التلف و الفساد ، فكلّ نافع مقوّ للجسم فيه قوّة للبدن فحلال و كلّ مضرّ يذهب بالقوّة أو قاتل فحرام ، مثل : السموم ، و الميتة ، و الدم ، و لحم الخنزير ، و ذى ناب من السباع . . . .

تأمين سطح زندگي آن حضرت ( ع ) فرمود : خدايت رحمت كناد ، بدان خداوند تبارك و تعالي هيچ خوردني و نوشيدني را مباح نفرمود مگر به سبب نفع يا صلاحي كه در آن است ، و جز آنچه در آن زيان ، تباهي و فسادي است ، حرام ننمود ، بنابر اين هر آنچه سودمند ، تقويت كننده جسم و نيروي بدن است ، حلال و هر آنچه زيان آور ، از بين برنده توان و كشنده است ، حرام است ، نظير انواع سمّ ، مردار ، خون ، گوشت خوك و حيوانات درنده چنگال دار 1 .

منبع حديث

1- فقه الرضا 254 .

تأمين سطح زندگي و مقتضيات زمان

متن حديث

تأمين مستوى المعيشة و متطلّبات العصر 1- عن محمّد بن عيسي قال : أخبرنى من أخبر عنه عليه السلام أنّه قال : إنّ أهل الضعف من موالى يحبّون أن أجلس علي اللبود و ألبس الخشن و ليس يتحمّل الزمان ذلك . 2- الطوسى عن محمّد بن علىّ بن محبوب عن محمّد بن الحسين عن صفوان بن يحيى عن علىّ بن اسماعيل عن رجل من أهل الشام أنّه

سأل أباالحسن الرضا عليه السلام عن رجل عليه دين قدفدحه و هو يخالط الناس و هو مؤتمن يسعه شراء الفضول من الطعام و الشراب فهل يحلّ له أم لا ؟ و هل يحلّ له أن يتضلع من الطعام أم لا يحلّ له إلّا قدر مايمسك به نفسه و يبلغه ؟ قال : لابأس بما أكل .

تأمين سطح زندگي و مقتضيات زمان 1- محمد بن عيسي گويد : آن كه از او ( ع ) روايت كند ، مرا چنين خبر رساند كه فرمود : مواليان ضعيف دوست دارند من بر نمد نشسته و لباس خشن بپوشم اما زمان چنين چيزي را بر نمي تابد1 . 2- طوسي از محمد بن علي بن محبوب ، از محمد بن حسين ، از صفوان بن يحيي ، از علي بن اسماعيل ، از مردي از اهل شام نقل كند كه او از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره مردي پرسيد كه قرض بار او را سنگين كرده است ، او با مردم در آمد و شد است و مورد اعتماد ، و مي تواند انواع خوراكي و نوشيدني بخرد ، آيا چنين كاري براي او حلال است يا خير ؟ آيا حلال است از خوردن كناره گيرد يا بر او حلال نيست مگر به اندازه اي كه بتواند خود را زنده نگهدارد ؟ فرمود : بر آنچه مي خورد حرجي نيست 2 .

منبع حديث

1- مكارم الأخلاق 98 . 2- تهذيب 6/ 194 .

تباه كردن ثروت

متن حديث

إتلاف المال قال الرضا عليه السلام : إنّ الله يبغض القيل و القال و إضاعة المال و كثرة السؤال .

تباه

كردن ثروت حضرت رضا ( ع ) فرمود : خداوند قيل و قال ، تباه كردن مال و زياد پرسيدن را مورد بغض دارد 1 .

منبع حديث

1- تحف العقول 443 .

تكافل و همياري

متن حديث

التكافل فى ما كتبه عليه السلام إلي محمّد بن سنان فى جواب مسائله فى العلل : . . . و علّة الزكاة من أجل قوت الفقراء و تحصين أموال الأغنياء ، لأنّ الله تبارك و تعالي كلّف أهل الصحة القيام بشأن أهل الزمانة و البلوى كما قال الله تعالي ( لتبلونّ فى أموالكم و أنفسكم ) فى أموالكم بإخراج الزكاة و فى أنفسكم بتوطين الأنفس علي الصبر مع ما فى ذلك من أداء شكر نعم الله عزّوجلّ و الطمع فى الزيادة ، مع ما فيه من الرأفة و الرحمة لأهل الضعف و العطف علي أهل المسكنة و الحث لهم علي المواسات و تقوية الفقراء و المعونة علي أمرالدين و هم عظة لأهل الغنى و عبرة لهم ليستدلّوا علي فقراء الآخرة بهم و ما لهم من الحث فى ذلك علي الشكر للّه تبارك و تعالي لما خوّلهم و أعطاهم . . .

تكافل و همياري از جمله مطالبي كه حضرت رضا ( ع ) در پاسخ به سؤالات محمد بن سنان راجع به علل احكام ، اين بود كه نوشت : علت وضع زكات تأمين قوت فقرا و حفظ اموال ثروتمندان است ، چون خداوند تبارك و تعالي افراد سالم و تندرست را مكلّف به رسيدگي به امور بيماران و بلازدگان كرد چنان كه مي فرمايد : ( همانا در اموال و جانهايتان آزمايش خواهيد شد ) در اموال با پرداخت زكات

و در جانها به آماده شدن براي صبر بر ناملايمات و بلاها ، علاوه بر اين ، در پرداخت زكات شكر نعمتهاي خداوند عزّوجلّ و اميد زيادت نعمت است ، و نيز مايه مهرباني و رأفت نسبت به ضعفا و مستمندان است ، و همچنين باعث تشويق آنان به همياري و همدردي با فقرا و تقويت آنها ، و كمك به امور دينشان است . فقرايي كه براي ثروتمندان مايه پند و عبرتند تا با مشاهده آنان به ياد بينوايي آخرت خود افتند . همچنين مشاهده اين فقرا ثروتمندان را وا مي دارد تا شكر نعمتهايي را كه خداوند به آنان داده است به ياد آورند1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 89 - 90 ، و آيه در سوره آل عمران / 186 .

توجه به كار

متن حديث

التوجّه للعمل الكلينى عن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن أبى عبدالله عن إسماعيل بن مهران عن زكريّا بن آدم عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : الّذى يطلب من فضل الله عزّوجلّ مايكفّ به عياله أعظم أجرا من المجاهد فى سبيل الله عزّوجلّ .

توجه به كار كليني گويد : از تني چند از اصحاب ما از احمد بن ابي عبدالله از اسماعيل بن مهران از زكريا بن آدم از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت شده كه حضرتش فرمود : آن كه از فضل خداي عزّوجلّ آن خواهد كه بدان خانواده خود را تأمين كند پاداشي بزرگتر از مجاهد در راه خداي عزّوجلّ دارد1 .

منبع حديث

1- فروع كافى 5/ 88 .

حفظ حقوق مالي غير مسلمان

متن حديث

حفظ الحقوق المالية لغير المسلمين 1- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن ياسر الخادم . . . قال ياسر : و كتب من نيسابور إلي المأمون أنّ رجلاً من المجوس أوصي عند موته بمال جليل يفرق فى الفقراء و المساكين ففرقه قاضى نيسابور علي فقراء المسلمين ، فقال المأمون للرضاعليه السلام : يا سيّدى ماتقول فى ذلك ؟ فقال الرضا عليه السلام : إنّ المجوس لايتصدّقون علي فقراء المسلمين فاكتب إليه أن يخرج بقدر ذلك من صدقات المسلمين فيتصدقون به علي فقراء المجوس . 2- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن الريّان بن شبيب قال : أوصت ماردة لقوم نصاري فرّاشين بوصيّة فقال أصحابنا : أقسم هذا فى فقراء المؤمنين من أصحابك فسألت الرضا عليه السلام ، فقلت :

إنّ أختى أوصت بوصية لقوم نصاري و اردت ان اصرف ذلك إلي قوم من اصحابنا مسلمين فقال : امض الوصية علي ما اوصت به قال الله تبارك و تعالي ( فإنّما إثمه علي الّذين يبدّلونه ) .

حفظ حقوق مالي غير مسلمان 1- صدوق گويد : احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) ما را چنين حديث كرد و گفت : علي بن ابراهيم بن هاشم از ياسرِ خادم ما را به حديث گفت : كه ياسر گفت : از نيشابور به مأمون نوشته شد : مردي از مجوس به هنگام مرگ وصيّت كرده ثروت زيادي ميان تهيدستان انفاق شود و قاضي نيشابور اين ثروت را ميان فقيران مسلمان تقسيم نموده است . مأمون به امام رضا ( ع ) گفت : سرورم نظر شما در اين باره چيست ؟ امام رضا ( ع ) فرمود : مجوسيان را نرسد به فقيران مسلمان انفاق كنند ، به او بنويس به همان ميزان از صدقات ( زكات ) مسلمانان خارج كرده ، به فقيران مجوسي صدقه دهند1 . 2- كليني از علي بن ابراهيم ، از پدرش از ريّان بن شبيب روايت كند كه گفت : مارده به نفع گروهي از فرّاشان مسيحي وصيّتي كرد ، [ برخي ] اصحاب ما گفتند : اين ثروت را ميان تهيدستان اهل ايمان ، از اصحاب خود بذل كن ، من از امام رضا ( ع ) پرسيدم : خواهرم به نفع گروهي از مسيحيان وصيّتي كرده و قصد آن دارم كه آن را صرف گروهي از اصحاب مسلمان خويش كنم ، آن حضرت فرمود : وصيّت

را آن گونه كه وصيّت كرده است ، اجراكن ، خداوند تبارك و تعالي فرموده است : ( گناه آن بر كساني است كه آن را تغيير دهند ) 2 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 15 . 2- فروع كافى 7/ 16 ، و آيه در سوره بقره / 181 .

دفاع از مال

متن حديث

الدفاع عن المال فى ما كتبه عليه السلام للمأمون فى محض الإسلام : . . . و من قتل دون ماله فهو شهيد .

دفاع از مال در آنچه به مأمون پيرامون حقيقت اسلام نوشت آمده است : . . . هر كه براي دفاع از مال خود كشته شود ، شهيد است 1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 124 .

راههاي غير مشروع ثروت اندوزي

متن حديث

من السبل غير المشروعة للثروة الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن هارون الفامى رضى الله عنه ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن بطة قال : حدّثنا محمّد بن علىّ بن محبوب عن محمّد بن عيسي عن محمّد بن اسماعيل بن بزيع ، قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : لايجتمع المال إلّا بخصال خمس ببخل شديد و أمل طويل و حرص غالب و قطيعة الرحم و إيثار الدنيا علي الآخرة .

راههاي غير مشروع ثروت اندوزي صدوق گويد : احمد بن هارون فامي ( رض ) ما را چنين حديث كرد كه محمد بن جعفر بن بطه گفت : محمد بن علي بن محبوب بن محمد بن عيسي از محمد بن اسماعيل بن بزيع نقل كند كه گفت : از امام رضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : ثروت جز به پنج خصلت انبوه نشود : بخل بسيار ، آرزوي دراز ، آز غالب ، بريدن از خويشان و گزيدن دنيا بر آخرت 1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 1/ 276 - 277 .

سطح زندگي حاكم اسلامي

متن حديث

مستوى معيشة الحاكم الإسلامى 1- قال له عليه السلام مُعمّر بن خلاّد : عجّل الله فرجك ، فقال عليه السلام : يا معمّر ذاك فرجُكُم أنتم ، فأمّا أنا فَوَ الله ما هو إلّا مِزْوَد فيه كفّ سويق مختوم بخاتم . 2- الطبرسى عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول : و الله لَئِن صرت إلي هذا الأمر [ أمر الخلافة ] لآكلن الخبيث بعد الطيّب و لألبسنّ الخشن بعد الليّن و لأتعبنّ بعد الدعة . قال

رسول الله صلّي الله عليه و آله فى وصيّته لأبى ذر رضى الله عنه : يا أباذر إنّى ألبس الغليظ و أجلس علي الأرض و ألعق أصابعى و أركب الحمار بغير سرج و أردف خلفي ، فمن رغب عن سنّتى فليس منّى ، يا أباذر ألبس الخشن من اللباس و الصفيق من الثياب لئلاّ يجد الفخر فيك مسلكاً .

سطح زندگي حاكم اسلامي 1- معمّر بن خلاّد به حضرتش ( ع ) گفت : خداوند در فرج شما ( استقرار حكومت شما خاندان ) تعجيل فرمايد . آن حضرت ( ع ) فرمود : اي معمّر اين فرج در واقع فرج شماست ، زيرا من به خدا قسم ( در صورتي هم كه به حكومت برسم ) بهره ام چيزي جز يك انبان كه در آن مشتي آرد است و سر به مهر باشد نيست 1 . 2- طبرسي از معمّر بن خلاّد نقل است كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : به خدا سوگند اگر اين امر [ امر خلافت ] به من واگذار شود ، خوردن ناگوار بر خوردن پاكيزه ها و پوشيدن لباس خشن بر لباس نرم و سختي را بر آسودگي ترجيح دهم ، . پيامبر خدا ( ص ) در وصيّت خود به ابوذر ( رض ) فرمود : اي ابوذر ، من لباس خشن مي پوشم و بر زمين مي نشينم و انگشتان خود [ به زبان ] پاك مي كنم و بر الاغ بي زين سوار مي شوم و بر پشت خود كسي را مي نشانم ، پس هر كه شيوه من

ترك گويد از من نيست ، اي ابوذر لباس خشن و پيراهن ارزان بپوش تا غرور راهي به تو نيابد2 .

منبع حديث

1- تحف العقول 446 . 2- مكارم الأخلاق 115 .

طلب روزي

متن حديث

طلب الرزق 1- الكلينى عن محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد و علىّ بن محمّد بن بندار ، عن أحمد بن أبى عبدالله عن محمّد بن عيسي جميعاً ، عن معمّر بن خلّاد عن أبى الحسن الثانى عليه السلام قال : نظر أبوجعفر عليه السلام إلي رجل و هو يقول : اللهمّ إنّى أسألك من رزقك الحلال ، فقال أبوجعفر عليه السلام : سألت قوت النبيّين ، قل : اللهمّ إنّى أسألك رزقاً واسعاً طيّباً من رزقك . 2- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن علىّ ماجيلويه رضى الله عنه ، عن عمّه محمّد بن أبى القاسم عن أحمد بن أبى عبدالله عن علىّ بن محمّد عن أبى أيّوب المدينيّ عن سليمان بن جعفر الجعفريّ عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن عليّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : تعلّموا من الغراب خصالاً ثلاثاً : استتاره بالسفاد ، و بكوره فى طلب الرزق ، و حذره .

طلب روزي 1- كليني به نقل از محمد بن يحيي از احمد بن محمد بن عيسي از معمّر بن خلاّد و علي بن محمد بن بندار ، از احمد بن ابي عبدالله از محمد بن عيسي و همگي از معمّر بن خلاّد از ابوالحسن ثاني ( ع ) روايت كنند كه حضرتش فرمود : ابوجعفر ( ع )

مردي را ديد كه مي گفت : خدايا از تو روزي حلال مي خواهم . پس ابو جعفر ( ع ) فرمود : غذاي پيامبران را درخواست كردي ، بگو خدايا از تو روزي فراخ و پاكيزه از ميان روزي هايت مي خواهم 1 . 2- صدوق گويد : محمد بن علي ماجيلويه ( رض ) از عمويش محمد بن ابوالقاسم از احمد بن ابوعبدالله از علي بن محمد از ابوايوب مديني از سليمان بن جعفر جعفري از امام رضا ( ع ) از پدرانش از علي ( ع ) روايت كند كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : سه خصلت را از كلاغ فرا گيريد : پوشيده داري در همخوابگي ، سحرخيزي در طلب روزي و پرهيز 2 .

منبع حديث

1- فروع كافى 5/ 89 . 2- خصال 99 - 100 .

كمك مالي به ديگران

متن حديث

إعانة الآخرين مالياً الطوسى قال : أخبرنا جماعة عن أبى المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد بن المسيب البيهقى ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعى ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبى أبوعبدالله عليه السلام ، قال المجاشعى : و حدّثناه عن الرضا علىّ بن موسي عن أبيه موسي عن أبيه أبى عبدالله جعفر بن محمّد عن آبائه عن أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليهم السلام قال : قيل : يا نبى الله ، أفى المال حقّ سوي الزكاة ؟ قال : نعم ، برّ الرحم إذا أدبرت ، و صلة الجار المسلم ، فما أقرّ بى من بات شبعان و جاره المسلم جائع

، ثمّ قال : ما زال جبرئيل عليه السلام يوصينى بالجار حتّي ظننت أنّه سيورثه .

كمك مالي به ديگران طوسي گويد : گروهي از ابومفضّل به ما خبر رساندند كه فضل بن محمد بن مسيّب بيهقي ما را چنين حديث كرد كه هارون بن عمر مجاشعي گفته است : محمد بن جعفر بن محمد گويد : پدرم ابوعبدالله ( ع ) ما را چنين حديث كرد : مجاشعي گويد : علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي ، از پدرش ابوعبدالله جعفر بن محمد از پدرانش از اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( ع ) روايت كرد كه آن حضرت فرمود : گفته شد : اي پيامبر خدا آيا در مال حقّي جز زكات هست ؟ فرمود : آري ، احسان به خويشان به گاه روي گرداني آنان ، و پيوند با همسايه مسلمان ، كه به من اقرار ننمود آن كه شب را با سيري به صبح رساند در حالي كه همسايه مسلمانش گرسنه باشد ، آن گاه فرمود : پيوسته جبرئيل ( ع ) مرا به همسايه سفارش مي كرد تا آنجا كه گمان بردم برايش ارثي تعيين خواهد كرد 1 .

منبع حديث

1- امالى طوسى 520 .

مالكيت مجازي

متن حديث

الملكيّة المجازيّة قال جلّ وعلا ( و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فأنّ للّه خمسه و للرسول و لذى القربي ) إلي آخر الآية ، فتطول علينا بذلك - امتناناً منه و رحمة - إذ كان المالك للنفوس و الأموال و سائر الأشياء الملك الحقيقى ، و كان ما فى أيدى الناس عوارى و أَنّهم مالكون مجازاً لاحقيقة له .

مالكيت

مجازي ( غير حقيقي ) خداي عزّ و جلّ فرمود : ( و بدانيد كه هر چيزي را به غنيمت گرفتيد ، يك پنجم آن براي خدا و پيامبر و براي خويشاوندان [ او ] ست ) تا آخر آيه ، كه منّت و رحمت اوست زيرا مالك حقيقي جانها ، مالها و ديگر چيزها اوست و آنچه در دست مردم است تنها عاريه هايي بوده كه به مجاز مالك آنند و حقيقتي ندارد 1 .

منبع حديث

1- فقه الرضا 293 ، و آيه در سوره أنفال / 41 .

مسئوليت حكومت در برابر محرومين

متن حديث

مسؤولية الدولة مالياً إزاء طبقات المحرومة 1- الصدوق عن حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن علي ّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليه السلام بقم فى رجب سنة تسع و ثلاثين و ثلاثمائة ، قال : أخبرنى علىّ بن إبراهيم بن هاشم فيما كتب إلي سنة سبع و ثلاثمائة قال : حدّثنى ياسر الخادم ، قال : كان الرضا عليه السلام إذا كان خلا جمع حشمه كلّهم عنده ، الصغير و الكبير فيحدّثهم و يأنس بهم و يؤنسهم ، و كان عليه السلام إذا جلس علي المائدة لايدع صغيراً و لاكبيراً حتّي السائس و الحجام إلّا أقعده معه علي مائدته ، قال ياسر الخادم : فبينا نحن عنده يوماً إذ سمعنا وقع القفل الّذى كان علي باب المأمون إلي دار أبي الحسن عليه السلام ، فقال لنا الرضا عليه السلام : قوموا تفرّقوا ، فقمنا عنه فجاء المامون و معه كتاب طويل ، فأراد الرضا عليه السلام أن يقوم فاقسم عليه المأمون بحقّ رسول الله صلّي الله عليه

و آله إلّا يقوم إليه ، ثمّ جاء حتّي انكب علي أبى الحسن عليه السلام و قبّل وجهه و قعد بين يديه علي وسادة ، فقرأ ذلك الكتاب عليه فإذا هو فتح لبعض قرى كابل فيه : إنّا فتحنا قرية كذا و كذا فلمّا فرغ قال له الرضا عليه السلام : و سرّك فتح قرية من قرى الشرك فقال له عليه السلام المامون : أو ليس فى ذلك سرور ؟ فقال : يا أميرالمؤمنين اتّق الله فى أمّة محمّد صلّي الله عليه و آله و ما ولاّك الله من هذا الأمر و خصّك به فإنّك قدضيّعت اُمور المسلمين و فوّضت ذلك إلي غيرك يحكم فيهم بغير حكم الله و قعدت فى هذه البلاد و تركت بيت الهجرة و مهبط الوحى و إنّ المهاجرين و الأنصار يظلمون دونك و لايرقبون فى مؤمن إلّا و لاذمّة و يأتى علي المظلوم دهر يتعب فيه نفسه و يعجز عن نفقته و لايجد من يشكو إليه حاله و لايصل إليك ، فاتّق الله يا أميرالمؤمنين فى اُمور المسلمين و ارجع إلي بيت النبوّة و معدن المهاجرين و الأنصار ، أما علمت يا أميرالمؤمنين أنّ والى المسلمين مثل العمود فى وسط الفسطاط؛ من أراده أخذه ؟ قال المأمون : يا سيّدى فماترى ؟ قال : أرى أن تخرج من هذه البلاد و تتحوّل إلي موضع آبائك و أجدادك و تنظر فى اُمور المسلمين و لا تكلهم إلي غيرك فإنّ الله تعالي سائلك عمّا ولاّك ، فقام المامون فقال : نعم ماقلت يا سيّدى هذا هو الرأى فخرج و أمر أن يقدّم النوائب . . . . 2- الصدوق عن عبدالواحد بن

محمّد بن عبدوس العطّار رضى الله عنه ، قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى عن الفضل بن شاذان ، قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : استعمال العدل و الاحسان مؤذن بدوام النعمة و لاحول و لاقوة إلّا بالله .

مسئوليت حكومت در برابر محرومين 1- صدوق از حمزه بن محمد بن احمد بن جعفر بن محمد بن زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب ( ع ) در قم ، در رجب سال 339 نقل كرده كه گفت : علي بن ابراهيم بن هاشم ضمن آنچه به سال 307 نوشت ، گفت : ياسر خادم مرا چنين حديث كرد و گفت : چون امام رضا ( ع ) خلوتي مي يافت همه خادمان خود را از كوچك و بزرگ فرا خوانده و با ايشان به سخن مي پرداخت و با آنان انس مي گرفت ، و چون آن حضرت ( ع ) بر سفره مي نشست كوچك و بزرگ ، حتي شتربان و حجامتگر را بر سفره خود مي نشاند ، ياسر خادم گويد : روزي نزد او بوديم كه شنيدم قفلي كه بر در مأمون بود بر در ابوالحسن ( ع ) قرار گرفت ، امام رضا ( ع ) به ما فرمود : بلند شويد و پراكنده شويد ، ما نيز از نزد او خارج شديم ، پس مامون آمد در حالي كه نامه اي بلند در دست داشت . امام رضا ( ع ) خواست از جا برخيزد اما مأمون حضرتش را به حقّ پيامبر خدا ( ص ) سوگند داد كه از جا

نخيزد . سپس آمد تا پيش روي ابوالحسن ( ع ) قرار گرفت ، صورت حضرتش را بوسيد و جلو او بر وساده اي نشست و آن نامه را براي حضرت خواند ، او يكي از آبادي هاي كابل را فتح كرده بود و مي خواند كه ما فلان آبادي را فتح كرده ايم ، چون فارغ شد امام رضا ( ع ) به او فرمود : فتح روستايي از روستاهاي شرك تو را خوشحال نموده است ؟ ! مأمون گفت : آيا در اين ، شادي نيست ؟ فرمود : اي خليفه پرواي خدا داشته باش ، نسبت به امّت محمد ( ص ) و نسبت بدانچه از توليت حكومت به تو ارزاني داشته و مخصوصت گردانده كه تو امور مسلمانان را تباه كرده و آن را به غير خود وا نهاده اي ، و آنها به غير حكم الهي برايشان حكم كنند و تو در اين سرزمين نشسته اي و سراي هجرت و نزول گاه وحي را ترك كرده اي ، مهاجران و انصار به خاطر عدم حضور تو مورد ستم قرار گيرند ، و حرمت و عهد مؤمنين رعايت نشود ، روزگاري بر ستمديده مي گذرد كه خود را در آن به رنج افكنده و از عهده هزينه خود برنيايد ، و كسي كه از وضع خود نزد او شكوه برد نيز نيابد ، از سويي دستش از دامان تو نيز كوتاه ، پس اي خليفه نسبت به امور مسلمانان پرواي خدا پيشه كن و به سراي پيامبر و كان ِ مهاجران و انصار باز گرد ، اي خليفه آيا نمي داني

كه والي مسلمين چون عمود ميانه خيمه است و هر كه بخواهد خيمه را از بين برد آن ستون برگيرد ؟ ! مأمون گفت : سرورم ، نظر شما چيست ؟ فرمود : نظر من آن است كه از اين سرزمين خارج شده ، به جايگاه پدران و اجداد خويش نقل مكان كني و به كارهاي مسلمانان بپردازي ، و ايشان را به غير خود وامگذاري كه خداي تعالي از تو درباره آنچه ولايت آن به تو داده است ، سؤال كند . مأمون برخاست و گفت : آري سرورم ، آنچه فرمودي ، نظر [ درست ] است ، خارج شد و دستور داد نمايندگان پيش روند . . . 1 . 2- صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس عطّار ( رض ) نقل كند كه گفت : علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري از فضل بن شاذان ما را چنين حديث كرد كه از امام رضا ( ع ) شنيدم ، مي فرمود : به كار بستن عدالت و احسان ، خبر از دوام نعمت مي دهد و لاحول و لاقوّه الاّ بالله2 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 159-160 . 2- عيون أخبار الرضا 2/ 23 - 24 .

مشكل فقر

متن حديث

مشكلة الفقر قال الرضا عليه السلام : من صدق الناس كرهوه ، المسكنة مفتاح البؤس . . . .

مشكل فقر حضرت رضا ( ع ) فرمود : هر كه به مردم راست بگويد ، ناپسندش دارند ، تهيدستي كليد بيچارگي است 1 .

منبع حديث

1- بحار الأنوار 78/ 353 .

همدردي با تهيدستان

متن حديث

التعاطف مع الفقراء فى ما كتبه عليه السلام إلي محمّد بن سنان فى جواب مسائله فى العلل : . . . و علّة الصوم لعرفان مسّ الجوع و العطش ليكون العبد ذليلاً مسكيناً مأجوراً محتسباً صابراً ، فيكون ذلك دليلاً له علي شدائد الآخرة مع ما فيه من الانكسار له عن الشهوات و إعظاله فى العاجل دليلاً علي الأجل ليعلم شدّة مبلغ ذلك من أهل الفقر و المسكنة فى الدنيا و الآخرة .

همدردي با تهيدستان از جمله آنچه حضرتش ( ع ) در پاسخ به سؤالهاي محمد بن سنان ، درباره علل [ احكام ] به او نوشت : . . . و علت روزه ، لمس گرسنگي و تشنگي است تا بنده ، تسليم ، درمانده ، برخوردار از اجر ، با اخلاص و بردبار شود . از سويي آن حكايتگر دشواري هاي آخرت در كنار شكستن شهوتها و كنار نهادن آن در دنياست تا بسياري ميزان آن را بر تهيدستان و بيچارگان در دنيا و آخرت دريابد1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 88- 91 .

وظيفه حكومت در ساماندهي اقتصاد

متن حديث

مسؤولية الدولة فى التنظيم الاقتصادى قال الصدوق : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطار بنيسابور فى شعبان سنة اثنتين وخمسين وثلاثمائة ، قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى ، قال : قال أبو محمّد الفضل بن شاذان النيسابورى و حدّثنا الحاكم أبومحمّد جعفر بن نعيم بن شاذان عن عمّه أبى عبدالله محمّد بن شاذان ، قال : قال الفضل بن شاذان : إن سأل سائل فقال : أخبرنى هل يجوز أن يكلّف الحكيم عبده فعلاً من

الأفاعيل لغير علّة و لامعنى قيل له : لايجوز ذلك لأنّه حكيم غير عابث و لاجاهل ، . . . فإن قال [ قائل ] : فلِمَ جعل أولى الأمر وأمر بطاعتهم ؟ قيل : لعلل كثيرة ، . . . و منها أنّا لانجد فرقة من الفِرَق و لامِلّة من المِلل بقوا و عاشوا إلّا بقيمّ و رئيس و لما لابدّ لهم منه فى أمر الدين و الدنيا ، فلم يجز فى حكمة الحكيم أن يترك الخلق ممّا يعلم أنّه لابدّ له منه و لاقوام لهم إلّا به فيقاتلون به عدوّهم ، و يقسمون فيئهم و يقيم لهم جمّهم و جماعتهم ، و يمنع ظالمهم من مظلومهم . . . .

وظيفه حكومت در ساماندهي اقتصادي صدوق گويد : عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطار در نيشابور در شعبان سال253 چنين روايت كرد كه ابوالحسن علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري گفت : ابو محمد فضل بن شاذان نيشابوري گفته است : حاكم ابومحمد جعفر بن نعيم بن شاذان از عمويش ابوعبدالله محمد بن شاذان براي ما چنين به حديث گفت كه : فضل بن شاذان گفت : اگر كسي بپرسد : آيا رواست [ خداوند ] حكيم بنده اش را به كاري از كارها ، بي هيچ علت و معنايي تكليف كند ؟ به او گفته شود : چنين چيزي روا نيست زيرا او حكيم بوده و بيهوده كار و نادان نيست . . . و اگر كسي گويد : چرا أولي الأمر تعيين نمود و به فرمانبري از ايشان فرمان داد ؟ گفته شود : به دلايل بسياري . . .

از جمله اين كه هيچ فرقه و آييني را باقي و زنده نيابيم ، مگر با بزرگ و كارگزاري ، و از آنجا كه ناگزير بايد در كار دين و دنياي شان اميري داشته باشند ، روا نباشد در حكمت حكيم كه خلق را در آنچه مي داند كه گريزي از آن نداشته و قوامي براي شان نيست ترك گويد ، زيرا به [ كمك و هدايت ] اوست كه با دشمنان خود جنگيده ، غنائم را ميان خويش تقسيم كنند ، و اوست كه يكپارچگي و جماعت ايشان به پاداشته ، ستمگر را از ستم مظلوم باز دارد1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 99- 101 .

نتيجه رضايت از خدا

متن حديث

عن الرّضا عليه السلام : مَن رَضى عن الله تعالى بالقَليل مِن الرّزق رضَى الله منه بالقَليل مِنَ العَمل .

امام رضا عليه السلام فرمود : هر ك_س به رزق و روزى كم از خدا راضى باشد ، خداوند از عمل كم او راضى خواهد بود .

پاداش تلاشگر

متن حديث

ان الذى يطلب من فضل يكف به عياله اعظم اجرا من المجاهد فى سبيل الله .

براستى كسى كه در پى افزايش رزق و روزى است تا با آن خانواده خود را اداره كن_د, پ_اداش_ش از مج_اه_د در راه خ_دا بيشتر است .

رزق اندك

متن حديث

مَن رَضى بالقَليل مِن الرِزقِ قُبِلَ منه اليسيرُ مِنَ العمَل

كلام_ى شن_و از شهنشاه ط_وس ول_ى ّ خ_داون_د و سب_ط رس_ول چون بر رزق اندك رضايى ، خداى كن_د ط_اع_ت ان_دك_ت را قبول

بهترين مال

متن حديث

افضَلُ المالِ ما وُقى َ به العِرضُ

توان_گر را بگ_و امروز ك_ن ايثار سيم و زر كه فردا سي_م و زر در اختي_ار ديگ_ران باشد بهين م_ال آن بوَد كان موجب حفظ شرف گردد اگر در راه ديگر صرف شد ، حاصل زيان باش

ارزاق انسان ها

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : الْمَلائِكَةُ تُقَسِّمُ أرْزاقَ بَنى آدَمِ ما بَيْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إلى طُلُوعِ الشَّمْسِ ، فَمَنْ نامَ فيما بَيْنَهُما نامَ عَنْ رِزْقِهِ

فرمود : ما بين طلوع سپيده صبح تا طلوع خورشيد ملائكه الهى ارزاق انسان ها را سهميه بندى مى نمايند ، هركس در اين زمان بخوابد غافل و محروم خواهد شد .

امامت

چه زماني امام مي داند امام است

متن حديث

متي يعلم الإمام أنّه إمام الكلينى عن محمّد بن يحيي عن محمّد بن الحسين عن صفوان قال : قلت الرضا عليه السلام : أخبرنى عن الإمام متي يعلم أنّه إمام ؟ حين يبلغه أنّ صاحبه قدمضي أو حين يمضى ؟ مثل أبى الحسن قبض ببغداد و أنت ههنا ، قال : يعلم ذلك حين يمضي صاحبه ، قلت : بأىّ شى ء ؟ قال : يلهمه الله .

چه زماني امام مي داند امام است كليني از محمد بن يحيي از محمد بن حسين از صفوان نقل كند كه گفت : به امام رضا ( ع ) گفتم : مرا از اين خبر رسان كه او كي دانسته امام است ؟ آن گاه كه به او خبر مي رسد امام پيشين وفات يافته يا خواهد مرد ، نظير ابوالحسن كه در بغداد جانش گرفته شد در حالي كه تو اينجايي ؟ فرمود : آن گاه كه امام پيشين وفات مي كند از اين امر [ امامت ] با خبر مي شود ، گفتم : به چه چيز ؟ فرمود : خدا به او الهام كند1 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 381 .

از نشانه هاي امام

متن حديث

من علامات الإمام 1- روى أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضّال عن أبيه عن أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : للإمام علامات يكون أعلم الناس ، و أحكم الناس ، و أتقي الناس و أحلم الناس و أشجع الناس و أعبد الناس ، و أسخي الناس ، و يولد مختوناً و يكون مطهّراً ، و يري

من خلفه كما يري من بين يديه ، و لايكون له ظلّ و إذا وقع علي الأرض من بطن اُمّه وقع علي راحتيه رافعاً صوته بالشهادتين ، و لايحتلم ، و تنام عينه و لاينام قلبه ، و يكون محدّثاً و يستوى عليه درع رسول الله صلّي الله عليه و آله و لايري له بول و لاغائط ، لأنّ الله عزّوجلّ قدوكّل الأرض بابتلاع مايخرج منه و تكون رائحته أطيب من رائحة المسك . و يكون أولي بالناس منهم بأنفسهم و أشفق عليهم من آبائهم و اُمّهاتهم و يكون أشد الناس تواضعاً للّه جلّ ذكره ، و يكون آخذ الناس بما يأمره به و أكفّ الناس عمّا ينهي عنه ، و يكون دعاؤه مستجاباً حتّي أنّه لو دعا علي صخرة لانشقّت بنصفين ، و يكون عنده سلاح رسول الله صلّي الله عليه و آله و سيفه ذوالفقار ، و يكون عنده صحيفة فيها أسماء شيعته إلي يوم القيامة و صحيفة فيها أسماء أعدائه إلي يوم القيامة ، و يكون عنده الجامعة و هى صحيفة طولها سبعون ذراعاً فيها جميع مايحتاج إليه ولد آدم ، و يكون عنده الجفر الأكبر و الأصغر و إهاب ماعز و إهاب كبش فيهما جميع العلوم حتّي أرش الخدش و حتّي الجلدة و نصف الجلدة و يكون عنده مصحف فاطمة عليها السلام . 2- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبى نصر قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : إذا مات الإمام بِمَ يعرف الّذى بعده ؟ فقال : للإمام علامات منها : أن يكون أكبر ولد أبيه و يكون فيه الفضل و

الوصيّة ، و يقدّم الركب ، فيقول : إلي من أوصي فلان ؟ فيقال : إلي فلان ، و السلاح فينا بمنزلة التابوت فى بنى إسرائيل ، تكون الإمامة مع السلاح حيثما كان .

از نشانه هاي امام 1- روايت شده احمد بن محمد بن سعيد كوفي گفت : علي بن حسن بن علي بن فضال از پدرش از ابوالحسن علي بن موسي ( ع ) ما را چنين حديث كرد كه آن حضرت فرمود : امام نشانه هايي دارد ، او داناترين مردم ، داورترين مردم ، با تقواترين مردم ، بردبارترين مردم ، شجاع ترين مردم ، عبادت پيشه ترين مردم و سخاوتمندترين مردم است . او ختنه شده و پاك به دنيا آيد و از پشت چنان ديده شود كه از پيش رو ، سايه ندارد و چون از شكم مادر به زمين افتد بر شكم و روي دو كف دست قرار گيرد و صدا به شهادتين بلند كند ، محتلم نشود ، چشمش به خواب رود اما قلب او نخوابد ، مورد الهام و طرف سخن خدا قرار گيرد ، و زره پيامبر خدا ( ص ) بر او راست آيد ، و بول و غائطي از او ديده نشود كه خدا عزّوجلّ زمين را به فرو بلعيدن آنچه از او خارج شود وكيل كرده است ، و بوي او دل انگيزتر از بوي مشك باشد . او از مردم بديشان سزاوارتر ، و از پدران و مادران شان نسبت به آنان دلسوزتر ، و متواضع ترين مردم در برابر خداوند جل ّ ذكره است ، در آنچه مردم را به

آن امر كند ، عمل كننده ترين ، و در آنچه از آن بازشان دارد ، خوددارترين آنهاست ، دعايش مستجاب است ، و اگر به نفرين صخره اي لب گشايد ، به دو نيم شود ، سلاح پيامبر خدا ( ص ) و شمشيرش ذوالفقار نزد او باشد ، همچنين صحيفه اي كه نامهاي شيعيانش تا روز قيامت در آن باشد و صحيفه اي كه نامهاي دشمنانش تا روز قيامت در آن است را در اختيار دارد ، و جامعه نزد اوست كه صحيفه اي به طول هفتاد ذراع بوده ، همه آنچه فرزندان آدم بدان نياز يابند در آن ثبت است ، جفر اكبر و اصغر كه پوست بزي و پوست قوچي است در همه دانشها حتي ديه يك خراش ، و حتي زدن يك يا نيم يا ثلث تازيانه در آن ثبت است ، و مصحف فاطمه نيز نزد اوست1 . 2- كليني از محمد بن يحيي از احمد بن محمد از ابن ابي نصر نقل كند كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) عرض كردم : چون امامي بميرد ، امام پس از او به چه چيز شناخته شود ؟ فرمود : امام را نشانه هايي است ، از جمله آن كه بزرگترين فرزند پدرش مي باشد ، داراي فضيلت و وصيت است به طوري كه وقتي جماعت مسافران مي آيند و مي گويند : فلان امام چه كسي را وصي خود قرار داد ؟ همه مي گويند : فلاني را ، سلاح [ پيامبر ] در ميان ما همچون تابوت در ميان بني اسرائيل است ، و امامت

همراه سلاح است ، هر جا باشد2 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 1/ 212 - 213 . 2- أصول كافى 1/ 284 .

امامت فرزندان حسين

متن حديث

الإمام فى ولد الحسين عليه السلام الصدوق عن علىّ بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن أبى عبدالله البرقى رضى الله عنه قال : حدّثنى أبى عن جدّى أحمد بن أبى عبدالله البرقى ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن أبى يعقوب البلخى ، قال : سألت أبالحسن الرضا عليه السلام فقلت له : لأىّ علة صارت الإمامة فى ولد الحسين عليه السلام دون ولد الحسن عليه السلام ؟ فقال : لأنّ الله عزّوجلّ جعلها فى ولد الحسين عليه السلام و لم يجعلها فى ولد الحسن و الله لايسئل عمّا يفعل .

امامت فرزندان حسين ( ع ) صدوق از علي بن احمد بن عبدالله بن احمد بن ابي عبدالله برقي ( رض ) نقل كرد كه پدرم از جدّم احمد بن ابي عبدالله برقي ، از محمد بن عيسي ، از محمد بن ابي يعقوب بلخي مرا چنين حديث گفت كه از ابوالحسن الرضا ( ع ) پرسيدم : فدايت شوم چرا امامت در نسل حسين ( ع ) نه نسل حسن ( ع ) نهاده شده است ؟ فرمود : زيرا خداي عزّوجلّ آن را در نسل حسين ( ع ) قرار داد و در فرزندان حسن قرار نداد ، و خدا درباره آنچه انجام مي دهد بازخواست نشود1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 82 .

انتخاب امام از سوي خداوند

متن حديث

اختيار الله تعالي للإمام الحميرى عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر قال : دخلت علي ابى الحسن الرضا عليه السلام بالقادسية فقلت له : جُعلت فداك ، إنّى اُريد أن أسألك عن شى ء و أنا اُجلّك و الخَطب فيه جليل

، و إنّما اُريد فَكاك رقبتى من النار ، فرآنى و قددمعتُ ، فقال : لاتَدَع شيئاً تريد أن تسألنى عنه إلّا سألتنى عنه ، قلت له : جُعلت فداك ، إنّى سألت أباك و هو نازل فى هذا الموضع عن خليفته من بعده ، فدَلّنى عليك ، و قدسألتك منذ سنين - و ليس لك ولد - عن الإمامة : فيمن تكون من بعدك ؟ فقلتَ : فى ولدى ، و قدوهب الله لك ابنين ، فأيّهما عندك بمنزلتك الّتى كانت عند أبيك ؟ فقال لى : هذا الّذى سألت عنه ليس هذا وقته ، فقلت له : جعلت فداك ، قدرأيتَ ماابتُلينا به فى أبيك و لستُ آمن من الأحداث ، فقال : كلّا إن شاء الله لوكان الّذى تخاف كان منّى فى ذلك حجّة احتجّ بها عليك و علي غيرك ، أمَا علمتَ أنّ الإمامَ الفرضُ عليه و الواجب من الله ، إذا خاف الفوتَ علي نفسه أن يحتجّ فى الإمام مِن بعده بحجّة معروفة مبيّنة ، إنّ الله تبارك و تعالي يقول فى كتابه ( و ما كان الله لِيضُلّ قوماً بعد إذ هداهم حتّي يُبيّن لهم مايتّقون ) فطِبْ نَفْساً و طَيّبْ أنفُس أصحابك ، فإنّ الأمر يجىء علي غير مايحذرون ، إن شاء الله تعالي .

انتخاب امام از سوي خدا حميري از احمد بن محمد بن ابونصر نقل كرد و گفت : در قادسيه به حضور ايشان ( امام رضا ) رسيدم و گفتم : فدايت شوم مي خواهم درباره چيزي از شما سؤال كنم در حالي كه شما را بسيار بزرگوار مي دانم و آن موضوع بس

بزرگ است ، و مي خواهم از دوزخ رهايي ام بخشي ، حضرتش مرا گريان ديد و فرمود : چيزي كه مي خواهي درباره آن از من بپرسي فرو منه مگر آن كه از من سؤال كني ، گفتم : فدايت شوم از پدرت كه در همين جا نزول كرده بود درباره خليفه پس از ايشان سؤال كردم و او شما را نشانم داد و من دو سال پيش - كه فرزندي نداشتيد - درباره امامت از شما سؤال كردم كه امام پس از شما كيست ؟ و فرموديد : در فرزندم ، و اكنون خدا به تو دو فرزند داده ، كدام يك از ايشان جايگاه شما نزد پدرتان را دارد ؟ فرمود : وقت آنچه از من مي پرسي نيست ، او را گفتم : فدايت شوم ، شما آنچه به خاطر پدرتان بدان مبتلا شديم را مي دانيد و من نيز ايمن از رخدادها نيستم ، فرمود : هرگز ، اگر آنچه بيم آن مي رود نبود حجّت خود بر تو و ديگران را آشكار و تمام مي كردم ، آيا نمي داني بر امام فرض و واجب است كه اگر بيم فوت بر خويش برد امام پس از خود را با حجّتي آشكار و ثابت معرفي كند ، خداوند تبارك و تعالي در كتاب خود فرمايد ( خداوند گروهي را بعد از آن كه هدايت شان نموده گمراه نكند مگر آن كه براي شان روشن سازد آن چه بدان تقوا پيشه سازند ) 1 پس آسوده خاطر باش و خاطر دوستانت نيز آسوده كن كه خداوند به غير آنچه از آن

حذر كند ، بياورد إن شاء اللّه 2 .

منبع حديث

1- توبه / 115 . 2- قرب الإسناد 376 - 377 .

تصريح به دوازده امام

متن حديث

نصّ علي الأئمّة الاثني عشر 1- محمّد بن علىّ ماجيلويه رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن علي بن معبد عن الحسين بن خالد عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من أحبّ أن يتمسّك بدينى و يركب سفينة النجاة بعدى فليقتدِ بعلىّ بن أبى طالب و ليعادِ عدوّه ، و ليوالِ وليّه ، فإنّه وصيّى و خليفتى علي اُمّتى فى حياتى و بعد وفاتى و هو إمام كلّ مسلم و أمير كلّ مؤمن بعدى ، قوله قولى ، و أمره أمرى ، و نهيه نهيى ، و تابعه تابعى ، و ناصره ناصرى و خاذله خاذلى . ثمّ قال صلّي الله عليه و آله : من فارق عليّاً بعدى لم يرنى و لم أره يوم القيامة ، و من خالف عليّا حرّم الله عليه الجنّة ، و جعل مأواه النار [ و بئس المصير ] و من خذل عليّاً خذله الله يوم يعرض عليه ، و من نصر عليّا نصره الله يوم يلقاه ، و لقّنه حجّته عند المساءلة ، ثمّ قال صلّي الله عليه و آله : الحسن و الحسين إماما اُمّتى بعد أبيهما و سيّدا شباب أهل الجنّة ، و اُمّهما سيّدة نساء العالمين و أبوهما سيد الوصيّين ، و من ولد الحسين تسعة أئمّة ، تاسعهم القائم من ولدى ، طاعتهم طاعتى و

معصيتهم معصيتى ، إلي الله أشكو المنكرين لفضلهم ، و المضيّعين لحرمتهم بعدى ، و كفي بالله وليّا و ناصراً لعترتى ، و أئمّة اُمّتى ، و منتقماً من الجاحدين لحقّهم ، و سيعلم الّذين ظلموا أىّ منقلب ينقلبون . 2- الصدوق عن الحسن بن محمّد بن سعيد الهاشمى الكوفى قال : حدّثنا فرات بن إبراهيم بن فرات الكوفى قال : حدّثنا محمّد بن ظهير قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن الحسين بن أخى يونس البغدادى ببغداد ، قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب النهشلى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام ، عن أبيه جعفر بن محمّد عليه السلام ، عن أبيه محمّد بن علىّ عليه السلام ، عن أبيه علىّ بن الحسين عليه السلام ، عن أبيه الحسين بن علىّ عليه السلام ، عن أبيه علىّ بن أبى طالب عليه السلام : عن النّبى صلّي الله عليه و آله ، عن جبرئيل عن ميكائيل ، عن إسرافيل عن الله جلّ جلاله أنّه قال : أنا الله لاإله إلّا أنا ، خلقت الخلق بقدرتى ، فاخترت منهم من شئت من أنبيائى و اخترت من جميعهم محمّداً صلّي الله عليه و آله حبيباً و خليلاً و صفيّاً ، فبعثته رسولاً إلي خلقى ، و اصطفيت له عليّاً ، فجعلته له أخاً و وصيّاً و وزيراً و مؤدّياً عنه من بعده إلي خلقى ، و خليفتى علي عبادى ليبيّن لهم كتابى و يسير فيهم بحكمى ، و جعلته العلم الهادى من الضلالة و بابى الّذى أوتى منه ، و بيتى الّذى من دخله كان آمناً من نارى و

حصنى الّذى من لجأ إليه حصّنه من مكروه الدنيا و الآخرة ، و وجهى الّذى من توجّه إليه لم أصرف وجهى عنه و حجّتى فى السماوات و الأرضين علي جميع من فيهنّ من خلقى لاأقبل عمل عامل منهم إلّا بالإقرار بولايته مع نبوّة أحمد رسولى ، و هو يدىّ المبسوطة علي عبادى و هو النعمة الّتى أنعمت بها علي من أحببته من عبادى فمن أحببته و تولّيته عرّفته ولايته و معرفته ، و من أبغضته من عبادى أبغضته لانصرافه عن معرفته و ولايته ، فبعزّتى حلفت و بجلالى أقسمت أنّه لايتولّى عليّاً عبد من عبادى إلّا زحزحته عن النار و أدخلته الجنّة ، و لايبغضه عبد من عبادى و يعدل عن ولايته إلّا أبغضته و أدخلته النار و بئس المصير .

تصريح به دوازده امام 1- صدوق از محمد بن علي ماجيلويه ( رض ) گويد : علي بن ابراهيم از پدرش از علي بن معبد از حسين بن خالد از علي بن موسي الرضا از پدرش از پدرانش ( ع ) نقل كند كه فرمود : پيامبرخدا ( ص ) فرمود : هر كه دوست دارد به دين من تمسّك جسته ، پس از من به كشتي نجات سوار شود ، به علي بن ابي طالب اقتدا كند ، و دشمن او را دشمن و دوست او رادوست دارد كه او وصيّ و جانشين من در ميان امّتم به گاه حياتم و پس از مرگم است ، او امام هر مسلم و امير هر مؤمني پس از من است ، سخن او سخن من ، فرمان او فرمان من ، نهي او نهي من

، پيرو او پيرو من ، يار او يار من و تنها گذارنده او ، تنها گذارنده من است . آن گاه فرمود : هر كه پس از من از علي دوري گزيند در روز رستاخيز نه او مرا خواهد ديد و نه من او را و هر كه با علي به مخالفت برخيزد ، خداوند بهشت را بر او حرام گرداند و جايگاهش را دوزخ قرار دهد [ و چه بد جايگاهي است ] و هر كه علي را تنها گذارد خداوند او را در روز عرضه اعمال تنها گذارد ، و هر كه علي را ياري كند خدايش در روز ديدار ياري اش رساند و حجّت او را به گاه سؤال تلقينش كند ، آن گاه فرمود : حسن و حسين دو امام امّت من پس از پدر خويش اند ، و دو سرور جوانان اهل بهشت ، و مادرشان سرور زنان هر دو جهان ، و پدرشان سيّد اوصيا ، و از فرزندان حسين نه امام آيندكه نهمين ايشان قائم فرزندان من است ، فرمانبري ايشان ، فرمانبري من و نافرماني از ايشان ، نافرماني از من است ، به خدا از منكران فضل ايشان و ضايع كنندگان حرمت شان پس از خود شكوه برم ، و خدا به عنوان وليّ و يار عترت من و امامان امّتم و انتقام گيرنده از ناديده گيرندگان حقّ ايشان كافي است ، و ستمگران خواهند دانست به چه جايگاهي باز خواهند گشت 1 . 2- صدوق از حسن بن محمد بن سعيد هاشمي كوفي گويد : فرات بن ابراهيم بن فرات كوفي ما را چنين

حديث كرد كه محمد بن ظهير براي ما چنين حديث كرد كه ابوالحسن محمد بن حسين پسر برادرم ، يونس بغدادي در بغداد گفت : محمد بن يعقوب نهشلي گفته است : علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن حسين ، از پدرش حسين بن علي ، از پدرش علي بن ابي طالب ( ع ) از پيامبر ( ص ) از جبرئيل ، از ميكائيل ، از اسرافيل ( ع ) از خداي جلّ جلاله نقل كند كه فرمود : من خدايم هيچ معبودي جز من نيست ، به قدرت خود خلق را آفريدم و از ميان ايشان پيامبران را ، و از همه ايشان محمد ( ص ) را حبيب ، خليل و صفي ّ خود برگزيدم پس او را به پيامبري به سوي خلق خويش برانگيختم ، و علي را براي او گزيدم و او را برادر ، وصيّ ، وزير و پيام رسان بيان نموده تا به حكم من در ميان آنان حركت كند ، و او را نشانه اي هدايتگر ، و بازشناس از گمراهي ، و باب خود كه از آن درآيند ، و خانه خود كه هر كه وارد آن شود از آتش من ايمني يابد ، و دژ خود كه هر كه به آن پناه آورد از ناهمواري دنيا و آخرت نگاهبانش باشد قرار دادم . و وجه خويش كه هر كه به او روي كند ، روي از او نتابم و حجّت خود در آسمانها و

زمينها و همه آنان از خلق خود كه در آنهايند ، كار هيچ كننده اي را جز با اقرار به ولايت او در كنار پيامبري احمد ، فرستاده ام ، نپذيرم ، او دست گشاده من به سوي بندگانم و نعمتي است كه آن را ارزاني داشته ام به هر كه از ميان بندگان دوستش دارم ، و هر كه او را دوست دارم و ولايتش را بپذيرم ، ولايت و معرفت او را به وي شناسم و هر كه را مبغوض دارم به روي گرداني اش از معرفت و ولايت او مبغوض داشته ام ، به عزّت و جلال خود سوگند كه هيچ يك از بندگانم ولايت علي را نپذيرد مگر آن كه از آتش دورش داشته و به بهشت واردش كنم و بنده اي از بندگانم او را مورد بغض نداشته و از ولايتش روي نگرداند مگر آن كه او را به بغض دارم و به آتش اندازم و چه بد جايگاهي است2 .

منبع حديث

1- كمال الدين 260 - 261 . 2- أمالى صدوق 184 - 185 .

ضرورت امام گزيني

متن حديث

ضرورة الائتمام بالإمام 1- الصدوق عن محمّد بن موسي بن المتوكّل رضى الله عنه قال : حدّثنا عبدالله بن جعفر الحميرى قال : حدّثنا الحسن بن ظريف عن صالح بن أبى حمّاد عن محمّد بن إسماعيل عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : من مات و ليس له إمام ، مات ميتة جاهلية فقلت له : كلّ من مات و ليس له إمام مات ميتة جاهلية ؟ قال : نعم ، و الواقف كافر و الناصب مشرك . 2- الصدوق عن

أبى الحسن محمّد بن علىّ بن الشاه قال : حدّثنا أبوبكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر الطائى بالبصرة قال : حدّثنا أبى فى سنة ستّين و مائتين قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام سنة أربع و تسعين و مائة عن أبيه عن آبائه : قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : مثل أهل بيتى فيكم كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها زجّ به فى النار . 3- الصدوق عن محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغدادى قال : حدّثنى الحسين بن أحمد بن الفضل قال : حدّثنا بكر بن أحمد بن محمّد بن إبراهيم القصرى غلام الخليل المحلمى قال : حدّثنا الحسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسي ، عن علىّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن علىّ قال : أوصي النبىّ صلّي الله عليه و آله إلي علي و الحسن و الحسين عليهم السلام ثمّ قال : فى قول الله عزّوجلّ ( يا أيّها الّذين آمنوا أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولى الأمر منكم ) قال : الأئمة من ولد عليّ و فاطمة إلي أن تقوم الساعة .

ضرورت امام گزيني 1- صدوق از محمد بن موسي بن متوكّل ( رض ) كه گفت : عبدالله بن جعفر حميري ما را به حديث گفت : حسن بن ظريف از صالح بن ابي حماد از محمد بن اسماعيل از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت نمود كه آن

حضرت فرمود : هر كه بي امامي بميرد به مرگ جاهليت مرده است ، به ايشان گفتم : هر كس بميرد و امامي نداشته باشد به مرگ جاهليت مرده است ؟ فرمود : آري و آن كه [ بر امامي ] توقف كند كافر است و آن كه عَلَم مخالفت بر افرازد ، مشرك1 . 2- صدوق از ابوالحسن محمد بن علي بن شاه روايت كند كه ابوبكر بن محمد بن عبدالله نيشابوري ما را چنين حديث كرد كه ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر طائي در بصره ما را به حديث گفت : پدرم در سال 260 ما را حديث كرد و گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) در سال 194 از پدرش از پدرانش مرا چنين حديث كرد كه رسول خدا ( ص ) فرمود : مثل اهل بيت من در ميان شما چون كشتي نوح است ، هر كه آن را سوار شود نجات يابد ، و هر كه از آن باز ماند در آتش افتد2 . 3- صدوق از محمد بن احمد بن حسين بن يوسف بغدادي كه گفت : حسين بن احمد بن فضل مرا به حديث گفت : بكر بن احمد بن محمد بن ابراهيم قصري غلام خليل محلمي ما را چنين حديث كرد كه حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي ، از علي بن موسي ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علي روايت كند كه فرمود : پيامبر ( ص ) به علي ، حسن و حسين ( ع ) وصيت كرد

. . . آن گاه درباره اين سخن خداي عزّوجلّ كه ( اي كساني كه ايمان آورده ايد از خدا اطاعت كنيد و از پيامبر و صاحبان امر اطاعت كنيد ) 3 فرمود : امامان ، از فرزندان علي و فاطمه اند تا آن هنگام كه قيامت بر پا شود4 .

منبع حديث

1- كمال الدين 668 . 2- عيون أخبار الرضا 2/ 27 . 3- نساء / 59 . 4- عيون أخبار الرضا 2/ 131 .

ضرورت وجود حجت

متن حديث

ضرورة وجود الحُجّة ( الامام ) 1- الكلينى عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن الحسن عن عباد بن سليمان عن سعد بن سعد عن محمّد بن عمارة عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : إنّ الحجّة لاتقوم للّه علي خلقه إلّا بإمام حتّي يعرف . 2- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قلت له : أتبقى الأرض بغير إمام ؟ قال : لا ، قلت : فإنّا نروى عن أبى عبدالله عليه السلام أنّها لاتبقى بغير إمام إلّا أن يسخط الله تعالي علي أهل الأرض أو علي العباد ، فقال : لا ، لاتبقى إذاً لساخت .

ضرورت وجود حجّت ( امام ) 1- كليني از احمد بن محمد از محمد بن حسن ، از عباد بن سليمان ، از سعد بن سعد ، از محمد بن عماره ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : حجّت خدا بر مردم تمام نشود مگر به امامي كه شناخته شود 1 . 2- كليني

از علي بن ابراهيم از محمد بن عيسي ، از محمد بن فضيل ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه گفت : به آن حضرت عرض كردم : آيا زمين بدون امام باقي ماند ؟ فرمود : نه ، گفتم : براي ما از ابي عبد اللّه [ امام صادق ] ( ع ) روايت شده كه زمين بدون امام نماند مگر آن كه خداوند به اهل زمين يا به بندگان خشم گيرد ، فرمود : نه ، باقي نماند بلكه فرو بلعد2 .

منبع حديث

1- اصول كافى 1/ 177 . 2- اصول كافى 1/ 179 .

عرضه اعمال مؤمنان به امام

متن حديث

عرض أعمال المؤمنين علي الإمام الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن القاسم بن محمّد عن الزيّات عن عبدالله بن أبان الزيّات و كان مكيناً عند الرضا عليه السلام قال : قلت للرضا عليه السلام : أدع الله لى و لأهل بيتى فقال : أولست أفعل ؟ والله إنّ أعمالكم لتعرض علىّ فى كلّ يوم و ليلة ، قال : فاستعظمت ذلك ، فقال لى : أما تقرأ كتاب الله عزّوجلّ ( و قل اعملوا فسيري الله عملكم و رسوله و المؤمنون ) ؟ قال : هو والله علىّ بن أبى طالب عليه السلام .

عرضه اعمال مؤمنان به امام كليني از علي بن ابراهيم از پدرش از قاسم بن محمد از زيّات از عبدالله بن أبان زيّات كه نزد امام رضا ( ع ) جايگاهي داشته است نقل كند كه گفت : به امام رضا ( ع ) عرضه داشتم : براي من و خانواده ام دعا كنيد ، فرمود :

آيا چنين نكرده ام ؟ ! به خدا سوگند [ نامه ] اعمال شما در هر شب و روز بر من عرضه مي شود ، گويد : اين سخن بر من بزرگ آمد ، آن گاه امام به من فرمود : آيا كتاب خداي عزّوجلّ را نخوانده اي كه ( و بگو [ هر كاري مي خواهيد بكنيد ] كه روزي خدا و پيامبرش و مؤمنان در كردار شما خواهند نگريست ) 1 فرمود : به خدا سوگند او علي بن ابي طالب ( ع ) است 2 .

منبع حديث

1- توبه / 106 . 2- أصول كافى 1/ 219 - 220 .

فرق پيامبر و امام

متن حديث

الفرق بين الرسول و الإمام الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن اسماعيل بن مرّار قال : كتب الحسن بن العباس المعروفىّ إلي الرضا عليه السلام : جُعلت فداك أخبِرْنى ما الفرق بين الرسول و النبىّ و الإمام ؟ قال : فكتب - أو قال - : الفرق بين الرسول و النبىّ و الإمام ، أنّ الرسول الّذى ينزل عليه جبرئيل فيراه و يسمع كلامه و ينزل عليه الوحى و ربّما رأي فى منامه نحو رؤيا إبراهيم عليه السلام ، و النبىّ ربّما سمع الكلام و ربّما رأي الشخص و لم يسمع ، و الإمام هو الّذى يسمع الكلام و لايري الشخص .

فرق پيامبر و امام كليني از علي بن ابراهيم از پدرش از اسماعيل بن مرّار نقل كرد و گفت : حسن بن عبّاس بن معروف به امام رضا ( ع ) نوشت : فدايت شوم مرا با خبر كن از اين كه فرق ميان رسول و

امام چيست ؟ گفت : پس نوشت يا فرمود : تفاوت رسول ، نبيّ و امام آن است كه رسول آن است كه جبرئيل بر او نازل شده و رسول او را ديده ، سخنش را شنيده ، و وحي بر او نازل مي شود ، و چه بسا كه در خواب از مهمي آگاه شود همچون روياي ابراهيم ، و نبي ّ سخن را شنيده و چه بسا شخص را ببيند و كلام [ الهي ] نشنود ، و امام آن است كه سخن [ الهي ] را شنيده و شخص [ جبرئيل ] را نمي بيند1 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 176 .

هر زماني امامي دارد

متن حديث

لكلّ زمان إمام واحد الصدوق عن عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى ، قال : قال أبو محمّد الفضل بن شاذان النيسابورى : و حدّثنا الحاكم أبومحمّد جعفر بن نعيم بن شاذان عن عمّه أبى عبدالله محمّد بن شاذان عن الفضل بن شاذان فيما سمعه من الرضا عليه السلام . . . فإن قال قائل : فلم لايجوز أن لايكون فى الأرض إمامان فى وقت واحد و أكثر من ذلك ؟ قيل : لعلل ، منها : أنّ الواحد لايختلف فعله و تدبيره ، و الإثنين لايتّفق فعلهما و تدبيرهما ، وذلك إنّا لم نجد اثنين إلّا مختلفى الهمم و الإرادة ، فإذا كانا اثنين ثمّ اختلفت هممهما و إرادتهما و تدبيرهما و كانا كلاهما مفترضى الطاعة لم يكن أحدهما أولى بالطاعة من صاحبه ، فكان يكون فى ذلك اختلاف الخلق و التشاجر و الفساد ، ثمّ لايكون أحد

مطيعاً لأحدهما إلّا و هو عاص للآخر و فتعمّ معصية أهل الأرض ، ثمّ لايكون لهم مع ذلك السبيل إلي الطاعة و الإيمان و يكونون إنّما أتوا فى ذلك من قبل الصانع الّذى وضع لهم باب الاختلاف و التشاجر و الفساد ، إذ أمرهم باتّباع المختلفين . و منها : أنّه لوكانا إمامين لكان لكلّ من الخصمين أن يدعو إلي غير الّذى يدعو إليه صاحبه فى أمر الحكومة ، ثمّ لايكون أحدهما أولى بأن يتّبع صاحبه فيبطل الحقوق و الأحكام و الحدود . و منها : أنّه لايكون واحد من الحجّتين أولى بالنطق و الحكم و الأمر و النهى من الآخر ، و إذا كان هذا كذلك وجب عليهما أن يبتدئا بالكلام ، و ليس لأحدهما أن يسبق صاحبه بشى ء إذا كانا فى الإمامة شرعاً واحداً ، فإن جاز لأحدهما السكوت جاز السكوت للآخر ، و إذا جاز لهما السكوت بطلت الحقوق و الأحكام ، و عطّلت الحدود و صار الناس كأنهم لاإمام لهم .

هر زماني امامي دارد صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري نقل است كه گفت : ابوالحسن علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري مرا به حديث گفت : ابومحمد فضل بن شاذان نيشابوري گفت : و حاكم ابومحمد جعفر بن نعيم بن شاذان از عمويش ابوعبدالله محمد بن شاذان از فضل بن شاذان در آنچه از امام رضا ( ع ) شنيد مرا چنين حديث كرد كه اگر كسي بگويد : چرا روا نباشد در زمين و در يك زمان دو امام يا بيشتر باشند ؟ گفته شود : به دلايلي ، از جمله هيچ دويي نيافته ايم مگر

آن كه همّت و اراده اي متفاوت از يكديگر داشته اند بنابر اين اگر دو تن باشند و تصميم و تدبيرشان با يكديگر اختلاف يافت و هر دو نيز واجب الطاعه بوده هيچ يك در اطاعت برتر از ديگري نباشد; اين سبب اختلاف مردم ، برخورد و فساد فراهم خواهد شد ، از سويي هيچ يك فرمانبر ديگري نبوده ، كه از فرمان او سر برمي تابد ، و [ بدين ترتيب ] نافرماني اهل زمين فراگير و عامّ شود ، و مردم نيز راهي به فرمانبري و ايمان نيابند و به چنين مصيبتي از سوي آفريدگاري كه باب اختلاف ، درگيري و فساد به روي شان گشوده است ، گرفتار آمده اند كه آنها را به فرمانبري از دو مختلف دستور داده است . و از جمله اين كه اگر دو امام باشد ، بايسته است هر يك از دو رقيب به غير آنچه رقيب بدان خواند ، به ويژه در امر حكومت ، دعوت كند همچنين هيچ يك آن دو سزاوارتر به پيروي رقيب خود نيست ، و بدين ترتيب حقوق ، احكام و حدود باطل [ و تعطيل ] مي شود . و از جمله اين كه هيچ يك از اين دو حجّت سزاوارتر به سخن گفتن ، بيان حكم و امر و نهي از ديگري نيست ، و اگر چنين باشد بر هر دو واجب آيد آغاز به سخن كنند در حالي كه هيچ يك از آن دو را نرسد بر رقيب خود پيشي گيرد ، اگر هر دو در امامت آييني واحد باشند ، و اگر براي يكي از ايشان

سكوت روا باشد براي ديگري نيز رواست ، و اگر براي هر دو سكوت روا باشد حقوق و احكام از ميان رفته و حدود [ الهي ] تعطيل مي شود ، و مردم چنان شوند كه گويي امامي ندارد1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 101 - 102 .

همراهي كتاب و امام

متن حديث

اقتران الكتاب و الإمام الصدق باسناده قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : كأنّى قددعيت فأجبت و إنّى تارك فيكم الثقلين أحدهما أكبر من الآخر : كتاب الله حبل ممدود من السماء إلي الأرض و عترتى أهل بيتى ، فانظروا كيف تخلفونى فيهما .

همراهي كتاب و امام صدوق باسناد خود گفت : رسول خدا ( ص ) فرمود : گويي [ به بارگاه ملكوت ] دعوت شده و آن را اجابت كرده ام و در ميان شما دو گرانبها كه يكي از ديگري بزرگتر است وا مي نهم ، كتاب خدا ، ريسماني آويخته از آسمان به زمين ، و خاندانم اهل بيتم ، ببينيد چگونه جاي مرا ميان آن دو مي گيريد1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 30 - 31 .

كربلا

متن حديث

قال الامام علىّ بن موسى الرّضا ( عليه السلام ) : مَنْ زارَ قَبْرَ الْحُسَيْنِ عليه السلام بِشَطِّ الْفُراتِ ، كانَ كَمَنْ زارَ اللهَ فَوْقَ عَرْشِهِ . ( [ 1 ] )

حضرت امام رضا ( عليه السلام ) فرمود : هر مؤمنى كه قبر امام حسين عليه السلام را كنار شطّ فرات ) در كربلا ( زيارت كند همانند كسى است كه خداوند متعال را بر فراز عرش زيارت كرده باشد .

زيارت امام رضا

متن حديث

كَتَبَ ( عليه السلام ) : أبْلِغْ شيعَتى : إنَّ زِيارَتى تَعْدِلُ عِنْدَاللهِ عَزَّ وَ جَلَّ ألْفَ حَجَّة ، فَقُلْتُ لاِبى جَعْفَر ( عليه السلام ) : ألْفُ حَجَّة ؟ ! قالَ : إى وَاللهُ ، وَ ألْفُ ألْفِ حَجَّة ، لِمَنْ زارَهُ عارِفاً بِحَقِّهِ

حضرت به يكى از دوستانش نوشت : به ديگر دوستان و علاقمندان ما بگو : ثواب زيارت _ قبر _ من معادل است با يك هزار حجّ . راوى گويد : به امام جواد ( عليه السلام ) عرض كردم : هزار حجّ براى ثواب زيارت پدرت مى باشد ؟ ! فرمود : بلى ، هر كه پدرم را با معرفت در حقّش زيارت نمايد ، هزار هزار _ يعنى يك ميليون _ حجّ ثواب زيارتش مى باشد .

حجّت خداوند

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لَوْخَلَتِ الاْرْض طَرْفَةَ عَيْن مِنْ حُجَّة لَساخَتْ بِأهْلِها

فرمود : چنانچه زمين لحظه اى خالى از حجّت خداوند باشد ، اهل خود را در خود فرو مى برد

مساوات و عدالت

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : إنَّما يُرادُ مِنَ الاْمامِ قِسْطُهُ وَ عَدْلُهُ ، إذا قالَ صَدَقَ ، وَ إذا حَكَمَ عَدَلَ ، وَ إذا وَعَدَ أنْجَزَ

فرمود : همانا از امام و راهنماى جامعه ، مساوات و عدالت خواسته شده است كه در سخنان صادق ، در قضاوت ها عادل و نسبت به وعده هايش وفا نمايد

مصائب

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) مَنْ تَذَكَّرَ مُصابَنا ، فَبَكى وَ أبْكى لَمْ تَبْكِ عَيْنُهُ يَوْمَ تَبْكِى الْعُيُونُ ، وَ مَنْ جَلَسَ مَجْلِساً يُحْيى فيهِ أمْرُنا لَمْ يَمُتْ قَلْبُهُ يَوْمَ تَمُوتُ الْقُلُوبُ

فرمود : هر كه مصائب ما _ اهل بيت عصمت و طهارت _ را يادآور شود و گريه كند يا ديگرى را بگرياند ، روزى كه همه گريان باشند او نخواهد گريست ، و هر كه در مجلسى بنشيند كه علوم و فضائل ما گفته شود هميشه زنده دل خواهد بود .

اعتقادات درونى

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : إنّا لَنَعْرِفُ الرَّجُلَ إذا رَأيْناهُ بِحَقيقَةِ الإيمانِ وَ بِحَقيقَةِ النِّفاقِ

فرمود : همانا ما اهل بيت عصمت و طهارت چنانچه شخصى را بنگريم ، ايمان و اعتقاد او را مى شناسيم كه اعتقادات درونى و افكار او چگونه است .

ايمان و اسلام

پايه هاي ايمان

متن حديث

أركان الإيمان الحميرى عن البزنطى قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : الإيمان أربعة أركان : التوكّل علي الله عزّوجلّ و الرضا بقضائه ، و التسليم لأمر الله ، و التفويض إلي الله قال عبد صالح : ( و افوّض أمرى إلي الله . . . فوقاه الله سيّئات مامكروا ) .

پايه هاي ايمان حميري از بزنطي نقل كند كه از امام رضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : ايمان چهار پايه دارد : توكّل به خداوند عزّوجلّ ، و خشنودي به تقدير او و تسليم در برابر فرمانش ، و سپردن [ كارها ] به خدا . عبدصالح گفت : ( و كار خود به خدا سپارم و خداوند آن را از گزند نيرنگ آنان نگاه داشت ) 1 .

منبع حديث

1- قرب الإسناد 354 ، و آيه در سوره مؤمن/ 44- 45 .

آفرينش مؤمن

متن حديث

خَلْق المؤمن البرقى عن أبيه عن سليمان بن جعفر الجعفرى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قال لى : يا سليمان إنّ الله تبارك و تعالي خلق المؤمن من نوره ، و صبغهم فى رحمته ، و أخذ ميثاقهم لنا بالولاية ، فالمؤمن أخو المؤمن لأبيه و اُمّه ، أبوه النور و اُمّه الرحمة ، فاتّقوا فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور الله الّذى خلق منه .

آفرينش مؤمن برقي از پدرش ، از سليمان بن جعفر جعفري ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش به من فرمود : سليمان ، خداوند تبارك و تعالي مؤمن را از نور خود آفريد و آنان را به صبغه رحمت خود آورد

و از ايشان ميثاق ولايت ما را گرفت ، بنابر اين مؤمن ، برادر پدري و مادري مؤمن است . پدرش نور و مادرش رحمت است ، پس از زيركي مؤمن به هوش باشيد كه او به نور خدا كه از آن آفريده شده است ، مي نگرد1 .

منبع حديث

1- محاسن 131 .

ايمان برتر از اسلام

متن حديث

الإيمان فوق الإسلام 1- الكلينى قال : عدّة من أصحابنا عن سهل بن زياد ، و الحسين بن محمّد عن معلّي بن محمّد جميعاً عن الوشّاء عن أبى الحسن عليه السلام قال : سمعته يقول : الإيمان فوق الاسلام بدرجة ، و التقوي فوق الإيمان بدرجة ، و اليقين فوق التقوي بدرجة ، و ما قسم فى الناس شى ء أقلّ من اليقين . 2- عنه عن علىّ بن إبراهيم عن محمّد بن عيسي عن يونس ، قال : سألت أباالحسن الرضا عليه السلام عن الإيمان و الإسلام ، فقال : قال أبوجعفر عليه السلام : إنّما هو الإسلام ، و الإيمان فوقه بدرجة ، و التقوي فوق الإيمان بدرجة ، و اليقين فوق التقوي بدرجة و لم يقسم بين الناس شى ء أقلّ من اليقين . قال : قلت : فأىّ شى ء اليقين ؟ قال : التوكّل علي الله و التسليم للّه و الرضا بقضاء الله ، و التفويض إلي الله ، قلت : فما تفسير ذلك ؟ قال : هكذا قال أبوجعفر عليه السلام .

ايمان برتر از اسلام 1- كليني گويد : گروهي از اصحاب ما از سهل بن زياد و حسين بن محمد ، از معلّي بن محمد و همگي از وشاء از ابوالحسن [ الرضا ]

( ع ) نقل كنند كه حضرتش مي فرمود : ايمان ، درجه اي برتر از اسلام ، و تقوا درجه اي از ايمان برتر ، و يقين درجه اي بالاتر از تقواست ، و چيزي در ميان مردم كمتر از يقين قسمت نشده است 1 . 2- كليني از علي بن ابراهيم ، از محمد بن عيسي ، از يونس نقل است كه گويد : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره ايمان و اسلام سؤال كردم ، فرمود : ابوجعفر ( ع ) فرموده است : اصل ، اسلام است و ايمان به درجه اي بالاتر از آن و تقوا به درجه اي برتر از آن و يقين درجه اي برتر و در ميان مردم چيزي كمتر از يقين تقسيم [ روزي ] نشده است . گفتم : يقين چيست ؟ فرمود : توكّل بر خدا ، و تسليم در برابر خدا ، و خشنودي به تقدير خدا و سپردن [ كارها ] به او ، گفتم : تفسير آن چيست ؟ حضرتش فرمود : ابوجعفر ( ع ) چنين گفته است 2 .

منبع حديث

1- أصول كافى 2/ 51 . 2- أصول كافى 2/ 52 .

دو نوع ايمان

متن حديث

نوعا الإيمان عن محمّد بن الحسين بن أبى الخطّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر قال : قال الرضا عليه السلام : إنّ الله عزّوجلّ قدهداكم و نوّر لكم و قدكان أبوعبدالله عليه السلام يقول : إنّما هو مستقرّ و مستودع ، فالمستقرّ الإيمان الثابت و المستودع المستعار ، تستطيع أن تهدى من أضلّ الله ؟ !

دو نوع ايمان از محمد

بن حسين بن ابي خطاب ، از احمد بن محمد بن ابي نصر نقل است كه گفت : امام رضا ( ع ) فرمود : خداوند عزّوجلّ هدايت تان نمود و راه را برايتان روشن كرد و ابوعبدالله ( امام صادق ) ( ع ) پيوسته مي فرمود : آن ( ايمان ) ، مستقرّ و مستودع است ، مستقرّ يعني ثابت ، و مستودع ، عاريتي است . آيا مي توان آن را كه خدا گمراه كرده ، هدايت كني ؟ ! 1 .

منبع حديث

1- قرب الإسناد 382 .

مضمون ايمان

متن حديث

مضمون الإيمان 1- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن معقل القرميسينى عن محمّد بن عبدالله بن طاهر ، قال : كنت واقفاً علي أبى و عنده أبوالصلت الهروى و إسحاق بن راهويه ، و أحمد بن محمّد بن حنبل ، فقال أبى : ليحدّثنى كلّ رجلّ منكم بحديث ، فقال أبوالصلت الهروى : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام - و كان والله رضى كما سُمِّى - عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن علىّ عن أبيه علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : الإيمان قول و عمل ، فلمّا خرجنا قال أحمد بن محمّد بن حنبل : ما هذا الإسناد ، فقال له أبى : هذا سعوط المجانين إذا سعط به المجنون أفاق . 2- عنه قال : حدّثنا أبو أحمد محمّد بن جعفر البندار ، قال : حدّثنا

أبوالعباس الحمّادى ، قال : حدّثنا محمّد بن عمر بن منصور البخلى بمكّة ، قال : حدّثنا أبويونس أحمد بن محمّد بن يزيد بن عبدالله الجمحى ، قال : حدّثنا عبدالسلام بن صالح عن علىّ بن موسي عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن علىّ بن الحسين عن الحسين بن علىّ عن علىّ بن أبى طالب عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : الإيمان معرفة بالقلب ، و إقرار باللّسان ، و عمل بالأركان . 3- عنه قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن بكر بن صالح الرازى عن أبى الصلت الهروى ، قال : سألت الرضا عليه السلام عن الإيمان ، فقال : الإيمان عقد بالقلب و لفظ باللّسان ، و عمل بالجوارح ، لايكون الإيمان إلّا هكذا .

مضمون ايمان 1- صدوق گويد : پدرم ( رض ) ما را حديث كرد كه محمد بن معقل قرميسيني از محمد بن عبدالله بن طاهر نقل كرد و گفت : نزد پدرم بودم ، ابوصلت هروي ، اسحاق بن راهويه و احمد بن محمد بن حنبل نيز آنجا بودند . پدرم گفت : خوب است هر يك از شما ما را حديثي گويد . ابوصلت هروي گفت : علي بن موسي الرضا -كه به خدا سوگند چون نامش راضي بود- از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش

علي بن حسين ، از پدرش حسين بن علي ، از پدرش علي ( ع ) نقل كرد و گفت : پيامبر ( ص ) فرمود : ايمان ، سخن و كردار است ، و چون خارج شديم احمد بن محمد بن حنبل گفت : اين ديگر چه إسنادي است ؟ ! پدرم به او گفت : اين أنفيه ديوانگان است كه چون ديوانه آن را استفاده كند ، بهبود يابد1 . 2- از صدوق نقل است كه گفت : ابو احمد محمد بن جعفر بندار ما را چنين حديث گفت : ابوعباس حمادي گفت : محمد بن عمر بن منصور بجلي در مكه ما را حديث گفت : ابو يونس احمد بن محمد بن يزيد بن عبدالله جمحي گفت : عبدالسلام بن صالح از علي بن موسي ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از علي بن حسين ، از حسين بن علي ، از علي بن ابي طالب ( ع ) نقل نمود كه آن حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : ايمان ، شناخت دل و اقرار به زبان و عمل به اعضاست2 . 3- از صدوق است كه محمد بن حسن بن احمد بن وليد ( رض ) گفت : محمد بن حسن صفار از احمد بن محمد بن عيسي ، از بكر بن صالح رازي ، از ابوصلت هروي ما را چنين حديث كرد كه ابوصلت گفت : از امام رضا ( ع ) درباره ايمان پرسيدم ، فرمود : ايمان پيوندي در دل و

واژه اي بر زبان و كاري به اعضاست ، ايمان جز اين نيست3 .

منبع حديث

1- خصال 53 . 2- خصال 178 . 3- خصال 178- 179 .

ويژگيهاي مؤمن

متن حديث

صفات المؤمن 1- الكلينى عن علىّ بن محمّد بن بندار عن إبراهيم بن إسحاق عن سهل بن الحارث عن الدلهاث مولى الرضا عليه السلام قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : لايكون المؤمن مؤمناً حتّي يكون فيه ثلاث خصال : سنّة من ربّه ، و سنّة من نبيّه ، و سنّة من وليّه ، فأمّا السنّة من ربّه فكتمان سرّه قال الله عزّوجلّ ( عالم الغيب فلايظهر علي غيبه أحداً إلّا من ارتضى من رسول ) و أمّا السنّة من نبيّه فمداراة الناس ، فانّ الله عزّوجلّ أمر نبيّه صلّي الله عليه و آله بمداراة الناس فقال ( خذ العفو و أمر بالعرف ) و أمّا السنّة من وليّه فالصبر فى البأساء و الضرّاء . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن يعقوب بن يزيد عن عبيد بن هلال قال : سمعت أباالحسن الرضا عليه السلام يقول : إنّى أحبّ أن يكون المؤمن محدّثاً ، قال : قلت : و أىّ شى ء المحدّث ؟ قال : المفهّم . 3- عنه عن علىّ بن أحمد بن عمران عن محمّد بن أبى عبدالله الكوفى عن سهل بن زياد عن عبدالله العظيم بن عبدالله الحسنى عن إبراهيم بن أبى محمود قال : قال الرضا عليه السلام : المؤمن الّذى إذا أحسن استبشر و إذا أساء استغفر ، و المسلم الّذى يسلم المسلمون من لسانه و يده ، ليس

منّا من لم يأمن جاره بوائقه . 4- عنه عن الفقيه المروزى عن أبى بكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى عن عبدالله بن أحمد الطائى عن أبيه عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إنّ المؤمن يعرف كما فى السماء يعرف الرجل أهله و ولده ، و إنّه لأكرم علي الله من ملك مقرّب .

ويژگي هاي مؤمن 1- كليني از علي بن محمد بن بندار ، از ابراهيم بن اسحاق ، از سهل بن حارث از دلهاث غلام امام رضا ( ع ) نقل كند كه گفت : از آن حضرت شنيدم مي فرمود : مؤمن ، مؤمن نيست مگر آن كه سه خصلت در او فراهم آيد ، سنّتي از پروردگارش و سنّتي از پيامبرش و سنّتي از وليّ او ، سنّت پروردگارش پوشيده داري راز است كه خداي عزّوجلّ فرمود : ( داناي نهان است و كسي را بر پنهان خود آگاه نكند مگر پيامبري را كه از او خشنود باشد ) 1 ، و سنّت پيامبرش ، سازگاري با مردم است كه خداوند عزّوجلّ پيامبرش ( ص ) را به مداراي با مردم دستور داد و گفت : ( گذشت پيشه كن و به [ كار ] پسنديده فرمان ده ) 2 ، و سنّت وليّ او ، صبر در سختي و ناهمواري است3 . 2- صدوق گويد : پدرم ( رض ) ما را چنين حديث كرد كه سعد بن عبدالله از يعقوب بن يزيد از عبيد بن هلال نقل كرد و گفت : از ابوالحسن

الرضا ( ع ) شنيدم ، مي فرمود : دوست دارم مؤمن ، محدّث باشد ، گفت : گفتم : محدّث چيست ؟ فرمود : مفهم ( زود دريابنده و زيرك ) 4 . 3- از صدوق از علي بن احمد بن عمران ، از محمد بن ابي عبدالله كوفي ، از سهل بن زياد ، از عبدالله العظيم بن عبدالله حسني ، از ابراهيم بن ابي محمود كه گفت : امام رضا ( ع ) فرمود : مؤمن كسي است كه چون احساني كند ، دلشاد شود و چون بدي كند ، طلب آمرزش نمايد ، و مسلمان كسي است كه مسلمانان از دست و زبان او ايمن اند ، از ما نيست آن كسي كه همسايه اش از فتنه او ايمن نباشد5 . 4- از صدوق از فقيه مروزي ، از ابوبكر بن محمد بن عبدالله نيشابوري ، از عبدالله بن احمد طائي ، از پدرش ، از امام رضا ( ع ) ، از پدرانش ، از علي ( ع ) نقل شد كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : مؤمن در آسمان شناخته شده است آن گونه كه شخصي همسر و فرزندان خود را مي شناسد و هر آينه او نزد خداوند از فرشته اي مقرّب گرامي تر است 6 .

منبع حديث

1- جنّ / 25- 26 . 2- أعراف / 199 . 3- أصول كافى 2/ 241- 242 . 4- عيون أخبار الرضا 1/ 307 . 5- عيون أخبار الرضا 2/ 24 . 6- عيون أخبار الرضا 2/ 33 .

ش_ك_ر يزدان

متن حديث

اَفضَلُ العَقلِ معرفَةُ

الاِنسانِ بِربّه

ز خ_اطر م_بر ش_ك_ر يزدان پ_اك كه ش_ك_ر نع_َم نعم_ت افزون كن_د بهين دانش اى دوست ، آن دانشى است كه ات ره_برى سوى ب_ى چ_ون كند

خشن_ودى از حق

متن حديث

مَن رَضى َ باليَسيرِ مِنَ الحَلال خفّت مَؤونتهُ

رض_ا ب_اش بر داده كردگ_ار ك_ه خشن_ودى از حق بوَد بندگى اگر ش_اد گ_ردى به اندك حلال سب_ك ب_گ_ذرى از پل زندگ_ى

ح_قّ

متن حديث

المُؤمِنُ اِذا قَدرَ لَم يَأخُذُ اَكثَرَ مِن حَقّه

نك_ته اى بشن_و ز فرزند رس_ول آن كه م_ردم را ام_ام و پيشواست گ_ر كه ق_درت دست مؤمن اوفتاد بيشتر از ح_قّ خود هرگز نخواست

هدايت

متن حديث

لاتَطلُبوا الهُدى فى غَيرِ القُرآنِ فَتَضِلّوا

ب_گ_ف_ت_ا رض_ا ، ماه برج ولايت هداي_ت مج_ويي_د از غي_ر ق_رآن ب_ج_ز راه ق_رآن م_پ_وييد راهى ك_ه گ_مراهى آخر بوَد حاص_ل آن

ع_لام_ات مرد حق

متن حديث

مِن عَلامةِ ايمانِ المُؤمِنِ ، كِتمانُ السِّر و الصَّبرُ فى البأساء و الضرّاء و مُداراة النّاس

از ع_لام_ات مرد حق باشد رازدارى و ص_بر بر سختى با م_دارا ب_ه مردمان پوي_د راه آزادگ_ى و خ_وشب_ختى

جبران گناه

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى مايُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ ، فَلْيَكْثُرْ مِنْ الصَّلوةِ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ ، فَإنَّها تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْماً

فرمود : كسى كه توان جبران گناهانش را ندارد ، زياد بر حضرت محمّد و اهل بيتش ( عليهم السلام ) صلوات و درود فرستد ، كه همانا گناهانش _ اگر حقّ الناس نباشد _ محو و نابود گردد .

مريضى

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : المَرَضُ لِلْمُؤْمِنِ تَطْهيرٌ وَ رَحْمَةٌ وَلِلْكافِرِ تَعْذيبٌ وَ لَعْنَةٌ ، وَ إنَّ الْمَرَضَ لا يَزالُ بِالْمُؤْمِنِ حَتّى لا يَكُونَ عَلَيْهِ ذَنْبٌ .

فرمود : مريضى ، براى مؤمن سبب رحمت و آمرزش گناهانش مى باشد و براى كافر عذاب و لعنت خواهد بود . سپس افزود : مريضى ، هميشه همراه مؤمن است تا آن كه از گناهانش چيزى باقى نماند و پس از مرگ آسوده و راحت باشد .

ثروت

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لا يُجْمَعُ الْمالُ إلاّ بِخَمْسِ خِصال : بِبُخْل شَديد ، وَ أمَل طَويل ، وَ حِرص غالِب ، وَ قَطيعَةِ الرَّحِمِ ، وَ إيثارِ الدُّنْيا عَلَى الْآخِرَةِ

فرمود : ثروت ، انباشته نمى گردد مگر با يكى از پنج خصلت : بخيل بودن ، آرزوى طول و دراز داشتن ، حريص بر دنيا بودن ، قطع صله رحم كردن ، آخرت را فداى دنيا كردن .

تسليم امر و نهى ما

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : شيعَتُنا المُسَّلِمُونَ لاِمْرِنا ، الْآخِذُونَ بِقَوْلِنا ، الْمُخالِفُونَ لاِعْدائِنا ، فَمَنْ لَمْ يَكُنْ كَذلِكَ فَلَيْسَ مِنّا

فرمود : شيعيان ما كسانى هستند كه تسليم امر و نهى ما باشند ، گفتار ما را سرلوحه زندگى _ در عمل و گفتار _ خود قرار دهند ، مخالف دشمنان ما باشند و هر كه چنين نباشد از ما نيست .

انجام دادن حسنه

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : الْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَسَنَة ، وَ الْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ ، وَ الْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ

فرمود : انجام دادن حسنه و كار نيك به صورت مخفى ، معادل هفتاد حسنه است; و آشكار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشكار نكردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود .

بهداشت

پيشگيري از بواسير

متن حديث

و من أراد أن يأمن وجع السفل و لايضرّه شى ء من أرياح البواسير فليأكل سبع تمرات هيرون بسمن بقر و يدهن أنثييه بزئبق خالص .

پيشگيري از بواسير هر كس مي خواهد كه از ابتلا به درد مقعد مصون بماند و بواسير نگيرد هفت دانه خرماي برنيك با روغن گاو تناول كند ، و بيضه هاي خود را با سيماب خالص چرب نمايد .

پيشگيري از درد گوش

متن حديث

و من أراد أن لايشتكى أذنه فليجعل فيها عند النوم قطنة .

پيشگيري از درد گوش هر كس مي خواهد كه به گوش درد دچار نشود هنگام خواب قدري پنبه در گوش خود بگذارد .

پيشگيري از درد مثانه

متن حديث

و من أراد أن لايشتكى مثانته فلايحبس البول و لو علي ظهر دابته .

پيشگيري از درد مثانه هر كس مي خواهد كه درد مثانه نگيرد ، ادرارش را حبس نكند ، حتي اگر سوار بر مركب خود است .

پيشگيري از زكام

متن حديث

و من أراد دفع الزكام فى الشتاء أجمع فليأكل كلّ يوم ثلاث لقم شهد . و اعلم يا أميرالمؤمنين أن للعسل دلائل يعرف بها نفعه من ضرره و ذلك أن منه ما إذا أدركه الشمّ عطس و منه ما يسكر و له عند الذوق حرافة شديدة فهذه الأنواع من العسل قاتله و ليشم النرجس فإنّه يأمن الزكام و كذلك الحبّة السوداء . و إذا جاء الزكام فى الصيف فليأكل كلّ يوم خيارة واحدة و ليحذر الجلوس فى الشمس .

پيشگيري از زكام هر كس مي خواهد كه در سراسر زمستان زكام نگيرد روزي سه قاشق عسل بخورد . بدان اي اميرالمؤمنين كه براي شناخت عسل مفيد از مضر نشانه هايي است ، بعضي از عسلها هستند كه وقتي بويشان به مشام انسان برسد عطسه مي زند ، بعضي از عسلها سكر آوردند و مزه بسيار تند و سوزنده اي دارند ، اين نوع عسلها كشنده اند . همچنين ( كسي كه مي خواهد در زمستان مبتلا به زكام نشود ) نرگس و نيز سياه دانه استشمام كند . اگر در تابستان زكام شيوع يافت هر روز يك خيار بخورد و از نشستن در آفتاب پرهيز كند .

پيشگيري از يرقان

متن حديث

و من أراد أن لايصيبه اليرقان و الصفار فلايدخلن بيتاً فى الصيف أوّل ما يفتح بابه و لايخرجن من بيت فى الشتاء أوّل ما يفتح بابه بالغداة .

پيشگيري از يرقان هر كس مي خواهد كه به يرقان و صفار1 دچار نشود در تابستان بعد از باز كردن در اتاقش بلافاصله وارد اتاق نشود ( و در زمستان صبح كه در اتاقش را باز مي

كند بلافاصله خارج نشود ) .

منبع حديث

1- نوعي كرم و انگل در معده .

آداب حمام و . . .

متن حديث

و إذا أردت دخول الحمّام و أن لاتجد فى رأسك ما يؤذيك فابدأ عند دخول الحمّام بخمس حسوات ماء حارّ فإنّك تسلم بإذن الله تعالي من وجع الرأس و الشقيقة و قيل خمسة أكفّ ماء حارّ تصبّها علي رأسك عند دخول الحمّام . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ تركيب الحمام علي تركيب الجسد للحمّام أربعة أبيات مثل أربع طبائع : البيت الأوّل : بارد يابس ، و الثانى : بارد رطب ، و الثالث : حارّ رطب ، و الرابع : حارّ يابس . و منفعة الحمّام تؤدى إلي الاعتدال و ينقى الدرن و يلين العصب و العروق و يقوّى الأعضاء الكبار و يذيب الفضول و العفونات . و إذا أردت أن لايظهر فى بدنك بثرة و لاغيرها فابدأ عند دخول الحمّام بدهن بدنك بدهن البنفسج . و إذا أردت أن لايبثر و لايصيبك قروح و لاشقاق و لاسواد فاغسل بالماء البارد قبل أن تنور . و من أراد دخول الحمّام للنورة فليتجنّب الجماع قبل ذلك باثنتى عشرة ساعة و هو تمام يوم و ليطرح فى النورة شيئاً من الصبر و القاقيا و الحضض أو يجمع ذلك و يأخذ منه اليسير إذا كان مجتمعاً أو متفرقاً و لايلقى فى النورة من ذلك شيئاً حتّي تمات النورة بالماء الحارّ الّذى يطبخ فيه البابونج و المرزنجوش أو ورد البنفسج اليابس و إن جمع ذلك أخذ منه اليسير مجتمعاً أو متفرقاً قدر ما يشرب الماء رائحته . و ليكن زرنيخ النورة مثل ثلثها و يدلك الجسد بعد الخروج منها ما يقطع

ريحها كورق الخوخ و ثجيره العصفر و الحناء و السعد و الورد . و من أراد أن يأمن النورة و يأمن إحراقها فليقلّل من تقليبها و ليبادر إذا عملت فى غسلها و أن يمسح البدن بشى ء من دهن ورد فإن أحرقت و العياذ بالله أخذ عدس مقشر فيسحق بخلّ و ماء ورد و يطلى علي الموضع الّذى أحرقته النورة فإنّه يبرأ بإذن الله و الّذى يمنع من تأثير النورة للبدن هو أن يدلّك عقيب النورة بخلّ عنب و دهن ورد دلكاً جيّداً .

آداب حمام و . . . هر گاه خواستي حمّام بروي و در سر خود ناراحتي پيدا نكني ، هنگام ورود به حمّام ابتدا پنج جرعه آب گرم بنوش ، در اين صورت به خواست خداي تعالي ، از سردرد و درد شقيقه در امان خواهي بود . بعضي گفته اند هنگام ورود به حمام پنج مشت آب گرم روي سر خود بريز . بدان اي اميرالمؤمنين كه حمّام هم تركيبي مانند تركيب بدن دارد ، يعني همان طور كه بدن داراي چهار طبع است حمّام نيز داراي چهار خانه مي باشد : خانه اول : سرد و خشك است ، خانه دوم : سرد و مرطوب ، خانه سوم : گرم و مرطوب ، و خانه چهارم : گرم و خشك . فايده حمّام اين است كه بدن را معتدل مي كند ، چرك بدن را از بين مي برد ، عصبها و رگها را نرم مي سازد ، اعضاي بزرگ بدن را تقويت مي كند ، و فضولات و عفونتها را مي زدايد . اگر مي خواهي بدنت جوش و

دانه و غيره نزند هنگام ورود به حمام ابتدا بدنت را با روغن بنفشه چرب كن . و اگر مي خواهي ( بعد از نوره كشيدن ) بدنت مبتلا به زخم و تركيدگي و لكه هاي سياه نشود بيش از آن كه نوره بكشي خودت را با آب سرد بشوي . كسي كه مي خواهد براي نوره كشيدن به حمام برود بايد دوازده ساعت قبل ، يعني يك روز تمام ، از مقاربت خودداري ورزد ، كمي صبر ( زرد ) يا قاقيا1 و يا حفض2 در نوره بريزد و يا مقدار كمي از مجموعه آنها را با نوره مخلوط كند ، اينها را وقتي به نوره اضافه كنند كه نوره را با آب گرمي كه در آن بابونه و مرزنگوش يا گل بنفشه خشك جوشانده شده است ، به عمل آورده باشند . مقدار كمي از مجموع اين سه قلم ( بابونه و . . . ) يا از هر يك جداگانه در آب مي جوشانند به اندازه اي كه آب بوي اين گلها را بگيرد . مقدار زرنيخ نوره بايد به اندازه يك سوم مقدار نوره باشد ، و براي از بين بردن بوي نوره مي توان از چيزهايي مانند برگ درخت هلو ، تفاله گل كاجيره ، حنا و ( سعد و گل سرخ ) به بدن ماليد . هر كس مي خواهد كه نوره بدنش را نسوزاند آن را زياد هم نزند ، كمي بعد از استعمال نوره آن را بشويد ، و اندكي روغن گل سرخ به بدنش بمالد ، و چنانچه خداي نخواسته نوره بدنش را سوزاند مقداري عدس

پوست كنده را بكوبد و ( با سركه و گلاب مخلوط كند ) و به جايي كه سوخته دست بمالد ، به خواست خداوند بهبود مي يابد . براي از بين بردن اثر نوره بر بدن ، بلافاصله پس از نوره كشيدن محل آن را با سركه انگور و روغن گل سرخ كاملا مالش دهد .

منبع حديث

1- عصاره برگ و ميوه درخت اقاقيا . 2- صمغ صنوبر, تربانتين .

ازدياد عقل

متن حديث

و من أراد أن يزيد فى عقله فلايخرج كلّ يوم حتّي يلوك علي الريق ثلاث هليلجات سود مع سكّر طبرزد .

ازدياد عقل هر كس مي خواهد كه عقلش زياد شود هر روز ناشتا سه دانه هليله سياه با شكر طبرزد ( نبات ) بجود .

اعضاء و جوارح بدن

متن حديث

اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ الله عزّوجلّ لم يبتل البدن بداء حتّي جعل له دواء يعالج به و لكلّ صنف من الداء صنف من الدواء و تدبير و نعت و ذلك أن هذه الأجسام أسّست علي مثال الملك فملك الجسد هو ما فى القلب ، و العمّال العروق فى الأوصال و الدماغ ، و بيت الملك قلبه ، و أرضه الجسد ، و الأعوان يداه و رجلاه و عيناه و شفتاه و لسانه و أذناه ، و خزائنه معدته و بطنه و حجابه و صدره ، فاليدان عونان يقربان و يبعدان و يعملان علي ما يوحي إليها الملك ، و الرجلان ينقلان الملك حيث يشاء ، و العينان يدلّانه علي ما يغيب عنه لأنّ الملك وراء حجاب لايوصل إليه إلّا بإذن و هما سراجاه أيضاً ، و حصن الجسد و حرزه الأذنان لايدخلان علي الملك إلّا ما يوافقه لأنّهما لايقدران أن يدخلا شيئاً حتّي يوحى الملك إليهما أطرق الملك منصتاً لهما حتّي يعى منهما ثمّ يجيب بما يريد نادا منه ريح الفؤاد و بخار المعدة و معونة الشفتين و ليس للشفتين قوّة إلّا بإنشاء اللسان و ليس يستغنى بعضها عن بعض و الكلام لايحسن إلّا بترجيعه فى الأنف لأنّ الأنف يزيّن الكلام كما يزيّن النافخ المزمار ، و كذلك المنخران هما ثقبا الأنف و الأنف يدخل علي

الملك ممّا يحبّ من الروائح الطيّبة فإذا جاء ريح يسوء أوحي الملك إلي اليدين فحجبت بين الملك و بين تلك الروائح ، و للملك مع هذا ثواب و عذاب فعذابه أشدّ من عذاب الملوك الظاهرة القادرة فى الدنيا ، و ثوابه أفضل من ثوابها فأمّا عذابه فالحزن و أمّّّا ثوابه فالفرح ، و أصل الحزن فى الطحال و أصل الفرح فى الثرب و الكليتين و فيهما عرقان موصلان فى الوجه ، فمن هناك يظهر الفرح و الحزن فتري تباشيرهما فى الوجه ، و هذه العروق كلّها طرق من العمّال إلي الملك و من الملك إلي العمّال ، و تصديق ذلك إذا تناول الدواء أدّته العروق إلي موضع الداء . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ الجسد بمنزلة الأرض الطيبة الخراب إن تعوهدت بالعمارة و السقى من حيث لاتزداد من الماء فتغرق و لاتنقص منه فتعطش دامت عمارتها و كثر ريعها و زكا زرعها و إن تغافلت عنها فسدت و نبت فيها العشب و الجسد بهذه المنزلة و التدبير فى الأغذية و الأشربة يصلح و يصحّ و تزكو العافية فيه .

اعضاء و جوارح بدن بدان اي اميرالمؤمنين كه خداوند عزّوجلّ براي معالجه هر دردي كه در بدن مي نهد دارويي قرار داده ، و براي هر نوع بيماري نوعي دوا مقرّر داشته است ، چون اين بدنها شبيه يك كشور است كه پادشاه آن قلب است ، و عمّال و كارگزارانش رگها و بندهايند ( و مغز ، و قصر پادشاه قلب اوست ) و قلمرو او كلّ پيكر است ، و معاونان و دستيارانش دستها و پاها و چشمها و لبها و زبان و گوشهايند

، و خزانه هايش معده و شكم اوست ، و سراپرده اش سينه او . دستها دو معاونند كه وسيله دور و نزديك ساختن هستند و طبق سفارشها و دستورهاي پادشاه عمل مي كنند ( پاها پادشاه را جا به جا مي كنند ) به هر كجا كه بخواهد ، چشمها آنچه را كه از نگاه او پنهانند به وي نشان مي دهند ، چرا كه پادشاه در سراپرده است و اخبار جز با اجازه به او نمي رسند ، همين چشمها به منزله دو چراغ پادشاه نيز هستند . دژ و قلعه بدن گوشهايند ، و تنها به چيزهايي اجازه ورود بر پادشاه را مي دهند كه او موافقت كند ، زيرا اين دو عضو قادر نيستند چيزي را وارد كنند مگر آنگاه كه پادشاه به آنها اشاره كند و اذن دهد ، پادشاه به آن دو گوش مي دهد و سپس پاسخ دلخواه خود را به آنها مي دهد . زبان با ابزارهاي چندي سخن پادشاه را ترجمه مي كند از جمله با ريح الفؤاد و بخار معده و كمك لبها ، و لبها را قدرتي نباشد مگر با حركت زبان و اين دو از يكديگر بي نياز نيستند ، و سخن گفتن جز با گرداندن صدا در بيني نيكو صورت نگيرد ، زيرا همان گونه كه ني زن با دميدن در ني صدايي نيكو در مي آورد ، بيني نيز سخن را نيكو مي سازد ، ( منخرها يا سوراخهاي بيني نيز اين گونه اند ، بيني به پادشاه مي رساند ) بوهاي خوش را كه او دوست مي دارد ، و

اگر بوي ناخوشي باشد پادشاه به دو دست فرمان مي دهد دستها ( با كنار زدن شيئ بد بو يا گرفتن سوراخهاي بيني ) مانع رسيدن آن بو به پادشاه شوند . مع هذا ، اين پادشاه پاداش و كيفر هم مي دهد ، كيفرش سخت تر از كيفري است كه پادشاهان قدرتمند دنيوي مي دهند ، و پاداش او نيز از پاداش اين پادشاهان برتر است . كيفر آن غم و اندوه است ، و پاداشش شادي و سرور ، ريشه غم و اندوه در طحال ( سپرز ) است و ريشه شادي در ثَرب1 و كليه ها . در اين اعضا ( طحال و ثرب و كليه ها ) دو رگ است كه به صورت وصل هستند ، از همين روست كه آثار غم و شادي در چهره نمايان مي شود . اين رگها تماما ، راههاي ارتباطي كارگزاران با پادشاه و پادشاه با كارگزاران مي باشند ، دليلش هم اين است كه وقتي دارو مي خوري رگها آن را به محل درد مي رسانند . بدان اي امير كه بدن مانند زمين حاصل خيز اما بايري است كه اگر به آن رسيدگي كني و طوري آبياريش كني كه نه غرق آب شود و نه قسمتي از آن آب نخورد و تشنه بماند ، هميشه آباد مي ماند و شاداب و خرم مي شود و محصول زيادي مي دهد ، ولي اگر از آن غفلت ورزي خراب مي شود و علفهاي هرز در آن مي رويد ، بدن نيز اين گونه است ، دقت و مراقبت در مصرف غذاها و نوشيدنيها باعث سلامت

و تندرستي و عافيت بيشتر آن مي گردد .

منبع حديث

1- پيه نازكي كه معده و امعاء را پوشانده است ، چادر پيه .

انواع آبها و خواص آنها

متن حديث

و خير المياه شرباً للمقيم و المسافر ما كان ينبوعها من المشرق نبعاً أبيضاً ، و أفضل المياه الّتى تجرى من بين مشرق الشمس الصيفى و مغرب الشمس الصيفى ، و أفضلها و أصحّها إذا كانت بهذا الوصف الّذى ينبع منه و كانت تجرى فى جبال الطين لأنّها تكون حارّة فى الشتاء باردة فى الصيف ، ملينة للبطن ، نافعة لأصحاب الحرارات ، و أمّا المياه المالحة الثقيلة فإنّها تيبس البطن و مياه الثلوج و الجليد رديئة للأجسام كثيرة الإضرار بها . و أمّا مياه الجبّ فإنّها خفيفة ، عذبة ، صافية ، نافعة جدّاً للأجسام ، إذا لم يطل خزنها و حبسها فى الأرض ، و أمّا مياه البطائح و السباخ فحارّة غليظة فى الصيف لركودها و دوام طلوع الشمس عليها ، و قدتولد لمن داوم علي شربها المرة الصفراء و تعظم أطحلتهم و قدوصفت لك .

انواع آبها و خواصّ آنها بهترين آب شرب براي مسافر و غير مسافر آبي است كه چشمه اش در سمت مشرق و داراي آب سفيد ( زلال ) باشد . بهترين آبها آبي است كه از بين مشرق تابستاني خورشيد و مغرب تابستاني آن جريان داشته باشد . بهترين و سالمترين آبها آبي است كه با اين وصف و از زير كوههاي خاكي جريان داشته باشد ، زيرا اين گونه آبها و در زمستان گرم و در تابستان سرد است و مليّن معده و براي افراد حروري بسيار مفيد مي باشد

، آبهاي شور سنگين باعث يبوست مزاج مي شود ، و آب برف و يخ براي بدن بسيار زيان آور است . آب چاه سبك و گوارا و زلال است ، و چنانچه براي مدت زيادي زير زمين اندوخته و باقي نمانده باشد ، براي بدن بسيار مفيد است . آب كالها و نمكزارها در تابستان گرم و غليط است به دليل آن كه راكد است ، و آفتاب زياد خورده است ، كسي كه مدت زيادي از اين نوع آبها مصرف كند به تلخي صفرا و بزرگي طحال مبتلا مي شود .

برخي دستورات غذايي

متن حديث

و ينبغى أن تحذر أميرالمؤمنين أن تجمع فى جوفك البيض و السمك فى حال واحدة ، فإنّهما إذا اجتمعا ولدا القولنج و رياح البواسير و وجع الأضراس ، و التين و النبيذ الّذى يشربه أهله إذا اجتمعا ولدا النقرس و البرص ، و إدامة أكل البصل يولد الكلف فى الوجه ، و أكل الملوحة و اللحمان المملوحة و أكل السمك المملوح بعد الحجامة و الفصد للعروق يولدا البهق و الجرب ، و إدمان أكل كلى الغنم و أجوافها يعكس المثانة ، و دخول الحمّام علي البطنة يولد القولنج .

برخي دستورات غذايي امير بايد از خوردن همزمان تخم مرغ و ماهي خودداري ورزد ، زيرا خوردن اين دو با هم توليد قولنج و بواسير و درد دندان مي كند . انجير و مشروب مويز كه اهلش مي نوشند ، اگر با هم خورده شود توليد نقرس و پيسي مي كند . مداومت بر خوردن پياز باعث كلف در صورت مي شود . خوردن غذاهاي شور و گوشتهاي نمكسود و همچنين

خوردن ماهي شور بعد از عمل حجامت و فصد رگها توليد بَهَك و جَرَب مي كند ، خوردن قلوه و تو دليهاي آن مثانه را تغيير مي دهد ، حمام رفتن با معده پر قولنج مي آورد .

منبع حديث

1- دانه هايي است شبيه كنجد در روي پوست صورت .

بهداشت دهان و دندان

متن حديث

و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ خير ما استكت به الأشياء المقبضة الّتى تكون لها ماء فإنّه يجلو الأسنان و يطيب النكهة و يشدّ اللثة و يسمنها و هو نافع من الحفر إذا كان ذلك باعتدال ، و الإكثار منه يرقّ الأسنان و يزعزعها و يضعّف أصولها ، فمن أراد حفظ أسنانه فليأخذ قرن أيل محرق و كزمازج و سعد و ورد و سنبل الطيب أجزاء بالسوية و ملح أندرانى ربع جزء ، فخذ كلّ جزء منها فتدقّ وحده و تستك به فإنّه ممسك للأسنان ، و من أراد أن يبيّض أسنانه فليأخذ جزء ملح أندرانى و جزء من زبد البحر بالسويّة يسحقان جميعاً و يستنّ بهما .

بهداشت دهان و دندان بدان اي اميرالمؤمنين كه بهترين وسيله براي مسواك زدن ( چوبهاي تر با خاصيت قبض كنندگي ) است ، زيرا اين گونه چوبها دندانها را جلا مي دهد ، دهان را خوشبو مي سازد ، لثه ها را محكم و چاق مي كند ، و از سوراخ شدن دندانها جلوگيري مي نمايد ، البته به شرطي اين فوايد را دارد كه با ميانه روي همراه باشد ، اما اگر در مسواك زدن افراط شود دندانها را مي سايد و لق مي كند و ريشه آنها را سست مي گرداند . پس كسي كه

مي خواهد دندانهايش را سالم نگه دارد ، شاخ سوخته گوزن ، و گزمازك1 ، و سعد ، و گل سرخ ، و سنبل الطيب ، از هر كدام به اندازه مساوي ، تهيه كند و به اندازه يك چهارم يكي از اين مواد نمك تركي فراهم آورد و هر يك از اينها را جداگانه بكوبد و با آنها مسواك زند ، زيرا مسواك زدن با اينها دندانها را محكم و سالم نگه مي دارد . و كسي كه مي خواهد دندانهايش سفيد شود مقداري نمك تركي را با همان اندازه كف دريا مخلوط كند و نرم بكوبد و با ساييده آن دو مسواك بزند .

منبع حديث

1- ميوه درخت گز شاهي .

تقويت حافظه

متن حديث

و من أراد أن يزيد فى حفظه فليأكل سبع مثاقيل زبيباً بالغداة علي الريق . و من أراد أن يقلّ نسيانه و يكون حافظاً فليأكل فى كلّ يوم ثلاث قطع زنجبيل مربّي بالعسل ، و يصطنع بالخردل مع طعامه فى كلّ يوم .

تقويت حافظه هر كس مي خواهد كه حافظه اش زياد شود صبحها ناشتا هفت مثقال مويز ميل كند . هر كس مي خواهد كه كمتر دچار فراموشي شود و حافظه داشته باشد روزي سه قطعه زنجفيل پرورده در عسل ميل كند ، و نيز هر روز با غذاي خود خردل بخورد .

تنظيم بلغم

متن حديث

و من أراد أن يذهب بالبلغم فليأكل كلّ يوم جوارشناً حريفاً و يكثر دخول الحمّام و إتيان النساء و القعود فى الشمس و يتجنّب كلّ بارد فإنّه يذيب البلغم و يحرقه .

تنظيم بلغم هر كس مي خواهد كه بلغمش از بين برود هر روز جوارش1 تند تناول كند ، زياد حمام برود ، زياد نزديكي كند ، و زياد در آفتاب بنشيند ، و از خوردن غذاهاي سرد پرهيز كند كه اين كارها بلغم را از بين مي برد و مي سوزاند .

منبع حديث

1- جوارش معرّب گوارش, و نوعي حلواست . تركيبي است كه به جهت هضم غذا مي خورند . معجوني مفرّح و مقوّي و محلل رياح و مصلح اغذيه . فرهنگ معين

تنظيم سوداء

متن حديث

و من أراد أن لاتحرقه السوداء فعليه بالقىّ و فصد العروق و الاطلاء بالنورة .

تنظيم سوداء هر كس مي خواهد كه سودا او را نسوزاند قي كند و رگ بزند و نوره بكشد .

تهيه نوعي شربت براي . . .

متن حديث

يؤخذ من الزبيب المنقي عشرة أرطال فيغسل و ينقع فى ماء صافى غمره و زيادة عليه أربعة أصابع و يترك فى إنائه ذلك ثلاثة أيّام فى الشتاء و فى الصيف يوماً و ليلة ثمّ يجعل فى قدر نظيفة ، و ليكن الماء ماء السماء إن قدر عليه و إلّا فمن الماء العذب الصافى الّذى يكون ينبوعه من ناحية المشرق ماء أبيضاً براقاً خفيفاً و هو القابل لما يعترضه علي سرعة من السخونة و البرودة و تلك الدلالة علي خفّة الماء و يطبخ حتّي ينتفخ الزبيب ثمّ يعصر و يصفى ماؤه و يبرد ثمّ يرد إلي القدر ثانياً و يؤخذ مقداره بعود و يغلي بنار لينة غلياناً رقيقاً حتّي يمضى ثلثاه و يبقي ثلثه ثمّ يؤخذ من العسل المصفّي رطل فيلقي عليه و يؤخذ مقدار الماء و مقداره من القدر و يغلي حتّي يذهب قدر العسل و يعود إلي حدّه ، و يؤخذ صفيقة فتجعل فيها من الزنجبيل وزن درهم و من القرنفل وزن درهم و من الدارصينى وزن نصف درهم و من الزعفران وزن درهم و من السنبل وزن نصف درهم و من العود الّتى وزن نصف درهم و من المصطكى وزن نصف درهم بعد أن يسحق كلّ صنف من هذه الأصناف وحده و ينحلّ و يجعل فى الخرقة و يشدّ بخيط شدّاً جيّداً و يكون للخيط طرف طويل تعلّق به الخرقة المصرورة فى عود معارض به

علي القدر و يكون ألقى هذه الصرة فى القدر فى الوقت الّذى يلقي فيه العسل ثمّ تمرس الخرقة ساعة فساعة لينزل ما فيها قليلاً قليلاً ، و يغلي إلي أن يعود إلي حاله و يذهب زيادة العسل و ليكن النار لينة ثمّ يصفي و يبرد و يترك فى إنائه ثلاثة أشهر مختوماً عليه لايفتح فإذا بلغت المدّة فاشربه و الشربة منه قدر أوقية بأوقيتين ماء . فإذا أكلت يا أميرالمؤمنين كما وصفت لك من قدر الطعام فاشرب من هذا الشراب ثلاثة أقداح بعد طعامك ، فإذا فعلت فقدأمنت بإذن الله يومك من وجع النقرس و الإبردة و الرياح المؤذية فإن اشتهيت الماء بعد ذلك فاشرب منه نصف ما كنت تشرب فإنّه أصحّ لبدنك و أكثر لجماعك و أشدّ لضبطك و حفظك .

تهيه نوعي شربت براي پيشگيري از برخي بيماريها ده رطل1 مويز دانه گرفته را ابتدا مي شويند و سپس آن را در يك ظرف آب صاف و زلال مي ريزند ، مقدار آب بايد به اندازه اي باشد كه چهار انگشت بالاتر از سطح مويزها را بپوشاند ، مويزها را به همين حالت در زمستان سه روز و در تابستان يك شبانه روز باقي مي گذراند ، آن گاه در يك ديگ تميز مي ريزند ، آبي كه مويزها را در آن خيسانده اند اگر آب باران باشد بهتر است و گرنه از آب شيرين زلالي كه سرچشمه اش در سمت شرق است و آبي سفيد و درخشان و سبك دارد استفاده شود ، اين نوع آب گرما و سرما را خيلي سريع به خود مي گيرد و همين علامت سبك بودن آب

است . باري ، آب را آنقدر حرارت مي دهند تا اين كه مويزها كاملا پف كنند ، بعد آنها را مي فشارند و آبش را صاف مي كنند و مي گذارند سرد شود ، دو باره آن را به داخل ديگ مي ريزند و مقدارش را با يك چوب اندازه مي گيرند ، و ديگ را روي آتش ملايمي مي گذارند تا بنرمي بجوشد و دو سوم آن تبخير شود و يك سومش باقي بماند ، سپس به اندازه يك رطل عسل مصفّا با آن مخطوط مي كنند ، و مقدار اين آب و عسل در ديگ اندازه گيري مي شود ، و محلول را مي جوشانند تا به اندازه اي كه عسل ريخته شده تبخيرشود و محلول به اندازه قبل برگردد . در يك پارچه ضخيم به اندازه يك درهم2 زنجفيل ، يك درهم قرنفل ( گل ميخك ) نيم درهم دارچين ، يك درهم زعفران ، نيم درهم سنبل3 ، نيم درهم عود هندي و نيم درهم مصطكي قرار مي دهند ، اما قبلا هر يك از اينها را جداگانه مي كوبند و الك مي كنند . بعد در پارچه قرار مي دهند و آن را با يك نخ محكم مي بندند ، يك طرف نخ بايد بلند باشد تا آن را به چوبي كه روي ديگ قرار داده مي شود ، ببندند و بدين ترتيب پارچه اي كه حالا به صورت يك كيسه كوچك در آمده به داخل ديگ آويزان شود . اين كيسه را بايد زماني داخل ديگ قرار داد كه عسل را در آن مي ريزند . آنگاه هر

چند وقت يك باركيسه را حركت مي دهند تا محتويات آن كم كم خالي شود ، و محلول را آنقدر مي جوشانند تا ( همان طور كه گفتم ) مقدار اضافه شده عسل كم شود و محلول به اندازه اولش برسد . در تمام اين مدت ، بايد آتش ملايم باشد ، بعد محلول را صاف مي كنند و مي گذارند سرد شود ، و آنگاه در ظرفي مي ريزند و سر آن را مي بندند و سه ماه به همان حال باقي مي گذارند و درش را باز نمي كنند ، پس از سه ماه مي توان از آن نوشيد . هر اوقيه4 از اين شربت را با دو اوقيه آب مخلوط مي كني . حال اميرالمؤمنين ، پس از خوردن غذا به اندازه اي كه قبلا توضيح دادم ، سه پياله از اين شربت بنوش ، كه اگر چنين كني به خواست خداوند در آن روز ( از درد نقرس و سردي مزاج و بادهاي ناراحت كننده ) در امان خواهي ماند ، بعد از آن چنانچه ميل به آب داشتي نصف آبي را كه قبلا مي نوشيده اي بنوش ، زيرا اين عمل ( جسمت را سالمتر ، قدرت مقاربتت را بيشتر و حافظه ات را قويتر مي سازد ) .

منبع حديث

1- هر رطل تقريبا 314 گرم است . 2- تقريبا 5 /2 گرم . 3- سنبل دو نوع است : سنبل الطيب ، و سنبل رومي يا ناردين . 4- هر أوقيه تقريبا 323 گرم است .

توجه به سلامت بدن

متن حديث

و لاتقول طال ما فعلت كذا و أكلت كذا فلم يؤذنى

و شربت كذا و لم يضرّنى و فعلت كذا و لم أر مكروهاً ، و إنّما هذا القليل من الناس يا أميرالمؤمنين كالبهيمة لايعرف ما يضرّه و لا ما ينفعه .

توجه به سلامت بدن هيچ گاه نگو مدتها فلان كار را كردم و فلان چيز را خوردم اما گزندي نديدم ، و فلان چيز را نوشيدم ولي زياني به من نرسيد ، و فلان كار را انجام دادم اما از آن بدي نديدم ، چون اين مشت از مردم ، اي اميرالمؤمنين چونان حيوانند كه نمي فهمند چه چيز برايش مضرّ است و چه چيز سودمند .

جلوگيري از ترك ناخن

متن حديث

و من أراد أن لاتشقّق أظفاره و لاتفسد فلايقلم أظفاره إلّا يوم الخميس .

جلوگيري از ترك ناخن هر كس مي خواهد كه ناخنهايش ترك نخورد و خراب نشود فقط روزهاي پنجشنبه ناخن بگيرد .

جلوگيري از درد ناف

متن حديث

و من أراد أن لايشتكى سرته فليدهنها إذا دهن رأسه .

جلوگيري از درد ناف هر كس مي خواهد كه به ناف درد مبتلا نشود در هنگام چرب كردن سر خود نافش را هم چرب كند .

جلوگيري از سنگ مثانه و . . .

متن حديث

و من أراد أن يأمن الحصاة و عسر البول فلايحبس المنى عند نزول الشهوة و لايطيل المكث علي النساء .

جلوگيري از سنگ مثانه و عسر البول هر كس مي خواهد از ابتلا به سنگ ( مثانه ) و عسر البول ايمن بماند در هنگام انزال ، مني خود را حبس نكند و مدت جماع را طول ندهد .

جلوگيري از ناراحتي معده

متن حديث

و من أراد أن لاتؤذيه معدته فلايشرب علي طعامه ماء حتّي يفرغ منه و من فعل ذلك رطب بدنه و ضعف معدته و لم تأخذ العروق قوّة الطعام لأنّه يصير فى المعدة فجأ إذا صبّ الماء علي الطعام أوّلاً فأوّلاً .

جلوگيري از ناراحتي معده هر كس مي خواهد كه ناراحتي معده نگيرد در بين غذا خوردن آب ننوشد و بعد از تمام شدن غذايش آب نخورد ، چون آب خوردن در بين غذا رطوبت بدن را زياد مي كند و معده اش ضعيف مي گردد ، و رگها نيرو ( انرژي ) غذا را جذب نمي كند ، زيرا چنانچه در بين غذا خوردن پشت سر هم آب بنوشد غذا در معده اش تخمير مي شود .

خواب و كيفيت خوابيدن

متن حديث

و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ النوم سلطانه فى الدماغ و هو قوام الجسد و قوّته و إذا أردت النوم فليكن اضطجاعك أوّلاً علي شقّك الأيمن ثمّ انقلب علي شقّك الأيسر و كذلك فقم من مضطجعك علي شقّك الأيمن كما بدأت به عند نومك ، و عوّد نفسك من القعود بالليل مثل ثلث ما تنام فإذا بقى من الليل ساعتين فادخل الخلاء لحاجة الإنسان و البثّ فيه بقدر ما تقضي حاجتك و لاتطيل فإنّ ذلك يورث الداء الدفين .

خواب و كيفيت خوابيدن بدان اي اميرالمؤمنين كه خواب بر مغز سلطنت مي كند و بدن را استواري و نيرو مي بخشد ، پس هرگاه خواستي بخوابي ابتدا بر پهلوي راست دراز بكش ، آن گاه به پهلوي چپ برگرد . هنگام بيدار شدن و برخاستن از بسترت نيز به همين ترتيب كه خوابيده اي ابتدا

از طرف راست خود برخيز . خود را عادت بده كه ، به اندازه يك سوم زماني كه مي خوابي ، در ( سر ) شب بيدار نشيني ، و دو ساعت از شب مانده بيدار شو و براي قضاي حاجت به بيت الخلاء برو و به اندازه قضاي حاجت درنگ كن و زياد طولش نده كه اين كار موجب بيماريهاي نشيمنگاهي مي شود .

خوردن و آشاميدن در سفر

متن حديث

و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ المسافر ينبغى له أن يحترز فى الحرّ أن يسافر و هو ممتلئ من الطعام أو خالى الجوف ، و ليكن علي حدّ الاعتدال ، و ليتناول من الأغذية إذا أراد الحركة الأغذية الباردة مثل القريص و الهلام و الخلّ و الزيت و ماء الحصرم و نحو ذلك من البوادر . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ السير الشديد فى الحرّ ضارّ للأجسام الملهوسة إذا كانت خالية من الطعام و هو نافع للأبدان الخصبة ، فأمّا إصلاح المياه للمسافر و دفع الأذي عنها هو أن لايشرب المسافر من كلّ منزل يرده إلّا بعد أن يمزجه بماء المنزل الأوّل الّذى قبله أو بشراب واحد غير مختلف فيشوبه بالمياه علي اختلافها ، و الواجب أن يتزوّد المسافر من تربة بلده و طينه فكلّما دخل منزلاً طرح فى إنائه الّذى يكون فيه الماء شيئاً من الطين و يمات فيه فإنّه يرده إلي مائه المعتاد به بمخالطته الطين .

خوردن و آشاميدن در سفر بدان اي اميرالمؤمنين كه مسافر وقتي معده اش پر و يا خالي است بايد از مسافرت كردن در هواي گرم بپرهيزد ، و هرگاه قصد حركت دارد غذا به اعتدال بخورد و از غذاهاي سرد

مانند قريص1 و هلام2 و سركه و زيتون و آبغوره و ديگر چيزهايي كه طبيعت سر دارند ، تناول كند . بدان اي اميرالمؤمنين كه تند رفتن در هواي گرم با معده خالي از غذا ، براي بدنهاي لاغر زيانبار است و براي بدنهاي چاق سودمند . درباره آب مناسب براي مسافر هم بايد گفت : مسافر به هر منزلي كه مي رسد ابتدا آب آن جا را با آب منزل قبلي مخلوط كند و سپس بنوشد ، يا اين كه از يك آبِ يكدست مقداري با خود بردارد و به هر منزلي كه مي رسد از آن آب با آب منزل بياميزد و آنگا ه بنوشد . لازم است كه مسافر از خاك و گِل زادگاهش مقداري با خود بردارد و به هر منزلي كه رسيد كمي از آن گِل را در ظرف آب خود بريزد و در آب حل كند ، زيرا اين عمل باعث مي شود كه آن آب خاصيت آبي را كه به آن عادت داشته است به خود بگيرد .

منبع حديث

1- غذايي است كه از گوشتهاي لطيف مانند گوشت ماهي و جوجه با سركه و ترشيجات تهيه مي شود . 2- غذايي است كه از گوشت و پوست گوساله درست كنند ، يا شورباي سكباج سرد و بي چربي .

در خوردن و آشاميدن

متن حديث

و انظر يا أميرالمؤمنين ما يوافقك و ما يوافق معدتك و يقوّى عليه بدنك و يستمرئه من الطعام و الشراب فقدّره لنفسك و اجعله غذاك . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ كلّ واحدة من هذه الطبائع تحبّ ما يشاكلها فاتّخذ ما يشاكل جسدك ، و من أخذ الطعام

زيادة الإبان لم يفده و من أخذ بقدر لازيادة عليه و لانقص غذاه و نفعه ، و كذلك الماء فسبيلك أن تأخذ من الطعام من كلّ صنف منه فى إبانه و ارفع يدك من الطعام ، و بك إليه بعض القرم فإنّه أصحّ لبدنك و أذكي لعقلك و أخفّ علي نفسك إن شاء الله ثمّ كل . يا أميرالمؤمنين البارد فى الصيف و الحارّ فى الشتاء و المعتدل فى الفصلين علي قدر قوّتك و شهوتك ، و ابدأ فى أوّل طعامك بأخفّ الأغذية الّذى تغذى بها بدنك بقدر عادتك و بحسب وطنك و نشاطك و زمانك ، و الّذى يجب أن يكون أكلك فى كلّ يوم عند ما يمضى من النهار ثمان ساعات أكلة واحدة أو ثلاث أكلات فى يومين تتغذّى باكراً فى أوّل يوم ثمّ تتعشي فإذا كان فى اليوم الثانى عند مضىّ ثمان ساعات من النهار أكلت أكلة واحدة و لم تحتج إلي العشاء ، و ليكن ذلك بقدر لايزيد و لاينقص و تكفّ عن الطعام و أنت مشتهى له ، و ليكن شرابك علي أثر طعامك من هذا الشراب الصافى المعتق ممّا يحلّ شربه .

در خوردن و آشاميدن يا اميرالمؤمنين ! دقت كن ببين چه چيز با تو و معده ات سازگار است و بدنت تحمل آن را دارد ، و چه غذاها و آشاميدنيهايي را مي گوارد همان را براي خودت برگزين و غذايت قرار ده . بدان اي اميرالمؤمنين كه هر يك از اين طبايع چيزهايي را دوست دارد كه با آن سنخيت و سازگاري داشته باشد ، پس چيزي را انتخاب كن كه با بدنت سازگار است .

هر كس بيش از اندازه غذا بخورد سودش نرساند ، و هر كس نه كم و نه زياد بلكه به اندازه بخورد آن غذا به او سود مي رساند . همين گونه است آب ( پس راهش اين است ) كه از هر غذايي به وقتش بخوري و هنوز كه اندكي اشتها داري دست از خوردن بكشي ، زيرا اين كار - به خواست خدا - باعث مي شود تا بدني سالمتر ، انديشه اي روشنتر ، و روحيه اي سبكتر داشته باشي . از اينها گذشته ، اي اميرالمؤمنين در تابستان غذاي خنك تناول كند ، و در زمستان غذاي گرم ، و در دو فصل ديگر غذاهاي معتدل به اندازه توان ( جسمي ) و اشتهايي كه داري ، غذايت را به اندازه عادتت و مطابق با محل زندگي و نوع فعاليت و زماني كه در آن به سر مي بري ، با خوردن سبكترين غذاهايي كه مي خوري آغاز كن . بايد در هر روز ، هشت ساعت از روز گذشته ( يك وعده ) يا هر دو روز سه وعده غذا بخوري بدين ترتيب كه صبح اول وقت صبحانه مي خوري و سپس شام ، و روز دوم هشت ساعت كه از روز گذشت يك وعده ديگر غذا مي خوري ، و ديگر نيازي به خوردن شام نداري . اين هم بايد به اندازه باشد ، نه بيشتر و نه كمتر ، و در حالي كه هنوز اشتها داري بايد دست از غذا خوردن بكشي ، بعد از غذايت از شربت مصفّاي كهنه اي كه نوشيدنش حلّال است ( و بعدا

طرز تهيه آن را مي گويم ) مي نوشي .

در مورد بدن سالم

متن حديث

و من أراد أن يكون صالحاً خفيف اللحم فليقلّل عشاءه بالليل .

در مورد بدن سالم هر كس مي خواهد كه بدني سالم و لاغر اندام داشته باشد شب غذا كم بخورد .

در مورد حجامت

متن حديث

و من أراد أن لايشتكى كبده عند الحجامة فليأكل فى عقيبها هندباء بخل .

در مورد حجامت هر كس مي خواهد كه در موقع حجامت كردن درد كبد نگيرد بعد از حجامت كاسني با سركه تناول كند .

در مورد خواب بعد از غذا

متن حديث

و من أراد أن يمريه الطعام فليتّكئ علي يمينه ثمّ ينقلب بعد ذلك علي يساره حين ينام .

در مورد خواب بعد از غذا هر كس مي خواهد كه غذا را بگوارد در هنگام خوابيدن به پهلوي راست خود تكيه كند و سپس به پهلوي چپ برگردد .

در مورد مصرف شيريني

متن حديث

و من أراد أن لايسقط أدناه و لالهاته فلا يأكل حلواً إلّا تغرغر بخلّ . و من أراد أن لايفسد أسنانه فلايأكل حلواً إلّا أكل بعده كسرة خبز .

در مورد مصرف شيريني هر كس مي خواهد كه كام و ملازه اش پايين نيفتد بعد از خوردن شيريني با سركه غرغره كند . هر كس مي خواهد كه دندانهايش نپوسد قبل از خوردن شيريني لقمه اي نان تناول كند .

در مورد نزديكي كردن

متن حديث

و لاتقرب النساء فى أوّل الليل لاشتاء و لاصيفاً و ذلك أنّ المعدة و العروق تكون ممتلئة و هو غير محمود يتخوّف منه القولنج و الفالج و اللقوة و النقرس و الحصاة و التقطير و الفتق و ضعف البصر و الدماغ . فإذا أريد ذلك فليكن فى آخر الليل فإنّه أصحّ للبدن و أرجي للولد و أذكي للعقل فى الولد الّذى يقضي بينهما و لاتجامع امرأة حتّي تلاعبها و تغمز ثدييها فإنّك إن فعلت اجتمع ماؤها و ماؤك فكان منها الحمل و اشتهت منك مثل الّذى تشتهيه منها و ظهر ذلك فى عينيها و لاتجامعها إلّا و هى طاهرة فإذا فعلت ذلك كان أروح لبدنك و أصحّ لك بإذن الله .

در مورد نزديكي كردن در اول شب ، چه زمستان و چه تابستان ، مقاربت مكن ، چون در اين وقت معده و رگها پر هستند و با اين وضع مقاربت كردن درست نيست ، زيرا بيم ابتلا به قولنج ، فلج ، لقوه ، نقرس ، سنگ مثانه ، تقطير بول ، فتق و ضعف بينايي و مغز مي رود . اگر خواستي عمل مقاربت را انجام دهي در آخر

شب انجام بده ، زيرا براي سلامت بدن مفيدتر است و به درست شدن فرزند اميد بيشتري مي رود ، و فرزندي كه به دنيا مي آيد باهوش تر است ، پيش از عمل جماع با زن مقدمتا با او بازي كن و پستانهايش را بمال ، زيرا اين كارها باعث جمع شدن آب او و آب تو مي شود و به توليد فرزند مي انجامد و هر دو آمادگي پيدا مي كنيد ( و نشانه هاي آمادگي زن در چشمهايش نمودار مي گردد ) . با زنان مقاربت مكن مگر اين كه پاك باشند ، زيرا اگر در حال پاكي آنان مقاربت كني ( به خواست خداوند مايه آسودگي و سلامت بيشتر بدن تو مي شود ) .

درباره مصرف ماهي

متن حديث

و من خشى الشقيقة و الشوصة فلاينم حين يأكل السمك الطرى صيفاً كان أم شتاء .

درباره مصرف ماهي هر كس از ابتلا به درد شقيقه1 و شوصه2 مي ترسد بعد از خوردن ماهي تازه, چه در تابستان يا زمستان, از خوابيدن خودداري كند .

منبع حديث

1- دردى كه نيمي از سر و صورت را مي گيرد ، ميگرن . 2- درد شكم ، ذات الجنب يا سينه پهلو .

دفع باد ( سرد )

متن حديث

و من أراد أن يذهب بالريح الباردة فعليه بالحقنة و الادهان اللينة علي الجسد و عليه بالتكميد بالماء الحارّ فى الأبزن و يتجنّب كلّ بارد يابس و يلزم كلّ حارّ ليّن .

دفع باد ( سرد ) هر كس مي خواهد كه باد سرد را از بين ببرد حقنه ( تنقيه و اماله ) كند ، و بدنش را با روغن چرب نمايد ، و در آبزن1 آب گرم بنشيند ( و از خوردن هر چيز سرد و خشك بپرهيزد و از چيزهاي گرم و نرم استفاده كند ) .

منبع حديث

1- آبزن : حوضچه اي كه از چيني يا مس و مانند آن سازند و در آن استحمام كنند . و آن در پزشكي قديم : ظرفي چوبين يا فلزي يا سفالين به اندازه قامت آدمي با سرپوشي سوراخ دار كه بيمار را در آن نشانند و سر وي از سوراخ بيرون كنند . نيز در پزشكي قديم : دوايي كه در آبزن كنند . فرهنگ معين

دفع بادهاي داخلي

متن حديث

و من أراد أن لايصيبه ريح فليأكل الثوم فى كلّ سبعة أيّام .

دفع بادهاي داخلي هر كس مي خواهد كه باد نگيرد هر هفت روز يك بار سير مصرف كند .

دفع بلغم

متن حديث

و من أراد أن يذهب عنه البلغم فليتناول كلّ يوم من الإطريفل الأصغر مثقالاً واحداً .

دفع بلغم هر كس مي خواهد كه بلغمش بر طرف شود هر روز ( يك مثقال ) اطريفل1 كوچك تناول كند .

منبع حديث

1- معجوني ساخته شده از هليله . فرهنگ معين

زمان و كيفيت حجامت

متن حديث

فإذا أردت الحجامة فلاتحتجم إلّا لاثنتى عشر تخلو من الهلال إلي خمسة عشر منه فإنّه أصحّ لبدنك ، فإذا نقص الشهر فلاتحتجم إلّا أن تكون مضطرّاً إلي إخراج الدم و ذلك أنّ الدم ينقص فى نقصان الهلال و يزيد فى زيادته و لتكن الحجامة بقدر ما مضى من السنين ابن عشرين سنة يحتجم فى كلّ عشرين يوماً و ابن ثلاثين سنة فى كلّ ثلاثين يوماً و ابن أربعين فى كلّ أربعين يوماً و ما زاد فبحساب ذلك . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ الحجامة إنّما يؤخذ دمها من صغار العروق المبثوثة فى اللحم و مصداق ذلك أنّها لاتضعف القوّة كما يوجد من الضعف عند الفصاد . و حجامة النقرة تنفع لثقل الرأس ، و حجامة الأخدعين يخفّف عن الرأس و الوجه و العين و هى نافعة لوجع الأضراس ، و ربما ناب الفصد عن سائر ذلك ، و قديحتجم تحت الذقن لعلاج القلاع فى الفم و فساد اللثة و غير ذلك من أوجاع الفم ، و كذلك الّتى توضع بين الكتفين تنفع من الخفقان الّذى يكون مع الامتلاء و الحرارة و الّتى توضع علي الساقين قدينقص من الامتلاء فى الكلى و المثانة و الأرحام و يدر الطمث غير أنّها منهكة للجسد ، و قدتعرض منها العشوة الشديدة إلّا أنّها نافعة لذوى البثور و الدماميل .

و الّذى يخفّف من ألم الحجامة تخفيف المص عند أوّل ما يضع المحاجم ثمّ يدرج المص قليلاً قليلاً و الثوانى أزيد فى المص من الأوائل و كذلك الثوالث فصاعداً و يتوقّف عن الشرط حتّي يحمر الموضع جيّداً بتكرير المحاجم عليه و تلين المشرطة علي جلود لينة و يمسح الموضع قبل شرطه بالدهن و كذلك يمسح الموضع الّذى يفصد بدهن فإنّه يقلل الألم و كذلك يلين المشراط و المبضع بالدهن ، و يمسح عقيب الحجامة و عند الفراغ منها الموضع بالدهن ، و لينقط علي العروق إذا فصدت شيئا من الدهن كيلا تلتحم فيضرّ ذلك المقصود ، و ليعمد الفاصد أن يفصد من العروق ما كان فى المواضع القليلة اللحم لأنّ فى قلّة اللحم من فوق العروق قلّة الألم . و أكثر العروق ألماً إذا كان الفصد فى حبل الذراع و القيفال لأجل كثرة اللحم عليها ، فأمّا الباسليق و الأكحل فإنّهما أقلّ ألماً فى الفصد إذا لم يكن فوقهما لحم ، و الواجب تكميد موضع الفصد بالماء الحارّ ليظهر الدم و خاصة فى الشتاء فإنّه يلين الجلد و يقلّل الألم و يسهّل الفصد . و يجب فى كلّ ما ذكرنا من إخراج الدم اجتناب النساء قبل ذلك باثنتى عشرة ساعة و يحتجم فى يوم صاح صاف لاغيم فيه و لاريح شديدة ، و ليخرج من الدم بقدر ما يري من تغيّره و لاتدخل يومك ذاك الحمّام فإنّه يورث الداء و اصبب علي رأسك و جسدك الماء الحارّ و لاتغفل ذلك من ساعتك ، و إيّاك و الحمّام إذا احتجمت فإنّ الحمي الدائمة تكون منه ، فإذا اغتسلت من الحجامة فخذ خرقة مرعزى فألقها علي محاجمك

أو ثوباً ليناً من قزّ أو غيره ، و خذ قدر الحمصة من الدرياق الأكبر فاشربه و كله من غير شرب إن كان شتاء و إن كان صيفاً فاشرب الأسكنجبين المغلي ، فإنّك إذا فعلت ذلك فقدأمنت من اللقوة و البهق و البرص و الجذام بإذن الله تعالي . و مصّ من الرمان الإمليسى فإنّه يقوّي النفس و يحي? الدم و لاتأكلن طعاماً مالحاً و لاملحاً بعده بثلثى ساعة فإنّه يعرض منه الجرب و إن كان شتاء فكل الطياهيج إذا احتجمت و اشرب عليه من ذلك الشراب الّذى وصفته لك . و ادهن موضع الحجامة بدهن الخيرى و ماء ورد و شى ء من مسك و صبّ منه علي هامتك ساعة تفرغ من حجامتك ، و أمّا فى الصيف فإذا احتجمت فكل السكباج و الهلام و المصوص و الخامير و صبّ علي هامتك دهن البنفسج و ماء ورد و شيئاً من كافور ، و اشرب من ذلك الشراب الّذى وصفته لك بعد طعامك و إيّاك و كثرة الحركة و الغضب و مجامعة النساء يومك ذاك .

زمان حجامت و كيفيت آن هر گاه خواستي حجامت كني در روزهاي دوازدهم تا پانزدهم ماه حجامت كن ، زيرا حجامت در اين روزها به بدن صحّت بيشتري مي بخشد ، از اين روزها كه گذشت و ماه رو به كاستي نهاد حجامت مكن مگر آن كه ناچار به خون گرفتن باشي ، علتش اين است كه با كوچكتر شدن هلال ماه از هيجان خون نيز كاسته مي شود ، و با بزرگتر شدن آن هيجان خون هم افزايش مي يابد . حجامت بايد به اندازه سنّي كه از آدمي

گذشته است صورت گيرد ، كسي كه بيست سال دارد هر بيست روز يك مرتبه حجامت كند ، سي ساله هر سي روز يك بار ، چهل ساله هر چهل روز يك بار ، و به همين ترتيب . بدان اي اميرالمؤمنين كه حجامت خون خود را از موي رگهاي پراكنده در گوشت مي گيرد ، گواه بر اين سخن هم آن است كه در حجامت ، بر خلاف فصد ( رگ زدن ) انسان دچار ضعف نمي شود . حجامت گودي پس گردن براي رفع سنگيني سر مفيد است ، و حجامت اخدعان1سر و صورت و چشم را سبك مي سازد و براي درد دندانها نافع است ، گاهي اوقات هم براي علاج اين چيزها به جاي حجامت ، فصد مي كنند . گاه براي معالجه جوشها و زخمهاي دهان و خرابي لثه ها و ديگر بيماريهاي دهان ، زير چانه را حجامت مي كنند . حجامت ميان دو شانه براي درمان تپش قلب كه از امتلاي معده و حرارت باشد مفيد است . حجامت ساقهاي پا ورم كليه ها و مثانه و رحم را تخفيف مي دهد ، و خون حيض را روان مي سازد ، منتها بدن را ضعيف و لاغر مي كند ، و گاه باعث كم سويي غالبا توأم با آبريزش چشم مي شود ، ولي براي افرادي كه مبتلا به بثورات و دملهاي جلدي هستند نافع است . براي كاستن از درد حجامت بايد در مرتبه اول كه شاخ حجامت را بر محل مي گذارند آهسته و بتدريج بمكد و در مرتبه دوم و سوم بر شدت و مدت

مكيدن بيفزايند . پيش از آن كه نيشتر زند بايد با تكرار گذاشتن شاخ حجامت و مكيدن آن كاري كند كه موضع حجامت خوب سرخ شود . نيشتر بايد كاملا تيز باشد ، و محل حجامت نيز بايد قبل از نيشتر زدن با روغن مالش داده شود . محل فصد را هم بايد با روغن بمالند ، چون اين كار از درد آن مي كاهد ، همچنين نيشتر را با روغن چرب كنند ، بعد از تمام شدن حجامت نيز بايد محل آن را با روغن مالش دهند . هنگام فصد كردن بايد كمي از روغن روي رگ بچكانند تا رگ مورد نظر ناپديد نگردد و اشتباه نشود . رگ زن بايد رگي را انتخاب كند كه در جاهاي كم گوشت بدن است ، زيرا هر چه گوشت روي رگها كمتر باشد درد آن كمتر خواهد بود ، دردناكترين رگها در هنگام فصد رگ حبل الذراع و رگ قيفال است چون گوشت زيادي روي آنها را گرفته است ، اما رگ باسليق و اكحل اگر روي آنها را گوشت نگرفته باشد دردشان كمتر است . لازم است محل فصد را ، مخصوصا در زمستان ، با آب گرم كمپرس كنند تا خون در آن ظاهر شود ، اين كار پوست را نرم و درد را كم و فصد را آسان مي كند . علاوه بر تمام اين مواردي كه گفتيم ، دوازده ساعت قبل از خون گيري بايد از مقاربت با زنان خودداري شود ، بايد در روزي حجامت كرد كه هوا صاف و روشن باشد و ابري و طوفاني نباشد . خون بايد به

اندازه اي خارج شود كه رنگش تغيير كند ( و به محض روشن شدن رنگ خون ، خون گيري را قطع كند ) . در روزي كه حجامت كرده اي به حمام مرو زيرا موجب درد مي شود ، اما در همان ساعت از ريختن آب گرم بر سر و بدنت غفلت مكن . بعد از حجامت كردن ( همان طور كه گفته شد ) از رفتن به حمام پرهيز كن كه باعث تب دائمي مي شود . چون جاي حجامت خود را شستي تكه اي پارچه كركي يا ابريشمي نرم و يا هر پارچه نرم ديگري بر محل حجامت بگذار و به اندازه يك نخود ترياق فاروق بخور ( اگر در فصل زمستان است آن را بدون مايعات بخور ، و اگر تابستان است با سكنجبين جوشيده ميل كن ) كه اگر اين دستور را به كار بندي به خواست خداوند متعال از بيماري لقوه و بَهتك و پيسي و جذام در امان خواهي بود . از مكيدن انار ملس غفلت مكن ، زيرا اين نوع انار جان را نيرو و خون را حيات مي بخشد . تا چهل دقيقه پس از حجامت نمك و غذاي شور نخور ، زيرا باعث بيماري جرب ( بيماري گال ) مي شود . اگر در زمستان حجامت كردي گوشت تيهو بخور و از بالاي آن از همان شربتي كه برايت شرح دادم ، بنوش . محل حجامت را با روغن خيري و گلاب و كمي مشك چرب كن و پس از تمام شدن عمل حجامت مقداري از اين مخلوط را هم بر فرق سرت بريز ، اما

اگر در تابستان حجامت نمودي سكباج و هلام و مصوص2 و يحامير3 بخور ، و روغن بنفشه و گلاب و كمي كافور بر فرق سرت بريز ، و بعد از غذايت از آن شربتي كه برايت گفتم بنوش . در روزي كه حجامت مي كني از حركت زياد و عصبانيت و عمل مقاربت پرهيز كن .

منبع حديث

1- اخدعان : تثنيه "اخدع " است و آن رگي است در حجامتگاه گردن كه شعبه اي از وريد است . فرهنگ لاروس 2- خوراكي است كه از گوشت جوجه مرغ جوان و ادويه خوشبو به حسب احتياج تهيه كننده و قسمتي از آب ميوه هاي ترش مي جوشانند . 3- گوشتي كه با سركه و خردل و ابزار مي پزند .

طبايع مختلف بدن

متن حديث

و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ قوي النفس تابعة لمزاجات الأبدان و مزاجات الأبدان تابعة لتصرّف الهواء فإذا برد مرّة و سخن أخري تغيّرت بسببه الأبدان و الصور فإذا استوي الهواء و اعتدل صار الجسم معتدلاً لأنّ الله عزّوجلّ بني الأجسام علي أربع طبائع علي الدم و البلغم و الصفراء و السوداء فاثنان حارّان و اثنان باردان و خولف بينهما ، فجعل حارّ يابس و حارّ لين ، و بارد يابس ، و بارد لين ، ثمّ فرق ذلك علي أربعة أجزاء من الجسد علي الرأس و الصدر و الشراسيف و أسفل البطن . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ الرأس و الأذنين و العينين و المنخرين و الأنف و الفم من الدم و أنّ الصدر من البلغم و الريح و أنّ الشراسيف من المرة الصفراء و أنّ أسفل البطن من المرة السوداء .

طبايع مختلف بدن بدان اي اميرالمؤمنين كه

قواي نفس تابع مزاجهاي بدنهاست ، و مزاجهاي بدنها هم تابع تغييرات هواست ، و با سرد و گرم شدن هوا بدنها و چهره ها تغيير مي كند پس هر گاه هوا يكسان و معتدل باشد بدن نيز اعتدال مي يابد ، زيرا خداوند عزّوجلّ ساختمان بدن را بر پايه چهار طبع ساخته است : خون و بلغم و صفراء و سوداء ، كه از اينها دو طبع گرمند و دو طبع ديگر سرد ، و ميان هر دو تاي آنها از لحاظ ديگر اختلاف است : گرم و خشك ، گرم و مرطوب ، سرد و خشك ، و سرد و مرطوب ، هر يك از اين چهار طبع را ميان چهار قسمت ( از اعضاي ) بدن تقسيم كرده است : سر ، سينه ، بالاي شكم ( پهلوها يا فم المعده ) و قسمت پايين شكم . بدان اي اميرالمؤمنين كه سر و گوشها و چشمها و منخرين و بيني و دهان محل خون هستند ، در سينه جايگاه بلغم و باد ، و بالاي شكم محل تلخي صفراء ، و پايين شكم جايگاه تلخي سوداء .

علاج دزدي

متن حديث

و لو أصيب اللصّ أوّل ما يسرق فعوقب ، لم يعد ، لكانت عقوبته أسهل و لكن يرزق الإمهال و العافية فيعاود ثمّ يعاود حتّي يؤخذ علي أعظم السرقات فيقطع و يعظم التنكيل به و ما أودته عاقبة طمعه .

علاج دزدي اگر دزد در همان بار اولي كه دزدي مي كند مجازات شود ديگر دزدي را تكرار نخواهد كرد و كيفرش آسانتر خواهد بود ، اما به او مهلت داده مي شود

و كاري به كارش نمي گيرند و در نتيجه دزدي را تكرار مي كند تا جايي كه به بزرگترين سرقتها دست مي زند و آنگاه دستگيرش مي كنند و دستش را مي برند و اين مجازات بزرگ را متحمّل مي شود ، و اين عاقبت طمع اوست .

كاهش صفراء

متن حديث

و من أراد أن يطفئ المرة الصفراء فليأكل كلّ بارد لين و يروح بدنه و يقلّل الانتصاب و يكثر النظر إلي من يحبّ .

كاهش صفراء هر كس مي خواهد كه صفرا را از بين ببرد چيزهاي خنك و نرم بخورد ، بدنش را استراحت دهد ، از ايستادن زياد بپرهيزد ، و به صورت شخصي كه دوستش دارد زياد بنگرد .

مراحل عمر و حالات آن

متن حديث

و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ أحوال الإنسان الّتى بناه الله تعالي عليها و جعله متصرفاً بها أربعة أحوال : الحالة الأولي : لخمس عشرة سنة و فيها شبابه و صباه و حسنه و بهاؤه و سلطان الدم فى جسمه . و الحالة الثانية : لعشرين سنة من خمس عشرة إلي خمس و ثلاثين سنة و فيها سلطان المرة الصفراء و غلبتها و هو أقوم ما يكون و أيقظه و ألعبه فلا يزال كذلك حتّي يستوفى خمس و ثلاثين سنة . ثمّ يدخل فى الحالة الثالثة : و هى من خمس و ثلاثين سنة إلي أن يستوفى ستّين سنة فيكون فى سلطان المرة السوداء و يكون أحكم ما يكون و أقوله و أدراه و أكتمه للسرّ و أحسنه نظراً فى الأمور و فكراً فى عواقبها و مداراة لها و تصرفاً فيها . ثمّ يدخل فى الحالة الرابعة : و هى سلطان البلغم و هى الحالة الّتى لايتحوّل منها ما بقى و قددخل فى الهرم حينئذ و فاته الشباب و استنكر كلّ شى ء كان يعرفه من نفسه حتّي صار ينام عند القوم و يسهر عند النوم و يذكر ما تقدّم و ينسي ما تحدث به و يكثر من حديث النفس و يذهب

ماء الجسم و بهاؤه و يقلّ نبات أظفاره و شعره و لايزال جسمه فى إدبار و انعكاس ما عاش لأنّه فى سلطان البلغم و هو بارد جامد فلجموده و رطوبته فى طباعه يكون فناء جسمه .

مراحل عمر و حالات آن بدان اي اميرالمؤمنين كه حالات انسان كه خداوند متعال ساختمان وجودي او را بر پايه آنها ساخته و آفريده و با اين حالات دوران زندگي خود را سپري مي كند ، چهار حالت است : حالت اول : پانزده سال است كه نوجواني و جواني و زيبايي و طراوت آدمي در اين پانزده سال است و در اين مدت خون بر مزاج او غالب است . حالت دوم : بيست سال است كه از پانزده سالگي تا سي و پنج سالگي است ، در اين سالها غلبه و چيرگي با صفراست ، اين دوره اوج نيرومندي و هوشياري و لهو و لعب است . اين حالت ادامه دارد تا سي و پنج سال تمام شود . سپس وارد حالت سوم مي شود كه از سي و پنج سالگي تا پايان شصت سالگي است . در اين دوره سوداء غلبه دارد ( و خردمندي و درايت و راز داري و دقت نظر و عاقبت انديشي و احتياط و محافظه كاري شدت مي گيرد ) . پس از آن به حالت چهارم قدم مي گذارد كه بلغم بر ساير اخلاط غلبه مي يابد ، و از اين حالت ديگر به ساير حالات بر نمي گردد ( در اين هنگام وارد پيري شده و جوانيش را از دست داده است و دچار فراموشي مي شود و چيزهايي

را كه مي شناخته ديگر نمي شناسد ) تا به حدّي كه در حضور مردم مي خوابد ، و در وقتي كه بايد بخوابد بيدار مي ماند ، و گذشته ها را به ياد مي آورد ، اما آنچه را كه اكنون به او مي گويي فراموش مي كند ، با خودش زياد حرف مي زند ، شادابي و طراوت جسمش از بين مي رود . رويش ناخنها و موهايش ضعيف مي گردد ، و تا زماني كه زنده است قوايش پيوسته رو به سستي و ادبار دارد ، زيرا جسم او تحت استيلاي بلغم قرار گرفته و بلغم سرد و خشك است ، و همين خشكي و رطوبت در جسم او باعث نابودي اش مي شود .

سلامت

متن حديث

المُسلِمُ الّذى سَلِمَ المُسلِمون مِن لِسانه وَ يَده

ش_نو پند فرزند موس_ى بن جعفر ام_ام بح_ق ، م_اه ب_رج ام_امت كس_ى هس_ت مُسلم كه باشند مردم ز دست و زبانش به امن و سلامت

پيرى

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : إذَا اكْتَهَلَ الرَّجُلُ فَلا يَدَعْ أنْ يَأكُلَ بِاللَّيْلِ شَيْئاً ، فَإنَّهُ أهْدَءُ لِنَوْمِهِ ، وَ أطْيَبُ لِلنَّكْهَةِ

فرمود : وقتى كه مرد به مرحله پيرى و كهولت سنّ برسد ، حتماً هنگام شب _ قبل از خوابيدن _ مقدارى غذا تناول كند كه براى آسودگى خواب مفيد است ، همچنين براى هم خوابى و زناشوئى سودمند خواهد بود .

خوراك

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لَوْ أنَّ النّاسَ قَصَّرَوا فِى الطَّعامِ ، لاَسْتَقامَتْ أبْدانُهُمْ .

فرمود : چنانچه مردم خوراك خويش را كم كنند و پرخورى ننمايند ، بدن هاى آن ها دچار امراض مختلف نمى شود .

گياه كاسنى

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : إنَّ فِى الْهِنْدِباءِ شِفاءٌ مِنْ ألْفِ داء ، ما مِنْ داء فى جَوْفِ الاْنْسانِ إلاّ قَمَعهُ الْهِنْدِباءُ

فرمود : گياه كاسنى شفاى هزار نوع درد و مرض است ، كاسنى هر نوع مرضى را در درون انسان ريشه كن مى نمايد .

توحيد

بداء

متن حديث

البداء الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن الريّان بن الصّلْت قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : ما بعث الله نبيّاَ قطّ إلّا بتحريم الخمر ، و أن يُقرّ للّه بالبَداء .

بداء كليني از علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از ريّان بن صلت نقل كند كه گفت : از امام رضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : خدا هيچ پيامبري را برنيانگيخت مگر كه شراب را حرام دانسته ، و به مسأله بداء اقرار نموده است1 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 148 .

جبر و تفويض

متن حديث

الجبر و التفويض 1- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن الحسن بن محمّد عن علىّ بن محمّد القاسانى عن علىّ بن أسباط قال : سألت أبا الحسن الرضا عليه السلام عن الاستطاعة ، فقال : يستطيع العبد بعد أربع خصال : أن يكون مخلّي السّرب ، صحيح الجسم ، سليم الجوارح ، له سبب وارد من الله ، قال : قلت : جعلت فداك ، فسّرْ لى هذا ، قال : أن يكون العبد مخلّي السرب ، صحيح الجسم ، سليم الجوارح ، يريد أن يزنى فلا يجد إمرأة ثمّ يجدها فإمّا أن يعصم نفسه فيمتنع كما امتنع يوسف عليه السلام ، أو يخلّي بينه و بين إرادته فيزنى فيسمّي زانياً ، و لم يطع الله بإكراه و لم يعصه بغلبة . 2- الكلينى عن الحسين بن محمّد عن معلّي بن محمّد عن الحسن بن علىّ الوشّاء ، عن أبى الحسن الرضا عليه السلام ، قال : سألته فقلت : الله فوّض الأمر إلي العباد ؟ قال : الله أعزّ من

ذلك ، قلت : فجَبَرهم علي المعاصى ؟ قال : الله أعَدل و أحكم من ذلك ، قال : ثمّ قال : قال الله : يا بن آدم ، أنا أولي بحسناتك منك ، و أنت أولي بسيّئاتك منّى ، عملت المعاصى بقوّتى الّتى جعلتها فيك . 3- الكلينى عن علىّ بن إبراهيم عن أبيه عن اسماعيل بن مرّار عن يونس بن عبدالرحمان ، قال : قال لى أبوالحسن الرضا عليه السلام : يا يونس ، لاتقل بقول القَدَريّة فإنّ القدرية لم يقولوا بقول أهل الجنّة و لابقول أهل النار و لابقول إبليس ، فإنّ أهل الجنّة قالوا : ( الحمد للّه الّذى هدانا لهذا و ما كنّا لنهتدى لولا أن هدانا الله ) و قال أهل النار : ( ربّنا غَلَبت علينا شِقْوَتُنا و كنّا قوماً ضالّين ) و قال إبليس : ( ربّ بما أغويَتنى ) فقلت : والله ما أقول بقولهم و لكنّى أقول : لايكون إلّا بما شاء الله و أراد و قدّر و قضي ، فقال : يا يونس ليس هكذا لايكون إلّا ماشاء الله و أراد و قدّر و قضي ، يا يونس تعلم ما المشيئة ؟ قلت : لا ، قال : هى الذّكر الأوّل ، فتعلم ما الإرادة ؟ قلت : لا ، قال : هى العزيمة علي ما يشاء ، فتعلم ما القدر ؟ قلت : لا ، قال : هى الهندسة و وضع الحدود من البقاء و الفناء ، قال : ثمّ قال : و القضاء هو الإبرام و إقامة العين ، قال : فاستأذنته أن اُقبّل رأسه و قلت : فتحتَ لى شيئاً

كنت عنه فى غفلة . 4- الصدوق عن أبيه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد عن أبيه عن سليمان بن جعفر الجعفرى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : ذُكر عنده الجبر و التفويض ، فقال : ألا اُعطيكم فى هذا أصلاً لاتختلفون فيه و لاتخاصمون عليه أحداً إلّا كسرتموه ؟ قلنا : إن رأيت ذلك ، فقال : إنّ الله عزّوجلّ لم يُطَع باكراه و لم يُعْصَ بغلبة و لم يُهمل العباد فى ملكه ، هو المالك لما ملّكهم و القادر علي ما أقدرهم عليه فإن ائتمر العباد بطاعته لم يكن الله عنها صاداً و لامنها مانعاً ، و إن ائتمروا بمعصيته فشاء أن يحول بينهم و بين ذلك فعل و إن لم يَحُل و فعلوه فليس هو الّذى أدخلهم فيه ، ثمّ قال عليه السلام : مَن يضبط حدود هذا الكلام فقدخَصَم مَن خالفه . 5- الصدوق عنه قال : حدّثنا تميم بن عبدالله بن تميم القرشى رضى الله عنه قال : حدّثنا أبى عن أحمد بن علىّ الأنصارى عن بريد بن عمير بن معاوية الشامى قال : دخلت علي علىّ بن موسي الرضا عليه السلام بمَرْو ، فقلت له : يابن رسول الله روى لنا عن الصادق جعفر بن محمّد عليه السلام قال : إنّه لاجبر و لاتفويض بل أمر بين أمرين ، فما معناه ؟ قال : مَن زعم أن الله يفعل أفعالنا ثمّ يعدّبنا عليها فقدقال : بالجبر ، و من زعم أن الله عزّوجلّ فوّض أمر الخلق و الرزق إلي حججه عليه السلام فقدقال : بالتفويض ، و

القائل بالجبر كافر و القائل بالتفويض مشرك . فقلت له : يابن رسول الله فما أمر بين أمرين ؟ فقال : وجود السبيل إلي إتيان ما اُمروا به و ترك ما نهوا عنه ، فقلت له : فهل للّه عزّوجلّ مشيّة و إرادة فى ذلك ؟ فقال : فأمّا الطاعات فإرادة الله و مشيّته فيها الأمر بها و الرضا لها و المعاونة عليها و إرادته و مشيّته فى المعاصى ، النهى عنها و السخط لها و الخذلان عليها ، قلت : فهل للّه فيها القضاء ؟ قال : نعم ما من فعل يفعله العباد من خير أو شرّ إلّا و للّه فيه قضاء قلت : ما معنى هذا القضاء ؟ قال : الحكم عليهم بما يستحقّونه علي أفعالهم من الثواب و العقاب فى الدنيا و الآخرة .

جبر و تفويض 1- كليني از علي بن ابراهيم ، از حسن بن محمد ، از علي بن محمدكاشاني ، از علي بن اسباط نقل كند كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) درباره استطاعت پرسيدم ، فرمود : بنده با داشتن چهار خصلت ، مستطيع ( توانا ) شناخته شود : آزاد ، تندرست ، جوارحي سالم و انگيزه اي الهي داشته باشد ، گفتم : فدايت شوم ، اين [ حقيقت ] را برايم روشن ساز ، فرمود : اينكه بنده آزاد ، تندرست و جوارحي سالم داشته باشد آن است كه مي خواهد زنا كند اما زني نمي يابد ، و چون بيابد يا خويشتن نگاه دارد و چون يوسف ( ع ) از گناه باز ايستد ، يا ميان خود و اراده

اش فاصله اي نيفكنده ، آلوده زنا مي شود و زناكار خوانده شود ، كه خدا با اكراه اطاعت نشود و با غلبه نافرماني نشود 1 . 2- كليني از حسين بن محمد ، از معلي بن محمد ، از حسن بن علي وشّاء ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه گفت : از حضرتش پرسيدم : آيا خداوند كار را به بندگان وانهاده است ؟ فرمود : خداوند عزيزتر از آن است ، گفتم : پس آنان را به گناهان واداشته ؟ فرمود : خداوند عادل تر و حكيم تر از آن است ، آنگاه فرمود : خداوند مي فرمايد : فرزند آدم ! من به نيكي هايت از تو سزاوارترم و تو به بدي هايت سزاوارتر از من ، كه به نيرويي كه در تو نهادم به نافرماني ام دست يازيدي 2 . 3- كليني از علي بن ابراهيم ، از پدرش ، از اسماعيل بن مرّار ، از يونس بن عبدالرحمان نقل كند كه گفت : ابوالحسن الرضا ( ع ) به من فرمود : يا يونس ! به باور قَدَريه معقتد مباش كه قدريه نه به باور بهشتيان معتقدند و نه به باور دوزخيان و ابليس ، زيرا بهشتيان گويند : ( ستايش خدايي راست كه ما را به بهشت هدايت كرد و اگر ما را هدايت نمي كرد ، خود راه نمي يافتيم ) 3 ، و دوزخيان گويند : ( پروردگارا شقاوت مان بر ما چيره شد و ما مردمي گمراه بوديم ) 4 ، و شيطان گويد : ( پروردگارا به سبب آن كه گمراهم

نمودي ) 5 ، گفتم : به خدا سوگند به باور ايشان نيستم ، اما مي گويم جز آنچه خدا خواسته ، اراده و تقدير و حكم نموده است ، نشود . فرمود : اي يونس ، چنين نيست ، جز آنچه خدا خواسته ، اراده ، تقدير و حكم فرموده است ، نشود ، اي يونس ! مي داني مشيّت چيست ؟ گفتم : نه ، فرمود : آن همان نخستين توجّه است ، فرمود : مي داني اراده چيست ؟ گفتم : نه ، فرمود : اراده [ انجام ] آنچه مي خواهد ، فرمود : مي داني قَدَر چيست ؟ گفتم : نه ، فرمود : اندازه گيري و تعيين مرزهاي هستي و نيستي ، آن گاه فرمود : و قضا تحكيم و ايجاد عين [ مراد ] است ، آن گاه از حضرتش اجازه خواستم سرش را ببوسم و گفتم : دري به رويم گشادي كه از آن بي خبر بودم 6 . 4- صدوق از پدرش نقل كند كه : سعد بن عبدالله براي ما چنين حديث كرد : احمد بن محمد بن خالد ، از پدرش ، از سليمان بن جعفر جعفري ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه : در حضور حضرتش از جبر و تفويض سخن به ميان آمد ، فرمود : دوست نداريد در اين موضوع ، اصلي را به شما آموزم كه نه در آن اختلافي يابيد و نه بيم شكست از كسي داشته باشيد ، بلكه او را مغلوب سازيد ؟ گفتيم : اگر صلاح مي دانيد بفرماييد ، فرمود :

خداوند عزّ و جلّ بندگان را در مملكت خويش به خود وانگذاشته ، او با اكراه اطاعت نشود و با زور و غلبه عصيان نشود ، مالك [ واقعي ] اوست پس اوست مالك آنچه آنها مالك آنند ، و توانا بر هر آنچه ايشان را بدان توانا ساخته . اگر مردم تصميم به اطاعت او گيرند خداوند مانعشان نخواهد شد ، و اگر آهنگ نافرماني او كنند اگر بخواهد از آنان جلوگيري مي كند ، ولي اگر مانع آنها نشد و آنان مرتكب نافرماني شدند اين او نيست كه آنان را به معصيت واداشته است . سپس فرمود : هر كس حدود ( و معناي ) اين سخن را نيك در يابد برهمه مخالفان خود در اين باره چيره شود 7 . 5- صدوق گويد : تميم بن عبدالله بن تميم قرشي ( رض ) براي ما چنين حديث كرد و گفت : پدرم براي ما چنين به حديث گفت : پدرم از احمد بن علي انصاري ، از بريد بن عمير بن معاويه شامي نقل كند كه گفت : در مرو به محضر علي بن موسي الرضا ( ع ) رسيدم و به حضرتش گفتم : اي پسر پيامبر خدا از امام صادق جعفر بن محمد ( ع ) براي ما روايت شده كه فرمود : نه جبر است و نه اختيار ، بلكه امري ميان اين دو است ، معني اين چيست ؟ فرمود : هر كه گمان برد خداوند كارهاي ما را انجام داده و ما را بدان عذاب كند به جبر باورمند است ، و هر كه گمان كند خداوند

عزّ و جلّ كار مردم و روزي را به حجّت هاي خود وانهاده ، باورِ اختيار گزيده است ، معتقد به جبر كافر و معتقد به اختيار ( تفويض ) مشرك است . به ايشان گفتم : اي پسر رسول خدا امر ميان دو امر چيست ؟ فرمود : وجود راهي به انجام آنچه بدان فرمان يافته ، و ترك آنچه از آن بازداشته شده اند . به ايشان گفتم : آياخداوند عزّ و جلّ را در آن خواست و اراده اي است ؟ فرمود : اراده و خواست خداوند در طاعات همان فرمان بدان ، خشنودي از آن و كمك به انجام آن است ، و خواست و اراده او در نافرماني ها ، بازداشت از آن ، ناخشنودي از آن و عدم ياري آن است . گفتم : آيا خداوند را در آن حكمي است ؟ فرمود : آري بندگان هيچ كار نيك يا بدي را جز به حكم خدا انجام ندهند . گفتم : معني قضا ( حكم ) چيست ؟ فرمود : حكم به پاداش يا عقابي كه به واسطه كارهاي شان استحقاق آن يابند 8 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 160- 161 . 2- أصول كافى 1/ 157 . 3- أعراف / 43 . 4- مؤمنون / 106 . 5- حجر / 39 . 6- أصول كافى 1/ 157- 158 . 7- توحيد صدوق 361 . 8- عيون أخبار الرضا 1/ 124 .

سخنان درربار در توحيد

متن حديث

جوامع التوحيد 1- الكلينى عن أحمد بن إدريس عن محمّد بن عبدالجبّار عن صفوان بن يحيي ، قال : سألنى أبوقرّة المحدّث أن اُدخله

علي أبى الحسن الرضا عليه السلام فاستأذنته ، فأذن لى ، فدخل فسأله عن الحلال و الحرام ثمّ قال له : أَفَتقرّ أنّ الله محمول ؟ فقال أبوالحسن عليه السلام : كلّ محمول مفعول به مضاف إلي غيره محتاج ، و المحمول اسم نقص فى اللفظ ، و الحامل فاعل و هو فى اللفظ مدحة ، و كذلك قول القائل : فوق و تحت و أعلا و أسفل و قدقال الله ( و للّه الأسماءُ الحُسني فادعوه بها ) ، و لم يقل فى كتبه : إنّه المحمول بل قال : إنّه الحامل فى البرّ و البحر و الممسك السماوات و الأرض أن تزولا ، و المحمول ما سوي الله و لم يسمع أحد آمن بالله و عظمته قطّ قال فى دعائه : يا محمول ! قال : ابوقرة : فإنّه قال ( و يَحملُ عرشَ ربّكَ فوقَهُم يومئذٍ ثمانية ) و قال ( الّذين يحملونَ العَرش ) ! فقال أبوالحسن عليه السلام : العرش ليس هو الله ، و العرش اسم عِلم و قدرة و عرش فيه كلّ شى ء ، ثمّ أضاف الحمل إلي غيره : خلقٍ مِن خلقه ، لأنّه استعبد خلقه بحمل عرشه و هم حملة علمه ، و خلقاً يسبّحون حول عرشه و هم يعملون بعلمه ، و ملائكة يكتبون أعمال عباده ، و استعبد أهل الأرض بالطواف حول بيته و الله علي العرش استوي كما قال و العرش و مَن يحمله و مَن حول العرش و الله الحامل لهم الحافظ لهم ، الممسك القائم علي كلّ نفس و فوق كلّ شى ء و علي كلّ شى ء و لايقال : محمول و

لاأسفل قولاً مفرداً لايوصل بشى ء فيفسد اللّفظ و المعنى . قال أبوقرّة : فتكذّب بالرواية الّتى جاءت أنّ الله إذا غضب إنّما يُعرف غضبه أنّ الملائكة الّذى يحملون العرش يجدون ثقله علي كواهلهم ، فيخرّون سجّداً فإذا ذهب الغضب خفّ و رجعوا إلي مواقفهم . فقال أبوالحسن عليه السلام : أخبِرْنى عن الله تبارك و تعالي منذ لعن ابليس إلي يومك هذا هو غضبان عليه ، فمتي رضي ؟ و هو فى صفتك لم يَزَل غضبان عليه و علي أوليائه و علي أتباعه ، ، كيف تجترئ أن تصف ربّك بالتغيير من حال إلي حال و أنّه يجرى عليه ما يجرى علي المخلوقين ؟ ! سبحانه و تعالي لم يَزُل مع الزائلين و لم يتغيّر مع المتغيّرين و لم يتبدّل مع المتبدّلين و مَن دونه فى يده و تدبيره ، و كلّهم إليه محتاج وهو غنى عمّن سواه . 2- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن علىّ بن سيف بن عُمَيرة عن محمّد بن عبيد قال : دخلت علي الرضا عليه السلام فقال لى : قُل للعباسى : يكفّ عن الكلام فى التوحيد و غيره و يكلّم الناس بما يعرفون و يكفّ عمّا ينكرون ، و إذا سألوك عن التوحيد فقل : كما قال الله عزّوجلّ ( قل هو الله أحد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفواً أحد ) و إذا سألوك عن الكيفيّة ، فقل كما قال الله عزّوجلّ : ( ليس كمثله شى ء ) و إذا

سألوك عن السمع ، فقل كما قال الله عزّوجلّ : ( هو السميع العليم ) فكلّم الناس بما يعرفون . 3- الصدوق قال : حدّثنا أبوعبدالله الحسين بن محمّد الأشنانى الرازى العَدل ببَلْخ ، قال : حدّثنا علىّ بن مهرويه القزوينى عن داود بن سليمان الفرّاء عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه عن آبائه عن علىّ عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : التوحيد نصف الدين ، و استنزلوا الرزق بالصدقة . 4 - الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن علىّ ماجيلويه رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن المختار بن محمّد بن المختار الهمدانى عن الفتح بن يزيد الجرجانى عن أبى الحسن عليه السلام قال : سمعته يقول فى الله عزّوجلّ : هو اللّطيف ، الخبير ، السميع ، البصير ، الواحد ، الأحد ، الصمد ، الّذى لم يلد و لم يولد ، و لم يكن له كفواً أحد ، منشئ الأشياء ، و مجسّم الأجسام ، و مصوّر الصور ، لو كان كما يقولون لم يُعَرف الخالق من المخلوق و لاالمنشى ء من المنشأ ، لكنّه المنشئ فرّق بين مَن جسّمه و صوّره و أنشأه ، إذ كان لايشبهه شى ء و لايشبه هو شيئاً ، قلت : أجل جعلنى الله فداك ، لكنّك قلت : الأحد الصمد و قلت : لايشبه شيئاً ، و الله واحد و الإنسان واحد أليس قد تشابهت الوحدانية ؟ قال : يا فتح ، أحَلْتَ ثبّتك الله تعالي ، إنّما التشبيه فى المعانى فأمّا فى الأسماء فهى واحدة و هى دلالة علي المسمّي ،

و ذلك أنّ الإنسان و إن قيل واحد فإنّما يُخبر أنّه جثّة واحدة ، و ليس باثنين ، فالإنسان نفسه ليست بواحدة ، لأنّ أعضاءه مختلفة و ألوانه مختلفة كثيرة غير واحدة ، و هو أجزاء مجزّأة ليست بسواء ، دمه غير لحمه و لحمه غير دمه ، و عصبه غير عروقه ، و شعره غير بشره ، و سواده غير بياضه ، و كذلك ساير جميع الخلق ، فالإنسان واحد فى الاسم لاواحد فى المعنى ، و الله جلّ جلاله واحد لاواحدَ غيرُه ، لااختلاف فيه و لاتفاوت و لازيادة و لانقصان ، فأمّا الإنسان المخلوق المصنوع المؤلّف من أجزاء مختلفة و جواهر شتّى غير أنّه بالاجتماع شى ء واحد ، قلت : جُعلت فداك ، فرّجتَ عنّى فرّج الله عنك ، فقولك : "اللّطيف الخبير" فسّرْه لى كما فسّرتَ "الواحد" ، فإنّى أعلم أنّ لطفه علي خلاف لطف خلقه للفصل ، غير أنّى اُحبّ أن تشرح لى ذلك . فقال : يا فتح ، إنّما قلنا : اللطيف للخلق اللطيف ، و لعلمه بالشى ء اللطيف و غير اللطيف ، و فى الخلق اللطيف من الحيوان الصغار من البعوض و الجرجس و ما هو أصغر منها ما لاتكاد تستبينه العيون ، بل لايكاد يستبان لصغره الذّكَر من الأنثى و الحدث المولود من القديم ، فلمّا رأينا صِغَر ذلك فى لطفه و اهتداءه للسفاد و الهرب من الموت و الجمع لما يصلحه ممّا فى لجج البحار و ما فى لحاء الأشجار و المفاوز و القفاز و فهم بعضها عن بعض منطقها و ما تفهم به أولادها عنها و نقلها الغذاء إليها ، ثمّ تأليف ألوانها حُمرةً

مع صُفرة و بياضها مع خضرة و ما لاتكاد عيوننا تستبينه بتمام خلقها و لاتراه عيوننا و لاتلمسه أيدينا علمنا أنّ خالق هذا الخلق لطيفٌ لَطُف فى خلق ما سمّينا بلاعلاج و لاأداة و لاآلة ، إنّ كلّ صانع شى ء فمن شى ء صنعه ، و الله الخالق ، اللّطيف ، الجليل ، خلق و صنع لا من شى ء . 5- المفيد قال : أخبرنى الشريف الصالح أبو محمّد الحسن بن حمزة العلوى الحسينى الطبرى قال : حدّثنا محمّد بن عبدالله بن جعفر الحِمْيَرى عن أبيه عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن مروك بن عبيد الكوفى عن محمّد بن زيد الطبرى قال : سمعت الرضا علىّ بن موسي عليه السلام يتكلّم فى توحيد الله سبحانه فقال : أوّل عبادة الله معرفته و أصل معرفة الله عزّوجلّ توحيده و نظام توحيده نفى التحديد عنه ، لشهادة العقول أنّ كلّ محدود مخلوق و شهادة كلّ مخلوق أنّ له خالقاً ليس بمخلوق ، الممتنع من الحدث هو القديم فى الأزل فليس الله عبد من نعت ذاته و لاإيّاه وحّد من اكتنهه و لاحقيقته أصاب من مثله ولا به صدق من نهاه و لاصمد صمده من أشار إليه بشى ء من الحواسّ و لاإيّاه عنى مَن شبّهه ، و لا له عرف من بعّضه ولا إيّاه أراد من توهّمه كلّ معروف بنفسه مصنوع ، وكلّ قائم فى سواه معلول ، بصنع الله يستدلّ عليه وبالعقول تعتقد معرفته وبالفطرة تثبت حجّته . خلقه تعالي الخلق حجاباً بينه و بينهم ، و مباينته إيّاهم مفارقته لهم ، و ابتداؤه لهم دليل علي أن لاابتداء له : لعجز كلّ مبتدأ منهم عن ابتداء

مثله؛ فأسماؤه تعالي تعبير ، و أفعاله سبحانه تفهيم ، قدجهل الله تعالي من حدّه ، و قدتعدّاه من اشتمله و قدأخطأه من اكتنهه ، و من قال : "كيف" هو ؟ فقدشبّهه ، و من قال فيه : "لِمَ" ؟ فقدعلّله ، و من قال : "متي " ؟ فقدوقّته ، و من قال : "فيم" ؟ فقدضمّنه ، و من قال : "إلى مَ" ؟ فقدنهّاه ، و من قال : "حتّي مَ" ؟ فقدغَيّاه ، و مَن غيّاه فقدجزّأه و من جزّأه فقدألحد فيه . لايتغيرّ الله تعالي بتغير المخلوقات و لايتحدّد بتحدّد المحدود ، واحد لابتأويل عدد ، ظاهر لابتأويل المباشرة ، متجلّ لاباستهلال رؤية ، باطن لابمزايلة ، مباين لابمسافة ، قريب لابمداناة ، لطيف لابتجسّم ، موجود لاعن عدم ، فاعل لاباضطرار ، مقدّر لابفكرة ، مدبّر لابحركة ، مريد لابعزيمة ، شاءٍ لابهمّة ، مُدرِك لابحاسّة ، سميع لابآلة ، بصير لابأداة ، لا تصحبه الأوقات ، ولاتضمّنه الأماكن و لاتأخذه السّنات و لاتحدّه الصفات و لاتفيده الأدوات . سبق الأوقاتَ كونُه و العدم وجودُه ، و الابتداء أزلُه ، بخلقه الأشباه عُلم أن لاشبه له ، و بمضادّته بين الأشياء عُلم أن لاضدّ له ، و بمقارنته بين الأمور عُرف أن لاقرين له ، ضادّ النور بالظلمة و الصرّ بالحرور ، مؤلّف بين متباعداتها ، و مفرّق بين متدانياتها ، بتفريقها دلّ علي مفرّقها ، و بتأليفها علي مؤلّفها ، قال الله عزّوجلّ ( و من كلّ شى ء خَلَقْنا زَوجينِ لعّلكم تَذَكّرون ) له معنى الربوبية إذ لامربوب ، و حقيقة الإلهيّة إذ لامألوه ، و معنى العالم

و لامعلوم ، ليس منذ خلق استحقّ معنى الخالق ، و لا من حيث أحدث استفاد معنى المُحدِث ، لاتغيّبه "منذ" ، و لاتدينه "قد" ، و لاتحجبه "لعّل" ، و لاتوقّته "متى " و لاتشمله "حين" ، و لاتقارنه "مع" ، كلّ ما فى الخلق من أثر غير موجود فى خالقه ، و كلّ ما أمكن فيه ممتنع من صانعه . لاتجرى عليه الحركة و السكون ، و كيف يجرى عليه ما هو أجراه ، أو يعود فيه ما هو ابتدأه ، إذاً لتفاوتت ذاته ، و لامتنع من الأزل معناه ، و لَمّا كان للبارى معني غير المبروء لو حُدّ له وراء لَحُدّ له أمام ، و لو التمس له التمام لَلزمه النقصان ، كيف يستحقّ الأزل مَن لايِمتنع من الحدث ؟ ! و كيف ينشئ الأشياء من لايمتنع من الإنشاء ؟ ! لو تعلّقت به المعانى لَقامت فيه آية المصنوع ، و لتحوّل عن كونه دإلّا إلي كونه مدلولاً عليه ليس فى محال القول حجّه ، و لا فى المسألة عنه جواب ، لاإله إلّا الله العلىّ العظيم . 6- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله الكوفى ، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكى قال : حدّثنى الحسين بن الحسن قال : حدّثنى بكر بن زياد ، عن عبدالعزيز بن المهتدى قال : سألت الرضا عليه السلام عن التوحيد ، فقال : كلّ مَن قرأ ( قل هو الله أحد ) و آمن بها فقد عرف التوحيد ، قلت : كيف يقرأها ؟ قال : كما

يقرأها الناس ، و زاد فيه : كذلك الله ربّى ، كذلك الله ربّى ، كذلك الله ربّى ثلاثاً . 7- الصدوق قال : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطار بنيسابور فى شعبان سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى ، قال : قال أبو محمّد الفضل بن شاذان النيسابورى عن الرضا عليه السلام . . . قال : قال قائل : لِمَ أمر الخلق بالإقرار بالله و برسله و بحججه و بما جاء من عند الله عزّوجلّ ؟ قيل : لعلل كثيرة ، منها : أنّ من لم يقرّ بالله عزّوجلّ و لم يجتنب معاصيه و لم ينتهِ عن ارتكاب الكبائر و لم يراقب أحداً فيما يشتهى و يستلذّ عن الفساد و الظلم ، و إذا فعل الناس هذه الأشياء و ارتكب كلّ إنسان ما يشتهى و يهواه من غير مراقبة لأحد كان فى ذلك فساد الخلق أجمعين و وثوب بعضهم علي بعض ، فغصبوا الفروج و الأموال و أباحوا الدماء و النساء ، و قتل بعضهم بعضاً من غير حقّ و لاجرم ، فيكون فى ذلك خراب الدنيا و هلاك الخلق و فساد الحرث و النسل . و منها : أنّ الله عزّوجلّ حكيم ، و لايكون الحكيم و لايوصف بالحكمة إلّا الّذى يَحظُر الفساد و يأمر بالصلاح ، و يزجر عن الظلم ، و ينهى عن الفواحش ، و لايكون حظر الفساد و الأمر بالصلاح و النهى عن الفواحش إلّا بعد الإقرار بالله عزّوجلّ و معرفة الآمر و الناهى ، و لو ترك الناس بغير إقرار بالله عزّوجلّ و لامعرفته

لم يثبت أمر بصلاح و لانهى عن فساد إذ لاآمر و لاناهي . و منها : أنّا وجدنا الخلق قديفسدون بأمور باطنة مستورة عن الخلق ، فلولا الإقرار بالله و خشيته بالغيب لم يكن أحد إذا خلا بشهوته و إرادته يراقب أحداً فى ترك معصية و انتهاك حرمة و ارتكاب كبيرة ، إذا كان فعله ذلك مستوراً عن الخلق غير مراقب لأحد ، فكان يكون فى ذلك خلاف الخلق أجمعين ، فلم يكن قوام الخلق و صلاحهم إلّا بالإقرار منهم بعليم خبير يعلم السّر و أخفى ، آمر بالصلاح ناهٍ عن الفساد و لاتخفي عليه خافية ، ليكون فى ذلك انزجار لهم عمّا يخلون به من أنواع الفساد .

سخنان درربار در توحيد 1- كليني از احمد بن ادريس ، از محمد بن عبدالجبار ، از صفوان بن يحيي نقل كند كه گفت : ابوقرّه محدّث از من خواست او را نزد ابوالحسن الرضا ( ع ) ببرم . از حضرتش اجازه خواستم و ايشان اجازه فرمود ، پس به حضور ايشان رسيد و از حلال و حرام پرسش هايي كرد آنگاه به حضرتش گفت : آيا مي پذيري كه خدا محمول ( مسند اليه ) است ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : هر محمولي ، اثر پذير ، مضاف به غير و محتاج است ، از سويي محمول از نظر واژگاني نيز داراي كاستي است ، در حالي كه حامل ، فاعل است و از نظر لفظ ، ستايش و مدح را مي رساند ، چنانكه لفظ بالا ، پايين و زير و رو نيز چنين است ، خداوند فرمايد ( همه نامهاي

نيك از آن خداست ، پس او را بدان [ نامها ] بخوانيد ) 1 و در هيچ يك از كتابهاي آسماني نفرمود : او محمول است ، بلكه فرمود : او حمل كننده در خشكي و دريا و نگاه دارنده آسمانها و زمين از جا به جايي ( خروج از مدار خود ) است ، و جز خدا محمول خوانده شود . و از كسي كه ايمان به خدا و بزرگي او داشته هرگز شنيده نشده كه در دعاي خود گفته باشد : يا محمول ! ابوقرّه گفت : خداوند فرموده ( و آن روز عرش پروردگارت را هشت فرشته بر بالاي سر خود حمل كنند ) 2 و فرمود ( آنان كه عرش را حمل مي كنند ) 3 . سپس ابوالحسن ( ع ) فرمود : عرش ، خدا نيست ، عرش نام ، علم و قدرت است ، و بنايي است كه همه چيز در آن هست ، آن گاه فعل حمل را به غير خود كه مخلوقي از مخلوقاتش باشد نسبت داد ، زيرا آفريدگاني از خود را براي بر سرگرفتن عرش به بندگي گرفته كه همان حاملان علم اويند ، و آفريدگاني را [ برگزيده ] تا گرداگرد عرش و بهره مند از علم او ، تسبيح او گويند ، و فرشتگاني را كه اعمال بندگانش را مي نويسند ، و اهل زمين را براي چرخيدن گرداگرد خانه خود به بندگي گرفت ، و آن گونه كه فرمود بر عرش قرار يافت . بنابر اين خداوند عرش ، حاملان آن و آنان كه پيرامون آنند را حامل و نگهدار

است ، كه او نگاهدارنده و قائم بر هر جان ، و برتر و والاتر از همه چيز است ، و ( هيچ گاه ) گفته نشود : او محمول است ، و نه سخني پايين تر از آن كه مبنايي نداشته و تباهي لفظ و معني را در پي دارد . ابوقرّه گفت : پس اين روايت را تكذيب مي كنيد كه مي گويد : چون خدا به خشم آيد ، خشم او را فرشتگان حامل عرش از سنگيني عرش به دوش خود حس مي كنند آن گاه به سجده مي افتند ، و چون خشم از ميان رفته و شعله آن فروكش كرد ، عرش سبك شده و آنان به جاي خويش بازگردند . ابوالحسن ( ع ) فرمود : به من بگو آيا خداوند از آن روز كه ابليس را لعن نمود تا امروز بر او خشمگين مانده است ؟ چه زماني از او راضي شد ؟ اين صفت توست كه پيوسته بر او ، و اولياء و پيروانش خشمگيني ، چگونه اين چنين گستاخانه سخن مي گويي ؟ كه پروردگارت را به دگرگوني از حالي به حالي وصف مي كني و آنچه به مخلوقات قابل نسبت است به او بر مي بندي ؟ ! او منزه و برتر است ، نه چون ديگر تغيير يابندگان ، دگرگوني پذيرد و نه تغيير و تبديل ، چون آنچه در دست قدرت و تدبير اوست فروتر از اوست ، همه به او نيازمند و او بي نياز از همه است 4 . 2- صدوق گويد : محمد بن حسن بن احمد بن وليد (

رض ) براي ما چنين به حديث گفت : محمد بن حسن صفّار ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از علي بن سيف بن عميره ، از محمدبن عبيد نقل حديث كرد كه گفت : به حضور امام رضا ( ع ) رسيدم ، حضرتش به من فرمود : به عباسي بگو از سخن گفتن درباره توحيد و جز آن دست بردارد و با مردم از آنچه مي فهمند سخن گفته ، از آنچه نمي فهمند و انكار مي كنند خاموشي گزيند ، و چون از تو در توحيد پرسند بگو : خداوند عزّوجلّ فرمود ( بگو خداوند يكتاست ، بي نياز است ، نه زاييده و نه زاده شده ، و همتايي ندارد ) 5 و چون از كيفيّتِ او از تو پرسند ، بگو : ( هيچ چيز چون او نيست ) 6 و چون از تو درباره شنيدنِ او سؤال كنند ، آن را كه خدا فرموده بازگو : ( او شنواي داناست ) 7 و با مردم از آنچه مي فهمند سخن بگو 8 . 3- صدوق گويد : ابوعبدالله حسين بن محمد اشناني رازي عادل در بلخ براي ما چنين حديث كرد و گفت : علي بن مهرويه قزويني به نقل از داود بن سليمان فرّاء ، از علي بن موسي الرضا از پدرش ، از پدرانش از علي ( ع ) گويد كه آن حضرت فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : توحيد نيمي از دين است و با صدقه روزي را فرود آوريد 9 . 4- صدوق گويد : محمد بن علي بن ماجيلويه

( رض ) به حديث براي ما گفت : علي بن ابراهيم بن هاشم ، از مختار بن محمد بن مختار همداني ، از فتح بن يزيد جرجاني از ابوالحسن ( ع ) نقل نمود كه شنيدم : حضرتش درباره خداوند عزّوجلّ مي فرمود : او لطيف ، آگاه ، شنوا ، بينا ، يگانه ، يكتا ، بي نياز ، آن كه نه زاييده و نه زاده شده ، بي هيچ همتا و مانندي ، به وجود آورنده همه چيز ، حيات و جسم بخشنده به همه جسمها و صورتگر صورتهاست ، و اگر آن گونه كه مي گويند بود ، آفريدگار از آفريده ، و به وجود آورنده از به وجود آمده بازشناخته نمي شد كه او به وجود آورنده بوده ، آنچه را بدان جسم ، صورت و حيات بخشيده از خود متفاوت بيافريده و نه چيزي به او شبيه و نه او شبيه چيزي است ، گفتم : درست ، خداي مرا فداي تو قرار دهاد ، اما شما فرموديد : او يكتاي بي نياز و به چيزي شبيه نباشد در حالي كه خدا يكي و انسان نيز يكي است ، آيا در يگانگي شباهتي به يكديگر ندارند ؟ فرمود : اي فتح ! حرف محالي مي زني ، خدايت پايدار دارد ، تشبيه تنها در معاني است اما در مورد اسمها همه يكي است و نشانگر مسمّي است ، يعني اگر گفته شود انسان "يكي " است بدان معني است كه پيكري واحد داشته و دو تا نيست ، بنابر اين نفس انسان يگانه نيست زيرا عضوهاي گوناگون و رنگهاي

متفاوت بسياري دارد ، انسان عبارت است از مجموعه اجزايي كه با هم فرق مي كنند ، خون او چيزي جز گوشت و گوشت او متفاوت از خون وي است ، عصب او جز رگها و مويش جز چهره و سياهي اش متفاوت از سپيدي اش است ، چنانكه ديگر آفريدگان نيز اينگونه اند . بنابر اين انسان در لفظ يكي و در معني ( حقيقت ) يگانه نيست ، در حالي كه خداوند جلّ جلاله يگانه بوده ، جز او يكتايي نباشد . نه اختلافي بدو راه يافته و نه تفاوت ، فزوني يا كاستي ، ديگر آن كه انسان آفريده ، ساخته شده و فراهم آمده از اجزاي مختلف و جوهرهاي گوناگون است كه به سبب ( اعتبار ) اجتماع ( گرد هم آمدن ) يك چيز شناخته مي شود ، گفتم : فدايت شوم ، خاطرم را آسوده ساختي خدا خاطرت را آسوده گرداند ، برايم اللطيف الخبير را روشن كن چنان كه الواحد را روشن نمودي ، من برآنم لطف او متفاوت از لطف آفريدگانش است اما دوست دارم آن را برايم شرح دهي . فرمود : اي فتح ! گوييم لطيف است چون آفرينشي لطيف داشته ، به هر لطيف و غير لطيفي آگاه است ، در ميان آفريده هاي لطيف از حيوانات كوچك مي توان پشه و كوچكتر از آن را نام برد كه تقريبا با چشم ديده نمي شود ، بلكه از فرط كوچكي نر و ماده ، يا تازه متولد شده و كهن عمر آن دانسته نشود . بنابر اين چون كوچكي اين موجودات با همه لطافت

شان را مي بينيم ، و اينكه چگونه از پي روزي برآمده ، راه گريز از مرگ را شناخته و هر آنچه كار او را به سامان برد ، جمع مي آورد ، چه در اعماق درياها و چه در پوست درختان و ميان صحراها باشد ، از سويي سخن يكديگر بازشناخته ، به فرزندان خود دانسته خويش آموخته و سير از غذاي شان مي كند ، برخوردار از رنگهايي گوناگون ، از قرمر و زرد و سفيد و سبزند و آن اندازه كوچكند كه تقريبا چشم آنها را نمي بيند ، دست از لمس و حسّ آنها ناتوان است ، از اينها همه در مي يابيم آفريدگار اين آفرينش لطيف ، لطيف است و او را در آفريدن اين چيزها بدون ابزار و وسيله لطفي است ، و هر سازنده اي ، ساخته خود را از از چيزي ساخته ، اما خداوندِ لطيف و جليل آفرينش و صنع خويش از هيچ به هستي آورده است10 . 5- مفيد گويد : شريف صالح ابومحمد حسن بن حمزه علوي حسيني طبري ( رض ) به من چنين خبر رساند كه محمد بن عبدالله بن جعفر حميري ، از پدرش ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از مروك بن عبيد كوفي ، از محمد بن زيد طبري براي ما حديث كرد و گفت : از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم كه در توحيد خداوند سبحان مي فرمود : آغاز بندگي خداوند شناخت او ، و أصلِ شناخت او يگانه دانستن او ، و نظام توحيد او دور ساختن هر حدّ و مرزي

از اوست ، كه همه خردها گواه آنند كه هر محدودي آفريده شده است ، و هر آفريده اي گواهي دهد كه آفريدگارش آفريده شده نيست ، و آن كه حادث نباشد قديم ازلي است ، پس هر كه ذات او را وصف كند پرستش خدا ننموده ، و هر كه قصد شناخت كنهِ ذاتِ او كند توحيد او را نپذيرفته ، و هر كه براي او مثل و مانندي پندارد به حقيقت او نرسيده ، و هر كه جايي را از او خالي بيند او را تصديق ننموده ، و هر كه با حسّي به او اشاره كند قصد او نكرده ، و هر كه او را به چيزي شبيه گرداند رويي به او ننموده ، و هر كه او را جزئي از چيزي يا چيزي را جزئي از او داند در برابرش به خاك بندگي ننشسته ، و هر كه او را گماني پندارد اراده او نكرده است ، هر شناخته شده اي ذاتا مصنوع است ، و هر تكيه بر غير كرده اي معلول است ، به آفريده خدا بر او استدلال شود ، و معرفت به او با خردها فراهم آيد ، و با فطرت حجّت او تمام است . خلقت مخلوقات از سوي خداوند بزرگ ، خود ، حجابي است ميان او و آنها ، و مباينت او با آفريدگان نشانه جدايي و مفارقت ميان ذات او و آنهاست . ابتدا داشتن مخلوقات خود دليل آن است كه خداوند را آغاز و ابتدايي نيست ; چون هر موجودي كه آفرينش او آغازي داشته باشد نمي تواند آغازگر همانند خود باشد

. پس ، نامهاي خداوند متعال براي بيان ( ذات او ) است ، و افعال و آثارش براي تفهيم و اثبات وجود او . كسي كه براي خداي تعالي حدّ قايل شود بي گمان او را نشناخته است ، و هر كس او را محاط داند از مرز معرفت او تجاوز كرده است ، و هر كس بخواهد به كنه ذات او برسد راه خطا رفته است . هر كس بگويد : او چگونه است ؟ او را تشبيه كرده است ، هر كس درباره خداوند بگويد : چرا ؟ برايش علت فرض كرده است ، هر كس بگويد : از كجا ؟ او را در زمان قرار داده است ، هر كس بگويد : در چيست ؟ او را در چيزي گنجانده است . هر كس بگويد : تا كجاست ؟ براي او نهايت قرار داده است . هر كس بگويد : تا كي ؟ برايش غايت در نظر گرفته است و هر كس برايش غايتي شناسد او را محاط و محدود دانسته و هر كس محاط و محدودش بداند از مسير درست شناخت او بيراهه رفته است . خداوند تعالي با دگرگوني مخلوقات دگرگون نگردد ، و با حدّ پذيري محدود ، حدّ و مرز نپذيرد ، او يكي است اما نه به معناي عددي آن ، آشكار است اما نه اين كه لمس شود ، پيداست اما نه به اين معنا كه با چشم ديده شود ، ناپيداست اما نه اين كه از مخلوق جدا باشد ، دور است اما نه به مسافت ، نزديك است اما نه به معناي نزديكي

مكاني ، لطيف است اما نه به معناي لطافت جسماني ، موجود است اما نه اين كه از عدم به وجود آمده باشد ، فاعل است اما نه از روي جبر و بي اختياري ، تدبير كننده است اما نه به ياري انديشه ، گرداننده است اما نه با به حركت در آوردن عضوي ، اراده كننده است اما نه با عزم و آهنگ قبلي ، خواهنده است اما نه با نيت قبلي ، مدرِك است اما نه به كمك حسّي ، شنواست اما نه با عضوي ( گوش ) ، بيناست اما نه با ابزاري ( چون چشم ) ، زمانها با او همراه نباشد ، و مكانها او را در بر نگيرد ، و چرت و خواب او را نربايد ، صفات او را محدود نسازد ، و ابزارها و ادوات به كار او نيايد . بود او بر زمانها پيشي دارد ، و وجودش بر عدم ، و ازليّتش بر ابتدائيت . از اين كه موجودات همانند را آفريده است دانسته مي شود كه خود او همانندي ندارد ، و از اين كه اشياء متضادّ را خلق كرده معلوم مي شود كه خود او ضدّي ندارد ، و از اين كه ميان امور مقارنت برقرار ساخته دانسته مي شود كه خود او را قريني نيست ، روشني را ضدّ تاريكي ساخت و سردي را ضد گرمي ، ميان اشياي دور از هم پيوند و نزديكي بر قرار ساخت ، و اشياي بزرگ به هم را از يكديگر جدا ساخت . با جدايي افكندن ميان آنها نشان داد كه آنها را جدا افكننده

اي است ، و با گرد هم آوردن آنها نشان داد كه آنها را گرد آورنده اي است . خداي عزّوجلّ مي فرمايد ( از هر چيزي جفتي آفريديم باشد كه پند آموزيد ) 11 . معناي ربوبيّت در او بود آن گاه كه هنوز مربوبي نبود ، و حقيقت الوهيت ( و معبوديت ) در او بود آن گاه كه هنوز عبادتي در كار نبود ، و معناي عالميت را دارا بود آن گاه كه هنوز معلومي در ميان نبود ، چنين نيست كه از وقتي آفريد سزاوار معناي آفريدگاري شده و يا از زماني كه موجودات را پديد آورد معناي پديدآورندگي را دست آورد ، نه واژه ( منذ : كه براي ابتداي زمان است ) او را از فعلش غايب مي كند ( يعني فعل و آفرينش خداوند متوقف بر زماني خاص نيست كه تا آن زمان فرا نرسد فعلش را انجام ندهد و منتظر فرا رسيدن آغاز آن زمان باشد ) و نه واژه ( قد : كه براي تقريب زمان است ) او را به فعلش نزديك مي سازد ( چرا كه خداوند براي انجام فعلي منتظر وقتي خاص نمي ماند بلكه همه زمانها براي او يكسان است ) ، و نه واژه ( لَعلّ : كه براي اميدواري است ) او را از خواستش حاجب و مانع مي شود ( يعني براي انجام چيزي كه مراد و خواست اوست اميد به فرا رسيدن چيزي ديگر نمي بندد; بلكه ايجاد به فرمان اوست و هر چه اراده كند بيدرنگ تحقق مي يابد ) و نه واژه ( متي : چه

وقت ؟ ) او را مشمول زمان مي سازد ( يعني گفته نمي شود : كي دانست ؟ كي توانست ؟ و كي مالك شد ؟ ) و واژه ( حين : زمان ) شامل او نمي گردد ( يعني ذات و صفت و فعل خداوند مشمول و محدود به هيچ زماني نمي شود چرا كه او خود فاعل و آفريننده زمان است ) و واژه ( مع : با ) كه براي معيت و همراهي است با او قرين نشود ( يعني هيچ چيز با او و در مرتبه او نيست ) . هر ويژگي و اثري كه در مخلوق باشد در خالقش وجود ندارد ، و هر چيزي كه در مخلوق امكان وجود دارد در آفريدگارش ممتنع است . حركت و سكون در او راه نيابد . چگونه چيزي در او راه يابد كه خود او را پديد آورده است ، يا چگونه به او باز گردد چيزي كه او خود آن را آغاز كرده است . در اين صورت ذات او دستخوش تغيير و تفاوت مي شد ، و معناي ازليت خود را از دست مي داد ، و براي آفريدگار معنايي جز مخلوق بودن باقي نمي ماند ، اگر پسي براي او فرض شود بي گمان پيشي هم برايش فرض خواهد شد ، و اگر كمال يابي برايش فرض گردد لازم آيد نقصان او ، چگونه سزاوار ازليت باشد كسي كه حدوث براي او ممتنع نيست ؟ و چگونه اشياء را ايجاد كند كسي كه خود از ايجاد شدن امتناع ندارد ؟ اگر معاني ( و صفات مخلوق ) به او

تعلق گيرد بي گمان نشانه مصنوع و مخلوق بودن در او باشد ، و در اين صورت به جاي آن كه چيزي دليل وجود او باشد خود دليل بر وجود ديگري خواهد شد . در سخن محال ( و خلاف حق و واقعيت ) حجّت و دليلي وجود ندارد ، و پرسش از چنين سخني پاسخي ندارد; معبودي جز خداوند بلند مرتبه و بزرگ نيست 12 . 6- صدوق گويد : . . . عبدالعزيز بن مهتدي گويد : از حضرت رضا ( ع ) در باره توحيد پرسيدم ، فرمود : هر كس سوره ( قل هو الله أحد ) را بخواند و به آن ايمان آورد توحيد را شناخته است . عرض كردم : چگونه آن را بخواند ؟ فرمود : همان طور كه مردم مي خوانند و پس از خواندن آن سه مرتبه بگويد : كذلك الله ربي ( چنين است پروردگار من ) 13 . 7- صدوق گويد : . . . أبو محمد ، فضل بن شاذّان از امام رضا ( ع ) نقل كرد كه فرمود : اگر كسي بگويد : چرا مردم مأمور شده اند به اين كه به خداوند و فرستادگان و حجّتهاي او و به آنچه از نزد خداي عزّوجلّ آمده است اقرار كنند ؟ در جواب گفته شود : به دلايل فراواني ; يكي اين كه : كسي كه به خداي عزّوجلّ ايمان نياورد از نافرماني او نپرهيزد و از ارتكاب گناهان بزرگ خودداري نورزد و در انجام فساد و ظلم ملاحظه كسي را نكند . و چون مردم اين كارها را بكنند و هر

انساني آنچه را مي خواهد و هوس مي كند مرتكب شود و ملاحظه احدي را نكند و كسي را مراقب اعمال خود نداند جامعه به كلّي فاسد مي شود و مردم به جان يكديگر مي افتند و به ناموس و اموال هم تجاوز مي كنند و خونها و حرمتها را مباح مي شمارند و يكديگر را بناحق و بدون گناه مي كشند . در نتيجه ، دنيا خراب مي شود و انسانها از بين مي روند و حرث و نسل به تباهي كشانده مي شود . دوم اين كه : خداوند عزّوجلّ حكيم است ، و حكيم نيست و به حكمت وصف نشود مگر كسي كه از فساد و تباهي منع كند و به صلاح و پا كي فرمان دهد و از ظلم جلوگيري كند و از زشتكاريها باز دارد جلوگيري از فساد و امر به صلاح و پاكي و نهي از زشتكاريها هم ميسر و مؤثر واقع نشود مگر پس از اقرار به وجود خداي عزّوجلّ و شناخت كسي كه امر و نهي مي كند . اگر مردم بدون اقرار به خداوند عزّوجلّ و بدون شناخت او به حال خود رها شوند در آن صورت امر به صلاح و پاكي و نهي از فساد ثابت نشود; در اين صورت آمر و ناهي در كار نباشد . سوم اين كه : ما ملاحظه مي كنيم كه انسانها گاه در نهان و بدور از چشم خلق مرتكب فساد مي شوند : پس اگر اقرار به خدا نباشد و كسي در خفا از او نترسد هيچ كس ، وقتي با خواستها و هوسهاي خود خلوت كند ،

ملاحظه كسي را نمي كند و كسي را ناظر اعمال خودنمي داند تا ترك معصيت كند و هتك حرمت نكند و مرتكب گناهان كبيره نشود ، چه ، اعمال او از چشم مردم پنهان است و كسي را مراقب خود نمي داند . و اين خود باعث تباهي همه مردم و جامعه مي شود; بنابر اين ، قوام جامعه و صلاح مردم تحقق نيابد مگر با اقرار و اعتراف ايشان به موجودي كه دانا و آگاه است و اسرار و نهانيها را مي داند ، به صلاح و پاكي امر مي كند و از فساد و تباهي باز مي دارد و هيچ امر پنهاني بر او پوشيده نيست ; اقرار و اعتراف به وجود چنين خدايي باعث مي شود كه از ارتكاب فساد و گناه در خفا خودداري ورزند 14 .

منبع حديث

1- أعراف / 180 . 2- حاقه / 17 . 3- غافر / 7 . 4- أصول كافى 1/ 130- 132 . 5- اخلاص / 1 - 4 . 6- شوري / 11 . 7- بقره / 137 . 8- توحيد صدوق 95 . 9- توحيد صدوق 68 . 10- عيون أخبار الرضا 1/ 127 - 129 . 11- ذاريات / 49 . 12- أمالى مفيد 253 - 258 . 13- عيون أخبار الرضا 1/ 133- 134 . 14- عيون أخبار الرضا 2/ 99 - 100 .

صفات خداوند

متن حديث

صفات الله تعالي الف : الصفات الثبوتية 1- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ، قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله الكوفى عن محمّد بن إسماعيل البرمكى

قال : حدّثنا الفضل بن سليمان الكوفى عن الحسين بن خالد قال : سمعت الرضا علىّ بن موسي عليه السلام يقول : لم يزل الله تبارك و تعالي عليماً ، قادراً ، حيّاً ، قديماً ، سميعاً ، بصيراً فقلت له : يابن رسول الله إنّ قوماً يقولون : إنّه عزّوجلّ لم يزل عالماً بعلم ، و قادراً بقدرة ، و حيّاً بحياة ، و قديماً بقِدَم ، و سميعاً بسمع و بصيراً ببصر ! فقال : مَن قال ذلك و دان به فقداتّخذ مع الله آلهة أخرى ، و ليس من ولايتنا علي شى ء ، ثمّ قال : لم يزل الله عزّوجلّ عليماً ، قادراً ، حياً ، قديماً ، سميعاً ، بصيراً لذاته ، تعالي الله عمّا يقول المشركون و المشبّهون علوّاً كبيراً . 2- الكلينى عن عدّة من أصحابه ، عن أحمد بن محمّد بن خالد عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر قال : جاء رجل إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام من وراء نهر بَلْخ ، فقال : إنّى أسألك عن مسألة فإن أجبتنى فيها بما عندى قلتُ بإمامتك ، فقال أبوالحسن عليه السلام : سل عمّا شئت ، فقال : أخبِرنى عن ربّك ، متي كان ؟ و كيف كان ؟ و علي أىّ شى ء كان اعتماده ؟ فقال أبوالحسن عليه السلام : إنّ الله تبارك و تعالي أيّن الأين بلاأين ، و كيّف الكيف بلاكيف ، و كان اعتماده علي قدرته ، فقام إليه الرجل فقبّل رأسه و قال : أشهد أن لاإله إلّا الله و أنّ محمّداً رسول الله و أنّ علياً وصىّ رسول الله صلّي الله

عليه و آله و القيّم بعده بما قام به رسول الله صلّي الله عليه و آله و أنّكم الأئمّة الصادقون و أنّك الخلف من بعدهم . 3- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق قال : حدّثنا أبوالقاسم العلوى عن محمّد بن إسماعيل البرمكى ، قال : حدّثنا الحسين بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن عيسي عن محمّد بن عرفة قال : قلت للرضا عليه السلام : خلق الله الأشياء بالقدرة أم بغير القدرة ؟ فقال : لايجوز أن يكون خلق الأشياء بالقدرة ، لإنّك إذا قلت : خلق الأشياء بالقدرة فكأنّك قدجعلت القدرة شيئاً غيره ، و جعلتها آلة له بها خلق الأشياء و هذا شرك ، و إذا قلت : خلق الأشياء بقدرة فإنّما تصفه أنّه جعلها باقتدار عليها و قدرة ، و لكن ليس هو بضعيف و لاعاجز و لامحتاج إلي غيره . 4- الصدوق قال : حدّثنا عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب قال : حدّثنا أحمد بن الفضل بن المغيرة قال : حدّثنا أبونصر منصور بن عبدالله بن إبراهيم اصفهانى قال : حدّثنا علىّ بن عبدالله قال : حدّثنا الحسين بن بشار عن أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : سألته أيعلم الله الشى ء الّذى لم يكن أن لوكان كيف كان يكون أو لايعلم إلّا ما يكون ؟ فقال : إنّ الله تعالي هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء ، قال الله عزّوجلّ ( إِنّا كُنّا نَسْتَنْسِخُ مَاكُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ) و قال لأهل النار ( وَ لَوْ رُدّوا لعادوا لِمَانُهُوا عَنْهُ وَ إِنّهُمْ لَكَاذِبُونَ ) فقدعلم الله عزّوجلّ أنّه لو ردّهم لعادوا

لمانُهوا عنه ، و قال للملائكة لمّا قالوا : ( أَتَجْعَلُ فِيَها مَنْ يُفْسِدُ فِيَها وَ يَسْفِكُ الدّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدّسُ لَكَ قَالَ إِنّى أَعَلَمُ مَا لاَتَعْلَمُونَ ) فلم يزل الله عزّوجلّ علمه سابقاً للأشياء قديماً قبل أن يخلقها ، فتبارك ربّنا تعالي علوّاً كبيراً ، خلق الأشياء و علمه بها سابق لها كما شاء ، كذلك لم يزل ربّنا عليماً سميعاً بصيراً . 5- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفار عن محمّد بن عيسي بن عبيد عن يونس بن عبدالرحمان قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : روينا أنّ الله علم لاجهل فيه ، حياة لاموت فيه ، نور لاظلمة فيه ، قال : كذلك هو . 6- البرقى عن أبيه عن يونس بن عبدالرحمان عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قلت : لايكون إلّا ماشاء الله و أراد و قضي ، فقال : لايكون إلّا ماشاء الله و أراد و قدّر و قضي ، قال : فقلت : فما معني "شاء" ؟ قال : ابتداء الفعل ، قلت : فما معني "أراد" ؟ قال : الثبوت عليه ، قلت : فما معنى "قدّر" ؟ قال : تقدير الشى ء من طوله و عرضه ، قلت : فما معني "قضي" ؟ قال : إذا قضاه أمضاه ، فذلك الّذى لامَردّ له . 7- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قال أبوالحسن الرضا عليه السلام : قال الله : يابن آدم ، بمشيّتى كنت أنت الّذى تشاء لنفسك ماتشاء ،

و بقوّتى أدّيَت فرائضى و بنعمتى قويَت علي معصيتى ، جعلتك سميعاً بصيراً قويّاً ، ما أصابك من حسنة فمن الله و ما أصابك من سيّئة فمن نفسك ، و ذاك أنّى أولى بحسناتك منك و أنت أولى بسيّئاتك منّى و ذاك أنّنى لا اُسأل عمّا أفعل و هم يُسألون . 8- الصدوق قال : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس عن أبيه عن محمّد بن عبدالجبار عن صفوان بن يحيي ، قال : قلت لأبى الحسن عليه السلام : أخبِرنى عن الإرادة من الله تعالي و من الخلق ؟ فقال : الإرادة من المخلوق الضمير و ما يبدو له بعد ذلك من الفعل ، و أمّا من الله عزّوجلّ فإرادته لإحداثه لاغير ذلك لأنّه لايروّى و لايهمّ و لايتفكّر و هذه الصفات منفيّة عنه و هى من صفات الخلق ، فإرادة الله تعالي هى الفعل لاغير ذلك يقول له : كن فيكون بلا لفظ و لانطق بلسان و لاهمّة و لاتفكّر و لاكيف كذلك كما أنّه بلاكيف ؟ ب : الصفات السلبية 9- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن القاسم المفسّر قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد و علىّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما عن الحسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ الرضا عليه السلام عن أبيه عن جدّه قال : قام رجل إلي الرضا عليه السلام ، فقال له : يابن رسول الله ، صِفْ لنا ربّك ، فإنّ مَن قبلَنا قداختلفوا علينا ، فقال الرضا عليه السلام : إنّه مَن يصف ربّه بالقياس لايزال الدّهر فى الالتباس ، مائلاً عن المنهاج ، ظاعناً فى الإعوجاج ضالّاً عن السبيل قائلاً

غير الجميل . اُعرّفه بما عرّف به نفسه من غير رؤية ، و أصفه بما وصف به نفسه من غير صورة ، لا يُدرَك بالحواسّ و لايُقاس بالناس ، معروف بغير تشبيه ، و متدانٍ فى بعده لابنظير لايمثّل بخليقته ، و لايجور فى قضيته ، الخلق إلي ما علم منقادون ، و علي ما سطر فى المكنون من كتابه ماضون ، و لايعملون خلاف ما علم منهم و لاغيره يريدون فهو قريب غير ملتزق و بعيد غير متقصّ ، يحقّق و لايمثّل ، و يوحّد و لايبعّض يعرف بالآيات ، و يثبت بالعلامات ، فلا إله غيره الكبير المتعال . ثمّ قال عليه السلام بعد كلام آخر تكلّم به : حدّثنى أبى عن أبيه عن جدّه عن أبيه عليهم السلام عن رسول الله صلّي الله عليه و آله أنّه قال : ما عرف الله من شبّهه بخلقه و لاوصفه بالعدل من نسب إليه ذنوب عباده . 10- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله الكوفى ، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكى ، قال : حدّثنى علىّ بن العباس ، قال : حدّثنى جعفر بن محمّد الأشعرى عن الفتح بن يزيد الجرجانى ، قال : كتبت إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام أسأله عن شى ء من التوحيد ، فكتب إلىّ بخطّه ، قال جعفر : و إنّ فتحاً أخرج إلىّ الكتاب فقرأته بخطّ أبى الحسن : بسم الله الرحمن الرحيم الحمد للّه الملهم عبادَه الحمد ، و فاطرهم علي معرفة ربوبيته ، الدالّ علي وجوده بخلقه و بحدوث خلقه علي أزله

و بأشباههم علي أن لاشبه له ، المستشهد آياته علي قدرته ، الممتنع من الصفات ذاته و من الأبصار رؤيته و من الأوهام الإحاطة به ، لاأمد لكونه ، و لاغاية لبقائه ، لايشمله المشاعر ، و لايحجبه الحجاب ، فالحجاب بينه و بين خلقه ، لامتناعه ممّا يمكن فى ذواتهم ، و لإمكان ذواتهم ممّا يمتنع منه ذاته ، و لافتراق الصانع و المصنوع و الربّ و المربوب و الحادّ و المحدود ، أحد لابتأويل عدد ، الخالق لابمعني حركة ، السميع لابأداة ، البصير لابتفريق آلة ، الشاهد لابمماسّة ، البائن لاببراح مسافة ، الباطن لاباجتنان ، الظاهر لابمحاذ الّذى قد حسرت دون كنهه نواقد الأبصار ، و امتنع وجوده جوائل الأوهام . أوّل الديانة معرفته ، و كمال المعرفة توحيده ، و كمال التوحيد نفى الصفات عنه ، لشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف ، و شهادة الموصوف أنّه غير الصفة ، و شهادتهما جميعاً علي أنفسها بالبيّنة الممتنع منها الأزل ، فمن وصف الله فقدحدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقدأبطل أزله ، و من قال : كيف ؟ فقد استوصفه ، و من قال : علي مَ ؟ فقد حمله ، و من قال : أين ؟ فقدأخلى منه ، و من قال : إلي مَ ؟ فقدوقّته ، عالم إذ لا معلوم و خالق إذ لامخلوق ، و ربّ إذ لامربوب ، و إله إذ لامألوه ، و كذلك يوصف ربّنا و هو فوق ما يصفه الواصفون . 11- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رضى الله عنه قال :

حدّثنا محمّد بن هارون الصوفى ، قال : حدّثنا عبيدالله بن موسي أبوتراب الرويانى عن عبدالعظيم بن عبدالله الحسنى عن إبراهيم بن أبى محمود ، قال : قلت للرضا : يابن رسول الله ما تقول فى الحديث الّذى يرويه الناس عن رسول الله صلّي الله عليه و آله أنّه قال : إنّ الله تبارك و تعالي ينزل كلّ ليلة إلي السماء الدنيا ؟ فقال : لعن الله المحرّفين الكلمَ عن مواضعه ، والله ما قال رسول الله صلّي الله عليه و آله كذلك ، إنّما قال صلّي الله عليه و آله : إنّ الله تبارك و تعالي يُنزِّل ملكاً إلي السماء الدنيا كلّ ليلة فى الثلث الأخير و ليلة الجمعة فى أوّل اللّيل ، فيأمره فينادى : هل من سائل فأعطيه ؟ هل من تائب فأتوب عليه ؟ هل من مستغفر فأغفر له ؟ يا طالب الخير أقبِل ، يا طالب الشر أقصِر ، فلايزال ينادى بهذا حتّي يطلع الفجر ، فإذا طلع الفجر عاد إلي محلّه من ملكوت السماء ، حدّثنى بذلك أبى عن جدّى عن رسول الله صلّي الله عليه و آله . 12- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد ، قال : قلت للرضاعليه السلام : يابن رسول الله ، إنّ الناس يروون أنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : إنّ الله عزّوجلّ خلق آدم علي صورته ، فقال : قاتلهم الله ، لقدحذفوا أوّل الحديث ، إنّ رسول الله صلّي الله عليه و

آله مرّ برجلَين يتسابّان ، فسمع أحدهما يقول لصاحبه : قبّح الله وجهك و وجه مَن يشبهك ! فقال صلّي الله عليه و آله له : يا عبدالله ، لاتقل هذا لأخيك ، فإنّ الله عزّوجلّ خلق آدم علي صورته . 13- الصدوق قال : حدّثنا الحسين بن أحمد عن أبيه قال : حدّثنا محمّد بن بندار عن محمّد بن علىّ عن محمّد بن عبدالله الخراسانى خادم الرّضا قال : قال بعض الزنادقة لأبى الحسن عليه السلام : لِم احتجب الله ؟ فقال أبوالحسن عليه السلام : إنّ الحجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ، فأمّا هو فلاتخفي عليه خافية فى آناء اللّيل و النهار ، قال : فلِمَ لاتدركه حاسّة البصر ؟ قال : للفرق بينه و بين خلقه الّذين تدركهم حاسّة الأبصار ، ثمّ هو أجلّ من أن تدركه الأبصار أو يحيط به وهم أو يضبطه عقل ، قال : فحدّه لى ، قال : إنّه لايحدّ ، قال : لِمَ ؟ قال : لأنّه كلّ محدود متناهٍ إلي حدّ فإذا احتمل التحديد احتمل الزيادة ، و إذا احتمل الزيادة احتمل النقصان ، فهو غير محدود و لامتزايد و لامتجزّئ و لامتوهّم . 14- علىّ بن طاووس عن الصدوق فى كتاب الجامع عن محمّد بن الحسن الصفار و عبدالله بن جعفر الحميرى عن محمّد بن عيسي بن عبد عن هشام بن إبراهيم العباسى ، قال : قلت للرضا عليه السلام : أمرنى بعض مواليك أن أسألك عن مسألة ، قال : و من هو ؟ قلت : الحسن بن سهل أخو الفضل بن سهل ذى الرياستين ، قال : فى أىّ شى ء المسألة ؟

قلت : فى التوحيد ، قال : فى أىّ التوحيد ؟ قلت : يسألك عن الله تعالي ، جسم أو ليس بجسم ؟ فقال : إنّ الناس فى التوحيد ثلاثة ، فمذهب إثبات تشبيهه لايجوز ، و مذهب النفى لايجوز ، فلامحيص عن المذهب الثالث : إثبات بلاتشبيه . 15- الكلينى عن أحمد بن إدريس عن محمّد بن عبد الجبّار عن صفوان بن يحيي قال : سألنى أبوقرّة المحدّث أن اُدخله علي أبى الحسن الرضا عليه السلام فاستأذنته فى ذلك فأذن لى ، فدخل عليه ، فسأله عن الحلال و الحرام و الأحكام حتّي بلغ سؤاله إلي التوحيد ، فقال أبوقرّة : إنّا روّينا أنّ الله قسّم الرؤية و الكلام بين نبيّين ، فقسّم الكلام لموسي و لمحمّد الرؤية . فقال أبوالحسن عليه السلام : فمَن المبلّغُ عن الله إلي الثقلين من الجنّ و الإنس ( لاتدركه الأبصار ) و ( لايحيطون به علماً ) و ( ليس كمثله شى ء ) أليس محمّد ؟ قال : بلي ، قال : كيف يجيئ رجل إلي الخلق جميعاً فيخبرهم أنّه جاء من عندالله و أنّه يدعوهم إلي الله بأمر الله فيقول ( لاتدركه الأبصار ) و ( لايحيطون به علماً ) و ( ليس كمثله شى ء ) ثمّ يقول : أنا رأيته بعينى و أحطّت به علماً و هو علي صورة البشر ؟ ! أما تستحون ؟ ! ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا أن يكون يأتى من عند الله بشى ء ثمّ يأتى بخلافه من وجه آخر ! قال أبو قرّة : فإنّه يقول ( و لقدرآه نَزْلةً اُخري ) فقال أبوالحسن عليه السلام : إنّ بعد

هذه الآية ما يدلّ علي ما رأي حيث قال ( ما كَذَبَ الفؤادُ ما رأي ) يقول : ما كذب فؤاد محمّد ما رأت عيناه ، ثمّ أخبر بما رأي فقال ( لقدرأي مِن آيات ربّه الكبري ) فآيات الله غير الله و قدقال الله ( و لايحيطون به علماً ) فإذا رأته الأبصار فقدأحاطت به العلم و وقعت المعرفة فقال أبو قرّة : فتكذّب بالروايات ؟ ! فقال أبوالحسن عليه السلام : إذا كانت الروايات مخالفة للقرآن كذّبتها ، و ما أجمع المسلمون عليه أنّه لايحاط به علماً و لاتدركه الأبصار و ليس كمثله شى ء . 16- الكلينى عن أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن علىّ بن سيف عن محمّد بن عبيد قال : كتبت إلي أبى الحسن الرضا عليه السلام أسأله عن الرؤية و ما ترويه العامّة و الخاصّة ، و سألته أن يشرح لى ذلك ، فكتب بخطّه : اتّفق الجميع لاتَمانُع بينهم أنّ المعرفة من جهة الرؤية ضرورة ، فإذا جاز أن يري الله بالعين وقعت المعرفة ضرورة ثمّ لم تَخلُ تلك المعرفة من أن تكون إيماناً أو ليست بإيمان ، فإن كانت تلك المعرفة من جهة الرؤية إيماناً فالمعرفة الّتى فى دار الدنيا من جهة الاكتساب ليست بإيمان لانّها ضدّه ، فلايكون فى الدنيا ، مؤمن ، لأنّهم لم يروا الله عزّ ذكره و إن لم تكن تلك المعرفة الّتى من جهة الرؤية إيماناً لم تَخلُ هذه المعرفة الّتى من جهة الاكتساب أن تزول و لاتزول فى المعاد ، فهذا دليل علي أن الله عزّوجلّ لايُرى بالعين إذ العين تؤدّى إلي ما وصفناه . 17- الكلينى

عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد عن أبى هاشم الجعفرى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سألته عن الله ، هل يوصف ؟ فقال : أما تقرأ القرآن ؟ ! قلت : بلي ، قال : أما تقرأ قوله تعالي ( لاتُدركُه الأبصارُ و هو يدركُ الأبصار ) قلت : بلي ، قال : فتعرفون الأبصار ؟ قلت : بلي ، قال : ما هى ؟ قلت : أبصار العيون ، فقال : إنّ أوهام القلوب أكبر من أبصار العيون ، فهو لاتدركه الأوهام و هو يدرك الأوهام . 18- الصدوق قال : حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رضى الله عنه قال : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله الكوفى عن محمّد بن اسماعيل البرمكى عن الحسين بن الحسن عن بكر بن صالح عن الحسين بن سعيد عن إبراهيم بن محمد الخزّاز و محمّد بن الحسين قالا : دخلنا علي أبى الحسن الرضا عليه السلام فحكينا له ما روى أنّ محمداً صلّي الله عليه و آله رأي ربّه فى هيئة الشابّ الموفّق فى سنّ أبناء ثلاثين سنة ، رِجلاه فى خُضرة ! و قلت : إنّ هشام بن سالم و صاحب الطاق و الميثمى يقولون : إنّه أجوف إلي السّرّة و الباقى صَمَد ! فخرّ ساجداً ثمّ قال : سبحانك ما عرفوك و لاوحّدوك ، فمن أجل ذلك وصفوك ، سبحانك لو عرفوك لوصفوك بما وصفت به نفسك ، سبحانك كيف طاوعتهم أنفسهم أن شبّهوك بغيرك ، إلهى لاأصفك إلّا بما وصفت به نفسك و لاأشبّهك بخلقك ، أنت أهل لكلّ خير ، فلاتجعلنى من القوم الظالمين )

. ثمّ التفت إلينا فقال : ما توهّمتم من شى ء فتوهمّوا الله غيره ، ثمّ قال نحن آل محمّد النمط الأوسط الّذى لايدركنا الغالى و لايسبقنا التالى ، يا محمّد إنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله حين نظر إلي عظمة ربّه كان فى هيئة الشابّ الموفق و سنّ أبناء ثلاثين سنة ، يا محمّد عظم ربّى و جلّ أن يكون فى صفة المخلوقين . قال : قلت : جعلت فداك من كانت رجلاه فى خضرة ؟ قال : ذاك محمّد صلّي الله عليه و آله كان إذا نظر إلي ربّه بقلبه جعله فى نور مثل نور الحجب حتّي يستبين له ما فى الحجب ، إنّ نور الله منه أخضرّ ما أخضرّ و منه أحمرّ ما أحمرّ و منه أبيضّ ما أبيضّ و منه غير ذلك ، يا محمّد ما شهد به الكتاب و السنّة فنحن القائلون به .

صفات خداوند : الف : صفات ثبوتي 1- صدوق گويد : علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق براي ما چنين حديث كرد كه محمد بن ابي عبدالله كوفي ، از محمد بن اسماعيل برمكي براي ما به حديث گفت : فضل بن سليمان كوفي از حسين بن خالد ما را حديث كرد و گفت : از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : خداوند تبارك و تعالي پيوسته دانا ، توانا ، زنده ، قديم ، شنوا و بينا بوده است ، به حضرتش گفتم : اي پسر پيامبر خدا ، گروهي مي گويند : او عزّوجلّ پيوسته عالم به علمي ، قادر به قدرتي ، زنده به حياتي

، قديم به قدمتي ، شنوا به شنيدني و بينا به ديدني بوده ، آن حضرت ( ع ) فرمود : هر كه چنين گفته و ايمان بدان داشته باشد با خدا ، خداياني ديگر برگرفته و بر ولايت ما نيست ، آن گاه فرمود : خداوند عزّوجلّ پيوسته عالم ، قادر ، زنده ، قديم ، سميع و بصير به ذات خود بوده ، او بسيار برتر از آن است كه مشركان و تشبيه كنندگان گويند 1 . 2- كليني به نقل از تني چند از اصحاب ما از احمد بن محمد بن خالد ، از احمد بن محمد بن ابي نصر روايت كند كه گفت : شخصي از پشت رود بلخ نزد ابوالحسن الرضا ( ع ) آمد و گفت : از شما سؤالي مي كنم اگر پاسخم گويي به امامت تو معتقد شوم ، ابوالحسن ( ع ) فرمود : آنچه مي خواهي بپرس ، گفت : درباره پروردگارت بگو ، از كِي بوده ، چگونه بوده و تكيه اش بر چيست ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : خداوند تبارك و تعالي أين ( جا ) را آفريده و خود بي جا است ، كيفيت را او به كيف داده و خود بي كيف است ، و تكيه اش بر قدرتش ، آن مرد برخاست ، سر حضرتش بوسيد و گفت : شهادت مي دهم كه معبودي جز الله نيست ، محمد پيامبر خدا ، عليّ وصيّ پيامبر خدا و به پا دارنده هماني است كه رسول خدا به پاداشت ، و شما آن امامان صادقيد و تو خلف ايشان 2

. 3- صدوق گويد : علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق ( رض ) گويد : ابوالقاسم علوي از محمد بن اسماعيل برمكي ما را چنين حديث كرد كه حسين بن حسن گفت : محمد بن عيسي از محمد بن عرفه حديث كرد و گفت : به امام رضا ( ع ) عرض كردم : خداوند همه چيز را به قدرت آفريده يا به غير قدرت ؟ فرمود : روا نباشد همه چيز را به قدرت آفريده باشد ، زيرا اگر بگويي همه چيز را به قدرت آفريد گويي قدرت را چيزي جز او دانسته اي و آن را ابزاري براي او فرض كرده اي كه بدان همه چيز را آفريده و اين شرك است ، و اگر بگويي همه چيز را با قدرت آفريد تنها او را بدين وصف نمودي كه او آن ( قدرت ) را با اقتداري بر آن آفريد ، و او ضعيف ، ناتوان و نيازمند به غير خود نيست 3 . 4- صدوق گويد : عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب ما را چنين حديث كرد كه احمد بن فضل بن مغيره گفت : ابونصر منصور بن عبدالله بن ابراهيم اصفهاني ما را به حديث گفت : علي بن عبدالله ما را حديث كرد و گفت : حسين بن بشار از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) حديث كرد كه گفت : از آن حضرت پرسيدم : آيا خداوند چيزي را كه نبوده يا اگر بود چگونه بود ، مي داند يا جز آنچه هست مي شود را نمي داند ؟ آن حضرت ( ع )

فرمود : خداوند تعالي عالم به همه چيز ، پيش از هست آنهاست ، خداوند عزّوجلّ فرموده است : ( ما آنچه را انجام مي دهيد مي نويسيم ) 4 و به اهل دوزخ فرمود : ( كاش بازگردانده مي شدند به آنچه از آن نهي شده بودند و هر آينه دروغگويانند ) 5 و چون فرشتگان گفتند : ( آيا كسي را كه در زمين تباهكاري نموده و خون ريزد ، در آن مي آفريني در حالي كه ما حمد و ستايش تو گوييم و تقديست كنيم ، فرمود : چيزي مي دانم كه نمي دانيد ) 6 بنابر اين علم خداوند عزّوجلّ پيوسته پيش از هر چيز و قبل از آفرينش آن بوده است ، پروردگار ما بس بلند مرتبه تر و گرامي تر است ، او همه چيز را آفريد و علم او بدان ، آن گونه كه اراده فرمود ، سابق بر آن بوده است چنان كه تا هميشه نيز پروردگار ما ، دانا شنوا و بيناست 7 . 5- صدوق گويد : محمد بن حسن بن احمد بن وليد ( رض ) ما را به حديث چنين گفت كه محمد بن حسن صفار ، از محمد بن عيسي بن عبيد ، از يونس بن عبدالرحمان نقل كند كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) گفتم : براي ما روايت شده كه خدا علمي بي جهل ، حياتي بي موت و نوري بي تاريكي است ، فرمود : چنان است8 . 6- برقي از پدرش از يونس بن عبدالرحمان از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه گفت

: گفتم : جز آنچه خدا بخواهد ، اراده و تقدير كند ، رنگ هستي نپذيرد ، فرمود : جز آنچه خدا بخواهد ، اراده ، تقدير و حكم فرمايد رنگ هستي نپذيرد ، گفت : آن گاه گفتم : معني شاء ( بخواهد ) چيست ؟ فرمود : آغاز فعل ، گفتم : معني أراد ( اراده كرد ) چيست ؟ فرمود : ثبوت و دوام آن ، گفتم : معني قدر چيست ؟ فرمود : اندازه گيري طول و عرض هر چيز ، گفتم : قضا را چه معني باشد ؟ فرمود : چون حكم فرمايد ، جاري اش سازد و آن را بازگشتي نيست 9 . 7- كليني از محمد بن يحيي از احمد بن محمد بن ابونصر نقل كند كه گفت : ابوالحسن الرضا ( ع ) فرمود : خداوند فرمود : فرزند آدم ! به اراده من است كه براي خود چيزي مي خواهي ، و به نيروي من واجباتم را ادا كردي ، و به نعمت من بر نافرماني ام توانا شدي ، تو را شنوا ، بينا و توانا آفريدم ، هر نيكي كه به تو رسد از سوي خداست و هر بدي كه به تو رسد از خود توست ، كه من به نيكي هاي تو از تو سزاوارتر و ذي حق ترم و تو به بديهايت از من ، زيرا كسي را نرسد كه از من درباره آنچه مي كنم پرسشي كند در حالي كه خود مورد بازخواست و سؤالند 10 . 8- صدوق گويد : حسين بن احمد بن ادريس ، از پدرش ، از

محمد بن عبدالجبار ، از صفوان بن يحيي ما را چنين حديث كرد و گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) گفتم : درباره اراده خداي تعالي و اراده مردم براي من سخني بگو ، فرمود : اراده مخلوق ، پنهان يا درون او و همان چيزي است كه پس از آن ( اراده ) در عمل او نمايان شود ، ولي اراده خداي عزّوجلّ ، فعل اوست نه جز آن زيرا او نه تأمل كند ، و نه تصميم گيرد ، و نه بينديشد و [ همه ] اين صفات از او به دور است كه اين صفات ، صفات خلق است ، بنابر اين اراده خداي تعالي فعل اوست و جز آن نيست ، فرمايد : باش و بي هيچ اداي واژه اي ، يا ذكري به زبان ، يا تصميم يا انديشه اي ، يا كيفيّتي هست مي شود ، كه او را نيز كيف نيست 11 . ب : صفات سلبي 9- صدوق گويد : محمد بن قاسمِ مفسّر ( رض ) ما را به حديث چنين گفت : كه يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن سيّار از پدران شان از حسن بن عليّ بن محمد بن علي الرضا ، از جدّش روايت كند كه فرمود : مردي در حضور امام رضا ( ع ) به پا خاست و گفت : اي پسر رسول خدا پروردگارت را براي ما وصف كن ، كه علماي ولايت ما با رأي ما مخالفند ، امام رضا ( ع ) فرمود : هر كه پروردگارش را به قياس وصف كند

هميشه روزگار در ترديد مانده ، از مسير راست منحرف شده ، كژي در پيش گرفته ، از راه گم شده و سخن نازيبا بر زبان رانده است . او را بدانچه خود تعريف نموده ، بي هيچ رؤيتي معرفي كن ، و او را به آنچه وصف نموده ، بدون هيچ صورتي توصيف ، نه به حس درك شود و نه به مردم قياس ، بي هيچ تشبيهي شناخته شده ، در عين دوري نزديك ، در ميان مخلوقاتش شبيه و مانندي ندارد و در داوري اش ستم روا نمي دارد . مردم تسليم علم اويند و آن گونه كه در لوح مكنون ثبت شده ، پيش مي روند ، خلاف آنچه از ايشان دانسته شده ، ندانند و جز او نجويند ، او نزديك ناچسبيده و دور بي فاصله است ، تحقّق دارد و مانندي برايش نيست ، يگانه است و مانند ندارد ، واحد است و تجزيه نپذيرد ، به آيات شناخته شود و با نشانه ها ثابت شود ، و برتري است كه معبودي جز او نيست . آنگاه پس از سخناني فرمود : پدرم ، از پدرش ، از جدّش ، از پدرش ( ع ) ، از پيامبر خدا ( ص ) مرا چنين حديث كرد كه حضرتش فرمود : هر كه خدا را به خلقش تشبيه كند ، او را نشناخته ، و هر كه گناه بندگانش را به او نسبت دهد به عدل وصفش ننموده است 12 . 10- صدوق گويد : علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق ( رض ) ما را چنين حديث

كرد : محمد بن ابي عبدالله كوفي ما را به حديث گفت ، محمد بن اسماعيل برمكي گويد : علي بن عباس گفته است جعفر بن محمد اشعري از فتح بن يزيد جرجاني مرا به حديث گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) نامه اي حاوي چند سؤال درباره توحيد نوشتم ، و آن حضرت به خط خود برايم نوشت . جعفر گويد : فتح نامه اي به من نشان داد ، آن را خواندم ، به خط ابوالحسن ( ع ) بود : به نام خداوند بخشايشگر و مهربان ، ستايش از آن خداست كه آن را به بندگانش الهام مي كند ، و به شناخت خود توفيقشان دهد ، او كه با آفرينش خود هستي خويش نشان داده ، به حادث بودن خلقش أزليّت خود نمايانده ، به شباهت هاي ميان آفريده ها ، بي شبيه بودن خود را بازگفته ، و نشانه هاي او شاهد ي بر قدرتش . او كه ذاتش از هر وصفي به دور ، و ديدگان از ديدنش و گمانها از احاطه او ناتوانند ، هستي اش را پاياني و بقايش را نهايتي نيست . حواسّ او را در برنگيرد ، و حجابي در پرده اش ندارد ، كه حجاب ميان او و خلقش ، كه ذات او امتناع از آن دارد كه خلقش او را دريابند ، و امكان ذاتي خلقش دسترسي به او را ناممكن مي كند ، و هم به خاطر جداييِ سازنده از ساخته شده ، پروردگار از پرورده شده ، و محدود كننده از محدود شونده, او يگانه اي است كه به

عددي تأويل نرود ، آفريننده اي كه حركتي در او راه ندارد . بينا و شنواست ، نه به ابزار ديدن و شنيدن ، گواه است نه به تماس ، جداست نه به دوري فاصله ، باطن است نه به پنهان شدن ، ظاهر است نه به رو به رو شدن كه ديدگان تيز از كنه او بازمانده و وجودش از گردش در اوهام امتناع دارد . آغاز دينداري ، معرفت او ، و نهايت معرفت او ، يگانگي او ، و كمال يگانگي اش نفي هر وصفي كه زائد بر ذات اوست ، كه هر صفت گواهي دهد چيزي جز موصوف است ، و هر موصوفي شاهد جدايي اش از صفت ، و گواهي هر دو آنكه نتوانند أزليّ باشند . پس هر كه خدا را به صفت زائد بر ذات توصيف كند ، براي او حدّ قائل شده ، و هر كه او را محدوده بداند او را به شماره در آورده و هركه او را بشمارد ، أزليّتش را انكار نموده ، و هر كه بگويد : چگونه است ؟ وصف او خواسته ، و هر كه بگويد : بر چه واقع شده ؟ نسبتي به او روا داشته ، و هر كه بگويد : كجاست ؟ جاي ديگر را از وجودش خالي دانسته ، و هر كه بگويد : تا كجاست ؟ زماني براي او تعيين كرده است ، در حالي كه او دانا است بي آنكه هيچ معلومي باشد ، و آفريدگار است بي آنكه هيچ آفريده اي باشد ، پروردگار است حتي زماني كه هيچ پرورده اي نبود ،

معبود است بي آنكه هيچ عبادت كننده اي باشد ، و پروردگار ما چنين وصف شود ، و او فراتر از آن است كه واصفان گويند 13 . 11- صدوق گويد : علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق ( رض ) ما را به حديث گفت : محمد بن هارون صوفي گفته است : عبيدالله بن موسي ابوتراب روياني از عبدالعظيم بن عبدالله حسني از ابراهيم بن ابومحمود نقل و ما را چنين حديث كرد : به امام رضا ( ع ) گفتم : اي پسر پيامبر خدا نظر شما در باره آنچه مردم از رسول خدا روايت كنند كه آن حضرت ( ص ) فرمود : خداوند تبارك و تعالي هر شب به آسمان دنيا نزول مي كند ، چيست ؟ فرمود : خداوند تحريف كنندگان را لعنت كند . به خدا سوگند كه رسول خدا ( ص ) چنين نفرمود بلكه گفت : خداوند تبارك و تعالي در هر شب ، در يك سوم آخر ماه و در آغاز شب جمعه فرشته اي را به آسمان دنيا فرو مي فرستد ، و به او مي فرمايد : تا ندا در دهد : آيا نيازمندي هست تا او را بخششي كنم ؟ آيا توبه كننده اي هست تا توبه اش بپذيرم ؟ آيا آمرزش خواهي هست تا بيامرزمش ؟ اي جوياي خير ، پيش آي ، اي فتنه جو كوتاه بيا ، و پيوسته اين ندا مي دهد تا سپيده بدمد ، و چون صبح شود به جايگاه خود در ملكوت آسمان باز گردد ، اين حديث را پدرم از جدّم رسول

خدا ( ص ) برايم گفته است 14 . 12- صدوق گويد : احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) براي ما چنين حديث كرد كه علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد نقل كرد كه گفت : به امام رضا ( ع ) گفتم : اي پسر رسول خدا مردم روايت كنند كه پيامبر خدا ( ص ) فرمود : خداوند عزّوجلّ آدم را به صورت خود آفريد . فرمود : خداي شان بكشد ، آغاز حديث را حذف كرده اند ، رسول خدا ( ص ) از كنار دو مردي مي گذشت كه به يكديگر دشنام مي دادند ، و يكي دو به ديگري گفت : خداوند چهره تو و چهره آن كه شبيه توست را زشت گرداند ، پس آن حضرت فرمود ( ص ) : بنده خدا ! به برادرت چنين مگو ، كه خداوند عزّوجلّ آدم را به صورت او آفريد 15 . 13- صدوق گويد : حسين بن احمد به نقل از پدرش به ما گفت : محمد بن بندار ، از محمد بن علي ، از محمد بن عبدالله خراساني ، خادم امام رضا ( ع ) براي ما چنين حديث كرد : زنديقي به ابوالحسن ( ع ) گفت : چرا خداوند در پرده است ؟ ابوالحسن فرمود : در پرده بودن از مردم به خاطر زيادي گناهان شان است ، اما هيچ امر كوچكي در دل شب يا روز از او پوشيده نيست . گفت : چرا چشم او را نبيند ؟ فرمود

: به دليل فرقي كه ميان او و خلقش كه به چشم ديده شوند ، وجود دارد ، از سويي او بس برتر از آن است كه چشمها او را ديده يا گماني به او احاطه يابد ، و يا خردي او را در خود گيرد . گفت : پس او را برايم تعريف كن ، فرمود : در تعريفي نگنجد ، گفت : چرا ؟ فرمود : هر محدودي ( تعريف شده اي ) مرزي دارد و چون حدّي به او نسبت داده شود ، پس امكان داشت بيش از آن را داشته باشد ، و چون امكان فزوني يافت ، امكان نقصان نيز در او مي رود . پس او نامحدود ، غير قابل افزايش ، بي جزء و خارج از گمان است 16 . 14- علي بن طاووس از صدوق در كتاب جامع از محمد بن حسن صفار و عبدالله بن جعفر حميري ، از محمد بن عيسي بن عبيد ، از هشام بن ابراهيم عباسي نقل كند كه گفت : به امام رضا ( ع ) گفتم يكي از دوستداران شما مرا گفته تا از شما سؤالي كنم ، فرمود : آن چيست ؟ گفتم : حسن بن سهل برادر فضل بن سهل ذوالرياستين گفت : سوال [ قيامت ] از چيست ؟ گفتم : از توحيد ، گفت : كدام توحيد ؟ گفتم : خداوند از تو مي پرسد جسم است يا جسم نيست ؟ فرمود : مردم در توحيد سه ديدگاه دارند : گروهي برآنند كه او هست و شبيه چيزي است ، كه اين روا نيست ، و

گروهي وجود او را نفي كنند ، كه آن نيز روا نباشد ، و ديدگاه سوم آن كه او هست و شبيه چيزي نيست 17 . 15- كليني از احمد بن ادريس ، از محمد بن عبدالجبار ، از صفوان بن يحيي نقل كند كه گفت : ابوقرّه محدث از من خواست تا او را نزد ابوالحسن رضا ( ع ) ببرم ، از آن حضرت اجازه خواستم و به من اجازه فرمود . پس به حضور ايشان رسيد و از حلال و حرام و احكام پرسش هايي كرد تا به توحيد رسيد ، ابوقره گفت : به ما روايت شده كه خداوند ديدن و سخن گفتن را ميان دو پيامبر تقسيم كرده است ، سخن گفتن را براي موسي و ديدن را براي محمد ( ص ) . ابوالحسن ( ع ) فرمود : پس چه كسي از خداوند به ثقلين ، يعني جن و انس [ اين پيام ] را رساند كه ( چشمها او را در نيابند ) 18 ( علم ايشان او را فرا نگيرد ) 19 و ( چيزي مثل او نيست ) 20 آيا پيام رسان محمد نبود ؟ گفتم : آري [ بود ] فرمود : چگونه شخصي نزد همه مردم آمده ، به ايشان مي گويد از سوي خدا آمده است و آنان را به فرمان خدا مي خواند مي گويد ( چشمها او را در نيابند ) ( علم ايشان او را فرا نگيرد ) و ( چيزي مثل او نيست ) آنگاه بگويد : خود او را به دو چشم خويش ديده ام و علم

به او حاصل كردم و او به صورت انسان است ؟ ! شرم نمي كنيد ؟ ! زنديقان نتوانسته اند او را به چنين چيزي متهم كنند كه از سوي خدا چيزي بياورد و سپس خلاف آن را از جهتي ديگر ابراز كند . ابوقرّه گفت : هم او فرمايد ( قطعا بار ديگري هم او را ديد ) 21 ابوالحسن ( ع ) فرمود : پس از اين آيه چيزي آمده كه نشان مي دهد آنچه را ديده چه بوده است ، فرمود ( آنچه را دل ديد انكارش نكرد ) 22 مي فرمايد : دل محمد آنچه دو چشم او ديد انكار نكرد ، آن گاه ما را از آنچه ديد آگاه كرد و فرمود ( او برخي از نشانه هاي بزرگ پروردگارش را ديد ) 23 و نشانه هاي خدا غير اويند ، خداوند مي فرمايد ( علم ايشان او را فرا نگيرد ) و چون چشمها او را ببينند ، علم به او احاطه يافته و شناخت واقع شود ، پس ابوقرّه گفت : پس اين روايتها را تكذيب مي كني ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : اگر اين روايتها مخالف قرآن باشد تكذيبش مي كنم . و آنچه مسلمانان بدان اجماع كرده اند آن است كه علمي به او احاطه نيابد و چشمها او را درنيابد و هيچ مانندي ندارد 24 . 16- كليني از احمد بن ادريس ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از علي بن سيف ، از محمد بن عبيد ، نقل كند كه گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) نامه اي

نوشته درباره ديدن [ خدا در قيامت ] و آنچه عامّ و خاصّ روايت كنند پرسشهايي كردم و از حضرتش خواستم آن را برايم شرح دهد و آن حضرت به خط خود نوشت : همگان بر آنند - بي هيچ مخالفتي- كه معرفت از راه ديدن ، الزام آور است و چون روا باشد كه خدا با چشم ديده شود معرفت ، ضروري خواهد شد ، بنابر اين چنان معرفتي يا بايد ايمان باشد يا ايمان نباشد ، و اگر چنان معرفتي به واسطه ديدن ايمان باشد پس معرفتي كه در دنيا و با كسب [ از راه هاي ديگر ] حاصل مي شود ايمان نخواهد بود ، زيرا مخالف آن است ، و بدين ترتيب در دنيا مؤمني نخواهد بود ، زيرا خداوند عزّ ذكره را نديده اند ، و اگر شناخت حاصل از ديدن ايمان نباشد ، لازم مي آيد كه معرفت اكتسابي در دنيا زايل شود و در معاد زايل نشود ، و اين نشانگر آن است كه خداوند عزّوجلّ با چشم ديده نشود ، زيرا ديدن به آنچه توضيح داديم منتهي مي شود 25 . 17- كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد ، از ابوهاشم جعفري ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه از آن حضرت پرسيدم : آيا خداوند به وصف درآيد ؟ فرمود : مگر قرآن نمي خواني ؟ گفتم : آري [ مي خوانم ] فرمود : آيا اين سخن خداي تعالي را نخوانده اي كه ( چشمها او را در نگنجد و او چشمها را دريابد ) 26 گفتم :

آري ، فرمود : مي دانيد ديدگان چيست ؟ گفتم : آري ، فرمود : چيست ؟ گفتم : چشمها ، فرمود : گمانهاي دل برتر از ديدگان ( چشمها ) است ، بنابر اين گمانها او را درنيابد در حالي كه او پندارها را دريابد 27 . 18- صدوق گويد : علي بن احمد بن محمد بن عمران دقّاق ( رض ) براي ما به حديث گفت : محمد بن ابوعبدالله كوفي ، از محمد بن اسماعيل برمكي ، از ابوالحسين بن ابوالحسن ، از بكر بن صالح ، از حسين بن سعيد ، از ابراهيم بن محمد خزّاز و محمد بن حسين نقل كند كه گفتند : به حضور ابوالحسن رضا ( ع ) رسيديم و براي ايشان آنچه را كه روايت شده : محمد ( ص ) پروردگارش را در هيأت جواني مؤمن تقريبا" سي ساله كه دو پايش در سبزه بود ديده است ، باز گفتيم ، همچنين گفتم : هشام بن سالم ، صاحب طاق و ميثمي مي گويند : او تا ناف ميان تهي و از آن پس تو پر است . حضرتش به سجده افتاد و آنگاه فرمود : پروردگارا تو پاك و منزهي ، نه تو را شناخته و نه يگانه ات دانسته اند ، و بدين جهت است كه زبان به وصف تو گشوده اند ، تو پاك و منزهي كاش تو را به آنچه خود وصف نموده اي مي شناختند ، تو منزهي چگونه نفس ايشان به اطاعت شان در آمده تا تو را به غير تو تشبيه كردند ، تو را جز به آنچه

خويش بدان وصف كرده اي توصيف نكنم و به آفريدهايت شبيه نسازم ، تو شايسته همه برتري ها و نيكي هايي ، پس مرا از ستمكاران قرار مده . آنگاه به ما روي كرد و فرمود : هر چيز كه گمان كنيد ، خدا را جز آن پنداريد ، سپس فرمود : ما خاندان محمد حدّ وسط هستيم ، كه نه غلو كننده ما را بشناسد ، و نه آن كه از ما عقب افتاده ، از ما پيشي گيرد ، اي محمد ! هنگامي كه پيامبر خدا ( ص ) عظمت پروردگارش را ديد در هيأت جواني سي ساله بود ، اي محمد ، پروردگارم بزرگتر و برتر از آن است كه وصف آفريدگان داشته باشد . گفتم : فدايت شوم چه كسي دو پايش در سبزه بود ؟ فرمود : او محمد ( ص ) بود كه چون با دل به پروردگارش نظر مي افكند او را در نوري همچون نور حجابها قرار مي داد تا آنچه را در حجابها بود بازشناسد ، بخشي از نور خدا سبز است ، و بخشي از آن سرخ ، و بخشي از آن سفيد و . . . اي محمد ، ما به آنچه كتاب و سنّت به آن گواهي دهد معتقديم 28 .

منبع حديث

1- توحيد صدوق 139 - 140 . 2- أصول كافى 1/ 88 . 3- توحيد صدوق 130 - 131 . 4- جاثيه / 29 . 5- أنعام / 29 . 6- بقره / 30 . 7- توحيد صدوق 136 - 137 . 8- توحيد صدوق 138 . 9- محاسن 244 .

10- أصول كافى 1/ 152 . 11- عيون اخبار الرضا 1/ 119 . 12- توحيد صدوق 47 . 13- توحيد صدوق 56 - 57 . 14- توحيد صدوق 176 . 15- عيون أخبار الرضا 1/ 119 - 120 . 16- علل الشرايع 119 . 17- فرج المهموم 139 . 18- أنعام / 103 . 19- طه / 110 . 20- شوري / 11 . 21- نجم / 13 . 22- نجم / 11 . 23- نجم / 18 . 24- أصول كافى 1/ 95 - 96 . 25- أصول كافى 1/ 96 - 97 . 26- أنعام / 103 . 27- أصول كافى 1/ 98 - 99 . 28- توحيد صدوق 113- 115 .

قضاء و قدر

متن حديث

القضاء و القدر 1- الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن عمرو بن علي البصرى قال : حدّثنا أبوالحسن علىّ بن الحسن المثنّي ، قال : حدّثنا أبوالحسن علىّ بن مهرويه القزوينى ، قال : حدّثنا ابو أحمد الغازى ، قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام ، قال : حدّثنا أبى موسي بن جعفرعليه السلام ، قال : حدّثنا أبى جعفر بن محمّد عليه السلام ، قال : حدّثنا أبى محمّد بن علىّ عليه السلام ، قال : حدّثنا أبى علىّ بن الحسين عليه السلام ، قال : حدّثنا أبى الحسين بن علىّ عليه السلام : قال : سمعت أبى علىّ بن أبى طالب عليه السلام يقول : الأعمال علي ثلاثة أحوال : فرائض و فضائل و معاصي ، و أمّا الفرائض فبأمر الله عزّوجلّ و برضاء الله و قضاء الله و تقديره و مشيّته و

علمه ، و أمّا الفضائل فليست بأمر الله و لكن برضاء الله و بقضاء الله و بقدر الله و بمشيّته و بعلمه ، و أمّا المعاصى فليست بأمر الله و لكن بقضاء الله و بقدر الله و بمشيّته و بعلمه ، ثمّ يُعاقِب عليها . 2- الصدوق قال : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار رضى الله عنه : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى ، عن حمدان بن سليمان ، قال : كتبت إلي الرضا عليه السلام أسأله عن أفعال العباد ، أمخلوقة أم غير مخلوقة ؟ فكتب : أفعال العباد مقدّرة فى علم الله قبل خلق العباد بألفَى عام . 3- الصدوق بإسناده عن الرضا عليه السلام عن آبائه عن علىّ بن الحسين بن علىّ عليهم السلام قال : دخل رجل من أهل العراق علي أميرالمؤمنين فقال : أخبرنى عن خروجنا إلي أهل الشام أبقضاء من الله تعالي و قدره ؟ فقال له أميرالمؤمنين عليه السلام : أجَل يا شيخ ، فوالله ما عَلَوتُم تَلعه و لاهبطتم بطن وادٍ إلّا بقضاء من الله و قدره ، فقال الشيخ : عند الله أحتسب عنائى يا أميرالمؤمنين . فقال : مهلاً يا شيخ ! لعلّك تظنّ قضاء حتماً و قدراً لازماً ؟ ! لوكان كذلك لَبطل الثواب و العقاب ، و الأمر و النهى و الزجر ، و أسقط معنى الوعد و الوعيد و لم تكن علي المسى ء لائمة و لالمحسن مَحْمدة ، و لكان المحسن أولى باللّائمة من المذنب ، و المذنب أولى بالإحسان من المحسن ! تلك مقالة عَبَدة الأوثان و خُصَماء الرحمان و قَدَريّة هذه الأمّة و مجوسها ،

يا شيخ ! إنّ الله تعالي كلّف تخييراً و نهى تحذيراً و أعطي علي القليل كثيراً ، و لم يُعصَ مغلوباً و لم يُطَع مكرهاً و لم يخلق السماوات و الأرض و ما بينها باطلاً ( ذلك ظنّ الّذين كفروا فويل للّذين كفروا من النار ) قال : فنهض الشيخ و هو يقول : أنت الإمام الّذى نرجو بطاعته يوم النجاة من الرحمان غفراناً أوضحت من ديننا ما كان ملتبساً جزاك ربّك عنّا فيه إحساناً فليس معذرة فى فعل فاحشة قدكنت راكبها فسقاً و عصياناً لا لا و لاقائلا ناهيه أوقعه فيها عبدت إذاً يا قوم شيطاناً و لاأحبّ و لاشاء الفسوق و لا قتل الولىّ له ظلماً و عدواناً أنّى يحبّ و قدصحّت عزيمته ذو العرش أعلن ذاك الله إعلاناً

قضا و قدر 1- صدوق گويد : ابوالحسن محمد بن عمرو بن علي بصري ما را چنين حديث كرد كه : ابوالحسن علي بن حسن مثنّي براي ما به حديث گفت : ابوالحسن علي بن مهرويه قزويني گفته است : ابواحمد نمازي براي ما چنين حديث گفت كه : علي بن موسي الرضا ( ع ) براي ما حديث فرمود : پدرم موسي بن جعفر فرمود : پدرم جعفر بن محمد فرمود : پدرم محمد بن علي براي ما حديث كرد و گفت : پدرم علي بن حسين براي ما حديث كرد وگفت : پدرم حسين بن علي ( ع ) براي ما حديث كرد و فرمود : از پدرم علي بن ابي طالب ( ع ) شنيدم مي فرمود : كارها سه گونه اند : واجبات ، فضيلت ها و گناهان ، واجبات

به فرمان خداوند عزّوجلّ و به رضا ، قضا ، تقدير ، اراده و علم اويند ، فضيلت ها به فرمان خداوند نبوده ولي به رضا ، قضا ، تقدير ، اراده و علم اويند ، و گناهان [ نيز ] به فرمان خدا نيست امّا به قضا ، تقدير ، اراده و علم اويند و بر آنها عقاب كند1 . 2- صدوق گويد : عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطّار ( رض ) براي ما حديث كرد كه : علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري از حمدان بن سليمان نقل كرده كه گفت : به امام رضا ( ع ) نامه اي نوشته ، پرسشهايي از آن حضرت درباره كارهاي بندگان كردم كه آيا افعال آنها مخلوقند يا غير مخلوق ؟ حضرتش [ در پاسخ ] نوشت : افعال بندگان دو هزار سال پيش از خلق خود آنها در علم خداوند تقدير شده است 2 . 3- صدوق به اسناد خود از امام رضا ، از پدرانش ، از علي بن حسين بن علي ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : مردي از اهالي عراق به حضور اميرالمؤمنين ( ع ) رسيد و گفت : مرا از آمدنمان به سوي مردم شام آگاه كن كه آيا به قضا و قَدَر الهي بوده است ؟ اميرالمؤمنين ( ع ) فرمود : آري اي مرد ، به خدا سوگند بر هيچ تپه اي فراز نيامده و در هيچ نشيبي گام ننهاديد مگر به قضا و قَدَر الهي ، مرد گفت : اي اميرالمؤمنين پس امور خود را به خدا واگذارم . حضرتش

( ع ) فرمود : اي مرد مهلت بده ، شايد به قضايي حتمي و قَدَري لازم گمان برده اي ، اگر چنين باشد كه پاداش و عقابي نخواهد بود ! همچنين امر و نهي و بازداشتني نيست ، و معني وعد و وعيد از بين خواهد رفت ، نه گناهكاري را نكوهش هست و نه نيكوكاري را تمجيد ، از سويي نيكوكار به نكوهش سزاوارتر از گناهكار و گناهكار به احسان سزاوارتر از نيكوكار خواهد بود ، اين گفته بت پرستان ، دشمنان خدا و قدريه اين امت و مجوسان است ، اي مرد خداوند متعال به اختيار تكليف و به پرهيز ، نهي نموده و براي اندك ، پاداشي بزرگ عنايت فرموده ، نه چون شكست خورده نافرماني شود ، و نه از روي كراهت اطاعت شود ، او آسمانها و زمين و آنچه در ميان آنهاست را به باطل نيافريد ( آن پندار كافران است و واي بر كافران كه در آتش خواهند بود ) 3 گفت : پس شيخ بپاخاست در حالي كه مي خواند : تو آن امامي كه به اطاعت او ، در روز رستاخيز آمرزش را از خداوند اميد داريم آنچه از دين بر ما پنهان و پوشيده بود براي مان آشكار كردي ، خداوند به جاي ما تو را پاداشي نيكو دهاد كه در انجام زشتي بر كسي عذري نيست ، كاري كه به فسق و نافرماني مرتكب آن بود نه ، نه ، هرگز بازدارنده از زشتي ، فاعل آن نيست ، در اين صورت اي قوم ، شيطان را پرستيده ام نه من دوست دارم

و نه او زشتي را اراده كرده و نه ، وليّ خود را به ستم و تجاوز كشته است چگونه دوست دارد در حالي كه خداوند اراده اي صحيح كرده ، و آشكارا آن را اعلام نموده است4 .

منبع حديث

1- توحيد صدوق 369 - 370 . 2- عيون أخبار الرضا 1/ 136 . 3- ص / 27 . 4- عيون أخبار الرضا 1/ 139 .

نامهاي خداوند

متن حديث

أسماء الله 1- الكلينى عن أحمد بن إدريس عن الحسين بن عبدالله عن محمّد بن عبدالله و موسي بن عمر و الحسن بن علىّ بن عثمان عن ابن سنان قال : سألت أبا الحسن الرضا عليه السلام هل كان الله عزّوجلّ عارفاً بنفسه قبل أن يخلق الخلق ؟ قال : نعم ، قلت : يراها و يسمعها ؟ قال : ما كان محتاجاً إلي ذلك لأنّه لم يكن يسألها و لايطلب منها ، هو نفسه و نفسه هو قدرته نافذة فليس يحتاج أن يسمّى نفسه و لكنّه اختار لنفسه أسماء لغيره يدعوه بها لأنّه إذا لم يُدْعَ باسمه لم يُعرَف ، فأوّل ما اختار لنفسه : العلىّ العظيم؛ لأنّه أعلي الأشياء كلّها ، فمعناه الله و اسمه العلىّ العظيم هو أوّل أسمائه ، علا علي كلّ شى ء . 2- الكلينى عن علىّ بن محمّد مرسلاً عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : قال : اعلم علّمك الله الخير إنّ الله تبارك و تعالي قديم و القدم صفته الّتى دلّت العاقل علي أنّه لاشى ء قبله ولاشى ء معه فى ديموميّته ، فقد بان لنا بإقرار العامّة معجزة الصفة إنّه لاشى ء قبل الله و لاشى ء مع الله فى بقائه

و بطل قول من زعم أنّه كان قبله أو كان معه شى ء و ذلك أنّه لوكان معه شى ء فى بقائه لم يجز أن يكون خالقاً له ، لأنّه لم يزل معه فكيف يكون خالقاً لمن لم يزل معه ، و لوكان قبله شى ء ، كان الأوّل ذلك الشى ء لاهذا ، و كان الأوّل أولى بأن يكون خالقاً للأوّل ثمّ وصف نفسه تبارك و تعالي بأسماء دعا الخلق إذ خلقهم و تعبّدهم و ابتلاهم إلي أن يدعوه بها فسمّي نفسه سميعاً ، بصيراً ، قادراً ، قائماً ، ناطقاً ، ظاهراً ، باطناً ، لطيفاً ، خبيراً ، قويّاً ، عزيزاً ، حكيماً ، عليماً و ما أشبه هذه الأسماء ، فلمّا رأي ذلك من أسمائه القالون المكذّبون و قدسمعونا نحدّث عن الله أنّه لاشى ء مثله و لاشى ء من الخلق فى حاله قالوا : أخبرونا - إذا زعمتمّ أنّه لامثل للّه و لاشبه له - كيف شاركتموه فى أسمائه الحُسني فتسمّيتم بجميعها ؟ فإنّ فى ذلك دليلاً علي أنّكم مثله فى حالاته كلّها أو فى بعضها دون بعض إذ جمعتم الأسماء الطيّبة . قيل لهم : إنّ الله تبارك و تعالي ألزم العباد أسماء من أسمائه علي اختلاف المعانِ ، و ذلك كما يجمع الاسم الواحد معنيين مختلفين و الدّليل علي ذلك قول الناس الجائز عندهم الشائع و هو الّذى خاطب الله به الخلق فكلّمهم بما يعقلون ليكون عليهم حجّة فى تضييع ما ضيّعوا ، فقد يقال للرجل : كلب ، و حمار ، و ثور و سكّرة و علقمة و أسد كلّ ذلك علي خلافه و حالاته لم تقع الأسامى علي معانيها الّتى كانت بنيت

عليه لأنّ الإنسان ليس بأسد و لاكلب فافهم ذلك رحمك الله . و إنّما سمّى الله تعالي "بالعالم" بغير علم حادث علم به الأشياء ، استعان به علي حفظ ما يستقبل من أمره و الروية فيما يخلق من خلقه و يفسد ما مضى ممّا أفنى من خلقه ممّا لو لم يحضره ذلك العلم و يغيبه كان جاهلاً ضعيفاً كما أنّا لو رأينا علماء الخلق إنّما سمّوا بالعلم لعلم حادث ، إذ كانوا فيه جهلة ، و ربّما فارقهم العلم بالأشياء فعادوا إلي الجهل ، و إنّما سمّى الله عالماً لأنّه لايجهل شيئاً ، فقد جمع الخالق و المخلوق إسم العالم و اختلف المعنى علي ما رأيت . و سمّى ربّنا "سميعاً" لابخرتٍ يسمع به الصوت و لايبصر به ، كما أنّ خرتنا الّذى به نسمع لانقوى به علي البصر و لكنّه أخبر أنّه لايخفى عليه شى ء من الأصوات ليس علي حدّ ما سمّينا نحن ، فقدجمعنا الاسم بالسمع و اختلف المعنى ، و هكذا البصر لابخرت منه أبصر ، كما أنّا نبصر بخرت منّا لاننتفع به فى غيره و لكنّ الله بصير لايحتمل شخصاً منظوراً إليه فقدجمعنا الإسم و اختلف المعنى ، و هو قائم ليس علي معنى انتصاب و قيام علي ساق فى كبد قامت الأشياء و لكن قائم يخبر أنّه حافظ كقول الرجل : القائم بأمرنا فلان ، و الله هو القائم علي كلّ نفس بما كسبت ، و القائم أيضاً فى كلام الناس : الباقى ، و القائم أيضاً يخبر عن الكفاية كقولك للرجل : قم بأمر بنى فلان أى اكفهم ، و القائم منّا قائم علي ساق فقدجمعنا الاسم و لم

نجمع المعنى . و أمّا "اللّطيف" فليس علي قلّة و قضافة و صغر ، و لكن ذلك علي النفاذ فى الأشياء و الامتناع من أن يدرك ، كقولك للرجل : لطف عنّى هذا الأمر و لطف فلان فى مذهبه و قوله : يخبرك أنّه غمض فيه العقل وفات الطلب و عاد متعمّقاً متلطّفاً لايدركه الوهم فكذلك لطف الله تبارك و تعالي عن أن يدرك بحدّ أو يحدّ بوصف و اللّطافة منّا الصغر و القّله ، فقد جمعنا الاسم و اختلف المعنى . و أمّا "الخبير" فالّذى لايعزب عنه شى ء و لايفوته ، ليس للتجربة و لا للاعتبار بالأشياء ، فعند التجربة و الاعتبار علمان و لولاهما ما علم ، لانّ من كان كذلك كان جاهلاً و الله لم يزل خبيراً بما يخلق ، و الخبير من الناس المستخبر عن جهل المتعلّم فقدجمعنا الإسم و اختلف المعنى . و أما "الظاهر" فليس من أجل أنّه علا الأشياء بركوبٍ فوقها و قعود عليها و تسنّم لذراها ، و لكن ذلك لقهره و لغلبته الأشياء و قدرته عليها ، كقول الرجل : ظهرتُ علي أعدائى و أظهرنى الله علي خصمى ، يخبر عن الفلاح و الغلبة؛ فهكذا ظهور الله علي الأشياء . و وجه آخر : أنّه الظاهر لمن أراده و لايخفى عليه شى ء و أنّه مدبّر لكلّ ما برأ ، فأىّ ظاهر ظهر و أوضح من الله تبارك و تعالي ؟ ! لأنّك لاتَعْدِم صنعته حيثما توجّهت ، و فيك من آثاره ما يغنيك و الظاهر منّا البارز بنفسه و المعلوم بحدّه ، فقد جمعنا الاسم و لم يجمعنا المعنى . و أما الباطن فليس علي معني

الاستبطان للأشياء بأن يغور فيها و لكن ذلك منه علي استبطانه للأشياء علماً و حفظاً و تدبيراً كقول القائل : أبطنته يعنى خبّرته و علمت مكتوم سرّه و الباطن منّا الغائب فى الشىء المستتر و قدجمعنا الاسم و اختلف المعني . و أمّا "القاهر" فليس علي معنى علاج و نصب و احتيال و مداراة و مكر كما يقهر العباد بعضهم بعضاً و المقهور منهم يعود قاهراً و القاهر يعود مقهوراً و لكن ذلك من الله تبارك و تعالي علي أنّ جميع ما خلق ملبّس به الذلّ لفاعله ، و قلّة الامتناع لمّا أراد به لم يخرج منه طرفة عين أن يقول له : كن فيكون ، و القاهر منّا علي ما ذكرت و وصفت فقدجمعنا الاسم و اختلف المعنى ، و هكذا جميع الأسماء و إن كنّا لم نستجمعها كلّها فقديكتفى الاعتبار بما ألقينا إليك ، و الله عونك و عوننا فى إرشادنا و توفيقنا .

نامهاي خداوند 1- كليني از احمد بن ادريس ، از حسين بن عبدالله ، از محمد بن عبدالله ، و موسي بن عمر و حسن بن علي بن عثمان ، از ابن سنان نقل كند كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) پرسيدم : آيا خداوند عزّوجلّ پيش از آفرينش هستي خود را مي شناخت ؟ فرمود : آري ، گفتم : خود را مي ديد و از خود مي شنيد ؟ فرمود : نيازمند بدان نبود ، زيرا نه از آن پرسيده و نه از آن چيزي خواسته ، او خود بوده و خود او قدرت نافذش است ، بنابر اين نيازي به ناميدن و صدا

زدن خويش نداشته ، اما براي خود نامهايي برگزيده تا ديگران به آن نامها او را بخوانند كه اگر به نامي خوانده نمي شد ، شناخته نمي شد ، پس نخستين نامي كه براي خود برگزيد عليّ عظيم بود ، زيرا برترين همه چيزهاست ، و معني آن الله و نامش العليّ العظيم نخستين نام او ، او برتر از همه چيز است1 . 2- كليني از علي بن محمد با سندي بريده از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده كه آن حضرت فرمود : بدان ، خدايت خير را به تو بياموزد ، كه خداوند تبارك و تعالي قديم است ، و قدمت وصفي است كه فرد عاقل را به اين نكته ره نمايد كه چيزي پيش از او ، و نه همراه او در ابديتش نيست ، به اقرار عموم حقيقت اين صفت براي ما روشن شده كه چيزي پيش از خدا نبوده ، و هيچ چيز در هميشه ابد با او همراه نخواهد بود ، و سخن آن كه گمان برد چيزي پيش يا براي هميشه با او خواهد بود ، باطل و نادرست است ، زيرا اگر پذيرفته شود چيزي در هميشه ابد با او بوده ، نسبت آفريننده به او روا نيست كه آن چيز پيوسته با اوست ، و اگر پيش از او نيز چيزي بود ، اول آن چيز بود نه خداوند ، و آن اول سزاوارتر بود به اين كه خالق باشد . سپس او تبارك و تعالي خود را به نامهايي وصف نمود تا مردم او را بدان نامها بخوانند ، زيرا ايشان را آفريده

، به بندگي شان امر نموده و در آزمايشها و سختي ها قرارشان داده است تا او را بخوانند ، به همين جهت خود را شنوا ، بينا ، توانا ، قائم ، ناطق ، آشكار ، پنهان ، لطيف ، آگاه ، قويّ ، عزيز ، حكيم ، دانا ، و مانند آن خواند ، و چون كينه توزان دروغگو اين نامها ديده ، از ما شنيدند كه درباره خدا سخن مي گوييم كه چيزي مانند او نيست و هيچ آفريده اي چون او نباشد ، گفتند : به ما بگو - اگر بر آنيد كه او مانند و همتايي ندارد - چگونه در نامهاي نيك او ، خود را شريك او كرده ، خود را به همه آن نامها ، نام نهاديد ؟ و اين نامگذاري ، دليل بر اين است كه شما در همه يا برخي حالتها چون او هستيد ، زيرا شما همه آن نامهاي پاك را در خود جمع آورده ايد . به ايشان گفته شود : خداوند تبارك و تعالي بندگان را به نامهايي از نامهاي خود با همه تفاوت معنوي شان ، ملزم نموده است ، و چنان كه يك اسم مي تواند دو معني متفاوت داشته باشد ، دليل آن نيز گفته مردم است كه جايز نزد ايشان شايع است ، و او هماني است كه خداوند بدان خلق خود را مورد خطاب قرار داده ، و با ايشان به آنچه مي فهمند سخن گفته است ، تا اين امر حجتّي باشد بر تضييع آنچه ضايع نموده اند ، و چه بسا كه به شخص گفته مي

شود : سگ ، الاغ ، گاو ، حنظل ، شير و . . . و همه اينها خلاف حقيقت و ناهمگون با حالت هاي اويند ، به عبارتي اين نامها در جاي خود كه براي آن وضع شده اند ، قرار نگرفته است ، انسان ، شير يا سگ نيست ، اين نكته را درياب خدايت رحمت كناد . خداوند تعالي عالم ناميده شد ، بي آنكه علم به هر چيز براي او حادث شده باشد ، و با آن براي حفظ كاري در آينده و نگاه به آفريده ها ، و يا آنچه گذشته ، فنا پذيرفته و تباه شده ، كمك گيرد كه اگر آن علم حاضر نبود ، جاهل و ضعيف باشد ، آن گونه كه عالمان دنيا كه به جهت علمي حادث ، عالم ناميده شده اند ، زيرا آنان در اين علم حادث نادانند ، و بسا كه علم به هر چيز از ايشان جدا شده ، به جهل بازگردند ، و منحصرا خداوند از آن جهت عالم ناميده شده كه جاهل به هيچ چيز نيست ، نام عالم در مورد خداوند همه آفرينش و آفريده ها را جمع نموده ، و در معني با معني مراد متفاوت است ، آن گونه كه ديدي . و پروردگار ما سميع / شنوا ناميده مي شود ، نه به خاطر داشتن روزني كه بدان شنيده يا مي بيند ، چنان كه روزنِ گوش ما كه با آن مي شنويم ، ابزاري براي ديدن ما نيست ، ولي او ما را آگاه كرد كه هيچ صدايي بر او پوشيده نيست ، و

حدّ آن بيش از آن حدّي است كه ما آن را درك مي كنيم ، ما فقط در لفظِ شنيدن با خداوند مشتركيم در حالي كه معني مختلف است ، چشم نيز چنين است او با روزني نبيند آن گونه كه ما با روزني مي بينيم و از آن روزن بهره اي ديگر نبريم ، اما خداوند بيناست و در آن هنگام فرد مشخصي را مورد نظر ندارد . پس ما تنها در لفظِ ديدن با خداوند مشتركيم در حالي كه معني متفاوت است ، او قائم ( ايستاده ) است نه به معني ايستاده و صاف بودن و تكيه داشتن بر ساق به دشواري ، بلكه او قائم / ايستاده اي است كه خبر از حافظ بودن خود مي دهد چنان كه گفته مي شود : القائم بأمرنا فلان ( آن كه كار ما را انجام مي دهد ، فلاني است ) و فقط خداوند بر هر نفس و بدانچه كسب مي كند قائم است ، كلمهً قائم در ميان مردم نيز به معنيِ باقي است . و نيز قائم به معني كفايت كننده ، بي نياز كننده است چنان كه به شخص مي گوييم : قم بأمر بني فلان يعني كفايت شان كن ، و قائم نزد ما ايستاده بر ساق است ، پس ما در اين اسم ( با خداوند ) اشتراك لفظي داريم ولي معنا متفاوت است . لطيف نيز به معني اندك ، كوچك يا مختصر نيست بلكه به معني نافذ بودن در هر چيز ، و برتر از درك و فهم [ ما ] است چنان كه به شخصي

گوييم : اين كار بر من ظريف و جالب نمود يا فلاني در روش كار خود دقيق است ، بنابر اين لطيف در مورد خداوند به معني آن است كه از خرد پوشيده و دست يابي به او ممكن نيست و در فهم نگنجند ، و اين لطف خداوند تبارك و تعالي است كه حدّ آن درك نشده و به وصف نيايد ، در حالي كه لطافت نزد ما به معني كوچكي و خردي است ، پس ما در اين اسم ( با خداوند ) اشتراك لفظي داريم اما در معنا متفاوت است . خبير هم به كسي گويند كه چيزي بر او پوشيده نبوده و از دستش نرود ، ولي نه با تجربه و آزمايش ، به اين صورت كه اين آزمايش به او چيزي بياموزد به طوريكه اگر اين دو نبود خداوند چيزي نمي دانست ، زيرا كسي كه اين گونه باشد جاهل است در صورتي كه خداوند از ازل نسبت به آنچه مي خواسته بيافريند و مي آفريند آگاه بوده است ، اما در بين مردم ، خبير به كسي مي گويند كه جاهل باشد و در صدد آگاهي يافتن برآيد ، پس در اين مورد هم با خداوند اشتراك لفظي داريم ولي معناي آن متفاوت است . ظاهر نيز بر او اطلاق شده نه به معني سوار شدن بر چيزها و نشستن بر آنها بلكه به خاطر غلبه و قدرت بر هر چيز به چنين نامي خوانده مي شود چنان كه گويند : ظهرت علي اعدائي و اظهرني الله علي خصمي ( دشمنانم را شناختم و خداوند مرا بر دشمنم آگاه

نمود ) بنابر اين واژه ظاهر به معني غلبه و دست يافتن است ، ظهور خداوند بر همه چيز نيز بدين معني است ، جهت ديگر آنكه او براي كسي او را اراده كند ظاهر و چيزي بر او پوشيده نيست ، او تدبيركننده همه آفريده هاي خود است . بنابر اين كدام پيدايي ، پيداتر و آشكارتر از خداوند تبارك و تعالي است ؟ ! كه به هر جا بنگري آن را خالي از لطف و قدرت خدا نيابي ، در خود تو نيز نشانه هايي از اوست كه از نگاه به ديگر چيزها بي نيازت سازد ، ظاهر نزد ما ، آشكار كننده خود و پيداست ، پس اسم را گفته ولي آن معني را درك نكرده ايم . و امّا باطن به معناي طلب عمق و بطن براي اشياء نيست تا در آنها غور و كاوش كند و ولي او چنان است كه از روي علم و تدبير و حفظ بر اشياء احطه دارد مثل قول كسي كه مي گويد : أبطنته يعني بر او خبر يافتم و بر راز او آگاهي پيدا كردم ، و باطن در مورد ما به معناي پنهان در شيء مخفي است ، پس باطن مشترك لفظي است اما معناي آن با باطن در مورد خداوند فرق دارد . و قاهر به معني عمل كرده ، رنج كشيده ، چاره انديشي ، مدارا و مكر نيست آن گونه كه بندگان يكديگر را مقهور مي سازند ، در ميان ما قاهر زماني مقهور ، و مقهور زماني قاهر باشد ، ولي خداوند تبارك و تعالي قاهر بر همه

چيز و همه آفريدگان در برابر او خوار و تسليم اند و در مقابل خواسته هاي او ياراي ايستادگي ندارند ، و از حيطه قدرت او طرفه العيني هم نمي توانند خارج شوند ، بلكه او فقط مي گويد : ايجاد شو و آن شيئ مورد نظر ايجاد مي شود ، ولي در مورد ما انسانها به گونه اي است كه گفتم و توضيح دادم ، بنابر اين ما و خداوند در اين اسم فقط اشتراك لفظي داريم و معنا متفاوت است ، همين گونه است كليه نامهاي ديگر ، هر چند همه آنها را در اين جا بر نشمرديم زيرا همين مقدار كه به تو گفتم كافي است و تو مي تواني بقيه را به همين قياس بشناسي ، خداوند در ارشاد و توفيق يار و ياور تو و ما باشد 2 .

منبع حديث

1- اصول كافى 1/ 113 . 2- اصول كافى 1/ 120- 123 .

سلاح پيامبران

متن حديث

عن ال_رض_ا ( ع ) انه ك_ان يق_ول لاصح_ابه : عليكم بسلاح الانبياء فقيل : و ما سلاح الانبياء ؟ قال : الدعاء .

حض_رت رضا ( ع ) هميشه به اصحاب خ_ود م_ى ف_رمود : بر شما باد اسلحه پيامبران ! گفته ش_د : اسلحه پي_امب_ران چيست ؟ ف_رم_ود : دعا

توك_ل

متن حديث

التَوَكُلُ اَن لاتَخافَ اَحداً اِلاّ اللهَ

بزن ب_ر لط_ف حق دست توكل ك_ه لطف اي_زدى باشد تو را بس توك_ل آن ب_وَد ك_اندر دو عالم به غير حق ن_ترسى از دگر كس

حساب نفس

متن حديث

مَن حاسَبَ نَفسَه رَبِحَ و مَن غَفَلَ عَنها خَسِرَ

تواى كه ديده فرو بسته اى ز كرده خويش هميش_ه زشت_ى اح_وال ديگران بين_ى حساب نفس بدانديش كن كه س_ود برى شوى چو غافل از اعمال خود زيان بينى

عبادت

متن حديث

النّظَرُ الى ذرّيّةِ محمّدٍ عبادَةٌ

بك_ن عادت به كردار بزرگ_ان كه نتوان كرد آسان ترك ع_ادت نظر ك_ردن به فرزن_د پيمب_ر بوَد در پيش مرد حق ، عبادت

نماز

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : أوَّلُ ما يُحاسَبُ الْعَبْدُ عَلَيْهِ ، الصَّلاةُ فَإنْ صَحَّتْ لَهُ الصَّلاةُ صَحَّ ماسِواها ، وَ إنْ رُدَّتْ رُدَّ ماسِواها

نماز 1

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لِلصَّلاةِ أرْبَعَةُ آلاف باب .

فرمود : نماز داراى چهار هزار در ( جزء و شرط ) مى باشد .

نماز2

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : الصَّلاةُ قُرْبانُ كُلِّ تَقىّ

فرمود : نماز ، هر شخص باتقوا و پرهيزكارى را - به خداوند متعال - نزديك كننده است .

نماز3

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : يُؤْخَذُ الْغُلامُ بِالصَّلاةِ وَ هُوَ ابْنُ سَبْعِ سِنينَ .

فرمود : پسران بايد در سنين هفت سالگى به نماز وادار شوند

امر به معروف و نهى از منكر

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لَتَأمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ ، وَلَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ ، اَوْلَيَسْتَعْمِلَنَّ عَلَيْكُمْ شِرارُكُمْ ، فَيَدْعُو خِيارُكُمْ فَلا يُسْتَجابُ لَهُمْ

فرمود : بايد هر يك از شماها امر به معروف و نهى از منكر نمائيد ، وگرنه شرورترين افراد بر شما تسلّط يافته و آنچه كه خوبانِ شما ، دعا و نفرين كنند مستجاب نخواهد شد

حقيقت ايمان

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : لا يَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً إلاّ أنْ يَكُونَ فيهِ ثَلاثُ خِصال : سُنَّةٌ مِنَ اللهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبيِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَليّهِ ، أمَّا السَّنَّةُ مِنَ اللهِ فَكِتْمانُ السِّرِّ ، أمَّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ مُداراةُ النّاسِ ، اَمَّا السُّنَّةُ مِنْ وَليِّهِ فَالصَّبْرُ عَلَى النائِبَةِ

فرمود : مؤمن ، حقيقت ايمان را درك نمى كند مگر آن كه 3 خصلت را دارا باشد : خصلتى از خداوند ، كه كتمان اسرار افراد باشد ، خصلتى از پيغمبر اسلام ( صلى الله عليه وآله وسلم ) كه مدارا كردن با مردم باشد ، خصلتى از ولىّ خدا كه صبر و شكيبائى در مقابل شدائد و سختى ها را داشته باشد .

حديث سلسلة الذهب

حديث سلسلة الذهب

متن حديث

1- ابن المتوكّل عن علىّ عن أبيه عن يوسف بن عقيل عن إسحاق بن راهويه قال : لمّا وافي أبوالحسن الرضا عليه السلام نيسابور و أراد أن يرحل منها إلي المأمون اجتمع إليه أصحاب الحديث فقالوا له : يا بن رسول الله ترحل عنا و لاتحدّثنا بحديث فنستفيده منك ، و قدكان قعد فى العمارية ، فأطلع رأسه و قال : سمعت أبى موسي بن جعفر يقول : سمعت أبى جعفر بن محمد يقول : سمعت أبى محمّد بن علىّ يقول : سمعت أبى علىّ بن الحسين يقول : سمعت أبى الحسين بن علىّ يقول : سمعت أبى أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السلام يقول : سمعت رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول : سمعت جبرئيل عليه السلام يقول : سمعت الله عزّوجلّ يقول : لا إله إلّا الله حصنى فمن دخل حصنى أمن من

عذابى ، فلمّا مرّت الراحلة نادانا : بشروطها و أنا من شروطها1 . 2- أبو الحسين محمّد بن علىّ بن الشاه الفقيه بمروالروذ قال : حدّثنا أبو بكر محمد بن عبد الله النيسابورى قال : حدّثنا أبو القاسم عبد الله بن أحمد بن عباس الطائى بالبصرة قال : حدّثنى أبى فى سنة ستين و مائتين قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام سنة أربع و تسعين و مائة قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمد قال : حدّثنى أبى محمّد بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين قال : حدّثنى أبى الحسين بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال : رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول الله جلّ جلاله : لاإله إلّا الله حصنى فمن دخله أمن من عذابى2 . 3- أبو سعيد محمد بن الفضل بن محمد بن إسحاق المذكر النيسابورى بنيسابور قال : حدّثنى أبو علىّ الحسن بن علىّ الخزرجى الأنصارى السعدى قال : حدّثنا عبد السلام بن صالح أبو الصلت الهروى قال : كنت مع علىّ بن موسي الرضا عليه السلام حين رحل من نيسابور ، و هو راكب بغلة شهباء ، فإذا محمّد بن رافع و أحمد بن حرب و يحيي بن يحيي و إسحاق بن راهويه و عدّة من أهل العلم قد تعلقوا بلجام بغلته فى المربّعة فقالوا : بحق آبائك المطهرين حدّثنا بحديث قد سمعته من أبيك فأخرج رأسه من العمارية و عليه مطرف خز ذو وجهين و قال : حدّثنى أبى العبد الصالح موسي بن جعفر قال

: حدّثنى أبى الصادق جعفر بن محمد قال : حدّثنى أبى أبو جعفر محمّد بن علىّ باقر علم الأنبياء قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين سيد العابدين قال : حدّثنى أبى سيد شباب أهل الجنة الحسين قال : حدّثنى أبى علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : سمعت النبىّ صلّي الله عليه و آله يقول : قال الله جلّ جلاله : إنّى أنا الله لاإله إلّا أنا فاعبدونى ، من جاء منكم بشهادة أن لاإله إلّا الله بالإخلاص دخل فى حصنى و من دخل فى حصنى أمن من عذابى3 . 4- محمد بن موسي بن المتوكل رضى الله عنه قال : حدّثنا أبو الحسين محمد بن جعفر الأسدى قال : حدّثنا محمد بن الحسين الصوفى قال : حدّثنا يوسف بن عقيل عن إسحاق بن راهويه قال : لما وافي أبوالحسن الرضا عليه السلام بنيسابور و أراد أن يخرج منها إلي المأمون اجتمع إليه أصحاب الحديث فقالوا له : يابن رسول الله ترحّل عنّا و لاتحدّثنا بحديث فنستفيده منك ، و كان قدقعد فى العمارية ، فأطلع رأسه و قال : سمعت أبى موسي بن جعفر يقول : سمعت أبى جعفر بن محمد يقول : سمعت أبى محمّد بن علىّ يقول : سمعت أبى علىّ بن الحسين يقول : سمعت أبى الحسين بن علىّ بن أبى طالب عليهما السلام يقول : سمعت أبى أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السلام يقول : سمعت رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول : سمعت جبرئيل عليه السلام يقول : سمعت الله جل جلاله يقول : لاإله إلّا الله حصنى فمن دخل حصنى أمن من عذابى

، قال : فلما مرت الراحلة نادانا : بشروطها و أنا من شروطها4 .

حديث سلسلة الذهب حديث سلسلة الذهب حديثي است كه از حضرت رضا ( ع ) به هنگام ورود ايشان به نيشابور نقل شده و عدّه كثيري آن را براي خود نوشته اند . اين حديث با اختلافات ناچيزي مربوط به شرايط و اوضاع و احوال املاء و استملاي آن ، در منابع كهني چون تاريخ نيشابور و توحيد صدق ، عيون اخبار الرضا ، امالي شيخ مفيد ، ربع الأبرار زمخشري ، التدوين رافعي ، فصول المهمه ابن صباغ مالكي ، كشف الغمه اربلي و منابع جديدتر چون كنز العمّال متقي هندي ، بحار الأنوار مجلسي نقل شده است . سند اين روايت يازده گونه در كتابهاي نامبرده آمده است . در تماي مدارك يازده گانه روايي و تاريخي ، اين حديث با اندكي زياده و نقصان و اختلاف در عبارت به بيست و دو طريق از زبان حضرت رضا ( ع ) نقل گرديده است . گفتني است از اين بيست و دو مورد ، و يازده مأخذ و مدرك تاريخي و روايي جمعاً شش مورد ، در پنج مأخذ پس از ذكر اصل حديث جمله ( بشروطها و أنا من شروطها ) ثبت شده است . كه در برخي از موارد پس از قيد ( زاد فيها ) و در بعضي ديگر ، پس از ذكر ( فلمّا مرّت الراحله ) جمله ( بشروطها و أنا من شروطها ) بيان شده است . كه از اين پنج مأخذ و شش مدرك ، چهار مأخذ و يك مورد به شيعيان و تنها

يك مأخذ مربوط به قندوزي حنفي مي باشد . در اين جا روايتي كه مرحوم حاج شيخ عباس قمّي از چند روايت بحار الأنوار پسنديده و در سفينة البحار آورده است و برابر با نقل كشف الغمه اربلي در بحار الانوار است ، از بحار و سفينه نقل و ترجمه مي شود : عماد الدين محمد بن ابي سعيد بن عبدالكريم وزّان در محرم سال 596 ه_ . ق نقل كرد كه صاحب كتاب تاريخ نيشابور در كتابش آورده كه هنگامي علي بن موسي الرضا ( ع ) در سفري كه در همان سفر به فيض شهادت نايل آمد ، به نيشابور رسيد ، در مَهدي بر روي يك استر سفيد رنگ مايل به خاكستري نشسته بود در راه بازار ، دو حافظ احاديث نبوي يعني ابوزرعه و محمد بن اسلم طوسي ، رحمهما الله به حضور حضرت راه يافتند و گفتند : اي بزرگوار و بزرگ زاده ، اي امام و فرزند ائمه به حق پدران مطهّر و نياكان گراميت ، چهره مباركت را به ما بنما و براي ما از پدران و جدّت حديثي به يادگار نقل كن ، استر ايستاد ، سايبان كنار رفت و چشمان مسلمانان به طلعت مبارك او روشن شد . گيسوان بافته و فرو هشته او همانند گيسوان رسول اللَّه ( ص ) بود ، و مردم از هر طبقه اي حاضر و ايستاده بودند ، بعضي فرياد مي زدند ، بعضي مي گريستند و جامه پاك مي كردند يا در خاك غلتيدند يا باربند استر او را مي بوسيدند و به سوي سايبان او گردن مي كشيدند ، و اشكها چون جويباران روان بود ،

بعضي از ائمه حاضر در ميان جمعيت [ به ديگران ] بانك زدند اي مردم گوش فرا دهيد و عترت رسول اللَّه ( ص ) را نيازاريد و خاموش باشيد . آن گاه حضرت صلوات اللَّه عليه ، اين حديث را املا كرد و عدّه دواتها بالغ بر بيست و چهار هزار بود ، به علاوه تعداد بسياري قلمدان ، نويسندگان اصلي حديث ابوزرعه رازي و محمد بن اسلم طوسي رحمهما اللَّه بودند . حضرت ( ع ) فرمود : پدرم موسي بن جعفر الكاظم گفت : كه پدرم جعفر بن محمد الصادق گفت : كه پدرم محمد بن الباقر گفت : كه پدرم علي بن حسين گفت : كه پدرم حسين بن علي شهيد ارض كربلا گفت : كه برادرم و پسر عمم محمد رسول اللّه ( ص ) فرمود : كه جبرئيل مرا گفت : كه از حضرت ربّ العزّه - سبحانه و تعالي- شنيدم كه فرمود : كلمة لا اله الا اللّه حصني فمن قالها دخل حصني و من دخل حصني أمن من عذابي . عبارت حديث در بعضي منابع تفاوتهايي دارد از جمله در توحيد صدوق چنين است : فمن دخله أمن مِن عذابي ، شيخ صدوق در توحيد اين حديث را با سلسله راويان متفاوت هم نقل كرده است ، در يكي از روايتهاي او آمده است كه چون مركب امام به حركت در آمد حضرت ندا در داد : بشروطها و أنا من شروطها ، و شيخ در توضيح آن نوشته است : از شروط آن اقرار به حضرت رضا ( ع ) است به اين كه امامي از

جانب خداوند عزّوجلّ بر بندگان او است و اطاعت از او بر بندگان واجب است . در اين جا كه چرا ناقلان و نگارشگران تاريخي يا ارباب حديث از فريقين از آوردن عبارت ( أنا من شروطها ) غفلت كرده اند ، و يا آن را ناديده انگاشته اند ، با توجه به درجه اهميت موضوع شايد بنابر جهاتي باشد كه بر دانشمندان پوشيده نيست ، و احتمال مي رود كه يكي از اين جهات بيان دو گونه بودن سخن امام ( ع ) باشد . شايد نگارشگران سخنان ديكته شده امام را در مرحله نخست مي نگاشته اند و در مرحله ديگر غفلت كرده باشند ، و يا اين كه با طبع و خواست برخي از گروههاي گوناگوني كه در آن اجتماع بي مانند بوده اند ، سازگار نبوده و يا سانسور شديد دستگاه حكومت ، با توجه به اين كه گروهي از مأموران همراه حضرت بوده اند ايجاب مي كرده كه آن قسمت از بيان امام ( ع ) را نگارشگران حذف كنند ، گرچه بعيد نمي نمايد كه بعدها ، برخي از نگارشگران آن قسمت را حذف كرده باشند و يا اين كه اصولاً نگارشگران اين جمله را از اصل حديث ندانسته اند و شايد خواست امام نيز باشد كه در دو مرحله سخن آن حضرت را به دو گونه بيان كنند . چون با خواهش فراواني از آن حضرت خواستند كه حديثي از نياكانش نقل كند و آن حضرت هم از پدرانش حديثي نقل كرده ، سپس آن جمله ( بشروطها و انا من شروطها ) را از خويش گفته باشد و راويان نيز كه متوجه بوده اند آن جمله از خود

حضرت مي باشد آن را حذف كرده اند . با اين همه ، خودداري نگارشگران در بيان مطلب و يا غفلت آنان از نگارش به هر شكلي و به هر انگيزه اي كه باشد دليلي بر بيان نكردن امام در اين زمينه نيست ، علاوه بر اين كه اسناد ديگر تاريخي و روايي گواه روشني بر بودن اين جمله در ذيل حديث است و شايد بتوان گفت كه هيچ حديثي به اندازه اين روايت روايان راستگو و مورد اعتماد نداشته باشد . و اما اين كه چرا امام جمله ( بشروطها و انا من شروطها ) را بر آن روايت افزوده است ، در اين مورد نيز مي توان گفت : پس از آن سلسله اسنادي كه امام از پدرانش كه در واقع جانشين آنان بوده ، ارائه كرده است . بيان اخير ، سندي حتمي به شمار مي آيد و آن حضرت با اين سخن خود مسأله ولايت و رهبري را با توحيد و يكتاپرستي درهم آميخته و اعلان داشته است و نه تنها رهبري خود را از شرطهاي توحيد و يكتاپرستي معرفي نموده ، بلكه اسنادي را نيز كه در آغاز متن حديث بيان نموده از شروط توحيد معرفي كرده است و به مردم فهمانيده كه پذيرفتن ولايت يكايك امامان معصوم از شرطهاي يكتاپرستي است . از اين رو شيخ صدوق در ذيل همين روايت گويد : اقرار امام به اين كه مفترض الطاعة بر بندگان بوده بدين معنا مي باشد كه پذيرفتن ولايت آن حضرت و نياكانش ملازم با پذيرفتن توحيد و يگاني پروردگار جهان است . اكنون اين نكته قابل دقّت و بحث است كه چرا امام

سخن خود را يكباره ايراد نكرده ، بلكه جمله پاياني را با فاصله بيان كرده است ؟ در اين مورد نيز چند مطلب قابل دقت و بررسي است : اول : شايد بدين جهت بود كه امام مي خواسته حديثي را كه از پدرانش نقل مي كند از سخن خود كه بر آن مي افزايد كاملاً جدا و متمايز سازد تا نگارندگان نيز اين دو را جدا بدانند . و جمله ( بشروطها و أنا من شروطها ) را از اصل حديث نشمارند . دوم : ترديدي نيست كه آن جمعيت انبوه از نظر ايمان و اعتقاد با يكديگر همتراز نبودند ، زيرا برخي بر اساس نصّ و تعيين به امامت آن حضرت معتقد بودند و گروهي بر اين عقيده بودند كه چون يكي از فرزندان علي ( ع ) و بهترين مسلمانان است به امامت و رهبري وي اعتقاد داشتند . و شايد گروهي آن حضرت را نشاني بي همتا از جهت علم و معرفت و دانش و شناخت و گفتار و كردار و اخلاق مي دانسته اند و شايد گروه ديگر نيز او را فقط از جهت اين كه نسبش به پيامبر ( ص ) مي رسد ، امام و رهبر مي پنداشته اند و نمي دانسته اند كه شرايط امامت و رهبري چيست ؟

منبع حديث

1- بحارالأنوار 49 / 123 . 2- التوحيد / 24 . 3- التوحيد / 24- 25 . 4- التوحيد / 25 .

عقل

آنچه به خرد زيان رساند

متن حديث

ما يضرّ بالعقل 1- قال عليه السلام : . . . الإكثار من أكل لحوم الوحش و البقر يورث تغيّر العقل ، و تحيّر الفهم ، و تبلّد الذهن ، و كثرة النسيان

، . . . . 2- الصدوق عن محمّد بن موسي بن المتوكّل قال : حدّثنا علىّ بن الحسين السعد آبادى ، قال : حدّثنا أحمد بن خالد عن أبيه عن محمّد بن سنان قال : سمعت أباالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام يقول : حرّم الله الخمر لِما فيها من الفساد ، و من تغييرها عقول شاربيها و حملها إيّاهم علي إنكار الله عزّوجلّ ، و الفرية عليه و علي رسله و ساير ما يكون منهم من الفساد و القتل . . . .

آنچه به خرد زيان رساند 1- حضرت رضا ( ع ) فرمود : . . . زياده خواري گوشت وحش ( شكار ) و گاو ، تغيير خرد ، حيرت در درك ، كند ذهني و فراموشي زياد را به ارث مي گذارد1 . 2- صدوق از محمد بن موسي بن متوكل ( رض ) گويد : علي بن حسين سعد آبادي ما را حديث كرد كه احمد بن محمد بن خالد از پدرش ، از محمد بن سنان نقل كند كه گفت : از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : خداوند شراب را حرام كرد چون در آن فساد و تغيير خرد نوشندگان آن است و عاقبت آنها را به انكار خداوند عزّوجلّ ، افترا بر او و بر پيامبرانش و ديگر مفاسدي چون قتل مي كشاند . . . 2 .

منبع حديث

1- بحار الأنوار 62/ 322 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 98- 99 .

آنچه موجب فزوني خرد شود

متن حديث

ما يزيد فى العقل قال : عليكم بالسفرجل ، فإنّه يزيد فى العقل

.

آنچه موجب فزوني خرد شود حضرت رضا ( ع ) فرمود : بر شما باد خوردن بِه كه به عقل مي افزايد1 .

منبع حديث

1- مكارم الأخلاق 172 .

از ميوه هاي خرد

متن حديث

من ثمرات العقل 1- محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن ابن فضّال عن الحسن بن الجهم ، قال : سمعت الرضا عليه السلام ، يقول : صديق كلّ امرئ عقله ، و عدوّه جهله . 2- الحسين بن محمّد عن معلىّ بن محمّد عن علىّ بن أسباط ، قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام ، يقول : . . . و ينبغى لمن عقل عن الله أن لايتّهم الله فى قضائه و لايستبطئه فى رزقه . . . . 3- الصدوق عن أبى الحسن محمّد بن علىّ بن الشاه الفقيه المروزى ، قال : حدّثنا أبوبكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى ، قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائى بالبصرة ، قال : حدّثنا أبى فى سنة ستّين و مائتين ، قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : رأس العقل بعد الإيمان بالله التودّد إلي الناس و اصطناع الخير إلي كلّ برّ و فاجر . 4- الطوسى قال : أخبرنى أبوحفص عمر بن محمّد قال : حدّثنا علىّ بن مهرويه عن داوود بن سليمان الغازى قال : سمعت الرضا علىّ بن موسي عليه السلام ، يقول : ما استودع الله عبداً عقلاً إلّا استنقذه به يوماً . 5- الصدوق : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي الله

عنه ، قال : حدّثنا محمّد بن عمرو الكاتب عن محمّد بن زياد القلزمىّ عن محمّد بن أبى زياد الجدّى ، قال : حدّثنى محمّد بن يحيي بن عمر بن علىّ بن أبى طالب قال : سمعت أباالحسن الرضا عليه السلام يقول : . . . و بالعقول يُعتقد معرفته ، . . . و بالعقول يُعتقد التصديق بالله . . . .

از ميوه هاي خرد 1- محمد بن يحيي بن احمد بن محمد بن عيسي از ابن فضّال ، از حسن بن جهم نقل كند كه گفت : از امام رضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمود : دوست هر كس خرد او و دشمن وي ناداني اوست1 . 2- حسين بن محمد از معلّي بن محمد از علي بن اسباط نقل كند كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : . . . و شايسته است آنكه درباره خدا مي انديشد خدا را در تقديرش متهم نسازد و او را در روزي رساني اش ، كند نشمارد2 . 3- صدوق از ابوالحسن محمد بن علي بن شاه فقيه مروزي نقل كند كه گفت : ابوبكر بن محمد بن عبدالله نيشابوري ما را چنين حديث كرد كه : ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان طائي در بصره ما را حديث كرد كه : پدرم در سال 260 ما را چنين حديث كردكه علي بن موسي الرضا ( ع ) مرا چنين حديث فرمود و گفت : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : بالاترين درجه عقل پس از ايمان به خدا ، ابراز دوستي به

مردم و نيكي به هر نيكوكار و بدكاري است3 . 4- طوسي گويد : ابوحفص عمر بن محمد مرا چنين خبر رساند كه علي بن مهرويه از داود بن سليمان غازي ما را حديث كرد و گفت : از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم كه فرمود : خداوند ، خرد را در بنده اي به وديعت ننهاد مگر آنكه روزي وي را بدان نجات بخشيد4 . 5- صدوق گويد : محمد بن حسن بن احمد بن وليد ( رض ) ما را چنين حديث گفت : محمد بن عمرو كاتب از محمد بن زياد قلزمي از محمد بن ابي زياد جدّي ما را چنين حديث كرد كه محمد بن يحيي بن عمر بن علي بن ابي طالب ( ع ) گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : . . . و با خردها شناخت خداوند فراهم آيد . . . و تصديق او مورد اعتقاد واقع شود5 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 11 . 2- أصول كافى 2/ 59 . 3- عيون أخبار الرضا 2/ 35 . 4- أمالى طوسى 56 . 5- توحيد صدوق 34 - 41 .

عقل و بندگي

متن حديث

العقل و العبادة 1- الكلينى عن أبى عبدالله العاصميّ عن علىّ بن الحسن عن علىّ بن أسباط عن الحسن بن الجهم عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : ذكر عنده أصحابنا و ذكر العقل ، قال : فقال عليه السلام : لايعبأ بأهل الدين ممّن لاعقل له . . . . 2- محمّد بن يحيي بن أحمد بن محمّد بن عيسي عن معمر بن

خلّاد ، قال : سمعت أباالحسن الرضا عليه السلام يقول : ليس العبادة كثرة الصلاة و الصوم ، إنّما العبادة التفكّر فى أمر الله عزّوجلّ .

عقل و بندگي 1- كليني از ابوعبدالله عاصمي از علي بن حسن ، از علي بن اسباط ، از حسن بن جهم ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كند كه نزد حضرتش از اصحاب ما و همچنين از عقل ياد شد و ايشان فرمود : به ديندار محروم از خرد اعتنايي نشايد1 . 2- محمد بن يحيي بن احمد بن محمد بن عيسي از معمّر بن خلّاد نقل كند كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمود : عبادت ، زيادي نماز و روز نيست بلكه ، عبادت حقيقي انديشيدن در كار خداي عزّوجلّ است2 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 27 . 2- أصول كافى 2/ 55 .

عقل و فهم

متن حديث

العقل و الفهم قال عليه السلام : . . . من أبصر فهم و من فهم عقل . . . .

عقل و فهم حضرت رضا ( ع ) فرمود : هركه بينديشد به فهم دست يابد و هركه به فهم دست يابد خردمند شود1 .

منبع حديث

1- بحار الأنوار 78/ 355 .

نعمت عقل

متن حديث

موهبة العقل محمّد بن يعقوب ، عن عليّ ، [ عن أبيه ] عن أبى هاشم الجعفرى قال : كنّا عند الرضا عليه السلام فتذاكرنا العقل و الأدب ، فقال : يا أباهاشم العقل حباء من الله ، و الأدب كلفة فمن تكلّف الأدب قدر عليه ، و من تكلّف العقل لم يزدد بذلك إلّا جهلاً .

نعمت عقل محمد بن يعقوب از علي [ از پدرش ] از ابوهاشم جعفري نقل كند كه گويد : نزد امام رضا ( ع ) بوديم و در باره عقل و ادب گفت و گو مي كرديم فرمود : اي اباهاشم ، عقل موهبتي از جانب خداست و ادب با زحمت و تلاش به دست مي آيد ، بنابر اين كسي كه براي كسب ادب تلاش كند آن را به دست مي آورد اما كسي كه براي كسب عقل رنج و تلاش برد بر ناداني خويش افزايد 1 .

منبع حديث

1- أصول كافى 1/ 23 - 24 .

عقل و هوشيارى چگونه است ؟

متن حديث

أنَّهُ سُئِلَ مَا الْعَقْلُ ؟ فَقالَ ( عليه السلام ) : التَّجَرُّعُ لِلْغُصَّةِ ، وَ مُداهَنَةُ الاْعْداءِ ، وَ مُداراةُ الاْصْدِقاءِ

از امام رضا ( عليه السلام ) سؤال شد كه عقل و هوشيارى چگونه است ؟ حضرت در جواب فرمود : تحمّل مشكلات و ناملايمات ، زيرك بودن و حركات دشمن را زير نظر داشتن ، مدارا كردن با دوستان مى باشد - كه اختلاف نظرها سبب فتنه و آشوب نشود .

علم

از فوايد دانش

متن حديث

من ثمرات العلم 1- الطوسى قال : أخبرنا جماعة عن أبى المفضل قال : حدّثنا أبوعبدالله جعفر بن محمّد بن جعفر بن الحسن الحسنى رضى الله عنه فى رجب سنة سبع و ثلاثمائه قال : حدّثنى محمّد بن علىّ بن الحسين بن زيد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن أبى طالب قال : حدّثنى الرضا علىّ بن موسي عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عن أبيه الحسين عن أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : سمعت رسول الله صلّي الله عليه و آله يقول : طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم ، فاطلبوا العلم فى مظانّه و اقتبسوه من أهله فإنّ تعلّمه للّه حسنة و طلبه عبادة و المذاكرة فيه تسبيح و العمل به جهاد و تعلميه من لايعلمه صدقة و بذله لأهله قربة إلي الله تعالي لأنّه معالم الحلال و الحرام و منار سبل الجنّة و المونس فى الوحشة ، و الصاحب فى الغربة و الوحدة ، و المحدث فى الخلوة و الدليل فى السّراء و الضّراء ، و السلاح علي الأعداء

و الزين علي الأخلّاء ، يرفع الله به أقواماً فيجعلهم فى الخير قادة تقتبس آثارهم و يهتدى بفعالهم ، و ينتهى إلي آرائهم ، ترغب الملائكة فى خلّتهم و بأجنحتها تمسّهم و فى صلاتها تبارك عليهم يستغفر لهم كلّ رطب و يابس حتّي حيتان البحر و هوامّه و سباع البرّ و أنعامه . إنّ العلم حياة القلوب من الجهل وضياء الأبصار من الظلمة و قوّة الأبدان من الضعف ، يبلغ بالعبد منازل الأخيار و مجالس الأبرار و الدرجات العلي فى الدنيا و الآخرة ، الذكر فيه يعدل بالصيام و مدارسته بالقيام ، به يطاع الربّ و يعبد ، و به توصل الأرحام و يعرف الحلال من الحرام ، العلم امام العمل و العمل تابعه يلهم به السعداء و يحرمه الأشقياء فطوبى لمن لم يحرّمه الله منه حظّه . 2- الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو علي الحسين بن أحمد البيهقى ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولى ، قال : حدّثنا أبوذكوان قال : حدّثنا إبراهيم بن العبّاس ، قال : سمعت علىّ بن موسي الرضا عليه السلام ، يقول : مودّة عشرين سنة قرابة و العلم أجمع لأهله من الآباء . 3- الصدوق : حدّثنا أبى رضي الله عنه ، قال : حدّثنا علىّ بن موسي بن جعفر بن أبى جعفر الكميدانى عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن أحمد بن محمّد بن أبى نصرالبزنطي قال أبوالحسن عليه السلام قال : من علامات الفقيه الحلم و العلم و الصمت ، أن الصمت باب من أبواب الحكمة ، إنّ الصمت يكسب المحبّة ، إنّه دليل علي كلّ خير .

از فوايد دانش 1- طوسي گويد :

گروهي از ابومفضّل ما را خبر آوردند كه او گفت : ابوعبدالله جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن حسني ( رض ) در رجب سال 307 گفت : محمد بن علي بن حسين بن زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب ( ع ) مرا حديث كرد و گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن حسين از پدرش حسين از اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( ع ) مرا چنين حديث گفت كه آن حضرت فرمود : از پيامبر خدا ( ص ) شنيدم مي فرمود : كسب علم بر هر مسلماني واجب است ، پس علم در آنجا كه گمان وجودش مي رود بجوييد و از اهل آن فرا گيريد كه يادگيري اش حسنه ، و جستن آن عبادت ، و گفت و گوي آن تسبيح ، و عمل بدان جهاد ، و آموختنش به آن كه نمي داند صدقه ، و بذل آن به اهلش موجب نزديكي به خداوند تعالي است ، زيرا آن نشانه ( نشان دهنده ) حلال و حرام ، و منار راههاي بهشت ، و همدم تنهايي ، و دوستِ گاهِ غربت و بي ياري است ، سخنگو در خلوت و راهنما در فراز و نشيب ، سلاحي عليه دشمنان ، و زيوري در حضور دوستان به شمار آيد . خداوند بدان اقوامي را بلندي بخشد و در خير ، پيشواياني قرارشان دهد كه از آثار ايشان نور هدايت برگرفته و

به كردارشان هدايت ، جسته شود . نظرها به رأي ايشان منتهي شود ، و فرشتگان به دوستي آنان علاقه ورزند ، و با بالهاي خويش نوازش شان دهند و برايشان در نماز خود دعا گويند ، و هر تر و خشكي حتي ماهيان دريا و حشرات و حيوانات اهلي و وحشي صحرا برايشان طلب آمرزش كنند . علم موجب زندگي و رستن دلها از ناداني ، نور ديدگان در تاريكي و نيروي بدن در برابر سستي است ، [ علم ] بنده را به جايگاه نيكان و همنشيني با شايسته كاران و به درجات برتر در دنيا و آخرت رساند ، ياد آن برابر روزه و گفت و گوي آن همتاي شب زنده داري است ، پروردگار بدان اطاعت و بندگي شود ، و پيوند با رحم بدان حاصل آيد . و با آن است كه حلال از حرام باز شناخته شود ، علم پيشتر از عمل است و عمل پيرو آن ، نيكبختان از آن الهام گيرند و تيره بختان محروم از آن ، و خوشا به حال آن كه خداوند او را از سهمي از آن محروم نفرموده است 1 . 2- صدوق گويد حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ما را چنين حديث گفت كه محمد بن يحيي صولي گفت : ابو ذكوان گفت : ابراهيم بن عباس ما را حديث كرد و گفت از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : دوستيِ بيست ساله ( نوعي ) خوشاويدي است ، و علم اهل خود را از پدران بيشتر گرد هم آورد 2 . 3- صدوق گويد

: پدرم ( رض ) ما را چنين حديث گفت كه علي بن موسي بن جعفر بن ابي جعفر كميداني ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از احمد بن محمد بن ابي نصر بزنطي ما را چنين حديث نمود ، ابوالحسن الرضا ( ع ) فرمود : از نشانه هاي فقيه ، بردباري ، دانش و خاموشي است ، كه خاموشي دري از درهاي حكمت است ، خاموشي جلب محبت مي كند و راهنما به سوي همه خيرهاست 3 .

منبع حديث

1- أمالى طوسى 487- 488 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 131 . 3- عيون اخبار الرضا1/ 258 .

الهام دانش

متن حديث

إلهام العلم الصدوق : حدّثنا أبوالعبّاس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه ، قال : حدّثنا أبو أحمد القاسم بن محمّد بن علىّ الهارونى ، قال : حدّثنى أبو حامد عمران بن موسي بن إبراهيم عن الحسن بن القاسم الرقام ، قال : حدّثنى القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبدالعزيز بن مسلم ، قال : كنّا فى أيّام علىّ بن موسي الرضا عليه السلام بمرو ، فاجتمعنا فى مسجد جامعها فى يوم الجمعة فى بدء مقدمنا فإذا رأي الناس أمر الإمامة و ذكروا كثرة اختلاف الناس فيها فدخلت علي سيّدى و مولاى الرضا عليه السلام ، فأعلمته ما خاض الناس فيه ، فتبسّم عليه السلام ، ثمّ قال : . . . إنّ العبد إذا اختاره الله عزّوجلّ لاُمور عباده شرح الله صدره لذلك و أودع قلبه ينابيع الحكمة و ألهمه العلم إلهاماً ، فلم يعى بعده بجواب و لايحيد فيه عن الصواب . . . الحديث

.

الهام دانش صدوق گويد : ابوالعباس محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ( رض ) ما را چنين حديث گفت كه ابو احمد قاسم بن محمد بن علي هاروني ما را حديث كرد و گفت : ابوحامد عمران بن موسي بن ابراهيم از حسن بن قاسم رقام مرا چنين حديث كرد : قاسم بن مسلم از برادرش عبدالعزيز بن مسلم كه گفت : در روزگار علي بن موسي الرضا ( ع ) در مرو بوديم ، در نخستين جمعه ورودمان در مسجد جامع آن شهر گرد آمديم ، چون مردم درباره امامت سخن مي گفتند و شدّت اختلاف مردم در آن را براي ايشان باز گفته بودند ، به حضور سرور و مولايم رضا ( ع ) رسيدم پس او را از آنچه مردم در آن خوض كرده بودند خبر دادم ، لبخندي زد و فرمود : . . . آنگاه كه خدا بنده اي را براي كار بندگانش برگزيند سينه اش را براي آن گشاده نموده ، چشمه هاي حكمت را در قلبش به وديعت نهاده و دانش را به او الهام كند ، و از آن پس است كه از جوابي درمانده نشود و از درستي و راستي ، منحرف نشود1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 216-222 .

در ناداني

متن حديث

فى الجهل 1- عن الرضا عليه السلام عن علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من أفتى الناس بغير علم لعنته ملائكة السماوات و الأرض . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبومنصور أحمد بن إبراهيم قال : حدّثنا زيد بن

محمّد البغدادي ، قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد الطائى ، قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن آبائه عليهم السلام قال : قال علىّ عليه السلام : خمس لو رحلتم فيهن ما قدرتم علي مثلهن : لايخاف عبد إلّا ذنبه و لايرجو إلّا ربّه عزّوجلّ و لايستحيى الجاهل إذا سئل عمّا لايعلم أن يتعلّم [ و لايستحيى أحدكم إذا سئل عمّا لايعلم أن يقول لاأعلم ] و الصبر من الإيمان بمنزلة الرأس من الجسد و لاإيمان لمن لاصبر له . 3- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضي الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن موسي بن جعفر بن أبى جعفر الكميدانى و محمّد بن يحيي العطار عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر البزنطى ، قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول : إنّ رجلا من بنى إسرائيل قتل قرابة له ثمّ أخذه و طرحه علي طريق أفضل سبط من أسباط بنى إسرائيل ، ثمّ جاء يطلب بدمه ، فقالوا لموسي عليه السلام : إنّ سبط آل فلان قتلوا فلاناً ، فأخبرنا من قتله . قال : إيتونى ببقرة ، ( قالُوا أَتَتّخِذُنا هُزُوا قَالَ أَعُوذُ بِالله أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلِينَ ) ، و لو أنّهم عمدوا إلي أى بقرة أجزأتهم ولكن شدّدوا فشدّد الله عليهم ، ( قالُوا ادْعُ لَنا رَبّكَ يُبَيّن لَنَا مَا هِى قَالَ إِنّهُ يَقُولُ إنّها بَقََرةٌ لافارِضٌ و لابِكْرٌ ) - يعنى لاصغيرة و لاكبيرة - ( عَوانٌ بَيْنَ ذَلِكَ ) ، و لو أنّهم عمدوا

إلي أى بقرة أجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد الله عليهم ، ( قالُوا ادْعُ لَنَا رَبّكَ يُبَيّنَ لَنا ما لَوْنُها قالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فَاقِعٌ لَوْنُها تَسُرّ النّاظِرِينَ ) ، و لو أنّهم عمدوا إلي أى بقرة لأجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد الله عليهم ، ( قالُوا ادْعُ لَنَا رَبّكَ يُبَيّن لَنا ما هِى إِنّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا وَ إِنّا إِنْ شاءَ الله لَمُهْتَدُونَ* قالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولُ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَا تَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلّمَةٌ لاشِيَةَ فيِهَا قالُوا الآنَ جِئْتَ بِالْحَقّ ) فطلبوها ، فوجدوها عند فتىً من بنى إسرائيل ، فقال : لاأبيعها إلّا بمل ء مَسْكها ذهباً ، فجاؤوا إلي موسي عليه السلام فقالوا له ذلك . فقال : اشتروها ، فاشتَرَوها و جاؤوا بها ، فأمر بذبحها ، ثمّ أمر أن يضرب الميّت بذَنَبها ، فلمّا فعلوا ذلك حَىّ المقتول ، و قال : يا رسول الله ، إنّ ابن عمّى قتلنى دون من يدّعي عليه قتلى ، فعلموا بذلك قاتله . فقال رسول الله موسي بن عمران عليه السلام لبعض أصحابه : إنّ هذه البقرة لها نبأ ، فقال : و ما هو ؟ قال : إنّ فتىً من بنى إسرائيل كان بارّاً بأبيه و إنّه اشترى تبيعاً فجاء إلي أبيه و رأى أنّ المقاليد تحت رأسه ، فكره أن يوقظه فترك ذلك البيع ، فاستيقظ أبوه ، فأخبره ، فقال له : أحسنت ، خذ هذه البقرة فهى لك عوضاً لما فاتك ، قال : فقال له رسول الله موسي بن عمران عليه السلام : انظروا إلي البِرّ ما بلغ بأهله ؟ !

در ناداني 1- از

امام رضا ( ع ) از علي بن ابي طالب ( ع ) نقل است كه رسول خدا ( ص ) فرمود : هر كه بي دانش براي مردم فتوا دهد فرشتگان آسمانها و زمين او را نفرين گويند 1 . 2- صدوق گويد : ابومنصور احمد بن ابراهيم ما را حديث كرد و گفت : زيد بن محمد بغدادي ما را چنين حديث گفت : ابوالقاسم عبدالله بن احمد طائي گويد : پدرم ما را چنين گفت : علي بن موسي الرضا از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرانش ( ع ) نقل كرد و فرمود : علي ( ع ) فرموده است : پنج چيز است كه اگر براي كسب آنها به سفر رويد نخواهيد توانست مانندش را به دست آوريد : بنده جز از گناه خود بيمي به خود راه ندهد ، و جز به پروردگار عزّوجلّ اميد نبندد ، و جاهل ، آنگاه كه از او درباره چيزي كه نمي داند سؤال شود ، حيا نورزد كه آن را فرا گيرد ، [ و هيچ يك از شما حيا نكند ، اگر از او آنچه نمي داند سؤال شود ، كه بگويد نمي دانم ] و صبر نسبت به ايمان همچون سر ، نسبت به بدن است و آن كه صبر ندارد ، ايمان نيز ندارد2 . 3- صدوق گويد : پدرم گفت : علي بن موسي بن جعفر بن ابي جعفر كميداني و محمد بن يحيي عطار از احمد بن محمد بن عيسي ، از احمد بن محمد بن ابي نصر بزنطي ما

را حديث كرد كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : مردي از بني اسرائيل كسي از خويشان خود را كشت ، پس او را برداشت و در راه برترين سبط هاي بني اسرائيل انداخت ، سپس به طلب خون او نزد موسي ( ع ) آمد ، به موسي ( ع ) گفتند : فرزند فلان خاندان ، فلاني را كشتند قاتل او را به ما بشناسان ؟ گفت : ماده گاوي نزد من آوريد ، ( گفتند : آيا ما را به استهزاء مي گيري ، گفت : به خداوند پناه مي برم از اينكه از جاهلان باشم ) فرمود : اگر ماده گاوي آورده بودند بار تكليفشان را نهاده بودند ، اما سخت گرفتند و خداوند نيز بر ايشان سخت گرفت ، ( گفتند : از پروردگارت بخواه جنس و سنّ گاو چقدر باشد ، گفت : مي فرمايد : نه كوچك باشد و نه بزرگ ) و اگر آنان هر ماده گاوي مي آوردند ، رفع تكليف از ايشان نموده بود اما سخت گرفتند و خداوند نيز بر ايشان سخت گرفت ، ( گفتند : از پروردگارت بخواه تا رنگ آن را براي ما روشن كند ، گفت : مي فرمايد : گاوي زرد رنگ و روشن كه رنگ آن بينندگان را شاد كند ) كه اگر هر ماده گاوي آورده بودند عهده شان را بر آورده بود ، اما ايشان سخت گرفتند و خداوند نيز بر آنان سخت گرفت . ( گفتند : از پروردگارت بخواه آن را براي ما روشن سازد كه گاو بر

ما مشتبه شده و إن شاء الله هدايت شدگانيم ، گفت : او مي فرمايد آن گاوي است كه نه زمين شخم زده باشد و نه آبكشي كند . سالم و بي هيچ لكّه اي باشد ، گفتند : اكنون حق را آوردي ) پس به جستجوي آن برآمدند و چنان گاوي را نزد جواني از بني اسرائيل يافتند ، گفت : آن را نمي فروشم مگر كه در برابرش پوست او را پر از طلا كنيد ، نزد موسي ( ع ) آمدند و گفتند : چنين گفته است ، فرمود : آن را بخريد ، پس آن را خريدند و آوردند و دستور داد آن را ذبح كنند ، سپس امر نمود دمش را به پيكر آن مرده زنند و چون چنين كردند ، كشته زنده شد و گفت : اي پيامبر خدا پسر عمويم مرا كشته است نه آن كه عليه او ادعا كنند ، و بدين ترتيب همگان قاتل او را شناختند . گفت : آنگاه رسول خدا ، موسي بن عمران ( ع ) به يكي از يارانش گفت : اين ماده گاو را داستاني است ، گفت : آن چيست ؟ فرمود : جواني از بني اسرائيل نسبت به پدرش نيكوكار و خوش رفتار بود ، گوساله اي خريد و نزد پدرش آمد ديد پدر در خواب و كليدها زير سر او هست دلش نيامد او را بيداركند و گوساله را رها كرد ، پدر از خواب بيدار شد و او وي را از آنچه رخ داده بود با خبر كرد ، پس پدر گفت : آفرين بر تو

! حال اين ماده گاو را به جاي آنچه از دست دادي بگير . گفت : آنگاه پيامبر خدا موسي بن عمران فرمود : بنگريد نيكي ، اهل خود را به كجا رساند3 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 46 . 2- خصال 315 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 13-14 ، و آيات در سوره بقره/ 67-71 .

درايت حديث

متن حديث

دراية الحديث 1- الحافظ أبونعيم الإصبهانى قال : حدّثنا إبراهيم بن أحمد حدّثنا أبوالصلت ، حدّثنا علىّ بن موسي عن أبيه عن جدّه عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : كونوا دراة و لاتكونوا رواة ، حديث تعرفون فِقْهه خير من ألف تروونه . 2- قال الرضا عليه السلام : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : الّلهم ارحم خلفائى ثلاث مرّات ، قيل له : يا رسول الله و من خلفاؤك ؟ قال : الّذين يأتون من بعدى و يروون أحاديثى و سنّتى فيعلّمونها الناس من بعدى . 3- قال الرضا عليه السلام : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : من حفظ من اُمّتى أربعين حديثاً ينتفعون بها ، بعثه الله يوم القيامة فقيهاً عالماً .

درايت الحديث 1- حافظ ابونعيم اصفهاني گويد : ابراهيم بن احمد ما را چنين حديث كرد كه ابوصلت ما را گفت : علي بن موسي از پدرش ، از جدش ، از پدرانش ( ع ) نقل كرد و فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : اهل درايت باشيد نه راوي ، حديثي كه عمق آن را دريابيد بهتر از

هزار [ سخني ] است كه آن را روايت كنيد1 . 2- حضرت رضا ( ع ) فرمود : پيامبر خدا ( ص ) سه بار فرمود : خدايا خلفاي مرا مورد رحمت خويش قرار ده ، گفته شد : اي رسول خدا خلفاي شما كسيتند ؟ فرمود : آنان كه پس از من آيند ، احاديث مرا روايت كرده و آنها را به مردم پس از من مي آموزند2 . 3- حضرت رضا ( ع ) فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمود : هر كه از امت من چهل حديث كه از آن بهره برند حفظ كند خداوند در روز رستخيز او را فقيه و دانشمند برانگيزد3 .

منبع حديث

1- ذكر اخبار اصبهان 1/ 138 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 37 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 37 .

علم و كفر

متن حديث

العلم و الكفر إبراهيم بن أبى محمود قال : سألت أبا الحسن الرضا عليه السلام : . . . عن قول الله عزّوجلّ ( ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم ) قال : الختم هو الطبع علي قلوب الكفّار عقوبة [ لهم ] علي كفرهم كما قال عزّوجلّ ( بل طبع الله عليها بكفرهم فلايؤمنون إلّا قليلاَ ) .

علم و كفر ابراهيم بن محمود گويد : از ابوالحسن الرضا ( ع ) در باره اين آيه ( خداوند بر دلها و گوش هاي ايشان مهر نهاد ) سؤال كردم ، فرمود : ختم ، همان مهر نهادن بر دلهاي كافران به عقوبت كفرشان است . چنان كه [ خداوند ] عزّوجلّ فرمود : ( بلكه خداوند بر دلهاي

ايشان به خاطر كفرشان مهر نهاد پس جز اندكي ايمان نياورند ) 1 .

منبع حديث

1- احتجاج 413 ، آيه اول در سوره بقره /7 و آيه دوم در سوره نساء /155 .

كليد دانش

متن حديث

مفتاح العلم الصدوق حدّثنا أبوالحسن محمّد بن علىّ بن الشاه الفقيه المروزى بمرو الروذ فى داره قال : حدّثنا أبوبكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائى بالبصرة قال : حدّثنا أبى فى سنة ستّين و مأتين قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : العلم خزائن و مفاتيحه السؤال ، فاسئلوا يرحمكم الله فإنّه يؤجر فيه أربعة : السائل و المعلّم و المستمع و المجيب له .

كليد دانش صدوق گويد : ابوالحسن محمد بن علي بن شاه فقيه مروزي در مرو رود ، در خانه خود ما را چنين حديث گفت كه ابوبكر بن محمد بن عبدالله نيشابوري ما را حديث كرد كه ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان طائي در بصره گفت : پدرم در سال260 گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) مرا چنين حديث فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : علم چون گنجينه هايي است كه كليد آن سؤال است ، خداي تان رحمت كناد ، سؤال كنيد كه به خاطر آن چهار كس اجر برند : سؤال كننده ، معلم ، شنونده و پاسخ دهنده1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 28 .

ويژگيهاي دانشمند

متن حديث

من سمات العالم 1- الكلينى عن محمّد بن يحيي عن أحمد بن محمّد بن عيسي و محمّد بن إسماعيل عن الفضل بن شاذان النيشابورى جميعاً عن صفوان بن يحيي عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : إنّ من علامات الفقه الحلم و

الصمت . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن عمرو البصرى قال : حدّثنا محمّد بن عبدالله بن أحمد بن جبلّة الواعظ قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر الطائى قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنا موسي بن جعفر قال : حدّثنا جعفر بن محمّد قال : محمّد بن علىّ قال : حدّثنا علىّ بن الحسين قال : حدّثنا الحسين بن علىّ عليه السلام قال : قال أميرالمؤمنين للشامى الّذى سأله فى المسائل فى جامع الكوفة : أربعة لايشبعن من أربعة ، أرض من مطر ، و أنثي من ذكر ، و عين من نظر ، و عالم من علم . 3- الصدوق حدّثنا محمّد بن عمر بن محمّد بن سلم بن البراء الجعابى قال : حدّثنى أبومحمّد الحسن بن عبدالله بن محمّد بن العبّاس الرازى التميمى قال : حدّثنى سيّدى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر ، قال : حدّثنى أبى محمّد بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين ، قال : حدّثنى أبى الحسين بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : العلم ضالّة المؤمن . 4- الطوسى قال : أخبرنى أبوحفص عمر بن محمّد ، قال : حدّثنا علىّ بن مهرويه عن داوود بن سليمان الغازى ، قال : حدّثنا الرضا علىّ بن موسي قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمّد قال : حدّثنى أبى محمّد بن علىّ قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين قال :

حدّثنى أبى الحسين بن علىّ عليه السلام قال : سمعت أميرالمؤمنين عليه السلام يقول : الملوك حكّام علي الناس و العلم حاكم عليهم و حسبك من العلم أن تخشى الله و حسبك من الجهل أن تعجب بعلمك . 5- الصدوق عن عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى عن حمدان بن سليمان عن عبدالسلام بن صالح الهروى ، قال : سمعت أباالحسن الرضا عليه السلام يقول : رحم الله عبدا أحيا أمرنا ، فقلت له : فكيف يحيي أمركم ؟ قال : يتعلّم علومنا و يعلّمها الناس فإنّ الناس لو علموا محاسن كلامنا لاتّبعونا ، قال : فقلت له : يابن رسول الله فقدروى لنا عن أبى عبدالله أنّه قال : من تعلّم علماً ليمارى به السفهاء أو يباهى به العلماء أو ليقبل بوجوه الناس فهو فى النار . فقال عليه السلام : صدق جدّى ، أفتدرى من السفهاء ؟ فقلت : لا يابن رسول الله ، فقال : هم قصّاص من مخالفينا ، و تدرى من العلماء ؟ فقلت : لا يابن رسول الله ، قال : فقال : هم علماء آل محمّد عليهم السلام الّذين فرض الله عزّوجلّ طاعتهم و أوجب مودّتهم ، ثمّ قال : أتدرى ما معني قوله ( أو ليقبل بوجوه الناس إليه ) ؟ فقلت : لا ، قال : يعنى بذلك والله إدّعاء الإمامة بغير حقّها و من فعل ذلك فهو فى النار . 6- أحمد بن علىّ بن أبى طالب الطبرسى عن السيّد العالم العابد أبوجعفر مهدى بن أبى حرب الحسينى المرعشى رضى الله عنه ، قال : حدّثنى الشيخ

الصدوق أبوعبدالله جعفر بن محمّد بن أحمد الدوريستى رحمه الله ، قال : حدّثنى أبى محمّد بن أحمد ، قال : حدّثنى الشيخ السعيد أبوجعفر محمّد بن علىّ بن الحسين بن بابويه القمّى رحمه الله ، قال : حدّثنى أبوالحسن محمّد بن القاسم المفسّر الأسترآبادى قال : حدّثنى أبويعقوب يوسف بن محمّد بن زياد و أبوالحسن علىّ بن محمّد بن سيّار ، و كانا من الشيعة الإمامية قالا : حدّثنا أبومحمّد الحسن بن علىّ العسكرى عليه السلام قال : قال علىّ بن موسي الرضا عليه السلام : يقال للعابد يوم القيامه : نعم الرجل كنت همّتك ذات نفسك و كفيت مؤونتك فادخل الجنّة . ألا إنّ الفقيه من أفاض علي الناس خيره ، و أنقذهم من أعدائهم و وفر عليهم نعم جلال الله تعالي و حصل لهم رضوان الله تعالي و يقال للفقيه : يا أيّها الكافل لأيتام آل محمّد الهادى لضعفاء محبّيهم و مواليهم قف حتّي تشفع لكلّ من أخذ عنك أو تعلّم منك ، فيقف فيُدخل الجنّة معه فئاماً و فئاماً - حتّي قال عشراً- و هم الّذين أخذوا عنه علومه و أخذوا عمّن أخذ عنه و عمّن أخذ عمّن أخذ عنه إلي يوم القيامة فانظروا كم صرف ما بين المنزلتين .

ويژگيهاي دانشمند 1- كليني از محمد بن يحيي از احمد بن محمد بن عيسي و محمد بن اسماعيل ، از فضل بن شاذان نيشابوري و همگي از صفوان بن يحيي ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل كنند كه فرمود : از نشانه هاي فقه ، بردباري و خاموشي است 1 . 2- صدوق گويد : ابوالحسن محمد بن عمرو

بصري گفت : محمد بن عبدالله بن احمد بن جبله واعظ ما را چنين حديث گفت : ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر طائي گفت : پدرم ما را چنين حديث كرد كه علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : موسي بن جعفر گفته است جعفر بن محمد بن علي ما را حديث فرمود كه علي بن حسين فرمود : حسين بن علي ( ع ) ما را فرمود : اميرالمؤمنين ( ع ) به مردي شامي كه در جامع كوفه از آن حضرت سؤالاتي كرده بود فرمود : چهار چيز از چهار چيز سيري نيابند : زمين از باران ، زن از مرد ، چشم از نگاه و دانشمند از دانش 2 . 3- صدوق گويد : محمد بن عمر بن محمد بن سلم بن براء جعابي گفت : ابومحمد حسن بن عبدالله بن محمد بن عباس رازي تميمي مرا چنين حديث گفت : سرورم علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : پدرم موسي بن جعفر گفت : پدرم محمد بن علي فرمود : پدرم علي بن حسين مرا حديث كرد كه پدرم حسين بن علي گفت : پدرم علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : دانش گمشده مؤمن است 3 . 4- طوسي گويد : ابوحفص عمر بن محمد مرا خبرداد و گفت : علي بن مهرويه از داود بن سليمان غازي ما را چنين حديث گفت كه علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : پدرم موسي بن جعفر گفت : پدرم جعفر بن محمد مرا چنين حديث گفت : محمد بن علي گفت :

علي بن حسين فرمود : پدرم حسين بن علي فرمود : شنيدم كه اميرالمؤمنين ( ع ) مي فرمود : شاهان ، حاكمان مردم اند و علم حاكم ايشان و از علم آن اندازه تو را بس است كه بيم خدا داشته باشي ، و از جهل همين اندازه تو را بس كه از دانش خود به شگفت آيي 4 . 5- صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس ( رض ) گويد : علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري به نقل از حمدان بن سليمان از عبدالسلام بن صالح هروي كه گفت : شنيدم ابوالحسن الرضا ( ع ) مي فرمود : خدا رحمت كند بنده اي را كه امر ما را احيا كند ، به او عرضه داشتم : چگونه امر شما زنده شود ؟ فرمود : با فراگيري دانش هاي ما و آموختن آنها به مردم كه اگر مردم نيكي هاي سخنان ما را بدانند ، پيروي مان كنند ، حضرتش را گفتم : اي پسر رسول خدا براي ما از ابي عبدالله ( امام صادق ) نقل شده است كه فرموده است : هر كه دانشي اندوزد كه بدان با سفيهان به جدال ( مراء ) پردازد يا به آن به دانشمندان مباهات كند يا توجه مردم را به سوي خود جلب كند در آتش است . فرمود : جدّم بسيار راستگوست ، آيا مي داني سفيهان كيانند ؟ گفتم : نه اي پسر رسول خدا ، فرمود : آنان كه از مخالفان ماحكايت كنند ، و مي داني دانشمندان چه كساني اند ؟ گفتم : نه اي پسر رسول خدا

، فرمود : ايشان دانشمندان آل محمد ( ص ) هستند كه خداوند عزّوجلّ اطاعت ايشان فريضه قرار داده و دوستي شان را واجب نموده است ، سپس فرمود : آيا مي داني توجه مردم را به خود گرداندن يعني چه ؟ گفتم : نه ، فرمود : يعني بدان ، به خدا سوگند ، بي هيچ حقّي ادعاي امامت كنند و هر كه چنين كند در آتش است 5 . 6- احمد بن علي بن ابي طالب طبرسي ( رض ) به نقل از سيد عالم عابد ابوجعفر مهدي بن ابي حرب حسيني مرعشي ( رض ) گويد : شيخ صدوق ابوعبدالله جعفر بن محمد بن احمد دوريستي ( رض ) ما را چنين حديث گفت : پدرم محمد بن احمد گفت : شيخ سعيد ابوجعفر محمد بن علي بن حسين بن بابويه قمي ( رض ) ما را حديث كرد و گفت : ابوالحسن محمد بن قاسم مفسّر استرآبادي گفت : ابويعقوب بوسف بن محمد بن زياد و ابوالحسن علي بن محمد بن سيّار كه هر دو از شيعه اماميه بوده اند ، گفته اند : ابومحمد حسن بن علي عسكري ( ع ) فرمود : علي بن موسي الرضا ( ع ) فرموده است : به عابد در روز قيامت گفته شود تو بهترين مردم بودي همّت تو ، خودت بود و نياز خويش برآوردي ، پس وارد بهشت شو . امّا فقيه كسي است كه خير خويش به مردم رساند و از دشمن شان رهايي بخشد و نعمت هاي بزرگ خداوند تعالي را براي شان وافر و فراهم گرداند و رضوان

خداي تعالي را برايشان حاصل كند ، به فقيه گفته شود : اي كفيل يتيمان آل محمد ، اي هدايتگر دوستداران و مواليان ضعيف ، بايست تا براي هر كه از تو بهره اي اندوخته يا دانشي آموخته ، شفاعت كني ، او مي ايستد و با خود دسته دسته وارد بهشت كند - تا آن كه گويد ده تا - يعني كساني كه دانش هايي از او گرفته اند و از كساني كه از او فرا گرفته اند و از كساني كه از او فرا گرفته اند ، تا روز رستخيز . پس ببينيد ميان آن دو منزلت چه فاصله اي است 6 .

منبع حديث

1- اصول كافى 1/ 36 . 2- خصال 222 . 3- عيون اخبار الرضا 2/ 66 . 4- امالى طوسى 1/ 56 . 5- معانى الأخبار 180 . 6- احتجاج 17 .

جهل است دشمن

متن حديث

صديقُ كُلِّ امْرِئٍ عَقلُهُ و عَدُوُّه جَهلُهُ

ب__ه نزدي_ك ن_ادان ب_وَد ت_ار گيتى ز دان_ش بك_ن گ_يت_ى ت_ار روش_ن بفرمود فرزن_د موس__ى ب_ن جعف_ر : تو را عقل يار است و جهل است دشمن

گنجينه علم

متن حديث

اَفْضَلُ ما توصَلُ به الرَّحِمِ كفُّ الاَذى عَنْها

فرم_ود رض_ا ول_ى ّ م_ط_لق گنجين_ه علم و فضل و احس_ان بهتر صل_ه رح_م به گيتى است خ_وددارى از گ_زن_د ايش_ان

بهت_رين ره_رو

متن حديث

اَحسَنُ النّاسِ مَعاشاً مَن حَسُنَ معاشُ غيرِهِ فى معاشِه

بهت_رين ره_رو به راه زندگ_ى است آن كه همچ_ون شمع روشنگ_ر ب_وَد مردم_ان در پرت_وش راح_ت زين_د زندگ_ى در خ_دمتش ب_هت_ر ب__وَد

خرد بخشش اي_زدى

متن حديث

العَقلُ حِباءٌ مِنَ اللهِ و الادَبُ كُلْفَة

رض_ا سب_ط پاك رس_ول امين كه نت_وان س_ر از خدمتش تافتن بگفتا : خرد بخشش اي_زدى است ادب را به كوشش ت_وان ياف_تن

علم

متن حديث

قالَ ( عليه السلام ) : رَحِمَ اللهُ عَبْداً أحْيى أمْرَنا ، قيلَ : كَيْفَ يُحْيى أمْرَكُمْ ؟ وَ قالَ ( عليه السلام ) : يَتَعَلَّمُ عُلُومَنا وَيُعَلِّمُها النّاسَ

فرمود : رحمت خدا بر كسى باد كه أمر ما را زنده نمايد ، سؤال شد : چگونه ؟ حضرت پاسخ داد : علوم ما را فرا گيرد و به ديگران بياموزد

مناظرات

در امامت

متن حديث

فى الإمامة الصدوق قال : حدّثنا تميم بن عبد الله بن تميم القرشى رضى الله عنه قال : حدّثنى أبى قال : حدّثنا أحمد بن علىّ الأنصارى عن الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً و عنده علىّ بن موسي الرضا عليه السلام و قد اجتمع الفقهاء و أهل الكلام من الفِرَق المختلفة فسأله بعضهم فقال له : يا بن رسول الله بأىّ شى ء تصحّ الإمامة لمدّعيها ؟ قال : بالنصّ و الدليل ، قال له : فدلالة الإمام فيما هى ؟ قال : فى العلم و استجابة الدعوة ، قال : فما وجه إخباركم بما يكون ؟ قال : ذلك بعهد معهود إلينا من رسول الله صلّي الله عليه و آله ، قال : فما وجه إخباركم بما فى قلوب الناس ؟ قال عليه السلام : له أما بلّغك قول الرسول صلّي الله عليه و آله : اتّقوا فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور الله ؟ ! قال : بلى ، قال : و ما من مؤمن إلّا و له فراسة ينظر بنور الله علي قدر إيمانه و مبلغ استبصاره و علمه و قدجمع الله للأئمّة منّا ما فرّقه فى جميع المؤمنين ، و قال عزّوجلّ فى محكم كتابه ( إِنَّ

فِى ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ ) فأوّل المتوسّمين رسول الله صلّي الله عليه و آله ثمّ أميرالمؤمنين عليه السلام من بعده ثمّ الحسن و الحسين و الأئمّة من ولد الحسين عليه السلام إلي يوم القيامة ، قال : فنظر إليه المأمون ، فقال له : يا أبا الحسن زدنا ممّا جعل الله لكم أهل البيت ، فقال الرضا عليه السلام : إنّ الله عزّوجلّ قدأيّدنا بروح منه مقدسّة مطهّرة ليست بملك لم تكن مع أحد ممّن مضي إلّا مع رسول الله صلّي الله عليه و آله و هى مع الأئمّة منّا تسدّدهم و توفّقهم و هو عمود من نور بيننا و بين الله عزّوجلّ ، قال له : المأمون يا أبا الحسن بلغنى أنّ قوماً يغلون فيكم و يتجاوزون فيكم الحدّ ، فقال الرضا عليه السلام : حدّثنى أبى موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن علىّ عن أبيه علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال : رسول الله صلّي الله عليه و آله لاترفعونى فوق حقّى فإن الله تبارك تعالي اتّخذنى عبداً قبل أن يتّخذنى نبيّاً ، قال الله تبارك و تعالي ( ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ الله الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثمّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِى مِنْ دُونِ الله وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ*وَ لايَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ) قال علىّ عليه السلام : يهلك فىّ اثنان و لاذنب لى محبّ مفرط و مبغض مفرط و أنا أبرأ

إلي الله تبارك و تعالي ممّن يغلو فينا و يرفعنا فوق حدّنا كبراءة عيسي بن مريم عليه السلام من النصاري قال الله تعالي ( وَ إِذْ قالَ الله يا عيسي بن مريم أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَ أُمِّى إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ الله قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِى بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِى نَفْسِى وَ لاأَعْلَمُ ما فِى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ*ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِى بِهِ أَنِ اعْبُدُوا الله رَبِّى وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِى كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ علي كُلِّ شى ء شَهِيدٌ ) و قال عزّوجلّ ( لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ و لاالْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ ) و قال عزّوجلّ ( مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ ) و معناه أنّهما كانا يتغوّطان فمن ادّعى للأنبياء ربوبيّة و ادّعى للأئمّة ربوبيّة أو نبوّة أو لغير الأئمّة إمامة فنحن منه برآء فى الدنيا و الآخرة ، فقال المأمون : يا أبا الحسن فما تقول فى الرجعة ؟ فقال الرضا عليه السلام : إنّها لحقّ قد كانت فى الأمم السالفة و نطق به القرآن ، و قد قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : يكون فى هذه الأمّة كلّ ما كان فى الأمم السالفة حذو النعل بالنعل و القذّة بالقذّة قال عليه السلام : إذا خرج المهدىّ من ولدى نزل عيسي بن مريم عليه السلام فصلّى خلفه ، و قال عليه السلام : إنّ الإسلام بدأ غريباً و سيعود غريباً فطوبى للغرباء ،

قيل : يا رسول الله ثمّ يكون ما ذا ؟ قال : ثمّ يرجع الحقّ إلي أهله ، فقال المأمون : يا أبا الحسن فما تقول فى القائلين بالتناسخ ؟ فقال الرضا عليه السلام : من قال بالتناسخ فهو كافر بالله العظيم مكذّب بالجنة و النار ، قال المأمون : ما تقول فى المسوخ ؟ قال الرضا عليه السلام : أولئك قوم غضب الله عليهم فمسخهم فعاشوا ثلاثة أيام ثمّ ماتوا و لم يتناسلوا فما يوجد فى الدنيا من القردة و الخنازير و غير ذلك مما وقع عليهم اسم المسوخية فهو مثل ما لايحل أكلها و الانتفاع بها ، قال المأمون : لاأبقانى الله بعدك يا أبا الحسن ، فوالله ما يوجد العلم الصحيح إلّا عند أهل هذا البيت و إليك انتهت علوم آبائك فجزاك الله عن الإسلام و أهله خيراً ، قال الحسن بن جهم : فلمّا قام الرضا عليه السلام تبعته فانصرف إلي منزله فدخلت عليه و قلت له يا بن رسول الله الحمد لله الّذى وهب لك من جميل رأى أميرالمؤمنين ما حمله علي ما أرى من إكرامه لك و قبوله لقولك ، فقال عليه السلام : يا ابن الجهم لايغرّنّك ما ألفيته عليه من إكرامى و الاستماع منّى فإنه سيقتلنى بالسم و هو ظالم لى أعرف ذلك بعهد معهود إلىّ من آبائى عن رسول الله صلّي الله عليه و آله ، فأكتم هذا ما دمت حيّاً ، قال الحسن بن الجهم : فما حدّثت أحداً بهذا الحديث إلي أن مضي عليه السلام بطوس مقتولاً بالسمّ و دفن فى دار حميد بن قحطبة الطائى فى القبّة الّتى فيها قبر هارون الرشيد إلي

جانبه .

در امامت صدوق گفت : تميم بن عبداللّه بن تميم قرشي ( رض ) از پدرش ، از احمد بن علي انصاري ، از حسن بن جهم روايت كرده است كه گفت : روزي وارد مجلس مأمون شدم و علي بن موسي الرضا ( ع ) آن جا بود و فقها و متكلمين از فرق مختلف نيز همگي جمع بودند . يكي از آنها از حضرت رضا ( ع ) پرسيد : يابن رسول اللّه ! راه اثبات امامت براي كسي كه ادعاي آن را دارد چيست ؟ فرمود : نصّ و دليل ، عرض كرد : از چه راه مي توان امام را شناخت ؟ فرمود : از طريق علم او و مستجاب الدعوه بودنش ، عرض كرد : چگونه از حوادث آينده خبر مي دهيد ؟ فرمود : به واسطه عهد نامه اي كه از رسول خدا ( ص ) به ما رسيده است ، عرض كرد : چگونه از آنچه در دلهاي مردم مي گذرد خبر مي دهيد ؟ فرمود : آيا اين سخن رسول خدا ( ص ) به تو نرسيده است كه فرمود : از فراست مؤمن بترسيد كه او با نور خدا نگاه مي كند ؟ عرض كرد : چرا ، حضرت فرمود : هيچ مؤمني نيست مگر آن كه فراستي دارد ، به قدر ايمان خود و به اندازه بينش و دانشي كه دارد ، با نور خدا مي نگرد ، خداوند فراستي را كه در ميان همه مؤمنان پخش كرده در ما ائمه يكجا گرد آورده است ، خداوند عزّوجلّ در كتاب محكم خود فرموده است ( همانا در اين نشانه هايي است

براي نشانه شناسان ) 1 نخستين نشانه شناسان ( اهل فراست ) رسول خدا ( ص ) است و سپس اميرالمؤمنين ( ع ) و آن گاه حسن و حسين و امامان از نسل حسين ( ع ) تا روز قيامت . راوي گويد : مأمون به حضرت نگاهي كرد و گفت : يا اباالحسن ! از چيزهايي كه خداوند به شما اهل بيت اختصاص داده است ، بيشتر برايمان بگوييد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : خداوند عزّوجلّ ما را به روح مقدس و پاكي از جانب خود مؤيد ساخته است كه آن روح فرشته نمي باشد ، اين روح با هيچ يك از گذشتگان نبوده است ، اين روح با رسول خدا ( ص ) و با امامان از ما خاندان نيز هست و آنها را در مسير حق راهنمايي و كمك مي كند ، اين روح ستوني از نور است ميان ما و خداوند عزّوجلّ . مأمون گفت : يا اباالحسن ! شنيده ام كه عده اي درباره شما غلّو مي كنند و از حدّ فراتر مي روند ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : پدرم موسي بن جعفر ، از پدرش ، از جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن الحسين ، از پدرش حسين بن علي ، از پدرش علي بن ابي طالب ( ع ) برايم نقل فرمود كه : رسول خدا ( ص ) فرمود : مرا از اندازه ام فراتر نبريد؛ چه خداوند تبارك و تعالي پيش از آن كه مرا پيامبر قرار دهد بنده قرار داده است ، خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد ( هيچ

بشري را نسزد كه خدا به او كتاب و حكمت و نبوت دهد و آن گاه او به مردم بگويد كه به جاي خدا بندگي من كنيد ، بلكه ( گويد ) همان گونه كه كسان را كتاب مي آموزيد و خود نيز مي خوانيد ، خدا پرست باشيد ) 2 . علي ( ع ) هم فرمود : در رابطه با من دو گروه به ورطه هلاكت مي افتند و من تقصيري ندارم ، يكي دوست افراطي و ديگر دشمن افراطي ، من از كسي كه درباره ما غلّو كند و ما را از حدّمان فراتر برد بيزام همان طور كه عيسي بن مريم ( ع ) از نصاري بيزاري جست ، خداوند تعالي مي فرمايد ( آن گاه كه خدا گفت : اي عيسي بن مريم ! آيا تو به مردم گفتي كه به جاي خدا من و مادرم را به خدايي گيريد ؟ عيسي گفت : پاكا تو ! مرا چه سزد كه چيزي را بگويم كه در شأن من نيست ، اگر گفته بودم قطعاً تو خود از آن آگاه بودي ، آنچه در دل من است تو مي داني ، و آنچه در دل توست من نمي دانم . داناي نهانها تو هستي ، من چيزي جز آنچه تو مرا امر كردي كه بگو ، به آنان نگفته ام ، فرمان دادي كه بگويم : تنها خدا را بپرستيد كه پروردگار من و شماست ، من خود گواه آنان بوده تا زنده بودم ، و چون مرا بردي تو خود نگهبان و ناظر اعمالشان بوده و تو بر هر چيزي گواهي ) 3 و فرموده است ( عيسي

خود هرگز ابا نمي كند از اين كه خدا را بنده باشد ، و همين طور فرشتگان مقرّب ) 4 و نيز فرموده است ( مسيح پسر مريم پيامبري بيش نبود كه قبل از او نيز انبيايي بودند و مادرش نيز زني راستگو و مومنه بود و هر دو هم غذا مي خوردند ( يعني بشر بودند ) ) 5 يعني اين كه قضاي حاجت مي كردند . بنابر اين هر كس كه براي انبيا ادعاي ربوبيّت كند ، يا در حقّ امامان مدّعي ربوبيت يا نبوت شود ، و يا براي كساني كه امام نيستند ادعاي امامت كند در دنيا و آخرت از او بيزاريم . مأمون گفت : يا اباالحسن ! درباره رجعت چه مي گوييد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : رجعت حقيقت دارد و در ميان امتهاي پيشين نيز بوده است و قرآن از آن سخن گفته است ، رسول خدا ( ص ) نيز فرموده است : تمام چيزهايي كه در ميان امتهاي پيشين رخ داده عيناً و مو به مو در ميان اين امت نيز به وقوع خواهد پيوست ، همچنين فرموده است : آن گاه كه مهدي از نسل من ظهور كند عيسي بن مريم ( ع ) فرود مي آيد و پشت سر او نماز مي خواند ، و فرموده است : اسلام غريبانه آغاز شد و بزودي نيز غريب خواهد شد ، پس خوشا به حال غريبان ، عرض شد : يابن رسول اللّه ! بعد چه اتفاقي مي افتد ؟ فرمود : بعد حقّ به صاحب آن بر مي گردد ، مأمون گفت : يا اباالحسن ! در باره معتقدان به تناسخ

چه مي گوييد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : كسي كه قايل به تناسخ باشد به خداي بزرگ كافر شده و بهشت و دوزخ را تكذيب كرده است ، مأمون گفت : درباره موجودات مسخ شده چه مي گوييد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : آنان قومي بودند كه خداوند بر آنان خشم گرفت و مسخشان كرد ، سه روز در آن حالت زنده بودند و بدون آن كه زاد و ولد كنند مردند ، پس حيواناتي مانند ميمون و خوك و غيره كه در اين جهان يافت مي شوند و به آنها موجودات مسخ شده مي گويند اينها از قبيل حيواناتي هستند كه خوردن و استفاده كردن از آنها حلال نيست ( نه اين كه مسخ شده باشند ) . مأمون گفت : خداوند مرا بعد از شما زنده نگذارد يا اباالحسن ! به خدا سوگند كه دانش درست و واقعي جز در نزد شما اهل بيت در جايي ديگر يافت نمي شود ، علوم پدرانت به شما رسيده است ، خداوند از جانب اسلام و مسلمانان جزاي خيرتان دهد . حسن بن جهم گويد : چون حضرت رضا ( ع ) برخاست من هم در پي ايشان به راه افتادم ، وارد منزلش كه شد خدمت ايشان رسيدم و عرض كردم : يابن رسول اللّه ! خدا را سپاس كه نظر مثبت اميرالمؤمنين را نسبت به شما چنان جلب كرد كه آن گونه شما را گرامي داشت و سخنانتان را پذيرفت . حضرت فرمود : اي پسر جهم ! آن احترام و پذيرش كه از او نسبت به من ديدي فريبت ندهد؛ زيرا او بزودي

مرا با زهر ستم خواهد كشت ، من اين را از صحيفه اي كه توسط پدرانم از رسول خدا ( ص ) به من رسيده است مي دانم ، و تو هم تا زماني كه زنده ام اين مطلب را پوشيده نگه دار . حسن بن جهم گويد : من هم تا زماني كه حضرت در طوس با زهر كشته و در سراي حميد بن قحطبه طائي در كنار قبر هارون الرشيد به خاك سپرده شد ، اين مطلب را به احدي نگفتم6 .

منبع حديث

1- حجر / 75 . 2- آل عمران / 79 - 80 . 3- مائده /116 - 117 . 4 - نساء /172 . 5- مائده / 75 . 6- عيون اخبار الرضا 2/ 200 - 202 .

در بداء و صفات خداوند

متن حديث

فى البداء و صفاته تعالي الصدوق قال : حدّثنا أبو محمد جعفر بن علىّ بن أحمد الفقيه رضى الله عنه قال : أخبرنا أبو محمد الحسن بن محمّد بن علىّ بن صدقة القمّى قال : حدّثنى أبو عمرو محمد بن عمر بن عبد العزيز الأنصارى الكجّى قال : حدّثنى من سمع الحسن بن محمد النوفلى يقول : قدم سليمان المروزى متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه و وصله ثمّ قال له : إنّ ابن عمّى علىّ بن موسي قدم علىّ من الحجاز و هو يحبّ الكلام و أصحابه فلاعليك أن تصير إلينا يوم التروية لمناظرته ، فقال سليمان : يا أميرالمؤمنين إنّى أكره أن أسأل مثله فى مجلسك فى جماعة من بنى هاشم فينتقص عند القوم إذا كلّمنى و لايجوز الاستقصاء عليه ، قال المأمون : إنّما وجّهت إليك لمعرفتى بقوّتك ، و ليس مرادى

إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقطّ ، فقال سليمان : حسبك يا أميرالمؤمنين اجمع بينى و بينه و خلّنى و إيّّاه و ألزم ، فوجّه المأمون إلي الرضا عليه السلام فقال : إنّه قدم علينا رجل من أهل مرو و هو واحد خراسان من أصحاب الكلام فإن خفّ عليك أن تتجشّم المصير إلينا فعلت ، فنهض عليه السلام للوضوء و قال لنا : تقدّمونى ، و عمران الصابئ معنا فصرنا إلي الباب فأخذ ياسر و خالد بيدى فأدخلانى علي المأمون فلمّا سلّمت قال : أين أخى أبو الحسن أبقاه الله ؟ قلت : خلّفته يلبس ثيابه و أمرنا أن نتقدّم ثمّ قلت : يا أميرالمؤمنين إنّ عمران مولاك معى و هو بالباب ، فقال : من عمران قلت : الصابئ الّذى أسلم علي يديك ، قال : فليدخل فدخل فرحّب به المأمون ثمّ قال له : يا عمران لم تمت حتّي صرت من بنى هاشم ، قال : الحمد لله الّذى شرفنى بكم يا أميرالمؤمنين ! فقال له المأمون : يا عمران هذا سليمان المروزى متكلّم خراسان ، قال عمران : يا أميرالمؤمنين إنّه يزعم أنّه واحد خراسان فى النظر و ينكر البداء ، قال : فلِمَ لاتناظره ؟ قال عمران : ذلك إليه ، فدخل الرضا عليه السلام فقال : فى أىّ شى ء كنتم ؟ قال عمران : يا بن رسول الله هذا سليمان المروزى ، فقال سليمان : أترضى بأبى الحسن و بقوله فيه ؟ ! قال عمران : قدرضيت بقول أبى الحسن فى البداء علي أن يأتينى فيه بحجّة أحتجّ بها علي نظرائى من أهل النظر ، قال المأمون : يا

أبا الحسن ما تقول فيما تشاجرا فيه ؟ قال : و ما أنكرت من البداء يا سليمان و الله عزّوجلّ يقول ( أَ وَ لا يَذْكُرُ الْإِنْسانُ أَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً ) و يقول عزّوجلّ ( وَ هُوَ الّذى يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثمّ يُعِيدُهُ و يقول بَدِيعُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ ) و يقول عزّوجلّ ( يَزِيدُ فِى الْخَلْقِ ما يَشاءُ ) و يقول ( وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِينٍ ) و يقول عزّوجلّ ( وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ الله إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ و يقول عزّوجلّ وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا فِى كِتابٍ ) قال سليمان : هل رويت فيه شيئاً عن آبائك ؟ قال : نعم ، رويت عن أبى عبد الله عليه السلام أنّه قال : إن لله عزّوجلّ علمين علماً مخزوناً مكنوناً لايعلمه إلّا هو من ذلك يكون البداء و علماً علّمه ملائكته و رسله فالعلماء من أهل بيت نبيّه يعلمونه ، قال سليمان : أحبّ أن تنزعه لى من كتاب الله عزّوجلّ قال عليه السلام : قول الله عزّوجلّ لنبيّه صلّي الله عليه و آله ( فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَما أَنْتَ بِمَلُومٍ ) أراد هلاكهم ثمّ بدا لله ، فقال ( وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِينَ ) قال سليمان : زدنى جعلت فداك ، قال الرضا عليه السلام : لقد أخبرنى أبى عن آبائه أن رسول الله صلّي الله عليه و آله قال : إن الله عزّوجلّ أوحي إلي نبىّ من أنبيائه أن أخبر فلان الملك أنّى متوفيه إلي كذا و كذا فأتاه ذلك النبىّ فأخبره فدعا الله الملك

و هو علي سريره حتّي سقط من السرير فقال : يا ربّ أجلنى حتّي يشب طفلى و أقضى أمرى فأوحي الله عزّوجلّ إلي ذلك النبىّ أن ائت فلان الملك فأعلمه : أنّى قد أنسيت فى أجله و زدت فى عمره خمس عشرة سنة فقال ذلك النبىّ : يا ربّ إنّك لتعلم أنّى لم أكذب قطّ فأوحي الله عزّوجلّ إليه إنّما أنت عبد مأمور فأبلغه ذلك ، و الله لايسأل عمّا يفعل ، ثمّ التفت إلي سليمان فقال : أحسبك ضاهيت اليهود فى هذا الباب ؟ قال : أعوذ بالله من ذلك و ما قالت اليهود ، قال : قالت : ( يَدُ الله مَغْلُولَةٌ ) يعنون أنّ الله قدفرغ من الأمر فليس يحدث شيئا ، فقال الله عزّوجلّ ( غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا ) و لقدسمعت قوماً سألوا أبى موسي بن جعفرعليه السلام عن البداء فقال : و ما ينكر الناس من البداء و أن يقف الله قوماً يرجيهم لأمره ، قال سليمان : أ لاتخبرنى عن ( إنا أنزلناه فى ليلة القدر ) فى أىّ شى ء أنزلت ؟ قال الرضا : يا سليمان ليلة القدر يقدّر الله عزّوجلّ فيها ما يكون من السنة إلي السنة من حياة أو موت أو خير أو شرّ أو رزق ، فما قدّره من تلك الليلة فهو من المحتوم ، قال سليمان : الآن قدفهمت ، جعلت فداك فزدنى ، قال عليه السلام : يا سليمان إنّ من الأمور أموراً موقوفة عند الله تبارك و تعالي يقدّم منها ما يشاء و يؤخّر ما يشاء يا سليمان إنّ عليّاً عليه السلام كان يقول : العلم علمان : فعلم

علّمه الله ملائكته و رسله ، فما علّمه ملائكته و رسله فإنه يكون و لايكذب نفسه و لاملائكته و لارسله ، و علم عنده مخزون لم يطّلع عليه أحداً من خلقه يقدّم منه ما يشاء و يؤخّر منه ما يشاء و يمحو ما يشاء و يثبت ما يشاء ، قال سليمان للمأمون : يا أميرالمؤمنين لاأنكر بعد يومى هذا البداء و لاأكذب به إن شاء الله ، فقال المأمون : يا سليمان سَل أبا الحسن عمّا بدا لك و عليك بحسن الاستماع و الإنصاف . قال سليمان : يا سيّدى أسألك ؟ قال الرضا عليه السلام : سَل عمّا بدا لك ، قال : ما تقول فيمن جعل الإرادة اسماً و صفة مثل حىّ و سميع و بصير و قدير ؟ قال الرضا عليه السلام : إنّما قلتم : حدّثت الأشياء و اختلفت لأنّه شاء و أراد ، و لم تقولوا حدّثت و اختلفت لأنّه سميع بصير فهذا دليل علي أنّها ليست بمثل سميع و لابصير و لاقدير ، قال سليمان : فإنّه لم يزل مريداً ، قال : يا سليمان فإرادته غيره ، قال : نعم ، قال : فقد أثبت معه شيئا غيره لم يزل ، قال سليمان : ما أثبت ؟ قال الرضا عليه السلام : أهى محدثة ؟ قال سليمان : لا ، ما هى محدثة ؟ فصاح به المأمون و قال : يا سليمان مثله يُعايا أو يكابر ؟ ! عليك بالإنصاف ، أما تري من حولك من أهل النظر ، ثمّ قال : كلّمه يا أبا الحسن ، فإنّه متكلّم خراسان فأعاد عليه المسألة فقال : هى محدثة يا

سليمان فإنّ الشى ء إذا لم يكن أزليّاً كان محدثاً و إذا لم يكن محدثاً كان أزليّا ، قال سليمان : إرادته منه كما أنّ سمعه منه و بصره منه و علمه منه ، قال الرضا عليه السلام : فإرادته نفسه ؟ قال : لا ، قال عليه السلام : فليس المريد مثل السميع و البصير ، قال سليمان : إنّما أراد نفسه كما سمع نفسه و أبصر نفسه و علم نفسه, قال الرضا عليه السلام : ما معنى أراد نفسه ، أراد أن يكون شيئاً أو أراد أن يكون حيّاً أو سميعاً أو بصيراً أو قديراً ؟ قال : نعم ، قال الرضا عليه السلام : أفبإرادته كان ذلك ؟ قال سليمان : لا ، قال الرضا عليه السلام : فليس لقولك أراد أن يكون حيّاً سميعاً بصيراً معني إذا لم يكن ذلك بإرادته ، قال سليمان : بلي قد كان ذلك بإرادته فضحك المأمون و من حوله و ضحك الرضا عليه السلام ثمّ قال لهم : ارفقوا بمتكلّم خراسان ، يا سليمان فقد حال عندكم عن حالة و تغيّر عنها و هذا ممّا لايوصف الله عزّوجلّ به فانقطع . ثمّ قال الرضا عليه السلام : يا سليمان أسألك مسألة ، قال : سَل جعلت فداك ، قال : أخبرنى عنك و عن أصحابك تكلّمون الناس بما يفقهون و يعرفون أو بما لايفقهون و لايعرفون ؟ قال : بل بما يفقهون و يعرفون ، قال الرضا عليه السلام : فالّذى يعلم الناس أنّ المريد غير الإرادة و أنّ المريد قبل الإرادة و أنّ الفاعل قبل المفعول و هذا يبطل قولكم : إنّ الإرادة و المريد

شى ء واحد ، قال : جعلت فداك ليس ذاك منه علي ما يعرف الناس و لاعلي ما يفقهون قال عليه السلام : فأراكم ادّعيتم علم ذلك بلامعرفة و قلتم الإرادة كالسمع و البصر إذا كان ذلك عندكم علي ما لايعرف و لايعقل ، فلم يُحِر جواباً ، ثمّ قال الرضا عليه السلام : يا سليمان هل يعلم الله عزّوجلّ جميع ما فى الجنّة و النار ؟ قال سليمان : نعم ، قال : أفيكون ما علم الله عزّوجلّ أنّه يكون من ذلك ؟ قال : نعم, قال : فإذا كان حتّي لايبقي منه شى ء إلّا كان أيزيدهم أو يطويه عنهم ؟ قال سليمان : بل يزيدهم ، قال : فأراه فى قولك قد زادهم ما لم يكن فى علمه أنّه يكون ؟ ! قال : جعلت فداك و المزيد لاغاية له ، قال عليه السلام : فليس يحيط علمه عندكم بما يكون فيهما إذا لم يعرف غاية ذلك و إذا لم يحط علمه بما يكون فيهما لم يعلم ما يكون فيهما قبل أن يكون تعالي الله عن ذلك علوّاً كبيراً ؟ ! قال سليمان : إنّما قلت : لايعلمه لأنه لاغاية لهذا لأنّ الله عزّوجلّ وصفهما بالخلود و كرهنا أن نجعل لهما انقطاعا ، قال الرضا عليه السلام : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم لأنّه قد يعلم ذلك ثمّ يزيدهم ثمّ لايقطعه عنهم و كذلك قال الله عزّوجلّ فى كتابه ( كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ ) و قال عزّوجلّ لأهل الجنّة ( عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) و قال عزّوجلّ ( وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لامَقْطُوعَةٍ وَ لامَمْنُوعَةٍ ) فهو جلّ وعزّ

يعلم ذلك و لايقطع عنهم الزيادة, أرأيت ما أكل أهل الجنّة و ما شربوا أليس يخلف مكانه ؟ قال : بلى ، قال : أفيكون يقطع ذلك عنهم و قدأخلف مكانه ؟ ! قال سليمان : لا ، قال : فكذلك كلّ ما يكون فيها إذا أخلف مكانه فليس بمقطوع عنهم ؟ ! قال سليمان : بل يقطعه عنهم فلا يزيدهم ، قال الرضا عليه السلام : إذا يبيد ما فيهما و هذا يا سليمان إبطال الخلود و خلاف الكتاب لأنّ الله عزّوجلّ يقول ( لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيد ) و يقول عزّوجلّ ( عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذ ) و يقول عزّوجلّ ( وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ ) و يقول عزّوجلّ ( خالِدِينَ فِيها أَبَداً ) و يقول عزّوجلّ ( وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لامَقْطُوعَةٍ وَ لامَمْنُوعَةٍ ) فلم يُحِر جواباً . ثمّ قال الرضا عليه السلام : يا سليمان ألاتخبرنى عن الإرادة فعل هى أم غير فعل ؟ قال : بل هى فعل ، قال : فهى محدثة لأنّ الفعل كلّه محدث ؟ ! قال : ليست بفعل ، قال : فمعه غيره لم يزل ، قال سليمان : الإرادة هى الإنشاء ، قال : يا سليمان هذا الّذى ادّعيتموه علي ضرار و أصحابه من قولهم : إنّ كلّ ما خلق الله عزّوجلّ فى سماء أو أرض أو بحر أو برّ من كلب أو خنزير أو قرد أو إنسان أو دابّة إرادة الله عزّوجلّ و إنّ إرادة الله عزّوجلّ تحيي و تموت و تذهب و تأكل و تشرب و تنكح و تلد و تظلم و تفعل الفواحش و تكفر و تشرك فتبرّأ

منها و تعاديها و هذا حدّها ، قال سليمان : إنّها كالسمع و البصر و العلم ، قال الرضا عليه السلام : قدرجعت إلي هذا ثانية ، فأخبرنى عن السمع و البصر و العلم أمصنوع ؟ قال سليمان : لا ، قال الرضا عليه السلام : فكيف نفيتموه فمرّة قلتم : لم يرد ، و مرّة قلتم : أراد و ليست بمفعول له ؟ ! قال سليمان : إنّما ذلك كقولنا مرّة علم ، و مرّة لم يعلم ، قال الرضا عليه السلام : ليس ذلك سواء لأنّ نفى المعلوم ليس بنفى العلم ، و نفى المراد نفى الإرادة أن تكون لأنّ الشى ء إذا لم يرد لم يكن إرادة ، و قديكون العلم ثابتاً و إن لم يكن المعلوم بمنزلة البصر فقديكون الإنسان بصيراً و إن لم يكن المبصر و يكون العلم ثابتاً و إن لم يكن المعلوم ، قال سليمان : إنّها مصنوعة ، قال عليه السلام : فهى محدثة ليست كالسمع و البصر لأنّ السمع و البصر ليسا بمصنوعين و هذه مصنوعة ، قال سليمان : إنّها صفة من صفاته لم تزل ، قال : فينبغى أن يكون الإنسان لم يزل لأنّ صفته لم تزل ! قال سليمان : لا لأنّه لم يفعلها ، قال الرضا عليه السلام : يا خراسانى ما أكثر غلطك أفليس بإرادته و قوله تكون الأشياء ، قال سليمان : لا ، قال : فإذا لم يكن بإرادته و لامشيّته و لاأمره و لابالمباشرة فكيف يكون ذلك تعالي الله عن ذلك ؟ ! فلم يُحِر جواباً . ثمّ قال الرضا عليه السلام : ألاتخبرنى عن قول الله عزّوجلّ (

وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها ) يعنى بذلك أنّه يحدث إرادة ، قال له : نعم ، قال : فإذا أحدث إرادة كان قولك : إنّ الإرادة هى هو أم شى ء منه باطلاً لأنّه لايكون أن يحدث نفسه و لايتغيّر عن حاله تعالي الله عن ذلك ، قال سليمان : إنّه لم يكن عني بذلك أنّه يحدث إرادة ، قال : فما عني به ؟ قال : عني فعل الشى ء ، قال الرضا عليه السلام : ويلك كم تردّد هذه المسألة و قدأخبرتك أنّ الإرادة محدثة لأنّ فعل الشى ء محدث ، قال : فليس لها معنى ، قال الرضا عليه السلام : قدوصف نفسه عندكم حتّي وصفها بالإرادة بما لامعنى له ، فإذا لم يكن لها معنى قديم و لاحديث بطل قولكم : إن الله لم يزل مريداً ، قال سليمان : إنّما عنيت أنّها فعل من الله لم يزل ، قال : ألاتعلم أنّ ما لم يزل لايكون مفعولاً و حديثاً و قديماً فى حالة واحدة ؟ ! فلم يُحِر جواباً قال الرضا عليه السلام : لابأس أتمم مسألتك ، قال سليمان : قلت : إنّ الإرادة صفة من صفاته ، قال الرضا عليه السلام : كم تردّد علي أنّها صفة من صفاته و صفته محدثة أو لم تزل ؟ ! قال سليمان : محدثة ، قال الرضا عليه السلام : الله أكبر فالإرادة محدثة و إن كانت صفة من صفاته لم تزل فلم يرد شيئاً ، قال الرضا عليه السلام : إنّ ما لم يزل لايكون مفعولاً ، قال سليمان : ليس الأشياء إرادة و لم يرد شيئاً

، قال الرضا عليه السلام : وسوست يا سليمان فقد فعل و خلق ما لم يرد خلقه و لافعله و هذه صفة من لايدرى ما فعل تعالي الله عن ذلك ، قال سليمان : يا سيّدى قدأخبرتك أنّها كالسمع و البصر و العلم ، قال المأمون : ويلك يا سليمان كم هذا الغلط و التردّد ، اقطع هذا و خذ فى غيره إذ لست تقوي علي هذا الردّ ، قال الرضا عليه السلام : دعه يا أميرالمؤمنين لاتقطع عليه مسألته فيجعلها حجّة ، تكلّم يا سليمان قال : قدأخبرتك أنّها كالسمع و البصر و العلم ، قال الرضا عليه السلام : لابأس أخبرنى عن معني هذه أمعني واحد أم معان مختلفة ؟ قال سليمان : بل معني واحد ، قال الرضا عليه السلام : فمعني الإرادات كلّها معني واحد ، قال سليمان : نعم ، قال الرضا عليه السلام : فإن كان معناها معني واحداً كانت إرادة القيام و إرادة القعود و إرادة الحياة و إرادة الموت ، إذا كانت إرادته واحدة لم يتقدّم بعضها بعضاً و لم يخالف بعضها بعضاً و كان شيئاً واحداً ، قال سليمان : إنّ معناها مختلف ، قال عليه السلام : فأخبرنى عن المريد أهو الإرادة أو غيرها ؟ قال سليمان : بل هو الإرادة ، قال الرضا عليه السلام : فالمريد عندكم يختلف إن كان هو الإرادة ؟ ! قال : يا سيّدى ليس الإرادة المريد ، قال عليه السلام : فالإرادة محدثة و إلّا فمعه غيره افهم و زد فى مسألتك ، قال سليمان : فإنّها اسم من أسمائه ، قال الرضا عليه السلام : هل سمّي

نفسه بذلك ؟ قال سليمان : لا لم يسمّ نفسه بذلك ، قال الرضا عليه السلام : فليس لك أن تسمّيه بما لم يسمّ به نفسه ، قال : قد وصف نفسه بأنّه مريد ، قال الرضا عليه السلام : ليس صفته نفسه أنّه مريد إخباراً عن أنّه إرادة و لاإخباراً عن أنّ الإرادة اسم من أسمائه ، قال سليمان : لأنّ إرادته علمه ، قال الرضا عليه السلام : يا جاهل فإذا علم الشى ء فقد أراده ، قال سليمان : أجل ، قال عليه السلام : فإذا لم يرده لم يعلمه ، قال سليمان : أجل ، قال عليه السلام : من أين قلت ذاك و ما الدليل علي أن إرادته علمه و قد يعلم ما لايريده أبداً و ذلك قوله عزّوجلّ ( وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالّذى أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ) فهو يعلم كيف يذهب به و هو لايذهب به أبداً ؟ قال سليمان : لأنّه قدفرغ من الأمر فليس يزيد فيه شيئاً ، قال الرضا عليه السلام : هذا قول اليهود فكيف قال عزّوجلّ ( ادْعُونِى أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) ؟ ! قال سليمان : إنّما عني بذلك أنّه قادر عليه ، قال عليه السلام : أفيعد ما لايفى به فكيف ؟ قال عزّوجلّ ( يَزِيدُ فِى الْخَلْقِ ما يَشاءُ ) و قال عزّوجلّ ( يَمْحُوا الله ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ ) و قد فرغ من الأمر ، فلم يُحِر جواباً ، قال الرضا عليه السلام : يا سليمان هل يعلم أنّ إنساناً يكون و لايريد أن يخلق إنساناً أبداً و أنّ إنساناً يموت اليوم و لايريد أن يموت اليوم

؟ قال سليمان : نعم ، قال الرضا عليه السلام : فيعلم أنّه يكون ما يريد أن يكون أو يعلم أنّه يكون ما لايريد أن يكون ؟ ! قال : يعلم أنّهما يكونان جميعاً ، قال الرضا عليه السلام : إذن يعلم أن إنساناً حىّ ، ميّت ، قائم ، قاعد ، أعمى ، بصير فى حال واحدة ، و هذا هو المحال ، قال : جعلت فداك فإنّه يعلم أنّه يكون أحدهما دون الآخر ، قال عليه السلام : لابأس فأيّهما يكون الّذى أراد أن يكون أو الّذى لم يرد أن يكون ؟ ! قال سليمان : الّذى أراد أن يكون ، فضحك الرضا عليه السلام و المأمون و أصحاب المقالات ، قال الرضا عليه السلام : غلطت و تركت قولك : إنّه يعلم أنّ إنساناً يموت اليوم و هو لايريد أن يموت اليوم و إنّه يخلق خلقاً و هو لايريد أن يخلقهم ، فإذا لم يجز العلم عندكم بما لم يرد أن يكون فإنّما يعلم أن يكون ما أراد أن يكون ، قال سليمان : فإنّما قولى : إنّ الإرادة ليست هو و لاغيره ، قال الرضا عليه السلام : يا جاهل إذا قلت : ليست هو ، فقد جعلتها غيره ، و إذا قلت : ليست هى غيره ، فقد جعلتها هو ، قال سليمان : فهو يعلم كيف يصنع الشى ء ؟ قال عليه السلام : نعم ، قال سليمان : فإنّ ذلك إثبات للشى ء ، قال الرضا عليه السلام : أحلت لأنّ الرجل قد يحسن البناء و إن لم يبن و يحسن الخياطة و إن لم يخط و يحسن صنعة الشى ء

و إن لم يصنعه أبداً ، ثمّ قال له : يا سليمان هل يعلم أنّه واحد لاشى ء معه ؟ قال : نعم ، قال : أفيكون ذلك إثباتاً للشى ء ؟ قال سليمان : ليس يعلم أنّه واحد لاشى ء معه قال الرضا عليه السلام : أفتعلم أنت ذاك ؟ قال : نعم ، قال : فأنت يا سليمان أعلم منه إذاً ، قال سليمان : المسألة محال ، قال : محال عندك أنّه واحد لاشى ء معه و أنّه سميع ، بصير ، حكيم ، عليم ، قادر ، قال : نعم ، قال عليه السلام : فكيف أخبر الله عزّوجلّ أنّه واحد ، حىّ ، سميع ، بصير ، عليم ، خبير ، و هو لايعلم ذلك ، و هذا ردّ ما قال و تكذيبه تعالي الله عن ذلك ، ثمّ قال الرضا عليه السلام : فكيف يريد صنع ما لايدرى صنعه و لا ما هو و إذا كان الصانع لايدرى كيف يصنع الشى ء قبل أن يصنعه فإنّما هو متحيّر تعالي الله عن ذلك ؟ ! قال سليمان : فإنّ الإرادة القدرة ، قال الرضا عليه السلام : و هو عزّوجلّ يقدر علي ما لايريده أبداً و لابدّ من ذلك لأنّه قال تبارك و تعالي ( وَ لَئِنْ شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالّذى أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ) فلو كانت الإرادة هى القدرة كان قدأراد أن يذهب به لقدرته ، فانقطع سليمان ، قال المأمون عند ذلك : يا سليمان هذا أعلم هاشمى ثمّ تفرق القوم .

در بداء و صفات خداوند صدوق گفت : ابومحمد جعفر بن علي بن احمد فقيه ( رض ) از ابومحمد حسن بن محمد

بن علي بن صدقه قمّي ، از ابوعمرو محمد بن عمر بن عبدالعزيز انصاري كجّي ، از يك نفر برايمان روايت كرد كه گفت : از حسن بن محمد نوفلي شنيدم كه مي گفت : سليمان مروزي ، متكلم خراسان ، بر مأمون وارد شد و مأمون او را گرامي داشت و به وي هدايايي داد ، سپس به او گفت : پسرعمويم علي بن موسي از حجاز نزد من آمده است و به علم كلام و متكلمان علاقه مند است ، بنابر اين بد نيست كه در روز ترويه براي مناظره با ايشان نزد ما بيايي ، سليمان گفت : اي اميرالمؤمنين ! من خوش ندارم كه در مجلس شما و در حضور جمعي از بني هاشم از چنين كسي سؤالاتي كنم و باعث شوم كه در پيش جمعيت در مباحثه با من شكست بخورد ، و سؤال پيچ كردن او هم كار درستي نيست . مأمون گفت : من فقط به اين دليل دنبال تو فرستادم كه مي دانستم شخص توانايي هستي و تنها خواسته من اين است كه او را فقط در يك مورد محكوم كني ، سليمان گفت : بسيار خوب ، اي اميرالمؤمنين ، ترتيب ملاقات ما را بده و مرا با او واگذار و بقيه كار را به من بسپار . مأمون به حضرت رضا ( ع ) پيغام فرستاد كه : مردي از اهالي مرو نزد ما آمده است كه در علم كلام يگانه خراسان است ، بد نيست زحمت آمدن نزد ما را قبول بفرماييد و تشريف بياوريد . حضرت براي گرفتن وضو برخاستند و به ما فرمودند : شما

جلوتر برويد ، عمران صابي هم با ما بود . حركت كرديم و چون به در قصر رسيديم ياسر و خالد دستم را گرفتند و مرا بر مأمون وارد كردند . وقتي سلام كردم مأمون گفت : برادرم ابوالحسن كه خداوند پايدارش بدارد ، كجاست ؟ گفتم : ايشان مشغول پوشيدن لباسهايشان بودند و به ما فرمودند كه جلوتر بياييم ، سپس گفتم : اي اميرالمؤمنين ! ارادتمند شما عمران هم با من است و بيرون در ايستاده است . گفت عمران كيست ؟ گفتم : همان صابي كه به دست شما مسلمان شد ، مأمون گفت : داخل شود ، عمران داخل شد ، مأمون پس از خوشامدگويي به او گفت : اي عمران ! نمردي تا اين كه از بني هاشم شدي ، عمران گفت : خداوند را سپاس اي اميرالمؤمنين كه افتخار انتساب به شما را به من ارزاني فرمود : مأمون گفت : اي عمران ! اين سليمان مروزي متكلم خراسان است ، عمران گفت : اي اميرالمؤمنين ! او خود را از نظر علم و دانش يگانه خراساني مي داند ، و بداء را نيز منكر است ، مأمون گفت : پس چرا با او مناظره نمي كني ؟ عمران گفت : اين امر به تصميم او بستگي دارد . در اين هنگام حضرت رضا ( ع ) وارد شد و فرمود : در چه باره صحبت مي كرديد ؟ عمران عرض كرد : يابن رسول اللّه ! اين مرد سليمان مروزي است ، سليمان ( به عمران ) گفت : آيا ابوالحسن و سخن او را در اين باره قبول داري ؟

عمران گفت : البته فرمايش ابوالحسن را درباره بدا مي پذيرم ، به شرط آن كه درباره آن دليلي ارائه دهند كه بتوانم با آن در برابر متفكران امثال خودم احتجاج و استدلال كنم . مأمون گفت : يا اباالحسن ! در باره موضوع مورد بحث اين دو نفر چه نظراي داريد ؟ حضرت فرمود : اي سليمان ! چگونه بداء را انكار مي كني در حالي كه خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( آيا انسان توجه نمي كند كه او را خلق كرديم بي آنكه چيزي باشد ) 1 و مي فرمايد ( و او كسي است كه خلق را آفريد سپس آن را اعاده مي كند ) 2 و مي فرمايد ( ابداع گر آسمانها و زمين ) 3 و باز مي فرمايد ( زياد مي كند در خلق آنچه را بخواهد ) 4 و نيز مي فرمايد ( و خلق انسان را گل آغاز كرد ) 5 و مي فرمايد ( و ديگران منتظر امر خدايند يا عذاب مكند آنها را يا توبه آنها را مي پذيرد ) 6 و همچنين مي فرمايد ( و عمرهيچ عمر كننده اي كم يا زياد نمي شود مگر اينكه دركتاب آمده ) 7 . سليمان عرض كرد : آيا درباره اين موضوع چيزي از پدرانتان براي شما روايت شده است ؟ حضرت فرمود : آري . از ابي عبداللّه ( صادق ) ( ع ) روايت شده است كه فرمود : خداوند عزّوجلّ را دو گونه علم است : علم مخزون و نهفته كه كسي جز خودش از آن آگاهي ندارد ، بداء از اين گونه علم است ، و ديگري علمي كه خداوند آن

را به فرشتگان و پيامبرانش آموخته است و علماي از اهل بيت پيامبرش نيز آن را مي دانند ، سليمان عرض كرد : مايلم كه اين مطلب را از كتاب خداي عزّوجلّ برايم بيرون آوري ، حضرت فرمود : خداوند عزّوجلّ به پيامبرش ( ص ) فرموده است ( پس اعراض كن از آنها كه تو ملامت نمي شوي ) 8 خداوند خواست آنان را نابود كند اما سپس بداء برايش حاصل شد و فرمود ( و تذكّر ده كه تذكر دادن به نفع مومنين است ) 9 سليمان عرض كرد : قربانت گردم ، بيشتر توضيح دهيد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : پدرم از پدرانش به من خبر داد كه رسول خدا ( ص ) فرمود : خداوند عزّوجلّ به يكي از پيامبران خود وحي فرمود : به فلان پادشاه خبر ده كه در فلان وقت جان او را خواهم گرفت ، آن پيامبر نزد پادشاه رفت و خبر را به او رساند ، پادشاه كه روي تخت نشسته بود آن قدر به درگاه خدا دعا و تضرع كرد كه از تخت خود افتاد ، او در دعايش عرضه داشت : پروردگارا ، مرا مهلت بده تا فرزندم جوان شود و كارهايم را سر و سامان دهم ، خداوند عزّوجلّ به آن پيامبر وحي فرمود كه نزد آن پادشاه برو و به وي اطلاع بده كه مرگ او را تأخير انداختم و پانزده سال بر عمرش افزودم ، آن پيامبر عرضه داشت : پروردگارا ، تو مي داني كه من هرگز دروغ نگفته ام ، خداوند عزّوجلّ به او وحي فرمود : تو فقط

بنده اي هستي مأمور ، پس اين خبر را به او برسان و خداوند در باره آنچه مي كند بازخواست نمي شود . حضرت آن گاه رو به سليمان كرد و فرمود : به گمانم تو در اين موضوع مانند يهود فكر مي كني ، سليمان عرض كرد : از اين كه مانند آنها بينديشم به خدا پناه مي برم ، مگر يهوديها چه مي گويند ؟ حضرت فرمود : مي گويند : ( دست خداوند بسته است ) 10 و مقصودشان اين است كه از كار ( خلقت ) دست شسته است و ديگر چيزي پديد نمي آورد ، خداوند هم در جواب فرموده است ( دستشان بسته باد وبخاطر آنچه گفته اند لعنت بر آنها باد ) 11 شنيدم كه گروهي از پدرم موسي بن جعفر ( ع ) درباره بداء سؤال كردند ، ايشان فرمود : چگونه مردم منكر بداء هستند در حالي كه خداوند عده اي را نگه مي دارد تا بعداً درباره آنان تصميم بگيرد ؟ سليمان عرض كرد : لطفاً درباره آيه ( همانا ما آن را در شب قدر فرو فرستاديم ) 12 بفرماييد : كه درباره چه چيز نازل شده است ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي سليمان ! شب قدر شبي است كه خداوند عزّوجلّ مقدّرات امسال تا سال آينده را ، از مرگ و زندگي و خوب و بد و رزق و روزي ، رقم مي زند ، پس آنچه را كه در آن شب مقدّر فرمايد حتمي و قطعي است . سليمان عرض كرد : قربانت گردم ، حالا فهميدم . باز هم توضيح دهيد . حضرت فرمود : اي سليمان !

برخي از امور هستند كه منحصراً در نزد خداوند مي باشند و او از آنها هر چه را بخواهد جلو مي اندازد و آنچه را كه بخواهد به تأخير مي افكند ، اي سليمان ! علي ( ع ) مي فرمود : علم ( خداوند ) دو گونه است : يكي علمي است كه خداوند آن را به فرشتگان و فرستادگان خود آموخته است ، و آنچه را كه به فرشتگان در فرستادگانش آموخته حتماً تحقق خواهد يافت و خداوند خودش و فرشتگان و فرستادگانش را دروغزن نمي كند . و دوم علمي كه در خزانه غيب الهي است و احدي از خلق خود را بر آن آگاه نمي سازد ، از اين علم آنچه را كه بخواهد جلو مي اندازد و آنچه را بخواهد به تأخير مي افكند و آنچه را بخواهد محو مي سازد و آنچه را كه بخواهد نگه مي دارد ، سليمان به مأمون گفت : اي اميرالمؤمنين ! به خواست خداوند ، از امروز به بعد بداء را انكار نخواهم كرد و آن را دروغ نخواهم شمرد ، مأمون گفت : اي سليمان ! هر سؤال ديگري به نظرت مي رسد از ابوالحسن بپرس و پاسخ آن را خوب گوش كن و انصاف را رعايت نما ، سليمان عرض كرد : سرورم ! باز هم از شما سؤال كنم ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : هر سؤالي به نظرت مي رسد بپرس . سليمان عرض كرد : نظر شما درباره كسي كه اراده را هم مانند حّي و سميع و بصير و قدير اسم و صفت ( ذات و نه از صفات فعل ) مي داند چيست ؟ حضرت فرمود :

شما مي گوييد : موجودات مختلف پديد آمده اند چون خداوند خواسته و اراده كرده است ، ولي نمي گوييد : موجودات مختلف پديد آمده اند چون او شنوا و بيناست ، و اين خود دليل بر آن است كه اراده مانند سميع و بصير و قدير نيست . سليمان عرض كرد : خداوند از ازل مريد بوده است حضرت فرمود : اي سليمان ! آيا اراده اش چيزي غير اوست ؟ عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : در اين صورت ثابت كرده اي كه چيز ديگري غير از خداوند از ازل با او بوده است ، سليمان عرض كرد : من چنين چيزي را ثابت نكردم ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : آيا اراده حادث است ؟ سليمان عرض كرد : خير ، حادث نيست ، در اين هنگام مأمون فرياد زد و گفت : اي سليمان ! با شخص چون او مخالطه و مكابره مي كني ، انصاف داشته باش ، آيا نمي بيني كه در اطراف تو اهل نظر و فكر نشسته اند ، سپس گفت : اي اباالحسن ! بحث كلام را با او ادامه دهيد؛ چرا كه او متكلم خراسان است ، حضرت دوباره سؤال خود را از او پرسيد و خود فرمود : اراده حادث است اي سليمان؛ زيرا چيزي كه ازلي نباشد حادث است و چيزي كه حادث نباشد ازلي است ، سليمان عرض كرد : اراده خداوند از خود اوست چنان كه سمع و بصر و علم او نيز از خود اوست ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس اراده او خود اوست ؟ ! عرض كرد : خير .

حضرت فرمود : پس مريد مانند سميع و بصير نيست ، سليمان عرض كرد : ذات او اراده كرده است ، چنان كه ذات او مي شنود و ذات او مي بيند و ذات او مي داند ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : يعني چه ذات او اراده كرده است ؟ يعني اراده كرده است كه چيزي باشد ، يا اراده كرده است كه زنده يا شنوا يا بينا و يا توانا باشد ؟ ! عرض كرد : آري . فرمود : آيا با اراده خود اين گونه شده است ؟ ! سليمان عرض كرد : خير . فرمود : پس اين كه مي گويي : اراده كرده است كه زنده و شنوا و بينا باشد ، معنايي ندارد چون اينها با اراده او نبوده است . سليمان عرض كرد : چرا ، اينها با اراده او بوده است . در اين هنگام ، مأمون و كساني كه پيرامونش بودند خنديدند ، حضرت رضا ( ع ) هم خنديد و سپس به حاضران فرمود : با متكلم خراسان مدارا كنيد ، اي سليمان ! بنابر اين ، طبق عقيده شما ( كه خداوند به اراده خود سميع و بصير و قدير مي باشد ) خداوند دستخوش تغيير و تحول مي شود ، و اين چيزي است كه خداوند عزّوجلّ را نمي توان به آن وصف كرد ، سليمان جوابي نداد . حضرت رضا ( ع ) سپس به او فرمود : اي سليمان ! از تو سؤالي دارم ، عرض كرد : بپرسيد ، قربانت گردم ، حضرت فرمود : به من بگو ، آيا تو و هم مسلكانت درباره

چيزهايي كه مردم مي فهمند و مي دانند با آنها بحث كلامي مي كنيد يا در باره چيزهايي كه نمي فهمند و نمي دانند ؟ عرض كرد : البته درباره چيزهايي كه مي فهمند و مي دانند ، حضرت فرمود : آنچه مردم مي دانند اين است كه مريد ( اراده كننده ) غير از اراده است ، و وجود مريد بر اراده تقدّم دارد و فاعل بر مفعول مقدّم است ، و اين سخن شما را كه مي گوييد : اراده و مريد يك چيز هستند ، باطل مي كند ، عرض كرد : قربانت گردم ، اين موضوع چيزي نيست كه مردم آن را بفهمند و دركش كنند ، حضرت فرمود : مي بينم ادعاي دانستن چيزي را مي كنيد كه نمي دانيد ، شما مي گوييد : اراده مانند سمع و بصر است ، آيا در نظر شما اين هم از موضوعاتي است كه براي مردم قابل درك و فهم نيست ؟ سليمان جوابي نداد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي سليمان ! آيا خداوند عزّوجلّ به تمام آنچه كه در بهشت و دوزخ است علم دارد ؟ سليمان عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : آيا چيزهايي هم كه خداوند عزّوجلّ مي داند بعداً ( در بهشت و دوزخ ) به وجود خواهد آمد از اين قبيل است ( و علم او به آنها هم تعلق مي گيرد ) ؟ عرض كرد : آري ، فرمود : اگر همه چيز موجود شد به طوري كه ديگر چيزي باقي نماند كه موجود نشده باشد آيا باز هم خداوند اضافه مي كند يا نمي كند ؟ عرض كرد : اضافه مي كند ، فرمود : پس بنا به گفته

تو ( كه مي گويي اضافه مي كند ) چيزي را به آنها اضافه كرده است كه نمي دانسته ايجاد خواهد شد ، عرض كرد : قربانت گردم ، اضافه ها نهايت ندارند ، حضرت فرمود : پس به نظر شما علم خداوند به آنچه كه در بهشت و دوزخ به وجود خواهد آمد احاطه ندارد؛ چرا كه پاياني براي آنها وجود ندارد ، و اگر به آنچه كه در بهشت و دوزخ خواهد بود احاطه نداشته باشد ، به آنچه كه در اين دو جا خواهد بود ، پيش از آن كه به وجود بيايند ، علم نخواهد داشت ، خداوند بسي برتر و منزه تر از اين گونه اقوال و عقايد است . سليمان عرض كرد : اين كه گفتم : خداوند به اينها علم ندارد چون غايت و نهايتي ندارد؛ به اين دليل است كه خداوند عزّوجلّ بهشت و دوزخ را به جاودانگي وصف فرموده است و ما هم ميل نداريم كه براي آنها انقطاع و پاياني قرار دهيم ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : علم خداوند به آنها موجب انقطاع ( و متناهي بودن ) اين چيزها از آنان ( بهشتيان و دوزخيان ) نمي شود؛ زيرا چه بسا كه خداوند به آنها علم داشته باشد و سپس اضافه كند و افزوده ها را از آنها قطع نسازد ، خداوند عزّوجلّ در كتابش فرموده است ( زماني كه پوستشان در آتش بسوزد پوست ديگري جايگزين آن مي كنيم تا عذاب بكشند ) 13 و در باره اهل بهشت فرموده است ( بخششي غير مقطوع ) 14 همچنين خداوند عزّوجلّ فرموده است ( و ميوه زياد با

دوام و بدون ممنوعيت ) 15 بنابر اين خداوند عزّوجلّ به اين افزايشها علم دارد و آنها را از ايشان قطع نمي كند ، آيا در نظر تو چنين نيست كه آنچه را اهل بهشت بخورند و بنوشند خداوند جايگزين مي كند ؟ عرض كرد : همين طور است ، حضرت فرمود : آيا وقتي جايگزين كرده است مي توان گفت كه خداوند آن نعمتها را از اين قطع مي كند ؟ سليمان عرض كرد : خير ، حضرت فرمود : بنابر اين آنچه كه در بهشت مصرف شده و خداوند جايگزين كرده است در واقع از بهشتيان قطع نشده است ، سليمان عرض كرد : اضافات را قطع مي كند و چيزي نمي افزايد ، حضرت فرمود : در اين صورت ، آنچه در بهشت و دوزخ است از بين مي رود و به پايان مي رسد ، و اين اي سليمان ابطال خلود و جاودانگي و بر خلاف كتاب خداست؛ چون خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( براي آنهاست آنچه را مي خواهند و از طرف ما افزايش است ) 16 نيز مي فرمايد ( بخششي غير مقطوع ) 17 و باز مي فرمايد و آنها از آنجا خارج نمي شود ) 18 و همچنين مي فرمايد ( براي هميشه در آن مي مانند ) 19 و مي فرمايد ( و ميوه زياد با دوام و بدون ممنوعيت ) 20 سليمان جوابي نداد . سپس حضرت فرمود : اي سليمان ! به من بگو كه آيا اراده فعل است يا غير فعل ؟ سليمان عرض كرد : فعل است ، حضرت فرمود : پس حادث است ، چون افعال همگي حادث هستند ، سليمان عرض كرد :

فعل نيست ، حضرت فرمود : در اين صورت چيز ديگري غير از خدا از ازل با او بوده است ، سليمان عرض كرد : اراده همان انشاء ( ايجاد ) است ، حضرت فرمود : اي سليمان ! اين سخن همان چيزي است كه شما نسبت به آن بر ضرار و هم مسلكانش ايراد گرفته ايد كه مي گويند : آنچه خداوند عزّوجلّ در آسمان و زمين و دريا و خشكي آفريده است ، از سگ و خوك و بوزينه و انسان و چهارپا همگي اراده خداوند عزّوجلّ هستند و اراده خدا ( يعني همين موجودات ) زندگي مي كند ، مي ميرد و راه مي رود ، مي خورد ، مي آشامد ، ازدواج مي كند ، زاد و ولد مي كند ، ظلم مي كند ، كارهاي زشت انجام مي دهد ، كافر مي شود ، و مشرك مي گردد ، و تو از اين معنا ( ي اراده ) بيزاري مي جويي و با آن سرسازش نداري در صورتي كه اين معنا ( از اراده ) تعريف همان اراده اي است كه تو مي گويي ( به معناي انشاء ) است . سليمان عرض كرد : اراده مانند سمع و بصر و علم است ، حضرت رضا ( ع ) : مصنوع هستند ؟ سليمان عرض كرد : خير ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس ، چطور اراده را نفي مي كنيد و يك بار مي گوييد اراده ندارد و يك بار مي گوييد اراده دارد اما ( اراده ) ساخته و مفعول خداوند نيست ؟ ! سليمان عرض كرد : اين هم مثل آن است كه مي گوييم : گاهي مي داند و گاهي نمي داند ، حضرت

رضا ( ع ) فرمود : اين دو يكسان نيستند؛ چون نفي معلوم نفي علم نيست ، در صورتي كه نفي مراد نفي وجود اراده است؛ زيرا ، اگر چيزي اراده نشود در واقع اراده اي در كار نبوده است . ولي گاهي مي شود كه علم باشد هر چند معلومي وجود نداشته باشد؛ مانند بينايي كه چه بسا انسان بينا باشد ، ولي شي ء ديدني وجود نداشته باشد ، به همين سان ، ممكن است علم باشد ولي معلومي نباشد . سليمان عرض كرد : بسيار خوب ، اراده مصنوع است . حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس ، حادث است و مانند سمع و بصر نيست؛ چرا كه سمع و بصر مصنوع نيستند ولي اين يكي مصنوع است ، سليمان عرض كرد : اراده صفتي از صفات ازلي خداوند است . امام فرمود : در اين صورت انسان هم بايد ازلي باشد چون صفت او ازلي است ، سليمان عرض كرد : نه ، چون اراده فعل انسان نيست ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي خراساني ! چقدر مخالطه مي كني ! آيا نه اين است كه موجودات با اراده و گفته خداوند ايجاد شده اند ؟ سليمان عرض كرد : نه ، حضرت فرمود : اگر نه با اراده او به وجود آمده اند ، نه با مشيّت او ، نه به امر و نه مستقيماً اشياء را خلق كرده است پس اين موجودات چگونه به وجود آمده اند ؟ پناه به خدا از اين حرفها ، سليمان جوابي نداد . حضرت سپس فرمود : به من بگو آيا مقصود از اين سخن

خداي عزّوجلّ ( و هنگامي كه اراده كنيم آبادي را هلاك كنيم به سركشانش امر مي كنيم پس نافرماني مي كنند ) 21 اين است كه خداوند اراده اي را ايجاد مي كند ؟ ! سليمان عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : پس اگر اراده اي را ايجاد مي كند ، اين سخن تو كه : اراده همان خدا يا جزئي از اوست ، باطل است؛ چرا كه خداوند خود را ايجاد نمي كند و از حال خود تغيير نمي يابد ، خداوند برتر از اين حرفهاست ، سليمان عرض كرد : مقصود خداوند اين نيست كه اراده اي را ايجاد مي كند ، حضرت فرمود : پس مقصودش چيست ؟ عرض كرد : مقصودش انجام چيزي است ، حضرت فرمود : واي بر تو ! چقدر اين مطلب را تكرار مي كني ، من كه به تو گفتم اراده حادث است؛ چون اصلاً فعل و ايجاد شي ء حادث است ، سليمان عرض كرد : پس اصلاً معنايي ندارد ، حضرت فرمود : از نظر شما خداوند كه خود را به اراده وصف كرده ، به چيزي وصف كرده كه معنا ندارد ، اگر اراده نه معنايي قديم و ازلي دارد و نه معنايي حادث ، پس اين سخن شما كه : خداوند از ازل مريد بوده است باطل خواهد بود ، سليمان عرض كرد : مقصود من اين است كه اراده فعلي از افعال ازلي خداوند است ، حضرت فرمود : مگر نمي داني كه آنچه ازلي است نمي تواند در آن واحد هم مفعول باشد و هم حادث و هم قديم ؟ ! سليمان جوابي نداد . حضرت رضا ( ع )

فرمود : مهم نيست سؤالت را تمام كن ، سليمان گفت : عرض كردم كه اراده صفتي از صفات اوست ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : چقدر برايم تكرار مي كني كه اراده صفتي از صفات خداست ! صفت خداوند حادث است يا ازلي ؟ سليمان عرض كرد : حادث ، حضرت فرمود : اللّه اكبر ! پس اراده حادث است ، و اگر از صفات ازلي خداوند باشد در واقع خداوند چيزي را اراده نكرده است ، حضرت فرمود : ( چون ) چيزي كه ازلي باشد مفعول و مصنوع نخواهد بود ، سليمان عرض كرد : اشياء عين اراده نيستند و اراده او هم به چيزي تعلق نگرفته است ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : گرفتار وسوسه شده اي اي سليمان ! آيا خداوند فعلي انجام داده و چيزي آفريده است كه اراده آفريدن و انجام آن را نكرده است ( يعني لازمه سخن تو اين است كه صدور اشياء از خداوند بدون اراده باشد ) و اين صفت و خصوصيت كسي است كه از فعل خود خبر ندارد ( مانند آتش كه مي سوزاند ) خداوند از اين سخنان بسي برتر و منزه است . سليمان عرض كرد : سرورم ، من كه عرض كردم اراده مانند سمع و بصر و علم است ، مأمون گفت : واي بر تو اي سليمان ! چقدر مخالطه و تكرار مي كني ، اين بحث را تمام كن و به سراغ موضوع ديگري برو؛ چون از عهده پاسخ آن بر نمي آيي . حضرت فرمود : او را به حال خود بگذار اي اميرالمؤمنين سؤالش را

قطع نكن؛ مبادا آن را بهانه قرار دهد ، ادامه بده سليمان ، سليمان گفت : عرض مي كردم كه اراده مثل سمع و بصر و علم است ، حضرت فرمود : بسيار خوب ، به من بگو آيا اراده يك معنا دارد يا چند معنا ؟ سليمان عرض كرد : يك معنا دارد ، حضرت فرمود : پس همه اراده ها به يك معنا هستند ؟ سليمان عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : اگر معناي همه اراده ها يكي باشد پس اراده ايستادن همان اراده نشستن است و اراده زندگي همان اراده مرگ ، اگر اراده در همه اينها به يك معنا باشد در آن صورت هيچ يك از آنها بر ديگري تقدم نخواهد داشت و هيچ يك با ديگري متفاوت و مختلف نخواهد بود ، همگي يك چيز خواهد بود ، سليمان عرض كرد : معناي آنها با هم متفاوتند ، حضرت فرمود : به من بگو كه آيا مريد همان اراده است يا چيز ديگري است ؟ سليمان عرض كرد : خير ، همان اراده است . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اگر همان اراده است ، پس به نظر شما مريد بايد مختلف و گوناگون باشد ، سليمان عرض كرد : سرورم ! اراده همان مريد نيست ، حضرت فرمود : پس اراده حادث است و گرنه لازم مي آيد كه چيز ديگري همراه خداوند باشد ، دقت كن ، و باز هم به سؤالاتت ادامه بده . سليمان عرض كرد : پس ، اراده نامي از نامهاي خداست . حضرت رضا ( ع ) فرمود : آيا او خود را

به اين نام خوانده است ؟ سليمان عرض كرد : خير ، او خود را به اين نام نخوانده است ، حضرت فرمود : پس تو حق نداري نامي را بر او بگذاري كه او خود برخويشتن ننهاده است ، سليمان عرض كرد : اما او خودش را با صفت مريد وصف كرده است ، حضرت فرمود : اين كه خودش را با صفت مريد وصف كرده معنايش اين نيست كه خواسته است بگويد كه او اراده است و يا اين كه اراده نامي از نامهاي اوست ، سليمان عرض كرد : چون اراده اش ( عين ) علم اوست ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي نادان ! پس اگر چيزي را بداند يعني آن را اراده كرده است ؟ سليمان عرض كرد : همين طور است ، حضرت فرمود : پس اگر آن را اراده نكند يعني بدان علم هم ندارد ؟ سليمان گفت : همين طور است ، حضرت فرمود : از كجا چنين سخني مي گويي ، و چه دليلي داري بر اين كه اراده او همان علم است ؟ در حالي كه ممكن است خداوند چيزي را بداند ولي هرگز آن را اراده نكند؛ خداي عزّوجلّ چنين ميفرمايد : ( و اگر بخواهيم آنچه را به تو وحي كرديم ببريم ) 22 خدا مي داند كه چگونه آن را ببرد ولي هرگز نمي برد ، سليمان عرض كرد : علتش اين است كه خداوند از كار فارغ شده است و ديگر چيزي بر آن ( چه آفريده و مقدار كرده است ) نمي افزايد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اين كه

سخن يهود است ، پس چرا خداوند عزّوجلّ فرموده است ( مرا بخوانيد شما را اجابت مي كنم ) 23 سليمان عرض كرد : مقصودش اين است كه او بر اين كار قادر است ، حضرت فرمود : يعني خداوند وعده اي مي دهد كه بدان وفا نمي كند ؟ ! اگر از اين كار فارغ شده ( و ديگر كاري به كار عالم و آدم ندارد ) پس چگونه فرموده است ( آنچه را كه بخواهد به مخلوقات مي افزايد ) 24 و نيز فرموده است ( محو مي كند آنچه را بخواهد و اثبات مي كند و ام الكتاب نزد اوست ) 25 سليمان جوابي نداد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي سليمان ! آيا خداوند مي داند كه انساني موجود خواهد شد و اراده نكند كه ابداً انساني را خلق كند ، و مي داند كه انساني امروز مي ميرد و اراده نكند كه امروز بميرد ؟ سليمان عرض كرد . بله ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس آيا آنچه را كه اراده كرده است موجود شود ، مي داند كه موجود مي شود ، يا آنچه را كه اراده نكرده است موجود شود مي داند كه موجود مي شود ؟ سليمان عرض كرد : مي داند كه هر دو موجود خواهند شد ، حضرت فرمود : بنابر اين او مي داند كه يك انسان در آن واحد هم زنده است هم مرده ، هم ايستاده است هم نشسته ، هم نابيناست و هم بينا ، و اين محال است ، سليمان عرض كرد : قربانت گردم ، او مي داند كه يكي از آن دو تحقق خواهد يافت

. حضرت فرمود : بسيار خوبن حال كدام يك موجود خواهد شد : آيا چيزي كه خداوند اراده كرده است موجود شود يا آن كه اراده نكرده است موجود شود ؟ سليمان عرض كرد : آن چيزي كه خداوند اراده كرده است موجود شود ، حضرت رضا ( ع ) خنديد و مأمون و دانشمندان حاضر در مجلس خنديدند . حضرت رضا ( ع ) فرمود : مخالطه كردي و اين گفته خود را وانهادي : كه او مي داند انساني امروز خواهد مرد در حالي كه اراده نكرده است كه امروز بميرد ، و مخلوقاتي را مي آفريند در حالي كه اراده نمي كند آنها را بيافريند ) زيرا وقتي شما جايز نمي دانيد كه علم به آنچه كه اراده نكرده وجود يابد تعلق گيرد پس فقط به چيزي تعلق مي گيرد كه اراده كرده است موجود شود . سليمان عرض كرد : سخن من اين است كه اراده نه همان خداست و نه غير او ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي نادان ! وقتي مي گويي : اراده همان خدا نيست در واقع آن را موجودي غير از خدا قرار داده اي ، و وقتي مي گويي : اراده غير او نيست در واقع آن را همان خدا دانسته اي ، سليمان عرض كرد : آيا خداوند مي داند كه چگونه موجودي را خلق مي كند ؟ حضرت فرمود : آري ، سليمان عرض كرد : اين به معناي آن است كه آن موجود ( از ازل ) وجود داشته است ، حضرت فرمود : سخن نامعقولي گفتي : چرا كه ممكن است كسي بنّايي بلد باشد اما بنايي نسازد ،

يا خياطي بداند ولي خياطي نكند ، يا ساختن چيزي را بلد باشد ليكن هرگز آن را نسازد . حضرت سپس فرمود : اي سليمان ! آيا خدا مي داند كه يگانه است و چيزي با او نيست ؟ عرض كرد : آري ، فرمود : آيا اين ( دانستن ) مستلزم اثبات وجود چيزي با خداست ؟ سليمان عرض كرد : نمي داند كه يگانه است و چيزي با او نيست ، حضرت فرمود : آيا تو اين را مي داني ؟ سليمان عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : پس تو اي سليمان از خدا داناتري ! سليمان عرض كرد : اين مسأله محال است ، حضرت فرمود : اين از نظر تو محال است كه خداوند يگانه باشد و چيزي با او نباشد و شنوا و بينا و فرزانه و دانا و توانا باشد ؟ ! سليمان عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : پس چطور خداوند عزّوجلّ خود خبر داده است كه يگانه است و زنده و شنوا و بينا و فرزانه و توانا و دانا و آگاه ، و حال آن كه ( طبق عقيده قوم خويش اينها را نمي داند ؟ ! اين سخن تو ردّ و تكذيب سخن اوست ، خداوند از اين حرفها پاك و برتر است . حضرت رضا ( ع ) آن گاه به او فرمود : پس چگونه مي خواهد چيزي را بسازد كه نمي داند چيست و ساختنش را بلد نيست ؟ سازنده اي كه پيش از ساختن چيزي نداند كه چگونه بايد آن را بسازد در حقيقت سرگردان است ، و خداوند منزه و برتر از اين

حرفهاست . سليمان عرض كرد : پس ، اراده همان قدرت است ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : خداوند عزّوجلّ بر آنچه هم كه هرگز اراده نكند قادر و تواناست و بايد چنين باشد؛ چون خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد ( و اگر مي خواستيم آنچه را به تو وحي كرديم مي برديم ) 26 اگر اراده همان قدرت مي بود خداوند آن را مي برد چون بر اين كار قدرت داشت ، سليمان در جواب درماند . در اين هنگام مأمون گفت : اي سليمان ! اين مرد دانشمندترين فرد هاشمي است ، سپس جمعيت حاضر در مجلس پراكنده شدند27 .

منبع حديث

1- مريم / 67 . 2- روم / 27 . 3- بقره / 117 . 4- فاطر /1 . 5- سجده / 7 . 6- توبه / 106 . 7- فاطر / 11 . 8- ذاريات / 54 . 9- ذاريات / 55 . 10- مائده / 64 . 11- مائده / 64 . 12- قدر / 1 . 13- نساء /56 . 14- هود / 108 . 15- واقعه / 32 - 33 . 16- ق / 35 . 17- هود / 108 . 18- حجر / 48 . 19- بيّنه / 8 . 20- واقعه / 32 - 33 . 21- اسراء / 16 . 22- اسراء / 86 . 23- غافر / 60 . 24- فاطر /1 . 25- رعد /39 . 26- اسراء / 86 . 27- توحيد صدوق 441 - 454 .

در توحيد

متن حديث

فى التوحيد الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن علىّ ماجيلويه رضى الله عنه

عن عمّه محمّد بن أبى القاسم قال : حدّثنى أبو سمينة محمّد بن علىّ الصيرفى عن محمد بن عبد الله الخراسانى خادم الرضا عليه السلام قال : دخل رجل من الزنادقة علي الرضا عليه السلام و عنده جماعة فقال له : أبو الحسن عليه السلام أيّها الرجل أرأيت إن كان القول قولكم و ليس هو كما تقولون ألسنا و إيّاكم شرعا سواء و لايضرّنا ما صلّينا و صمنا و زكّينا و أقررنا فسكت ، فقال أبو الحسن عليه السلام : و إن يكن القول قولنا و هو كما نقول ، ألستم قدهلكتم و نجونا ؟ فقال : رحمك الله فأوجدنى كيف هو و أين هو ؟ قال : ويلك إنّ الّذى ذهبت إليه غلط هو أيّن الأين و كان و لاأين ، و هو كيّف الكيف و كان و لاكيف ، و لايعرف بكيفوفية و لا بأينونية و لايدرك بحاسّة و لايقاس بشى ء ، قال الرجل : فإذا إنّه لاشى ء إذ لم يدرك بحاسّة من الحواس ، فقال أبو الحسن عليه السلام : ويلك لمّا عجزت حواسك عن إدراكه ، أنكرت ربوبيّته ، و نحن إذا عجزت حواسنا عن إدراكه أيقنا أنّه ربّنا خلاف الأشياء ، قال الرجل : فأخبرنى متي كان ، فقال أبو الحسن عليه السلام : أخبرنى متي لم يكن فأخبرك متي كان قال الرجل فما الدليل عليه ؟ قال أبو الحسن عليه السلام : إنّى لما نظرت إلي جسدى فلم يمكنى فيه زيادة و لانقصان فى العرض و الطول و دفع المكاره عنه و جرّ المنفعة إليه علمت أنّ لهذا البنيان بانياً فأقررت به مع ما أرى من دوران الفلك بقدرته

و إنشاء السحاب و تصريف الرياح و مجري الشمس و القمر و النجوم و غير ذلك من الآيات العجيبات المتقنات علمت أنّ لهذا مقدراً و منشئاً ، قال الرجل : فلِمَ احتجب ؟ فقال أبو الحسن عليه السلام : إنّ الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ، فأما هو فلايخفى عليه خافية فى آناء الليل و النهار ، قال : فلِمَ لاتدركه حاسة البصر ؟ قال : للفرق بينه و بين خلقه الّذين تدركهم حاسّة الأبصار منهم و من غيرهم ثمّ هو أجلّ من أن يدركه بصر أو يحيط به وهم أو يضبطه عقل ، قال : فحدّه لى ، قال : لاحدّ له ، قال : و لِمَ ؟ قال : لأنّ كلّ محدود متناه إلي حدّ و إذا احتمل التحديد احتمل الزيادة و إذا احتمل الزيادة احتمل النقصان فهو غير محدود و لامتزايد و لامتناقص و لامتجزئ و لامتوهّم ، قال الرجل : فأخبرنى عن قولكم : إنّه لطيف سميع ، بصير ، عليم ، حكيم ، أيكون السميع إلّا بالأذن و البصير إلّا بالعين و اللطيف إلّا بعمل اليدين و الحكيم إلّا بالصنعة فقال : أبو الحسن عليه السلام إنّ اللطيف منّا علي حدّ اتّخاذ الصنعة أو مارأيت الرجل منّا يتّخذ شيئا يلطف فى اتّخاذه فيقال : ما ألطف فلاناً فكيف لايقال للخالق الجليل : لطيف إذ خلق خلقاً لطيفاً و جليلاً و ركب فى الحيوان أرواحاً و خلق كلّ جنس متباينا عن جنسه فى الصورة لا يشبه بعضه بعضا فكل له لطف من الخالق اللطيف الخبير فى تركيب صورته ثمّ نظرنا إلي الأشجار و حملها أطايبها المأكولة منها و غير المأكولة فقلنا

عند ذلك : إنّ خالقنا لطيف لاكلطف خلقه فى صنعتهم ، و قلنا : إنّه سميع لايخفى عليه أصوات خلقه ما بين العرش إلي الثرى من الذرة إلي أكبر منها ، فى برّها و بحرها و لاتشتبه عليه لغاتها ، فقلنا عند ذلك : إنه سميع لابأذن و قلنا : إنّه بصير لاببصر لأنّه يرى أثر الذرة السحماء فى الليلة الظلماء علي الصخرة السوداء و يرى دبيب النمل فى الليلة الدجية و يرى مضارها و منافعها و أثر سفادها و فراخها و نسلها فقلنا عند ذلك إنه بصير لاكبصر خلقه قال فما برح حتّي أسلم . و فيه كلام غير هذا .

در توحيد صدوق گويد : محمد بن علي ماجيلويه ( رض ) از عمويش محمد بن ابي قاسم ، از ابوسمينه محمد بن علي صيرفي ، از محمد بن عبداللّه خراساني خادم حضرت رضا ( ع ) روايت كرده است كه گفت : مردي از زنديقان بر حضرت رضا ( ع ) وارد شد ، و جماعتي در خدمت ايشان بودند ، ابوالحسن ( ع ) به او فرمود : اي مرد ، اگر گفته شما درست باشد -كه البته نيست - در اين صورت آيا ما و شما همانند و يكسان نيستيم ، و نماز خواندن و روزه گرفتن و زكات دادن و اقرار ما ( به توحيد و . . . ) زياني به ما نمي زند ؟ مرد خاموش ماند ، ابوالحسن ( ع ) فرمود : اما اگر گفته ما درست باشد -كه درست هم هست - در اين صورت آيا نه اين است كه شما هلاك شده ايد ما نجات يافته ايم

؟ مرد عرض كرد : رحمت خدا بر تو ، بفرماييد كه خداوند چگونه است و در كجاست ؟ حضرت فرمود : واي بر تو ، اصولاً اين سؤال تو غلط ( و بي مورد ) است ، ( زيرا ) خداوند مكان را مكان قرار داد در حالي كه او ، خود ، بود و مكاني نبود ، و چگونگي را چگونگي بخشيد ، در حالي كه او ، خود ، بود و چگونگي و كيفيتي وجود نداشت ، پس خداوند نه چگونگي دارد و نه مكاني مي گيرد ، نه به حسّي ( از حواس ) درك مي شود ، و نه با چيزي قياس و سنجيده مي شود ، آن مرد گفت : پس در اين صورت او چيزي نيست؛ چرا كه به هيچ يك از حواسّ درك نمي شود . ابوالحسن ( ع ) فرمود : واي بر تو ، كه چون حواسّت از ادراك او عاجز و ناتوان است ربوبيّتش را انكار مي كني؛ ولي ( بر خلاف تو ) چون ديديم كه حواس ما از ادراك او ناتوان است تعيّن پيدا كردم كه پروردگار ما با همه اشياء ديگر فرق مي كند ، مرد گفت : به من بگو خداوند از چه زماني بوده است ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : تو به من بگو چه زماني نبوده است ، تا من بگويم از چه زماني بوده است ، مرد گفت : دليل بر وجود او چيست ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : چون به اين جسم خود نگريستم و ديدم كه نه مي توانم به قد و پهناي آن چيز بيفزايم و نه

كم كنم ، نه قادرم ناخوشيها و مضرّات را از آن دور سازم و نه سود و منفعتي به آن برسانم ، دريافتم كه اين ساختمان را سازنده اي است و به وجودش اعتراف كردم ، علاوه بر اين با مشاهده گردش فلك به قدرت او ، و پيدايش ابرها و وزش بادها و حركت خورشيد و ماه و اختران و ديگر نشانه هاي شگفت انگيز متقن دانستم كه اين همه را حسابگري و پديد آورنده اي است ، مرد گفت : پس چرا اين خدا از ما پوشيده است ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : پوشيده بودن او از خلق به سبب كثرت گناهان ايشان است ، در صورتي كه هيچ چيز ، در دل شب و روز ، از ديد خداوند پنهان و پوشيده نيست ، مرد گفت : پس چرا حسّ بينايي او را در نمي يابد ؟ حضرت فرمود : تا فرق باشد ميان او و خلقش كه با چشم ديده مي شوند ، وانگهي خداوند برتر از آن است كه به چشم ديده شود يا به وهم در آيد و يا در خرد آدمي بگنجد . آن مرد عرض كرد : حدّ و حدود او را برايم بيان فرما ، حضرت فرمود : خداوند را حدّي نيست ، عرض كرد : چرا ؟ فرمود : چون هر محدودي متناهي به حدّ است ، و هر چه حدّ پذير باشد افزايش پذير است ، و هر چيزي كه افزايش پذير باشد كاستي پذير نيز هست ، بنابر اين خداوند نه محدود است ، نه افزايش و كاستي مي پذيرد ، نه جزء دارد ، و نه به

وهم در مي آيد ، مرد عرض كرد : شما مي گوييد خداوند لطيف و شنوا و بينا و دانا و حكيم است ، آيا شنوا جز با گوش مي شنود ، و بينا جز با چشم مي بيند ، و لطيف ( ظريف كار ) جز با دست كار مي كند ، و حكيم ( محكم كار ) غير از طريق ساختن شناخته مي شود ؟ ابوالحسن ( ع ) فرمود : لطيف ( ظريف كار ) در بين ما انسانها به كسي گفته مي شود كه چيز ظريفي را بسازد ، نديده اي كه وقتي يكي از ما چيز ظريفي را مي سازد مي گوييم : فلاني چقدر لطيف ( ظريف كار ) است ، حال چگونه در حق آفريدگار بزرگ نمي توان گفت : لطيف است ؟ آفريدگاري كه موجودات لطيف ( ظريف و ريز ) و بزرگ را آفريده است ، جانداران را مركّب از ارواح ( نيروهاي حياتي ) قرار داده است ، هر جنسي را صورتي مخالف با جنس خود بخشيده است به طوري كه هيچ يك شبيه ديگري نيست ، پس همه اينها لطف ( و ظرافتي ) است از جانب آفريدگار لطيف و خبير كه در تركيب صورت آن نهاده است ، از اينها گذشته وقتي به درختان و ميوه هاي خوراكي و غير خوراكي آنها مي انديشيم ، مي گوييم : آفريدگار ما لطيف است ، اما لطف ( و ظرافتكاري ) او همانند لطافت و ظرافتكاري خلق او در كارها و ساخته هايشان نيست . و مي گوييم : او شنوا است ، يعني اين كه هيچ آوايي از آواهاي خلق او ، از عرش تا فرش ، و از صداي

مور گرفته تا بزرگتر از آن چه در خشكي و چه در دريا ، بر خداوند پوشيده نيست ، و زبان همه آنها را مي داند و در تشخيص آنها از يكديگر اشتباه نمي كند . اين جاست كه مي گوييم : خداوند مي شنود اما نه با گوش . و مي گوييم : او بيناست اما نه با چشم؛ چرا كه خداوند رد پاي مورچه سياهي از كه در شب تار بر روي سنگي سياه راه برود ، مي بيند و حركت مور را در شب تاريك و ظلماني مي بيند؛ مضارّ و منافع آن را مي بيند ، و جفت گيري آنها و بچه ها و زاد و ولد مورچگان را مي بيند ، اين جاست كه مي گوييم خداوند بيناست ، امّا نه آن سان كه خلقش مي بينند . راوي مي گويد : مرد زنديق در همان مجلس اسلام آورد ، و غير از اين مناظره ، سخنان ديگري نيز ميان ايشان گذشت1 .

منبع حديث

1- توحيد صدوق 250 – 252

در خلافت

متن حديث

فى الخلافة الصدوق قال : حدّثنا الحاكم أبو علىّ الحسين بن أحمد البيهقى قال : حدّثنى محمد بن يحيي الصولى قال : يحكى عن الرضا عليه السلام خبر مختلف الألفاظ لم تقع لى روايته بإسناد أعمل عليه و قد اختلفت ألفاظ من رواه إلّا أنّى سآتى به و بمعانيه و إن اختلفت ألفاظه كان المأمون فى باطنه يحبّ سقطات الرضا عليه السلام و أن يعلوه المحتجّ و إن أظهر غير ذلك فاجتمع عنده الفقهاء و المتكلّمون فدسّ إليهم أن ناظروه فى الإمامة ، فقال لهم الرضا عليه السلام : اقتصروا علي واحد منكم يلزمكم ما يلزمه فرضوا برجل يعرف بيحيي بن الضحاك السمرقندى

و لم يكن بخراسان مثله ، فقال له الرضا عليه السلام : يا يحيي سَل عمّا شئت ، فقال : نتكلّم فى الإمامة كيف ادّعيت لمن لم يؤم و تركت من أمّ ، و وقع الرضا به فقال له : يا يحيي أخبرنى عمن صدق كاذباً علي نفسه أو كذب صادقاً علي نفسه أيكون محقّاً مصيباً أو مبطلاً مخطئاً فسكت يحيي ، فقال له المأمون : أجبه ، فقال : يعفينى أميرالمؤمنين من جوابه ، فقال المأمون : يا أبا الحسن عرّفنا الغرض فى هذه المسألة ، فقال : لابدّ ليحيي من أن يخبر عن أئمته أنّهم كذبوا علي أنفسهم أو صدقوا ، فإن زعم أنّهم كذبوا فلاأمانة لكذّاب ، و إن زعم أنّهم صدقوا فقدقال أوّلهم : ولّيتكم و لست بخيركم ، و قال تاليه : كانت بيعته فلتة فمن عاد لمثلها فاقتلوه فوالله ما رضى لمن فعل مثل فعلهم إلّا بالقتل فمن لم يكن بخير الناس و الخيرية لاتقع إلّا بنعوت منها العلم و منها الجهاد و منها سائر الفضائل و ليست فيه و من كانت بيعته فلتة يجب القتل علي من فعل مثلها كيف يقبل عهده إلي غيره و هذه صورته ، ثمّ يقول : علي المنبر إنّ لى شيطاناً يعترينى فإذا مال بى فقوّمونى و إذا أخطأت فارشدونى فليسوا أئمّة بقولهم إن صدقوا أو كذبوا فما عند يحيي فى هذا جواب ، فعجب المأمون من كلامه و قال : يا أبا الحسن ما فى الأرض من يحسن هذا سواك .

در خلافت صدوق گويد : حاكم ابوعلي حسين بن احمد بيهقي ، از محمد بن يحيي صولي ما را روايت كرده

است كه گفت : از حضرت رضا ( ع ) خبري با الفاظ مختلف نقل مي شود اما با سندي كه من بدان عمل مي كنم ، برايم روايت نشده است ، راويان آن را با الفاظ و عبارات مختلف روايت كرده اند اما من آن خبر را نقل به معنا مي كنم اگر چه الفاظش مختلف است ( خبر اين است كه : ) مأمون بر خلاف آنچه در ظاهر وانمود مي كرد ، باطناً دوست داشت كه از حضرت رضا ( ع ) خطا بگيرد و مناظره گر بر ايشان فايق آيد ، از اين رو فقها و متكلمان را نزد خود جمع كرد و در خفا به آنها توصيه كرد كه با آن حضرت درباره امامت مناظره كنند . حضرت رضا ( ع ) به ايشان فرمود : شما از بين خود يك نفر را انتخاب كنيد كه هر چه او پذيرفت شما هم بپذيريد ، فقها و متكلمان مردي به نام يحيي بن ضحاك سمرقندي را كه در خراسان بي نظير بود ، انتخاب كردند . حضرت رضا ( ع ) به او فرمود : اي يحيي ! هر چه مي خواهي بپرس ، يحيي عرض كرد : درباره امامت صحبت مي كنيم ، چگونه امامت را براي كسي ادعا مي كني كه به امامت برگزيده نشد و بر عكس كسي را كه به امامت برگزيده شد و به او رضايت دادند قبول نداري ؟ حضرت فرمود : اي يحيي ! بگو بدانم آيا كسي كه دروغگويي را تصديق كند يا راستگويي را تكذيب كند ، چنين كسي بر حق و صواب است يا بر باطل و خطاكار ؟ يحيي ساكت

ماند ، مأمون به او گفت : جواب ايشان را بده ، يحيي گفت : يا اميرالمؤمنين ! مرا از پاسخگويي به ايشان معاف بدار ، مأمون گفت : يا اباالحسن ! غرضتان از اين سؤال را برايمان بگوييد . حضرت فرمود : يحيي بايد جواب دهد كه آيا امامان و پيشوايان او در باره خود دروغ گفته اند يا راست گفته اند ؟ اگر مي گويد كه دروغ گفته اند دروغگو امين نيست و اگر مي گويد راست گفته اند ، بايد بداند كه اولي آنها ( ابوبكر ) خود گفت : من در حالي خليفه شما شدم كه بهترين شما نيستم ، و دومي ( عمر ) گفت : بيعت او يك كار نسنجيده بود و هر كس چنين كاري را تكرار كند او را بكشيد . به خدا قسم او ( همچنان كه مي بينيد ) براي كسي كه اين كار آنها را تكرار كند به مجازاتي جز قتل رضايت نداده است ، بنابر اين كسي كه بهترين مردم نيست - و بهترين بودن هم با وجود صفاتي چون علم و جهاد و ديگر فضايل حاصل مي شود و اين صفات هم در او نبود - و كسي كه بيعتش حركت نسنجيده اي بود كه هر كس مانند آن را تكرار كند مستوجب قتل است ، چگونه با چنين وضعي قابل قبول است كه منصب خلافت را به ديگري بسپارد ؟ ! و بعد روي منبر مي گويد : گاه شيطان به سراغم مي آيد ، پس اگر ديديد كج مي روم مرا راست كنيد ، و هرگاه ديديد خطا كردم راهنمايي ام كنيد ، بنابر اين اينها حتي به گفته خودشان هم امام و

پيشوا نيستند ، خواه اين حرفهايي كه زده اند راست باشد يا دروغ گفته باشند ، يحيي جوابي نداشت كه بدهد . مأمون از سخنان حضرت شگفت زده شد و گفت : يا اباالحسن ! در تمام كره زمين كسي جز شما نيست كه اينها را بداند1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 231 - 232 .

در عصمت پيامبران

متن حديث

فى عصمة الانبياء الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثنا القاسم بن محمد البرمكى قال : حدّثنا أبو الصلت الهروى قال : لمّا جمع المأمون لعلىّ بن موسي الرضا عليه السلام أهل المقالات من أهل الإسلام و الديانات من اليهود و النصاري و المجوس و الصابئين و سائر أهل المقالات فلم يقم أحد إلّا و قد ألزمه حجّته [ كأنّه قدألقم حجراً ] فقام إليه علىّ بن محمّد بن الجهم فقال له : يا بن رسول الله أتقول بعصمة الأنبياء قال : بلى, قال : فما تعمل فى قول الله عزّوجلّ ( وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي ) و قوله عزّوجلّ ( وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْه ) و قوله فى يوسف ( وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها ) . . . و قوله فى نبيّه محمّد صلّي الله عليه و آله ( وَ تُخْفِى فِى نَفْسِكَ مَا الله مُبْدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ الله أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ ) ؟ فقال مولانا الرضا عليه السلام : ويحك يا علي اتّق الله و لاتنسب إلي أنبياء الله الفواحش و لاتتأول كتاب الله عزّوجلّ برأيك فإنّ الله عزّوجلّ يقول

( وَ مايَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا الله وَ الرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْم ) أمّا قوله عزّوجلّ فى آدم عليه السلام ( وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي ) فإن الله عزّوجلّ خلق آدم حجّة فى أرضه و خليفة فى بلاده لم يخلقه للجنّة و كانت المعصية من آدم فى الجنّة لا فى الأرض لتتمّ مقادير أمر الله عزّوجلّ فلمّا أهبط إلي الأرض و جعل حجّة و خليفة عصم بقوله عزّوجلّ ( إِنَّ الله اصْطَفي آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ علي الْعالَمِينَ ) و أمّا قوله عزّوجلّ ( وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ ) إنّما ظنّ أنّ الله عزّوجلّ لايضيق عليه رزقه, ألاتسمع قول الله عزّوجلّ ( وَ أَمَّا إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ ) أى ضيق عليه و لو ظنّ أنّ الله لايقدر عليه لكان قد كفر, و أمّا قوله عزّوجلّ فى يوسف ( وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها ) فإنّها همّت بالمعصية و همّ يوسف بقتلها إن أجبرته لعظم ما داخله فصرف الله عنه قتلها و الفاحشة و هو قوله ( كذلك لنصرف عنه السوء ) يعنى القتل ( و الفحشاء ) يعنى الزنا . . . و أمّا محمّد نبيّه صلّي الله عليه و آله و قول الله عزّوجلّ له ( وَ تُخْفِى فِى نَفْسِكَ مَا الله مُبْدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ الله أَحَقُّ أَنْ تَخْشاه ) فإنّ الله عزّوجلّ عرّف نبيّه صلّي الله عليه و آله أسماء أزواجه فى دار الدنيا و أسماء أزواجه فى الآخرة و أنّهنّ أمّهات المؤمنين واحد من سمى له زينب بنت جحش و هى يومئذ تحت زيد

بن حارثة فأخفى صلّي الله عليه و آله اسمها فى نفسه و لم يبده له لكيلا يقول أحد من المنافقين : إنّه قال فى امرأة فى بيت رجل : أنّها أحد أزواجه من أمهات المؤمنين و خشى قول المنافقين ، قال الله عزّوجلّ ( وَ الله أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ ) فى نفسك و إنّ الله عزّوجلّ ما تولّى تزويج أحد من خلقه إلّا تزويج حواء من آدم و زينب من رسول الله صلّي الله عليه و آله و فاطمة من علىّ عليه السلام, قال : فبكى علىّ بن الجهم و قال : يا بن رسول الله أنا تائب إلي الله عزّوجلّ أن أنطق فى أنبياء الله بعد يومى هذا إلّا بما ذكرته .

در عصمت پيامبران احمد بن زياد از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از قاسم بن محمد برمكي ، از اباصلت هروي روايت كرده است كه گفت : چون مأمون علماي فرق مختلف اسلامي و دانشمندان يهود و نصارا و مجوس و صابئين و ديگر فرقه ها و آيينها را براي مناظره با علي بن موسي الرضا ( ع ) گرد آورد و هر يك از آنها كه برخاست و سخني گفت ، محكوم شد و زبان در كام كشيد ، علي بن محمد بن جهم برخاست و عرض كرد : يابن رسول اللّه ! آيا شما به عصمت پيامبران قائليد ؟ حضرت فرمود : آري ، ابن جهم عرض كرد : پس با اين سخنان خداي عزّوجلّ چه مي كند كه مي فرمايد ( و آدم از امر خدايش تخطي كرد پس بي بهره شد ) 1 و نيز مي فرمايد ( و همدم ماهي هنگامي

كه خشمگين رفت پس گمان كرد هرگز بر او تنگ نخواهيم گرفت ) 2 و درباره يوسف مي فرمايد ( و همسر عزيز قصد زشتي بر او كرد و او قصد كرد ) 3 . . . و نيز درباره پيامبر خود محمد ( ص ) مي فرمايد ( و در نفس خود آنچه را خداوند آشكار كرد مخفي كردي و بيم داشتي از مردم در حالي كه خداوند سزاوارتر است به ترسيده شدن ) 4 . مولايمان حضرت رضا ( ع ) فرمود : واي بر تو ، اي علي ! از خدا بترس و به پيامبران الهي زشتكاري نسبت مده ، و كتاب خداوند عزّوجلّ را طبق رأي خود تأويل و تفسير نكن ، چه خداوند عزّوجلّ مي فرمايد ( و تأويل آن را نمي داند مگر خداوند و ثابتان در علم ) 5 . اما سخن خداي عزّوجلّ درباره آدم ( ع ) كه مي فرمايد ( و آدم از امر خدايش تخطي كرد پس بي بهره شد ) خداوند عزّوجلّ آدم را به عنوان حجّتي در روي زمين و جانشيني در بلادش آفريد ، و او را براي بهشت نيافريده بود ، نافرماني آدم هم در بهشت به وقوع پيوست نه در روي زمين ، تا آنچه را خداوند مقدّر فرمود بود تحقق يابد ، پس از آن كه به زمين هبوط كرد و حجّت و جانشين گرديد معصوم شد ، دليل هم اين سخن خداوند عزّوجلّ است ( همانا خداوند آدم ، نوح ، آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد ) 6 . اما آيه شريفه ( و همدم ماهي هنگامي

كه خشمگين رفت پس گمان كرد هرگز بر او تنگ نخواهيم گرفت ) به اين معناست كه او گمان كرد خداوند عزّوجلّ روزي اش را بر او تنگ نمي كند ، آيا نشنيده اي اين سخن خداي عزّوجلّ را كه مي فرمايد ( و امّا هنگامي كه خداوند او را امتحان كند روزيش را بر او تنگ مي كند ) 7 ، اگر گمان كرده بود كه خداوند بر او توانا ( و مسلّط ) نيست بي گمان كافر شده بود . و امّا گفتار خداي عزّوجلّ درباره يوسف كه ( و همسر عزيز قصد زشتي بر او كرد و او قصد كرد ) 8 مقصود اين است كه زليخا قصد گناه كرد و يوسف از شدت ناراحتي تصميم گرفت كه چنانچه زليخا مجبورش كند او را بكشد اما خداوند او را از ارتكاب قتل زليخا و نيز عمل منافي عفّت بازداشت ، آيه شريفه ( چنين كرديم تا زشتي و فحشاء را از اودفع كنيم ) اشاره به همين معنا دارد ، مقصود از ( زشتي ) قتل است و مراد از ( فحشا ) زنا . . . . و اما راجع به پيامبر خدا محمد ( ص ) و اين سخن خداي عزّوجلّ درباره آن حضرت كه ( و در نفس خود آنچه را خداوند آشكار كرد مخفي كردي و بيم داشتي از مردم در حالي كه خداوند سزاوارتر است به ترسيده شدن ) موضوع از اين قرار است كه خداوند عزّوجلّ اسامي همسران پيامبر خود در دنيا و نام همسران آن حضرت در آخرت را به او معرفي كرد و فرمود كه همه آنها امّ المؤمنين هستند

، يكي از كساني را كه برايش نام برد زينب دختر جحش بود كه در آن زمان همسر زيد بن حارثه بود ، رسول خدا ( ص ) نام او را در دلش پنهان نگه داشت و به زيد چيزي اظهار نكرد تا مبادا يكي از منافقان ( بشنود و ) بگويد : پيامبر زني را كه در خانه مرد ديگري است از همسران خود و از امّهات المؤمنين خوانده است ، و از اين سخن ( احتمالي ) منافقان ترسيد : اما خداوند به او فرمود ( كه خداوند سزاوارتر است به ترسيده شدن ) يعني در دلت از اين گفته منافقان بيم داري . خداوند عزّوجلّ خود عهده دار تزويج هيچ يك از مخلوقاتش نشده است مگر تزويج حوا به آدم ، و زينب به رسول خدا ( ص ) و فاطمه به علي ( ع ) . راوي گويد : در اين هنگام ، علي بن جهم گريست و عرض كرد : يابن رسول اللّه ! من به درگاه خداي عزّوجلّ توبه مي كنم از اين كه من بعد درباره پيامبران الهي چيزي جز آنچه شما بيان كرديد ، به زبان آورم9 .

منبع حديث

1- طه / 121 . 2- انبياء / 87 . 3 - يوسف / 24 . 4- احزاب / 37 . 5- آل عمران / 7 . 6- آل عمران / 33 . 7- فجر / 16 . 8- يوسف / 24 . 9- امالى صدوق 82 -84 .

در نبوت پيامبر اسلام

متن حديث

فى نبوة نبىّ الإسلام الصدوق قال : حدّثنا أبو محمد جعفر بن علىّ بن أحمد الفقيه القمّى ثمّ الإيلاقى رضى

الله عنه قال : أخبرنا أبو محمد الحسن بن محمّد بن علىّ بن صدقة القمّى قال : حدّثنى أبو عمرو محمد بن عمر بن عبد العزيز الأنصارى الكجّى قال : حدّثنى من سمع الحسن بن محمد النوفلى ثمّ الهاشمى يقول : لما قدم علىّ بن موسي الرضا عليه السلام إلي المأمون أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق و رأس الجالوت و رؤساء الصابئين و الهربذ الأكبر و أصحاب زردهشت و قسطاس الرومى و المتكلّمين ليسمع كلامه و كلامهم فجمعهم الفضل بن سهل ثمّ أعلم المأمون باجتماعهم فقال أدخلهم علىّ ففعل فرحّب بهم المأمون ثمّ قال لهم إنى إنما جمعتكم لخير و أحببت أن تناظروا ابن عمى هذا المدنى القادم علي فإذا كان بكرة فاغدوا علىّ و لايتخلف منكم أحد فقالوا السمع و الطاعة يا أميرالمؤمنين نحن مبكّرون إن شاء الله . قال الحسن بن محمد النوفلى : فبينا نحن فى حديث لنا عند أبى الحسن الرضا عليه السلام إذ دخل علينا ياسر الخادم و كان يتولى أمر أبى الحسن عليه السلام فقال : يا سيّدى إن أميرالمؤمنين يقرئك السلام فيقول : فداك أخوك إنّه اجتمع إلىّ أصحاب المقالات و أهل الأديان و المتكلّمون من جميع الملل فرأيك فى البكور علينا ، إن أحببت كلامهم و إن كرهت كلامهم فلا تتجشم ، و إن أحببت أن نصير إليك خفّ ذلك علينا فقال أبو الحسن عليه السلام : أبلغه السلام و قل له : قد علمت ما أردت و أنا صائر إليك بكرة إن شاء الله . قال الحسن بن محمد النوفلى فلما مضى ياسر التفت إلينا ثمّ قال لى : يا

نوفلى أنت عراقى و رقّة العراقى غير غليظة فما عندك فى جمع ابن عمّك علينا أهل الشرك و أصحاب المقالات فقلت : جعلت فداك يريد الامتحان و يحبّ أن يعرف ما عندك و لقد بني علي أساس غير وثيق البنيان و بئس والله ما بنى ، فقال لى : و ما بناؤه فى هذا الباب ؟ قلت إن أصحاب البدع و الكلام خلاف العلماء و ذلك أن العالم لا ينكر غير المنكر و أصحاب المقالات و المتكلّمون و أهل الشرك أصحاب إنكار و مباهة ، و إن احتججت عليهم أن الله واحد قالوا : صحّح وحدانيته ، و إن قلت : إنّ محمداً صلّي الله عليه و آله رسول الله قالوا أثبت رسالته ثمّ يباهتون الرجل و هو يبطل عليهم بحجّته و يغالطونه حتّي يترك قوله فاحذرهم جعلت فداك . قال : فتبسّم عليه السلام ثمّ قال : يا نوفلى أتخاف أن يقطعوا علىّ حجّتى ؟ ! قلت لا و الله ما خفت عليك قطّ و إنّى لأرجو أن يظفرك الله بهم إن شاء الله ، فقال لى : يا نوفلى أتحب أن تعلم متي يندم المأمون ؟ قلت : نعم ، قال : إذا سمع احتجاجى علي أهل التوراة بتوراتهم و علي أهل الإنجيل بإنجيلهم و علي أهل الزبور بزبورهم و علي الصابئين بعبرانيتهم و علي الهرابذة بفارسيتهم و علي أهل الروم بروميتهم و علي أصحاب المقالات بلغاتهم فإذا قطعت كل صنف و دحضت حجّته و ترك مقالته و رجع إلي قولى علم المأمون أن الموضع الّذى هو بسبيله ليس هو بمستحقّ له فعند ذلك تكون الندامة منه و لاحول و لاقوة إلّا بالله

العلىّ العظيم . فلما أصبحنا أتانا الفضل بن سهل فقال له : جعلت فداك ابن عمّك ينتظرك و قداجتمع القوم فما رأيك فى إتيانه ؟ فقال له الرضا عليه السلام : تقدمنى فإنّى صائر إلي ناحيتكم إن شاء الله ، ثمّ توضأ عليه السلام وضوء الصلاة و شرب شربة سويق و سقانا منه ثمّ خرج و خرجنا معه حتّي دخلنا علي المأمون فإذا المجلس غاص بأهله و محمد بن جعفر فى جماعة الطالبيين و الهاشميين و القوّاد حضور فلما دخل الرضا عليه السلام قام المأمون و قام محمد بن جعفر و قام جميع بنى هاشم فمازالوا وقوفا و الرضا عليه السلام جالس مع المأمون حتّي أمرهم بالجلوس فجلسوا فلم يزل المأمون مقبلاً عليه يحدّثه ساعة . ثمّ التفت إلي جاثليق ، فقال : يا جاثليق هذا ابن عمّى علىّ بن موسي بن جعفر و هو من ولد فاطمة بنت نبيّنا و ابن علىّ بن أبى طالب عليه السلام فأحبّ أن تكلّمه و تحاجّه و تنصفه ، فقال الجاثليق : يا أميرالمؤمنين كيف أحاجّ رجلاً يحتجّ علىّ بكتاب أنا منكره و نبىّ لاأومن به فقال له الرضا عليه السلام : يا نصرانى فإن احتججت عليك بإنجيلك أتقر به ؟ قال الجاثليق : و هل أقدر علي دفع ما نطق به الإنجيل ؟ ! نعم والله أقر به علي رغم أنفى ، فقال له الرضا عليه السلام : سل عمّا بدا لك و افهم الجواب ، قال الجاثليق : ما تقول فى نبوّة عيسي عليه السلام و كتابه هل تنكر منهما شيئا ؟ قال الرضا عليه السلام : أنا مقرّ بنبوّة عيسي و كتابه و ما بشّر

به أمّته و أقرّ به الحواريون و كافر بنبوّة كلّ عيسي لم يقرّ بنبوّة محمد صلّي الله عليه و آله و بكتابه و لم يبشّر به أمّته . قال الجاثليق : أليس إنّما تقطع الأحكام بشاهدى عدل ؟ قال : بلي ، قال : فأقم شاهدين من غير أهل ملّتك علي نبوّة محمّد ممّن لاتنكره النصرانية و سلنا مثل ذلك من غير أهل ملّتنا ، قال الرضا عليه السلام : الآن جئت بالنصفة يا نصرانى ألاتقبل منّى العدل المقدّم عند المسيح عيسي بن مريم قال الجاثليق : و من هذا العدل سمه لى ، قال : ما تقول فى يوحنّا الديلمى ؟ قال : بخ بخ ذكرت أحبّ الناس إلي المسيح ، قال : فأقسمت عليك هل نطق الإنجيل أنّ يوحنّا قال : إن المسيح أخبرنى بدين محمّد العربى و بشّرنى به أنّه يكون من بعده فبشّرت به الحواريين فآمنوا به ، قال الجاثليق : قد ذكر ذلك يوحنا عن المسيح و بشّر بنبوة رجل و بأهل بيته و وصيّه و لم يلخص متي يكون ذلك و لم يسمّ لنا القوم فنعرفهم ، قال الرضا عليه السلام : فإن جئناك بمن يقرأ الإنجيل فتلا عليك ذكر محمّد و أهل بيته و أمّته أتؤمن به ؟ قال : سديداً ، قال الرضا عليه السلام : لقسطاس الرومى : كيف حفظك للسفر الثالث من الإنجيل ؟ قال : ما أحفظنى له ، ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال له : ألست تقرأ الإنجيل ؟ قال : بلي لعمرى ، قال : فخذ عليّ السفر الثالث فإن كان فيه ذكر محمّد و أهل بيته و أمّته سلام الله

عليهم فاشهدوا لى و إن لم يكن فيه ذكره فلاتشهدوا لى ، ثمّ قرأ عليه السلام السفر الثالث حتّي إذا بلغ ذكر النبيّ صلّي الله عليه و آله وقف ثمّ قال : يا نصرانى إنّى أسألك بحقّ المسيح و أمّه أتعلم أنّى عالم بالإنجيل ؟ قال : نعم ، ثمّ تلا علينا ذكر محمّد و أهل بيته و أمّته ثمّ قال : ما تقول يا نصراني ؟ هذا قول عيسي بن مريم فإن كذّبت ما ينطق به الإنجيل فقد كذّبت عيسي و موسي عليه السلام و متي أنكرت هذا الذكر وجب عليك القتل لأنّك تكون قد كفرت بربّك و نبيّك و بكتابك ، قال الجاثليق : لا أنكر ما قد بان لى فى الإنجيل و إنّى لمقرّ به ، قال الرضا عليه السلام : اشهدوا علي إقراره . ثمّ قال : يا جاثليق سل عمّا بدا لك ، قال الجاثليق : أخبرنى عن حوارى عيسي بن مريم كم كان عدّتهم و عن علماء الإنجيل كم كانوا ؟ قال الرضا عليه السلام : علي الخبير سقطت ، أما الحواريون فكانوا اثنى عشر رجلا و كان أفضلهم و أعلمهم ألوقا و أما علماء النصاري فكانوا ثلاثة رجال : يوحنّا الأكبر باج و يوحنا بقرقيسيا و يوحنا الديلمى بزجان و عنده كان ذكر النبىّ صلّي الله عليه و آله و ذكر أهل بيته و أمّته و هو الّذɠبشّر أمّة عيسي و بنى إسرائيل به . ثمّ قال عليه السلام : يا نصرانى و الله إنا لنؤمن بعيسي الّذى آمن بمحمّد صلّي الله عليه و آله و ما ننقم علي عيساكم شيئا إلّا ضعفه و قلّة صيامه و صلاته

، قال الجاثليق : أفسدت والله علمك و ضعّفت أمرك و ما كنت ظننت إلّا أنّك أعلم أهل الإسلام ، قال الرضا عليه السلام : و كيف ذلك ؟ قال الجاثليق : من قولك إنّ عيساكم كان ضعيفا قليل الصيام قليل الصلاة و ما أفطر عيسي يوماً قط و لانام بليل قطّ و مازال صائم الدهر قائم الليل ، قال الرضا عليه السلام : فلمن كان يصوم و يصلّى ؟ ! قال : فخرس الجاثليق و انقطع . قال الرضا عليه السلام : يا نصرانى إنّى أسألك عن مسألة ، قال : سَل فإن كان عندى علمها أجبتك ، قال الرضا عليه السلام : ما أنكرت أن عيسي كان يُحيي الموتى بإذن الله عزّوجلّ ، قال الجاثليق : أنكرت ذلك من قبل أن من أحيا الموتى و أبرأ الأكمه و الأبرص فهو ربّ مستحقّ لأن يعبد ، قال الرضا عليه السلام : فإنّ اليسع قد صنع مثل ما صنع عيسي مشي علي الماء و أحيا الموتي و أبرأ الأكمه و الأبرص فلم يتّخذه أمّته ربّاً و لم يعبده أحد من دون الله عزّوجلّ و لقدصنع حزقيل النبىّ عليه السلام مثل ما صنع عيسي بن مريم عليه السلام فأحيا خمسة و ثلاثين ألف رجل من بعد موتهم بستّين سنة . ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال له : يا رأس الجالوت أتجد هؤلاء فى شباب بنى إسرائيل فى التوراة اختارهم بخت نصّر من سبى بنى إسرائيل حين غزا بيت المقدس ثمّ انصرف بهم إلي بابل فأرسله الله عزّوجلّ إليهم فأحياهم ، هذا فى التوراة لايدفعه إلّا كافر منكم قال رأس الجالوت : قد سمعنا به و

عرفناه ، قال : صدقت ، ثمّ قال عليه السلام : يا يهودى خذ علي هذا السفر من التوراة ، فتلا عليه السلام علينا من التوراة آيات فأقبل اليهودى يترجّح لقراءته و يتعجّب ثمّ أقبل علي النصرانى فقال : يا نصرانى أفهؤلاء كانوا قبل عيسي أم عيسي كان قبلهم ؟ قال : بل كانوا قبله ، قال الرضا عليه السلام : لقد اجتمعت قريش إلي رسول الله صلّي الله عليه و آله فسألوه أن يحيي لهم موتاهم فوجّه معهم علىّ بن أبى طالب عليه السلام فقال له : اذهب إلي الجبانة فنادِ بأسماء هؤلاء الرهط الذين يسألون عنهم بأعلي صوتك : يا فلان و يا فلان و يا فلان يقول لكم محمد رسول الله صلّي الله عليه و آله : قوموا بإذن الله عزّوجلّ فقاموا ينفضون التراب عن رؤوسهم فأقبلت قريش تسألهم عن أمورهم ثمّ أخبروهم أنّ محمداً قد بعث نبيّاً و قالوا : وددنا أنّا أدركناه فنؤمن به و لقد أبرأ الأكمه و الأبرص و المجانين و كلّمه البهائم و الطير و الجنّ و الشياطين و لم نتخذه ربّاً من دون الله عزّوجلّ و لم ننكر لأحد من هؤلاء فضلهم فمتي اتخذتم عيسي ربّاً جاز لكم أن تتخذوا اليسع و حزقيل ربّا لأنّهما قد صنعا مثل ما صنع عيسي من إحياء الموتي و غيره ، إنّ قوماً من بنى إسرائيل هربوا من بلادهم من الطاعون و هم ألوف حذر الموت فأماتهم الله فى ساعة واحدة فعمد أهل تلك القرية فحظروا عليهم حظيرة فلم يزالوا فيها حتّي نخرت عظامهم و صاروا رميماً فمرّ بهم نبىّ من أنبياء بنى إسرائيل فتعجّب منهم و من كثرة العظام

البالية فأوحي الله إليه أتحّب أن أحييهم لك فتنذرهم ؟ قال : نعم يا ربّ فأوحي الله عزّوجلّ إليه أن نادِهم ، فقال : أيّتها العظام البالية قومى بإذن الله عزّوجلّ فقاموا أحياء أجمعون ينفضون التراب عن رؤوسهم ثمّ إبراهيم عليه السلام خليل الرحمن حين أخذ الطيور و قطعهنّ قطعاً ثمّ وضع علي كل جبل منهنّ جزءاً ، ثمّ ناداهن ، فأقبلنّ سعياً إليه ، ثمّ موسي بن عمران و أصحابه و السبعون الّذين اختارهم صاروا معه إلي الجبل ، فقالوا له : إنّك قد رأيت الله سبحانه فأرناه كما رأيته فقال لهم : إنّى لم أره ، فقالوا : لن نؤمن لك حتّي نرى الله جهرة فأخذتهم الصاعقة فاحترقوا عن آخرهم و بقى موسي وحيداً فقال : يا ربّ اخترت سبعين رجلاً من بنى إسرائيل فجئت بهم و أرجع وحدى فكيف يصدّقنى قومى بما أخبرهم به ؟ فلو شئت أهلكتهم من قبل و إيّاى ، أفتهلكنا بما فعل السفهاء منّا ؟ فأحياهم الله عزّوجلّ من بعد موتهم و كل شى ء ذكرته لك من هذا لاتقدر علي دفعه لأنّ التوراة و الإنجيل و الزبور و الفرقان قدنطقت به فإن كان كلّ من أحيا الموتى و أبرأ الأكمه و الأبرص و المجانين يتّخذ ربّاً من دون الله فاتّخذ هؤلاء كلّهم أرباباً ، ما تقول : يا نصرانى ! قال الجاثليق : القول قولك و لا إله إلّا الله . ثمّ التفت عليه السلام إلي رأس الجالوت فقال : يا يهودى أقبل علىّ أسألك بالعشر الآيات الّتى أنزلت علي موسي بن عمران عليه السلام هل تجد فى التوراة مكتوباً نبأ محمّد و أمّته إذا جاءت الأمّة الأخيرة

أتباع راكب البعير يسبّحون الربّ جدّاً جدّاً تسبيحاً جديداً فى الكنائس الجدد فليفرغ بنو إسرائيل إليهم و إلي ملكهم لتطمئنّ قلوبهم فإنّ بأيديهم سيوفاً ينتقمون بها من الأمم الكافرة فى أقطار الأرض هكذا هو فى التوراة مكتوب ، قال رأس الجالوت : نعم إنّا لنجده كذلك ، ثمّ قال للجاثليق : يا نصرانى كيف علمك بكتاب شعيا ؟ قال : أعرفه حرفاً حرفاً قال الرضا عليه السلام لهما : أتعرفان هذا من كلامه : يا قوم إنّى رأيت صورة راكب الحمار لابساً جلابيب النور و رأيت راكب البعير ضوؤه مثل ضوء القمر ، فقالا : قد قال ذلك شعيا قال الرضا عليه السلام : يا نصرانى هل تعرف فى الإنجيل قول عيسي إنّى ذاهب إلي ربّى و ربّكم و الفارقليطا جاء هو الّذى يشهد لى بالحقّ كما شهدت له و هو الّذى يفسّر لكم كلّ شى ء و هو الّذى يبدى فضائح الأمم و هو الّذى يكسر عمود الكفر ، فقال الجاثليق : ما ذكرت شيئا ممّا فى الإنجيل إلّا و نحن مقرّون به ، فقال : أتجد هذا فى الإنجيل ثابتاً يا جاثليق ؟ قال : نعم . قال الرضا عليه السلام : يا جاثليق ألاتخبرنى عن الإنجيل الأوّل حين افتقدتموه عند من وجدتموه و من وضع لكم هذا الإنجيل قال له ما افتقدنا الإنجيل إلا يوما واحدا حتّي وجدنا غضا طريا فأخرجه إلينا يوحنا و متي فقال له الرضا عليه السلام : ما أقلّ معرفتك بسرّ الإنجيل و علمائه ! فإن كان كما تزعم فلم اختلفتم فى الإنجيل إنّما وقع الاختلاف فى هذا الإنجيل الّذى فى أيديكم اليوم فلو كان علي العهد الأوّل لم

تختلفوا فيه ، و لكنّى مفيدك علم ذلك ، اعلم أنّه لمّا افتقد الإنجيل الأوّل اجتمعت النصاري إلي علمائهم فقالوا لهم : قتل عيسي بن مريم عليه السلام و افتقدنا الإنجيل و أنتم العلماء فما عندكم فقال لهم ألوقا و مرقابوس : إنّ الإنجيل فى صدورنا و نحن نخرجه إليكم سفراً سفراً فى كلّ أحد فلاتحزنوا عليه و لاتخلوا الكنائس ، فإنّا سنتلوه عليكم فى كلّ أحد سفراّ سفراّ حتّي نجمعه لكم كلّه ، فقعد ألوقا و مرقابوس و يوحنّا و متّي و وضعوا لهم هذا الإنجيل بعد ما افتقدتم الإنجيل الأوّل ، و إنّما كان هؤلاء الأربعة تلاميذ التلاميذ الأوّلين أعَلِمتَ ذلك ؟ قال الجاثليق : أمّا هذا فلم أعلمه و قد علمته الآن و قد بان لى من فضل علمك بالإنجيل و سمعت أشياء ممّا علمته شهد قلبى أنّها حقّ فاستزدت كثيراً من الفهم . فقال له الرضا عليه السلام : فكيف شهادة هؤلاء عندك ؟ قال : جائزة ، هؤلاء علماء الإنجيل و كلّ ما شهدوا به فهو حقّّ ، فقال الرضا عليه السلام للمأمون و من حضره من أهل بيته و من غيرهم : اشهدوا عليه ، قالوا : قد شهدنا ، ثمّ قال للجاثليق : بحق الابن و أمّه هل تعلم أنّ متّي قال : إنّ المسيح هو ابن داود بن إبراهيم بن إسحاق بن يعقوب بن يهودا بن حضرون ، و قال مرقابوس فى نسبة عيسي بن مريم : إنّه كلمة الله أحلّها فى جسد الآدمى فصارت إنساناً ، و قال ألوقا : إنّ عيسي بن مريم و أمّه كانا إنسانين من لحم و دم فدخل فيهما روح القدس

، ثمّ إنّك تقول من شهادة عيسي علي نفسه : حقّاً أقول لكم : يا معشر الحواريين إنّه لا يصعد إلي السماء إلّا ما نزل منها إلّا راكب البعير خاتم الأنبياء فإنّه يصعد إلي السماء و ينزل ، فما تقول فى هذا القول ؟ قال الجاثليق : هذا قول عيسي لا ننكره ، قال الرضا عليه السلام : فما تقول فى شهادة ألوقا و مرقابوس و متّي علي عيسي و ما نسبوه إليه ؟ قال الجاثليق : كذّبوا علي عيسي ، قال الرضا عليه السلام : يا قوم أليس قد زكّاهم و شهد أنّهم علماء الإنجيل و قولهم حقّ ؟ ! فقال الجاثليق : يا عالِم المسلمين أحبّ أن تعفينى من أمر هؤلاء ، قال الرضا عليه السلام : فإنّا قد فعلنا سَل يا نصرانى عمّا بدا لك ، قال الجاثليق : ليسألك غيرى فلا و حقّ المسيح ما ظننت أن فى علماء المسلمين مثلك . فالتفت الرضا عليه السلام إلي رأس الجالوت فقال له : تسألنى أو أسألك ؟ قال : بل أسألك و لست أقبل منك حجّة إلّا من التوراة أو من الإنجيل أو من زبور داود أو ممّا فى صحف إبراهيم و موسي ، فقال الرضا عليه السلام : لاتقبل منّى حجّة إلّا بما تنطق به التوراة علي لسان موسي بن عمران و الإنجيل علي لسان عيسي بن مريم و الزبور علي لسان داود ، فقال رأس الجالوت : من أين تثبت نبوّة محمّد ؟ قال الرضا عليه السلام : شهد بنبوّته صلّي الله عليه و آله موسي بن عمران و عيسي بن مريم و داود خليفة الله عزّوجلّ فى الأرض ،

فقال له : أثبت قول موسي بن عمران ، قال الرضا عليه السلام : هل تعلم يا يهودى أن موسي أوصي بنى إسرائيل فقال لهم : إنّه سيأتيكم نبىّ هو من إخوتكم فبه فصدقوا و منه فاسمعوا ، فهل تعلم أنّ لبنى إسرائيل إخوة غير ولد إسماعيل إن كنت تعرف قرابة إسرائيل من إسماعيل و النسب الّذى بينهما من قبل إبراهيم عليه السلام ؟ فقال رأس الجالوت : هذا قول موسي لاندفعه ، فقال له الرضا عليه السلام : هل جاءكم من إخوة بنى إسرائيل نبىّ غير محمّد صلّي الله عليه و آله ؟ قال : لا ، قال الرضا عليه السلام : أو ليس قد صحّ هذا عندكم قال : نعم و لكنّى أحبّ أن تصحّحه لى من التوراة ، فقال له الرضا عليه السلام : هل تنكر أنّ التوراة تقول لكم : جاء النور من جبل طور سيناء و أضاء لنا من جبل ساعير و استعلن علينا من جبل فاران ؟ قال رأس الجالوت : أعرف هذه الكلمات و ما أعرف تفسيرها ، قال الرضا عليه السلام : أنا أخبرك به ، أمّا قوله : جاء النور من جبل طور سيناء ، فذلك وحى الله تبارك و تعالي الّذى أنزله علي موسي عليه السلام علي جبل طور سيناء ، و أمّا قوله : و أضاء لنا من جبل ساعير ، فهو الجبل الّذى أوحي الله عزّوجلّ إلي عيسي بن مريم عليه السلام و هو عليه ، و أمّا قوله : و استعلن علينا من جبل فاران فذلك جبل من جبال مكّة بينه و بينها يوم ، و قال شعيا النبيّ عليه السلام فيما

تقول أنت و أصحابك فى التوراة : رأيت راكبين أضاء لهما الأرض أحدهما راكب علي حمار و الآخر علي جمل ، فمن راكب الحمار و من راكب الجمل ؟ قال رأس الجالوت : لاأعرفهما فخبّرنى بهما ، قال عليه السلام : أمّا راكب الحمار فعيسي بن مريم و أمّا راكب الجمل فمحمّد صلّي الله عليه و آله أتنكر هذا من التوراة ؟ قال : لا ما أنكره ، ثمّ قال الرضا عليه السلام : هل تعرف حيقوق النبىّ ؟ قال : نعم إنّى به لعارف ، قال عليه السلام : فإنّه قال : و كتابكم ينطق به جاء الله بالبيان من جبل فاران و امتلأت السماوات من تسبيح أحمد و أمّته يحمل خيله فى البحر كما يحمل فى البرّ يأتينا بكتاب جديد بعد خراب بيت المقدس يعنى بالكتاب القرآن ، أتعرف هذا و تؤمن به ؟ قال رأس الجالوت : قد قال ذلك حيقوق عليه السلام و لاننكر قوله ، قال الرضا عليه السلام : و قد قال داود فى زبوره و أنت تقرأ الّلهم ابعث مقيم السُنّة بعد الفترة ، فهل تعرف نبيّاً أقام السنّة بعد الفترة غير محمّد صلّي الله عليه و آله ؟ قال رأس الجالوت : هذا قول داود نعرفه و لاننكره و لكن عني بذلك عيسي و أيامه هى الفترة ، قال الرضا عليه السلام : جهلت أن عيسي لم يخالف السنّة و قد كان موافقاً لسنّة التوراة حتّي رفعه الله إليه و فى الإنجيل مكتوب : إنّّ ابن البرة ذاهب و الفارقليطا جاء من بعده و هو الّذى يخفف الآصار و يفسّر لكم كلّ شى ء و يشهد لى كما

شهدت له أنا جئتكم بالأمثال و هو يأتيكم بالتأويل أتؤمن بهذا فى الإنجيل ؟ قال : نعم ، لاأنكره . فقال له الرضا عليه السلام : يا رأس الجالوت أسألك عن نبيّك موسي بن عمران ، فقال : سل ، قال : ما الحجّة علي أن موسي ثبتت نبوّته ؟ قال اليهودى : إنّه جاء بما لم يجى ء به أحد من الأنبياء قبله ، قال له : مثل ماذا ؟ قال : مثل فلق البحر ، و قلبه العصا حيّة تسعي ، و ضربه الحجر فانفجرت منه العيون ، و إخراجه يده بيضاء للناظرين و علامات لايقدر الخلق علي مثلها ، قال له الرضا عليه السلام : صدقت إذا كانت حجّته علي نبوّته أنّه جاء بما لايقدر الخلق علي مثله أفليس كلّ من ادّعى أنّه نبىّ ثمّ جاء بما لايقدر الخلق علي مثله وجب عليكم تصديقه ؟ ! قال : لا لأنّ موسي لم يكن له نظير لمكانه من ربّه و قربه منه و لا يجب علينا الإقرار بنبوّة من ادّعاها حتّي يأتى من الأعلام بمثل ما جاء به ، قال الرضا عليه السلام : فكيف أقررتم بالأنبياء الّذين كانوا قبل موسي عليه السلام و لم يفلقوا البحر و لم يفجروا من الحجر اثنتى عشرة عيناً و لم يخرجوا أيديهم بيضاء مثل إخراج موسي يده بيضاء و لم يقلبوا العصا حيّة تسعي ؟ قال له اليهودى : قد خبّرتك أنّه متي جاؤوا علي دعوي نبوّتهم من الآيات بما لايقدر الخلق علي مثله و لو جاؤوا بما لم يجى ء به موسي أو كان علي غير ما جاء به موسي وجب تصديقهم ، قال الرضا عليه السلام

: يا رأس الجالوت فما يمنعك من الإقرار بعيسي بن مريم و قد كان يحيى الموتى و يبرئ الأكمه و الأبرص و يخلق من الطين كهيئة الطير ثمّ ينفخ فيه فيكون طيراً بإذن الله ؟ قال رأس الجالوت : يقال : أنّه فعل ذلك و لم نشهده ، قال له الرضا عليه السلام : أرأيت ما جاء به موسي من الآيات شاهدته أليس إنّما جاء فى الأخبار به من ثقات أصحاب موسي أنّه فعل ذلك ؟ قال : بلى ، قال : فكذلك أتتكم الأخبار المتواترة بما فعل عيسي بن مريم فكيف صدقتم بموسي و لم تصدقوا بعيسي ؟ فلم يحر جواباً ، قال الرضا عليه السلام : و كذلك أمر محمّد صلّي الله عليه و آله و ما جاء به و أمر كلّ نبىّ بعثه الله و من آياته أنّه كان يتيماً فقيراً راعياً أجيراً لم يتعلّم كتاباً و لم يختلف إلي معلّم ثمّ جاء بالقرآن الّذى فيه قصص الأنبياء و أخبارهم حرفاً حرفاً و أخبار من مضي و من بقى إلي يوم القيامة ثمّ كان يخبرهم بأسرارهم و ما يعملون فى بيوتهم و جاء بآيات كثيرة لاتحصي ، قال رأس الجالوت : لم يصحّ عندنا خبر عيسي و لاخبر محمّد و لايجوز لنا أن نقرّ لهما بما لم يصحّ ، قال الرضا عليه السلام : فالشاهد الّذى شهد لعيسي و لمحمد صلّي الله عليه و آله شاهد زور ، فلم يحر جواباً . ثمّ دعا عليه السلام بالهربذ الأكبر فقال له الرضا عليه السلام : أخبرنى عن زردهشت الّذى تزعم أنّه نبىّ ما حجّتك علي نبوّته قال : إنّه أتى بما لم يأتنا

به أحد قبله و لم نشهده و لكن الأخبار من أسلافنا وردت علينا بأنّه أحلّ لنا ما لم يحلّه غيره ، فاتبعناه ، قال عليه السلام : أفليس إنّما أتتكم الأخبار فاتبعتموه ؟ قال : بلى ، قال : فكذلك سائر الأمم السالفة أتتهم الأخبار بما أتى به النبيّون و أتى به موسي و عيسي و محمّد صلّي الله عليه و آله فما عذركم فى ترك الإقرار لهم إذ كنتم إنّما أقررتم بزردهشت من قبل الأخبار المتواترة بأنه جاء بما لم يجى ء به غيره ؟ فانقطع الهربذ مكانه ، فقال الرضا عليه السلام : يا قوم إن كان فيكم أحد يخالف الإسلام و أراد أن يسأل فليسأل غير محتشم ، فقام إليه عمران الصابئ و كان واحداً فى المتكلّمين فقال : يا عالم الناس لولا أنّك دعوت إلي مسألتك لم أقدم عليك بالمسائل و لقد دخلت الكوفة و البصرة و الشام و الجزيرة و لقيت المتكلّمين فلم أقع علي أحد يثبت لى واحداً ليس غيره قائماً بوحدانيته أفتأذن لى أن أسألك ؟ قال الرضا عليه السلام : إن كان فى الجماعة عمران الصابئ فأنت هو ، فقال : أنا هو ، فقال عليه السلام : سل يا عمران و عليك بالنصفة و إيّاك و الخطل و الجور ، قال : والله يا سيّدى ما أريد إلّا أن تثبت لى شيئا أتعلّق به فلا أجوزه ، قال عليه السلام : سل عمّا بدا لك فازدحم عليه الناس و انضمّ بعضهم إلي بعض ، فقال عمران الصابئ : أخبرنى عن الكائن الأوّل و عمّا خلق ، قال عليه السلام : سألت فافهم أمّا الواحد فلم يزل واحداً

كائنا لاشى ء معه بلاحدود و لاأعراض و لايزال كذلك ثمّ خلق خلقاً مبتدعاً مختلفاً بأعراض و حدود مختلفة لا فى شى ء أقامه و لا فى شى ء حدّه و لا علي شى ء حذاه و لا مثله له فجعل من بعد ذلك الخلق صفوة و غير صفوة و اختلافاً و ائتلافاً و ألواناً و ذوقاً و طعماً لا لحاجة كانت منه إلي ذلك و لا لفضل منزلة لم يبلغها إلّا به و لا رأى لنفسه فيما خلق زيادة و لا نقصاناً تعقل هذا يا عمران ؟ ! قال : نعم والله يا سيّدى ، قال عليه السلام : و اعلم يا عمران أنّه لو كان خلق ما خلق لحاجة لم يخلق إلّا من يستعين به علي حاجته و لكان ينبغى أن يخلق أضعاف ما خلق لأنّ الأعوان كلّما كثروا كان صاحبهم أقوى ، و الحاجة يا عمران لا يسعها لأنّه لم يحدث من الخلق شيئا إلّا حدّثت فيه حاجة أخرى و لذلك أقول لم يخلق الخلق لحاجة و لكن نقل بالخلق الحوائج بعضهم إلي بعض و فضّل بعضهم علي بعض بلا حاجة منه إلي من فضّل و لا نقمة منه علي من أذلّ فلهذا خلق . قال عمران : يا سيّدى هل كان الكائن معلوماً فى نفسه عند نفسه ؟ قال الرضا عليه السلام : إنما تكون المعلمة بالشى ء لنفى خلافه و ليكون الشى ء نفسه بما نفى عنه موجوداً و لم يكن هناك شى ء يخالفه فتدعوه الحاجة إلي نفى ذلك الشى ء عن نفسه بتحديد علم منها أفهمت يا عمران ؟ قال : نعم والله يا سيّدى ، فأخبرنى بأىّ شى ء علم ما علم أبضمير أم بغير ذلك

؟ قال الرضا عليه السلام : أرأيت إذا علم بضمير هل تجد بُدّاً من أن تجعل لذلك الضمير حدّاً ينتهى إليه المعرفة ؟ قال عمران : لابُدّ من ذلك ، قال الرضا عليه السلام : فما ذلك الضمير فانقطع و لم يُحِر جواباً ، قال الرضا عليه السلام : لابأس إن سألتك عن الضمير نفسه تعرفه بضمير آخر ، فقال الرضا عليه السلام : أفسدت عليك قولك و دعواك يا عمران أليس ينبغى أن تعلم أنّ الواحد ليس يوصف بضمير و ليس يقال له أكثر من فعل و عمل و صنع و ليس يتوهم منه مذاهب و تجزئة كمذاهب المخلوقين و تجزئتهم فاعقل ذلك و ابن عليه ما علمت صواباً . قال عمران : يا سيّدى ألاتخبرنى عن حدود خلقه كيف هى و ما معانيها و علي كم نوع يتكوّن ؟ قال عليه السلام : قدسألت فافهم ، إنّ حدود خلقه علي ستّة أنواع ملموس و موزون و منظور إليه و ما لاوزن له و هو الروح و منها منظور إليه و ليس له وزن و لالمس و لاحس و لالون و لاذوق و التقدير و الأعراض و الصور و العرض و الطول و منها العمل و الحركات الّتى تصنع الأشياء و تعلمها و تغيّرها من حال إلي حال و تزيدها و تنقصها و أمّا الأعمال و الحركات فإنّها تنطلق لأنّها لاوقت لها أكثر من قدر ما يحتاج إليه فإذا فرغ من الشى ء انطلق بالحركة و بقى الأثر و يجرى مجري الكلام الّذى يذهب و يبقى أثره . قال له عمران : يا سيّدى ألاتخبرنى عن الخالق إذا كان واحداً لاشى ء غيره و لاشى ء معه

أليس قدتغيّر بخلقه الخلق ؟ قال الرضا عليه السلام : لم يتغيّر عزّوجلّ بخلق الخلق و لكن الخلق يتغيّر بتغييره ، قال عمران : فبأىّ شى ء عرفناه ؟ قال عليه السلام : بغيره ، قال : فأى شى ء غيره ؟ قال الرضا عليه السلام : مشيّته و اسمه و صفته و ما أشبه ذلك و كلّ ذلك محدث مخلوق مدبّر ، قال عمران : يا سيّدى فأىّ شى ء هو ؟ قال عليه السلام : هو نور بمعنى أنّه هاد لخلقه من أهل السماء و أهل الأرض و ليس لك علي أكثر من توحيدى إيّاه . قال عمران : يا سيّدى أليس قدكان ساكتاً قبل الخلق لاينطق ثمّ نطق قال الرضا عليه السلام : لايكون السكوت إلّا عن نطق قبله و المثل فى ذلك أنه لايقال للسراج : هو ساكت لاينطق و لايقال : إنّ السراج ليضىء فيما يريد أن يفعل بنا لأنّ الضوء من السراج ليس بفعل منه و لاكون و إنّما هو ليس شى ء غيره فلمّا استضاء لنا قلنا : قد أضاء لنا حتّي استضأنا به فبهذا تستبصر أمرك ، قال عمران : يا سيّدى فإن الّذى كان عندى أنّ الكائن قدتغيّر فى فعله عن حاله بخلقه الخلق ، قال الرضا عليه السلام : أحلت يا عمران فى قولك إنّ الكائن يتغيّر فى وجه من الوجوه حتّي يصيب الذات منه ما يغيّره ، يا عمران ! هل تجد النار يغيّرها تغيّر نفسها أو هل تجد الحرارة تحرق نفسها أو هل رأيت بصيراً قطّ رأى بصره ؟ ! قال عمران : لم أر هذا ألاتخبرنى يا سيّدى أهو فى الخلق أم الخلق فيه ؟ قال

الرضا عليه السلام : جل يا عمران عن ذلك ليس هو فى الخلق و لاالخلق فيه تعالي عن ذلك و سأعلمك ما تعرفه به و لاحول و لاقوّة إلّا بالله أخبرنى عن المرآة أنت فيها أم هى فيك ، فإن كان ليس واحد منكما فى صاحبه فبأىّ شى ء استدللت بها علي نفسك ؟ قال عمران : بضوء بينى و بينها ، فقال الرضا عليه السلام : هل ترى من ذلك الضوء فى المرآة أكثر مما تراه فى عينك ؟ قال : نعم ، قال الرضا عليه السلام : فأرناه فلم يُحِر جواباً ، قال الرضا عليه السلام : فلاأرى النور إلّا و قددلّك و دلّ المرآة علي أنفسكما من غير أن يكون فى واحد منكما و لهذا أمثال كثيرة غير هذا لايجد الجاهل فيها مقالاً و لله المثل الأعلي ثمّ التفت عليه السلام إلي المأمون فقال : الصلاة قد حضرت ، فقال عمران : يا سيّدى لاتقطع علي مسألتى فقدرقّ قلبى ، قال الرضا عليه السلام : نصلّى و نعود ، فنهض و نهض المأمون فصلّي الرضا عليه السلام داخلاً و صلّي الناس خارجاً خلف محمد بن جعفر ، ثمّ خرجا فعاد الرضا عليه السلام إلي مجلسه و دعا بعمران فقال : سَل يا عمران ! قال : يا سيّدى ألاتخبرنى عن الله عزّوجلّ هل يوحّد بحقيقة أو يوحّد بوصف ؟ قال الرضا عليه السلام إنّ الله المبدئ الواحد الكائن الأوّل لم يزل واحدا لا شى ء معه فرداً لاثانى معه لامعلوماً و لامجهولاً و لامحكماً و لامتشابهاً و لامذكوراً و لامنسيّاً و لاشيئاً يقع عليه اسم شى ء من الأشياء غيره و لا من وقت كان

و لا إلي وقت يكون و لا بشى ء قام و لا إلي شى ء يقوم و لا إلي شى ء استند و لا إلي شى ء استكنّ و ذلك كلّه قبل الخلق إذ لا شى ء غيره و ما أوقعت عليه من الكلّ فهى صفات محدثة و ترجمة يفهم بها من فهم . و اعلم أن الإبداع و المشيّة و الإرادة معناها واحد و أسماؤها ثلاثة و كان أول إبداعه و إرادته و مشيّته الحروف الّتى جعلها أصلا لكلّ شى ء و دليلاً علي كلّ مدرك و فاصلاً لكلّ مشكل و تلك الحروف تفريق كلّ شى ء من اسم حقّ و باطل أو فعل أو مفعول أو معنى أو غير معنى و عليها اجتمعت الأمور كلّها و لم يجعل للحروف فى إبداعه لها معنى غير أنفسها يتناهى و لا وجود لأنّها مبدعة بالإبداع و النور فى هذا الموضع أوّل فعل الله الّذى هو نور السماوات و الأرض و الحروف هى المفعول بذلك الفعل و هى الحروف الّتى عليها الكلام و العبارات كلّها من الله عزّوجلّ علّمها خلقه و هى ثلاثة و ثلاثون حرفاً فمنها ثمانية و عشرون حرفاً تدلّ علي اللغات العربية و من الثمانية و العشرين اثنان و عشرون حرفاً تدلّ علي اللغات السريانية و العبرانية و منها خمسة أحرف متحرّفة فى سائر اللغات من العجم لأقاليم اللغات كلّها و هى خمسة أحرف تحرّفت من الثمانية و العشرين الحرف من اللغات فصارت الحروف ثلاثة و ثلاثين حرفاً فأمّا الخمسة المختلفة فبحجج لايجوز ذكرها أكثر ممّا ذكرناه ثمّ جعل الحروف بعد إحصائها و إحكام عدّتها فعلاً منه كقوله عزّوجلّ ( كُنْ فَيَكُونُ ) و كن منه صنع و ما يكون به

المصنوع فالخلق الأوّل من الله عزّوجلّ الإبداع لاوزن له و لاحركة و لاسمع و لالون و لاحس و الخلق الثانى الحروف لاوزن لها و لالون و هى مسموعة موصوفة غير منظور إليها و الخلق الثالث ما كان من الأنواع كلّها محسوساً ملموساً ذا ذوق منظورا إليه و الله تبارك و تعالي سابق للإبداع لأنه ليس قبله عزّوجلّ شى ء و لا كان معه شى ء ، و الإبداع سابق للحروف و الحروف لاتدلّ علي غير أنفسها . قال المأمون : و كيف لاتدلّ علي غير أنفسها ؟ قال الرضا عليه السلام : لأنّ الله تبارك و تعالي لايجمع منها شيئاً لغير معني أبداً فإذا ألّف منها أحرفا أربعة أو خمسة أو ستّة أو أكثر من ذلك أو أقلّ لم يؤلّفها لغير معنى و لم يك إلّا لمعنى محدث لم يكن قبل ذلك شيئاً ، قال عمران : فكيف لنا بمعرفة ذلك ؟ قال الرضا عليه السلام : أمّا المعرفة فوجه ذلك و بابه أنّك تذكر الحروف إذا لم ترد بها غير أنفسها ذكرتها فرداً فقلت : أ ب ت ث ج ح خ حتّي تأتى علي آخرها فلم تجد لها معني غير أنفسها فإذا ألفتها و جمعت منها أحرفاً و جعلتها اسماً و صفة لمعني ما طلبت و وجه ما عنيت كانت دليلة علي معانيها داعية إلي الموصوف بها أفهمته ؟ قال : نعم . قال الرضا عليه السلام : و اعلم أنه لايكون صفة لغير موصوف و لااسم لغير معني و لاحدّ لغير محدود و الصفات و الأسماء كلّها تدلّ علي الكمال و الوجود و لاتدلّ علي الإحاطة كما تدلّ علي الحدود الّتى هى التربيع و

التثليث و التسديس لأن الله عزّوجلّ و تقدّس تدرك معرفته بالصفات و الأسماء و لا تدرك بالتحديد بالطول و العرض و القلّة و الكثرة و اللون و الوزن و ما أشبه ذلك و ليس يحلّ بالله جلّ و تقدّس شى ء من ذلك حتّي يعرفه خلقه بمعرفتهم أنفسهم بالضرورة الّتى ذكرنا و لكن يدلّ علي الله عزّوجلّ بصفاته و يدرك بأسمائه و يستدلّ عليه بخلقه حتّي لايحتاج فى ذلك الطالب المرتاد إلي رؤية عين و لااستماع أذن و لالمس كفّ و لاإحاطة بقلب فلوكانت صفاته جلّ ثناؤه لاتدلّ عليه و أسماؤه لاتدعو إليه و المعلمة من الخلق لاتدركه لمعناه كانت العبادة من الخلق لأسمائه و صفاته دون معناه فلولا أنّ ذلك كذلك لكان المعبود الموحّد غير الله تعالي لأن صفاته و أسماءه غيره, أفهمت ؟ قال : نعم يا سيّدى ، زدنى . قال الرضا عليه السلام : إيّاك و قول الجهّال أهل العمى و الضلال الّذين يزعمون أنّ الله عزّوجلّ و تقدّس موجود فى الآخرة للحساب و الثواب و العقاب و ليس بموجود فى الدنيا للطاعة و الرجاء و لوكان فى الوجود لله عزّوجلّ نقص و اهتضام لم يوجد فى الآخرة أبداً و لكنّ القوم تاهوا و عموا و صّموا عن الحقّ من حيث لايعلمون و ذلك قوله عزّوجلّ ( وَ مَنْ كانَ فِى هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِى الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً ) يعنى أعمى عن الحقائق الموجودة و قد علم ذوو الألباب أنّ الاستدلال علي ما هناك لا يكون إلّا بما هاهنا و من أخذ علم ذلك برأيه و طلب وجوده و إدراكه عن نفسه دون غيرها لم يزدد من علم ذلك إلّا

بُعداً لأنّ الله عزّوجلّ جعل علم ذلك خاصّة عند قوم يعقلون و يعلمون و يفهمون, قال عمران : يا سيّدى ألاتخبرنى عن الإبداع خلق هو أم غير خلق ؟ قال الرضا عليه السلام : بل خلق ساكن لايدرك بالسكون و إنّما صار خلقاً لأنه شى ء محدث و الله الّذى أحدثه فصار خلقاً له و إنّما هو الله عزّوجلّ و خلقه لاثالث بينهما و لاثالث غيرهما فما خلق الله عزّوجلّ لم يعد أن يكون خلقه و قديكون الخلق ساكناً و متحركاً و مختلفاً و مؤتلفاً و معلوماً و متشابهاً و كلّ ما وقع عليه حدّ فهو خلق الله عزّوجلّ ، و اعلم أن كل ما أوجدتك الحواس فهو معنى مدرك للحواس و كلّ حاسّة تدلّ علي ما جعل الله عزّوجلّ لها فى إدراكها و الفهم من القلب بجميع ذلك كلّه و اعلم أنّ الواحد الّذى هو قائم بغير تقدير و لا تحديد خلق خلقاً مقدراً بتحديد و تقدير و كان الّذى خلق خلقين اثنين التقدير و المقدّر فليس فى كلّ واحد منهما لون و لاذوق و لاوزن فجعل أحدهما يدرك بالآخر و جعلهما مدركين بأنفسهما و لم يخلق شيئا فرداً قائماً بنفسه دون غيره للّذى أراد من الدلالة علي نفسه و إثبات وجوده و الله تبارك و تعالي فرد واحد لاثانى معه يقيمه و لايعضده و لايمسكه و الخلق يمسك بعضه بعضاً بإذن الله و مشيّته و إنّما اختلف الناس فى هذا الباب حتّي تاهوا و تحيّروا و طلبوا الخلاص من الظلمة بالظلمة فى وصفهم الله بصفة أنفسهم فازدادوا من الحقّ بُعداً و لو وصفوا الله عزّوجلّ بصفاته و وصفوا المخلوقين بصفاتهم لقالوا بالفهم و اليقين

و لما اختلفوا فلمّا طلبوا من ذلك ما تحيّروا فيه ارتبكوا و الله يهدى من يشاء إلي صراط مستقيم, قال عمران : يا سيّدى أشهد أنّه كما وصفت و لكن بقيت لى مسألة, قال : سل عما أردتَ, قال : أسألك عن الحكيم فى أىّ شى ء هو و هل يحيط به شى ء و هل يتحوّل من شى ء إلي شى ء أو به حاجة إلي شى ء ؟ قال الرضا عليه السلام : أخبرك يا عمران ، فاعقل ما سألت عنه ، فإنّه من أغمض ما يرد علي المخلوقين فى مسائلهم و ليس يفهمه المتفاوت عقله العازب علمه و لايعجز عن فهمه أولو العقل المنصفون ، أمّا أوّل ذلك فلو كان خلق ما خلق لحاجة منه لجاز لقائل أن يقول يتحوّل إلي ما خلق لحاجته إلي ذلك و لكنّه عزّوجلّ لم يخلق شيئاً لحاجته و لم يزل ثابتاً لا فى شى ء و لا علي شى ء إلّا أنّ الخلق يمسك بعضه بعضاً و يدخل بعضه فى بعض و يخرج منه ، و الله عزّوجلّ و تقدّس بقدرته يمسك ذلك كلّه و ليس يدخل فى شى ء و لايخرج منه و لايؤوده حفظه و لايعجز عن إمساكه و لايعرف أحد من الخلق كيف ذلك إلّا الله عزّوجلّ و من أطلعه عليه من رسله و أهل سرّه و المستحفظين لأمره و خزّانه القائمين بشريعته و إنّما أمره كلمح البصر أو هو أقرب إذا شاء شيئاً فإنّما يقول له كن فيكون بمشيته و إرادته و ليس شى ء من خلقه أقرب إليه من شى ء و لاشى ء منه هو أبعد منه من شى ء, أفهمت يا عمران ؟ قال : نعم يا سيّدى, قد فهمت و

أشهد أن الله علي ما وصفته و وحّدته و أن محمّداً عبده المبعوث بالهدى و دين الحق ثمّ خرّ ساجداً نحو القبلة و أسلم . قال الحسن بن محمد النوفلى : فلمّا نظر المتكلّمون إلي كلام عمران الصابئ و كان جدلاً لم يقطعه عن حجّته أحد قطّ لم يدن من الرضا عليه السلام أحد منهم و لم يسألوه عن شى ء و أمسينا ، فنهض المأمون و الرضا عليه السلام فدخلا و انصرف الناس و كنت مع جماعة من أصحابنا إذ بعث إلىّ محمّد بن جعفر فأتيته ، فقال لى : يا نوفلى أما رأيت ما جاء به صديقك لا والله ما ظننت أن علىّ بن موسي خاض فى شى ء من هذا قطّ و لا عرفناه به إنّه كان يتكلّم بالمدينة أو يجتمع إليه أصحاب الكلام ، قلت : قدكان الحاجّ يأتونه فيسألونه عن أشياء من حلالهم و حرامهم فيجيبهم و كلّمه من يأتيه لحاجة ، فقال محمّد بن جعفر : يا أبا محمّد إنّى أخاف عليه أن يحسده هذا الرجل فيسمه أو يفعل به بليّة فأشر عليه بالإمساك عن هذه الأشياء ، قلت : إذا لايقبل منّى ، و ما أراد الرجل إلّا امتحانه ليعلم هل عنده شى ء من علوم آبائه عليهم السلام, فقال لى : قل له : إنّ عمّك قدكره هذا الباب و أحبّ أن تمسك عن هذه الأشياء لخصال شتّي فلمّا انقلبت إلي منزل الرضا عليه السلام أخبرته بما كان من عمّه محمّد بن جعفر ، فتبسّم ثمّ قال : حفظ الله عمّى ما أعرفنى به لم كره ذلك يا غلام صِر إلي عمران الصابئ فأتنى به ، فقلت : جعلت فداك

أنا أعرف موضعه هو عند بعض إخواننا من الشيعة ، قال عليه السلام : فلابأس قرّبوا إليه دابّة ، فصرت إلي عمران فأتيته به فرحّب به و دعا بكسوة فخلعها عليه و حمله و دعا بعشرة آلاف درهم فوصله بها ، فقلت : جعلت فداك حكيت فعل جدّك أميرالمؤمنين عليه السلام ، فقال : هكذا نحبّ ثمّ دعا عليه السلام بالعشاء فأجلسنى عن يمينه و أجلس عمران عن يساره حتّي إذا فرغنا ، قال لعمران : انصرف مصاحباً و بكّر علينا نطعمك طعام المدينة فكان عمران بعد ذلك يجتمع عليه المتكلّمون من أصحاب المقالات فيبطل أمرهم حتّي اجتنبوه و وصله المأمون بعشرة آلاف درهم و أعطاه الفضل مالاً و حمله و ولّاه الرضا عليه السلام صدقات بلخ فأصاب الرغائب .

در نبوت پيامبر اسلام صدوق گفت : ابومحمد جعفر بن علي بن احمد فقيه قمي ايلاقي ( رض ) از ابومحمد حسن بن محمد بن علي بن صدقه قمي ، از ابوعمر و محمد بن عمر بن عبدالعزيز انصاري كجّي ، از كسي كه از حسن بن محمد نوفلي هاشمي شنيده ، روايت كرده است كه گفت : چون علي بن موسي الرضا ( ع ) به نزد مأمون آمد ، مأمون به فضل بن سهل دستور داد صاحبان عقايد گوناگون و پيروان اديان مختلف ، مانند جاثليق ، و رأس الجالوت ، و سران صابئين ، و هيربد بزرگ ( هيربدان هيربد ) ، و علماي زرتشتي ، و قسطاس رومي ( عالم روميان ) ، و متكلمان را گرد آورد تا با آن حضرت مناظره كنند و او سخنان دو طرف را بشنود

، فضل بن سهل اين عدّه را گرد آورد ، و خبر آمدن آنان را به اطلاع مامون رسانيد ، مأمون گفت : ايشان را نزد من آر . آن عده بر مأمون وارد شدند . مأمون به آنها خوشامد گفت ، و آن گاه اظهار داشت : من شما را براي امر خيري گرد آورده ام؛ ميل دارم با پسر عمويم كه از مدينه نزد من آمده است ، مناظره كنيد . فردا صبح همگي نزد من آييد و كسي از اين دستور سرپيچي نكند . گفتند : اطاعت مي شود يا اميرالمؤمنين ، به خواست خدا ، فراد صبح خواهيم آمد . حسن بن محمد نوفلي گويد : ما در محضر ابوالحسن الرضا ( ع ) مشغول صحبت بوديم كه ياسر خادم كه عهده دار امور ابوالحسن ( ع ) بوده وارد شد و عرض كرد : سرورم ، اميرالمؤمنين به شما سلام رساند و گفت : برادرت فدايت باد ، صاحبان عقايد و پيروان اديان مختلف و متكلمان از همه فرق و مذاهب نزد من جمع شده اند ، اگر ميل داريد حرفها و مطالب آنها را بشنويد فراد صبح نزد ما آييد ، و اگر دوست نداريد بشنويد ، به خود زحمت ندهيد . اگر هم مايليد كه ما نزد شما بياييم با كمال ميل حاضريم . ابوالحسن ( ع ) فرمود : به او سلام برسان و بگو : مقصود تو را دريافتم به خواست خدا من خود فردا صبح نزد تو مي آيم . حسن بن محمد نوفلي گويد : چون ياسر رفت ، حضرت رو به ما كرد ، و به من فرمود :

اي نوفل ، تو عراقي هستي و عراقيها مردمي با هوشند ، قصد پسر عمويت از بسيج كردن اهل شرك و صاحبان عقايد و اديان مختلف در برابر ما چيست ؟ عرض كردم : قربان گردم ، مي خواهد امتحان كند ، و ميل دارد اندازه علم و دانش شما را بداند؛ اما او بناي خود را بر شالوده اي سست نهاده و به خدا قسم بد بنايي گذاشته است . حضرت به من فرمود : مگر چه بنايي نهاده است ؟ عرض كردم : صاحبان عقايد ، و متكلمان ، و پيروان اديان شرك آلود اصولاً دأبشان انكار و مغالطه است . اگر به آنان بگويي خدا يكي است ، مي گويند : يگانگي او را ثابت كن . اگر بگويي : محمد ( ص ) فرستاده خداست . مي گويند : ثابت كن كه فرستاده خداست . و آن گاه شخص را ، با وجود آن كه نادرستي عقايدشان را با دليل و برهان به اثبات رسانده است ، آنقدر مي پيچانند و مغالطه مي كنند تا اين كه شخص از سخن خود دست بردارد . پس ، فدايت گردم ، از آنان برحذر باشيد . راوي گويد : حضرت لبخندي زد و فرمود : اي نوفل مي ترسي كه مرا محكوم كنند ؟ عرض كردم : نه به خدا ، من هرگز چنين نگراني نسبت به شما ندارم ، و اميد دارم كه خداوند ، ان شاء اللّه ، شما را بر ايشان چيره گرداند ، حضرت به من فرمود : اي نوفل ، آيا ميل داري بداني كه مأمون چه وقت ( از اين اقدام خود پشيمان مي شود ؟ عرض

كردم : البته ، فرمود : وقتي بشنود كه من در برابر پيروان تورات به توراتشان استدلال مي كنم ، و در برابر پيروان انجيل از انجيلشان دليل مي آورم ، و در برابر اهل زبور از زبورشان ، و در برابر صابئين به زبان عبراني ايشان مناظره مي كنم ، و با هيربدان به زبان فارسي خودشان ، و با روميان به زبان رومي ، و با ديگر صاحبان عقايد به زبان خودشان ، و آن گاه كه هر گروهي را محكوم ساختم و بطلان دلايلشان آشكار شد و از گفته هايشان دست كشيدند و به سخنان من گردن نهادند ، مأمون در مي يابد كه راهي را كه در پيش گرفته سزاوار او نبوده است ، اين جاست كه پشيمان مي شود؛ و لاحول و لاقوّة الّا باللّه العليّ العظيم . صبح فردا ، فضل بن سهل نزد ما آمد و به حضرت رضا ( ع ) عرض كرد : قربانت گردم ، پسر عمويتان منتظر شماست ، و جماعت جمع شده اند . آيا تشريف مي آوريد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : شما جلوتر برو ، من هم به خواست خدا مي آيم ، حضرت وضو گرفت و كمي حليم ميل فرمود و قدري هم به ما داد و آن گاه در معيّت آن جناب خارج شديم تا بر مأمون در آمديم . مجلس مملّو از جمعيت بود ، و محمد بن جعفر در ميان جماعتي از طالبيان و هاشميان نشسته بود ، و فرماندهان لشكر نيز حضور داشتند . چون حضرت رضا ( ع ) وارد شد ، مأمون از جا برخاست ، و محمد بن جعفر و بني

هاشم نيز ، همگي ، برخاستند . حضرت رضا ( ع ) با مأمون نشستند اما ديگران همچنان ايستاده بودند تا اين كه دستور داد نشستند . مأمون رو به حضرت كرده ساعتي با ايشان گفتگو كرد و آن گاه رو به جاثليق نمود و گفت : اي جاثليق ! ايشان پسر عمّ من علي بن موسي بن جعفر هستند ، از اولاد فاطمه دخت پيامبر ما ، و پسر علي بن ابي طالب ( ع ) است . ميل دارم با ايشان گفتگو و مناظره اي منصفانه داشته باشي . جاثليق گفت : يا اميرالمؤمنين ! چگونه با كسي مناظره كنم كه در برابر من به كتابي استدلال مي كند كه بدان عقيده ندارم ، و از پيامبري دليل مي آورد كه به او ايمان ندارم . حضرت رضا ( ع ) به او فرمود : اي مرد نصراني ! اگر از انجيلت براي تو دليل آورم آن را مي پذيري ؟ ! جاثليق عرض كرد : مگر مي توانم چيزي را رد كنم كه انجيل گفته است ؟ آري ، به خدا قسم كه آن را مي پذيرم هر چند بر خلاف ميل من باشد . حضرت رضا ( ع ) به او فرمود : هر چه مي خواهي بپرس ، و پاسخ آن را نيك بشنو . جاثليق عرض كرد : نظر شما در باره نبوت عيسي ( ع ) و كتاب او چيست ، آيا منكر اين دو هستيد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : من به نبوت عيسي و كتاب او و به آنچه كه وي خود را بدان نويد داد و حواريون آن را پذيرفتند

، معترفم ، اما نبوت عيسايي را كه به نبوت محمد ( ص ) و به كتاب او اقرار نكرده و امت خود را به آمدن آن جناب بشارت نداده باشد كافرم ، جاثليق عرض كرد : آيا نه اين است كه براي ثبوت احكام و داوريها دو شاهد عادل لازم است ؟ حضرت فرمود : همين طور است . عرض كرد : پس براي اثبات نبوت محمد دو شاهد از غير همكيشان خود كه مورد اعتماد دين نصراني هم باشند بياور ، و از ما هم بخواه كه دو شاهد از غير همكيشان خود بياوريم . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اين سخن تو منصفانه است اي مرد نصراني؛ اگر از شخص عادلي كه نزد مسيح عيسي بن مريم منزلتي داشت نام ببرم ، از من مي پذيري ؟ جاثليق عرض كرد : اين شخص عادل كيست ؟ نامش را به من بگوييد . حضرت فرمود : نظرت در باره يوحّنا ديلمي چيست ؟ عرض كرد : به به ! از محبوبترين انسانها در نزد مسيح نام برديد . حضرت فرمود : سوگند مي دهم تو را كه ( بگويي ) آيا انجيل گفته است كه يوحنّا گفت : مسيح مرا از ( ظهور ) دين محمد عربي خبر داد و به من بشارت داد كه محمد ( ص ) بعد از او خواهد آمد ، و من اين بشارت را به حواريين دادم و آنها به او ايمان آوردند ؟ ! جاثليق گفت : البته اين مطلب را يوحنّا از قول مسيح گفته و به نبوت مردي و به اهل بيت او و وصي

او بشارت داده اما مشخص نكرده است كه او در چه زماني خواهد آمد و نام آنها را نگفته است تا اين كه من ايشان را بشناسم . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اگر كسي را برايت بياورم كه انجيل را بخواند و نام محمد و اهل بيت او و امتش را بر تو بگويد ، آيا به او ايمان مي آوري ؟ جاثليق عرض كرد : سخن استواري است . حضرت رضا ( ع ) به قسطاس رومي فرمود : آيا سفر سوم انجيل را از حفظ داري ؟ عرض كرد : از حفظ ندارم . حضرت رو به رأس الجالوت كرد و فرمود : مگر نه اين است كه تو انجيل مي خواني ؟ ! عرض كرد : چرا ، به جان خودم سوگند كه مي خوانم . حضرت فرمود : پس گوش كن تا من سفر سوم را بخوانم؛ اگر در آن از محمد و خاندان او و امتش ، كه درود خدا بر ايشان باد ، نام برده شده بود به حقانيت سخنم شهادت دهيد ، و چنانچه در آن ذكري از آن جناب نشده بود ، شهادت ندهيد . حضرت ، آن گاه ، شروع به خواندن سفر سوم كرد تا اين كه به نام پيامبر ( ص ) رسيد و توقف كرد و فرمود : اي مرد نصراني ، تو را به حق مسيح و مادرش سوگند ، آيا دانستي كه من به انجيل دانا هستم ؟ عرض كرد : آري . حضرت سپس نام محمد و خاندان او و امتش را ( از انجيل ) بر ايمان خواند ، و

آن گاه فرمود : اي مرد نصراني ، حال چه مي گويي با اين سخن عيسي بن مريم ؟ ! اگر گفته انجيل را تكذيب كني بي گمان عيسي و موسي عليهما السلام را تكذيب كرده اي ، و هرگاه اين نام بردن ( از محمد و خاندان و امت او ) را تكذيب كني واجب القتل شده اي؛ چرا كه به پروردگار خود و به پيامبر و كتابت كافر گشته اي . جاثليق عرض كرد : من آنچه را كه در انجيل بدان تصريح شده است انكار نمي كنم ، بلكه بدان معترفم . حضرت رضا ( ع ) فرمود : گواه باشيد كه او اقرار كرد . سپس فرمود : اي جاثليق ، هر سؤال ديگري به نظرت مي رسد بپرس ، جاثليق عرض كرد : بفرماييد كه حواريون عيسي بن مريم چند نفر بودند ، و علماي انجيل چند تن ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : با شخص آگاهي سر و كار داري ، حواريون دوازده نفر بودند كه برترين و داناترين آنان لوقا بود . علماي نصارا هم سه نفر بودند : يوحنّاي اكبر كه در آج ساكن بود ، يوحنّاي ساكن قرقيسيا ، و يوحنّا ديلمي كه در زجان مي زيست . همين يوحناست كه از پيامبر ( ص ) و از اهل بيت او و امّتش ياد كرده و امت عيسي و بني اسرائيل را به ظهور او نويد داده است . حضرت سپس فرمود : اي مرد نصراني ، به خدا قسم ما به عيسايي كه به محمد ( ص ) ايمان داشت ايمان داريم ، و بر عيساي شما هيچ ايرادي نداريم جز

اين كه ضعيف و كم روزه و نماز بود . جاثليق عرض كرد : به خدا كه دانش خود را خراب كردي و ضعف خود را نشان دادي ، در حالي كه من خيال مي كردم شما داناترين مسلمانان هستي . حضرت رضا ( ع ) فرمود : چطور مگر ؟ جاثليق گفت : چون مي گويي عيساي شما فردي ضعيف و كم روزه و نماز بود ، در صورتي كه عيسي حتي يك روز بدون روزه سير نكرد ، و يك شب را بدون شب زنده داري نگذراند . او در تمام عمرش روزها را روزه داشت و شبها را به شب زنده داري گذراند . حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس ، براي چه كسي روزه مي گرفت و نماز مي خواند ؟ راوي گويد : در اين هنگام لال شد و ديگر چيزي نگفت ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي مرد نصراني ، سؤالي از تو دارم ، عرض كرد : بپرسيد ، اگر بدانم جوابتان را مي دهم . حضرت رضا ( ع ) فرمود : انكار نمي كني كه عيسي مردگان را به اذن خدا عزّوجلّ زنده مي كرد ، جاثليق گفت : اين را قبول ندارم؛ زيرا كسي كه مرده را زنده كند ، و كور مادرزاده و شخص پيس را شفا بخشد چنين كسي خدايي است كه شايسته عبادت است ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اليسع نيز همانند كارهاي عيسي انجام مي داد ، روي آب راه مي رفت ، مردگان را زنده مي كرد ، و كور مادرزاده و پيس را شفا مي داد ، اما امّت او وي را به ربوبيت

نگرفتند و هيچ كس او را به جاي خداوند عزّوجلّ عبادت نكرد . حزقيل پيامبر ( ع ) نيز كارهايي شبيه كارهاي عيسي بن مريم ( ع ) انجام مي داد . او سي و پنج هزار مرده را كه شصت سال از زمان مرگشان مي گذشت زنده كرد . حضرت آن گاه رو به رأس الجالوت كرد و فرمود : اي رأس الجالوت ، آيا در تورات هست كه اين عده از جوانان بني اسرائيل بودند ، و بخت نصّر ، زماني كه به بيت المقدس حمله برد ، آنان را از ميان اسراي بني اسرائيل انتخاب كرد و ايشان را با خود به بابل آورد ( او سپس آنان را كشت يا خودشان به مرگ طبيعي مردند ) و سپس خداوند عزّوجلّ حزقيل را فرستاد و او اين عده را زنده كرد ، اين مطلب در تورات هست و آن را انكار نمي كند مگر كافران شما . رأس الجالوت عرض كرد : ما هم اين مطلب را شنيده ايم و مي دانيم . حضرت فرمود : درست گفتي . سپس حضرت فرمود : اي مرد يهودي ، گوش كن تا من اين سفر از تورات را بخوانم ، آن جناب آياتي از تورات را بر ايمان تلاوت كرد ، مرد يهودي از تعجّب خودش را به چپ و راست حركت مي داد . حضرت آن گاه رو به نصراني كرد و فرمود : اي مرد نصراني ، آيا اين سي و پنج هزار نفر پيش از عيسي بودند يا عيسي پيش از آنها بود ؟ عالم مسيحي گفت : آنان پيش از عيسي بودند ، حضرت رضا ( ع ) فرمود

: قريش نزد رسول خدا ( ص ) رفتند از ايشان خواستند كه مردگان ايشان را زنده كند . پيامبر علي بن ابي طالب ( ع ) را با آنان فرستاد و فرمود : به قبرستان برو و نام اين گروهي را كه اينان مي خواهند با آواز بلند صدا بزن و بگو : اي فلان و اي فلان و اي فلان ، محمد رسول خدا ( ص ) به شما مي گويد كه به اذن خداي عزّوجلّ برخيزيد ( علي ( ع ) چنين كرد و ) ناگاه مردگان از گورهاي خود برخاستند در حالي كه گرد و خاك از سر و روي خود تكان مي دادند ، قريش رو به آنان كردند و از وضعيّت ايشان جويا شدند . آنان به قريش گفتند كه محمد ( ص ) به پيامبري مبعوث شده است ، و گفتند : كاش ما او را درك مي كرديم و به او ايمان مي آورديم ، ( آري ) پيغمبر ما كور مادرزاد و افراد پيس و ديوانگان را شفا مي داد ، چارپايان و پرندگان و اجنّه و شياطين با او سخن گفتند با اين همه ، ما او را به جاي خداوند عزّوجلّ به ربوبيت برنگزيديم ، ما فضيلت هيچ يك از ايشان را انكار نمي كنيم ( اما چنين هم نيست كه آنها را خدا بدانيم ) وقتي شما عيسي را خدا مي دانيد ، رواست كه اليسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد؛ چون اين دو نفر نيز نظير همان كارهايي را مي كردند كه عيسي مي كرد مانند زنده كردن مردگان و غيره ، ( آيا نشنيده اي كه ) هزاران نفر از بني

اسرائيل از ترس طاعون و مرگ از شهرهاي خود گريختند ، اما خداوند همه آنان را در يك ساعت هلاك كرد ، مردم آن آبادي ( كه اين عده در آن جا مردند ) ديواري گرداگرد اجساد آنان كشيدند و سالها بدين منوال گذشت تا استخوانهايشان پوسيد و پودر شد . روزي پيامبري از پيامبران بني اسرائيل بر آنها گذشت ، از مشاهده آنان و آن همه استخوانهاي پوسيده تعجب كرد ، پس خداوند به او وحي فرمود : آيا ميل داري آنها را برايت زنده كنم تا آنان را انذار كني ؟ عرض كرد : آري ، اي پروردگار من ، خداوند عزّوجلّ به او وحي فرمود كه ايشان را صدا بزن ، آن پيغمبر صدا زد : اي استخوانهاي پوسيده ! به اذن خداي عزّوجلّ برخيزيد ، همه آنها زنده شدند و برخاستند و شروع به تكان دادن گرد و خاك از سر و روي خود كردند ، ابراهيم ( ع ) نيز چنين كاري كرد ، او چند پرنده را گرفت و قطعه قطعه كرد ، آن گاه هر تكه اي از آنها را بر فراز كوهي گذاشت و سپس صدايشان زد ، ناگاه همه آنها زنده شدند و به سوي او شتافتند . نمونه ديگر ، موسي بن عمران است كه با هفتاد هزار نفر از ياران برگزيده خود به كوه ( طور ) رفت ، آنان به او گفتند : تو خداي سبحان را ديده اي ، پس او را همان گونه كه خودت ديده اي به ما نيز نشان بده ، موسي گفت : من او را نديده ام ، گفتند : تا

خدا را آشكارا نبينيم هرگز به تو ايمان نمي آوريم ، در اين هنگام صاعقه آنان را فرو گرفت و همگي سوختند و موسي تنها ماند ، عرضه داشت : پروردگارا ، من هفتاد نفر از بني اسرائيل را برگزيدم و آنها را با خود آوردم ، حال تنها برگردم ، در اين صورت ، اگر موضوع را به قوم خود بگويم چگونه ممكن است حرف مرا باور كنند ، كاش اگر مي خواستي ، پيش از اين هم آنان و هم مرا هلاك مي كردي ، آيا به كيفر اعمال سفيهان ما ، ما را نابود مي كني ، در اين هنگام خداوند عزّوجلّ آن عده را زنده كرد . هيچ يك از اين مطالبي را كه برايت گفتم نمي تواني ردّ كني؛ چرا كه اين مطالب در تورات و انجيل و زبور و فرقان ( قرآن ) آمده است . اگر بنا باشد هر كس كه مرده زنده مي كند و كور مادرزاد و پيس و ديوانه را بهبودي مي بخشد به جاي خداوند به خدايي گرفته شود بايد همه اينها را به خدايي و ربوبيت گيري ، چه مي گويي اي مرد نصراني ؟ جاثليق گفت : فرمايش شما صحيح است ، معبودي جز خداي يگانه نيست . حضرت سپس رو به رأس الجالوت كرد و فرمود : اي مرد يهودي ، به من توجه كن ، تو را به حق ده فرماني كه بر موسي بن عمران ( ع ) نازل شد سوگند ، آيا در تورات راجع به محمد و امت او نوشته شده است كه هرگاه آخرين امت ، يعني پيروان آن اشتر سوار ، بيايد پروردگار

بسيار بسيار ستايش و تسبيح كنند به ستايش تازه در معابدي تازه ، پس بني اسرائيل بايد كه به سوي آنان و به مملكت ايشان روند تا دلهايشان آرام گيرد ، زيرا در دستان ايشان شمشيرهايي است كه با آنها از امتهاي كافر سراسر زمين انتقام مي گيرند ، آيا در تورات اين چنين آمده است ؟ ! رأس الجالوت عرض كرد : آري ، چنين چيزي را در تورات داريم ، حضرت آن گاه به جاثليق فرمود : اي مرد نصراني ، از كتاب شعيا چقدر اطلاع داري ؟ عرض كرد : كلمه به كلمه آن را مي دانم ، حضرت رضا ( ع ) به آن دو ( جاثليق و رأس الجالوت ) فرمود : آيا اين سخن شعيا را مي دانيد كه : اي قوم من ، من تصوير آن الاغ سوار را ديدم كه لباسهايي از نور پوشيده و آن اشتر سوار را ديدم كه نورش چون نور ماه بود ؟ آن دو گفتند : آري اين را شعيا گفته است ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي مرد نصراني ، آيا مي داني اين سخن عيسي را در انجيل كه : من به سوي پروردگارم و پروردگار شما خواهم رفت ، و ( در آينده ) فارقليطا مي آيد ، و او كسي است كه به حقانيت من گواهي مي دهد چنان كه من به حقانيت او گواهي دادم ، او همه چيز را براي شما تفسير خواهد كرد ، و رسواييهاي امت را فاش خواهد ساخت ، و ستون كفر را در هم مي شكند ؟ جاثليق گفت : هر مطلبي را كه از انجيل

بيان فرمودي ما بدان معترفيم ، حضرت فرمود : اي جاثليق ، آيا اينها ( كه گفتم ) در انجيل آمده است ؟ عرض كرد : آري ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي جاثليق ، آيا به من مي گويي كه وقتي انجيل اول را گم كرديد آن را نزد چه كسي يافتيد ، و اين انجيل ( فعلي ) را چه كسي براي شما ساخت ؟ عرض كرد : ما انجيل را فقط يك روز گم كرديم و سپس آن را تر و تازه يافتيم و يوحنا و متّي بودند كه آن را برايمان پيدا كردند . حضرت رضا ( ع ) فرمود : چه اندك است شناخت و آگاهي تو از راز انجيل و علماي آن ، اگر مطلب چنان باشد كه تو مي گويي پس چرا درباره انجيل دچار اختلاف شديد ، اختلاف درباره انجيلي به وجود آمد كه امروزه در اختيار شماست ، اگر اين انجيل همان انجيل اول بود درباره آن اختلاف نظر پيدا نمي كرديد ، اما اينك من تو را از سرّ اين مطلب آگاه مي سازم . بدان كه چون انجيل اوليه گم شد نصارا نزد علماي خود رفتند و گفتند : عيسي بن مريم ( ع ) كشته شد و انجيل را هم گم كرده ايم ، اينك شما علما چه در دست داريد ؟ لوقا و مرقابوس به ايشان گفتند : انجيل در سينه هاي ماست و ما در هر يكشنبه يك سفر آن را براي شما مي خوانيم . بنابر اين ، ناراحت نباشيد و كليساها را خالي نگذاريد؛ زيرا ما در هر يكشنبه يك سفر يك سفر

از آن را براي شما تلاوت مي كنيم تا اين كه همه آن را برايتان جمع كنيم . پس لوقا و مرقابوس و يوحنا و متّي با هم نشستند و اين انجيل ( فعلي ) را ، بعد از آن كه انجيل اوليه را گم كردند ، برايشان نوشتند . اين چهار نفر شاگرد شاگردان اوليه بودند ، اين را مي دانستي ؟ جاثليق عرض كرد : اين را نمي دانستم ليكن حالا دانستم ، و بر من معلوم شد كه شما اطلاعات زيادي در باره انجيل داريد ، و از معلومات شما چيزهايي دانستم كه قلبم بر حقانيت آنها گواهي مي دهد ، و بر فهم و شناخت من بسيار افزوده شد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : گواهي اين چهار نفر در نزد تو چگونه است ؟ عرض كرد : معتبر است ، همه اينها علماي انجيل هستند و گواهي كه دهند درست است ، حضرت رضا ( ع ) به مأمون و اعضاي خانواده اش و ديگران كه در آن مجلس حضور داشتند ، فرمود : شما گواه باشيد كه او چه گفت ، همگي گفتند : گواه هستيم . آن گاه به جاثليق فرمود : تو را به حق فرزند ( عيسي ) و مادرش سوگند ، آيا مي داني كه متّي گفته است : مسيح فرزند داود ابن ابراهيم بن اسحاق بن يعقوب بن يهودا بن حضرون است ، و مرقابوس درباره نسب عيسي بن مريم گفته است : او كلمه خداست كه خداوند آن را در پيكري آدمي دميد و تبديل به يك انسان شد ، و لوقا گفته است : عيسي بن مريم

و مادرش دو انسان بودند از گوشت و خون ، و روح القدس به كالبد آنان در آمد ، با اين حال تو مي گويي كه عيسي درباره خود گفته است : حقيقتي را برايتان بگويم اي گروه حواريان ، همانا به آسمان بالا نرود مگر آنچه از آسمان فرود آمده باشد ، بجز آن اشتر سوار خاتم پيامبران كه به آسمان بالا مي رود و فرود مي آيد . درباره اين سخن چه مي گويي ؟ جاثليق عرض كرد : اين سخن عيسي است و آن را انكار نمي كنيم ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس راجع به شهادت لوقا و مرقابوس و متّي در حق عيسي و نسبتي كه برايش ذكر كرده اند چه مي گويي ؟ جاثليق عرض كرد : به عيسي دروغ مي بندند ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي جماعت حاضر ، آيا همين او نبود كه شهادت اين عده را معتبر دانست و گواهي داد كه ايشان علماي انجيل هستند و هر چه بگويند درست است ؟ جاثليق عرض كرد : اي دانشمند مسلمانان ، دوست دارم مرا از كار اين عده معاف بداري ، حضرت فرمود : باشد ، معاف كرديم ، اي مرد نصراني هر سؤال ديگري به نظرت مي رسد بپرس ، جاثليق عرض كرد : ديگران از شما بپرسند؛ چرا كه به حقّ مسيح سوگند من خيال نمي كنم در بين دانشمندان مسلمانان همانند شما وجود داشته باشد . حضرت رضا ( ع ) رو به رأس الجالوت كرد و فرمود : تو از من مي پرسي يا من از تو بپرسم ؟ عرض كرد : من مي پرسم ، اما

هيچ دليلي از شما نمي پذيرم مگر آن كه از تورات باشد يا از انجيل يا از زبور داود و يا در صحف ابراهيم و موسي آمده باشد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : هيچ دليلي را از من مپذير مگر آن كه تورات از زبان موسي بن عمران گفته باشد ، يا انجيل از زبان عيسي بن مريم ، يا از زبور از زبان داود ، رأس الجالوت گفت : نبوّت محمد را چگونه ثابت مي كني ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : موسي بن عمران و عيسي بن مريم ، و داود خليفه خداي عزّوجلّ در روي زمين به نبوت آن جناب گواهي داده اند ، رأس الجالوت عرض كرد : ثابت كنيد كه موسي بن عمران چنين گفته است : حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي مرد يهودي ، آيا مي داني كه موسي به بني اسرائيل سفارش كرد و فرمود : بزودي پيامبري برايتان خواهد آمد كه از برادران شماست ، او را تصديق كنيد ، و گفته هايش را بپذيريد ، اگر از خويشاوندي اسرائيل با اسماعيل و نسبي كه از جانب ابراهيم ( ع ) ميان آن دو هست اطلاع داري بايد بداني كه بني اسرائيل برادراني جز فرزندان اسماعيل ندارند ؟ رأس الجالوت عرض كرد : اين سخن موسي است و ما آن را ردّ نمي كنيم ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : آيا از برادران بني اسرائيل پيامبري جز محمد ( ص ) برايتان آمده است ؟ ! عرض كرد : خير ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : آيا اين مطلب از نظر شما

درست نيست ؟ ! عرض كرد : چرا ، اما دوست دارم كه آن را از تورات برايم اثبات كني ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : آيا قبول نداري كه تورات به شما مي گويد : نور از كوه طور سينا آمد ، و از كوه ساعير بر ما تابيد ، و از كوه فاران بر ما آشكار شد ؟ رأس الجالوت عرض كرد : با اين كلمات آشنايم اما تفسير آنها را نمي دانم ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : من تو را از آن آگاه مي سازم ، اين كه مي گويد : نور از كوه طور سينا آمد ، مقصود وحيي است كه خداوند تبارك و تعالي در كوه طور سينا بر موسي ( ع ) نازل فرمود ، اين كه مي گويد : از كوه ساعير بر ما تابيد ، مقصود كوهي است كه وقتي عيسي بن مريم بالاي آن بود خداوند عزّوجلّ بر او وحي فرستاد ، و اما اين كه مي گويد : و از كوه فاران بر ما آشكار شد ، مقصود كوهي از كوههاي مكه است كه از آن تا مكّه يك روز راه است ، آن طور كه تو و يارانت مي گوييد ، شعياي نبي ( ع ) در تورات گفته است : دو سواره ديدم كه زمين برايشان روشن گشت ، يكي از آن دو سوار بر الاغي بود ، و ديگري سوار بر اشتري ، آن الاغ سوار كيست ، و آن اشتر سوار چه كسي است ؟ رأس الجالوت عرض كرد : نمي دانم ، شما به ما بفرماييد ، حضرت فرمود : آن الاغ سوار

عيسي بن مريم است ، و آن اشتر سوار محمد ( ص ) ، آيا انكار مي كني كه اين در تورات آمده است ؟ ! عرض كرد : نه ، انكار نمي كنم . حضرت آن گاه فرمود : آيا حيقوق نبي را مي شناسي ؟ عرض كرد : البته كه مي شناسم ، فرمود : كتاب شما مي گويد كه او گفته است : خداوند بيان را از كوه فاران آورده ، آسمانها از تسبيح گويي احمد و امّت او مالامال گشت ، او لشكر خود را در دريا همان گونه به پيش مي برد كه در خشكي ، او پس از خرابي بيت المقدس كتابي جديد برايمان مي آورد - مقصود از اين كتاب ، قرآن است - آيا اين مطلب را مي داني و بدان باور داري ؟ رأس الجالوت عرض كرد : اين را حيقوق گفته است و ما گفته او را انكار نمي كنيم ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : در زبور داود مي خواني كه گفته است : بار خدايا ، پس از دوره فترت ، آن كسي را كه سنّت را بر پا مي دارد بفرست ، آيا پيامبري جز محمد ( ص ) مي شناسي كه پس از دوره فترت آمده و سنّت را بر پا داشته باشد ؟ ! رأس الجالوت عرض كرد : اين سخن داود است ، آن را مي دانيم و انكارش نمي كنيم . اما مقصود او عيسي است ، و دوره فترت همان ايام اوست ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : اين بي اطلاعي تو را مي رساند؛ چون عيسي با سنّت مخالفت نورزيد بلكه او تا به آخر عمرش كه خداوند نزد

خود بالايش برده با سنّت تورات موافق بود ، در انجيل نوشته شده است : پسر آن زن پاكدامن خواهد رفت ، و پس از او فارقيطا مي آيد ، او كسي است كه بارهاي گران را سبك مي سازد ( احكام سخت و دشوار اديان قبلي را تخفيف مي دهد ) و همه چيز را برايتان تفسير مي كند ، به حقانيت من گواهي مي دهد همان گونه كه من به حقانيت او گواهي دادم ، من براي شما امثال آوردم ، و او برايتان تأويل ( و معنا ) مي آورد ، آيا قبول داري كه اينها در انجيل آمده است ؟ عرض كرد : آري ، انكار نمي كنم . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي رأس الجالوت ! درباره پيامبرت موسي بن عمران از تو پرسشي دارم ، عرض كرد : بپرسيد ، فرمود : چه دليلي براي اثبات نبوت موسي داري ؟ دانشمند يهودي عرض كرد : او چيزي آورد كه هيچ يك از پيامبران پيش از او نياوردند ، فرمود : مثلاً چه چيز ؟ عرض كرد : مثلاً شكافتن دريا ، تبديل عصا به اژدهايي متحرك ، زدن عصايش بر سنگ و جاري شدن چشمه ها از آن ، يد بيضا ، و ديگر نشانه ها و معجزاتي كه انسانها قادر به امثال آن نيستند ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : درست است ، اگر دليل او بر نبوتش اين است كه كارهايي كرد كه خلق قادر به انجام امثال آنها نيستند ، آيا هر كس ديگري كه ادعاي نبوت كند و آن گاه چيزهايي بياورد كه خلق توان آوردن امثال آنها را ندارند نبايد

شما او را تصديق كنيد ؟ عرض كرد : نه ، چون هيچ كس به لحاظ موقعيت و مقام تقربش نسبت به پروردگار به پاي موسي نمي رسد ، و هر كس كه ادعاي نبوت كند بر ما واجب نيست به حقانيّت او اعتراف كنيم مگر آن كه معجزاتي نظير معجزات موسي بياورد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس چگونه به حقانيت پيامبراني كه پيش از موسي بودند اعتراف كرده ايد در صورتي كه نه دريا را شكافتند ، و نه از سنگ دوازده چشمه جاري ساختند ، و نه مانند موسي يد بيضا در آوردند ، و نه عصا را به اژدهايي متحرك تبديل كردند ؟ ! مرد يهودي عرض كرد : من گفتم كه هرگاه براي اثبات دعوي نبوت خود معجزاتي بياورند كه خلق قادر به آوردن امثال آن نيستند ، و لو اين كه چيزي بياورند كه موسي نياورد يا غير آن چيزي بود كه موسي آورد ، بايد حقانيت دعوي آنان را تصديق كرد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : اي رأس الجالوت ، پس چه چيز مانع از آن مي شود كه به نبوت عيسي بن مريم اقرار نكني ، در حالي كه او مردگان را زنده مي كرد ، و كور مادرزاد و پيس را شفا مي داد ، و از گل چيزي شبيه پرنده مي ساخت و آن گاه در آن مي دميد و آن مجسه به اذن خدا تبديل به پرنده ( واقعي ) مي شد ؟ رأس الجالوت عرض كرد : مي گويند او اين كارها را كرده است ليكن ما خود شاهد آن نبوده ايم . حضرت رضا ( ع

) فرمود : مگر معجزاتي را كه موسي آورد شما خود شاهد آنها بوده ايد ؟ ! آيا نه اين است كه از طريق اخبار ياران معتمد موسي پي برده ايد كه موسي اين كارها را كرده است ؟ عرض كرد : چرا ، فرمود : درباره معجزات عيسي بن مريم نيز اخبار متواتري به شما رسيده است ، حال چگونه است كه موسي را تصديق كرده ايد و عيسي را تصديق نمي كنيد ؟ ! رأس الجالوت پاسخي نداد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : همين گونه است قضيه محمد ( ص ) و آنچه ( از معجزات ) آن بزرگوار آورد و نيز قضيه هر پيامبر ديگري كه خداوند مبعوثش كرد ، يكي از نشانهاهاي ( صدق نبوت ) آن جناب اين است كه يتيمي تهيدست بود و شباني مي كرد و مزد مي گرفت ، نه درس خوانده بود و نه آموزگاري ديده بود ، با اين همه قرآني را آورد كه در آن سرگذشت و اخبار پيامبران ، كلمه به كلمه ، و نيز اخبار پيشينيان و آيندگان تا روز قيامت ، آمده است ، وانگهي آن حضرت مردم را از اسرارشان و كارهايي كه در درون خانه هايشان انجام مي دادند ، خبر مي داد ، علاوه بر اينها معجزات فراوان ديگري هم آورد كه از شمار برونند ، رأس الجالوت عرض كرد : موضوع نبوت عيسي و محمد براي ما ثابت نشده است و ما حق نداريم در حق آنان به چيزي اعتراف كنيم كه برايمان ثابت نيست ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : پس آن شاهداني كه به ( نبوت ) عيسي و محمد

گواهي داده اند ( يعني شعيا و حيقوق و داود ) شاهد دروغ هستند ؟ ! رأس الجالوت پاسخي نداد . حضرت رضا ( ع ) سپس هيربد بزرگ را مخاطب ساخت و فرمود : شما زردهشت را پيامبر مي دانيد ، دليل تو بر نبوت او چيست ؟ عرض كرد : او چيزهايي ( و معجزاتي ) آورد كه پيش از او هيچ كس آنها را براي ما نياورد ، درست است كه ما خود شاهد آن معجزات نبوده ايم اما از پيشينيان ما به ما خبر رسيده است كه او چيزهايي را بر ما روا داشت كه غير او روا نداشتند و ما هم از او پيروي كرديم . حضرت فرمود : آيا نه اين است كه اخبار او به شما رسيده و شما هم از او پيروي كرده ايد ؟ ! عرض كرد : چرا . حضرت فرمود : ساير امتهاي پيشين نيز اين گونه اند ، به آنها هم درباره معجزات پيامبرانشان و در باره معجزات موسي و عيسي و محمد ( ص ) رسيده است؛ پس به چه دليل به ( نبوت ) آنان اقرار نكرده ايد در حالي كه به نبوت زردهشت به اين دليل اقرار نموده ايد كه اخبار متواتره گفته است وي چيزهايي را آورده كه ديگران نياورده اند ؟ هيربد پاسخي نداشت كه بدهد . حضرت رضا ( ع ) خطاب به حضار مجلس فرمود : اي جماعت ! اگر در ميان شما كسي هست كه مخالف اسلام باشد و بخواهد سؤالي بكند ، خجالت نكشد و سؤالش را بپرسد . در اين هنگام ، عمران صابي كه يكي از متكلمان بود برخاست و

عرض كرد : اي دانشمند زمان ، اگر نه اين بود كه شما خود دعوت به پرسيدن كردي ، هرگز اقدام به پرسيدن نمي كردم ، من به كوفه و بصره و شام و جزيره سفر كرده و با متكلمان ملاقات نموده ام اما كسي را نيافتم كه برايم اثبات كند ( خداي ) يگانه اي را كه جز او موجود ديگري يگانه نيست ، آيا اجازه مي فرماييد كه اين سؤال را از شما هم بپرسم ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : اگر در بين اين جمعيت عمران صابي باشد او تو هستي . عرض كرد : آري ، خودم هستم . حضرت فرمود : بپرس اي عمران ، اما سعي كن جانب انصاف را رعايت كني ، و از سخنان سست و بي راهه رفتن بپرهيزي ، عرض كرد : به خدا قسم ، سرورم قصدي جز اين ندارم كه چيزي را برايم ثابت كني تا بدان چنگ زنم و از آن فراتر نروم ، حضرت فرمود : آنچه به نظرت مي رسد بپرس . در اين هنگام ، جمعيت حاضر به طرف عمران ازدحام كردند و به يكديگر چسبيدند ، عمران صابي عرض كرد : از موجود نخستين و از آنچه آفريد برايم بفرما . حضرت فرمود : پرسيدي ، پس خوب دقت كن ، امّا ( خداي ) يگانه پيوسته ( و از ازل ) يگانه بود و هيچ چيز با او نبود ، نه حدودي داشت و نه اعراضي ، و تا ابد نيز چنين خواهد بود ، آن گاه موجوداتي را ابداع فرمود با اعراض و حدودي گونه گون ، نه آن را در چيزي

قرار داد و نه در چيزي محدود نمود و نه به مانند چيزي ايجادش كرد ، و پس از ايجاد مخلوقات ، برخي را گزيده ساخت و برخي را ناگزيده ، برخي ناهمساز و برخي همساز ، با رنگها و طعمهاي مختلف ، و اينها نه از براي آن بود كه خداوند را به آنها نيازي است ، و يا براي اين آفريد كه به واسطه آنها به منزلتي بالاتر دست يابد ، و يا در آنچه آفريد براي خود مايه افزايش و يا كاهش مي ديد ، آيا اين مطالب را كه مي گويم درك مي كني ، اي عمران ؟ عرض كرد : البته ، سرورم ، حضرت فرمود : اي عمران ! بدان كه اگر آنچه را خداوند آفريد از براي احتياج او به آنها بود اولاً : كسي را خلق مي كرد كه در رفع احتياج خود از او كمك بگيرد؛ ثانياً : سزاور بود كه چندين برابر آنچه آفريده است بيافريند؛ زيرا هر اندازه شمار ياران و مددكاران بيشتر باشد شخص قويتر مي شود؛ ثالثاً : نيازها را اي عمران ، پاياني نيست؛ زيرا هر موجودي را كه خداوند ( براي رفع نياز خود ) مي آفريد نياز ديگري در او ( خداوند ) پديد مي آمد ، از اين روست كه مي گويم : خداوند خلق را براي اين نيافريد كه به آنها نيازي داشت؛ بلكه موجودات را نيازمند يكديگر آفريد ، و برخي را بر برخي ديگر برتري داد بدون آن كه به موجودي كه آن را بر ديگري مزيت و برتري داده است نيازي داشته باشد ، يا از موجود فرو دست تر در خشم باشد

، پس به اين دليل خلق را آفريد . عمران عرض كرد : سرورم ! آيا موجود نخستين ( حق تعالي ) في نفسه براي خود معلوم بود ( به ذات خود علم داشت ) ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : علم به شي ء ( نياز به داشتن صورت ذهني از يك چيز ) براي نفي خلاف آن است ( براي آن است كه عالم به يك چيز معلوم خود را از غير آن تشخيص دهد ) و براي اين است كه شي ء به واسطه آنچه از او نفي مي شود ، تعيّن يابد ، و در اين جا ( علم شي ء به ذات نفس خود ) چيزي مخالف آن وجود ندارد ، اين كه ، براي تعيّن و علم به خود ، نياز به نفي آن چيز ( مخالف ) باشد ، فهميدي اي عمران ؟ عرض كرد : البته ، سرورم ، حال بفرماييد كه خداوند از چه طريق به اشياء علم پيدا مي كند ، آيا به واسطه ضمير ( صورت ذهنيه يا صورت حاصله از ذات معلوم در نفس عالم ) است يا چيزي جز آن ؟ حضرت فرمود : بگو ببينم ، آيا اگر به واسطه ضميري ( صورت ذهنيه ) علم حاصل كند بايد براي آن ضمير حدّي قرار دهي كه بتوان آن را شناخت ؟ ! عمران عرض كرد : بايد چنين باشد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : آن ضمير چيست ( آيا مي تواني حدّ آن را تعريف كني ) ؟ عمران ساكت ماند و جوابي نداد ، حضرت رضا ( ع ) فرمود :

اشكالي ندارد ( فرض كنيم قادر به تعريف آن باشي ) حال از تو سؤال مي كنم كه آيا اين ضمير ( صورت ذهني ) را با ضمير ديگر مي شناسي ؟ ! عرض كرد : آري با ضمير ديگري مي شناسم ، حضرت فرمود : با اين مطلب ، اي عمران ، سخن خود و مدعايت را باطل كردي ، آيا سزاوار نيست كه بداني خداي يگانه به داشتن ضمير ( صورت ذهنيه ) توصيف نمي شود ، و در حق او بيش از اين نمي توان گفت كه كاري كرده ، و فعلي انجام داده و چيزي ساخته است ، و داشتن جهات و اجزاء كه در خلق مخلوق رواست ، درباره او به توهم و تصور نمي آيد . اين را نيك در ياب و دانش درست خود را بر اين مبنا قرار ده . عمران عرض كرد : سرورم ، آيا از حدود مخلوقات خداوند كه چگونه اند و معاني آنها چيست و از چند نوع تشكيل شده اند ، مرا آگاه نمي كنيد ؟ حضرت فرمود : سؤالي كردي ، پس جواب آن را نيك در باب ، آفريده هاي خداوند بر شش گونه اند : بسودني ، و وزن كردني ، و ديدني ، و آنچه وزن ندارد كه عبارت از روح باشد ، برخي از مخلوقات هم ديدني هستند اما نه وزن دارند نه لمس مي شوند نه به حسّ در مي آيند ، نه رنگ دارند و نه چشيدني هستند ، برخي داراي مقدارند كه عبارت باشند از عرضها و اشكال و عرض و طول ، برخي از نوع كار و حركاتند كه اشياء را مي سازند و در آنها تأثير

مي گذارند و آنها را از شكلي به شكلي در مي آورند و كم و زيادشان مي كنند ، اما آنچه از نوع كارها و حركاتند سپري مي نشوند؛ زيرا مدت پاييدن آنها به اندازه زماني است كه به آنها نياز است ، و چون كار به انجام رسد و حركت تمام مي شود و اثر ( كار ) باقي مي ماند ، درست مانند سخن كه تمام مي شود اما اثرش بر جاي مي ماند . عمران عرض كرد : سرورم ، آيا از آفريدگار مرا آگاه نمي سازيد كه درست است او يكي بود و جز او موجودي نبود و هيچ چيز با او نبود اما مگر نه اين است كه چون خلق را آفريد ( در اين وضعيت او ) تغيير به وجود آمد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : خداوند عزّوجلّ با آفريدن خلق تغيير نكرده؛ بلكه اين خلق هستند كه با تغيير دادن او دستخوش تغيير مي شوند ، عمران عرض كرد : پس ، از چه طريق خدا را مي شناسيم ؟ فرمود : از طريق غير او . عرض كرد : غير او چيست ؟ فرمود : مشيّت و نام و صفات او و امثال آن ، همه اينها حادث و مخلوق و در قبضه تدبير او هستند . عمران عرض كرد : سرورم ، او ، خود ، چيست ؟ فرمود : او نور است ، به اين معنا كه او راهنماي مخلوقات آسمان و زمين خود است ، و من در قبال تو وظيفه اي بيش از اين ندارم كه توحيد و يگانگي او را اثبات كنم . عمران عرض كرد : سرورم ، آيا نه

اين است كه خداوند پيش از آفريدن خلق ساكت بود و سخن نمي گفت و پس از آفريدن خلق سخن گفت ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : سكوت وقتي معنا دارد كه مسبوق به نطق و سخن گفتن باشد ( يعني نسبت سكوت و نطق نسبت عدم و ملكه است ) براي مثال درباره چراغ گفته نمي شود كه ساكت است و سخن نمي گويد ، همچنين گفته نمي شود كه : چراغ وقتي بخواهد ، به ما نور مي دهد؛ زيرا كه روشنايي چراغ نه فعل ( ارادي ) آن است و نه وجودي مستقل از چراغ ، بلكه نور چيزي غير از چراغ نيست ، و چون روشنايي دهد گوييم روشنايي داد و ما از روشنايي آن پرتو گرفتيم ، با اين مثال برايت روشن مي شود . عمران عرض كرد : سرورم ، آنچه من فكر مي كردم اين بود كه موجود نخستين ( واجب الوجود ) ، با آفريدن خلق ، تغييري در حالتش پديد مي آيد ، حضرت فرمود : اي عمران ، سخن محال گفتي كه : موجود نخستين در جهتي از جهات ( فعل ) تغيير مي يابد و اين تغيير ( فعلي ) به ذات او نيز سريان مي يابد و او را تغيير مي دهد ، اي عمران آيا هرگز ديده اي كه تغيير آتش آن را تغيير دهد ، و يا حرارت خودش را بسوزاند ، و يا چشم خودش را ببيند ؟ عمران عرض كرد : چنين چيزي را نديده ام سرورم ، آگاه نمي سازيد مرا از اين كه آيا خدا در خلق است يا خلق در خدا است ؟ حضرت رضا ( ع )

فرمود : اي عمران ، خداوند برتر از اين سخنهاست ، نه او در خلق است و نه خلق در او ، شأن او بالاتر از اين چيزهاست ، اينك به تو نكته اي را مي آموزم كه از طريق آن خدا را بشناسي ، و لاحول و لاقوة الّا باللّه ، به من بگو آيا تو در آينه هستي يا آينه در توست ؟ ! اگر هيچ يك از شما در وجود ديگري نيست ، پس به واسطه چه چيز از طريق آينه به وجودت خودت راه يافتي ؟ ! عمران عرض كرد : به واسطه نوري كه ميان من و آينه است ، حضرت رضا ( ع ) فرمود : آيا اين نور را در آينه بيشتر از آن در چشم خود مي بيني ؟ عرض كرد : آري ، حضرت فرمود : پس ، به ما نشانش بده ، عمران پاسخي نداد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : به نظر من تنها كاري كه نور كرده اين است كه باعث شده است تو خودت را در آينه ببيني بدون آن كه نور در تو و يا آينه باشد ، بجز اين مثال ، مثالهاي فراواني ديگري هم وجود دارد كه جايي براي بحث و گفتگوي شخص نادان باقي نمي گذارند؛ و بهترين نمونه و مثالش خود خداوند است . حضرت رضا ( ع ) آن گاه رو به مأمون كرد و فرمود : وقت نماز رسيده است ، عمران عرض كرد : سرورم ، پاسخ به سؤالاتم را قطع نفرماييد؛ چرا كه دلم نازك ( و براي پذيرش حقّ آماده ) شده است ،

حضرت فرمود : نماز مي خوانيم و بر مي گرديم ، در اين هنگام ، حضرت برخاست و مأمون نيز از جا بلند شد . حضرت رضا ( ع ) در اندروني نماز خواند ، و مردم در بيرون پشت سر محمد بن جعفر نماز خواندند . سپس هر دو آمدند ، و حضرت رضا ( ع ) به محل خودش رفت و عمران را صدا زد و فرمود : بپرس ، اي عمران ، عرض كرد : سرورم ، مرا آگاه نمي سازيد از اين مطلب كه آيا يگانگي خداوند عزّوجلّ با ( تعقل كنه ) حقيقت او شناخته مي شود يا با تعقل وصفي از اوصافش ؟ حضرت فرمود : خداوند آغازگر يگانه نخستين ، از ازل يگانه بود و هيچ چيز با او نبود ، فردي بود كه موجود دومي با او نبود نه موجودي معلومي و نه مجهولي ، نه محكمي ( موجودي كه حقيقت آن قابل شناخت باشد ) و نه متشابهي ، نه در ياد مانده اي و نه از ياد رفته اي ، و نه چيزي كه نام چيزهاي ديگر ، جز او ، بر وي صادق آيد ، نه از فلان زمان بوده و نه فلان زمان خواهد بود ( ابتدا و انتها زماني ندارد ) نه به چيزي قائم بوده ، و نه به چيزي قائم است ، نه به چيزي تكيه داشته و نه در چيزي نهفته و پنهان بوده است ، همه اين صفات را پيش از آفريدن خلق داشت آن گاه كه چيزي جز او نبود ، تمام اينها كه در حق او به كار برده مي شود صفاتي هستند

حادث و بازگو كننده ( حقيقت ذات او ) كه هر كس فهمي داشته باشد به واسطه آنها ( آن حقيقت را ) فهميده و مي شناسد . بدان كه ابداع ( ايجاد ) و مشيّت و اراده سه نام هستند به يك معنا ، نخستين چيزي كه متعلق ابداع و اراده و مشيّت او واقع شد حروف بودند كه خداوند آنها را اصل و ريشه هر چيزي و راهنماي هر شي ء قابل ادراكي ، و حلال هر مشكلي قرار داد ، اين حروف سبب جدايي و تميز اشياء از يكديگر است ، اعم از اسم حق يا باطل ، و فعل و مفعول و معنا و غير معنا ، تمام امور بر محور حروف مي چرخند ، و خداوند وقتي حروف را ابداع و ايجاد فرمود ، براي آنها معنا و وجودي ، غير از خودشان ، قرار نداد؛ چرا كه حروف به محض ايجاد و ابداع موجود شدند ( و در خارج چيزي غير از ايجاد و حروف نبود تا اين كه معنايي براي حروف باشند ) و در اين جا ، نور ( يعني همان وجود و ايجاد ) نخستين فعل ( و مخلوق ) خداوند است كه خود نور آسمانها و زمين مي باشد . حروف كار و اثر اين فعل هستند ، اين حروف همانهايند كه كلام و عبارات كه همگي از جانب خداوند عزّوجلّ است و آنها را به خلق خود تعليم داده ، تشكيل مي شود ، اين حروف مجموعاً سي و سه حرفند ، بيست و هشت حرف آنها مربوط به زبان عربي مي شود ، و از اين بيست و هشت

حرف ، بيست و دو حرف آن در زبانهاي سرياني و عبري وجود دارد ، و از آنها پنج حرف در ساير زبانهاي عجمي ديگر اقاليم عالم تغيير شكل يافته اند ، اين پنج حرف از آن بيست و هشت حرف هستند كه در زبانهاي ديگر تغيير شكل پيدا كرده اند ، پس مجموع حروف سي و سه حرف مي شود ، آن پنج حرف هم بنا به علل و عواملي به اين شكل در آمده اند كه توضيح آن ، بيش از آنچه گفته شد ، لازم نيست . آن گاه ، خداوند پس از آن كه اين حروف را شماره كرد و تعداد آنها را مشخص و قطعي نمود ، آنها را فعل خود قرار داد ، چنان كه فرمود ( كن فيكون ) كلمه ( كن ) همان ساختن و ايجاد كردن ( اشياء ) است ، و آنچه به واسطه آن ايجاد يابد مصنوع و مخلوق است ، بنابر اين نخستين مخلوق خداوند عزّوجلّ همان ( اصل ) ايجاد و ابداع است كه نه وزن دارد و نه حركت و نه شنيدني است و نه رنگ دارد و نه به حسّ در مي آيد ، دومين مخلوق همان حروفند كه وزن و رنگ ندارد اما شنيدني و بيان شدني هستند ولي ديدني نيستند ، سومين مخلوق همه اقسام و انواع مخلوقات است و محسوس و ملموس و چشيدني و ديدني مي باشند ، پس خداوند عزّوجلّ پيش از ابداع و ايجاد ( يعني نخستين مخلوق خود ) وجود داشت؛ چرا كه نه پيش از خداوند عزّوجلّ چيزي بود و نه همراه او چيزي بود ، ابداع و ايجاد

هم بر حروف مقدّمند ، و حروف بر معنايي غير از ( معناي حرفي ) خود دلالتي ندارند . مأمون عرض كرد : چرا بر معنايي غير از خود دلالت ندارند ؟ حضرت فرمود : چون خداوند تبارك و تعالي هيچ گاه حروفي را با هم تركيب نمي كند مگر براي دلالت بر معنايي ( يعني حروف به تنهايي معنايي ندارد و وقتي معنايي پيدا مي كنند كه با هم تركيب شوند و كلمه اي را بسازند ) ، هرگاه چهار يا پنج يا شش حرف ، و يا بيشتر و كمتر ، را با هم تركيب كند قطعاً براي دلالت بر يك معنايي تركيب كرده است كه قبلاً نبوده و بعداً حادث شده است ، عمران عرض كرد : راه شناخت اين مطلب چيست ؟ حضرت فرمود : راه و روش شناختش اين است كه اين حروف را تك تك ذكر كني و بگويي : ا ب ت ث ج ح خ تا آخر . خواهي ديد كه معنايي غير از خودشان ندارند؛ اما وقتي برخي از آنها را با يكديگر جمع و تركيب كني و براي معنايي كه در نظر داري اسم يا صفتي بسازي خواهي ديد كه بر آن معاني دلالت دارند و وصفي را بيان مي كنند ، متوجه شدي ؟ عمران عرض كرد : آري . حضرت رضا ( ع ) فرمود : بدان كه هيچ صفتي بدون موصوف نباشد و هيچ نامي بدون معنا ( و مسمّا ) و هيچ حدّي بدون محدود ، و امّا صفات و اسماء ( خداوند ) همگي بر كمال و هستي ( او ) دلالت دارند ، و

دلالت بر احاطه ( كه نقص است ) ندارند ، مثل دلالت كردن بر چهار ضلعي و سه ضلعي و شش ضلعي بودن ، زيرا خداوند عزّوجلّ پاك با صفات و اسماء شناخته مي شود ، و با تحديد او به حدود و عوارضي چون طول و عرض و كمي و زيادي و رنگ و وزن و امثال اينها شناخته نمي شود ، هيچ يك از اين اوصاف و عوارض در خداوند بزرگ و پاك راه ندارد تا اين كه خلق او همان گونه كه خود را ( با اين خصوصيات ) مي شناسد او را نيز بشناسد ، و اين مطلب چنان كه گفتيم بديهي و از ضروريات است . اما صفات و اسماي خداوند عزّوجلّ راهنماي وجود او هستند و از طريق آفرينش او به وجود او پي برده مي شود ، به طوري كه شخص كنجكاو ، براي شناخت او ، نيازي ندارد كه او را با چشم ببيند يا با گوش بشنود يا با دست لمس كند و يا احاطه قلبي بر او يابد ، اگر صفات خداوند جلّ ثناؤه راهنماي او نباشد و نامهايش به سوي او فرا نخوانند ، و عقل و ادراك خلق به معناي حقيقت او نرسد ( در حد اسماء و صفات بمانند و از آنها به نحوي از اتحاد به درك حقيقت و ذات خداوند منتقل نشوند ) عبادت خلق متوجه همان صفات و نامها باشد و نه معنا ( و حقيقت ) او ، زيرا اگر چنين نشود معبود يگانه غير از خداي تعالي خواهد بود؛ چون صفات و اسماي او غير از ذات اوست . متوجه شدي ؟ عمران

عرض كرد : آري ، سرورم : باز هم بفرماييد . حضرت رضا ( ع ) فرمود : زنهار از سخن نادانان كوردل و گمراه كه مي گويند خداوند عزّوجلّ و پاك در آخرت براي حسابرسي ( به اعمال بندگان ) و دادن پاداش و كيفر حضور مي يابد و ديده مي شود ، اما در دنيا ديده نمي شود ، به اين دليل كه بندگان از او فرمان برند و اميدوار باشند ، حال آن كه اگر ديده شدن براي خداوند عزّوجلّ نقص و كاستي باشد ( كه همين طور هم هست ) در آخرت نيز هرگز ديده نمي شود ( و اگر كمال باشد در اين دنيا هم ديده مي شود ) اما اينان جماعتي سرگشته و از ديدن و نيوشيدن حق كور و كرند و خود نمي دانند . اين است سخن خداي عزّوجلّ كه مي فرمايد : ( كسي كه در اين دنيا كور باشد در آخرت هم كور است و گمراه تر است ) ( اسراء /72 ) يعني از ديده دلش از ديدن حقايق موجود كور است : در حالي كه خردمندان مي دانند كه تنها از طريق آنچه در اين جاست ( وحي و علوم انبياء و ائمه ، يا دنيا ) مي توان به آنچه در آن جاست ( صفات خداوند ، يا احوال خداوند در آخرت ) پي برد ، و هر كس در شناخت اين امر به رأي خود تكيه كند ، و ( پي بردن به وجود ) خداوند و شناخت او را از خود جويا شود و نه از غير خود ، اين علم او مايه دوري بيشتر وي از خداوند ( و

درك و شناخت ) او مي شود؛ چرا كه خداوند عزّوجلّ علم و شناخت اين امر را اختصاص به گروهي داده است كه خرد مي ورزند و از دانش و فهم برخوردارند . عمران عرض كرد : سرورم ، لطفاً درباره ابداع ( ايجاد ) بفرماييد كه آيا مخلوق است يا غير مخلوق ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : مخلوقي است ساكن كه با سكون درك نمي شود ، مخلوق است به اين دليل كه چيزي است مُحدث ( پديدآمده ) و اين خداوند تعالي است كه آن را پديد آورده و بنابر اين مخلوق اوست ، در حقيقت خداوند عزّوجلّ است و مخلوقات او ، و چيز سومي وجود ندارد ، پس آنچه را خداوند عزّوجلّ خلق كند جز اين نيست كه مخلوق اوست ، مخلوق هم يا ساكن است يا متحرك ، يا ناهمسازند يا همساز ، يا معلوم است با متشابه ، و هر چيزي كه حدّ پذير باشد مخلوق خداوند عزّوجلّ است . بدان كه آنچه حواسّ تو ايجادش كند ، آن چيز معنايي است كه با حواس ادراك مي شود . و هر حاسّه اي چيزي را دريافت مي كند كه خداوند عزّوجلّ آن را در دسترس ادراك آن قرار داده است ، و عامل درك و فهم همه اينها ( محسوسات ) قلب است ، و بدان آن يگانه اي كه قائم است ( به ذات خويش ) و هيچ اندازه اي و حدودي در او راه ندارد مخلوقي را آفريد داراي حدّ و اندازه ، و آنچه را كه آفريد ( مركب از ) دو چيز بود : يكي تقدير و اندازه ، و

ديگري مقدّر ( چيزي داراي اندازه ) هيچ يك از اين دو رنگ و وزن نداشت و قابل چشيدن نبود ، يكي را وسيله ادراك و دريافت ديگري قرار داد ، و هر دو را طوري آفريد كه به خودي خود ( نه از طريق آثارشان ) درك شوند ، هيچ چيزي را به صورت فرد ( و خالي از حدود و اندازه ) و قائم به خود و مستقل از غير خود نيافريد؛ چون مي خواست ( بدين وسيله ) راهي براي پي بردن به وجود خويش و اثبات هستي اش قرار دهد ، چه ، خداوند تبارك و تعالي يگانه و يكتايي است كه دومي ندارد تا آن كه دوّمي بخواهد او را بر پا نگهدارد يا پشتوانش باشد و يا او را حفظ كند ، در حالي كه مخلوقات به اذن و خواست خداوند تعالي هر يك ديگري را نگه مي دارد ، مردم در اين موضوع دستخوش اختلاف شدند چندان كه به سرگرداني و حيرت در افتادند ، و با استفاده از تاريكي درصدد رهايي از تاريكي برآمدند ، چرا كه خداوند تعالي را با اوصاف خويش وصف كردند ، و در نتيجه از حقّ دورتر شدند ، در صورتي كه اگر خداوند عزّوجلّ را با صفات خود او وصف مي كردند و مخلوقات را هم با صفات خودشان ، بي گمان عاقلانه سخن مي گفتند و به يقين مي رسيدند و دستخوش اختلاف نمي شدند ، اما چون اين موضوع را از راهي جستجو كردند كه مايه سرگرداني و تحيّر آنان شد در گِل ماندند ، و خداوند هر كه را خود بخواهد به راه راست هدايت مي فرمايد .

عمران عرض كرد : سرورم ، گواهي مي دهم كه او ( خداوند ) چنان است كه شما وصف كرديد ، اما يك سؤال ديگر برايم باقي مانده است ، حضرت فرمود : آنچه مي خواهي بپرس ، عمران عرض كرد : سؤالم اين است كه خداوند حكيم در چه چيزي قرار دارد ؟ آيا چيزي او را احاطه كرده است ؟ آيا از چيزي به چيز ديگر تحول مي يابد ؟ و سرانجام اين كه آيا او به چيزي نياز دارد ؟ حضرت رضا ( ع ) فرمود : جوابت مي دهم اي عمران ، امّا خوب دقت كن؛ چرا كه اين مطلب از پيچيده ترين نكاتي است كه مورد سؤال مردم واقع مي شود ، و كسي كه از خرد بدور و از دانش بي بهره باشد نمي تواند آن را بفهمد ، ولي خردمندان با انصاف از درك و فهم آن ناتوان نيستند . اما مطلب اول : اگر خداوند آنچه را آفريده به خاطر نياز به آنها آفريده بود گوينده اش مي توانست بگويد كه خداوند به سمت آنچه آفريده است تغيير مكان مي دهد چون به او نياز دارد ، ليكن خداوند عزّوجلّ چيزي را از روي نياز ( به او ) نيافريده ، و پيوسته ثابت بوده است اما نه در چيزي و نه بر روي چيزي ، در صورتي كه مخلوقات يكديگر را نگه مي دارند و برخي در برخي ديگر داخل و برخي از برخي ديگر خارج مي شوند ، و خداوند بزرگ و پاك با قدرت خود تمام اينها را نگه مي دارد و نه در چيزي داخل مي شود و نه از چيزي خارج مي گردد ، نه نگهداري آنها او

را خسته و درمانده مي سازد ، و نه از نگهداري آنها عاجز و ناتوان است . هيچ مخلوقي چگونگي اين اسرار را نمي داند مگر خود خداوند عزّوجلّ و كساني كه او خود آنها را بر اين راز آگاه ساخته است ، يعني پيامبران او ، و آشنايان به اسرار او ، و نگهبانان امر او ، و خزانه داران و پاسداران شريعت او ، فرمان او در يك چشم به هم زدن و بلكه كمتر از آن به اجرا در مي آيد ، هرگاه ( تحققِ ) چيزي را بخواهد كافي است كه بگويد : موجود شود ، و آن چيز به محض تعلق مشيّت و اراده خداوند موجود مي شود ، هيچ يك از مخلوقات خداوند از ديگري به او نزديكتر نيست ، هيچ يك هم دورتر از او از ديگري نيست ، متوجه شدي ، عمران ؟ عمران عرض كرد : آري ، سرورم ، متوجه شدم ، و گواهي مي دهم كه خداوند تعالي آن گونه است كه شما توصيفش كردي و يگانه اش خواندي ، و گواهي مي دهم كه محمد بنده اوست و نور هدايت و دين حق آورده است ، آن گاه سوي قبله به سجده افتاد و مسلمان شد . حسن بن محمد بن نوفلي گويد : چون ديگر متكلّمان ( حاضر در جلسه ) سخن عمران صابي را ، كه اهل جدل و مباحثه بود و هرگز كسي نتوانسته بود او را محكوم كند ، ديدند ( و شنيدند ) احدي از آنها به حضرت رضا ( ع ) نزديك نشد و ديگر از آن جناب سؤالي نكردند ، كم كم شب شد و

مأمون و حضرت رضا ( ع ) برخاستند و به اندروني رفتند و مردم هم پراكنده شدند ، من با عده اي از دوستان و هم مسلكانمان نشسته بودم كه محمد بن جعفر در پي من فرستاد ، نزد او رفتم ، به من گفت : اي نوفلي ! ديدي دوستت چه كرد ، به خدا قسم گمان نمي كردم كه علي بن موسي هرگز توان وارد شدن در چنين مسائلي را داشته باشد ، و نشنيده ايم كه وي در مدينه از كلام صحبت كرده باشد يا متكلمان در محضرش گرد آمده باشند ، من گفتم : ( در مدينه ) حاجيان نزد ايشان مي آمدند و مسائل حلال و حرام خود را از او سؤال مي كردند و ايشان هم جوابشان را مي داد ، و گاهي اوقات هم كسي جهت كاري خدمت ايشان مي رسيد و با او صحبت مي كرد . محمد بن جعفر گفت : اي ابامحمد ! من بيم آن دارم كه اين مرد ( مأمون ) بر ايشان حسادت ورزد و او را مسموم كند و يا بلايي بر سرش آورد ، بنابر اين به ايشان اشاره كن كه از اين گونه مناظرات خودداري ورزد ، من گفتم : اما ايشان از من نخواهد پذيرفت ، و آن مرد ( مأمون ) هم قصدي جز اين نداشت كه حضرت را بيازمايد تا بفهمد كه آيا از علوم و دانشهاي پدرانش ( ع ) چيزي مي داند يا خير . محمد بن جعفر به من گفت : به ايشان بگو : عمويت ، به دلايل مختلفي ، اين كار را خوش ندارد و مايل است كه از اقدام

به اين كارها خودداري ورزي . ( حسن بن محمد نوفلي گويد : ) چون به منزل حضرت رضا ( ع ) بازگشتم صبحتهاي عمويش محمد بن جعفر را به ايشان رساندم . حضرت لبخندي زد و فرمود : خداوند عمويم را حفظ كند ، مي دانم چرا اين كار را خوش ندارد ( و ناراحت است ) . اي غلام ! نزد عمران صابي برو و او را نزد من بياور ، من عرض كردم : قربانت گردم ، من جاي او را نمي دانم؛ نزد يكي از برادران شيعه ماست ، حضرت فرمود : اشكالي ندارد ، مركبي برايش ببريد ، من نزد عمران رفتم و او را آوردم ، حضرت به او خوش آمد گفت و جامه اي طلبيد و به وي داد ، و مركبي به او داد ، همچنين ده هزار درهم خواست و به او صله داد . من عرض كردم : قربانت گردم ، مانند جدّت اميرالمؤمنين ( ع ) عمل كرديد ، حضرت فرمود : اين رفتار را ما دوست داريم . حضرت آن گاه دستور داد شام آوردند و مرا سمت راست خود نشاند و عمران در سمت چپش ، پس از صرف شام به عمران فرمود : همراه يك نفر به منزل برگرد و فردا صبح نزد ما آي تا با غذاي مدينه از تو پذيرايي كنيم . از آن به بعد ، متكلمان از مذاهب مختلف نزد عمران مي آمدند . و با او مباحثه و مناظره مي كردند و عمران بطلان عقايد و ادلّه آنان را به اثبات مي رساند ، تا جايي كه همگي آنها از او دوري كردند

. مأمون هم ده هزار درهم به او صله داد ، فضل نيز مقداري پول و يك مركب به وي بخشيد ، و حضرت رضا ( ع ) او را متولّي و مأمور ( جمع آوري ) صدقات بلخ نمود ، و بدين ترتيب ، عمران به ثروت زيادي دست يافت1 .

منبع حديث

1- توحيد صدوق 417 - 441 .

نامه ها

توحيد

متن حديث

فى التوحيد حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضى الله عنه قال : حدّثنا محمد بن عمرو الكاتب عن محمد بن زياد القلزمى عن محمّد بن أبى زياد الجدى صاحب الصلاة بجدة قال : حدّثنى محمّد بن يحيي بن عمر بن علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يتكلّم بهذا الكلام عند المأمون فى التوحيد ، قال ابن أبى زياد و رواه لى أيضا أحمد بن عبد الله العلوى مولي لهم و خالاً لبعضهم عن القاسم بن أيوب العلوى : أنّ المأمون لما أراد أن يستعمل الرضا عليه السلام هذا الأمر ، جمع بنى هاشم فقال لهم : إنّى أريد أن أستعمل الرضا علي هذا الأمر من بعدى ، فحسده بنو هاشم و قالوا : أتولى رجلاً جاهلاً ليس له بصر بتدبير الخلافة ؟ ! فابعث إليه رجلاً يأتنا ، فتري من جهله ما تستدلّ به عليه فبعث إليه فأتاه ، فقال له بنو هاشم : يا أبا الحسن اصعد المنبر و أنصب لنا علماً نعبد الله عليه فصعد عليه السلام المنبر فقعد مليّاً لايتكلّم مطرقاً ثمّ انتفض انتفاضة و استوي قائماً و حمد الله تعالي و أثني عليه و صلّي علي نبيه و أهل بيته

ثمّ قال : أوّل عبادة الله تعالي معرفته و أصل معرفة الله توحيده و نظام توحيد الله تعالي نفى الصفات عنه لشهادة العقول أنّ كلّ صفة و موصوف مخلوق و شهادة كلّ مخلوق أنّ له خالقاً ليس بصفة و لاموصوف و شهادة كلّ صفة و موصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث و شهادة الحدث بالامتناع من الأزل الممتنع من الحدث فليس الله عرف من عرف بالتشبيه ذاته و لاإيّاه ، و حدّه من اكتنهه و لاحقيقته أصاب من مثّله و لا به صدق من نهاه و لاصمد صمده من أشار إليه و لاإيّاه عني من شبّهه و لا له تذلّل من بعّضه و لاإيّاه أراد من توهّمه ، كلّ معروف بنفسه مصنوع و كلّ قائم فى سواه معلول بصنع الله يستدلّ عليه و بالعقول تعتقد معرفته و بالفطرة تثبت حجّته خلق الله الخلق حجاباً بينه و بينهم و مباينته إيّاهم و مفارقته أنّيّتهم و ابتداؤه إيّاهم دليلهم علي أن لاابتداء له لعجز كلّ مبتدإ عن ابتداء غيره و أدوات إيّاهم دليلهم علي أن لاأداة فيه لشهادة الأدوات بفاقة المتادين فأسماؤه تعبير و أفعاله تفهيم و ذاته حقيقة و كنهه تفريق بينه و بين خلقه و غيوره تحديد لما سواه فقدجهل الله من استوصفه و قدتعدّاه من اشتمله و قدأخطأه من اكتنهه و من قال : كيف ؟ فقدشبّهه و من قال : لم ؟ فقدعلّله و من قال : متي ؟ فقدوقّته و من قال : فيم ؟ فقدضمّنه و من قال : إلي مَ ؟ فقدنهاه و من قال : حتّي مَ ؟ فقدغيّاه و من غيّاه فقدغاياه و من غاياه فقدجزّأه و من

جزّأه فقدوصفه و من وصفه فقدألحد فيه و لايتغير الله بانغيار المخلوق كما لايتحدد بتحديد المحدود أحد لابتأويل عدد ظاهر لابتأويل المباشرة متجلٍّ لاباستهلال رؤية ، باطن لابمزايلة مباين لابمسافة قريب لابمداناة لطيف لابتجسّم موجود لابعد عدم فاعل لاباضطرار مقدّر لابحول فكرة مدبّر لابحركة مريد لابهمامة شاء لابهمّة مدرك لابمحسّة سميع لاب™Ęɠبصير لابأداة لاتصحبه الأوقات و لاتضمنه الأماكن و لاتأخذه السنات و لاتحدّه الصفات و لاتقيّده الأدوات سابق الأوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء أزله بتشعيره المشاعر عرف أن لامشعر له و بتجهيره الجواهر عرف أن لاجوهر له و بمضادّته بين الأشياء عرف أن لاضدّ له و بمقارنته بين الأمور عرف أن لاقرين له ، ضادّ النور بالظلمة و الجلاية بالبهم ، و الجسو بالبلل ، و الصرد بالحرور ، مؤلّف بين متعادياتها مفرّق بين متدانياتها ، دالّة بتفريقها علي مفرقها و بتأليفها علي مؤلّفها ذلك قوله تعالي ( وَ مِنْ كُلِّ شى ء خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ) ففرق بها بين قبل و بعد ليعلم أن لاقبل له و لابعد شاهدة بغرائزها أن لاغريزة لمغرّزها دالّة بتفاوتها أن لاتفاوت لمفاوتها ، مخبرة بتوقيتها أن لاوقت لموقّتها حجب بعضها عن بعض ليعلم أن لاحجاب بينه و بينها غيرها له معني الربوبية إذ لامربوب و حقيقة الإلهية إذ لامألوه و معنى العالم و لامعلوم و معنى الخالق و لامخلوق و تأويل السمع و لامسموع ليس منذ خلق استحقّ معنى الخالق و لابإحداثه البرايا استفاد معني البارئية كيف و لاتغيبه مذ و لاتدنيه قد و لاتحجبه لعلّ و لاتوقّته متي و لاتشتمله حين و لاتقاربه مع ، إنّما تحدّ الأدوات أنفسها و تشير الآلة إلي نظائرها و

فى الأشياء يوجد أفعالها منعتها منذ القدمة و حمّتها قد الأزلية و حبّبتها لولا التكملة افترقت فدلّت علي مفرّقها و تباينت فأعربت عن مباينها لما تجلّى صانعها للعقول و بها احتجب عن الرؤية و إليها تحاكم الأوهام و فيها أثبت غيره و منها أنيط الدليل و بها عرفها الإقرار و بالعقول يعتقد التصديق بالله و بالإقرار يكمل الإيمان به و لاديانة إلّا بعد المعرفة و لامعرفة إلّا بالإخلاص و لاإخلاص مع التشبيه و لانفى مع إثبات الصفات للتشبيه فكلّ ما فى الخلق لايوجد فى خالقه و كلّ ما يمكن فيه يمتنع من صانعه لاتجرى عليه الحركة و السكون و كيف يجرى عليه ما هو أجراه أو يعود إليه ما هو ابتدأه إذاً لتفاوتت ذاته و لتجزّأ كنهه و لامتنع من الأزل معناه و لما كان للبارىء معني غير المبروء و لو حدّ له وراء إذا ، حدّ له أمام و لو التمس له التمام إذا لزمه النقصان كيف يستحقّ الأزل من لايمتنع من الحدث و كيف ينشئ الأشياء من لايمتنع من الإنشاء إذاً لقامت فيه آية المصنوع و لتحوّل دليلاً بعد ما كان مدلولاً عليه ليس محال القول حجّة و لا فى المسألة عنه جواب و لا فى معناه له تعظيم و لا فى إبانته عن الخلق ضيم إلّا بامتناع الأزلى أن يثنّي و ما لابدأ له أن يبدأ لاإله إلّا الله العلىّ العظيم كذب العادلون بالله و ضلّوا ضلالاً بعيداً و خسرو خسراناً مبيناً و صلّي الله علي محمّد النبىّ و آله الطيّبين الطاهرين .

ترجمه

در توحيد محمد بن حسن بن احمد بن وليد ( رضي الله عنه ) ما را حديث كرد

و گفت : محمد بن عمرو كاتب ، از محمد بن زياد قلزمّي از محمد بن ابي زياد جدّي ( كسي كه در جدّه نمازي خواند و به همين نام معروف شد ) ما را حديث كرد و گفت : محمد بن يحيي بن عمر بن علي بن ابي طالب ( ع ) مرا حديث كرد و گفت : از ابوالحسن رضا ( ع ) شنيدم كه در حضور مأمون در باب توحيد بحث مي كرد . ابن أبي زياد گفت : احمد بن عبد اللّه علوّي وابسته علويان و دائي بعضي از آنها ، از قاسم بن أيّوب علوّي نيز برايم روايت كرد كه وقتي مأمون خواست امام رضا ( ع ) را به عنوان وليّعهد معرفي كند بني هاشم را جمع كرد و گفت : مي خواهم رضا را وليّعهد بعد از خود قرار دهم ، بني هاشم از روي حسادت گفتند : آيا مي خواهي مردي را كه جاهل است و قدرت تدبير خلافت را ندارد وليّعهد قرار دهي ؟ ! كسي را به دنبال او بفرست تا جهلش برايت آشكار شود . مأمون بدنبال آن حضرت فرستاد و حضرت آمد ، بني هاشم گفتند : اي ابوالحسن ! بالاي منبر برو و براي ما علمي را بيان كن كه با آن خداوند را عبادت مي كنيم . امام رضا ( ع ) از منبر بالا رفت ، و نشست ، مدتي مكث كرد و سخني نگفت و به زمين خيره شده بود ، سپس تكاني خورد و راست ايستاد و حمد و سپاس خدا به جاي آورد و بر پيامبر و اهل بيت او درود

فرستاد سپس فرمود : اولين مرتبه عبادت خداوند ، شناخت اوست و اصل شناخت خداوند توحيد است و ساختار توحيد نفي صفات زايد بر ذات خداوند است ، براي اينكه عقول شهادت مي دهند كه هر صفتي غير از موصوف است و هر دو مخلوقند ، و هر مخلوقي شهادت مي دهد كه خالقي دارد كه صفات زايد بر ذات ندارد ، و هر صفت و موصوفي شهادت به مناسبت و نزديكي با يكديگر مي دهند ، اقتران دليل بر حادث بودن است ، و حادث بودن شاهد است بر اينكه هرگز ازلي نخواهد بود چون ازلي حادث نيست . كسي كه بخواهد ذات خداوند را با تشبيه به چيز ديگر بشناسد ، به مقصد نمي رسد ، و كسي كه بخواهد به كنه ذات خداوند برسد او را واحد ندانسته ، و كسي كه براي او مثال بياورد به حقيقت او نرسيده است ، و كسي كه او را به حدّي محدود كند ، او را تصديق نكرده است ، و كسي كه به او اشاره كند ، او را قصد نكرده ، و كسي كه او را به چيزي تشبيه كند ، او را قصد نكرده است ، و كسي كه او را داراي اجزاء بداند براي او تذلّل و بندگي نكرده ، و كسي كه او را در وهم آورد او را اراده نكرده است . هر شناخته شده اي به خودي خود مصنوع است ، و هر قائم به غيري معلوم است ، به صنع و آفريده اش بر او استدلال مي شود ، و بوسيله عقول به معرفت او اعتقاد پيدا مي شود ، و حجيتش با فطرت

ثابت مي شود ، مخلوق بودن خلق ، حجابي است بين او و آفريده ها ، و اينكه با موجودات مباينت داد دليل است كه وجودش با آنها فرق دارد ، اينكه براي موجودات شروع و ابتدايي قرار داد دليل است بر اينكه خود شروع ندارد . براي اينكه هر مبتدي و شروع كننده اي از ابتداء غير خود بي خبر و عاجز است . اينكه موجودات داراي ادوات و وسايل مورد نيازند دليل است بر اينكه در او اين ابزار و وسايل نيست براي اينكه وسايل و ابراز دليل است بر فقر و احتياج صاحب ادوات . اسماء خداوند تعبير از ذات مي كنند ، و افعال او هم براي فهميدن است ، و ذات او حقيقي است ، و كنه او را از خلق جدا مي كند ، و ظهور او محدود كننده و مشخص كننده غير اوست ، هر كس كه او را موصوف بداند و وصفي براي او بياورد ، به او جهل دارد ، و كسي كه گمان كند بر او احاطه علمي يافته متوجه غير او شده و هر كس بخواهد به كنه او برسد به خطا خواهد رفت ، و هر كس بگويد : او چگونه است ؟ او را تشبيه كرده ، و كسي كه بگويد : براي چه چنين است ؟ او را معلول دانسته . و كسي كه بگويد : انتهايش كجاست ؟ براي او نهايت قائل شده ، و كسي كه بگويد : تا چه وقت هست ؟ او را مقيد به غايت زمان دانسته و كسي كه براي او غايت زماني تعيين كند ، بين او و ساير

موجودات حدّ مشترك قرار داده است و هر كس بين او و مخلوقاتش حد مشترك قرار دهد براي او اجزاء پنداشته است و هر كس او را داراي اجزاء تصور كند او را وصف كرده و هر كه او را وصف كند درباره خداوند كجروي كرده است . خداوند با تغيير يافتن مخلوق ، متغيّر نمي شود ، كما اينكه با حدّ تعيين كردن محدود هم محدود نمي شود ، احد است اما نه به معناي عددي ، ظاهر است نه به ظهور حسّي ، متجلّي است نه به تجلّي قابل رؤيت ، باطن است نه به جدايي و تفرقه از ظاهر ، مباين با اشياء است نه به مباينت در مسافت ، قريب است نه به نزديكي فاصله اي ، لطيف است نه به معناي جسميّت ، موجود است نه به وجود بعد از عدم ، فاعل است نه به فعليت اجباري ، مقدّر است نه به قوه فكري ، مدّبر است نه بواسطه حركت ، مريد است نه به واسطه همّت ، مشيّت دارد نه به همّت ، مدرك است نه با ابزار و وسيله حسّ ، سميع است نه به واسطه آلت شنيدن ، بصير است نه بواسطه چشم . اوقات او را فرا نمي گيرند ، اماكن او را محدود نمي كنند ، سالها او را شامل نمي شوند ، صفات او را محدود نمي كنند ، ادات او را مقيد نمي كنند ، وجودش بر اوقات مقدم است و بر عدم نيز سبقت دارد ، ازليتش بر هر ابتدايي پيشي دارد ، اينكه مشاعر را براي موجودات ايجاد كرده دليل است بر اينكه خود داراي مشعر نيست ،

اينكه جواهر را جوهريت داده معلوم است كه جوهر ندارد ، اينكه بين اشياء ضديّت ايجاد كرده فهميده مي شود ضدّي ندارد ، و اينكه بين امور مقارنت و نزدكي ايجاد كرده معلوم است قريني ندارد . نور را ضد ظلمت ، تجلي و ظهور را ضدّ ابهام ، خشكي را ضد تري و سرما را ضدّ گرما ، قرار داده است . بين دشمنيها ألفت و دوستي ايجاد مي كند ، و بين نزديكي ها ، تفرقّه مي اندازد ، و اين دليل است كه در تفرقه ها مفرّق و جدا كننده اي هست و در ألفتها ، مؤلّفي است ، كه فرمود : "و من كلّ شي ء خلقنا زوجين لعلّكم تذكّرون" ( ذاريات/49 ) ( و هر چيزي را زوج خلق كرديم شايد كه متذكّر شويد ) . پس با تفريق بين قبل و بعد فرق گذاشت ، تا بدانيد قبل و بعد در مورد او معنا ندارد ، با غرائزي كه براي موجودات ايجاد كرد شاهد بر اين است كه غريزه ندارد ، با تفاوت ايجاد شده در بين موجودات روشن مي شود كه اختلاف و تفاوتي در او راه ندارد ، اينكه موجودات را موقّت به وقت كرده خبر از آن دارد كه خود موقّت به وقت نيست ، بعضي از موجودات از بعضي ديگر مخفيند ، تا بدانيد كه بين او و موجودات چيزي جز خود موجودات حجاب نيست ، معناي ربو بيت تنها براي او صادق چون پروردگار و ربّي جز او نيست ، حقيقت الهّيت و پرستش شدن تنها براي او ثابت است چون غير از او پرستش شونده اي نيست ، معناي عالم تنها بر

او صدق مي كند در حاليكه معلومي نيست خالقي است كه بدون مخلوق به اين نام خوانده مي شود ، تأويل و تفسير سمع و شنيدن اوست در حاليكه مسموعي نيست ، اينطور نيست كه از وقتي موجودات را خلق كرده ، صفت خالق بر او حمل شود ، و همينطور چنين نيست كه از وقتي انسانها را ايجاد كرده ، معناي بارئيت بر او صدق كند ، چطور مي شود در حاليكه استفاده از "مذ" ( ادات زمان براي بعيد ) از او مخفي نيست ، و استفاده از "قد" دليل بر نزديكي نمي شود ، و استفاده از "لعلّ" موجب مستور بودن از وي نمي شود ، "متي" هم او را موقّت به وقت نمي كند ، "حين" هم باعث تضّمن و محدود شدن او نيست ، "مع" نيز موجب تقارن او با چيزي نمي شود . بلكه اين ادوات خودشان را محدود مي كنند ، و به آلتي مثل خودشان اشاره مي كنند ، و در اشياء افعال آنها ايجاد مي شود ، "منذ" آنها را از قدمت مي اندازد ، "قد" ازليّت را براي آنها حتمي مي كند "لولا" پايان را از آنها دور مي كند . جدا مي شوند پس دلالت بر فرق گذارنده اي دارد ، مباينت دارند پس بيانگر جدا كننده اي است ، به خاطر آنكه صانع آنها بر عقول تجلّي كند ، و دليل از اوهام دور است ، و به وسيله آنها اقرار فهميده مي شود ، و بوسيله عقول اعتقاد به تصديق خداوند پيدا مي شود ، و با اقرار ايمان به او كامل مي شود . دين وقتي معنا دارد كه معرفتي باشد ، معرفت وقتي ممكن مي شود كه اخلاص

باشد ، و وقتي خداوند را تشبيه به چيزي كرديم ، اخلاص معنا ندارد ، وقتي صفات تشبيهي را براي خداوند قائل شويم ديگر نفي صفات زائد از او نكرده ايم ، پس هر صفتي كه در مخلوق باشد در خالق موجود نيست ، و هر چه در آن امكان هست از صانع آن امتناع دارد ، حركت و سكون براو صادق نيست ، چطور مي شود كسي مجري حركت و سكون است در خودش حركت و سكون باشد ؟ ! يا چيزي را كه خود ابداع كرده به خودش برگردد ؟ ! اگر اينطور بود ذاتش تغيير مي كرد ، و كنهش تجزيه مي شد ، و معنايش از ازليت مي افتاد ، و براي باري غير از مبروء چيزي نمي ماند ، و اگر برايش حدّي مشخص مي شد از جهت ديگر هم حدّ مي خورد ، و اگر در پي تمام و كمال بود لازم مي آمد نقص داشته باشد . چيزي كه حدوث و ايجاد در او راه دارد چطور مي تواند مستحق حمل ازليت باشد ؟ ! و چيزي كه بايد انشاء شود چطور مي تواند اشياء را انشاء كند ؟ ! در اينصورت نشانه مصنوع بودن واضح شد ، چيزي كه مي خواست مدلول عليه باشد ، دليل قرار گرفت ، پس در بحث مورد نظر دليلي باقي نمي ماند ، و سؤال از آن بي جواب است ، در معناي آن براي او تعظيم و بزرگداشتي نيست ، و در جدايي و غيريتش از خلق ضعفي براي او اثبات نمي شود ، إلاّ اينكه از ازل دوئيت درباره او ممتنع است ، و آنچه كه اوّل و نقطه آغاز ندارد شروع نمي شود

، و به جايي ختم نمي شود ، بلكه او خداوند بلند مرتبه و بزرگ است . عدول كنندگان از خداوند دروغ مي گويند و در گمراهي سختي فرو رفته اند ، و دچار خسران و زيان آشكاري شده اند ، و درود خدا بر محمد پيامبر او و اهل بيت پاكش باد1 .

منبع حديث

1- التوحيد 34 - 41 ، عيون اخبار الرضا 1/ 149 - 153 .

نامه اي به مأمون

متن حديث

ما كتبه عليه السلام للمأمون فى محض الإسلام و شرائع الدين الصدوق قال : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطار رضى الله عنه بنيسابور فى شعبان سنة اثنين و خمسين و ثلاثمائة قال : حدّثنا علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى عن الفضل بن شاذان ، قال : سأل المامون علىّ بن موسي الرضا عليه السلام أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز و الاختصار ، فكتب عليه السلام له أنّ محض الإسلام شهادة أن لاإله إلّا الله وحده لاشريك له إلهاً ، واحداً ، أحداً ، فرداً ، صمداً ، قيّوماً ، سميعاً ، بصيراً ، قديراً ، قديماً ، قائماً ، باقياً ، عالماً ، لايجهل ، قادراً لايعجز ، غنيّاً لايحتاج ، عدلاً لايجور ، و أنّه خالق كلّ شى ء و ليس كمثله شى ء لاشبه له و لاضدّ له و لاندّ له و لاكفؤ له و أنّه المقصود بالعبادة و الدعاء و الرغبة و الرهبة ، و أنّ محمّداً عبده و رسوله و أمينه و صفيّه و صفوته من خلقه و سيّدالمرسلين ، و خاتم النبيّين و أفضل العالمين لانبىّ بعده و لاتبديل لملّته و لاتغيير لشريعته ، و أنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبدالله هو الحقّ المبين ، و التصديق به و بجميع من مضي قبله من رسل الله و أنبيائه و حججه ، و التصديق بكتابه الصادق العزيز الّذى ( لايأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد ) و أنّه المهيمن علي الكتب كلّها

، و أنّه حقّ من فاتحته إلي خاتمته ، نؤمن بمحكمه و متشابهه و خاصّه و عامّه و وعده و وعيده و ناسخه و منسوخه و قصصه و أخباره ، لايقدر أحد من المخلوقين أن يأتى بمثله . و أنّ الدليل بعده و الحجّة علي المؤمنين و القائم بأمر المسلمين و الناطق عن القرآن و العالم بأحكامه ، أخوه و خليفته و وصيّه و وليّه ، و الّذى كان منه بمنزلة هارون من موسي ، علىّ بن أبى طالب عليه السلام أميرالمؤمنين و إمام المتّقين و قائد الغرّ المحجلين و أفضل الوصيّين و وارث علم النبيين و المرسلين ، و بعده الحسن و الحسين سيّدا شباب أهل الجنّة ، ثمّ علىّ بن الحسين زين العابدين ، ثمّ محمّد بن علىّ باقر علم النبيّين ، ثمّ جعفر بن محمّد الصادق وارث علم الوصيّين ، ثمّ موسي بن جعفر الكاظم ، ثمّ علي بن موسي الرضا ، ثمّ محمّد بن علىّ ، ثمّ علىّ بن محمّد ، ثمّ الحسن بن علىّ ، ثمّ الحجّة القائم المنتظر صلوات الله عليهم أجمعين . أشهد لهم بالوصيّه و الإمامة ، و أنّ الأرض لاتخلو من حجّة الله تعالي علي خلقه فى كلّ عصر و أوان ، و أنّهم العروة الوثقى و أئمة الهدي و الحجّة علي أهل الدنيا إلي أن يرث الله الأرض و من عليها ، و أنّ كلّ من خالفهم ضالّ مضلّ باطل تارك للحقّ و الهدي ، و أنّهم المعبّرون عن القرآن و الناطقون عن الرسول صلّي الله عليه و آله بالبيان ، و من مات و لم يعرفهم مات ميتة جاهلية . و أنّ من

دينهم الورع و العفّة و الصدق و الصلاح و الاستقامة و الاجتهاد و أداء الأمانة إلي البرّ و الفاجر و طول السجود و صيام النهار و قيام الليل و اجتناب المحارم و انتظار الفرج بالصبر و حسن العزاء و كرم الصحبة . ثمّ الوضوء كما أمرالله تعالي فى كتابه غسل الوجه و اليدين من المرفقين و مسح الرأس و الرجلين مرّة واحدة و لاينقض الوضوء إلّا غائط أو بول أو ريح أو نوم أو جنابة ، و أنّ من مسح علي الخفّين فقدخالف الله تعالي و رسوله و ترك فريضة و كتابه . و غسل يوم الجمعة سنّة ، و غسل العيدين ، و غسل دخول مكّة و المدينة ، و غسل الزيارة ، و غسل الإحرام ، و أوّل ليلة من شهر رمضان ، و ليلة سبعة عشرة ، و ليلة تسعة عشرة ، و ليلة إحدي و عشرين ، و ليلة ثلاث و عشرين من شهر رمضان ، هذه الأغسال سنّة ، و غسل الجنابة فريضة ، و غسل الحيض مثله . و الصلاة الفريضة الظهر أربع ركعات ، و العصر أربع ركعات ، و المغرب ثلاث ركعات ، و العشاء الآخرة أربع ركعات ، و الغداة ركعتان ، هذه سبع عشر ركعة ، و السنّة أربع و ثلاثون ركعة ، ثمان ركعات قبل فريضة الظهر ، و ثمان ركعات قبل العصر ، و أربع ركعات بعد المغرب و ركعتان من جلوس بعد العتمة تعدّان بركعة ، و ثمان ركعات فى السحر ، و الشفع و الوتر ثلاث ركعات يسلّم بعد الركعتين ، و ركعتا الفجر ، و الصلاة فى أوّل الوقت أفضل

و فضل الجماعة علي الفرد أربع و عشرون ، و لاصلاة خلف الفاجر ، و لايقتدي إلّا بأهل الولاية ، و لايصلّى فى جلود الميتة و لا فى جلود السباع ، و لايجوز أن يقول فى التشهّد الأوّل : السلام علينا و علي عبادالله الصالحين لأنّ تحليل الصلاة التسليم ، فإذا قلت هذا فقد سلّمت . و التقصير فى ثمانية فراسخ و مازاد ، و إذا قصرت أفطرت ، و من لم يفطر لم يجزء عن صومه فى السفر و عليه القضاء لأنّه ليس عليه صوم فى السفر ، و القنوت سنّة واجبة فى الغداة و الظهر و العصر و المغرب و العشاء الآخرة . و الصلاة علي الميت خمس تكبيرات ، فمن نقص فقد خالف سنّة ، و الميت يسل من قبل رجليه ، و يرفق به إذا أدخل قبره ، و الإجهار ببسم الله الرحمن الرحيم فى جميع الصلوات سنّة . و الزكاة الفريضة فى كلّ مأتى درهم خمسة دراهم و لايجب فيما دون ذلك شى ء و لاتجب الزكاة علي المال حتّي يحول عليه الحول ، و لايجوز أن يعطي الزكاة غير أهل الولاية المعروفين ، و العشر من الحنطة و الشعير و التمر و الزبيب إذا بلغ خمسة أوساق و الوسق ستّون صاعاً و الصاع أربعة أمداد ، و زكاة الفطر فريضة علي كلّ رأس صغير أو كبير حرّ أو عبد ذكر أو أثني من الحنطة و الشعير و التمر و الزبيب صاع و هو أربعة أمداد و لايجوز دفعها إلّا إلي أهل الولاية . و أكثر الحيض عشرة أيّام و أقلّه ثلاثة أيّام ، و المستحاضة تحتشى و تغتسل و تصلّى

، و الحائض تترك الصلاة و لاتقضى و تترك الصوم و تقضى . و صيام شهر رمضان فريضة يصام للرؤية ، و يفطر للرؤية ، و لايجوز أن يصلّى التطوّع فى جماعة ، لأنّ ذلك بدعة و كلّ بدعة ضلالة و كلّ ضلالة فى النار ، و صوم ثلاثة أيّام من كلّ شهر سنة فى كلّ عشرة أيّام يوم أربعاء بين خميسين ، و صوم شعبان حسن لمن صامه ، و إن قضيت فوائت شهر رمضان متفرقة أجزأ . و حجّ البيت فريضة علي من استطاع إليه سبيلاً ، و السبيل الزاد و الراحلة مع الصحّة ، و لايجوز الحجّ إلّا تمتّعاً ، و لايجوز القِران و الإفراد الّذى يستعمله العامّة إلّا لأهل مكّة و حاضريها ، و لايجوز الإحرام دون الميقات قال الله تعالي ( و أتمّوا الحجّ و العمرة للّه ) و لايجوز أن يضحي بالخصىّ ، لأنّه ناقص و لايجوز الموجوء . و الجهاد واجب مع الإمام العدل ، و من قتل دون ماله فهو شهيد ، و لايجوز قتل أحد من الكفار و النصاب فى دار التقيّة إلّا قاتل أو ساع فى فساد ، و ذلك إذا لم تخف علي نفسك و علي أصحابك ، و التقيّة فى دار التقية واجبة؛ و لاحنث علي من حلف تقيّة يدفع بها ظلماً عن نفسه . و الطلاق للسنّة علي ما ذكره الله تعالي فى كتابه ، و سنّة نبيّه صلّي الله عليه و آله ، و لايكون طلاق لغير سنّة و كلّ طلاق يخالف الكتاب فليس بطلاق ، كما أنّ كلّ نكاح يخالف الكتاب فليس بنكاح ، و لايجوز أن يجمع بين أكثر

من أربع حرائر ، و إذا طلّقت المرأة للعدّة ثلاث مرّات لم تحلّ لزوجها حتّي تنكح زوجاً غيره ، و قال أميرالمؤمنين عليه السلام : اتّقوا تزويج المطلّقات ثلاثاً فى موضع واحد ، فإنّهن ذوات أزواج . و الصلوات علي النبىّ صلّي الله عليه و آله واجبة فى كلّ موطن و عند العطاس و الذبائح و غير ذلك ، و حبّ أولياء الله تعالي واجب ، و كذلك بغض أعداء الله و البراءة منهم و من أئمتّهم ، و برّ الوالدين واجب و إن كانا مشرِكين و لاطاعة لهما فى معصية الله عزّوجلّ و لا لغيرهما فإنّه لاطاعة لمخلوق فى معصية الخالق . و ذكاة الجنين ذكاة اُمّه إذا أشعر و أوبر ، و تحليل المتعتين اللّتين أنزلهما الله تعالي فى كتابه و سنّهما رسول الله صلّي الله عليه و آله متعة النساء و متعة الحجّ . و الفرائض علي ما أنزل الله تعالي فى كتابه و لاعول فيها و لايرث مع الولد و الوالدين أحد إلّا الزوج و المرأة ، و ذوالسهم أحقّ ممن لاسهم له و ليست العصبة من دين الله تعالي . و العقيقة عن المولود للذكر و الأنثى واجبة و كذلك تسميته و حلق رأسه يوم السابع و يتصدّق بوزن الشعر ذهباً أو فضّة ، و الختان سنّة واجبة للرجال و مكرمة للنساء ، و أنّ الله تبارك و تعالي ( لايكلّف نفساً إلّا وسعها ) و أنّ أفعال العباد مخلوقة للّه تعالي خلق تقدير لاخلق تكوين ( و الله خالق كلّ شى ء ) . و لانقول بالجبر و التفويض و لايأخذ الله البرىء ، بالسقيم ، و لايعذّب الله تعالي

الأطفال بذنوب الآباء ( إلّا تزر وازرة وزر أخري*و أن ليس للإنسان إلّا ما سعي ) و للّه أن يعفو و يتفضّل و لايجور و لايظلم ، لأنّه تعالي منزّه عن ذلك و لايفرض الله عزّوجلّ طاعة من يعلم أنّه يضلّهم و يغويهم و لايختار لرسالته و لايصطفى من عباده من يعلم أنّه يكفر به و بعبادته و يعبد الشيطان دونه ، و أنّ الإسلام غير الإيمان ، و كلّ مؤمن مسلم؛ و ليس كلّ مسلم مؤمن ، و لايسرق السارق حين يسرق و هو مؤمن ، و لايزنى الزانى حين يزنى و هو مؤمن ، و أصحاب الحدود مسلمون لامؤمنون و لاكافرون ، و الله تعالي لايدخل النار مؤمناً و قدوعده الجنّة ، و لايخرج من النار كافراً و قدأوعده النار و الخلود فيها ، و لايغفر إن يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء و مذنبوا أهل التوحيد لايخلدون فى النار و يخرجون منها ، و الشفاعة جايزة لهم ، و إنّ الدار اليوم دار تقيّه و هى دار الاسلام لادار كفر و لادار ايمان و الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر واجبان إذا أمكن و لم يكن خيفة علي النفس . و الإيمان هو أداء الأمانة و اجتناب جميع الكبائر و هو معرفة بالقلب و إقرار باللسان و عمل بالأركان ، و التكبير فى العيدين واجب فى الفطر فى دبر خمس صلوات و يبدأ به فى دبر صلاة المغرب ليلة الفطر و فى الأضحى فى دبر عشر صلوات و يبدء به من صلاة الظهر يوم النحر و بمنى فى دبر خمس عشرة صلاة . و النفساء لاتقعد عن الصلاة أكثر

من ثمانية عشر يوماً ، فإن طهرت قبل ذلك صلّت ، و إن لم تطهر حتّي تجاوز ثمانية عشر يوماً اغتسلت و صلّت و عملت ماتعمل المستحاضة . و يؤمن بعذاب القبر و منكر و نكير ، و البعث بعد الموت ، و الميزان و الصراط ، و البراءة من الّذين ظلموا آل محمّد عليهم السلام و همّوا بإخراجهم و سنّوا ظلمهم و غيّروا سنّة نبيّهم صلّي الله عليه و آله و البراءة من الناكثين و القاسطين و المارقين الّذين هتكوا حجاب رسول الله صلّي الله عليه و آله و نكثوا بيعة إمامهم و أخرجوا المرأة و حاربوا أميرالمؤمنين عليه السلام و قتلوا الشيعة المتّقين رحمة الله عليهم واجبه ، و البراءة ممّن نفي الأخيار و شردهم و آوى الطرداء اللعنا و جعل الأموال دولة بين الأغنياء و استعمل السفهاء مثل معاوية و عمرو بن العاص لعينى رسول الله صلّي الله عليه و آله ، و البراءة من أشياعهم و الّذين حاربوا أميرالمؤمنين و قتلوا الأنصار و المهاجرين و أهل الفضل و الصلاح من السابقين ، و البراءة من أهل الأستيثار و من أبى موسي الأشعرى و أهل ولايته ( الّذين ضلّ سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون أنّهم يحسنون صنعاً*أولئك الّذين كفروا بآيات ربهم ) و بولاية أميرالمؤمنين عليه السلام ( و لقائه ) كفروا بأن لقوا الله بغير إمامته ( فحبطت أعمالهم فلانقيم لهم يوم القيمة وزناً ) فهم كلاب أهل النار و البراءة من الأنصاب و الأزلام أئمّة الضلالة و قادة الجور كلّهم أوّلهم و آخرهم ، و البراءة من أشباه عاقرى الناقة أشقياء الأوّلين و الآخرين و ممّن يتولاّهم .

و الولاية لأميرالمؤمنين عليه السلام و الّذين مضوا علي منهاج نبيّهم و لم يغيّروا و لم يبدّلوا مثل سلمان الفارسى و أبى ذر الغفارى أو المقداد بن الأسود و عمّار بن ياسر و حذيفة اليمانى و أبى الهيثمّ بن التيهان و سهل بن حنيف و عبادة بن الصامت و أبى أيوب الأنصارى و خزيمة بن ثابت ذى الشهادتين و أبى سعيد الخدرى و أمثالهم رضى الله عنهم و رحمة الله عليهم ، و الولاية لأتباعهم و أشياعهم و المهتدين بهداهم و السالكين منهاجهم رضوان الله عليهم . و تحريم الخمر قليلها و كثيرها ، و تحريم كلّ شراب مسكر قليله و كثيره و ما أسكر كثيره فقليله حرام و المضطرّ لايشرب الخمر لأنها تقتله ، و تحريم كلّ ذى ناب من السباع و كلّ ذى مخلب من الطير ، و تحريم الطحال فإنّه دم ، و تحريم الجِرىّ و السمك و الطافى و المارماهى و الزِمّير ، و كلّ سمك لايكون له فليس ، و اجتناب الكبائر و هى قتل النفس الّتى حرّم الله تعالي ، و الزنا ، و السرقة و شرب الخمر ، و عقوق الوالدين و الفرار من الزحف ، و أكل مال اليتيم ظلماً ، و أكل الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما أهلّ لغير الله به من غير ضرورة ، و أكل الربا بعد البيّنة ، و السّحت ، و الميسر و القمار ، و البخس فى المكيال و الميزان ، و قذف المحصنات و اللواط ، و شهادة الزور و اليأس من روح الله ، و الأمن من مكر الله و القنوط من رحمة الله و معونة

الظالمين و الركون إليهم ، و اليمين الغموس و حبس الحقوق من غير العسرة ، و الكذب و الكبر ، و الإسراف و التبذير ، و الخيانة و الاستخفاف بالحجّ ، و المحاربة لأولياء الله تعالي و الاشتغال بالملاهى ، و الإصرار علي الذنوب .

ترجمه

نامه اي به مأمون آنچه امام ( ع ) به مامون پيرامون حقيقت اسلام و قوانين دين نوشت صدوق گويد : عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطار ( رض ) در نيشابور در شعبان سال 352 ما را چنين حديث كرد : علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري از فضل بن شاذان نقل نمود كه گفت : مأمون از علي بن موسي الرضا ( ع ) خواست براي او نامه اي پيرامون اسلام به صورت موجز و مختصر بنويسد . و آن حضرت ( ع ) براي او چنين نوشت : حقيقت اسلام گواهي دادن به آن است كه هيچ معبودي جز او نيست ، او يكتاست و شريكي ندارد ، واحد و أحد و فرد و بي نياز ، قيّوم و شنوا و بينا ، توانا و قديم و قائم و باقي ، عالم بي جهل و تواناي بي عجز و بي نياز هميشگي است ، عادلي است كه ستم روا ندارد و او آفريننده همه چيز است و هيچ چيز مانند او نيست ، شبيهي ندارد و ضدّ و همتا و هم شأني او را نيست . هدف از عبادت و دعا و بيم و اميد ، اوست . و اين كه محمد بنده ، فرستاده ، امين ، برگزيده و خلاصه خلقش و سرور همه

پيام آوران و خاتم انبيا و برتر جهانيان است ، پيامبري بعد او نيست و آيين و دين او تغيير و تبديلي نيابد و همه آنچه محمد بن عبدالله آورده ، حقّي آشكار است . و ديگر اين كه تصديق او و پيامبران الهي ، انبيا و حجج پيش از او و تصديق كتاب صادق و عزيز او كه ( نه از پيش رو و نه از پشت سرش باطل به سويش نيايد ، وحيي است از دانايي ستوده ) 1 ، و اين كه برتر همه كتابها و از آغاز تا انجامش حقّ است . ما به محكم و متشابه و خاصّ و عامّ و وعد و وعيد و ناسخ و منسوخ و داستانها و خبرهاي آن مؤمنيم و هيچ يك از خلق نتواند مانندش را بياورد . ديگر آن كه راهنماي پس از او و حجت بر مؤمنان و اداره كننده امور مسلمين و سخنگوي از قرآن و داناي احكام آن ، برادر ، خليفه ، وصي و وليّ او و آن كه نسبت به او چون هارون به موسي است ، علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين و امام پروا پيشگان و پيشواي سپيدرويان ، سرشناس و وارث دانش انبيا و رسولان است ، و پس از او حسن و حسين ، سرور جوانان اهل بهشت و از پس ايشان علي بن حسين زينت عابدان و محمد بن علي شكافنده علم پيامبران ، و جعفر بن محمد صادق ميراث بر علم اوصيا ، و موسي بن جعفر كاظم و علي بن موسي الرضا و محمد بن علي و علي بن محمد و حسن

بن علي و سپس حجّت قائم منتظَر صلوات الله عليهم اجمعين . گواهي دهم كه ايشان وصيّ و امامند ، و زمين [ هيچ گاه ] از حجّت خدا بر خلقش در هيچ عصر و زماني خالي نباشد . ايشان دستاويز محكم ، امامان هدايت و حجّت بر اهل دنيايند تا آن گاه كه خدا زمين و ساكنان آن را به ارث برد . و هر كه با ايشان به مخالفت برخيزد گمراه و گمراه گر ، باطل و رها كننده حق و هدايت است . آنان بيان كنندگان قرآن و سخنگو از جانب رسول اند . و هر كه بي معرفت ايشان بميرد به مرگ جاهليت مرده است . ديگر آن كه منش ايشان پرهيز ، پاكدامني ، صلاح ، پايداري ، كوشش ، بازگرداندن امانت به نيكوكار و بدكار ، طول سجده ، روزه داري ، شب زنده داري ، پرهيز از حرامها ، انتظار فرج به صبر ، عزا و پايداري جميل و تكريم همنشين است . سپس وضو ، آن گونه كه خداي تعالي در كتاب خود بدان امر نموده ; شستن صورت و دو دست از مرفق ، و يك بار مسح سر و پا ، و اين كه وضو را جز بول ، غائط ، باد ، خواب يا جنابت باطل نكند ، و اين كه هر كه بر كفش مسح كند مخالفت خداي تعالي و رسول او نموده و ترك واجب و كتاب خداوند نموده است . و غسل روز جمعه ، غسل دو عيد [ فطر و قربان ] ، غسل ورود به مكّه و مدينه ،

غسل زيارت ، غسل احرام ، شب اول ماه رمضان و شب هفدهم ، نوزدهم و بيست و يكم و بيست و سوم ماه رمضان سنّت است . و غسل جنابت واجب و غسل حيض مانند آن . نماز واجب ظهر چهار ركعت ، و عصر چهار ركعت ، و مغرب سه ركعت ، و عشاء چهار ركعت ، و صبح دو ركعت است ، اين هفده ركعت و [ نماز ] سنّت سي وچهار ركعت است ، هشت ركعت پيش از نماز ظهر ، و هشت ركعت پيش از عصر ، چهار ركعت پس از مغرب ، و دو ركعت نشسته پس از عشاء كه يك ركعت به شمار مي آيد ، و هشت ركعت در سحر و شفع و وتر ، سه ركعت كه پس از هر دو ركعت سلام داده شود و دو ركعت فجر و نماز در اوّل وقت برتر است ، و برتري جماعت بر فرادي بيست و چهار برابر است . و نماز در پشت سر فاجر مقبول نيست ، و جز به اهل ولايت نتوان اقتدا كرد ، و نماز در پوست مردار و درندگان گزارده نشود . و روا نباشد در تشهّد نخست بگويد "السلام علينا و علي عبادالله الصالحين " زيرا پايان نماز ، سلام است و چون اين گفتي سلام داده اي . و نماز قصر ( شكسته ) در هشت فرسنگ و بيشتر از آن است و چون نماز به قصرخواندي ، روزه نتوان گرفت و هر كه افطار نكند ، روزه قضا از او برداشته نشود ، زيرا در سفر روزه اي بر

او واجب نيست ، و قنوت سنّتي واجب در نماز صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا است . و نماز ميّت را پنج تكبير است ، پس هر كه از آن بكاهد با سنّت به مخالفت برخاسته . و ميّت از طرف پا به [ دورن قبر ] گذارده شود ، و چون به گور گذارده شد با او همراهي كنند . و أداي بسم الله الرحمن الرحيم در همه نمازها با صداي بلند يك سنّت است . و زكات ، در هر دويست درهم ، پنج درهم واجب و در كمتر از آن واجب نيست . همچنين زكات بر مال واجب نشود مگر آن كه سالي بر آن بگذرد و روا نباشد زكات جز به آنان كه به ولايي بودن شناخته مي شوند داده شود . و يك درهم از گندم و جو و خرما و مويز ، اگر به پنج وسق برسد . هر وسق شصت صاع و هر صاع چهار مدّ است . و زكات روزه ( فطريه ) بر هر فردكوچك يا بزرگ ، بنده يا آزاد ، مرد يا زن واجب باشد ، چه از گندم و چه از جو ، خرما يا مويز و ميزان آن يك صاع كه چهار مدّ است و دادن آن جز به اهل ولايت جايز نيست . و بيشترين حدّ حيض ده روز و كمترين آن سه روز است . و مستحاضه مي تواند كهنه گذاشته ، غسل كند و نماز گذارد . حائض ترك نماز كرده و قضاي آن به جا نمي آورد ، ولي ترك روزه كرده و قضاي

آن به جا مي آورد . و روزه ماه رمضان واجبي است كه با رؤيت هلال آغاز و با رؤيت آن افطار كند . و گذاردن نماز مستحبي در جماعت روا نيست زيرا بدعت و هر بدعتي گمراهي و همه گمراهي در آتش است و روزه سه روز از هر ماه سال ، در هر ده روز يك روز ، چهارشنبه ميان دو پنج شنبه ، و روز شعبان نيكوست براي آن كه روزه اش گيرد ، و اگر قضاي روزه رمضان را با فاصله بگيرد ، رفع تكليف كرده است . و حجّ خانه [ خدا ] بر هر كه توان راه آن دارد واجب است . مراد از راه ، زاد و مركب با وجود سلامتي است ، و حجّ جز به تمتّع جايز نيست و قِران و اِفرادي كه عامّه گذارند جز براي اهل مكّه و پيرامون آن جايز نيست . اِحرام جز در ميقات روا نيست كه خدايِ تعالي فرمود : ( حجّ و عمره را براي خدا تمام كنيد ) 2 . و جايز نباشد گوسفند اخته قرباني كند زيرا ناقص بوده و گوش بريده نيز جايز نيست . و جهاد به همراهي امام عادل واجب و هر كه بخاطر مال خويش كشته شود ، شهيد است . ديگرآن كه كشتن هيچ يك از كافران جايز نيست همچنين كشتن دشمن در محل تقيه مگر آن كه قاتل بوده يا اهل فساد ، و اين زماني است كه بر خود و يارانت بيمي نبري . و تقيّه در جاي آن واجب است ، و بر آن كه به تقيّه سوگندي ياد

كرده تا ظلمي از خويش دور كند ، كفّاره اي نيست . و طلاق برابر سنّتي است كه خداوند تعالي در كتاب خويش ذكر نموده و پيامبرش ( ص ) بدان عمل نموده و جز به سنّت درست نيست ، و هر طلاقي كه خلاف كتاب باشد ، طلاق نيست ، چنانكه هر ازدواجي بر خلاف كتاب ، ازدواج شناخته نشود ، و روا نباشد ميان بيش از چهار زن آزاد جمع آيد . ديگر آنكه چون زني سه طلاقه شد براي همسرش حلال نشود مگر آن كه نخست به ازدواج ديگري درآيد ، اميرالمومنين ( ع ) فرمود : از به همسري گرفتن آنان كه در يك زمان سه طلاقه شده اند خودداري كنيد زيرا داراي همسرند . و صلوات بر پيامبر ( ص ) در هر جا ، و به گاه عطسه ، و سر بريدن حيوان و ديگر موارد ، و محبّت اولياي خداوند تبارك و تعالي واجب است ، چنانكه بغض دشمنان داشتن و بيزاري جستن از ايشان و پيشوايان شان . و نيكي به پدر و مادر واجب آمده اگر چه مشرك باشند و فرمانبري ايشان و جز ايشان در نافرماني خداي عزّ و جلّ درست نيست . ديگر آنكه چون جنين مو و پشم داشته باشد ، زكاتي چون زكات مادر خود دارد . و حلال دانستن دو متعه اي كه خداوند در كتاب خود نازل نموده ، رسول خدا ( ص ) سنّت آن گزارده : متعه زنان و متعه حج ّ . و فريضه ها به همان گونه باشند كه خداي تعالي در كتاب خود نازل نموده

و گريزي از آن نيست . و با وجود فرزند و پدر و مادر هيچ كس جز همسر و زن ارثي نبرد ، كه صاحب سهم سزاواتر از كسي باشد كه سهمي ندارد و عصبيّت قومي در دين خدا نيست . ديگر آنكه عقيقه فرزند ، پسر يا دختر لازم است ، چنانكه نامگذاري او و تراشيدن سرش در روز هفتم و انفاق طلا يا نقره به وزن آن موي . و ختنه براي مردان سنّتي واجب و براي زنان موجب كرامت . كه خداوند تبارك و تعالي فرمايد : ( خداوند هيچ كس را جز به اندازه توان تكليف نكند ) 3 . و اين كارهاي بندگان به تقدير و نه تكوين ، آفريده خداوند است ( و خداوند آفريننده همه چيز است ) 4 . ديگر اينكه ، ما معتقد به جبر و تفويض نيستيم ، و خدا بي گناه را به بيمار نگيرد و خداي تعالي كودكان را به گناه پدران عذاب نكند . ( هيچ كس بار گناه ديگري نكشد و اين كه انسان را جز آنچه به سعي حاصل نموده نيست ) 5 . و خدا مي تواند ببخشد و از فضل خود برخوردار سازد ، و او ستم و ظلمي روا ندارد ، زيرا خداي تعالي پيراسته از آن است . ديگر آنكه خداوند عزّ و جل ّ فرمانبري كسي كه مي داند گمراه شان ساخته ، به اغواي شان دارد بر هيچ كس واجب نكرده ، و براي پيامبري خود از ميان بندگان خويش نگزيند مگر آن كه مي داند به او و بندگي اش كافر نشده و

شيطان را نپرستد . و اسلام [ چيزي ] جز ايمان است . هر مؤمني مسلمان امّا هر مسلماني مؤمن نيست . چنانكه دزد به هنگام دزدي ، و ناشايسته كار به هنگام زنا مؤمن نيست . و آنان كه حدّ بر ايشان جاري مي شود مسلمانند ، نه مؤمن و نه كافر . خداي تعالي مؤمني را به دوزخ وارد نكند كه او را وعده بهشت داده است ، چنانكه كافر از آتش خارج نشود زيرا او را به دوزخ و جاودانگي در آن وعده نمود . و اگر به او شرك ورزيده شود نبخشايد ، ولي كمتر از آن را براي آن كه بخواهد مي بخشد . گناهكاران اهل توحيد جاودان در آتش نمانند و از آن رهايي يابند و شفاعت براي ايشان رواست . سراي امروز ، سراي تقيّه كه خانه اسلام ، نه خانه كفر و نه خانه ايمان است . امر به معروف و نهي از منكر دو واجب با شرط امكان و عدم بيم برجانند . ايمان ، اداي امانت ، دوري از همه گناهان كبيره ، معرفت قلبي ، اقرار زباني و عمل با اعضا و جوارح است . و تكبير در نماز دو عيد واجب است ، در فطر پس از پنج نماز كه به تكبير بعد از نماز مغرب شب عيد فطر ، و در پي ده نماز بعد از نماز ظهر روز عيد قربان ، و در مني بعد از پانزده نماز است . زن نفساء نتواند بيش از هجده روز ترك نماز گويد ، پس اگر پيش از آن پاك شد كه نماز گزارد

، و اگر تا پس از هجده روز نيز پاك نشد ، غسل كرده و چون مستحاض عمل كند . و به عذاب قبر و نكير و منكر ، زنده شدن پس از مرگ ، ميزان ، صراط ، بيزاري جستن از آنان كه بر آل محمد ( ص ) ستم روا داشته و [ از خانه امن خود ] بيرون شان راندند و پايه ستم بر ايشان را نهاده و سنّت پيامبر خويش ( ص ) تغيير دادند ، ايمان دارد و همچنين بيزاري جستن از ناكثين ، قاسطين و مارقين كه حجاب رسول خدا ( ص ) هتك كرده ، بيعت امام خويش شكسته و آن زن را [ از خانه خود ] بيرون آورده و به جنگ با اميرالمؤمنين ( ع ) پرداخته و شيعيان پروا پيشه ( رض ) را كشتند ، واجب است . همچنين بيزاري جستن از كساني كه نيكان را رانده و تبعيد كردند و رانده شدگان نفرين شده را پناه دادند و بيت المال را به گردش در دست ثروتمندان در آوردند و چون معاويه و عمرو عاص ، نفرين شدگان رسول خدا ( ص ) را به كارگماردند . و بيزاري جستن از پيروان ايشان و آنان كه با اميرالمؤمنين ( ع ) به جنگ برخاسته ، انصار و مهاجران و اهل فضيلت و پيشگامان صالح را كشتند . و بيزاري جستن از انحصارطلبان و از ابوموسي اشعري و آنان كه ولايت او دارند . ( آنان كه همه تلاش شان در زندگي دنيا تباه شد درحالي كه گمان بردند نيكو كردارند ، آنان كساني اند

كه به نشانه هاي پروردگارشان كفر ورزيدند ) 6 . و به ولايت اميرالمؤمنين ( ع ) و ديدار او و به اين كه به امامت او خدا را ملاقات كنند ، كفر ورزيدند . ( كارهاي شان تباه شده و روز قيامت به كارهاي شان وقعي ننهم ) 7 ، آنان سگان اهل دوزخ اند . و بيزاري جستن از انصاب و ازلام كه همگي ، از ابتدا تا انتها امامان گمراهي و پيشوايان ستم اند و بيزاري جستن از امثال پي كنندگان ناقه [ صالح ] و هركس با آنها همراهي كند ، كه شقي ّترين اوّلين و آخرين اند . ولايت از آنِ اميرالمؤمنين ( ع ) و روندگان به راه روشن پيامبرشان اند كه نه تغييري در دين دادند و جايگزيني براي آن برگزيدند ، نظير سلمان فارسي ، ابوذر غفاري ، مقداد بن اسود ، عمّار ياسر ، حذيفه يماني ، ابوهيثم بن تيهان ، سهل بن حنيف ، عباده بن صامت ، ابوايوب انصاري ، خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، ابوسعيد خدري و مانند ايشان ( رض ) و دوستي پيروان و همراهان و ديگر كساني كه به هدايت ايشان راه يافتند و آنان كه به راه ايشان گام نهادند رضوان الله تعالي عليهم . و حرام دانستن كم يا زياد شراب و حرام دانستن كم يا زياد هر نوشيدني سكرآور ، و هر آنچه زيادش مستي آورد ، اندكش نيز حرام است . و مضطرّ نيز شراب ننوشد كه او را مي كشد . و حرام دانستن هر حيوان وحشي نيش دار و پرندگان چنگال دار ، و

حرام دانستن طحال كه خون است و حرام دانستن جِريّ ( ماهي اسبيله يا اسبيلي ) و ماهي مرده ( روي آب آمده ) و مارماهي و زمير ( ماهي كولومه يا آبنوس ) و هر ماهي بي فلس ، همچنين دوري جستن از گناهان كبيره كه عبارت است از كشتن نفسي كه خداي تعالي آن را حرام نموده ، زنا ، دزدي ، مي گساري ، عاقّ والدين ، فرار از جنگ ، خوردن مال يتيم به ستم ، و خوردن مردار و خون و گوشت خوك و آنچه بي ضرورتي ، بدون ياد خدا ذبح شده ، و خوردن ربا ، با وجود دليل ، و قمار و حرام خواري ( رشوه ) و كم گذاشتن در پيمانه و ميزان ، نسبت ناروا دادن به زنان شوهردار ، لواط ، شهادت دروغ ، نااميدي از رحمت خدا ، احساس ايمني از مكر خدا ، نااميدي از لطف حقّ ، ياري ستمكار و تكيه بر او ، سوگند دروغ و نگهداشتن حق [ ديگران ] بي آن كه تنگي و عسري باشد ، دروغ ، خودبزرگ بيني ، اسراف ، تبذير ، خيانت ، كوچك شمردن حجّ ، جنگ با اولياي خدا ، مشغول شدن به لهو و پافشاري بر گناه 8 .

منبع حديث

1- سجده ( فصّلت ) / 42 . 2- بقره / 196 . 3- بقره / 286 . 4- زمر / 62 . 5- نجم / 38-39 . 6- كهف / 104 . 7- كهف / 105 . 8- عيون اخبار الرضا 2/ 121 - 127 .

نامه اي به محمد بن سنان

متن حديث

ما كتبه عليه السلام إلي محمّد بن سنان فى جواب مسائله فى العلل الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن ماجيلويه رحمه الله عن عمّه محمّد بن أبى القاسم عن محمّد بن علىّ الكوفى عن محمّد بن سنان ، و حدّثنا علىّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ، و محمّد بن أحمد السنانى و علىّ بن عبدالله الورّاق و الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتب رضى الله عنهم ، قالوا : حدّثنا محمّد بن أبى عبدالله الكوفى عن محمّد بن إسماعيل عن علىّ بن العباس قال : حدّثنا القاسم بن الربيع الصحّاف عن محمّد بن سنان و حدّثنا علىّ بن أحمد بن عبدالله البرقى و علىّ بن عيسي المجاور فى مسجد الكوفة و أبو جعفر محمّد بن موسي البرقى بالرى رحمهم الله ، قالوا : حدّثنا محمّد بن علىّ ماجيلويه ، عن أحمد بن محمّد بن خالد عن أبيه عن محمّد بن سنان ، أنّ علىّ بن موسي الرضا عليه السلام كتب إليه فى جواب مسائله : علّة غسل الجنابة النظافة و تطهير الإنسان نفسه مما أصاب من أذاه و تطهير سائر جسده ، لأنّ الجنابة خارجة من كلّ جسده ، فلذلك وجب عليه تطهير جسده كلّه . و علّة التخفيف فى البول و الغائط ، لأنّه أكثر و أدوم من الجنابة ، فرضى

فيه بالوضوء لكثرته و مشقّته و مجيئه بغير إرادة منهم و لاشهوة و الجنابة لاتكون إلّا باستلذاذ منهم و الإكراه لأنفسهم . و علّة غسل العيدين و الجمعة و غير ذلك من الأغسال ، لما فيه من تعظيم العبد ربّه و استقباله الكريم الجليل و طلب المغفرة لذنوبه ، و ليكون لهم يوم عيد معروف يجتمعون فيه علي ذكر الله تعالي فجعل فيه الغسل تعظيماً لذلك اليوم و تفضيلاً له علي ساير الأيام و زيادة فى النوافل و العبادة و لتكون تلك طهارة له من الجمعة إلي الجمعة . و علّة غسل الميّت ، إنّه يغسّل لأنّه يطهّر و ينظف من أدناس أمراضه و ما أصابه من صنوف علله ، لأنّه يلقى الملائكة و يباشر أهل الآخرة فيستحبّ إذا ورد علي الله و لقي أهل الطهارة و يماسّونه و يماسّهم أن يكون طاهراً نظيفاً موجّهاً به إلي الله عزّوجلّ ليطلب به و يشفع له . و علّة أخرى إنّه يخرج منه المنى الّذى منه خلق فيجنب فيكون غسله له . و علة اغتسال من غسله أو مسّه فطهارة لما أصابه من نضح الميت ، لأنّ الميّت إذا خرجت الروح منه بقى أكثر آفته ، فلذلك يتطهّر منه و يطهر . و علّة الوضوء الّتى من أجلها صار غسل الوجه و الذراعين و مسح الرأس و الرجلين ، فلقيامه بين يدى الله عزّوجلّ و استقباله إيّاه بجوارحه الظاهرة و ملاقاته بها الكرام الكاتبين ، فغسل الوجه للسجود و الخضوع و غسل اليدين ليقلبهما و يرغب بهما و يرهب و يتبتّل و مسح الرأس و القدمين لأنّهما ظاهران مكشوفان يستقبل بهما فى كلّ حالاته ، و ليس

فيهما من الخضوع و التبتّل ما فى الوجه و الذراعين . و علّة الزكاة من أجل قوت الفقراء و تحصين أموال الأغنياء ، لأنّ الله تبارك و تعالي كلّف أهل الصحة القيام بشأن أهل الزمانة و البلوى كما قال الله تعالي ( لتبلونّ فى أموالكم و أنفسكم ) فى أموالكم بإخراج الزكاة و فى أنفسكم بتوطين الأنفس علي الصبر مع ما فى ذلك من أداء شكر نعم الله عزّوجلّ والطمع فى الزيادة ، مع ما فيه من الرأفة و الرحمة لأهل الضعف و العطف علي أهل المسكنة و الحثّ لهم علي المواساة و تقوية الفقراء و المعونة علي أمر الدين و هم عظة لأهل الغنى و عبرة لهم ليستدلّوا علي فقراء الآخرة بهم و ما لهم من الحثّ فى ذلك علي الشكر للّه تبارك و تعالي لما خوّلهم و أعطاهم و الدعاء و التضرّع و الخوف من أن يصيروا مثلهم فى أمور كثيرة فى أداء الزكاة و الصدقات و صلة الأرحام و اصطناع المعروف . و علّة الحجّ الوفادة إلي الله تعالي و طلب الزيادة و الخروج من كلّ ما اقترف و ليكون تائباً ممّا مضي مستأنفاً لما يستقبل و ما فيه من استخراج الأموال و تعب الأبدان و حظرها عن الشهوات و اللذّات و التقرّب بالعبادة إلي الله عزّوجلّ و الخضوع و الاستكانة و الذلّ شاخصاً إليه فى الحرّ و البرد و الأمن و الخوف دائباً فى ذلك دائماً و ما فى ذلك لجميع الخلق من المنافع و الرغبة و الرهبة إلي الله عزّوجلّ ، و منه ترك قساوة القلب و جسارة الأنفس و نسيان الذكر و انقطاع الرجاء و العمل و تجديد الحقوق

و حظر النفس عن الفساد و منفعة من فى شرق الأرض و غربها و من فى البرّ و البحر ممّن يحجّ و ممّن لايحجّ من تاجر و جالب و بايع و مشتر و كاسب و مسكين و قضاء حوائج أهل الأطراف و المواضع الممكن لهم الاجتماع فيها كذلك ليشهدوا منافع لهم . و علّة فرض الحجّ مرّة واحدة ، لأنّ الله عزّوجلّ وضع الفرائض علي أدنى القوم قوّة ، فمن تلك الفرائض الحجّ المفروض واحد ثمّ رغّب أهل القوّة علي قدر طاقتهم . و علّة وضع البيت وسط الأرض أنّه الموضع الّذى من تحته دُحيت الأرض و كلّ ريح تهبّ فى الدنيا ، فإنّها تخرج من تحت الركن الشامى و هى أوّل بقعة وُضعت فى الأرض ، لأنّها الوسط ليكون الفرض لأهل الشرق و الغرب فى ذلك سواء ، و سمّيت مكّة مكّة لأنّ الناس كانوا يمكون فيها و كان يقال لمن قصدها : قدمكا ، و ذلك قول الله عزّوجلّ ( و ما كان صلاتهم عند البيت إلّا مكاء و تصدية ) فالمكاء و التصدية صفق اليدين . و علّة الطواف بالبيت أنّ الله تبارك و تعالي قال للملائكة ( إنّى جاعل فى الأرض خليفة قالوا أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء ) فردّوا علي الله تعالي هذا الجواب فندموا و لاذوا بالعرش و استغفروا ، فأحبّ الله عزّوجلّ أن يتعبّد بمثل ذلك العباد ، فوضع فى السماء الرابعة بيتاً بحذاء العرش يسمّي الضراح ثمّ وضع فى السماء الدنيا بيتاً يسمّي المعمور بحذاء الضراح ، ثمّ وضع هذا البيت بحذاء البيت المعمور ثمّ أمر آدم عليه السلام فطاف به فتاب الله عزّوجلّ

عليه و جري ذلك فى ولده إلي يوم القيامة . و علّة استلام الحجر ، أنّ الله تبارك و تعالي لمّا أخذ ميثاق بنى آدم التقمه الحجر ، فمِن ثمّ كلّف الناس تعاهد ذلك الميثاق ، و مِن ثمّ يقال عند الحجر : أمانتى أدّيتها و ميثاقى تعاهدته لتشهد لى بالموافاة ، و منه قول سلمان : ليجيئن الحجر يوم القيامة مثل أبى قبيس له لسان و شفتان يشهد لمن وافاه بالموافاة . و العلّة الّتى من أجلها سمّيت مِني ، مِني أنّ جبرئيل قال : هناك لإبراهيم تمنّ علي ربّك ما شئت ، فتمنّي إبراهيم فى نفسه أن يجعل الله مكان ابنه اسماعيل كبشاً يأمره بذبحه فداء له ، فأعطى مُناه . و علّة الصوم لعرفان مسّ الجوع و العطش ليكون العبد ذليلاً مسكيناً مأجوراً محتسباً صابراً ، فيكون ذلك دليلاً له علي شدائد الآخرة مع ما فيه من الانكسار له عن الشهوات و إعظاله فى العاجل دليلاً علي الأجل ليعلم شدّة مبلغ ذلك من أهل الفقر و المسكنة فى الدنيا و الآخرة . و حرّم الله قتل النفس الّتى لعلّة فساد الخلق فى تحليله لو أحلّ ، و فنائهم و فساد التدبير . و حرّم الله عزّوجلّ عقوق الوالدين لما فيه من الخروج عن التوقير لطاعة الله عزّوجلّ و التوقير للوالدين و تجنّب كفر النعمة و إبطال الشكر و ما يدعو فى ذلك إلي قلّة النسل و انقطاعه ، لما فى العقوق من قلّة توقير الوالدين ، و العرفان بحقّهما و قطع الأرحام و الزهد من الوالدين فى الولد و ترك التربية لعلّة ترك الولد برّهما . و حرّم الزنا لما فيه من

الفساد من قتل الأنفس و ذهاب الأنساب و ترك التربية للأطفال و فساد المواريث و ما أشبه ذلك من وجوه الفساد . و حرّم أكل مال اليتيم ظلماً لعلل كثيرة من وجوه الفساد ، أوّل ذلك أنّه إذا أكل الإنسان مال اليتيم ظلماً ، فقدأعان علي قتله إذ اليتيم غير مستغن و لامحتمل لنفسه و لاعليم بشأن و لاله من يقوم عليه و يكفيه كقيام والديه؛ فإذا أكل ماله فكأنّه قدقتله و صيّره إلي الفقر و الفاقة مع ماخوّف الله عزّوجلّ و جعل من العقوبة فى قوله عزّوجلّ ( و ليخش الّذين لوتركوا من خلفهم ذريّة ضِعافاً خافوا عليهم فليتّقوا الله ) و لقول أبى جعفرعليه السلام : أنّ الله عزّوجلّ وعد فى أكل مال اليتيم عقوبتين عقوبة فى الدنيا و عقوبة فى الآخرة ، ففى تحريم مال اليتيم استبقاء اليتيم و استقلاله بنفسه و السلامة للعقب أن يصيبه ما أصابه ، لما وعد الله فيه من العقوبة مع ما فى ذلك من طلب اليتيم بثاره إذا أدرك و وقوع الشحناء و العداوة و البغضاء حتّي يتفانوا . و حرّم الله الفرار من الزحف لما فيه من الوهن فى الدين و الاستخفاف بالرسل و الأئمّة العادلة و ترك نصرتهم علي الأعداء و العقوبة لهم علي إنكار ما دعوا إليه من الإقرار بالربوبيّة و إظهار العدل و ترك الجور و إماتة الفساد ، لما فى ذلك من جرأة العدوّ علي المسلمين و ما يكون فى ذلك من السبى و القتل و إبطال دين الله عزّوجلّ و غيره من الفساد . و حرّم التعرّب بعد الهجرة للرجوع عن الدين و ترك موازرة الأنبياء و الحجج و ما

فى ذلك من الفساد و إبطال حقّ كلّ ذى حقّ لا لعلّة سكنى البدو ، و كذلك لو عرف بالرجل الدين كاملاً لم يجز له مساكنة أهل الجهل و الخوف عليه لأنّه لايؤمن أن يقع منه ترك العلم و الدخول مع أهل الجهل و التمادى فى ذلك . و حرّم ما أهلّ به لغير الله الّذى أوجب الله عزّوجلّ علي خلقه من الإقرار به و ذكر اسمه علي الذبايح المحلّلة ، و لئلّايسوّى بين ما تقرب به إليه و بين ما جعل عبادة للشياطين و الأوثان ، لأنّ فى تسمية الله عزّوجلّ الإقرار بربوبيته و توحيده و ما فى الإهلال لغير الله من الشرك به و التقرّب به إلي غيره ليكون ذكر الله و تسميته علي الذبيحة فرقاً بين ما أحلّ الله و بين ما حرّم الله . و حرّم سباع الطير و الوحش كلّها لاكلّها من الجيف و لحوم الناس و العذرة و ما أشبه ذلك ، فجعل الله عزّوجلّ دلائل ما أحلّ من الوحش و الطير و ما حرّم كما قال أبى عليه السلام : كلّ ذى ناب من السباع و ذى مخلب من الطير حرام و كلّ ما كانت له قانصة من الطير فحلال ، و علّة أخري يفرق بين ما أحلّ من الطير و ما حرّم قوله عليه السلام : كلّ ما دفّ و لاتأكل ما صفّ . و حرّم الإرنب لأنّها بمنزلة السنّور و لها مخاليب كمخاليب السنّور و سباع الوحش فجرت مجراها مع قذرها فى نفسها و ما يكون منها من الدم كما يكون من النساء لأنّها مسخ . و علّة تحريم الربا إنّما نهى الله عنه لما فيه

من فساد الأموال لأنّ الإنسان إذا اشترى الدرهم بالدرهمين كان ثمن الدرهم درهماً و ثمن الآخر باطلاً ، فبيع الربا و كس علي كلّ حال علي المشترى و علي البائع؛ فحّرم الله تبارك و تعالي الربا لعلّة فساد الأموال كما حظر علي السفيه أن يدفع ماله إليه لما يتخوّف عليه من إفساده حتّي يونس منه رشده ، فلهذه العلّة حرّم الله الربا و بيع الدرهم بالدرهمين يداً بيد . و علّة تحريم الربا بعد البيّنة ، لما فيه من الاستخفاف بالحرام المحرّم و هى كبيرة بعد البيان و تحريم الله تعالي لها و لم يكن ذلك منه إلّا استخفاف بالتحريم للحرام و الاستخفاف بذلك دخول فى الكفر . و علّة تحريم الربا بالنسية لعلّة ذهاب المعروف و تلف الأموال و رغبة الناس فى الربح و تركهم القرض و الفرض و صنائع المعروف و لما فى ذلك من الفساد و الظلم و فناء الأموال . و حرّم الخنزير لأنّه مُشْوَه جعله الله عزّوجلّ عِظَة للخلق و عبرة و تخويفاً و دليلاً علي ما مسخ علي خلقته و لأنّ غذاءه أقذر الأقذار مع علل كثيرة ، و كذلك حرّم القرد لأنّه مسخ مثل الخنزير و جعل عظة و عبرة للخلق و دليلاً علي ما مسخ علي خلقته و صورته و جعل فيه شبهاً من الإنسان ليدلّ علي أنّه من الخلق المغضوب عليهم . و حرّمت الميتة ، لما فيها من فساد الأبدان و الآفة ، و لما أراد الله عزّوجلّ أن يجعل تسميته سبباً للتحليل و فرقاً بين الحلال و الحرام . و حرّم الله عزّوجلّ الدم كتحريم الميتة لما فيه من فساد الأبدان ، و لأنّه

يورث الماء الأصفر و يبخر الفم و ينتن الريح ، و يسىء الخُلْق و يورث القسوة للقلب و قلّة الرأفة و الرحمة حتّي لايؤمن أن يقتل والده و صاحبه . و حرّم الطحال لما فيه من الدم ، و لأنّ علّته وعلّة الدم و الميتة واحدة ، لأنّه يجرى مجراها فى الفساد . و علّة المهر و وجوبه علي الرجال و لايجب علي النساء أن يعطين أزواجهن ، لأنّ للرجل مؤنة المرأة ، و لأنّ المرأة بايعة نفسها و الرجل مشترى ، و لايكون البيع إلّا بثمن و لاالشراء بغير إعطاء الثمن ، مع أنّ النساء محظورات عن التعامل و المتجر مع علل كثيرة . و علّة التزويج للرجل أربعة نسوة و تحريم أن تتزوج المرأة أكثر من واحد ، لأنّ الرجل إذا تزوّج أربع نسوة كان الولد منسوباً إليه ، و المرأة لوكان لها زوجان و أكثر من ذلك لم يعرف الولد لمن هو ؟ إذ هم مشتركون فى نكاحها؛ و فى ذلك فساد الأنساب و المواريث و المعارف . و علّة التزويج العبد اثنتين لاأكثر منه ، لأنّه نصف رجل حُرّ فى الطلاق و النكاح ، لايملك نفسه ولا له مال ، إنّما ينفق مولاه عليه ، و ليكون ذلك فرقاً بينه و بين الحرّ و ليكون أقلّ لاشتغاله عن خدمة مواليه . و علّة الطلاق ثلاثاً لما فيه من المهلة فيما بين الواحدة إلي الثلاث لرغبة تحدث أو سكون غضبه إن كان ، و ليكون ذلك تخويفاً و تأديباً للنساء و زجراً لهنّ عن معصيته أزواجهنّ ، فاستحقّت المرأة الفرقة و المباينة لدخولها فيما لاينبغى من معصية زوجها . و علّة تحريم

المرأة بعد تسع تطليقات ، فلاتحلّ له أبداً عقوبة لئلّا يتلاعب بالطلاق و لايستضغف المرأة ، و ليكون ناظراً فى أموره متيقّظاً معتبراً و ليكون يأساً لهما من الاجتماع بعد تسع تطليقات . و علّة طلاق المملوك اثنتين ، لأنّ طلاق الأَمة علي النصف ، فجعله اثنتين احتياطاً لكمال الفرايض ، و كذلك فى الفرق فى العدّة للمتوفّي عنها زوجها . و علّة ترك شهادة النساء فى الطلاق و الهلال لضعفهنّ عن الرؤية و محاباتهنّ فى النساء الطلاق فلذلك لايجوز شهادتهنّ إلّا فى موضع ضرورة مثل شهادة القابلة و ما لايجوز للرجال أن ينظروا إليه كضرورة تجويز شهادة أهل الكتاب إذا لم يوجد غيرهم و فى كتاب الله عزّوجلّ ( اثنان ذوا عدل منكم ) مسلمين ( أو آخران من غيركم ) كافرين و مثل شهادة الصبيان علي القتل إذا لم يوجد غيرهم . و العلّة فى شهادة أربعة فى الزنا و اثنين فى ساير الحقوق لشدّة حدّ المحصن لأنّ فيه القتل ، فجعلت الشهادة فيه مضاعفة مغلظة لما فيه من قتل نفسه و ذهاب نسب ولده و لفساد الميراث . و علّة تحليل مال الولد لوالده بغير إذنه و ليس ذلك للولد ، لأنّ الولد مولود للوالد فى قول الله عزّ وجل ( يهب لمن يشاء إناثا و يهب لمن يشاء الذكور ) مع أنّه المأخوذ بمؤنته صغيراً أو كبيراً و المنسوب إليه أو المدعوّ له لقول الله عزّوجلّ ( أدعوهم لآبائهم هو أقسط عندالله ) و قول النبىّ صلّي الله عليه و آله : أنت و مالك لأبيك ، و ليس للوالدة كذلك لاتأخذ من ماله إلّا بإذنه أو بإذن الأب لأنّ

الأب مأخوذ بنفقة الولد و لاتؤخذ المرأة بنفقة ولدها . و العلّة فى أنّ البيّنة فى جميع الحقوق علي المدّعى و اليمين علي المدّعى عليه ما خلا الدم ، لأنّ المدّعي عليه جاحد و لايمكنه إقامة البيّنة علي الجحود و لأنّه مجهول و صارت البيّنة فى الدم علي المدّعي عليه و اليمين علي المدّعى ، لأنّه حوط يحتاط به المسلمون لئلّايبطل دم امرء مسلم و ليكون ذلك زاجراً و تاهياً للقاتل لشدّة إقامة البيّنة عليه ، لأنّ من يشهد علي أنّه لم يفعل قليل . و أمّا علّة القسامة أن جعلت خمسين رجلاً ، فلما فى ذلك من التغليظ و التشديد و الاحتياط لئلّايهدر دم امرء مسلم . و علّة قطع اليمين من السارق ، و لأنّه يباشر الأشياء بيمينه و هى أفضل أعضائه و أنفعها له ، فجعل قطعها نكالاً و عبرة للخلق لئلّايبتغوا أخذ الأموال من غير حلّها و لأنّه أكثر مايباشر السرقة بيمينه ، و حرّم غصب الأموال و أخذها من غير حلّها لما فيه من أنواع الفساد و الفساد محرّم لما فيه من الفناء و غير ذلك من وجوه الفساد . و حرمة السرقة لما فيه من فساد الأموال و قتل الأنفس لوكانت مباحة ، و لما يأتى فى التغاصب من القتل و التنازع و التحاسد و مايدعو إلي ترك التجارات و الصناعات فى المكاسب و اقتناء الأموال إذا كان الشى ء المقتنى لايكون أحد أحقّ به من أحد . و علّة ضرب الزانى علي جسده بأشدّ الضرب لمباشرته الزنا و استلذاذ الجسد كلّه به فجعل الضرب عقوبة له و عبرة لغيره و هو أعظم الجنايات . و علّة ضرب القاذف و

شارب الخمر ثمانين جلدة ، لأنّ فى القذف نفى الولد و قطع النفس و ذهاب النسب ، و كذلك شارب الخمر لأنّه إذا شرب هذى ، و إذا هذي افتري فوجب عليه حدّ المفترى . و علّة القتل بعد إقامة الحدّ فى الثالثة علي الزانى و الزانية ، لاستحقاقهما و قلّة مبالاتهما بالضرب حتّي كأنّهما مطلق لهما ذلك الشى ء . و علّة أخري أنّ المستخفّ بالله و بالحدّ كافر فوجب عليه القتل لدخوله فى الكفر . و علّة تحريم الذكران للذكران و الأناث بالأناث لما ركب فى الأناث و ما طبع عليه الذكران ، و لما فى إتيان الذكران الذكران و الأناث الأناث من انقطاع النسل و فساد التدبير و خراب الدنيا . و أحلّ الله تبارك و تعالي لحوم البقر و الغنم و الإبل لكثرتها و إمكان وجودها و تحليل بقر الوحش و غيرها من أصناف مايؤكل من الوحش المحللة ، لأنّ غذائها غير مكروه و لامحرّم ، و لا هى مضرّة بعضها ببعض و لامضرّة بالأنس و لا فى خلقتها تشويه . و كره أكل لحوم البغال و الحمير الأهليه لحاجة الناس إلي ظهورها و استعمالها و الخوف من قلتها لا لقذر خلقتها و لا لقذر غذائها . و حرّم النظر إلي شعور النساء المحجوبات بالأزواج و إلى غيرهنّ من النساء لما فيه من تهييج الرجال و ما يدعو التهييج إليه من الفساد و الدخول فيما لايحل و لايجمل و كذلك ما أشبه الشعور إلّا الّذى قال الله تعالي ( و القواعد من النساء اللّاتى لايرجون نكاحاً فليس عليهنّ جناح أن يضعن ثيابهنّ غير متبرجات بزينة ) أى غير الجلباب فلابأس بالنظر إلي

شعور مثلهنّ . و علّة اعطاء النساء نصف ما يعطي الرجال من الميراث لأنّ المرأة إذا تزوّجت أخذت و الرجل يعطى فلذلك وفر علي الرجال . و علّة أخري فى إعطاء الذكر مثلى ما يعطي الأنثي ، لأنّ الأنثي فى عيال الذكران احتاجت و عليه أن يعولها و عليه نفقتها ، و ليس علي المرأة أن تعول الرجل و لايؤخذ بنفقته إن احتاج ، فوفر الله تعالي علي الرجال لذلك و ذلك قول الله عزّوجلّ ( الرجال قوّامون علي النساء بما فضّل الله بعضهم علي بعض و بما أنفقوا من أموالهم ) . و علّة المرأة أنّها لاترث من العقار شيئاً إلّا قيمة الطوب و النقض لأنّ العقار لايمكن تغييره و قلبه ، و المرأة يجوز أن ينقطع ما بينها و بينه من العصمة و يجوز تغييرها و تبديلها و ليس الولد و الوالد كذلك ، لأنّه لايمكن التفصّى منهما و المرأة يمكن الاستبدال بها ، فما يجوز أن يجى ء و يذهب كان ميراثه فيما يجوز تبديله و تغييره إذا أشبهه و كان الثابت المقيم علي حاله كمن كان مثله فى الثبات و القيام .

ترجمه

نامه اي به محمد بن سنان آن چه حضرتش ( ع ) به محمد بن سنان در پاسخ به سؤالهاي وي درباره علل [ احكام ] نوشت . صدوق گويد : محمد بن ماجيلويه ( رض ) ، از عمويش محمد بن ابوالقاسم ، از محمد بن علي كوفي ، از محمد بن سنان ما را چنين حديث كرد كه علي بن احمد بن محمد بن عمران دقاق و محمد بن احمد سنائي و علي بن عبدالله ورّاق و

حسين بن ابراهيم بن احمد بن هشام ( رض ) گفته اند : محمد بن ابي عبدالله كوفي از محمد بن اسماعيل از علي بن عباس گويد : قاسم بن ربيع صحاف از محمد بن سنان ما را به حديث گفت ، و علي بن احمد بن عبدالله برقي و علي بن عيسي مجاور در مسجد كوفه و ابوجعفر محمد بن موسي برقي در ري ( رض ) گفته اند : محمد بن علي ماجيلويه از احمد بن محمد بن خالد از پدرش از محمد بن سنان نقل كرده كه علي بن موسي الرضا ( ع ) در پاسخ به سؤالات او چنين نوشت : علّت غسل علّت غسل جنابت ، پاكيزگي و تطهير شخص از پليدي رسيده به او توسط خويش ، و پاك نمودن اجزاء ديگر بدن است زيرا جنابت از همه بدن او خارج شده پس پاك كردن همه بدن واجب آمده است . علت سبك كردن حكم بول و غائط ، بيشتري و پيوسته تري آن دو از جنابت است ، پس در آن به وضو بسنده فرموده زير ا بيشتر ، دشوارتر و خارج از اراده و شهوت است ، در حالي كه جنابت جز به لذّت جويي و پرهيز از آن صورت نبندد . علّت غسل دو عيد و جمعه و ديگر غسلها ، بزرگداشت پروردگار از سوي بنده ، و به استقبال رفتن براي آن كريم والا مرتبه ، و طلب آمرزش براي گناهان است . همچنين از آن جهت كه روز عيد شناخته شده ، تا به ياد خداي تعالي در آن گرد هم آيند و خدا

غسل كردن را به بزرگداشت آن روز و برتري بخشيدن بر ديگر روزها ، و بيشتري نافله ها و عبادت قرار داده تا اين كه طهارتي از جمعه تا جمعه ديگر باشد . علّت غسل ميّت آن كه از آلودگي هاي بيماري و ديگر ناخوشي ها پاكيزه و پاك شود ، زيرا به ديدار فرشتگان رفته ، همنشين اهل آخرت مي شود ، پس مستحّب باشد كه چون به محضر خدا رسد او را با پاكيزگي ملاقات و ديدار كند ، پاك ، تميز و متوجه به خداي تعالي عزّ و جلّ باشد و از او طلب آمرزش و شفاعت نمايد . علّت ديگر اينكه منَي كه از آن آفريده شده از او خارج مي شود ، پس جنب شده و غسل او بدان جهت است . و علّت غسل از غسل يا تماس با او ( ميّت ) به جهت ترشحاتي باشد كه ميّت دارد ، زيرا چون روح از بدن ميّت خارج شود بيشتر آفت او به جا مانده پس از آن تطهير شود و او را نيز تطهير كنند . علّت وضو و علّت وضو كه شستن صورت ، دو دست و مسح سر و پاست براي ايستادن در برابرخداي عزّ وجلّ و روي نمودن به حضرتش با اعضاي ظاهر و ديدار با كرام الكاتبين است . پس شستن چهره به خاطر سجده و فروتني ، و شستن دو دست براي بوسيدن آن دو و بلندكردن آن دو به دعا ، و مسح سر و دو پا به خاطر آشكاري آنها در همه حالت هاي [ نماز ] است ، ولي خضوعي

كه در چهره و دو دست باشد در اين دو ( سر و پا ) نيست . علت زكات علت زكات تأمين غذاي فقيران و حفظ ثروت ثروتمندان است ، كه خداوند تبارك و تعالي برخورداران از سلامتي را به پرداختن به امور دردمندان و مصيبت ديدگان تكليف نموده و فرموده است : ( با ثروت و جان تان آزموده شويد ) 1 ، در ثروت تان با خارج كردن زكات آن و در جانهاي تان با عادت دادن آن به صبر و به جا آوردن شكر نعمت هاي خداوند عزّ و جلّ و اميد به فزوني آن در كنار مهرباني و لطف به ضعيفان ، توجه به درماندگان ، برانگيختن به ياري و همراهي ، كمك به نيازمندان ، ياري امر دين كه پندي براي بي نيازان و عبرت ايشان است تا به نيازمندان راه آخرت بازشناسند ، و فايده اي كه در اين كار با تشويق آنان به شكر خداي تبارك و تعالي نهفته در برابر آنچه به ايشان بخشيده و ارزاني داشته است ، و واداشتن آنان به دعا ، لابه و بيم از آنكه روزي آنان نيز نيازمند دريافت زكات و صدقه و صله رحم وكارهاي نيك شوند . علّت حجّ علّت حجّ ، رفتن به حضور خداي تعالي و طلب فزوني و خارج شدن از همه [ گناهان ] كسب شده است تا آن كه از گذشته توبه كرده ، آنچه پيش رو دارد از سر گيرد . همچنين به خاطر آنچه از خارج شدن مال و رنج بدنها در آن نهاده شده و بازداشتن نفس از لذتها و شهوتها

و نزديكي جستن به خداي عزّ وجلّ با بندگي و ابراز فروتني و خواري و شكستگي در برابر اوست در گرما و سرما و امنيت و بيم . و به خاطر آنچه از منافع و بيم و اميد به خداي عزّ و جلّ در آن نهاده شده است . و ترك سخت دلي ، گستاخي نفس ، فراموشي ياد [ خدا ] ، بريدن اميد ، عمل و تجديد حقوق ، بازداشتن نفس از فساد ، رساندن سود به آن كه در شرق و غرب يا خشكي و درياي زمين است ، از ايشان كه حج ّ گذارده يا نگذارده اند ، اعمّ از بازرگان و دوره گرد ، فروشنده و خريدار ، و كاسب ودرمانده و برآوردن حاجت هاي مردم گوشه و كنار جهان كه در آن موسم گرد هم مي آيند و نيز شاهد منافع يكديگر باشند . و علت واجب كردن آن در يك نوبت آن است كه خداوند عزّ و جلّ واجبات را در حدّ توان ضعيفترين مردم مقرّر داشته ، و از جمله آنها يك حجّ واجب است ، اما توانمندان را به اندازه توان شان ، تشويق نمود . و علت نهادن بيت الله در ميانه زمين آن كه جايي است كه از زير آن زمين فراخ شد ، و هر بادي در دنيا از آن نقطه وزد كه از زير ركن شامي خارج مي شود و نخستين بارگاهي باشد كه در زمين قرار گرفته ، زيرا در وسط است و از آن جهت تكليف واجب اهل شرق و غرب يكسان باشد . و مكّه ناميده شد زيرا مردم

در آن گرد هم آيند و در گذشته به كسي كه آهنگ اين ديار مي نمود گفته مي شد : قَدُ مَكا ( سوت زد ) . اين فرموده خداي تعالي است كه فرمود : ( عبادت شان در كنار كعبه جز سوت و كف زدن نبود ) 2 . و علت گشتن دور بيت آن است كه خداوند تبارك و تعالي فرشتگان را فرمود : ( در زمين جانشيني قرار مي دهم ، گفتند آيا كسي را در آن گذاري كه در آن فساد كرده و خون ريزد ) 3 ، و آنان چنين جواب دادند و پشيمان به عرش پناه آورده ، طلب آمرزش كردند و خداوند عزّ و جلّ دوست داشت چون آن بندگان پرستيده شود پس در آسمان چهارم خانه اي روبروي عرش قرار داد كه "ضراح " خوانده مي شود آنگاه در آسمان دنيا خانه اي قرار داد كه در مقابل ضراح بوده ، معمور ناميده مي شود ، و سپس اين خانه را در مقابل بيت معمور بنا نهاد ، و آدم ( ع ) را به طواف آن امر فرمود و بدين [ كار ] خداوند عزّ و جلّ توبه او را پذيرفت و اين سنت تا روز رستاخيز در فرزندان او باقي است . علت دست ساييدن بر حجر ( الأسود ) ، چون خداي تبارك و تعالي از فرزندان آدم ميثاق گرفت ، حجر الاسود آن ميثاق را بلعيد ; از اين رو مردم را به پاي بندي بدان ميثاق تكليف نمود . همچنين دركنار حجر گفته شود : امانتم را برگرداندم و به عهدخويش وفاكردم

تا به وفاي من گواهي دهي . و سخن سلمان نيز در همين معناست كه بي شك در روز رستاخيز حجر همچون ( كوه ) ابوقبيس با دو لب آمده و به وفاي هر كه نزد آن آمده است ، گواهي مي دهد . و علتي كه بدان مِني ، مني ناميده شده آن است كه جبرئيل در آنجا به ابراهيم ( ع ) گفت : آنچه مي خواهي از پروردگارت تمنّا كن . ابراهيم در دل خود خواست به جاي اسماعيل ، قوچي را قرباني كند و خداوند آن را فديه فرزندش قرار دهد ، و آنچه خواست به او داده شد . علت روزه علت روزه درك و احساس گرسنگي و تشنگي است تا بنده ، خوار ، درمانده ، مأجور مخلص و مقاوم شود از سويي آن راهنماي سختي هاي آخرت و مايه شكستن شهوتهاست . همچنين ترك آن در دنيا تا مهلت ( آخرت ) براي آن است كه ميزان آن در نيازمندان و درماندگان در دنيا و آخرت را دريابد . علت تحريم قتل نفس و خداوند كشتن انسان را به دليل تباهي مردم با فرض حلال بودن آن ، حرام فرموده ، همچنين از آن جهت كه به نيستي و از هم گسيختگي امور مي انجامد . علت تحريم نافرماني از پدر و مادر و خداوند عزّ و جلّ آزردن و نافرماني از پدر و مادر را كه نشانه خارج از تكريم و بزرگداشت شأن فرمانبري از خداوند عزّوجلّ و نكوداشت پدر و مادر ، و كفران نعمت و ناسپاسي است ، حرام نموده ، و از آن جهت

كه به كمي نسل و قطع آن منتهي مي شود ، كه در ستم كم سپاسي شأن پدر و مادر است . همچنين لزوم دانستن حقّ ايشان ، و فساد حاصل از بريدن پيوند خويشاوندي ، و كناره گيري پدر و مادر از فرزند ، و فرو هشتن تربيت او كه ترك نيكي به ايشان نموده است . علت تحريم زنا و زنا را حرام كرد زيرا فساد كشتن جانها ، از ميان رفتن نسب ها ، ترك تربيت فرزندان ، تباهي در ارث و ديگر فسادهاي مانند آن را در خود دارد . علت تحريم خوردن مال يتيم و خوردن مال يتيم را به ستم ، به دلايلي بسيار و انواع فساد آن حرام نمود . نخستين آن ، چون انسان مال يتيم را ستمكارانه بخورد به كشتن او كمك نموده ، زيرا يتيم بي نياز نبوده ، تاب اداره خود نداشته ، موقعيت خود ندانسته و كس ندارد تا به جاي او به كارخاسته و چونان پدر و مادر كفايت او كند ، و چون مال او خورده شود گويي او را كشته و به فقر و بيچارگي كشانده اند ، به علاوه كه خداي عزّ و جلّ از آن بيم داده و فرجام بد آن را چنين دانسته ( و آنان كه فرزنداني ناتوان از خود بر جاي گذارند بر [ آينده ] آنان بيم دارند ، بايد [ از ستم بر يتيمان ] بترسند ) 4 . و به خاطر فرموده ابوجعفر ( ع ) كه : خداوند عزّ و جلّ به خاطر خوردن مال يتيم دو عقوبت را وعده نموده

، عقوبتي در دنيا و عقوبتي در آخرت . زيرا باقي داشتن يتيم و استقلال او ، و رهايي اش از تنگناهاي پيش رو در زندگي ، در حرام دانستن مال اوست كه خدا بدان وعده عقوبت داده ، انتقام جويي از سوي يتيم را در پي دارد ، كه روزي بر اين توانا خواهد شد و كينه و بغض و دشمني را موجب مي شود ، تا هر دو راهي ديار نيستي شوند . علت تحريم فرار از ميدان جنگ و فرار از ميدان جنگ را حرام نمود كه موجب رخنه و سستي در دين ، كوچك شمردن پيامبران و پيشوايان دادگر ، ترك ياري آنان عليه دشمن و فروگذاري تنبيه آنان به خاطر انكار دعوت پيامبران و اعتراف به ربوبيت پروردگار ، آشكار نمودن عدالت و ترك ظلم و ميراندن تباهي و فساد است همچنين اسباب گستاخي دشمن عليه مسلمانان ، و به دنبال آن اسارت و كشتن آنان و از ميان بردن دين خداي عزّ و جلّ ، و ديگر فسادها را فراهم مي آورد . علت تحريم بازگشت به باديه و جاهليت و بازگشت به باديه و جاهليت ، پس از هجرت حرام شده است زيرا [ در حقيقت ] بازگشت از دين و ترك ياري پيامبران و حجّت هاي الهي بوده ، تباهي و از ميان بردن حقّ هر صاحب حقّي در آن است ، نه از آن جهت كه سكونت در باديه را برگزيده ، چرا كه اگر حقّ و حقوق را هم شناخت و دين را كاملا" دريافت باز هم حقّ ندارد با مردم جاهل و بي فرهنگ

آميزش داشته باشد ، زيرا ايمن از اين نيست كه تدريجا" دانش خود را كنار گزارد و با مردم جاهل در آميزد و از آنها هم جاهلتر شود . وجوب ذكر نام خداوند در هنگام ذبح و آنچه به جز با نام او كه خداوند عزّوجلّ اقرار بدان و ياد نامش را بر آن واجب ساخته است ، ذبح شود ، حرام شده است ، تا آنچه بدان نزد خدا نزديكي جويند با آنچه براي شيطان و بتها قرباني مي شود ، يكسان تلقي نشود . كه در ذكر بسم الله ، اعتراف به ربوبيت و توحيد اوست . ديگر آن كه ذبح با غير نام خدا ، شرك و نزديكي به غير اوست ، بنابر اين لازم است هنگام ذبح ياد خدا و بسم الله گفته شود ، تا حلال و حرام خدا از يكديگر باز شناخته شوند . تحريم پرندگان و چرندگان نجاست خوار و همه پرندگان و چرندگان وحشي را حرام فرمود كه مردار ، گوشت انسان و مدفوع و مانند آن مي خورند . خداوند عزّ و جلّ دليل هاي حلال و حرام شمردن چرنده و پرنده را بيان فرموده ، چنان كه پدرم ( ع ) گفته است : هر نيش داري از چرندگان و چنگال داري از پرندگان حرام است و هر پرنده چينه دان دار حلال . علت ديگر كه تفاوت ميان پرنده حلال گوشت از حرام گوشت را شناساند اين فرموده آن حضرت ( ع ) است كه : هر پرنده اي كه پياپي بال مي زند ، بخور و هر آنچه در پرواز بال نمي زند

، مخور . علت تحريم خرگوش و خرگوش را حرام كرد زيرا چون راسو بوده ، چنگالهايي مانند او دارد و چرندگان وحشي نيز با وجود آلودگي شان ، مانند آن هستند . همچنين آنچه از آنها از خون باشد ، آن گونه كه از زنان است ، زيرا مسخ شده است . علت تحريم ربا و علت حرام كردن ربا آن كه خداوند به دليل تباهي ثروتها آن را نهي فرمود . همچنين اگر انسان درهمي را به دو درهم بخرد ، بهاي درهم يك درهم است و بقيّه آن باطل ( حرام ) . بنابر اين فروش به ربا در هر حال به زيان خريدار و فروشنده است . و خداوند تبارك و تعالي ربا را به جهت تباهي ثروتها حرام نمود ، آن گونه كه حرام نمود مال سفيه به خود او داده شود ، زيرا بيم تباه كردن آن بر او مي رود ، به اين سبب خداوند ربا و فروش درهمي به دو درهم را به صورت مبادله مستقيم حرام كرده است . و به تحريم ربا ، پس از آشكاري آن ، به كارگيري حرام ، يعني ارتكاب كبيره پس از روشن شدن حقيقت آن و علم به تحريم خداي تعالي است و مرتكب آن جز كوچك شمردن تحريم كاري نكرده ، و آن كه چنين كند به حوزه كفر در آمده است . علت تحريم رباي نسيه نيز از بين رفتن كار نيك ، از ميان رفتن ثروتها ، علاقه مند شدن مردم به رباخواري و كنار گذاشتن سنّت قرض و كار پسنديده است ، همچنين تباهي ثروت

، ستم و نابودي اموال را موجب مي شود . علت تحريم خوك و خوك را حرام نمود كه مسخ شده ، خداوند عزّ و جلّ آن را مايه پند و عبرت و بيم و نشاني بر مسخ آفريده خود قرار داده ، همچنين غذايش آلوده ترين چيزهاست ، و علت هاي بسيارِ ديگر . همچنين ميمون را حرام نمود زيرا او نيز چون خوك مسخ شده و آن را مايه عبرت خلق و نشاني بر مسخ آفريده اش قرار داده . از سويي شباهت چهره او به انسان براي آن است كه نشان دهد از آفريده هايي است كه مورد خشم الهي قرار گرفته است . علت تحريم مردار و مردار حرام شده است ، زيرا فساد بدن و آفات آن در آن است ، و خداوند عزّ و جل ّ خواست ذكر نام خويش به هنگام صيد يا بريدن سر آن ، موجب حلال شدن آن شود ، تا فرق حلال از حرام باقي ماند . خداوند عزّ و جلّ خون را نيز چون مردار حرام نمود كه در آن نيز فساد بدن بوده ، به ارث گذار زردآب ، تباه كننده فهم و بد بو كننده باد ( خارج شده از انسان ) است . همچنين اخلاق را به بدي سوق داده ، موجب سنگدلي و كمي رحمت و دلسوزي مي شود ، تا آنجا كه بيم آن رود پدر و رفيق خود را نيز بكشد . طحال را حرام نمود زيرا در آن خون است و علت تحريم آن ، خون و مردار يكي است كه از نظر فساد چون آن

دو است . علت وجوب مهريه علت مهريه و واجب بودن آن بر مردان نه زنان آن است كه مرد عهده دار نفقه زن بوده ، زن خود را فروخته و مرد خريدار است . فروش نيز جز در برابر دريافت بهاي آن وخريد در برابر پرداخت درست نيست . ضمن آن كه زنان از داد و ستد و تجارت به دلايل بسيار ممنوع اند . علت جواز داشتن چهار همسر علت روا بودن داشتن چهار همسر براي مرد و حرام بودن داشتن بيش از يك همسر براي زن آن است كه در صورت ازدواج مردي با چهار زن ، باز فرزند منسوب به او خواهد بود ، ولي اگر زني دو همسر يا بيشتر داشته باشد ، دانسته نشود كه فرزند از آن كدام است . زيرا همه آن مردان در ازدواج با وي شريكند ، و اين موضوع تباهي نسب ها ، ارث و محارم را به دنبال خواهد داشت . علت روا بودن تنها دو همسر براي عبد ( برده ) بدان علّت است كه او در طلاق و ازدواج به عنوان نيم مردي آزاد بوده ، مالك خود و ثروت خويش نيست ، بلكه صاحب او هزينه او را عهده دار است . و از آن جهت كه تفاوتي ميان او و شخص آزاد باشد ، و گرفتاري اش در خدمت به صاحبش كمتر . علت اجراي طلاق در سه نوبت علت اجراي طلاق در سه نوبت آن است كه مهلت ( فاصله اي ) ميان طلاق نخستين تا سوم باشد تا شايد رغبتي پديدار شده يا خشمي فرو نشيند .

همچنين بيم و ادبي براي زنان و بازداشت آنان از نافرماني همسران شان شود ، چيزي كه زن به خاطر ارتكاب آن سزاوار جدايي از همسر مي شود . علت حرام بودن زن پس از 9 طلاق ، و از ميان عوامل حلال شدن براي هميشه آن است كه طلاق به بازي گرفته نشده ، زن را ضعيف نشمرده ، مرد با دقّت در كارهاي خويش بنگرد و هشيارانه تصميم گيرد . همچنين نا اميدي شان از كنار يكديگر قرار گرفتن را پس از طلاق نهم بيان دارد . علت طلاق مملوك در دو نوبت آن است كه طلاق كنيز نيم است پس آن را به احتياط نسبت به كمال فريضه ، دو نوبت قرار داد همچنين به لحاظ تفاوت عدهً آن كه همسرش وفات يافته است . علت نپذيرفتن گواهي زنان در طلاق علت نپذيرفتن گواهي زنان در طلاق و [ رؤيت ] هلال به خاطر ضعف آنان در مشاهده ، و پرهيز توأم با ترس آنان در طلاق است بنابر اين گواهي آنان جز در جاي ضرورت نظير گواهي قابله و آنچه گواهي آن براي مردان درست نيست ، پذيرفته نمي شود نظير ضرورت تجويز شهادت اهل كتاب ، در جايي كه جز ايشان وجود نداشته باشد . در كتاب خدا آمده است ( دو عادل مسلمان از خودتان يا دو نفر ديگر از غير شما ) 5 كه كافر باشند و نظير گواهي كودكان در قتل ، آنجا كه جز ايشان وجود نداشته باشد . علت شهادت چهار تن در زنا علت شهادت چهار تن در زنا و دو تن در ديگر

حقوق ، شدّت حدّ زن شوهردار ، يعني قتل يا كشتن است . به همين دليل گواهي بر آن دو برابر و سخت قرار داده شده ، كه در آن قتل نفس خود ، از ميان رفتن نسب فرزندش و فساد ارث است . علت حلال شمردن مال فرزند بر پدرش علت حلال شمردن مال فرزند بر پدرش ، نه خود او ، بر خلاف حقّ فرزند نسبت به پدر آن است كه بنا به فرموده خداوند عزّ و جلّ ، فرزند متعلق به پدر است كه ( هر كه را بخواهد دختر و هر كه را بخواهد پسر مي بخشد ) 6 . به علاوه هزينه او در خردي و بزرگي بر عهده پدر و منسوب به او مي باشد و به نام او خوانده مي شود كه فرمود : ( به نام پدران شان بخوانيدشان كه نزد خدا به عدالت نزديكتر است ) 7 و اين سخن پيامبر ( ص ) كه : تو و ثروتت از آن پدرت هستيد . در حالي كه نسبت به مادر چنين نيست او را نرسد بي اجازه فرزندش يا پدر او از مال او چيزي بردارد ، چه اين كه پدر مورد بازخواست در مورد نفقه فرزند است ، اما مادر در مورد هزينه فرزندش بازخواست نشود . علت وجوب بيّنه بر مدّعي علت نهاده شدن بيّنه در همه حقوق بر مدّعي و سوگند بر مدّعي عليه ، به جز خون ، آن است كه مدّعي عليه منكر بوده ، امكان اقامه بيّنه براي انكار وجود ندارد كه ناشناخته است ، و بيّنه در خون بر

مدّعي عليه و سوگند بر مدّعي است ، زيرا مسلمانان احتياط مي كنند تا مباد خون مسلماني هدر رود . همچنين باز دارنده و نهي كننده قاتل ، به خاطر سختي اقامه بيّنه براي آن است ، چه اين كه گواهي دهنده به عدم انجام آن اندك مي باشد . علت وجوب قسّامه بر پنجاه مرد علت اين كه قسّامه پنجاه مرد قرار داده شده ، سختگيري و احتياط براي هدر نرفتن خون شخص مسلمان است . علت قطع دست دزد علت قطع دست راست دزد آن است كه مستقيما" با دست راست بدين كار دست زده ، برترين و سودمندترين اعضاي اوست ، بنابر اين بريدن آن را به عنوان تنبيه و پند ديگران قرار داده است تا مبادا ثروت مردم را از راهي غير حلال به دست آورند . به علاوه بيشتر دزدي ها با دست راست انجام مي گيرد . همچنين غصب اموال و به دست آوردن آن از راههاي غير مشروع را حرام نمود ، كه در آن انواع فساد وجود داشته و فساد چون موجب فنا و نيستي و غيره است ، حرام شمرده شده است . علت تحريم دزدي دزدي نيز به خاطر تباهي اموال و كشتن جانها حرام شده است ، همچنين به سبب فراهم نمودن زمينه غصب ، كشتن ، درگيري و حسادت و كنار گذاشتن كسب و كار ، كه در آن صورت هيچ كس به تصرّف در چيزي سزاوارتر از ديگري شناخته نمي شود . علت زدن تازيانه بر زناكار علت زدن تازيانه بر بدن زناكار آن است كه بدن او به طور مستقيم از

زنا لذّت برده و در آن نقش داشته . بنابر اين تازيانه ، موجب تنبيه او و عبرت ديگران است ، زيرا از بزرگترين جنايتهاست . علت زدن هشتاد تازيانه بر كسي كه نسبت زنا به ديگري دهد و فرد شراب خوار آن است كه : در نسبت زنا ، نفي فرزند ، قتل نفس و از ميان رفتن نسب است . و فرد شراب خوار نيز چنين است ، چه اين كه چون شراب نوشد ، ياوه گويد و چون لب به ياوه گشايد افترا زند ، بنابر اين حدّ افترا زننده بر او واجب آيد . علت كشتن زناكار پس از اجراي حدّ در سومين مرحله ، سزاواري آنها و عدم عبرت گيري از حدّ خوردن است ، چنان كه گويي تازيانه بر ايشان بي تأثير بوده است . علت ديگر آن كه كوچك شمارنده خدا و انكار كننده حدّ است ، پس سزاوار كشته شدن است ، زيرا به حوزه كفر در آمده است . علت تحريم همجنس بازي علت حرام بودن مرد بر مرد ، و زن بر زن به خاطر طبيعت و سرشت آدمي در ميل به جنس مخالف است ، از سويي همجنس بازي موجب بريده شدن نسل ، فساد تدبير و ويراني دنياست . خداوند تبارك و تعالي گوشت گاو ، گوسفند و شتر را به سبب زيادي و سهولت دسترسي بدان حلال نموده . حلال بودن گوشت گاوِ وحشي و ديگر حيوانات وحشي حلال گوشت نيز از آن جهت است كه غذاي آنها غير مكروه و حلال است ، از سويي نه به يكديگر زيان رسانند ،

نه براي انسان زيانبار است ، و در آفرينش آنها مسخ و تشويهي وجود ندارد . گوشت استر و ألاغ اهلي نيز به خاطر نياز مردم به سوار شدن بر آنها و استفاده از آنها ، همچنين بيم كاسته شدنشان مكروه است ، نه از آن جهت كه طبيعتي آلوده يا غذايي ناپاك دارند . علت تحريم نگاه به موي زنان نگاه به موي زنان با حجاب أعمّ از همسردار و بي همسر حرام است ، زيرا موجب تحريك مردان و زمينه ساز فساد و بر قراري روابط نامشروع مي شود . آنچه شبيه مو باشد نيز چنين است ، به جز آنچه خداي تعالي فرموده : ( و بر زنان از كار افتاده اي كه اميد زناشويي ندارند گناهي نيست كه پوشش خود كنار نهند بي آنكه زينتي آشكار كنند ) 8 يعني بدون چارقد ، بنابر اين ديدن موي ايشان اشكالي ندارد . علت تنقيص ارث زنان علت آنكه از ارث نيم آنچه به مرد داده مي شود ، به زن داده مي شود آن است كه زن چون ازدواج كند ، خرج خود از مرد مي گيرد و مرد عهده دار هزينه هاست ، به همين دليل سهم مرد بيشتر شده است . علت ديگر در دادن دو برابر آنچه به زن داده مي شود به مرد ، آن است كه هزينه زن بر عهده مرد است و چون نيازي يابد بر اوست كه آن را تأمين كند ، در حالي كه اداره مرد بر عهده زن نيست و در صورت نياز نمي تواند [ به حسب قانون شرع ] چيزي از

زن بستاند بنابر اين خداوند سهم مردان را بيشتر قرار داده و فرموده است : ( مردان سرپرست زنانند كه خدا برخي از ايشان را بر برخي ديگر برتري داده و به دليل آن كه از اموالشان خرج مي كنند ) 9 . و علت اين كه زن از عقار ( عرصه ) ارثي نبرده ، تنها از اعيان بهره اي دارد آن است كه تغيير و تبديل آن ناممكن است . زن مي تواند پيوند خود و همسرش را قطع كند ، اما چنين چيزي در مورد فرزند و پدر وجود ندارد ، و جدايي ميان آنها ممكن نيست ، و تغيير و تبديلي بدان راه ندارد آن رابطه ثابت و پايدار است ، و پيوسته جاري و پا برجاست 10 .

منبع حديث

1- آل عمران / 186 . 2- أنفال / 35 . 3- بقره / 30 . 4- نساء / 9 . 5- مائده / 106 . 6- شوري / 49 . 7- أحزاب / 5 . 8- نور / 60 . 9- نساء / 34 . 10- عيون اخبار الرضا 2/ 88 - 98 .

نامه اي ديگر ( رساله ذهبيه )

متن حديث

الرسالة الذهبيّة أبومحمّد هارون بن موسي التلعكبرى رضى الله عنه قال : حدّثنا محمد بن همام بن سهيل رحمة الله عليه قال : حدّثنا الحسن بن محمّد بن جمهور قال : حدّثنى أبى و كان عالماً بأبى الحسن علىّ بن موسي الرضا صلوات الله عليهما خاصاً به ملازماً لخدمته و كان معه حين حمل من المدينة إلي المأمون إلي خراسان و استشهد عليه السلام بطوس و هو ابن تسع و أربعين سنة قال : كان المأمون بنيسابور و فى مجلسه سيّدى أبوالحسن الرضا عليه السلام و جماعة من الفلاسفة و المتطببين مثل يوحنّا بن ماسويه و جبرائيل بن بختيشوع و صالح بن بهلمة الهندى و غيرهم من متحلى العلوم و ذوى البحث و النظر فجري ذكر الطبّ و ما فيه صلاح الأجسام و قوامها فأغرق المأمون و من كان بحضرته فى الكلام و تغلغلوا فى علم ذلك و كيف ركب الله تعالي هذا الجسد و جمع فيه هذه الأشياء المتضادة من الطبائع الأربع و مضارّ الأغذية و منافعها و ما يلحق الأجسام من مضارّها من العلل ، قال : و أبوالحسن عليه السلام ساكت لايتكلّم فى شى ء من ذلك ، فقال له المأمون : ما تقول يا أبا الحسن فى هذا الأمر الّذى نحن فيه ؟ منذ اليوم فقدكبر علىّ

و هو الّذى لابدّ منه و معرفة هذه الأغذية النافع منها و الضارّ و تدبير الجسد ، فقال له أبو الحسن عليه السلام : عندى من ذلك ما جرّبته و عرفت صحته بالاختبار و مرور الأيّام مع ما وقفنى عليه من مضي من السلف ممّا لايسع الإنسان جهله و لايعذر فى تركه و أنا أجمع ذلك لأميرالمؤمنين مع ما يقاربه ممّا يحتاج إلي معرفته ، قال : و عاجل المأمون الخروج إلي بلخ و تخلف عنه أبو الحسن عليه السلام فكتب المأمون إليه كتاباً يتنجّز ما كان ذكره له ممّا يحتاج إلي معرفته علي ما سمعه و جرّبه من الأطعمة و الأشربة و أخذ الأدوية و الفصد و الحجامة و السواك و الحمّام و النورة و التدبير فى ذلك فكتب إليه أبو الحسن عليه السلام كتاباً هذه نسخته : بسم الله الرحمن الرحيم اعتصمت بالله أما بعد فإنه وصل كتاب أميرالمؤمنين فيما أمرنى به من توقيفه علي ما يحتاج إليه مما جربته و سمعته فى الأطعمة و الأشربة و أخذ الأدوية و الفصد و الحجامة و الحمام و النورة و الباه و غير ذلك مما يدبر استقامة أمر الجسد به . و قد فسرت ل أميرالمؤمنين ما يحتاج إليه و شرحت له ما يعمل عليه من تدبير مطعمه و مشربه و أخذه الدواء و فصده و حجامته و باهه و غير ذلك مما يحتاج إليه فى سياسة جسمه و بالله التوفيق . اعلم يا أميرالمؤمنين أن الله عزّوجلّ لم يبتل البدن بداء حتّي جعل له دواء يعالج به ، و لكل صنف من الداء صنف من الدواء و تدبير و نعت ، و ذلك أن

هذه الأجسام أسّست علي مثال الملك فملك الجسد هو ما فى القلب ، و العمّال العروق فى الأوصال و الدماغ ، و بيت الملك قلبه ، و أرضه الجسد ، و الأعوان يداه و رجلاه و عيناه و شفتاه و لسانه و أذناه ، و خزائنه معدته و بطنه و حجابه و صدره ، فاليدان عونان يقرّبان و يبعّپدان و يعملان علي ما يوحي إليها الملك ، و الرجلان ينقلان الملك حيث يشاء ، و العينان يدلّانه علي ما يغيب عنه لأنّ الملك وراء حجاب لايوصل إليه إلّا بإذن ، و هما سراجاه أيضاً ، و حصن الجسد و حرزه الأذنان لايدخلان علي الملك إلّا ما يوافقه لأنهما لايقدران أن يدخلا شيئاً حتّي يوحى الملك إليهما أطرق الملك منصتا لهما حتّي يعى منهما ثمّ يجيب بما يريد ، نادا منه ريح الفؤاد و بخار المعدة و معونة الشفتين و ليس للشفتين قوّة إلّا بإنشاء اللسان و ليس يستغني بعضها عن بعض و الكلام لايحسن إلا بترجيعه فى الأنف لأنّ الأنف يزيّن الكلام كما يزيّن النافخ المزمار و كذلك المنخران هما ثقبا الأنف و الأنف يدخل علي الملك ممّا يحبّ من الروائح الطيّبة فإذا جاء ريح يسوء ، أوحي الملك إلي اليدين فحجبت بين الملك و بين تلك الروائح و للملك مع هذا ثواب و عذاب فعذابه أشدّ من عذاب الملوك الظاهرة القادرة فى الدنيا و ثوابه أفضل من ثوابها فأمّا عذابه فالحزن ، و أمّا ثوابه فالفرح و أصل الحزن فى الطحال و أصل الفرح فى الثرب و الكليتين و فيهما عرقان موصلان فى الوجه فمن هناك يظهر الفرح و الحزن فترى تباشيرهما فى الوجه

و هذه العروق كلّها طرق من العمّال إلي الملك و من الملك إلي العمّال و تصديق ذلك إذا تناول الدواء أدّته العروق إلي موضع الداء . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ الجسد بمنزلة الأرض الطيبّة الخراب إن تعوهدت بالعمارة و السقى من حيث لاتزداد من الماء فتغرق و لاتنقص منه فتعطش دامت عمارتها و كثر ريعها و زكا زرعها و إن تغافلت عنها فسدت و نبت فيها العشب و الجسد بهذه المنزلة و التدبير فى الأغذية و الأشربة يصلح و يصحّ و تزكو العافية فيه و انظر يا أميرالمؤمنين ما يوافقك و ما يوافق معدتك و يقوّي عليه بدنك و يستمرّه من الطعام و الشراب فقدّره لنفسك و اجعله غذاك . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ كلّ واحدة من هذه الطبائع تحبّّّّّ ما يشاكلها فاتّخذ ما يشاكل جسدك و من أخذ الطعام زيادة الإبان لم يفده و من أخذ بقدر لازيادة عليه و لانقص غذاه و نفعه و كذلك الماء فسبيلك أن تأخذ من الطعام من كلّّ صنف منه فى إبانه و ارفع يدك من الطعام و بك إليه بعض القرم فإنّه أصحّ لبدنك و أذكى لعقلك و أخفّ علي نفسك إن شاء الله ثمّ كُل . يا أميرالمؤمنين البارد فى الصيف و الحارّ فى الشتاء و المعتدل فى الفصلين علي قدر قوّتك و شهوتك و ابدأ فى أوّل طعامك بأخفّ الأغذية الّذى تغذى بها بدنك بقدر عادتك و بحسب وطنك و نشاطك و زمانك و الّذى يجب أن يكون أكلك فى كلّ يوم عند ما يمضى من النهار ثمان ساعات أكلة واحدة أو ثلاث أكلات فى يومين تتغذّى باكراً فى أوّل يوم ثمّ تتعشّي

، فإذا كان فى اليوم الثانى عند مضىّ ثمان ساعات من النهار أكلت أكلة واحدة و لم تحتجّ إلي العشاء و ليكن ذلك بقدر لايزيد و لاينقص و تكفّ عن الطعام و أنت مشتهى له و ليكن شرابك علي أثر طعامك من هذا الشراب الصافىّ المعتق ممّا يحلّ شربه . صفة الشراب يؤخذ من الزبيب المنقي عشرة أرطال فيغسل و ينقع فى ماء صافى غمره و زيادة عليه أربعة أصابع و يترك فى إنائه ذلك ثلاثة أيّام فى الشتاء و فى الصيف يوماً و ليلة ثمّ يجعل فى قدر نظيفة و ليكن الماء ماء السماء إن قدر عليه و إلّا فمن الماء العذب الصافى الّذى يكون ينبوعه من ناحية المشرق ماء أبيضاً براقاً خفيفاً و هو القابل لما يعترضه علي سرعة من السخونة و البرودة و تلك الدلالة علي خفّة الماء و يطبخ حتّي ينتفخ الزبيب ثمّ يعصر و يصفى ماؤه و يبرد ثمّ يرد إلي القدر ثانياً و يؤخذ مقداره بعود و يغلي بنار لينة غلياناً رقيقاً حتّي يمضى ثلثاه و يبقي ثلثه ثمّ يؤخذ من العسل المصفّي رطل فيلقي عليه و يؤخذ مقدار الماء و مقداره من القدر و يغلي حتّي يذهب قدر العسل و يعود إلي حدّه ، و يؤخذ صفيقة فتجعل فيها من الزنجبيل وزن درهم ، و من القرنفل وزن درهم ، و من الدارصينى وزن نصف درهم ، و من الزعفران وزن درهم ، و من السنبل وزن نصف درهم ، و من العود النى وزن نصف درهم ، و من المصطكى وزن نصف درهم ، بعد أن يسحق كلّ صنف من هذه الأصناف وحده و ينحل و يجعل

فى الخرقة و يشدّ بخيط شدّاً جيّداً و يكون للخيط طرف طويل تعلّق به الخرقة المصرورة فى عود معارض به علي القدر و يكون ألقى هذه الصرة فى القدر فى الوقت الّذى يلقي فيه العسل ثمّ تمرس الخرقة ساعة فساعة لينزل ما فيها قليلاً قليلاً و يغلي إلي أن يعود إلي حاله و يذهب زيادة العسل و ليكن النار لينة ثمّ يصفي و يبرد و يترك فى إنائه ثلاثة أشهر مختوماً عليه لايفتح فإذا بلغت المدّة فاشربه و الشربة منه قدر أوقية بأوقيتين ماء . فإذا أكلت يا أميراęŘęřƙʙƠكما وصفت لك من قدر الطعام فاشرب من هذا الشراب ثلاثة أقداح بعد طعامك فإذا فعلت فقدأمنت بإذن الله يومك من وجع النقرس و الإبردة و الرياح المؤذية فإن اشتهيت الماء بعد ذلك فاشرب منه نصف ما كنت تشرب فإنّه أصحّ لبدنك و أكثر لجماعك و أشدّ لضبطك و حفظك . فإنّ الماء البارد بعد أكل السمك الطرى يورث الفالج ، و أكل الأترج بالليل يقلب العين و يورث الحول ، و إتيان المرأة الحائض يولد الجذام فى الولد ، و الجماع من غير إهراق الماء علي أثره يورث الحصاة ، و الجماع بعد الجماع من غير أن يكون بينهما غسل يورث للولد الجنون إن غفل عن الغسل ، و كثرة أكل البيض و إدمانه يورث الطحال و رياحا فى رأس المعدة ، و الامتلاء من البيض المسلوق يورث الربو و الابتهار ، و أكل اللحم النى يورث الدود فى البطن ، و أكل التين يقمل الجسد إذا أدمن عليه ، و شرب الماء البارد عقيب الشى ء الحارّ و عقيب الحلاوة يذهب بالأسنان ، و الإكثار من

أكل لحوم الوحش و البقر يورث تيبيس العقل و تحيير الفهم و تلبد الذهن و كثرة النسيان ، و إذا أردت دخول الحمّام و أن لاتجد فى رأسك ما يؤذيك فابدأ عند دخول الحمّام بخمس حسوات ماء حارّ فإنك تسلم بإذن الله تعالي من وجع الرأس و الشقيقة و قيل خمسة أكفّ ماء حارّ تصبّها علي رأسك عند دخول الحمّام . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ تركيب الحمّام علي تركيب الجسد للحمّام أربعة أبيات مثل أربع طبائع : البيت الأوّل : بارد يابس ، و الثاني : بارد رطب ، و الثالث : حارّ رطب ، و الرابع : حارّ يابس . و منفعة الحمّام تؤدّى إلي الاعتدال و ينقى الدرن و يلين العصب و العروق و يقوّى الأعضاء الكبّار و يذيب الفضول و العفونات . و إذا أردت أن لايظهر فى بدنك بثرة و لاغيرها فابدأ عند دخول الحمّام بدهن بدنك بدهن البنفسج . و إذا أردت أن لايبثر و لايصيبك قروح و لاشقاق و لاسواد فاغسل بالماء البارد قبل أن تنور . و من أراد دخول الحمّام للنورة فليتجنّب الجماع قبل ذلك باثنتى عشرة ساعة و هو تمام يوم و ليطرح فى النورة شيئاً من الصبر و القاقيا و الحضض أو يجمع ذلك و يأخذ منه اليسير إذا كان مجتمعاً أو متفرقاً و لايلقي فى النورة من ذلك شيئاً حتّي تمات النورة بالماء الحارّ الّذى يطبخ فيه البابونج و المرزنجوش أو ورد البنفسج اليابس و إن جمع ذلك أخذ منه اليسير مجتمعاً أو متفرقاً قدر ما يشرب الماء رائحته . و ليكن زرنيخ النورة مثل ثلثها و يدلّك الجسد بعد الخروج منها ما

يقطع ريحها كورق الخوخ و ثجيره العصفر و الحناء و السعد و الورد . و من أراد أن يأمن النورة و يأمن إحراقها فليقلل من تقليبها و ليبادر إذا عملت فى غسلها و أن يمسح البدن بشى ء من دهن ورد فإن أحرقت و العياذ بالله أخذ عدس مقشر فيسحق بخل و ماء ورد و يطلى علي الموضع الّذى أحرقته النورة فإنه يبرأ بإذن الله و الّذى يمنع من تأثير النورة للبدن هو أن يدلك عقيب النورة بخل عنب و دهن ورد دلكاً جيداً . و من أراد أن لايشتكى مثانته فلايحبس البول و لو علي ظهر دابته و من أراد أن لاتؤذيه معدته فلايشرب علي طعامه ماء حتّي يفرغ منه و من فعل ذلك رطب بدنه و ضعف معدته و لم تأخذ العروق قوّة الطعام لأنّه يصير فى المعدة فجأ إذا صبّ الماء علي الطعام أوّلاً فأوّلاً . و من أراد أن يأمن الحصاة و عسر البول فلايحبس المنى عند نزول الشهوة و لايطيل المكث علي النساء . و من أراد أن يأمن وجع السفل و لايضره شى ء من أرياح البواسير فليأكل سبع تمرات هيرون بسمن بقر و يدهن أنثييه بزئبق خالص . و من أراد أن يزيد فى حفظه فليأكل سبع مثاقيل زبيبا بالغداة علي الريق . و من أراد أن يقلّ نسيانه و يكون حافظاً فليأكل فى كلّ يوم ثلاث قطع زنجبيل مربّي بالعسل و يصطنع بالخردل مع طعامه فى كلّ يوم . و من أراد أن يزيد فى عقله فلا يخرج كلّ يوم حتّي يلوك علي الريق ثلاث هليلجات سود مع سكر طبرزد . و من أراد أن لاتشقق أظفاره و لاتفسد

فلايقلم أظفاره إلّا يوم الخميس و من أراد أن لايشتكى أذنه فليجعل فيها عند النوم قطنة . و من أراد دفع الزكام فى الشتاء أجمع فليأكل كلّ يوم ثلاث لقم شهد . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ للعسل دلائل يعرف بها نفعه من ضرره و ذلك أن منه ما إذا أدركه الشمّ عطس و منه ما يسكر و له عند الذوق حرافة شديدة فهذه الأنواع من العسل قاتله و ليشمّ النرجس فإنّه يأمن الزكام و كذلك الحبّة السوداء . و إذا جاء الزكام فى الصيف فليأكل كلّ يوم خيارة واحدة و ليحذر الجلوس فى الشمس . و من خشى الشقيقة و الشوصة فلاينم حين يأكل السمك الطرى صيفاً كان أم شتاء . و من أراد أن يكون صالحاً خفيف اللحم فليقلل عشاءه بالليل . و من أراد أن لايشتكى كبده عند الحجامة فليأكل فى عقيبها هندباء بخلّ . و من أراد أن لايشتكى سرته فليدهنها إذا دهن رأسه . و من أراد أن لاتشقق شفتاه و لايخرج فيها ناسور فليدهن حاجبيه . و من أراد أن لايسقط أدناه و لالهاته فلايأكل حلوا إلّا تغرغر بخلّ . و من أراد أن لايفسد أسنانه فلايأكل حلوا إلّا أكل بعده كسرة خبز . و من أراد أن لايصيبه اليرقان و الصفار فلايدخلن بيتاً فى الصيف أوّل ما يفتح بابه و لايخرجن من بيت فى الشتاء أوّل ما يفتح بابه بالغداة . و من أراد أن لايصيبه ريح فليأكل الثوم فى كلّ سبعة أيام و من أراد أن يمريه الطعام فليتكئ علي يمينه ثمّ ينقلب بعد ذلك علي يساره حين ينام . و من أراد أن يذهب بالبلغم فليأكل

كلّ يوم جوارشنا حريفا و يكثر دخول الحمام و إتيان النساء و القعود فى الشمس و يتجنّب كلّ بارد فإنّه يذيب البلغم و يحرقه . و من أراد أن يطفئ المرة الصفراء فليأكل كلّ بارد لين و يروح بدنه و يقلل الانتصاب و يكثر النظر إلي من يحبّ . و من أراد أن لاتحرقه السوداء فعليه بالقى و فصد العروق و الاطلاء بالنورة و من أراد أن يذهب بالريح الباردة فعليه بالحقنة و الادهان اللينة علي الجسد و عليه بالتكميد بالماء الحار فى الأبزن و يتجنّب كلّ بارد يابس و يلزم كلّ حارّ لين . و من أراد أن يذهب عنه البلغم فليتناول كلّ يوم من الإطريفل الأصغر مثقالاً واحداً . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ المسافر ينبغى له أن يحترز فى الحرّ أن يسافر و هو ممتلئ من الطعام أو خالى الجوف و ليكن علي حدّ الاعتدال و ليتناول من الأغذية إذا أراد الحركة الأغذية الباردة مثل القريص و الهلام و الخلّ و الزيت و ماء الحصرم و نحو ذلك من البوادر . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ السير الشديد فى الحرّ ضار للأجسام الملهوسة إذا كانت خالية من الطعام و هو نافع للأبدان الخصبة فأمّا إصلاح المياه للمسافر و دفع الأذي عنها هو أن لايشرب المسافر من كلّ منزل يرده إلّا بعد أن يمزجه بماء المنزل الأوّل الّذى قبله أو بشراب واحد غير مختلف فيشوبه بالمياه علي اختلافها و الواجب أن يتزوّد المسافر من تربة بلده و طينه فكلّما دخل منزلاً طرح فى إنائه الّذى يكون فيه الماء شيئاً من الطين و يمات فيه فإنّه يرده إلي مائه المعتاد به بمخالطته الطين .

و خير المياه شرباً للمقيم و المسافر ما كان ينبوعها من المشرق نبعاً أبيضاً و أفضل المياه الّتى تجرى من بين مشرق الشمس الصيفى و مغرب الشمس الصيفى و أفضلها و أصحّها إذا كانت بهذا الوصف الّذى ينبع منه و كانت تجرى فى جبال الطين لأنّها تكون حارّة فى الشتاء باردة فى الصيف ملينة للبطن نافعة لأصحاب الحرارات و أمّا المياه المالحة الثقيلة فإنّها تيبس البطن و مياه الثلوج و الجليد رديئة للأجسام كثيرة الإضرار بها . و أمّا مياه الجب فإنّها خفيفة عذبة صافية نافعة جداً للأجسام إذا لم يطل خزنها و حبسها فى الأرض و أمّا مياه البطائح و السباخ فحارّة غليظة فى الصيف لركودها و دوام طلوع الشمس عليها و قدتولد لمن داوم علي شربها المرة الصفراء و تعظم أطحلتهم و قدوصفت لك . يا أميرالمؤمنين فيما بعد من كتابى هذا ما فيه كفاية لمن أخذ به و أنا ذاكر من أمر الجماع ما هو صلاح الجسد و قوامه بالطعام و الشراب و فساده بهما فإن أصلحته بهما صلح و إن أفسدته بهما فسد . و اعلم يا ذأميرالمؤمنين أنّ قوي النفس تابعة لمزاجات الأبدان و مزاجات الأبدان تابعة لتصرف الهواء فإذا برد مرة و سخن أخري تغيرت بسببه الأبدان و الصور فإذا استوي الهواء و اعتدل صار الجسم معتدلاً لأنّ الله عزّوجلّ بني الأجسام علي أربع طبائع : علي الدم و البلغم و الصفراء و السوداء ، فاثنان حارّان و اثنان باردان و خولف بينهما فجعل حارّ يابس و حارّ لين و بارد يابس و بارد لين ثمّ فرق ذلك علي أربعة أجزاء من الجسد علي الرأس و الصدر و الشراسيف

و أسفل البطن . و اعلم يا أميرالمؤمنين أن الرأس و الأذنين و العينين و المنخرين و الأنف و الفم من الدم و أن الصدر من البلغم و الريح و أنّ الشراسيف من المرة الصفراء و أنّ أسفل البطن من المرة السوداء . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ النوم سلطانه فى الدماغ و هو قوام الجسد و قوته و إذا أردت النوم فليكن اضطجاعك أوّلاً علي شقّك الأيمن ثمّ انقلب علي شقك الأيسر و كذلك فقم من مضطجعك علي شقّك الأيمن كما بدأت به عند نومك و عوّد نفسك من القعود بالليل مثل ثلث ما تنام فإذا بقى من الليل ساعتين فادخل الخلاء لحاجة الإنسان و البثّ فيه بقدر ما تقضى حاجتك و لاتطيل فإن ذلك يورث الداء الدفين . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ خير ما استكت به الأشياء المقبضة الّتى تكون لها ماء فإنّه يجلو الأسنان و يطيب النكهة و يشدّ اللثة و يسمنها و هو نافع من الحفر إذا كان ذلك باعتدال و الإكثار منه يرق الأسنان و يزعزعها و يضعف أصولها فمن أراد حفظ أسنانه فليأخذ قرن أيل محرق و كزمازج و سعد و ورد و سنبل الطيب أجزاء بالسوية و ملح أندرانى ربع جزء فخذ كلّ جزء منها فتدقّ وحده و تستك به فإنه ممسك للأسنان و من أراد أن يبيض أسنانه فليأخذ جزء ملح أندرانى و جزء من زبد البحر بالسوية يسحقان جميعاً و يستنّ بهما . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ أحوال الإنسان الّتى بناه الله تعالي عليها و جعله متصرفاً بها أربعة أحوال : الحالة الأولى : لخمس عشرة سنة و فيها شبابه و صباه و حسنه

و بهاؤه و سلطان الدم فى جسمه . و الحالة الثانية : لعشرين سنة من خمس عشرة إلي خمس و ثلاثين سنة و فيها سلطان المرة الصفراء و غلبتها و هو أقوم ما يكون و أيقظه و ألعبه فلا يزال كذلك حتّي يستوفي خمس و ثلاثين سنة . ثمّ يدخل فى الحالة الثالثة : و هى من خمس و ثلاثين سنة إلي أن يستوفي ستّين سنة فيكون فى سلطان المرة السوداء و يكون أحكم ما يكون و أقوله و أدراه و أكتمه للسرّ و أحسنه نظراً فى الأمور و فكراً فى عواقبها و مداراة لها و تصرفاً فيها . ثمّ يدخل فى الحالة الرابعة : و هى سلطان البلغم و هى الحالة الّتى لايتحوّل منها ما بقى و قددخل فى الهرم حينئذ و فاته الشباب و استنكر كلّ شى ء كان يعرفه من نفسه حتّي صار ينام عند القوم و يسهر عند النوم و يذكر ما تقدّم و ينسي ما تحدث به و يكثر من حديث النفس و يذهب ماء الجسم و بهاؤه و يقلّ نبات أظفاره و شعره و لايزال جسمه فى إدبار و انعكاس ما عاش لأنّه فى سلطان البلغم و هو بارد جامد فلجموده و رطوبته فى طباعه يكون فناء جسمه . و قد ذكرت لأميرالمؤمنين جملاً ممّا يحتاج إلي معرفته من سياسة الجسم و أحواله و أنا أذكر ما يحتاج إلي تناوله و اجتنابه و ما يجب أن يفعله فى أوقاته فإذا أردت الحجامة فلاتحتجم إلّا لاثنتى عشر تخلو من الهلال إلي خمسة عشر منه فإنّه أصحّ لبدنك فإذا نقص الشهر فلاتحتجم إلّا أن تكون مضطرّاً إلي إخراج الدم و ذلك أن

الدم ينقص فى نقصان الهلال و يزيد فى زيادته و لتكن الحجامة بقدر ما مضي من السنين ابن عشرين سنة يحتجم فى كلّ عشرين يوماً و ابن ثلاثين سنة فى كلّ ثلاثين يوماً و ابن أربعين فى كلّ أربعين يوماً و ما زاد فبحساب ذلك . و اعلم يا أميرالمؤمنين أنّ الحجامة إنّما يؤخذ دمها من صغار العروق المبثوثة فى اللحم و مصداق ذلك أنّها لاتضعف القوّة كما يوجد من الضعف عند الفصاد . و حجامة النقرة تنفع لثقل الرأس و حجامة الأخدعين يخفف عن الرأس و الوجه و العين و هى نافعة لوجع الأضراس و ربما ناب الفصد عن سائر ذلك و قديحتجم تحت الذقن لعلاج القلاع فى الفم و فساد اللثة و غير ذلك من أوجاع الفم و كذلك الّتى توضع بين الكتفين تنفع من الخفقان الّذى يكون مع الامتلاء و الحرارة و الّتى توضع علي الساقين قد ينقص من الامتلاء فى الكلى و المثانة و الأرحام و يدر الطمث غير أنها منهكة للجسد و قد تعرض منها العشوة الشديدة إلّا أنّها نافعة لذوى البثور و الدماميل . و الّذى يخفّف من ألم الحجامة تخفيف المص عند أوّل ما يضع المحاجم ثمّ يدرج المص قليلاً قليلاً و الثوانى أزيد فى المص من الأوائل و كذلك الثوالث فصاعداً و يتوقف عن الشرط حتّي يحمر الموضع جيداً بتكرير المحاجم عليه و تلين المشرطة علي جلود لينة و يمسح الموضع قبل شرطه بالدهن و كذلك يمسح الموضع الّذى يفصد بدهن فإنّه يقلل الألم و كذلك يلين المشراط و المبضع بالدهن و يمسح عقيب الحجامة و عند الفراغ منها الموضع بالدهن و لينقط علي العروق إذا فصدت

شيئاً من الدهن كيلا تلتحم فيضر ذلك المقصود و ليعمد الفاصد أن يفصد من العروق ما كان فى المواضع القليلة اللحم لأنّ فى قلّة اللحم من فوق العروق قلّة الألم . و أكثر العروق ألماً إذا كان الفصد فى حبل الذراع و القيفال لأجل كثرة اللحم عليها فأمّا الباسليق و الأكحل فإنّهما أقلّ ألماً فى الفصد إذا لم يكن فوقهما لحم و الواجب تكميد موضع الفصد بالماء الحارّ ليظهر الدم و خاصّة فى الشتاء فإنّه يلين الجلد و يقلل الألم و يسهل الفصد . و يجب فى كلّ ما ذكرنا من إخراج الدم اجتناب النساء قبل ذلك باثنتى عشرة ساعة و يحتجم فى يوم صاح صاف لا غيم فيه و لا ريح شديدة و ليخرج من الدم بقدر ما يرى من تغيره و لاتدخل يومك ذاك الحمام فإنّّه يورث الداء و اصبب علي رأسك و جسدك الماء الحار و لاتغفل ذلك من ساعتك و إيّاك و الحمّام إذا احتجمت فإن الحمي الدائمة تكون منه فإذا اغتسلت من الحجامة فخذ خرقة مرعزى فألقها علي محاجمك أو ثوباً ليناً من قز أو غيره و خذ قدر الحمصة من الدرياق الأكبر فاشربه و كله من غير شرب إن كان شتاء و إن كان صيفاً فاشرب الأسكنجبين المغلى فإنك إذا فعلت ذلك فقد أمنت من اللقوة و البهق و البرص و الجذام بإذن الله تعالي . و مص من الرمان الإمليسى فإنّه يقوّپى النفس و يحيي الدم و لاتأكلن طعاماً مالحاً و لاملحاً بعده بثلثى ساعة فإنّه يعرض منه الجرب و إن كان شتاء فكل الطياهيج إذا احتجمت و اشرب عليه من ذلك الشراب الّذى وصفته لك . و

ادهن موضع الحجامة بدهن الخيرى و ماء ورد و شى ء من مسك و صبّ منه علي هامتك ساعة تفرغ من حجامتك و أمّا فى الصيف فإذا احتجمت فكل السكباج و الهلام و المصوص و الخامير و صبّ علي هامتك دهن البنفسج و ماء ورد و شيئاً من كافور و اشرب من ذلك الشراب الّذى وصفته لك بعد طعامك و إيّاك و كثرة الحركة و الغضب و مجامعة النساء يومك ذاك ، و ينبغى أن تحذر أميرالمؤمنين أن تجمع فى جوفك البيض و السمك فى حال واحدة فإنّهما إذا اجتمعا ولدا القولنج و رياح البواسير و وجع الأضراس و التين و النبيذ الّذى يشربه أهله إذا اجتمعا ولدا النقرس و البرص و إدامة أكل البصل يولد الكلف فى الوجه و أكل الملوحة و اللحمان المملوحة و أكل السمك المملوح بعد الحجامة و الفصد للعروق يولدا البهق و الجرب و إدمان أكل كلى الغنم و أجوافها يعكس المثانة و دخول الحمام علي البطنة يولد القولنج . و لاتقرب النساء فى أوّل الليل لاشتاء و لاصيفاً و ذلك أنّ المعدة و العروق تكون ممتلئة و هو غير محمود يتخوف منه القولنج و الفالج و اللقوة و النقرس و الحصاة و التقطير و الفتق و ضعف البصر و الدماغ . فإذا أريد ذلك فليكن فى آخر الليل فإنّه أصحّ للبدن و أرجى للولد و أذكى للعقل فى الولد الّذى يقضى بينهما و لاتجامع امرأة حتّي تلاعبها و تغمز ثدييها فإنّك إن فعلت اجتمع ماؤها و ماؤك فكان منها الحمل و اشتهت منك مثل الّذى تشتهيه منها و ظهر ذلك فى عينيها و لاتجامعها إلّا و هى طاهرة فإذا فعلت

ذلك كان أروح لبدنك و أصحّ لك بإذن الله . و لاتقول طال ما فعلت كذا و أكلت كذا فلم يؤذنى و شربت كذا و لم يضرنى و فعلت كذا و لم أر مكروهاً و إنّما هذا القليل من الناس يا أميرالمؤمنين كالبهيمة لايعرف ما يضرّه و لا ما ينفعه . و لو أصيب اللصّ أوّل ما يسرق فعوقب لم يعد ، لكانت عقوبته أسهل و لكن يرزق الإمهال و العافية فيعاود ثمّ يعاود حتّي يؤخذ علي أعظم السرقات فيقطع و يعظم التنكيل به و ما أودته عاقبة طمعه . و الأمور كلّها بيد الله عزّوجلّ أن يكون له ولداً و إليه المآب و نرجو منه حسن الثواب إنّه غفور تواب عليه توكلنا و عليه فليتوكّل المؤمنون و لاحول و لاقوة إلّا بالله العلىّ العظيم . قال أبو محمد الحسن القمى : قال لى أبى : فلمّا وصلت هذه الرسالة من أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا صلوات الله عليهما و علي آبائهما و الطيبين من ذرّيّتهما إلي المأمون قرأها و فرح بها و أمر أن تكتب بالذهب و أن تترجم بالرسالة الذهبية .

ترجمه

أبومحمد هارون بن موسي تلعكبري ( رض ) از محمد بن همام بن سهيل ( رض ) از حسن بن محمد بن جمهور روايت كرده است كه گفت : پدرم كه از آشنايان أبو الحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) و از خواصّ و ملازم خدمت آن حضرت بود و در سفر آن جناب از مدينه به خراسان كه به شهادت ايشان در طوس در سن چهل و نه سالگي انجاميد ، آن بزرگوار را همراهي مي كرد

برايم گفت : مأمون در نيشابور بود و سرورم أبوالحسن الرضا ( ع ) و جمعي از فلاسفه و پزشكان مانند يوحنّا بن ماسويه و جبرائيل بن بختيشوع و صالح بن بهلمه هندي و عده اي ديگر از عالمان و صاحب نظران در انجمن مأمون حضور داشتند . در آن مجلس از طبّ و آنچه باعث سلامت و تقويت بدن است سخن به ميان آمد ، مأمون و حضّار غرق در صحبت شدند و از اين دانش و اين كه چگونه خداوند تعالي اين بدن را تركيب كرده و چهار طبع متضادّ را در آن تلفيق كرده ، و از سود و زيانهاي غذاها و بيماريهاي ناشي از آن سخن گفتند ، و أبوالحسن ( ع ) همچنان ساكت بود و در اين باره سخني نمي گفت ، مأمون به ايشان عرض كرد : يا أباالحسن ! نظر شما درباره اين موضوعي كه از اوّل امروز ما را به خود مشغول ساخته است ، چيست ؟ چون موضوع براي من مهم است و اين مطالب را بايد دانست ، و شناخت غذاهاي مفيد و مضرّ ، و تدبير بدن امري ضروري است . ابوالحسن ( ع ) به او فرمود : من در اين خصوص تجربياتي دارم و امتحان و گذشت زمان درستي اين تجربياتم را براي من روشن ساخته است ، به علاوه از گذشتگان هم اطلاعاتي بدست آورده ام ، و اينها چيزهايي است كه انسان بايد بداند و در ندانستنش معذور نيست ، من اين تجربيات و اطلاعات خود را با مطالب ديگري نزديك به آنها كه شناخت و دانستنشان لازم است

براي اميرالمؤمنين يكجا بيان خواهم كرد . راوي گويد : مأمون براي رفتن به بلخ عجله داشت ، از اين رو جلوتر از ابوالحسن ( ع ) راهي بلخ شد و از آن جا به حضرت نوشت كه به وعده وفا كند و آنچه را در اين زمينه از ديگران شنيده و خود تجربه كرده است در خصوص خوراكيها و نوشيدنيها و داروها و فصد ( رگ زني ) و حجامت و مسواك زدن و حمّام و نوره و استفاده از اين چيزها برايش بنويسد . ابوالحسن ( ع ) نامه اي به او نوشت كه رونوشت آن اين است : بسم الرحمن الرحيم با توسل به خداوند ، اما بعد : نامه اميرالمؤمنين كه فرموده بود شنيده ها و تجربيات خودم را در خصوص خوراكيها و نوشيدنيها و مصرف داروها و فصد و حجامت و حمّام و نوره و قوّه باه و ديگر چيزهايي كه باعث سلامت و قوّت بدن مي شود برايش توضيح دهم ، به دستم رسيد . من در اين نامه آنچه را لازم است براي اميرالمؤمنين توضيح مي دهم و مطالبي را كه در خصوص خوراكيها و نوشيدنيها و مصرف دارو و فصد و حجامت و قوّه باه و ديگر چيزهاي لازم براي تدبير جسم ايشان لازم است شرح مي دهم ، و توفيق از خداست . ( بدان اي اميرالمؤمنين ) كه خداوند عزّوجلّ براي معالجه هر دردي كه در بدن مي نهد دارويي قرارداده ، و براي هر نوع بيماري نوعي دوا مقرّر داشته است ، چون اين بدنها شبيه يك كشور است كه پادشاه آن قلب است

، و عمّال و كارگزارانش رگها و بندهايند ( و مغز ، و قصر پادشاه قلب اوست ) و قلمرو او كلّ پيكر است ، و معاونان و دستيارانش دستها و پاها و چشمها و لبها و زبان و گوشهايند ، و خزانه هايش معده و شكم اوست ، و سراپرده اش سينه او . دستها دو معاونند كه وسيله دور و نزديك ساختن هستند و طبق سفارشها و دستورهاي پادشاه عمل مي كنند ( پاها پادشاه را جا به جا مي كنند ) به هر كجا كه بخواهد ، چشمها آنچه را كه از نگاه او پنهانند به وي نشان مي دهند ، چرا كه پادشاه در سراپرده است و اخبار جز با اجازه به او نمي رسند . همين چشمها به منزله دو چراغ پادشاه نيز هستند . دژ و قلعه بدن گوشهايند ، و تنها به چيزهايي اجازه ورود بر پادشاه را مي دهند كه او موافقت كند ، زيرا اين دو عضو قادر نيستند چيزي را وارد كنند مگر آنگاه كه پادشاه به آنها اشاره كند و اذن دهد ، پادشاه به آن دو گوش مي دهد و سپس پاسخ دلخواه خود را به آنها مي دهد . زبان با ابزارهاي چندي سخن پادشاه را ترجمه مي كند از جمله با ريح الفؤاد و بخار معده و كمك لبها . و لبها را قدرتي نباشد مگر با حركت زبان و اين دو از يكديگر بي نياز نيستند ، و سخن گفتن جز با گرداندن صدا در بيني نيكو صورت نگيرد ، زيرا همان گونه كه ني زن با دميدن در ني

صدايي نيكو در مي آورد ، بيني نيز سخن را نيكو مي سازد . ( منخرها يا سوراخهاي بيني نيز اين گونه اند ، بيني به پادشاه مي رساند ) بوهاي خوش را كه او دوست مي دارد ، و اگر بوي ناخوشي باشد پادشاه به دو دست فرمان مي دهد دستها ( با كنار زدن شيئ بد بو يا گرفتن سوراخهاي بيني ) مانع رسيدن آن بو به پادشاه مي شوند . مع هذا ، اين پادشاه پاداش و كيفر هم مي دهد ، كيفرش سخت تر از كيفري است كه پادشاهان قدرتمند دنيوي مي دهند ، و پاداش او نيز از پاداش اين پادشاهان برتر است ، كيفر آن غم و اندوه است ، و پاداشش شادي و سرور . ريشه غم و اندوه در طحال ( سپرز ) است و ريشه شادي در ثَرب1 و كليه ها . در اين اعضا ( طحال و ثرب و كليه ها ) دو رگ است كه به صورت وصل هستند ، از همين روست كه آثار غم و شادي در چهره نمايان مي شود . اين رگها ، تماما ، راههاي ارتباطي كارگزاران با پادشاه و پادشاه با كارگزاران مي باشند ، دليلش هم اين است كه وقتي دارو مي خوري رگها آن را به محل درد مي رسانند . بدان اي امير كه بدن مانند زمين حاصل خيز اما بايري است كه اگر به آن رسيدگي كني و طوري آبياريش كني كه نه غرق آب شود و نه قسمتي از آن آب نخورد و تشنه بماند ، هميشه آباد مي ماند و شاداب و

خرم مي شود و محصول زيادي مي دهد ، ولي اگر از آن غفلت ورزي خراب مي شود و علفهاي هرز در آن مي رويد ، بدن نيز اين گونه است . دقت و مراقبت در مصرف غذاها و نوشيدنيها باعث سلامت و تندرستي و عافيت بيشتر آن مي گردد . يا اميرالمؤمنين ! دقت كن ببين چه چيز با تو و معده ات سازگار است و بدنت تحمل آن را دارد ، و چه غذاها و آشاميدنيهايي را مي گوارد همان را براي خودت برگزين و غذايت قرار ده . بدان اي اميرالمؤمنين ، كه هر يك از اين طبايع چيزهايي را دوست دارد كه با آن سنخيت و سازگاري داشته باشد ، پس چيزي را انتخاب كن كه با بدنت سازگار است . هر كس بيش از اندازه غذا بخورد سودش نرسانده ، و هر كس نه كم و نه زياد بلكه به اندازه بخورد آن غذا به او سود مي رساند . همين گونه است آب ( پس راهش اين است ) كه از هر غذايي به وقتش بخوري و هنوز كه اندكي اشتها داري دست از خوردن بكشي ، زيرا اين كار - به خواست خدا - باعث مي شود تا بدني سالمتر ، انديشه اي روشنتر ، و روحيه اي سبكتر داشته باشي . از اينها گذشته ، اي اميرالمؤمنين در تابستان غذاي خنك تناول كند ، و در زمستان غذاي گرم ، و در دو فصل ديگر غذاهاي معتدل به اندازه توان ( جسمي ) و اشتهايي كه داري ، غذايت را به اندازه عادتت و مطابق با محل

زندگي و نوع فعاليت و زماني كه در آن به سر مي بري ، با خوردن سبكترين غذاهايي كه مي خوري آغاز كن . بايد در هر روز ، هشت ساعت از روز گذشته ( يك وعده ) يا هر دو روز سه وعده غذا بخوري بدين ترتيب كه صبح اول وقت صبحانه مي خوري و سپس شام ، و روز دوم هشت ساعت كه از روز گذشت يك وعده ديگر غذا مي خوري ، و ديگر نيازي به خوردن شام نداري . اين هم بايد به اندازه باشد ، نه بيشتر و نه كمتر ، و در حالي كه هنوز اشتها داري بايد دست از غذا خوردن بكشي ، بعد از غذايت از شربت مصفّاي كهنه اي كه نوشيدنش حلّال است ( و بعدا طرز تهيه آن را مي گويم ) مي نوشي . طرز تهيه شربت ده رطل2 مويز دانه گرفته را ابتدا مي شويند و سپس آن را در يك ظرف آب صاف و زلال مي ريزند ، مقدار آب بايد به اندازه اي باشد كه چهار انگشت بالاتر از سطح مويزها را بپوشاند ، مويزها را به همين حالت در زمستان سه روز و در تابستان يك شبانه روز باقي مي گذراند ، آن گاه در يك ديگ تميز مي ريزند ، آبي كه مويزها را در آن خيسانده اند اگر آب باران باشد بهتر است و گرنه از آب شيرين زلالي كه سرچشمه اش در سمت شرق است و آبي سفيد و درخشان و سبك دارد استفاده شود ، اين نوع آب گرما و سرما را خيلي سريع به خود

مي گيرد و همين علامت سبك بودن آب است . باري ، آب را آنقدر حرارت مي دهند تا اين كه مويزها كاملا پف كنند ، بعد آنها را مي فشارند و آبش را صاف مي كنند و مي گذارند سرد شود ، دوباره آن را به داخل ديگ مي ريزند و مقدارش را با يك چوب اندازه مي گيرند ، و ديگ را روي آتش ملايمي مي گذارند تا بنرمي بجوشد و دو سوم آن تبخير شود و يك سومش باقي بماند ، سپس به اندازه يك رطل عسل مصفّا با آن مخطوط مي كنند ، و مقدار اين آب و عسل در ديگ اندازه گيري مي شود ، و محلول را مي جوشانند تا به اندازه اي كه عسل ريخته شده تبخير شود و محلول به اندازه قبل برگردد . در يك پارچه ضخيم به اندازه يك درهم3 زنجفيل ، يك درهم قرنفل ( گل ميخك ) نيم درهم دارچين ، يك درهم زعفران ( نيم درهم سنبل4 ، و نيم درهم عود هندي ) ، نيم درهم مصطكي قرار مي دهند ، اما قبلا هر يك از اينها را جداگانه مي كوبند و الك مي كنند . بعد در پارچه قرار مي دهند و آن را با يك نخ محكم مي بندند ، يك طرف نخ بايد بلند باشد تا آن را به چوبي كه روي ديگ قرار داده مي شود ، ببندند و بدين ترتيب پارچه اي كه حالا به صورت يك كيسه كوچك در آمده به داخل ديگ آويزان شود . اين كيسه را بايد زماني داخل ديگ قرار داد

كه عسل را در آن مي ريزند . آنگاه هر چند وقت يك باركيسه را حركت مي دهند تا محتويات آن كم كم خالي شود ، و محلول را آنقدر مي جوشانند تا ( همان طور كه گفتيم ) مقدار اضافه شده عسل كم شود و محلول به اندازه اولش برسد . در تمام اين مدت ، بايد آتش ملايم باشد ، بعد محلول را صاف مي كنند و مي گذارند سرد شود ، و آنگاه در ظرفي مي ريزند و سر آن را مي بندند و سه ماه به همان حال باقي مي گذارند و درش را باز نمي كنند ، پس از سه ماه مي توان از آن نوشيد . هر اوقيه5 از اين شربت را با دو اوقيه آب مخلوط مي كني . حال اميرالمؤمنين پس از خوردن غذا به اندازه اي كه قبلا توضيح دادم ، سه پياله از اين شربت بنوش ، كه اگر چنين كني به خواست خداوند در آن روز ( از درد نقرس و سردي مزاج و بادهاي ناراحت كننده ) در امان خواهي ماند ، بعد از آن چنانچه ميل به آب داشتي نصف آبي را كه قبلا مي نوشيده اي ، بنوش زيرا اين عمل ( جسمت را سالمتر ، قدرت مقاربتت را بيشتر و حافظه ات را قويتر مي سازد ) . نوشيدن آب سرد بعد از خوردن ماهي تازه بيماري فلج مي آورد ، خوردن ترنج در شب چشم را چپ مي كند و لوچي مي آورد ، نزديكي كردن با زن حائض سبب متولد شدن فرزندي جذام مي شود ، ادار نكردن

بعد از عمل جماع توليد سنگ مثانه مي كند ، جماع كردن پياپي بدون آن كه بعد از هر جماع غسل شود به متولد شدن فرزندي ديوانه مي انجامد . افراط در خوردن تخم مرغ باعث بيماري طحال و ايجاد نفح در سر معده مي شود ، زياد خوردن تخم مرغ آب پز تنگي و بريدگي نفس مي آورد ، خوردن گوشت خام توليد كرم معده مي كند ، افراط در خوردن انجير به پيدايش شپش در بدن مي انجامد . آشاميدن آب سرد بعد از چيز داغ ، و بعد از خوردن شيريني دندانها را از بين مي برد ، زياده روي در خوردن گوشت شكار و گاو باعث خشكيدگي عقل ، گيجي ، كند ذهني و فراموشي زياد مي شود . هر گاه خواستي حمّام بروي و در سر خود ناراحتي پيدا نكني ، هنگام ورود به حمّام ابتدا پنج جرعه آب گرم بنوش ، در اين صورت به خواست خداي تعالي ، از سردرد و درد شقيقه در امان خواهي بود . بعضي گفته اند هنگام ورود به حمام پنج مشت آب گرم روي سر خود بريز . بدان اي اميرالمؤمنين كه حمّام هم تركيبي مانند تركيب بدن دارد ، يعني همان طور كه بدن داراي چهار طبع است حمّام نيز داراي چهار خانه مي باشد : خانه اول : سرد و خشك است ، خانه دوم : سرد و مرطوب ، خانه سوم : گرم و مرطوب ، و خانه چهارم : گرم و خشك . فايده حمّام اين است كه بدن را معتدل مي كند ، چرك بدن را از

بين مي برد ، عصبها و رگها را نرم مي سازد ، اعضاي بزرگ بدن را تقويت مي كند ، و فضولات و عفونتها را مي زدايد . اگر مي خواهي بدنت جوش و دانه و غيره نزند هنگام ورود به حمام ابتدا بدنت را با روغن بنفشه چرب كن; و اگر مي خواهي ( بعد از نوره كشيدن ) بدنت مبتلا به زخم و تركيدگي و لكه هاي سياه نشود بيش از آن كه نوره بكشي خودت را با آب سرد بشوي . كسي كه مي خواهد براي نوره كشيدن به حمام برود بايد دوازده ساعت قبل ، يعني يك روز تمام ، از مقاربت خودداري ورزد ، كمي صبر ( زرد ) يا قاقيا6 و يا حفض7 در نوره بريزد و يا مقدار كمي از مجموعه آنها را با نوره مخلوط كند . اينها را وقتي به نوره اضافه كنند كه نوره را با آب گرمي كه در آن بابونه و مرزنگوش يا گل بنفشه خشك جوشانده شده است ، به عمل آورده باشند . مقدار كمي از مجموع اين سه قلم ( بابونه و . . . ) يا از هر يك جداگانه در آب مي جوشانند به اندازه اي كه آب بوي اين گلها را بگيرد . مقدار زرنيخ نوره بايد به اندازه يك سوم مقدار نوره باشد . و براي از بين بردن بوي نوره مي توان از چيزهايي مانند برگ درخت هلو ، تفاله گل كاجيره ، حنا و ( سعد و گل سرخ ) به بدن ماليد . هر كس مي خواهد كه نوره بدنش را نسوزاند آن

را زياد هم نزند ، كمي بعد از استعمال نوره آن را بشويد ، و اندكي روغن گل سرخ به بدنش بمالد ، و چنانچه خداي نخواسته نوره بدنش را سوزاند مقداري عدس پوست كنده را بكوبد و ( با سركه و گلاب مخلوط كند ) و به جايي كه سوخته دست بمالد ، به خواست خداوند بهبود مي يابد . براي از بين بردن اثر نوره بر بدن ، بلافاصله پس از نوره كشيدن محل آن را با سركه انگور و روغن گل سرخ كاملا مالش دهد . هر كس مي خواهد كه درد مثانه نگيرد ، ادرارش را حبس نكند ، حتي اگر سوار بر مركب خود است ، هر كس مي خواهد كه ناراحتي معده نگيرد در بين غذا خوردن آب ننوشد و بعد از تمام شدن غذايش آب نخورد ، چون آب خوردن در بين غذا رطوبت بدن را زياد مي كند و معده اش ضعيف مي گردد ، و رگها نيرو ( انرژي ) غذا را جذب نمي كند زيرا چنانچه در بين غذا خوردن پشت سر هم آب بنوشد غذا در معده اش تخمير مي شود . هر كس مي خواهد از ابتلا به سنگ ( مثانه ) و عسر البول ايمن بماند در هنگام انزال ، مني خود را حبس نكند و مدت جماع را طول ندهد . هر كس مي خواهد كه از ابتلا به درد مقعد مصون بماند و بواسير نگيرد هفت دانه خرماي برنيك با روغن گاو تناول كند ، و بيضه هاي خود را با سيماب خالص چرب نمايد . هر كس مي خواهد

كه حافظه اش زياد شود صبحها ناشتا هفت مثقال مويز ميل كند . هر كس مي خواهد كه كمتر دچار فراموشي شود و حافظه داشته باشد روزي سه قطعه زنجفيل پرورده در عسل ميل كند ، و نيز هر روز با غذاي خود خردل بخورد . هر كس مي خواهد كه عقلش زياد شود هر روز ناشتا سه دانه هليله سياه با شكر طبرزد ( نبات ) بجود . هر كس مي خواهد كه ناخنهايش ترك نخورد و خراب نشود فقط روزهاي پنجشنبه ناخن بگيرد . هر كس مي خواهد كه به گوش درد دچار نشود هنگام خواب قدري پنبه در گوش خود بگذارد . هر كس مي خواهد كه در سراسر زمستان زكام نگيرد روزي سه قاشق عسل بخورد . بدان اي اميرالمؤمنين كه براي شناخت عسل مفيد از مضر نشانه هايي است ، بعضي از عسلها هستند كه وقتي بويشان به مشام انسان برسد عطسه مي زند ، بعضي از عسلها سكر آوردند و مزه بسيار تند و سوزنده اي دارند ، اين نوع عسلها كشنده اند . همچنين ( كسي كه مي خواهد در زمستان مبتلا به زكام نشود ) نرگس و نيز سياه دانه استشمام كند . اگر در تابستان زكام شيوع يافت هر روز يك خيار بخورد و از نشستن در آفتاب پرهيز كند . هر كس از ابتلا به درد شقيقه8 و شوصه9 مي ترسد بعد از خوردن ماهي تازه ، چه در تابستان يا زمستان ، از خوابيدن خودداري كند . هر كس مي خواهد كه بدني سالم و لاغر اندام داشته باشد شب غذا كم بخورد .

هر كس مي خواهد كه در موقع حجامت كردن درد كبد نگيرد و بعد از حجامت كاسني با سركه تناول كند . هر كس مي خواهد كه به ناف درد مبتلا نشود در هنگام چرب كردن سرخود نافش را هم چرب كند . هر كس مي خواهد كه لبهايش نتركد و زخم نشود ابروهاي خود را چرب كند . هر كس مي خواهد كه كام و ملازه اش پايين نيفتد بعد از خوردن شيريني با سركه غرغره كند . هر كس مي خواهد كه دندانهايش نپوسد قبل از خوردن شيريني لقمه اي نان تناول كند . هر كس مي خواهد كه به يرقان و صفار10 دچار نشود در تابستان بعد از باز كردن در اتاقش بلافاصله وارد اتاق نشود ( و در زمستان صبح كه در اتاقش را باز مي كند بلافاصله خارج نشود ) . هر كس مي خواهد كه باد نگيرد هر هفت روز يك بار سير مصرف كند . هر كس مي خواهد كه غذا را بگوارد در هنگام خوابيدن به پهلوي راست خود تكيه كند و سپس به پهلوي چپ برگردد . هر كس مي خواهد كه بلغمش از بين برود هر روز جوارش11 تند تناول كند ، زياد حمام برود ، زياد نزديكي كند ، و زياد در آفتاب بنشيند ، و از خوردن غذاهاي سرد پرهيزكند; كه اين كارها بلغم را از بين مي برد و مي سوزاند . هر كس مي خواهد كه صفرا را از بين ببرد چيزهاي خنك و نرم بخورد ، بدنش را استراحت دهد ، از ايستادن زياد بپرهيزد ، و به صورت شخصي

كه دوستش دارد زياد بنگرد . هر كس مي خواهد كه سودا او را نسوزاند قي كند و رگ بزند و نوره بكشد . هر كس مي خواهد كه باد سرد را از بين ببرد حقنه ( تنقيه ، اماله ) كند ، و بدنش را با روغن چرب نمايد ، و در آبزن 12 آب گرم بنشيند ( و از خوردن هر چيز سرد و خشك بپرهيزد و از چيزهاي گرم و نرم استفاده كند ) . هر كس مي خواهد كه بلغمش بر طرف شود هر روز ( يك مثقال ) اطريفل13 كوچك تناول كند . بدان اي اميرالمؤمنين كه مسافر وقتي معده اش پر و يا خالي است بايد از مسافرت كردن در هواي گرم بپرهيزد ، و هرگاه قصد حركت دارد غذا به اعتدال بخورد و از غذاهاي سرد مانند قريص14 و هلام15 و سركه و زيتون و آبغوره و ديگر چيزهايي كه طبيعت سر دارند ، تناول كند . بدان اي اميرالمؤمنين كه تند رفتن در هواي گرم با معده خالي از غذا براي بدنهاي لاغر زيانبار است و براي بدنهاي چاق سودمند . درباره آب مناسب براي مسافر هم بايد گفت : مسافر به هر منزلي كه مي رسد ابتدا آب آن جا را با آب منزل قبلي مخلوط كند و سپس بنوشد ، يا اين كه از يك آبِ يكدست مقداري با خود بردارد و به هر منزلي كه مي رسد از آن آب با آب منزل بياميزد و آنگا ه بنوشد . لازم است كه مسافر از خاك و گِل زادگاهش مقداري با خود بردارد و به

هر منزلي كه رسيد كمي از آن گِل را در ظرف آب خود بريزد و در آب حل كند ، زيرا اين عمل باعث مي شود كه آن آب خاصيت آبي را كه به آن عادت داشته است به خود بگيرد . بهترين آب شرب براي مسافر و غير مسافر آبي است كه چشمه اش در سمت مشرق و داراي آب سفيد ( زلال ) باشد . بهترين آبها آبي است كه از بين مشرق تابستاني خورشيد و مغرب تابستاني آن جريان داشته باشد . بهترين و سالمترين آبها آبي است كه با اين وصف و از زير كوههاي خاكي جريان داشته باشد ، زيرا اين گونه آبها و در زمستان گرم و در تابستان سرد است و مليّن معده و براي افراد حروري بسيار مفيد مي باشد . آبهاي شور سنگين باعث يبوست مزاج مي شود ، و آب برف و يخ براي بدن بسيار زيان آور است . آب چاه سبك و گوارا و زلال است ، و چنانچه براي مدت زيادي زير زمين اندوخته و باقي نمانده باشد ، براي بدن بسيار مفيد است . آب كالها و نمكزارها در تابستان گرم و غليظ است به دليل آن كه راكد است ، و آفتاب زياد خورده است ، كسي كه مدت زيادي از اين نوع آبها مصرف كند به تلخي صفرا و بزرگي طحال مبتلا مي شود . اي اميرالمؤمنين ! در اين نامه ام تو را توصيه هايي كردم كه هر كس آنها را به كار بندد او را كفايت مي كند . و اينك توصيه هايي را در باره مقاربت

يادآور مي شوم ( و سلامت و استواري بدن به غذاها و آشاميدنيها بستگي دارد ، و ناخوشي و فساد آن نيز به اين دو بسته است . اگر از غذاها و نوشيدنيهاي سالم مصرف كني جسمي سالم خواهي داشت ، و اگر از غذاها و آشاميدنيهاي ناسالم استفاده نمايي جسمت را ناسالم و فاسد مي گرداني . بدان اي اميرالمؤمنين كه قواي نفس تابع مزاجهاي بدنهاست ، و مزاجهاي بدنها هم تابع تغييرات هواست ، و با سرد و گرم شدن هوا بدنها و چهره ها تغيير مي كند پس هرگاه هوا يكسان و معتدل باشد بدن نيز اعتدال مي يابد; زيرا خداوند عزّوجلّ ساختمان بدن را بر پايه چهار طبع ساخته است : خون و بلغم و صفراء و سوداء ، كه از اينها دو طبع گرمند و دو طبع ديگر سرد ، و ميان هر دوتاي آنها از لحاظ ديگر اختلاف است : گرم و خشك ، گرم و مرطوب ، سرد و خشك ، و سرد و مرطوب . هر يك از اين چهار طبع را ميان چهار قسمت ( از اعضاي ) بدن تقسيم كرده است : سر ، سينه ، بالاي شكم ( پهلوها يا فم المعده ) و قسمت پايين شكم . بدان اي اميرالمؤمنين كه سر و گوشها و چشمها و منخرين و بيني و دهان محل خون هستند ، در سينه جايگاه بلغم و باد ، و بالاي شكم محل تلخي صفراء ، و پايين شكم جايگاه تلخي سوداء . بدان اي اميرالمؤمنين كه خواب بر مغز سلطنت مي كند و بدن را استواري و نيرو

مي بخشد ، پس هرگاه خواستي بخوابي ابتدا بر پهلوي راست دراز بكش ، آن گاه به پهلوي چپ برگرد . هنگام بيدار شدن و برخاستن از بسترت نيز به همين ترتيب كه خوابيده اي ابتدا از طرف راست خود برخيز . خود را عادت بده كه ، به اندازه يك سوم زماني كه مي خوابي ، در ( سر ) شب بيدار نشيني ، و دو ساعت از شب مانده بيدار شو و براي قضاي حاجت به بيت الخلاء برو و به اندازه قضاي حاجت درنگ كن و زياد طولش نده كه اين كار موجب بيماريهاي نشيمنگاهي مي شود . بدان اي اميرالمؤمنين كه بهترين وسيله براي مسواك زدن ( چوبهاي تر با خاصيت قبض كنندگي ) است ; زيرا اين گونه چوبها دندانها را جلا مي دهد ، دهان را خوشبو مي سازد ، لثه ها را محكم و چاق مي كند ، و از سوراخ شدن دندانها جلوگيري مي نمايد . البته به شرطي اين فوايد را دارد كه با ميانه روي همراه باشد ، اما اگر در مسواك زدن افراط شود دندانها را مي سايد و لق مي كند و ريشه آنها را سست مي گرداند . پس كسي كه مي خواهد دندانهايش را سالم نگه دارد ، شاخ سوخته گوزن ، و گزمازك16 ، و سعد ، و گل سرخ ، و سنبل الطيب ، از هر كدام به اندازه مساوي ، تهيه كند و به اندازه يك چهارم يكي از اين مواد نمك تركي فراهم آورد و هر يك از اينها را جداگانه بكوبد و با آنها مسواك زند

; زيرا مسواك زدن با اينها دندانها را محكم و سالم نگه مي دارد ، و كسي كه مي خواهد دندانهايش سفيد شود مقداري نمك تركي را با همان اندازه كف دريا مخلوط كند و نرم بكوبد و با ساييده آن دو مسواك بزند . بدان اي اميرالمؤمنين كه حالات انسان كه خداوند متعال ساختمان وجودي او را برپايه آنها ساخته و آفريده و با اين حالات دوران زندگي خود را سپري مي كند ، چهارحالت است : حالت اول : پانزده سال است كه نوجواني و جواني و زيبايي و طراوت آدمي در اين پانزده سال است و در اين مدت خون بر مزاج او غالب است . حالت دوم : بيست سال است كه از پانزده سالگي تا سي و پنج سالگي است . در اين سالها غلبه و چيرگي با صفراست . اين دوره اوج نيرومندي و هوشياري و لهو و لعب است . اين حالت ادامه دارد تا سي و پنج سال تمام شود . سپس وارد حالت سوم مي شود كه از سي و پنج سالگي تا پايان شصت سالگي است ، در اين دوره سوداء غلبه دارد ( و خردمندي و درايت و رازداري و دقت نظر و عاقبت انديشي و احتياط و محافظه كاري شدت مي گيرد ) . پس از آن به حالت چهارم قدم مي گذارد كه بلغم بر ساير اخلاط غلبه مي يابد ، و از اين حالت ديگر به ساير حالات بر نمي گردد ( در اين هنگام وارد پيري شده و جوانيش را از دست داده است و دچار فراموشي مي شود و

چيزهايي را كه مي شناخته ديگر نمي شناسد ) تا به حدّي كه در حضور مردم مي خوابد ، و در وقتي كه بايد بخوابد بيدار مي ماند ، و گذشته ها را به ياد مي آورد ، اما آنچه را كه اكنون به او مي گويي فراموش مي كند ، با خودش زياد حرف مي زند ، شادابي و طراوت جسمش از بين مي رود ، رويش ناخنها و موهايش ضعيف مي گردد ، و تا زماني كه زنده است قوايش پيوسته رو به سستي و ادبار دارد; زيرا جسم او تحت استيلاي بلغم قرار گرفته و بلغم سرد و خشك است ، و همين خشكي و رطوبت در جسم او باعث نابودي اش مي شود . تا بدين جا مطالبي را درباره تدبير بدن و احوال آن كه دانستن آنها براي اميرالمؤمنين لازم است ، مختصرا بيان داشتم ، و اكنون به بيان چيزهايي كه لازم است امير آنها را مصرف و يا از آنها پرهيز كند ، و نيز كارهايي كه بايد در زمان معيني انجام دهد ، مي پردازم : هرگاه خواستي حجامت كني در روزهاي دوازدهم تا پانزدهم ماه حجامت كن ، زيرا حجامت در اين روزها به بدن صحّت بيشتري مي بخشد ، از اين روزها كه گذشت و ماه رو به كاستي نهاد حجامت مكن مگر آن كه ناچار به خون گرفتن باشي ، علتش اين است كه با كوچكتر شدن هلال ماه از هيجان خون نيز كاسته مي شود ، و با بزرگتر شدن آن هيجان خون هم افزايش مي يابد . حجامت بايد به اندازه سنّي

كه از آدمي گذشته است صورت گيرد ، كسي كه بيست سال دارد هر بيست روز يك مرتبه حجامت كند ، سي ساله هر سي روز يك بار ، چهل ساله هر چهل روز يك بار ، و به همين ترتيب . بدان اي اميرالمؤمنين كه : حجامت خون خود را از موي رگهاي پراكنده در گوشت مي گيرد; گواه بر اين سخن هم آن است كه در حجامت ، بر خلاف فصد ( رگ زدن ) ، انسان دچار ضعف نمي شود . حجامت گودي پس گردن براي رفع سنگيني سر مفيد است ، و حجامت اخدعان17سر و صورت و چشم را سبك مي سازد و براي درد دندانها نافع است ، گاهي اوقات هم براي علاج اين چيزها به جاي حجامت ، فصد مي كنند . گاه براي معالجه جوشها و زخمهاي دهان و خرابي لثه ها و ديگر بيماريهاي دهان ، زير چانه را حجامت مي كنند . حجامت ميان دو شانه براي درمان تپش قلب كه از امتلاي معده و حرارت باشد مفيد است . حجامت ساقهاي پا ورم كليه ها و مثانه و رحم را تخفيف مي دهد ، و خون حيض را روان مي سازد ، منتها بدن را ضعيف و لاغر مي كند ، و گاه باعث كم سويي غالبا توأم با آبريزش چشم مي شود . ولي براي افرادي كه مبتلا به بثورات و دملهاي جلدي هستند نافع است . براي كاستن از درد حجامت بايد در مرتبه اول كه شاخ حجامت را بر محل مي گذارند آهسته و بتدريج بمكد و در مرتبه دوم و سوم

بر شدت و مدت مكيدن بيفزايند . پيش از آن كه نيشتر زند بايد با تكرار گذاشتن شاخ حجامت و مكيدن آن كاري كندكه موضع حجامت خوب سرخ شود . نيشتر بايد كاملا تيز باشد ، و محل حجامت نيز بايد قبل از نيشتر زدن با روغن مالش داده شود . محل فصد را هم بايد با روغن بمالند ، چون اين كار از درد آن مي كاهد ، همچنين نيشتر را با روغن چرب كنند ، بعد از تمام شدن حجامت نيز بايد محل آن را با روغن مالش دهند . هنگام فصد كردن بايد كمي از روغن روي رگ بچكانند تا رگ مورد نظر ناپديد نگردد و اشتباه نشود . رگ زن بايد رگي را انتخاب كند كه در جاهاي كم گوشت بدن است ، زيرا هر چه گوشت روي رگها كمتر باشد درد آن كمتر خواهد بود . دردناكترين رگها در هنگام فصد رگ حبل الذراع و رگ قيفال است چون گوشت زيادي روي آنها را گرفته است ، اما رگ باسليق و اكحل اگر روي آنها را گوشت نگرفته باشد دردشان كمتر است . لازم است محل فصد را ، مخصوصا در زمستان ، با آب گرم كمپرس كنند تا خون در آن ظاهر شود ، اين كار پوست را نرم و درد را كم و فصد را آسان مي كند . علاوه بر تمام اين مواردي كه گفتيم ، دوازده ساعت قبل از خون گيري بايد از مقاربت با زنان خودداري شود ، بايد در روزي حجامت كرد كه هوا صاف و روشن باشد و ابري و طوفاني نباشد .

خون بايد به اندازه اي خارج شود كه رنگش تغيير كند ( و به محض روشن شدن رنگ خون خون گيري را قطع كند ) در روزي كه حجامت كرده اي به حمام مرو زيرا موجب درد مي شود ، اما در همان ساعت از ريختن آب گرم بر سر و بدنت غفلت مكن . بعد از حجامت كردن ( همان طور كه گفته شد ) از رفتن به حمام پرهيز كن كه باعث تب دائمي مي شود . چون جاي حجامت خود را شستي تكه اي پارچه كركي يا ابريشمي نرم و يا هر پارچه نرم ديگري بر محل حجامت بگذار و به اندازه يك نخود ترياق فاروق بخور ( اگر در فصل زمستان است آن را بدون مايعات بخور ، و اگر تابستان است با سكنجبين جوشيده ميل كن ) كه اگر اين دستور را به كار بندي ، به خواست خداوند متعال ، از بيماري لقوه و بَهتك و پيسي و جذام در امان خواهي بود . از مكيدن انار ملس غفلت مكن ، زيرا اين نوع انار جان را نيرو و خون را حيات مي بخشد . تا چهل دقيقه پس از حجامت نمك و غذاي شور نخور ، زيرا باعث بيماري جرب ( بيماري گال ) مي شود . اگر در زمستان حجامت كردي گوشت تيهو بخور و از بالاي آن از همان شربتي كه برايت شرح دادم ، بنوش . محل حجامت را با روغن خيري و گلاب و كمي مشك چرب كن و پس از تمام شدن عمل حجامت مقداري از اين مخلوط را هم بر فرق سرت

بريز . اما اگر در تابستان حجامت نمودي سكباج و هلام و مصوص18 و يحامير19 بخور ، و روغن بنفشه و گلاب و كمي كافور بر فرق سرت بريز ، و بعد از غذايت از آن شربتي كه برايت گفتم بنوش . در روزي كه حجامت مي كني از حركت زياد و عصبانيت و عمل مقاربت پرهيز كن . امير بايد از خوردن همزمان تخم مرغ و ماهي خودداري ورزد ، زيرا خوردن اين دو با هم توليد قولنج و بواسير و درد دندان مي كند . انجير و مشروب مويز كه اهلش مي نوشند ، اگر با هم خورده شود توليد نقرس و پيسي مي كند . مداومت بر خوردن پياز باعث كلف20 در صورت مي شود . خوردن غذاهاي شور و گوشتهاي نمك سود و همچنين خوردن ماهي شور بعد از عمل حجامت و فصد رگها توليد بَهَك و جَرَب مي كند ، خوردن قلوه و تو دليهاي آن مثانه را تغيير مي دهد ، حمام رفتن با معده پر قولنج مي آورد . در اول شب ، چه زمستان و چه تابستان ، مقاربت مكن ، چون در اين وقت معده و رگها پر هستند و با اين وضع مقاربت كردن درست نيست ، زيرا بيم ابتلا به قولنج ، فلج ، لقوه ، نقرس ، سنگ مثانه ، تقطير بول ، فتق و ضعف بينايي و مغز مي رود . اگر خواستي عمل مقاربت را انجام دهي در آخر شب انجام بده ، زيرا براي سلامت بدن مفيدتر است و به درست شدن فرزند اميد بيشتري مي رود ، و فرزندي

كه به دنيا مي آيد باهوش تر است ، پيش از عمل جماع با زن مقدمتا با او بازي كن و پستانهايش را بمال ، زيرا اين كارها باعث جمع شدن آب او و آب تو مي شود و به توليد فرزند مي انجامد و هر دو آمادگي پيدا مي كنيد ( و نشانه هاي آمادگي زن در چشمهايش نمودار مي گردد ) با زنان مقاربت مكن مگر اين كه پاك باشند ، زيرا اگر در حال پاكي آنان مقاربت كني ( به خواست خداوند مايه آسودگي و سلامت بيشتر بدن تو مي شود ) . هيچ گاه نگو مدتها فلان كار را كردم و فلان چيز را خوردم اما گزندي نديدم ، و فلان چيز را نوشيدم ولي زياني به من نرسيد ، و فلان كار را انجام دادم اما از آن بدي نديدم ، چون اين مشت از مردم ، اي اميرالمؤمنين ، چونان حيوانند كه نمي فهمند چه چيز برايش مضرّ است و چه چيز سودمند . اگر دزد در همان بار اولي كه دزدي مي كند مجازات شود ديگر دزدي را تكرار نخواهد كرد و كيفرش آسانتر خواهد بود ، اما به او مهلت داده مي شود و كاري به كارش نمي گيرند و در نتيجه دزدي را تكرار مي كند تا جايي كه به بزرگترين سرقتها دست مي زند و آنگاه دستگيرش مي كنند و دستش را مي برند و اين مجازات بزرگ را متحمّل مي شود ، و اين عاقبت طمع اوست . كارهاي همه به دست خداوندي است كه شأنش أجلّ از آن است كه او را فرزندي

باشد ، و بازگشت همه به سوي اوست ، پاداش نيك را از او اميد داريم كه او آمرزنده و توبه پذير است . به او توكل مي كنيم كه مؤمنان بايد به او توكل كنند ، و لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم . ابومحمد حسن قمي گويد : پدرم به من گفت : چون اين نامه ابوالحسن علي بن موسي الرضا كه درود خدا بر او و بر پدران و بر نسل پاك آنان باد ، به مأمون رسيد ، مأمون آن را خواند و بسيار شاد شد و دستور داد با آب طلا بنويسند و به نام "الرساله الذهبيه " نامگذاري شود .

منبع حديث

1- پيه نازكي كه معده و امعاء را پوشانده است, چادر پيه . 2- هر رطل تقريبا 314 گرم است . 3- تقريبا 5 /2 گرم . 4- سنبل دو نوع است : سنبل الطيب , و سنبل رومي يا ناردين . 5- هر أوقيه تقريبا 323 گرم است . 6- عصاره برگ و ميوه درخت اقاقيا . 7- صمغ صنوبر, تربانتين . 8- دردي كه نيمي از سر و صورت را مي گيرد, ميگرن . 9- درد شكم, ذات الجنب يا سينه پهلو . 10- نوعي كرم و انگل در معده . 11- جوارش معرّب گوارش, و نوعي حلواست . تركيبي است كه به جهت هضم غذا مي خورند . معجوني مفرح و مقوي و محلل رياح و مصلح اغذيه . فرهنگ معين 12- آبزن : حوضچه اي كه از چيني يا مس و مانند آن سازند و در آن استحمام كنند . و آن در پزشكي قديم :

ظرفي چوبين يا فلزي يا سفالين به اندازه قامت آدمي با سرپوشي سوراخ دار كه بيمار را در آن نشانند و سر وي از سوراخ بيرون كنند . تيز در پزشكي قديم : دوايي كه در آپزن كنند . فرهنگ معين 13- معجوني ساخته شده از هليله . فرهنگ معين 14- غذايي است كه از گوشتهاي لطيف مانند گوشت ماهي و جوجه با سركه و ترشيجات تهيه مي شود . 15- غذايي است كه از گوشت و پوشت گوساله درست كنند, يا شورباي سكباج سرد و بي چربي . 16- ميوه درخت گز شاهي . 17- اخدعان : تثنيه "اخدع " است و آن رگي است در حجامتگاه گردن كه شعبه اي از وريد است . فرهنگ لاروس 18- خوراكي است كه از گوشت جوجه مرغ جوان و ادويه خوشبو به حسب احتياج تهيه كننده و قسمتي از باآب ميوه هاي ترش مي جوشانند . 19- گوشتي كه با سركه و خردل و ابزار مي پزند . 20- دانه هايي است شبيه كنجد در روي پوست صورت .

نبوت

پيامبران بزرگ

متن حديث

كبار الأنبياء الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه قال حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى الهمدانى ، قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبيه عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : إنّما سمّى أولوا العزم أولى العزم لأنّهم كانوا أصحاب الشرايع و العزايم و ذلك أنّ كلّ نبىّ بعد نوح عليه السلام كان علي شريعته و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي زمن إبراهيم الخليل عليه السلام ، و كلّ نبىّ كان فى أيّام إبراهيم و بعده كان علي شريعته

و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي زمن موسي عليه السلام ، و كلّ نبىّ كان فى زمن موسي و بعده كان علي شريعة موسي و منهاجه و تابعاً لكتابه إلي أيام عيسي عليه السلام ، و كلّ نبىّ كان فى أيأم عيسي و بعده كان علي منهاج عيسي و شريعته و تابعاً لكتابه إلي زمن نبيّنا محمّد صلّي الله عليه و آله فهؤلاء الخمسة أولوالعزم فهم أفضل الأنبياء و الرسل ، و شريعة محمّد لاتنسخ إلي يوم القيامة و لانبىّ بعده إلي يوم القيامة ، فَمَن ادّعى بعده نبوّة أو أتى بعد القرآن بكتاب فدمه مباح لكلّ من سمع ذلك منه .

پيامبران بزرگ صدوق از محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ( رض ) از احمد بن محمد بن سعيد كوفي همداني ، از علي بن فضّال از پدرش از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل است كه آن حضرت فرمود : پيامبران اولوا العزم را اولوا العزم ناميده اند زيرا صاحب شريعت و قانون بوده اند ، يعني آن كه هر پيامبري پس از نوح ( ع ) تا ابراهيم ( ع ) بر شريعت و راه او و تابع كتاب وي بود ، و هر پيامبري در روزگار ابراهيم ( ع ) و پس از وي تا روزگار موسي ( ع ) بر شريعت موسي و راه او و تابع كتاب وي بود ، و هر پيامبري در زمان موسي ( ع ) و بعد او تا زمان عيسي ( ع ) بر آيين و راه او و تابع كتاب آن حضرت بود ، و هر پيامبري در روزگار عيسي (

ع ) و پس از وي تا روزگار پيامبر ما محمد ( ص ) بر راه عيسي و شريعت او و تابع كتابش بود ، پس اين پنج تن اولوا العزم اند و برترين پيامبران و انبياء ، و آيين محمد ( ص ) تا روز قيامت نسخ نخواهد شد و تا قيامت پيامبري پس از وي نخواهد بود و هر كه بعد از او مدّعي پيامبري شده يا پس از قرآن كتابي بياورد ، خونش براي هر آن كه چنين ادعايي از او شنود ، مباح است1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2 /80 .

پيامبران عرب زبان

متن حديث

الأنبياء تكلّموا بالعربيّة الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن عمرو البصرى ، قال : حدّثنا أبوعبدالله محمّد بن عبدالله الواعظ ، قال : حدّثنا أبوالقاسم الطائى ، قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن آبائه عن الحسين بن علىّ عليه السلام قال : كان علىّ بن أبيطالب عليه السلام بالكوفة فى الجامع إذ قام إليه رجل من أهل الشام فسأله عن مسائل فكان فيما سأله أن قال له : أخبرنى عن خمسة من الأنبياء تكلّموا بالعربية ، فقال : هود ، و صالح ، و شعيب ، و إسماعيل و محمّد صلوات الله عليهم أجمعين .

پيامبران عرب زبان صدوق از ابوالحسن محمد بن عمرو بصري ، از ابوعبدالله محمد بن عبدالله واعظ ، از ابوالقاسم طائي ، از پدرش ، از علي بن موسي الرضا ( ع ) ، از پدرانش ، از حسين بن علي ( ع ) نقل است كه فرمود : علي بن ابي

طالب ( ع ) در مسجد كوفه بود ، مردي از اهل شام بپا خاست و از حضرتش سؤالاتي كرد از جمله آن كه پرسيد : پنج پيامبري را نام ببر كه به عربي سخن گفته اند ؟ آن حضرت فرمود : هود ، صالح ، شعيب ، اسماعيل و محمد صلوات الله عليهم اجمعين1 .

منبع حديث

1- خصال 319 .

آدم ( ع )

متن حديث

آدم عليه السلام الصدوق قال : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن محمّد عن حمدان بن سليمان عن عبدالسلام بن صالح الهروى ، قال : قلت للرضا عليه السلام : يابن رسول الله أخبرنى عن الشجرة الّتى أكل منها آدم و حوّاء ما كانت ؟ فقد اختلف الناس فيها ، فمنهم من يروى أنّها الحنطة ، و منهم من يروى أنّها العنب و منهم من يروى أنّها شجرة الحسد ، فقال عليه السلام : كلّ ذلك حقّ ، قلت : فما معنى هذه الوجوه علي اختلافها ؟ فقال : يا أباالصلت إنّ شجرة الجنّة تحمل أنواعاً ، فكانت شجرة الحنطة و فيها عنب و ليست كشجرة الدنيا و إنّ آدم لمّا أكرمه الله تعالي ذكره بإسجاد الملائكة و بإدخاله الجنّة ، قال فى نفسه : هل خلق الله بشراً أفضل منّى ؟ ! فعلم الله عزّوجلّ ما وقع فى نفسه فناداه : ارفع رأسك يا آدم و انظر إلي ساق العرش ، فرفع آدم رأسه فنظر إلي ساق العرش ، فوجد عليه مكتوباً : لاإله إلّا الله ، محمّد رسول الله ، و علىّ بن أبى طالب أميرالمؤمنين ، و زوجته فاطمة

سيّدة نساء العالمين ، و الحسن و الحسين سيدا شباب أهل الجنّة ، فقال آدم عليه السلام : ياربّ ، مَن هؤلاء ؟ فقال عزّوجلّ : هؤلاء مِن ذّريّتك ، و هم خيرٌ منك و من جميع خلقى ، و لولاهم ما خلقتك و لاخلقت الجنّة و النار و لاالسماء و الأرض ، فإيّاك أن تنظر إليهم بعين الحسد ، فأخرجك عن جوارى ، فنظر اليهم بعين الحسد و تمنّي منزلتهم ، فتسلّط عليه الشيطان حتّي أكل من الشجرة الّتى نهي عنها و تسلّط علي حوّاء لنظرها إلي فاطمة بعين الحسد حتّي أكلت من الشجرة كما أكل آدم فأخرجهما الله عزّوجلّ عن جنّته فأهبطهما عن جواره إلي الأرض .

آدم ( ع ) صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطّار ( رض ) از علي بن محمد ، از حمدان بن سليمان ، از عبدالسلام بن صالح هروي نقل است كه به امام رضا ( ع ) گفتم : اي پسر پيامبر خدا ! درختي كه آدم و حوا از آن خوردند ، چه بوده است ؟ زيرا مردم در آن اختلاف نموده اند ، برخي آن را گندم و برخي آن را انگور و برخي آن را درخت حسد دانسته اند ، حضرت ( ع ) فرمود : همه اينها درست است ، گفتم : معني اين گفته ها با همه اختلافش چيست ؟ فرمود : اي اباصلت ! درخت بهشت داراي انواع ميوه است ، به عبارتي درخت ( بوته ) گندم بار انگور دارد چون درخت دنيا نيست ، آدم ( ع ) نيز آن گاه كه خداوند متعال با

به سجده كشاندن فرشتگان و وارد نمودن او در بهشت گرامي اش داشت با خود گفت : آيا خداوند بشري برتر از من آفريده است ؟ ! خداوند عزّوجلّ آنچه را در نفس او به وجود آمده بود دانست پس خطاب به او فرمود : اي آدم ! سرت را بلند كن و به ساق عرش بنگر ، آدم سر خويش بلند كرد و به ساق عرش نگريست و بر آن چنين نوشته يافت : لا اله الا الله ، محمد رسول الله و علي بن ابي طالب اميرالمؤمنين و زوجته فاطمة سيدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنه ( هيچ معبودي جز او نيست ، محمد رسول خداست و علي بن ابي طالب امير مؤمنان و همسرش فاطمه سرور زنان هر دو جهان و حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشت اند ) . آنگاه آدم ( ع ) گفت : پروردگار من اينان چه كساني اند ؟ حضرت باري عزّوجلّ فرمود : اينان از نسل تواند و از تو و همه خلقم بهترند و اگر ايشان نبودند نه تو و نه بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را نمي آفريدم پس مباد كه با چشم حسد به ايشان بنگري كه از جوار خود تو را خارج خواهم كرد ، اما او به چشم حسد به آنان نگريست و آرزوي جايگاه ايشان را نمود و شيطان بر او چيره شد تا آن كه از درختي كه از آن نهي شده بود خورد ، و بر حوا نيز چيره شد به دليل آن كه او نيز با چشم حسد به

فاطمه نگريسته بود تا آنكه همچون آدم از آن درخت خورد و خداوند عزّوجلّ آن دو را از بهشت خود راند و از جوار او به زمين هبوط كردند1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا1/ 306 .

آرامشي كه پيامبران داشتند

متن حديث

السكينة الّتى تكون عند الأنبياء و الأوصياء الصدوق قال : أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن أحمد بن محمد بن عيسي ، قال : حدّثنا أبوهمام إسماعيل بن همام عن الرضا عليه السلام ، أنّه قال لرجل : أى شى ء السكينة عندكم ؟ فلم يدر القوم ما هى ، فقالوا : جعلنا الله فداك ، ما هي ؟ قال : ريح تخرج من الجنّة طيّبة لها صورة كصورة الإنسان تكون مع الأنبياء عليهم السلام ، و هى الّتى اُنزلت علي إبراهيم حين بني الكعبة فجعلتْ تأخذ كذا و كذا و بني الأساس عليها .

آرامشي كه پيامبران داشتند . صدوق از پدرش ( رض ) از سعيد بن عبدالله ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از ابوهمام اسماعيل بن همام از امام رضا ( ع ) نقل است كه آن حضرت به مردي فرمود : به نظر شما سكينه چيست ؟ آنان پاسخ را نمي دانستند ، پس گفتند : خداوند ما را فدايت كند ، آن چيست ؟ فرمود : نسيم خوشي است كه از بهشت خارج شده ، به صورت انسان بوده و همراه پيامبران ( ع ) است ، و اين هماني است كه بر ابراهيم ( ع ) در هنگام ساخت كعبه نازل شد ، چنين و چنان كرد ( نقشه كعبه را ريخت )

و اساس خانه بر روي آن نهاده شد1 .

منبع حديث

1- معانى الأخبار 285 .

ابراهيم و اسماعيل ( ع )

متن حديث

إبراهيم و إسماعيل عليه السلام الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضّال عن أبيه قال : سألت أبا الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن معنى قول النبىّ صلّي الله عليه و آله : أنا ابن الذبيحين ؟ قال : يعنى إسماعيل بن ابراهيم الخليل عليه السلام و عبدالله بن عبدالمطلب ، أما إسماعيل فهو الغلام الحليم الّذى بشّر الله به ابراهيم ( فَلَمّا بَلَغ مَعَه السّعْى قال يا بُنَى إِنّى أَرَى فِى الْمَنامِ أَنّى أَذْبَحُكَ فَاْنُظرْ ماذا تَرَى قالَ يا أبَتِ اْفَعلْ ما تُؤمَرُ ) و لم يقل : يا أبت افعل ما رأيت ( سَتَجدُنِى اِن شاَءالله مِنَ الصّابِريِنَ ) فلمّا عزم علي ذبحه فداه الله بذبح عظيم بكبش أملح يأكل فى سواد و يشرب فى سواد و ينظر فى سواد و يمشى فى سواد و يبول و يبعر فى سواد ، و كان يرتع قبل ذلك فى رياض الجنّة أربعين عاماً ، و ما خرج من رحم انثي و إنّما قال الله عزّوجلّ له : ( كن ) فكان ليفدى به اسماعيل ، فكلّ ما يذبح فى منى فهو فدية لإسماعيل إلي يوم القيامة فهذا أحد الذبيحين . و أمّا الآخر فإنّ عبدالمطلب كان تعلّق بحلقة باب الكعبة و دعا الله أن يرزقه عشرة بنين و نذر للّه عزّوجلّ أن يذبح واحداً منهم متي أجاب الله دعوته ، فلمّا بلغوا عشرة قال : قدوفي الله

لى فلأفينّ للّه عزّوجلّ ، فأدخل ولده الكعبة و أسهم بينهم فخرج سهم عبدالله أبى رسول الله و كان أحبّ ولده إليه ثمّ أجالها ثانية فخرج سهم عبدالله ثمّ أجالها ثالثة فخرج سهم عبدالله فأخذه و حبسه و عزم علي ذبحه ، فاجتمعت قريش و منعته من ذلك و اجتمع نساء عبدالمطلب يبكين و يصحن فقالت له ابنته عاتكة : يا أبتاه اعذر فيما بينك و بين الله عزّوجلّ فى قتل ابنك ، قال : و كيف أعذر يا بنيّة فإنّك مباركة ؟ قالت : اعمد إلي تلك السوائم الّتى لك فى الحرم ، فاضرب بالقداح علي ابنك و علي الإبل ، و أعط ربّك حتّي يرضى . فبعث عبدالمطلب إلي إبله فأحضرها و عزل منها عشراً و ضرب السهام فخرج سهم عبدالله ، فما زال يزيد عشراً عشراً حتّي بلغت مائة ، فضرب فخرج السهم علي الإبل فكبّرت قريش تكبيرة ارتجّت لها جبال تهامة ، فقال عبدالمطّلب : لا حتّي أضرب بالقداح ثلاث مرّات فضرب ثلاثاً كلّ ذلك يخرج السهم علي الإبل ، فلمّا كان فى الثالثة اجتذبه الزبير و أبوطالب و إخوانه من تحت رجليه فحملوه و قدانسلخت جلدة خدّه الّتى كانت علي الأرض و أقبلوا يرفعونه و يقبّلونه و يمسحون عنه التراب ، و أمر عبدالمطّلب أن تُنحر الابل بالحزوَرة و لايمنع أحد منها و كانت مائة ، و كانت لعبد المطّلب خمس سُنَن أجراها الله عزّوجلّ فى الإسلام ، حرّم نساء الآباء علي الآبناء ، و سنّ الدية فى القتل مائة من الإبل ، و كان يطوف بالبيت سبعة أشواط ، و وجد كنزاً فأخرج منه الخمس ، و سمّى زمزم

لمّا حفرها سقاية الحاجّ و لولا أنّ عبدالمطّلب كان حجّة و أن عزمه علي ذبح ابنه عبدالله شبيه بعزم ابراهيم علي ذبح ابنه إسماعيل لما افتخر النبىّ صلّي الله عليه و آله بالانتساب إليهما لأجل أنّهما الذبيحان فى قوله ( أنا ابن الذبيحين ) . و العلّة الّتى من أجلها رفع الله عزّوجلّ الذبح عن إسماعيل هى العلّة الّتى من أجلها رفع الذبح عن عبدالله و هى كون النبىّ صلّي الله عليه و آله و الأئمّة المعصومين صلوات الله عليهم فى صُلبيهما ، فببركة النبىّ و الأئمة عليهم السلام رفع الله الذبح عنهما فلم تجرِ السنّة فى الناس بقتل أولادهم ، و لولا ذلك لوجب علي الناس كلّ أضحى التقرّب إلي الله تعالي ذكره بقتل أولادهم و كلّ ما يتقرّب الناس إلي الله عزّوجلّ من اُضحيّة فهو فداء لإسماعيل عليه السلام إلي يوم القيامة .

ابراهيم و اسماعيل ( ع ) صدوق از احمد بن حسن قطّان ، از احمد بن محمد بن سعيد كوفي از علي بن حسن بن علي بن فضال ، از پدرش روايت كرده است كه گفت : از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره معني اين فرموده پيامبر ( ص ) كه : من پسر دو ذبيحم ، پرسيدم ؟ فرمود : يعني اسماعيل بن ابراهيم خليل ( ع ) و عبدالله بن عبدالمطلب ، اسماعيل همان پسر بردباري است كه خداوند بدان ابراهيم ( ع ) را بشارت داد ( چون با او به سعي رسيد گفت : پسركم در خواب مي بينم تو را سر مي برم ، بنگر تا چه مي بيني ، گفت

: اي پدر آنچه بدان مأمور شده اي به انجام رسان ) - و نگفت : پدرم انجام ده آنچه ديده اي - ( ان شاء الله مرا از صابران خواهي يافت ) . و چون عزم ذبح او نمود خداوند قوچ سياه و سفيدي را فديه او قرار داد كه در سياهي مي خورد ، و در سياهي مي آشاميد ، و در سياهي نگاه مي كرد ، و در سياهي راه مي رفت ، و در سياهي ادرار و پشكل مي كرد ، و پيش از آن چهل سال در باغهاي بهشت مي چريد ، و از رحم هيچ ماده اي خارج نشده بود ، بلكه خداوند عزّوجلّ فرمود : ( هست شو ) و او هست شد تا فدايي اسماعيل شود ، و هر آنچه در مِنا تا روز رستخيز قرباني شود ، فديه اسماعيل است و اين يكي از آن دو ذبيح ( قرباني ) است ، و آن ديگر عبدالمطّلب است كه به حلقه در كعبه آويخته بود و از خداوند مي خواست ده پسر روزي او كند و نذر كرد كه اگر دعايش مستجاب شود يكي از آنها را قرباني كند ، به ده تا كه رسيدند عبدالمطلب گفت : خداوند عزّوجلّ به وعده وفا نمود پس من نيز وفا خواهم كرد ، آنگاه پسرانش را وارد كعبه كرد و ميان ايشان قرعه كشيد ، قرعه به نام عبدالله پدر پيامبر خدا اصابت كرد كه محبوب ترين فرزندانش نزد او بود ، بار ديگر آن را ( قرعه ) گرداند و اين بار نيز قرعه به نام عبدالله خارج

شد ، سپس براي نوبت سوم آن را چرخاند باز هم قرعه به نام عبدالله خارج شد پس او را گرفت و نشاند و بر آن شد تا او را ذبح كند ، قريش گرد او را گرفتند و او را از اين كار باز داشتند . زنان عبدالمطلب نيز جمع شده شروع به گريه و ناله كردند ، آنگاه عاتكه گفت : پدر ! ميان خود و خداوند عزّوجلّ به خاطر كشتن پسرت عذري بياور ، گفت : دخترم چگونه عذر آورم كه تو مباركي ؟ گفت : با آن شتران كه در ( محدوده ) حرم داري ، قرعه ميان پسرت و شتران بزن و آن قدر بر تعداد شترها بيفزاي تا پروردگارت راضي شود . عبدالمطلب در پي شترانش فرستاد و آنها را حاضر نمودند ، ده نفر از آنها را كنار گذاشت و قرعه كشيد و قرعه به نام عبدالله خارج شد و پيوسته ده ده بر آن مي افزود تا به يكصد رسيد و قرعه كشيد و قرعه به نام شتران خارج شد ، قريش تكبيري زد كه كوه هاي تهامه از آن به لرزه آمد . عبدالمطلب گفت : نه ، مگر آن كه سه بار قرعه كشم و سه بار قرعه كشيد و در هر سه بار قرعه شتران خارج شد ، دربار سوم زبير ، ابوطالب و برادرانش از زير دو پايش او را بلند كردند در حالي كه پوست رخسارش از سايش بر زمين آزرده شده بود ، او را برداشتند و بوسيدند و غبار از او بر مي گرفتند . عبدالمطلب فرمان داد تا شتران

را در حزوره نحر كرده ، كسي را از برداشتن [ گوشت قرباني ] باز ندارندكه صد شتر بود ، و عبدالمطلب را پنج سنّت بود كه خداوند آنها را در اسلام نيز جاري ساخت . او همسران پدران را بر پسران حرام كرده بود ، ديه قتل را يكصد شتر قرار داده بود ، و هفت دور بر گرد كعبه طواف مي نمود ، و گنجي يافت و يك پنجم آن را خارج كرد ( انفاق نمود ) و چون زمزم را حفر نمود به قصد سيراب نمودن حاجيان حفر نمود آن را بدين نام خواند . و اگر عبدالمطلب حجّت نبود و تصميمش بر سر بريدن پسرش عبدالله با عزمي شبيه به ابراهيم در ذبح فرزندش اسماعيل نبود ، بي شك پيامبر ( ص ) به انتساب به او فخر نمي كرد و آن دو ، دو قرباني ( ذبيح ) در سخنش : أنا ابن الذبيحين اند . [ علت آن كه خداوند عزّوجلّ بدان ، ذبح را از اسماعيل برداشت ، همان است كه بدان ذبح را از عبدالله برداشت و آن وجود پيامبر ( ص ) و امامان معصوم : در پشت اين دو است ، خداوند به بركت پيامبر و امامان ( ع ) قرباني شدن را از آن دو برداشت و كشتن فرزندان در ميان مردم سنت نشد و اگر چنين نمي شد ، در هر عيد قرباني بر مردم واجب مي شد با كشتن فرزنداشان به خداوند نزديكي جويند و هر آنچه از قرباني ها تا روز رستخيز كه مردم بدان به خداوند عزّوجلّ نزديكي جويند ،

فديه اسماعيل است ] 1 .

منبع حديث

1- خصال 55 - 57 ، عيون أخبار الرضا1/210 ، و آيه در سوره صافّات/ 102 .

ابراهيم ( ع )

متن حديث

إبراهيم عليه السلام 1- الصدوق حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار بنيسابور فى شعبان سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال : حدّثنا محمّد بن علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى عن الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : لمّا أمر الله تبارك و تعالي إبراهيم عليه السلام أن يذبح مكان ابنه إسماعيل الكبش الّذى أنزله عليه تمنّي إبراهيم أن يكون قدذبح ابنه إسماعيل عليه السلام بيده و أنّه لم يؤمر بذبح الكبشَ مكانه ليرجع إلي قلبه مايرجع إلي قلب الوالد الّذى يذبح أعزّ ولده بيده فيستحقّ بذلك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب فأوحي الله عزّوجلّ إليه : يا إبراهيم مَن أحبّ خلقى إليك ؟ فقال : ياربّ ما خلقتَ خلقاً هو أحبّ إلىّ من حبيبك محمّد صلّي الله عليه و آله . فأوحي الله عزّوجلّ إليه : يا ابراهيم أفهو أحبّ إليك أو نفسك ؟ قال : بل هو أحبّ إلىّ من نفسى قال : فولده أحبّ إليك أو ولدك ؟ قال : بل ولده ، قال : فذبْح ولدِه ظلماً علي أيدى أعدائه أوجَع لقلبك أو ذبح ولدك بيدك فى طاعتى ؟ قال : يا ربّ بل ذبحه علي أيدى أعدائه أوجع لقلبى ، قال : يا إبراهيم فإنّ طائفة تزعم أنّها من اُمّة محمّد ستقتل الحسين عليه السلام ابنه من بعده ظلماً و عدواناً كما يذبح الكبش فيستوجبون بذلك سخطى ، فجزع إبراهيم عليه السلام لذلك و توجّع قلبه و

أقبل يبكى ، فأوحي الله عزّوجلّ إليه : يا إبراهيم قد فديت جزعك علي ابنك إسماعيل لوذبحته بيدك بجزعك علي الحسين عليه السلام و قتله ، و أوجبت لك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب ، و ذلك قول الله عزّوجلّ ( و فَدَيْناهُ بِذِبْح عَظِيمٍ ) و لاحول و لاقوّة إلّا بالله العلىّ العظيم . 2- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن علىّ بن معبد عن الحسين بن خالد عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعت أبى يحدّث عن أبيه عليه السلام أنّه قال : إنّما اتّخذ الله عزّوجلّ إبراهيم خليلاً ، لأنّه لم يرد أحداً و لم يسأل أحداً قطّ غير الله عزّوجلّ . 3- الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن علىّ بن الشاه الفقيه المروزى فى داره ، قال : حدّثنا أبوبكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى قال : حدّثنا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائى بالبصرة ، قال حدّثنا أبى فى سنة ستّين و مائتين قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام سنة أربع و تسعين و مائة قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إذا كان يوم القيامة نوديتُ من بطنان العرش : يا محمّد نِعم الأب أبوك إبراهيم الخليل ، و نِعم الأخ أخوك علىّ بن أبى طالب عليه السلام . 4- الطوسى قال : أخبرنا ابن الصلت قال : اخبرنا ابن عقدة قال : أخبرنى علىّ بن محمّد الحسينى قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي قال :

حدّثنا عبيدالله بن علىّ قال : حدّثنا علىّ بن موسي عن أبيه عن جدّه عن آبائه عن علىّ عليهم السلام ، قال : كان إبراهيم أوّل من أضاف الضيف و أوّل من شاب فقال : ماهذا ؟ قيل : وقار فى الدنيا و نور فى الآخرة . 5- الراوندى بالإسناد إلي الصدوق عن النقاش عن ابن عقدة عن علىّ بن الحسن بن فضّال عن أبيه عن الرضا عليه السلام ، قال : . . . لمّا رُمى إبراهيم فى النار ، دعا الله بحقّنا ، فجعل النار عليه برداً و سلاماً .

ابراهيم ( ع ) 1- صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطّار در نيشابور در شعبان سال 352 از محمد بن علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري ، از فضل بن شاذان نقل كرده است كه گفت : از امام رضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمود : چون خداوند تبارك و تعالي ابراهيم ( ع ) را فرمان داد تا به جاي پسرش اسماعيل ، گوسفندي را ذبح كند كه خداوند آن را فرستاده بود ، ابراهيم ( ع ) در دل آرزو كرد كه اي كاش فرزندش اسماعيل را به دست خود ذبح مي كرد و دستور ذبح گوسفند به جاي فرزندش به او داده نمي شد تا همان احساسي را به دست آورد كه پدري با دست خود عزيزترين فرزندانش را سر مي برد و بدين كار سزاوار برترين درجات اهل ثواب در برابر تحمل مصيبتها شود ، پس خداوند عزّوجلّ به او وحي نمود : اي ابراهيم ، محبوب ترين خلق من نزد تو كيست ؟

او گفت : پروردگار من ! كسي محبوب تر از محمد ( ص ) نزد من نيافريده اي ، خداوند عزّوجلّ به او وحي فرمود : اي ابراهيم ! آيا او نزد تو از خودت محبوب تر است ؟ گفت : آري او را از خودم هم بيشتر دوست دارم ، فرمود : فرزند او نزد تو محبوب تر است يا فرزند خودت ؟ گفت : البته فرزند او ، فرمود : آيا بريده شدن سر او به ستم و به دست دشمنانش براي تو دردناكتر است يا سر بريدن فرزندت به دست تو و در اطاعت از من ؟ گفت : پروردگارا ، البته بريده شدن سر او به دست دشمنانش براي من دردناكتر است ، فرمود : اي ابراهيم ، عده اي كه خود را از امّت محمد ( ص ) مي پندارند پس از او فرزندش حسين ( ع ) را به ستم و تجاوز خواهند كشت همان گونه كه گوسفندي را سر مي برند و بدين كار سزاوار خشم من مي شوند . آن گاه ابراهيم ( ع ) بر اين مصيبت ناله كرد و قلبش به درد آمد و شروع به گريستن نمود ، و خداوند عزّوجلّ بدو وحي نمود : ابراهيم ، جزع و بيتابي تو بر حسين و كشته شدن او را فديه جزع و بيتابي تو بر فرزندت اسماعيل - در صورتي كه او را ذبح مي كردي - قرار دادم و بالاترين درجات ثواب صبر در برابر مصيبتها ، را بر تو واجب ساختم ، اين است معناي فرموده خداي عزّوجلّ كه ( و با قرباني

بزرگ فديه او را داديم ) 1 و لاحول و لاقوه الاّ بالله العليّ العظيم 2 . 2- صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از علي بن معبد ، از حسين بن خالد ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : از پدرم ( ع ) شنيدم كه از قول پدرش مي فرمود : خداوند عزّوجلّ ابراهيم را خليل [ خويش ] برگزيد زيرا هرگز نه كسي را رد كرد و نه از كسي جز خداوند عزّوجلّ خواهشي نمود3 . 3- صدوق گويد : ابوالحسن محمد بن علي بن شاه فقيه مروزي در مرو رود در خانه اش ما را چنين حديث كرد كه ابوبكر بن عبدالله نيشابوري گفته است : ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان طائي در بصره نقل كرده است : پدرم در سال 260 گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) در سال 194 فرمود : رسول خدا ( ص ) فرموده اند : چون روز قيامت شود از دو سوي عرش مرا ندا آيد كه : اي محمد ! وه كه چه نيكو پدري است پدر تو ابراهيم خليل ، و چه نيكو برادري است برادرت علي بن ابي طالب 4 . 4- طوسي گويد : از ابن صلت اهوازي كه گفت : ابن عقده به ما خبر داد و گفت : علي بن محمد حسيني به من خبر داد و گفت : جعفر بن محمد بن عيسي ما را حديث كرد كه عبيدالله بن علي

ما را حديث كرد و گفت : علي بن موسي از پدرش ، از جدّش ، از پدرانش ، از علي ( ع ) نقل نموده ، فرمود : ابراهيم ( ع ) نخستين كسي بود كه از ميهمان پذيرايي كرد و نخستين كسي بود كه مويش سپيد شد . سوال كرد : اين چيست ؟ گفته شد : وقار دنيا و نور آخرت است5 . 5- راوندي به اسناد خود از صدوق ، از نقّاش از ابن عقده از علي بن حسن بن فضّال ، از پدرش ، از امام رضا ( ع ) نقل كرده كه آن حضرت فرمود : چون ابراهيم ( ع ) به آتش افكنده شد خداوند را به حقّ ما خواند و خداوند آتش را سرد و سلامت گرداند6 .

منبع حديث

1- صافّات/ 107 . 2- عيون أخبار الرضا 1/ 209 . 3- عيون أخبار الرضا 2/ 76 . 4- عيون أخبار الرضا 2/ 30 . 5- أمالى طوسي 1/ 338 . 6- قصص الأنبياء 105 - 106 .

اسماعيل راست پيمان ( ع )

متن حديث

إسماعيل عليه السلام صادق الوعد الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن يعقوب بن يزيد عن علىّ بن أحمد بن أشيم عن سليمان الجعفرى عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : أتدرى لم سمّى إسماعيل صادق الوعد ؟ قال : قلت : لا أدرى . فقال : وعد رجلاً فجلس له حولاً ينتظره .

اسماعيل راست پيمان ( ع ) صدوق گويد : پدرم ( رض ) مرا حديث كرد كه سعد بن عبدالله بن يعقوب بن يزيد ،

از علي بن احمد بن أشيم ، از سليمان جعفري ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) ما را حديث كرد كه آن حضرت فرمود : آيا مي داني چرا اسماعيل صادق الوعد ( راست پيمان ) ناميده شده است ؟ گفتم : نمي دانم ، فرمود : به كسي وعده اي داد و سالي را به انتظارش نشست1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 79 .

برخي معجزات محمد ( ص )

متن حديث

رسول الله صلّي الله عليه و آله و بعض معجزاته 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إسحاق الطالقانى رحمه الله قال : حدّثنا علىّ بن الحسين بن علىّ بن فضال عن أبيه عن أبى الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام إنّه قال : من كذّب بالمعراج فقدكذّب رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبوالحسن محمّد بن علىّ بن الشاه الفقيه المروزى بمروالروذ فى داره ، قال : حدّثنا أبوبكر بن محمّد بن عبدالله النيسابورى قال : حدّثنا ابوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائى بالبصرة قال : حدّثنا أبى فى سنة ستّين و مائتين قال : حدّثنى علىّ بن موسي الرضا عليه السلام سنة أربع و تسعين و مائة قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : إنّ الله سخّر لى البراق ، و هى دابّة من دوابّ الجنّة ليست بالقصير و لا بالطويل فلو أنّ الله تعالي أذن لها لجالت الدنيا و الآخرة فى جرية واحدة و هى أحسن الدوابّ لوناً . 3- الطبرسى بإسناده إلي الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و

آله لليهودى الّذى سحره : ما حملك علي ما صنعت ؟ قال : علمت أنّه لايضرّك و أنت نبىّ ، قال : فعفا عنه رسول الله صلّي الله عليه و آله .

برخي معجزات محمد ( ص ) 1- صدوق گويد : محمد بن اسحاق طالقاني ( رض ) ما را گفت : علي بن حسين بن علي بن فضال ، از پدرش ، از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) ما را حديث كرد كه آن حضرت فرمود : هر كه معراج را تكذيب كند رسول خدا ( ص ) را تكذيب كرده است1 . 2- صدوق نقل است كه گفت : ابوالحسن محمد بن علي بن شاه فقيه مروزي در مرو رود در خانه خود ما را حديث كرد و گفت : ابوبكر بن محمد بن عبدالله نيشابوري ما را حديث كرد كه ابوالقاسم عبدالله بن احمد بن عامر بن سليمان طائي در بصره گفت : پدرم در سال260 ما را چنين حديث كرد ، علي بن موسي الرضا ( ع ) در سال 194 فرمود : پيامبر خدا ( ص ) فرمود : خداوند براق را رام من نمود ، آن چارپايي از چارپايان بهشت است كه نه كوتاه و نه بلند است ، و اگر خداوند تعالي به او اجازه دهد در يك حركت ، دنيا و آخرت را دور مي زند و خوش رنگترين چارپايان است2 . 3- طبرسي به اسناد خود تا حضرت رضا ( ع ) نقل كند كه آن حضرت گفت : پيامبر خدا ( ص ) به شخص يهودي كه حضرتش را سحر كرده

بود فرمود : چه چيز تو را بدين كار واداشت ؟ گفت : چون پيامبري دانستم چيزي تو را زيان نرساند ، حضرت رضا فرمود : پس پيامبر خدا ( ص ) او را بخشيد3 .

منبع حديث

1- صفات الشيعة 50 . 2- عيون أخبار الرضا 2/ 32 . 3- مشكاه الأنوار 229 .

خضر ( ع )

متن حديث

خضرعليه السلام 1- الصدوق حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلوى العمرى السمرقندى رضى الله عنه قال : حدّثنا جعفر بن محّمد بن مسعود عن أبيه محمّد بن مسعود عن جعفر بن أحمد عن الحسن بن علىّ بن فضّال قال : سمعت أبا الحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام يقول : إنّ الخضرعليه السلام شرب من ماء الحياة فهو حىّ لا يموت حتّي ينفخ فى الصور و أنّه ليأتينا فيسلّم فنسمع صوته و لانري شخصه و إنّه ليحضر حيث ما ذكر فمن ذكره منكم فليسلّم عليه ، و إنّه ليحضر الموسم كلّ سنة فيقضى جميع المناسك و يقف بعرفة فيؤمّن علي دعاء المؤمنين و سيؤنس الله به وحشة قائمنا فى غيبته و يصل به وحدته . 2- و بهذا الإسناد قال : قال أبوالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام : لمّا قبض رسول الله صلّي الله عليه و آله جاء الخضرعليه السلام فوقف علي باب البيت و فيه علىّ و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام و رسول الله صلّي الله عليه و آله قدسجّى بثوبه فقال : السلام عليكم يا أهل بيت محمّد ( كُلّ نَفْسِ ذائِقَة الْمَوْتِ وَ إِنّما تُوَفّونَ اُجُورَكُمْ يَومَ الْقِيامةَ ) إنّ فى الله خلفاً من كلّ هالك و عزاءً من

كلّ مصيبة و دركاً من كلّ فائت فتوكّلوا عليه وثقوا به و أستغفر الله لى و لكم ، فقال أميرالمؤمنين : هذا أخى الخضر عليه السلام جاء يعزّيكم بنبيّكم صلّي الله عليه و آله . 3- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق رضى الله عنه قال : أخبرنا أحمد بن محمّد الهمدانى قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضّال عن أبيه عن أبى الحسن علىّ بن موسي عليه السلام قال : لمّا قبض رسول الله صلّي الله عليه و آله أتاهم آتٍ فوقف علي باب البيت فعزّاهم به و أهل البيت يسمعون كلامه و لايرونه ، فقال علىّ بن أبى طالب عليه السلام : هذا هو الخضرعليه السلام أتاكم يعزّيكم بنبيّكم صلّي الله عليه و آله .

خضر ( ع ) 1- صدوق گويد : مظفّر بن جعفر بن مظفّر علوي عمري سمرقندي ( ره ) ما را حديث كردكه جعفر بن محمد بن مسعود ، از پدرش محمد بن مسعود ، از جعفر بن احمد ، از حسن بن علي فضّال كه گفت : از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم كه فرمود : خضر ( ع ) از [ چشمه ] آب زندگي نوشيده بود به همين دليل زنده است و نمي ميرد تا آنگاه كه در صور دميده شود ، او نزد ما مي آيد ، سلام مي كند و ما صدايش را مي شنويم اما بدنش را نمي بينيم ، او در هر جا ياد شود ، حاضر آيد و شايسته است هر كه از شما او را ياد مي كند

بر او سلام گويد ، او هر سال در موسم حجّ حضور يافته و همه مناسك را به جا مي آورد و در عرفه وقوف داشته ، دعاي مؤمنان را آمين مي گويد ، و خداوند او را أنيس قائم ما در غيتبش قرار داده ، تنهايي اش را با او پيوند دهد1 . 2- صدوق با اسناد روايت فوق گويد : ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) فرمود : چون پيامبر خدا ( ص ) قبض روح شد خضر ( ع ) آمد و بر در خانه ايستاد در حالي كه علي ، فاطمه ، حسن و حسين در خانه بودند ، و رسول خدا ( ص ) با رواندازي پوشيده شده بود ، پس گفت : سلام بر شما اي اهل بيت محمد ، ( هركسي طعم مرگ را مي چشد و پاداش شما در روز قيامت داده خواهد شد ) 2 خدا را براي هر نيستي ، جايگزيني و براي هر مصيبتي عزايي و براي هر فوت شده اي ، جبراني است ، پس بر او توكّل كنيد و بدو اعتماد كنيد ، من براي خود و شما از خدا آمرزش مي خواهم ، اميرمومنان ( ع ) فرمود : اين برادرم خضر ( ع ) است آمده تا شما را به خاطر پيامبرتان ( ص ) تعزيت گويد3 . 3- صدوق گويد : محمد بن ابراهيم بن اسحاق ( رض ) ما را حديث كرد كه احمد بن محمد همداني به ما خبر داد كه علي بن حسن بن فضّال ، از پدرش ، از ابوالحسن علي بن موسي

( ع ) ما را حديث كرد كه حضرتش فرمود : چون رسول خدا ( ص ) قبض روح شد كسي نزد ايشان آمد و بر در خانه ايستاد ، سخنانش را مي شنيدند اما او را نمي ديدند آنگاه علي بن أبي طالب فرمود : اين خضر ( ع ) است كه آمده تا شما را به خاطر پيامبرتان ( ص ) تعزيت گويد4 .

منبع حديث

1- كمال الدين 390 . 2- آل عمران / 185 . 3- كمال الدين 391 . 4- كمال الدين 391 .

دانيال ( ع )

متن حديث

دانيال عليه السلام الرواندى باسناده عن الصدوق عن أبيه عن محمّد العطّار عن الأشعرى عن السيّارى عن إسحاق بن إبراهيم عن الرضا عليه السلام قال : إنّ الملك قال لدانيال : أشتهى أن يكون لى ابن مثلك ، فقال : ما محلّى مِن قلبك ؟ قال : أجلّ محلّ و أعظمُه ، قال دانيال : فاذا جامعتَ فاجعل همّتك فىَّ ، قال : ففعل الملك ذلك ، فولد له ابن أشبه خلق الله بدانيال .

دانيال ( ع ) راوندي به إسناد خود از صدوق ، از پدرش ، از محمد عطار ، از أشعري ، از سيّاري ، از اسحاق بن ابراهيم ، از امام رضا ( ع ) نقل كند كه آن حضرت فرمود : ملك به دانيال گفت : دوست دارم پسري چون تو داشته باشم ، و او گفت : آن وقت چه جايگاهي نزد تو خواهم داشت ؟ گفت : برترين و بزرگترين جايگاه را ، دانيال گفت : پس هرگاه مجامعت كردي فكرت را متوجه من ساز ، گفت

: ملك چنين كرد و پسري برايش به دنيا آمد كه شبيه ترين خلق خدا به دانيال بود1 .

منبع حديث

1- قصص الأنبياء 230 .

زندگي محمد ( ص )

متن حديث

حياته صلّي الله عليه و آله و تاريخ وفاته كتاب مواليد الأئمّة أخبرنا الإمام الفاضل العلّامة محبّ الدين أبوعبدالله محمّد بن محمّد و ابن الحسن بن النجار البغدادى بالمدرسة الشريفة المستنصريّة ، قال : أخبرنا المشايخ الثلاثة أبوعبدالله محمّد بن عبدالواحد بن الفاخر القرشى و أبوماجد محمّد بن حامد بن عبدالمنعم بن عزيز الواعظ و أبومحمّد أسعد بن أحمد بن حامد الثقفى إجازة قالوا جميعاً : أخبرنا أبومنصور عبدالرحيم محمّد بن أحمد بن الشرابى الشيرازى إذناً قال : أخبرنا أبومسعود أحمد بن محمّد بن عبدالعزيز بن شاذان البجلى بخطّه ، قال : أخبرنى أبوعلىّ أحمد بن محمّد بن علىّ العمادى النسوى بنسا قراءة عليه ، أخبرنا أبوالعباس أحمد بن إبراهيم بن علىّ الكندى بمكّة سنة خمسين و ثلاثمائة أخبرنا أبوبكر محمّد بن أحمد بن محمّد بن عبدالله بن اسماعيل المعروف بابن أبى الثلج ، حدّثنى عتبة بن سعد بن كنانة عن أحمد بن محمّد الفارمانى عن نصر بن علىّ الجهضمى قال : سألت أباالحسن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أعمار الائمة صلوات الله عليهم ، قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن علىّ عن أبيه أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب صلوات الله عليهم قال : مضى رسول الله صلّي الله عليه و آله و هو ابن ثلاث و ستين سنة فى سنة عشر من الهجرة

و كان مقامه بمكّة أربعين سنة ثمّ هبط عليه الوحى فى عام الأربعين و كان بمكّة ثلاث عشرة سنة ثمّ هاجر إلي المدينة و هو ابن ثلاث و خمسين سنة فأقام بها عشر سنين و قبض صلّي الله عليه و آله فى شهر ربيع الأوّل يوم الاثنين لليلتين خلتا منه .

زندگي محمد ( ص ) و تاريخ وفاتش از كتاب مواليد الائمه امام فاضل علاّمه محبّ الدين ابوعبدالله محمد بن محمد و ابن الحسن بن نجّار بغدادي در مدرسه شريف مستنصريه ما را با خبر نمود و گفت : مشايخ ثلاثه ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد بن فاخر قرشي و ابوماجد محمد بن حامد بن عبدالمنعم بن عزيز واعظ و ابومحمد اسعد بن احمد بن حامد ثقفي به اجازه گفتند : ابومنصور عبدالرحيم محمد بن احمد بن شرابي شيرازي به اذن ما را گفت : ابومسعود احمد بن محمد بن عبدالعزيز بن شاذان بجلي به خط خود ما را با خبر كرد و گفت : ابوعلي احمد بن محمد علي عمادي نسوي در نسا بر او خواند كه ابوعباس احمد بن ابراهيم بن علي كندي در مكه به سال 350 ما را خبر داد كه ابوبكر محمد بن احمد بن محمد بن عبدالله بن اسماعيل معروف به ابن ابي ثلج گفته است عتبه بن سعد بن كتانه از احمد بن محمد فارماني از نصر بن علي جهضمي مرا حديث كرد و گفت : از ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) درباره عمر امامان صلوات الله عليهم سؤال كردم ، فرمود : پدرم موسي بن جعفر مرا حديث كرد و فرمود : پدرم جعفر

بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن حسين ، از پدرش حسين بن علي ، از پدرش اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب صلوات الله عليهم مرا حديث كرد و فرمود : رسول خدا ( ص ) در سال دهم هجرت رحلت فرمود در حالي كه شصت و سه سال داشت ، اقامت او در مكه چهل سال بود كه وحي در سال چهلم بر او نازل شد و سيزده سال در مكه بود ، سپس در پنجاه و سه سالگي به مدينه مهاجرت كرد و ده سال در آنجا بود ، و در شب دوم ربيع الاول ، روز دوشنبه ، رحلت نمود1 .

منبع حديث

1- تاريخ الأئمّه ، ابن أبى ثلج بغدادى 3 ، ( ضمن مجموعه اى نفيس ) .

سليمان ( ع )

متن حديث

سليمان عليه السلام 1- الصدوق قال : حدّثنا محمّد بن القاسم المفسّر المعروف بأبى الحسن الجرجانى رضى الله عنه قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد و علىّ بن محمّد بن سيّار عن أبويهما عن الحسن بن علىّ ، عن أبيه علىّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن علىّ ، عن أبيه الرضا علىّ بن موسي بن جعفرعليه السلام ، عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام عن أبيه الصادق جعفر بن محمّد عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( وَ اتّبعُوا ما تَتْلُوا الشّياطِينُ علي مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ ) قال : اتبعوا ما تتلوا كفرة الشياطين من السحر و النيرنجات علي ملك سليمان الّذين يزعمون أنّ سليمان به ملك و نحن أيضاً به نظهر العجائب حتّي ينقاد لنا الناس و قالوا

: كان سليمان كافراً ، ساحراً ، ماهراً بسحره ملك ما ملك و قدر ما قدر ، فردّ الله عزّوجلّ عليهم فقال ( و ما كفر سليمان ) و لااستعمل السحر كما قال هؤلاء الكافرون ( و لكن الشياطين كفروا يعلّمون الناس السحر ) الّذى نسبوه إلي سليمان و إلي ( ما اُنزل علي الملكين ببابل هارون و ماروت ) و كان بعد نوح عليه السلام قدكثر السحرة و المموّهون ، فبعث الله عزّوجلّ ملكين إلي نبىّ ذلك الزمان بذكر ما تسحر به السحرة و ذكر ما يبطل به سحرهم و يردّ به كيدهم فتلقّاه النبىّ عن الملكين و أداه إلي عباد الله بأمر الله عزّوجلّ فأمرهم أن يقفوا به علي السحر و أن يبطلوه و نهاهم أن يسحروا به الناس و هذا كما يدلّ علي السمّ ما هو و علي ما يدفع به غائلة السمّ ، ثمّ قال عزّوجلّ ( و ما يعلمان من أحد حتّي يقولا إنّما نحن فتنة فلاتكفر ) يعنى أنّ ذلك النبىّ أمر الملكين أن يظهرا للناس بصورة بشرين و يعلّماهم ما علّمهما الله ذلك فقال الله عزّوجلّ ( و ما يعلّمان من أحد ) ذلك السحر و إبطاله ( حتّي يقولا ) للمتعلّم ( إنّما نحن فتنة ) و امتحان للعباد ليطيعوا الله عزّوجلّ فيما يتعلمون من هذا و يبطلوا به كيد السحرة و لايسحروهم ( فلاتكفر ) باستعمال هذا السحر و طلب الإضرار به و دعاء الناس إلي أن يعتقدوا أنّك به تحيى و تميت و تفعل ما لايقدر عليه إلّا الله عزّوجلّ فإنّ ذلك كفر . قال الله عزّوجلّ ( فيتعلّمون ) يعنى طالبى السحر ( منهما

) يعنى مما كتبت الشياطين علي ملك سليمان من النيرنجات و ممّا ( أنزل علي الملكين ببابل هاروت و ماروت ) يتعلّمون من هذين الصنفين ( ما يفرّقون به بين المرء و زوجه ) هذا ما يتعلّم للإضرار بالناس يتعلّمون التضريب بضروب الحيل و النمائم و الايهام و أنّه قددفن فى موضع كذا و عمل كذا ليحبّب المرأة إلي الرجل و الرجل إلي المرأة و يؤدّى إلي الفراق بينهما ، فقال عزّوجلّ ( و ما هم بضارّين به من أحد إلّا بإذن الله ) أى ما المتعلمون بذلك بضارّين به من أحد إلّا بإذن الله يعنى بتخلية الله و علمه فإنّه لوشاء لمنعهم بالجبر و القهر . ثمّ قال ( و يتعلّمون ما يضرّهم و لاينفعهم لأنّهم إذا تعلّموا ذلك السحر ليسحروا به و يضرّوا فقدتعلّموا مايضرهم فى دينهم و لاينفعهم فيه ، بل ينسلخون عن دين الله بذلك ( وَ لَقَدْعَلِمُوا ) هؤلاء المتعلّمون ( لَمَنِ اشْتَراهُ ) بدينه الّذى ينسلخ عنه بتعلّمه ( ما له فى الآخرة من خلاق ) أى من نصيب فى ثواب الجنّة ، ثمّ قال عزّوجلّ ( و لبئس ما شروا به أنفسهم ) و رهنوها بالعذاب ( لوكانوا يعلمون ) أنّهم قدباعوا الآخرة و تركوا نصيبهم من الجنّة ، لأنّ المتعلّمين لهذا السحر الّذين يعتقدون أن لارسول و لاإله و لابعث و لانشور . فقال ( وَ لَقَدْعَلِمُوا لَمَن اشْتَراهُ ما لَهُ فِى الآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ ) لأنّهم يعتقدون أن لاآخرة فهم يعتقدون أنّها إذا لم تكن آخرة فلاخلاق لهم فى دار بعد الدنيا و إن كانت بعد الدنيا آخرة فهم مع كفرهم بها لاخلاق لهم فيها .

ثمّ قال ( و لبئس ماشروا به أنفسهم ) بالعذاب إذ باعوا الآخرة بالدنيا و رهنوا بالعذاب الدائم أنفسهم ( لوكانوا يعلمون ) أنّهم قدباعوا أنفسهم بالعذاب و لكن لايعلمون ذلك لكفرهم به ، فلمّا تركوا النظر فى حجج الله حتّي يعلموا عذّبهم علي اعتقادهم الباطل و جحدهم الحقّ . 2- الصدوق قال : حدّثنا عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب القرشى قال : حدّثنا منصور بن عبدالله الإصفهانى الصوفى قال : حدّثنى علىّ بن مهرويه القزوينى قال : حدّثنا سليمان الغازى قال : سمعت علىّ بن موسي الرضا عليه السلام يقول عن أبيه موسي عن أبيه جعفر بن محمّد فى قوله عزّوجلّ ( فَتَبِسّمَ ضاحِكًا مِنْ قَوْلها ) قال : لمّا قالت النملة : ( يا أَيّهَا النّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لايَحْطِمَنّكُمْ سُلَيْمانُ وُ جُنودُهُ ) حملت الريح صوت النملة إلي سليمان عليه السلام ، و هو مارّ فى الهواء و الريح قدحملته فوقف و قال : علىّ بالنملة ، فلمّا أتى بها قال سليمان : يا أيّتها النملة أما علمت أنّى نبىّ و أنّى لاأظلم أحداً ؟ ! قالت النملة : بلي . قال سليمان عليه السلام فلِمَ حذّرتهم ظلمى و قلت : ( يا أيّها النمل ادخلوا مساكنكم ) قالت : خشيت أن ينظروا إلي زينتك فيفتتنوا بها فيعبدون غير الله تعالي ذكره ، ثمّ قالت النملة : أنت أكبر أم أبوك ؟ قال سليمان : بل أبى داود ، قالت النملة : فلم زيد فى حروف اسمك علي حروف اسم أبيك داود ؟ ! قال سليمان : ما لى بهذا علم ، قالت النملة : لأنّ أباك داود عليه السلام داوي جرحه بودّ

فسمّى داود و أنت يا سليمان أرجو أن تلحق بأبيك ، ثمّ قالت النملة : هل تدرى لم سخّرت لك الريح من بين سائر المملكة ؟ قال سليمان : ما لى بهذا علم ، قالت النملة : يعنى عزّوجلّ بذلك لوسخّرت لك جميع المملكة كما سخّرت لك هذه الريح لكان زوالها من يدك كزوال الريح ، فحينئذ تبسّم ضاحكاً من قولها .

سليمان ( ع ) 1- صدوق گويد : محمد بن قاسم مفسّر معروف به ابوالحسن جرجاني ( ره ) ما را حديث كرد كه يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد بن سيّار از پدرشان ، از حسن بن علي ، از پدرش علي بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن موسي بن جعفر ، از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ( ع ) درباره اين سخن خداوند عزّوجلّ ( و آنچه را شيطانها در سلطنت سليمان خوانده بودند ، پيروي كردند و سليمان كفر نورزيد ) ما را چنين حديث نمود كه فرمود : آنچه شيطانهاي كافر از سحر و نيرنگ در سلطنت سليمان مي خواندند ، پيروي كردند ، كساني كه مي پنداشتند سليمان بدان سلطنت يافته و ما نيز عجايبي به ظهور مي رسانيم تا مردم اطاعت ما كنند و گفتند : سليمان ، كافر و جادوگري زبردست است كه به جادو آنچه را بر آن حكم مي راند ، مالك شده و بر آن قدرت يافته است ، پس خداوند عزّوجلّ پاسخ شان داد و فرمود ( سليمان كافر نشد ) و جادويي به كار نبست

آن گونه كه اين كافران گويند ، بلكه شيطانها با آموختن جادو به مردم ، كفر ورزيدند ، جادويي كه آن را به سليمان و ما نسبت دادند ( آنچه بر آن دو فرشته ، هاروت و ماروت در بابل فرو فرستاده شده بود [ پيروي كردند ] ) كه پس از نوح ( ع ) ساحران و تردستان زياد شدند و خداوند عزّوجلّ دو فرشته را به سوي پيامبر آن زمان گسيل داشت با همان وردي كه جادوگران بدان جادو مي كردند و ذكري كه با آن جادوي شان را باطل كرده و كيدشان را به خودشان باز مي گرداند ، و آن پيامبر ( ع ) از آن دو فرشته ، آنچه را كه بايد ، فرا گرفت و به امر خدا به بندگان او عزّوجلّ رساند و فرمان شان داد تا در برابر سحر ايستاده ، آن را باطل كنند اما ايشان را از اين كه خود ، مردم را سحر كنند نهي كرد . چنان كه نشان مي دهد كه سَم چيست و چگونه اثر سوء آن دفع مي شود . سپس خداوند عزّوجلّ فرمود ( آن دو فرشته هيچ كس را تعليم [ سحر ] نمي كردند مگر آن كه مي گفتند ما آزمايشي [ براي شما ] هستيم پس زنهار كافر نشوي ) يعني آنكه آن پيامبر ( ع ) دو فرشته را دستور داد تا به صورت دو انسان بر مردم ظاهر شده ، سحر را همانطور كه خداوند به آن دو ياد داده بود كه خداوند فرمود ( از احدي ياد نگرفتند ) اين سحر را ،

و نحوه باطل ساختن آن را به ايشان بياموزند ( تا آنكه بگويند ) به هر فراگيري ( ما تنها وسيله اي براي آزمايشيم ) و آزموني براي همه بندگان تا خداوند عزّوجلّ را در آنچه از اين [ سحر ] مي آموزند ، اطاعت كنند و بدان نيرنگ ساحران را نابود سازند و مردم را سحر نكنند ، ( پس كافر مشو ) با به كارگيري اين سحر و قصد آزار و زيان رساندن بدان و با دعوت مردم به اين كه معتقد شوند تو زنده نموده و مي ميراني و آنچه جز خدا قدرت انجام آن را ندارد ، انجام مي دهي كه اين كفر است . خداوند عزّوجلّ فرمود ( پس فرا مي گيرند ) يعني علاقه مندان به جادو ( از آن دو ) يعني از آنچه شيطانها در سلطنت سليمان از انواع نيرنگ نوشتند و از آنچه ( آنچه بر آن دو فرشته ، هاروت و ماروت در بابل نازل شد ) از اين دو گروه ( آنچه بدان ميان شخص و همسرش جدايي مي افكنند ) اين چيزي است كه براي زيان رساندن به مردم فرا گرفته مي شود ، سخن چيني و انواع حيله ها و در پرده سخن گفتن ها فرا مي گيرند ، و اين كه در فلان جا در زير خاك شود تا زن نزد شوهرش و مرد نزد همسرش را محبوب كنند تا آنجا كه ميان شان جدايي افكنند ، پس خداوند عزّوجلّ فرمود ( آنها نمي توانند به هيچ كس زياني رسانند مگر به إذن خداوند ) يعني فراگيران آن بدان نخواهند توانست

به كسي زياني رسانند مگر به اذن خدا يعني پنهان از خدا و قدرت او كه اگر او بخواهد با جبر و قهر بازشان دارد . آنگاه فرمود ( فرا مي گيرند آنچه زيان شان رساند و سودي براي شان ندارد ) زيرا آن جادو را فرا گرفتند تا بدان جادويي كنند و زياني رسانند ، چيزي فرا گرفتند كه در دين شان به ايشان زياني رساند و فايده اي براي دين شان نداشت بلكه با اين كار از دين خدا جدا مي شدند ( و به قطع دانستند ) اين فرا گيرندگان ( آنكه/ آنچه با دين خود خريدند ) و بدين سان كه از دين خويش جدا شدند ( در آخرت بهره اي ندارند ) يعني نصيبي از ثواب بهشت نبرند ، سپس او عزّوجلّ فرمود ( خويشتن را به بدترين آنچه ممكن بود فروختند ) و گرفتار عذاب ساختند ( اي كاش مي فهميدند ) كه آخرت را فروخته و بهره خود از بهشت را رها كرده اند كه فراگيران اين جادو معتقدند نه پيامبري وجود دارد و نه خدا و نه زنده شدن و برانگيختني . آنگاه فرمود ( آنچه خريده اند در آخرت هيچ بهره اي ندارد ) زيرا معتقدند آخرتي وجود ندارد و برآنند چون آخرتي وجود ندارد بهره اي در سراي پس از دنيا ندارند در حالي كه از پس دنيا آخرتي است و آنان با كفر خود بدان ، بهره شان در آنجا را از دست دادند سپس فرمود ( چه بد چيزي است آنچه خويش را بدان فروختند ) كه در برابر دنيا آخرت را فروختند

و خويشتن را گرفتار عذابي دائم نمودند ( كاش در مي يافتند ) كه خود را به عذاب فروخته اند اما نمي دانند به خاطر كفرشان به او بوده است . و چون حجّت هاي خدا را ناديده انگاشتند ، تا حقيقت را دريابند ، خداوند به اعتقاد باطل و انكارشان نسبت به حق ، عذابشان نمود1 . 2- صدوق گويد : عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب قرشي ما را حديث كرد كه منصور بن عبدالله اصفهاني صوفي ، از علي بن مهرويه قزويني ، از سليمان غازي نقل كند كه گفت : از علي بن موسي الرضا ( ع ) شنيدم كه مي فرمود : از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد درباره اين آيه ( از سخن او لبخندي زد ) و فرمود : چون آن مور گفت : ( اي موران به داخل خانه هاي تان برويد كه سليمان و سپاهيانش ناآگاهانه شما را درهم نكوبند ) 2 باد صداي مور را به سليمان ( ع ) كه در هوا بر باد سوار بود رساند ، ايستاد و گفت آن مور را نزد من آوريد ، چون آورده شد سليمان گفت : اي مور آيا نمي داني كه پيامبر خدايم و به كسي ستمي روا ندارم ؟ مور گفت : آري ، سليمان ( ع ) گفت : پس چرا آنان را از ستم من پرهيز دادي و گفتي : ( اي موران به خانه هاي تان درآييد ) ؟ مور گفت : بيم داشتم زينت تو را ديده و فريفته شوند و غير خدا را بپرستند ،

سپس مور گفت : تو بزرگتري يا پدرت داوود ؟ سليمان گفت : البته پدرم داوود ، مور گفت : پس چرا حروف نام تو بر حروف نام پدرت داوود بيشتر است ، سليمان گفت : نمي دانم ، مور گفت : زيرا پدرت داوود ( ع ) خود زخم خويش را مداوا كرد و بدان داوود ناميده شد در حالي كه تو سليماني [ پر از سلامتي ] و اميد دارم به پدرت ملحق شوي . مور گفت : آيا مي داني چرا از ميان همه قدرتها ، باد مسخّر تو شد ؟ سليمان گفت : نمي دانم ، مور گفت : يعني آن كه اگر خداوند عزّوجلّ همه قدرتها را به فرمان تو مي آورد چنانكه اين باد را مطيع تو نمود ، نيستي اش به دست تو چون نيستي باد بود و آنگاه بود كه سليمان از گفته او لبخندي زد3 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 1/ 266 و آيه در سوره بقره /102 . 2- نمل/ 18- 19 . 3- علل الشرائع 1/ 72 .

شعيب ( ع )

متن حديث

شُعيب عليه السلام الراوندى بإسناده عن الصدوق عن أبيه عن سعد عن أبى عيسي عن البزنطى قال : سألت الرضا عليه السلام عن قوله تعالي ( إنّ أَبِى يَدْعُوْكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقِيتَ لَنا ) أهى الّتى تزوّج بها ؟ قال : نعم ، و لمّا قالت : ( اِسُتَأْجِرْهُ إنّ خَيْرَ مَنِ اْسَتأجَرتَ الْقَوِىّ الْأَمِينُ ) قال أبوها : كيف علمت ذلك ؟ قالت : لمّا أتيته برسالتك فأقبل معى ، قال : كونى خلفى و دلّينى علي الطريق ، فكنت خلفه

اُرشده ، كراهة أن يرى منّى شيئاً ، و لمّا أراد موسي عليه السلام الانصراف ، قال شعيب : ادخل البيت و خذ من تلك العصىّ عصاً تكون معك تدرأ بها السباع . و قدكان شعيب اُخبر بأمر العصا الّتى أخذها موسي . فلمّا دخل موسي البيت وثبت إليه العصا فصارت فى يده ، فخرج بها فقال له شعيب : خذ غيرها فعاد موسي إلي البيت فوثبت إليه العصا فصارت فى يده فخرج بها ، فقال له شعيب خذ غيرها فوثبت إليه فصارت فى يده فقال له شعيب : ألم أقل لك خذ غيرها ؟ قال له موسي : قدرددتها ثلاث مرّات كلّ ذلك تصير فى يدى ، فقال له شعيب : خذها ، و كان شعيب يزور موسي كلّ سنة ، فإذا أكل قام موسي علي رأسه و كسر له الخبز .

شعيب ( ع ) راوندي باسناد خود از صدوق ، از پدرش ، از سعد ، از ابن عيسي ، از برنظي نقل كرده كه از امام رضا ( ع ) پرسيدم : ( پدرم تو را مي خواند تا پاداش آبكشي ات براي ما را بدهد ) آيا او هماني است كه [ موسي ] ( ع ) با وي ازدواج كرد ؟ فرمود : آري و چون گفت : ( او را به مزدگير كه بهترين آنكه به مزدگيري شخصي نيرومند و امين است ) پدرش گفت : چگونه اين را دانستي ؟ گفت : چون پيام تو را به او رساندم به طرفم آمد و گفت : پشت سر من باش و راه را نشان ده ، و من

پشت سر او بودم چون ناخشنود داشت چيزي از مرا ببيند ، و چون موسي ( ع ) آهنگ بازگشت نمود ، شعيب گفت : وارد اتاق شو و از آن چوبدستيها يكي را بردار تا همراهت بوده ، بدان درندگان را براني ، در حالي كه شعيب موضوع آن چوبدست را كه موسي برداشته بود مي دانست ، چون موسي وارد اتاق شد همان چوبدست پريد و در دست او قرار يافت و با آن خارج شد ، شعيب گفت : چوبدستي ديگري بردار و موسي به اتاق بازگشت و همان چوبدست به طرف او پريد و در دستش قرار گرفت ، شعيب گفت : آيا تو را نگفتم ديگري بردار ؟ ! موسي گفت : سه بار آن را برگرداندم اما در هر سه بار همين به دستم بازگشت ، پس شعيب گفت : همان را بردار و شعيب هر سال به ديدن موسي مي رفت و چون بر غذا مي نشست موسي روي سرش ايستاده و برايش نان مي شكست1 .

منبع حديث

1- قصص الأنبياء 152 ، و آيات در سوره قصص / 25- 26 .

شمايل و سيرت محمد ( ص )

متن حديث

شمائله صلّي الله عليه و آله و سيرته 1- الصدوق قال : حدّثنا أبوأحمد الحسن بن عبدالله بن سعيد العسكرى قال : أخبرنا أبوالقاسم عبدالله بن محمّد بن عبدالعزيز بن منيع ، قال : حدّثنى إسماعيل بن محمّد بن إسحاق بن جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين عليه السلام بمدينة الرسول صلّي الله عليه و آله قال : حدّثنى علىّ بن موسي بن جعفر بن محمّدعليه السلام ، عن موسي بن جعفر بن

محمّد عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عليه السلام قال : قال الحسن بن علىّ بن أبى طالب عليه السلام : سألت خالى هند بن أبى هالة عن حلية رسول الله صلّي الله عليه و آله و كان وصّافاً للنبىّ صلّي الله عليه و آله فقال : كان رسول الله صلّي الله عليه و آله فخماً مفخماً يتلألأ وجهه تلألؤ القمر ليلة البدر ، أطول من المربوع و أقصر من المشذّب ، عظيم الهامة ، رجل الشعر ، إذا انفرقت عقيصته فرق و إلّا فلايجاوز شعره شحمة اذنيه إذا هو وفره ، أزهر اللون ، واسع الجبين ، أزجّ الحاجبين سوابغ فى غير قرن بينهما عرق يدره الغضب ، أقنى العرنين ، له نور يعلوه ، يحسبه من لم يتأمّله أشمّ ، كثّ اللحية ، سهل الخدّين ، ضليع الفم ، أشنب ، مفلّج الأسنان ، دقيق المسربة ، كأنّ عنقه جيد دمية فى صفاء الفضّة ، معتدل الخلق ، بادناً متماسكاً سواء البطن و الصدر ، بعيد ما بين المنكبين ، ضخم الكراديس ، أنور المتجرّد ، موصول ما بين اللبة و السرّة بشعر يجرى كالخطّ ، عارى الثديين و البطن ، و ما سوي ذلك ، أشعر الذراعين و المنكبين و أعالى الصدر ، طويل الزندين ، رحب الراحة ، شثن الكفّين و القدمين سائل الأطراف ، سبط القصب ، خمصان الأخمصين ، مسيح القدمين ينبو عنهما الماء ، إذا زال زال تقلّعاً ، يخطو تكفّؤاً و يمشى هوناً ، ذريع المشية ، إذا مشى كأنّما ينحطّ من صبب و إذا التفت ، التفت

جميعاً ، خافض الطرف ، نظره إلي الأرض أطول من نظره إلي السماء ، جُلّ نظره الملاحظة ، يبدر من لقيه بالسلام . قال : قلت : صف لى منطقه ، فقال : كان صلّي الله عليه و آله متواصل الأحزان ، دائم الفكرة ، ليست له راحة ، و لايتكلّم فى غير حاجة ، يفتتح الكلام و يختمه بأشداقه ، يتكلّم بجوامع الكلم فصلاً لافضول فيه و لاتقصير ، دمثاً ليس بالجافى و لابالمهين ، تعظم عنده النعمة و ان دقّت ، لايذم منها شيئاً ، غير أنّه كان لايذمّ ذواقاً و لايمدحه ، و لاتغضبه الدنيا و ما كان لها ، فإذا كان تعوطى الحق لم يعرفه أحد ، و لم يقم لغضبه شى ء حتّي ينتصر له ، و إذا أشار أشار بكفّه كلّها و إذا تعجّب قلّبها ، و إذا تحدّث قارب يده اليمنى من اليسرى فضرب بإبهامه اليمنى راحة اليسرى ، و إذا غضب أعرض بوجهه و أشاح ، و إذا فرح غضّ طرفه ، جلّ ضحكه التبسّم ، يفترّ عن مثل حبّ الغمام . قال الحسن عليه السلام : فكتمت هذا الخبر عن الحسين عليه السلام زماناً ، ثمّ حدّثته فوجدته قدسبقنى إليه فسأله عمّا سألته عنه ، فوجدته قدسأل أباه عن مدخل النبىّ صلّي الله عليه و آله و مخرجه و مجلسه و شكله ، فلم يدع منه شيئاً . قال الحسين عليه السلام : سألت أبى عن مدخل رسول الله صلّي الله عليه و آله فقال عليه السلام : كان دخوله لنفسه مأذوناً له فى ذلك ، فإذا أوي إلي منزله جزّأ دخوله ثلاثة أجزاء ، جزء للّه

تعالي ، و جزء لأهله و جزء لنفسه ، ثمّ جزّأ جزءه بينه و بين الناس فيردّ ذلك بالخاصّة علي العامّة ، و لايدّخر عنهم منه شيئاً ، و كان من سيرته فى جزء الأمّة إيثار أهل الفضل بإذنه ، و قسّمه علي قدر فضلهم فى الدين ، فمنهم ذوالحاجة و منهم ذوالحاجتين و منهم ذوالحوائج ، فيتشاغل و يشغلهم فيما أصلحهم و أصلح الأمّة من مسألته عنهم و إخبارهم بالّذى ينبغى و يقول : ليبلغ الشاهد منكم الغائب و أبلغونى حاجة من لايقدر علي إبلاغ حاجته فإنّه من أبلغ سلطاناً حاجة من لايقدر علي إبلاغها ثبّت الله قدميه يوم القيامة ، لايذكر عنده إلّا ذلك و لايقبل من أحد غيره ، يدخلون روّاداً و لايفترقون إلّا عن ذواق و يخرجون أدلّة فقهاء . فسألته عن مخرج رسول الله صلّي الله عليه و آله كيف كان يصنع فيه ؟ فقال : كان رسول الله صلّي الله عليه و آله يخزن لسانه إلّا عمّا يعنيه ، و يؤلّفهم و لاينفّرهم ، و يكرم كريم كلّ قوم و يولّيه عليهم و يحذر الناس و يحترس منهم من غير أن يطوى عن أحد بشره و لاخلقه و يتفقّد أصحابه و يسأل الناس عمّا فى الناس و يحسّن الحسن و يقوّيه و يقبّح القبيح و يهوّنه ، معتدل الأمر غير مختلف ، لايغفل مخافة أن يغفلوا أو يملّوا و لايقصر عن الحقّ و لايجوزه ، الّذين يلونه من الناس خيارهم ، و أفضلهم عنده أعمّهم نصيحة للمسلمين ، و أعظمهم عنده منزلة أحسنهم مواساة و موازرة . قال : فسألته عن مجلسه ، فقال : كان صلّي الله عليه

و آله لايجلس و لايقوم إلّا علي ذكر ، و لايوطن الأماكن و ينهى عن ايطانها ، و إذا انتهى إلي قوم جلس حيث ينتهى به المجلس و يأمر بذلك و يعطى كلّ جلسائه نصيبه حتّي لايحسب أحد من جلسائه أنّ أحداً أكرم عليه منه ، مَن جالسه صابره حتّي يكون هو المنصرف عنه ، مَن سأله حاجة لم يرجع إلّا بها أو بميسور من القول ، قدوسع الناس منه خلقه و صار لهم أباً رحيماً ، و صاروا عنده فى الحقّ سواء ، مجلسه مجلس حلم و حياء ، و صدق و أمانة لاترفع فيه الأصوات و لاتؤبن فيه الحرم و لاتثنى فلتاته ، متعادلين متواصلين فيه بالتقوى ، متواضعين يوقّرون الكبير و يرحمون الصغير و يؤثرون ذاالحاجة و يحفظون الغريب . فقلت : كيف كان سيرته فى جلسائه ؟ فقال : كان دائم البشر ، سهل الخلق ، لين الجانب ، ليس بفظّ و لاغليظ و لاصخّاب ، و لافحّاش ، و لاعيّاب ، و لامزّاح ، و لامدّاح ، يتغافل عمّا لايشتهى ، فلايؤيَس منه و لايخيب فيه مؤمّليه ، قدترك نفسه من ثلاث : المراء ، و الإكثار ، و ما لايعنيه ، و ترك الناس من ثلاث : كان لايذمّ أحداً و لايعيّره و لايطلب عثراته و لاعورته و لايتكلّم إلّا فيما رجا ثوابه . إذا تكلّم أطرق جلساؤه كأنّما علي رؤوسهم الطير ، و إذا سكت تكلّموا ، و لايتنازعون عنده الحديث ، و إذا تكلّم عنده أحد أنصتوا له حتّي يفرغ من حديثه ، يضحك ممّا يضحكون منه ، و يتعجّب ممّا يتعجّبون منه ، و يصبر للغريب

علي الجفوة فى المسألة و المنطق حتّي أن كان أصحابه ليستجلبونهم و يقول : إذا رأيتم طالب حاجة يطلبها فارفدوه ، و لايقبل الثناء إلّا من مكافى ء و لايقطع علي أحدٍ كلامه حتّي يجوزه فيقطعه بنهى أو قيام . قال : فسألته عن سكوت رسول الله صلّي الله عليه و آله فقال : كان سكوته علي أربع : الحلم ، و الحذر ، والتقدير ، و التفكّر ، فأمّا التقدير ففى تسوية النظر و الاستماع بين الناس ، و أمّا تفكّره ففيما يبقى أو يفنى ، و جمع له الحلم فى الصبر فكان لايغضبه شى ء و لايستفزّه . و جمع له الحذر فى أربع : أخذه بالحسن ليقتدى به ، و تركه القبيح لينتهى عنه ، و اجتهاده الرأى فى إصلاح اُمّته ، و القيام فيما جمع لهم من خير الدنيا و الآخرة صلوات الله عليه و آله الطاهرين . 2- أبوجعفر الطوسى قال : أخبرنا محمّد بن محمّد ، قال : حدّثنى أبوحفص بن عمر بن محمّد بن علىّ الصيرفى ، قال : حدّثنا أبوالحسن بن مهرويه القزوينى ، قال : حدّثنى داود بن سليمان الغازى ، قال : حدّثنا الرضا علىّ بن موسي عليه السلام قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر العبد الصالح عليه السلام قال : حدّثنى أبي؛ جعفر بن محمّد الصادق عليه السلام قال : حدّثنى أبى؛ محمّد بن علىّ الباقرعليه السلام قال : حدّثنى أبى علىّ بن الحسين زين العابدين عليه السلام قال : حدّثنى أبى الحسين بن علىّ الشهيد عليه السلام ، قال : حدّثنى أبى أميرالمؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : كان رسول الله صلّي

الله عليه و آله إذا أتاه أمر يسرّه ، قال : الحمد للّه الّذى بنعمته تتمّ الصالحات ، و إذا أتاه أمر يكرهه قال : الحمد للّه علي كلّ حال . 3- عبدالله بن جعفر الحميرى عن الريّان بن الصلت قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : كان رسول الله صلّي الله عليه و آله إذا وجّه جيشاً فأمّهم أمير ، بعث معه من ثقاته مَن يتجسّس له خبره . 4- الكلينى عن محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلاّد ، عن الرضا عليه السلام قال : إنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله كان إذا أصبح قال لأصحابه : هل مِن مبشّرات ؟ يعنى به الرؤيا . 5- الكلينى عن عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الهيثمّ بن أبى مسروق النهدى عن موسي بن عمر بن بزيع قال : قلت للرضا عليه السلام : إنّ الناس رووا أنّ رسول الله صلّي الله عليه و آله كان إذا أخذ فى طريق رجع فى غيره ، فهكذا كان يفعل ؟ قال : فقال : نعم فأنا أفعله كثيراً ، فافعله ، ثمّ قال لى : أما إنّه أرزق لك . 6- المفيد قال : حدّثنى أبوحفص عمر بن محمّد ، قال : حدّثنا علىّ بن مهرويه القزوينى قال : حدّثنا داود بن سليمان الغازى ، قال : حدّثنا الرضا علىّ بن موسي عليه السلام ، قال : حدّثنى أبى موسي بن جعفر عليه السلام ، قال : حدّثنى أبى جعفر بن محمّد عليه السلام قال : حدّثنى أبى محمّد بن علىّ عليه السلام قال

: حدّثنى أبى علىّ بن الحسين عليه السلام قال : حدّثنى أبى الحسين بن علىّ عليه السلام ، قال : حدّثنى أبى علىّ بن أبى طالب عليه السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : أتانى ملك فقال : يا محمّد إنّ ربّك يقرئك السلام و يقول : إن شئتَ جعلتُ لك بطحاء مكّة ذهباً . قال : فرفعت رأسى إلي السماء و قلت يا ربّ أشبع يوماً فأحمدك و أجوع يوماً فأسألك . 7- الصدوق بإسناده عن علىّ عليه السلام قال : ما شبع النبىّ صلّي الله عليه و آله من خبز بُرّ ثلاثة أيّام حتّي مضي لسبيله .

شمائل و سيرت محمد ( ص ) 1- صدوق گويد : ابواحمد حسن بن عبدالله بن سعيد عسكري ما را حديث كرد كه ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن عبدالعزيز بن منيع گويد : اسماعيل بن محمد بن اسحاق بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين ( ع ) در مدينه پيامبر ( ص ) مرا حديث كرد كه علي بن موسي بن جعفر بن محمد ، از موسي بن جعفر بن محمد ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن حسين ( ع ) نقل نمود كه حسن بن علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : از دايي ام هند بن ابي هاله كه وصّاف پيامبر ( ص ) بود درباره ويژگيهاي پيامبر ( ص ) سؤال كردم و او گفت : پيامبر ( ص ) بسيار موقّر و با هيبت بود ، چهره اش مانند ماه شب چهارده

مي درخشيد ، قامتي بلندتر از افراد ميان بالا و كوتاهتر از افراد باريك و بلند داشت ، داراي سري نسبتا بزرگ ، موهايش نه مجعد و نه فرو هشته بود ، اگر گيسهاي بافته اش باز مي شد فرق باز مي كرد ، و گرنه آن را به حال خود وا مي گذاشت و موهايش از لاله گوش او تجاوز نمي كرد ، رنگي روشن ، پيشاني پهن و ابرواني كشيده و باريك و كماني و ناپيوسته داشت ، هرگاه عصباني مي شد رگ ميان ابروانشان متورم مي شد ، بيني ايشان كشيده و در قسمت بالايش كمي آبرمده و خميده بود ، نورانيتي داشت كه همواره حضرت را در ميان داشت به طوري كه كسي كه آن حضرت را نيك نمي شناخت متكبّرش مي پنداشت ، محاسني انبوه ، گونه هايي هموار و كم گوشت ، دهاني نسبتا بزرگ ، دندانهايي سفيد و درخشان و گشاده از هم داشت ، از سينه تا ناف باريكه اي از مو كشيده شده بود ، گردنش به گريبان پيكره اي سيمين مي مانست ، اندامي متناسب و بدني سفت و سخت داشت و شكم و سينه اش همسطح بودند ، شانه هاي پهن ، استخوانبدي درشت ، و بدني سفيد و بي مو داشت ، از گلوگاه تا ناف آن حضرت رسته مويي نازك مانند يك خط كشيده شده بود ، و قسمت سينه ها و شكم و ديگر قسمتهاي بدنش عاري از مو بود و در مقابل دستها و شانه ها و بالاي سينه اش پر مو بود ، ساقهاي دستش كشيده ، كف دستش

درشت ، و دستها و پاهايش زبر و كشيده بود ، انگشتاني كشيده و خوش تراش داشت ، گودي كف پاهايش به اندازه بود ، قسمت قوزك پاهايش به پايين نرم و صاف و بدون تركيدگي بود به طوري كه آب از روي پايش رد مي شد ، مردانه و با قوّت راه مي رفت و پاهايش را محكم از زمين بر مي داشت ، در موقع راه رفتن كمي متمايل به جلو حركت مي كرد ، با وقار و سريع و با گامهايي بلند راه مي رفت ، در هنگام راه رفتن گويا در سرازيري حركت مي كرد ، هر گاه مي خواست به چپ يا راست رو كند با تمام بدن بر مي گشت ، چشمانش فرو هشته بود و بيشتر به زمين نگاه مي كرد تا به آسمان ، غالبا از گوشه چشم مي نگريست ( نگاهش آزرم گين بود و مستقيما به صورت كسي خيره نمي شد ) به هر كس مي رسيد ابتدا به سلام مي كرد . امام حسن گويد : به دايي ام گفتم : سخن گفتن پيامبر را برايم توصيف كن ، گفت : آن حضرت پيوسته محزون و هميشه در حال انديشيدن بود ، آسايش و راحتي نداشت ، بدون ضرورت سخن نمي گفت ، سخن را از گوشه هاي دهان آغاز و به همان جا ختم مي كرد ، مختصر و مفيد مي گفت ، نه كم و نه زياد ، نرم خو بود ، نه خشن و درشت خوي ، خواري را تحمل نمي كرد ، نعمت و احسان ديگران هر چند اندك ،

در نظرش بزرگ بود و از آن مذمّت نمي كرد ، از طعم غذا نه تعريف مي كرد و نه مذمّت ، دنيا و آنچه در آن است ايشان را به خشم نمي آورد ، اما وقتي پاي حقّ در ميان مي آمد كسي او را نمي شناخت و هيچ چيز در مقابل خشم او تاب نمي آورد تا انتقام مي گرفت ، هر گاه اشاره مي كرد با تمام دست اشاره مي كرد ، و در هنگام تعجب از چيزي دست خود را برمي گرداند ، در هنگام صحبت كردن دست راستش را به دست چپ نزديك مي ساخت و با شصت دست راست به كف دست چپ مي زد ، هر گاه خشم مي گرفت چهره خود را با ناراحتي بر مي گرداند ، و در هنگام شادي چشمان خود را به زير مي افكند ، خنده اش بيشتر به صورت لبخند بود ، و در هنگام خنديدن دندانهايش مانند دانه هاي تگرگ نمايان مي شد . حسن ( ع ) گويد : اين خبر را براي مدتي از حسين پنهان داشتم و بعدا كه برايش باز گفتم دريافتم كه پيش از من از دايي ام همين چيزي را پرسيده است كه من از او پرسيده ام . همچنين متوجه شدم كه آن بزرگوار از پدرمان درباره آمد و شد و نشستن پيامبر و نحوه آن پرسيده و در اين باره چيزي را فرو ننهاده است . حسين ( ع ) گويد : از پدرم درباره نحوه ورود رسول خدا ( ص ) ( به منزل ) سؤال كردم و ايشان فرمود :

آن حضرت وقتي به منزلش مي رفت اوقات خود را سه قسمت مي كرد : يك قسمت را به خداوند تعالي اختصاص مي داد ، يك قسمت را به خانواده اش ، و يك قسمت را هم به خودش ، سپس قسمت خود را ميان خود و مردم تقسيم مي كرد ، و اول خواصّ وارد مي شدند و سپس ساير مردم ، و از اين وقت چيزي را از آنان دريغ نمي كرد ، و رفتار و سيره آن بزرگوار در وقت اختصاص داده شده به امّت اين گونه بود كه اهل فضل را بر ديگران مقدم مي داشت ، و به اندازه منزلتشان در دين آنان را بر ديگران مقدّم مي شمرد ، بعضي از مراجعه كنندگان يك حاجت و كار داشتند ، برخي دو حاجت و بعضي بيشتر ، و حضرت با آنان راجع به آنچه باعث اصلاح آنان و اصلاح امت بود مشغول صحبت مي شد و خبرهاي لازم را به آنها مي داد ، و مي فرمود : افراد حاضر به افرادي كه در اين جا حضور ندارند اطلاع دهند ، و كساني هم كه به من دسترسي ندارند ، مشكلات و حاجاتشان را به من برسانيد ، زيرا هر كس حاجت و گرفتاري كسي را كه به حاكم دسترسي ندارد به گوش حاكم برساند خداوند در روز قيامت او را ثابت قدم گرداند ، در حضور آن حضرت مطالبي بيش از اينها مطرح نمي شد و به كسي هم اجازه نمي داد فراتر از اينها مطلبي مطرح كند ، همچون پيشگاماني جستجوگر به خدمت آن حضرت مي رسيدند و

با دستي پر و قادر به هدايت ديگران خارج مي شدند . امام حسين فرمود : از پدرم در باره نحوه رفتارش در بيرون از منزل سؤال كردم ، فرمود : رسول خدا ( ص ) زبانش را از بيهوده گويي نگه مي داشت ، سعي در تحبيب و جلب قلوب مردم داشت و آنها را از خود نمي رماند ، بزرگ هر قومي را گرامي مي داشت و او را رئيس آنها قرار مي داد ، همواره از مردم بر حذر و محتاط بود بدون آن كه خوشرويي خويش را از ايشان دريغ دارد ، از حال اصحابش جويا مي شد و از مردم راجع به آنچه در ميانشان مي گذشت سؤال مي كرد ، كارهاي خوبشان را تحسين و تأييد مي كرد ، و كارهاي ناپسند را تقبيح و تحقير مي فرمود ، در كارهايش معتدل و يكسان بود ، همواره مراقب بود كه مردم دچار غفلت يا ملال و خستگي نشوند ، نسبت به حق كوتاهي نمي كرد و از آن فراتر هم نمي رفت ، اطرافيان ايشان بهترين ها بودند ، و هر كس نسبت به مسلمانان خيرخواه تر و با آنان همدردي و همياري بيشتري نشان مي داد نزد رسول خدا ( ص ) مقام و منزلت بيشتري داشت . امام حسين فرمود : از پدرم درباره نحوه نشستن پيامبر پرسيدم ، فرمود : رسول خدا ( ص ) نمي نشست و بر نمي خاست مگر با ذكر و ياد خدا ، در اماكن عمومي نمي نشست و از اين كار هم نهي مي فرمود . هرگاه بر جمعي وارد

مي شد كه نشسته بودند در كنار آخرين نفر مجلس مي نشست و ديگران را هم به اين كار امر مي فرمود ، با همه حاضران در مجلس برخوردي يكسان داشت تا كسي فكر نكند كه ديگري نزد آن حضرت گرامي تر از اوست ، هر كس با آن حضرت مي نشست حضرت آنقدر صبر مي كرد تا اول او بلند مي شد و مي رفت ( و سپس پيامبر تشريف مي برد ) اگر كسي از ايشان چيزي مي خواست يا با دست پر بر مي گشت و يا پاسخي نرم و مهرآميز دريافت مي كرد ، او با همه مردم خوشخو بود به طوري كه براي همگان چونان پدري مهربان بود ، و حقوق همه را به يكسان مراعات مي فرمود ، مجلس ايشان مجلس بردباري و حيا و صداقت و امانت بود ، در حضور آن حضرت كسي صدايش را بلند نمي كرد و از كسي هتك حرمت نمي شد ، و لغزشهايش بازگو نمي شد ، همه از روي تقوا با يكديگر برابر و به هم پيوسته و متواضع بودند ، به بزرگترها احترام مي گذاشتند و با كوچكترها و اطفال مهربان بودند ، نيازمندان را بر خود ترجيح مي دادند و افراد غريب را پناه مي دادند . پرسيدم : رفتار پيامبر با همنشينانش چگونه بود ؟ فرمود : خوشرو ، نرمخو ، و متواضع بود ، سختگير و خشن و داد و فرياد كن و بد زبان و عيب جو نبود ، زياد شوخي نمي كرد ، و مدح كسي نمي گفت ، اگر از چيزي خوشش نمي آمد

خود را نسبت به آن بي اعتنا نشان مي داد ( و به روي خود نمي آورد ) هر كس به اميدي نزد او مي آمد ، مأيوس و نامراد برنمي گشت ، هرگز اين سه كار را از او سر نمي زد : مجادله كردن ، پرگويي ، و بيهوده گويي ، درباره مردم نيز هيچ گاه ، اين سه عمل از ايشان صادر نمي شد : كسي را مذمت و سرزنش نمي كرد ، دنبال لغزشها و معايب كسي نبود ، و فقط در موردي زبان به سخن مي گشود كه اميد ثوابش را داشت . وقتي آن حضرت صحبت مي كرد همه افراد مجلس سر به زير مي افكندند و آرام و ساكت بودند چنان كه گويي پرنده اي روي سر آنان نشسته است ، و چون آن حضرت ساكت مي شد ديگران صحبت مي كردند ، و در حضور آن حضرت بحث و مجادله نمي كردند ، وقتي كسي در حضور آن بزرگوار سخن مي گفت ديگران گوش مي دادند تا سخنان ايشان تمام شود ، صحبتهايشان در حضور او همان صحبت اولشان بود ( موضوع سخن يكي بود و از هر روي سخني نمي گفتند ) از هر چه ديگران مي خنديد او نيز مي خنديد و از هر چه آنان تعجب مي كردند ، حضرت نيز اظهار تعجب مي كرد ، در مقابل رفتار و گفتار خشونت آميز فرد غريب و نيازمند بردباري و صبوري نشان مي داد ، تا جايي كه اصحابش دنبال چنين افرادي ( غريب نيازمند ) مي گشتند ، و مي فرمود : هرگاه نيازمندي

را ديديد كه در پي رفع نياز خود است به او كمك كنيد ، تعريف و ستايش را فقط از كسي مي پذيرفت كه قبلا به او خوبي و احساني كرده باشد ( يا فقط تعريف و ستايش كسي را مي پذيرفت كه مي دانست مسلمان راستين است و منافق نيست ) هيچ گاه سخن كسي را قطع نمي كرد مگر آنگاه كه سخن را از حدّ مي گذراند كه در اين صورت با نهي كردن يا برخاستن از مجلس سخن او را قطع مي فرمود . امام حسين ( ع ) فرمود : از پدرم راجع به سكوت رسول خدا ( ص ) پرسيدم ، فرمود : سكوتش در چهار مورد بود : بردباري ، هوشياري و احتياط ، ارج نهادن ، و انديشيدن ، اما ارج نهادنش در يكسان نگاه كردن به مردم و يكسان گوش كردن به سخنان آنان بود ، و انديشيدنش در اموري بود كه مي ماند يا فاني مي شد ، بردباري و شكيبايي را با هم داشت به طوري كه هيچ چيز آن حضرت را به خشم نمي آورد و او را از كوره به در نمي برد ، و هوشياري و احتياطش هم در چهار مورد بود : انجام كارهاي نيك تا ديگران به ايشان اقتدا كنند ، ترك كارهاي زشت و ناپسند تا ديگران نيز آنها را ترك كنند ، دقت نظر در اصلاح امّتش ، و اقدام به كارهايي كه خير دنيا و آخرت امّتش در آنها بود ، درود خدا بر او و خاندان پاكش باد1 . 2- ابوجعفر طوسي از محمد بن محمد

، از ابوحفص بن عمر بن محمد بن علي صيرفي ، از ابوالحسن بن مهرويه قزويني ، از داود بن سليمان غازي ، از امام رضا علي بن موسي ( ع ) روايت كرده است كه فرمود : پدرم عبد صالح ، موسي بن جعفر ، مرا چنين حديث نمود كه جعفر بن محمد صادق فرمود : پدرم محمد بن علي باقر فرمود : پدرم علي بن حسين زين العابدين مرا چنين حديث كرد كه پدر شهيدم حسين بن علي فرمود : پدرم اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( ع ) مرا حديث كرد و فرمود : چون كاري به سراغ پيامبر ( ص ) مي آيد آن را آسان نموده و مي فرمود : الحمد لله الّذي بنعمته تتمّ الصالحات ( ستايش از آن خدايي است كه به نعمت او كارهاي صالح انجام پذيرد ) و چون كاري كه ناخشنودش داشت به سراغش مي آمد ، مي فرمود : الحمد لله علي كل ّ حال ( ستايش در هر حال از آنِ خداست ) 2 . 3- عبدالله بن جعفر حميري از ريّان بن صلت نقل نمود كه از امام رضا ( ع ) شنيدم مي فرمود : چون رسول خدا ( ص ) سپاهي را گسيل مي داشت ، كسي را به فرماندهي ايشان تعيين مي كرد و همراه او تني چند از معتمدان خود را بر مي انگيخت تا از او تجسّس كند3 . 4- كليني از محمد بن يحيي ، از احمد بن محمد ، از معمر بن خلاد ، از امام رضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود

: چون پيامبر ( ص ) صبح مي نمود به اصحابش مي فرمود : ( آيا بشارتهايي داريد ؟ يعني رويا / خوابي ديده ايد ) 4 . 5- كليني از چند تن از اصحاب ، از سهل بن زياد ، از هيثم بن ابي مسروق نهدي ، از موسي بن عمر بن بزيع نقل كرده كه وي گفت : به امام رضا ( ع ) گفتم : مردم چنين نقل كنند كه هرگاه رسول خدا ( ص ) به راهي مي رفت از راهي ديگر باز مي گشت ، آيا پيوسته چنين مي كرد ؟ حضرتش فرمود : آري من نيز در بسياري از اوقات چنين مي كنم ، تو نيز چنين كن ، سپس به من فرمود : كه اين كار به تو بيشتر روزي رساند 5 . 6- مفيد گويد : ابوحفص عمر بن محمد مرا حديث كرد كه علي بن مهرويه قزويني گفت : داود بن سليمان غازي ما را حديث كرد كه امام رضا ( ع ) علي بن موسي ما را حديث كرد و فرمود : پدرم موسي بن جعفر مرا حديث كرد و فرمود : پدرم جعفر بن محمد مرا حديث كرد و فرمود : پدرم محمد بن علي گفت : پدرم علي بن حسين گفت : پدرم حسين بن علي مرا حديث نمود كه پدرم علي بن ابي طالب ( ع ) فرمود : رسول خدا ( ص ) فرمودند فرشته اي نزدم آمد و گفت : اي محمد ، پروردگارت سلام رسانده مي فرمايد : اگر بخواهي بيابان مكه را براي تو طلا كنم ، فرمود

: سر به آسمان بلند كردم و گفتم : پروردگارا امروز را سيرم و تو را سپاس مي گويم و روزي را كه گرسنه ام از تو مي خواهم 6 . 7- صدوق به اسناد خود از علي ( ع ) كه حضرتش فرمود : پيامبر ( ص ) سه روز از نان گندم سير نخورد تا آنگاه كه به ديدار حقّ شتافت7 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 1/ 315 . 2- أمالى طوسى 1/ 49 . 3- قرب الاسناد 342 . 4- روضه كافى 90 . 5- روضه كافى 147 . 6- أمالى مفيد 124 . 7- عيون أخبار الرضا 2/ 64 .

ضرورت شناخت پيامبران

متن حديث

ضرورة معرفة الأنبياء و عصمتهم الصدوق قال : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار بنيسابور فى شعبان سنة اثنتين و خمسين و ثلاثمائة قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى ، قال : قال أبومحمّد الفضل بن شاذان النيسابورى عن الرضا عليه السلام قال : فإن قال قائل : فلِمَ وجب عليهم معرفة الرسل و الإقرار بهم و الإذعان لهم بالطاعة ؟ قيل : لأنّه لما أن لم يكن فى خلقهم و قواهم ما يكملون به مصالحهم و كان الصانع متعالياً عن أن يُري و كان ضعفهم و عجزهم عن إدراكه ظاهراً لم يكن بدّ لهم من رسول بينه و بينهم معصوم يؤدّى إليهم أمره و نهيه و أدبه و يَقِفَهم علي ما يكون به إجترار منافعهم و مضارّهم . فلو لم يجب عليهم معرفته و طاعته لم يكن لهم فى مجى ء الرسول منفعة و لاسدّ حاجة ، و لكان يكون إتيانه عبثاً

لغير منفعة و لاصلاح ، و ليس هذا من صفة الحكيم الّذى أتقن كلّ شى ء .

ضرورت شناخت پيامبران و عصمت ايشان صدوق از عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نيشابوري عطّار در نيشابور به سال352 از ابوالحسن علي بن محمد بن قتيبه نيشابوري ، از ابومحمد فضل بن شاذان نيشابوري از امام هشتم ( ع ) روايت كرده است كه فرموده : اگر كسي سؤال كند چرا شناخت ، باور و اطاعت از پيامبران واجب شده است ، گفته مي شود : از آنجا كه در وجود و توان آنان ، آنچه بدان مصالح خويش را كامل كنند وجود ندارند ، از سويي حضرت باري تعالي برتر از آن است كه ديده شود و ضعف و ناتواني مردم از درك ( دست يافتن به ) او آشكار است گريزي نيست از آن كه فرستاده اي معصوم ميان او و مردم باشد تا امر و نهي و فرمان هدايت بخش او را به ايشان برساند و به سود و زيان شان آگاه سازد ، بنابر اين اگر شناخت و فرمانبري از ايشان بر مردم واجب نبود ، آمدن پيامبران برايشان سودي نداشت و نيازي از آنان را رفع نمي نمود ، و به قطع كار او بيهوده و بي توجه به مصلحتي بود ، و اين از ويژگي حكيمي كه هر چيزي را در نهايت كمالش آفريده است ، نيست 1 .

منبع حديث

1- عيون اخبار الرضا 2/ 100 .

عصمت محمد ( ص )

متن حديث

ضرورة معرفة الأنبياء و عصمتهم الصدوق قال : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابورى العطّار بنيسابور فى شعبان سنة اثنتين و خمسين و

ثلاثمائة قال : حدّثنى أبوالحسن علىّ بن محمّد بن قتيبة النيسابورى ، قال : قال أبومحمّد الفضل بن شاذان النيسابورى عن الرضا عليه السلام قال : فإن قال قائل : فلِمَ وجب عليهم معرفة الرسل و الإقرار بهم و الإذعان لهم بالطاعة ؟ قيل : لأنّه لما أن لم يكن فى خلقهم و قواهم ما يكملون به مصالحهم و كان الصانع متعالياً عن أن يُري و كان ضعفهم و عجزهم عن إدراكه ظاهراً لم يكن بدّ لهم من رسول بينه و بينهم معصوم يؤدّى إليهم أمره و نهيه و أدبه و يَقِفَهم علي ما يكون به إجترار منافعهم و مضارّهم . فلو لم يجب عليهم معرفته و طاعته لم يكن لهم فى مجى ء الرسول منفعة و لاسدّ حاجة ، و لكان يكون إتيانه عبثاً لغير منفعة و لاصلاح ، و ليس هذا من صفة الحكيم الّذى أتقن كلّ شى ء .

عصمت محمد ( ص ) صدوق گفت : تميم بن عبدالله بن تميم قرشي ما را به حديث گفت : پدرم از احمد بن علي انصاري از ابوصلت هروي مرا حديث كرد كه به امام رضا ( ع ) گفتم : اي پسر رسول خدا اطراف كوفه گروهي هستند كه گمان دارند هيچ سهوي بر پيامبر در نمازهايش عارض نشد ، فرمود : خدايشان لعنت كناد ، دروغ گفته اند ، آن كه سهو نكند تنها خداي يگانه است ، گفت : اي پسر رسول خدا و همانجا گروهي اند كه پندارند حسين بن علي ( ع ) كشته نشد بلكه شبه اش بر حنظله بن أسعد شامي افتاد و خود به آسمان عروج كرد

آن گونه كه عيسي بن مريم ( ع ) و هم ايشان بدين آيه احتجاج كنند ( هرگز خداوند براي كافران راه [ غلبه ] بر مؤمنان ننهاده است ) 1 فرمود : دروغ گفته اند ، خشم و نفرين خدا بر ايشان باد ، و با دروغ شمردن خبر پيامبر ( ص ) به اين كه حسين ( ع ) كشته خواهد شد ، كافر شدند . به خدا سوگند حسين ( ع ) كشته شد و بهتر از حسين ( ع ) يعني اميرالمؤمنين و حسن بن علي ( ع ) نيز كشته شدند ، و از ما نيست مگر آن كه كشته خواهد شد ، من نيز با زهر قاتل خود كشته خواهم شد و اين از عهد رسول خدا ( ص ) دانم كه جبرئيل او را از سوي پروردگار جهانيان عزّوجلّ بدان آگاه ساخت . اما اين سخن خداي تعالي كه مي فرمايد ( هرگز خداوند براي كافري بر مؤمن حجتّي قرار نداده ) و خداوند عزّوجلّ درباره كافراني كه پيامبران را به ناحق كشتند خبر داده است و با كشتن ايشان هرگز خداوند براي آنها راهي از حجّت بر پيامبرانش قرار نداده است2 .

منبع حديث

1- نساء /141 . 2- عيون اخبار الرضا 2/ 100 .

عيسي ( ع )

متن حديث

عيسي عليه السلام 1- الراوندى باسناده عن ابن أورمة عن احمد بن خالد الكرخى عن الحسن بن ابراهيم عن سليمان الجعفى قال : قال أبوالحسن الرضا عليه السلام : أتدرى بما حملت مريم ؟ قلت : لا ، قال : من تمر صرفان أتاها به جبرئيل عليه السلام . 2- الراوندى

بإسناده عن ابن اُورمة عن محمّد بن أبى صالح عن الحسن بن محمّد بن أبى طلحة قال : قلت للرضا عليه السلام : أيأتى الرسل عن الله بشى ء ، ثمّ تأتى بخلافه ؟ قال : نعم ، إن شئت حدّثتك ، و إن شئت أتيتك من كتاب الله تعالي جلّت عظمته ( اُدْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدّسَةَ الّتى كَتَبَ الله لَكُمْ ) الآية ، فمادخلوها و دخل أبناء أبنائهم ، و قال عمران : إنّ الله وعدنى أن يهب لى غلاماً نبيّاً فى سنتى هذه و شهرى هذا ، ثمّ غاب و ولدت امرأته مريم ، و كفّلها زكريا ، فقالت طائفة : صدق نبىّ الله ، و قالت الآخرون : كذب ، فلمّا ولدت مريم عيسي عليه السلام ، قالت الطائفة الّتى أقامت علي صدق عمران : هذا الّذى وعدنا الله . 3- الراوندى باسناده إلي ابن أورمة عن الحسن بن علىّ عن الحسن بن الجهم عن الرضا عليه السلام قال : كان عيسي عليه السلام يبكى و يضحك و كان يحيي عليه السلام يبكى و لايضحك و كان الّذى يفعل عيسي أفضل . 4- الصدوق قال : حدّثنا أبوالعباس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانى رضى الله عنه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفى قال : حدّثنا علىّ بن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبيه قال : قلت لأبى الحسن الرضا عليه السلام لم سمّى الحواريّون ، الحوارييّن ؟ قال : أمّا عند الناس فإنّهم سمّوا حواريّين لأنّهم كانوا قصّارين يخلصون الثياب من الوسخ بالغسل ، و هو اسم مشتقّ من الخبز الحوار ، و أمّا عندنا فسمّى الحواريّون ، الحوار

لأنّهم كانوا مخلصين فى أنفسهم و مخلصين لغيرهم من أوساخ الذنوب بالوعظ و التذكير قال : فقلت له : فلم سمّى النصاري نصاري ؟ قال : لأنّهم كانوا من قرية اسمها ناصرة من بلاد الشام نزلتها مريم و نزلها عيسي عليه السلام بعد رجوعهما من مصر . 5- الكلينى عن الحسين بن محمّد عن معلّى بن محمّد عن الوشّاء قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : قال عيسي بن مريم صلوات الله عليه للحواريّين : يا بنى إسرائيل لاتأسوا علي ما فاتكم من الدنيا كما لايأسى أهل الدنيا علي ما فاتهم من دينهم إذا أصابوا دنياهم .

عيسي ( ع ) 1- راوندي به إسناد خود از ابن اورمه ، از احمد بن خالدكرخي ، از حسن بن ابراهيم ، از سليمان جعفي ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) كه آن حضرت فرمود : آيا مي داني مريم چگونه باردار شد ؟ گفتم : خير ، فرمود : از خرمايي كه جبرئيل برايش آورد1 . 2- راوندي به إسناد خود از محمد بن اورمه ، از محمد بن ابي صالح ، از حسن بن محمد بن ابي طلحه كه گويد : به امام رضا ( ع ) گفتم : آيا ممكن است پيامبران چيزي از نزد خدا آورده و سپس خلاف آن صورت گيرد ؟ فرمود : آري ، اگر بخواهي به تو باز گويم و اگر بخواهي از كتاب خداي تعالي و بلند مرتبه برايت حديث كنم ( به سرزمين مقدس كه خداوند براي شما مقرر گردانيده وارد شويد ) 2 ، اما آنان وارد نشدند و فرزندان فرزندان شان بدان درآمدند

، عمران گفت : خداوند به من وعده نمود پسري پيامبر در اين سال و در همين ماه مرا ارزاني دارد ، سپس پنهان شد و همسرش مريم را به دنيا آورد و زكريا عهده دار او شد ، گروهي گفتند : پيامبر خدا راست گويد و ديگران گفتند : دروغي بست . اما چون مريم عيسي ( ع ) را به دنيا آورد همان گروه معتقدان به راست گويي پيامبر گفتند : اين وعده اي است كه خداوند به او داده بود3 . 3- راوندي به إسناد خود از ابن ارومه از حسن بن علي ، از حسن بن جهم ، از امام رضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : عيسي ( ع ) مي گريست و مي خنديد و يحيي ( ع ) نيز مي گريست ، ولي نمي خنديد اما آنچه عيسي ( ع ) مي كرد ، برتر بود4 . 4- صدوق گويد : ابوعباس محمد بن ابراهيم بن اسحاق طالقاني ما را حديث كرد كه احمد بن محمد بن سعيد كوفي گفت : علي بن حسن بن علي بن فضال از پدرش بر ما حديث كرد و گفت : به ابوالحسن الرضا ( ع ) گفتم : چرا حواريين ، حواريين خوانده شدند ؟ فرمود : مردم ايشان را حواري ناميده اند زيرا گازراني بودند كه با شست و شو چرك از لباسها بر مي گرفتند و اين واژه از ( الخبز الحوار ) ( نان سفيد ) مشتق شده است ، ولي ما برآنيم حواريين از آن جهت بدين نام خوانده شدند كه داراي روحي پيراسته

و با پند و يادآوري ، پاك كننده ديگران از هر پليدي بودند ، گفت : پس به حضرتش گفتم : چرا نصارا ، نصارا خوانده شده اند ؟ فرمود : زيرا از روستايي به نام ناصره از كشور شام بودند كه مريم ( ع ) و عيسي پس از بازگشت شان از مصر در آن سكونت گزيدند5 . 5- كليني از حسين بن محمد از معلّا بن محمد ، از وشاء نقل نمود كه گفت : شنيدم امام رضا ( ع ) مي فرمود : عيسي بن مريم صلوات الله عليه به حواريين گفت : اي بني اسرائيل بر آنچه از دنيا از دست مي دهيد اندوه مخوريد كه اهل دنيا بر آنچه از دين خود از دست مي دهند ، اندوه نمي خورند آنگاه كه به دنياي شان دست يابند6 .

منبع حديث

1- قصص الأنبياء 266 . 2- مائده /21 . 3- قصص الأنبياء 214 . 4- قصص الأنبياء 273 . 5- علل الشرايع 1/ 80-81 . 6- أصول كافى 2/ 137 .

محمد ( ص )

متن حديث

مقام رسول الله صلّي الله عليه و آله و ذكر أوصيائه الصدوق قال : حدّثنا الحسن بن محمّد بن سعيد الهاشمى قال : حدّثنا فرات بن إبراهيم بن فرات الكوفى قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن علىّ الهمدانى قال : حدّثنى أبوالفضل العبّاس بن عبدالله البخارى قال : حدّثنا محمّد بن القاسم بن إبراهيم بن محمّد بن عبدالله بن القاسم بن محمّد بن أبى بكر ، قال : حدّثنا عبدالسلام بن صالح الهروى عن علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه

جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن علىّ عن أبيه علىّ بن الحسين عن أبيه الحسين بن علىّ عن أبيه علىّ بن أبى طالب عليهم السلام قال : قال رسول الله صلّي الله عليه و آله : ما خلق الله خلقاً أفضل منّى و لاأكرم عليه منّى . قال علىّ عليه السلام : فقلت : يا رسول الله فأنت أفضل أم جبرئيل ؟ فقال : يا علىّ إنّ الله تبارك و تعالي فضّل أنبيائه المرسلين علي ملائكته المقرّبين و فضّلنى علي جميع النبيّين و المرسلين . و الفضل بعدى لك يا علىّ و للأئمّة من بعدك ، و إنّ الملائكة لخدّامنا و خدّام محبّينا ، يا علىّ الذين يحملون العرش و من حوله يسبّحون بحمد ربّهم و يستغفرون للّذين آمنوا بولايتنا ، يا علي لولا نحن ما خلق الله آدم و لاحواء و لاالجنّة و لاالنار و لاالسماء و لاالأرض ، فكيف لانكون أفضل من الملائكة و قدسبقناهم إلي معرفة ربّنا و تسبيحه و تهليله و تقديسه لأنّ أوّل ما خلق الله عزّوجلّ خلق أرواحنا فأنطقنا بتوحيده و تحميده ، ثمّ خلق الملائكة فلمّا شاهدوا أرواحنا نوراً واحداً استعظموا أمرنا فسبّحنا لتعلم الملائكة أنّا خلق مخلوقون و أنه منزّه عن صفاتنا فسبّحت الملائكة بتسبيحنا و نزّهته عن صفاتنا ، فلمّا شاهدوا عظم شأننا ، هلّلنا لتعلم الملائكة أن لاإله إلّا الله و أنّا عبيد و لسنا بآلهة يجب أن نعبد معه أو دونه ، فقالوا : لا إله إلّا الله ، فلمّا شاهدوا كِبَر محلّنا ، كبّرنا لتعلم الملائكة أنّ الله أكبر من أن ينال عظم المحلّّ إلّا به ، فلما شاهدوا ماجعله الله لنا

من العزّ و القوّة ، قلنا : لاحول لنا و لاقوة إلّا بالله لتعلم الملائكة أن لاحول و لاقوة إلّا بالله . فلما شاهدوا ما أنعم الله به علينا و أوجبه لنا من فرض الطاعة قلنا : الحمد للّه ، لتعلم الملائكة ما يحقّ للّه تعالي ذكره علينا من الحمد علي نعمه ، فقالت الملائكة : الحمد للّه فبنا اهتدوا إلي معرفة توحيد الله عزّوجلّ و تسبيحه و تهليله و تحميده و تمجيده ، ثمّ إنّ الله تبارك و تعالي خلق آدم فأودعنا صلبه و أمر الملائكة بالسجود له تعظيماً لنا و إكراماً و كان سجودهم للّه عزّوجلّ عبوديّة و لآدم إكراماً و طاعة لكوننا فى صلبه فكيف لانكون أفضل من الملائكة و قد سجدوا لآدم كلّهم أجمعون ؟ و إنّه لمّا عرج بى إلي السماء أذّن جبرئيل مثني مثني و أقام مثني مثني ، ثمّ قال لى : تقدّم يا محمّد ، فقلت له : يا جبرئيل أتقدّم عليك ؟ فقال : نعم لأنّ الله تبارك و تعالي فضّل أنبياءه علي ملائكته أجمعين و فضّلك خاصّة ، فتقدّمت فصلّيت بهم و لافخر ، فلمّا انتهيت إلي حجب النور قال لى جبرئيل : تقدّم يا محمّد و تخلّف عنّى : فقلت : يا جبرئيل فى مثل هذا الموضع تفارقنى ؟ فقال : يا محمّد إنّ انتهاء حدّى الّذى وضعنى الله عزّوجلّ فيه إلي هذا المكان ، فإن تجاوزته احترقت أجنحتّى بتعدّى حدود ربّى جلّ جلاله ، فزجّ بى فى النورزجّة حتّي انتهيت إلي حيث ما شاء الله من علوّ ملكه ، فنوديت : يا محمّد ! فقلت : لبّيك ربّى و سعديك و تباركت و

تعاليت . فنوديت : يا محمّد أنت عبدى و أنا ربّك فإيّاى فاعبد و علىّ فتوكّل ، فإنّك نورى فى عبادى و رسولى إلي خلقى و حجتّى علي بريّتى ، لك و لمن اتبعك خلقت جنّتى و لمن خالفك خلقت نارى و لأوصيائك أوجبت كرامتى و لشيعتهم أوجبت ثوابى ، فقلت : يا ربّ و من أوصيائي ؟ فنوديت : يا محمّد أوصياؤك المكتوبون علي ساق عرشى فنظرت و أنا بين يدى ربّى جلّ جلاله إلي ساق العرش فرأيت اثنى عشر نوراً فى كلّ نور سطر أخضر عليه اسم وصىّ من أوصيائى أوّلهم علىّ بن أبى طالب و آخرهم مهدى اُمّتى ، فقلت : يا ربّ هؤلاء أوصيائى من بعدى ؟ فنوديت : يا محمّد هؤلاء أوليائى و أحبّائى و أصفيائى و حججى بعدك علي بريّتى و هم أصياؤك و خلفاؤك و خير خلقى بعدك و عزّتى و جلالى لأظهرنّ بهم دينى و لأعلينّ بهم كلمتى و لأطهرنّ الأرض بآخرهم من أعدائى و لأمكننه مشارق الأرض و مغاربها و لأسخرنّ له الرياح و لأذلّلنّ له السحاب الصعاب و لأرقينّه فى الأسباب و لأنصرنّه بجندى و لأمدّنّه بملائكتى حتّي تعلو دعوتى و يجتمع الخلق علي توحيدى ، ثمّ لأديمنّ ملكه و لأداولنّ الأيّام بين أوليائى إلي يوم القيامة .

منزلت پيامبر خدا محمّد ( ص ) و ياد اوصياي حضرتش صدوق گويد : حسن بن محمد بن سعيد هاشمي ما را گفت : فرات بن ابراهيم بن فرات كوفي گفت : محمد بن احمد بن علي همداني مرا حديث كرد كه ابوالفضل عباس بن عبدالله بخاري ما را حديث كرد كه محمد بن قاسم بن ابراهيم

بن محمد بن عبدالله بن قاسم بن محمد بن ابي بكر گفت : عبدالسلام بن صالح هروي از علي بن موسي الرضا ، از پدرش موسي بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش محمد بن علي ، از پدرش علي بن حسين ، از پدرش حسين بن علي ، از پدرش علي بن ابي طالب ما را حديث كرد كه فرمود : پيامبر ( ص ) فرموده است : خداوند انساني برتر از من و گرامي تر از من نزد خود نيافريده است . علي ( ع ) گويد : به پيامبر خدا ( ص ) عرض كردم : اي پيامبر خدا تو برتري يا جبرئيل ؟ فرمود : اي علي خداوند تبارك و تعالي پيامبران مرسل خود را بر فرشتگان مقربش فضيلت داد و مرا بر همه پيامبران و رسولان ، و اين فضل ( برتري ) پس از من از آن توست اي علي و همچنين براي امامان پس از تو ، فرشتگان خادمان ما و خادمان دوست داران مايند ، اي علي فرشتگاني كه عرش را حمل مي كنند و آنهايي كه پيرامون آن به حمد و ستايش پروردگارشان مشغول اند ، براي مؤمنان به ولايت ما طلب آمرزش مي كنند . اي علي اگر ما نبوديم خداوند آدم و حواء و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را نمي آفريد ، چگونه برتر از فرشتگان نباشيم كه در شناخت پروردگارمان و تسبيح و تهليل و تقديس او بر آنها پيشي گرفته ايم زيرا نخست چيزي كه خداوند عزّوجلّ آفريد ارواح ما بود و او ما را به

توحيد و ستايش خود به سخن آورد . سپس فرشتگان را آفريد و چون همه روح هاي ما را يك نور ديدند ، ما را بزرگ شمردند و ما تسبيح گفتيم تا فرشتگان بدانند ما مخلوق [ بنده ] آفريده شده ايم و او پيراسته از صفات ماست و فرشتگان به تسبيح ما تسبيح گفتند ، و او را از صفات ما تنزيه كردند و چون بزرگي منزلت ما را ديدند لا إله إلا الله گفتيم تا فرشتگان بدانند هيچ معبودي جز او نيست و ما بندگان او هستيم ، و خدا نيستيم كه همراه او پرستيده شويم و آنگاه بود كه گفتند : لا إله إلا الله و چون بزرگي جايگاهمان مشاهده كردند تكبير زديم تا فرشتگان بدانند الله برتر از آن است كه رسيدن به منزلتي رفيع جز بدو ميسور گردد ، و چون آنچه از عزّت و مكنت كه براي ما نهاده بود ديدند ، گفتيم : لاحول و لاقوّه إلا بالله تا فرشتگان بدانند لاحول و لاقوه إلا بالله و چون نعمت خدا بر ما را ديدند ، واجب بودن اطاعت ما را مشاهده كردند ، گفتيم : الحمد لله تا فرشتگان بدانند حق خداي متعال بر ما از حمد نعمت هايش چيست پس فرشتگان گفتند : الحمد لله ، بنابر اين فرشتگان به سبب ما به شناخت توحيد خداي عزّوجلّ و تسبيح و تهليل و تحميد و تمجيد او راه يافتند ، از آن پس خداوند تبارك و تعالي آدم را آفريد و ما را در صلب او قرار داد ، و فرشتگان را به بزرگداشت و تكريم ما به

سجده او فرمان داد در حالي كه سجده شان از سر بندگي براي خداي عزّوجلّ و براي آدم ، بزرگداشت و اطاعت از ما كه در صلب او بوديم ، واقع شد بنابر اين چگونه ما برتر از فرشتگان نباشيم كه آنها همگي در برابر آدم به سجده افتادند ، از سويي چون به آسمان عروج كردم جبرئيل دو بار اذان و اقامه گفت ، سپس به من گفت : پيش آي محمد ، به او گفتم : بر تو مقدم شوم اي جبرئيل ؟ و او گفت : آري كه خداوند تبارك و تعالي پيامبران خود را بر همه فرشتگان و به طور خاصّ تو را برتري داده است ، [ پس پيامبر ( ص ) ] گفت : جلو ايستادم و برايشان نماز گزاردم و اين مايه غرورم نيست ، و چون به حجاب هاي نور رسيدم ، جبرئيل گفت : پيش آي محمد ، و خود پشت سر من قرار گرفت ، گفتم : در مانند چنين جايي تنهايم مي گذاري ؟ گفت : محمد ، منتهاي مرزي كه خداوند عزّوجلّ براي من قرار داده ، اين جاست كه اگر از آن برتر پرم ، بالهايم به سبب تعدّي به حدود پروردگارم عزّوجلّ خواهد سوخت و مرا به درون آن نور راند و تا آن جا از ملكوت والايي كه خداوند خواست پيش رفتم پس خوانده شدم : اي محمد ! گفتم : لبيك ربّي و سعديك و تباركت و تعاليت ( پروردگارا : دعوتت را اجابت كردم و اين منتهاي سعادت است و تو برتر و متعالي ) . آنگاه چنين

خوانده شدم : اي محمد تو بنده من و من پروردگار توام ، تنها مرا بپرست و تنها بر من كار سپار كه تو نور من در ميان بندگان مني و فرستاده ام به سوي خلقم و حجّتم بر مردم ، بهشت من از آن تو و پيروان توست و دوزخم را براي آن كه مخالفت تو كند ، آفريده ام . براي اوصياي تو كرامت خويش واجب ساخته ام و براي شيعيان ايشان ثوابم را ، گفتم : پروردگارا ! اوصياي من كيانند ؟ خطاب شدم : اي محمد اوصياي تو بر ساق عرش نوشته شده اند نگريستم ، در حالي كه پيشاپيش پروردگارم ، جلّ جلاله ، به سوي ساق عرش مي رفتم ، ديدم دوازده نور كه در هر نور سطري سبز رنگ بود ، نام وصيي از اوصياي من بر آن بود كه نخستين علي بن ابي طالب و آخرين شان مهدي امّتم بود . گفتم : پروردگارا اينان اوصياي من پس از من هستند ؟ ندا شدم : اي محمد اينان أوليا ، دوستان برگزيدگان و حجّت هاي من پس از تو بر خلق من اند ، آنان اوصياي تو و جانشينانت و بهترين خلق من پس از تواند ، و به عزّت و جلالم سوگند كه دين خود به ايشان آشكار كنم و فرمان خود را به سبب ايشان برتري دهم ، با آخرين ايشان زمين را از دشمنانم پاك كرده و او را بر شرق و غرب زمين قدرت دهم ، بادها را به تسخير او در آورم و ابرهاي پربار را رام او گردانم ، او را

در اسباب ( طبقات ) آسمان بالا برم و با سپاه خود پيروزش كنم ، و فرشتگانم را به ياري اش برانگيزم تا دعوت مرا آشكار كرده ، مردم بر توحيد من جمع شوند ، آن گاه سلطنت او را دوام داده ، تا روز قيامت روزگار را ميان اولياي خود به گردش آورم1 .

منبع حديث

1- علل الشرائع 1/ 5 .

معجزات پيامبران

متن حديث

معجزات الأنبياء الصدوق قال حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور رضى الله عنه قال : حدّثنا الحسين بن محمّد بن علىّ قال : حدّثنا أبوعبدالله السيارى عن أبى يعقوب البغدادى قال : قال ابن السكيت لأبى الحسن الرضا عليه السلام : لماذا بعث الله عزّوجلّ موسي بن عمران بالعصا و يده البيضاء و آلة السحر ، و بعث عيسي بالطبّ ، و بعث محمّداً صلّي الله عليه و آله بالكلام و الخطب ؟ فقال له أبوالحسن عليه السلام : إنّ الله تبارك و تعالي لمّا بعث موسي عليه السلام كان الأغلب علي أهل عصره السحر فأتاهم من عندالله عزّوجلّ بما لم يكن فى وسع القوم مثله ، و بما أبطل به سحرهم و أثبت به الحجّة عليهم و إنّ الله تبارك و تعالي بعث عيسي عليه السلام فى وقت ظهرت فيه الزمانات و احتاج الناس إلي الطبّ فأتاهم من عندالله عزّوجلّ بما لم يكن عندهم مثله و بما أحيا لهم الموتى و أبرأ لهم الأكمه و الأبرص بإذن الله عزّوجلّ و أثبت به الحجّة عليهم ، و أنّ الله تبارك و تعالي بعث محمّداً صلّي الله عليه و آله فى وقت كان الأغلب علي أهل عصره الخطب و الكلام [ و

أظنه قال : ] و الشعر ، فأتاهم من كتاب الله عزّوجلّ و مواعظه و أحكامه ما أبطل به قولهم و أثبت به الحجّة عليهم ، فقال ابن السكيت : تالله ما رأيت مثلك اليوم قطّ ، فما الحجّة علي الخلق اليوم ؟ فقال عليه السلام : العقل ، يعرف به الصادق علي الله فيصدّقه و الكاذب علي الله فيكذّبه ، فقال ابن السكيت : هذا والله الجواب .

معجزات پيامبران صدوق از جعفر بن محمد بن مسرور ( رض ) ، از حسين بن محمد بن علي ، از ابوعبدالله سيّاري ، از ابويعقوب بغدادي نقل است كه ابن سكّيت از ابوالحسن الرضا ( ع ) پرسيد : چرا خداوند عزّوجلّ موسي ( ع ) را با [ معجزه ] عصا و يد بيضاء و وسيله سحر ، و عيسي ( ع ) را با [ معجزه ] طبّ و محمد ( ص ) را با [ معجزه ] سخن و خطبه برانگيخت ؟ و امام ( ع ) فرمود : آن گاه كه خداوند تبارك و تعالي موسي ( ع ) را برانگيخت ، [ دانش ] غالب بر مردم روزگارش ، سحر بود پس از جانب خداوند عزّوجلّ چيزي آورد كه انجام مانند آن در توان آن مردم نبود و بدان سحرشان را نابود ساخت و حجّت خود بر ايشان را به اثبات رساند ، و خداوند تبارك و تعالي عيسي ( ع ) را در زماني برانگيخت كه انواع مرگ و بيماري در آن به ظهور پيوست و مردم به طبّ نياز يافتند ، پس او از جانب خداوند با چيزي

نزد ايشان آمد كه مانندش در ميانشان نبود و معجزه اي آورد كه بدان مردگانشان را زنده و نابينا و پيس را به اذن خداوند شفا بخشيد ، و بدين كار حجّت خود بر ايشان را به اثبات رساند ، و محمد ( ص ) را در زماني برانگيخت كه هنر غالب بر مردم روزگارش ، ايراد خطبه و سخن بود [ و گمان مي كنم فرمود : ] و شعر ، پس از كتاب خداوند عزّوجلّ ، پندها و احكام آن چيزي نزد ايشان آورد كه بدان سخن شان را باطل و حجّت خود بر ايشان را به اثبات رساند ، آنگاه ابن سكّيت گفت : خدا را سوگند كه تا امروز مانند تو را نديده ام ، اكنون بگو امروز حجّت بر مردم چيست ؟ و حضرتش ( ع ) فرمود : كه شخص صادق بدان خدا را شناخته و باور مي كند و دروغزن به خدا تكذيبش نمايد و ابن سكّيت گفت : به خدا سوگند كه اين ، پاسخ است1 .

منبع حديث

1- علل الشرائع 1/ 121 .

موسي ( ع )

متن حديث

موسي عليه السلام 1- الراوندى بالإسناد إلي الصدوق عن أبيه عن سعد عن ابن عيسي عن الحجال عن مقاتل بن مقاتل عن أبى الحسن قال : إنّ الله تعالي أمر بنى إسرائيل أن يذبحوا بقرة و كان يجزئهم ماذبحوا و ما تيسّر من البقر ، فعتوا و شدّدوا فشدّد عليهم . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبى قال : حدّثنا سعد بن عبدالله ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن علىّ بن فضال عن أبى الحسن عليه

السلام ، أنّه قال : احتبس القمر عن بنى اسرائيل فأوحي الله جلّ جلاله إلي موسي : أن أخرج عظام يوسف من مصر ، و وعده طلوع القمر إذا أخرج عظامه . فسأل موسي عليه السلام عمّن يعلم موضعه ، فقيل له : هاهنا عجوز تعلم علمه ، فبعث إليها ، فأتى بعجوز مقعدة عمياء ، فقال لها : أتعرفين موضع قبر يوسف ؟ قالت : نعم . قال : فأخبرينى به ، فقالت : لا حتّي تعطينى أربع خصال تطلق لى رجلى و تعيد إلىّ شبابى و تعيد إلي بصرى و تجعلنى معك فى الجنة ، قال : فكبر ذلك علي موسي عليه السلام قال : فأوحي الله عزّوجلّ إليه : يا موسي أعطها ما سألت فإنّك إنّما تعطى علىّ ، ففعل فدلّته عليه ، فاستخرجه من شاطى ء النيل فى صندوق مرمر ، فلمّا أخرجه طلع القمر فحمله إلي الشام ، فلذلك يحمل أهل الكتاب موتاهم إلي الشام . 3- الصدوق بإسناده عن أحمد بن محمّد بن أبى نصر البزنطي ، قال : سمعت أبا الحسن الرضا عليه السلام يقول : إنّ رجلاً من بنى اسرائيل قتل قرابة له ، ثمّ أخذه و طرحه علي طريق أفضل سبط من أسباط بنى إسرائيل ، ثمّ جاء يطلب بدمه فقالوا لموسي عليه السلام : إنّ سبط آل فلان قتلوا فلاناً فأخبرنا مَن قتلَه ؟ قال : إيتونى ببقرة ( قالُوا أَتَتّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِالله أَنْ أَكُونَ مِنَ الجاهِلينَ ) قال : و لو أنّهم عمدوا إلي بقرة أجزأتهم و لكن شدّدوا فشدّد الله عليهم ، ( قالُوا ادْعُ لَنا رَبّكَ يُبَيّنْ لَنا ما هِىَ قالَ إِنّهُ

يَقُولُ إِنّها بَقَرَةٌ لافارِضٌ وَ لابِكْرٌ ) يعنى لاصغيرة و لاكبيرة ( عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ ) و لو أنهّم عمدوا إلي أىّ بَقَرَة أجزأتهم و لكن شدّدوا فشدّد الله عليهم ( قالوا ادع لنا ربّك يبيّن لنا ما لَوْنُها قالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوُنها تسرّ الناظرين ) و لو أنّهم عمدوا إلي أىّ بقرة لأجزأتهم و لكن شدّدوا فشدّد الله عليهم ، ( قالُوا ادْعَ لَنا رَبّكَ يُبَيّنْ لَنا ما هِىَ إِنّ الْبَقَرَ تشابه عَلَيْناَ وَ انّا اِنْ شاءَ الله لَمُهْتَدُونَ* قالَ إِنّهُ يَقُولُ إِنّها بَقَرَةٌ لاذَلُولٌ تُثِيْرُ الْاَرْضَ وَ لاتَسْقِى الْحَرْثَ مُسَلّمَة لاشِيَةَ فِيها قالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقّ ) ، فطلبوها فوجدوها عند فتي من بنى اسرائيل ، فقال : لاأبيعها إلّا بمل ء مسكها ذهباً فجاؤا إلي موسي عليه السلام فقالوا له : ذلك ، فقال : اشتروها فاشتروها و جاؤوا بها فأمر بذبحها ، ثمّ أمر أن يضرب الميّت بذنبها ، فلمّا فعلوا ذلك حُيى المقتول ، و قال : يا رسول الله إن ابن عمّى قتلنى دون مَن يدّعي عليه قتلى ، فعلموا بذلك قاتله . فقال رسول الله موسي بن عمران عليه السلام لبعض أصحابه : إنّ هذه البقرة لها نبأ فقال : و ما هو ؟ قال : إنّ فتى من بنى إسرائيل كان بارّاً بأبيه و إنّه اشتري تبيعاً فجاء إلي أبيه و رأي أنّ المقاليد تحت رأسه ، فكره أن يوقظه ، فترك ذلك البيع ، فاستيقظ أبوه فأخبره فقال : أحسنت خذ هذه البقرة فهى لك عوضاً لما فاتك ، قال : فقال له رسول الله موسي بن عمران عليه السلام : انظروا إلي

البرّ ما بلغ بأهله . 4- المفيد باسناده عن عبدالله بن جندب عن أبى الحسن الرضا عليه السلام قال : كان علي مقدّمة فرعون ستّمائة ألف و مائتى ألف و علي ساقته ألف ألف ، قال : لمّا صار موسي عليه السلام فى البحر أتبعه فرعون و جنوده ، قال : فتهيّب فرس فرعون أن يدخل البحر فتمثّل له جبرئيل علي ماذيانة فلمّا رأى فرس فرعون الماذيانة أتبعها ، فدخل البحر هو و أصحابه فغرقوا . 5- أبوجعفر الطوسى قال : أخبرنا جماعة عن أبى المفضّل قال : حدّثنا محمّد بن جعفر الرزّاز القرشى أبوالعباس بالكوفة قال : حدّثنا أيوب بن نوح بن درّاج قال : حدّثنا علىّ بن موسي الرضا عليه السلام عن أبيه موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمّد عن أبيه عن جدّه عن الحسين بن علىّ ، عن علىّ بن أبى طالب عليهم السلام ، عن رسول الله صلّي الله عليه و آله ، قال : أوحي الله عزّوجلّ إلي نجيّه موسي بن عمران عليه السلام : يا موسي أحببنى و حبّبنى إلي خلقى ، قال : يا ربّ إنّى اُحبّك فكيف اُحبّبك إلي خلقك ؟ قال : أذكر لهم نعمائى عليهم و بلائى عندهم فإنّهم لايذكرون إذ لايعرفون منّى إلّا كلّ خير . 6- الراوندى باسناده عن الصدوق عن أبيه عن سعد عن ابن عيسي عن البزنطى قال : سألت الرضا عليه السلام عن قوله تعالي ( إِنّ أبِى يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَما سَقِيتَ لَنا ) أهى الّتى تزوّج بها ؟ قال : نعم ، و لمّا قالت : ( استَأْجِرْهُ إنّ خَيْرَ مَنِ استَأْجَرْتَ الْقَوِىّ الأَمِينُ ) . قال

أبوها : كيف علمت ذلك ؟ قالت : لمّا أتيته برسالتك فأقبل معى ، قال : كونى خلفى و دلّينى علي الطريق ، فكنت خلفه اُرشده كراهة أن يري منّى شيئاً . و لمّا أراد موسي عليه السلام الانصراف ، قال شعيب : ادخل البيت و خذ من تلك العِصىّ عصاً تكون معك تدرأ بها السباع ، و قدكان شعيب أخبر بأمر العصا الّتى أخذها موسي ، فلمّا دخل موسي البيت وثبت إليه العصا فصارت فى يده ، فخرج بها ، فقال له شعيب : خذ غيرها فعاد موسي إلي البيت ، فوثبت إليه العصا فصارت فى يده فخرج بها ، فقال شعيب : خذ غيره ، فوثبت إليه فصارت فى يده فقال له شعيب : ألم أقل لك خذ غيرها ؟ قال له موسي : قد رددتها ثلاث مرّات كلّ ذلك تصير فى يدى . فقال له شعيب : خذها ، و كان شعيب يزور موسي كلّ سنة ، فإذا أكل قام موسي علي رأسه و كسر له الخبز .

موسي ( ع ) 1- راوندي به اسناد خود از صدوق ، از پدرش ، از سعد ، از ابوعيسي ، از حجال ، از مقاتل بن مقاتل و او از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل نموده كه فرمود : خداوند تعالي بني اسرائيل را فرمان داد تا ماده گاوي را ذبح كنند ، كه اگر آنچه برايشان ممكن بود انجام مي دادند تكليفشان را به انجام رسانده بودند ، اما آنان سخت گرفتند و خداوند نيز برايشان سخت گرفت1 . 2- صدوق گفت : پدرم ما را حديث نمود كه سعد بن

عبدالله ، از احمد بن محمد بن عيسي ، از حسن بن علي بن فضّال ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل نموده كه حضرتش فرمود : ماه از بني اسرائيل پنهان شد ، خداوند عزّوجلّ به موسي وحي نمود استخوانهاي يوسف ( ع ) را از مصر خارج كن ، و او را وعده داد كه چون چنين كند ماه طلوع نمايد ، موسي ( ع ) پرسيد : چه كسي جاي آن را مي داند ؟ به او گفته شد : اينجا پيرزني است كه اين علم نزد اوست ، پس در پي او فرستاد و پيرزني زمين گير و نابينا را نزد او آوردند ، موسي ( ع ) او را گفت : آيا جاي قبر يوسف را مي داني ؟ گفت : بلي . فرمود : مرا از آن آگاه كن ، گفت : نه ، مگر آن كه چهار خصلت به من داده ، پايم را و جواني و چشمم را به من بازگرداني و مرا با خود در بهشت همراه كني ، فرمود : اين خواست بر موسي ( ع ) بزرگ نمود . آنگاه فرمود : خداوند عزّوجلّ به او وحي نمود كه اي موسي آنچه مي خواهد به او عطا كن كه [ تعهد ] آنچه وعده دهي بر من است ، و او چنين كرد و پيرزن جاي آن را به وي نشان داد ، پس [ موسي ] ( ع ) آن ( استخوانها ) را از كنار نيل در حالي كه در صندوقي از مرمر بود بيرون آورد و چون آن را خارج

ساخت ، ماه دميد ، آنگاه آنها را به شام برد و به همين دليل است كه اهل كتاب مردگان خود را به شام مي برند2 . 3- عيّاشي از احمد بن محمد بن ابي نصر بزنطي نقل نموده كه گفت : از ابوالحسن الرضا ( ع ) شنيدم مردي از بني اسرائيل كسي از خويشان خود را كشت ، پس او را برداشت و در راه برترين سبط هاي بني اسرائيل انداخت ، سپس به طلب خون او نزد موسي ( ع ) آمد ، به موسي ( ع ) گفتند : فرزند ( سبط ) فلان خاندان ، فلاني را كشتند قاتل او را به ما بشناسان ؟ گفت : ماده گاوي نزد من آوريد ( گفتند : آيا ما را به استهزا مي گيري ، گفت : به خداوند پناه مي برم از اين كه از جاهلان باشم ) فرمود : اگر ماده گاوي آورده بودند بار تكليفشان را نهاده بودند ، اما سخت گرفتند و خداوند نيز برايشان سخت گرفت ( گفتند : از پروردگارت بخواه جنس و سنّ گاو چقدر باشد گفت : مي فرمايد نه كوچك باشد و نه بزرگ ) و اگر آنان هر ماده گاوي مي آوردند ، رفع تكليف از ايشان نموده بود اما سخت گرفتند و خداوند نيز بر ايشان سخت گرفت ( گفتند : از پروردگارت بخواه تا رنگ آن را براي ما روشن كند ، گفت : مي فرمايد : گاوي زرد رنگ و روشن كه رنگ آن بينندگان را شاد كند ) كه اگر هر ماده گاوي آورده بودند عهده شان را

بر آورده بود ، اما ايشان سخت گرفتند و خداوند نيز بر آنان سخت گرفت . ( گفتند : از پروردگارت بخواه آن را براي ما روشن سازد كه گاو بر ما مشتبه شده و ان شاء الله هدايت شدگانيم ، گفت : او مي فرمايد آن گاوي است كه نه زمين شخم زده باشد و نه آبكشي كند . سالم و بي هيچ لكّه اي باشد ، گفتند : اكنون حق را آوردي ) 3 پس به جستجوي آن برآمدند و چنان گاوي را نزد جواني از بني اسرائيل يافتند ، گفت : آن را نمي فروشم مگر كه در برابرش پوست او را پر از طلا كنيد ، نزد موسي ( ع ) آمدند و گفتند : چنين گفته است ، فرمود : آن را بخريد ، پس آن را خريدند و آوردند و دستور داد آن را ذبح كنند ، سپس امر نمود دمش را به پيكر آن مرده زنند و چون چنين كردند ، كشته زنده شد و گفت : اي پيامبر خدا پسر عمويم مرا كشته است نه آن كه عليه او ادعا كنند ، و بدين ترتيب همگان قاتل او را شناختند . گفت : آنگاه رسول خدا ، موسي بن عمران ( ع ) به يكي از يارانش گفت : اين ماده گاو را داستاني است ، گفت : آن چيست ؟ فرمود : جواني از بني اسرائيل نسبت به پدرش نيكوكار و خوش رفتار بود ، گوساله اي خريد و نزد پدرش آمد ديد پدر در خواب و كليدها زير سر او هست دلش نيامد او را

بيداركند و گوساله را رها كرد ، پدر از خواب بيدار شد و او وي را از آنچه رخ داده بود با خبر كرد ، پس پدر گفت : آفرين بر تو ! حال اين ماده گاو را به جاي آنچه از دست دادي بگير ، گفت : آنگاه پيامبر خدا موسي بن عمران فرمود : بنگريد نيكي ، اهل خود را به كجا رساند4 . 4- مفيد به اسناد خود از عبدالله بن جندب ، از ابوالحسن الرضا ( ع ) نقل نمود كه حضرتش فرمود : پيشاپيش لشكر فرعون هشتصد هزار سپاهي و دنباله لشكرش يك ميليون در حركت بودند ، فرمود : چون موسي ( ع ) وارد دريا شد فرعون و سپاهيانش او را دنبال كردند ، پس اسب فرعون از اين كه وارد دريا شود ترسيد و جبرئيل به شكل مادياني در برابرش ظاهر شد ، و چون اسب فرعون آن ماديان را ديد او را دنبال كرد ، و بدين سان او و يارانش وارد دريا شدند و گرفتار غرقاب5 . 5- ابوجعفر طوسي گويد : جماعتي از ابومفضّل ما را خبر دادند كه محمد بن جعفر رزّاز قرشي ، ابوالعباس ، در كوفه ما را چنين حديث كرد : ايوب بن نوح بن دراج گفت : علي بن موسي الرضا ( ع ) به نقل از پدرش موسي بن جعفر ، از پدرش جعفر بن محمد ، از پدرش ، از جدش ، از حسين بن علي ، از علي بن ابي طالب از پيامبر خدا ( ص ) ما را حديث كرد و فرمود : خداوند عزّوجلّ

به هم نجواي خود موسي بن عمران ( ع ) وحي نمود : اي موسي مرا دوست دار و نزد خلقم محبوب كن ، گفت : پروردگارا تو را دوست دارم اما چگونه نزد خلقت محبوب گردانم ؟ فرمود : نعمت هايم بر ايشان و حقّم را بر ايشان برايشان يادكن ، زيرا مرا ياد نكنند مگر آن كه بدانند هر خيري از من است6 . 6- راوندي باسناد خود از صدوق ، از پدرش ، از سعد ، از ابن عيسي ، از برنظي نقل كرده كه از امام رضا ( ع ) پرسيدم : ( پدرم تو را مي خواند تا پاداش آبكشي ات براي ما را بدهد ) 7 آيا او هماني است كه [ موسي ] ( ع ) با وي ازدواج كرد ؟ فرمود : آري و چون گفت : ( او را به مزدگير كه بهترين آنكه به مزدگيري شخصي نيرومند و امين است ) 8 پدرش گفت : چگونه اين را دانستي ؟ گفت : چون پيام تو را به او رساندم به طرفم آمد و گفت : پشت سر من باش و راه را نشان ده ، و من پشت سر او بودم چون ناخشنود داشت چيزي از مرا ببيند ، و چون موسي ( ع ) آهنگ بازگشت نمود ، شعيب گفت : وارد اتاق شو و از آن چوبدستيها يكي را بردار تا همراهت بوده ، بدان درندگان را براني ، در حالي كه شعيب موضوع آن چوبدست را كه موسي برداشته بود مي دانست ، چون موسي وارد اتاق شد همان چوبدست پريد و

در دست او قرار يافت و با آن خارج شد ، شعيب گفت : چوبدستي ديگري بردار و موسي به اتاق بازگشت و همان چوبدست به طرف او پريد و در دستش قرار گرفت ، شعيب گفت : آيا تو را نگفتم ديگري بردار ؟ ! موسي گفت : سه بار آن را برگرداندم اما در هر سه بار همين به دستم بازگشت ، پس شعيب گفت : همان را بردار و شعيب هر سال به ديدن موسي مي رفت و چون بر غذا مي نشست موسي روي سرش ايستاده و برايش نان مي شكست9 .

منبع حديث

1- قصص الأنبياء 160 . 2- خصال 205 ، عيون أخبار الرضا1/ 259 . 3- بقره /71- 76 . 4- عيون أخبار الرضا 2/ 13 . 5- اختصاص 266 . 6- أمالى طوسى 484 . 7- قصص / 25 . 8- قصص / 26 . 9- قصص الأنبياء 152 .

نوح ( ع )

متن حديث

نوح عليه السلام 1- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عبدالسلام بن صالح الهروى عن الرضا عليه السلام ، قال : قلت له : لأىّ علّة أغرق الله عزّوجلّ الدنيا كلّها فى زمن نوح عليه السلام و فيهم الأطفال و من لاذنب له ؟ فقال : ما كان فيهم الأطفال لأنّ الله عزّوجلّ أعقم أصلاب قوم نوح و أرحام نسائهم أربعين عاماً ، فانقطع نسلهم فغرقوا و لاطفل فيهم ، و ما كان الله عزّوجلّ ليهلك بعذابه من لاذنب له ، و أمّا الباقون من قوم نوح عليه السلام فأغرقوا لتكذيبهم

لنبىّ الله نوح عليه السلام و سائرهم أغرقوا برضاهم بتكذيب المكذّبين و من غاب عن أمر فرضى به كان كمن شهده و أتاه . 2- الصدوق قال : حدّثنا أبى رضى الله عنه قال : حدّثنا سعد بن عبدالله عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن الحسن بن علىّ الوشّاء عن الرضا عليه السلام قال : سمعته يقول : قال أبي عليه السلام : قال أبوعبدالله عليه السلام : إنّ الله عزّوجلّ قال لنوح ( إِنّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ) لأنّه كان مخالفاً له و جعل من اتّبعه من أهله ، قال : و سئلنى كيف تقرؤن هذه الآية فى ابن نوح ؟ فقلت : يقرؤها الناس علي وجهين ( إِنّهُ عَمِلَ غَيرَ صالحٍ ) و ( إِنّهُ عَمَلٌ غيرُ صالح ) فقال" كذبوا هو ابنه و لكنّ الله عزّوجلّ نفاه عنه حين خالفه فى دينه . 3- الصدوق قال : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانى رضى الله عنه قال : حدّثنا علىّ بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن عبدالسلام بن صالح الهروى قال : قال الرضا عليه السلام : لمّا هبط نوح عليه السلام إلي الأرض كان هو و ولده ومن تبعه ثمانين نفساً ، فبنى حيث نزل قرية فسمّاها قرية الثمانين لأنّهم كانوا ثمانين .

نوح ( ع ) 1- صدوق از احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش از عبدالسلام صالح هروي از امام رضا ( ع ) كه گفت : به آن حضرت عرض كردم : به چه علت خداوند عزّوجلّ همه دنيا را در روزگار نوح

( ع ) به زير آب برد ، چه در ميان آنان كودكاني بودند كه گناهي نداشته اند ؟ و حضرتش فرمود : كودكان در ميانشان نبودند زيرا خداوند عزّوجلّ چهل سال صلب مردان و رحم زنان قوم نوح را عقيم كرده بود ، بنابر اين نسل آنان قطع شده و آنگاه غرق شدند در حالي كه كودكي در ميانشان نبوده است ، و شايسته نيست خداوند عزّوجلّ با عذاب خود كسي را هلاك كند كه گناهي ندارد ، اما ديگران از قوم نوح ( ع ) به دليل تكذيب پيامبر خدا ، نوح ، غرق شدند و جز اينان به خاطر سكوت و رضايت شان در برابر تكذيب تكذيب كنندگان ، زيرا هر كه در صحنه انجام كاري نبوده ولي بدان راضي باشد چونان كسي است كه در آنجا حضور داشته و آن كار را انجام داده است1 . 2- صدوق گويد : پدرم ما را حديث كرد كه سعد بن عبدالله به نقل از احمد بن محمد بن عيسي ، از حسن بن علي وشّاء كه گفت : شنيدم آن حضرت مي فرمود : پدرم فرمود : امام صادق ( ع ) فرموده اند : خداوند عزّوجلّ به نوح فرمود ( اي نوح ، او از اهل تو نيست ) زيرا مخالف وي بوده و خداوند كسي را كه از آن حضرت پيروي نموده ، اهل او قرار داده بود . راوي گويد : حضرت از من پرسيد : [ مردم ] چگونه اين آيه را درباره پسر نوح مي خوانند ؟ گفتم : مردم آن را به دو وجه مي خوانند (

او كاري ناشايست انجام داد ) و ( او كاري ناشايست است ) 2 حضرت فرمود : دروغ مي گويند ( و اشتباه مي كنند ) او حقيقتا پسر نوح بود اما خداوند عزّوجلّ به دليل مخالفت وي با دين و آيين پدرش ، انتساب او را به پدر نفي فرمود3 . 3- صدوق گويد : احمد بن زياد بن جعفر همداني ( رض ) از علي بن ابراهيم بن هاشم ، از پدرش ، از عبدالسلام بن صالح هروي نقل كرده كه امام رضا ( ع ) فرمود : چون نوح ( ع ) به خشكي فرود آمد او ، فرزندان و پيروانش هشتاد تن بودند ، پس در همان جا كه فرود آمد روستايي بنا نهاد و آن را قريه الثمانين ناميد ، زيرا هشتاد تن بودند4 .

منبع حديث

1- توحيد صدوق 392 . 2- هود /46 . 3- علل الشرائع 1/ 30 . 4- علل الشرائع 1/ 30 .

يحيي ( ع )

متن حديث

يحيي عليه السلام الراوندى رحمه الله عن الصدوق بإسناده عن ابن أرومة عن الحسن بن علىّ عن الحسن بن الجهم عن الرضا عليه السلام ، قال : كان عيسي عليه السلام يبكى و يضحك ، و كان يحيي عليه السلام يبكى و لايضحك ، و كان الّذى يفعل عيسي عليه السلام أفضل .

يحيي ( ع ) راوندي از صدوق به إسناد خود تا ابن ارومه از حسن بن علي ، از حسن بن جهم ، از امام رضا ( ع ) نقل كند كه حضرتش فرمود : عيسي ( ع ) هم مي گريست و هم مي خنديد ولي يحيي

( ع ) مي گريست و هيچ گاه نمي خنديد ، و آنچه عيسي ( ع ) انجام مي داد برتر بود1 .

منبع حديث

1- قصص الأنبياء 273 .

يوسف ( ع )

متن حديث

يوسف عليه السلام الصدوق قال : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلوى السمرقندى رضى الله عنه قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود عن أبيه قال : حدّثنا أحمد بن عبدالله العلوى قال : حدّثنى علىّ بن محمّد العلوى العمرى قال : حدّثنى إسماعيل بن همام قال : قال الرضا عليه السلام فى قول الله عزّوجلّ ( قالُوا إِنُ يَسْرِقُ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرّها يُوسُفُ فِى نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِها لَهُمْ ) قال : كانت لإسحاق النبى ّ عليه السلام منطقة يتوارثها الأنبياء الأكابر ، و كانت عند عمّة يوسف و كان يوسف ، عندها و كانت تحبّه ، فبعث إليها أبوه و قال : ابعثيه إلىّ و أردّه إليك ، فبعثت إليه : دعه عندى الليلة أشمّه ثمّ اُرسله إليك غدوة ، قال : فلمّا أصبحت أخذت المنطقة فربطتها فى حقوه و ألبسته قميصاً و بعثت به إليه ، فلمّا خرج من عندها طلبت المنطقة و قالت : سرقت المنطقة ، فوجدت عليه . و كان إذا سرق أحد فى ذلك الزمن دفع إلي صاحب السرقة فكان عبده .

يوسف ( ع ) صدوق گويد : مظفر بن جعفر بن مظفر علوي سمرقندي ( رض ) ما را حديث كرد كه جعفر بن محمد بن مسعود از پدرش گفته است احمد بن عبدالله علوي گويد : علي بن محمد علوي عمري مرا حديث نمود كه اسماعيل بن همام گفت

: امام رضا ( ع ) درباره اين سخن خداوند عزّوجلّ ( گفتند اگر او دزدي مي كند برادرش نيز درگذشته دزد بوده است پس يوسف اين را در خود پنهان داشت و آشكارش ننمود ) فرمود : اسحاق پيامبر ( ص ) كمربندي داشت كه انبياي بزرگ آن را از يكديگر به ارث مي بردند ، اين كمربند نزد عمّه يوسف بود و يوسف نزد عمّه اش زندگي مي كرد ، و عمّه اش او را بسيار دوست مي داشت ، پدر يوسف به عمّه اش پيغام داد كه يوسف را نزد من بفرست ، او را دوباره نزد تو بر مي گردانم ، عمّه يوسف پيغام داد كه : اجازه بده يك امشبي نزد من باشد تا او را سير ببينم ، فردا صبح پيش تو مي فرستمش ، صبح كه شد عمّه يوسف آن كمر بند را برداشت و ( طوري كه يوسف متوجه نشود ) به كمر يوسف بست و پيراهني بر او پوشاند و نزد پدرش فرستاد ، وقتي يوسف عمّه اش را ترك كرد ، عمّه در جستجوي كمر بند بر آمد و گفت : كمربند دزديده شده و دنبال آن گشتند و كمر بند را در كمر يوسف پيدا كرده در آن زمان چنين رسم بود كه اگر كسي دزدي مي كرد آن شخص را به صاحب كالاي دزديده شده مي دادند و برده او مي شد1 .

منبع حديث

1- عيون أخبار الرضا 2/ 76 ، و آيه در سوره يوسف / 12 .

يوشع ( ع )

متن حديث

يُوشَع عليه السلام 1- الكلينى عن علىّ بن محمّد عن محمّد بن

جمهور عن أحمد بن الحسين عن أبيه عن إسماعيل بن محمّد عن محمّد بن سنان قال : كنت عند الرضا عليه السلام فقال لي : يا محمّد إنّه كان فى زمن بنى اسرائيل أربعة نفر من المؤمنين فأتي واحد منهم الثلاثة و هم مجتمعون فى منزل أحدهم فى مناظرة بينهم فقرع الباب فخرج إليه الغلام ، فقال : أين مولاك ؟ فقال : ليس هو فى البيت فرجع الرجل و دخل الغلام إلي مولاه فقال له : من كان الّذى قرع الباب قال : كان فلان فقلت له : لستَ فى المنزل ، فسكت و لم يكترث و لم يلم غلامه و لااغتمّ أحد منهم لرجوعه عن الباب و أقبلوا فى حديثهم ، فلمّا كان من الغد بكّر إليهم الرجل فأصابهم و قدخرجوا يريدون ضيعة لبعضهم فسلّم عليهم و قال : أنا معكم ؟ فقالوا له : نعم ، و لم يعتذروا إليه و كان الرجل محتاجاً ضعيف الحال فلمّا كانوا فى بعض الطريق إذا غمامة قدأظلّتهم فظنّوا أنّه مطر فبادروا فلمّا استوت الغمامة علي رؤوسهم إذاً منادٍ ينادى من جوف الغمامة أيّتها النار خذيهم و أنا جبرئيل رسول الله . فإذاً نار من جوف الغمامة قداختطفت الثلاثة النفر و بقى الرجل مرعوباً يعجب ممّا نزل بالقوم و لايدرى ما السبب ؟ فرجع إلي المدينة فلقي يوشع بن نون عليه السلام فأخبره الخبر و ما رأى و ما سمع ، فقال يوشع بن نون عليه السلام : أما علمت أنّ الله سخط عليهم بعد أن كان عنهم راضياً و ذلك بفعلهم بك ، فقال : و ما فعلهم بي ؟ فحدّثه يوشع ، فقال الرجل :

فأنا أجعلهم فى حلّ و أعفو عنهم قال : لو كان هذا قبل لنفعهم فأمّا الساعة فلا و عسى أن ينفعهم من بعد . 2- علىّ بن موسي بن محمّد بن طاووس باسناده إلي سعد بن عبدالله من كتاب فضل الدعاء باسناده إلي الرضا عليه السلام قال : وجد رجل من الصحابة صحيفة فأتي بها رسول الله صلّي الله عليه و آله فنادي الصلاة جامعة فما تخلّف أحد ذكر و لاانثى فرقي المنبر فقرأها فإذا كتاب يوشع بن نون وصىّ موسي و أذّن فيها : و إن ربّكم لرؤوف رحيم ألا إنّ خير عباد الله التقىّ الحفىّ ، و إنّ شرّ عباد الله المشار إليه بالأصابع ، فمن أحبّ أن يكتال بالمكيال الأوفى و أن يؤدّى الحقوق الّتى أنعم الله بها عليه فليقل فى كلّ يوم : سبحان الله كما ينبغى للّه و الحمد للّه كما ينبغى للّه و لاإله إلّا الله كما ينبغى للّه و لاحول و لاقوّة إلّا بالله و صلّي الله علي محمّد و علي أهل بيت النبىّ الأمّى و علي جميع المرسلين و النبيّين حتّي يرضى الله . و نزل رسول الله صلّي الله عليه و آله و قدألحّوا فى الدعاء فصبر هنيئة ، ثمّ رقي المنبر ، فقال : من أحبّ أن يعلو ثناؤه علي ثناء المجاهدين فليقل هذا القول فى كلّ يوم و إن كانت له حاجة قضيت ، أو عدوّ كُبِت ، أو دين قُضي ، أو كرب كشف و خرق كلامه السماوات حتّي يكتب فى اللوح المحفوظ .

يوشع ( ع ) 1- كليني از علي بن محمد ، از محمد بن جمهور ، از احمد بن

حسين ، از پدرش ، از اسماعيل بن محمد ، از محمد بن سنان نقل كرده كه گويد : نزد امام رضا ( ع ) بودم كه حضرتش به من فرمود : اي محمد در روزگار بني اسرائيل چهار مؤمن بودند يكي از آنها نزد سه تن ديگر كه در منزل يكي از خود به مناظره نشسته بودند ، آمد در را كوبيد و غلام بيرون آمد ، گفت : مولايت كجاست ؟ او پاسخ داد : در خانه نيست ، مرد بازگشتن و غلام به حضور مولاي خود رسيد ، به او گفته شد : چه كسي در زد ؟ غلام گفت : فلاني ، و من به او گفتم : شما در خانه نيستي ، صاحب خانه سكوت كرد و بي اعتنا به موضوع غلام را نكوهش نكرد ، هيچ يك از آنان نيز از بازگشت دوست خود از جلو در غمزده و اندوهگين نشد و به گفتگوي خود ادامه دادند ، صبحِ فردا همان مرد آنان را در حال خارج شدن از خانه براي خريد چيزي ديد پس بر ايشان سلام كرد و گفت : من با شمايم و آنان گفتند : آري و از او عذر نخواستند ، آن شخص نيازمند و پريشان حال بود ، در راه به ناگاه ابري بر ايشان سايه افكند و گمان بردند باراني است و به سرعت خود افزودند و چون ابر روي سرشان قرار گرفت ، مناديي از درون ابر به خود خواندشان كه اي آتش آنان را برگير كه من جبرئيل فرستاده خدايم ، پس آتشي از درون ابر هر دو تن را

در ربود ، و آن شخص وحشت زده و متعجّب از آنچه بر سر همراهان آمده بود ، ماند و علت را نمي دانست ، به شهر بازگشت يوشع بن نون ( ع ) را ديد و او را از آنچه ديده بود خبر داد ، يوشع بن نون ( ع ) گفت : آيا مي داني خدا به خاطر رفتارشان با تو بر ايشان خشم گرفته است در حالي كه پيشتر از آنان راضي بود ؟ ! گفت : چه كاري ؟ آنگاه يوشع ماجرا را باز گفت ، مرد گفت : من آنان را حلال نموده و ايشان را مي بخشم ، يوشع گفت : اگر اين كار پيشتر بود به قطع آنان را سودي مي بخشيد اما اكنون نه و اميد است از اين به بعد براي شان مفيد باشد1 . 2- علي بن موسي بن محمد بن طاووس به إسناد خود تا سعد بن عبدالله از كتاب فضل الدعاء و به إسناد آن تا امام رضا ( ع ) گويد كه آن حضرت فرمود : كسي از اصحاب صحيفه اي يافت ، آن را نزد پيامبر خدا ( ص ) آورد و حضرتش همه را به نماز خواند ، هيچ كس از زن و مرد در خانه نماند [ و همگان در مسجد حاضر آمدند ] آنگاه حضرت بر منبر بالا رفت و آن صحيفه را خواند : كتاب يوشع بن نون وصيّ موسي كه به او اجازه داده : و براستي پروردگارتان رئوف و رحيم است آگاه باشيد برترين بندگان خدا پروا پيشه پنهان است و بدترين بندگان خدا ،

آن كه با انگشتان او را نشان دهند ، پس هر كه دوست دارد با پيمانه كامل و پر براي او پيمانه كنند و حقوق نعمت هايي را كه خدا به او داده است أدا نمايد ، در هر روز بگويد : ( سبحان الله كما ينبغي لله ، و الحمد لله كما ينبغي لله ، و لا إله إلا الله كما ينبغي لله و لاحول و لا قوّه إلا بالله و صلّي الله علي محمد و علي أهل بيت النبيّ الامّي و علي جميع المرسلين و النبييّن حتي يرضي الله ) ( منزّه است خداوند آن گونه كه شايسته اوست ، و ستايش از آن اوست آن گونه كه شايسته اوست ، و هيچ معبودي جز او نيست آن گونه كه شايسته اوست ، و هيچ نيرو و تواني جز به او نيست ، و خداوند بر محمد و خاندان آن پيامبر امّي و بر همه فرستادگان و پيامبران درود فرستد تا او راضي باشد ) پس پيامبر ( ص ) از منبر فرود آمد و مردم بر دعا اصرار نمودند ، اندكي صبر كرد و بار ديگر بر منبر فراز آمد و فرمود : هر كه دوست دارد ثناي او بر ثناي مجاهدان برتر آيد هر روز اين سخن را بگويد و اگر حاجتي دارد ، برآورده شود ، يا دشمني سركوب ، يا قرضي أدا ، يا مصيبتي زايل گردد ، و كلامش آسمانها را بشكافد تا آن كه در لوح محفوظ ثبت شود2 .

منبع حديث

1- أصول كافى 2/ 364 . 2- مهج الدعوات 309 .

شريعت

متن حديث

قالَ ( عليه

السلام ) : مابَعَثَ اللهُ نَبيّاً إلاّ بِتَحْريمِ الْخَمْرِ ، وَ أنْ يُقِرَّ بِأنَّ اللهَ يَفْعَلُ ما يَشاءُ

فرمود : خداوند هيچ پيغمبرى را نفرستاده مگر آن كه در شريعت او شراب و مُسكرات حرام بوده است ، همچنين هر يك از پيامبران معتقد بودند كه خداوند هر آنچه را اراده كند انجام مى دهد .

نيايشها

پس از هشت ركعت نماز شب

متن حديث

پس از هشت ركعت نماز شب اللّهمّ اِنّى اَسْأَلُكَ بِحُرْمَةِ مَنْ عاذَبِكَ مِنَكَ ، وَ لَجَأَ إلي عِزّكَ وَ اسْتَظَلّ ، بِفَيْئِكَ ، وَ اعْتَصَمَ بِحَبْلِكَ ، وَ لَمْ يَثِقْ إلّا بِكَ . يا جَزيلَ الْعَطايا ، يا مُطْلِقَ الْاُسارى ، يا مَنْ سَمّي نَفْسَهُ مِنْ جُودِهِ وَهّاباً ، أدْعُوكَ رَهَباً وَ رَغَباً ، وَ خَوْفاً وَ طَمَعاً ، وَ اِلْحاحاً وَ اِلْحافاً ، وَ تَضَرّعاً وَ تَمَلّقاً ، وَ قائِماً ، وَ قاعِداً ، وَ راكِعاً وَ ساجِداً ، وَ راكِباً وَ ماشِياً ، وَ ذاهِباً وَ جائِياً ، وَ فى كُلّ حالاتى . وَ اَسْأَلُكَ اَنْ تُصَلّىَ علي مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحْمّدٍ وَ اَنْ تَفْعَلَ بى كَذا وَ كَذا .

براي برادران

متن حديث

براى برادران اللّهمَّ اِنْ كُنْتَ تَعْلَمُ اَنّى اُحِبّ صَلاحَهُمْ ، وَ اَنّى بارٌّ بِهِمْ ، واصِلٌ لَهُمْ ، رَفيقٌ عَلَيْهِمْ ، اَعِنّى بِاُمُورِهِمْ لَيْلاً وَ نَهاراً ، فَاَجِزْنى بِهِ خَيْراً ، وَ اِنْ كُنْتُ علي غَيْرِ ذلِكَ ، فَاَنْتَ عَلّامُ الْغُيُوبِ ، فَاَجِزْنى بِهِ ما اَنَا اَهْلُهُ اِنْ كانَ شَرّاً فَشّراً ، وَ اِنْ كانَ خَيْراً فَخَيْراً . اللّهمَّ اَصْلِحْهُمْ وَ اَصْلِحْ لَهُمْ ، وَ اخْسَأْ عَنّا وَ عَنْهُمُ شَرّ الشّيْطانِ ، وَ اَعِنْهُمْ علي طاعَتِكَ ، وَ وَفّقْهُمْ لِرُشْدِكَ .

براي حضرت مهدي « ع »

متن حديث

براى حضرت مهدى "ع " اللّهمّ ادْفَعْ عَنْ وَلِيّكَ وَ خَليفَتِكَ وَ حُجّتِكَ علي خَلْقِكَ ، وَ لِسانِكَ الْمُعَبّرِ عَنْكَ بِاِذْنِكَ ، النّاطِقِ بِحُكْمِكَ ، وَ عَيْنِك النّاظِرَةِ علي بَرِيّتِكَ ، وَ شاهِدِكَ علي عِبادِكَ ، الْجَحْجاحِ الْمُجاهِدِ ، الْعائِذِ بِكَ عِنْدَكَ . وَ اَعِذْهُ مِنْ شَرّ جَميعِ ما خَلَقْتَ وَ بَرَأْتَ ، وَ اَنْشَأْتَ وَ صَوّرْتَ ، وَ احْفَظْهُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ، وَ عَنْ يَمينِهِ وَ عَنْ شِمالِهِ ، وَ مِنْ فَوْقِهِ وَ مِنْ تَحْتِهِ ، بِحِفظِكَ الّذى لايَضيعُ مَنْ حَفِظْتَهُ بِهِ . وَ احْفَظْ فيهِ رَسوُلَكَ وَ آبَاءَهُ اَئِمّتَكَ ، وَ دَعائِمَ دينكَ وَ اجْعَلْهُ فى وَديعَتِكَ الّتى لاتَضيعُ ، وَ فى جِوارِكَ الّذى لايُخْفَرُ ، وَ فى مَنْعِكَ وَ عِزّكَ الّذى لايُقْهَرُ ، وَ آمِنْهُ بِأَمانِكَ الْوَثيقِ الّذى لايُخْذَلُ مَنْ آمَنْتَهُ بِهِ . وَ اجْعَلْهُ فى كَنَفِكَ الّذى لايُرامُ مَنْ كانَ فيهِ ، وَ اَيّدْهُ بِنَصْرِكَ الْعَزيزِ ، وَ اَيّدْهُ بِجُنْدِكَ الْغالِبِ ، وَ قَوّهْ بِقُوّتِكَ ، وَ اَرْدِفْهُ بِمَلائِكَتِكَ ، وَ والِ مَنْ والاهُ ، وَ عادِ مَنْ عاداهُ ، وَ اَلْبِسْهُ دِرْعَكَ

الْحَصينَةَ ، وَ حُقّهُ بِالْمَلائِكَةِ حُقّاً . اللّهمّ وَ بَلّغْهُ اَفْضَل ما بَلّغْتَ الْقائِمينَ بِقِسْطِكَ مِنْ اَتْباعِ النّبِيّينَ ، اللّهمّ اشْعَبْ بِهِ الصّدْعَ ، وَ ارْتُقْ بِهِ الْفَتْقَ ، وَ اَمِتْ بِهِ الْجَوْرَ ، وَ اَظْهِرْ بِهِ الْعَدْلَ ، وَ زَيّنْ بِطُولِ بَقائِهِ الْاَرْضَ ، وَ اَيّدْهُ بِالنّصْرِ ، وَ انْصُرْهُ بِالرّعْبِ ، وَ قَوِّ ناصِريهِ ، وَ اخْذُلْ خاذِليهِ ، وَ دَمْدِمْ علي مَنْ نَصَبَ لَهُ ، وَ دَمّرْ مَنْ غَشّهُ ، وَ اقْتُلْ بِهِ جَبابِرَةَ الْكُفْرِ ، وَ عُمَدَهُ وَ دَعائِمَهُ . وَ اقْصِمْ بِهِ رُؤوُسَ الضّلالَةِ ، وَ شارِعَةَ الْبِدَعِ ، وَ مُميةَ السّنّةِ ، وَ مُقَوّيَةَ الْبَاطِلِ ، وَ ذَلّلْ بِهِ الْجَبّارِينَ ، وَاَبِرْ بِهِ الْكافِرينَ ، وَجَميعَ الْمُلْحِدينَ ، فى مَشارِقِ الْاَرْضِ وَ مَغارِبِها ، وَ بَرّها وَ بَحْرِها ، وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِها ، حتّي لاتَدَعَ مِنْهُمْ دَيّاراً وَ لاتُبْقى لَهُمْ آثاراً . اللّهمّ طَهّرْ مِنْهُمْ بِلادَكَ ، وَ اشْفِ مِنْهُمْ عِبادَكَ ، وَ اَعِزّ بِهِ الْمُؤْمِنينَ ، وَ اَحىِ بِهِ سُنَنَ الْمُرْسَلينَ ، وَ دارِسَ حِكْمَةِ النّبِيّينَ ، وَ جَدّدْ بِهِ ما امْتَحى مِنْ دينكَ ، وَ بُدّلَ مِنْ حُكْمِكَ ، حتّي تُعيدَ دينكَ بِهِ وَ علي يَدَيْهِ ، جَديداً غَضّاً ، مَحْضاً صَحيحاً ، لاعِوَجَ فيهِ وَ لابِدْعَةَ مَعَهُ ، وَ حتّي تُنيرَ بِعَدْلِهِ ظُلَمَ الْجَوْرِ ، وَ تُطْفِى ءَ بِهِ نيرانَ الْكُفْرِ ، وَ تُوضِحَ بِهِ مَعاقِدَ الْحَقّ وَ مَجْهُولَ الْعَدْل . فَاِنّهُ عَبْدُكَ الّذى اسْتَخْلَصْتَهُ لِنَفْسِكَ ، وَ اصْطَفَيْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ ، وَ اصْطَنَعْتَهُ علي عَيْنِكَ ، وَ ائْتَمَنْتَهُ علي غَيْبِكَ ، وَ عَصَمْتَهُ مِن الذّنُوبِ ، وَ بَرّأْتَهُ مِنَ الْعُيُوبِ ، وَ طَهّرْتَهُ مِنَ الرّجْسِ

، وَ سَلّمْتَهُ مِنَ الدّنَسِ . اللّهمّ فَاِنّا نَشْهَدُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ ، وَ يَوْمَ حُلُولِ الطّامّةِ ، أَنّهُ لَمْ يُذْنِبْ ذَنْباً ، وَ لاأَتى حُوْباً ، وَ لَمْ يَرْتَكِبْ مَعْصِيَةً ، وَ لَمْ يُضَيّعْ لَكَ طاعَةً ، وَ لَمْ يَهْتِكْ لَكَ حُرْمَةً ، وَ لَمْ يُبَدّلْ لَكَ فَريضَةً ، وَ لَمْ يُغَيّرْ لَكَ شَريعَةً ، وَ اَنّهُ الْهادِى الْمَهْدِىّ ، الطّاهِرُ التّقِىّ النّقِىّ ، الرّضِىّ الزّكِىّ . اللّهمّ أَعْطِهِ فى نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ ، وَ وَلَدِهِ وَ ذُرّيّتِهِ ، وَ اُمّتِهِ وَ جَميعِ رَعِيّتِهِ ، ما تُقِرّ بِهِ عَيْنَهُ ، وَ تَسُرّ بِهِ نَفْسَهُ ، وَ تَجْمَعُ لَهُ مُلْكَ الْمُمَلّكاتِ ، كُلّها ، قَريبِها وَ بَعيدِها وَ عَزيزِها وَ ذَليلِها ، حتّي يَجْرِىَ حُكْمُهُ علي كُلّ حُكْمٍ ، وَ يَغْلِبَ بِحَقّهِ كُلّ باطِلٍ . اللّهمّ اسْلُكْ بِنا علي يَدَيْهِ ، المِنْهاجِ الْهُدى ، وَ الْمَحَجّةَ الْعُظمى ، وَ الطّريقَةَ الْوُسْطى ، الّتى يَرْجِعُ اِلَيْها الغالى ، وَ يَلْحَقُ بِها التّالى ، وَ قَوّنا علي طاعَتِهِ ، وَ ثَبّتْنا علي مُشايَعَتِهِ ، وَ امْنُنْ عَلَيْنا بِمُتابَعَتِهِ ، وَ اجْعَلْنا فى حِزْبِهِ ، الْقَوّامِينَ بِأَمْرِهِ ، الصّابِرينَ مَعَهُ ، الطّالِبينَ رِضاكَ بِمُناصَحَتِهِ ، حتّي تَحْشُرَنا يَوْمَ الْقِيامَةِ فى اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ ، وَ مُقَوّيَةِ سُلْطانِهِ . اللّهمّ وَ اجْعَلَ ذلِكَ لَنا خالِصاً مِنْ كُلّ شَكّ وَ شُبْهَةٍ ، وَ رِياءٍ وَ سُمْعَةٍ ، حتّي لانَعْتَمِدَ بِهِ غَيْرَكَ ، وَ لانَطْلُبَ بِهِ إلّا وَجْهَكَ ، وَ حتّي تُحِلّنا مَحِلّهُ ، وَ تَجْعَلَنا فِى الْجَنّةِ مَعَهُ ، وَ اَعِذْنا مِنَ السّأْمَةِ وَ الْكَسَلِ وَ الْفَتْرَةِ ، وَ اجْعَلْنا مِمّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدينِكَ ، وَ تُعِزّ بِهِ نَصْرَ

وَلِيّكَ ، وَ لاتَسْتَبْدِلْ بِنا غَيْرَنا ، فَاِنّ اسْتِبْدالَكَ بِنا غَيْرَنا عَلَيْكَ يَسيرٌ ، وَ هُوَ عَلَيْنا عَسيرٌ . اللّهمّ صَلّ علي وُلاةِ عَهْدِهِ ، وَ الْاَئِمّةِ مِنْ بَعْدِهِ ، وَ بَلّغْهُمْ آمَالَهُمْ ، وَ زِدْ فى آجَالِهِمْ ، وَ اَعِزّ نَصْرَهُمْ ، وَ تَمّمْ لَهُمْ ما اَسنَدْتَ اِلَيْهِمْ مِنْ اَمْرِكَ لَهُمْ ، وَ ثَبّتْ دَعائِمَهُمْ ، وَ اجْعَلْنا لَهُمْ اَعْواناً ، وَ علي دينَكَ اَنْصاراً . فَاِنّهُمْ مَعادِنُ كَلِماتِكَ ، وَ اَرْكانُ تَوْحيدِكَ ، وَ دَعائِمُ دينكَ ، وَ وُلاةُ اَمْرِكَ ، وَ خالِصَتُكَ بَيْنَ عِبادِكَ ، وَ صَفْوَتُكَ مِنْ خَلْقِكَ ، وَ اَوْلِياؤُكَ وَ سَلائِلُ اَوْلِيائِكَ ، وَ صَفْوَةُ اَوْلادِ رُسُلِكَ وَ السّلامُ عَلَيْهِمْ وَ رحمة الله وَ بَرَكاتُهُ .

براي هر درد

متن حديث

براى هر درد اُعيذُ نَفْسى بِرَبّ الْاَرْضِ وَ رَبّ السّماءِ اُعيذُ نَفْسى بِالّذى اِسْمُهُ بَرَكَةٌ وَ شِفاءٌ .

تسبيح خداي تعالي

متن حديث

تسبيح خداى تعالي سُبْحانَ مَن خَلَقَ الْخَلْقَ بِقُدْرَتِهِ ، وَ اَتْقَنَ ما خَلَقَ بِحِكْمَتِهِ ، وَ وَضَعَ كُلّ شَىْ ءٍ مِنْهُ مَوْضِعَهُ بِعِلْمِهِ ، سُبْحانَ مَنْ يَعْلَمُ خائِنَةَ الأْعْيُنِ وَ ما تُخْفِى الصّدُورُ ، وَ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ ، وَ هُوَ السّميعُ الْبَصيرُ .

در اداء دين

متن حديث

در اداء دين وضوى صحيح و كامل بگير سپس دو ركعت نماز بخوان و در پايان بگو : يا ماجِدُ يا كَريمُ ، يا واحِدُ يا كَريمُ ، اَتَوَجّهُ اِلَيْكَ بِمُحَمّدٍ نَبِيّكَ نبىّ الرّحْمَةِ ، يا مُحَمّدُ يا رَسُولَ الله ، اِنّى اَتَوَجّهُ بِكَ إلي الله رَبّكَ وَ رَبَ كُلّ شَىْ ءٍ اَنْ تُصَلّىَ علي مُحَمّدٍ وَ علي اَهْلِ بَيْتِهِ . وَ اَسْأَلُكَ نَفْحَةً مِنْ نَفَحاتِكَ ، وَ فَتْحاً يَسيراً ، وَ رِزْقاً واسِعاً ، اَلَمّ بِهِ شَعْثى وَ اَقْضى بِهِ دَيْني ، وَ اَسْتَعينُ بِهِ علي عِيالى .

در امان ماندن از ترس و درد

متن حديث

در امان ماندن از ترس و درد بِسْمِ الله الرّحْمنِ الرّحيمِ ، بِسْمِ الله اِخْسَئُوا فيهَا وَ لايتَكَلّمُونِ ، اَعُوذُ بِالرّحْمانِ مِنْكَ اِنْ كُنْتَ تَقِيّاً أوْ غَيْرَ تَقِىّ ، اَخَذْتُ بِسَمْعِ الله وَ بَصَرِهِ علي اَسْماعِكُمْ وَ اَبْصارِكُمْ ، وَبِقُوّةِ الله علي قُوّتِكُمْ . لاسُلْطانَ لَكُمْ علي فُلانِ بْنِ فُلانٍ ، وَ لاعلي ذُرّيّتِهِ ، وَ لاعلي مالِهِ ، وَ لاعلي اَهْلِ بَيْتِهِ ، سَتَرْتُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ بِسِتْرِ النّبُوّةِ الّتى اسْتَتَرُوا بِها مِنْ سَطَواتِ الْفَراعِنَةِ . جَبْرَئيلُ عَنْ اَيْمانِكُمْ ، وَ ميكائيلُ عَنْ يَسارِكُمْ ، وَ مُحْمّدٌ صلّي الله عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اَهْلُ بَيْتِهِ اَمامَكُمْ ، وَ الله تعالي مُظِلّ عَلَيْكُمْ ، يَمْنَعُهُ الله وَ ذُرّيّتَهَ وَ مالَهُ وَ اَهْلَ بَيْتِهِ مِنْكُمْ وَ مِنَ الشّياطينَ ، ماشاءَ الله ، لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ إلّا بِالله الْعلىّ الْعَظيمِ . اللّهمّ اِنّهُ لايِبْلُغُ حِلْمُهُ اَناتَكَ ، وَ لايَبْلُغُهُ مَجْهُودُ نَفْسِهِ ، فَعَلَيْكَ تَوَكّلْتُ ، وَ اَنْتَ نِعْمَ الْمَوْلى ، وَ نِعْمَ النّصيرُ ، حَرَسَكَ الله وَ ذُرّيّتَكَ يا فُلانُ بِما حَرَسَ الله بِهِ اَوْلِياءَهُ ،

وَ صلّي الله علي مُحَمّدٍ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ . و سپس آية الكرسى را تا جمله : وَهُوَ الْعلىّ الْعَظيمُ نوشته ، و بعد از آن بنويسد : لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ إلّا بِالله الْعلىّ الْعَظيمُ ، وَ لامَلْجَأَ مِنَ الله إلّا اِلَيْهِ ، حَسْبُنَا الله وَ نِعْمَ الْوَكيلُ ، دلّ سام فى رأس السهباطا لسلسبيلانيها .

در برآورده شدن حاجت ها

متن حديث

در برآورده شدن حاجت ها هنگامى كه حاجت مهمى دارى غسل كن ، لباس تميز بپوش و عطر استعمال كن سپس به زير آسمان رفته دو ركعت نماز در ركعت اول سوره حمد و آيةالكرسى و در ركعت دوم حمد و سوره قدر خوانده و قرآن را روى سر گذارده و بگو : اللّهمّ بِحَقّ مَنْ اَرْسَلْتَهُ إلي خَلْقِكَ ، وَ بِحَقّ كُلّ آيَةٍ فيهِ ، وَ بِحَقّ كُلّ مَنْ مَدَحْتَهُ فيهِ عَلَيْكَ ، وَ بِحَقّكَ عَلَيْهِ ، وَ لانَعْرِفُ اَحَداً اَعْرَفَ بِحِقّكَ مِنْكَ . يا سيّدى يا الله ( ده مرتبه ) ، بِحَقّ مُحَمّدٍ ( ده مرتبه ) ، بِحَقّ علىّ ( ده مرتبه ) ، بِحَقّ فاطِمَةً ( ده مرتبه ) و به همين ترتيب در مورد ديگر معصومين .

در حمد خداوند بر نعمت ها

متن حديث

در حمد خداوند بر نعمت ها اَلْحَمْدُ لِلّهِ الّذى حَفِظَ مِنّا ما ضَيّعَ النّاسُ ، وَ رَفَعَ مِنّا ما وَضَعُوهُ ، حتّي قَدْلُعِنّا علي مَنابِرِ الْكُفْرِ ثَمانينَ عاماً ، وَ كُتِمَتْ فَضائِلُنا ، وَ بُذِلَتِ الاَْمْوالُ فِى الْكِذْبِ عَلَيْنا ، وَ الله تعالي يَاْبي لَنا إلّا اَنْ يُعلي ذِكْرَنا وَ يُبَيّنَ فَضْلَنا . وَالله ما هذا بِنا ، وَ اِنّما هُوَ بِرَسوُلِ الله وَ قَرابَتِنا مِنْهُ ، حتّي صارَ اَمْرُنا وَ ما نَرْوى عَنْهُ اَنّهُ سَيَكوُنُ بَعْدَنا مِنْ اَعْظَمِ آياتِهِ وَ دَلالاتِ نُبُوّتِهِ .

در دفع شر دشمنان

متن حديث

در دفع شر دشمنان اللّهمّ بِكَ اَسْتَفْتِحُ ، وَ بِكَ اَسْتَنْجِحُ ، وَ بِمُحَمّدٍ صلّي الله عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَتَوَجّهُ ، اللّهمّ سَهّلْ لى حُزُونَتَهُ وَ كُلّ حُزُونَةٍ ، وَ ذَلّلْ لى صُعُوبَتَهُ وَ كُلّ صُعُوبَةٍ ، وَ اكْفِنى مَؤوُنَتَهُ وَ كُلّ مَؤوُنَةٍ . وَ ارْزُقْنى مَعْروُفَهُ وَ وُدّهُ ، وَ اصْرِفْ عَنّى ضَرَّهُ وَ مَعَرّتَهُ ، اِنّكَ تَمْحوُ ما تَشاءُ وَ تُثْبِتُ وَ عِنْدَكَ اُمّ الْكِتابِ ، اَلا اِنّ اَوْلِياءَ الله لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ . اِنّا رُسُلُ رَبّكَ لَنْ يَصِلُوا اِلَيْكَ ، طه حم لايُبْصِرُونَ ، وَ جَعَلْنا فى اَعْناقِهِمْ اَغْلالاً فَهِىَ إلي الْاَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ ، وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ اَيْديهِمْ سَدّاً ، وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَاَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لايُبْصِرُونَ . اُولئِكَ الّذينَ طَبَعَ الله علي قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ اَبْصارِهِمْ ، وَ اُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ ، لاجَرَمَ اَنّ الله يَعْلَمُ مَا يُسِرّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ ، فَسَيَكْفيكَهُمُ الله وَ هُوَ السّميعُ الْعَليمُ ، وَ تَريهُمْ يَنْظُرُونَ اِلَيْكَ وَ هُمْ لايُبْصِرُونَ . صُمّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لايَرْجِعُونَ ، طسم تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ

الْمُبينِ ، لَعَلّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ إلّا يَكُونُوا مُؤْمِنينَ ، اِنْ نَشَا نُنَزّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السّماءِ آيَةً ، فَظَلّتْ اَعْناقُهُمْ لَها خاضِعينَ . اللّهمّ اِنّى اَسْأَلُكَ بِالْعَيْنِ الّتى لاتَنامُ ، وَ بِالْعِزّ الّذى لايُرامُ ، وَ بِالْمُلْكِ الّذى لايُضامُ ، وَ بِالنّورِ الّذى لايُطْفئ ، وَ بِالْوَجْهِ الّذى لايَبْلي ، وَ بِالْحَياةِ الّذى لاتَمُوتُ ، وَ بِالصّمَدِيّةِ الّتى لاتُقْهَرُ ، وَ بِالدّيْمُومِيّةِ الّتى لاتَقنى و بالاسم الّذى لايردّ و بالربوبيّة الّتى لاتُسْتَذَلّ ، اَنْ تُصََلّى علي مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ ، وَ اَنْ تَفْعَلَ بى كَذا وَ كَذا .

در دفع غم و اندوه

متن حديث

در دفع غم و اندوه اللّهمّ اَنْتَ ثِقَتى فى كُلّ كَرْبٍ ، وَ اَنْتَ رَجائى فى كُلّ شِدّةٍ ، وَ اَنْتَ لى فى كُلّ اَمْرٍ نَزَلَ بى ثِقَة وَ عُدّة ، كَمْ مِنْ كَرْبٍ يَضْعُفُ عَنْهُ الْفُؤادُ ، وَ تَقِلّ فيهِ الْحيلَةُ ، وَ تَعْيى فيهِ الْاُمُورُ ، وَ يَخْذُلُ فيهِ الْبَعيدُ وَ الْقَريبُ وَ الصّدّيقُ وَ يَشْمتُ فيهِ الْعَدُوّ ، أنْزَلْتُهُ بِكَ وَ شَكَوْتُهُ اِلَيْكَ ، راغِباً اِلَيْكَ فيهِ عَمّنْ سِواكَ ، فَفَرّجْتَهُ وَ كَشَفْتَهُ وَ كَفَيْتَنيهِ . فَاَنْتَ وَلِىّ كُلّ نِعْمَةٍ ، وَ صاحِبُ كُلّ حاجَةٍ ، وَ مُنْتَهى كُلّ رَغْبَةٍ ، فَلَكَ الْحَمْدُ كَثيراً ، وَ لَكَ الْمَنّ فاضِلاً ، بِنِعْمَتِكَ تَتِمّ الصّالِحاتُ . يا مَعْرُوفاً بِالْمَعْرُوفِ مَعْرُوفٌ ، وَ يا مَنْ هُوَ بِالْمَعْرُوفِ مَوْصُوفٌ ، اَنِلْنى مِنْ مَعْرُوفِكَ مَعْرُوفاً تُغْنينى بِهِ عَنْ مَعْروُفِ مَنْ سِواكَ ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .

در طلب باران

متن حديث

در طلب باران روايت شده وقتى مأمون حضرت رضا را وليعهد خود قرار داد ، مدتى باران نمى باريد بعضى از مخالفان و دشمنان حضرت مى گفتند چون مامون ايشان را وليعهد خود قرار داده باران نمى بارد . راوى مى گويد : روز دوشنبه حضرت براى نماز باران به صحرا آمد و در حاليكه مردم مىگريستند بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود : اللّهمّ يا رَبّ اَنْتَ عَظّمْتَ حَقّنا اَهْلَ الْبَيْتِ ، فَتَوَسّلُوا بِنا كَما اَمَرْتَ ، وَ اَمّلُوا فَضْلكَ وَ رَحْمَتَكَ ، وَ تَوَقّعُوا اِحْسانَكَ وَ نِعْمَتَكَ ، فَاسْقِهِمْ سَقْياً نافِعاً عامّاً غَيْرَ رائِثٍ وَ لاضائِرٍ ، وَ لْيَكُنْ اِبْتِدَاءُ مَطَرِهِمْ بَعْدَ انْصِرافِهِمْ مِنْ مَشْهَدِهِمْ هذَا إلي مَنازَلِهِمْ وَ

مَقارّهِمْ .

در طلب روزي

متن حديث

بعد از نماز در طلب روزى يا مَنْ يَمْلِكُ حَوائِجَ السّائِلينَ يا مَنْ لِكُلّ مَسْأَلَةٍ مِنْكَ سَمْعٌ حاضِرٌ وَ جَوابٌ عَتيدٌ ، وَ لِكُلّ صامِتٍ مِنْكَ عِلْمٌ باطِنٌ مُحيطٌ . اَسْأَلُكَ بِمَواعيدِكَ الصّادِقَةِ ، وَ اَياديكَ الْفاضِلَةِ ، وَ رَحْمَتِكَ الْواسِعَةِ ، وَ سُلْطانِكَ الْقاهِرِ ، وَ مُلْكِكَ الدّائِمِ ، وَ كَلِماتِكَ التّامّاتِ . يا مَنْ لاتَنْفَعُهُ طاعَةُ الْمُطيعينَ ، وَ لاتَضُرّهُ مَعْصِيَةُ الْعاصينَ ، صَلّ علي مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحْمّدٍ وَ ارْزُقْنى ، وَ اَعْطِنى فيما تَرْزُقُنى الْعافِيَةَ مِنْ فَضْلِكَ ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .

در مناجات

متن حديث

در مناجات اِلهى وَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ ، و مَدَدْتُ يَدى اِلَيْكَ ، مَعَ عِلْمى بِتَفْريطى فى عِبَادَتِكَ ، و اِهْمالى لِكَثيرٍ مِنْ طاعَتِكَ وَ لَوْ اَنّى سَلَكْتُ سَبيلَ الْحَياءِ لَخِفْتُ مِنْ مَقامِ الطّلَبِ وَ الدّعاءِ ، وَ لكِنّى يا رَبّ لَمّا سَمِعْتُكَ تُنادِى الْمُسْرِفينَ إلي بابِكَ ، وَ تَعِدُهُمْ بِحُسْنِ اِقالَتِكَ وَ ثَوابِكَ ، جِئْتُ مُمْتَثِلاً لِلنّداءِ ، وَ لائِذاً بِعَواطِفِ اَرْحَمِ الرّحَماءِ . وَ قَدْتَوَجّهْتُ اِلَيْكَ بِنَبِيّكَ صلّي الله عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، الّذى فَضّلْتَهُ علي اَهْلِ الطّاعَةِ ، وَ مَنَحْتَهُ بِالْاِجابَةِ وَ الشّفاعَةِ ، وَ بِوَصِيّهِ الْمُخْتارِ الْمُسَمّي عِنْدَكَ بِقَسيمِ الْجَنّةِ وَ النّارِ ، وَ بِفاطِمَةَ سَيّدَةِ النّساءِ ، وَ بِاَبْنائِهَا الْاَوْلِياءِ الْاَوْصِياءِ ، وَ بِكُلّ مَلكٍ خاصّةٌ يَتَوَجّهُونَ بِهِمْ اِلَيْكَ ، وَ يَجْعَلُونَهُمُ الْوَسيلَةَ فِى الشّفاعَةِ لَدَيْك ، وَ هؤُلأءِ خاصّتُكَ . فَصَلّ عَلَيْهِمْ وَ أمِنّى مِنْ اَخْطارِ لِقائِكَ ، وَ اجْعَلْنى مِنْ خاصّتِكَ وَ اَحِبّائِكَ ، فَقَدْ قَدّمْتُ اَمامَ مَسْاَلَتِكَ وَ نَجْواكَ ما يَكُونُ سَببَاً إلي لِقائِكَ وَ رُؤْياكَ ، وَ اِنْ رَدَدْتَ مَعَ ذلِكَ سُؤالى ، وَ خابَتْ اِلَيْكَ آمالى

، فَمالِكٌ رَأي مِنْ مَمْلُوكِهِ ذُنُوباً فَطَرَدَهُ عَنْ بابِهِ ، وَ سَيّدٌ رَأيَ مِنْ عَبْدِهِ عُيُوباً فَاَعْرَضَ عَنْ جَوابِهِ . يا شِقْوَتَاهُ اِنْ ضاقَتْ عَنّى سَعَةُ رَحْمَتِكَ ، اِنْ طَرَدْتَنى عَنْ بابِكَ علي بابِ مَنْ اَقِفُ بَعْدَ بابِكَ . وَ اِنْ فَتَحْتَ لِدُعائى اَبْوابَ الْقَبُولِ ، وَ اَسْعَفْتَنى بِبُلُوغِ السّؤالِ ، فَمالِكٌ بَدَءَ بِالْاِحْسانِ وَ اَحَبّ اِتْمامَهُ ، وَ مَوْلى اَقالَ عَثْرَةَ عَبْدِهِ وَ رَحِمَ مقامَهُ . وَ هُناكَ لااَدْرى اَىّ نِعَمِكَ اَشْكُرُ ؟ اَحينَ تَطَوّلْتَ علىّ بِالرّضا ، وَ تَفَضّلْتَ بِالْعَفْوِ عَمّا مَضي ، أمْ حينَ زِدْتَ علي الْعَفْوِ وَ الْغُفْرانِ بِاسْتينافِ الْكَرَمِ وَ الْاِحْسانِ . فَمَسْالّتى لَكَ يا رَبّ فى هذَا الْمَقامِ الْمَوْصوُفِ ، مَقامِ الْعَبْدِ الْبائِسِ الْمَلْهوُفِ ، أنْ تَغْفِرَ لى ما سَلَفَ مِنْ ذُنُوبى ، وَ تَعْصِمَنى فيمَا بَقِىَ مِنْ عُمْرى ، وَ اَنْ تَرْحَمَ والِدَىّ الْغَريبَيْنِ فى بُطُونِ الْجَنادِلِ ، الْبَعيدَيْنِ مِنَ الْاَهْلِ وَ الْمَنازِلِ . صِلْ وَحْدَتَهُما بِاَنْوارِ اِحْسانِكَ ، وَ آنِسْ وَحْشَتَهُما بِآثارِ غُفْرانِكَ ، وَ جَدّدْ لِمُحْسِنِهِما فى كُلّ وَقْتٍ مَسَرّةً وَ نِعْمَةً ، وَ لِمُسيئِهِما مَغْفِرةً وَ رَحْمَةً ، حتّي يَأْمَنا بِعاطِفَتِكَ مِنْ اَخْطارِ الْقِيامَةِ ، وَ تُسْكِنَهُما بِرَحْمَتِكَ فى دار الْمُقامَةِ وَ عَرّفْ بَيْنى وَ بَيْنَهُما فى ذلِكَ النّعيمِ الرّائِقِ حتّي تَشْمَلَ بِنا مَسَرّةَ السّابِقِ وَ اللاّحِقِ بِهِ . سيّدى وَ اِنْ عَرَفْتَ مِنْ عَمَلى شَيْئاً ، يَرْفَعُ مِنْ مَقامِهِما وَ يزيدُ فى اِكْرامِهِما ، فَاجْعَلْهُ ما يُوجِبُهُ حَقّهُما لَهُما ، وَ اَشْرِكْنى فِى الرّحْمَةِ مَعَهُما ، وَ ارْحَمْهُما كَما رَبّيانى صَغيراً .

در هنگام خروج از منزل

متن حديث

در هنگام خروج از منزل بِسْمِ الله ، آمَنْتُ بِالله ، تَوَكّلْتُ علي الله ، لا حَوْلَ وَ لاقُوّةَ إلّا

بِالله . بِسْمِ الله خَرَجْتُ و بِسْمِ الله وَلَجْتُ ، وَ علي الله تَوَكّلْتُ ، لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ إلّا بِالله الْعَظيمِ .

در هنگام سختي ها

متن حديث

در هنگام سختى ها بِسْمِ الله الرّحْمنِ الرّحيمِ ، اللّهمّ اِنّ ذُنُوبى وَ كَثْرَتَها قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهى عِنْدَكَ ، وَ حَجَبَتْنى عَنِ اسْتِئْهالِ رَحْمِتَكَ ، وَبا عَدَتْنى عَن اسْتيجابِ مَغْفِرَتِكَ . وَ لَوْلا تَعَلّقى بِآلائِكَ وَ تَمَسّكى بِالدّعاءِ وَ ما وَعَدْتَ اَمْثالى مِنَ الْمُسْرِفينَ ، وَ اَمْثالى مِنَ الْخاطِئينَ ، وَ وَعَدْتَ الْقانِطينَ مِنْ رَحْمَتِكَ بِقَولِكَ ( يا عِبادِىَ الّذينَ اَسْرَفُوا علي اَنْفُسِهِمْ لاتَقْنَطوُا مِنْ رحمة الله اِنّ الله يَغْفِرُ الذّنُوبَ جَميعاً اِنّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرّحيمُ ) وَ حَذّرْتَ الْقانِطينَ مِنْ رَحْمَتِكَ ، فَقُلْتَ ( وَ مَنْ يَقْنَطْ مِنْ رَحْمَةِ رَبّهِ إلّا الضّالّونَ ) ثمّ نَدَبْتَنا بِرَأْفَتِكَ إلي دُعائِكَ ، فَقُلْتَ ( اُدْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ اِنّ الّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتى سَيَد خُلُونَ جَهَنّمَ داخِرينَ ) . اِلهى لَقَدْ كانَ الْاِياسُ علىّ مُشْتَمِلاً وَ الْقُنُوطُ مِنْ رَحْمَتِكَ علىّ مُلْتَحِفاً ، اِلهى لَقَدْ وَعَدْتَ الْمُحْسِنَ ظَنّهُ بِكَ ثَواباً ، وَ اَوْعَدْتَ الْمُسىءَ ظَنّهُ بِكَ عِقاباً . اللّهمّ وَ قَدْاَمْسَكَ رَمَقى حُسْنُ الظّنّ بِكَ فى عِتْقِ رَقَبَتى مِنَ النّارِ ، وَ تَغَمّدِ زَلّتى ، وَ اِقالَةِ عَثْرَتى ، اللّهمّ قَوْلُكَ الْحَقّ ، الّذى لاخُلْفَ لَهُ وَ لاتَبْديلَ ( يَوْمَ نَدْعُوا كُلّ اُناسٍ بِاِمامِهِمْ ) ، وَ ذلِكَ يَوْمُ النّشُورِ ، اِذا نُفِخَ فِى الصّورِ ، وَ بُعْثِرَ ما فِى الْقُبُورِ . اللّهمّ فَاِنّى اُوفى وَ اَشْهَدُ وَ اُقِرّ ، وَ لااُنْكِرُ وَ لااَجْحَدُ وَ اُسِرّ وَ اُعْلِنُ ، وَ اُظْهِرُ وَ اُبْطِنُ ، بِاَنّكَ اَنْتَ الله لااِلهَ إلّا اَنْتَ ، وَحْدَكَ لاشَريكَ لَكَ ،

وَ اَنّ مُحَمّداً عَبْدُكَ وَ رَسُولُك . وَ اَنّ عَلِيّاً أميرالمؤمنين سَيّدَ الْاَوْصِياءِ ، وَ وارِثَ عِلْمِ الْاَنْبِياء ، عَلَمَ الدّينِ ، وَ مُبيرَ الْمُشْرِكينَ ، وَ مُمَيّزَ الْمُنافِقينَ ، وَ مُجاهِدَ الْمارِقينَ ، اِمامى وَ حُجّتى ، وَ عُرْوَتى وَ صِراطى ، وَ دَليلى وَ مَحَجّتى ، وَ مَنْ لاأثِقُ بِاَعْمالى وَ لَوْ زَكَتْ ، وَ لااَراها مُنْجِيَةً لى وَ لَوْ صَلُحَتْ ، إلّا بِوِلايَتِهِ وَ الْاِئْتِمامِ بِهِ ، وَ الْاِقْرارِ بِفَضائِلِهِ وَ الْقَبُولِ مِنْ حَمَلَتِها ، وَ التّسْليمِ لِرُواتِها ، وَ اُقِرّ بِاَوْصِيائِهِ مِنْ اَبْنائِهِ ، اَئِمّةً وَ حُجَجاً ، وَ اَدِلّةً وَ سُرُجاً ، وَ اَعْلاماً وَ مَناراً وَ سادَةً وَ اَبْراراً ، وَ اُؤْمِنُ بِسِرّهِمْ وَ جَهْرِهِمْ ، وَ ظاهِرِهِمْ وَ باطِنِهِمْ ، وَ غائِبِهِمْ وَ شاهِدِهِمْ ، وَ حَيّهِمْ وَ مَيّتِهِمْ ، لاشَكّ فى ذلِكَ وَ لاَارْتِيابَ عِنْدَ تَحَوّلِكَ وَ لاَانْقِلابَ . اللّهمّ فَادْعُنى يَوْمَ حَشْرى وَ نَشْرى بِاِمامَتِهِمْ ، وَ اَنْقِذْنى بِهِمْ يا مَوْلاىَ مِنْ حَرّ النّيرانِ ، وَ اِنْ لَمْ تَرْزُقْنى رَوُحَ الْجِنانِ ، فَاِنّكَ اِنْ اَعْتَقْتَنى مِنَ النّار كُنْتُ مِنَ الْفائِزينَ . اللّهمّ وَ قَدْاَصْبَحْتُ يَوْمى هذا لاثِقَةَ لى ، وَ لارَجاءَ وَ لالَجَأَ ، وَ لامَفْزَعَ وَ لامَنْجا ، غَيْرَ مَنْ تَوَسّلْتُ بِهِمْ اِلَيْكَ مُتَقَرّباً إلي رَسُولِكَ مُحَمّدٍ ، ثمّ علىّ اَميرِالْمُؤْمِنينَ ، وَ الزّهْراءِ سَيّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ ، وَ الْحَسَنِ ، وَ الْحُسَيْنِ وَ علي وَ مُحَمّدٍ وَ جَعْفَرٍ وَ موسي وَ علىّ وَ مُحَمّدٍ وَ علي وَ الْحَسَنِ ، وَ مَنْ بَعْدَهُمْ تُقيمُ الْمَحَجّةَ إلي الْحُجّةِ ، الْمَسْتُورَةِ مِنْ وُلْدِهِ ، الْمَرْجُوّ لِلْاُمّةِ مِنْ بَعْدِهِ . اللّهمْ فَاجْعَلْهُمْ فى هذَا الْيَوْمِ وَ ما بَعْدَهُ

حِصْنى مِن الْمَكارِهِ ، وَ مَعْقِلى مِنَ الْمَخاوِفِ ، وَ نَجّنى بِهِمْ مِنْ كُلّ عَدُوّ ، وَ طاغٍ وَ باغٍ وَ فاسِقٍ ، وَ مِنْ شَرّ ما اَعْرِفُ وَ ما اُنْكِرُ ، وَ مَا اسْتَتَرَ عَنّى وَ ما اُبْصِرُ ، وَ مِنْ شَرّ كُلّ دابّةٍ ، رَبّ اَنْتَ آخِذٌ بِناصِيَتِها ، اِنّكَ علي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ . اللهمّ فَبِتَوَسّلى بِهِمْ اِلَيْكَ ، وَ تَقَرّبى بِمَحَبّتِهِمْ ، وَ تَحَصّنى باِمامَتِهِمْ ، افْتَحْ علىّ فى هذَا الْيَوْمِ اَبْوابَ رِزْقِكَ ، وَ انْشُرْ علي رَحْمَتَكَ ، وَ حَبّبْنى إلي خَلْقِكَ ، وَ جَنّبْنى بُغْضَهُمْ وَ عَداوَتَهُمْ ، اِنّكَ علي كُلّ شَىْ ءٍ قَديرٌ . اللّهمّ و لِكُلّ مُتَوَسّلٍ ثَوابٌ ، وَ لِكُلّ ذى شَفاعَةٍ حَقّ ، فَاَسْأَلُكَ بِمَنْ جَعَلْتُهُ اِلَيْكَ سَبَبى ، وَ قَدّمْتُهُ اَمامَ طَلِبَتى ، اَنْ تُعَرّفَنى بَرَكَةَ يَوْمى هذا ، وَ شَهْرى هذا ، وَ عامى هذا . اللّهمّ وَ هُمْ مَفْزَعى ، وَ مَعوُنَتى ، فى شِدّتى وَ رَخائى ، وَ عافِيَتى وَ بَلائى ، وَ نَوْمى وَ يَقْظَتى ، وَ ظَعْنَى وَ اِقامَتى ، وَ عُسْرى وَ يُسْرى ، وَ عَلانِيَتى وَ سِرّى ، وَ اِصْباحى وَ اِمْسائى ، وَ تَقَلّبى وَ مَثْواىَ ، وَ سِرّى وَ جَهْرى . اللّهمّ فَلاتُخَيّبْنى بِهِمْ مِنْ نائِلِكَ ، وَ لاتَقْطَعْ رَجائى مِنْ رَحْمَتِكَ ، وَ لاتُؤْيِسْنى مِنْ رَوْحِكَ ، وَ لاتَبْتَلِنى بِاِنْغِلاقِ اَبْوابِ الْاَرْزاقِ ، وَ انْسِدادِ مَسالِكِها ، وَ ارْتِتاجِ مَذَاهِبها ، وَ افْتَحْ لى مِنْ لَدُنْكَ فَتْحاً يَسيراً ، وَ اجْعَلْ لى مِنْ كُلّ ضَنْكٍ مَخْرَجاً ، وَ اِلى كُلّ سَعَةٍ مَنْهَجاً ، إنّكَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ ، وَ صلّي الله علي مُحَمّدٍ وَ آلِهِ الطّيّيبينَ الطّاهِرينَ

، آمينَ رَبّ الْعالَمينَ .

درخواست امنيت و ايمان

متن حديث

درخواست امنيت و ايمان يا مَنْ دَلّنى علي نَفْسِهِ ، وَ ذَلّلَ قَلْبى بِتَصْديقِهِ ، اَسْأَلُكَ الأَمْنَ وَ الْإيمَانَ فِى الدّنْيا وَ الآخِرَةِ .

درخواست سلامتي

متن حديث

درخواست سلامتي يا الله يا وَلِىّ الْعافِيَةِ ، وَ يا خالق العافية و يا رازِقَ الْعافِيَةِ ، وَ الْمُنْعِمُ بِالْعافِيَةِ ، وَ الْمَنّانُ بِالْعافِيَةِ ، وَ الْمُتَفَضّلُ بِالْعافِيَةِ علي وَ علي جَميعِ خَلْقِكَ ، رَحْمانَ الدّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ رَحيمَهُما ، صَلّ علي مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ وَ ارْزُقْنا الْعافِيَةِ ، و دوام العافية وَ تَمامَ الْعافِيَةِ ، و شُكْرِ الْعافِيَةِ ، فى الدّنْيا وَ الآخِرَةِ ، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .

درخواست هدايت و پايداري

متن حديث

درخواست هدايت و پايدارى اللّهمّ اَعْطِنى الْهُدى ، وَ ثَبّتْنى عَلَيْهِ أمِناً ، اَمْنَ مَنْ لاخَوْفَ عَلَيْهِ وَ لاحُزْنَ وَ لاجَزَعَ ، إنّكَ اَهْلُ التّقْوى وَ اَهْلُ الْمَغْفِرَةِ .

سلام بر رسول خدا بعد ازنماز

متن حديث

سلام بر رسول خدا بعد از نماز السّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ الله وَ رحمة الله وَ بَرَكاتُهُ اَلسّلامَ عَلَيْكَ يا مُحَمّدَ بْنَ عَبْدِالله ، الَسّلامُ عَلَيْكَ يا خِيَرَةَ الله ، اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا حَبيبَ الله ، اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صَفْوَةَ الله ، اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا أمينَ الله ، اَشْهَدُ اَنّكَ رَسُولُ الله وَ اَشْهَدُ اَنّكَ مُحَمّدُ بْنَ عَبْدِالله ، وَ اَشْهَدُ اَنّكَ قَدْ نَصَحْت لِاُمّتِكَ ، وَ جاهَدْتَ فى سَبيلِ رَبّكَ ، وَ عَبَدْتَهُ حتّي اَتاكَ الْيَقينُ ، فَجَزاكَ الله يا رَسُولَ الله اَفْضَلَ ما جَزى نَبِيّاً عَنْ اُمّتِهِ . اللّهمّ صَلّ علي مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ ، أفْضَلَ ما صَلّيْتَ علي اِبْراهيمَ وَ آلِ اِبْراهيمَ ، اِنّكَ حَميدٌ مَجيدٌ .

مناظرات

آشنايي به انجيل بهتر از جاثليق

سپس حضرت رضا عليه السلام رو کردند به جاثليق و براي اثبات نبوت حضرت رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم از انجيل دلائل زيادي بيان کردند و فرمودند : “ ايمان بياور “ ، جاثليق گفت : اين پيغمبري که ميگوئي اسمش در تورات و انجيل و نبوت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و وصيش علي و دخترش فاطمه و دو پسرش حسن و حسين است .

بحارالانوار ، ج 49 ، ص 73 ، ح 1 . از الخرائج و الجرائح/ 204 تا 206

آشنايي به تورات بهتر از رأس الجالوت

حضرت نيز براي راس الجالوت هم از تورات استدلاتي را فرمودند بطوريکه هر دوي آنها اعتراف کردند که نميتوانند جواب آن حضرت را بگويند بلکه جاثليق گفت آنچه حضرت محمد فرمود صدق است و عدل و راس الجالوت گفت اگر نبود مسئله رياست من بر يهود هر آينه به حضرت محمد ايمان مي آورم و من کسي را داناتر به تورات و انجيل از شما نديده ام و در تورات نام احماد و اليا و بنت اجماد و شبر و شبير آمده است که تفسيرش به عربي همان محمد صلي الله عليه و آله وسلم و علي و فاطمه و حسن و حسين است سخن حضرت با آنها تا ظهر طول کشيد و حضرت فرمود : من نماز ميخوانم و به مدينه برميگردم . چون به والي مدينه وعده داده ام و انشاءالله فردا برميگردم .

عبدالله بن سليمان اذان ظهر گفت و حضرت نماز خواندند و به اعجاز به مدينه برگشتند . فردا دوباره به بصره آمدند .

بحارالانوار ، ج 49 ،

ص 73 ، ح 1 . از الخرائج و الجرائح/ 204 تا 206

اثبات نبوت پيامبر اسلام با کتب آسماني

مناظره حضرت با رأس الجالوت :

امام رضا عليه السلام رو به رأس الجالوت ، بزرگ يهوديان ، کرد و فرمود : « تو مي پرسي يا من بپرسم ؟ »

گفت : « من مي پرسم ؛ ولي بايد از تورات و انجيل يا زبور داود و صحف ابراهيم و موسي با من صحبت کنيد . شما نبوت حضرت محمد صلي الله عليه و آله وسلم را چگونه اثبات مي کنيد ؟ »

فرمود : « موسي بن عمران و عيسي بن مريم و داود به نبوت او شهادت داده اند . »

راس الجالوت گفت : « کجا ؟ »

امام فرمود : « مگر حضرت موسي به بني اسرائيل وصيّت نکرد که به زودي پيغمبري از برادران شما خواهد آمد ؛ او را تصديق کنيد ؟ »

گفت : « بله ؛ اين سخن موسي است . »

امام فرمود : « آيا از برادران بني اسرائيل پيغمبري جز محمد آمده است ؟ »

گفت : « نه »

امام فرمود : « مگر در تورات نيامده که نور از کوه طور و کوه ساعير و کوه فاران ظهور کرد ؟ »

گفت : « بله ؛ اما تفسيرش چيست ؟ »

امام فرمود : « ظهور نور در طور سينا همان وحي خداوند است بر موسي عليه السلام و روشني کوه ساعير همان وحي است به حضرت عيسي عليه السلام ؛ و مقصود از نوري که از کوه فاران آمده ، رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله وسلم

است . زيرا فاران نام يکي از کوه هاي اطراف مکه است که رسول خدا از آنجا مبعوث شده است . »

سپس حضرت رضا عليه السلام نمونه هايي از مژده هاي پيامبران را که در تورات آمده ذکر کرد و از قول « شعياي پيغمبر » و « حيقوق پيغمبر » نشانه هاي حضرت محمد صلي الله عليه و آله وسلم را بيان فرمود و از کتاب زبور داود ، قسمتي را براي راس الجالوت خواند که تنها درباره ي حضرت محمد صلي الله عليه و آله وسلم صدق مي کرد .

اثبات نبوت پيامبر_ نبوت پيامبر اسلام ( ص ) -1

شنيده ايد كه مأمون [1]شيوة مبارزه با رهبران شيعه را تغيير داد . پدر و خاندان جنايتكارش ، امامان شيعه و مسلما نان آگاه و با تعهد را تحت سخت ترين شرائط قرار داده بودند ، و با انواع شكنجه ها از بين مي بردند واكنش طبيعي اين سختگيري ها ، جامعه اسلامي را آماده انفجار كرده بود .

مأمون كه در ميان خلفاء عباسي مردي دانشمند و سياستمدار بود ، تاكتيك مبارزه با انقلابيون را تغيير داد ، و تصميم گرفت با دعوت كردن امام رضا _ عليه السّلام _ به مركز ، و راه دادن او به دستگاه خلافت ، امام را در ذهن توده مردم بي اعتبار نمايد ، و موضع گيري امام و پيروان او را در برابر حكومت وقت ، تباه سازد . امام كه كاملاً از نقشه خطرناك او آگاه بود ، با ابتكار خاصي تمام نقشه هاي او را نقش بر آب ساخت ، و برخلاف آنچه مأمون پيش بيني مي كرد روز به روز بر محبوبيت امام در جامعه ، و گرايش توده مسلمانان و غير مسلمانان به او

افزوده مي شد .

روزي مأمون به نظزش رسيد كه بزرگترين داشمندان مختلف آن عصر را به طوس دعوت كند و مجلسي تشكيل دهد كه آنها با امام رضا _ عليه السّلام _ بحث كنند ، شايد از اين راه بتواند از شكوه علمي امام بكاهد . شخصي به نام نوفلي مي گويد : روزي خدمت امام بودم و با او مشغول صحبت بوديم كه ياسر سرپرست كارهاي امام ، وارد اطاق شد و پيام مأمون را خدمت امام عرض كرد كه : دانشمندان مختلف اديان و مكتب هاي گوناگون از تمام ملت ها پيش من آمده اند ، اگر صلاح مي دانيد با آنها گفتگو كنيد ، فردا اينجا تشريف بياوريد وگرنه مزاحم نمي شويم ، و اگر هم مايل باشيد ما خدمت برسيم ؟

امام _ عليه السّلام _ پاسخ داد كه بگو مقصودت را مي دانم ، و فردا به خواست خدا خودم خواهم آمد .

نوفلي مي گويد : پس از اينكه ياسر بيرون رفت ، امام رو به من كرد و گفت : . . . مي داني مقصود مأمون از اين كار چيست ؟

گفتم : فدايت شوم ، مقصودش آزمايش شما است ، ولي كار بي اساسي كرده ، و بدكاري نموده است .

امام : چه كاري ؟

نوفلي : اهل كلام و بدعت ، برخلاف دانشمندان مسلمان هر چه بفرمائيد ، از شما مطالبه دليل مي كنند ، مثلاً اگر بگوئيد خدا يكي است مي گويند يكي بودن او را اثبات كن ، و و اگر بگوئيد : محمد فرستادة خدا است ، مي گويند رسالت او را اثبات نما ، پس از اينكه دليل كافي هم براي آنها آورده شود ،

آنقدر مغالطه مي كنند تا انسان نظرية خود را رها كند ، و از اين لحاظ اين مجلس براي شما خطرناك است .

امام لبخندي زد و فرمود : مي ترسي كه من در پاسخ آنها بمانم ؟

نوفلي : نه والله ، بيم ندارم ، و اميدوارم كه خداوند شما را بر آنها پيروزي دهد .

امام : مي داني مأمون كي از اين كار خود پشيمان مي شود ؟

نوفلي : آري .

امام : آنوقت كه مي بينيد پيروان تورات را ، با تورات ، و پيروان انجيل را با انجيل ، و پيروان زبور را ، با زبور ، و صابئين[2] را با لغت عبراني ، و هرابذه[3] را با لغت فارسي ، و اهل روم را با زبان رومي و پيروان هر مكتب و هر نظريه را با زبان خودشان محكوم مي كنم . وقتي كه همه آنها دست از نظريه خود برداشتند ، و تسليم نظريه من شدند ، آن وقت مأمون مي فهمد كه من بايد رهبري جامعه را به عهده بگيرم نه او ، و از كار خود پشيمان مي شود . صبح شد و طبق قرار داد ، امام در آن مجلس فوق العاده مهم حضور يافت . . . مأمون رو به ( جاثليق ) رياست دانشمندان مسيحي كرد و امام را به او معرفي نمود و از او خواست كه با امام مناظره كند و ضمناً انصاف را در بحث از دست ندهد .

جاثليق : من چگونه مي توانم با كسي بحث كنم ، كه بر اساس كتابي ( قرآن ) كه منكر آن هستم ، و پيامبري كه به او ايمان

ندارم ، با من مناظره مي كند ؟

امام : اگر بر اساس گفته هاي انجيل خودت ، با تو بحث كنم قبول داري ؟

جاثليق : آيا مي توانم آنچه را انجيل گفته ، و قبول نكنم ؟ آري مي پذيرم ، هر چند به زيانم تمام شود .

امام : اكنون هر چه مي خواهي بپرس تا جواب دهم ؟

جاثليق : شما دربارة نبوت عيسي ، و كتاب او چه مي گوئيد ؟

امام : من آن عيسي را به پيامبري قبول دارم كه به نبوت محمد اعتراف كرده ، و به ظهور او مژده داده ، و منكر نبوت آن عيسي هستم كه اعتراف به نبوت محمد و كتاب او نكرده و مژده ظهور او را به امتش نداده .

جاثليق : آ يا براي پذيرفتن اخبار ، و حكم كردن بر طبق آن ، دو گواه مورد اطمينان لازم نيست ؟

امام : چرا .

جاثليق : شما از كجا مي گوئيد كه عيسي به نبوت محمد اعتراف كرده و به پيروانش مژده ظهور او را داده ؟ ، بر اساس اعترافي كه همين الان كرديد شما بايد اثبات پيشگوئي عيسي از نبوت محمد ، دو گواه غير مسلمان كه مورد تأييد مسيحي ها باشد بياوريد شما هم مي توانيد عين همين تقاضائي را كه كردم ، از ما بنمائيد .

امام : منصفانه سخن گفتي ، اگر گواهي شخصي عادل و مورد اطميناني را كه پيش عيسي از ديگران مقدم بود ، برنبوت محمد ، اثبات كنم ، مي پذيري ؟

جاثليق : مقصودت از آن شخص عادل كيست ؟

امام : يوحنّاي ديلمي .

جاثليق : به به نام كسي

را بردي كه محبوب ترين افراد مسيح بوده .

امام : تو را سوگند مي دهم ، آيا در انجيل اين هست كه يوحنا گفته : « مسيح ، از آئين محمد عربي مرا خبر داد ، و به من مژده داد كه پس از او محمد مي آيد ، و من هم اين مژده را به حواريون دادم ، و آنها به محمد ايمان آوردند » ؟

جاثليق : يوحنا به نبوت مردي ، به خاندان و وصي او مژده داده ولي روشن نكرده چه موقعي ظهور مي كند ، و نام آنها را بيان نكرده .

امام : اگر كسي را بياورم كه نام محمد و خاندان و پيروانش را از انجيل بخواند به او ايمان مي آوري ؟

جاثليق : آري ، ايمان محكم .

امام رو به نسطاس رومي كرد ، و فرمود : سفر سوم انجيل را چگونه حفظي ؟

نسطاس : كاملاًً آن را از بر دارم .

باز امام رو به « رأس الجالوت » كرد ، وفرمود : تو نمي تواني انجيل را بخواني ؟

_ : چرا مي توانم .

امام : سفر سوم را بياور ، و گوش كن تا من بخوانم ، اگر به جايي رسيدم كه از محمد و خاندان و پيروانش ياد شده بود ، شما همگي گواهي دهيد ، و گرنه هيچ .

امام در برابر انبوه دانشمندان ، سفر سوم انجيل را از بَر مي خواند تا رسيد به نام پيامبر ، در اينجا كمي مكث كرد ، و رو نمود به دانشمند مسيحي و فرمود : اي نصراني تو را به حق مسيح و مادرش سوگند ،

فهميدي كه من عالم به انجيل هستم ؟

جاثليق : آري .

سپس امام نام محمد و خاندان و پيروانش را از انجيل قرائت نمود[4] و بعد جاثليق فرمود : چه پاسخي داري ؟ ، « يا بايد بگوئي آن چه خواندم انجيل نيست ، يا بايد بگوئي انجيل دروغ است ، اما احتمال اول كه بطلانش ثابت شد ، بنابراين يا بايد به نبوت محمد طبق اخبار انجيل اعتراف كني ، و يا كشتنت واجب مي شود چون خدا و پيامبر و كتاب خود را منكر شده اي » ؟

جاثليق : آن چه وجودش در انجيل برايم ثابت و روشن شد انكار نمي كنم و به آن اعتراف دارم .

امام حاضران مجلس را بر اعتراف او گواه گرفت ، سپس به او گفت هر چه مي خواهي بپرس .

جاثليق : حواريين عيسي ، و اولين دانشمندان انجيل چند نفر بودند ؟

امام : حواريين عيسي ، دوازده نفر بودند و از همه بهتر و داناتر _ الوقا_ بود .

و اما دانشمندان نصاري سه نفر بودند :

يوحناي اكبر كه در _1ج[5] _ بود ، و يوحنا در _ قرقيسا[6] _ و يوحناي ديلمي در _ زجار[7]_ و نزد همين يوحنا از پيامبر اسلام و خاندان و پيروانش ياد شده بود ، و او همان كسي است به امت عيسي ، و بني اسرئيل مژده ظهور پيامبر اسلام را داده است .

سپس به او فرمود : به خدا سوگند ما به آن عيسي كه ايمان به محمد آورد ايمان داريم ، و تنها عيبي كه عيساي شما داشت اين است كه او مردي ضعيف و

ناتوان بود و روزه كم مي گرفت ، و نماز كم مي خواند .

جاثليق با ناراحتي گفت : علم خود را تباه كردي ، و ناتواني خود را از نظر علمي آشكار نمودي ، پيش از اين سخن ، من فكر مي كردم كه شما داناترين مسلمان هستي .

امام : براي چه ؟

جاثليق : چون عيسي را مردي ناتوان و كم نماز و روزه معرفي نمودي ، درصورتيكه او هيچ روزي را افطار نكرد ، و هيچ شبي را نخوابيد ، همه روزها روزه ، و همه شبها مشغول عبادت بود ؟

امام : بنابراين او « كه خود خدا است » براي كه ، آن همه روزه مي گرفت و نماز مي خواند ؟

جاثليق : در پاسخ فروماند .

امام : اكنون من ، سئوالي از تو مي كنم ؟

جاثليق : بفرمائيد ، اگر بتوانم پاسخ مي دهم ؟

امام : چرا نمي پذيري كه عيسي ، مرده ها را بفرمان خداوند عزوجل زنده مي كرد ؟

جاثليق : چون كسي كه مرده ها را زنده نموده ، و كور و پيس را شفا داده ، او خود ( پروردگار ) است ، و سزاوار پرستش .

امام : پيامبران ديگري هم مانند _ يسع _ و _ حزقيل _ كار هاي عيسي را انجام داده اند پس چرا كسي آنها را به عنوان خدائي نپرستيد ؟ و همچنين پيامبر ، كارهائي مانند عيسي انجام داد ولي ما قائل به خدائي او نشديم . . . اگر بنا باشد كه هر كس مرده را زنده كرد و يا كور و پيس را شفا داد ، خدا باشي ، سپس همة اينها را

خدا حساب كن ؟ [8]

جاثليق : سخن شما صحيح است ، و جز _ الله _ خداي ديگري وجود ندارد . در اينجا امام رو به بزرگترين دانشمندان يهودي كرد ، و فرمود : توجه كن ، تو را به آيات ده گانه ايكه بر موسي نازل شد سوگند ، آيا خبر ظهور محمد و امتش را در تورات با اين عبارت ، يافته اي :

« هنگامي كه آخرين امت ، پيروان شتر سوار بيابند ، خدا را با جديت تسبيح مي گويند ، تسبيحي جديد در كنيسه هاي نو ظهور ، در آن وقت بني اسرائيل بايد به آنها پناهنده شوند ، و به حكومت آن ها تن در دهند تا آرامش يابند ، زيرا در دست آنان شمشيرهائي است كه در نقاط مختلف زمين ازتمام ملتهاي كافر انتقام _ مظلومين _ را مي گيردند »

[1] . فرزند هارون ، از خلفاي بني العباس ، متوفي 218 هجري در سن 48 سالگي ، مدت خلافتش بيست سال و پنج ماه و چند روز ( دائرة المعارف فريد وجدي ) .

[2] . طبق گفته دانشمند معروف ، راغب در مفردات ، صائبين جمعيتي از پيروان نوح بوده اند ، و اقوال ديگري هم در تفسير اين كلمه هست ( مراجعه كنيد به تفسير نمونه ج1 ص 197 ) .

[3] . اين كلمه فارسي است و به معناي : بزرگان هند ، و به قولي دانشمندان آنها ، خدمتگذاران آتش در آئين مجوس ( المنجد ) .

[4] . براي آشنا شدن كامل با پيشگوئي هاي انجيل از نبوت پيامبر اسلام به كتاب ( انيس الاعلام جلد 5 ) نوشته يكي از

دانشمندان مسيحي كه مسلمان شده ، مراجعه فرمائيد .

[5] . نام مكانهائي است كه در آنجا زندگي مي كرده اند ( ر . ك : به بحارالانوار ج 10 ص 303 )

[6] . نام مكانهائي است كه در آنجا زندگي مي كرده اند ( ر . ك : به بحارالانوار ج 10 ص 303 )

[7] . نام مكانهائي است كه در آنجا زندگي مي كرده اند ( ر . ك : به بحارالانوار ج 10 ص 303 )

[8] . اين قسمت خيلي مفصل بود و تلخيص شد .

اثبات نبوت پيامبر_ نبوت پيامبر اسلام ( ص ) -2

آيا همين طور در تورات نوشته نشده است ؟

دانشمند : چرا همين طور است .

امام رو به جاثليق كرد و فرمود : علم تو نسبت به كتاب ( شعيا ) چگونه است ؟

جاثليق : حرف به حرف آن را مي دانم .

امام : هر دو دانشمند را مخاطب قرار داده فرمود : اين مطلب كه مي خوانم ببينيد از كتاب ( شعيا ) است يا نه : « من در خواب ديدم صورت كسي را كه سوار بر دراز گوش ، و پوششهائي از نور او را فرا گرفته بود ، و ديدم كسي را كه سوار بر شتر ، و همانند ماه مي درخشيد » ؟ هردو گفتند كه ( شعيا ) چنين مطلبي را گفته است .

امام : روبه نصراني كرد : و فرمود آيا اين مطلب در انجيل هست كه عيسي گفته :

« من به سوي پروردگار شما ، و خويش مي روم و ( پارقليطا ) [1]خواهد آمد و او همان كسي است كه حقانيت مرا تصديق مي كند ، همان طور كه من به

حقانيت او گواهي دادم ، و اوهمان كسي است كه همه چيز را براي شما تفسير مي كند و او همان كسي است كه از رسوائيهاي امتهاي گذشته پرده برمي دارد و او همان كسي است كه ستون كفر را مي شكند » ؟

جاثليق : از انجيل چيزي نقل نكردي مگر اينكه ما به آن معترفيم .

امام : آنچه گفتم در انجيل هست ؟

جاثليق : آري .

امام : ببينم ، انجيل اول را وقتي كه از دست داديد ، نزد كه آن را يافتيد ؟ و انجيل موجود را چه كسي براي شما آورد ؟

جاثليق : ما بيش از يك روز انجيل را گم نكرديم ، تا اينكه به وسيلة ( يوحنا ) و ( متي ) تازه و نو بدست ما رسيد .

امام : چقدر شناخت تو نسبت به . . . انجيل و دانشمندان آن ناقص است ؟ اگر چنين بود كه تو مي گوئي معني نداشت كه شما درباره انجيل دچار آن همه اختلاف شويد . . . وقتي كه انجيل اول مفقود شد ، نصارا نزد دانشمندان جمع شدند و گفتند كه عيسي بن مريم كشته شد ، و انجيل مفقود گرديد ، و شما دانشمند هستيد ، نزد شما چيست ؟

( الوقا ) و ( مرقابوس ) با آنها گفتند كه انجيل در سينه ما است ، وما آن را در روزهاي شنبه ، بخش بخش ، براي شما بيان مي كنيم ، از اين جهت اندوهناك نباشيد ، و كنيسها نكنيد ، كه ما « به ترتيبي كه گفته شد آن را براي شما مي خوانيم » تا

تمام آن را جمع كنيم .

پس از اين مذاكرات ( الوقا ) و ( يوحنا ) و ( مرقابوس ) و ( متي ) نشستند و انجيل فعلي را بوجود آوردند ، و اين چهار نفر شاگردهاي شاگردان عيسي بودند ، فهميدي ؟ [2]

جاثليق : اين مطلب را تا كنون نمي دانستم و اكنون فهميدم ، و پايه شناخت شما نسبت به انجيل برايم معلوم گرديد ، و چيزهائي شنيدم كه قلبم به حق بودن آنها گواهي مي دهد ، و بينشم فزوني يافت .

امام : گواهي اين چهار نفر نزد تو چگونه است ؟

جاثليق : گواهي آنها نافذ است ، اينان دانشمندان انجيلند ، و به هر چه گواهي دهند حق است .

امام : رو به اهل مجلس كرد و فرمود : گواه باشيد بر او ، گفتند : گواهيم ، سپس به جاثليق فرمود : سوگند به پسر ، و مادرش ، مي داني كه : ( متي ) گفته : مسيح فرزند داود فرزند ابراهيم فرزند اسحاق فرزند يعقوب فرزند يهودا ، فرزند حضرون ، است ؟ و ( مرقابوس ) درباره نسب عيسي گفته : او كلمه خدا است كه خداوند او را در كالبد آدمي قرار داده و انسان گرديده . و ( الوقا ) گفته كه عيسي بن مريم و مادرش دو نفر انسان بودند از گوشت و خون كه روح القدس در آنها داخل شده . سپس تو مي گوئي ازگواهي عيسي بر خويش اين است : « به حق به شما مي گويم اي گروه حواريين ، به آسمان بالا نمي رود مگر آنكه از آسمان پائين آمده

، مگر سوار شونده برشتر ، خاتم پيامبران كه به آسمان مي رود و پائين مي آيد » چه مي گوئي درباره اين سخن ؟

جاثليق : اين سخن عيسي است ، منكر نيستم .

امام : در مورد گواهي الوقا ، و مرقابوس ، و متي درباره نسب عيسي چه نظري داري ؟

جاثليق : آنها بر عيسي دروغ بسته اند .

امام : مردم ! هم اكنون اين دانشمند آنها را ستايش نكرد ، و گواهي داد كه آنها از دانشمندان انجيل اند و گفته آنها حق است ؟

جاثليق : اي دانشمند مسلمان ، دوست دارم كه مرا در مورد اينان عفو فرمائي ؟

امام : بسيار خوب هر چه مي خواهي بپرس .

جاثليق : ديگري از شما سئوال كند ، نه ، سوگند كه در دانشمندان مسلمان مانند تو نيست .

مناظره امام با دانشمند يهودي .

در اينجا امام رو به ( رأس الجالوت ) بزرگ دانشمندان يهودي كرد و فرمود : تو از من سوال مي كني يا من سؤال كنم ؟

_ : من سؤال مي كنم . . . با كدام دليل نبوت محمد را اثبات مي كني ؟

امام : موسي بن عمران ، و عيسي بن مريم ، و داود نماينده خدا در زمين ، به رسالت او گواهي داده اند .

_ : گواهي موسي را بر رسالت او ثابت كن .

امام : مي داني كه مو سي به بني اسرائيل فرمود كه : « بطور حتم پيامبري از برادران شما براي شما مبعوث ميشود ، حتماً او را تصديق كنيد ، سخن او را بشنويد »

آيا براي بني اسرائيل برادراني جز فرزندان اسماعيل

مي داني ؟ . . .

_ : مطلبي را كه نقل كرديد ، گفتة موسي است و ما آن را انكار نمي كنيم .

امام : آيا از برادران بني اسرائيل پيامبري جز محمد براي شما آمده ؟

_ : نه .

امام : آيا آنچه گفتم صحيح نيست « و نبوت محمد را اثبات نمي كند »

_ : چرا ، ولي دوست دارم صحت آن را بوسيله تورات تأييد كنيد ؟

امام : آيا نمي پذيري كه تورات به شما مي گويد : « روشنائي ، از كوه طور سينا ، آمد ، از كوه ساعير بر ما پرتو افكند و از كوه فاران بر ما آشكار شد » ؟

_ : اين كلمات در تورات هست ولي مقصود از آن ها را نمي دانم .

امام : من مقصود را بيان مي كنم : مقصود از اين جمله ( نور از طرف طور سينا آ مد ) مطالبي است كه به عنوان وحي خداوند به موسي بر كوه طور نازل فرمود . و مقصود از جمله ( پرتو افكند بر مردم از كوه ساعير ) ، « ساعير » كوهي است كه خدا بر آن به عيسي وحي مي نمود . و مقصود از جمله ( از كوه فاران بر ما آشكار شد ) ، « فاران » كوهي است از كوههاي مكه ، بين آن و مكه مسافت يك روز راه فاصله است . و « شعياي پيامبر » در مطالبي كه تو و يارانت آن را جزء تورات مي دانيد گفته :

« دو سوار ديدم كه زمين براي آنها روشن شده بود ، يكي سوار بر درازگوش و ديگري سوار

بر شتر »

مقصود از سوار بر درازگوش ، و سوار بر شتر چيست ؟

_ : نمي دانم شما بفرمائيد .

امام : مقصود از اولي عيسي ، و از دومي محمد است ، آيا انكار مي كني كه اين جزء تورات باشد ؟

_ : نه .

امام : ( حيقوق ) پيامبر را مي شناسي ؟

_ : آري مي شناسم .

امام : او گفته و كتاب شما به آن گواهي مي دهد : « خداوند از كوه فاران سخني روشنگر آورد ، و آسمانها از تسبيح احمد و پيروانش پرشد ، او لشكر خود را در دريا حمل مي كند چنانكه در صحرا . . . براي ما كتاب نو مي آورد بعد از خراب شدن بيت المقدس » .

« مقصودش از كتاب ، قرآن است » آيا اين مطلب را مي داني و به آن معتقدي ؟

رأس الجالوت : حيقوق پيامبر ، اين مطلب را گفته و ما منكر نيستيم .

امام : داود در زبور گفته ، و تو آنرا مي خواني : « خدايا به پادازنده سنت پس از فترت را مبعوث كن » .

آيا جز محمد پيامبري را مي شناسي كه « چنين كاري را انجام داده باشد » ؟

_ : اين گفته داود را قبول داريم و انكار نمي كنيم ، ولي مقصودش از اين سخن عيسي است . . .

امام : نفهميدي ، زيرا عيسي با سنت _ پيش از خود _ مخالفت نكرد و با سنت تورات موافق بود تا هنگاميكه خدا او را بسوي خود بالا برد ، و در انجيل نوشته : و او سنگيني ها را سبك مي كند

، وهر چيزي را براي شما توضيح مي دهد ، و او به من گواهي مي دهد همانطور كه من باو گواهي دادم ، من براي شما مثلها آوردم و او « توضيح آنها » را براي شما خواهد آورد . آيا معتقدي كه اين مطلب در انجيل هست ؟

_ : آري انكار نمي كنم .

امام : درباره پيامبرت موسي سؤالي از تو دارم ؟

_ : بپرس .

امام : دليلي كه نبوت موسي را اثبات مي كند چيست ؟

_ : معجزاتي آورد كه هيچيك از انبياء پيش از او نياورد .

امام : مانند چه ؟

_ : مانند شكافتن دريا ، تبديل كردن عصا به مار زنده و . . . معجزات ديگري كه هيچكس نمي تواند مانند آن را بياورد .

امام : درست مي گوئي « هيچكس از مردم عادي كارهائي را كه موسي انجام مي داد نمي تواند انجام دهد ، ولي اگر شخص ديگري هم ادعاي نبوت كندو معجزاتي هم داشته باشد ، آيا بر شما لازم نيست او را تصديق كنيد ؟ »

_ : نه ، مگر اينكه او هم معجزاتي مانند موسي داشته باشد .

امام : بنابراين چگونه شما به انبياء پيش از موسي اعتقاد داريد ، در صورتيكه آن ها معجزات موسي را نداشتند ؟

_ : لازم نيست معجزاتشان عين معجزات موسي باشد ، همين مقدار كه معجزه داشته باشند براي تصديق نبوتشان كافي است .

امام : بنابراين پس چرا شما به نبوت عيسي ايمان نمي آوريد ، او هم معجزه داشت ، مرده را زنده مي كرد ، كور و پيس را شفا مي داد ، از گل مجسمه

مي ساخت و در آن مي دميد ، به صورت پرنده اي در مي آمد ؟

_ : اينها همه نقل قول است ، ما كه زمان عيسي نبوده ايم تا ببينيم اين كارها را انجام داده يا نه .

امام : مگر زمان موسي بوده اي ، و معجزات او را ديده اي ، آيا اينطور نيست كه در مورد موسي هم تنها اخبار افراد مورد اطمينان از ياران موسي معجزات او را ثابت مي كند ؟

_ : چرا همينطور است .

امام : در مورد عيسي هم مانند موسي خبرهاي متواتر و قطعي به شما رسيده كه عيسي چه كارهائي را انجام داده ، پس چه طور كارهاي موسي را تصديق مي كنيد ولي عيسي را نه ؟

دانشمند يهودي در پاسخ فروماند ، ولي امام ادامه داد و فرمود : در مورد محمد _ صلي الله عليه و آله - و هر پيامبري را كه خداوند برانگيخته نيز مطلب همينطور است .

[1] . براي توضيح اين كلمه ر . ك : به كتاب انيس الاعلام ج1 ، ص 8 .

[2] . ر . ك به : انيس الاعلام ج 2 ، ص 61 .

اثبات نبوت پيامبر_ نبوت پيامبر اسلام ( ص ) -3

يكي از معجزات محمد _ صلي الله عليه و آله - اين بود كه او يتيمي بود بينوا ، چوپان و كارگر ، و نوشتن نمي دانست ، كلاس درس نديده بود ، و با اين وصف پس از بعثت قرآني آورد كه در آن داستانهاي پيامبران و اخبار آنها كلمه به كلمه نقل شده ، و خبرهاي پيشينيان ، و آيندگان تا قيامت در آن درج گرديده است . علاوه بر اين ، او

اسرار و رازهاي مردم را بازگو مي كرد ، و به آنچه در خانه هاشان بود خبر مي داد و معجزات بيشمار ديگر .

_ : معجزات عيسي و محمد ، براي ما ثابت نشده ، و از اين لحاظ ما نمي توانيم رسالت آنها را تصديق كنيم .

امام : يعني مي خواهي بگوئي اينها كه معجزات عيسي و محمد را نقل مي كنند دروغگو هستند « ولي آنها كه معجزات موسي را نقل كرده اند راستگو » ؟

دانشمندان يهودي پاسخي نداشتند .

مناظره امام رضا _ عليه السّلام _ با بزرگ زردشتيان :

سپس بزرگ زردشتيان به گفتگوي با امام دعوت شد .

امام ، از او پرسيد كه دليل تو به نبوت زردشت چيست ؟

گفت : او چيزهائي براي ما آورده كه پيش از او كسي نيا ورده بود ، ما او را ند يد ه ايم ولي از پدران ما به ما رسيده كه او چيزهائي را براي ما حلال كرده كه ديگران نكرده اند ، از اين جهت ما پيرو او شديم .

امام : از راه اخبار پيشينيان نبوت او براي شما ثابت شده ؟

_ : آري .

امام : اين اخبار در مورد نبوت پيامبران ، و موسي و عيسي و محمد هم هست ، پس چرا به نبوت اينها اعتراف نمي كنيد ؟

_ : ديگر نتوانست چيزي بگويد .

ابهت خاصي مجلس را فرا گرفته بود ، و ديگر كسي چيزي نمي گفت ، امام ، خطاب به حاضرين نمود و فرمود : اگر در ميان شما كسي هست كه مخالف با اسلام باشد ، بدون اينكه شرم كند هر چه مي خواهد سؤال كند ؟

شخصي به نام

عمران از جاي برخاست و گفت : اي دانشمند ، اگر دعوت به سؤال نمي كرديد اقدام به پرسش نمي كردم ، كه من در كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و با متكلمين بحث كرده ام و هنوز كسي نتوانسته است براي من « خداي » يگانه اي را ثابت كند كه جز او قيام به وحدانيت خود ندارد ، اجازه ميدهي بپرسم ؟

امام : اگر در ميان اين جمع شخصي بنام ( عمران الصابي ) باشد تو هستي :

_ : من همان هستم .

امام : سؤال كن ، ولي انصاف را از دست نده ، و از پرگوئي هاي بي مورد و ستم در بحث بپرهيز .

عمران : به خدا ، تنها منظورم يافتن حقيقت است .

امام : سؤال كن .

مردم براي اينكه مناظره امام و عمران را بهتر بشنوند به هم فشار آورده و نزديك تر شدند .

و عمران شروع به سؤال كرد و امام پاسخ مي داد ، تا اينكه تمام شبهات او حل شد ، پس از واضح شدن حقيقت ، با كمال شهامت در برابر انبوه جمعيت ، به يكتائي خدا ، و رسالت خاتم انبيا شهادت داد ، و سپس رو به قبله كرد و به سجده افتاد .

نوفلي گويد : وقتي كه متكلمين ، كيفيت مناظره و تسليم شدن عمران را مشاهده كردند ، با توجه به اينكه او كسي بود كه تا كنون هيچ كس در فن مناظره ، بر او پيروز نشده بود ، هيچ كدام جرأت بحث كردن با امام را نداشتند ، لذا مجلس پايان يافت و مردم متفرق شدند .

من با گروهي

از ياران بودم كه « محمد بن جعفر » دنبال من فرستاد ، پيش او رفتم ، او به من گفت : نوفلي ديدي دوستت امروز چه كرد ؟ به خدا گمان نمي كردم كه علي بن موسي _ عليه السّلام _ بتواند اينگونه بحث كند ، وتا كنون ما او را اينگونه نشناخته بوديم ، مگر وقتي كه در مدينه درس كلام مي گفت و مردم هنگام حج رفتن نزد او مي آمدند ، و مسائلي از حلال و حرام سؤال مي كردند ، و گاه مي شد با كسي كه مي آمد مناظره مي كرد .

محمد بن جعفر : من مي ترسم كه اين مرد ( مأمون ) به امام حسد برد ، و او را مسموم كند ، يا بلاي ديگري بر سرش آورد ، به او بگو در اينگونه مجالس شركت نكند .

نوفلي : از من نمي پذيرد ، و تنها مقصود اين مرد ( مأمون ) اين بود كه او را بيا زمايد كه آيا چيزي از دانش پدرانش نزد او هست يا خير .

محمد بن جعفر : از قول من به او بگو عمويت مايل نيست در اينگونه مسائل وارد شوي و از جهت مختلفي دوست دارد كه اينگونه برخوردها را نداشته باشي .

نوفلي : وقتي خدمت امام رسيدم و پيغام عمو را به او رساندم ، امام لبخندي زد ، سپس فرمود ، خدا عمويم را حفظ كند ، چه خوب مي شناسم او را ، چرا مايل نيست ؟

اين را بگفت و خدمتكارش را صدا زد ، و به او گفت : برو سراغ عمران و او را پيش من بياور .

من گفتم :

فدايت شوم من مي دانم عمران كجاست ، او نزد يكي از برادران شيعه است ،

فرمود : مانعي ندارد ، مركبي براي او بياوريد . سوارش شدم و او را آوردم امام به او خوش آمد گفت و يك لباس و يك مركب ، و ده هزار درهم هم به او هديه داد .

گفتم : فدايت شوم ، مانند جدت امير المؤمنين _ عليه السّلام _ رفتار كردي .

فرمود : چنين بايد كرد . سپس فرمود شام آوردند ، مرا طرف راست خود نشاند ، وعمران را طرف چپ و با امام شام را صرف كرديم . . .

پس از آن مجلس ، متكلمين از مكتب هاي مختلف ، پيش عمران جمع مي شدند ، و او نظريه هاي آنان را باطل مي ساخت تا اينكه از او اجتناب كردند . . . [1]

« والسّلام

[1] . بحار الانوار ج 10 ، ص 299_ 318 به نقل از توحيد صدوق ص 428 _ 457 و عيون اخبار الرضا ص 87_ 100 و احتجاج طبرسي ص 226_ 233 .

استدلال امام از انجيل

امام شروع کرد به خواندن سفر سوم انجيل تا رسيد به نام مبارک محمد صلي الله عليه و اله و سلم . بعد فرمود : « اي نصراني ! به حق مسيح و مادرش سوگند ، آيا من عالم به انجيل هستم ؟ »

گفت : « آري »

امام مطالب مربوط به حضرت رسول اکرم و اهل بيت و امتش را از انجيل قرائت کرد و سپس پرسيد : « اي نصراني ، در برابر اين گفته هاي انجيل چه مي گويي ؟ ! اگر انجيل را قبول نکني و

حضرت عيسي و حضرت موسي را تکذيب کني که قتلت واجب است ! »

جاثليق گفت : « من به مطالب انجيل ايمان دارم . »

سپس از حضرت رضا عليه السلام اسامي حواريون ( ياران نزديک حضرت عيسي ) را پرسيد .

امام نام آنها را يک به يک بيان کرد و سپس فرمود : « اما ما به عيساي شما به جهت ضعفي که در عبادت و روزه و نماز داشت ، اعتراض داريم ! »

جاثليق عصباني شد و گفت : « من گمان مي کردم امروز در ميان ملت اسلام ، از شما داناتر کسي نيست ! عيسي همه ي شب ها بيدار بود و روزها روزه مي گرفت و در عبادت هرگز کوتاهي نمي نمود ! »

امام فوراً فرمود : « اگر چنين است ، حضرت عيسي براي چه کسي نماز مي خواند و روزه مي گرفت ؟ ! شما که مي گوييد عيسي خداست ! »

جاثليق چيزي نگفت .

امام فرمود : « اي جاثليق ! من زنده کردن مردگان را به دست حضرت عيسي عليه السلام را انکار نمي کنم ، ولي او به اذن خداوند مردگان را زنده مي کرد . »

جاثليق گفت : « زنده کردن مرده از افعال خداوند است و هر کس چنين کند يا کر و کور را شفا دهد ، شايسته عبادت است . »

امام فرمود : « اليسع ( يکي از پيامبران ) نيز مانند حضرت عيسي ، مردگان را زنده مي کرد و کورها را شفا مي داد و روي آب راه مي رفت ، ولي امت او هرگز او را خداي خود ندانستند . حضرت حزقيل (

يکي ديگر از پيامبران ) سي و پنج هزار مرده را در يک روز زنده کرد ؛ در حالي که شصت سال بود از دنيا رفته بودند و اين مطلب در تورات هست . اي راس الجالوت ! آيا اين مطلب در تورات نيست ؟ »

گفت : « چرا . »

امام فرمود : « قريش نزد رسول خدا آمدند و گفتند : « مردگان را زنده کن ! » رسول اکرم اميرالمؤمنين علي عليه السلام را خواست و فرمود : « به گورستان برو و افرادي را که اينها نام مي برند ، صدا بزن و بگو محمد مي گويد به اذن خداوند از جاي خود حرکت کنيد ! » آنان زنده شدند و به رسالت پيامبر اسلام اقرار کردند .

آري ، پيامبر اسلام بيماران و ديوانگان را شفا مي داد و با حيوانات سخن مي گفت ولي ما مسلمان ها او را خداي خود نگرفتيم . همچنين يکي از انبياء بني اسرائيل به امر خداوند به يک مشت استخوان پوسيده خطاب کرد که « به اذن خداوند از جاي خود حرکت کنيد . » آنها همه زنده شدند . ابراهيم خليل پرندگاني را قطعه قطعه کرد و آنها را کوبيد و هر قسمت را سر کوهي قرار داد ؛ وقتي آنها را خواند ، همه زنده شدند .

حضرت موسي با هفتاد نفر از برگزيدگان امّت خود به کوه طور رفت و آنها در اثر درخواست نابجاي خود که گفتند مي خواهيم خدا را ببينيم ، به وسيله ي صاعقه اي هلاک شدند . آن گاه حضرت موسي دعا کرد و آنها زنده شدند . زنده کردن مردگان به دست پيامبران

الهي نمونه هاي بسيار دارد .

من اين داستان ها را نقل کردم تا نتواني آنها را رد کني . آيا هر کس مردگان را زنده کند بايد پرستش شود ؟ اگر چنين است پس همه ي اين پيامبران بايد پرستش شوند . چه مي گويي ؟ ! »

جاثليق گفت : « حق به جانب تو است و خدايي جز خداي يگانه نيست . »

استدلال امام درباره نبوت عيسي ( ع )

مأمون امام را کنار خود نشاند ، مدّتي با او گرم صحبت شد و سپس به جاثليق گفت : « اي جاثليق ! ايشان پسر عموي من ، علي بن موسي الرضا ، از فرزندان فاطمه ، دختر پيامبراسلام ، و علي بن ابيطالب است . دوست دارم با او بحث کني اما انصاف را هم رعايت نمايي . »

جاثليق گفت : « اي اميرمؤمنان ! چگونه بحث کنم با مردي که مي خواهد با من از کتابي سخن گويد که من آنرا قبول ندارم و از سخنان پيامبري براي من دليل بياورد که به او ايمان ندارم ؟ ! »

حضرت رضا عليه السلام در کمال آرامش فرمود : « اي نصراني ! اگر من با انجيلي که تو قبول داري ، با تو بحث کنم ، آيا مي پذيري ؟ »

جاثليق گفت : « مگر من مي توانم آنچه را انجيل بگويد ، رد کنم ؟ بله ؛ به خدا قسم ، حتي اگر خوشايندم نباشد و به ضررم تمام شود ، هر چه انجيل بگويد قبول دارم . »

امام فرمود : « اينک هر چه مي خواهي بپرس ! »

جاثليق گفت : « درباره ي نبوّت حضرت عيسي

چه مي گويي ؟ »

امام فرمود : « به نبوت حضرت عيسي و کتابش اعتقاد دارم ولي به عيسايي که نبوّت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را انکار کند ، ايمان ندارم . »

جاثليق پرسيد : « آيا شاهدي وجود دارد که حضرت عيسي به آمدن محمد مژده داده است ؟ »

امام فرمود : « آيا يوحناي ديلمي را قبول داري ؟ »

جاثليق گفت : « به به ! نزديکترين دوست مسيح ! »

امام فرمود : « آيا يوحنا نگفت عيسي مرا به دين محمد صلي الله عليه و آله وسلم مژده داد و خبر داد که بعد از او ظهور خواهد کرد ؟ و آيا يوحنا اين مژده را به ياران خود نگفت ؟ و آيا آنها به محمد ايمان نياوردند ؟ ! »

جاثليق گفت : « بله ، ولي ما پيامبر عرب نمي شناسيم . »

امام رضا ( ع ) و برهان نظم

يکي از کساني که خدا و قيامت و دين را قبول نداشت ، براي بحث و مناظره نزد حضرت امام رضا عليه السلام رسيد .

امام فرمود : « اي مرد ! اگر قضيه آن طوري است که شما بي دينان مي گوييد و اين جهان ، آفريدگاري ندارد ، ( در صورتي که چنين نيست و جهان آفريننده دارد و انسان ها هم تکاليفي دارند ) ما با شما مساوي هستيم و اين نماز و روزه و تکاليفي که انجام داده ايم ، به ما ضرري نمي رساند . اما اگر عقيده ي ما درست باشد و خدايي در کار باشد و انسان ها تکاليفي داشته باشند ، ( که قطعاً چنين

است و خدا وجود دارد و بهشت و دوزخ هست و ثواب و عقاب و حساب و کتاب وجود دارد ) در اين صورت ما نجات پيدا مي کنيم و شما به هلاکت خواهيد رسيد . »

آن مرد گفت : « خدا چگونه است و در کجاست ؟ »

امام رضا عليه السلام فرمود : « واي بر تو ! اين چه سخني است که مي گويي ! خداوند خودش چگونگي و مکان را خلق کرده ، به زمان و مکان شناخته نمي شود و با حواس ظاهري قابل شناخت نيست . »

مرد گفت : « پس اصلاً وجود ندارد . »

امام فرمود : « خدا هست ولي با ساير اشياء فرق دارد . من وقتي به بدن خود نگاه مي کنم و مي بينم قدرت ندارم به آن چيزي بيفزايم ، از آن کم کنم ، يا نفع و ضرر را از خود کسب و دفع کنم ، مي فهمم اين بدن را يک خداي عالِم و قدير از روي علم و بصيرت ساخته است . آري ؛ خداوند اين فلک را با نيروي خود آفريده و به گردش در آورده است .

او ابرها را ايجاد کرده و به باد ، فرمان داده تا آنها را پراکنده کند ؛ آفتاب و ماه و ستارگان را خَلق کرده و هر کدام را در مسير معيّني به حرکت در آورده است . ما از اين نشانه ها در مي يابيم که اين جهان ، آفريدگاري دارد ولي با چشم ظاهر ديده نمي شود و محدود به زمان و مکان نيست ، نقصان در او راه ندارد و به وهم و

گمان درنيايد . »

مرد گفت : « شما مي گوييد خدا لطيف و سميع و بصير و عليم و حکيم است . پس بايد چشم و گوش و دست داشته باشد . »

امام فرمود : « خداوند از اين جهت لطيف است که مخلوقات لطيفي آفريده و اين صورت ها را با علم و بصيرت به هم پيوند داده است . مقصود از سميع اين است که خداوند اصوات همه مخلوقات را از عرش تا فرش در دريا و بيابان مي شنود ؛ و مقصود از بصير اين است که خداوند همه چيز را مشاهده مي کند _ ذره سياه را در شب تاريک روي سنگ سياه مي بيند و حرکت مورچه را در شب سياه مي نگرد . » مرد با شنيدن اين سخنان منطقي و در عين حال ساده ، اسلام آورد .

اخبار و آثار حضرت امام رضا عل?ه السلام/ 539/1 .

پاسخ امام رضا ( ع ) به پرسشهاى اعتراض آميز

همان گونه كه قبلا ياد آورى شد ، هرگز امام رضا عليه السلام به پذيرش و لايتعهدى راضى نبود ، بلكه بر اثر تهديد مامون ، به آن مجبور گرديد .

نا خشنودى آن حضرت در حدى بود كه مى گفت : « خدايا اگر نجات من از آنچه در آن هستم به وسيله مرگ است ، همين لحظه مرگ مرا برسان ، آن حضرت همواره محزون و غمگين بود تا از دنيا رفت . » پس از ولايتعهدى ظاهرى آن حضرت عده اى به صورت سوال و بعضى به صورت اعتراض ، از آن حضرت پرسيدند : ك چرا ولايتعهدى مامون را پذيرفته است ؟ آن بزرگوار در پاسخ آنها گاهى مى

فرمود :

« عزيز مصر ، مشرك بود ، حضرت يوسف پيامبر خدا بود ، يوسف از عزيز مصر در خواست كرد كه او را رئيس دارايى كشور كند ، در صورتى كه مامون مسلمان است و من نيز وصى هستم . »

زمانى مى فرمود : خدا مى داند كه مرا بين قبول و قتل مجبور ساختند ، قبول را بر قتل ترجيح دادم ، آيا يوسف عليه السلام پيامبر خا نبود او هنگام ضرورت رئيس دارايى كشور مصر گرديد ، اضطرار و اجبار مرا بر آن واداشت . » ( 1 )

و در عبارتى فرمود :

على انى ما دخلت فى هذا الامر الا دخول خارج منه ، فالى الله المشتكى ، و هو المستعان :

« به علاوه من بر مساله و لايتعهدى وارد نشدم مگر همچون كسى كه در عين ورود بيرون آن هستم . ( يعنى هيچ گونه دخالتى ندارم بلكه فقط نامى از ولايتعهدى است ) به سوى خدا شكايتم را مى برم ، و او است محور يارى طلبان . »

شخص ديگرى به امام رضا عليه السلام عرض كرد : چه چيز موجب شد كه ولايتعهدى مامون را پذيرفتى ؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمومد : همان چيزى كه موجب شد جدم امير مومنان على عليه السلام به شوراى ( شش نفرى عمر بن خطاب ) وارد گرديد . »

از اين پاسخها چند مطلب زير به دست مى آيد :

1- امام رضا عليه السلام از پذيرش ولايتعهدى ناراضى بود .

2- آن حضرت براى قبول آن ، مجبور گرديد .

3- ولايتعهدى آن

حضرت ، ظاهرى و اسم بى مسمّى بود .

4- ولايتعهدى او همچون ورود يوسف در دستگاه طاغوتى فراعنه مصر ، براى احقاق حق و دفاع از حقوق مستضعفين ، از روى ضرورت بود .

5- ولايتعهدى آن حضرت ، همچون ورود امير مومنان على عليه السلام در شوراى شش نفرى عمر ، از روى اجبار و اتمام حجّت بود .

اينك در اينجا براى توضيح بيشتر به يك نمونه ، شامل بيانات فرهنگ ساز آن حضرت ، و موضعگيرى سياسى او ، و مناظرات او اشاره مى كنيم ، تا به آنچه گفته شد پى ببريم :

1- اصول كافى ، ج1 ، ص 489 و 490

2- ترجمه ارشاد مفيد ، ج2 ص 257 .

3- بحار ، ج49 ص 140

1- همان مدرك ، ص 139 - وسائل الشيعه ، ج12 ، ص 146 و 147 .

پاسخهاى امام رضا ( ع ) به سوالات مامون

به دستور مامون ، مجلسى از فقها و فيلسوفان ، فرقه هاى مختلف ، در حضور امام رضا عليه السلام تشكيل شد ، و خود مامون نيز در مجلس شركت نمود .

در اين مجلس ، يكى از علما از امام پرسيد : « مقام امامت براى مدعى آن ، از چه راه ثابت مى شود ؟ »

امام : « با تصريح پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و دلايل ، ثابت مى گردد . »

عالم : « دلالت بر صدق امامت چيست ؟ »

امام : « در علم و استجابت دعاى او . »

عالم : شما چگونه از حوادث خبر مى دهيد ؟ »

امام : بر اساس

عهدى كه بين ما و رسول خدا صلى عليه و آله وسلم وجود دارد . »

عالم : شما از دلهاى مردم چگونه خبر مى دهيد ؟ »

امام : آيا سخن پيامبر صلى الله به شما نرسيده است كه فرمود :

اتقوا فراسة المومن فانه ينظر بنورالله :

« مراقب فراست و تيز هوشى مومن باشيد چرا كه او به كمك نور خدا مى نگرد .

عالم : آرى اين سخن به ما رسيده است . »

امام : « هيچ مومنى نيست مگر اينكه داراى هوش تيز و سرعت انتقال است ، و با نور خدا به اندازه ايمان و بصيرت و شناختش ، به اشياء مى نگرد ، و خداوند در وجود امامان ، آنچه را كه در ميان همه مومنان پخش كرده ، جمع نموده است ( يعنى همه فضايل و فراست مومنان ، در وجود ما موجود است ) قرآن در آيه 75 سوره حجر مى فرمايد :

ان فى ذلك لايات للمتوسمين .

« در اين سرگذشت عبرت انگيز ( عذاب قوم لوط ) براى هوشياران ، نشانه هايى است . »

نخستين كس از بين هوشياران پيامبر صلى الله بود ، سپس اميرمومنان على عليه السلام و پس از آن ، حسن عليه السلام ، حسين عليه السلام و امامان و فرزندان حسين عليه السلام تا روز قيامت . »

__[8]__

در اين هنگام مامون به امام رضا عليه السلام نگاه كرد و گفت : « اى ابوالحسن ! بر بيان خود بيفزا ، و بيشتر ما را بهره مند كن ، و خصايص امامان را كه خداوند

عطا فرموده است بر شمر ! »

امام : « خداوند ما را با روحى كه از جانب اوست تاييد مى كند ، آن روح پاك و مقدس است و از فرشتگان نيست ، همراه هيچ كس از پيشينيان نبوده ، فقط با پيامبر اسلام صلى الله و با امامان است . آن روح ، امامان را تاييد و موفق مى سازد ، و آن ستونى از نور بين ما و خداى بزرگ است . »

مامون : « به من خبر رسيده كه گروهى در حق شما غلو ( زياده روى ) مى كنند ، و مقام شما را از حد و مرز خود بالا مى برند . »

امام : پدرم از پدرانش تا رسول خدا صلى الله نقل كردند كه فرمود : « مرا زيادتر از شايستگيم ، بالا نبريد ، زيرا خداوند قبل از آنكه مرا به پيامبرى بپذيرد ، مرا به عنوان عبد ( بنده ) پذيرفت ، خداوند مى فرمايد :

ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوه ثم يقول للناس كونوا عباداً من دون الله و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون و لا يامركم ان تتخذاو و الملائكه و النبين اربابا ايامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون .

« براى هيچ بشرى سزاواتر نيست كه خداوند كتاب آسمانى و حكم و نبوت به او دهد و سپس او به مردم بگويد غير از خدا ، مرا پرستش كنيد بلكه سزاوارتر مقام او اين است كه بگويد ) مردم الهى باشيد به آن گونه كه كتاب خدا را آموخته

ايد و درس خوانده ايد و نه اينكه شما را دستور دهد كه فرشتگان و پيامبران را پروردگار خود انتخاب كنيد - آيا شما را به كفر دعوت مى كند ، پس از آنكه مسلمان شديد ؟ ( آل عمران / 79 و 80 )

امام رضا عليه السلام افزود : « امام على عليه السلام فرمود : دو گروه در مورد من به هلاكت رسيدند ، و من بى تقصيرم : دوست تندرو و دشمن افراطى و من در پيشگاه خدا از كسى كه در حق ما زياده روى كند ، بيزازى مى جويم مانند بيزارى عيسى عليه السلام از مسيحيان افراطى كه در قرآن ( آيه 116 و 117 سوره مائده و 172 نساء و 75 مائده ) آمده است .

مامون : نظر شما درباره رجعت ( بازگشت مردگان در دنيا چيست ؟ »

امام : « رجعت حق است : در ميان امتهاى پيشين بوده ، و قرآن از رجعت سخن گفته است ، و رسول خداصلى الله فرمود : « در اين امت همه آنچه در امتهاى قبل بود ، بدون كم و كاست نيز هست ، و وقتى كه حضرت مهدى عليه

__[9]__

السلام از فرزندانم ، خروج و قيام كردم ، عيسى از آسمان فرود مى آيد و در نماز به او اقتدا مى كند اسلام در آغاز ، غريب بوده ، و در آينده نيز غريب خواهد شد ، خوشا به حال غريبها . »

شخصى از سول خدا صلى الله پرسيد « پس از آن چه خواهد شد ؟ » پيامبر صلى الله در پاسخ فرمود

: « آنگاه حق به صاحبش بر مى گردد . »

مامون شما درباره تناسخ ( انتقال روح مرده به زنده ديگر ) چه مى گوييد ؟ »

مامون : « كسى كه معتقد به تناسخ باشد به خدا كافر شده و بهشت و دوزخ را انكار كرده است .

مامون : « شما درباه مسخ شدگان چه مى گوييد ؟ »

امام : « آنها قومى بودند كه خداوند بر آنها غضب كرد و به صورت ( ميمون و خوك ) مسخ نمود ، و پس از سه روز مردند و نسلى از آنها بجاى نماند .

آنچه در دنيا از ميمون و خوك . . . و وجود دارد كه نام مسخ شده بر آنها نهاده اند ، مانند ساير حيوانات حرام گوشت هستند . »

مامون : « اى ابوالحسن ! خداوند مرا بعد از تو زنده نگذارد ، سوگند به خدا علم صحيح ، تنها در نزد تو در نزد خاندان شما است ، و علوم پدرانت به نزد تو منتهى شده است ، خداوند از اسلام و مسلمانان ، جزاى نيكى به تو عنايت كند . »

حسن بن جهم كه يكى از حاضران در مجلس بود ، مى گويد : « در پايان مجلس ، امام رضا عليه السلام برخاست و به خانه اش رفت و من به دنبالش رفتم و در خانه اش به او عرض كردم : « اى پسر رسول خدا ! شكر و سپاس خدا را كه شايستگى شما بروز كرد ، و مامون احترم شايانى از شما نمود و گفتار شما را پذيرفت .

»

امام فرمود : « اى پسر جهم ! احترامهاى مامون شما را فريب ندهد او بزودى با زهر مرا مى كشد و اين سخن بين من و تو محرمانه باشد اين عهدى است از رسول خدا به من تا زنده ام آن را به هيچ كس نگو . »

حسن به جهم مى گويد : اين موضوع را به هيچ كس نگفتم ، تا آن موقع كه آن حضرت را در طوس ، مسموم كردند . . . . »

اين يك نمونه از بيانات امام رضا عليه السلام در مجلس علما و بزرگان بود ، كه نقش بسزايى در استحكام

__[10]__

مبانى فرهنگى شيعى داشت . ( 1 )

پرسش امام از راس الجالوت

سپس فرمود : « اي رأس الجالوت ! من از تو مي پرسم دليل نبوت حضرت موسي عليه السلام چيست ؟ »

راس الجالوت گفت : « شکافتن دريا ، تبديل عصا به اژدها ، جاري کردن آب از سنگ ، انتشار نور از انگشت ها و معجزات ديگرش . »

امام فرمود : « راست گفتي . اگر کارهاي خارق العاده دليل بر نبوت حضرت موسي است ، پس چرا شما به نبوت حضرت عيسي اقرار نمي کنيد ؛ در صورتي که او مرده ها را زنده مي کرد ، بيماران صعب العلاج را شفا مي داد و از گل پرنده مي ساخت و به آنها جان مي بخشيد ؟ »

راس الجالوت گفت : « ما اين معجزات را از عيسي نديده ايم . »

امام فرمود : « شما معجزات موسي را هم نديده ايد ، فقط از اصحابش شنيده ايد . »

رأس الجالوت از جواب عاجز شد

و چيزي نگفت .

امام رضا عليه السلام فرمود : « جريان حضرت محمد صلي الله عليه و آله وسلم هم چنين است . او کتابي نخواند و سر کلاس معلّمي حاضر نشد ، ولي کتابي آورد که از گذشتگان و آيندگان تا روز قيامت خبر مي دهد . او از اسرار مردم خبر مي داد و معجزاتي فراوان و غير قابل شمارش داشت . »

تغيير و جابجايي خداوند

صفوان مي گويد : ابوقرّه مرا واسطه قرار داد ، از حضرت رضا _ عليه السّلام _ اجازه گرفتم و او به حضور آن حضرت رسيد ، و چند سؤال از حلال و حرام ، مطرح كرد تا اين كه پرسيد : « آيا شما قبول داريد كه خدا محمول است ؟ »

امام : هر محمول ( حمل شده ) فعلي ( حمل ) بر او واقع شده ، كه بر ديگري نسبت داده مي شود ، و محمول اسمي است كه معني آن ، نقص و تكيه بر ديگري كه حامل باشد دارد . . .

و چنان كه گوئي : زَبَر ، زير ، بالا ، پائين ( كه زَبَر و بالا ، دلالت بر مدح دارد و زير و پايين دلالت بر نقص دراد ، و روا نيست كه خداوند دستخوش تغيير باشد )

خدا « حامل » و نگه دارندة همه چيز است ، و كلمة « محمول » بدون اين كه به ديگري تكيه كند ، مفهومي نخواهد داشت ( بنابراين روا نيست كه خدا ، محمول باشد ) و هرگز از كسي كه به خدا و عظمتش ايمان دارد ، شنيده نشده كه در دعاي خود ، خدا را

با جملة « اي محمول » بخواند

ابوقرّه : خدا در قرآن ( آية 17 ، سورة حاقّه ) مي فرمايد : « وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يِوْمَئذٍ ثَمانِيَة » : « در آن روز عرش پروردگارت را هشت نفر ، در بالايشان حمل كنند ؟

و نيز ( در آية 7 ، سورة غافر ) مي فرمايد : « اَلَّذينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ » : « كساني كه عرش را حمل مي كنند » .

امام رضا : عرش ، نام خدا نيست ، بلكه عرش نام علم و قدرت است و عرشي كه همه چيز در آن هست ، سپس خداوند انجام حمل و عرش را به غير خود كه فرشتگان باشند نسبت داده است .

ابوقرّه : در رواياتي آمده : « هرگاه خدا خشم كند ، فرشتگان حامل عرش ، سنگيني خشم خدا را بر دوش خود ، احساس مي كنند ، و به سجده مي افتند ، و هنگامي كه خشم خدا برطرف شد ، دوش آن ها سبك گردد و به جاي نخستين خود بازگردند » آيا شما اين روايت را تكذيب مي كنيد ؟ !

امام رضا در ردّ اين روايت فرمود : اي ابوقرّه ! به من بگو از وقتي كه خدا شيطان را لعنت كرده و بر او خشم نموده ، آيا تا امروز خدا از شيطان خشنود شده است ؟ ( هرگز از او خشنود نشده ) بلكه هميشه بر شيطان و دوستان و پيروانش خشمگين است ( طبق گفتة تو بايد از آن زمان تا حال حاملان عرش در سجده باشند ، در صورتي كه چنين نيست ، پس عرش نام

خدا نيست )

وانگهي تو چگونه جرئت مي كني كه پرودگارت را به تغيير و دگرگوني از حالي به حال ديگر توصيف نمائي ، او را همانند مخلوق ، دستخوش حالات گوناگون بداني ، او منزّه و دور از اين نسبت ها است ، و ذات ثابت و غير قابل تغيير مي باشد ، همة موجودات در قبضة قدرت او و تحت تدبير او است و همه به او نياز دارند ، و او به هيچ كس نياز ندارد

تقواي پيامبر اکرم

اما آيه اي که درباره رسول خدا است معنايش اين است که خداي متعال نام همسران حضرت رسول اکرم را براي او فاش کرده بود . يکي از آنها زينب دختر جحش بود که در آن روز همسر زيد بن حارثه بود . رسول خدا نام او را نزد خود مخفي مي داشت و براي کسي نقل نمي کرد تا منافقين به او تهمت نزنند .

لذا آيه آمد که تو نبايد از مردم بترسي بلکه بايد از خدا ترسيد و خداوند هيچ زني را براي مردي تزويج نکرد مگر حواء را براي آدم و زينب را براي رسول خدا و زهرا را براي اميرالمؤمنين عليهم السلام . »

در اين هنگام علي بن جهم به گريه افتاد و گفت : « يا بن رسول الله ! من از گفته هاي خود توبه کردم و ديگر درباره پيامبران الهي از اينگونه سخنان نخواهم گفت . »

اخبار و آثار حضرت امام رضا عليه السلام/615/4 .

تکلم به زبان رومي و سندي و مسلمان شدن مرد نصراني

جاريه اي خدمت حضرت رسيد و با زبان رومي با حضرت سخن گفت و ايشان هم با همان زبان پاسخ گفتند . سپس مردي از اهل سند هندوستان آمد و و حضرت راجع به حقانيّت اسلام بياناتي فرمود تا بالاخره به زبان سندي شهادتين را بر زبان جاري کرد و شالي را که به کمر بسته بود باز کرد .

ديدند در زير آن ، زُنّار ( علامت نصرانيّت ) بسته است . گفت : يا بن رسول الله شما به دست خودتان آنرا پاره کنيد ! “ حضرت چاقويي خواستند و آن را پاره کردند و به محمد

بن فضل فرمودند او را به حمّام ببر و پاک کن و براي او و عيالش لباس تهيه کن و آنها را جميعاً به مدينه بفرست .

محمد بن فضل ميگويد : آن جماعت به امامت حضرت معتقد شدند . حضرت آن شب را نزد ما خوابيد و صبح با آن جماعت وداع کرد . من تا وسط قريه ، آن حضرت را بدرقه کردم . سپس حضرت از راه به سويي رفت و چهار رکعت نماز گزارد و به من فرمود : اي محمد بازگرد ! چشمهايت را ببند ! من چشمهاي خود را بستم . سپس فرمود : باز کن ! همين که چشمهايم را باز کردم ديدم در خانه خود در بصره ام و ديگر حضرت رضا عليه السلام را نديدم .

بحارالانوار ، ج 49 ، ص 73 ، ح 1 . از الخرائج و الجرائح/ 204 تا 206

خدا در كجاست

يكي از منكران وجود خدا نزد امام رضا _ عليه السلام _ آمد ، در حالي كه گروهي در محضر آن حضرت بودند . امام به او فرمود :

اگر حق با شما باشد _ كه نيست _ و خدايي وجود نداشته باشد ، در اين صورت ما و شما برابريم و نماز و روزه و زكات و ايمان ما به ما زيان نخواهد رسانيد ولي اگر حق با ما باشد و خدايي باشد _ كه هست _ در اين صورت ما رستگار و شما زيانكار و در هلاكت و خسران خواهيد بود .

منكر خدا : به من بفهمان كه خدا چگونه است و در كجاست ؟

امام _ عليه السلام

_ : واي بر تو ، اين راهي كه ميروي غلط است ، خدا چگونگي را چگونه كرد ، بدون آن كه او به چگونگي ، توصيف شود ، و او مكان را مكان كرد ، بيآنكه خود ، داراي مكان باشد ، بنابراين ذات پاك خدا با چگونگي و مكان شناخته نميشود و با هيچ يك از نيروهاي حسّي ، درك نميشود ، و به هيچ چيز تشبيه نميگردد .

منكر خدا : اگر خدا با هيچ يك از نيروهاي حسّي ، درك نميشود ، بنابراين او چيزي نيست .

امام _ عليه السلام _ : واي بر تو ، اين كه نيروهاي حس تو از درك او عاجز هستند او را انكار كردي ؟ ! ولي ما در عين آن كه نيروهاي حس ما از درك ذات پاك او عاجز است ، به او ايمان داريم كه او پروردگار ماست و به چيزي شباهت ندارد .

منكر خدا : به من بگو خدا از چه زماني بوده است ؟

امام _ عليه السلام _ : به من خبر بده كه خدا از چه زماني نبوده است ، تا من به تو خبر دهم كه در چه زماني بوده است .

منكر خدا : دليل بر وجود خدا چيست ؟

امام _ عليه السلام _ : من وقتي كه به پيكر خودم مينگرد ، نميتوانم در طول و عرض آن چيزي بكاهم يا بيفزايم ، زيانها و بديهايش را از آن دور سازم و سودش را به آن برسانم . از همين موضوع يقين كردم كه اين ساختمان ، داراي سازنده است . از

اين رو به وجود صانع ، اعتراف كردم . به علاوه گردش سيارات ، پيدايش ابرها ، و ديدن بادها ، سير خورشيد و ماه و ستارگان نشانة آن است كه اين گردندهها ، گرداننده دارد و اين موجودات داراي سازنده و پردازنده ميباشد .

دعوت مامون از امام به مجلس مباحثه بزرگان اديان

مأمون به وزير خود ، فضل بن سهل ، دستور داد صابي - بزرگ صائبين - و هربذ اکبر - بزرگ آتش پرستان - و علماي زرتشت و نسطاس رومي و علماي اديان ديگر را جمع کند تا با آنها سخني را در ميان بگذارد .

فضل بن سهل همه ي آنها را جمع کرد . مأمون به آنها گفت : « من پسر عمويي دارم که مي خواهم با او مناظره کنيد . فردا صبح همه شما نزد من حاضر شويد . »

فضل نوفلي روايت مي کند که :

ما نزد حضرت رضا عليه السلام نشسته بوديم که ياسر ، خادمش ، وارد شد و عرض کرد : « آقاي من ! مأمون خدمت شما سلام مي رساند و مي گويد فردا علماي اديان مختلف نزد ما جلسه اي تشکيل مي دهند ؛ شما هم تشريف بياوريد . »

دليل اختلاف اناجيل چهارگانه

سپس امام رضا عليه السلام به راس الجالوت رو کرد و فرمود : « تو را به حق آن ده آيه اي که بر حضرت موسي عليه السلام نازل شد ، آيا خبر محمد صلي الله عليه و آله وسلم را در تورات نديده اي ؟ »

رأس الجالوت گفت : « چرا . »

امام پرسيد : « آيا در انجيل گفتار عيسي عليه السلام را ديده اي که فرمود « من به زودي نزد خداي خود مي روم و بعد از من “ فارقليطا “ خواهد آمد و به حقانيّت من گواهي خواهد داد ، همان گونه که من به حقانيّت او گواهي مي دهم ؟ »

جاثليق گفت : « آري ؛ اين سخنان در انجيل هست . »

امام فرمود : «

به شما بگويم انجيلي را که گم کرديد ، در کجا يافتيد ؟ »

جاثليق گفت : « ما فقط يک روز آن را گم کرديم و دوباره بدون هيچ کم و کاستي پيدايش نموديم . »

امام فرمود : « اطلاع تو نسبت به انجيل بسيار کم است . اگر آن را فقط يک روز گم کرده ايد ، چرا در آن اين همه اختلاف است ؟ بدان هنگامي که انجيل از ميان شما گم شد ، نصاري دور هم جمع شدند تا ببينند چه بايد بکنند .

« لوقا » و « مرقابوس » گفتند انجيل در سينه ي ما محفوظ است ، آن را خواهيم نوشت .

سپس با « يوحنا » و « متي » دور هم جمع شدند و اين چهار انجيل را نوشتند . لذا اناجيل چهارگانه با هم اختلاف دارد . »

جاثليق گفت : « من امروز فهميدم که مطلب از چه قرار بوده ؛ و بر فهم و علم من افزوده شد . »

سپس امام رضا عليه السلام نمونه هايي از اختلاف ميان انجيل ها را بيان فرمود ؛ به طوري که جاثليق گفت : « لوقا و مرقابوس و متي در مورد حضرت مسيح ، شهادت دروغ داده اند . »

سپس گفت : « اي دانشمند مسلمانان ! مرا معاف بدار و بگذار ديگران سؤالات خود را مطرح کنند که به مسيح سوگند ، در ميان علماي مسلمانان ، کسي مانند شما نيست . »

ديده شدن خداوند توسط پيامبر اسلام ( ص )

ابوقُرّه ( مسيحي از دوستان اُسقف اعظم ) يكي از خبرپردازهاي عصر امام رضا _ عليه السّلام _ بود ، صفوان بن يحيي يكي

از شاگردان امام رضا _ عليه السّلام _ مي گويد : ابوقرّه از من خواست تا او را به محضر حضرت رضا _ عليه السّلام _ ببرم ، من از حضرت رضا _ عليه السّلام _ اجازه گرفتم ، و آن حضرت اجازه داد .

ابوقرّه به محضر حضرت رضا _ عليه السّلام _ رسيد ، و از احكام دين و حلال و حرام پرسش هايي كرد تا سؤالش به مسئلة توحيد كشيده شد ، و در اين مورد چنين سؤال كرد :

« براي ما روايت كرده اند كه خداوند « ديدار » و « هم سخني » خود را بين دو پيغمبر تقسيم نمود ( و در ميان پيامبران دو پيغمبر را برگزيد تا با يكي از آن ها هم كلام شود ، و با ديگري ديدار نمايد ) قسمت « هم سخن » خود را به موسي _ عليه السّلام _ داد ، و قسمت ديدار خود را به حضرت محمّد _ صلّي الله عليه و آله _ ) عطا نمود » ( بنابراين خداوند وجودي قابل ديدن است )

امام رضا : اگر چنين باشد ، پس آن پيغمبري كه ( يعني پيغمبر اسلام ) به جنّ و انس خبر داد كه ديده ها خدا را درك نكند ، و وسعت آگاهي مخلوقات را ياراي احاطه به او و فهم ذات او نيست ، و او شبيه و همتا ندارد ، كدام پيغمبر بود ؟ ، مگر شخص محمّد _ صلّي الله عليه و آله _ چنين نفرمود ؟

ابوقرّه : آري ، او چنين فرمود .

امام رضا : بنابراين چگونه ممكن است پيغمبر از

طرف خدا به سوي مردم بيايد و آن ها را به سوي خدا دعوت كند ، و به آن ها بگويد كه ديده ها قادر به ديدن خدا نيست ، وسعت و آگاهي مخلوقات را ياراي فهميدن ذات پاك او نيست ، و او شبيه و همتا ندارد ، سپس خود اين پيغمبر بگويد : من با دو چشم خدا را ديده ام ؟ و احاطة علمي به او يافته ام ؟ و او به شكل انسان ( قابل رؤيت ) است ، آيا حيا نمي كنيد ؟ افراد بي دين و كوردل ، نتوانستند چنين نسبتي به آن حضرت بدهند ، كه او چيزي را فرمود و سپس بر خلاف آن گفت

ابوقرّه : خداوند خودش در قرآن ( آية 13 ، سورة نجم ) مي فرمايد :

وَ لَقَدْرَآهُ نَزْلَةً اُخري : « و بار ديگر ، پيغمبر ، خدا را ديد »

امام رضا : در همين جا آيه ديگري هست ( آية 11 ، سورة نجم ) كه آن چه را پيغمبر _ صلّي الله عليه و آله _ ديده بيان مي كند و مي فرمايد :

ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَاي :

: « قلب او در آن چه ديد ، هرگز دروغ نمي گفت » يعني دل پيغمبر _ صلّي الله عليه و آله _ آن چه را كه چشمش ديد دروغ ندانست .

سپس خداوند در همين سورة ( نجم ) آن چه را محمّد _ صلّي الله عليه و آله _ ديده خبر مي دهد و ( در آية 18 ، سورة نجم ) مي فرمايد :

لَقَدْ رَاي مِنْ آيات رَبِّهِ الْكُبْري

: « او پاره اي از آيات و نشانه هاي بزرگ پروردگارش را

ديد » .

بنابراين نشانه هاي خدا ( كه پيامبر آن ها را ديده ) غير ذات خدا است ، و باز خداوند ( در آية 110 ، سورة طه ) مي فرمايد :

وَلا يُحيِطُونَ بِهِ عِلْماً

: « آن ها احاطه و آگاهي به او ندارند » ، بنابراين اگر ديده ها خدا را مي تواند بنگرد ، احاطه و آگاهي به او را نيز پيدا خواهد كرد ( با اين كه آية مذكور مي گويد : آگاهي به او ممكن نيست )

ابوقرّه : پس شما روايت را ( كه مي گويند پيامبر _ صلّي الله عليه و آله _ ، خدا را ديد ) تكذيب مي كنيد ؟

امام رضا : اگر روايات بر خلاف قرآن باشند ، تكذيب مي كنم ، و آن چه مسلمانان به آن اتّفاق رأي دارند ، اين است كه : « نمي توان به وجود خدا احاطه علمي يافت ، و ديده ها ذات او را درك نمي كنند ، و او به هيچ چيزي شباهت ندار

سؤالات مأمون در مورد عصمت انبياء

علي بن محمد بن جهم روايت مي کند :

يک روز مأمون از حضرت رضا عليه السلام پرسيد : « معني آيه 121 سوره طه چيست که خداوند فرمود : آدم معصيت کرد و گمراه شد ؟ »

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « وقتي خداوند آدم و حواء را از نزديک شدن به درخت نهي فرمود ، شيطان آمد و آنها را وسوسه کرد و گفت اگر شما از اين درخت بخوريد ، تبديل به دو فرشته مي شويد و تا ابد در بهشت خواهيد ماند . سپس قسم خورد که من قصد فريب شما را ندارم . آدم و حوا هم کسي

را نديده بودند و باورشان نمي شد کسي به دروغ ، قسم بخورد . البته اين ماجرا به قبل از نبوّت حضرت آدم عليه السلام مربوط مي شد . گرچه گناه صغيره اي بود ، اما بعد از اينکه پيغمبر شد ، ديگر از هر گونه خطاي کوچک و بزرگ مصون و محفوظ شد . براي همين است که خداوند ( آيه 33 سوره آل عمران ) مي فرمايد : خداوند آدم و نوح را برگزيد »

مأمون پرسيد : « معني آيه 76 سوره ي انعام چيست که حضرت ابراهيم وقتي هوا تاريک شد ، گفت : “ اين ستاره پروردگار من است “ . »

امام فرمود : « آن ستاره ، زهره بود و منظور او از اينکه گفت پروردگار من ستاره است و سپس گفت ماه و سپس خورشيد ، باطل کردن عقيده ي مشرکين آن زمان بود ، نه اينکه عقيده خود را مي گفت .

مشرکين آن زمان سه دسته بودند : زهره پرست ، ماه پرست و خورشيد پرست . حضرت ابراهيم مي خواست ثابت کند که آنها با اين خصوصيّت که افول و غروب مي کنند ، پرستيدني نيستند . اين نوع استدلال را خداوند به او آموخته بود چون در قرآن _ در آيه ي 83 سوره ي انعام _ مي فرمايد : “ و اين دليل و حجت ما بود که به ابراهيم عطا کرديم تا براي قومش بياورد . “ »

مأمون پرسيد : « معني آيه 110 سوره ي يوسف چيست : “ و پيامبران گمان کردند که به آنها دروغ گفته اند . “ »

امام فرمود : « يعني وقتي پيامبران خدا از مردم مأيوس

مي شوند و قومشان گمان مي کنند که آنها دروغ گفته اند ، در اين هنگام نصرت ما به آنها مي رسد . »

مامون معني اين آيه را پرسيد : « تا خداوند گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد . » ( سوره ؟ )

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « در نظر مشرکين مکه ، کسي گناهکارتر از رسول خدا نبود . زيرا آنها سيصد و شصت بت را عبادت مي کردند و رسول خدا مي فرمود از همه آنها دست برداريد و فقط خداي يگانه را پرستش کنيد . گناه رسول خدا در نظر مشرکين اين بود . خداوند پس از فتح مکه فرمود : اي محمد ! ما براي تو فتح آشکاري کرديم تا خداوند گناهاني را که مشرکين مکه درباره تو تصوّر مي کردند بيامرزد و اثرات آن را از بين ببرد ، چون ذنب به معني کار دنباله دار و داراي عواقب بعدي است . »

در اين هنگام حضرت رضا براي اقامه نماز برخاست و رفت . مأمون به عموي او يعني محمد بن جعفر گفت : « پاسخ هاي برادرزاده ات چطور بود ؟ »

محمد بن جعفر گفت : « او عالم است ولي ما نديده ايم او نزد کسي تحصيل کند . »

مامون گفت : « او از اهل بيت پيامبر است که رسول خدا درباره آنها فرمود : « عترت پاک من در کودکي حليم و بردبار و در بزرگي داناترين مردم اند . شما نبايد به آنها چيزي ياد دهيد زيرا آنها داناترند . آنان شما را به طريق هدايت ارشاد مي کنند و به گمراهي نمي کشانند . »

ابن جهم مي گويد

: « روز بعد خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و حرف هاي مأمون و محمد بن جعفر را برايش بازگو کردم . »

حضرت رضا عليه السلام خنديد و فرمود : « به سخنان مامون دل خوش مکن که او به زودي مرا خواهد کشت و خداوند انتقام مرا از او خواهد گرفت . »

اخبار و آثار حضرت امام رضا عل?ه السلام ، ص 636 ، ح 8 .

سرنوشت _ مشيّت و ارادة خداوند

( يونس بن عبدالرّحمان ، از شاگردان حضرت رضا _ عليه السّلام _ بود ، در آن عصر ، بحث دربارة « قضا و قدر و سرنوشت » ، بازار داغي پيدا كرده بود ، يونس مي خواست بيان صحيح قضا و قدر را از زبان امام رضا _ عليه السّلام _ بشنود ، به محضر آن حضرت آمد و دربارة آن ، سخن به ميان آورد و توضيح خواست )

امام رضا _ عليه السّلام _ به او چنين فرمود : « اي يونس ! عقيدة « قَدَريّه » را نپذير ، زيرا عقيدة آن ها نه با گفتار دوزخيان ، و نه با گفتار شيطان ، تطبيق مي كند و نه . . .

يونس : سوگند به خدا ، من گفتار آن ها ( قَدَريّه ) را قبول ندارم ، بلكه عقيده ام اين است كه : « چيزي پديد نيايد مگر آن چه را خدا بخواهد و اراده و مقدّر و حكم نمايد »

امام رضا : اي يونس ! اين گونه نيست . . . ( بلكه خواست خدا اين است كه انسان نيز در كارهايش مختار باشد ) آيا مي داني « مشيّت » (

خواست خدا ) يعني چه ؟

يونس : « نه »

امام رضا : خواست خدا ، ياد نخستين ( لوح محفوظ ) است ، آيا مي داني « اراده » چيست ؟

يونس : « نه » .

امام رضا : اراده ، تصميم بر آن چه مي خواهد ، مي باشد ، آيا مي داني « قَدَر » يعني چه ؟

يونس : « نه » .

امام رضا : « قَدَر » ، همان اندازه گيري و مرزبندي است ، مانند مدّت عمر زندگي ، هنگام مرگ ، سپس فرمود : منظور از حكم ( قضاء ) محكم ساختن و عينّيت بخشيدن است .

يونس ( كه از بيانات روشن امام رضا _ عليه السّلام _ قانع و خشنود و شيفتة آن حضرت شده بود ) اجازه طلبيد كه سر مقدّس امام را ببوسد ، و در اين حال عرض كرد :

« فَتَحْتَ ليِ شَيْئاً كُنْتُ عَنْهُ فِي غَفْلَةٍ » : « گره مطالب مشكل را بروي من گشودي كه من از آن ناآگاه بودم »

طي الارض و آشنايي به همه زبانهاي دنيا

محمد بن حسƠهمه آنها را جمع کرد و جايگاهي براي حضرت رضا عليه السلام آماده شد . حضرت نشستند و فرمودند : “ سلام عليکم “ آن جماعت پرسيدند : “ شما کيستيد ؟ “ حضرت فرمود : “ من علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب و فرزند رسول خدا هستم “ . امروز صبح ، نمازم را با والي مدينه خوانده ام و سپس والي مدينه نامه يکي از دوستانش را براي من خواند و با من در بسياري

از امور مشورت کرد . من راهنماييهايي براي او داشتم و وعده داده ام که همين امروز بعد از عصر نزد او بازگردم و اين کار را هم خواهم کرد . « ولاحول ولاقوه الابالله »

آن جماعت که همه حيرت زده شده بودند گفتند : يابن رسول الله ! ما ديگر دليلي براي امامت شما نميخواهيم . زيرا آمدن از مدينه به بصره و بازگشتن در همان روز به مدينه به هيچ وجه براي يک شخص عادي ، مقدور نيست . مگر از طريق “ طي الارض “

حضرت فرمود : “ من آمده ام تا هر چه ميخواهيد بپرسيد “ ابتدا عمرو بن هدّاب گفت : اين محمد بن نفس چيزهايي از شما ميگويد که قلب نمي پذيرد . او ميگويد : شما تمام زبانها و لغات را ميدانيد !

حضرت فرمود : بله ، راست ميگويد . عمر بن هداب گفت : “ حالا شما را آزمايش ميکنيم “ . رفتند و افرادي که به رومي و هندي و فارسي و ترکي سخن ميگفتند ، حاضر کردند و حضرت با تمام آنها به لغت خودشان صحبت کرد و پرسشهاي آنان را جواب فرمود . حاضرين همه تعجّب کردند و متحيّر شدند .

آنها اقرار کردند که آن حضرت از خود آنها به زبانشان فصيح تر و رساتر سخن مي گويد .

بحارالانوار ، ج 49 ، ص 73 ، ح 1 . از الخرائج و الجرائح/ 204 تا 206

عصمت انبياء

اباصلت هروي مي گويد : « مأمون امام رضا عليه السلام و دانشمندان ساير اديان را جمع کرد تا با هم مناظره کنند .

در اين جلسه ، علي بن محمد بن جهم گفت : « اي پسر رسول الله ! شما به عصمت انبياء اعتقاد داريد ؟ »

امام فرمود : « بله . »

گفت : « پس معني اين آيات چيست که خداوند مي فرمايد : « و آدم نسبت به پروردگارش معصيت کرد » ( سوره طه ، آيه21 ) يا در مورد حضرت يونس مي فرمايد : « پس او گمان کرد که خداوند قدرت ندارد روزي او را بدهد . » ( سوره انبياء ، آيه 87 ) يا در مورد حضرت يوسف مي فرمايد : « زليخا قصد يوسف کرد و يوسف قصد زليخا . » ( آيه 24 سوره يوسف ) يا در مورد حضرت داود مي فرمايد : « دانست که به عشق آن زن گرفتار شده . » ( آيه 24 سوره ص ) و يا درباره رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد : « و تو در دل خود مي کني آنچه را که خدا آشکار مي کند . » ( آيه 37 سوره احزاب ) »

عمران پس از مسلمان شدن

حسن بن محمد نوفلي در ادامه ي روايت مي گويد :

آن شب امام عليه السلام عمران را براي شام دعوت کرد . سپس يک دست لباس و يک مرکب با ده هزار درهم به عمران هديه کرد و او را سرپرست صدقات بلخ قرار داد . مأمون هم ده هزار درهم و فضل بن سهل نيز پول زيادي به او بخشيدند .

از آن پس عمران در دفاع از اسلام با علماي اديان ديگر بحث مي کرد و آنها را شکست مي داد .

بحار الانوار ، ج 49 ، ص 173 . ح 12 .

از عيون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص 154-178 .

اخبار و آثار حضرت امام رضا عل?ه السلام ص 600 تا 614 .

فضيلت اهل بيت بر ديگران

دراين هنگام مأمون پرسيد : « آيا خداوند عترت رسول الله را بر ساير مردم فضيلتي داده است ؟ »

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « بله ، در آيه 33 سوره آل عمران چنين فرموده است : « خداوند آل ابراهيم و آل عمران را از همه مردم عالم برگزيد . » ( آيه 33 سوره آل عمران ) و در آيه ي 54 سوره ي نسا فرموده است : « پس کتاب و حکمت و ملک عظيم را به آنان ارث داديم . » و مقصود از ملک عظيم همان اطاعت از برگزيدگان الهي است که خداوند بعد از آن _ در آيه ي 59 همين سوره _ خطاب به همه ي اهل ايمان فرموده : « اي مؤمنين ! از خدا و رسول او و اولي الامر اطاعت کنيد . »

علما گفتند : « آيا خداوند متعال « اصطفينا » را در قرآن توضيح داده و خصوصيات برگزيدگان را بيان فرموده است ؟ »

امام فرمود : « در چند جاي قرآن به طور آشکار تفسير فرموده :

يکي آيه تطهير که ثابت مي کند اهل بيت از هر گونه پليدي پاک و مطهرند .

دوم آيه شريفه مباهله که وقتي نازل شد ، روشن شد حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام و فاطمه زهرا و حسن و حسين عليهماالسلام ، به منزله ي جان پيامبرند . ( همان طور که

در جنگ با بني وليعه نيز رسول خدا فرمود : « به سوي آنها مردي را خواهم فرستاد که مانند جان من است . ) و سپس همه ديدند که علي عليه السلام را فرستاد . )

سوّم آيه اي است درباره ي حضرت موسي و حضرت هارون عليه السلام که فرمود : « ما به موسي و برادرش حضرت هارون عليه السلام وحي کرديم . » آيه 87 سوره يونس ) از اين آيه قدر و منزلت حضرت حضرت هارون عليه السلام معلوم مي شود .

رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم هم خطاب به اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود : « انت مني بمنزله هرون من موسي » ( اي علي ، تو نسبت به من به منزله ي حضرت هارون عليه السلام نسبت به موسي هستي ) و نيز وقتي رسول خدا در خانه ي اصحاب را رو به مسجد بست جز در خانه علي عليه السلام را ، عباس ( عمويش ) گفت : « يا رسول الله ! ما را از مسجد بيرون کردي و علي را نگاه داشتي ! »

پيامبر فرمود : « من از پيش خود ، کاري نکردم . همه به دستور خداي متعال بود . » و اين فضيلتي بسيار عظيم است . و نيز رسول خدا فرمود : « وارد شدن به اين مسجد براي هيچ جنب و حائضي جايز نيست ، مگر براي محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله وسلم . » و نيز فرمود : « من شهر علم هستم و علي درِ آن شهر است . هر کس مي خواهد به

شهر علم بيايد ، بايد از در آن وارد شود . » يعني راه رسيدن به معارف نهفته در سينه رسول خدا که همان معارف قرآن است ، اميرالمؤمنين علي عليه السلام است . اينها فضايلي است که جز دشمنان ، کسي نمي تواند آن را رد کند .

چهارم آيه ي « و آت ذالقربي حقه » ( اي پيامبر حق نزديکان را بده ) _ سوره اسراء ، 26 _ است . خداوند آل پيغمبر را با اين امر ، مخصوص گردانيده است . هنگامي که اين آيه فرود آمد ، رسول خدا فرمود : « اي فاطمه ! فدک بدون لشکرکشي و جنگ به دست آمده و متعلق به من است . آن را به تو مي بخشم ؛ خداوند فدک را به تو و فرزندانت داده است . »

پنجم آيه ي « اجر رسالت » است که فرمود : « اي رسول ما ! به مسلمان ها بگو من از شما اجر و مزدي نمي خواهم جز مودّت و محبّت به نزديکان خاصّ من . » ( آيه 23 سوره شوري ) در صورتي که خداوند در داستان حضرت نوح و هود و چندين پيامبر ديگر از قول آنان مي فرمايد : « اجر و پاداش ما جز بر خداوند نيست . » پس محبّت آل رسول از طرف خداوند بر مومنين واجب شده است .

ششم اين آيه است : « ان الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين امنوا صلوا عليه و سلموا تسليما » _ سوره احزاب ، 56_ ( خداوند و ملائکه اش بر رسول خدا صلوات مي فرستند . اي کساني که

ايمان آورده ايد ، شما نيز بر او صلوات بفرستيد و تسليم او باشيد . )

آنگاه مسلمين از پيامبر پرسيدند : « چگونه صلوات بفرسيتم ؟ »

رسول خدا فرمود : « بگوييد اللهم صل علي محمد و آل محمد . »

سپس حضرت رضا عليه السلام پرسيد : « تفسير « يس » چيست ؟ »

علماي حاضر در مجلس گفتند : « مقصود از « يس » محمد است و در آن شکي نيست . »

حضرت رضا فرمود : « خداوند به محمد و آل محمد فضيلتي داده که به هيچ کس عطا نکرده ؛ و آن اين است که جز به انبيا به کس ديگري سلام نکرده . او فرموده است : « سلام بر ابراهيم . » ( آيه 109 سوره صافات ) ، يا « سلام بر نوح » ( آيه 79 سوره صافات ) و يا « سلام بر موسي و هارون . » ( آيه 120 سوره صافات ) ؛ اما در مورد پيامبر اسلام فرموده است : « سلام علي آل « يس » يعني سلام بر آل محمد . » ( آيه ي 103 سوره صافات ) پس خداوند بر آل محمد نيز سلامي مانند سلام به پيامبران داده است .

هفتم آيه ي خمس است که مي فرمايد : « يک پنجم هر غنيمتي متعلّق به خدا و رسول و نزديکان خاص اوست . » ( آيه ي 41 سوره ي انفال ) در اين آيه ، بين نزديکان خاص پيامبر با مردم فرق گذاشته شده و آنچه را خداوند براي خود برگزيده ، براي آنها نيز اختيار کرده

است . اما در آيه ي صدقات مي فرمايد : « صدقات فقط براي فقرا و مساکين و جمع کنندگان صدقات و براي نزديک کردن قلب ها و آزادي اسيران و ضررديدگان و در راه خدا و درسفرماندگان است » ( آيه60 سوره توبه )

مشاهده مي کنيد که خداوند در اين آيه براي خود و رسولش و ذوي القربي ( خويشان او ) سهمي معين نکرده است زيرا صدقه بر آنها حرام است .

هشتم آيه اي که مي فرمايد : « اگر نمي دانيد ، از اهل ذکر بپرسيد . » ( آيه 7 سوره انبياء ) و اهل ذکر ماييم . »

علما گفتند : « مقصود ، علماي يهود و نصاري هستند . »

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « مقصود از ذکر ، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است که خداوند مي فرمايد : « خداوند ذکر يعني رسولش را به سوي شما فرستاد که براي شما آيه تلاوت کند . » ( آيات 10 و 11 سوره طلاق ) اين آيه تصريح دارد بر اينکه ذکر ، رسول خداست . پس اهل ذکر ، « اهل رسول خدا » يعني ما هستيم .

نهم آيه اي است که مي فرمايد : « ازدواج با مادران و دختران و . . . حرام است . » ( آيه 23 سوره نساء ) اينک جواب دهيد آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم اگر زنده بود مي توانست با دختر من ازدواج کند ؟ »

گفتند : « نه . »

فرمود : « آيا مي توانست با دختر يکي از شما ازدواج کند ؟ »

گفتند

: « آري . »

فرمود : « پس از اينجا معلوم مي شود ما آل او هستيم و شما امّت او . فرق آل با امت همين است .

دهم ، اين آيه : « و مرد مؤمني از آل فرعون گفت . . . » ( آيه 28 سوره غافر ) آن مرد پسردايي فرعون بود و خداوند او را ازآل فرعون معرفي مي کند . همين طور هم خداوند ما را به « آل محمد » مخصوص گردانيده زيرا ما از رسول خدا متولد شده ايم ولي ساير مردم به دين او نسبت داده شده اند .

يازدهم ، اين آيه : « اهل خود را به نماز امر کن و بر آن شکيبا باش ! » ( آيه 132 سوره طه ) وقتي اين آيه نازل شد ، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هر روز وقت نماز ، مقابل در خانه اميرالمؤمنين علي و فاطمه زهرا مي ايستاد و با صداي بلند مي فرمود : « به نماز بشتابيد . رحمت خدا بر شما . »

سپس حضرت رضا عليه السلام فرمود : « خداوند هيچ يک از فرزندان پيغمبران را مانند ما گرامي نداشت . »

اخبار و آثار حضرت امام رضا عل?ه السلام ، ص 626 ، ح 7 . ار تحف العقول .

قصد يوسف ( ع )

اما آيه اي که درباره حضرت يوسف است يعني زليخا همت گماشت بر معصيت و يوسف همت گماشت بر کشتن او ، چون حضرت يوسف در نظر داشت اگر زليخا او را به فحشا و ارتکاب معصيت مجبور کند ، وي را بکشد .

لذا

خداوند ميفرمايد « و کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء » ( ما اينچنين يوسف را از سوء و فحشاء برگردانديم و محفوظ داشتيم ) سوء همان کشتن و فحشاء همان زنا بود .

پس حضرت يوسف قصد زليخا نکرد ، بلکه به کشتن او همت گماشت .

قضيه حضرت داود ( ع )

اما قضيّه حضرت داود نظر پيشينيان شما در اين باره چيست ؟

علي بن محمد بن جهم گفت : « ميگويند داود در محراب خود نماز ميخواند ، شيطان بصورت پرنده زيبايي خود را به او نشان داد ، داود نماز خود را قطع کرد و بدنبال پرنده رفت تا او را بگيرد ، پرنده پريد ، تا بالاخره داود به پشت بام رفت و چشمش به زن اوريا افتاد و شيفته جمال او شد .

پس شوهر او را که در جبهه جنگ بود دستور داد تا در صف مقدم بگذارند . . . تا بالاخره او کشته شد و داود زن او را گرفت . »

حضرت رضا عليه السلام از شنيدن اين سخنان بسيار ناراحت شد و دست مبارکش را به پيشاني اش زد و فرمود : « شما پيامبر خدا را به خوار داشتن نماز و سهل انگاري نسبت داده ايد . زهي ناداني و زهي نسبتهاي ناروا به معصومين ! »

علي بن جهم گفت : « پس تقصير داود چه بود ؟ »

حضرت فرمود : « داود چنين گمان داشت که در روي زمين کسي از او داناتر نيست ، لذا خداوند دو فرشته را فرستاد و آنها از بالاي ديوار محراب نزد او رفتند و نزاعي کردند و

از داود حکم خواستند .

حضرت داود عليه السلام عجله کرد و بدون شاهد و بينه حکم خود را صادر نمود . مگر نشنيده اي که خداوند فرمود : « يا داود انا جعلناک خليفه في الارض فاحکم بين الناس بالحق » ؛ ( اي داود ما تو را در زمين خليفه خود قرار داديم پس بين مردم به حق حکم کن ) »

علي بن جهم گفت : « پس قضيه اوريا چيست ؟ »

امام فرمود : « در زمان حضرت داود ، هر گاه مردي از دنيا مي رفت ، زنش هرگز شوهر نمي کرد .

حضرت داود عليه السلام به امر خداوند اين ازدواج را مباح کرد و اين قضيه در نظر اوريا بسيار گران آمد . معلوم مي شود که اوريا خودش زنده بود .

ببينيد چگونه تاريخ را تحريف مي کنند ؟ !

مباحثات امام رضا ( ع ) درباره امامت

در جلسه اي که مامون با فقها و اهل کلام داشت ، يکي از حاضران از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد :

« يا ابن رسول الله ، امامت با چه چيز ثابت مي شود ؟ »

امام فرمود : « با نص و دليل . »

گفت : « امام را از چه راه بايد شناخت ؟ »

امام فرمود : « امام را با علم و استجابت دعايش بايد شناخت . »

گفت : « شما اخبار آينده را از کجا مي دانيد ؟ »

فرمود : « ما علم به آينده را از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرا گرفته ايم و اين علم را از يکديگر به ارث مي بريم

. »

پرسيد : « چيزهايي را که در دل مردم است ، از کجا درک مي کنيد و نيت هايشان را چگونه درمي يابيد ؟ »

حضرت رضا عليه السلام فرمود :

« مگر نشنيده اي که رسول خدا فرمود « از تيزبيني مومن بترسيد که او با نور خدا مي بيند ؟ »

گفت : « آري ، اين حديث را شنيده ايم . »

امام فرمود :

« هيچ مؤمني نيست مگر اينکه تيزبيني و نوري دارد . خداوند آن نور را در ائمه اهلبيت قرار داده و اين نور به اندازه ي تمام نورهاي مؤمنين است . »

مأمون به امام نگاهي کرد و گفت : « اي اباالحسن ، به ما بگو خداوند به اهل بيت چه چيزهايي داده ؟ »

حضرت امام رضا عليه السلام فرمود :

« خداوند متعال با « روح » ، ما را تأييد کرده و روح ، فرشته نيست بلکه بالاتر است . خداوند ، روح را جز با پيغمبر اسلام ، با پيغمبر ديگري همراه نکرده اما با اهل بيت و امامان هست و آنان را تأييد مي کند . »

اخبار و آثار حضرت امام رضا عليه السلام ، ص 647 ، ح 11 .

مذاكرات مامون با حضرت رضا ( ع ) و مساله ولايتعهدى

هنگامى كه امام رضا عليه السلام وارد « مرو » شد و مورد استقبال مامون و همراهان قرار گرفت ، در خانه مخصوصى كه براى امام عليه السلام آماده شده بود وارد گرديد و پس از چند روز استراحت و رفع خستگى راه مذاكرات مامون و حضرت رضا عليه السلام شروع شد در اينجا نظر شما را به حديثى ك بيانگر خلاصه اين مذاكرات

است جلب مى كنيم :

اباصلت هروى مى گويد : مذاكرات مامون با حضرت چنين شروع وادامه يافت :

مامون : اى پسر رسول خدا ! علم ، كمال ، پارسايى و تقوا و عبادت تو را بخوبى شناخته ام نظرم به اينجا رسيده كه شما از من سزاوارتر به مقام رهبرى هستيد .

امام رضا : به بندگى خدا افتخار مى كنم ، و به وسيله زهد از دنيا اميد نجات از گزند دنيا را دارم ، و به وسيله تقوا و پروا از گناهان ، به رستگارى و وصول به نعمتهاى الهى اميدوارم ، و در پرتو تواضع در دنيا آرزوى مقام ارجمند در پيشگاه خداوند دارم .

مامون : من تصميم گرفته ام خودم را از مقام خلافت و رهبرى عزل كنم و آن را بر عهده شما بگذارم .

امام رضا : اگر اين مقام از آن تو است ، خداوند آن را براى تو قرار داده ، بنابراين براى تو روا نيست لباسى را كه خداوند آن را براى قامت تو دوخته ، از قامتت بيرون آورى و به ديگرى بسپارى ، و اگر خلافت از آن تو نيست ، براى تو روا نيست چيزى را كه از آن تو نيست ، به من واگذار كنى .

مامون : اى پسر پيامبر ! حتما بايد اين مقام را بپذيرى !

امام رضا : لست افعل ذلك طايعا ابداً .

هرگز ! اين كار را از روى اختيار انجام نمى دهم . »

مامون ، مكرر با امام در اين مورد گفتگو مى كرد و مى كوشيد كه امام رضا عليه

السلام مقام خلافت را بپذيرد ، مطابق بعضى از روايات اين مذاكرات حدود دو ماه به طول انجاميد امام همچنان در خواست مامون را رد مى كرد ( 1 )

امام رضا : سوگند به خدا پدرم از پدرانش ، از اميرمومنان عليه السلام نقل كردند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم در مورد من مى فرمود : « من قبل از تو در حالى كه به زهر مسموم شده ام مظلومانه كشته مى شوم فرشتگان آسما و زمين براى ( مظلوميت ) من مى گريند ، و در سرزمين غربت در كنار قبر هارون به خاك سپرده مى شوم .

مامون با شنيدن اين سخن گريه كرد و سپس گفت : « اى پسر پيامبر ! با زنده بودن من چه كسى تو را مى كشد يا قدرت اسائه ادب نسبت به تو دارد ؟ ! ! »

امام رضا : اگر خدا بخواهد قاتل خودم را معرفى مى كنم .

مامون : اى پسر پيامبر ! تو با اين سخنت مى خواهى ، خود را سبك ( و راحت ) كنى و مقام ( خلافت و وليعهدى ) را از خود دور سازى ، تا مردم بگويند ، على بن موسى الرضا در دنيا زاهد است ! !

امام رضا : سوگند به خدا از آن هنگام كه خدا مرا آفريده دروغ نگفته ام ، و زهد را براى دنيا ننموده ام ، و من مى دانم كه مقصود تو ( از اين ترفند و نيرنگ ) چيست ؟

مامون : مقصود من چيست ؟

امام رضا : اگر راست

بگويم در امان هستم .

مامون : آرى در امان هستى .

امام رضا : مقصود تو اين است كه مردم بگويند; « على بن موسى الرضا عليه السلام در دنيا زهد ننمود بلكه دنيا در او زهد نمود ( او دنيا را رها نكرد بلكه دنيا او را رها كرد ) ( 1 ) آيا نمى بيند كه به طمع خلافت ، مقام ولايتهدى را پذيرفت .

وقتى كه مامون سخن صريح و قاطع امام رضا عليه السلام را شنيد ، خشمگين شد و به امام گفت : تو همواره با من برخورد ناپسند مى كنى و از خشونت و جلالت من خود را در امان مى يابى ، به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر ولايتهدى را نپذيرى تو را بر آن مجبور سازم اگر آن را بر عهده گرفتى كه هيچ ، وگرنه گردنت را مى زنم .

امام رضا : خداوند مرا نهى كرده كه خودم را با دست خودم به هلاكت بيفكنم . اگر پاى اجبار و قتل در كار است ، آنچه بخواهى انجام بده;

و انا اقبل ذلك على انى لا اولى احداً و لااعزل احداً و لا انقض رسماً ، و لا سنته و اكون فى الامر من بعيد مشيراً .

« و من ولايتعهدى را مى پذيرم مشروط بر اينكه : هيچ كس را نصب و عزل نكنم ، و رسم و سنتى را جابجا ننمايم ، بلكه دورادور نظارت و اشاره نمايم . »

مامون پيشنهاد و شرايط امام رضا عليه السلام را پذيرفت ، و آن حضرت را در حالى كه از قبول

ولايتعهدى ناراضى بود ، وليعهد خود قرار داد . ( 1 )

نتيجه اينكه : ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام آن هم پس از اجبار - فقط اسمى بى مسمى و مشروط بر كناره گيرى از سياستهاى مامون بود ، مامون با ترفندهاى خود مى خواست به خيال خود آن حضرت را بفريبد و اركان متزلزل حكومت خود را در پرتو وجود امام عليه السلام استوار سازد ، ولى امام عليه السلام هوشمندانه خود را از چنگال او نجات داد و به مردم فهماند كه از رژيم سياسى حكومت مامون كاملا جدا است و هيچ گونه دخالتى ندارد و اين رابطه اجبارى ظاهرى هم - همان گونه قبلا ذكر شد - براى احقاق حق و ابطال باطل ، و دفاع از حقوق مستضعفين بر اساس رعايت « اهم و مهم » است . ( 2 )

1- بحار ، ج 49 ، ص134 .

1- اشاره به اينكه امام رضا عليه السلام به طرف دنيا رفت ، و پايگاه مردمى خود را از دست داد .

معصيت آدم در بهشت

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « واي بر تو ! از خدا بترس و به پيامبران خدا نسبت هاي زشت نده و کتاب خدا را تأويل نکن ! خداوند مي فرمايد : « قرآن را جز خداوند و عالمان راستين کسي نمي داند . » معناي معصيت آدم اين است که خداوند او را براي بهشت خلق نکرده بود . معصيت آدم در بهشت بود نه در زمين و اين نافرماني براي اين بود که قضا و قدر خداوند جريان پيدا کند : خدا مي خواست او را در زمين ،

حجت و خليفه خود قرار دهد . اما پس از آنکه حضرت آدم به زمين فرود آمد و حجت خداوند شد ، از خطا و لغزش ايمن شد . لذا خداوند مي فرمايد : « خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان برگزيد . » ( آيه 33 سوره آل عمران )

معناي قدر

و اما آيه اي که درباره حضرت يونس است ، يعني امام دانست که خداوند روزي را بر او تنگ نخواهد کرد و اگر معناي کلام او اين بود که دانست خداوند قدرت ندارد ، کافر مي شد .

در قرآن مجيد و زبان عربي کلمه « قدر » معاني مختلفي دارد ، مثلاً « الله يبسط الزرق لمن يشاء و يقدر » يعني خداوند براي هر کس که بخواهد ، روزي را وسيع قرار مي دهد يا تنگ مي گرداند ، يا مي فرمايد : « قدر عليه رزقه » يعني خداوند بر او تنگ گرفت . اما آنجا که مي فرمايد : « ضرب الله مثلاً عبدا مملوکا يقدر علي شيء » يعني « بنده اي که قدرت هيچ کاري را ندارد » يا آنجا که مي فرمايد : « قد جعل الله بکل شي قدراً » يعني خداوند براي هر چيزي اندازه اي معين قرار داده است . پس کلام حضرت يونس که مي گفت “ لن نقدر “ يعني خداوند بر او تنگ نمي گيرد ، نه اينکه قدرت ندارد .

مقصود از آل محمد

بعضي از علما گفتند : « از رسول خدا روايت شده که آل محمد همان امّت اوست . »

امام اين روايت را قبول نکرد و فرمود : « به من بگوييد آيا صدقه بر آل محمد حرام است ؟ »

گفتند : « بله . »

فرمود : « آيا بر باقي امت هم حرام است ؟ »

گفتند : « نه . »

فرمود : « فرق آل محمد با بقيه همين است . واي بر شما ! کجا به انحراف مي رويد ؟ ! آيا از قرآن روگردان

شده ايد ؟ ! خداوند مي فرمايد : « و ما نوح و ابراهيم را فرستاديم و نبوت و کتاب را در نسل ابراهيم قرار داديم . پس عده اي از آنها هدايت يافتند و عده زيادي از آنها فاسق شدند . » ( آيه 26 سوره حديد ) طبق اين آيه ، وارثين انبيا و کتب آسماني بايد افراد متقي و هدايت شده باشند ، نه فاسق و تبهکار . مگر قضيه پسر نوح را که معصيت کار بود و هلاک شد ، نمي دانيد ؟ »

مكان خدا در عرش

شخصي به نام ابوقره خدمت امام رضا _ عليه السّلام _ رسيد و مسائل مختلفي را مورد گفتگو قرار داد ، تا اينكه بحث به توحيد منتهي شد و پرسيد :

خدا كجاست ؟

امام : « كجا » مكان است ، و اين نوع سؤال سؤال ، حاضر از غائب است ، « مانند اينكه وقتي وارد خانه دوست حوز مي شوي و او را در خانه نمي بيني ، مي گوئي دوست من كجاست ؟ ولي خداوند متعال غائب نيست ، كسي بر او وارد نمي شود ، در هر مكاني وجود دارد ، مدبر جهان ، وسازنده و نگهدارنده آسمانها و زمين است .

ابوقره : آيا او بالاي آسمان نيست ؟

امام : او خدا است در آسمان ها و در زمين ، او كسي است كه در آسمان خدا است و در زمين خدا است ، او كسي است كه شما را در رحم مادران ، صورت بندي مي كند ، او با شما است هر جا باشيد . . .

_ اگر خداوند همه جا هست پس چرا شما به

هنگام دعا دستها را به طرف آسمان بلند مي كنند ؟

_ : امام خداوند بر اساس حكمت خويش عبادت هاي مختلفي از آفريده هاي خود خواسته است . . . بعضي از عبادات در رابطه با گفتار بعضي مربوط به كردار و بعضي از عبادات توجه نمودن به نقطه خاصي است مثلاً يكي از عبادات اين است » كه خداوند از مردم خواسته است هنگام نماز به طرف كعبه بايستند و همچنين حج و عمره را دستور داده به آن سو انجام دهند ، يكي از انواع عبادات هم دعا است ، خداوند از آفريد ه هاي خود خواسته است كه به هنگام دعا ، به عنوان فروتني و نشانه پرستش و اظهار كوچكي در برابر او ، دستهاي خود را باز كنند و به سوي آسمان بالا ببرند .

ابوقره : آيا فرشتگان به خدا نزديكترند يا اهل زمين ؟

امام : اگر مقصود تو از نزديكي ، نزديك بودني است كه با وجب و ذرع سنجيده مي شود ، اين نوع نزديكي نسبت به خداوند قابل تصور نيست و همه چيز بطور كلي فعل او هستند ، و رسيدگي خداوند به تدبير بعضي از چيزها ، او را از اداره كردن بعض ديگر مشغول نمي كند ، خداوند در همان حالي كه بالاترين مخلوقات را اداره مي كند ، در همان حال پائين ترين آن ها را نيز اداره مي نمايد ، و در همان زماني كه به اولين آفريده رسيدگي مي نمايد به آخرين آفريد ه ها نيز رسيدگي مي كند بدون اينكه در اداره كردن جهان هستي ، با اين عظمت ، دچار رنج و زحمت گردد ، و يا اينكه نياز به خرج و مشورت

داشته باشد ، و يا احساس خستگي كند . و اگر مقصودت از نزديكي به خدا « نزديكي و قرب معنوي است » هر كس _ چه انسان و چه فرشته ، كه بيشتر قوانين خدا را بكار بندد مقرب تر و به خدا نزديكتر است . . .

ابوقره : اعتراف مي كني كه خدا بر چيزي حمل شده است ؟

امام : نه چون هر چيزي كه قابل حمل باشد ، نياز به حمل كننده دارد وامكان ندارد كه خداوند نيازمند باشد . . .

ابوقره : پس شما اين روايت را تكذيب مي كني كه مي گويد : نشانه خشم خدا اين است كه فرشتگاني كه عرش را حمل مي كنند ، سنگيني او را بر دوش خود احساس مي كنند ، و به سجده مي افتند ، و پس از برطرف شدن خشم خدا ، عرش سبك مي شود ، و آنها به جايگاه خود باز مي گردند ؟

امام : از وقتي كه خداوند شيطان را طرد كرده تا امروز و تا قيامت آيا نسبت به او و دوستانش خشمگين است ، يا از آنها راضي است ؟

ابوقره : خشمگين است .

امام : پس چه وقتي خشمگين نبوده ، تا عرش سبك شود ؟

سپس فرمود : واي بر تو ، چگونه جرأت مي كني كه خداي خود را دگرگون شونده از حالي به حال ديگر توصيف كني ، و خصوصياتي كه مربوط به آفريده ها است بر او منطبق نمائي ؟ پاك و منزّه است او ، با از بين روندگان از بين نمي رود ، و با دگرگون شوندگان دگرگون نمي گردد .

ابوقره كه ديگر نمي توانست چيزي

بگويد ، برخاست و رفت

مناظره امام رضا ( ع ) با عالم سني

عده اي از حضرت رضا عليه السلام خواهش کردند که در حضور مأمون در مناظره اي در مورد امامت شرکت کند . امام پذيرفت ، مجلسي تشکيل شد و « يحيي بن ضحاک سمرقندي » براي بحث با او دعوت شد .

امام فرمود : « بپرس ! »

او گفت : « شما بپرسيد اي پسر رسول خدا تا ما به سؤال شما افتخار کنيم . »

امام فرمود : « اي يحيي ، نظر تو درباره کسي که ادعا مي کند راستگوست ولي به راستگويان ، نسبت دروغ گويي مي دهد ، چيست ؟ آيا چنين کسي راستگو و پيرو دين حق است يا دروغگو ؟ »

يحيي مدتي به فکر فرو رفت و چيزي نگفت .

مأمون گفت : « چرا جواب نمي دهي ؟ »

يحيي گفت : « سؤالي از من کرد که نمي توانم پاسخ دهم . »

مأمون از حضرت رضا عليه السلام پرسيد : « منظورتان از اين سؤال چه بود ؟ »

امام فرمود : « من از يحيي با کنايه پرسيدم اگر ابوبکر راستگو بوده ، پس راويان صادق و راستگو که گفته اند ابوبکر بر فراز منبر رسول خدا اعلام کرد : « شما مرا امير خود قرار داديد ولي من بهتر از شما نيستم . » بايد اين سخن هم راست باشد و اگر اين سخن ابوبکر راست است مي گوييم امير بايد از رعيّت بهتر باشد ، پس ابوبکر امام نيست .

همچنين از قول ابوبکر نقل کرده اند که گفته است : « من شيطاني دارم که مرا وسوسه مي کند و

من گرفتار او هستم . » اگر ابوبکر راستگوست و اين سخن هم راست است ، پس نمي تواند امام باشد چون شيطان نمي تواند در امام تصرّف کند و نيز از عمر نقل کرده اند که گفته است : « امامت ابوبکر يک کار ناگهاني و بدون مقدمه بود که خداوند ما را از شر آن حفظ کرد ؛ پس هر کس اين کار را تکرار کند ، او را بکشيد . »

اگر عمر راستگو بود پس امامت ابوبکر به نظر عمر هم صحيح نبوده و اگر دروغ گفته که خودش براي زعامت و رهبري مسلمين لياقت ندارد . »

سخن حضرت که به اينجا رسيد مأمون آنچنان عصباني و ناراحت شد که بي مقدمه فريادي کشيد که همه آن عده متفرق شدند .

سپس رو کرد به بني هاشم و گفت : « مگر من نگفتم حضرت رضا را شروع کننده بحث قرار ندهيد و بر عليه او جمع نشويد ؟ ! اينها علمشان از علم رسول الله است ! »

بحارالانوار ، ج 10 ، ص 348 . ح 6 .

از مناقب آل ابيطالب ، ج 2 ، ص 404 - 405 .

مناظره امام رضا با مأمون و علماي عراق و خراسان

در مجلسي که در محضر حضرت رضا عليه السلام تشکيل شد ، مأمون و عده اي از علماي عراق و خراسان حضور داشتند .

مأمون از علما پرسيد : « معني اين آيه چيست : « ثم اورثنا الکتاب الذين اصطفينا من عبادنا » ؛ ( آيه ي 32 سوره فاطر ) ؛ ( پس ما کتاب را نزد بندگان برگزيده ي خود به ارث گذاشتيم . ) »

علماي حاضر در مجلس گفتند : « مقصود ، همه امت است . »

مأمون از امام رضا پرسيد : « يا اباالحسن ، نظر شما چيست ؟ »

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « مقصود عترت طاهره عليهم السلام است . يعني علم کتاب و قرآن نزد اهل بيت رسول الله است ؛ زيرا اگر مقصود ، همه ي امت بود ، بايد همه ي آنها به بهشت بروند ، چون خداوند بعد از اين آيه بلافاصله مي فرمايد : « جنات عدن يدخلونها » ( آن وارثين کتاب وارد بهشت مي شوند ) ولي همه ي امت وارد بهشت نمي شود ؛ پس مقصود عترت پيامبر است ؛ همان هايي که خداوند فرمود : « خداوند اراده کرده است که هر گونه پليدي را از شما اهل بيت بزدايد و شما را پاک گرداند . » ( آيه 33 سوره احزاب )

و نيز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درباره شان فرمود : « من دو چيز گرانقدر نزد شما باقي مي گذارم : کتاب خدا و اهل بيتم . اين دو از يکديگر جدا نمي شوند تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند . ببينيد با آنها چگونه رفتار مي کنيد . اي مردم ، به آنها چيزي ياد ندهيد که از شما داناترند . »

مناظره با عمران صائبي

امام با هربذ اکبر که عالم زرتشتيان بود سخني کوتاه گفت و او نيز از جواب عاجز شد .

سپس فرمود : « هر کس سؤالي دارد ، بپرسد . »

عمران صائبي که از علماي زبردست بود ، گفت : « من با افراد زيادي در کوفه و

بصره بحث کرده ام ولي کسي نتوانسته به من ثابت کند که اين جهان خداي واحدي دارد . شما براي من ثابت کنيد . »

امام با او به مباحثه پرداخت و آن قدر درباره وجود خداوند و صفاتش صحبت کردند که سرانجام عمران گفت : « شهادت مي دهم که “ الله “ همان گونه است که شما وصف کرديد و او را يگانه شمرديد ؛ و شهادت مي دهم که محمد بنده اوست که به دين حق و هدايت از جانب او مبعوث شد . »

سپس خود را به خاک انداخت و سجده کرد و مسلمان شد .

ساير حضار که ديدند عمران ، با اينکه در مباحثه بسيار قوي بود ، مسلمان شده ، جرأت نکردند چيزي بگويند و همگي از مجلس خارج شدند .

نماز پر شكوه عيد امام رضا كه نا تمام رها شد

پس از مجلس بيعت براى ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام كه در روز 5 رمضان سال 203 رخ داد . ( 25 روز بعد ) روز عيد فطر فرا رسيد ( 3 ) مامون توسط شخصى ، براى امام رضا عليه السلام پيام داد كه براى نماز عيد آماده شو و آن را اقامه كن و خطبه آن را بخوان .

امام رضا عليه السلام به مامون پيام داد : به شروطى كه در مورد ولايتعهدى بين من و تو بود آگاه هستى ، بنابراين مرا از خواندن نماز عيد و خطبه ( كه از شئون حكومت است ) معاف بدار . »

مامون مى خواهم با انجام اين كار ، احساسات مردم آرام گردد ، و آنها فضائل و كمالات تو را بشناسند .

حضرت رضا

عليه السلام كراراً از مامون مى خواست كه مرا معاف بدار ، ولى مامون با اصرار و پا فشارى ،

مى گفت : بايد نماز عيد را شما اقامه كنى ! ! »

سرانجام حضرت رضا عليه السلام به مامون پيغام داد كه اگر بنا است من نماز را بخوانم ، من مانند روش پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و امير مومنان عليه السلام نماز مى خوانم ( نه مانند روش خلفا ) .

مامون : « هر گونه مى خواهى ، بخوان . » آنگاه مامون دستور داد تمام مردم صبح زود به در خانه امام رضا عليه السلام آمده و اجتماع كنند .

ياسر خادم مى گويد : سرداران و سپاهيان در خانه امام و اطراف آن اجتماع كردند ، مردم از بزرگ و كوچك و زن و مردم و كودك سر راه امام ، صف كشيدند ، عده اى در پشت بامها رفتند ( شكوه ملكوتى خاصى همه جا را فرا گرفت ) هنگامى كه خورشيد طلوع كرد ، امام رضا عليه السلام غسل نمود و عمامه سفيدى كه از پنبه بود بر سر نهاد ، يك سرش را روى سينه و سر ديگرش را ميان دو شانه انداخت ، و دامن به كمر زد و به همه پيروانش دستور داد چنان كنند .

سپس عصاى پيكان دارى را به دست گرفت و بيرون آمد ، ما در پيشاپيش آن حضرت حركت مى كرديم او پا برهنه بود وقتى كه حركت كرد و سر به سوى آسمان بلند كرد و چهار بار تكبير گفت ( آنچنان تكبيرهاى آن حضرت پر

جذب و ملكوتى بود كه ) ما گمان كرديم آسمان و در و ديوار ، همه با او هماهنگ و همنوا مى گويند :

الله اكبر . . .

ارتشيان و كشوريان ، با شكوه ويژه اى ، صف در صف ايستاده بودند ، امام رضا عليه السلام در خانه ايستاد و فرمود :

الله اكبر ، الله اكبر ، الله اكبر ، ( الله اكبر ) على ما هدانا ، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمه الانعام و الحمدالله على ما ابلانا . ( 1 )

همه جمعيت ، صداى خود را به اين تكبيرها بلند كردند ( آنچنان آواى ملكوتى تكبير در فضاى ملكوتى محضر امام ، پيچيد و اثر بخش بود ) كه سراسر شهر « مرو » يكپارچه به گريه و شيون و فرياد تبديل گرديد . هنگامى كه سردمداران و روسا ، ديدند امام رضا عليه السلام با كمال سادگى وبا پرهنه از خانه بيرون آمده از مركبها پياده شدند و پا برهنه گشتند و همراه امام حركت نمودند ، حضرت در هر ده قدمى مى ايستاد و سه تكبير

مى گفت ، زمين و زمان با احساسات پر شورى در حالى كه گويا اشك مى ريزند ، با غرش تكبير ، همنوا شده بودند .

وضع آن صحنه عظيم ملكوتى را به مامون گزارش دادند ، فضل بن سهل ذوالرياستين ( نخست وزير و رئيس ارتش ) در نزد مامون بود ، به مامون گفت :

« اى امير مومنان ! اگر امام رضا عليه السلام با شكوه به مصلى برسد ، مردم شيفته مقام او گردند (

و آنگاه براى مقام شما خطرناك خواهد شد ) ، صلاح اين است كه از او بخواهى تا بازگردد . »

مامون ، شخصى را نزد امام رضا عليه السلام فرستاد و توسط او درخواست بازگشت كرد . امام رضا عليه السلام بى درنگ كفش خود را طلبيد و سوار بر مركب شد و بازگشت .

شيخ مفيد ( ره ) در ارشاد مى نويسد . مامون براى حضرت رضا عليه السلام چنين پيام داد : ما تو را زحمت داديم و نمى خواهيم زحمت ديگرى بر تو افزون گردد ، كرم فرما و بازگرد ، و بايد همان پيش نمازى كه ( قبلا ) با آنها اقامه نماز مى كردم ، نماز را اقامه كند . » امام عليه السلام بازگشت ، سر و صدا و فرياد و اختلاف مردم بلند شد و در آن روز نماز عيد بدرستى انجام نشد . ( 2 )

1- عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص139 - وسائل الشيعه ، ج 12 ، ص 146 و 147

2- رو نوشت عهد نامه ، و امضاى امام رضا ( ع ) در پشت آن و امضاى شهود ديگر در كتاب اعيان الشيعه ، ج2 ، ص20 و 21 آمده است .

3- كشف الغمه ، ج 3 ، ص 105

1- از جمله آخر اين تكبيرات بر مى آيد كه امام براى نماز عيد قربان حركت مى كرده است !

واکنش امام ( ع )

امام فرمود : « به مأمون سلام برسان و بگو من منظور تو را مي دانم و انشاء الله فردا صبح در مجلس تو خواهم بود .

»

وقتي ياسر رفت ، امام به من فرمود : « آيا مي ترسي آنها دلايل مرا رد کنند و مرا محکوم نمايند ؟ »

من گفتم : « فدايتان گردم ! بله ؛ چون آنها اهل مجادله و انکار هستند و هر چه را شما بگوييد قبول ندارند . اگر بگوييد خدا يکي است ، مي گويند چرا ؟ اگر بگوييد محمد صلي الله عليه و اله و سلم رسول خداست ، مي گويند رسالتش را ثابت کن . و بالاخره هر دليلي بياوريد با مغلطه و سفسطه رد مي کنند . از آنها بپرهيزيد ! »

امام فرمود : « مأمون از کار خود پشيمان خواهد شد . من با علماي تورات با تورات خودشان ، با علماي انجيل با انجيل خودشان ، با علماي زبور با زبور خودشان ، با صائبين به زبان عبراني ، با هرابذه به فارسي ، و با علماي رومي به زبان رومي استدلال خواهم کرد و همه ي آنها را مجاب خواهم نمود . و لاحول و لا قوة الا بالله العلي العظيم . »

فردا صبح حضرت رضا عليه السلام وضو گرفت و از منزل خارج شد . وقتي وارد مجلس شد ، ديد علماي اديان و عده اي از بني هاشم و بزرگان و کارگزاران حکومتي نزد مأمون نشسته اند . با ورود امام ، مأمون و همه حاضرين به پا خاستند .

وجه لقب قسيم النار و الجنه

روزي مأمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد : « چرا علي عليه السلام را تقسيم کننده ي بهشت و دوزخ گفته اند ؟ »

حضرت رضا عليه السلام فرمود : « مگر نشنيده اي که رسول خدا صلي الله عليه

و آله و سلم فرمود : « محبت علي عليه السلام ، ايمان ، و بغض علي ، کفر است ؟ »

مامون گفت : « آري . »

امام فرمود : « علي عليه السلام است که بهشت و دوزخ را قسمت مي کند . رسول خدا فرمود « اي علي ، تو قسمت کننده ي بهشت و دوزخ اي . به آتش مي گويي اين را بگير و اين را به خاطر من رها کن . »

اخبار و آثار حضرت امام رضا عليه السلام ، ص 646 ، ح 9 .

وجود و شناخت خدا با حواس پنجگانه

خدمتگذار امام رضا _ عليه السّلام _ مي گويد يكي از زنادقه [1] در حالي كه جماعتي نزد آن حضرت بودند ، خدمت امام رسيد ، امام رو به او نمود و فرمود : اگر فرضاً نظرية شما ، در رابطة با مبدأ و معاد صحيح باشد _ و حال آنكه چنين نيست _ آيا قبول داري كه در نهايت ، ما و شما يكسان هستيم و نمازها و روزه ها و زكاتهاي ما و اعتراف ما به مبدأ و معاد براي ما زياني ندارد ؟

زنديق كه پاسخي نداشت ، سكوت اختيار كرد .

امام ادامه داد و فرمود : اگر نظرية ما در رابطه با مبدأ و معاد صحيح باشد _ در حاليكه چنين هم هست _ آيا قبول داري كه شما هلاك شده ايد و ما نجات يافته ايم ؟

زنديق كه باز پاسخي نداشت ، سخن را بجاي ديگر كشيد و گفت : خدا رحمت كند تو را به من بگو كه او ( خدا ) چگونه است و كجا است ؟

امام :

واي بر تو ، راه را اشتباه رفتي ، او « كجا » را بوجود آورد ، او بود و « مكاني » نبود ، ونيز او « چگونگي » را ايجاد كرد ، او بود و « چگونگي » وجود نداشت ، خداوند با كيفيت و مكان شناخته نمي شود و با حواس ، قابل درك نيست و او را با هيچ چيز نمي توان مقايسه نمود .

زنديق : بنابراين او چيزي نيست ، چون با هيچيك از حواس : قابل درك نمي باشد

امام : واي برتو ، چون حواس نمي تواند او را ادراك كند منكر او مي شوي ، و ما درست بر عكس ، بدليل اينكه حواس ما از ادراك او ناتوان است يقين مي كنيم كه او پروردگارما است ، و شباهتي با ساير موجودات ندارد .

زنديق : پس به من بگو او كي بوجود آمده ؟

امام : تو بمن بگو كه كي نبوده تا به تو بگويم كه كي وجود يافته ؟

زنديق : بچه دليل مي گويي كه هست ؟

امام : به دليل اينكه وقتي به خويش مي نگرم مي بينم كه نمي توانم در طول و عرض ، چيزي به خود اضافه كنم و يا كم نمايم و نمي توان ناخوشيها را از خويش دفع ، و منفعت را به سوي خود جلب كنم ، روي اين حساب فهميدم كه بنياد هستي من بنائي دارد و لذا به او اعتراف كردم .

علاوه بر اين با رؤيت . . . پديدة ابرها و گردش بادها و جريان خورشيد و ماه و ستارگان و غيره كه آيات شگفت انگيز و متقن آفرينش هستند ،

دانستم كه اين امور تدبير كننده و پديد آورنده اي دارند .

زنديق : اگر خدا وجود دارد پس چرا چشم او را نمي بيند ؟

امام : تا ميان او « كه پديده نيست » و آفريد ه ها تفاوت باشد او بالاتر از آنست كه ديده او را درك كند ، يا خيال به او احاطه يابد ، يا عقل به كنه او برسد .

زنديق : پس حد و مرز او را براي من بيان كن .

امام : او بي نهايت است ، حد و مرزي ندارد .

زنديق : چرا ؟

امام : چون هر چه محدود باشد ، نهايت دارد ، و احتمال محدوديت مساوي است با احتمال زياده و نقصان . بنابراين او محدود نيست و زياده و نقصان نمي پذيرد و قابل تجزيه نمي باشد ، و به وهم نمي آيد .

زنديق : توضيح بدهيد ، اينكه مي گوييد خداوند لطيف ، شنوا ، بينا ، دانا و حكيم است ، آيا شنيدن جز با گوش و ديدن جز با چشم ، و ظريف كاري جز با دست ، وحكمت جز با سازندگي امكان پذيراست ؟

امام : مقصود از اينكه مي گوييم خداوند لطيف و ظريفكار است اين است كه او در پديد آوردن مصنوعات ، ظرافت و دقت دارد نمي بيني وقتي شخصي در اخذ چيزي ظرافت و دقت به خرج مي دهد ، مي گويند فلاني چقدر با لطافت كار مي كند ، بنابراين چرا اين معني به آفرينندة با شكوه جهان گفته نشود ؟ . . .

و اينكه ما مي گوييم خداوند شنوا است براي اين است كه هيچ صدائي از او پنهان نيست . .

. و در تشخيص هيچ لغتي اشتباه نمي كند بنابراين او شنوا است ولي نه بوسيلة گوش .

و گفتيم او بينا است زيرا او جاي پاي مورچة ريز سياه در شب تاريك ، بر سنگ سياه را مي بيند ، او حركت مور را در شب قيرگون مشاهده مي نمايد . . . بنابراين او بينا است ولي نه به وسيله چشم همانند آفريده هاي خود .

اين مناظره آنقدر طول كشيد ، تا اينكه در همان جلسه ، زنديق اسلام اختياركرد[2] .

وجود و شناخت صفات خدا _ جهان آخرت

يكي از منكران وجود خدا ، نزد حضرت رضا _ عليه السّلام _ آمده ، گروهي در محضر آن حضرت بودند ، امام به او فرمود :

اگر حق با شما باشد ( ولي چنين نيست ) در اين صورت ما و شما برابريم ، و نماز و روزه و زكات و ايمان ما به ما زيان نخواهد رسانيد ، و اگر حق با ما باشد ( چنان كه همين است ) در اين صورت ما رستگاريم و شما زيان كار و در هلاكت خواهيد بود .

منكر خدا : به من بفهمان كه خدا چگونه است ؟ و در كجاست ؟

امام : واي بر تو ، اين راهي كه مي روي غلط است ، خدا چگونگي را چگونه كرد ، بدون آن كه او به چگونگي ، توصيف شود ، و او مكان را مكان كرد ، بي آن كه خود داراي مكان باشد ، بنابراين ذات پاك خدا با چگونگي و مكان ، شناخته نمي شود و با هيچ يك از نيروي حسّ ، درك نمي شود ، و به هيچ چيزي تشبيه نمي گردد .

منكر خدا : اگر

خدا با هيچ يك از از نيروهاي حسّ ، درك نمي شود ، بنابر اين او چيزي نيست .

امام : واي بر تو ، اين كه نيروهاي حسّ تو از درك او عاجز هستند ، او را انكار كردي ، ولي ما در عين آن كه نيروهاي حسّ ما از درك ذات پاك او ، عاجز است ، به او ايمان داريم ، و يقين داريم كه او پروردگار ما است ، و به هيچ چيزي شباهت ندارد .

منكر خدا : به من بگو خدا از چه زماني بوده است ؟

امام : به من خبر بده كه خدا از چه زماني نبوده است ، تا من به تو خبر دهم كه در چه زماني بوده است .

منكر خدا : دليل بر وجود خدا چيست .

امام : من وقتي كه به پيكر خودم مي نگرم ، نمي توانم در طول و عرض آن چيزي بكاهم يا بيفزايم ، زيان ها و بدي هايش را از آن دور سازم ، و سودش را به آن برسانم ، از همين موضوع يقين كردم كه اين ساختمان ، داراي سازنده است ، از اين رو به وجود صانع ( سازنده ) ، اعتراف كردم ، به علاوه گردش سيّارات ، و پيدايش ابرها ، وزيدن بادها ، سير خورشيد و ماه و ستارگان نشانة آن است كه اين گردنده ها ، گرداننده دارد ، اين موجودات داراي سازنده و پردازنده مي باشد

ورود به بصره براي پاسخگوئي به سئوالات

محمد بن فضل هاشمي ميگويد : هنگامي که حضرت موسي بن جعفر عليه السلام شهادت يافت ، وارد مدينه شدم و خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم و به آن حضرت

به عنوان “ ولي امر “ سلام کردم و تمام اموالي را که نزدم بود به آن حضرت تقديم داشتم . سپس از حضرت راجع به نشانه هاي امامت سؤال کردم تا براي اهل بصره بيان کنم .

حضرت ودايع امامت را که از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در نزدشان بود ، به من نشان دادند و فرمودند : به شيعيان ما در بصره و اطراف آن بگو که من نزد آنها خواهم آمد . عرض کردم : “ چه موقع ؟ “ فرمود : “ سه روز بعد از رسيدن شما به بصره . “ من وارد بصره شدم و جريان را براي شيعيان شرح دادم . چون روز سوم شد ، حضرت رضا عليه السلام وارد بصره شدند و به منزل حسن بن محمد رفتند .

ايشان فرمودند : “ تمام کساني که به ديدن محمد بن فضل آمده اند و شيعيان ديگر و همچنين “ جاثليق “ ( بزرگ نصراني ها ) و “ رأس الجالوت “ ( بزرگ يهوديان ) را حاضر کن تا هر کس هر سؤالي دارد ، بپرسد “ .

بحارالانوار ، ج 49 ، ص 73 ، ح 1 . از الخرائج و الجرائح/ 204 تا 206

حکايات

آراستگي و وقار

او داراي سنگيني ، وقار و متانت بود . هنگامي كه راه ميرفت در مشي او تندي و كندي مشاهده نميشد . احساس عجله و شتاب براي حركت او نبود مگر در مواقعي كه براي دستگيري از مستمندي به پيش ميرفت . با ديگران سخن ميگفت ولي در روابط او با ديگران حتي در شادترين

مراسم قه قه هاي از او شنيده نشد و گزارش نويسان خندة او را تبسم ثبت كردهاند و اين خود سبب آن بود كه كسي در مجلس او جرأت گستاخي نداشته باشد .

آسان گرفتن زندگي

آنچه دشواريهاي او را در زندگي نسبتاً آسان مي كرد آسان گيري زندگي و تهيه وسايل و ابزار آن در حد گذران ، بدون انديشه هدف قراردادن زندگي بود . چه بسيارند افرادي كه به خاطر هدف قراردادن دنيا و تصور اين كه ابدالدهر مي خواهند در آن توقف كنند و هم به خاطر تعصبات و رقابت ها و حرص و ولع هاي بسيار ، زندگي را برخود و ديگران سخت مي گيرند . او امام است و الگو و رهبر جامعه . در زندگي وظيفه اي را براي خود ترسيم كرده و مي كوشيد آن را به نحوي شايسته و درخور تحسين انجام دهد . امام رضا ( ع ) زندگي را بر خود آسان مي گرفت و وابستگي ها را از خود دور كرده بود . البته كسان و بستگان پرتوقعي بودند كه در اثر خواهندگي ها كار را بر امام سخت مي كردند ولي امام بر اساس سخت گيري برخويش به نفع ديگران ، سعي داشت حاجات ديگران را برآورده سازد .

آشنائى به تمام لغت ها و زبان ها

مرحوم شيخ صدوق ، شيخ حرّعاملى و ديگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حكايت كنند :

حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام به تمام زبان ها و لغات ، آشنا و مسلّط بود ؛ و با مردم با زبان محلّى خودشان صحبت مى نمود .

و بلكه حضرت در لهجه و تلفّظ كلمات ، از خود مردم فصيح تر سخن مى فرمود ، تا جائى كه مورد حيرت و تعجّب همه اقشار و افراد قرار مى گرفت .

اباصلت گويد : يك از روزها

به آن حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! شما چگونه به همه زبان ها و لغت ها آشنا شده اى ؛ و اين چنين ساده ، مكالمه مى نمائى ؟

امام عليه السلام فرمود : اى اباصلت ! من حجّت و خليفه خداوند متعال هستم و پروردگار حكيم كسى را كه مى خواهد بر بندگان خود حجّت و راهنما قرار دهد ، او را به تمام زبان ها و اصطلاحات آشنا و آگاه مى سازد ، كه زبان عموم افراد را بفهمد و با آن ها سخن گويد ؛ و بندگان خدا بتوانند به راحتى با امام خويش سخن گويند .

سپس امام رضا عليه السلام افزود : آيا فرمايش اميرالمؤ منين ، امام علىّعليه السلام را نشنيده اى كه فرمود : بر ما اهل بيت - عصمت و طهارت - فصل الخطاب عنايت شده است .

و بعد از آن ، اظهار نمود : فصل الخطاب يعنى ؛ معرفت و آشنائى به تمام زبان ها و اصطلاحات مردم ؛ و بلكه عموم خلايق در هر كجا و از هر نژادى كه باشند .

آمد و شدها

خانة او مركز آمد و شد بود و باب اميد افرادي كه به دلايل مختلف به خدمت او ميآمدند . اين آمد و شدها در فصل حج طبيعتاًَ زيادتر ميشد . در مواردي دردمندان ، فقيران و افراد محتاج و آنها كه از همه جا رانده ميشدند به درب خانة او چشم ميدوختند و به غير از اين دسته بايد از خواستاران علم و از دوستداران خالص فرهنگ و دانش ياد كنيم كه با امام و درس و

بحث و جلسات خصوصي داشتند و گرههاي دشوار علميشان در حضور امام و در خانة او گشوده ميشد .

احتجاجات او

اجتجاجات او با گروه ثنويه ، با علماي يهود و در رأس آن رأس الجالوت ، با مسيحيت و جا ثليق ، با گروه زنادقه كه خود را صاحب فكر ميدانستند با رؤساي فرقة صائبين ، با هبريد رئيس و دانشمند زردشتيها ، با تسطاس رومي كه پزشك بود مهم و فوقالعاده است همچنين او با علماي مختلف احتجاجاتي داشت در زمينة توحيد ، بطلان اعتقاد به خداوندي مسيح ، اثبات مبدأ و معاد ، رد ماديت ، رد تناسخ ، اثبات اين كه تورات و انجيل موجود ساختة علماي يهود و مسيحيت است . در بيان مباحث و اثبات حقانيت دين اسلام امام احاطة علمي و شايستگي خود را نشان داد و در بين دوست ودشمن به عالم آل محمد ( ص ) معروف شده بود .

اداره امور پدر

امام كاظم ( ع ) در تنگناي شديدي بود . وضع ثابتي از نظر امنيت نداشت . هر روز و شبي اين خطر وجود داشت كه او را احضار كنند . اين وضع از اواخر دوران حيات امام صادق ( ع ) و سراسر دوران حضرت امام كاظم ( ع ) به چشم مي خورد و امام رضا ( ع ) وارث دشواريهاي سختي از جهت اعمال فشار در دستگاه حاكم بر پدر بود . در غيبت پدر او وظيفه داشت كارهاي او را سروسامان دهد . عائله او را از نظر اقتصادي و هم مذهبي اداره كند . به امور مزرعه و باغات و دخل و خرج ها برسد . امام اصرار داشت شخصاً در زمين ومزرعه كار و از حاصل دسترنج خود اعاشه كند

.

ارشاد مردم

در مورد امام رضا ( ع ) آمده است ، به مناسبت شرايط و موقعيتي كه داشت حتي امر به معروف و نهي از منكر را از مأمون كه فردي مغرور و زمامدار جامعة اسلامي و صاحب قدرت بود دريغ نميكرد .

ارشادات خاص

ارشادات امام بويژه از آن بابت كه به صورت گسترده ، بيپرده و بيتقيه ، حتي در مواردي از موضع شرايط بالاي سياسي صورت ميگرفت و امام ميتوانست به صورت كامل و كافي بحث و اظهارنظر داشته باشد بسيار مؤثر و كارساز بود . چه بسيار افرادي كه در ساية ارشادات او راه خود را مييافتند و برنامة زندگي خود را تغيير مي دادند و چه بسيار ديگر از آنان كه در اعتقادات خود راسختر شده و مبلغاني ارزنده و پرتلاش براي دنياي اسلام شدند . ارشادات امام بسياري از مسيحيان ، يهوديان ، دهريون و حتي ستارهپرستان را بينش داد و آنها را به قبول اسلام وادار كرد .

استعمال بوي خوش

امام مانند جدش رسول خدا ( ص ) بوي خوش را دوست داشت حتي نوشته اند كه او مشك ميخريد و به محاسن خود ميماليد . در ديدار با مردم سعي ميكرد آنها را با لباسي پاكيزه و بوي خوش ديدار كند . او اهل بهداشت بود . دست و دهان را مي شست . دندانها را هر روز مسواك ميزد . دستور ميداد بر سر سفرة غذاي او نمك باشد و غذا را با نمك شروع ميكرد .

اسلحه مسموم در توبره

مرحوم راوندى به نقل از محمّد بن زيد رزامى حكايت كند :

روزى در خدمت حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بودم ، كه شخصى از گروه خوارج - كه درون توبره و خورجين خود نوعى سلاح مسموم نهاده و مخفى كرده بود - وارد شد .

آن شخص به دوستان خود گفته بود : او گمان كرده است ، كه چون فرزند رسول اللّه است ، مى تواند وليعهدى طاغوت زمان را بپذيرد ، مى روم و از او سؤ الى مى پرسم ، چنانچه جواب صحيحى نداد ، او را با اين سلاح نابود مى سازم .

پس چون در محضر مبارك امام رضا عليه السلام نشست ، سؤ ال خود را مطرح كرد .

حضرت فرمود : سؤ الت را به يك شرط پاسخ مى گويم ؟

منافق گفت : به چه شرطى مى خواهى جواب مرا بدهى ؟

امام عليه السلام فرمود : چنانچه جواب صحيحى دريافت كردى و قانع و راضى شدى ، آنچه در توبره خود پنهان كرده اى ، درآورى و آن را بشكنى و دور بيندازى

.

آن شخص منافق با شنيدن چنين سخن و مشاهده چنين برخوردى متحيّر شد و آنچه در توبره نهاده بود ، بيرون آورد و شكست ؛ و بعد از آن اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! با اين كه مى دانى ماءمون طاغى و ظالم است ، چرا داخل در امور او شدى و ولايتعهدى او را پذيرفتى ، با اين كه آن ها كافر هستند ؟ !

امام رضا عليه السلام فرمود : آيا كفر اين ها بدتر است ، يا كفر پادشاه مصر و درباريانش ؟

آيا اين ها به ظاهر مسلمان نيستند و معتقد به وحدانيّت خدا نمى باشند ؟

و سپس فرمود : حضرت يوسف عليه السلام با اين كه پيغمبر و پسر پيغمبر و نوه پيغمبر بود ، از پادشاه مصر تقاضا كرد تا وزير دارائى و خزينه دار اموال و ديگر امور مملكت مصر گردد و حتّى در جاى فرعون مى نشست ، در حالى كه مى دانست او كافر محض مى باشد .

و من نيز يكى از فرزندان رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستم و تقاضاى دخالت در امور حكومت را نداشتم ؛ بلكه آنان مرا بر چنين امرى مجبور كردند و به ناچار و بدون رضايت قلبى در چنين موقعيّتى قرار گرفتم .

آن شخص جواب حضرت را پسنديد و تشكّر و قدردانى كرد ؛ و از گمان باطل خود بازگشت .

اگر توبه نمايند ، نجات يابند ؟ !

در بعضى از روايات آمده است :

روزى يكى از منافقين به حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام عرضه داشت : بعضى از شيعيان و دوستان شما خمر (

شراب مست كننده ) مى نوشند ؟ !

امام عليه السلام فرمود : سپاس خداوند حكيم را ، كه آن ها در هر حالتى كه باشند ، هدايت شده ؛ و در اعتقادات صحيح خود ثابت و مستقيم مى باشند .

سپس يكى ديگر از همان منافقين كه در مجلس حضور داشت ، به امام عليه السلام گفت : بعضى از شيعيان و دوستان شما نبيذ مى نوشند ؟ !

حضرت فرمود : بعضى از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيز چنين بودند .

منافق گفت : منظورم از نبيذ ، آب عسل نيست ؛ بلكه منظورم شراب مست كننده است .

ناگاه حضرت با شنيدن اين سخن ، عرق بر چهره مبارك حضرت ظاهر شد و فرمود : خداوند كريم تر از آن است كه در قلب بنده مؤ من علاقه به خمر و محبّت ما اهل بيت رسالت را كنار هم قرار دهد و هرگز چنين نخواهد بود .

سپس حضرت لحظه اى سكوت نمود ؛ و آن گاه اظهار داشت :

اگر كسى چنين كند ؛ و نسبت به آن علاقه نداشته باشد و از كرده خويش پشيمان گردد ، در روز قيامت مواجه خواهد شد با پروردگارى مهربان و دلسوز ، با پيغمبرى عطوف و دل رحم ، با امام و رهبرى كه كنار حوض كوثر مى باشد ؛ و ديگر بزرگانى كه براى شفاعت و نجات او آمده اند .

وليكن تو و امثال تو در عذاب دردناك و سوزانِ برهوت گرفتار خواهيد بود .

الگوي زندگي

امام همانگونه كه در شأن و موقعيت اوست زندگيش الگوي زندگي

اسلامي بود آن كس كه ميخواست زندگي خود را در آن شرايط با زندگي پيامبر ( ص ) تطبيق داده و به مذاق اسلام عمل كند ميبايست راه و روش امام رضا ( ع ) را تعقيب نمايد . او با سخن خود ، با رفتار خود ، با عمل به وظايف خويش ، با مراقبت و كردار خود در پي ارشاد و اصلاح جامعه بود و مراقبت داشت مردم راه و

زندگي خود را اسلامي كنند

امام همچون دريا و علومش قطرات آن

مرحوم علاّمه مجلسى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند :

يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام به نام علىّ بن ابى حمزه بطائنى حكايت كند :

روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، كه تعداد سى نفر غلام حبشى در آن مجلس وارد شدند .

پس از ورود ، يكى از ايشان به زبان و لهجه حبشى با امام رضاعليه السلام سخن گفت و حضرت نيز به زبان حبشى و لهجه محلّى خودشان پاسخ او را بيان نمود و لحظاتى با يكديگر به همين زبان سخن گفتند .

آن گاه حضرت مقدارى پول - درهم - به آن غلام عطا نمود و مطلبى را نيز به او فرمود ؛ و سپس همگى آن ها حركت كردند و از مجلس خارج شدند .

من با حالت تعجّب به آن حضرت عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، مثل اين كه با اين غلام به زبان حبشى و لهجه محلّى صحبت مى فرمودى ؟ !

او را به چه چيزى امر نمودى ؟

امام عليه السلام فرمود : آن غلام را

در بين تمام همراهانش ، عاقل و با شخصيّت ديدم ، لذا او را برگزيدم و ضمن تذكّراتى ، به او توصيه كردم تا كارها و برنامه هاى ساير غلامان و دوستان خود را بر عهده گيرد و در حقّ آن ها رسيدگى كند ؛ و نيز هر ماه مقدار سى درهم به هر كدام از ايشان بپردازد .

و او نيز نصايح مرا پذيرفت ؛ و مقدار دراهمى به او دادم تا بين دوستانش طبق توصيه تقسيم نمايد .

علىّ بن ابى حمزه بطائنى افزود : سپس حضرت مرا مخاطب قرار داد و فرمود : آيا از گفتار و برخورد من با اين غلامان و بندگان خدا تعجّب كرده اى ؟ !

و آن گاه حضرت به دنبال سؤ ال خويش اظهار داشت : تعجّب نكن ؛ براى اين كه منزلت و موقعيّت امام ، بالاتر و مهمّتر از آن است كه تو و امثال تو فكر مى كنى .

سپس فرمود : آنچه را كه در اين مجلس مشاهده كردى ، همانند قطره اى است در منقار پرنده اى كه از آب دريا برگرفته باشد .

آيا برداشتن يك قطره از آب دريا ، در كم و يا زياد شدن آب دريا تاءثيرى دارد ؟ !

بعد از آن ، امام رضا عليه السلام افزود : توجّه داشته باش كه همانا امام و علوم او ، همچون درياى بى منتهائى است كه پايان ناپذير باشد و درون آن مملوّ از انواع موجودات و جواهرات گوناگون خواهد بود ، و چون پرنده اى قطره اى از آب آن را بردارد ، چيزى از آب

آن كم نخواهد شد .

و همچنين امام ، علومش بى منتها است ؛ و هر كسى نمى تواند به تمام مراحل علمى و اطّلاعات او دست يابد .

امور غير عادي

معبد بن جنيد شامي گفته است : زماني مشرف شدم حضور مبارك حضرت رضا ( ع ) و عرض كردم : درباره شما و امور غير عادي كه از شما سر زده است مردم حرف هاي زيادي مي زنند . اگر صلاح مي داني چيزي از عجايب خود را به من بنما تا من از شما نقل كنم . فرمود : چه ميخواهي ؟ گفتم : ميخواهم پدر و مادرم را كه از دنيا رفتهاند زنده نمايي . آن حضرت بلافاصله فرمود : به خانه خود برو كه من ايشان را زنده كردم . وي مي گويد فوراً به خانه رفتم به خدا قسم كه تا به خانه رسيدم ديدم پدر و مادرم هر دو زنده و در خانه هستند . پس پدر و مادرم ده روز زنده بودند و بعد از ده روز خداي تعالي ايشان را از دنيا برد .

( كرامات رضويه ، ج 2 – حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام ص 34 ) .

بارش باران با دعاي حضرت

در يكي از سالهاي ولايتعهدي علي بن موسي الرضا ( ع ) خراسان را خشكسالي فرا گرفت و مدتي باران نباريد به طوري كه مردم هراسان بودند مأمون از امام رضا ( ع ) خواست كه نماز استسقاء بخواند و از خدا طلب رحمت كند . امام رضا ( ع ) پذيرفت و دستور داد كه مردم سه روز روزه بگيرند و روز سوم كه روز دوشنبه بود با جمعيت انبوهي به بيابان رفت دست به دعا برداشت و عرض كرد : خدا تو حق زيادي از ما هل بيت بر مردم قرار داده اي

و همانطور كه دستور دادهاي آنها به ما متوسل شدهاند و به فضل و رحمت تو اميدوار هستند و چشم به احسان و نعمت تو دارند . پروردگارا باران رحمت بر آنها نازل كن و در اين عنايت تأخير مفرما تنها به آنها فرصت ده كه به خانههاي خود برگردند . « بعد از مدتي » آسمان دگرگون شد قطعات ابر نمايان شدند ، صداي غرش رعد و برق برخاست باران بسياري باريد و همه جا را سيراب كرد .

( مناقب ابن شهر آشوب – ج 4 ص 370 ) .

بحث به زبان قوم

از شيوههايي كه امام در بحث خود به كار ميبرد اين بود كه او با هر قومي به زبان همان قوم سخن ميگفت و با طرفداران تورات از تورات و با طرفداران انجيل از متن انجيل حرف ميزد . حتي نوشتهاند او با صابئين به زبان عبريشان ، با زردشتيها به زبان پارسي احتجاج ميكرد و آنها را در كار خود مجاب ميساخت . او حتي در سر سفرهاي كه در برابر اقوام مختلف قرار ميگرفت براي خوش آمد مهمانان مطايباتي داشت و اين مطايبات را به زبان آنان بيان ميكرد . حتي از او آمده است كه گاهي به زبان فارسي با ايرانيان حرف ميزد و اين امر براي آنان بسيار خوشايند بود و احساس انس و صفاي بيشتري با امام ميكردند .

برنامة كار او

امام در مرو بيكار نبود ، فعاليتهاي سازندهاي در مرو داشت كه هر كدام به نحوي درخور بحث هستند . اهم كارها و رئوس فعاليت امام عبارت بودند از :

آموزشها و تعليم و بيان حقايق اسلام براي مردمي كه سالهاي سال عطش شنيدن آن را داشتند .

حمايت از مستضعفان ومحرومان

مبارزة فكري با علماي مذاهب مختلف و با صاحبان مكاتب مختلف از جمله ماديون

اصلاح و تصحيح فرهنگ ديني مردم و توجه دادن آنها به آداب مذهبي

رهبري و هدايت نيروي انقلابي شيعه و گروه علويون كه خواستار براندازي ظلم بودند

بحث و درگيري ناصحانه با افرادي كه در خط ناصواب بودند و ديگران را جرأت ارشاد آنان نبود ، مثل مأمون

وقتگذاري براي احتياجات ، مناظرهها و تبيينها .

آري سه سال آخر عمر امام فرصتي بود

كه مردم به اصول و مسائل اسلام آشنا گردند و آنها كه سالها در خفقان و به دور از آشنايي با حقايق اسلام از زبان معصومي بودندو يا عمر را در غفلت و اغفالها گذرانده بودند اينك از اين فرصت بدست امده استفاده ميكردند .

برنامه داري براي زندگي

او ميكوشيد زندگي مردمرا نظامدار و براي آنها تعيين برنامه كند . در عرصة اين برنامه ضمن توجه دادن به دنيا تأكيد بر آخرت داشت و مردم را به انجام كارهاي نيك سوق ميداد . وعدههاي او به پاداش اخروي محرك و انگيزة نيرومندي براي كارهاي خير مردم به حساب ميآمد . دستورات زندگيساز و نظام بخش زندگي او بسيار و از آن جملهاين دستور بود :

بكوشيد اوقات خود را به چهار بخش قسمت كنيد : 1- بخشي از آن براي ارتباط با خدا و راز و نياز با او 2- بخشي ديگر را براي امرار معاش و گذران زندگي 3- بخشي را براي معاشرت با دوستان مورد اعتماد و آنها كه عيبهايتان را به شما معرفي ميكنند و در باطن به شما اخلاص ميورزند

4- و بخش نهايي را براي بهره گيري از لذت مشروعتان اختصاص مي ددهيد زيرا با استفاده از اين اوقات است كه شما قادر به تلاش در اوقات ديگر خواهيد بود

بسط عدالت

او در تمام مدت توقف در ايران درصدد معرفي ويژگيهاي حكومت اسلامي و بيان حقايق بويژه در عرصة عدالت بود . او ميفرمود كه اصل بر تساوي انسانها برابر قانون و بهرهمندي مساوي از حقوق و مزاياي حيات است . او در مرو بود ولي اساس حكومت ديني را به مردم نشان ميداد و طرح كلي حكومت اسلام را با همة خصايص آن عرضه ميكرد . همچنين او ديد اسلام را در زمينة عدالت و بسط آن درميان طبقات و گروههاي مختلف ، دفع شرور و كابوس ستم بيان مي داشت .

بوسيدن ضريح

حاج شيخ مروج الاسلام ميگويد : کسي به من گفت پس از اينکه يكي از خويشان من كه سكونتش در تهران است براي زيارت حضرت رضا ( ع ) به مشهد تشرف كرد و ده روز توقف كرد و از فيض زيارت برخوردار شد وقتي خواست برود به من گفت در اين چندروز از بسياري جمعيت در حرم نتوانستم ضريح را ببوسم تا با نامحرمان تماس نگيرم . تا هنگام زيارت وداع كه گفتم خدايا من در اين سفر به رعايت اين كه بدنم به نامحرم نرسد ضريح را نشد ببوسم . در همان روز در خواب ديدم آمدهام به حرم مطهر براي زيارت ناگاه ديدم ضريح مطهر برداشته شد و قبر شريف آشكار شد و كسي به من گفت كه اگر نتوانستي ضريح را ببوسي حالا بيا قبر مطهر را ببوس .

( کرامات رضويه ج2 )

بيماري پوستي

كه من مدتي به مرض برص « بيماري پوستي که با بي رنگ شدن آن در نقاطي از بدن و پر رنگ شدن در نقاط مجاور مشخص مي شود » مبتلا شده بودم تا روزي پاي منبر ميرلوحي سبزواري نشسته بودم و آن جناب گفت كه حضرت رضا ( ع ) به مرو ميرفت در يكي از منازل به حمام تشريف برد ودر آنجا شخصي مبروص بود کاسه اي پر از آب كرد و بر پاهاي امام ( ع ) ريخت آن بزرگوار کاسه آبي بر سر آن شخص ريخت آن مرد يك مرتبه متوجه شد كه بيمارياش كاملاً شفا يافته است . طباخ مي گويد چون اين معجزه را شنيدم فوراً به حمام رفتم وکاسه

اي پراز آب كردم و رو به جانب مشهد نمودم و با حال گريه توسل به آن سرور جسته و شفاي مرض برص خود را از او خواستم . پس کاسه آب را با آن نيت بر سر خود ريختم فوراً به بركت نظر امام ( ع ) مرض برصم برطرف شد پس به همان مجلس بازگشتم و قضيه را بيان كردم و خدا را بسيار شكرگزاري نمودم .

( كرامات رضويه ج 1 ص 218 )

پاداش هر کس

من در سفر امام رضا ( ع ) به خراسان همراه او بودم ؛ روزي همه غلامان خود را که اهل سودان و جاهاي ديگر بودند بر سر سفره خود دعوت کرد تا با آنها غذا بخورد . عرض کردم : فدايت شوم اگر غلامان را جدا کني و سفره ديگري داشته باشند ، بهتر است .

حضرت فرمود : ساکت باش ! پروردگار تبارک و تعالي يکتاست و پدر و مادر ما ( آدم و حوا ) يکي هستند و پاداش هر کس هم به اعمال اوست .

پذيرفتن مسئوليت

سال با امام ( ع ) مكاتبه كردم و از وي اجازه خواستم كه در حكومت به كار بپردازم . در آخرين نامة خود به ايشان يادآور شدم كه ميترسم سر از تنم جدا كنند و حاكم ميگويد تو رافضي هستي و ما ترديدي نداريم كه به سبب رفض ، كار حكومت را نميپذيري . امام ( ع ) به من نوشتند نامهات را كه در آن از ترس خود صحبت کرده بودي ، خواندم و دريافتم اگر ميداني در صورت پذيرفتن مسئوليت ، آن گونه عمل ميكني كه پيامبر خدا ( ص ) بدان دستور داده است و در پي آن ، ياران و منشيان خود را از ميان شيعيان برميگزيني و هرگاه چيزي در اختيار تو قرار گرفت ميان مؤمنان تهيدست برابري ميكني تا جايي كه گويي خودت يكي از آنان به شمار ميآيي ، پس مشکلي براي اين کار نداري و در غير اين صورت ، نه .

( كرامات رضويه ج 1 )

پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه

مرحوم علاّمه مجلسى ، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند :

يكى از شيعيان و دوستان امام رضا عليه السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد : در يك زمانى ، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم .

با خود گفتم : بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام شرفياب شوم ، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم ؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را

پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم .

پس به همين منظور ، عازم منزل امام عليه السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم ، اجازه ورود گرفتم ؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم .

امام عليه السلام فرمود : اى ابومحمّد ! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم ، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى ، عجله نكن و ناراحت مباش ، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم .

پس چون شب فرا رسيد ، در منزل حضرت استراحت نمود ، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم .

سپس امام عليه السلام فرمود : آيا حاضر هستى نزد ما بمانى ، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى ؟

عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه لطف نموده ، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى ، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم ؛ چون خانواده ام منتظر هستند .

پس از آن ، امام رضا عليه السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد ؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود .

وقتى آن پول ها را گرفتم ، ضمن تشكّر خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم ؛ چون آن ها را نگاه كردم ، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است :

اى ابومحمّد ! اين

پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى .

پرهيز دادن از گناهان

او گناهان را براي اذهان زشت و پليد و پديدآورندة مشكلات و پيامدهاي سوء معرفي ميكرد . در سخني از او آمده است كه : شرابخوار به مانند بتپرست است و چنين افرادي حزب شيطانند .

پسر و پدر يكى هستند

مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان آورده اند :

شخصى به نام ابن ابى سعيد مكارى ، روزى از روزها به محضر مبارك امام رضا عليه السلام شرفياب شد ؛ و عرضه داشت : آيا خداوند ، قدر و منزلت تو را بدان جا رسانده كه آنچه را پدرت ادّعا مى كرد تو نيز ادّعا كنى ؟ !

حضرت فرمود : تو را چه شده است ؛ و اين چه برخورد و چه سخنى است ؟ !

خداوند چراغ عمرت را خاموش كند و فقر و تنگ دستى و پريشانى را به خانه ات داخل گرداند .

آيا ندانسته اى كه خداوند متعال به عُمران ، وحى فرستاد كه تو را فرزندى پسر عطا مى نمايم و حضرت مريم را به او داد ؛ و به مريم ، عيسى سلام اللّه عليهما را عنايت كرد و سپس فرمود : عيسى و مريم در حكم يك تن هستند ؟

آن گاه افزود : و من نيز در شاءن و منزلت ، همچون پدرم مى باشم

؛ و هر دو يكى هستيم .

ابن ابى سعيد گفت : سؤ الى دارم ؟

حضرت رضا عليه السلام فرمود : اگر چه مى دانم جواب را از من نمى پذيرى و معتقد به امامت من نخواهى شد ، ولى آنچه مى خواهى ، سؤ ال كن تا حجّت برايت تمام شود ؟

گفت : مردى هنگام مرگش وصيّت كرد كه هر كدام از غلامان و كنيزان من قديمى تر از ديگران باشد ، او را در راه خدا آزاد كردم ، تكليف چيست ؟

حضرت فرمود : خداوند متعال در قرآن فرموده است : حتّى عاد كالعرجون القديم ( 24 ) هر كدام شش ماه از مدّت مملوكيّت او گذشته باشد قديم و آزاد است .

ابن ابى سعيد مكارى سخنان حضرت را نپذيرفت ؛ و از مجلس بيرون رفت ؛ و پس از آن به فقر و فاقتى سخت مبتلا شد و طولى نكشيد كه چراغ عمرش نيز خاموش شد .

پنج درس ارزشمند و آموزنده

1 ابوسعيد خراسانى حكايت كند :

روزى دو نفر مسافر از راه دور به محضر امام رضا عليه السلام وارد شدند و پيرامون حكم نماز و روزه از آن حضرت سؤ ال كردند ؟

امام عليه السلام به يكى از آن دو نفر فرمود : نماز تو شكسته و روزه ات باطل است و به ديگرى فرمود : نماز تو تمام و روزه ات صحيح مى باشد .

وقتى علّت آن را جويا شدند ؟

حضرت فرمود : شخص اوّل چون به قصد زيارت و ملاقات با من آمده است ، سفرش مباح مى باشد ؛ ولى ديگرى چون به

عنوان زيارت و ديدار سلطان حركت نموده ، سفرش معصيت است . ( 59 )

2 در بين مسافرتى كه امام رضا عليه السلام از شهر مدينه به سوى خراسان داشت ، هرگاه ، كه سفره غذا پهن مى كردند و غذا چيده و آماده خوردن مى شد ، حضرت دستور مى داد تا تمامى پيش خدمتان سياه پوست و . . . بر سر سفره طعام حاضر شوند ؛ و سپس حضرت كنار آن ها مى نشست و غذاى خود را ميل مى نمود .

اطرافيان به آن حضرت اعتراض كردند كه چرا براى غلامان سفره اى جدا نمى اندازى ؟ !

امام عليه السلام فرمود : آرام باشيد اين چه حرفى است ؟ !

خداى ما يكى است ، پدر و مادر ما يكى است و هركس مسئول اعمال و كردار خود مى باشد . ( 60 )

3 محمّد بن سنان گويد :

چند روزى پس از آن كه امام موسى كاظم عليه السلام رحلت نمود و امام رضا عليه السلام جاى پدر ، در منصب امامت قرار گرفت و مردم در مسائل مختلف به ايشان مراجعه مى كردند .

به حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! ممكن است از طرف هارون به شما آسيبى برسد و بهتر است محتاط باشيد .

امام عليه السلام اظهار داشت : همان طور كه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله فرمود : چنانچه ابوجهل ، موئى از سر من جدا كند ، من پيغمبر نيستم ، من نيز مى گويم : اگر هارون موئى از سر من جدا كند من

امام و جانشين پدرم نخواه بود . ( 61 )

4 يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام به نام معمّر بن خلاد حكايت نمايد :

هر موقع سفره غذا براى آن حضرت پهن مى گرديد ، كنار آن سفره نيز يك سينى آورده مى شد .

پس امام عليه السلام از هر نوع غذا ، مقدارى بر مى داشت و داخل آن سينى قرار مى داد و به يكى از غلامان خود مى فرمود كه تحويل فقراء و تهى دستان داده شود .

سپس به دنباله آن ، اين آيه شريفه قرآن : فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ( 62 ) را تلاوت مى نمود ؛ و مى فرمود : خداوند جلّ و على مى داند كه هر انسانى براى كسب مقامات عاليه بهشت ، توان آزاد كردن غلام و بنده را ندارد .

به همين جهت ، اطعام دادن و سير گرداندن افراد را وسيله اى براى ورود به بهشت قرار داده است . ( 63 )

5 - سليمان بن جعفر - كه يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است - حكايت كند :

يكى از نوادگان امام سجّاد عليه السلام - به نام علىّ بن عبيداللّه - مشتاق ديدار و زيارت امام رضا عليه السلام بود ، به او گفتم : چه چيزى مانع از رفتن به محضر شريف آن حضرت مى باشد ؟

پاسخ داد : هيبت و جلالت آن بزرگوار مانع من گرديده است .

اين موضوع سپرى گشت ، تا آن كه روزى مختصركسالتى بر وجود مبارك امام عليه السلام عارض شد و مردم به عيادت

و ملاقات آن حضرت مى آمدند .

پس به آن شخص گفتم : فرصت مناسبى پيش آمده است و تو نيز به همراه ديگر افراد به ديدار و ملاقات آن حضرت برو ، كه فرصت خوبى خواهد بود .

لذا علىّ بن عبيد اللّه به عيادت و ديدار امام رضا عليه السلام رفت و با مشاهده آن حضرت بسيار مسرور و خوشحال گرديد .

مدّتى از اين ديدار گذشت و اتّفاقا علىّ بن عبيداللّه روزى مريض شد ؛ و چون خبر به امام عليه السلام رسيد ، حضرت جهت عيادت از او حركت نمود ؛ و من نيز همراه آن بزرگوار به راه افتادم ، چون وارد منزل او شديم ، حضرت مختصرى كنار بستر او نشست و از او دلجوئى نمود .

و پس از گذشت لحظاتى كه از منزل خارج شديم ، يكى از بستگان آن شخص گفت : همسر علىّ بن عبيداللّه بعد از شما وارد اتاق شد و جايگاه جلوس حضرت رضا عليه السلام را مى بوسيد و بدن خود را به وسيله آن محلّ تبرّك مى نمود

پوشش او

با همة عظمت و وقاري كه داشت پوشش او ساده و به دور از هر علامتگذاري بود نه به مانند عباسيان و شعار آنها لباس سياه ميپوشيد و نه چون برخي از علويان لباس سبز ميپوشيد . لباس خانه و بيرون او متفاوت بود . در محيط خانه جامهاي غليظ و درشت ميپوشيدو هيچگاه لباس نرم و ابريشمين به تن نميكرد ولي در ميان مردم با لباس بهتري ظاهر شد

پيدايش ماهى ها در قبر

همچنين مرحوم شيخ صدوق به نقل از اباصلت هروى حكايت نموده است :

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به من فرمود :

اى اباصلت ! داخل مقبره هارون الرّشيد برو و قدرى خاك از چهارگوشه آن بياور .

اباصلت گويد : طبق دستور حضرت رفتم و مقدارى خاك از چهار گوشه مقبره هارون برداشتم و آوردم ، فرمود : آن خاكى را كه از جلوى درب ورودى آوردى ، بده .

هنگامى كه آن خاك را گرفت ، بوئيد و فرمود : قبر مرا در اين مكان حفر خواهند كرد ؛ و آن گاه به سنگ بزرگى برمى خورند ، كه اگر تمام اهل خراسان جمع شوند نمى توانند آن را بشكنند ؛ و به هدف حود نمى رسند .

سپس امام عليه السلام فرمود : اكنون قدرى از خاك هاى بالين سر هارون الرّشيد را بياور .

وقتى آن خاك را گرفت و بوئيد ، اظهار داشت : اى اباصلت ! همانا قبر من در اين جا خواهد بود و اين تربت قبر من مى باشد ، كه بايد تو دستور بدهى تا همين مكان بالين سر هارون را حفر كنند

.

و بايد لحدى به طول دو ذراع يك متر و عرض يك وجب تهيّه نمايند ؛ البتّه خداوند متعال هر قدر كه بخواهد ، آن را براى من توسعه خواهد داد .

و چون كار لحد تمام گردد ، از سمت بالاى سر رطوبتى نمايان مى شود ، كه من دعائى را تعليم تو مى دهم ، وقتى آن را خواندى ، چشمه اى ظاهر و قبر پر از آب شود .

پس از آن ، تعدادى ماهى كوچك نمايان خواهد شد و لقمه نانى را به تو مى دهم ، آن را ريز كن و داخل آب بينداز تا بخورند ؛ و چون نان تمام شود ، ماهى بزرگى آشكار گردد و تمام آن ماهى ها را خواهد خورد و سپس ناپديد مى شود .

بعد از آن دست خود را داخل آب بگذار و آن دعائى را كه به تو تعليم نموده ام بخوان تا آن كه آب فروكش كند و ديگر اثرى از آن بر جاى نماند .

ضمنا تمام آنچه را كه به تو دستور دادم و برايت گفتم ، بايد در حضور ماءمون انجام گيرد .

آن گاه امام رضا عليه السلام فرمود : اى اباصلت ! اين فاجر ماءمون عبّاسى فردا مرا به دربار خويش احضار مى كند ، پس هنگام بازگشت اگر سرم پوشانيده نباشد ، حالم خوب است و آنچه خواستى از من سؤ ال كن ، ليكن اگر سرم را پوشانيده باشم با من سخن مگو كه توان سخن گفتن ندارم .

اباصلت گويد : چون فرداى آن روز شد ، امام عليه السلام در

محراب عبادت مشغول دعا و مناجات بود ، كه ناگهان ماءمورى از طرف ماءمون وارد شد و گفت : ياابن رسول اللّه ! خليفه شما را يه دربار خويش احضار كرده است .

به ناچار امام رضا عليه السلام از جاى خويش برخاست ، كفش هاى خود را پوشيد و عبا بر دوش انداخت و به سوى دربار ماءمون حركت نمود و من نيز همراه حضرت روانه شدم .

هنگامى كه وارد شديم ، ديدم كه از انواع ميوه ها طَبَقى چيده اند و نيز طبقى هم از انگور جلوى ماءمون نهاده بود ؛ و خوشه اى دست گرفته و مى خورد .

چون ماءمون چشمش به حضرت رضا عليه السلام افتاد ، از جا بلند شد و تعظيم كرد .

و ضمن معانقه ، پيشانى حضرت را بوسيد ؛ و سپس آن بزرگوار را كنار خود نشانيد و خوشه اى از انگور برداشت و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! آيا تاكنون انگورى به اين زيبائى و خوبى ديده اى ؟

حضرت سلام اللّه عليه فرمود : انگور بهشت بهترين انگور است .

ماءمون گفت : از اين انگور تناول فرما ، امام عليه السلام اظهار داشت : مرا از خوردن آن معاف بدار .

ماءمون گفت : چاره اى نيست و حتما بايد از آن تناول نمائى ؛ و سپس خوشه اى را برداشت و از يك طرف آن چند دانه از آن را خورد و مابقى آن را تحويل حضرت داد .

امام رضا عليه السلام سه دانه از آن انگور را ميل نمود و مابقى را بر زمين انداخت و

از جاى خود برخاست .

ماءمون پرسيد : كجا مى روى ؟

حضرت فرمود : به همان جائى مى روم ، كه مرا فرستادى .

و چون حضرت از مجلس ماءمون خارج گرديد ، ديدم كه سر مقدّس خود را پوشاند .

و آن گاه داخل منزل خود شد و به من فرمود : اى اباصلت ! درب خانه را ببند و قفل كن ؛ و سپس خود داخل اتاق رفت و از غريبى و جاى ظالمان ؛ و نيز از شدّت ناراحتى ناله مى كرد .

تبيين احكام

امام بهترين اوقات خود را صرف تبيين احكام و نشر معارف اسلامي ميكرد و در اين راه منتهاي تلاش خود را انجام ميداد . او در ضمن آن مردم را به وظايف و حقوق سياسي آشنا كرد و نشان ميداد حقوق متقابل رهبر و مردم چيست .

تربت

شخصي از شيعيان از زيارت سيد الشهدا ( ع ) برگشته بود و خدمت امام رضا ( ع ) رسيده و سپس مقداري از تربت جدش ، حسين ( ع ) را براي آن حضرت آورده بود . هنگامي که امام رضا ( ع ) تربت سيد الشهدا را ديدند بسيار گريستند .

تعيين اُجرت قبل از كار

مرحوم كلينى به نقل از سليمان بن جعفر حكايت كند :

روزى به همراه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام جهت انجام كارى از منزل بيرون رفته بوديم .

پس از پايان آن كار ، هنگامى كه خواستم به منزل خود مراجعت نمايم ، حضرت فرمود : امشب همراه من بيا تا به منزل ما برويم و شب را ميهمان ما باش .

من نيز دعوت حضرت رضا عليه السلام را پذيرفتم ، وقتى خواستيم وارد منزل شويم ، يكى ديگر از اصحاب به نام مُعتّب نيز همراه ما آمد .

همين كه داخل منزل رفتيم ، متوجّه شديم كه غلامان حضرت مشغول ساختن جايگاهى آغول براى حيوانات هستند و در بين آن ها مردى سياه چهره ، به عنوان كارگر گِل تهيّه مى كند و به دست ديگران مى دهد .

امام رضا عليه السلام سؤ ال نمود : اين شخص كيست ؟

جواب دادند : اين شخص ما را كمك مى كند ؛ و ما نيز آخر كار چيزى به او مى دهيم .

حضرت فرمود : آيا براى او معيّن كرده ايد ، كه مزدش چقدر باشد ؟

در پاسخ به حضرت گفتند : خير ، هر چه به او بدهيم ، قبول دارد

و راضى است .

حضرت با شنيدن اين پاسخ ، بسيار عصّبانى و خشمناك گرديد و خواست با آن ها برخورد نمايد .

من جلو رفتم و عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چرا ناراحت شُديد ، چرا اين چنين برخورد مى كنى ؟ !

امام عليه السلام فرمود : چندين مرتبه به آن ها تذكّر داده ام كه اين چنين عمله و كارگر نياورند ، مگر آن كه قبل از شروع به كار ، با او تعيين اُجرت نمايند .

پس از آن ، حضرت افزود : چنانچه با كارگر قبل از شروع كار تعيين اجرت نكنى ، اگر چه چند برابر مزدش را هم به او بدهى ، باز هم ناراضى است و ممكن است خود را طلبكار بداند .

ولى چنانچه با او تعيين اجرت شد ، وقتى مزد خود را بگيرد ، تشكّر مى كند از اين كه تمام مزد خود را بدون كم و كاستى گرفته ؛ و اگر مختصرى هم بر مزدش اضافه كنى آن را محبّت و لطف مى داند و اين محبّت را هرگز فراموش نمى كند .

تقديم هدايا به شاعر اهل بيت

اباصلت هروى حكايت كند :

روزى دعبل خزاعى شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - در شهر مَرْوْ به محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! قصيده اى در شاءن و عظمت شما اهل بيت ، سروده ام و علاقه مندم آن را در محضر شما بخوانم ؟

امام عليه السلام فرمود : بخوان .

پس دعبل خزاعى قصيده خود را در حضور

مبارك حضرت آغاز كرد ؛ و چون به اين شعر رسيد : ( 17 )

مى بينم كه حقوق و شئون اهل بيت در بين غير صاحبانش تقسيم گشته ، و دست ايشان از تمامى حقوق ، قطع و خالى گشته است .

امام عليه السلام شروع به گريستن نمود ؛ و پس از لحظه اى فرمود : راست گفتى ، اى خزاعى ! حقيقت را بيان كرده اى .

و چون دعبل ، اين شعر را سرود :

هنگامى كه در تنگ دستى قرار گيرند و جهت احقاق حقّ خويش به غاصبين مراجعه نمايند ، آن ها از پرداخت هرگونه كمكى امتناع مى ورزند و ايشان دست خالى خواهند بود .

حضرت دست هاى مبارك خود را به هم مى فشرد و كف دست پشت و رو مى نمود و مى فرمود : آرى ، به خدا سوگند ، تمامى آن ها را قبضه و غصب كرده اند .

و هنگامى كه اين شعر را خواند :

همانا من در دنيا از روزگار آن وحشت داشته ام ؛ وليكن اميدوارم بعد از مرگ به جهت علاقه و محبّت به شما اهل بيت در اءمنيت و آسايش قرار گيرم .

حضرت فرمود : اى دعبل ! خداوند متعال تو را از سختى ها و شدايد قيامت در اءمان دارد .

و همين كه به اين شعر رسيد :

و قبر نفس زكيّه يعنى ؛ امام موسى كاظم عليه السلام در بغداد است ، خداوند متعال او را در عالى ترين غرفه ها و مقامات اُخروى جاى داده است .

امام عليه السلام اظهار نمود :

آيا مايلى دو قصيده هم من بسرايم و بر اشعارت افزوده شود ؟

دعبل خزاعى عرضه داشت : بلى ، ياابن رسول اللّه !

پس حضرت رضا عليه السلام چنين سرود :

و قبر ديگرى در طوس خواهد بود ، كه چه ظلم ها و مصيبت هائى را متحمّل شده و درونش را از زهر جفا به آتش كشيده اند كه تا روز محشر سوزان است .

و خداوند ، حجّت خود يعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه تعالى فى فرجه الشّريف را مى فرستد و تمام ناراحتى ها و اندوه ما اهل بيت را برطرف مى گرداند .

بعد از آن ، دعبل خزاعى سؤ ال كرد : اين قبر از چه كسى است ، كه در طوس مدفون مى گردد ؟ !

حضرت در پاسخ فرمود : قبر خود من مى باشد ، و طولى نخواهد كشيد كه طوس محلّ تجمّع شيعيان و زوّار من گردد .

پس هركس مرا در غريبى طوس با معرفت زيارت نمايد ، آمرزيده شود و در قيامت با من محشور خواهد شد .

سپس امام عليه السلام به دعبل فرمود : لحظه اى درنگ كن و از جاى حركت منما .

و آن گاه حود حضرت وارد اندرون منزل شد ؛ و پس از گذشت لحظاتى ، خادم وى بيرون آمد و مقدار صد دينار تحويل دعبل خزاعى داد و اظهار داشت : سرور و مولايم فرمود : اين پول ها را خرجى راه خود قرار بده .

دعبل عرضه داشت : به خدا سوگند ، كه من براى پول نيامدم ؛ و دِرهم ها را برگرداند

و گفت : اگر ممكن است لباسى از لباس هاى حضرت به من داده شود ،

پس چون خادم آن دراهم را خدمت امام عليه السلام برد ؛ و حضرت همان مقدار پول را با يك لباس مخصوص از لباس هاى خود را براى دعبل ارسال نمود .

پس از آن كه دعبل - ضمن جريانات مهمّى كه در مسير راه برايش اتّفاق افتاد - به منزل خويش وارد شد ، كنيزى داشت كه بسيار مورد علاقه اش بود ، چشمش نابينا گشته و تمام پزشكان از معالجه و درمان آن عاجز و نااميد بودند ، لذا مقدارى از آن لباس حضرت را بر صورت و چشم هاى كنير ماليد ، كه به بركت آن بلافاصله كنيز ، بينائى خود را باز يافت . . . . ( 18 )

همچنين محدّثين و مورّخين به نقل از دعبل خزاعى - كه شخصاً حكايت كند - آورده اند :

روزى در خراسان به مجلس حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شدم ، پس از گذشت لحظه اى حضرت فرمود :

اى دعبل ! شعرى براى ما بخوان .

و من هم اشعارى را كه خود ، در منقبت اهل بيت رسول اللّه عليهم السلام سروده بودم ، خواندم .

چون مقدارى از آن اشعار را خواندم ، حضرت بسيار گريست ؛ چندان كه حالت بيهوشى به حضرت دست داد و خادمى كه كنار حضرت بود ، به من اشاره كرد : ساكت باش ؛ و من ديگر چيزى نخواندم تا آن كه حضرت به هوش آمد .

بار ديگر فرمود : اشعارت را تكرار

كن .

و من نيز تكرار كردم ، مجدّدا حضرت در اثر گريه بسيار ، حالت اوّليّه را پيدا نمود و من ساكت شدم ؛ و تا سه مرتبه چنين گذشت ، تا آن كه در مرحله چهارم اشعارم را تا آخر خواندم .

و در پايان ، حضرت سه مرتبه فرمود : اءحسنت ، اءحسنت ، اءحسنت .

سپس امام رضا عليه السلام دستور فرمود كيسه اى كه در آن سه هزار درهم سكّه بود ، به من داده شود و همچنين پارچه هاى گرانبهاى زيادى را نيز به من عطا نمود .

تكيه بر وحدت

از خدمات مهم امام به دنياي اسلام و خاصة مسلمين ايجاد اتحاد و وحدت بود . چه بسيار بودند عوامل تفرقه كه درجامعه ايجاد شده و زمامداران به آن دامن زده بودند . مسألة پيدايش مذاهب و استقلال آنها كه در عصر منصور پايهگذاري شده بود نوعي استخوانگذاري جديد لاي زخمهاي ايجاد شده توسط بنياميه و فرقه هاي ديگر بود . در زمان امام رضا ( ع ) اين فرصت بوجود آمد كه در اين وادي حركتي از خود نشان دهد . شهادت نشد او در ساية بحثها ، در كنار هم نشستنها و مناظرهها به گروههاي مخالف نشان داد مسئلة شيعه آنچنان نيست كه آنان تصور دارند و هم نشان داد كه نتيجة اختلافات و فرقه جوييها موجب بروز چه عوارضي براي جامعة اسلامي است و راهي را براي انس و وحدت به رويشان گشود .

تلاش هاي ارشادي

از مهمترين وظايف ائمه ( ع ) هدايت و ارشاد مردم و آنهابه سوي خدا و ارائه خطمشي عملي در جهت اجراي تعاليم مكتب الهي است . و در اين عرصه فعاليتها به نحوي بوده است كه همة جوانب و ابعاد زندگي آنها را دربرميگرفته است . امام راهنماي زندگي مردم در عرصه هاي سياسي ، اقتصادي ، فرهنگي و اجتماعي است .

تنگدستي

در شب جمعه پنجم ربيع الثاني سال 1331 زني علويهاي كه اهل زهد و تقوي بود و مواظبت کامل از اوقات نماز و ساير عبادات داشت بواسطة تنگدستي دوازده تومان قرضدار شده بود و چون نميتوانست قرض خود را پس دهد در شب جمعه قبل ازتاريخ مذكوربه امام رضا ( ع ) متوسل شد و اصراربسيار كرد كه مرا از اين قرض راحت ساز . پس خوابش برد در خواب به او گفته شد كه شب جمعة ديگر بيا تا قرضت را ادا كنيم لذادر اين شب جمعه به حرم آمد تا نزديك ساعت 8 منتظر ماند پس از خواندن دعاي كميل كه حرم خلوت شده بود ، به امام عرض كرد مگر شما نفرموديد كه امشب قرض تو را ميدهم وعده شما اشتباه ندارد ناگاه از بالاي سر او قنديلهاي طلا كه بهم اتصال داشت به هم خورد و يكي از آنها بر روي زانوي زن افتاد . حاضرين تعجب كردند و بر سر او هجوم آوردند و به توليت خبر دادند و توليت وجهي به وي داد و قنديل را گرفت .

( كرامات رضويه ج 1 ص 92 ) .

ثواب زيارت امام رضا ( ع )

حضرت موسى بن جعفر ( عليه السلام ) مى فرمايد : كسى كه قبر فرزندم را زيارت كند براى او نزد خدا هفتاد حج مقبول است . راوى مى گويد : گفتم : هفتاد حج ؟ ! فرمود : آرى ، هفتصد حج . گفتم : هفتصد حج ؟ فرمود : آرى ، هفتاد هزار حج . گفتم : هفتاد هزار حج ؟ فرمود : چه بسا حجى كه پذيرفته نشود

؛ كسى كه او را زيارت كند و يك شب در آن منطقه بخوابد مانند اين است كه خدا را در عرشش زيارت كرده است . گفتم : مانند كسى است كه خدا را در عرشش زيارت كرده است ؟ فرمود : آرى ، هنگامى كه قيامت برپا مى شود چهار نفر از اوّلين و چهار نفر از آخرين بر عرش قرار دارند ، اما چهار نفر اوّلين : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى است ؛ اما چهار نفر آخرين : محمد و على و حسن و حسين است .

سپس نخ ترازى كشيده مى شود _ كه خوبان را از بدان جدا مى كند _ پس زائران قبور ما با ما قرار مى گيرند ، از نظر برترين درجه ، و نزديك ترينشان به عطا و بخشش ، زائران قبر فرزندم على بن موسى الرضا { هستند }

جلسات علمي

از برنامهها و جلساتي كه امام در مرو داشت تشكيل جلسات علمي و برنامههاي مناظره و احتجاج بود . مأمون علماي مختلف را جمع ميكرد و مجالسي از بحث و احتجاج تشكيل ميداد و امام را دعوت ميكرد كه با آنها بحث و مناظره كند . در مورد انگيزه مأمون به اين امر نظرات مختلفي وجود دارد :

مأمون ميخواست خود را دوستدار علم و دانش معرفي كند و از اين طريق براي خود كسب حيثيت كند .

جلودي

شخصي به نام جلودي از طرف حكومت هارون الرشيد به خانه فرزندان امام رضا ( ع ) رسيد خواست وارد شود و زيورآلات زنان را بگيرد . امام ( ع ) فرمود : اكنون كه مأمور اجراي اين ظلم هستي اندكي صبر كن من خود زيورها را براي تو ميآورم . زماني گذشت و سياستها دگرگون شد امام ( ع ) را وليعهد كردند و جلودي را به زندان افكندند هنگامي كه زمان محاكمه وي رسيد ، امام ( ع ) به مأمون فرمود به اين پيرمرد كاري نداشته باش او را به من ببخش . جلودي كه از دور شاهد گفتگوي امام با مأمون بود گمان كرد كه امام سفارش اعدام را ميكند لذا به مأمون گفت تو را به خدا هرچه اين مرد به تو گفت در حق من انجام نده . مأمون گفت حال كه خودت سوگند دادي سرنوشت شومي در انتظار توست و دستور اعدام او را صادر كرد .

( اعيان شيعه ج 2 ص 25 ) .

جمعي از صوفيه در خراسان

جمعي از صوفيه در خراسان پيش امام ( ع ) رفتند و گفتند : خليفه عباسي خاندان شما و از ميان آنها شما را برگزيده تا مقام ولايت و خلافت را به شما واگذار كند كه شايسته هستيد اما امت اسلامي نيازمند رهبري است كه لباس خشن بپوشد و غذاي ناگوار تناول كند . حضرت به دوزانو نشست و فرمود : يوسف ( ع ) پيامبر بود در حالي كه لباسهاي زيبا ميپوشيد و بر مسند آل فرعون تكيه زد و حكومت كرد . امام و خليفه بايد عادل باشد راست

بگويد ، به حق حكومت كند . به وعدههايش عمل كند . خداوند لباس و غذاي خوب را بر كسي حرام نكرده است .

( زندگاني پيشواي هشتم – سيدعلي محقق )

جنازه

ابن شهرآشوب روايت كرده از موسي بن سيار كه همراه امام رضا ( ع ) بودم و به ديوارهاي شهر طوس نزديك شده بوديم كه صداي شيون و فغاني شنيدم . پس به دنبال آن صدا رفتم ناگهان برخورديم به جنازهاي چون نگاهم به جنازه افتاد ايشان از اسب پياده شد و نزديك جنازه رفت آن را بلند كرد و آن را در آغوش گرفت ، سپس به من گفت هر كه بدنبال جنازه دوستي از دوستان ما برود ، خدا گناهانش را مي آمرزددرست مانند روزي كه از مادر متولد شده و چون جنازه را نزديك قبر بر زمين نهادند ديدم كه امام رضا ( ع ) به طرف ميت رفت مردم را كنار زد تا خود را به ميت رساند پس دست خود را به سينة او نهاد و گفت : بشارت باد تو را بهشت بعد از اين ساعت ديگر وحشتي نخواهي داشت . عرض كردم فدايت شوم آيا اين مرد را مي شناسي . فرمود اي موسي آيا اکنون متوجه شدي كه بر ما ائمه اعمال شيعيان ما در هر صبح و شام عرضه ميشود پس اگر کمبودي در اعمال ايشان ديديم از خدا ميخواهيم عفو كند و اگر از او كار خوب ديديم از خدا براي او پاداش ميخواهيم .

( مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ) .

اهل حديث را كه براي او مزاحم بودند

سركوب كند .

جواب شش سؤ ال و شفاى دردپا

حسين بن عمر بن يزيد از جمله كسانى بود كه بر امامت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام توقّف كرده و پنج امام بعد از آن حضرت را قبول نداشت ، او حكايت كند :

روزى به همراه پدرم نزد امام كاظم عليه السلام رفتيم و پدرم هفت سؤ ال مטј͠كرد كه حضرت شش تاى آن ها را پاسخ فرمود .

پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، من با خود گفتم : همان سؤ ال ها را از فرزندش ، حضرت رضا عليه السلام مى پرسم ، چنانچه همانند پدرش پاسخ داد ، او نيز امام و حجّت خدا مى باشد .

چون نزد ايشان آمدم و سؤ ال ها را مطرح كردم ، همانند پدرش ، امام كاظم عليه السلام - حتّى بدون تفاوت در يك حرف - پاسخ داد و از جواب هفتمين سؤ ال خوددارى نمود .

و هنگامى كه خواستم از محضرش خداحافظى كنم ، فرمود : هر يك از شيعيان و پيروان ما در اين دنيا به نوعى گرفتار و دچار مشكلات هستند ؛ پس اگر صبر و شكيبائى از خود نشان دهند ، خداوند متعال پاداش هزار شهيد به آن ها عطا مى نمايد .

و من در اين فكر فرو رفتم كه اين سخن به چه مناسبتى بيان و مطرح شد ؛ و با حضرت وداع كردم .

بعد از مدّتى به درد پا مبتلا گشتم و سخت مرا آزار مى داد تا آن كه به حجّ خانه خدا رفتم و امام رضا عليه السلام را ملاقات كردم و از شدّت درد

و ناراحتى پا سخن گفتم و تقاضا كردم دعائى را براى شفا و بهبودى آن بخواند ؛ و پاى خود را جلوى حضرت دراز كردم ، فرمود : اين پا ، ناراحتى ندارد ، آن پايت را بياور .

وقتى پاى ديگر خود را دراز كردم ، حضرت دعائى خواند و لحظاتى بعد ، به طور كلّى درد و ناراحتى پايم برطرف شد . ( 40 )

همچنين آورده اند :

شخصى به نام احمد بن عبداللّه ، به نقل از غفّارى حكايت كند :

روزى خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و گفتم : مقدارى قرض دارم و توان پرداخت آن را ندارم ؛ و مقدار آن را مطرح نكردم .

حضرت دستور داد غذا آوردند و چون غذا خورديم فرمود : آنچه زير تُشك نهاده شده بردار و بدهى خود را بپرداز .

وقتى تُشك را بلند كردم مقدارى دينار زير آن موجود بود ، برداشتم و چراغى را آوردم و آن ها را شمردم چهل و هشت دينار بود .

در بين آن ها يك دينار مرا جلب توجّه كرد ، آن را برداشتم و نزديك چراغ آوردم ، ديدم بر آن نوشته است : بيست و هشت دينار آن را بابت بدهى خود پرداخت كن و باقى مانده آن را هزينه زندگى خود و خانواده ات قرار بده .

در صورت محكوميت امام نشان دهد كه او آنچنان كه معروف است عالم نيست .

جوانان بني هاشم

علي بن احمد بن عبدالله برقي نقل ميكند از پدرش ، احمدبن ابي عبدالله ، از پدرش از حسين بن موسي بن جعفر ( ع )

كه گفت ما ( جوانان بني هاشم ) به دور امام رضا ( ع ) بوديم كه جعفربن عمر علوي برما گذشت و او جامههاي كهنه به تن داشت . ما به يكديگر نگاه كرديم و به ظاهر او خنديديم . حضرت امام رضا ( ع ) فرمود بزودي او صاحب مال بسيار خواهد شد . پس از گذشت يك ماه او والي مدينه گشت و اوضاعش بهبود يافت و زماني که از مقابل ما مي گذشت خدم و حشم فراوان همراه او بودند .

( منتهي الامال ج 2 ص 352 ) .

حج

: در آن سال كه هارون به حج رفت حضرت امام رضا ( ع ) نيز به قصد رفتن به حج از مدينه خارج شد . سپس به كوهي كه از طرف چپ راه داشت ، رسيد نام آن فارغ است . حضرت نگاهي به آنجا انداخت و فرمود : خراب كننده فارغ پاره پاره خواهد شد . راوي گفت ما معني كلام آن حضرت را نفهميديم تا اين كه هارون به آن محل رسيد فرود آمدو جعفربن يحيي بر مكي بالاي آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پس زمانيکه به عراق رسيد جعفر بن يحيي كشته شد و پاره پاره شد .

( منتهي الامال ج 2 ص 363 ) .

حجاب

يكي از بزرگان فرموده است كه من وقتي در عالم خواب خدمت حضرت رضا ( ع ) مشرف شدم ديدم زنبورهاي زيادي اطراف آن حضرت را گرفتهاند و به آن حضرت آسيب ميرسانند . هر چه كردم نتوانستم آنها را دفع كنم صبح خواب را به هر يك از علماء گفتم فرمودند آن زنبورها زنهايي هستند كه حجاب آنها شرعي نيست وباعث زحمت ديگر زائرين ميشوند .

( كرامات رضويه ، ج 2 ص 200 ) .

حجّت و خبر از غيب

برخى از تاريخ نويسان از شخصى به نام حسين بن عَمرو حكايت كنند :

بعد از شهادت و رحلت امام موسى كاظم عليه السلام عازم مدينه منوّره شدم و به يكى از دوستان خود به نام مقاتل كه همراه من بود گفتم : آيا ممكن است كه فردا نزد اين شخص برويم ؟

مقاتل گفت : كدام شخص ؟ منظورت كيست ؟

پاسخ دادم : علىّ بن موسى عليهما السلام .

گفت : سوگند به خداى يكتا ، كه تو رستگار نخواهى شد ، چرا او را محترمانه نام نمى برى ؟

همانا او حجّت و خليفه خداوند متعال است .

گفتم : تو از كجا مى دانى كه او امام است و حجّت خدا مى باشد ؟

در جواب گفت : من شاهد هستم كه پدرش ، امام كاظم عليه السلام وفات يافت و فرزندش ، حضرت علىّ بن موسى عليهما السلام امام بعد از اوست ؛ و نيز حجّت خداوند در ميان بندگان مى باشد ، سپس افزود : من هيچ موقع با تو نزد آن حضرت نخواهم آمد .

حسين افزود : پس به همين

جهت ، تصميم گرفتم كه تنها بر آن حضرت وارد شوم و از نزديك او را ببينم .

فرداى آن روز آمدم و هنگامى كه وارد منزل حضرت شدم به من خطاب كرد و فرمود : اى حسين ! به منزل ما خوش آمدى ؛ و سپس مرا نزديك خودش نشانيد و ضمن دل جوئى و احوال پرسى ، از مسير راه پرسش نمود و من ، جواب حضرت را پاسخ دادم و آن گاه گفتم : پدرِ شما در چه حالت و وضعيّتى مى باشد ؟

پاسخ داد : پدرم رحلت كرد و از اين دنيا رفت .

سپس سؤ ال كردم : امام و حجّت خدا بعد از پدرت كيست ؟

پاسخ داد : من امام بعد از پدرم مى باشم و هركس با من مخالفت نمايد كافر مى باشد .

و بعد از آن افزود : چه مقدار پول از پدرم طلبكار هستى ؟

گفتم : شما بهتر مى دانيد . فرمود : مبلغ يك هزار دينار از پدرم طلب دارى ، كه چون وارث و خليفه او من هستم ، آن ها را پرداخت مى نمايم .

و پس از لحظه اى سكوت ، فرمود : اى حسين ! شخصى همراه تو به مدينه آمده است ، كه مقاتل نام دارد .

گفتم : آرى ، آيا او از دوستان و علاقه مندان شما مى باشد ؟

فرمود : بلى ، به او بگو : تو بر حقّ هستى و در عقيده و نظريه خود پايدار و ثابت قدم باش .

بعد از اين صحبت ها و خبردادن از جرياناتى كه

تنها من دانستم ، من نيز به امامت او معتقد شدم و ايمان آوردم

حفظ آبرو در سخاوت

مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از يسع بن حمزه - كه يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است - حكايت نمايد :

روزى از روزها ، در مجلس آن حضرت در جمع بسيارى از اقشار مختلف مردم حضور داشتم ، كه پيرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش مى كردند و حضرت جواب يكايك آن ها را به طور كامل و فصيح بيان مى فرمود .

در اين ميان ، شخصى بلند قامت وارد شد ؛ و پس از اداء سلام ، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! من از دوستان شما و از علاقه مندان به پدران بزرگوار و عظيم الشّاءن شما اهل بيت مى باشم ؛ و اكنون مسافر مكّه معظّمه هستم ، كه پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام ؛ و در حال حاضر چيزى برايم باقى نمانده است كه بتوانم به ديار و شهر خود بازگردم .

چناچه مقدور باشد ، مرا كمكى نما تا به ديار و وطن خود مراجعت نمايم ؛ و چون مستحقّ صدقه نيستم ، هنگام رسيدن به منزل خود آنچه را كه به من لطف نمائيد ، از طرف شما به فقراء ، در راه خدا صدقه مى دهم ؟

حضرت فرمود : بنشين ، خداوند مهربان ، تو را مورد رحمت خويش قرار دهد و سپس مشغول صحبت با اهل مجلس گشت و پاسخ مسئله

هاى ايشان را بيان فرمود .

هنگامى كه مجلسِ بحث و سؤ ال و جواب به پايان رسيد و مردم حركت كرده و رفتند ، من و سليمان جعفرى و يكى دو نفر ديگر نزد حضرت باقى مانديم .

امام عليه السلام فرمود : اجازه مى دهيد به اندرون روم ؟

سليمان جعفرى گفت : قدوم شما مبارك باد ، شما خود صاحب اجازه هستيد .

بعد از آن ، حضرت از جاى خود برخاست و به داخل اتاقى رفت ؛ و پس از آن كه لحظاتى گذشت ، از پشت در صدا زد و فرمود : آن مسافر خراسانى كجاست ؟

شخص خراسانى گفت : من اين جا هستم .

حضرت دست مبارك خويش را از بالاى درب اتاق دراز نمود و فرمود : بيا ، اين دويست درهم را بگير و آن را كمك هزينه سفر خود گردان و لازم نيست كه آن را صدقه بدهى .

پس از آن ، امام عليه السلام فرمود : حال ، زود خارج شو ، كه همديگر را نبينيم .

چون مسافر خراسانى پول ها را گرفت ، خداحافظى كرد و سپس از منزل حضرت بيرون رفت ، امام عليه السلام از آن اتاق بيرون آمد و كنار ما نشست .

سليمان جعفرى اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! جان ما فدايت باد ، چرا چنين كردى و خود را مخفى نمودى ؟ !

حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام فرمود : چون نخواستم كه آن شخص غريب نزد من سرافكنده گردد و احساس ذلّت و خوارى نمايد .

سپس در ادامه فرمايش خود

افزود : آيا نشنيده اى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود : هركس خدمتى و يا كار نيكى را دور از چشم و ديد ديگران انجام دهد ، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نمايد ؛ و هركس كار زشت و قبيحى را آشكارا انجام دهد ، خوار و ذليل مى گردد .

حق گويي امام

امام رضا ( ع ) در پرتو موقعيتي كه داشت ميتوانست مسائلي را بيپرده با مأمون در ميان گذارد و اصولاً امام از روزي كه وارد ايران شد اين حقگوييها را آغاز كرد . هنگامي كه مأمون خلافي مرتكب ميشد امام او را از خدا ميترساند و عمل خلاف او تقبيح ميكرد . او نصايح خود را از مأمون دريغ نميداشت روزي به او فرمود در مورد مسئوليتي كه در اختيارداري از خدا بترس تو امور مسلمين را تباه ساختهاي كارها را به ديگران واگذار نكردهاي كه خلاف فرمان خدا حكم ميدهند و بايد در روز رستاخيز پاسخگوي آن باشي . امام در حقگويي پروا نداشت و گاهي چندان در اعلام حق جدي و صريح به پيش ميرفت كه مأمون را به وحشت اندخت و حتي ماية افزايش خشم و دشمني او ميشد .

سر مردم را به علم و فلسفه و تحقيق گرم كند و در ساية آن كارهاي خود را انجام دهد .

حكم نماز

دو نفر مسافر وارد خراسان شدند و خدمت امام رضا ( ع ) رسيدند تا حكم نمازشان را بپرسند كه آيا نماز آنها در سفر 2ركعتي است يا 4 ركعتي ؟ حضرت به يكي از آنها فرمود : نماز تو 2 ركعتي است و به ديگري فرمود نماز تو 4 ركعتي است . آن دو مسافر تعجب كردند كه چرا امام ميان آنها فرق گذاشته است ؟ امام فرمود : تو نمازت 2 ركعتي است چون به سفر حلال آمدهاي و هدفت ديدار وزيارت من است ودر سفر حلال نماز 4 ركعتي به صورت 2 ركعتي خوانده ميشود ولي

ديگري هدفش ديدار طاغوت بوده و اين باعث ميشود كه سفرش حرام شود ودر سفر حرام نماز 4 ركعتي تغيير نميكند .

( گوشهاي از بينش و روش امام رضا ( ع ) – بنياد پژوهشهاي آستان قدس رضوي ) .

خانه و زندگي او

نميخواهيم بگوييم خانة او محقر بود . كوخ نبود و كاخ هم نبود . نسبتاٌ وسيع و مركز آمد و شدها بود . چه بسيار از جلسات درسي كه در خانة او برگزار ميشد . برخي از مورخان وضع فرش خانهاش را اين گونه تصور كرده اند كه او در تابستان بر روي حصير

مينشست و در زمستان بر روي فرشهاي پشمي و موئين . برخي هم نوشتهاند كه فرش زير پايش پلاس بود كه آن هم درواقع چيزي جز آن پارچه هاي پشمين نبود . اگرچه شأن او و ديگر امامان والا و گران سنگي زندگيشان بايد بالاتر از آن چيزي باشد كه در خانه هايشان ديده ميشود ولي آنها زيور دنيا را به هيچ ميانگاشتند و دل به رضوان خدا و انجام وظيفهاي خوش ميكردند كه خداي متعال برايشان معين كرده بود .

خبر از درون و دادن هديه

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه ، به نقل از ريّان بن صَلت آورده است :

گفت : پس از آن كه مدّتى در خدمت مولايم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بودم ، روزى خواستم كه به قصد عراق مسافرت كنم .

به همين جهت به قصد وداع و خداحافظى راهى منزل امام عليه السلام شدم ، در بين مسير با خود گفتم : هنگام خداحافظى ، پيراهنى از لباس هاى حضرت را تقاضا مى نمايم كه چنانچه مرگ من فرا رسيد ، آن پيراهن را كفن خود قرار دهم .

و نيز مقدارى درهم و دينار طلب مى كنم تا براى اعضاء خانواده خود سوغات و هدايائى تهيّه نمايم .

وقتى به محضر شريف

امام رضا عليه السلام وارد شدم و مقدارى نشستم ، خواستم كه خداحافظى كنم ، گريه ام گرفت .

و از شدّت ناراحتى براى فراق و جدائى از حضرت ، همه چيز را فراموش كردم و پس از خداحافظى برخاستم كه از مجلس حضرت بيرون بروم ، هنوز چند قدم برنداشته بودم كه ناگهان حضرت مرا صدا زد و فرمود : اى ريّان ! بازگرد .

وقتى بازگشتم ، حضرت فرمود : آيا دوست دارى كه يكى از پيراهن هاى خودم را به تو هديه كنم تا اگر وفات يافتى ، آن را كفن خود قرار دهى ؟

و آيا ميل ندارى تا مقدارى دينار و درهم از من بگيرى تا براى بچّه ها و خانواده ات هدايا و سوغات تهيّه نمائى ؟

من با حالت تعجّب عرض كردم : اى سرور و مولايم ! چنين چيزى را من در ذهن خود گفته بودم و تصميم داشتم از شما تقاضا كنم ، ولى فراموشم شد .

بعد از آن ، حضرت يكى از پيراهن هاى خود را به من هديه كرد و سپس گوشه جانماز خود را بلند نمود و مقدارى درهم برداشت و تحويل من داد و من با

خبر از غيب و خريد كفن

علىّ بن احمد وشّاء - كه يكى از اءهالى كوفه و از دوستان و مواليان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است - حكايت كند :

روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم ، دخترم حُلّه اى آورد و گفت : اين پارچه را در خراسان بفروش و با پول آن انگشتر فيروزه اى برايم خريدارى نما .

پس آن حُلّه را گرفتم و در ميان لباس ها و ديگر وسائل خود قرار دادم و حركت كردم ، وقتى به شهر مرو رسيدم در يكى از مسافرخانه ها اتاقى گرفتم و ساكن شدم .

هنوز خستگى راه از بدنم بيرون نرفته بود كه دو نفر نزد من آمدند و اظهار داشتند : ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام آمده ايم ، چون يكى از دوستان ما فوت كرده و از دنيا رفته است ، براى كفن او نياز به حُلّه اى داريم كه شما همراه آورده اى ؟

و من به جهت خستگى راه آن را فراموش كرده بودم ، لذا گفتم : من چنين پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند ؛ ولى پس از لحظاتى بازگشتند و گفتند : امام و مولاى ما ، حضرت رضا عليه السلام سلام رسانيد و فرمود : حُلّه مورد نظر ما همراه تو است ، كه دخترت آن را به تو داده تا برايش بفروشى و انگشتر فيروزه اى تهيّه نمائى ؛ و تو آن را در فلان بسته ، كنار ديگر لباس هايت قرار داده اى .

پس آن را از ميان وسائل خود خارج گردان و تحويل ما بده ؛ و اين هم قيمت آن حُلّه است ، كه آورده ايم .

پس پول ها را گرفتم و آن حُلّه را بيرون آوردم و تحويل آن ها دادم ، آن گاه با خود گفتم : بايد مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمايم و سؤ ال هاى خود را روى كاغذى نوشتم و فرداى

آن روز ، جلوى درب منزل حضرت رفتم كه با جمعيّت انبوهى مواجه شدم و ممكن نبود كه بتوانم از ميان آن جمعيّت وارد منزل حضرت شوم .

در نزديكى منزل حضرت رضا عليه السلام كنارى ايستادم و با خود مى انديشيدم كه چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته خود را تحويل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرمايد ؟

در همين فكر و انديشه بودم ، كه ناگهان شخصى كه ظاهرا خدمت گذار امام رضا عليه السلام بود نزديك من آمد و اظهار داشت :

اى علىّ بن احمد ! اين جواب مسائلى كه مى خواستى سؤ ال كنى .

وقتى نوشته را دريافت كردم ، ديدم جواب يكايك سؤ ال هايم مى باشد كه جواب آن ها را برايم ارسال نموده بود ، بدون آن كه آن ها را تحويل داده باشم ، حضرت از آنها اطّلاع داشته است حضرت خداحافظى كردم

خبر از فرزند و قيافه او در شكم مادر

مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند ، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حكايت كرد :

پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام روزى بر ماءمون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف ، اظهار داشت :

همسرى داشتم كه چندين مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد ، در آخرين مرتبه كه آبستن بود ، نزد حضرت رضا عليه السلام رفتم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! همسرم چندين بار آبستن شده و سقط جنين كرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى

باشد ، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زايمان نمايد و نيز بچّه اش سالم بماند .

چون صحبت من پايان يافت ، حضرت رضا عليه السلام سر خويش را به زير افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود : وحشتى نداشته باش ، در اين مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود .

و سپس افزود : به همين زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بيش از هركس شبيه به مادرش خواهد بود ، صورت او همانند ستاره اى درخشان ، زيبا و خوش سيما مى باشد .

وليكن خداوند متعال دو چيز در بدن او زيادى قرار داده است .

با تعجّب پرسيدم : آن دو چيز زايد در بدن فرزندم چيست ؟ !

حضرت در پاسخ فرمود : يكى آن كه در دست راستش يك انگشت اضافى مى باشد ؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زايدى خواهد بود .

با شنيدن اين غيب گوئى و پيش بينى ، بسيار در حيرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببينم نهايت كار چه خواهد شد ؟ !

تا آن كه پس از مدّتى درد زايمان همسرم فرا رسيد ، گفتم : هرگاه مولود به دنيا آمد ، به هر شكلى كه هست او را نزد من آوريد .

ساعاتى بعد ، زنى كه قابله بود ، وارد شد و نوزاد را - كه در پارچه اى ابريشمين پيچيده بودند - نزد من آورد .

وقتى پارچه را باز

كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم ، تمام پيش گوئى هائى را كه حضرت رضا عليه السلام بيان نموده بود ، واقعيّت داشت و هيچ خلافى در آن مشاهده نكردم

ختم قرآن يا انديشه در آن

مرحوم شيخ صدوق ، طبرسى و ديگر بزرگان به نقل از ابراهيم بن عبّاس حكايت كنند :

در طول مدّتى كه در محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام بودم و در محافل و مجالس گوناگون ، همراه با آن حضرت شركت داشتم ، هرگز نديدم سخنى و مطلبى در مسائل دين و امور مختلف از آن حضرت سؤ ال شود ؛ مگر آن كه بهتر و شيواتر از همه پاسخ مى فرمود .

و در همه علوم و فنون به طور كامل آگاه و آشنا بود ؛ و نيز جوابى را كه بيان مى نمود در حدّ عالى قانع كننده بود ؛ و كسى را نيافتم كه از او آشناتر باشد .

همچنين ماءمون در هر فرصت مناسبى به شيوه هاى مختلفى ، سعى داشت تا آن حضرت را مورد سؤ ال و آزمايش قرار بدهد ؛ ولى امام عليه السلام در هيچ موردى درمانده نگشت ؛ و بلكه در هر رابطه اى كه از آن حضرت سؤ ال مى شد ، به نحو صحيح و كامل پاسخ ، بيان مى فرمود .

و معمولا مطالب و جواب سؤ ال هائى كه حضرت بيان مى فرمود ، برگرفته شده از آيات شريفه قرآن بود .

آن حضرت قرآن را هر سه روز يك مرتبه ختم مى كرد ؛ و مى فرمود :

اگر بخواهم ، مى توانم قرآن

را كمتر از اين مدّت هم ختم كنم و تلاوت نمايم .

وليكن من به هر آيه اى از آيات شريفه قرآن كه مرور مى كنم درباره آن تاءمّل مى كنم و مى انديشم ، كه پيرامون چه موضوعى مى باشد ، در چه رابطه يا حادثه اى سخن به ميان آورده است ؛ و در چه زمانى فرود آمده است .

و هرگز بدون تدبّر و تاءمّل در آيات شريفه ، از آن ها ردّ نمى شوم ، به همين جهت است كه مدّت سه روز طول مى كشد تا قرآن را تلاوت و ختم كنم .

خدمت خرس

مروج الاسلام ميگويد کسي به من در مورد خواب شخص محترمي از اهل منبر مقيم مشهد رضوي گفت : وقتي شب در خواب به خدمت امام رضا ( ع ) مشرف شدم ، آن حضرت خرسي را گرفته بود كه آن خرس بسته اسباب سفري در دست داشت . آن حضرت خرس را به من داد و به من فرمود از آن پذيرايي كن من خيلي خوشم نيامد و به حضرت گفتم يابن رسول الله مرا به خدمت خرس واميداري ؟ آن حضرت فرمود من اين همه خرسها را مهمان داري ميكنم و تو از پذيرايي يكي از آنها طفره ميروي ؟ پس از خواب بيدار شدم صبح سيدجليل محترمي از اهل علم به خانه من آمد با اسباب سفرش همان طور كه در خواب ديدم پس من از آن سيد پذيرايي كردم هنگام رفتن وي ، من خواب خود را براي او تعريف كردم آن حضرت پريشان شد و گفت اين خواب نتيجة آن است

كه من در محل خود براي امر معاش به خدمت درامور دولتي ميپردازم پس از آن درعمل خود تجديد نظر كرد .

( كرامات رضويه ج 2 ص 201 )

خرجي راه

آقاي حاج ميرزا طاهر حسيني كه از اهل منبر و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است نقل كرده كه شبي از شبها كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام ، حرم مطهر را جاروب نموديم آن گاه متوجه شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته و ضريح را گرفته و با امام ( ع ) سخن ميگويد اما چون با زبان او آشنا نبوديم نفهميديم كه چه ميگويد ناگاه شنيدم كه صداي پولي آمد اين بود كه نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است . او را به كشيك خانه برديم و فردي كه زبان عربي ميدانست از او پرسيد و او گفت كه من اهل بحرينم و چون پولم تمام شده بود عرض كردم اي آقا ميخواهم از خدمتت مرخص شود و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي ناگاه ديدم كه اين پولها ميان دستم ريخته شد .

( كرامات رضويه ج 1 ص 129 ) .

خرما

از ابوحبيب بناجي مروي نقل است كه گفت رسول خدا ( ص ) را در خواب ديدم كه به بناج آمده بود ودر مسجدي كه هر سال حجاج آنجا ميآيند ، آمده بود . گويا من رفتم به سوي او و سلام كردم و ايستادم و ديدم پيش روي او طبقي از برگ نخيل مدينه بود و در آن خرماي صيحاني بود . مقداري برداشت و به من داد شمردم 18 خرما بود پس چنين معني كردم كه من به عدد هر خرما يكسال

بمانم و چون از خواب بيست روز گذشت در زميني بودم كه آن را براي زراعت اصلاح ميكردم كسي آمد و خبر داد که امام رضا ( ع ) از مدينه به آنجا مي آيند . مردم به سوي او ميشتافتند وقتي آمدم او را ديدم که در همان جايي که پيامبر ( ص ) نشسته بودند ، نشسته است ، و زير او حصيري بود و پيش او طبقي از خرما بود سلام مرا جواب داد و به من گفت که نزديک او بروم و يک مشت از آن خرما به من داد شمردم همان عدد بود كه حضرت رسول ( ص ) داده بود گفتم زياد كن يا بن رسول الله فرمود اگر رسول خدا ( ص ) از اين زيادتر مي داد ما هم مي داديم .

( منتهي الامال ، ج 2 ص 352 ) .

دامنة ارشادات

ارشادات امام فقط در مورد آداب ديني نبود بلكه در همة مباحث مربوط به اقتصاد و سياست و فرهنگ و اجتماعات بود . او در عرصة اقتصادي خطاب به ياران ميفرمود : من ضامن عدم فقر كسي هستم كه خط ميانه روي را رعايت كند و آن كس كه از راه حلال براي ادارة خانواده و زندگي خود تلاش كند مانند مجاهد في سبيل الله است . او همچنين افراد رابه پدر و مادر و رعايت حرمت آنها توجه ميداد و ميفرمود : نيكي به پدر و مادر واجب است حتي توجه مشرك باشند .

دامنة مباحث او

دامنة مباحث امام بسيار وسيع و پردامنه بود و اين نبايد مايه اعجاب باشد كه بگوييم امام حتي در طب و هيأت هم سخن داشت . ما امام را اعلم افراد ميشناسيم و اين هبهاي است كه از جانب خداوند به اولياء و اوصياء داده ميشود . دانش مدرسهاي نداشتند و همة آنچه كه بيان ميشد نشأت گرفته از خداوند واو وارث علم انبياء بود . مباحث او در عرصههاي مختلف بود از آن جمله :

مباحث مربوط به اعتقادات دربارة مبدأ و معاد و حشر و نشر و برزخ .

مباحث مربوط به ولايت و امامت و زمامداري خلق پس از رسول خدا ( ص ) .

ويژگيهاي مربوط به زمامداران و رهبران برحق و روابط متقابل مردم و امام .

مباحث مربوط به فرق اسلامي و درساية آن اثبات حقانيت تشيع و مباني آن .

مباحث مربوط به اديان و مذاهب و مكاتب و فلسفههاي گوناگون كه عرض وجود داشتند .

مباحث مربوط به علوم از طبيعيات ،

پزشكي ، نجوم و حتي جنبههاي مربوط به گياهشناسي و جانورشناسي و . . .

در برابر اعتراض ها

برخي از آنان كه خود را مدعي مقاماتي ميدانستند و به خصوص كساني كه صوفيمنش بودند در برابر اين وضع و شرايط امام به او اعتراض ميكردند سفويان ثوري از اين گونه افراد بود . روزي در ديدار با امام ، خطاب به او گفت : چه خوب بود لباس سادهتري ميپوشيدي ! امام فرمود دستت را به من بده . دست او را گرفت و داخل پيراهن خود كرد امام در روي لباس جامة خز براي مردم است و در زير آن لباس پشمين . به سفيان فرمود اين خز براي مردم و اين پشمينه براي خدا . ايامي كه در مدينه و در شرايط عادي و متوسط زندگي ميكرد خود را با وضع متعارف جامعه و حتي كمتر از آن عادت ميداد و آن روز كه وارد ايران شد در كنار كاخ مأمون او را منزل دادند وضع غذاي خود را برتر نساخت در غذا مراقبت داشت كه اسراف نشود و يا بيهوده چيزي به هدر نرود .

در پشت پنجرة نقره

نقره برداشتم به او دادم قبول نميكرد ، اصرار كردم و او پذيرفت بعد از آن چند مرتبه همديگر را ملاقات كرديم و او چيزي نگفت تا يكمرتبه به من گفت اي رفيق ميداني قضية آن روز كه به من پول دادي چه بود گفتم مگر قضيهاي بود ؟ گفت بلي آن روز من آن قدر دلتنگ بودم كه از پريشاني خود به خدمت امام رضا ( ع ) عرض كردم اي آقاي من به من نظر مرحمتي فرما خودت ميداني من چندمرتبه پول در ضريحت ريختم اكنون اگر مرحمتي نميكني آن پولها را

به من عنايت فرما وقتي شما آن وجه را به من دادي و من حساب كردم متوجه شدم كه آن وجه همان وجهي بود كه من به ضريح ريخته بودم .

( كرامات رضويه ج 1 ص 187 ) .

در عزاى هشتمين ستاره ولايت و امامت

مقتول سمّ اشقيا آه و واويلا

شد قبله هشتم رضا آه و واويلا

چو خواست بيرون از وطن ، آيد آن سرور

ز فرقتش بر سر زنان ، آل پيغمبر

يك جا تقىّ از هجر او با دو چشم تر

معصومه اش بود از فقا آه و واويلا

يك سو همه شيون كنان ، آل اطهارش

از يك طرف بر سر زنان ، خواهر زارش

پروانه سان جمع آمدند ، بهر ديدارش

برگرد آن بدر الدّجى آه و واويلا

گفتا يكايك آن جناب با همه حضّار

از كينه ديرينه چرخ كج رفتار

مشكل ديگر از اين سفر آيم ، اى برادر

گردم به هجران مبتلا آه و واويلا

اهل حرم از اين سخن ، مضطرّ و نالان

گفتند با شاه حجاز ، با چشم گريان

ما را نمودى مبتلا بر درد هجران

اى سبط ختم الا نبياء آه و واويلا

بعد از وداع اهل بيت آن شه با فرّ

رو كرد بر سوى سفر ، آن اَلَم پرور

آمد به طوس آن شهريار ، با غمى بيمر

مقتول شد آن مقتدا آه و واويلا

وارد چو اندر طوس شد ، سرّ سبحانى

كردند استقبال شاه ، عالى و دانى

در مجلس مأ مون بشد ، نور يزدانى

با كثرت بى منتها ، آه و واويلا

مأ مون شوم مرتدّ كافر غدّار

كردش وليعهد آن

زمان آن ستم كردار

نگذشت از آن چندى ، كه آن ظالم مكّار

مسموم كردش از جفا آه و واويلا ( 57 )

به انتظار جوادم ، به در نگاه من است

همان جواد ، كه اميد صبحگاه من است

تقىّ بيا كه ز هجرت ، دل پدر خون شد

بيا كه سينه سوزان من ، گواه من است

پسر ز زهر جفا ، پاره پاره شد جگرم

ببين كه تيره جهانى ز دود ، آه من است

غريب و بى كس و بى ياور و پناهم من

اگر چه ياور درماندگان ، پناه من است

بدان اميد كه رو آورم ، به سوى وطن

دو چشم خواهر من دوخته ، به راه من است

درخت بادام در خانه ميزبان

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه عليه ، به نقل از محمّد بن احمد نيشابورى از قول جدّه اش خديجه ، دختر حمدان حكايت كند :

در آن هنگامى كه امام رضا عليهما السلام در مسير راه خراسان وارد شهر نيشابور گرديد ، به منزل ما تشريف فرما شد .

امام عليه السلام پس از آن كه اندكى استراحت نمود ، در گوشه اى از حيات خانه ما يك بادام كشت نمود ، كه رشد كرد و بزرگ شد و يك ساله به ثمر رسيد ؛ و هر سال ثمره بسيارى مى داد .

و چون مردم متوجّه شدند ، كه امام رضا عليه السلام آن درخت را با دست مبارك خود كشت نموده است ، هر روز به منزل ما مى آمدند و از بادام هاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مى كردند و هركس هر

نوع مرضى كه داشت ، به عنوان تبرّك از آن بادام كه تناول مى كرد ، عافيت و سلامتى خود را باز مى يافت .

و حتّى نابينايان شفا مى گرفتند و زن هاى آبستن - كه درد زايمان برايشان سخت و غيرقابل تحمّل بود - از آن بادام استفاده مى كردند و به آسانى وضع حمل مى نمودند .

و همچنين حيوانات مختلف مى آمدند و خود را به وسيله آن درخت متبرّك مى ساختند .

پس ا آن كه مدّت زمانى از اين جريان گذشت ، درخت بادام خشك شد و جدّم ، حمدان چند شاخه اى از آن درخت را قطع كرد كه در نتيجه چشم هايش كور و نابينا گرديد .

و فرزند او - كه عَمرو نام داشت و يكى از ثروتمندان مهمّ شهر نيشابور بود - آن درخت را از ريشه قطع و نابود كرد و او نيز به جهت اين كار ، تمام اموال و زندگيش متلاشى شد و بيچاره گرديد ، كه ديگر به هيچ عنوان توان امرار معاش نداشت .

و راوى در نهايت گويد : قبل از آن كه درخت خشك شود ، كرامات بسيارى به بركت امام رضا عليه السلام از آن ظاهر مى گرديد و مردم ؛ بلكه حيوانات از آن بهره مى بردند .

درس پيشوا شناسى

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در جمع عدّه اى از دوستان و اصحاب خود فرمود : امام و پيشواى جامعه داراى علائم و نشانه هائى است ، كه برخى از آن عبارت است :

از تمامى افراد بايد عالم تر و آگاه تر باشد

، در حكومت و قضاوت باتدبير و قاطع باشد ، پرهيزكار و متّقى ، حليم و صبور ، شجاع و قوىّدل ، سخاوتمند و كريم باشد ، و نيز در برابر خداوند عابد و در برابر بندگان فروتن باشد .

ختنه شده و پاك و نظيف تولّد يابد ، هنگام تولّد از رحم مادر ، شهادت بر يگانگى خدا و رسالت رسول خدا دهد .

همچنان كه از جلو مى بيند و متوجّه مى شود ، از پشت سر نيز متوجّه گردد ، سايه نداشته باشد ، در خواب محتلم نشود ، چشم او هنگام خواب همانند ديگران نمى بيند ؛ ولى قلبش متوجّه و آگاه است ، از غيب با او حديث و سخن گفته مى شود ، زره رسول اللّه صلى الله عليه و آله اندازه او و بر قامت او راست مى آيد .

روى زمين اثرى از بول و غايط او بر جاى نماند ، چون خداوند زمين را به بلعيدن آن امر كرده است ، عرق و بوى او از مشك و عنبر خوشبوتر است ، نسبت به مردم در نفوس و اموالشان اولويّت دارد ؛ و از هركس به مردم دلسوزتر و مهربان تر ؛ و نيز نسبت به آنها متواضع باشد ، خود مُجرى دستورات الهى ؛ و نيز واداركننده مردم بر اجراى اوامر و نواهى خداوند است .

دعاى او مستجاب مى باشد و چنانچه دعا كند كه صخره اى متلاشى شود همان خواهد شد ، سلاح و شمشير ذوالفقار حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، همچنين صحيفه اى كه در آن نام تمامى پيروانشان

و نيز صحيفه اى كه نام همه قاتلين و دشمنانشان در آن ثبت گرديده ، نزد او موجود خواهد بود .

و يه عنوان اين كه او امام و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه مى باشد ، سه كتاب مهمّ ديگر نزد او مى باشد ، كه عبارتند از :

كتاب حامعه ، كه طول آن هفتاد ذراع ( حدود 35 متر ) مى باشد و تمام نيازمنديهاى انسانها در تمام امور و مسائل ، در آن موجود است .

كتاب جفر اكبر و اصغر ، كه تمام علوم و حدود و ديات در آن مذكور است .

مصحف و كتابنامه شريف حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مى باشد . ( 43 )

همچنين آورده اند :

روزى از روزها يكى از رؤ سا و سران واقفيّه به نام حسين بن قياما به حضور حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام رسيد و اظهار داشت : آيا تو امام و حجّت خدا هستى ؟

امام عليه السلام فرمود : بلى ، حسين گفت : من شهادت و گواهى مى دهم بر اين كه تو امام نمى باشى .

حضرت لحظاتى سر خويش را به زير افكند و سپس سر خود را بلند نمود و فرمود : دليل تو چيست كه مى گوئى من امام نيستم ؟

حسين گفت : چون امام جعفر صادق عليه السلام فرموده است : حجّت خدا عقيم نخواهد بود ، و شما در اين موقعيّت سنّى بدون فرزند پسر مى باشى .

حضرت رضا عليه السلام باز لحظاتى طولانى تر از قبل ، سر خويش را پائين انداخت و پس

از آن سر خود را بالا گرفت و فرمود : من خداوند متعال را شاهد و گواه قرار مى دهم بر اين كه به همين زودى داراى فرزند پسرى خواهم شد .

راوى - به نام عبدالرّحمن بن ابى نجران - گويد : من نيز در آن مجلس حضور داشتم و چون اين سخن را از امام رضا عليه السلام شنيدم ، تاريخ آن را ثبت كردم و هنوز مدّت يك سال سپرى نشده بود كه حضرت داراى فرزندى پسر به نام ابوجعفر ، محمّد بن علىّعليهما السلام شد .

درمان خرابى دندان و زبان در خواب و بيدارى

شخصى به نام ابواحمد ، عبداللّه صفوانى حكايت كند :

روزى به همراه قافله اى از خراسان عازم كرمان شدم ، در بين راه دزدان و راهزنان ، راه را بر ما بستند و تمام اموال و وسائل ما را غارت كرده و به يغما بردند .

در اين ميان ، يكى از همراهان ما را كه مشهور بود ، دست گير كردند و او را مدّتى در يَخ و برف نگه داشته و دهانش را پر از يخ و برف كردند ، به طورى كه بعد از آن قدرت و توان بر سخن گفتن و غذا خوردن را نداشت .

پس از آن ، اين شخص در عالم خواب ديد كه به او گفته شد : حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در مسير راه خراسان مى باشد ، چنانچه درمان زبان و دندان هايت را مى خواهى ، نزد آن حضرت برو ، كه درمان مى نمايد .

و در همان عالم خواب ، امام عليه السلام را مشاهده كرد و

مشكل دهان خود را با آن بزرگوار در ميان گذاشت ؛ و تقاضاى معالجه و درمان دندان ها و زبانش را كرد ؟

امام عليه السلام فرمود : مقدارى كُمّون - زيره - و سعتر - مَرزه ، آويشم - با قدرى نمك تهيّه كن و آن ها را در هم و يك جا بكوب تا تمامى آن ها پودر شود .

سپس چند مرتبه با اين پودر ، دهانت را شستشو بده تا ناراحتى زبان و دندان هايت بر طرف و بهبودى حاصل شود .

بعد از آن كه آن شخص از خواب بيدار شد ، اهميّتى به آنچه در عالم خواب ديده بود نداد ، تا آن كه وارد شهر نيشابور شد ؛ و از محلّ سكونت حضرت سؤ ال كرد ؟

به او گفتند : حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام از نيشابور به سمت خراسان حركت كرده است .

بدين جهت ، آن مرد نيز به سمت خراسان حركت كرد ؛ و در منزلى به نام رباط سعد ، امام عليه السلام را ملاقات نمود .

پس به محضر مبارك حضرت وارد شد و جريان خود را به طور مشروح براى حضرت بازگو نمود ؛ و سپس اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! از شما خواهش مى كنم دوائى را براى درمان و بهبودى دندان ها و زبانم معرّفى فرما كه بتوانم به آسانى غذا بخورم و سخن بگويم ؟

حضرت به آن شخص فرمود : همان داروئى را كه در خواب برايت گفتم ، تهيّه كن و به همان كيفيّت مورد استفاده قرار بده ، و عمل نما

تا خوب شوى .

آن مرد اظهار داشت : اى پسر رسول خدا ! چنانچه ممكن باشد يك بار ديگر آن را تكرار فرما ؟

حضرت فرمود : مقدارى كُمّون و سعتر را با مقدارى نمك تهيّه كن و آن ها را به طورى مخلوط كن و بكوب تا يك جا پودر شود و سپس چند مرتبه مقدارى از آن ها را داخل دهان گردان و شستشو بده تا بهبودى حاصل شود ؛ و ناراحتى آن برطرف گردد .

پس از آن كه آن شخص ، همان دارو را طبق دستور حضرت تهيّه نمود و مورد استفاده قرار داد ، عافيت و سلامتى كامل خود را باز يافت ؛ و همانند قبل به طور معمول غذا مى خورد و سخن مى گفت .

ثعالبى نيز - كه يكى از علماء اهل سنّت است - گويد : و من خودم آن مرد را ديدم و همين حكايت را از زبان او شنيدم .

درمان مسافر با نيشكر

چون ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت دست يابى به اهداف شوم خود دستور داد تا حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را از مدينه به خراسان - از راه اهواز - احضار نمايند .

ابوهاشم جعفرى گويد : زمانى كه ماءمون چنين تصميمى را گرفت ، شخصى را به نام رجاء بن اءبى ضحّاك ، ماءمور اين كار كرد .

و من در محلّى اطراف شهر اهواز به نام ايذج بودم ، چون خبر حركت و عبور امام رضا عليه السلام را از آن ديار شنيدم ، جهت ديدار و زيارت آن حضرت شتابان حركت كردم ؛ و در اهواز

به حضور مبارك آن بزرگوار شرفياب شدم .

چون فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود ، امام عليه السلام مريض حال ، در گوشه اى قرار گرفته بود ، دستور داد تا طبيبى را برايش بياورند .

همين كه پزشك به محضر شريف ايشان وارد شد ، حضرت نوعى گياه مخصوص را توصيف و تقاضا نمود .

طبيب اظهار داشت : من چنين گياهى را نمى شناسم و حتّى اسم آن را هنوز نشنيده ام ، اگر هم اين گياه موجود باشد الا ن در چنين فصلى ، در اين مناطق يافت نمى شود .

امام عليه السلام فرمود : پس جهت درمان آن ، مقدارى نيشكر برايم بياوريد .

دكتر اظهار داشت : اين دارو از آن داروى اوّلى ناياب تر است ؛ چون الا ن فصل نيشكر نيست ، بلكه زمان به عمل آمدن و برداشت آن ، فصل زمستان مى باشد .

حضرت فرمود : هر دوى آن ها در سرزمين شما فراوان است و در همين فصل نيز موجود خواهد بود .

سپس در ادامه فرمايش خود فرمود : هم اينك به همراه اين شخص به سمت شيروان حركت كنيد و از رودخانه اى كه در مسير راه مى باشد ، عبور نمائيد .

و چون از طرف رودخانه گذر كنيد ، شخصى را مى بينيد كه مشغول آبيارى و زراعت زمين خود مى باشد ، از او محلّ كشت نيشكر ؛ و نيز همان گياه را سؤ ال كنيد ، او آشناى به گياهان است و شما را به آنچه كه بخواهيد ، راهنمائى مى نمايد .

ابوهاشم گويد

: پس طبق دستور امام عليه السلام به همراه طبيب حركت كردم ؛ و طبق راهنمائى حضرت رودخانه اى كه در بين راه بود ، از آن عبور كرديم ، مرد كشاورزى را ديديم كه مشغول زراعت و آبيارى زمين خود بود .

بنابر فرموده حضرت ، موضوع را با وى مطرح نموديم ؛ و او ما را به هر دوى آن دو گياه راهنمائى كرد .

پس از يافتن محلّ رويش و كشت آن دو گياه ، مقدارى از هر كدام چيديم ؛ و سپس آن ها را برداشتيم و به سمت محلّ سكونت امام رضاعليه السلام حركت نموديم .

طبيب در بين راه گفت : اين شخص كيست ؟

گفتم : او فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد .

اظهار داشت : آيا آثار نبوّت در او هست ؟

در پاسخ گفتم : خير ، او جانشين و وصىّ پيغمبر است .

و چون اين خبر به اطّلاع ماءمون رسيد ، سريعا دستور حركت داد ، كه مبادا مردم شيفته حضرت گردند .

درويش

نقل كردهاندكه درويشي فقير به نام عنايت درمشهد بود كه گاهي دو روز را در گرسنگي به سر ميبرد زيرا عادت نداشت چيزي را از مردم طلب كند پس با نهايت گرسنگي و ناتواني به حرم مطهر مشرف شد و خدمت قبر آن حضرت گريه نمود .

ناگهان حالت چرت به او دست داد در آن حال امام رضا ( ع ) را ملاقات كرد كه فرمود مي روي نزد فلان بقال من گفتهام كه به تو 4 غاز « واحد پول دوره قاجار معادل

نيم شاهي » دهد آنها را ببر نزد فلان خرده فروش كه در فلان جا بساط دارد سنگي روي بساط اوست آن رابه 4 غاز بخر و آن سنگ را حكاكي كن در ميان آن دانة لعلي است چون آن دانه را بيرون آوري به هندوستان ببر . گفتم من كه حكاكي نميدانم فرمود ما تو را تعليم ميدهيم چون به حال آمد برخاست و از حرم بيرون آمد و همان كار را انجام داد پس به هندوستان رفت و آن دانه را به زر بسياري از او خريدند و ثروتمند شد و به مشهد بازگشت .

( كرامات رضويه ج 1 ص 215 – 214 ) .

دو جريان مهمّ و حيرت انگيز

در زمانى كه حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام توسّط ماءمون عبّاسى از مدينه به خراسان احضار شده بود ، در مسير راه خويش به محلّى به نام ( ( حمراء ) ) رسيد .

حضرت براى استراحت ، كنار چشمه اى فرود آمد و چون سفره غذا را پهن كردند ، حضرت با همراهانش مشغول تناول غذا گرديد .

ناگهان حضرت ، سر خود را بلند نمود و مردى را كه شتابان مى آمد ، نگريست ؛ و دست از غذا خوردن كشيد .

وقتى آن مرد محضر حضرت شرفياب شد ، عرض كرد : فدايت گردم ، تو را بشارت باد بر اين كه زبيرى كشته شد .

رنگ چهره حضرت دگرگون و زرد شد و سر خويش را پائين انداخت ، سپس فرمود : گمان مى كنم كه زبيرى شب گذشته مرتكب گناهى خطرناك شده باشد ، كه او را داخل دوزخ

گردانيده است .

پس از آن ، دست مبارك خويش را دراز نمود و مشغول تناول غذا گرديد ؛ و از آن مرد پرسيد : علّت مرگ زبيرى چه بود ؟

در پاسخ اظهار داشت : زبيرى شب گذشته شراب خمر بسيارى بياشاميد تا جائى كه فورا به هلاكت رسيد . ( 34 )

همچنين محمّد بن عبداللّه افطس حكايت كند :

روزى بر مأ مون وارد شدم ، پس از صحبت هائى گفت : رحمت و درود خدا بر حضرت رضا عليه السلام كه عالم تر از او يافت نمى شود ، در آن شبى كه مردم با او بيعت كرده بودند ، پيشنهاد كردم كه خلافت را بپذيرد ؛ و من جانشين او در خراسان باشم ؟

فرمود : خير ، نمى پذيرم و كمتر از محدوده خراسان را هم قبول دارم ، و من در خراسان بايد بمانم تا مرگ ، مرا دريابد .

گفتم : فدايت گردم ، چگونه و از كجا چنين مى دانى و مى گوئى ؟ !

حضرت فرمود : علم و اطّلاعات من نسبت به موقعيّت كنونى و آينده ام همانند علم و اطّلاع تو نسبت به خودت مى باشد .

گفتم : موقعيّت شما در آينده چگونه است ؟

فرمود : مسافت بين من و تو بسيار است ، چون كه مرگ من در مشرق ؛ ولى مرگ تو در مغرب انجام خواهد گرفت .

سپس گفتم : راست مى گوئى و خدا و رسولش درست گفته اند ، و بعد از آن نيز هر چه تلاش كردم كه او را تطميع در خلافت كنم ،

فريب نخورد و اثرى نبخشيد . ( 35 )

اكنون قبر مطّهر آن حضرت سمت مشرق و قبر ماءمون در سمت مغرب قرار گرفته است .

دو معجزه و يك غيب گوئى

محمّد بن فضيل - كه يكى از راويان حديث است - حكايت كند :

مدّتى بود كه به ناراحتى درد پهلو و درد پا مبتلا شد بودم ، به همين جهت محضر مبارك حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام شرفياب شدم تا شفاى خود را بگيرم ؛ در آن زمان حضرت در مدينه بود و هنوز به خراسان منتقل نشده بود ، هنگامى كه وارد بر امام عليه السلام شدم فرمود : چرا ناراحت و افسرده اى ؟

گفتم : ناراحتى درد پهلو و درد پا دارم كه مرا سخت مى آزارد .

امام عليه السلام با دست مبارك خويش اشاره به پهلويم نمود و دعائى را خواند و آب دهان مبارك خود را بر محلّ درد ماليد و فرمود : ديگر از اين جهت ، ناراحتى نخواهى داشت .

و سپس نگاهى به پايم انداخت و اظهار داشت : حضرت ابوجعفر ، باقرالعلوم عليه السلام فرموده است : هر كه از شيعيان ما ، مبتلا به مرض و ناراحتى شود و در مقابل آن صبر و شكيبائى از خود نشان دهد ، خداوند پاداش هزار شهيد به او عطا مى فرمايد .

محمّد بن فضيل گويد : با اين سخن حضرت ، فهميدم كه درد پايم باقى خواهد ماند و خوب شدنى نيست .

دوستان او مانند هيثم بن ابى مسروق گفته اند : محمّد تا آخر عمر مبتلا به پا درد بود و با همان

ناراحتى از دنيا رفت . ( 37 )

همچنين آورده اند :

حُبابه والبيّه از زمان اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام تمام ائمّه را تا امام رضا عليهم السلام محضر يكايك آن ها شرفياب شد و از هر يك معجزه مخصوصى مشاهده كرد .

چون حُبابه والبيّه بر امام رضا عليه السلام وارد شد ، به او فرمود : جدّم ، اميرالمؤ منين عليه السلام چه مطالبى را برايت بيان نمود ؟

حُبابه گفت : آن حضرت فرمود : تو يك علامت و برهان عظيمى را خواهى ديد ؛ امام رضا عليه السلام فرمود : اى حُبابه ! آيا متوجّه موهاى سفيدت شده اى ؟ گفت : بلى .

فرمود : آيا دوست دارى كه گيسوانت سياه و خودت را جوان ببينى ؛ و به حالت جوانى برگردى ؟

حُبابه گفت : بلى ، اين بزرگ ترين نشانه و برهان خواهد بود .

در همين لحظه حُبابه احساس خاصّى در خود كرد و متوجّه شد كه حضرت مخفيانه دعائى را مى خواند .

سپس حُبابه ، گيسوان خود را تماشا كرد ، ديد كه همه سياه و زيبا گشته است ، مكانى خلوت را پيدا كرد و به آن جا رفت و پس از آن كه خود را بررسى كرد متوجّه شد كه دختر شده است و باكره مى باشد .

دينار

در خراسان به خدمت امام رضا ( ع ) رفتم و در دل خود گفتم كه از آن حضرت از اين دينارها كه به نام آن حضرت سكه زده شده طلب کنم ، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود

به غلام خود كه ابومحمد ازاين دينارها كه اسم من بر آن است ميخواهد سي عدد از آنها بياور ، غلام آورد . من گرفتم آنها را پس با خود گفتم كه کاشکي مي توانستم از جامه هاي شريف وي به تن کنم . چون اين خيال در دل من گذشت آن حضرت رو كرد به غلام خود و فرمود بشوييد رختهاي مرا و بياوريد ، پيراهن وروپوش و ردا و كفش آن حضرت را آوردند و به من دادند . .

( منتهي الامال ج 2 ص 361 ) .

رنج تنهايي

او تنها خانواده و فرزندش را با خود همراه نكرده بود شايد بدان خاطر كه از فرجام كارها خبر داشت و نميخواست در دردمنديها آنها را شريك خود سازد . خستگي روحي و زجر و آزارها را خود به تنهايي تحمل ميكرد .

روزي فراوان

احمد بن عمر و حسين بن زيد گويند : خدمت امام رضا ( ع ) رسيديم و گفتيم ما روزي فراوان و زندگي خوشي داشتيم اما اوضاع تغيير پيدا کرد و وضع ما قدري بد شده است از خدا بخواه وضع اول را به ما برگرداند . امام ( ع ) فرمود : چه مي خواهيد ؟ مي خواهيد شاه باشيد ، دوست داريد مثل طاهر و هرثمه ( افسران عالي رتبه مامون ) باشيد اما در اين مذهبي که هستيد نباشيد ؟

گفتم : نه به خدا خوشحال نخواهم بود که همه دنيا با آنچه از طلا و نقره دارد از من باشد ولي به مذهب شيعه نباشم .

روش او در بحث

او در بحث خود با ديگران روش خاصي را اعمال ميكرد و آن اين بود كه راه را بر خصم نميبست بلكه آزادش ميگذاشت تا به هر صورتي كه ميخواهد همة مسائل خود را بيان كند . در بحث همچنان پيش ميرفت كه راه را بر خود بسته ببيند و آنگاه امام قدم به پيش مينهاد و مباحث خود را مطرح ميكرد به طوري كه فرد خود قانع ميشد و درمييافت كه چه خطا و اشتباهي در استدلال است . امام در شيوههاي بحث خود از روشهاي جدال ، حكمت و راه موعظه استفاده ميكرد . و گاهي هم براي افراد بيمحتوا ولي گستاخ از شيوة كرامت واعجاز استفاده ميكرد

روش برخورد با مردم

مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است :

در يكى از روزها ، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود ، در جمع ايشان حضور داشت .

هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند ، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند .

امام عليه السلام ، به يونس فرمود : داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود .

آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس ، به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند .

و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را

پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود ؛ و نيز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند .

بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد .

يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند .

امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود : اى يونس ! غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند ، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد ، زمانى كه امام تو ، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد .

اى يونس ! سعى كن ، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بيان نمائى .

و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند ، خوددارى كن .

اى يونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است ؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنين گفتارى چه تاءثيرى در اعتقادات و

افكار تو خواهد داشت ؟

و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود ؟ !

يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير ، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد .

امام رضا عليه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود :

اى يونس ، بنابر اين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درك كرده باشى ؛ و نيز امامت از تو راضى باشد ، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد ؛ مردم هر چه مى خواهند ، بگويند .

زلزله وحشتناك در خراسان

طبق آنچه مورّخين و راويان حديث حكايت كرده اند :

ماءمورين و جاسوسان حكومتى براى ماءمون عبّاسى خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام جلساتى تشكيل مى دهد و مردم در آن مجالس شركت كرده و شيفته بيان و علوم او گشته اند .

ماءمون دستور داد تا مجالس را به هم بزنند و مردم را متفّرق كرده و نيز حضرت را نزد وى احضار كنند .

همين كه امام رضا عليه السلام نزد ماءمون حضور يافت ، ماءمون نگاهى تحقيرآميز به حضرت انداخت .

و چون حضرت چنين ديد ، با حالت غضب و ناراحتى از مجلس ماءمون خارج شد ؛ و در حالى كه زمزمه اى بر لب هاى مباركش بود ، چنين مى فرمود :

به حق جدّم ، محمّد مصطفى و پدرم ، علىّ مرتضى و مادرم ، سيّدة النّساء - صلوات اللّه عليهم - نفرين مى

كنم كه به حول و قوّه الهى آنجا به لرزه درآيد و سگ هائى كه اطراف او جمع شده اند ، همه را مطرود مى سازم .

بعد از آن ، امام رضا عليه السلام وارد منزل خود شد و تجديد وضوء نمود و دو ركعت نماز خواند و در قنوت ، دعاى مفصّلى را تلاوت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود ، كه زلزله هولناكى سكوت شهر را درهم ريخت و صداى گريه و شيون مردان و زنان بلند شد .

و به دنباله اين حادثه ، طوفان شديد و غبار غليظى با صداهاى وحشتناكى به وجود آمد .

وقتى حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد ، به اباصلت فرمود : بالاى بام منزل برو و ببين چه خبر است ؟

و سپس افزود : متوجّه آن زن بدكاره ، فاحشه نيز باش كه چگونه تير بلا بر گلويش فرود آمده و او را به هلاكت رسانيده است .

اين همان زن بدكاره اى است كه جاسوسان و بدگويان را بر عليه من تحريك مى كرد و آن ها را هدايت مى نمود تا نزد ماءمون سخن چينى و بدگوئى مرا كنند و ماءمون را بر عليه من مى شوراند .

در پايان اين حكايت آمده است : تمام آنچه را كه حضرت بيان فرموده بود به واقعيّت پيوست ؛ و پس از آن كه ماءمون متوجّه اين قضيّه شد ، دستور داد تا افراد سخن چين و دروغ گو را از اطراف ماءمون و دستگاه حكومتى او البتّه در ظاهر و براى عوام فريبى كنار بروند و

ديگر به آن ها توجّه و كمكى نشود .

زمان وفات پيغمبر

از امام رضا امام هشتم شيعيان نقل است که از زمان وفات پيغمبر ايرانيان در ميان مسلمانان جايگاه خاصي يافته اند . اگر عمر طرفدار عربها بود در عوض امام رضا محبت خاصي به ايرانيان داشت و اينان نيز در مقابل به او عشق مي ورزيدند و از عمر تنفرمي داشتند .

حال اين حکايات رنگارنگ درباره روز هاي نخستين هر چه باشند حکم اسناد تاريخي آنست که مذهب شيعه تا قرن شانزدهم ميلادي و روي کار آمدن سلسله صفوي مذهب مسلط در ايران نبود . صفويان نام خويش را از جدشان شيخ صفي الدين اردبيلي مي گيرند که پير و مراد صوفيان صفويه بود و نسبش را به امام موسي کاظم هفتمين امام شيعيان مي رسانيد . در آغاز قرن پانزدهم ميلادي رهبري سياسي شمال شرق ايران به دست نوادگان شيخ صفي افتاد . در 1501 ميلادي شاه اسماعيل آخرين حاکمان مغول را شکست داد و سلسله صفوي را بنيان گذاشت . شاه اسماعيل هم شاعر بود و هم جنگجو و اصول عقايد مذهبيش مخلوطي بود از احکام شيعه و تصوف فرقه صفويه و جنگجويانش که قزلباش ناميده مي شدند او را مانند نيمه خدايي مي پرستيدند . صفويان به حکومت برمنطقه اي که مردمش سني باشند راضي نبودند و به خاطر تعصبي که نسبت به تشيع داشتند قلباً مي خواستند که ايرانيان را شيعه کنند . البته در اين ميان رقابتشان با ترکان عثماني سني مذهب در غرب و مغولهاي سني در شرق هم نقش مهمي بازي مي کرد . از اين دو

نيز رقابت با ترکان عثماني براي سلطه بر کانون جهان اسلام اهميت بيشتري مي داشت . به اين ترتيب صفويه به امپراتوري شيعه تبديل شد و امپراتوري عثماني که تمامي سرزمينهاي عرب را به سلطه خويش در آورده بود و خلافت را به ارث برده و پايگاهش را در 1517 ميلادي به استامبول منتقل کرده بود نيز پرچم تسنن را برافراشت و رقابت دو امپراتوري رنگ فرقه اي و مذهبي يافت .

البته در اين دوران چيز زيادي از خلافت به معني مذهبي آن باقي نمانده بود که شيعيان و سني ها بر سرش نزاع کنند . آنچه به عثمانيان به عنوان خلافت به ارث رسيد نيز چيزي بجز رهبري صرفا نمادين جهان سني نبود . مسئله اصلي رقابت سياسي شيعيان و سني ها بر سر تسلط بر کل منطقه بود و صفويان نقش نمايندگي شيعيان را در اين رقابت بازي مي کردند . مدل صفويان نه حکومت به واسطه امامان ، که به واسطه شاهان بود و به اين لحاظ شيوه جديدي در اعمال حاکميت شيعيان ارائه مي داد .

صفويان و عثمانيان بارها با هم جنگيدند . کنترل عراق که جناح شرقي جهان عرب محسوب مي شود براي مدت کوتاهي بدست صفويان افتاد اما سرانجام خط مرزي ميان دو امپراتوري کم و بيش همان جايي قرار گرفت که امروز ايران را در شرق از عراق و ترکيه در غرب جدا مي کند . همچنان که صفوي ها ايرانيان را با تشويق و به زور شيعه کردند عثمانيان شيعيان آناتولي را از دم تيغ گذراندند . تنها چيزي که از تشيع در سرزمين عثماني

باقي مانده فرقه علوي در جنوب ترکيه است . در چنين جو خصمانه اي تشيع به يکي از عوامل هويت بخش ايرانيان تبديل شد وايرانيان از ترکها و عربها نه تنها از طريق زبان و فرهنگ که از طريق مذهب هم جدا شدند . به اين ترتيب مرز ميان شيعيان و سني ها با مرز ميان دو امپراتوري منطبق شد ، به استثناي جنوب عراق که مانند دشنه اي در گرده سني ها فرو رفته است .

دوره صفوي دوره شکوفايي مذهب شيعه و هنر بود . صفويان اصفهان را پايتخت قرار دادند و معماري زيبا و شکوهمند آن شهر يادگار صفوي ها است . صفويان علامه شيعه را از کوه هاي جبل عامل در لبنان و منطقه قطيف در عربستان و جزيره بحرين به ايران آوردند و مراکز تدريس مذهب شيعه ايران را بنا کردند . براي گسترش و تعميق مذهب در ميان مردم نيز ارتشي از درويشان را به شهرهاي دور و نزديک و روستاها فرستادند و با اين روش روايات مذهب شيعه را به گوش مردم رساندند . درويشان به جاي فقه و احکام به اسطوره و شور مذهبي تکيه مي کردند و به همين دليل شيعه ايراني ريشه عميقي در روايت و اسطوره دارد . وظيفه ديگر درويشان دوره گرد ايجاد تنفر نسبت به سني ها بود که طبعا در راستاي منافع سياسي حاکمان صفوي عمل مي کرد .

علما ، فقها و فيلسوفاني که باحمايت دربار صفوي رشد يافتند کتاب ها و رساله هاي بسيار از خود به جا گذاشتند و مذهب شيعه را به لحاظ علمي پايه گذاري کردند

. مساجد ، مدارس علميه و کتابخانه هايي که در اين دوران ساخته شدند تشيع را در ايران ماندگار و ريشه دارکردند و به آن عمق و وسعت نظري بخشيدند . سنت تشيع در تفسير باطني زمينه ساز مکتب فلسفي شيعه شد که با فلسفه مشائي ارسطويي و ابن سينا به رقابت برخاست . در ضمن علما و فقهاي شيعه نيز بعنوان نمايندگان امامان به انجام وظايف عملي پرداختند . اين خبرگان و فقها که در واقع پيش کسوتان آيت الله هاي امروزي هستند هم نياز هاي معنوي و مذهبي امت را برآورده مي کردند و هم راهبر آنان در مسائل اجتماعي و سياسي شان بودند . به اين ترتيب از زمان صفويان دستگاه مذهبي شيعه ارتباط تنگاتنگي با ايران داشته است . البته اين ارتباط در دوران عثماني ظرايف و پيچيدگي هاي خاص خود را يافت . همواره علمايي که در عراق امروز مستقر بوده اند در زندگي سياسي و مذهبي ايران نقش بازي کرده اند و در مقابل فقهاي درجه اول و با نفوذ عراق از ايران آمده اند . دو مرجع بزرگ تقليد اخير در عراق ، ابوالقاسم خويي و علي سيستاني هر دو ايراني هستند . سيستاني معمولا از طريق نوشتار و يا گفتارهايي که توسط زيردستانش بازگو مي شوند با مقلدينش ارتباط برقرار مي کند و عربي را بالهجه محسوس فارسي صحبت مي کند .

علماي شيعه نقش عملي امامان را در پيشبرد امور به عهده گرفتند و از آن بيشتر نقش حافظان شريعت ونيابت امام دوازدهم را نيز در دوران غيبت وي از آن خود کردند . شيعيان معتقدند

که امام دوازدهم به خواست خدا غيب شده واز دسترس انساني به دور است و ظهور مجدد او آغازگر دوره آخرالزمان و جاري شدن عدل مطلق خواهد بود . در دوران غيبت امامت به طور دائم متعلق به امام دوازدهم يا امام زمان ( مهدي ) است . با ظهور مجدد او دوراني از حکومت عدل آغاز مي شود و تا بازگشت مجدد مسيح ادامه مي يابد که با پايان جهان همراه است . آنچه که قرار است در حاشيه بازگشت امام دوازدهم اتفاق بيفتد بسيار به پيش گويي هاي مسيحيان و يهودي ها در باره آخرالزمان و جنگ واپسين شباهت دارد . تاريخ نگاران بر اين اعتقادند که مهدي باوري شيعيان ريشه در باور هاي زرتشتي و يهودي- مسيحي دارد اما شيعيان بازگشت مهدي را حقيقتي معين از سوي خدا مي دانند و هر گونه شباهتي را با پيش گويي هاي مذاهب ديگر دال بر حقانيت مهدي مي پندارند .

در ميان مسلمانان در مجموع تنها شيعيان هستند که چنين باوري به مهدي دارند . سني ها به بازگشت شخص خاصي که آغازگر دوره آخرالزمان باشد باور ندارند . به باور سني ها مهدي صرفا يکي از نوادگان پيغمبر است که دين اسلام را احيا خواهد کرد . از جمله اين احيا گران مهدي سودان است که جنگجويانش در 1885 ميلادي ارتش انگليس را در خارطوم شکست دادند و فرمانده آن ژنرال چارلز گوردون را به قتل رساندند .

هر چند شيعيان از ابتداي کار مانند مسيحيان و يهودي ها ظهور مهدي را به آخر زمان حواله کرده اند و به اين ترتيب نقشي

براي اين ظهور در زندگي روزمره شان قائل نبوده اند اما در عين حال انتظارظهور او همواره با آنهاست و در زمانهاي بحراني به جستجوي نشانه هاي ظهور مي پردازند . جهاد براي شيعيان بيش از هر چيز در بافتار ظهور مهدي معنا مي يابد : پيش انداختن ظهور مهدي و شمشير زدن در رکاب او .

زندگي ظاهر

تاريخ در توصيف شمايل و وضع ظاهر او نقل از اين دارد كه او فردي معتدل القامه ، با چهره و صورتي گندمگون و زيبا با محاسني انبوه و آراسته ، با چشماني درشت و جذاب و شبيه ترين فرد به رسول خدا ( ص ) بود . درروابط بامردم نگاهي توأم با متانت و مهر داشت و با چهرهاي گشاده با آنان برخورد مينمود آنچنان كه افراد جرأت مييافتند حرف و سخن خود را با او در ميان نهند .

زندگي و خدمات امام

امام را در آوردن به ايران رنجي عظيم بود و عظيمتر از آن قبول و لايتعهدي مأمون » كه دوست ودشمن از آن سوء استفاده ميكردند و توجيه آن براي افراد معترض كاري دشوار بود . او از اين رنج و زحمت آفريني ناراضي بود . ميخواستند او را بدنام كنند و با جرائم و انحرافات خود را بامشروعيت امام بپوشانند ودشمن در اين امر مصر بودبعضي افراد دوست هم جداً از امام گله داشتند كه او چرا در وادي حكومت افتاد و چرابا آن همه عظمت و شأن وليعهدي مأمون را پذيرا شد . تنها عبادات و راز و نيازها » تهجدها و سخن گفتن با خداوند بود كه او را دلگرم ميكرد .

زيارت معصومين و شادى مؤ من در عرفه

مرحوم شيخ مفيد و ديگر بزرگان ، به نقل از علىّ بن اءسباط كه يكى از اصحاب و دوستان حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است ، حكايت كنند :

روز عيد عرفه جهت زيارت و ديدار مولايم ، حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام حركت كردم ؛ چون به منزل حضرت وارد شدم و نشستم ، پس از لحظاتى مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود : الاغِ مرا آماده كن تا بيرون برويم .

وقتى الاغ را آماده كردم ، امام عليه السلام سوار بر آن شد و سپس به سمت قبرستان بقيع جهت زيارت قبر شريف مادرش ، حضرت فاطمه زهراءعليها السلام حركت كرد و من نيز همراه سرور و مولايم به راه افتادم .

پس هنگامى كه وارد قبرستان بقيع شديم ، خدمت حضرتش عرضه داشتم : اى سرور و مولايم ! چه

كسانى را قصد كنم و چگونه سلام گويم ؟

حضرت فرمود : بر مادرم ، فاطمه زهراء عليها السلام و بر دو فرزندش ، حسن و حسين ، همچنين بر علىّ بن الحسين ، زين العابدين و محمّد بن علىّ ، باقرالعلوم و جعفر بن محمّد ، صادق آل محمّد ، و بر پدرم ، موسى بن جعفر ( صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين ) ، سلام بده و ايشان را با كلماتى زيبا و مناسب زيارت كن .

پس من نيز بر يكايك آن بزرگان معصوم ، سلام و تحيّت فرستادم و چون زيارت امام رضا عليه السلام پايان يافت ، به سمت منزل بازگشتيم .

در بين راه به حضرت اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! اى سرور و مولايم ! من تهى دست و درمانده هستم و چيزى در اختيار ندارم كه بتوانم به افراد خانواده ام عيدى دهم و آن ها را در اين روز و عيد عزيز دلشاد و خوشحال گردانم .

امام عليه السلام پس از شنيدن سخن و درخواست من ، با چوب دستى خود - كه همراه داشت - خطّى روى زمين كشيد ؛ و سپس خم شد و قطعه طلائى را - كه قريب يكصد دينار ارزش آن بود - برداشت و به من عنايت نمود .

من با گرفتن آن هديه خوشحال شدم و توانستم نيازهاى خود و خانواده ام را تاءمين نمايم

زينب كذّابه و درندگان

در دوران حكومت ماءمون ، زنى به نام زينب مدّعى بود كه از ذرّيّه حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مى باشد و با اين روش از مؤ منين پول

مى گرفت و مايحتاج زندگى خود را تأ مين مى كرد و بر ديگران فخر و مباهات مى ورزيد .

وقتى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام اين خبر را شنيد ، آن زن را احضار نمود ؛ و سپس تكذيبش كرد و فرمود : اين زن ، دروغ گو و سفيه است ، زينب در كمال وقاحت به امام عليه السلام گفت : همان طور كه تو اصل و نسب مرا تكذيب و ردّ مى نمائى ، من نيز سيادت و نسب تو را تكذيب مى كنم .

حضرت رضا عليه السلام به ناچار ، جريان را براى مأ مون بازگو نمود و چون زينب كذّابه را نزد خليفه آوردند ، حضرت فرمود : اين زن دروغ مى گويد ؛ و او از نسل حضرت علىّ و فاطمه زهراء عليها السلام نمى باشد .

بعد از آن ، اظهار نمود : چنانچه او راست و حقّ مى گويد ، او را نزد درّندگان بيندازيد ، تا حقيقت ار بر همگان روشن شود ؛ چون درّندگان به نسل زهراء عليها السلام گزندى نمى رسانند .

هنگامى كه زينب چنين مطلبى را شنيد ، گفت : اوّل خودت نزد درّندگان برو ، اگر حقّ با تو بود كه سالم بيرون مى آئى .

حضرت بدون آن كه سخنى بگويد برخاست و به سمت محلّى كه درّندگان در آنجا جمع آورى شده و نگه دارى مى شدند ، حركت نمود .

ماءمون به حضرت گفت : ياابن رسول اللّه ! كجا مى روى ؟

امام عليه السلام فرمود : سوگند به خدا ، بايد نزد درّندگان

بروم تا حقيقت امر ثابت گردد ؛ پس هنگامى كه حضرت وارد آن محلّ شد و نزديك درّندگان رسيد ، تمامى آن حيوانات متواضعانه روى دُم هاى خود نشستند و حضرت كنار يكايك آن ها آمد و دستى بر سرشان كشيد و آن ها را نوازش نمود و سپس با سلامتى خارج گرديد .

آن گاه به خليفه فرمود : اكنون اين زنِ دروغ گو را نزد آن ها بفرست تا دروغ او براى عموم روشن گردد .

و چون ماءمون از آن زن خواست تا به سمت درّندگان برود ؛ زن ملتمسانه از رفتن به آن محلّ خوددارى مى كرد ، تا آن كه خليفه دستور داد تا او را به اجبار وارد آن محلّ كرده و رهايش نمايند .

با ورود زينب به داخل آن محلّ ، درّندگان از هر طرف حمله كرده و او را دريدند و بدون آن كه خونى بر زمين ريخته شود ، نابودش كردند و به عنوان زينب كذّابه معروف گرديد .

زينت و خضاب

اصولاً رسيدگي به خود و آراستن سر و زندگاني خود و مراقبت در لطافت و ظرافت جسم خود در سنت اسلامي جداً مورد تأكيد است . در شرح امام رضا ( ع ) نوشته اند كه او موي سر و صورت خود را ميآراست و دستور خاصي براي آرايش صورت خود به سلماني ميداد او سروصورت خود را به رنگ مشكي خضاب ميكرد و طبيعي است كه چنين وضعي عامل افزايش متانت و وقار در آن روزگار به حساب ميآمد .

سازش يا نجات خود و اسلام

همچنين مرحوم شيخ صدوق ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند :

پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شهر خراسان گرديد ، تحت مراقبت شَديد و مستقيم ماءمون عبّاسى و ماءمورانش قرار گرفت و مرتّب شكنجه هاى گوناگون روحى و فكرى بر حضرتش وارد مى گشت .

پس از گذشت چند روزى ، ماءمون به حضرت رضا عليه السلام پيشنهاد داد كه مى خواهم از خلافت و رياست كناره گيرى كنم ؛ و آن را تحويل شما دهم .

امام عليه السلام پيشنهاد ماءمون را نپذيرفت و فرمود : از انجام اين كار ، به خداوند متعال پناه مى برم .

ماءمون اظهار داشت : حال كه از پذيرفتن خلافت امتناع مى ورزى و قبول نمى كنى ، بايد ولايتعهدى مرا قبول نمائى تا پس از من خلافت براى شما باشد .

وليكن امام عليه السلام همچنان امتناع مى ورزيد ؛ چون به خوبى آگاه بود و مى دانست كه اين يك دسيسه و توطئه اى براى متّهم كردن حضرت و جلب افكار عمومى مى باشد ؛

و اين كه ماءمون در اين جريان اهداف شومى را دنبال مى كند .

سرانجام ، روزى ماءمون ، فضل بن سهل - كه معروف به ذوالرّياستين بود - و همچنين امام رضا عليه السلام را به كاخ خود دعوت كرد و سپس امام عليه السلام را مخاطب قرار داد و گفت : من به اين نتيجه رسيده ام كه بايد خلافت و امور مسلمين را به شما واگذار كنم .

حضرت فرمود : به خدا پناه مى برم ، من طاقت آن را ندارم .

ماءمون گفت : پس به ناچار ، بايد ولايتعهدى مرا قبول كنى .

امام عليه السلام به ماءمون فرمود : از من چشم پوشى نما ؛ و مرا از چنين امرى معاف كن .

در اين لحظه ، ماءمون با حالت غضب و تهديد به حضرت گفت : عمر بن خطّاب ، شش نفر را شوراى خلافت قرار داد كه يك نفر از آن ها جدّت ، علىّ بن ابى طالب ، اميرمؤ منان بود ؛ و عُمَر وصيّت كرد و گفت : هركس مخالفت كند ، بايد گردنش زده شود .

و تو نيز اينك مجبور هستى و بايد آن را بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى .

و در اين هنگام ، حضرت به ناچار اظهار داشت : حال كه چنين است ، ولايتعهدى را مى پذيرم ، مشروط بر آن كه در هيچ كارى از امر حكومت دخالت ننمايم .

و ماءمون نيز آن را پذيرفت . ( 26 )

همچنين آورده اند :

پس از آن كه امام رضا عليه السلام وارد شهر

خراسان گرديد و بر ماءمون عبّاسى وارد شد ؛ و به ناچار ولايتعهدى را پذيرفت ، مورد اعتراض و انتقاد بعضى افراد قرار گرفت .

لذا حضرت در جواب فرمود : آيا پيامبر خدا صلوات اللّه عليه افضل است ، يا وصىّ و جانشين او ؟

گفته شد : پيامبر خدا ، افضل است .

فرمود : آيا مسلمان افضل است ، يا مشرك به خداوند متعال ؟

گفته شد : مسلمان بر مشرك برترى دارد و افضل مى باشد .

آن گاه ، افزود : بنابر اين عزيز و پادشاه مصر مشرك بود و حضرت يوسف عليه السلام پيامبر خدا بود ؛ وليكن ماءمون مسلمان است و من وصىّ و جانشين پيامبر خدا هستم ، يوسف از پادشاه مصر تقاضا نمود تا وزير و امانتدار او باشد ؛ ولى من در ولايتعهدى ماءمون مجبور و ناگزير گشتم

سختگيري ها

سختگيري بر امام زياد شد تا آن حد كه آمد و شدها مورد مراقبت قرار گرفت و اين زماني بود كه قرار ولايتعهدي امام در تمام قلمرو اسلامي پخش شده بود . فشارها ازهر سو به امام وارد ميشد هم از سوي مأمون و هم از سوي بني عباس و هم از طرف مردم .

سخني از بداء

امام ميفرمايد : خداي را دو گونه علم است :

علم مخزون كه آن را خود داند و بس و به كسي آن را تعليم ندهد .

علمي كه آن را به فرشتگان و پيامبران خود ميآموزد و آگاهيهاي موردنيازشان را در امر رسالت عرضه ميدارد .

بداء : عبارت از اين است كه خداي به اقتضاي مصلحت ، تعلق ارادهاش را به امري اعلام مينمايد در حالي كه به واقع و نفس امر ارادهاش متعلق به ديگري است كه حتي ممكن است در جهت مخالف و ضدآن باشد و آن اراده را پس از رفع موانع و گذشت مصلحت ظاهر ميسازد .

سفرهاي ارشادي

او علاوه بر سفر حج و سفر مرو ، سفرهاي ديگري هم به كوفه و بصره داشت حتي سفري محرمانه هم به قزوين در ايران داشت . در طول سفر سعي داشت مسائل ديني مردم را پاسخ گويد و به حل و رفع مشكلات مردم بپردازد . در مسير سفر گاهي 10 روز در محلي توقف ميكرد تا مردم در آن فرصت ، پرسشهاي خود را مطرح كنند . در شرح احوالش نوشتهاند كه او در سفر خراسان پس از هر نمازي روبروي مردم مينشست و ضمن موعظه و ارشاد به سؤالات آنها پاسخ ميداد .

سل

مطلع شدم

که جواني به مرض خنازير « سل » مبتلا شده بود وهر چه به مريضخانهها مراجعه كرده بود نتيجهاي نداشت تا اين كه به امام رضا ( ع ) متوسل شده بود و هر روز به حرم شريف مشرف ميشد و از خاك آستان عرش به موضع خود ميماليد تا چهل روز در اين بين چون مشمول قانون خدمت سربازي شده بود وقتي توسط دكتر معاينه شد بواسطه مرض خنازير اورا معاف دائم نمودند و آن جوان دست از توسل خود برنميداشت تا اواخر 40 روزبه تدريج به نظر مرحمت امام رضا ( ع ) بهبودي يافت . جز اندازة جاي يك انگشت كه باقي مانده بود وعلت آن را نميفهميد تا اين كه شنيد بازرسي از تهران آمده تا مشخص كند كه آيا به افرادي كه معافيت داده شده واقعاً مريض بودهاند يا نه ؟ لذا تجديد معاينه شد پس آن جوان را خواستند و چون رفت ديدند حقيقتاً مريض است و معافيتش را تصديق

كردند و بعداز آن به عنايت امام رضا ( ع ) بقية مرض هم برطرف شد و كاملاً شفا يافت .

( كرامات رضويه – ج 1 ص 192 ) .

سياست و زندگى شرافتمندانه

معمّربن خلاّد - كه يكى از اصحاب امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام مى باشد - حكايت كند :

روزى در خدمت آن حضرت بودم ، ضمن صحبت هائى فرمود : روزى ماءمون عبّاسى به من اظهار داشت : اى ابوالحسن ! عدّه اى در اطراف و حوالى شما در حال فتنه و آشوب مى باشند ، چنانچه نامه اى به دوستان خود بنويسى ، كه جلوى فساد و آشوب گرفته شود ، مناسب و مفيد خواهد بود ؟

من در جواب گفتم : بايد تو به عهد خود وفا نمائى و من نيز به عهد خود وفا مى نمايم ، آن زمانى كه ولايتعهدى را پذيرفتم مشروط بر آن بود كه من هيچ گونه دخالتى در امور حكومت نداشته باشم .

اين مسئوليتى را كه پذيرفته ام ، هيچ سودى براى من نداشته است ، آن زمان كه در مدينه بودم نامه و سخن من در تمام شرق و غرب ، مؤ ثّر و نافذ بود ؛ سوار الاغ مى شدم و در خيابان و بازار عبور مى كردم و هركس بر من مى گذشت ، مرا احترام و تكريم مى كرد ، كسى از من درخواستى نمى كرد مگر آن كه نيازش را برآورده مى ساختم .

ماءمون گفت : مانعى نيست ؛ طبق همان شرط و عهد عمل شود .

شماتت

از محمدبن داود روايت است كه گفت من و برادرم نزد حضرت امام رضا ( ع ) بوديم كسي آمد و به او خبر داد كه محمدبن جعفر ( ع ) مرد پس آن حضرت رفت و ما همراه آن

حضرت رفتيم ديديم اسحق بن جعفر ( ع ) و فرزندانش و جماعت آل ابوطالب گريه مي کنند . امام رضا ( ع ) بالاي سراو نشست و در رويش نظر كرد و تبسم نمود ، بعضي گفتند كه اين تبسم از راه شماتت به مردن عمويش بود . پس حضرت برخاست وبيرون آمد تا در مسجد نماز گزارد . ما گفتيم وقتي كه تو تبسم كردي ما حرفي ناخوشايند شنيديم فرمود : من تعجب از گرية اسحق كردم و او « قسم » به خدا پيش از محمد بميرد و محمد بر او بگريد پس محمد از بستر بيماري برخاست و اسحق مرد .

( منتهي الامال ج 2 ص 351 ) .

شيعه و نشانه هاى او ؟ !

امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت نمود :

چون موضوع ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پايان و تثبيت يافت .

روزى دربان امام رضا عليه السلام وارد منزل آن حضرت شد و گفت : عدّه اى آمده اند ، اجازه ورود مى خواهند و مى گويند : ما از شيعيان علىّ عليه السلام هستيم .

امام رضا عليه السلام اظهار داشت : در حال حاضر فرصت ندارم ، به آن ها بگو كه در وقتى ديگر بيايند .

چون آن جماعت رفتند و در فرصتى ديگر آمدند ، نيز امام عليه السلام اجازه ورود نداد ، تا آن كه حدود دو ماه بدين منوال گذشت ؛ و آنان توفيق زيارت و ملاقات با مولايشان را نيافتند و نااميد شدند ؛ ولى با اين حال براى آخرين مرحله نيز جلوى منزل حضرت آمدند و با حالت خاصّى اظهار

داشتند :

ما از شيعيان پدرت ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيم و با اين برخورد شما ، دشمنان ما را شماتت و سرزنش مى كنند .

و حتّى در بين دوستان ، ديگر آبروئى برايمان نمانده است ؛ و نيز از رفتن به شهر و ديار خود خجل و شرمنده ايم .

در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام به غلام خود فرمود : اجازه دهيد آن ها وارد شوند .

همين كه آنان وارد مجلس شدند ، حضرت به ايشان اجازه نشستن نداد ، لذا سرگردان و متحيّر ، سرپا ايستادند و گفتند :

يابن رسول اللّه ! اين چه ظلم بزرگى است كه بر ما روا داشته اى كه پس از آن همه سرگردانى ، نيز اين چنين مورد بى اعتنائى و بى توجّهى قرار گرفته ايم ، مگر گناه ما چيست ؟

با اين حالت ، مرگ براى ما بهتر خواهد بود .

در اين لحظه ، امام رضا عليه السلام فرمود : آنچه كه بر شما وارد شده و مى شود ، همه آن ها نتيجه اعمال و كردار خود شما مى باشد ؛ و نسبت به آن بى اهميّت هستيد !

آن جماعت ، همگى گفتند : ياابن رسول اللّه ! توضيحى بفرما تا براى ما روشن شود كه خلاف ما چيست ؟

و ما چه كرده ايم ، و چه گناهى از ما سر زده است ؟

حضرت فرمود : چون شما ادّعاى بسيار بزرگى كرديد ؛ و اظهار داشتيد كه شيعه حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيد

.

واى بر حال شما ، آيا معناى ادّعاى خود را فهميده ايد ؟

و سپس افزود : شيعه حضرت علىّ عليه السلام همانند امام حسن و امام حسين عليهما السلام ، سلمان فارسى ، ابوذر غفّارى ، مقداد ، عمّار ياسر و محمّد بن ابى بكر هستند ، كه در انجام اوامر و دستورات امام علىّ عليه السلام از هيچ نوع تلاش و فداكارى دريغ نورزند .

ولى شما بسيارى از اعمال و كردارتان مخالف آن حضرت مى باشد و در انجام بسيارى از واجبات الهى كوتاهى مى كنيد و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى توجّه هستيد و در مواردى كه نبايد تقيّه كنيد ، انجام مى دهيد .

و با اين عملكرد نيز مدّعى هستيد كه شيعه اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام مى باشيد ! !

شما اگر مى گفتيد كه از دوستان و علاقه مندان آن حضرت و از مخالفين دشمنانش هستيم ، شما را مى پذيرفتم و اين همه دردسر و مشكلات را متحمّل نمى شديد .

شما منزلت و مرتبه اى بسيار عظيم و شريف را مدّعى شديد ، كه چنانچه در گفتار و كردارتان صادق نباشيد ، به هلاكت خواهيد افتاد ، مگر آن كه مورد عنايت و رحمت پروردگار متعال قرار گيريد و لطف خداوند شامل حالتان بشود .

اظهار داشتند : ياابن رسول اللّه ! ما از آنچه ادّعا كرده و گفته ايم ، پوزش مى خواهيم و مغفرت مى طلبيم .

و آنچه را كه شما فرموديد ، ما نيز بر آن عقيده هستيم ؛ و هم اكنون اعلام مى

داريم كه ما از دوستان و علاقه مندان شما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشيم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهيم بود .

در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام فرمود : اكنون خوش آمديد ، شما برادران من هستيد .

و سپس آن جماعت را بسيار مورد لطف و عنايت خويش قرار داد و از دربان پرسيد : اين جماعت چند مرتبه آمدند و خواستند كه وارد منزل شوند ؛ و مانع ورود ايشان شدى ؟

دربان گفت : شصت مرتبه .

امام عليه السلام فرمود : بايد جبران گردد ، شصت مرتبه بر آن ها وارد مى شوى و سلام مرا به آن ها مى رسانى ؛ چون كه توبه آن ها قبول شد و مستحقّ تعظيم و احترام گشتند و اكنون وظيفه ما است كه در رفع مشكلات آن ها و خانوادهايشان همّت گماريم .

و بعد از آن ، حضرت دستور فرمود تا مقدار قابل توجّهى مبرّات و خيرات به آن ها كمك شود . ( 30 ) پشيمانى خليفه از نماز عيد فطر

علىّ بن ابراهيم قمّى ، به نقل از ياسر خادم و ريّان بن صلت حكايت كند :

چون جريان ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تثبيت شد و عيد سعيد فطر فرا رسيد ، ماءمون - خليفه عبّاسى - براى امام عليه السلام پيام فرستاد :

براى اقامه نماز عيد آماده شود و در جمع مردم نماز عيد را اقامه كند و براى ايشان خطبه و سخنرانى نمايد .

حضرت رضا عليه السلام نيز براى وى ، پيام فرستاد :

تو خود مى دانى كه بين من و تو ، عهد و پيمان بسته شد بر اين كه من در هيچ جريانى از امور حكومت دخالت نكنم .

بنابر اين ، مرا از اقامه نماز عيد معذور و معاف بدار .

ماءمون پاسخ داد : مى خواهم مردم نسبت به ولايتعهدى شما مطمئنّ شوند و حقيقت فضل و علم شما را دريابند .

و آن قدر اصرار ورزيد تا به ناچار حضرت رضا عليه السلام پذيرفت ؛ ولى مشروط بر آن كه همانند حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما نماز عيد را اقامه نمايد .

ماءمون نيز پيشنهاد حضرت را قبول كرد و اظهار داشت : به هر شكل كه مايل هستى ، حركت كن و نماز عيد فطر را اقامه نما .

آن گاه امام عليه السلام فرمود كه تمام افراد حكومت و مردمى كه مايل به حضور در نماز عيد هستند ، فردا صبح ، اوّل وقت جلوى منزل حضرت آماده حركت باشند .

پس تمامى دسته جات ، از اقشار مختلف مردان و زنان صبح زود جلوى منزل امام رضا عليه السلام حضور يافته و هر لحظه در انتظار خروج آن حضرت از منزل بودند .

و چون خورشيد طلوع كرد ، حضرت غسل نمود ، لباس پوشيد ، عمامه اى سفيد بر سر نهاد و يك سر آن را بر سينه و يك طرف ديگرش را بر شانه مباركش قرار داد ؛ و سپس خود را معطّر و خوشبو نمود و عصائى به دست گرفت و به اصحاب خود فرمود : هر كارى را كه من انجام دادم و

هر سخنى را كه گفتم ، شما نيز همانند من انجام دهيد و بگوئيد .

بعد از آن ، حضرت با اصحاب خود ، دسته جمعى با پاى برهنه و پياده مقدارى حركت كردند ؛ و آن گاه حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و چند تكبير گفت و تمام اصحاب و همراهان هم صدا با حضرت تكبير گفتند .

همين كه از منزل خارج شدند ، جمعيّت انبوهى كه از طبقات مختلف جلوى منزل گرد آمده بودند ، حضرت را با آن حالت به همراه اصحابش مشاهده كردند ، همگى سر تعظيم فرود آوردند و تمام آنچه بر تن پوشيده بودند بيرون آوردند و با پوششى ساده و پاى برهنه آماده حركت شدند .

و حضرت همچنان تكبيرگويان به راه خويش ادامه مى داد و تمام جمعيّت نيز با حالت عجيبى تكبير مى گفتند و به دنبال حضرت حركت مى كردند ، به طورى كه گويا تمامى موجودات تكبير مى گويند ، در همين بين صداى تضرّع و شيون جمعيّت بلند شد .

و چون جريان را براى ماءمون تعريف كردند ، فضل بن سهل به ماءمون گفت : چنانچه علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام با اين كيفيّت به محلّ نماز برسد ، احتمال آن مى رود كه عامّه مردم بر عليه دستگاه حكومتى خليفه شورش كنند و جان ما به خطر افتد ، پس مصلحت آن است كه خليفه هر چه سريع تر او را از ادامه حركت به سوى نماز باز دارد .

بنابر اين ، ماءمون براى امام رضا عليه السلام پيام فرستاد : ما شما را به زحمت

انداختيم و خسته شده ايد ، ما دوست نداريم كه وجود شما صدمه اى ببيند ، شما بازگرديد و همان كسى كه هميشه نماز را اقامه مى كرده است اكنون انجام خواهد داد .

پس از آن ، حضرت با شنيدن اين پيام ، كفش هاى خود را پوشيد و چون مراجعت نمود ، و در بين مردم اختلاف شديدى پديد آمد و جمعيّت متفرّق و پراكنده گشتند ؛ و در نهايت نماز عيد سعيد فطر اقامه نگرديد .

شيعيان و پيروان ما را در سه مساله بيازماييد

امام رضا ( ع ) فرمودند : « شيعيان و پيروان ما را در سه مساله بيازماييد :

اهميت به اوقات نماز ؛ که آيا اول وقت نماز را بر پاي مي دارند يا خير ؟

حفظ اسرار ؛ يعني در حفظ اسرار و مسايل محرمانه کوشا هستند يا خير ؟

از حيث توانمندي هاي مالي ؛ يعني آيا در مال خود براي برادران ديني سهمي قائلند و دست آنها را مي گيرند يا خير ؟

صحن كهنه

كه آن مرحوم فرمود در اوايل تشرفم به مشهد مقدس وقتي در صحن كهنه بودم ناگاه متوجه شدم كه هيچ كس در صحن نيست ديدم كه از در صحن طرف پايين خيابان بسياري از درندگان مانند شير و گرگ و . . . و گزندگان مثل مار و عقرب و حشرات مثل پشه و مگس و . . . ميآيند و انسان ميان ايشان بسيار كم بود لكن ديدم دست مبارك امام هشتم ( ع ) بالاي سر تمامي آنها بود و همه از زير دست آن حضرت ميروند پس

چون به حال طبيعي خود برگشتم دانستم ما مردم به هر صفتي از صفات بد باشيم باز لطف و مرحمت و عنايت امام رضا ( ع ) شامل ما ميشود لذا مجاورت آن بزرگوار را اختيار كردم .

( كرامات رضويه ج 2 ) .

ضربات شمشيرها و سلامتى جسم

هرثمه يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام است ، حكايت كند :

روزى به قصد ديدار مولايم ، حضرت رضا عليه السلام به طرف منزل آن بزرگوار حركت كردم ، وقتى نزديك منزل آن حضرت رسيدم ، سر و صداى مردم را شنيدم كه مى گفتند : امام رضا عليه السلام وفات يافته است .

در اين هنگام ، يكى از غلامان ماءمون به نام صُبيح ديلمى - كه در واقع از علاقه مندان به حضرت بود - را ديدم كه حكايت عجيبى را به عنوان محرمانه برايم بازگو كرد .

گفت : ماءمون مرا به همراه سى نفر از غلامانش ، نزد خود احضار كرد ، چون به نزد او وارد شديم ، او را بسيار آشفته و پريشان ديديم و جلويش ، شمشيرهاى تيز و برهنه نهاده شده بود .

ماءمون با هر يك از ما به طور جداگانه و محرمانه سخن گفت و پس از آن كه از همه ما عهد و ميثاق گرفت كه رازش را فاش نكنيم و آنچه دستور داد بدون چون و چرا انجام دهيم ، به هر نفر يك شمشير داد .

و سپس گفت : همين الا ن كه نزديك نيمه شب بود به منزل علىّ ابن موسى الرّضا عليهما السلام داخل شويد و در هر حالتى كه او

را يافتيد ، بدون آن كه سخنى بگوئيد ، حمله كنيد و تمام پوست و گوشت و استخوانش را درهم بريزيد و سپس او را در رختخوابش وا گذاريد ؛ و شمشيرهايتان را همان جا پاك كنيد و سريع نزد من آئيد ، كه براى هر كدام جوائز و هداياى ارزنده اى در نظر گرفته ام .

صُبيح گفت : چون وارد اتاق حضرت امام رضا عليه السلام شديم ، ديديم كه در رختخواب خود دراز كشيده و مشغول گفتن كلمات و أ ذكارى بود .

ناگاه غلامان به طرف حضرت حمله كردند ، ليكن من در گوشه اى ايستاده و نگاه مى كردم .

پس از آن كه يقين كردند كه حضرت به قتل رسيده است ، او را در رختخوابش قرار دادند ؛ و سپس نزد ماءمون بازگشتند و گزارش كار خود را ارائه دادند .

صبح فرداى همان شب ، ماءمون با حالت افسرده و سر برهنه ، دكمه هاى لباس خود را باز كرد و در جايگاه خود نشست و اعلام سوگوارى و عزا كرد .

و پس از آن ، با پاى برهنه به سوى اتاق حضرت حركت كرد تا خود ، جريان را از نزديك ببيند .

و ما نيز همراه ماءمون به راه افتاديم ، چون نزديك حجره امام عليه السلام رسيديم ، صداى همهمه اى شنيديم و بدن ماءمون به لرزه افتاد و گفت : برويد ، ببينيد چه كسى داخل اتاق او است ؟ !

صبيح گويد : چون وارد اتاق شديم ، حضرت رضا عليه السلام را در محراب عبادت مشغول نماز و دعا ديديم

.

و چون خبر زنده بودن حضرت را براى ماءمون بازگو كرديم ، لباس هاى خود را تكان داد و دستى بر سر و صورت خود كشيد و گفت : خدا شما را لعنت كند ، به من دروغ گفتيد و حيله كرديد ، پس از آن ماءمون گفت : اى صبيح ! ببين چه كسى در محراب است ؟

و آن گاه ماءمون به سراى خود بازگشت .

وقتى وارد اتاق حضرت شدم ، فرمود : اى صبيح ! تو هستى ؟

گفتم : بلى ، اى مولا و سرورم ! و سپس بيهوش روى زمين افتادم .

امام عليه السلام فرمود : برخيز ، خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد ، آن ها مى خواهند نور خدا را خاموش كنند ؛ ولى خداوند نگهدارنده حجّت خود مى باشد .

و بعد از آن كه نزد ماءمون آمدم ، او را بسيار غضبناك ديدم به طورى كه رنگ چهره اش سياه شده بود ، جريان را بيان كردم ، بعد از آن مأ مون لباس هاى خود را عوض كرد و با حالت عادى بر تخت خود نشست .

هرثمه گويد : با شنيدن اين جريان حيرت انگيز ، شكر خدا را به جاى آوردم و بر مولايم وارد شدم ، چون حضرت مرا ديد فرمود : اى هرثمه ! آنچه صُبيح برايت گفت ، براى كسى بازگو نكن ؛ مگر آن كه از جهت ايمان و معرفت نسبت به ما اهل بيت مورد اطمينان باشد .

و سپس افزود : حيله و مكر آن ها نسبت به ما كارساز نخواهد

بود تا زمانى كه اءجل و مهلت الهى فرا رسد

ظروف و ديگ سنگى

هنگامى كه ماءمون حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان احضار كرد ، آن حضرت در مسير راه ، معجزات و كراماتى را به اذن خداوند متعال به مردم و همراهيان خود ارائه نمود .

از آن جمله وقتى امام عليه السلام به روستاى سناباد رسيد ، بر كوهى - كه از سنگ سياه بود - تكيه زد و اين دعا را بر زبان مبارك خويش جارى نمود : ( ( اللّهمَانْفَعْ بِهِ وَ بارِكْ فيما يَنْحَتُ مِنْه ) ) يعنى ؛ پروردگارا ، مردم را از اين كوه سودمند گردان ، و در آنچه از آن مى تراشند ، بركت و فايده اى بسيار قرار بده .

سپس فرمود : هر غذائى كه مى خواهيد براى من طبخ نمائيد در ظرف سنگى تراشيده شده از اين كوه باشد .

و چون از آن كوه براى حضرت در ظروف سنگى غذا تهيّه شد ، مرتّب غذا تناول مى فرمود ؛ گرچه حضرت كم خوراك بود .

و از آن روز به بعد ، مردم ظرف هاى سنگى گوناگونى از آن كوه مى تراشند و مورد استفاده قرار مى دهند ، كه به وسيله دعاى حضرت بركات بسيارى ديده اند .

عبادت امام ( ع ) در سفر

رجاء ابى ضحاك ، فرمانده ماءمران براى آوردن امام رضا - عليه السلام - در ضمن شرح عبادت هاى شبانه روزى امام مى گويد :

امام رضا - عليه السلام - هنگامى كه صبح مى كردند ، نماز را مى خواند ، پس از اسلام ، در جايگاه نماز مى نشست و به تسبيح و حمد و تكبير و تهليل خدا مشغول

مى شد ، و به پيامبر و آل او صلوات مى فرستاد تا اين كه خورشيد طلوع مى كرد .

عبارت و تقواي امام

او اهل عبادت و رابطه با خدا بود ، اهل دعا و انس و صفاي الهي بود به مانند اجداد گراميش دوست داشت در حال نماز و روزه و عبادت باشد . چه بسيار روزها كه از پايان نماز صبح تا وقت بر آمدن آفتاب سر در سجده و زبان به ذكر خداي داشت و چه بسيار از شبها و سحرهاي او كه به نمازهاي شب و مناجات با خدا ميگذشت . اين امر در سالهاي آخر عمرش كه در محدوديت ميگذراند به گونهاي بود كه بين دو نماز فاصلهاي قائل نميشد .

عدم دخالت ها

او براساس شرايطي كه براي قبول ولايتعهدي داشت بنا داشت در امور كشوري و لشكري به صورت مستقيم دخالت نكند و تنها در حد مشاور براي مأمون كار كند . زيرا ميدانست دخالت او سبب كمكي به تحكيم قدرت بني عباس و مأمون خواهد شد ، يعني همان مسألهاي كه امام از آن ابا داشت و ياران و دوستداران خود را توصيه ميفرمود كه از كمك به ظلم و ظالم خودداري كنند .

علامت امامت

ابراهيم سهل گفته است : وقتي حضرت رضا ( ع ) را ملاقات كردم ، آن حضرت سوار بر حماري بود من كه به آن حضرت رسيدم عرض كردم كه چه كسي تو را امام و پيشواي مردم قرار داده و حال آنكه بسياري گمان ميكنند كه پدر تو ، تو را وصي خود قرار نداده و تو از پيش خود ادعاي امامت ميكني . فرمود : علامت امامت به نظر تو چيست ؟ عرض كردم : علامت امامت در نظر من اين است كه امام از امري كه خارج از اينجاست خبر دهد و اينكه زنده كند و بميراند . فرمود : من هر دو را انجام ميدهم . اما امر خارج از اين خانه اين است كه تو 5 دينار همراه داري و اما ديگر اينكه همسر تو يكسال است كه مرده و من اكنون او را زنده كردم و تا يكسال نزد تو زنده مي گذارم پس او را ميميرانم . ناگهان لرزش بر من افتاد و مضطرب شدم فرمود : ترس را از خودت دور كن كه تو در اماني . من به خانه آمدم وديدم كه

زوجهام در خانه است به او گفتم كه چه كسي تو را آورده است : همسرم فردي را با صفاتي توصيف كرد كه با امام رضا ( ع ) تطبيق ميكرد . گفت آن شخص نزد من آمد و فرمود برخيز و نزد شوهرت برو ، براي تو بعد از مردنت فرزندي خواهد بود . بعد از آن خداي متعال به بركت امام رضا ( ع ) فرزندي به من عطا كرد .

( كرامات رضويه ، ج 2 – ص 35 و 36 ) .

علّت و چگونگى شهادت حضرت

طبق آنچه از مجموع روايات و تواريخ استفاده مى شود :

خلفاء بنى العبّاس با سادات بنى الزّهراء خصوصا امامان معصوم عليهم السلام رابطه حسنه اى نداشتند و چنانچه بهائى به آن ها مى دادند و اكرامى مى كردند ، تنها به جهت سياست و حفظ حكومت بوده است .

ماءمون عبّاسى همچون ديگر بنى العبّاس ، اگر نسبت به امام رضاعليه السلام احترامى قائل مى شد ، قصدش سرپوش گذاشتن بر جنايات پدرش ، هارون الرّشيد و نيز جذب افكار عمومى و تثبيت موقعيّت و حكومت خود بود .

ماءمون در تمام دوران حكومتش به دنبال فرصت و موقعيّت مناسبى بود تا بتواند آن امام معصوم و مظلوم عليه السلام را - كه مانعى بزرگ براى هوسرانى ها و خودكامگى هايش مى دانست - از سر راه خود بردارد .

از طرف ديگر اطرافيان دنياپرست و شهوتران ماءمون ، كسانى چون فرزندان سهل بن فضل هر روز نزد ماءمون نسبت به حضرت رضاعليه السلام سعايت و سخن چينى و بدگوئى مى كردند ، لذا ماءمون تصميم جدّى

گرفت تا آن كه حضرت را به قتل رسانيده و از سر راه بردارد .

در اين كه چگونه حضرت ، مسموم و شهيد شد بين مورّخين و محدّثين اختلاف نظر است ، كه به دو روايت مشهور در اين رابطه اشاره مى شود :

1 عبداللّه بن بشير گويد : روزى ماءمون مرا دستور داد تا ناخن هايم را بلند بگذارم و كوتاه نكنم ، پس از گذشت مدّتى مرا احضار كرد و چيزى شبيه تمر هندى به من داد و گفت : آن ها را با انگشتان دست خود خمير كن .

چون چنين كردم ، او خود بلند شد و به نزد حضرت رضاعليه السلام رفت و پس از گذشت لحظاتى مرا نيز در حضور خودشان دعوت كرد .

هنگامى كه به حضورشان رسيدم ، ديدم طبقى از انار آماده بود ، ماءمون به من گفت : اى عبداللّه ! مقدارى انار دانه دانه كن و با دست خود آب آن ها را بگير .

و چون چنين كردم ، ماءمون خودش آن آب انار را برداشت و به حضرت خورانيد و همان آب انار سبب وفات و شهادتش گرديد .

و اباصلت گويد : چون ماءمون از منزل امام عليه السلام بيرون رفت ، حضرت به من فرمود : مرا مسموم كردند .

2 محمّد بن جهم گويد : حضرت رضا عليه السلام نسبت به انگور علاقه بسيار داشت ، ماءمون اين موضوع را مى دانست ، مقدارى انگور تهيّه كرد و به وسيله سوزن در آن ها زهر تزريق نمود ، به طورى كه هيچ معلوم نبود ، و سپس

آن ها را به حضرت خورانيد و حضرت به شهادت و لقاءاللّه رسيد . ( 55 )

همچنين اباصلت هروى حكايت كند :

روزى در خدمت حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بودم ، كه فرمود : اى اباصلت ! آنان مرا به وسيله زهر مسموم و شهيد خواهند كرد و كنار قبر هارون الرّشيد دفن مى شوم ، خداوند قبر مرا پناهگاه و زيارتگاه شيعيان و دوستانم قرار مى دهد .

پس هركس مرا در ديار غربت زيارت كند ، بر من لازم است كه در روز قيامت به ديدار و زيارت او بروم .

قسم به آن كه جدّم ، محمّد صلى الله عليه و آله را به نبوّت برگزيد و بر تمامى مخلوقش برترى و فضيلت داد ، هركسى نزد قبرم نماز بخواند مورد مغفرت و رحمت الهى قرار خواهد گرفت .

قسم به آن كه ما را به وسيله اŘǙŘʠگرامى داشت و خلافت و جانشينى پيغمبرش را مخصوص ما گرداند ، زيارت كنندگان قبر من در پيشگاه خداوند از بهترين موقعيّت برخوردار مى باشند .

و سپس افزود : هر مؤ منى هر نوع سختى و مشكلى را در مسير زيارت و ديار من متحمّل شود ، خداوند آتش جهنّم را بر او حرام مى گرداند

عيادت از مريض و بهترين هديه

مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود ، به نقل از حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام حكايت كند :

يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام مريض شده و در بستر بيمارى افتاده بود ، روزى حضرت از او عيادت نمود و ضمن ديدار ، به او فرمود : در چه حالتى هستى

؟

عرض كردم : مرگ را بسيار سخت و دردناك مى بينم .

حضرت رضا عليه السلام فرمود : اين ناراحتى كه احساس مى كنى ، اندكى از حالات و علائم مرگ مى باشد كه اكنون بر تو عارض شده است ، پس اگر تمام حالات و سكرات مرگ بر تو عارض شود ، چه خواهى كرد ؟ !

و بعد از آن ، در ادامه فرمايش خود افزود : مردم دو دسته اند : عدّه اى مرگ برايشان وسيله آسايش و استراحت است .

و عدّه اى ديگر آن قدر مرگ برايشان سخت و طاقت فرسا است ، كه پس از آن احساس راحتى مى كنند .

حال چنانچه بخواهى كه مرگ برايت نيك و لذّت بخش باشد ، ايمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و نيز ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را تجديد كن و شهادتين را بر زبان و قلب خود جارى گردان .

امام جواد عليه السلام فرمود : بعد از آن كه ، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتين را گفت ، اظهار داشت :

يابن رسول اللّه ! ملائكه رحمت الهى با تحيّات و هدايا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند .

امام رضا عليه السلام فرمود : چه خوب شد كه ملائكه رحمت الهى را مشاهده مى كنى ، از آن ها سؤ ال كن : براى چه آمده اند ؟

مريض گفت : آن ها مى گويند چنانچه همه ملائكه با اذن خداوند سبحان ، نزد شما حاضر شوند

، بدون اجازه حركتى نمى كنند .

پس از آن ، با كمال راحتى و آرامش خاطر . چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت : ( ( السّلام عليك ياابن رسول اللّه ! ) ) پيغمبر اسلام ، اميرالمؤ منين و ديگر امامان ( سلام اللّه عليهم ) آمدند ، و در همين لحظه ، جان به جان آفرين تسليم كرد .

فديه

كه قافلهاي از خراسان به كرمان ميرفت كه دزدان به آنها حمله کردند و مردي از آنها را گرفتند و به زيادي مال متهم كردند و او را عذاب كردند تا فديه دهد « فديه : مالي که در قبال آزادي کسي پرداخت مي شود . » از جمله دهانش را از برف پر كردند ، سپس زني که بين ايشان ( دزدان ) بود دلش براي او سوخت و او را رها کرد . آن مرد پس از مدتي دهانش دچار مشکل شد و عفونت شديد کرد طوري که قدرت سخن گفتن نداشت به خراسان آمد و در خواب ديد كه كسي به او ميگويد كه شفاي درد خود را از پسر رسول خدا بپرس بسا باشد ترا دوايي دهد كه شفا يابي در خواب ديدم نزد آن حضرت رفتم و مشکلم را مطرح کردم و وي فرمود زيره ، سعتر و نمك را بكوب و در دهن خود قرار بده و سه بار تكرار كن تا خوب شوي . بيدار شد نزد حضرت رفت و مشکل خود را گفت ؛ حضرت فرمود برو و آنچه در خواب به تو گفتم چنان كن گفتم يا بن رسول الله

اگر يكبار ديگر بگويي ممنون مي شوم و حضرت فرمود . آن كار كردم و سلامتي خود را يافتم .

( منتهي الامال ج 2 ص 353 ) .

فعاليت اقتصادي امام

ميدانيم كه او عائله سنگيني را اداره ميكرد . امام موسي بن جعفر ( ع ) در بين امامان ما از همه پر اولادتر و گرفتاريهاي سياسي و حبس و محدوديت او از همه بيشتر بود . تاريخ مدت زنداني شدن او را بين 7 تا 14 سال ذكر كرده اند و در طول اين مدت و حتي قبل از آن ، اين امام رضا ( ع ) بود كه به عنوان فرزند ارشد و مورد سفارش امام موسي بن جعفر ( ع ) ميبايستد با تلاش خودو از محل درآمد شخصي كه استفاده از بيتالمال را جز به ضرورت و در حد اضطرار جايز نميدانست نيازهاي اقتصادي خانواده را پاسخ بدهد اما اين كه چه كار و فعاليتي داشت با شددر مدينه به کارهاي كشاورزي و باغداري مي پرداخت . او وارث اراضي كشاورزي و باغاتي بود كه از زمان علي ( ع ) آباد شده و بعدها حضرات ائمه به توسعه و آبادكردن اطراف آن پرداخته بودند .

قيامت و پرسش از مهم ترين نعمت ها

مرحوم شيخ صدوق به نقل از حاكم بيهقى حكايت كند :

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در جمع عدّه اى نشسته بود ، ضمن فرمايشاتى فرمود : در دنيا هيچ نعمت واقعى و حقيقى وجود ندارد .

بعضى از دانشمندان حاضر در مجلس گفتند : ياابن رسول اللّه ! پس اين آيه شريفه قرآن ( ( لتسئلنّ يومئذٍ عن النّعيم ) ) ( 14 ) كه مقصود آب سرد و گوارا مى باشد ، را چه مى گوئى ؟

حضرت با آواى بلند اظهار نمود : شما اين چنين تفسير كرده

ايد ؛ و عدّه اى ديگرتان گفته اند : منظور طعام لذيذ است ؛ و نيز عدّه اى ديگر ، خواب راحت و آرام بخش تعبير كرده اند .

و سپس افزود : به درستى كه پدرم از پدرش ، امام جعفر صادق عليه السلام روايت فرموده است كه : خداوند متعال نعمت هائى را كه در اختيار بندگانش قرار داده است ، همه به عنوان تفضّل و لطف بوده است تا مورد استفاده و بهره قرار دهند .

و خداى رحمان اصل آن نعمت ها را مورد سؤ ال و بازجوئى قرار نمى دهد و منّت هم برايشان نمى گذارد ، چون منّت نهادن در مقابل لطف و محبّت ، زشت و ناپسند است .

بنابر اين ، منظور از آيه شريفه قرآن ، محبّت و ولايت ما اهل بيت رسول اللّه صلوات اللّه عليهم است كه خداوند متعال در روز محشر ، پس از سؤ ال پيرامون توحيد و يكتاپرستى ؛ و پس از سؤ ال از نبوّت پيغمبر اسلام ، از ولايت ما ائمّه ، نيز سؤ ال خواهد كرد .

و چنانچه انسان از عهده پاسخ آن برآيد و درمانده نگردد ، وارد بهشت گشته و از نعمت هاى جاويد آن بهره مى برد ، كه زايل و فاسدشدنى نخواهد بود .

سپس امام رضا عليه السلام افزود : پدرم از پدران بزرگوارش عليهم السلام حكايت فرمود ، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خطاب به علىّ بن ابى طالب عليه السلام فرمود :

اى علىّ ! اوّلين چيزى كه پس از مرگ از انسان سؤ ال مى شود

، يگانگى خداوند سبحان ، سپس نبوّت و رسالت من ؛ و آن گاه از ولايت و امامت تو و ديگر ائمّه خواهد بود ، با كيفيّتى كه خداوند متعال مقرّر و تعيين نموده است .

پس اگر انسان ، صحيح و كامل اقرار كند و پاسخ دهد ، وارد بهشت جاويد گشته و از نعمت هاى بى منتهايش بهره مند مى گردد .

کاتب امام رضا ( ع ) مي گويد

امام رضا ( ع ) فرزند خود امام محمد تقي ( ع ) را در حالي که کودکي بيش در مدينه نبودند ، جز با کنيه شان ياد نمي کردند و مي فرمودند : « پسرم ابوجعفر ( ع ) به من اين چنين نوشته » و ايشان را با تعظيم ، مخاطب قرار داده و در نهايت بلاغت و زيبايي ، جواب نامه هايشان را مي دادن

كار و اشتغال

دركتابهاي تاريخي موضوع كار و اشتغال امام رضا ( ع ) كمتر پرداخته شده است

و اين امر به خاطر دو مسئله مهم است : 1- زندگي ويژة امام رضا ( ع ) نسبت به ديگر امامان از نظر ظهور در جامعه و علني شدن فعاليت او و بيرون آمدن امام از حالت تقيه بويژه در سالهاي آخر عمر واز طرف ديگر مسئله ولايت عهدي او كه تقريباً همة مسائل ديگر را تحت شعاع قرار دادباعث شده است كه بيشتر تاريخ نگاران مبارزات سياسي او را مطرح كرده و همة تلاشها و فعاليتهاي ديگر او را تقريباً ناديده بگيرند و ادعا كرد بخش اعظم وقايعي كه درتاريخ زندگي امام رضا ( ع ) ثبت و

ضبط شده مربوط به 5 سال آخر عمر اوست . 2- با بيانات و توضيحاتي كه اكثر مورخان در رابطه با كار و فعاليت حضرات معصومين از زمان امام اميرالمؤمنين ( ع ) و بعدها حتي از زمان امام باقر ( ع ) و امام صادق ( ع ) داشتند شايد زياد ضروري نميديدند كه مجدداً همان مباحث را تكرار نمايند . اصولاً كار حضرات معصومين ( ع ) و حتي انبياي پيشين اغلب شناخته شده و در حول و محور كشاورزي و گاهي هم حشمداري است و كم هستند عدة معصومان و يا انبيايي كه به اشتغالات ديگر سرگرم باشند .

كشتن ذوالرّياستين در حمام

مرحوم علىّ بن ابراهيم قمّى از خادم حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام - به نام ياسر - حكايت كند :

روزى ماءمون - خليفه عبّاسى - به همراه امام رضا عليه السلام و نيز وزير دربارش - به نام فضل بن سهل معروف به ذوالرّياستين - به قصد بغداد از خراسان خارج شدند و من نيز به همراه حضرت رضاعليه السلام حركت كردم .

در بين راه ، در يكى از منازل جهت استراحت فرود آمديم ، پس از گذشت لحظاتى نامه اى براى فضل بن سهل از طرف برادرش ، حسن ابن سهل به اين مضمون آمد :

من بر ستارگان نظر افكندم ، چنين يافتم كه تو در اين ماه ، روز چهارشنبه به وسيله آهن دچار خطرى عظيم مى گردى ؛ و من صلاح مى بينم كه تو و ماءمون و علىّ بن موسى الرّضا در اين روز حمّام برويد و به عنوان احتجام يكى از رگ

هاى خود را بزنيد تا با آمدن مقدارى خون ، نحوست آن از بين برود .

وزير نامه را به ماءمون ارائه داد و از او خواست تا با حضرت رضاعليه السلام مشورت نمايد ، وقتى موضوع را با آن حضرت در ميان نهادند ، امام عليه السلام فرمود : من فردا حمّام نمى روم و نيز صلاح نمى دانم كه خليفه و وزيرش به حمّام داخل شوند .

مرحله دوّم كه مشورت كردند ، حضرت همان نظريّه را مطرح نمود و افزود : من در اين سفر جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم ، كه به من فرمود : فردا داخل حمّام نرو ؛ و به اين جهت صلاح نمى دانم كه تو و نيز فضل ، به حمّام برويد .

ماءمون پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : من نيز حمّام نمى روم و فضل مختار است .

ياسر خادم گويد : چون شب فرا رسيد ، حضرت رضا عليه السلام به همراهان خود دستور داد كه اين دعا را بخوانند :

( ( نعوذ باللّه من شرّ ما ينزل فى هذه اللّيلة ) ) يعنى ؛ از آفات و شرور اين شب به خدا پناه مى بريم .

پس آن شب را سپرى كرديم ، هنگامى كه نماز صبح را خوانديم ، حضرت به من فرمود : بالاى بام برو و گوش كن ، ببين آيا چيزى احساس مى كنى و صدائى را مى شنوى ، يا خير ؟

وقتى بالاى بام رفتم ، سر و صداى زيادى به گوشم رسيد .

در همين اثناء

، ناگهان ماءمون وحشت زده و هراسان وارد منزل حضرت رضا عليه السلام شد و گفت : اى سرور و مولاى من ! شما را در مرگ وزيرم ، ذوالرّياستين تسليت مى گويم ، او به حرف شما توجّه نكرد و چون حمّام رفت ، عدّه اى مسلّح به شمشير بر او حمله كرده و او را كشتند .

و اكنون سه نفر از آن افراد تروريست ، دست گير شده اند كه يكى از آن ها پسرخاله ذوالرّياستين مى باشد .

پس از آن ، تعداد بسيارى از سربازان و افسران و ديگر نيروها - كه زير دست ذوالرّياستين بودند - به بهانه اين كه ماءمون وزير خود را ترور كرده است و بايد خون خواهى و قصاص شود ، به منزل ماءمون يورش بردند .

و عدّه اى هم مشعل هاى آتشين در دست گرفته بودند تا منزل ماءمون را در آتش بسوزانند .

در اين هنگام ، ماءمون به حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پناهنده شد و تقاضاى كمك كرد ، كه حضرت آن افراد مهاجم را آرام و پراكنده نمايد .

لذا امام عليه السلام به من فرمود : اى ياسر ! تو نيز همراه من بيا .

بدين جهت ، از منزل خارج شديم و به طرف مهاجمين رفتيم ، چون نزديك آن ها رسيديم ، حضرت با دست مبارك خويش به آن ها اشاره نمود كه آرام باشيد و متفرّق شويد .

و مهاجمين با ديدن امام رضا عليه السلام بدون هيچ گونه اعتراض و سر و صدائى ، پراكنده و متفرّق شده و محلّ را ترك

كردند ؛ و ماءمون به وسيله كمك و حمايت حضرت رضا عليه السلام سالم و در امان قرار گرفت

كفش دوز

فردي از دوستان ميگويد روزي طرف صبح از راهي ميگذشتم به دكان شخص كفش دوزي رسيدم چشمم كه بر او افتاد ديدم كه چهرة روشني دارد اما لكنت زبان دارد و از زبانش تصور كردم كه اهل ايران نميباشد . زماني پيش آمد تا با او صحبت كنم او گفت من از كودكي مسيحي بودم و حال مسلمانم . دو ماهه بودم پدرم زن ديگري گرفت در دو سالگي پدرم هم مرد و من نزد خويشان خود بودم در 16 سالگي به ايران و به طوس آمدم پس از چند ماه مريض شدم تا اين كه مرض من بسيار شدت كرد . شبي با دل شكسته به درگاه خدا به راز ونياز مشغول شدم و به خواب رفتم و در عالم خواب خود را در حرم مطهر امام رضا ( ع ) ديدم مرا وحشت گرفت ناگاه ديدم از ضريح نوري ظاهر شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس امام رضا ( ع ) بيرون آمد عرض كردم غريبم از وطن آواره و بيمارم براي شفا آمدهام پس از بيداري چون خودم را سالم ديدم به بعضي از همسايگان خود خوابم را گفتم پس از آن اسلام اختيار كردم سپس به روسيه رفتم و چون تحصيلاتم كافي بود رئيس كارخانه شدم با دختري پاكدامن كه پنهاني مسلمان شده بود ازدواج كردم و به مشهد آمديم . حالادو دختر دارم كه آنها را به همسري دو سيد كه در آستان مقدس ،

زيارت خواني ميكنند درآوردم و خودم هم افتخار كفش دوزي براي مسلمانان را دارم .

کوري و فقر

شخصي بود به نام محمدرضا كه بواسطه كوري شغلي نداشت و به فقر گرفتار بود دختري داشت كه روزها دست پدر را ميگرفت و راه ميبرد و بعضي اشخاص از روي ترحم به او پول ميدادند او مي گفت : يك روز در بست بالا خيابان ، مردي به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را به عنوان خدمتكار به من بدهي ميپذيرم . جوابش را نگفتم ولي سخن او در دل من اثر كرد و محزون شدم به امام رضا ( ع ) عرض كردم يا مرگ يا شفا و با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم ناگاه متوجه شدم كه اندكي صحن مطهر را ميبينم تعجب كردم در گوشهاي نشستم و گريه كردم پس از دقايقي متوجه شدم كه همه چيز و همه جا را ميبينم پس برخاستم و به دخترم گفتم كه همه جا را ميبينم دخترم باور نكرد لذا شروع كردم به دويدن آنگاه با دخترم از صحن خارج شديم .

( كرامات رضويه ج 1 ص 191 )

گرماب

امام ( ع ) به گرمابه رفت . شخصي به ايشان گفت : اي مرد ! مرا شست و شوي ده و حضرت او را شست و شوي داد . در اين هنگام ، مردم ، حضرت را به او معرفي كردند پس آن مرد از جسارت خود به عذرخواهي افتاد ولي حضرت خاطر او را آرامش بخشيد و همچنان وي را شست و شوي ميداد .

( بحارالانوار – ص 49 ) .

گفتن نام خدا با صلوات

امام رضا ( ع ) فرمود : مراد از اين آيه اين است كه هرگاه نام پروردگار متعال بر زبان آمد ، بر محمد وآل محمد ( ص ) درود وصلوات بفرستد .

گنجشك

در بستاني که متعلق به حضرت بود با ايشان بودم . ناگاه گنجشكي آمد مقابل آن حضرت بر زمين وشروع كرد به سر و صدا کردن و اضطراب كردن ، حضرت به من فرمود اي فلاني مي داني كه اين پرنده چه ميگويد ؟ گفتم : نه فرمود ميگويد كه ماري ميخواهد جوجههاي مرا بخورد پس اين عصا را بردار و مار را بكش ، سليمان گفت عصا بر دست گرفتم داخل بيت شدم مار را ديدم و او را کشتم .

( منتهي الامال ج 2 ص 363 ) .

مأمون و دانشمندان اسلامي

: مأمون ، متكلمان و دانشمندان اسلامي و ساير اديان را نزد امام رضا ( ع ) گرد هم آورد . علي بن جهم از متكلمان اسلامي از امام رضا پرسيد : اي زاده پيامبر ! آيا شما قائل به عصمت انبيائيد ؟ فرمود : آري . گفت : پس با اين سخن خداي متعال چه ميكنيد كه فرمود : « و عصي آدم ربه » و نيز « و ذالنون اذ ذهب مغاصبا فظن ان لن نقدر عليه » و اين كه درباره يوسف فرمود : « و لقد همت به و هم بها » و درباره داوود فرمود : « و ظن داود انما فتناه » امام رضا ( ع ) به او فرمود : واي بر تو اي علي . از خدا بترس و زشتي را به انبياء نسبت مده . اما سخن خدا در مورد آدم : بدان كه خدا آدم را آفريد تا جانشين او در زمين باشد . خدا آدم را براي بهشت نيافريد و نافرماني آدم

در بهشت بود نه در زمين و زماني كه به زمين آمد معصوم گرديد . و اما در مورد يونس : يونس بر اين باور بود كه خداوند روزياش را در تنگنا قرار نميدهد . و در مورد حضرت يوسف : آن زن قصد گناه كرد و چنانچه او يوسف را به گناه بزرگي وا مي داشت ، وي قصد كشتن او را مي کرد . اما خداوند كشتن وگناه را از يوسف دور كرد . اما در مورد داوود : داوود تنها پنداشت كه خداوند مخلوقي داناتر از او نيافريده است خداوند نيز دو فرشته را بر بالاي محراب او فرستاد تا در بين آنها قضاوت كند داوود از شاكي دليل نخواست و به شخص شکايت شده توجه نكرد و اين خطاي داوري او بود .

( عصمت انبياء و رسولان – تأليف سيد مرتضي عسگري ) .

مأمون و محبوبيت امام

مأمون به ظاهر نسبت به امام عرض ارادت داشت و همه گاه محبت خود را به او اعلام ميكرد زماني كه امام از مرگ و وفات خود پيش از او سخن گفت او گريست ولي حق اين است كه با همة فضائل و كمالاتي كه در امام سراغ داشت : با همة آگاهي از عظمت و عصمت او ميخواست امام تحت الشعاع قدرت و موقعيت او باشد و بدين سان دوستداري مردم از امام چون خاري در چشم او بود و اگر ميتوانست خيلي زودتر براي شهادت امام و از بين بردن مردمي كه نام او را دوست داشتند قيام و اقدام ميكرد نميخواست كه اشتباه پدر دربارة امام موسي كاظم ( ع ) را

تكرار كند واگرچه بعداً آن را تكرار نمود .

مبارزه عليه رياكاران

درعصر امام رياكاراني در قالب دين و عقايددر جامعه حضور داشتند و حتي در مواردي عليه امام تبليغ ميكردند و زهد ريايي خود را به رخ ميكشيدند . دراين عرصه گروه صوفيه از اهل سنت در رأس بودند ، تاحدي كه گاهي در خيابان ، در محل عبور و مرور مردم ، ودرميان جمع ، سر راه بر او ميگرفتند و با ايراد و اعتراض نسبت به لباس و سر و وضع ظاهر امام بر او ايراد ميگرفتند . امام سعي داشت با ذكر آيات و بيان دلايل نشان دهد كه داشتن لباس خوب و يا غذاي خوب در دوران وفور و رفاه متوسط اكثريت جامعه چيز بدي نيست .

( كرامات رضويه ج 1 ص 186 – 185 ) .

مسائل فقهي ، حلال و حرام

شيخ كليني از اليسع بن حمزه نقل ميكند كه گفت من در مجلس امام رضا ( ع ) بودم و با وي سخن ميگفتم و افراد زيادي اطراف ايشان بودند و از مسائل فقهي ، حلال و حرام ميپرسيدند كه مردي بلند قامت و گندم گون وارد شد و پس از عرض سلام ، گفت كه مردي از دوستداران شما و خاندان شما هستم ، از حج آمدهام و پول سفرم را گم كردهام و چيزي كه خود را به وطنم برسانم ندارم اگر هزينه سفر مرا تأمين كنيد قول ميدهم پس از مراجعت به وطن آن مبلغ را از جانب شما صدقه دهم . حضرت به او فرمود بنشين تا اين كه گفتگوي مردم تمام شد و رفتند . امام از ما اجازه خواست « مجلس را ترک کرد » و وارد

منزل شد پس از چند لحظه شنيدم كه از پشت در صدا مي زد مرد خراساني كجاست ؟ عرض كرد : حاضرم . حضرت دست مبارك را از بالاي در بيرون آورد و فرمود بگير اين 200 دينار را و لازم نيست آن را صدقه دهي . پس از رفتن مرد خراساني سليمان جعفري كه با ما بود عرض كرد : فدايت شوم شما به اين مرد عطاي بسيار دادي چرا خود را از او پنهان كردي ؟ فرمود : نخواستم كه ذلت سوال و تقاضا را در چهره او مشاهده كنم از اين جهت كه حاجتي از او روا كردهام .

( زندگاني پيشواي هشتم – سيدعلي محقق ص 42 )

مسجد رضا ( ع )

قطب راوندي روايت كرده از ابراهيم بن موسي که او روزي در مسجد رضا ( ع ) در خراسان گفت از حضرت سوالات زيادي پرسيدم و چيزهاي زيادي از ايشان خواستم . سپس ايشان بيرون رفتند براي استقبال از بعضي ازآل ابوطالب . وقت نماز آمد ، آن حضرت تصميم گرفت به سوي قصري كه آنجا بود ، برود و در زير سنگي فرود آمد و من با آن حضرت بودم و هيچ کس ديگري نبود . پس فرمود اذان بگو . گفتم صبر کنيد تا اصحاب هم به ما برسند ، فرمود هميشه در اول وقت اذان بگو . پس من اذان گفتم و نماز خوانديم . گفتم يابن رسول الله مدت زيادي است که قول مالي را به من داده اي و همانطور که مي داني من بسيار نيازمند هستم . سپس آن حضرت زمين را به تازيانهاي خراشيد پس

دست برد به آن محل و شمش طلا بيرون آورد و گفت بگير اين را خداوند بركت دهد و آنچه را كه ديدي به کسي نگو . و بدين ترنيب من يکي از ثروتمندان آنجا شدم

. ( منتهي الامال ج 2 ص 362 )

مناظره امام هشتم

در مجلس ماءمون در حضور اما هشتم ، سخن از مسئله اى به ميان آمد كه به پيامبر گفته بودند كه سلام دادن به شما را مى دانيم ؛ ولى صلوات بر شما چگونه است ؟

پيامبر پاسخ فرمود : تقولون اللهم صل على محمد و آل محمد كما صليت و باركت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد

ماءمون به اهل مجلس خود كه همه از علماى مذاهب اسلامى بودند گفت : آيا در اين باره ( صلوات بر پيامبر به صورت فوق ) اختلافى به چشم مى خورد ؟

آنها گفتند : نه و در اين باره همه امت ( مذاهب ) متفق اند ماءمون به امام هشتم گفت : آيا درباره آل پيامبر توضيحى داريد ؟

امام فرمود : به من بگوييد مراد از يس و القران الحكيم كيست ؟ آنان گفتند : شكى نيست كه منظور از يس محمد صلى الله عليه و آله است .

مناظره هاي امام

اين مناظرات با رهبران مذاهب و اديان و صاحبان فكر و رأي بود و همة آنها به پيروزي اسلام و مسلمين انجاميد . واقعيت مسأله اين است كه بسياري از اين مناظرات براي تحقير امام طراحي شده بود ولي برنامه به صورتي انجاميد كه در آن دشمنان دين ناكام ماندند . البته افاضات علمي امام در سطحي بود كه با بهايي از علم و فكر را به روي افراد ميگشود و پژوهشگران و علاقمندان از گوشه و كنار جمع ميشدند تا هم راوي اين مناظرات باشند و هم نكته آموزيهايي را در اين عرصه داشته باشند .

مهمان

مهماني بر امام رضا ( ع ) وارد شد ، حضرت نزد او نشسته بود و با وي صحبت مي کرد به گونه اي که بخشي از شب را با يکديگر مي گذراندند ، در اين هنگام چراغ روشنايي داراي مشکل و خرابي شد . مهمان امام ( ع ) که خرابي چراغ را مشاهده مي کرد دست برد تاآن را اصلاح کند . در اين هنگام حضرت مانع کار او شد و خود آن را درست کرد و سپس فرمود : ما خانداني هستيم که مهمانان خود را به خدمت نمي گيريم .

ميزان محبوبيت امام

تصوير ميزان محبوبيت امام شايد كاري نسبتاً دشوار باشد از آن بابت كه بحث از رابطة قلبهاست . ما فقط نمونه هايي از آنچه را كه پيش آمد عرضه ميكنيم ،

وضع استقبال ازا مام درمسير حركت در همة شهرها بخصوص اهواز و نيشابور و برخي از روستاهاي بين راه

وضع استقبال مأمون و مسئولان كشوري از امام

برنامة نماز عيد او كه همة سران را به حركت انداخت و شهر يكپارچه دگرگون شد

حرمت و غربتش در بين مردم

موقعيتش به حدي رفيع و نام و عنوانش به ميزاني معروف بود كه حتي پس از او امامان بعدي را ابن الرضا ( ع ) ميخواندند و درواقع او محور اهل بيت قرار گرفت .

نابينا

يكي نقل ميكند كه جماعتي از اهل قاين به زيارت مشرف شدند و با ايشان زني بود كه از هر دو چشم نابينا بود پس از توقف در مشهد و زيارت چون خواستند بروند آن زن از بازگشت خودداري کرد . آن جماعت رفتند و آن زن عاجزه تنها ماند و چون چند ذرع كرباس داشت آن را ماية کسب قرارداد و هر هفته شنبه و سهشنبه بعد ازظهر به حرم ميآمد اتفاقاً روزي كه براي زيارت آمده بود كرباسهاي او را دزديدند و آن بيچاره پريشان شد و خود را به روضة مقدسه رسانيد و شروع به گريه كرد پس خود را به زمين انداخت و گريه و درد دل ميكرد ناگاه صدايي از ضريح شريف شنيد كه برخيز ما تو را شفا ميدهيم چون برخاست چشمهاي خود را روشن و بينا ديد و شكر خداي تعالي را

به جاي آورد .

( كرامات رضويه ج 1 ص 213 ) .

نماز باران و بلعيدن دوشيره در پرده

در زمان حكومت ماءمون - خليفه عبّاسى - در يكى از سال ها خشك سالى شد و زراعت هاى مردم در كم آبى سختى قرار گرفت ، ماءمون در يكى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام پيشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بينديشد .

امام عليه السلام فرمود : بايستى مردم سه روز - شنبه ، يك شنبه ، دوشنبه - را روزه بگيرند و در سوّمين روز جهت دعا و نيايش به درگاه پروردگار متعال عازم بيابان گردند .

پس چون روز سوّم فرا رسيد ، حضرت به همراه جمعيّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امام عليه السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت :

پروردگارا ، تو حقّ ما اهل بيت را عظيم و گرامى داشته اى ، اينك مردم به تبعيّت از فرمانت به تو روى آورده و متوسّل شده اند ؛ و به اميد رحمت و فضل تو به اينجا آمده اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند .

خداوندا ! بر آن ها باران رحمت و بركت خود را فرود فرست تا سيراب و بهره مند گردند .

در همين لحظه ، ناگهان باد ، شروع به وزيدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجيبى در فضا پيچيد و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند .

حضرت جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود : آرام باشيد ، اين ابر براى

شما نيامده است ، ماءموريت او جاى ديگرى است .

و پس از آن ، ابر ديگرى نمايان شد و اين بار نيز مردم شادمان شدند ، همچنين امام عليه السلام فرمود : آرام باشيد ، اين ابر ماءموريّتش براى جمعيّت و سرزمينى ديگر است .

و به همين منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنين مى فرمود .

تا آن كه در يازدهمين مرحله ، امام عليه السلام اظهار نمود : اين ابر براى شما آمده است ، اكنون شكرگزار خداوند متعال باشيد و برخيزيد به خانه هايتان بازگرديد ، كه تا به منازل خود وارد نشويد ، باران نخواهد باريد .

امام جواد عليه السلام در ادامه روايت فرمود : تا زمانى كه مردم به خانه هايشان نرفتند ، ابر از باريدن خوددارى كرد ؛ امّا به محض آن كه مردم داخل خانه هاى خود شدند ، باران به قدرى باريد كه تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند : اين از بركت وجود مقدّس فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است .

بعد از آن ، امام رضا عليه السلام در جمع مردم حضور يافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود :

اى مردم ! احكام و حدود الهى را رعايت كنيد ؛ و هميشه در تمام حالات ، شكرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشيد ، معصيت و گناه مرتكب نشويد ، اعتقادات و ايمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهار عليهم السلام تقويت نمائيد .

و نسبت به حقوقى كه بر عهده يكديگر داريد بى توجّه نباشيد

و آن ها را رعايت كنيد ، نسبت به يكديگر دلسوز و يارى ، مهربان باشيد ؛ و بدانيد كه دنيا وسيله اى است براى عبور به جهانى ديگر ، كه اءبدى و جاويد مى باشد .

سپس امام جواد عليه السلام افزود : بعد از اين جريان ، عدّه اى از سخن چينان دنياپرست و چاپلوس نزد ماءمون رفتند و گفتند : اين شخص - بعنى امام رضا عليه السلام - با اين سحر و جادويش همه را شيفته خود گردانيده است و مردم را بر عليه خليفه و دستگاهِ حكومت تحريك مى كند .

لذا ماءمون شخصى را فرستاد تا حضرت رضا عليه السلام را نزد وى آورد ؛ و چون حضرت وارد مجلس ماءمون شد ، يكى از وزراى حكومت به امام خطاب كرد و گفت : تو با آمدن باران ، ادّعاهائى كرده اى ؛ چنانچه در كار خود صادق و مطمئنّ هستى ، دستو بده تا اين دو شيرى كه بر پرده خليفه نقاشى شده اند ، زنده شوند .

امام رضا عليه السلام بانگ برآورد : اى دو شير درّنده ! اين شخص فاجر را نابود كنيد ، كه اءثرى از او باقى نماند .

ناگهان آن دو عكس به شكل دو شير حقيقى در آمدند و آن وزير سخن چين دروغ گو را دريده و بدون آن كه قطره خونى از او بريزد ، او را بلعيدند .

و آن گاه اظهار داشتند : ياابن رسول اللّه ! اجازه مى فرمائى تا ماءمون را نيز به دوستش ملحق گردانيم ؟

ماءمون با شنيدن اين سخن بيهوش شد و

روى زمين افتاد و چون او را به هوش آوردند ، دو مرتبه آن دو شير گفتند : اجازه بفرما تا او را نيز نابود كنيم ؟

حضرت فرمود : خير ، مقدّرات الهى بايد انجام پذيرد و سپس به آن دو شير دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نيز به حالت اوّليه خويش بازگشتند .

و ماءمون به امام رضا عليه السلام گفت : الحمدللّه ، كه مرا از شرّ اين شخص - حميد بن مهران - نجات بخشيدى .

نماز در اوّل وقت و يك شمش طلا

مرحوم كلينى ، راوندى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از شخصى به نام ابراهيم فرزند موسى قزّاز - كه امام جماعت يكى از مساجد شهر خراسان ( مسجد الرّضا عليه السلام ) بود - حكايت نمايند :

روزى به محضر مبارك حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام وارد شدم تا پيرامون درخواستى كه قبلاً از آن حضرت كرده بودم ، صحبت نمايم ؛ و با كمك ايشان بتوانم مشكلات زندگى خود و خانواده ام را بر طرف سازم .

در همين اثناء ، امام عليه السلام در حال حركت و خروج از منزل بود و قصد داشت كه جهت استقبال بعضى از شخصيّت ها به بيرون شهر برود .

من نيز همراه حضرت به راه افتادم ، در بين راه وقت نماز فرا رسيد ، پس امام عليه السلام مسير خود را به سمت ساختمانى كه در آن نزديكى بود ، تغيير داد .

و سپس در نزديكى آن ساختمان ، كنار صخره اى فرود آمديم ؛ و حضرت به من فرمود : اى ابراهيم ! اذان

بگو .

عرضه داشتم : صبر كنيم تا ديگر اصحاب و دوستان ، به ما ملحق شوند ، بعد از آن نماز را اقامه فرمائيد ؟

حضرت فرمود : خداوند تو را مورد مغفرت و رحمت واسعه خويش قرار دهد ، مواظب باش كه هيچ گاه نماز را از اوّل وقت آن ، تاءخير نيندازى ، مگر آن كه ناچار و مجبور شوى ؛ و يا آن كه داراى عذرى - موجّه - باشى .

پس طبق فرمان امام عليه السلام اذان نماز را گفتم ؛ و سپس نماز را به امامت آن حضرت اقامه نموديم .

بعد از آن كه نماز ، پايان يافت و سلام نماز را داديم ، عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! قبلاً خواهشى از شما - در رابطه با مشكلات زندگى خود و عائله ام - كرده بودم ؛ و شما نيز وعده اى به من دادى ، كه مدّت زيادى از آن وعده سپرى شده است ؛ و من سخت در فشار زندگى خود و خانواده ام مى باشم .

و با توجّه به مشغله هاى بسيارى كه شما داريد ، نمى خواهم هر روز مزاحم اوقات گرانبهاى شما گردم ، چنانچه ممكن باشد ، عنايتى در حقّ من و خانوده ام بفرمائيد .

هنگامى كه سخن من پايان يافت ، امام عليه السلام تبسّمى نمود ؛ و سپس با عصا و چوب دستى خود ، مقدارى از خاك هاى روى زمين را محكم سائيد .

بعد از آن ، حضرت دست مبارك خود را دراز نمود و بر روى آن خاكها زد ، پس ناگهان متوجّه

شدم كه شمش طلائى را برداشت و تحويل من داد ؛ و فرمود :

اين را بگير ، خداوند متعال در آن ، برايت بركت و توسعه عطا گرداند ، آن را هزينه زندگى خود و عائله ات قرار بده .

و سپس حضرت افزود : آنچه را كه امروز مشاده كردى مكتوم و از ديگران مخفى بدار .

ابراهيم بن موسى قزّاز در پايان حكايت ، اضافه كرد : بعد از آن كه شمش طلا را از امام رضا عليه السلام دريافت كردم و به منزل آمدم ، آن را فروختم و قيمت آن را كه حدود هفتاد هزار دينار بود ، هزينه زندگى خود و خانواده ام قرار دادم .

و خداوند متعال به بركت دعاى آن حضرت ، به قدرى بركت و توسعه به من عنايت نمود ، كه يكى از ثروتمندان معروف شهر خراسان قرار گرفتم .

نماز صبح

شيخ صدوق در عيون از ابوعلي بيهقي از محمد بن يحيي صولي نقل كرده است كه : مادر پدرم كه نام او غدر بود براي من گفت كه مرا با چند كنيز از كوفه خريدند و نزد مأمون آوردند از نظر خوراک و پوشاک و زر در خانة او گويا در بهشت بوديم پس او مرا به امام رضا ( ع ) بخشيد وقتي به خانة او آمدم ، خبري از آن چيزها نبود . در آنجا زني بود كه ما را شب بيدار ميكرد و به نماز واميداشت و اين انجام اين کار از همه سختتر بود و من آرزو ميكردم كه از خانه او بيرون آيم تا اين كه مرا به

جد تو عبدالله بن عباس داد و آنجا چون بهشت بود . او ميگويد كه من از احوال امام رضا ( ع ) هيچ ياد ندارم غير از اين كه ميديدم كه با عود هندي بخور ميكرد و بعد از آن گلاب و مشك به كار ميبرد و در اول وقت نماز صبح مي خواند پس به سجده مي رفت و سر بر ميداشت تا آفتاب بلند مي شد سپس براي « رسيدگي » كارهاي مردم برميخاست و كسي نميتوانست صدايش را بلند كند و با مردم كم سخن ميگفت .

( كرامات رضويه ج 2 ص 342 )

هيجده خرما يا مدّت عمر

بسيارى از بزرگان در كتاب هاى مختلف حكايت كرده اند :

شخصى به نام محمّد قرظى گويد :

در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسيار خسته بودم ، خوابيدم ، در عالم خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .

همين كه نزديك حضرت رسيدم ، به من خطاب كرد و فرمود : با كارى كه نسبت به فرزندانم انجام دادى ، خوشحال شدم .

در همين اثناء طبق خرمائى كه جلوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود ، مرا جلب توجّه كرد ، لذا از آن حضرت تقاضا كردم تا مقدارى از آن ها را به من عنايت نمايد ؟

حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز با دست مبارك خويش مقدارى خرما از درون آن طبق ، برداشت و به من داد .

چون آن خرماها را شمردم ، هيجده عدد بود ، با خود گفتم :

بيش از هيجده سال از عمر من باقى نمانده است .

از خواب بيدار شدم و پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، ديدم در محلّى جمعيّت بسيارى در حال رفت و آمد هستند ، سؤ ال كردم اينجا چه خبر است ؟

گفتند : حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف فرما شده است و مردم جهت زيارت و ديدار با آن حضرت اجتماع كرده و رفت و آمد مى كنند .

پس جلو رفتم ، حضرت را مشاهده كردم كه در همان جايگاه پيغمبر اسلام صلوات اللّه عليه ، كه در خواب ديده بودم ، نشسته است ؛ و نيز جلوى حضرت رضا عليه السلام طبقى از همان خرما وجود داشت .

كنار حضرت رفتم و تقاضا كردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نمايد ؟

و امام عليه السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارك خود برداشت و به من داد ؛ و چون آن ها را شمردم هيجده عدد بود ، خواهش كردم كه چند عددى ديگر بر آن ها بيفزايد ؟

امام عليه السلام در جواب فرمود : چنانچه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله بيش از آن مقدار داده بود ، من نيز بر آن مى افزودم

وداع

وقتي كه تصميم گرفتم به عراق بروم ، و خواستم براي وداع نزد حضرت امام رضا ( ع ) بروم ، با خود گفتم چون او را وداع كنم از او پيراهني از جامه هاي تنش بخواهم تا مرا در آن دفن كنند و چند درهمي پول بخواهم از ما ل

او كه براي دخترانم چند انگشتر بسازم . چون او را وداع كردم ، به سبب دوري از او بسيار ناراحت شدم و گريه سر دادم و فراموش كردم كه آنها را بخواهم . وقتي از خانه او بيرون آمدم مرا صدا کرد که بازگردم ، به من گفت آيا دوست نميداري كه چند در همي به تو بدهم تا براي دختران خود انگشتر بسازي ؟ آيا دوست نميداري كه پيراهني از جامههاي تن خود به تو دهم ؟ گفتم اي آقايم ! در خاطرم بود كه از تو بخواهم اندوه دوري از تو باعث شد که فراموش کنم . پس پيراهني از زير بالش بيرون آورد و جا نماز را نيز بلند کرد و چند درهم به من داد ، آنها را شمردم 30 درهم بود

. ( منتهي الامال ج 2 ص 354 ) .

وقت صلوات امام رضا ( ع )

امام رضا - عليه السلام - هنگام صبح پس از نماز و پس از سلام ، در جايگاه نماز مى نشست و به تسبيح و حمد و تكبير و تهليل خدا مشغول مى شد ، و به پيامبر و آل او صلوات مى فرستاد تا اين كه خورشيد طلوع مى كرد .

کرامات

آواز آسماني عشق

نويسنده حميدرضا سهيلي

نام بيمار : عبدالحسين محمدي

اهل : قائن – روسته كلاته بالا

نوع بيماري : فلج بدن بر اثر تركش خمپاره در جبهههاي جنگ

جانباز 70 درصد

تاريخ شفا : اسفند 1365

ميآيي با هزاران هزار ستاره ، با هزاران خورشيد لبخند .

ميآيي ، با رخساري متبرك از غبار پاك جبهه و پدر شتابان به استقبال تو ميآيي . مادر آغوش پر از گل محبت خويش را به سويت ميگشايد تا ترا گرم در آغوش بگيرد و دوباره زنده شود ، طراوت بگيرد ، جوان شود و هرم نفس گرمت را حس كند .

ميآيي و شادي را به همراه ميآوري ، شور و شوق و شعف و شادماني را ، اما خود شاد نيستي . گويي دلت اينجا نيست ، روحت اينجا نيست . آمدهاي ، اما دلت را جا گذاشتهاي ، روحت را با خود همراه نياوردهاي ، تنهايي . آدم بي دل تنهاست ، نيامده هوس رجعت دارد . شوق سفر ميل پركشيدن و رفتن . ذوق به سوي دل شتافتن ، به دلدار رسيدن . و تو ميروي ، بي تأمل ، به دنبال دل راهي ميشوي . دلت آنجاست ، و آنجا ؟ . . . ميدان عشق است ، ميدان ميثاق با

خدا ، تو دل به خدا دادهاي و حاليا خدا ترا ميخواند ، با آواز آسماني عشق ترا ميخواند .

گريه بدرقه راهت ميشود ، پدر اشك به راهت ميافشاند ، مادر دشل را سوغات سفر تو ميسازد . تو ميروي و دو دل عاشق را نيز همراه خود ميبري ، و آن دو در غم فراق تو وا ميمانند به انتظار ، ديده به راه آمدن دگر باره تو . ميآيي باز ؟

به جبهه ميرسي ، به خاكي پاك ، خاكريز لبريز از عشق ، دلت دوباره جوان ميشود ، حتي لحظهاي هم نميآسايي . تا ميرسي ، عزم رفتن به خط مقدم داري . ميداني كه دلت را آنجا نهادهاي ، به دنبال دلت هستي . دلت در پشت خاكريزهاي خط مقدم مانه است ، در نزد ياران همدلت ياران همراهت . شب با ستارگان پيش ميراني ، ماه همراه و همسفر با تو تا دل سنگرهاي سياه دشمن ميآيي ، دشمن چونان تاريكي ميماند كه از نور حضورتان در گريز است . صبح ميدمد . صبح سپيد ، صبح صادق ، و تو در مييابي كه دل سياه دشمن را شكافتهاي و كيلومترها راه پيشروي كردهاي . حالا دشمن قصد آن دارد كه بر دل سپيدتان رعب اندازد . حمله ميكند ، ميخواهد سنگرهاي به روشني نشسته از حضور پرنورتان را با حضور تاريك خود به سياهي كشاند . اما شما دل قرص و محكم داريد ، مثل گامهايتان ، استوار ، پابرجا ، ايستاده و ستبر ، حتي گاهي هم باز پس نمينشينيد قرص ميجنگيد ، دلاورانه ، شجاعانه و

دشمن را از آهنگ شوماش مأيوس ميكنيد . دشمن آخرين تلاشش را ميكند ، مثل بردار آويخته شدهاي كه بياثر دست و پا ميزند . سنگرهايتان را به توپ ميبندد ، خمپاره مياندازد ، شليك ميكند ، راكت مياندازد و از اين همه ، تنها تركشي كوچك تقدس مييابد تا در بدن تو جاي گيرد و فريادت را برآورد . بيهوش بر زمين ميافتي . همدلان ترا به آغوش ميكشند و به پشت جبهه ميكشانند ، اما توي بيدل را طاقت فراق خود نيست ، كه ميماني . مرهمي بر زخمت مينشيند و حالت بهبود مييابد . اين را نميخواستهاي اما تقدير تو چنين خواسته است ، سرنوشت براي تو اين گونه رقم خورده است . دوباره دل را بر ميداري و راهي ميشوي ، راهي ديار عشق ، به دليابي دلدار و چه خوب كام دل ميستاني از يار .

نشئه ديدار يار دوباره خمار زندگي ميشوي . زنده ميماني . دست چين نميشوي ، گلچين نميشوي و چشم كه ميگشايي ، نوري شديد و تند به استقبال نگاهت ميرود . دريغ ميخوري كه از مرز كاميابي دل بازگشتهاي بي وصال يار . حتي تكاني نميتواني ، بدنت فلج شده است ، خدا در امتحان ديگري را به رويت گشوده است . خشنودي ، ميداني كه امتحان خاص بندگان خالص خداست پس شكر ميكني : سپاس خداي را كه مرا لايق اين امتحان يافته است .

از بيمارستان كه به منزل بر ميگردي ، گريه و غم به استقبالت ميآيد ، گريه مادر دلت را ميشكند ، غم پدر سينهات را ميسوزاند و تو

چه چارهاي داري جز صبوري كه اين نيز تقدير خداوندي است .

دلت را قرص ميكني و پدر و مادر را به صبوري ميخواني . اما خود نيز ميداني كه صبوري ممكن نيست . دلت هنوز در طپش خاكريز و رمل و سنگر و حمله و لقاءالله است ، آرزو داري دوباره روي پاي خود بايستي و با گامهاي خودت به جبهه بازگردي و تا شهادت و رسيدن به خدا ماندگار ديار عشق شوي . اما تو اسير شدهاي اسير چرخ و عصا . اسير بيحركتي و جماد و تو اين را نميخواستهاي . پرواز را آرزو داشتي . پركشيدن ، بالا رفتن ، عروج و به خدا رسيدن را .

آن روز ، ياران باز ميآمدند ، از سفر عشق ، با بالهاي زخمي و در خون نشسته ، تو دلت سخت گرفته بود . هواي گريه داشتي ، هواي فرياد زدن ، ضجّه كشيدن و از ته دل خدا را صدا زدن .

بر ويلچرت نشسته بودي و به زيارت امام هشتم ( ع ) ميرفتي ، پدر نيز همراه تو ميآمد . وقتي كه مسافران كربلا را آوردند ، تو خيلي دلت ميخواست بتواني روي پاهاي خودت بايستي و شانه زير تابوت آن يار از سفر آمده بدهي . دلت ميخواست در گوش تابوتش نجواي « التماس دعا » بخواني .

آن روز دلت شكست ، اشكت را مرهم درد خويش ساختي و نجوايت را به گوش باد سپردي .

نگاهت همراه با يادت پر گرفت و رفت تا آن سوي خاكريزها . نسيمي شرجي ميوزيد و بر صورتت شلاق سيلي مينواخت

، عطش بدجوري به جانت افتاده بود و بر لبهايت نشسته بود . آب طلب ميكردي ، اما آب نبود ، خيسي خون را با ولع بلعيدي و سعي كردي از جاي برخيزي اما توان حركت نداشتي نگاهت را كنجكاو به اطراف دوانيدي . در آن دورها ، آن جا كه زمين و آسمان سينه به سينه هم ساييده بود ، سايهاي ايستاده بود و نگاهت ميكرد . صدايش كردي ، پيش آمد و رو به رو با نگاهت ايستاد .

غريوي از شادي كشيدي و او را به نام خواندي : مسعود . . .

به رويت خنديد و خندهاش چه خورشيدي بود . آمد ، كنار تو نشست و دست زير شانه زخميات داد ، ترا از جا كند و بر دوش خود نهاد . تو از درد فريادي كشيدي و از هوش رفتي . وقتي كه به هوش آمدي باز او را بالاي سر خود ديدي . هنوز ستاره لبخندي بر لبهايش نشسته بود و تو چقدر وابسته اين ستاره بودي . حالا هم او آمده است ، بال گشوده بر فراز دستهاي عاشق به پرواز آمده است و تو چه دل شكسته و زار ، پروازش را به نگاهت ميكشي و چه پر سوز ميگريي . زير لب زمزمهاي را ميآغازي :

يار همراه بي ما چرا پرواز ؟

مسعود بر دستها ميرود تا آستان امام هشتم ( ع ) و تو به شتاب خودت را همراهش ميسازي و در داخل حرم ، در كنار او جاي ميگيري و براي لحظهاي فرصت گفتگو با او را پيدا ميكني . وه چه

لحظه دل انگيزي است ، نجواي عاشقانه شهيدي زنده با شهيدي به خدا رسيده . برايش از غم فراق ميگويي . از درد جدايي ، از تنهايي و صبوري و از او ميخواهي كه شفاعت ترا نزد امام همام ( ع ) بكند تا امام نظر عنايتي كند و شافي تو بشود نزد خدا . آن قدر ميگويي و ميگريي كه از هوش ميروي . حالا در خلسهاي فرو رفتهاي كه برايت عجيب مينمايد ، خلسهاس است بس روحاني ، صدايي آسماني ترا ميخواند ، صدايي آبي ، رؤيايي ، و تو نوري را مشاهده ميكني كه به وي تو ميآيد و در برابر نگاهت ميايستد ، تو مثل پرندهاي سبكبال به سويش بال ميگشايي ، اوج ميگيري و سر بر شانه نورانياش ميگذاري تا نجواي دل را زير گوشش زمزمه كني . صداي آسماني او را ميشنوي :

برخيز

نميتوانم .

برخيز ، تو ميتواني

من فلج هستم آقا .

حالا نيستي پسرم ، تو مورد عنايت قرار گرفتي ، برخيز .

برميخيزي ، شهيدان را ميبيني كه در نگاهت شاد ميخندند و مسعود را نظاره ميكني كه هزاران هزار ستاره لبخند بر لب دارد . صداي نقارهخانه ترا به خود ميخواند ، نگاهت را كه ميگشايي خود را تنها در كنار ضريح حرم امام مييابي .

شهيدان رفتهاند و تو روي پاهاي خودت ايستادهاي و دستها را بر ضريح حرم حلقه بستهاي . پدر ناباور اشك ميريزد و سجده شكر به جاي ميآورد . لباسهايت تكه تكه ميشود ، هزار تكه ميشود و نقاره خانه همچنان شادي ترا آواز ميدهد ، شهيدان در

اوج آسمان به تو لبخند ميزنند .

اداى قرض

خانمى علويه ( سيده ) كه از اهل زهد و تقوى بود و مواظبت باوقات نمازهاى خود و ساير عبادات داشت و بواسطه تنگدستى و پريشانى دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمكن از اداى قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربيع الثانى 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابى الحسن الرضا ( ع ) جسته و الحاح بسيار كرده كه مرا از قرض آسوده فرما . پس خوابش ربوده .

در خواب باو گفته شد كه شب جمعه ديگر بيا تا قرضت را ادا كنيم . لذا در اين شب جمعه بحرم مطهر تشرف پيدا كرده و انتظار مرحمتى آن حضرت را داشت .

تا قريب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعاى شريف كميل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود ، آمد در پيش روى مبارك حضرت نشست در انتظار كه آيا امام ( ع ) چگونه قرض او را مى دهد .

چون خبرى نشد عرض كرد مگر شما نفرموديد شب جمعه ديگر قرض تو را مى دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد .

ناگهان از بالاى سر او قنديلهاى طلا كه بهم اتصال داشت بهم خورده و يكى از آنها از بالاى سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوى آن زن به زمين رسيد و عجب اين است كه چون گوى بلند شده و در دامن علويه قرار گرفت .

حاضرين از اين امر تعجب نموده و بر سر آن علويه هجوم آوردند به نحوى كه نزديك بود

صدمه اى باو برسد ، پس خبر به توليت وقت كه مرتضى قلى خان طباطبائى بود دادند ، آن علويه را طلبيد و وجهى بوى داد و قنديل را گرفت لكن آن علويه محترمه با ورع بيشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من اين مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بيش از اين احتياج ندارم .

ما بدين درگه باميد گدائى آمديم

بنده آسا رو بدرگاه خدائى آمديم

خسته دل بر بسته پا بشكسته دست آشفته حال

سوى اين در با همه بيدست وپائى آمديم

هر كه سر بر خاك ايندر شود حاجت رواست

ما باميدى پى حاجت روائى آمديم

پادشاهان جبهه مى سايند بر اين خاك راه

ماگدايان نيز بهر جَبهه سائى آمديم

خاك درگاه همايون تو چون فرّ همااست

از پى تحصيل اين فرّ همائى آمديم

وعده دادى بى نوايانرا گَهِ درماندگى

درگه درماندگى و بى نوائى آمديم

از ازل بوديم بر الطاف تو اميدوار

تا ابد با قول لا تَقْطَعْ رَجائى آمديم

اسلام آوردن يک دختر مسيحي

اين خاطره در واقع ماجراي اسلام آوردن يک دختر مسيحي است . صوفي بدري ، دختر بلژيکي است که پس از آشنايي با يک مرد ايراني در کشورش ، به اسلام علاقمند شده بود ، همراه با پدر و مادرش براي تحقيق بيشتر به ايران سفر کرده و مسلمان شد .

او پس از سفر به ايران به مشهد آمده بود . او که پس از مدت کوتاهي اقامت در مشهد بيشتر از پيش به اسلام علاقمند شده بود ، شهادتين را بر زبان جاري کرده و مسلمان شد . صوفي بدري مذهب شيعه را انتخاب

کرد و نام مبارک فاطمه را براي خود برگزيد .

در همان مراسم آن مرد ايراني در حضور پدر و مادرش او را خواستگاري کرد و در نهايت مراسم عقد اين دو نفر در حرم مطهر حضرت رضا ( ع ) برگزار شد .

اعجاز عشق

شفايافته : ناصر احمدى گل

تاريخ شفا : يازدهم بهمن 1375

بيمارى : لالى

زبانش مثل چوب خشك شده بود . گامهاى مهيب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنيد . چشمانش از حدقه بيرون زده و به كنار جاده خيره مانده بود . در عمق تاريكى ، در كنار جاده ، شبحى سفيد ، چون گرگى نرم در هيبت انسان ، برآيينه چشمان ناصر نقش بسته بود . در محل زندگى او ، كمى پايين تر چنبره زده بود . او آروز مى كرد مى توانست همچون پرنده اى سبك بال ، اين مسافت تا خانه را پرواز كند و از اين همه اضطراب رهايى يابد .

صداى موتور سيكلت در دشت مى پيچد و مرد را به شبح نزديكتر مى كرد . سكوت دشت ترس زنده مى كرد و نفس در سينه ناصر حبس شده بود . به چندمترى شبح كه رسيد تعجب كرد ! به او خيره شد . باورش نمى شد . تمام توانش را به كار گرفت تا بر سرعت موتورسيكلت بيفزايد ، اما ديگر رمقى نداشت . پلك بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از ديدگان مشوشش برداشت .

شايد خيالاتى شده بود ، قلبش بشدت مى تپيد و مثل گنجشكى كه مى خواهد آزاد شود ، خود را

به قفس سينه مى كوبيد . رخ برگردانيد تا يقين پيدا كند كه آنچه بر او گذشته كابوسى بيش نبوده است . نه امكان نداشت ، احمد بر ترك موتورش سوار شده بود . ناصر ترسيده بود ، خواست احمد را پياده كند . اما دستش از ميان بدن احمد عبور كرد ، گويى جسم او از مه تشكيل شده بود ، ترس بيش از پيش بر او چيره شد .

كنترل موتورسيكلت از دستش خارج گرديد و او را نقش بر زمين كرد . تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سياه پوش بودند ، چه كسى مرده بود ؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند ؟ چرا برادرش نام او را با گريه صدا مى زد ؟ با شتاب بيش آنها رفت . تلاش كرد كه برادر را در آغوش بكشد و آرام كند ، اما گويى جسم او همانند احمد از مه تشكيل شده بود .

جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند .

آه ! ! اين خود اوست يعنى . . . يعنى . . .

آب سرد را باز كردند ، موج آب ، او را به ساحل بيدارى كشاند . با سختى چشمانش را گشود ، خود را روى تخت و در حصار سايه هايى يافت كه او را احاطه كرده بودند . سايه ها پررنگتر شدند . ناصر تكانى به خود داد كه برخيزد اما به سبب ضعف زياد نتوانست . برادر ناصر با حالى پريشان در آستانه در اتاق ظاهر شد ، دوان دوان به سويش آمد و او را در

آغوش كشيد و در حالى كه سعى داشت بر اعصابش مسلط شود ، گفت : حالت خوبه داداش جون ؟ بعد رو به سوى مشهدى على كرد و ادامه داد : خدا خيرت بده كه ناصر رو رسوندى به بيمارستان ، واقعا متشكرم . نگفتى حالت چطوره داداش ؟ ناصر تلاش كرد كه كلمه اى در پاسخ برادرش بگويد ، اما هر چه كوشيد نتوانست . پزشك ، برادر ناصر را به بيرون از اتاق دعوت كرد .

همسر ناصر كه بر روى يكى از نيمكتهاى كنار راهرو نشسته بود و مى گريست ، با ديدن پزشك و برادر همسرش ، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسيد : آقاى دكتر حال ناصر چطوره ؟

پزشك كه سعى در آرام نمودن آنها داشت ، گفت : حالش رضايت بخش است . تنها مشكلى كه وجود دارد اين است كه متأسفانه آقاى احمدى قدرت تكلم را از دست داده است . برادر ناصر با تعجب پرسيد : براى چه ؟ دكتر گفت : علتش به درستى مشخص نيست ، ولى احتمالاً بايد شوكى به ايشون وارد شده باشه كه در اين مورد متأسفانه كارى از دست ما ساخته نيست . و شما مى تونيد فردا بيمار رو به منزل ببريد .

با اين كه از آن حادثه چند هفته مى گذشت ، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد . هر چه مى كوشيد به آن حادثه فكر نكند ، نمى توانست . آن اتفاق چون كابوسى وحشتناك ، آسايش را از او سلب نموده بود .

ناصر با چشمانى كم

فروغ و گونه هايى بى رنگ ، در كنجى از اتاق نشسته و در سكوت فرو رفته بود . غم بيمارى او را تا درگاه يأس پيش برده بود .

احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد . زن سكوت حزن انگيز اتاق را شكست و گفت : ميگم ناصر ، ما كه به خيلى از دكترا مراجعه كرديم و نتيجه نگرفتيم . برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن كه اگه مايل باشيم همراهشون بريم .

مرد نگاه غمبارش را به تصوير بارگاه منور حضرت رضا ( ع ) كه به ديوار نصب شده بود ، انداخت . درخشش گنبد و گلدسته ها ، نور عشق و اميد را در دل او روشن كرد ، اشك در ديدگانش حلقه زد و عشق زيارت امام رضا ( ع ) بر دلش شعله ور شد . خنكاى پاييز ، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود . ابرهاى تيره آسمان را پوشانده و با تندى وزيدن گرفته بود ، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى كرد .

در صحن حرم مطهر تعداد زيادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند كه ذكرگويان داخل حرم مى شدند . باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زيبايى خاصى داشت . ناصر به همراه چند بيمار ديگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود . باد بر صورتش شلاق مى زد . كلاهش را تا روى ابروانش پايين كشيد و در خويش فرو رفت . چشمهايش مملو از اشك شده نگاه نيازمندش را به پنجره گرده زد . ناصر در حريم

عشق و در جمع حاجتمندان ، كعبه دلش را به زيارت نشسته بود . بغضش گشوده شد و در دل به ائمه ( ع ) متوسل گرديد .

او آرام مى گريست و در سكوت با تلاوت آيات قرآن از خداوند كمك مى خواست ، و با آب ديده ، دل را صفا مى داد .

هنگامى كه پلكها بر نگاهش پرده كشيد ، آقايى سبزپوش در هاله اى از نور ، در حالى كه شال سبز بر كمر داشت به سوى او آمد و با شيرينترين لحن فرمود : برخيز ! طنين صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشيد . ناصر هيجان زده از جا برخاست ، گويى نسيم رحمت وزيدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده ، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود .

جشن آب و آيينه و گل و ريحان بود ، فرشتگان چه زيبا ميزبانى مى كردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ريختند . رايحه عشق شامه ها را نوازش مى داد ، و عاشقان به پراكنده در گلستان جاويدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره ، عنايت مولا را به نظاره نشستند .

امام رئوف

روزي خانمي را ديديم که هاج و واج مانده بود . به جاي اينکه لباسها را به تن کند آنها را زير و رو مي کرد و با تعجب نگاهشان مي کرد . ناگهان اشک از گوشه چشمش جاري شد . خدام فکر کردند از اينکه گفته اند لباس هايش مناسب اينجا نيستند ناراحت شده است .

بنابراين يکي از خانم ها را جلو فرستادند تا علت گريه زن را سوال کند . او گفت : خوشا به حالتان چه امام رئوفي داريد کاش پيش از اينها ايشان را مي شناختم نمي دانم چرا پس از هشت سال چنين تصميمي گرفتم . خادم پرسيد : مگر هشت سال پيش چه اتفاقي افتاده بود ؟ زن گفت : هشت سال قبل که رفته بودم کربلا ، شب خواب ديدم مشرف شده ام حرم آقا سيد الشهدا ( ع ) . زيارت کردم و از حرم بيرون آمدم . داخل صحن متوجه شدم که صفي از خانم ها جلوي يک پنجره اي که حدود يک متر بلندتر از کف نصب شده است ايستاده اند . بين خانم ها لباس توزيع مي کردند . من هم در صف ايستادم نوبت به من که رسيد . اسمم را پرسيدند و من هم گفتم . آن آقا فرمودند : اينجا در حرم امام حسين ( ع ) سهميه نداريد . سهميه ي شما در ايران در شهر مشهد و در حرم مطهر حضرت رضا ( ع ) است . من ناراحت شدم و از حرم بيرون آمدم . با خودم مي گفتم امام رضا ( ع ) کجاومن کجا ؟ پاکستان کجا و ايران کجا ؟ در حالي که خودم را نکوهش مي کردم از خواب بيدار شدم و تا امروز که قسمتم شد بعد از هشت سال به اين بارگاه ملکوتي بيايم يادي از آن خواب نکردم . ولي امروز اين لباس ها دوباره من را به ياد همان خواب انداخت ، باورم نمي شود اين

همان لباس هايي است که در عالم خواب به من دادند؛ همان لباس هايي است که حواله اشان را به مشهد داده بودند .

او را بمن بخشيد

در منتخب التواريخ در باب دهم از والد خود محمدعلي خراساني مشهدي كه قريب هفتاد سال بخدمت فراش در آستان قدس رضوي مفتخر بوده نقل نمود :

در اوائل كه من بخدمت فراشي آستان رضوي مشرف شده بودم يكي از خدامهاي هم كشيكم كه مردي زاهد و عابد بود و چون شبهاي خدمتش در آستان قدس درب حرم مطهر را مي بستند آنمرد صالح مانند ساير خدام بآسايشگاه نمي رفت بخوابد بلكه در همان رواقي كه در بسته مي شد و آنجا را دارالحفاظ مي گويند مشغول تهجد و عبادت مي شد و هرگاه خسته مي شد و كسالت پيدا مي كرد سرخود را بعتبه در مي گذاشت تا في الجمله كسالتش برطرف شود .

شبي سرش را بر عتبه مقدسه گذاشته بود ناگاه صداي بازشدن در ضريح مطهر بگوشش مي رسد . ( پدرم برايم نقل كرد ولي در خاطرم نيست كه در خواب يا بيداري بوده ) تا صداي باز شدن در ضريح را مي شنود بخيال اينكه شايد وقت در بستن حرم كسي در حرم مانده بوده و در را بسته اند .

فوراً برمي خيزد برود سر كشيك يعني بزرگ خدام را خبر كند ناگهان مي بيند درب حرم مطهر باز شد و يك بزرگواري از حرم بيرون آمد و دري كه از دارالحفاظ بدارالسياده است باز شد وآنجناب بدارالسياده رفت .

مي گويد من هم پشت سرش رفتم تا از دارالسياده بيرون شد تا رسيد

بايوان طلا و لب ايوان ايستاد . من هم با كمال ادب نزديك محراب ايستادم سپس ديدم دو نفر با كمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ايستادند .

آنحضرت بآن دو نفر فرمود بشكافيد اين قبر را و اين خبيث را از جوار من بيرون ببريد و اشاره بقبريكه در صحن مقدس پشت پنجره بود كرد و من مشاهده مي كردم .

ديدم آن دو نفر با كلنگها قبر را شكافتند و شخصي را در حاليكه زنجير آتشين بگردنش بود بيرون آوردند و كشان كشان از صحن مقدس بطرف بالا خيابان مي بردند . ناگاه آن شخص روي خود را بجانب آن بزرگوار كرد و عرضكرد يابن رسول الله من خود را مقصر و گناهكار مي دانستم و بخاطر همين هم وصيت كردم مرا از راه دور بياورند و در جوار شما دفن كنند .

زيرا در جوار شما بزرگوار امنيت و آسايش است و بشما پناهنده شدم . تا اين سخن را گفت آنحضرت به آن دو نفر فرمود برگردانيد او را . ناقل حكايت بيهوش مي شود . سحر چون سر كشيك و خدام براي بازكردن در مي آيند مي بينند آنمرد كشيكچي افتاد پس او را بهوش مي آوردند و او قضيه را نقل مي كند .

مرحوم پدرم گفت من با او و جمعي از خدام به آن محلي كه ديده بود بما نشان داد و ما آثار نبش قبر را بچشم خود ديديم .

( - منتخب التواريخ . )

آمدم اي شاه براتم بده

غرق گناهم حسناتم بده

بهر گدائي به درت آمدم

رانده

ام از خود درجاتم بده

ضامن هر بيكس و بي ياوري

بيكسم از خود ثمراتم بده

اي نبض سبز رويش

نويسنده : سكينه آور زماني

نام شفا يافته : محسن مؤمني داديجاني

سال تولد : 1359

نوع بيماري : روماتيسم حاد قلبي

شماره پرونده پزشكي در بيمارستان قلب شهيد رجائي تهران 202586 .

ديدگان منتظر و خستهام بر در درگاه آه ، لحظههاي نااميدي را مرور ميكرد . تكراري در ترانه تنهاييام بودم .

شيشه ترك برداشته قلبم ، منقلب بود از روزنههاي نامتعادل و عليل دريچه آئورت و ديگر دريچهاي كه نبض سبز رويش جوانيام را مختل ميكرد .

تپشهاي نامنظمي ، منظومه هستيام را سرگردان در سرگشتگي بين ماندن و رفتن كرده بود .

چند سال است كه ثانيهها را در انزواي بيمارگونهام ، دور ميزنم و خسته از مداواي بينتيجه داوران دارويي هستم .

سكوت سنگين و سهمگيني سايبان سعادتم را پوشانده است .

ناگهان ، درخشش نوري به چشمه چشمانم جلا ميبخشد و كبوتر دل در هواي كعبه مستضعفان پر ميگشايد و نام متبرك آقا ( ع ) در زيباييهاي ضمير نقش ميبندد .

در اين هنگام دستهاي نيازم را به سوي بارگاه كرامت ايشان ، گشودم و مرغك بشكسته بال آرزو را به اميد التيام در بيكران آسمان الطاف او ، رها كردم و چه زيبا دانه از خوان او برچيده و مژده زيستن را گرفتم او كه هميشه آشناي سجاده من است و آسمان سبز سعادم و سبحه دعاي عبادتم .

با تمامي پريشاني در حال كه ذكر دعايم صلوات آقا امام زمان ( عج ) بود ، به خواب رفتم كه

با شنيدن آوايي ملكوتي ديدگانم گشوده شد .

فريده دختر سيدجواد

از جا پريم بله بله آه حتما پدر را خواب ميديدم .

نه چشمانم را بيشتر گشودم و سرم را بلند ، آقايي را در لباس روحانيت ديدم كه در رداي امامت همچون آفتابي ميدرخشيد و شالي بر گردن ، كه در گوشه شال نام مطلاي علي بن موسي الرضا ( ع ) ميدرخشيد .

خداي من خوابم يا بيدار ؟ نميدانم سراسيمه و آشفته با تضرع ، دست به دامن آقا شدم و گفتم : آقا ! محسن ؟

ايشان با عطوفت فرمودند : براي همين موضوع آمدهام .

فردا صبح ساعت 7 پيش دكتر ميروي و . . .

نگران و مشوش به خود آمدم چند لحظه به دور نگريستم و زماني گذشته نزديك را طي كردم به خاطر آوردم كه نامهاي پر از التماس دعا به پيشگاه مبارك مقام معظم رهبري ( حضرت آيت الله خامنهاي ) فرستاده بودم كه ايشان دعاي استجابت محسنم را از آقا علي بن موسي الرضا ( ع ) را بگيرند؛ و بعد از بيست روز از طرف ايشان بستهاي پستي ارسال شد كه محتوي دو جلد كلام الله مجيد و غبار متبركه و دو بسته نبات بود .

تمام لحظههاي تاريكي را به اميد طلوع طالع دويدم و خود را به دكتر . . . رساندم . . . گفتم آقا را ديشب خواب ديدم .

فرمودند هديهاي براي شما از طرف آستان قدس رضوي فرستادهام و سفرتان هم بخير باشد . و دستهايتان پرقوت ، در اين كار حكتي حكيمانه است دكتر همين .

سپس يك جلد كلام الله مجيد اهدايي و مقداري غبار مترك و بستهاي نبات سفارشي را به ايشان رساندم و دكتر برنامه مسافرتش را تاييد كرده و هدايا را پس از بوسيدن بر ديده نهاد و دستور داد :

محسن را كه از سال 64 در واقع در سن 5 سالگي دچار روماتيسم قلبي حاد بود سريعا بستري كنند و در كوتاهترين فرصت پسرم را كه بارها تخت درمان قرار گرفته و معالجه نميشد راهي اتاق سرنوشت كردند و بعد از انتظار در مكث ثانيهها و باراني شدن آسمان دلم در رحمت مشيت الهي گشوده شد و با عنايت حضرت دوست و كرامت امام آبي آيينهها محسن بهبودي حاصل كرد از دكتر تشكر كردم ، ايشان گفتند من وسيلهاي بيش نيستم ، هر چه هست اوست و كرامت معصوميتش و حكمتي كه امام ( ع ) در خواب اسم بردند اين است كه من دكتر آستان قدس رضوي هستم و اگر پسر شما چند روز ديرتر مورد عمل قرار ميگرفت ، قسمتي از بدنش فلج و يا احيانا قلبش بزرگ ميشد و كاري از ما ساخته نبود . دانستم در اين برهه از درماندگي تنها اوست كه متجلي بر دلهاي شكسته ميشود و جرعه شفا مينوشاند .

باده حضور

شفايافته : مختار عزتى

43 ساله ، ساكن هشتپر طالش

تاريخ شفا : اول مهرماه 1370

بيمارى : فلج نيمه بدن

_ آهاى سيب ! سيب گلشاهى ! انار قند دارم ! بدو !

ميوه فروش بود كه صدا مى زد و در طول كوچه پيش مى آمد .

زنى چادر به سر ، در آستانه در

او را صدا زد :

_ هى ، مشهدى مختار !

ميوه فروش ، گارى دستى اش را كنارى نگه داشت ، دستى به كمر خسته اش گذاشت ، كلاهش را از سربرداشت ، و با گوشه آستين مندرس و پاره كتش عرق از پيشانى زدود .

_ ها آبجى ! چى مى خواى ؟

زن جلو آمد سيبها را وارسى كرد و پرسيد :

_ چنده اين سيبا ؟

_ گلشاهيه آبجى از يك كنار بيست تومن .

_ باز كه گرونش كردى مشدى !

_ بينى و بين الله ، هيجده تومن خريدشه .

اين را گفت و كفه ترازو را برداشت :

_ چند كيلو بدم خانوم ؟

كفه ترازو را زير سيبها زد . زن از توى زنبيل دستى ، كيف پولش را در آورد و از داخل آن يك اسكناس صد تومانى بيرون كشيد :

_ پنج كيلو از درشتاش مشتى !

ميوه فروش سنگ پنج كيلويى را در كفه ترازو گذاشت و آن يكى كفه را پر از سيب كرد : _از يه كنار آبجى ، درشت و ريزش پاى هم ، خاطر جمع باشين سيبش از . . . و حرفش ناتمام ماند . كلام در دهانش يخ زد . ترازو از دستش رها شد و سيبها بر روى زمين ريخت .

چشمانش به نقطه اى خيره ماند و زانوانش شكست . زن بى اختيار جيغ كشيد . ميوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد . گارى به راه افتاد و هيكل ميوه فروش در پس حركت آن بر زمين غلتيد .

گارى در طول كوچه

پيش رفت و در برخورد با تير چراغ برق از حركت ايستاد . چند زن ديگر از خانه هايشان بيرون ريختند . زن ترسيده بود و همچنان جيغ مى كشيد .

روبه رو با امواج خروشان دريا ، غروب خورشيد را به نظاره ايستاده بود ، خورشيد به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش ، سطح دريا را پوشانده بود .

موجى پاى او را به نوازش گرفت ، احساس كرد زمين زير پايش به حركت در آمده است . به دريا كه خيره شد ديد كه امواج شكاف برداشتند ، دو نيم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل .

قدم به راه گذاشت و در شكاف دريا پيش رفت . آن قدر كه ديگر ساحلى به ديده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دريا بود و خروش متلاطم امواج . به يك باره روبه رو با نگاهش نورى پديدار شد .

خوب كه نظر كرد بارگاهى ديد . نور باران و پرتلألو . جلو دويد ، آن جا را شناخت . فرياد كشيد . يا امام رضا ! او قدمهايش را تند كرد ، تندتر و تندتر ، پايش به سنگى گير كرد و محكم بر زمين افتاد .

مختار ! مختار ! برادرش بود كه او را صدا مى زد . سعى كرد از جا برخيزد . دردى از كمر تا پايش را گرفت . نتوانست بلند شود . به سختى چشمانش را باز كرد ، برادرش را بالاى سرش ديد ، مردى سفيدپوش به درون اتاق دويد . چى شده ؟ مرد

پرسيد و برادر جوابش را گفت : از تخت افتاد پايين ، كمك كنيد تا بذاريمش روى تخت .

_ من كجا هستم ؟ اين را پرسيد و نگاهش را به نگاه خيس برادر دوخت . طورى نيست ، خوشحالم كه به هوش اومدى برادر . به پشت دراز كشيد چشمانش را به سقف دوخت و سعى كرد تا به ياد بياورد .

_ خواب مى ديدى ؟ برادر بود كه پرسيد . نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه كرد :

_ ها چه خوابى هم !

. . . آسمان آبى است به رنگ دريا ، پاك و زلال . درياى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند . مختار خودش را به دل امواج مى زند و در ميان جمعيت گم مى شود رو به روى ضريح مى ايستد ، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد .

در خاطر مى گذراند . . زمانى كه از بيمارستان مرخص شد . تصميمش را با برادر و همسرش در ميان گذاشت . همسرش شادمانه پذيرفت ، اما برادر اصرار داشت كه منزلشان را به فروش برسانند و او را به يكى از بيمارستانهاى شوروى ( سابق ) كه شنيده بود درمان سكته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد . مختار نپذيرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بليت سفر به مشهد را تهيه نمايد . و حالا او در مشهد بود در كنار حريم بار ، مستمند و ملتمس شفا .

يا شهيد ارض طوس

!

يا انيس النفوس ! ادركنى . . .

احساس كرد دستى دستش را گرفت . چشمانش را گشود كودكى را ديد كه دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى كشاند .

_ بياييد كه براتون جا گرفتم .

در شلوغى و ازدحام جمعيت در كنار پنجره فولاد جايى خالى بود ، جايى به اندازه نشستن يك نفر ، مختار نشست ، كودك مهربانانه خنديد :

_ همين جا بنشينيد تا پدرم بياد .

مختار با تحير به چهره زيبا و نورانى كودك خيره ايستاد و پرسيد ؟

_ پدرتون ؟ بهش مى گم بياد عيادتتون . شما از راه دور اومدين ، چگونه ؟ مگه نه ؟

_ آره از هشتپر طالش .

كودك به ميان جمعيت دويد و در لحظه اى از نگاه محير مختار پنهان شد . خواب بود يا بيدار ؟ اين را چند باراز خود پرسيد . چشمانش را ماليد و دوباره نگاهش را به جمعيت دوخت ، به جايى كه كودك در آن جا از نگاهش گم شده بود .

آيا مى توانست باور كند آنچه را كه به چشم ديده بود ؟

آيا منتظر بماند ؟

سر به پنجره گذاشت . خستگى به جانش افتاد ، مختار بخواب رفت . كودك كه آمد ، مختار هنوز خواب بود ، دستى بر شانه اش نهاد و او را بيدار كرد .

_ هى آقا ، پاشين پدرم اومده به عيادتتون .

مختار چشمانش را كه گشود ، كودك را ديد همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش ، لبخندى كه تا عمق

جانش را پر از سپاس كرد . تند از جا بلند شد . به آقا سلام كرد و دستش را بوسيد .

_ سلام آقا جانم به قربان شما ، شماييد مولا ؟

آقا دستى بر سر و صورت مختار كشيد و زير لب زمزمه اى كرد . زمزمه اش روحانى و جان بخش بود ، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت ، مثل نغمه زيباى پرندگان ، روح افزا بود و آرامش بخش ، خستگى و درد را از تن مختار تاراند . حس كرد سبك شده است .

شوق ديدار مستش كرده ، از خود بى خود شده بود . به حال كه آمد خودش بود و خيل زائران معتكف حرم . دگر نه مولايى بود و نه آن كودك نورانى و زيبا . خودش را در همان جايى كه كودك نشان داده بود يافت .

پنجه در پنجره حرم افكند و با صداى بلند مولايش را آواز داد و گريست . . زار زار . دستى بر شانه اش خورد ، ملتهب برگشت . برادرش را روبه روى نگاهش يافت ، نگران به مختار خيره مانده بود .

_ برادر ! او را چه شده بود ؟ مختار پرسيد و برادرش جواب گفت :

_ خواب ديدم برادر

_ تو هم ؟

_ خواب ديدم كه آقايى سبز پوش سرت را به بالين دارد .

_ من هم . . .

_ مولاى سبز پوش ؟

_ آرى دستى بر سرم كشيد حالم را پرسيد .

_ يعنى ؟ آرى من شفا يافتم برادر ، اطمينان دارم .

_ خدا را شكر هر

دو دستشان را حلقه در شبكه هاى پنجره كردند سرها را به پنجره فولاد ساييدند و هاى هاى گريستند .

گريه شوق ! گريه شكر ! عجبا كه گريه كارى بود . كارى كارستان !

بخش خدمات

در گذشته دفتري به نام بخش خدمات وجود داشت که از جمله وظايفش توزيع فيش غذا طبق برنامه زماني بين زوار در سطح شهربود .

روزي آقائي را ديدم که به شدت گريه مي کرد ، جلو رفتم و علت گريه اش را از او سوال کردم؛ گفت : امروز صبح که در حرم بودم خطاب به آقا گفتم : يا امام رضا ( ع ) من تا کنون از غذائي که به نام تو تهيه مي شود نخورده ام؛ خودت کاري کن تا امروز يک فيش غذاي بي دردسر نصيب من شود . بعد از زيارت به بخش خدمات رفتم و فيش غذا از آنها خواستم ، آنها گفتند بايد به مهمانسرا بروم ، اما در مهمانسرا به من گفتند که اين فيش طبق شرايط خاصي بين زوار توزيع مي شود و ارجحيت با من نيست . همچنان که از پله ها پائين مي رفتم ، با آقا درددل کردم و گفتم : من از شما يک فيش بي دردسر مي خواستم و حالا اينها چنين مي گويند . پائين پله ها که رسيدم خادمي با عجله به سمت من دويد و گفت آقا اين فيش غذا مال شما باشد من کار دارم فرصت اينکه براي دريافت غذا بروم ندارم !

بدون عينك

( بدون عينك )

جناب آقاي حاج محمد حسن ايمانيه نقل كرد در ماه رجب 94 مشهد مقدس رضوي ( عليه السلام ) مشرف شده پس از مراجعت نقل نمودند .

جمعيت زوار بطوري بود كه تشرف بحرم مطهر سخت و دشوار بود روزي با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم

كتاب مفاتيح را بازكردم دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمي توانم خط بخوانم ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه بچه زحمتي بحرم مشرف شدم و نمي توانم زيارت بخوانم .

در همان حال چشمم بخطوط مفاتيح افتاد ديدم آنها را مي بينم ومي توانم بخوانم خوشحال شدم و زيارت را با كمال آساني خواندم و خدايرا سپاس كردم . پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمي توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمي شناسم و تاكنون چنين هستم دانستم كه لطفي وعنايتي از طرف آن بزرگوار بوده است .

برگ سبز

( برگ سبز )

صديق معظم سيد مكرم حاج سيد محمد معروف به امين الذاكرين نقل فرمود : يك نفر از تجار محترم خرمشهر بنام حكيم به مشهد مقدس براي زيارت مشرف شده بود و چون مريض بود من به همراهي حضرت حجةالاسلام حاج سيد علي اكبر خوئي شب ماه مبارك رمضان به عيادتش رفتيم .

در آنمجلس ذكري از زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شد . آن مريض گفت من حكايتي در خصوص مرحمت آنحضرت درباره زائرينش دارم و آن اينست :

در يكي از مسافرتهاي خود كه به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبي به مجلس ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء ( عليه السلام ) رفته بودم در آنجا شخصي را ديدم كه به زبان طائفه بختياري سخن مي گفت لكن به لباس عرب بود . من باو گفتم كه من شما را

بشكل عرب مي بينم اما به زبان بختياري صحبت مي نمائي ؟

گفت بلي چون من اصلاً بختياري هستم لكن از زمان پدر خود تاكنون در بصره سكونت دارم لذا بصورت عربم و من چند سال است كه هر سال به مشهد مقدس مشرف مي شوم و هر سال يك ماه توقف مي كنم و آنگاه از خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) مرخص مي شوم و به محل سكونت خود بصره مي روم و سبب تشرف من هر سال اين است كه چون سفر اول مشرف شدم يازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر شبي در عالم خواب ديدم آمده ام براي تشرف بحرم مطهر چون به نزديك در پيش روي امام ( عليه السلام ) رسيدم كه آنجا اذن دخول مي خوانند ديدم طرف دست چپ تختي است و خود حضرت رضا ( عليه السلام ) روي آن نشسته است و هر نفري كه مي آيد ومي خواهد وارد حرم شود آنحضرت برمي خيزد و مي ايستد وچند قدمي استقبال آن زائر مي نمايند تا او داخل حرم مي شود آنگاه مي نشيند و كسي از آن در خارج نمي شود پس من هم داخل شدم .

چون نگاه كردم ديدم زائرين بعد از زيارت هنگام خروج از حرم از در پائين پاي مبارك بيرون مي روند لذا من هم از همان در خارج شدم . در آنجا ديدم تختي طرف دست چپ گذاشته شده وخود حضرت رضا ( عليه السلام ) روي آن تخت تشريف دارد و ميزي در برابر آنحضرت هست و روي آن ميز جعبه اي

است و در آن جعبه برگهاي سبزي است . و نيز ديدم هر يك نفر از زائرين تا از حرم مطهر بيرون مي آيد امام ( عليه السلام ) از جاي خود برمي خيزد و يكي از آن برگهاي سبز را برمي دارد بآن زائر عطا مي نمايد و مي فرمايد ( خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) يعني بگير اين را كه اين امان است از آتش منم پسر رسول خدا ( ص ) چون آن زائر مي رفت آن جناب چند قدم براي بدرقه او برمي داشت .

در آن حال هيبت و عظمت و جلالت آنسرور مرا چنان گرفته بود كه جرأت نداشتم كه نزديك شوم . بالاخره بخود جرأت دادم وپيش رفتم و دست و پاي آنجناب را بوسيدم و عرضكردم آقا زوار بسيار است بر شما سخت و اذيت و دشوار است كه اين قدر از جاي خود حركت مي فرمائيد .

فرمود آنها بر من واردند و بر من است كه ايشان را پذيرايي نمايم آنگاه برگ سبزي هم به من عطا نمود فرمود ( خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) و من آن برگ را گرفتم ديدم كه بخط طلا آن عبارت نوشته شده بود .

از خواب بيدار شدم و از اين جهت من براي زيارت آنحضرت هر سال مشرف مي شوم و يكماه مي مانم و مرخص مي شوم .

( - كرامات رضويه . )

امام ثامن و ضامن حريمش چون حرم آمن

زمين از عزم او ساكن سپهر از عزم او پويا

نهال باغ

عليين بهار مرغذار دين

شميم روضه ياسين نسيم دوحه طاها

ز رويش پرتوي انجم زجودش قطره اي قلزم

جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها

برو كار كن

( برو كار كن )

صاحب نفس قدسيه شيخ محمدحسين قمشه اي فرمود :

من در اوائل جواني كه در مشهد مقدس رضوي مشغول تحصيل بودم بسيار مفلوك بودم و در كمال فلاكت و پريشاني بسر مي بردم و بواسطه ناداري بروزه استجاري امرار معاش مي نمودم . يك وقتي سه روز پي درپي روزه گرفتم و بجزئي چيزي سحري و افطاري خود را گذرانيدم لكن روز سوم در حرم مطهر حضرت ( عليه السلام ) از حال رفتم .

سيد بزرگواري را به بالين خود ديدم كه فرمود برخيز برو كار كن روزه بر تو حرام است من برخواستم و به منزل خود رفتم و تعجب نمودم كه آن سيد بزرگوار كه بود كه از حال و روزه من خبر داشت پس من در اطاق خود كاسه مسي داشتم ، بردم فروختم و امر افطار خود را گذراندم و بعد از آن عقب كاري رفتم .

چندروزي كه گذشت بر شانه و بازوي من دردي عارض شد كه آرام و آسايش مرا سلب نمود . لذا بچند طبيب رجوع كردم و علاج نشد آنگاه يكنفر از اطباء گفت اين مرض تو شقاقلوس است وچاره و علاجش بجز بريدن كتف تو نمي شود و من چون تحمل بر درد و الم نداشتم ناچار براي عمل جرّاحي راضي و حاضر شدم لكن طبيب گفت برو چند نفر از علماي مشهور را ملاقات كن وقضيه خود را بگو و نوشته اي از

ايشان براي من بياور كه فردا براي من مسؤليتي نباشد .

من از مطب او بيرون آمدم و با نهايت پريشاني و حيراني بحرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شدم و خود را بضريح آنحضرت چسبانيدم و شروع كردم به گريه كردن و در دل گفتن و هركس كه مي خواست نزديك من بيايد فرياد مي زدم كه خود را به من نزن وملتفت باش ( زيرا انگشتي كه به دستم مي خورد گويا مرا مي كشت ) در همين حال بودم كه ناگاه سيّد جليلي را ديدم كه گويا همان سيّد بزرگوار سابق بود به من فرمود روزه بر تو حرام است ، داد زدم آقا ملتفت باشيد كه خود را به من نزنيد چرا كه دستم درد مي كند .

ولي آن آقا نزديك آمد و دست مبارك خود را بر شانه من گذاشت و فرمود درد نمي كند هرچه خواستم امتناع كنم نشد همين قسم دست شريف خود را پائين مي كشيد و بازوي مرا فشار مي داد و مي فرمود دردي ندارد تا به همه دست من دست كشيد مگر سر ناخن ابهام يا سبابه و گويا آنرا براي علامت باقي گذارد و چون چنين كرد فوراً به بركت دست مباركش تمام آلام و اسقام رفع گرديد و چون از مرض و درد شفا يافتم ، نزد طبيب رفته و دستم رإ؛ًّّ به او نشان دادم گفت اين كار ، كار عيسي بن مريم است و از طاقت بشر بيرون است .

( - معجزات . )

بيا برو به پناه رضا شهنشه طوس

حريم درگه او را

ز فرط شوق ببوس

اگرچه غرق گناهي برو بر دربارش

زلطف و رأفت احسان حق مشو مأيوس

بحال گريه نما توبه و خضوع و خشوع

در آن مقام تملق نما چو گربه لوس

بخاك مرقد او سرگذار و اشك بريز

كه جن و انس ملائك نهاداند رؤس

بخواه حاجت خود را هرآنچه مي خواهي

كه مستجاب شود در مزار شمس شموس

بقعه متبركه

( بقعه متبركه )

ابو علي محمد بن احمد معاذي فرمود شنيدم از ابو نصر مؤدب مي فرمود :

روزي وادي سناباد را سيل فرا گرفت و آن زمان سناباد در بلندي واقع شده بود و مشهد مقدس و محل قبر شريف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) در پائين قرار داشت من ديدم آن سيل عظيم رو بمشهد شريف مي آيد .

( خِفْنا مِنْهُ عَلَي الْمَشْهَدِ ) يعني ما ترسيديم كه نكند سيل بمشهد مقدس و قبر مطهر برسد و آنجا را خراب كند ( فَارْ تَفَعَ بِاذْنِ اللّهِ وَ وَقَعَ عَلي قَناةٍ اَعلي مِن الوادي وَ لَمْ يَفَعْ فِي الْمِشْهَدِ مِنْهُ شَيُيٌ ) يعني ناگاه ديديم باذن خداي تعالي تمامي آن سيل بلند شد و رسيد بقناتي كه در بلندي بود فرو ريخت و قطره اي بمشهد حضرت رضا ( عليه السلام ) نرسيد .

در همين زمان خودمان چند سال قبل سيلي از يك طرف خارج شهر مشهد به شهر رسيد و بعضي از خانه ها را خراب كرد و از خيابان معروف به خيابان تهران سرازير شد و چون ( بمحل معروف سابق ) بقبرستان عيدگاه رسيد قسمتي بچاهي فرو ريخت و قسمتي هم پيش از رسيدن

به آستان قدس پراكنده شد .

چگونه سيل خراب كند اين بقعه شريفه رضويه را ( عَلي صاحِبِها الاف التَحِيَّةِ ) و حال آنكه اين بقعه يكي از آن چهار بقعه ايست كه خداوند قادر توانا در زمان طوفان نوح علي نبيّنا و آله و عليه السلام آن چهار بقعه را از غرق نجات داده و حفظ فرموده است .

در مزار بحار و جامع الاخبار و كتاب معدن الاسرار از حضرت صادق ( عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود ( اَرْبَعُ بِقاعٍ ضَجَّتْ اِليَ اللّهِ اَيَّامَ الطُّوفانِ ، الْبَيْتُ العَمُورْ فَرَفَعُه اللّه ( اِليه ) و الْغُري و كَربَلاء و طُوس )

چهار بقعه در ايّام طوفان به درگاه الهي ضجه و استغاثه و ناله نمودند و خداي تعالي آنها را نگه داشت :

1 - بيت معمور بود خداوند سبحان او را سربلند فرمود .

2 - غري بود كه نجف اشرف است .

3 - زمين كربلا .

4 - طوس مشهد مقدس .

( - عيون اخبار الرضا . )

اي روضه تو مطاف اِنس و جِنَّة

وي خاك درت زآتش دوزخ جُنَّه

محرومم از اين روضه مكن كامده است

بَيْنَ الْجَلَيَن رَوْضَةٌ مِنْ جَنَّة

بي احترامي به زوّار

( بي احترامي به زوّار )

صديق معظم فخرالواعظين نقل فرمود : حاج شيخ عباسعلي معروف به محقق كه مرحوم ميرزا مرتضي شهابي كه در زمان سابق دربان باشي كشيك سوم آستانقدس رضوي بود ده مجلس روضه خواني فراهم نمود . و والد مرا با حاج شيخ مهدي واعظ و مرا هم بواسطه پدرم براي منبر رفتن دعوت كرد و سفارش كرد كه

همه شما هر شب بايستي متوسل شويد بامام نهم حضرت جوادالائمه ( عليه السلام ) و بايد ذكر مصيبت آنحضرت بشود و من چون تازه كار بودم ومعلوماتم در منبر كم بود بر من دشوار بود و هرچند گفتند كه جهت توسل بامام جواد ( عليه السلام ) هر شب چيست مي گفت اكنون باشد ومن در آخر كار بشما خواهم گفت اين بود كه ما هر شب متوسل بآن بزرگوار مي شديم تا ده شب تمام شد .

آنگاه شب ديگر ما اهل منبر را براي شام خوردن دعوت نمود آنوقت گفت جهت توسل من در هر ده شب بامام جواد ( عليه السلام ) اين بود كه من در روز كشيك و خدمت خود در صحن مطهّر برسم و عادتي كه داشتم با دربانان مشغول جاروب كردن صحن كهنه مي شديم وجوي آبي كه از صحن مي گذشت و دو طرف آن نهر يك پله پائين مردم از زائر و مجاور لب آن آب مي نشستند بجهت وضو ساختن .

يك روز همان قسمي كه مشغول جاروب كردن بوديم . نزديك سقاخانه اسماعيل طلائي برابر گنبد مطهر ديدم چند نفر از زائرين نشسته اند و مشغول خوردن خربزه مي باشند و تخمهاي خربزه را آنجا ريخته و كثيف كرده اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم اي آقايان اينجا كه جاي خربزه خوردن نيست لااقل مي بايست پوستها وتخم هاي خربزه را در جوي آب بريزيد تا زير پاي كسي نيايد ايشان از سخن من متغيّر شدند و گفتند مگر اينجا خانه پدر تست كه چنين مي گوئي و دستور مي دهي من

نيز عصباني و متغير شدم وبا پاي خود بقيه خربزه و پوستها و تخمها را ميان جوي آب ريختم .

آنها برخواستند و رو بحضرت رضا ( عليه السلام ) نموده گفتند : اي امام رضا ما خيال كرديم اينجا خانه تست كه آمديم و اگر مي دانستيم خانه پدر اين مرد است نمي آمديم اين سخن گفتند و رفتند . من هم عقب كار خود رفتم و چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب ديدم در ايوان طلا جنجال و غوغائي است نزديك رفتم كه بفهمم چه خبر است ديدم آقاي بزرگواري وسط ايوان ايستاده است و يك سه پايه اي در وسط ايوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود كه شخص مقصر را به سه پايه مي بستند و شلاق مي زدند .

پس آن آقاي بزرگوار فرمود بياوريدش ، تا اين امر از آنسرور صادر شد مأمورين آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پايه آوردند و بستند كه شلاق بزنند . من بسيار متوحش شدم و عرضكردم مگر گناه من چيست و چه تقصير كرده ام . فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود كه زائرين مرا ناراحت كردي و با پا خربزه ايشان را بجوي آب ريختي . خانه ، خانه من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنين كردي .

از اين فرمايش آنحضرت چنان حال انفعالي بمن روي داد كه نمي توانم بيان كنم و مأمورين تا خواستند مرا بزنند من از ترس ووحشت اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شايد آشنائي پيدا شود كه واسطه نجات من گردد . در اين حال

متوجه شدم كه يك آقاي جواني پهلوي آنحضرت ايستاده و ديدم آن جوان حال وحشت مرا كه ديد بآقا عرضكرد اي پدر اين مقصر را بمن ببخشيد .

تا اين سخن را گفت مرا آزاد كردند . آنگاه نگاه كردم نه سه پايه اي ديدم و نه شلاقي پرسيدم اين جوان كه بود گفتند اين آقازاده پسر آنحضرت امام جواد است . سپس من از خواب بيدار شدم بفكر آن زائرين افتادم و روزش در جستجوي آنها برآمدم و به هر زحمتي بود ايشان را پيدا كردم و بسيار عذرخواهي نمودم و بعد ايشان را دعوت كردم و پذيرائي نمودم و از خود راضي كردم حال شما آقايان بدانيد كه من آزاد شده حضرت جوادم و از اين جهت بود كه ده شب متوسل بآن بزرگوار شدم .

( - كرامات رضويه . )

پيش آمرزش گنه كاران رسيد از كردگار

رحمت ايزد فرود آمد زمين شد لاله زار

حجّت نهم ولي حق سمّي مصطفي

معني اسماء حُسني مظهر پروردگار

نجل احمد بسط حيدر فخر دين پور رضا

نور چشم فاطمه ، آن خسرو عزّ و وقار

بيماري بدخيم

حدود سه سال پيش دچار بيماري بدخيمي شدم . بيست کيلو کاهش وزن پيدا کرده بودم . تشخيص دکترها سرطان بود . سونوگرافي پيشرفت روز به روز غده بدخيم را نشان مي داد . قرار شد براي عمل جراحي بستري شوم ، البته دکترها به اين عمل هم خيلي خوش بين نبودند . قبل از رفتن به بيمارستان ، به حرم آمدم ، وضو گرفتم و رو به ضريح ايستادم و گفتم : يا امام رضا هشت

سالي است که نوکري تو و زوارت را مي کنم اگر از اين مدت فقط نيم ساعتش هم قبول بوده ، شفاي مرا بده و مرا از اين بيماري مهلک نجات بده . در آن لحظات حال و هواي عجيبي داشتم ، تا آنجا که بخاطر دارم خيلي گريه کردم . احساس کردم خواسته ام را گرفته ام . روز بعد با اصرارمن ، دوباره آزمايشات و نمونه برداري انجام شد . تشخيص دکترها اين بار بيماري ديگري بود که با مصرف يک نوع دارو به راحتي برطرف مي شد و اکنون که حدود سه سال است از آن زمان گذشته اصلا احساس بيماري ندارم و مشکلم به لطف خدا برطرف شده است .

پاكزاد مفلوج شفا يافت

در غروب روز پنجشنبه 4 شعبان 1373 استوار پاكزاد مفلوج شفا يافت چنانچه در روزنامة خراسان شماره 1377 گويد كه استوار پاكزاد كه در حدود سن 60 سالگي است در حدود 30 سال قبل بواسطه اصابت گلوله از هر دو پا و دست چپ فلج شد و علاج اثر نكرد در اين روز به قصد استشفاء به آستان قدس رضوي رفت و شفاي خود را درخواست كرد در حين زيارت از حضرت قمربني هاشم حضرت ابوالفضل ( ع ) هم استمداد كرد كه ناگهان حالت اغماء به او دست داد و در آن حال بزرگواري را ميبيند كه ميگويد استوار پاكزاد برخيز . چون چشم باز ميكند كسي را نميبيند لكن ملتفت ميشود كه در خود هيچ بيماري ندارد و از زمان صحتش سالمتر است .

پاييز از راه مي رسد

نويسنده : علي براتي کجوان

نام بيمار : مجتبي

نوع بيماري : جراحت شديد در اثر تصادف

نان خريد و آرام آن را روي زين عقب موتور بست ، روي موتور نشست و آن را روشن کرد ، به رو به رو خيره شده بود . بادي به ميان موهايش دويد ، برگهاي روي زمين به اين و آن طرف ميدويدند . به راه افتاد چهره همسر مهربانش جلوي چشمش مجسم شده بود که به او لبخند ميزد . تبسمي بر لبانش نشستو بر سرعت موتور افزود ، به اطراف خيابان نگاهي انداخت و باز به جلويش خيره شد ، به يکباره اتومبيلي به سمت چپ خيابان پيچيد و مرد دستپاچه پيش از آن که بخواهد ترمز بگيرد با ماشين برخورد کرد ، به هوا پرت شد و

با شدت به زمين برخورد کرد و ديگر چيزي نفهميد و سياهي و سياهي .

راننده با عجله پايين دويد . مرد جوان بر روي زمين افتاده بود و خون سرش آسفالت سياه را به رنگ خود در آورده بود ، لحظه به لحظه بر تعداد جمعيت افزود ميشد ، صدايي مرد راننده را به خود آورد و او با سرعت به سوي تلفن دويد . آمبولانس رسيد و پير خونآلود مرد جوان را درون خود جاي داد ، صدايي شنيده شد ، برادر صبر کنيد حلقه ازدواجش روي زمين افتاد و . . .

سالن بيمارستان از ازدحام جمعيت گم شده بود ، دکتر بعد از معاينه مرد جوان دستور عکسبرداري ميدهد و بعد اطاق عمل ، زني جوان به همراه مردي ميانسال سر ميرسند . صداي گريه و شيون سالن را پر ميکند و مرد جوان را به اطاق عمل ميبرند . صداي تيک تاک ساعت انتظار را کشندهتر ميساخت و مر ميانال درون خودش ميشکست . زن جوان چادرش را به دندان گرفته بود و نگراني از چشمهايش ميباريد . پيرزني از راه ميرسد و خودش را ميان بازوان دختر مياندازد . اشکهايش جاري ميشود . صداي دعا يک لحظه قطع نميشود .

پيرمرد پشت اطاق عمل چهره رنگ پريده پسرش را نظاره ميکند ، زمان به کندي ميگذرد ، پيرمرد پشت اطاق عمل چره رنگ پريده پسرش را نظاره ميکند ، زمان به کندي ميگذرد ، پيرمرد احساس دلشوره عجيبي وجودش را گرفته است . مرد جوان را از اطاق عمل بيرون ميآورند و به قسمت مراقبتهاي ويژه انتقال ميدهند .

چشمهاي منتظر يک آن از روي صورت مرد برداشته نميشود . پيرمرد به سوي دکتر ميرود و دکتر در جواب ميگويد : فقط دعا کنيد ، حالش خيلي وخيم است و پيرمرد دوباره ميشکند ، بر ميگردد ، چشمهايش با چشمهاي عروسش تلاقي ميکند و اشکهاي او را ميبيند . پرستار از اتاق بيمار بيرون ميآيد و فرياد ميزند : دکتر ، دکتر ، مريض حالش خوب نيست و دکتر به همراه چند نفر ديگر به اتاق مريض ميدوند و چند لحظه بعد پيکر بيجان مرد روي برانکارد به طرف سردخانه در حال حرکت بود . صداي گريه و زاري سالن را پر کرده بود ، پيرزني به سر و صورت ميزد ، زني در گوشهاي نشسته و باران اشک از چشمهايش جاري بود و پيرمرد از بيمارستن خارج ميشود .

پيرمرد در هياهو و ازدحام حرم خودش را گم کرده بود ميلرزيد ، گريه ميکرد ، سرش را به ضريح گذاشه بود و ميگريست : آقا نوکر آستانت آمده ، من پيرمرد توي اين دنيا به جز پسرم چه کسي رو دارم ؟ به عروسم رحم کن . از خدا بخواه جوانم را به من برگردونه ، آقا ، به جان جوادت قسمت ميدهم .

و ديگر گريه بود ، اشک ، آه بود و درد ، چيزي درونش فرياد ميزد . دستهايش ضريح را محکم گرفته بود که چيزي شايد نوري ، درونش روشن شد ، اشکهايش را با پشت دستش پاک کرد ، سلامي داد و آرام از ضريح رو برگرداند . به صحن که رسيد باد پاييزي به صورتش خورد .

آفتاب کمرنگي بر گوشهاي از صحن ميتابيد و پيرمرد از حرم خارج شد .

تا به داخل سالن بيمارستان رسيد همه را خوشحال ديد . تعجب کرد . زن جوان پيش دويد و خنده کنان گفت : عمو ، مجتبي زنده شد و پيرمرد رو به قبله ايستاد بغض آمد و آمد و چون اشکي از چشمهاي پيرمرد بيرون زد و از لاي شيارهاي گونهاش روي دستهايش چکيد . زن همچنان ميگفت : وقتي شما رفتيد مجتبي را به طرف سردخانه ميبردند که انگشت پاي او تکان ميخورد . پرستار ميفهمد و سريع او را به اتاقش بر ميگردانند . دکترها جمع ميشوند و تنفس مصنوعي و . . . که به يکباره صداي الله اکبر به گوش ميرسد . عمو جان مجتبي زنده ميشود . به خدا راست ميگم . پيرمرد ميگريست ، سرش را تکان داد . آرام به سينهاش ميکوبيد و ميگفت : قربونت برم ، آقا ، عنايت کردي ، لطف کردي تا آخر عمرم مديونتم و . . .

پرواز بر حريم عشق

شفايافته : رضا رحيمى

اهل آمل

بيمارى : بزرگى قلب در زمان تولد

آمل _ بيمارستان امام رضا ( ع ) ، چهارم تيرماه 1374 _ اسفنديار در راهروى بيمارستان پشت اتاق انتظار قدم مى زد .

زمان در نظر او به كندى مى گذرد گرچه به اين گونه انتظار كشيدن عادت داشته و دوبار آن را تجربه كرده است .

اما به هر حال انتظار كشنده است و زمان نيز آبستن حادثه هاست . اضطرابى عجيب سراپايش را فرا مى گيرد . آرام و قرار ندارد . مى نشيند

و بلند مى شود . گاهى به گوشه اى مى رود و چشمان خسته اش به سمتى سو مى گيرد . دهها بار مسير طولانى راهروها را طى مى كند . عاقبت صداى پرستار او را به خود مى آورد . آقاى رحيمى ! مباركه پدر شديد . فرزندتان پسر است . حال مادر هم خوب است .

با شنيدن اين خبر ، برق شادى در نگاه او فوران مى كند . خنده اى مليح بر چهره افسرده اش مىنشيند ، و مى رود تا اين پيام خوش را به فرزندانش كه در خانه منتظرند ، بدهد و شادى اش را با آنان قسمت كند .

روز بعد كه براى ترخيص همسر و كودكش به بيمارستان مى رود ، پزشك معالج آقاى رحيمى را به اتاق خويش فرا مى خواند و خبر بزرگى قلب كودك و وخيم بودن حال او را به پدر مى دهد .

با شنيدن اين خبر زانوان اسفنديار خم مى خورد و چشمانش به سياهى مى گرايد . دكتر او را دلدارى مى دهد و به خونسردى و آرامش دعوتش مى كند . شادى اش به غم تبديل مى شود ، كار بر روى كودك در جهت درمان او سريعا آغاز مى شود . همسر اسفنديار وقتى كه مى فهمد او را مى خواهند مرخص كنند ، اما بچه اش بايد مدتها تحت نظر پزشكان بسترى باشد ، شوكه مى شود .

گويى قلب او هم در اين حادثه دردآور ، غم انگيز متورم گرديده است . دامن دامن اشك مى ريزد . مادرى كه بايد كودك دلبندش را در كنار

خود جاى دهد و دست نوازش به سرش بكشد و از شيره جانش شير به او بدهد ، اكنون بايد با دست خالى به خانه برود . اين تنهايى و جدايى ، چقدر برايش طاقت فرسا و ملال آور است ! آن شب زن و مرد به خانه برگشتند و پژمرده شدند . پدر موضوع بسترى شدن كودك را براى فرزندانش بازگو كرد ، و آنها را نويد داد كه در آينده اى نه چندان دور ، شاهد آوردن نوزاد خواهند بود .

اسفنديار هر روز از حال كودكش باخبر مى شد . پزشكان طى مشورتى كه كردند احتمال دادند كه اين بيمارى ژنتيكى و ارثى بوده و از مادر انتقال يافته است . به همين جهت يك سرى آزمايشات روى مادر كودك انجام شد كه نتايج به دست آمده خط بطلان بر اين احتمالات كشيد .

9 روز از بسترى شدن كودك در بيمارستان مى گذشت . نه روزى كه همچون سالى بر خانواده رحيمى گذشت . شادى و نشاط از آن خانواده رخت بر بسته ، و گريه و زارى بر فضاى خانه مستولى شده بود . شب دهم بود اسفنديار از پزشكان جواب نااميد كننده شنيده بود . آنها صريحاً اعتراف نمودند كه كارى از دستشان بر نمى آيد . كودكى كه از زمان تولد 4/3 كيلو وزن داشت ، اكنون به قدرى ضعيف و لاغر شده بود كه پرستار وزن او را 2/1 كيلو اعلام كرد . اسفنديار شاهد به خاموشى گراييدن شمع وجود فرزند دل بندش بود و كارى هم از دستش بر نمى آمد . به خانه آمد و

يكسره به اتاقش رفت . گويى تمام غمهاى عالم را يكجا بر دلش انباشته كرده بودند . سكوت غمبار حاكم بر خانه نيز بر ناآرامى او مى افزود : در خلوت غريبانه اى فرو رفت .

در حالى كه اشك پهناى صورتش را فرا گرفته بود . با قلبى سوزان از خداوند كمك و يارى خواست . دست توسل به سوى كسى دراز كرد كه محبوب خدا بود . دل غريبش با غريب الغربا گره خورد . از همان جا دل ترك خورده اش را به سوى طبيب واقعى دردمندان ، پناه هميشه جاودان بى پناهان ، روانه كرد .

از ته دل به امام رضا گفت : آقا جان ! حال و روزم را مى دانى ، نام فرزندم را همنام شما گذاشتم ، اين كودك نذر شماست ، حاشا به كرمتان ، من ديگر كارى با او ندارم ، زنده و مرده بودنش بستگى به لطف و كرم شما دارد ، اگر مصلحت بود مى ماند و اگر نبود مى رود . شما صاحب اختيار اوييد !

با اين عقده گشايى ، خودش را سبك كرد ، به بستر رفت تا تكرار كارهاى فردا را شاهد باشد . فرداى آن روز به اتفاق همسرش به بيمارستان رفتند . به محض ورود دكتر را ملاقات كرد و حال پسرش را پرسيد . دكتر گفت : كدام رضا ؟ ! اسفنديار پاسخ داد : منظورم كودكمان است ، ديشب نامش را رضا گذاشتيم . يا امام رضا ! اشك در چشمان پزشك معالج حلقه زد . دكتر آنها را به اتاق خود برد و اظهار

داشت از ديشب تا به حال كنار بستر فرزندتان بوديم . اتفاق عجيبى رخ داد . اين بچه از ديشب 180 درجه تغيير كرده و هم اكنون هيچ علائمى از بزرگى قلب در كودك شما وجود ندارد .

آزمايشات مجدداً سالم بودن قلب او را تأييد مى كند . جاى هيچ نگرانى نيست . مى توانيد كودك را به منزل ببريد . اين كار جز معجزه حضرت رضا ( ع ) نمى باشد . گريه ، اسفنديار و همسرش را امان نداد . پدر رنج كشيده ، ماجراى راز و نياز شبانه اش را به دكتر گفت : مادر محزون خواب شب گذشته اش را چنين تعريف كرد : پيرمرد محاسن سفيدى ، نويد شفاى فرزندم را توسط حضرت رضا ( ع ) به من داد و گفت : چون فرزند شما نذر امام رضاست حضرت شفاى فرزندتان را داده ، بايد نزد آقا برويد . هم تحت تأثير قرار گرفته بودند . شفا دهنده ، خود امام رضا ( ع ) بود ، و چه خوب بيمار همنامش را معالجه كرده است .

با شنيدن اين خبر ، فرياد يا امام رضاى بيماران و پرستاران و پزشكان در آسمان طنين انداز شد و عطر صلوات فضاى بيمارستان را معطر كرد . و رضا اين زائر چهار ساله ، همه ساله در سالروز تولدش ، براى تشكر و قدردانى از طبيب اصلى اش همراه با پدر و مادرش ، پيشانى بر آستان عطا كننده سلامتى اش مى سايد ، و دست ادب بر سينه مى گذارد ، و خود را به آقا معرفى مى كند

.

آقا جان ! من رضايم ، من آمدم ، آمده ام به پابوست .

جالب اين جاست كه يك هفته مانده به لحظه موعود سالروز تولد ( وقت تشرف ) دل كوچك رضا هوايى مى شود ، هر شب اسب سفيد كوچكى را مى بيند كه بالهايش را مى گستراند و رضا را بر پشت سر خود سوار نموده از لابه لاى ابرها به حرم حضرت رضا ( ع ) مى آورد و بر اطراف گنبد مطهر مى چرخاند و به خانه اش بر مى گرداند .

به راستى كه ميان عشق و معشوق ، رمزى است !

نوشته محمدتقى داروگر

پسر گمشده

( پسر گمشده )

عامربن عبدالله از جمله اصحاب حديث و حاكم مرو بود فرمود :

وقتي من در مشهد مقدس رضوي در حرم مطهر مشرف بودم شخص تركي را ديدم وارد حرم شد و تا نزديك سر مبارك امام رضا ( عليه السلام ) آمد و ايستاد و شروع به گريه و تضرع و زاري كرد و با زبان تركي با خداي خود مناجات مي نمود و من هم كه نزديك او بودم مي شنيدم .

گفت اي پروردگار من اگر پسرم زنده است او را بمن برسان وچشم مرا بديدار او روشن فرما و اگر مرده خبر او را باز بمن برسان و در هر حال مرا بحال او آگاه گردان چرا كه بيش از اين طاقت انتظار ندارم .

من چون بزبان تركي وارد بودم دعاي او را شنيدم و فهميدم چه درد دل نمود دلم بحال او سوخت بزبان تركي باو گفتم اي مرد ترا چه مي شود و

قضيه تو چيست ؟ !

گفت مرا پسري بود كه مايه حيات من بود و او در جنگ اسحق آباد مفقود شده و هيچ خبري از او ندارم و او را مادري است كه شب و روز پيوسته در فراقش گريه و بي قراري مي كند و من چون شنيده ام كه دعاي من در اين مشهد شريف مستجاب ميشود لاجرم خود را باين عتبه مقدسه رسانيده ام تا اظهار حاجت كنم و بمقصود خود برسم .

من چون بر اين قضيه مطلع شدم دلم بحالش سوخت و دستش را گرفته و با يكديگر از حرم بيرون آمديم و من باين خيال بودم كه او را بمنزلم برده پذيرائي و دلجوئي و مهماني كنم تا از مسجد بيرون شديم ناگهان جواني بلند قامت و تازه خط ديدم كه جامه اي كهنه اي دربر داشت تا آن جوان نظرش بآن مرد افتاد دستهاي خود را برگردن او انداخت و هر دو شروع بگريه كردند معلوم شد كه اين جوان همان كسي است كه مرد ترك خبر او را از خدا بتوسط حضرت رضا ( عليه السلام ) مي طلبيد و باين زودي دعاي پيرمرد مستجاب شد .

از آن جوان پرسيدم كه تا حالا كجا بودي و چطور به اينجا آمدي ؟ ! گفت من پس از جنگ در طبرستان واقع شدم در آنجا شخصي از اهل ديلم مرا تربيت كرد تا بزرگ شدم و در جستجوي پدر و مادر خود بود چون خبري از آنها نداشتم .

در اين اثناء گروهي را ديدم كه رو به مشهد مقدس آورده منهم همراه آنها شدم تا باين

مكان شريف رسيدم .

آنگاه آن مرد ترك كه پدر آن جوان بود گفت حال كه چنين پيش آمدي شد من ديگر بر خود قرار دادم كه تا زنده هستم دست از اين مشهد شريف برندارم .

( - عيون اخبار الرضا . )

درمانده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

افتاده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

پاسخ ده از لطف و كرم از در مرانم با كرم

آواره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

اي ملجا درماندگان اي چاره بيچارگان

بيچاره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

زار و حقير و بنده ام شاها ز بس شرمنده ام

سر بر زمين افكنده ام مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

پناه بي پناهان

( پناه بي پناهان )

ابو منصور بن عبدالرزاق گفت :

من در زمان اوان جواني خيلي تعصب و دشمني داشتم بكساني كه بزيارت قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) ميرفتند و به همين خاطر با خودم عهد بستم كه زوّار حضرت رضا ( عليه السلام ) را اذيت كنم و بر همين اثاث سر راه زوّار ميرفتم و متعرض آنها مي شدم و پول و اسباب آنها را مي گرفتم و آنها را برهنه مي كردم .

روزي بعنوان شكار بيرون آمده بودم ناگاه آهوئي از دور بنظرم آمد تازي خود را براي صيد آهو فرستادم تازي آن آهو را تعقيب كرد .

آهو متوجه تازي و من گرديد و پناهنده شده بديواري كه دور قبر حضرت رضا (

عليه السلام ) بود ( فَوَقَفَ الْغَزالُ وَ وَقَفَ الْفهدُ ) ديدم آهو كنار ديوار ايستاده و تازي نيز در برابر او ايستاده است و ابداً براي صيد آهو پيش نمي رود . من هر كوششي كردم كه تازي جهت صيد نزديك آهو شود و خود را باو برساند نشد و قدم از قدم برنمي داشت لكن هر وقت آهو از جاي خود كه كنار ديوار بود دور ميشد تازي بسوي او ميرفت .

آهو تا متوجه تازي مي شد كه دنبال اوست باز خود را بديوار ميرساند و تازي برمي گشت بلاخره آهو از سوراخي كه بحياط وديوار مشهد شريف بود داخل شد . من هم بحياط مشهد يعني چهار ديوار دور قبر مطهر است داخل شدم و آنجا ابو نصر مقري را ملاقات كردم از او سراغ آهو را گرفتم و گفتم آهوئي را كه آلان به اينجا آمد چه شد ؟ ! گفت من آهوئي نديدم . دنبال آهو رفتم وبسوراخي كه آهو از آن داخل شده بود رفتم اثر جاي پاي آهو وفضولات او شدم ولي آهو را نديدم . فهميدم كه آهو در اينجا هست ولي از نظر من غائب مي شود زيرا آن ديوار سوراخي جز آنكه من وارد شدم نبود اين حتماً سري دارد و اين امام بر حق است . برگشتم .

پس از اين قضيه با خداي خود عهد و نذر بستم از اين تاريخ ببعد متعرض زوّار قبر شريف نشوم بلكه به آنها خوبي و احسان كنم . و بعد از اين قصه ، هر وقت امر مهمي براي من پيش مي آمد به صاحب

اين مشهد شريف پناه مي بردم و بزيارت آن بزرگوار مي رفتم حاجت خود را در خواست مي كردم خداي متعال بخاطر آقا امام رضا ( عليه السلام ) حاجت مرا برآورده مي نمود از خداوند متعال پسري خواستم و حق تعالي مرا روزي داد لكن چون بحد بلوغ رسيد كشته شد باز رفتم نزد قبر مطهر و از پروردگار يك پسر ديگر طلبيدم دوباره پسري بمن روزي فرموده ( وَلَمْ اَسْئَلُ اللّهَ هُناكَ حاجَةً اِلاَّ قَضاها لي فَهذا ما ظَهَرَ لي بِبَرَكَةِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّريفِ عَلي ساكِنِها السَّلامُ )

تا كنون نشده كه من حاجتي را از پروردگار عزت در خواست كرده باشم مگر اينكه خداي تعالي ببركت صاحب مشهد شريف وقبر مطهر بمن مرحمت فرموده .

( - عيون اخبار الرضا . )

اين بارگاه رضاست يا طور كليم

اين وادي قدس است و يا عرش عظيم

هذا حَرَمُ اْلاِلِه فَاْخلَعْ نَعْليكَ

با حال خضوع باش و با قلب سليم

اِمامٌ يَلُوُذُ السّائِلُوْنَ بِبابِه

حَوائجُهُمْ تُقْضي وَ ما خابَ سائِلُهُ

پيرمردي با عصا

اين خاطره اي که اکنون برايتان مي گويم ، خاطره خودم نيست و تمامي خادمين حرم بر آن واقف اند و آن را مي دانند :

روزي پيرمردي با عصا لنگان لنگان با حالي نزار و بيمار به حرم مي آيد و نزد يکي از خادمين مي رود و مي گويد : ببخشيد آقا امام رضا کجاست آمده ام شفايم را بگيرم . آن خادم که چنين جمله اي را از آن پيرمرد دهاتي مي شنود ، به مزاح مي گويد : اين پله ها را مي بيني ( پله هاي گلدسته

که البته خيلي هم تعدادشان زياد است ) بگير و برو بالا امام را مي بيني !

بعد از دقايقي پير مرد از پله ها پايين بر مي گردد و همه حاضران مشاهده مي کنند که او بدون عصا ، سالم و با حال بسيار خوبي بر مي گردد و از آن خادم تشکر مي کند و مي گويد ممنونم ايشان را ديدم و مي رود ، خادم به دنبال او مي دود شانه هاي او را مي بوسد و ماجرا را از او سوال مي کند ، پير مرد مي گويد :

در همان حال که به سختي از پله ها بالا مي رفتم ديدم آقائي از بالاي پله ها به من مي گويد : پدر جان تو بالا نيا من پائين مي آيم !

بله اينطور است بايد دانست که زائر امام ( ع ) داراي احترام فراوان است و نظر کرده خود آقا .

ترا بجان مادرت

( ترا بجان مادرت )

در يزد مرد صالح و با تقوايي زندگي مي كرد برخلاف خود برادري داشت كه اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از بدعملي برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود . و گاهي از اوقات مردم نزد او مي آمدند و از اذيت و آزار برادرش به او شكايت مي كردند و مي گفتند برادر تو فلان كس را آزار داده و گاه مي گفتند كه با فلان كس نزاع و جدال نموده و چون هر روز رفتار بدي از او بروز مي كرد از اينجهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤاخذه و

ملامت مي كردند .

تا آنكه آن مرد صالح اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا ( عليه السلام ) را نمود و تدارك راه و توشه شد و با كارواني براه افتاد . جماعتي جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا ( عليه السلام ) آمدند . مرد فاسق هم يابوئي سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت برگرديدند لكن آن برادر امتناع از مراجعت نمود . و گفت من فرد بسيار معصيت كاري هستم و من هم مي خواهم بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) بروم بلكه بشفاعت آنحضرت خداوند از من عفو فرمايد .

مرد صالح بجهت خوف اذيت و آزار خود دربر گردانيدن او ابرام و اصرار زيادي كرد لكن موفق نشد و مرد فاسق گفت من با تو كاري ندارم يابوي خود را سوار و با زوار مي روم مرد صالح علاجي نديد و سكوت كرد و تن بقضا نمود . يك چندوقتي نگذشت باز باقتضاي طبيعت خود ، در بين مسافرين بناي شرارت و بدرفتاري را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكي مجادله مي كرد و ديگران را اذيّت و آزار مي نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مي آمدند و شكايت مي كردند و آن بيچاره را آسوده نمي گذاشتند .

تا اينكه آن مرد فاسق در يكي از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد .

مرد صالح بدن برادر را غسل داد كفن كرد و نماز بر جسدش گذارد

آنگاه آنرا به نمد پيچيده و بر يابوي خودش بار كرد و با خود بمشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او را دور قبر مطهر رضوي ( عليه السلام ) دفن كرد . لكن در امر او متفكر بود كه بر او چه خواهد گذشت وبا آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد ؟ ! و بسيار خواهان بود كه او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسي نمايد . تا آنكه دو سه روزي از دفن او گذشت برادر خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است . گفت : برادر تو كه در دنيا فلان بودي چطور شد به اين مقام رسيدي ؟

گفت اي برادر بدانكه امر مرگ و عقابت آن بسيار سخت است واگر شفاعت اين امام رضا ( عليه السلام ) نبود كه من تا حال هلاك بودم . بدان اي برادر كه چون مرا قبض روح نمودند من خود را يك پارچه آتش ديدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضاي منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فرياد مي زدم سوختم سوختم شما حاضرين مرا مي ديديد ولي اعتنائي نمي كرديد . تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب بآتش شد و من فرياد مي زدم سوختم سوختم كسي ملتفت من نگرديد تا آنكه مرا بردند و برهنه كردند و بالاي تخته اي از براي غسل دادن گذاشتند ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هرقدر فرياد كردم كسي بمن توجه نمي كرد پس

من با خود گفتم چون آب بر من ريزند شايد از آتش آسوده شوم لكن چون لباس از بدنم برآوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد من وقتي اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد كسي نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روي كفن گذاشتند كرباس كفن هم آتش شد . سپس مرا در نمد پيچيدند آنهم آتش ، تابوت هم آتش ، تا آنكه مرا بر يابوي خودم بار كردند . همينطور در آتش بودم و مي سوختم و در اثناي راه هر يك از زائرين بمن برمي خورد من بآن استغاثه مي نمودم و اعتنائي از هيچيك نمي ديدم . تا آنكه داخل مشهد رضوي ( عليه السلام ) شديم و تابوت مرا برداشتند و از براي طواف بجانب حرم حضرت بردند چون بدر حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را آسوده وبه حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را برحال اول ديدم .

مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم حضرت رضا ( عليه السلام ) بر بالاي قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را بزير انداخته و ابداً اعتنائي بمن ندارد .

مرا يكدور طواف داد . چون ببالاي سر ضريح مقدس رسيدم پيرمردي را ايستاده ديدم كه متوجه بسوي من گرديد و فرمود بامام ( عليه السلام ) استغاثه كن تا شفاعت نمايد و تو را از اين عقوبت برهاند چون اين سخن را شنيدم متوجه

بآنحضرت گرديدم و عرضكردم فدايت شوم مرا درياب . آنحضرت بمن اعتنائي نفرمود .

بار ديگر مرا بطرف بالاي سر مطهر عبور دادند آنمرد اول فرمود استغاثه كن بامام ( عليه السلام ) . باز عرضكردم فدايت شوم مرا درياب باز آنحضرت جوابي نفرمود .

تا دفعه سوم چنانكه متعارف است مرا ببالاي سرآوردند باز آن پيرمرد فرمود استغاثه كن گفتم چه كنم كه جواب نمي فرمايد ، فرمود اگر از حرم خارج شوي باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجي نداري گفتم چه بايد كرد . كه آنحضرت توجه نمايد وشفاعت كند .

فرمود بجده اش فاطمه زهرا 3 آنحضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن .

چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرضكردم فدايت شوم بمن رحم كن و منت بگذار تو را بحق جده ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه 3 قسم مي دهم كه مرا مأيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران .

تا اين سخن را حضرت شنيد بسوي من نگاهي كرد و مانند كسيكه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود چه كنم جاي شفاعت كه از براي ما نگذاشته ايد سپس دست هاي مبارك خود را بسوي آسمان برداشت و لبهاي خود را حركت داد . گويا زبان بشفاعت گشود . چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم .

در تحفةالرضويه نقل مي كند :

برادر مؤمن همانشب در خواب ديد باغي است در جوار حضرت رضا ( عليه السلام ) در نهايت صفا و

در عمارت آن باغ ديد شخصي نشسته با نهايت عزمت چون خوب نگاه كرد ديد آن فرد برادرش است كه روز گذشته او را دفن كرده پس از حال او استفسار كرد شرح حال را گفت تا رسيد بآنجا كه پيرمرد در مرتبه سوم گفت :

آنحضرت را بحق جدش پيغمبر قسم بده من چون بآن دستور عمل كردم مرا باين باغ آوردند و اينها همه از لطفي است كه تو در عالم برادري با من كردي و اگر مرا باين مكان مقدس نمي آوردي من هميشه در عذاب بودم .

( - دارالسلام عراقي . )

اي كه بر خاك حريم تو ملايك زده بوس

رشك فردوس برين گشته زتو خطه طوس

هركه آيد بگدائي بدر خانه تو

حاش لِلّه كه زدرگاه تو گردد مأيوس

تربت مقدس رضوي ع

( تربت مقدس رضوي ( ع ) )

مولانا محمد معصوم يزدي ساكن مشهد مقدس كه يكي از صلحاي ارض اقدس رضوي بود نقل نمود .

من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودي حاصل نشد تا روزي در عالم خواب شخصي نوراني با شمائل روحاني بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مي باشد بر بدن خود نمي مالي چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسياري درد و حرارت تب ناله مي كردم .

ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا بآن شدت مرض ديد كه ناله مي كنم گفت اي فرزند از لطف الهي نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا

( عليه السلام ) بر بدن خود نماليده اي .

گفتم اي مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمي آوري تا من از اين سختي و شدت مرض خلاص شوم . مادرم فوراً رفت و صندوقچه اي آورد و باز كرد و قدري غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتي بيدار شدم عرق بسياري كرده بودم وخود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهي را بجاي آوردم . و نيز گفته است .

وقتي چشمم بنحوي شد كه هيچ جائي و چيزي را نمي ديدم وهرقدر معالجه نمودم فائده اي حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبي در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود وديدم خاك بسياري روي قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدري از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم .

پيش رفتم قدري خاك بردارم ناگاه گوينده اي گفت اي بي ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم وبا دست ديگر قدري خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم وچون بيدار شدم در اندك وقتي بهبودي حاصل گرديد و

حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام .

( - روضات الزاهرات . )

خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا

هر دردي بي علاج ز لطفش شود دوا

تشنه و دريا

شفايافته : خانم الوندى

ساكن تربت حيدريه

تاريخ شفا : 25 تيرماه 1372

بيمارى : تشنج

طنين پرشكوه نقاره ها ، فضاى ملكوتى حرم را پر كرده بود ، گلدسته هاى زيبا و گنبد طلا در دل شب مى درخشيدند . صحن انقلاب مملو از جمعيت بود و زائران موج موج در جذبه اى عارفانه فرو رفته بودند . هر از گاهى ، صداى شيونى كه از ته دل بر مى خاست ، فضاى صحن را مى شكست . نشسته بود كنار پنجره فولاد و سرش را تكيه داده بود به پنجره ، زن و مرد مسنى كنارش نشسته بودند و با چشمانى غمگين نگاهش مى كردند .

رشته سبزى دور گردنش بسته بود كه يك سرش به يكى از شبكه هاى پنجره وصل بود ، خيلى ها مثل او دخيل حضرت شده بودند . چشمهايش را بسته بود . روسرى آبى رنگى سرش بود . صداى ناله هاى سوزناك دخيل شدگان و حاجتمندان زمزمه وار به گوش مى رسيد . دستش را برد طرف طناب و لمس كرد ، چشمهايش را باز نمود . نگاه دردمند و اشك آلودش را به مادرش دوخت و پدرش كه خسته تر از هميشه به نظر مى رسيد و چشمهاى كم نورش را چسبانده بود به گنبد طلا و زير لب آياتى از قرآن را واگويه مى كرد .

چشمهايش را آرام بست ،

دلشوره عجيبى داشت . فكر كرد چهارمين روزى است كه دخيل حضرت شده ، ياد موقعى افتاد كه دكتر متخصص قلب در تربت گفته بود بايد به مشهد برود . زمان ضربه خوردنش را پى درپى به خاطر آورد . تمنا و التماس عجيبى توى صداها بود ، يه قطره اشك گرم و زلال از زير پلكهاى بسته اش روى گونه اش غلتيد .

مطب دكتر « ب » در مشهد به خاطرش آمد كه دقيق و با وسواس معاينه اش كرده بود و چقدر برايش سخت بود كه به آنها جواب منفى بدهد و فرستاده بودشان پيش دكتر ديگرى كه او هم بعد از معاينه زياد گفته بود هر لحظه امكان تشنج و شوك بيشترى وجود دارد و ممكن است خطرناكتر هم بشود .

يادش آمد غروب بود كه از دور گنبد پرشكوه و زيبا را ديده بودند نورى خيره كننده از گنبد برمى خاست كه تمام نور چراغهاى تنهايى را پس مى زد ، نورى كه رخنه بر سياه ترين قلبها مى كرد و رعشه بر دلها مى انداخت . خوابش برده بود ، هيچ صدايى را نمى شنيد ، انگار كه از خاكيان دور شده بود ، توى خواب هم مى خواند و توى دلش اشك مى ريخت .

ناگهان نورى خيره كننده اطرافش را گرفت . نورى از جنس آسمان ماورايى و ملكوتى ، بوى گلاب و عطر بهشتى مغز سرش را پر كرد و آن قدر لطيف و غيرزمينى بودند كه دلش مى خواست با تمام وجود آنها را حس كند . رنگى سبز و شفاف عمق نور سفيد را

شكافت و سيدى با قامتى بلند در برابر ديدگان مبهوتش ظاهر شد ، تبسمى زيبا و مليح بر لب داشت و عصايى سبز رنگ قامتش را پوشانده بود . عمامه اى سبز بر سر مباركش بود . تازه يادش آمد كنار پنجره فولاد است و دخيل حضرت شده ، ندايى از ته دلش برخاست : . . . بخواه تا شفايت دهد .

دهان باز كرد ، اشك پهناى صورتش را پر كرده بود ، زبانش به لكنت افتاده بود ، از ته دل و از عمق جان تمام ذره هاى وجودش زار زد : آقاجان ، نجاتم بدهيد !

صدايى مهربان و دلنشين شنيد . آن قدر صدا خوب و گوشنواز بود كه حس كرد از جايى دور و پاك مى آيد : دخترم ! تو را كه يك بار شفايت دادم . اين بار هم شفايت مى دهم و كارى مى كنم كه ندانى كارت از كجا درست شده . با دستهايى كه از جنس نور بودند حبه اى خوراكى به او دادند و او با هر دو دست آن را گرفت و به دهان برد .

دست به سينه گذاشت و خم شد ، بعد دستها را به سوى آسمان بلند كرد و بلافاصله بيدار شد .

طناب دور گردنش باز شده بود ، بلند شد و ايستاد ، صداى فرياد مادرش را شنيد و بعد هجوم مردم را به طرف خودش ديد . جمعيت اطرافش را گرفتند ، پدر در آغوشش گرفت مادر او را بر سينه فشرد ، و اشك شوق بود كه گلزار گونه ها را آبيارى مى كرد

، خيل عظيم زائران مى گريستند . گويى شب شكسته بود ، و ماه نقره فام در پهنه آسمان رها بود .

جواب نامه

( جواب نامه )

حاج ميرزا حسن طبيب ( لسان الاطباء ) فرمود :

وقتي كه عازم زيارت حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) شدم آن زمان مرحوم علامه فقيد زاهد حاج ملا محمدبن محمد مهدي معروف به حاجي اشرف و حجت اشرفي ( كه از مشاهير علماء بشمار آمده كه در احوالاتش در كتاب قصص العلماء گفته اند آنجناب از نصف شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاري ومناجات با حضرت باري تعالي بوده و بسر و سينه مي زد . وهركس او را مي ديده خيال مي كرده كه تازه از بيماري برخاسته . ) در وطن اصلي خود اشرف بود و من بجهت امر وصيت نامه خود خدمت آن بزرگوار رفتم .

آنجناب تا مطلع شد كه من عازم زيارتم فرمود هنگاميكه خواستي حركت كني بمن خبر بده . از اين جهت وقتي خواستم حركت كنم نزد آنجناب مشرف شدم پس آن مرحوم پاكتي بمن داد و فرمود ( لدي الورود ) اين نامه را تقديم حضور امام ( عليه السلام ) كن و در مراجعت خود جوابش را بگير و براي من بياور . من اين تكليف وامر او را عاميانه پنداشتم كه چگونه من جواب بگيرم و لذا از آن ارادتي كه بآن جناب داشتم كاسته شد .

لكن بزرگي او مرا مانع شد كه ايرادي بگيرم در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حركت نمودم تا اينكه بآستان قدس امام هشتم (

عليه السلام ) مشرف گرديدم و نظر باسقاط تكليف پاكت را بضريح مطهر انداختم .

چند ماه هم براي تكميل زيارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم كه جواب نامه را بگيرم و بياور از نظرم محو شده بود ، تا شبي كه صبحش عازم بر حركت بودم براي زيارت وداع مشرف شدم . و چون پس از نماز مغرب و عشاء مشغول نماز زيارت شدم شنيدم صداي قرق باش بلند شد كه زائرين از حرم بيرون روند وخدام آنحضرت حرم را تنظيف نمايند .

من متحير شدم كه اول شب كه وقت در بستن نيست ولي تا من از نماز زيارت فارغ شدم ديدم در حرم مطهر كسي نمانده بغير از من پس من برخاستم كه از حرم بيرون روم ناگاه ديدم بزرگواري در نهايت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با كمال وقار قدم مي زند . چون برابر من رسيد فرمود :

حاج ميرزا حسن وقتي كه به اشرف رسيدي سلام مرا بحاجي اشرفي برسان و بگو :

آئينه شو جمال پري طلعتان طلب

جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب

آنگاه از برابر من گذشت و غائب گرديد . من بفكر افتادم كه اين بزرگوار كه بود كه مرا باسم خواند و پيغام داد . پس برخاستم وگردش كردم در حرم مطهر او را نديدم و يكمرتبه ملتفت شدم كه اوضاع حرم بمثل اول است و مردم در حرم مطهر بعضي ايستاده وبعضي نشسته اند و مشغول زيارت و عبادتند .

حال ضعفي بمن روي داد و چون بحال آمدم از هركس پرسيدم چه حادثه در حرم روي داد مردم

از سئوال من تعجب كردند كه حادثه اي نبوده تو چه مي پرسي آنوقت فهميدم كه عالم مكاشفه اي براي من روي داده بود و عقيده ام بحاجي زياد شد و بر غفلت خود متأثر شدم .

پس از مشهد حركت كردم تا به اشرف رسيدم و يكسره رفتم در خانه مرحوم حاجي تا پيغام حضرت رضا ( عليه السلام ) را باو برسانم و چون در را كوبيدم صداي حاجي بلند شد كه حاجي ميرزاحسن آمدي قبول باشد بلي .

( - طرائق الحقايق : ج 3 . )

آئينه شو جمال پري طلعتان طلب

جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب

جوان خوشبخت

( جوان خوشبخت )

مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود :

روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال بنحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي شود كه خوف تلف شدن است .

با جمله من در آنروز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه .

من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي گويد . گويا خيال مرا فهميد ، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام .

من اصلاً اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم

به من كم مرحمتي مي نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .

جائي را نمي دانستم و كسي را نمي شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم . ناگاه در بين زيارت چشمم بدختري افتاد كه با مادر خود بزيارت آمده بود .

چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد بقسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع بگريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي خواهم .

گريه و تضرع زيادي نمودم بقسمي كه بيحال شدم و چون بخود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم وشروع بگريه و زاري كردم . و عرض كردم :

اي آقاي من دست از شما بر نمي دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد وصداي جار بلند شد كه ايّهاالمؤمنون ( في امان اللّه )

منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم . چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست .

آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي ؟

گفتم بلي ! !

گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند . من

با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند .

بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد . پس از ورود مرا دلالت بحجره اي كرد . وقتي كه وارد حجره شدم . شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است .

مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي ؟ گفتم بلي .

گفت : بسيار خوب ، آنگاه به نوكر گفت : برو برادر زن مرا بگو بيايد كه باو كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادرزنش آمد و نشست .

سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش بحرم براي زيارت رفته بودند ، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا ( عليه السلام ) تو را مي خواهد .

من فوراً برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم ، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي خواهد .

حال تو دخترت را باو ترويج كن ( و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او بياورد ) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري

تا او را پيدا كند و بياورد وحال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري ؟

گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم .

آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسيدم وخيالم راحت شد اين است كه مي گويم هرچه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي شود .

( - كرامات رضويه . )

اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال

بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال

هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو

چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بيمثال

طور امن است بر محبّان وادي درگاه

مستمندانرا پناهي اي شه نيكو خصال

ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود

قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال

عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال

كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال

خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين

مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال

يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر

از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال

چاره دردها

( چاره دردها )

مرحوم آقاي حاج سيد عباس شاهرودي نقل فرمود :

مرض ناخوش و صعب العلاجي عارض من شده و بهر دكتري مراجعه كردم چاره پذير نشد تا اينكه از همه وسايل عاديه بكلي نااميد شدم و در آن موقع فرصت

را براي توسل غنيمت شمرده و به حضور مبارك حضرت ثامن الائمه صلوات الله عليه مشرف شدم .

عرض كردم يابن رسول الله تا حال كه جسارت نميكردم براي شفاي خود بر اين كه مبادا عرضم بشرف قبول نرسد و بفرمائيد خداوند براي هر دردي دوائي قرار داده كه بايستي بوسيله آن مردم مداوا نمايند ولي من فعلاً از اسباب عاديه ( طبابت ) مايوس شده ام اينك بدر خانه تو آمده ام كه شفاي دردم را از حضرت پروردگار بخواهي سپس در اين مضمون يكسري صحبت و عرض حاجت كرده و در خواست شفاعت نمودم .

چون از حرم بيرون آمدم و بكفش داري رسيدم ناگاه بقلبم خطور شده ( مثل اينكه كسي بمن گفت ) مقل ارزق بخور و اين خيال رفته رفته در دلم قوت گرفت تا تصميم گرفتم كه چند روز مقل ارزق بخورم و بخوردن آن مواظبت نمايم .

از آن روز شروع به خوردن آن كردم ، مفيد واقع شده و معلوم يگانه چاره بيماري من همان بوده و در مدت خيلي كم قلع ماده آن مرض شد .

( - الكلام يجرالكلام : ج 1 . )

بندگي بردرِ دربار رضا دين من است

خاك روبِي رَه زائرش آئين من است

شكرلله كه مقيم سركوي شه طوس

مهروي نقش باين سينه بي كين من است

خاك روبي چنين روضه بهتر ز بهشت

باعث مغفرت كرده ننگين من است

بايدي بامژه گان خاك درش را رويم

كاين عمل نزدخردموجب تحسين من است

بر ندارم زگدائي درش هرگز دست

چون گدائيش دواي دل غمگين من است

دارد اميد مروج كه

بمن لطف كند

حسرودين كه همين خواهش ديرين من است

چشمان شرجي

نويسنده : سرور هاديان

نام شفا يافته : صديقه ظهوريان

متأهل : ساكن مشهد

نوع بيماري : تشنج – فلج و نابينايي

تاريخ شفا : 24/11/68

باور نميكردم كه همه زندگيم يك پنجره باشد پنجرهاي كه بارها و بارها ديده بودمش ، اما نه اين گونه .

باور نميكردم كه عشقم پنجرهاي باشد . پنجرهاي به وسعت همه نيازها .

پنجرهاي كه هر گوشهاش نمايانگر خواهشي است و من نيز شده بودم نيازمندي بر پاي اين پنجره .

پشت اين پنجره چه خبر بود ؟ فولاد تمام . انسانهاي پشت اين پنجره يك لحظه آسوده نبودند .

خسته شده بودم . احساس سربار بودن همه وجودم را فرا گرفته بود . تحمل نداشتم . چيزي بزرگتر از بغضي هميشگي گلويم را ميفشرد .

چقدر صبر ؟ چقدر استغاثه ؟ آقا چقدر ؟ چقدر ؟

صداي پرپر شدن را ميشنيدم ، صداي ناله ، التماس ، نياز . صداي بال بال كبوتران . اين چه همهمهاي است ؟

منقلب شدم ، گرمم شد ، احساس تب داشتم سوختم .

تكليف اين موجود پرجوش و سرشار از زندگي در وجود لمس و فلج من چه خواهد شد ؟

همه چيز خيلي سريع و غير منتظره شروع شد . زندگي شاداب من بيهيچ بيرحمي دست روزگار پيش ميرفت . هادي هم مرد خوبي بود . حاصل زندگي مشتركمان دو فرزند بود . اما سه سالي از زندگيمان ميگذشت كه تشنج ناگهاني و بيهوشيهاي مداوم زندگي آرام خانواده را دگرگون ساخت .

نفهميدم چه شد . گويا شيرازه

درونم بود كه بعد از هر بيهوشي به تحليل ميرفت . رنجور شده بودم . خسته و درمانده . دكترهاي بيشمار و آزمايشهاي گوناگون كم كم واقعيت را در ذهنم جا ميانداخت .

حاصل همه تلاشهاي درمانيام بدني لمس و فلج بود . هر چند هادي سعي داشت پس از هر مراجعه به دكتر با لبخندي تصنعي به من بقبولاند كه مشكل خاص در ميان نيست ، اما ديگر ياراي تحمل پدر و مادر را نداشتم كه هميشه با ديدگان حسرتآور مرا مينگريستند .

چه روزي است اين روز ، در ماه شعبان ، با دلي نزديكتر از هميشه به كنار اين بارگاه آمدم .

ميداني آقا ؟

درماني ندارم . تو ميداني توي اين سينه چه خبر است .

به آيينهها نگريستم . به ياسهاي روئيده در شيار اشكهايم و وجودي كه مدام به تحليل ميرفت .

به آيندهاي نه چندان گنگ و دور از ذهن دو فرزند بيمادر و همسري مهربان ، به مادرم به پدرم به همه چيز .

چشمان شرجيام را به رواقها و آيينهها و بوي گلاب سپردم . و هق هق گريهام را همراه بال بال كبوتران به آسمان دور از ابر حرم او سپردم . ناگهان بوي عطر سيب پيچيد . سيب سرخي از شاخه فرو افتاد . گويا چيزي شكست و فرو ريخت . نشستم مثل سجده نماز خم شدم .

همه جا بوي سيب ميداد .

چه مه غليظي بود . چه غباري بود . شبيه آيينههاي مكدر .

حضور مه آلودي را حس كردم ، غبارها كنار رفتند ، آيينههاي مكدر جايشان را به نورهاي

غريبي دادند . حالا حضوري را يافتم .

دو چشم و نگاهي نافذ . زيبايي با شالي سبز و نگاهي بهاري .

خدايا اين چه حكمتي است . شرم مرا وادار به برگرفتن نگاهم نمود .

باز بوي عطر سيب كه به من نزديكتر ميشد . حالا حضوري را جستم .

جرعهاي آب در قدحي از كوزه سفاين كه به دستم ميداد . خم شدم در ميان هق هق گريه جرعهاي آب نوشيدم .

دلم تاب نميآورد . گوهرهاي اشكم ، مرواريدهاي دلم را به پايش ريختم . فرياد زدم نميتوانم ، نميتوانم .

صدايي شبيه ترنمي زيبا شنيدم كه به من ميگفت : ميتواني ، ميتواني ، راه برو . آرام بلند شد .

ساعت بود كه هفت بار نواخت . او ميرفت و من در حسرت رسيدن به او مينگريستمش .

همه جا بوي عطر سيب ميداد حسي خاص با من بود ، حسي ناشناخته مثل دويدن غزالي در پهن دشتي دودست .

دويدم تا دشت ستارهها ، تا پنجرهاي برنگ فولاد ، چمانم را كه گشودم هزار ستاره يافتم .

در سلامت بازيافتهام سارايم قدم به زندگي گذاشت . اما اين خشنودي ديري نپاييدي . كه ديدگانم به تار گرويدند . در امتحاني مجدد اين بار من مانده بودم با چشماني كه هيچ نميديدند و من وجود ساراي چند ماههام را فقط با دستانم حس ميكردم .

يك سال گذشت ، از روزي كه سارا به كوير زندگيام حضوري دوباره بخشيد . از روزي كه نگاهي نافذ را جسته بودم . از روزي كه دويدم راه رفتم . از روزي كه همه

زندگيم شده بود آن پنجره .

حالا يك ماه از آن روزها و هفتها و ساعتهاي تاريكي مطلق ميگذشت . درمان اثري نداشت من كور شده بودم .

اين بار حسرتي بيشتر از پيش به آينده مبهم خويش ميانديشيدم . با دلي سوخته و چشماني غبار گرفته و تاريك .

زير پايم خالي بود . گويا زمين ديگر جاي پاي مطمئني نبود .

همراه با خانوادهام براي بار ديگر به او پناه آوردم . به پنجرهاي كه همه زندگيم شده بود همان پنجه . دلم تنگ مانده بود . براي ديدن فضا ، براي آن پنجره ، براي گدستهها و آيينهها . سرم را بر زانوانم تكيه دادم . گريستم براي چشمانم كه ديگر نميتوانست جايي را ببيند . براي زندگيم گريستم .

آيا اين بار اشك پنجرهاي را خواهد گشود ؟ آن قدر ذهنم دست خوش طوفانهاي پي در پي حوادث شده بود كه كم كم قدرت تفكرم را از دست ميدادم .

گريستم ، با صداي بلند گريستم . اين چه صدايي است . دلم لرزيد . گويا باز چيزي شكست و فرو ريخت . به پنجره نگاه كرديم . دستانم را به سويش گشودم . چيزي نديدم اما آوار نگاهي را حس كردم .

باز بوي سيب پيچيد . گريستم ، فرياد زدم : شفايم بده ، شفايم بده ، خسته شدم .

با متانت مرا به سوي خويش خواند . ديدمش همان آيينهاي مكدر بودند كه به كناري ميرفتند .

باز همان نور غريب بود . ناگهان بر ديوار بلند باورهايم روزني پيدا شد . اين چه صدايي است صدايي شبيه

بال بال كبوتران چشمان شرجي من حالا باريد . صدها كبوتر همراه من گريستند .

به اطرافم نگاه كردم سارا را يافتم اطرافيان با چشماني با قابهاي روشن اشك بر قاب پنجره فولاد حضوري را يافتم و خورشيدي كه هميشه خواهد تابيد .

چهار حاجت

( چهار حاجت )

مرحوم شيخ موسي نجل شيخ علي نجفي نقل فرمود :

بزيارت حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) مشرف شدم دچار بيماري سختي شدم و در اثر آن ناخوشي هر دو چشمم آب سياه آورد بقسميكه جائي را نمي ديدم .

مبلغي هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت ومركبي هم داشتم كه صاحب خانه از من خريده بود نه پولي را كه طلب داشتم مي داد نه وجه مركب را و چند كتاب هم داشتم مفقود شد و از اين جهات بسيار دل تنگ بودم .

آنگاه با دل تنگي تمام نزد طبيب رفتم چون چشمانم را ديد دوائي را تجويز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودي يافتي فبها اگر بهبودي نيافتي علاجي ندارد چون آب سياه آورده من بگفته او عمل كردم بهبودي حاصل نشد . لذا مايوس از همه جا شده رو به دارالشفاي حقيقي كه حرم حضرت رضا ( عليه السلام ) باشد شدم وقتي مشرف شدم بآنحضرت عرض كردم اي سيد من مي داني كه من براي تحصيل علوم دينيه آمده ام و اكنون چشمم چنين شده و حال شفاي چشمم و وصول طلبم و وجه مركب وكتابهاي خود را از حضرتت مي خواهم . از صبح كه بحرم مشرف شدم تا ظهر

مشغول گريه و زاري بودم آنگاه براي ظهر بمنزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتي از خواب بيدار شدم چشمانم را روشن و بينا ديدم با خود گفتم خوابم يا بيدار فوراً برخاستم و براه افتادم . اهل خانه چون مرا بينا ديدند تعجب كرده واز مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) اظهار خوشحالي نمودند .

بعد از اين قضيه آن طلبي را كه داشتم با وجه مركب بمن رسيد وكتابهاي مفقود شده نيز پيدا شد .

( - دارالسلام محدث نوري . )

كجا روم كه بجز در گهت پناه ندارم

جز آستانه لطفت گريز گاه ندارم

حاج شيخ محمد باقرقايني

در جزء سوم كتاب كبريت احمر تأليف محدث بيرجندي علامه حاج شيخ محمد باقرقايني آمده : ما در سفري كه مشرف شدم به زيارت حضرت رضا ( ع ) پاي احقر چند شبانه روز چنان به شدت درد گرفت كه خواب از من رفته بود و از شدت درد بدن اين ضعيف ميلرزيد و اين درد و حال خود را از كسان خود مخفي ميداشتم كه كدورث بكشند و بر آن صبر ميكردم روزي به حضرت امام رضا ( ع ) عرض كردم از حال خود و از خاك روي سنگهاي روضة عرش درجه گرفتم و بر پاي خود و مواضع درد ماليدم فوراً درد زائل گرديد و استراحت يافتم و الحمدالله بعد هم عود نكرد و اين معجزة باهره را خود مشاهده كردم از بركت آن حرم مطهر .

حاجت روا

( حاجت روا )

شيخ صدوق رضوان الله تعالي عليه نقل فرموده است :

مردي از اهل بلخ با غلام خود بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) حركت نمود تا به مشهد مقدس مشرف شدند و در حرم مطهر مشغول زيارت گرديدند و بعد از فراغ از زيارت شخص بلخي بجانب سر مقدس امام هشتم ( عليه السلام ) مشغول نماز شد . و غلام بطرف پائين پاي مبارك بنماز ايستاد چون هر دو از نماز فارغ شدند سر بسجده نهادند سجده هر دو بطول انجاميد تا اينكه شخص بلخي زودتر سر از سجده برداشت ديد غلام هنوز به سجده است .

او را صدا كرد غلام فوراً سر برداشت و گفت لبيك يا مولاي . شخص بلخي گفت اَتُريُد الْحُرَّيَةَ آيا

ميل داري كه آزاد شوي غلام گفت بلي . گفت تو را در راه خدا آزاد كردم و فلان كنيزم را كه در بلخ است آزاد و بتزويج تو نمودم بفلان مبلغ از صداق و خودم ضامن هستم كه آن صداق را بپردازم .

و آن فلان ملكم را بر شما مرد و زن و اولاد شما و نسل بعد از نسل شما وقف كردم و اين امام بزرگوار را شاهد بر اين قضيه قرار دادم . غلام از شنيدن اين سخنان بگريه در آمد و قسم ياد كرد كه اكنون كه در سجده بودم همين حاجات را از خداي عالي در خواست ميكردم و از بركت صاحب اين قبر شريف باين حاجات ومقاصد زود رسيدم .

( - عيون اخبار الرضا . )

گداي درگه تو ميسزد نمايد فخر

كه بارگاه من ارفع بود ز سبح شداد

لنَ يَخَبْ اِلانَ مَنَ رَجاكَ وَ مَنْ

حَرَّك مِنْ دُونِ بابِكَ الْحَلَقَة

حرم کاغذي

روزي آقاي جواني در حرم کاغذي را به دست من داد و گفت : اين عريضه من به امام ( ع ) است به دليل ازدحام جمعيت نمي توانم خودم آن را در ضريح بيندازم لطفاً شما بعداً اينکار را براي من انجام دهيد . کاغذ را در جيبم قرار دادم تا در موقعيتي که دست داد آن را داخل ضريح بيندازم . آن روز بعد از انجام کارم به منزل رفتم و متوجه شدم که فراموش کرده ام کاغذ را داخل ضريح بيندازم . نگاهي به آن انداختم درون پاکتي بود و روي پاکت نوشته بود : مرا به خاطر چنين خواهشي ببخشيد

. کنجکاو شدم و نگاهي به نوشته هاي آن انداختم . همسر اين آقا بزودي زايمان مي کرد و آنها هيچ پولي نداشتند و . . .

آرزو کردم که آدرسي چيزي درون آن باشد اما هيچ چيز نبود فقط نوشته شده بود اين عريضه را هر دوشنبه به ضريحت مي اندازم اميدوارم عنايتي کني تا فرزندم در فقر پدر به دنيا نيايد و از ابتدا نظر کرده خودت باشد . تا هفته ديگر دوشنبه صبر کردم اما نيامد . آخراي شب که ديگر از آمدنش نااميد شده بود که يکباره در انبوه جمعيت او را ديدم به سرعت به طرف او رفتم و گفتم : عريضه ات را فرداي آن روز در ضريح انداختم . و بعد مقداري پول که از همکاران خادم جمع آوري کرده بودم به او دادم .

حضور به ياد ماندنى

شفايافته : محمد حشمتى

متولد 1354 سنقر

تاريخ شفا : 13 آبان 1374

نوع بيمارى : صرع

امامعلى ، پدرى زحمتكش براى خانواده هشت نفرى اش بود .

او در روستاى "باولد" از حومه سنقر كرمانشاه زندگى مى كرد و از طريق كشاورزى بر روى زمين در روستا به امرار معاش مى نمود .

دستهاى پر آبله و چهره آفتاب سوخته اش گواه بر رنج و مرارت در عرصه كار و زندگى بود . غمى پنهان سينه ستبر او را در بر مى گرفت ، سينه اى كه آماج توفان سهمگين و حوادث ملامت بار زندگى بود و جايگاه ذخيره صبر .

آرى غم او ، محمد بود . فرزند 20 ساله اش كه از هشت سالگى به بيمارى صرع ( غش

) مبتلا گرديده بود . همه سختيهاى ناشى از كار را به جان مى خريد ، اما وقتى به چهره پاره تنش كه مانند شمعى آب مى شد نگاه مى كرد . گويى كه او هم وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود .

بيچاره محمد كه از رنج اين بيمارى همچون درختى خشك و پژمرده در باغچه حيات زندگى ، نفسهاى كند خود را از ناى درون به عالم برون به سختى بر مى آورد و چشمان بى فروغش بر آينده اى مبهم و تاريك ، دوخته بود . سر دردهاى پى درپى ، محمد را به ستوه آورده بود . به همه اينها ، مشكلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصيل باز دارد .

دكترهاى زيادى محمد را معاينه كرده بودند . آزمايشها و نوارهاى مغزى و . . . همه گواهى مى داد بر وجود بيمارى شدى صرع كه سالها در اعماق وجود او رخنه كرده و با دارو و درمان سر ناسازگارى داشت . محمد از دوران كودكى اش لذتى نبرد ، همه چيز براى او بيگانه بود حتى يك لبخند .

پزشكان شهر او را مى شناختند و از مداواى او عاجز . دارو و درمان . . . همه و همه براى محمد بى نتيجه بود . او تصميم خود را گرفته بود . از همه طبيبان قطع اميد كرده و قصد رفتن به مشهد و زيارت حضرت رضا ( ع ) را با خانواده اش در ميان مى گذارد . گويى پدر و مادرش هم با او همدلند .

آرى ، او بهبودى خود را در

پيش امامش جستجو مى كند؛ امام دردمندان و حاجتمندان ، امام غريبان و بى كسان ، امام رئوفى كه هيچ كس را نااميد از در خانه اش رد نمى كند . شب سيزدهم آبان ماه 1374 بود كه محمد زائر كوى رضا ( ع ) گرديد ، آبشار صفا بر نهر چشمانش جارى شد . شب از نيمه گذشته بود .

خواب همچون شبحى بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلكهاى او را بر هم مى دوخت . در خواب ديد آقايى با لباس روحانى و عبايى سبز بر دوش به ديدنش مى آيد و بر بالينش مى نشيند و مى گويد تو سرطان مغز دارى ساعت 3 بعد از ظهر چهارشنبه به كنار ضريح بيا و شفايت را از من بگير .

از خواب بيدار مى شود ، ضربان قلبش شدت مى يابد ، در تفكر رؤياى صادقانه اش غرق مى گردد ، سرش را به زير مى اندازد و راهى مسافرخانه مى شود . روز موعود فرا مى رسد ، به داخل حرم مشرف مى شود ، نزديك ضريح مطهر مى رود و گوشه اى مى نشيند و عرض حاجت مى نمايد ، دل شكسته و محزون ، اشك در چشمانش حلقه مى زند ، پلكهايش بر روى هم مى افتد .

همان آقا را مى بيند كه به او مى گويد : بلند شو ، بلند شو ، بلند شو !

محمد مى گويد : نمى توانم .

آقا دست مباركشان را روى سرش مى كشند و با دست خود او را بلند مى كنند و

مى فرمايند : برو و دو ركعت نماز زيارت شكر بخوان . محمد چشم مى گشايد ، بدنش به لرزش افتاده ، احساس عجيبى پيدا مى كند ، گويى از ظلمت به نور رسيده است .

همه چيز برايش معنا مى گيرد . اويى كه زاييده رنج و محنت بود ، اويى كه رفيق و مونسش درد بود ، اويى كه در صفحات عمرش جز خاطره بيمارى و درد چيز ديگرى نداشت ، اكنون نيرويى تازه در خود مى ديد ، زبان به حمد الهى باز مى كند و بر اين كلام وحى ايمان مى آورد كه : انّ مع العُسرِ يُسراً .

و سپاس عنايت امام را دارد . امامى كه معدن جود و كرم است ، و او در جوار نور ، با دلى سرشار از عشق و ايمان به نماز مى ايستد و سجده شكر .

محمدتقى داروگر

حضور به يادماندني 2

نويسنده : محمدتقي داروگر

نام شفا يافته : محمد حشمتي ، دانشجو

تولد : 1335 اهل سنقر کرمانشاه

نوع بيماري : صرع

امامعلي ، پدري زحمتکش براي خانواده هشت نفرياش بود او در روستاي باولد از حومه سنقر کرمانشاه زندگي ميکرد و از طريق کشاورزي بر روي زميني در روستا به امرار معاش پرداخته و در جهت تأمين زندگي پر عائلهاي تلاشي بيوقفه مينمود . دستهاي پر آبله و چهره آفتاب سوختهاش گواه بر رنج و مرارت او در عرصه کار و زندگي بود . امامعي شغل کشاورزي را مقدس ميدانست زيرا معتقد بود که کشاورزي پيشه انبياء و امامان و اولياي خداوند است و مايه ارتزاق بشر . هنگامي که در هواي

گرم مشغول کار بود و عرق خستگي بر پيشانيش نقش ميبست و آن گاه که عرق پيشاني او بر روي دستهاي پينه بستهاش ميچکيد ، در فکر فرو ميرفت و لحظاتي لبخند مسرتآميزي بر لبانش نقش ميبست و خداي را شکر ميگفت که حاصل تلاشش بينتيجه نيست و نخواهد ماند ، زيرا ، خود را عضوي از پيکره اجتماع ميدانست و شادمان از اين که توانايي انجام اين امر خدا پسندانه را دارد تا هم نوعانش هم از دسترنج او بهره ببرند و هم يادآور نعمات الهي باشند اما ، در پشت اين اسطوره تلاش ، غمي پنهان سينه ستبر او را در بر ميگرفت سينهاي که آماج طوفان سهمگين و حوادث ملامت بار زندگي بود و جايگاه ذخيره صبر .

آري ، غم او محمد بود فرزند 20 سالهاش که از سن هشت سالگي به بيماري صرع ( غش ) مبتلا گرديده بود . همه سختيهاي ناشي از کار را به جان ميخريد اما وقتي به چهره پاره تنش که مانند شمعي ذوب ميشد نگاه ميکرد گويي که او هم وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود .

بيچاره محمد که از رنج اين بيماري همچون درختي خشک و پژمرده در باغچه حيات زندگي ، نفسهاي کند خود را از ناي درون به عالم برون به سختي بر ميآورد و چشمان بيفروغش بر آيندهاي مبهم و تاريک دوخته بود .

سردردهاي پي در پي امام محمد را بريده بود با همه اينها مشکلات نتوانست او را از مدرسه و تحصيل باز دارد .

محمد را دکترهاي زيادي ويزيت کرده بودند ، انجام آزمايشات

و نوارهاي مغزي و . . . همه گواهي ميداد بر وجود بيماري شديد صرع که سالها در اعماق وجود او رخنه کرده و با دارو و درمان سر ناسازگاري داشت . تجويز مسکنهاي قوي هم براي او کار ساز نبود . پدر ، مادر ، خواهر ، برادر ، اقوام و خويشان همه از اين وضعيت به ستوه آمده و اندوه و تأسف ميخورند . در دعاعا ، نمازها ، منظور نظر همه محمد بود و براي سلامتياش لحظه شماري ميکردند . محمد از دوران کودکياش ، لذتي نبرد ، همه چيز براي او بيگانه بود ، حتي لبخند . پزشکان شهر ، او را ميشناختند و از مداواي او ناتوان .

دارو ، درمان . . . همه و همه براي محمد بينتيجه بود ، او تصميم خود را گرفته بود ، از همه طبيبان قطع اميد کرده موضوع و قصد خود را براي رفتن به مشهد و زيارت حضرت رضا ( ع ) با خانوادهاش در ميان گذارد ، گويي پدر و مادرش هم با او همدلند .

آري او بهبودي خود را در وادي ديگري ميديد . سفر به دياري که آغوش بر روي همه حاجتمندان و آرزومندان گشوده دارد ، سفر به شهري که بوي عشق از تراب آن استشمام ميشود ، شهري که زمين و آسمانش ملکوتي است و غرق نور ، شهري که جان پناه بيپناهان است و درماندگان .

و او چه زيبا تصوري بر اين شهر دارد .

شب سيزدهم آبان ماه 74 بود که محمد زائر کوي رضا گرديد ، آبشار صفا بر نهر سينهاش

سرازير شد . حال و هواي حرم او را گرفت خود را به پشت پنجره فولاد ميرساند ، قطرات اشک از نهانخانه دلش سر برون آورده و بر حوضچه ماهي شکل چشمانش نشست و از آنجا بر صورت لاغر و خشکيدهاش فرو ميريزد .

ساعت يک نيمه شب بود . خواب همچون شبهي بر چشمان محمد وارد و او را مسحور خود نمود و پلکهاي او را بر هم ميدوخت .

در عالم خواب ديد آقايي با لباس روحاني و عبايي سبز بر دوش به ديدنش ميآيد و بر بالينش مينشيند و ميگويد تو سرطان مغزداري ، ساعت سه بعد از ظهر چهارشنبه به کنار ضريح بيا و شفايت را از من بگير . از خواب بيدار ميشود ، ضربان قلبش شدت مييابد ، در تفکر رؤياي صادقانهاش غرق ميگردد . سرش را به زير مياندازد و راهي مسافرخانه ميشود .

روز موعود به داخل مشرف ميشود ، نزديک ضريح ميرود در گوشهاي مينشيند عرض حاجت مينمايد و دلشکسته و محزون اشک در چشمانش حقله ميزند ، پلکهايش بر روي هم ميافتد همان آقا را ميبيند به او ميگويد بلند شو اين جمله را سه بار تکرار ميکند محمد در جواب ميگويد نميتوانم آقا دست مبارکشان را روي سرش ميکشد و با دست خود او را بلند ميکنند و ميفرمايند برو و دو رکعت نماز زيارت بخوان .

محمد چشم ميگشايد ، بدنش به لرزش ميافتد ، احساس عجيبي پيدا ميکند ، گويي از ظلمت به نور رسيده است ، همه چيز برايش معنا ميگيرد ، اويي که زائيده رنج و محنت بود ، اويي

که رفيق و مونسش درد بود ، اويي که در صفحات روز شمار عمرش جز خاطره بيماري چيزي حک نشده بود اکنون نيرويي تازه در خود ميبيند زبان به حمد الهي باز ميکند و بر اين کلام وحي ايمان ميآورد که :

« انّ مع العسر يسرا » و سپاس عنايت امام را دارد ، امامي که معدن جود و کرم و بزرگواريست و او در جوار نور با دلي سرشار از عشق و ايمان به نماز ميايستد و در پي آن سجده شکر .

خاك آستان

( خاك آستان )

مرحوم محدث بيرجندي علامه حاج شيخ محمدباقر بن محمدحسن قائني در كتاب كبريت احمر فرمود :

در سفريكه مشرف شدم بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) پاي احقر چند شبانه روز چنان بشدت درد گرفت كه خواب را از من گرفته بود و از شدت درد ، بدن اين ضعيف مرتعش مي شد ( مي لرزيد ) واين درد و حال خود را از كسان خود پنهان مي داشتم كه اسباب ناراحتي آنها نشود و بر آن صبر مي كردم با آنكه طاقت صبر نداشتم .

روزي به حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) عرضكردم و عرضحال كردم واز خاك روي سنگهاي روضه عرش درجه گرفتم و برپاي خود ومواضع درد ماليدم فوراً درد زائل گرديد و استراحت يافتم والحمدلله بعد هم عود نكرد و اين معجزه باهره را خود مشاهده كردم از بركت آن حرم مطهر .

( - كبريت احمر . )

هست دعا در حرمش مستجاب

بهر مريضان همه دارالشفاست

هركه زند بوسه بدرگاه او

شافعش از مهر بروز جزاست

ضامن آهوش از آن خوانده اند

زانكه پناه همه شاه و گداست

خاك مقدس

( خاك مقدس )

و نيز فرمود سيد دركتاب خود روضات الزاهرات .

شخص ( بازرگاني ) بقصد زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه از محل خود حركت نموده رو براه گذشت .

در بين راه بيكي از منازل كه منزل كرده بود يك مرد كور و نابينا كه مادرزادي بود مطلع شد و فهميد كه آنمرد رو بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي رود . ازاو خواهش و استدعا كرد كه چون مشرف شدي و زيارت كردي چون خواستي برگردي قدري از خاك روضه منوره آن بزرگوار براي من بياور شايد خداي متعال ببركت آن تربت مطهره شريفه چشمان مرا شفا مرحمت فرمايد . آن شخص هم خواهش او را قبول كرد .

وقتي مشرف شد و زيارت كرد هنگامي كه از مشهد حركت كرد يادش رفت از خاك بردارد تا بهمان منزل رسيد كه كور خواهش خاك كرده بود و اتفاقاً بسيار بي خرجي شده بود و آن كور هم مطلع شد كه آن زائر از زيارت برگشته لذا بنزد او آمد و مطالبه خاك كرد آن زائر تاجر چون فراموش كرده بود و نمي خواست جواب نااميدي بآن كور بدهد .

فوراً از جا برخاست و رفت و قدري خاك از همان مكان برداشت و براي او آورد آن مرد كور هم با خوشحالي تمام گرفت وبا خلوص نيت كه اين خاك ، خاك قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) است برچشمان خود كشيد همان شب از نظر عنايت حضرت رضا ( عليه السلام ) چشمهاي

او بينا شد پس هديه بسياري به آن زائر داد و آن زائر ببركت وجود مقدس امام هشتم ( عليه السلام ) مخارج راهش فراهم آمد وروانه شد .

( - روضات الزاهرات . )

آنان كه از هوا و هوس وارهيده اند

در طوس در جوار رضا آرميده اند

از هر دو كون مهر رضايش گزيده اند

شيريني مجاورتش را چشيده اند

اكنون كه بر مراد دل خود رسيده اند

ديگر كجا بهشت برين آرزو كنند

خانمي با بدن فلج

خانمي را به پنجره فولاد بسته بودند که تمام بدنش فلج بود . نه ياراي سخن گفتن داشت و نه توانايي حرکت . گويا به يکباره دچار اين بيماري شده بود . همچنان که روي ويلچر نشسته بود ، احساس تشنگي مي کند و خيره به سقاخانه نگاه مي کرد . يکباره آقائي را با شال سبز ديده بود که کاسه اي آب در دست داشته و به طرف او مي آيد . مرد جلوتر مي آيد اما او باز هم قادر به گرفتن آب نبوده است . مرد به او مي گويد : برخيز و آب را بگيرو او بر مي خيزد ! جلو مي رود آب را مي نوشد و به خودش مي آيد و فرياد مي کشد من ايستاده ام ؟ بله و او شفاي کامل گرفته بود .

خانواده شهدا

شبي حدود ساعت 12 در کفشداري شماره 2 بودم . زماني که کشيک من در حال پايان يافتن بود ، فردي به کفشداري آمد و گفت که خوشا به حال شما که توفيق خدمت در اينجا را داريد و شروع به صحبت کرد و

گفت که من از بوشهر با گروهي زائر که من مسئولشان هستم آمده ام . زائرين از خانواده شهدا بودند و اين آقا از نيروهاي سپاه پاسداران بود . سپس صحبت جبهه شد ، او گفت : در زمان جنگ روزي براي مرخصي از خط مقدم به اهواز آمده بودم در اين فکر بودم که تا بوشهر راه درازي است و نمي دانستم که چگونه بروم تا از آنجا به تهران بروم ، در همين افکار بودم که خانمي نزد من آمد و گفت : پسرم اهل کجايي ؟ نمي خواهي به تهران بروي ؟ من بليطي دارم و نمي خواهم به تهران بروم و آن را به من داد و هيچ پولي هم بابت آن دريافت نکرد و حتي هزينه سفرم را هم داد . حرفش که تمام شد ، او را به آسايشگاه دعوت کردم او گفت که خيلي دوست دارد غذاي تبرکي حضرت را بخورد در همين صحبتها بوديم که ديدم که مسئولمان مرا صدا زد ، ( هر يک سال و نيم يکمرتبه 2 فيش غذا به هر مرد تعلق مي گرفت ) و 2 فيش غذا به من داد . زائر را با خودم به دفتر مان بردم و به همه معرفي کردم و به او گفتم : مادر جان به لطف خداعنايت آقا شامل حالت شده است .

خرجي راه

( خرجي راه )

سيد جليل آقاي حاج ميرزاطاهر بن علي نقي حسيني دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسياري از مردم شهر مشهد بوي ارادت دارند نقل فرمود

:

شبي از شبهائي كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم .

آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته وپشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام ( عليه السلام ) مشغول سخن گفتن است . لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مي كند .

ناگهان شنيدم صداي پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قراني نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا ( عليه السلام ) به من مرحمت فرمود :

پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مي گويند و به يك نفر كه زبان عربي مي دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد .

او گفت : من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود . عرض كردم اي آقاي من مي خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي تا بروم .

ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد ( سيد ناقل گويد ) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قراني چرخي رائج آن زمان بود .

( - كرامات رضويه . )

شاد شو اي دل كه رضا يار ماست

در دو جهان سيد و سالار ماست

ما همه پروانه ولي آن جناب

شمع فروزان شب تار ماست

غم ننمايد بدل ما

مكان

چون كه رضا مونس و غمخوار ماست

دائره شكل ار بشود قلب ما

مهر رضا نقطه پرگار ماست

ما بجوارش چو پناهنده ايم

از همه آفات نگه دار ماست

روز قيامت نكنيم اضطراب

زانكه رضا يار و مددكار ماست

داروغه

( داروغه )

يكي از طلاب علوم دينيه مشهد مقدس بر اثر فشار زندگي وتهي دستي و فقر و پريشاني با خود قرار گذاشت كه روزهاي پنجشنبه و جمعه كه درس ها تعطيل است بدنبال گل كاري ومزدوري رود و از مزد و اجرت اين دو روز مخارج ايام هفته را بگذراند و مشغول تحصيل باشد .

بعد از تصميم شروع بكار نمود . تا وقتي كه حسين اسماعيل خان ، داروغه شهر مشهد كه مردي بي باك و ستمگر وسفاكي بود خانه اش نياز به بنائي پيدا كرد اتفاقاً روز پنجشنبه آن طلبه را بمزدوري بخانه حسين داروغه بر سر كار بردند و تا غروب مشغول كار بود در اين اثنا خود حسين داروغه جهت سركشي منزلش آمد ديد كه اين طلبه بهتر از همه آنها كار مي كند از احوال واوضاعش پرسش نمود احوالش را گفتند .

بعد از اتمام كار درخواست مزد نمود گفت فردا جمعه هم بيا يكباره مزد دو روزت را مي پردازيم لذا آن طلبه آن روز را با دست خالي رفت روز ديگر كه جمعه بود آمد و مشغول كار شد لكن چون آخر روز شد ، مزد خود را خواست . حسين داروغه بجاي احسان ومزد فحش بسياري بآن بيچاره داد و پس از بدگوئي او را از خانه وعمارت خود بيرون كرد و آن طلبه

با دلِ پردرد و سوزناك وافسرده خاطر و با دست تهي بيرون رفت و بهر سختي كه بود امر خود را گذرانيد .

مدتي از اين ماجرا گذشت حسين داروغه يك نفر از اوباش را چوب زيادي زد و او هم ناراحت و كينه داروغه را بدل گرفته وبتلافي كار برآمد .

چند روز گذشت حكومت مشهد خواست بحرم مطهر مشرف شود داروغه در خدمت او تا كفشداري مسجد گوهرشاد آمد . ناگهان آنشخص چوب خورده از كمين بيرون آمد و خنجر را با تمام قوت بر پشت داروغه زد و داروغه افتاد و بخون خود غلطان شد وبعد از دو سه ساعت مُرد .

آنگاه او را تجهيز كرده و در صحن كهنه در جلوي ايوان عباسي دفن كردند و رفتند .

بعد از اين واقعه طلبه اي كه براي داروغه كار كرده بود در خواب ديد كه صداي هياهوي بسياري از طرف بست پائين خيابان بلند است و چون نگاه كرد ديد سيد جليل القدري نوراني وارد صحن شد و پشت سر آن بزرگوار ملائكه هاي غلاظ و شداد با آلات واسباب عذاب از قبيل زنجير و . . . آمدند و تا مقابل ايوان عباسي ايستادند و منتظر دستور آن بزرگوار شدند .

آنگاه آن سيد بزرگوار با عصائي كه در دست داشت اشاره بقبري فرمود . و فرمود كه اين است . بمجرد اينكه فرمود اين است آن ملائك قبر را شكافته و از آن زنجيرها كه در دست داشتند با قلابها ميان قبر انداختند و مردي را بيرون كشيدند و زنجير بگردنش گذاشتند .

آنوقت آن سيد جليل روانه شد

و ملائكه آنمرد را بزور مي كشيدند كه از همان طرف بست پائين خيابان ببرند .

آن مرد متصل فرياد مي زد يا امام رضا مرا بردند بفريادم برس . يا امام رضا مرا بردند بفريادم برس .

چون من نزديك رفتم ديدم او همان حسين اسماعيل داروغه است كه مرا اذيت كرده و حقوق مرا نداده . چون زير طاق در صحن كه بالاي آن نقاره خانه است رسيدند حسين داروغه يقين كرد الان او را از صحن خارج مي كنند .

با صداي بلند فرياد زد : آقا يا امام رضا مرا بردند .

در اين حال ديدم سيد جليل القدري از ميان ايوان طلا صدا زد اي جد بزرگوار او را بمن ببخشيد . آن بزرگوار بملائكه فرمود زنجير از گردانش برداريد پس او را رها كردند و رفتند .

ناگاه ديدم صحن پُر از جمعيت شد و حسين داروغه بعجله مثل مرغي كه پروبال داشته باشد خودش را مقابل ايوان طلا برابر آن سيد جليل رسانيد و اظهار تشكر كرد پس حضرت رضا ( عليه السلام ) بآن جماعت بسيار فرمود براي چه اينجا جمع شده ايد ؟

گفتند ما طلب كاران حسين هستيم آمده ايم كه حقوق خود را از او مطالبه كنيم . آنحضرت بخدام امر فرمود تإ؛ه وّّ صندوق بسيار بزرگي حاضر كردند و در نزد آن بزرگوار و سرور نهادند . سپس آنحضرت از هر يك از طلب كارها سؤال مي فرمود كه طلب تو از حسين چقدر است ؟

او هم مقدارش را مي گفت و امام ( عليه السلام ) دست مبارك در آن صندوق

مي كرد و به همان مقدار پول سفيد دو قراني بيرون آورده وباو عنايت مي فرمود . و آنشخص پول را مي گرفت و از صحن مي رفت تا بسياري از طلب كاران طلب خود را گرفته و رفتند .

من خواستم نزديك روم و مطالبه حق خود را بنمايم حضرت رضا ( عليه السلام ) با دست خود اشاره فرمود كه صبركن و عجله منما لذا من صبر كردم تا صحن خلوت شد سپس آن بزرگوار فرمود نزديك بيا .

نزديك رفتم آنحضرت دست مبارك خود را در آن صندوق برده و يك عدد دوقراني سفيد در دستم گذاشت .

ناگهان از خواب بيدار شدم در حاليكه ديدم آن دوقراني در دست من است خداي را شكر كردم و فرداي آن شب پول را خورده كردم و تا مدتي از آن پول خورد گذران مي نمودم و امر ومعيشت خود را مي گذرانيدم تا وقتيكه اين خواب خود را به بعضي از دوستان خود گفتم بعد از آن پول خورده ها تمام شد وبركت الهي از بين رفت و من پشيمان شدم از آنكه خواب خود را گفته بودم .

( - راحة الروح يا كشتي نجات . )

در حشر اگر لطف تو خيزد بشفاعت

بسيار بجويند و گنه كار نباشد

دختر درمانده

( دختر درمانده )

شهيد بزرگوار دانشمند معظم جناب آقاي سيد عبدالكريم هاشمي نژاد در كتاب پربهاي خود مناظره دكتر و پير قضيه اي نقل فرموده كه اين است :

در يكي از قراء مازندران در خانواده ثروتمند و محترم آنجا دختري تقريباً در سن هشت سالگي دچار مرض سختي مي

گردد كه اثر محسوس آن عارضه و تب و صعف مفرط و فوق العاده وزردي صورت بود .

خانواده مريض او را در شهر نزد دكترهاي معروف مي برند ومعالجات زيادي هم انجام مي دهند ولي كمترين نتيجه اي از آنهمه معالجات گرفته نمي شود ، لذا از آنجا مريض را به ساري و بابل كه دو شهر از شهرستانهاي مركزي شمال است برده و باطباي مشهور آنجا مراجعه مي كنند ولي باز فائده و اثري نمي بينند .

بدينجهت مريض مزبور را از آنجا به تهران ميبرند و براي اولين بار در تهران شوراي پزشكي براي تشخيص مرض تشكيل ميشود و پس از معاينات دقيق دستورات لازمه را بخانواده مريض داده وآنها با گرفتن دستور بده خود برميگردند .

ولي متاسفانه تفاوت محسوسي در حال مريض مشاهده نمي كنند . بدين لحاظ بار ديگر او را بتهران برده پس از عكسبرداري او را در بيمارستان نجميه كه از بيمارستانهاي مشهور تهران است بستري كرده و بنا بدستور دومين كميسيون پزشكي مريض مزبور را تحت عمل جراحي قرار مي دهند .

اما در اين بار نيز پس از انجام عمل و مراجعت بمسكن خود حال مريض خود را مانند گذشته مي بينند ناچار براي بار سوم مريض بتهران برده دوباره عكسبرداري ميشود و براي دومين بار عمل جراحي انجام ميگردد اما با كمال تعجب باز پس از مراجعت بمحل خود تفاوتي در حال مريض محسوس نميشود ! !

خلاصه براي چهارمين بار كه خانواده مريض بتهران مراجعت ميكنند پس از دو مرتبه عمل كردن و به بيشتر اطباء معروف تهران مراجعه نمودن و آنهمه شوراي

طبي و كميسيون پزشكي تشكيل شدن و نزديك به پانزده هزار تومان خرج كردن جواب يأس شنيده و تنها نتيجه قطعي كه خانواده مريض پس از اينهمه زحمات وخسارتها بدست مي آورند .

اينكه بايد بانتظار مرگ دختر مريض خود باشند و از معالجه اش قطع اميد بنمايند ! !

البته پيداست كه يك خانواده محترم پس از آنهمه رنج و مشقت و صرف آن مبالغ گزاف با شنيدن اين جواب تا چه درجه ناراحت شده و با يكدنيا تأثر مريض را بمسكن هميشگي خود بر مي گردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر بسر مي برند .

اما از آنجائيكه بايد اين بشر مغرور از اين خواب گران بيدار شود از آنجائيكه خداي قادر ميخواهد قدرت خود را بافراد غفلت زده و آنهائيكه يكبار آفريدگار تواناي خود را فراموش كرده اند نشان بدهد .

از آنجائيكه بايد خداوند براي مغزهاي بي استعدادي كه غوغاي گوش خراش دنياي ماديت آنها را از ياد همه چيز حتي خدا برده است اتمام حجت كند همان مريضي كه از همه جا دست رد بر سينه او زده شد و الآن به انتظار مرگ خود بسر مي برد در همان حال ضعف فوق العاده و عجيب گويا از عالم غيب مدد گرفته و مي گويد .

مرا به مشهد ببريد طبيب حقيقي امام رضا ( عليه السلام ) است . ولي اين سخن با كمال بي اعتنائي تلقي مي شود زيرا مريض كه حد اكثر فعاليت طبي براي معالجه او انجام گرديد و پس از مراجعه به ده ها دكتر معروف و جراح و متخصص و تشكيل چند

شوراي طبي وكميسيون پزشكي و انجام و عمل جراحي آنهم از طريق معنوي وغيرعادي بنظر بيشتر مردم قطعاً غيرقابل قبول است لذا اين سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگرديد ولي موافقت يك مادر در برابر مخالفتهاي شديد عموم افراد چه اثري خواهد داشت ؟ ! اما خوشبختانه با آنكه تمام كسانيكه از حال مريض اطلاعي داشتند بالاتفاق معتقد بودند كه مريض را تا بمشهد هم زنده نتوان برد و با كمال تعجب اين نظريه از طرف دكترها واطباء بمشهد هم مورد تأئيد واقع گرديده بود ولي باز پافشاري واصرار مادرش كار خود را كرده در حاليكه تمام افراد آن خانواده دست از مريض شسته بودند و ديدار او رإ؛گ كّ ّ آخرين بار ملاقات مي پنداشتند .

مادر دختر مريض خود را به مشهد آورده و بليط قطار خريده بقصد مشهد مقدس بهشهر را ترك گفت . اما فراموش نشود كه در بهشهر كارمندان ايستگاه بعلت آنكه مرگ مريض را حداكثر براي چند ساعت بعد قطعي مي دانستند ابتدا از دادن بليط خودداري نمودند ولي بلحاظ شخصيت و احترام آنخانواده بالاخره بليط داده شده و در يك كوپه دربست دختر مريض را در حالتي كه مادرش وسه زن ديگر براي پرستاري او بهمراه بودند قرار دادند . در بين راه رئيس قطار هنگام كنترل بليط با ديدن حال مريض بمادرش پرخاش كرده و اعتراض مي نمايد و مي خواست آنها را در يكي از ايستگاههاي بين راه پياده نمايد زيرا مي گفت اين مريض قبل از رسيدن بمقصد در بين راه قطعاً خواهد مرد .

اما با ديدن گريه

مادر و ناله او از پياده كردن آنها صرف نظر نموده تا اينكه قطار بايستگاه گرمسار رسيد .

در آنجا مريض را با مادرش بكمك سه زن ديگر پياده كرده وخود براي تهيه بليط مشهد بگيشه بليط فروشي مراجعه نمود ولي متصدي فروش از دادن بليط امتناع ورزيده و گفت اين مريض در بين راه ميان قطار خواهد مرد .

اما بالاخره اشگهاي ريزان مادر جگر سوخته اش اثر خود را بخشيده بليط را خريداري نمودند تا خلاصه دختر را زنده بمشهد مقدس رساندند و بمجرد پياده شدن از قطار دختر را بصحن بزرگ حمل كرده و او را در پشت پنجره پولادي كه پشت سر مطهر امام هشتم ( عليه السلام ) واقع شده است قرار مي دهند .

در حالتي كه مريض بحال عادي نيست ولي مادرش بناي گريه وناله را گذارد و با سوزدل و اشك ريزان شفاي كامل دختر خود را از طبيب واقعي يعني پروردگار توانا بوسيله و شفاعت ثامن الائمه خواستار است .

شب فرا مي رسد ، مردم براي استراحت از خستگي روزانه بمنازل خود مي روند درهاي حرم و صحن هم بسته مي شود وپاسبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوي هم آنجا را ترك مي گويند ، تنها عده اي از آنان دربين حرم و داخل صحن مشغول نگهباني بودند و گاهگاهي از حال آن مادر و دختر مريضش كه در پشت پنجره پولادي قرار داشتند جويا مي شدند . ساعت اواخر شب را نشان مي داد . مادر رنج ديده آن مريض در اثر رنج سفر و خستگي فوق العاده اي كه ناشي از گريه هاي

شديد او بود بخواب عميقي فرو رفته بود ولي با كمال تعجب آن مادر در اين هنگام دستي را روي شانه خود حس مي كند كه تكاني به او مي دهد با صدائي كه آميخته با يكدنيا عاطفه و محبت است مي گويد مادر . مادر برخيز من شفا يافته ام ، حالم خوب شده امام رضا بمن شفا عنايت فرموده است ! !

مادر رنج ديده آن مريض با شنيدن اين صدا چشمهاي خودرا باز كرده و دخترش را سالم و بدون هيچگونه احساس ناراحتي بالاي سر خود نشسته ديد ولي اين منظره براي آن مادر آنقدر غير منتظره بود كه با ديدن آن بلافاصله فريادي زده غش كرد و روي زمين قرار مي گيرد ! ! خدامي كه در داخل صحن مشغول پاسباني بودند با شنيدن فرياد آن زن بدورش جمع مي شوند و پس از گذشتن چند دقيقه و بهوش آمدن آن زن او را باتفاق دختر شفا يافته اش بمسافرخانه اي مي رسانند .

مادر آن دختر در اولين فرصت شفا يافتن مريض و حركت فوري خود را تلگرافي بخانواده اش اطلاع مي دهند ولي اين تلگراف بعنوان خبر مرگ تفسير شده و كنايه از مردن تلقي مي شود ، بدنبال اين تفسير بيجا و خلاف واقع عده اي از زنان نزديك وخويشاوندان آن خانواده در منزلشان جمع آمده و بناي گريه وناله را بعنوان عزاداري مي گذراند . از آنطرف دختر شفايافته به اتفاق مادر و سه زن ديگر از همراهان بتهران حركت كرده و بار ديگر حركت خود را از تهران بوسيله تلگراف اطلاع مي دهند .

اما مرگ

آن دختر مريض بقدري براي آنها قطعي و مسلم بود كه با رسيدن تلگراف دوم هم يقين بحيات و زنده بودن دختر پيدا نمي كنند ، تا بالاخره يك خبر قطعي دائر بر سلامتي دختر و حركت آنها بآن خانواده ميرسد .

پس از دريافت اين خبر قطعي افراد آن خانواده در ايستگاه بهشهر از كاروان كوچك خود كه با يكدنيا افتخار و سربلندي از سفر پر ميمنت مشهد مراجعت ميكردند ، استقبال مي نمايند ، اين خبر عجيب بسرعت در بهشهر منتشر گرديد .

اطباء معالج آن دختر حاضر شده و از او معاينه دقيق بعمل آوردند و سپس باتفاق صحت كامل مزاج وي را تصديق مي نمايند و از وقوع اين حادثه تا حال چند سال ميگذرد و آن دختر هنوز در كمال صحت و سلامتي و بدون هيچگونه عارضه اي حتي عوارض كسالتهاي جزئي بسر مي برد ، اطباء معالج آن دختر در بهشهر وساري و بابل و تهران و جراجاني كه دوبار او را تحت معاينه وعمل جراحي قرار داده اند هنوز زنده و در حال حياتند ، عكسهائي هم كه از آن دختر براي تشخيص مرض برداشته شده بود موجود است .

( - مناظره دكتر و پير . )

هر نسيمي كه بمن بوي خراسان آرد

چون دم عيسي در كالبدم جان آرد

دل مجروح مرا مرهم راحت سازد

جان پر درد مرا مايه درمان آرد

بوي پيراهن يوسف كه كند روشن چشم

باد گوئي كه به پير غم كنعان آرد

دختر سرطاني

اينجا روزي نيست که براي ما خاطره نداشته باشد . دختر 6-7 ساله اي با پدر و

مادرش از شمال کشور به اينجا آمده بودند . گويا دختر سرطان داشت . او در خواب ديده بود که کسي او را به مشهد و حرم وعده داده بود . صبح که از خواب بيدار مي شود به مادرش مي گويد مرا به مشهد ببريد . وقتي به اينجا مي آيند مادرش طنابي را به گردن او مي اندازد و سر ديگر آن را به پنجر ه فولاد . دختر کوچک که پدر و مادرش را چنين دردمند مي بيند گريه مي کند و مي گويد يعني من خوب مي شوم و سپس از فرط گريه به خواب مي رود نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شود و مي بيند که آن سر طنابش که به پنجره بود باز شده و از روي پنجره به زمين مي افتد ، فرياد مي کشد اطرافيان و رهگذران متوجه مي شوند ، خودش داد مي زند من خوب شدم ! من خوب شدم ! انبوه جمعيت به طرف او هجوم مي آوردند . و روي دست او را به اين طرف و آن طرف مي برند .

دختر گنگ

مرحوم شيخ حر عاملي در كتاب اثبات الهداه بعد از ذكر كرامتي از امام رضا ( ع ) مينويسد من خودم در مدت 26 سال كه مجاور مشهد مقدس هستم از اين نحوه كرامات ديده و يقين كردهام . از جمله دختري از همسايگان ما گنگ بود روزي به زيارت حضرت رضا ( ع ) رفت ناگاه نزد قبر آن حضرت ديد مردي خوش هيأت كنار قبر است شنيد آن جناب به او فرمود : چراسخن نميگويي تكلم

كن . تا اين فرمايش را فرمود فوراً زبانش باز شد و به سخن درآمد و به كلي علتش برطرف شد .

يا سوي آدم سرگشته رفته ز بهشت

روح قدسي مدد روضه رضوان آرد

در نواآيم چون بلبل مستي كه صباش

خبر از ساغر گلگون بگلستان آرد

جان برافشانيم صدره چو يكي پروانه

كه شبي پيش رخ شمع بپايان آرد

دختر مسيحي شفا گرفته

به ياد دارم پس از اينکه يک دختر مسيحي شفا گرفت ، او و پدرش به اسلام روي آوردند . گويا آزمايشات بيمارستان در پاکستان نشان داده بود که دختر از بيماري کليوي رنج مي برده است . هزينه عمل جراحي آنقدر زياد بوده که پدرش قادر به پرداخت آن نبوده است . يکي از دوستانش که شيعه بوده آنها را براي مداوا به حرم امام رضا ( ع ) راهنمايي کرده است . آنها به مشهد آمده بودند و 7 روز پشت پنجره فولاد دخيل بسته بودند . پس از مراجعه به پاکستان و انجام مجدد آزمايشات ، مشخص شد که بيماري به طور کلي از بين رفته است . آنها دوباره به مشهد آمدند و تقاضاي تشرف به دين اسلام را دادند

دختر نابينا

( دختر نابينا )

مرحوم محدث بزرگ نوري علي الله مقامه در كتاب خود دارالسلام نوشته دختري بنام نجيبه كه از مردم قريه مايان كه از قراء ( روستاهاي ) كوهپايه شهر مشهد مقدس است شفا يافت .

اين دختر يك سال بر اثر درد چشم كور شده بود و جائي را نمي ديد و پيش از كوري نامزد پسرعمويش بود لكن چون بينا شد پسرعمو راضي بازدواج با او نمي شد و از اين جهت اين دختر بسيار پريشان و غمناك بود .

شبي در خواب شخصي سفيدپوش بوي گفت بيا بشهر مشهد تا ترا شفا دهيم .

لذا وقتي بيدار مي شود بشهر مي آيد و بحرم مطهر تشرف حاصل مي نمايد ناگاه طرف بالا سر مبارك شخصي باو مي گويد چشم باز كن كه تو را شفا داديم

پس آن دختر ديده هاي خود را باز و روشن مي يابد .

( - تحفة الرضويه . )

بچشم خلق عزيز آنگهي شوي كه زصدق

بدرگهش بنهي روي مسكنت بر خاك

دختري شفا يافت

( دختري شفا يافت )

شب سوم صفر 1377 دختري در حدود شانزده سالگي كه از نصف بدن شل بود شفا يافت چنانچه مرحوم ثقةالاسلام حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام فرمود :

در شب مذكور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دارالسياده مباركه خواستم براي نماز به مسجد گوهرشاد بروم يك نفر از خدمتگذاران دارالسياده كه سيد جليلي بود و با حقير دوستي داشت گفت من امشب در اينجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره كه در بالا سر مبارك حضرت است دختري ديدم افتاده و پاهاي او دراز است .

من باو گفتم اي زن اي دختر چنين بي ادبانه پاهاي خود را در اين جا دراز مكن بعضي زنها كه نزد او بودند گفتند اين بيچاره شل است و قدرت ندارد پاهاي خود را جمع كند لذا از او گذشتم واينك در اين هنگام سحر آمدم او را نديدم .

از بعضي زنها كه در آنجا بودند پرسيدم اين دختر شل كجاست و چه شد .

گفتند حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داد و خود با كسانش رفتند .

( - كرامات رضويه . )

از اين در مرانم اي امام بحق

مرانم بخوانم اي امام بحق

ترا حق زهراي اطهر قسم

مدد كن بجانم اي امام بحق

مران از درت ايشه ملك طوس

به پروردگارم اي امام بحق

اميدم به توست اي امام رئوف

چو نامه سياهم اي امام بحق

اسير و گرفتار اندر فتن

نظر كن بحالم اي امام بحق

بدادم برس موقع انتظار

چو در انتظارم اي امام بحق

شفاعت نمااي شه با كرم

به نزد خدايم اي امام بحق

در پيشگاه نور

اى امام همام !

چگونه مى توان دل را با نام والايت آذين نبست ؟

چگونه مى توان شكوه و جلال بى حد و حصرت را ناديده گرفت ؟

چگونه مى توان آواى دل دردمندى را كه از سر صدق از صدها فرسنگ راه تو را مى خواند نشنيد ؟

مگر مى توان سلاله پاكت را از زمره آل على مرتضى ( ع ) و نبى مكرم ، پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت محمد مصطفى ( ع ) است ناديده گرفت و در جاى جاى قلب لرزان آرزومندانت جستجو نكرد ؟

پس ، سلام بر تو اى منادى توحيد !

اى قبله گاه نور !

سلام بر تو اى مظهر پر فروغ انسانيت و شرف !

اى منجى دلهاى دردمند !

السلام عليك يا على بن موسى الرضا ( ع ) !

. . . پيرمرد ، سلامى از ته دل به امام على بن موسى الرضا ( ع ) داد و آرام در مقابل درگاه رو به روى پنجره فولاد نشست و در حالى كه جابه جا مى شد دست در خورجينى كه همراه داشت كرد و با هزار حرص و ولع قدرى نان و پنير از آن بيرون آورد و در حالى كه در تلألؤ خورشيد تابناك بهارى كه بر گنبد و بارگاه امام ( ع ) مى تابيد غرق شده بود ، شروع

به خوردن نمود .

ساعت هشت و نيم صبح را نشان مى داد او را غافلگير كردم : سلام پدر جان ! پير مرد پاسخ سلامم را به آرامى و با نگاهى حاكى از تعجب داد . از او پرسيدم : پدر شما چند بار است كه به زيارت مولا على بن موسى الرضا عليه السلام مشرف مى شويد و اهل كجا هستيد ؟ پاسخ داد : من از اطراف يكى از شهرهاى جنوب خراسان هستم . اسمم على و فاميلم مرادى است .

ما ، در آن جا يك زمين كشاورزى داريم كه جو و گندم و بعضى مواقع هم چغندر مى كاريم و بعد در حالى كه چشمانش را به گنبد مطهر خيره كرده بود ، گفت : من نزديك هفتاد سال دارم و در اين مدت حدود شصت يا هفتاد بار به زيارت امام آمده ام ، و ادامه داد :

البته آن زمانها يعنى زمانهاى قديم ، مردم با اسب و الاغ و شتر به زيارت مى آمدند ، حالا ماشين جاى آنها را گرفته و آدم سريعتر از اين شهر به آن شهر مى تواند برود .

از او پرسيدم : آيا در طول اين مدت هفتاد سال با معجزه اى و يا كرامتى از حضرت رضا ( ع ) مواجه بوده اى ؟ پيرمرد همچنان كه نان و پنيرش را تناول مى كرد گفت : بله ، من شش سال بيشتر نداشتم كه بيمارى سرخك گرفتم ، در آبادى كه ما زندگى مى كرديم طبيب و حكيم درست و حسابى نبود و من روز به روز ضعيفتر مى شدم

، و كار مادرم اين شده بود كه شب و روز بالاى سر من گريه مى كردند .

مادرم هر دارو و گياهى كه مى گفتند به خورد من مى داد ، اما تأثير زيادى نداشت ، تمام اتاق را بوى داروهاى گياهى مختلف گرفته بود . پدر بيچاره ام كه يك كشاورز بيشتر نبود كارى از دستش بر نمى آمد ، جز اين كه سر هر نماز دعا مى كرد و شفاى مرا از خدا مى خواست . درست نمى دانم چند روزى بود كه در بستر بيمارى بودم .

بوى اسپند و كندرى كه مادرم مى سوزاند و دعايى كه زير لب برايم مى خواند هنوز برايم تازه است ، انگار ديروز يا امروز بود كه همه آن ماجراها اتفاق افتاد . فصل زمستان داشت تمام مى شد و همه جا كم كم سبز و خرم مى گرديد ، اما درون خانواده ما جز غم چيز ديگرى نبود ، به خصوص كه من ، تنها فرزند خانواده بودم .

غم بزرگى كه موقع آمدن پدرم به خانه در چهره چين و چروك خورده و آفتاب سوخته اش مشخص و پيدا بود ، مرا بيشتر و بيشتر رنج مى داد . دستان پينه بسته اش هنوز جلو چشمانم است؛ يعنى هر چه بود زندگى ما كار بود و زحمت و مشقت و عرق ريختن بى نتيجه . البته آنها سالهاست كه به رحمت خدا رفته اند ، اما يادشان هنوز قلب مرا را روشن مى كند .

پيرمرد ادامه داد : غروب يكى از روزها بود كه تب من بالا گرفت و حالم به

شدت به هم خورد تمامى اهل محل به خانه ما در رفت و آمد بودند . يك بابايى در ده ما بود كه حكيم نبود اما از داروهاى گياهى بفهمى نفهمى چيزى سرش مى شد . پدرم او را به خانه آورد .

مادرم بالاى سرم مثل باران اشك مى ريخت و من انگار داشتم نفسهاى آخرم را مى كشيدم . بدنم مثل اين بود كه آتش گرفته ، سرم سنگين شده بود ، جلو چشمانم سياهى مى رفت و صداهاى اطرافيان همهمه ناجورى را در گوشهايم ايجاد مى كرد . خدا مى دانست چه حالى داشتم !

خلاصه ساعتها از شب گذشته بود كه مردم هنوز در خانه بودند ، تا اين كه آنها كم كم از آن جا رفتند . آن شب خدا مى داند كه مادر و پدرم چه كشيدند . آنها در زير نور كم رنگ چراغ پيه سوز ، تا صبح نماز خواندند و دعا كردند . مادرم با صداى بلند گريه مى كرد و خدا و امام رضا ( ع ) را به كمك مى طلبيد ، و صداى پرطنين پدرم كه آيات قرآنى را به همراه نماز مى خواند در دلم مى نشست . ما جز به او و ائمه اطهار ، اميدى ديگر نداشتيم زندگى ما هم تعريفى نداشت .

تمام دار و ندار ما يك گليم و دو سه تشك و لحاف رنگ و رو رفته بود . آن شب مادر و پدرم زياد زارى كردند و بالاخره يك گوسفند نذر امام رضا ( ع ) كردند كه پس از سلامت من به مشهد بياورند و

قربانى كنند ، آن شب تا صبح خواب در چشمان من نبود . با اين كه شش ساله بود ، اما انگار به اندازه شصت سال تجربه به دست آوردم كه واقعاً پدر و مادر چه زحماتى براى فرزندانشان مى كشند ، خدا آنها را بيامرزد و يادشان به خير . كم كم صبح مى شد و مادرم در كنارم ، روى بالش من خوابش برد .

نزديكى هاى نماز صبح ، پدرم از جايش بلند شد و به مسجد ده رفت تا قدرى هم در آن جا به درگاه خدا دعا كند . آخر من پنجمين فرزند خانواده بودم ، چهارتاى ديگر به رحمت خدا رفته بودند ، و پدر و مادرم براى همين خيلى زياد ناراحت بودند ، چون مردم ده بيشتر دلبستگى خانوادگى دارند . پيرمرد نگاهى به من انداخت و آهى از ته دل كشيد و به ياد روزهاى جور و اجور ، نم اشكى برگونه اش نشست ، دستش را به طرف آسمان رو به گنبد و بارگاه امام رضا ( ع ) بالا برد و خدا را شكر كرد و در اين حال در خورجينش را بست .

از او پرسيدم : خوب بالاخره پدر جان چه شد ؟ او به آرامى و در حالى كه صدايش به لرزه در آمده و مرتعش شده بود ، گفت : صبح روز بعد كه مادرم بيدار شد ، سراسيمه به چشمان من نگاه كرد كه ببيند من مرده ام يا نه ، وقتى ديد كه حالم بهتر شده ، دست به سوى آسمان بلند كرد و شكر خدا را به جا

آورد . پدرم در گوشه اى از اتاق ، قرآن به دست گرفته بود و آياتى را زمزمه مى كرد .

انگار قدرى از تب من كم شده بود ، كم كم چشمانم سنگينى خاصى به خود گرفتند و من به خواب عميقى فرو رفتم . وقتى از خواب بيدار شدم همه چيز برايم يك جور ديگرى شده بود . صداها را به خوبى تحمل مى كردم ، هوا خوب بود ، تنفسم سختى قبل را نداشت . پدر و مادرم بالاى سرم نشسته بودند . صبحانه مختصرى را كه غالباً شير بود برايم آماده كرده بودند .

دود اسپند همه جا را پر كرده بود . همسايه ها يكى پس از ديگرى به خانه ما مى آمدند و خدا را شكر مى كردند ، و مادرم در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، بارها و بارها مى گفت :

امام رضا ( ع ) ، امام رضا ( ع ) پسرم را شفا داد .

چند روز بعد حالم به كلى خوب شد . طورى كه مى توانستم در كوچه هاى دهمان با بچه ها بازى كنم . دو ، سه هفته از اين جريان گذشت كه پدر و مادرم تصميم گرفتند نذر خود را ادا كنند .

بار سفر را بستند و در حالى كه مراهم روى يك الاغ نشاندند ، با يك گوسفند به طرف مشهد به حركت در آمديم . تعدادى از افراد ده هم با اسب و الاغهايى كه داشتند با ما همراه شدند . خلاصه چند روزى طول كشيد كه ما به مشهد رسيديم . البته

مشهد آن موقع مثل امروز نبود ، شهر كوچك و حرم مطهر هم زياد وسيع نبود . جلوى درب يكى از صحنها در قسمت بيرونى ، گوسفند را قربانى كردند و گوشت آن را بين زوار و افراد خواهان گوشت نذرى تقسيم كردند .

و آن وقت پدر و مادرم مرا به داخل حرم مطهر بردند و در حالى كه اشك مى ريختند سفت به حرم مطهر چسباندند و تبرك دادند . بعد از اين كه نماز در داخل صحن مطهر خواندند ، بيرون آمديم و به طرف همولايتى ها به راه افتاديم . البته تا از خاطرم نرفته بگويم : آن وقتها ، يعنى قديمها معمولاً اسب و الاغ و شترهايشان را درون كاروانسراهاى اطراف شهر مى گذاشتند و بعداز آن كه زوار هر جا مى خواستند مى رفتند .

اولى بارى كه من حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا ( ع ) را مى ديدم ، سرم از آن همه شكوه و عظمت و جلال گيج رفت ، طورى كه آن وقتها را هرگز فراموش نمى كنم . شب اول را از شوق و ذوق بسيار زياد خوابمان نبرد و نمى دانم اصلاً چطور صبح شد . صبح روز بعد مجدداً به حرم مشرف شديم بوى گلاب و مشك همه جا را پر كرده بود .

صداى زائرانى كه دعا مى خواندند و صلوات مى فرستادند ، خستگى سفر از تن در مى آورد در داخل صحنها فانوسها و شمعهايى را روشن كرده بودند . پنج ، شش روز بعد ، با همولايتى ها به طرف دهمان حركت كرديم وقتى كه از

دروازه هاى شهر دور مى شديم فكر مى كردم چيزى را جا گذاشته ام ، بى اختيار چشمام تا دور دست به گنبد و بارگاه امام ( ع ) بود كه سر به آسمان مى ساييد .

راستى هم آدم وقتى به معنويت فكر مى كند همه چيز دنيا فراموشش مى شود . آن وقت آدم همه چيز را در خدا و ائمه اطهار ( ع ) مى بيند و اگر اين دلگرمى هاى معنوى نباشد آدم هيچ مى شود . پيرمرد ساده سخن مى گفت : كلامش گرم و گيرا بود ، كوله بارى از خاطرات و با لباسى ساده و ژنده با خود به همه جا مى برد ديگر بار هم از او سؤال مى كنم : پدر بقيه ماجرا چه شد ؟ او گفت : بله ما برگشتيم به ده ، اما با اميد با آرزو و با گرمى و صفايى كه امام رضا ( ع ) به ما بخشيده بود . آن وقتها پدرم تصميم گرفت كه هر سال به مشهد مقدس و حرم مطهر امام هشتم مشرف شويم و يك گوسفند نذر كنيم . بعد از مرحوم شدن پدر و مادر ، من هم تصميم گرفتم هر سال يك يا دو بار به حرم مطهر مشرف شوم .

الحمد الله هر چه از امام رضا ( ع ) خواستم به من داده و من در قيد و بند مال دنيا نيستم . آدم بايد قلبش با خدايش صاف باشد . خدا و امام ( ع ) هم به او همه چيز خواهند داد و بزرگترين چيزى كه خدا به هر

انسان مى دهد سلامتى است ، والسلام .

در آن حال كه پيرمرد آخرين كلماتش را به پايان مى رسانيد از جايش بلند شد ، با احترام به طرف ضريح مطهر امام ( ع ) خم شد و سلامى دوباره به امام رضا ( ع ) داد و آرام ، آرام عازم رفتن شد و به علامت خدا حافظى سرش را به طرف من تكان داد و رفت .

پيرمرد خميده با خورجينى بر دوش ، مى رفت تا خاطراتش را در رهگذر ايام جستجو كند ، و آن هنگام كه بر درب خروجى حرم مطهر بوسه مى زد تا خارج شود انگار بوى وجود مادر و پدر زحمتكش و رنج كشيده اش را به مشام مى كشيد ، با خلوص نيتى راستين و اميدى سرشار ، گامى استوار و عزمى راسخ ، اگر چه پيرمرد بود و به ظاهر ناتوان ، اما درياى بود از انسانيت ، صفا ، مروت و مردمى و توفانى كه بر دشت خاطرات من غوغا كرد . . .

و رفت و رفت ، تا از نظر ناپديد شد .

در جستجوي اميد

نام شفا يافته : فاطمه موسوي

اهل : كرج

نوع بيماري : عفونت شديد حنجره

تاريخ شفا : مهرماه 1368

نميدانم براي شما اين سؤال پيش آمده است يا نه؛ بعضي وقتها ، رنجها و غمها ، در جسم و جان انسان ، آن چنان نفوذ ميكند ، كه انگار جدايي از آن ، ممكن نيست و آدم ميماند كه با چه كسي راز و نياز كند . صميميترين افراد ، چند دقيقهاي به صحبتهايمان گوش ميدهند ،

و بعد انگار هيچ . . . گاه ما نميتوانيم تمام رازهايمان را به همه كس بگوييم؛ اين جاست كه انسان ، دست انسان ، دست به دامن خدا ميشود و يا انبيا و اوليا ، صلوات الله عليهم اجمعين را به كمك ميطلبد . بلكه روزها ، ميتواني درد دل كني ، بيلحظهاي تأمل . ساعتها ، ميتواني ، غم و رنجت را بازگو نمايي . بدون اين كه خداي بزرگ و انبيا و اولياي الهي ( ص ) تو را از خود برانند و براي همين هم « دين » پلي ميشود ميان انسان و خدايش و عباد و نيايش ، ستونها و پايههاي عظيم آن ، آن هم با كلماتي حساب شده و زيبا و بسيار ظريف؛ و به جرأت ميتوان گفت ظريفتر از صدها ، بلكه هزاران شعر و نثر .

من وقتي تنها ميشوم ، بياختيار كتاب دعا را به دست ميگيرم و با خداي خود خلوت ميكنم ، با او لحظهاي متمادي راز و نياز مينمايم . از همه چيز و همه جا ميگويم . تا رهگشاي راه خطيري باشد كه در پيش دارم . در پارهاي از اوقات قلم را به دست ميگيرم و براي دلم و آنهاييي كه دلي صاف چون دريايي بيگران دارند ، مينويسم . دلي كه امواج تلاطم مشكلات ، به زانويش در نياورده و غبار رهگذر ايام ، كدرش ننموده . دلي كه غرور و تكبر ، در او راه ندارد و دروازهاش را عشق به وحدانيت خداي متعال و انبيا واولياي مكرمش ، تشكيل ميدهد و در اين راستا با قلم ،

اين نعمت بزرگ الهي ، چيزي را به تصوير ميكشم و مينگارم كه جز معجزه نام ديگر را نميتوان بر آن نهاد .

آري معجزه وقتي سخن از معجزه به ميان ميآيد . براي خيلي از افراد ، بعيد به نظر ميرسد . يعني آنها كه دلشان هنوز پاكي و بيآلايشي را به خود نگرفته آنان كه تظاهر و خودنمايي برايشان ، اصليترين چيزها را تشكيل ميدهد؛ و غبار كينه و دشمني ، وجودشان را فرا گرفته است . نه آنان كه قلبشان و تمامي وجودشان « اوست » يعني حق ، يعني خدا و رابطين بر حقش . . .

و اما اصل مطلب :

فاطمه را همه اهل فاميل ميشناختند : زني صبور ، مهربان و عزيز ، زني كه بيست و چند سال از عمرش ، بيشتر نميگذشت . زني مؤمنه و پاكدامن ، روزها ، در نبود شوهر در خانه به سر و وضع بچهها ميرسيد . آنهايي را كه به مدرسه ميرفتند بدرقه ميكرد . و بقيه با مادر در خانه بودند .

فاطمه ، چهار بچه قد و نيم قدر داشت ، كه همگي مادر و پدرشان را بسيار دوست داشتند . شوهر فاطمه كارمند شركتي در كرج بود . مرد شريفي كه نانآور خانه بود . وقتي او به خانه ميآمد ، به خانه ، گرمي ميبخشيد . با بچهها بازي ميكرد و گاه آنها را براي تفريح به بيرون از شهر ميبرد . اسم او محسن بود .

فاطمه و محسن ده سال بود كه با هم ازدواح كرده بودند و زندگي نسبتا بيدغدغهاي داشتند .

در

يكي از روزهاي فصل زمستان كه هوا سرد بود فاطمه در كنار پنجره اتاق ايستاده و به ابرهايي كه به سرعت آسمان را ميپوشانيد ، نگاه ميكرد . براي لحظهاي ، در خود فرو رفت . آن چنان كه گويي صداي كوچكترين بچهاش را كه شير ميخواست نميشنيد . دستي به زير گلوي خود كشيد . درد و ناراحتي احساس نمود . سپس طفل كوچكش را در آغوش كشيد و شروع به شير دادن او كرد .

فاطمه وقتي حرف ميزد ، صدايش كمي زنگدار شده بود و گاهي خونابهاي كمرنگ از گلويش به بيرون تراوش ميشد . بياختيار غمي گنگ همراه وحشتي مرموز ، سراپايش را گرفت و به از دست دادن سلامتي خود فكر كرد و انديشيد : خدايا ! من كه يك زن سالم و شاداب بودم ؟ ! من كه در زندگي بي آلايشمان غمي را حس نميكردم ؟ !

اي خداي مهربان ! من كه از بندگاني هستم كه جز راه تو ، راهي را نرفتهام ؟ ! افكار مختلف به فاطمه هجوم آورده بودند ، و تبي كه چند روز او را به خود مشغول كرده بود .

صبح يكي از روزها ، فاطمه به درمانگاه نزديك خانهشان رفت . عكسهايي از حنجره فاطمه گرفته و آزمايشاتي نيز برايش نوشته شد . پس از گرفتن عكسهاي راديولوژي و آزمايشات ويژه ، وجود عفونت شديد حنجره براي فاطمه محرز شده بود .

او احساس شديدي از نااميدي را با خود به هر سو ميكشاند . بارها ، ساعتهاي متوالي در حالي كه سجاده نمازش پهن بود ، دعا و نيايش

فراوان ميكرد .

شايد خداوند سبحان ، نظر لطفش را به او نمود و غم و رنجش را ميكاست . چرا كه بيوجود فاطمه ، تلاطمي در زندگي آنها به وجود ميآمد و چه بسا زندگي بقيه افراد خانواده ، دستخوش بلاتكليفي ميگرديد .

گاه فرزندان فاطمه ، براي بهبودي مادرشان ، اشك ميريختند و دعا ميكردند . پروانه ، دختر بزرگ فاطمه ، يك شب تا سحر براي مادرش دعا كرده و در گوشهاي از اتاق ، طاقباز به خواب رفته بود ، در حالي كه چند قطره اشك بر گونههايش خشك شده بود . مادرش متوجه او شد و رواندازي روي انداخت و بالشتي را زير سرش قرار داد و براي خود و فرزندانش و شوهرش اشك ريخت و دعا نمود .

شوهر فاطمه به كرات به فاطمه گفته بود كه هر كاري از دستش برآيد براي او انجام ميدهد ، تا شايد سلامتياش را به دست آورد . حتي به قيمت فروش همه چيز زندگيشان؛ رفته رفته بهار فرا ميرسيد و زمستان رخت بر ميبست . هوا رنگ و بوي تازهاي به خود گرفته بود ، ولي يك نوع بيقراري در روح فاطمه احساس ميشد .

فاطمه وقتي به سر شاخههاي درختان نگاه ميكرد ، به خوبي رويش زندگي را در شاخههاي نسبتا خشك ميديد و ميديد كه چگونه خداوند بزرگ ، گياهان ظاهرا خشك و نيمه مرده را دوباره جان ميدهد .

او ميديد كه يك دانه خشك و بيروح ، چگونه ميتواند شاداب و با طراوت شود و روح زندگي را بازيابد . براي همين ، فاطمه هرگز اميدش را

از توسل به خداي كريم از دست نميداد .

بالاخره بهار فرا رسيد . سفره هفت سين خانواده فاطمه پررنگتر از هميشه بود . چرا كه قرآن بزرگي را كه همسرش به تازگي به او اهدا كرده بود با رنگهاي جالبي كه روي جلد سوسنياش داشت ، چشم و روح را نوازش ميداد . به ويژه آيه زيباي : « لايمسه الا مطهرون » . به آن دست نزنند به جز پاكان و نيكان .

فاطمه بارها با ظاهري تميز و آراسته و باطني عاري از هر گونه شبهه ، قرآن مجيد را در دست ميگرفت ، به كرات به آن بوسه ميزد ، و گاه در همان حال در مقابل چشمان فرزندانش ، اشك ميريخت . او ميدانست كه هيچ وقت نميتوان خوبي و بدي را با هم در يك جا جمع نمود ، و فرقي بين آنها نگذاشت .

او ميدانست كه خداوند كريم ، آن كتاب آسماني و مبارك را توسط حضرت محمد ( ص ) براي هدايت بشر ، عنايت فرموده است . او ميدانست انبياي مكرمش ، بيجهت به رسالت برگزيده نشدهاند . بيتأمل صبر حضرت ايوب ( ع ) را به خاطر ميآورد ، و خدا را از آن همه بزرگي ، شكر مينمود .

پس او چارهاي نداشت جز صبر و تحمل . چرا كه خداوند ، همان گونه كه شب و روز را قرار داده و نظام آفرينش را پديد آورده ، نتيجتا ميبايست با ديدي عميقتر به اين امر نگاه ميكرد و تا حدي زندگيش را با مشيت الهي وفق ميداد .

روزي انسان متولد ميشود

و روزي به خواست خدا از جهان ميرود و در اين بين است كه همه چيز را تجربه ميكند : فقر ، ثروت ، بيماري و سلامت و همه و همه . . .

اما اميد او هرگز به يأس مبدل نميگرديد . زيرا كساني كه همواره به ياد خدا و ائمه اطها هستند ، ميبايست پر تحمل و شكيبا باشند و هيچ وقت اميدشان را از دست ندهند و قلبشان را همواره مالامال از مهرباني و شفقت به ديگران نمايند؛ كه مسلما اين رفاهي است خوب براي جلب رضاي خداي يكتا .

در هر حال ، سفره هفت سين فاطمه كه مظهري كوچك از دگرگوني فصلها و قدرت خداوند سبحان بود به سفره دعا و توسل ، مبدل شده بود .

فاطمه در كنار سفره ، جانماز و مهر و تسبيح كوچكي را كه چند سال قبل مادربزرگش از مشهد برايش آورده بود ، گذارده بود . بي هيچ گونه تأمل و اختيار قلبش براي هشتمين امام و زيارت مرقد مطهرش ، تپيد و تصميم گرفت كه هر طور شده در مهرماه همان سال به مشهد الرضا ( ع ) بيايد .

مشهدي كه مرقد مطهر حضرت ثامن الحجج ( ع ) ميباشد .

روزها به سرعت ميگذشتند ، تا روزي فرا رسيد كه همسرش براي او و خودش دو بليط قطار براي مسافرت به مشهد مقدس تهيه كرده بود . آنها بچهها را نزد اقوامشان گذاشتند . لحظه موعود فرا رسيد و فاطمه و شوهرش سوار بر ارابه آهنين ، راهي ديار امام هشتم ( ع ) شدند .

آنها وقتي كه وارد

مشهد ميشدند ، تازه آفتاب طلوع كرده بود و انوار طلايياش را همه جا گسترده بود . به ويژه گنبد طلايي امام ( ع ) كه درخششي ملكوتي داشت . آنها از درون قطار ، ايستاده سلامي به امام ( ع ) دادند و لحظاتي بعد ، قطار با بوقهاي مكرر ، در ايستگاه مشهد ايستاد .

فاطمه و شوهرش با كولهبار مختصرشان بلافاصله پياده شدند و سراغ يكي از مهمانخانهها را گرفتند و پس از چند دقيقه با وسيله نقليه ، به مهمانخانهاي در خيابان طبرسي رسيدند .

مردم زيادي در رفت و آمد بودند و مشهدالرضا ( ع ) حال و هوايي ديگر داشت . عدهاي در آن صبح خوب و قشنگ ، خريد ميكردند . گروهي به تماشاي مغازهها مشغول بودند و جمعي نيز به طرف حرم مطهر ، درگذر بودند .

فاطمه هم پس از مستقر شدن در مهمانخانه ، همراه همسرش به طرف حرم به راه افتاد . چند روزي به همين منوال گذشت . حال و هواي حرم ، كاملا او و شوهرش را گرفته بود ، تا سرانجام در روز 25/7/1368 فاطمه موسوي بنا به گزارش دفتر شفايافتگان آستان قدس رضوي ، شفاي خود را گرفت و بيماري او كه ميرفت زندگياش را دستخوش تلاطم سازد به يكباره از ميان رفت . چرا كه او ديگر نيازي به دارو و درمان نداشت و آنها شاد و خرم به ديار خود بازگشتند و همه چيز را براي آشنايانشان در طبق اخلاص نهاده ، بازگفتند . . .

در حريم خلوت يار

شفايافته : على رضا حسينى

متولد 1357 ساكن : شهرستان نكا

، روستاى سليكه

تاريخ شفا : چهاردهم تيرماه 1374

بيمارى : فلج پا

آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولايش به پرواز در آورد .

آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را كه حاكى از رنج و درد درونى اش بود ، با اشك ديدگان معصومش به ضريح سيمين و زرين امام غريبان پيوند بزند .

آمده بود تا سر بر آستان بى نياز دوست بسايد و دل را مقيم كوى يار نموده و مهمان نور باشد .

آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حريم حرم منور سازد .

آمده بود با يك دنيا اميد و انتظار_يك دنيا عشق و ارادت و اخلاص ، يك دنيا بى قرارى ، تا بگويد : اى امام ! دوستت دارم .

آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقيانوس عظمت ، كرامت ، وجود و سخا بسپارد و دريادل اين اقيانوس بى كران باشد .

آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگويد :

اى قرار ديده بى تاب من !

اى مهربان امام كه غوث الامه اى !

و ضامن آهوى رميده اى !

به آستان امنت چونان غزالى گريزپاى پناهنده شده ام ، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حميع بليات ارضى و سماوى برهانى ام .

آمده بود تا از طبيب طبيبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافيت مبدل نمايد .

در يكى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هيأتى از شهرش روز 28 صفر

عازم مشهد شوند . اما جزيره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت . به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد ، سفر به سرزمين نور را آغاز كرد . او همچون رودى به بحر خروشان حريم پيوست .

به سرزمينى آمد كه سر تا پا معنويت بود . به اقليمى پاگذاشت كه عرشيان و خاكيان ، چاكران درگه آن سر تا پا نورند . ديدن گنبد و بارگاه حضرت ، چشمان بى فروغش را جلا بخشيد .

فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزديك لمس نمود .

در برابر امام ، سلامى و تعظيمى كرد كه لبخند فرشتگان را در پى داشت . ادخل_وها بس_لام آمنين حرم مملو از جمعيت بود : در ميان سيل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتى و حجت بالغه پروردگار ، خود را همچون قطره اى مى ديد . پشت پنجره فولاد دخيل شد .

ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى كه او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود . طناب ، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پيوند خورد و ضميرش از انوار امام بهره مند گردد . فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شيدايى را متحول مى ساخت . پير و جوان ، زن و مرد ، كودك و نوجوان ، از هر قشر و طايفه اى ، شهرى و روستايى ، فقير و غنى ، در ميان دخيل شدگان ديده مى شد .

ايوان طلا ، راز و نياز عارفانه ، اشكهاى جارى شده ، دلهاى سوخته ، بى پناهان خسته دل ، نااميدان

وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران ، صداى ملكوتى مناجات ، صداى بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره ، فضاى معطر ، پارچه هاى سبز رنگ ، طنابهاى رنگارنگ ، قفلهاى بسته شده بر پنجره . . .

خدايا چه محيطى است اين جا كه اين چنين دل آدمى را مى برد !

پژواك اميددهنده و سوزناك زيارتنامه خوان كه در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشك از ديدگان جارى مى ساخت :

اين جاست طبيبى كه ندارد نوبت

نوبت هر دل كه شكسته تر بود ، پيشتر است !

فقير و خسته به درگهت آمدم

رحمى ! كه جز ولاى توام ، نيست هيچ دستاويز

به نا اميدى از اين در مرو ، اميد اين جاست !

فزونتر از همه قفلها ، كليد اين جاست !

عليرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان ، بيماران لاعلاج كه از دكترها قطع اميد كرده اند قرار گرفت . با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نياز پرداخت :

يا ضامن آهو !

بر جوانى ام رحمى كن

تو را به پهلوى شكسته مادرت زهرا نااميدم مكن !

لحظاتى بعد در تفكرى عميق فرو رفت .

خاطره هاى دوران بيمارى جلوى چشمانش نمايان گشت .

از يادش نمى رفت آن روزى كه مادرش را صدا مى زد : مادر ! درد پا امانم را بريده ! و مادرش چونان شمعى در اين مدت سوخت و از هيچ كوششى دريغ نكرد . به ياد محروم شدن از تحصيلاتش افتاد ، به ياد عاجز شدن از كارها و فعاليتهاى روزانه

اش به ياد دارو و درمانهايى كه برايش كرده بودند و تأثيرى نداشت ، به ياد دستهاى پينه بسته پدرش كه كارگر نكاچوب بود ، به ياد دل سوزى هاى خانواده صميمى اش ، به ياد دو برادر و يك خواهرش كه از غم او پژمرده و ملول شده بودند ، به ياد جوابهاى مأيوس كننده پزشكان ، و خسته از اين همه تفكر ، پلكهايش به سنگينى گراييد و آرام آرام به خواب رفت . . .

ناگهان بيدار مى شود ، طناب را بازشده مى بيند ، روى پاهايش مى ايستد ، شروع به راه رفتن مى كند . . . آن شب شادمانى عليرضا ديدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شريك !

نوشته محمدتقى داروگر

در خواست شفا

( در خواست شفا )

حضرت آية الله العظمي شهيد محراب عالم جليل القدر و سيد نبيل و مجاهد سيد عبدالحسين دستغيب شيرازي رضوان الله تعالي عليه از جناب فاضل و محقق آقاي حاج ميرزا محمود مجتهد شيرازي نزيل سامرا نقل فرمود از جناب شيخ محمد حسين قمشه اي كه ايشان فرمود :

ايشان بقصد تشرف به مشهد حضرت رضا ( عليه السلام ) از عراق مسافرت ميكند و پس از ورود به مشهد مقدس دانه در انگشت دستش آشكار ميشود و سخت او را ناراحت ميكند چند نفر از اهل علم او را بمريض خانه ميبرند جراح نصراني مي گويد بايد فوراً انگشتش بريده شود و گرنه ببالا سرايت ميكند .

جناب شيخ قبول نميكند و حاضر نميشود انگشتش را ببرند طبيب مي گويد اگر فردا آمدي بايد از بند ( مچ )

دست بريده شود شيخ برميگردد و درد شدت ميكند شب تا صبح ناله مي كند فردا ببريدن انگشت راضي ميشود .

چون او را مريض خانه ميبرند جراح دست را مي بيند مي گويد بايد از بند دست بريده شود قبول نمي كند و ميگويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شود جراح ميگويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود ببالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود .

شيخ بر مي گردد و درد شدت ميكند بطوريكه صبح ببريدن دست راضي مي شود چون او را نزد جراح مي آورند دستش را مي بيند و ميگويد به بالا سرايت كرده و بايد از كتف بريده شود و از بند دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا بساير اعضاء سرايت مي كند و بالاخره بقلب مي رسد و هلاك ميشود .

شيخ ببريدن دست از كتف راضي نميشود و برميگردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مي كند و حاضر ميشود كه از كتف بريده شود و رفقايش او را براي مريض خانه حركت مي دهند تا دستش را از كتف ببرند در وسط راه شيخ گفت اي رفقا ممكن است در مريض خانه بميرم اول مرا بحرم مطهر ببريد پس ايشانرا در گوشه اي از حرم جاي دادند شيخ گريه و زاري زيادي كرده وبحضرت شكايت مي كند .

ميگويد آيا سزاوار است زائر شما بچنين بلائي مبتلا شود و شما بفريادش نرسيد ( و انت امام الرؤوف ) خصوصاً درباره زوار پس حالت غشوه اي عارضش ميشود در آنحال حضرت رضا ( عليه

السلام ) را ملاقات مي كند .

آنحضرت دست مبارك را بر كتف او تا انگشتانش كشيده ومي فرمايد شفا يافتي شيخ بخود مي آيد مي بيند دستش هيچ دردي ندارد رفقا مي آيند او را بمرض خانه ببرند جريان شفاي خود را بدست آنحضرت به آنها نمي گويد .

چون او را نزد جراح نصراني ميبرند جراح دستش را نگاه مي كند اثري از آن دانه نمي بيند باحتمال آنكه شايد دست ديگرش باشد آندست را هم نظر مي كنند مي بيند سالم است ميگويد اي شيخ آيا مسيح ( عليه السلام ) را ملاقات كردي ؟

شيخ فرمود كسي را كه از مسيح ( عليه السلام ) بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان شفا دادن امام ( عليه السلام ) را نقل ميكند .

( - داستانهاي شگفت . )

بدرگاهت پناه آورده ام يا رضا يارضا ( عليه السلام )

من زوار سرافتده ام يا رضا يارضا ( عليه السلام )

افتاده ام دستم بگير يارضا يارضا ( عليه السلام )

آزرده ام دستم بگير يارضا يارضا ( عليه السلام )

اي ملجاء درماندگان يارضا يارضا ( عليه السلام )

اي چاره بيچارگان يارضا يارضا ( عليه السلام )

درد پا

روز دهم رجب 1132 زني مشلوله از اهل ده نو در اطراف مشهد دو سال در اثر درد پا شل و زمينگير شده بود در اين روز او را ميآورند و به حرم مطهر ميرسانند گفته است چون نظرم به ضريح مطهر افتاد شخص سفيد پوشي را ديدم كه آب روي قفل ضريح ميريزد گفتم قدري از اين آب

به من مرحمت كن تا با آن شفا حاصل نمايم . فرمود من اين آب را براي تو تبرك ميكنم پس آن ظرف را به من داد من گرفتم و آشاميدم فوراً بهبودي بر من حاصل شد پس برخاستم و زنهايي كه در حرم بودند خبر شده جامههاي مرا براي تبرك پاره پاره كردند .

درد پهلو

( درد پهلو )

مرحوم سيد حسن بردسكني ( و بردسكن قريه ايست از قريه هاي شهر كاشمر ) فرمود :

مرضي بپهلوي من روي آورد بنحويكه از درد خواب و راحتي از من سلب شده بود لذا بهزار زحمت مبلغي پول براي معالجه فراهم كردم و بشهر آمدم و نزديكتر رفتم و چون دكتر مرا معاينه كرد گفت اين مرض خطرناك و مهلك است و سيصدتومان هم خرج دارد چون چنين گفت .

من با خود گفتم چه كنم منكه اين قدر پول ندارم اتفاقاً مريضي ديگر همان وقت وارد شد كه او نيز بهمان مرض من مبتلا بود چون گفت پهلويم درد ميكند دكتر او را معاينه كرد و پس از معاينه گفت بايد عمل شود و سيصد تومان خرج دارد .

ديدم آن مرد فوراً دست در بغل كرد و سيصد تومان تمام بدكتر داد دكتر هم همان وقت او را باطاق ديگر برد كه عمل كند . من در آنجا از سوراخ و روزنه نگاه كردم ديدم دكتر او را براي عمل روي تخت خوابانيد و دست و پايش را محكم بست آنگاه پهلوي او را باز كرد . ديدم يك مرتبه تيغي بر پهلوي او كشيد كه صداي ناله آن مرد بلند شد و

دكتر سطلي در زير پهلوي او گذاشت و ديدم خون وجراحت مانند ناودان ميريزد و آنمرد داد ميزند و آقاي دكتر باو پرخاش و تغيّر مينمود و سيگار مي كشيد .

من چون اين منظره را ديدم بيرون آمدم و عازم زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شدم و براه افتادم تا بمشهد مقدس رسيدم آنگاه وضو ساخته بحرم مطهر مشرف شدم و سرم را بضريح آنحضرت بردم وبحال گريه عرض كردم اي امام رضا اولاً من سيصد تومان ندارم كه بدكتر بدهم ثانياً از آن عمل ميترسم و اگر بميرم نزد دكتر براي اين عمل نميروم . آنگاه سرم را بضريح زدم و غش كردم .

چون بحال آمدم ملتفت خود شدم كه بايد بمستراح بروم پس از حرم شريف بيرون آمدم و خود را بمستراح رساندم و ديدم آنچه از پهلوي آنمرد مريض بيرون شد از زير من بيرون آمد و درد پهلوي من آرام شد مثل اينكه هيچ دردي نداشته ام .

پس از آن توجه حضرت رضا ( عليه السلام ) چند روز در مشهد مقدس ماندم و آن قليل پولي را كه داشتم سوقاتي خريدم و با كمال صحت و سلامتي بوطن خود برگشتم ببركت وجود مقدس حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) .

( - فتح و فرج . )

خواهي كه تو را درد بدرمان برسد

يا اينكه شب هجر بپايان برسد

جهدي كن و دست زن بدامان رضا

تا سختي تو زود بآسان برسد

درد چشم

( درد چشم )

عبد صالح و متقي وارسته جناب حاج مجدالدين شيرازي كه از اخيار زمان هستند چنين تعريف

مي كنند .

بنده در كودكي چشم درد گرفتم نزد ميرزا علي اكبر جراح رفتم شياف دور چشم حقير كشيد غافل از اينكه قبلاً دست بچشم سودائي گذاشته بود چشم بنده هم سودا شد اطراف چشم له شد ناچار پدرم بتمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد گفت از حضرت رضا ( عليه السلام ) شفا خواهم گرفت بزيارت حضرت مشرف شديم .

بخاطر دارم كه پدرم پاي سقاخانه اسماعيل طلا ايستاد با گريه عرض كرد يا علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) داخل حرم نمي شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد . فردا صبح گويا چشم حقير اصلاً درد نداشت وتاكنون بحمدالله درد چشم نگرفتم .

وقتي از مشهد مقدس مراجعت كرديم خواهرم مرا نشناخت واز روي تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدي ؟ من ترا نشناختم و همچنين حاجي مزبور نقل مي نمايد كه :

در سنه چهل شش خودم با خانواده بمشهد مقدس مشرف شدم و عجايبي چند ديدم از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمدالله و از نظر حضرت رضا ( عليه السلام ) هيچ ملالي نديد .

هنگام برگشتن در ماشين اين موضوع را تعريف كردم زني گفت تعجب مكن من اول خيابان طبرسي در مسافرخانه سه طبقه بودم بچه ام از طبقه سوم كف خيابان افتاد و از لطف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) هيچ ناراحتي نديدم .

درياى عشق

شفايافته : ميرمراد مشترى

ساكن بندرعباس

تاريخ شفا : نوزدهم بهمن 1368

بيمارى : فلج

پاهايش را دراز مى كند . آن قدر كه كف پاشنه هايش در

ماسه هاى نرم و خيس ساحل فرو مىرود . دسته اى پرنده دريايى ، شاد و نغمه خوان از بالاى سرش مى گذرند . هوا به شدت شرجى و گرم است ، آسمان صاف و آبى در آن دورها ، سينه به سينه نيلگون دريا سپرده است .

موجى آرام پاهايش را به نوازش مى گيرد ، خنكاى آب به وجودش مى آورد ، صندلى چرخدارش را كمى به جلو مى راند و پاهايش را تا ساق در موج آب فرو مى برد چرخهاى ويلچر در ماسه ها فرو مى روند ، موجهايى در پى ، او و چرخش را احاطه مى كنند .

لذتى زيبا زير پوستش مى رود احساس سرور مى كند شوق ماهى و ماهيگيرى در وجودش شعله مى كشد ، لذت كندن لباس و تن به آب دريا سپردن ، هوس شنا ، شيرجه و زيرآبى ، غوغاى مسابقه و مقام اولى ! آهاى . . . مير مراد ، بجنب پسر ، چيزى نمونده ، زود باش ، امسال هم برنده تو هستى مير مردا ، بجنب ، زودباش اما پاهايش به يك باره خشك شده ، تير كشيد و درد تا عمق جانش را سوزاندن خط پايان مسابقه را مى ديد كمتر از 50 متر ديگر ، اما هر چه تلاش كرد ، تكان نمى خورد جا ماند ، ديگران از او گذشتند ، شورى دريا را در كامش حس كرد ، پايين رفت ، فرياد كشيد ، بالا آمد ، باز هم فرياد كشيدن صدايى شنيد ! چت شده ميرمراد ؟ چرا وايستادى ؟ زود باش ديگه ،

عقب موندى پسر ، زود باش .

به هوش كه آمد در بيمارستان بود ، خواست كه برخيزد ، نتوانست ، پاهايش بى حس و بى حركت بودند ، همسرش بالاى سرش مى گريست . چى به سرم اومده زن ؟ او پرسيد و زن گريست ، گريه او پاسخى بود براى مرد ، يعنى .

خواست چيزى بگويد ، اما حرفش نيامد دست زن را گرفت و آرام ناليد و گرفت : برايم دعا كن ، نم اشكى چشمانش را خيساند . اين جورى مى ميرم زن ! ميرمراد يعنى تلاش ، ميرمراد يعنى آب ، يعنى ماهيگيرى ، يعنى شنا ، ميرمراد بدون اينها يعنى مرده .

گريه امانش نداد ، با صداى بلند ، هاى زد و با همان حال از ته دل دعا كرد : يا غياث المستغيثين مددى .

نواى هى هى ماهيگيران در گوشهايش طنين انداخت :

هى هى . . . الله هى . . . هى هى على هى . . . به خود مى آيد و نگاهش را به ماهيگيران مى دوزد ، تور از دريا مى گيرند و با زبان خود شكر مى گويند ، خود را ميان آنان مى بيند ، همان طور با صلابت و پر هيبتن جلوتر از بقيه ، فريادش رساتر از همه ، تور بر دوش مى كشد و هى مى زند : هى هى . . . ياالله . . . ماهيگيربى دريا و بدون تور زنده نيست ، صبح كه به دريا مى زند ، زندگى را صدا مى كند ، و عصر كه تور از دريا مى

گيرد ، اميد صيد مى كند و او آن روز كه زندانى چرخ و عصا شده به يك باره مرد ، چگونه مى توانست به باور بگنجاند كه ديگر هرگز دريا را نخواهد ديد ؟ تور بر دوش نخواهد كشيد .

بر قايق نخواهد نشست و ماهى از دل دريا صيد نخواهد كرد ؟ روزى تصورش هم ديوانه اش مى كرد ، اما حالا بايد بپذيرد ، بايد عادت كند ، بايد به خود بقبولاند وتحمل كند . خدا حافظ دريا ! اين را مى گويد ومى خواهد حركت كند اما چرخش تكان نمى خورد ميرمراد نگاهش را به چرخهاى ويلچر مى اندازد ، نيمى از چرخهاى ويلچر در ماسه ها فرو رفته است .

پاهايش را از دل ماسه هاى خيس بيرون مى كشد ، تلاش مى كند ، اما بى فايده است ، گويى به ساحل چسبيده است ، نگاهش را به اطراف مى سايد ، ماهيگيران صيد روزنامه را جمع آورى كردند و مهياى رفتن هستند ، ميرمراد فريادى مى كشد : آهاى ! صدايش در دل امواج گم مى شود و هيچ كس به كمكش نمى آيد ، خورشيد در دريا فرو مى رود شب سايه سهمگينش را بر ساحل مى گستراند .

ميرمراد خسته و دل شكسته همچنان تلاش مى كندن حالا امواج بالاتر آمده اند و نيمى از ويلچر در آب نشسته است . ميرمراد نگاهى به آسمان مى دوزد ، گويى از آسمان اميد يارى دارد ، به يكباره دلش مى شكند هق هق گريه اش ، سكوت شبانه شاحل را مى شكند و او از ته دل

فرياد مى كشد : يا امام رضا ! . دسته ويلچرش را مى گيرد ، ويلچر به عقب مى رود و در همان حال صداى آشنايى را مى شنود .

_ تنها چه مى كنى ميرمراد ؟ با خدا خلوت كردى در دل شب ؟ صدا را مى شناسد ، خوشحال فرياد مى زند ، ترا خدا فرستاده قدير ! خدا ؟ زن باورش نشد ، مرد برايمان ادامه داد : او اينك در دل شب با يك فرياد از ته دل ، قدير رو به كمكم فرستاد ، حتما نظر عنايتش به شفاى من هم هست .

زن پرسيد حالا مى خواى چيكار كنى ؟ مرد مصمم گفت : مى روم زيارتش ، حضرتش رو خدا براى ما آدما واسطه قرار داده ، مى ريم شفا خواهى ، زن دعا كرد مرد آن شب راحت تر از هر شب خوابيد .

خورشيد از افق بالا مى آمد كه آنها به مشهد رسيدند ، از اتوبوس كه پياده شدند ، ميرمراد از زنش خواست كه او را مستقيم به حرم ببرد . پشت پنجره فولاد كه قرار گرفت ، انگار آزاد شده بود ، حكم پرنده اى كه از قفس رهاشده باشد زن كه رفت ، سر بر پنجره حرم امام گذاشت و گريست و گفت : يا مولا ! اون شب تنهايى رو با تمام وجود ديدم و حس كردم ، او شب دل اميد از همه چيز و همه كس بريدم ، نمى دونم چه نيرويى اسم شما رو بر زبونم آورد ، حالا من به همان كسى كه نام شما را به

زبونم جارى كرد قسمتون ميدم نا اميدم نكنين ، حالا تنهام ، بى كس و عليل و ناتوانم ، همه اميدم به خداست و به شما كه واسطه من با خداييد .

آنقدر با مولايش درد دل كرد تا به خواب رفت . در خواب ديد باز به ماهيگيرى رفته است ، مى خواهد تور از دل دريا بيرون بكشد ، تور به مانعى گير مى كند ، هر چه تلاش مى كند فايده اى ندارد ، مردى را مى بيند كه به او نزديك مى شود آرام و با وقار سبز پوش و نورانى .

چى شده مراد ؟

_ : تور از دريا بيرون نمى آيد ، آقا !

_ : چرا ؟ : نمى دونم آقا !

_ : من كمكت مى كنم ، دوباره امتحان كن .

مرد طناب تور را به كف گرفت و آن را كشيد تور آرام رها شد و از دريا بيرون آمد . تور پر از ماهى بود ، بيشتر از هميشه . خودش را به پاى مرد انداخت : ممنونم آقا ! شما كى هستين ؟ آقا لبخندى زد و بازوى ميرمراد را گرفت .

برخيز ميرمراد ، من همان كسى هستم كه آن شب ، در نهايت تنهايى ، وقتى از صميم قلب ، صدايم زدى به كمكت آمدم ، حالا هم مرا صدا زدى ، من صداى دل شكسته ات را شنيدم ، بگو چه مى خواهى ؟

_ : شفا آقا ! شفا مى خواهم

_ : برخيز ، تو شفا گرفتى .

برخاست ، از آقا خبرى نبود . او بود

و سيل جمعيت . او بود و ضريح مطهر . او بود و زمزمه دعا ، او بود ايستاده در برابر شبكه هاى پنجره فولاد ، به يك باره تعجب نمود به اطرافش نگاه كرد ، ويلچرش را در كنار ضريح يافت ، بى آن كه بر روى آن نشسته باشد .

او ايستاده بود بر روى پاهاى خودش و بى اختيار فرياد مى كشيد .

هى هى . . . ياالله . . . هى هى . . . يا امام رضا ! . . . دست پيش برد ، طناب را گرفت و كشيد ، تور بالا آمد ، پر از ماهى بود ، ماهيها بالا و پايين مى پريدند و مظلومانه نگاهش مى كردند ، دهان مى گشودند و آب طلب مى كردند .

ميرمراد لحظه اى مترصد مانده ، خيره به تور پر از ماهى نگريست ، چقدر نگاهشان معصومانه بود ، مثل آن نگاه مغموم وپريشان آهوى آزاد شده در عكس ضامن آهو ، كه در مشهد ساعت ها خيره به تماشايش ايستاده بود .

ميرمراد گره تور را باز كرد . ماهيها آخرين لحظات عمرشان را سپرى مى كردند . قدمى پيش گذاشت و تور را به آب انداخت ، ماهيها جانى دوباره گرفتند . ميرمراد تور را رها كرد ماهيها شناكنان در اعماق آب فرو رفتند ، لبخندى برلبهاى ميرمراد نشست . لبخند رضايت ، همان لبخندى كه بر چهره صياد عكس ضامن آهو ديده بود .

از آن پس ميرمراد ديگر به صيد نرفت كه نرفت .

دزد كيسه

( دزد كيسه )

محمد بن احمد نيشابوري گفت

من در خدمت امير ابي نصر كه صاحب جيش ( ارتش ) بود بسيار مقرّب بودم و او بصحبت من خيلي راغب بود و از اين جهت مرا مورد احترام و اكرام مي كرد .

ديگران بر من حسد مي ورزيدند تا اينكه روزي امير كيسه اي كه در آن سه هزار درهم داشت و مهر خود را بر آن زده بود بمن داد كه بخزانه برسانم من آن كيسه را با خود برداشته از نزد امير بيرون آمدم ( فَجَلسْتُ فِي الْمَكانِ الذّيِ يَجْلِسُ فِيِه الحُجَّابُ ) در بين راه ديدم جمعي از حاجبان در آن محل نشسته اند من نيز نزد آنها نشستم و كيسه پول را در پيش روي خود گذاشتم . و با آنها گرم صحبت شدم .

در اين بين يكي از غلامهاي امير كيسه را بطوري كه من ملتفت نشدم ربود و چون صحبت هايم تمام شد متوجه شدم كه كيسه نيست . مضطرب شدم و بتفحص برآمدم و با آن جماعت گفتم همه اظهار بي اطلاعي كردند .

تفكر و تعمق و تحير زيادي مرا در خود فرو خواند كه چه بكنم تااينكه بفكر افتادم كه والد من هر وقت كاري برايش پيش مي آمد ومحزون مي شد به آقا علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) پناه مي برد و آن بزرگوار را زيارت مي كرد و نزد قبر شريفش دعا مي كرد و سپس همش و غمش و حزنش بر طرف مي شد .

به خود گفتم من هم چنين كنم لذا عازم زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شدم . روز بعد بحضور

امير رفتم واز امير اجازه گرفتم كه بطوس بروم و گفتم شغلي در آنجا دارم گفت چه شغلي در طوس داري . گفتم غلامي داشتم كه فرار كرده و كيسه پول امير هم مفقود شده وگمان مي كنم كه كيسه را آن غلام بطوس برده .

تا اين حرف را زدم امير گفت متوجه باش كه كاري نكني كه نزد من خائن محسوب شوي گفتم پناه مي برم بخدا از خيانت . امير گفت اگر رفتي و نيامدي كيست كه از عهده كيسه ما برآيد و ضمانت آن وجه بنمايد .

گفتم اكنون با اجازه امير مي روم و هر گاه تا چهل روز ديگر برنگشتم تمام ملك و خانه و اسباب مرا تصرف نما . بعد از اين سخن از نزد امير بيرون آمدم و بسوي مشهد حركت كردم بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) بمشهد شريف رسيدم و بحرم مطهر مشرف شدم زيارت نمودم و نزد سر مبارك آنحضرت خدا را خواندم واز پروردگار خواستار شدم كه مرا برمحل كيسه پول امير مطلع سازد در حال تضرع در همانجا خوابم برد .

در عالم رويا مشرف بحضور مبارك پيغمبر ( ص ) شدم آنسرور فرمود ( قُمْ فَقَدْ قَضَي اللّه عَزّوَجَلّ حاجَتَكَ ) برخيز كه خداي متعال حاجت تو را برآورده ساخت .

از خواب بيدار و جهت تجديد وضو رفته و برگشتم مشغول نماز شدم دوباره شروع بدعا و حاجت باز خوابم برد . اين بار هم حضرت رسول اكرم ( ص ) فرمود كيسه امير را غلام امير دزديده واسم غلام را نيز ذكر فرمود و نيز فرمود آن

كيسه را بهمان قسمي كه مهر ابي نصر بر اوست آن غلام در خانه خود در زير آتش دان پنهان كرده .

از خواب بيدار شدم و بسوي وطن حركت نمودم و سه روز قبل از ميعاد بمحل خود رسيدم و بهمان حال سفر يكسره پيش امير رفتم و او راملاقات كرده گفتم امير بداند كه حاجتم روا شده امير گفت الحمدلله بعد به منزل رفته ولباسم را تغيير و دوباره نزد وي رفتم .

امير گفت بگو بدانم كيسه پول چه شد . گفتم كيسه پول نزد فلان غلام مخصوص خود امير است گفت كجاست من شرح حال را گفتم كه من براي حل مشكل خود به قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) متوسل شدم و در خواب پيغمبر ( ص ) بمن چنين خبر داد كه كيسه نزد آن غلام است .

از شنيدن اين سخن بدن امير بلرزه در آمد و فوراً فرمان داد تا غلام را حاضر كردند پس رو باو نمود گفت چه كرده اي كيسه اي را كه از نزد اين شخص ربوده اي . غلام انكار كرد امير او را تهديد كرد كه بزنند با اينكه عزيزترين غلامانش بود .

من چون ملاحضه كردم كه بناي زدن اوست . گفتم اي امير اين امر محتاج بزدن او نيست زيرا كه پيغمبر خدا ( ص ) بمن خبر داده است كه محل كيسه در كجاست .

گفت در كجاست گفتم در خانه خود او در زير كانون . پس امير همان وقت شخص صديقي را دستور داد تا بخانه غلام رفت واز زير آتش دان كيسه سر بمهر

را آورد و نزد امير گذاشت . امير وقتي اين واقعه و كيسه مهمور خود را ديد خيلي خوشحال و خرسند شد . و مقام من نزد او بالاتر رفت .

( - عيون اخبار الرضا . )

اي مملكت طوس كه قدر و شرف افزون

از عرش علا داده تورا قادر بيچون

تو جنتي و جوي سناباد تو كوثر

خاك تو بود عنبر و سنگت درّ مكنون

چون ماهي از آب جدا مانده بميرد

هركو كه شد از خاك روان بخش تو بيرون

حق داري اگر بانگ انا الحق كشي از دل

چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون

فرمان ده كونين رضازاده موسي

كش جمله آفاق بود چاكر و مفتون

هشتم در رخشنده درياي امامت

كو راست روان حكم بنه گنبده گردون

ليلاي جمالش چو كند جاي بعمل

عاقل شود از ديدن اومات چو مجنون

بر خويش ببالند چو در حشر ملائك

فرياد بر آرند كه اين الرضويون

دست هاي تمنا

نويسنده : علي جعفري

پنجره را باز كرد نسيم ملايمي كه از دشت ميگذشت خنكاي صبحگاهياش را در وجودش ريخت . نفس عميقي كشيد . برگشت و به دار قالي نگريست كه آن طرفتر به ديوار تكيه داشت . نزديك رفت و به نيمه بافته شده قالي دست كشيد . گويا ميخواست لطافت گلهايي كه روزها بابت به وجود آوردنشان زحمت كشيده بود را لمس كند . به گلولههاي رنگ وارنگ نخ كه از بالاي دار قالي آويخته شده بود نگريست و به نيمه بافته نشده قالي . به گلهايي كه بايد از سر انگشتانش هنرمند او بر تارهاي قالي وجود مييافتند .

به گلهايي كه او بايد ميكاشت . به طرح قالي نگريست . در ميان قالي ، بايد نقش دو پرنده را ميبافت كه عاشقانه يكديگر را مينگريستند . لحظهاي خيالش پرگشود و خود را در نظر آورد . سوار بر اسبي سپيد در ميان دشتي سرسبز كه دهانه اسب او را مردي جوان ميكشيد . به خود آمد و به اطراف اطاق نگريست . مادر نبود . سرخي شرم بر گونههايش گل انداخت . دست برد و شروع به بافتن كرد . مادر گفته بود اين قالي را نخواهند فروخت و اضافه كرده بود « اين قالي جهيزه توست » . و او كوشيده بود بهترين قالي را كه ممكن است ، ببافد . ذهنش مشغول آينده بود و دستانش ، تند تند رنگهاي گوناگون را بر تارهاي قالي مينشاندند زرد ، قهوهاي ، سبز ، آبي ، دست برد و رشته نخ قرمز را گرفت و كشيد . ناگهان دردي تند و سريع در وجودش پيچد . گويي همه وجودش را يكباره آتش زدند . خود را به هم كشيد . دستانش در تارهاي قالي گره خوردند . فريادي خفه از لاي دندانهاي بهم فشردهاش بيرون خزيد . گلوله نخ قرمز از روي دار قالي فرو افتاد . قل خورد و تا نزديكيهاي در اتاق پيش رفت و پشت سر خود خط باريكي از نخ قرمز كشيد .

چشم باز کرد و مادر را ديد که بر بالين او نشسته است . دکتر رفته بود ولي سفارش کرده بود هر چه سريعتر او را براي آزمايش به تهران ببرند . در نگاه مادر پريشاني

را خواند . کوشيد بخندد . « خوب ميشم, چيزي نيست » . مادر لبخندي زد . لبخندي که در آن رد پاي اندوه و غصه نمايان بود . مادر به حرفهاي دکتر فکر ميکرد که تأکيد کرده بود : « اگر دير عمل بشه ممکنه هر دو کليهاش از کار بيفتد » . درد در رگهايش ميخزيد . کوشيد برخيزد . نتوانست . « بايد ببريمت تهران دکتر گفته » .

دخترک سر برگرداند و به قالي نيمه تمام نگريست . گلوله نخ قرمز هنوز کنار در بود .

سايه هاي مبهم از مقابل ديدگانش ميگذشتند . لحظاتي طول کشيد تا توانست چهره چروکيده و شکسته مادر را بشناسد . مادر لبخندي تلخ زد . « دکترا ميگن خوب ميشي ان شاءالله » و رويش را برگرداند . اما تکان شانههايش و صداي خفه هق هق گريهاش چيزي ديگر ميگفت .

سه سال گذشته بود و پس از سه بار عمل جراحي دکترها قطع اميد کرده بودند . دکترها ميگفتند « رودههايت عفونت کرده و کليههايت از کار افتاده است ، تا آنجا که بتوانيم کمکت ميکنيم ، بقيهاش با خداست » .

سه سال درد و رنج از مقابل چشمانش گذشت . حالا ديگر ضعيف شده بود . قالي نيمه تمام همچنان بر دار مانده بود و خاک گلهاي قرمز قالي را پوشانده بود و پرندههاي نيمه تمام قالي به نظر مرده ميرسيدند .

باد گرمي که از شيشه اتوبوس به داخل ميوزيد ، چهرهاش را نوازش ميداد . انديشههاي پراکندهاي در ذهنش ميلوليد . اسب سپيد گلهاي قالي دشت سرسبز ، گلوله

نخ قرمز ، مادر و دردي ک در اين سه سال هميشه و همه جا همراهش بود و حالا که ديگر به انتهاي خط رسيده بود . دکترها قاطعانه گفته بودند که ديگر از آنها کاري ساخته نيست . مادر گريسته بود و خود او هم .

و حالا ميرفتند به پابوس آقا ، امام رضا ( ع ) .

اتوبوس ايستاد و در مسير نگاه دخترک ، گنبد نوراني حرم ، خود را به چشم او کشاند . زير لب زمزمه کرد :

« السلام عليک يا علي بن موسي الرضا ( ع ) .

حرم در نور غريب و با شکوهي غوطهور بود . نسيم شبانه بوي گلاب را به مشامش رساند . کنار در ايستاد و رو به گنبد منور حرم سر خم کرد و زير لب سلام گفت . درد در وجودش پيچيد . کنار در نشست و سر را زير چادرش فرو برد . دو قطره اشک از ژرفاي وجودش جوشيد و روي گونههايش خط کشيد . سربرداشت . از پس قطرههاي اشک ، گنبد طلايي حرم با شکوهتر مينمود . لحظهاي نشست و به گنبد چشم دوخت . مردم از کنارش ميگذشتند ولي او هيچ کس را نميديد . چشمانش فقط گنبد را ميديدند و تنها خود او ميدانست که بر دلش چه ميگذرد . برخاست و نفسي را که در سينه حبس کرده بود ، رها کرد .

پشت پنجره فولاد ، آن چه ديد فوج بيشمار جمعيت بود که هر يک به نوعي خود را دخيل بسته بودند . به آرامي از ميان آنان گذشت و پشت

پنجره ايستاد . بر پنجره مشبک ، نخها و تکه پارچههاي بيشماري گره خورده بود و ققلهاي ريز و درشتي به حلقههاي مشبک پنجره پنجه افکنده بودند . انگشتانش بر پنجره مشبک قفل شد . سر را بر پنجره گذاشت و اجازه داد ، قطرات اشک ناخودآگاه از درونش بجوشند .

بيهيچ شرمي به گريه افتاد . کنار پنجره فولاد رو به ضريح نشست و چادرش را بر کشيد . صداي خفه هق هق گريهاش در لابهلاي مناجات و ذکرخواني ديگران گم شد . نميدانست چه قدر در آن حالت بود تا خوابش برد .

نميدانست خواب ميبيند يا بيدار است . دو زن و يک مرد کمي دورتر از او نشسته بودند . فراموش کرده که کجاست . هيچ چيز را به خاطر نميآورد . گيج بود و دردي که در وجودش ميپيچيد قدرت هر گونه تفکري را از او گرفت . صدايي شنيد . گويا کسي با او صحبت ميکند . « برخيز » . سر تکان داد « نميتوانم » . يکي از دو زن رو به مرد کرد : « برادرم ، رضا ، کمکش کن » .

از درد به خود پيچيد . سر به پايين داشت و از زير چادر ، تنها پاهاي مرد را ميديد که پيش آمدند و دست مرد که بر سرش کشيده شد . نوري از مقابل چشمانش گذشت و همه چيز در نوري شديد غرق شد .

چشم گشود . صداي ذکر و مناجات هنوز به گوش ميرسيد . نميدانست چقدر خوابيده است . به ياد مادرش افتاد که ممکن است از تأخير او

نگران شده باشد . به خوابي فکر کرد که ديده بود و ناگهان دريافت که ديگر هيچ دردي در وجودش نيست . لحظاتي گذشت تا از بهت و حيرتي که در آن غوطهور بود ، بيرون آيد .

همه چيز را به ياد آورد ، آن زنان و آن مرد را و صدايي را که گفته بود ، « برادرم ، رضا ، کمکش کن » . پنجههايش در پنجره ضريح قفل شدند . سر بر ضريح گذاشت و بيمحابا و بلند بلند گريست . گريهاي سرشار از شادي و عشقي عظيم . ديگر هيچ دردي نبود که آزارش دهد . در خيالش گلهاي سرخ قالي در دشتهاي سرسبز با نسيم تکان ميخوردند و دو پرنده بر شانهاش آواز ميخواندند و او همچنان ميگريست .

رؤياي صادقانه

نويسنده : حميدرضا سهيلي

نام بيمار : سميه نوابي ، 13 ساله

اهل تهران ، رباط كريم شهريار

نوع بيماري : سياه شدن استخوان پا در اثر تصادف

تاريخ شفا : سوم بهمن ماه 1372

همهاش تقصير خودم بود ، بي احتياطي كردم و بدون توجه به تردد سريع اتومبيلها به وسط خيابان دويدم . صداي بوق ممتد و ترمز شديد اتومبيلي در گوشهايم پيچيد و تا به خود آمدم ، ضربه شديدي به پا و كمرم خورد و نقش بر زمين شدم ، ديگر هيچ چيز نفهميدم . . .

از خواب كه بيدار شدم ، رؤيايم را براي پدر و مادر تعريف كردم ، اما آن چه انديشه كردم دنباله آن را به خاطر نياوردم . پدر با محبت دستي بر سرم كشيد و گفت :

ان

شاءالله خير است ، فقط صدقه يادت نره . و اسكناسي كف دستم گذاشت تا در راه مدرسه آن را در صندوق صدقات بيندازم . اما من آن قدر درگير به يادآوري نيمه دوم رؤيايم بود كه از صدقه فراموش كردم . ظهر وقتي از مدرسه برميگشتم ، همين كه دست در جيب مانتويم كردم ، اسكناس را يافتم و تصميم گرفتم آن را در اولين صندوق صدقاتي كه جلوي راهم بود بيندازم . همين طور كه اسكناس را ميان مشتم ميفشردم و نگاهم در پي يافتن صندوقي به اطراف ميچرخيد چشمم به گدايي افتاد كه سفرهاي پيش روي خود گسترانده بود و كودك خواب آلودهاش را كنار آن نشانده بود . خواستم پول را به او بدهم اما از قيافه كثيف و ظاهر خمارآلودهاش خوشم نيامد .

به سرعت از كنارش گذشتم ، در آن سوي خيابان چشمم به صندوقي افتاد و بي اختيار به سمت آن روان شدم ، هنوز از نيمه خيابان نگذشته بودم كه صداي ممتد بوق با صداي گوشخراش ترمز شديد اتومبيلي درهم آميخت و من بي آنكه بتوانم عكس العملي از خود نشان بدهم ، در پي ضربه شديدي كه به كمر و پايم اصابت كرد به گوشهاي پرتاب شدم و نقش بر زمين شدم . همه چيز شبيه به خوابي بود كه ديشب ديده بودم .

وقتي به هوش آمدم ، خود را در بيمارستان يافتم . پدر و مادرم با چشماني باراني و پف كرده بالاي سرم ايستاده بودند و محزون نگاهم ميكردند . مادر همچنان اشك ميريخت و پدر همين كه ديد به هوش آمدهام با

خوشحالي بيرون دويد و با فرياد دكتر را صدا زد . لبخند كمرنگي بر چهره خيس مادر نشست ، اشكهايش را پاك كرد خم شد و پيشانيام را بوسيد .

شنيدم كه دكتر خطاب به پدرم گفت : بايد از كمر و پايش عكسبرداري كنيم .

و شنيدم كه پدر ناليد : هر كاري ميدونيد لازمه انجام بديد .

يك هفته بود كه در بيمارستان بستري بودم و هنوز نتوانسته بودم پايم را روي زمين بگذارم . مرا بر برانكاردي نشاندند و به اتاقي ديگر بردند ، از پا و كمرم چندين عكس گرفتند .

دكتر ، عكسها را كه ديد تأكيد كرد كه استخوان پايم سياه شده است . پدر نااميدانه التماس ميكرد :

آقاي دكتر دستم به دامنتان ، يه كاري بكنيد ، شما را به خدا دخترم را نجات بديد .

دكتر اظهار اميدواري كرد كه شايد بتواند جلوي پيشرفت سياهي استخوان پايم را بگيرد ولي من احساس ميكردم كه درد روز به روز در وجودم بيشتر ريشه ميدواند . ديگر نااميد شده بودم ، ادامه زندگاني برايم ناممكن شه بود ، دلم ميخواست بميرم و از اين همه غصه و درد راحت شوم ، اما مادر ، اميدواريام ميداد و برايم دعا ميكرد .

هر روز تعدادي از بچهاي همكلاسي به عيادتم ميآمدند مرا كه در آن حال و وضعيت ميديدند ، به زحمت اشكهايشان را از من پنهان ميكردند . سعي ميكردند لبخند بزنند ، اما من ميدانستم كه در پس آن لبخند مصنوعي دنياي از دلسوزي و غم نهفته است .

دكترها از هيچ تلاشي دريغ نكردند و با

استفاده از همه تخصصشان توانستند از پيشرفت سياهي استخوان پايم جلوگيري نمايند . اما من بعد از مرخص شدن از بيمارستان هنوز هم نميتوانستم پايم را روي زمين بگذارم . با كمك عصا قدم برميداشتم ، و پاي راستم را روي زمين ميكشيدم ، به زحمت ميتوانستم چند قدمي راه بروم ، پدر اميدوار بود كه به تدريج بهبودي يابم و بتوانم به طور طبيعي راه بروم ، اما اين اميد در دل من شكوفه يأس زده بود . پس از گذشت چند ماه ، هيچ تغييري در نحوه راه رفتن من به وجود نيامده بود و معاينه هر ماهه دكترها نيز اين نااميدي را بيشتر ميكرد . ميدانستم كه كار از كار گذشته است و ديگر هيچ اميدي به بهبودي نيست و من بايد تا آخرعمر افليج و از كار افتاده بمانم . در آخرين مراجعه به دكتر ، اين حس درونيام ، به طور يقين از زبان دكتر شنيده شد كه خطاب به پدرم گفت :

متأسفانه اميدي نيست ، يعني از دست ما كاري ساخته نيست ، پاي دخترتان قدرتشو از دست داده به طور كلي سياه و خشك شده است .

پدر را ديدم كه شكست ، خم خورد و به پاي دكتر افتاد : چاره چيه آقاي دكتر ؟ يك راهي نشون بدين .

دكتر كنار پدر نشست و با يأس گفت : متأسفانه هيچ . . . هيچ راهي وجود ندارد .

بغض پدرم تركيد ، دكتر او را به آغوش گرفت و دلدارياش داد : به خدا توكل كن پدر ، به خدا .

پدر حال ديگري پيدا

كرده بود . آن روز پس از آن كه از مطب دكتر بيرون آمديم ، حتي يك كلام حرف هم نزد ، تا خانه سكوت بود و اشك ميريخت . من حالش را خوب ميفهميدم ، ميدانستم كه به عاقبت زندگي دختري ميانديشد كه يك عمر وبال گردنش خواهد بود . به خانه كه رسيديم ، قرآني برداشت و رو به روي تختم نشست ، چشمانش را براي لحظهاي روي هم گذاشت و زير لب دعايي زمزمه كرد ، بعد صفحهاي از قرآن را گشود و آيهاي را با صداي بلند تلاوت كرد . دانستم كه استخاره براي چه ؟ چيزي نپرسيدم به صورتش خيره شدم كه با تلاوت قرآن هر لحظه گشادهتر و بشاشر ميشد . قرآن را بست ، نگاه خندانش را به روي من دوخت و گفت : فردا حركت ميكنيم خودتو آماده كن .

پرسيدم : كجا ؟

خيلي محكم گفت : پيش طبيب واقعي ، ميريم تا شفايت را بگيريم .

قرآن را دوباره گشود و ادامه داد : ببين ، استخاره كردم ، اين آيه آمد و شروع به تلاوت كرد .

« افمن زيّن له سوء عمله فراداه حسنا فانّ الله يضّل من يشاء و يهدي من يشا و فلا تذهب نفسك عليهم حسرات انّ الله عليم بما يصنعون . » ( سوره فاطر آيه 7 )

گفتم : من كه نميفهمم ، شما راجع به چي حرف ميزنين ؟

خنديد ، خم شد پيشانيام را بوسيد و گفت : ميبرمت مشهد ، اونجا كه رسيديم همه چيز را خواهي فهميد .

تا آن موقع مشهد را نديده

بودم ، اما همين كه وارد حرم شدم و نگاهم بر گنبد و بارگاه امام ( ع ) افتاد بياختيار گريهام گرفت ، آن حريم برايم آشنا ميآمد گويي قبلا اين مكان مقدس را ديده بودم و زيارت كرده بودم .

اما كي ؟ بياد نميآوردم . از كنار كبوتران حرم كه ميگذشتيم ، به ياد آوردم روزي را كه براي كبوتران دانه ريخته بودم ، اما كدوم روز ؟ نميدانستم . پاك گيج شده بودم . بي آن كه به مشهد آمده باشم ، تمامي حرم و صحنها را ميشناختم ، وقي پدر مرا در كنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخيل بست ، احساس كردم تصوير زندهاي را دوباره به تماشا نشستهام . خداي من چه و صحنها را ميشناختم ، وقتي پدر مرا در كنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخيل بست ، احساس كردم تصوير زندهاي را دوباره به تماشا نشستهام . خداي من چه اتفاقي افتاده بود ؟ چشمانم را روي هم گذاشتم و سعي كردم تا بياد آورم چيزي به خاطرم نميآمد ، همان طور كه در انديشه دست يافتن به جواب اين معما غرق بودم ، يك باره نوري را ديدم كه در برابر نگاهم ظهور پيدا كرده ، بعد كتابي سبز برابر با چشمانم گشوده شد ، به آن خيره شدم ، قرآن بود ، با رنگي سبز برابر با چشمانم گشوده شد ، به آن خيره شدم ، قرآن بود ، با رنگي سبز و خطوطي سفيد و نوراني ، صدايي از ميان اوراق قرآن شنيده شد كه اين آيات را تلاوت ميكرد : سبح اسم

ربك الاعلي . الذي خلق فسوي . والذي قدر فهدي . والذي اخرج المرعي . فجعله غثاء احوي . سنقرئك فال تنسي . ( آيه 1 الي 7 سوره علي )

بلافاصله چشمانم را باز كردم ، پدر در كنارم نبود طناب پايم را كه از شبكه پنجره فولاد باز شده بود دوباره به ضريح گره زدم تكيه به ديوار دادم چشمانم را روي هم گذاشتم ، دوباره همان كتاب برابر با نگاه بستهام ورق خورد ، نور سبزش در نگاهم تابيد و من تصوير مردي نوراني را ديدم كه لابلاي صفحات كتاب به رويم لبخند ميزد . سلام كرم مهربانانه جوابم داد و پرسيد : چرا طنابي را كه گشوده بوديم بستي ؟

بي آنكه سؤالش را پاسخي داده باشم ، دست نورانياش را پيش آورد و طناب را از پايم گشود سراسيمه چشم باز كردم و به طنابي كه از پايم باز شده بود خيره شدم ، انبوه جمعيتي گرد مرا گرفته بود و همه با چشماني شگفت زده به من خيره شده بودند . صداي صلوات جمعيت در فضا پيچيد . نگاهم را بر روي چهرهها ساييدم ، همه آشنا بودند ، گويي آنها را در جايي ديده بودم ، بياد آوردم ، تصاوير شبيه به خوابي بود كه آن شب ، قبل از وقوع حادثه ديده بودم ، آن نيمه خوابي كه فراموش كرده بودم . حالا همه خوابم تعبير شده بود .

ساعت حرم چار بار نواخت و من بر دستان مردمي كه دورم را گرفته بودند به آسمان رفتم . آخرين ستاره شب در نگاهم چشمك ميزد و نقاره

خانه در شادي من نواختن را آغاز كرده بود .

رئيس کاروان

من دوستي دارم که رئيس کاروان سفر حج است . يک شبي که در آسايشگاه خواب بودم ، در خواب ديدم با او از صحن قدس عبور مي کنيم که يکباره گودالي باز شد و به داخل گودال افتاديم ، در آن گودال جمعيت زيادي وجود دارند و آتشي نيز روشن بود . در آنجا به ما گفتند که اينجا صحراي محشر است و به اعمال انسانها رسيدگي مي کنند . گناهکاران را بطرف آتش مي بردند به ما دو نفر که رسيدند يک بنده نوراني به طرف ما آمد و گفت : آقائي که کنار ايستاده گفت به شما بگويم که به اين دو نفر کاري نداشته باشيد ، اينها خادمان حرم آقا هستند . از خواب که بيدار شدم حال عجيبي داشتم و مطمئن شدم که آقا براي خادمانشان عنايتي قائل هستند .

راز آيينه ها

شفايافته : فاطمه استانيستى

متولد 1344 ، كلات نادرى

تاريخ شفا : فروردين 1373

بيمارى : سرطان خون ، فلج بدن ، عفونت كليه

در آيينه مقابل تصوير شكسته و رنجور زنى را ديد كه هيچ شباهتى با او نداشت ، رنگ پريده ، رخسار تكيده و چين عميقى كه زير چشمان به گودى نشسته اش هويدا شده بود ، چهره اش را پيرتر از آنچه بود نشان مى داد . با حسرت آهى كشيد و از آيينه رو گرداند ، اما آيينه اى ديگر برابر با نگاهش ايستاده بود ، با حيرت به عقب برگشت ، باز هم آيينه اى ، تصوير مضطربش را منعكس كرد . دور خود چرخيد ، چهار سويش را آيينه ها گرفته بودند

.

گويى زندانى آيينه ها شده بود . حس كرد آيينه ها به او نزديك مى شوند . زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد . تصويرش در ميان آيينه ها تكثير شده بود ، خواست تا از حصار آيينه ها بگريزد . خود را به آيينه اى زد ، بى آن كه بشكند ، درون آيينه گم شد ، اما در آيينه هاى ديگر ، تصويرهاى تكرارى اش به او خنديدند .

مضطرب شده بود ، حيرت و ناباورى به جانش افتاده بود ، خواست كه فرياد بكشد ، اما گويى تصاوير متعددش از هر آيينه اى دستى انداخته بودند و گلويش را محكم مى فشردند . ديگر آيينه ها آنقدر به او نزديك شده بودند كه از چهار سو به آن چسبيده بودند ، تصوير خ_ودش را ه_م در آيينه اى نمى ديد .

هراس به جانش ريخته بود ، احساس كرد كه جانش از چشمانش بيرون مى رود . بى اختيار پلكهايش را گشود ، همه جا نورانى بود ، نورى شديد ، ديدگانش را زد ، كسى كه به او نزديك شده بود ديده نمى شد . در نور غرق شده بود ، تو گويى خود منبعى از نور بود كه در نگاه مضطرب او مى باريد ، چشمانش را بست و دوباره باز كرد ،

آيينه اى كوچك و سبز رو به رو با نگاهش يافت كه تصويرش را منعكس كرده بود ، لبخندى زد ، تصويرش هم خنديد ، ديگر آن شكستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى ديد ، حتى چروكى هم در صورتش ديده

نمى شد ، چشمانش نيز به گودى نرفته بود ، درست مثل قبل از آنى كه مريض بشود و در بيمارستان بسترى گردد .

شاداب بود ، شاداب و سرحال ، از خوشحالى فريادى كشيد و خود را در فضا رها كرد . محمود به حتم چيزى را از او مخفى مى كرد . اين را او از نگاه نگرانش مى فهميد ، از وى پرسيد . محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند ، طفره او از جواب ، مسأله را بغرنج تر كرد ، ديگر حتم پيدا كرد كه برايش اتفاقى افتاده است . اما چه بود اين اتفاق ؟ نمى دانست .

مى ديد كه هر روز رنجورتر و ضعيف تر مى شود و فهميد كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است ، دكترها چيزى به او نمى گفتند ، اما مى ديد كه با محمود پچ پچ سؤال برانگيز دارند . محمود به او چيزى نمى گفت ، هميشه وقتى درباره مريضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قيافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد . مى گفت : چيز مهمى نيست ، يه بيمارى جزئيه ، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم .

اما بيمارى او جزئى نبود ، اين را وقتى فهميد كه از پاهايش قدرت حركت سلب شده بود . فلج شده بود ، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چيز مهمى نيست ، اما او ديگر به حرفهاى محمود و قيافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى

تصنعى او بى توجه بود . حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسيده است ، فهميده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمين بيفتد .

مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است . خيلى زود ، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد . آخرين بار كه معاينه شد ، از نگاه سرد و پر يأس دكترها حقيقت را خواند . آنها به او چيزى نگفتند ، اما محمود را به كنارى كشيده و به او گفتند :

_ ديگه كارش تمومه . از دست ما كارى ساخته نيست . محمود تكيه اش را به ديوار داد و آرام سر خورد و بر زمين نشست . سرش را ميان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خيره ماند ، هيچ نگفت ، اما درونش غوغايى بود ، به يكباره از جا برخاست ، خودش را به دكتر رساند و گفت : مى تونم با خودم ببرمش ؟

_ كجا ؟

_ مى خواهم ببرمش مشهد ، دخيل امام هشتم ( ع )

_ اين غير ممكنه ، حركت براش خوب نيست .

محمود تقريباً فرياد كشيد :

_ شما كه قطع اميد كردين دكتر ، شما كه مى دونيد مى ميره ، پس اجازه بدين ، به جاى اين جا با خودم ببرمش مشهد ، بذارين اگه مى خواد بميره ، كنار قبر امام هشتم ( ع ) بميره .

دكتر سرى تكان داد و گفت :

_ براى ما مسؤوليت داره ، ما نمى تونيم اين اجازه رو به شما بديم .

محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت :

_ ولى من بايد ببرمش . خواهش مى كنم دكتر !

_ آخه يك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه ؟ محمود ، خود را به آغوش دكتر انداخت ، شانه هايش شروع به لرزيدن كرد . دكتر عينكش را جا به جا كرد . محمود با گريه گفت : فاطمه هنوز جوونه ، دكتر ! خيلى جوونه ، هنوز زوده كه بميره ، اونو مى برم مشهد ، دخيل امام هشتم ( ع ) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده . امام مظلوم ما خيلى رؤوفن ، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه ، يه اميدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پيدا مى كنه . آره دكتر ! فاطمه رو مى برم مشهد تا شايد ان شاء الله فرجى بشه و شفا پيدا كنه ، خودش را از آغوش دكتر كند و نگاه بارانى اش را در نگاه خيس دكتر انداخت و پرسيد : اجازه مى ديد دكتر ؟ دكتر از زير عينك به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشك را گرفت ، سرى تكان داد و گفت : باشه اونو ببر ان شاء الله كه شفا پيدا مى كند .

خسته بود ، خيلى خسته ، همين بود كه تا كنار پنجره فولاد نشست ، به سرعت خوابش برد ، خواب عجيبى ديد ، خواب آيينه هايى كه او را حبس كرده بودند جانش به لبش آمده بود ، خواست كه فرياد بزند اما گويى گلويش را محكم گرفته بودند

.

چشمانش را كه بست ، صداى مهيب شكستن آيينه ها را شنيد ، چشم باز كرد ، نورى در نگاهش درخشيد ، حصار آيينه ها شكسته بود و دستى پر نور آيينه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود . تصور خودش را در آيينه ديد ، اثرى از درد در چهره اش ديده نمى شد ، گويى سالم شده بود .

حسى غريب به جانش افتاده بود ، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببيند و بر آنها بوسه بزند ، از جا برخاست ، روى پاهاى خودش پاهايى كه تا لحظاتى قبل هيچ حركتى نداشت ، تحير كرد به پاهايش نگاه كرد ، سالم بودند ، دستى بر آنها كشيد ، هيچ دردى احساس نكرد . از خوشحالى فريادى كشيد و به هوا پريد .

با شفا يافتن او ، صداى نقاره خانه برخاست . زنها به سويش دويدند ، تا به خود آمد ، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود . محمود به دستانى مى نگريست كه فاطمه را بر خود داشت ، فاطمه در امواج دستها فرو رفت ، قطره اى اشك از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چكيد ، زانو زد و سجده كرد .

سجده شكر ، سجده سپاس و تشكر از حضرت رضا ( ع )

حميدرضا سهيلى

رد پول

( رد پول )

سيّد نصراللّه بن سيد حسين موسوي ( سيد اجل شهيد سعيد اديب آقا سيد نصرالله موسوي آيتي در فهم و ذكاوت و حسن تقرير و فصاحت كه در روضه منوره حسينيه مدرّس بود و كتب در مسائلي

تصنيف كرده از جمله الروضات الزاهرات في المعجزات بعدالوفات و سلاسل الذهب و غير ذلك كه به دستور سلطان روم او را در قسطنطنيه شهيد كردند ) مدرس دركتاب خود مسمي بروضات الزاهرات نقل كرده كه وقتي ما بزيارت حضرت رضا صلوات الله عليه مشرف مي شديم با ما مرد تاجري بود از اهل بغداد .

چون بنزديكي مشهد رسيديم شنيديم كه آن شخص تاجر گفت سبحان الله آيا كسي براه زيارت حضرت رضا دوازده تومان خرج كرده است كه من كرده ام آنگاه از آن منزل حركت كرديم تا بمشهد وارد شديم .

چون براي تشرف رفتيم و بدرب حرم مطهر رسيديم وخواستيم وارد شويم . ناگهان يكنفر از خدام آنحضرت جلو آن تاجر بغدادي را گرفت و مانع او شد از اينكه داخل حرم شود .

گفت آقاي من در خواب بمن فرموده است كه دوازده تومان بتو بدهم و نگذارم كه داخل حرم شوي زيراپشيمان شده اي از اينكه دوازده تومان در راه زيارت خرج كرده اي .

پس آن وجه را داد و آن تاجر هم آن پول را گرفت و برگشت وكسي بغير از من بر اين امر مطع نشد .

( احتمال دارد كه آن بغدادي بيگانه و يا نااهل يا قابل هدايت نبوده وگرنه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را از لطف خود مأيوس نمي كرد چون اين خانواده در خانه كرم هستند اميدواريم كه خداوند اخلاص واردات ما را باهل بيت زياد فرمايد .

( - روضات الزاهرات . )

شاها بتو ما ديده احسان داريم

مهر تو سرشته در دل و جان داريم

غير

از تو نداريم بكس روي نياز

موريم و نظر سوي سليمان داريم

رد سائل نكند

( رد سائل نكند )

حضرت حجةالاسلام آقاي حاج ميرزا حبيب الله ملكي دام ظله از حاج سيد حسين حكاك نقل كرد :

در زماني كه حاج ميرزا موسي خان ، متولي آستان قدس رضوي بود يك نفر از علماء نجف بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده بود . چندي كه گذشت هزينه و مخارجش تمام شد و از اين جهت پريشان بود كه در غربت چه كند .

لذا در حرم مطهر اظهار حاجت بامام هشتم ( عليه السلام ) نمود كه اي آقا مرحمتي بفرما و مرا از اين پريشاني نجات بخشا و هرگاه مرا از اين بليه خلاص نفرمايي مي روم نجف و خدمت جدت آقا اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) از حضرتت شكايت مي نمايم خودش گفته است تا من چنين عرضكردم ديدم در آنجا كسي است كه نشناختم او كيست بمن فرمود غم مخور كه خدا وسيله ساز است . اين را گفت وگذشت و من از حرم بيرون آمدم لكن در امر خود متفكر بودم كه چه خواهد شد .

روز ديگر وقتي در منزل بودم ناگاه يكنفر آمد و خود را معرفي كرد كه من يكي از دربانان آستان قدس رضوي و از جانب آقاي متولي باشي خدمت شما رسيده ام . پس مبلغ پول قابلي بمن داد وگفت اين وجه را آقاي توليت براي شما فرستاده بعد از آن معلوم شد كه حاج ميرزا موسي خان خود نائب التوليه حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب ديده و آن

بزرگوار باو چنين دستور داده كه فلان كس در فلان جاست و تو فلان مبلغ براي او بفرست و باو بگو كه شكايت از من خدمت جدم حضرت اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نكند . پسر من ولي عصر كه باو فرموده غم مخور كه خدإ؛ئلاًّّ وسيله ساز است .

( - كرامات رضويه . )

اي كه از دردت بغير حق كسي آگاه نيست

راه درمان را زمن بشنو كه جز آن راه نيست

بهر هر دردي توجه كن بدرگاه رضا

در جهان درمانگهي بهتر از آن درگاه نيست

ره آورد سفر

نويسنده : محمدتقي داروگر

شفا يافته : محمد ر .

متولد : 1356

ساكن : آزادشهر مازندران

هيجده بهار از عمر محمد نميگذشت . گرچه جوان بود ، ولي با دنياي جوانيش ، فاصله زيادي داشت دوران جواني و شور و حال مربوط به آن كه معمولا سرشار از تحرك و نشاط است ، براي او بيمعني بود . 16 سال بود كه بيماري « شب ادراري » به جانش افتاده و سايه به سايه با او همراه ، بيماريي كه به جز اضطراب و شرمندگي چيزي را برايش به دنبال نداشت ، و او فرو رفته در لاك خودد و غصهدار از اين مصيبتي كه گرفتارش گرديده ، دارو و درمان پزشكان راه به جايي نميبرد و او خسته از اين همه طبابت و دلگير از ان همه نگاههاي ملالت بار .

رنج و ناراحتي و وضعيت ناهنجار بيماريش ، او را خانه نشين كرد و از جامعه منزوي تنها دلخوشيش خانه بود و جان پناهش خانواده .

دلش گرفته و غمگين بود؛

بارها و بارها در انزواي خويش طلب مرگ از خدا كرده بود .

توسط دوستان ، خبر تدارك اردويي زيارتي – سياحتي متشكل از جوانان شهر جهت زيارت امام علي بن موسي الرضا ( ع ) به مشهد مقدس به محمد رسيد و از او دعوت شد تا به جمع اين كاروان بپيوندد . تابستان سال 1373 بود ، عشق زيارت و شوق ديدار محمد را به وجد آورده و بر سر انتخاب ميان دوراهي قرار گرفته بود ، با اين بيماري كجا ميتوانست برود . دلش ميخواست به مشهد مشرف شود زيرا هفت سال تمام بود كه به زيارت آقا نيامده بود ولي چه كند كه بيماري و اضطراب ناشي از آن ، در مسافرت هم گريبان او را رها نميكند .

روز موعود نزديك ميشود ، مادرش دلواپس اين سفراست ، اما پدر با توكل بر خداوند ، از محمد ميخواهد كه در اين اردو شركت كند شايد خيريتي باشد و محمد نيز سر بر اطاعات از فرمان پدر با يك دنيا اميد به جمع مسافران ميپيوندد .

اعضاي خانواده او را بدرقه ميكنند و انبوه آنها مسافرين را همچون نگيني در آغوش ميكشد ، التماس دعاي حاضرين و . . . اتوبوس با سرعت ، از ديدهها دور ميگردد .

غم جانكاهي بر دل محمد مينشيند ، مدتها بود كه از خانه و شهر خود بيرون نيامده بود . اين مسافرت ، خيلي برايش سنگين جلوه مينمود . نگاهش در امتداد جاده راه ميرفت زير لب زمزمه ميكرد و ذكر ميگفت .

حرف پدر بر ضمير دلش نشسته بود ، « شايد

خيريتي . . . »

ساعتها گذشت و اتوبوس در پيچ و خم جاده ، راه ميپيمود . هر يك از مسافرين به كاري مشغول بودند صداي صلوات هر چند دقيقه يك بار بلند ميشد ، يكي مطالعه ميكرد ديگري از خاطرات سفر صحبت ميكرد و آن يكي از زيارت معشوق و . . .

محمد سعي ميكرد تا خواب به سراغ چشمانش نيايد و همچنان به گفتن ذكر مشغول .

براي خشنودي آقا امام رضا ، صلوات .

اللهم صل علي محمد و آل محمد . . .

مسافران عزيز به سلامت – خدانگهدار – التماس دعا و . . .

طبق دعوت قبلي در مشهد به منزل پدر دو تن از شهداي جنگ تحميلي وارد شدند و پس از استراحت كوتاهي روانه صحن و سراي ملكوتي امام رضا ( ع ) گرديدند شور و هيجان عجيبي به وجود آمده بود .

چشمان اشكبار محمد ، به پرچشم سبز بالاي گنبد طلا افتاد حالش منقلب شد و كبوتر دلش همراه با كبوتران حرم به پرواز درآمد . در آستانه ورودي در ايستاد و با دلي شكسته عرض ارادت كرد .

به واسطه حصول توفيق آستان بوسي و حضور اشك شوق از چشمانش جاري شد . سلام بر تو اي امام رئوف – سلام بر تو اي شمس الشموس سلام بر تو اي پناه بيپناهان – سلام بر تو اي حجت خدا – سلام بر تو ، اين نور خدا . . .

حال و هواي عجيبي به او دست داده بود ، از دوستانش جدا شد ، قصد تشرف به داخل را نمود .

در آستانه در ايستاد و اذن ورود طلبيد ، به خيل زائران مشتاق پيوست ، به خواندن زيارتنامه مشغول است ، گويي كسي در گوشش چنين نجوا ميكرد :

« اي محمد ! هر آن چه ميخواهي از اين بزرگوار بگير ، قبله حاجات و معدن جود و كرم ، اين جاست » .

و دو ركعت نماز عشق . . .

صدايش ، در ميان شيون و زاري حاجتمندان و ناله دلهاي ريش از گرفتاريهاي روزگار ، و استغاثه و عرض نياز محتاجان ، گم شد و نگاهش به دستان پيله بسته پيرمردي كه شبكههاي ضريح را محكم گرفته بود خيره .

و محمد همچون رودي جاري شد و به درياي بيكران معرفت پيوست و در موج جمعيت ، غرق ،

آري ، او آمده بود امامش را واسطه قرار دهد تا از خداي خود بخواهد و شفايش را بگيرد .

او را به جان و پهلوي شكسته جدهاش زهرا ( س ) و به جان اجداد طاهرينش ( ع ) قسم داد به جوانيش رحمي نمايند و از غصه نجاتش دهند .

در پايان زيارتش ، با امام عهد و نذر ميبندد كه اگر از بيماري رهايي يابد ، سال ديگر هم وظيفه خود ميداند كه براي شكرگزاري به افتخار آستان بوسي نايل گردد ، و به دنبال تحصيل علوم ديني برود .

سپس با آرامشي خاص راهي محل اقامت ميشود دوستان را يك به يك ميبيند كه از زيارت ميآيند زيارت قبول ميگويند . آن شب دعاي توسل برگزار ميكنند و محمد هم نوا با عاشقان معرفت :

يا علي بن موسي

الرضا ، يا بن رسول الله يا حجت الله علي خلقه ، يا سيدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي الله و قدمناك بين . . .

و او حكمت گمشده خويش را پيدا كرده بود پس از اقامت چند روزه در مشهد همه روزه به زيارت مولايش ميشنافت ، و از زيارت سير نميشد . گويي خواب از چشمان محمد رخت بر بسته بود .

و او در حالي به همراه كاروان ، به شهر و ديار خود برگشت كه به فضل خداوند و عنايات امام بيماري از وجودش رخت بربسته بود و او شادمان از اين موهبت .

. . . و بالاخره در آذرماه 1374 محمد براي عرض تشكر به پيشگاه هشتمين اختر تابناك آسمان امامت و ولايت ، حضرت رضا ( ع ) نايل ميآيد و بر ميگردد تا در شهر و ديار خويش به تحصيل علوم ديني بپردازد .

و اكنون محمد يك طلبه است – طلبهاي در يكي از حوزههاي علميه .

. . . و به راستي مراد چه نيكو عنايت ميكند و مريد چه زيبا نذرش را ادا .

زائر

يک شب هنگام رفتن به خانه ديدم دور يکي از ميدان ها يک ماشين پارک است و خانواده اي هم داخل آن هستند . به نظرم رسيد که زائر هستند . به دلم افتاد که از ايشان دعوت کنم امشب را ميهمان ما باشند . رفتم جلو و پرسيدم ببخشيد شما زائر هستيد ؟ گفتند : بله ، گفتم دنبال جا مي گرديد ؟ گفتند : بله ، گفتم : ما يک منزلي

داريم که . . . . بنده خدا من و مني کرد و گفت : در مورد هزينه اش . . . . گفتم : اي آقا اين چه حرفيه . خلاصه اش اين شده بود کار ما ! هر شب برويم دور ميدانها بگرديم ببينيم چه کسي دنبال خانه مي گردد . بعضي وقت ها سه ، چهار ساعتي طول مي کشيد؛ همينطور توي شهر چرخ ميزدم تا بالاخره يک نفر که واقعا بيشتر از ديگران واجب است و ضرورت دارد دعوت کنم ميهمان ما باشند . مي آمدند منزل هر چه بود دور هم درست مي کرديم و مي خورديم ، وقتي هم که متوجه مي شدند من خادم هستند خوشحال مي شدند و مي گفتند ما ميهمان آقا هستيم .

زن زائر

صنيع الدوله در كتاب منتظم ناصري و نيز در مطلع الشمس ذكر نموده كه زني زائره از اهل كرمان نبات نام كه 15 سال به درد فلج گرفتار و زمينگير شده بود و او را به زحمت بسيار به روضة رضويه آوردند و آن زن سه ماه پناهنده به آستان قدس حضرت رضا ( ع ) شده بود تا در شب غرة محرم 1298 در عالم بيهوشي امام هشتم ( ص ) را در لباس سبز زيارت كرد و آن بزرگوار به وي گفت برخيز كه ما تو را شفا داديم پس چون به حال آمد خود را سلامت يافت و هيچ اثري از فلج در وي نبود

زيارت

سال 82 بود که روزي خانمي که بچه اي به بغل و ساک بزرگي هم در دست داشت نزد ما آمد مي خواست براي زيارت برود تا خواستم ساکش را بازرسي کنم عذر خواهي کرد و گفت : در داخل ساک لباسهاي کثيف بچه است که دو سه روزي است که همينجا انباشته ام . و بدون اينکه من چيزي بپرسم زد زير گريه و گفت دو روز است که ما در مشهد هستيم اما هنوز به زيارت آقا نيامده ايم . دزد کيفمان را زده و بي پول و بي رمق دو روز است که در اين شهر راه مي رويم . از يک مغازه دار فقط کمي شير براي بچه گرفته ايم . از او خواستم بعد از اينکه زيارتش تمام شد به منزل ما بيايد و آدرس را هم به او دادم خودم هم آن شب با عجله خانه آمدم و شامي برايشان مهيا کردم

. اعضاي خانواده نگران بودند که من چطور به اين راحتي به آنها اعتماد کرده ام و آنها را به خانه راه داده ام امام من اصلا نگران نبودم . آن شب غذا و جاي خواب در اختيارشان گذاشتم و صبح روز بعد که مي خواستند بروند مقداري پول به آنها دادم و گفتم اينهم شيريني بچه اتان !

زيارت قاچاقي

زيارت قاچاقي )

آقا ميرزا اسحق لنكراني نقل نمود :

هنگاميكه اوضاع مملكت روسيه بهم خورد من قصد نمودم از آنجا بطرف ايران حركت كنم بقصد زيارت حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) و چون تذكره ( گذرنامه ) براي آمدن بايران نمي دادند ناچار بودم كه قاچاقي بيايم و قاچاق آمدن هم بسيار سخت بود در وقت گذشتن از سرحد و اگر كسي دچار مستحفظين سرحد مي شد مجازاتش هم سخت بود لكن من با اين حال متوكلاً علي الله براهنمائي يك نفر از قاچاقچيها روبراه نهادم تا از پشت قراولخانه روسيه كه سرحد بود رد شده و گذشتم .

چون نزديك قراولخانه ايران رسيدم سه نفر از سالدات روسي جلوي من آمدند و مرا گرفتند و گفتند برگرد آنگاه چند شلاق بمن زدند و در نهايت خشم مرا بجلو انداخته و آزارم مي نمودند وبرگردانيدند .

من در آنوقت بسيار مضطرب و گريان شدم و اشك در چشمم جاري گرديد و روي بجانب خراسان نموده عرضكردم يا امام رضا من بقصد زيارت و خاك بوسي آستان تو مي آمدم از كرم تو دور است كه نجات مرا از خدا نخواهي همين كه اين توسل از دل من گذشت فوراً مثل اينكه يكباره

آبي روي خشم ايشان ريخته شد . دست از من برداشته و با كمال آرامي و ملاطفت گفتند :

هركجا مي خواهي برو ما ديگر بتو كاري نداريم و چون رها شدم خودم را بقراولخانه ايران رسانيدم قراول ايراني گفت من ديدم كه آنها تو را گرفته بودند و راهي هم بر مساعدت با تو نداشتم خوب شد كه خداوند بقلب آنها انداخت از تو دست برداشتند .

( - الكلام يجر الكلام . )

دلا بسوي رضا هركس كه راه ندارد

اميد مرحمت از رحمت اِله ندارد

هر آن كس كه زكوي رضا پناه نگيرد

يقين بدان بدو عالم دگر پناه ندارد

نسيم روضه او زنده مي كند دل مرد

ضياء شمع ورا هيچ مهر و ماه ندارد

گذار سر به حريمش بريز اشك زديده

بگو جلال تو را هيچ پادشاه ندارد

بگو زراه دراز آمده بَرِ تو فقيري

كه زاد و بود بجز نامه سياه ندارد

نهاده ام چو سگي در ره تو روي تضرع

به سويم ار نظري افكني گناه ندارد

غريق جهلم و مقهور نفس و مانده و حيران

رهي گشا به كسي كه دليل راه ندارد

سفارش حضرت

( سفارش حضرت )

يكي از اهل تقوي و يقين كه زمان عالم رباني مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادي را درك كرده نقل مي كرد كه وقتي آن بزرگوار بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) و توقف چهل روز در مشهد مقدس باتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و بمشهد مشرف شدند چون هيجده روز از مدت توقف در آن مكان شريف گذشت شب حضرت رضا ( عليه السلام )

در عالم واقعه بايشان امر فرمودند كه فردا بايد باصفهان برگردي عرض ميكند يا مولاي من قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته .

امام ( عليه السلام ) فرمود چون خواهرت از دوري مادرش دلتنگ است واز ما رجعتش را باصفهان خواسته براي خاطر او بايد برگردي آيا نمي داني كه من زوارم را دوست ميدارم .

چون مرحوم حاجي بخود ميآيد از خواهرش ميپرسد كه از حضرت رضا ( عليه السلام ) روز گذشته چه مي خواستي ميگويد چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم بآنحضرت شكايت كرده و در خواست مراجعت نمودم .

محبت ورافت حضرت رضا ( عليه السلام ) درباره عموم شيعيان خصوصاً زوار قبرش از مسلميات است چنانچه در زيادتش دارد :

( السلام عليك ايّها الامام الرؤوف ) .

( - داستانهاي شگفت . )

اي شه طوس زكويت ببهشتم مفرست

كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس

سقاخانه

پانزده سال پيش که کفشدار بودم ، شبي حدود ساعت 12 شب براي انجام کاري از آسايشگاه بيرون آمدم ، روبروي سقاخانه مشاهده کردم که فردي در حالي که گريه مي کرد و حال طبيعي نداشت خود را بر روي زمين مي کشدتا برود وضو بگيرد و هيچ کس نمي توانست او را کنترل کند ، پس از اينکه وضو گرفت براي زيارت به حرم رفت . من سر پستم رفتم . صبح ديدم که آن جوان به همراه پدر خود در حالي که جعبه شيريني در دست داشت وارد حرم شد . جلو رفتم و متعجبانه در

مورد وضعيت ديشب و امروز از او سوال کردم . به من گفت : ديشب سيدي را جلوي پنجره فولادي ديدم که به من گفت : از جا بلند شو ، وضو بگير و نماز بخوان .

سوغات

( سوغات )

مرحوم حاج غلامحسين ازغدي معروف به حاج آخوند كه از موثقين و دوستان بود بلاواسطه نقل كرد :

زني از محارم من كه مؤمنه و بسيار فقيره و تهي دست بود حالش اين بود كه سالي يكمرتبه از ازغد كه چهارفرسخي شهر مشهد است با پاي پياده بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي آمد . و چون برمي گشت براي هر يك از اطفال قبيله سوقات مي آورد مانند كفش و كلاه و سينه بند و امثال اينها . هر وقت ما باو مي گفتيم تو كه پياده وبا دست خالي مي روي پس پول از كجا مي آوري كه اين چيزها را مي خري .

مي گفت من وقتي بحرم مي روم حضرت رضا ( عليه السلام ) را ميان ضريح مي بينم و آن بزرگوار احوال مرا و اطفال را و عدد آنها را مي پرسد . وباندازه اي پول بمن مي دهد كه براي اطفال سوغاتي و تحفه بخرم و شما مگر وقتي بحرم مي رويد آنحضرت را نمي بينيد . و چون چنين جواب مي داد ما سكوت مي كرديم و گمان مي كرديم كه او چون فقيره است در مشهد گدائي و تكدي مي كند و پولي بدست مي آورد و سوغاتي مي خرد .

تا اينكه يك سفر چون روانه مشهد شد من پشت سرش آمدم

تا بمشهد رسيد و ديدم بخانه يك نفر از غديها رفت و من بيرون آن خانه منتظر او شدم تا اينكه وضو ساخته بيرون آمد تا بحرم برود . من هم عقب سرش رفتم تا بحرم شريف رسيد و خود را بضريح مطهر چسبانيد . من در حرم ايستادم تا وقتي از حرم بيرون آمد .

خودم را باو رساندم و سلام كردم چشمش كه بمن افتاد از ملاقات من اظهار خوشحالي كرد سپس باو گفتم برابر ضريح چقدر طول دادي . گفت بلي حضرت رضا ( عليه السلام ) با من احوال پرسي كرد و احوال اطفال قبيله را پرسيد و پول بمن مرحمت فرمود كه براي اطفال سوغاتي بخرم آنگاه دستش را باز كرد ديدم چند قران ميان دست اوست . آنوقت فهميدم كه آنزن بواسطه اخلاص و صدق بچنين مقامي رسيده كه امام را مي بيند و با او سخن مي گويد و من هرچه كردم كه آن پولها را بگيرم و بجهتش سوغات بخرم قبول نكرد و گفت بايد خودم بخرم .

( - منتخب التواريخ . )

از ديده دل اگر رضا را بيني

مرآت جمال كبريا را بيني

گر پرده اوهام بيك سو فكني

اندر پس اين پرده خدا را بيني

شفا بتوسط نور

( شفا بتوسط نور )

در تاريخ هزار و سيصد و سيزده شمسي بود كه حقير سيد ابوالقاسم هاشمي طباطبائي اصفهاني مبتلا به كسالت سخت و پس از بهبودي و رفع كسالت بدرد پاي شديد مبتلا شدم بطوري تمام مفاصل بطور متناوب گاه دست و گاه ورگ گاه پا در كمال شدت وطاقت فرسا بود . قريب

دو سال در اصفهان و تهران مداوا كردم اثري از بهبودي حاصل نشد . بطوريكه كاملاً بيچاره شدم .

بطبيب نصراني جلفائي بنام ( عنبرسو ) مراجعه كردم او زانو را سوراخ كرده و با مشمع مشغول معالجه شد ، كه اين طرز معالجه در آن وقت متداول بود باز نتيجه اي نگرفتم و درد پا زيادتر شد . بطوريكه راه رفتن با عصا هم غير مقدور بود .

ناچار متوسل بحضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) شدم كه بعد از بهبودي درد پا بآستان قدس رضوي بعنوان عتبة بوسي بردم بعد از توسل روزي بعد ازظهر در باغي خوابيده بودم در عالم رويا مجلس مفصلي ديدم كه قريب هفتصد الي هشتصد نفر در آن مجلس نشسته بودند ، در زاويه همان مجلس شخص بزرگواري كه گويا حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بود نشسته بودند و حقير خيلي نزديك به ايشان بودم .

ديدم همه مردم انتظار استفاده مادي و معنوي از محضر امام ( عليه السلام ) دارند ، منهم از اين فرصت استفاده كرده عرض كردم به من هم چيزي مرحمت فرمائيد ، آقا فوراً دست در بغل كردند مهر ثبت خود را بيرون آورده و بروي ورقه اي زده بمن عطا فرمودند ، من گرفتم ونگاه كردم ديدم سجع مهر بطور مدور و آيه نور است « اَللَّهُ نُورُ الْسَّموات وَ الاْرض الخ » و نوشته هم طلائي و زرين بنظر ميرسيد در بغل گذاردم و از فرط خوشحالي بيدار شدم ولي از معالجه نزد دكتر مذكور ( عنبر سو ) منصرف شده و مراجعه

بدكتر آلماني بنام ( دكتر فوكس ) نمودم او مرا دستور معالجه با آفتاب داد باين معني كه ده روز ، روز اول سه دقيقه ، روز دوم چهار دقيقه ، روز سوم پنج دقيقه تا روز آخر يك ربع پا را برهنه و در مقابل آفتاب قرار دهم او وقتيكه اين دستور را دادند بياد مهر شريف حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) افتادم كه در او آيه نور بود دانستم اين دستور با آن خواب تناسب دارد حسب الامر عمل كردم در مدت يكهفته بهبودي كامل بدست آمد و با توفيقات الهي به آستان قدس رضوي مشرف و تا حال كه سنه 1342 است و 29 سال از اين قضيه مي گذرد كوچكترين اثري از درد پاي خود احساس نكردم .

( - توسلات يا راه اميدواران . )

آمد دوباره مرا شوري ز عشق بسر

گويا فتاده مرا در كوي رضا ( عليه السلام ) گذر

از لطف رضا ( عليه السلام ) اگر افتد بمن نظري

راحت شوم ز غم و ايمن شوم زخطر

دور زمانه مرا از بس نموده فكار

وارسته ام ز جهان افتاده ام ز نظر

آثار زنده دلان باشد صحبت دوست

غير از محبت دوست نبود صفاي ديگر

در دل اگر بودت جز مهر رضا ( عليه السلام ) غمي

بنما رها دل خويش بيهوده رنج مبر

خواهي اگر نگري صنع و جلال خدا

ازروي صدق وصفا درشهرطوس گذر

شاهي كه هست رضا بر كاينات قضا

هم امر اوست مقيم بر ممكنات قدر

باشد رضاي خدا در حب و مهررضا

حب رضاست جنان هم

بغض اوست سقر

باشد زر تپه و چاه بر ترزعرش علا

هم مظهري ز خداست هم رهنماي بشر

هر صبح خيل ملك اطراف مرقد او

همچون ستاره كنند طوف جمال قصر

شاهي كه سرور دين هم حجتي زخداست

سروي ز باغ نبيست گنجي ز علم و خبر

شفا دادن فلج

دخترک فلجي بود که معمولا روي ويلچر به حرم مي آمد ، وي که شفايش را از امام رضا ( ع ) گرفته بود ، ماجراي شفا يافتنش را اينگونه بيان مي کرد : آخراي شب بود ، مادرم براي زيارت رفته بود داخل ، من هم پشت پنجره روي صندلي ام نشسته بودم و به پنجره خيره شده بودم نمي دانم خوابم برد يا نه ! ولي ناگهان احساس کردم داخل حرم شده ام و رو به روي ضريح نشسته ام . ضريح از نور مي درخشيد ، آن نور بعد از چند لحظه از ضريح بيرون آمد . آقايي بود که به سمت من مي آمد . وقتي به من رسيد لبخندي به من زد و گفت : بلند شو ! گفتم : نمي توانم . دوباره گفت بلند شو و من باز هم گفتم : نمي توانم ، پاهايم فلج است . آن آقا گفتند : پس دستم را بگير و بلند شو و من هنوز دست آقا را نگرفته بودم که چشمانم را باز کردم و ديدم پاهايم حرکت مي کنند و عده اي دورم جمع شده اند و صلوات مي فرستند و دعا مي خوانند .

شفا يافته

نويسنده : محمدتقي داروگر

نام شفا يافته : رضا نريماني

شغل قبلي : درب و پنجره ساز

شغل فعلي : كارمند استانداري اصفهان

نوع بيماري : شكستگي دست چپ و قطع عصب و سياه شدن استخوان

تاريخ شفا : شب عيد قربان سال 1372

رضا مرد زحمتكشي است كه هر روز ، براي امرار معاش از خانه روانه كار ميشود او متأهل است

و داراي چند فرزند كه در منزل پدرياش زندگي ميكند و شغل او آهنگري است .

چند روزي بود كه به جهت كمك به يكي از بستگان نزديكش با وانت او ، كار ميكرد . در عصر يكي از همين روزها كه از كار روزانه به منزل باز ميگشت ، در نزديكي محل زندگياش از پشت سر مورد ضرب و شتم قرار ميگيرد و بيهوش بر زمين ميافتد كه بلافاصله اهالي محل او را به بيمارستان عيسي بن مريم اصفهان ميبرند و عمل سطحي ، توسط آقاي دكتر گرجيان و دكتر جاويدان انجام ميگيرد .

پس از بررسي وضعيت حادثه مشخص شد كه ضارب ، به دليل خصومتي كه با يكي از همسايگان داشته است رضا را با فرد مورد نظر اشتباه گرفته است .

مدتها ميگذرد و درد و عارضه او شديد ميشود به حدي كه رضا را بيتاب مينمايد و او مجبور ميشود نزد دكتر ايران نژاد پزشك بيمارستان جرجاني برود و از ناحيه ساعد دست چپ مورد عمل جراحي قرار گيرد و پلاتين نصب نمايد .

متأسفانه پس از گذشت چند ما از عمل جراحي انگشتان او فلج شد و پزشك مربوطه براي او چندين فيزيوتراپي تجويز نموده بود كه هيچ گونه بهبودي حاصل نگشت .

عارضه بيماري و درد ناشي از آن به حدي بود كه پاي چپ او را تحت الشعاع قرار داده و دست و بازوي عمل شدهاش متورم و سياه شده بود . رضا ، مجبور شد بيمارستان فاطمه زهرا ( س ) در تهران برود . پزشكان مربوطه پس از معاينه و بررسي وضعيت دست رضا ،

همگي متفقالقول شدند كه بايد دستش از ناحيه بازو قطع شود زيرا اگر فرصت از دست برود ممكن است به بالتر سرايت كند و پس از مدتي سمت چپ بدن فلج گردد .

رضا با توجه به اين كه بر اثر اين حادثه كار خود را از دست داده و خانه نشين شده بود غم سنگيني بر دل داشت زيرا درد و رنج و مصيبت از دست دادن دست از يك طرف و نگراني خانوادهاش و عدم تأمين مخارج زندگي از سوي ديگر مسائل و مشكلات روحي او را مضاعف مينمود .

دارو و درمان مخارج سنگين عمل و هزينههاي جانبي آن و قرضهايي كه تا به حال گرفته بود ، از يك طرفت و جوابهاي نااميد كننده دكترها از طرف ديگر و طعنه و . . . اطرافيان همه و همه او را با دنيايي كه در آن زندگي ميكرد بيگانه نموده بود . با اين دست ناقص و اين دل شكسته چه كند به كجا پناه ببرد ؟ رضا همچون صاحب اسمش رؤوف است با تحمل همه مشكلات دلش راضي به اين نميشود كه ضارب در ندامتگاه باشد او از همه چيز ميگذرد و براي رضاي خدا او را ميبخشد و آزادش ميكند .

چند شب بعد در عالم خواب حضرت امام خميني ( ره ) را ميبيند كه به او ميگويد : به مشهد برو تا شفايت را از امام رضا ( ع ) بگيرم . او سه مرتبه ، اين خواب را با همان كيفيت ، بدون هيچ كم و كاستي ، در شبهاي ديگر ميبيند .

او پس از اين

كه با مادرش در تهران ، جواب و نظريه دكترها را درباره قطع دست چپش ميشنود ، به پزشكان ميگويد : من يك دكتر سراغ دارم كه سرآمد همه طبيبان است و بايد نزد او بروم . با توجه به خوابي كه ديده بود قصد مشهد ميكند و همراه مادرش به سوي امام بيپناهان حركت ميكند .

سال 1372 بود و يك هفته مانده بود به عيد سعيد قربان او به بارگاه امام ( ع ) راه مييابد و با چشماني اشكبار با امام خويش ، راز و نياز ميكند ، خلوت ميكند ميكند ، به پنجره فولاد ، نزديك ميشود خيل درماندگان و بيماران نالان را ميبيند و به جمع آنان ميپيوندد . در آنها ، خلاصه ميشود . هر لحظه خوابي را كه ديده بود در جلوي چشمانش مجسم ميشود . از تكه چرمي كه دست چپش را به گردنش آويزان نموده بود استفاده كرده يك طرفش را به دست چپ و طرف ديگر آن را به شبكههاي پنجره بست و با چشماني گريان و دلي محزون يك هفته ، ميهمان امام رضا ( ع ) در پشت پنجره بود .

يك هفته تمام انتظار .

چه خوش باشد كه بعد از انتظاري به اميدي رسد اميدواري

آخرين شب هفته است صحن و سراي حضرت نور باران است و چراغهاي رنگارنگ آذين شده زيبايي فضاي دلنشين حرم را بيشتر ميكند . آري ، شب عيد است ، عيد سعيد قربان ، عيد اسلامي مسلمانان ، حرم ، عطرآگين و زائران ، غرق در دعا و زيارت و نماز و . . .

كبوتران

حرم ، به جنب و جوش افتادهاند ، در آن دل شب ، گويي ، بوي عيد را استشمام كردهاند . صداي بال بال زدنشان بر گستره صحن و رفع خستگي در كنار حوض و نشستشان بر لبههاي ايوان . . . و نگاه زائرين ، كه به دنبال پروازشان اوج ميگرفت همه در ذهن تداعي گر روحانيت و معنويت و شكوه و عظمت و قداست محيط شده بود .

صداي زنگ ساعت در فضاي ملكوتي پيچيد در صفحه سفيد ساعت عقربهها عدد دو را مشخص ميساخت و چشمان اشكبار رضا ، به خواب رفته بود . نور شديدي او را به خود آورد ، آن چنان شديد بود كه شب ظلماني چشمانش را همچون روز ، روشن نمود .

رضا ناگهان به خود لرزيد و از جا بلند شد ، بند چرمي را رها شده يافت . متوجه دستش شد . انگشتانش حركت ميكرد . فرياد ( يا امام رضا ) سر ميدهد .

خيل مشتاقان ، به طرف او ميآيند و براي تبرك و تيمن ، لباسهاي او را پاره ميكنند و او خود را بر شانههاي زائران ميبيند و بر بلنداي صحت و سلامت .

ديگر از آن همه رنج و ناراحتي خبري نبود و او عيدي خويش را در آن شب فرخنده از امام ( ع ) ميگيرد . آري دست و بازوي ناتواني كه ميبايست قطع شود اكنون با عنايت قبله هشتم توان گرفت و به موطنش بازگشت تا مانند گذشته زندگي به رويش لبخند بزند . ميرود تا در ره رضايت رضا ( ع ) اين امام رؤوف و

در خدمت دوستداران و ارادتمندان حضرتش باشد .

شفا يافته حرم دوست

شفايافته : حميدرضا ثابتى

تاريخ شفا : هشتم شهريور 1374

بيمارى : سرطان ، نارسايى كليه و لكنت زبان

اگر تنهاترين تنهاها شوم ، بازخدا هست . او جانشين همه نداشتنهاست ، نفرينها و آفرينها بى ثمر است . اگر تمامى خلق گرگهاى هار شوند و از آسمان هول و كينه و درد و بلا بر سرم ببارد ، تو مهربان جاودان آسيب ناپذير من هستى ، اى پناهگاه ! تو مى توانى جانشين همه بى پناهى ما شوى و يار همه مظلومان دردفهميده دردكشيده دردديده .

تو مى توانى به وفاجانم را بگيرى و به وفا عمر دوباره ام دهى . هستى ام از تواست ، اى آن كه هستى ام دادى و آغازيدن را در آغازى نو ، بى هيچ ترديدى در پوست و گوشت و استخوانم به ارمغان گذاشتى كه تو مهربانترين مهربانانى ، و اكنون در آغاز عمر دوباره ام عزيزى مهربان خود را همچون صاعقه برجانم زد ، و من در برق آن_خود را به چشم ديدم ! قلمى به رنگ خورشيد_به دستم داد و قلمم را كه به رنگ سياه بود ، از دستم گرفت و من امشب را نشستم و ايمانم را نوشتم و . . . همين .

درود بر تو اى وارث آدم برگزيده خدا !

درود بر تو اى وارث نوح نبى خدا !

درود بر تو اى وارث نوح ابراهيم خليل خدا !

درود بر تو اى وارث موسى كليم خدا !

درود بر تو اى وارث عيسى روح خدا !

درود بر تو اى

محمد ( ص ) حبيب خدا !

درود بر تو اى ضامن آهو !

شمس الشموس !

امام رضا ( ع ) ! وجودم تنها يك حرف است و زيستم تنها گفتن همين يك حرف .

حرفى شگفت ، حرفى بى تاب و طاقت فرسا ، همچون زبانه هاى بى قرار آتش است ، و كلماتش هر يك انفجارى را به بند مى كشند .

كلماتى كه شالوده روح و مذهب و انديشه و ادب و زندگى و سرنوشت و سرگذشت من و ماست .

كلماتى كه ساختار يك حرفند ،

و حرفى كه يك داستان است ،

داستان مستند يك اسير ، اسيرى كه در ازاى عمرش به انتهاى جاده خويش رسيده بود .

اسيرى كه دنيا با همه جاذبه اش در قالب گور سردى ، داستان تكامل خويش را به پايان مى رساند ،

اسيرى كه تصورش چهره كريه سرطان بود وارغنونش كوس رحلت .

آرى تنها يك حرف ، حرفى به بلنداى همه تاريخ . . . اعجاز امام رضا ( ع ) .

در اين نوشته تمام كوششم اين است كه اعجاز مولايم على بن موسى الرضا ( ع ) را آن گونه كه بود و بر من گذشت بازگو نمايم ، هرچند واقفم كه ادعايى است محال و كوششى است عبث .

شب چنان بر عالم نشسته بود كه گويى هيچ گاه برنخواهد خاست ، و از ازل در همين جا نشسته بوده است . هرگز نه ديروزى بوده و نه فردايى خواهد بود . و من همچون شبى كه در كوهستانهاى ساكت ، صحراهاى به خواب رفته و پروانه

هاى نوميد ، قبرستانهاى عزادار و شهرهاى آلوده ، سراسيمه و هراسان همه جا را بى هدف پرسه زند ، زندگى مى كردم . رؤياى گيج و گنگ و خيال آميزى بود ، به روى همه چيز حريرى از مرگ كشيده شده بود . حريرى سياه كه روزهاى شومى بود . . . آه نمى توانم وصف كنم ، همه جا شب بود . نه ، همه چيز شب بود .

يادم نمى رود آن اولين روزى را كه با نام سرطان آشنا شدم ، بعد از روزها به اين دكتر و آن دكتر مراجعه كردم ، آن شب به خصوص ، پزشك بعد از ديدن آزمايش ، در گوش پدرم زمزمه اى كرد كه انعكاس نجوايش از زبان ناباورانه با ، كلمه سرطان آقاى دكتر . . . به گوش من رسيد و از آن شب ، ديگر همه چيز برايم شب شد ، و افسانه روز با همه جذبه هايش در من به خاموشى گراييد . احساسم را نمى توانم بگويم ، چرا كه قلم بيچاره من با آن احساس بيگانه است . آه ، آن شب آغازى ديگر بود .

همه چيز رنگ باخت و دنيا و زيبايهايش ذره گشتند و در ظلمت شبهاى من فراموش شدند . آغاز دردهايم بود ، شب مرّگى هايم جان گرفتند ، هر شب گويى همه سردى اش آغوش مى گشود و به سراغم مى آمد ، با نفسهايم مى آميخت ، در بسترم بى خيال مى نشست و سرود مى خواند . گاه گرمم مى كرد و گاه آغوش مى گرفت و از سردى تنها

شدن كبودم مى كرد .

مى رفت و مى آمد و حضور خويش را در چشمان ملتهبم به وديعه مى گذاشت و من هر لحظه از حضور وحشتناك اين سايه موهوم ، گرمتر مى شدم ، داغتر مى شدم ، شعله مى گرفتم و مى سوختم . گاه طنين صدايم گريه آلود مى شد و مى گرفت ، و از فشار هيجان و درد استخوان ، راه نفس بر من بسته مى شد و ناگهان همچون پرنده اى كه تيغ بر گلويش مى فشردند ، به شتاب فريادى بر مى آوردم و معصومانه نقش بر زمين مى شدم و لحظه اى از دنياى شب پرست دور مى گشتم و هيچ كس و هيچ چيز را نمى ديدم حتى مرگ را .

دقايقى متمادى از شب مى گذشت و من پس از گذشت زمانى كه نمى فهميدم چقدر بود_آه چه زمان خوبى ! _آرام آرام چشم مى گشودم . چشم به جمع عزيزانم در آن چهره هاى نگران . جز قطره هاى شفاف اشك و خوناب هيچ نمى ديدم ، شنيدن زمزمه هاى قطره هاى عرق بر پيشانى ام گواه حضور مرگ بود و قطره هاى اشك بر سيماى عزيزانم ، اندوه عظيمشان بود بر تكرار رسالت شبهاى من .

سرطان در همه اندامهايم ريشه دوانده بود ، هجوم سلولهاى سرطانى به مغز ، نشانگر دفن آخرين بقاياى اميد از سراى ماتم زده دل خانواده ام بود درد بيداد مى كرد . شبها بر تن بى رمق من بيشتر سنگينى مى كردند ، گذشت كند زمان ، قرابت مرا با مرگ بيشتر مى كرد ، و

هر چه خانواده ام سعى مى كردند باور مرا بشكنند ، رسالت عميق شبها نمى گذاشت . ديگر چشم به راه خورشيد نبودم ، انتظار روز ، در درد وحشتناك استخوانهاى تحيفم مدفون شده بود و از او جز گورى بى جان نمانده بود؛ گورى كه در زير ضربه هاى وحشتناك صدها داروى افيونى و به ظاهر ناجى ، با زمين يكسان شده بود ، و چنان هموار كه از زمين قبرستان ، همه خواستنهاى دوران بلوغم و جوانى ام نتوان بازش شناخت . درهاى وحشت يكى يكى به رويم گشوده مى شد .

با اولين برق گذاشتن و شيمى درمانى ، خيلى زود يافتم كه اين شبها از جسم آراسته و به ظاهر آدم گونه من دل خوشى ندارند . آه ! چه نقمتى ! و آن شد كه خواستند ، ديگر هيبت آدميزاد هم نداشتم ، چيزى بودم مثل پوست كشيده شب ، حس مى كردم مرگ انتقامجو ، مرا ، كه به آغوش پر از مهر همسرم و اشكهاى بى پناه مادرم و دستهاى پر عاطفه پدرم پناه برده بودم مى جويد ، و من دور از چشم هاى وحشتناك مرگ ، خفته در آغوش پر آرامش يأس ، از يقينى سياه برخوردار بودم ، و من كه روحم هرگز تاب بى قرارى نداشت ، دلم طاقت انتظار نداشت ، من كه چشمان غم زده ام همواره چون دو كودك گم كرده مادر ، سراسيمه و پريشان به هر سو مى دويدند ، نمى توانستم به در خيره بمانم كه كسى بيايد .

دلم چنان بر ديواره ناتوان سينه ام به خشم

مى كوفت كه هر لحظه گويى خواهد شكست . همواره بيم آن داشتم كه ضربه هاى خطرناك اين جانور خشمگين از درون بر ديواره هاى لرزان اندامم چنان فرود آيد كه ستونهاى نا استوار استخوانهايم را خرد كند . احساس مى كردم بايد با عجز و بيچارگى بر آستانه وحشت شبهاى مقتدر زندگى ام به التماس بيفتم و عاجزانه از او بخواهم رهايم كند . بخواهم شب برود ، اما شب نمى رفت . شب نمى رود ، كاش برود .

نمى توانم آن شب ها را به ياد آورم و اين چنين ساده از كنارشان بگذرم . نمى دانيد با جان من چه كردند . آن شبها ، جز اندوه ترس ، موت و مرگ ، خبرى نبود . يادم مى آيد كليه ام را از دست داده بودم . حالا ديگر سرطان تنها حامى شب نبود كه مرا به بازى مى گرفت ، جسدى شده بودم كه تنها نفس مى كشيد . مرا به آن طرف مرزها بردند ، آمريكا ، اما آن جا هم همان داستان خيمها بود و شب ها . جنس شب از شب بود ، و مرگ همان بى عاطفه شب هاى غربت من .

من تنها اسير شب بودم ، اما بعد از جواب پر ابهام و نوميد كننده دكترهاى آمريكايى ، گويى همه عزيزانم چونان من مسافر غم زده كاروان اشباح شب شده اند ، و اين چيزى نبود كه در آن شب هاى غم زده بتوان تحمل كرد . كوله بارسه سال حسرت و غم و رنج و درد ، ديگر بر شانه هاى نحيفم سنگينى

ميكرد . من از هر چه اين كوله بار را به زخم مى كشيد و سنگينترش مى كرد هراسان بودم ، و اين نوميدى بهترين و صبورترين خداوندان بودنم .

كوله بارى را واژگون كرد ، آخر راه بود . شب ها ديگر آرام آرام زمزمه لالايى خويش را از پنجره هاى باز خانه مان تجربه مى كردند . همه چيز بوى هجرت مى داد ، همه جا ناقوس مرگ پيچيده بود . ديگر مرگ بازى خويش را تمام كرده بود و دست بيعت به سويم مى گشود . باور اين حقيقت چهره اى خاص داشت . مادرم با چشمهاى باران زده در آغاز شبى به سراغم آمد .

در چهره اش آرامشى خاص بود . ديدگانش آتش خورشيد فراموش شده را تداعى مى كرد و صحبتش بوى سپيده مى داد . مرا مهمان كرد_مرا به صبح نويد داد . گفت : به جايى بروم كه آن جا شبهايش چون روز روشن است . گفت به جايى بروم كه شب ندارد . گفت به جايى بروم كه خورشيدى به وسعت همه جهان آن جا مى درخشد و . . . حرفهايش قشنگ بود . دلم براى خورشيد تنگ شده بود .

گويى دلكش ترين سرودها را در نمايش روز شنيدم و جاذبه سرودها و جادوى غزلها مرا به سوى حرم مى خواند ، جايى كه مادر از آن مى گفت : به نيروى عشقى كه در نهان به خدا داشتم و به قدرت پارسايى ها كه درخلوت خويش در آن شب هاى وحشتناك ورزيده بودم و به اعجاز ايمانم ، به آن آستان پاك پاى

نهادم . سى روز مقيم نور شدم . گلدسته ها به رنگ آفتاب بود . كشيده همچون آرزوى نازك همچون خيال . با قامت بلند دعوت به معراج آسمان گنبد هم رنگ خورشيد .

كاشى ها لاجوردى ساده و بى ريا ، به رنگ نيايش ، به رنگ آسمان ، در چشمان اشك آلود همسرم ، به رنگ مسجد بلال به روى كوه ابوقبيس_ساده لاجوردى متواضع ، اما نه از خاك آجر و كاشى ، از اخلاص؛ و رنگش به رنگ نخستين طلوع در نخستين روز آفرينش . رواقهاى بلند و سرستونهاى زيبا و كاشى هاى براق و چلچراغهاى گرانبها و زمينهاى فرش شده تميز و شسته و نورى كه صحن را در پرتو نرم و روحانى خويش جلوه پر صفاى سپيده داده است ، و در كنار ديوارهاى آن « خيال و آرزو و اميد ، خسته از دويدنهاى بسيار با چهره اى روشن از لبخند توفيق و زيارت به خواب رفته اند . فضايش نزهتى از ارواح بهشتى است .

نيمه هاى شب به خواب رفتم ، در عالم رؤيا ، صدايى مهربان مرا به خود آورد . صدايى كه دلنواز بود ، صدا از جنس نور بود : پسرم ، برخيز و برو . تو شفا يافته اى .

باورم نمى شد ، به خود آمدم ، هيچ دردى در خود احساس نمى كردم و بدون اينكه زبانم بگيرد مدام آقايم را صدا مى كردم و مى گفتم : السلام عليك يا على بن موسى الرضا ( ع )

شفاء كوري هر دو چشم

وقتي به درد چشم مبتلا شدم و به طبيب چشمم مراجعه كردم

بهبودي نيافتم بالاخره كور شدم و اين كوري من 7 سال طول كشيد و دخترم دستم رامي گرفت و عبور ميداد روزي بسيار محزون شدم و به حضرت رضا ( ع ) توجه كردم و عرض كردم يا مرگ يا شفا زيرازندگاني بر من خيلي ناگوار است پس همان طور كه دخترم دستم را گرفته بود با دل شكسته به صحت عتيق وارد شدم ناگهان ملتفت شدم كه اندكي گنبد مطهر را ميبينم تعجب كردم گوشهاي نشستم و شروع به گريه كردم و چون چند دقيقه گذشت متوجه شدم كه همه چيز را ميبينم پس برخاستم و به دخترم گفتم كه من همه جا را ميبينم و احتياجي نيست دست مرا بگيري .

شفاى افليج

شب جمعه هفتم ماه شوال سنه 1343 زنى ربابه نام دختر حاج على تبريزى ساكن مشهد مقدس كه فلج شده بود شوهرش نقل مى كند :

من اين زن را تزويج نمودم چند روزى بيش نگذشته بود كه به مرض معروف به دامنه مبتلا شد و پس از مراجعه به طبيب و نه روز معالجه بهبودى حاصل شد . لكن به جهت پرهيز نكردن مرض برگشت و پس از مراجعه به طبيب و استعمال دوا دست راست و هر دو پاى او تا كمر شل شد و زمين گير گرديد .

قريب هفت ماه هر چند بعضى دكترها و اطباء در مقام علاج برآمدند فايده اى حاصل نشد ناچار به دكتر آلمانى مراجعه كرديم و او با آلات طبيبه او را معاينه نمود .

باعتقاد خود مرض را تشخيص داد و به معالجه پرداخت . لكن عوض بهبودى دندانهاى او روى

هم و دهان او بسته شد بطوريكه قدرت بر خوردن چيزى نداشت . از اين جهت دكتر آلمانى گفت مرض اين زن ديگر علاج پذير نيست مگر توسّل به طبيب روحانى .

پس هشت روز گذشت كه فقط غذائيكه باو مى رسانيديم آب گوشت بود آنهم بطريق حقنه . پس از روى اضطرار باز به بعضى دكترها رجوع نموده و ايشان به مشورت يكديگر راءى بآمپول دادند و بعد از تزريق آمپول دهانش باز شد كه مى توانست غذا بخورد لكن همانطور سابق دست و پاى او شل و بگوشه اى افتاده بود و از جهت اينكه دكترها عاجز از علاج بودند رجوع به دكتر را ترك كرديم .

شب پنجشنبه 6 شوال آن زن مرا نزد خود طلبيد و با حال ناتوان زبان به عذرخواهى گشود كه خيلى تو براى من زحمت كشيده اى و خيرى هم از من نديده اى حال بيا و يك مِنّت ديگر بر من بگذار و فردا شب مرا بحرم مطهر حضرت رضا ثامن الائمه ( ع ) برسان و آنجا مرا گذاشته خود برگرد و به خواب تا من شفا يا مرگ خود را از آنحضرت بگيرم و البته آن بزرگوار يكى از اين دو مطلب را بمن مرحمت خواهد فرمود .

من خواهش او را قبول كرده و شب جمعه او را با مادرش بوسيله دُرُشكه تا نزديك بست امام ( ع ) رسانيدم پس او را به پشت خود گرفته و بحرم مطهر برده و نزديك ضريح مقدس گذاشتم و خود بخانه برگشته خوابيدم .

تا اينجا از زبان شوهر او بود اما خود او .

گفت : چون شوهرم رفت . مادرم گفت تو اينجا نزد ضريح مقدس باش و من مى روم مسجد زنانه قدرى استراحت كنم چون او رفت من توسل بآنحضرت جسته عرض كردم : يا مرگ يا شفا مى خواهم و گريه بسيارى كردم و بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم ضريح مقدس شكافته شد و سيد جليلى ظاهر گرديد كه لباسهاى سبز دربر داشت به زبان تركى فرمود :

( در اياقه ) برخيز جواب نگفتم دفعه ديگر فرمود جواب ندادم مرتبه سوم كه فرمود عرض كردم ( آقا من الم اياقم يخد ) يعنى اى آقا من دست و پا ندارم فرمود ( در اياقه ، مسجد گوهرشاد دست نماز آل نماز قل انر ) يعنى برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو بساز و نماز بخوان آنوقت بيا اينجا بنشين . در اين بين زنى از زوار كه در حرم پهلوى من بود فرياد زد . من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم در حاليكه هيچ دردى در خود احساس نمى كردم پس برخواستم با خود گفتم اول بروم مادرم را بشارت دهم . سپس به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار كردم .

گفتم برخيز كه ضامن غريبان مرا شفا مرحمت كرد مادرم سرآسيمه از خواب برخاست و مرا كه به سلامت ديد به گريه درآمد و هر دو از شوق يكساعت گريه مى كرديم تا كم كم مردم فهميدند و بر سر من هجوم آوردند و بعضى خدام در همان ساعت عقب شوهر و پدرم رفتند و ايشان را خبر دادند و ايشان با نهايت خوشحالى آمده

مرا سلامت ديدند .

شوهرم گفت حال برخيز تا برويم ، گفتم چگونه بيايم و حال آنكه حضرت به من فرموده است برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو ساخته نماز بخوان و بيا اينجا بنشين حال هنوز صبح نشده كه مسجد بروم وضو ساخته نماز بخوانم لذا تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم .

آنگاه به مسجد گوهرشاد رفته وضو ساختم و نماز خواندم و به حرم مطهر برگشتم تا طلوع آفتاب بودم بعد با شوهر خود به منزل آمدم .

ثقه معظم ميرزاابوالقاسم خان فرمود : كه حاج محمد برك فروش كه صاحب خانه آن زن بود مى گفت من آنشب در منزل خوابيده بودم و اهل خانه نيز همه خواب بودند در حدود ساعت شش و هفت از شب ناگاه ملتفت شدم كه در خانه را مى زنند . رفتم در را باز كردم ديدم چند نفر از خدام حرم مطهرند گفتم چه خبر است .

گفتن امشب كسى از منزل شما بحرم آمده است ؟ گفتم بلى زنى كه هفت ماه است شل شده با مادرش او را براى استشفا بحرم برده اند . حال مگر در حرم مرده است . گفتند نه بلكه آقا حضرت رضا ( ع ) او را شفا داده است .

ما براى تحقيق امر او آمده ايم .

اين معجزه را در روزنامه مهر منير درج كرده اند و دكتر لقمان الملك شهادت بر صحت اين معجزه داده و صورت شهادت نامه او اين است ( در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دكتر سيد مصطفى خان عيال مشهدى على اكبر نجار را كه تقريبا

شانزده سال دارد معاينه نموديم نصف بدن او با يكدستش و صورتش مفلوج و متشنج بود . يكهفته بود كه امكان يك قاشق آب خوردن را نداشت بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم كه خودش مى توانست غذا بخورد ولى ساير اعضاء به همان حال باقى بود و دو ماه بود كه كسان مريضه مشاراليها از بهبودى او ماءيوس و متروك گذاشته بودند .

بنده هم تقريبا ماءيوس از معالجه بودم حال كه شنيدم بعد از استشفاى از دربار اقدس طبيب الهى و التجاء بخاك مطهر بقعه سنيه رضويه ارواح العالمين له الفداء در كمتر از لحظه اى بهبودى حاصل كرده حقيقتا به غير از اعجاز چيزى به نظر نمى رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است والله متم نوره و لوكره المشركون ( دكتر عبدالحسين لقمان الملك )

گداى كوى شمائيم و حاجتى داريم

روا مدار كه محروم از آستان بروي

شفاى امراض

حاج احمد تبريزى قالى فروش ( كه در سراى محمديه حجره تجارت دارد زنى به نام خديجه فرزند مشهدى يوسف تبريزى خامنه اى كه از امراض مهلكه شفا يافت نقل فرمود :

يكسال از ازدواج ما گذشته بود كه خانمم دچار مرض شديدى گرديد هر چند اطباء در معالجه او كوشيدند اثرى از بهبودى ظاهر نشد . بلكه ماه به ماه و سال بسال شدت مى گرفت تا هفت هشت سال قبل ( 14 شوال 1350 ) كه گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودى پيدا نشد بلكه شدت يافت .

تا چند روز قبل از شفاء بنحوى

مرض حمله او را گرفت كه در شبانه روزى دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت بقسمى قواى او به تحليل رفته بود كه قدرت برخواستن نداشت مگر با كمك ديگرى و من از صحت او بكلى ماءيوس بودم .

لكن چون در اين روزها شنيدم حضرت على ابن موسى الرضا ( ع ) باب مرحمت خاصه خود را بروى دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را بهمراهى دو زن از خويشان بتوسط دُرشكه بحرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتى بشود و خودم براى پرستارى اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بى تابى مى كردند .

حتى وقتى كه غذا براى ايشان آوردم گريه مى كردند كه ما غذا نمى خوريم بلكه مادر خودمان را مى خواهيم . بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يك دختر را بهر قسمى بود خوابانيدم ولى پسربچه ام آرام نمى گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم كه ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مى كوبند .

خيال كردم زوجه ام طاقت نياورده است كه در حرم بماند و آمده است . دل تنگ شدم كه عجب مال قلبى است مى گويند مال قلب بصاحبش برمى گردد . پس آمدم و در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالى فروش و چند نفر از خدام حرم پاى برهنه آمده اند و مى گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور كه حضرت رضا ( ع ) او را شفا داده است .

من باور نكردم ، آنها قسم ياد كردند كه شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم . و آن وقت تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادى برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند .

اما كيفيت شفاى او ، خودش گفته است :

وقتى كه مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم ، چون بحال آمدم زنهائى كه در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مى ترسيم لذا مرا نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را بضريح بسته و با دل شكسته بزبان تركى عرض كردم :

آقا مى دانى براى چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهى به منزل نمى روم بلكه سر به بيابان مى گذارم پس بى حال شدم در آن عالم بيحالى سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سبز برسر داشت گمان كردم كه از خُدّام است .

به تركى به من فرمود : ( بوردان دور نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار ) چرا اينجا نشسته اى بچه هاى تو در خانه گريه مى كنند .

به زبان تركى عرض كردم آقا : از اينجا نمى روم چرا كه آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مى گذارم .

فرمود : ( گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار ) برو بخانه كه بچه ها گريه مى كنند ! عرض كردم ناخوشم .

فرمود : ( ناخوش ديرسن ) يعنى مريض نيستى .

تا اين فرمايش را فرمود ، فهميدم كه هيچ دردى ندارم . آنوقت خيال كردم كه آن شخص امام ( ع ) است . عرض كردم مى خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجى راه ندارم خجالت مى كشم بشوهر خود بگويم خرجى به من بدهد يا مرا ببرد .

آنحضرت به زبان تركى فرمود : بگير نصف اين را بمتولى بده و هزار تومان بگير براى دنياى خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن اين را فرمود و چيزى در دست راست من نهاد و من انگشتهاى خود را محكم روى آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد ، در خود نديدم و آنچيز شك ندارم كه ميان دست من بود .

پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا بعنوان تبرك پاره پاره كردند .

در اين بين نفهميدم كه آيا دستم باز شد و آن چيز مفقود شد يا كسى از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد كه شايد آن مرحمتى پيدا شود افسوس كه پيدا نشد . ( 1 )

اى خاك طوس چشم مرا توتيا توئى

مائيم دردمند و سراسر دوا توئى

دارى دم مَسيح تو اى خاك مشك بيز

يا نكهت بهشت كه دارالشفا توئى

اى خاك طوس درد دلم را توئى علاج

بر دردها

طبيب و به غمها دوا توئى

اى ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است

قلب وجود ما همه را كيميا توئى

اى خاك طوس رُتبه ات اين بس كه از شرف

مَهد اَمان و مشهد پاك رضا توئى

اى خاك طوس چون تو مقام رضا شدى

برتر هزار پايه زعرش علا توئى

شاهنشهى كه سِلسِله انبياء تمام

گوينده اش اى فِداى تو چون مقتدا توئى

اى كشتى نَجات ندانم تو را صفات

دانم به بحر علم خدا ، ناخدا توئى

فريادرس بهر غم و كافى بهر اَلَم

حِصْن حصين عالم و كهف الورى توئى

والشمس آيتى بود از روى اَنورت

توضيحش آنكه تَرجمه والضحى توئى

اين مى كشد مرا كه بدين شوكت و جلال

در ارض طوس بيكس و بى آشنا توئى

واين مى كشد مرا كه بصد رنج و صد بلا

در دست خَصم كشته زهر جفا توئى

سوزم براى بى كسيت يا غريبيت

يا بى طبيبيت كه بغم مبتلا توئى

شفاى پا

كربلائى رضا پسر حاج ملك تبريزى الاصل و كربلائى المسكن فرمود :

من از كربلا به عزم زيارت حضرت على ابن موسى الرضا ( ع ) براه افتادم ( در روز هشتم ماه جمادى الاولى سنه 1334 ) تا رسيدم بايوان كيف و آن اسم منزل اول بود .

از تهران به جانب مشهد رضوى پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاى چپ خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودى حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام

شد و از علاج نيز ماءيوس شدم .

پس با همان حالتى كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبى را كه براى زير بغلهاى خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مى كردم زير بغلهاى خود گرفته و براه افتادم .

گاهى بعضى از مسافرين كه مى ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم ( ع ) مى روم ترحم نموده مقدارى از راه مرا سوار مى كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادى الاولى قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخيابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاى زيربغل رو به آستان قدس رضوى نهادم و نزديك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهربانى كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در كفشدارى چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم .

پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اى امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشدارى گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم و طرف بالا سر شريف ، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم كه اى امام رضا مرادم را بده .

پس بقدرى ناله كردم كه بى حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسى سه مرتبه دست به پاى خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگوارى را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مى فرمايد برخيز كربلائى رضا پايت را شفا داديم .

من اعتنائى نكردم مثل

اينكه من سخن تو را نشنيدم . ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود : برخيز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا داديم ، عرض كردم چرا مرا اذيت مى كنى مرا بحال خود بگذار و پى كار خود برو .

پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود : برخيز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا داديم ، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا و بحق پيغمبر و بحق موسى بن جعفر كيستى .

فرمود : منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتى كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود . پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاى خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريبا نيم ساعت بيش نگذشته بود .

چه شود زراه وفا اگر نظرى به جانب ما كنى

كه به كيمياى نظر مگر مس قلب تيره طلا كنى

يمن از عقيق تو آيتى چمن از روح تو روايتى

شكر از لب تو حكايتى اگرش چو غنچه تو واكنى

بنما از پسته تبسمى ، بنما ، زغنچه تكلمى

به تبسمى و تكلمى همه دردها تو دوا كنى

توشه سرير ولايتى تو مه منير هدايتى

چو شود شها بعنايتى نگهى بسوى گدا كنى

شفاى درد

شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوينى ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده :

زوجه

ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الى چهل درجه مى رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعى كردند فائده نبخشيد بلكه بمرضهاى ديگر دچار گرديد .

يكى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببرى . مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتى بر من گذار باينكه مرا بزيارت حضرت رضا ( ع ) ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم .

من راءى او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبى كه او را مؤ يدالاطباء مى گفتند براى معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودى ظاهر نشد .

آنگاه به دكتر آلمانى رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستى يكسال لااقل معالجه شود . پس بيست روز مشغول معالجه گرديد . لكن عوض بهبودى مرض شدت كرد بنحويكه زمين گير شد و نتوانست حركت كند .

لذا من خودم نزد دكتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتى كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزى با جماعتى نزد دكتر آمدند و حاجى مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا ( ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كنى همان قسمى كه ديروز معاينه نمودى پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد .

دكتر دانست كه دستش

صحت يافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باين كار دلالت كردم . آنگاه بديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجى براى او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصى او . و امروز او را سلامت ديدم و شكى در شفاى او ندارم .

حاج غلامحسين مى گويد : بديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نكردى ؟ جواب داد كه او مردى بود بيابانى و محتاج بدلالت بود لكن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتى .

پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد . گفتم براى بودن بحرم و توسل بامام چاره اى نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود . بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاى كوكب را بوى گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم ( ع ) بگير پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم .

در عالم رؤ يا سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص نانى بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفى گذارد و بآن

علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود .

پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مى نمودم كه از سبزوار باميدى بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مى خواهم .

اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت . من همين قدر ديدم نورى ظاهر شد كه دلم روشن گرديد . مانند شخص كورى كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردى و كسالتى در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم ( ع ) و شوهرش حاج غلامحسين گفت : بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد : در اين چند روز گذشته كجا بودى .

گفتم به جهت اينكه امام ما ، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايى . سپس دكتر آلمانى او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضى نيست . آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزى بنويسى كه براى ما حجتى باشد .

دكتر مضايقه نكرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم . ( 2 )

با تو پيوستم و از غير

تو دل ببريدم

آشنايى تو ندارد سر بيگانه و خويش

بعنايت نظرى كن كه من دل شده را

نرود پى مدد لطف تو كارى از پيش

آخر اى پادشه حسن و ملاحت چه شود

گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش

شفاى دردها

مشهدى رستم پسر على اكبر سيستانى فرمود :

من دوازده سال قبل از اين تاريخ ( سيزدهم ماه ربيع الثانى سنه 1335 ) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدى به پاى راست و كمرم عارض شد . به نحوى كه از درد بى تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت نادارى و پريشانى نتوانستم به طبيبهاى ايرانى رجوع كنم .

لذا به حمالى گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسى برد و دكتر انگليسى در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاى بسيار در مقام علاج برآمد . هيچ اثر بهبودى ظاهر نشد . بلكه پاى راستم كه درد مى كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوى كه ابدا احساس حرارت و برودت نمى كردم . لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصرى درد مى كرد و به جهت بى حس شدن پا نمى توانستم حتى با عصا بايستم . دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالى گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوى كوچه اى كه نزديك ارك دولتى بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكى آن تكدّى مى كردم و بذلت تمام روزگار

را مى گذارندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم .

چون درد شدّت گرفت بسيار متاذى شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاى بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگى شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد . و در عذاب بودم .

روزى يك نفر ارمنى از آن كوچه مى گذشت و شنيد كه من از درد ناله مى كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مى گوئيد هركس به كنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مى رسد پس تو چرا پناه نمى برى كه شفا بيابى ( مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه ( ع ) بود . )

شماتت آن ارمنى خيلى بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بى اختيار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنيسه ما چكار است .

ارمنى نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبى هم بر سر من زد و رفت .

من با نهايت خلق تنگى و پريشانى قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا ( ع ) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوى چپ ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاى سر مطهر خود را بريسمانى بضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائى نمى روم تا مرا مرگ يا شفا دهى و مرگ براى من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم .

پس دو روز در آستان

آن حضرت بودم روز سوم درد كمر و بواسير شدت گرفت و يكى از خدام در حرم مرا اذيّت مى كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو .

مى گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسى كارى ندارم و از مولاى خود شفا يا مرگ مى خواهم پس با دل شكسته بقدرى عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براى من بهتر است تا خوابم برد .

در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائى شنيدم كه فرمود برخيز ! ! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مى كرد . گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز .

گفتم نه پا دارم و نه كمر : فرمود كمرت راست شد ! در اين حال چشمم را باز كردم ، ميان ضريح مطهر آقائى ديدم كه قباى سبز در بر و فقط عرق چينى بر سر داشت و از روى مباركش ضريح پر از نور شده بود .

فرمود : برخيز كه هيچ دردى ندارى .

تا اين سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد .

ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح و سالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثرى نيست .

هذا حرم فيه شفاء الاسقام

فيه لملائك السموات مقام

من يمم بابه ينل مطلبه

من حل به فهو على النار حرام

شفاى دست

حاج غلامحسين جابوزى دخترى به نام كوكب كه دست راستش شل شده بود داشت كه در آخر روز نهم ماه شوال سنه 1343 شفا يافت كه والده دختر نقل نمود .

شبى در خانه وقعه هولناكى روى داد و اين دختر از هول و اندوه آن وقعه دست راستش بدرد آمد تا سه چهار روز بدرد گرفتار بود . آنگاه دستش از حس و حركت افتاد لذا از جهت علاج از قريه خود به ترشيز ( كاشمر فعلى ) آمده و نزد طبيب رفته به معالجه مشغول شديم و اثرى حاصل نشد .

پس بسوى مشهد مقدس حركت كرديم و مشرف به حريم رضوى شديم ظاهرا براى معالجه و باطنا به جهت استشفاء از دربار حضرت رضا ( ع ) پس چند روز نزد طبيبان ايرانى رفته فايده اى نديديم . آنگاه به دكتر آلمانى رجوع كرده و او براى معاينه دختر را برهنه كرد و من چون دختر خود را نزد آن اجنبى كافر برهنه ديدم بر من سخت و گران آمد آرزوى مرگ كردم كه كاش مرده بودم و ناموس خود را پيش اجنبى كافر برهنه نمى ديدم .

دكتر امر كرد چشمهاى دختر را بستند و باو گفت به هر عضوى كه دست مى گذارم بگو آنگاه دست به هر عضو كه مى گذاشت دختر مى گفت فلان عضو است تا وقتى كه دست بدست راست او نهاد و دختر هيچ نگفت . پس سوزنى مكرر بآندست فرو كرد و دختر ابدا اظهار تاءلم نكرد . چون معلوم شد كه احساس درد نمى كند لباس

او را پوشيده و چشم هاى او را باز كرد و گفت اين دست علاج ندارد و سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد . ببريد او را نزد امام خودتان مگر پيغمبر يا امام علاج كند .

از اين سخن يقين نمودم كه چاره اى نيست بجز پناه بردن به طبيب حقيقى حضرت على ابن موسى الرضا ( ع ) .

فكر بهبود خود بدل زدر ديگر كن

درد عاشق نشود به زمداواى طبيب

لذا او را به حمام فرستاده تا پاكيزه شود و غسل نمايد . بالجمله قريب بغروب بود كه تشرف بحرم حقيقى و كعبه واقعى حاصل شد و دختر در پيش روى مبارك نزد ضريح نشست و عرض كرد يا امام رضا يا شفا يا مرگ ، من نيز اين سخنش را بساحت قدس امام ( ع ) پسنديده و همين معنى را خواهش كردم و هر دو گريه بسيار نموديم آنگاه يادم آمد كه نماز ظهر و عصر را نخوانده ايم .

به دختر گفتم برخيز كه نماز نخوانده ايم دختر برخواست به مسجد زنانه ايكه در حرم شريف است رفت براى نماز من نيز در جلوى مسجد مشغول نماز شدم نماز من تمام نشده بود . ديدم دختر بسرعت تمام از مسجد زنان بيرون آمد و از نزد من گذشت .

من از نماز فارغ شدم بجستجوى او برآمدم كه اگر رو به منزل رفته است او را ببينم زيرا كه راه منزل را نمى داند و سرگردان مى شود . پس متوجه شدم ديدم نزد ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مى كند كه يا شفاء

يا مرگ .

گفتم كوكب برخيز به منزل رفته تجديد وضو نموده برگرديم . گفت تو مى خواهى برو لكن من برنمى خيزم تا مرگ يا شفاى خود را بگيرم از انقلاب حال او منقلب شده گريه كردم و از حرم بيرون آمده به منزل خود كه در سراى معروف به گندم آباد بود رفتم ديدم همسفران چاى مهيا كرده اند نزد ايشان نشسته مشغول صرف چاى بودم ناگاه ديدم دختر با عجله آمد .

تعجب كرده گفتم تو كه گفتى تا مرگ يا شفاى خود را نگيرم برنمى خيزم حال باين زودى و عجله آمده اى ؟

گفت اى پدر حضرت مرا شفا داد ! ! گفتم از كجا مى گوئى گفت نگاه كن ببين دست شل شده خود را بلند كرد و فرود آورد بطوريكه هيچ اثرى از فلج در آن نبود . آنگاه گفت من همى خدمت آنحضرت عرض مى كردم يا مرگ يا شفا يكمرتبه حالتى مانند خواب بمن رويداد سرم را روى زانو گذاردم . سيد بزرگوارى را ميان ضريح ديدم كه صورت او در نهايت نورانيت بود پس ديدم دست شل شده مرا ميان ضريح كشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود :

دست تو عيبى ندارد ناگاه انگشت پايم بدرد آمد چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمت گذاران حرم براى روشن نمودن چراغ هاى بالاى ضريح كرسى گذارده و اتفاقا يكپايه آن روى انگشت پاى من قرار گرفته پس برخواستم و فهميدم به نظر مرحمت امام هشتم شفا يافته ام لذا بزودى خود را بخانه رسانيدم كه تو را بشارت دهم

.

هذا حرَمَالاَْقْدَسِ مِنْ رِفْعَتِهِ

جِبْريلُ مُواظِبٌ عَلى خِدْمَتِهِ

يَدْعُوا اَبَدا لِمَنْ اَتى رَوْضَتِهِ

اَنْ يُدْخِلُهُ الاِْلهُ فى رَحْمَتِه

شفاى سيد لال

جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميرى نجل مرحوم سيد محمد خراسانى كه از اهل منبر ارض اقدس رضوى در كتاب آيات الرضويه نقل فرمود :

حاج سيد جعفربن ميرزامحمد عنبرانى گفت كه من در محل خود قريه عنبران كه تا شهر مشهد مقدس تقريبا چهار فرسخ است ، در فصل زمستان بآب سرد غسل كردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پيدا شد به نحوى كه چندى در كوهستان مى گرديدم تا لطف الهى شامل حالم شده و از ديوانگى بهبودى يافتم ، لكن زبانم از حركت و گفتار افتاد و هيچ نمى توانستم سخن بگويم تا پنج يا شش ماه گذشت كه به همراهى مادرم از قريه عنبران به شهر آمديم .

پس براى معالجه به مريضخانه انگليسى رفته و حال خودم را به طبيب فهماندم او به من گفت بايستى با اسباب جراحى كاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاينه نمايم تا مرض تشخيص داده شود .

از اين معنى بسيار متوحش شدم و از علاج ماءيوس گرديدم و برگشتم والده ام بى خبر من بحرم مطهر حضرت امام رضا ( ع ) پناهنده شده بود و منهم بى اطلاع او به حمام رفته و براى تشرف به حرم غسل زيارت نمودم و قصدم اين بود كه مشرف شوم و توسل بامام هشتم ( ع ) بجويم و عرض كنم يا شفا يا مرگ وگرنه من به محل خود برنمى گردم و

سر به صحرا مى گذارم .

سپس براه افتاده بكفشدارى صحن كهنه كه پهلوى ايوان طلا بود رسيدم كفشدار مرا مى شناخت و از لالى چند ماهه من با خبر بود پس كفش از پايم بيرون آوردم و چون قدم بايوان مبارك نهادم حالتى در خود يافتم كه نمى توانستم قدم از قدم بردارم يا اينكه خَم شوم يا اينكه بنشينم مثل اينكه مرا بريسمان بسته و نگاه داشته اند متحير بودم .

ناگهان صدائى شنيدم كه يكى مى گويد بلند بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست خواستم بگويم نتوانستم بار ديگر همين ندا را شنيدم باز خواستم بگويم نتوانستم دفعه سوم فرياد بلند شد بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست در اين مرتبه گويا آب سردى از فرق تا پايم ريخته شد و فرياد كشيدم بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست .

تا اين فرياد را كشيدم ديدم والده ام ميان ايوان پيش من است تا مرا ديد و فهميد زبانم باز شده است از شوق بگريه درآمد و دست بگردنم در آورده و مرا بوسيد ! !

گفتم : مادر جان كجا بودى ؟

فرمود : پشت پنجره فولاد بودم شفاى تو را از امام رضا ضامن غريبان ( ع ) مى خواستم كه ناگاه صداى تو را شنيدم كه مى گوئى بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست صداى تو را كه شنيدم دانستم كه حضرت امام رضا ( ع ) تو را شفا داده است لذا نزد تو آمدم .

سيد مى گويد آنگاه مردم گرد من جمع شده جامه هاى مرا پاره پاره كردند پس مرا نزد

متولى آستان قدس رضوى ( ع ) بردند و او پنج تومان بمن داد و نيز مرا نزد حكومت وقت شاهزاده نيرالدوله بردند او هم پنج تومان به من داد .

گر جان طلبى بكوى جانانه بيا

از عقل برون شو و چو ديوانه بيا

شمع رخ دوست در خراسان سوزد

اى سوخته دل بسان پروانه بيا

شفاى لال

شب جمعه 23 رجب 1337 زائرى از نواحى سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود :

چون فهميدم جماعتى از اهل سلطان آباد ( كه اين زمان آنجا را اراك مى گويند ) قصد زيارت امام هشتم على ابن موسى الرضا ( ع ) را دارند من نيز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را بهمراهان مى فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .

چون شب جمعه رسيد من بى خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روى مبارك امام ( ع ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض كردم اى امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادى كردم و سرم را بضريح مقدس گذاشته خوابم ربود .

خيلى نگذشت كسى انگشت سبابه به پيشانى من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود . نگاه كردم سيد بزرگوارى را ديدم با قامتى معتدل و روئى نورانى و محاسنى مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزى بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر

شال سبزى داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوى من زد و فرمود

شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاى شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است .

چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداى سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مى شنيدم . آنوقت دانستم كه امام رضا ( ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .

اى شه طوس آنكه با تو راه ندارد

در صف محشر پناه گاه ندارد

هيچ شهى چون تو عِزة و جاه ندارد

روشنى طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

هر كه در اين آستانه راه ندارد

شفاي اعضاء

( شفاي اعضاء )

هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور ( جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته ) اين قصه را از زبان ايشان مي گويد :

اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده ومريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا بصحن عتيق آورد و من بيست روز در

گوشه صحن امام بحالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام ( عليه السلام ) مرا به دارالشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي نمودند و فايده اي نبخشيد . بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند . پس از پانزده روز دربانان مرا بمسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند .

پس از يكماه محله بواسطه كثافت مرا بمحل ديگري بردند وبعد از دو ماه اهل آنجا مرا بمسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريباً باز بصحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز بدارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثاً به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند .

كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقاً بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند . و مرا از مردن نجات دادند .

من پيوسته متوسل بحضرت رضا ( عليه السلام ) بودم خصوصاً در اين شب جمعه كه از اول شب بهمان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم وتا نزديك صبح درد دل بآنحضرت مي نمودم .

ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي بمن زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا بقدم شل مي باشم و قدرت برخاستن ندارم .

فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي شناسي ؟

همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم : خود را امتحان كنم كه آيا مي توانم برخيزم يا نه ؟ !

برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم ( عليه السلام ) روح تازه اي بهمه جوارحم دميده شده پس بجانب چپ و راست نگاه مي كردم و چشمهاي خود را مي ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم براه رفتن آنگاه بدويدن آنوقت يقين كردم كه حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفاء بخشيده .

بدر خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي كرد خبر دادم كه امام هشتم ( عليه السلام ) مرا شفا داده و من اينك بحمام مي روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم . شما براي من لباس بياوريد .

وقتي كه بحمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي ؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده است .

( - آيات الرضويه . )

اي دل حرم رضا حريم شاه است

برج شرف و سپهر عزّ و جاه است

حق كرده تجلّي از در و ديوارش

هرجا نگري ( فثم وجه الله ) است

شفاي امراض

( شفاي امراض )

حاج احمد تبريزي قالي فروش ( كه در سراي محمديه حجره تجارت دارد زني به نام خديجه فرزند مشهدي يوسف تبريزي خامنه اي كه از امراض مهلكه شفا يافت نقل فرمود :

يكسال

از ازدواج ما گذشته بود كه خانمم دچار مرض شديدي گرديد هر چند اطباء در معالجه او كوشيدند اثري از بهبودي ظاهر نشد . بلكه ماه به ماه و سال بسال شدت مي گرفت تا هفت هشت سال قبل ( 14 شوال 1350 ) كه گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودي پيدا نشد بلكه شدت يافت .

تا چند روز قبل از شفاء بنحوي مرض حمله او را گرفت كه در شبانه روزي دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت بقسمي قواي او به تحليل رفته بود كه قدرت برخواستن نداشت مگر با كمك ديگري و من از صحت او بكلي مأيوس بودم .

لكن چون در اين روزها شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) باب مرحمت خاصه خود را بروي دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را بهمراهي دو زن از خويشان بتوسط دُرشكه بحرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتي بشود و خودم براي پرستاري اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بي تابي مي كردند .

حتي وقتي كه غذا براي ايشان آوردم گريه مي كردند كه ما غذا نمي خوريم بلكه مادر خودمان را مي خواهيم . بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يك دختر را بهر قسمي بود خوابانيدم ولي پسربچه ام آرام نمي گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم كه ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مي كوبند .

خيال كردم زوجه ام

طاقت نياورده است كه در حرم بماند و آمده است . دل تنگ شدم كه عجب مال قلبي است مي گويند مال قلب بصاحبش برمي گردد . پس آمدم و در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالي فروش و چند نفر از خدام حرم پاي برهنه آمده اند و مي گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور كه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داده است . من باور نكردم ، آنها قسم ياد كردند كه شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم . و آن وقت تقريباً چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادي برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند .

اما كيفيت شفاي او ، خودش گفته است :

وقتي كه مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فوراً مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم ، چون بحال آمدم زنهائي كه در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مي ترسيم لذا مرا نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را بضريح بسته و با دل شكسته بزبان تركي عرض كردم :

آقا مي داني براي چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهي به منزل نمي روم بلكه سر به بيابان مي گذارم پس بي حال شدم در آن عالم بيحالي سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سبز برسر داشت گمان كردم كه از خُدّام است .

به تركي به من

فرمود : ( بوردان دور نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار ) چرا اينجا نشسته اي بچه هاي تو در خانه گريه مي كنند .

به زبان تركي عرض كردم آقا : از اينجا نمي روم چرا كه آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مي گذارم .

فرمود : ( گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار ) برو بخانه كه بچه ها گريه مي كنند ! عرض كردم ناخوشم . فرمود : ( ناخوش ديرسن ) يعني مريض نيستي .

تا اين فرمايش را فرمود ، فهميدم كه هيچ دردي ندارم . آنوقت خيال كردم كه آن شخص امام ( عليه السلام ) است . عرض كردم مي خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجي راه ندارم خجالت مي كشم بشوهر خود بگويم خرجي به من بدهد يا مرا ببرد .

آنحضرت به زبان تركي فرمود : بگير نصف اين را بمتولي بده وهزار تومان بگير براي دنياي خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن اين را فرمود و چيزي در دست راست من نهاد و من انگشتهاي خود را محكم روي آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد ، در خود نديدم و آنچيز شك ندارم كه ميان دست من بود .

پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاي مرا بعنوان تبرك پاره پاره كردند .

در اين بين نفهميدم كه آيا دستم باز شد

و آن چيز مفقود شد يا كسي از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب وروزش فرستاد كه شايد آن مرحمتي پيدا شود افسوس كه پيدا نشد .

( - آيات الرضويه . )

اي خاك طوس چشم مرا توتيا توئي

مائيم دردمند و سراسر دوا توئي

داري دم مَسيح تو اي خاك مشك بيز

يا نكهت بهشت كه دارالشفا توئي

اي خاك طوس درد دلم را توئي علاج

بر دردها طبيب و به غمها دوا توئي

اي ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است

قلب وجود ما همه را كيميا توئي

اي خاك طوس رُتبه ات اين بس كه از شرف

مَهد اَمان و مشهد پاك رضا توئي

اي خاك طوس چون تو مقام رضا شدي

برتر هزار پايه زعرش علا توئي

شاهنشهي كه سِلسِله انبياء تمام

گوينده اش اي فِداي تو چون مقتدا توئي

اي كشتي نَجات ندانم تو را صفات

دانم به بحر علم خدا ، ناخدا توئي

فريادرس بهر غم و كافي بهر اَلَم

حِصْن حصين عالم و كهف الوري توئي

والشمس آيتي بود از روي اَنورت

توضيحش آنكه تَرجمه والضحي توئي

اين مي كشد مرا كه بدين شوكت و جلال

در ارض طوس بيكس و بي آشنا توئي

واين مي كشد مرا كه بصد رنج و صد بلا

در دست خَصم كشته زهر جفا توئي

سوزم براي بي كسيت يا غريبيت

يا بي طبيبيت كه بغم مبتلا توئي

شفاي برص

( شفاي برص )

شخصي از سادات به نام ميرعلي نقي گفت :

گردن من را مرض برص فرا گرفت و هر دكتري كه رفتم و در

مقام علاج برآمدند فائده اي نبخشيد .

روزي يك نفر از روي استهزاء به من گفت اگر تو آدم خوبي بودي باين مرض برص مبتلا نمي شدي . اين سخن او بسيار بر دل من اثر كرد و ناراحت و متألم شدم .

پس نزد قبر شريف حضرت رضا ( عليه السلام ) رفتم و زياد ناله و استغاثه نمودم و عرض كردم : اي مولاي من اگر من سيدم روا مدار كه دچار چنين مرضي باشم و اگر غير سيدم ، باشد كه آزار من بيشتر شود .

پس گريه و زاري كرده و بخانه آمدم و در خانه كتابي بود آنكتاب را برداشته خود را مشغول مطالعه آن كردم . ناگهان در آن كتاب چشمم افتاد كه نوشته شده بود :

شخصي شكايت كرد خدمت يكي از ائمه طاهرين : از بهق وبرص . امام ( عليه السلام ) به او فرمود حنا و نوره برآن ( - محركه علني است و آن پيسي ظاهر پوست باشد . )

موضع بمال . تا اين روايت را ديدم فوراً منتقل شدم كه ديدن من اين روايت را در اينجا از نظر عنايت امام هشتم صلوات الله عليه است .

همان دم بآن دستور عمل كردم دو ساعت فاصله نشد كه بكلي آن مرض از مرحمت و توجه امام ثامن ( عليه السلام ) برطرف شد .

( - دارالسلام محدث نوري . )

هر درد كه بي علاج باشد

از لطف رضا رسد بدرمان

شفاي بصر

( شفاي بصر )

محمد بن علي نيشابوري هفده سال نابينا بود و هيچ چيز را نمي ديد .

لذا بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) حركت كرد و خود را بمشهد آنحضرت رسانيد .

با حال تضرع و زاري نزد قبر مطهر مشرف گرديد و زيارت كرد فوضع وجهه علي قبره الشريف باكياً فرفع رأسه بصيراً و سميّ بالمعجزي يعني آنگاه روي خود را بر قبر شريف نهاد در حاليكه گريه مي كرد و چون سربلند كرد ديده هاي او روشن شده و ناميده شد بمعجزي .

و چون اين عنايت و مرحمت از آن امام ثامن ضامن ( عليه السلام ) باو شد تا آخر عمر در مشهد رضوي اقامت كرد و هيچ گونه دردي بچشم او راه نيافت معروف شده بود به معجزي .

( - فوائد الرضويه . )

خاك در تو ما را به زاب زندگاني

در سر هواي سروت عمري است جاوداني

هردرد و غم كه داري خواهم بجان كه باشد

درد از تو عافيتها غم از تو شادماني

دست شكستگان گير اي صاحب مروّت

فرياد خستگان رس اي آنكه مي تواني

نبود پناه ما را جز خاك آستانت

رو بر در كه آريم گر از درت براني

شفاي پا -1

( شفاي پا )

كربلائي رضا پسر حاج ملك تبريزي الاصل و كربلائي المسكن فرمود :

من از كربلا به عزم زيارت حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) براه افتادم ( در روز هشتم ماه جمادي الاولي سنه 1334 ) تا رسيدم بايوان كيف و آن اسم منزل اول بود .

از تهران به جانب مشهد رضوي پس در آن منزل مبتلا به تب ولرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ

خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودي حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز مأيوس شدم .

پس با همان حالتي كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبي را كه براي زير بغلهاي خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مي كردم زير بغلهاي خود گرفته و براه افتادم .

گاهي بعضي از مسافرين كه مي ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم ( عليه السلام ) مي روم ترحم نموده مقداري از راه مرا سوار مي كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادي الاولي قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخيابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاي زيربغل رو به آستان قدس رضوي نهادم و نزديك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهرباني كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در كفشداري چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم .

پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشداري گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم وطرف بالا سر شريف ، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم كه اي امام رضا مرادم را بده .

پس بقدري ناله كردم كه بي حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسي سه مرتبه دست به پاي

خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مي فرمايد برخيز كربلائي رضا پايت را شفا داديم .

من اعتنائي نكردم مثل اينكه من سخن تو را نشنيدم . ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود : برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم ، عرض كردم چرا مرا اذيت مي كني مرا بحال خود بگذار و پي كار خود برو .

پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود : برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم ، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا وبحق پيغمبر و بحق موسي بن جعفر كيستي .

فرمود : منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتي كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود . پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاي خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريباً نيم ساعت بيش نگذشته بود .

- ثچه شود زراه وفا اگر نظري به جانب ما كني

كه به كيمياي نظر مگر مس قلب تيره طلا كني

يمن از عقيق تو آيتي چمن از روح تو روايتي

شكر از لب تو حكايتي اگرش چو غنچه تو واكني

بنما از پسته تبسمي ، بنما ، زغنچه تكلمي

به تبسمي و تكلمي همه دردها تو دوا كني

توشه سرير ولايتي تو مه منير هدايتي

چو شود شها بعنايتي نگهي بسوي گدا كني

شفاي پا -2

( شفاي پا )

خانمي بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجري قمري شفا يافته بود چنين نقل نمود :

هر دو پاي من بشدت بدرد آمد خصوصاً پاي راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهي به عصا تكيه مي كردم و با پاي چپ حركت مي نمودم و هر قدر نزد اطباء ودكترهاي آمريكائي رفتم هيچ بهبودي نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريباً بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) چند نفر را از مريضهاي سخت شفا داده است .

لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه بهمراهي و ياري مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادي نبود . مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم .

نزديك بغروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زاري و توسل بسر بردم و آثار بهبودي در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته بخانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم وبهر نحوي باشد شفاي خود را بگيرم .

شب جمعه رسيد باز بهمراهي و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم : يا مرگ يا شفا تا اينكه پس از تضرع و زاري خوابم برد .

در خواب ديدم

بخانه مراجعت كرده ام و براي شوهر خود شفاي خودم را نقل مي كنم و مي گويم حرم امام هشتم ( عليه السلام ) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم مي زند و مي گويد اينجا براي شفا گرفتن آمده اي يا براي تماشا .

از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود رانديدم و شنيدم به يكديگر مي گويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم . من از جاي خود برخواستم و از مرحمت امام هشتم ( عليه السلام ) هيچ دردي در پهلو و پاهاي خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فوراً از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را بشفا يافتن خود خبر دادم .

( - آيات الرضويه . )

كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد

گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست

شفاي چشم

( شفاي چشم )

مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود :

پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) پناهنده گرديد . چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بيكس وتنها ماند . و در حجره اي از سراي بخارائيها بتنهائي بسر مي برد .

شبي در حجره تنها بود

ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد .

چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد . پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود . دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته .

لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائيها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديدالاسلام . چون از بيكسي و نابينائي آن پسر خبر داشته گفته بود : كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم .

پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا ( عليه السلام ) مي خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مباركه رضويه مي رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مي شود .

خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود ، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود :

چه مي خواهي ؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي خواهم !

حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيكه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را

مي ديدم ومي بينم .

( - كرامات رضويه . )

در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا

گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم

موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند

جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست

دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

كي برابر آستانت را بود خلد برين

لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير

بر درت هستم سگي من ، يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

شفاي چشم سيد

( شفاي چشم سيد )

حاج شيخ عباس قمي رضوان الله تعالي عليه دركتاب فوائدالرضويه ذكر نموده كه از سيد جليل و عالم نبيل سيد حسين خلف سيد محمد رضا نجل سيد مهدي بحرالعلوم طباطبائي رضوان الله عليهم اجمعين فرموده كه آنجانب در اواسط عمر بضعف چشم مبتلا شد و كم كم ضعف شدت نمود تا از دو چشم نابينا شد .

پس از نجف بقصد زيارت و عتبه بوسي حضرت ثامن الحجج صلوات الله عليه حركت نمود و پس از شرف و طلب شفا از ساحت قدس حضرت رضا ( عليه السلام ) فوراً

هر دو چشمش بينا و با ديده هاي روشن از حرم مطهر بيرون آمد و تا آخر عمر كه بسن نود سالگي بود محتاج بعينك نبود .

و نيز در فوائدالرضويه از شيخ عبدالرحيم بروجردي كه از مشاهير علما ، بزرگ مشهد مقدس بشمار مي آمد نقل كرده است كه شيخ فرموده زماني كه سيد مذكور بمشهد مشرف گرديد در منزل ما فرود آمد و نزد ما بود و چون وارد شد چشمانش نابينا بود .

پس بحرم شريف مشرف گرديد و خدمت امام هشتم صلوات الله عليه عرض كرد كه من براي شفاي ديده هاي خود بجدت حضرت اميرالمومنين ( عليه السلام ) و جد ديگرت سيدالشهداء ( عليه السلام ) وبه پدرت حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) و به پسرت امام جواد ( عليه السلام ) و پسر ديگرت حضرت هادي ( عليه السلام ) و امام عسگري ( عليه السلام ) و حضرت بقيةالله امام عصر روحي و ارواح العالمين له الفداه متوسل شده ام وهيچ يك ايشان مرحمتي نفرموده و چشمان مرا شفا نداده اند واكنون بحضرتت پناهنده شده ام و شفاي خود را مي خواهم .

اگر شفاندهي قهر مي كنم پس متوسل گرديد و خداوند عالميان بتوجه صاحب قبر او را شفا داد و با ديده هاي روشن از حرم بيرون آمد .

( - فوائد الرضويه . )

طوس حريم حرم كبريا است

مدفن پاك شه پاكان رضا است

كعبه اگر خانه آب و گل است

طوس رضا كعبه جان و دل است

كعبه بود سجده گه خاكيان

طوس بود قبله افلاكيان

مهبط انوار الهي

است طوس

جلوه گه حضرت شاهي است طوس

آينه سينه سينا است طوس

خوابگه بضعه موسي است طوس

قبه آن سر زده از ساق عرش

سده ي آن قبه بود طاق عرش .

شفاي خنازير

( شفاي خنازير )

صاحب مستدرك السفينه آقاي حاج شيخ علي نمازي شاهرودي از فاضل كامل شيخ محمدرضا دامغاني كه مي فرمود :

من مطلع شدم برحال جواني كه مبتلا شده بود به مرض خنازير وهرچه به مريضخانه ها مراجعه كرد نتيجه اي بدست نياورد وبهبودي حاصل نكرد .

لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باين كيفيت كه هر روز بحرم شريف مشرف مي شد و از خاك آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مي ماليد تا چهل روز لكن در اين بين چون مشمول قانون خدمت سربازي شده بود او را براي خدمت بردند و چون دكتر او را معاينه نمود بواسطه مرض خنازير او را معاف دائم نمود .

جوان به همان ترتيب كه داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدريج به نظر مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) بهبودي يافت جز اندازه جاي يك انگشت كه از مرضش باقي مانده بود و بسيار متحير بود و نمي دانست و نمي فهميد كه سبب خوب نشدن آن اندازه كمي از مرض چيست ؟ !

تا اينكه شنيد بازرسي از تهران آمده است تا معلوم كند آيا اشخاصيكه ورقه معافيت بايشان داده شده در حقيقت مريض بوده اند يا از ايشان رشوه گرفته شده و نوشته ا معافيت داده اند و لذا بناي تجديد معاينه شد .

پس آن جوان

را خواستند و چون رفت و ديدند حقيقتاً مريض است ورقه معافيش را تصديق و امضاء نمودند و از خدمت كردن آسوده شد و بعد از اين پيش آمد آن بقيه مرض نيز بعنايت حضرت رضا ( عليه السلام ) برطرف شد و كاملاً شفا يافت آنگاه معلوم شد علت باقي ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است .

( - كرامات رضويه . )

مانند سگ گرسنه و گربه لوس

مالم رخ خود بر آستان شه طوس

زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار

از سفره جود او نگردد مأيوس

شفاي درد

( شفاي درد )

شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجري قمري خانمي بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلي جويني ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده :

زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد وتب او به 37 الي چهل درجه مي رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعي كردند فائده نبخشيد بلكه بمرضهاي ديگر دچار گرديد .

يكي از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببري . مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتي بر من گذار باينكه مرا بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) ببر تا شفاي خود را از آنحضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم .

من رأي او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبي كه او را مؤيدالاطباء مي گفتند براي معالجه رجوع كرديم

لكن اثر بهبودي ظاهر نشد .

آنگاه به دكتر آلماني رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستي يكسال لااقل معالجه شود . پس بيست روز مشغول معالجه گرديد . لكن عوض بهبودي مرض شدت كرد بنحويكه زمين گير شد و نتوانست حركت كند .

لذا من خودم نزد دكتر مي رفتم و دستور مي گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتي كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزي با جماعتي نزد دكتر آمدند و حاجي مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا ( عليه السلام ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كني همان قسمي كه ديروز معاينه نمودي پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد .

دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باين كار دلالت كردم . آنگاه بديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجي براي او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصي او . و امروز او را سلامت ديدم و شكي در شفاي او ندارم .

حاج غلامحسين مي گويد : بديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائي نكردي ؟ جواب داد كه او مردي بود بياباني ومحتاج بدلالت بود لكن تو مردي باشي تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتي .

پس من اجازه حمام براي او خواستم اذن نداد . گفتم براي بودن بحرم و توسل بامام چاره اي نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود

. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاي كوكب را بوي گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاي خود را از امام هشتم ( عليه السلام ) بگير پس روز پنجشنبه بهمراهي زني بحمام رفته و عصري بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاي خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم .

در عالم رؤيا سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سياه بر سر وقرص ناني بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفي گذارد و به آن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود .

پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مي شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مي نمودم كه از سبزوار باميدي بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مي خواهم .

اتفاقاً در حرم پهلوي زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت . من همين قدر ديدم نوري ظاهر شد كه دلم روشن گرديد . مانند شخص كوري كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردي وكسالتي در خود نيافتم به

نظر مرحمت امام هشتم ( عليه السلام ) و شوهرش حاج غلامحسين گفت : بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد : در اين چند روز گذشته كجا بودي .

گفتم به جهت اينكه امام ما ، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايي . سپس دكتر آلماني او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضي نيست . آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزي بنويسي كه براي ما حجتي باشد .

دكتر مضايقه نكرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلي سبزواري مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم .

( - آيات الرضويه . )

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم

آشنايي تو ندارد سر بيگانه و خويش

بعنايت نظري كن كه من دل شده را

نرود پي مدد لطف تو كاري از پيش

آخر اي پادشه حسن و ملاحت چه شود

گر لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش

شفاي دردها

( شفاي دردها )

مشهدي رستم پسر علي اكبر سيستاني فرمود :

من دوازده سال قبل از اين تاريخ ( سيزدهم ماه ربيع الثاني سنه 1335 ) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدي به پاي راست وكمرم عارض شد . به نحوي كه از درد بي تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت ناداري و پريشاني نتوانستم به طبيبهاي ايراني رجوع كنم

.

لذا به حمالي گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسي برد و دكتر انگليسي در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاي بسيار در مقام علاج برآمد . هيچ اثر بهبودي ظاهر نشد . بلكه پاي راستم كه درد مي كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوي كه ابداً احساس حرارت و برودت نمي كردم . لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصري درد مي كرد و به جهت بي حس شدن پا نمي توانستم حتي با عصا بايستم . دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالي گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوي كوچه اي كه نزديك ارك دولتي بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكي آن تكدّي مي كردم و بذلت تمام روزگار را مي گذارندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم .

چون درد شدّت گرفت بسيار متاذي شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاي بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگي شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد . و در عذاب بودم .

روزي يك نفر ارمني از آن كوچه مي گذشت و شنيد كه من از درد ناله مي كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانهإ؛ّّ مي گوئيد هركس به كنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مي رسد پس تو چرا پناه نمي بري كه شفا بيابي ( مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) بود

. )

شماتت آن ارمني خيلي بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بي اختيار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنيسه ما چكار است .

ارمني نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبي هم بر سر من زد ورفت .

من با نهايت خلق تنگي و پريشاني قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا ( عليه السلام ) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوي چپ ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاي سر مطهر خود را بريسماني بضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائي نمي روم تا مرا مرگ يا شفا دهي و مرگ براي من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم .

پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر وبواسير شدت گرفت و يكي از خدام در حرم مرا اذيّت مي كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو .

مي گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسي كاري ندارم و از مولاي خود شفا يا مرگ مي خواهم پس با دل شكسته بقدري عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براي من بهتر است تا خوابم برد .

در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائي شنيدم كه فرمود برخيز ! ! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مي كرد . گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام

رسيد و فرمود برخيز .

گفتم نه پا دارم و نه كمر : فرمود كمرت راست شد ! در اين حال چشمم را باز كردم ، ميان ضريح مطهر آقائي ديدم كه قباي سبز در بر و فقط عرق چيني بر سر داشت و از روي مباركش ضريح پر از نور شده بود .

فرمود : برخيز كه هيچ دردي نداري .

تا اين سخن را فرمود فوراً برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد .

ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح وسالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثري نيست .

- 7هذا حرم فيه شفاء الاسقام

فيه لملائك السموات مقام

من يمم بابه ينل مطلبه

من حل به فهو علي النار حرام

شفاي دست

( شفاي دست )

حاج غلامحسين جابوزي دختري به نام كوكب كه دست راستش شل شده بود داشت كه در آخر روز نهم ماه شوال سنه 1343 شفا يافت كه والده دختر نقل نمود .

شبي در خانه وقعه هولناكي روي داد و اين دختر از هول و اندوه آن وقعه دست راستش بدرد آمد تا سه چهار روز بدرد گرفتار بود . آنگاه دستش از حس و حركت افتاد لذا از جهت علاج از قريه خود به ترشيز ( كاشمر فعلي ) آمده و نزد طبيب رفته به معالجه مشغول شديم و اثري حاصل نشد .

پس بسوي مشهد مقدس حركت كرديم و مشرف به حريم رضوي شديم ظاهراً براي معالجه و باطناً

به جهت استشفاء از دربار حضرت رضا ( عليه السلام ) پس چند روز نزد طبيبان ايراني رفته فايده اي نديديم . آنگاه به دكتر آلماني رجوع كرده و او براي معاينه دختر را برهنه كرد و من چون دختر خود را نزد آن اجنبي كافر برهنه ديدم بر من سخت و گران آمد آرزوي مرگ كردم كه كاش مرده بودم وناموس خود را پيش اجنبي كافر برهنه نمي ديدم .

دكتر امر كرد چشمهاي دختر را بستند و باو گفت به هر عضوي كه دست مي گذارم بگو آنگاه دست به هر عضو كه مي گذاشت دختر مي گفت فلان عضو است تا وقتي كه دست بدست راست او نهاد ودختر هيچ نگفت . پس سوزني مكرر بآندست فرو كرد و دختر ابداً اظهار تألم نكرد . چون معلوم شد كه احساس درد نمي كند لباس او را پوشيده و چشم هاي او را باز كرد و گفت اين دست علاج ندارد و سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد . ببريد او را نزد امام خودتان مگر پيغمبر يا امام علاج كند .

از اين سخن يقين نمودم كه چاره اي نيست بجز پناه بردن به طبيب حقيقي حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) .

فكر بهبود خود بدل زدر ديگر كن

درد عاشق نشود به زمداواي طبيب

لذا او را به حمام فرستاده تا پاكيزه شود و غسل نمايد . بالجمله قريب بغروب بود كه تشرف بحرم حقيقي و كعبه واقعي حاصل شد و دختر در پيش روي مبارك نزد ضريح نشست و عرض كرد يا امام

رضا يا شفا يا مرگ ، من نيز اين سخنش را بساحت قدس امام ( عليه السلام ) پسنديده و همين معني را خواهش كردم و هر دو گريه بسيار نموديم آنگاه يادم آمد كه نماز ظهر و عصر را نخوانده ايم .

به دختر گفتم برخيز كه نماز نخوانده ايم دختر برخواست به مسجد زنانه ايكه در حرم شريف است رفت براي نماز من نيز در جلوي مسجد مشغول نماز شدم نماز من تمام نشده بود . ديدم دختر بسرعت تمام از مسجد زنان بيرون آمد و از نزد من گذشت .

من از نماز فارغ شدم بجستجوي او برآمدم كه اگر رو به منزل رفته است او را ببينم زيرا كه راه منزل را نمي داند و سرگردان مي شود . پس متوجه شدم ديدم نزد ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مي كند كه يا شفاء يا مرگ .

گفتم كوكب برخيز به منزل رفته تجديد وضو نموده برگرديم . گفت تو مي خواهي برو لكن من برنمي خيزم تا مرگ يا شفاي خود را بگيرم از انقلاب حال او منقلب شده گريه كردم و از حرم بيرون آمده به منزل خود كه در سراي معروف به گندم آباد بود رفتم ديدم همسفران چاي مهيا كرده اند نزد ايشان نشسته مشغول صرف چاي بودم ناگاه ديدم دختر با عجله آمد .

تعجب كرده گفتم تو كه گفتي تا مرگ يا شفاي خود را نگيرم برنمي خيزم حال باين زودي و عجله آمده اي ؟

گفت اي پدر حضرت مرا شفا داد ! ! گفتم از كجا مي گوئي گفت نگاه كن ببين

دست شل شده خود را بلند كرد و فرود آورد بطوريكه هيچ اثري از فلج در آن نبود . آنگاه گفت من همي خدمت آنحضرت عرض مي كردم يا مرگ يا شفا يكمرتبه حالتي مانند خواب بمن رويداد سرم را روي زانو گذاردم . سيد بزرگواري را ميان ضريح ديدم كه صورت او در نهايت نورانيت بود پس ديدم دست شل شده مرا ميان ضريح كشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود :

دست تو عيبي ندارد ناگاه انگشت پايم بدرد آمد چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمت گذاران حرم براي روشن نمودن چراغ هاي بالاي ضريح كرسي گذارده و اتفاقاً يكپايه آن روي انگشت پاي من قرار گرفته پس برخواستم و فهميدم به نظر مرحمت امام هشتم شفا يافته ام لذا بزودي خود را بخانه رسانيدم كه تو را بشارت دهم .

- تهذا حرَمَ الْاَقْدَسِ مِنْ رِفْعَتِهِ

جِبْريلُ مُواظِبٌ عَلي خِدْمَتِهِ

يَدْعُوا اَبَداً لِمَنْ اَتي رَوْضَتِهِ

اَنْ يُدْخِلُهُ الْاِلهُ في رَحْمَتِه

شفاي برص

ابن حمزه ابوجعفر محمد بن علي

در معجزات حضرت رضا ( عليه السلام ) فرموده است و اعجب از معجزه اي كه ما در زمان خود مشاهده كرديم . و آن اين است كه : انوشيروان اصفهاني كه مجوسي مذهب و صاحب منزلت و جاهي نزد خوارزمشاه داشت .

شاه مذكور او را بعنوان رسالت روانه كرد نزد سلطان سنجر بن ملك شاه و انوشيروان را برص فاحشي بود و بجهت نفرت و تنفر طبايع از برص مي ترسيد كه نزد سلطان سنجر برود .

وقتي كه بطوس رسيد شخصي باو گفت هروقت بروي

نزد قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) و او را شفيع خودگرداني نزد خداي تبارك وتعالي و پروردگار متعال را اجابت خواهد فرمود و مرض برص از تو برطرف خواهد شد .

انوشيروان گفت من مردي ذمّي مي باشم . شايد خدمتگذاران مشهد شريف مرا از داخل شدن در حرم حضرتي مانع شوند .

گفت : لباس خود را تغيير ده و وقتي هم داخل شو كه احدي بر حال تو مطلع نشود .

انوشيروان چنين كار را انجام داد و پناه بقبر شريف رضوي شد و تضرع و دعا كرد و ابتهال نمود و آنحضرت را وسيله خود نزد خداي تعالي قرار داد .

چون از حرم بيرون آمد بدست خود نگاه كرد اثري از بَرَص نديد آنگاه رختهاي خود را از بدن بيرون آورد و تامل در بدن خود نمود ابداً اثر برص در خود نيافت .

از مشاهده اين امر عجيب ، غش كرد و چون بهوش آمد اسلام آورد و جزء مسلمانان نيك گرديد پس دستور داد براي قبر شريف صندوقي ( ضريحي ) از نقره درست كردند ، مال بسياري در اين خصوص صرف كرد و اين قضيه مشهور و معروف است نزد بسياري از اهل خراسان .

گويا اولين ضريح نقره اي كه براي قبر شريف حضرت رضا ( عليه السلام ) گذاشته شده همين ضريحي بوده كه بدست اين مرد زردشتي بنام انوشيروان بنيان گرفت .

( - ثاقب المناقب . )

غوث وري غياث خلائق خديو طوس

نجم هدي و بدردجي هشتمين شموس

از جانب خداي انيس است بر نفوس

فيضش رسد بمسلم و نصراني و

مجوس

شاه وگدا ننهند بدربار او رئوس

تا كسب فيض از نظر لطف او كنند

شفاي زخم پا

آقا ميرزا احمد علي هندي كه عالمي بود صالح و مقدس و متقي و زياده از پنجاه سال در كربلا مجاور قبر مولاي ما حضرت ابي عبدالله الحسين ( عليه السلام ) بود تا وفات نمود خود او گفت كه من در زمانيكه در هند بودم زخم و قرحه اي در زانوي من بهم رسيد كه تمام اطباء از علاج آن عاجز شدند و از بهبودي آن مايوس گرديدند . والد من كه خودش از همه دكترهاي هند حاذقتر بود باطراف هند كسي را فرستاد تا هر طبيبي كه هست او را براي معالجه قرحه من حاضر نمود و هريك از آنها اين زخم را مي ديدند مي گفتند ما از پس اين معالجه برنمي آئيم و همگي اعتراف به عجز كردند .

تا اينكه طبيبي فرنگي كه از همه حاذقتر بود آمد و چون چشمش بر آن زخم افتاد ميلي در داخل آن زخم كرد و چون بيرون آورد نگاهي بآن كرد و گفت تو را بغير از حضرت عيسي ( عليه السلام ) كسي نمي تواند علاج كند زيرا كه اين زخم نزديك به پرده رسيده و اسم آن پرده راگفت و وقتي كه زخم بآن پرده برسد حتماً تلف مي شود ويك دو روز ديگر اين زخم به آن مي رسد و خواهد مرد . آنگاه برخاست و رفت .

من از شنيدن سخنان او آنروز را با نهايت غم و اندوه بسر بردم وچون شب شد خوابيدم پس در عالم خواب خدمت مولا و سيد

خود حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) مشرف شدم و ديدم كه آن بزرگوار در برابر من ايستاده و نور از سر مبارك آن حضرت باطراف حجره منتشر است پس بمن فرمود : اي احمد بسوي من بيا .

عرض كردم : مولاي من خودت مي داني كه من مريضم و توانائي راه رفتن ندارم . آنسرور اعتنائي به گفته هاي من نكرد باز فرمود بسوي من بيا . در اين مرتبه از فرمايش آنحضرت از بستر خود برخواستم و نزديك آن بزرگوار رفتم .

آنگاه آنحضرت دست مبارك خود را پيش آورد و آن زخم را كه بزانوي من بود مسح كرد .

در آن حال عرض كردم . اي مولاي من قصدم اين است كه بزيارت شما مشرف شوم . فرمود انشاءالله مشرف مي شوي . از خواب بيدار شدم و اثري از آن جراحت و قرحه ابداً در زانوي خود نديدم و از ترس اينكه مبادا اين امر را كسي قبول نكند جرئت نمي كردم قضيه خود را آشكار و افشاء كنم .

تا اينكه بعضي از حال من خبردار شده و امر فاش شد .

( - تتميم امل الامل . )

رضاي حق برضاي رضا شود حاصل

دلا رضاي رضا جو ، ز غير او بگسل

رضا ولي خدا شاه طوس شمس شموس

كه بي رضاي رضا طاعت بود باطل

بامر و نهي رضا گوش با كمال رضا

اگر رضاي خدا را توئي بجان مائل

سعادت دوجهان چونكه در رضاي رضاست

دمي مبادا شوي از رضاي او غافل

شفاي زن كرماني

( شفاي زن كرماني )

حاج شيخ محمود كرماني

فرمود :

شنيدم از زني كه كور و اهل كرمان ما به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) آمده و حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داده و بينا شده است من او را بمهماني بخانه خود دعوت كردم و از شرح قضيه اش پرسيدم گفت قضيه من اين است كه در وطن خود كرمان يك چشم من از بينائي افتاد لذا به اطباء كرمان مراجعه كردم و فائده اي بدست نيامد بلكه يك چشم ديگرم نيز از كار ماند و نابينا شدم لاعلاج از كرمان حركت كرده به تهران رفتم و به دكترهاي آنجا رجوع كردم ايشان پس از معاينه گفتند يك چشم علاج پذير نيست .

اما چشم ديگر تا يكسال اگر مواظبت بعلاج شود احتمال بهبودي هست چون چنين گفتند من مأيوس شدم و از شوهر خود خواهش كردم كه مرا بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) برساند پس بهر قيمتي بود بمشهد تشرف پيدا نموده و هر وقت مي خواستم بحرم بروم چون جائي و چيزي نمي ديدم دستم را مي گرفتند و مرا مي بردند و من توسل بآن حضرت مي جستم تا يك وقت شوهرم سخني گفت كه بسيار بمن اثر كرد لذا با دل شكسته بحرم تشرف پيدا كردم .

بسيار تضرع كردم كه خدا يا مرا ببركت امام هشتم شفا مرحمت فرما در آن حال تضرع يك حال ديگر بمن روي داد در آنحال ديدم سيدي بشكل سلطان الواعظين شيرازي چون او را ديده بودم وميشناختم بمن فرمود برخيز عرض كردم من كه جائي را نمي بينم نمي توانم برخيزم يا بنشينم

.

بار ديگر فرمود برخيز در اين مرتبه برخواستم در حالتي كه همه جا را و همه چيز را مي ديدم اين بود قضيه من لكن چون بعضي از شفا يافتن من با خبر شدند و برئيس تشريفات آستانه خبر دادند .

مرا طلبيد و اعتراض كرد كه چگونه بدانيم كه تو كور بوده اي وشفا يافته اي گفتم اطباء تهران معاينه كرده اند و از كوري من خبر دارند شما از تهران استفسار نماييد تا معلوم شود و چون بتهران نوشتن و جواب آمد و صدق قضيه معلوم شد .

رئيس تشريفات بمن گفت اگر چه چنان است كه گفته اند لكن اين امر را نبايستي اظهار كني وفاشش نمائي زيرا كه زمان اقتضاي آنرا ندارد .

( - دروس دينيه : ج 3 . )

برو بطوس كه مرآت حق نما آنجاست

ولي و حجت حق مظهر خدا آنجاست

برو بطوس صفا بخش جان و دل ايدل

چه نور كشور ايجاد و ماسوي آنجاست

برو بطوس نگر منظر جلال خدا

شه عوام ديهيم ارتضا آنجاست

برو بطوس نگر بحر علم وجود و سخا

چو كنز علم حق و معدن سخا آنجاست

حريم امن حق و آستان و باب مراد

بدان حريم و حرم جان مصطفي آنجاست

برو بطوس نگر وارث علوم نبّي

چو وارث نبّي و شام لافتي آنجاست

چه اوست مظهررأفت اوست مظهرجود

كه گنج مهرو وفا مظهر صفا آنجاست

شفاي سيد ابراهيم

( شفاي سيد ابراهيم )

دانشمند محترم جناب حاج آقا محمد مهدي تاج لنگرودي واعظ فرمود : آقاي سيد ابراهيم لنگرودي سيد معمّر و جليل القدري است كه از ذاكرين و

خدمتگزاران اهل بيت اطهار : وساكن تهران مي باشد . گاهي او را در بعضي از خيابانهاي تهران ميديدم كه بديوار تكيه كرده و بعد از مقداري توقف براه ميافتاد وقتي كه علت را مي پرسيدم از درد پاي خود گله ميكرد و مي فرمود :

ده سال است كه گرفتارم و بعضي از آقايان اطباء بعنوان رماتيسم و بعضي بعنوان سياتيك مرا مداوا كرده ولي بمقدار كمي هم از دواها اثري ندارد .

باري او با اين ناراحتي ميساخت تا اينكه روزي بعنوان احوالپرسي سيد مذكور بخانه او واقع در ميدان خراسان رفتم خوشبختانه حالش خوب بود از درد پاي او كه سابقه داشت جويا گرديدم فرمود راحت شدم و بوسيله امام رضا ( عليه السلام ) از خدا شفا گرفتم و بهيچوجه احساس درد و ناراحتي ندارم .

وقتيكه از چگونگي استشفاء پرسيدم چنين فرمودند كه من چندي قبل بعزم زيارت حضرت ثامن الحجج امام رضا ( عليه السلام ) تهران را ترك گفته و بمشهد مقدس مشرف شدم با همان درد پا و ناراحتي بزيارت حضرت ميرفتم از شدت درد مخصوصاً از صحن مقدس تا حرم سه جا بعنوان استراحت مي نشستم .

روزي بعزم استشفاء بحرم حضرت مشرف شده پس از آداب ومراسم زيارت با قلبي شكسته و با خلوص اطمينان هر چه تمامتر بحضرت اينگونه متوسل شدم .

عرض كردم آقا من پير مردي هستم كه علاوه از هشتاد سال دارم ، اگر قابليت دفن در جوار قبر شما را داشته باشم از خداوند بخواه كه بميرم و در همين جا دفن گردم و اگر از عمرم چيزي باقي مانده

درد پا خيلي آزارم مي دهد و براي من طاقت فرسا است . بنابراين از خدا بخواه تا مرا شفا دهد .

قدري گريه كردم و با همان حال از حرم بيرون آمدم و بصحن مقدس وارد شده اما خوشبختانه در خودم احساس بهبودي كرده مثل آنكه دردي در من نبوده با توجه بمطلب قبلي كه مي بايد از اول صحن تا حرم سه جا توقف نمايم و قدري بنشينم بعد از عرض حاجت و بيرون آمدن از حرم تا اول خيابان بدون احساس كوچكترين ناراحتي و توقفي آمدم ! !

آنقدر خوشحالي و سرور بمن دست داده بود كه بنا كردم در خيابانها راه رفتن و مدتي بدين منوال گاهي تند گاهي آهسته رفتم وبرگشتم تا بر من يقين شد كه شفا گرفتم و الان مدت چند ماه است كه از مشهد مقدس مراجعت كرده و راحتم .

( - توسلات يا راه اميدواران . )

اي شه طوس كه بر هر دو جهان مولائي

خسرو كون و مكان مظهر بيهمتائي

خسروانند گدايان تو اي خسرو دين

شه اقليم وجودي و تو صاحب رائي

ما گدائيم و بدين در باميد آمده ايم

چو گدا را نبود غير درت ماوائي

دردمنديم و باميد دوا آمده ايم

درد ما را تو شفا ده كه طبيب مائي

بحقيقت كه دوائي و توئي اسم خدا

مظهر اسم حق و مظهر هر اسمائي

جسم و جانم تو شفا ده كه تو ذكري و شفا

كه تو ذكري و شفائي و تو اسمي و دوائي

كن كريمانه نظر بر من مسكين شاها

جز تو اين ملك جهانرا نبود مولائي

سالها

بهر اميدي به پناه آمده ام

غير اميد تو ديگر نبود ملجائي

نيست ظنّم كه براي تو گداي در خويش

جز درت نيست اميدي و ندارم بنمائي

چه شود از ره لطف خسرو خوبان جهان

لحظه اي دردم آخر بسراغم آئي

بنده روسيه و زار و حقيرم ايشه

چشم اميد حقير است بتو مولائي

شفاي سيد جعفر نامي

حاج سيد جعفربن ميرزا محمد عنبراني ميگويد كه من در روستاي عنبران كه تا شهر مشهد تقريباً 4 فرسخ است در فصل زمستان با آب سرد غسل كردم و بر اثر آن حال جنون در من پيدا شد ، زبانم از حركت افتاد و هيچ نميتوانستم سخن بگويم تا 5 يا 6 ماه گذشت پس براي معالجه به مريضخانة انگليسي رفته اما از علاج مأيوس شدم و برگشتم .

والدهام بيخبر من به حرم رضوي ( ع ) پناهنده شده بود و من هم بياطلاع او براي زيارت غسل كردم پس وارد ايوان مبارك شدم حالتي در خود يافتم كه نميتوانستم قدم بردارم يا خم شوم يا بنشينم ناگهان صدايي شنيدم كه بگويم بسم الله الرحمن الرحيم والدهام كجاست . خواستم بگويم نتوانستم بار دوم هم نتوانستم بار سوم فريادي بلند شد و همان جمله را تكرار كرد گويا آب سردي از فرق تا پايم ريخته شد فرياد زدم و گفتم . والدهام را ميان ايوان ديدم . گفت پشت پنجرة فولادي شفاي تو را از امام ضامن غريبان ميخواستم كه ناگهان صداي تو را شنيدم و دانستم كه امام رضا ( ع ) تو را شفا داده است .

شفاي سيد علي اكبر

( شفاي سيد علي اكبر )

در روزنامه خراسان شماره 3692 ذيقعده 1381 چنين نوشته شده بود .

در مشهد شب گذشته جوان افليجي در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) شفا و كسبه بازار جشن گرفتند و دكاكين خود را با پرچمهاي سه رنگ چراغهاي الوان تزيين كردند خبرنگار با اين جوان تماس گرفت جريان مشروح را چنين گزارش مي دهد

.

اين جوان به نام سيد علي اكبر گوهري و سنش در حدود بيست و هشت سال اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاء باين مرض عطرفروشي در بازار تبريز بود به خبرنگار ما اظهار داشته كه من از كودكي به مرض حمله قلبي و تشنج اعصاب مبتلا بودم و چون بشدت از اين مرض رنج مي بردم بنا به توصيه اطباء تبريز براي معالجه به تهران رفتم و در بيمارستان فيروزآبادي بستري گرديدم . روز عمل جراحي دقيق كه فرا رسيد قرار شد لكه خوني كه روي قلب من است بوسيله اشعه برق از بين ببرند و آنرا بسوزانند ولي معلوم نيست روي چه اشتباهي مدت برق بروي قلب بيشتر شد وبر اثر آن نصف بدنم فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينائي افتاد .

مدت پنج ماه براي معالجه مرض جديد بيمارستان چهرازي بستري بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اي خوب شد وچشمم بينائي خود را بازيافت .

ولي پاي چپم همان طور باقي ماند بطوريكه با عصا نمي توانستم بخوبي حركت كنم پس با نااميدي تمام به تبريز برگشتم و در آنجا هم خيلي خرج معالجه كردم و هركس هرچه گفت و تجويز كرد اجراء كردم و دكان عطرفروشي و خانه و زندگانيم را به پول تبديل كرده و صرف و خرج معالجه كردم و دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروي مراجعه نمودم .

ولي آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثري ندارد وپاي تو براي هميشه فلج خواهد بود .

به تبريز برگشتم و روز اول عيد نوروز بخانه يكي از اطباء تبريز

به نام دكتر منصور اشرافي كه با خانواده ما و همچنين مرض من آشنائي كامل داشت رفتم و با التماس از او خواستم كه اگر راهي براي معالجه پايم باقي است بگويد و اگر هم ممكن نيست بگويد تا من ديگر باين در و آن در نزنم آن دكتر پس از معاينه دقيق سوزني بپايم فرو كرد و من هيچ احساس دردي نكردم .

آنگاه مقداري از خون مرا براي تجزيه گرفت و پس از تجزيه گفت ميرعلي معالجه پاي تو ثمري ندارد متأسفانه تو براي هميشه فلج خواهي بود .

اين بود من در آن روز بسيار ناراحت شدم با اينكه آنروز روز عيد بود و مردم همه غرق شادي و سرور بودند پس من با دلي شكسته بخانه يكي از رفقاي خود رفتم و سخنان دكتر را براي او گفتم آن دوستم كه مردي سالخورده بود مرا دلداري داد و گفت ميرعلي تو كه جوان با تقوي و متديّني هستي خوب است به طبيب واقعي يعني حضرت رضا ( عليه السلام ) مراجعه كني و براي پابوسي آنحضرت به مشهد مشرف شوي .

به محض اينكه آن دوستم چنين سخني گفت اشكهاي من جاري شد و همان لحظه تصميم گرفتم براي تشرف به زيارت وپس از تهيه وسائل سفر حركت كردم و ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد شهر مشهد شدم .

از آنجائيكه خيلي اشتياق داشتم بدون آنكه منزلي بگيرم واستراحت كنم با هر زحمتي بود خود را به صحن مطهر رساندم وقبل از تشرف بحرم برگشتم و غسل زيارت كردم و تمام افرادي كه در حمّام بودند باين حال من

تأسف مي خوردند .

در هر حال بحرم مشرف شدم و بيرون آمدم و چون خيلي گرسنه بودم به بازار رفتم و قدري خوراكي تهيه كردم و خوردم ودوباره بحرم باز گشتم و ديگر خارج نشدم تا شب ساعت يازده در گوشه اي نشسته بودم و يكي از پاسداران حرم مواظبت مرا داشت كه زيردست و پاي جمعيت انبوه حرم لگدمال نشوم .

در همين مواقع بود كه با زحمت زياد بضريح مطهر نزديك شدم و با صداي بلند به ناله و زاري پرداختم و از بس گريه كردم از حال طبيعي خارج شدم و چيزي نفهميدم و در همان حال اغماء وبيهوشي نوري به نظرم رسيد كه از آن صدائي بلند شد و امر كرد وفرمود سيد علي اكبر بلند شو خدايت تو را شفا عنايت نمود از حال اغماء خارج شدم و ملاحظه كردم پايي را كه توانائي نداشتم سنگيني آنرا تحمل كنم و انگشت آن پا را تكان بدهم بحركت آمده پس بدون كمك عصا به كناري رفتم و نماز خواندم و شكر خدا را بجاي آوردم و در اين وقت يكي از همشهري ها را كه كاملاً بحال من آگاه بود در حرم مطهر ديدم و او خيلي از حال من تعجب نمود ومرا باطاق خود در مسافرخانه ميانه برد و امروز عده اي از كسبه وكارگران حمام مرا كه باين حال ديدند متعجب شدند و مرا بخدمت آيت الله سبزواري بردند و اشخاصي كه مرا ديده بودند شهادت دادند و جريان را طي نامه اي بآستان قدس نوشتند و باين مناسبت ساعت ده از صبح نقاره شادي زدند به جهت

اطلاع عموم و خشنودي مسلمين پس من بايستي هرچه زودتر به شهر خود بروم . و اين مژده بزرگ را بمادر و همسر و دو فرزند و شش برادرم بدهم و البته دوباره در اولين فرصت براي زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه باز خواهم گشت .

( - روزنامه خراسان : شماره 3692 . )

با حبّ رضا سرشته ايزد گل ما

جز مهر رضا نباشد اندر دل ما

ما را به بهشت جاودان حاجت نيست

زيرا كه بود كوي رضا منزل ما

شفاي سيد لال

( شفاي سيد لال )

جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري نجل مرحوم سيد محمد خراساني كه از اهل منبر ارض اقدس رضوي در كتاب آيات الرضويه نقل فرمود :

حاج سيد جعفربن ميرزامحمد عنبراني گفت كه من در محل خود قريه عنبران كه تا شهر مشهد مقدس تقريباً چهار فرسخ است ، در فصل زمستان بآب سرد غسل كردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پيدا شد به نحوي كه چندي در كوهستان مي گرديدم تا لطف الهي شامل حالم شده و از ديوانگي بهبودي يافتم ، لكن زبانم از حركت و گفتار افتاد و هيچ نمي توانستم سخن بگويم تا پنج يا شش ماه گذشت كه به همراهي مادرم از قريه عنبران به شهر آمديم .

پس براي معالجه به مريضخانه انگليسي رفته و حال خودم را به طبيب فهماندم او به من گفت بايستي با اسباب جراحي كاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاينه نمايم تا مرض تشخيص داده شود .

از اين معني بسيار

متوحش شدم و از علاج مأيوس گرديدم وبرگشتم والده ام بي خبر من بحرم مطهر حضرت امام رضا ( عليه السلام ) پناهنده شده بود و منهم بي اطلاع او به حمام رفته و براي تشرف به حرم غسل زيارت نمودم و قصدم اين بود كه مشرف شوم و توسل بامام هشتم ( عليه السلام ) بجويم و عرض كنم يا شفا يا مرگ وگرنه من به محل خود برنمي گردم و سر به صحرا مي گذارم .

سپس براه افتاده بكفشداري صحن كهنه كه پهلوي ايوان طلا بود رسيدم كفشدار مرا مي شناخت و از لالي چند ماهه من با خبر بود پس كفش از پايم بيرون آوردم و چون قدم بايوان مبارك نهادم حالتي در خود يافتم كه نمي توانستم قدم از قدم بردارم يا اينكه خَم شوم يا اينكه بنشينم مثل اينكه مرا بريسمان بسته و نگاه داشته اند متحير بودم .

ناگهان صدائي شنيدم كه يكي مي گويد بلند بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست خواستم بگويم نتوانستم بار ديگر همين ندا را شنيدم باز خواستم بگويم نتوانستم دفعه سوم فرياد بلند شد بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست در اين مرتبه گويا آب سردي از فرق تا پايم ريخته شد و فرياد كشيدم بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست .

تا اين فرياد را كشيدم ديدم والده ام ميان ايوان پيش من است تا مرا ديد و فهميد زبانم باز شده است از شوق بگريه درآمد و دست بگردنم در آورده و مرا بوسيد ! !

گفتم : مادر جان كجا بودي ؟

فرمود : پشت پنجره

فولاد بودم شفاي تو را از امام رضا ضامن غريبان ( عليه السلام ) مي خواستم كه ناگاه صداي تو را شنيدم كه مي گوئي بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست صداي تو را كه شنيدم دانستم كه حضرت امام رضا ( عليه السلام ) تو را شفا داده است لذا نزد تو آمدم .

سيد مي گويد آنگاه ŘјϙŠگرد من جمع شده جامه هاي مرا پاره پاره كردند پس مرا نزد متولي آستان قدس رضوي ( عليه السلام ) بردند واو پنج تومان بمن داد و نيز مرا نزد حكومت وقت شاهزاده نيرالدوله بردند او هم پنج تومان به من داد .

- آگر جان طلبي بكوي جانانه بيا

از عقل برون شو و چو ديوانه بيا

شمع رخ دوست در خراسان سوزد

اي سوخته دل بسان پروانه بيا

شفاي شَل

( شفاي شَل )

سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف بمدرس نقل فرمود كه ميرباباي تبريزي نقل كرد :

من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي باذان گفتن داشتم و اذان مي گفتم .

چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم . هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا ( ارواحناالفدا ) را دارند .

من بقصد زيارت و تشرف بآستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند . ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا بآن

حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي بريد ؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا بدهد .

آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد . لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام ( عليه السلام ) شال خود را بگردن و ضريح مبارك بستم و متوسل بآن بزرگوار شدم .

در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود :

برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم . فرمود من مي گويم اذان بگو .

بامر آن حضرت خواستم اذان بگويم ، فهميدم كه مي توانم وتوانائي بر اذان گفتن دارم . لذا برخواستم و فرياد كردم ( الله اكبر . الله اكبر ) در آنحال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است . چرا اذان مي گوئي .

من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي بسخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند : اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يكوقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا بفرار گذارده و سالم بيرون آمدم .

( - كرامات رضويه . )

اين چه روحي

است كه در صحن وسرا مي بينم

اين چه نوريست كه در ملك ورا مي بينم

اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب

هركجا مي نگرم نورخدا مي بينم

اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان

سر ايزد بعيان شمس ضُحي مي بينم

وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون

عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مي بينم

پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني

گفت حيران همه در امر ولا مي بينم

گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست

گفت از مظهر حق نور هُدي مي بينم

ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين

شمس تا بنده از اين صحن و سرا مي بينم

شفاي عبدالحسين

( شفاي عبدالحسين )

نام من عبدالحسين شهرت پاكزاد پدرم خان علي مادرم زهرا شماره شناسنامه ام چهارهزار و سيصد و سي و نه صادره از مشهد رتبه ام استواريكم از اهل رضائيه آذربايجانم .

در سال 1304 شمسي در جنگ تركمن صحرا هر دو پا با دست چپم مورد اصابت گلوله واقع شد و مرا به عنوان اسيري به تركمن صحرا بردند و در آنجا سه سال گرفتار بودم و آنگاه آزادم كردند وچون آزاد شدم مرا به مشهد آوردند .

بهداري لشكر سه سال در مريضخانه بسر بردم و سه مرتبه اطباء رأي دادند دست چپم از شانه قطع شود و من در اين مرتبه سوم از خود نااميد شدم و درخواست مرخصي نمودم .

براي تشرف بحرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) بتوسط دو نفر از پرستاران مرا به درشكه اي نشانيده آوردند تا بست آستان قدس

وآنگاه دو نفر زير بغلهاي مرا گرفته تا ايوان طلا آوردند پس بايشان گفتم مرا واگذاريد و برويد .

ايشان رفتند و من متوسل بحضرت رضا ( عليه السلام ) شدم و از گرد فرشهائي كه از حرم براي تميز كردن بيرون آورده بودند بر خود ماليدم . پس از آن باز مرا بوسيله درشكه به مريضخانه مراجعت دادند و روي تخت خوابانيدند و فرداي آن شب كه قرار بود دست مرا قطع كنند ، دكترها به توجه حضرت رضا ( عليه السلام ) از قطع دستم منصرف شدند و مرا بحال خود واگذاشتند و به معالجه پرداختند ودر مدت شش ماه در حدود دوهزار سوزنهاي آمپول و دواهاي تلخ و شور بمن تزريق نموده و خورانيدند تا خودم و طبيبان خسته شدند و نتيجه اي حاصل نشد .

من در پرونده خود ديدم نوشته اند اين شخص از دست و پا فلج است و قابل علاج نيست . پس در اين روز خواستم باداره دژبان لشكر شرح حالم را گزارش دهم هنگامي كه بيرون آمدم در ميدان پستخانه بزمين افتادم و نفهميدم چه شد .

پس از يكساعت و نيم بهوش آمدم خودم را در اطاق دژبان يافتم و ديدم چند نفر دور مرا گرفته اند و مي خواهند مرا ببهداري لشكر ببرند .

به سرهنگ گفتم مرا كجا مي بريد گفت باباجان حالت خراب است تو را مي فرستيم به بهداري لشكر گفتم من سالهاست كه از بهداري لشگر نتيجه نگرفته ام مرا اجازه بدهيد خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) بروم .

خواهش مرا پذيرفتند و مرا آوردند تا خيابان طبرسي

در آنجا نيز بزمين افتادم . پس مرا حركت دادند و خواستند مرا ببرند بقهوه خانه اي كه در آن نزديكي بود من قبول نكردم و گفتم مرا بآستانه قدس ببريد .

مرا بآستانه مقدس مشرف ساختند و در پائين پاي مبارك جاي دادند و زيارت نامه خواني شروع بزيارت خواندن نمود در ضمن زيارت خواندن چون به نام جناب حضرت ابي الفضل ( عليه السلام ) رسيد حضرت را قسم دادم كه شفاعت فرمايد تا خدا مرا مرگ يا شفا دهد در حال گريه بودم نفهميدم چه شد .

بوي خوشي به مشامم رسيد و صدائي شنيدم چشم باز كردم سيد جليل القدري را بالاي سرم ايستاده ديدم . به من فرمود : حركت كن من فوراً برخواستم و در خود هيچ آسيبي نيافتم و ملتفت شدم كه تمام اعضاء بدنم صحيح و سالم است .

و اين قضيه را در روزنامه خراسان شماره 1377 نوشته شده بود .

( - روزنامه خراسان : شماره 1377 . )

در آستان رضا هر شهي كه راه ندارد

مسلم است كه جز خيل غم سپاه ندارد

هر آنكه نيست گرفتار تار زلف سياهش

بروز حشر بجز نامه سياه ندارد

گداي كوي توام گرچه غرق بحر گناهم

بغير درگهت اين روسيه پناه ندارد

مراد ديني و عقبي زپيشگاه تو خواهم

كه پايه كرمت هيچ پيشگاه ندارد

مبين بجرم و گناهم ببين بعفو و سخايت

چرا كه محكمه عفو دادخواه ندارد

نهاده ام چو سگان سر برآستان جلالت

كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد

زبحر علم خود اي شاه قطره اي بچشانم

كه حاصل دل مسكين بغير

آه ندارد

گواه من همه خون دل است و گونه زردم

شها مگوي كه اين مُدّعي گواه ندارد

همي به مزرع دل تخم آرزو بفشانم

بجز رجا دل حيران من گياه ندارد

شفاي علويه

( شفاي علويه )

در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيدرضا موسوي ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيدرضا شرحش را نقل مي كند .

زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاي گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غني سبزواري است باو مراجعه نموديم و قريب چهل روز بدستور او عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزي به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما بگرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد وهرگاه در مشهد علاج نمي شود او را به تهران ببرم .

دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مي كشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براي خريدن دواي نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمي خواهم زيرا كه مرض من خوب شدني نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعني خوب شدني نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعني زود علاج نمي شود بايد صبر كرد . علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه

گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائي نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود .

شب شد تبش شدت گرفت . من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بي اذن دخول مشرف شدم و با بي ادبي ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاي شفإ؛ » 9ّّ نموده ام و شما توجهي نفرموده ايد و مي دانم اگر نظر مرحمتي مي فرموديد مريضه من خوب مي شد .

پس از يكساعت گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائي نفرمائي بجدم موسي بن جعفر ( عليه السلام ) شكايت مي كنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم .

پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فوراً من برخاستم لكن كسي را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مي گويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اي كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاي تهيه كند .

تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بي حالي خود برخاسته اي كه چاي تهيه كني آخر خادمه ات را بيدار مي كردي براي اين كار ، گفت خبر نداري جدّ محترم تو و من مرا

شفا داد و الان از توجه حضرت رضا ( عليه السلام ) هيچ كسالتي ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسي را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم . گفتم مگر چه پيش آمد شده است .

گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاي من نشسته بودي .

پس آن آقاي معمّم بآن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند وهركدام تشخيص مرضي را دادند .

آنگاه بآن آقاي معمّم فرمودند شما هم توجهي بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد . آنحضرت دست مبارك خود را دراز كرد ونبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است و مرضي ندارد . چون چنين فرمود : دكترها اجازه مرخصي گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود :

سيدرضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مي كنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستي و تا در منزل همراهي كرده واظهار تشكّر نمودي و آنحضرت خداحافظي كرده و رفت .

( - كرامات رضويه . )

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

چاره ما ساز كه بي ياوريم

گر تو براني بكه رو آوريم

بي طمعيم از همه سازنده اي

جز تو نداريم نوازنده اي

يار شو اي مونس غمخوارگان

چاره كن اي چاره بيچارگان

قافله شد واپسي

ما به بين

اي كس ما بيكسي ما به بين

پيش تو با ناله و آه آمديم

معتذر از جرم و گناه آمديم

جز ره تو قبله نخواهيم ساخت

گر ننوازي تو كه خواهد نواخت

شفاي فراموشي

( شفاي فراموشي )

در عيون اخبار الرضا ( عليه السلام ) و همچنين در بحارالانوار نقل كرده :

يكي از اصحاب فرمود : شخصي يك وديعه و امانتي بمن سپرد كه نگاهداري نمايم من هم قبول كرده و امانت را گرفتم و در محلي دفن كردم لكن فراموشي بمن روي آورد و محل دفن امانت را فراموش كرده بودم .

صاحب وديعه امانت خود را از من طلبيد و من جاي دفن را فراموش كرده بودم متحير ماندم كه چه جواب بدهم پس با كمال تحير و مغموميت از خانه بيرون آمدم و ديدم گروهي متوجه زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) هستند ( فَخَرجْتُ مَعَهُمْ ) پس من همان ساعت با آنها روانه زيارت شدم تا اينكه بفيض زيارت آقا حضرت ثامن الائمه حضرت رضا ( عليه السلام ) فائز گرديدم .

آنگاه خدا را نزد قبر آن حضرت خواندم كه محل وديعه را بمن بفهماند .

در عالم خواب ديدم شخصي نزد من آمد و فرمود امانت فلاني را در فلان موضع دفن كرده اي .

از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال شدم و مراجعت نموده وفوراً نزد صاحب امانت رفته و قضيه را گفتم . بعد با خود آن مرد بآن محل مخصوص آمديم و آنجا را حفر كرده و امانت را بيرون آورده بصاحبش رد كردم .

( - عيون اخبار الرضا .

)

عنايت كن شها دائم ببوسم آستانت را

كشم برديده خود خاك پاي زائرانت را

شفاي كليه

( شفاي كليه )

حاج ابوالقاسم طبسي كفاش فرزند محمدرضا نقل فرمود :

من بمرض كليه مبتلا شدم هرچند به طبيب و دكتر رجوع كردم بهبودي روي نداد تا اينكه دكتري به من گفت كه بايد عمل شوي وبجز عمل چاره ديگري نيست و اگر تا سه روز ديگر عمل نشوي احتمال خطر مرگ است .

لذا من از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدم و از زندگي خود مأيوس و از حيوة نااميد شدم .

شب جمعه بهر سختي كه بود خودم را بحرم مطهر حضرت رضا صلوات الله عليه رسانيدم و با دل سوخته و حال پريشان درد دل نمودم و اظهار حاجت كردم آنگاه بخانه برگشتم .

در همان شب خواب مفصلي ديدم ( كه من كاملاً آن را ضبط نكردم عمده غرض اين است كه گفت ) روز آن شب براي بول كردن به مستراح رفتم . ناگاه سنگ كليه بيرون آمد و راحت شدم واين نبود مگر بتوجه و توسل من بحضرت ثامن الائمه و نظر مرحمت آن بزرگوار و از اين عنايت محتاج بعمل نشدم .

( - كرامات رضويه . )

اگر حيات ابد خواهي همچو خضر بقا

برو بطوس كه سرچشمه بقا آنجاست

بهشت خلد لقاء را گر آرزو داري

برو بطوس كه وجه الله لقا آنجاست

بشان قدر و جلالش نزول شمس و ضحي

برو بطوس كه والشمس والضحي آنجاست

نموده جلوه بسيناي طور بهر كليم

برو بطوس كه آن نور كبريا آنجاست

برآن حريم و در پور موسي كاظم

نگر كه موسي عمران بالتجا آنجاست

برو بطوس حقيرا كه منتهي الآمال

كه چشم عالم امكان و ماسواي آنجاست

شفاي كور

( شفاي كور )

مردي از اهل اردبيل كه نامش كلب علي بود از ناحيه چشم كور شده بود و خيلي اذيت مي كشيد .

شب جمعه اي در عالم خواب باو گفته شد اگر مي خواهي شفا پيدا كني خودت را بطوس برسان يعني برو نزد قبر شريف علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) زيرا علاج چشم تو آنجاست .

آنمرد بيدار شد و عازم زيارت گرديد و حركت نموده تا تشرف پيدا كرد و در آنروز در خواب حضرت رضا ( عليه السلام ) را ديد كه اظهار مرحمت باو فرموده و دست خود را بر ديدگان او كشيد و دعا كرد ويازده نفر ديگر بودند كه بدعاي آن حضرت آمين گفتند .

چون از خواب بيدار شد خود را بينا يافت .

( - تحفة الرضويه . )

گر طبيبانه بيائي بسر بالينم

بدو عالم ندهم لذت بيماري را

شفاي لال

( شفاي لال )

شب جمعه 23 رجب 1337 زائري از نواحي سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود :

چون فهميدم جماعتي از اهل سلطان آباد ( كه اين زمان آنجا را اراك مي گويند ) قصد زيارت امام هشتم علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) را دارند من نيز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را بهمراهان مي فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .

چون شب جمعه رسيد من بي خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف

ماندم و پيش روي مبارك امام ( عليه السلام ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض كردم اي امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادي كردم وسرم را بضريح مقدس گذاشته خوابم ربود .

خيلي نگذشت كسي انگشت سبابه به پيشاني من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود . نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم با قامتي معتدل و روئي نوراني و محاسني مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزي بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزي داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوي من زد و فرمود شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاي شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است .

چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداي سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مي شنيدم . آنوقت دانستم كه امام رضا ( عليه السلام ) به من شفا مرحمت فرموده است .

اي شه طوس آنكه با تو راه ندارد

در صف محشر پناه گاه ندارد

هيچ شهي چون تو عِزة و جاه ندارد

روشني طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

هر كه در اين آستانه راه ندارد

شفاي محمد ترك

( شفاي محمد ترك )

سيد نبيل عالم جليل آقاي حاج سيد علي خراساني معروف بعلم الهدي فرمود مشهدي محمد ترك سالهاي چند بود بمن اظهار ارادت مي كرد و بنماز جماعت حاضر مي شد .

لكن چون مردم درباره او گمان خوشي نداشتند من چندان باو اظهار محبت نمي كردم تا اينكه چه پيش آمدي براي او شد كه چشمهاي او كور شد و بفقر و پريشاني گرفتار گرديد .

من بسياري از روزها مي ديدم بچه اي دست او را گرفته و بعنوان گدائي او را مي برد و او بزبان تركي شعر مي خواند و مردم چيزي باو مي دهند . بسياري از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) مي ديدم كه دست بشبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مي كند وبصداي بلند چيزي مي خواند و كراراً از پهلوي من مي گذشت وچون كور بود مرا نمي ديد .

چون خدام او را مي شناختند مانع صدا و گريه او نمي شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزي شنيدم كسي گفت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشهدي محمد را شفا مرحمت نموده .

من اعتنائي باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت . روزي او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مي رفت .

چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد وگفت ( قربان الوم ) من هفت سال است شما را نديدم .

گفتم مشهدي محمد تو كه كور بودي و چشمان تو خشكيده بود مگرچه شده است كه حال مي بيني ؟ ! شروع كرد بتركي جواب دادن ( من جده قربان الوم شفا وردم ) گفتم فارسي بگو و او بزحمت بفارسي

سخن مي گفت .

گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزي هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بي بي گريه مي كرد و آرام نمي گرفت من سبب پرسيدم جواب نداد و چاي براي من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت .

من هرقدر اصرار كردم كه براي چه گريه مي كني جواب نداد لكن بچه هاي من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بي بي امروز براي چه نزاع كردي .

گفت اگر خدا ما را مي خواست اين گونه پريشان نمي شديم و تو كور نمي گشتي و زن صاحبخانه بما منت نمي گذاشت و نمي گفت اگر شما مردمان خوبي بوديد كور و فقير نمي شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاي خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم . بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مي خواهد برود بي بي آمد و گفت چاي نخورده كجا مي روي گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهي ديد .

آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده ويكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت علي را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مي خواهم .

پاسدار حرم دست بشانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب

است مگر تو نماز نمي خواني چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو بقبله كن .

پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهري نيز براي من پيدا كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترمند ايشان را اذيت نكني .

پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر بيكديگر مي گفتند اين سگ هرچه فرياد مي زند حضرت رضا جواب او را نمي دهد . اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بي نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضريح رسانيدم و بشدت سرم را بضريح زدم بقصد هلاك شدن ويقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف برمن روي داد .

شنيدم يكي مي گويد محمد چه مي گوئي ؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم .

دو دفعه شنيدم : محمد چه مي گوئي اگر چشم مي خواهي بتو داديم .

از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مي بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مي باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضريح زدم .

در آنحال ديدم ضريح شكافته شد آقائي ايستاده و بمن نگاه مي كند و تبسم مي نمايد و مي فرمايد محمد محمد چه مي گوئي چشم مي خواستي بتو داديم .

ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت ومحاسن مدور و با لباس

سفيد و شالي بركمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلي سبز بود و ديدم تسبيحي در دست داشت كه مي درخشيد نمي دانم چه جواهري بود كه مثل آن نديده بودم . و آن حضرت همي مي فرمود چه مي گوئي چه مي خواهي ؟

من به آنحضرت نگاه مي كردم و بمردم نگاه مي كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آنحضرت را نمي بينند وهرقدر آنروز فرمود چه مي خواهي مطلبي بنظرم نيامد كه چيزي عرض كنم .

سپس فرمود به بي بي بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مي سوازند .

عرض كردم بي بي آرزوي زيارت خواهرت را دارد فرمود مي رود . پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمدو من برخواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتي گفتم بلي .

پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره كردند لذا خودم را بكوري زدم و فرياد زدم از من كور چه مي خواهيد و زود از حرم بيرون آمدم و از دارالسياده خودم را بكفش داري رساندم . و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاي زوار بود من باو گفتم كفش مرا بده كه مي خواهم زودتر بروم .

كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدي محمد مگر مي بيني مگر حضرت رضا ( عليه السلام ) تو را شفا مرحمت فرموده است . گفتم بلي و زود بيرون شدم . ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مي خواهم بروم بخانه چگونه دست خالي

بروم زيراكه بچه ها گرسنه اند و ما غذائي نداريم و قند وچاي هم لازم است .

لذا از همانجا توجه بقبر مبارك نموده عرض كردم : اي آقا چشم بمن دادي گرسنگي خود و بچه ها را چكنم . ناگاه دستي پيدا شد صاحب دست را نديدم چندي در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده توماني بود . پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو بخانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدي محمد بعجله مي روي مگر بينا شده اي .

گفتم بلي . حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده تو كجا مي روي ؟

گفت : مادرم بدحال است عقب دكتر مي روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاي خود حضرت رضا ( عليه السلام ) است باو بخوران شفا مي يابد . او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز بخانه آمدم و خودم را اولاً بكوري زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاي را آورد و بچه ها دور من بودند وزوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قوري جوشيد .

بچه گفتند مگر مي بيني ؟ گفتم بلي

فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده .

بي بي آمد قضيه را باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را بخوشي گذرانديم . صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدري از آن نان را در دهان او گذاشتيم و بهر زحمتي بود باو خورانيديم چون تمام لقمه از گلوي

او فرو رفت حالش بهتر شد واكنون سالم است .

( - كرامات رضويه . )

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

گر تو براني به كه رو آورم

يار شو اي مونس غمخوارگان

پيش تو با ناله و آه آمدم

چاره كن اي چاره بيچارگان

معتذر از جرم و گناه آمدم

اي كه شفا دادي تو درماندگان

شفاي محمدرضا

( شفاي محمدرضا )

حضرت آقاي حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام نقل فرمود كه شخصي به نام محمدرضا كه خود حقير و جماعت بسياري مدتها او را بحال كوري ديده بوديم و چون بواسطه كوري شغلي نداشت و به فقر و ناداري گرفتار بود .

دختري داشت روزها دست پدر را مي گرفت و راه مي برد وبعضي اشخاص ترحّماً چيزي باو مي دادند و امرار معاش مي نمود تا نظر لطف و مرحمت حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) شامل حالش شده شفا يافت و حال تقريباً ده سال مي شود او را بينا مي بينيم و خودش شرح حالش را نقل كرد :

وقتي بدرد چشم مبتلا شدم و به دكتر چشم مراجعه كردم بهبودي حاصل نشد تا اينكه كور شدم و چيزي را نمي ديدم و اين كوري من هفت سال طول كشيد و دخترم دستم را مي گرفت و عبور مي داد تا يكروز در بست بالا خيابان دخترم مرا مي گذرانيد مردي به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را بعنوان خدمتكاري به من بدهي من مي خواهم جوابش را نگفته گذشتم لكن سخن او بسيار بر دل من اثر كرد .

و محزون شدم همانجا توجه كردم به حضرت رضا ( عليه السلام ) و عرض كردم يا مرگ يا شفا زيرا زندگاني بر من خيلي ناگوار است .

پس همان قسمي كه دخترم دستم را گرفته بود با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم . ناگاه ملتفت شدم كه اندكي گنبد مطهر را مي بينم تعجب كردم آمدم بگوشه اي نشستم و شروع به گريه كردم و چون چند دقيقه گذشت ملتفت شدم كه من همه چيز و همه جا را مي بينم پس برخاستم دختر خواست دست مرا بگيرد گفتم من همه جا را مي بينم و احتياجي به دست گيري من نيست حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده دختر باور نكرد لذا شروع بدويدن كردم آنگاه با دختر از صحن مطهر بيرون آمديم .

( - كرامات رضويه . )

زجان بگذر كه جانان مي توان يافت

زجانان دم بدم جان مي توان يافت

طلب كاري گر آن كنز خفا را

در اين دلهاي ويران مي توان يافت

چوآمد قلب مومي عرش رحمان

در انسان عرش رحمان مي توان يافت

ز نامردان طلب منماي درمان

كه درمان را زمردان مي توان يافت

تو را درد طلب نبود وگرنه

دواي درد آسان مي توان يافت

طبيب درد جمله دردمندان

چو سلطان خراسان مي توان يافت

رضا نوباوه موسي بن جعفر

كه با حُبّ وي ايمان مي توان يافت

علوم اولين و آخرين را

در اين مشكوة رخشان مي توان يافت

رخش آئينه وجه اِلهي

در اين آئينه يزدان مي توان يافت

شفاي مرحوم كلباسي

( شفاي مرحوم كلباسي )

مرحوم كلباسي (

ره ) در كتابش راه طاعت و بندگي فرمود :

در ماه ذي الحجه 1379 در اصفهان از پله افتادم و استخوان وَرِك شكست و لذا مدتي در بيمارستان آقاي رحيم زاده بودم ودكترها مرا از بهبودي مايوس نمودند .

عازم مشهد شدم چون بتهران رسيد بمناسبت دوستي كه با حاج عبدالله مقدم در تهران داشتم به بيمارستان بازرگانان رفتم و مدتي تحت پذيرائي و معالجه بودم كه دكتر معالجم دكتر مسعود بود تا پس از يك هفته دكتر اظهار داشت كه معالجه شما منحصر بيكي از اين دو راه است . يا صد هزار ريال براي حلقه اي از طلا بدهيد و يا شصت هزار ريال بدهيد براي ورود استخواني از آمريكا تا بهبودي حاصل شود .

چون جناب زبدةالعلماء و الفضلاء آقاي شيخ محمد تقي فلسفي زيد افضاله خبردار شدند با حقر پيغام دادند كه هر طور ميل شما باشد يكي از اين دو عمل انجام داده شود و اگر از لحاظ پول در زحمت باشيد دوستاني در تهران حاضرند كه وجه را پرداخت كنند .

من در پاسخ پس از تشكر و امتنان گفتم قدرت بر تحمل چنين عمل را ندارم باز صبح فردا دكتر مسعود اظهار داشت كه من كاملاً ميدانم كه شما از علماء فعّاليد حيف است كه تا آخر عمر در كنار خانه افتاده باشيد و خوب است بيكي از دو معالجه تن در دهيد پس من در فكر بودم تا اينكه شب پس از خوردن شام چون خود را قادر بر تحمل يكي از اين دو عمل نديدم متوجه حضرت رضا ( عليه السلام ) شدم و بسيار

گريه كردم و عرض كردم :

اي آقا در جناب تو خصيصه ايست كه در آباء عظام و فرزندان گرامت نيست و آن اين است كه آن قدر كرامات و خوارق عادات كه از قبر مباركت ظاهر شده از هيچ يك از آنان آشكار نگشته چه شود كه امشب نظري باين غريب دور از وطن بفرمائيد .

آنانكه خاك را بنظر كيميا كنند

آيا شود كه گوشه چشمي بما كنند

پس از گريه و التجاء بحضرت رضا ( عليه السلام ) بخواب رفتم و آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم و ديدم جماعتي در عقب آنحضرت بودند كه من ايشان را نشناختم و آنحضرت بمن فرمود :

كلباسي تو خوب شدي تا اين را فرمود از شدت فرح از خواب بيدار شدم و ملتفت شدم كه درد پاي من قدري ساكت شده وميتوانم برخيزم ولي برنخاستم تا صبح شد و آقاي دكتر مسعود آمد و گفت بنا بر چه شده ؟ گفتم از عمل منصرف شده ام و حال مي توانم راه بروم .

گفت نمي تواني ، من فوراً از تخت پائين آمدم و روي تخت نشستم دكتر تعجب كرد و گفت عكس برداشتند و پس از عكس برداري از جراحي منصرف شد و من همان وقت به جانب مشهد مقدّس حركت نمودم و چون بمشهد رسيدم دوستان مرا به بيمارستان آمريكائيها بردند و هزار ريال دادند تا پس از چهار روز عكس برداري گفتند شما آثار شكستگي نداريد و اگر بوده بهبودي يافته و پول را هم برگردانيدند و همان روز بمنزل آمدم و فرداي آن روز حضرت حجةالاسلام آقاي چهل

ستوني كه از تهران بزيارت مشرف شده بودند بعيادت من آمدند و فرمودند شما چرا بزودي از تهران حركت كرديد ، گفتم بجهت اين خواب و بعد از اين خواب حال تحمل در من نماند و حركت كردم .

ايشان اصرار كردند كه به بيمارستان حضرت رضا ( عليه السلام ) بروم لذا به آن بيمارستان رفتم نزد دكتر بولوند كه اول دكتر در شكسته بندي است و او گفت شكستگي استخوان اصلاح شده است فقط بايستي مدتي استراحت نمائيد خواه در منزل و خواه در بيمارستان و من بواسطه اشتغالات علمي منزل را اختيار كردم .

( - راه طاعت و بندگي . )

اي شهنشاه خراسان شه معبود صفات

آسمان بهر تو برپا و زمين يافت ثبات

منشيان در دربار تو اي خسرو دين

قد سيانند نويسند برات حسنات

شرط توحيدتوئي كس نرود سوي بهشت

تا نباشد بكفش روز جزا ازتو برات

ساعتي خدمت قبر تو ايا سبط رسول

بهتر از زندگي خضر وهم از آب حيات

خوشترازسلطنت وزندگي جاويد است

دادن جان بسر كوي تو هنگام ممات

گرد و خاك حرمت توشه قبر است مرا

كه تن پر گنهم را كشد اعلا درجات

خاك كوي تو شوم تا كه بيابند مرا

در كف مقدم زوار تو روز عرصات

غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد

غير لطف تو كه ما را دهي از لجه نجات

كي پسندي كه با اهل جهنم گويند

اي بهشتي ز چه گشتي تو ز اهل دركات

شفاي مرد برصي

( شفاي مرد برصي )

مرحوم محدث نوري اعلي الله مقامه شريف نقل فرمود :

مرد طباخي ( آشپزي ) از

اهل اصفهان نقل مي كرد كه من مدتي به مرض برص مبتلا شدم تا روزي پاي منبر يكي از وعاظ بنام ميرلوحي سبزواري كه ساكن اصفهان بود نشسته بودم و آنجناب فضائل و مناقب ائمه اطهار : را ذكر مي كرد تا باين مقام رسيد كه فرمود :

حضرت امام رضا صلوات الله عليه بمرو مي رفت در يكي از منازل بحمام تشريف برد و در آن حمام شخصي كه مبروص بود كاسه اي پر از آب كرد و برپاهاي نازنين امام ( عليه السلام ) ريخت .

آن بزرگوار هم كاسه آبي بر سر آن شخص ريخت آنمرد يكمرتبه ملتفت شد كه مرض برصش بالكل برطرف شده چون آن حضرت را نمي شناخت از كسي پرسيد اين بزرگوار كيست ؟

گفتند آقا علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) است .

آن شخص تا حضرت را شناخت خود را بپاهاي آنسرور انداخت و بوسيد و شكر الهي را بجاي آورد كه خدا ببركت آن حضرت او را از برص عافيت داد .

مرد طباخ گويد : چون اين معجزه را شنيدم فوراً از پاي منبر برخواستم و بحمام رفتم و كاسه اي پرآب كرده و رو بجانب مشهد حضرت رضا ( عليه السلام ) نمودم و با حال گريه و زاري توسل به آن سرور جسته و استشفاي مرض برص خود را نمودم و عرض كردم چه شود كه همان قسمي كه آزار و مرض آن مرد را شفا دادي مرا هم شفا مرحمت فرمائي سپس كاسه آب را بآن نيت بر سر خود ريختم .

فوراً بركت و نظر عنايت حضرت علي

بن موسي الرضا ( عليه السلام ) مرض برصم برطرف گرديد و همانساعت بهمان موعظه برگشتم و گفتم كه در اين مجلس حاضر بودم و چون آن حكايت را شنيدم برخواستم و بحمام رفته و از توجه امام هشتم ارواح العالمين له الفداء بهبودي يافتم و اينك برگشتم پس مردمي كه از برص او خبردار بودند چون مشاهده كردند شفا و صحت او را خداي را شكرگذاري نمودند .

( - دارالسلام محدث نوري . )

اين قبر غريب الغربا خسروطوس است

اين قبر مغيث الضعفا شمس شموس است

خاك در او مرجع ارواح ونفوس است

بايد ز ره صدق بر اين خاك ره افتاد

شفاي مرض اعصاب

( شفاي مرض اعصاب )

عالم جليل محمد ثاراللهي كه در كتاب خود فرموده :

من به قسمي ضعف اعصاب گرفتار شدم كه از بيانش عاجزم وبغير از پروردگار كسي از حالم آگاه نبود و قريب ده ماه در قم وطهران نزد اطباء مشغول معالجه شدم بهبودي حاصل نگرديد يكي از اثرات آن امراض خيالات فاسده گوناگون بود كه مرا ناراحت مي كرد كه بايمان خود خائف بودم پس بقلبم افتاد كه علاح درد من جز در آستان مقدس حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ممكن نخواهد شد .

لذا عازم حركت شدم لكن بعض آقايانيكه با آنها معاشرت داشتم كه از جمله آيةالله حاج سيد محمد رضا گلپايگاني ادام الله بقاه بود مرا منع كردند بواسطه عدم تمكن مادي و من از تصميم خود منصرف نشدم و با مختصر وسيله با عائله روانه شدم و اوائل ماه رمضان بود مشرف گرديدم .

اعتقادم چنين

بود كه بمحض ورود كسالتم بر طرف ميشود پس شب و روز در حرم متوسل بآنحضرت بودم و منتظر نظر مرحمت و گاهي جسورانه عرض مي كردم من بجز در خانه شما جائي سراغ ندارم كه فريادرسي كنند اگر شما جائي بهتر از در خانه خودتان سراغ داريد بمن نشان دهيد و گاهي عرض مي كردم هرگاه صحت مزاج و بدني من اصلاح نيست كسالت روحي و خيالات فاسده را دفع فرمائيد كه آسيبي بايمانم نرسد تا شب بيست و دو يا سه بار از حرم مطهر بمنزل آمدم و چون عائله من بحرم بودند منزل را خلوت ديدم با حال اضطرار بكيفيتي مخصوص متوسل به چهارده معصوم و حضرت معصومه و حضرت ابي الفضل : شدم .

آنگاه با حال خستگي سر ببالش گذاشته خوابم برد در عالم رويا ديدم در يك بيابان وسيعي ميباشم واحدي در آنجا نيست ناگاه منبر يا چهار پايه بلندي بنظرم رسيد و سيد جليل القدري را بالاي آن ديدم كه تحت الخك خود را انداخته و رو بقبله ايستاده و گويا مشغول دعا است در آن اثناء پانزده يا شانزده مرغ بزرگ ديدم از هوا بزمين آمدند و من مرغ بآن بزرگي نديده بودم و بگردن هر يك ورقه اي بود بقدر صفحه وزيري .

من خيال كردم آن اوراق را براي من آورده اند لكن يكي از آنها نزديك من آمد و ورقه اي كه بگردن داشت بدست من داد و بر آن يك سطر نوشته بود و من خطي به آن خوبي نديده بودم كه روح مرا زنده كرد و چون خواندم نوشته بود ( ثبتك

الله بالقول الثابت ) و من در آن حال بقدري مسرور و فرحناك شدم كه وصف نمي توانم بكنم و چون بيدار شدم حال خود را مثل ديگران صحيح و سالم ديدم و تا سه روز ديگر آن خيالات و كسالت روحي بحمدالله ببركت وجود مبارك حضرت رضا ( عليه السلام ) رفع شد .

( - سبيل الفلاح در اصول عقايد . )

مَنْ سَرَّهُ اَنْ يَري قبراً بِرُؤيَتِهِ

يُفَرِجُ اللّهُ عَمَّنْ زاَدُه كُرَبَهُ

فَلْيَأتِ ذَاالْقَبْرِ اِنْ اللّهُ اَسْكَنَهُ

سُلالَةً مِنْ رَسُوْلِ اللَّهِ مُنْتَجَبَةً

شفاي مسيحي

( شفاي مسيحي )

من از كودكي مسيحي بودم و پيروي از حضرت عيسي ( عليه السلام ) مي نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدي احد گذارده ام . و شرح حالم از كودكي چنين است .

دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگري اختيار كرد و من بواسطه بي مادري با رنج بسر مي بردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بي پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مي بردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس بطوس آمدم در حالتي كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهي در مشهد مقدس رضوي ( عليه السلام ) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيماري و غربت وبي كسي و ناتواني گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد .

شبي با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نياز مشغول شدم و گفتم الهي بحق

پيغمبرت عيسي بر جواني من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بي كسي من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجيل عيسي و بحق موسي وتوراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پابوسش مشرف مي شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم ورنج راحتم نما .

با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) ديدم در حالتي كه هيچكس در حرم نبود . چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحي هستي در اينجا چه مي كني ؟ چه بگويم ؟

ناگاه ديدم از ضريح نوري ظاهر گرديد كه نمي توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد ووجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) بيرون آمد درحالي كه عمامه سبزي چون تاج بر سر و شال سبزي بر كمر داشت و نور از سر تا پاي آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود :

اي جوان تو براي چه در اينجا آمده اي ؟ عرض كردم غريبم بي كسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براي شفا آمده ام بقربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائي .

شاه گفتا شو مسلمان اي جوان

تا شفا بدهد خداوند جهان

بر رخ زردم كشيد آن لحظه دست

جمله امراض از جسمم برست

چون شدم بيدار از خواب آن زمان

بر سر گلدسته مي گفتند اذان

پس از

بيداري چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضي از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آيةالله حاج آقا حسين قمي دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود .

پس حضور عده اي از مسلمين

من مسلمان گشتم از صدق و يقين

نور ايمان در دلم افروختند

مذهب جعفر مرا آموختند

چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم بفكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده بروسيه رفتم براي اينكه مشغول كاري بشوم .

از آنجائيكه تحصيلاتم كافي بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافي و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دختري با عفت يافتم كم كم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كني من تو را بزوجيت خود قبول مي كنم .

آنگاه با يكديگر بايران مي رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهاني مسلمان شد لكن بجهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براي من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براي خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) شديم و خداوند علي اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشانرا بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكي به نام سيد عباس و ديگري سيد مصطفي كمالي و هر دو در آستان

قدس رضوي شغلشان زيارت خواني است براي زائرين و من خودم بكفش دوزي براي مسلمين افتخار مي نمايم .

( - كرامات رضويه . )

بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم من

گداي زار و دلخسته حقير روسياهم من

بصد اميد روي آورده ام اي خسرو خوبان

مكن نوميدم از درگاهت اي شه مبتلايم من

بجان مادرت زهرا 3 پناهم ده مرا شاها

پناهي جز توام نبود فقير و بي پناهم من

زمانه برفتن درگير نفس و مكر صيّادم

گنهكار و پريشانحال و زار و دلفكارم من

توئي نور خدا و حجت حق مظهر جانان

ضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم من

امام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهري

نخواهي زائرت نوميد باشد ، اين گمانم من

شفاي ملاعباس

( شفاي ملاعباس )

جناب حاج آقاي مروج الاسلام رحمةالله عليه نقل فرمود چندي قبل يكي از دوستان كه خوبان ارض اقدس است بنام ملاعباس برايم نقل كرد :

چند روز قبل مريض شدم و كم كم حال و مرضم باندازه اي سخت شد كه هيچ چيزي نمي توانستم بخورم حتي دوا ، كسان من هرقدر اصرار و سعي مي كردند كه يك قرص دوا را بخورم نمي توانستم و قدرت نداشتم و دو سه روز بيهوش افتاده بودم وكسان من اندكي آب گرم بدهان من داخل مي كردند و از حيوة من مأيوس شده بودند .

شب جمعه يا روز جمعه ( ترديد از حقير است ) در خواب يا بيحالي بودم كه ديدم آمده ام صحن جديد امام هشتم حضرت رضا ( عليه السلام ) و اراده دارم بحرم مشرف شوم .

رسيدم نزديك غرفه اي كه بمزار شيخ بهائي مي روند ، ديدم در آنجا چند نفري حلقه وار نشسته اند تا مرا ديدند صدا زدند اي شيخ بيا براي ما روضه بخوان من قبول كرده نزديك رفتم صندلي گذاشته شد و من نشستم و بي مقدمه چند شعري را كه يك زماني ديده بودم و خوب هم حفظ نداشتم شروع بخواندن كردم .

صداي گريه آنها بلند شد و يكنفر از آنها را ديدم با كفش بسر خود مي زد ناگاه بيدار و چشم باز كردم و خودم را به نظر مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) صحيح و سالم يافتم و برخواستم و بكسان خود گفتم من گرسنه ام چيزي بدهيد بخورم پس ظرف حريره يا فرني آوردند و خوردم گفتم باز بياوريد و اين نبود مگر از نظر مرحمت حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) و آن اشعار اين است :

( - كرامات رضويه . )

اي شهريار طوس شهنشاه دين رضا

وي ملجا خلائق و وي مقتداي ما

اي آنكه انبيا بطواف حريم تو

دارند اشتياق بهر صبح و هر مسا

اندر جوار قبر تو جمعي پريش حال

داريم روز و شب بدرت روي التجا

درمانده ايم جمله بفرياد ما برس

زيرا كه نيست جز تو كس دادرس بما

شاها مرا بحضرت تو عرض حاجتيست

كن حاجتم روا بحق خيرةالنسا

شفاي ميرزا

( شفاي ميرزا )

ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود . مأمور مي شود با پنج نفر از توپچيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي شوند در

بين راه يكي از آنها اتفاقاً آتش سيگارش بصندوق باروت مي رسد و فوراً آتش مي گيرد و بلاتأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي شوند .

خود ميرزاآقا مي گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع ( 5 متر ) بخط مستقيم بالا برد وفرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت . پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند .

سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابداً قدرت حركت نداشتم . زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود . تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم . آنگاه توجه بحضرت رضا ( عليه السلام ) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه ، من كه سيدم و از خانواده شما مي باشم ، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد .

از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي فرمايد ميرزاآقا حالت چطور است ؟

تا اين اظهار مرحمت را نمود فوراً دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي پرسيد ؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد ؟ فرمود مي خواهي چه كني من هركس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم . عرض كردم : نمي شود ، مي خواهم بفهمم و شما را بشناسم . چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است .

فرمود : تو متوسل به كه شدي ؟ عرض كردم بحضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود : من همانم .

تا فرمود : من همانم . گفتم آخر مي بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي توانم حركت كنم . فرمود ببينم پايت را ؟

سپس دست مبارك خود را از بالاي يكپاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را بهمين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد .

بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي شود كه همه پاي من حركت كند . پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد . دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي كني و نمي گذاري ما بخوابيم . گفتم شما نمي دانيد : امشب امام هشتم ( عليه السلام ) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد .

چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام .

( - كرامات رضويه . )

روزي بطبيب عشق با صدق و صفا

گفتم كه

بگو درد مرا چيست دوا

گفتا كه اگر علاج دردت خواهي

بشتاب بدربار شه طوس رضا

شفاي نابينا

( شفاي نابينا )

محدث نوري رحمةالله عليه فرمود :

يكي از صلحاء مرا خبر داد كه عده اي از اهل قاين بزيارت مشرف شدند و با ايشان خانمي بود كه از هر دو چشم نابينا بود .

پس از توقف بمشهد و زيارت نمودن چون خواستند بروند آن مخدره از رفتن امتناع نمود و گفت من از خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) جائي نمي روم لذا آنجماعت رفتند و آن زن عاجزه ماند .

وقتي كه مي خواست بيايد چند ذرع كرباس با خود آورد و همان را مايه كسب خود قرار داد و بهمان خريد و فروش مي كرد و امر معاش خود را از اين راه مي گذرانيد و در آن اوقات و زمان هر هفته دو روز شنبه و سه شنبه بعدازظهر حرم شريف را مخصوص زنها قرار داده بودند .

اتفاقاً روزي از آن دو روز كه مخصوص زنها بود شخصي كرباسهاي آن عاجزه را دزديد و آن بيچاره پريشان و دلگير شده خود را بروضه مقدسه رسانيد و شروع كرد بتضرع و زاري كه ياعلي بن موسي سرمايه من همان چند ذرع كرباس بود كه بخريد وفروش آنها امرار معاش مي كردم و حال كه آنها را دزديده اند و از دستم رفته و چيزي ندارم .

من از اينجا از خدمت قبرت بيرون نمي روم پس خود را بزمين انداخته و گريه و درد دل مي كرد ناگاه صدائي از ضريح شريف شنيد كه برخيز ما تو را شفا

داديم .

چون برخواست چشمهاي خود را روشن و بينا ديد . پس شكر خداي تعالي بجا آورد و عجيب تر اينكه چشم او روز و شب مساوي بود يعني در شب هم مي ديد و نيازي به چراغ نداشت .

( - دارالسلام محدث نوري . )

يگانه حجت حق نجل موسي جعفر

خِدير ملك خراسان سليل پيغمبر

رضا كه حكم قضا صادر آيد از در او

بدان مَثابه كه افعال صادر از مصدر

چراغ بزم ولايت پناه دين مبين

فروغ چشم هدايت امام جن و بشر

زبقعه حرمش غرفه اي بود فردوس

زساغر كرمش چشمه اي بود كوثر

نه بي اجازت او دور مي زند گردون

نه بي اشارت او سير مي كند اختر

بود به بحر حوادث ولاي او زورق

بود بكشتي ايجاد حزم او لنگر

فلك بحكم قضا و قدر كند جنبش

ولي نجنبد بي حكم او قضا و قدر

جهان به تابش شمس و قمر بود روشن

ولي زتابش انوار اوست شمس قمر

ولاي او بتوالي است كنز لا يغني

خلاف او با عادي است ذنب لا يغفر

مَلَك كه باشد بر درگهش كمين دربان

فلك چه باشد در حضرتش كهين چاكر

شكفتن گل دعا

شفايافته : پرستو قره گوزلى ( محمدى )

اهل گرگان

تاريخ شفا : شانزدهم آبان 1369

بيمارى : عفونت شديد گوش و حلق

شب از نيمه گذشته بود . ماه از لابلاى ابرها رخ مى نماياند . سكوت غمگين در همه جاى شهر سايه انداخته بود . در زير آسمان مهتابى ، چراغ خانه اى محقر روشن بود و صداى لالايى مادرى به گوش رسيد كه چشمان

بى فروغ و رنگ باخته او به كودك نازش كه پرستو نام داشت خيره مانده بود .

فاطمه مادر غم ديده ، با تنها مريضش كه همه زندگى او بود در دل شب به نجوا پرداخته و كودك معصومش را بر روى پاهايش تكان مى دهد تابلكه صدف ديدگان_اميد زندگى اش_براى لحظه اى هم كه شده به خواب برود و از درد و رنجى كه او را فرا گرفته رهايى يابد .

پرستوى كوچولو با صداى گرم لالايى مادرش به خواب مى رود و دقايقى نمى گذارد كه از شدت درد چشمانش باز مى شود .

با گريه پرستو ، هوشنگ پدر خسته اى كه تازه چشمانش را خواب فرا گرفته بود بيدار مى شود و به طرف همسرش مى رود ! او را دلدارى مى دهد و پرستوى آرزوهايش را در آشيان گرمش جاى مى دهد و او را نوازش مى كند و دور اتاق راه مى رود . به همسرش مى گويد : فاطمه جان ! برو كمى استراحت كن ، خيلى خسته شده اى . فاطمه طاقتش نمى آيد ، داروهاى پرستو را مى دهد و او را با آغوش گرم پدر تنها مى گذارد .

اين اولين شبى نبود كه بدين منوال مى گذشت . يك ماه و نيم كار اين زن و مرد پرستارى و بيدار خوابى در راه عزيز بهتر از جانشان بود .

همه فكر و ذكر فاطمه ، پرستو بود؛ پرستويى كه هفت ماه بيشتر از عمر كوتاهش نمى گذشت ، اما گويى هفتاد سال سختى و رنج را بر چهره پدر و مادرش به يادگار گذاشته

بود . مادر با چشمان اشكبار ، روزها به جسم نحيف چشم و چراغ عمرش خيره مى شد ، ديگر نه علاقه اى به خوراك داشت و نه ميلى به خواب ، همه چيز او در پرستو خلاصه مى شد . سرنوشت و آينده پرستو مدام در ذهن فاطمه جاى مى گرفت ، و او را به دنياى تاريك نا اميدى ها رهسپار مى كرد . در افكار غرق شده اش ، سالهايى از ازدواجش را به ياد مى آورد ، سالهايى كه براى او و شوهرش يادآور خاطرات تلخ و شيرين انتظار بود .

آرى ، سه سال انتظار براى فرزند ، كم نبود . چه شبهايى كه دست به دعا بر نداشته بود . چه سرزنشها و طعنه هايى كه از اين و آن نشنيده بود ، چه نذر و نيازهايى كه نكرده بود . عاقبت انتظار به پايان رسيد و خداوند فرزند پسرى به آنان عنايت كرد كه روشنى بخش محفل كوچك خانه شان گردد . اما افسوس كه اين گرمى و نشاط عمرى طولانى نداشت .

برخلاف تلاش پزشكان و عمل جراحى كه انجام گرديد ، متأسفانه دست تقدير و سرنوشت فرزند نه ماهه را كه دچار عفونت گوش شده بود از آنان گرفت . دوباره كلبه محقر آنان چند سالى بى رونق ماند ، تا اين كه مجدداً با توسل و دعا خداوند پرستو را به آنان عطا فرمود تا با خاطرات تلخ گذشته وداع گويند . آرى فاطمه حق داشت كه از چنين بيمارى كه فرزند قبلى اش را از او گرفته بود بترسد .

او خود را به

آب و آتش مى زد ، تا ماجراى قبلى تكرار نشود . پزشكان مختلفى را براى درمان پرستو انتخاب كرده بودند . حتى از تجارب پزشكان قبلى فرزند اولش هم بهره مى برد . پرستوى عزيز هم دچار عفونت شديد گوشها شده بود . به طورى كه خون و ترشحات چركى از دو گوش اين طفل معصوم بيرون مى آمد . به قدرى بد بو بود كه تاب تحمل اطرافيان را مى گرفت . مداوا اثرى نبخشيد ، و اضطراب فاطمه صد چندان شد .

نزد دكتر فرامرز ديلمى در گرگان رفت و او طى معرفى نامه اى ، كودك آنان را به بيمارستان قائم مشهد_بخش كودكان ( گوش و حلق و بينى ) معرفى كرد . تا اقدامات پزشكى صورت پذيرد . سراسيمه خود را به مشهد رساندند .

فاطمه با ديدن گنبد و بارگاه امام رضا ( ع ) بغضش تركيد و سفره دل خويش را بر آشناى غريبان عرضه داشت . پس از اقامت كوتاه در مسافرخانه و كمى استراحت ، به حضور طبيب طبيبان ، پناه دردمندان ، امام على بن موسى الرضا ( ع ) مشرف مى شود دو بال و پر پرستوى بيمارش را به پنجره مراد مى بندد . پرستوى كوچك مهمان نور است ، دو شب از اين ماجرا مى گذرد ، ديگر تب و تاب و ناله اى از پرستوى كوچك بر نمى خيزد . فاطمه نگاهش به طناب بازشده پرستو مى افتد و پرستو را در فضاى عطرآگين حرم رها شده بر دستهاى شيفتگان والاى امام غريبان مى بيند . .

شكوفه فرار ، نجات

نويسنده : مهدي

احمدپور

نام بيمار : عليرضا

نوع بيماري : از كار افتادن كليهها

طبيعت با بهار پر طراوت آغاز شهر و درختان و گياهان زيبا زينت بخش آن شدند و ترنم دل انگيز آبشار و آواز گوش نواز بلبلان اصيلترين موسيقهاي طبيعت بودند كه دل هر بيننده و شنوندهاي را به وجد ميآورد .

پانزده سال بيشتر نداشت و تنها فرزندمان بود . او هر بار كه ميآمد چون بهار طبيعت طراوت را به خانه و كاشانه ما به ارمغان ميآورد . نگاهش هميشه برق اميد در دل پديد ميآورد و صدايش چون بلبلان خوشالحان دلنشين بود .

اما اين بار ، چند روز بيشتر از رفتن عليرضا نگذشته بود كه ناگاه خبر دادند مفقود شده . هم رزمانش ميگفتند : او براي گشت و شناسايي منطقه دشمن رفته و ديگر برنگشته است ، هيچ كس ، هيچ خبري از او نداشت .

با اين خبر همه آرزوها و شاديهايمان به خاك سپرده شد و هر روز برايمان طولانيتر و مشكلتر ميشد تا اين كه روزي خبر دادند عليرضا فرار كرده ، فرار از دست عراقيها و شكنجههاي آنان ، و اينك در راه بازگشت به خانه است . همه چيز براي استقبال آماده شد ، اما افسوس كه اين دفعه مجروح بود ، مجروع اعمال بعثيان . بلافاصله او را به پزشك رسانديم . پزشكان خاطرنشان كردند ، به زودي خوب خواهد شد ، اما شبي بيش نگذشته بود كه او دچار تشنج و درد شد ، دردي شديد .

هراسان او را به بيمارستان رسانديم . تا دو سه روز كسي نميتوانست درد و

تشنجش را كنترل كند و هر چند ساعت به ساعت ، يك بار ، درد به او هجوم ميآورد .

مدت يك ماه بستري بود و از انواع جراحتها و ناراحتيهاي رواني همچنان رنج ميبرد . سرانجام با نظر پزشكان تصميم گرفتيم از او در منزل مراقبت كنيم . هر چند وقتي پزشكي براي كنترل وضعيت و شرح حالش مراجعه ميكرد و هر روز صبح نيز پانسمان جراحتهايش را عوض ميكرديم . روزها بدين منوال ميگذشت و كمي زخمها و تا حدودي حالات روحياش خوب شده بود كه متوجه شديم ، دوباره در حال ضعيفتر شدن است . او را به بيمارستان رسانديم . آزمايشهاي گوناگون نشان ميداد كه هر دو كليه عليرضا از كار افتاده است .

پزشكان ميگفتند : وضع عليرضا بد و ناگوار است و حتي اميدي به زنده ماندنش نيست ! نااميد شديم ، ظاهرا پزشكان كاري از دستشان بر نميآمد . در آخرين لحظات از ما خواست تا او را به مشهد و به زيارت امام رضا ( ع ) ببريم . ساعت 10 شب نگران و هراسان از شيراز به سوي مشهد حركت كرديم . در مشهد بلافاصله او را در بيمارستان امام رضا ( ع ) بستري كرديم . تا چند ساعتي هيچ تغيير در وضعش به وجود نيامد و پزشكان بخش كه ديگر اميدي به زنده ماندنش نداشتند ، هيچ اقدامي نميكردند . بعد از آن ، حوصلهاي برايمان نماند و ديگر توان ذره ذره سوختنش را نداشتيم . توكلمان به خدا بود و انتظار . . . كه سيدهاي غريب به ملاقاتش آمد و گفت :

من در هر فرصتي به بيمارستان سر ميزنم و از بيماران حال جويي ميكنم . ميگفت : تازه از سفر حج آمدهام و از حال مريضتان با خبر شدم ! من مقداري آب زمزم آوردهام و از شما ميخواهم به او بدهيد و بعد او را به زيارت امام رضا ( ع ) ببريد و از آقا امام هشتم ( ع ) شفايش را بخواهيد .

روزها بود كه پزشكش عليرضا را از نوشيدن آب منع كرده بود ، اما آن روز خودش آب را با ولعي خاص نوشيد و درخواست كرد تا او را به زيارت ببريم .

عصر همان روز ، دلشكسته ، او را به زيارت برديم و آخر شب به بيمارستان برگردانيديم .

. . . نزديكيهاي صبح و طلوع بود كه براي سركسي از وضع عليرضا به بيمارستان رفتيم . هنوز پلههاي بخش را به پايان نرسانيده بوديم كه سرپرستار جلو دويد و گفت : همه پزشكان توي اتاق مريض شما هستند و مريضتان . . .

اصلا انتظار چنين خبري را نداشتيم ! خود را سريع به اتاق عليرضا رسانيديم و ديديم كه او آرام آرام است و ديگر از آن درد و فريادها خبري نيست و همه پزشكان بالاي سر او ايستادهاند .

پزشكان همه متعجب بودند و مطمئن كه حالش خوب ميشود و شادمان او را تحت نظر داشتند . سه روز بعد عليرضا مرخص شد و دوباره به خانه برگشت و تا امروز كه چندين سال از آن موقع ميگذرد ، بدون هيچ نگراني به زندگي ادامه ميدهد و هر لحظه كه او را مينگريم بيشتر

به عظمت و لطف الهي و حقيقت زندگي پي ميبريم .

به هر حال علي شفا يافت و بعد از شفايش نام گرامي رضا را به اسمش اضافه كرديم و امروز عليرضا با ماست .

شوق پرواز

شفايافته : سميه ملايى بالاخانه

12 ساله ، اهل زابل ، روستاى بالاخانه

تاريخ شفا : نهم مهرماه 1373

بيمارى : فلج هر دو پا

گفتم ويلچرم را نفروش ، مى خوام داشته باشمش .

پدر نگاهش را به طرف من چرخاند ، دستى به سرم كشيد ، آهى از دل كند و گفت روزهاى سختى رو گذرونديم دخترم ، من و تو مادرت .

آه مادرم . . . چقدر دلم برايش تنگ شده است .

يك هفته است او را نديده ام ، اما گويى سالهاست از او دورم .

اگر مى توانستم پرواز كنم اين فاصله را طى مى كردم .

بال مى كشيدم و خودم را به مادرم مى رساندم اين خبر شاد را به او مى دادم و مى گفتم : مادر ديگه نمى خواد دور از چشم من گريه كنى .

ديگه نمى خواد وقتى كه خوابم ، كنار بسترم بنشينى و پاهاى خشكيده مو ببوسى ، حالا شفا گرفتم مادر ، حالا مى تونم راه برم ، بدوم ، بازى كنم و شادباشم .

شوق عجيبى داشتم ، شوق يك پرواز ، يك عروج .

مى خواهم حداكثر استفاده را از سلامت پاهايم ببرم كاش آن لحظات نورانى ، آن زمان روحانى بيشتر طول مى كشيد كاش زمان مى ايستاد و من در خلأ آن خلسه عاشقانه ، لحظاتى چند شناور و

گم مى شدم .

وقتى آقا آمدند عطر وجودشان همه فضا را پر كرد و مشامم و نوازش داد .

دستى پر نور از آستين سبزشان بيرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم كشيده شد .

داغ شدم انگار خورشيد به زمين آمده بود و از نزديك بر من مى تابيد .

حرارت آن دست نورانى بر سر و صورتم روييد و تمامى وجودم را پر كرد حتى پاهايم جان گرفته بود و از حرارت آن دست خورشيدى داغ شده بود .

آقاى سبز پوش نگاهش را كه همه نور بود به من دوختند و پرسيدند : به زيارت من آمده اى ؟ بى اختيار جواب دادم : بله آقا ، به زيارت شما آمده ام ، به پابوس و شفا خواهى از شما .

مهربانانه پرسيدند : چه حاجتى دارى دخترم ؟ اشاره اى به پاهاى خشكيده و لمسم كردم وگفتم : پاهايم آقا ، پاهايم خشكيده اند ، مثل يك تكه چوب ، شفا مى خواهم آقا !

لبخندى بر لبانشان نشست؛ لبخندى كه پر ستاره بود ، خورشيدى بود ، آبى بود ، آسمانى بود ، مثل آسمان آبى شبهاى زابل پر ستاره بود . هيچ وقت لبخندى بدان زيبايى نديده بودم .

گفتند : از راه دور آمده اى ، خسته اى ، بخواب

آرام بخواب صبح كه از خواب بيدار شدى شفايت را گرفته اى و پاهايت سالم خواهند بود .

يك بار ديگر دست مباركشان را روى صورتم كشيدند و چشمانم را بستند ، بخواب رفتم .

صداى اذانى از دور شنيده مى شد و صداى نقاره

خانه مى آمد .

صداهايى قاطى با همهمه و صلوات به گوشم مى رسيد : گويى آقا به ديدنش اومدن ، چهره اش نوارنى شده_نور ديدار آقاست .

نگاه كنيد پاهاى فلجش داره تكون مى خوره ، به حتم مورد عنايت آقا قرار گرفته ، آره شفا يافته ، شفا يافته . . .

چشمهايم را باز كردم ، نقاره خانه همچنان مى نواخت ، صداى مؤذن از گلدسته ها مى آمد ، صبح آمده بود؛ صبح نويد ، صبح اميد ، صبحى كه وعده اش را آقا به من داده بود ، جمعيت زيادى گردم را گرفته بودند پدر در كنارم در پهلوى ضريح امام بر زمين افتاده بود و با صداى بلند مى گريست . _

سجده شكر به جاى مى آورد و خدا را سپاس مى گفت .

پس حقيقت داشت ؟ من شفا گرفته ام ؟ باورم نمى شد آن خواب آن رؤياى شيرين با آن ديدار روحانى واقعيت داشت ، من به ديدار آقا رسيده بودم .

حال زنها گردم را گرفته بودند و چادرهاى سياهشان حجابى شده بود بين من و مردم ، لباسهايم به تبرّك تكه تكه شد ، هزار تكه شد ، بعد دستهايى به سويم بال گشودند ، آغوشهايى از محبت به سر و رويم گشوده شد خود را در بغل هزاران مادر ديدم .

اى كاش مادر خودم هم مى بود و اين لحظات عاشقانه را از نزديك مى ديد .

به زابل كه رسيديم ، همين كه از اتوبوس پياده شديم ، پدر ويلچر را از باز اتوبوس پايين آورد از من خواست بر

آن بنشينم ، با تعجب گفتم من كه سالمم .

با مهربانى گفت : مادرت كه اينو نمى دونه و ممكنه از ديدن تو شوكه بشه و خداى نكرده سكته كنه ، وقتى كه به خونه رسيديم آروم آروم ماجرا رو براش تعريف مى كنيم ، بعد مى تونى ويلچر رو براى هميشه كنار بگذارى .

قبول كردم و دوباره بر ويلچر نشستم ، از اين كه ماهها زندانى اين ويلچر بودم نسبت به آن احساس بدى داشتم ، در دل آروز مى كردم هيچ كس دچار اين زندان نشود .

به كوچه منزلمان نزديك مى شديم و تپش قلبم بيشتر مى شد ، نمى دانستم وقتى مادر را ببينم چه حالى پيدا خواهم كرد ؟ آيا طاقت خواهم آورد كه بر ويلچر آرام بگيرم و شاهد اشك ريختن او باشم ؟ نه به حتم از جا بر خواهم خواست تا پيش قدمهايش خواهم دويد ، خود را به پاهايش خواهم انداخت و از او عاجزانه خواهم خواست كه ديگر گريه نكند و پنهانى اشك نريزد .

آخرين پيچ خيابان را كه پشت سر گذاشتيم به كوچه منزلمان رسيديم ، همان كوچه تنگ و پر ماجرا ، كوچه آشنا و پر يادو خاطره كودكى .

آن روزها كه سالم بودم و همراه و همبازى با ديگر دختران محله در اين كوچه دنبال هم مى دويديم و شادى هايمان را با هم تقسيم مى كرديم .

به داخل كوچه پيچيديم ، بچه ها در حال بازى بودند به دنبال هم مى دويدند و چقدر شاد بودند . پدر ايستاد ، به بچه ها نگاه كرد من

نيز لحظه اى بازى و شادى آنها را به چشم كشيدم . به ياد روزهايى افتادم كه با حسرت از پس پنجره به آنها مى نگريستم و مى گريستم . آن روزهايى كه خانه دلم سراى غم بود . بچه ها تا مرا ديدند دست از بازى كشيدند ، هميشه با ديدن من بازى را رها مى كردند و در گوشه اى مى ايستادند تا من از برابرشان بگذرم ، هيچ وقت در برابر نگاه من بازى نمى كردند ، شايد دلشان به حال من مى سوخت .

حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود . به آنها گفتم نزد طبيبى مى روم كه طبابتش خدايى است اگر از نزد اين طبيب نااميد برگردم ديگر هيچ اميدى به سلامت نخواهم داشت . حالا آنها مرا مى ديدند كه بر ويلچر نشسته ام ، پس ديگر هيچ اميدى به بهبودى من نداشتند .

سيمين حيرت زده جلو آمده و در برابر نگاه من ايستاد و گفت : پس تو شفا نگرفتى ؟ لبخندى زدم و گفتم : با دعاى خير شما چرا ، ولى . . . هنوز حرفم تمام نشده بود كه مادر از منزل بيرون دويد تا مرا نشسته بر ويلچر ديد فرياد كشيد و گريست .

سيمين پرسيد : ولى چى ؟ مادر جلو آمد در حالى كه نگاهش پر از گريه بود ، طاقت ديدن آن چشمهاى بارانى را نداشتم ، دوست داشتم از جا برخيزم خود را به آغوشش بياندازم و با فرياد بگويم : ديگه بسه مادر ، گريه بس ، لبخند بزن و شادى كن ، دخترت

شفا گرفته ، حالا من مى تونم روى پاهاى خودم بايستم ، بدوم و بازى كنم ، مى تونم تو كارهاى خونه كمكت كنم .

سيمين پرسيد : بگو سميه چه اتفاقى برايت رخ داده ؟ خوب شدى يا نه ؟ نگاهم را از مادر چرخاندم تا چهره غمگين سمين ، و پرسيدم : داشتين چى بازى مى كردين ؟ گفت قايم باشك بازى ، گفتم : كى گرگه ؟ گفت هر كسى تازه بياد به بازى .

با خنده گفتم : اين دفعه رو كور خوندى ، اين دفعه ديگه من گرگ نيستم از جا برخاستم و با فرياد گرفتم اين دفعه من شيرم ، شير شير بچه ها با صداى بلند هلهله كشيدند ، مادر نگاهش مات به پاهاى ايستاده من ماند .

هنوز باورش نبود ، تكيه اش را به ديوار داد و آرام زمزمه كرد : يا امام رضا ! يا ضامن آهو ! اى خداى بزرگ ! شكر ، شكر .

پدر در نگاه مات مادر خنديد .

بچه ها دورم را گرفته بودند و يكصدا آواز مى خواندند ، آوازى شادى و سرور . . .

نوشته حميدرضا سهيلى

صحن انقلاب

همانطور که مي دانيد افراد مختلف با مذاهب و مليتهاي متفاوت به حرم امام رضا ( ع ) مي آيند . روزي در صحن انقلاب دو نفر خانم را ديديم که با حجاب نا مناسب وارد حرم شدند . همکارم نزد آنها رفت و گفت : امشب ، شب ولادت حضرت زهرا ( ص ) است و شما در چنين مکان مقدسي قرار داريد ، لطفاً حجابتان را رعايت کنيد

. آنها گفتند : ما مسلمان نيستيم مريضي در تهران داريم که همه دکترها از او قطع اميد کرده اند ، يکي به ما گفت اگر بتوانيد امشب که شب ميلاد حضرت زهرا ( ص ) است خودتان را به حرم امام رضا ( ع ) در مشهد برسانيد ، اميدوار باشيد اگر خدا بخواهد شفاي بيمارتان را از آقا مي گيريد . ما هم به سختي بليط هواپيما تهيه کرديم و به اينجا آمديم . همکارم آنها را به کنار پنجره فولاد برد . بشدت پشت پنجره فولاد گريه مي کردند . مدتي گذشت تا تلفن همراه يکي از آنها زنگ زد و به او اطلاع دادند که حال مريض در تهران رو به بهبود است ، به هوش آمده و بلند شده و روي تختش نشسته است . بيمار گفته بود : شخصي نوراني را ديدم که به سويم آمد و گفت بلند شو که تو شفا گرفته اي !

صدائي مرا مي خواند

نويسنده : علي براتي کجوان

از سنگر بيرون ميآيم ، صداي انفجار خمپاره يك آن قطع نميشود . باد به آرامي ميوزد و به لابهلاي موهايم ميرود . لبهايم خشك شده با زبانم خيسشان ميكنم . به اطرافم نگاه ميكنم كمتر كسي در محوطه ديده ميشود نميدانم چرا باز دشمن خط را زير بمباران گرفته ، صدائي مرا به سوي خودش ميكشاند ، بر ميگردم در سمت راست سنگر حاجي رو خاكريز ولو شده ، ميخندد با اشاره مرا به سوي خودش ميكشاند ، وقتي به نزديكياش ميرسم خودم را روي خاكريز پهن ميكنم . ميپرسد : چطوري ؟ ميگويم : خوبم

. ادامه ميدهد : بچهها رو خبر كن مثل اين كه خيالاتي دارند . تا از جايم نيم خيز ميشوم با صداي سوتي دوباره زمين گير ميشوم و چند متر آن طرفتر خمپارهاي توي خاكريز مينشيند و خاك روي ما ميپاشد ، سريعتر از جايم بلند ميشوم و به طرف سنگرها به راه ميافتم و . . .

حاجي با دوربين به آن طرف خاكريز خيره شده است . خمپاره پشت خمپاره در اطراف ما ميخوابد و از انفجارش زمين ميلرزد .

از ميان گرد و غبار رو به رويمان تانكها سر بر ميآورند . زمين ميلرزد ، اسلحهام را آماده ميكنم ، كمي آن طرفتر بچهها خودشان را آماده ميكنند . تانكها نزديكتر ميشوند كه صداي شيميائي زدن از هر طرف بلند ميشود . به فانوسقهام نگاه ميكنم اما از ماسك خبري نيست : چفيهام را روي دهانم ميبندم ، صداي حاجي توي گوشم ميپيچد ، بچهها شروع كنيد و تيراندازي شروع ميشود ، نفس كشيدن برايم مشكل و كم كم همه چيز جلو چشمانم تار ميشود صدائي توي گوشم ميپيچد و مثل اين كه چيز سنگين رويم افتاده باشد ، مچاله ميشوم و ديگر چيزي نميفهمم .

روي تختخواب دراز كشيدهام ، به دست راستم سرمي وصل شده است صداي خس خس نفسهايم را ميشنوم و هر چند لحظه با سرفهاي نيم خيز ميشوم . وقتي سرفهام ميگيرد تمامي بدنم ميلرزد . سمت چپ بدنم كاملا بيحس است و نميتوانم تكانش بدهم . هر صدائي كه ميشنوم اذيتم ميكند ، مثل اين كه كسي با چيز سنگيني به سرم ميكوبد به طرف پنجره

خيره ميچرخم ، باد شاخهاي سبز درخت را تكان ميدهد ، و صداي به هم خوردن برگها به من آرامش ميدهد ، به ياد مادر با صداي گرمش و پدرم با چهره چروكيدهاش ميافتم كه در نبود من روي زمين كار ميكنند . با سرفهاي رشته افكارم بريد ميشود . نيم خيز ميشوم ، دست چپم مثل تكهاي گوشت بيحس به من آويزان است و پاي چپم كم تكان ميخورد ، خودم را دلداري ميدهم اما يأس به جانم ميافتد و در من ريشه ميدواند .

در گوشه اتاق روي يك زيرانداز نازك دراز كشيدهام ، مادر همين چند لحظه پيش برايم چاي ريخت و از پيشم رفت . او بايد به سر زمين برود تا به پدر پيرم كمك كند . من در اين گوشه افتادهام بيحس و بيحال ، چند روزي است كه به كمك عصا راه ميروم اما سمت چپ بدنم مثل تكهاي گوشت به من آويزان شده و هيچ حسي ندارد . دكترها ميگويند كه مواد شيميائي روي عصبهايم اثر گذاشته و بيحسشان كرده . به بيرون نگاه ميكنم . دشت سرسبز در جلوي چشمانم كشيده شده و اشكهايم ناخودآگاه ميريزد . با خودم حرف ميزنم ، اي كاش خدايا شهيدم كرده بودي و باز حرفم را ميخورم و استغفار ميكنم : اشكهايم از روي گونههايم و به ميان ريشهايم ميدود .

صدائي مرا ميخواند و من آرام به سوي حرم در حركتم ، وارد حرم ميشوم صداي همهمه مردم همه جا را پر كرده است . از پلهها سرازير ميشوم ، به گوشهاي ميروم مينشينم ، عصايم را به گوشهاي

ميگذارم ، مينشينم . صدا بلندتر شده است لبهايم زمزمه ميكنند : السلام عليك يا علي الن موسي الرضا ، اشكهايم جاري ميشود . صدائي لبيك ميگويد در ميان خواب و بيداري كسي ميگويد شفا گرفتهاي ، اما حرفهايش برايم كاملا مفهوم نيست . چيزي در بدنم متولد شده است . احساس عجيبي دارم . از جايم بدون عصا بلند ميشوم ، سمت چپ بدنم كاملا خوب شده است . سر به ديوار ميگذارم و با صداي بلند هق هق گريهام را سر ميدهم .

صداي هميشه آشنا

نويسنده : سكينه آوز زماني

آواي رحمت ، پس از عبور از حرير هواي سحرگاهي گوش غافل دل را مينواخت؛ و شمدي كه بين من و خدا حجابي به وجود آورده بود بر دوش بيخبريام سنگيني ميكرد . به زحمت پنجره بسته ديدگانم را باز كردم و پوشش حريري آن را كنار زدم .

پژواك آوايي محزون ، تا مغز استخوانم نفوذ ميكرد و قلب قرارم را به طبش غيرعادي واداشت . درون محبس سينه كبوتر به دام افتاده عشق پرپر ميزد و براي رهايي از نفس تن سينه سر خم را زخمي ميكرد .

نسيمي ملايم صورت صبحگاهي را نوازش ميداد ، و سكوت خواب را به عطر بيداري اقاقي قرآن مينواخت .

بارش عطوفت از اوج آبشار تلاوت به دامنه كوه هدايت نزديكتر ميشد : و من با حصار حريري پوششم مهربانتر ميشدم و پلك خواب سنگينتر .

كه ناگاه در ضمير خفته در خواب فراموشيام آوايي دلنشين طنين انداز شد و ترنم صورت پدر بود كه در طفوليت به ما آموخت شيطان در وقت اذان صبح

كه شروع ديدار با خداست از روي رشك پوستين پلاسيده پژمردگي را به روي اندام نادان و غفلت زده از خواب ميگستراند تا ارتباط عاشقانه با معبود را بر هم زند .

بر خود لرزيدم از اين كه در پيله بيهوشي تنيده بودم .

با نوشيدن جرعهاي آواي مؤذن قدم به وادي هوشياران گذاشته و براي تجديد وضو در كنار بركه شبنمهاي غنوده در گلهاي عبادت گل عباسي رفتم؛

آه ، همان گلهايي كه عاشقترين هستند و عارفتترين شب زندهدار مهتاب براي اداي ركعتي عبوديت پاي در ايوان قديمي مفروش از آجرهاي متمدن گذاشتم هنوز آيههاي نور آينه صيع را فرياد ميكردند و آدميت را از درخشش آنها متصاعد ميشد كه نالهاي ضعيف كه به زحمت از حفره سينوسهاي سرگرداني بيرون ميآمد نگاهم را به دنبال خود كشيد . در پي موج نگاه دويدم .

واي . . . واي خداي من . . . ما . . . ما . . . مادر چقدر مهتابي شده مثل اين كه ديشب تمامي ماه را نوشيده است .

آه چرا اين ساز تنفسي از حالت عادي خارج شده و چه خوش تركيب در حفرههاي گونه آرميده عجب چقدر بلند قد شده عجب است با اين همه حس خدادادي چرا براي سجده بيدار نميشود ؟

به روي صورتش سايه انداختم و او را بوسيدم ، چقدر خنك بود . خيلي تعجب كردم تمام شب را من در دامن آسمان خوابيده بودم و او در داخل خانه يخ كرده بود . دوباره با نوازشي عابدانه و خاضعانه در حالي كه در مقابل عظمتش زانو زده بودم بيدارش كردم

و چه تلاش بيهودهاي :

با عجله پيش پدر رفم و وضعيت مادر را بريده بريده گفتم پدر با عجله سر از سجده برداشت و به اتفاق جسم نيمه جان مادر را به سمت بيمارستان پرواز داديم .

در مدخل در باقيافه پف كرده و مست رئيس بيمارستان مواجه شديم . با اكراه جلو رفتم و خواستم مادر را معاينه كند . در حالي كه بوي زننده مشروبش حالم را به هم ميزد با چشمان خون گرفتهاش اشاره به در سردخانه كرد . دلم ميخواست آن دو كاسه خونينش را با سنگ كينه و نفرت خرد ميكردم . با شتاب خودم را درون بخش رساندم پرستاري آشنا را ديدم و خواهش كردم مادر را ببيند .

او پس از رؤيت بيمار گفت ما تلاشمان را ميكنيم ، بقيه با خداست و بعد از بدن مادر با اتاق مراقبت و شستشوي معده ، مرا بيرون فرستادند . يك لحظه ديدم قلب هستي از كار افتاده و نبض زمين از طپش باز ايستاد . هواي مطبوع صبحگاهي ، سنگين و غيرقابل تغذيه بود .

ماه از بزم شبانه ستارگان ميگريخت و ستارهها به دنبالش ميدويدند ، خورشيد هم در قهر بود .

ماه ميرود ، خورشيد نميآيد ، آه خدايا اين چه برههاي از زمان است ؟ آيا پايان لحظههاست ؟ چرا اين سايه سياه سكوت دست از سرم بر نميدارد ؟ ديدگانم بستر ابرهاي بهاري شده بود و گونههايم ميزبان باران .

باور كنيد تمام ابرهاي عالم را گريستم و كوير سينه را سيراب .

در تمام نااميدي غرق بودم ناگهان در مغز خستهام برقي جهيد

و بزرگي آقا امام رضا ( ع ) و زيارت 10 روز پيش ايشان به سراپاي وجودم روشني بخشيد . به ياد اين بزرگ مرد شيعه افتادم ، دستهاي خميده در خواب ثانيهها را با زحمت به سوي دروازه آسمان به سمت مكه غريبان جهان گشودم و در كمال خضوع و خشوع آقا را گريستم .

نميدانم چند قرن سر در گريبان حلقه در زانوي غم داشتم ، كه صداي ملايمي چون ترنم جويبار ازدحام آشفتگيم را فرو نشاند . نگاه سكوتم را بر طرف صدا بردم ، در ميان فاميل و دوستان كه حياط بيمارستان را احاطه كرده بودند ، دكتر جواني را ديدم . پيش آمد و بعد از سلام گفت شما خدا را ديدهايد ؟ گفتم هميشه ، گفت آقا را چه طور ؟ گفتم تازه از ملاقات بر ميگردم . گفت به اميد خدا و كرامت آقا ، تا مادر را همراه شما نكنم ، از بيمارستان خارج نميشوم .

كبوتر منقلب سينه به ياد آقا آرام گرفت . به اتفاق دكتر براي ديدن مادر رفتم . از دستي خون ميگرفتند و به دست ديگر ميدادند . صورت مهتابي مادر ارغواني شده بود . كنار تختش زانو زدم و آقا را به بالين او طلبيدم .

عقربههاي عقوبت ، بر مدار زمان ، لحظه چهارم را نواخت و چكاوك خواب آلوده ، پنجره نردهاي قفس را شكست .

آقا جان چه بگويم از زبان قاصر و كهولت كلام ، كه هر بار روح پريشان و عريانم را به سراي عرشيات آوردم . لباس كرامت بر آن پوشاندي و سبد نيازمم را

لبريز از استجابت كردي و جز شرمندگي براي اين بنده گناهكار چيزي باقي نماند . اي اميد نااميدان .

صله و پاداش

( صله و پاداش )

مرحوم آقاي شيخ ابراهيم صاحب الزمان فرمود :

وقتي كه من بمشهد مقدس مشرف شده بودم بمنزل مرحوم حاجي شيخ حسن علي تهراني ( كه از زهاد و اخيار معروف بود ) وارد شده بودم ولي از جهت مخارج عيالاتم كه در عراق عرب بودند بي نهايت نگراني داشتم .

يكي از دوستان بمن گفت كه آصف الدوله والي مشهد است واو آدم خيرخواهي است اگر چند شعر در مديحه او بگوئي من از او پاداش وصله معتّدبه براي تو ميگيرم .

من هم هفت بيت شعر عربي ساختم ولي ديدم شعرها مناسب مقام ممدوح نيست بلكه سزاوار است باين ابيات حضرت رضا ( عليه السلام ) مدح شود و خجالت كشيدم كه بآنها آصف الدوله را مدح نمايم سپس با خود گفتم من اين اشعار را حضور مبارك حضرت علي بن موسي الرضا سلام الله عليه تقديم مينمايم و از آنحضرت مطالبه صله و پاداش مي كنم .

آنگاه بحرم مطهر مشرف شدم و اشعارم را خواندم و عرض كردم يابن رسول الله دعبل خزاعي اشعاري چند محضر مبارك عرض كرد و وصله و پاداش و جبّه و پول مرحمت فرمودي من جبه را بخشيدم ولي پول را ميخواهم .

در همان لحظه كه اين عرض حاجت را نمودم آقا سيد حسين محرر آقاي شيخ اسماعيل ترشيزي ، ده تومان پول در دست من گذاشت من بحضرت عرض كردم يابن رسول الله اين مبلغ نه مناسب شان شما است

و نه مطابق مقدار حاجت من .

خيلي نگذشت ديدم ديگري نيز ده تومان داد ماحصل از حرم كه بيرون آمدم تا صحن سي و پنج تومان بدون سابقه بمن رسيد و من پولها را در دستمال نموده در بغل خود گذاشتم و رو بطرف منزل روانه شدم .

در اين اثناء مرحوم حاج شيخ حسن علي نخودكي اصفهاني ( ره ) بمن رسيد و دست برد و از بغل من دستمال رابيرون كشيد مثل اينكه خود گذاشته بود و فرمود ( رفتي از حضرت صله گرفتي ) من بسيار از اين امر تعجب كردم زيرا كه آن مرحوم نه از شعر گفتن من خبردار بود و نه از خواندن من آن اشعار را حضور مبارك امام ( عليه السلام ) اطلاع داشت و نه از پولي كه بمن در حرم رسيده كه اين چه پولي است .

( - الكلام يجرالكلام : ج 1 . )

نسيم قدسي يكي گذر كن ببارگاهي كه لرزد آنجا

خليل را دست ذبيح را دل مسيح را لب كليم راپا

نخست نعلين زپاي بر كن سپس قدم نه بطور ايمن

كه در فضايش زصيحه لن فتاده بيهوش هزار موسي

مهين مطاف شه خراسان امين ناموس ضمين عصيان

سليل احمد خليل رحمان عليّ عالي وليّ والا

زآستانش ملائك و روح رسانده بر عرش صداي سبوح

بخاك راهش چو شاه مذبوح رسل بذلت همي جبين سا

نسيم جنّت وزان زكويش شراب نسيم روان زجويش

حيات جاويد دمان زبويش بجسم عَلمان بجان حورا

فلك بگردش پي طوافش ملك بنازش زاعتكافش

ز سربلندي نديده قافش صداي سيمرغ نواي عنقا

بگو كه نيّر

در آرزويت كند زهر گل سراغ بويت

مگر فشاند پري بكويت چو مرغ جنت بشاخ طوبي

ضريح مقدس

شفايافته : كلثوم رضايى

23 ساله اهل و ساكن بهشهر

تاريخ شفا : اول خرداد 1372

نوع بيمارى : غده بدخيم سرطانى در سينه

كلثوم آرام سرش را از روى بالش برداشت ، انگار قسمت چپ بدنش را به سختى مى فشردند ، درد تمام وجودش را گرفته بود و لحظه اى امانش نمى داد ، بى اختيار شروع به گريه كرد .

لحظه اى بعد مادرش به كنارش آمد و از حال او جويا شد او ناحيه اى را كه درد مى كرد به مادرش نشان داد . چرا كه او ساكن بهشهر بود و بيش از 22 بهار از عمرش نمى گذشت . براى مادر و پدرش كه مرد زحمتكشى بود ، غير قابل تصور بود كه در اين سن او دچار بيمارى مرموز و كشنده اى شود .

كلثوم ديگر تحمل درد را نداشت ، سراسيمه از جايش بلند شد و در حالى كه دستش را به طرف قفسه چپ سينه اش مى آورد ناله مى كرد و نم نم اشك از چشمانش فرو مى ريخت .

او تا ديروز سالم بود ، همين ديروز بود كه در يك مهمانى شركت كرده بود و سالم و خوش مجلس را به پايان رسانيده بود . اما امروز . . . او بى تأمل ، به اين سو و آن سوى اتاق مى رفت ، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانى برايش نمانده بود . به هر ترتيب بود درد را تحمل كرد

تا اين كه بعد از ظهر آن روز به آقاى دكتر اسدالله پور مراجعه كرد .

دكتر دستور راديولژى و آزمايش از سينه سمت چپ او داد . انگار غده اى درون سينه تشكيل شده بود . غده اى بدخيم و سرطانى . مدتى به همين منوال تحت درمان قرار گرفت . از آن روز وحشتناك ماهها مى گذشت و هر روز غده بزرگتر و دردناكتر مى شد .

يك هفته در بيمارستان امام خمينى بهشهر بسترى گرديد و مورد عمل جراحى قرار گرفت ، قسمتى از غده را برداشتند و پزشكان معالج آن روز غده را براى تشخيص بيشتر و بهتر به آمل فرستادند .

او مدتى هم در گرگان زير نظر دكتر پيرغيبى به معالجه پرداخت ، اما ديگر براى همه محرز شده بود كه غده ، غده سرطانى و علاج ناپذير است و تنها توصيه پزشكان اين بود كه او بايد هميشه تحت درمان باشد ، ضمناً از كلثوم خواستند كه به تهران برود . كلثوم كوله بار سفر را بست و در شب ماتم زده حرمان به سوى تهران حركت كردند . هر كجا مى رفت مادرش با او و همراه او بود .

همهمه و خيابانهاى شلوغ تهران غمش را دو چندان مى ساخت و عوالم درونى اش را آشفته تر مى نمود . اما آن چيزى كه او را مقاوم مى كرد ايمان به خدا و ائمه اطهار ( ع ) بود كه مى توانست اين درد طاقت فرسا را تحمل كند .

پس از سفرهاى مكرر به اين سو و آن سو ، به شهر و ديارش بازگشت

و با غم بى انتهاى خود سر مى كرد . غمى كه تار و پودش را يكباره مى سوزاند . اما جز صبر چاره اى نداشت . هواى نمناك و مرطوب شمال ، جنگلهاى سرسبز و دشتهاى پر گل ، ديگر برايش زيبايى چندانى نداشت .

شبها تا ديروقت در كنار پنجره مى ايستاد و به دور دستها نگاه مى كرد . سه سال درد و رنج ، مدت كمى به نظر نمى رسيد ، انگار رفته رفته تمامى دفتر اميدها و آرزوهايش برگ برگ مى شد و به هوا مى رفت .

بهارها و پاييزهاى بسيارى گذشت ، و تنها اميد كلثوم ، مادر و پدرش بودند كه در غم او شريك بودند و همراه او مى سوختند و مى ساختند و جز شكر در درگاه خداوند كريم و سبحان ، كار ديگرى از دستشان بر نمى آمد .

دم دماى غروب ، يك روز از روزهاى بهارى بود و آفتاب هم رفته رفته در پشت كوههاى سرفراز زمردين شمال فرو مى رنشست . كلثوم براى لحظه اى آرزو كرد كاش به جاى اين همه رنج و درد روحش آزاد مى شد و به آسمانها صعود مى كرد تا آن همه شاهد بيچارگى خود و پدر و مادر دردمندش نباشد .

ديگر داشتن يك خانه بزرگ و مجلل و اتومبيل شيك و مدرن و لوازم منزل آنچنانى برايش آرزو محسوب نمى شد ، بلكه تنها آرزويش بازگشت سلامتى اش بود . سلامتى كه شايد هرگز باز نمى گشت . در گير و دار ماهها و سالها سرگردانى و تحمل درد و مرض ، هواى

زيارت امام رضا ( ع ) در دلش شوقى وصف ناپذير پديد آورد .

امام رضا ( ع ) ضامن غريبان ، اميد محرومان ، منجى دردمندان ، و خلاصه آخرين مرهم دل ريش غم زدگانى كه نااميد از درگاه ملائك پاسبانش نمى رفتند . كلثوم موضوع را با مادرش در ميان گذاشت و آنها تصميم گرفتند سفرى به مشهد بيايند تا شايد امام هشتم ( ع ) يارى شان نمايد .

كلثوم به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوى مشهد روانه شدند و روز 29 ارديبهشت 1372 به مشهد رسيدند . پرسان پرسان سراغ مسافرخانه اى را گرفتند . بالاخره اتاقى در يكى از مسافرخانه هاى بالاخيابان كوچه ملاهاشم در اختيارشان قرار گرفت .

سر سودا زده شان هواى كوى رحمت كرده بود و تن تب دارشان در لهيب شعلهاى عشق و اميدشان امام ابوالحسن ( ع ) مى سوخت . كلثوم پس از رفع خستگى ، همان روز به حرم مطهر مشرف مى شود . در مجوز شماره 387 دفتر نگهبانى صحن مطهر انقلاب آمده است :

خواهر كلثوم رضائى كه از ناحيه سينه سمت چپ دچار بيمارى مى باشد حسب تقاضاى خودش مجاز است روزهاى 1 و 2/3/1372 از ساعت 18 الى 7 صبح روز بعد در پشت پنجره فولاد ، جهت گرفتن شفا ، متوسل به باب الحوائج حضرت على بن موسى الرضا ( ع ) گردد .

مسؤول دفتر شفا يافتگان مى گويد : آن شب او با هزار اميد به امام بزرگوار ( ع ) متوسل شده ، و خود را از همه چيز

و همه كس بريده بود . اما در اين ميان دست تقدير دريچه اى دوباره به زندگى اش مى گشايد ! ناگهان گل اميد در قلب جوانش شكوفا شد و نهال آرزو در باغ حيات او مجدداً به ثمر رسيد .

او شفايش را از امام ( ع ) گرفته بود . در گواهى نگهبانى به سرپرستى نوشته شده است : مقارن ساعت 24 ( نيمه شب ) اول خرداد 1372 خواهرى به نام كلثوم رضائى در پشت پنجره فولاد صحن انقلاب دخيل نموده ، كه از ناحيه سمت چپ مريض بوده است ، امام رضا ( ع ) را در خواب زيارت كرده و شفاى خود را گرفته است .

همچنين در نامه بخش تسهيلات زائران به رياست رفاه درج شده است : در ساعت 10 صبح روز 2/3/1372 خواهر كلثوم رضائى 22 ساله ساكن بهشهر به همراه بستگانش به دفتر شفا يافتگان مراجعه كردند و اظهار داشت كه مورد عنايت آقا امام رضا ( ع ) قرار گرفته و شفا يافته است و اثرى از غده اى كه در سمت چپ سينه داشته است نيست .

او ضمن سؤال و جواب ، شرح چگونگى بيمارى و معالجات خود را بيان كرد . بر حسب سوابق پس از تحقيقات لازم مشاراليه را به دارالشفاى امام ( ع ) اعزام داشتيم كه مورد معاينات پزشك معتمد آستان قدس رضوى قرار گرفت . نتيجه معاينات انجام شده كه حاكى از بهبودى و شفاى نامبرده مى باشد توسط پزشك كتبا گواهى بدين شرح گواهى شد .

« شماره دفتر رفاه زائران 1034/560 تاريخ 4/3/1372 » در تأييد

دكتر نصرتى پزشك معتمد دارالشفاى امام ( ع ) به تاريخ 2/3/1372 شرح داده شده است :

از خانم كلثوم رضائى معاينه به عمل آمد ، در سينه سمت چپ هيچ گونه غده اى وجود ندارد و هر دو سينه نامبرده سالم مى باشد . « شماره نظام پزشكى 19410 »

وقتى كه از كلثوم سؤوال كرديم چطور شد كه شفا يافتى ؟ گفت :

روز اول كه براى شفا گرفتن در كنار پنجره فولاد به آقا امام رضا ( ع ) متوسل شدم حدود ساعت يازده شب در خواب ديدم كه شخص بزرگوارى كه لباس بلند سبز رنگى پوشيده بود و شال سبزى هم به كمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت : بلند شو ! عجله كن ! در خانه دو نفر منتظرت هستند و يك خوشحالى در انتظارت است و گوشه شال كمرش را به من داد فرمود آن گل بنفش را بگير ، من گوشه ضريح مطهر را نگاه كردم . گل بنفشى در آن جا بود .

ناگهان از خواب پريدم ، مجدد به خواب رفتم در خواب ديدم دو گوسفند در علفزارى مشغول چرا بودند ، يك گوسفند به طرف من آمد . دوباره آقاى بزرگوارى به خوابم آمد و گفت : آن گوسفند را بگير ، به ايشان گفتم : آقا من نمى توانم ، ناراحت هستم ! آقاى بزرگوار فرمودند : من هم ناراحت هستم !

وقتى كه بيدار شدم خادمى در كنارم بود انگار او را قبلاً ديده بودم ناگهان متوجه شدم دردى ديگر در سينه ام احساس نمى شود . با خوشحالى و

تعجب دستانم را به طرف سينه ام بردم ديگر دردى وجود نداشت و غده اى هم لمس نمى شد .

من سراسيمه و اشك ريزان به بخش نگهبانى رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشك معالج نشان دادند تا صحت گفته هايم ثابت شود . كلثوم چند روز بعد با دستى پر از اميد به بهشهر باز مى گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش على بن موسى الرضا ( ع ) بردارد .

او وقتى كه به پزشك معالجش دكتر اسدالله پور مراجعه مى نمايد مى گويد : پزشك از سلامتى جسمى و روحى من غرق در تعجب بود و در حالى كه باور كردنش برايش مشكل بود گفت :

شما را امام رضا ( ع ) شفا داده است !

طلبه بحريني

( طلبه بحريني )

سيد جليل سيد محمد موسوي خادم روضه منوره رضويه كه بيشتر اوقات بزيارت عتبات ائمه : در عراق مشرف مي شد فرمود :

سيدي صالح در كاظمين بمن فرمود خوشا بحال تو كه از خدمتگذاران و خدام عتبه مقدسه سلطان خراسان هستي ، زيرا كه كار دنيا و آخرت من ببركت وجود مبارك آنحضرت اصلاح گرديد و من از آن بزرگوار حكايتي دارم و آن اين است :

من در بحرين در مدرسه مشغول تحصيل علم بودم و در نهايت فقر وسختي مي گذرانيدم تا اينكه روزي به جهت شغلي از مدرسه بيرون آمدم ناگهان چشمم به دختري آفتاب طلعت افتاد و او تازه از حمامي كه برابر مدرسه بود

بيرون آمد . من تا او را ديدم عشق او در دل من جاي گرفت و محو جمال او شدم . غافل از اينكه او دختر شيخ ناصر لؤلؤي است كه متمول تر از او در بحرين نيست . باجمله صورت آن پري رخسار از نظرم نمي رفت و از مطالعه و مباحثه وعبادت بازماندم .

تا اينكه خبردار شدم كه جماعتي عزم زيارت امام غريبان وضامن بيكسان حضرت رضا ( عليه السلام ) دارند . من با خود گفتم كه دواي اين درد جانكاه تو از دربار آنحضرت بدرمان مي رسد و تو بايد شربت اين مرض سخت خود را از شربت خانه آنسرور بدست آوري . لذا من هم با آنجماعت حركت كرده و روبراه نهادم تا اينكه در اول ماه مبارك رمضان بآستان قدس آن بزرگوار مشرف شدم .

شب شد در عالم خواب خدمت آن حجت حق حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) رسيدم . آنحضرت بمن فرمود تو در اين ماه مهمان مائي و بعد از آن تو را روانه بحرين مي نمائيم و حاجت تو را برمي آوريم .

چون بيدار شدم يك نفر بمن سه تومان بعنوان هديه داد و من تمام ماه مبارك رمضان را بوظائف طاعات و عبادات قيام مي نمودم تا اينكه ماه مبارك رمضان بآخر رسيد آنگاه خدمت آنحضرت مشرف شدم و آن سرور را وداع نمودم و از روضه مطهره بيرون آمدم تا اينكه به پائين خيابان رسيدم ناگهان از طرف راست خود كسي مرا باسم صدا زد . و به من گفت الآن خواب بودم و در عالم خواب خدمت حضرت

رضا ( عليه السلام ) مشرف گرديدم .

آنحضرت به من فرمود طلبي كه از فلان شخص داري و از وصول آن مأيوس شده اي من آن وجه را بتو مي رسانم بشرط آنكه يك اسب و ده تومان بدهي بآنكسي كه الآن كه بيدار مي شوي و از خانه بيرون مي روي بدرخانه با تو مصادف خواهد شد پس آن مرد به فرموده امام ( عليه السلام ) عمل كرد يك اسب و ده تومان بمن داد و من سوار شدم و از شهر خارج گرديدم .

چون به منزل اول كه آنجا را طرق مي گويند رسيدم تاجري بمن رسيد كه بواسطه سدّ راه در آنجا متحير بود و امام هشتم ( عليه السلام ) را در خواب ديده بود كه آنحضرت باو فرموده بود كه اگر منافع فلان پانصد تومان خودت را بفلان سيد بحريني كه فردا بفلان هيئت ولباس مي آيد بدهي من تو را بصحت و سلامت بمقصدت مي رسانم و درباره تو نيز شفاعت خواهم كرد .

آن تاجر تا مرا ملاقات كرد با من مصاحبت نمود و با هم حركت كرديم تا رفتيم باصفهان سپس آن تاجر صدتومان بمن داد و من از آنوجه اسباب دامادي خود را فراهم كردم و روبراه نهاده و بسلامتي وارد بحرين شدم و رفتم در همان مدرسه اي كه قبلاً بودم ساكن شدم .

چند روز گذشت ناگهان ديدم شيخ ناصر لؤلؤئي كه پدر همان دختر است با حشم و خدم خود وارد مدرسه شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روي دست و پاي من انداخت كه ببوسد من

در مقام امتناع برآمدم .

گفت چگونه دست و پاي تو را نبوسم و حال آنكه من ببركت تو داخل در شفاعت حضرت رضا ( عليه السلام ) شده ام . زيرا من ديشب گذشته در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم آنحضرت به من فرمود كه اگر شفاعت مرا مي خواهي بايد فردا بروي بفلان مدرسه و فلان حجره كه سيدي از اهل اين شهر بزيارت من آمده بود و حال برگشته و دختر تو را خواهان است .

اگر دخترت را باو بدهي من شفيع تو مي شوم در روزي كه لاينفع مال و لا بنون اين بود كه شيخ ناصر آن دختر را بمن تزويج كرد .

بعد از آن باز امام هشتم ( عليه السلام ) را در خواب ديدم فرمود برو بسوي نجف سپس من به نجف رفتم و يكسال در آنجا توقف نمودم . باز آن بزرگوار را در عالم رؤيا زيارت كردم كه فرمود يكسال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من بتو برسد . و اينك من در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود و بعد چه امر فرمايد .

( - دارالسلام نوري . )

اي ولي حق توئي چو روح روانم

من زجوار تو دور مي نتوانم

هجر تو چون مي برد زتاب و توانم

گوشه ابروي تست منزل جانم

بهتر از اين گوشه پادشاه ندارد

طلبه جوان

طلبه اي به تازگي ازدواج کرده بود و حقوق بسيار کمي دريافت مي کرد که براي گذران زندگي کافي نبود . روزي که از خانه خارج مي شد همسرش به او

گفت که براي امروز هيچ چيز در خانه نداريم تا آماده کنم . مرد براي دريافت مساعده رفت ، اما هنوز نيمه ماه نبود و مساعده اي پرداخت نمي شد . او که به تازگي ازدواج کرده بود و نزد همسرش آبروئي داشت دلش شکست به حرم آقا رفت و رو به گنبد نشست و گريه کرد و از امام خواست تا آبرويش را پيش همسرش حفظ کند . دقايقي نگذشت که مردي به شانه او زد و گفت : آقا شما مشکلي داريد که اينچنين گريه مي کنيد ؟ مرد جوان علت گريه اش را به او گفت . آن مرد به مرد جوان گفت : من به حالي که شما اکنون داريد و چنين رو به اين گنبد گريه مي کنيد و راه حل مشکلتان را از امام مي خواهيد ، غبطه مي خورم . سپس دست داخل جيبش کرد مقدار قابل توجهي پول درآورد و به مرد جوان داد و گفت : اين پول را از من بگيريد فقط در عوض ، هر زمان که از جلوي اين گنبد رد شديد سلامي هم از طرف من به آقا عرض کنيد . مرد خوشحال و خندان از اين هديه به موقع ، نزد همسرش بازگشت .

طواف كعبه دل

نويسنده : م . عليان نژادي

نام شفا يافته : هاجر اسكندريان

اهل : نوده چناران

نوع بيماري : سكته

تاريخ شفا : 25/9/1375

چشمهايش به گودي نشسته و صورت رنگ پريدهاش را هالهاي از غم گرفته بود و نياز در چهرهاش موج ميزد . با كمك خواهرش سعي داشت خود را به داخل حرم برساند

، با خستگي زياد ، پاهايش را كه ديگر رمقي نداشت ، به دنبال خود ميكشيد ، اعضاي محزون خانواده ، او را همراهي ميكردند . پدر لباس سياه به تن داشت؛ با چشماني گريان به دختر نوجوان خود مينگريست و انديشه اين كه چگونه طوفان حوادث نهالي را كه پانزده بهار بيشتر نديده بود ، اين چنين درهم شكسته ، قلبش را ميفشرد .

هاجر با ديدن ضريح مطهر حضرت رضا ( ع ) احساس كرد مرغ محبوس جانش ، ميخواهد با بالهاي لرزان به پرواز درآيد تا پرپر زنان ، كعبه دل را طواف كند و انعكاس آن را در ميان دل شكسته آيينه هايي كه بري از غبار ريب و ريا ، ضريح مطهر را در آغوش گرفتهاند ، نظارهگر باشد . نگين چشمانش پر از اشك شد ، رشته حاجات خود را به ضريح گره زد ، دلش ميخواست با زبان جسم خاكياش هم با امام سخن بگويد اما قادر به تكلم نبود .

از صميم قلب آرزو كرد كه خدا همه بيماران را شفا بدهد . پلكهايش را روي هم گذاشت . قطرات اشك از گوشه چشمانش سر خورد . همه چيز از دو ماه پيش شروع شد . هنگامي كه طبل مرگ ، فراق مادر را به صدا درآورد و طومار زندگي او را در هم پيچيد ، نور اميد در دل اهل خانه خاموش شد؛ اين اتفاق ناگوار بر روي همه افراد خانواده تأثير گذاشت ، اما سختترين ضربه را هاجر ديد .

درست هفتمين روزي بود كه مادر به جمع رفتگان پيوسته و سينه سرد قبرستان پذيراي

جسم بي روح او شده بود . نور كم خورشيد ، با هجوم ابرهاي سياع به كلي محو شده بود گويي آسمان هم در غم از دست دادن مادر با آنان ابراز همدردي ميكرد سكوت حزن انگيز گورستان را ضجه فرزندان درهم شكست ، دستان هاجر مادر را جست و خاكهاي باران خوردهاي كه مادر عزيزش را در بر گرفته بود مشت كرد و بر سر ميريخت . سپس با سرانگشتاني لرزان گريبان ميدريد . كاروان اشكي كه از چشمانش سرازير بود مزار مادر را نشانه ميرفت ناگهان ، زمين و زمان از حركت باز ايستاد و دختر از خود بي خود شد و با فريادي كه از عمق دل شكستهاش بر ميخاست مادر را صدا زد و مدهوش بر زمين غلتيد و نقش زمين شد ، گويي كوه غمي كه بر دوش داشت در يك آن جسم رنجور و نحيفش را خرد كرد و درهم كوبيد . وقتي به هوش آمد قسمتي از بدنش ديگر تحركي نداشت و قادر به تكلم نيز نبود ، آرزو كرد اي كاش همه اين اتفاقات يك خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر گونههايش را نوازش دهد و با صدايي ملايم و دلنشين بگويد :

« هاجر ، دخترم ! بلند شو چقدر ميخوابي ؟ » و بار ديگر بر لبان دختر لبخندي شيرين نقش بندد و گلهاي اميدش را با مهر لطيف مادر ، شكوفال و شاداب كند اما افسوس كه او بايد اين واقعيت تلخ را تحمل كند و در حسرت نوازشهاي مادر باقي بماند . نگاه هاجر روي چشمان مملو از غم

و اشك پدر كه از دور ناظر او بود ، افتاد . پيرمرد زمزمه ميكرد : » يا امام غريب اگه بچمو شفا بدي همه عمر نوكريت رو ميكنم ميشه يه مرتبه ديگه دخترم حرف بزنه و راه به ؟ ميشه بازم وقتي از سر كار بر ميگردم در رو برام باز كنه و بگه بابا خسته نباشين ؟ بعد مث گذشته برايم يه استكان چاي بياره و تعارف بكنه ، بخورين تا خستگيتون در بره » سراسر وجود او نياز شده بود .

هاجر كه پي به عمق درد پيرمرد برده بود دلش به تنهايي او سوخت پدر ميبايست از يك طرف غم فراق مادر را به دوش بگيرد ، و از طرفي با فرزندانش ابراز همدردي كند . اثر ضربههاي تازيانهاي كه توسط اين غصه عظيم بر روي صورتش نقش بسته بود ، دختر را بيشتر عذاب ميداد . ميخواست فرياد بزند : پدر دوستت دارم . اما افسوس كه هرچه بيشتر سعي ميكرد صحبت كند ، كمتر نتيجه ميگرفت .

با آن كه رنج مادر و بيماري به قدري بر او غلبه كرده بود كه بهار زندگياش تبديل به خزان شده بود اما قادر نبود كه لطمهاي به او وارد آورد . دختر با شبنمهاي اشك ، گل اميد را آراست و آن قدر گريست تا خواب بر او چيره شد . خواهر كه تازه از موج جمعيت جدا شده و مشغول قرائت زيارتنامه بود نگاهي به چهره هاجر انداخت در كنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطره اشك را از گوشه چشمانش زدود نفسش را پر

صدا از سينه بيرون داد و ناليد :

« اشهد انّك تشهد مقامي و تسمع كلامي و تردّ سلامي و انت هي عند ربك مرزوق » .

او چندين و چند بار اين جمله را تكرار كرد . بعد پلكهايش را روي هم گذاشت با اين كار سعي داشت پردهاي بين ظاهر و باطن بكشد و معني كلام را از عمق جان درك كند .

يا امام رضا ( ع ) شما حرفاي منو ميشنوي جواب سلامم رو ميدي ، اما چرا من نميتونم پاسخت رو بشنوم ؟ بعد از كمي تفكر به اين نتيجه ميرسيد كه علت اين امر ، ميتواند حجابي باشد كه اعمالش بين او و امامش فاصله ايجاد كرده است .

هالهاي از نور همه جا را روشن كرد گويي در رواقها چشمه چشمه نور جوشيده است و در كانون آن آقايي سبز پوش با محاسني سفيد ديده ميشد . به هاجر الهام شد كه لحظه استجابت و گشوده شدن گره نياز است پس بايد التماس كند . با عجز گفت :

آقا شفام بده . پاسخ شنيد : شفا گرفتي . دلش لرزيد . هراسان از جا برخاست . دستش را به سوي گردن برد و رشته نياز را لمس كرد طناب را در دست گرفت و به طرف خود كشيد . ريسمان از پنجره به زمني افتاد راستي او شفا يافته بود با هيجان اطراف را نگريست حس كرد ميتواند سخن بگويد .

نميدانست چه بگويد با فريادي كه از آن عشق ميباريد گفت : السلام عليك يا علي بن موسي الرضا ( ع ) .

خواهر كه از

شدت هيجان ميلرزيد پياپي تكرار ميكرد خدايا شكر امام رضا ( ع ) متشكرم .

اشك شوق چشمها را پر كرد ساير زوار به حال هاجر غبطه ميخوردند . صداي صلوات و يا امام رضا ( ع ) خرم آقا را پر كرد . ملائم دامن دامن گل بر سر زوار ميريختند ، فضا آكنده از عطر و بوي محمدي شد .

عطاي حضرت

( عطاي حضرت )

سيادت پناه ميرعلي نقي اردبيلي نقل فرمود :

ملا عبدالباقي شيرازي كه مجاور نجف اشرف بود بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده بود چون خرجي او تمام شده بود .

خدمت خود حضرت رضا ( عليه السلام ) عرض كرده بود كه اي مولاي من آقاي من ، من زائر حضرتت مي باشم و مخارج من تمام شده است وخرجي ندارم و مصرف من روزي سه شاهي است .

استدعا مي نمايم كه اين وجه را بمن برساني خودش گفته بود كه پس از اين خواهش هر روز كه از خواب بيدار مي شدم مي ديدم سه شاهي در طاق خانه است پس برمي داشتم و صرف مايحتاج خود مي نمودم و حال بر اين منوال بود تا از دنيا رفت .

( - روضات الزاهرات . )

پولم شده بهرت تمام ياعلي موسي الرضا ( عليه السلام )

آواره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

عطر افشاني ملائك

نويسنده : م . عليان نژادي

نام شفا يافته : ماه شيرين – اهل پاكستان

نوع بيماري : ضربه مغزي

شب ، پرده سياه خود را روي تاقديس روز كشيده ، و غبارش را همه جا پاشيده بود . اتوبوس ، جاده آسفالت را ميشكافت ، و نور چراغهايش مثل خنجري در دل شب فرو ميرفت؛ در آن دور دستها ، چراغهاي شهر سوسو ميزد .

مسافران ، به شوق زيارت دوست ، پاي در راه نهاده بودند ، يكي دعا ميخواند و ديگري ذكر ميگفت . دختر جوان به صندلي تكيه داده و نگاهش را

به دور دستها سپرده بود .

گرچه بيش از شانزده بهار از عمرش نميگذشت ولي از نشاط و شور حال جواني كمتر اثري در او ديده ميشد . چند سال بود كه تحرك و شادابي براي او معناي خودش را از دست داده و بيماري مثل خوره به جانش افتاده بود و نيروي جوانياش را به تحليل ميبرد . پدر و مادر ، كه سالها چون شمع در غم فرزند دلبندشان ميسوختند ، حالا خسته از آن همه طبابتهاي بينتيجه ، بار سفر بسته و ميآمدند تا خاضعانه در خانه بزرگواري را بكوبند كه دست رد به سينه كسي نميزند . فاطمه نگاهي به ماه شيرين كرد و گفت : دخترم گرمته ؟ پاسخ مادر ، سكوت بود . سكوتي كه پنج سال ، آتش به جان او زده بود . مادر پنجره را باز كرد . نسيم ، صورت دختر را نوازش داد . حرم را ، هالهاي از معنويت فرا گرفته بود و دلباختگان جذب آن گشته و عاشقانه گردش جمع شده بودند تا امامشان را زيارت كنند . وقتي كه غلام محمد و خانوادهاش وارد حرم شدند ، شوق زيارت بيش از پيش در دلشان ريشه دواند ، حس كردند اين زيارت با زيارتهاي چند روز گذشته فرق ميكند ، اما ترس از اين كه فكرشان در غالب يك رؤيا باقي بماند ، لحظهاي آرامشان نميگذاشت . مرد ، صندلي چرخدار را به جلو ميراند ، بر روي آن جسم معلول ماه شيرين قرار داشت؛ هر كس او را ميديد ، تأثر و تألم در چهرهاش موج ميزد . زن با بغض

و اضطراب گفت : ميگم اگه آقا جواب رد بهمون بده ، كجا بريم ؟ مرد آهي كشيد و گفت : توكل به خدا كن زن ، اميدوار باش . آستان قدرس از طرف امام ما رو دعوت كرده و حتما آقا ميخوان مرادمون رو بدن .

قلب مرد به شدت ميتپيد و رنگ به چهره نداشت ، گرچه اين كلامها را براي آرامش و اميدواري همسرش ميگفت ، ولي در دلش غوغايي بود ، او محكم دستههاي صندلي چرخ دار را در دست فشرد با اين عمل سعي داشت به اضطرابي كه از لرزش دستانش مشهود بود غلبه كند و آن را به اختيار خود درآورد . داخل صحن مملو از زواري بود كه وجود سراسر از عشقشان تشنه زيارت بود ، فاطمه به سوي پنجره فولاد رفت و انگشتانش را به مشبكهاي عشق سپرد گره نياز را لمس كرد و غرق در اشك خالصانه زمزمه كرد : آقا ، يه ماهه دل از وطن بريديم و بهت پناه آورديم ، خواهش ميكنم بچمونو شفا بده خواهش ميكنم . . . ناله او در ميان همهمه ساير زوار گم شد ، همه دستي سبز يافته بودند كه قادر بود گره از دشوارترين كارها بگشايد .

مرد نگاه زلالش را از ميان پلكهاي مرطوبش ، به گنبد طلا دوخت . گنبد در دل سيا شب درخشش خيره كنندهاي داشت او متوسل به هشتمين اختر آسمان امامت و ولايت شد و با دلي شكسته به درگاه خدا التماس كرد و طلب حاجت نمود ، به طرف فرزندش كه پشت پنجره فولاد به خواب رفته بود راهي

شد و كنار او چمباتمه زد ، همسر محمد براي زيارت به داخل حرم رفته بود . مرد ، سرش را بر روي دستانش گذارد و به گذشتهاي نه چندان دور انديشيد : درست پنج سال قبل بود كه ماه شيرين همراه با ساير بچهها به مدرسه ميرفت . در راه همچون بچه آهويي تيز پا ميدويد و مسير خانه به مدرسه و بالعكس را ميپيمود ، هنگامي كه از مدرسه باز ميگشت ، با سخنان شيرين كودكانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدينش جاني دوباره ميبخشيد . آنها زندگي خوب و سعادتمندي داشتند و به رغم بيبضاعتيشان از مستمندان دستگيري و دلجويي ميكردند . وقتي آنها قسمتي از اندك البسه و غذايي كه داشتند را ميبخشيدند و خود در مضيقه به سر ميبردند غلام محمد ميگفت : تو نيكي ميكن و در دجله انداز كه ايزد در بيابانت دهد باز .

روزها از پي هم ميگذشت ، و ميرفت كه غنچه زندگي محمد و فاطمه ، تبديل به گل زيبايي شود تا فضاي خانه را معطر به حضور خود كند ، كه ناگهان بر اثر حادثهاي كه در راه مدرسه براي دختر پيش آمد ، باعث ضربه مغزي و در نتيجه بر هم خوردن تعادل فكري و از بين رفتن قدرت تكلم ماه شيرين شد .

از آن روز ، ديگر شادي و خنده براي خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بيماري ماه شيرين از يك سو و ضعف مالي آنان از سوي ديگر ، اعضاي خانواده را رنج ميداد؛ تا اينكه پس از نااميد شدن از درمان ، با ارسال

درخواستي نيازشان را به سوي آستان نور و اميد مرقد مطهر حضرت رضا ( ع ) آوردند و پس از دريافت دعوتنامه با هزينه امام راهي شدند ، در ايران ، آستان مقدس امام رضا ( ع ) براي آنان مسكن و ساير نيازها را تأمين كرده و پس از گذشت يك ماه كه متوسل به امام هشتم شدهاند ، تا به حال نتيجه نگرفته و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند ، اما اگر دست خالي برگردند در پاسخ انتظارات دوست و آشنا چه بگويند ؟ دكترهاي ايران نظر اطباي پاكستان را تاييد كردند و همه رأي به صعب العلاج بودن بيماري ماه شيرين دادند . فقط ميتوانست معجزهاي او را نجات دهد تا دوباره با پرتو افشانيثاش محفل خانواده را روشن كند و شادي را به آنها بازگرداند . پدر با سينهاي پردرد ، قلبي شكسته و دلي گرفته ، در خلوت خود ، اشك ميريخت و از آقا ياري ميجست .

مادر كه تازه از زيارت بازگشته بود ، بر زمين نشست ، آرام سر دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش ، عرق را از روي گونههاي دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتي را به فرزندش باز گرداند . كمي آن سوتر تعدادي از زائران ، دعاي توسل ميخواندند . فاطمه ، از صميم قلب با آنان همراهي ميكرد اشك ميريخت و با مولا راز دل ميگفت . كشتي شكسته فاطمه غرق در درياي بيكران معشوق بود .

ماه شيرين از خواب بيدار شد ، چشم گشود ، برق شادي در نگاهش ميدرخشيد ،

خواست حرفي بزند اما زبانش او را ياري نميكرد ، با تلاش زياد توانست فريادهاي پياپي رضاجان سر دهد . شاخه اميد ، به يكباره به شكوفه نشست ، فريادهايش سرشار از شادي شد ، نگاهها متوجه او گشت ، مادر از هوش رفت و پدر از شادماني در پوست خود نميگنجيد . اشك ، به صورتها دويد . فضا آكنده از عطر ملائك شد .

گويي در تمام صحن و سرا ، سجادههاي عبوديت گسترده شد و نسترنها در قيام خود بر مشبكهاي پنجره فولاد پيچيدند و سر به آسمان عشق ساييدند . جمعيت گرد آنان حلقه زد ، ماه شيرين و والدينش ، جبهه بر آستان رضوي ساييدند و سر به سجده شكر نهادند . گويي اعجاز عشق شكل گرفت . آسمان آبي به رنگ عشق شد و كبوتران در جشن آب و آينه و عشق پر و بال زنان در پهنه آسمان رها گشتند . خانواده غلام محمد كه راضي نشده بودند اميد نيازمندي كه در خانهشان را ميكوبد ، نااميد بكنند و سعي بر آن داشتند به سنت اهل بيت ( ع ) كه همانا دستگيري از مستمندان است ، عمل كرده و با انجام اين كار ، موجب ترويج فرهنگ احسان شوند؛ وقتي كه دست نياز آنها در خانه امام را ميكوبيدند ، پاداش نيكوكاريشان را گرفتند .

و بدين سان ، ثمره آن همه خيرخواهي ، انسان دوستي و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا يافتن فرزندشان متجلي شد .

السلام عليك يا علي بن موسي الرضا ( ع ) .

عناب شفابخش

( عناب شفابخش )

سيد جليل

حاج سيد محمدعلي جزائري فرمود :

من در اول ماه ذي الحجه 1373 مشرف شدم بزيارت امام هشتم حضرت ابوالحسن الرضا ( عليه السلام ) و آنوقت مصادف بود با ماه اول پائيز و هوا نسبت بحال من كه ساكن خوزستانم و آنجا از مناطق حاره است قدري سرد بود و اتفاقاً روز عرفه در ايوان شرقي مسجد گوهرشاد مشغول اعمال آنروز و دعاي حضرت سيدالشهداء ( عليه السلام ) شدم و بسيار عرق نمودم و بواسطه غفلت تحفظ خود از هواي سرد مبتلا بزكام شديدي شدم و بدرد سينه و سرفه گرفتار گرديدم ومن باين مرض در زمستانهاي خوزستان سابقه داشتم كه هر سال يكماه و دوماه طول مي كشيد و پس از معالجات بسيار بهبودي حاصل مي شد . لكن در اين مسافرت چون باين مرض دچار شدم وپرستاري هم نداشتم بدكتر مراجعه نكردم و از اتفاقات اين بود كه چون زوار بسيار آمده بودند و رفقاي سفر من بجهت اينكه شايد هنگام رفتن بليط ماشين بدست نيايد از اوائل ورود به مشهد بفكر تهيه بليط قطار بودند . تا اينكه قبل از عرفه بليط گرفتند براي روز عيد غدير و من ناچار بودم كه بايشان حركت كنم و مرض من هم از روز عرفه كه مبتلا شدم روز بروز شدت مي كرد . تا شب عيد غدير كه مي بايست روزش حركت كنيم آخر شب با زحمت بحرم مطهر مشرف شدم و براي شفاي اين مرض خود از حضرت رضا ( عليه السلام ) خواهش و استدعاء نمودم و التماس كردم پس از آن قصد كردم خود را بضريح مطهر برسانم و

سينه ام را براي استشفاء بضريح شريف بمالم و از آنحضرت شفا طلب كنم .

لكن بقدري جمعيت زوار زياد بود كه راه عبور در حرم مطهر ميسر نبود از اين جهت من با حال ضعف و مرضي كه داشتم بمقصد نرسيدم پس قصد كردم كه چون از حرم بيرون شوم عتبه در پيش روي آنحضرت رإ؛-ّّ ببوسم و سينه خود را بعتبه بمالم آنجا هم ممكن نشد .

آنگاه در دارالحفاظ اندكي تأمل كردم و بسيار ملول بودم كه ميسر نشد سينه خود را بضريح يا بعتبه در بمالم . پس خود را تسلي دادم باينكه اكنون از دري كه تازه در دارالحفاظ گذاشته شده و مردم از آن در به مسجد گوهرشاد و كفش داري مي روند و چند پله دارد مي روم و سينه خود را بر آن پله بقصد استشفاء مي مالم لذا آمدم تا به پله ها كه از مرمر است رسيدم .

آنجا هم ديدم علي الاتصال زائرين مي آيند و مي روند پس من به هر زحمتي بود خم شدم كه پله را ببوسم ديدم دو دانه عناب ريز روي پله مرمر گذاشته شده و با آنهمه رفت و آمد مردم اين دو دانه عناب تكان نخورده پس فوراً آنها را برداشتم و حال عجيبي در خود يافتم كه قابل وصف نيست و قدري در حالت بهت و حيرت بودم ابتدا خيال موهومي كردم كه شايد يكي از زائرين عناب براي تبرك بحرم مطهر آورده و اين دو دانه افتاده آنگاه با خود گفتم چگونه مي شود روي پله باين صافي و اين همه ازدحام مردم اين دو

دانه عناب بماند .

پس با حال شعف با دو دانه عناب به منزل آمدم و چون رفقاي من آن دو دانه عناب را در دست من ديدند و از جريان كار من مطلع شدند يكي از ايشان بخواهش بسيار يكدانه را از من براي خود گرفت و من همان ساعت كمي از آن دانه ديگر را خوردم و بقيه آنرا براي اهل بيت و بچه هاي خود نگاه داشتم و همان وقت متوجه خود شدم كه هيچ اثري از كسالت و سرفه و درد سينه در من نيست . لذا همان روز با رفقاي خود ناهار و هم خربزه بسيار خوردم وفرداي آنروز حركت كرديم و از آن زمان به نظر مرحمت حضرت رضا صلوات الله عليه تاكنون كه 1376 مي باشد در زمستانها راحت هستم و از آن بيماري بهيچگونه اثري بروز نكرده و الحمدللّه علي كل نعمه .

( - كرامات رضويه . )

اي كه رو كرده بسويت همه اربا دعا

دردمندان همه از خاك درت جسته شفا

من چه گويم بتو اي خسرو اقليم بقا

كه خدا گفته ثناي تو لقب داده رضا

توئي آن مظهرالطاف خداوند رؤف

نكني دور زخود سائل مسكين و گدا

عنايت امام

( عنايت امام )

هاله از قداست در تمامى صورتش پيدا بود و عشق و ارادت و ايمان كامل به امامت و عنايت خاص حضرت امام على بن موسى الرضا ( ع ) در واژه واژه كلامش مشاهده مى شد .

در حالى كه اشك چشمانش را پر كرده بود و بغض راه گلويش را مى فشرد از عنايت ، لطف ، عطوفت و

مهربانى حضرت امام على بن موسى الرضا ( ع ) حكايت مى كرد .

خانم اشرف ترابى ، دختر آقا ميرزا مهدى را مى گويم كه مادرش از سلاله پيامبر اسلام ( ص ) است و به همين مناسبت فخر السادات نام دارد . او به گفته خودش بيست و يك سال مربى قرآن بوده و در اين مدت به تعليم و تدريس اين كتاب آسمانى سرگرم بوده است و قلبهاى شيفتگان قرآن را به نور آيات كتاب خدا روشن مى كرده است .

خانم ترابى ، در دفتر شفايافتگان واقع در صحن آزادى حضور يافت و ماجراى شفا يافتن خود را به دست پر مهر امام رضا ( ع ) اين گونه بيان كرد :

چندى پيش هنگامى كه بعداز ظهر خسته از كار روزانه به خانه برگشتم درد شديدى در انگشت شصت پايم احساس كردم ، اين درد چند روزى ادامه داشت تا اين كه انگشت پايم زخم شد .

دو سه روزى در خانه خودم به مداواى زخم پايم پرداختم ولى مداواى شخصى سودى نبخشيد و روز به روز درد پايم شديدتر و طاقت فرسا مى شد ، سرانجام انگشت پايم چرك كرد و ورم پا تا بالاى زانويم را فرا گرفت به ناچار به سراغ دكترى كه الان نامش در خاطرم نيست رفتم و او پمادى را برايم نسخه نوشت از داروى پزشك نتيجه اى نگرفتم و روز به روز درد پا و ورم آن بيشتر مى شد .

پزشك مذكور دستور عكسبردارى از پايم را داد و هنگامى كه عكس پايم را براى دكتر بردم ، گفت : استخوان پاى

شما سياه شده و بايد قطع شود . اين سخن دكتر مرا وحشت زده كرد ، و در نهايت ناراحتى از مطب وى خارج شدم . آشنايان ما در تهران پزشكى ديگر را كه در رشته خود حاذق بود به من معرفى كردند .

پس از يك هفته انتظار موفق شدم به مطب دكتر راه يابم . هنگامى كه آقاى دكتر عكس پاى مرا ديد با ناراحتى تمام بر سرم فرياد كشيد حالا كه استخوان پايت سياه شده به سراغ من آمدى ؟ از من هيچ كارى ساخته نيست و تنها راه علاج بيمارى شما ، قطع كردن پاى دردمند شماست و اگر در اين كار كوتاهى و سهل انگارى كنيم ممكن است چرك پاى شما به قلب برسد كه در اين صورت خطر مرگ شما را تهديد مى كند و از آن جا كه من چند روز ديگر عازم سفر به خارج از كشور هستم . فردا مبلغ سى هزار تومان به حساب من واريز كنيد تا در بيمارستان نسبت به قطع پاى شما اقدام كنم ، و اضافه كرد تأخير در اين كار باعث مرگ شما مى شود .

در نهايت دلگيرى و با كوهى از درد و غم ، مطب دكتر را ترك كردم . وقتى از مطب دكتر خارج شدم به شوهرم گفتم : من هرگز اجازه نمى دهم پاى مرا قطع كنند . درهمان حال گوسفندى نذر مهمانخانه حضرت امام رضا ( ع ) كردم و دست توسل به دامان اين امام مهربان و كريم زدم؛ امام بزرگوار و مهربانى كه آهوى درمانده و غمزده بيابانى را شفاعت كرد و

از صياد شيرافكن برايش امان نامه گرفت و صياد به بركت وجود امام عليه السلام آهو را رها كرد تا دوباره در كنار بچه هايش به زندگى خود ادامه دهد . با خود مى انديشيدم كه چنين امام مهربانى ، هرگز دست توسل مرا از دامان خود كوتاه نخواهد كرد . در پيشگاه حق تعالى از من شفاعت مى كند و مرا شفا مى دهد .

وقتى كه از مطب دكتر با آن خبر تلخ و وحشتناك به خانه آمدم ، شب فراموش نشدنى و سختى را گذراندم . در طول شب از درد به خود مى پيچيدم و شدت درد من به حدى بود كه گمان مى كردم شب آخر عمرم است و سرانجام از شدت دردپا قلبم از حركت باز خواهد ايستاد ، ولى با اين حال با خداى خود زمزمه كردم كه :

اى خداى بزرگ !

مدت بيست و يكسال از عمرم را در راه آموزش قرآن به بندگان تو گذرانده ام و در همه عمرم چندان در حفظ حجاب خود كوشيده ام كه حتى كسى پاى مرا بدون جوراب نديده است ، و در همين حال كه از ته دل به درگاه خدا مى ناليدم درد شديد پا طاقتم را طاق مى كرد و گريه امانم را از كف برد .

دخترم مريم در كنار پسرم از شدت درد من مى گريست و هر چه مى خواستم او را از كنار خود برانم امكان نداشت . شب با همه سختى و ناگواريهايش به كندى مى گذشت و من در حالى كه از درد به خود مى پيچيدم ، نفهميدم چه

وقت خوابم برد .

در خواب ديدم كه در اتاق من گشوده شد و دايى من كه از سادات رضوى است وارد خانه شد ، سلام كردم و با گلايه گفتم : چه شده كه دايى عزيزم يادى از ما كرده است ؟ دايى در جواب من گفت : مشهد بودم و به همين دليل نمى توانستم به ديدار شما بيايم در اين حال من در عالم خواب به او گفتم : برويد شما هم با آقا امام رضايتان .

دايى با ناراحتى انگشتش را جلوى دهانش بود و گفت : ساكت باش ! گفتم : چرا ساكت باشم ؟ گفت مگر آقا را نمى بينى ؟ دايى جلو آمد و آهسته به من گفت : اين آقا امام ( ع ) هستند كه به ديدن شما آمده اند .

ناگهان از خواب پريدم ، وقتى به خود آمدم همه وجودم مى لرزيد ، هرچه در اتاق جستجو كردم دايى و امام رضا ( ع ) را نيافتم . خوب كه دقت كردم آقايى را با قدى بلند و چهره اى نورانى در حالى كه لباسى خاكسترى بر تن داشتند ديدم ، ولى هر چه كوشش كردم صورت آقا در هاله اى از نور پنهان بود و من نمى توانستم چهره ايشان را به خوبى ببينم .

گفتم : دايى جان اين آقا كيست ؟ دايى جلو آمد و آهسته به من گفت : اين آقا حضرت امام رضا ( ع ) هستند كه به ديدن شما آمده اند به احترام امام رضا ( ع ) از جا برخاسته و در برابر آقا ايستادم ،

در همين حال از شدت درد پا به زمين خوردم و ناگهان از خواب پريدم .

وقتى به خود آمدم همه وجودم مى لرزيد و بدنم غرق عرق شده بود ، هر چه در اتاق دايى و امام رضا ( ع ) را جستجو كردم ، كسى را نيافتم جز دخترم كه در كنار بستر من خوابش برده بود . فردا صبح از دخترم مريم خواستم كه پانسمان پاى مرا عوض كند .

وى طشتى زير پاى من گذاشت تا اين كار را انجام بدهد . من در زمانهاى تعويض پانسمان پايم هيچ وقت دقت نمى كردم ، ولى همين كه دخترم پاى مرا باز كرد در نهايت شگفتى فرياد زد ! مادر انگشت پاى شما به مويى بسته بود و پاى شما غرق خون و چرك بود ولى الان هيچ نشانى از زخم و خون و چرك در پاى شما مشاهده نمى شود .

هنگامى كه شگفتى بيش از حد دخترم را ديدم از جاى خود بلند شدم تا وضع پايم را ببينم . وقتى چشمم به پايم افتاد ، ديدم هيچ نشانى از جراحت و ناراحتى و درد در آن نبود . افراد خانواده اطراف من جمع شده و در حالى كه گريه امانم نمى داد ماجراى خوابى را كه ديشب ديده بودم برايشان نقل كردم . از آن شب تا به حال هيچ درد و ورم و ناراحتى در پاى خود احساس نمى كنم .

ياد آورى مى شود كه مجموعه مدارك پزشكى بانوى شفا يافته در آرشيو شفا يافتگان اداره امور فرهنگى آستان قدس رضوى موجود است .

عهد شكني

( عهد

شكني )

جناب شيخ محمد حسن مولوي قندهاري فرمود :

در همان ايام نصيرالاسلام ابوالواعظين بمشهد مقدس آمده بود ماه مبارك رمضان در مسجد گوهرشاد منبر مي رفت شبي از معجزات اوائل اين قرن كه در حرم مبارك رضوي ( عليه السلام ) ديده بود حكايت نمود كه دو زوجه كه با هم و حسيني بودند و در حباله نكاح يكي از اعيان تهران بودند كه عهد و پيمان نموده بودند كه با هم صاف باشند و رشك و كين و رقابت همسري يكنفر ( هووگري ) را ترك و نزد شوهر سعايت و خيانت و نمامي و : فتنه انگيزي يكديگر را نكنند و در بينشان حضرت رضا ( عليه السلام ) ضامن و گواه باشد اگر هم هركدام عهدشكني كند . امام رضا ( عليه السلام ) او را كور نمايد .

پس از مدتي يكي از آن دو زن عهدشكني كرد و به عهد خود خيانت نمود در همان هفته كور شد و توبه و اتابه اش فايده نكرد تصميم گرفت بمشهد بيايد . نصيرالاسلام مذكور روضه خوان خاص آن زن بود - حكايت كرد كه چهل شب دخيل بالاي سر حرم مبارك بوديم آنچه از ادعيه و تضرع و زاري كه منتهاي قدرت آن زن بود انجام داديم و عده اي از سادات و علماء و اهل حال هر شب را با او صبح كرديم اثري از شفاء آشكار نشد . شب چهل و يكم زيارت وداع نمود و مايوسانه تصميم گرفتيم فردا عازم تهران شويم .

طلوع فجر نوري از ضريح مقدس ظاهر شد از بالاي سر آن زن گذشت

حاضرين همه آن نور را ديده صلوات هاي بلند فرستاده شد همه يقين كردند كه آن خانم شفا يافت نور از پنجره گذشت ناگهان صداي كف زدن و صلوات از دارالسياده بلند شد همه رفتيم ديديم پيرزن كور زوار كابلي شفا يافته هر دو چشمش بينا شد با اينكه سالها بكوري بسر برده و برايش كوري عادت شده بود و ابداً براي شفاي خود در آن وقت نه دخيل شده بود و نه دعاء و توسل نموده بود خداوند قدرت امامت را بخانم مايوس و ما و مردم نشان داد .

و مردم را آگاهانيد كه عهد و ضمانت خليفه خدا را در امور عادي خود سست نشمارند و به عهد و قسم خود پاي بند بوده خيانت نكنند

غبار روبي

هر 6 ماه يکبار درب ضريح را براي غبار روبي باز مي کنند و پولها و کاغذهاي عريضه را جمع آوري مي کنند . يکي از دوستان بسيار ثروتمند و نزديک يکي از خدام خاص حرم ، پسري داشت که در آمريکا بود و حاضر به بازگشت به ايران نبود و او از دوست خادمش خواسته بود که براي بازگشت پسرش به ايران دعا کند و نذر کرده بود پسرش را به مشهد بياورد . به خواست خدا پسر روزي به ايران آمد که فرداي آن روز مراسم غبار روبي ضريح بود و خادم براي دوستش و پسر او نيز دعوتنامه فرستاد تا آنها هم در اين مراسم شرکت کنند . اتفاقاً مقداري از غبار ضريح را درون کاغذ عريضه اي ريختند که از ضريح آورده بودند و به پسر دادند . شب پسر کاغذ را

باز کرده بود و عريضه را خوانده بود عريضه متعلق به دختر جوان دانشجويي بود که به دليل وضع نامناسب مالي نتوانسته بود ازدواج کند و از امام رضا ( ع ) کمک خواسته بود .

پسر پس از خواندن عريضه به پدرش گفت اگر مي خواهي من در ايران بمانم بايد فردا همراه من به خواستگاري بيايي ! پدر هم قبول کرده وفردا به درب خانه دختر رفتند . با عنايت امام ( ع ) آن دو در حرم به عقد هم درآمدند .

فرزند

اينجا پر از خاطره است از کجا و از چه چيزش بگويم . به ياد دارم حدود 19-20 سال پيش خانمي با يک بچه کوچک به حرم مي آمد . اين خانم هر روز سر ساعت مشخصي به حرم مي آمد ، تقريباً در جاي مشخصي مي نشست و سر ساعت مشخصي هم مي رفت . من و يکي دو تا از دوستان که کنجکاو شده بوديم زماني که داشت از حرم مي رفت ، ايشان را صدا زدم و گفتم : ببخشيد خانم که سوال مي کنم ! نخواستيد پاسخ ندهيد . شما هر روز سر ساعت مشخصي مي آييد و سر ساعت مشخصي مي رويد . به اين حرم خيره مي شويد و . . . . انشاالله که نذرتان را مي گيريد . او گفت : نذرم را گرفته ام و حالا براي اداي آن مي آيم . نذرم را بدون اينکه به اينجا بيايم ، در خواب گرفته ام . ما در تهران زندگي مي کرديم . مدتها بود که آرزوي داشتن فرزندي را داشتم

. دوا و درمان نيز پاسخگو نبود . دلم مي خواست به مشهد بيايم و گريه کنم تا قدري سبک شوم و حاجت دلم را از آقا بگيرم . همان شب که خيلي گريه کردم و سپس خوابم برد ، ضريح را در خواب ديدم . خيلي نزديک ضريح بودم . آن را گرفتم و حاجتم را در خواب از آقا خواستم . خدا اين پسر را به ما داد . نامش را رضا گذاشته ايم و طبق نذري که فرداي آن روز کردم ، پس از بدنيا آمدن بچه به مشهد نقل مکان کرديم و تا سن تکليف پسرم هر روز سر ساعت مشخصي به حرم مي آيم و مقابل ضريح نشسته ، هزاران بار خدايم را شکر مي کنم .

قدرت تکلم

دختري از اهالي مشهد ، بطور ناگهاني قدرت تکلمش را از دست داده بود . يک شب از خواب بيدار شده و خودش به تنهايي به حرم آمده بود . براي عملش گويا پول زيادي لازم بوده و مادرش مي خواسته خانه شان رابفروشد تا خرج عمل را مهيا کند . دختر نيمه هاي شب وارد حرم شده و سر بر روي ضزيح به خواب رفته بود . در خواب مرد بلند قامتي را ديده بود که از ميان جمعيت به طرف او آمده ، کنار او نشسته و به او گفته بود : با من حرف بزن . دختر زبانش را به او نشان داده بود تا او را متوجه لال بودن خودش بکند مرد دستي روي گردن او کشيده بود . دختر مي گفت انگار چيزي که مانع حرف زدنم

مي شد از گلويم خارج شد؛ او بدين ترتيب شفايش را از آقا گرفته بود .

قدمهاى زمان در ديار عشق آوران

سالهاى سرنوشت در چهره آفتاب خورده اش قدم مى زد .

چين و چروك ايام به روى دستهايش ، گذر جوانى اش را فرياد مى كرد .

شكوفه هاى سپيد روى چادرش ، خبر از بهار عبادتش مى داد .

حجابش را به دور كمرش گره زده بود .

از كنار چارقدش ، چند تار موى قرمز ، سبزى حنا را به تماشا نشسته بود .

مردمك چشمش در غبار مبهمى غوطه مى خورد .

پلكهاى پلاسيده اش تحمل پرتوافشانى خورشيد را نداشت و متناوباً به هم مى خورد .

حركات صادقانه اش توجهم را جلب كرد . جلو رفتم .

_ سلام مادر جان ! زيارت قبول ، حالت چطوره ؟

_ الحمد الله ننه جون ، خدمت آقا كه هستم خيلى خوبم .

_ از كجا براى زيارت مشرف شده اى ؟

_ ننه جون ! به جاى اين حرفها دستمو بگير ، ببرم جلو ضريح زيارت كنم . به اين كارها چكار دارى ؟

_ اى به چشم ، مادرجان ! زيارتنامه خواندى ؟ نه من كه سواد ندارم . بيا زيارتنامه را برام بخوان .

_ بازم به چشم ، هر كارى بگى با جون و دل انجام مى دهم .

بعد شما هم به چند سؤال من جواب مى دى ؟

_ خوب حوصله ام را سر بردى سؤالتو بگو . راحتم كن .

_ اهل كدام شهرى ؟

_ از غرب كشور آمده ام ، شهر . . .

_ چند سالته

؟

_ اى بابا ، دخترم ! به اين كارها چكار دارى ، مى خواى حاج عباس بشنود . از او دنيا بياد طلاقم بده ؟

صورت مهربانش را بوسيدم و با لبخندى گفتم :

_ مادر از خير اين سؤال گذشتم . يادته چندمين باره كه به زيارت مى آيى ؟

_ والله راستش را بخواى نه ، ولى مى دونم زياد اومدم .

_ از اين سفرها خاطره اى دارى برام تعريف كنى ؟

_ آها حالا شد يه حرفى . آره يه بزرگوارى از آقا ديدم كه هيچ وقت فراموش نمى كنم و به خاطر همون تا مى تونم به زيارت و پابوسش ميام . . . تا مداد و كاغذ را آماده كردم ، با تعجب نگاهى كرد و گفت : وايسا ! وايسا ! اول بگو ببينم تو خودت كى هستى كه اين قدر سؤال پيچ مى كنى ؟ تو چكاره اى كه مثل مأموراى شب اول قبر منو سين جيم مى كنى ؟ حالا دفتر و مداد تو برداشتى ازم مدرك بگيرى .

دستهايش را در دستم فشردم و گفتم من خدمتگزار ناچيز آقا هستم و براى مجله حرم هر وقت توفيقى حاصل شد ، مطلب مى نويسم . سرگذشت آدمهايى را كه هنوز از جويبار صدق و صفا آب مى نوشند و در جاده آينه اى صراط مستقيم قدم بر مى دارند ، آدمهايى كه در دستهايشان بركت خدا سبز مى شود و انديشه دلهايشان خرمن خرمن گندم است ، ريا نمى فروشند ، و زلال زلالند ، مثل گنبد آقا . قلبشان در تاريكى و روشنايى مى

درخشد . آرامش آخرتشونو به تشويش و نامردمى اين دنيا نفروختند . مثل سپيده صبح صافند و چون عشق داغ .

دور و برش را نگاهى انداخت و گفت : واى ، خاك بر سرم . خدا مرگم بده . مى خواى وقتى برگشتم به ولايت ، هم ولايتى هام بگن ننه جعفر براى زيارت نرفته . با روزنامه چيا اختلاط كرده . حالام برگشته با فيس و افاده ، كه من آدم مهمى شدم .

_ ببين مادر جون ! قربونت برم معذرت مى خوام ، هيچ سؤالى نمى كنم . خوبه ؟ راضى شدى ؟ فقط خاطراتتو تعريف كن .

_ باشه مى گم ولى اسممو نمى گم .

_ پس بيا بريم يك جاى خلوتى بنشينيم .

دل دل مى زدم و دعا مى كردم پشيمون نشه و از اين كه موفق شده بودم اين پير زن شهرستانى با صفا را به حرف بيارم خوشحال بودم .

_ بفرما مادر ! همين جا خوب و مناسبه ، ياا . . . قربون قدمت .

_ مى دونى دخترم . سالهاى گذشته ، خدا بيامرز كربلايى عباس ، يه روز به خانه آمد و گفت : ننه جعفر ، خانوم خانوما ! يه مژده برات دارم . هاج و واج به دهنش نگاه كردم ببينم چى مى خواد بگه . بعد از كمى صغرى كبرى چيدن ، گفت : بار و بنديل رو ببند و كارها تو انجام بده تا كفش و كلاه كنيم و بريم پابوس آقا امام رضا ( ع ) ، گفتم : چى ؟ زيارت ، فرياد ناگهانى كربلايى

مرا به خود آورد : چى شده زن مى خواى خونه خرابم كنى ؟ وقتى به خود آمدم ديدم از خوشحالى قدح سفالين بزرگى را كه پر از دوغ بود به روى زمين انداختم و مثل جگر زليخا تكه تكه شده .

خيلى خجالت كشيدم زير چشمى نگاهى بهش كردم ديدم اخماش تو هم رفته ، كمى ترسيدم . به من و من افتادم و نشستم زمين را تميز كنم ، كه جلو آمد با محبت دستى به سرم كشيد و گفت : ناراحت نباش فداى سرت .

شوق زيارت آقا بود پاشو ، پاشو به كارهات برس ، من جمع مى كنم . رو كردم به امام رضا : آقا جون ! قربونت برم . آفتاب از كدوم طرف در اومده كه كربلايى ميخواد كار خونه انجام بده . فهميدم همه از شوق زيارت آقاست . خلاصه چه سرتو درد ميارم . دو روز بعد پس از خداحافظى از قوم و خويشها ، با سلام و صلوات ما را از زير قرآن و آينه گذراندند و راهى سفر آروزها شديم .

يادم نمياد چند روز طول كشيد تا به دروازه شهر مشهد رسيديم . البته ، نه كه ما مشتاق ديدن قبر آقا بوديم و من هم اولين سفرم بود ، خيلى در راه سخت گذشت و زمان خيلى طولانى به نظر رسيد . هر چى مى آمديم مثل اين كه جاده كش بر مى داشت و درازتر مى شد . تا اين كه يه روز دم دماى غروب به نزديكى شهرى رسيديم كه دو تا آفتاب داشت .

يكى اون ته هاى آسمونش

بود و يكى هم عين خورشيد ظهر ، بين زمين و آسمون مى درخشيد . به كربلايى گفتم اين جا كجاست كه دو تا آفتاب داره ؟ كربلايى قيافه اى گرفت و قاه قاه خنديد ، حالا نخند و كى بخند ، من از خجالت سرم را پايين انداختم و حرفى نزدم و او بعد از مدتى غش و ريسه رفتن ، ناگهان با قيافه اى مودبانه دست بر سينه ، گفت :

السلام عليك يا على بن موسى الرضا ! و . . .

برخود لرزيدم و اشك از چشمانم جارى شد . پس اين جا خراسونه ؟ اين گنبد و گلدسته هاى آقامونه ؟ زبانم بند آمده بود ، نمى دانستم چيكار بايد بكنم . دست و پام رو جمع كردم و رو به حضرت گفتم : سلام آقا جان ، سرو جونم فدات . و زار زار تمام غروب را گريه كردم .

از اول شهر تا نزديك حرم ، نفهميدم چطورى اومدم و چى به من گذشت كه بالاخره رسيديم . به كربلايى گفتم : تو رو خدا همين نزديكى ها يه خونه بگير كه پنجرش رو به حرم آقا واشه و اين ده روز هيچ از آقا جدا نشيم . گفت : اى به چشم ، خانوم خانوما ! ديگه چى ، سرم را پايين انداختم و گفتم : خدا عمرت بده مرد ، كه منو براى زيارت آوردى .

جونم برات بگه ، همون طور كه دلم مى خواست آقا كمك كرد و يك اتاق خوب گرفتيم و شديم همسايه آقا . پسرم و كربلايى رفتند وضو بگيرند .

منم رفتم چادر نماز بردارم و آماده براى زيارت بشم كه تا دولا شدم چادرم را بردارم ، درد شديدى در كمرم احساس كردم ، طورى كه دولا ماندم . چه سرت را درد مى يارم ، با هزار زحمت مرا خواباندند و گفتند : تو استراحت كن . خسته راه هستى . فردا ان شاءالله مى بريمت زيارت .

تمام غصه هاى دنيا بغضى شد و در گلوم ماندگار شد . شوهرم و پسرم جعفر به زيارت رفتند من ماندم و اشك و التماس به درگاه آقا . درد ساكت نشد كه نشد . فردا رفتند داروى گياهى برام آوردند . هيچ اثر نمى كرد و هى مشكلى بر مشكل اضافه مى شد . تا يه شب كه شوهر و پسرم به زيارت رفتند . دلم خيلى گرفت . داشتم به حرم آقا با حسرت نگاه مى كردم و اشك مى ريختم .

يعنى آقاجون ! من گنهكارم كه تا اين جا آمدم ولى داخل خونه ات راهم نمى دى ؟ اين رسم مهمان داريه ؟ خودت مى دونى چقدر راه اومدم . تو را به جان جوادت ! از سر تقصيراتم بگذر . آخه مى شه آدم تا اين جا بياد ، شما رو نبينه ؟ كه ناگهان در بين هق هق گريه ام در اتاق باز شد و يه آقايى اومد تو با يك بشقاب انگور . من دست و پامو گم كردم . گفتم حاج آقا ! ببخشيد . ما نمى دونستيم ! اين خونه شماست . اين جا را به ما هم اجاره دادن ، كربلايى بياد از اين جا

مى ريم . آقا بشقاب انگور را زمين گذاشتند و گفتند : بخور ، خوب مى شى ، من اومدم دو ركعت نماز بخونم و برم ، در گوشه اتاق به نماز ايستادند . دست و پام مى لرزيد . صورتم را محكم پوشوندم و سرم را روى بالش به سمت ديوار برگردوندم . دعا مى كردم زودتر جعفر و كربلايى برگردن .

با شنيدن صداى در ، فرياد زدم جون خودتون اومدين زيارت ! خونه مردم را غصب كردين و توش نماز مى خونين ، حتماً قبول مى شه ؟ عبادتتون خيلى درسته و زدم زير گريه ، برگشتم ديدم آنها متحير مانده اند ، فكر كردن ديوانه شدم با احتياط جلو اومدن . گفتن چى ! ما خونه را اجاره كرديم و در اختيار خودمونه .

با دست گوشه اتاق را نشان دادم و گفتم پس اين آقا چى مى گن ؟ و هر سه نفر برگشتيم ، نه آقايى بود و نه بشقاب انگورى . ناخود آگاه از جا بلند شدم . دردى در خود احساس نكردم ولى هنوز شيرينى همان يك دونه انگور را در دهنم مزه مزه مى كردم . آره جونم ! بعد از كلى بهت و حيرت ، متوجه شديم كه آن آقا ، آقا امام رضا ( ع ) بودند كه به ديدار دل شكسته من اومدن و منو شفا دادن .

بعدش هم خودت بهتر مى دونى كه چه احساسى داشتم . از اون سال تا حالا در هر شرايطى به ديدن آقا ميام ، حالا بيا زيارتنومه برام بخون .

_ رو چشمم ، مادر

جان !

السلام عليك ايها الامام الغريب . . . ! !

تو گرامى ترين مقصود هستى !

اى خداى من !

تقرب مى جويم به سويت به وسيله فرزند دختر پيغمبرت محمد ( ص ) كه رحمت تو بر او و آلش باد !

نوشته سكينه آرزومانى

قدمى از ميان نور

شفايافته : راضيه يعقوبى

12 ساله ، اهل بروجرد

تاريخ شفا : خرداد 1368

بيمارى : سرطان

هى دخترها ! برين تو ! هوا سرده . . . سرما مى خورين !

پنجره اى باز مى شد . زنى لچك به سر ، ميان قاب آن هويدا مى گرديد و همين حرف را مى زد . اما ما گوشمان هم بدهكار اين حرفها نبود . بى توجه دست در دست هم داده ، دايره اى ساخته بوديم و سرود مى خوانديم ، تن به خيسى باران سپرده بوديم و صداى شاديمان تمامى كوچه را پر كرده بود .

باران ميايد جرجر

پشت خونه هاجر

هاجر عروسى داره

دمب خروسى داره .

بارون كه شديدتر مى شد ، لچ آب كه مى شديم هلهله كنان به همان خانه اى مى رفتيم كه زن لچك به سر از قاب پنجره اش ما را صدا زده بود . فرقى نمى كرد چه مادر من چه مادر ديگران چه خانه من ، چه خانه ديگران .

زير كرسى يا كنار بخارى گرم ، تنهاى خيس خود را مى خشكانديم و با چاى داغ پذيرايى مى شديم هميشه همين طور بود و هر روز كه باران مى باريد ما همين آش را داشتيم و همين كاسه . باران مى بارد دانه

هاى ريز و درشت آن با ضرباتى هماهنگ به شيشه مى خورد ، و قاطى با صداى يكنواخت ناودان آهنگ دل نوازى را مى سازد .

تنها و رنجو ، روى تخت بيمارستان دراز كشيده ام ، در نگاهم باران است و انديشه ام به دورها راه مى گيرد ، به آن روزهاى شاد ، بارانهاى تند بهارى و تن به خيسى آن سپردن ، سرود خواندن هاى با هم و در بارن دويدن ها .

حالا چه مانده برايم از آن روزهاى خوب ؟ جز خاطره اى گنگ و شبهى از همسن و سالانم كه حالا به حتم قد كشيده اند و بزرگ شده اند چقدر دلم برايشان تنگ شده است . چشمانم را روى هم مى گذارم و سعى مى كنم تا به ياد بياورم . سعى مى كنم تصوير يكى يكى شان را در ذهنم نقش كنم صداهايشان را مى شنوم . با آهنگ ناودان و باران سرود مى خوانند . چقدر شادند و رها :

بارون مياد جرجر

. . .

گوشهايم را تيز مى كنم سعى مى كنم تا صداها را بشناسم ،

پشت خونه هاجر ،

بارون مياد جرجر

. . .

صديقه است ، طاهره ، حكيمه ، هما و من .

صداى دست زدنهايشان در گوشم مى پيچد ، قاطى با صداى زنى كه صدايمان مى زند ، هى دخترها ! بياين تو ، هوا سرده سرما مى خورين ، هى راضيه ! راضيه ! صدا صداى مادرم است . چشمانم را باز مى كنم . هموست كه بالاى سرم نشسته و به صورتم خيره مانده ،

هنوز نخوابيدى ؟ نه مادر ، دست مهربانش را روى پيشانى ام مى گذارد خم مى شود و صورتم را مى بوسد : امروز مرخصى ، دكتر مى گفت : حالت خيلى بهتر شده مى بريمت خونه بعد هم يه مسافرت ، كجا ؟ من مى پرسم و مادر لبخندى مى زند و مى گويد : دوست دارى كجا بريم ؟ بى اختيار فرياد مى زنم : خب معلومه ، مشهد . . .

تمامى حواسم به او بود از خواب كه برخاست با تعجب و هراس به اين سو و آن سو نگريست ، عرق بر سر و رويش نشسته بود مى لرزيد . دست بر طنابى را كه به گردن بسته بود كشيد . طناب باز شد . هراسان از جا برخاست . نگاهش بى هدف به هر سو چرخيد . مراكه ديد كمى آرامش يافت . لبخندى بر لبهايش نشست و خنديد . خنده اش ، به هق هق گريه مبدل شد ، جلو آمد و كنارم نشست : مادرم كجاست ؟ او را به آغوش كشيدم و پرسيدم : شفا گرفتى ، نه ؟ سرش را تكانى داد و گفت : خواب ديدم يه خواب عجيب .

هفت روز است كه دخيل بسته ام در طول اين مدت دو نفر شفا گرفته اند : يكى همان دختر و ديگرى زنى كه ديشب شفا گرفت ، مى گفت سرطان دارد ، مثل من اما شفا گرفت و رفت ، او هم خواب ديده بود .

پس چرا امام به خواب من نمى آيد ؟ اگر به خوابم بيايد دامنش را خواهم گرفت

به پايش خواهم افتاد ، به او خواهم گفت كه سرطان چه بلايى به سرم آورده است . يكى از كليه هايم را از كار انداخته و ديگرى را هم خراب كرده است .

به او خواهم گفت كه هر بار زير دستگاه تصفيه خون ( دياليز ) مى روم ، چقدر زجر مى كشم مى ميرم و دوباره زنده مى شوم آرى به او خواهم گفت و با التماس خواهم خواست كه مرا هم شفا دهد .

دسته اى كبوتر در بالاى سرم اوج مى گيرند و در آن سوى گلدسته هاى حرم از نگاهم پنهان مى شوند . نسيمى ملايم وزيدن مى گيرد نگاهم به مادر مى افتد كه از سقاخانه برايم آب مى آورد در ظرفى كوچك و زيبا اما من كه تشنه نيستم . بگير ، آب شفاست .

صداى كه بود ؟ مادرم ؟ اما او كه چيزى نگفت . فقط ظرف آب را جلوى رويم گرفت و در نگاهم خنديد . حتى لبهايش هم تكانى نخورد ظرف آب را از دستش گرفتم . بنوش آب شفاست . دوباره صدا آمد اين بار نزديكتر .

صداى مردى بود . رو چرخاندم نورى چشمانم را زد نور از آن سوى ضريح مى آمد ، قدحى از ميان نور ، آب به رويم پاشيد ، يك بار ، دوبار ، چند بار ، خيس خيس شدم مادر با تحيرتكانم مى داد .

هى راضيه ! چه شده ؟ بيدار شو دخترم ، بيدار شدم . باز باران بود كه مى باريد و من خيس خيس شده بودم ، مادرم پتويى را به

دورم پيچيد ، مرا بغل كرد و با خود به داخل حرم برد . چت شده بود راضيه ؟ خواب مى ديدى ؟ ها مادر ، خواب مى ديدم ، يه خواب عجيب ، چقدر دلم مى خواست بازهم بخوابم و خواب ببينم . باز آن دست نورانى از آن قدح نور برويم آب بپاشد . دوباره پلكهايم را روى هم مى گذارم و آرام زمزمه مى كنم كاش بيدارم نكرده بودى مادر ! باران مياد جر جر پشت خونه هاجر هاجر عروسى داره دمب خروسى داده با هم هستيم همان هم بازى هاى قديمى . دست در دست هم داده ، شاد مى خوانيم .

سرود باران ، و باز هم پنجره اى باز مى شود و زنى لچك به سر ميان قاب آن هويدا مى گردد :

هى دخترها ، بياين تو . . .

صداى مادر است ، چشمانم را باز مى كنم مادر رو به روى نگاهم ايستاده است همراه با تمامى هم بازيهاى قديمى ام زيارتت قبول راضيه ! گلها را مى گيرم و به رويشان مى خندم مادر شاخه هاى گل را در گلدانى كنار پنجره مى چيند .

در بيرون باران مى بارد . برخورد دانه هاى باران بر شيشه پنجره ، قاطى با صداى ناودان آهنگ زيبايى را ساخته است .

نوشته : حميدرضا سهيلى

كارد پيشكش

( كارد پيشكش )

سيد مرتضي موسوي نواده سيد محمد ( صاحب مدارك ) عليه الرحمه فرمود : استاد تقي اصفهاني كاردگر گفت :

من كارد بسيار خوبي براي آشپزخانه حضرت رضا ( عليه السلام ) ساختم آنگاه بقصد زيارت آن بزرگوار

از اصفهان حركت كردم و آن كارد را بعنوان پيشكش بآستان قدس رضوي با خود برداشتم و براه افتادم . وقتي نزديك كاشان رسيدم در كاروانسرائي ( مسافرخانه ) كه در آنجا بود در يكي از اطاقها منزل كردم .

در آنجا شخصي را ديدم مريض است و روي بستر با يك حال ناتواني افتاده من دلم بحال او سوخت و نزديك رفتم و از احوال او جويا شدم . گفت من از اهل بلخم ( افغانستان فعلي ) ولي بر طريقه ومذهب ايشان نيستم و اراده رفتن بخراسان دارم و حال در اينجا بيمار شده ام و بجهت بي پرستاري ناخوشي من طول كشيده است .

استاد تقي مي گويد : وقتي اين حرف را زد كه من خيال زيارت امام رضا ( عليه السلام ) را دارم با خود گفتم خدمت زوّار امام رضا ( عليه السلام ) يكي از عبادت هاست . خوب است كه من از او پرستاري كنم بلكه بهبودي يابد .

لذا يك هفته توقف كردم و مشغول پرستاري او بودم تابحال آمد و قوي پيدا كرد و من غافل از اين بودم كه آن ملعون گرگي است كه خود را در لباس ميش درآورده و ماري در آستين .

شبي در همان كاروانسرا خوابيده بودم آن ملعون فرصت را غنيمت شمرده بود و بقصد كشتن من دست و پاي مرا محكم بسته بود . وقتي كه خواست مرا بكشد يكمرتبه از خواب بيدار شدم .

ديدم آن خبيث كارد خودم را كه براي حضرت رضا ( عليه السلام ) ساخته بودم در دست گرفته و اراده قتل مرا

دارد و گفت من از زيادي خوبي تو ، بتنگ آمدم و اينك من تو را با همين كارد خودت مي كشم و راحت مي شوي .

آن كارد بقدري تيز و تند بود كه عكسش را اگر در آب مي انداختي نهنگان دريا ريزريز مي شدند و طوري آن را درست كرده بودم كه با يك اشاره كارد از غلاف بيرون مي آمد .

من در آنحال بيچارگي و اضطرار و پريشاني بمضمون ( امن يجيب المضطر اذا دعاه ) توجه بحضرت رضا ( عليه السلام ) كرده و متوسل بآنحضرت شدم و و متحير بودم كه ناگاه ديدم آن كارد بمانند زبان اژدها در كام چسبيده و از نيام بيرون نمي آيد . پس آن بدبخت كارد را بزير سينه خود گذاشت و با زور و قوت تمام مي كشيد كه كارد از غلاف بيرون شود كه ناگهان كارد الماسي از غلاف درآمد و بر سينه نحس آن ملعون خورد كه فوراً تمام امعاء و احشامش فرو ريخت وجان بمالك دوزخ سپرد .

منكه از كشته شدن نجات يافتم خداي را شكر كردم لكن با دست و پاي بسته افتاده بودم . كه ناگاه مردي شمع بدست وارد شد و چون مرا دست و پاي بسته و آن شخص را كشته ديد ترسيد .

گفتم مترس كه امشب در اينجا معجزه اي روي داده آن شخص تا صداي مرا شنيد و از صدا مرا شناخت پيش آمد و مرا ديد و او را شناختم كه يكي از همسايگان است و او نيز مثل من قصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) را

دارد . پس قضيه را باو گفتم و او دست و پاي مرا باز كرد و بدن نحس آن ملعون را بيرون انداخت براي خوردن سگها .

سپس با همان مرد باعتقاد راسخ حركت كرديم و به مشهد مشرف شديم و آن كارد را بآستان مقدس رضوي تقديم نموديم .

( - دارالسلام محدث نوري . )

بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدرگاه تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بارديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام

كاغذ برائت

( كاغذ برائت )

مرحوم محدث نوري عليه الرحمه فرمود جمعي از ثقات خبر دادند كه : جماعتي از اهل آذربايجان بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شدند يكنفر از آنها كور و نابينا بود چون بمقصود رسيدند يعني بفيض زيارت آن بزرگوار نائل شدند و بعد از چندين روز توقف عتبه مباركه را بوسيده رو بوطن حركت نمودند تقريباً در دو فرسخي مشهد فرود آمده و منزل كردند در آنجا نزد يكديگر نشستند .

كاغذهائي را كه نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر كاغذ بود براي تبرك و سوغاتي خريده بودند بيرون آورده

و نظر مي كردند و اظهار مسرّت و خوشحالي مي نمودند .

آن شخص نابينا چون چشم نداشت و نمي ديد و خبري هم از آن كاغذها نداشت تا صداي كاغذ را شنيد و اظهار خوشحالي رفقاي خود را متوجه گشت . پرسيد سبب خوشحالي شما چيست ؟

و اين كاغذها چيست و از كجاست .

رفقا بعنوان شوخي گفتند مگر تو نمي داني اين كاغذها برات خلاصي و بيزاري از آتش جهنم است كه حضرت رضا ( عليه السلام ) بما مرحمت فرموده است .

تا اين سخن را شنيد باورش شد يعني قطع بصحت اين خبر نمود و گفت معلوم مي شود كه امام هشتم ( عليه السلام ) بهريك از شما كه چشم داشته ايد ( كاغذ ) برات داده و من كه كور و ضعيف هستم برات مرحمت نفرموده است بخدا قسم كه من دست برنمي دارم والساعه برمي گردم و مي روم و برات خود را مي گيرم .

عازم برگشتن شد و رفقاي او چون جديت او را براي برگشتن دانستند گفتند اي مرد حقيقت مطلب اين است كه ما شوخي و مزاح كرديم و اين كاغذها چنين و چنان است .

آنمرد باور نكرد و با نهايت پريشاني ترك رفقاي خود نموده وبرگشت بمشهد مقدس و يكسره بآستان عرش درجه مشرف گرديد و ضريح مطهر را محكم گرفت و بزبان خود عرض كرد : اي آقا من كور و عاجزم و از وطن خود بزيارت حضرتت با كوري آمده ام و حال از كرم جنابت بعيد است كه برفيقان من كه چشم دارند برائت بيزاري از آتش دوزخ

مرحمت كني و بمن كه عاجز وضعيفم مرحمت نفرمائي .

بحق خودت قسم كه دست از ضريحت برنمي دارم تا بمن نيز برات آزادي عطا فرمائي . يكمرتبه ديد پاره كاغذي بدستش رسيد وهر دو چشمش روشن و بينا گرديد و بر آن كاغذ سه سطر بخط سبز نوشته بود كه فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است . پس با كمال خوشحالي از خدمت قبر شريف آن حضرت بيرون آمد و خود را برفقاي خود رساند .

( - دارالسلام محدث نوري . )

اي مظهر صفات الهي خديو طوس

وي قبله گاه هفتم و وي هشتمين شموس

ازعرش سوي فرش ملائك علي الدوام

نازل شوند ببارگهت بهر خاكبوس

لرزد بصبح وشام دل خصم همچوبيد

چون در نقارخانه تو مي زنند كوس

ازشرق و غرب رو بتو آرند شيعيان

بر درگهت كنند پي مسئلت جلوس

زيراكه ز آستان رضا نارضا نرفت

هرگزكسي اگرچه بدي كافر و مجوس

نازند برتمامت مردم بروز حشر

آنان كه سوده اند بدربار تو رؤس

لكن بسي دريغ كه از زهرجا نگذار

بنمود تلخ كام تو مأمون چاپلوس

چون زهركس بقلب شريفت اثر نمود

دلهاي دوستان زغمت گشت پرفسوس

زان زهر بهر نفس نفيست نفس نماند

اي خسروي كه بدنفست حافظ نفوس

آخر بطوس جان بسپردي غريب وار

اي خاك بر سر من ووين چرخ آبنوس

باشد اميدوار مروج كه روز حشر

او را دهي نجات درآنروز بس عبوس

كرامات رضوي

نام شفا يافته : زهرا منصوري

ساكن : خرمآباد تنكابن

نوع بيماري : فلج تمام بدن

تاريخ شفا : 13 مرداد 1366

نه كار يك روز و دو روز

است ، و نه يك ماه و دو ماه ، و نه حتي يك سال و دو سال . صحبت يك عمر است . يعني ميشود انتظار داشت كه او يك عمر اين وضعيت را تحمل كند و دم برنياورد ؟

نه توقع بزرگي است ، من نبايستي چنين انتظاري از او داشته باشم ، او هنوز جوان است و همسري سالم و خوب ميخواهد . زني كه وقتي او از كار روزانهاش بر ميگردد ، تمام اتاقها را تميز كرده باشد ، چاي دم كرده و ناهارش آماده باشد وقتي در زد ، به استقبالش برود و با خوشرويي در به رويش بگشايد . برايش چا بريزد و تا او چايش را بنوشد ، سفره را انداخته و بساط ناهار را مهيا كرده باشد و هنگامي كه شوهر از او ميپرسد :

ناهار چي داريم ؟ زن به رويش لبخند بزند و بگويد : همون غذايي رو كه دوس داري و شوهر دو دستش را محكم به هم بكوبد و با خوشحالي بگويد :

آفرين به همسر خوب و باوفايم . اما حالا چي ؟

با كدام پا ، همراهش بشوم ؟ با كدام دست ، هميارش باشم ؟ با كدام كلام ، همزبانش گردم ؟

با كدام . . . ؟ !

نه من نبايد از وي متوقع باشم كه به پايم بماند تا پير شود . آخر تا كي تحمل خواهد كرد ؟ يك سال ؟ ده سال . . . بالاخره خسته خواهد شد و م بايد قبل از آن تكليفم را با او روشن كنم . بايد حرف دلم را

برايش بگويم . او نبايد به درد من بسوزد خرد شود و بميرد . من نبايد انتظار داشته باشم كه او يك عمر تر و خشكم كند ، اين سو و آن سويم ببرد ، زندگياش را به پايم تباه كند و من حتي زبان تشكر از او را هم نداشته باشم . بايد از او بخواهم رهايم كند ، طلاقم بدهد و هودش را از زير بار مسؤوليت من خلاص كند .

من به او خواهم گفت همين امروز ، وقتي از اداره برگردد . همه حرفهايم را به او خواهم زد . اما با كدام زبان ؟ من كه تكه گوشتي بيش نيستم ، به هيچ تكان و حركت ، بي هيچ ثمر و اثر . نه حتي دستي كه بنويسم . تنها ، بار سنگيني هستم كه بر دوش او آويزان و بس . . . بيچاره شوهرم .

چرا بايد درد لاعلاج مرا تحمل كند ؟ چرا بايد به پاي من بسوزد و ذوب شود ؟ آه چگونه برايش بگويم ؟ چطور آگاهش سازم كه ديگر نميخوام باري بر دوشش باشم ؟ آه ، اگر زبان ميداشتم . . . ! همه چيز به يكباره اتفاق افتاد . عباس در تراس خانه نشسته بود و انوار غروب را به چشم ميكشيد كه ناگهان دردي به پهلو راستم خزيد تنم به رعشه افتاد و بياختيار جيغ كشيدم ، عباس به سرعت به سويم دويد ، و من شنيدم كه فرياد زد :

. . . يا امام رضا . . .

بعد تنها تصويري از چهره نگران او ديدم كه به سويم

خم شد و دستان مردانهاش مرا از زمين بلند كرد . وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم . خواستم برخيزم ، اما گويي مرا به تخت دوخته بودند . عباس با همان چره نگران و آشفته جلو دويد و تا مرا به هوش ديدي فرياد زد :

خانم پرستار . . . خانم پرستار . . . به هوش آمد .

پرستاري به درون آمد و دنبال او پدر و مادر پيرم با چشماني پر از گريه . خواستم سلام كنم ، ولي زبانم در دهانم قفل شده بود . تنها گريه بود كه به كمكم آمد و اشك ، مرحم درد و رنجم شد . گريستم . شوهرم دستان بيرمق و بي حسم را درون دستانش گرفت و آرام همراه من گريست و بعد گفت :

غصه نخور ! خوب ميشي .

و من هم همين تصور را داشتم ، هرگز به باورم نميآمد كه فلج شده باشم و ديگر هيچ وقت قادر به حرف زدن و تكان خوردن نباشم .

روزها گذشت ، و من نه توان حركت يافتم و نه قدرت كلام . از بيمارستان مرخصم كردند ، به خانه آمدم ، بي آنكه تغييري در حالتم حاصل شده باشد . همان گونه لس و بيحس و بيزبان . همه دورم را گرفتند . پدر ، مادر ، برادرها ، خواهرها و همه قوم و خويشها . مادر يكريز ميگريست . چشمه اشكش هنوز خشك نشده بود . مدام از امام ، طلب حاجت داشت ، حاجتش شفاي من بود ، بيچاره مادر ، نميدانست كه دخترش مرده است ، مردهاي

كه فقط نف ميكشد ، اي كاش آن را هم نميكشيد . كم كم دور و برم خالي شد . برادرها و خواهرها رفتند ، قوم و خويشها طلب شفا كردند و مرا به خدا واگذاشتند .

پدرم رفت و تنها مادرم بود كه هنوز بر بالينم ميگريست . بيچاره مادرم تا كي ميتوانست تحمل كند ؟ تا كي ميتوانست بر بالينم بگريد ؟ آيا ميتوانست همه زندگي خودش را رها كند و به من بپردازد ؟ نه ، نه او ميتوانست و نه من چنين انتظاري از او داشتم . چند روز بعد شوهرم ضمن تشكر از او خواهش كرد تنهايمان بگذارد و مادر كه ميرفت هنوز ميگريست .

بازم ميام دخترم هر روز بهت سر ميزنم .

تنها كه شديم ، عباس كنار نشست ، نگاهش را به نگاهم دوخت و آرام زمزمه كرد : معالجت ميكنم . زهرا؛ حتي اگه شده همه زندگيمو خرجت كنم .

با تنها سرمايهام با نگاه از او تشكر كردم و با اشاره عكسي را كه در اوايل ازدواجمان در مشهد گرفته بوديم نشانش دادم . ميخواستم به اين وسيله به او بفهمانم كه مرا به زيارت آقا ببرد تا شفايم را از آن حضرت تمنا كنم . نگاهش را از من به عكس برگرداند و من بستري اشك را در خانه چشمانش ديدم . باريكهاي از آن بر شيار صورتش راه گرفت و در سياهي ريش انبوهش گم شد و من صدايش را شنيدم كه از زمزمه به دعا برخاست .

يا اباالحسن ، يا علي ابن موسي الرضا ، يابن رسول ا . . .

يا سيدنا و مولانا ، انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك اله ا . . . و قدمناك بين يدي حاجاتنا . يا وجيها عند ا . . . اشفع لنا عند ا . . .

من نيز با او ، در دل ، هم دعا شدم ، و توسل به حضرت جستم .

صداي چرخش كليد در قفل تفكراتم را شكست در ، بر پاشنه چرخيد و عباس ميان دو لنگه آن هويدا شد . تبسمي به صورتش نشست و آرام گفت : فردا عازميم . ان شاءا . . . كه دست خالي برنميگرديم .

بعد بليتي از جيبش درآورد و جلوي صورتم گرفت و گفت :

به هر زحمتي بود بليت مشهد رو گرفتم . از اداره هم دوازده روز مرخصي گرفتم؛ دو روز براي رفت و برگشت ، ده روز هم قصد زيارت آقا ، خوبه ؟ با سر جواب مثبت دادم و با اشك ديده از او تشكر كردم . باران اشك چشمانم را پر كرد ، و تصوير عباس در امواج نگاهم گم شد زيرا جز با زبان اشك و نگاه ، نميتوانستم با او حرف بزنم .

در نگاهم ، پرواز كبوتران حرم است ، و بر گوشهايم نجوايي عاشقانه و دردمند . عباس دخيل بسته و خود به حاجتمندي به حرم رفته است . تشنهام ، عطش به جانم افتاده و داغ آن بر لبهايم و من عاجزم از واگويي نياز . نگاهم را به اطراف ميسايم .

آن سوتر ، سقاخانه ، رو به رو با نگاهم ، ايستاده است ، پايدار و لب تشنگان

، عطش به آب گوارايش ميسپارندو سير كام دور ميشوند . آه اگر ميتوانستم و بر پاهايم تواني بود . تا آن سو ، ميدويدم و ظرف سقاخانه را لبالب آب ميكرد ، يك نفس سر ميكشيدم و عطشم را به سردي گوارايش ميسپردم . بعد ظرفها را يكايك پر از آب ميكردم و به هر دخيل بسته عاجزي كه ياراي حركتش نبود آب ميدادم . اما افسوس . . . افسوس كه خود نيز حلقهاي از همان سلسلهام .

در كنار سقاخانه ، نگاهم به روي آقايي ميايستد كه گويي با اشاره با من سخن ميگويد . اما چه ميگويد ؟ نميدانم ، راه دور است من از اشارهاش چيزي نميفهمم . نزديكتر ميآيد . حالا با وضوح او را ميبينم . چهرهاش متبسم و نوراني است .

شالي سبز بر شانه انداخته و كاسهاي در دست دارد . كاسهاي لبالب آب ، آن را به سوي من دراز ميكند و لبانش به آرامي تكان ميخورد .

آب . . .

دستهايم را به سويش دراز ميكنم . او فاصله دارد و دست من كوتاه ، تبسمي بر لبانش مينشيند صدايش به گوشم ميرسد كه ميگويد :

برخيز ! آب را براي تو آوردهام بگير .

و من بر ميخيزم به طرفلش ميروم رو به رويش ميايستم و آب را از دستش گرفته با عجله و لاجرعه سر ميكشم و سيراب ميگويم :

سلام بر حسين شهيد .

به رويم لبخند ميزند و دور ميشود و من يكباره در خود خيره و مات ميمانم كه ايستادهام . بر روي پاهاي خودم و باز زبانم

كه تكان نميخورد سخن ميگويم :

يا امام رضا . . .

فرياد ميكشم و به سوي حرمش ميدوم . او را پيدا نميكنم . بر ميگردم . عباس را ميبينم كه از حرم بيرون آمده و نگران به جاي خالي من در كنار پنجره فولاد خيره مانده است .

كبوتران حرم از فراز گنبد امام بال ميگيرند و در آبي بيكران آسمان ، رها ميشوند . من نيز بسان آنها ، بال گرفته و پرواز ميكنم . سبكبال و رها .

نقاره خانه همنوا با سرور من به صدا در ميآيد . . . و شادي بيپايان مرا به گوش همگان ميرساند .

كرامات رضويه

نويسنده : حميدرضا سهيلي

شفا يافته : امير ( هوشنگ ) طاهري

اهل : مشهد – مقيم تهران

نوع بيماري : سكته ، فلج بدن

تاريخ شفا : 11/10/1371

پدر ، از اتاق بيرون دويد و فرياد كشيد :

نور ، نور . . . يه نور سبز .

در حياط ، همه جمع بودند . خان دايي به پشتي تكيه زده بود و قليان ميكشيد مادر بزرگ كنار سماور نشسته بود و چاي ميريخت ، بچههاي دور حياط ميدويدند و بازي ميكردند . رضا باغچهها را آب ميداد . مادر كنار حياط اجاقي زده بود و آش نذري ميپخت . فاطمه به كودكش شير ميداد . از صداي فرياد پدر ، همه متحير ، خشكشان زد مادر فريادي كشيد و از هوش رفت ، فاطمه كودكش را رها كرد و به سوي مادر دويد كودك ونگ زد ، مادر بزرگ او را بغل زد و لي لي كرد كودك

آرام شد و به روي مادر بزرگ خنديد . رضا شيلنگ آب را در باغچه رها كرد و به طرف پدر دويد خان دايي قليانش را كناري گذاشت و متعجب به پدر خيره شد . مادر بزرگ كودك را روي تخت خواباند و سجده شكر به جا آورد . شانههايش ميلرزيد ، وقتي سر از سجده برداشت چشمانش باراني و خيس شده بود مادر به هوش آمد ، فاطمه او را بلند كرد و تكيهاش را به ديوار داد ، پدر همچنان مبهوت ايستاده بود و به جمع ، خيره نگاه ميكرد ، مادر خطاب به فاطمه گفت :

شنيدي فاطمه ؟ او حرف زد ، پدرت حرف زد .

فاطمه ، سر تكان داد و گفت :

ها ، مادر شنيدم .

نگاهش را به سمت پدر چرخاند و گفت :

تو حرف زدي پدر ! حرف زدي !

رضا پدر را در آغوش گرفت و فرياد زد :

باورم نميشه پدر . تو نه تنها حرف زدي ، كه رو پاهاي خودت ايستادي با پاهاي خودت راه رفتي .

خان دايي كه تا آن زمان ساكت نشسته بود ، تكيهاش را از پشتي كند ، از جا برخاست ، پدر را به آغوش كشيد . او را بوسيد و گفت :

اين معجزس ، معجزه .

فاطمه زير بغلهاي مادر را گرفت ، او را از جا بلند كرد و كمك كرد تا روي تخت كنار مادر بزرگ بنشيند . بچهها دور پدر را گرفتند . پدر يكي يكي آنها را بغل كرد و بوسيد . بعد به طرف مادر بزرگ كه همچنان

ساكت نشسته بود و ميگريست ، آمد و كنار او نشست . مادر بزرگ دستهايش را به آسمان بلند نمود و دعا كرد . پدر دستهاي او را گرفت ، بوسيد و گفت :

هر چي هس ، از دعاي خير مادره ، دعاي مادر؛ رد خور نداره .

مادر بزرگ دوباره به سجده رفت و گريست ، بعد برخاست ، فرزندش را به آغوش گرفت ، بوسيد و گفت :

وقتي شنيدم دكترا جوابت كردن ، به حرم رفتم و به جاي تو زيارت به جا آوردم و از آقا شفاي تورو طلب كردم . دلم شكست و گريستم ، اون قدر كه همون جا از هوش رفتم ، امام رو ديدم كه به سويم آمدن . از من پرسيدن چرا امير به ديدن ما نميياد ؟ گفتم امير اين جا نيس آقا از مشهد رفته . ده ساله كه مقيم تهران شده .

آقا گفتن به او بگو بياد ، درگاه ما درگاه نااميدي نيس .

از خواب بيدار شدم . موضوع را به هيچ كس نگفتم ، فقط به رضا زنگ زدم و از او خواستم تا ترا به مشهد بياره ، به زيارت آقا ، امام غريب .

پدر گريست و گفت :

آه . . . چقدر بيوفا بودم من .

بعد براي مادر بزرگ تعريف كرد :

به نماز ايستاده بودم كه سرم گيج رفت ، خانه دور سرم چرخيد . همه چيز جلو چشام تيره و تار شد . به زمين افتادم و ديگه چيزي نفهميدم ، وقتي به هوش آمدم دكتري بالاي سرم بود ، شنيدم كه

ميگفت :

احتمال گسترش درد و از كار افتادن قواي حسي بدن هست . اين نوعي سكته خطرناكه . بهتره قبل از بروز اتفاقات بعدي و خداي نكرده خطرات جدي و احتمالي ، او رو به بيمارستان منتقل كنين ، تا تحت عمل جراحي قرار بگيره .

رضا جلو آمد ، كنار مادر بزرگ نشست و گفت :

من به دكتر قول دادم . مقدمات كار رو فراهم كردم ، اما وقتي موضوع رو با پدر در ميون گذاشم ، دو پاش رو تو يه كفش كرد كه الا و بلا به بيمارستان نميام . از ما اصرار بود و از پدر انكار ، كه ميگفت : تو خونه بميرم ، بهتره از تخت بيمارستان ، چند روز بعد كم كم حالش بهتر و ما هم خاطرمون جمع شد كه حتما تشخيص دكتر اشتباه بوده ، مادر دنباله حرف رضا را گرفت و گفت :

اما تشخيص اشتباه نبود ، يك هفته بعد ، دوباره سرگيجه و درد به سراغش آمد و اين بار خيلي زود او رو از پا انداخت . زبونش قفل شد ، بدنش به كلي فلج گرديد ، گلويش آن قدر ورم كرد كه نفس كشيدن هم برايش مشكل شد .

پدر نگاهش را از روي مادر بزرگ به روي مادر چرخاند با گوشه آستين اشك از چشمان خيسش پاك كرد و گفت :

تو خيلي زحمت كشيدي زهرا .

مادر گفت :

تو درد ميكشيدي امير . من طاقت رنج كشيدن تو رو نداشتم .

پدر گفت :

تو بيشتر از من رنج كشيدي مثل يك بچه تر و خشكم

كردي .

مادر سرش را پاييين گرفت ، نگاهش را به گل قاليچه زير پايش انداخت و آرام زمزمه كرد :

من فقط وظيفهام رو انجام دادم .

پدر گفت :

تو بيمارستان مدام بالا سرم بودي و پرستاريم كردي .

مادر گفت :

تو نميتونستي نفس بكشي ، خرناسه ميكشيدي ، با گريه به دكترا التماس كردم .

گفتند : براي تنفس بهتر ، بايدگلويش سوراخ بشه و گرنه با مسدود شدن كامل مجاري تنفسي ، مرگش حتمي يه . اما من قبول نكردم ، هر چه اصرار كردن نپذيرفتم . بعد مادر زندگ زد و گفت خواب ديده كه تو رو به مشهد ببريم ، چون اين جا هم طبيبي هس .

وقتي شنيدم ، گريهام گرفت ، چه طور من كه سالها مجاور آقا بودم ، طبيب حقيقي رو از ياد برده بودم .

خان دايي كه ساكت به پشتي تكيه زده و در فكر فرو رفته بود ، سكوتش را شكست و پرسيد :

اون نور چه بود ؟ نوري رو كه ديدي ، تعريف كن .

يك نور سبز بود ، وارد اتاق شد ، به اطراف گلاب ميپاشيد و پيش ميآمد . همه اتاق را بوي گلاب پر كرده بود به سوي من آمد ، به روي من هم گلاب پاشيد ، صدايي شنيدم كه گفت : برخيز ، همه نگرانتن . گفتم : نميتونم ، دستم رو گرفت ، من رو به روي تخت نشوند . به صورتش خيره شدم جز نوز چيزي نديدم دوباره صداش رو شنيدم كه گفت : برخيز همه منتظرتن . برخاستم ، خداي

من ! خواب ميديدم . از نور خبري نبود . اما اتاق پر از بوي خوش گلاب بود . با تحير دستي به گلوم كشيدم ، هيچ ورمي نداشت . پاهام رو تكون دادم ، سالم بودن ، با ناباوري از جا برخاستم ، رو پاهاي خودم ايستاده بودم ، بعد حيران ، به بيرون دويدم با پاهايي كه مدتها چون چوبي خشك بودن و فرياد ميكشيدم با زباني كه ماهها قفل شده بود .

خان دايي گفت :

معجزس .

مادر گفت : - معجزه دل شكسته مادر بزرگ .

معجزه دل شكسته مادر بزرگ .

پدر دست مادر بزرگ را بوسيد و گفت :

قربون دل شكستهات ، مادر .

مادر بزرگ فقط گريست ، لبهايش تكان خورد ، اما چيزي نگفت ، خان دايي گفت :

دل شكسته محاله كه پاسخ نگيره ، آقاي جواب دلهاي شكسته رو خيلي زود ميده .

بعد تعريف كرد :

خدا بيامرزه پدرم رو ، او ميگفت كه در زمان سلطنت نادر ، مرد نابينايي براش شفاي جشمانش به زيارت امام رضا ( ع ) ميياد . مدتها در حرم امام دخيل ميشينه اما شفا پيدا نميكننه ، يه روز كه نادر به قصد زيارت به حرم ميياد ، اونو ميبيه و ميپرسه :

چرا اين جا نشستي ؟ مرد ميگويد : - دخيل نشستم .

دخيل ؟ دخيل كي ؟ براي چي ؟ - دخيل امام ، براي شفاي چشمام .

نادر تأملي ميكند ، بعد از مرد كور ميپرسد : - آيا منو ميشناسي ؟ مرد ميگويد : - چگونه بشناسمت كه از بينايي

محرومم ؟

نادر ميگويد : - من نادر شاه افشارم ، دارم به زيارت مشرف ميشم . اگر تا بر گردم شفاي چشمات رو نگرفته باشي ، من جونت رو خواهم گرفت . اين را ميگويد و وارد حرم ميشود . پيرمرد بيچاره بر خاك ميافتد و زار ميزند ، ساعتي بعد كه نادر از زيارت برميگردد ، مرد را شفا يافته و بينا مييابد ، ميپرسد :

چگونه شفا يافتي مرد ؟ - ميگويد : با دل شكسته . نادر ميگويد : دل شكسته ؟

آري ، پس از تهديد تو ، دلم شكست و امام پاسخ دل شكسته را خيلي زود ميده ، در اين مدت كه اين جا دخيل نشسته بودم فقط يك چيز كم داشتم ، اون هم دل شكسته بود .

خان دايي قصه را كه تمام كرد ، دوباره بر پشتي تكيه زد و به مادر بزرگ گفت : - با دل شكستهات براي ما هم دعا كن خواهر .

پدر كنار حوض نشست و مشغول وضو گرفتن شد؛ در حالي كه هنز رايحه خوش گلاب در فضاي خانه جاري بود .

کرامتي از آستان قدس رضوي و داستان ضامن آهو

دكتر احمد مهدوي دامغاني

چندي پيش ، به مناسبتي مطلبي در روزنامه اطلاعات درج شده بود و ذکري از آستان ملائک پاسبان اعلي حضرت اقدس علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه ، و داستان ضامن آهو در مجلسي مورد گفت وگو بود . دوست دانشمند عزيزي به بنده گفت : فلاني ! من هر قدر هم که مي خواهم صحت اين « داستان مبتذل » ضامن آهو را به خود بقبولانم نمي توانم و عقلم نمي پذيرد که اين داستان

آن چنان که شنيده و خوانده ام عقلاً يا وقوعاً ممکن باشد ، گو اين که اساساً اين داستان را در هيچ کتاب معتبر و مأخذ قابل مستندي هم نديده ام؛ و چون تو را يک طلبه غيرمتعصبي مي دانم ، اين است که خواهش مي کنم نظرت را در اين باره بگويي و اگر تو هم مثل من به اين داستان باورنکردني اعتقادي نداري ، چه بهتر که از اين جا ، يکي دو خطي با هم به روزنامه اطلاعات بنويسيم و از مسؤولان آن روزنامه درخواست کنيم که از استعمال اين القاب و عناوين عاميانه ، و بي معني و غيرمستند که تازه بر فرض صحت هم چيزي بر عظمت مقام امام عليه السلام و جلال و کرامت آن بزرگوار نمي افزايد ، احتراز کند .

گفتم : راست است؛ زيرا اعتقادي که شيعه واقعي به ائمه طاهرين خود دارد ، فوق اين امور و بالاتر از صحت و سقم اين مسائل است؛ چو شيعه مي گويد و مي خواند که « وأمن من لجأ اليکم » ( جمله اي از زيارت معروف به جامعه کبيره که ظاهرا انشاي حضرت هادي عليه السلام است ) .

باري ، از آن دوست عزيز پرسيدم : داستان ضامن آهويي که شما آن را عقلاً و وقوعاً محال مي شماريد کدام است و چگونه داستاني است ؟

با نگاه تعجب آميزي گفت : فلاني ! آيا مرا دست مي اندازي يا واقعاً تو که هم بچه آخوند هستي و هم خراساني ، از کم و کيف اين داستان بي خبري ؟

گفتم : نه دوست عزيز ! تو را دست نمي اندازم و از کم و کيف داستان هم باخبرم؛

ولي دوست دارم داستان را از زبان تو هم بشنوم .

گفت : از مجموع آنچه در بچگي از بزرگترها شنيده و بعداً هم آن را به شعر عاميانه و به صورت جزوه کوچکي ، چاپ سنگي شده اي خوانده ام ، آنچه به يادم مانده ، اين است :

صيادي در بياباني قصد شکار آهويي مي کند و آهو شکارچي را مسافت معتنابهي به دنبال خود مي دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام که اتفاقاً در آن حوالي تشريف فرما بوده است ، مي اندازد . صياد که مي رود آهو را بگيرد ، با ممانعت حضرت رضا عليه السلام مواجه مي شود . ولي چون آهو را صيد و حق شرعي خود مي داند ، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاري مي کند . امام حاضر مي شود مبلغي بيشتر از بهاي آهو ، به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند . شکارچي نمي پذيرد و به عرض مي رساند : الا و بالله ، من همين آهو را که حق خودم است ، مي خواهم و لاغير . . . و آن وقت آهو به زبان مي آيد و سخن گفتن آغاز مي کند و به عرض امام مي رساند که من دو بچه شيري دارم که گرسنه اند و چشم به راه اند که بروم و شيرشان بدهم و سيرشان کنم . علت فرارم هم همين است و حالا شما ضمانت مرا نزد اين ظالم بفرماييد که اجازه دهد بروم و بچگانم را شير دهم و برگردم و تسليم صياد شوم . . .

حضرت رضا عليه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچي مي فرمايد و خود را به

صورت گروگاني در تحت تسلط شکارچي قرار مي دهد . آهو مي رود و به سرعت باز مي گردد و خود را تسليم شکارچي مي کند . شکارچي که اين وفاي به عهد را مي بيند ، منقلب مي گردد و آن گاه متوجه مي شود که گروگان او ، حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه است . بديهي است فوراً آهو را آزاد مي کند و خود را به دست و پاي حضرت مي اندازد و عذر مي خواهد و پوزش مي طلبد . حضرت نيز مبلغ معتنابهي به او مرحمت مي فرمايد و به علاوه ، تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش مي کند و صياد را خوشدل روانه مي سازد . آهو هم که خود را آزاد شده حضرت مي داند اجازه مرخصي مي طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود مي دود . . .

به آن دوست عزيز هموطن گفتم : داستان واقعي ضامن آهو که من آن را مي دانم بيش از هزار و شصت سال سابقه تاريخي دارد ، و در کتب معتبر و مستند هم ثبت و ضبط شده و کاملا هم موجه و معقول است و به کلي با آنچه تو مي گويي ومن هم به همين ترتيب آن را شنيده و خوانده ام ، مغاير است . گمان نزديک به يقين دارم که منشأ ملقب ساختن مولاي ما ، حضرت رضا صلوات الله عليه به ضامن آهو ، همين داستان موجه و معقول و مسلم و مستندي است که آن را براي تو خواهم گفت . مضافاً بر آن که ناقلان و راويان اين داستان نيز حايز آن چنان مقام مذهبي و ملي و علمي شامخي هستند که جاي هيچ ترديد در صحت

، و مجال هيچ گونه شبهه اي در اصالت آن باقي نمي ماند .

مخاطب که بر شنيدن داستان صحيح و واقعي و موجه و مستند ضامن آهو سخت مشتاق شده بود ، از من خواست که فوراً داستان را براي او بازگو کنم و مدرک و سند آن را هم به او نشان دهم . گفتم : به ديده منت دارم ، النهايه ، چون الآن کتاب مستند را در دسترس ندارم ، نقل داستان و ارائه سند آن را به فردا موکول مي کنيم و او هم پذيرفت .

خوشبختانه ، و از حسن اتفاق ، آن که در جمله کتب معدودي که اين بنده در اين سفر با خود آورده است ، يکي هم کتاب شريف نفيس مستطاب « عيون اخبار الرضا » تأليف منيف شيخ اجل امجد اعظم ، ابوجعفر محمد بن علي بن بابويه قمي ، معروف و ملقب به صدوق رضوان الله تعالي عليه است . ايشان يک کتاب از مجموع چهار کتاب اساسي و اصولي حديث و فقه شيعه يعني « من لايحضره الفقيه » را تأليف کرده و در محل معروفي به نام نامي خودش در سر راه تهران به شهر ري مدفون است؛ مکانت والا و مقام معلاي آن بزرگوار در نزد شيعه معلوم و مشهور است .

فرداي آن روز اين کتاب مستطاب را با خود نزد آن هموطن بردم و داستان را از روي کتاب براي اوخواندم . او بسيار خشنود شد و دانست که داستان واقعي ضامن آهو ، چيزي غير از آني است که در ذهن اوست؛ و بنده چون گمان مي برم هنوز بسياري

هستند که از بن داستان بي خبرند ، بي فايده ندانستم که آن را عيناً براي درج در اين کتاب بنگارم ، خاصه آن که موضوعاً نيز با مبنا و موضوع اين کتاب بي تناسب نيست .

البته خوانندگان فاضل و گرامي استحضار دارند که شيخ صدوق قدس سره ، اين کتاب را جهت اتحاف و اهدا به وزير جليل و بزرگوار ايراني يعني صاحب اسماعيل بن عباد طالقاني ( متوفي در سال 385هجري ) که خود يکي از بزرگ ترين ادبا و شعرا و متکلمين و ناقدين ادب در قرن چهارم است ، تأليف فرموده و اين کتاب شريف ، علاوه بر احتوايش بر اخبار مربوط به حضرت رضا عليه السلام از لحاظ ادبي و تاريخ نيز مرجع معتبر و مستندي به شمار مي رود .

شيخ ( ره ) در اين کتاب همچنان که از بسياري ثقات مشايخ روات و محدثين رضوان الله عليهم اجمعين ( که ذکر اسامي شريف آنها خود رساله مفصلي خواهد شد ) نقل و روايت مي کند از بسياري از ادبا و شعرا و مورخين به نام نيز ، چون ابراهيم بن عباس صولي و محمد بن يحيي صولي و مبرد و ابن قتيبه و عمرو بن عبيد و دعبل و ابي نواس و ابي جعفر عتبي و برخي افراد خاندان نوبختي و ديگران به واسطه يا بي واسطه نيز نقل و روايت مي فرمايد .

شيخ ( ره ) که به مناسبت اقامتش در ري اختصاص و ارتباط کاملي با رکن الدوله ديلمي داشته است ، در رجب سال 352 هجري ( 1044سال پيش از اين ) از رکن الدوله جهت تشرف

به خراسان و زيارت مرقد منور مطهر حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه اجازه مي گيرد . امير سعيد رکن الدوله نيز ضمن التماس دعا و زيارت نيابي ، با اين درخواست موافقت مي کند و شيخ ( ره ) روانه خراسان مي شود و چند ماهي در آن صفحات و خصوصاً در نيشابور و طوس اقامت مي فرمايد .

اين که عرض کردم رکن الدوله از شيخ ( ره ) التماس دعا و تقاضاي زيارت نيابي مي کند ، به تصريح خود شيخ است . ظاهراً همواره زمامداران بزرگوار شيعه ايران ، قلباً توجه خاصي به حضرت علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحية و الثناء داشته و خود را از مدد آن حضرت مستمد مي دانسته اند؛ لذا بد نيست که عين عبارت خود شيخ را براي شما نقل کنم :

قال مصنف هذا الکتاب ، لما استأذنت الامير السعيد رکن الدوله في زيارة مشهد الرضا عليه السلام واذن لي في ذلک في رجب سنة اثنين وخمسين وثلاث ماة ، فلما انقلبت عنه ردّني . فقال لي : هذا مشهد مبارک قد زُرته وسألتُ الله تعالي حوائج کانت في نفسي فقضاها لي فلا تقصر في الدعا لي هناک و الزيارة عني فان الدعاء فيه مستجاب ، فضمنت له ذلک ووفيت به ، فلما عُدت من المشهد علي ساکنه التحية والسلام ودخلت اليه قال لي : هل دعوت لنا وزرت عنا ؟ فقلتُ نعم ، فقال لي قد احسنت قد صح لي ان الدعاء في ذلک المشهد مستجاب ( صفحه 381 ) .

مصنف اين کتاب چنين گويد که چون از امير سعيد رکن الدوله ديلمي براي زيارت مشهد

امام رضا عليه السلام اجازه خواستم و او نيز اجازه فرمود و اين در ماه رجب سال 352 بود . همين که از پيشگاهش برگشتم که بروم ، دوباره مرا بازگردانيد و فرمود : اين فرخنده زيارتگاهي است که من نيز آن را زيارت کرده ام و از خداوند تعالي نيازها و آرزوهايي که در دل داشتم مسئلت کرده ام و خداوند همه آن را برآورد ! بنابراين ، در آنجا براي من در دعا و زيارت نيابي ، کوتاهي مکن .

من هم دعا و زيارت جهت او را بر عهده گرفتم و به عهده خود نيز وفا کردم . وقتي که از مشهد که بر ساکنش درود و آفرين باد ، بازگشتم و بر رکن الدوله وارد شدم ، فرمود : آيا براي ما دعا ، و از طرف ما زيارت کردي ؟ گفتم : بلي ! فرمود : کار بسيار خوبي کردي پيش من ثابت و نزد من درست است که دعا در آن مشهد مستجاب است .

باري ، برگرديم به داستان ضامن آهو که شيخ آن را در همين کتاب ، و به مناسبت همين سفر نقل مي نمايد . شايد قبلاً ذکر اين نکته بي فايده نباشد که در خلال کتاب « عيون » چند بار که شيخ حديث يا مطلبي را نقل فرموده که خود صددرصد اعتقادي به صحت روايت يا وثوقي به سلامت سند آن يا اطميناني به ثقه بودن راوي آن نداشته است ( ولو آن که آن را از مشاهير هم نقل فرموده باشد ) بي اعتمادي خود را به آن مطلب تصريح مي فرمايد . ( از جمله در صفحه

350 که مي فرمايد : قال مصنف هذا الکتاب ، روي هذا الحديث بريئي من عهدة صحته؛ يا در صفحه 192 : کان شيخنا محمد بن الحسن بن احمد بن الوليد رضي الله عنه سيئي الرأي في محمد بن عبد الله المسمعي راوي هذا الحديث وانما اخرجت هذا الخبر في هذا الکتاب لانه کان في کتاب الرحمه وقد قرأته عليه فلم ينکره و رواه الي ) .

و اينک ابتدا اصل داستان را با حذف اسانيد و روات آن به عرض خوانندگان مي رساند سپس سند و روات حکايت را بازگو مي کند که خوانندگان ملاحظه بفرمايند چه بزرگوار کساني اين داستان را نقل کرده و به صحت آن گواهي داده و يا به اصطلاح روزنامه نويس ها خود قهرمان آن داستان بوده اند تا بدانجا که اين روايت صددرصد مورد قبول شيخ صدوق ( ره ) قرار گرفته و ادني شبهه در صحت آن به خاطر شريفش خطور نکرده است :

. . . فلما کان يوم الخميس استأذنته في زيارة الرضا ( عليه السلام ) فقال : اسمع مني ما احدثک به في امر هذا المشهد : کنت في ايام شبابي اَتعصب علي اهل هذا المشهد واَتعرض الزوار في الطريق واَسلُب ثيابهم ونفقاتهم ومرقّعاتهم ، فخرجت متصيداً ذات يوم و اَرسلت فهداً علي غزال ، فمازال يتبعه حتي التجأ الي حايط المشهد فوقف الغزال ووقف الفهد مقابله لايدنو منه فجهدنا کل الجهد بالفهد ان يدنو منه فلم ينبعث و کان متي فارق الغزال موضعه يتبعه الفهد فاذا التجأ الي الحائط رجع عنه فدخل الغزال جحراً في حائط المشهد فدخلتُ الرباط وقلت لابي النصر المقري اين الغزال الذي دخل هيهنا الان

، فقال لم أره فدخلتُ المکان الذي دخله فرأيت بعر الغزال وأثر البول ولم أر الغزال وفقدته ، فنذرت الله تعالي ان لا آذي الزوار بعد ذلک و لا اتعرض لهم الا بسبيل الخير و کنت متي ما دهمني أمر فزعت الي هذا المشهد فزرته وسألت الله تعالي فيه حاجتي فيقضيها لي ولقد سألت الله تعالي ان يرزقني ولداً ذکراً فرزقني ابناً حتي اذا بلغ وقتل عدت الي مکاني من المشهد وسألت الله تعالي ان يرزقني ولداً ذکراً فرزقني ابناً آخر ولم أسأل الله تعالي هناک حاجة الا قضاها لي فهذا ماظهر لي من برکة هذا المشهد علي ساکنه السلام . ( صفحه 386 ) .

چون روز پنجشنبه براي زيارت رضا عليه السلام از او اجازه خواستم . گفت بشنو که درباره اين مشهد ( يعني اين محل شهادت ) با تو چه مي گويم . در روزگار جواني ، نظر خوشي به طرفداران اين مشهد نداشتم و در راه ، معترض زائران مي شدم و لباس ها و خرجي و نامه ها وحواله هايشان را به ستيزه مي ستاندم . روزي به شکار بيرون رفتم و يوزي را به دنبال آهويي روانه کردم . يوز همچنان به دنبال آهو مي دويد تا به ناچار ، آهو را به پاي ديواري پناهيد و آهو ايستاد . يوز هم رو به رويش ايستاد ولي به او نزديک نمي شد .

هر چه کوشش کرديم که يوز به آهو نزديک شود يوز نمي جست و از جاي خود تکان نمي خورد؛ ولي هر وقت که آهو از جاي خود ( کنار ديوار ) دور مي شد ، يوز هم او را دنبال مي کرد . اما همين که به ديوار پناه

مي برد ، يوز باز مي گشت تا آن که آهو به سوراخ لانه مانندي در ديوار آن مزار داخل شد . من وارد رباط [معناي اصلي آن جاي نگهداري اسب براي مبارزه با دشمنان و مرزداري از حدود و ثغور مسلمانان است ، و بعداً به معاني مختلفي از جمله کاروانسرا ، خانقاه صوفيه ، نقل شده است . ] ( تعبير جالبي از مزار حضرت رضا در آن عصر ) شدم ، و از ابي نصر مقري ( که لابد قاري راتب قبر مطهر حضرت يا ديگر مقابر اطراف قبر و داخل رباط بوده است ) پرسيدم : آهويي که هم الان وارد رباط شد کو ؟ گفت : نديدمش .

آن وقت ، به همان جايي که آهو داخلش شده بود درآمدم و پشگل هاي آهو و رد پيشابش [ادرار] را ديدم ، ولي خود آهو را نديدم . پس با خداي تعالي پيمان بستم که از آن پس زائران را نيازارم و جز از راه خوبي و خوشي با آنان در نيابم . از آن پس ، هر گاه که کار دشواري به من روي مي آورد ، وگرفتاري اي پيدا مي کردم ، بدين مشهد روي و پناه مي آوردم ، و آن را زيارت و از خداي تعالي در آن جا حاجت خويش را مسئلت مي کردم و خداوند نياز مرا بر مي آورد ، ومن از خدا خواستم که پسري به من عنايت فرمايد . خدا پسري به من مرحمت فرمود ، و چون آن پسربچه به حد بلوغ رسيد ، کشته شد؛ من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت کردم که پسري به من

عطا فرمايد و خداوند پسر ديگري به من ارزاني فرمود . هيچ گاه از خداي تبارک و تعالي در آن جا حاجتي نخواستم مگر آن که حق تعالي آن حاجت را برآورد و اين چيزي است از جمله برکات اين مشهد سلام الله علي ساکنه که بر شخص من آشکار شد و براي خودم روي داد .

حال ملاحظه بفرماييد که شيخ ( ره ) اين داستان را از که روايت مي کند و اين واقعه براي که روي داده است و ناقل آن کيست ؟

گوينده اصلي داستان که خود همان شکارچي بوده است ، ايراني پاک نهاد و آريايي نژاد و امير دلير و بزرگوار و نجيب و آزاده خراساني خراسان ، يعني ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسي ، معروف و مشهور و گردآورنده « شاهنامه ابومنصوري » است که او خود داستانش را براي حاکم رازي مصاحب و رازدار و مرد مورد اطمينان ابوجعفر عتبي ، وزير نامدار سامانيان – در هنگامي که حاکم به رسالت و جهت تقديم پيامي از طرف عتبي به ابومنصور محمد بن عبد الرزاق طوسي لابد به نيشابور رفته و در آن جا بوده است- حکايت کرده و حاکم هم آن را براي ثقه جليل القدر ابوالفضل محمد بن احمد بن اسماعيل السليطي که از اجله مشايخ روايت صدوق است ، روايت کرده و صدوق هم روايت را از شيخ خود سليطي نقل مي فرمايد و اينک عين عبارت صدوق مشتمل بر اسانيد روايت و مقدمه حکايت را نقل مي کند :

حدّثنا ابوالفضل محمد بن احمد بن اسمعيل السليطي ( رض ) قال سمعتُ الحاکم الرازي صاحب ابي جعفر العتبي

يقول : بعثني ابوجعفر العتبي رسولا الي ابي منصور بن عبد الرزاق ، فلما کان يوم الخميس . . . الخ؛ که بقيه را قبلاً به عرض خوانندگان گرامي رسانيد . ( عيون اخبار الرضا ، باب 73 ، ذکر ما ظهر للناس في وقتنا من برکة هذا المشهد و استجابة الدعاء فيه ) .

به هر صورت ، ظاهراً اصل داستان و روايتي که سبب ملقب ساختن حضرت امام علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه به « ضامن آهو » شده است ، بايد همين داستان باشد ، و لا غير؛ و به قراري که ملاحظه فرموديد ، داستان کاملاً واقعي و موجه و معمولي به نظر مي رسد .

و اينک مي پردازد به بيان مقصد ديگري که از نوشتن اين سطور دارد و لذا به مصداق الکلام يجر الکلام و به اصطلاح اهل منبر به مطلب مهم و اساسي ديگري نيز گريزي مي زند و آن اين است که حال که ذکر خير و نام عزيز اين ايراني شريف نجيب بزرگوار والاتبار يعني ابومنصور محمد بن عبد الرزاق طوسي به ميان آمد ، و از آن جا که متأسفانه اطلاع زيادي از حال او در دست نيست و سواي مأخذ تاريخي که مرحوم مبرور علامه قزويني طاب ثراه در پاورقي مقاله نفيس خود تحت عنوان « مقدمه شاهنامه ابومنصوري » ذکر فرموده است ، و تحقيقات حضرت استاد محيط طباطبايي و دو سه مورد مشابه ديگر ، نامي از اين آزاده مرد نژاده ، به چشم نمي خورد؛ او که از اولين کساني بوده که به سائقه وطن دوستي و عرق مليت ( و در صورت ثبوت

تشيع او شايد بتوان گفت تا اندازه اي هم به سبب تشيعيش و بغضاً لبني العباس ) همت والاي خود را بر گردآوري شاهنامه ايران و نشر مآثر و احياي آثار نياکان مصروف داشته است ، بد نيست که مزيد اطلاعي را که از اين مرد بزرگ در همين کتاب مستطاب عيون مذکور است نيز به عرض خوانندگان فاضل برساند ، باشد که به اصطلاح سرنخ تازه اي به دست محققان و فردوسي شناسان داده شود تا جهت معرفي بيشتر او و معرفت کامل به حال و طرز تفکرش در اين گونه از کتب و مراجع نيز تفحص و تصحفي بفرمايند .

شيخ اجل صدوق ( ره ) در همان باب 73 مذکور و پيش از نقل داستان آهو ، حكايت ديگري از اين بزرگمرد روايت مي فرمايد كه در ذكر داستان آهو نيز به آن به نحو ديگري المام فرموده است ، بدين شرح :

حدثنا ابوطالب الحسين بن عبد الله بن بنان الطائي قال سمعتُ ابامنصور محمد بن عبدالرزاق يقول للحكم بطوس المعروف بالبيوري هل لك ولدٌ فقال لا فقال له ابومنصور لم لا تقصد مشهد الرضا عليه السلام و تدعو الله عنده حتي يرزقك ولداً ؟

فانّي سالت الله تعالي هناك في حوائج فقضيت لي قال الحاكم فقصدتُ المشهد علي ساكنه السلام و دعوتُ الله عزوجل عند الرضا عليه السلام ان يرزقني ولداً فرزقني الله ولداً ذكراً فجئتُ الي ابي منصور بن عبد الرزاق واخبرتُه باستجابته الله تعالي في هذا المشهد فوهب لي و اعطاني و اكرمتي علي ذلك ( صفحه 380 )

شيخ مي فرمايد : ابوطالب حسين بن عبد الله بن بنان طايي برايم حديث كرد

و گفت كه از ابومنصور بن عبد الرزاق شنيدم كه به حاكم طوسي كه به بيوردي معروف بود ، مي گفت : آيا فرزندي داري ؟

بيوردي گفت : نه . . .

ابومنصور به او گفت : چرا روي به مشهد رضا عليه السلام نمي آوري تا در كنار آن مزار ، از خداوند به دعا بخواهي كه به تو فرزندي عطا فرمايد ؟ زيرا كه من خود در آنجا ، از خدا نيازمندي ها و حاجت هايي را مسئلت كردم كه همه آن برايم آورده شد .

سپس حاكم ( بيوردي ) به من ( ابوطالب طائي ) گفت : قصد زيارت آن مشهد را كه بر ساكنش درود باد كردم و در مزار رضا عليه السلام به دعا از خداي عز وجل درخواست كردم كه به من فرزندي عنايت كند و خداوند فرزند ذكوري به من مرحمت فرمود من نزد ابي منصور بن عبد الرزاق آمدم و از اين كه خداي تعالي دعاي مرا در اين مشهد مستجاب فرموده است او را با خبر كردم . ابومنصور مرا بخششي فرمود و عطايي داد و بدين سبب بر من اكرام و احترام كرد .

به طوري كه ملاحظه مي فرماييد ، نشانه هاي جوانمردي و فتوت و صداقت و ايمان راستين ، از همين چند سطر در رفتار و گفتار و پندار محمد بن عبد الرزاق طوسي آشكار است ، و بنده اميدوار است كه فضلاي خوانندگان ، ان شاء الله بتوانند به اخبار و اطلاعات ديگري از اين ايراني بزرگوار و خراساني نامدار در كتب مشابه دست يابند .

والحمد الله اولاً و آخراً وصلي الله علي

محمد و آله الطاهرين

( برگرفته از کتاب : چهار مقاله ، احمد مهدوي دامغاني ، تهران ، نشر بين الملل ، 1385 ) ؛ به نقل از پايگاه کتابخانه تخصصي تاريخ اسلام

کربلايي رضا

در روز هشتم جمادي الاول 1334 ق پاي خشكيدة مردي عافيت داده شد . کربلايي رضا مي گويد : من از كربلا براي زيارت امام رضا راهي شدم تا رسيدم به ايوان كيف كه منزل اول از تهران به مشهد بود پس در آنجا مبتلا به تب لرز شدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ خود را خشكيده يافتم پس ناچار 2 ماه در آنجا توقف كردم شايد بهبودي حاصل شود اما نشد از علاج مأيوس شدم برخاستم با دو چوب كه زير بغل ميگرفتم به زيارت امام هشتم ( ع ) رفتم . در مشهد نزديك بيت امام به حمام رفتم غسل كردم و روانة صحن عتيق شدم . در كفشداري چوب زير بغلم لرزيد و افتاد ناليدم و عرض كردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه خود را بر زمين كشيدم تا به حرم مشرف شدم و گردن خود را با شال به ضريح بستم پس بي حال شدم و خوابم برد در خواب فهميدم كه كسي سه مرتبه دست به پاي خشكيدة من كشيد نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم كه نزد سر من ايستاده و گفت برخيز كربلايي رضا پايت را شفا دادم . از خواب بيدار شدم قدرت تكلم نداشتم صلوات فرستادم و ملتفت شدم كه پاي خشكيدهام شفا داده شده در حالي كه از هنگام ورود به حرم تا آن وقت تقريباً نيم ساعت

گذشته بود .

كسي مي آيد

نويسنده : خديجه اميرفخريان

« زندگي براي ما فقير بيچارهها مثل زهره . نميدونم چرا خدا . . . »

حرفش را قطع ميكني : كفر نگو مرد ! اينم مصلحت خداس ، اگه علي چيزيش شده ، خواست خدا بوده .

يعقوب به تو مينگرد . در چشمانش با تمام وجود ، شرم را حس ميكني . لب ميگشايد : « راست ميگي . . . اما چكار كنيم . بگردم خدا رو كه هميشه بندههاشو امتحان ميكنه . راستي مولود ! اونجارو نيگا ! ! » و تو به صفحه تلويزيون خيره ميشوي . در صفحه تلويزيون ، حرم مطهر امام رضا ( ع ) را ميبيني و موجي از مردم ، كه به سوي آن منبع نور و رحمت ميشتابند .

« هر كس دردي داره ، ما هم يك درد ! »

يعقوب خيره خيره به تلويزيون نگاه ميكند . چشمانش پر از اشك شده و تمنا .

ميگويد : « اي كاش پولي دستم مياومد و علي رو ميبردم مشهد شايد امام رضا نظره به ما ميكرد و اين پسر رو .

باقي حرفش را فرو ميخورد . اما تو باقي كلامش را ميداني . حرف تو ، حرف يعقوب و حرف يعقوب حرف دل توست .

« من كه يك زمين زراعي بيشتر ندارم ، پولي رو هم كه هر سال از فروش محصول به دست مييارم ، بخور و نميره . » به علي ميانديشي كه با چشماني لبريز از شادي دستت را در دستش ميفشارد و ميگويد : « فارغ التحصيل كه شدم

و رفتم سر يك كار نون و آب دار ، هم تو و هم بابارو از بلاتكليفي در مييارم . . . » لب به اد و ميگويد : « فارغ التحصيل كه شدم و رفتم سر يك كار نون و آب دار ، هم تو و هم بابارو از بلاتكليفي در مييارم . . . » لب به اعتراض ميگشايي : - « اي بابا ! مگه ميشه به اين زمين و خونه نقلي قانع بود . اگه يك كارهاي شدم ميبرمتون شهر . » ميخواهي بگويي كه هم تو و هم يعقوب . با آب و هواي روستا زندگي كردهايد ، با شير تازه دوشيده شده و نان تازه از تنور درآمده . . . اما نگاه پر غرور علي مانع از آن ميشود كه كاخ آرزوهايش را با يك ضربه نابهنگام ويران كني . جوان است و پر از آرزو . لذا فقط با يك لبخند بيرنگ زمزمه ميكني . ان شاءالله » و علي شادمان بوسهاي بر دستت ميزند » .

يعقوب به آرامي نم چشمش را ميزدايد ، يا علي ميگويد و از جايش بر ميخيزد . نگاهش به آن سوي اتاق جايي كه علي نيمه جان به زمين چنگ زده است ، كشيده ميشود ، سري تكان ميدهد و به سوي علي ميرود ، و پتو را با احتياط كنار ميزند .

« علي جان ! » از علي صدايي بلند نميشود ، فقط حركتي به خود ميدهد ، در حالي كه مهر سكوت بر لب دارد . صورتت پر از اشك شده ، تو به يعقوب نگاه

ميكني ، يعقوب به علي ، و علي . . . حسرت نگاه آرام و مغرور علي ، حرفهايش و لمس لبانش بر روي دستان آماس زدهات در دلت جوانه ميزند . با بغض به يعقوب مينگري ، ماتش برده و به علي زل زده است . لحظهاي نميگذرد كه از اتاق خارج ميشوي ، و تو ميماني و علي و تلويزيوني كه ديگر بارگاه امام رضا ( ع ) را در پهنه سينهاش ندارد . مبهوت از جايت بلند ميشوي ، پاهايت سخت حركت ميكنند . شايد اگر ميتوانستي به شانه علي تكيه كني اين چنين نبود . ياد او در ذهنت جاري ميشود :

« بايد برات يك صندلي چرخدار بخرم . نه . . . اصلا چرا صندلي چرخدار . . . خودم براي عصا ميشم ، هر جا كه بخواي ميبرمت ، هر جا . . . » به علي نگاه ميكني و علي به تو . . . شايد در تو آينده را ميبيند . شايد هم تو برايش مدينه فاضلهاي !

« نه مادر . . . اول خودت سر و سامان بگير ، بعد فكر من باش . » - « نه مادر اول تو ! »

تبسمي بر لبان رنگ پريدهات جوانه ميزند : « اين حرف حالاته . پس فردا كه چشمت افتاد به دختر مورد علاقهات ، اين حرفها يادت ميره . ميري پشت اونو ميگيري . » علي دلخور ميشود ، غم عجيبي بر چهرهاش سايه ميافكند ، ميگويد : « اين چه حرفيه كه ميزني ، مگه ميشه فراموش كنم . در ثاني

اول تو ، بعد زن ، محبت به مادر جاي خودش . عشق به زن جاي خودش » . بعد لبخندي لبانش را از هم ميگشايد . خوشحال ميشوي ، نگاهش به تو آرامش ميدهد و حرفهايش برايت بوي صداقت دارد .

« هر دو تا تونو به آسمونها ميبرم . . . » تو ميخندي و علي بر پيشانيات بوسه ميزند و ميگويد : « فقط برام دعا كن ، فقط دعا » چشمانش لبريز از اشك ميشود ، به سرعت از كنارت بلند ميشود و از اتاق خارج ميگردد ، و تو را با دلي مملو از سؤال و يك دنيا اضطراب ، تنها ميگذارد .

يعقوب را در تاريكي حياط ، تنها مييابي ، سكوت كرده ، گويي حضور تو را حس نميكند . شايد او هم مثل تو ، به علي ميانديشد . به سكوت ميان كلامهاي محبت آميزش ، گرماي دستانش و نگاه . . . جلوتر كه ميروي ، يعقوب لب ميگشايد : « باورت ميشود مولود . . . عليمون . . . علي ما كه اون قدر سالم بود ، يك دفعه اين طوري از پا افتاد . » با گريه ميگويي : « نه ، معلومه كه نه » . يعقوب ادامه ميدهد : « من هم نه ، كي فكرش رو ميكرد . هيچ كس . . . » اميد با تمام تقلّايش سعي دارد از قلبت بيرون بجهد .

« علي كه نباشه من هيچم ! »

و يعقوب ميگويد : « نميدونم بدون او چطوري زندگيم رو سركنم . علي جگرگوشه هر دو

مونه ! »

و صورتش را با دستان خود ميپوشاند . اشك صورتش را پوشانده و يأس ، قلبت را آتش ميزند . ياد آن روز در ذهنت زنده ميشود .

در آشپزخانه حياط نان ميپزي كه پسر همسايه فرياد كنان خودش را به تو ميرساند : « مولود خانم . . . علي آقا جاي مغازه مش قاسم بليك ماشين . . . » بقيه حرفش را نميشنوي . چادر به سر ميكني و در يك دقيقه و شايد هم كمتر خودت را به مغازه مش قاسم ميرساني . مردم جمع شدهاند . خودت را به جمعيت ميزني . علي را كه ميبيني ميخواهي فرياد بزني ، اما شرم آن چنان در بندت كشيده كه ياراي اين كار را از تو ميگيرد . زمين از خون علي قرمز است و او نيمه جان روي زمين ، يعقوب هم ميآيد . يعقوب ، همسر تو ، مونس تو و پدر علي . لحظهاي بعد علي روي دستهايي بلند ميشود و در صندلي ماشين جاي ميگيرد . ميخواهي تو هم با علي و يعقوب بروي . اما يعقوب مانع ميشود : « تو برو خونه » دلت نميخواد ، اما ناچاري ! وارد اتاق كه ميشوي به عكس علي نگاه ميكني ، ميخندد ، و تو اشك ميريزي . كنج اتاق مينشيني و منتظر يعقوب ميماني . 1 ساعت ، 2 ساعت . . . انتظار به سر نميآيد ، شب ميشود . انگار قيامت است و هر روزش هزاران سال . شب را تنها ميگذراني ، تا صبح ميشود . وضو ميگيري و نماز ميخواني

، دعاي ميكني براي علي . . . براي يعقوب . . . ناگهان صديا در خانه ميآيد . از جا ميجهي و وارد حياط ميشوي . هوا گرگ و ميش است؛ در را كه باز ميكني . يعقوب را ميبيني . خسته سلامي ميكند و وارد حياط ميشود . داخل اتاق ميگردد و تو هم . به عكس علي چشم ميدوزد بعد نگاهش را به تو معطوف ميكند : - « علي خوب ميشه اما ! . . . » هزاران اما در فكرت ريشه ميدواند : - « اما چي . . . » - « دكترا در مورد سلامتي كاملش قطع اميد كردن ، چه ميدونم ، ميگن نخاعش آسيب ديده . . . گفتم ميبرمش تهرون ، گفتند بيفايده است ! » چشمه اشك چشمانت خشكيده ، در حسرت قطرهاي اشك هستي كه بر گونهات جاري شود . به عكس علي زل ميزني . باز هم ميخندد . تو گريه ميكني ، اما او همچنان لبخند به لب دارد . »

تو و يعقوب در تاريكي حياط فرو رفتهايد . در آن حال به چشمان يعقوب مينگري ، چشمانش نمناك است . ميگويد بايد اميدوار بود ، شايد خدا به ما نظري كنه و عليمون رو برامون نگه داره ، خدا ميدونه كه علي چقدر براي ما عزيزه » . فكري داري ، نميداني به يعقوب بگويي يا نه ! مدتي با خود كلنجار ميروي ، عاقبت ميگويي : « ميخوام قالي ببافم . » به نگاه متعجب يعقوب لبخند ميزني و ادامه ميدهي : « از فردا شروع ميكنم .

. . ميفروشيمش و با پولي كه به دست ميياريم علي رو ميبريم مشهد . . . » . يعقوب نگاهت ميكند . برق تحسين را در چشمانش ميبيني . ميخواهي بگويي كه آرزو دراي باز هم علي از آرزوهايش برايت بگويد و اين كه چقدر به آن گرماي دستانش نياز داري ، اما بغضي كه در گلويت جاي گرفته به تو دستور ميدهد خوددار باشي .

پشت دار قالي نشستهاي و قالياي را كه قولش را به يعقوب داده بودي ميبافي . حضور كسي را در پشت سرت حس ميكني ، يعقوب است كه ميگويد : « زياد به خود فشار نيار ! » يعقوب كنارت روي دار مينشيند ، نگاهش به قالي نيمه كاره روي دار ثابت ميماند .

« داري گل ياس روش مياندازي ! ؟ » - « آره ! ياس از همه بهتره . » يعقوب لبخندي بر لب ميآورد : - « فردا شب ، تو مسجد دعاي توسّله ! تو نمييايي ؟ » فكر خود را به زبان ميآوري : « نه ! ميخوام قالي رو تموم كنم . . . »

ناگهان ناله علي را ميشنوي . قلبت با مشت به قفسه سينهات ميكوبد . هراسان خودت را به علي ميرساني . - « آب ! » يعقوب ليواني آب ميآورد و به علي ميدهد . علي نيمه جان جرعهاي آب مينوشد و بعد سرش را روي بالش مينهد . چشمانش نيمه باز است و صورتش لاغر . بر ميگردي و با دنيايي اميد پشت دار مينشيني .

دستانت آخرين رجهاي قالي را بردار ميبافند و تو

خسته جان و اميدوار به كارت ادامه ميدهي . قلبت گرم شده به وجود علي ، به اميد كلامهاي محبتآميز و وعده و وعيدهاي پسرت ، علي ! حالا ديگر گل ياس بر روي قالي به وضوح نمايان شده است . ياد علي كه ميكني ، نيرويي مضاعف در خويش مييابي ، ميداني كه امشب شب چهارشنبه است و يعقوب ناگهان دستانت بر دار قالي ميلرزند و تو ميلرزي ، وجود كسي را در اتاق حس ميكني ، با خود ميگويي : جز من و علي كه كسي اين جا نيست . هرچه بيشتر ميگذرد وجود آن كس برايت محسوسار ميشود . كسي ميآيد ، در تنهايي دل تو علي . احساسي ناآشنا در وجودت رخنه ميكند و تو به قالي چشم ميدوزي . زير لب ميگويي : « استغفرالله ربي و اتوب علي » اما باز هم صداي پا را ميشنوي با قلبت ، با وجودت . ناگاه صداي ناله علي تو را متوجه او ميكند ، سر بر ميگرداني و علي را ميبيني . متحير ، مات . . . هر دو ماتمان برده . علي به تو مينگرد متعجب ، . . . ميلرزي ، و علي هم .

در مقابل ديدگان متعجب تو ، علي در بستر نيمخيز ميشود . باز هم حيران و سرگردان ، گويي در اين دنيا نيست . علي در بستر مينشيند . همان آرزويي كه دو داشتي و به خاطرش چه اشكهايي كه نريختي . . . او كه ناي حرف زدن نداشت ، اكنون به حرف ميآيد : « مادر كجا رفت ؟ » ميترسي

، علي ميايستد . مثل گذشته ها . . . چيزي نمانده كه از تعجب قالب تهي كني . علي سراسيمه قدمي به پيش ميگذارد . زير لب سوره حمد را ميخواني . علي سراسيمه قدمي به پيش ميگذارد . زير لب سوره حمد را ميخواني ، او همچنان راه ميرود . « كجا رفت ؟ كجا رفت ؟ كجا رفت ؟ »

ميپرسي : « كي كجا رفت ؟ » جواب سؤالت را نميدهد . دوان دوان خودش را به حياط ميرساند . تو هم به دنبالش ميروي ، در حياط را ميگشايد و لحظهاي طولاني داخل كوچه را نگاه ميكند . بعد در را آهسته ميبندد . روي كه بر ميگرداند ، او را ميبيني كه اشك صورتش را خيس خيس كرده ، حيران به علي مينگري .

« علي . . . پسرم . . . الهي مادرت برات بميره . . . تو . . . تو كه . . . تو داري راه ميري . » و اشك از ديدگان تو نيز جاري ميگردد . علي چون كودكي ناآرام سرش را به ديوار ميزند و ميگريد . نواي دعاي توسل از بلندگوي مسجد به گوش ميرسد : « . . . يا علي بن موسي . ايها الرضا يابن رسول الله يا حجه الله و قدمناك بين يدي حاجاتنا . يا . . . يادت ميآيد كه يعقوب امشب در مسجد است . با خود ميگويي : « ديگر تا آمدن يعقوب چيزي نمانده . »

ميداني كه بايد سجده شكر به جاي آوري . رو به آسمان ميكني و

قطرهاي اشك ميفشاني . علي مات و مبهوت روي زمين نشسته ، او را به داخل اتاق ميبري . اشك چشمانت را پاك ميكني و پشت دار مينشيني . وقتي آخرين رج قالي را ميبافي ، يعقوب وارد اتاق ميشود . علي از جايش بلند ميشود و گريان در آغوش يعقوب فرو ميرود . يعقوب آرام ميگريد و علي پر تپش ، گويي عزيزي را از دست داده است ، از روي دار به علي و يعقوب مينگري ، علي به سويت ميآيد ، به قالي با گل ياس بافته شده چشم ميدوزد ، تو به علي نگاه ميكني و علي به قالي بر دار . لحظهاي بعد علي دستت را در دستش ميگيرد و لبانش را با دستان تو تماس ميدهد و ميگويد : « مادر . . . دستات بوي ياس ميده ، اما هيچ بويي دل انگيزتر از عطر وجود آقا و مولايي كه بر بالينم آمد و مرا از رنج و مرارت رهانيد نيست . » شادمان علي را در آغوش ميگيري ، دل تو و علي با هم يكي شده .

السلام عليك يا علي بن موسي الرضا ( ع ) .

کفش

-5 سال پيش که کفشدار بودم ، روزي آقاي پيري نزد من آمد و گفت : ببخشيد من يادم نيست کفشم را به کدام کفشداري داده ام و پلاک مخصوص را هم گم کرده ام . تا 10 دقيقه ديگر اتوبوس کاروان ما از مقابل درب حرکت مي کند و نمي دانم که چه کنم . وقتي حال و روز پيرمرد را ديدم بي هيچ تفکري کفشهاي

خودم را به او دادم و گفتم پدر جان بيا اينها را بپوش و سريع برو تا به بقيه برسي . بسيار خوشحال شد و تبسم قشنگي چهره چروکش را گرفت ، تشکر فراوان کرد و رفت . من هم بالاخره يک جفت دمپايي با کمک همکاران پيدا کردم و پوشيدم و به منزل رفتم .

کفشداري

آمدن من به اين مکان براي خدمت به آقا و زوارش برايم خاطره اي بسيار خوشايند است . برادر بزرگتر من براي کفشداري تقاضانامه داده و تقريبا همه کارهايش را انجام داده بود . در نهايت به من هم گفت که براي کفشداري جذب نيرو مي کنند برو وثبت نام کن . من هم تشکيل پرونده دادم و ثبت نام کردم . بعد از 2 ماه به من اطلاع دادند که اسمت براي کفشداري درآمده است . من هم طبق گفته آنها بقيه مدارکم را بردم . در آنجا سوال کردم آيا اسم برادرم هم درآمده است يا خير ؟ که گفتند برادر شما ثبت نام نکرده است؛ خلاصه پس از انجام بررسي هاي مربوطه مشخص شد که پرونده من و برادرم يکي شده و در واقع اسم برادرم به عنوان کفشدار درآمده بود ، و اسم مرا خط زده بودند . دلم شکست خدمت آقا آمدم و گريه کردم . مدتي از اين ماجرا گذشت شخصي از طرف آستان قدس به اداره ما آمد تا کار همسرش را که دچار مشکل شده بود ، درست کند . همکارم به آن مرد گفت که : اين دوست ما علاقه زيادي دارد تا خادم آقا باشد و ماجرائي را

که برايم پيش آمده بود براي او تعريف کرد . آن آقا هم که متوجه علاقه شديد من شد قول مساعدت داد . بالاخره پرونده من از يک معاونت به معاونت ديگري منتقل شد و پس از 7 روز کارگزيني مرا خواست و با لطف خدا و عنايت امام ( ع ) سالهاست که به عنوان کفشدار هفته اي يک شب در خدمت آقا و زوارش هستم .

گرسنگي و عنايت

( گرسنگي و عنايت )

كفش دار حضرت رضا ( عليه السلام ) گفت :

من شبي بعد از فراغ از خدمت كفشداري روبخانه نهادم و چون چيزي نخورده و گرسنه بودم ببازار رفتم كه خوراكي خريداري كنم براي سد جوع خود لكن هرچه گشتم ديدم دكانها بسته اند و چيزي از ماكولات فراهم نشد .

باز بصحن مقدس برگشتم و آنوقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون بصحن مقدس رسيدم با حال گرسنگي توجه بحضرت رضا ( عليه السلام ) كردم و عرضه داشتم اي مولاي من ، من گرسنه ام و چيزي مي خواهم ناگاه صدائي از در نقره بگوشم رسيد متوجه آنجا شدم ديدم طبقي است كه در آن نان و حلواي گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شكر الهي را بجاي آوردم .

( - روضات الزاهرات . )

حاجات خلق از كرمش مي شود روا

حلال مشكلات بود بهر ماسوا

تربت مقدس رضوي ( ع )

( تربت مقدس رضوي ( ع ) )

مولانا محمد معصوم يزدي ساكن مشهد مقدس كه يكي از صلحاي ارض اقدس رضوي بود نقل نمود .

من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودي حاصل نشد تا روزي در عالم خواب شخصي نوراني با شمائل روحاني بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مي باشد بر بدن خود نمي مالي چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسياري درد و حرارت تب ناله مي كردم .

ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا بآن شدت مرض ديد

كه ناله مي كنم گفت اي فرزند از لطف الهي نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) بر بدن خود نماليده اي .

گفتم اي مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمي آوري تا من از اين سختي و شدت مرض خلاص شوم . مادرم فوراً رفت و صندوقچه اي آورد و باز كرد و قدري غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتي بيدار شدم عرق بسياري كرده بودم وخود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهي را بجاي آوردم . و نيز گفته است .

وقتي چشمم بنحوي شد كه هيچ جائي و چيزي را نمي ديدم وهرقدر معالجه نمودم فائده اي حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبي در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود وديدم خاك بسياري روي قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدري از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم .

پيش رفتم قدري خاك بردارم ناگاه گوينده اي گفت اي بي ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده

و خم شدم وبا دست ديگر قدري خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم وچون بيدار شدم در اندك وقتي بهبودي حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام .

( - روضات الزاهرات . )

خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا

هر دردي بي علاج ز لطفش شود دوا

گمشدگان

( گمشدگان )

مرحوم محدث نوري اعلي الله مقامه فرمود يكي از خدمتگذاران روضه شريفه رضويه گفت :

يكي از شبهائي كه نوبت خدمت و شفيت من بود در رواقي كه معروف بدارالحفاظه است خوابيده بودم . ناگهان در خواب ديدم كه درب حرم مطهر باز شد و خود حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) از حرم بيرون تشريف آورد و بمن فرمود :

برخيز و بگو مشعلي بالاي گلدسته ببرند و روشن كنند زيرا كه گروهي از اعراب بحرين بزيارت من مي آيند و آنها راه را گم كرده اند از طرف طرق ( اسم محلي است در دو فرسنگي شهر مشهد ) و اكنون آنان سرگردانند و برف هم مي بارد مبادا تلف شوند و نيز برو به ميرزا تقي شاه متولي بگو چند مشعل روشن كنند و با جمعي بروند و آن زائرين را ملاقات كرده بياورند .

از خواب بيدار شدم و فوراً رفتم سركشيك را از خواب بيدار كرده و خوابم را باو گفتم پس او با حال تعجب برخواست و با يكديگر آمديم در حالتيكه برف مي باريد مشعل دار را خبر كرده وفوراً رفت و مشعل روي گلدسته را روشن كرد آنگاه با جمعي از خدام بخانه

متولي باشي رفتيم و خواب را نقل كرديم . متولي هم با جماعتي مشعلها را روشن كرده با ما همراه شد و از شهر بيرون آمديم و بجانب طرق روانه شديم تا نزديك طرق بآن زائرين رسيده ديدم كه در آن هواي سرد ميان برف در بيابان سرگردانند .

پس چون ايشانرا ملاقات كرديم جوياي حالشان شديم گفتند كه در اين بيابان طوفان عظيمي شد و برف هم شروع بآمدن كرد ما راه را گم كرديم و هرچه تفحص نموديم راه را پيدا نكرديم و دست و پاي ما هم از شدّت سرما از حس و حركت افتاد لذا تن بمرگ داديم و از چهارپايان خود پياده و همه يكجا دورهم جمع گشته وفرشهاي خود را روي خود انداخته و شروع بگريه و زاري نموديم .

در ميان ما مرد صالح و طالب علمي است چشمش كه بخواب رفت حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب زيارت كرد آنحضرت باو فرمود : ( قوموا فقد امرت ان يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحوالمشعل تصادفوا المتولي ) يعني برخيزيد و رو براه بگذاريد كه من فرمان داده ام كه در گلدسته مشعل روشن كنند و شما رو به روشنائي برويد كه متولي باستقبال شما مي آيد .

اين بود كه ما برخواستيم و راه افتاديم و روشنائي را ديده وبسمت روشنائي براه افتاديم تا اينجا كه شما بما رسيده ايد پس متولي آنها را بشهر آورد و بخانه خود برد و پذيرائي نمود . بلي حضرت رضا ( عليه السلام ) ضامن غريبان و امام رئوف است و زائرين بلكه همه دوستانش را دوست

دارد .

( - دارالسلام نوري . )

كعبه اگر قبله اهل صفاست

قبله دل مرقد شاه رضاست

كعبه اگر آمده از سنگ و گل

ليك در اين كعبه ولي خداست

گر شده آن كعبه مطاف و حرم

وين حرم و مقصد اهل ولاست

يك قدمي نه بر حريمش نگر

بارگه طوس عجب باصفاست

به بود اين روضه زخلد برين

شك نبود بارگه كبرياست

لال

شفايافته : ناصر احمدى گل

تاريخ شفا : يازدهم بهمن 1375

بيمارى : لالى

زبانش مثل چوب خشك شده بود . گامهاى مهيب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنيد . چشمانش از حدقه بيرون زده و به كنار جاده خيره مانده بود . در عمق تاريكى ، در كنار جاده ، شبحى سفيد ، چون گرگى نرم در هيبت انسان ، برآيينه چشمان ناصر نقش بسته بود . در محل زندگى او ، كمى پايين تر چنبره زده بود . او آروز مى كرد مى توانست همچون پرنده اى سبك بال ، اين مسافت تا خانه را پرواز كند و از اين همه اضطراب رهايى يابد .

صداى موتور سيكلت در دشت مى پيچد و مرد را به شبح نزديكتر مى كرد . سكوت دشت ترس زنده مى كرد و نفس در سينه ناصر حبس شده بود . به چندمترى شبح كه رسيد تعجب كرد ! به او خيره شد . باورش نمى شد . تمام توانش را به كار گرفت تا بر سرعت موتورسيكلت بيفزايد ، اما ديگر رمقى نداشت . پلك بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از ديدگان مشوشش برداشت .

شايد خيالاتى شده بود ، قلبش بشدت مى تپيد و مثل گنجشكى كه مى خواهد آزاد شود ، خود را به قفس سينه مى كوبيد . رخ برگردانيد تا يقين پيدا كند كه آنچه بر او گذشته كابوسى بيش نبوده است . نه امكان نداشت ، احمد بر ترك موتورش سوار شده بود . ناصر ترسيده بود ، خواست احمد را پياده كند . اما دستش از ميان بدن احمد عبور كرد ، گويى جسم او از مه تشكيل شده بود ، ترس بيش از پيش بر او چيره شد .

كنترل موتورسيكلت از دستش خارج گرديد و او را نقش بر زمين كرد . تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سياه پوش بودند ، چه كسى مرده بود ؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند ؟ چرا برادرش نام او را با گريه صدا مى زد ؟ با شتاب بيش آنها رفت . تلاش كرد كه برادر را در آغوش بكشد و آرام كند ، اما گويى جسم او همانند احمد از مه تشكيل شده بود .

جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند .

آه ! ! اين خود اوست يعنى . . . يعنى . . .

آب سرد را باز كردند ، موج آب ، او را به ساحل بيدارى كشاند . با سختى چشمانش را گشود ، خود را روى تخت و در حصار سايه هايى يافت كه او را احاطه كرده بودند . سايه ها پررنگتر شدند . ناصر تكانى به خود داد كه برخيزد اما به سبب ضعف زياد نتوانست . برادر

ناصر با حالى پريشان در آستانه در اتاق ظاهر شد ، دوان دوان به سويش آمد و او را در آغوش كشيد و در حالى كه سعى داشت بر اعصابش مسلط شود ، گفت : حالت خوبه داداش جون ؟ بعد رو به سوى مشهدى على كرد و ادامه داد : خدا خيرت بده كه ناصر رو رسوندى به بيمارستان ، واقعا متشكرم . نگفتى حالت چطوره داداش ؟ ناصر تلاش كرد كه كلمه اى در پاسخ برادرش بگويد ، اما هر چه كوشيد نتوانست . پزشك ، برادر ناصر را به بيرون از اتاق دعوت كرد .

همسر ناصر كه بر روى يكى از نيمكتهاى كنار راهرو نشسته بود و مى گريست ، با ديدن پزشك و برادر همسرش ، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسيد : آقاى دكتر حال ناصر چطوره ؟

پزشك كه سعى در آرام نمودن آنها داشت ، گفت : حالش رضايت بخش است . تنها مشكلى كه وجود دارد اين است كه متأسفانه آقاى احمدى قدرت تكلم را از دست داده است . برادر ناصر با تعجب پرسيد : براى چه ؟ دكتر گفت : علتش به درستى مشخص نيست ، ولى احتمالاً بايد شوكى به ايشون وارد شده باشه كه در اين مورد متأسفانه كارى از دست ما ساخته نيست . و شما مى تونيد فردا بيمار رو به منزل ببريد .

با اين كه از آن حادثه چند هفته مى گذشت ، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد . هر چه مى كوشيد به آن حادثه فكر نكند ، نمى

توانست . آن اتفاق چون كابوسى وحشتناك ، آسايش را از او سلب نموده بود .

ناصر با چشمانى كم فروغ و گونه هايى بى رنگ ، در كنجى از اتاق نشسته و در سكوت فرو رفته بود . غم بيمارى او را تا درگاه يأس پيش برده بود .

احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد . زن سكوت حزن انگيز اتاق را شكست و گفت : ميگم ناصر ، ما كه به خيلى از دكترا مراجعه كرديم و نتيجه نگرفتيم . برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن كه اگه مايل باشيم همراهشون بريم .

مرد نگاه غمبارش را به تصوير بارگاه منور حضرت رضا ( ع ) كه به ديوار نصب شده بود ، انداخت . درخشش گنبد و گلدسته ها ، نور عشق و اميد را در دل او روشن كرد ، اشك در ديدگانش حلقه زد و عشق زيارت امام رضا ( ع ) بر دلش شعله ور شد . خنكاى پاييز ، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود . ابرهاى تيره آسمان را پوشانده و با تندى وزيدن گرفته بود ، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى كرد .

در صحن حرم مطهر تعداد زيادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند كه ذكرگويان داخل حرم مى شدند . باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زيبايى خاصى داشت . ناصر به همراه چند بيمار ديگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود . باد بر صورتش شلاق مى زد . كلاهش را تا روى ابروانش پايين كشيد و در

خويش فرو رفت . چشمهايش مملو از اشك شده نگاه نيازمندش را به پنجره گرده زد . ناصر در حريم عشق و در جمع حاجتمندان ، كعبه دلش را به زيارت نشسته بود . بغضش گشوده شد و در دل به ائمه ( ع ) متوسل گرديد .

او آرام مى گريست و در سكوت با تلاوت آيات قرآن از خداوند كمك مى خواست ، و با آب ديده ، دل را صفا مى داد .

هنگامى كه پلكها بر نگاهش پرده كشيد ، آقايى سبزپوش در هاله اى از نور ، در حالى كه شال سبز بر كمر داشت به سوى او آمد و با شيرينترين لحن فرمود : برخيز ! طنين صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشيد . ناصر هيجان زده از جا برخاست ، گويى نسيم رحمت وزيدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده ، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود .

جشن آب و آيينه و گل و ريحان بود ، فرشتگان چه زيبا ميزبانى مى كردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ريختند . رايحه عشق شامه ها را نوازش مى داد ، و عاشقان به پراكنده در گلستان جاويدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره ، عنايت مولا را به نظاره نشستند

مادر ! مشهد كجاس ؟

نام شفا يافته : زهره رضائيان

سن 6 ساله – از بندر امام خميني

نوع بيماري : سرطان خون ALL

دختر ، بر بالاي امواج دستها به پرواز درآمده بود ، گويي مثل مرغكي بر امواج بر تلاطم درياه

زنان هلهله ميكشيدند و مردان با چشمان بارانيشان ، دختر را در نگاه داشتند ، آسمان آبيتر از هميشه بود ، آبيتر از دريا .

پرنده از بالاي سرش گذشت و خود را آرام به دريا زد . خورشياد در امواجي دورتر فرو ميرفت ، و خونش سينه صاف دريا را سرخ كرده بود . پرنده با ماهي كوچكي به منقار ، از موج بالا آمد ، و در سرخي غروب پركشيد و دختر نشسته بر ساحل همه اين تصاوير را ديد . موجي تا زانوانش را به آغوش برد؛ به خود آمد و از جا برخاست . خورشيد در دريا غرق شده بود كه او شتابان به سوي منزل دويد . زن چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد :

دكترا چي گفتن ؟

مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت :

بايد ببريمش آزمايش .

زن ، گوشههاي روسرياش را به صورت كشيد و گريست :

چي به سر دخترم اومده ؟

مرد ، چاي را در نعلبكي ريخت ، و در حالي كه حبهاي قند به دهان ميگذاشت ، گفت :

دل با خدادار ، زن .

دختر در چارچوب در ايستاد و سلام كرد . مرد آخرين جرعه چايش را سركشيد و به صورت دختر ، خنديد :

سلام دخترم كجا بودي تا اين موقع ؟

دختر خودش را به آغوش خسته او انداخت و موهاي بلندش همچون خرمني مواج بر بازوي پدر ريخت .

رفته بودم ساحل .

پدر موهاي دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد . قطرهاي اشك در چشمانش روييد و آرام بر

شيب صورتش لغزيد ، و در درياي مواج دختر ، گم شد .

خيلي دير شده . ديگه كاريش نميشه كرد . از ما هم كاري ساخته نيس .

دكتر ، پس از آن كه تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترك را به دقت مرور كرد ، اين را گفت و سر فرو افكند .

مرد ناليد ، زن هوار زد و گريست ، دكتر سعي كرد آنان را آرام كند :

خدا بزرگه . بيتابي فايده نداره . توكّلتون به او باشه مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت :

اگه ببريمش تهرون چي ؟

دكتر ، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت :

بيثمر نيس . شايد خدا كمكي كنه و اونا بتونن كاري بكنن .

زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد . مرد ، زير بازوانش را گرفت و او را بلند كرد .

صبور باش زن ، صبوري كن .

اما خودش هم ميدانست كه صبوري سخت است . چگونه صبوري تواند به اين مصيبت ؟ پس بايد گريست .

بر نيمكت اتاق انتظار كه غنودند ، زن سر بر شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند ، زار زار ، بلند بلند . دكتر در را بست . زير پرونده بيمار نوشت ؟ ؟ ؟ قطرهاي اشك بر روي پرونده چكيد . . . و در بيرون ، آسمان هم ميگريست .

نسيمي ، پرده اتاق را به بازي گرفته بود . پنجره باز بود و بوي نم و باران ، فضا را آكنده بود . دختر ، زرد و لاغر ، در

بستر خوابيده بود . لبخندي كمرنگ بر لبان خشك و كبودش ، نقش داشت . گويي با نگاهش كسي را دنبال ميكرد و لبخند ميزد . نسيم ، پرده را به كناري زد و اشعه زرين خورشيد ، از پس ابري سياه ، به صورت زرد دختر ، نور پاشيد . چشمانش را بست . دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد كشيد . مادر سراسيمه به درون آمد . دختر ، خود را به آغوش مادر انداخت .

مشهد . مادر ، مشهد كجاست ؟

صداي صلوات كه در اتوبوس پيچيد ، دختر چشمانش را گشود . پدر با اشاره دست ، نقطهاي را به او نشان داد .

اونجاست دخترم ، اون گنبد و گلدسته .

دختر ، سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد .

يعني خوب ميشم بابا ؟

پدر ، آهي كشيد و زمزمه كرد :

ان شاءالله . . . ان شاءالله . . . دخترم .

مادر ، دستهايش را به سينه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد ، و زير لب صدا زد :

يا امام رضا ، يا امام رضا ادركني .

دختر هيچ وقت اين همه جمعيت را در يك جا نديده بود . همه لب به دعا دست به آسمان پر هيبت ، با وقار ، نوراني و روحاني .

مادر طنابي به گردن دختر بست و ديگر سر طناب را به پنجره فولاد و خود در كنارش نشست به زمزمه و دعا . دختر نگاهش را بر چهر پردرد خيل خيل بستگان ، ساييد و اشك

امانش نداد . يعني ميشه آقا منو شفا بدن ؟ خود آقا در خواب از او خواسته بود كه بيايد به پابوسي . پس حتما اميدي هست به اين دخيل بندي .

دختر گريست تا خوابش برد . مادر ، سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از ميان پنجره فولاد به ضريح دوخت و در دل توسل به او جست .

يا اباالحسن يا علي ابن موسي ، ايها الرضا ، يا ابن رسول ا . . . يا حجه ا . . . علي خلقه ، يا سيدنا و مولينا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي ا . . . و قدمناك بين يدي حاجتنا يا وجيها عند ا . . . اشفع لنا عند ا . . .

دختر كه چشم از خواب گشود ، مادر به خواب رفته بود . پدر آن سوتر زيارتنامه ميخواند . دختر طنابش را به آرامي به دست گرفت و كشيد . طناب به شبكه ضريح لغزيد و فرو افتاد . دختر حيرتزده به طناب خيره شد . چه ميديد ؟ گره طناب باز شده بود . آيا حاجت گرفته بود ؟ بياختيار فرياد زد . مادر از خواب پريد . پدر سر از زيارتنامه برداشت ، زنان هلهله كشيدند . رهگذران گام از راه گرفتند . سيلي از جمعيت دور دختر را گرفت . دختر بر دستها بالا رفت . اشكها از ديدهها باريد ، پدر سراسيمه به جمعيت زد . مادر در كنار ديوار ، از حال رفت . پدر دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت

، بياختيار دويد به حرم رفت ، و رو به رو با حضرت نشست . دختر را بر زمين نهاد ، سر به سجده شكر ، بر مهر گذاشت . آوايي روحاني فضا را انباشته بود .

اللهمّ صل علي علي ابن موسي الرضا المرتضي عبدك و ولي دينك القائم بعدلك والداعي الا دينك و دين ابائه الصادقين ، صلوه لايقوي علي احصائها غيرك .

مادر كه ديده گشود ، دختر رو به رو با نگاهش ميخنديد . كبوتران بر آسمان حرم به پرواز آمده بودند . آسمان آبيتر از هميشه بود ، آبيتر از دريا . آبي آبي .

محمد بن علي نيشابوري

محدث قمي در فوائد الرضويه از روضات جنات از ثاقب المناقب نقل نموده كه محمد بن علي نيشابوري 17 سال نابينا بود و هيچ چيز را نميديد . پس از نيشابور به قصد زيارت حضرت رضا ( ع ) حركت كرد و خود را به مشهد آن حضرت رساند پس با حال تضرع نزد قبر مطهر مشرف گرديد و زيارت كرد آن گاه روي خود را بر قبر شريف نهاد در حالي كه گريه ميكرد و چون سربلند كرد ديدههاي او روشن شده بود و ناميده شد به معجزي و چون اين عنايت و مرحمت از آن امام رضا ( ع ) به او شد تا آخر عمر در مشهد رضوي اقامت كرد و هيچ گونه دردي به چشم او راه نيافت .

مخارج راه

( مخارج راه )

جماعتي مرد و زن از بحرين توفيق حاصلشان گرديد و بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شدند و مدت هشت ماه در اين آستان مقدس توقف نمودند و كاملاً از زيارت آنحضرت بهرمند شدند تا همه پول مخارج آنها تمام شد .

هنگاميكه خواستند بسوي وطن خود حركت كنند مخارج راه نداشتند و به هركس هم رو انداختن كه بعنوان قرض جهت خرجي به آنها بدهد اجابت نشد از اين بابت مضطرب و پريشان شدند و با حال اضطراب داخل حرم حضرت امام هشتم ( عليه السلام ) شدند و اظهار عنايت كردند و گفتند : اي آقاي ما اكنون ما درمانده شده ايم ونمي دانيم چه بايد بكنيم . از حرم بيرون آمدند شخصي نزد آنها آمده و فرمود : من چند رأس قاطر

دارم و شنيده ام كه شما خيال رفتن بكاظمين را داريد حال آمده ام كه اگر مي خواهيد من عصر قاطرها را بياورم و شما حركت كنيد .

بحرينيها حقيقت حال خود را اظهار كردند و گفتند ما خرجيمان تمام شده و مخارج راه را نداريم . و حالا هم حاضريم كه با تو همراه شويم لكن هرگاه آنچه لازم داشتيم بما قرض الحسنه بده تا بكاظمين برسيم و ما در آنجا تمام مخارج تو را خواهيم داد .

آنشخص قبول فرمود : و عصر قاطرها را آورد و آنها را سوار كرد و براه افتادند و وقت شام بلب آبي رسيدند و فرود آمدند آن شخص به آنها فرمود : شما كنار اين آب وضو ساخته نماز بخوانيد و غذا بخوريد تا من قاطرها را در بيابان بچرا ببرم . سپس قاطرها را جهت چرا از آنجا دور نمود و مسافرين وضو ساخته نماز بجاي آوردند و غذاي خود را خوردند و هرچه در انتظار قاطرها نشستند خبري نشد تا اينكه وحشت همه آنها را فرا گرفت .

مردها از كنار زن و بچه ها برخواستند و باطراف رفتند كه تحقيق و بررسي كنند كه قاطرها چه شد هرچه گشتند اثري نيافتند و با حال يأس برگشتند و تا صبح بحال گريه و ناله ميان بيابان بسر بردند .

صبح شد چون از آمدن آن شخص مأيوس شدند علاج كار خود را منحصر در برگشتن بمشهد مقدس يافتند .

لذا اسباب و اثاثيه خود را بر دوش گرفته با زنها و اطفال پياده روبراه نهاده چند قدمي كه برداشتند نخلستانها را از دور ديدند

تعجب كردند كه در اين حدود كه از بلاد ايران است درخت خرما پيدا نمي شود در اين اثناء عربي هيزم كش رسيد از او پرسيدند كه اين نخلستان چيست و اين قريه چه نام دارد ؟

گفت مگر شما نمي دانيد كه اينجا كاظمين است . تعجب ايشان بيشتر شد و گمان كردند كه آن مرد مزاح نموده پس چند قدمي ديگر كه برداشتند قبه مطهره و مناره هاي كاظمين 8 پيدا شد ودانستند كه بنظر مرحمت ابي الحسن الرضا صلوات الله عليه به دو سه ساعت از مشهد بكاظمين رسيده اند .

( - دارالسلام عراقي . )

چيز ناديده و نشنيده چه لذّت دارد

آنكه ديدست و چشيدست بصيرت دارد

هر كه نشناخت رضا را و اطاعت ننمود

از كجا كي خبر از فيض و سعادت دارد

تا نيائي و نبيني تو جلال و كرمش

تو چه داني كه به زائر چه محبّت دارد

رأفتش را بنما درك تو از نام رؤف

چون زلطفش بخلايق همه رأفت دارد

ضامن آهوي وحشي شده تا دريابي

كه به زوّار و غريبان چه كرامت دارد

مرحمت حضرت

( مرحمت حضرت )

مرحوم سيد نعمةالله بن سيد عبدالله موسوي شوشتري جزائري صاحب كتاب انوار نعمانيه و مقامات النجاة و غيرهما دركتاب زهرالربيع خود فرموده :

زمانيكه من مشرف بزيارت حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و يكصد و هفت از راه استرآباد عبور كردم .

در استرآباد يكي از افاضل سادات و صلحاء براي من نقل كرد كه چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طائفه تركمن

هجوم آوردند باسترآباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسير كردند .

از جمله دختري را كه بردند ، مادر بيچاره اش بغير از او فرزندي نداشت و چون آن پيرزن بچنين بليه اي گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گريه مي كرد و آرام و قرار نداشت .

تا اينكه با خود گفت حضرت رضا صلوات الله عليه ضامن بهشت شده است براي كسي كه او را زيارت كند پس چگونه مي شود كه ضامن برگشتن دختر من بمن نشود . پس خوب است كه من بزيارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم اين بود كه حركت كرد و بزيارت آنحضرت رسيد و دعا مي كرد ودختر خود را طلب مي نمود .

اما از آن طرف دختر را كه اسير كرده بودند بعنوان كنيزي بتاجر بخارائي فروختند و آن تاجر دختر را بشهر بخارا برد تا بفروشد ودر بخارار شخص مومن و صالحي از تجّار در عالم خواب ديد كه در درياي عظيمي دارد غرق مي شود و دست و پا مي زند تا اينكه خسته شد و نزديك بود هلاك شود ناگاه ديد دختري پيدا شد ودست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا نجات يافت .

تاجر از آن دختراظهار تشكر كرد و از خواب بيدار شد لكن آنروز از آن خواب بسيار متفكر و حيران بود تإ؛ش سّّ اينكه جلوي حجره تجارتي خود بود كه ناگاه شخصي نزد وي آمد و گفت من كنيزي دارم و مي خواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهي

او را خريداري كن و سپس دختر را بر او عرضه داشت تا چشم آن مؤمن بدختر افتاد ديد همان دختري است كه ديشب درخواب ديده با خوشحالي وتعجب تمام او را خريد و بخانه آورد و از حال او و حسب ونسب او پرسيد .

آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بيان كرد مرد مؤمن و تاجر از شنيدن قصه دختر غمگين و فهميد دختر مومنه و شيعه است پس بآن دختر گفت باكي بر تو نيست و ناراحت و غمگين نباش زيرا من چهار پسر دارم و تو هركدام از آنها را بخواهي براي خود بعنوان شوهري اختيار كن .

دختر گفت به يك شرط و آن اينكه مرا با خود بمشهد مقدس به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) ببرد .

پس يكي از آن چهار پسر اين شرط را قبول كرد و دختر را بحباله نكاح خود درآورد آنگاه زوجه خود را برداشت و بعزم عتبه بوسي حضرت ثامن الائمه ارواحنا له الفداء حركت نمود .

لكن دختر در بين راه بيمار شد و شوهر بهر قسمي بود او را بحال مرض به مشهد مقدس رسانيد و جائي براي سكونت اختيار و اجاره نمود و خود مشغول پرستاري گرديد و لكن از عهده پرستاري او برنمي آمد در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) از خداي تعالي درخواست كرد كه زني پيدا شود تا توجه و پرستاري از زوجه بيمارش نمايد .

چون اين حاجت راازدرگاه خدا طلبيد و از حرم شريف بيرون آمد در دارالسياده كه يكي از رواق هاي حرم شريف رضوي است پيرزني را

ديد كه روبجانب مسجد مي رود .

به آن پيرزن گفت ايي مادر ، من شخصي غريبم و زني دارم بيمار شده و من خودم از پرستاري او عاجزم خواهش دارم اگر بتواني چند روزي نزد من بيائي و براي خدا پرستاري از مريضه من بنمائي .

آن زن هم درجواب گفت : منهم اهل اين شهر نيستم و بزيارت آمده ام و كسي را هم ندارم و حال محض خوشنودي اين امام مفترض الطاعه مي آيم . سپس با هم بمنزل رفتند در حاليكه مريضه در بستر افتاده بود و ناله مي كرد و روي خود را پوشيده بود .

پيرزن نزديك بستر رفت و روي او را باز كرد ديد آن مريضه دختر خود اوست كه از فراقش مي سوخت . پيرزن تا دختر را ديد از شوق فرياد زد كه بخدا قسم اين دختر من است .

دختر تا چشم باز كرد مادر خود را ببالين خود ديد بگريه درآمد كه اين مادر من است آنگاه مادر و دختر يكديگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهاي امام هشتم صلوات الله عليه اظهار مسرت وخوشحالي نمودند .

( - رياض الابرار . )

وادي سينا ستي يا روضه خلد برين

بارگاه قبله هفتم امام هشتمين

حبّذا اين بارگاه بهتر از وادي طور

فرّحا اين پايگاه برتر از عرش برين

يا لها من روضة واللّه روض من جنان

بابي ثاويه طبتم فادخلوها خالدين

هركه خواهد گو بيا و هركه خواهدگو برو

هذه جنّات عدن ازلفت للمتّقين

معجزه حضرت

( معجزه حضرت )

يك نفر از زارعين و كشاورزان قريه طرق گفت :

خانم بنده

از دنيا رفت و طفل كوچك شيرخواري از او ماند . ومن از ناچاري چند روزي آن طفل را پيش زنهاي همسايگان قريه مي بردم و شير مي دادند تا اينكه خسته شدند و از شير دادن مضايقه كردند .

آن طفل زبان بسته از اول شب تا طليعه صبح گريه مي كرد و آرام نداشت و مرا نيز پريشان و بي قرار كرده بود بقسمي كه چند مرتبه خيال كردم كه او را بكشم و خود را ازشر او راحت نمايم لكن باز حوصله و صبر كردم .

صبح شد و خواستم براي كشاورزي خود بصحرا بروم طفل را هم با خود برداشتم بقصد اينكه چون بكنار چاهي برسم او را در چاه بيندازم . پس بكنار چاهي رسيدم در آنحال از همانجا چشمم بگنبد مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) افتاد بي اختيار ، حال گريه بمن روي داد و توجه به آنحضرت نموده عرض كردم .

اي امام غريب و اي چاره ساز بي چاره گان رحمي بحال اين طفل بي گناه بفرما و مپسند كه من مرتكب قتل اين طفل شوم .

چون اين درد دل خود را به امام عرض كردم طفل را سر آنچاه گذاشته و رفتم مشغول كار خودم كه شيار كردن باشد شدم . پس از ساعتي ملتفت شدم كه سينه ام خارش زيادي دارد چون نگاه كردم ديدم شير از پستانم مي ريزد فوراً آمدم سرچاه و ديدم آن طفل از بسياري گريه و گرسنگي بحال ضعف افتاده و نزديك است تلف شود .

او را فوراً برداشته و پستان خود را بدهانش گذاشتم و

او هم شروع بمكيدن كرد و شير خورد تا سير شد و بخواب رفت لذا او را همانجا گذاشتم و در پي شغل خود رفتم و آن طفل هروقت كه بيدار و گرسنه مي شد شير پستان من هيجان مي كرد و من او را شير مي دادم تا سير مي شد حال من چنين بودتا ايام رضاع طفل تمام شد و او را از شير بازداشتم آنوقت شير در پستان من خشك گرديد واين هم از عنايت و توجه آقا امام هشتم ( عليه السلام ) است .

( - دارالسلام محدث نوري . )

صد شكر حق ز مرحمت شاه دين رضا

در سايه رضايم و از لطف او رضا

اي خالق رضا برضا شو ز من رضا

جرمم بوي به بخش و عطا كن مرا رضا

ناراحتي شکم و روده

شوهرم دچار ناراحتي شديد در ناحيه شکم و روده شده بود . بايد دائماً در بيمارستان پيش او مي ماندم . از بيمارستان به همکاران زنگ زدم و گفتم که نمي توانم بيايم . به دليل بيماري شوهرم يک ماهي مي شد که نتوانسته بودم به محل کارم بروم . يک روز که دلم حسابي هواي حرم و همکاران را کرده بود ، به حرم آمدم . 2 روز بعد از آن روز قرار بود که شوهرم را عمل کنند ، البته اين عمل دومش بود چون عمل اول جواب نداده بود . پس از سلام و احوال پرسي با همکاران براي زيارت رفتم . خسته بودم و دلم حسابي گرفته بود . نمي دانم چقدر آن روز گريه کردم فقط به

ياد دارم که در تمام عمرم آنقدر گريه نکرده بودم و شفاي شوهرم را از آقا خواستم . برخاستم و دوباره به بيمارستان رفتم . داخل اتاق شوهرم شدم ، ديدم بهوش آمده ، مرا صدا زد ، جلو رفتم و گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : الحمدالله . در اين حين دکتر وارد شد و گفتم : آقاي دکتر براي چه در اتاق شوهرم عطر زده ايد . دکتر جواب داد : ما ؟ نه ! اين بوي خوش از کجاست ؟

سرتان را درد نياورم . با اصرار من که بواسطه آن بوي خوش مطمئن شده بودم شفاي شوهرم را از آقا گرفته ام ، آزمايشات و معاينات دوباره تکرار شد . وقتي براي پرسيدن جواب آزمايش وارد اتاق دکتر شدم ، ديدم که برگه آزمايش روي ميزش است و چشمانش پر از اشک است . گفت : نيازي به عمل مجدد نيست شوهر شما بهبود يافته است !

نام من رضاست

شفايافته : آندره ( رضا ) سيمونيان

اهل ازبكستان ، مقيم همدان

نوع بيمارى : لال

آندره _ آندره !

شنيد كه كسى او را به نام صدا مى كند . صدايى كه از جنس خاك نبود آبى بود ، آسمانى بود ، آندره از خواب بيدار شد .

نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دويد ، اما همه در خواب بودند . جز خادم پيرى كه كمى آن سوتر ايستاده بود و خيره نگاهش مى كرد . پيرمرد كه متوجه حالات آندره شده بود به سويش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ايستاد :

_ چى

شده پسرم ؟ آندره سكوت كرد ، اما دلش هواى فرياد داشت؛ هواى گريه . دوست داشت خودش را در آغوش پيرمرد بياندازد و گريه كند ، از ته دل فرياد برآورد ، شيون كند . بغض بد جورى گلويش را گرفته بود ، دلش مى خواست آن را بتركاند و عقده هايش را خالى كند .

پيرمرد روبه روى او نشست . دستى به شانه اش زد و دوباره پرسيد : چيزى شده ؟ آندره وامانده از خواب ، خود را در آغوش پيرمرد انداخت ، ديگر طاقت نياورد . هاى هاى گريه كرد ، پير مرد دستى به پشت آندره زد و گفت :

_ گريه نكن فرزندم ، فرياد بزن ، گريه عقده ها رو خالى مى كند ، درد رو تسكين مى ده ، گريه كن . آندره همچنان مى گريست . حالا ديگر همه بيدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال ، آندره را مى نگريستند ، پيرمرد پرسيد : چى شده ؟ تعريف كن .

آندره خودش را از آغوش پيرمرد كند ، تكيه اش را به ديوار داد و نگاه خويش را به آسمان دوخت . آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ريخت ، دسته اى كبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند . آندره نگاهش را بست و بى آن كه جواب پيرمرد را بدهد در دل گفت : اى كاش هرگز بيدار نمى شدم .

صداى پيرمرد را شنيد ، باز مى پرسيد : چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده ؟ خواب ديدى ؟ تعريف كن ! آندره چشمانش

را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پيرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند كه حرف زدن نمى تواند . پيرمرد غمگين از جابرخاست ، سعى كرد بغض و اشكش را از آندره پنهان نمايد .

رو گرداند و پشت به او دور شد . آندره ديد كه شانه هاى پيرمرد مى لرزيد . آندره مسلمان نبود ، اما پس از قطع اميد از همه جا ، به درگاه امام رضا ( ع ) آمده بود ، بارها از خود پرسيده بود : آيا امام ( ع ) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان ، نظرى هم به بنده خداى مسيحى خواهد داشت ؟ بعد خود را نويد داده بود كه بى شك حاجتش روا خواهد شد .

پس با اميد به التجا نشسته بود . پدر چه شوق و شعفى داشت . مادر در پوست خود نمى گنجيد ، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ايران برگردند و خويشانى كه شايد هيچ كدامشان را نديده بودند ، اينك ببينند . شوق ديدار اين سرزمين را داشتند ، آنها راهى شدند از مرز كه گذشتند ديگر سر از پا نمى شناختند ، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمين ايران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعريف مى كرد .

آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود كه اصلاً متوجه تريلى سنگينى كه با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فرياد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهيب برخورد تريلى

و اتومبيل او در آميخت .

پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بيمارستان منتقل شدند . بعد از بهبودى ، النا طاقت اين سوگ بزرگ را نياورد و عازم ازبكستان شد . اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصميم گرفت در ايران بماند .

آندره در اثر شدت تصادف قدرت تكلمش را از دست داده بود . آن كه سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى كشاند كه پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند .

پدر و مادر جديد آندره براى بهبودى او از هيچ تلاشى فرو گذار نكردند ، اما تو گويى سرنوشت او اين چنين رقم خورده بود كه لال بماند . آندره هر روز مشاهده مى كرد كه پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نياز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى كردند . او هم با دل شكسته اش رو به خدا طلب شفا مى كرد .

سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به كار گرديد و بر اثر دردى كه داشت گوشه گير و منزوى شده بود . روزى پدر با چشمانى اشكبار به سراغش آمد و گفت :

_ درسته كه همه دكترها جوابت كرده اند ، اما ما مسلمونا يك دكتر ديگر هم داريم كه هر وقت از همه جا نااميد مى شيم مى ريم سراغش ، اگر تو بخواى مى برمت پيش اين دكتر تا ازش شفا بگيرى .

آندره نگاه پر

تمنايش را به پدر دوخت ، چهره پدر در برابر نگاه گريان او درهم مغشوش و گم شد . اين اولين بارى بود كه آندره چنين مكانى را مى ديد . هيچ شباهتى به كليسايى كه او هر يكشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت . حرم پر از جمعيت بود ، همه دستها به دعا بلند بود ، پرواز كبوتران بر بالاى گنبد طلايى امام ، توجه آندره را سخت به خود جلب كرده بود .

پدر ، آندره را تا كنار پنجره فولاد همراهى كرد ، بعد ريسمانى بر گردن او آويخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست . آندره متحير به پدر و حركات و اعمال او نگاه مى كرد و با خود مى گفت اين ديگر چه نوع دكترى است ؟ پدر كه رفت ، آندره خسته از راه طولانى بر زمين نشست و سر را تكيه ديوار داد و به خواب رفت .

نورى سريع به سمتش آمد ، سعى كرد نور را بگيرد ، نتوانست ، نور ناپديد شد ، دوباره نورى آن جا مشاهده ك_رد كه به س_ويش مى آي_د ، از ميان ن_ور ص_دايى ش_ني_د ، صدايى كه او را با نام مى خواند : _ آندره ! آندره !

بى تاب از خواب بيدار شد ، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سكوتى روحانى غرق شده بود ، خادم پير كمى آن سوتر ايستاده بود و او را مى نگريست .

ساعت حرم چند بار نواخت ، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور

را ببيند و آن صداى ملكوتى را بشنود ، خادم پير به سمت او مى آمد . همان نور بود . آبى _ سبز _ سفيد _ نه نمى توانست تشخيص بدهد ، نورى بود به همه رنگها ، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد ، آندره مانده بود متحير ، هر بار دستش را دراز مى كرد تا نور را بگيرد ، اما نور از او مى گريخت .

ناگهان شنيد كه از ميان نور صدايى برخاست ، صدايى كه از جنس خاك نبود ، آبى بود ، آسمانى بود ، صدا او را به نام خواند : آندره ! آندره !

خواست فرياد بزند ، نتوانست نور ناپديد شد ، آندره دوباره از خواب بيدار شد ، همان پيرمرد با تحير به صليب گردنش نگاه مى كرد : تو . . . تو مسيحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد .

پيرمرد صليب را از گردن او گشود ، با دستمالى عرق را از سر و رويش پاك كرد و بعد سر او را روى زانويش گذاشت و گفت : راحت بخواب . آندره پلكهايش را روى هم گذاشت ، خواب خيلى زود به سراغش آمد . باز نورى ديگر اين بار سبز سبز ، به خوبى مى توانست تشخيص بدهد .

نور به سمتش آمد و از ميانه آن صدايى برخاست . نامت چيست ؟ تكانى خورد . متحير بود شنيده بود كه او را به نام صدا كرده بود . پس دليل اين سؤال چه بود ؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ ،

از نور صدايى ديگر برخاست : نامت را بگو : آندره اشاره به زبانش كرد كه قادر به تكلم نيست .

از ميانه نور دستى روشن بيرون آمد . حالا بر زبان آندره كشيد و گفت : حالا بگو نامت چيست ؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت : آن . . . آند . . . آندر . . . اما نتوانست نامش را كامل بگويد .

دوباره از ميان نور صدايى شنيد كه : بگو ، نامت را بگو . آندره دهان باز كرد و با صداى مؤكد فرياد زد : اسم من رضاست ، رضا . . . رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت ، لباسش هزار پاره شده بود ، هزار تكه براى تبرك .

نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت ، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه .

حميدرضا سهيلى

نامه اطباء

( نامه اطباء )

آيةالله حاج شيخ عبدالكريم حائري رحمةالله عليه فرمود نامه اي بخط مرحوم لقمان الملك كه شرح حال و شفاء مريضه اي نوشت و عين عبارت آن نامه اين است كه :

بسم الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب العالمين والصلواة علي اشرف خلقه محمد المصطفي وافضل السلام علي حججه و مظاهر قدرته الائمه الطاهرين واللعته علي اعدائهم والمنكرين لفضائلهم والشاكين في مقاماتهم العاليةالشامخة . شرح اعجازيكه راجع بيك نفر مريضه محترمه ظهور نمود بقرار ذيل است .

اين مخدره تقريباً بين 45 و 46 سال سن دارد ، متجاوز از يك سال بود مبتلا به مرض رحم بود كه خودِ بنده مشغول معالجه بودم و روز به

روز درد و ورم شدّت مي نمود با شور با آقاي دكتر سيد ابوالقاسم قوام رئيس صحيه شرق مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاده بنده توصيه اي به رئيس مريضخانه نوشتم كه مادام كپي و خانمهاي طبيبه معاينه نموده و تشخيص مرض را بنويسند ايشان پس از معاينه نوشته بودند :

رحم زخم است و محتاج بعمل جراحي است و چند مرتبه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه راضي بعمل نشده بود . بعد از آن مشاراليها را براي تكميل تشخيص فرستادم نزد مادام اخايوف روسي ايشان هم عقيده شده بودند و باز هم براي اطمينان خاطر و تحقيق تشخيص نزد پرفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانس فرستادم ايشان پس از يك ماه تقريباً معاينه و معالجه به بنده نوشته بودند كه اين مرض سرطان است وقابل معالجه نيست خوب است برود به تهران شايد با وسائل برقي و الكتريكي نتيجه اي گرفته شود چنانچه آقاي دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول ، همين تشخيص سرطان داده بوديم مشاراليها علاوه بر اينكه حاضر برفتن تهران نبود .

مزاجاً بقدري عليل و لاغر شده بود كه ممكن بود درد و فرسخ حركت تلف بشود در اين موقع زير شكم كاملاً متورم شده و يك غده اي در زير شكم در محل رحم تقريباً بحجم يك انار بزرگ بنظر آمد كه غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول ميشد و بعد پستانها متورم و صلب شده خواب و خوراك بكلي از مريضه سلب شده كه ناچار بودم براي مختصر تخفيف درد روزي دو دانه آمپول دو سانتي مرفين تزريق مي

نمود كه اخيراً آن هم بيفايده و بلااثر ماند تا يكشب بكلي مستاصل شده مقدار زيادي ترياك خورده بود كه خود را تلف كند .

بنده را خبر دادند تا جلوگيري از خطر ترياك گردد چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه از محترمين و معروفين اين شهر هستند مربوط و طرف مراجعه بودند خيلي اهتمام داشتم بلكه فكري جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مايوس بودم يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاي خود را بخارج رحم و مبيضه ها دوانيده و مزاج هم بكلي قواي خود را از دست داده است براي قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتيم آقاي دكتر معاضد رئيس بيمارستان رضوي كه متخصص در جراحي است هم معاينه نمايند .

ايشان پس از معاينه به بنده گفتند چاره منحصر بفرد بنظر من خارج كردن تمام رحم است من هم به مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحي هستيد چاره منحصر است والا بايد همين طور بمانيد .

گفت بسيار خوب اگر در عمل مُردَم كه نعم المطلوب و اگر نمُردَم شايد چاره اي بشود تصميم براي عمل گرفت و همان روز كه اواخر ربيع الثاني سنه 1353 و روز چهارشنبه بود ديگر تا يك هفته او را ملاقات ننمودم ، يعني از عيادتش خجالت ميكشيدم خودش هم از خواستن من خجالت ميكشيد تا پس از يك هفته ديدم با كمال خوبي آمد مطب بنده و اظهار خوشوقتي مي نمود قضيه را پرسيدم گفت بلي شما كه به من آخرين اخطار را نموديد و عقيده دكتر معاضد را گفتيد

من اشك ريزان با قلب بسيار شكسته از همه جا مأيوس شده و گفتم :

يا علي بن موسي الرضا تا كي من در خانه دكترها بروم و بالاخره مايوس شدم رفتم يك هفته شروع بروضه خواني نموده متوسل بحضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) شدم شب هشتم ( شب شنبه ) در خواب ديدم يكنفر از دوستان زنانه ام كه شوهرش سيد و از خدام آستان قدسي رضوي ( عليه السلام ) است يك قدري خاك آورد بمن داد كه آقإ؛ضضّ ّ ( يعني شوهرم ) گفت اين خاك را من از ميان ضريح مقدس آوردم خانم بمالد بشكمش من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم بعجله آمد كه خانم برخير دكتر سواره آمده دم در ( يعني بنده ) وميگويد بخانم بگوئيد بيا برويم نزد دكتر بزرگ من هم با تعجيل بيرون آمدم و ديدم شما سوار اسب قرمز بلندي هستيد گفتيد بيائيد برويم من هم براه افتادم تا رسيديم بيك ميدان محصوري ديدم يكنفر بزرگواري ايستاده و جمعيتي كثير در پشت سرش ،

من او را نمي شناختم اما تا رسيدم دستش را گرفتم و گفتم يا حجة ابن الحسن ( عجل الله فرجه ) بداد من برس او با حال عتاب فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد يكي از دكترها را اسم برد . بعد افتادم بقدمهايش باز گفتم بداد من برس ثانياً فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد استغاثه كردم فرمود برخيز تو خوب شده و مرضي نداري .

از خواب بيدار شدم و حال آمده ام و اثري از مرض نمانده

است بنده تا دو هفته از نضر اين قضيه عجيب براي اطمينان كامل از عود مرض خودداري كردم و بعد از پرفسور اكوبيانس تصديق كتبي گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل طبي و جراحي بهبودي حاصل نمايد بكلي خارج از قانون طبيعت است و آقاي دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر بفرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم ميدانستم و حالا چهار ماه است تقريباً بهيچ وجه از مرض مزبور اثري نيست پس از اين قضيه مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل كرد اثري در رحم و پستانها نديده از همان ساعت خواب و خوراك مريضه بحالت صحت برگشته و از سابق سوء هضمي مزمن داشت كه آن هم رفع شده است .

الاقل العاصي دكتر عبدالحسين تبريزي لقمان الملك تمام شد

بعد آقاي سيد صدرالدين در زير آن تصديق خط دكتر را نموده بود باين عبارت :

بسمه تعالي

اين نوشته كه حاكي از كرامت باهره است خط جناب مستطاب عمدة الاكابر آقاي دكتر لقمان الملك است

( صدرالدين الموسوي )

چون مرحوم آية اله پيغام داده بودند كه آقاي دكتر لقمان قضيه را مشروحاً بنويسد و آقاي سيد صدرالدين هم خط او را تصديق كنند اين است كه آقاي لقمان مفصلاً شرح دادند و آقاي سيد صدرالدين هم تصديق نوشتند .

( - الكلام يجرالكلام : ج 1 . )

بي قرار است دلم ز شوق لقا

در غم گوي يار محو و فنا

مرغ دل سوي يار پروازش

هُدهُد دل بشهر و ملك سبا

گشته ام عازم و مقيم حرم

بر حريم ولي مُلك ولا

شاه اقليم

و مُلك خطه طوس

هشتمين حجّت وشه والا

پور موسي رضا ( ع ) امام بحق

مظهر ايزدي و نور سما

آستانش حريم حق باشد

آستان حق است حريم رضا ( ع )

غم نباشد حقير ترا بجهان

زائري برويّ و نور خدا

نامه حضرت

( نامه حضرت )

عالم جليل شيخ مهدي يزدي واعظ ساكن ارض اقدس رضوي متوفاي در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود :

قريب بيست سي سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) جهت زيارت مي رفتم هميشه پيرمردي را مشغول تلاوت قرآن مي ديدم .

از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مي شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگري بجز تلاوت كلام الله ندارد .

روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را باو اظهار نمودم .

گفتم مگر شما هيچ شغلي نداريد كه من پيوسته شما را دراين مكان شريف بقرآن خواندن مي بينم .

گفت مراحكايتي است و از آن جهت نمي خواهم از حضور قبر آنحضرت دور شوم . و آن قصه اين است .

من از وطن با پسر خود بزيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهي از تركمنان بما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته وبردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند . من با نهايت افسردگي بپابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرضكردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم وبغير همان پسر جوان كسي را ندارم

او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مي خواهم .

از اين تضرع و زاري من اثري ظاهر نشد و نتيجه اي بدست نيامد تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم وعرض نمودم كه يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان .

پس از شدت گريه و بي حالي مرا خواب ربود در علام رؤيا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحي فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مي شود من قضيه و حال خودم را بخدمتش بعرض رساندم .

ديدم آنحضرت كاغذي بمن داد و فرمود : اين كاغذ را بگير وصبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه بسمت بخارا ( افغانستان فعلي ) مي رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسي .

در آنجا اين كاغذ مرا بحاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مي رساند چون ازخواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتي آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده بحاكم بخارا برسد .

خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اي كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند وچون سرگذشت خود را بآنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند .

من در آنجا به بعضي گفتم كه بحاكم بگوئيد كه يكنفر آمده

و با شما كاري دارد و كاغذي از طرف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) آورده است .

تا اين خبر را باو دادند ديدم خود حاكم با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد . آنوقت بخادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد .

بامر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم باو گفت كه حضرت رضا ( عليه السلام ) براي من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و باو برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند .

آنمرد تاجر براي فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است يا نه لذا من با آن چند نفر بخانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد . واو مرا ديد يكمرتبه دست بگردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد بنزد حاكم رفتيم .

حاكم گفت : حضرت رضا ( عليه السلام ) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براي ما آوردند ومخارج راه را نيز بما داد و هم خطي براي ما نوشت كه كسي متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پي كاري مي رود ومن شغلي ندارم بجز خدمت

قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم .

( - كرامات رضويه . )

دلا منال كه دلدار ما رضا است رضا

غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضا

ز فتنه هاي زمان و زشرّ مردم دون

مترس چونكه نگه دار ما رضا است رضا

بهر مرض كه شوي مبتلا بوي كن روي

طبيب درد و پرستار ما رضا است رضا

ز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيم

چرا كه قافله سالار ما رضا است رضا

بهر بليّه كه گشتي دچار باك مدار

يقين بدان كه مددكار ما رضا است رضا

ز جور روي زمين گر شوي چو شب تاريك

چراغ راه شب تار ما رضا است رضا

بود اميد بفرياد ما رسد در حشر

از آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا

نحوه آمدن ( خدمت آقا )

نحوه آمدن من به اينجا ( خدمت آقا ) خاطره اي است که همواره در ذهنم است و آن را فراموش نمي کنم . يکي از شرايط خادم حرم امام ( ع ) شدن ، متاهل بودن است . آن سالي که من تقاضانامه را داده بودم ، مجرد بودم و به همين دليل نمي توانستم خادم شوم . اين موضوع برايم بسيار ناراحت کننده بود ، در همان ايام بود که از طرف خانواده خاله ام که مدتها بود من خواستگار دخترشان بودم ، پيغام رسيد که پدر دختر با ازدواج ما موافقت کرده است . آن روز خيلي گريه کردم و اين گريه از سر خوشحالي بود ، البته نه تنها بدليل ازدواج با دختر خاله ام بلکه به اين دليل که آقا

امام رضا ( ع ) نظر عنايت به بنده دارند . اکنون سالهاي سال است که در خدمت زوار آقا هستم و در کنار همسرم زندگي خوب و خوشي دارم .

نذر

شيفت من تمام شده بود و براي استراحت به آسايشگاه مي رفتم ، قبل از رفتن تصميم گرفتم قدمي در صحن ها بزنم . دختر کوچکي حدود 9 ساله را ديدم با چادر سفيدي بر سرش که براي کبوترها دانه مي ريخت . و هر مشت دانه اي که مي ريخت زير لب چيزي مي گفت . جلو رفتم و سلامي گفتم . جوابم را داد و دوباره مشغول کارش شد . پرسيدم : دخترم چه مي کني ؟ گفت : دانه مي ريزم تا کبوترها گرسنه نمانند . پرسيدم : نذر داري ؟ گفت : من نه ! نذر مادرم است که آنجا نشسته است . سپس با دست خانمي را نشان داد و ادامه داد : او سالها پيش نذر کرده بود خدا مرا به او بدهد و من هم وقتي به سن تکليف رسيدم تا آخر عمرم هفته اي يکبار به اينجا بيايم و براي کبوترها دانه بپاشم . من هم اين کار را مي کنم .

همسر گمشده

( همسر گمشده )

محدث نوري در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقي از اهل گيلان نقل كرد :

من بشهرها و كشورها تجارت مي رفتم تا اينكه اتفاقي سفري بسوي هند رفتم . در آنجا بجهت كاري و پيش آمدي شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اي در سراي تجارتي براي خود گرفتم وبسر مي بردم .

در آن سرا جنب حجره من مرد غريبي كه دو پسر داشت بود من هميشه او را ملول و افسرده و غمناك مي ديدم و جهت حزنش را نمي دانستم و گاهي صداي گريه

و ناله او را مي شنيدم و چون حال خون و گريه او را خارج از عادت يافتم بفكر افتادم كه بايد بپرسم كه سبب حزن او چيست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم .

وقتي نزد او رفتم ديدم قواي او از هم كاسته شده و حال ضعف باو روي داده گفتم : آمده ام سبب و جهت حزن و گريه و پريشاني شما را سؤال كنم و از تو خواهش مي كنم كه برايم نقل كني كه چرا اينقدر ناراحت و محزون هستي .

گفت ناراحتي و محزون بودن من براي پيش آمدي است كه براي من روي داده و آن اين است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اي از امتعه نفيس و گرانبها پس انداز كرده و بخيال تجارت بكشتي حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بيست روز كشتي در حركت بود .

ناگهان باد تندي وزيدن گرفت و دريا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانيد و تارپود كشتي را كرباس وار از هم دريد واستخوانهاي وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسيخت . وهمه مردمي كه در كشتي بودند با مالهايشان غرق شد .

من در ميان آب دريا دل به مرگ نهادم لكن خود را بتخته پاره اي بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مي برد تا قضاي الهي آن اسب چوبي كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانيد و به جزيره اي رسانيد و موج دريا مرا بساحل انداخت .

چون چنين پيش آمد شد و از هلاكت نجات يافتم ، خداي را

سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سير در جزيره شدم كه ديدم جزيره ايست بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت و زيبائي ولي از بني آدم خالي بود و هيچ كس در آن نبود .

يكسال در آن جزيره بودم شبها از ترس درندگان روي درخت بسر مي بردم تا اينكه روزي نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم . ناگهان عكس زني بسيار خوش صورت ميان آب ديدم تعجب كرده سر بلند نمودم ديدم بلي دختري بسيار جميله و زيبا و قشنگ و خوش رو روي درخت است ولي لباس نداشت و برهنه بود .

دختر تا ديد كه من باو نظر كردم گفت اي مرد از خدا و رسول شرم نمي كني كه به من نگاه مي كني . من حيا و خجالت كشيدم و سر بزير انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مي دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشري يا از صنف ملائكه يا از طايفه جني ؟ گفت : من از بني آدمم .

مرا قصه ايست كه آن اين است كه پدر من از اهل ايران است وعازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقاً كشتي ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا هستم .

من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا كه جز من و تو كسي در اين جزيره نيست و قسمت من و تو اين بوده اگر رضايت داشته باشي همسرم شوي و من

تو را بعقد خود درآورم .

آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضايت بود پس روي خود را برگردانيدم و او از درخت بزير آمد و من او را عقد كردم و با يكديگر با دل خوش زندگي مي كرديم تا خداوند متعال بر بي كسي و تنهائي ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنايت نمود و اكنون هر دوي آنها حاضر هستند كه آنا را مي بيني . . .

زندگي خوبي را داشتيم بتوسط اين كانون گرم تا اينكه يك پسرم بسن نه سالگي و ديگري به هشت سالگي رسيد . و در آنجا چون لباس و پوشاكي نبود برهنه بسر مي برديم و موهاي بدن ما دراز شده بود و بسيار بدمنظر بوديم .

روزي همسرم به من گفت اي كاش لباسي داشتيم كه خود را مي پوشانيديم و ستر عورت مي نموديم و از اين رسوائي خلاص مي شديم . پسرها كه سخن ما را شنيدند گفتند مگر بغير از اين طوري كه ما زندگي مي كنيم جوري ديگر هم مي شود زندگي كرد .

مادر بآنها گفت بلي خداوند متعال شهرها و جاهاي زيادي دارد و جمعيت مردم آنجا زياد و خوراكهاي لذيذ و شربتهاي خوشگوار و لباسهاي زيبا و نيكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بوديم ليكن چون مسافرت دريا كرديم و كشتي ما شكست و در دريا افتاديم خدا خواست كه بتوسط تخته پاره اي باين جزيره افتاديم ودر اينجا مانده ايم . پسرها گفتند اگر چنين است پس چرا بوطن وجاي سابق خود باز نمي گرديم . مادر گفت چون دريا

در پيش است و بي كشتي ممكن نمي شود از دريا عبور كرد و در اينجا كشتي نداريم .

گفتند ما خودمان كشتي مي سازيم و در اين امر اصرار كردند . مادر از اصرار اين دو پسر اشاره بدرخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد تا خالي شود شايد بشود بخواست خداوند متعال بصورت كشتي شده و طوري شود كه بر آن نشسته برويم و بجائي برسيم .

پسرها از شنيدن اين سخن خيلي خوشوقت شدند و با كمال شوق فوراً برخواستند و رفتند بجانب كوهي كه در آن نزديكي بود و سنگهائي داشت كه سرهاي آن تيز بود . مثل تيشه نجاري . پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر ميان بسته شروع بخالي كردن ميان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالي و به هيئت كشتي و زورقي شد بطوريكه دوازده نفر در آن جاي مي گرفتند .

وقتي كه كشتي آماده شد خيلي خوشحال شديم و خداوند را شكر كرديم كه همچنين پسران كاري بما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شديم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزيره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در يك جانب كشتي حوضي ساختيم و از همان موم ظرفهائي ساختيم كه توسط آن آب شيرين در آن ذخيره نمائيم كه هرگاه تشنه شديم از آن بياشاميم .

بعد براي خوراك خودمان در كشتي

چوب چيني زيادي كه از ريشه ايست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتي قرار داديم سپس دو ريسمان محكم از ريشه درخت يافتيم و يك سر كشتي را بيك ريسمان بسته و سر ديگرش را بريسمان ديگر و آن ريسمان را بدرخت بزرگي بستيم و چون اين كار تمام شد انتظار مد دريا را داشتيم برسد تا مد دريا پيدا شد و آب رو بزيادي نمود بطوريكه كشتي ما روي آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداي را بجا آورديم و تمام سوار كشتي شديم .

ولي ديديم كشتي روي آب است ليكن حركت نمي كند . آنوقت متوجه حركت نكردن آن شديم و آن اين ريسماني بود كه به درخت بسته بوديم و مي بايست پيش از سوار شدن آن را باز مي كرديم .

يكي از پسرها خواست پياده شود كه ريسمان را باز كند مادر پيش دستي كرد و پياده شد و سر ريسمان را باز كرد موج دريا يكمرتبه ريسمان را از دست او ربود و كشتي بحركت درآمد و بوسط دريا رسيد .

آن زن بيچاره شد و در آن جزيره ماند و شروع كرد بفرياد زدن وگريه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و اين طرف دويدن هيچ علاجي براي او نبود و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روي درختي رفت و نظر حسرت بما مي كرد و اشك مي ريخت تا وقتي كه ما از نظرش غائب شديم .

پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكي بود كه

بر روي جراحات دلم پاشيده مي شد لكن چون بوسط دريا رسيديم ترس دريا آنها را ساكت كرد و كشتي ما هفت روز در حركت بود تا وقتي كه بكنار دريا رسيده فرود آمديم و از آنجائيكه همه برهنه بوديم روي رفتن بطرفي را نداشتيم .

همانجا مانديم تا اينكه غروب شد و تاريكي شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندي برآمدم و نظري انداختم به روي شهر وروشني آتش را از دور ديدم .

پسرها را در آن كشتي گذاشتم و خود بسوي آتش براه افتادم تا بدر خانه اي كه درگاهي عالي داشت رسيدم در را كوبيدم مردي از آن خانه بيرون آمد .

من قدري عنبر اشهب كه با خود داشتم باو دادم و چند لباس وفرش گرفتم و فوراً برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم ولباس ها را به آنها پوشانيدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در اين سرا حجره اي گرفته و شبها جوالي برداشته و مي رفتيم عنبرها را كه در كشتي داشتم مي آوردم تا تمامي را آورده و اسباب زندگي را فراهم ساختيم و اكنون نزديك يكسال مي شود كه در اينجا با پسرها بسر مي برم و تجارت مي كنم ليكن شب و روز از دوري آن زن مهجوره و بيكس و بيچارگي او در ناراحتي و حزن و اندوهم .

راوي گويد از شنيدن اين قضيه رقت تمامي به من دست داد بقسمي كه به گريه افتادم . سپس گفتم ( لا راد لقضاءالله و تدبيره و لا مغير لمقاديره و حكمه ) گره تقدير را بسر انگشت تدبير نمي

توان باز كرد و حكم الهي را بچاره گري نمي شود تغيير داد .

آنگاه گفتم اگر تو خود را بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا ( عليه السلام ) برساني و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بداري اميد است كه درد تو را علاج كند و اين غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسي . زيرا او پناه بي كسان است و او ياري و كمك مي كند .

اين سخن من در او زياد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روي اخلاص يك چراغ قنديلي از طلاي خالص بسازد و پياده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا ( عليه السلام ) طلب كند .

پس فوراً برخواست و همان روز طلاي خوبي تحصيل كرد وبعد از آن قنديلي از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتي نشست وروبراه نهاد و بعد از پياده شدن از كشتي راه بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد .

شب آنروزي كه وارد مي شد متولي آستان قدس حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب ديد كه باو فرمود فردا يك شخصي بزيارت ما مي آيد تو بايستي او را استقبال كني .

لذا صبح كه شد متولي با جمعي از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بيرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد كردند ومنزلي براي او معين نمودند و قنديلي كه آورده بود در محل خود نصب نمودند .

آن مرد غسل كرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا شد تا

پاره اي از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براي بستن در بيرون كردند بغير آن مرد را كه در آنجا ماند و در را برويش بستند ورفتند . چون حرم را خلوت ديد شروع كرد حضور قبر مطهر بتضرع و زاري و گريه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مي خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت .

حال خستگي بوي دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنيد كسي مي گويد برخيز !

سر برداشت نگاه كرد ديد وجود مقدس حضرت رضا ( عليه السلام ) است مي فرمايد : من همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است برخيز و او را ملاقات كن .

مي گويد : عرض كردم فدايت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسي كه همسرت را از راه دور آورده است مي تواند درهاي بسته را بگشايد . پس برخواسته روانه شدم بهر دري كه رسيدم باز شد تا از رواق بيرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هيئتي ديدم كه در جزيره بود او نيز مرا ديد پس يكديگر را در آغوش گرفتيم .

من پرسيدم چگونه اينجا آمدي ؟ گفت من از درد فراق و زيادي گريه مدتي بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مي كردم .

ناگهان جواني پيدا شد نوراني كه از نور رويش تمامي جاها روشن شد پس دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم

خيلي نگذشت چشم گشودم خود را در اينجا ديدم .

پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و باعجاز امام ثامن بوصال يكديگر رسيدند و مجاورت آنحضرت را اختيار كرده تا وفات نمودند .

( - دارالسلام محدث نوري . )

بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدربار تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بار ديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام

اشعار

آبى آرام

ص_ح_ن ح_رم از ن_س_يم پر بود از پ_رپ_ر ( ي_ا ك_ري_م ) پ_ر بود

خورش_ي_د دوب_اره ب_وسه مى زد ب_ر چ_ه_ره م_ه_رب_ان گ_ن_بد

گ_ن_ب_د پ_ر از آف_ت_اب م_ى شد آه_س_ته غ_م م_ن آب م_ى ش_د

رف_ت_م ط_رف ض_ري_ح او ب_از ت_ا پ_ر ش_وم از ه_واى پ_رواز

اط_راف ض_ريح گ_ري_ه ه_ا بود دل_ه_اى ش_ك_س_ت_ه و دع_ا بود

از چ_ش_م ه_م_ه گلاب مي ريخت ب_اران رض_ا رض_ا رض_ا ب_ود

دل ه_اى ه_م_ه ز ب_ارش اش_ك م_ان_ن_د ك_ب_وت_رى ره_ا ب_ود

ع_ط_ر گ_ل ي_اس در دل م__ن ع_ط_ر ص_ل_وات در فض_ا بود

لب ها همه حرف و درد دل داش_ت ب_ا او ك_ه غ_ري_ب آش_ن_ا بود

ب_ا ي_ك ب_غ_ل آرزو و ام_ي__د رف_ت_م ط_رف ض_ري_ح خورشيد

رف_ت_م

ط_رف ض_ري_ح روشن در ن_ور و ف_رشت_ه گم شدم من

فاطمه ناظرى

آتشين آهي

اي دل ! من آتشين آهي بر آر

تا بسوزي دامن اي_ن روزگار

روزگ_ار م_ردمي ها سوخته

چهره ي نام__ردمي افروخ_ته

کينه ها در سينه ها انباشته

پرچ____م رنگ و ري_ا افراشته

دشت سبز اما ز خار و کاکتوس

وز تبر شد هيم_ه عود و آبنوس

آب دريا تن به موج کف سپرد

م_وج دريا اوج را از ي__اد ب_رد

جان به لب شد از رياکاري شرف

خوب بودن مرد و بودن شد هدف

آب هم آيي__نه را گم کرده اس_ت

سنگ در دل ها تراکم کرده است

تيرگي انبوه ش_د پشت سح_ر

صبح در آفاق شب شد دربه در

نغمه هاي عشق هم خاموش شد

اين قلندر ب_از شولاپوش شد

ارغوان روي او کم رنگ شد

پرنيانش هم نشين سن_گ ش_د

خاک را از خار و خس انباشتند

ياس را در کرت شبدر کاشتن_د

نامرادي را دوا در ک_ار نيست

م_هر دارو در دل بازار ني_ست

گ_ر دلي مجروح گردد از جفا

نيست گلخندي که تا يابد شف_ا

نسخه اي نو در ف_ريب آورده اند

بوسه ، دارويي که پنهان کرده اند

در دل اين روزگار پرف_سوس

عاشقان را کو پناهي غير توس

اي شفابخش دل ب_يمار ما !

چاره اي کن از نگه در کار ما

خيل صيادان که در هر پشته اند

آهوان دش_ت ها را ک_شته اند

تا ن_هد دل در رهت پا در رک_اب

اشک پيش افتاد و دل را زد به آب

سيد علي موسوي گرمارودي

آرزوهاى من

ك_اش م_ن ي_ك ب_چ_ه آه_و مى شدم

م_ى دوي_دم روز و ش_ب در دشت ها

توى كوه و دشت و صحرا ، روز و شب

م_ى دوي_دم ، ت_ا ك_ه م_ى ديدم تو را

ك_اش روزى م_ى ن_ش_ست_ى پيش من

م_ى ك_ش_يدى دست خود را ب_ر سرم

ش_اد م_ى ك_ردى م_را ب_ا خ_نده ات

دوس_ت ب_ودى ب_ا من و با خ_واهرم

چ_ون ك_ه روزى مادرم مى گ_فت : تو

دوس_ت ب_ا ي_ك ب_چه آه_و بوده اى

خ_وش ب_ه ح_ال بچ_ه آه_ويى كه تو

ت_وى ص_ح_را ض_ام_ن او بوده اى

پ_س ب_ي_ا ! م_ن ب_چه آه_و مى شوم

ب_چ_ه آه_وي_ى ك_ه تنها مانده است

ب_چ_ه آه_وي_ى ك_ه ت_نها و غ_ريب

در م_ي_ان دشت و صحرا مانده است

روز و ش_ب در ان_ت_ظارم ، پ_س بي_ا

دوس_ت ش_و ب_ا من ، مرا هم ناز كن

ب_ن_د غ_م را از دو پ_اى ك_وچ_كم

ب_ا دو دس_ت م_ه_رب_ان_ت باز كن

افسانه شعبان نژاد

سؤال هميشه

سؤال هميشه

گلدسته ات

كهكشانى است

كه سياهى شهر را تكذيب مى كند

پيرامون تو همه چيز بوى ملكوت مى دهد :

كاشى هاى ايوانت

و اين سؤال هميشه

كه چگونه مى توان آسمانها را

در مربعى كوچك خلاصه كرد .

و پنجره فولاد

التماسهاى گره خورده

و بغضهايى كه پيش پاى تو باز مى شوند . . .

آرش شفاهي

آستان رضا عليه السلام

زآستان رضا سرخط امان دارم

رخ نياز بر اين پاک آستان دارم

اگر چه کم زغبارم ، به شوق نکهت گل

هميشه جاي ، در اين طرفه بوستان دارم

ز تير حادثه مرغي شکسته بال و پرم

درين چمن به صد اميد آشيان دارم

چو ذرهّ ام ولي از جبهه سائي حرمش

دلي چو مهر فروزان آسمان دارم

اگر ز قافله عاشقان او دورم

چو گرد ، چشم به دنبال کاروان دارم

چوکوه ، پاي ، به دامن کشيده ام در طوس

زهم جواري او فخر ، جاودان دارم

اگر گياهم ، اگر خار ، از عنايت حق

هماره نکهت اين نغز گلستان دارم

رضا هزار و يک آمد چو اسم حق به عدد

که اين لطيفه من از طبع نکته دان دارم

بود چو مظهر اسماء کبريا نامت

هميشه نام بلند تو بر زبان دارم

کجا هواي جِنان راه دل تواند زد

که پرتوي ز ولاي تو در جَنان دارم

بهار عمر چو طي شد به بوي تو اي گل

کنون به لطف تو اميد در خزان دارم

زگلشن حرمت کي روم که لاله صفت

ز داغ عشق تو عمري به دل نشان دارم

ز درگه تو به جائي نمي روم هرگز

که چون تو رهبر والا و مهربان دارم

پي نثار ، اگر گنج شايگانم نيست

به خاک درگه تو اشک رايگان دارم

ز آفتاب قيامت مرا چه غم که مدام

به سر ز سايه ي لطف تو سايبان

دارم

به چشم خاک درت تا که توتيا سازم

ز اشک شوق بسا ديده ابرسان دارم

به دامن کرم عالمي نياويزم

به دامن تو زنم دست ، تا که جان دارم

سيه چو خامه اگر شد دل شکسته ي من

اميد از کف تو سرخط امان دارم

تو را که لطف چو بحري است بيکران ، رحمي

که من گناه ، چو درياي بيکران دارم

نيَم چو دعبل اما فزون تر از دعبل

چکامه ها به مديح تو ارمغان دارم

بود ز وصف تو عاجز اگر چه طبعم ، باز

کنم ثناي تو تا خامه در بنان دارم

مرا که نيست معاني بلند و واژه بديع

کجا سزاست که اوصاف و بيان دارم

مرا که نام ، غلام رضا بود ( قدسي )

بس افتخار از اين نام ، در جهان دارم

" غلامرضا قدسي " - معاصر

آشناى غريبان

كاش يك شب باز مهمان دو چشمت مى شدم

ريزه خوار مشرق خوان دو چشمت مى شدم

ك_اش يك شب مى گذشتم از فراز چشم تو

گرم گلگش_ت خ_راسان دو چشمت مى شدم

ك_اش ي_ك شب مى سرودم گنبد زرد تو را

فارغ از دنيا ، غزلخوان دو چشمت مى شدم

كاش يك شب مى نشستم بر ضريح چشم تو

ب_از ه_م پ_اب_ند پيمان دو چشمت مى شدم

صحن و ايوان تو را اى كاش جارو مى زدم

چ_ون ك_بوترها نگهبان دو چشمت مى شدم

ض_امن آه_وست چشمان دو شهد روشنت

ك_اش آه_وى ب_يابان دو چشمت مى شدم

كاش يك شب معرفت مى چيدم از چشمان تو

غ_رق در درياى عرفان دو چشمت مى شدم

ك_اش يك شب مى شدم خيس نگ_اه سبز تو

ش_اهد اع_جاز ب_اران دو چشمت مى شدم

كاش يك شب نور مى نوشيدم

از چشمان تو

م_ى درخشيدم ، چراغان دو چشمت مى شدم

سخت شيرين است طعم روشن چ_شمان تو

كاش يك شب باز مهمان دو چشمت مى شدم

قيصر امين پور

آهوى از بند رسته

ب_ى تواسيرم ، اسيرم ، گ_ريان و در هم شكسته ! دركوچه زردپاييز رنگ برگ بى روح و خسته

بى توچه سخت است پرواز ، پرواز تاعمق باران ! ان_گارزخمى است بالم ، زخمى كه خونش نبسته

من غ_ربت يك تغ_زل ب_ر شاخ_ه هاى نسيمم اميد يك صبح آبى ، از لح_ظه ه_ايم گس__سته

عاشق ترين شعر خود را دادم به چ_شمان آهو ياد نگاه قش__نگ_ت : آه_وى از بند رس__ته !

ه_ر چن_د باران نيام__د ، از آس_مان صدايت گفتم برايت بگويم : اى ع_ش_ق ! قل_بم شكسته !

مريم روحبخش

آيه رحمت حق

اي شه طوس كه سلطان سرير1 دو سرايي

ما سوي الله2 همه ظل تو و تو ظل خدايي

تا خلايق همه در روي تو بينند خدا را

پرده بردار كه بي پرده خدارا بنمايي

خازن و مخزن اسماء تعالي و تقدّس

ولي ملك قدر منشي ديوان قضايي

ثقل اكبر كه به فرمان نبي تا لب كوثر

نيست بين تو و قرآن به خداوند جدايي

نظري هم به گدايي به من گوشه نشين كن

اي كه درپادشهي صاحب ايوان طلايي

واي فردا اگر امروز زمين دست نگيري

اي كه خود دست خدا و پسر خون خدايي

آمدم قبر تو بوسيدم و رفتم به اميدي

كه شب اول قبرم تو به ديدار من آيي

با همه جرم و خطا بر درت اي شاه معظّم

آمدم با دو صد افغان و نوا من به گدايي

پرده دار حرم سرّ عفاف ملكوتي

آية رحمت حق فوق سماوات علايي

باز بر روي ( رياضي ) زره لطف دري كن

كه كند همچو نوايي به جهان كامروايي

سيد محمّد علي

رياضي يزدي

1 - سرير : تخت و اورنگ .

2 - ما سوي الله : آنچه غير از ذات واجب الوجود باشد ، جهان خلقت .

أرض طوس

يا أرضَ طوس سقاك اللّه رحمتَهُ

ماذا حَوَيتِ من الخيرات يا طوسُ ؟ !

طابت بِقاعُكِ في الدنيا ، و طيّبها

شخصٌ ثوى بسنا آبادَ مرموسُ

شخص عزيز على الإسلامِ مصرعُهُ

في رحمةاللّه مغمورٌ و مغموسُ

يا قبره أنتَ قبر قد تضمّنَهُ

حِلم و عِلم و تطهير و تقديسُ

فخراً فانّك مغبوط بجثّته

و بالملائكة الأبرار محروسُ

في كلّ عصر لنا منكم إمامُ هدىً

فرَبعهُ آهِلٌ منكم و مأنوسُ

أمسَت نجوم سماء الدّين آفلةً

و ظلّ أُسد الشّرى قد ضَمّها الخِيسُ

غابَت ثمانيةٌ منكم و أربعةٌ

ترجى مطالعها ما حَنّت العيسُ

حتّى متى يظهر الحقّ المنير بكم

و الحقّ في غيركم داجٍ و مطموسُ ؟ !

علي بن عبداللّه الخَوافي

أصحابِ العَبا

يا ثامنَ الحُجَجِ الكرامِ و خيرَ مَن

يُعْزى الى الأطهار أصحابِ العَبا

شكوى اليك من الغَري أبُثّها

و لِحَلّها ما اخترتُ غيرَكَ مَذهبا

السيّد خضر القروينيّ ( 1323 - 1357 ه )

أنوار الإمامة

يرومون طوساً جاد طوساً مُجَلجِلٌ

من السّحب خفّاق البَوارق مُمطِرُ

فأكرِمْ بها من بلدةٍ قد تقدّست

بصاحبها ، و الجارُ بالجار يَفخرُ

هُمامٌ تَزِلّ العَين عنه مهابةً

و يَعظُمُ عن رجم الظنون و يَكبرُ

فسلْ محكم التنزيل عنه ، فإنّهُ

سيُعرب ما عنك النواصبُ تُضمرُ

مَغانٍ أبت إلّا العلى ، فكأنّها

تُطالب وتراً عند كِيوانَ يُذكرُ

فكيف و قد جلّت بلاهوتِ قدرةٍ

تُحيّرُ أربابَ النّهى فتَحيّروا

بحيث دلالاتُ النبوّة شُرّعٌ

تَجلّى ، و أنوار الإمامة تَزهَرُ

و للملأ الأعلى هُبوط و مَعرجٌ

و للعائذين الهِيم وِردٌ و مصدرُ

و كم قد علا منها مقام و مشعرٌ

فجَلّ مقام ما هناك و مشعرُ

أتتك استباقاً تَقِدّ القِفارا

سوابح تقدح في السير نارا

تصكّ مثار الحصى بالحصى

و تتبع باقي الغبار الغبارا

أرادتك أبعد غاياتها

و قبل الطواف رمينَ الجمارا

من الصافنات تباري الصبا

إذا الأفعوان على الجيد مارا

تصدّ القوانس منها التراق

و تضغط في اللب صدرا طمارا

يقيم على الريب فيها الفتى

أعقبان صيد رأى أم مهارى ؟

تقلب في سبسبٍ أغيرٍ

قريب اليباب بعيد القصارى

يباب من الآل إيرادها

تقلّ خِماراً و تلقي خمارا

و تلقي السنابك في الراسيات

ورى لا تداني مداها الحبارى

إذا ظلّلت نوقهنّ انثنت

مدى عقبه النسر تهوى انحدارا

رواسٍ تسامت تريد السماء

كأنّ لهنّ على النجم ثارا

يروع الوعول بهنّ الخيال

و تنبو المها أن ترائي نفارا

تركنا سجستان ذات اليمين

و ذات الشمال جعلنا بخارى

توالى التلفّت فيها بنا

و قبل العميد الحذار الحذارا

هما خطّتان جلا عنهما

حديث الوفود و أعطى الخيارا

فإمّا تلاقي الصدور الطّعان

و إمّا تقاسي الضلوع الإسارا

و قوم إذا ارتفعت غبرة

على البتّ قالوا خيول تَجارى

تظلّ القلوب تدقّ الصدور

كاجنحة الطير و اللّبّ طارا

و يغدو وَقورهُم لاعباً

من الخوف ، و الخوفُ ينفي الوَقارا

و في القوم نَشوانُ من شوقهِ

يَخالُ غبارَ الأعادي المزارا

يرى خير وصلَيه وِردَ الحُتوفِ

حذار ترائي الوداع ادّكارا

و دامت على العود غلماننا

تبيت نَشاوى و تصحو سُكارى

اطللت على النوم أجفانها

فما تطعم النوم إلّا غرارا

غدَونا بها تحت ظلّ القنا

تهادى على القلب غرثى سهارى

سَعَت و أُوام الهوى رادها

فبلّت بقرب الجوار الأُوارا

تراءى لهم من تجاه الرضا

بريقُ كسا الجوّ منه نضارا

و مشكاة أن لاح مصباحها

أعاد الدجى آيةً و النهارا

بدور اذا دار شمس الضحى

ترى فلك الشمس منها استعارا

وسل : هل تجافى لتقبيله

ثرى الأرض بين يديها صَغارا

و لمّا بدا طاقُ إيوانها

أرانا الإله هلالاً أنارا

و منه وردنا الى جنّةٍ

لو انّ الخلود يرى أن يُعارا

هناك تطاطا قرون الملوك

و يصبح سيّان دار ودارا

تؤمّ بطون الأكفّ السماء

و تنحو الجباهُ الصعيدَ افتخارا

تبثّ الشكايا و ترجى المنى

و تفدى الأُسارى و تنجو الحيارى

فصافح ذويك بذاك الغبار

و شرّف به إن مررتَ - الديارا

و من زار قبر الرّضا عارفاً

كمن جدّه أحمد الطهر زارا

أنِخْها بلغتَ ، و ألقِ العصا

و صلّ و طُفْ و الزمِ المُستجارا

و إمّا نويت النوى كارهاً

فغالِطْ فؤاداً يسوم انفطارا

فمنكم اليك نشدّ الرّحال

و بين ثراكم نسوق

المهارى

عليّ بن موسى و حسب الصريخ

غياث إذا دائر السوء دارا

إليك إليك و من قد حجى

رجاء سواكم عن القصد جارا

غلاصمُ جيدي استطالت إلى

أيادٍ كست أنعم الدهر عارا

و جئت على عاتقي موبق

من السيّئات عظاماً غزارا

و حسبي غداً أن يقول الذي

أعاديه فيك : اصطبرْ لن تجارى

إذا ذاق في النار طعم النعيم

و ألقى بحبّك عاراً و نارا

و أخشى الصراط و عمي الصراط

و في جددٍ قد أمنتُ العثارا

أتقفو غباري جيوش الهموم

و منها اليك خرجنا فرارا

يقول بنونا : البِدارَ البِدار

و نومي اليك الجِوارَ الجوارا

سجون سكنّ سُوَيدا الفؤاد

و كنّ الشعار له و الدثارا

غزت داره اللبّ فاستوطنت

حماها ، و كانت تلمّ ازديارا

أُسامر سُود ليالٍ طوالٍ

و عهدي بها قبلُ بِيضا قصارا

عزمت المديح ، و لكن أرى

قُصارى المديح لك الإعتذارا

على الأرض طوفان نوح طغى

فأقصى جوارا و أدنى جوارا

و مارج بحرين عذب فرات

و ملح أُجاج كما شاء خارا

و من قبله جاور المصطفى

و هيهات لا يشكران انتصارا

و كان على البيت أصنامهُم

و في البيت ثم اقتنوه شعارا

أباالصلت طوباك سرّ طُوي

لعينيك دون الأنام استنارا :

وفود الجواد لتجهيزهِ

أباه و أن يحضر الإحتضارا

طوى الأرض لا السرج متناً رقى

و لا الأبرق النهد نقعاً أثارا

فوافى سنابادَ من يثربٍ

كلَيلِ البُراق و مَن فيه سارا

سنابادُ طبتِ ثرىً ، إنّما

سَماكِ لنور الرضا قد أشارا

عليّ بن موسى أتتك العروس

فصرّ الصداق و بثّ النثارا

أيحظى بها دعبلٌ جبّةً

إليها الجِنانُ تحنّ انتظارا

و أُحرمُها و الفتى دِعبلٌ

عليم بأنيَ أعلى ابتكارا

و

قدنيَ من جبّةٍ خملةٍ

لو انّ العطا النزر يُرضي نزارا

الشيخ كاظم الأُزريّ ( 1143 - 1211 ه )

ابنُ موسى بالمعالي

لقد رحلَ ابنُ موسى بالمعالي

و سار بسيرهِ العِلمُ الشريفُ

و تابعه الهدى و الدّين كُلّاً

كما يتتبّع الإلفَ الاليفُ

فيا وفد الندى عُودوا خِفافَ ال

حقائبِ لا تليدُ و لا طريفُ

و قد كنّا نؤمّل أنْ سيحيا

إمام هدى له رأي حصيفُ

ترى سكناته فتقول : غِرّ !

و تحت سُكونه رأي ثقيفُ

له سمحاء تغدو كلّ يومٍ

بنائله ، و ساريةٌ تطوفُ

فأهدأَ ريحَهُ قَدْرُ المنايا

و قد كانت له ريح عَصوفُ

أقامَ بطوسَ تَلحَقُهُ المنايا

مزارُ دونَهُ نأيٌ قَذوفُ

فقل للشامتين بنا : رُويدا

فما تُبقي امرءً يمشي الحُتوفُ

سُررتم بافتقاد فتىً بكاهُ

رسول اللّه و الدّين الحنيفُ

دعبل بن عليّ الخزاعيّ

ابنِ الكاظمِ

إن كنتَ تخشى نكبةً

من جائرٍ أو غادرِ

لُذْ بالرّضا ابنِ الكاظمِ

ابنِ الصادقِ ابن الباقرِ

عبدالباقي العمري

اختر برج عطا

اي رخت افروخته طلعت ماه تمام

وي غمت آموخته سر وسهي را خرام

عارضت از زير زلف گشت عيان صبحدم

يارخ روشن نمود خور زشكاف غمام1

گز تو تبسم كنان جلوه كني در چمن

لب نگشايد دگر غنچه پي ابتسام2

خال بنا گوش تو دانه دام بلاست

زلف سيه پوش تو طاير دل راست دام

بر دلم از تير تو زخم به از مرهم است

بر تنم از تيغ تو خرق3 به از التيام4

در غم عشقت مرا فكر دل و دين كجا ؟

در ره شوقت مرا كي ره ننگ است و نام

جان به لب آمد هنوز نامده از كوي تو

قاصد فرخنده پي نامة فرّخ پيام

مي نگرم هر طرف ديده پي ديدنت

چون سوي مه روزه دار در شب عيد صيام

خسرو والا حشم شاه ملايك خدم

ӘљȘѠصاحب كرم خسرو گردون غلام

مركز پرگار جود ، قطب مدار وجود

آن كه بود در سجود ، در بر او خاص و عام

اختر برج عطا ، گوهر دُرج سخا

وارث موسي ، رضا آن كه علي شد به نام

داشته از بأس5 او قلب فتن اضطراب

يافته از عدل او كار جهان انتظام

در بر اجلال او قامت اوهام خم

در خور افعال او پختة ايّام خام

بر سر كويش سپهر طوف كنان روز و شب

بر در او ماه و مهر بوسه زنان صبح و شام

نيّر رأيش اگر نور دهد بر قمر

مه ننمايد دگر نور ز خورشيد وام

اي خم ابروي

تو قبلة حاجات دين

وي حرم كوي تو كعبة بيت الحرام

رفعت شأن از درت تا كه كند كسب ، چرخ

طوف ، چو خور مي كند بر سر كويت مدام

ذرّه اي از قهر تو شعلة نار جحيم

شمّه اي از لطف تو روضة دار السلام

نام تو شيرين به لب چون شكر اندر دهان

مهر تو در جان لذيذ چون نمك اند طعام

نقطة موهوم را تير توقسمت نمود

يافت زشمشير تو جوهر فرد6 انقسام7

گر نبود دردلش مهر تو هر صبحدم

مهر چهسان بر دَرَد پردة ظلم ظلام

خفتة خاك عدم ديده گشايد زخواب

چون كه رساند صبا بوي تواش بر مشام

از توبه عالم شده بازوي ايمان قوي

يافته از عدل تو دين پيمبر قوام

اي به نبي در شرف ذات تو نايب مناب

وي به ولي در هنر شخص تو قايم مقام

پير خرد تا ابد كرده به تو اعتقاد

جوهر كل8 از ازل كرده به تو اعتصام

گر نرسد فيض تو دهر بيفتد زنظم

اي زوجودت شده كار جهان را نظام

هست زفيضت مرا هم نظر لطف خاص

گر چه تو را در جهان با همه لطفي است عام

ختم سخن بر دعا ساز تو « خاور » كنون

چون كه دعا بر مديح هست نكو اختتام

تاكه مه و آفتاب چهره نمايد به خلق

گاه زجيب غَما9 گه زشكاف غمام

باد چومه در خسوف ، باد مصون از كسوف

خصم و محبّ تورا ، نيّر دولت مدام

باد به احباب تو تا كه بود دور چرخ

دور فلك بر مراد ، گردش گردون به كام

محمود خان دنبلي

« خاور »

1 - غمام : ابر .

2 - ابتسام : تبسّم كردن - لخند زدن .

3 - خرق : پاره كردن ، شكافتن ( خرق و التيام از اصطلاحات حكماست ، رجوع كنيد به : فرهنگ علوم عقلي ، ص 248 ) .

4 - التيام : بهم آمدن و به شدن .

5 - بأس : قوّت ، دليري - سختي و بيم .

6 - جوهر فرد : جزء لا يتجزي كه نزد متكلّمان قابل قسمت نيست ، در نزد شعرا كنايه از دهان معشوق است ( غياث اللغات ) .

7 - انقسام : قسمت شدن - بخش شدن .

8 - جوهر كل : ظاهراً مراد عقل و خرد است .

9 - غما : شب تاريكي كه در آن ماه ديده نشود ( فرهنگ نفيسي ) .

از تبار نور

آن شب تمام عرشيان جشنى به پا كردند ن_ام ش_ما را آس_مانىها ص_دا كردند

ش_رقى ترين خورشيدها آمد به پابوست هفت آسمان را پر زنور و باصفا كردند

از آس_مان دره_اى پرواز و رهايى را ب_هر پرس_توى اس_ير عشق وا كردند

آن ش_ب كه آمد سبزپوشى از تبار نور آن شب كه دل را از غم دنيا رها كردند

آن ش_ب ت_مام دس_تهاى آب_ى عاشق ت_ا آس_مان رفتند ، بارانى ، دعا كردند

آن ش_ب ش_ب ميلاد سبز هشتمين لاله دل را پر از عطر و صفاى ياسها كردند

باران مهر و رحمت و نور و صفا باريد دل را ب_ه ع_شق پاك ( آقا ) آشنا كردند

مريم شمس

اكسير اعظم

دل ز دل بردار اگر بايست دلبر داشتن

دل به دلبر كي رسد جز دل زدل برداشتن

دلبر و دل داشتن نبود طريق عاشقان

يادم از دل داشتن زن يا ز دلبر داشتن

عشق را شهوت چو رهبر گشت عشقي كافر است

با مسلماني نشايد عشق كافر داشتن

بندi نفسي مرو زي عشق كت نايد درست

سوي دريا رفتن و طبع سمندر1 داشتن

عقر2 كن خنگ هوس را تا تواني زير گام

سطح اين چرخ محدّب را مقعّر داشتن

شو كه از راه مجاز آري حقيقت را به دست

ني مزاج خويش را هر دم فروتر داشتن

اي زده دست طلب در دامن نفس پليد

بايدت آن دست را پيوسته بر سر داشتن

نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذري

سنگ را درهم شكن خواهي اگر زر داشتن

بشكن اين آبينه زنگار سود نفس را

تا تواني چهره پيش مهر انور داشتن

شو

مجرّد تا در اقليم عنا گيري قرار

كاين چنين كشور به كف نايد ز لشكر داشتن

گر توانگر بود خواهي بايدت در هر طريق

ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن

در تكاپوي طلب و اپس تر است از گرد راه

آن كه بنشيند به اميد تكاور داشتن

اي برادر هر چه هستي هيچ شو در راه دوست

تا تواني جمله اشيا را برابر داشتن

اي پسر بايد پي تسخير شهرستان دل

دل زجان بگرفتن و جان دلاور داشتن

ترك خود كن اي پسر تا هر چه خواهي آن كني

اينت3 ملك و اينت چاه و اينت كشور داشتن

با سپاه جهد كن تسخير ملك معرفت

تا تواني جمله گيتي را مسخّر داشتن

پيش شاهنشاه كل ننگ است در شاهنشهي

خان خاقان يافتن يا قصر قيصر داشتن

بلكه بايد ملك معني را گرفتن و آنگهي

قيروان4 تا قيروان درياي لشكر داشتن

چشم صورت بين ببند اي دل كه نبود جز گزاف

طرّه تاريك و رخسار منوّر داشتن

نيز نايد در نظر جز ريشخند كودكان

سبلت افشانده و ريش مدوّر داشتن

مانوي كيش است در كيش حقيقت آن كه خواست

ديدة حق بين به ديوان مصوّر داشتن

چيست نمرودي ؟ خليل الله را هشتن ز دست

وانگه از كوري نظر بر صنع آذر داشتن

رو به كنج عافيت بنشين كه از دريوزگي است

گنج دارا جستن و ملك سكندر داشتن

چيست دون طبعي هواي خسروي كردن به دهر

با نشان خدمت از فرزند حيدر داشتن

بوالحسن خورشيد آل مصطفي كايد درست

با ولايش تاجي از خورشيد بر سر داشتن

حجت هشتم رضا ، شاهي كه بتوان با

رضاش

هفت چرخ نيلگون را زير چنبر داشتن

هر كه امروز از صفا محشور شد در حضرتش

بايدش آسايش از فرداي محشر داشتن

نعمت دنيا و عقبي بر سر كوي رضاست

با رضاي او توان نعماي او فر داشتن

اي طلب نا كرده و ناديده احسان امام

شايدت دل را بدين معني مكدّر داشتن

رو طلب كن با دل بيدار و چشم اشكبار

تا ببيني آنچه نتوانيش باور داشتن

چون تويي كاهل ، چه مي خواهي كه از بي دولتيست

بينواي كاهل اميد از توانگر داشتن

پادشاهي نيست آن كاز روي غفلت چند روز

بر سر از دود دل درويش افسر داشتن

منصب شاهنشاهي چبود ؟ مقام بندگي

بر در نوباوة موسي بن جعفر داشتن

اي به غفلت در پي اكسير دنيا كنده جان

بايدت در بوته اين يك بيت چون زر داشتن

« اين ولي الله اين اكسير اعظم اين امام »

« خاك شوتا زر شوي ، اين كشتن آن برداشتن » 5

محمد تقي ملك الشعراي بهار

1- سمندر : جانوري ذوحياتين شبيه به چلپاسه كه به طور افسانه مي گويند در آتش زندگي ميكند . ( فرهنگ نفيسي )

2 - عقر : پي كردن ستور و بازداشتن از رفتن ( غياث اللغات ) .

3 - اينت : كلمه تحسين و تعجّب است به معني : زهي !

4 - قيروان : نام شهري است در منتهاي ملك مغرب ( مراكش ) در شمال آفريقا - معرّب كاروان . ( غياث اللغات )

5 - بيت آخر اين قصيده از حكيم صفاي اصفهاني است كه قصيده اي دارد به همين وزن و قافيه

به مطلع :

اي دل ارخواهي به سرآهنگ افسر داشتن كشور تجريد را بايد مسخّر داشتن

ملك الشعراي بهار در سردون اين قصيده به قصيده بلند صفاي اصفهاني كه در نعت قطب اولياء حضرت علي بن ابيطالب عليه الصلوه و السلام است نظر داشته .

التجا

اي مرا آرامش جان ، زي تو جان آورده ام

بندگي را در حضورت ارمغان آورده ام

بارگاهت را پي تعظيم ، سر بسپرده ام

آستانت را پي تشريف ، جان آورده ام

خاك كوي مشكبويت را به مژگان رُفته ام

محضرت را روي گرد آلود از آن آورده ام

دردمندم ، سر بر اين مِهر آستان بنهاده ام

ريزه خوارم روبر اين گسترده خوان آورده ام

جرم پنهان گر بيابان در بيابان كرده ام

اشك پيدا كاروان در كاروان آورده ام

جسم و جان خسته و فرسوده از بار گناه

در جوار رحمتت اي مهربان آورده ام

ذرّه اي را پايبوس مهر تابان كرده ام

قطره اي را سوي بحر بيكران آورده ام

از بد ايام و از جور گروهي نابكار

با تضرّع رو بر اين دارالامان آورده ام

شكوه را بستم لب و بگشادم از دل جوي خون

آنچه بودم در نهان ، زي تو عيان آورده ام

جان درد آلود و آه سرد و چشمي اشكبار

اين همه همراه جسمي ناتوان آورده ام

اي سراپا لطف ، دريابم كه افتادم زپاي

دستگيرم شو كه بس بارگران آورده ام

گر بگرداني تو روي از من كرا روي آورم ؟

با اميدي روي بر اين آستان آورده ام

آشيان در دست بادم ، مرغ طوفان ديده ام

دل

به بوي گل به سوي بوستان آورده ام

دور از اين سر سبز گلشن هرگزم روزي مباد

آشيان اينجا است ، برگ آشيان آورده ام

هر چه دارم از طفيل لطف بي پايان توست

گر لبي خاموش و گر طبعي روان آورده ام

گفتن و نا گفتن من با اشارات تو بود

بي خطا گفتم كه اين آوردم آن آورده ام

هم تو را مي آورم در ساحت قُدست شفيع

هم تو را در پيشگاه تو ضمان آورده ام

با كدامين آبرو از رفته ها عذر آورم

من كه با سرماية هستي ، زيان آورده ام

بر قبول خواهش دل گر مرا دست تهي است

دامني پر درّ و گوهر ارمغان آورده ام

ذرّه ام پيوندم از خورشيد كي گردد جدا

نيستم ، اما ز هستيها نشان آورده ام

نعمت اينم بس كه در هر صبحدم چون آفتاب

رو به دربار امام راستان آورده ام

اين بزرگي بس مراكز نعمت قرب جوار

سر خط آزادگي تا جاودان آورده ام

زادگاهم توس و جان پرورد اين آب و گلم

خانه زادم برتري زين خاندان آورده ام

دايه ، كامم را به نام ناميّت برداشت از آنك

در نخستين حرف ، نامت بر زبان آورده ام

اي خدا را حجّت و اي هشتمين حجّت به خلق

گر قبول افتد زبان مدح خوان آورده ام

خامه عمري خيره رفت و چامه هم ، اينك زشوق

بي ريا در خدمتت اين هردوان آورده ام

بر دهانم خاك ! كي يارم ثنايت را به لفظ

بلكه اين معني براي امتحان آورده ام

گفتم از الفاظ رنگين زيوري بندم به نظم

اي دريغا كاسمان و ريسمان آورده ام

وصف ذاتت در بيان هرگز نگنجد لاجرم

از دل اميدوارم ترجمان آورده ام

اشك ، ياري كرد و دل شد راهبر اين چامه را

راستي را سوده دل ارمغان آورده ام

چون مرا در ساحت قدست نمي باشد « كمال »

مصرع بر جسته اي را نورهان1 آورده ام

در خراسان پيرو استاد شروانم كه گفت :

« اين گلاب و گل همه زين بوستان آورده ام »

احمد كمال پور « كمال »

1 - نورهان : ره آورد ، تحفه و سوغات ( غياث ) .

الحقّ المنصورُ

قُل في ابن موسى الرضا ماشئتَ مِن مِدَحٍ

فمنتهى المدح في عَلياهُ تقصيرُ

فكلّما ستر الأعدا مناقبَهُ

فاجاهُمُ من نَكالِ اللّه تخسيرُ

كم حاول الغادر المأمون غائلةً

فآبَ و هو قريح القلب مثبورُ

قد زاد شيعتَهُ عنه و أحضرَهُ

بمجلسٍ هو مشهود و مشهورُ

فجدّ في زَبرهِ ، ثمّ استخفّ بهِ

فقام و هو سخينُ الدمع مقهورُ

يدعو الإلهَ ، بأسماءٍ معظّمةٍ

و صوتُه فيه للجُلمودِ تفجيرُ

ففاجَئتْهُ مِن اللّه العقوبةُ إذ

دعا عليهِ الرضا ، و الحقّ منصورُ

فنال ما نال من ذلّ و مسخرةٍ

و ما نَهاهُ مِن الجبار تحذيرُ

فدسّ قوماً له في الليل يَقدِمُهُم

صبيحٌ الدّيلمى ، و الكلّ مأمورُ

أنْ : قَطّعوهُ و لا تُبقوا له رَمقاً

و اطْوُوا البساطَ بِهِ و الأمرُ مستورُ

فقطّعوهُ و لَفّوا بالبساطِ كما

شاء اللعينُ ، فأخطَتْهُ المَقاديرُ

يريد إطفاءَ نور اللّه جلّ ، و يأ

بى اللّه أن يتوارى ذلك النورُ

فجرّحي يا دِما أعضا الجلال فذي

أعضا الرضا جرّحتهنّ المَباتيرُ

أحمد بن صالح القطيفيّ

الرّضا الشهيد

و الإمام الرّضا شهيداً سَقَوه ال

سمّ عن موطن الأجدادِ

قَلّدوهُ ولاية العهد زعماً

أن يكون الخليفةَ المَرضيّا

و ادّعوا أنّهم يَرُدّون حقّاً

ضاع في زحمة القرون مَلِيّا

أيّ مكرٍ هم يمكرون و حقدٍ

لم يَزَل في نفوسهم مَطويّا ؟ !

جُبِلت أنفسُ الطغاةُ على الظل_

_م فما تُبصر الصباحَ الجليّا

السيد حسن ابو الرحي

القائدُ العُلى

من معاني البيان أظهرت سرّا

شاع ما بين شيعة الآل جَهرا

و غداةَ استحال شِعريَ سِحرا

قيل لي : أنت أشعر الناس طُرّا

في المعالي و في الكلام النّبيهِ

فهُوَ الدّنّ و هي فيه مُدامُ

بيدِ الفكر فُضىّ عنها ختامُ

و بسِلكٍ لا يعتريه انفصامُ

لك من جوهر القريض نظامُ

يُثمر الدرّ في يدَي مُجتنيهِ

بنفيس منه اشتريتَ النفوسا

و على المشتري أدرتَ الشّموسا

و من الشعر قد ملأت الطّروسا

فلماذا تركتَ مدحَ ابن موسى

و الخصالَ التي تجمّعنَ فيه ؟ !

و هو القائدُ العُلى بزمامِ

لمقامٍ ما فوقه من مقامِ

فالتزمْ مدحَه أشدّ التزامِ

قلتُ : لا أستطيع مدح إمامِ

كان جبريل خادما لأبيهِ

عبدالباقي العمري

القبرُ الغريبُ

تأسّفَت جارتي لمّا رأت زَوَري

و عَدّت الشّيبَ ذنباً غير مُغتَفرِ !

ترجو الصّبا بعد ما شابَت ذوائبُها

و قد جَرَت طَلَقاً في حَلبَةٍ الكِبَرِ

أجارتي ! إنّ شيبَ الرّاس نَفّلني

ذِكرَ الغَواني ، و أرضاني مِن القَدَرِ

لو كنتُ أركَنُ للدّنيا و زينتِها

إذَنْ بَكيتُ على الماضينَ مِن نَفَري

أخنى الزّمانُ على أهلي فصدّعَهُم

تَصَدّعَ الشّعبِ لاقى صدمةَ الحَجَرِ

بعضٌ أقام ، و بعضٌ قد أهابَ بهِ

داعي المنيّة ، و الباقي على الأثرِ !

أمّا المقيمُ فأخشى أن يفرّقني

و لست أوبةَ من ولّى بمنتظرِ

أصحبتُ أُخبرُ عن أهلي و عن وَلَدي

كحالمٍ قَصّ رؤيا بعد مُدّكَرِ

لولا تَشاغُلُ نفسي بالأُلي سلَفوا

مِن أهلِ بيتِ رسولِ اللّه لم أقَرِ

و في مَواليكَ للمحزونِ مَشغَلَةٌ

مِن أن تبيتَ لمفقودٍ على أثرِ

كم مِن ذِراعٍ لهم بالطفّ بائنةٍ

و عارِضٍ مِن صعيد التّربِ مُنعَفِرِ

أنسى الحسينَ و مَسراهم لمقتلهِ

و هم يقولونَ : هذا سيّد البشرِ ؟

!

يا أمّةَ السوءِ ما جازَيتِ أحمدَ عن

حُسن البلاء على التنزيل و السور ؟ !

خلّفتموهُ على الأبناء حين مضى

خلاقةَ الذئب في أبقار ذي بَقَرِ

و ليس حيّ من الأحياء نعلمُهُ

من ذي يَمانٍ و من بَكرٍ و من مُضَرِ

إلّا و هم شركاءٌ في دمائهُمُ

كما تشاركَ أيسارٌ على جُرُزِ

قَتلاً و أسراً و تحريقاً و منهبةً

فِعلَ الغُزاةِ بأرض الرومِ و الخَزَرِ

أرى أُميّةَ معذورين إن قَتَلوا

و لا أرى لبني العبّاس من عُذُرِ

أبناءُ حربٍ و مروانٍ و أسرتُهُم

بنو مُعيَطٍ وُلاةُ الحقدِ و الوَغَرِ

قومٌ قتلتُم على الاسلامِ أوّلَهُم

حتّى اذا استمكنوا جازوا على الكُفُرِ

أربِعْ بطوسٍ على قبرِ الزكيّ بها

إن كنتَ تَربَعُ مِن دِينٍ على وَطَرِ

قبرانِ في طوسَ : خيرُ الناس كلّهُمُ

و قبرُ شرّهُمُ . . هذا من العِبَرِ !

ما ينفع الرِجسَ مِن قُربِ الزكىّ ، و لا

على الزكيّ بقربِ الرجس مِن ضررِ

هيهاتَ كلّ امرئٍ رهنٌ بما كسبت

له يداهُ ، فخُذ ما شئتَ أو فَذَرِ

يا حسرةً تتردّدْ

و عبرةً ليس تنفد

على عليّ بن موسى

بنِ جعفرِ بنِ محمّدْ

قضى غريباً بطوسٍ

مثلَ الحُسامِ المُجرّدْ

ألا ما لعيني بالدموع استهلّتِ

و لو فقدت ماء الشؤون لَقرّتِ ؟ !

على مَن بَكتهُ الأرض و استرجَعَت لَهُ

رؤوسُ الجبالِ الشامخاتِ و ذَلّتِ

و قد أعوَلَت تبكي السّماءُ لِفقدِهِ

و أنجُمُها ناحَت عليهِ و كَلّتِ

رُزِينا رضيّ اللّهِ سبطَ نبيّنا

فأخلَفَتِ الدنيا له و تَوَلّتِ

فنحن عليه اليومَ أجدَرُ بالبُكا

لِمرزئةٍ عزّت علينا و جَلّتِ

و ما خيرُ دنيا بعد آل محمّدٍ

ألا لا نُبالِيها اذا ما اضمَحَلّتِ

تَجَلّت مُصيباتُ الزّمانِ ، و

لا أرى

مُصيبتَنا بالمصطفَينِ تَجَلّتِ

على الكُرهِ ما فارقتُ أحمدَ و انطوى

عليه بناءٌ جَندَلٌ و رَزينُ

و أسكنتُه بيتاً خسيساً مَتاعُهُ

و إنّي على رغمي به لَضنينُ

و لولا التأسى بالنبيّ و أهلهِ

لَأسبِلَ من عيني عليه شُؤونُ

هو النفس إلّا أنّ ال محمّدً

لهم دون نفسي في الفؤاد كمينُ

أضرّ بهم إرثُ النبيّ فاصبحوا

يساهم فيه مِيتةٌ و مَنونُ

دعتهم ذئاب من أُميّةَ ، و انتحت

عليهم دِراكاً أزمةٌ و سُنونُ

و عاثت بنو العبّاس في الدّين عَيثَةً

تَحكّمَ فيه ظالمٌ و ظَنينُ

و سَمّوا رشيداً ليس فيهم لرشدِهِ

و ها ذاك مأمون و ذاك أمينُ

فما قُبِلت بالرشد منهم رعايةٌ

و لا لوليّ بالأمانةِ دِينُ

رشيدهُمُ عاوٍ و طفلاهُ بعدَهُ

بهذا رَزايا دون ذاك مُجونُ

ألا أيّها القبرُ الغريبُ محلّهُ

بطوسٍ . . عليك السارياتُ هُتونُ

شَككتُ فما أدري أمُسْقىً بشَربةٍ

فابكيكَ أم رَيبُ الردى فيَهونُ ؟ !

و أيّهما ما قلتَ ، إن قلتَ شَربةٌ

و إن قلتَ موتٌ إنّه لَقمينُ

أيا عَجَبا منهم يسمّونكَ الرضا

و يَلقاك منهم كَلْحةٌ و غُضونُ !

أتعجَبُ للأجلافِ أن يَتَحيّفوا

معالمَ دين اللّه و هو مُبين ؟ !

لقد سَبَقتْ فيهم بفضلك آيةٌ

لديّ ، و لكن ما هناك يقينُ !

دعبل بن عليّ الخزاعيّ

القلب الهُموم

أباالحسن الرّضا قَصَدتك منّا

قلوب قد وَرَدنَ نَداكَ هِيما

و لاحت قبّة كالشمس ، تمحو

أشعّتُها عن القلب الهُموما

فلم تَرَ غيرَ حبّكمُ نجاةً

و لم تَرَ غيرَ فضلكمُ نعيما

الشيخ حبيب الكاظمي ( كان حيّاً سنة 1296 )

امام مهربان

آن خالقي که بر تن بي روح جان دهد

مهر تو ، رايگان ، به دل خاکيان دهد

شخصي کريم ، جود بلا شرط مي کند

آري ، خدا هر آنچه دهد ، رايگان دهد

هر نعمتي که داد خدا ، بي سوال داد

وصل تو را ، که خواسته ام ، بي گمان دهد

از خلقت تو ، خواست خداوند لامکان

ما را کنار رحمت عامش مکان دهد

گر جان دهم ، به يک نگهت ، سود با من است

کالاي خويش را ، که بدين حد گران دهد ؟

بي امتحان مرا به غلامي قبول کن

رسوا شوم ، اگر دل من امتحان دهد

دارم اميد ، لطف تو گيرد چو دست من

دامان پر ز گرد گناهم تکان دهد

مي خواست گر خداي نبخشد گناه ما

ما را چرا امام چنين مهربان دهد ؟

آن پرچمي که بر سر بام حريم توست

راه بهشت را به محبان نشان دهد

قلب ( حسان ) به ياد تو از غصه فارغ است

در انتظار اين که به پاي تو جان دهد

روز جزا که در صف قرآن و عترتيم

ما را امام ثامن ضامن امان دهد

حبيب چايچيان " حسان "

بارش مهر

خ_س_ته ، اف_ت_اده ز پ_ا ، آمده زانو مى زد م_ش_كلى داشت به آقاى خودش رو مى زد

مى چكيد از سر و رويش عرق شرم به خاك م_ش_ت ه_ا واشده و پنجه به گيسو مى زد

دام_ن_ى داش_ت پر از خاطره تيره و ت_لخ دس_ت در دام_ن آن ض_ام_ن آهو مى زد

ه_منوا با در و ديوار در آن عصمت محض ن_ال_ه ي_ا ع_ل_ى و ض_جه ياهو مى زد

ن_م نمك بارشى

از مهر به جانش مى ريخت ك_ف_ت_رى ب_ر سر ذوق آمده قوقو مى زد

پ_اك م_ى ش_د دل_ش از غصه ناپاكى ها خ_ادمى داشت در اين فاصله جارو مى زد

ف_رص_تى بود و درنگى و بجا مانده هنوز ش_ع_له اى شعر كه در آينه سوسو مى زد

عليرضا كاشى پور محمدى

باغ رضوان

باغ رضوانست اين جا ، يا خراسانست اين جا

هيچ مشكل نيست در ره ، كار آسان است اين جا

كعبه است اين يا خراسان ، يا بهشت عدن و رضوان

هست نعمت ، نيست نقمت ، روح و ريحان است اين جا

بحربي پايان رحمت ، موج در موج است اينك

ذات حق اندر تجلّي ، عرش رحمان است اين جا

آمده فوج ملايك از براي خاشه روبي

كز ملك والاتر آمد ، آنك دربان است اين جا

مشهد فرزند موسي آن خداوند دل و دين

واله از انوار ذاتش پور عمران است اين جا

فرّ باطن ظاهر اين جا ، ظاهري بس قاهر اين جا

اول اين جا ، آخر اين جا ، نور يزدان است اين جا

من ندانم چيست اين جا ، خفته گويي كيست اين جا ؟

در خرد هرگز نگنجد آنچه پنهانست اين جا

نيست ريب ، نيست شبهت ، چشم دل بگشا و بنگر

كآيتي محكم ز آيتهاي قرآن است اين جا

معني فرقان صورت ، صورت قرآن معني

شرح قرآن است اين جا ، جمع فرقان است اين جا

مبدأ تكوين عالم ، غايت ايجاد أعيان

مظهر اجلاي ذات حيّ سبحان است اين جا

پاي در راه طلب نه ، وز خود اندر خود سفر

كن

گرت درگاهيست مركب1 ، وقت جولان است اين جا

ما و من بگذار و خاك راه شو ، كز فرط عزّت

خواجه ابليس از انا گفتن پشيمان است اين جا

شو مجّرد ، خرقه دَركش ، بت پرستيدن رها كن

سالكانه پاي درنه ، قطب ايمان است اين جا

مرد شو ، ثابت قدم شو ، در وفا صاحب علم شو

شير يزدان است اين جا ، شاه مردان است اين جا

گر تن بيمار داري ور دل رنجور ، پيش آ

درد دنيا را و دين را جمله درمان است اين جا

بهر مهمانان امام ذوالكرم گسترده خواني

سبع الوان بهشتي چيده برخوان است اين جا

رزق معلومت چه بايد ، رزق نامعلوم مي خور

مي خورد قوت سماري آن كه مهمان است اين جا

دربهاي عشق سلطان مي دهد سَغراق2 وحدت

وانكه اصل از عشق دارد ، مست سلطان است اين جا

روي در وجه الله آور و آنچه مي خواهي طلب كن

كز پي دريوزه آيد ، گر سليمان است اين جا

هوش دار ، اي دل ، كه اين شه هول مي راند سياست

آن چنان كان روح قدسي هم هراسان است اين جا

اينت3 مي داني كه در وي بس تنا كافتاده بي سر

تا در اندازد سر آن كو مرد ميدان است انيجا

نيستم4 در خور نثاري تا بر افشانم به راهش

زان كه بس قيمت نيارد گر دل و جان است اين جا

اين قدر دانم كه در دل آتشي دارم ز عشقش

و اندر آتش بلبل طبعم غزل خوان است اين جا

بديع الزمان فروزانفر

1 - مركب درگاهي

: اسبي رهوار و رياضت ديده كه بر درگاه سلاطين و امرا بسته اند ، مولانا گويد :

شيخ كامل بود و طالب مشتهي مرد چابك بود و مركب درگهي

2 - سغراق : بفتح اول پيالة مي .

3 - كلمه تحسين و تعجّب .

4 - مرا نيست .

به يمن ميلاد هشتمين آفتاب

ميلاد گل به فصل بهاران خجسته باد

آواز دلنواز هزاران ، خجسته باد

در گلشن هميشه گل افشان سرمدي

رقص نسيم و جوش بهاران خجسته باد

سر زد زآسمان يقين كوكب رضا

اين مژده بر شكسته حصاران خجسته باد

شد جلوه گر زمشرق جان آفتاب عشق

باران نور ، در شب ياران خجسته باد

سيراب شد كوير دل از چشمه سار نور

بردشت تشنه ، ريزش باران خجسته باد

بشكفته بر لبان ظفر ، غنچه هاي فجر

اي مير عشق ، فتح سواران خجسته باد

شب را شكست جادة شبگير آفتاب

گلبانگ نوش نوش خماران خجسته باد

ميلاد مهر هشتم دين ، حجّت خدا

بر پير پر خروش جماران خجسته باد

نصر الله مرداني

بهترين انتخاب

ه_ر س_حر آفتاب من مولاست همه شب ها شهاب من مولاست

به خراسان كه جز كويرى نيست ع_ل_ت ان_ت_ساب من مولاست

س_ينه ام دست رد زعالم خورد آن ك_ه داده جواب من مولاست

از ه_ر آن چه به عمر دل بستم ب_ه_ت_رين انتخاب من مولاست

ورش_كستم به دور از اين درگاه چ_ون ت_مام حساب من مولاست

مصطفى محدثى خراسانى

بوى خدا

نام تو مثل نور

مثل ستاره هاست

ياد تو اى رضا !

آرام جان ماست

نام تو مثل آب

شفاف ، ساده ، پاك

ياد تو اى رضا !

باران به قلب خاك

نام تو باصفاست

مثل بهار و باغ

يادت به راه ما

روشن ترين چراغ

نام تو سرخ سرخ

مثل شهادت است

ياد تو سبز سبز

مثل زيارت است

نام تو مثل گل

بوى خدا دهد

يادت امام ما !

دل را صفا دهد

نسترن قدرتى

بوى رضا

ماه در حوض بزرگ كاشى است آب ، آي_ي_ن_ه م_ه_ت_اب ش_ده م_اه م_همان قشنگ حوض است ح_وض ب_ي_چاره دلش آب شده چ_ش_م من منتظر خورشيد است پ_ي_ك خ_ورشيد ، سپيده پيداست از ح_رم ب_ان_گ اذان م_ى آيد آه ! اي_ن م_نظره خيلى زيباست ! ك_ف_ت_رى از سر گنبد برخاست ب_ق ب_ق_و كرد و به پرواز آمد ه_م_ره_ش م_رغ نگاه من هم رف_ت و ي_ك ب_ار دگر باز آمد م_رغ ب_ى ت_اب نگ_اهم اكنون ب_ر س_ر گ_نب_د پ_اگ آقاست چ_ش_م_ه_اي_م به دلم مى گويد راس_ت_ى گ_نب_د آق_ا زيباست ! از حرم ، از در و ديوار ، اين جا ب_وى ج_ان_بخ_ش دعا مى آيد م_ث_ل ب_وى خوش گلها در باغ ه_م_ه ج_ا ب_وى رضا مى آيد

على اصغر نصرتى

بوى زيارت

دور س_ق_اخ_انه مى گردد ( نسيم ) دان_ه م_ى پ_اشد كنار حوض آب

چ_ادرش ب_وى زي_ارت مى دهد ب_وى شمع نذرى و عطر و گلاب

آس_م_ان چ_ش_م او پر مى شود ب_از از پ_رواز ش_اد ك_فتران

ص_ح_ن را آهسته جارو مى كند خ_ادم_ى ب_ا دس_تهاى مهربان

م_ى ن_ش_يند در كنار خيس آب م_ث_ل ي_ك گ_ل سايه فواره ها

چون نسيمى شاد مى خواند ( نسيم ) آم_دم م_ه_م_ان_ى تو يا رضا !

مهرى ماهوتى

بوي بهشت

دوش چون دور شب تيره به پايان آمد

نوبت زمزمة مرغ سحرخوان آمد

چشم جان از دم مشكين صبا روشن شد

گويي از مصر ، نسيمي سوي كنعان آمد

چه عجب بوي بهشت از دم بادي كه در او

اثري از شرف خاك خراسان آمد

شرف خاك خراسان همه داني كه زچيست ؟

زانكه در خطه او روضه رضوان آمد

مشهد پاك معلاّي امام معصوم

آن كه خاكش زشرف افسر كيوان آمد

آن كه در گلشن مهرش زسر شرط ادب

دست فرّاش صبا مجمره گردان آمد

آن كه درحضرت جاهش زپي قدر و محل

پر طاووس فلك مروحه1 جنبان آمد

آن كه اندر حرم جان محبّان مهرش

مالك چارحد خانه ايمان آمد

وقت انكار عدو سنگ به زير قدمش

از ره معجزه چون موم گدازان آمد

يك طواف درش از قول رسول قرشي

تا به هفتاد حج نافله2 يكسان آمد

مالك ملك حقيقت تويي از صدق و يقين

هم ز قران خبر حجّت و برهان آمد

ناكسي گر به تعصّب حق تو باز گرفت

در كماليّت ذات تو چه نقصان آمد

در نبوت چه زيان آمد اگر روزي چند

اهرمن نامزد

تخت سليمان آمد

گر ز خرطبعي ، گوساله پرستيد يهود

زان چه نقصان به سوي موسي عمران آمد3

حسن كاشي آملي

1 - مروحه : باد بزن .

2 - نافله : غنيمت ، فرزند ، عبادات مستحب .

3 - اشاره است به گوساله پرستي قوم يهود وقتي كه حضرت موسي ( ع ) به كوه طور رفت و سامري گوساله اي از طلا ساخت و مردم را به گمراهي كشاند ( رك : سورة طه ، آيات 87 تا 98 ) .

بوي عطر عشق

ت_و م_ث_ل م_اه ت_ابون مى درخشى ز است_ان خ_راس_ون م_ى درخشى

ت_و خ_ورش_ي_دى و ن_ورت آفتابه دل دش_م_ن ز ن_ورت در ع_ذاب_ه

ت_و مولاي_ى ، ام_امى ، جان فدايت گ_ش_وده ب_ال و پر ، دل در هوايت

خراس_ون ب_وى عطر ع_شق داره ام_ام ه_شت_م اون_ج_ا شه_رياره

در ج_ن_ت در آن ج_ا ب_از ب_اشه خ_دا آن ج_ا غ_زل پ_رداز ب_اشه

ه_نر آن جا ، ادب آن جا ، گل آن جا شراب و عشق و شمع و بلبل آن جا

خ_دا ج_ارى زچ_ش_م آس_م_ونه زم_ي_ن ب_ا اه_ل ع_ال_م مهربونه

ام_ام ه_ش_ت_م_ي_ن ج_ونم فدايت گ_ش_وده ب_ال و پ_ر دل در هوايت

ح_رم زي_ب_ات_ري_ن ج_اى جهانه ب_راى ه_ر ك_ب_وت_ر آش_ي_ان_ه

پ_ن_اه ب_ى پ_ن_اه_ان اون ام_امه ك_ه م_هرش بى حد و لطفش تمامه

ش_ب آن ج_ا م_أمن راز و ني_ازه دل پ_اك_ان ز ع_ال_م ب_ى ن_يازه

گ_ل و سرو و سمن مى رويد آن جا زم_ان ، تن در سحر مى شويد آن جا

ام_ام اون ج_ا ب_ه_ار چ_ارفصله كه دس_تونش به دست عش_ق وصله

سيمين دخت وحيدى

بي حرمتي به عرش معلّي

كه كرده بدين كوي پيروزه منزل

كه بسته زلعل بدخشان بدان دل

نه لعل بدخشان نه ياقوت رخشان

كه خضر سكندر بدان كرده منزل

نه خضر و سكندر بدان كوبس اندر

كه روح القدس توتيا كرده آن گل

نه روح القدس بس بدان ديده بسته

كه عرش مهيمن بر آن بسته محمل

فرو مايه تر زان بود سطح اطلس

چنين نقطه كي ديده خط معدل

بر اين قبر مولا دو ايوان زرّين

هزاران مسيح هزاران مهلّل1

خود اين قبله گاه است و اين قبله گاه است

پناه مؤمّل2 گواه مقبّل3

بدين

قبله راجي4 وز اين قبله ناجي5 است

چه راكع چه ساجد چه راكب چه راجل6

در اين باغ مينو چه عدواست و صندل

چه سيب و سفرجل7 چه مشك و گل و هل

سرشته به تسنيم8 كافور و سلسل9

فرشته كشيده چو در زان سلاسل

برازنده مدح شاه خراسان

كميت و فرزدق طرماح و دعبل10

همه الكن اند سرود و درودش

كجا نم نوازد يم11و عرش را ظلل ؟

همه عاشقان رضاي خدايند

بهر جا كه يك جلوه زان گشت حاصل

همه در مقام رضا راه پويان

چه تازي چه فرسي چه وحشي چه آهل

كجا بي رضا عاشقي در جهان شد

ز مهر رضا مُهرشان بسته بر دل

فروغ رضاي خداوند منّان

زهشتم امام اوفتد بر هياكل

از آن پرتوي بود بر روي ليلي

ز سر چشمه مجنون مگر بوده عاقل

خود آن كنز مخفي و راز نهاني12

رضا بود و زان حل شدي سرّ مشكل

در اين آينه غيب مطلق عيان شد

كه گيتي ز حيرت شده پاي در گل

كجابي رضا كشتي هستي ما

روان گشتي و بر نشستي به ساحل

كجابي رضا جان به تن در دهد حق

كه ايجاب نزد خرد هست باطل

كجابي رضا جمع و تفريق شايد

و يا محو و اثبات آجل چو عاجل13

قضا و قدر بي رضا نيست نازل

بهشت و سقر بي رضا نيست منزل

رضا جان يزدان رضا كان قرآن

رضا مرد اكمل رضا فرد كامل

كليمش موازي مسيحش محاذي

خليلش مواجه ذبيحش مقابل

كليما مشاهد مسيحا شواهد

براهيم خلّت14 محمد شمائل

حسن خو ، حسين آبرو ، هاشمي بو

هم او فاطمي

حمل و حيدر حمائل

زعابد مناقب ز باقر مراتب

ز صادق مناصب ز كاظم خصائل

بزن پنجه بر دامنش با تولا

به دامان عالم زند پنجه جاهل

فرو ريخت آن آفتاب خراسان

هزاران براهين هزاران دلائل

خراسان به نه آسمان چون دو كف بود

فرو ريخت باران زده ابر هاطل15

حميد بن مهران16 سر از مهر پيچيد

كه از پرده فرسود شيرش مفاصل

زمهر و ز قهرش عيان شد دو معجز

يكي غيث17 هاطل يكي ليث قاتل

چنان خيره شد چشم مأمون كه شد كور

فلم يبق هذا لماض و قابل18

به نفسي و اهلي و مالي و ولدي

علي ابن موسي الرضا ذوالفواضل

ز يثرب به بصره صباحي روان شد

شد آن عصر بر والي طيبه نازل

ز حكام و عمال پنهان نبود اين

كه نتوان در آن شك ز شكاك و مبطل

لغات ملل را چنان امتحان داد

كه تصديق كردند مفضول و فاضل

گرفت از تعاليم آن شاه رونق

علوم معارف رسوم محافل

به بن سهل از راه غيب او خبر داد

حديث سرخس و هجوم مقاتل19

بياد آر روز ورود نشابور

وزان مهد زركوب و آن سيم محمل

فزون چار بر بيست شد از هزاران

مرصّع قلمدان به دست افاضل

چه گويم به شأن علي بن موسي است

كه اندر اواخر كه اندر اوائل

كه در وزن و معني كه در حسن و حسنا

به قدرش معادل به بدرش مماثل

سيه روز شد روس زان شب كه بستي

بدان گنبد از كينه توپ شرنبل

فرو ريخت بر گنبد شاه ايران

چو باران از آتش فشنگ ورندل

تكان گنبد شاه نگرفت و

رفت از

تزاري سر وپاي و تخت ودل و گل

كه با پنچه كبريا پنجه بستي

كه بشكست در پاي حق دست باطل

بلي روسيه رو سِيَه گشت و دانست

چنين از سماء است اسماء نازل20

ضريح رضا را چه با چكمه پاي

حريم خدا را چه با دست مبطل

مقام يد الله چه و پاي ژنرال

ضريح رضا و هجوم قناسل21

رواق علي بن موسي به شلّيك

شدي غرق در خون سد نيم بسمل22

به تاراج رفت از خزائن هزاران

مذّهب صحائف23 مهذّب رسائل

چو زد نيكلا شيشة روس بر سنگ

رضا از غضب گفت افسر فروهل24

كه روسيه گرديد دريايي از خون

زتنها سفائن25 ز سرها سواحل

ز نيكل فرو ريخت و از خاندانش

مرصّع حمائل مشعشع حوائل26

در اين كشور آتش زبانه چنان زد

كه افروخت قسطنطن داردانل

چنين است شاه خراسان مقامش

به حكم خداوند قهّار عادل

ضريح شه طوس را حرمت اين است

چنين بايد اشناخت پاس فضائل

به خشت طلا و به شبّاك پولاد27

چنين بايدش حرمت از جهد باذل

به گنجينة سرّ يزدان چسان شد

كه بنشست در كربلا شمر قاتل

چه بودي جز اين سينه ، عرش معلّي

چه بودي خداوند جز نور آن دل

در آن خون چه ديدي بغير از پيمبر

چه خواندي جز آيات قران كامل

كجا تير فولاد و تير سه شعبه

كجا گنبد زر كجا گنبد دل

عجب طشت ديوار كوب طلا نيست

عجب تر سر و طشت و چوب اراذل

به سر نيزه خَستن تني را عجب ني

عجب سر به ني بردن اندر منازل

غم كربلا و خراسان نگنجد

به

تحرير عاقل به تقرير ناقل

جز از تشنة آب و خاك سناباد

چو من عنصر صالحي28 آتشين دل

شهنشه رضا و گداي درش من

جز او كيست منعم جز او كيست مفضل

گداي در كوي او خود خديو است

خديو ار گدايش نباشد چه حاصل

مرا از دل آگاهي اي چشم عالم

تو مولاي مأمول29 و اين بنده آمل29

به خون حسينت قسم مي دهم من

كه لطفت شود مر مرا زود شامل

علامة حائري مازندراني متخلّص به « صالح »

1 - مهلّل : تهليل كننده - لا اله الا الله گوينده .

2 - مؤمّل : اميدوار .

3 - مقبّل : بوسنده - كسي كه مي بوسد .

4 - راجي : اميدوار .

5 - تاجي : رستگار .

6 - راجل : پياده .

7 - سفر جل : به و بهي .

8 - تسنيم : نهري است در بهشت كه در بالاي غرفه ها جاري است .

9 - سلسلي : آب شيرين خوشگوار .

10 - دعبل : از شاعران مدّاح اهل بيت ( علهم السلام ) .

11 - يم : دريا .

12 - اشاره است به حديث قدسي : قال داوود عليه السلام يا ربّ لماذا خلقت الخلق قال : كنت كنزاً مخفياً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف .

( احاديث مثنوي ص 29 )

13 - آجل : آخرت - عاجل : دنيا .

14 - خلّت : دوستي .

15 - هاطل : ابر بسيار بارنده .

16 - ( ر . ك : قصيدة 1 شمارة 3 ) .

17 - اشاره

است به باراني كه بر اثر دعاي حضرت رضا ( ع ) فرو باريد و مردم خراسان را از خشكسالي نجات داد . ( براي تفصيل مطلب : ر . ك : عيون اخبار ص 408 ) .

18 - درين باره [شك و ريبي] براي گذشته و آينده باقي نگذاشت .

19 - اشاره است به پيش بيني قتل فضل بن سهل در حمام كه حضرت رضا ( ع ) به وسيله جدّ بزرگوارش حضرت محمد ( ص ) در عالم رؤيا از آن خبر داد . ( ر . ك : ارشاد شيخ مفيد با ترجمه فارسي ص 258 چاپ انتشارات علميه اسلاميه ) .

20 - ناظر است به حديث الاسماء تنزل من السماء .

21 - قنسولها : كنسولها .

22 - بسمل : نيم جان .

23 - صحائف : صحيفه هاي طلاكاري شده .

24 - اشاره است به انقلاب روسيه و از بين رفتن خاندان سلطنتي نيكلا .

25 - سفائن : كشتي ها ( جمع سفينه ) .

26 - حوائل : فاصلها ، مانعها ، حجابها ( جمع حايل ) .

27 - شبّاك : شبكة فولادي ، پنجره هاي فولاد .

28 - اشاره است به نام شاعر : محمد صالح .

29 - مأمول : اميد داشته شده - آمل : اميدوار .

پرده دار حريم حرمت

دل ، گرفتار مهر حضرت اوست

جان ، رهين زلال منّت اوست

« چشم بگشا كه جلوه دلدار » 1

جلوه گر از رواق تربت اوست

رخ او جلوه اي نمود و هنوز

شهر خيّام محو طلعت اوست

اين همه رفعت و بزرگي

و جاه

شمّه اي از شكوه و شوكت اوست

مشهد ار مشرق خور آمد ، اين

فيض اشراق2 نور رحمت اوست

بركت از خاك طوس اگر رويد

آن هم از بركت كرامت اوست

صحن رضوان و آستانه قدس

گوشه اي از رياض جنّت اوست

قدسيان را جواز رخصت نيست

در حريمي كه خاص خلوت اوست

گر كه جبريل گشته عنبر سوز

اندرين روضه از سعادت اوست

عشق در ذات اگر چه بيرنگ است

گر مجسّم شود به صورت اوست

در ره عشق حق شهيد شدن

بهترين سنّت شريعت اوست

كشته عشق را خدادِيت است3

وين اشارت بهين بشارت اوست

شد رضا طالب خدا آري

ميل هر كس به قدر همّت اوست

جرعه اي خورد و محو حق گرديد

از شرابي كه خاص حضرت اوست4

من چه گويم كه آيه تطهير 5

خود گواه صريح عصمت اوست

روش مصطفي به خُلق عظيم6

وجهه نفس پر فتوّت اوست

شوق موسي و پاكي عيسي

تا ر و پود روان وفطرت اوست

گفت : « دارالسلام عند الله » 7

گر به فرقان كمينه دولت اوست

بس كن « عاشق » كه حافظ شيراز

گفته بيتي كه در فضيلت اوست

« من كه باشم در آن حرم كه صبا

پرده دار حريم حرمت اوست

عاشق طبسي

1 - مصراع اول تضميني است از عطّار نيشابوري كه گويد :

چشم بگشا كه جلوه دلدار متجلّي است از در و ديوار

اين تماشا چو بنگري گويي ليس في الدار غيره ديّار

2 - اشراق : درخشيدن ، روشن گردانيدن . نيز نام طريقه و مشرب اهل رياضت و مجاهدت كه موافق شريعتي

نيستند ، مقابل روش اهل نظر و استدلال كه مشاء ناميده مي شود . براي اطّلاع از روش حكماي مشاء و اشراقيان رجوع كنيد به : ( فرهنگ علوم عقلي ، دكتر سيّد جعفر سجادي ، ص 45 ، 232 ، 234 ) .

3 - مصراع اول ناظر است به حديث قدسي : « من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبّني و من احبّني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديته و من علي ديته فانا ديته » يعني :

كسي كه جوياي من شد پيدا كرد مرا و كسي كه پيدا كرد مرا شناخت مرا و كسي كه شناخت مرا دوستدار من شد و كسي كه دوستدار من شد عاشق من گرديد و كسي كه عاشق من شد من هم عاشق وي مي شوم و عاشق او كه شدم مي كشمش و كسي را كه من كشتم خونبهاي او بر من است و آن كس كه ديه و خونبهاي او بر من باشد ، من خود ، خونبهاي او هستم . ( كلمات مكنونه ، ملا محسن فيض ، چاپ تهران ، 1316 ) .

4 - بيت مقتبس است از حديث قدسي « انّ لله تعالي شراباً لاوليائه ، اذا شربوا طربوا و اذا طربوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا طابوا و اذا طابوا ذابوا و اذا ذابوا خلصوا و اذا خلصوا وصلوا و اذا وصلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بينهم و بين حبيبهم » . يعني : خداي تعالي را شرابي است دوستانش را ، هرگاه بياشامند ،

شاد مي شوند و هر گاه شاد شدند ، جوياي حق مي شوند و چون جويا شدند ، مي يابند و چون يافتند ، پاك مي شوند و هر گاه پاك شدند ، محو مي شوند و آن گاه كه ذوب و محو شدند ، خالص مي شوند و چون خالص شدند ، به وصال مي رسند و چون به وصال رسيدند ، به حق متّصل مي شوند و چون به مقام اتّصال رسيدند ، فرقي بين آنها و محبوبشان نيست .

( گنجينه الاسرار ، عمان ساماني ، چاپ تهران ، 1349 ص 81 ) .

اين حديث با اندكي اختلاف : « فلاقرقه » نيز آمده است كه اشاره به مقام تقرب و حضور دارد ولي « فلافرق » اشاره بر استهلاك كامل و استغراق عاشق در معشوق است .

5 - رجوع كنيد به آيه تطهير « سوره احزاب/ 33 » .

6 - ناظر است به : « و انك لعلي خلق عظيم » يعني : « اي محمد ( ص ) همانا كه تو بر خوي بزرگي هستي كه مراد كثرت خوشخويي آن حضرت است ( سوره قلم/ 4 ) » .

7 - مقتبس است از « لهم دار السلام عند ربهم و هو وليهم بما كانوا يعملون » يعني : ايشان راست خانة سلامت در نزد پروردگارشان و او ولي ايشان است در آنچه كه عمل مي كردند . ( سوره انعام/ 127 ) .

پناه دنيا و شفيع عقبي

شبانگه فرو هشت چون پرده بيضا1

به گردون سرا پرده زد ظلّ غبرا2

عروسان جمّاش3 اين هفت پرده

به هر هفت4 آراسته روي زيبا

زشام و يمن چون دو مشتاق بيدل

گرفتار رشك دو پيكر دو شعرا

ز بس نقشهاي بديع خجسته

چو ايوان ماني شد اين كاخ مينا5

كه ناگاه سحرگاه نقشي دگر زد

كه گشت آن صور محو ازين لوح خضرا

زميري به شاهي كه لشكر كشيدي

به تسخير ملك خراسان خور آسا

به عزم سفارت به اميدواري

رها باره ام6 را شد از ياردم پا

مسلح شدم اوّل از بيم رهزن

چو گردان زابل چو تركان يغما

يكي رُمح خطّي7 به بازو چو رامح8

يكي تيغ هندي حمايل چو جوزا

به كف برگرفتم يكي گوي و چوگان

چو پستان و زلف مه سرو و بالا

كه ناگه در آمد ز در ماهرويم

به زلفي دلاويز و رويي دل آسا

بخاييد بيجاده گون فندق از غم

در آن پسته9 شهد پرورد گويا

چو ابر بهاري همي كرد زاري

چو برق يماني همي كرد غوغا

گه از شور بختي و از تلخكامي

همي در شكر سود لولوي لالا

گه از گردش ماه و از سير اختر

همي بر قمر10 ريخت عقد ثريّا11

گهي گفت با من بزاري و حسرت

عفي الله12 چنين بود عهد تو با ما

گهي از طبر خون13 طبرزد فشان شد14

كه اي يار جنگ آوربي محابا

گرت عزم رزم است و آهنگ غارت

به بزمت كنم رزمگاهي مهيّا

سپاهيت بخشم زتركان غمزه

برآور به جنگ آوري دست يغما

زنا بخردي خويشتن را ميفكن

ز رنج موفّر15 زعيش موفّا16

جلا جل17 پيام اجل مي گزارد

تو بيچاره خوانيش آهنگ و آوا

مسافر طريق سفر مي سپارد

تو آواره دانيش وادي و صحرا

نخست از پي پاسخ او فشاندم

جگر پاره از چشم

خونابه پالا

پس آنگه بدو گفتم اي ماه روشن

پس آنگه بدو گفتم اي سرو رعنا

به جان و تن نازنينت كه بي تو

به جان ناشكيبم به تن ناتوانا

مرا بي رطبهاي نوشين لب تو

چه نوش و چه نيش و چه خار و چه خرما

وليكن به آن پاك دادار داور

كه مهر تو را داده درجان من جا

كه نبود زبي مهريم اين تباعد18

كه نبود زبدخويي ام اين تعدّي

به فرمان دارا بود اين عزيمت

چه فرمان دادار و چه حكم دارا

در اين رنج بايد صبوري گزيدن

كه رنج صبوريست داروي هردا19

در ايوان نگردد همه عيش حاصل

به ميدان نگردد همه رنج پيدا

فتاده بسي شخص از صدر ايوان

رسيده بسي مرد از صف هيجا20

زراه مورّد21 به رنج مؤبد22

زتيغ مهنّد23 به عيش مهنّا24

غرض چون به زاريش بدرود كردم

شد او جانب خانه ، من سوي صحرا

به همراهي لشكري ديو گوهر

همه فتنة دهر و آشوب دنيا

به بيغولة غول هرگز نباشد

چو آن غول رويان عفريت سيما

مجدّر25 جبين هايشان راست گويي

مسمّر26 سپرهاست پيدا به بيدا27

چو وصل آمده هجرشان روح پرور

چو هجر آمده وصلشان محنت افزا

نكردم زاقوالشان فهم حرفي

كه آيم زاقوالشان در محاكا28

به حوا و آدم گر آن قوم باشند

زاولاد آدم زاحفاد29 حوّا

به كوه و بياباني اندر جهاندم

يكي خنگ كُه پيكر دشت پيما

همه سنگ آن كوه جانكاه ، هايل

همه خاك آن دشت خونخوار ، غمزا

مجدّر زاشك اسيران حيران

مخمّر به خون شهيدان دروا30

ز سرما و گرماي آن كوه و وادي

چو خارا

شدي موم و چون موم خارا

زسردي گهي غيرت مهر يوسف

زگرمي گهي رشك سوز زليخا

گهي برفرازي كه چون بخت نادان

گهي برنشيبي كه چون قدر دانا

نمودم چو قعر زمين اوج گردون

نمودم چو اوج فلك قعر جست مأوا

خروشان به هرگام رودي درين ره

چو جوشنده ارقم31 چو پيچنده افعي

شرنگ افاعي32 و زهر اراقم

برِ آب ناخوشگوارش گوارا

ولي زاشتياق حريمي در آن ره

همم خار گل بود و هم خاره خارا

چو دانست چرخ ستمگر كه خواهم

كنم از دري غره33 خويش غرّا34

عنانم بپيچيد از آن ره كه مانم

جدا زآستان علي بن موسي

ولي خداوند و والا و والي

علي عدو بند و عالي و اعلي

زهي پادشاهي كه شاهان عالم

به درگاهت آورده روي تولا

تو آن پادشاه فلك بارگاهي

كه بر قدسيان چون كني حكم والا

زتسبيح كرّوبيان تا قيامت

به فرش آيد از عرش بانگ اطعنا35

منورّ ز نوريت گرديده سينه

كه موسيش دريافت در طور سينا

خطا گفتم اين بلكه از نور رويت

فروغيست كش ديده در طور موسي

عطوس36 از غبار درت يافت آدم

از آن عطسه آمد وجود مسيحا

زعيساست ذات همايونت اشرف

كه شد علّت علت كون عيسي

ز اعجاز انفاس عيسي بوقتي

بهي يافت مبروص37 اگر بي مداوا

به خاك حريم تو زاعجاز اكنون

بسي روشني يافته چشم اعمي

سليمان اگر گشت ز اِنهاي38 موري

به سرّي از اسرار مكتومه39 دانا

براي تو اسرار آفاق و انفس

عيان است حاجت نباشد به انها

نگويم رواق تو تالي به گردون

نخوانم ضمير تو ثاني به بيضا

كزان آستان آسمان است حيران

بر اين آفتاب آفتاب است حربا40

زمين درت خجلت چرخ ساير

غبار رهت غيرت مشك سارا

از آن چهرة قدسيان شد معطّر

و زين طرّة حوريان شد مطرّا

در آن بارگاه فلك آستانت

كه با رفعتش عرش اعلاست ادني

ره زايران رفته رضوان و خازن

به مژگان غلمان و گيسوي حورا

عقيمند و عنّين41 زشبه و نظيرت

هم آن چار مادر هم اين هفت آبا

رداي تو را آستين چرخ اعظم

حريم تو را آستان عرش اعلي

بود در ضمير تو چون روز روشن

نبي يافت هر سركه در ليل اسري

تويي ماه تابان گردون يس42

تويي سرو رعناي بستان طه42

جهان پادشاها مرا جز تو نبود

پناهي به دنيا شفيعي به عقبي

نگارم به نام تو امروز نامه

كه نامي شود نامه ام از تو فردا

بر آور تمنّايم از راه رحمت

كه نبود به گيتي جز اينم تمنّا

كه مدحت به دفتر برم تا زماني

كه هستيم را دفتر آيد مجزّا

پس آنگه در آن آستان خاك گردم

بر آسايد از نار با جرحم اعضا

بلي هر كه مدّاح ذات تو باشد

زجرمش چه بيم و زنارش چه پروا

كيم ؟ جاهلي نيك بدخواه و بدخو

كيم غافلي سخت خودروي و خود را

زبس در معاصي بر آورده ام سر

زبس در كبائر فرو برده ام پا

زمن ننگ دارند گبر و مسلمان

زمن عار دارند هندو و ترسا

به روز قيامت كه از هول محشر

گدازد به هر سينه زانديشه دلها

زروي ترحّم به من رحمت آور

به چشم عنايت به من ديده بگشا

صبا دل قوي داركز روي رحمت

امام همامت

شفيع است و مولا

گمانم نباشد كه در روز محشر

غلامان خود را پسندند رسوا

بود تا درت رشك گردنده گردون

دهد تا رخت شرم تابنده بيضا

زكوي تو مهجور جان اعادي

زروي تو پر نور چشم احبّا

فتحعلي خان صباي كاشاني

1 - بيضا : آفتاب .

2 - ظلّ غيرت : سايه زمين .

3 - جمّاش : بازيگر ، شوخ و دلبر .

4 - به هر هفت آراسته : را هفت قلم آرايش كرده ، آرايش كامل .

5 - كاخ مينا : كنايه از آسمان است .

6 - باره : اسب .

7 - رمح خطّي : نيزه اي است منسوب به موضعي كه نيزه هاي راست و استوار دارد .

8 - رامح : نيزه افكن - در اين جا منظور : سماك رامح است كه ستاره است . ( غياث اللغات ) .

9 - بسته : استعاره است براي دهان مشوق .

10 - قمر : استعاره است براي چهرة محبوب .

11 - عقد ثريّا : استعاره است براي اشكهاي چشم محبوب .

12 - عفي الله : خدا ببخشاياد .

13 - طبر خون : چوب قرمز بيد ، چوبي است قرمز رنگ . استعاره است براي لب و دهان معشوق .

14 - طبرزد : نبات ، شكر - ( طبر زد فشان شدن : كنايه از سخن گفتن محبوب است ) .

15 - موفّر : بسيار ، فراوان .

16 - موّفي : ( = موّفا ) : كامل و تمام .

17 - جلاجل : زنگهاي كوچك كه به گردن چار پايان

بندند . ( جمع جلجله ) .

18 - تباعد : دوري جستن .

19 - دا ( = داء ) : درد و رنج .

20 - هيجا= خنگ .

21 - مورّد : گلرنگ ، خونين و سرخ .

22 - مؤبّد : هميشگي .

23 - مهنّد : هندي .

24 - مهنّا : گوارا .

25 - مجدّر : آبله گون .

26 - مسمّر : از مسمار گرفته شده : ميخ كوبيده .

27 - بيدا ( = بيداء ) : بيابان .

28 - محاكا ( = محاكاه ) : نقل كردن ، حكايت كردن .

29 - احفاد : نواده ها ، فرزندان ( جمع حفيد ) .

30 - دروا : حيران و سرگردان .

31 - ارقم : مار سپبده و سياه ( جمع آن : اراقم ) .

32 - شرنگ افاعي : زهر افعي ها .

33 - غرّه : پيشاني .

34 - غزّا : روشن و سپيد - ( غرّه غراء : كنايه از سربلندي و آبرومندي است ) .

35 - اطعنا : مقتبس است از آية شريفة : « و قالوا سمعنا و اطعنا غفرانك ربّنا و اليك المصير » ( گفتند : شنيديم و اطاعت كرديم ، پروردگارا آمرزش تو را مي خواهيم و بازگشت ما بسوي توست ) ( آية 285 سورة بقره ) .

36 - عطوس : آنچه موجب عطسه شود - عطسه زدن .

37 - مبروض : كسي كه به مرض برص و پيسي دچار شود .

38 - انهاء : خبرگزاري .

39 - مكتوبه :

پنهان و پوشيده .

40 - حربا : آفتاب پرست .

41 - عقيم و عنّين : كسي كه فرزند نياورد .

42 - يس و طه : از القاب رسول اكرم ( ص ) در قرآن است به اعتبار آنكه خداوند آن حضرت را در سوره هاي 36 و 20 قران به همين عنوان مخاطب ساخته .

پنجره سبز

ماييم و دل زار و هم_ان پنج_ره سبز !

با حال گرفتار و و همان پنج_ره سبز !

ماييم و دلى سوخته از آتش ح_س_رت

با چشم گهربار و همان پنج_ره سب_ز !

با جان لبالب ز غم و غص_ه و م_اتم

در حسرت ديدار و هم_ان پنجره سبز !

عمرى همه حسرت ، همه ماتم

همه دورى با غصه بسي_ار و هم_ان پنجره سبز !

با ب_ال و پ_ر خسته و با قلب شكسته

با يك دل بيم_ار و همان پنجره سبز !

آق_ا ! به كرام_ات شما چشم به راهيم سر بر سر ديوار و همان پنجره سبز !

مى گفت ز غم نسترن اى ضامن آهو ! م_اييم و دل زار و همان پنجره سبز !

نسترن قدرتى

تضمين سروده بلند عبدالرحمان جامى

نورالدين عبدالرحمن جامى شاعر و نويسنده نامدار ايرانى ، زاده تربت جام و بزرگترين سراينده و اديب سده نهم هجرى در خطه خراسان است . آثار بسيارى در عرفان و ادب دارد و به سال 898 در هرات درگذشته است . شعر زيباى او در بيان منقبت حضرت امام رضا عليه السلام از مشهورترين سروده هاى تاريخى پيرامون آن امام است كه شاعران بسيارى ، از آن استقبال كرده يا آن را تضمين نموده اند . . . از جمله مرحوم شيخ على اكبر مروّج خراسانى است كه سروده وى را در تضمين شعر جامى مى خوانيد :

عزيزا خدايت اگر داد تمكين

برو طوس پابوس شاه سلاطين

بگو با تضرّع به آهنگ شيرين :

سلام على آل طه و ياسين

سلام على آل خير النبيّين

جبين نِه بر آن آستان معلاّ

خدا را نما سجده با

صد تمنّا

سپس عرضه بنماى با چشم غبرا

سلام على روضة حلّ فيها

امام يُباهى به الملك و الدين

شه طوس مولاى بر حق كه آمد

وصىّ نبىّ حجّت حق كه آمد

ز هر مشفق و دوست اشفق كه آمد

امام بحق شاه مطلق كه آمد

حريم درَش قبله گاه سلاطين

شهى كو بوَد حجّت حىّ سبحان

شهى كو بوَد آيت ذات رحمان

شهى كو بوَد ملجأ اهل ايمان

شه كاخ عرفان گل شاخ احسان

دُر دُرج امكان مَه برج تمكين

خديو خراسان كه جانها فدايش

خدا كرده خلق دو عالم برايش

خلايق همه ريزه خوار عطايش

علىّ بن موسى الرضا كز خدايش

رضا شد لقب چون رضا بودش آيين

سلاطينِ با مجد و با فرّ و عزّت

خواتينِ با قدر و با عزّ و عفّت

بسايند بر درگهش روى ذلّت

پى عطر روبند حوران جنّت

غبار درش را به گيسوى مشكين

رسد فيض آن شه به عالى و دانى

برو نزد قبر شريفش زمانى

نگه كن در آنجاست گنج نهانى

ز فضل و شرف يابى او را جهانى

اگر نبودت تيره چشم جهان بين

مروّج ! رضاى رضا را تو مىجو

بجز درگهش جاى ديگر مكن رو

چه خوش گفت جامى مر اين شعر نيكو :

اگر خواهى آرى به كف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست برچين

شيخ على اكبر مروّج خراسانى

ثامن النّقَباء

عنكَ الهوى أخذَ الشّجيّ فُنونَهُ

و لَكَم خَليّ فيك جنّ جُنونَهُ

من كان فيك كُثَيّراً في حُبّهِ

فهواك صَيّرني به مَجنونَهُ

لَكَ مِن مَواضي اللّحظِ مُرهَفُ صارِمٍ ،

اللّه إن جَرّدتَ عنه جفونَهُ !

و إذا هَزَرتَ قناةَ

قدّكَ لم يكن

إلّا فؤاد المُستَهامِ طَعينَهُ

لي في الهوى بادٍ و خافٍ في الحشى ،

اللّه إن أظهرتَ منه كمينَهُ !

ما حالُ من أذكى الغرامُ ضلوعَهُ

و استنزفَ الشوقُ المُمِضّ شؤونَهُ ؟ !

ن حَنّ فق أراكهِ ابنُ أراكةٍ

شَجْواً يحنّ الى الديار حنينَهُ

و إذا شَجاهُ إلفُهُ أذكى تذكّ_

_ره لمن قد هام فيه شُجونَهُ

ما إن تَرنّم في فُنونِ لُحونِهِ

إلّا و سابقَ في الشّجونِ لُحونَهُ

و مُحَلّئاً عن وِردِ أعذبِ مَورِدٍ

لكنّ مِن فيض العيون عيونَهُ

ما مرّ ذكر البانِ منه خاطراً

في خاطر إلّا أمرّ مَعينَهُ

و إذا جرى ذكرُ اللّوى هجرَ الكرى

و صفاه إن ذكر الصفا و جُحونَهُ

كم راحَ في ليل السليمِ مرجّما

فيمن نفى عنه الرقادُ ظنونَهُ

و يخال مُسوَدّ الدّجى ممّن يُحبّ

قُرونَهُ و سنا الصباح جبينَهُ

يَهوى الغميمَ و كم له قد راح يس_

_تسقى الغمامَ رذاذَهُ و هَتونَهُ

و بمنزلٍ فيه لِعَلوةَ دارسٍ

كم مدمع فيه اذالَ مصونَهُ

مازال يسقي روضه من دمعهِ

حتّى حنى من روضهِ نِسرينَهُ

مستعذباً أبداً هواه و لم يُرِدْ

في دهره إلّا أذاهُ وهُونَهُ

يَهوى القوامَ و لِينَهُ ، و لأجلهِ

يهوى من الرمح المثقّفِ لِينَهُ

و يرى المُنى في حبّه و لو أنّهُ

في الحُبّ يلقى ذلّهُ و مَنونَهُ

كم راح يُنشد في الغُوَير أحبّةً

هَجَروا الغُويرَ سُهولَهُ و حُزونَهُ

يستعرض البرقَ اللّموح يَخالُهُ

ثغرا جلا من لؤلؤٍ مكنونَهُ

أو من سيوف الهند مرهف صارم

جَلَت الوغى من حدّه مسنونَهُ

أو إنّه نور محا في هَدْيهِ المو

لى ( الرضا ) ليلَ العمى و دُجونَهُ

هو ثامن النّقَباء من فيهم أقا

مّ اللّهُ ما بين البريّةِ

دينَهُ

و أبٌ لأربعةٍ ، و لو لا هم لَما

وَجدَ الإلهُ على الكتاب أمينَهُ

علمَ النبيّ حوى كما في صدرِهِ

مِن علمهِ الخافي طوى مخزونَهُ

يَرِدُ المُحبّ على الظّما سِلسالَهُ

و على الظما يَردُ العدوّ أجونَهُ

من لا يعي ( أخبارَهُ ) في صدرِهِ

( بِعُيونها ) فليَجْلُ منه عيونَهُ

كم راع من أسد و ما برحت تُحامي

الاسد تضرى في العرين عرينَهُ

كم معجز من فضله قد راض في

-ه من العدوّ شِماسَهُ و حُرونَهُ !

ضلّ الذي قد راح يَقرِن فيه مَن

يأبى الإله بأن يكون قِرينَهُ

من كان يَقرِن في ( عليّ ) جدّه ال

-عباس فلْيَقرِنْ به ( مأمونَهُ ) !

قل للذي قد ظنّ يَشفي في دمٍ

منه هراقٍ سُقامَهُ و ضُغونَهُ :

ما أنتَ إلّا يُبرِم عهده مفروضَهُ

فيه و يُحكم في الورى مسنونَهُ

سُرعانَ ما نَقَضت يداه موثّقاً

في عنقهِ عَقدَ الإلهُ متينَهُ

لم يكفهِ أن ضيّعَ العهد الذي

تَخِذَ الإلهَ كفيلَهُ و ضمينَهُ

حتّى أراه بأكلةِ العنبِ الذي

دَسّوا به السمّ النقيعَ مَنونَهُ

قد راح مُتّبعاً به من رأيهِ

غثّاً ، و كان به أصاب سمينَهُ

و أراه بحراً زاخراً بحياتهِ

و بقبره منه أراه ( نُونَهُ )

ما راقب الجبّار فيه و آيَهُ

و نبيّهُ و وصيّه و أمينَهُ

بأبي غريباً قد قضى و مشرّداً

عن داره دامي الفؤاد حزينَهُ

إنْ أنّ من ألم يكادُ معظمُ ال

أفلاك شَجواً أن يئنّ أنينَهُ

قد بات مختلفاً لشيعته ثرا

ه ، و كم به كَحلَ المحبّ جفونَهُ

يا ثامن النقباء ، هل يرقى أمرؤٌ

لك مرتقىً تكبو الكواكبُ دونَهُ ؟ !

يهوى الضراح ضريح قبرك ، و

الثريّا من ثراهُ جليّهُ و كَنينهُ

أنتم سفينٌ للنجاة فضلّ مَن

لم يتّخذكم للنجاةِ سفينَهُ

و غدا لكلّ رزيّةٍ غرَضاً فتىً

لم يتّخذكم للمعادِ حصونَهُ

هل كان عِلم في الأنام و ما عزا

لكمُ الأنامُ شروحَهُ و مُتونَهُ ؟ !

هل كان واردَ حوضِكُم مَن لم يَرِدْ

مِن حبّكم سِلسالَهُ و مَعينَهُ ؟ !

صلّى عليكم مَن لكم جعل الإما

مةَ و الولايةَ في البريّة دينَهُ

الشيخ سليمان ظاهر العامليّ ( ت ه )

جان رسول

دوباره دور جواني گرفت عالم پير

يكي ز فصل بهار و يكي زعيد غدير

دوباره زندگي از سر گرفت پير جهان

ز فر عيد غدير و بهار عالمگير

هوا چو دشت ختن شد چمن چوكان يمن

يكي ز رنگ شقايق يكي ز بوي عبير

تَذَرو1 و قمري چون مطربان خوش الحان

يكي به نغمه بم و يكي به ناله زير

هَزار و سار به سرو و سهي و شاخ چنار

يكي نمود فغان و يكي كشيد صفير

در اين همايون روز و در اين مبارك عيد

كه باب رحمت شد باز بر كبير و صغير

جلال جست در اين روز شرع پاك نبي

كمال يافت در اين عيد دين حي قدير

به منزلي كه غدير خمش همي خوانند

فرود آمد جبريل بر نبي بشير

پس از در و دو تحيّت چه گفت ؟ گفت كه حق

نمود امر مرا كاي شه بشير و نذير2

پيام ما را ايدون3به مردمان برسان

در آنچه امر نموديم هين مكن تأخير

فروز پشت بعير آمد آن زمان احمد

به پا نمود يكي منبر از جهاز بعير4

به امر يزدان ، آن سيّد زمين و

زمان

فراز منبر بنهاد پاي عرش مسير

چو پا به پايه منبر نهاد از سر قدر

گذشت پاية منبر زاوج چرخ اثير5

ز بعد حمد خداوند و شكر ايزد پاك

چه گفت ؟ گفت كه اي قوم ، از صغير و كبير

هر آن كه هستم او را امير و مولي من

زبعد من علي او راست پيشوا و امير

كسي كه شد ولي او ، خداش باد ولي

هر آن كه ناصر او شد ، خداش باد نصير

علي است جان رسول و رسول جان علي است

منه به چشم دو بين6 در ميانشان توفير

چو تير هر كه نشد راست رو به خدمتشان

بود زشت قضا سينه اش نشانه تير

يهود خيبري آن كس بود به مذهب من

كه در دلش نبود مهر شاه خيبر گير

اگر به ظاهر از نسل بوالبشر باشد

ولي گِل تن او را علي نمود خمير

خداي چون گل آدم به دست خويش سرشت

علي است دست خدا ، اينت در سخن تفسير7

نشانه يي بود از حبّ او رياض بهشت

نمونه يي بود از بغض او عذاب سعير8

چه بحر گوهر با جود دست او چه خزف

چه كوه آهن در پيش مشت او چه خمير

به كنه مدحت او عقل دوربين نرسد

كجا به عرش كسي رو برد به كشكنجير9

به هر چه حكمش باشد قضا كند تصديق

به هر چه رايش راند نعم كند تقدير

هر آنچه عقل تصور كند به صورت او

به غير صورت حقش نميكند تصوير

خطا سرودم حق را تصور است محال

ولي محال مصور شود گهي به ضمير

من و

مديح تو اي شاه و حب عترت تو

كه گشت در حقشان نازل آيه تطهير10

مرا ز درگه الطاف خود مكن محروم

تو دستگيري ، دست مرا ز لطف بگير

هزار شكر كه در آستان شاه رضا

نهاده ام سر تسليم و گردن تحقير

من و مديح تو و آستان زاده تو

شه سرير خراسان امير كل امير

امام ثامن ضامن ابو الحسن كز قدر

ببسته بازوي شيران شرزه در زنجير

ز آستين به در آيد چو دست بخشش او

نه بحر هست كريم و نه ابر هست مطير

شهنشها طرب بن هماي شيرازي

كه شاد داد عقابش تخلص از توقير11

بر آستان تو استاده همچو عبد ذليل

به خاك راه فتاده است چون غلام فقير

نه غير مدح تواش صبح و شام مونس و يار

نه غير سايه لطف تواش ملاذ و مجير

شها به يك نظر لطف خاك او زر كن

كه خاك راه شود از نگاه تو اكسير

ميرزا ابو القاسم محمد نصير « طرب »

1 - نذرو : قرقاول .

2 - بيت ناظر است به آيه « انا ارسلناك بالحق بشيراً و نذيراً » ( ما ترا بحق فرستاديم تا بشارت دهنده و ترساننده باشي ) ( سوره بقره - آيه 119 ) .

3 - ايدون : چنين - اين چنين .

4 - بعير : شتر - شتران .

5 - اثير : كره آتش - فلك نار .

6 - دوبين : لوج - احول - كاژ .

7 - بيت اشاره است به روايت معروف « اني خمّرت طينه آدم بيدي اربعين صباحاً » (

من گل آدم را به دست خويش در چهل صبحگاه سرشتم ) .

8 - عذاب سعير : عذاب دردناك ناظر است به آيه « واعتدنا لهم عذاب السعير » ( عذاب دردناك آماه كرده ايم ايشان را ) ( سوره ملك - آيه 5 ) .

9 - كشكنجير : نوعي از منجنيق و آلات جرثقيل است كه براي تيراندازي و سنگ اندازي ، در جنگها ، بكار مي رفته است .

10 - بيت نظر دارد به آيه « انّما يريد اله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهّركم تطهيراً » . ( خداوند اراده كرده است كه پليدي را از شما اهل بيت دور كند و پاك گرداند شما را پاك گردانيدني . ) ( سوره احزاب - آيه 33 ) .

11 - اشاره است به اينكه ناصر الدين شاه يا مظفر الدين شاه به تناسب رعايت تناسب « هما » و « عنقا » كه تخلّص پدر و برادر بزرگتر مرحوم « طرب » بود او را « عقاب » تخلص داد ولي شاعر هرگز شعري با اين تخلّص نسرود چنانكه لقب « تاج الشعراء » را نيز به احترام « شهاب اصفهاني » نپذيرفت .

جبريل خادم لأبيهِ

قيل لي : أنت أوحد الناس طرّاً

في رويٍ تأتي به و بديهِ

لك من جوهر الكلام نظام

يُثمر الدرّ في يدَي مجتنيهِ

فلمّاذا تركت مدح ابن موسى

و الخصال التي تجمّعن فيهِ ؟

قلت : لا أهتدي لوصف إمامٍ

كان جبريل خادماً لأبيهِ

أبونواس الحسن بن هانئ ( 195 ، 200 ه )

جنّات عدنٍ

أيّها السيّد الذي جاء فيه

قول صدقٍ ثقاتنا ترويهِ

بصحيح الاسناد قد جاء حقّاً

عن أخيه لأُمّه و أبيهِ

إنني قد ضمنت جنّات عدنٍ

للذي زارني بلا تمويهِ

و اذا لم يُطِق زيارة قبري

حيث لم يستطع وصولاً إليه

فليزُرْ في العراق قبر أخي القا

سم ، و ليُحسن الثناء عليهِ

فأنا ضامن له كما ضمنت

على نفسي لأنه أخي و شبيهي

جنّةَ الخلد في النعيم مقيم

حسبَ ما يبتغي و ما يشتهيه

السيد علي الحسينيّ ( ق 11 ه )

قوله في نظم الحديث المستفيض عن الإمام الرضا ( ع ) في حقّه و حقّ أخيه القاسم :

جوشش دعا

ك_م_ى ب_ذر گ_ل گ_ن_دم ب_كاري_م ب_راى ك_ف_ت_ران س_ب_ز م_ش_هد

ب_ن_وش_ي_م آب ص_اف م_هرب_انى ش_ب_ي_ه ه_ش_ت_مين شعر ( محم_د )

اگ_ر چ_ه گ_نب_دش دور است از ما ول_ى راه ن_گ_اه_ش باز ب_از است

دواى زخ_م ب_ال ك_ف_ت__ران__ش دو ركعت عشق و يك قطره نماز است

خ_داى آرزوه_اي_م ك_م___ك ك_ن ح_رم را ت_وى خ_واب خ_وش ببينم

ض_ري_ح آش_ن_اي_ش را ب_ب_وس_م گ_ل ص_ح_ن ن_گ_اه_ش را ب_چينم

ك_م_ك ك_ن ك_ف_ت_رى بر شانه هايم ب_س_ازد لان_ه اى از م_ه_رب_ان_ى

ك_م_ك ك_ن ت_ا دع_اي_م س_بز باشد ب_س_ازم ي_ك ض_ري_ح آس_م_ان_ى

ك_م_ك ك_ن م_ث_ل مشهد ، شهر رؤيا دل_م پ_ر ازدح_ام از ن_ور ب_اش__د

پ_ر از پ_رواز ك_ف_ت_ره_اى كوچك س_رم س_ب_ز و دل_م پ_ر شور باشد

ك_م_ك ك_ن ض_ام_ن آه_وى ق_لبم ب_ه رن_گ ي_ك دع_ا در م_ن بجوشد

خ__داى آرزوه__اي__م ك_م_ك كن ك_ه ي_ك ك_ف_ت_ر دع_اي_م را بنوشد

نسرين راسخى

چشم انتظار روي او

آمد بهار و شد جوان گيتي ز فرّ فروردين

باغ و چمن از خرّمي شد رشك فردوس برين

باد صبا دامن كشان بردشت و صحرا شد وزان

از سيره گويي پرنيان گسترده بر روي زمين

كردند رنگين پيرهن بر تن عروسان چمن

شد باغ و صحرا و دمن پر لاله و پر ياسمين

زدسبزه صف از حدّ فزون ، لاله ز خاك آمد برون

آن پرچمي زد سبزگون وين خيمه گاهي آتشين

از خرّمي دشت و دمن ، شد رشك فردوس عدن

از سبزه و گل شد چمن نقش نگارستان چين

گلزار از فرّ صبا شد روح پرور ، جانفزا

چون طوس فردوس رضا از مقدم سلطان دين

خلق ايستاده كوبه كو چشم انتظار روي او

تا پرده از روي نكو گيرد

نگار نازنين

شد جلوه گر نور خدا در روز ميلاد رضا

كز بوي دلجويش فضا شد مشكبار و عنبرين

از ( نجمه ) سر زد اختري خورشيدِ روشن گوهري

جانم فداي مادري كاورده فرزندي چنين

چون لعل شكّر بار او شيرين بود گفتار او

برقامت و رخسار او ياد هزاران آفرين

شاهي كه او را خاك در ، روبد ملك با بال و پر

بر خاك پايش مشك تر ، ريزد زگيسو حورعين

مهرش فروغ محفلم ، خاكش صفابخش دلم

گويي كه با آب و گلم ، گشته ولاي او عجين1

صبح سعادت روي او ، خرّم فضا از بوي او

فردوس رضوان كوي او « قل فادخلوها آمنين » 2

از ( تكتم ) آن فخر زنان شد سرّ مكتومي3 عيان

رازي كه روشن شد از آن ، اسرار قرآن مبين

دل واله و حيران او جانها فداي جان او

از خرمن احسان او ذرّات عالم خوشه چين

سر خيل ابرار امم سر چشمة فضل و كرم

مسجود ارباب نعم منظور اصحاب يقين

گردون به پاس نعمتش بنهاده سر در خدمتش

شاهي كه تاج عزّتش بگذشته از عرش برين

ديگر ندارد در جهان حاجت به فردوس و جنان

آن كس چو من بوسد زجان قبر امام هشتمين

شاه سرير ارتضا محكوم فرمانش قضا

نَجل4 رسول مصطفي ( ص ) شبل امير المؤمنين ( ع )

دل محو رخسار مهش ، خرّم بهشتي درگهش

سر سوده برخاك رهش شاهان با تاج و نگين

رخ مطلع نور خدا ، دل مظهر صدق و صفا

كاخش حريم كبريا ، خاكش مطاف مسلمين

شاهي كه از ديوان ربّ

، آمد رضا او را لقب

ماهي كه خورشيد از ادب سايد به درگاهش جبين

آن جا كه نامش برده شد ، خرّم دل افسرده شد

شاهي كه نقش پرده شد از خشم او شير عَرين5

گو موسي عمران دگر نام از يد بيضا مبر

كز لطف حق آمد به دردست خدا از آستين

شاه ملايك پاسبان دائم حريمش درامان

چون پاسبان آستان ، دارد چو جبريل امين

هردم نسيمي جان فزا آيد ز فردوس رضا

هم آستانش دل گشا ، هم بوستانش دل نشين

سرچشمة فيض ازل ، سر لوحة علم و عمل

هم در فصاحت بي بدل هم در سخاوت بي قرين

آيينة انوار ربّ ، گنجينة فضل و ادب

جاي سخن از لعل لب ، افشانده درهاي ثمين

من شاعر دربار او دربار فيض آثار او

از خرمن گفتار او همچون گدايان خوشه چين

از پرسش روز جزا ديگر چه غم دارد ( رسا )

زيرا شفيعي چون رضا دارد به روز واپسين

دكتر قاسم رسا

1 - عجين : سرشته .

2 - اشاره است به آيه شريفه 99 سوره يوسف .

3 - سر مكتوم : راز پنهاني - شاعر اين تركيب را از باب اشاره به نام مقدّس « تكتم » مادر حضرت رضا ( ع ) آورده است .

4 - نجل : فرزند .

5 - عرين : بيشه ، جنگل .

چشمان تو

كاش يك شب باز مهمان دو چشمت مى شدم

ريزه خوار مشرق خوان دو چشمت مى شدم

ك_اش يك شب مى گذشتم از فراز چش_م تو

گ_رم گ_لگشت خراسان دو چشمت مى شدم

ك_اش يك

شب مى سرودم گنبد زرد ت_و را

ف_ارغ از دنيا ، غزلخوان دو چشمت مى شدم

ك_اش ي_شب مى نشستم بر ضريح چشم تو

ب_از ه_م پابن_د پي_مان دو چشمت مى شدم

ص_حن وايوان تو را اى كاش جارو مى زدم

چ_ون ك_وتره_ا نگهبان دو چشمت مى شدم

ض_ام_ن آه_وست چشمان دو شهد روشنت

ك_اش آه_وى ب_ياب_ان دو چ_شمت مى شدم

ك_اش يك شب معرفت مى چيدم ازچشمان تو

غ_رق در دري_اى عرفان دو چشمت مى شدم

ك_اش ي_ك شب مى شدم خيس نگ_اه سبز تو

ش_اه_د اع_جاز باران دو چش_مت مى شدم

ك_اش يك شب نور مى نوشيدم از چشمان تو

م_ى درخشي_م ، چراغان دو چشمت مى شدم

س_خ_ت شيرين است طعم روشن چشمان تو

ك_اش يك شب باز مهمان دو چشمت مى شدم

رضا اسماعيلي

چشمه حيوان

يا رب منم گرفته در اين آستانه جا

يا مور بر بساط سليمان نهاده پا

يا تشنه اي به چشمه حيوان كشيده رخت

يا مجرمي به روضه رضوان گزيده جا

افتد كه را قبول كه دولت شود دليل1

باور كه ميكند كه شود بخت رهنما

يا ذرّه اي به ذِروه2 خورشيد برده ره

يا قطره اي به لُجّه3 عُمّان شد آشنا

منت خداي را كه ز بيغوله4 فنا

خضرم دو اسبه برد به سر چشمه بقا

برداشت پرده شاهد مقصودم5 از جمال

روشن نمود ديده ام از پرتو لقا

آمد برون كليم روانم ز رود نيل

با سحر سوز معجز و با خصم كُش عصا

انگشتري گرفتم از دست اهرمن

آسوده دل نشستم با پور برخيا6

پهن است چون وساده7 در ايوان من سحاب

رام است همچو ناقه به فرمان من

صبا

از راستي نمي گذرم عاصيم بسي

پشت مرا ز بار گناه است انحنا

دارم هزار گونه معاصي و هر يكي

دارد هزار گونه مكافات در قفا

بر سر چگونه با همه آلودگي نهم

دستار زاهدانه به زرّاقي8 و ريا

بيحد اگر چه از عمل خويش خائفم

باشد ولي سه چيز مرا مايه رجا

بخشايش خدا و ولاي علي و آل

تقبيل9 آستانه سلطان دين رضا

بر من رسيده آن همه دولت كه گفتمت

از خاكبوس درگه اين شاه اصفيا

نور الهي كه شمسه ايوان رفعتش

هر صبحدم به مهر درخشان دهد ضيا

شاهنشهي كه هست به تعظيم درگهش

بيگاه و گاه پشت سماواتيان دوتا

آن شاه ازكيا10 كه به كرياس11 حشمتش

درويش بينوا نكند فرق ازكيا12

آن صدر سرفراز كه با يك جهان نياز

در سدره13 جبرئيل فرستد بر او ثنا

پهناور است بحر جلالش چنان كه وهم

تا روز محشرش نبرد ره به انتها

هر كس كه يافت ره به جوارش نمي رود

رضوان اگر به باغ بهشتش زند صلا14

پشمين قبا گرفت و مرصع15 كلاه داد

شاهي كه با گداي درش گشت آشنا

جذاب قلب مؤمن مخلص ولاي اوست

چونان كه هست جاذب كه پاره كهربا

اي شرط لا اله كه باشد بهشت عدن

احباب را ولاي تو روز جزا جزا16

تهليل بي ولاي تو كفريست آشكار

توحيد بي رضاي تو شركيست برملا

با پرتو جمال تو خورشيد بي فروغ

بي زيور قدوم تو فردوس بي بها

جبريل را به خلوت خاص تو بار نيست

تو صاحب سرايي و او حاجب سرا

هم هادي انامي18 و هم شافع قيام19

هم آيت هُدايي

و هم حجّت خدا

هم پيشواي هفتمي از نسل بوتراب20

هم جانشين هشتمي از بعد مصطفي

چشم پيمبران به جمال تو روشن است

چون چشم مصطفي زتماشاي مرتضي

گويي ثناي ذات تو مي گفت آن كه گفت

يا من بدا جمالك في كل ما بدا21

آيد بر آستان تو روح القدس22 چنانك

هدهد به بارگاه سليماني از سبا23

شيطان چنان چه نورتو در پشت بو البشر

ديدي كجا زسجدة او داشتي ابا

اسلاف طيّبين تو را عرشيان عبيد

اخلاف طاهرين تو را حوريان اَما

ابناي طاهرين و نياكان پاك تو

وجه اللّهند و با تو هم آوا در اين ندا

ميرزا محمد صادق اردستاني « روشن » « جناب »

1 - دليل : راهنما ،

تند مران اي دليل ره كه مبادا خسته دلي در قفاي قافله باشد

( فروغي بسطامي )

2 - ذروه : قلّه ، سركوه ، اوج .

3 - لجّه : عميق ترين موضع دريا ، ميانة آب دريا .

4 - بيغوله : گوشه اي دور از آبادي ، ويرانه .

5 - شاهد مقصود : مراد حضرت حق است جلّ جلاله به اعتبار ظهور و حضور و گاه اطلاق مي شود بر آنچه در قلب انسان است و آدمي همواره به ياد اوست ( اللّمع - چاپ ليدن ص 339 ) .

6 - پوربرخيا : مقصود آصف فرزند برخيا وزير حضرت سليمان ( ع ) است .

7 - وساده : مسند ، اورنگ ، بالش ( به تثليث حروف اوّل ) .

8 - زرّاقي : مكّاري ، فريبندگي ، رياكاري .

9 - تقبيل : بوسه زدن

.

10 - ازكيا : پاكان ، صافي ضميران ( جمع ازكي ) .

11 - كرياس : راهرو - محوطه درون سراي .

12 - كيا : بزرگ ، سرو . در ازكيا و ازكيا صنعت جناس بكار رفته است .

13 - سدره : نام درختي در آسمان هفتم . فروغي بسطامي گفته است :

طوبي و سدره گربه قيامت به من دهند بكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

14 - صلا زدن : دعوت كردن به سفره ( در اصل به معني آتش افروخته است در شب ، عرب باديه آتش برمي افروخت تا اگر غريبي و گرسنه اي در بيابان مانده باشد به نور آتش خيمه گاه وي آيد تا آن گرسنه را اطعام نمايد ) .

15 - مرصّع : جواهر فشان .

16 - بيت ناظر است به حديث سلسله الذهب كه حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام از طريق پدران معصومش از قول رسول اكرم ( ص ) نقل فرمود : « لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن عذابي . » يعني كلمة شهادت حصار من است هر كه در وي داخل شد از عذاب من ايمن گرديد . ( شرح فارسي شهاب الاخبار ، قاضي ابوعبد الله محمد فضاعي مغربي ، چاپ دانشگاه تهران ، 1349 ص 171 ذيل شمارة 896 ) . اين حديث با اندك اختلاف ( من عذابي ) در منابع و مآخذ ديگر نيز آمده است .

17 - تهليل : لا اله الا الله گفتن ، تسبيح .

18 - انام : خلق ، مردم .

19 - قيام :

در اين جا به معني قيامت است .

20 - بوتراب : يكي از القاب حضرت علي عليه السلام است .

21 - معني مصراع عربي : اي آن كه جمالت ظاهر شد و در تمام مراتبي كه زبور ظهور يافت .

22 - روح القدس : مراد جبرئيل است ( رجوع كنيد به قرآن كريم ، سورة بقره ، آيات 81 و 254 سورة مائده ، آية 109 ) .

23 - سبا : شهري در عربستان قديم در ناحية يمن كه ملكة آن بلقيس مشهور است . بيت ناظر است به « و تفقّد الطير فقال مالي لا اري الهدهد ام كان من الغائبين » . ( سليمان پرنده را حويا شد ، گفت چيست مرا كه هدهد را نمي بينم يا خود غايب است ) ( سورة نمل ، آية 20 ) .

چلچراغ مشهد

چون طلا

گشته رخشان ز دور

مثل رود

پر ز خنده هاى نور

گنبد رضا

چون نگين

بر فراز آسمان

مثل گل

توى باغ اين جهان

خوب و بهترين

گشته ام

راهوار خاك او

تا رسم

بر ضريح پاك او

بوسه اى زنم

مى تپد

قلب من به سينه ام

چون رسم

دل ز غصه ها و غم

پاك مى شود

اى رضا !

اى رضايت خدا !

لطف تو از عنايت خدا

خوب و آشنا

اى امام !

اى امام هشتمين !

پيشوا !

اى تو مهربانترين

بر تو صد سلام

گنبدت

چلچراغ مشهد است

زايرت مى برد به روى دست

خاك مرقدت

شكوه قاسم نيا

حاجت سبز

آمدم تا برايت بگويم

رازهاى بزرگ دلم را

بر ضريحت دخيلى ببندم

تا كنى چاره اى مشكلم را

آمدم با دلى تنگ و خسته

تا به پاى ضريحت بميرم

يا كه اى ضامن آهو از تو

حاجتم را اجابت بگيرم

حاجتم سبز چون روح جنگل

حاجتم پاك و ساده چو درياست

حاجتم آرزويى بزرگ است

حاجتم مثل يك خواب زيباست

من كويرى عطشناك و خشكم

من بلد نيستم راه دريا

تو بيا و نشانم ده از لطف

سرزمينى كه سبز است و زيبا

يا شبى كه پر از غصه هستم

يك ستاره شود ميهمانم

من ز دردم برايش بگويم

او شود همدم و همزبانم

آمدم با دلى تنگ و خسته

بغض هم بر گلويم نشسته

خواستم حاجتم را بگويم

حرف من در زبانم شكسته

على رضا حكمت

حبّ الرضا

ما لي من الخير ما أعتدّه لغدي

حسبُ المودّة في قُربان تنجينا

آل الرسول الذي قد عمّ نائله

و خصّ مَن للرضا كانوا مُوالينا

نور يشعّ فينجاب الظلام له

عمّ الورى هديُه حتّى النبيّينا

أعني ابن موسى الرضا ، فرقان طلعته

للمهتدين أتى فصلاً و تبيينا

ذاك الذي مذ حباه اللّه خِلْعته

صلّى عليه ، فقال الخلق : آمينا

يوم الحساب اذا ما ساءلوك فقل :

زُرتُ الرضا ، لاتقل : كنّا مُصلّينا !

ما بالصلاة لدى الميزان راجحة

لكن بحبّ الرضا نرجو الموازينا

عند الممات و عند القبر نشهده

و الحشرَ و النشرَ و الميزانَ يأتينا

مَن زارَ ألفاً أتى ألفاً لسعده

أو مرّةً ، حسبها - واللّه - تكفينا

تخشى العذاب و قد ظلّتك قبّته ؟ !

أليس قد ظلّلتْ قطبَ المغيثينا ؟ !

لو أن نار لظىً في موقفٍ جُمعت

عليك يومئذٍ فاحت رياحينا

أنّى يَمسّ لظى النيران مَن دمُه

يجري بحبّ الرضا يروي الشرايينا ؟ !

لو رملُ

عالج جئنا ذنبنَا عدداً

كنّا بحبّ الرضا في العرض ينجينا

إذا سَعينا الى الأعتاب نلثمها

أهدت لنا أكؤساً باللثم تُصبينا

و في الرواق نرى لِلّطف ألسنةً

ما صعبةٌ طَرَقت إلّا و تفنينا

كم شارداتٍ من الأسرار نلقفها

كأنّما أُلهمت للسرّ تبيينا

لو أنّ لي لثمةً أُلفى بها ثملاً

أشهى الى الروح من لثم الملايينا

إحسان محمّد شاكر

حجّةاللّه

يا حجّةاللّه قد ضاق الخِناقُ بنا

فأيّ هول من الدنيا نقاسيهِ ؟ !

جور العِدا أم هوان الغاصبين لنا

أم طول غيبة مولىً عن مواليهِ ؟ !

لد مُنينا بما لو مسّ أيسرُهُ

رضوى تدكدك و انهدّت أعاليهِ

أكلّ يوم لكم يا ابن الزكيّ دمٌ

يُطَلّ هدراً و ما من ثائر فيهِ ؟ !

فمِن صريع قضى تحت الضّبا عطشاً

و فوق عُجف المطاسيقت ذراريه

و من طريد لكم لم يحوهِ بلدٌ

و لم يجد ملجئا في الأرض يحويه

و بين من مات صبراً بعد ما سُقِيتْ

بالسمّ أحشاؤه ويل لساقيهِ

يا طاوي البِيد يرجو نيل مقصدهِ

أرحْ ( بطوس ) تفز فيما تُرَجّيهِ

إنزِلْ و حيّ بها عني ضريح عُلىً

أهل السماوات ما زالت تُحيّيهِ

فيه ( عليّ بن موسى ) ، لم يَخِب أيدا

لاجٍ إليه و لا راجٍ أياديهِ

أبو الجواد و من جدوى يديه إذا

مرّت على ميّت الآمال تُحييهِ

أفدي غريباً عن الأوطان ، قد شحطت

به النّوى عن مغانيه و أهليهِ

الضامن الخلد في أعلى الجنان لمن

يزور في طوس مثواه و يأتيهِ

لم أنسَ إذ غاله المأمون حيث غدا

يُبدي له غير ما في القلب يُخفيهِ

ألقى مقاليد عهدِ الملك في يدهِ

و الغدر يابن رسول اللّه يَنويهِ

و دسّ بالعنب

السمّ النقيع لَهُ

فبات مضطهَداً ممّا يعانيهِ

حتّى إذا أزف المقدور جاء لَهُ

( الجوادُ ) و الدمع يجرى من مآقيهِ

سُرعانَ ما جاء من طيبةٍ فغدا

أبوه يدنيه للنجوى و يوصيهِ

و كيف يبعد في المسرى عليه مدىً

لديه سيّان قاصيهِ و دانيهِ ؟ !

لكنّ جسم حسين بالطفوف ثوى

عارٍ ثلاثا و وحش القفر تبكيهِ

ظمآن لم يروِ عذبُ الماء غلّتَهُ

و السّمر تروي نجيعاً من بوانيه

عريان بات بلا غسلٍ و لا كفنٍ

و ما دنا أحدٌ منه يُواريهِ

محمد علي اليعقوبي

حجّت يزدان

دم بهار بيار است باغ چون طاووس

شدست شاخ مرصّع چو تاج كيكاووس

به باغ و راغ پراكنده اند پنداري

همه خزاين قارون و گنج دقيانوس1

هوا زابر چو لشكر گهي پر از لشكر

خروش رعد درو چون خروش كردن كوس

فتاده عكس گل نو شكفته اندر آب

چنان هر آينه در آينه است روي عروس

نه باغ را بشناسي كنون زپرّ تذرو

نه راغ رابشناسي كنون زچشم خروس

هزاردستان برگل همي زند آواز

كه عاشقان را وقت كنار آمد و بوس

گرفته نرگس زرّين قدح به كف گويد

هران كسي كه نگيرد قدح بر او افسوس

چو گل ز پرده زنگار گون برون آمد

تنيد نتوان بر خويش پرده سالوس

چنين كه بوي خوش آيد زباد نوروزي

گذشته گويي بر تربت غنوده طوس2

امام مشرق و مغرب علي بن موسي

كه هست حجّت يزدان و شرع را ناموس

وصيّ احمد مرسل كه بهر منكر او

گرفته منكر در دست آتشين دبّوس3

نثار مشهد او را به دست روح قدس

طباق نور فرستد مهيمن قدّوس4

اگر نه بر پي او

از پي پژوهش دين

هزار سال روي رفتني بود معكوس

جز او به مجلس مأمون كه خوار كرد و خجل

مقدّمان نصارا و موبدان مجوس

به تخت ملكت دنيا از آن جلوس نكرد

كه بود او را بر تخت لايزال جلوس

طريقه هاي سپهر و دقيقه هاي نجوم

از او بپرس نه از اوستاد بطلميوس5

گر او بخواهد تأثير اختران بخلاف

خجسته گردد كيوان و مشتري منحوس6

چنان كه هست بكلّ بازگشتن اجزا

به سوي اوست گراييدن عقول و نفوس

نه انبيا راجز بر صراط اوست روشن

نه اوليا را جز بر بساط اوست رؤوس

ايا مدّرس ادريس7 و خواجه جرجيس8

كه هست پيش علوم تو علمها مدروس9

نه گر سليمان10 كردي شفيع نام تو را

هنوز بودي در چنگ اهرمن محبوس

فكند نور نبي درازل دوازده عكس

تو عكس هشتم هستي از آن ده و دو عكوس

بَر مُقر تو خندان بود فرشتة مرگ

به پيش منكر تو با هزار گونه عبوس

تورا زهرچه رود در دو گيتي آگهي است

كه در دو گيتي داري فرشتگان جاسوس

اگر بخواني ناقوس را به ملّت حق

درست بانگ شهادت برآيد از ناقوس

تواصل خلقتي و كاينات جمله فروغ

تو مغز طينتي و ممكنات جمله سبوس11

به اين قصيده كه چون حلّه در مناقب توست

مراببخشاي از آب سلسبيل كئوس

به زير ساية طوبي مرا مقرّده ازانك

درخت مهر تو در سينه كرده ام مغروس

مگر عنايت او باز داردم زگناه

چنين كه طبع مرا گشته با گنه مأنوس

مكن تو فردا مأيوسم از شفاعت خويش

كه من زخويشتن امروز گشته ام مايوس

زمن تحيّت بادا به

جان روشن تو

فرو روند و بر آيند تا نجوم و شموس

" سروش " ختم ثنا در دعاي شاه رواست

كه بخت بدهد بر خامه و بنانت بوس

ميرزا محمد علي سروش سدهي اصفهاني

1 - دقيانوس : مراد ترايا توس دسيوس ( مقتول به سال 251 م ) امپراتور روم است كه به سبب شكنجه مسيحيان شهرت دارد كه در جنگ با گتها در تراكيه كشته شد . اصحاب كهف را معاصر اين امپراطور دانسته اند .

2 - غنوده طوس : مراد حضرت رضا عليه السلام است .

3 - مهيمن قدوس : ايمن كننده و نگهبان پاك ، از اسماء خداي تعالي و ناظر است به آيه مباركه : « هو الله الذي لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبّر سبحان الله عما يشكرون » يعني : « اوست خدايي كه نيست پروردگاري جز او پادشاه پاك از نقص و عيب ، ايمن گرداننده ، نگهبان عزيز بزرگوار صاحب كبريا . خدايي كه از آنچه شرك مي آورند پاك و منزّه است . » ( سوره حشر آيه 23 ) .

5 - بطلميوس : ( Ptolemaios Klodios ) منجّم معروف يوناني و عالم جغرافيا ( متوفّي حدود سال 167 م ) . وي معتقد بود كه كره زمين ثابت است و در مركز عالم قرار دارد و افلاك دور آن مي گردند . كتاب « مجسطي » و « آثار البلاد » از آثار اوست .

6 - به اعتقاد قدما مشتري مبارك و زحل ( كيوان ) نحس است .

7 - ادريس : كه نام وي

دوبار در قرآن زكر شده به اعتقاد نويسندگان مسلمان يكي از پيامبران است . گفته اند : وي همان « اخنوخ » مذكور در تورات مي باشد كه بنا بر روايات يهود زنده وارد بهشت شد . و بنا بر برخي روايات به آسمان عروج كرد . در علت نامگذاري آن حضرت گفته اند : كثرت اشتغال وي به درس بوده است .

8 - جرجيس : مطابق روايات اسلامي نام يكي از انبياست . وي همان جرجس ( جرج ) قدّيس است كه بنا بر روايات گويند يكي از امراي كابادوكيه ( = قبادوق ) بود و در زمان ديوكلسين امپراطور روم شهيد شد ( 303 م ) .

9 - مدروس : كهنه ، فرسوده .

10 - سليمان بن دواوود ( 973 - 935 ق - م ) : از انبياي بني اسرائيل محسوب مي شود . وي بنابر روايات ، حاكم برجنّ و انس شناخته شده و امثال و حكم او در عهد عتيق ( = تورات ) معروف است . حضرت سليمان ( ع ) براي تعمير بيت المقدّس اقدام كرد . عقل و كياست و جاه و جلال فرمانروايي اش زبانزد خاص و عام است .

11 - سبوس : پوست و زيره گندم - جو آسيا نشده .

حجّت يزدان

مژده كز ميلاد مسعود امام هشتمين

جلوه گر از پرده شد ديدار رب العالمين

باز از برج هويّت تافت ماهي تابناك

كز فروغ و فرّ او شد مهر و مه عزلت گزين

باز از درج ولايت گوهري شد آشكار

كز شعاعش رفت از سر هوش عقل خرده بين

باز از غيب آدمي آورد رخ

اندر شهود

كز قدومش ملك عالم شد چو فردوس برين

باز نوحي راند فلك1 جود در بحر وجود

كز وجود او نجات ملك و ملت شد يقين

باز شد اني انا الله گوي موسي آيتي

كاستانش را يد بيضاست اندر آستين

باز عيسايي تكلّم كرد در مهد جلال

كز جمالش عهد ايمان تازه شد بر اهل دين

باز خضري گشت رهبر سوي آب زندگي

كز زلال آبرويش تيره شد ماء معين

باز از يثرب محمّد طلعتي شد جلوه گر

كز جمالش با كمالش مهر و مه شد شرمگين

رخ نمود از پرده غيبي جمال ذوالجلال

فرّ و جاه لايزالي آشكارش از جبين

باز احمد سيرتي بنهاد بر سر ، تاج قرب

كز شرف فرش رهش شد زينت عرش برين

باز بر تخت خلافت شير يزداني نشست

كز شكوه و سطوت او باخت دل ، شير عرين

باز فرّخ مجتبايي زاجتبا شد حلّه پوش

كز غبار درگهش با آبرو شد حور عين

يعني آمد در جهان شاهي كه ذات پاك اوست

همچو ذات پاك ايزد بي مثال و بي قرين

قبله هفتم2 امام هشتمين شمس الشّموس

خسرو و خاور ، شه عالم ، خديو راستين

دست دربانش زند بر افسر داراي روم

پاگذارد خادمش بر تارك فغفور چين

سرّ مطلق ، مظهر حق ، مظهر غيب و شهود

حجّت يزدان علي موسي الرّضا سلطان دين

لا اله الا الله ارحصني حصين و متقن است

شد ولاي حضرت او باب اين حصن حصين

هود و ادريس و شعيب و آدم و نوح و خليل

اولياء متّقين و انبياء مرسلين

تن به تن از خوان اكرام و عطايش

ريزه خوار

سر به سر از خرمن عزّ و جلالش خوشه چين

پور موسايي كه موسي خرّمغشياً فتاد

چون به سينا ديد نور آن جبين نازنين3

برد چون در سايه كاخ و رواق وي پناه

گشت روح الله اعظم عيسي گردون نشين

بوالبشر كحل البصر چون ساخت خاك درگهش

دست قدرت ساخت او را آشكار از ماء و طين4

خاك طوس از دل اگر بانگ انا الحق بركشد

جاي دارد زانكه دروي مظهر حق شد دفين

يك نياي او محمد يك نياي او عليست

آن يكي خير البشر ديگر اميرالمؤمنين

خادم درگاه او گشته زجان روح القدس

بنده دربار او باشد زدل روح الامين

زاده شير خدا ، شاهي كه شد زايماي او

شير شادروان به دفع روبهان شيري عرين

بوالحسن فرزند زهرا شافع يوم القيام

كز هواي مهر او شد نار دوزخ ياسمين

پادشاه هفت كشور مقتداي انس و جان

حجّت باري خدا شاه زمان ماه زمين

كسب عزت كرده از فرش حريمش عرش حق

گوي سبقت برده روح درگهش از فرودين

بارگاهش را كه فرّبخشد به ماه و مشتري

يسر5 باشد در يسار6 و يمن باشد در يمين7

حاجب و دربان عبد و خادم درگاه وي

چون فرشته پاك جان و چون ملائك نازنين

جملگي را قول و فعل و صورت و معني درست

جملگي را خَلق و خُلق و منطق و سيرت متين

آن ولي الله اعظم8 حجّت پروردگار

كش به درگه نيّر اعظم همي سايد جبين

زائران را بر در درگاه او گويد سروش

هذه جنّات عدن فادخلوها خالدين

عرش بر فرش حريمش از شرف ساييده چهر

زان كه باشد هر

مكاني راشرافت از مكين9

دست قدرت آستان حضرتش را بر فراشت

آن زمان كآدم مخمّربُد ميان ماء وطين

ربّ ارني10 گو به كوي او هزاران چون كليم

ايستاده از پي ديدار رب العالمين

حضرت شمس الشموس اي ملجا كل النفوس

پيشواي هشتمين اي قبله گاه هفتمين

اي شهنشاه خراسان اي كه نوّاب تواند

هر يكي از ملك جاه و منزلت ركني ركين

بنده هستم نادري كز يمن مدح حضرتت

در سخن سنجي ندارم ، در همه عالم قرين

نادره دورانم و هستم امير شاعران

تا شدم خادم به دربار تو از راه يقين

چون منوچهري به فضلم بلكه افضل از ويم

زان كه او در راه دنيا رفت و من در راه دين

او مديح اهل دنيا گفت من مدح تو را

كز مديحت رو سفيد آيم به روز واپسين

هم به دنيا منصب خدمت به من دادي زلطف

هم به عقبي مر مرا از مكرمت باشي معين

اي شهنشاهي كه دست حاجت ما سوي توست

از ذكور و از اناث و از بنات و از بنين

نادري را غير درگاهت نباشد ملجئي

چون سليمان دارد از عون11تو اندر كف نگين

تا مدار چرخ باشد بر ثبات و بر قرار

باد اندر كام احباب تو شهد و انگبين

گر قوافي شد در ين چامه مكرّر باك نيست

عذر من بپذيرد آن شاعر كه باشد خرده بين

اين همايون چامه را گفتم بدان طرزي كه گفت

« حاسدان بر من حسد بردند و من خردم چنين »

محمد حسين ميرزا نادري

1 - فلك : كشتي .

2 - قبله هفتم : بارگاه حضرت رضا (

ع ) در ميان عجم ملقّب به « قبله هفتم » است ، زيرا بعد از مكه و مدينه و نجف و كربلا و مقابر قريش و سرّمن راي ( سامرا ) هفتيمين مكاني است كه مورد استقبال خلايق است ( رك : جنّات الخلود ص 32 ) .

3 - بيت ناظر است به آيه شريفه « فلما تجلي ربه للجبل جعله دكا و خر موسي صعقاً » ( آيه 43 سوره اعراف ) .

4 - ماء وطين : آب و گل .

5 - يسر : آساني و آسايش .

6 - يسار : دست چپ ، توانگري و ثروت .

7 - يمين : دست راست .

8 - نيّر اعظم : خورشيد ، آفتاب .

9 - مكين : مكان دارنده ، صاحب مكان .

10 - اشاره است به آيه : « قال رب ارني انظر اليك » ( آيه 143 سوره اعراف ) .

11 - عوان : كمك ، ياري .

حديث عشق تو

مر به درگهت امشب به عشق خواندى و خوانى

ك_ه ه_ر ك_ه سوى تو آيد شفيع او دو جهانى

به ي_م_ن م_رح_متت آمدم ز سر به سرايت

تو خ_واس_تى به عنايت نوازى ام كه چو جانى

كرام_ت از ي_م ع_شقت گرفته ام همه عمرم

هر آن كه خواست بر او هم كريم دور و زمانى

حدي_ث ع_ش_ق ت_و را با زبان جان بسرايم

چرا ك_ه خام_ه عاشق شكسته است و تو دانى

ز رحم_ت_ت چه بگويم ، ز حكمتت چه سرايم ؟

تو ك_ان ف_ي_ضى و حكمت ، مقام بخش جنانى

هر آن ك_ه ب_ر

س_ر كويت سرى زند به تمنا

به ع_ش_ق گ_ش_ت_ه منور كه شاه نوررسانى

به ش_وق ن_وش ز كوثر ، سرود ايزدى از جان

كه م_ال_ك_ى تو بر اين يم ، چرا كه وارث آنى

سيد مهدى ايزدى دهكردى

حرم دين

دين را حرمي است در خراسان

دشوار تو را به محشر آسان

از معجزهاي شرع احمد

از حجّتهاي دين يزدان

همراه رهش مسير حاجت

پيوسته درش مشير غفران

چون كعبه پر آدمي ز هر جاي

چون عرش پر از فرشته هزمان1

هم فرّ فرشته كرده جلوه

هم روح وصي درو به جولان

از رفعت او حريم ، مشهد

از هيبت او شريف ، بنيان

از دور شده قرار زيرا

نزديك بمانده ديده حيران

از حرمت زايران راهش

فردوس فداي هر بيابان

قرآن نه درو و او اولو الامر

دعوي نه و با بزرگ برهان

ايمان نه و رستگار از او خلق

توبه نه و عذرهاي عصيان

از خاتم انبياء درو تن

از سيّد اوصيا درو جان

آن بقعه شده به پيش فردوس

آن تُربه به روضه كرده رضوان

از جمله شرطهاي توحيد2

ازحاصل اصلهاي ايمان

زين معني زاد در مدينه

دين دعوي كرد در خراسان

در عهدة موسي آل جعفر

با عصمت موسي آل عمران

مهرش سبب نجات و توفيق

كينش مدد هلاك و خذلان

مامون چو به نام او درم زد

بر زر بفزود هم درم زان

حوري شد هر درم به نامش

كس را در مي زدند زين سان

اين كار هر آينه نه بازي است

اين خور به چه گِل كنند پنهان

زرّ است به نام هر خليفه

سيم است به ضرب خان و خاقان

بي نام رضا هميشه بي نام

بي شأن رضا هميشه بي شان

با نفس تني كه راست باشد

چون خور كه بتابد از گريبان

بر دين خدا و شرع احمد

بر جمله ز كافر و مسلمان

چون او بُوَد از رسول ، نايب

چون او سزد از خداي ، احسان

اي مأمون كرده با تو پيوند

وي ايزد بسته با تو پيمان

اين پيوندت گسسته پيوند

وان پيمانت گرفته دامان

از بهر تو شكل شير مسند3

درّنده شده به چنگ و دندان

آن را كه ز پيش تخت مأمون

برهان تو خوانده بود بهتان

با درد جحود منكرش را

اقرار دو شير ساخت درمان4

از معتبران اهل قبله

وز معتمدان دين ديّان

كس نيست كه نيست از تو راضي

كس نيست كه هست بر تو غضبان

اندر پدرت وصيّ احمد

بيتي است مرا به حسب امكان

تضمين كنم اندر اين قصيده

كين بيت فروگذاشت نتوان

اي كين تو كفر و مهرت ايمان

پيدا به تو كافر از مسلمان5

در دامن مهر تو زدم دست

تا كفر نگيردم گريبان

اندر ملك امان علي راست

دل در غم غربت تو بريان

ابوالمجد مجدود بن آدم سنائي

1 - هزمان : مخفّف هر زمان ، هر وقت ،

2 - ناضر است به حديث سلسله الذهب « كلمه لا اله الا الله حصني و من دخلها امن من عذابي » كه حضرت رضا عليه السلام در نيشابور بيان فرمودند و بعد از بيان حديث اضافه نمودند : بشرطها و شروطها و انا من شروطها .

3 - اشاره است به معجزة حضرت رضا ( ع ) كه به

اذن خداوند متعال شكل دو شير مسند را به صورت دو شير درنده در آورد كه حميد حاجب را دريدند ( رك : عيون اخبار الرضا ( ع ) ج 2 ص 411 ) .

4 - ناظر است به احاديثي كه در باب 87 از جلد 39 بحار الانوار ، چاپ آخوندي ، دارالكتب الاسلاميه صفحات 246 تا 310 آمده است . از آن جمله است حديثي كه از رسول الله ( ص ) بدين مضمون نقل شده : « ان حبّه [علي ( ع ) ] ايمان وبغضه كفر و نفاق .

5 - اين قصيده را سنايي با الهام از قصيدة محمد بن حبيب ضبّي شاعر مدّاح اهل بيت رسالت ( ص ) كه در وصف و نعمت حضرت رضا ( ع ) مي باشد ، سرود ، مطلع آن قصيده اين است :

قبر بطوس به اقام امام حتم اليه زياره و لمام

حكم رضا

قضا بس تيز چنگال است و سندان خاي دندانش

ندانم غير تسليم و رضا كس مرد ميدانش

قضا تيريست صيد افكن پلنگ آميز و پيل اوژن1

ولي بر آهوي دشت رضا كند است دندانش

قضا تيريست جوشن در ، و گر داوود2 جوشن گر3

همي با اسپر دست رضا موم است پيكانش

قضا را پادشاهي داد يزدان بر همه گيتي

چو سلطان گشت بر گيتي رضا را كرد سلطانش

قضا را چاره نبود جز رضا از مصدر فرمان

از آن در عرصة ملك قضا امضاست فرمانش

رضا را حكم بر هفتم فلك باشد روان زيراك

به هشتم پيشواي دين لقب فرمود يزدانش

شه ملك رضا كارد قضا در چنبر

طاعت

به ديوانش سليمان چون سليمان را كه ديوانش

ز آبا تا نبي داراي دنيا كرد دادارش

زابنا تا به مهدي حافظ دين كرد ديّانش

نسبشان فاطمي گوهر ، حسبشان هاشمي معشر

نيا فرخنده پيغمبر ، نيايش بر نياكانش

اگر آمد پديد از چار اركان گوهر آدم

زعلم و حلم و جود و رحمت آمد چار اركانش

ثتاي فرشيان كي لايق است آن مرغ عرشي را

رسد از عرشيان هر دم سلام از عرش رحمانش

طفيل هستي او جمله هستي ها كه در گيتي

به پيغمبر چنين فرمود آن كاورد قرآنش

ستايش خاص يزدان است و ذات او ستايش را

از آن پس هركرا گوباش تهمت دان و هذيانش

زبطحا زي خراسان ملك راندن فرّ يزدانش

همي تسبيح خوان قدّوسيان بر فرّ يزدانش

يكي نور خدايي بر خراسان تافت از بطحا

چو ذرّه در بر خورشيد بودي مهر رخشانش

به ره جبريل چاووشش ، ملك در جيش مسعودش

فلك در زير ران خنگش ، مه نو نعل يكرانش4

سعادت گوي چو چوگانش ، شريعت صيد فتراكش5

تن من صيد فتراكش ، سر من كوي چوگانش

چو خاكي خاست از خنگش ، به ديده برد خورشيدش

چو خاري رُست از راهش ، به جنّت برد رضوانش

زمعجزهاي گوناگون شگفتي بس پديد آمد

به هر خاكي چو آب زندگي كافتاد جولانش

زفيض لعل جان بخشا طبيب زادة مريم

چو نور راي مهر آرا نصيب پور عمرانش

به شهر طوس تا آرام جان آمد سنابادش

به فردوس برين كرّوبيان از جان ثنا خوانش

بود خفّاش خصم آفتاب روشن از نورش

از آن مأمون بي ايمان نبود ايمن ز

ايمانش

به نيرنگ و به دستان تا فريبد مردم عامه

كه ننگ داستانش باد اين نيرنگ و دستانش

ببستش عهد و پيمان ، در شكست آن عهد و پيمان را

هزاران لعن بر آيين و بر ايمان و پيمانش

زشيطان يافت دستوري به زهر آلود انگوري

كه سر سبزي مبيناد از جهان تاك رزستانش6

زحكمتهاي يزدانيست وز اسرار پنهاني

كه كس را ره ندادستند بر اسرار پنهانش

وگرنه آن كه صد مأمون به ايماني پديد آورد

چسان مأمون ناميمون به حيلت كرد حيرانش

كسي كوجان ببخشايد چه زهره داشت زهري كو

گزند آرد به جانش گر نبودي شوق جانانش

چو مأمون پيرو هامان و فرعون بود اندر دين

به سجين اندرون بادا قرين فرعون و هامانش

كسي را گر خلاف افتد دراين معني بگو تا من

مسلّم دارمش ايدون7 به صد آيات و برهانش

شنيدستم كه مأمون را شمردند از مسلمانان

مسلمان نيستم گر بر شمارم از مسلمانش

محمّد خاتم پيغمبران بگذاشت در گيتي

علي با يازده فرزند و با احكام و قرآنش

تو اي سلطان دين اي پيشواي هشتمين بنگر

يكي بر درد پنهانم كه پيدا نيست درمانش

سيه رويم سيه نامه چنان از نفس خود كامه

كه جز نيسان لطف تو نشويد هيچ بارانش

قلم بر كف نهادم تا نويسم نامة شوقت

ز سوز سينه گر آتش نيفتد در نيستانش

رخي خواهم به درگاهت چو مهر خاوري روشن

اگر رخصت كند روح الامين يعني كه دربانش

دليل كعبة مقصود ، توفيقي است يزداني

به پاي سعي ره نتوان برون برد از بيابانش

مرا خواندند باب و مام چون همنام فرزندت

از آن بر

جانشان خوانم ز حق رضوان و غفرانش

بدان نام گرامي خوانمت اي سيّد عالم

كه اين بندي شيطان را ممان دربند و برهانش

سخن را بس دراز آورده ام ليكن چومدح تو

نيارم تا به پايان ، عمر مي نارم به پايانش

بدين وزن و روي بسرود مدحت صاحب ديوان

نه باك از پير يمگاني8 نه بيم از مير شَروانش9

اگر توفيق تشريف قبول از حضرتت يابد

رسϠهر دم هزاران آفرين از اين و از آنش

شفاعت از تو خواهم زي حق از عصيان كه ره جويم

به جنّت گرچه آدم راز جنّت برد عصيانش

ميرزا محمد شفيع « ميرزا كوچك خان » « وصال »

1 - پيل اوژن : پيل افكن .

2 - داوود : مقصود حضرت داوود پيامبر عليه السلام ( 1010 - 970 ق م ) كه جانشين شاعول شد و بيت المقدس را بنيان گذاشت . وي « مزامير » ي از خود بجاز گذاشته است مشحون از الهامات غنايي . طبق روايت تورات ، وي يك تنه با جالوت جنگيد و او را با يك ضربه فلاخن كشت .

3 - جوشن گر : صفت فاعلي ( بعضي ساختن زره را به داوود نسبت مي دهند ) .

4 - يكران : اسب اصيل .

5 - فتراك : تسمه و دوالي كه از پس و پيش زين اسب مي آويزند .

6 - رزستان : تاكستان - انگورستان .

7 - ايدون : ( به فتح اول ) : اكنون - ( به كسر اول ) : اين چنين .

8 - پير يمگان : مقصود حكيم ابو معين ناصر

خسرو قبادياني بزرگترين شاعر قرن پنجم هجري است كه از ترس متعصّبان به يمگان پناه برد و در سال 481 هجري قمري در همانجا درگذشت .

9 - مير شروان : مراد خاقاني است .

حمله روس و به توپ بستن حرم مطهر

شهي كاستانش ز رفعت به كيهان

فراتر ز عيّوق و برتر ز كيوان

بروبند پيوسته خاك درش را

ملايك به شهپر سلاطين به مژگان

زهي بارگاهي كه دارد زحشمت

چو جبريل خادم چو ميكال دربان

غبار كف پاي زوّار او را

به مينو كند سرمه ديده ، رضوان

روان حكم او از ثري تا ثريا1

به جامد به نامي به حيوان به انسان

به امرش مر اين نه رواق مطبّق

معلّق چو گويي كه در خمّ چوگان

به تشريف بزمش فلك بسته آذين

بر اين كاخ فيروزه از نجم رخشان

به ديوار ايوان كيوان شكوهش

چو ديوار كوبيست خورشيد تابان

شه ملك هستي پناه خلائق

خداوند نعمت خديو خراسان

سزد آن شهي را بزرگي و شوكت

كه از دُرج توحيد چون شد درافشان

ده و دو هزارش نگارنده آمد

به آب طلا از مرصّع قلمدان2

گرت هستي رغبت به تفصيل مطلب

حديث نشابور و آن قصه برخوان

شها چون تويي مايه آفرينش

ولاي توبي شبه شد شرط ايمان

به درگاه علمت پي كسب حكمت

هزاران ستاده چو ادريس و لقمان

كليم از عصا در كفش اژدها شد

تو را شير پرده كند كار ثعبان

چكد گر ز ابر عطايت به دوزخ

يكي رشحه گردد بر اهلش ، گلستان

ز مأمون نا پاك نبود شگفتي

كه زهرت خورانيد از آب رُمّان

كه چون مطبخي زاده برگه3 نشيند

كُشَد آن سيه

كاسه زين گونه مهمان

مرا طبع شوريده از اين تذكّر

به تجديد مطلع شد از نو ، نواخوان

شها از چه رو طوسيان مسلمان

نبستند بر روسيان كار طغيان

كه بستند بر گنبد و بارگاهت

زكين توپ و خمپاره آتش افشان4

گلوله پريدن گرفت از مسلسل

به جاي فرشته در آن كاخ و ايوان

نه يك تن حسيني يا ليتني گو

نه يك تن رضايي كه ننديشد از جان

پي دفع شرّ از حريم تو گويد

كه اين خيمه گاهست و روس آل سفيان

چو كوفي نهادند پا در حريمت

به طرزي كه شرحش به تحرير نتوان

ندانم به زوّارت آن دم چهاشد ؟

نگويم كه تنها به خون گشت غلطان

سواره نگويم پياده ندانم

كه اهريمن آمد به كاخ سليمان

همي دانم و بر جهان گشت روشن

كه زايد عيان ، كو زنا داد پنهان

تو اي بيخرد دشمن زشت سيرت

نخواندي مگر قصه مشت و سندان

بلي روس را بخت بد رهنمون شد

« چو مرگ سگ آيد خوردنان چوپان » 5

كه چون شاه ما دست كيفر فرازد

كند آن كه ، بر دوزخي قهر يزدان

بر انگيخت بر وي به فرمان نافذ

سپاهي ز اطريش و از آل عثمان

بر آشفت ملكش بيكباره چونان

كه از قهر حق ، برگنه كارنيران6

فرو كوفت بنيانش از بيخ و از بن

به توپ كروپ شرر بار آلمان

چه توپي كه جاويد و پاينده ماندي

غريوش به گردون حديثي به دوران

فكند از بر تخت خصم بد اختر

چو اهريمن زشت در قعر نيران

ربيع دوم آخر عشر اول

بدوران شد اين فاجعه آتش

افشان

تو سال ار بخواهي به دفتر نويسي

به « طغيان روس » آور از خامه عنوان

شها نيست كس در خور و وصف ذاتت

كه در عرش باشد خدايت ثناخوان

فروتر از آن است ممكن كه گويد

مديح مقامي فراتر ز امكان

حديث شهاب7 و مديح تو شاها

همان نقل مور است و عذر از سليمان

همي دارد از بحر جودت تمنّا

كه بخشيش طبعي بدين گونه شايان

كه يابد ز جودش به دنيا و عقبي

براتي ز دوزخ نجاتي ز زندان

محمد ابراهيم معروف به شيخ عبد السلام

1 - از ثري تا ثريا : از زمين تا آسمان .

2 - اشاره است به حديث سلسله الذهب كه حضرت رضا ( ع ) آن را در نيشابور ايراد فرمود و محدّثان و دانايان آن ديار دوازده هزار قلمدان مرصّع براي نوشتن آن حديث بكار بردند .

3 - گه : محفّف گاه = تخت .

4 - اشاره است به واقعه اي كه در دهم ربيع الثاني سال 1330 اتّفاق افتاد و گنبد و حرم حضرت رضا ( ع ) را روسها گلوله باران كردند . ( ر ، ك : منتخب التواريخ ، تاليف حاج ملا هاشم خراساني ص 427 ) .

5 - مثل است .

6 - نيران : آتشها ، جهنم .

7 - تخلّص شاعر است .

خانه شفا

اين معبد ملائكه يا عرش كبرياست

يا بقعه منوّر سلطان دين رضاست

ارواح انبيا همه طائف1 در اين حريم

گويا خجسته كعبه ارواح انبياست

از صوفيان صافي تا آدم صفي

صف در صف ايستاده درين صفّه صفاست

شاها گه نماز به

درگاه بي نياز

جبريل را به شخص شريف تو اقتداست

طوبي2 زدوحه كرمت شاخه اي بود

طوبي لِمَن يَزُورك3 كاو راچه عيشهاست

تاوان يك زيارت تو صد هزار حج

چونان كه يك اشارت تو خلد را بهاست

خاكي كه زاير تو گذارد قدم به آن

فرخنده تربتي است كه بهتر زكيمياست

گردي كه سم مركب زاير كند بلند

در پيش چشم اهل نظر به زتوتياست

با سطوت4 تو قهر خدا برترين عذاب

با همّت تو ملك جهان كمترين عطاست

در پاية جلال تو گردون چون گردكان

در ساية جمال تو خورشيد چون سهاست

مقصود از آفرينش كون و مكان تويي

اينك حديث بضعهُ مني برين گواست

سنگ رواق مرقد تو قبله حجر5

خاك مُطاف بقعه تو كعبه مناست

هر يك زسنگ مشهد و قنديل مسجدت

آيينه سكندر و جام جهان نماست

برتافتن زرأي تو رخ عين انحراف

در باختن به پاي تو سر خطّ استواست6

هفت آسمان اگر به مثل پيش پا بود

واپس نماند آن كه وراچون تو پيشواست

اين دردهاي ظاهر و باطن كجا بريم

با آن كه آستانه تو خانه شفاست

دلهاي دوستان به تولاي7 حضرتت

همچون كبوتران معلّق در اين هواست

از كيمياي جود وجودت نمومه ايست

ايوان و گنبد تو كه اندوده طلاست

عكس زجاج و شمع فتد چون در آينه

مصداق نور مظهر يَهدِي لِمَن يَشا8است

اين دو مناره هر يك نخليست از بهشت

كِش طَلع9 عكس طلعت مهر و مه سماست

سنگاب خانه تو زكوثر دهد نشان

وين نهر سلسبيل بود كاندران سراست

نبود سخن زصافي تسنيم و سلسبيل

بحثي اگر رود زكدورات هم زماست

كوس در سراي

جلالت به صبح و شام

تنبيه گوش مؤمن و تهديد اشقياست

رضوان10غلام هر كه در اين روضه خادم است

جنّت مقام هر چه در اين بقعه محتواست

يارب روان پاك گهرشاد11 شاد باد

كزوي به پيشگاه امام اين بنابپاست

شه حلقه غلاميت ارزد شگفت نيست

جبريل نيز حلقه به گوش در شماست

هرك از درت بناز بتابد رخ نياز

خاقان و قيصر ار بود اندر مثل گداست

ور خود گدا به معرفت آيد به كوي تو

هرگز منش گداي نخوانم كه پادشاست

زاباي سبعه12 تو و ابناي اربعه13

هر يك امام و شافع دين رافع جزاست

جدّ تو مرتضي علي آن والي الولي

حقا كه عين حق بود و نفس مصطفي است

اين بنده كيست خود كه زمدح تودم زند

مداّح ذات پاك تو خلاق كبرياست

اليوم قد اتيتك ارجوك شافعاً14

اي كايت جلال تو تشريف هل اتي15است

خواهيم نعمت ازكه و حاجت كجا بريم

زين دركه مصدر نعم و منبع عطاست

موسي الكليم شيعه موسي الحليم بود

كش در نُبي16 اساس يد و معجز عصاست17

موسي الحليم باب تو باب الحوائج است

آري امام هفتم و سرخيل اتقياست

اين ذرّه را به سايه رحمت پناه ده

اي آن كه مهر را به جناب تو التجاست18

" مشتاقي " از كجا و غلامي حضرتت

گر باشد او غلام غلام رضا ، رضاست

دستت نمي رسد كه بگويي ثناي شاه

باري دعاي گو كه دعاعين مدّعاست

آقا ميرزا علي خان صفاء السلطنه « مشتاقي »

1 - طائف : طواف كننده ، شبگرد .

2 - طوبي : نام درختي در بهشت كه اصل آن در

سراي حضرت علي ( ع ) است و در خانة هر مؤمني شاخي از آن باشد . اصل كلمه به اعتقاد مفسران حبشي و يا هندي است . ( تفسير ابوالفتوح ، چاپ تهران ، ج 2 ص 193 - 192 . تفسير طبري ، طبع مصر ج 13 ص 88 - 87 ) .

3 - ط . بي لمن . . . . : خوشا بر احوال آن كسي كه تو را زيارت كند .

4 - سطوت : قهر و غلبه ، ابهن و وقار .

5 - مقصود حجرالاسود است كه بر ديوار ركن كعبه نصب است .

6 - استوار : راست شدن ، اعتدال .

7 - تولا : آرزو ، دوستي .

8 - بهدي لمن يشاء : مقتبس است از « والله يهدي من يشاء الي صراط مستقيم » ( خداوند هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مي كند ) . ( سورة بقره ، آية 213 ) .

9 - طلع : شكوفة گلهاي تر و ماده ، خرماي نوباوه و نورس .

10 - رضوان : بهشت ، خشنودي ، خادم و باغبان بهشت ( در بيت معني اخير مورد نظر است ) .

رضوانم اگر جانب فردوس بخوانند حاشا كه روم تا به سر كوي توجاهست

( وصال شيرازي )

11 - گهر شاد : گوهرشاد همسر شاهرخ ميرزا تيموري و از زنان نيكوكار تاريخ اسلامي كه مسجد گوهرشاد در مشهد و مدرسه و خانقاه و مسجد گوهرشاد هرات از ابنيّة خيريّه اوست ( مقتول در 861 هجري قمري و به دستور

ابوسعيد و مدفون در مسجد گوهرشاد هرات ) .

12 - آباء سبعه : مقصود پدران امام رضا ( ع ) است . از حضرت علي تا حضرت موسي بن جعفر عليهم السلام مي باشند .

13 - ابناي اربعه : مراد حضرت امام محمد تقي تا حضرت مهدي موعود هستند كه از فرزندان حضرت رضا مي باشند . سلام الله عليهم .

14 - اليوم . . . : امروز به سوي تو آمدم در حالي كه به شفاعتت اميدوارم .

15 - هل اتي : مراد سورة « دهر » است كه مفسران خاص و عام از جمله زمخشري در كشّاف شأن نزول آن را در حق اهل بيت ( ع ) ذكر كرده اند . سعدي در منقبت امام علي ( ع ) گويد :

كس را چه زور و زهره كه مدح علي كند جبّار در مناقب او گفت هل اتي

16 - نبي : قران مجيد : « و ليكن به نبي اندر است كه همه خلق هلاك شدند جز نوح » . ( تاريخ بلعمي ، چاپ فرهنگ ج 1 ص 142 ) .

17 - اشاره به معجزات حضرت موسي عليه السلام است . ( رجوع كنيد به قرآن كريم ، سوره طه ، آيات 11 الي 24 ) .

18 - التجا : پناه بردن ، استمداد .

خديو روي زمين

نيافت سوز من از چرب نرميت1 تسكين

فزايد آتش سوادي شمع را تدهين2

نهان به پرده تمكين بود تو را شوخي

به رنگ معني برجسته در كلام متين

چو داغ لاله نشكفته ام زكثرت غم

گره شد آه گلوسوز در دل

خونين

دلم زياد جمال تو زيب و زينت يافت

قفس چنان كه زطاووس مي شود رنگين

فرو رود به زمين سايه ات چو ريشه سرو

قدم به راه گذاري اگر به اين تميكن

زديدن توگل و غنچه رنگ و دل بازند

به سير باغ خرامي اگر به اين آيين

زذكر نام تو چندان به خويش باليدم

كه خانه ام شده لبريز من بسان نگين

سواره در نظر ما خوش آب و رنگ تري

كه از تو رشك نگين خانه است خانه زين

مرارت غمم از دل زدود شور لبت

چو لوز3 تلخ كه مي گردد از نمك شيرين

چنان جدا زتو دل چون دماغ گشته ضعيف

كه بر دماغ دلم بوي گل بود سنگين

تو را سزاست چو سرمست ناز خواب شوي

چو بوي غنچه ز گلبرگ بستر و بالين

به اين اميد كه صيد دلي به چنگ آرد

نشسته در پس مژگان نگاه او به كمين

گلو زعار به آب حيات ترنكند

كسي كه چاشنيي برده زان لب نوشين

اگر به عمّان ته جرعه اي بيفشاني

زموج بحر شود سربه سر لب شيرين

چو آينه همه تن مي رود به روزن چشم

مگر كه سير ببينم جمال آن بت چين

رسد به سينة پر داغ عاشق از مرهم

همان ستم كه به گلشن رسيد از گلچين

شهيد لعل لب و نرگس سياه توام

به گونه گونه محن كس چو من مباد قرين

چو خاستي پي رفتن زجا كدام زمين

كه از سرشك دو چشمم نگشته آب نشين

به پيش هر كه رود روي تازه اي دارد

كسي كه نيست چو آئينه برجبينش چين

وصال

دختر رز جستن است دور از عقل

كه هست نقد خرد اين عجوزه را كابين

تردّد4 است مرا در حرام بودن او

فتد دمي كه به مي عكس آن لب نمكين

به كار طفل مزاجان5 دهر حيرانم

كه مي خورند زخامي هميشه خون چو جنين

از آن به مردم دنياست زندگاني تلخ

كه برده لذت عمر از ميان كناره نشين

برون نيامده ام در سفر زفكر وطن

هميشه ام چو نگين سواره خانه نشين

مجو ز پاك گهر جز نكويي اخلاق

نديده است كسي بر جبين آينه چين

ثواب سجدة مقبول مي برد با خويش

بمالد آن كه زشرم گنه به خاك جبين

فلك به چشم قناعت گزيد گان گردي است

كه خاسته است به گرديدن شهور و سنين6

زلال پاكي گوهر دم از ظهور زند

بس است صاف نجابت7 مرا چو درّ ثمين8

عروج مستي من نيست بي سبب كه فلك

به جام همتم افشرده خوشة پروين9

به جنبش سر احباب بشكفد طبعم

بود بهار بهشت سخن گل تحسين

بس است جوهر ذاتي لباس اهل كمال

كه كرده لاله و گل را بر هنگي تزيين

اسير محبس انديشه ام زفكر سخن

چو طوطيم به قفس كرده لهجة شيرين

همين نه من زسخن سنجيم غمين « جويا »

نه بسته است كسي در زمانه طرفي از اين

ولي زشاعري اين بهره ام بس است كه هست

زبان مديح سگال10 امام دنيي و دين

شه قلمرو هستي علي بن موسي

امام ثامن ضامن خديو روي زمين

زشوق سجده درگاه او ملائك را

چو برگ غنچه فتاده جبين به روي جبين

زمانه بس كه زشمشير او هراسان

است

شهور برده سر از واهمه به جيب سنين

يگانه گوهر بحرين دين و دنيا اوست

نديده ديده خورشيد و مه خديو11 ، چنين

شها تويي كه سر انگشت تيغ اعجازت

گشوده بند نقاب از جمال شرع مبين

زبيم قهر تو از بس زمين به خود لرزد

برون فتد زدل خاك گنج هاي دفن

به زير سايه حفظ تو چون نياسايم

كه خويش را به وديعت سپرده ام به امين

زرحمت تو برويد زشاخ شعله ، سمن

زهيبت تو شود شير چرخ12 گاو گلين

دمي كه عزم تو ميدان رزم آرايد

دهد به فتح و ظفر رايت يسار و يمين

زشوق سجده شب و روز پرتو مه و مهر

به درگه تو بمالند رو به روي زمين

خوش آن زماني كه سناباد13 مقصدم باشد

كنم بسان مه مهر قطع ره به جبين

به خاك مرقد پاكت سر نياز نهم

كلاه شادي من بگذرد ز عرش برين

زحضرت تو شها حل مشكلي خواهم

كه نيست طاقت غم خوردنم زياده بر اين

دگر به پيش كه نالم توضامني مپسند

دل مرا زتقاضاي قرض خواه ، غمين

چنين 14كه تو در عرض مطلبي جويا

دگر دعا كن و بشنو زشش جهت آمين

زدوستان تو روي زمين گلستان باد

چنان كه مغمور از دشمن تو روي زمين

نفس به سينة خصم تو آخرين دم باد

نگه به چشم عدويت نگاه بازپسين

ميرزا داراب بيك « جويا »

1 - چرب نرمي : لطف و مهرباني كردن بسيار : اين تركيب بر خلاف چرب زباني و چربدستي استعمال زيادي ندارد .

2 - تدهين : چرب كردن ، روغن مالي

.

3 - لوز : بادام .

4 - تردّد : شك و ترديد .

5 - طفل مزاجان : كساني كه خصلت و خوي كودكان دارند .

6 - شهور و سنين : ماهها و سالها ( جمع : شهر و سنه ) .

7 - صاف نجابت : اصالت بي غش و خالص .

8 - ثمين : قيمتي ، گرانبها .

9 - خوشة پروين : مجموعة هفت ستاره به شكل خوشه در عربي : عقد ثريا .

10 - مديح سگال : سگالنده مدح و ستايش ، ستايش انديش .

11 - خديو : پادشاه ، امير و بزرگ قوم .

12 - شير چرخ : برج پنجم از صورتهاي فلكي ، در ميان سرطان و سنبله قرار دارد ، برج اسد .

13 - سناباد : نام قديم مشهد .

14 - جري : جسور و گستاخ .

خديو كشور طوس

چو بلبل سحري از جگر كشيد آواز

به جام گل لب ميناي ابر شد دمساز

شكفته شد گل احمر چو چهره محمود1

بنفشه كرد معطّر چمن چو زلف اياز2

گشود ديده زخواب و خمار ديگر بار

به روي باغ در فتنه كرد نرگس باز

رسيد وقت كه طاووس نو بهار به باغ

گهي به سرو ، به شمشاد ، گه كند پرواز

به سجع3 و قافيه4 مرغان بذله گوي به شاخ

كنند زمزمه چون مطربان نغمه نواز

عروس گل بدر آمد به حجله گاه چمن

نشست بر سر گلبن به صد كرشمه و ناز

نشسته بر ورق چهر ه اش ز ژاله عرق

چنان كه از اثر مي ، رخ بتان

طراز5

شدم به باغ يكي طرفه شاهدي6 ديدم

ترنج غبغب و گلچهره شوخ و زلف انداز

گوزن گردن و طاووس جلوه ، كبك خرام

غزال چشم و غزل خوان و رندو لعبت باز

به صد لطيفه شدم پيش و پس به هر يك گام

چو بروثن7 و ثني8 بردمش دو جاي نماز

به يك نگاه چنان شد زر از دل آگاه

كه راه برد به انجام كار از آغاز

بكرد ناز و كشيدم كه در طريقت عشق

چو يار ناز كند عاشقانه كنند نياز

پس از هزار ترش رويي و دو صد تلخي

به پاسخم لب شيرين خويش داد جواز

چه گفت ؟ گفت كه كوتاه دار قصّه خويش

فسانه را چو سر زلف من مساز دراز

بگفتم اي دل مجروح را غمت مرهم

به غمزه خاطر عشّاق خويش ريش مساز

چو زلف پر شكنت اين قدر دلم مشكن

به نار هجر از ين بيشتر تنم مگداز

هراس دار كه روزي شكايت از تو برم

به مير ملك خراسان شه عراق و حجاز

امام ثامن و ضامن خديو كشور طوس

كه هست شاه حقيقي به خسروان مجاز9

شهيد زهر جفا مبداً سخا و وفا

كم هم به طوس غربت است و هم غريب نواز

شهنشهي كه بود امرش از طريق نفاذ10

به ماسواي خدا با قضاي حق انباز

ز يمن تربت او بود اين كه در مرتع

به گوسفند شبان است گرگ حيلت ساز

دو چا كرند قضا و قدر غلط گفتم

كه روز و شب پي امرش بوند در تك و تاز

شهنشهي كه به دوران بأس11 و معدلتش

كنند صعود و كبك آشيان

به ديده باز

زاعتدال و لطافت هواي بارگهش

هزار بار زخلد برين بود ممتاز

كنند صدره بر طايران سدره12 نشين

كبوتران درش ناز ، همچو كبك به غاز

كند چو كفّ كريمش كرم نخواهد ماند

نه بر بخيلان بخل و نه بر حريصان آز

جهان پناها داني به دردهاي نهان

به روزگار ، كسم جز تو نيست محرم راز

جهان فراز و نشيب است و سهم من همه شيب

تو سر فراز كن اي خالق نشيب و فراز

هميشه تا كه برهنه است پيكر نرگس

هميشه تا كه بپوشد به تن حرير ، پياز

پيازوار غم دشمن تو ، تو بر تو

چو چشم نرگس ، جسم محبت اندر ناز

ميرزا ابو القاسم ذوقي اصفهاني

1 - مراد سلطان محمود غزنوي است فرزند ارشد سبكتكين سومين و مقتدرترين شاه سلسله غزنوي كه 33 سال سلطنت كرد و مدت زندگيش 51 سال بود .

2 - ابار اويناق ( متوفي 449 ه . ق ) غلام ترك و از امراي محبوب سلطان محمود كه در هوش و فراست و زيبايي صورت ، مثل است .

3 - سجع : در لغت به معني آواز كبوتر است و در نثر كلمات هم آهنگ و موزوني را گويند كه در پايان جمله ها مي آيد .

4 - قافيه : آخرين كلمه در بيت قافيه است به شرطي كه عيناُ تكرار نشود كه در اين صورت رديف ناميده مي شود .

5 - طراز : شهري در تركستان قديم كه زنان آنجا در زيبايي شهرت داشت .

6 - شاهد : زيبارو - زيبا . صفات مركب در مصراع دوم و بيت

بعد مربوط است به شاهد كه خود جانشين اسم است .

7 - وثن : بت - صنم .

8 - وثني : بت پرست .

9 - مجاز : غير حقيقي . آنچه كه واقع نباشد .

10 - نفاذ : جاري كردن - روان كردن . امضا .

11 - بأس : قوّت - دليري - شجاعت .

12 - منظور فرشتگان آسماني است .

خنياگر آفتاب ضريح

سينه به سينه

به لحظه هاى گرد گرفته شهرمان

كه اشتياق صيدشان را

در خود مى پرورانيم

ما با وسيع ترين لحظه هاى سبز خويش

در پشت ابتدايى كه نيستيم

در حضور آفتاب گنبد شما

به سان كوه

قطره قطره

جويبار مى شويم

ما

قد سوخته ترين

هيچ يك باغچه هستيم

و دست تبركى از ما

به ديدار سبز شما مصلوب مى ماند

مولاى ما !

خنياگر آفتاب ضريح شماييم

و به تبرك ديوار باغتان ، بوسه مى زنيم

آخر ، ما

پلك باغچه مان را

به باغ آفتاب نگشوديم

غريب ما !

اما

شما ، غريب نيستيد

عريب ماييم

كه روشنايى پنجره هامان را

روشنايى مى طلبيم

* * *

ماندگارترين ياد

چنان آبشار فضايل تو رفيع است

كه هر چه سر به فراتر فراز آورم

ديدگانم در نظاره ارتفاع تو

باز مى ماند !

تو برترينى ، بلندترينى

تو ماندگارترين ياد روزگارانى

تو سايه سار نخل محبت

تو چشمه زار تمامى خوبى

تو را چه واژه اى درخور است و بايسته ؟

كلام در ستايش تو عقيم است

و نيز كتابى كه بخواهد از تو بگويد ، سترون !

تو سبزى ، تو سروى

صنوبرى ، شمشادى

تو اصل و مايه نورى

تو آن خورشيدى

كه آسمان از تو نور به وام مى گيرد

و زمين را تو خلعت فروغ مى بخشى

اى آفتاب !

اين راز را

چه كسى مى داند ؟

ج . قلم آرا

خوان فيض

نوبهار امساله صدره به زپيراراست و پار

به زير پيرار است و پار امساله صدره نو بهار1

كوهسار از خنده كبك دري2 شد پر خروش

پر خروش از خنده كبك دري شد كوهسار

رهسپار اندر گلستان شد زناف چين3 نسيم

شد ز ناف چين نسيم اندر گلستان رهسپار

صوت سار آهنگ قمري صبر برد از عقل و هوش

صبر برد از عقل و هوش آهنگ قمري صوت سار

لاله زار از بوي گل شد خانه عنبر فروش

خانة عنبر فروش از بوي گل شد لاله زار

اختيار از بخت برنا برد و صبر از عقل پير

صبر برد از عقل پير از بخت برنا اختيار

جويبار و پاي سرو آن سلسبيل اين طرف خُلد

طرف خلد و سلسبيل آن پاي سرو اين جويبار

مرغزار از لاله و گل شد به از باغ اِرَم4

شد به از باغ ارم از لاله و گل مرغزار

شاخسار از سار و قمري همچو كاخ باربد

همچو كاخ باربد از سار و قمري شاخسار

نوبهار از لاله خُود5 از ژاله در بر كرد دِرع6

كرد درع از ژاله خُود از لاله در بر نوبهار

روزگار از مقدم عيد جلالي7 شد بهشت

شد بهشت از مقدم عيد جلالي روزگار

زينهار8 اي دل به مستي كوش و هستي در نورد

كوش9 و هستي در نورد اي دل به مستي زينهار

غمگسار از باده به نبود در اين فرخنده وقت

به در اين فرخنده وقت از باده نبود غمگسار

لاله زار اردست ندهد لاله رخساري بجوي

لاله رخساري بجوي اردست ندهد لاله زار

در

كنار ازقد جانان به نباشد هيچ سرو

هيچ سرو ازقدّ جانان به نباشد در كنار

مشكبار از طُرّه شبرنگ سُنبل شد چمن

شد چمن از طره شبرنگ سنبل مشكبار

آشكار از مدح مولاي خراسان نغمه سنج

نغمه سنج از مدح مولاي خراسان آشكار

افتخار از فيض ايجادش نمايد انس و جان

انس و جان از فيض ايجادش نمايد افتخار

انحصار اندر ثناي او محال است از خرد

از خرد اندر ثناي او محال است انحصار10

ني سوار اندر صف رزمش نمايد آسمان

آسمان اندر صف رزمش نمايد ني سوار

در بحار11 از رشك جود او خروش افتد چو رعد12

در خورش افتد چو رعد از رشك جود او بحار

ريزه خوار از خوان فيضش13 ما سوي الله يك به يك

ما سوي الله14 يك به يك از خوان فيضش ريزه خوار

جويبار از خون خصمش گشته ميدان روز رزم

روز رزم از خون خصمش گشته ميدان جويبار

بندهوار از قيد حكمش سر نتابد جبرئيل

جبرئيل از قيد حكمش سر نتابد بندهوار

تاجدار از درگه او شد زمين چون آسمان

شد زمين چون آسمان از درگه او تاجدار

بي قرار است آفتاب از شرم رويش ذرّه سان

ذرّه سان است آفتاب از شرم رويش بي قرار

جان نثار آمد به درگاه جلالش عرش و فرش15

عرش و فرش آمد به درگاه جلالش جان نثار

افتخار از خدمتش روح الامين را بر ملك

بر ملك از خدمتش روح الامين را افتخار

روزگار از فيض خلقش غيرت خلد برين

غيرت خلد برين از فيض خلقش روزگار

آشكار از جلوه ذات جميلش ذات حق

ذات حق از جلوه ذات

جميلش آشكار

هفت و چاراي مير دين پرور تو را اصلند و فرع

اصل و فرع اي مير دين پرور تو را هفتند و چار16

كردگار از نكهت خلقت بر آدم داده روح

داده روح از نكهت خلقت بر آدم كردگار

شام تار از ماه رخسار تو روشن همچو مهر

همچو مهر از ماه رخسار تو روشن شام تار

چون هَزار17 از هجر رويت ناله ها دارد بهشت

ناله ها دارد بهشت از هجر رويت چون هزار

اقتدار از خاك درگاه تو گردون كرده كسب

كرده كسب از خاك درگاه تو گردون اقتدار

كوهسار افتاده در ميزان حلمت ذرّه سان

ذرّه سان افتاده در ميزان حلمت كوهسار

ذرّه وار آمد " شباب " اي شه به مهرت ملتجي18

ملتجي آمد " شباب " اي شه به مهرت ذرّهوار

كرده ام گر اقتصار از وصف قدرت قاصرم

قاصرم از وصف قدرت كرده ام گر اقتصار

در شمار19 از من متاب اي ابر رحمت روي لطف

روي لطف از من متاب اي ابر رحمت در شمار

ملا عباس شوشتري متخلص به « شباب »

1 - اين قصيده چنان كه از مطلع پيداست ، مصراع اوّل از مقلوب مصراع دوم ساخته آمده و قافيه در نهايت قوت طبع در هر دو طرف شعر ( بيت ) آمده است . ( طرد و عكس ) .

2 - كبك دري : نوعي كبك درشت با منقار قوي و پنجه نيرومند كه در جنوب اروپا و آسياي صغير و جنوب ايران زندگي مي كند .

3 - ناف : مخفف نافه ، كيسه اي كه زير شكم آهوي ختنا قرار دارد

و محتوي مشك است . سنائي گويد :

از تقي ، دين طلب ، ز رعنا ، لاف از صدف در طلب ، ز آهو ناف

( لغت نامه )

ولي مفهوم بيت مناسب است با اين بيت نظامي به نقل از « آنندراج » :

هيچگه بر چين زلف كاكلش نگذشت باد كز براي بوشناسان نافه زاري بوده است

4 - ارم : ارم ذات العماد ( سورة فجر ، آية 6 ) بهشت شدّاد كه آن را عربستان دانسته اند . شدّاد معاصر حضرت هود ( ع ) بود و دعوت وي را نپذيرفت . شدّاد بهشتي براي خود بنا كرد ولي زماني كه مي خواست داخل بهشت خويش شود قبض روح گرديد و بهشت وي در زير ريگ مدفون شد .

5 - خود : كلاه آهني كه در جنگهاي قديم بر سر مي گذاشتند .

6 - درع : زره .

7 - عيد جلالي : جشن نوروز كه طبق تقويم خيام در زمان جلال الدين ملكشاه سلجوقي در آغاز برج حمل يا فروردين تثبيت شده است .

8 - زينهار : زنهار ، بپرهيز ( صوت تنبيه و تحذير ) .

9 - كوش : كوشش كن . بن مضارع در فارسي ، اسم مصدر نيز هست ولي ضبط آن از اكثر فرهنگ نويسان فوت گرديده است . مانند : باش به معني بودن : « دنيا نردباني است كه بر آن گذر بايد كرد و محلّ باش نيست » ( فيه ما فيه ) كوش در معني اسم مصدر بثبت رسيده ، نزاري قهستاني گويد :

تا نكند دوست نظر ، ضايع

است سعي من و جهد من و كوش من

( فرهنگ رشيدي )

10 - انحصار : محدود بودن ، مقصور شدن .

11 - بحار : درياها ( جمع بحر ) .

12 - رعد : غرّش ابر ، تندر .

13 - فيض : لبالب شدن ، مجازاً فضل و لطف .

14 - ماسوي الله : آنچه جز خداست ، عالم آفرينش .

15 - عرش و فرش : كنايه از آسمان و زمين .

16 - هفت و چار : مراد از هفت ، پدران و مقصود از چهار ، فرزندان معصوم حضرت رضا عليهم السلام مي باشد .

17 - هزار : بعضي آن را همان عندليب دانسته اند ، امّا ابوريحان بيروني گفته كه « هزار » جز بلبل است و حافظ شيراز هم بر همين اعتقاد است :

« صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست

عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد »

18 - ملتجي : پناه برنده .

19 - شمار : مقصود روز شمار است يعني روز قيامت كه معادل « يوم الحساب » مي باشد « وقال موسي انّي غذت بربّي و ربّكم من كل متكبّر لا يؤمن بيوم الحساب » . ( موسي گفت كن به پروردگار خودم و پروردگار شما پناه مي برم از هر گردنكشي كه به روز شمار ايمان نمي آورد » ( سوره مؤمن ، آيه 28 ) .

خيرِ الورى

و الثمِ الأرضَ إن مررتَ على مش__هدِ

خيرِ الورى عليّ بن موسى

و أبلِغَتْهُ تحيّةً و سلاماً

كشذى المسك من عليّ بن عيسى

عليّ بن عيسى الأربلي ( ت 693 ه

)

خِيرةُ الرحمنِ

جارَ الزمانُ على الساداتِ من مُضَرِ

مَن جاء مدحهُمُ في مُحكمِ السّورِ

أهل الفصاحة و الأخلاق إن نطقوا

أهل التهجّد و الأذكار في السّحَرِ

أهل الفيوضات و الإحسان إن قُصِدوا

أهل السماحةِ دفّاعونَ لِلضّررِ

إن عُدّ أهلُ النّدى كانوا الولاةَ لهم

لأنّهم خِيرةُ الرحمنِ في البشرِ

قومٌ بهم قام دينُ اللّه و انتشرت

أحكامه بجهود السادَةِ الغُرَرِ

جارَ الزمانُ عليهم بالتفرّق عن

جِوارِ أكرامِ مبعوثٍ الى البشرِ

تَتبّعَتهم يد الأعدا بلا سببٍ

فغودِروا بين مسمومٍ و منغفرِ

بيثربٍ قد قضى بالسمّ بعضهُمُ

و كربلا قد حَوَت للأنجُمِ الزّهُرِ

و في الغريّ ثوى الكرّار حيدرةٌ

مُردي الكُماةِ ، على خِيرةُ الخِيَرِ

و أرض بغدادَ قد حازت بُدورَ هُدىً

قد كابَدوا لعظيمِ الخَطبِ و الكَدَرِ

و الطاهرانِ بسامراءَ قد قَضَيا

بالصبر ، قد قابلوا للهضم و الضررِ

و أرضُ طوسٍ قضى بحرُ العلوم بها

بالسمّ ، قد غاله ذو الجهلِ و البَطَرِ

قد سُمّ في حَبّ رمّانٍ و في عنبٍ

و خالَ أحشاءه قُطّعنَ بالشّفرِ

لَهْفي له فوق فُرش السّقم مضطجعاً

يُعالج السمّ و الأحشاءُ في سعرِ

و صار يَقذفُ أحشاءً مطهّرةً

أودى بها السمّ فاتاعت من الخطرِ

لمّا دنا منه أمرُاللّه و اقتربت

منه المنيّةُ نجل السادّةِ الغُرَرِ

أومى الى نجلهِ في طيبةٍ ، فأتى

مُلبيّاً لأبيه خيرةِ الخِيَرِ

لمّا رآه غدا يبكي و يلثمُهُ

و الدمع من عينه ينهلّ كالمطرِ

أوصى اليه و بالأسرار أعلمَهُ

لأنّه حجّة الباري على البشرِ

لمّا أتمّ وصاياه و عرّفُهُ

كلّ العلوم و ما يجري من القَدَرِ

قضى و فارق للدنيا و محنتِها

و آبَ للمصطفى و السادةِ الغُرَرِ

قضى غريباً فوا حُزني و وا أسفي

بأرض طوسٍ

غريبَ الدار و الأثرِ

قضى الرضا فله الأكوان مظلمةٌ

و الأرض تبكي دما حزناً على القمرِ

و الشمسُ قد كُسِفت للطهر حين قضى

و ذي السماءُ تسيلُ الدمعَ كالمطرِ

و البدرُ أظلم لمّا مات سيّدُنا

بحرُ العلوم عليّ مظهرُ العِبَرِ

فيا جبالُ ألا مِيدي لِموتِ فتىً

أجرى المدامعَ حتّى مِحجَرَ الحَجَرِ

وضَجّت الرّسْلُ و الأملاكُ مُعوِلَةً

لِفَقدِ شمسِ الهدى بل خيرةِ الخِيَرِ

و الإنس و الجنّ في حُزنِ و في جَزَعٍ

تُجري الدموعَ كماءِ المُزنِ منهمرِ

صلاة ربّي عليه ما نَشا غُصُنٌ

و كلّما لاح قُمْريّ على شجرِ

حسن بن عبداللّه آل جامع الخطّي

دار الشفاء

جان سرگردان بدين دار الامان آورده ام

چون فلك رو بر در اين آستان آورده ام

جسم بيماري در اين دارالشّفاي بيدلان

جان بيتابي بدين دارالامان آورده ام

اي پدر در آستانت ، من كه فرزند توام

تا بگيرم حرز جان ، خط امان آورده ام

اي امام هشتم اي مير خراسان سوي تو

عشق را تعويذ جسم و حرز جان آورده ام

كمترم از ذرّه ، ليك از آفتاب مهر تو

سر به گردون ، فرق را بر فرقدان آورده ام

هر دو عالم را مداري گر نباشد غير عشق

عشق عالم تاب را خود ارمغان آورده ام

بهر ديدار تو دارم يك جهان شوق و نياز

آستان بوس جلالت را جهان آورده ام

در مقامت آه سوزان قصّه گوي حال دل

در حضورت اشك خونين ترجمان آورده ام

فرِشيَم من ليك باشد هم قدم عرشي مرا

جبهه ساي مقدمت را آسمان آورده ام

خشك دستيهاي گردونم شد از خاطر كه من

خويش را با نام تو رطب اللسان آورده

ام

تلخكاميهاي دورانم فراموشست از آنك

طبع را با ياد تو عذب البيان آورده ام

اي بهار معرفت اي گلشن آراي كمال

گل ز گلزار تو در فصل خزان آورده ام

تكيه گاه عارفاني قبله گاه عاشقان

كافرم گر جز حقيقت بر زبان آورده ام

بعد ديدارت به گردون نازم و گويم به خلق

فيضي از آن نخبه كون و مكان آورده ام

نو گل باغ كرامت را اثردر من نگر

اختر چرخ امامت را نشان آورده ام

رشحه اي نوشيده ام زان بحر رحمت خضر وار

تشنه جان را موج خيز بيكران آورده ام

از بهشتي ، نكهت ياس و سمن بشنيده ام

وز سپهري ، طالع اختر فشان آورده ام

كنج عزلت جستگان را اين بشارت مي دهم

كز ديار عشق گنج شايگان آورده ام

دست افشان پاي كوبان سر ز پاي نشناخته

آستيني پر گهر زان آستان آورده ام

در جهان خاكيم ليكن زفيض قرب او

صد نشان از شور و شوق آن جهان آورده ام

اهل حق را گويم و گريم زشوق آسيمه سر

داستاني طُرفه بهر دوستان آورده ام

پرتو افشان آفتابي در دلم تابيده است

ز آفتابي بس فروغ جاودان آورده ام

زين سفر آورده ام خود كيمياي مهر دوست

خاطري مفتون و جاني مهربان آورده ام

تا نپنداري در اين سودا بود داد و ستد

اين همه از لطف يزدان رايگان آورده ام

اقتدا كردم به حسّان العجم1 در اين مقام

بهر اخوان بهره زان گسترده خوان آورده ام

از حكيم طوس در سر نشأه ها باشد مرا

آري از طوف مزارش بوستان آورده ام

حجه الحقّ پير

خيامم به جان گلشن دميد

زان بهار عشق و معني گلستان آورده ام

از كمال شيخ نيشابور2 و فيض مرقدش

گنج عرفان كاروان در كاروان آورده ام

فيض ديدار رضا را بين كه با ديدار او

يك جِنان3 ديدم و ليكن صد جَنان آورده ام

هان و هان از يمن ايمان كلك معني زا نگر

الله الله لطف ديگر از بنان آورده ام

تازگي از بيت بيت شعر « گلشن » بين عيان

تا نپنداري كه سبك باستان آورده ام

سيد محمود گلشن كردستاني

1 - حسّان العجم : مراد خاقاني شرواني است .

2 - شيخ نيشابور : منظور عطار است ( متوفي 627 ه ) .

3 - جنان : بهشت .

دارة الشرفِ

وافى الربيعُ يفوحُ في أزهارِهِ

مُتأرّجاً في شِيحِهِ و عَرارِهِ

و نَمارقٌ مصفوفة بعِراصِهِ

كلّ تبلّجَ سندسيّ إزارِهِ

والاكم تَبسِمُ في إقاحِ ثُغورِها

و الروضُ ينفح في شذا أزهارِهِ

الغيث طرّز من محبّر و شيهِ

ما سيطت الاكمام في أزرارهِ

و الشيح يصخب في قشور عظاته

و الصحب منهمك بحسو عقاره

و بانكر الأصوات يهتف زاهد

قد ارهج الاجواء في اطمهاره

فاليك عن مستهتر عرف الهوى

بحجاه اذ الهاه لحن هزاره

أأصيخ يوماً للعذول و دون ما

يرتاده منّي خزى بواره

و الدهر أسلس لي زماما جامحا

من قبل يزلفني الى استبشاره

و الليل غضّ و النسيم منادم

هيف الغصون لمنتهى أسحاره

فيه الندامى كلّ لمياه الى

أليم يهزّ الجمع في أوتاره

و الطير تشدو و الكؤو مداره

و الحقل زاه في شذا انواره

و تضوع في الأجواء أنفاس الكبا

عن نشر مضطجع ( الرضا ) و مزاره

من واجب في

الطفّ ظلّ وجوده

حكم قضاه اللب في مضماره

امّا الهدى فولاه من أشراطه

و مديحه فالذكر من أشطاره

عر رأيه الذهبيّ في أحكامه

قلم القضاء يخطّ في أقداره

و اليه من لدن الحكيم مفوّض

أمر النعيم و من يحاط بناره

ما العرش إلّا قبره فيه استوى

حتّى استقام الدهر في أدوارِهِ

فيه النبوّة و الإمامة و الهدى

و من المهيمن ملتقى أسرارِهِ

الروح يحييها سطا لمعاته

و الحُور يكحلها خُطا زُوّارِهِ

و الرسل تستاف العبيرَ بتربه

ما إن انيلت حظوةً بجوارِهِ

و تقمّ باحتَهُ الملائكُ و الورى

بجناحه كلّ ، و في أشفارِهِ

عَنَتِ الوجوهُ له؛ فتلكَ خَواشِعٌ

بفِنائِهِ الاصوات مِن إكبارِهِ

و تودّ لو تقضى بساحته المدى

صِيد الملوك تجول حول ديارِهِ

و الروح عند هبوطها و صعودها

كلّ يواصل ليلَهُ بنهارِهِ

يا دارةَ الشرفِ المُؤثّلِ مَجدُها

طلت الضراحَ بمُشرفٍ مِن دارِهِ

و تحكّ قبّتك السماء بمنظر

يحكى تجلّي ربّها بنضارِهِ

جمّت مائره و جلّ ثناؤه

ندب كيان الدهر من آثارِهِ

قمص الوجود فضيله من نزره

واللّه يعلم ما يرى لكثارِهِ

القاتل المحل الملمّ بوفره

و المنقذ المحتار عن أوزارِهِ

قد علّم البحر الندى و بجوده

علم الغمام الشحّ في مِدرارِهِ

و بنطفه من سيبه سقت الورى

حمل العباب الدرّ في تيّارِهِ

الشمس ان برغت فاخمد جذوه

عند القرى من ناره و منارِهِ

و البدر ان يشرق فاصغر لمعه

صدع الفضاء يلوح من أنوارِهِ

ألق النبوّه لائح عنه وذا

عبق الخلافه منه حشو إزارِهِ

إنّ ( ابن موسى ) من أرى بفنائهِ

( موسى الكليم ) مُشرّفَا بغبارِهِ

فهناك آنسَ منه في شجر الهدى

نوراً رآه قبسه من نارِهِ

و لقد تجلّى نور طوسٍ

في طوى

و غداه موسى قد هوى لحذارِهِ

و غدا سلاماً ( للخليل ) ضَرامُهُ

بعلا حواه من علىّ نجارِهِ

حكم الآله له فليس تعدّدٌ

إلّا لأحول ضلّ في إبصارِهِ

اللّه مُطْريهِ . . فاينَ بمدحه

ما عن رضيّ القَولِ أو مِهيارِهِ ؟ !

و اشتقّ من المكرمات بأسرها

فعلاً بحار العقل في إصدارِهِ

رمز الحقيقه فهو لو كشف الغطا

لم تلفَ إلّاه وراء ستارِهِ

من فاته شرفُ الولاء له فلا

يعدوه الا النّجحُ يومَ خسارِهِ

وزه بهذا الصنع فهو لبارى

ابدى سجنجل ذاته بدِثارِهِ

لوح المشيّة لم يخطّ به القضا

منذ الخليقة مثل خطّ عِذارِهِ

إنسان عين أبيه و هو المرتضى

و أبوه عين اللّه في أنظارِهِ

و به استقرّ العالَمونَ و إن يكن

صَخِبَ العدوّ و لَجّ في إنكارِهِ

أمُناطِحاً جبلاً أشمّ ، و دونَ ما

حاوَلتَ مِن قول ردى مِهذارِهِ

البدرُ تَنبحُهُ الكلابُ ، و لم يكن

نَبحُ الكلابِ يحطّ من مِقدارِهِ

أين الثّعالِبُ من ضَبارمةِ الشّرى

حَسبُ المُداجي سُبّةً من عارِهِ

شتّانَ مَن لَبِسَ الخلافةَ مِئزراً

و مُخَلّطٍ يَخزى بِرَدّ مُعارِهِ

الميرزا محمّد علي الأُردباديّ الغرويّ

داستان سبز التماس

تو ب_ر زخ_م دل_م باريده اى باران رحمت را تو را م_ن م_ىشناسم ، م_نبع پاك ك_رامت را

من ازچشمان آهوخوانده ام رخصت كه فرموديش ك_ه من ح_س مىكنم درد درونسوز شكايت را

ازآن روزى ك_ه حلقه بر ضريحت بست دستانم دلم ش_يدا شد و دادم زك_ف دام_ان طاقت را

ش_كوفه م_ىدهد دس_تان س_بز التماسم ، عشق ! ب_ي_ا ت_فسير ك_ن آي_ات زي_باى اج_ابت را

حوا جعفرى

دامنى اشك

مى رسم خسته ، مى رسم غمگين گ_رد غ_ربت نشسته بر دوش_م

آش_ن_اي_ى ن_دي_ده چ_شمان_م آش_ن_اي_ى ن_خوانده در گوشم

م_ى رس_م چون كويرى از آتش چون شب تيره اى كه نزديك است

ت_ش_ن_ه آف_ت_اب و ب_اران_م چ_شم كم آب و سينه تاريك است

م_ى رس_م ت_ا ك_ن_ار مرقد تو دام__ن__ى اش__ك و آه آوردم

م_ث_ل آه_وى خ_سته از صياد ب_ه ض_ري_ح_ت پ_ن_اه آوردم

م_ث_ل پ_روانه در طواف حرم ه_س_تي ام را به باد خواهم داد

ت_ا ن_گ_اهم كنى ، تو را سوگند ب_ه ع_زي_زت خ_واه__م داد

مصطفى محدثى خراسانى

دخيل بند ضريحت

دخيل بند ضريحت

عارف اگر زشعشعه هو تو را شناخت

سالک زقدر و منزلت " او " تو را شناخت

بيدل به خلق و خوي خداجو تو را شناخت

من بنده کسي که چو آهو تو را شناخت

پيچيد چو ني نواي تو در بند بندمان

يا ثامن الائمه رها کن زبندمان

خورشيد با جمال جميلت جميل نيست

بر درگه جلال تو گردون جليل نيست

جايي که همرکاب تو غير از " خليل " نيست

ديگر مجال پر زدن جبرئيل نيست

وقتي به محضر تو شرفياب مي شوم

از شرم شعله مي کشم و آب مي شوم

کوثر پياله زشراب طهور توست

طور شهود پرتو فاش ظهور توست

سيناي جلوه شاهد نور حضور توست

خورشيد هم از آينه داران نور توست

چشمم که محو حسن مليح تو مي شود

اشکم دخيل بند ضريح تو مي شود

خواهي بخوان به پيشم و خواهي جواب کن

يا لطف کن به حال دلم يا عتاب کن

يا بيش از اين خراب غمت را خراب کن

اما مرا ز زمره ياران حساب کن

مپسند بار خواهش ما را به ذمه ات

سوگند مي دهم به جواد الائمه

ات

آن زايرم که آمده با دست خالي ام

رحمي به دل شکستگي و خسته حالي ام

بال و پري ببخش به بي دست و بالي ام

کز شاعران حضرت مولي الموالي ام

پرواز را زخاطر خود بريده ايم ما

هر چند زنده ايم ولي مرده ايم ما

هر جا که مي رويم خيال تو مي کنيم

در باغ گل خيال مجال تو مي کنيم

صدها غزل نثار غزال تو مي کنيم

با اين بهانه ياد وصال تو مي کنيم

تا لطف خويش بيشتر از پيش کرده اي

ما را کبوتر حرم خويش کرده اي

محمد علي مجاهدي

در مدح امام

زلف بر رخ تا پريشان مي كني

عالمي را عنبر افشان مي كني

رخ بر افروزي چو برگيري نقاب

از رخت باغ و گلستان مي كني

باز مي پوشي رخ اندر گيسوان

ماه را در ابر ، پنهان مي كني

از نگاه چشم مست پر خمار

عقل را مفتون و حيران مي كني

تا كه ارزان آوري مشك ختن

زلف مشكين ، باز لرزان مي كني

بر سر بازار مصر اي عشوه گر

جلوه ، همچون ماه كنعان مي كني

شكّر مصري تو را اندر لب است

لب گشايي ، قند ارزان مي كني

در چمن از خنده نوشين خويش

غنچه را از ناز ، خندان مي كني

چشم بد دور از قد و بالاي تو

جلوه سرو خرامان مي كني

بگذري هر جا زلعل دل فريب

بزم را رشك بدخشان مي كني

مردگان را جان دهد لعل لبت

كار عيسي از دو مرجان مي كني

آه كز كفر سر زلفت ، خراب

خانه صدها مسلمان مي كني

چشم تو مست است و

شمشيرش به دست

عاشقان را رخنه ، در جان مي كني

تا كه بگشايي شكاف پيرهن

ماه را سر در گريبان مي كني

سروقدان را تو اي سيمين عذار

بنده سيب زنخدان مي كني

پاك داماني ولي از خون من

خويش را آلوده دامان مي كني

عهد و پيمانت ندارد اعتبار

نقض عهد و نِكث1 پيمان مي كني

خانه دين را عمارت مي كنم

از نگاهي ، خانه ويران مي كني

بر نيايد از سپاهي تير زن

آنچه را كز تير مژگان مي كني

خود نمي پرسي ز من روزي به مهر

از چه در شب آه و افغان مي كني

هر چه برهان آورم اي سيم تن

با تبسّم نقض برهان مي كني

خضرمايي ، ساقي فرخنده پي

در پياله آب حيوان مي كني

جام را روشن كني چون آفتاب

معجز موسي به عمران مي كني

جرعه اي بخشي به زار بينوا

قطره اي را بحر عمان مي كني

ما غلامانيم پير مي فروش

از چه از ما روي پنهان مي كني

شهد منطق داري اي شيخ ضياء2

كشوري را شكّرستان مي كني

غنچه هاي نكته ها چون بشكفد

دفتري را چون گلستان مي كني

ويژه چون از طبع گوهر زاي خويش

مدح سلطان خراسان مي كني

حضرت مهر آيت شمس الشموس

كز مقامش ، عقل حيران مي كني

اي موالي ، بر در اين بارگاه

خوش با حالت تازه ايمان مي كني

آستانش مهبط فيض خداست

سير در جنّات رضوان مي كني

سر نهي بر آستانش با نياز

چهره چون خورشيد ، تابان مي كني

حبّذا ، طوبي3 كه در خلد برين

نازها

بر حور و غلمان مي كني

در حريم پور موسي طور حقّ

فخر بر موسي بن عمران مي كني

گر بداني قدر خويش اي هوشيار

بر بساط قرن ، جولان مي كني

از طواف مرقد سلطان طوس

فخر بر اين هفت ايوان مي كني

هشت جنّت را كني بر خويش باز

بسته بر خود ، هفت نِيران4 مي كني

مي شود خوشنود از تو مصطفي

تا زيارت در خراسان مي كني

هم از اين درگاه ، كسب معرفت

همچو آن مقداد و سلمان مي كني

شيخ محمد حسين آيتي بيرجندي

1 - نكث : تاب باز كردن از رسن و شكستن عهد ، شكستن و قطع ( غياث اللغات ) .

2 - ضيا : تخلّص شاعر است .

3 - حبّذا - طوبي : هر دو كلمه مدح است : خوب است ، خوش است ، بشارت باد .

4 - نيران : منظور هفت طبقة جهنم است ( جمع نار ) .

در منقبت حضرت رضا عليه السلام

اي روضه اي كه دهر ز بويت معطّرست

آبت زكوثر و گلت از مشك و عنبرست

در طينت تو چشمة خورشيد مضمرست

بوي تو چون نسيم جنان روح پرورست

خاكي و نه فلك به وجودت منوّرست

تا در تو نور ديده زهرا و حيدرست

خورشيد كو يگانه رو هفت كشورست

بهر شرف زخاك نشينان اين درست

اي كشور فلك شرف كعبه احترام

دارالسلام1 گفته جناب تورا سلام

بر آستان روضة تومهر و مه غلام

در گنبد مرصّع تو هر صباح و شام

از قرص آفتاب وز جرم مه تمام

تصوير مي كند به سر تربتت امام

صندوق زر پخته و قنديل

سيم خام

قبر تو خاك نيست كه روح مصوّرست

آن بقعه اي كه كعبه صدق و صفا در اوست

و آن روضه اي كه مسكن آل عبا در اوست

و آن خطه اي كه مخزن گنج بقا در اوست

و آن مرقدي كه مشهد شمع رضا در اوست

از نكهتي كه رايحة مصطفا در اوست

وز طينتي كه نكهت شير خدا در اوست

وز تربتي كه خاصيت كيميا در اوست

هر صبح و شام كارمه ومهر چون زرست

اي روضه اي كه همچو جنان خرم آمدي

چون كعبه قبله گاه بني آدم آمدي

چون بيت مقدس از فلك اعظم آمدي

با صحن جنتي كه در اين عالم آمدي

چون صحن زرنگار فلك محكم آمدي

از بهر ريش خسته دلان مرهم آمدي

تا مرقد خليفة عيسي دم آمدي

خاك درت به تارك جمشيد افسرست

هر صبحدم زخون شهيدان كربلا

خورشيد مي كشد علم آل مصطفا

مي سازد از مصيبت اولاد مرتضا

برقد صبح پيرهن خون چكان قبا

اجزاي روح مي شود از ين غم زهم جدا

بهر دواي اين الم آمد به شهر ما

سلطان هشتمين علي موسي رضا

كاندر بر زمانه تنش روح ديگرست

. . . . .

روز جزا كه نوبت ملك قدم زنند

ارواح انبيا همه از قرب دم زنند

اهل صفا به روضه جنت علم زنند

ارباب معصيت چو نفير ندم زنند

آل علي نخست به ميدان قدم زنند

وز پيشگاه عفو صلاي كرم زنند

وز مغفرت به نامة هر كس رقم زنند

مقبل كسي كه بندة اولاد حيدر است

. . . . .

اي شاهباز ، جمله شكار تو

آمديم

پر سوخته به راهگذار تو آمديم

در بارگاه كعبه شعار تو آمديم

چون حاجيان به طوف مزار تو آمديم

از هر ديار سوي ديار تو آمديم

جان بركف از براي نثار تو آمديم

مجروح و خسته بر درِ بار تو آمديم

رحمي كن آن قدر كه زعفو تو در خورست

. . . . .

طوطي گلشن انا افصح زبان تست

حلاّل مشكلات سلوني بيان توست

كشّاف لو كُشِف2 دل بسيار دادن تست

مفتاح علم خانه گوهرفشان توست

چون كعبه مراد همه آستان تست

عصمت كه دررياض سخن مدح خوان است

نَظّام3 در منقبت خاندان تست

كاندررياض مدح تودايم سخن ورست

دلگرمي و قبول سخن ده به عالمش

در نظم و نثر بيش مكن لال و ابكمش

ده آب روي دنيي و عقبي به يكدمش

آسوده دار تا به ابد شاد و خرمش

وز مكر و كين اهل حسد داربي غمش

بخشش درون جمع وبزن بيش برهمش

صد سال زنده دار و مسازاز جهان كمش

وانگاه هر كه را كه هواي تو در سر است

در كار بسته همه يارب گشاد ده

مجموع را به كنج هدايت مراد ده

درماندگان جرم و گنه را تو داد ده

اسرار ذكر خود همه كس را به ياد ده

با اهل دل مدام صلاح و رشاد ده

توفيق ترك غفلت و فسق و فساد ده

در هر دلي كه درد تو نبود به ياد ده

كانست كوبه عالم تحقيق رهبرست

عصمت بخاري

1 - دار السلام : بهشت .

2 - اشاره است به كلام علي عليه السلام كه فرمود : « لو كشف الغطاء ما ازددت

يقيني » يعني : اگر پرده برداشته شود چيزي به يقين من افزوده نمي شود . ( مطلوب كلّ طالب من كلام امير المؤمنين علي بن ابيطالب ، انتخاب جاحظ ، چاپ تهران 1389 ق ، ص 3 ) .

3 - نظام : نظم دهنده - به رشته در آوردنده .

درگه پادشاه ملك صفا

باز خاطر زعيش دلگير است

نفس راست بر جگر تير است

نمك از درد ، عافيت طلب است

لبم از زهر ، چاشني گير است

محرم ديده ، گرية زار است

همدم سينه ، نالة زير است

جبهة گريه ام ، فلك سايست

قامت ناله ام ، زمين گير است

شكّرم در مذاق دل ، زهر است

سوسنم در دماغ جان ، سير است

كاوش نغمه هاي نغمه طراز1

بر دلم زخم ناخن شير است

جيب اشكم لبالب از خون است

زين سبب روي ديده گلگون است

زهرها در گلوي جان دارم

نيشترها در استخوان دارم

يك چمن داغهاي خون آلود

درته آستين جان دارم

يك جهان اشكهاي زهراندود

بر لب چشم خون فشان دارم

آتشين مرغ گلشن عشقم

بر سر شعله آشيان دارم

هم خزان هم بهار در چمنم

خنده بر طرز بلبلان دارم

چون كنم طفل ناله را خاموش

من كه لب بر لب فغان دارم

من كيم خاكبوس درگاهي

جبهه ساي در شهنشاهي

وه چه درگاه رشك عرش برين

فرش او ديده هاي حورالعين

در كمين پايه اش زغايت عجز

ايستاده سپهر صدرنشين

چون فروش منقّش اندروي

گسترانيده بال روح امين2

آستانش زگرد كافوري

توتيا3 بخش ديده هاي يقين

بسكه بر ساحتش فشرده ملك

جبهة ريش و ديدة خونين

خشت

ها گذشته لخت هاي جگر

خاك ها گشته سود هاي جبين

درگه كيست آن رفيع مقام

كه ازو مي چكد تراوش دين

درگه پادشاه ملك صفا

نقد حيدر علي بن موسي

آن شهنشاه آسمان خرگاه

كه سجود درش چكد زجباه4

آن كه با ياد رفعت قدرش

كند انديشه بر سپهر نگاه

وان كه با فكر وسعت جودش

دل زنده در محيط فيض شناه

آن كه گر جلوه گر شود رايش

به دل تيره تر زروي گناه

بعد صد سال گركشد آهي

آينه روشني برد از آه

جودش ار دستگير فقر شود

خور كند اكتساب نور از ماه

عدلش ارتكيه گاه عجز شود

حمله بر شير آورد روباه

لطفش ار تربيت سبيل كند

خاك را خوان جبرئيل كند

همّتش چون گهرفشان گردد

مايه پرداز بحر و كان گردد

چون كفش آستين بر افشاند

فقر در سيم و زرنهان گردد

نام دستش چو بر زبان گذرد

ابر از شرم خوي فشان گردد

سكه از شوق نام او بي خواست

از جنين درم عيان گردد

گوهر از ذوق جود او بي گفت

از مسامات كان روان گردد

گر نسيم بهار روضة او

عطر فرماي مغز كان گردد

هر كف خاك تن زفيض شميم

عطر گل هاي بوستان گردد

نظرش چون به تربيت كوشد

جسمها را لباس جان پوشد

خسروا گرچه من كف خاكم

ليكن از آستان ادراكم

ني غلط گفتم اين چه هذيان5 بود

لال بادا زبان بي باكم

تو گرانمايه ابر فياضي

من كف خاك آرزوناكم

آرزو اين كه از تراوش لطف

سازي از تيره خاطري پاكم

از تو گر فيض تربيت يابم

عرش بوسد زمين ادراكم

پرتوي از تو گر نصيب افتد

شعله گردد بساط خاشاكم

ذره يي كز تو تربيت يابد

بر سر آفتاب و مه تابد

مي تواني ز روي آساني

كردن اين خاك را زر كاني

مي تواني به يك كرشمة لطف

ساختن در فن سخنداني

طبع چون من سيه گليمي6 را

آن چنان فيض بخش و نوراني

كه هم از رشك او شود پرنور

تربيت سحر سنج شرواني7

هم زطوفان حمد توست كه طبع

مي زند موج هاي عمّاني

هم زفيض ثناي توست كه نطق

مي كند اين همه درّافشاني

ورنه ناپخته شاعري چون من

كي تواند چنين ثنا خواني

اي چو من صد هزار مدح طراز

بر در روضه ات ثنا پرداز

محمد آملي متخلّص به « طالب »

1 - طراز : زينت و آرايش .

2 - روح امين : روح الامين ، جبرئيل .

3 - توتيا : اكسيد طبيعي روي كه محلول آن براي چشم پزشكي بكار مي رود .

4 - جباه : پيشانيها ( جمع جبهه ) .

5 - هذيان : پريشان گويي ، ژاژخائي ، بيهوده گويي .

6 - سيه گليم : بد بخت و تيره روز .

7 - مقصود افضل الدين بديل خاقاني شرواني است ( متوفّي به سال 595 ه ) .

دعاى نور

من در ويرانه هاى شهر

قاب عكسى را پيدا كردم

كه پر از شفافيت نور مى درخشيد

و گنبد طلايى آن

آشيانه كبوتران سپيد بود

كه از لانه نور دانه مى چيدند

من در حيرت عكس

شگرف گريستم

يك لحظه بى قرار فرياد برآوردم :

الهى !

چه مكانى است بزرگ ، وسيع

به وسعت بيكرانه ها

كه عقل را حيران مى

كند

و بى قرار به جست و جوى

آهوان عاشق بودم

يك لحظه

باران سكوتم را شكست

و من ،

عاشقانه

به وسعت ابرها

گريستم

و اشك ،

چون الماسى گرانبها

بر قاب عكس ضريح

فرو ريخت

و من

به نورانيت ضريح

به حجم بيكرانه ها

نگريستم

و زير لب دعاى نور را

زمزمه كردم

و به بزرگى عشق پناه بردم

رخساره ام گلگون گشت

و من

همدم رازهاى پنهانى ام را

در سكوت تنهايى ام

پيدا كردم

و قصه غصه هايم را

بر سينه خوان نعمتش

فرو ريختم

و سبكبال

بر بلنداى ضريح او

عاشقانه

اوج گرفتم

تا شايد

كوله بار گناهم را در خاكى خاك

فرو نهم

تا شايد امام

دلم را پر از استجابت دعاهايم گرداند

يا معين الضعفا !

يا ضامن آهوان !

مرا درياب

به خاطر چشمهاى بارانى ام

و قلب شكست خورده ام در توفان

مرا درياب

بر بلنداى اوج قاب عكس ضريحت

مرا سير ده

تا پر از استجابت دعاهايم شوم

محبوبه باقرى آزاد

ديار معطّر

هواى زيارت تو را مىبرد از اين جا به سوى ديار خدا

ديارى معطر ز گلهاى نور بهشتى پر از عطر آيينه ها

ب_يا بال پرواز را وا كنيم به سوى مدينه ، بهشت رضا

نسترن قدرتى

ديدار طوس

طوس اين يا وادي ايمن كه مي بينم زدور

گنبد شاه خراسان يارب اين يا ، نخل طور1

وادي ايمن نه و زآن وادي ايمن به رشك

نيست نخل طور و نخل طور از آن در كسب نور

معني ظلمت نيايد ساكنانش را به وهم

زآن كه شب چون روز روشن باشد اندر چشم كور

شهر مستغني بود از وصف با اين شهريار

كاندر آن درد است درمان ، رنج راحت ، سوك سور

طينت آدم كه يزدانش سرشت از خاك و آب

گويي از اين خاك طيّب بود و اين آب طهور2

با وجود گنبدش گفتم چه لازم نُه سپهر

عقل گفتا ناگزير است از براي لُب3 قُشور

تا كه در سلك قناديل رواقش جا كند

سود روي عجز هر شب بر زمين تابنده هور4

چون كه منشور قبول از خادمان او نيافت

ماند سرگردان به گرد خاك تا صبح نُشور5

گر غباري افتد از جولانگه زوّار او

بر كف بادي كه در باغ جنان دارد عبور

تا از آن جيب و گريبان را عبير آگين كند

مي ربايندش زدست يكدگر غلمان و حور6

مقريان تسبيح خوان هر صبح بر گلدسته ها

يا ملك در ذكر يا داوود مشغول زَبور7

بي قبول تو مباني قدر گيرد خلل

بي رضاي تو مساعي قضا يابد فتور

در زميني كاندر آن خار خلافت بر دمد

در زمان بر فرق ريزد

خاك ادبارش دبَور8

هيچ از شأن سليمانيت نتوانست كاست

خاتم ملك از كفت گر برد اهريمن به زور

لطف و قهرت را بود هنگام مهر و وقت كين

فيض انفاس مسيحا و خواص نفخ صور9

منحصر در نسل توديدند شأن سروري

شد از آن عيسي مجرّد گشت از آن يحيي حَصور10

از پي پاداش مهر و كين تو گويي بود

چون بر انگيزاند ايزد مردگان را از قبور

خازن امر تو را زيبد كز آغاز وجود

رايض11 حكم تو را شايد كه از بدو ظهور

قرص سرخ مهر را در بوته بگذارد چو زر

خنگ سبز چرخ را بندد بر آخور چون ستور

فرش اينك بر زمين درگهت بال ملك

گر سليمان سايه بر سر داشت از بال طيور

هان « صباحي » اين همان حضرت كه كردي آرزو

حضرتش را گرچه فرقي نيست غيبت با حضور

عرضه ده درد دل خود را براين صدر رفيع

گرچه ايزد كرده آگاهش زما يخفي الصدور12

يا ولي الله اينك رو سياهي بر درت

قطع كرده با هزار اميّدواري راه دور

با طواف روضه ات كنده دل از شهر و وطن

با غبار درگهت پوشيده چشم از دخت و پور

مغفرت بر اين در است و من بر اين در جويمش

عاصيان را شد برين در رهنمون ، ربّ غفور

كوه بر دوشم زعصيان و فضاي گور تنگ

آه گر بايد به اين حالت مرا رفتن به گور

گر تو محرومم كني آرم به درگاه كه رو

واي بر آن بنده كزوي خواجه اش باشد نَفور13

عمر نوحي بايدم تا از تأسف هر نفس

چشمه خون از دلم

جوشد چو توفان از تنور14

كرده ام در سلك زوّار تو جا بنگربه من

واي بر من گر نبيند جانب زاير مزور15

بر ندارم ز آستانت مهر خوانندم اگر

حوريان قاصرات الطرف ز اطراف قصور

تا به تأثير طبيعت تا به تحريك بهار

خاك باشد در سكون و باد باشد در مرور

تيره بادا مشرب اعدايت از گرد ملال

تازه بادا مزرع احبابت از باد سرور

حاج سليمان صباحي بيدگلي كاشاني

1 - بيت اقتباس است از : « و ناديناه من جانب الايمن و قربناه نجياً » . ( او را ( موسي ) از جانب راست طور ندا كرديم و وي را قرب مناجات خود داديم ) ( سوره مريم ، آيه 53 ) .

2 - بيت اشاره به خلقت آدم دارد كه خداوند او را از خاك پديد آورد . ( قرآن كريم ، سوره ص ، آيه 76 - سوره حجر ، آيات 28 تا 33 ) .

3 - لب : مغز .

4 - تابنده هور : ماه روشن و درخشان - به معني خورشيد نيز بكار برده شده است .

5 - صبح نشور : بامداد قيامت . اين كلمه سه بار در قرآن كريم آمده است ( سورة فرقان آيات 4 ، 42 ، 49 ) .

6 - حور : جمع حوراء يعني زن ساه چشم امّا در فارسي از اين جمع مفرد افاده مي شود .

7 - زبور : كتاب حضرت داوود كه بعضي تصور كرده اند سرودة خود اوست ليكن مطابق نصّ قرآن زبور كتاب آسماني است : « و آتينا داود زبوراً »

. ( و زبور را به داوود داديم ) ( سورة نسا ، آية 161 ) . نيز « ولقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر انّ الارض يرثها عبادي الصالحون » . ( ما پيش از آن قرآن در زبور نوشتيم كه زمين را بندگان شايستة من به ارث مي برند ) ( سورة انبيا ، آية 105 ) .

8 - دبور : باد غربي ، در اصطلاح عرفا صولتي كه منشأ آن هواي نفس و استبلاي آن باشد و موجب صدور چيزي شود كه مخالف شرع است ( فرهنگ عرفاني ، سجّادي ، ص 207 ) .

9 - نفخ صور : دميدن شيپور ، مطابق قرآن كريم اسرافيل نخستين بار در صور مي دمد و از اثر آن همة جنبندگان زميني و آسماني مي ميرند و يا بيهوش مي افتند ، آن گاه براي مرتبة دوم در صور مي دمد و همه زنده مي شوند . ( سورة زمر ، آية 68 ) .

10 - حصور : مردي كه با وجود مردي به زن ميل نكند . مطابق روايات ديني حضرت يحيي عليه السلام از شدّت خداترسي به شهوات توجّهي نداشت .

11 - رايض : مربّي اسب ، از مصدر رياضت . پرستار نفس .

12 - ما يخفي الصدور : آنچه سنيه ها پنهان مي دارند . ناظر است به « يعلم خائنه الاعين و ما تخفي الصدور » . ( خداوند خيانت چشمها را مي داند و نيز آن چه را كه سينه ها مخفي مي سازند ) . ( سورة مؤمن ، آية 20 ) .

13 - نفور : نفرت كننده - بسيار متنفّر و رمنده

.

14 - بيت ، تلميحي است به آية « حتّي اذا جآء امرنا و فار التنور » . « تا وقتي كه فرمان ما رسيد و آن تنور برجوشيد » كه مربوط است به سوار شدن نوح در كشتي . ( سورة هود ، آية 42 ) .

15 - مزور : زيارت شده .

رؤياى آسمانى

شبى تنها

ميان اين همه رؤيا

تو را ديدم . . .

تو را با قامتى زيبا

ميان دشتى از گلها

كنارت بحر آبى رنگ

و دستانت پر از گلبوته هاى نور

پر از گلبرگ ياس و سوسن و مريم

و من سر تا به پا حيرت

دلم سنگين از اين غمها

از اين دنيا

كه ناگه

آهويى رعنا

در آغوش تو شد آرام

صدايى از دل دريا

چنين مى خواند :

به قربان پناه گرمت اى مولا !

تمام صورتم را اشك ها پر كرده بود ، آرى

چنين رؤيا مرا واداشت

كه بنويسم :

به قربان پناه گرم تو آقا !

مليحه طاهرى عمرانى

راز رضا

صلاي ولايت

از آن زمان كه تو در نيشابور ، سر از كجاوه برون آوردي و به كرشمه اي ، آتش شوق بر جگر سوخته خلايق عاشق زدي و صلاي توحيد سر دادي و آن را مأمن و پناهگاه محكم و خدشه ناپذير خواندي ، راز ورود به اين قلعه را فاش كردي كه تويي .

از آن زمان ، ما خورشيد ولايت تو را در سرزمين قلب هاي خويش هميشه در كار طلوع يافتيم و حيات را بي حضور تو در سرزمين خويش ناممكن فهميديم .

عشق ما به اين خاك ، تنها از اين روست كه تو در آن آرميده اي و پيوند ناگسستني دل

ما به اين فضاي ملكوتي از اين جهت ، كه تو در آن تنفس مي كني و رايحه شوق آفرين تو در آن مي پيچد .

چه كسي مي گويد كه ما بي حضور تو توان برخاستن داشتيم ؟

چه كسي مي گويد كه ما بي استشمام بوي تو ، راه به حقيقت مي برديم ؟

چه كسي مي گويد كه ما جز در پرتو تابناك تو ، جستن خداوند را مي توانستيم ؟

ما هنوز « الله اكبر » هاي تو را با سر و پاي برهنه در نماز شورآفرين عيد ، از ياد نبرده ايم . همان طنين گرم ناله هاي غريبانه و مظلومانه توست كه ما پابرهنگان و مظلومان در اين جهان بزرگ را توان ايستادني چنين بخشيده است .

ما از تو آموخته ايم كه هر جا دشمن ، لباس فريب بر تن كرد ، جامه خدعه پوشيد ، نقاب نيرنگ بر چهره آويخت ، بر پشتي مكر تكيه زد و به تخت حيله نشست ، با نواي اعجازآفرين « الله اكبر » ، لباس فريب را بر تنش بدريم ، جامه خدعه را بر اندامش پاره كنيم ، نقاب نيرنگ را بر چهره اش بشكنيم ، پشت و رويش را هويدا كنيم ، از تخت حيله اش به زير افكنيم ، به رسوايي اش بكشانيم و به عزايش بنشانيم .

زخم كهنه

« السلام عليك يا علي بن موسي الرضا . . . اشهد انك قد اقمت الصلوة و . . . »

اين چه ظلمي است كه بر تو رفته است و دشمن با تو چه كرده است كه ما

از وراي صدها سال ، وقتي در كنار ضريح عشق آفرينت زانو مي زنيم ، بايد شهادت دهيم كه تو اقامه نماز كردي و ايتاي زكات !

بايد شهادت دهيم كه تو آمر به معروف و ناهي از منكر بودي .

اين چه شهادتي است كه مظلوميت تو در آن موج مي زند !

مگر نه تو خود نماز مجسم بودي ؟

مگر نه نماز در دست هاي تو قامت مي بست ؟

مگر نه قيام و قعود جهان ، چشم و گوش به مكبر مژگان تو دوخته بود ؟

مگر نه سجود ، تموج دل دريايي تو بود ؟

مگر نه معروف ، رضاي تو بود و منكر ، خشم و غضب تو ؟

مگر نه شما جايي ميان خالق و مخلوق بوديد و واسطه فيض ؟

« نزلونا عن الربوبيه و قولوا فينا ما شئتم » مگر كلام شما نبود ؟

پس چيست راز اينگونه سلام گفتن بر تو ؟ راز شهادت به اقامه نماز تو و ايتاي زكات تو ؟ راز شهادت به عبادت تو ، تا رسيدن به سرمنزل يقين ؟

توان برگرفتن اين مُهر ، توان گشودن اين راز در درست هاي ما نيست .

اما پيداست هم كه اين راز ، تنها راز تو نيست؛ راز پدران توست و راز فرزندان تو .

سرچشمه اين راز زلال ، در محراب مظلوميت علي است ( عليه السلام ) ؛ آنجا كه شهادتش در محراب ، مردم مرعوب و گنگ را به تعجب وامي دارد كه مگر علي نماز مي خواند ؟

و اين راز از جنس همان رازي است كه

با جگر سوخته امام حسن ( ع ) به طشت مي ريزد ، اما هيچ دلي نمي لرزد و هيچ اشكي نمي ريزد .

و اين راز از سنخ همان رازي است كه وقتي عشق رسول الله ( ص ) بر سرنيزه ها ، خارجي معرفي مي شود ، هجوم بي رحمانه سنگ از بام هاي جهالت و كنگره هاي قساوت ، بر هويت خورشيد تكرار مي گردد .

و اين همان رازي است كه در گريه هاي سجاد ( ع ) موج مي زند .

و اين همان رازي است كه امام باقرِ ( ع ) جوان را بي هيچ دغدغه واكنشي ، از ميان مردم مي ربايد .

و اين همان رازي است كه همه عمر صادق آل محمد را به محو گذشته هاي محرف و غبارآلوده صرف مي كند .

و اين همان رازي است كه بر جنازه ستم كشيده امام صابر ( ع ) - امام کاظم- فرياد مي كند : « هذا امام الرفضه » . دشمن چه كرده است با شما آل الله ؟ چه تصويري از شما در ذهن عالميان كشيده است كه ما شيعيان هم از وراي صدها سال ، بايد به نماز خواندن و زكات دادن شما گواهي دهيم ؟

اين است كه در زمان ولادت تو هم كه ولادت عشق است و تجلي اسماي حسناي خداوند بر زمين ، اشك چشمهايمان خشك نمي شود و سنگيني غم جانمان كاستي نمي پذيرد .

خدا ظهور قائمتان را نزديك فرمايد تا اين زخم كهنه چند ساله را مرهم و درماني جانانه باشد .

سيد مهدي شجاعي

رواق زرنگار

اى

ستون هاى زمين ، گلدسته ه_اى سربلند ! اى رواق زرن_گ_ار ، آي_ينه ه_اى بندبند !

اى م_قرنس هاى چوبى ، گنبد زرين كلاه ! ب_ر س_ر آن آس_ت_ان پ_رشكوه بى گزند

ب_ر س_ر هفت آسمان آن مهربان افراشته چ_ترى از بال كبوتر ، از حرير و از پرند

دس_ت او اي_ن_ك پ_ناه آهوان خسته است ب_ال ب_گ_ش_اييد از شوق ، آهوان دركمند !

ك_ف_ت_ران آس_م_ان_ى ه_م اسير دام او مى ك_شاند هر دلى را در رهايى ها به بند

اى حض_ور ه_ش_ت_مين ! افتادگان غربتيم دست ما را هم بگير از لطف ، اى بالا بلند !

يدالله گودرزى

رواق معظّم

زهي به منزلت از عرش برده فرش تو رونق

زمين زيُمن تو محسود هفت كاخ مطبّق1

تويي كه خاك تو با آب رحمت است مخمّر

تويي كه فيض تو با فرّ سرمد است ملفق2

چو دين احمد مرسل مباني تو مشيّد3

چو شرع حيدر صفدر قواعد تو موثّق4

زهر چه عقل تصوّر كند فضاي تو اوسع

زهر چه وهم تخيّل كند بناي تو اوثق5

كدام مظهر بي چون بود به خاك تو مدفون

كه از زمين تو خيزد همي خروش انا الحق

زبس رفيعي و محكم زبس منيعي و مُعظم

براستي كه خموشيست در ثناي تو اوفق6

چنان نمايد سرگشته در فضاي تو گردون

كه در محيط ، يكي بادبان گسيخته زورق

زصد يكي نتواند حديث وصف تو گفتن

هزار صاحب7 و صابي8 هزار صابر9 و عَمعَق10

سپهر را بشكافد زهم تجلّي نورت

چنان كه صخرة صمّا11 شود زصاعقه منشق12

چه قبّه يي تو كه گر رفع پايه تو نبودي

زمين شدي متزلزل بسان توده

زيبق13

چه بقعه يي تو كه نبود بهاي يك كف خاكت

هزار تخت مرصّع هزار تاج مفرّق16

چه كعبهيي تو كه اينك زبهر طوف حريمت

دمي زپويه نياسايد اين تكاور ابلق17

كدام كاخ همايوني اي عمارت ميمون

كه هست برتري سدّه ات ز سِدره محقّق

كدام بقعة ميموني اي بناي همايون

كه از سموّ 18 سموات برده قدر تو رونق

كدام آيت رحمت به ساحتت شده نازل

كه مي زند زشرف عرصه ات به عرش برين دَقّ19

تويي كه خاك تورا همچو تاج از پي زيور

فلك نهاده به تارَك20 فرشته هشته به مفرق21

چنان كه هوش به سر فيض با فضاي تو مُنضَم22

چنان كه روح به تن روح با هواي تو مُلصَق

اگر به طور تجلّي كند فروغ فضايت

شود زجلوه آن طور چون تُراب مُدقّق23

به سر سپهر برين را بود هواي پريدن

بدان اميد كه گردد به خاك كوي تو ملحَق24

زنور بيضه بيضا 25 ربوده فرّ تو فرّه

فراز طارم امكان زده است قدر تو بيدق

عيون اهل خرد از غبار توست مكحّل26

رقاب27 خلق به طوق پرستش تو مطوق28

به نزد قبه عاليت هفت گنبد گردون

چو پيش كوه دماوند هفت دانه جوزق29

دلي كه نيست هواخواه آستان تو بادا

طَعين30 تيغ مصيقل نشان سهم31 مفوّق32

اگر نه مركز چرخستي اي بناي مشيّد

چرا به گرد تو مي گردد اين دوازده جوسَق33

زصد يكي زفزون اندكي نمود نيارد

شماره منقبتت را دو صد جرير و فرزدق34

مگر تو مقصد ايجادي اي رواق معظّم

كه هست هستي نه چرخ از وجود تو مشتق

مگر تو روضة سلطان هشتمي كه به

خاكت

كند زبهر شرف سجده هفت طارم ازرق35

خديو خطّه امكان كه از عنايت يزدان

فراز خرگه لاهوت برفراشته سَنجَق36

علي عالي اعلي امام ثامن ضامن

كه از طفيل وجودش وجود گشته منسَّق37

سپهر عدل مهين گوهر محيط خلافت

جهان جود بهين زادة رسول مصدَّق

قوام دهر نظام جهان وسيلة هستي

امين شرع ولي خدا خليفة بر حق

چو بود طاق رواق تو از نقوش معرّا38

چو از طراز هيولا جمال هستي مطلق

سپهر مرتبه ، شعبانعلي كه باد وجودش

به روزگار مويّد زكردگار موفَّق

نمود عزم كه گردد حدودد طاق رواقت

به طرز قصر سنّمار و بارگاه خُورنَق39

به نيل و دوده و گلغونه و مداد مزيَّن

به زرّ و نقره و شنگرف و لاجورد منمَّق40

به سعي باقر شاپور كلك ماني خامه

كه شكل پيل كشد نوك خامه اش به پربق41

به لوح صنع مجسّم كند بدايع كلكش

نسيم مشك و شميم عبير و نكهت زنبق

چنان كه نيز مصوّر كند به صنعت خامه

نعيب42 زاغ و نعيق كلاغ و صحيحة عَقعَق43

به رنگ ريزي كلكش كند عيان به مهارت

نشيد44 بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق45

به ساحت تو رقم كرد نقشها كه ز رشكش

زبان اهل بيان چون زبان خامه شودشق

چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نوآيين

چو ناي فاخته و گردن حَمامه46 مطوّق

نهال فكرت قاآني از سحاب معاني

به بوستان سخن گشت در ثناي تو مورق47

پس از ورود سرود از براي سال طرازت

زهي زمين تو مسجود نُه رواق معلّق48

ميرزا حبيب الله قاآني

1 - هفت كاخ مطبّق : هفت طبقة آسمان .

2 - ملقّق : فراهم آورده شده - بهم پيوسته .

3 - مشيّد : استوار .

4 - موثّق : استوار .

5 - اوثق : استوارتر ، محكم تر ، معتمدتر .

6 - اوفق : سازگارتر ، سازوارتر .

7 - صاحب : مراد اسماعيل فرزند عبّاد ( متوفي 385 ه ) وزير دانشمند و بخشندة مؤيد الدولة ديلمي است كه به زبان عربي شعر مي سرود .

8 - صابي : مقصود ابراهيم پسر هلال نويسنده و اديب عيسوي مذهب ( متوفي 384 ه ق ) مي باشد كه در حكومت عضد الدوله وزير ديوان رسائل بود و به عربي ديواني دارد .

9 - صابر : شهاب الدين اسماعيل برمذي شاعر نيمة اول قرن ششم كه در دستگاه سنجر تقرّب داشت و به دستور خوارزمشاه در جيحون افكنده شد .

10 - عمعق : ابوالنجيب شهاب الدين بخارايي شاعر نيمة دوم قرن پنجم و وابستة دربار آل خاقان كه قصايدش به انواع صنايع مشحون است . عمعق در لغت عرب نيامده ( يادداشتهايي قزويني ج 6 ص 59 ) .

11 - صمّا : سنگ سخت . در اصل صفت است براي صخره ، سعدي مي گويد :

حاجت موري به علم غيب بداند دربن چاهي به زير صخرة صمّا

12 - منشق : شكافته .

13 - زيبق : جيوه - سيماب .

14 - تاج مغرّق : تاجي كه غرق در گوهر باشد .

15 - سدّه : آستانه .

16 - معوّق : باز داشته شده .

17 - ابلق : دورنگ ، سياه و سفيد . تكاور ابليق ، در

اين بيت كنايه از روز و شب است .

18 - سموّ : بلندي .

19 - دق : سرزنش ، مؤاخذه كردن .

20 - تارك : فرق سر .

21 - مفرّق : جايي كه راه منشعب گردد .

22 - منضم : پيوسته و چسبيده ، ملصق .

23 - مدقّق : آرد شده .

24 - ملحق : پيوسته .

25 - بيضة بيضا : كنايه از خورشيد است .

26 - مكحّل : سرمه كشيده .

27 - رقاب : گردنها .

28 - مطوّق : طوقدار - در چنبر و طوق .

29 - جوزق : غوزة پنبه . چ

30 - طعين : خسته و مجروح .

31 - سهم : تير .

32 - مفوّق : پي در پي .

33 - جوسق : معرب كوشك - قصر و كاخ .

34 - جرير و فرزدق دو تن از شاعران نام آور عرب در قرن اول هجري .

35 - ارزق : كبود رنگ .

36 - سنجق : نشان و علم .

37 - منسّق : منظّم .

38 - معرّا : عاري و بركنار .

39 - خورنق : قصري كه سنمّار به امر نعمان بن منذر ساخت .

40 - متعمّق : مزيّن - نگاشته .

41 - بق : پشه .

42 - نعيب و نعيق : آواز كلاغ .

43 - عقعق : كلاغ صحرايي - مرغي است سياه و تيز پرواز .

44 - نشيد : سرود و آواز خواني .

45 - لقلق : لكلك .

46 - حمامه :

كبوتر .

47 - مورّق : كاتب و نويسنده .

48 - رواق معلّق : كنايه از آسمان است .

زائر نواز

در كودك_ى دستم به دست م_ادرم بود

وقتى به درگاهت رضاجان م_ىرسيدم

آواى هر گلدسته ات را گرم و پرشور

با گوش ج_ان از بيكرانها م_ىشنيدم

آن روز هم چون روزهاى خوب ديگر

شور طوافت در دل من شعله ور بود

گرم و سبكبال و رها ، بيتاب بيت_اب

گويى مرا شوق حريمت بال و پر بود

مادر تمام غصه ها را با تو م_يگفت

از رنج جانسوز و غم و درد نه_انش

ميشد كه نقش غم زلوح سينه اش خواند

از گ_ري_ه آرام و اشك دي_دگ_انش

همچون كبوتر شاد و بىآرام و خرسند

بر گرد بام روض_ه ات پرواز كردم

ت_ا بيك_ران آسم_انه_ا ن_ور دي_دم

وقتى كه چشم خ_ويشتن را باز كردم

همچون پرنده در قفس اين جا اسيرم

دستى گش_ا زائ_رن_وازى كن اماما !

مگذار بىروى تو بنشينم شب و روز

نقش خ_وش اعج_از بازى كن اماما !

مهرت هميشه در سرم ، عشقت به جانم

چون ريشه سرو وصنوبرپاگرفته است

ت_و ه_شتمين نور شب يلداى ماي_ى

عشق تو درجان ودل ما پاگرفته است

تا ب_ار ديگر روى م_اه_ت را ببينم

ب_ا الت_فاتى حاجت ما را روا ك_ن

بستم گ_ره بر پنجره ، چش_م انتظارم

تا باز گردم ، اين گره را نيز وا كن

حوا جعفرى

زائر هميشه

اي_ن جتا ز شمع وسوسه بيگانه مى شوم

گ_رد ض_ري_ح پاك تو پروانه مى شوم

اي_ن جا به جام بوسه شراب ضريح را

ت_ا ان_ت_ه_اى ذائ_ق_ه پيمانه مى شوم

دي_وان_ه را ب_گو طلب عقل تا به چند ؟

م_ن م_ى رسم كنار تو ديوانه مى شوم

اى ك_اش ت_ا ك_بوتر صحن توام كنند

چ_ون زائ_ر هميشه اين خانه مى شوم

گو جان فداى نام تو

سازم رضا ! كه من

م_ى سازم اين حقيقت و افسانه مى شوم

عليرضا سپاهي

زين در مشو غايب

بود پيوسته نيّت در رياض روضه رضوان را

كه بوسد آستان روضه شاه خراسان را

مه ابوان يثرب1 آفتاب مشرق و مغرب

كه سقف مشهدش همسايه آمد عرش رحمان را

سجود آستان دولت دنيا و دين بخشد

همين دولت بَسَست از دين و دنيا اهل ايمان را

نظر در صورت قنديل2 محراب مزارش كن

اگر از چشمة خورشيد جويي آب حيوان3 را

غبار آستانش ديده ها را مي كند روشن

صفاي مرقدش بخشد صفا آيينه جان را

ملايك رو نهند از حلقه اهل صفا اين جا

كه در اين كعبه دريابند اجر عيد قربان4 را

نموداري نمود از لاجوردي گنبد سلطان

قلم روزي كه طرح انداخت اين فيروزه ايوان را

سلاطين چشم آن دارند از بهر سر افرازي

كه گاهي خاكروب اين زمين سازند مژگان را

وصال كعبه خواهي سوي ايوان رضا ورنه

چه حاجت از تف دل تافتن ريگ بيابان را

خدا با دوستان چندين كرم دارد كه كرد آسان

به راه اين حرم دشواري خار مغيلان5 را

به هر مژگان زدن چون دولت حجّي برد سالك6

سزد كزديده ها سازد قدم اين راه آسان را

زطوف اين حرم گردي چو در پيراهني گيرد

بگو بر روضة فردوس افشان طرف دامان را

براي نكهت7 شاخ گل باغ رضا رضوان

دمي صدره به طرف روضه بگشايد گريبان را

چنان كز آسمان قرآن فرود آورد در كعبه

برد روح الامين زين در ثواب ختم قرآن را

دلي كه از پرتو شمع شبستانش شود روشن

به خلوتخانة گردون رساند نور عرفان8 را

تعالي

الله9 زهي10 مهمانسرا كز غايت رحمت

نعيم هشت جنّت پيش راه آرند مهمان را

اگر جمعيت دل بايدت زين در مشو غايب

كه اين جا جمع مي سازند دلهاي پريشان را

درين خلوت سرا هر كو برافروزد چراغ دل

ببيند آشكارا روي چندين راز پنهان را

هوا و آب اين ارض مقدس جذبه يي دارد

كه گرد غفلت از دل مي برد گبر و مسلمان را

چو شمع وصل روشن كردي اين جا سوختن اولي11

چرا بايد كشيدن دور ازين در داغ هجران را

ستم آن بود كز انگور مأمون بر امام آمد

نه آن تلخي كه بود از ميوة دل ، پير كنعان را

فروغ شمع دولتخانة موسي بود كاظم

گلي كان شب چراغ راه شد موساي12 عمران را

از آن روزي كه اين انگور زهر آلود پيداشد

دگر تلخي نرفت از آب و خاك اين باغ ويران را

طلوع كوكب اثنا عشر همراه يوسف شد

صفاي مطلع خورشيد داد ايوان زندان را

نبردي اهرمن انگشترينش بيخبر از كف

اگر نام علي نقش نگين بودي سليمان را

گلستانيست پر برگ و نوا خاك درِ سلطان

كه آبش رنگ و خاكش بودهد نسرين وريحان را

در آن روزي كه هر مرغي به گلزاري مقرّر شد

فغاني بلبل دستان سرا شد اين گلستان را

خدايا تا بود در دفتر آل عبا ثابت

به روي صفحه هستي نشان و نام ، سلطان را

سرم در سجدة درگاهش آن مقدار مهلت ده

كه از لوح جبين معدوم سازم خطّ عصيان را

بابا فغاني

1 - يثرب : نام قديم مدينه كه پس از هجرت رسول اكرم ( ص

) مدينة النبي نامده شد و از جهت اختصار بعدها « مدينه » نام گرفت .

2 - قنديل : چراغدان .

3 - آب حيوان : آب حيات . آب زندگاني . قدما معتقد بوده اند كه چشمه اي بدين نام در طبيعت وجود دارد و هر كس از آن بنوشد جاويد مي ماند امّا :

« آب حيوان نه آب حيوان است جان با عقل و عقل با جان است »

نظامي

4 - عيد قربان : عيد اضحي كه حاجيان در مكّه قرباني كنند .

5 - مغيلان : درختي خاردار كه در نقاط گرم و خشك مي رويد .

6 - سالك : راهرو طريقت ، كسي كه در سير الي الله است بين بدايت و نهايت مادام كه در سير است . براي اطلاع بيشتر رجوع كنيد به ( فرهنگ عرفاني سجّادي ص 254 ) .

7 - نكهت : بوي خوش .

8 - عرفان : شناخت و مراد شناسايي حق است و نام علمي است از علوم الهي كه موضوع آن شناخت حق اسماء و صفات اوست ( همان مأخذ ص 330 ) .

9 - تعالي الله : بزرگ است خدا ( از اصوات مفيد تعجب ) .

10 - زهي : چه خوب ( از اصوات و ادات مفيد تحسين ) .

11 - اولي : سزاوارتر ، شايسته تر .

12 - موسي عمران ( در اصل ) امّآ اسامي مقصور ، در فارسي ، در حال اضافه با الف نوشته مي شوند مانند : موساي كليم ، عيساي مريم .

سپهر رأفت

ز آستان رضا سر خط امان دارم

رخ

نياز بر اين پاك آستان دارم

اگر چه كم زغبارم ، به شوق نكهت گل

هميشه جاي ، در اين طرفه بوستان دارم

زتير حادثه مرغي شكسته بال و پرم

در اين چمن به صد اميد آشيان دارم

چو ذرّه ام ولي از جبهه سايي حرمش

دلي چو مهر فروزان آسمان دارم

اگر زقافله ي عاشقان او دورم

چو گرد ، چشم به دنبال كاروان دارم

چو كوه ، پاي ، به دامن كشيده ام در طوس

زهمجواري او فخر ، جاودان دارم

اگر گياهم ، اگر خار ، از عنايت حق

هماره نكهت اين نغز گلستان دارم

رضا هزار و يك آمد چو اسم حق به عدد

كه اين لطيفه من از طبع نكته دان دارم

بود چو مظهر اسماء كبريا نامت

هميشه نام بلند تو بر زبان دارم

كجا هواي جنان راه دل تواند زد

كه پرتوي زولاي تو در جنان دارم

بهار عمر چو طي شد به بوي تو اي گل

كنون به لطف تو اميد در خزان دارم

ز گلشن حرمت كَي روم كه لاله صفت

زداع عشق تو عمري به دل نشان دارم

زدرگه تو به جايي نمي روم هرگز

كه چون تو رهبر والا و مهربان دارم

پي نثار ، اگر گنج شايگانم نيست

به خاك درگه تو اشك رايگان دارم

ز آفتاب قيامت مرا چه غم كه مدام

به سر زسايه ي لطف تو سايبان دارم

به چشم خاك درت تا كه توتيا سازم

زاشك شوق بسا ديده ابرسان دارم

به دامن كرم عالمي نياويزم

به دامن توزنم دست ، تا كه جان دارم

سيه چو خامه اگر

شد دل شكسته ي من

اميد از كف تو سر خط امان دارم

تو را كه لطف چو بحري است بيكران ، رحمي

كه من گناه ، چو دريا بيكران دارم

نِيَم چو دعبل اما فزون تر از دعبل

چكامه ها به مديح تو ارمغان دارم

شكنجه ها كه زطاغوت ديدم ، آثارش

به جرم عشق تو در جسم ناتوان دارم

بجز تو از همه كس داغ آرزوها را

بسان لاله خونين به دل نهان دارم

بود زوصف تو عاجز اگر چه طبعم ، باز

كنم ثناي تو تا خامه دربنان دارم

مرا كه نيست معاني بلند و واژه بديع

كجا سزاست كه اوصاف تو بيان دارم

مرا كه نام ، غلام رضا بود ( قدسي )

بس افتخار از اين نام ، درجهان دارم

مهين وليّ خداوند ، حكمران قضا

سپهر رأفت و بحر كرم ، امام رضا

فرشته داد به اهل زمين زعرش ، نويد

كه شب چو دور ستم طي شد و سپيده دميد

به شبروان خبر آمد كه سينة شب را

چو قلب اهرمنان ، تيغ آفتاب دريد

پيام داد به شب زنده دار ، مرغ سحر

كه صبح وصل ، ز پيراهن افق خنديد

رسد مژده به سر گشتگان قلزم عشق

كه در محيط جهان كشتي نجات رسيد

گلي ز گلشن ايمان شكفت كز رويش

به باغ ، رنگ ز رخسار گل ز شرم پريد

مشام جان شده خوشبو ز نكهت شادي

مگر به گلشن هستي نسيم شوق ، وزيد

زمانه كرد به بزم فلك ، چراغاني

توان نشانه اش از جلوه ي كواكب ديد

گرفت پرده ز رخسار ،

تا كه شمس شموس

به خاك پاي وي از شوق بوسه زد خورشيد

نهاد پا چو به ملك وجود ، امام رئوف

نثار مقدمش از ديده اشك شوق چكيد

چو زد به كشور هستي امام هشتم گام

عيان به اهل جهان شد وديعه ي توحيد

مهين امام همامي كه روز و شب ، ز شعف

برند سجده به درگاه او سياه و سپيد

شكفت تا گل آزادگي زگلبن دين

نشست بر لب آزاده ، خنده ي اميد

زهي جلال ، كه از اشتياق همناميش

زافتخار مقام رضا به خود باليد

بلند شد چو نوايش به نغمه تكبير

ز شوق ، خاست زناي مدينه بانگ نشيد

زهي بزرگ كه درزيگر قِدَم زنخست

ز لطف جامه ي رفعت به قامتش پوشيد

نگر به ديده ي حق بين جمال ايزديش

كه هست از رخ او جلوه ي خداي ، پديد

خداي ، جلوه در آيينه اش كند به يقين

به هر دلي كه فروغ ولايتش تابيد

كجا به جام جهان بين جم نظر دارد

كسي كه از مي مهر و ولاي او نوشيد

هر آن كه سود ز اخلاص سر به درگاهش

به حق حق كه زدرگاه او نشد نوميد

دعا به درگه او نقشي از اجابت يافت

حريم او شده بر قفل مشكلات ، كليد

پناه در حرمش كافر و مسلمان يافت

در اين سخن نبود هيچ جاي گفت و شنيد

اگر شكسته دلي شد ز عشق او مجنون

به روز حشر سرافكنده نيست همچون بيد

چو خامه هر كه نهد سر به خط فرمانش

زهمّتش خط بطلان به هر دو كون كشيد

ثنا و مدح علي

بن موسي جعفر ( ع )

به شعر گر ندهد جلوه كي شود جاويد

ز باغ دلكش فردوس ، طاير قدسي

گل مراد خود از گلشن خراسان چيد

مهين وليّ خداوند ، حكمران قضا

سپهر رأفت و بحر كرم ، امام رضا

غلامرضا قدسي

سپيده هشتمين

درود بر تو

اى هشتمين سپيده

- اگر از سايه ساران درود مى پذيرى-

باران نيز به اِزاى تو پاك نيست .

و بر ما درود

- اگر فاصله خويشتن تا تو را ،

تنها بتوانيم ديد-

اى آفتاب ،

ما آن سوى ذرّه مانده ايم !

* * *

من آن پرنده مهاجرم

كه هزار سال پريده است

اما هنوز ،

سواد گنبدت

پيدا نيست .

آوخ كه بال كبوتران حَرَمت

از چه تيرهاى زهرآگين خسته است

شكسته است .

* * *

اى عرش !

اى خون هشتم !

نيرويى ديگر در پرم نه !

كه ما را هزار سال

نه رهتوشه اى بر پشت بود

و نه شمشيرى در دست !

و مگر در سينه ،

عشق مى افروخت

مى سوخت ،

كه چراغ تو ،

روشن ماند .

* * *

رشته اى از زيلوى حَرمت

زنجير گردن عاشقان

و سلسله وحدت است

و خطى كه روستاها را به هم مى پيوندد .

* * *

گل مُهره هاى ضريحت

دلهاى بيرون تپيده ما

تبلور فلزى ايمان است .

چنان گسترده اى

كه جز از حلقه ضريحت نمى توان ديد !

تو را بايد تقسيم كرد

آن گاه به تماشا نشست

خاك تو ، گستره همه كائنات

و پولاد ضريحت

قفسى ست

كه ما

يارايى خود را

در آن به دام انداخته ايم

تو سرپوش نمى پذيرى

طلاى گنبدَت

روى زردى ماست

از ناتوانى ادراكمان از تو

كه بر چهره مى داريم

* * *

تو مركز وُفورى

كِشتهاى ما از تو سبز

پستانهاى ما از تو

پر شير است .

تو مَدار نعمتى

سيبستانهامان

سرخى چهره را

از زردىِ قبّه تو وام دارند

و گنبد تو

تنها و آخرين آشتى ما

با زر است

هر چند اگر

فريب زراندوزان تاريخ باشد

* * *

شتر از مسلخ

به فولاد تو مى گريزد

آهن تو

پيوند جماد و نبات و حيوان

بخشش تو ،

اعطاى خداى سبحان است

وقتى تو مى بخشى

دست مريخ نيز

به سوى سقاخانه ات

دراز است .

ناهيد و كيوان و پروين ،

ديروز ، صف در صف

در كنار من و آن مرد روستا ،

در مضيف خانه تو

كاسه در دست

به نوبت آش

ايستاده بوديم .

* * *

كاش ( ايستاده ) بوديم !

تو ايستاده زيستى

هر چند

با ميوه درختى گوژ و نشسته

مسمومت كردند .

اما ،

شهادت

تو را ايستاده ، درود گفت .

و اينك جايى كه تو خوابيده اى

همه كائنات به احترام ايستاده است .

* * *

من با اشك مى نويسم

شعر من

عشقى است

كه چون مورچه

بر كاغذ راه افتاده است

اى بلند !

سليمان وار

پيشِ روى رفتار من

درنگ كن !

سپاه مهرت را بگو

نيم نگاهى به جاى مورچگان بيفكند .

* * *

تو امامى !

هستى با تو قيام مى كند

درختان به تو اقتدا مى كنند

كائنات به نماز تو ايستاده

و مهربانى

تكبيرگوى توست

عشق

به نماز تو

قامت بسته است

و در اين نماز

هر كس مأموم تو نيست

( مأمون ) است !

درست نيست

شكسته است .

تاريخ چون به تو مى رسد

طواف مى كند .

* * *

يا كلمة الله !

عرفان در ايستگاه حَرمت

پياده مى شود

و كلمه

چون به تو مى رسد

به دربانى درگاهت

به پاسدارى مى ايستد !

شعر من نيز

كه هزار سال راه پيموده

هنوز ،

بيرون بارگاه تو

مانده است .

على موسوى گرمارودى

سرچشمه آب حيات

زلف مشك آيين تو يا عنبر

سار1است اين

طرّه2 پرچين تو يا مأمن دلهاست اين

گيسوانت از بنا گوش تو افتاده به دوش

يا كه روز من به هجران يا شب يلداست اين

روي زيباي تو يا خورشيد يا باغ بهشت

يا قمر يا صبح صادق يا يد بيضاست اين

طاق ابروي تو محراب است يا شقّ القمر

مدّ ياسين يا خم سر سوره طاهاست3 اين

مژّه و ابروست يا تير و كمان رستمي

تيغ اسكندر بود يا خنجر داراست4 اين

چشم مست توست يا جادوست يا مشكين غزال

ساتكين مي بود يا نرگس شهلاست اين

لعل لب يا غنچه نشكفته يا گلزار حُسن

پستة خندان بود يا شكّرين حلواست اين

معجز عيسي است يا سر چشمه آب حيات

يا لب جان بخش تو يا لعل روح افزاست اين

اين دهان يا نقطه موهوم يا سرّ خفي5

جوهر فرد6 است يا پيداي ناپيداست اين

خط بود گرد رخت يا هاله بر دور قمر

يا به لوح مصحف7 رويت خط خضراست اين

نخله طور8 است يا طوباست يا شاخ سخن

قامت تو يا قيامت سرو يا بالاست اين

قبله خلق جهان يا كعبه مقصود جان

وادي ايمن بود يا كوي يار ماست اين

بقعة شاه خراسان يا حريم كبرياست

در زمين شد جلوه گر يا سينة سيناست اين

شعر يا عقد گهر اعجاز يا سحر حلال9

منطق « گلزار » يا طوطي شكّر خاست اين

گلزار اصفهاني

1 - عنبر سارا : مشك خالص و بي غش .

2 - طرّه : موي جلو پيشاني - زلف .

3 - ياسين و طه : بترتيب نام سوره هاي 36 و 20 قرآن كريم و

از نامهاي پيامبر ( ص ) است .

4 - دارا : مقصود داريوش سوم است كه طي سه جنگ از اسكندر مقدوني شكست خورد و به دست بوس والي بلخ كشته شد و با مرگ او سلسلة هخامنشي منقرض گرديد ( 330 ق . م . ) .

5 - سرّ خفي : راز پنهان - لطيفه اي است در دل كه محلّ شهود است .

6 - جوهر فرد : كوچكترين جزء جسم كه به اعتقاد قدما قابل تجزيه و تقيسم نيست و كنايه از دهان معشوق است .

7 - مصحف : قرآن - رساله و دفتري كه حاوي مطالب ديني باشد .

8 - محلة طور : شجرة طور كه براي خورندگان روغن و نان خورش مي روياند ( سورة مؤمنون - آية 20 ) و نيز درختي كه موسي از آن نداي « اني انا الله » شنيد .

9 - سحر حلال : شعر يا نثر عالي - سخن فصيح و بليغ - نيز نام منظومه اي است از اهلي شيراز كه ذو وزنين است .

سرچشمه بقا

پناهگاه همه بي پناه و جا اينجا است

مطاف و قبله گه هر شه و گدا اينجا است

زهر كجا كه شوي رانده و فروماني

به كرد گار قسم جاي اتجا التجا است

اگر دواي غم و درد و ناخوشي خواهي

به آستان رضا سربنه دوا اينجا است

اگر تمام طبيبان تو را جواب كنند

مدار باك و مخور غم تو را شفا اينجا است

اگر نداري و قرضت فزون زدار اييست

بيا بيا كه همه قرض تو ادا اينجا است

اگر كه چشمه آب

حيات مي خواهي

مرو به راه غلط چشمه بقا اينجا است

اگر كه بخشش و آمرزش گنه خواهي

بيا امام رئوف حضرت رضا اينجا است

اگر زمانه شود پر خطر بلا خيزد

براي كشور ما دافع بلا اينجا است

ولايت است چو حصني به پيش قهر خدا

شه حديث كن سلسله طلا1 اينجا است

به شكل و خُلق بود چون پيمبر خاتم

عجب مدار كه فرزند مصطفي اينجا است

به زهد و علم بود چون علي ولي الله

بيا ولي خدا پور مرتضي اينجا است

بغير خاتم پيغمبران كه جدّ وي است

بزرگ سرور و مولاي انبياء اينجا است

جلال و عزّت و جاه خدا نِگر در او

چه اوست حجّت و مرآت حق نما اينجا است

امام حاضر و ناظر ضمير ما داند

چرا كه علم بر سِرِّ و الخفا اينجا است

خلاصه هر چه صفات خداست در اوست

نگويمش كه خدا ذات كبريا اينجا است

محمود والانژاد

1 - سلسله طلا : اشاره است به حديث معروف سلسله الذهب كه مستند است به قول معصومين و رسول اكرم و حديثي است قدسي كه شرح آن گذشت .

سرمه خاك تو

ش_اه ش_وم ، م_اه ش_وم ، زر شوم

در ح_رم_ت ب_از ك_بوتر ش_وم

اى م_لك ال_حاج ! ك_جا ميروى ؟

پش_ت ب_ه اين قبله چرا ميروى ؟

س_عى در اي_ن مروه صفا ميدهد

خ_اك ب_هشت اس_ت ، شفا ميدهد

س_نگ تو بر سينه زد ايران زمين

س_رمه خ_اك تو كشد هند و چين

س_نگ ب_ه پاى ت_و وف_ا ميكند

راز دل ش_ي_ع_ه ادا م_يك_ن_د

ت_ا اث_ر پاى ت_و ج_ا مانده است

اي_ن ده_ن ب_وسه وام_انده است

س_نگ س_ياهى كه

در اين جاستى

س__ر س_وي_داى ن_ظ_رهاستى

ع_هد ب_جز ب_ا لب پيمانه نيست

جز تو ولى نيست ، وليعهد چيست ؟

م_شرق دل ع_رصه شبديز نيست

هر كه على نيست ، ولى نيز نيست

دام بچي__ن_ي_د ز دارال__س_لام

ص_يد ح_رام است به بيت الحرام

مهدى بياتى ريزى

سلسلة الذهب

در خلوت پاك كبريايي

پيچيده نسيم آشنايي

تا نعره عشق بر فلك خاست

اي عقل برو نه جايت اينجا است

محبوب و حبيب گرم رازند

اغيار بدين حرم چه تازند

جبريل شنو منه ادب را

گلبانگ « ابيت عند رب » 1 را

جبريل در اين ميانه چون باد

از دوست خبر به دوست مي داد

چون ديد عيان نهايت عشق

پي برد به حدّ و غايت عشق

مي ديد نهايتي كه خود باز

مي زايد از آن نهايت آغاز

چون باد صبا زباغ خيزد

با خرمن شاخه ها ستيزد

يك بوي خوشش نرفته از دست

از بوي هزار گل شود مست

جبريل كه پيك آستان بود

در خاك ، سفير آسمان بود

آورد پيام حق به احمد

آن دير رسيدة سرآمد

با خلوتي حريم دلدار

سر كرد چنين حكايت از يار :

از دوستي علي سخن گفت

زين نكته نغز بهر من گفت

اين عشق علي دژي است محكم

در آن شده ايمني فراهم

هر كس كه در آن پناه گيرد

اندوه و عذاب كي پذيرد

در مأمن عشق جاي غم نيست

جايي كه خدا بود صنم نيست

اين راز كه جبرئيل سرداد

هر راهبري به آن دگر داد

احمد به علي ، علي به فرزند

هر يك دل ديگري بيا كند

اين لعل كه نغز و خون چكان بود

در قاب

طلاييش نهان بود

اين بار امانت خدايي

آميزه سقف كبريايي

بر دوش يكي نشسته يك چند

مي رفت به روي دوش فرزند

آنگه كه زهشتمين ستاره

شد جامة شب هزار پاره

آن شمس شموس هفت كشور

روكرد به سرزمين خاور

آنگه كه پيمبر ولايت

آمد سوي كشور ولايت

اين قصة دلنواز سرداد

زين راز به عالمي خبر داد

اين طرفه نگر كه آن خردمند

در باغ شميم گل پراكند

مهدي جلالي

1 - اشاره است به حديث نبوي : « ابيت عند ربّي يطعمني و يسقيني » « در نزد پروردگارم شب را به روز آوردم و او مرا از شراب و طعام [وصال] چشاند » اين حديث در مقام وصال حبيب با محبوب نقل شده است .

( احاديث مثنوي ، ص 88 )

سيّدي

يا بقعةً مات بها سيّدي

ما مِثله في الناس مِن سيّدٍ

مات الهدى من بعده و النّدى

و شمّر الموت به يقتدى

لا زال غيث اللّه يا قبرَهُ

عليك منه رائحاً مغتدي

كان لنا غيثاً به نرتوي

و كان كالنجم به نهتدي

إنّ عليّا ابنَ موسى الرضا

قد حلّ و السوّدد في ملحدٍ

يا عين فابكي بدم بعدَهُ

على انقراض المجد و السؤددِ

ابن المشيّع المدنيّ

شاهنشه ولايت ايمان ابوالحسن

گردون نصيب ديدة من كرد بي حساب

دردي كه چشم آينه آرد به اضطراب

نزديك شد كه ابلق چشمم برون جهد

از زير تازيانة درد گران ركاب

در چشمه ها حباب ز شورش شود پديد

در چشم من گشود رمد1 چشمه از حباب

نسبت به اشك من عرق سرد صحّت است

از گل در آن نفس كه فرو مي چكد گلاب

گويا رفوي زخم زهم پاره مي شود

مژگان چوباز مي كنم از هم به اضطراب

اين تركهاي درد كه در چشم خانه ام

چون ديو كرده اند نزول از سر عتاب

بد مست گشته اند زشراب مدام خون

ترسم كنند مردم چشم مرا كباب

با كم زتركتازي درد دو اسبه نيست

ترسم غبار خيزد ازين خانة خراب

افتد اگر زسرخي چشمم به جام ، عكس

گيرد چو گل پياله مي رنگ ، بي شراب

چشمي كه از نظاره ، جهاني به تنگ داشت

اكنون نمي دهد نگه يار را جواب

مي ديد هر يكي به دل شب خيال روز

از ضعف ، اين زمان نتوانند ديد خواب

از تابش شرار كنون مضطرب شود

مژگان من كه شانه زدي زلف آفتاب

چندين لعاب نيست به مژگان من عجيب

بهدانه

ام2 زمردم چشم است اندر آب

كردند طفره مردم چشمم زتاب درد

وز كودكي به شَيب رسيدند بي شباب

چسبيده است رشته نظاره مرا

دردي كه از كشاكش آن بگسلد طناب

از بس كه لب به ناله فروبست غيرتم

شد كاسة سرم زفغان كاسة رباب

از ضعف ، كار سونش الماس مي كند

در چشم من شكستگي رنگ ماهتاب

در فصل دي كه موج هوا بال بسته است

در پيش چشم من طيران مي كند ذباب

هر بيضه اي كه درد درين آشيانه كرد

شد هر يكي به طالع من بچه غراب

پاداش خيره چشمي من هست اين رمد

بشنو كه نكته اي است در اين باب بس صواب

ابناي دهر را همگي تنگ چشم ديد

زان در ميانه چشم مرا كرد انتخاب

هر چه لطف دوست بود درد بنده ليك

خواهم شفا زمرقد فرزند بوتراب

شاهنشه ولايت ايمان ابو الحسن

كز فيض اوست گوهر ايمان ما خوشاب

فرماندهي كه پنجه فالج به حكم او

بيرون كند زآينه جوهر چو موز آب

نايب مناب موسي كاظم به نصّ حق

هشتم امام خلق به دستور جدّ و باب

سلطان جن و انس كه اين و مطلع بلند

طالع به مدح او شده تا مقطع كتاب

زوّار آستان تو از شيخ تا به شاب

تقصير اگر كنند به طاعت شود حساب

پيوسته بحر لطف تو در جزر و مدّ بود

جزرش برد معاصي و مدّش دهد ثواب

آن را كه مدفن است به خاك درت يقين

ايام شيب را شمرد خوشتر از شباب

آن را كه ذرّه اي زهواي تو در دل است

بر فرقش آفتاب قيامت

شود سحاب

ماتم كه با تناهي4 ابعاد چون زده است

گردون سراي قدر تو را در جهان طناب

قنديل قبه تو بود كيلها كز آن

فيض نهان دهند به زوّار كامياب

هر شمع روضه تو كه حوري است در بهشت

دارد زنور خويش به رو از حيا نقاب

خواند خط شعاعي مهر از سواد شب

چشمي كه از غبار درت كرد فتح باب

دامن به زور چرخ نچيدي ز روضه ات

خورشيد را ضرور نبودي اگر شتاب

دوزخ به زيربار گناهش نفس زند

آن كس كه با تو بودد دمي بر سر عتاب

يك جد پاك توست نبي ، ديگري وليّ

از انبيا نديده كسي اين نسب به خواب

دانسته اي حقيقت اشيا چنان كه هست5

زان علم عالمي كه برون است از كتاب

مي خواهم از هواي تو لبريز خويش را

زان سان كه قطره قطرة خونم بود حباب

گردون به زير بار گناهم خميده است

خواهم خلاصيي زتو يا مالك الرقاب6

من كيستم كه مدح تو با اين خرد كنم

كز وصف چاكران تو عاجز بود لباب

مطلب ازين قصيده مرا عرض حال بود

ورنه چه حدّ من كه كنم مدح آن جناب

چون رسم شاعر است كه در آخر مديح

ختم سخن كند به دعاهاي مستجاب

يارب مواليان تورا باد در جهان

امنيّت ولايت و آساني صعاب7

برجان منكران تو از چرخ هر زمان

تيري خورد جهنده تر از ناوك شهاب

سيّد علي صيدي طهراني

1 - رمد : سرخ گرديدن سفيدي چشم و آن اكثر از باد و جريان آب بود ( غياث اللغات ) .

2 - بهدانه : تخم

و دانة بهي .

3 - سونش : براده كه از سوهان فرو ريزد ، برداة آهن ، الماس و مس و غيره ( غياث اللغات ) .

4 - تناهي : به پايان چيزي رسيدن و بازداشتن ( غياث اللغات ) .

5 - اشاره است به حديث : اللهم آرنا الاشياء كماهي . ( رك : احاديث مثنوي ص 45 ) .

6 - مالك الرقاب : مهتر قوم ، صاحب اختيار .

7 - صعاب : سختها ، دشوارها ( جمع : صعب ) .

شبى در حرم قدس

دي_ده فرو بسته ام از خاكيان

تا ن_گرم جل_وه اف_لاكي_ان

شايد از اي_ن پرده ندايى دهند

ي_ك نفَس_م راه به جايى دهند

اى كه بر اين پرده خاطرفريب

دوخته اى ديده حسرت نصيب

آب بزن چش_م هوسن_اك را

ب_ا نظ_ر پاك ببين پ_اك را

آن كه دراين پرده گذريافته است

چون سَحر ازفيض نظريافته است

خوى سحر گير و نظرپاك باش

رازگ_شاين_ده اف_لاك ب_اش

* * *

خ_انه ت_ن ج_ايگه زيست نيست

در خور جانِ فلكى نيست ، نيست

آن كه ت_و دارى سرِ سوداى او

برتر از اين پ_ايه ب_وَد جاى او

چشمه مسكين نه گهرپرور است

گوهر ناياب به دري_ا دَر است

ما كه ب_دان دري_ا پيوسته ايم

چشم ز هر چشمه فرو بسته ايم

پهنه دريا چو نظرگ_اه ماست

چشمه ناچيز نه دلخ_واه ماست

* * *

پرتو اين ك_وكب رخ_شان نگر

كوكبه ش_اه خراس_ان ن_گ_ر

آينه غ_ي_ب ن_م_ا را بب_ي_ن

ترك خودى گوى و خدا را ببين

هركه بر او نور رضا تافته است

دردل خود گنج رضا يافته است

سايه شه مايه خرس_ندى است

مُلك رضا

مُلك رضامندى است

كعبه كجا ؟ طَوف حَريمش كجا ؟

نافه كجا ؟ ب_وى نسيمش كجا ؟

خاك ز ف_يض قدَمش زر شده

وز ن_فسش نافه معطّر ش_ده

م_ن كيم ؟ از خيلِ غلامان او

دستِ طلب سوده به دامان او

ذرّه سرگشته خورشيدِ عشق

مرده ، ولى زنده جاويدِ عشق

ش_اه خراسان را دربان منَم

خ_اك درِ شاه خراسان منَم

* * *

چ_ون فلك آيين كه_ن ساز كرد

شي_وه ن_امردمى آغ_از ك_رد

چاره گر ، از چاره گرى بازماند

ط_اي_ر انديشه ز پ_رواز ماند

با تن رنج_ور و دل ن_اصبور

چاره از او خواستم از راه دور

ن_يمشب ، از طالع خن_دانِ من

صب_ح برآمد ز گريب_ان م_ن

رحمت شه درد مرا چاره كرد

زنده ام از لطف دگرب_اره كرد

ب_اده باق_ى ب_ه سب_و ي_افتم

و اي_ن همه از دولت او يافتم

محمدحسن رهى معيّرى

شبي در حرم

ديده فرو بسته ام از خاكيان

تانگرم جلوة افلاكيان

شايد از اين پرده ، ندائي دهند

يك نفسم ، راه به جايي دهند

اي كه بر اين پرده خاطر فريب

دوخته اي ديده حسرت نصيب

آب بزن چشم هوسناك را

با نظر پاك ببين پاك را

آن كه در اين پرده گذريافته است

چون سحر از فيض نظر يافته است

خوي سحر گير و نظر پاك باش

راز گشاينده افلاك باش

خانه تن ، جايگه زيست نيست

در خور جان فلكي نيست ، نيست

آن كه تو داري سر سوداي او

برتر از اين پايه بود ، جاي او

چشمه مسكين ، نه گهر پروار است

گوهر ناياب ، به دريا دراست

ما كه بدان دريا ، پيوسته ايم

چشم ز هر چشمه ،

فرو بسته ايم

پهنه دريا ، چو نظر گاه ماست

چشمه ناچيز ، نه دلخواه ماست

پرتو اين كوكب رخشان نگر

كوكبه شاه خراسان نگر

آينه غيب نما را ببين

ترك خودي گوي و خدا را ببين

هر كه بر او نور « رضا » تافته است

در دل خود ، گنج رضا ، يافته است

سايه شه ، مايه خرسندي است

ملك « رضا » ملك رضامندي است

كعبه كجا ؟ طوف حريمش كجا ؟

نافه كجا ، بوي نسيمش كجا ؟

خاك ز فيض قدمش زر شده

وز نفسش ، نام معطّر شده

من كيم ؟ از خيل غلامان او

دست طلب سوده به دامان او

ذره سرگشته خورشيد عشق

مرده ، ولي زنده جاويد عشق

شاه خراسان را ، دربان منم

خاك در شاه خراسان ، منم

چون فلك آيين كهن ساز كرد

شيوه نامردمي ، آغاز كرد

چاره گر ، از چارگري باز ماند

طاير انديشه ، ز پرواز ماند

با تن رنجور و دل ناصبور

چاره از او خواستم از راه دور

نيم شب ، از طالع خندان من

صبح بر آمد ، زگريبان من

رحمت شه ، درد مرا چاره كرد

زنده ام از لطف ، دگر باره كرد

باده باقي ، به سبو يافتم

و اين همه از دولت او يافتم

محمد حسن رهي معيّري

شمس الهدايه

ماذا أطلّ بعالَم التكوين

فتجلبَبَت آفاقها بشجونِ ؟ !

أقيامة للحشر قامت ، أم ترى ال

-سّبعَ الطّباقَ هَوَت على الأرضينِ ؟ !

أم غابَ عن آفاقها بدرُ الرّضا

شمس الهدايه من بني ياسينِ ؟ !

لا غَرو أنْ حَزنَ الوجودَ على فتىً

هو

علّة الإيجاد و التكوينِ

من معشر صيدٍ بهم ربّ العُلى

قد قال للأشسياء طُرّاً : كُوني

للّه رزُء هدَ أركانَ الهدى

من بَعدِه قُل للرزايا : عوني

حُطِمَت قناهُ الشّرع حُزناً بَعدَهُ

و بَكَت بقاني الدمع عَينُ الدّينِ

للّه يوم لابنِ موسى زلزلَ ال_

_سّبعَ الطّباقَ ، فأعْوَلَت برنينِ

يوم به أشجى البتولةَ خائن

يُدعى - بعكس الأمر - ب " المأمونِ "

يوم به أضحى الرّضا مُتجرّعاً

سمّاً بكأسِ عداوةٍ و ضغونِ

جعلوه في عِنَب و رمّانٍ لكي

يَخفى على علّامِ كلّ مَصون !

أوَ ما دَرَوا أنّ الخلائقَ طوعُهُ

في عالم التكوينِ و التدوينِ ؟ !

لكنّه لبّى نداه مَنِ ارتضى

مثوىً له في دار عِلّيّينِ

فمن المُعزّي المرتضى أنّ الرّضا

نالِ العِدى منه قديمَ دُيونِ ؟ !

و مَن المُعزّي من لُوَيّ اُسره

ألِفَتْ شَبا بيضٍ و قَبّ بُطونِ ؟ !

أذَوي الحميّةِ من بني آبائهم

في كلّ أبيض مِفرَق و جبينِ

هُبّوا من الأجداث ، إنّ عِداكُمُ

خَطّت لكم ضَيماً على العِرْنينِ

تركَت بني طه و هم أُمراؤكم

ما بين مسمومٍ و بين طَعينِ

فبطَيبةٍ و ثرى الغريّ و كربلا

قد غيّبَت منكم شموسُ الدّينِ

و بأرضِ بغدادٍ و سامرّا لكم

حُفَر بها الإيمانُ خيرُ دفينِ

و بطوس قبر ضمّ أيّ مُعظّمٍ

أبكى الأمين عليه أيّ خَؤونِ

للّه مَفتقَد عليه تَجَلبَبَ ال

-دّينُ الحنيفُ بِذلّةٍ و بهُونِ

كم في وثُوبِ الأُسْدِ يومَ بأمرِه

فتكت بعزم الحاجب الملعونِ

ايات حقّ قد أبانَ لجاحدٍ

كيما يُبَدّلَ شكّهُ بيقينِ

و بِطيّهِ الأرضينَ أيّة معجز

كَقُدوم طوسٍ نحوه بحنينِ

هو ايه أوصافُها جلّت عن ال

-إحصاء ، بل عزّت عن التبيينِ

يا ضامنَ الجنّات .

. يُدخِلُ مَن يشا

فيها ، و مَن قد شاء في سِجّينِ

خُذني الى مثواكَ في الأولى و في ال

أُخرى الى مأواك عِلّيّينِ

و صحيفتي مشخونة وزراً ، ففض

-لاً نَجّني في فُلكِكَ المشحونِ

و عليك صلّى ذو الجلالِ مُسلّماً

ما دُمتَ علّةَ عالم التكوينِ

عبدالحسين شكر ( ت 1285 ه )

شمع ولايت

تا كه ره بر درگه آل پيمبر يافتم

هر چه گم كردم به هر درگاه از اين در يافتم

آنچه اسكندر زفيض چشمه حيوان نيافت

من زخاك آستان آل حيدر يافتم

تا كه آوردم برين دولت سرا روي نياز

از دم روح القدس فيض مكرّر يافتم

بردر ارباب دنيا كي نهم روي نياز

من كه زين در كيمياي عافيت دريافتم

يك نفس رو بر نخواهم تافت زين دار الامان

راحت خاطر از اين در ، يافتم گر يافتم

دامن مطلوب ازين درگاه آوردم به دست

گوهر مقصود از اين خاك مطهّر يافتم

تشنه كامي خسته بودم در بيابان طلب

لطف ايزد يار شد تا ره به كوثر يافتم

نقد توفيق و سعادت را كه مي جستم زبخت

در حريم زاده موسي بن جعفر يافتم

سالها سرمايه عمر اربه غفلت باختم

رخ چو بر اين خاك سودم عمر ديگر يافتم

آنچه بر اين آستان اشك تمنّا ريختم

بخت ياري كرد و از هر قطره گوهر يافتم

بارگاه هشتمين شمع ولايت را به طوس

مرجع آمال درويش و توانگر يافتم

مژده رحمت نيوشيدم از اين دار السلام

نكهت رضوان در اين خاك معطر يافتم

گر به خود زين طالع فرخنده مي بالم رواست

كاين هما را بر سر خود سايه گستر يافتم

داشتم

همواره بر الطاف او چشم اميد

تا سر انجام از نهال آرزو بر يافتم

تا كه بر اين در پناه آوردم از كيد جهان

خويشتن را ايمن از هر فتنه و شر يافتم

جان و دل قربان مولايي كه از فرّ و جلال

ملك دلها را به عشق او مسخّر يافتم

تا گداي اين درم سربر فلك سايم زفخر

كز فلك اين خاك را در رتبه برتر يافتم

ذبيح الله صاحبكار « سهي »

شميم بوي رضا ( ع )

بريد1 باد صبا خاطري پريشان داشت

مگر حديثي از آن زلف عنبر افشان داشت

نسيم زلف نگار از نسيم باد بهار

فتوح روح روان و لطافت جان داشت

صبا ز سلسلة گيسوي مسلسل بار

هزار سلسله بر دست و پاي مستان داشت

حديث آن لب و دندان چو درفشاني كرد

شكست رونق لؤلؤ ، سبق زمرجان داشت

يمن كجا و بد خشان ! ، مگر صبا سخني

از آن عقيق درخشان و لعل رخشان داشت

به يادم از نفس خرّم صبا آمد

گلي كه لعل لبي همچو غنچه خندان داشت

به خضرت2 خطش از خضر3 ، جان و دل مي برد

چه طعنه ها كه دهانش به آب حيوان داشت

خطاست سنبله گفتن به سنبل تر او

به اعتدال ، قد و قامتي به ميزان داشت

« هزار نكته بار يكتر ز مو اينجا است »

به صد كرشمه ، زاسرار حسن جانان داشت

مهي كلاه كياني به سر چو كيكاووس

كه افسر عظمت بر فراز كيوان داشت

به خسروي ، همه بندگان او پرويز

جهان به صحبت شيرين ، به زير فرمان داشت

ز ناي حسن همي زد نواي يا

بشري4

جمال يوسف اندر چه زنخدان داشت

صبا دميد خور آسا ز مشرق ايران

مگر كه ذر ّه اي از تربت خراسان داشت

محل امن و اماني كه وادي ايمن5

هر آنچه داشت از آن خطّه بيابان داشت

مقام قدس خليل و مناي عشق ذبيح

كه نقد جان به كف از بهر دوست قربان داشت6

مطاف عالم امكان زملك تا ملكوت

كه از ملوك و ملك پاسبان و دربان داشت

به مستجار7 درش كعبه مستجير8 و حرم

اساس ركن يماني و ركن ايمان داشت

به مروه صفّه ايوان او صفا9 بخشيد

حطيم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت

مربّع حرمش رشك هشت باغ بهشت

كه پايه برتر از اين نه رواق گردان داشت

درش چو نقطه محيط مدار كون و مكان

هر آفريده نصيبي به قدر امكان داشت

شها سمند10 طبيعت ز آمدن لنگ است

بدان حظيره11 اميد وصول نتوان داشت

فضاي قدس كجا رفرف12خيال كجا

براق عقل در آن عرصه گر چه جولان داشت

در تو مهبط روح الامين13 و حصن حصين

زشرفه شرف عرش و فرش ، ايوان داشت

قصور خلد زمقصوره تو يافت كمال

زخدمت در آن روضه ، رتبه ، رضوان داشت

تويي رضا كه قضا و قدر سر تسليم

به زير حكم تواي پادشاه شاهان داشت

تو محرم حرم خاص لي مع اللهي14

تو را عيان حقيقت جدا ز اعيان داشت

تجلّي احديّت چنان تو را بر بود

كه از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت

جمال شاهد گيتي به هستي تو جميل

كه از شعاع تو شمعي فلك فروزان داشت

كتاب محكم توحيد از آن جبين مبين

به چشم اهل بصيرت دليل و برهان داشت

حديث حسن تو را خواند فالق الاصباح15

كه از افق غسق الليل16 را گريزان داشت

تو باء بسمله اي17 در صحيفه كونين

ز نقطه تو تجلّي نكات قرآن داشت

زمصدر تو بود اشتياق مشتقّات

ز مبدأ تو اصالت اصول اكوان18 داشت

مقام ذات تو جمع الجوامع كلمات

صفات عزّ تو شأني رفيع بنيان داشت

حقايق ازلي از رخ تو جلوه نمود

دقايق ابدي از لب تو تبيان داشت

نسيم كوي تو يحيي العظام و هي رميم19

شميم بوي توصد باغ روح و ريحان داشت

مناطق فلكي چاكرتر است نطاق20

ز مهر و ماه بسي گوي زر به چوگان داشت

فروغ روي تو را مشتري هزاران بود

ولي كه زهره آن زهره روي تابان داشت

به مفتقر بنگر كز عزيز مصر كرم

به اين بضاعت مزجاة21 چشم احسان داشت

به اين هديه اگر دورم از ادب چه عجب

همين معامله را مور با سليمان داشت

شيخ محمد حسين غروي اصفهاني « كمپاني »

1 - بريد : پيك و قاصد .

2 - خضرت : سبزي .

3 - خضر : نام پيامبري است عليه السلام كه هر جا مي نشيند سيز مي شود . گويند به آب حيات و عمر جاويد دسترسي يافت .

4 - ناظر است به آيه شريفه : « قال يا بشري هذا غلام و اسروه بضاعه » ( جزئي از آيه 19 سوره يوسف ) و اين آيه بشارتي است كه يكي از اهالي كاروان وقتي كه دلو را از چاه بيرون آورد به كاروانيان داد و گفت : مژده كه اين پسري است و

او را پنهان كنيد به جهت سرمايه .

5 - وادي ايمن : صحرائي است كه حضرت موسي ( ع ) در آن با زوجه اش كه حامله بود مي رفت ناگاه ار دور روشني يي يافت . چون موسي ( ع ) نزديك رفت بر درختي نوري يافت و در آنجا به موسي ( ع ) از غيب ندا رسيد . ( غياث اللغات ) .

6 - اشاره است به ذبح كردن حضرت ابراهيم فرزندش اسمعيل را در مني .

7 - مستجار : پناهگاه .

8 - مستجير : پناه آورنده - پناهنده .

9 - صفا و مروه دو كوه است كه حجّاج بين آن سعي و هروله مي كنند اين دو موضع نزديك خانه كعبه است .

10 - سمند : اسب مايل به زردي .

11 - حظيره : گنبد قبر ، بارگاه ، در اصل معني آغل گوسفندان است .

12 - رفرف : مقام اسرافيل ( ع ) ، طاق در عمارت .

13 - مهبط روح الامين : جاي فرود آمدن جبرئيل .

14 - ناظر است به حديث معروف نبوي : لي مع الله وقت لا يسعي فيه ملك مقرب و لا نبي مرسل - نوشته اند اين حديث اشاره دارد به مقام استغراق به لقاء الله و مرتبه قرب .

( رك : احاديث مثنوي ص 39 )

15 - فالق الاصباح : شكافنده صبح - [خداوندي] كه بامداد بر مي آورد .

16 - غسق : تاريكي شب .

17 - بسمله : بسم الله الرحمن الرحيم .

18 - اكوان : هستي ها ، موجودات [جمع : كون] .

19 - بخشي است از آيه 78 سوره يس كه مي فرمايد : « و ضرب الله مثلا و نسي خلقه قال من يحيي العظام و هي رميم » .

20 - بطاق : كمربند .

21 - بضاعت مزجات : سرمايه اندك .

شه دين و دنيا

دل شاد را جمع ساغر نمايد

دف عيش را جام چنبر نمايد

نبيند به فصل خزان رنگ زردي

گل ار صرف مي ، خورده زر نمايد

چه نيرنگ سازيست ، محو بهارم ؟ !

به هر دم چمن رنگ ديگر نمايد

دگر وقت آن شد كه بلبل زمستي

گل و غنچه بالين بستر نمايد

به مشاطگي باد نوروزي آيد

زنو شاهد باغ زيور نمايد

بتاب افكند سنبل و ياسمن را

به عارض دو زلف معنبر نمايد

دل بلبل از شوق پرواز گيرد

عروس چمن بال معجز نمايد

سرودي به مستان دهد ياد ، قمري

به دردي كشان لاله ساغر نمايد

زند تا به كهسار دي را شبيخون

سليمان گل ، عرض لشكر نمايد

بهاران پي منع يأجوج1 سرما

هوا را چو سدّ سكندر نمايد

گرفته چمن را چنان آتش گل

كه هر برگ بال سمندر نمايد

كشد در چمن غنچه هر قطره آبي

شرابي چو خون كبوتر نمايد

نمي سوزد از بس كه دارد طراوت

به دامن اگر لاله اخگر نمايد

خرابم زنيرنگ سازي سوسن

كه هر ساعتي رنگ ديگر نمايد

نمايان شد از دامن تل ، به رنگي

كه سيمرغ از قاف شهپر نمايد

چنان لاله بر زد سر از كوهساران

كه پنداري از طور اخگر نمايد

ولي نقص دانا بود اين كه دل را

پرستار وضع مكرر نمايد

كند

خشك ، ايامش از سرد مهري

اگر گلبني خندة تر نمايد

چمن را كه بُدرشك كان بدخشان2

خزان بوته كيمياگر نمايد

سپهر جفا پيشه هر لحظه از تو

به داغي مرا سينه ، مجمر3 نمايد

بيا ساقي از غيرتت دور بادا

كه با ما سپهر اين روش سر نمايد

بگو آسمان را كه با درد نوشان

سلوكي از اين گونه بهتر نمايد

به دل جور كمتر ستيزد و گرنه

شكايت به ديوان داور نمايد

شه دين و دنيا علي بن موسي

كه خاك درش ديده ، انور نمايد

بود خشتي از بارگاه جلالش

كه در ديده ها عرش اكبر نمايد

زهي قُبّه نور بخشي كه پيشش

كم از ذرّه خورشيد خاور نمايد

چه نقصان رسد پاية جاه او را

ز سبقت كه خصم بد اختر نمايد

بود همچو تقديم ساحر به موسي

تقدم كه خصم فسونگر نمايد

به رنگ سلام از ره بي نيازي

گداي درش ردّ گوهر نمايد

نهيبش به هنگام دفع تطاول

اگر منع تأثير اختر نمايد

فرو ريزد از يكدگر ماه و انجم

فلك را چو برج كبوتر نمايد

شها هر سحرگاه خورشيد خاور

جبين از سجودت منور نمايد

كنم مطلع تازه در شأنت انشا

كه بر صفحه چون موج كوثر نمايد

به وصفت اگر خامه لب تر نمايد

تحكّم به خضر و سكندر نمايد

رواق جلال تو شأن بزرگي

به اين كاخ فيروزه منظر نمايد

كند خاك خجلت به سر بحر و كان را

كفت ، بس كه ايثار گوهر نمايد

نسيمي كه خيزد ز گلگشت كويت

دماغ خرد را معطّر نمايد

گر از باغ خلق تو يكره شميمي

گذاري به

اين خاك اغبر4 نمايد

مزاج هوا را كند عنبر آسا

بسيط زمين مشك اذفر5 نمايد

به خون دل كبك سر مست غافل

اگر لاله در كوه محضر نمايد

پرو بال شاهين فرو ريزد از هم

چو حكمت اشارت به صرصر6 نمايد

بدرّد دل نُه فلك را ، نهيبش

خم تيغت آن دم كه جوهر نمايد

عدوي تو زآسودگي رنج بيند

به سر نرگسش كار شش پر نمايد

كمر بشكند محور آسمان را

اگر كوه حلم تو لنگر نمايد

نمايد به هر خشك و تر بس كه ريزش

كفت ابر را زار و مضطر نمايد

شها ، شهريارا ، خرد در ثنايت

چه حاصل به فكر محقر نمايد

ندارد دل عاشقان طاقت آن

كه در سينه ، مهر تو مضمر نمايد

ندارم ثنايي سزاوار ذاتت

مگر وصف شأنت پيمبر نمايد

گشايد اگر بال شهباز شوقم

كم از صعوه اين هفت منظر نمايد

تو داني كه دنيا كم از برگ كاهي

به چشم « حزين » قلندر7 نمايد

همين از تو خواهد كه يك بار ديگر

زمين بوس درگاه حيدر نمايد

نگويم دگر بيش ازاين با ضميرت

كه آيينه را دم مكدر نمايد

شيخ محمد علي حزين لاهيجي

1- يأجوج : يأجوج و ماجوج كه نامشان در قران آمده است ( سورة كهف ، آية 93 ) معرّب يانكي و مانكي است كه از اقوام چيني هستند كه رخنه در ديوار عظيم چين افكنده و از آن گذشته اند ( مقاله استاد فقيد كامبوزيا دانشمند مقيم زاهدان ) منشي باشي طبسي گويد :

كه گمان داشت لشكر يأجوج سدّ اسكندري كند سوراخ

2 - بدخشان : منسوب به

بدخش كه شهري است در تركستان شرقي با معادن لعل مرغوب .

3 - مجمر : آتشدان .

4 - اغبر : گرد آلود ، خاكي . كره اغبر : زمين ( لغت نامة دهخدا ) .

5 - اذفر : تيز بوي ، بسيار بويا .

6 - صرصر : باد سخت و سرد .

7 - قلندر : مجرّد از كونين و مفرّد از دارين ( فرهنگ عرفاني ، دكتر سيد جعفر سجادي ص 382 ) قلندريه فرقه اي از صوفيان هستند كه موي سر را مي تراشند و جامه اي كبود در مي پوشيدند . حافظ فرمايد :

هزار نكتة باريكتر زمو اينجاست

نه هر كه سر بتراشد قلندري داند

شه كاخ عرفان

سلامٌ علي آل طه و ياسين

سلامٌ علي آل خير النّبيين1

سلامٌ علي روضهٍ حل فيها

امامٌ يباهي به الملك و الدين2

امام به حق شاه مطلق كه آمد

حريم درش قبله گاه سلاطين

شه كاخ عرفان ، گل شاه احسان

در درج3 امكان مه برج تمكين

علي بن موسي الرضا كز خدايش

رضا شد لقب چون رضا بودش آيين

زفضل و شرف بيني او را جهاني

اگر نَبوَدَت تيره چشم جهان بين

پي عطر روبند حوران جنت

غبار ديارش به گيسوي مشكين

اگر خواهي آري به كف دامن او

برو دامن از هر چه جزاوست در چين

چو جامي چشد لذّت تيغ مهرش

چه غم گر مخالف كشد خنجر كين

عبد الرحمن جامي

1 - درود بر خاندان پيامبر باد . درود بر خاندان بهترين برگزيدگان خدا باد .

2 - درود بر روضه اي باد كه امام بزرگوار در آن فرود آمده ، امامي كه ملك

و دين به وجودش مباهات مي كنند .

3 - درج : صندوقچة جواهر .

شهنشه خوبان

مرا به لطف تو پيوسته گر نگاه بُوَد

نه بهر حشمت و عزّ و جلال و جاه بُوَد

رضاي خاطر تو خواهم و نخواهم هيچ

كه هيچ بودن من بهترين گواه بُوَد

شدم رضا به رضاي تو از تو مي خواهم

ره رضاي تو پويم كه شاهراه بُوَد

رضا شهنشه خوبان علي بن موسي

ابو الحسن كه حريمش پناهگاه بُوَد

خدا رئوف و رسولش رئوف و اوست رئوف

رضا و رأفت او رحمت اله بُوَد

امام ثامن و ضامن كه آستانه او

پناه مردم بي پشت و بي پناه بُوَد

شه سرير ولايت كه هر كه از در او

بتافت روي ، همه طاعتش تباه بُوَد

هماره كشور ايران زيُمن مقدم او

قرين شوكت و محسود مهر و ماه بُوَد

بگوبه خصم كه سلطان دين و خسرو طوس

رضا هميشه نگهدار و دادخواه بُوَد

بيا از درگه او ( پيروي ) گدايي كن

گدايِ درگه اين شاه پادشاه بُوَد

علي اكبر پيروي

شهيد خراسان

من بنده ام شهنشه ايمان را

سلطان دين شهيد خراسان را

تابنده مهر نه فلم عشقم

تا بنده ام من آن شه ايمان را

آن عقل صرف و جوهر حكمت را

وان بحر علم و كشتي ايمان را

آن سرّ غيب و كاشف ما اوحي1

وان شارح فواتح قرآن2 را

آن راز دان علم لدنّي3 را

وان پرده دار شاهد پنهان را

كشور گشاي ملك خلافت را

مالك رقاب قيصر و خاقان را

بگشود عشق طرّه مشكينش

سرمست كرد نرگس فتّان را

اسرار علم غيب و شهود از وي

آموختند حضرت انسان را

در بارگاه قدس دل پاكش

آيينه ايست حضرت سبحان را

يك

پرتو فروغ رخش افروخت

چهر هزار مهر فروزان را

صاحبدلان ز دانش و عرفانش

افروختند شمع دل و جان را

عشّاق را زجام الستي4 داد

صهباي ناب كوثر و رضوان را

گنجينة جواهر قرآني

مجموعه ي حقايق فرقان را

بر درگه جلال همايونش

بين پاسبان ملايك رحمان را

خورشيد طلعتي كه ز رخسارش

افروخت مهر و ماه فروزان را

آن خسروي كه لعل شمر خندش

آراست لعل و درّ بدخشان را

من آمدم به كوي تو اي جانان

طي كرده راه كوه و بيابان را

بر آرزوي ديدن رخسارت

دائم گشوده ديدة گريان را

لطفي كن اي امير ديار دل

اين دل شكسته عاشق نالان را

وز لطفي اي نگار رهان از دام

اين پر شكسته مرغ پريشان را

اي جرعه نوش زهر ستم كز شوق

بر هم زدي عناصر و اركان را

شمس الشموس عالم انواري

اي حسن رويت آينه ، يزدان را

يارب به قلب پاك رضا يعني

آئينه ، مرتجلّي جانان را

آن مظهر جلالت يزداني

آن منبع عدالت و احسان را

بيزارم از عدوي سيه بختت

مشتاقم آن دو نرگس فتان را

اي شهسوار ملك غريبستان

بنگر به چشم لطف ، غريبان را

امر تو است مظهر كن ، زان كرد

در گوش چرخ حلقة فرمان را

و زلطف و قهر نيك و بدان انگيخت

از شير پرده ضيغم غرّان را

اي حجّت خدا به همه خلقان

حبل المتين سلاسل امكان را

اي سر ّوحي را تو بهين كاشف

وز علم غيب يافته تبيان را

درس وفا و دانش و دين آموخت

عقل تو جان مردم ايران را

محكوم علم و

حكمت قرآن ساخت

دانشوران ساير اديان را

مجذوب نطق عرش خود فرمود

ارباب فضل و دانش و ايمان را

از حق هزار مرتبه تحسين باد

آن ذات پاك مظهر يزدان را

آن واقف سرائر5 پنهاني

وان عالم لدنّي سبحان را

سبّوح خوان فرشته قدوسي6

در ذكر بوسد آن لب خندان را

حسن تو نو گل ابد آموزد

آيات عشق مرغ خوش الحان را

مدحش الهيا به كتاب عشق

بر خوان هزار آيت قرآن را

آقا ميرزا مهدي الهي قمشه اي

1 - اشاره است به آيه كريمه : « فاوحي الي عبده ما اوحي . ما كذب افؤاد ما رأي » ( آيه 10 سوره نجم ) .

2 - منظور آياتي است در آغاز سوره هاي قرآن كه از حروف مقطّعه مانند : الر - الم - حم و غيره تشكيل يافته است .

3 - علم لدنّي : علمي كه كسي را نزد حق سبحانه و تعالي محض به فيض فضل او حاصل شود ، حال آنكه از استاد نياموخته باشد ( غياث اللغات ) .

4 - اشاره است به آيه شريفه : « الست بربّكم ؟ قالوا بلي » ( آية 172 سورة اعراف ) كنايه از روز ازل .

5 - سرائر : پنهانيها و رازها ( جمع سريره ) .

6 - سبّوح خوان فرشته قدّوسي : ملك پاكي ، فرشتگاني كه در پايگاه عرش ربوبي خداي را به پاكي ياد مي كنند .

شوق جانان

ريزد ز شوق جانان ، خيزد زياد منزل

چون رود آبم از چشم ، چون دود آهم از دل

ز آه سرشك سرخوش ، با خاطري مشوش

ز آن نعل دل در آتش ، زين صبر پاي در گل

بحري به زير پا در ، طوفان ميغ بر سر

ني ناخدا نه لنگر ، نه بادبان نه ساحل

در تيه غم مجاور ، بي كاروان و عابر

ذكرم چه ؟ ربَ يَسِّر وِردَم چه ؟ رَبِّ سَهِّل

چون باد بامدادي ، گردم به گرد وادي

گه طي اين بوادي1 گه قطع آن مراحل

روز از تو پاي برسنگ ، با بخت خويش در جنگ

شب در كر يچه2 تنگ ، دور از همه اماثل3

گاه از گريوه4 كوه ، بر دوش ، بار اندوه

گه ز ازدحام انبوه ، گرد ملال بر دل

گاهي به دشت فرقت گاهي به شهر غربت

ياران روان به سرعت من گام گام راحل

نالان بسان مزمار5 ، گريان چو ابر آذار6

از دست او من زار ، در دست من رواحل

رويش زديده غايب ، شوقش به سينه غالب

ما سوي يار راغب ، او سوي غير مايل

بعد حريم آن در ، چون فتنه در برابر

هجران آن سمنبر ، چون مرگ در مقابل

او را فراغ بالي ، ما را ضعيف نالي

آن رتبه اي است عالي ، و اين پايه اي است سافل

اي بيخبر زدوري ، آسان مدان صبوري

دوري ز چون تو حوري ، مشكل غمي است مشكل

جان در برت بزودي ، بار سفر گشودي

ليكن اگر نبودي ، تن در ميانه حايل

دل راست درد بي حد ، از هجر آن سهي قد

جان راست حالتي بد ، بر ياد آن شمايل

از بند غم بجستم ، وز درد

دل برستم

در امتحان ببستم ، بس غورة هياكل7

خوانديم شب خدا را ، كرديم بس دعا را

وردي نماند ما را ، ناخوانده از وسايل

بينيم تا چه داريد ، از سحر در چه كاريد

وز چاه سر بر آريد ، هاروتيان8 بابل

دي قصة پريشان ، مانند نوحه كيشان

مي گفت پيش دل جان ، مي خواند نزد جان دل

دل گفت چند ساكن ، بودن دراين مساكن

محروم از آن اماكن مهجور از آن منازل

بگذشت در غريبي ، عمرم به بي نصيبي

آوخ زناشكيبي ، ياد از نگار محفل

جان اين سخن چو بشنفت از حرف وي بر آشفت

فرياد بر زد و گفت ، كي فكرت تو باطل

تا كي زخويش و ياران ، گويي و از دياران

و زحال بيقراران ، يك باره گشته غافل

آوخ كه ياد ناري ، از غربت فگاري

مجموعه الوقاري ، محموده الخصايل

يعني غريب ضامن ، ما را امام ثامن

آن منبع ميامن ، و آن مجمع فضايل

آن كش خدا رضا خواند ، مرضي و مرتضي خواند

در مدحتش قضا خواند ، بي شبه و بي مماثل

شاهنشه خراسان ، زاو آسمان هراسان

كش از ضميرش آسان ، بس عقدهاي مشكل

لطفش به مشرب دين ، شهدي و شهد نوشين

قهرش به حالت كين ، زهري و زهر قاتل

جويد گه افادت ، پويد به صد ارادت

آرايد از سعادت ، آرد گه مسائل

هم علم را معالم ، هم حلم را عوالم

هم خُلق را مكارم ، هم خَلق را دلايل

چون داد دلستاني ، اي ملجاء اماني

چون رَشح9 كف

فشاني ، اي منشاء فواضل

هر گه كه وقت خواندن ، مصحف نهي به دامن

كوري چشم دشمن ، خواند ملك قلاقل10

گاهي زخرق عاده ، شد سر كه از تو باده

گه صورت وساده11 غرّنده شير هائل

با آن كه خصم نامرد ، ديدت به عهد خود فرد

بهر جدالت آورد ، جنگ آوران افاضل

از صايب و مجوسي و زمروزي و طوسي

چون چرخ آبنوسي هر يك زكين مجادل

چندي فسون دميدند ، بحث و جدل كشيدند

فضل تو را چو ديدند ، از حد و حصر فاضل

هم جاثليق12 و عمران دادند دست اذعان

هم مروزي سليمان آمد به عجز قائل

درّ سخن چو سفتي ، هر گه عدو شنفتي

بي اختيار گفتي ، لله درّ قايل

زآن پيش كاورد شور ، امواج بحر مسجور 13

بودي و ليك مستور ، در كوي عقل عاقل

هم شرع را تو وارث ، هم فرع را تو باحث

هم فرش را تو باعث ، هم عرش را تو حائل

نام تو بود منقوش بر عرش غير معروش14

ورنه چو عهن منفوش15 ، گشتي زچرخ زايل

نه دور چرخ گشتي ، ني سال و مه گذشتي

منع فيوض گشتي ، زارواح و از هياكل

بودي اگر نه مقصود بودي زخلق موجود

از بوالبشر كجا بود حّوا هنوز حامل

تا حشر اگر شمارند فضل تو را كه آرند

در نطق يا نگارند در حصر آن رسائل

گردد قلم شكسته نطق فگار خسته

بر لوحها نبشته نقشي از آن فضائل

روز وغا16 كه شيران ، جوشند با دليران

ريزد شرار نيران ، از تير هر مقاتل

پر

خاشجو هژبران آتش فشان چو گبران

خنجر گذار ببران رنگين به خون انامل

نالد زمين چو ناقوس ، از رعد و ناله كوس

سوزد فلك چو فانوس ، از برق شعله شائل

ز آن طور خشم و اين طرز افتد درون هر مرز

هم دشت را زمين لرز هم كوه را زلازل

تيغي كه برفشاني بر خصم ناگهاني

بس فوج فوج راني سوي عدم قوافل

يا ملجاء البرايا يا مورد البلايا

يا معدن العطايا يا ممكن النوايل

دست است و دامن تو ، دامان و گلشن تو

كز فيض خرمن تو ، ناگشته راست حايل

فكري بكن به كارم كز جرم شرمسارم

بس شكوه ها كه دارم ، از دست نفس جاهل

هم شرم پيش خالق هم منّت خلايق

هم كثرت علايق هم قلّت مداخل

پشتم شكست فاقه ، چندان كه رفت طاقه

و افتاده از علاقه ، بر گردنم سلاسل

شاها به حق احمد ختم رسل محمّد

كامد نخوانده ابجد ، كونين را حلاحل

آن موج بحرذ اخرو17 آن صاحب مفاخر

هم آخر اواخر هم اول اوايل

مصداق طاي طس فحواي سين يس18

آن زبدة اساطين19 و ان قُدوه20 قبايل

شاها به حق حيدر آن صف شكن مظفر

خيبر گشاي صفدر لشكر شكن سلاسل

آن مظهر العجائب و آن مظهر الغرائب

آن دافع النوائب21 آن رافع النوازل

كافزاي لطف خاصم وز فقر من خلاصم

بستان زوي قصاصم اي دادخواه عادل

زين پس مدار صحبت از مسكنت شكايت

كان شه زيُمن همت بنمايدت وسايل

آيد ز طرف هر راغ22 تا لحن نا خوش زاغ

خيزد زصحن هر باغ تا نالة عنادل23

بادا عدويش از غم

چون صوت زاغ درهم

يارش زهي فرح دم چون لهجة بلابل24

محمد باقر « صحبت » « صحبت لاري »

1 - بوداي : بيابانها ، صحراها ( جمع باديه ) .

2 - كريچه : خانة كوچك .

3 - آماثل : برتران ، برگزيدگان ( جمع امثل ) .

4 - گريوه : پشتة بلند ، گردنه و عقبه ، راه دشوار .

5 - مزمار : ناي نوازندگي .

6 - آذار : ماه ششم از ماههاي سرياني برابر با ماه اول بهار .

7 - غورة هياكل : صورتهاي نسنجيده .

8 - هاروتيان : منسوب به هاروت . هاروت و ماروت : دو تن از فرشتگان اند كه به زمين آمدند و مرتكب گناه شدند و در چاه بابل زنداني گرديدند . نام اين دو فرشته در ادب اسلامي و ايراني در سحر آموزي و حيله گري و غرور مثل كرديده است .

9 - رشح : تراويدن آب ، تراوش آب .

10 - قلاقل : معوّذتين : دو سورة « قل اعوذ بربّ الفلق » و « قل اعوذ بربّ الناس » كه براي دفع چشم زخم و رفع آفات مي خوانند ، گياهي است از تيرة پروانه داران ، چشم خروس ، انار صحرايي .

11 - وساده : بالش ، مخدّه - اشاره است به معجزه حضرت رضا ( ع ) كه نقش وساده را به شير مبدّل فرمود . قصيده 1 شمارة 3 .

12 - جاثليق : پيشواي مسيحيان ( = كاتوليك ) . بيت اشاره دارد به اينكه فضل بن سهل وزير مأمون عباسي مجلس مناظره اي

ترتيب داد و جاثليق ، پيشواي عيسويان ، رأس الجالوت ، رئيس يهوديان ، و هرمز بزرگ زردشتيان و عمران صابي پيشواي ستاره پرستان و سليمان مروزي متكلّم مشهور خراسان را كه هر يك از دانايان قوم بودند ، جمع كرد تا با حضرت رضا ( ع ) مناظره كنند . ولي حضرت رضا ( ع ) برخلاف ميل باطني مأمون بر همة آنان غلبه فرمود و آنها را مجاب كرد ( رك : عيون اخبار الرضا ص 95 تا 100 ) .

13 - مسجور : لبريز از آب ، پر ، ممتلي .

14 - غير معروش : نا افراشته - اشاره دارد به آية : « وهو الذي انشا جنات معروشات و غير معروشات » « خداوندي كه بوجود آورد باغهاي افراشته و تا افراشته » ( آية 142 سورة انعام ) .

15 - عهن منفوش : ناظر است به آية : « و تكون الجبال كالعهن المنفوش » « وشوند كوهها چون پشم زده » ( آية 14 سورة قارعه ) .

16 - وغا : جنگ .

17 - ذاخر : گنج نهنده .

18 - اشاره دارد به دو سورة نمل ( كه آغاز آن طس است ) و سورة ( يس ) .

19 - اساطين : ستونها ، اركان ( جمع اسطون معرّب ستون ) .

20 - قدوه : پيشوا ، رئيس قوم .

21 - نوائب : سختي ها ، مصيبتها ( جمع نائبه ) .

22 - راغ : مرغزار - دامنة سبز و خرّم كوه .

23 - عنادل : بلبلان ( جمع

عندليب ) .

24 - بلابل : بلبلها ( جمع بلبل ) .

شوق وصال

از سر برفت هوش ز شوق وصال تو

هر گز برون نمي رود از دل ، خيال تو

ماييم در حريم تو سرگشته ذرّه وار

اي آفتاب ، خيره ز نور جمال تو

رضوان1 رضا دهد كه فرود آيد از بهشت

روبد به مژه گرد ، ز صفّ نعال تو

فرزند مصطفايي و دلبند مرتضي

كامل شد از ازل همه فخر و كمال تو

ايمن ز حادثات زمان آستان توست

مأمون نا رشيد چه داند مآل تو

شد فيض بخش ، خاك خراسان سر فراز

از مقدم خجسته فرخنده فال تو

عزّ آن بود كه آل علي را خداي داد

اي عزّت و جلال تو از ذوالجلال تو

هرگز مباد منفصل از دامن تو دست

اي با خداي خويش همه اتّصال تو

ظل عنايت تو عجب سايه گستر است

ملجأ2 كجاست جز كنف3 بي همال4 تو

روز ولادت تو ولايم زري به طوس

با پاي گر كشاند به عشق وصال تو

خواندي به پاي بوس خود از مرحمت مرا

آخر چگونه شكر گزارم نوال تو ؟

غم رفت و شادي آمد و آسود جان وهست

اين معجزي ز مشهد جنّت مآل تو

گفتم مگر چكامه اي آرم به ارمغان

در بارگاه سلطنت بي زوال تو

عقلم نهيب زد كه بپرهيز از اين خيال

دم دركش از سخن كه نباشد مجال تو

جايي كه شاهباز تصوّر بريخت پر

گويد چه ، مرغ طبع فرو بسته بال تو

و آنجا كه درّ معرفت آرند پيشكش

ديگر كسي بها چه نهد بر سفال تو

شوقم به ناله گفت كه اين احتياط چيست

دارم عجل ز فكرت دير انتقال تو

روزي چنين مبارك و وقتي چنين عزيز

نبود روا سكوت تو از انفعال تو

پيداست چون زشعر تو شوق نهان تو

اخلاص را دليل بود ذوق و حال تو

شايد در آستان شهنشاه ملك طوس

افتد قبول و بسترد از دل ملال تو

دكتر ناظرزاده كرماني

1 - رضوان : دربان بهشت .

2 - ملجأ : پناهگاه .

3 - كنف : گناره و جانب .

4 - بي همال : بي مانند .

صاحبَ العيسِ

يا صاحبَ العيسِ يَحدي في أزمّتها

إسمَعْ و أسمِعْ غداً يا صاحبَ العيسِ

إقرا السلامَ على قبرٍ بطوسَ ، و لا

تَقرا السلامَ و لا النّعمى على طوسِ

فقد أصاب قلوبَ المسلمين بها

روعٌ ، و أفرخَ فيها روعُ أبليسِ

و أخلَسَت واحدَ الدنيا و سيّدَها

فأيّ مُختَلَسٍ منّا و مَخلوسِ ؟ !

و لو بدا الموتُ حتّى يستديرَ بهِ

لاقى وجوهَ رجالٍ دونَهُ شُوسِ

بُؤساً لطوسٍ ! فما كانت منازلُهُ

ممّا تخوّفه الأيام بِالبُوسِ

معرّسٌ حيث لا تعريس ملتبس

يا طولِ ذلك من نأيٍ و تعريس !

إنّ المنايا أنالَته مخالبَها

و دونه عسكرٌ جَمّ الكراديسِ

أوفى عليه الرّدى في خِيسِ أشبُلِهِ

و الموت يلقى أبا الأشبالِ في الخِيسِ

مازال مُقتَبِساً مِن نورِ والدهِ

إلى النبيّ ضياءً غيرَ مَقبوسِ

في مَنبِتٍ نَهَضت فيه فروعهُمُ

بباسقٍ في بِطاح المُلك مغروسِ

و الفَرع لا يرتقي إلّا على ثقةٍ

من القواعد و الدنيا بتأسيسِ

لا يوم أولى بتخريق الجُيوبِ ، و لا

لطمِ الخُدودِ ، و لا جَدعِ المَعاطيسِ

مِن يومِ طوسَ الذي نادَت بِرَوعَتِهِ

لنا النّعاة و

أفواهُ القراطيسِ

حقّاً بأنّ الرضا أودى الزمانُ بهِ

ما يطلبُ الموتُ إلّا كلّ مَنفوسِ

ذا اللحظتَينِ و ذا اليومَينِ مُفتَرِشٌ

رَمْساً كآخرَ في يومَينِ مرموسِ

بمطلع الشمس وافَتْهُ مَنيّتهُ

ما كان يومُ الردى عنه بمحبوسِ

يا نازلاً جدَثاً في غيرِ منزلِهِ

و يا فريسةً يومٍ غيرِ مَفروسِ

لَبِستَ ثوبَ البِلى أعزِزْ علَىّ بهِ

لُبسا جديداً و ثوباً غير ملبوسِ

صلّى عليك الذي قد كنتَ تعبدُهُ

تحت الهواجرِ في تلك الأماليسِ

لولا مناقضةُ الدنيا محاسنَها

لَما تقايَسَها أهلُ المقاييسِ

أحلّكَ اللّهُ داراً غيرَ زائلةٍ

في منزلٍ برسولِ اللّهِ مأنوسِ

أشجع السّلميّ

ضامنَ الجنّات

ليت شعري كم خضت للشعر بحرا

منه توّجت مفرق الدهر دُرّا

و بشعري لمّا اكتسى الكونُ فخرا

قيل لي : أنت أشعرُ الناس طُرّا

في المعاني و في الكلام البديهي

مثل ما رقّ في الزجاج مُدامُ

رقّ معنى له ورقّ انتظامُ

و كما ضاحك الرّياض غَمامُ

لك من جيّد القريضِ نظامُ

يُثمر الدُرّ في يَدي مُجتنيهِ

كم معانٍ أبرزتهنّ شُموسا

بمبانٍ زيّنتَ فيها الطّروسا

كنت حقّاً لدرّها قاموسا

فلماذا تركتَ مدحَ ابن موسى

و الخصال التي تجمّعنَ فيهِ ؟ !

خَلّ ما قلتَ من بديع نظام

و دواعي تشوّق و غرام

و اصنع المدح في إمام همام

قلت : لا أهتدي لمدحِ إمام

كان جبريلُ خادماً لأبيهِ

السيّد راضي القزوينيّ ( 1235 - 1285 ه )

ضريح خورشيد

ماه در حوض بزرگ كاشى است آب ، آي_ي_ن_ه م_ه_ت_اب ش_ده

م_اه م_همان قشنگ حوض است ح_وض ب_ي_چاره دلش آب شده

چ_ش_م من منتظر خورشيد است پ_ي_ك خ_ورشيد ، سپيده پيداست

از ح_رم ب_ان_گ اذان م_ى آيد آه ! اي_ن م_نظره خيلى زيباست !

ك_ف_ت_رى از سر گنبد برخاست ب_ق ب_ق_و كرد و به پرواز آمد

ه_م_ره_ش م_رغ نگاه من هم رف_ت و ي_ك ب_ار دگر باز آمد

م_رغ ب_ى ت_اب نگ_اهم اكنون ب_ر س_ر گ_نب_د پ_اگ آقاست

چ_ش_م_ه_اي_م به دلم مى گويد راس_ت_ى گ_نب_د آق_ا زيباست !

از حرم ، از در و ديوار ، اين جا ب_وى ج_ان_بخ_ش دعا مى آيد

م_ث_ل ب_وى خوش گلها در باغ ه_م_ه ج_ا ب_وى رضا مى آيد

سيد سعيد هاشمى

طلوع شمس

طلوع شمس نديدي زنجم اگر محسوس

ببين زنجمه1 به عالم طلوع شمس شموس

نموده انفس و آفاق را قرين سرور

شهي كه نفس نفيسش بودانيس نفوس

تبارك الله از اين روز اسعد ميمون

كه هست مولد شاه حجاز خسرو طوس

خديو خطّه طوس آن كه عارفان ندهند

گدايي در او را به حشمت كاووس

امام جنّ و بشر كش بر آستانه قدس

ملايك اند دمادم به ذكر يا قدوس

مه سپهر ولايت شهي كه در هر صبح

زند به خاك درش آفتاب گردون بوس

زرشك خادم كويش رواست خازن خلد

همي گزد لب و بر هم زند كف افسوس

عجب نباشد اگر فايق آمد از هر باب

گه مباحثه با عالم يهود و مجوس2

چه جلوه ذرّه كند در مقابل خورشيد

چه صرفه قطره برد در كنار اقيانوس

چه شد دنائت مأمون و كينه توزي او

كجاست

آن همه تزوير و حيله و سالوس ؟ !

بگو بيا و ببين حشمت خدايي وي

كه آن به ديده خلق خدا بود محسوس

هميشه بر سر بام جهان به كوري خصم

به نام نامي آن شه فلك نوازد كوس3

درون جسم گدازد دل حسودانش

چنان كه شمع گدازد ميانه ي فانوس

شهي كه وحش بيابان از او گرفته مراد

صغير كي شود از لطف و رحمتش مأيوس

++++

اين رباعي نيز از اوست :

از دي_ده دل اگ_ر رض_ا را بيني

م_رآت ج_مال ك__بريا را بيني

گر پرده اوهام به يك سوفكني

اندر پس اين پرده خدا را بيني

محمد حسين اصفهاني متخلّص به « صغير »

1 - نجمه : مادر حضرت رضا عليه السلام .

2 - اشاره است به احتجاجات و مباحثات حضرت رضا ( ع ) با رأس الجالوت و جائليق در حضور مأمون عباسي و برتري يافتن آن حضرت بر آنان .

3 - كوس : طبل .

علم الهدى

و محمّدٌ يوم القيامة شافعٌ

للمؤمنين ، و كلّ عبد مقنتِ

و عليّ و الحَسَنان إبنا فاطمٍ

للمؤمنينَ الفائزينَ الشيعةِ

و عليّ زين العابدين و باقر

علم التّقى و جعفر هو مُنيَتي

و الكاظم الميمون موسى ، و الرضا

علم الهدى عند النوائب عدّتي

و محمّد الهادي الى سُبُل الهدى

و عليّ المهدي جعلتُ ذخيرتي

و العسكريّين الذين بحبّهم

أرجو اذا أبصرتُ وجه الحجّةِ

سعيد بن مكّي النّيليّ ( ت 565 ه )

عين فيض

زهي بارگاهت بر از عرش اعظم

به تعظيم تو پشت نُه آسمان خم

تو مقصود بودي و گرنه نبودي

رسوم دوگيتي ، بناي دو عالم

نهادي تو بر فرق او تاج علّم1

كه آدم علم زد بر از عرش اعظم

به صورت تو فرزند آدم وليكن

به معني است فرزند فرزندت آدم

خراسان شد از مدفنت باغ رضوان

خورستان شد از طلعتت كاخ مظلَم

به سوي تو پويد مراد از تو جويد

چه در دستت آهو چه در بيشه ضيغم

رسوم همه انبيا از تو ظاهر

علوم همه اوليا در تو مدغَم2

كسي چون ثناي تو گويد به دانش

به گردون نشايد رسيدن به سلّم3

به دشتي كه بارد سحاب عطايت

همه جان برويد به جاي سپرغم

اگر پور مريم تني كرد زنده

تو يك دم كني زنده صد پور مريم

به چشم ملك در فلك گر نهي پا

ملك گويدت مرحبا خير مقدم

تو معمار كاخ سپهري كه اين سان

چو رأي بلند تو گرديد محكم

زنور تو اي باعث آفرينش

ازل با اَبَد جسته پيوند محكم

تويي فيض اقدس تويي عقل اوّل

تويي نور مطلق تويي اسم اعظم

طفيل

وجود تو گرديده برپا

اگر صبح روشن اگر شام مظلم

چه قطره چه دريا چه ذرّه چه بيضا4

چه جوشنده ثعبان5 چه پيچنده ارقم6

اگر خار اگر گل اگر جسم اگر جان

اگرنوش اگر نيش اگر شهد اگر سَمّ

تويي باعث آفرينش سراسر

تويي مطلع نور يزدان دمادم

دمادم به عالم رسد فيض يزدان

تو خود عين فيضي زيزدان به عالم

درود و تحّيات بيرون زاحصا7

به جان تو اي آدم از تو مكرّم

به مأمون بيداد گر باد نفرين

تنش باد با نار سوزنده منضم

لب تو چوشد سبز از زهر جانكاه

نشد سرنگون از چه اين سبز طارَم

زروي شرف پاسبان حريمت

سزد گر نهد پا به فرق كي و جم

منظّم زنظم تو اركان گيتي

مكرّم زجود تو ابناي آدم

به حال هما سايه افكن كه گيتي

به كينش كمر بسته و آسمان هم

شها من كيم تا ثناي تو گويم

كه با صد زبان عقل گرديده اَبكَم8

من و مدح تو زين سخن باد شرمم

عدم كي زهستي مطلق زند دم

به جز آستان تو از كيد گردون

كجا رو كنم اي پناه دو عالم ؟

چو هر زخم را مرهم از لطف بخشي

به زخم دل من نه از لطف مرهم

ميرزا محمد رضا قليخان « هماي شيرازي »

1 - اشاره است به آيه شريفه : « و علم آدم الاسماء » ( آيه 31 سوره بقره ) .

2 - مدغم : پيويسته و درهم رفته .

3 - بيضا : خورشيد .

5 - ثعبان : اژدها .

6 - ارقم : ماري كه خطوط و نقطه هاي

سياه و سفيد بر پشت داشته باشد .

7 - احصا : شماره كردن .

8 - ابكم : گنگ .

غرق دعا

غرق نور است و طلا

گنبد زرد رضا

بوى گل ، بوى گلاب

مى رسد از همه جا

مثل يك خورشيد است

مى درخشد از دور

شده از اين خورشيد

شهر مشهد پر نور

چشمها خيره به او

قلبها غرق دعاست

بر لب پير و جوان

يا رضا رضا رضا ست

اى خدا كاش كه من

يك كبوتر بودم

روى اين گنبد زرد

شاد مى آسودم

مى زدم بال و پرى

دور تا دور حرم

از دلم ره مى زد

ماتم و غصه و غم

شكوه قاسم نيا

غريب

و الرّضا قد قضى بطوس غريباً

نازحاً عنهم بأقصى البلادِ

و إليه المأمون قد دَسّ سمّاً

غِيلةً حين ذاقه في الزادِ

حسن بن عبداللّه آل جامع ( 1333 - 1403 ه )

غريب آشنا

ت_و ي_ادگ_ار ه_فتمين سپيده اى

ش_ك_وه م_اندنى ترين قصيده اى

اش_ارت_ى ز ب_ي_كران روشنى

ك_ه از دي_ار بى نشان رسيده اى

س_ت_اره ح_ري_م س_بز فاطمه

ز ب_ى ن_ه_اي_ت خدا دميده اى

ب_ه_ار س_ب_ز ب_اغهاى آرزو

ام_ام ق_ص_ه ه_اى ناشنيده اى

گ_ل ن_ج_ي_ب ب_اغ آف_رينشى

ك_ه در دل_م ب_ه_ار آفريده اى

ت_و ق_لب عاشقان هر زمانه را

ب_ه ل_طف و بخششت خريده اى

ت_و م_نتهاى مهر و رحمت خدا

ز هرچه غير اوست دل بريده اى

زم_هربانى ات ، ز دل ستانى ات

چ_ه نقش ها به لوح دل كشيده اى

م_ي_ان لال_ه ه_اى س_رخ آشنا

غري_ب آش_ن_ا ! تو برگزي_ده اى

ز س_اغ_ر كرام_ت م_حم_دى

زلال ن_ور م_ع_رفت چشيده اى

ز ب_اغه_اى ب_ى زوال سرمدى

س_بدس_بد گ_ل حضور چيده اى

دلا ! ز ش_وق ل_ح_ظ_ه زيارتى

چ_ه ع_اشقانه از قفس پريده اى !

ب_ه_ار ش_د دوب_اره باغ باورم

ز ع_شق تو كه روشناى ديده اى

ب_ه ش_ام غ_رب_ت سياه عالمى

ط_ل_وع فجر هشتمين سپيده اى

نسترن قدرتي

غزل غربت

اي آستان قدس تو تنها پناه من

بر خاك باد پيش تو روي سياه من

مي آيد از درون ضريحت شميم عشق

پيچيده در فضاي حرم سوزه آه من

چشمم به چلچراغ حريم تو روشن است

اي چلچراغ چشم تو خورشيد راه من

گلدسته ات منادي صوت اذان عشق

مأنوس با غروب و زوال و پگاه من

مهر از فروغ گنبد پاكت گرفته وام

شمس الشموس هستي و نامت گواه من

هر صبحدم به شوق تو بيدار مي شوم

كافتد به بارگاه تو لختي نگاه من

اي غربت مجسّم تاريخ ، اي امام

اي خاك پاي مرقد تو بوسه گاه من

عبد الله حسيني

غوث الناس

أنا ذلك الصّبّ الذي ألِفَ الهوى

قلبي ، و أعطيتُ الصبانةَ مِقوَدي

لا أنثني أو أبلغ السببَ الذي

حاوَلتهُ ، و لو انّه في الفرقدِ

و كذا محمّد الحسين1 ، سري به

عزمٌ لطوسٍ ، و هو أكرم مقصدِ

فيها بأكرمِ مرقدٍ بلغ الرّضا

بلغ الرّضا فيها بأكرم مرقدِ

و غدا يطوف علبى ضريحٍ ، كم بهِ

طاف الملائك رُكّعاً في سُجّدِ !

تعنو له صِيدُ الملوك جلالةً

و متى تُعِد نظراً إليه تَسجُدِ

هو ذاك غوث الناس و ابنُ ربيعها

و خِضَمّ جودٍ قال للدنيا : رِدي

ساد الأنامَ بفضله ، و شآهُمُ

في حِلمهِ ، و كذاك شأنُ السيّدِ

و لَكم أجار من الليالي خائفاً

مازال يرصده الزمان بمرصدِ

و لَكم أسال على الوفود نوالَهُ

كمَسيلِ وادٍ بالمواهب مزبدِ

الطاهر الأعراق ، مَن شَهِدت لَهُ

أفعالُه الحسنى بطِيب المولدِ

علي عوض ( 1253 - 1325 )

1- هو السيّد محمّد حسين ابن السيّد ربيع ، و قد قدم من زيارة مشهد الإمام الرضا عليه السلام

فخرَ الوصيّ

تطاولَتِ الأعناقُ ترنو إلى المَدى

فأذّنَ فيها الوجدُ و انتَبهَ الصدى

على قلقِ الرّؤيا تُبعثِرُ شوقَها

و تنسِجُ من نأيِ المسافاتِ فَرقدا

تسيرُ على هَدْيِ القلوبِ ، و تَنثَني

بها ألفُ جُرحٍ يعشَقُ النزفَ مَورِدا

يؤمّلُ فيها كلّ قلب مُرادَه

و تَرقُصُ في أوداجِها لوعةُ الردى

و ما اخضَرّ فيها للنّبوءاتِ مطمَحُ

تناءى فألفى بحرَها الغَمرَ مُزبِدا

مضى فجرُها ، و انداحَ صبحُ مطرّزُ

و مالَ بها شَوطُ الغروبِ تَمرّدا

تصابى . . و أطيافُ المَشيبِ تشُدّهُ

إلى غير ما تهوى أمانيهِ مقصدا

وَلوعٌ بأيّامِ الوصال ، تهُزّهُ

لياليهِ . . ما أبقَت عليه و لا رِدا

تعرّى

سوى ثوبِ الضمير يلُفّهُ

و كابَرَ ليلَ الحزن حتّى تعوّدا

و مرّ على الدّنيا . . كأنّ أُهَيلَها

قدِ امتلأوا حِقداً عليه ، مُذِ ابتَدا

فلا مَسَحت نَوءَ الغُبارِ له يدٌ

و لا مدّ للدّنيا على قَيدِه يدا

و لا خُلُقُ الأيّامِ أرعَشَ كفّهُ

و لا اعتاضَ من دُنياهُ . . حتّى تزوّدا

إلى أن تفانى قلبُهُ و جفونُهُ

فداءً لِما قد كان صَرحاً فيُفتَدى

سعى بمُفاداةِ الضمير ، يحُثّها

فتَرفِدهُ حِسّاً كريماً مُجرّدا

و لو رَدّدتْ كلّ الجِراحِ نشيدَهُ

لَكان زمانُ المستحيلِ مُردّدا

فلا يومُهُ يغشى مُناهُ ، فينجلي

مخاضُ ، و لا في سعيهِ يرتجي الغدا

لواعجُهُ الظمياءُ ما جنّ ليلُها

و لا عفّ نَزْقٌ من هواها ، و لا اهتدى

أرِيحِي رِكاباً يكسِرُ البِيدَ ضارباً

و قلباً بما تحوي الجراحُ مهدّدا

فإنْ قيل : صبرُ ، فالمسافاتُ خطوُها

ثقيلٌ علينا . . أسلَمَ الليلَ مِقوَدا

أرى شاطئ الأيّام عنّا قُلوعُهُ

تَناءتْ ، و باباً عن أمانيهِ مُوصَدا

أيَضعَنُ رَحلي ، و الوِهادُ تَنوشُهُ

هواجِرُها ، حتّى غدا الصّقرُ أرمَدا ؟ !

و كيف انقطاعي عن وجوهٍ كأنّها

بُدورُ تمامٍ تجعلُ الحُزنَ أسعدا ؟ !

أيُنصِفني رَيبُ الزمان ، فأمتطي

إلى العبَقاتِ البِيض سَرجاً مُنضّدا ؟ !

أطوفُ بدارٍ لابنِ موسى ، تطاولَتْ

بها القِممُ الشمّاهُ توّجَها الهدى

رحابٌ كأنّ النجمَ بعضُ حِجارِها

تَرقرَقَ فيها الصخرُ حتّى تَورّدا

مضى حلَكُ الأيّام عنها ، كأنّما

تكشّفَ عنها الكونُ بِرّاً و سُؤددا

فلا مَلَكَ المأمونُ مِن بعضِ مجدِها

و تحت يدَيها مُلكُهُ قد تبدّدا

و مِن قائلٍ للغيم : دونكِ فامطري ،

خَراجُكِ يأتيني . . و إنْ كان أبعدا

تحَشرَجَ . . لا مُلكٌ

يدومُ ، و لا يدٌ

تصولُ ، و لا جيشٌ هناك تحشّدا

تناهَبَهُ الموتُ الزّوام ، فلم يجِدْ

سوى حسَراتِ الموتِ جمعاً و مُفرَدا

فهَمّ بأنّ المُلكَ ضاعَ و لم يدُم

و خوفُ احترِابِ الوارثينَ له بدا

فأقبلَ نحو اللّهِ يخزى ، كأنّهُ

تلحّفَ أبرادَ الشياطينِ و ارتدى

فلم يَبقَ مِن ذكراه إلّا عجاجةٌ

من الإثم ، لا خيراً أقام و لا اهتدى

و دونكَ أبراجَ المكارم ، ينطفي

بريقُ الدّنا في أرضِها متوسّدا

و يَنهَلُ عَبّاً من خِضَمّ بُحورِها

شفاعتُهُ و العِزّ و الهَديُ و النّدى

أرى أرضَ طوسٍ صفحةَ المجد ، عانقَتْ

علوّ السما ، تَستافُ عطراً مُورّدا

عليّ بنُ موسى رُكنُها و شميمُها

فأعظِمْ به إرثا كريماً و سيّدا

عَطَفْنا على القبرِ الزكيّ رِحالَنا

و عنّ بنا شوقٌ لنبغيهِ مقصدا

و ما شاقَنا طورُ الهوى ، غيرَ أنّنا

سَعَينا لنّرقى في الجِنانِ و نخلُدا

دِمانا هي الشوقُ المجنّح ، يمتطي

سُروجَ مَدانا إنْ تناءى و إن بدا

أزِيحِي عن القلب الرّكامَ ، فإنّما

جناحي على طول البلادِ تَمدّدا

يرِفّ كقلبي في حِماكِ لأرتقي

إلى ذروةٍ للعرشِ كي أتعَبّدا

وهاكِ اضربي للمجدِ فسطاطَ عِزّةٍ

أحطّ به رَحلي ، و ألقاهُ مُنجِدا

أُمرّغُ خدّي بالتراب ، و أحتَمي

بقلعةِ عِزّ حين أدخُلُ مشهدا

أتَيتُ إلى سلطانِ آلِ محمّدٍ

لأمدحَ سلطانَ الإمامةِ و الهدى

أتَيتُكَ يَحدوني نَداكَ تشوّقاً

و ألفُ لسانٍ في نوالك قد شدا

أُغنّي هوىً ، حتّى استشاطَ بيَ الجوى

فبِتّ على أعتابِكَ الغُرّ مُنشِدا

و للطائرِ الغِرّيدِ لحنٌ يروقُهُ

فيُمسي بما يُملى عليه مُغردّدا

فكيف إذا ألفى من القدسِ باحةً

بها صرحُ الِ المصطفى قد تجدّدا ؟ !

أطلّ على الأيّامِ من

فضلِ كفّهِ

عطاءٌ ، فألفَيناهُ في البَذلِ مُفرَدا

تزوّدَ منه العالَمونَ ، فأذعَنتْ

له كلّ آفاقِ الحياة تودّدا

فيا مَلِكاً للخافقَينِ ، يشُدّني

إلى عرشِهِ شوقٌ ، و أرجو به النّدى

توضّأتَ بالأمجادِ من كلّ طارفٍ

و كلّ تليدٍ حُزتَ عزّاً و سؤددا

و يا ملِكَ البطحاء ، دَعْني أصواغُها

قِلادةَ شِعرٍ في هواكَ تجسّدا

فإنْ تبتغي شأواً فقد جُزتَ عالياً

تبوّأت في أعلى السّماكَينِ مَقعَدا

و يا عبَقاتِ الفخر ، دونكِ فاسجُدي

على بابهِ من حيثُ وافَيتِ مسجدا

أبا اليُمنِ ، دَعْني أستجِنّ من الأسى

لأسلُكَ درباً من نَداكَ مُعبّدا

و أشدو بما شاءت معالِيكَ ، و اعطِني

من العمرِ ما قد صاعَ من أمسِه سُدى

أنا عبدُكَ الشادي بمجدِك ، مُولَعٌ

بمدحِك ، فاطلِقْ لي لساناً و مِزوَدا

و اطلقْ عِنانَ الشّعرِ من كضّةِ الأسى

و اطْلِقْ رِكابي في نوالِكَ و اليَدا

فيا عِزّ ما قد نِلتَهُ يابنَ فاطمٍ

فروحي و أرواحُ الأنامِ لكَ الفِدا

بكَ اللّهُ أعطانا مُنانا ، و بُورِكَتْ

خُطانا ، فوافَيناكَ في المجدِ أوحدا

فيابنَ ربيعِ المَكرُمات و بحرِها

تبوّأتَ في الفردوسِ داراً و مَقعدا

تطوفُ بكَ الدنيا حَجيجاً ، و تنحني

لقبرِكَ تيجانُ الملوك تعبّدا

و يا وارثاً فخرَ الوصيّ و نجلِهِ

و يا علَماً للذاكرينَ و مُقتدى

حَطَطتُ رِحالي بين كفّيكَ ظامئاً

ألا . . فاسقِني من نبعِكَ الثرّ مَورِدا

فأنت نعيمُ اللّه و النعمةُ التي

بها يستقيمُ الدينُ أو يبلُغُ المدى

تضوّرَ جرحي أن يطول به المدى

و رفّ فؤادي حيث أعطيت موعدا

ترقرق دمعي من حنين مولّهٍ

يخضّ دمى ما إن تباكى و إن شدا

تفرّد ما بي من ضرام أخالُهُ

يجوس بي الدنيا فأهجر

مرقدا

أُمرّغ بالسهد الطويل حكايتي

فيستلّ منى الحزن قلباً مسهّدا

أتيتك تبكي كربلاءُ بلوعتي

و يصرخ عاشوراء بالقلب مُرعدا

أتيتك وجهاً غاله الشوق و الجفا

و أنت ضمين أن يعود مورّدا

و حقّك يا شيخَ الجوا . . تجسّدت

معانيك أعلاماً و نهجك مرشدا

و كيف يظنّ البغي أنّك لم تَلد

وريثاً لعهد اللّه في الدين سيّدا ؟ !

فجاء الجواد المرتجى . . ألفُ كوكب

تخرّ على أقدامه البِيض سجّدا

و كان كما قد كنت للناس لجّةً

من النور موّار السّنا متوقّدا

فأنتم سيوف اللّه و العصمة التي

براها لنا كي يستبين بها الهدى

و أنتم هداة الأنبياء و فخرهم

و أنتم سراج لن يخور و يخمدا

و نخبك في كفّي مزجتُ به المُنى

لأرشفها ريانةً تذهل العِدا

يضيق بي الكون الفسيح ، فينجلي

فضاك قصيّاً واسعاً يُعجز المدى

فأفترش الدنيا بساطاً ممهّداً

أعود به ممّا أفضت مسدّدا

فأنت رضى اللّه الكريم و وجهُهُ

و قدرته العظمى ، و كنتَ المويّدا

ضياء البدران

فضل الرّضا

أطلّ على الدنيا بنور مُحَيّاهُ

و مرّ على ليل الظلام فأفناهُ

إمام يغيب البدر إن غاب ظلّهُ

و ليس تغيب الشمس مادام مَرآهُ

سمى على المعالي من ارتقتْ

على كتف آل الهادي المطهّر رِجلاهُ

له معجزاتٌ أخرست ألسُنَ العدى

صبورٌ سَقاه العلمُ حلماً فأرواهُ

فسل بركةً فيها السّباع أتت لَهُ

مُطئطئةً بالرأس تلثم يُمناهُ

و تمثال ليثٍ صوّرته يدُ امرى ءٍ

أشار عليه باليمين فلبّاهُ

و لمّا أضرّ القحط و الجدبُ بالورى

أتوا بابَهُ ، حتّى الذي كان ناواهُ

لعلّمهمُ أن ليس يوجد فيهمُ

سواهُ وليّ يستجيبُ له اللّهُ

فقام إلى الصحراء يدعو إلههُ

و مدّ يَدَيه حيث بانَ ذِراعاه

و

قالَ : لقد جاؤوك من بابك الذي

أمرتَهمُ و العبدُ لاذ بمولاهُ

فأرعَدَت الدنيا و أبرق غيمها

و جاء يلبّي للرّضا حين ناداهُ

فهبّوا يريدون الذّهاب فقال : لا

فما هو هذاك الذي نتحرّاهُ

و عشرُ سحاباتٍ مَضتْ ، ثمّ أقبلتْ

سحابتُهم ، قال : استعدّوا لِلُقياهُ

أُغيثوا ، و لولا فضله هلك الورى

و فضل الرّضا ما ناله قطّ إلا هُوْ

قاسم آل قاسم

فيروزه ناب

. . . وچشمانت

فيروزه ناب

چشمه هاى سبز

چونان كبوتران سبزينه پوش گنبد طلا

كه پرواز مى كنند ،

و چشم و نگاه تو را

به پنجره فولاد

گره مى زنند

. . . و دستانت

در نشيب و فراز نياز

نذر مى كنند

راز عطشناك چشمهايت

مى شكفند ،

تو باران مى شوى

آيينه هاى حرم

تو را تكرار مى كنند

و تو

به پاى بوسى عشق مى روى

آن جا كه

نيلوفران قد كشيده اند

و برگ هاشان دست مناجات است

تو سيلى از تمنا مى شوى

تو زيبا

توعذرا

مى شوى

و ادراك ايمان را حس مى كنى

اينك از آن همه سجاده و نياز

به بار نشسته اى

گل و ريحان در وجودت

جوانه دارند

و ترنم آرزوهايت

قشنگ ترين آوازهاست

عزت خيابانى

قافله سالار اولياء

اين بارگاه كيست كه از عرش برتر است

وز نور گنبدش همه عالم منوّر است

از شرم شمسه هاي1 زرش كعبتين2 شمس

در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است3

وز انعكاس صورت گل آتشين او

بر سنگ جاي لغزش پاي سمندر است

نعمان خجل زطرح اساس خور نقش4

كسري شكسته دل پي طاق مكسّر5 است

بهر نگاهباني كفش مسافران

بر درگهش هزار چو خاقان و قيصر است

اين بارگاه قافله سالار اوليا است

اين خوابگاه نور دو چشم پيمبر است

اين جاي حضرتيست كه از شرق تا به غرب

وزقاف تا قاف به جهان سايه گستر است

اين روضة رضاست كه فرزند كاظم است

سيراب نو گلي زگلستان جعفر است

سروسهي زگلشن سلطان اوليا است

نوباوة صديقة زهرا و حيدر است

مرغ خرد به كاخ كمالش نمي پرد

بر كعبه كي مجال عبور كبوتر است

تا همچو جان زمين تن پاكش به برگرفت

او را هزار فخر براين چرخ اخضر

است

بر اهل باطن آنچه زاسرار ظاهر است

در گوشة ضمير مصفّاش مضمر است

خورشيد كسب نور كند از جمال او

آري جزا موافق احسان مقرّر است

بتوان شنيد بوي محمد ( ص ) زتربتش

مشتق بلي دليل به معناي مصدر است

از موج فتنه خرد شدي كشتي زمين

گرنه ورا زسلسلة آل ، لنگر است

زوّار بر حريم وي آهسته پانهند

كز خيل قدسيان همه فرشش زشهپر است

غلمان خلد كاكل خود دسته بسته اند

پيوسته كارشان همه جاروب اين در است

شاها ستايش تو به عقل و زبان من

كي مي توان كه فضل تو از عقل برتر است

اوصاف چون تو پادشهي از من گدا

صيقل زدن بر آينة مُهر انور است

جانا به شاه مسند لولاك6 كز شرف

بر تارك شهان اولوالعزم7 افسر است

وانگه به حق آن كه بر اوراق روزگار

بابي زدفتر هنرش باب خيبر است8

ديگر به نور عصمت آن كس كه نام او

قفل زبان و حيرت عقل هنرور است9

ديگر به سوز سينة آن زهر داده اي

كزماتمش هنوز دو چشم جهان تر است10

ديگر به خون نا حق سلطان كربلا

كزوي كنار چرخ به خونابه احمر است

و انگه به حق آن كه زبحر مناقبش

انشاء بوفراس11 زيك قطره كمتر است

ديگر به روح اقدس باقر كه قلب او

مر مخزن جواهر اسرار را در است

و انگه به نور باطن جعفر كه سينه اش

بحر لبالب از در عرفان داور است

ديگر به حق موسي كاظم كه بعد از او

بر زمرة اعاظم و اشراف سرور است

آنگه به قرص طلعت تو كز اشعه

اش

شرمنده ماه چهارده وشمس خاور است

ديگر به نيكي تقي و پاكي نقي

آنگه به عسكري كه همه جسم ، جوهر است

ديگر به عدل پادشهي كز عدالتش

بابرّه شير شرزه بسي به زمادر است12

بر « خالد » آر رحم كه پيوسته همچو بيد

لرزان زبيم زمزمة روز محشر است

تو پادشاه دادگري اين گداي زار

مغلوب ديو سركش نفس ستمگر است

نا اهلم و سزاي نوازش نيم ولي

نا اهل و اهل پيش كريمان برابر است

خالد نقشبندي

1 - شمسه : قرص زر اندوده .

2 - كعبتين : دو پانسه باشند كوچك از استخوان مربع شش پهلو كه بر پهلوي هر يك پانسه از يك تا شش عدد نقش كنند و بدان نردبازند ( غياث ) ، طاسهاي تخته شده .

3 - ششدر : كنايه از جائي باشد كه رهايي از آن دشوار است .

4 - خورنق : نام قصري عجيب كه نعمان بن منذر براي بهرام گور به وسيلة سنمّار معمار پي افكند .

5 - مكسّر : شكسته .

6 - ناظر است به حضرت رسول اكرم ( ص ) كه خداوند متعال در حقّش فرمود : لولاك لما خلقت الافلاك اگر تو نمي بودي افلام [جهان] را خلق نمي كردم .

7 - منظور پيامبران اولوالعزم : حضرات نوح ( ع ) ، ابراهيم ( ع ) ، موسي ( ع ) ، عيسي ( ع ) ، و حضرت محمد ( ص ) مي باشد .

8 - منظور حضرت علي ( ع ) است كه گشايندة خيبر است .

9 - منظور حضرت فاطمة زهرا (

س ) دخت گرامي رسول اكرم ( ص ) و زوجة علي مرتضي ( ع ) است .

10 - ناظر است به امام همام حضرت مجتبي ( ع ) .

11 - اشاره است به قصيدة فرزدق ( ابو فراس ) در مدح حضرت سجّاد ( ع ) .

12 - اشاره است به دوران عدل شمول حضرت ولي عصر ( عج ) كه تحت حكومت عادله اش شير درنده نسبت به بره ملاطفت و رأفت داشته باشد و ظلم و ستمگري از جهان برخيزد .

قبر قدسٍ

قد جدّ في مسيره حتّى هَوَتْ

شوقاً إلى طوس بهِ مطيّهُ

و زار فيها قبرَ قدسٍ ، قد ثوى

فيه ابنُ موسى المجتبى " عليّهُ "

نال من اللّه الرضا زائرُهُ

لا سيّما الشيخ " الرضا " سَميّهُ

السيّد ابراهيم العطّار ( ت 1230 ه )

السيّد ابراهيم العطّار يهنّئ الشيخ محمدرضا النحويّ عند قدومه من زيارة خراسان

قبله حاجات

گوهر افشان كن زجان اي دل كه مي داني چه جاست

مهبط نور الهي روضه پاك رضاست

دُرّ درياي فتوّت گوهر كان كرم

آن كه شرح جود آباء كرامش هل اَتاست

ظلمت و نور جهان عكسي زموي و روي اوست

موي او واللّيل اِذايغشي1 و رويش والضّحي2 است

قبه گردون ندارد قد خاك درگهش

يا رب اين فردوس اعلي يا مقام كبرياست ؟

سرمه اي از خاك پاي او كشيده است آفتاب

موجب اين دانم كه عينش منبع نور و ضياست

اوست بعضي از وجود آن كه در معراج قدس

گرد نعل مركبش روح الامين را توتياست

قلب مي گردد روان از بوي خاك درگهش

خاك نتوان گفتنش كز روي عزّت كيمياست

قبّه پر نورش از رفعت سپهر ديگري است

و اندر او ذات پر انوارش چو مهر اندر سماست

رفعت گردون گردان دارد آنگه بر سري

مجمع تقوي و عصمت مركز صدق و صفاست

حاسد ار نشناسدش كز روي رفعت كيست او

پادشاه اتقيا و ازكيا و اصفياست

قره العين نبي فرزند دلبند وصي

مظهر الطاف ايزد فخر اصحاب عباست

مقتداي شرق و غرب و پيشواي برّ و بحر

خود چنين باشد كسي كو نور پاك مصطفاست

هست مخدوم بحق اهل جهان را بهر آنك

وارث

آن است كو را بر جهان حق ولاست

وارث شاهي كه از تشريف خاص مصطفي

كسوت من كنت مولاه به قد اوست راست

طاعت صد ساله گر باشد به وزن كوه طور

چون كند ايزد تجلي بي هواي او هباست

كوكب دُرّي تاج شهرياران جهان

با وجود نيم ذره خاك پايش بي بهاست

هست سلطان خراسان ني چه گفتم زينهار

بر سر هر هفت اقليم و دو عالم پادشاست

صيت3 اقبالش كه برهاند چو آب از آتشت

در بسيط خاك پيمودن مگر باد صباست

اصل علمي را كه بخشد ايمني از مهلكات4

در حقيقت با علوم منجياتش5 انتما6ست

حاسد از درد حسد هرگز كجا يابد نجات

بي اشاراتش7 كه كليّات قانون شفاست

شاهباز همّتش بر لامكان سازد مكان

تا نپنداري كه او را شاخ سدره منتهاست

سر فرو نارد به طوبي و به كوثر همّتش

كي فرود آرد كه آن با همّتش آب و گياست

بس عجب نايد نعيم خلد اگر خوش نايدش

چون زمهمان خانه قدسش ابا8 اندر اباست

از نژندي خصم او را جايگه تحت الثَّري9

از بلندي قدر او فوق سماوات العلاست10

همّت عالي او را خاك و زر يكسان بود

وين كه زر بر خاك پاشيده است برحالش گواست

قبّه گردون گردان حلقه درگاه اوست

زان سبب چون حلقه دائم قامتش در انحناست

هر كه مهرش در ميان جان ندارد چون الف

قامتش روز جزا از غم چو جيم و نون دوتاست

اي جنابت قبله حاجات ارباب نياز

حاجتي كاين جا رود معروض ، بي شبهت رواست

حاجت ابن يمين را هم روا كن بهر آنك

حاجت خلقان روا كردن زاخلاق

شماست

در ره اخلاص تو جز افتقارم هيچ نيست

و آن كه زاد او نه فقرست ، اندرين ره بينواست

نيستم محتاج دنيا چون فنايش در پي است

كار عقبي دار و حالش را كه در دارالبقاست

جرم اين عاصي مجرم روز حشر از حق بخواه

كز تو استغفار و غفران فراوان از خداست

وين شكسته بسته بيني چند از مسكين پذير

كاين نه مدح تست بهر شهرت اخلاص ماست

من كدامين مدح گويم كان تورا لايق بود

چون صفات ذات پاكت برتر از حدّ ثناست

كردگارا طاق اين فيروزه قصر زرنگار

تا به حكم واضع دين قبله اهل دعاست

حضرت عاليش11 را بر داعيان12 مفتوح دار

كز جنابش يافت داعي هر مراد دل كه خواست

محمود بن محمد طغرائي

1 - سوگند به شب چون فرو پوشد ( سورة و الليل آية 1 ) اشاره به سياهي شب و موي محسوب است .

2 - سوگند به آفتاب و چاشتگاه آن ( سورة و الشمس آية 1 ) اشاره به روشني روز و روي محبوب .

3 - صيت : آوازه ( در اين بيت شاعر با آوردن چهار عنصر : آب ، خاك ، باد و آتش ) صنعت مراعات نظير را بكار بسته است .

4 - مهلكات : چيزهايي كه موجب هلكه و هلاكت است .

5 - منجيات : چيزهايي كه باعث نجات است .

6 - انتما : نسبت داشتن ، بر افزوني .

7 - قانون و اشارات از بو علي سيناست .

8 - ابا : آش و شوربا .

9 - تحت الثري : زير زمين

، جهنم .

10 - سماوات العلا : بلند آسمانها ، بهشت .

11 - حضرت عالي : پيشگاه برتر .

12 - داعيان : دعا گويان .

قبّةُ الرّضا

يا خليليّ هَجّرا . . لا تُريحا

أوشكت قبّةُ الرّضا أن تلوحا

و استمِدّا من ذلك الفيض حتّى

تأتينا ذلك الجنابَ الفسيحا

يا ابن " طاها " يا مَن به اللّه أنجى

آدمَ المجتبى ، و أنجى نوحا

و نجا إبراهيمُ من شُعَل النّا

ر ، فعادت به إزاهيرَ فِيحا

و بآباهُ صار موسى كليماً

و بعَلياهُ صار عيسى رُوحا

إن تناءيتَ يا ابن موسى . . فإنّا

قد شَقَقنا لك القلوبَ ضريحا

كنتَ للدّين بهجةً ، و لعلم اللّه

شمساً يوحى لها ما يوحى

و اللّباب اللّباب من أحمدَ الطه_

_ر ، و من حيدرَ الصريحَ الصريحا

إنّ قبراً لاطَفْتَ فيهِ ثراهُ

مَنَعَ المسكَ طِيبُهُ أن يفوحا

الشيخ محمّد نصّار ( ت 1292 ه )

قتل الرّضا

لا يُطغينّ بني العباس مُلكهمُ

بنو عليّ مواليهم و إن زعموا

ليس الرشيد كموسى في القياس ، و لا

مأمونكم كالرّضا إن أنصَفَ الحَكمُ

باؤوا بقتل الرّضا من بعد بيعتِه

و أبصروا بعضَ يومٍ رُشدَهُم و عَموا

ابوفراس الحمدانيّ

قصه دل

عطر خدا مى وزد از ك_و به كو

دل ش_ده با آيين_ه ها رو به رو

غنچه ج_ان م_ى شكفد دم به دم

غنچه دل م_ىشكفد ت_و به ت_و

شوق من عاشق حق باور است

مى رود از دي_ده من جو به جو

عطر خدا ميبرد از دست ، دل

عشق رضا م_ى بردم سو به سو

ف_رصت اب_راز اگر باش_دم

شرح دهم قصه دل م_و به مو

نسترن قدرتى

قصيده سلسلة الذهب

چو از مدينه به آهنگ طوس كرد سفر

امام ثامن ضامن ملاذ1 جن و بشر

وصي موسي كاظم ولي بار خداي

سپهر عزّ و شرافت جهان مجد و هنر

ابو الحسن شه دين ثامن الائمه رضا

سمّي شوهر زهرا شبيه پيغمبر

همان كه خسرو خاور براي كسب ضيا

بر آستانه او هر صباح سايد سر

نزول موكب نصرت ، مواظبش همه جا

به دشت فتح و بيابان نصر و برّ ظفر

زيمن جيش همايون آن امام همام2

فكنده سايه به هامون هماي فر

ز نقش نعل ستوران موكبش كردي

زمين غُلُو3 كه منم آسمان و اين اخر

به هر كجا كه زد آن زاده خليل قدم

چو گلستان ارم شد اگر چه بود آذر

نزول اجلالش شد به هر يك از بلدان4

به روز اقبالش شد به هر ره از اغبر5

زمعجزات و كرامات بيشماره ي او

عقول مانده زاحصا6 و عاقلان ز شمر

محب و مبغض از اقتدار او واله

مقر و منكر و در فكر كار او مضطر

چو زد مقدمه الجيش7 او به نيشابور

سرادقات مطنّب8 چو بر سپهر قمر

بلند تر شدي آن پست خاك از افلاك

منيرتر شدي آن تيره جرم از جوهر

بعينه ارض نشابور طور موسي شد

ز نور شاه رضا پور موسي جعفر

همان شعاع كه در طور تافت بر موسي

كز او گداخته شد كوه همچو خاكستر

نماند در بدني جان مگر به استقبال

به پاي بوسي آن جان پاك ، رفت بدر

قيامي شد از ازدحام پير و جوان

كه از قيامت موعود نامدي كمتر

شد از غبار زمين و از هجوم خلق زمان

سپهر نيلي ، خاكي : بسيط خشكي ، تر

صفوف عارف و عامي به يكدگر مخلوط

صداي عالم و جاهل به يكديگر مضمر

به شكر نعمت ايزد كه آن سپهر جناب

قدم نهاد به پيروزي اندرين كشور

يكي زشوق فرستاد بر نبي صلوات

يكي به ذوق زد الله اكبر از دل بر

يكي به سجده كه سبحان ربي الاعلي

يكي به گريه كه الله خالق الاكبر

يكي سرود كه هذا سلالة الزهرا9

يكي نمود كه هذا خليفة الحيدر

چنان طريق تردّد شد از جوانب سد

كه بر سواران شد بسته راههاي گذر

خجسته هودج آن پادشاه عرش سرير

به اقتدار بدي استوار بر استر

فكنده بود بر آن محمل آسمان پوشي

كه چرخ اطلس با خود نداشت اين زيور

شه سرير امامت در آن نكو محمل

چو آفتاب به برج اسد گزيده مقر

كه ناگهان دو نفر از كبار نيشابور

زعالمان صداقت شعار نيك سير

به طعن و طنز خلايق گشاده لب كه چرا

امام را به چنين حالتي در اين محضر

نگاهداشته ره بسته ايد از هر سو

كه ني محل مفرّ است و ني مكان مقرّ

هوا بغايت گرم است و ازدحام زياد

امام خسته و اينك

زره رسسده به سر

به اين عمل نه علي راضي است و ني زهرا

وز اين ستم نه خدا بگذرد نه پيغمبر

از اين سخن ز خلايق بلند شد آواز

كه قصد ما نه اذيت بود به اين سرور

به اين جناب دو حاجت بود خلايق را

كه تا روا نشود نگذريم از اين معبر

يكيش آن كه شهنشاه دين امام مبين

جمال خود را كز مهر و مه بود انور

ز برج محمل بي پرده آشكار كند

كه بر جمال دل آرايش افكنيم نظر

اميد ديگر ما آن كه استماع كنيم

حديثي از لب دربار آن امام بشر

به خاك پايش چون عرض اين دو حاجت شد

پس آن ولي خدا و آن خداي را مظهر

اجازه داد كه زرباف پوش محمل را

كشند يكسو خدّام آن خدم قيصر

چو پوش محمل افتاد يك طرف گفتي

كه حق ز شش جهت امد به جلوه پا تا سر

به روز كرد ز محمل هر آنچه بر موسي

بواد ايمن ابراز داده شد ز شجر

جمال يزدان شد آشكار از آن محمل

جلال ايزد شد منجلي10 از آن پيكر

دو ابروانش گفتي دو تركش از ناوك

دو گيسويش را خواندي دو توده از عنبر

محاسنش بر عارض چو بر كلام الله

گرفته نقطه و اعراب جا به زير و زبر

هر آن كه ديده به رويش گشود و چهرش ديد

تبارك الله گوشد به نقش بند صور11

زهر كرانه ز بس رفت بر فلك صلوات

شدي مسامع سكّان آسمانها كر

چو از نظاره او گشت ديده ها ملتذّ12

گشود شاه ولايت مآب تنگ شكر

فقد اشار

الي الخلق باستماعهم

لكي احدثكم ذا حديثا الاشهر13

شنيدم از پدرم كاو شنيد از پدرش

امام صادق آن شهريار هم زپدر

محمد بن علي و آن هم از علي حسين

كه او شنيد زبابش حسين تشنه جگر

حسين هم زعلي آن هم از نبيّ و نبي

از جبرئيل وي از لوح و لوح نيز دگر

شنيد از قلم و او ز علم ربّاني

كه اين حديث موثّق14 رسيد از ماور

كه قلعه ايست ز حق لا اله الا الله

حصين و زفت15 و مشيّد بديع خوش منظر

هر آن كه قائل اين قول گشت و داخل شد

در اين حصار بود ايمن از عذاب و خطر

به محض اين كه برون آمد اين حديث شريف

ز لفظ آن شه قاآن مطيع و جم چاكر

دوشش هزار قلمدان كه هر قلمداني

كتيبه اش ز طلاهاي فاني احمر

به يك روايت هيجده هزار يا افزون

قلم دوات مرصع به دانه هاي گهر

زهر كناري آمد ز جيبها بيرون

پي تحفّظ و تحرير اين خجسته خبر

چو ملتفت شد آن شه كه اين حديث شريف

از اين نوشتن تا روز محشر است سمر16

دو دفعه شد متكلّم به اين كلام متين

كه اين سخن را شرط است مطلبي ديگر

مسلّم است كه در لا اله الا الله

نا جاي شبهه بود ني محل بوك17 و مگر

ولي متمّم اين مطلب است شرطي چند

كه از شرايط او يك منم چو سكه به زر

اگر ولايت من را نشد كسي دارا

درخت بند گيش آورد هر آنچه ثمر

از آن ثمر نخورد غير انفعال و فسوس

وز آن درخت

نچيند بجز ندامت ، بر

اگر امامت من را شود كسي قائل

بود درخت اميدش به هر ثمر مثمر

اگر چه حق به مثل مصدر است و ما صادر

ولي به صادر در پي مي برند بر مصدر

به ما شناخته شد چون خدا از آن بابت

كسي به سبقت بر ما نگشته راه سپر

طريق حق را ما واقفيم و ما دانا

به اين ولايت ما انسبيم18 و ما اجدر19

از اين جهت شد بنياد قول ما اَوفي20

وز اين جهت شد رجحان مهر ما اَوفَر21

نژاد من را چون از خميره نبوي

گرفته يزدان قبل از وقوع عالم ذر22

هر آن كه قول مرا از نبي جدا داند

و يا نداند اين قول را به حق منجر

رسول او را از لطف خود كند محروم

خداي او را بر رو در افكند به سقر23

بدين لحاظ هر آن كس كه در امامت من

به شبه باشد يا بر وجوب او منكر

اگر زبانش جز لا اله الا الله

سخن گويد در هيچ شام و هيچ سحر

اگر چه عمرش باشد فزون تر از دنيا

كه بي ولايت من پا نهد چو در محشر

خداي سودي زين لااله گفتن او

بر او عطا ننمايد بجز زيان و ضرر

چو اين بيان را فرمود آن امام انام24

براي تصديق آواز اكبر و اصغر

ز شش جهت به فلك شد كه اي وليّ خدا

جهانيان را بي ريب و شك توبي رهبر

پس اين حديث مبارك بر اهل نيشابور

نظير قرآن گرديد حرز سمع و بصر

مقصود كرماني

1 - ملاذ : پناه ، پناهگاه .

2

- همام : مهتر قوم ، مرد بزرگ .

3 - غلو : دست بلند كردن ، از حد در گذشتن .

4 - بلدان : شهرها ( جمع : بلد ) .

5 - اغبر : منظور خاك و زمين است ، در اصل خاك آلود ، گرد آلود .

6 - احصا : شماره كردن .

7 - مقدمه الجيش : پيشرو لشكر .

8 - مطنّب : سراپرده هاي طنابدار ، خيمه هاي بسته به طناب .

9 - سلالة الزهرا : اين فرزند حضرت زهراست ( سلام الله عليها ) .

10 - منجلي : آشكار .

11 - نقش بند صور : صورت آفرين ، خداوندي كه صورتها را مي نگارد و مي آفريند .

12 - ملتذ : بهره مند .

13 - « سپس اشاره فرمود به مردم كه گوش فرا دهيد كه مي خواهم حديث مشهوري را برا شما بيان كنم » .

14 - موثّق : استوار و ستبر .

15 - زفت : اينجا ، مشهور - ورد زبانها - در اصل به معني افسانه .

16 - سمر : افسانه .

17 - بوك : شايد ، مگر .

18 - انسب : مناسبتر .

19 - اجدر : شايسته تر .

20 - اوفي : استوارتر .

21 - اوفر : فراوانتر ، پربهره تر .

22 - عالم ذر : « گويند خداوند آدميان را به صورت ذرّاتي از پهلو يا پشت آدم ابوالبشر بيرون آورد و از آنان اقرار به بندگي ايشان و الوهيّت خويش گرفت . . . » ( رك : لسان العرب ج 4 ص 304

چاپ بيروت و نيز به آيه مباركه 172 از سوره اعراف ) .

23 - سقر : جهنم ، درزخ .

24 - امام انام : پيشواي خلق .

قصّة الشوق

يا ريح أقصّ قصّةَ الشوق اليكْ

إنْ جئتَ الى طوس فباللّهِ عليكْ

قَبّلْ عنّي ضريحَ مولاي ، و قلْ :

قد مات بهائيّكَ بالشوقِ إليكْ

يا ريحُ إذا أتيتِ أهلَ الجمعِ

أعني طوساً ، فقل لأهل الرّبعِ :

ما حلّ بروضةٍ بهائيُكم

إلّا و سقى رياضَها بالدمعِ

بهاءالدين العامليّ

كعبه اهل حقيقت

شب قدر ما آن زلف چنو شام سياست

روز را گر بودي قدر زقدر شب ماست

آسمان است زميني كه نظر گاه من است

كه به هر ذرّه كه مي بينم خورشيد سماست

يار در خلوت من هر سر شب تا دم صبح

هر دم صبح به مشكويم1 تا وقت مساست

گاه بر گونه ام آن روي چنو2 روز سپيد

گاه دردستم آن زلف چنو شام سياست

چشم من دل شدودل چشم بيكتايي خواست

دل و چشم من يك ديده و يك دل دو گراست

شاهدي بهتر از اين نيست كه دردست من است

كه به يكتابي او شاهد آن زلف دوتاست

از دل ما طلب آن قبله كه هر روي براوست

طلعت دوست بود قبله و دل قبله نماست

دعوي يار مكن گر كه كني اي طالب

مگذر از دل بيدار كه محراب دعاست

يار پيداست همي هي چه دوي سوي به سوي

اوست بي سوي و زهر سوي كه بيني پيداست

طفل وحدت به نزادست خطامام وجود

مادر3 آن كه نزادست موحّد به خطاست

نيست جز دوست اگر هست به بالا و به پست

پست اگر ببند بيناي حقيقت بالاست

سست منگر به گل و سنگ و سفال و درو كوي

كه گل و سنگ و سفال و درو كونيست خداست

نه بهر چشم

عيان است به ما خرده مگير

روشن است اين كه به هر ديده كه بيني بيناست

زر فاني كه نه در صرّه4 سلطان و وزير

گنج باقيست كه در سلسله فقر گداست

نه گدايي كه بود دستخوش5 سيم ملوك

آن كه خاك كف پاي او اكسير طلاست

نه طلايي كه بود دستكش قيد خلاص

زربي غش كه خلوصش دل مرد داناست

قطره و دريا پيش دل داناست يكي

قطره اي نيست اگر باشد عين درياست

عين درياست كه بگرفته سراپاي وجود

يك وجود است سراپاي اگر سر يا پاست

شرط اين غوص بود جستن از جوي دويي

گوهر وحدت موجود به درياي جزاست

بي كم و كاست وجود است به هر ذره كه هست

غير او نيست همين است سخن بيكم و كاست

دو خدا نيست به خير و شر ، شر نيست وجود

خير محض است كه در وحدت هستي يكتاست

بر تن كامل اوصاف خدا دوخته اند

شمع نعلين اگر باشد يا بند قباست

تار و پود ردي6 عارف ذات احديست

جامه عامي پود هوس و تار هواست

تن كه از تار هوي رسته و از پود هوس

درع7 او اسم حق و راكب و مركوب هواست

عاد را كرد تلف مهلكه باد دبور

نصرت احمد معراجي از باد صباست

آب اثبات خودي منبع او چشمه نفي

نان الا طلبي معدن او سفره لاست

زن در نيستي اي طالب هستي كه عدم

ظلماتيست كه در عالم او آب بقاست

همچو ما باش كه بعد از سيران8 و طيران9

سفر اندر وطن و زاويه بال عنقاست

پيكرم دايره دور و دلم نقطه عشق

كه

بود مركز اين دايره و پا برجاست

هر دو زانوي من شيفته محبوب من است

كاين چنين تنگ گرفتم به بغل از چپ و راست

اين كه چل سال نسا را متمتّع نشدم10

در طواف حرم كعبه دل حج نساست

در مني رمي جمار11 من اوصاف خوديست

عرفات من بيداي دل بي مبداست

حجر الاسود موجود سويداي من است

سعي من از طرف مروه كثرت به صفاست

محرم خلوت سرّيم زميقات12 وجود

كعبه اهل حقيقت به حقيقت اين جاست

دل داناست حريم حرم خاص الخاص

كه لطيف است و خبير است نه صخره و نه صماست13

صخرة صمّا باشد دل نادان كه درش

باشد از حقد و حسد بامش از كبر و رياست

نكند منزل در تيه14 ضلالت دل پير

جسته از مصر هوا موسي با دست و عصاست

باستين نور خدا دارد اين طرفه كليم

چون عصا بر كف آن دست كه شرق بيضاست

يد بيضاي كليم است كه دارد به بغل

دل وارسته كه در سينه چونان سيناست

ز ايمن دل كه برو مضغه سمع است اسير

شجر طور و طوي بالا كز حق بصداست15

دل خرد است سزاوار وساده16 احدي

كه بپرداخته از فرش خودي عرش خداست17

فرش اين خانه ز ديباي بساتين بهشت

كه سميع است و بصير است و بهي18 ترديباست

خوش بناييست بر افراشته معمار قدم

قصر دل عرش ستايشگر اين طرقه بناست

هر چه ايوان و غرف دارد بنيان وجود

اين بنا راست كه دست احديت بنّاست

دل من با همه آثار معالي19 كه در اوست

خاك گرديست كه بنشسته به ايوان رضاست

حضرت پنجم آن هشتم اولاد

نذير20

كه بود جدّ سه مولود و آب هفت آباست

قادر مطلق و در كتفش شاهين قدر

قاضي بر حق و بر دستش ميزان قضاست

پسر هشتم و بر چار پسر باب نخست

كه زپشت پدران آمده و جدّ نياست

گر زآباش نگارند بهي تر پدر است

ور ز ابناش شمارند نكوتر ابناست

كيست سلطان سراي احديّت دل غوث

دم عيسي كف موسي كه در اين بام و سراست

اي خداوند سلاطين گه دولت گه فقر

فقر من بنده به پايان شد هنگام عطاست

هر چه هستيست كجا فر و بهاي تو بود

همه سرگرم لقاي تو و آن فرّ و بهاست

هر چه موجود كجا نور و ضياي تو دمد

همگي ذرّه اشراقي آن نور و ضياست

هر چه در حيّز21 امكان است آثار وجوب22

همه در بندگي اين حرم و اين مولاست

به خراسان تو اين مرد عراقيست23غريب

اي كه هم نشو من از لطف تو و هم منشأست

آن نهالم كه مرا دست تو در باغ وجود

كشت و پرورد بتأييد تو در نشو و نماست

دست دادي24 كه بدان زد دل من باب

طلب تا بايدون كه نشيمنگه دل فقر و فناست

راهبر عشق تو مقصود تو برهان وصول

سرّ توحيد كه آورده مرا از ره راست

نكند چون و چرا كس كه تن پير مراد

جاي حقّ است و دلش بيرون از چون و چراست

بنده فانيست در او آري من نيستم اوست

بنده جايي نبود سلطان خود در همه جاست

بحر دانش متلاطم شد و بر اوست مدير

چرخ بنيش كه بر او گونة توحيد و ذكاست

فلك بنيش

چرخيست كه بر منطقه اش

بيحد و حصر چو خورشيد فلك اخترهاست

محمد حسين اصفهاني متخلّص به « صفا »

1- مشكو : حرمسراي شاهان ، كوشك ، بالاخانه .

2 - چنو : چون او ( حرف ربط مفيد تشبيه ) .

3 - مادر به خطا : آن كه مادرش تباهكار باشد ( دشنام است ) صائب گويد :

با زلف اگر دم زند از نافه گشايي بي شرمي مشك است زمادر بخطايي

4 - صرّه : كيسة سيم و زر .

5 - دستخوش يا دست خوش : عاجز و زبون . آن كه مورد مسخره واقع شود .

6 - ردي ( مماله ردا ) : جامه اي كه روي جامه هاي ديگر پوشند . اماله ناشي از ضرورت شعريست و در ادب فارسي سليقه استعمال دارد و خاقاني كلمه ندا را كه بر وزن رداست ممال كرده و گويد :

" اگر مراندي ارجعي رسد امروز و گر بشارت لا تقنطوا رسد فردا "

( گزيده اشعار خاقاني ص 7 )

7 - درع : زره - پوشش روز جنگ در قديم .

8 - سيران : سير و گردش ( وزن فعلان در عربي بر حركت دلالت دارد ) .

9 - طيران : پرواز .

10 - مصراع اوّل ناظر است به حسب حال شاعر كه تأهل اختيار نكرد .

11 - رمي جمار : افكندن سنگريزهها كه در مني ( منا ) جزو مناسك حجّ است .

12 - صمّا : سخت و محكم ( در اصل مشدّد است ولي در بيت بضرورت با تخفيف تلفّظ مي شود ) .

14 - تبه : وادي ، بيابان .

15 - بيت ناظر است به " و ناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا " ( او ( موسي ) را از جانب راست طور صدا زديم و همچنين وي را قرب مناجات خود داديم ) سوره مريم - آيه 53 ) نيز " انّي انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدّس طوي " ( من پروردگار تو هستم اي موسي نعلين خود بيرون آر براستي كه تو در وادي پاكيزه طوي هستي ) ( سوره طه - آيه 11 ) .

16 - وساده : مسند - اورنگ . سعدي گفت :

تو آن يگانه دهري كه بر وساده حكم به از تو تكيه نكرده است هيج صدرنشين "

( نقل از لغت نامه )

17 - بيت اشاره اي دارد به " لم يسعني ارضي و لا سمائي و وسعني قلب عبدي المومن اللّين الوادع " ( آسمان و زمين مرا در بر نگرفت ولي دل مطيع و مطمئن بنده با ايمانم گنجايي مرا داشت ) ( احياء العلوم ، چاپ مصر ، ج 3 ص 12 ) .

18 - بهي : نيكي - روشن ( صفت ) بهي ( به + ي ) = نيكويي - بهبود ( حاصل مصدر ) .

19 - معالي : منزلتها - مقامات بلند - خصال برجسته .

20 - نذير : ترساننده - بيم دهنده . از القاب رسول اكرم ( ص ) است ( رجوع كنيد به قرآن كريم سورة بقره - آية 119 . سورة سبا - آية 28 . سورة فاطر ،

آية 24 . سورة اسري - آية 105 . سورة فرقان - آية 56 و آيات ديگر ) .

21 - حيّز : مكان و محل .

22 - آثار وجوب : نشانههاي هستي . وجوب : لازم بودن . ضرورت داشتن .

23 - مقصود از مرد عراقي گوينده ، صفاي اصفهاني است ، زيرا عراق عجم به ناحيه مركزي ايران اطلاق مي شده است . مصراع دوم اشاره است به ماندگاري شاعر در جوار حضرت رضا ( ع ) كه از پانزده سالگي تا پايان عمر در مشهد زيست .

24 - دست دادي : توفيق حاصل شد ، ميسّر گشت .

کعبه دلهاي دلدادگان

سلام بر تو اى ولى ّ خدا ، و اى فرزند ولى ّ خدا .

سلام بر تو اى حجّت خدا ، و اى فرزند حجّت خدا .

سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو اى امام هدايت و اى ريسمان استوار .

گواهى مى دهم كه براى خدا و براى پيامبر خدا خيرخواهى كردى

. . . و امانتى كه بر دوش داشتى گذاردى .

خداوند تو را از جانب اسلام و اسلاميان برترين سزا دهد .

پدر و مادرم به فداى تو باد !

اينك بر درگاه تو آمده ام ،

در حالى كه زايرم ،

حق تو را مى شناسم ،

دوستداران تو را دوست دارم ، و دشمنان تو را دشمنم؛

مرا در نزد پروردگار خويش شفيع باش .

اينجا عرش خداست ،

جايى كه قلب امامى در آن بر خاك نهاده است ،

و از اين روى فرشتگان در اين حريمند و بال خوشامد در زير

گامهاى زايران اين مرقد مى گسترانند .

اينجا « مشهد » است و مشهد يعنى جايگاه حضور .

اينجا « مشهد » و « ميقات » ديدار و نقطه آغاز و پايان سفرى كه فراتر از هزار حج است .

اينجا « روضه اى » از بهشت است و در جاى جايش نهر معنا جارى ،

تا هر كه از رسيدگان به اين نهر است غرفه غرفه از آن برگيرد و تشنگى برگشايد .

اينجا « دارالشفاى » دلدادگانى است كه بيمار عشق و دلدادگى حضرت حقّند و از دو دردِ سرگشتگى و ره يافتگى مى نالند !

اينجا شكوه واژه پرمعناى « زيارت » است ، و زيارت را چنين توان تعريف كرد :

آن هنگام كه آيينه دل در پس غبار سراى نيستى صفاى خويش از كف مى دهد ،

آن هنگام كه جان تشنه از دورى آبى رو به سستى مى رود ،

آن هنگام كه ديده از نگريستن به سراب هستى نماى دنيا خسته مى شود ،

آن هنگام كه بالهاى روح بلندى خواه انسان از سنگينى انديشه هاى پوچ و وسوسه هاى شيطانى توان پرواز را مى بازد ،

و آن هنگام كه درد غربت و دورى از نيستان هستى درون اين جداى افتاده را مى آزارد و نفير از آن برمى آورد . . .

. . . يك سلام و يك ديدار آن آيينه را ديگربار مى شويد ،

. . . جان تشنه را سيراب مى كند ،

. . . ديده را روشنايى مى بخشد ،

. . . بالهاى ناتوان را توان پريدن باز مى

دهد

. . . و درد غربت و دورافتادگى را آرام مى سازد .

اين حكايت « زيارت » و رمز و راز « ديدار » است ،

ديدار با امامى كه او را هماره زنده و هميشه امام مى دانيم ،

پاسخ او را_اگر كه گوش جان را توان شنيدن باشد_مى شنويم

. . . و مرهم درد خويش را در لقاى او مى يابيم .

زيارت نماد بيعت ماندار و پيمان استوار امام و امت است و در اين بيعت تفاوتى نيست

كه دست در كف پرميمنت رسول خدا صلّى الله عليه و آله نهاده باشى ،

در صف سپاهيان صفين ايستاده باشى ،

دل در اندوه تلخ سكوت حسنى نهاده باشى ،

در گرماى نيمروز نينوا و براى يارى امام و پيروزمندانه ترين پيكار دست از جان خويش شسته باشى ،

جان را در برابر تابش آفتاب زندگى ساز معنويت سجّاد عليه السّلام نهاده باشى ،

در مكتب باقر عليه السّلام درس شيعه بودنى راستين را آموخته باشى ،

در مدرسه فراگستر صادق عليه السّلام بر توشه دانش خويش افزوده باشى ،

در پس ديدارهاى ستم نهاد زندانهاى هارونى براى ديدار با پيكر امامى كه بر دوش مزدبگيران خلافت بيرون مى آيد لحظه شمرده باشى ،

. . . و يا آرام آرام ،

. . . با دلى آكنده از عشق ،

. . . و با دستانى شسته از هر چه ريا و تظاهر است . . .

. . . به سوى آستانه هشتمين امام گام برداشته و دستى به ادب بر سينه و يا دستى ديگر به دريوزگى بر پنجره ضريح

او نهاده باشى .

همه يكى است؛ همه بيعت است ، همه امام شناسى است ، و همه به جاى گزاردن شرط خداشناسى است كه شناخت خدا بى شناخت امام و باور داشتن خدا بدون باور داشتن امام ناشدنى است .

چنين است كه زيارت معنا مى يابد و چنين است كه زيارت حقيقت خويش را آشكار مى سازد و سحر معنويت خود را برجاى مى گذارد .

اگر با چنين باورداشتى به زيارت هشتمين امام عليه السّلام روى كنى شايسته آن وعده اى كه پيامبر فرمود : « خداى بهشت را براى زاير فرزندم واجب كند و پيكر او بر دوزخ حرام سازد . »

اگر با چنين نگاهى به ديدار امام غريب روى آن بشارت خويش را فراروى دارى كه : « خداوند گناهان زاير او را بيامرزد . »

اگر زيارت را با چنين روحى به جاى آورى ، سزامند شفاعت او در آن سراى شوى كه او خود فرمود : « هر كه از اولياى من مرا زيارت كند و حق مرا بشناسد در قيامت براى او شفاعت مى كنم . »

و اگر زيارت حرم را به عشق ساكن آن خانه به دور از هر ريا و تظاهر انجام دهى ، تو را سزد كه دل در اين وعده آن امام گشاده دست و پرسخا نهى كه فرمود : « هر كه مرا در اين خانه دور زيارت كند در روز قيامت در سه جاى او را فرياد رسم و از سختى و وحشت برهانم :

آن هنگام كه نامه هاى عمل را از اين سو به آن سو مى

برند ،

آن هنگام كه بايد بر صراط بگذرند

و آن هنگام كه ترازوى عدالت را برپا دارند . »

چنين وعده اى هيچ ناباورى و پرسش انگيزى ندارد؛ چه اگر به حقيقت زيارت او را به جاى گزارى يك ديدار ، سحرى جاويدان بر جاى نهد و يك درود بدرود با هر بدى و نافرمانى شود؛ و اگر چنين نمى يابيم نه در صحّت آن روايت و آن وعده خدشه است ، بلكه در تحقّق مفهوم « زيارت » ترديد است .

زيارت حضور در حرم است ، نه حضور پيكر ، كه حضور روان و ناگزير حضور تن نيز به همراهش .

بياييد . . . . . . .

. . . همه ناپاكيها از تن و جان بزداييم ،

. . . تن به جامه سفيد طهارت و توبه بياراييم ،

وضوى معرفت گيريم ،

عطر خوش بيعت با امام بر سر و صورت جان ريزيم

با اراده و گامهاى استوار به سوى درگاه او پيش رويم

و آنجا پس از يك ديدار افسون او شويم

و آنگاه جان در آن جاى نهيم

و سپس با دستانى پر ، و براى دادن فرصت بيعت به ديگران ،

تن شسته و افسون شده را به بيرون كشانيم .

زيارت قبول التماس دعا

كهف الحجى

فرُبّ قفرٍ موحشٍ جبتُمُ

و الطرفُ مكحولٌ بمِيلِ السّهادْ

خِلتُم ثراه عنبراً أشهباً

و شوكَهُ ورداً سقاهُ العِهادْ

كهف الحجى الزاكي عليّ الرضا

نور الهدى الساطع خير العبادْ

سليل موسى آية اللّه و ال

هادي الى الحقّ و باب الرشادْ

بحر نَوالٍ قد غدا ضامناً

لزائريهِ الفوزَ يومَ المعادْ

صلّى عليه اللّه من ماجدٍ

كان

غداة الفخر واري الزّنادْ

السيّد نصراللّه الحائريّ

كوي رضا

من خاك بوس درگه جانانم

روشن ز مهر اوست دل و جانم

آبشخورم به خاك سناباد است

يعني مقيم روضه رضوانم

چون ذرّه ام به رهگذر خورشيد

چون مور بر سرير سليمانم

آب بقا به خضر ببخشايد

من در كنار چشمه حيوانم

تا ساية هماست مرا بر سر

بي اعتنا به افسر خاقانم

تا بوده ام رضا به رضاي دوست

مانند گل شكفته و خندانم

هم جرعه نوش باده توحيدم

هم خوشه چين خرمن عرفانم

تا يافتم به كوي رضا مأمن

آسوده از حوادث دورانم

از چشمه حيات بود آبم

وز سفره كريم رسد نانم

تا برده ام به حكم رضا فرمان

هستند مهر و ماه به فرمانم

تا مهر هشتم است مرا سرور

هفت اخترند بر سر پيمانم

منّت خداي را كه به حكم عشق

از عاكفان كعبه ايمانم

از دوستان حيدر كرّارم

وز پيروان مكتب قرآنم

مدحتگرم سلاله زهرا را

باشد گواه ، دفتر و ديوانم

اي جان پاك بر خط فرمانت

سر بر نهاده ، بر سر پيمانم

عمري به شوق كعبه ديدارت

فارغ زنيش خار مغيلانم

عمري غبار مقدم زُوّارت

شد توتياي ديده گريانم

عمري زسوز سينه و صدق دل

بر آستان قدس تو دربانم

در هر كجا كه بار سفر بستم

سوي تو بود ديده حيرانم

تا سر نهاده ام به حريمت ، هست

خرّم چو فرودين ، دي و آبانم

هان اي غريب طوس ، رسيد اينك

روز وداع و شام غريبانم

هنگام رستخيز ، مرا درياب

كز جرم بيشمار هراسانم

شمس الشموس هستي و از احسان

پرتو فكن به كلبه احزانم

ضامن شدي توآهوي صحرا را

تضمين نماي ، بخشش عصيانم

خاكم سرشته اند به مهر تو

رخ تافتن زكوي تو نتوانم

در بامداد حشر تو را جويم

در بارگاه قدس تو را خوانم

علي باقرزاده « بقا »

كوي رضا ( ع )

به كوي رضا ، جان صفا مي پذيرد

در اين جا ، فروغ خدا مي پذيرد

تو اي بينوا ، رو به سوي رضا كن

كه اين پادشه ، خوش گدا مي پذيرد

به پابوس او رو كه زوّار خود را

سرخوان جود و عطا ، مي پذيرد

بود رحمتش بيكران همچو دريا

هم آلوده ، هم پارسا مي پذيرد

اگر دردمندي بيا بر در او

كه هر درد اين جا ، شفا مي پذيرد

خدا را به اخوان و خواه آنچه خواهي

كه ايزد به پاسش دعا مي پذيرد

اميد دل من ، به من كن نگاهي

كه جان از نگاهت صفا مي پذيرد

بخواه از خدا تا ببخشد گناهم

كه تو آنچه خواهي ، خدا مي پذيرد

در آتش بسوزان « شفق » هر هوي را

كه جانان ، دل بي هوي مي پذيرد

محمد حسين بهجتي – شفق

گل بستان الهي

مي روم تا در سلطان خراسان يابم

ذرّه ام راه به درگاه خور آسان يابم

عافيت باخته ريّ خرابم شايد

كانچه را باختم اين جا به خراسان يابم

مي برم جان و تن آن جا كه در آن وادي قدس

گر نيابم اثر از تن ، ثمر از جان يابم

در گزندم ، شوم آن روضه كه راحت طلبم

دردمندم روم آن حوزه كه درمان يابم

عمرم اينجا به پريشاني و حيراني رفت

تا چه تعبيري از اين خواب پريشان يابم

سر و سامان ري و مردم ري را چه كنم

چه از آن يافته ام تا سرو سامان يابم ؟

موركم روزيم افتاده در اين خاك و به جهد

مي روم تا در درگاه

سليمان يابم

گهر گمشده عمر از آن در طلبم

ور نيابم گهر گشمده تاوان يابم

عافيت برده انديشه تهرانم و كاش

عافيت بخشي از انديشه تهران يابم

زخمي ناوك حَدثانم و خونين پر و پاي

مي روم تا سپر ناوك حدثان يابم

مي گريزم زلگدمال ستوران به شتاب

تا پناهي زلگدمال ستوران يابم

در فرار از ستم خلقم و آزار سپهر

چند از اين هر دو امان جويم و خذلان يابم

روزم از حال دل خسته دگرسان شده است

شايد ارحال دل خسته دگرسان يابم

جستن و يافتن من زري و مردم ري

بيش از اين نيست كه غم جويم و خذلان يابم

گر بجويم نه جز اين است كه حرمان جويم

ور بيابم نه جز اين است كه نقصان يابم

دل و جانم به هراس است زري ، تا كي و چند

دل ترسان نگرم ، جان هراسان يابم

در فرار از ريم ارچند به كوه است قرار

هم چرا سنگ صفت جابه كهستان يابم

يافتم اين قدر از عمر فرورفته خويش

كز جهان هر چه كه جويم غم حرمان يابم

پيش از اين بود گمانم كه چو خيزم به مراد

آنچه را كز در همّت طلبم آن يابم

وين زمان سخت يقين آمدم از مشكل خويش

كز جهان نقد غم است آن جا كه آسان يابم

رفت جان در طلب گوشه امني و هنوز

مي دوم تا مگر آن گوشه پنهان يابم

نيست شرمنده احسان كس اين جا گهرم

نك بدان جا برم اين گوهر و احسان يابم

گر چه زنداني بي مهري اخوان خودم

مهر اغيار زبي مهري اخوان يابم

زين گرانان

كه در اين غمكده اقران من اند

بالله ارنقد وفا يابم و ارزان يابم

دانه اي بي برم افتاده در اين خاك سياه

كه به جاي نم باران دم طوفان يابم

ور كشم سر به گريبان كه گريبانم نيست

سينه را چاك تر از چاك گريبان يابم

هر قدر ديده فروبندم و مژگان نزنم

خار درديده و خاشاك به مژگان يابم

وز پريشاني احوال به هر سو كه روم

نيك يابم كه همين حال پريشان يابم

رو به سوي دري از هر در ديگر دارم

كه زدربانش كليد در غفران يابم

راه مردان خدا پويم و غفران طلبم

روضه پاك رضا جويم و رضوان يابم

بويم آن خاك و از آن نفحة ايمان شنوم

بوسم آن قبر و از آن رحمت يزدان يابم

آنچه جان خواست زآيين رضا ، آن طلبم

و آنچه دل جست زانوار صفا آن يابم

سر خط بندگي او چو به دست آرم باز

زان خط اوراق عمل را خط بطلان يابم

گل بستان الهي به شبستان رضاست

عندليبم كه نشاط از گل بستان يابم

نيست آموزش رحمن مگر از راه رضا

چون رضا يافتم آمرزش رحمن يابم

راه گم كرده ام اين وادي ظلماني را

شايم اين قدر كه آن چشمه حيوان يابم

دل من جز به دروي نپذيرد آرام

نشكست اين گهر آن گونه كه جبران يابم

نور اميد نيابد دلم از صبح عراق

هم من اين نور در آن شام شبستان يابم

ديگران نقد كرم زان در چون يافته اند

من هم آن نقد كرم يابم و چونان يابم

مشرق صبح اميد است و در آن مشرق نور

عوض ديده گريان لب خندان يابم

نا اميدم روم آن سوكه اميدي رسدم

بي پناهم شوم آن جا كه نگهبان يابم

برم اين تحفه شايان به خراسان ز عراق

كه زسلطان خراسان صله شايان يابم

بونواس1 عجم و دعبل2 عصرم؛ لابل

كه من انديشة خود برتر از ايشان ياșŠ

دعبلم غاشيه بردوش كشد تا در شاه

تا سخن بهتر از او گويم و عنوان يابم

و زقبول سخن از درگه خاقان بهشت

به سخن رتبت خاقاني شروان يابم

ني كه از هر چه كه بايد به همين شادم از او

كه چوباز آيم از آن در در غفران يابم

سيّد كريم اميري متخلّص به « امير »

1 - ابو نواس : حسن بن هاني شاعر ايراني الاصل عربي گوس ( 198 - 146 ه ) وي مبتكر تغزّلات در ادب عرب بشمار مي رود . او در اهواز متولد شد و در بصره نشو و نما يافت و به بغداد رفت و به خلفاي بني عباس پيوست . سپس به دمشق و مصر رفت و به بغداد بازگشت و تا پايان حيات آنجا ماند . شعر او فصيح و نيكوست .

ابياتي در وصف حضرت رضا ( ع ) دارد .

2 - دعبل خزاعي : شاعر مديحه سراي اهل بيت ( ع ) قصيده تائيه اش در وصف حضرت رضا ( ع ) معروف است . منظور شاعر از مصراع ( دعبلم عاشيه بر دوش كشد تا در شاه ) اين است كه : دعبل غاشيه مرا تا در سلطان خراسان بر دوش ميكشد . ) غاشيه كش : كسي است كه نمد زين سوار كار

اصلي را بر دوش ميكشد تا هر جا توقف كند ، نمد زين را بر دوش اسبش نهد .

گل حديقه دين

امير مشرق و مغرب امام جنّ و بشر

وصيّ ختم رُسُل نور قادر ذو المن1

شه سرير ولايت مه سپهر جلال

گل حديقه2 دين مير ثامن ضامن3

دل عظيمش بيغاره4 دو صد دريا

كف كريمش سرمايه دو صد معدن

گداي كويش اگر حاتم5 و اگر قاآن6

ركاب گيرش اگر7 رستم و اگر بهمن8

به خوان مكرمتش ميهمان چه جنّ و چه انس

ز فيض مرحمتش بهره و رچه مرد و چه زن

محامد9 دل پاكش برون ز وصف و بيان

حكايت كف رادش فزون ز نطق و سخن

سپهر و هر چه در آن قطره ايست زين دريا

جهان و هر چه در اين حبّه ايست زين خرمن

حديث شهر سناباد10 و حال زائر آن

بود حكايت موسي و وادي ايمن

سنان حكم وي از هفت آسمان گذرد

بدان طريق كه از نرم پرنيان سوزن

خدايگانا « غمگين » كه هست مادح تو

همي به قلب و همي با زبان به سرّ و علن

پي نجاتش شاها تهمتني11بفرست

كه پاي بسته به چاه اندراست چون بيژن12

محبّت روي تو را دار خلد باد مكان

عدوي جاه تو را باد در سفر مسكن

حاج محمد كاظم اصفهاني « غمگين »

1 - ذوالمن : صاحب منّت ، عطابخش ( يكي از صفات خداي تعالي ) فرخي سيستاني گويد :

دشمنان اين زخويشتن ديدند خواجه از فضل ايزد ذوالمن

( فرهنگ معين )

2 - حديقه : باغ ، بوستان ( جمعش حدايق ) .

3 - ضامن

: پايندان ، كفيل ( از جهت رعايت قافيه « ميم » را مفتوح بخوانيد ) .

4 -بيغاره : منسوب به بيغار يعني طعنه ، سرزنش .

5 - حاتم : مقصود حاتم بن عبد الله سعد طايي است از قبيله طي ، در دوره جاهليت ، مردي بخشنده و جوانمرد است كه عرب در سخاوت و كرم بدو مثل مي زنند .

6 - قاآن : معادل شاه ( مغولي ) ولي بطور مطلق به « اگتاي قاآن » اطلاق مي شود كه سومين فرزند و جانشين چنگيز بود كه در سال 1229 ميلادي جانشين پدر خويش شد .

7 - اگر : حرف ربط مزدوج مفيد تسويه - همچنين حرف « چه » در بيت بعد .

8 - بهمين : مراد بهمن فرزند اسفنديار است كه مطابق وصيت پدرش تخت سرپرستي رستم زال قرار گرفت . لقب او را « دراز دست » نوشته اند و بدين مناسبت وي را با اردشير هخامنشي تطبيق مي كنند .

9- محامد : خصلتهاي نيكو ، ( جمع محمدت ) .

10 - سناباد : نام قديم مشهد .

11 - تهمتن : لقب رستم زال پهلوان نامدار ايران باستان است .

12 - بيژن : فرزند گيو و نوه رستم و يكي از پهلوانان ايران قديم كه شرح دلاوريهاي او در شاهنامه فردوسي آمده است .

گنبدطواف

هر شب در خيال خويش

ضريحت را

با آب ديدگانم غبارروبى مى كنم

و با نسيم

كبوتران ضريحت را

در ديدگانم

مجسم مى كنم

و بر گنبد طلايى ضريح تو

طواف مى گذارم

چشم هايم شيدا

براى يك لحظه

يك ثانيه

حضور صميمى ات را

در ضريح ترسيم مى كند

و من

بى قرار مثل

يك قطره حباب

رنگين ترين رؤيا و مجنون ترين مجنون

مى گردم

و از خطوط سبز تخيل

بر وادى عشق تو گام مى نهم

و در سفر به نزد تو

يا غريب الغربا !

حكايت هاى خسته جانم را بازگو مى كنم

و كبوتر ذهنم را

از حرم تنگناى خويش

بر وادى عشق تو رهسپار مى گردانم

* * *

عشق بى نهايت

دل به زيارت تو اوج مى گيرد

اى رضا !

مى آيم به سوى تو

تو اى عشق بى نهايت !

و تو

عاشقانه عقده هاى دلم را مرحمى مى شوى

و هاى هاى اشكهايم

به زيارت تو

از ديدگانم جارى مى شود

اى ملكه دلهاى خسته !

تو جام مرا پر از شراب معنويت مى سازى

و من

عاشقانه نامت را فرياد مى زنم :

اى امام هشتمين !

اى ضامن آهوان رميده !

تو معيار سنجش صداقت هستى

تو آسمان زلال دلها هستى

* * *

عشق ،

پنجره فولادت را معنا مى كند

و دل به زيارت تو اوج مى گيرد

اى ضريح سراسر نور !

با دلى آكنده از صداقتهاى تو

با جامى تهى از عشق

و چشمانى بر گل نشسته

به سوى تو مى آيم

و پرندگان حرمت

عروجت را معنا مى كنند

و عاشقانه دانه از لانه نور برمى چينند

و تو را مى ستايند

اى بزرگ ترين واژه كلام !

تو عروج آسمانى كرده اى

و تمامى زائران ضريحت را

به سوگ عشق نشانده اى

كه همه سينه ها و همه جانها

تو را مى طلبد

اى غريب الغربا !

محبوبه باقري آزاد

لعل روان بخش

خورشيد گريزان بودت در خم گيسو

زين حلقه بدان حلقه وزين سوي بدان سو

گويي به پناه آمده در نزد تو خورشيد

زين دست به دامان شدنش با خم گيسو

زلفين تو با لعل تو

اين گونه كه شد رام

ما نا1كه خريدار شكر آمده هندو

چشمت به چه ماند به يكي مردم بيمار

كز ضعف فرو خفته در آن دامن ابرو

رخشنده بود روشني روي تو از پشت

تابنده بود نازكي پشت تو از رو

بر هر لب جويي كه به گلشن بنشيني

از عشق تو آب ايستد و نگذرد ازجو

گرنقش رخ و زلف تو در باغ نگارند

از گل بپرد رنگ و زسنبل برود بو

از روي تو جنّت بود آراسته تركي ؟

وز موي تو ديوانه تر دريافت شود كو ؟

چشمان تو آهوست ولي مژّه اش از شير

سر پنچه بدزديد به نيرنگ و به نيرو

گر آهو چشمان تو شد دزد چه پروا

تا پادشه طوس بود ضامن آهو

آن قبله هشتم كه به بستان جلالش

كمتر زتُرنجي بود اين گنبد نُه تو

او مقصد حق آمد و حق مقصد او گشت

بر سنّت الجنس مع الجنس يميلو2

او را نتوان يافت بجز در بر يزدان

يزدان نتوان ديد بجز در به رخ او

كاخش همه با ساحت قدس آمده همدوش

كويش همه با عرش الهي زده پهلو

گو مهر مي فروز رخ از چرخ در آن كاخ

گو حور مي فراز قد از خُلد در آن كو

هر توده اي از گرد رهش گنبد مينا

هر ذرّه اي از خاك درش روضه مينو

اي آيت وحدت كه بود مهر تو منظور

از مصحف و از حكم الي الله انيبوا3

در كعبه پي ديدن چهر تو روا رو4

در دير به ورزيدن مهر تو هياهو

نسرشت گل آدم اگر دست توتا حال

در ملك

عدم بود نشسته به دو زانو

از شوكت يك موي تو موسي خبر ار داشت

صد بار روان باخت نگشته اَرِني گو5

با لعل روان بخش تو انفاس مسيحا

ماند تن بيجان چو بر معجزه جادو

اندر چمن فيض تو كارايش هستي ست

ارواح رُسُل در شُمر سبزه خودرو

اوصاف تو و عشق تو اي شاه فكنده ست

تاج الشعرا6 را به درنگ و به تكاپو

در باز پذيرفتن اين تازه چكامه

مِن مَنّك استوثق من طولك ارجو7

آقا محمد يزدي « جيحون » « تاج الشعرا »

1 - مانا : گويي ، پنداري .

2 - ناظر است به مثل : « الجنس يميل الي جنسه » . اشباع حركت ( يميلو ) در قافيه شعر عرب سابقه فراوان دارد . نزديك است به ضرب المثل عربي « انّ الطيور علي اشكالها تقع » ( پرندگان بر همجنسشان فرود مي آيند ) و در فارسي معادل است :

كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز

3 - تلميحي است به « و انيبوا الي ربّكم و اسلموا له » . ( باز گرديد به سوي پروردگارتان و تسليم وي شويد ) سوره زمر ، آيه 55 ) .

4 - روارو : اسم مركب كه از تكرار بن مضارع ( رو ) و الف اتصال ساخته شده است . در طبس اين كلمه بدون الف ميانوند مستعمل است و « رورو بازي » نام يك نوع بازي است كه در ميان نوجوانان معمول است . مصدر مركب نيز هست يعني آمد و شد ، رفت و آمد .

5 -

اشاره است به « ربّ ارني انظر اليك » . ( موسي گفت : پروردگارا خودت ار به من بنما تا به تو بنگرم ) ( سوره اعراف ، آيه 139 ) .

6 - تاج الشعرا لقب جيحون است .

7 - معني مصراع عربي : از نيكي تو خاطر جمع و مطمئن هستم و به احسان تو اميدوارم .

مبشّر صلح و صفا

اي رهبري كه ، بر دل و جان پيشوا تويي

آيينه دار ، مظهر لطف خدا ، تويي

رخشنده جان و ، پاك سرشت و فرشته خوي

ره بين به فيض رحمت حق ، رهنما تويي

همچون طلوع صبحي و نور سپيده دم

روشنگر زمانه اي و ، جانفزا ، تويي

زيبنده گوهري ، و فروزنده اختري

هشتم امام پاك ، امام رضا ( ع ) تويي

نور رسالتي و فروغ نبوّتي

سلطان جان و مونس دلهاي ما تويي

در بزم قدس و عالم كرّوبيان پاك

پرتو فكن ، تجلّي شمس الضحا تويي

اي نام تو ، درخش پيوند ذوالجلال

بر خاك طوس ، روشني كبريا تويي

توجان جاوداني و مولاي راستان

ما را رهايي از تو و راه رها تويي

بر دل شكستگان و غريبان روزگار

پيوسته آستانة مهر و وفا تويي

در گردباد سخت و پريشاني حيات

مأمن تويي ، حريم تويي ، التجا تويي

در تاختگاه ظلمت اهريمنان خاك

نور خدا ، مبشّر صلح و صفا تويي

مادر ره خجسته نياي تو رهرويم

داناي راه و رهبر راه نيا تويي

از سبزه زار خرّم مازندران به طوس

بهر تو آمدم كه مرا دلگشا تويي

« ساري » چو خاك تيره

و تو آفتاب حسن

دل همچو ذرّه جذب تو شد ، دلربا تويي

اي نام تو ، ترانه شيرين بلبلان

جاندارويي و ، درد جهان را ، دوا تويي

از آسمان ، براي تو بارند ، اختران

پروانه هاي نور ، به شبها ، سزا تويي

هشدار ، اي كه پاي براين بارگه نهي

در سرزمين ايمن و قدس طوي تويي

سرمايه ستايش من اشك و آه و سوز

آري ، پناه همچو مني بينوا ، تويي

محمد رضا خزائلي

مثوى الطفّ

سقى اللّه قبراً بالغريّ و حولَهُ

قبورٌ بمثوى الطفّ مشتملات

و رمساً بطوسٍ لابنهِ و سميّهِ

سَقَته السّحابُ الغُرّ صفوَ فُراتِ

و في طَيبةٍ منهم قبور منيرةٌ

عليها من الرحمن خيرُ صلاةِ

فخرالدين الطريحيّ ( 979 - 1085 ه )

محرم همگان

خ__س__ت_ه از راه ك__ن__ار م_ادر

ت__وى م__اش__ي_ن پ__در خوابيدم

پ__ل__ك_ه__اي__م ك_ه به هم افتادند

خ__واب ي__ك ص_ح_ن ك_بوتر ديدم

ص_ب_ح ، وق_ت_ى ك_ه دو چشمم وا شد

ش_ادم_ان م_ث_ل گ_ل_ى خ_ن_دي_دم

آخ_ر از پ__ن__ج__ره پ_شت ات_اق

گ__ن__ب__د زرد ( رض__ا ) را دي_دم

دل م__ن م__ث__ل ك_ب_وت_ر پر زد

رف__ت ب__ر ش__ان_ه گلدسته نشست

اش_ك در چ_ش_م__ه چشمم جوشي_د

ب_غ_ض_م آي_ي_ن_ه ش_د ام_ا نشكست

پ_در آم_اده ش_د از م_ن پ_رس_ي_د :

دوس_ت دارى كه ت_و را ه_م ب_ب_رم ؟

گ_ف_تم : آرى ، ول_ى آن جا چه ك_ن_م

م__ادرم گ_ف_ت : زي_ارت پ_س__رم .

گ__رچ_ه زود آم_ده ب_ودي_م ول__ى

در ح_رم ج__اى دل م_ن ك_م ب__ود

ه_ر ك_سى ب_ا او چ_ي_زى م_ى گفت

گ_وي_يا ب_ا ه_م_ه ك_س م_حرم بود

ه_ر كج_ا رف_ت_ي_م آن ج_ا پ_ر بود

پ__ر ز ن_ج__واى دل و دس_ت دع_ا

ي__ك ط_رف ق_ص_ه پ_ر غ_صه درد

ي_ك ط_رف ذك_ر ( غ_ري_ب ال_غربا )

در رواق ح___رم پ___ر ن___ورش

ك_اش دس_ت دل م_ن رو م__ى ش_د

م_ى ش_دم م_ن ، آن آه_وى غ_ري_ب

ب_از او ( ض_ام_ن آه_و ) م__ى ش_د

جواد محقق

محمّد خو علي سيما

سحر چون رايت ظلمت نگون گرديد و نا پيدا

ز زير زاغ بال شب بر آمد بيضة بيضا

جهان شد سر به سر روشن مثال وادي ايمن

عيان آمد به هر بر زن صفاي سينه سينا

ز چتر چادر كاكل بر آمد چهره ليلي

ز پشت پرده گيسو عيان شد عارض عذرا1

گل افشان پهنه هامون شد از خون دل مجنون2

ز اشك ديده وامق2 گلستان شد همه صحرا

طلوع از چاه كنعان كرد شمس طلعت يوسف

به تخت جاه شادي زد زتخت

چاه و محنت پا

ندانم يوسف ما گر گشايد عقد4 پيراهن

چه بدهد رو چه بدهد رخ زبوي دلكش زيبا

دل يعقوب خرّم شد بياض ديده اش زايل

چو آمد پيرهن گستر به روي آن شه والا5

چو خواهي وصف وي داني نه مصري و نه كنعاني

كه باشد ماه زنداني غلام مقتداي ما

به عالم نخبه آدم ز آدم نخبه در عالم

وصيّ احمد مرسل ولي قادر يكتا

فلك محفل خدم انجم امام و رهبر مردم

قدر چاكر قضا فرمان حسن طينت حسين آسا

خزينه علم حق را در سفينه علم را لنگر

قمر رخسار و مهر افسر محمّد خو علي سيما

فروغ ديده عابد توان پيكر باقر

گل گلدسته جعفر نژاد حضرت موسي

خراسان را مهين6 سلطان وليّ حضرت سبحان

امين جنّي و انسي امين ايزد دانا

گل گلزار عليين نضارت بخش باغ دين

مفاد سوره يس طراز عمّ و طه

حضيض خشت درگاهش زاوج لا مكان برتر

به گرد گنبدش گردد چو طايف گنبد خضرا

بشارت باد اي قنبر از ين نظم بلند اختر

مترس از قبرو از محشر كه باشد شافعت فردا

ملا علي طبسي متخلّص به « قنبر »

1 و 3 - وامق و عذرا : نام دو تن از دلدادگان معروف در ادب فارسي است كه پيش از نفوذ اسلام در ايران رواج داشته و عنصري آن را به نظم آورده است .

2 - مجنون عامري كه نام اصليش قيس بن ملوح است از عشاق نامدار فرهنگ و ادب عرب است كه شيفتة ليلي دختر عموي خويش گرديد و دچار جنون شد و با حيوانات محشور گرديد .

بعضي وي را برادر رضاعي حضرت امام حسن مجتبي ( ع ) دانسته آند ولي چون تولّد او را بين سالهاي 65 تا 80 هجري نوشته اند ، صحّت اين دعوي بعيد مي نمايد ( اين دو بيت صنعت تلميح دارد ) .

4 - عقد : گره .

5 - اين دو بيت تلميح و اشاره اي است به « و قال يا اسفي علي يوسف و ابيضت عيناه من الحزن - اذهبوا بقميصي هذا فالقوه علي وجه ابي يأت بصيراً » ( يعقوب گفت اي دريغ بر يوسف و چشمانش از اندوه سپيد شد . يوسف به برادرانش گفت پيراهم مرا ببريد و بر روي پدرم بيندازيد كه بينا مي شود ) ( سوره يوسف . آيات 84 تا 93 ) .

6 - مهين : بزرگترين - بزرگ .

7 - حضيض : پستي - نشيب .

مدارا من و امان

به خوابگاه شهادت مآب مشهد طوس

شهيد خاك خراسان قتيل ظلم و فتن

رضاي مرتضوي منزلت كه خاك درش

روا بود كه بود توتياي چشم پَرَن

زبوي تربت پاكش اويس1 زنده شود

نسيم اگر برساند شميم او به قَرَن1

به برزني كه دراو روضه مقدّس توست

بهشت برنزند با سواد آن برزن

فراز قبّه او نسر طاير2 اربپرد

بريزدش زحيا پر شهپر از پرغن3

هماي سدره نشين را بر آستانه اوست

چو طايران حرم طوق طوع درگردن

هنوز شام چو عبّاسيان سيه پوش است

كه هم زدوده عباس يافت درد و حزن

بسوخت زآتش جانسوز دوده عباس

زجوش سينة او آفتاب را جوشن

عِنَب به زهر بر آمود4 و داد مأمونش

چنان كه سوتش الماس داد زن به حسن5

مدار امن و امان را به زهر قاتل كشت

توخود بگوي كه مأمون كجا برد مأمن

هنوز خون جگر در درونة عنب است

چنان كه در حلبي آبگينه ، دردي دن6

چو زان عنب رخ عنّابيش عنبگون شد

عنب بريخت چو عنّاب خون دل زبدن

از آن دو دانه عنب با سرشك عنابي

هنوز زهره چو زهرا همي كند شيون

گرش نه لطف و جوانمردي و كرم بودي

به يك مقام نگشتي مقيم با دشمن

اَيا مقيم مقام تو طاير جبروت7

اَيابه خاك درت چشم روشنان روشن

مقيم خاك خراسان شدي به درد و فراق

چوبا تاسف ، يوسف مقيم بيت حزن

امير قافله تنها چرا زند خرگاه ؟

شريف مكّه به غربت چرا كند مسكن ؟

به سوك قتل تو برنيل زد بنفشه كلاه

به داغ مرگ تو در خون گرفت لاله كفن

تو از بلاد عرب ، مسكن از ديار عجم

تو از حجاز و خراسان تو را بود مدفن

به هفت حج و به هفتاد حج برابر كرد

زيارت تو رسول از كرامت ذوالمن8

به كعبه تو همه عمره كرده ، اهل صفا

چو حاجيان به مشاعر توجّهي متقن

بر آفتاب ، جمال تو زان شرف دارد

كه بر كواكب رخشنده آفتاب علن

به آفتاب چه نسبت كنم جمال تو را

كه آفتاب تو را ذرّه اي است از روزن

زمرقد تو بهشت برين يكي منظر

ز روضه تو رياض جنان يكي گلشن

به بوي9 آن كه بيابد زمشهدت بويي

صبابه خاك خراسان همي برد ممكن10

منم كه درس ثناي تو مي كنم تكرار

به صبح و شام و به روز و

شب به سرّ و عَلَن11

به خاك روضه پاك تو آرزومندم

چو خاك تشنه به باران و تن به خاك وطن

بود كه بار دگر سر بر آستان نياز

به خاكبوس درت مفتخر شود لب من

نمي رسد به ثناي تو ذهن ابن حسام

مگر ثناي تو حسّان12 كند به وجه حسن

محمد بن حسام الدين

1 - اويس قرن : نام ولي كامل منسوب به قبيله اي در يمن - ضمناً اين بيت اشاره دارد به حديثي كه پيامبر مكرم ( ص ) : « اني لاجد نفس الرحمن من جانب اليمن » . « من بوي رحمن را از سوي يمن در مي يابم » .

2 - نسر طائر : شكلي است بر فلك به صورت كركسي كه پران باشد به جانب شمال . ( غياث ) .

3 - پرغن : نام پرنده اي است .

4 - برآمودن : بر آميختن ، در آميختن .

5 - اشاره است به مسموم كردن سبط نبي اكبر حضرت امام حسن مجتبي ( ع ) به وسيلة جعده زوجة آن حضرت ( ع ) .

6 - دن : خم شراب .

7 - طاير جبروت : منظور جبرئيل است .

8 - براي فضيلت زيارت حضرت رضا ( ع ) ( رك : عيون اخبار الرضا ج 2 ص 255 و مفتايح الجنان ص 498 ) .

9 - بو : آرزو ، بويه .

10 - ممكن : مكان و منزل .

11 - سرّ و علن : پنهان و آشكار .

12 - حسّان بن ثابت انصاري شاعر مداح حضرت رسول الله (

ص ) است . معاصر با آن حضرت .

مدح شاه خراسان

خوش ، آنکه دل به ياد تو رشک چمن شود

زلفت سمن ، بهار خطت ياسمن شود

ريزم ز بس به ياد عقيق لبت سرشک

دامن ز کاوش مژه ، کان ِيمن شود

جز پرده هاي ديده يعقوب ، باب ( 1 ) نيست

پيراهني که محرم آن گلبدن شود

جز چشم آشنا نتواند سفيد شد

در کشوري که يوسف ما را وطن شود

باشد همان به رهگذرت اي نسيم مصر

چشمم اگر سفيدتر از پيرهن شود

خيزد چو گرد شور قيامت ز رهگذر

روزي که ترک غمزه او راهزن شود

در دل نهفته عشق بتان را گذاشتيم

اين باده ريختيم به خم تا کهن شود

هر دل که زخمي صف مژگان يار شد

چون شانه محرم سر زلف سخن شود

ساقي به جرعه ريز مي پَرتکال ( 2 ) را

تا اين سفال کهنه بهار ختن ( 3 ) شود

نگذاشت دست حادثه در باغ روزگار

شاخي که آشيانه مرغ چمن شود

خواهم تن شکسته سپارم به ارض طوس

گردد چو خاک ، خاک ِ در بوالحسن شود

جان جهان ، امام امم ، معدن کرم

کز فيض خلق او همه عالم ختن شود

شاها توئي که خسرو خاور غلام تست

نبود روا که تيره مرا انجمن شود

مگذار بيش ازين ز سپهر ستم مدار

جان حزين خسته اسير محن شود

گردد اگر مديح نگار تو خامه ام

هر نقطه اي به صفحه غزال ختن شود

آن را که شوق کعبه کويت زجا برد

هر قطره اي در آبله ، درّعدن شود

فردا دهم به طره ( 4 ) حورانش ارمغان

گردي اگر ز کوي تو عطر کفن شود

نو کرده ام به نام تو ديوان عشق را

تا حشر نام من

نتواند کهن شود

حزين لاهيجي

مرجع اميد

فرخنده كشوري كه تويي شهريار آن

آسوده مردمي كه تويي غمگسار آن

گلزار شرق را نبود تا ابد خزان

از رحمت خدا چو تويي نو بهار آن

رخشنده خاتمي است در انگشت مرتضي

نازد به نام تو گهر آبدار آن

بالد به خويش چرخ چو تابد به شهر تو

خورشيد روز و اختر شب زنده دار آن

خوشبخت آن كسي كه تپد از ره وفا

يك دم به ياد تو دل اميدوار آن

راه حرم كجاست كه سرگشتگان شوق

آورده اند جان به لب از انتظار آن

ليلاي عشق را شده عمريست ناقه پي

كو مير كاروان كه كشاند مهار آن

مغلوب فتنه گشته كنون وضع روزگار

راه نجات بسته شد از هر كنار آن

چون كشتي شكسته در امواج حادثات

گه خم شود يمين وي و گه يسار آن

يك پرتو اميد نبينم ز هيچ سو

در روزهاي تيره و شبهاي تار آن

جز مشعل خداي كه اين كشتي خطير

زين بحر فتنه زاي برد بر كنار آن

در دست دوستان خدا مشعل حق است

روشن كنند بهر بشر رهگذار . . . آن

شادم ز بخت خويش كزين آستان برم

امروز بر جبين ارادت غبار آن

تبريك عيد مولد فرزند مصطفي

تا صبح حشر بس بودم افتخار آن

همسايگان كوي رضاييم اي خدا

رحمي نما به ما به طفيل جوار آن

عرض درود باد به اين مرجع اميد

تا هست چرخ و گردش ليل و نهار آن

تا آفتاب بوسه زند صبح بر درش

تا اختران كنند شبانگه نثار آن

خليل الله خليلي

مشكوه كبريا

فروغ روشن مشكوه كبرياست رضا

نشان زنده ي آيات هل اتي

ست رضا

دليل خلقت كون و حقيقت قرآن

بحار رحمت و سرچشمه بقاست رضا

ضياء كنگره ي عرش و روشناي زمين

امام هشتم و حاكم به ماسواست رضا

اساس دانش و تقوي اصول فضل و كرم

پناه امن اسيران مبتلاست رضا

هماي دولت او را فضاي گيتي تنگ

زتخته بند تن و آرزو رهاست رضا

شگفت نيست اگر شرط وحدت است چرا

كه محو عشق و به درياي حق فناست رضا

وجود هر دو جهان از طفيل هستي اوست

مدار قطب زمين ، حجّت خداست رضا

عجب مدار اگر خاك كوي او بويم

كه جان خسته ي مارا شفا رضاست رضا

شكوه منزلتش را چه سان كنم تقرير ؟

كه جانشين نبي ، پور مرتضي ست رضا

از آن خداي ، رضايش لقب نموده كه او

مشيّت ازلي را به حق رضاست رضا

علاء الدين حجازي

مشهد طهر

يا سايراً زائر الى طوسِ

مشهد طهر و أرض تقديسِ

أبلغ سلامي الرضا و حطّ على

أكرم رمس لخير مرموسِ

واللّه واللّه حلفة صدرت

من مخلص في الولاء مغموسِ

انى لو كنت مالكاً أربى

كان بطوسٍ الفناء تعريس

و كنت امضى العزيم مرتحلا

منتسفا فيه قوه العيس

لمشهد بالذكاء ملتحف

و بالسناء و الثناء مأنوس

يا سيّدى و ابن سادتى ضحكت

وجوه دهري بعقب تعبيس

لمّا رأيت النواصب انتكست

راياتها في زمان تنكيس

صدعت بالحق في ولائكم

و الحق مذ كان غير منحوس

يابن النبيّ الذي به قمع الل_

_ه ظهور الجبار الشوس

و ابن الوصيّ الذي تقدّم في الفض_

_ل على البزل القناعيس

و حائز الفخر غير منتقص

و لابس المجد غير تلبيس

ان بنى النصب كاليهود و قد

يخط تهويدهم بتمجيس

كم دفنوا في القبور من نجس

أولى به الطرح في النواويس

عالمهم عند ما أباحثه

في جلد نور و مسك جاموس

إذا تأملت شوم جبهته

عرفت فيها اشتراكٌ إبليسِ

لم يعلموا و الأذان برفعكم

صوت أذان أم قرع ناقوسِ

أنتم حبال اليقين أعلقها

ما وصال العمر حبل تنفيس

كم فرقة فيكم تكفّرني

ذالت هاماتها بفطيس

قمعتها بالحجاج فانخذلت

تجفل عنى ببطير منحوس

إنّ ابن عبّادٍ استجار بكم

فما يخاف الليوثَ في الخيسِ

كونوا أباسادتى و سائله

بفسح له اللّه في الفراديس

كم مدحه فيكم يحيزها

كأنها حله الطواريس

و هذه كم يقول قارئها

قد نثر الدر في القراطيس

بملك رق القريض قائلها

ملك سليمان عرش بلقيس

بلغه اللّه ما بؤمله

حتّى يزور الإمام في طوس

يا زائراً قد نهضا

مبتدراً قد ركضا

و قد مضى كأنّهُ

البرقُ إذا ما أرمضا

أبلغ سلامي زاك

بطوس مولاي الرّضا

سبط النبيّ المصطفى

و ابن الوصيّ المرتضى

من حاز عزّا أقعَساً

و شاد مجداً أبيضا

و قل له من مخلص

يرى الوِلا مفترضا :

في الصدر لفح حرقةٍ

نترك قلبي حَرَضا

من ناصبين غادروا

قلب الموالى ممرضا

صرحت عنهم معرضا

و لم أكن معرضا

نابذتهم و لم أبل

إن قيل قد ترفضا

يا حبّذا رفضى لمن

نابذكم و أبغضا

و لو قدرت زرته

و لو على جمر الغضا

لكننى معتقلٌ

بقيد خطب عرضا

جعلت مدحي بدلا

من قصده و عوضا

امانه مورده

على الرضا ليرتضى

رام ابن عبّاد بها

شفاعةً لن تُدحَضا

الصاحب بن عبّاد

معدن الدّرَرِ

كم أمحلتك - على رغم - يدُ الغِيَرِ

فلم تَدَع لك من رسم و من أثرِ

أراك من عِظم ما تحويه

من كُرَبٍ

تجوب ففرَ فيافي البِيد في خطرِ

أحشاك من لوعة الأشجان مضرمة

و دمع عينيك يحكي جدولَي نَهَرِ

لا غَروَ أن لا يطبق الصبرَ ذو نَصَبٍ

مُضنى الفؤاد قريحُ الجَفن من سهرِ

فالصبرُ يُحمَدُ كلّ الحمدِ جارِعُهُ

لكن يشرب مراد الهم غير مري

مازلت من ألم الأسقام في غصصٍ

لم تخلو يومّا من الأحزان و الكدرِ

و لم تُخلّف دواهي الدهر منك سوى

زفيرِ و جدٍ يضاهى لفحةَ الشررِ

فلا يُنجّيك من بلوى شدائدهِ

سوى ( عليّ بن موسى ) خيرةِ الخِيَرِ

ذاك الإمامُ الذي إن صالَ يومَ وغىً

حكى أبا الحسنِ الكرّارَ خيرَ سَري

و من اقام صروحَ الدين في حجج

بنورها يهتدي الغاوي من الخطرِ

لو أن لي ألسُناً تُثني عيه لَما

أحصت غرائب ما فيه من الغُرر

يا آيةَ الحقّ بل يا معدن الدّرَرِ

يا أشرف الخلق يابن الصّيد من مُضرِ

قد جزتَ فضلاً عن الرّسل الكرام كما

في الفضل جازت ليالي القدر عن أُخَرِ

و كم بدت لك آيات تشعّ على

سماء فضلك مثل الأنجم الزّهرِ

لقد تجرّعتَ كأس الموت مُترعةً

من كفّ أعدى عدو اللّه ذي البطرِ

واسيتَ جدّك في أشجانِ غربتهِ

حتّى قضيتَ بفتك الغادر الأشرِ

لهفي لرزءِ أبيّ الضميم حين هوى

الى الثرى داميَ الخدّينِ و النّحرِ

لم أنسَهُ و هو عارٍ بالعرا جَدِلاً

أفديهِ من جَدِلٍ بالتّربِ منعفرِ

إنّي لكم يا بني المختار في كُرَبٍ

أذري المدامع من شجوٍ مدى عُمُري

أشكو إلى اللّه من دهر أبادكُم

بالسمّ طورا و طورا بالقنا السّمرِ

متى نرى الدينَ مرفوعا دعائمهُ

بخير شبلٍ لكم للدين منتصرِ ؟ !

أعظِمْ بأزكى غصونٍ للعُلى نبعت

من دَوحةِ الفضل و الإحسان و

الفخر

هم خِيرة اللّه مَن كانت مودّتهُم

أجراً لهادى البرايا سيّد البشرِ

لهم مدى الدهر عن مدح الأنام غنىً

بمدح باري الورى في محكم السّورِ

فإنّهم ليَ في الدنيا أعزّ حمىً

و هم رجائيَ في الأخرى و هم ذُخُري

قَصدتُ قبركَ من أرض الغريّ و لا

يخيب اللّه راجي قبركَ العطرِ

رجوتُ منك شِفا عيني و صحّتها

فامنُنْ عليّ بها و اكشِفْ قذى بَصَري

السيّد حسين الطباطبائيّ آل بحرالعلوم

معصومةٌ والهة

كيف لا يذهب من عيني الرّقادْ

لإمامٍ رُزؤهُ فَتّ الفؤادْ ؟ !

كيف لا أبكى على " موسى الرضا "

و بكاه المصطفى و المرتضى

بخراسانَ غريباً قد قضى

سَمّه المُنكِرُ للخَلقِ المُعادْ

سمّه في حَبّ عُنقودِ العنبْ

بعد أن كابد همّاً و تعبْ

صورةً يُدنيه في أعلى الرّتبْ

مكره كالنار من تحت الرّمادْ

لُقّب " المأمون " و هو الغادرُ

لا عفى عمّا جَناهُ الغافرُ

كيف يعفو عنه و هو الكافر

و ابن كفّار طريفاً و تِلادْ ؟ !

أقبلَت " معصومةٌ " والهةً

نحو طوس للرّضا زائرةً

نحو قمّ أرسلت جاريةً

تشتري من سوقهم ماءً و زادْ

فرأتها صيحةً واحدةً

و رأت أسواقها عاطلةً

و الورى مدهوشةً حائرةً

يومُه صار مثل يوم التّنادْ

سألت ، قيل : " الرّضا " مات سَميمْ

مات مَن قد كان للدين مقيمْ

و على شيعته يوم عظيمْ

إكتسى العالَمُ أبراد الحِدادْ

رجعت مُخبرةً " معصومةً "

بأخيها ، سَمِعتها بغتةً

شهقت مذ سمعتها شهقةً

ثمّ ماتت و هي في خير بلادْ

السيّد صالح الحلّيّ ( 1290 - 1359 ه )

معين ضعفا

اي كه سلطان سلاطيني و كنز فقرايي

در جهان از ره الطالف مُعين ضعفايي

بهر خلق دو جهان ناصر و هم يار و معيني

هادي خلقي و بر راه خدا راه نمايي

زادة حيدر و باب تو بود موسي جعفر

نام پاك تو رضا زان كه تو راضي به قضايي

من چه گويم به مديح تو كه لال است زبانم

معدن حلمي و درياي كرم كنز عطايي

كي توان وصف نمودن صفت پاك كريمت

مجمع جمله صفات حَسَن و نعت و ثنايي

اي كه هستي زخدا

مظهر الطاف و بزرگي

وزنبي مظهر حلم و كرم و جود و سخايي

نيست محروم كسي كز ره اخلاص و حقيقت

بر سر كوي تو آيد پي حاجت به گدايي

غرق در بحر علومت شده هر عالم دانا

زان كه خود معدن علم و ادب و مهر و وفايي

زنده دل آنكه خورد آب ز سر چشمه علمت

خضر اندر طلب آب و تو سر چشمه مايي

اي شه گلشن ايجاد كه فرزند رسولي

قبلة هفتم و فرياد رس هر دو سرايي

گر چه در شهر خراسان به غريبي زده اي كوس

ياور جمله غريبان و غريب الغربايي

متوسّل به تو باشيم و نداريم اميدي

مددي اي كه تو در هر دو جهان سرورمايي

ديدن تربت پاكت همه داريم تمنّا

بر سر ما به دم نَزع1 تو از لطف بيايي

حاجت جمله بر آر از كرم و لطف عميمت2

اي كه بر شيعة خود مُعطي3 هر لطف و عطايي

من كجا حصر توانم صفت ذات شريفت

هر ثنايي ز تو گويم تو خود افزون زثنايي

گر بگويم تو چو شمسي نبود لايق وصفت

زان كه روي تو به خورشيد دهد نور و ضيايي

خوانمت شاه ، ولي جمله شاهان بحقيقت

بر در خادمت آيند دمادم به گدايي

گردش ارض و سما جمله به امر تو منظّم

آمر شمس و نجوم و فلك و ارض و سمايي

تا مدرس شده مدّاح شه طوس دمادم

رسد از پرتو آن شاه به او لطف و عطايي

مدرس صادقي

1 - نزع : جان دادن ، جان كشيدن .

2 - عميم : تمام و همه را فرا گيرنده (

غياث ) .

3 - معطي : عطا كننده .

مه سپهر هدايت

كشيد قايد1 توفيق سوي طوس عنانم

نهاد منت وافر خداي خلق به جانم

نه آن هوا به دماغم كه دل كشد سوي باغم

كه حاصل است فراغت زباغ و راغ جهانم

كجا برم گل و ريحان چه ميكنم به گلستان

چه ياد حور و قصورم چه ميل خلد و جنانم

مقيم درگه ارباب عزّ و جاه و جلالم

مجاور حرم كبرياي پير مغانم2

الا به فصل زمستان خوش است حالت مستان

به قصر و كاخ و شبستان بيار قوت روانم

شراب ناب محبّت فكن زمهر به ساغر

كز آن كليد همي فتح3 باب عشق توانم

گرت هواست دلا گشت باغ گل به زمستان

به لطف طلعت ساقي ببين و طبع روانم

بگوي شاهد ما را كه باغ روي بيارا

زبوي سنبل مشكين به تن فزاي توانم

فروز نار خليل از عذار خويش و به شوخي

در آن ميان دمي از بهر امتحان بنشانم

گرم به توبة اخلاص يافتي به صداقت

نمي بزن ز سر مهر بر شرار جنانم

پس آنگهي گل رخسار بشكفان4 به رخ من

نماي باغ بهاري به عين فصل خزانم

كه من بر آن گل عارض يكي لطيفه5 سرايم

در آن بهار دلارا يكي ترانه بخوانم

چو من بديهه6 سخن سر كنم به مدحت جانان

حكايت از لب شكر فشان يار چو رانم

سزد كه دم نزند عندليب گلشن جنّت

زشرم در بر طوطي خوش بيان زبانم

از آن كه من به صفا و خلوص درگه و بي گه

كمينه7 مادح شاهنشه زمان و مكانم

خدايگان8 معظم خديو راد مكرم

كه

فيض حضرت او كرده غيرت يم و كانم

سليل9 دوره خاتم كه شد زفيض جنابش

گشوده بهر مديحش همي زبان بيانم

شه سرير ولايت مه سپهر هدايت

كه روي نيست جز او در كس از كهان و مهانم

امام ثامن ضامن ولي فرد مهيمن10

كه بارگاه وي آمد مهاد11 امن و امانم

بر آستان جنابش زماني ار بنشينم

دهم خجالت معدن چو آستين بفشانم

ز روي مهر گراندر شمار ذر ه ام آرد

به يك نظاره وي آفتاب نور فشانم

و گر به ساحت جنّت قدم نهم نه به يادش

زنند سنبل و نسرين خلد12 تير و سنانم

و گر نه فيض تولاي13 او دمد دم هستي

نديد كس به دكان وجود نام و نشانم

شها14 مها ملكا اي جهان به فرّ تو نازان

تويي يگانه خداوندگار بافر و شانم15

منم كمينه غلامت كه خوانده باب به نامت

فداي نام تو گردم به چنگ دهر ممانم

گمان بدم كه بخواني چو سوي درگه خويشم

دهي فراغ و رهاني ز آفت حَدَثانم16

يقين شدم كه سپهرم برد زكوي تو آوخ17

كه ريخت خاك به چشمم نمود تلخ دهانم

اگر چه مي بردم آبخور ز كوي تو شاها

دگر چه سازد از اين غم قرين آه و فغانم

ولي به مذهب عارف چه غم زدوري صوري

هلاك مهر تو گردم مران ز قرب نهانم

اگر كرشمه18 لطف تو همدم است و نگهبان

به عين بُعد عيان در نعيم قرب عيانم

اميدگاه " فنا " را نبود غير دَرِ تو

تو خود به خويش فنا كن مرا زخود برهانم

چو ره به كنه ثنايت نمي برد سخن كس

به دوستان چه دهد درد سر فسون و فسانم

خطا سرودم و بيجا كه گشته نام شريفت

طراز19 شعر و از اين من ميان سود و زيانم

گرم تو دست نگيري زهي فضيحت و خواري

به پايمردي20 مهرت رواست جنس دكانم

اگر چو مور ضعيفم گشاي گوشة چشمي

كلاه گوشه فراتر بر از سهيل21 يمانم

مدد نماي و روان كن همي سفينه همت

هنر فزاي و به ساحل زبحر غم برسانم

ببين اسير نوايب22دل شكسته زارم

عطا نماي خلاصي ز جور دور زمانم

هزار لعنت حق بر روان زاده23 هارون

كه از غم تو زد آتش به جسم سوخته جانم

سبك ز كوي تو رفتم شها به ناله وافغان

به دل نهاده ز هجران سپهر ، بار گرانم

بخوان دوباره به خويشم كه من دوباره بخوانم

كشيد قايد توفيق سوي طوس عنانم

حجة السلام آخوند ملاعلي طادي تفرشي « فنا »

1 - قائد : پيشوا - راهبر .

2 - پير مغان : بزرگ ميكده - پير طريقت .

3 - فتح باب : گشايش در آرزو و مراد .

4 - بشكفان : فعل امر از مصدر متعدّي شكوفاندن .

5 - لطيفه : گفتار نغز - مطلب و نكته باريك .

6 - بديهه : نينديشيده - بدون درنگ شعر سرودن .

7 - كمينه : كمترين - كمتر . تعبير شاعران و نويسندگان از خود از جهت تواضع است .

8 - خدايگان : صاحب بزرگ - بزرگ فرمانروا .

9 - سليل : فرزند - بچّه .

10 - مهيمن : نگهبان - ايمن دارنده و يكي از صفات

خدا ( سوره حشر - آيه 23 ) .

11 - مهاد : بستر - گهواره .

12 - خند : بهشت . نيز مصدر است بمعني جاودانگي .

13 - تولا : دوستي .

14 - مها : بزرگا .

15 - شان : شأن - مرتبت .

16 - حدثان : حوادث - پيشامدها .

17 - آوخ : دريغا - افسوس .

18 - كرشمه : غمزه - اشاره به چشم و ابرو .

19 - طراز : زيور _ زينت .

20 - پايمردي : شفاعت - وساطت .

21 - سهيل : ستاره اي از ثوابت كه در آخر تابستان طلوع مي كند و چون در يمن بطور كامل نمايان است آن را سهل يماني خوانند .

22 - نوايب : دردها و شدائد ( جمع نائبه ) .

23 - زاده هارون : مقصود عبد الله مأمون هفتمين خليفه عباسيان است ( متوفّي 218 ه . ق ) .

نازح الدار

يا نازح الدار في ( طوس ) لك العظمُ

فالعرب أجنادك الأبرار و العجمُ

المجد مجدك لا مجد الطغاة ، و لا

مَن أحرز التاج أو دانت له الأممُ

قد بايعوك على دخل بأنفسهم

و نارُ أحقادهم بالغدر تضطرمُ

أنتم بنو المصطفى أعلام كلّ هدى

بكم أشيدت أصول الحقّ و الدّعمُ

فجدّكُم خُتمت للمرسلينَ بهِ

شرائع اللّهِ فالاسلام دينكمُ

شريعة لرسول اللّه خالدة

العدل فيها لكلّ الناس ملتزمُ

لا فرق بين بعيد أو ذوي رحمٍ

في الحقّ حتى تساوى القرمُ و التزم

فانهار ما شيّد الاسلام من دعمٍ

في الشرق و الغرب حتّى ضاعت الذممُ

و صوّحت من حمى الاسلام دوحتهُ

فاستأسدت غنمٌ و استنسرت رخمُ

فصار كلّ جهول طامعا نزقا

إلى الخلافة فالآمالُ تزدحمُ

قد كان للدين أجناد و ألويَةٌ

تفيّأتْها النجوم الزّهرُ و القممُ

في كلّ صقع من الدنيا يقوم بهِ

للّه داع فيزهو الذكر و الحكمُ

و فيلق من جنود اللّه منطلقٌ

بالسيف يضرب لم ينكس له علمُ

لفّ اللواء و مات العزم و انطمست

معالمُ الحقّ فالاجناد تنهزم

أين ( الرشيد ) و ما قد شاد من أطم

على جسوم تلاشت تلكم الأطمُ

و ما تباهي به ( المأمون ) من فطنٍ

لما تجلّى الهدى زلّت بهِ القدمُ

و قد تكشّف عن اقعاء غاضبة

إجذ ( للرضى ) يقصد العاني و يعتصمُ

فقدم العنبَ المسموم في طبق

حقداً و ما جف عن عهدٍ له القلمُ

حتّى قضى ابن رسول اللّه مغتربا

بالسمّ يبكي عليه المجد و الكرمُ

و ضجّت الناس و الأملاك قاطبةً

لموته و بكاه البيت و الحرمُ

هذي مساوي بني العبّاس كلهم

السمّ يفتك و الصمصام يخترمُ

في كلّ أرض قتيل من سيوفهمُ

طفل و مكتهل أو أشيب هرمُ

فبالأساطين أنفاس مغمّدة

لأبرياء و ما جرم قد اجترموا

هدي دماء بني المختار صارخة

حتى يقوم ( امام الحق ) ينتقمُ

مناقب ( لعلى الطهر ) أورثها

ابناءهُ الغرّ ، فالاضداد دونهمُ

هم سادة الناس و القرآن شاهدهم

فقد تسامى على الأقوام فضلهم

منزّهون من الأرجاس مذ خلقوا

مؤيد ببيان الوحي قولهمُ

هادون للحق في الافاق شامخة

فِبابُهم ، فهي رمز المجد لا الهرمُ

محمّد سعيد الحبشي

نجلُ موسى

فهذا عليّ نجلُ موسى بن جعفرٍ

شبيهُ عليٍ نجل موسى بنِ جعفرِ

فذاك بِدَستٍ للإمامةِ أخضرٍ

و هذا بِدَستٍ للنقابةِ أخضرِ

عليّ بن حمزة

عليّ بن حمزة لمّا ولي السيّد عليّ بن طاووس نقابة الطالبيين سنة 661 ه :

نجواهاي عاشقانه با امام العارفين

نجواهاي عاشقانه با امام العارفين

ماه هشتم

اي که مي آيد از اين گلدسته آواز دعايت

بوي گل مي آورد صبحي که مي سازد صدايت

زير ايوانت کبوتر در کبوتر مي گذارم

دستهايم را مگر بالي بگيرد در هوايت

آسمان طوس مي سوزد اگر خاک مدينه

سر کند آواز غربت را بگوش آشنايت

من هزار آئينه از شبهاي چشم خود شنيدم

در بيابان آهواني در طواف جاي پايت

کاشکي از آبي گلدسته بالاتر نشيند

بيرق سبزي که دارد بوي سرخ کربلايت

من تو را اي ماه هشتم پنج نوبت مي سرايم

هفت بند تار و پودم مي شود شعري برايت

محسن احمدي

رو به ضريح

درياي من ! درون نگاهت شناورم

بر گنبد زلال ضريحت ، کبوترم

مي آمدم کنار تو اي ناجي بزرگ !

هر وقت سقف فاجعه مي ريخت بر سرم

شرمنده ام که اين همه زخم کبود را

هر روز و شب به محضر پاکت مي آورم

کي مي شود هميشه صبورم ! بزرگ سبز !

يک آسمان ترانه برايت بياورم

امشب دوباره رو به ضريحت نشسته ام

تو آسمانِ آبي و من يک کبوترم

فاطمه تفقدي

تا خراسان

مي دوم آن سوي نامعلوم کز بويت پراست

تا خراساني که از نور فراسويت پر است

مي دوم آن سو که عطري از تو سوسو مي زند

تا زميني کز گلستانهاي خوشبويت پر است

با زيارتنامه اي در دست مي بينم چنان

چشمهام از قطره هاي گرم آمويت پراست

دامنم از هر چه غير از توست " اي مولا " تهي است

جان من از بارگاه گرم هوهويت پر است

پر بده در آستانت مرغ پر شور مرا

بالهام از شوق پرواز پرستويت پر

است

من گرفتارم رهايم کن امام مهربان

سينه از جوش و جلاي پاک آهويت پر است

مي شوم پروانه اي وقتي که من دورم ز طوس

شمع هم از جلوه زار قدس سوسويت پر است

صالح محمدي امين

غزل بي پناهي

اگر باران نمي روياند ، نامت ، در نگاه من

کجا حرمت نگه مي داشت آتش ، بر گناه من

مرا کز کودکي چشم تهيدستي است ، مهمان کن

به خوابي نور باران نگاهت ، پادشاه من !

دخيل غرفه هاي استجابت مي شود عمري

به اميد شفاعت ، دستهاي بي پناه من

به پابوس ضريح مهرباني هات مي آيم

غريبي مي کند اما دل غرق گناه من

اميري کن ، مگر بالا کند روزي سر خود را

دل حسرت نصيب و چشم هاي روسياه من

تمام شعرهايم نذر نام مادرت ، شايد

شود بر آستان بوسي درگاهت گواه من

ضياء الدين شفيعي

نخل باغ دين

تا شنيد از باد پيغام وصال يار گل

بر هوا مي افكند از خرّمي دستار گل

گر نه از رشك رخ او رو به ناخن مي كَنَد

مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل

تانگيرد دامنش گردي كشد جاروب وار

دامن خود در ره آن سرو خوش رفتار گل

خويش را ديگر به آب روي خود هرگز نديد

تا فروزان ديد آن رخسار آتشبار گل

از رگ گردن نگردد دعوي خوناب خوب

گو برو باروي او دعوي مكن بسيار گل

نافه1 تاتار را باد بهاري سر گشود

چيست پر خون نيفه اي2 از نافه تاتار گل

گر گدايي در هم اندوز و مرقع3 پوش نيست

از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دينار گل

تا ميان بلبل و قمري شود غوغا بلند

مي زند ناخن به هم از باد در گلزار گل

بر زمين افتاد طفل غنچه گويا از درخت

خود نمودش غنچه بر شكل دهان مار گل

گر نمي آيد زطوف روضه آل رسول

چيست مهر آل

كاورده است بر طومار4 گل

نخل باغ دين عليّ موسي جعفر كه هست

باغ قدر و رفعتش را ثابت و سيّار گل

آن كه بر ديوار گلخن گر دمد انفاس لطف

عنكبوت و پرده را سازد بر آن ديوار گل

نخل اگر از موم سازي در رياض روضه اش

گردد از نشو و نما سر سبز و آرد بار گل

گاه شير پرده را جان مي دهد كزخون خصم

بردمد سر پنچة او را زنوك خار گل

اي كه دادي دانة انگور زهر آلوده اش

كشت كن اكنون به گلزاري كه باشد يار گل

با دل پر زنگ شوگو غنچه در باغ جحيم5

آن كه پنهان ساختن در پردة زنگار دل

اي به دور روضه ات خلد برين راصد قصور

وي به پيش نكهتت6 با صد عزيزي خوار گل

گر وزد بر شاخ گل باد سموم7 قهر تو

از دهن آتش دهد در باغ اژدروار گل

سرو را كلك8 من است آن بلبل مشكين نفس

كش به اوصاف تو ريزد هر دم از منقار گل

كلك من با معني رنگين عجب شاخ گليست

كم فتد شاخي كه آرد بار اين مقدار گل

در حديث مدعي رنگيني شعرم كجاست

كيست كاين رنگش بود در گلشن اشعار گل

كي بود چون دفتر گل پيش دانايان كار

گر كسي چيند زكاغذ في المثل پرگار گل

از گل بستان كه خواهد كرد بر ديوار رو

گر بود بر صفحه ديوار از پرگار گل

كي تواند چون گل گلشن شود بلبل فريب

گر كشد بر تختة در باغ را نجّار گل

غنچه سان سر در گريبان آر وحشي بعد از

اين

بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل

در گلستان دل افروز جهان ما را بس است

پنبة مرهم كه كنديم از دل افگار گل

شد بهار و چشم بيمار غمم در خون نشست

در بهاران بوتة گل بردمد ناچار گل

تا بهار آمد در عشرت به رويم بسته شد

كو ببازد بردر خوشحاليم مسمار9 گل

در بيان حال گفتن تا به كي بلبل شويم

در دعا كوشيم گودست دعا بردار گل

تازبان گل كشد بر صفحة بي پرگار آب

تا بود آيينه سار باغ بي افزار گل

آن كه يك رنگ نقيضت10 گشته وز بي دانشي

مي شمارد خار را در عالم پندار گل

با درنگي كز رخش گردد سمن زار آينه

بسكه او را از برص11 بنمايد از رخسار گل

كمال الدين وحشي بافقي

1 - نافة تاتار : مشك ختن - نافه كيسه اي است كه در زير شكم جنس نر آهوي ختن قرار دارد و ماد ّه آي خوشبو كه به نام مشك موسوم است از منفذ آن خارج مي شود .

2 - نيفه : بند شلوار - موضعي كه كمربند را از آن مي گذرانند - بقچه .

3 - مرقّع پوش : صوفي ، درويش ، كسي كه جامة پاره پاره بهم دوخته بر تن كند .

4 - طومار : نامة طولاني و پيچيده .

5 - جحيم : دوزخ - جهنم .

6 - نكهت : بوي خوش .

7 - سموم : باد زهر آگين .

8 - كلك : ني قلم .

9 - مسمار : ميخ آهنين .

10 - نقيضت : نقيضه - مهاجات شعر

كسي را باژگونه جواب گفتن .

11 - برص : پيسي .

نسيم ولايت

گردون فراشت رايت بيضاي آفتاب

وزپرده هاي ديدةشب شست كحل1 خواب

صبح سمن عذار چو خوبان شوخ چشم

پرده زرخ فكنده برون آمد از حجاب

نظّارگي زمنظر اين كاخ زرنگار

صد لعبت سمن سلب2 سيمگون ثياب2

مصباح صبح چهره فروز از ظلام شب

چون نور شيب3 شعله زنان در شب شباب

سيمين طراز گشت چو خرگاه خسروان

پرده سراي چرخ كه بُد عنبرين طناب

هر كوكبي نمونه صفريست في المثال

حيران شده محاسب عقل اندر آن حساب

جوي مجرّه4 بين چو به فردوس جوي شير

طفلان چرخ از او شده قانع به شير ناب

كيوان كه گوي برد به رفعت زهمبران

ميل غروب كرد به آهنگ اغتراب

رفته به غرب بيرق بَرّاق ترك چرخ5

چون تيغ تَهمتَن به نهانخانه قراب6

يوسف رخي چو مهر گرفتار چاه بود

يونس وشي چو تير زماهي در اضطراب

از بزم زهره تا به ثريّا همي رسيد

نا گه سپر فكند چو نيلوفرش در آب

عقد پرن7 زنور چنان مي نمود راست

كاندر ميان سلك گهر لؤلؤ خوشاب

عيوق8 از آن عنان عزيمت براوج تافت

كاندرطلوع هست ثرياش همركاب

هم سلك با هم از پي آنند شعريان9

كين سيم ناب باشد و آن گوهر مذاب

در برّ و بحر در نگر اجرام مستنير

چون شاهدان كه جلوه نمايند در نقاب

گشته فلك زخوشة پروين گهرفشان

بر روضة مقدس سلطان دين مآب

سر خيل اصفياي مكرّم كه ذات او

ايزد ز خاندان كرم كرده انتخاب

سلطان جعفري نسب موسوي گهر

كو بود بر سران جهان مالك الرقاب

علاّم

علم دين علي موسي الرضا

خضر سكندر آيت و شاه ملك جناب

در راه شرع قافله سالار جن و انس

در باب علم مسأله آموز شيخ و شاب

بر باد داده خاك درش آبروي بحر

آتش فكنده خاك درش دردل سحاب

آب از حياي ابر نوالش در ارتعاش

و آتش زشوق دشمن جاهش در التهاب

گردون بطوع ، چاكريش كرده اختيار

اختر به طوع ، بندگيش كرده ارتكاب

با حلم او زمين نزند لاف از درنگ

با عزم او زمان نكند دعوي شتاب

يابد از او نسيم ولايت دماغ جان

آري دمد هر آينه بوي گل از گلاب

ملك سخا زگوهر او يافت انتظام

بحر كرم زفيض كفش ديد انشعاب

پير دبير چون زفصاحت كند سؤال

مفتي كلك او « آنا افصح » دهد جواب

بر امر و نهي اوست مدار جهان و شرع

زين خوبترچگونه توان كرداحتساب

هر سفله نيست در خور آداب حضرتش

نبود نعيم باغ جنان لايق دواب

خواهد دلم ثنا به طريق خطاب گفت

بشنو به گوش جان كه خطابيست مستطاب

اي قهرمان كشور عصمت به اصل و نسل

اي والي جهان ولايت چو جد و باب

حرف محبت تو هم از ابتداي كون

كلك قضا رقم زده بر تختة تراب

ايزد به دست لطف رساندت به پايه اي

كانجا نمي رسد قدم و سعي و اكتساب

لعل از حياي گوهر ذات مباركت

هر دم به خون ديده كند چهره را خضاب

گاه از نسيم لطف تو گوهر دهد صدف

گاه از سموم قهر تو دريا شود سراب

صافي دلان زمهر تو در عين اشتباه

سرگشتگان زكين تو در تيه10 التهاب

گشته عقاب قهر تو از تير چارپر

بد كيش را عقوبت و بدخواه را عقاب

نمرود وار پشه كين تو خصم را

بر سر زغصه دست زنان ساخت چون ذباب11

رنج حسد هلاك كند حاسد ترا

آري پر عقاب بود آفت عقاب

در جنب روضة تو چه باشد رياض خلد

پهلوي شاخ سدره چه جولان كند سُداب12

با شير مردي تو چه تاب آورد كسي

كز بيم شير پرده شود زود توان و تاب

در دين كسي كه غير تو دانست پيشوا

گوئي گناه باز نمي داند از ثواب

افلاك را مدار از آن شد زمين كه هست

يك مشت خاك در كف اولاد بوتراب

اوحد كه تافت از همه عالم رخ اميد

زين آستانه روي نتابد به هيچ باب

مپسند كاسمان كندش خسته ستم

و اختر به جاي شربت عذبش13 دهد عذاب

اين خاك را زجام رضا بخش جرعه اي

آن دم كه دست ساقي لطفت دهد شراب

خواجه اوحد سبزواري

1 - كحل : سرمه .

2 - سلب : لباس ، لباسها ، ثياب : جامه ها ( جمع ثوب ) .

3 - شيب : پيري و سپيد شدن موي .

4 - مجرّه : كهشكان .

5 - ترك چرخ : كنايه از خورشيد است .

6 - قراب : غلاف شمشير .

7 - عقد پرن : ثريّا ، خوشه پروين .

8 - عيوق : نام ستارة قرمز رنگ و روشن است در طرف راست كهكشان .

9 - شعريان : نام دو ستارة شعراي يماني و شعراي شامي .

10 - تيه : بيابان .

11 - ذباب

: مگس .

12 - سداب : گياهي است خرد شبيه پودنه .

13 - عذب : گوارا .

نعيم اللّه

تطاولتِ الأعناقُ ترنو الى المدى

فأذّن فيها الوجد و انتبه الصدى

على قلق الرؤيا تبعثر شوقها

و تنسج مِن نأي المسافات فرقدا

تسير على هَدي القلوب ، و تنثني

بها ألفُ جرح يعشق النزفَ موردا

يؤمّل فيها كل قلب مراده

و ترقص في أوداجها لوعة الردى

و ما اخضرّ فيها للنبوءات مَطمَحٌ

تناءى فألفى بحرها الغمرَ مُزيدا

مضى فجرها ، و انداح صبح مطرّز

و مال بها شوط الغروب تمرّدا

تصابى . . و أطياف المَشيب تشدّه

الى غير ما تهوى أمانيه مقصدا

وَ لُوع بأيام الوصال ، تهزّه

لياليه . . ما أبقت عليه و لا رِدا

تعرّى سوى ثوب الضمير يلفّه

و كابرَ ليل الحزن حتّى تعوّدا

و مرّ على الدنيا . . كأن اُهَيلها

قد امتلاوا حقداً عليه ، مُذِ ابتدا

فلا مسحت نوءَ الغبار له يدٌ

و لا مدّ للدنيا على قيده يدا

و لا خلق الأيام أرعشَ كفّه

و لا اعتاض من دنياه . . حتّى تزوّدا

الى أن تفانى قلبه و جفونه

فداء لما قد كان صرحاً فيفتدى

سعى بمُفاداة الضمير ، يحثّها

فترفده حسّاً كريماً مجرّدا

و لو ردّدت كلّ الجراح نشيدَهُ

لكان زمان المستحيل مردّدا

فلا يومه يغشى مُناه ، فينجلي

مخاض ، و لا في سعيه يرتجي الغدا

لواعجه الظمياء ما جنّ ليلها

و لا عفّ نزق من هواها ، و لا اهتدى

أرِيحي ركاباً يكسر البِيد ضارباً

و قلباً بما تحوي الجراح مهدّدا

فان قيل : صبر ، فالمسافات خطوها

ثقيل علينا . . أسلم

الليل مِقودا

أرى شاطئ الأيام عنّا قُلوعهُ

تناءت ، و باباً عن أمانيه موصدا

أيضعن رحلي ، و الوهاد تَنوشُه

هواجرها ، حتّى غدا الصقر أرمدا ؟ !

و كيف انقطاعي عن وجوه كأنها

بدور تمامٍ تجعل الحزن أسعدا ؟ !

أينصفني ريب الزمان ، فأمتطي

الى العبقات البِيض سرجاً منضّدا ؟ !

أطوف بدارٍ لابن موسى ، تطاولت

بها القمم الشمّاء توجّها الهدى

رحاب كأنّ النجم بعض حجارها

ترقرق فيها الصخرُ حتّى تورّدا

مضى حلَكُ الأيام عنها ، كأنّما

تكشّف عنها الكون بِرّاً و سؤددا

فلا مَلَكَ المأمونُ من بعض مجدها

و تحت يديها ملكه قد تبدّدا

و من قائل للغيم : دونكِ فامطري ،

خراجكِ يأتيني . . و إن كان أبعَدا

تحشرجَ . . لا مُلكٌ يدوم ، و لابدٌ

تصول ، و لا جيش هناك تَحشّدا

تناهبه الموت الزؤام ، فلم يجد

سوى حسرات الموت جمعاً و مفردا

فهمّ بأن المُلكُ ضاع و لم يَدُم

و خوف احتراب الوارثين له بدا

فأقبلَ نحو اللّه يخزى ، كأنّه

تلحّفَ أبراد الشياطين و ارتدى

فلم يبقَ من ذكراه إلّا عجاجة

من الإثم ، لا خيراً أقام و لا اهتدى

و دونكَ أبراج المكارم ، ينطفي

بريق الدّنا في أرضها متوسّدا

و ينهلّ عبّاً مِن خِضمّ بحورها

شفاعته و العزّ و الهدي و الندى

أرى أرض طوس صفحة المجد ، عانقت

علوّ السما ، تستاف عطرا مورّدا

عليّ بن موسى ركنها و شميمها

فأعظِمْ به إرثا كريماً و سيّدا

عَطَفنا على القبر الزكيّ رِحالَنا

و عنّ بنا شوق لنبغيه مقصدا

و ما شاقَنا طور الهوى ، غير أنّنا

سَعَينا لنرقى في الجنان و نخلدا

دِمانا هي الشوق المجنّح ، يمتطي

سروج مَدانا إن تناءى و إن بدا

أزيحي عن القلب الرّكام ، فإنّما

جناحي على طول البلاد تَمدّدا

يرفّ كقلبي في حماك لأرتقي

إلى ذروةٍ للعرش كي أتعبّدا

و هاكُ اضربى للمجد فسطاط عزةٍ

أحطّ به رحلي ، و ألقاه مُنجدا

أمرّغ خدّي بالتراب ، و أحتمي

بقلعةِ عزّ حين أدخل مشهدا

أتيتُ الى سلطان آل محمدٍ

لامدح سلطان الإمامةِ و الهدى

أتيتك يحدوني نَداكَ تشوّقاً

و ألفُ لسان في نوالكَ قد شدا

أغنّي هوىً ، حتّى استشاط بيَ الجوى

فبِتّ على أعتابكَ الغُرّ منشدا

و للطائر الغّريد لحن يروقهُ

فيمسي بما يملي عليه مغرّدا

فكيف إذا ألفى من القدس باحةً

بها صرح ال المصطفى قد تجدّدا ؟ !

أطلّ على الايّام من فضل كفّهِ

عطاء ، فألفيناه في البذل مفردا

تزوّد منه العالَمونَ ، فأذعنت

له كلّ آفاق الحياة تودّدا

فيا مَلِكاً للخافقينِ ، يشدّني

الى عرشه شوق ، و أرجو به الندى

توضّأتَ بالأمجاد من كلّ طارف

و كل تليد حزتَ عزّاً و سؤددا

و يا ملكَ البطحاء ، دعني أصوغها

قلادةَ شعر في هواكَ تجسّدا

فإن تبتغي شأواً فقد جزتَ عالياً

تبوّأتَ في أعلى السّماكينِ مقعدا

و يا عبقات الفخر ، دونكِ فاسجدي

على بابه من حيث وافيتِ مسجدا

أبا اليُمنِ ، دعني أستجنُ من الأسى

لأسلك درباً من نَداك معبّدا

و أشدو بما شاءت معاليك ، و اعطني

من العمر ما قد ضاع من أمسه سُدى

أنا عبدُكَ الشادي بمجدك ، مولعٌ

بمدحكَ ، فاطلقْ لي لسانا و مِزودا

و أطلِق عنان الشعر من كضّة الأسى

و أطلقْ ركابي في نوالك واليَدا

فيا عزّ ما

قد نِلتَهُ يابنَ فاطمٍ

فروحي و أرواح الأنام لك الفِدا

بك اللّه أعطانا مُنانا ، و بوركت

خُطانا ، فوافيناك في المجد أوحدا

فيابنَ ربيع المكرمات و بحرها

تبوّأتَ في الفردوس داراً و مقعدا

تطوف بك الدنيا حجيجا ، و تنحني

لقبرك تيجان الملوك تعبّدا

و يا وارثاً فخر الوصيّ و نجلهِ

و يا علماً للذاكرين و مقتدى

حَطَطتُ رحالي بين كفّيك ظامئاً

ألا . . فاسقِني من نبعك الثرّ موردا

فأنت نعيم اللّه و النعمة التي

بها يستقيم الدين أو يُبلغَ المدى

تضوّرَ جرحي أن يطول به المدى

و رفّ فؤادي حيث أعطيت موعدا

ترقرق دمعي من حنين مولّهٍ

يخضّ دمى ما إن تباكى و إن شدا

تفرّد ما بي من ضرام أخالُهُ

يجوس بي الدنيا فأهجر مرقدا

أُمرّغ بالسهد الطويل حكايتي

فيستلّ منى الحزن قلباً مسهّدا

أتيتك تبكي كربلاءُ بلوعتي

و يصرخ عاشوراء بالقلب مُرعدا

أتيتك وجهاً غاله الشوق و الجفا

و أنت ضمين أن يعود مورّدا

و حقّك يا شيخَ الجوا . . تجسّدت

معانيك أعلاماً و نهجك مرشدا

و كيف يظنّ البغي أنّك لم تَلد

وريثاً لعهد اللّه في الدين سيّدا ؟ !

فجاء الجواد المرتجى . . ألفُ كوكب

تخرّ على أقدامه البِيض سجّدا

و كان كما قد كنت للناس لجّةً

من النور موّار السّنا متوقّدا

فأنتم سيوف اللّه و العصمة التي

براها لنا كي يستبين بها الهدى

و أنتم هداة الأنبياء و فخرهم

و أنتم سراج لن يخور و يخمدا

و نخبك في كفّي مزجتُ به المُنى

لأرشفها ريانةً تذهل العِدا

يضيق بي الكون الفسيح ، فينجلي

فضاك قصيّاً واسعاً يُعجز المدى

فأفترش الدنيا بساطاً ممهّداً

أعود به ممّا

أفضت مسدّدا

فأنت رضى اللّه الكريم و وجهه

و قدرته العظمى ، و كنتَ المويّدا

ملكت بك الدنيا و أرجو بك الغدا

إذا صرتُ في قبري رهيناً موسّدا

و في ظلّك الأوفى سأسعد آمناً

إذا قام في الخلق الحساب مشدّدا

أميرَ النماء الثرّ . . قد تاه مركبي

بلجّتك العظمى و قلبي تجرّدا

و أدلجت في عمق الغيوب تبحّراً

و حاشاك عنّي أن تحيد و تبعدا

فأشرقتَ يا شمس الشموس بخافقي

لألقاك في أعلى السماوات مُوفِدا

إليّ من النور القديم ملائكاً

بها نفحاتٌ من جميلك سجّدا

تفيض على هذي الجراح ، فتنطفي

لواعجها . . حتّى أرى العيش أرغدا

أنيس النفوس المرتجى فيض كفّهِ

أنال به حظّاً و أبلغ مقصدا

رؤوف ، كريم ، و أرفٌ ظلّ مجده

عزيز ، مديد ، ما يزالُ ممجّدا

به طيب اللّه البلادَ ، فأشرقت

بها الشمس من كفّيه أن تتهجّدا

بذكرٍ هو النور المبين ، تحشّدت

ملائكة الرحمان فيه ليحمدا

فيا ذلّ من قد ناصبوك عداوةً

غدَوا في حفير الحقد خزياً مبدّدا

أحالَهُمُ بغضُ الزكيّ ، فأصبحوا

رماداً . . رميمُ العار فيه تجسّدا

فأنتم سراج اللّه من قبل آدمٍ

بكم خلق اللّه الخليفة و ابتدا

منابر نور يستدل بها المدى

و يختم فيكم حيث شاء ليعبدا

فخُذْ سيّدي من كفّ عبدك درةً

من المدح ، فيها حبكم جاء منشدا

ففي مدحكم فخر و عزّ و موئل

فأردِدْ عليه العطف بِرّاً مؤكدا

فيابن رسول اللّه هذي مقالتي

و أنت ضمين أن أعود مسدّدا

ضياء البدران ( معاصر )

نقيب هفتم

زهي دمادم به بوي زلفت مذاق من خوش دماغ من تر

مرا زماني مباد بيرون خيالت از دل هوايت

از سر

زلال وصلت شراب كوثر حريم كويت فضاي جنّت

بلاي هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر

تويي بتان را شكسته رونق گل از تو برده هزار خجلت

گلي تو امّا گل سخنگو بتي توامّا بت سمنبر1

به دور حسنت شده فسانه به بت پرستي هزار مؤمن

به تيغ عشقت بريده الفت به طاعت بت هزار كافر

من از تو بيخود تو فارغ از من زهجر مردم چه چاره سازم

نه با من الفت تورا مناسب نه بي تو طاقت ، مرا مبسّر

بدان اميدي كه باز آيي بماند ما را در انتظارت

دو دست در دل دو پاي در گل دو چشم در ره دو گوش بر در

تويي ربوده زعاشقان دل به دل ربايي نموده هر دم

لب دُر افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر2

منم گزيده ره ملامت به دور حسنت شده فسانه

به چشم گريان به جسم عريان به جان سوزان به حال مضطر

تويي كشيده به صيد هر دل به قصد هر سر به زجر هر تن

به بيوفايي زغمزه تيري ز عشوه تيغ و زمار3 خنجر

مرا فتاده به فكر آن رخ به باد آن قد به بوي آن خط

به بيقراري دلي پر آتش سري به بالين تني به بستر

چنين كه در من زشمع رويت فتاد آتش كشيده شعله

چنين كه اشكم ز شدت غم نمود طغيان گذشت از سر

اگر نيابد نم سرشكم مدام نقصان ز آتش دل

و گر نريزد هميشه آبي بر آتش دل زديدة تر

زسيل اشكم به نيم قطره بر آيد از جا بسيط غبرا

زبرق آهم به يك شراره

بريزد از هم سپهر اخضر

زبرق آه جهان فروزم توراست شامي چو صبح روشن

زهجر زلف سياهكارت مراست روزي به شب برابر

زدرد عشقت ضعيف و زارم به چاره سازي كسي ندارم

اميدوارم كه برگشايد گره زكارم امام اظهر

امام بر حق ولي مطلق امين قران گزين انسان

امير مردان شه خراسان علي موسي رضاي جعفر

خجسته ذاتي كه گر نبودي اساس هستي بناي ذاتش

نبودي الفت پي تناسل زهفت آبا4 به چار مادر5

امانت دين زبهر تمكين بدو سپرده شه ولايت

ولايت حق به ارث شرعي بدو رسيده زشاه قنبر

طريق علمش كشيده راهي زهفت دريا به چار منبع

نسيم خلقش گشوده عطري زهشت گلشن به هفت كشور

به شاه انجم اگر ندادي قبول مهرش لواي نصرت

نگشتي او را خلاف عادت به بي سپاهي جهان مسخّر

هزار باره به قدر برتر غلامي او زپادشاهي

كسي كه بايد قبول گردد به درگه او كمينه چاكر

نمي نشيند به خاك ذلّت نمي دهد دل به تخت خاقان

نمي گزيند ره مذلت نمي نهد سر به تاج قيصر

زمعجزاتش غريب نقلي به ياد دارم ادا نمايم

كز استماعش دل و دماغت سرور يابد شود معطّر

چنين شنيدم كه بود روزي كنار بحري پي معيشت

زمخلصان رضا جواني فقير حالي بسي محقّر

ارادت حق به چهرة او در سعادت گشود ناگه

زخلق آبي يكي برون شد زبحر آمد به جانب بر

گرفت او را جوان مسكين به احتياطش ببست محكم

اسير آبي در آن عقوبت بكرد زاري كه اي برادر

زبستن من چه نفع جويي مرا رها كن روم به دريا

بر تو آرم زقعر دريا به

رسم تحفه هزار گوهر

جواب دادش كه حاش لله6 بدين فريبت كجا گذارم

و گر گذارم محال باشد كه پيشم آيي تو بار ديگر

اسير آبي قسم به نام شه خراسان بخورد و گفتا

كه نيست در من خلاف پيمان بدين يمينم بدار باور

زروي حيرت سؤال كردش كه اي نبوده ميان انسان

چه مي شناسي كه كيست آن شه توراسوي او كه گشت رهبر

بگفت حاشا كه من ندانم شهنشني را كه داد تيغش

درين سواحل نجات ما را زدام افعي زكام اژدر7

زاقتضاي شقاوت ما زمان چندي ازين مقدّم

درين حوالي گرفت مسكن عظيم ماري مهيب8 منكر

هميشه كردي چو گردبادي كنار دريا به كام سيري

به قدر صيدي زما ربودي غذاش بودي همي مقرر

ز غصّة او كه بود مهلك بر آسمان شد تضرع ما

شكفت ناگه گل تمنّا زغيب شاهي نمود9 بنگر

به دست تيغي چو برق رخشان بزير رخشي چو رعد غرّان

به گاه جولان ز هيبت او دل هزبران10 طپيده در بر

فشانده آبي بر آتش ما كشيد تيغي به قصد افعي

رسيد افعي زبرق تيغش بدانچه خس را رسيد ز آذر

به يك اشارت دو نيم كردش تبارك الله چه قدرت است اين

كه مي تواند به يك اشارت جماعتي را رهاند از شر

چو فيض او شد مشاهد11 ما زديم بوسه به خاك پايش

شديم سايل كه از كجايي بگفت هستم ز نسل حيدر

نقيب12 هفتم شه خراسان امام عالم رضاي كاظم

كه اهل دل را زخاك پايم رهيست روشن به آب كوثر

اشارات او كشيده ما را به طوق طاعت سر اطاعت

كرامت او به ذكر

شايع ولايت ما گرفت يكسر

وسيله اين شد كه گشت ما را به خاك پايش عقيده حاصل

بدين عقيده سزد كه باشد مراتب ما زچرخ برتر

جوان مخلص چو اين حكايت چو ديديك يك گشودبندش

كه سهو كردم محبّ آن شه به بند محنت كجاست در خور

زبند رشته اسير آبي به بحر در شد پس از زماني

بكرد بيرون هزار گوهر بهاي هر يك خزانة زر

امام بايد چنين كه يابد ز معجز او مراد هر كس

اسير بيند نجات در دم13 فقير گردد روان13 توانگر

ايا امامي كه بحر و بر را گرفت صيت14 صلاي15 جودت

تويي كه هستي نظام عالم چراغ مسجد رواج منبر

دو ماه رويت زحسن طلعت فكنده نوري به هر دو عالم

چهار حد سراي قدرت شده مسجّل به چار دفتر

زبحر علمت زلال رحمت همه زماني دويده هر سو

زخوان لطفت نوال16 نعمت همه جهان را شده مقرّر

اگر چه هستي به روي چون مه چراغ مشرق ولي بگويم

به هيچ صورت نمي نمايي به اهل مغرب رخ منوّر

فلك ز مشرق مثال خور را هميشه آرد از آن به مغرب

كه هر كه باشد رخ تو بيند در ان صحيفه تويي مصوّر

شها فضولي ز روي رغبت سر طواف در تو دارد

چنان كه خواهد در ين عزيمت بسان مرغي بر آورد پر

اميدوارم خلاف واقع حجاب مانع زراه خيزد

مراد خاطر زلطف ايزد به وجه احسن شود ميسّر

محمد فضولي بغدادي

1 - سمنبر : سپيد اندام ، آنكه سمن در برگرفته و بوي خوش از وي مي آيد .

2 - معنبر : غاليه بو ،

معطّر .

3 - مار : استعاره است بري ابرو يا زلف .

4 - هفت آيا : هفت آسمان .

5 - چار مادر ( چهار مادر ) : چهار عنصر : آب ، خاك ، آتش و باد . سنايي گويد :

زمانه را زپي زادن چنو فرزند عقيم گشت چهار مهات و هفت آباش

6 - حاش الله : پناه بر خدا ، معاذ الله .

7 - اژدر : اژدرها ، اژدها .

8 - مهيب : ترسناك .

9 - نمود : نمايان شد ، آشكار شد .

10 - هزبران : شيران .

11 - مشاهد : ( از مصدر مشاهده ) : ديده شده .

12 - نقيب : مهتر قوم ، رئيس گروه .

13 - دردم - روان : ( قيد زمان ) : در حال ، همان دم ، في الفور .

14 - صيت : آوازه ، شهرت .

15 - صلا : آواز دادن براي اطعام ، دعوت كردن به خوان .

16 - نوال : بهره ، عطا ، بخشش .

نگاه آهو

نگاه آهو

آهو از كجا فهميد

بايد از تو يارى خواست ؟

از پناه تو بايد

سايه اى بهارى خواست ؟

آهو از كجا فهميد

با تو مى شود آرام ؟

با نگاه تو آهو

پيش پاى تو شد رام

تو به مهربان بودن

شهره در زمين بودى

مهربان فراوان بود

مهربان ترين بودى

مى دهى نجات از مرگ

آهوى فرارى را

مى كنى جدا از او

ترس و بيقرارى را

قاسم رفيعا

نگاه مرحمت در توسل به امام

يا ثامن الائمّه ، من از كثرت گناه

در بارگاه قدس تو آورده ام پناه

چندان اسير دست هوي و هوس شدم

تا موي من سپبد شد و روي من سياه

تا در جوار قرب تو يابم مگر كه ره

اينك زره رسيده پشيمان و عذر خواه

قومي به اشتباه ، گرم نيك بشمرند

چون نيستم نكو ، نشود بر من اشتباه

اي آن كه از نگاه تو احياست عالمي

باشد كه بفكني به من از مرحمت نگاه

خاكم به سر ، كه طعن رقيبان كُشَد مرا

گر خاكسار خويش نگيري ز خاك راه

دنيا طلب نيم ، كه بخواهم ز حضرتت

جاه و جلال دنيوي و بزم و دستگاه

كوته نظر نيم ، كه كنم كيميا طلب

تا همچو ديگران دَهِيَم زين نمد كلاه

كالاي معرفت ز تو دارم اميد و بس

بي معرفت چگونه شناسد گدا ز شاه ؟

آن معرفت ، كه خوب تر از اين شناسمت

آن معرفت ، كه پي برمت بر مقام و جاه

هر چند در طريقه توحيد و حكم شرع

حاجت ز غير حق طلبيدن بود گناه

من غير حق ندانمت اي منبع كرم

وز حق جدا نخوانمت اي مظهر الاه

گر زانچه گفته ام نه دلم با زبان يكي است

رويم سياه گردد و ، عمرم شود تباه

اسد اله صنيعيان متخلص به « صابر »

نور الرّضا

أضا نورُكَ الوهّاجُ في غَسقِ الدّجى

و أطفى ضياءَ البدر لمّا تأجّجا

و فاح عبير المسك من خيرة الورى

فعطّر منه الرّبع لمّا تأرّجا

فأعشب وادينا و أخضرَ ربعهُ

بنور الرّضا لمّا أضا و تبلّجا

فطوس أتته و المنارة أقبلَتْ

لحضرتهِ تسعى و تطلب مُلتجا

نور الشمسَ

( إذا عاينتك العَينُ مِن بعد غايةٍ )

و نوركَ يسمو البدرَ و الشمسَ لا يخبو

و أدهشت الأبصار من عِظم ما رأت

( و عارض فيك الشكّ أثبتك القلبُ )

( و لو أنّ قوماً يمّموك لَقادَهُم )

سنا وجهك الوضّاح و السائقُ الحبّ

و إن خِسِئتْ أبصارهم بالسّنا يَقُدْ

( نسيمُك حتّى يستدلّ بك الركبُ )

السيّد نصراللّه الحائريّ ( ت 1155 )

نور القديم

( قبّةٌ للرضا حَوَت كلّ فضلٍ )

ما حَواه وادي طُوى و الطورُ

و على الحادثات في كلّ آنٍ

منه عَينُ النور القديم تفورُ

و نَفَت عن زُوارها كلّ سُخطٍ

ما بهذا شكّ و ريبٌ و زُورُ

و عليها الرضوان أوقفَ نفسا

كيف لا و الرضا بها مقبور ؟ !

ما تراها منه حَوَت عِقدَ دُرّ

يتقلّدن في حُلاهُ الحورُ

و على لُبّه العُلى إن تراءى

فيه تزهو من المعالي نحورُ

و حَوَت من عُلاه جوهر قدسٍ

هو في كُنهِ حقّها مصرورُ

و احتوت يالَها عليه زماناً

مثلَ ما قد حوى اللئالي البحورُ

و استنارت سَناً و طالت سَناءً

باذخاً عنده الدّراري تغورُ

و شَأت سؤددا و مجداً أثيلاً

قَصُرت عن مدى عُلاهُ القصورُ

و الحَيا و الحَياءُ فيها أقاما

فيهما كلّ مُجتدٍ مغمورُ

مِن ثرى قبره استفدنا ثراءً

فتساوى الممدود و المقصورُ

و أحالت ليلَ المُضلّين صبحاً

فيه للهدى و الرشاد ظهورُ

بَزَغت شمسها لهم و تجلّت

فانتفى عن صباحها دَيجورُ

و أنافَت على السماء مناراً

نُورُها في جُفونها مذرورُ

و تلا الوحيُ سورةَ النور فيها

( مُذ حَوَت مَن له بهاءٌ و نورُ )

( قبّةٌ للأفلاك لم تُبقِ فخراً )

تتباهى به غداة تمورُ

و أسامت

بدورَها كلّ خسفٍ

أوَ تبقى مع الشموس البُدورُ ؟ !

و اكتست من مآثرٍ كنجوم

مُزهِراتٍ تَغار منها الزهورُ

لَبِست من حُلاهُ ثوباً قشيباً

قد تعرّى ممّا اكتسته الأثيرُ

ما دَعَت للأفلاك مِحورَ مدحٍ

و عنِ البَسط عاقَهُ التكويرُ

و لِعَيني مهما علا منه كعبٌ

منه يبدو التربيعُ و التدويرُ

لا و لا غادرت ثناءً عليهِ

يقتضيه المنظومُ و المنثورُ

أوَ يُلقى حاشا لذلكَ ذكرٌ

فوق قطب اللسان يوماً يدورُ ؟ !

تلك لُبّ و ذي قشورٌ ، لهذا

أسكرَتْنا كؤوسُها و الخمورُ

حيث كادت أسرارها أن تَراءى

قد تَبدّت منها عليها سُتورُ

و أحاطت منه بأسرارِ غيبٍ

حَسَدتها مناطقٌ و خصورُ

يالَها من عقيلةٍ ذات خِدرٍ

حارَ فيها عقلٌ و غاب شعورُ

و بتشبيهها لذي اللّبّ حالاً

و ارتجالاً عنه انبرى التعبيرُ

حيث إنّ الإفصاح عن مِثلِ هذا

ليس قالاً به تَفوهُ الثغورُ

و لقلبي كنايةً لا صريحاً

فيه يبدو للأعينِ المستورُ

و هي تحكي بِيضَ الأُنوق حِفاظاً

( قالَ لُبّي : لكلّ لُبّ قُشورُ )

عبدالباقي العمريّ

نور دل افروز

مرغ خوش الحان دلم غوغاي رضوان خوش نكرد

هم نغمه با مرغي نشد ، گلهاي بستان خوش نكرد

ذوقي و كنج خلوتي از هر چه گويي خوش تراست

جغد آمد از ويرانه ام بزم سليمان خوش نكرد

زين دل كه من در آتشم تا بود آسايش نديد

زين سر كه من سرگشته ام تا هست سامان خوش نكرد

مي زد رهم را برهمن1 كفري به رغبت گفته شد

چون يافت در دينم خلل تاراج ايمان خوش نكرد

باشد قبول خدمتم در كفر و ايمان باختن

اين دين كه من خوش كرده ام گبر و مسلمان خوش

نكرد

تا هست با من يك رمق با روزگارم تيرگي است

همزاد2 محنت آمدم آن شب كه پايان خوش نكرد

زان شب كه ساعت كرد خوش بهر فراغت طالعم

چون خنده يك صبح مرا طبع پريشان خوش نكرد

صد تير آهم در جگر و زكس نجستم جرعه يي

زهر نهانم را دهن جز زهر پيكان خوش نكرد

از جامه شد عريان تنم و زعار نگشودم دهن

بر قامت فقرم حيا چاك گريبان خوش نكرد

صد جيب و دامن هر طرف دريا و كان را پر گهر

يك بار كام اين صدف باران نسيان خوش نكرد

از كس ندارم شكوه يي از تلخي عيش من است

گر طوطي طبعم3 دهن زين شكرستان خوش نكرد

رد كردة شهر خودم ، مقبول غربت چون شوم

زين دُر صدف بيزار شد اين لعل را كان خوش نكرد

گر طبع ابجد خوان من آزادي يي خواهد مرنج

بيهوده حرفي مي زنم طفلي دبستان خوش نكرد

هر گوشه باشد منتظر از بهر احيا مرده يي

درياي رحمت را چه شد گرقالبي جان خوش نكرد

نتوان به عيب دلستان زد طعنه عيش ذره را

گر در بيابان تشنه يي خورشيد تابان خوش نكرد

آمد به سوداي گهر با ابر نيسان قطره يي

ون ديد جيحون غرقه شد درياي عمان خوش نكرد

بهر عزيمت طالعم سد ره به هر در قرعه زد

غير از حريم درگه شاه خراسان خوش نكرد

حاجي محروم از وطن مسموم غربت بوالحسن

كايّام بي امداد او شام غريبان خوش نكرد

شاهي كه در روز جزا بي وزن بار مهر او

نجيدن طاعات را از ننگ ، ميزان خوش

نكرد

از فيض اعجاز كرم باشد مماتش چون حيات

چون ذات واحد حالتش تغيير و نقصان خوش نكرد

از جويبار لطف او سيراب ، سلطان و گدا

ابر است او بر خار و گل تنها گلستان خوش نكرد

نخلي كه غير از ميوة اميدواري بر نداد

گنجي كه جز معماري دلهاي ويران خوش نكرد

در ساحت لطفش كسي تخم تمنّايي نكشت

كان مزرع اميد را از ابر احسان خوش نكرد

شيرين و شور بحر و بر ، دنيا كشيدش در نظر

ستي نيالودش به خون لب از نمكدان خوش نكرد

دنيا برو يك روزه شد اين روز هم در روزه شد

الوان نعمت چيده شد يك ترّه از خوان خوش نكرد

هر چند پيمان در ميان آورد در كار جهان

جز بيعت و پيوند حق در كار ايمان خوش نكرد

عاجز نوازا گر فلك طبعي ببخشش كرده خوش

جز همچو ابر تنگدل نالان و گريان خوش نكرد

از رغبت احسان تو اميد گل گل4 بشكفد

صبح اين چنين ايام را پر ذوق و خندان خوش نكرد

جز ريش هاي ظلم را عدلت چو مرهم به نساخت

جز مبتلاي درد را لطفت چو درمان خوش نكرد

نظمي كه ني بر رسم تو طبع جهان داد انتظام

آن نظم را كلك5 قضا در سلك6 ديوان خوش نكرد

دوري كه پرگارش روش بر مركز امرت نكرد

آن دور بر هم خورده شد كس طبع دوران خوش نكرد

هر نفس را كز خدمتت حسن ترقي رو نداد

تفريح دل حاصل نشد تركيب اركان خوش نكرد

جرمي كه آدم كرده بود از آب رويت شسته شد

بر روي اولاد بشر

حق ، خال عصيان خوش نكرد7

نور دل افروز تورا در جبهة آدم نديد

روز خطاب اصطفي زان سجده شيطان خوش نكرد8

تا پا نهادي از وطن در غربت و آوارگي

يك شب سكون در هيچ جا ريگ بيابان خوش نكرد

با آن كه طوس از مقدمت پر ارغوان و لاله شد

پاي تورا از زحمت خار مغيلان9 خوش نكرد

ار ناف دنيا زادي و بر صدر دينا آمدي

جز سينة مادر ، بلي ، موسي عمران خوش نكرد

آورد شير از عهد تو صدر عنب پستان خاك

چون بود شيرش از عنب زهد تو پستان خوش نكرد

تا دشمن از شهد عنب كام تو زهر آلوده ساخت

دل شهد را كاره شد و نحل عسل شان خوش نكرد

اي جرم شوي صد جهان همچون نظيري زآب عفو

آلوده عصيان شدم صورت مرا زان خوش نكرد

رخسار خاكي بر درت مژگان خونين عرضه كرد

غمنامه درد مرا از وضع عنوان خوش نكرد

افتادم از لوث10 هوا دور از طواف مرقدت

پروانه آلوده پر ، شمع شبستان خوش نكرد

از ناسپاسي گشته ام محروم از آن جنت ولي

آدم اسير هند11 شد چون خلد رضوان خوش نكرد

از شوق طوف مشهدت بنشينم از سعي و سفر

باري به وادي جان دهم گر كعبه قربان خوش نكرد

از باد طوسم تازه كن در آتش هندم مسوز

كز خاك وابل12 خاطرم تا آب مولتان خوش نكرد

محمد حسين نيشابوري متخلّص به « نظيري »

1- برهمن : پيشواي آيين برهمايي .

2 - همزاد : فرزندي كه با فرزند ديگر توأماً زاده شده ، دو قلو .

3

- طوطي طبع : تركيب اضافي تشبيهي است .

4 - گل گل : در اين جا قيد است .

5 - كلك : قلم ، خامه ، ني توخالي .

6 - سلك : رشته .

7 - ناظر است به آية شريفة : " و عصي آدم ربّه فغوي ثمّ اجتبه ربه فتّاب عليه و هدي " " آدم نافرماني كرد پروردگارش را پس بي بهره شد . پس آنگاه پروردگار وي را برگزيد و توبة وي پذيرفت و هدايتش كرد . " ( سورة طه آيات : 119 - 120 ) .

8 - اشاره است به آية مباركة : " انّ الله اصطفي آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين " " براستي كه خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد " . ( سورة آل عمران آية 30 ) .

و نيز : اشاره است به آية : " و قلنا للملائكه اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس " " و هنگامي كه به فرشتگان گفتيم : سجده كنيد مر آدم را همه سجده كردند جز شيطان " ( آية 32 سورة بقره ) .

9 - مغيلان : مخفّف امّ غيلان : خارهاي شتر كه بسيار درشت و تيز است .

10 - لوث : آلودگي ، آلايش .

11 - اشاره است به داستان حضرت آدم ( ع ) كه پس از اخراج از بهشت به سرنديب هند فرود آمد .

12 - وابل : باران تند - خاك وابل : سرزمين هند است به مناسبت بارانهاي تندي

كه در برخي از نواحي ارتفاع آن در سال به 12 متر مي رسد .

نورالهدي

أتيتُ من مغرب الدنيا خراسانا

لكي أبثّ الرّضا شوقاً و تَحنانا

مُسعّرَ الشوق مُلتاع الجوى دَنفاً

أُكابد البُعدَ آلاماً و أحزانا

لاستريح بنجوى أستشفّ بها

دفقَ النبوّة أعواماً و أزمانا

أتيتُ أنفُثُ آهاتي و أنشرها

إلى عليّ الرّضا شعراً و ألحانا

أتيتُ أحمل برهاناً على ولهي

بآل بيت رسول اللّه ديوانا

و ما أرانيَ أخشى بعده عَنَتا

من الحياة و آثاماً و أدرانا

أتيتُ ملتهباً شوقاً و محتسباً

أني ألاقي على الأبواب سلمانا

و نحن آتون زُوّاراً لموطنه

و ما بحثناه تعظيما و إيمانا

أتيت أنفح سبط المصطفى عبقاً

و فيض حبّ ربا في النفس و ازدانا

أتيت أشكو إليه ما أُكابده

و أستميح على الأعتاب غفرانا

و لم يكن واحد من آل حيدرة

إلا و كان أبرّ الخلق إحسانا

و ما أحبّ إله الكون مثلهم

و زان في حبّهم وحياً و قرآنا

فاختص مالك في أعدائهم سفراً

و اختص رضوان للأحباب جنّانا

فويل من لم يصلهم في ولايته

و ويل من جاز قرباهم و مادانا

و ويل من لم يسؤه من أساءهم

و لم يدن فيهم حباً و عدوانا

يا ابن الوصي و قد وافيت مغترفاً

من فيض جودك دقاقاً و هتانا

و بي من الحب دفاق و بي ظمأ

فهل أُرَدّ عن الينبوع ظمآنا

و ما بخلتم بمنّ يا ابن فاطمةٍ

لما بكى الجزع إعوالاً و إرنانا

يا من أفاض خراساناً ببهجته

و اختص بالجسد الأنقى خراسانا

تعود بي ذكرياتي يا ابن فاطمة

لعهد هارون و المأمون أحيانا

فاجتلي من خسيس الصنع ما صنعا

و استغرقا فيه عدواناً

و كفرانا

و ما استساغا بآل المصطفى شظفاً

و استرسلا فيه تقتيلاً و إموانا

ليأتيا لهنا و لينظرا ألقاً

و عزة و جلالاً زان ما زانا

و خاضعين على الأعتاب مثلهما

مطاطئين ألاءَ و عبدانا

لو يأتيان استذلا كل ما لهما

خَلقاً و خُلقاً و اعلاماً و تيجانا

لو يأتيان استهانا كل ما ملكا

جاهاً و مالاً و ياقوتاً و مرجانا

و أدركا من خسيس الفعل ما فعلا

و عاملا فيه آل البيت بهتانا

لو يأتيان استشفا سر ما صنعا

و ما به لاقيا ذلاً و خسرانا

تعود بي ذكرياتي يا ابن فاطمةٍ

أيّام أترفتُمُ الآفاق عرفانا

و كنتَ مدرسة فيها و جامعة

تفيض كالشمس إشعاعاً و برهانا

من جدّكَ المرتضى دفق أفاض بهِ

فأترف الآل أحفاداً و إخوانا

واصلتَ تغزو دياجير الضلال هدى

خليفةً لرسول اللّه مِعوانا

حتّى ترنّح عطف الكفر مجترئاً

على النبوة ايذاءَ و طغيانا

فبنت منتديات كنت مشعلها

و طالما زنتها علماً و تبيانا

و عفت طيبة مكدوداً على شطف

ميمِماً لمتاه البغي ايرانا

فاستقبلت فيك نيشابور بهجتها

و دفق نور الهدى وحياً و قرآنا

و أخرجت كلّ ما فيها مُهلّلة

إلى لقائك أشياباً و شبانا

تلهّفاً و حنيناً لابن فاطمةٍ

و الجبت يرقب مقياساً و ميزانا

تمتاح من سبط خير العالمين هدى

و فيض قدس على عسف الردى هانا

و قد تخيّرت طوساً ربعاً و هوىّ

للقاصدين و نسريناً و ريحانا

فلا أذل الندى طوساً و جنّبها

طول المدى بأبي الجواد أشجانا

و ما اكتفى الغير مأمون بما صنعت

يدا أبيه بال الببيت عدوانا

فمازج السم من أحقاده عنباً

و قد تقبّلتَهُ للّه إذعانا

و حين لم يتقصّ فيك غايته

ثنّاه من ضغنه بالمزج رمّانا

فأطفأ الرجس من دفق الهوى قبساً

و زانك اللّه من جديك لقيانا

سلالة ضارعت حرباً و بضعته

عداء ال رسول اللّه الوانا

لعنتها و لعنت المؤمنين بها

خلقاً و ديناً و إسلاماً و وجدانا

ماذا أقول و في القول الصراح شجاً

يدمي الحلوق و يزكي الحقد نيرانا

من كان منهم لآل البيت مدعياً

حبّاً و لم يك أفاكاً و شيطانا

فما يزيد بني حرب بمنفرد

و قد تتالى زرافات و وجدانا

يا رب عفواً بماذا كنت منشغلاً

عمن رفعت على عرش السما شانا

أما بكت فاطم أولادها و شكت

و اهتز عرشك أركاناً و بنيانا

و جُنّت الحور و إعوالاً و قد عصفت

بها المصيبة جنات و أفنانا

أما استغاثك طه و هو منتحب

يقل يا خالقي انظر لقتلانا

ألم ترَ الطغمة النكراء كيف طغت

و قتّلت آله شيباً و ولدانا

و كيف أغضبت ؟ لا أدري أتسمعني ؟

عذراً يهدئ في الأحشاء بركانا

لمن تمد يد النعمى و تتركهم

يمزقن من الكفار أبدانا

مشردين فلا بيت و لا وطن

و ما تحابيت هاروناً و مروانا

و لا يزيداً أشد الفاسقين عمى

و لا معاوية الباغي و سفيانا

أهؤلاء استحقوا منك مكرمة

و بسط جاهٍ و تيجاناً و أوطانا

و آل بيت رسول اللّه تحرمهم

من أبخس العيش أفياء و اسكانا

يا رب عفواً اذا استوضحت عن جلل

يزلزل العقل تحليلا و إتقانا

و ما عثرت بحلٍ استريح له

يرضي و يقنع أفهاماً و أذهانا

إن كان هذا الذي يلقى أحبكم

فما الذي يلتقي الأعداء حسبانا

أتيت يا ابن رسول اللّه ملتهباً

شوقاً اليك و ايماناً و قربانا

أتيت أمتاح

من لألانكم ألقا

فأجتلي ما أعاني فيه خذلانا

أتيت يا ابن رسول اللّه متخذاً

حبي لكم في سفين العيش ربانا

و ما أبالي و شعري باسمكم عبقٌ

و قد برزت به كعباً و حسانا

يا ابن الوصي و قد حان الرحيل غداً

و لملم الضيف أذيالاً و أردانا

لم أدرِ يا ابن رسول اللّه بعد غدٍ

و قد نعمت بكم قُرباً و سُلوانا

ماذا أُعانيه شوقاً بعد فرقتكم

و ما أنوء به بعداً و هجرانا

يا ابن الوصيّ أتنسانا و تهملنا

بعد الوداع و لم تذكر سجايانا ؟ !

أتمنعون على عبد يفتّ بنا

طيفاً يدغدغ أهداباً و اجفانا ؟ !

ألم تقل يا أبا الجوّاد أن لنا

شادٍ أتانا فأطرانا و غنانا ؟ !

ألم تقل يا ابن موسى أن شاعرنا

بأصدق الشعر و افانا و حيّانا

فما يقيني و لا عهدي و لا يقتي

أن الرّضا بعد فرط الحبّ ينسانا

و أنني التقي بعد الملاذ بكم

و مدحكم يا أبا الجوّاد حرمانا

يا ابن الرسول سأغدو في غد طلباً

من معوزيّ بنيّات و صبيانا

فللقا أبا الجوّاد معتذراً

عن البقاء فهبني منك إيذانا

فعزة الروح أني شاعر لكم

و عزة النفس أني زرت سلطانا

علي حمدان الرياحيّ

هشتمين هادي

حبّذا بارگاه عرش مثال

بارگاهي مصون ز بيم زوال

قدسيان1 را حريم توست مطاف2

عرشيان را رواق توست مجال

اي مقدّس حريمت از تشبيه

وي منزّه رواقت از تمثال

بوسه زد تا به آستان تو مهر

عالم آرا شد و همايون فال

قول سعدي به مدحتت گويم

كه نصيبي هم او برد ز نوال

دوحهّ سجع طيرها موزون

روضهُ ماء نهرها سلسال3

از نسيم تو آيتي

تسنيم4

بي شميمت بهشت فرض محال

آستان تو بوستان سرور

كه نگنجد در او كلال و ملال

چون بدين آستانه روي آرند

همه ادبارها شود اقبال

وحده لا اله الا الله

طايران تو راست ذكر و مقال

اذن الله فيك ان يُذكر

اسمه بالغدوّ و الاصال5

از تو افزود شوكت اسلام

يافته از تو كفر رنج هزال6

باد پاينده شوكتت جاويد

كفر را ذلّ وشرع را اجلال

هفتمين قلبه هشتمين هادي

حضرتش مايه سعادت حال

حب او شرط كلمه توحيد

بغض او حبط7 جمله اعمال

ضامن امّتان احمد اوست

برزخ و حشر و حال و استقبال

والي ملك كن فكاني اوست

حكم او راست كيف شاء و مال8

به كمال جلال او سوگند

كه جلالت رسيد از او به كمال

هر جميلي از او جمال گرفت

كه جميل است و دوستدار جمال

او نبي صورت و علي صولت

او حسن سيرت و حسين خصال

حجّت كردگار لم يزلي است

زامر و نهيش عيان حرام و حلال

هست حبل المتين ولايت او

اي دل اين رشته را مكن اهمال

فطرت هر كه پاك در مبدا

به ولايش بود خجسته مآل

درگهش كشتي نجات امم

اي غريق گنه تعال تعال9

اي ضيايي بهشت هر دو سراي

داري از لطف اوست شامل حال

خادم درگه چنين شاهي

به سعادت قرين هر آمال

راي او ممضي10 قضا و قدر

هم به امرش قضا شود ابطال

كلّما شانه يشاء الله11

اوست سلطان چه جاي استدلال

خود نمايي نمود ربّ قدير

يا عطا كرده حكم را به مثال

كه چنين گوهري پديد آورد

از پس پرده و بي نظير و همال

صاحب عصر چارمين خلفش12

غايب است و محوّل الاحوال

عالم از ساية همايونش

چون چمن بالد از نسيم شمال

وين جهان را چو تيره گشت از ظلم

كند از قسط و عدل مالامال

يارب از دولتش مكن محروم

كه گشاديم دست سوي نوال

حبّذا ملك و حبّذا منعم

حبّذا مظهر صفات و كمال

از پي وصف قدرتش پويم

سوي تقديس او به استعجال13

اي مقدّس چنان كه خود داني

وي منزّه ز چند و چون سؤال

اي به ايراد حل تقديست

بسته بر پاي درك عقل عقال

ما عرفناك حقّ معرفتك

گفته پيغمبر ستوده خصال

تو عظيم و تو قادر و قدّوس

تو رحيم و تو محسن و متعال

صد هزاران سلام باد و درود

هر زمان از تو بر پيغمبر و آل

مرحوم حاج ميرزا جهانگير خان ضيائي

1 - قدسيان : فرشتگان .

2 - مطاف : محل طواف .

3 - سلسال : درختي است كه آواز آهنگين پرندگانش خوش و گوشنواز است . باغي است كه آب جويش روان و گواراست .

4 - تسنيم : نهري است در بهشت .

5 - ناظر است به آيه شريفه : « . . . في بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه » ( آيه 36 سوره نور ) .

عدو و آصال : بامدادها و شامگاهان .

منظور اين است كه : خداوند متعال فرموده است كه در اين [خانه] نام و ياد خداوند در بامدادان و شامگاهان بر زبانها جاري باشد .

6 - هزال : لاغري و نزاري .

7 - حبط : ناچيز و معدوم و ضايع

شدن .

8 - كيف شاء : چگونه بخواهد و ميل كند .

9 - تعال تعال : بيا ! بيا !

10 - ممضي : امضا كننده ، روان و نفاذ بخشنده .

11 - كلّما . . . : هر چه او بخواهد خدا هم مي خواهد .

12 - چارمين خلف : منظور حضرت ولي عصر ( عجل ) است .

13 - استعجال : شتاب .

وسعت نگاه تو

ش_ع_ر زلال آب_ى دري_ا را در وسعت نگ_اه ت_و مى بينم

زيباتري_ن بهار شك_وف_ا را در وسعت نگ_اه ت_و م_ى بينم

خورشيد مى درخش_د ومى تابد از مشرق زلال ن_گ_اه ت_و

صبح اميد روش_ن ف_ردا را در وسعت نگ_اه ت_و مى بينم

اى ب_اور هم_يشه رؤياي_ى گ_ل آي_ه اى ز رازشكوفايى

آي_ي_نه زلال ت_م_اش_ا را در وسعت نگاه ت_و م_ى بينم

يك لحظه هم دوديده نمى گيرم از آسمان روش_ن چشم_انت

يك آسمان حضور ت_م_نا را در وسعت نگاه ت_و م_ى بينم

درسايه سار روشن چشمانت بارانى ازحضور خداجارى است

م_ن قدرت خ_داى توان_ا را در وسعت نگ_اه ت_و مى بينم

تو از تب_ار سب_ز بهاران_ى از نسل س_رخ آينه داران_ى

رنگين كم_ان ب_اور گلها را در وس_عت نگاه ت_و مى بينم

آرامش است آنچه كه مى بارد از آي_ه هاى آب_ى ايم_انت

آرامش ت_م_ام_ى دني_ا را در وسع_ت نگاه تو م_ى بينم

دست نياز و درگ_ه والايت اى روشناى خل_وت شبهايم

شوروشرار وشوق وتولا را در وسعت نگاه ت_و مى بينم

جام جهان نماست نگ_اه تو آرام وسبز وساده ورؤيايى

آب_ى ترين ك_رانه دريا را در وسعت نگاه تو مى بينم

نسترن قدرتى

وقت زيارت

رقص قشنگ نور

امشب چه ديدنى است

آواز شاد باد

امشب شنيدنى است

عيد است و عطر گل

پيچيده در هوا

بوى خوش گلاب

پر كرده سينه را

گلبوته هاى شمع

روييده هر كجا

مى ريزد اشك شوق

يك غنچه بى صدا

گلدسته ها همه

غرق ستاره هاست

هر گوشه حرم

فرياد ( يا رضا ) ست

وقت زيارت است

پر مى كشد دلم

همراه كفتران

من مى روم حرم

مهرى ماهوتى

ولاة الدين

قبر بطوس به أقام إمام

حتم اليه زياره و لمامُ

قبر أقام به السلام و ان غدا

تهدى إليه تحيّة و سلامُ

قبر سنا أنواره تجلو العَمى

و بتربه قد تدفع الأسقامُ

قبر يمثّل للعيون محمّداً

و وصيّه ، و المؤمنون قيامُ

خشع العيون لذا و ذاك مهابة

في كنهها لتحير الأفهام

قبر اذا حلّ الوفود بربعهِ

رحلوا و حطّت عنهم الآثامُ

و تزودوا أمن العقاب و اومنوا

من أن يحلّ عليهمُ الاعدامُ

اللّه عنه به لهم متقبل

و بذاك عنهم جفّت الأقلامُ

إن يغن عن سقى الغمام فانّهُ

لولاه لم تُسقَ البلادُ غمام

قبر علىّ بن موسى حلّه

بثراه يزهو الحلّ و الإحرامُ

فرض اليه السعى كالبيت الذي

من دونه حقّ له الإعظامُ

من زاره في اللّه عارف حقّهِ

فالمسّ منه على الجحيم حرامُ

و مقامه لا شكّ يحمد في غدٍ

و له بجنّات الخلود مقامُ

و له بذاك اللّه أوفى ضامن

قسماً اليه تنتهى الأقسامُ

صلّى الاله على النبيّ محمّدٍ

و علت عليا نصره و سلام

و كذا على الزهرا صلّى سرمداً

ربّ بواجب حقّها علّام

و عليه صلّى ثمّ بالحسن ابتدى

و على الحسين لوجهه الإكرامُ

و على المهذّب و المطهّر جعفر

أزكى الصلوة و إن أبى الأقزامُ

الصادق الماثور عنه علم ما

فيكم به تتمسّك الأقوامُ

و كذا على

موسى أبيكَ و بعده

صلّى عليك و للصلوه دوام

و على محمّد الزكيّ فضوعفت

و على علىّ ما استمرّ كلام

و على الرضا ابن الرضا الحسن الذي

عمّ البلاد لفقده الاظلام

و على خليفته الذي لكم به

تمّ النظام فكان فيه تمام

فهو المؤمّل أن يعود به الهدى

غضّاً ، و أن تستوثق الأحكامُ

لولا الائمة واحد عن واحدٍ

دَرَسَ الهدى و استسلمَ الإسلامُ

كلّ يقوم مقام صاحبه الى

أن تنتهي بالقائم الأيّامُ

يابن النبيّ و حجّة اللّه التي

هي للصلاةِ و للصيامِ قيامُ

ما من إمام غاب عنكم لم يَقُم

خَلَفٌ له تشفى به الارغام

إنّ الائمّة تستوى في فضلها

و العلم كهل منكم و غلام

أنتم إلى اللّه الوسيلة و الاولى

علموا الهدى فهم له اعلام

أنتم ولاة الدين و الدنيا و من

للّه فيه حرمة و ذمامُ

و الناس إلّا من أقرّ بفضلكم

و الجاحدون بهائم و سوام

بل هم أضلّ عن السبيل بكفرهم

و المقتدى منخم بهم ازلام

يدعون في دنياكم و كانّهم

في جحدهم انعامكم انعام

يا نعمةاللّه التي تحبو بها

من يصطفي من خلقه المنام

إن غاب منك الجسم عنّا إنّهُ

للروح منك اقامه و نظام

أرواحكم موجوده أعيانها

ان عن عيون غيبت أجسام

الفرق بينك و النبى نبوّةٌ

إذ بعد ذلك تستوى الأقدامُ

قبران في طوس الهدى في واحدٍ

و الغيّ في لحد يراه ضرامُ

قبران مقترنان : هذا ترعةٌ

جنوبه فيها يزار امام

و كذاك ذاك من جهنّم حفرة

فيها يجدّد للغويّ هيام

قرب الغوىّ من الزكيّ مضاعفٌ

له ذابه ، و لأنفه الإرغام

إن يدن منه فإنّه لمباعد

و عليه من خلع العذاب ركام

و كذلك

ليس بضرك الرجس الذي

بدنيه منك جنادل و رخام

لا بل بريك عليك اعظم حسره

اذ انت تكرم و اللعين يسام

سوء العذاب مضاعف تجرى به السّ-

-اعات و الايام و الاعوام

يا ليت شعرى هل بقائمكم غدا

يغدو و يكفى للقراع حسام

تطفى يداى به غليلا فيكم

بين الحشا لم ترو منه اوام

و لقد يهيجنى قبوركم اذا

هاجت سواى معالم و خيام

من كان يغرم بامتداح ذوى الغنى

فبمدحكم لى صبوه و غرام

و الى ابى الحسن الرضا اهديتها

مرضيه تلتذها الافهام

خذها عن الضبى عبدكم الذي

هانت عليه فيكم الالوام

ان اقض حقّ اللّه فيك فإنّ لي

حقّ القرى للضيف اذ يعتام

فاجعله منك قبول قصدي لنه

غنم عليه حدانى استغنام

من كان بالتعليم أدرك حبّكم

فمحبّتي إيّاكم الهام

محمّد بن حبيب الضبّيّ

يا ابنَ المصطفى

ما شَجاني ذكرايَ رسماً دَريسا

أقفَرَ البينُ رَبعَهُ المأنوسا

لا و لم تَجْرِ أدمُعي لِضُعونٍ

سار فيها الحادي يسوقُ العِيسا

لا ولا للأُولى تحمّلَ فيهم

سائقُ البَينِ للسّرى تَغليسا

لا و لا للدّمى على أظهُرِ الأقتابِ

شُعث تخالهنّ شُموسا

لا و لا للمُدام أشربُها صِرْفاً

شَمولاً ، حَميّةً ، خَندَريسا

بل بكائي و حسرتي ل_ " غريبٍ "

شَرّدوه ، فحلّ بالرغم " طوسا "

سيّد لو أردت أدنى معاليهِ

بحصرٍ ، لكنتَ تُفني الطّروسا

مِن قَبيلٍ بِدُورهِم ينزل " الرّ

وح " يُطيل التسبيحَ و التقديسا

مَن بهم أسّسَ الوجودَ إلهُ

العرشِ قِدْماً ، فأحكم التأسيسا

آل بيت النبيّ مَن قد تسامى

قدرُهم رفعةً ، فطابوا نفوسا

علمه من علومهم ، فهو بحرٌ

تجتني الناسُ منه دُرّاً نفيسا

كم له من معاجزٍ باهراتٍ

قَصُرتْ دونها معاجزُ " عيسى

"

يا ابنَ موسى ، لا ينقضي للأحزني

لك حزني لا ينقضي يا ابنَ موسى

لستُ أنساك حين جرّعكَ الخائنُ

بالعهد سمّه المدسوسا

قد تولّيتَ عهده كارهاً ، لكنْ

بدا حِقدهُ به محسوسا

و تطلّعت في سما " الدستِ " بدراً

من سُعودٍ ، فرُحتَ تجلو النّحوسا

و أتتكَ القُسوسَ تحتجّ في الدّينِ

فأفحمتَ بالجوابِ القُسوسا

قَسَماً في علوّ شأنك يا ابنَ المصطفى

و اليمين ليست غَموسا

إنّ يوماً أرادكَ سمّ بني العبّاس قد كان يوماً عَبوسا

يا إماماً برفعِ نعشكَ خِلْنا

رفعَ اللّهُ للسّما " إدريسا "

شيّعت نعشَه النفوسُ ، و لكنْ

رُزؤهُ شيّعَ الأسى و النفوسا

السيد مهدي الأعرجيّ ( القرن الرابع عشر )

يک آسمان تمنا

حرم ، يک امنيت بي کران است . وقتي که عزم زيارت مي کني ، با پاي دل و با همه ي عشق به زيارت ستاره ي هشتم نائل مي شوي .

زبانت به عطر سلام معطر مي شود . اولين قدم را که بر مي داري پاي در دنيايي ديگر مي گذاري ، اين جا با همه جا فرق مي کند .

حرم ، چون دريا بي کران است و چون اشک زلال . آب و هواي اين سرزمين ملکوتي است . آبشاران اميد ، از چشمه ساران ضريح مي جوشد و تا دل اميدوارت امتداد مي يابد و تو ، غرق در لحظه ها گام بر مي داري . براي احترام ، کفش از پا بر مي کشي و پاي از تعلقات بر مي داري .

اين جا يک گام به منزل نزديکتر شده اي .

پاي کوبان تا امتداد وصل هروله مي کني .

وارد ايوان آينه مي شوي . به تعداد ثانيه ها تصويرت در آينه هويدا مي شود .

مي تواني شکستگي خود را در آينه هاي کوچک و بزرگ اينجا به تماشا بنشيني .

اذن دخول مي طلبي ، آنها آنقدر کريم اند که با درخشش اولين اشک در ديدگانت پذيرايت خواهند شد . اصلاً اين اشک مجوز ورود توست . اذن دخول را که خواندي ، گردنبند تسبيح را به گريبان دلت آويخته اي .

جذبه اي تو را به سمت خود مي کشاند ، در اين ازدحام جمعيت ، کسي راه را برايت مي گشايد ، از خود بي خود مي شوي .

دروازه اي به سويت مي گشايند ، در را مي بوسي و باز هم به ذکر سلام معطر مي شوي ، اينجا بهشت است .

اگر خوب گوش بسپاري و آماده باشي ، صدايي از جنس نغمه هاي آسماني سلامت را پاسخ مي دهد .

در شبستان حرم ، ستاره اي روشن تر از خورشيد در مرکز اين آسمان مي درخشد ، محو ترنم شيدايي آن مي شوي .

خوب دقت کن ، کسي تو را به سمت خود مي خواند ، کسي دستانت را مي گيرد و تا کنار ضريح مي آورد و بر مشبکهاي ضريح دخيل مي بندد . اکنون چشمانت آينه کاري شده است .

زيارتنامه را زمزمه مي کني . زيارتنامه چشمه ساران زمزمه است که جان عطشناکت را سيراب مي کند و روح خسته ات را رمق مي بخشد .

گل بوسه اي بر ضريح حک مي کني . دلت حاجتش را گرفته است اما نمي

خواهد از حرم دل بر دارد .

تمام جانت تمناي اين را دارد که در اين خلسه ي آسماني بماني و عاشقانه مي سرايي : « السلام عليکم يا اهل بيت النبوه »

« السلام عليک يا علي ابن موسي الرضا »

تو ، در حج دل نيازمندت مولاي غريب قريب را مي خواني و در آشيانه ي آل محمد ( ص ) بر فرزندش مهدي سلام مي کني و التماس مي کني که : « اللهم عجل لوليک الفرج » و دلت ، بهاري ترين لحظات خود را مي گذراند .

براي کبوتر دلت دانه ي عشق مي پاشي و به او قول مي دهي که هيچگاه آن را از ضريح دلباختگي جدا نکني .

به اميد آنکه آخرين زيارتت نباشد ، از حرم خارج مي شوي ، اما دلت را در حريم جانان ، جا گذاشته اي .

زيارتت قبول

يوم الحشر

يا حسرةً قد ألمّت في حشا كَبِدي

فصرتُ منها حزيناً في شفاجُرُفِ

من حرقة النار يوم الحشر أُوردها

ندِمتُ حتّى كدمتُ الكفّ من أسفي

سار الرّضا عابراً عنّي ، و خلّفني

أُكابد الهمّ و الأحزان في لهفِ

لو كنت طاوعتُهُ نِلتُ المُناء بهِ

و فُزتُ يوم الجزا بالخُلد و الشرفِ

كتاب شناسى

الف ) كتاب هاى چاپى عربى

1 . آثار و بركات الامام الرضا فى دارالدنيا

سيدهاشم ناجى موسوى جزايرى , قم , بى نا , 1376ش 1418/ق .

2 . الامام الثامن على بن موسى الرضا

گروه نويسندگان , ترجمه محمد عبدالمنعم خاقانى , قم , موٌسسه در راه حق , 1370 , رقعى , 54ص .

3 . الامام الرضا

گروه نويسندگان , بيروت , دارالاضواء , 1409ق1989/ م , جيبى , 112ص

( از سرى اضواء الاسلاميه _ 10 )

4 . الامام الرضا

گروه نويسندگان , تهران , مؤسسة

البلاغ , 1408ق 1988/م , جيبى , 111ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

5 . الامام الرضا

شيخ عفيف نابلسى , بيروت , الدارالاسلاميه , 1412ق .

6 . الامام الرضا تاريخ و دراسة

سيد محمد جواد فضل ، بيروت , دارالزهراء , 133ق , وزيرى , 300ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

7 . الامام الرضا قدوة و اسوه

سيد محمدتقى مدرسى , تهران , رابطة الاخوة الاسلاميه , 1404ق , رقعى , 72ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

8 . الامام على بن موسى الرضا

على محمد على دخيل , چاپ دوم , بيروت , دارالتراث الاسلامى , 1394ق1974/م , رق_ع_ى , 120ص .

9

. الامام على الرضا

سيد مهدى آيت اللهى , ترجمه كمال السيد , قم , انتشارات انصارياƠ, 1374 , وزيرى , 36ص ( مصوّر , ويژه نوجوانان ) ( از سرى مع المعصومين ) .

10 . الامام على الرضا

گروه نويسندگان , قم , مؤسسة الامام الحسين , 1371ش 1413/ق , رقعى , 23ص .

11 . الامام على الرضا

[مير ابوالفتح دعوتى] , چاپ سوم , بيروت , الدارالاسلاميه , 1410ق1990/م , وزيرى , 24ص ( مصور , ويژه نوجوانان ) .

12 . الامام على الرضا

شيخ محمد حسن قبيسى عاملى , بيروت , بى نا , 1403ق1983/م , وزيرى , 108ص ( از سرى الحلقات الذهبيه _ 21 ) .

13 . الامام على الرضا

محمد رضا , بيروت , دارالكتب العلميه .

رك : اهل البيت فى المكتبة العربيه , ص55 .

14 . الامام على الرضا و رسالته فى الطب النبوى

محمد على البار , بيروت , دارالمناهل , 1412ق .

15 . الامام على الرضا ولى عهد المأمون

عبدالقادر احمد يوسف , بغداد , مطبعة المعارف , 1947م , رقعى , 124ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

رك : اهل البيت فى المكتبة العربيه , ص55 .

16 . الامام على الرضا و ولاية العهد

اسحق شاكر العش , بيروت , دارالكتاب اللبنانى , وزيرى , 128ص .

رك : اهل البيت فى المكتبة العربية , ص55 .

17 . امامان : موسى الكاظم و على الرضا

شيخ احمد مغنيه , بيروت ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

18 . الامثال و الحكم المستخرجة

من كلمات الامام الرضا

محمد غروى قزوينى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1409ق1367/ش , وزيرى , 616ص ( در اين كتاب , مجموعه سخنان امام گرد آمده و شرح شده است ) .

19 . بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار ( ج49 )

علامه ملاّ محمد باقر مجلسى اصفهانى ( 1037_ 1110ق ) , تهران , انتشارات اسلاميه , 1385ق , وزيرى , 340ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

20 . رسالة فى تحقيق ( فقه الرضا )

علامه ميرزا محمد هاشم موسوى خوانسارى اصفهانى ( م1318ق ) , تهران , 1317ق ( ضمن مجموعه رساله هايش به نام مجمع الفوائد و مخزن الفرائد ) .

الذريعه , ج11 , ص138 .

21 . الجامع لرواة الامام الرضا

شيخ محمد مهدى نجف , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1407 و 1409ق , وزيرى , 2ج , 542 « 560ص .

22 . جزاء اعداء الامام الرضا فى دارالدنيا

سيد هاشم ناجى موسوى جزايرى , قم , بى نا , 1375ش 1417/ق , وزيرى , 160ص ( از سرى جزاء الاعمال فى دارالدنيا _ 11 ) .

23 . حياة الامام الرضا دراسة و تحليل

سيد جعفر مرتضى حسينى عاملى , قم , دارالتبليغ اسلامى , 1398ق , وزيرى , 511 ص ( اين كتاب دو بار به فارسى ترجمه شده است ) .

24 . ذكرى مولد الامام الرضا

گروه نويسندگان , كربلا , مكتب ذكريات المعصومين , 1358ق , رقعى , 32ص .

25 . ذكرى وفاة الامام الرضا

گروهى از نويسندگان , كربلا

, مكتب ذكريات المعصومين , 1389ق , رقعى , 63ص .

26 . زيارة الامام الرضا كيف و لماذا ؟

سيد على نورالدين موسوى , قم , بى نا , 1418ق , جيبى , 334ص .

27 . سرّ تولية الامام الرضا العهد

سيد مرتضى عسكرى , بغداد , وزيرى , 30ص ( همراه با كتاب طبّ الرضا به شرح سيد عبدالصاحب زينى , ص140_170 ) .

28 . صحيفة الرضا

جواد قيّومى اصفهانى , قم , دفتر انتشارات اسلامى , 1373 , وزيرى , 455ص ( اين كتاب در برگيرنده دعاها , احاديث و روايات امام رضا } همراه با ترجمه فارسى است ) .

29 . صحيفة الرضا

منسوب به حضرت على بن موسى الرضا } ( 148_ 203ق ) , به روايت احمد بن عامر طائى بصرى , تحقيق : محمد مهدى نجف , چاپ دوم , كنگره جهانى امام رضا 1406ق1364/ش , وزيرى , 135ص .

30 . طبّ الامام الرضا

منسوب به حضرت امام على بن موسى الرضا } ( 148_ 203ق ) , تحقيق : محمد مهدى نجف , قم , چاپخانه خيام , 1402ق , رقعى , 80ص ( اين رساله را علامه مجلسى در بحار الانوار , جلد ( السماء و العالم ) درج نموده و محدث نورى هم در خاتمه مستدرك از آن سخن گفته است ) .

31 . على بن موسى الرضا } و الفلسفة الالهيه

عبداللّه جوادى آملى , قم , دارالاسراء , 1374 , وزيرى , 193ص .

32 . على بن موسى الرضا } و القرآن الحكيم

عبداللّه جوادى آملى , مشهد , كنگره

جهانى امام رضا , 1408ق , وزيرى , 215ص , ج1 .

33 . عوالم العلوم و المعارف و الاحوال من الآيات و الاخبار و الاقوال ( ج22 )

ملا عبداللّه بن نور اللّه بحرانى اصفهانى ( از شاگردان علامه مجلسى ( م1110ق ) ) , مستدركات : سيد محمد باقر موحد ابطحى اصفهانى , تحقيق : مؤسسة الامام المهدى , قم , 1411ق , وزيرى , 623ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده و خطى است ) .

34 . عيون اخبار الرضا

شيخ صدوق : ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى ( ح306_ 381ق ) , تحقيق : مؤسسة الامام الخمينى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1372 , وزيرى , 2ج , 700 « 700ص ( اين كتاب بارها به فارسى ترجمه شده است ) .

35 . فقه الرضا

منسوب به امام على بن موسى الرضا } , تحقيق : مؤسسة آل البيت { لاحياء التراث , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1405ق , وزيرى , 180ص ( در باره صحت و يا نادرستى انتساب اين كتاب به امام هشتم , بحثهاى بسيارى شده است ) .

36 . لؤلؤة البحار فى منقبة الائمة الاطهار

سيد محمد رفيع بن على اصغر حسينى , معروف به رفيع العلماء تبريزى ( 1250_ 1326ق ) , تبريز , سنگى , 80ص ( اين كتاب پيرامون چگونگى و فلسفه شهادت امام رضا است ) .

رك : الذريعه , ج18 , ص379 .

37 . لمحات من حياة الامام الرضا ثامن ائمة اهل البيت {

محمدرضا

سيبويه حائرى , مشهد , مدرسه علميه اميرالمؤمنين , 1402ق , جيبى , 56ص .

38 . مجموعة الآثار المؤتمر العالمى الاول للامام الرضا

گروه نويسندگان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1406ق , وزيرى , 434ص .

برخى مقالات آن عبارتند از :

1 . سخنرانى آيت اللّه سيد على خامنه اى , ص37_ 55 .

2 . ثامن الحجج و عصمة الانبياء{ .

محمد محمدى گيلانى , ص59_ 104 .

3 . على بن موسى الرضا } و الفسلفة الالهيه .

عبداللّه جوادى آملى , ص107_ 192 .

4 . ولاية العهد بين الامام و المأمون .

سيد جواد شهرستانى , ص195_ 237 .

5 . علم الامام على بن موسى الرضا }

سليمان يحفوفى , ص241_ 284 .

6 . قرائة فى فكر الامام الرضا

محمد باقر ناصرى , ص335 _353 .

39 . مجموعة الآثار المؤتمر العالمى الثانى للامام الرضا

گروه نويسندگان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1409ق , وزيرى , 440ص .

ييكى از مقالات آن عبارت است از : ولاية العهد للامام الرضا .

محمد مهدى شمس الدين , ص417_ 447 .

40 . مسند الامام الرضا

به روايت : ابواحمد داود بن سليمان الغازى ( م بعد 203ق ) , تحقيق : سيد محمد جواد حسينى جلالى , مقدمه : سيد محمد حسين حسينى جلالى , قم , انتشارات دفتر تبليغات اسلامى , 1418ق 1376/ش , وزيرى , 226ص ( همراه با تخريج و تحقيق و شرح احاديث و مستدرك آنها ) .

41 . مسند الامام الرضا

عزيزاللّه عطاردى قوچانى , مشهد ,

كنگره جهانى امام رضا , 1365 , وزيرى , 2ج , 608 « 582ص ( در اين كتاب تمام گفتار و احاديث امام رضا به ترتيب موضوعى گرد آمده است ) .

42 . مقتطفات من حياة الامام الرضا

على عبدالرضا , بيروت , مؤسسة الوفاء , 1404ق 1984/م , رقعى , 206ص .

43 . مكاتيب الامام الرضا

على احمدى ميانجى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1411ق , وزيرى , 243ص .

44 . مع الامام الرضا

شيخ محمد مهدى شمس الدين , بيروت , منشورات الجمعية الخيرية الثقافيه .

45 . ميلاد الامام الرضا

الندوة الطلابية الاسلامية , نجف , مطبعة الآداب , 1383ق1963/م , رقعى , 28ص .

46 . من حياة الامام الرضا

على عسيلى , بيروت , مؤسسة النعمان , 1413ق .

47 . وفاة الامام الرضا

شيخ احمد بن شيخ صالح بن طعان قديحى قطيفى ( 1251_ 1315ق ) , نجف , مطبعة الحيدريه , 1372ق , رقعى , 88ص .

48 . وفاة الامام الرضا

سيد عبدالرزاق موسوى مقرم ( 1316_ 1391ق ) , نجف , مطبعة الحيدريه , 1370ق , رقعى , 80ص ( اين كتاب به فارسى ترجمه شده است ) .

49 . وفاة الامام الرضا

شيخ حسين بلادى بحرانى ( م1387ق ) , نجف , 1373ق , رقعى , 84ص .

50 . ولادة الامام على بن موسى الرضا }

محمد حسين آل طالقانى , نجف , دارالمعارف , 1387ق 1967/م , رقعى , 32ص .

51 . ولاية عهد الرضا

كاظم الحيدرى , بغداد , 1947م .

برخى از مقالات فارسى و

عربى كنگره امام رضا

52 . افاضة الرضا فى مسئلة البداء

محمد محمدى گيلانى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1405ق .

53 . الامام الرضا فى الشعر العربى

اسماعيل رحيم خفّاف , مشهد , كنگره جهانى حضرت رضا , 1405ق .

54 . الامام الرضا و الحركة الفكرية فى الاسلام

محمد باقر ناصرى .

مجله الموسم , ش18 , ص244 .

55 . تودّد الرضا منهج لاحياء الامر

اسعدعلى سورى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1405ق .

56 . الجامع لزيارة الامام الرضا

فارس حسّون , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1410ق .

57 . دور الامام الرضا فى مقاومة البدع الضالّه

عبدالمجيد نجفيان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1410ق .

58 . فلسفة الاخلاق عند الامام الرضا

زهير الاعرجى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1405ق .

59 . الكيمياء عند الامام الرضا

سعد الدين القاسمى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1406ق .

60 . امامت از ديدگاه على بن موسى الرضا

زين العابدين قربانى لاهيجى , مشهد , كنگره جهانى حضرت رضا , 1404ق .

61 . بررسى روايات و راويان در كتاب عيون اخبار الرضا

محمد واعظ زاده خراسانى , مشهد , كنگره جهانى رضا , 1404ق .

62 . خراسان در آستانه سفر حضرت على بن موسى الرضا

على اكبر ولايتى , مشهد , كنگره جهانى حضرت رضا , 1405ق .

63 . زندگى حضرت رضا از دعوت به خراسان تا شهادت

عليرضا شفيعى , مركز آموزشى عالى ضمن خدمت فرهنگيان , قم .

ب ) كتابهاى چاپى فارسى

1 . آفتاب طوس

( زندگانى حضرت رضا )

سيد على رضوى زاده , تهران , انتشارات آسيا , 1347 , رقعى , 396ص .

2 . احوال ثامن الحجج

سيد عباس خاتمى , تهران , دبيرستان موسى بن جعفر , 1372 , رقعى , 180ص ( در سه بخش : تاريخ و جغرافياى مشهد , نظام امامت و زندگى حضرت ) .

3 . اخبار و آثار حضرت امام رضا

عزيزاللّه عطاردى قوچانى , تهران , انتشارات صدر , 1397ق , وزيرى , 888ص .

4 . ادعيه و زيارت حضرت رضا

شيخ عزيزاللّه عطاردى قوچانى , مشهد , كنگره امام رضا , 1370 , وزيرى , 164ص .

5 . امام رضا

گروه نويسندگان مؤسسة البلاغ , ترجمه واحد تدوين و ترجمه , تهران , سازمان تبليغات اسلامى , 1368 , جيبى , 256ص ( از سرى سرچشمه هاى نور_ 13 ) .

6 . امام رضا

سيد كاظم ارفع , تهران , مؤسسه انتشاراتى فيض كاشانى , 1370 , رقعى , 68ص ( از سرى سيره عملى اهلبيت _ 10 ) .

7 . امام رضا اسوه صراط مستقيم

شيخ حسن كافى ( م1415ق ) , تهران , انتشارات ميقات , 1366 , وزيرى , 404ص .

8 . امام رضا ولايتعهد زمان

عبدالامير فولاد زاده , تهران , انتشارات اعلمى , 1360 , وزيرى , 2ج , 30 « 30ص ( مصور , ويژه كودكان و نوجوانان ) .

9 . اهميت نماز در سيره عملى و گفتارى امام رضا

غلامرضا اكبرى , مشهد , مؤسسه و الشمس , 1375 , رقعى , 92ص .

10 .

بشارات المؤمنين ( حالات , روايات و مناظرات حضرت رضا )

سيد مهدى سبحانى , تهران , رقعى , 341ص .

11 . بيست آينه از آفتاب ( ناشنيده هايى از زندگى امام ابوالحسن على بن موسى الرضا )

بازنوشته محمد سادات اخوى , طرح و تشعير : عبداللّه حاجى وند , تهران , انتشارات پيام غدير , 1371 , وزيرى , 36ص .

12 . پرتوى از زندگانى هشتمين امام على بن موسى الرضا

على عطايى خراسانى , چاپ دوم , مشهد , انتشارات طوس , 1349 , رقعى , 2ج , 382 « 517 ص .

13 . پيشواى هشتم , حضرت امام على بن موسى الرضا

گروه نويسندگان , چاپ مكرر , قم , مؤسسه در راه حق , 1371 , رقعى , 53ص ( اين كتاب به عربى و اردو ترجمه شده است ) .

14 . التحفة الرضويه

سيد محمد حسين موسوى شاهچراغى تهرانى , تهران , 1360ق , 104ص .

15 . تحفة الرضويه ( در فضيلت و معجزات حضرت رضا )

ملا نوروز على بن محمد باقر فاضل بسطامى ( م1309ق ) , تبريز , 1281ق , خشتى , 356ص ( سنگى ) .

16 . تحليلى از زندگانى امام رضا

سيد محمد جواد فضل اللّه , ترجمه سيد محمد صادق عارف , مشهد , بنياد پژوهشهاى اسلامى , 1366 , وزيرى , 256ص .

17 . ترجمه ( توحيد الرضا )

منسوب به حضرت امام على بن موسى الرضا

ترجمه علامه مجلسى : مولا محمد باقر بن محمد تقى ( 1037_ 1110ق ) , تهران , 1281ق (

همراه با تحفة الرضويه فاضل بسطامى ) .

18 . ترجمه جلد دوازدهم بحار الانوار ( زندگانى حضرت امام على بن موسى الرضا

علامه مولى محمد باقر مجلسى اصفهانى ( 1037_ 1110ق ) , ترجمه موسى خسروى , تهران , انتشارات اسلاميه , 1355 , وزيرى , 304ص .

19 . ترجمه صحيفة الرضا

شيخ محمد جعفر شاملى شيرازى , تهران , كتابفروشى اسلاميه , 1353 , رقعى , 136ص .

20 . ترجمه طب الرضا

بمبئى , 1307ق , 32ص ( سنگى ) .

21 . ترجمه عيون اخبار الرضا =كاشف النقاب

شيخ صدوق : ابوجعفر محمد بن على بن … بابويه قمى ( ح306_ 381ق ) , ترجمه آقا نجفى اصفهانى ( م1331ق ) , تهران , كتابفروشى شمس , 1337 , وزيرى , 540ص .

22 . ترجمه عيون اخبار الرضا ( همراه با متن )

شيخ صدوق : محمد بن على بن بابويه قمى ( م381ق ) , ترجمه على اكبر غفارى و حميدرضا مستفيد , تهران , انتشارات صدوق , 1373 , وزيرى , 2ج , 779 « 695ص .

23 . ترجمه عيون اخبار الرضا

سيد عبدالحسين رضايى و شيخ محمد باقر ساعدى , تصحيح : محمد باقر بهبودى , تهران , انتشارات اسلاميه , 1354 , وزيرى , 2ج , 736ص .

24 . ترجمه قصيده هائيه

منسوب به حضرت رضا , مترجم : ميرزا محسن عماد ( به شعر ) , تهران , 1367ق , رقعى , 181ص ( همراه با كتاب شخصيت حضرت على بن موسى الرضا ) .

25 . ترجمه مكالمات حضرت رضا باملل و

مذاهب مختلفه

حسن شمس گيلانى , تهران , بى نا , 1328 , جيبى , 103ص .

26 . ترجمة الموسوى در طب رضوى ( ترجمه طب الرضا )

مترجم : سيد حسين بن نصراللّه موسوى عرب باغى ( م1369ق ) , تهران , چاپخانه آفتاب , 1328 , وزيرى , 232ص ( همراه با رساله طريق يقين و طب النبى ) .

27 . چهل حديث حضرت رضا , به انضمام شرح حال و گزارش سياسى و فرهنگى دوران امام

كاظم مدير شانه چى , با اشعار على باقرزاده ( بقاء ) , مشهد , آستان قدس رضوى , 1365 , وزيرى , 128ص .

28 . چهل حديث در فضائل امام رضا

تدوين : مؤسسه نشر حديث اهل البيت { با همكارى خانه كتاب ايران , تهران , انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى , 1415ق/1374ش , پالتويى , 76ص .

29 . چهل معجزه از حضرت على بن موسى الرضا

محمد ابراهيم مونسى اسلامى , مشهد , چاپخانه سعيد , 1370 , رقعى , 80ص .

30 . جغرافياى تاريخى هجرت امام رضا از مدينه تا مرو

جليل عرفان منش , مشهد , بنياد پژوهشهاى اسلامى , 1374 , وزيرى , 271ص .

31 . حضرت امام رضا

گروه كودكان و نوجوانان بنياد بعثت , بازنويسى : مهدى رحيمى , چاپ دوم , تهران , بنياد بعثت , 1374 , رقعى , 110ص .

32 . حضرت امام رضا

[ميرابوالفتح دعوتى] , قم , انتشارات شفق , 1360 , وزيرى , 32ص ( اين كتاب به عربى ترجمه شده است ) .

33

. حضرت رضا

فضل اللّه كمپانى ( م1414ق ) , تهران , انتشارات مفيد , 1355 , وزيرى , 277ص .

34 . حضرت رضا عالم آل محمد

عبدالمنتظرمقدّسيان , تهران , كتابخانه اسلامى , 1353 , جيبى , 57ص .

35 . حياة الرضا ( زندگانى ثامن الائمه )

محمد محدث خراسانى , مشهد , انتشارات جعفرى , 1345 , رقعى , 267ص .

36 . دارالشفاء رضوى ( چهل داستان از شفا يافتگان حرم امام رضا )

گروه نويسندگان , مقدمه سيد على اكبر موسوى محبّ الاسلام , مشهد , انتشارات محبّ , 1377 ش , رقعى , 302ص .

37 . در بارگاه امام رضا

رحمت اللّه ذكايى , تهران , كميته ملّى پيكار بابيسوادى , 1355 , 19ص ( مصوّر , ويژه نوجوانان ) .

38 . در حريم طوس ( معرفت امام كرامات و معجزات , فضيلت زيارت و زيارتنامه هاى امام رضا )

سيد محمد حسينى قزوينى , قم , انتشارات حاذق , 1414ق , جيبى , 336ص .

39 . درّ الكلا م ( سخنان گهربار حضرت امام على بن موسى الرضا )

حسين حايرى كرمانى , مشهد , 1364ش1985/م , وزيرى , 224ص .

40 . در رواق نور ( گذرى بر زندگانى امام رضا )

محسن قرائتى , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , 1370 , رقعى , 40ص .

41 . درّه بيضاء ( سخنان امام رضا )

سيد كاظم وفائى همدانى , تهران , چاپخانه آفتاب , 1353 , وزيرى , 266ص .

42 . ديدگاههاى حضرت امام على بن موسى الرضا

سيد محمد

رضا مدرّسى , قم , انتشارات حضور , 1375 , رقعى , 79ص .

43 . راويان امام رضا در مسند الرضا

شيخ عزيزاللّه عطاردى , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1367 , وزيرى , 564ص .

44 . رفعت امامت ( سخنان امام رضا پيرامون منزلت امامت )

مشهد , اداره امور فرهنگى آستان قدس رضوى , 1376ش1418/ق , رقعى , 44ص .

45 . زندگانى امام رضا

حسين حماسيان ( صابر كرمانى ) , تهران , انتشارات اقبال , 1344 , رقعى , 44ص ( مصور , ويژه نوجوانان ) .

46 . زندگانى امام رضا

على رفيعى , تهران , انتشارات فيض كاشانى , 1376 , وزيرى , 246ص .

47 . زندگانى امام على بن موسى الرضا ترجمه عيون اخبار الرضا )

شيخ صدوق : ابوجعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى ( ح306 _ 381ق ) , ترجمه سيد زين العابدين شجاعى گلپايگانى , قم , دفتر نشر مصطفى , 1373 , وزيرى , 263ص , ج1 .

48 . زندگانى امام على بن موسى الرضا و سخنان آن بزرگوار در علوم مختلف

سيد محمد صادق هاشمى , قم , چاپخانه علميه , 1410ق1369/ش , وزيرى , 190ص .

49 . زندگانى امام هشتم , حضرت امام رضا

نوشته هيئت تحريريه مؤسسه در راه حق , ساده نويسى , دفتر تحقيق و تأليف كتب درسى , چاپ سوم , تهران , سازمان نهضت سوادآموزى , 1375 , رقعى , 19ص .

50 . زندگانى امام هشتم , على بن موسى الرضا

على اصغر عطايى خراسانى

, مشهد , انتشارات نداى اسلام , 1374 , وزيرى , 367ص .

51 . زندگانى امام هشتم على بن موسى الرضا

موسى خسروى , چاپ چهارم , مشهد , انتشارات صحافيان , 1348 , رقعى , 340ص .

52 . زندگانى پيشواى هشتم , امام على بن موسى الرضا

سيد على محقق , قم , انتشارات نسل جوان , 1357 , جيبى , 224ص .

53 . زندگانى حضرت امام على بن موسى الرضا

حسين عماد زاده اصفهانى ( 1325_ 1410ق ) , چاپ دوم , تهران , انتشارات گنجينه , 1361 , وزيرى , 2ج , 554 « 432ص .

54 . زندگانى حضرت رضا ( مجموعه مقالات )

سيد زين العابدين فقيه سبزوارى ( اين كتاب در شماره هاى 1 تا 13 مجله نامه آستان قدس به چاپ رسيده است ) .

55 . زندگانى حضرت رضا و تاريخ مشهد مقدس

على محمد نور بخش , اصفهان , بى نا , 1323 , وزيرى , 39 « 44ص .

56 . زندگانى سياسى امام رضا

سيد جعفر مرتضى حسينى عاملى , ترجمه دفتر انتشارات اسلامى جامعه مدرسين حوزه علميه قم , چاپ دوم , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1368ش1410/ق , وزيرى , 462ص .

57 . زندگانى شمس الهدى حضرت على بن موسى الرضا .

سيد احمد رضوى دزفولى , مشهد , 1417ق/1375ش , وزيرى , 272ص .

58 . زندگانى على بن موسى الرضا

ابوالقاسم سحاب ( 1304_ 1376ق ) , تهران , كتابفروشى اسلاميه , 1334 , وزيرى , 2ج , 360 « 394ص ( همراه با طب الرضا

, علل الشرائع و قصيده هائيه ) .

59 . زندگانى على بن موسى الرضا

عبدالقادر احمد يوسف , ترجمه غلامرضا رياضى , مشهد , كتابفروشى زوار , 1333 , وزيرى , 222ص .

60 . زندگانى مرد برجسته اسلام , حضرت رضا

ابراهيم سرمدى , تهران , رك : الذريعه , ج12 , ص56 .

61 . زندگانى و شهادت امام هشتم , على بن موسى الرضا

سيد عبدالحسين رضايى , مشهد , انتشارات نداى اسلام , 1362 , وزيرى , 433ص ( همراه با طب الرضا ) .

62 . زندگانى و شهادت السلطان على بن موسى الرضا

محسن رمضانى ( احسان ) , تهران , انتشارات پديده , 1345 , جيبى , 312ص .

63 . زندگى سياسى هشتمين امام

سيد جعفر مرتضى حسينى عاملى , ترجمه سيد خليل خليليان , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , 1359 , وزيرى , 222ص .

64 . زندگى و سيماى حضرت امام على بن موسى الرضا

سيد محمد تقى مدرّسى , ترجمه محمدصادق شريعت , تهران , انتشارات انصارالحسين , 1365 , وزيرى , 190ص .

65 . زيارات خاصه امام هشتم

فارس جسّون تبريزيان , قم , مؤسسه قائم آل محمد 1412ق/1370ش , رقعى , 136ص .

66 . زيارتنامه حضرت امام رضا

سيد رضا صدر ( 133_ 1415ق ) , قم , 1390ق ( به خط احمد نجفى زنجانى , بغلى , 168ص .

67 . زيارتنامه حضرت امام على بن موسى الرضا

اداره امور فرهنگى آستان قدس رضوى , چاپ دوم , مشهد , 1362 , رقعى , 63ص .

68 . ستارگان درخشان

( ج10 )

( سرگذشت حضرت على بن موسى الرضا )

محمد جواد نجفى , چاپ پنجم , تهران , كتابفروشى اسلاميه , 1401ق , جيبى , 246ص .

69 . شخصيت على بن موسى الرضا

ميرزا احمد خوشنويس عماد , چاپ سوم , تهران , مطبوعاتى علمى , 1367ق , جيبى , 253ص .

70 . شرح حديث عمران صابى

سيد كاظم رشتى ( م1259ق ) ( همراه با كتاب اللوامع الحسينيه به چاپ رسيده است ) .

رك : الذريعه , ج13 , ص204 .

71 . شرح حديث فقه رضوى

حاج زين العابدين خان كرمانى ( م1360ق ) , تبريز , 1328ق , خشتى , 361ص ( همراه با اجوبة المسائل ) .

72 . شرح خطبه توحيديه امام رضا

علامه ملا محمد باقر مجلسى اصفهانى ( 1037 _ 1110ق ) , تحقيق : عبدالحسين طالعى , تهران , انتشارات ميقات , 1370 , وزيرى , 75ص .

73 . شرح زندگانى و وفات حضرت على بن موسى الرضا

سيد ابوالقاسم مرعشى , چاپ دوم , تهران , انتشارات حافظ , 1350 , جيبى , 78ص .

74 . شمس ولايت , امام هشتم

سيد محمد تقى مقدم , مشهد , نشر فلق , 1360 , رقعى , 400ص .

75 . صحيفة الرضا

جواد قيومى اصفهانى , قم , دفتر انتشارات اسلامى , 1373ش1415/ق , وزيرى , 455ص ( همراه با ترجمه فارسى ) .

76 . صدور معجزه حضرت ثامن الائمه

سيد محمد حسن ميرجهانى اصفهانى ( 1319_ 1413ق ) , مشهد , بى نا , 1373ق , جيبى , 27ص ( پيرامون شفاى آقاى عبدالحسين پاكزاد

در شعبان 1373ق ) .

77 . ضامن آهو

شعراز : شيخ موسى خراسانى ( شوقى ) , ايران .

رك : الذريعه , ج15 , ص114 .

78 . طب و بهداشت از امام على بن موسى الرضا ( متن رسالة الذهبيه با ترجمه و شرح آن )

نصيرالدين امير صادقى , چاپ پنجم , تهران , انتشارات معراجى , 1351 , رقعى , 320ص .

79 . طب و درمان در اسلام از حضرت امام رضا

عبدالصاحب الزين , ترجمه كاظمى خلخالى , قم , انتشارات فؤاد , 1369 , وزيرى , 249ص .

80 . عاشقان بپا خيزيد ( داستان زندگى امام على بن موسى الرضا )

بازنويسى : رضا شيرازى , چاپ دوم , تهران انتشارات پيام آزادى , 1373 , رقعى , 131ص ( مصور , ويژه نوجوانان ) .

81 . فردوس التواريخ ( در زندگانى امام رضا و تاريخ خراسان )

ملاّ نوروز على واعظ بسطامى ( م1309ق ) , تبريز , 1315ق , 428ص ( سنگى ) .

82 . فضائل الرضا

على اكبر تلافى داريانى , تهران , انتشارات نيك معارف , 1373 , جيبى , 53ص .

83 . فضايل علمى و اخلاقى امام هشتم ( و زندگانى سياسى امام در دوره خلافت مأمون عباسى )

احمد خوشنويس ( عماد ) , مقدمه : محمود شهابى ( م1406ق ) , چاپ دوم , تهران , انتشارات عطايى , 1359 , رقعى , 272ص .

84 . قصيده رضويه

شعر : سيد نظر حسين بن بهادر على بهيكپورى هندى ( وى پس از زيارت امام رضا در 1315ق

, اين قصيده را سرود و سپس به فارسى شرح نمود ) , 1319ق .

رك : الذريعه , ج17 , ص118 .

85 . قصيده نامه در وصف حضرت على بن موسى الرضا

شعر : حيدر تهرانى ( معجزه ) , تهران , 1351 , جيبى , 25ص .

86 . كتابنامه امام رضا

على اكبر الهى خراسانى , مشهد , كنگره جهانى حضرت رضا , 1363ش 1404/ ق , پالتويى , 216ص .

87 . كرامات رضويه

على اكبر مروّج الاسلام كرمانى خراسانى ( م1400ق ) , چاپ دوم , مشهد , كتابفروشى جعفرى , 1353 , وزيرى , 2ج , 351 « 300 ص ( پيرام_ون كرامات و معجزات امام رضا ) .

88 . كرامات الرضوية : معجزات على بن موسى الرضا بعد از شهادت

على ميرخلف زاده , قم , انتشارات نصايح , 1376 , رقعى , 280ص .

89 . كلك خوشنويسى با چهل حديث رضوى

به خط على اكبر اسماعيلى قوچانى , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , رحلى , 44ص .

90 . گذرى بر زندگانى هشتمين امام , حضرت على بن موسى الرضا

حسين حائرى كرمانى , بازنويسى : على اصغر فرزانه , مشهد , امور فرهنگى آستان قدس رضوى , 1371 , رقعى , 56ص .

91 . گلواژه هاى نور : چهل شهاب از منظومه نور افشان امام على بن موسى الرضا

عبدالحسين طالعى , تهران , انتشارات كتابچى , 1375 , جيبى , 79ص .

92 . مجمع الزيارات رضويه

[ ؟ ] , مشهد , انتشارات جعفرى , 1392ق , جيبى , 128ص

.

93 . مجموعه آثار دومين كنگره جهانى رضا ( ج1 )

گروه نويسندگان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1366 , وزيرى , 590ص .

اين كتاب شامل مقالات ذيل است :

1 . عنصر مبارزه در زندگانى ائمه

حضرت آيت اللّه سيد على خامنه اى , ص21_ 72 .

2 . خراسان در آستانه سفر حضرت على بن موسى الرضا .

على اكبر ولايتى , ص87 _ 122 .

3 . شرايط خاص زمان امام على بن موسى الرضا

سيد محمد موسوى خوئينى ها , ص123_ 142 .

4 . روح علمى وسعه صدر در شخصيت حضرت رضا .

على شريعتمدارى , ص167_ 184 .

5 . واقفيه و حضرت رضا .

سيد رضا تقوى دامغانى , ص185_ 245 .

6 . نهضت ترجمه و نشر علوم بيگانگان در زمان حضرت رضا و پيامدهاى آن .

مهدى محقق , ص247_ 280 .

7 . ترجمه تحقيقاتى پيرامون بازتاب شخصيت علمى امام رضا و علت ملقب شدن آن حضرت به عالم آل محمد ْ .

احمد شريف , ص365_ 416 .

8 . پرتوى از فروغ دانش حضرت رضا .

محمد مهدى ركنى , ص283_416 .

9 . مناظرات تاريخى امام على بن موسى الرضا با پيروان مذاهب و مكاتب مختلف .

ناصر مكارم شيرازى , ص417_ 488 .

10 . تفسيرى بر احتجاج امام على بن موسى الرضا با عمران صابى .

محمد تقى جعفرى , ص489_ 576 .

94 . مجموعه آثار دومين كنگره جهانى امام رضا ( ج2 )

گروه نويسندگان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1366

, وزيرى , 632ص ( شامل برخى از مقالات , از جمله : امام هشتم و بررسى احاديث صعب آن حضرت , حسن مصطفوى , ص449_ 624 ) .

95 . مجموعه آثار دومين كنگره جهانى حضرت رضا ( ج3 )

گروه نويسندگان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1368 , وزيرى , 437ص .

برخى از مقالات آن عبارتند از :

1 . ويژگيهاى شخصيت حضرت رضا .

على شريعتمدارى , ص 109_ 125 .

2 . برخوردهاى تربيتى امام رضا .

جواد محدثى , ص 129_ 153 .

3 . سكوت از ديدگاه امام رضا . غلامرضا اكبرى , ص157_ 211 .

4 . تجزيه و تحليل متن حكم ولايتعهدى .

محمد تقى فلسفى , ص215_ 284 .

5 . اشعار حكمت آميز منسوب به حضرت رضا .

غلامرضا اكبرى , ص355_ 392 .

6 . مجموعه اشعار در مدح امام رضا .

ص396 _ 428 .

96 . مجموعه آثار نخستين كنگره جهانى حضرت رضا

گروه نويسندگان , مشهد , كنگره جهانى امام رضا , 1365 , وزيرى , 644ص .

برخى از مقالات آن عبارتند از :

1 . پيام حضرت آيت اللّه خامنه اى .

1 ص31_ 48 .

2 . سخنرانى حجة الاسلام و المسلمين هاشمى رفسنجانى .

ص51_ 68 .

3 . ترجمه و شرح خطبه توحيديه .

حسن مصطفوى , ص123_ 251 .

4 . امامت عامه و خاصه ( اثبات امامت امام رضا ) .

سيد حسين مصطفوى , ص256_ 303 .

5 . تجلّى علوم اهل بيت در مناظرات امام رضا .

سيد

جواد مصطفوى , ص307_ 355 .

6 . تحقيقى پيرامون كتاب فقه الرضا .

رضا استادى , ص359_ 376 .

7 . فرصت ولايتعهدى امام رضا در نشر معارف اسلامى .

محمد تقى فلسفى , ص379_ 402 .

8 . جنبه هاى اخلاقى و سيره عملى حضرت رضا .

سيد هاشم رسولى محلاتى , ص405_ 464 .

9 . مرورى بر پاره اى از سيرت و رهنمودهاى اخلاقى و تربيتى حضرت رضا .

سيد محمد باقر حجتى , ص467_ 496 .

10 . مسند الامام الرضا .

رضا استادى , ص498_ 528 .

11 . ستايش و سوك امام رضا در شعر .

سيد جعفر شهيدى , ص571 _ 638 .

97 . مختصرى از زندگى امام رضا

ابراهيم عاقل , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , 1370 , رقعى , 24ص .

98 . مختصرى از شرح حال على بن موسى الرضا

مرتضى شهيدى , تهران , دانشكده ادبيات و علوم انسانى , 1332 , 122ص ( پلوكپى ) .

99 . مدح امام رضا

سيد محمود صحفى , قم , بى نا , 1347 , جيبى , 80ص .

100 . مدايح رضوى در شعر فارسى

احمد احمدى بيرجندى و سيد على نقوى زاده , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , 1372 , وزيرى , 326ص .

101 . مدح و مراثى حضرت رضا

محسن كفش كنان , مشهد , انتشارات رضوى , 1349 , جيبى , 101ص .

102 . مدح و مرثيه حضرت رضا

رحمت اللّه رحمتى شهرضايى , مشهد , بى نا , 1350 , جيبى , 80ص .

103 . مدح و مصيبت حضرت رضا

حسين خراسانى , مشهد , انتشارات قاسمى , 1364 , جيبى , 1364 ( همراه با زيارت آن حضرت ) .

104 . معارف رضويه ( تاريخ زندگانى امام رضا و جغرافياى مشهد و تاريخ آستان قدس رضوى )

حسن مظفرى معارف , مشهد , انتشارات صحافيان , بى تا , رقعى , 271ص .

105 . معصوم دهم ( چهره درخشان حضرت امام على بن موسى الرضا )

احمد سياح , تهران , انتشارات اسلام , جيبى , 150ص .

106 . معصوم دهم , امام رضا

جواد فاضل لاريجانى آملى ( 1335_ 1386ق ) , تهران , انتشارات علمى , 1338 ( ضمن كتاب معصوم نهم تا معصوم سيزدهم ) .

107 . معصوم دهم , حضرت امام رضا

سيد مهدى آيت اللهى ( دادور ) تهران , انتشارات جهان آرا , 1368 , وزيرى , 35ص ( مصوّر , ويژه نوجوانان ) ( اين كتاب به اردو ترجمه شده است ) .

108 . معيارهاى اقتصادى در تعاليم رضوى

محمد حكيمى , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , 1370 , وزيرى , 447ص .

109 . مناظرات ستاره هشتم ولايت , على بن موسى الرضا

شمس الدين عبدالمجيد نجفى , مشهد , بى نا , 1352 , جيبى , 255ص .

110 . ناسخ التواريخ ( زندگانى امام رضا )

عباسقليخان بن محمد تقى خان سپهر , تصحيح : محمد باقر بهبودى , تهران , كتابفروشى اسلاميه , 1348 , وزيرى , 14مجلد ( اين مفصل ترين و جامعه ترين كتابى است كه پيرامون

زندگى حضرت نگاشته شده است ) .

111 . نقش رهبرى حضرت امام رضا

سيد محمد حسينى شيرازى , ترجمه سيد محمد باقر فالى , چاپ دوم , قم , كانون نشر انديشه هاى اسلامى , 1369 , رقعى , 83ص .

112 . نقشى از مقام حضرت رضا

محمد على عاملى , تهران , چاپ آفتاب , 1352 , رقعى , 110ص .

113 . نگاهى بر زندگى امام رضا

محمد محمدى اشتهاردى , تهران , نشر مطهر , 1374ش 1416/ق , رقعى , 144ص .

114 . نگاهى به زندگى حضرت رضا

مصطفى مصباح , قم , كانون نشر انديشه هاى اسلامى , 1369 , 104ص .

115 . نگاهى گذرا بر زندگى امام رضا

سيد عبدالرزاق موسوى مقرم ( 1316_ 1391ق ) , ترجمه مرتضى دهقان , تهران , انتشارات ميقات , 1370 , وزيرى , 124ص ( به انضمام اشعار مرحوم ابوالقاسم عليمدد ( قطره ) ( 1280_ 1357ش ) , 55ص ) .

116 . نگاهى گذرا به زندگانى امام رضا و راهنماى اماكن متبركه آستان قدس رضوى

محمود ماهوان و محمد على بافنده ايماندوست , مشهد , انتشارات ماهوان , 1372 , وزيرى , 72ص ( مصوّر ) .

117 . نور الهدى غريب خراسان

سيد عبدالرزاق موسوى مقرم ( 1316_ 1391ق ) , ترجمه مرتضى فهيم كرمانى , قم , انتشارات سيد الشهداء , 1371 , وزيرى , 182ص .

118 . نهضت كلامى در عصر امام رضا

سيد محمد مرتضوى , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , 1375ش , وزيرى , 236ص .

119 . وسيلة الرضوان ( ترجمه رساله طب الرضا )

ملا

نوروز على بسطامى ( م1309ق ) ( اين كتاب به چاپ رسيده است ) .

120 . ولايتعهدى حضرت رضا

على موحدى ساوجى , قم , چاپخانه حكمت , 1350 , رقعى , 280ص .

121 . هدية الرضويه

محمد ابراهيم تبريزى , چاپ مشهد , 1333ق .

122 . هديه طوس ( شعر )

محمد على كراچى , مشهد , هيئت متوسلين به امام رضا , 1351 , جيبى , 191ص .

123 . هشتاد و هشت كلام از هشتمين امام , حضرت على بن موسى الرضا

( به شش زبان )

انتخاب : حسين حايرى كرمانى , ترجمه گروه مترجمان , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى 1372 , وزيرى , 192ص ( گزينه اى از سخنان امام همراه با ترجمه به فارسى , اردو , انگليسى , فرانسه و آلمانى است ) .

124 . هشتمين پيشواى شيعه , يا زندگى امام هشتم , على بن موسى الرضا

شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى , مشهد , كتابفروشى جعفرى , 1390ق , رقعى , 127ص .

125 . هشتمين خورشيد , ( گذرى بر حيات سياسى , اجتماعى , فضايل , آثار و آداب زيارت امام رضا )

ستارهدايتخواه , مشهد , معاونت پژوهشى اداره كل آموزش و پرورش , 1371 , رقعى , 29ص .

126 . ياد بود هشتمين امام شيعيان امام رضا

على گلزاده غفورى , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , 1352ش1394/ق , رقعى , 112ص .

ج ) كتابهاى اردو ( خطى و چاپى )

1 . التحفة الرضويه ( زندگى امام رضا )

سيد اولاد حيدر بلگرامى هندى ( م1361ق ) , هند .

رك : الذريعه , ج3

, ص434 .

2 . ترجمه صحيفة الرضا

اكرم رضا حكيم .

رك : قام_وس الكت_ب , ج1 , ص171 .

3 . حضرت امام رضا اور مشهد مقدس

نثار احمد زينپورى , قم , انتشارات انصاريان , 1416ق1375/ش , رقعى , 167ص .

4 . حياة الامام الرضا ( تاريخ

المعصومين _ 10 )

سيد ظفر حسن بن دلشاد على آمروهى نقوى هندى , هند .

رك : نقباء البشر , ج3 , ص978 .

5 . الرضا

نواب احمد حسين مذاق هندى ( م1365ق ) .

رك : الذريعه , ج11 , ص239 .

6 . حضرت امام على الرضا

گروه نويسندگان مؤسسه در راه حق , مترجم : سيد احمد على عابدى , فيض آباد , نور اسلام , 1405ق1985/م , رقعى , 70ص .

7 . سوانح حيات امام رضا

سيد على جعفرى ( 1329_ 1385ق ) .

مطلع انوار , ص377 .

8 . سيرة الامام على بن موسى الرضا

س_يد مح_سن مظفر نق_وى , كراچ_ى .

9 . عهد مأمون و امام على الرضا

سيد ابن الحسن جارچوى هندى , ( 1325_ 1394ق ) .

تذكره علماى اماميه پاكستان , ص11 .

10 . لمعة الضيا فى احوال الامام الرضا

سيد مظهر حسن بن صادق حسن

صاحب سهارنپورى

( 1269_ 1350ق ) , 2ج .

رك : الذريعه , ج18 , ص352 .

11 . معصوم دهم , حضرت امام رضا

سيد مهدى آيت اللهى ( دادور ) , ترجمه گروه مترجمان , قم , انتشارات انصاريان , 1371 , وزيرى , 36ص ( مصور , ويژه نوجوانان ) .

د ) كتابهاى خطى عربى

1 . احتجاجات الامام الرضا

سيد احمد حسينى

اشكورى .

رك : معجم المؤلفين العراقيين , ج1 , ص91 .

2 . اخبار الرضا

ابوعبداللّه دُبيلى محمد بن وهبان بصرى ازدى .

رك : رجال نجاشى , ج2 ,

ص323 .

3 . اسرار وصايا الرضا

ميرزا محمد بن سليمان تنكابنى ( 1234_ 1302ق ) .

رك : قصص العلماء , ص84 .

والذريعه , ج2 , ص57 .

4 . الانوار الضوية فى شرح الاخبار

الرضويه

شيخ حسين آل عصفور بحرانى ( م1216ق ) ( شرح 400حديث از امام رضا است ) .

رك : الذريعه , ج2 , ص431وج13 , ص51 .

5 . تنبيه اهل الحجى على بطلان نسبة كتاب الفقه الرضوى الى الرضا

سيد محمد مهدى موسوى كاظمى ( 1319_ 1391ق ) .

مقدمه احسن الوديعه , ص15; ريحانة الادب , ج2 , ص191 .

6 . جامع زيارة الرضا

شيخ صدوق : ابوجعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى ( ح306_ 381ق ) .

رجال نجاشى , ج2 , ص313 .

7 . الجواهر الوافية فى الدقائق الجفريه ( از گفتار امام رضا )

نسخه خطى آن در موصل موجود است .

رك : الذريعه , ج5 , ص285و286 .

8 . حديث الرضا مع المأمون ( شرح مناظره امام رضا با مأمون , پيرامون دلالت آيه مباهله بر ولايت اميرالمؤمنين )

سيد عبدالحسين آل كموّنه بروجردى نجفى ( م1336ق ) ( نسخه آن نزد مرحوم آيت اللّه نجفى مرعشى بوده است ) .

رك : الذريعه , ج6 , ص377 و ج13 , ص200 .

9 . حلّ الاعضال فى جواب و سؤال ( شرح

مناظره امام رضا با مأمون پيرامون آيه مباهله )

شيخ على بن عليرضا خويى ( ح1292م 1350/ق ) .

رك : الذريعه , ج7 , ص66 .

10 . حياة الامام الرضا

حاج سيد محمد حسينى شيرازى .

رك : العراق بين الماضى و الحاضر و المستقبل , ص629 .

11 . رسالة فى خدعة المأمون و شهادة الامام الرضا

عباسقلى شريف رازى ( نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش8542 موجود است ) .

رك : فهرست الفبايى كتابخانه آستان قدس .

12 . رسالة فى الردّ على ( فصل القضا فى عدم حجية فقه الرضا )

آقا محمدرضا مسجد شاهى اصفهانى ( 1287_ 1362ق ) .

13 . كتاب ( الرضا )

سيد محمد بن احمد بن محمد حسينى .

رك : الذريعه , ج11 , ص239; فهرست منتجب الدين , ص171 .

14 . كتاب زهد الرضا

شيخ صدوق قمى : ابوجعفر محمد بن على بن بابويه ( م 381ق ) .

رك : رجال نجاشى , ج2 , ص315 .

15 . رسالة فى زيارة الرضا

شيخ شرف الدين يحيى يزدى بحرانى ( نماينده محقق كركى ( م940ق ) در يزد ) .

رك : الذريعه , ج12 , ص79 .

16 . زيارة الرضا و فضله

ابومنصور صرّام نيشابورى .

رك : معالم العلماء , ص140; الذريعه , ج12 , ص79 .

17 . زيارة الرضا و فضله و معجزاته

ابوطيب رازى متكلّم .

رك : الذريعه , ج12 , ص79 .

18 . سؤال المأمون عن الرضا و شرح جوابه

شيخ ابوالقاسم كاشانى ( 1275_ 1351ق ) .

رك

: الذريعه , ج12 , ص251 .

19 . سفن النجاة ( ج10 )

شيخ غلامحسين نجفى نجف آبادى ( 1300_ 134ق ) ( او براى هر يك از معصومين كتابى جداگانه با استفاده از بحار الانوار و ديگر مصادر نگاشته است ) .

رك : الذريعه , ج12 , ص192; نقباء البشر , ج4 , ص1623 .

20 . شرح حديث عمران صابى

شيخ محمد جعفر بن محمد تقى برغانى قزوينى ( م1306ق ) .

رك : تراجم الرجال , ص185 .

21 . شرح خطبه توحيديه امام رضا

ملاّ حسن بن على گوهر قراچه داغى ( م بعد 1261ق ) ( اين خطبه در عيون اخبار الرضا روايت شده است ) .

رك : الذريعه , ج7 , ص202و ج13 , ص221 .

22 . شرح خطبة الرضا

شيخ على اصغر بن سليمان ختائى تبريزى ( م ح1343ق ) .

الذريعه , ج13 , ص221 و ج16 , ص223 .

23 . شرح الزيارة الرضويه

ميرزا محمد بن سليمان تنكابنى ( 1234_ 1302ق ) .

رك : الذريعه , ج13 , ص307; قصص العلماء , ص84 .

24 . شرح رساله ( طب الرضا )

سيد ضياء الدين ابوالرضا فضل اللّه راوندى .

رك : الذريعه , ج13 , ص364 و ج15 , ص142 .

25 . شرح طبّ الرضا

سيد عبداللّه شبّر حسينى كاظمى ( 1188_ 1242ق ) .

26 . شرح طب الرضا

ملاّ محمد شريف خاتون آبادى .

27 . شرح طب الرضا

ملاّ محمد بن يحيى .

28 . شرح طب الرضا

ملا نوروز على بسطامى ( م1309ق ) .

رك : الذريعه , ج13 , ص364 .

29 . شرح عيون اخبار الرضا

شيخ محمد على حزين لاهيجى ( م1181ق ) .

30 . شرح عيون اخبار الرضا

ملا هادى بنابى .

31 . شرح عيون اخبار الرضا

سيدنعمت الله موسوى جزايرى ( م1112ق ) .

رك : الذريعه , ج13 , ص375 .

32 . شرح عيون اخبار الرضا

شيخ محسن دمستانى بحرانى ( م1203ق ) .

33 . شرح عيون اخبار الرضا

شيخ على بن ابراهيم عصفورى بحرانى ( م1120ق ) .

رك : معجم ما كتب عن النبى و اهل بيته , ج8 , ص499 .

34 . شرح وصية الامام الرضا

ميرزا محمد بن سليمان تنكابنى ( 1234_ 1302ق ) .

رك : قصص العلماء , ص84 .

35 . الصحيفة الرضويه

شيخ احمد بن صالح بحرانى ( م1305ق ) .

رك : معجم ما كتب عن النبى و اهل بيته , ج8 , ص504 .

36 . رسالة فى عدم حجية فقه الرضا

سيد ابوالقاسم موسوى خوانسارى ( 1313_ 1380ق ) .

رك : الذريعه , ج 10 , ص219 .

37 . فصل القضا فى الكشف عن حال فقه الرضا

سيد ابو محمد حسن صدر كاظمى ( 1272_ 1354ق ) ( نسخه خطى آن در كتابخانه روضاتى و كتابخانه نجومى موجود است . وى در اين كتاب , حجيت فقه الرضا_ به عنوان احاديث امام رضا_ را انكار كرده و ثابت مى كند كه آن كتاب تكليف شلمغانى است ) .

رك : الذريعه , ج16 , ص234; دليل المخطوطات , ج1 , ص242 .

38 . الفوائد الرضوية

( شرح حديث رأس الجالوت )

قاضى سعيد قمى محمد سعيد بن محمد مفيد شريف قمى , معروف به حكيم كوچك ( 1049_ 1103ق ) ( نسخه خطى آن در كتابخانه آيت الله مرعشى , ضمن مجموعه ش4353 موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج11 , ص351 .

( بر اين كتاب , حضرت امام خمينى ( 1320_ 1409ق ) حاشيه اى نگاشته و به چاپ رسيده است ) .

39 . فيض الرضا = الافاضات الرضويه

ملاّ محسن ( نويسنده تفسير مجمع المطالب ) ( از دانشمندان ق13ه_ ) .

الذريعه , ج2 , ص255 .

40 . القصائد فى مدح الرضا

به خط برخى از نوادگان سيد نعمت الله جزايرى .

رك : الذريعه , ج17 , ص87 .

41 . رسالة فى قوله ْ : ستدفن بضعة منّى بخراسان

شيخ حسن دمستانى بحرانى .

رك : معجم ما كتب عن النبى و اهل بيته , ج8 , ص478 .

42 . رسالة فى قوله ْ : ستدفن بضعة منّى بخراسان

شيخ محسن بن محمد بن شيخ يوسف بحرانى .

رك : معجم ما كتب عن النبى و اهل بيته , ج8 , ص478 .

43 . كشف الظنون عن خيانة المأمون ( فى سمّه الامام الرضا )

علامه سيد حسن صدر كاظمى ( 1272_ 1354ق ) .

رك : الذريعه , ج18 , ص41 .

44 . كشف الغمة فى احوال ثامن الائمة

ناظم : سيد محمد موسوى جزايرى , تاريخ نظم : 1293 ه_ ق .

رك : الذريعه , ج18 , ص49 .

45 . كلمة الامام الرضا

شهيد حاج

سيد حسن حسينى شيرازى , ( 1354_ 1400ق ) .

رك : العراق بين الماضى و الحاضر و المستقبل , ص677 .

46 . لجج الحقايق فى تواريخ الحجج على الخلايق ( ج10 )

حاج ملا احمد يزدى مشهدى ( م ح1310ق ) ( او براى هر يك از معصومين { كتابى جداگانه نگاشته است و جلد دهم آن به زندگانى امام رضا اختصاص دارد ) .

رك : الذريعه , ج18 , ص296; نقباء البشر , ج1 , ص96 .

47 . مؤجج الاحزان فى وفاة غريب خراسان

عبدالرضا بن محمد أوالى بحرانى .

رك : الذريعه , ج3 , ص209و ج23 , ص247 .

48 . مثير الحزن الكامن فى مقتل الامام الثامن

شيخ حسين عصفورى درازى بحرانى , تاريخ تأليف : 1211ق ( نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش9907 موجود است ) .

رك : فهرست الفبايى كتابخانه آستان قدس .

49 . مجالس الرضا مع اهل الاديان

حسن بن محمد بن سهل نوفلى هاشمى .

رك : رجال نجاشى , ج1 , ص135 .

50 . مجالس الرضا مع اهل الاديان

ابومحمد حسين بن محمد بن فضل نوفلى هاشمى .

رجال نجاشى , ج1 , ص169 .

51 . المحجة المهدوية فى اثبات حجية رسالة الرضويه

سيد مهدى بن على بحرانى ( م 1343ق ) ( مؤلف درصدد اثبات حجيت كتاب فقه الرضا است ) .

رك : الذريعه , ج20 , ص147 .

52 . مسند الامام على بن موسى الرضا

[ ؟ ] ( نسخه خطى آن در كتابخانه مسجد جامع صنعا موجود است ) .

رك : مجله

المورد , ج3 , ش2 ( 1974م ) , ص294; ( معجم ما كتب عن النبى و اهل بيته , ج8 ) .

53 . الملحمة الغراء ( قصيده اى در 1800 بيت , در مدح امام رضا )

ناظم : شيخ عبدعلى بن عبدالصاحب ظالمى غزارى .

رك : الذريعه , ج22 , ص202 .

54 . ذكر من روى عن ابى الحسن الرضا

شيخ صدوق : محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى ( ح306_ 381ق ) .

رك : رجال نجاشى , ج2 , ص314 .

55 . مناظرات على بن موسى الرضا

ابواحمد عبدالعزيز بن يحيى بن عيسى جلودى ازدى بصرى .

رك : رجال نجاشى , ج2 , ص59 .

56 . مناقب الرضا

شيخ مفيد نيشابورى عبدالرحمن بن احمد خزاعى ( جدّ ابوالفتوح رازى ) .

رك : معالم العلماء , ص133 .

57 . مناقب الرضا

حاكم نيشابورى ابو عبداللّه محمد بن عبداللّه ( م405ق ) .

رك : الذريعه , ج22 , ص327 .

58 . منهاج المعالى و الرضا ( شرح مسند الامام الرضا )

احمد بن احمد بن محمد سياغى ( م 1341ق ) ( نسخه خطى آن در جامع الغربيه , به ش 125 ( حديث ) موجود است ) .

رك : معجم ما كتب عن النبى و اهل بيته , ج8 , ص544 ( به نقل از : مصادر الفكر العربى الاسلامى فى اليمن , ص76 ) .

59 . النحلة الرضوية للشيعة المرضيه ( در آداب زيارت امام رضا )

محمد مرتضى كشميرى .

رك : الذريعه ,

ج24 , ص84 .

60 . وسيلة الرضوان فى كرامات سلطان خراسان ( در كراماتى است كه از قبر مطهر امام رضا ديده شده است ) .

سيد شمس الدين محمد رضوى .

رك : ال_ذري_عه , ج25 , ص77 و78 .

61 . الوسيلة لحط الاوزار الرديئة الوبيله ( در احوال و زندگانى امام على بن موسى الرضا )

شيخ حسن بن على بن عبداللّه درازى بحرانى .

رك : الذريعه , ج25 , ص83 .

62 . وفاة الرضا

ابوص_لت عبدالسلام بن صالح هروى .

رك : رج__ال ن_جاشى , ج2 , ص61 .

63 . الهدية الرضويه ( در آداب زيارت حضرت رضا )

ملا محمد رحيم بروجردى ( م1309ق ) .

رك : الذريعه , ج25 , ص176 و 208 .

( نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش 8515 موجود است ) .

رك : فهرست الفبايى كتابخانه آستان قدس .

ه_ ) كتابهاى خطى فارسى

1 . احوال ثامن الائمه

2 . الاربعين حديثا فى فضل زيارة الامام الرضا _ همراه با ترجمه و شرح فارسى .

رك : دليل المخطوطات , ج1 , ص277 .

3 . اصل الاسلام ( ترجمه حديثى مفصل از امام رضا پيرامون امامت )

رك : الذريعه , ج26 , ص49 .

4 . بركات المشهد المقدس ( ترجمه عيون اخبار الرضا )

رك : فهرست كتابخانه , ج14 , ص231و232 .

5 . تاجيج نيران الاحزان فى وفاة سلطان خراسان ( ترجمه مؤجج الاحزان فى وفاة غريب خراسان )

6 . تحفة الرضا ( شرح حال و زندگانى امام رضا )

7 .

التحفة الرضويه ( در باره آداب و ثواب زيارت امام رضا )

8 . تحفه سليمانيه عباسيه ( شرح رساله طبّ الرضا )

رك : فهرست كتابخانه مرعشى , ج13 , ص350و 351 .

9 . ترجمه بحار الانوار ( ويژه زندگانى امام رضا )

رك : الذريعه , ج18 , ص13 .

10 . ترجمه رساله ذهبيه = طبّ الرضا

رك : الذريعه , ج4 , ص103 .

11 . ترجمه طبّ الرضا

رك : الذريعه , ج4 , ص103 .

12 . ترجمه طبّ الرضا

علامه ملاّ محمد باقر بن محمد تقى مجلسى اصفهانى ( 1037 _ 1110ق ) .

رك : الذريعه , ج4 , ص103 .

13 . ترجمه رساله ذهبيه = طب الرضا

نسخه خطى آن در كتابخانه آيت اللّه مرعشى نجفى به ش1674_ در 31 ورقه _ ( مورّخ 1237ق ) موجود است .

رك : فهرست كتابخانه , ج5 , ص70و71 .

14 . ترجمه طب الرضا

عبدالواسع تونى ( نسخه خطى آن در كتابخانه آيت اللّه مرعشى به ش 6098 _ در 22 ورقه _ ( مورّخ 1180ق ) موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج16 , ص103و 104 .

15 . ترجمة العلوى للطب الرضوى= ترجمه طبّ الرضا

سيد ضياء الدين ابو الرضا فضل اللّه بن على بن عبيداللّه حسنى راوندى .

رك : فهرست منتجب الدين , ص144; الذريعه , ج13 , ص364 .

16 . تحفه ملكى ( ترجمه كتاب عيون اخبار الرضا )

ابوجعفر شيخ صدوق : محمد بن على بن بابويه قمى ( ح 306_ 381ق ) , ترجمه

على بن طيفور بسطامى ( ق 11ه_ ) نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش 9769 و 12286 موجود است ) .

17 . ترجمة عيون اخبار الرضا

شيخ صدوق ( ح 306_ 381ق ) , ترجمه ميرزا سيد ذبيح اللّه بن ميرزا هداية اللّه موسوى اصفهانى .

رك : الذريعه , ج4 , ص120 .

18 . ترجمه عيون اخبار الرضا

رك : كشف الحجب و الاستار , ص118; الذريعه , ج4 , ص120 .

19 . ترجمه عيون اخبار الرضا

شيخ صدوق ( ح306_ 381ق ) , ترجمه سيد على بن محمد بن اسداللّه امامى .

رك : الذريعه , ج4 , ص121 .

20 . ترجمه عيون اخبار الرضا

شيخ صدوق ( م 381ق ) ترجمه سيد احمد بن محمد حسينى اردكانى ( 1175_ بعد 1242ق ) .

21 . الحجج الرضويه ( در احوال امام على بن موسى الرضا )

شيخ اسماعيل شريف شاهرودى ( نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش2001_ در257 ورقه _ موجود است ) .

رك : فهرست الفبايى كتابخانه آستان قدس .

22 . الرضا من آل محمد {

سيد موسى سبط ( 1327_ 1385ق ) .

رك : الذريعه , ج17 , ص275 .

23 . الرضا

ميرزا على خاموش ميبدى يزدى ( حدود 1278_ 1379ق ) .

رك : نقباء البشر , ج4 , ص1410 .

24 . رياض الرضا ( در احوال و كرامات امام رضا )

ملا محمد بن على اكبر خوانسارى ( م 1278ق ) , تاريخ تأليف : 1261ق ( نسخه خطى آن در كتابخانه آيت

اللّه مرعشى به ش 6790 در122 ورقه موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج17 , ص 327_ 329 .

25 . شرح حديث عمران صابى

سيد بهاء الدين محمد طباطبايى نائينى ( نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش 7934 _ مورخ 1109ق _ موجود است ) .

رك : فهرست الفبايى كتابخانه آستان قدس .

26 . شرح رساله ذهبيه

[ ؟ ] نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش 575 _ در 94 ورقه _ موجود است ) .

رك : فهرست الفبايى كتابخانه آستان قدس .

27 . شرح رساله ذهبيه= طب الرضا

محمد بن حسن طوسى ( م 1257ق ) , تاريخ تأليف : 1237ق ( نسخه خطى آن در كتابخانه آيت اللّه مرعشى به ش1697 و 2231 _ در 62 ورقه _ موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج6 , ص219 .

28 . شرح رساله طب الرضا

سيد شبّر بن محمد موسوى فخارى ( ق12ه_ ) ( نسخه خطى آن در كتابخانه آيت اللّه مرعشى , ضمن مجموعه ش6588 _ در 37 ورقه _ موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج17 , ص163 .

29 . شرح رساله طبّ الرضا

سيد ابوالحسن طباطبايى رضوى , تاريخ تأليف : 1284ق ( نسخه خطى آن در كتابخانه آيت الله مرعشى به ش 3051 _ در 99 ورقه _ موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج8 , ص270 و 271 .

30 . شرح عيون اخبار الرضا

سيد على اصغر تسترى .

رك : الذريعه , ج13

, ص375 .

31 . عافية البرية فى شرح رسالة الذهبيه

محمد هادى بن محمد صالح شيرازى ( ق12ه_ ) ( نسخه خطى آن در كتابخانه آستان قدس رضوى به ش 9750 به تاريخ 1121 ق _ موجود است ) .

32 . كنز الذهب = ترجمه طبّ

الرضا

مولى محمد بن يحيى لاهيجى .

رك : الذريعه , ج18 , ص154 .

33 . مقام رضا

محمد معصوم بن رفيع الدين محمد خادم يزدى غروى ( نسخه خطى آن در كتابخانه دانشگاه تهران به ش 3968 _ در 212ورقه _ موجود است ) .

رك : فهرست مشترك نسخه هاى خطى فارسى , ص 4550 .

34 . هديه سليمانى ( ترجمه فارسى رساله طبّ الرضا )

ميرزا محمد مهدى بن عناية اللّه قمى .

رك : الذريعه , ج25 , ص210 .

و ) كتابهاى پيرامون تاريخ و جغرافياى مشهد و آستان قدس رضوى

1 . آثار الرضوية ( صورت وقفنامه هاى آستان قدس رضوى )

اسماعيل مستوفى همدانى , تهران , دارالطباعه , 1317ق , خشتى , 352ص ( سنگى ) .

2 . آرامگاه حضرت رضا در مشهد

بتول رحيمى راستگو , تهران , دانشكده ادبيات و علوم انسانى , 1339 , 38ص ( پلوكپى ) .

3 . آستان قدس رضوى , ديروز و امروز

[ ؟ ] , تهران , 1356 , وزيرى , 228ص ( مصوّر ) .

4 . انقلاب اسلامى و آستان قدس رضوى

روابط عمومى آستان قدس رضوى , مشهد , 1364 , رحلى , 255ص ( مصوّر ) .

5 . بارگاه رضا ( مجموعه مطالعاتى ابنيه آستان قدس ضوى )

بيژن سعادت , فلورانس ( ايتاليا ) , 1976م

, وزيرى بزرگ , 57ص ( مصوّر , با متن انگليسى ) .

6 . بدر فروزان ( تاريخ آستان قدس رضوى )

عباس فيض قمى ( م 1394ق ) , قم , چاپخانه قم , 1364ق .

رك : الذريعه , ج26 , ص90 .

7 . بهشت شرق ( تاريخ مشهد )

سيد حسين بن على اكبر موسوى مغانى , مشهد , چاپخانه زوار , 1341 , رقعى , 252ص .

8 . تاريخ آستان قدس رضوى

شيخ عزيز اللّه عطاردى , تهران , انتشارات عطارد , 1373 , وزيرى , 2ج , 750ص ( اين كتاب جديدترين اطلاعات و تصاوير زيبا و مطالب خواندنى را در برگرفته است ) .

9 . تاريخ ابنيه آستان قدس رضوى

عبدالعلى ميرزا اوكتائى .

رك : الذريعه , ج26 , ص123 .

10 . تاريخ طوس يا المشهد الرضوى

سيد محمد مهدى علوى سبزوارى ( 1326 _ 1350ق ) , بغداد , مطبعة النجاح , 1346ق , رقعى , 28ص ( اين رساله در نشريه فرهنگ خراسان , ج7 , ش1 ( سال 1348ش ) ص 8 _ 19 ترجمه شده است ) .

11 . تاريخچه خراسان ( در جغرافياى مشهد و تاريخ آستان قدس رضوى )

عبدالحسين بن ملاعلى جان سيفى ( نسخه خطى آن به ش 6255در71 ورقه , در كتابخانه آيت اللّه مرعشى موجود است ) .

رك : فهرست كتابخانه , ج16 , ص238 .

12 . تاريخ مشهد

سيد ميرزا محمد تقى مدرس رضوى ( 1274_ 1365ق ) .

رك : الذريعه , ج26 , ص140 .

13 . تاريخ مشهد

محمد حسين خجسته

مبشرى , مشهد , چاپخانه خراسان , 1353 , جيبى , 448ص .

14 . تاريخ و راهنماى مشهد

سيّد على مؤيد ثابتى خراسانى .

15 . الحديقة الرضويه = تاريخ مشهد

محمد حسن بن محمد تقى هروى خراسانى , مشهد , چاپخانه خراسان , 26 _ 1327 , وزيرى بزرگ , 2ج , 398 « 140ص .

16 . راهنما يا تاريخ و توصيف دربار ولايتمدار رضوى

على مؤتمن , مشهد , انتشارات آستان قدس رضوى , 1348 , وزيرى , 486ص .

17 . راهنماى مشهد

محمود ماهوان , چاپ دوم , مشهد , انتشارات ماهوان و ياس , 1373 , رقعى بزرگ , 92ص .

18 . راهنماى شهر مشهد

تأليف : انجمن جغرافيايى خراسان , به اشراف لطف اللّه مفخم پايان , مشهد , چاپخانه دانشگاه , 1346 , 28ص ( مصوّر ) .

19 . راهنماى مشهد

غلامرضا رياضى ( م1399ق ) , مشهد , كتابفروشى زوار , 1334 , رقعى , 280ص .

20 . زيارت امام رضا و بررسى اجتماعى و اقتصادى آن ( پايان نامه فوق ليسانس , دانشگاه سوربن )

نسرين ( فاطمه ) حكمى .

21 . ساختمان آستان قدس رضوى و مسجد گوهرشاد

شهلا فروتن , دانشگاه تهران , دانشكده ادبيات و علوم انسانى , 67ص ( پلوكپى ) .

22 . سيماى انقلاب در آستان قدس

[ ؟ ] , مشهد , 1362 , وزيرى , 161ص .

23 . شمس الشموس= انيس النقوس ( تاريخ آستان قدس )

محمد احتشام كاويانى , مشهد , 1354 , وزيرى , 633ص ( مصوّر ) .

24 . الفوادح الجلية فى

هتك حرم الرضويه ( در باره به توپ بستن حرم امام رضا )

شيخ ابوالحسن مرندى ( م 1349ق ) , تهران , چاپخانه حاج عبدالرحيم , 1330ق , رقعى , 49ص .

25 . قبله دلها از نگاه دوربين ( تصاويرى از بارگاه ملكوتى امام رضا )

سيد ابوالفضل موسوى گرمارودى , اشعار : گروه شاعران , قم , دفتر نشر الهادى , 1370 , خشتى , 52ص .

26 . كارنامه دو ساله آستان قدس رضوى

اداره امور فرهنگى آستان قدس , مشهد , 1361 , وزيرى , 96ص ( مصوّر ) .

27 . مشهد طوس ( يك فصل از تاريخ و جغرافياى تاريخى خراسان )

سيد محمد كاظم امام , تهران , انتشارات كتابخانه ملى ملك , 1348 , وزيرى , 739ص .

28 . مطلع الشمس تاريخ ارض اقدس و مشهد مقدس ( در تاريخ و جغرافياى مشروح بلاد و اماكن خراسان و تاريخ رجال آن )

محمد حسنخان اعتماد السلطنه ( م 1313ق ) با مقدمه و فهارس : تيمور

برهان ليمودهى , تهران , انتشارات فرهنگسرا , 1362 , رحلى , 790ص ( سنگى ) .

29 . موسوعة العتبات المقدسه ( ج11 ) ( ويژه مشهد مقدس )

جعفر خليلى , چاپ دوم , بيروت , انتشارات اعلمى , 1407ق1987/م , وزيرى , 312ص .

کتابخانه

پيشواي هشتم حضرت امام علي ابن موسي الرضا ( ع )

پيشگفتار

. . . آفتاب امامت در هر يك از بروج دوازده گانه ى خويش جلوه يى ديگر دارد ، اما آفتاب از هر افق كه سر بر زند آفتاب است ، نور و درخشش آن چشمها را خيره مى سازد ، گرما و

تابش آن حيات بخش و زندگى ساز است ، از خار بوته هاى كوير تا درختان بلند بوستان ، همه بدان نيازمندند ، هيچ برگى بى پرورش سر انگشت شعاعش زندگى نمى تواند ، و هيچ شاخى بى بهره از تابش مهربانش بارى نمى آورد . . . آرى آفتاب است ، و جهان زنده ى ما بى آفتاب محكوم به فناست .

امامت پيشوايان معصوم ما ، در نظام جهان معنا و نيز براى ادامه حيات اسلام و مسلمين ، درست به آفتاب و نور و گرماى آن مى ماند ، آن بزرگواران در شرايط ويژه ى هر زمان ، و در ابعاد مختلف ضرورتها و ايجابهاى هر دوره ، به درخشش و تابش و رهنمائى و پرورش پيروان ادامه مى دادند ، و هر يك در رهگذر ويژگيهاى عصر خود بگونه يى تجلى داشتند ، و چنين بود كه برخى در ميدان رزم حماسه مى آفريدند و پيام خون خويش به جهان مى رساندند ، و برخى بر منبر درس به گسترش علوم و معارف همت مى گماشتند ، و برخى با تحمل قيد و زندان با طاغوت به مبارزه بر مى خاستند ، و . . . و در هر حال آفتاب جامعه بودند ، و به بيدار سازى و پرورش مسلمانان واقعى اشتغال داشتند ، و اگر به رعايت ضرورتها در عمل آنان تفاوتهايى ديده مى شود ، بى ترديد بر آنانكه بهره يى از بصيرت دارند پوشيده نيست كه در هدف يكسان بودند ، و هدف خدا بود ، و راه او ، و ترويج دين و كتاب او ،

و پرورش بندگان او . . .

بارى ، امامان پاك ما-كه درود خدا و فرشتگان بر ايشان-به جهت مقام عصمت و امامت كه ويژه ى ايشان بود ، و به حكم علم و حكمتى كه لازمه ى امامت و موهبتى الهى است ، و به تاييد خاص خداى متعال ، بر ضرورتها و ويژگيهاى عصر خويش از هر كس ديگر آگاهتر و به روش رهبرى در هر برهه از همه داناتر بودند ، و اين حقيقت بر آنانكه به اسلام واقعى و بى انحراف معتقدند ، و بر تعيين امام به فرمان خدا و به فرموده ى پيامبر ( ص ) در صحنه ى تاريخساز غدير باور دارند ، چيزى روشن و غير قابل انكار است ، و تاريخ زندگى امامان پاك ما پر از وقايعى است كه از همين علم و بينش الهى آن بزرگواران حكايت مى كند .

به جهت همين آگاهى ژرف امام از همه سوى جامعه وعصر خويش ، و نيز به جهت علم و اطلاع امام بر حقايق عالم هستى و آگاهى او از آنچه تا رستاخيز بوقوع مى پيوندد بود كه پيشوايان معصوم ما با ظرافت عمل ، دقيقترين روشها را در برخورد با مسائل عصر خويش و در پيشبرد هدفهاى الهى بكار مى بستند ، به عنوان مثال بسيار جالب است كه امام بزرگوار على بن موسى الرضا ( ع ) بعد از پدر گراميش در حكومت هارون بى محابا به معرفى خود و تبليغ امامت پرداخت چنانكه ياران ويژه اش بر او بيمناك بودند . و آن گرامى تصريح مى فرمود كه « اگر ابو جهل

توانست موئى از سر پيامبر كم كند هارون نيز مى تواند به من زيانى برساند » يعنى امام كاملا آگاه بود كه شهادتش با دستان پليد هارون بوقوع نخواهد پيوست و مى دانست كه هنوز سالها از عمر شريفش باقى است ، توجه به اين آگاهى خود عامل بزرگى در شناخت روش و عمل آن بزرگواران است .

هشتمين پيشوا و امام على بن موسى الرضا عليهما السلام ، در عصرى مى زيست كه خلافت ننگين عباسيان در اوج خود بود ، زيرا سلسله ى بنى عباس پادشاهانى عظيمتر از هارون و مامون ندارد ، و از سوى ديگر سياست بنى عباس در برابر ائمه ( ع ) و بويژه از زمان امام رضا عليه السلام به بعد ، سياستى پر مكر و فريب و همراه با نفاق و تظاهر بود ، آنان با آنكه بخون خاندان امامت تشنه بودند براى ايمن ماندن از شورش علويان و جلب قلوب شيعيان و ايرانيان ، سعى داشتند وانمود كنند كه روابطى بسيار صميمى با خاندان امير مؤمنان على عليه السلام دارند و بدينوسيله مشروعيت خويش را تامين نمايند ، و اوج اين سياست خدعه آميز را مى توان در حكومت مامون ديد . . .

امام رضا عليه السلام در برابر اين شگرد فريبنده ى مامون ، با ظرافت عملى بى مانند روشى اتخاذ كرد كه هم خواسته ى مامون تامين نشود ، و هم سراسر بلاد پهناور اسلام به حق نزديك شوند و دريابند خلافت راستين اسلامى صرفا از طرف خدا و پيامبر ( ص ) بر عهده ى امامان است ، و كسى جز آنان

شايسته و سزاوار اين مقام نيست .

اگر دقت كنيم-و چنانكه در زندگى ساير ائمه ( ع ) نيز گفتيم- خليفگان اموى و عباسى معمولا ائمه ( ع ) را زير نظر و مراقبت شديد داشتند ، و از تماس مردم با آنان جلوگيرى مى كردند ، و سعيشان بر گمنام داشتن و ناشناخته ماندن آن بزرگواران بود ، و لذا هر يك از ائمه ( ع ) همينكه تا حدودى در بلاد اسلامى نام آور مى شد توسط خلفا مقتول و مسموم مى گشت ، با آنكه از يكسو پذيرش ولايتعهدى به اجبار بود ، و از سوى ديگر پذيرش امام با شرايطى بود كه در حكم نپذيرفتن مى نمود ، در عين حال شهرت اين مساله در سرزمينهاى دور و نزديك اسلام ، و اينكه مامون اعتراف كرده است كه امام رضا ( ع ) پيشواى امت و سزاوار خلافت است ، و مامون از ايشان خواسته خلافت را بپذيرند و ايشان نپذيرفته و باصرار مامون ولايتعهدى را با شرايطى پذيرفته است ، همينها خود در ژرفاى عمل به سود روش امام و شكستى براى سياست خليفگان بود . . . بسيار مناسب است اين جريان با جريان شوراى تحميلى از سوى خليفه ى دوم عمر ، و شركت امير مؤمنان على عليه السلام در آن شورى مقايسه شود ، و اتفاقا امام رضا عليه السلام به شباهت اين دو حادثه اشاره فرموده است .

عمر بهنگام مرگ دستور داد پس از او شورائى با شركت عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير و امير

مؤمنان على ( ع ) تشكيل شود ، و اين شش تن از ميان خود خليفه يى برگزينند ، و هر يك مخالفت كرد او را به قتل برسانند ، برنامه طورى تنظيم شده بود كه على عليه السلام همچنان از خلافت محروم بماند و چون مى دانستند خلافت حق اوست ، با برگزيدن ديگرى على عليه السلام مخالفت كند و كشته شود ، و قتل او قانونى هم باشد ! !

برخى از بستگان از امير مؤمنان على عليه السلام پرسيدند : با آنكه مى دانى خلافت را به تو نمى دهند چرا در اين شورى شركت مى كنى ؟

فرمود : عمر بعد از پيامبر ( با جعل حديثى ) اعلام كرد پيامبر فرموده است : « نبوت و امامت هر دو در يك بيت و خانه جمع نمى شود » ( يعنى مرا به زعم خود با استناد به قول پيامبر از خلافت بدور نگهداشتند ، و سزاوار اين كار نشمردند ! ) و اينك عمر خود پيشنهاد كرده است من در اين شورى شركت كنم و مرا شايسته ى خلافت معرفى كرده است ، من در شورى وارد مى شوم تا اثبات كنم كار عمر با روايت او نمى سازد .

آرى ، يكى از پيامدهاى ولايتعهدى امام همين بود كه جامعه ى وسيع اسلامى ريافت شايسته ترها كيستند و مامون با عمل خود بر چه حقيقتى اعتراف كرده است . و نيز در اين رهگذر ، امام از مدينه تا مرو در شهرهاى مختلفى از بلاد اسلام با مردم روبرو شد ، و مسلمين كه در آن روزگاران با نبودن

وسائل ارتباط جمعى از بسيارى آگاهيها محروم بودند او را ملاقات كردند و حق را مشاهده نمودند ، و اثرات مثبت آن بسيار قابل ذكر و بحث است ، و نمونه ى آن را بايد در نيشابور و هجوم مردم مشتاق ديد ، و در نماز عيد در مرو و . . . و در همين زمينه ، آشنايى بسيارى از متفكران و دانشمندان مختلف كه در مرو با امام به مناظره و بحث نشستند و اثبات عظمت علمى امام ، و شكست مامون و خنثى شدن توطئه هايش براى تحقير امام عليه السلام را بايد از اثرات مثبت سياست امام تلقى نمود كه خود نياز به بررسى مفصلى دارد .

بهر حال در زندگى هر يك از ائمه عليهم السلام بايد ابعاد مختلف حقايق وجودى آن بزرگواران را در نظر داشت ، و همچنانكه تاريخ زندگى پيامبران را كه اعمالشان در سرچشمه ى وحى ريشه داشت ، نمى توان با همان معيارها كه سرگذشت پادشاهان و جباران و سياستمداران را بررسى مى كنند سنجيد ، زندگى اوصيا و امامان نيز با معيار زندگى مردان عادى قابل تبيين نيست چرا كه اوصيا و امامان نيز مانند پيامبران از عامل بزرگ ارتباط ويژه با خداى جهان برخوردار بودند .

هيئت تحريريه مؤسسه ى اصول دين قم

امام ابو الحسن على بن موسى الرضا عليهما السلام

روز يازدهم ماه ذيقعده سال 148 هجرى در مدينه در خانه ى امام موسى بن جعفر ( ع ) فرزندى چشم به جهان گشود ( 1 ) كه بعد از پدر تاريخساز صحنه ى ايمان و علم و امامت شد . او را « على ناميدند و در زندگى

به « رضا » معروف گشت .

مادر گرامى او « نجمه » ( 2 ) نام دارد ، و در خردمندى و ايمان و تقوى از برجسته ترين بانوان بود ( 3 ) ، اصولا امامان پاك ما همگى از نسل برترين پدران بودند و در دامان پاك و پر فضيلت گرامى ترين مادران پرورش يافتند .

امام رضا عليه السلام در سال 183 هجرى ، پس از شهادت امام كاظم ( ع ) در زندان هارون ، در سن سى و پنج سالگى بر مسند الهى امامت تكيه زد و عهده دار پيشوايى امت شد . امامت آن گرامى همانند ساير ائمه ى معصومين عليهم السلام ، به تعيين و تصريح رسول خدا صلى الله عليه و آله ، و با معرفى پدرش امام كاظم ( ع ) بود ، امام كاظم عليه السلام پيش از دستگيرى و زندان ، مشخص كرده بود كه هشتمين امام راستين و حجت خدا در زمين پس از او كيست ، تا پيروان و حقجويان در ظلمت نمانند و به كجروى و گمراهى نيفتند .

« مخزومى » مى گويد : امام موسى بن جعفر عليهما السلام ما را احضار فرمود و گفت :

-آيا مى دانيد چرا شما را طلبيدم ؟

-نه !

-خواستم تا گواه باشيد كه اين پسرم-اشاره به امام رضا ( ع ) -وصى و جانشين من است . . . ( 4 )

« يزيد بن سليط » مى گويد : براى انجام عمره به مكه مى رفتيم ، در راه با امام كاظم روبرو شديم ، و به آن حضرت عرض

كردم : اين محل را مى شناسيد ؟

فرمود : آرى . تو نيز مى شناسى ؟

عرض كردم : آرى من و پدرم در همين جا شما و پدرتان امام صادق عليه السلام را ملاقات كرديم و ساير برادرانتان نيز همراه شما بودند ، پدرم به امام صادق عرض كرد : پدر و مادرم فدايتان ، شما همگى امامان پاك ما هستيد و هيچ كس از مرگ دور نمى ماند ، به من چيزى بفرما تا براى ديگران باز گويم كه گمراه نشوند .

امام صادق به او فرمود : اى ابو عمارة ! اينان فرزندان منند و بزرگشان اين است-و به سوى شما اشاره كرد-در او حكم و فهم و سخاوت است ، و به آنچه مردم نيازمندند علم و آگاهى دارد ، و نيز به همه ى امور دينى و دنيوى كه مردم در آن اختلاف كنند داناست ، اخلاقى نيكو دارد و او درى از درهاى خداست . . .

آنگاه به امام كاظم عرض كردم : پدر و مادرم فدايتان ، شما نيز مانند پدرتان مرا آگاه سازيد ( و امام بعد از خود را معرفى كنيد ) .

امام-پس از توضيحى در مورد امامت كه امرى الهى است و امام از طرف خدا و پيامبر ( ص ) تعيين مى شودفرمود : « الامر الى ابنى على سمى على و على » پس از من امر امامت به پسرم « على » مى رسد كه همنام امام اول « على بن ابيطالب » و امام چهارم « على بن الحسين » است . . .

در آن هنگام خفقان

سنگينى بر جامعه ى اسلامى حكمفرما بود ، و بهمين جهت امام كاظم ( ع ) در پايان كلام خود به « يزيد بن سليط » فرمود : اى يزيد ! آنچه گفتم نزد تو چون امانتى محفوظبماند و جز براى كسانى كه صداقتشان را شناخته باشى باز گو مكن .

« يزيد بن سليط » مى گويد پس از شهادت امام موسى بن جعفر ( ع ) خدمت امام رضا شرفياب شدم ، پيش از آنكه چيزى بگويم فرمود : اى يزيد ! مى آيى به عمره برويم ؟

عرض كردم : پدر و مادرم فدايتان ، اختيار با شماست ، اما من خرج سفر ندارم .

فرمود : مخارج سفرت را من مى پردازم .

با آن حضرت به سوى مكه رهسپار شديم ، و به همانجا كه امام صادق و امام كاظم را ملاقات كرده بودم رسيديم . . . و داستان ملاقات با امام موسى بن جعفر و آنچه شنيده بودم براى آن حضرت شرح دادم . . . ( 5 )

پاورقي

- به كافى ج 1 ص 486 و اعلام الورى ص 302 و ارشاد مفيد ص 285 و قاموس الرجال ج 11 ص 31 ملحقات مراجعه شود .

2- نام ديگر اين بانو « تكتم » است .

3- اعلام الورى ص 302

4- اعلام الورى ص 304

5- اعلام الورى ص 305- كافى ج 1 ص 316

اخلاق و رفتار امام رضا عليه السلام

امامان پاك ما در ميان مردم و با مردم مى زيستند ، و عملا به مردم درس زندگى و پاكى و فضيلت مى آموختند ، آنان الگو و سرمشق ديگران

بودند ، و با آنكه مقام رفيع امامت آنان را از مردم ممتاز مى ساخت ، و برگزيده ى خدا و حجت او در زمين بودند در عين حال در جامعه حريمى نمى گرفتند ، و خود را از مردم جدا نمى كردند ، و به روش جباران انحصار و اختصاصى براى خود قائل نمى شدند ، و هرگز مردم را به بردگى و پستى نمى كشاندند و تحقير نمى كردند . . .

« ابراهيم بن عباس » مى گويد : « هيچگاه نديدم كه امام رضا عليه السلام در سخن بر كسى جفا ورزد ، و نيز نديدم كه سخن كسى را پيش از تمام شدن قطع كند ، هرگز نيازمندى را كه مى توانست نيازش را بر آورده سازد رد نمى كرد ، در حضور ديگرى پايش را دراز نمى فرمود ، هرگز نديدم به كسى از خدمتكاران و غلامانشان بدگوئى كند ، خنده ى او قهقهه نبود بلكه تبسم بود ، چون سفره ى غذا به ميان مى آمد همه ى افراد خانه حتى دربان و مهتر را نيز بر سفره ى خويش مى نشاند و آنان همراه با امام غذا مى خوردند . شبها كم مى خوابيد و بيشتر بيدار بود ، و بسيارى از شبها تا صبح بيدار مى ماند و به عبادت مى گذراند ، بسيار روزه مى داشت و روزه ى سه روز در هر ماه را ترك نمى كرد ( 6 ) ، كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت ، وبيشتر در شبهاى تاريك مخفيانه به فقرا كمك مى كرد . ( 7 )

«

محمد بن ابى عباد » مى گويد : فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسى بود لباس او-در خانه-درشت و خشن بود ، اما هنگاميكه در مجالس عمومى شركت مى كرد ( لباسهاى خوب و متعارف مى پوشيد ) و خود را مى آراست . ( 8 )

شبى امام ميهمان داشت ، در ميان صحبت چراغ نقصى پيدا كرد ، ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند ، امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود : ما گروهى هستيم كه ميهمانان خود را بكار نمى گيريم . ( 9 )

يكبار شخصى كه امام را نمى شناخت در حمام از امام خواست تا او را كيسه بكشد ، امام عليه السلام پذيرفت و مشغول شد ، ديگران امام را بدان شخص معرفى كردند ، و او با شرمندگى به عذرخواهى پرداخت ولى امام بى توجه به عذر خواهى او همچنان او را كيسه مى كشيد و او را دلدارى مى داد كه طورى نشده است . ( 10 )

شخصى به امام عرض كرد : به خدا سوگند هيچكس در روى زمين از جهت برترى و شرافت پدران به شما نمى رسد .

امام فرمود : تقوى به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت . ( 11 )

مردى از اهالى بلخ مى گويد : در سفر خراسان با امام رضا عليه السلام همراه بودم ، روزى سفره گسترده بودند و امام همه ى خدمتگزاران و غلامان حتى سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند .

من

به امام عرض كردم : فدايتان شوم . بهتر است اينان بر سفره يى جداگانه بنشينند . فرمود : ساكت باش ، پروردگار همه يكى است ، پدر و مادر همه يكى است ، و پاداش هم باعمال است . ( 12 )

« ياسر » خادم امام مى گويد : امام رضا عليه السلام به ما فرموده بود اگر بالاى سرتان ايستادم ( و شما را براى كارى طلبيدم ) و شما به غذا خوردن مشغول بوديد برنخيزيد تا غذايتان تمام شود . بهمين جهت بسيار اتفاق مى افتاد كه امام ما را صدا مى كرد ، و در پاسخ او مى گفتند به غذا خوردن مشغولند ، و آن گرامى مى فرمود بگذاريد غذايشان تمام شود . ( 13 )

يكبار غريبى خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت : من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم ، از حج باز گشته ام و خرجى راه تمام كرده ام ، اگر مايليد مبلغى به من مرحمت كنيد تا خود را بوطنم برسانم ، و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد ، زيرا من در شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند مانده ام .

امام برخاست و به اطاقى ديگر رفت ، و دويست دينار آورد و از بالاى در دست خويش را فراز آورد ، و آن شخص را خواند و فرمود : اين دويست دينار را بگير و توشه ى راه كن ، و به آن تبرك بجوى ، و لازم نيست كه از جانب من معادل آن

صدقه بدهى . . .

آن شخص دينارها را گرفت و رفت ، امام از آن اطاق به جاى اول بازگشت ، از ايشان پرسيدند چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند ؟

فرمود : تا شرمندگى نياز و سؤال را در او نبينم . . . ( 14 )

امامان معصوم و گرامى ما در تربيت پيروان و راهنمائى ايشان تنها به گفتار اكتفا نمى كردند ، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژه يى مبذول مى داشتند ، و در مسير زندگى اشتباهاتشان را گوشزد مى فرمودند تا هم آنان از بيراهه به راه آيند ، و هم ديگران و آيندگان بياموزند .

« سليمان جعفرى » از ياران امام رضا عليه السلام مى گويد : براى برخى كارها خدمت امام بودم ، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم ، امام فرمود : امشب نزد ما بمان .

همراه امام به خانه ى او رفتم ، هنگام غروب بود ، غلامان حضرت مشغول بنائى بودند امام در ميان آنها غريبه يى ديد ، پرسيد : اين كيست ؟ عرض كردند : به ما كمك مى كند و به او چيزى خواهيم داد .

فرمود : مزدش را تعيين كرده ايد ؟

گفتند : نه ! هر چه بدهيم مى پذيرد .

امام بر آشفت و خشمگين شد . من به حضرت عرض كردم : فدايتان شوم خود را ناراحت نكنيد . . .

فرمود : من بارها به اينها گفته ام كه هيچكس را براى كارى نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرار داد

ببنديد . كسى كه بدون قرار داد و تعيين مزد كارى انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهى باز گمان مى كند مزدش را كم داده يى ، ولى اگر قرار داد ببندى و به مقدار معين شده بپردازى از تو خشنود خواهد بود كه طبق قرار عمل كرده يى ، و در اينصورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزى به او بدهى هر چند كم و ناچيز باشد مى فهمد كه بيشتر پرداخته يى و سپاسگزار خواهد بود . ( 15 )

« احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى » كه از بزرگان اصحاب امام رضا عليه السلام محسوب مى شود نقل مى كند . من با سه تن ديگر از ياران امام خدمتش شرفياب شديم ، و ساعتى نزد امام نشستيم ، چون خواستيم باز گرديم امام به من فرمود : اى احمد ! تو بنشين . همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم ، و سؤالاتى داشتم بعرض رساندم و امام پاسخ مى فرمودند ، تا پاسى از شب گذشت ، خواستم مرخص شوم ، فرمود : مى روى يا نزد ما مى مانى ؟

عرض كردم : هر چه شما بفرمائيد ، اگر بفرمائيد بمان مى مانم و اگر بفرمائيد برو مى روم .

فرمود : بمان ، و اينهم رختخواب ( و به لحافى اشاره فرمود ) . آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت . من از شوق به سجده افتادم و گفتم : سپاس خداى را كه حجت خدا و وارث علوم پيامبران در ميان ما چند نفر كه خدمتش شرفياب شديم تا

اين حد به من محبت فرمود .

هنوز در سجده بودم كه متوجه شدم امام به اطاق من باز گشته است ، برخاستم . حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود :

اى احمد ! امير مؤمنان عليه السلام به عيادت « صعصعة بن صوحان » ( كه از ياران ويژه ى آن حضرت بود ) رفت ، و چون خواست برخيزد فرمود : « اى صعصعه ! از اينكه به عيادت تو آمده ام به برادران خود افتخار مكن-عيادت من باعث نشود كه خود را از آنان برتر بدانى-از خدا بترس و پرهيزگار باش ، براى خدا تواضع و فروتنى كن خدا ترا رفعت مى بخشد » ( 16 )

امام عليه السلام با اين عمل و سخن خويش هشدار داده است كه هيچ عاملى جاى خود سازى و تربيت نفس و عمل صالح را نمى گيرد ، و به هيچ امتيازى نبايد مغرور شد ، حتى نزديكى به امام و عنايت و لطف آن بزرگوار نيز نبايد وسيله ى فخر و مباهات و احساس برترى بر ديگران گردد .

پاورقي

6- گويا منظور روزه ى پنجشنبه اول ماه و چهار شنبه ى وسط ماه و پنجشنبه ى آخر ماه است كه پيشوايان معصوم فرموده اند كسى كه اضافه بر روزه ى ماه مبارك رمضان در هر ماه اين سه روز را روزه بگيرد مانند آنستكه همه ى سال روزه باشد .

7- اعلام الورى ص 314

8- اعلام الورى ص 315

9- كافى ج 6 ص 283

10- مناقب ج 4 ص 362

11- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 174

12- كافى

ج 8 ص 230

13- كافى ج 6 ص 298

14- مناقب ج 4 ص 360

15- كافى ج 5 ص 288

16- معجم رجال الحديث ج 2 ص 237- رجال كشى ص 588

موضع گيرى امام در برابر دستگاه خلافت

امام على بن موسى الرضا عليهما السلام ، در طول مدت امامت خويش با خلافت هارون الرشيد و دو فرزندش « امين » و « مامون » معاصر بوده است ، ده سال با سالهاى آخر زمامدارى هارون ، و پنج سال با حكومت امين و پنج سال با حكومت مامون .

امام در زمان هارون

امام رضا عليه السلام پس از شهادت امام كاظم ، امامت و دعوت خود را آشكار ساخت و بى پروا به رهبرى امت پرداخت . جو سياسى جامعه در زمان هارون چنان خفقان آور بود كه حتى برخى از صميمى ترين ياران امام از اين صراحت و بى پروائى او بر جانش بيمناك بودند .

« صفوان بن يحيى » مى گويد : امام رضا عليه السلام پس از رحلت پدرش سخنانى فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم : مطلبى بزرگ را آشكار كرده يى ، ما بر تو از اين طاغوت ( هارون ) بيمناكيم .

فرمود : « هر چه مى خواهد تلاش كند ، راهى بر من ندارد » ( 17 )

« محمد بن سنان » مى گويد در روزگار هارون به امام رضا عليه السلام عرض كردم : شما خود را به اين امر-امامت-مشهور ساخته ايد و جاى پدر نشسته ايد ، در حاليكه ازشمشير هارون خون مى چكد !

فرمود : آنچه مرا بر اين كار بى پروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود : « اگر ابو جهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم » و من مى گويم « اگر هارون يك

مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم » ( 18 )

و همچنان شد كه امام مى فرمود زيرا هارون هرگز فرصت نيافت خطرى متوجه امام سازد ، و بالاخره به جهت اغتشاشاتى كه در شرق ايران رخ داده بود ، هارون مجبور شد خود با سپاهيانش به سوى خراسان برود و در راه بيمار شد ، و در 193 هجرى در طوس مرگش فرا رسيد ، و اسلام و مسلمين از وجود پليدش ايمن شدند .

امام در زمان امين

پس از هارون بر سر خلافت بين امين و مامون اختلافى سخت روى داد ، هارون امين را براى خلافت بعد از خود تعيين كرده بود ، و از او تعهد گرفته بود كه پس از او مامون خليفه شود و نيز حكومت ايالت خراسان در زمان خلافت امين در دست مامون باشد ، ولى امين پس از هارون در 194 هجرى مامون را از وليعهدى خود عزل و فرزند خود موسى را نامزد اين مقام كرد ( 19 ) . بالاخره پس از درگيريهاى خونينى كه ميان امين و مامون رخ داد ، امين در 198 هجرى كشته شد و مامون به خلافت رسيد .

امام رضا عليه السلام در طول اين مدت از درگيريهاى دربار خلافت و اشتغال آنان به يكديگر استفاده كرد ، و با آسودگى به ارشاد و تعليم و تربيت پيروان پرداخت .

پاورقي

17- كافى ج 1 ص 487

18- كافى ج 8 ص 257

19- تاريخ ابن اثير ج 6 ص 227

امام در زمان مامون

مامون در ميان خلفاى بنى عباس از همه داناتر و نيز مكارتر بود ، درس خوانده بود و از فقه و علوم ديگر آگاهى داشت چنانكه با برخى از دانشمندان به بحث و مناظره مى نشست ، البته آگاهى او از علوم روز نيز وسيله يى بود براى پيشبرد سياستهاى ضد انسانى او ، و گرنه هرگز به دين و اسلام پاى بند نبود ، و در عياشى و فسق و فجور و اعمال شنيع ديگر از ساير خليفگان هيچ كم نداشت ، نهايت آنكه از ديگر خليفگان محتاطتر رفتار مى كرد و با سالوس و ريا

بيشتر عوامفريبى مى نمود ، و براى استحكام پايه هاى حكومت خود گاه با فقها نيز همنشين مى شد و از مسائل و مباحث دينى نيز سخن مى گفت .

همنشينى و صميميت و همدمى مامون با « قاضى يحيى بن اكثم » كه مردى رذل و كثيف و فاجر بود بهترين گواه بى دينى و فسق و رذيلت مامون است ، يحيى بن اكثم مردى بود كه به شنيع ترين اعمال در جامعه شهرت داشت چنانكه قلم از شرح رذالتهاى او شرم دارد ، و مامون چنين كسى را چنان همدم خويش ساخته بود كه « رفيق مسجد و گرمابه و گلستان » يكديگر محسوب مى شدند ، و اسفبارتر آنكه او را به مقام « قاضى القضاة » امت اسلامى منصوب نمود و در امور مملكتى نيز با او راى زنى و مشورت داشت ( 20 ) !

بهر روى در زمان مامون علم و دانش به ظاهر ترويج مى شد ، و دانشمندان به مركز خلافت دعوت مى شدند ، و تشويقهايى كه مامون براى دانشمندان و دانش پژوهان فراهم مى آورد زمينه ى جذب اهل دانش به سوى او گرديد ، و مجالس درس و بحث و مناظره ترتيب مى يافت ، و بحث و گفتگوى علمى بازارى پر رونق داشت .

مضاف بر اينها مامون مى كوشيد با برخى كارها شيعيان و طرفداران امام را نيز به خود علاقمند سازد مثلا از شايسته تر بودن امير مؤمنان على عليه السلام براى جانشينى پيامبر سخن مى گفت ، و دشنام و لعن به معاويه را رسمى كرد و « فدك »

را كه از فاطمه زهرا عليها السلام غصب شده بود به علويان باز گرداند ، و با علويان در ظاهر انعطاف و علاقه نشان مى داد . ( 21 )

اصولا مامون با توجه به رفتار هارون و جنايات او و اثر سوء آن در روحيه ى مردم مى خواست زمينه هاى انقلاب و شورش را از بين ببرد ، و آنها را راضى نگهدارد تا بتواند بر مركب لافت سوار باشد ، از اينرو بايد گفت وضع زمان ايجاب مى كرد كه به جبران كمبودها و نارضايتى ها بپردازد ، و وانمود كند كه در صدد اصلاح امور است و با خلفاى ديگر تفاوت دارد . . .

پاورقي

20- رجوع شود به تواريخى كه خلافت مامون و شرح زندگى « يحيى بن اكثم » را نوشته اند و از جمله به « مروج الذهب مسعودى » و به تاريخ « ابن خلكان » .

21- الامام الرضا ، محمد جواد فضل الله ص 91 به نقل از تاريخ الخلفاء سيوطى ص 284 و 308

ولايتعهدى امام رضا عليه السلام

مامون پس از آنكه برادرش امين را نابود كرد و بر مسند حكومت تكيه زد ، در شرايط حساسى قرار گرفت ، زيرا موقعيت او بويژه در بغداد كه مركز حكومت عباسى بود و در ميان طرفداران عباسيان كه خواستار « امين » بودند و حكومت مامون را در « مرو » با مصالح خود منطبق نمى ديدند ، سخت متزلزل بود . و از سوى ديگر شورش علويان تهديدى جدى براى حكومت مامون محسوب مى شد ، چرا كه در 199 هجرى « محمد

بن ابراهيم طباطبا » از علويان محبوب و بزرگوار بدستيارى « ابو السرايا » قيام كرد

، و گروهى ديگر از علويان هم در عراق و حجاز قيامهايى داشتند و از ضعف بنى عباس كه در درگيرى مامون و امين نظام امورشان از هم پاشيده بود استفاده كردند ، و بر برخى از شهرها مسلط شدند ، و تقريبا از كوفه تا يمن در آشوب و اغتشاش بود ، و مامون با كوشش بسيار توانست بر اين آشوبها چيره شود . . . ( 22 ) و نيز ممكن بود ايرانيان هم به يارى علويان برخيزند چون ايرانيان به حق شرعى خاندان امير مؤمنان على عليه السلام معتقد بودند ، و در ابتداى كار بنى عباس هم داعيان عباسى براى سرنگونى بنى اميه ازهمين علاقه ى ايرانيان به خاندان پيامبر و دودمان امير مؤمنان استفاده كرده بودند .

مامون كه مردى زيرك و مكار بود ، به فكر آن افتاد كه با طرح واگذارى خلافت يا ولايتعهدى به شخصيتى مانند امام رضا عليه السلام پايه هاى لرزان حكومت خود را تثبيت كند ، زيرا اميدوار بود كه با مبادرت به اين كار بتواند جلوى شورش علويان را بگيرد ، و موجبات ضايت خاطر آنان را فراهم سازد ، و ايرانيان را نيز آماده پذيرش خلافت خود نمايد .

پيداست كه تفويض خلافت يا ولايتعهدى به امام فقط يك تاكتيك حساب شده ى سياسى بود ، و گرنه كسى كه براى حكومت ، برادر خود را به قتل رسانده بود ، و نيز در زندگى خصوصى خود از هيچ فسق و فجورى ابا نداشت ناگهان چنان

ديانت پناه نمى شد كه از خلافت و لطنت بگذرد ، و بهترين شاهد مكر و تزوير مامون نپذيرفتن امام از او است . چرا كه اگر مامون در گفتار و كردار خود صادق مى بود هرگز امام از بدست گرفتن زمام خلافت كه جز امام هيچكس صلاحيت آن را ندارد طفره نمى رفت .

شواهد ديگر نيز كه در تاريخ موجود است بروشنى از سوء نيت مامون پرده بر مى دارد ، و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مى كنيم :

مامون جاسوسانى بر امام گماشته بود تا همه ى امور را زير نظر بگيرند و به او گزارش كنند ، اين خود دليل دشمنى مامون با امام و عدم ايمان و حسن نيت او نسبت به آن بزرگواراست ، در روايات اسلامى مى خوانيم :

« هشام بن ابراهيم راشدى ، از نزديكترين افراد نزد امام رضا ( ع ) بود و امور امام بدست او جريان داشت ، ولى هنگاميكه امام را به مرو آوردند ، هشام با « فضل بن سهل ذو الرياستين » -وزير مامون-و با مامون اتصال و ارتباط پيدا كرد ، و چنان بود كه هيچ چيز را از آنان پنهان نمى داشت ، مامون او را حاجب ( يعنى مسئول روابط عمومى ) امام قرار داد ، و هشام فقط افرادى را كه خود مايل بود نزد امام راه مى داد ، و بر امام سخت مى گرفت و او را در مضيقه قرار مى داد . و دوستان و پيروان امام نمى توانستند آن گرامى را ملاقات نمايند ، و هر چه امام

در منزلش مى گفت هشام به مامون و فضل بن سهل گزارش مى كرد . . . » ( 23 )

« ابا صلت » در مورد دشمنى مامون با امام مى گويد :

امام عليه السلام « با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مى كرد ، و مردم مى گفتند : به خدا قسم او از مامون به خلافت سزاوارتر است ، و جاسوسان اين مطلب را به مامون گزارش مى كردند . . . » ( 24 )

و نيز مى بينيم « جعفر بن محمد بن الاشعث » در ايامى كه امام در خراسان و نزد مامون بوده است ، به امام پيام مى دهد كه نامه هاى او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادابدست ديگرى بيفتد ، و امام براى اطمينان خاطر او مى فرمايد : نامه هايش را پس از خواندن مى سوزانم . . . ( 25 )

و نيز مى بينيم امام عليه السلام در همان ايام كه نزد مامون و ظاهرا وليعهد است در پاسخ « احمد بن محمد بزنطى » مى نويسد : . . . و اما اينكه اجازه ى ملاقات خواسته يى ، آمدن نزد من دشوار است ، و اينها اكنون بر من سخت گرفته اند ، و فعلا برايت ممكن نيست ، انشاء الله بزودى ملاقات ميسر خواهد شد . . . ( 26 )

آشكارتر از همه آنكه مامون خود گاهى نزد برخى نزديكان و وابستگانش به هدفهاى واقعى خود در مورد امام عليه السلام اعتراف و صريحا از نيات پليد خود پرده برداشته است :

مامون در پاسخ

« حميد بن مهران » -يكى از درباريانش-و گروهى از عباسيان كه او را به هت سپردن ولايتعهدى به امام رضا سرزنش مى كردند مى گويد :

« . . . اين مرد از ما پنهان و دور بود ، و براى خود دعوت مى كرد ، ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براى ما باشد ، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نمايد ، و شيفتگان او دريابند كه آنچه او ادعا مى كرد در او نيست ، و اين امر-خلافت-مخصوص ماست نه او .

و ما بيمناك بوديم اگر او را به حال خود باقى گذاريم ، آشوبى براى ما بر پا سازد كه نتوانيم جلوى آنرا بگيريم ، و وضعى پيش آورد كه طاقت مقابله ى آنرا نداشته باشيم . . . » ( 27 )

بنابر اين مامون در تفويض خلافت يا ولايتعهدى به امام ، حسن نيت نداشت ، و در اين بازى سياسى بدنبال هدفهاى ديگرى بود ، او مى خواست از يكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواى امام را ناچيز و آلوده سازد ، و از سوى ديگر امام هر يك از دو پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى را بصورتيكه مامون خواسته بود مى پذيرفت به سود مامون تمام مى شد ، زيرا اگر امام خلافت را مى پذيرفت مامون شرط مى كرد خودش وليعهد باشد و بدينوسيله شروعيت حكومت خود را تامين و سپس پنهانى و با دسيسه امام را از ميان بر مى داشت و اگر امام ولايتعهدى را مى پذيرفت باز حكومت مامون پا بر جا

و امضا شده بود . . .

امام در واقع راه سومى انتخاب كرد ، و با آنكه به اجبار ولايتعهدى را پذيرفت ، با روش خاص خود بگونه يى عمل نمود كه مامون به هدفهاى خويش از نزديك شدن به امام و كسب مشروعيت نرسد ، و طاغوتى بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد . . .

پاورقي

22- به « مقاتل الطالبيين » ابو الفرج اصفهانى و تتمة المنتهى و ديگر كتب تواريخ رجوع شود .

23- حياة الامام الرضا ، جعفر مرتضى الحسينى ص 213- 214 و بحار ج 49 ص 139 و مسند امام رضا ( ع ) ج 1 ص 77- 78 و عيون اخبار ج 2 ص 153

24- حياة الامام الرضا ص 214 و بحار ج 49 ص 290 و عيون اخبار ج 2 ص 239

25- حياة الامام الرضا ص 214 و كشف الغمه ج 3 ص 92 و مسند امام رضا ج 1 ص 178 و عيون اخبار ج 2 ص 219

26- حياة الامام الرضا ص 215 و رجال ممقانى ج 1 ص 97 و عيون اخبار ج 2 ص 212

27- حياة الامام الرضا ص 364 و به شرح ميميه ابى فراس ص 196 و عيون اخبار ج 2 ص 170 و بحار ج 49 ص 183 و مسند امام رضا ج 2 ص 96 رجوع شود .

ولايتعهدى امام رضا عليه السلام

مامون پس از آنكه برادرش امين را نابود كرد و بر مسند حكومت تكيه زد ، در شرايط حساسى قرار گرفت ، زيرا موقعيت او بويژه در بغداد كه مركز حكومت عباسى بود و در

ميان طرفداران عباسيان كه خواستار « امين » بودند و حكومت مامون را در « مرو » با مصالح خود منطبق نمى ديدند ، سخت متزلزل بود . و از سوى ديگر شورش علويان تهديدى جدى براى حكومت مامون محسوب مى شد ، چرا كه در 199 هجرى « محمد بن ابراهيم طباطبا » از علويان محبوب و بزرگوار بدستيارى « ابو السرايا » قيام كرد

، و گروهى ديگر از علويان هم در عراق و حجاز قيامهايى داشتند و از ضعف بنى عباس كه در درگيرى مامون و امين نظام امورشان از هم پاشيده بود استفاده كردند ، و بر برخى از شهرها مسلط شدند ، و تقريبا از كوفه تا يمن در آشوب و اغتشاش بود ، و مامون با كوشش بسيار توانست بر اين آشوبها چيره شود . . . ( 22 ) و نيز ممكن بود ايرانيان هم به يارى علويان برخيزند چون ايرانيان به حق شرعى خاندان امير مؤمنان على عليه السلام معتقد بودند ، و در ابتداى كار بنى عباس هم داعيان عباسى براى سرنگونى بنى اميه ازهمين علاقه ى ايرانيان به خاندان پيامبر و دودمان امير مؤمنان استفاده كرده بودند .

مامون كه مردى زيرك و مكار بود ، به فكر آن افتاد كه با طرح واگذارى خلافت يا ولايتعهدى به شخصيتى مانند امام رضا عليه السلام پايه هاى لرزان حكومت خود را تثبيت كند ، زيرا اميدوار بود كه با مبادرت به اين كار بتواند جلوى شورش علويان را بگيرد ، و موجبات ضايت خاطر آنان را فراهم سازد ، و ايرانيان را نيز آماده پذيرش خلافت

خود نمايد .

پيداست كه تفويض خلافت يا ولايتعهدى به امام فقط يك تاكتيك حساب شده ى سياسى بود ، و گرنه كسى كه براى حكومت ، برادر خود را به قتل رسانده بود ، و نيز در زندگى خصوصى خود از هيچ فسق و فجورى ابا نداشت ناگهان چنان ديانت پناه نمى شد كه از خلافت و لطنت بگذرد ، و بهترين شاهد مكر و تزوير مامون نپذيرفتن امام از او است . چرا كه اگر مامون در گفتار و كردار خود صادق مى بود هرگز امام از بدست گرفتن زمام خلافت كه جز امام هيچكس صلاحيت آن را ندارد طفره نمى رفت .

شواهد ديگر نيز كه در تاريخ موجود است بروشنى از سوء نيت مامون پرده بر مى دارد ، و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مى كنيم :

مامون جاسوسانى بر امام گماشته بود تا همه ى امور را زير نظر بگيرند و به او گزارش كنند ، اين خود دليل دشمنى مامون با امام و عدم ايمان و حسن نيت او نسبت به آن بزرگواراست ، در روايات اسلامى مى خوانيم :

« هشام بن ابراهيم راشدى ، از نزديكترين افراد نزد امام رضا ( ع ) بود و امور امام بدست او جريان داشت ، ولى هنگاميكه امام را به مرو آوردند ، هشام با « فضل بن سهل ذو الرياستين » -وزير مامون-و با مامون اتصال و ارتباط پيدا كرد ، و چنان بود كه هيچ چيز را از آنان پنهان نمى داشت ، مامون او را حاجب ( يعنى مسئول روابط عمومى ) امام

قرار داد ، و هشام فقط افرادى را كه خود مايل بود نزد امام راه مى داد ، و بر امام سخت مى گرفت و او را در مضيقه قرار مى داد . و دوستان و پيروان امام نمى توانستند آن گرامى را ملاقات نمايند ، و هر چه امام در منزلش مى گفت هشام به مامون و فضل بن سهل گزارش مى كرد . . . » ( 23 )

« ابا صلت » در مورد دشمنى مامون با امام مى گويد :

امام عليه السلام « با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مى كرد ، و مردم مى گفتند : به خدا قسم او از مامون به خلافت سزاوارتر است ، و جاسوسان اين مطلب را به مامون گزارش مى كردند . . . » ( 24 )

و نيز مى بينيم « جعفر بن محمد بن الاشعث » در ايامى كه امام در خراسان و نزد مامون بوده است ، به امام پيام مى دهد كه نامه هاى او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادابدست ديگرى بيفتد ، و امام براى اطمينان خاطر او مى فرمايد : نامه هايش را پس از خواندن مى سوزانم . . . ( 25 )

و نيز مى بينيم امام عليه السلام در همان ايام كه نزد مامون و ظاهرا وليعهد است در پاسخ « احمد بن محمد بزنطى » مى نويسد : . . . و اما اينكه اجازه ى ملاقات خواسته يى ، آمدن نزد من دشوار است ، و اينها اكنون بر من سخت گرفته اند ، و فعلا برايت ممكن

نيست ، انشاء الله بزودى ملاقات ميسر خواهد شد . . . ( 26 )

آشكارتر از همه آنكه مامون خود گاهى نزد برخى نزديكان و وابستگانش به هدفهاى واقعى خود در مورد امام عليه السلام اعتراف و صريحا از نيات پليد خود پرده برداشته است :

مامون در پاسخ « حميد بن مهران » -يكى از درباريانش-و گروهى از عباسيان كه او را به هت سپردن ولايتعهدى به امام رضا سرزنش مى كردند مى گويد :

« . . . اين مرد از ما پنهان و دور بود ، و براى خود دعوت مى كرد ، ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براى ما باشد ، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نمايد ، و شيفتگان او دريابند كه آنچه او ادعا مى كرد در او نيست ، و اين امر-خلافت-مخصوص ماست نه او .

و ما بيمناك بوديم اگر او را به حال خود باقى گذاريم ، آشوبى براى ما بر پا سازد كه نتوانيم جلوى آنرا بگيريم ، و وضعى پيش آورد كه طاقت مقابله ى آنرا نداشته باشيم . . . » ( 27 )

بنابر اين مامون در تفويض خلافت يا ولايتعهدى به امام ، حسن نيت نداشت ، و در اين بازى سياسى بدنبال هدفهاى ديگرى بود ، او مى خواست از يكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواى امام را ناچيز و آلوده سازد ، و از سوى ديگر امام هر يك از دو پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى را بصورتيكه مامون خواسته بود مى پذيرفت به سود مامون تمام

مى شد ، زيرا اگر امام خلافت را مى پذيرفت مامون شرط مى كرد خودش وليعهد باشد و بدينوسيله شروعيت حكومت خود را تامين و سپس پنهانى و با دسيسه امام را از ميان بر مى داشت و اگر امام ولايتعهدى را مى پذيرفت باز حكومت مامون پا بر جا و امضا شده بود . . .

امام در واقع راه سومى انتخاب كرد ، و با آنكه به اجبار ولايتعهدى را پذيرفت ، با روش خاص خود بگونه يى عمل نمود كه مامون به هدفهاى خويش از نزديك شدن به امام و كسب مشروعيت نرسد ، و طاغوتى بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد . . .

پاورقي

22- به « مقاتل الطالبيين » ابو الفرج اصفهانى و تتمة المنتهى و ديگر كتب تواريخ رجوع شود .

23- حياة الامام الرضا ، جعفر مرتضى الحسينى ص 213- 214 و بحار ج 49 ص 139 و مسند امام رضا ( ع ) ج 1 ص 77- 78 و عيون اخبار ج 2 ص 153

24- حياة الامام الرضا ص 214 و بحار ج 49 ص 290 و عيون اخبار ج 2 ص 239

25- حياة الامام الرضا ص 214 و كشف الغمه ج 3 ص 92 و مسند امام رضا ج 1 ص 178 و عيون اخبار ج 2 ص 219

26- حياة الامام الرضا ص 215 و رجال ممقانى ج 1 ص 97 و عيون اخبار ج 2 ص 212

27- حياة الامام الرضا ص 364 و به شرح ميميه ابى فراس ص 196 و عيون اخبار ج 2 ص 170 و بحار ج

49 ص 183 و مسند امام رضا ج 2 ص 96 رجوع شود .

از مدينه تا مرو

همچنانكه گفتيم مامون براى بهره برداريهاى سياسى و راضى ساختن علويان كه هماره در ميانشان مردانى دلير و دانشمند و پارسا بسيار بود ، و جامعه و بويژه ايرانيان دل بسوى آنان داشتند ، تصميم گرفت امام رضا عليه السلام را به مرو بياورد ، و چنان وانمود كند كه دوستدار علويان و امام عليه السلام است ، مامون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل مى كرد كه گاهى برخى از شيعيان پاك نهاد نيز فريب مى خوردند بهمين جهت امام رضا عليه السلام به برخى از ياران خود كه ممكن بود تحت تاثير تظاهر و ريا كارى مامون واقع شوند فرمود : « به گفتار او مغرور نشويد و فريب نخوريد ، سوگند به خدا كسى جز مامون قاتل من نخواهد بود ، اما من ناگزيرم شكيبائى ورزم تا وقت در رسد » ( 28 ) .

بارى ، مامون در رابطه با وليعهد ساختن امام در سال 200 هجرى دستور داد امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو بياورند ( 29 ) ، « رجاء بن ابى الضحاك » فرستاده ى مخصوص مامون مى گويد :

مامون مرا مامور كرد به مدينه بروم و على بن موسى الرضا ( ع ) را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به ديگرى وا نگذارم . من بر حسب فرمان مامون از مدينه تا مرو يكسره همراه آن حضرت بودم ، سوگند به خداى هيچكس را از آن حضرت در

پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر ، و بيش از او در ياد خدا نديده ام . . . ( 30 )

و نيز مى گويد : از مدينه تا مرو به هيچ شهرى در نيامديم جز آنكه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند ، و از مسائل دينى استفتا و پرسش مى كردند ، و آن حضرت پاسخ كافى مى داد ، و براى آنان به استناد از پدران گراميش تا پيامبر ، بسيار حديث مى فرمود . . . ( 31 )

« ابو هاشم جعفرى » مى گويد : « رجاء بن ابى الضحاك » امام عليه السلام را از طريق اهواز مى برد . . . چون خبر تشريف فرمائى امام به من رسيد به اهواز آمدم و خدمت امام شرفياب شدم و خود را معرفى كردم ، و اين اولين بار بود كه آن گرامى را مى ديدم . اين زمان اوج گرماى تابستان بود و امام عليه السلام نيز بيمار بودند ، به من فرمودند : طبيبى براى ما بياور .

طبيبى به خدمتش آوردم ، امام گياهى را براى طبيب توصيف كرد ، طبيب عرض كرد : هيچكس را جز شما سراغ ندارم كه اين گياه را بشناسد ، چگونه بر اين گياه اطلاع پيدا كرده ايد ؟ اين گياه در اين زمان و در اين سرزمين موجود نيست . امام فرمود : پس نيشكر تهيه كن .

عرض كرد : يافتن نيشكر از آنچه نخست نام برديد دشوارتر است ، چرا كه اين وقت سال وقت نيشكر نيست و يافت نمى شود .

فرمود : اين هر دو

در سرزمين شما و در همين زمان موجود است ، با اين همراه شو-اشاره به ابو هاشم-و به سوى سد آب برويد و از آن بگذريد ، خرمنى انباشته مى يابيد ، بسوى آن برويد ، مردى سياه را خواهيد ديد . . . از او محل روييدن نيشكر و آن گياه را بپرسيد .

ابو هاشم مى گويد : بهمان نشانى كه امام فرموده بود رفتيم ، و نيشكر تهيه كرديم و به خدمت امام آورديم و آن حضرت خداى را سپاس گفت .

طبيب از من پرسيد : اين مرد كيست ؟

گفتم : فرزند سرور پيامبران ( ص ) است .

گفت : از علوم و اسرار پيامبران چيزى نزد اوست .

گفتم : آرى . از اينگونه امور از او ديده ام اما پيامبر نيست .

گفت : وصى پيامبر است ؟

گفتم : آرى از اوصياء پيامبر است .

خبر اين واقعه به « رجاء بن ابى الضحاك » رسيد و به ياران خود گفت اگر امام در اين جا بماند مردم به او روى مى آورند ، بهمين جهت آن حضرت را از اهواز حركت داد و كوچ كرد . ( 32 )

پاورقي

28- بحار ج 49 ص 189

29- كافى ج 1 ص 498- منتهى الامال

30- بحار ج 49 ص 91- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 178

امام در نيشابور

بانوئى كه امام عليه السلام در نيشابور به خانه ى پدر بزرگش وارد شده بود مى گويد : امام رضا عليه السلام به نيشابور آمد و در محله ى غربى در ناحيه يى كه به « لاشاباد »

معروف است در منزل پدر بزرگم « پسنده » وارد شد ، و پدر بزرگ من بدان جهت « پسنده » ناميده شد كه امام عليه السلام او را پسنديد و به خانه ى او آمد .

امام در گوشه يى از خانه ى ما بدست مبارك خود بادامى كاشت ، و از بركت امام در ظرف يكسال درختى شد و بار آورد ، مردم به بادام اين درخت شفا مى جستند و هر بيمارى از بادام اين درخت به قصد شفاء مى خورد بهبود مى يافت . . . ( 33 )

« ابا صلت هروى » از ياران نزديك امام مى گويد : من همراه امام على بن موسى الرضا ( ع ) بودم ، هنگاميكه مى خواست از نيشابور برود بر استرى خاكسترى رنگ سوار بود و « محمد بن رافع » و « احمد بن الحرث » و « يحيى بن يحيى » و « اسحق بن راهويه » و گروهى از علماء گرد امام اجتماع كرده بودند ، آنان عنان استر امام را گرفتند و گفتند : تو را به حرمت پدران اكت سوگند مى دهيم كه براى ما حديثى كه خود از پدرت شنيده باشى بگو .

امام سر از محمل بيرون آورد و فرمود :

« حدثنا ابى ، العبد الصالح موسى بن جعفر قال حدثنى ابى الصادق جعفر بن محمد ، قال حدثنى ابى ابو جعفر بن على باقر علوم الانبياء ، قال حدثنى ابى على بن الحسين سيد العابدين ، قال حدثنى ابى سيد شباب اهل الجنة الحسين ، قال حدثنى ابى على بن ابى طالب

عليهم السلام ، قال سمعت النبى ( ص ) يقول سمعت جبرئيل يقول قال الله جل جلاله : انى انا الله لا اله الا انا فاعبدونى ، من جاء منكم بشهادة ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل فى حصنى و من دخل فى حصنى امن من عذابى »

( پدرم ، بنده ى شايسته ى خدا موسى بن جعفر برايم گفت كه پدرش جعفر بن محمد صادق از پدرش محمد بن على باقر از پدرش على بن الحسين سيد العابدين از پدرش سرور جوانان بهشت حسين ، از پدرش على بن ابيطالب عليه السلام نقل كرد كه فرمود از پيامبر ( ص ) شنيدم كه مى فرمود فرشته ى خدا جبرئيل گفت خداى متعال فرموده است : منم خداى يكتا كه خدايى جز من نيست ، مرا بپرستيد ، كسى كه با اخلاص گواهى دهد كه خدايى جز « الله » نيست در قلعه ى من در آمده و كسى كه به قلعه ى من در آيد از عذاب من ايمن خواهد بود . ) ( 34 )

در روايتى ديگر « اسحق بن راهويه » كه خود در اين جمع بوده است مى گويد : امام پس از آنكه فرمود خدا فرموده است :

« لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى » اندكى بر مركب خود راه پيمود و آنگاه به ما فرمود : « بشروطها و انا من شروطها » ( 35 ) يعنى ايمان به يگانگى خدا كه موجب ايمنى از عذاب الهى مى شود شرايطى دارد و پذيرش ولايت و امامت ائمه عليهم السلام از

جمله ى شرايط آنست .

در تواريخ ديگرى نقل شده ، هنگامى كه امام اين حديث را مى فرمود ، مردمان نيشابور-كه در آن هنگام از شهرهاى بزرگ خراسان و بسيار پر جمعيت و آباد بود و بعدها در حمله ى مغول ويران شد-چنان انبوه شده بودند كه مدتى طولانى از صداى فرياد و گريه ى مردم از شوق ديدار امام ، گفتن حديث ممكن نمى شد تا روز به نيمه رسيد ، و پيشوايان و قضات فرياد مى زدند : اى مردم گوش كنيد و پيامبر را در مورد عترتش ميازاريد ، و خاموش باشيد . . .

سر انجام امام در ميان شور و شوق مردم حديث را فرمود و بيست و چهار هزار قلمدان آماده نوشتن كلمات امام شد . ( 36 )

« هروى » مى گويد : امام از نيشابور بيرون آمد و در ده سرخ ( 37 ) به امام عرض كردند ظهر شده است آيا نماز نمى گذاريد ؟

امام پياده شد و آب خواست ، و ما آب نداشتيم ، امام بدست مبارك خويش خاك را كاويد و چشمه يى جارى شد چنانكه آن گرامى و همه ى همراهان وضو ساختند ، و اثر اين آب تا كنون باقى است . ( 38 )

و چون به « سناباد » رسيد به كوهى كه از سنگ آن ظروفى مى ساختند تكيه كرد و فرمود :

« خداوندا مردم را از اين كوه سودمند فرما و در آنچه در ظروفى كه از اين كوه مى تراشند قرار گيرد بركت ده » و آنگاه فرمان داد ديكهايى براى او

از سنگ آن كوه تهيه كنند و فرمود : طعام او را جز در اين ديكها نپزند ( 39 ) ، و آن گرامى در غذا بى تكلف و كم خوراك بود . ( 40 )

آنگاه در طوس به خانه ى « حميد بن قحطبه طائى » وارد شد ، و به بقعه يى كه « هارون الرشيد » در آن مدفون بود ( 41 ) در آمد ، و در يكسوى گور هارون با دست خطى كشيد و فرمود :

« هذه تربتى ، و فيها ادفن و سيجعل الله هذا المكان مختلف شيعتى و اهل محبتى . . . » ( 42 )

( اين خاك من است و در آن مدفون خواهم شد ، و به زودى خداى متعال اين مكان را زيارتگاه و محل رفت و آمد شيعيان و دوستدارانم قرار خواهد داد . . . ) سر انجام امام عليه السلام به مرو رسيد ، و مامون او را درخانه يى مخصوص و جدا از ديگران فرود آورد و بسيار احترام كرد . . . ( 43 )

پاورقي

33- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 131

34- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 132- 133

35- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 134

36- بحار ج 49 ص 127

37- ده سرخ در نيم فرسخى شريف آباد و شش فرسخى مشهد مقدس واقع شده است ( منتخب التواريخ ص 544 )

38- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135

39- ظروفى كه از سنگ اين كوه مى تراشند هم اكنون نيز بسيار مورد توجه است

و از همين سنگ انواع وسائل ديگر نيز ساخته مى شود و از كالاها و سوقاتهاى معروف شهرستان مشهد است ، و عموم اهالى مشهد از داستان دعاى حضرت در مورد اين كوه و بركت آن آگاهى دارند .

40- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135

41- همين مكانى كه اكنون مرقد مطهر امام رضا عليه السلام است .

42- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135- 136

43- ارشاد مفيد ص 290

پيشنهاد مامون

پس از ورود امام به مرو ، مامون پيام فرستاد كه مى خواهم از خلافت كناره گيرى كنم و اين كار را به شما واگذارم ، نظر شما چيست ؟

امام نپذيرفت ، مامون بار ديگر پيغام داد چون پيشنهاد اول مرا نپذيرفتيد ناچار بايد ولايتعهدى مرا بپذيريد . امام به شدت از پذيرفتن اين پيشنهاد نيز خوددارى كرد . مامون امام را نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد ، « فضل بن سهل ذو الرياستين » نيز در آن مجلس بود . مامون گفت : نظر من اينست كه خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم . امام قبول نكرد ، مامون پيشنهاد ولايتعهدى را تكرار كرد باز امام از پذيرش آن ابا فرمود .

مامون گفت : « عمر بن خطاب » براى خلافت بعد از خود شورايى با عضويت شش نفر تعيين كرد و يكى از آنان جد شما على بن ابيطالب بود ، و عمر دستور داد هر يك از آنان مخالفت كند گردنش را بزنند ، اينك چاره يى جز قبول آنچه اراده كرده

ام ندارى ، چون من راه و چاره ى ديگرى نمى يابم .

مامون با بيان اين مطلب تلويحا امام را تهديد به مرگ كرد ، و امام ناچار با اكراه و اجبار وليعهدى را پذيرفت وفرمود :

« ولايتعهدى را مى پذيرم بشرط آنكه آمر و ناهى و مفتى و قاضى نباشم و كسى را عزل و نصب نكنم و چيزى را تبديل و تغيير ندهم »

و مامون همه ى اين شرايط را پذيرفت ( 44 ) ، و بدين ترتيب ولايتعهدى خود را بر امام تحميل كرد تا با اين توطئه هم امام را زير نظر داشته باشد كه نتواند مردم را به سوى خويش بخواند ، و هم علويان و شيعيان را آرام سازد ، و پايه هاى حكومت خود را تحكيم بخشد .

« ريان بن صلت » مى گويد : خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و عرض كردم اى فرزند پيامبر ( ص ) برخى مى گويند شما قبول وليعهدى مامون را نموده ايد با آنكه نسبت به دنيا اظهار زهد و بى رغبتى مى فرمائيد !

فرمود : « خدا گواه است كه اينكار خوشايند من نبود ، اما ميان پذيرش وليعهدى و كشته شدن قرار گرفتم و ناچار پذيرفتم . . . آيا نمى دانيد كه « يوسف » پيامبر خدا بود و چون ضرورت پيدا كرد كه خزانه دار عزيز مصر شود پذيرفت ، اينك نيز ضرورت اقتضا كرد كه من مقام وليعهدى را به اكراه و اجبار بپذيرم ، اضافه بر اين من داخل اين كار نشدم مگر مانند كسى كه از آن خارج

است ( يعنى با شرائطى كه قرار دادم مانند آنست كه مداخله نكرده باشم ) به خداى متعال شكايت مى كنم و از او يارى مى جويم » ( 45 )

« محمد بن عرفه » مى گويد ، به امام عرض كردم : اى فرزند پيامبر خدا ! چرا وليعهدى را پذيرفتى ؟

فرمود : « به همان دليل كه جدم على عليه السلام را وادار كردند در آن شورا شركت كند » ( 46 )

« ياسر خادم » مى گويد : پس از آنكه امام ولايتعهدى را قبول كرده بود ، او را ديدم دستهايش را به سوى آسمان بلند كرده ، مى گفت :

« خدايا تو مى دانى كه من بناچار و با اكراه پذيرفتم ، پس مرا مؤاخذه مكن همچنانكه بنده و پيامبرت يوسف را مؤاخذه نكردى هنگاميكه ولايت مصر را پذيرفت » ( 47 )

و نيز به يكى از خواص خود كه از ولايتعهدى امام خوشحال بود فرمود :

« خوشحال نباش اين كار به انجام نخواهد رسيد و به اين حال نخواهد ماند » ( 48 )

پاورقي

44- ارشاد مفيد ص 290

45- علل الشرايع ص 227- 228 و عيون اخبار الرضا ج 2 ص 138

46- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 141

47- امالى صدوق ص 72

48- ارشاد مفيد ص 292

موضعگيرى منفى امام

امام بظاهر و در گفتار وليعهدى را پذيرفت ولى عملا آن را نپذيرفته بود زيرا شرط كرد كه هيچ مسئوليتى نداشته باشد و دركارها مداخله يى نكند . مامون شرايط را قبول كرده بود ولى گاهى مى كوشيد برخى كارها را

بر امام تحميل كند و امام را آلت اجراى مقاصد خود قرار دهد ، ولى امام بشدت مقاومت مى كرد و هرگز با او همكارى نمى كرد .

« معمر بن خلاد » مى گويد : امام رضا عليه السلام برايم نقل كرد كه مامون به من گفت برخى از افراد مورد اعتماد خودت را معرفى كن تا حكومت شهرهايى كه بر من شوريده اند به آنان واگذار كنم . به او گفتم : « اگر به شرايطى كه پذيرفتى وفا كنى من هم به عهدم وفا خواهم كرد ، من در اين كار به اين شرط داخل شدم كه امر و نهى و عزل و نصب نكنم و مشاور هم نباشم تا پيش از تو در گذرم ، سوگند به خدا خلافت چيزى است كه به آن فكر نمى كردم ، آنگاه كه در مدينه بودم بر مركبم سوار مى شدم و رفت و آمد مى كردم ، و اهل شهر و ديگران حوائج خود را به من عرضه مى داشتند و من بر آورده مى ساختم ، و آنان و من همچون عموها بوديم ( مثل وابستگان با هم انس و صميميت داشتيم ) و نامه هايم در شهرها مقبول و مورد احترام بود تو نعمتى بيش از آنچه خداوند به من عطا كرده است براى من نيفزوده يى ، و هر نعمتى هم بخواهى بيفزايى باز از خداست كه به من عطا مى شود » مامون گفت من به عهدم وفا دارم . ( 49 )

پاورقي

49- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 164

جشن ولايتعهدى

پس از آنكه امام عليه السلام مقام

وليعهدى را بگونه يى كه ذكر شد پذيرفت ، مامون براى اعلام به مردم و بهره برداريهاى سياسى و تظاهر به اينكه بسيار خشنود و خوشحال است جشنى بر پا كرد ، و روز پنجشنبه براى درباريانش جلوس ترتيب داد و « فضل بن سهل » بيرون رفت و مردم را از نظر مامون در باره ى امام رضا عليه السلام و وليعهدى او آگاه ساخت ، و فرمان مامون را ابلاغ كرد كه بايد لباس سبز ( كه لباس مرسوم علويان بود ) بپوشند و پنجشنبه ى ديگر براى بيعت با امام حاضر شوند . . .

در روز تعيين شده همه ى طبقات اعم از درباريان و فرماندهان سپاه و قاضيان و ديگران در لباس سبز حاضر شدند ، مامون نشست و براى امام عليه السلام نيز جايگاه ويژه يى ترتيب داده بودند و امام نيز با لباس سبز در حاليكه عمامه بر سر و شمشيرى بهمراه داشت نشست ، مامون دستور داد فرزندش « عباس بن مامون » اولين نفر باشد كه با امام بيعت مى كند ، امام دست خود را بلند كرد چنانكه پشت دست بطرف چهره يى خودش و كف دست بسوى بيعت كننده بود .

مامون گفت : دستت را براى بيعت بگشا .

امام فرمود : رسول خدا ( ص ) اين چنين بيعت مى شد .

آنگاه مردم با امام بيعت كردند و دست او همچنان بالاى دستها بود ، در اين مجلس كيسه هاى پول تقسيم شد ، وسخنرانان و شاعران در باره ى فضائل امام و در مورد كارى كه مامون انجام داده بود

داد سخن دادند . . .

سپس مامون به امام گفت : شما نيز خطبه بخوانيد و سخن بگوييد .

امام پس از حمد و ثناى الهى خطاب به حاضران فرمود :

« ما بر شما حقى از ناحيه ى پيامبر ( ص ) داريم و شما نيز بر ما حقى بخاطر پيامبر ( ص ) داريد ، پس هنگاميكه شما حق ما را ادا كرديد بر ما نيز لازم است حقتان را محترم بشماريم » و ديگر در آن مجلس چيزى نفرمود .

مامون دستور داد درهمها را بنام « رضا » سكه زدند . ( 50 )

پاورقي

49- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 164

50- ارشاد مفيد ص 292- 2

اقامه نماز عيد

در يكى از اعياد اسلامى مانند عيد فطر يا عيد قربان ، مامون براى امام پيام فرستاد كه امامت نماز عيد را بپذيرد و نماز را برگزار فرمايد . امام پاسخ داد : تو شرايطى كه ميان من و توست مى دانى ، مرا از اقامه ى نماز معذور دار .

مامون گفت : منظورم از اين كار آنست كه مردم مطمئن شوند و نيز فضيلت تو را بشناسند !

فرستاده چند بار ميان مامون و امام رفت و آمد كرد ، و چون مامون بسيار اصرار ورزيد امام پاسخ داد : بيشتر دوست دارم مرا از اين كار معاف دارى ، ولى اگر نمى پذيرى و ناچار بايد اين كار را انجام دهم ، من براى اقامه ى نماز عيد مانند رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير مؤمنان على عليه السلام بيرون خواهم آمد .

مامون پذيرفت و

گفت : هر طور مايل هستيد بيرون بياييد ، و دستور داد فرماندهان و درباريان و عموم مردم بامداد عيد جلوى خانه ى امام حاضر شوند .

بامداد عيد پيش از طلوع آفتاب كوچه ها و راهها از مردم مشتاق پر شد و حتى زنان و كودكان هم آمده بودند و بيرون آمدن امام را انتظار مى بردند . فرماندهان بهمراه سپاهيان ، سوار بر مركبهاى خود جلوى منزل امام ايستاده بودند ، آفتاب سر زد ، امام غسل كرد و لباس پوشيد و عمامه يى سپيد كه از پنبه بافته شده بود بر سر نهاد ، و يك سر عمامه را بر سينه و سر ديگر را از پس پشت بر كتف افكند ، خود را معطر ساخت و عصا در دست گرفت ، و به همراهان خويش فرمود : آنچه انجام مى دهم انجام دهيد .

آنگاه پاى برهنه در حاليكه شلوار و نيز دامن لباس را تا نيمه ساق پا بالا آورده بود . براه افتاد ، پس از چند گام سر به سوى آسمان بلند كرد و تكبير گفت ، همراهانش به تكبير او تكبير گفتند . . . امام به در سراى رسيد و ايستاد .

فرماندهان و سپاهيان چون امام را چنان ديدند از مركبها بر زمين جستند و پاپوشها از پاى در آوردند و پا برهنه بر خاك ايستادند .

امام بر در سراى تكبير گفت و انبوه مردم با او تكبير گفتند ، صحنه چنان شور و عظمتى داشت كه گويى آسمان و زمين با او تكبير مى گويند ، شهر مرو را سراسر گريه و فرياد

فرا گرفت . « فضل بن سهل » چون اوضاع را چنين ديد به مامون خبر برد و گفت : اى امير ! اگر « رضا » بدينگونه به مصلاى نماز برسد فتنه و آشوب مى شود و ما همه بر جان خويش بيمناكيم ، به او پيام بفرست كه باز گردد .

مامون به امام پيام داد : ما شما را به زحمت انداختيم و دوست نداريم به شما زحمت و رنجى برسد ، شما باز گرديد و با مردم همان كسى كه قبلا نماز مى خواند نماز را برگزار نمايد .

امام دستور داد كفش او را بياورند ، و پوشيد و سوار شد و به خانه بازگشت . ( 51 ) و مردم بر نفاق و عوامفريبى مامون پى بردند و دريافتند آنچه در مورد امام ابراز مى دارد تظاهر است ، و هدفى جز رسيدن به اغراض سياسى خود ندارد . . .

پاورقي

51- ارشاد مفيد ص 214- 213- عيون اخبار ج 2 ص 149- 148

بحث و مناظره

مامون در سياست مزورانه ى خود عليه امام ، توطئه هاى ديگرى نيز انديشيده بود ، او كه از عظمت مقام معنوى امام در جامعه رنج مى برد مى كوشيد با روبرو كردن دانشمندان با آن حضرت ، و به بهانه ى بحث و مناظره ى علمى و استفاده از دانش امام ، شكستى بر آن گرامى وارد سازد تا شايد بدين وسيله از محبوبيت او در جامعه بكاهد ، و در نظر مردم امام را بيمايه و بيمقدار سازد ، اما اين خدعه و مكر مامون نتيجه يى جز افزايش عظمت امام و

شرمسارى مامون نداشت ، و آفتاب دانش الهى امام در مجالس علمى چنان مى درخشيد كه خفاش مزورى چون مامون را هر بار در آتش حسد كورتر مى ساخت .

« شيخ صدوق » فقيه و محدث بزرگوار شيعه كه پيش از هزار سال پيش مى زيسته است ، مى نويسد :

« مامون از متكلمان گروههاى مختلف و گمراه افرادى را دعوت مى كرد ، و حريص بر آن بود كه آنان بر امام غلبه كنند ، و اين بجهت رشگ و حسدى بود كه نسبت به امام در دل داشت ، اما آن حضرت با كسى به بحث ننشست جز آنكه در پايان به فضيلت امام اعتراف كرد و به استدلال امام سر فرود آورد . . . » ( 52 )

« نوفلى » مى گويد : مامون عباسى به « فضل بن سهل » فرمان داد سران مذاهب گوناگون همچون « جاثليق » و « راس الجالوت » و بزرگان « صابئين » و « هربذ اكبر » و پيروان زرتشت ، و « نسطاس رومى » و متكلمان ( 53 ) را جمع كند ، « فضل » ايشان را گرد آورد . . .

مامون به وسيله ى « ياسر » متصدى امور امام رضا عليه السلام از امام تقاضا كرد در صورت تمايل با سران مذاهب سخن بگويد ، و امام پاسخ داد فردا خواهم آمد ، چون ياسر بازگشت امام به من فرمود :

« اى نوفلى ! تو عراقى هستى و عراقى هوشيار است ، از اينكه مامون مشركان و صاحبان عقائد را گرد آورده است

چه مى فهمى ؟ »

گفتم : فدايت شوم ، مى خواهد شما را بيازمايد و ميزان دانشتان را بشناسد . . .

فرمود : « آيا مى ترسى آنان دليل مرا باطل سازند ؟ »

گفتم : نه به خدا سوگند ، هرگز چنين بيمى ندارم ، و اميد مى دارم خدا ترا بر آنان پيروز گرداند .

فرمود : « اى نوفلى ! دوست دارى بدانى مامون چه وقت پشيمان مى شود ؟ »

گفتم : آرى .

فرمود : « آنگاه كه من بر اهل تورات با توراتشان ، و بر اهل انجيل با انجيلشان ، و بر اهل زبور با زبورشان ، و بر صابئين با زبان عبرى خودشان ، بر هربذان با زبان پارسيشان ، و بر روميان با زبان خودشان ، و بر اصحاب مقالات با لغتشان استدلال كنم ، و آنگاه كه هر دسته يى را محكوم كردم و دليلشان را باطل ساختم ، و دست از عقيده و گفتار خود كشيدند و به گفتار من گراييدند ، مامون در مى يابد مسندى كه بر آن تكيه كرده است حق او نيست و در اين هنگام مامون پشيمان مى گردد و بعد امام فرمود و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم . . . »

بامداد ديگر امام به مجلس آنان آمد . . . ، « راس الجالوت » عالم يهودى گفت : ما از تو به جز از تورات و انجيل و زبور داود و صحف ابراهيم و موسى نمى پذيريم ( 54 ) ، آن حضرت قبول كرد ، و با آنان

به تورات و انجيل و زبور براى اثبات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به تفصيل استدلال فرمود ، آن گرامى را تصديق كردند و نيز با ديگران بحث كرد و چون همه خاموش ماندند فرمود : « اى گروه اگر در ميان شما كسى مخالف است و پرسشى دارد بى شرم و بيم بگويد » .

« عمران صابى » كه در بحث و علم كلام بى نظير بود گفت : اى دانشمند ! اگر نه اين بود كه خود به پرسيدن دعوت كردى پرسشى نمى كردم ، زيرا من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفتم ، و با متكلمان آن سرزمينها سخن گفتم ، كسى را نيافتم كه وحدانيت خداى را بر من ثابت كند . . .

امام عليه السلام به تفصيل برهان اثبات خداى واحد را براى او بيان فرمود ، ( 55 ) عمران قانع شد و گفت : سرور من ، دريافتم و گواهى مى دهم كه خدا چنان است كه شما فرمودى ، و محمد بنده ى اوست كه براى هدايت و با دينى درست بر انگيخته شده ، آنگاه به قبله رو كرد و به سجده در افتاد و اسلام آورد . متكلمان چون سخن « عمران صابى » را شنيدند ديگر چيزى نپرسيدند ، و در پايان روز مامون برخاست و با امام عليه السلام به درون خانه رفتند ، و مردم پراكنده شدند . ( 56 )

پاورقي

52- بحار ج 49 ص 175- 176

53- جاثليق : رئيس اسقفان مسيحى- راس الجالوت : رئيس علماى يهود- صابئين : فرشته پرستان يا

ستاره پرستان يا كسانيكه به نوبت و شريعتى ايمان نداشتند- هربذ : معرب « هربد » است و به خادم آتشكده و قاضى گبران و آتش پرستان گفته مى شودنسطاس : پزشك رومى- متكلمان : كسانيكه در علم عقائد مهارت داشتند .

54- راس الجالوت يهودى بود و به انجيل ايمان نداشت ولى به آن آشنائى داشت و مى خواست از اينراه نيز امام را در حضور مسيحيان بيازمايد تقاضا كرد كه امام به انجيل نيز استدلال كند .

55- برهان مفصل و ژرفى كه امام عليه السلام در آن مجلس بيان فرمود در كتاب « توحيد صدوق » ذكر شده است .

56- توحيد صدوق ص 429- 427 و اثباة الهداة ج 6 ص 45- 49

شهادت امام

سر انجام مامون تصميم به قتل امام گرفت ، زيرا دريافته بود كه به هيچ روى نمى تواند امام را آلت دست خويش قرار دهد ، و عظمت امام و توجه جامعه نسبت به آن گرامى نيز روز افزون بود ، و با تمام كوششهاى مامون كه مايل بود بر شخصيت اجتماعى امام لطمه يى وارد سازد ، شخصيت و احترام امام روزاروز اوج بيشترى مى گرفت ، و مامون مى دانست هر چه وقت بگذرد حقانيت امام و تزوير مامون بر ملاتر مى شود ، و از سوى ديگر عباسيان و طرفداران آنان از عمل مامون در واگذارى وليعهدى خود به امام ، ناراضى بودند و حتى به عنوان مخالفت در بغداد با « ابراهيم بن مهدى عباسى » بيعت كردند ، و بدين ترتيب حكومت مامون از جهات مختلف در خطر قرار گرفته بود ،

لذا پنهانى در صدد نابودى امام بر آمد و او را مسموم ساخت تا هم از امام خلاصى يابد و هم بنى عباس و طرفدارانشان را به سوى خود جلب كند ، و پس از شهادت آن گرامى به بنى عباس نوشت :

شما انتقاد مى كرديد كه چرا مقام ولايتعهدى را به على بن موسى الرضا واگذاشته ام ، آگاه باشيد كه او درگذشت ، پس به اطاعت من در آييد » ( 57 ) مامون مى كوشيد طرفداران و پيروان امام رضا عليه السلام از شهادت امام مطلع نشوند ، و با تظاهر و عوامفريبى مى خواست نايت خود را پنهان سازد و وانمود كند كه امام به مرگ طبيعى در گذشته است ، اما حقيقت پنهان نماند و ياران ويژه ى امام و وابستگان از ماجرا با خبر شدند .

« ابا صلت هروى » كه از ياران نزديك امام رضا عليه السلام است ، گفتارى دارد كه چگونگى امور فيما بين مامون و امام ، و سر انجام قتل آن گرامى را براى ما بازگو مى كند :

« احمد بن على انصارى » مى گويد از « ابا صلت » پرسيدم :

چگونه مامون با آنكه به احترام و دوستدارى امام تظاهر مى كرد و او را وليعهد خود ساخت ، ممكن است به قتل او اقدام كرده باشد ؟

« ابا صلت » گفت : مامون چون عظمت و بزرگوارى امام را ديده بود اظهار احترام و دوستى مى كرد ، و او را وليعهد خود نمود تا به مردم وانمود كند كه امام دنيا دوست است ، و

در چشم مردم سقوط كند ، اما چون ديد بر زهد و تقواى امام لطمه يى وارد نيامد و مردم از امام چيزى بر خلاف قدس و تقوى نديدند ، و بهمين جهت مقام و فضيلت امام نزد مردم روزافزون شد ، مامون از متكلمان شهرهاى مختلف افرادى را گرد آورد به اميد آنكه يكى از آنان در بحث علمى بر امام غلبه كند و مقام علمى امام نزد دانشمندان شكست بخورد ،

و آنگاه بوسيله ى آنان نقض امام نزد عامه ى مردم مشهور شود ، اما هيچكس از يهوديان و مسيحيان و آتش پرستان و صائبين و برهمنان و ملحدان و دهرى مذهبان و نيز هيچ جدل كننده يى از فرقه هاى مسلمانان با امام سخن نگفت مگر آنكه امام بر او پيروز شد و او را به استدلال خويش معترف ساخت ،

و چون چنين شد مردم مى گفتند : « به خدا سوگند امام براى خلافت اولى و شايسته تر از مامون است » و ماموران مامون اين خبرها را براى او بازگو مى كردند ، و او سخت خشمگين مى شد و آتش حسدش زبانه مى كشيد . و نيز امام عليه السلام از گفتن حق در برابر مامون پروا نداشت ، و در بسيارى مواقع چيزهايى كه ناخوشايند مامون بود مى فرمود ، و اين نيز موجب شدت خشم مامون و كينه ى او نسبت به امام مى شد ، و سر انجام چون از حيله هاى گوناگون خود عليه امام نتيجه نگرفت پنهانى امام را مسموم ساخت » ( 58 )

و نيز « ابا صلت » كه

خود همراه امام بوده ، و در دفن امام نيز شركت داشته است مى گويد در راه بازگشت از مرو به بغداد در طوس مامون امام را با انگور مسموم به قتل رساند . ( 59 )

پيكر پاك امام ، در همان بقعه يى كه هارون قبلا مدفون شده بود ، در جلوى قبر هارون بخاك سپرده شد . واقعه ى شهادت امام رضا عليه السلام در روز آخر ماه صفر سال 203هجرى بود و در اين هنگام امام پنجاه و پنجسال داشت . . .

درود خدا و پيامبران و پاكان و نيكان بر روح مقدس آن بزرگوار .

بارى ، سكوت و تحريف تواريخ موجب آن شده كه ابعاد جنايات برخى ستمگران و از آن جمله مامون عباسى براى آيندگان بدرستى آشكار نباشد ، مامون با رذيلت و حيله گرى نه تنها امام عليه السلام را سر انجام مسموم و مقتول ساخت ، بلكه بسيارى از وابستگان امام و علويان بزرگوار و شيعيان وفادار به امام را نيز يا نابود كرد يا آواره ى شهرها و دشتها و كوهها نمود ، و چنان عرصه را بر آنان تنگ ساخت كه آن گراميان پنهان و گمنام هر يك بگوشه يى فرارى شدند ، و سر انجام برخى شربت شهادت نوشيدند و برخى نيز گمنام زيستند و مردند ، و از تاريخ زندگى بسيارى از آنان هيچ خبرى در دست نيست و برخى خبرهاى پراكنده نيز توسط شيعيان ضبط و محفوظمانده است . . .

پاورقي

57- طبرى ج 11 ص 1030- البداية و النهايه ج 10 ص 249 و غير آن به نقل حياة

الامام الرضا ص 349

58- عيون اخبار ج 2 ص 241

59- عيون اخبار ج 2 ص 245

چند گفتار از امام رضا عليه السلام

براى تبرك و نيز بهره ورى از دانش امام على بن موسى الرضا عليهما السلام ، برخى سخنان آن عزيز بزرگوار را ذكر مى كنيم :

1- « المرء مخبوء تحت لسانه » مرد زير زبانش پنهان است و چون سخن بگويد شناخته مى شود . ( 60 )

2- « التدبير قبل العمل يؤمنك من الندم » تدبير و انديشه پيش از انجام كار تو را از پشيمانى ايمن مى دارد . ( 61 )

3- « مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخيار » همنشينى با اشرار و بدكاران موجب بدبينى نسبت به نيكان و درستكاران مى شود . ( 62 )

4- « بئس الزاد الى المعاد العدوان على العباد » دشمنى با بندگان خدا بد توشه يى است براى آخرت . ( 63 )

5- « ما هلك امرء عرف قدره » شخصيكه قدر و منزلت خويش را بشناسد هلاك نمى گردد . ( 64 )

6- « الهدية تذهب الضغائن من الصدور » هديه كينه ها را از دلها مى زدايد . ( 65 )

7- « اقربكم منى مجلسا يوم القيمة احسنكم خلقا و خيركم لاهله » در قيامت آنكس به من نزديكتر است كه در دنيا خوش اخلاقتر و نسبت به خانواده ى خود نيكوكارتر باشد . ( 66 )

8- « ليس منا من خان مسلما » كسى كه به مسلمانى خيانت كند از ما نيست . ( 67 )

9- « المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه عن

حق » مؤمن چون خشمگين شود خشمش او را از رعايت حق بيرون نمى برد . ( 68 )

- « ان الله يبغض القيل و القال و اضاعة المال و كثرة السؤال » خداوند قيل و قال و ضايع كردن مال و پرسش بسيار ( و بى مورد ) را دشمن مى دارد . ( 69 )

11- محبت كردن با مردم نصف عقل است . ( 70 )

12- سختترين كارها سه چيز است : انصاف و حقگويى اگر چه عليه خود باشد-در همه حال بياد خدا بودن-با برادران ايمانى در اموال مواسات كردن . ( 71 )

13- شخص با سخاوت از غذايى كه مردم برايش آماده كرده اند مى خورد تا ديگران نيز از غذايى كه او آماده مى سازد بخورند ( 72 ) .

14- قرآن كلام و سخن خداست از آن نگذريد و هدايت را در غير آن نجوئيد كه گمراه مى شويد ( 73 ) .

پاورقي

60- و61- و62- و63- و64- و65- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

66- و67- و68- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

69- و70- و71- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 290- 285

72- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

73- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

پاسخ امام ( ع ) به چند پرسش

پرسيدند : خدا چگونه و كجاست ؟

امام فرمود : اساسا اين تصورى غلط است ، زيرا خداوند مكان را آفريد و خود مكان نداشت ، و چگونگى ها را خلق كرد

و خود از چگونگى ( و تركيب ) بر كنار بود ، پس خدا با چگونگى و مكان شناخته نمى شود ، و به حس در نمى آيد ، و به چيزى قياس و تشبيه نمى گردد .

-چه زمانى خدا بوجود آمده است ؟

امام-بگو چه زمانى نبوده تا بگويم چه وقت بوجود آمده است .

-چه دليلى بر حدوث جهان ( يعنى اينكه جهان قبلا نبوده و مخلوق است ) وجود دارد ؟

امام-نبودى سپس بوجود آمدى ، و خود مى دانى كه خود را نيافريده يى و كسى كه مانند توست نيز ترا بوجود نياورده است .

-ممكن است خدا را براى ما توصيف كنيد ؟

-امام-آنكه خدا را با قياس توصيف كند هميشه در اشتباه و گمراهى است و آنچه مى گويد ناپسند است ، من خدا را به آنچه خود تعريف و توصيف فرموده است تعريف مى كنم بدون آنكه از او رؤيتى يا صورتى در ذهن داشته باشم : « لا يدرك بالحواس » خدا با حواس آفريدگان درك نمى شود ، « و لا يقاس بالناس » به مردم قياس نمى شود ، « معروف بغير تشبيه » بدون تشبيه شناخته مى شود ، در عين علو مقام به همه نزديك است ، بدون آنكه بتوان همانندى براى او معرفى كرد ، به مخلوقات خود مثال زده نمى شود ، « و لا يجور فى قضيته » در حكم و قضاوت خود بر كسى ستم نمى كند . . . به آيات و نشانه ها شناخته مى گردد . ( 74 )

-آيا ممكن است زمين بدون حجت

و امام بماند ؟

امام-اگر يك چشم بر هم زدن زمين از حجت خدا وامام خالى بماند همه ى زمينيان را فرو خواهد برد .

-ممكن است در باره ى فرج ( امام عصر عج ) توضيح بدهيد ؟

امام-آيا نمى دانى كه انتظار فرج جزو فرج است ؟

-نه نمى دانم مگر به من بياموزى !

امام-آرى ، انتظار فرج از فرج است . ( 75 )

-ايمان و اسلام چيست ؟

امام-حضرت باقر العلوم فرمودند : ايمان مرتبه يى بالاتر از اسلام ، و تقوى مرتبه يى برتر از ايمان و يقين مرتبه يى برتر از تقوى است ، و چيزى كمتر از يقين ميان مردم تقسيم نشده است . ( 76 )

-يقين چيست ؟

امام-توكل به خداى متعال و تسليم در برابر اراده و خواست او ، و رضايت به قضاى الهى ، و واگذارى امور خويش به خدا ( و از او مصلحت خواستن ) ( 77 )

-عجب ( خود بينى و خود پسندى ) كه عمل را از بين مى برد چيست ؟

امام-عجب درجاتى دارد ، از جمله آنكه كار زشت در نظر بنده جلوه مى كند و آن را نيكو مى پندارد و از آن خشنود مى شود و گمان مى كند كار خوبى انجام داده است ، و از جمله آنكه بنده به خداى خود ايمان مى آورد آنگاه بر خدامنت مى گذارد ، در حاليكه منت گذاشتن حق خداست . ( 78 )

-آيا حضرت ابراهيم كه گفت : « و لكن ليطمئن قلبى » در دل خود ترديدى داشت ؟

امام-نه ابراهيم يقين

داشت ، و منظورش اين بود كه خدا بر يقين او بيافزايد . ( 79 )

-چرا مردم از امير مؤمنان على عليه السلام دورى كردند و به غير او روى آوردند با آنكه سابقه ى فضائل آن حضرت و مقام و منزلت او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله براى مردم معلوم و آشكار بود ؟

امام-چون امير مؤمنان ( ع ) از پدران و برادران و عموها و دائى ها و بستگان آنان كه با خدا و رسول ( ص ) او در جنگ و ستيز بودند تعداد بسيارى كشته بود ، و اين باعث دشمنى و كينه ى آنان شد ، و دوست نداشتند امير مؤمنان ( ع ) ولى و رهبر آنان گردد و نسبت به غير آن حضرت اين احساس و دشمنى را نداشتند ، زيرا غير او در پيشگاه پيامبر ( ص ) و جهاد با دشمن مقام امير مؤمنان را دارا نبود بهمين جهت مردم از امير مؤمنان دور شدند و به غير او رو آوردند . ( 80 )

پاورقي

74- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 47- 10

75- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 227

76- مسند الامام الرضا ج 1 ص 258

77- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 258

78- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 285

79- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 315

80- عيون اخبار الرضا ( ع ) ج 2 ص 81

ولايتعهدي امام رضا

رفتار عباسيان با علويان

مأمون وارث خلافت عباسي است . عباسي ها از همان روز

اولي كه روي كار آمدند, برنامه شان مبارزه كردن با علويون به طور كلي و كشتن علويين بود, و مقدار جنايتي كه عباسيان نسبت به علويين بر سر خلافت كردند از جناياتي كه امويين كردند كمتر نبوده و بلكه از يك نظر بيشتر بود , منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلا كه طرف امام حسين است رخ مي دهد قضيه خيلي اوج مي گيرد و الاّ منهاي مسئله امام حسين فاجعه هايي كه اينها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر نبوده و بلكه زيادتر بوده است . منصور كه دومين خليفه عباسي است , با علويين , با اولاد امام حسن – كه در ابتدا خودش با اينها بيعت كرده بود_چه كرد و چقدر از اينها را كشت و اينها را چه زندانهاي سختي برد كه واقعا مو به تن انسان راست مي شود , كه عده زيادي از اين سادات بيچاره را مدتي ببرند در يك زنداني , آب به آنها ندهد , نان به آنها ندهد , حتي اجازه بيرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد , به يك شكلي آنها را زجركش كند و وقتي كه مي خواهد آنها را بكشد بگويد برويد آن سقف را روي سرشان خراب كنيد .

بعد از منصور هم هر كدامشان كه آمدند به همين شكل عمل كردند . در زمان خود مأمون پنج شش نفر امامزاده قيام كردند كه ( مروج الذهب ) مسعودي و ( كامل ) ابن اثير همه اينها را نقل كرده اند . در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات

علوي قيام كردند . پس كينه و عدوات ميان عباسيان و علويان يك مطلب كوچكي نيست . عباسيان به خاطر رسيدن به خلافت به هيچكس ابقاء نكردند , احيانا اگر از خود عباسيان هم كسي رقيبشان مي شد فورا او را از بين مي بردند . ابومسلم اين همه به اينها خدمت كرد , همين قدر كه ذره اي احساس خطر كردند كلكش را كندند . برامكه اين همه به هارون خدمت كردند و اين دو اين همه نسبت به يكديگر صميميت داشتند كه صميميت هارون و برامكه ضرب المثل تاريخ است ( 2 ) , ولي هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر سياسي , يك مرتبه ، كلك اينها را كند و فاميلشان را دود داد . خود همين جناب مأمون با برادرش امين در افتاد, اين دو برادر با هم جنگيدند و مأمون پيروز شد و برادرش را به چه وضعي كشت .

حال اين خودش يك عجيبي است از عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين مأموني حاضر مي شود كه حضرت رضا را از مدينه احضار كند , دستور بدهد كه برويد او را بياوريد , بعد كه مي آورند موضوع را به امام عرضه بدارد , ابتدا بگويد خلافت را از من بپذيرد ( 3 ) , و در آخر راضي شود كه تو بايد ولايتعهدي را از من بپذيري , و حتي كار به تهديد برسد, تهديدهاي بسيار سخت . او در اين كار چه انگيزه اي داشته ؟ و چه جرياني در كار بوده است ؟ تجزيه و تحليل كردن اين قضيه از نظر تاريخي خيلي

ساده نيست .

جرجي زيدان در جلد چهارم ( تاريخ تمدن ) همين قضيه را بحث مي كند و خودش يك استنباط خاصي دارد كه عرض خواهم كرد , ولي يك مطلب را اعتراف مي كند كه بني العباس سياست خود را مكتوم نگاه مي داشتند حتي از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سياست اينها مكتوم مانده است . مثلا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهدي حضرت رضا براي چه بوده است ؟ اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفي نگاه داشته شده است .

نقلهاي تاريخي

ولي بالاخره اسرار آن طور كه بايد مخفي بماند مخفي نمي ماند . از نظر ما كه شيعه هستيم, اسرار اين قضيه تا حدود زيادي روشن است . در اخبار و روايات ما_يعني در نقلهاي تاريخي كه از طريق علماي شيعه رسيده است نه رواياتي كه بگوييم از ائمه نقل شده است_مثل آنچه كه شيخ مفيد در كتاب ( ارشاد ) نقل كرده و آنچه از او بيشتر_شيخ صدوق در كتاب ( عيون اخبار الرضا ) نقل كرده است , مخصوصا در ( عيون اخبار الرضا ) نكات بسيار زيادي از مسئله ولايتعهدي حضرت رضا هست , و من قبل از اين كه به اين تاريخهاي شيعي استناد كرده باشم , در درجه اول كتابي از مدارك اهل تسنن را مدرك قرار مي دهم و آن , كتاب ( مقاتل الطالبين ) ابوالفرج اصفهاني است . ابوالفرج اصفهاني از اكابر مورخين دوره اسلام است . او اصلا اموي و از نسل بني اميه است, و اين از مسلمات مي باشد . در عصر آل بويه مي

زيسته است , و چون ساكن اصفهان بوده به نام ( ابوالفرج اصفهاني ) معروف شده است . اين مرد , شيعه نيست كه بگوييم كتابش را روي احساسات شيعي نوشته است , مسلم سني است , و ديگر اينكه يك آدم خيلي با تقوايي هم نبوده كه بگوييم روي جنبه هاي تقوايي خودش مثلا تحت تأثير حقيقت ماجرا قرار گرفته است . او صاحب كتاب ( الاغاني ) است . ( اغاني ) جمع ( اغنيه است, و ( اغنيه ( يعني آوازها ) . تاريخچه موسيقي را در دنياي اسلام_و به تناسب تاريخچه موسيقي , تاريخچه هاي خيلي زياد ديگري را در اين كتاب كه ظاهرا هجده جلد بزرگ است بيان كرده است . مي گويند ( صاحب بن عباد ) _كه معاصر اوست_هر جا مي خواست برود يك يا چند بار كتاب با خودش مي برد , وقتي كتاب ابوالفرج به دستش رسيد گفت من ديگر از كتابخانه بي نيازم . اين كتاب آن قدر جامع و پرمطلب است كه با اينكه نويسنده اش ابوالفرج و موضوعش تاريخچه موسيقي و موسيقي دانها است افرادي از محدثين شيعه از قبيل مرحوم مجلسي و مرحوم حاج شيخ عباس قمي مرتب از كتاب اغاني ابوالفرج نقل مي كنند .

گفتيم ابوالفرج كتابي دارد كه از كتب معتبره تاريخ اسلام شمرده شده به نام ( مقاتل الطالبين ) تاريخ كشته شدنهاي بني ابي طالب ( اولاد ابي طالب ) . او در اين كتاب , تاريخچه قيامهاي علويين و شهادتها و كشته شدنهاي اولاد ابي طالب اعم از علويين و غير علويين را_كه البته بيشترشان علويين

هستند_جمع آوري كرده است كه اين كتاب اكنون در دست است . در اين كتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت رضا , و جريان ولايتعهدي حضرت رضا را نقل كرده , كه وقتي ما اين كتاب را مطالعه مي كنيم ، مي بينيم با تاريخچه هايي كه علماي شيعه به عنوان تاريخچه نقل كرده اند خيلي وفق مي دهد , مخصوصا آنچه كه در ( مقاتل الطالبين ) آمده با آنچه كه در ارشاد مفيد آمده_اين دو را با هم تطبيق كردم_خيلي به هم نزديك است , مثل اين است كه يك كتاب باشند , چون گويا سندهاي تاريخي هر دو به منابع واحدي مي رسيده است . بنابراين مدرك ، ما در اين مسئله تنها سخن علماي شيعه نيست .

حال برويم سراغ انگيزه هاي مأمون, ببينيم مأمون را چه چيز وادار كرد كه اين موضوع را مطرح كند ؟ آيا مأمون واقعا به اين فكر افتاده بود كه كار را واگذار كند به حضرت رضا كه اگر خودش مرد يا كشته شد خلافت به خاندان علوي و به حضرت رضا منتقل شود ؟ اگر چنين اعتقادي داشت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقي مانده ؟ در اين صورت بايد قبول نكنيم كه مأمون حضرت رضا را مسموم كرده, بايد حرف كساني را قبول كنيم كه مي گويند حضرت رضا به اجل طبيعي از دنيا رفتند . از نظر علماي شيعه ، اين فكر كه مأمون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقي بود ، مورد قبول نيست . بسياري از فرنگي ها

چنين اعتقادي دارند , معتقدند كه مأمون واقعا شيعه بود , واقعا معتقد و علاقه مند به آل علي بود .

مأمون و تشيع

مأمون عالمترين خلفا و بلكه شايد عالمترين سلاطين جهان است . در ميان سلاطين جهان شايد عالمتر, دانشمندتر و دانش دوست تر ( 4 ) از مأمون نتوان پيدا كرد . و در اينكه در مأمون تمايل روحي و فكري هم به تشيع بوده باز بحثي نيست , چون مأمون نه تنها در جلساتي كه حضرت رضا شركت مي كردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مي زده است , در جلساتي كه اهل تسنن حضور داشتند نيز چنين بوده است . ابن عبدالبر كه يكي از علماي معروف اهل تسنن است اين داستاني را كه در كتب شيعه هست , در آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزي مأمون چهل نفر از اكابر علماي اهل تسنن در بغداد را احضار مي كند كه صبح زود بياييد نزد من . صبح زود مي آيد از آنها پذيرائي مي كند , و مي گويد من مي خواهم با شما در مسئله خلافت بحث كنم . مقداري از اين مباحثه را آقاي محمد تقي شريعتي در كتاب ( خلافت و ولايت ) نقل كرده اند . قطعا كمتر عالمي از علماي دين را من ديده ام كه به خوبي مأمون در مسئله خلافت استدلال كرده باشد , با تمام اينها در مسئله خلافت اميرالمؤمنين مباحثه كرد و همه را مغلوب نمود .

در روايات شيعه هم آمده است, ومرحوم آقا شيخ عباس قمي نيز در كتاب ( منتهي الامال ) نقل مي كند

كه شخصي از مأمون پرسيد كه تو تشيع را از كي آموختي ؟ گفت : از پدرم هارون . مي خواست بگويد پدرم هارون هم تمايل شيعي داشت . بعد داستان مفصلي را نقل مي كند , مي گويد پدرم تمايل شيعي داشت , به موسي بن جعفر چنين ارادت داشت , چنين علاقه مند بود , چنين و چنان بود , ولي در عين حال با موسي بن جعفر به بدترين شكل عمل مي كرد . من يك وقت به پدرم گفتم تو كه چنين اعتقادي درباره اين آدم داري پس چرا با او اين جور رفتار مي كني ؟ گفت : الملك عقيم ( مثلي است در عرب يعني ملك فرزند نمي شناسد تا چه رسد به چيز ديگر . ) گفت : پسرك من ! اگر تو كه فرزند من هستي با من بر سر خلافت به منازعه برخيزي , آن چيزي را كه چشمانت در او هست از روي تنت بر مي دارم, يعني سرت را از تنت جدا مي كنم .

پس در اينكه در مأمون تمايل شيعي بوده شكي نيست , منتها به او مي گويند ( شيعه امام كش ) . مگر مردم كوفه تمايل شيعي نداشتند و امام حسين را كشتند ؟ ! و در اين كه مأمون مرد عالم و علم دوستي بوده نيز شكي نيست و اين سبب شده كه بسياري از فرنگي ها معتقد بشوند كه مأمون روي عقيده و خلوص نيت , ولايتعهدي را به حضرت رضا تسليم كرد و حوادث روزگار مانع شد , زيرا حضرت رضا به اجل طبيعي از دنيا

رفت و موضوع منتفي شد . ولي اين مطلب البته از نظر علماي شيعه درست نيست , قرائن هم بر خلافت آن است . اگر مطلب تا اين مقدار صميمي و جدي مي بود ، عكس العمل حضرت رضا در مسئله قبول ولايتعهدي به اين شكل نبود كه بود . ما مي بينيم حضرت رضا قضيه را به شكلي كه جدي باشد تلقي نكرده اند .

نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق

فرض ديگر_كه اين فرض خيلي بعيد نيست چون امثال شيخ مفيد و شيخ صدوق آن را قبول كرده اند_اين است كه مأمون در ابتداي امر صميميت داشت ولي بعد پشيمان شد . در تاريخ هست_همين ابوالفرج هم نقل مي كند, و شيخ صدوق مفصلترش را نقل مي كند, شيخ مفيد هم نقل مي كند_كه مأمون وقتي كه خودش اين پيشنهاد را كرد گفت : زماني برادرم امين مرا احضار كرد ( امين خليفه بود و مأمون با اينكه قسمتي از ملك به او واگذار شده بود وليعهد هم بود ) من نرفتم و بعد لشكري فرستاد كه مرا دست بسته ببرند . از طرف ديگر در نواحي خراسان قيامهايي شده بود و من لشكر فرستادم , در آنجا شكست خوردند, در كجا چنين شد و شكست خورديم, و بعد ديدم روحيه سران سپاه من هم بسيار ضعيف است, براي من ديگر تقريبا جريان قطعي بود كه قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت , كت بسته تحويل او خواهند داد و سرنوشت بسيار شومي خواهم داشت . روزي بين خود و خداي خود توبه كردم_به آن كسي كه با او صحبت مي كند اتاقي را

نشان مي دهد و مي گويد_در همين اتاق دستور دادم كه آب آوردند, اولا بدن خودم را شستشو دادم, تطهير كردم ( نمي دانم كنايه از غسل كردن است يا همان شستشوي ظاهري ) سپس دستور دادم لباسهاي پاكيزه سفيد آوردند و در همين جا آنچه از قرآن حفظبودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداي خود عهد كردم ( نذر كردم ) كه اگر خداوند مرا حفظو نگهداري كند و بر برادرم پيروز گرداند, خلافت را به كساني بدهم كه حق آنهاست, و اين كار را با كمال خلوص قلب كردم . از آن به بعد احساس كردم كه گشايشي در كار من حاصل شد , بعد از آن در هيچ جبهه اي شكست نخوردم, در جبهه سيستان افرادي را فرستاده بودم, خبر پيروزي آنها آمد, بعد طاهربن الحسين را فرستادم براي برادرم, او هم پيروز شد, هي پيروزي و پيروزي , و من چون از خدا اين استجابت دعا را ديدم مي خواهم به نذري كه كردم و به عهدي كه كردم وفا كنم .

شيخ صدوق و ديگران قبول كرده اند, مي گويند قضيه همين است, انگيزه مأمون فقط همين عهد و نذري بود كه در ابتدا با خدا كرده بود . اين يك احتمال .

احتمال دوم

احتمال ديگر اين است كه اساسا مأمون در اين قضيه اختياري نداشته, ابتكار از مأمون نبوده, ابتكار از فضل بن سهل ذوالرياستين وزير مأمون بوده است ( 5 ) كه آمد به مأمون گفت : پدران تو با آل علي بد رفتار كردند, چنين كردند ، چنان كردند, حالا سزاوار

است كه تو افضل آل علي را كه امروز علي بن موسي الرضا است بياوري و ولايت عهد را به او واگذار كني , و مأمون قلبا حاضر نبود ، اما چون فضل اين را خواسته بود چاره اي نديد .

باز بنابراين فرض كه ابتكار از فضل بود, فضل چرا اين كار را كرد ؟ آيا فضل شيعي بود ؟ روي اعتقاد به حضرت رضا اين كار را كرد ؟ يا نه, او روي عقايد مجوسي خود باقي بود , خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباسي بيرون بكشد, و اصلا مي خواست با اساس خلافت بازي كند, و بنابراين با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود, و لهذا اگر نقشه هاي فضل عملي مي شد خطرش بيشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هر چه بود يك خليفه مسلمان بود ولي اينها شايد مي خواستند اساسا ايران را از دنياي اسلام مجزا كنند و ببرند به سوي مجوسيت .

اينها همه سؤال است كه عرض مي كنم , نمي خواهم بگويم كه تاريخ يك جواب قطعي به اينها مي دهد .

نظر جرجي زيدان

جرجي زيدان يكي از كساني است كه معتقد است ابتكار از فضل بن سهل بود, ولي همچنين معتقد است كه فضل بن سهل شيعي بود و روي اعتقاد به حضرت رضا چنين كاري را كرد . ولي اين حرف هم حرف صحيح و درستي نيست زيرا با تواريخ تطبيق نمي كند . اگر فضل بن سهل آنچنان صميمي مي بود و واقعا مي خواست تشيع را بر تسنن پيروزي بدهد عكس العمل حضرت رضا در مقابل ولايتعهدي

اين جور نبود كه بود , و بلكه در روايات شيعه و در تواريخ شيعه زياد آمده است كه حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلكه بيشتر از آن كه با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را يك خطر به شمار مي آورد و گاهي به مأمون هم مي گفت كه از اين بترس, اين و برادرش بسيار خطرناكند, و نيز دارد كه فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلي سعايت مي كرد .

پس تا اينجا ما دو احتمال ذكر كرديم : يكي اينكه ابتكار از مأمون بود و مأمون صميميت داشت به خاطر آن نذر و عهدي كه كرده بود, حال يا بعدها منحرف شد, كه شيخ صدوق و ديگران اين نظر را قبول كرده اند, و يا به صميميت خودش تا آخر باقي ماند, كه بعضي از مستشرقين اينطور عقيده دارند . دوم اينكه اصلا ابتكار از مأمون نبود, ابتكار از فضل بن سهل بود, كه برخي گفته اند فضل شيعي و صميمي بود, و بعضي مي گويند : نه, فضل سوء نيت خطرناكي داشت .

احتمال سوم

الف . جلب نظر ايرانيان

احتمال ديگر اين است كه ابتكار از خود مأمون بود و مأمون از اول صميميت نداشت و به خاطر يك سياست ملكداري اين موضوع را در نظر گرفت . آن سياست چيست ؟ بعضي گفته اند جلب نظر ايرانيها , چون ايراني ها عموما تمايلي به تشيع و خاندان علي ( ع ) داشتند و از اول هم كه عليه عباسيها قيام كردند تحت عنوان ( الرضا_يا الرضي _من آل محمد )

قيام كردند و لهذا به حسب تاريخ_نه به حسب حديث_لقب ( رضا ) را مأمون به حضرت رضا داد, يعني روزي كه حضرت را به ولايتعهدي نصب كرد گفت كه بعد از اين ايشان را به لقب ( الرضا ) بخوانيد, مي خواست آن خاطره ايراني ها را از حدود نود سال پيش كه تحت عنوان ( الرضا من آل محمد ) يا ( الرضي من آل محمد ) قيام كردند زنده كند كه ببينيد ! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احياء مي كنم , آن كسي كه شما مي خواستيد من او را آوردم, و با خود گفت فعلا ما آنها را راضي مي كنيم, بعدها فكر حضرت رضا را مي كنيم . و اين مسأله هم هست كه مأمون يك جوان بيست و هشت ساله و كمتر از سي ساله است, و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است ( و به قول شيخ صدوق و ديگران حدود چهل و هفت سال, كه شايد همين حرف درست باشد ) . مأمون پيش خود مي گويد : به حسب ظاهر, ولايتعهدي اين آدم براي من خطري ندارد, حداقل بيست سال از من بزرگتر است , گيرم كه اين چند سال هم بماند, او قبل از من خواهد مرد .

پس يك نظر هم اين است كه گفته اند طرح مسئله ولايتعهدي حضرت رضا سياست مأمون بود, ابتكار از خود مأمون بود و او نظر سياسي داشت و آن, آرام كردن ايرانيها و جلب نظر آنها بود .

ب . فرو نشاندن قيامهاي علويان

بعضي براي اين سياست مأمون علت ديگري گفته اند و آن فرونشاندن

قيامهاي علويين است . علويون خودشان يك موضوعي شده بودند, هر چند سال يكبار_و گاهي هر سال_از يك گوشه مملكت يك قيامي مي شد كه در رأس آن يكي از علويون بود . مأمون براي اينكه علويين را راضي كند و آرام نگاه دارد و يا لااقل در مقابل مردم خلع سلاح كرده باشد دست به اين كار زد . وقتي كه رأس علويون را بياورد در دستگاه خودش, قهرا آنها مي گويند پس ما هم سهمي در اين خلافت داريم, حالا كه سهمي داريم برويم آنجا, كما اينكه مأمون خيلي از اينها را بخشيد با اينكه از نظر او جرمهاي بزرگي مرتكب شده بودند, از جمله ( زيد النار ) برادر حضرت رضا را عفو كرد . با خود گفت بالاخره راضي شان كنم و جلو قيامهاي اينها را بگيرم . درواقع خواست يك سهم به علويين در خلافت بدهد كه آنها آرام شوند, و بعد هم مردم ديگر را از دور آنها متفرق كند, يعني علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد كه ديگر هر جا بخواهند بروند دعوت كنند كه ما مي خواهيم عليه خليفه قيام كنيم, مردم بگويند شما كه الان خودتان هم در خلافت سهيم هستيد, حضرت رضا كه الان وليعهد است, پس شما عليه حضرت رضا مي خواهيد قيام كنيد ؟ !

ج . خلع سلاح كردن حضرت رضا

احتمال ديگر در باب سياست مأمون كه ابتكار از خودش بوده و سياستي در كار بوده, مسئله خلع سلاح كردن خود حضرت رضا است و اين در روايات ما هست كه حضرت رضا روزي به خود مأمون فرمود : ( هدف تو اين است )

.

مي دانيد وقتي افرادي كه نقش منفي و نقش انتقاد را دارند به يك دستگاه انتقاد مي كنند, يك راه براي اينكه آنها را خلع سلاح كنند اين است كه به خودشان پست بدهند, بعد اوضاع و احوال هر چه كه باشد, وقتي كه مردم ناراضي باشند آنها ديگر نمي توانند از نارضايي مردم استفاده كنند و بر عكس, مرد ناراضي عليه خود آنها تحريك مي شوند , مردمي كه هميشه مي گويند خلافت حق آل علي است, اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد , عدالت اين چنين برپا خواهد شد ، و از اين حرفها مأمون خواست حضرت رضا را بياورد در منصب ولايتعهدي تا بعد مردم بگويند : نه, اوضاع فرقي نكرد, چيزي نشد, و يا آل علي ( ع ) را متهم كند كه اينها تا دست خودشان كوتاه است اين حرفها را مي زنند ولي وقتي كه دست خودشان هم رسيد ديگر ساكت مي شوند و حرفي نمي زنند .

بسيار مشكل است كه انسان از ديدگاه تاريخ بتواند از نظر مأمون به يك نتيجه قاطع برسد . آيا ابتكار مأمون بود ؟ ابتكار فضل بود ؟ اگر ابتكار فضل بود روي چه جهت ؟ و اگر ابتكار مأمون بود آيا حسن نيت داشت يا حسن نيت نداشت ؟ اگر حسن نيت داشت در آخر برگشت يا برنگشت ؟ و اگر حسن نيت نداشت سياستش چه بود ؟ اينها از نظر تاريخ , امور شبهه ناكي است . البته اغلب اينها دلائلي دارد ولي يك دلائلي كه بگوييم صد در صد قاطع است نيست و شايد همان حرفي

كه شيخ صدوق و ديگران معتقدند درست باشد گو اينكه شايد با مذاق امروز شيعه خيلي سازگار نباشد كه بگوييم مأمون از اول صميميت داشت ولي بعدها پشيمان شد, مثل همه اشخاص, در وقتي كه دچار سختي مي شوند تصميمي مبني بر بازگشت به حق مي گيرند اما وقتي رهايي مي يابند تصميم خود را فراموش مي كنند : فاذا ركبوا في الفلك دعوا الله مخلصين له الذين فلما نجيهم الي البر اذا هم يشركون ( 6 ) . قرآن نقل مي كند كه افرادي وقتي در چهارموجه دريا گرفتار مي شوند خيلي خالص و مخلص مي شوند , ولي هنگامي كه بيرون آمدند تدريجا فراموش مي كنند . مأمون هم در آن چهارموجه گرفتار شده بود, اين نذر را كرد, اول هم تصميم گرفت به نذرش عمل كند ولي كم كم يادش رفت و درست از آن طرف برگشت .

بهتر اين است كه ما مسئله را از وجهه حضرت رضا بررسي كنيم . اگر از اين وجهه بررسي كنيم , مخصوصا اگر مسلمات تاريخ را در نظر بگيريم , به نظر من بسياري از مسائل مربوط به مأمون هم حل مي شود .

مسلمات تاريخ

1 . احضار امام از مدينه به مرو

يكي از مسلمات تاريخ اين است كه آوردن حضرت رضا از مدينه به مرو, با مشورت امام و با جلب نظر قبلي امام نبوده است . يك نفر ننوشته كه قبلا در مدينه مكاتبه يا مذاكره اي با امام شده بود كه شما را براي چه موضوعي مي خواهيم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتي كه از او شده بود و براي همين موضوع معين حركت كرد

و آمد . مأمون امام را احضار كرد بدون اينكه اصلا موضوع روشن باشد . در مرو براي اولين بار موضوع را با امام در ميان گذاشت . نه تنها امام را, عده زيادي از آل ابي طالب را دستور داد از مدينه, تحت نظر و بدون اختيار خودشان حركت دادند و به مرو آوردند . حتي مسيري كه براي حضرت رضا انتخاب كرد يك مسير مشخصي بود كه حضرت از مراكز شيعه نشين عبور نكند, زيرا از خودشان مي ترسيدند . دستور داد كه حضرت را از طريق كوفه نياورند, از طريق بصره و خوزستان و فارس بياورند به نيشابور . خط سير را مشخص كرده بود . كساني هم كه مأمور اين كار بودند از افرادي بودند كه فوق العاده با حضرت رضا كينه و عداوت داشتند, و عجيب اين است كه آن سرداري كه مأمور اين كار شد به نام ( جلودي ) يا ( جلودي ) ( ظاهرا عرب هم هست ) آنچنان به مأمون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود كه وقتي مأمون در مرو قضيه را طرح كرد او گفت من با اين كار مخالفم . هر چه مأمون گفت : خفه شو, گفت : من مخالفم . او و دو نفر ديگر به خاطر اين قضيه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همين قضيه كشته شدند, به اين ترتيب كه روزي مأمون اينها را احضار كرد, حضرت رضا و عده اي از جمله فضل بن سهل ذوالرياستين هم بودند , مجددا نظرشان را خواست , تمام اينها در كمال صراحت گفتند ما صددرصد

مخالفيم, و جواب تندي دادند . اولي را گردن زد . دومي را خواست . او مقاومت كرد . وي را نيز گردن زد . به همين ( جلودي ) رسيد ( 7 ) . حضرت رضا كنار مأمون نشسته بودند . آهسته به او گفتند : از اين صرف نظر كن . جلودي گفت : يا اميرالمؤمنين ! من يك خواهش از تو دارم, تو را به خدا حرف اين مرد را درباره من نپذير . مأمون گفت : قسمت عملي است كه هرگز حرف او را درباره ات نمي پذيرم . ( او نمي دانست كه حضرت شفاعتش را مي كند ) . همانجا گردنش را زد . به هر حال حضرت رضا را با اين حال آوردند و وارد مرو كردند . تمام آل ابي طالب را در يك محل جاي دادند و حضرت رضا را در يك جاي اختصاصي , ولي تحت نظر و تحت الحفظ, و در آنجا مأمون اين موضوع را با حضرت در ميان گذاشت . و اين يك مسئله كه از مسلمات تاريخ است .

2 . امتناع حضرت رضا

گذشته از اين مسأله كه اين موضوع در مدينه با حضرت در ميان گذاشته نشد, در مرو كه در ميان گذاشته شد حضرت شديدا ابا كرد . همين ابوالفرج در ( مقاتل الطالبين ) نوشته است كه مأمون, فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و اين دو, موضوع را مطرح كردند . حضرت امتناع كرد و قبول نمي كرد . آخرش گفتند : چه مي گويي ؟ ! اين قضيه اختياري نيست, ما مأموريت داريم

كه اگر امتناع كني همين جا گردنت را بزنيم . ( و علماي شيعه مكرر اين را نقل كرده اند ) بعد مي گويد : باز هم حضرت قبول نكرد . اينها رفتند نزد مأمون . بار ديگر خود مأمون با حضرت مذاكره كرد و باز تهديد به قتل كرد . يكدفعه هم گفت : چرا قبول نمي كني ( 8 ) ؟ ! مگر جدت علي بن ابي طالب در شورا شركت نكرد ؟ ! مي خواست بگويد كه اين با سنت شما خاندان هم منافات ندارد , يعني وقتي علي ( ع ) آمد در شورا شركت كرد و در امر انتخاب خليفه دخالت نمود

معنايش اين بود كه عجالتا از حقي كه از جانب خدا براي خودش قائل بود صرف نظر كرد و تسليم اوضاع شد تا ببيند شرايط و اوضاع از نظر مردمي چطور است ؟ كار به او واگذار مي شود يا نه ؟ پس اگر شورا خلافت را به پدرت علي مي داد قبول مي كرد , تو هم بايد قبول كني . حضرت آخرش تحت عنوان تهديد به قتل كه اگر قبول نكند كشته مي شود قبول كرد . البته اين سؤال براي شما باقي است كه آيا ارزش داشت كه امام بر سر يك امتناع از قبول كردن ولايتعهدي كشته شود يا نه ؟ آيا اين نظير بيعتي است كه يزيد از امام حسين مي خواست يا نظير آن نيست ؟ كه اين را بعد بايد بحث كنيم .

3 . شرط حضرت رضا

يكي ديگر از مسلمات تاريخ اين است كه حضرت رضا شرط كرد و اين شرط را هم

قبولاند كه من به اين شكل قبول مي كنم كه در هيچ كاري مداخله نكنم و مسؤوليت هيچ كاري را نپذيرم . در واقع مي خواست مسؤوليت كارهاي مأمون را نپذيرد و به قول امروزي ها ژست مخالفت را و اينكه ما و اينها به هم نمي چسبيم و نمي توانيم همكاري كنيم حفظكند و حفظهم كرد . ( البته مأمون اين شرط را قبول كرد ) . لهذا حضرت حتي در نماز عيد شركت نمي كرد تا آن جريان معروف رخ داد كه مأمون يك نماز عيدي از حضرت تقاضا كرد, امام فرمود : اين بر خلاف عهد و پيمان من است, او گفت : اينكه شما هيچ كاري را قبول نمي كنيد مردم پشت سر ما يك حرفهايي مي زنند, بايد شما قبول كنيد, و حضرت فرمود : بسيار خوب, اين نماز را قبول مي كنم, كه به شكلي هم قبول كرد كه خود مأمون و فضل پشيمان شدند وگفتند اگر اين برسد به آنجا انقلاب مي شود, آمدند جلوي حضرت را گرفتند و ايشان را از بين راه برگرداندند و نگذاشتند كه از شهر خارج شوند .

4 . طرز رفتار امام پس از مسئله ولايتعهدي

مسئله ديگر كه اين هم باز از مسلمات تاريخ است, هم سني ها نقل كرده اند و هم شيعه ها , هم ابوالفرج نقل مي كند و هم در كتابهاي ما نقل شده است, طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولايتعهدي . مخصوصا خطابه اي كه حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولايتعهدي مي خواند عجيب جالب است . به نظر من حضرت با همين خطبه يك سطر و نيمي _كه همه

آن را نقل كرده اند_وضع خودش را روشن كرد . خطبه اي مي خواند , در آن خطبه نه اسمي از مأمون مي برد و نه كوچكترين تشكري از او مي كند . قاعده اش اين است كه اسمي از او ببرد و لااقل يك تشكري بكند .

ابوالفرج مي گويد بالاخره روزي را معين كردند و گفتند در آن روز مردم بايد بيايند با حضرت رضا بيعت كنند . مردم هم آمدند . مأمون براي حضرت رضا در كنار خودش محلي و مجلسي قرار داد و اول كسي را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا بيعت كند پسر خودش عباس بن مأمون بود . دومين كسي كه آمد يكي از سادات علوي بود . بعد به همين ترتيب گفت يك عباسي و يك علوي بيايند بيعت كنند و به هر كدام از اينها هم جايزه فراواني مي داد و مي رفتند . وقتي آمدند براي بيعت, حضرت دستش را به شكل خاصي رو به جمعيت گرفت . مأمون گفت : دستت را دراز كن تا بيعت كنند . فرمود : نه, جدم پيغمبر هم اين جور بيعت مي كرد, دستش را اين جور مي گرفت و مردم دستشان را مي گذاشتند به دستش . بعد خطبا و شعرا , سخنرانان و شاعران_اينها كه تابع اوضاع و احوال هستند آمدند و شروع كردند به خطابه خواندن, شعر گفتن, در مدح حضرت رضا سخن گفتن, در مدح مأمون سخن گفتن, و از اين دو نفر تمجيد كردن, بعد مأمون به حضرت رضا گفت : ( قم فاخطب الناس و تكلم فيهم ) برخيز خودت براي

مردم سخنراني كن . قطعا مأمون انتظار داشت كه حضرت در آنجا يك تأييدي از او و خلافتش بكنند . نوشته است : فقال بعد حمدالله و الثناء عليه , اول حمد و ثناي الهي را گفت . . . ( 9 )

ولايتعهدي امام رضا عليه السلام 2

موضوع بحث, مسئله ولايتعهدي حضرت رضا نسبت به مأمون بود . در جلسه پيش عرض كرديم كه در اين داستان يك سلسله مسائل قطعي و مسلم از نظر تاريخي , و يك سلسله مسائل مشكوك است, و حتي مورخيني مثل جرجي زيدان تصريح مي كنند كه بني العباس سياستشان بر كتمان بود و اسرار سياسيشان را كمتر مي گذاشتند كه فاش شود, و لهذا اين مجهولات در تاريخ باقي مانده است . آنچه كه قطعيت دارد و جاي بحث نيست اين است كه مسئله ولايتعهدي اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده, يعني اين چنين نيست كه براي اين كار اقدامي از اين طرف شده باشد, از طرف مأمون شروع شده, و تازه شروع هم كه شده به اين شكل نبوده كه مأمون پيشنهاد كند و حضرت رضا قبول نمايد, بلكه به اين شكل بوده كه بدون اينكه اين موضوع را فاش كنند, عده اي را از خراسان_از خراسان قديم, از مرو, از ماوراء النهر, از اين سرزمينهايي كه امروز جزء روسيه به شمار مي رود و مأمون در آنجا بوده_مي فرستند به مدينه وعده اي از بني هاشم و در رأس آنها حضرت رضا را به مرو احضار مي كنند, و صحبت اراده و اختيار در ميان نبوده است, و حتي خط سيري را هم كه حضرت را عبور مي

دهند قبلا مشخص مي كنند كه از شهرستانها و از راههايي عبور دهند كه شيعه در آن كمتر وجود دارند يا وجود ندارند . مخصوصا قيد كرده بودند كه حضرت رضا را از شهرهاي شيعه نشين عبور ندهند . وقتي كه اين گروه را وارد مرو مي كنند, حضرت رضا را جدا در يك منزل اسكان مي دهند و ديگران را در جاي ديگر, و در آنجا براي اولين بار اين موضوع عرضه مي شود و مأمون پيشنهاد مي كند كه حضرت رضا ولايتعهدي را بپذيرد . صحبت اول مأمون اين است كه من مي خواهم خلافت را واگذار كنم . ( البته اين خيلي قطعي نيست ) . به هر حال يا ابتدا خلافت را پيشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمي پذيري ولايتعهدي را بپذير, و يا از اول ولايتعهدي را عرض داشت, و حضرت رضا شديد امتناع كرد . حال منطق حضرت در امتناع چه بوده ؟ چرا امام امتناع كرد ؟ البته اينها را ما به صورت يك امر صد در صد قطعي نمي توانيم بگوييم ولي در رواياتي كه از خود ما نقل كرده اند_از جمله در روايات ( عيون اخبارالرضا ) _ذكر شده است كه وقتي مأمون گفت من اين جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاي خودم نصب كنم و با تو بيعت نمايم, امام فرمود : يا تو در خلافت ذي حقي و يا ذي حق نيستي . اگر اين خلافت واقعا از آن توست و تو ذي حقي و اين خلافت يك خلافت الهي است, حق

نداري چنين جامه اي را كه خدا براي تن تو تعيين كرده است به غير خودت بدهي , و اما اگر از آن تو نيست باز هم حق نداري بدهي . چيزي را كه از آن تو نيست تو چرا به كسي بدهي ؟ ! معنايش اين است كه اگر خلافت از آن تو نيست تو بايد مثل معاويه پسر يزيد اعلام كني كه من ذي حق نيستم, و قهرا پدران خودت را تخطئه كني همان طور كه او تخطئه كرد و گفت : پدران من به ناحق اين جامه را به تن كردند و من هم در اين چند وقت به ناحق اين جامه را به تن كردم, بنابراين من مي روم, نه اينكه بگويي من خلافت را تفويض و واگذار مي كنم . وقتي كه مأمون اين جمله را شنيد فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغيير داد و گفت : شما مجبور هستيد .

سپس مأمون تهديد كرد و در تهديد خود استدلال را با تهديد مخلوط نمود ( 1 ) . جمله اي گفت كه در آن, هم استدلال بود و هم تهديد, و آن اين بود كه گفت : ( جدت علي بن ابي طالب در شورا شركت كرد ( در شوراي شش نفري ) و عمر كه خليفه وقت بود تهديد كرد, گفت : در ظرف سه روز بايد اهل شورا تصميم بگيرند و اگر تصميم نگرفتند يا بعضي از آنها از تصميم اكثريت تمرد كردند ابوطلحه انصاري مأمور است كه گردنشان را بزند ) . خواست بگويد الان تو در آن وضع هستي كه جدت علي در آن

وضع بود, من هم در آن وضعي هستم كه عمر بود . تو از جدت پيروي كن و در اين كار شركت نما . در اين جمله تلويحا اين معنا بود كه جدت علي با اينكه خلافت را از خودش مي دانست چرا در كار شورا شركت كرد ؟ اينكه در كار شورا شركت كرد يعني آمد آنجا تبادل نظر كند كه آيا خلافت را به اين بدهيم يا به آن ؟ و اين خودش يك نوع تنزلي بود از جد شما علي بن ابي طالب كه نيامد سرسختي كند و بگويد شورا يعني چه ؟ ! خلافت مال من است, اگر همه تان كنار مي رويد برويد تا من خودم خليفه باشم, اگر نه, من در شورا شركت نمي كنم . اينكه در شورا شركت كرد معنايش اين است كه از حق مسلم و قطعي خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد . تو الان وضعت در اينجا نظير وضع علي بن ابي طالب است . اين جنبه استدلال قضيه بود . اما جنبه تهديدش : عمر خليفه اي بود كه كارهايش براي عصر و زمان تقريبا سند شمرده مي شد . مأمون خواست بگويد اگر من تصميم شديدي بگيرم جامعه از من مي پذيرد, مي گويند او همان تصميم را گرفت كه خليفه دوم گرفت, او گفت مصلحت مسلمين شوراست و اگر كسي از آن تخلف كند گردنش را بزنيد, من هم به حكم اينكه خليفه هستم چنين فرماني را مي دهم, مي گويم مصلحت مسلمين اين است كه علي بن موسي ولايتعهدي را بپذيرد, اگر تخلف كند,

به حكم اينكه خليفه هستم گردنش را مي زنم . استدلال را با تهديد مخلوط كرد . پس يكي ديگر از مسلمات تاريخ اين مسئله است كه حضرت رضا از قبول ولايتعهدي مأمون امتناع كرده است ولي بعد با تهديد به قتل پذيرفته است .

مسئله سوم كه اين هم جزء قطعيات و مسلمات است اين است كه امام از اول با مأمون شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم, يعني عملا جزء دستگاه نباشم, حالا اسم مي خواهد ولايتعهد باشد, باشد, سكه به نام من مي خواهند بزنند, بزنند, خطبه به نام من مي خواهند بخوانند, بخوانند, ولي در كارها عملا مرا شريك نكن, كاري را عملا به عهده من نگذار, نه در كار قضا و دادگستري دخالتي داشته باشم, نه در عزل ونصبها و نه در هيچ كار ديگري ( 2 ) . در همان مراسم تشريفاتي نيز امام طوري رفتار كرد كه آن ناچسبي خودش به دستگاه مأموني را ثابت كرد . آن جمله اي كه در اولين خطابه ولايتعهدش خواند به نظر من خيلي عجيب و با ارزش است . آن مجلس عظيم را مأمون تشكيل مي دهد و تمام سران مملكتي از وزراء و سران سپاه و شخصيتها را دعوت مي كند و همه با لباسهاي سبز كه شعاري بود كه آن وقت مقرر كردند شركت مي كنند ( 3 ) . اول كسي را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا به عنوان ولايتعهد بيعت كند پسرش عباس بن مأمون بود كه ظاهرا قبلا وليعهد يا نامزد و لايتعهد بود , و بعد ديگران يك يك آمدند و

بيعت كردند . سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاي بسيار عالي خواندند و خطابه هاي بسيار غرا انشاء كردند . بعد قرار شد خود حضرت خطابه اي بخواند . حضرت برخاست و در يك سطر و نيم فقط , صحبت كرد كه جملاتش در واقع ايراد به تمام كارهاي آنها بود . مضمونش اين است : ما ( يعني ما اهل بيت , ما ائمه ) حقي داريم بر شما مردم به اينكه ولي امر شما باشيم : اِنّ لَنا حقّاً بولاية اَمرِكُم . معنايش اين است كه اين حق اصلا مال ما هست و چيزي نيست كه مأمون بخواهد به ما واگذار كند . و لَكم عَلينا من الحقّ ( عين عبارت يادم نيست ) ( 4 ) و شما در عهده ما حقي داريد . حق شما اين است كه ما شما را اداره كنيم . و هرگاه شما حق ما را به ما داديد_يعني هروقت شما ما را به عنوان خليفه پذيرفتيد_بر ما لازم مي شود كه آن وظيفه خودمان را درباره شما انجام دهيم , والسلام ) . دو كلمه : ( ما حقي داريم و آن خلافت است , شما حقي داريد به عنوان مردمي كه خليفه بايد آنها را اداره كند, شما مردم بايد حق ما را به ما بدهيد, و اگر شما حق ما را به ما بدهيد ما هم در مقابل شما وظيفه اي داريم كه بايد انجام دهيم, و وظيفه خودمان را انجام مي دهيم ) . نه تشكري از مأمون و نه حرف ديگري , و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه و لايتعهدي

است . بعد هم اين جريان همين طور ادامه پيدا مي كند, حضرت رضا يك وليعهد به اصطلاح تشريفاتي است كه حاضر نيست در كارها مداخله كند و در يك مواردي هم كه اجبارا مداخله مي كند به شكلي مداخله مي كند كه منظور مأمون تأمين نمي شود, مثل همان قضيه نماز عيد خواندن كه مأمون مي فرستد نزد حضرت و حضرت مي گويد : ما با تو قرار داريم كه من در هيچ كار مداخله نكنم . مي گويد آخر اينكه تو در هيچ كار مداخله نمي كني مردم مرا متهم مي كنند, حال اين يك كار مانعي ندارد, حضرت مي فرمايد : اگر بخواهم اين كار را بكنم بايد به رسم

جدم عمل كنم نه به آن رسمي كه امروز معمول است . مأمون مي گويد بسيار خوب . امام از خانه خارج مي شود . چنان غوغايي در شهر بپا مي شود كه در وسط راه مي آيند حضرت را بر مي گردانند .

بنابراين تا اين مقدار مسئله مسلم است كه حضرت رضا را بالاجبار به مرو آورده اند وعنوان ولايتعهد را به او تحميل كرده اند, تهديد به قتل كرده اند و حضرت بعد از تهديد به قتل قبول كرده به اين شرط كه در كارها عملا مداخله نكند, و بعد هم عملا مداخله نكرده و طوري خودش را كنار كشيده كه ثابت كرده كه خلاصه ما به اينها نمي چسبيم و اينها هم به ما نمي چسبند .

مسائل مشكوك

اما مسائلي كه عرض كرديم مشكوك است . در اينجا قضاياي مشكوك زياد است . اينجاست كه علما و اهل

تاريخ, اجتهادشان اختلاف پيدا كرده . اصلا اين مسئله ولايتعهد چه بود ؟ چطور شد كه مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدينه بخواهد براي ولايتعهد, و خلافت را به او تفويض كند . از خاندان عباسي بيرون ببرد و تحويل خاندان علوي بدهد . آيا اين ابتكار از خودش بود, يا از فضل بن سهل ذوالرياستين سرخسي , و او بر مأمون تحميل كرده بود از باب اينكه وزير بسيار مقتدري بود و لشكريان مأمون كه اكثريت قريب به اتفاقشان ايراني بودند تحت نظر اين وزير بودند و او هر نظري كه داشت مي توانست تحميل كند . حال او چرا اين كار را كرد ؟ بعضي – كه البته اين احتمال خيلي ضعيف است گو اينكه افرادي مثل ( جرجي زيدان ) و حتي ( ادوارد براون ) قبول كرده اند_مي گويند : اصلا فضل بن سهل شيعه بوده و در اين موضوع حسن نيت داشت و مي خواست واقعا خلافت را به خاندان علوي منتقل كند . اگر اين فرض صحيح باشد بايد حضرت رضا با فضل بن سهل همكاري كند, به جهت اينكه وسيله كاملا آماده شده است كه خلافت منتقل شود به علويين, و حتي نبايد بگويد من قبول نمي كنم تا تهديد به قتلش كنند و بعد هم كه قبول كرد بگويد بايد جنبه تشريفاتي داشته باشد, من در كارها مداخله نمي كنم, بلكه بايد جدا قبول كند, در كارها هم مداخله نمايد و مأمون را عملا از خلافت خلع يد كند .

البته اينجا يك اشكال هست و آن اين كه اگر فرض هم كنيم كه با

همكاري حضرت رضا و فضل بن سهل مي شود مأمون را از خلافت خلع كرد, چنين نبود كه ديگر اوضاع خلافت رو به راه باشد, چون خراسان جزئي از مملكت اسلامي بود, همين قدر كه به مرزِ ري مي رسيديم, از آنجا به آن طرف, يعني قسمت عراق كه قبلا دارالخلافه بود, و نيز حجاز و يمن و مصر و سوريه وضع ديگري داشت, آنها كه تابع تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمايلاتي بر ضد اينها داشتند, يعني اگر فرض هم مي كرديم كه اين قضيه به همين شكل بود و عملي مي شد, حضرت رضا در خراسان خليفه بود, بغداد در مقابلش محكم مي ايستاد, همچنانكه تا خبر ولايتعهدي حضرت رضا به بغداد رسيد و بني العباس در بغداد فهميدند كه مأمون چنين كاري كرده است فورا نماينده مأمون را معزول كردند و با يكي از بني العباس به نام ابراهيم بن شكله_با اينكه صلاحيتي هم نداشت بيعت كردند و اعلام طغيان نمودند, گفتند ما هرگز زير بار علويين نمي رويم, اجداد ما صد سال است كه زحمت كشيده اند, جان كنده اند, حالا يكدفعه خلافت را تحويل علويين بدهيم ؟ ! بغداد قيام مي كرد, و به دنبال آن خيلي جاهاي ديگر نيز قيام مي كردند . ولي اين يك فرض است و تازه اصل فرض درست نيست, يعني اين حرف قابل قبول نيست كه فضل بن سهل ذوالرياستين شيعي بود و روي اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين كاري كرد . اولا اينكه ابتكار از او باشد محل ترديد است . ثانيا : به فرض اينكه ابتكار

از او باشد, اينكه او احساسات شيعي داشته باشد سخت محل ترديد است . آنچه احتمال بيشتر قضيه است اين است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مي خواست به اين وسيله ايران را برگرداند به ايران قبل از اسلام ( 5 ) , فكر كرد الان ايرانيها قبول نمي كنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر كه اسم مبارزه با اسلام در ميان بيايد با او مخالفت مي كنند . با خود انديشيد كه كلك خليفه عباسي را به دست مردي كه خود او وجهه اي دارد بكند, حضرت رضا را عجالتا بياورد روي كار و بعد ايشان را از خارج دچار دشواريهاي مخالفت بني العباس كند, و از داخل هم خودش زمينه را فراهم نمايد براي برگرداندن ايران به دوره قبل از اسلام و دوره زردشتيگري .

اگر اين فرض درست باشد, در اينجا وظيفه حضرت رضا همكاري با مأمون است براي قلع و قمع كردن خطر بزرگتر, يعني خطر فضل بن سهل براي اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است براي اسلام, زيرا بالاخره مأمون هر چه هست يك خليفه مسلمان است .

يك مطلب ديگر را هم بايد عرض كنم و آن اين است كه ما نبايد اين جور فكر كنيم كه همه خلفايي كه با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد كردند

در يك عرض هستند , بنابراين چه فرقي ميان يزيد بن معاويه و مأمون است ؟ تفاوت از زمين تا آسمان است . مأمون در طبقه خودش يعني در طبقه خلفا و سلاطين, هم از جنبه علمي و

هم از جنبه هاي ديگر يعني حسن سياست, عدالت نسبي و ظلم نسبي , و از نظر حسن اداره و مفيد بودن به حال مردم, از بهترين خلفا و سلاطين است . مردي بود بسيار روشنفكر . اين تمدن عظيم اسلامي كه امروز مورد افتخار ماست به دست همين هارون و مأمون به وجود آمد, يعني اينها يك سعه نظر و يك روشنفكري فوق العاده داشتند كه بسياري از كارهايي كه كردند امروز اسباب افتخار دنياي اسلام است . مسئله ( الملك عقيم ) و اينكه مأمون به خاطر ملك و سلطنت بر ضد عقيده خودش قيام كرد و همان امامي را كه به او اعتقاد داشت مسموم كرد يك مطلب است, و ساير قسمتها مطلب ديگر .

به هر حال اگر واقعا مطلب اين باشد كه مسئله ولايتعهدي ابتكار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نيز همين طور كه قرائن نشان مي دهد سوء نيت داشته است, در اين صورت امام مي بايست طرف مأمون را بگيرد . روايات ما اين مطلب را تأييد مي كند كه حضرت رضا از فضل بن سهل بيشتر تنفر داشت تا مأمون, و در مواردي كه ميان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پيش مي آمد, حضرت طرف مأمون را مي گرفت . در روايات ما هست كه فضل بن سهل و يك نفر ديگر به نام هشام بن ابراهيم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافت حق شماست, اينها همه شان غاصبند , شما موافقت كنيد, ما مأمون را به قتل مي رسانيم و بعد شما رسما خليفه باشيد . حضرت به شدت اين

دو نفر را طرد كرد, كه اينها بعد فهميدند كه اشتباه كرده اند, فورا رفتند نزد مأمون, گفتند : ما نزد علي بن موسي بوديم, خواستيم او را امتحان كنيم, اين مسئله را به او عرضه داشتيم تا ببينيم كه او نسبت به تو حسن نيت دارد يا نه . ديديم نه, حسن نيت دارد . به او گفتيم بيا با ما همكاري كن تا مأمون را بكشيم, او ما را طرف كرد . و بعد حضرت رضا در ملاقاتي كه با مأمون داشتند_و مأمون هم سابقه ذهني داشت_قضيه را طرح كردند و فرمودند اينها آمدند و دروغ مي گويند, جدي مي گفتند, و بعد حضرت به مأمون فرمود كه از اينها احتياط كن .

مطابق اين روايات, علي بن موسي الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون با لاتر و شديدتر مي دانسته است . بنابراين فرض كه ابتكار ولايتعهدي از فضل بن سهل بوده است ( 6 ) حضرت رضا اين ولايتعهدي را كه به دست اين مرد ابتكار شده است خطرناك مي داند, مي گويد نيت سوئي در كار است, اينها آمده اند مرا وسيله قرار دهند براي برگرداندن ايران از اسلام به مجوسي گري .

پس ما روي فرض صحبت مي كنيم . اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعا شيعه باشد ( آن طور كه برخي از مورخين اروپايي گفته اند ) حضرت رضا بايد با فضل همكاري مي كرد عليه مأمون, و اگر اين روح زردشتيگري در كار بوده, بر عكس بايد با مأمون همكاري مي كرد عليه اينها تا كلك اينها كنده شود . روايات

ما اين دوم را بيشتر تأييد مي كند , يعني فرضا هم ابتكار از فضل نبوده , اينكه حضرت رضا با فضل ميانه خوبي نداشت و حتي مأمون را از خطر فضل, از نظر روايات ما امر مسلمي است .

فرضيه ديگر اين است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده, ابتكار از خود مأمون بوده است . اگر ابتكار از خود مأمون بوده, مأمون چرا اين كار را كرد ؟ آيا حسن نيت داشت يا سوء نيت ؟ اگر حسن نيت داشت آيا تا آخر بر حسن نيت خود باقي بود يا در اواسط تغيير نظر پيدا كرد ؟ اينكه بگوييم مأمون حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقي بود سخن غير قابل قبول است . هرگز چنين چيزي نبوده, حداكثر اين است كه بگوييم در ابتدا حسن نيت داشت ولي در انتها تغيير عقيده داد . عرض كرديم كه شيخ صدوق و ظاهرا شيخ مفيد هم بر اين عقيده بوده اند . شيخ صدوق در كتاب ( عيون اخبار الرضا ) عقيده اش اين است كه مأمون در ابتدا حسن نيت داشت, واقعا نذري كرده بود, در آن گرفتاري شديدي كه با برادرش امين پيدا كرد كه اگر خدا او را بر برادرش امين پيروز كند خلافت را به اهلش برگرداند, و اينكه حضرت رضا از قبول ولايتعهدي امتناع كرد از اين جهت بود كه مي دانست كه او تحت تأثير احساسات آني قرار گرفته و بعد پشيمان مي شود, شديد هم پشيمان مي شود . البته بيشتر علما با اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و

معتقدند كه مأمون از اول حسن نيت نداشت و يك نيرنگ سياسي در كار بود . حال نيرنگ سياسيش چه بود ؟ آيا مي خواست نهضتهاي علويين را به اين وسيله فرو بنشاند ؟ و آيا مي خواست به اين وسيله حضرت رضا را بدنام كند ؟ چون اينها در كنار كه بودند به صورت يك شخص منتقد بودند . خواست حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضي درست كند , همين طور كه در سياستها اغلب اين كار را مي كنند, براي اينكه يك منتقد فعال وجيه المله اي راخراب كنند مي آيند پستي به او مي دهند و بعد در كار او خرابكاري مي كنند, از يك طرف پست به او مي دهند و از طرف ديگر در كارهايش اخلال مي كنند تا همه كساني كه به او طمع بسته بودند از او برگردند . در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت رضا در يكي از سخنانشان به مأمون فرمودند : ( من مي دانم تو مي خواهي به اين وسيله مرا خراب كني ) كه مأمون عصباني و ناراحت شد و گفت : اين حرفها چيست كه تو مي گوئي ؟ ! چرا اين نسبتها را به ما مي دهي ؟ !

بررسي فرضيه ها

در ميان اين فرضها, در يك فرض البته وظيفه حضرت رضا همكاري شديد بوده, و آن فرض همان است كه فضل شيعه بوده و ابتكار در دست او بوده است . بنابراين فرض, ايرادي بر حضرت رضا از اين نظر نيست كه چرا ولايتعهدي را قبول كرد, اگر ايرادي باشد از اين نظر است كه چرا جدي

قبول نكرد . ولي ما از همين جا بايد بفهميم كه قضيه به اين شكل نبوده است . حال ما از نظر يك شيعه نمي گوييم, از نظر يك آدم به اصطلاح بي طرف مي گوييم : حضرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا . اگر مرد دين بود بايد وقتي كه مي بيند چنين زمينه اي براي انتقال خلافت از بني العباس به خاندان علوي فراهم شده با فضل همكاري كند, و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همكاري مي كرد . پس اينكه حضرت همكاري نكرده و او را طرد نموده دليل بر اين است كه اين فرض غلط است . اما اگر فرض اين باشد كه ابتكار از ذوالرياستين است و او قصدش قيام عليه اسلام بوده, كار حضرت رضا صددرصد صحيح است . يعني حضرت در ميان دو شر, آن شر كوچكتر را انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر ( همكاري با مأمون ) هم به حداقل ممكن اكتفا نموده است . اشكال, بيشتر در آنجايي است كه بگوييم ابتكار از خود مأمون بوده است . اينجاست كه شايد اشخاصي بگويند وظيفه حضرت رضا اين بود كه وقتي مأمون او را دعوت به همكاري مي كند و سوء نيت هم دارد , مقاومت كند, و اگر مي گويد تو را مي كشم, بگويد بكش, بايد حضرت رضا مقاومت مي كرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضي مي شد, و حاضر مي گرديد كه او را بكشند و به هيچ وجه همان ولايتعهدي ظاهري و تشريفاتي و نچسب را نمي پذيرفت . اينجاست كه بايد

قضاوت شود كه آيا امام بايد همين كار را مي كرد يا بايد قبول مي كرد ؟ مسئله اي است از نظر شرعي : مي دانيم كه خود را به كشتن دادن يعني كاري كردن كه منجر به قتل خود شود, گاهي جايز مي شود اما در شرايطي كه اثر كشته شدن بيشتر باشد از زنده ماندن, يعني امر داير باشد كه يا شخص كشته شود و يا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد, مثل قضيه امام حسين . از امام حسين براي يزيد بيعت مي خواستند و براي اولين بار بود كه مسئله ولايتعهدي را معاويه عملي مي كرد . حضرت امام حسين كشته شدن را بر اين بيعت كردن ترجيح داد, و به علاوه امام حسين در شرايطي قرار گرفته بود كه دنياي اسلام احتياج به يك بيداري و يك اعلام امر به معروف و نهي از منكر داشت ولو به قيمت خون خودش باشد, اين كار را كرد و نتيجه هايي هم گرفت . اما آيا شرايط امام رضا نيز همين طور بود ؟ يعني واقعا براي حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود كه خود را به كشتن دهد ؟ يك وقت كسي به جايي مي رسد كه بدون اختيار خودش او را مي كشند, مثل قضيه مسموميتي كه البته قضيه مسموميت از نظر روايت شيعه يك امر قطعي است ولي از نظر تاريخ قطعي نيست . بسياري از مورخين_حتي مورخين شيعه مثل مسعودي ( 7 ) معتقدند كه حضرت رضا به اجل طبيعي از دنيا رفته و كشته نشده است . حال بنابر عقيده معروفي

كه ميان شيعه هست و آن اين است كه مأمون حضرت رضا را مسموم كرد, بسيار خوب, انسان يك وقت در شرايطي قرار مي گيرد كه بدون اختيار خودش مسموم مي شود, ولي يك وقت در شرايطي قرار مي گيرد كه ميان يكي از دو امر مختار و مخير است, خودش بايد انتخاب كند, يا كشته شدن را و يا اختيار اين كار را . نگوييد عاقبت همه مي ميرند . اگر من يقين داشته باشم كه امروز غروب ميميرم ولي الان مرا مخير كنند ميان انتخاب يكي از دو كار, يا كشته بشوم يا فلان كار را انتخاب كنم, آيا در اينجا من مي توانم بگويم من كه غروب مي ميرم, اين چند ساعت ديگر ارزش ندارد ؟ نه, باز من بايد حساب كنم كه در همين مقدار كه مي توانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف اين ارزش را دارد كه من حيات خودم را به دست خودم از دست بدهم ؟ حضرت رضا مخير مي شود ميان يكي از دو كار . يا چنين ولايتعهدي را_كه من تعبير مي كنم به ( ولايتعهدي نچسب ) و از مسلمات تاريخ است_بپذيرد و يا كشته شدن كه بعد هم تاريخ بيايد او را محكوم كند . به نظر من مسلم اولي را بايد انتخاب كند . چرا آن را انتخاب نكند ؟ ! صرف همكاري كردن با شخصي مثل مأمون كه ما مي دانيم گناه نيست, نوع همكاري كردن مهم است .

همكاري با خلفا از نظر ائمه اطهار

مي دانيم كه در همان زمان خلفاي عباسي , با آن همه مخالفت شديدي كه ائمه ما با خلفا داشتند و

افراد را از همكاري با آنها منع مي كردند, در موارد خاصي همكاري با دستگاه آنها را به خاطر نيل به برخي اهداف اسلامي تجويز و بلكه تشويق مي نمودند . صفوان جمال كه شيعه موسي بن جعفر است شترهايش را براي سفر حج به هارون كرايه مي دهد . مي آيد خدمت موسي بن جعفر . حضرت به او مي گويد : تو همه چيزت خوب است الا يك چيزت . مي گويد چي ؟ مي فرمايد : چرا شترهايت را به هارون كرايه دادي ؟ مي گويد من كه كار بدي نكردم, براي سفر حج بود, براي كار بدي نبود . فرمود : براي سفر حج هم نبايد چنين مي كردي . بعد فرمود : لابد پس كرايه اش باقي مانده است كه بعد بايد بگيري . عرض كرد : بله . فرمود : و لابد اگر به تو بگويند چنانچه هارون همين الان از بين برود راضي هستي يا راضي نيستي ؟ دلت مي خواهد كه طلب تو را بدهد و بعد بميرد . اين مقدار راضي به بقاء او هستي . گفت : بله . فرمود : همين مقدار راضي بودن به بقاء ظالم گناه است . صفوان كه يك شيعه خالص است ولي سوابق زيادي با هارون دارد فورا رفت تمام وسائل كار خود را يكجا فروخت . ( او حمل و نقل دار بود ) . خبر دادند به هارون كه صفوان هر چه شتر و وسايل حمل و نقل داشته همه را يكجا فروخته است . هارون احضارش كرد . گفت چرا اين كار را كردي ؟ گفت

: ديگر پير شده ام و از كار مانده ام, نمي توانم بچه هايم را خوب اداره كنم, فكر كردم كه ديگر از اين كار به كلي صرف نظر كنم . هارون گفت : راستش را بگو . گفت : همين است . هارون خيلي زيرك بود, گفت : آيا مي خواهي بگويم قضيه چيست ؟ من فكر مي كنم بعد از اينكه تو با من اين قرار داد معامله را بستي موسي بن جعفر به تو اشاره اي كرده . گفت : نه, اين حرفها نيست . گفت بيخود انكار نكن . اگر آن سوابق چندين ساله اي كه من با تو دارم نبود همين جا دستور مي دادم گردنت را بزنند . همين ائمه كه همكاري با خلفا را تا اين حد نهي مي كنند و ممنوع مي شمارند, در عين حال اگر كسي همكاريش به نفع جامعه مسلمين باشد, آنجا كه مي رود از مظالم بكاهد, از شرور بكاهد, يعني در جهت هدف و مسلك خود فعاليت كند نه آن كاري كه صفوان جمال كرد كه فقط تأييد و همكاري است اين همكاري را جايز مي دانند . يك وقت يك كسي مي رود پستي را در دستگاه ظلم اشغال مي كند براي اينكه از اين پست و مقام حسن استفاده كند . اين همان چيزي است كه فقه ما اجازه مي دهد, سيره ائمه اجازه مي دهد, قرآن هم اجازه مي دهد .

استدلال حضرت رضا

برخي به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همين مقدار اسم تو آمد جزء اينها ؟ فرمود : آيا پيغمبران شأنشان بالاتر است يا اوصياء پيغمبران ؟

گفتند : پيغمبران . فرمود : يك پادشاه مشرك بدتر است يا يك پادشاه مسلمان فاسق ؟ گفتند : پادشاه مشرك . فرمود : آن كسي كه همكاري را با تقاضا بكند بالاتر است يا كسي كه به زور به او تحميل كنند ؟ گفتند : آن كسي كه با تقاضا بكند . فرمود : يوسف صديق پيغمبر است, عزيز مصر كافر و مشرك بود, ويوسف خودش تقاضا كرد كه : اجعلني علي خزائن الارض اني حفيظعليم ( 8 ) , چون مي خواست پستي را اشغال كند كه از آن پست حسن استفاده كند, تازه عزيز مصر كافر بود, مأمون مسلمان فاسقي است, يوسف پيغمبر بود, من وصي پيغمبر هستم, او پيشنهاد كرد و مرا مجبور كردند . صرف اين قضيه كه نمي شود مورد ايراد واقع شود . حال حضرت موسي بن جعفري كه صفوان جمال را كه صرفا همكاري مي كند و وجودش فقط به نفع آنهاست شديد منع مي كند و مي فرمايد : چرا تو شترهايت را به هارون اجاره مي دهي ؟ علي بن يقطين را كه محرمانه با او سروسري دارد و شيعه است و تشيع خودش را كتمان مي كند تشويق مي نمايد كه حتما در اين دستگاه باش, ولي كتمان كن و كسي نفهمد كه تو شيعه هستي , وضو را مطابق وضوي آنها بگير, نماز را مطابق نماز آنها بخوان, تشيع خودت را به اشد مراتب مخفي كن, اما در دستگاه آنها باشد كه بتواني كار بكني .

اين همان چيزي است كه همه منطقها اجازه مي دهد . هر آدم با مسلكي به افراد

خودش اجازه مي دهد كه با حفظمسلك خود و به شرط اينكه هدف, كار براي مسلك خود باشد نه براي طرف, وارد دستگاه دشمن شوند يعني آن دستگاه را استخدام كنند براي هدف خودشان, نه دستگاه, آنها را استخدام كرده باشد براي هدف خود . شكلش فرق مي كند, يكي جزء دستگاه است, نيروي او صرف منافع دستگاه مي شود, و يكي جزء دستگاه است, نيروي دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ايده اي كه خودش دارد استخدام مي كند . به نظر من اگر كسي بگويد اين مقدار هم نبايد باشد, اين يك تعصب و يك جمود بي جهت است . همه ائمه اين جور بودند كه از يك طرف, شديد همكاري با دستگاه خلفاي بني اميه و بني العباس را نهي مي كردند و هر كسي كه عذر مي آورد كه آقا بالاخره ما نكنيم كس ديگر مي كند, مي گفتند همه نكنند, اين كه عذر نشد, وقتي هيچكس نكند كار آنها فلج مي شود, و از طرف ديگر افرادي را كه آنچنان مسلكي بودند كه در دستگاه خلفاي اموي يا عباسي كه بودند در واقع دستگاه را براي هدف خودشان استخدام مي كردند تشويق مي كردند چه تشويقي ! مثل همين ( علي بن يقطين ) يا ( اسماعيل بن بزيع ) , و رواياتي كه ما در مدح و ستايش چنين كساني داريم حيرت آور است, يعني اينها را در رديف اولياء الله درجه اول معرفي كرده اند . رواياتش را شيخ انصاري در ( مكاسب ) در مسئله ( ولايت جائر ) نقل كرده است .

ولايت جائر

مسئله اي داريم در فقه به نام ( ولايت جائر ) يعني قبول پست از ناحيه ظالم . قبول پست از ناحيه ظالم في حد ذاته حرام است ولي فقها گفته اند همين كه في حد ذاته حرام است در مواردي مستحب مي شود و در مواردي واجب . نوشته اند اگر تمكن از امر به معروف و نهي از منكر_كه امر به معروف و نهي از منكر در واقع يعني خدمت_متوقف باشد بر قبول پست از ناحيه ظالم , پذيرفتن آن واجب است . منطق هم همين را قبول مي كند , زيرا اگر بپذيريد مي توانيد در جهت هدفتان كار كنيد و خدمت نماييد , نيروي خودتان را تقويت و نيروي دشمنتان را تضعيف كنيد . من خيال نمي كنم اهل مسلكهاي ديگر , همانها كه مادي و ماترياليست و كمونيست هستند اينگونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انكار كنند, مي گويند : بپذير ولي كار خودت را بكن .

ما مي بينيم در مدتي كه حضرت رضا ولايتعهدي را قبول كردند كاري به نفع آنها صورت نگرفت, به نفع خود حضرت صورت گرفت . صفوف, بيشتر مشخص شد, به علاوه حضرت در پست ولايتعهدي به طور غير رسمي شخصيت علمي خود را ثابت كرد كه هيچوقت ديگر ثابت نمي شد . در ميان ائمه, به اندازه اي كه شخصيت علمي حضرت رضا و حضرت امير ثابت شده و حضرت صادق هم در يك جهت ديگري شخصيت علمي هيچ امام ديگري ثابت نشده است, حضرت امير به واسطه همان چهار پنج سال خلافت, آن خطبه ها و آن احتجاجات

كه باقي ماند, حضرت صادق به واسطه آن مهلتي كه جنگ بني العباس و بني اميه با يكديگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفري تشكيل داد, و حضرت رضا براي همين چهار صباح ولايتعهدي و آن خاصيت علم دوستي مأمون و آن جلسات عجيبي كه مأمون تشكيل مي داد و از ماديين گرفته تا مسيحي ها, يهودي ها, مجوسي ها, صابئي ها و بودايي ها, علماي همه مذاهب را جمع مي كرد و حضرت رضا را مي آورد و حضرت با اينها صحبت مي كرد , و واقعا حضرت رضا در آن مجالس_كه اينها در كتابهاي احتجاجات هست_هم شخصيت علمي خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود, در واقع از پست ولايتعهدي يك استفاده غير رسمي كرد, آن شغلها را نپذيرفت ولي استفاده اين چنيني هم كرد .

پرسش و پاسخ

سؤال :

وقتي معاويه , يزيد را به ولايتعهدي انتخاب كرد همه مخالف بودند, نه به خاطر اينكه يزيد يك شخصيت فاسدي بود, بلكه اساسا با اصل ولايتعهدي مخالفت مي شد . آن وقت چطور شد كه ولايتعهدي در زمان مأمون اين ايراد را نداشت ؟

جواب :

اولا اين كه مي گويند مخالفت مي شد, آنچنان هم مخالفت نمي شد, يعني آن وقت هنوز ديگران به خطرات اين مطلب توجه نكرده بودند, فقط عده كمي توجه داشتند, و اين بدعتي بود كه براي اولين بار در دنياي اسلام به وجود آمد, و علت آن عكس العمل بسيار شديد امام حسين نيز همين بود كه بي اعتباري و بدعت بودن و حرام بودن اين كار را مشخص كند

كه كرد . در دوره هاي بعد اين امر ديگر جنبه مذهبي خودش را از دست داده بود, همان شكل ولايتعهدهاي دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه پشتوانه اش فقط زور بود و ديگر جنبه به اصطلاح اسلامي نداشت, و علت مخالفت حضرت رضا با قبول ولايتعهدي نيز يكي همين بود_و دركلمات خود حضرت هست_كه اصلا خود اين عنوان ( ولايتعهدي ) عنوان غلطي است, چون معني ( ولايتعهد ) اين است كه حق مال من است و من زيد را براي جانشيني خ ودم انتخاب مي كنم, و آن بياني كه حضرت فرمود اين مال توست يا مال غير ؟ و اگر مال غير است تو حق نداري بدهي , شامل ( ولايتعهد ) هم هست .

سؤال :

فرضي فرمودند كه اگر فضل بن سهل شيعي واقعي بود مصلحت بود كه حضرت در ولايتعهدي با ايشان همكاري كند و بعد دست مأمون را از خلافت كوتاه كنند . اينجا اشكالي پيش مي آيد و آن اينكه در اين صورت لازم مي شد كه حضرت مدتي اعمال مأمون را تصويب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت علي ( ع ) امضا كردن كار ظالم در هر حدي جايز نيست .

جواب :

به نظر مي رسد كه اين ايراد وارد نباشد . فرموديد به فرض اينكه فضل بن سهل شيعي بود حضرت بايد مدتي اعمال مأمون را امضاء مي كرد و اين جايز نبود همچنان كه حضرت امير حكومت معاويه را امضاء نكرد . خيلي تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت

امير نسبت به معاويه . حضرت امير مي بايست امضايش به اين شكل مي بود كه معاويه به عنوان يك نايب و كسي كه از ناحيه او منصوب است كار را انجام دهد, يك ظالمي مثل معاويه به عنوان نيابت از علي بن ابي طالب كار كند . ولي قضيه حضرت رضا اين بود كه حضرت رضا بايد مدتي كاري به كار مأمون نداشته باشد, يعني مانعي در راه مأمون ايجاد نكند . به طور كلي , هم منطقا و هم شرعا فرق است ميان اينكه مفسده اي را ما خودمان بخواهيم تأثيري در ايجادش داشته باشيم_كه در اينجا يك وظيفه داريم_و اين كه مفسده موجودي را بخواهيم از بين ببريم كه در اينجا وظيفه ديگري داريم . مثالي عرض مي كنم . يك وقت هست من شير آب را باز مي كنم كه آب بيايد داخل حياط شما خرابي ببار آورد . اينجا من ضامن حياط شما هستم به جهت اينكه در خرابي آن تأثير داشته ام . و يك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مي شوم, مي بينم كه شير آب باز شده و آب به پاي ديوار شما رسيده است . اينجا اخلاقا من وظيفه دارم كه اين شير را ببندم و به شما خدمت كنم . نمي كنم و اين ضرر به شما وارد مي آيد . در اينجا اين كار بر من واجب نيست . اين را گفتم از نظر اين كه خيلي فرق است ميان اين كه كاري به دست شخصي يا به دست دست او مي خواهد انجام شود, و اين كه كاري را يك

كس ديگر انجام مي دهد و ديگري وظيفه از بين بردن آن را دارد . معاويه, مافوقش علي ( ع ) بود, يعني تثبيت معاويه معنايش اين بود كه علي ( ع ) معاويه را به عنوان دستي براي خود بپذيرد, ولي تثبيت مأمون توسط حضرت رضا ( به قول شما ) معنايش اين است كه حضرت رضا مدتي در مقابل مأمون سكوت داشته باشد . اين, دو وظيفه است, در آنجا علي ( ع ) مافوق است . در اينجا قضيه برعكس است, مأمون مافوق است . اين كه حضرت رضا مدتي با فضل بن سهل همكاري كند, يا به قول شما مأمون را تثبيت كند, يعني مدتي در مقابل مأمون ساكت باشد . مدتي ساكت بودن براي مصلحت بزرگتر, براي انتظار كشيدن يك فرصت بهتر, مانعي ندارد . و به علاوه در قضيه معاويه, مسئله تنها اين نيست كه حضرت راضي نمي شد كه معاويه يك روز به حكومت كند ( البته اين هم يك مسأله آن است, فرمود : من راضي نمي شوم كه ظالم حتي يك روز حكومت كند ) , مسأله ديگري هم وجود داشت كه جهت عكس قضيه بود, يعني اگر حضرت, معاويه را نگاه مي داشت, او روز به روز نيرومندتر مي شد و از هدف خودش هم بر نمي گشت . ولي در اينجا فرض اين است كه بايد صبر كنند تا روز به روز مأمون ضعيف تر شود و خودشان قوي تر گردند . پس اينها را نمي شود با هم قياس كرد .

سؤال :

سؤال بنده راجع به مسموميت حضرت رضا بود چون جنابعالي

ضمن بياناتتان فرموديد كه حضرت رضا معلوم نيست كه مسموم شده باشد, ولي واقعيت اين است كه چون هر چه مي گذشت بيشتر معلوم مي شد كه خلافت حق حضرت رضاست, مأمون مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند . دليلي كه مي آورند راجع به سن حضرت رضاست كه حضرت رضا در سن 52 سالگي از دنيا رفتند . اينكه امامي كه تمام جنبه هاي بهداشتي را رعايت مي كند و مثل ما افراط و تفريط ندارد در سن 52 سالگي بميرد خيلي بعيد است . همچنين آن حديث معروف مي فرمايد : ( ما منا الا مقتول او مسموم ) يعني هيچكدام از ما ( ائمه ) نيستيم الا اينكه كشته شديم يا مسموم شديم . بنابراين اين امر از نظر تاريخ شيعه مسلم است . حالا اگر صاحب ( مروج الذهب ) ( مسعودي ) اشتباهي كرده دليل نمي شود كه ما بگوئيم حضرت رضا را مسموم نكرده اند بلكه از نظر اكثر مورخين شيعه حضرت رضا مسلما مسموم شده اند .

جواب :

من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكرده اند . من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همين نظر شما را تأييد مي كنم . قرائن همين را نشان مي دهد كه ايشان را مسموم كردند, و يك علت اساسي همان قيام بني العباس در بغداد بود . مأمون در حالي حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مي رفت و مرتب اوضاع بغداد را به او گزارش مي دادند . به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قيام كرده . او

ديد كه حضرت رضا را معزول كه نمي تواند بكند, و اگر با اين وضع هم بخواهد برود آنجا كار بسيار مشكل است . براي اينكه زمينه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بني العباس بگويد كار تمام شد, حضرت را مسموم كرد . آن علت اساسي يي كه مي گويند و قابل قبول هم هست و با تاريخ نيز وفق مي دهد همين جهت است, يعني مأمون ديد كه رفتن به بغداد عملي نيست و بقاي بر ولايتعهدي هم عملي نيست ( با اينكه مأمون جوانتر بود, حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند, و حضرت رضا نيز در آغاز به مأمون فرمود : من از تو پيرترم و قبل از تو مي ميرم ) و اگر به اين شكل بخواهد به بغداد برود, محال است كه بغداد تسليم بشود, و يك جنگ عجيبي در مي گيرد . وضع خود را خطرناك ديد . اين بود كه تصميم گرفت هم فضل را از ميان بر دارد و هم حضرت رضا را فضل را در حمام سرخس از بين برد . البته اين قدر معلوم است كه فضل به حمام رفته بود, عده اي با شمشير ريختند و قطعه قطعه اش كردند و بعد هم گفتند ( افرادي با او كينه داشتند ) ( و اتفاقا يكي از پسرخاله هاي او نيز جزء قتله بود ) و خونش را لوث كردند, ولي ظاهر اين است كه آن هم كار مأمون بود, ديد او خيلي قدرت پيدا كرده و اسباب زحمت است, او را از بين برد . بعد, از سرخس

آمدند به همين طوس . مرتب گزارشهاي بغداد هم مي رسيد . ديد نمي تواند با حضرت رضا و وليعهد علوي وارد بغداد شود, اين بود كه حضرت را نيز در آنجا كشت .

يك وقت يك حرفي مي زنيم از نظر آنچه كه براي خود ما امري است مسلم . از نظر روايات شيعي شكي نيست در اينكه مأمون حضرت رضا را مسموم كرد ولي از نظر برخي مورخين اينطور نيست, مثلا مورخ اروپايي اين حرف را قبول نمي كند, او مدارك تاريخي را مطالعه مي كند, مي گويد : تاريخ نوشته ( قيل ) . اغلب مورخين اهل تسنن كه اين قضيه را نقل كرده اند, نوشته اند حضرت آمد در طوس مريض شد و فوت كرد و ( قيل ) كه مسموم شد ( و گفته شده كه مسموم شد ) . اين بود كه من مي خواستم با منطقي غير منطق شيعه نيز در اين زمينه صحبت كرده باشم, والا قرائن همه حكايت مي كند از همين كه حضرت را مسموم كردند .

امام در عينيّت جامعه

امام در عينيّت جامعه

استاد محمدرضا حكيمي در كتاب امام در عينيت جامعه ، دوره 250 ساله زندگي و امامت پيشوايان شيعه تا دوران غيبت را به هشت دوره تقسيم مي كند و براي هر يك از اين دوره هاي هشتگانه ويژگي هايي برمي شمارد و در تحليل هر يك ، شباهتها و تفاوتهاي آن را با ديگر دوره ها بيان مي كند . بر پايه تقسيم بندي وي ، تمام دوران امامت حضرت رضا عليه السلام ، در دوره هفتم جاي مي گيرد . ما براي آشنايي شما با ديدگاههاي

اين استاد فرزانه و نگرشي كه وي به آن روزگاران دارد ، تنها 14 صفحه از كتاب ارزشمند امام در عينيت جامعه را بازگو مي كنيم . بديهي است كه براي شناخت ژرفتر اين ديدگاههاي عالمانه ناگزير بايد همه كتاب يادشده را خواند .

هفتمين دوره ، دوره 20 ساله ( 183 _ 203 ) ، روزگار امامت و رهبري حضرت امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) است . اين مدت را نيز بايد به دو بخش تقسيم كرد : بخش اول از آغاز امامت تا سفر به خراسان ، يعني از سال 183 تا 201 . بخش دوم از ميانه سال 201 تا پايان عمر امام ، يعني آخر ماه صفر سال 203 .

بخش نخست

10 سال از اين مدت را امام در روزگار هارون سپري كرده است ، از سال 183 تا 193 . اين دوره از جهتي شبيه است به دوره چهارم ، يعني روزگار امام زين العابدين؛ به اين توضيح كه پس از حركت تند امام هفتم و 4 تا 14 سال در سياهچالهاي زندان هارون بسر بردن و پنجه نرم كردن مستقيم با قدرت خلافت و حركات خونين ديگر سادات ، در مقياسي وسيع ، اكنون بايد حركت را به گونه اي ديگر ادامه داد ، تا هم تجربه در مدتي كوتاه تكرار نشده باشد و هم تكليف بر زمين نماند ، تكليف را نه مي شود فراموش مرد و نه سست و ناچيز گرفت . پس ترك حركت نخواهد بود ، آنچه هست تغيير صورت حركت است .

امام رضا ( ع ) در اين دوره_تقريباً_شرايط

امام زين العابدين را داشت . يعني _چنان كه اشاره شد_نمي توانست و مناسب نبود ، تجربه شناخته شده پدر را ، به عين و با همان مظهر تكرار كند ، تا نتيجه اين شود كه دشمن در برابر موضع شناخته شده امام قرار گيرد ، چنان كه امام زين العابدين نيز به تكرار تجربه عاشورا شخصاً دست نزد ، ( چون چنين تكراري در مدتي اندك از نظر غافلگير كردن خصم نيز كه از فنون لازمه است ، درست نيست ) ، و به استوار ساختن مواضع ديگري پرداخت كه ياد كرديم . امام رضا نيز ، در اين مدت حالي چنان داشت . و سادات به قيامهاي خويش مشغول بودند ، و شخصيت امام پشتوانه آنان بود و گاه به سفارش او از ريختن خون آن شورشيان جلوگيري مي شد . از سوي ديگر به نشر بيشتر فرهنگ اسلامي _در شعب مختلف آن به صورتهايي ويژه كه زمان او اقتضا مي كرد_دست مي زد و آن همه را مي گسترد .

8 سال ديگر اين دوره ، يعني 8 سالي كه با مرگ هارون الرشيد مي آغازد ( 193 ) تا مسافرت الزامي امام به خراسان و مرو ( 201 ) ، با روزگار خلافت محمد امين ( 193 _ 196 ) و خلافت مأمون همزمان است . اين دوره نيز از جهتي شبيه است به دوره پنجم ، يعني روزگار امام محمدباقر ( ع ) و امام جعفرصادق ( ع ) . زيرا در اين دوره بر سر خلافت ، كشمكشهايي فراوان و خون و خون ريزي بسيار در ميان بود .

محمد امين در بغداد ، عبدالله مأمون در خراسان و خروجهاي پياپي انقلابيون و . . . از سوي ديگر فرهنگهاي بيگانه_كه توسعه نفوذ آنها در قشرهاي ناآگاه ، يا غيرمتخصص موجب مصدوم ساختن اصالت فكر و نربيت اسلامي مي شد_نيز به صورتي نوتر و جدي تر رو به انتشار گذاشته بود ، افكار گوناگون پراكنده مي گشت و تشتت مي آفريد ، مكتبهاي كلامي و فقهي و اخلاقي متعدد و جورواجور هر لجظه بر سر پا بود ، علماي ملل و اديان ، به نام خدمت ، همكاري ، ترجمه ، طبابت ، كتابداري ، اخترگويي و به عنوان مستشار به منابع قدرت نزديك شده بودند و به نشر انواع تفرقه ها و لااعتقادي ها ، در ميان مسلمانان ، سرگرم بودند و مؤمون ، به نام دوستدار فضل و حكمت ، اين همه را به منظور سياسي دامن مي زد و امكان مي داد تا نفوذ فرهنگي جناح حق را_كه از دوران امام محمدباقر رو به توسعه نهاده بود_محدود سازد ، و ذهن جامعه را از فراگيري آن فرهنگ انقلابي و حق طلب و مُقدِم و عملي منصرف سازد ، و به ذهني گري ها سرگرم دارد .

اينها بود كه مشكلات گوناگوني در اين دوره ، در سطح اجتماع اسلامي ، پديدار بود . و از اينجا بود كه شخصيت امام ، در اين دوره ، براي جامعه اسلامي ، بيشتر و بيشتر مطرح مي گشت ، بويژه با توجه به گذشته هايي نه چندان دور : بحثهاي شاگردان امام ششم ، درباره لزوم رهبر عادل معصوم ( درسطح نظري ) ،

درگيري هاي چندين ساله امام هفتم ، به عنوان پيشواي برحق و طلب كننده حقوق اجتماعي ( درسطح عملي ) . اينها همه ، انظار را متوجه باقيمانده اين مكتب و يادگار اين بزرگان مي كرد_يعني امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا ( ع ) . فراموش نمي كنيم كه سادات نيز_همراه برخي ديگر از عالمان شيعه يا ديگر مردم شيعي _در جناح ديگر اجتماع ، با تكيه به شخصيت و موقعيت امام ، مشغول درگيري ها و اقدامات خويش بودند ، از جمله :

محمد بن ابراهيم طباطبا ، كه خروج ابوالسرايا ، سري ّ بن منصور شيباني ، در سال 199 ، به آهنگ بيعت گرفتن براي او بود . ابوالسرايا ، محمد بن ابراهيم ( محمد بن ابراهيم بن اسماعيل طباطبا بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليه السلام ) را در راه حجاز ملاقات كرد و با او وعده گذاشت كه مردم را به بيعت او فرا خواند و در روز 10 جمادي الاولاي سال 199 ، در كوفه خود را ظاهر كند ، و با او بود علي بن عبدالله ( عبيدالله ) بن حسين بن علي بن الحسين زين العابدين ( ع ) . مردم كوفه گرد او جمع شدند و با او بيعت كردند . از طرف ديگر ابوالسرايا با غلامان خويش ، از خارج كوفه ، مردم را به ياري خاندان پيامبر و خونخواهي شهيدان آل محمد ( ص ) دعوت و تحريض كرد و روز موعود با جماعتي كه گرد آورده بود ، وارد كوفه شد . در اين هنگام ،

محمد بن ابراهيم بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مردم را به بيعت خويش طلبيد و عهد كرد كه در ميان مردم به قانون كتاب و سنت عمل كند و جانب امر به مغروف و نهي از منكر را فرو نگذارد . ( 1 )

و همين محمد بن ابراهيم است كه ابوالفرج از جابر جعفي رويات كرده است كه حضرت امام محمدباقر ( ع ) از خروج او خبر داد و فرمود : در سال 199 ، مردي از ما اهل بيت ، بر منبر كوفه خطبه مي خواند ، كه خداوند به وجود او بر ملائكه مباهات مي كند . ( 2 )

از سخن امام باقر ، در حق محمد بن ابراهيم طباطبا ، دانسته مي شود كه قيام وي بر حق بوده است و براي حق . و اين كه با مردم پيمان كرده است كه به كتاب و سنت عمل كند ، ( به پيمان خود ) عمل مي كرده است و طبق كتاب و سنت ، امامت را_پس از پيروزي كامل_به دست امام حق زمان خويش ، حضرت علي بن موسي الرضا ، مي سپرده است . پس او در حقيقت داعي امام رضا بوده است ، در اين خروج ، در كوفه . ديگر از سادات بزرگ خارج در آن ايام ، فرزند امام جعفر صادق ( ع ) ، محمد ديباج بود ، كه در مدينه خروج كرد و مردم را به بيعت خويش فرا خواند . اهل مدينه با

او بيعت كردند . برخي گفته اند محمد بن جعفرالصادق ، نخست مردم را به

بيعت با محمد بن ابراهيم طباطبا دعوت مي كرد ، و چون محمد بن ابراهيم درگذشت ، مردم را به بيعت خود خواند . و اين محمد بن جعفرالصادق را ، محمد ديباج مي گفتند ، به جهت حسن و جمال و بها و كمال او . و او مردي سخي و شجاع و قوي ّالقلب و عابد بود ، پيوسته يك روز روزه داشت و يك روز افطار مي كرد ، و هر گاه از منزل بيرون مي شد ، بازنمي گشت مگر اين كه جامه خويش را از تن كنده بود و برهنه اي را با آن پوشانيده بود . محمد با جماعتي از سادات و علويينِ نامي به جانب مكه روان گشت و آماده جنگ با سپاه خليفه شد . . . ( 3 )

از احوال وي و زهد و عبادت او ، و اين كه ابتدا بيعت براي محمد بن ابراهيم طباطبا مي گرفته است ، روشن مي شود كه او نيز در صدد احياي حق و ابطال باطل و دفع ستم بوده است .

بدين گونه مي نگريم كه مأمون ، با همه تصفيه اي كه در داخل امپراطوري اسلامي كرد ، تا جايي كه سپاه فرستاد تا برادرش محمدامين را كشتند و سر او را براي مأمون فرستادند ( و او سر محمد امين را در صحن بارگاه خويش بر دار كرد و لشكريان خود را طلبيد و شروع كرد به عطا دادن ، و هر كدام را جايزه مي داد امر مي كرد تا نخست بر آن سر لعنت كنند ) ، با اين همه نتوانست بر

همه مراكز اسلامي چنان كه بايد ، چيره شود . در آن روز جهان اسلام ، از نظزگاه قدرت ظاهري و زر و زور و قلدري ، متوجه مرو بود و پايتخت خلافت مأموني ؛ اما از نظر مواريث ديني و حماسه حق و ايدئولوژي اسلامي و هويت اصلي رهبر حق ، متوجه مدينه بود ، يعني شهري كه فرزند پيامبر ، پيشواي حق و رهبر شعار توحيد ، در آن مي زيست . اينجا بود كه مأمون مجبور شد تا براي اين امر اساسي و بزرگ چاره اي اساسي و بزرگ بينديشد . . .

با پي بردن از معلول به علّت ، به اين نتيجه مي رسيم كه رفتار مأمون نسبت به امام رضا ، نه تنها امري ساده نبوده است ، بلكه يكي از راه حلهاي مهم سياسي آن روز بوده است براي نجات خلافت عباسي . يعني خلافت ، در برابر موضع و موقع امام ، چنان بيچاره مي شود كه مجبور مي گردد مهمترين شخصيت مخالف را به مركز قدرت خويش دعوت كند و بر روي فرش خويش بخواند و بالاي دست خويش بنشاند . اين آن معلولي است كه ما را به علتي راهنما مي گردد . آيا يك انسان غيردرگير و فارغ از تجربه هاي اجتماعي كه بنشيند در مسجد پيامبر و تنها مسئله بگويد و حديث روايت كند و درس بدهد و هيچ جناحي را تأييد و تغذيه نكند ، چنين نگراني ِ عظيمي براي امپراطوريي بس وسيع پديد مي آورد ؟

پاورقي

1- تتمة المنتهي 193

2- تتمة المنتهي 193

3- تتمة المنتهي 197

بخش دوم

اين بخش شامل

حدود 18 ماه مي شود : از آغاز پيشنهاد سفر به خراسان به امام ، در مدينه ، كه به وسيله رجاء بن ابي ضحاك ، به امر مأمون انجام يافت و امام به اجبار ، روانه سفر گشت و به روز 10 شواال سال 201 د ر مرو بود ، تا شهادت امام ، يعني آخر ماه صفر سال 203 .

اين مدت با كوتاهي آن شامل حادثه اي بود كه موضع امامت را در برابر خلافت در سطحي ديگر قرار دارد . چون فهم و هضم دوره هشتم كه دوره نهايي و مهم است به فهم اين 18 ماه مربوط مي شود ، بايد در تحليل حوادث آن انديشه و دقت بسيار شود و با ديد منطقي ارزيابي گردد .

مأمون_از سر اكراه و اجبار و به دليل اهميت موقعيت و شخصيت امام رضا_پس از مشورت با وزير خود فضل بن سهل ذوالرياستين_امام را از مدينه به مرو آورد . در ضمن براي شكستن شخصيت امام_از راه تشكيل مجالس مناظره و مباحثه با علماي اديان و سخنگويان مذاهب_همه گونه كوشيد ، لكن توفيق نيافت ، سرانجام امام را واداشت تا ولايتعهدي جهان اسلام ، يعني مقام دوم را در دنياي آن روز اسلام بپذيرد ، آن گاه با نام امام سكه زدند و در شهرها از جمله مدينه به نام امام خطبه خواندند . واقعه ولايتعهدي امام را از دو نظر بايد سنجيد ، يكي از نظر سياست آن روز دستگاه خلافت ، و اين همان است كه ذكر شد . ديگر از نظر شيعه و سياست شيعه در آن روز .

شيعه

و رده بر حق خلافت اسلامي تا آن روز_به استثناي 4 سال و 9 ماه خلافت حضرت علي _هيچ گاه موقعيتي رسمي به دست نياورده بود . فشار تا راندن علي ( ع ) از صحنه سياست و خلافت ، كه حتي پس از خليفه دوم نيز حق او را ندادند و شوري چنان پيش بيني شد تا عثمان از آن سر بر آورد ، و سپس رفتار مكارانه معاويه با امام حسن و فاجعه عاشورا و ديگر شهادتها و . . . تا گرفتاري چندين ساله امام هفتم ، اينها ضربه هاي پيوسته اي بود كه بر پيكر حق وارد مي آمد . اكنون دستگاه خلافت بصراحت اقرار مي كند كه مي خواهد حقي را كه از آل محمد ( ص ) غصب شده است به رسميت بشناسد و بازپس دهد . اين موفقيت كه به قيمت مجاهدات پيگير و خونهاي پاگ پيشينيان به دست آمده است و امروز در شخصيت والاي امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا تبلور يافته است ، نبايد ساده گرفته شود و از آن استفاده اي به عمل نيايد ، بنابراين_پس از اصرار مأمون_امام وليعهد و نايب مناب مقام خلافت مي شود ، تا بدين گونه موضعِ شيعي از درون زندانها و شهادتگاهها تا كنار گوش خلافت برآيد و راه طي كند .

من نمي خواهم در اينجا ، درباره بحث اجتماعي و سياسي ِ ديني ، به گونه اي مفصل سخن گويم . ليكن براي روشن كردن هسته اصلي گفتار خويش ، به اجمال در اين مسئله وارد مي شوم .

پذيرفتن اين امر را از چند جهت

مي توان مورد انديشه و تأمل قرار داد :

1 _ از نظر نفس زاهد امام و بي اعتنا بودن وي به دنيا و شئون آن . از اين نظر ، همان بود كه امام از قبول آن استنكاف داشت ، و حتي در سفر به خراسان و نشست و برخاست با مأمون نيز ناخشنود بود ، به طوري كه مأموران دستگاه مأمون او را به اصرار و اجبار وادار به پذيرفتن اصل اين سفر كردند ، و امام اين سفر را به گونه اي طي كرد كه معلوم شود سفري اجباري است .

2 _ از نظر زمينه هاي حيله گرانه سياست و اين كه مأمون از اين پيشنهاد غرض پاك و سالمي نداشت و به طور كلي ، در راه عملي شدن اين امر تا برسد به " خليفةالمسلمين" شدنِ امام موانع بسياري بود و به اصطلاح ، عملي نمي گشت . از اين نظر نيز ديديم كه امام ، آشكارا به اين امر اشاره كرد ، هم به استناد به علم امامت و هم از نظر درك و اشراف بر جريانهاي سياسي مملكت اسلامي و مسائل خلافت و فهم عناصر زمان ، در جهت جناح غالب ، و شناخت شخصيت سياسي مأمون .

3 _ از نظر موضع اجتماعي شيعه و سادات آن در روز . از اين نظر بود كه پذيرفتن اين امر ، با شروطي كه امام كرد ، مصلحت سياسي و اجتماعي آن روز شيعه را تأمين مي كرد . و از اين نظر بود كه امام پذيرفت ، و گرنه ، اگر هيچ مصلحتي در اين پذيرفتن نبود

، امام نمي پذيرفت ، اگر چه خونش ريخته شود . اين است كه بزرگان شيعه_از قبيل سيد مرتضي و شيخ طوسي _اين نزديك شدن و قبول را همانند دانسته اند با ورود امام علي بن ابي طالب در شوراي پس از خليفه دوم_يعني به منظور احقاق حق تا آنجا كه بشود_و گفته اند :

_ صاحب حق را مي رسد كه از هر راه و سببي ( مشروع و غيرقبيح ) ( 4 ) ، حق خويش را بطلبد و به دست آورد ، بويژه اگر اين حق ( و طلب و اقامه آن ) ، تكليف شرعي او باشد ، زيرا در اين صورت ، طلب حق و تحمل مشكلات در راه آن واجب مي شود ، مانند حق امامت و رهبري . امام رضا ، از طريق تعيين صريح امامان پيش از خود ، امام شده بود ( و شرعاً اداي اين تكليف و قيام به وظايف امامت بر او واجب بود ) . نهايت ، اين حق را از او گرفته بودند ، و اكنون راه ديگري پيش آمده بود تا آن را به دست آورد ، پس بر او واجب بود كه به گرفتن حق بپردازد و اين ندا را پاسخ دهد . ( 5 )

بدين گونه ، امام جان خويش را در اين راه از دست مي دهد ، اما موضع سياسي و اجتماعي جناح حق را تا نيابت خلافت اسلامي _در سطح آنچه در تاريخ پيش آمده بود_پيش مي برد .

از جمله شباهتهاي اين دوره ، در تجربه هاي سياسي اسلامي ، با دوره چهارم كه

بدان اشارتي گذشت ، يكي هم اين است كه همان گونه كه يزيد بن معاويه ، امام چهارم را از ادامه سخنراني در مسجد شام ، در روز جمعه ، باز داشت ، مأمون نيز امام هشتم را از ميانه راهِ رفتن به نماز عيد فطر باز گرداند و از ادامه اين عمل باز داشت . اين امر جاي دقت و تحليل بسيار دارد .

در اينجا ، ياد مي كنم كه در اين دوره ها ، به مسئله تبليغ مرامي نيز توجه بسيار مي شده است ، و بويژه به شعر متعهد اهميت بسيار مي آاده اند ، مانند صدر اسلام و رفتار خود پيامبر اكرم . از شاعران معروف شيعي متعهد اين دوره ها بايد از اينان نام برد :

كميت بن زيد اسدي – شهيد به سال 126

سيد بن محمد حِميَري – درگذشته به سال 173

دعبل بن علي خزاعي – شهيد به سال 246

كه اين شاعران و همانند آنان به علت شعر متعهد و موضعگرايانه خود ، پيوسته مورد گرامي داشت فراوان امامان و جامعه تشيع بوده اند .

برگرفته از كتاب امام در عينيت جامعه

پاورقي

4- در تلخيص الشافي ( ج2/154 ) ، در اين باره اين گونه آمده است :

انسان را ميرسد كه براي احقاق حق خويش و رسيدن به آن ، از هر راه و

وسيله اي كه قبيح نباشد استفاده كند . در عبارتي كه در متن نقل شد ، اين

قيد نيامده است ، ليكن به قرينه معلوم است . پس آنچه تجويز شده است رسيدن

به حق است با وسائل غيرقبيح ،

نه اين كه بگوييم ، هدف ( هر چه باشد ) ،

وسيله را ( هرگونه باشد ) مجاز ميسازد ، نه . .

5- تلخيص الشافي ج2/206

امام رضا ( ع ) در رزمگاه اديان

امام رضا عليه السلام ، مأمون ، ولايتعهدي

در اين بخش ، سَرِ آن است تا رويدادِ ولايتعهدي حضرت رضا ( ع ) از زوايه اي نوين بررسي و كاوش گردد . به واقع راقم اين سطور بي گمان است كه در درك اين رخدادِ بي بديل كاستي هاي مهمّي افتاده و نگرشي كاملاً انفعالي و غيرتاريخي ، بر واقعيّت ها پرده اي ضخيم انداخته است . نكته قابل ذكر اين كه راقم اين سطور كوشش كرده تا با نگاهي تازه به احاديث و روايات بنگرد؛ نگاهي كه مبتني بر وارسي ِ يك ميراث تاريخي كهن است ، نه از موضع ردّ يا قبول سلسله اي اسناد و امثالهم . به عبارت بهتر ، در اين چشم اندازِ نوين ، احاديث اسلامي و شيعي ، مجموعه اي گرانقدر از عناصر تاريخي را در بردارند كه فارغ از تعيين صحّت يا سقم آنها به روش سنّتي ، نمايانگرِ برهه اي حسّاس از تاريخ اجتماعي جامعه اي اسلامي هستند .

در حقيقت ، مجموعه اي احاديث ، مي توانند تاريخنگار را در درك شرايط اجتماعي و سياسي و اقتصادي جوامع پيشين امداد رسانند ، . . . ، و چه بجاست كه همين جا از بينشِ وسيع شخصيّتي چون علامه مجلسي كه به گردآوري ِ مجموعه اي عظيم بحارالانوار دست زد ، تمجيد شود؛ چه ، با اين كار ، مايه هاي ارجمندي كه به كار "تاريخ" مي آيند ، پيش روي ماست .

طرح سؤال

در پگاهش قرن سوم هجري ، امام رئوف حضرت علي بن موسي الرضا ( ع ) ، روضه منوّره را در مدينةالنّبي براي هميشه و با وداعي بس حزين ،

به قصد « مرو » در منتهي اليه شمال شرقِ امپراطوري ِ بني عباس ، ترك كردند .

مأمون هفتمين و هوشمندترين خليفه عباسي ، به دنبالِ اصرار و ابرامي عجيب ، امام را به آن جا فرا خوانده بود تا حكومت را به ايشان بسپارد . او داعيه داشت كه در هنگامه نبرد با برادرش امين ، براي نيل به سريرِ قدرت ، " نذر" كرده بود تا اگر ظفر يافت ، خلافت را به شايسته ترين كس از آل ابي طالب واگذار كند و اينك اظهارِ بي گماني مي كرد كه لايقتر از علي بن موسي الرّضا ( ع ) ، در آن خاندان_و نيز آل عباّس_يافت نمي گردد .

بي گمان اين رخداد از هر نظر شگرف و حيرت آور است؛ زيرا نه چنان تكليفي از سوي يك خليفه عبّاسي ، آن هم در چارچوب رفتارهاي سياسي زمانه ، عادي مي نمود و نه پذيرشِ يك امام علوي ؛ كه تا بود ، حكومتِ بني عباس ، شيعيان و ائمه آنان را نابود مي خواستند و اينان در جاي خود ، چه به تقيّه و چه به مبارزه علني ، از هر گونه همكاري با آن ظالمينِ خون ريز پرهيز داشتند .

از اين گذشته تر ، ميانِ خلع و قتلِ امين تا دعوتِ امام رضا ( ع ) ، به مرو ، بيش از سه سالي فاصله افتاده بود و البته اين پرسشي به جا مي نمايد كه به چه دليلي مأمون پس از گذشتِ اين همه مدّت ، تازه اداي نذرش را به خاطر آورد ؟ ، . . .

، آشكار است كه داعيه نذر و عهدِ مأمون ، با شواهد عقلي و تاريخي ، همخواني ندارد؛ پس ، لاجرم اين پرسش پيش مي آيد كه مقصد اصلي ِ او در اين كار چه بوده است ؟

تأمّلي بر چرايي ِ واگذاري ولايتعهدي از سوي مأمون

در بيان دلايلِ اقدام مأمون ، بيش از همه ، بر اين نكته تأكيد شده كه او به جهت دل خوش كردنِ علويان ، به امام رضا ( ع ) ، منصبِ ولايتعهدي داد تا شور و جنبشِ آنان را تسكين بخشد و قيامهاي آنان را پايان دهد . طرفدارانِ اين نظريه ، گاه به خيزش دامنه دارِ ابو السّرايا اشاره مي كنند كه اركان حكومت بني عباس را سخت به لرزه انداخته بود و گاه عصيانهاي مداوم علويان ، در مناطقي چون مكّه ( محمد بن جعفر عليه السلام ، مشهور به ديباج ) يا يمن ( ابراهيم بن موسي عليه السلام ، ) را شاهد مي آورند . با اين وصف ابهامها و اشكالها بر اين گمانه ، چندان فراوان است كه نمي توان به اتّكاي آن ، با خاطري مجموع واقعه ولايتعهدي امام علي بن موسي الرضا ( ع ) ، را تحليل كرد؛ زيرا :

1 ) در چنان تفسيري از واقعه واگذاري ِ ولايتعهدي ، اين پرسش بي پاسخ مي ماند كه چه حاجتي بود كه مأمون ، امام عليه السلام ، را با آن همه اصرار به « مرو فرابخواند ؟ كه اگر مأمون فقط در پي ِ تبليغ و فريبكاري مي بود ، مي توانست به امام رضا عليه السلام ، در همان مدينه_و بي دعوت به مرو_خلافت را

عرضه نمايد و گوش مردمان را از تبليغِ نيك انديشي هايش پُر كند؛ يا اين كه به تَنِ خود به مدينه برود و كار را به امام عليه السلام ، واگذارد . يا اين كه شخصاً به سرزمين هاي عربي ، كه كانون آشوبها شده بودند ، عزيمت كند و امام عليه السلام ، را در همان جا وليعهد گرداند ، يا ، . . . ، به هر صورت ، اگر هدف مأمون تنها تبليغ و جوسازي مي بود ، واگذاري ِ ولايتعهدي _آن هم با ترتيبي كه عاقبت امام رضا عليه السلام ، پذيرفتند_نمي توانست هيچ دخلي به سفر خراسان ، داشته باشد . 2 ) نكته مهمتر اين كه نمي توان اطمينان داشت عملكردِ مأمون در عرضه خلافت_و سپس ولايتعهدي _به امام رضا عليه السلام ، تأثير چنداني بر مخالفتهاي علويان مي داشته ، زيرا پس از شهادتِ امام جعفر صادق عليه السلام ، و امام موسي كاظم عليه السلام ، انشعابهاي بزرگي در ميان علويان افتاده بود و عملاً شيعياني كه حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السلام ، را هشتمين پيشوا يا امام خود مي دانستند ، گروهي كم شمار و در اقليّت بودند .

در واقع ، تا هنگامي كه امام ششم عليه السلام ، در قيد حيات بودند ، گروه اماميّه تشكّلي قوي داشت و شمار زيديان يا ساير فرق شيعي ، در مقابلِ اينان چندان قابل اعتناء نبود؛ ليكن با فاجعه شهادت ايشان ، در سال 148 هجري قمري ، اختلاف در ميانِ اماميّه افتاد و بخش عظيمي از آنان_تحت عناويني چون "ناووسيّه" ، "فطحيّه" ، "محمّديه"

، و "سبعيّه"_از پذيرش امامتِ حضرت موسي كاظم عليه السلام سرباز زدند . با اين وصف ، شكاف در صفوف اماميه ، پس از شهادت امام موسي كاظم ( ع ) ، ابعاد بسيار وسيعتري يافت و چنان افتاد كه شمار كثيري از آنان ، از تمكين به امامتِ حضرت رضا عليه السلام ، سرباز زدند . فرقه هاي مهمّي كه اين گونه بر آمدند ، چنين اند :

"واقفه" كه رحلت امام موسي كاظم عليه السلام ، را منكر شده ، ايشان را امام حي ّ و قائم گفتند .

"بشيريّه" كه هم چون واقفه معتقد بودند امام موسي كاظم عليه السلام ، زنده و امام قائم است ، ليكن شخصي به نام محمّدبن بشير را به عنوان جانشينِ خود برگزيده است .

"مباركيّه" كه به امامتِ محمّد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه السلام ، قايل شده ، او را زنده و مهدي قائم قلمداد كردند .

گروه اخير_به همراه سبعيّه_در تاريخ "اسماعيليّه" هم نام گرفته اند و به هيچ روي امامت امام كاظم عليه السلام ، و امام رضا عليه السلام ، و اعقاب ايشان را نپذيرفتند . بنابراين ، در آن هنگام كه مأمون حضرت رضا عليه السلام ، را فرا خواند ، شمار علوياني كه ايشان را امامِ واجب الاطاعه خويش مي شمردند ، بسيار اندك بودند؛ و معلوم است كه اقدام مأمون در وليعهد قرار دادن امام رضا عليه السلام ، نمي توانسته در تسكينِ اكثريت علويان_به ويژه شاخه انقلابي آنان_ ، تأثيري داشته باشد و مي توان گفت كه اگر مأمون چنان نيّتي مي داشت ، برگزيدنِ يكي

از احفاد زيد بن علي براي او بيشتر فايده مي داشت .

3 ) بر خلاف زيديّه و اسماعيليّه و بسياري از ديگر فرق شيعي ، معتقدان به امامتِ حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام ، در اين هنگام ميانه روي پيشه كرده و در مقابل حكومت جبّار عبّاسي ، به تقيّه و مماشات ، روزگار مي گذراندند؛ زيرا به فرمان صريح امامانشان ، از شركت در هرگونه قيامي تا ظهور مهدي موعود عليه السلام ، منع گشته بودند . به اين ترتيب ، وليعهد قرار دادنِ امام رضا عليه السلام ، نمي توانست مستقيماً در آرام كردن علويان انقلابي _كه البته اعتقاد و ارادتِ "خاص" به حضرتش نداشتند_نقشي ايفا كرده باشد .

4 ) مطمئناً نمي توان پذيرفت كه مأمون تشكّلِ مجددّ شيعيان را تحت لواي حضرت رضا عليه السلام ، خواستار بوده يا كم ترين كاري در اين جهت انجام داده باشد؛ برعكس ، به نظر مي رسد كه او از واگذاري يا تحميل ولايتعهدي ، بروز اختلافات بيشتر و شديدتر در ميان علويان را هم اميد مي ورزيده است . اين امر كه با شواهد تاريخي نيز مطابقت دارد؛ بسيار معقول تر از آن نظريّه مي نمايد كه خوش دل كردنِ تمامِ شيعيان را مقصد اصلي مأمون برشمرده است .

5 ) آشكار است كه اصل انتصابِ حضرت رضا عليه السلام ، به ولايتعهدي ، به معني پذيرش علني ِ حقّ آل علي و قبول اولي بودنِ آنان به امر خلافت مي بود ، كه خود بر مخالفتِ علويان با حكومت بني عباس لهيبي تازه مي زد و خود به خود

، مشروعيّت حكومت غاصبانه آنان را بيش از پيش زير سئوال مي بُرد؛ پس بايد پرسيد كه چرا مأمون اين مخاطره را پذيرفت ؟

6 ) هم چنين ، معلوم است كه انتصاب امام عليه السلام ، بر آتش مخالفت و كين جويي ِ آل عباس كه امين_برادر مقتولِ مأمون را_به خلافت ارحج مي دانستند ، بسيار مي افزود و خشمِ بسياري از بزرگان خاندان بني عباس را برمي انگيخت كه اساساً منافعشان در گرو خلافت امين بود و مأمون را غاصب سرير خلافت قلمداد مي كردند؛ پس چگونه خليفه سيّاس و هوشمندي چون مأمون ، تن به چنين كاري داد و مقبوليّت اندكش در ميان عبّاسيان را ، اين گونه در خطر افكند ؟ اين نكته ، آن جا اهميّت خود را نشان مي دهد كه به ياد آوريم اساساً بني عباس با خلافت مأمون سرسازگاري نداشتند؛ به گونه اي كه هارون الرّشيد نيز اعتراف مي كرد كه در انتخاب جانشين خود ، بر سَرِ دو راهي مانده است : "اگر به فرزندم عبدالله [ مأمون] تمايل كنم ، بني هاشم [بني عباس] را به خشم خواهم آورد ، و اگر خلافت را به دست محمّد بسپارم از تباهي اي كه بر سر ملّت خواهد آورد ، ايمن نيستم . . . ” « اگر امّ جعفر [زبيده] نبود و بني هاشم [بني عباس] نيز به او [ امين] راغب نبودند ، بي شكّ عبدالله را مقدّم مي داشتم” به هر حال ، يكي از علايم مخالفت بني عباس با ولايتعهدي امام رضا عليه السلام ، و خشم آنان بر مأمون را مي توان

در نصبِ « ابراهيم بن مهدي ” ، به خلافت در بغداد ديد كه بيش از يك رجلِ سياسي ، هنرمندي موسيقيدان بود . هم چنين بايد دانست كه در "مرو" نيز بسياري با ولايتعهدي امام عليه السلام ، مخالفت داشتند و انجامش اين امر را نتيجه نفوذِ فضل بن سهل بر مأمون مي دانستند و بالاخره اين كه ، كساني هم حاضر به بيعت نشدند ، كه از جمله آنان ، اسامي سه تن ثبت شده است : عيسي جُلودي ، علي بن عمران و ابويونس .

يكي ديگر از احتمالاتي كه براي انگيزه مأمون آورده اند ، اين است كه او مي خواست با وليعهد گردانيدنِ يكي از بني فاطمه ، براي خويش محبوبيّت و مشروعيّت دست و پا كند؛ ليكن به هرحال بايد توجّه داشت كه همان اشكالات قبلي ، كماكان بر اين نظريه وارد است : نه سفر به مرو ربطي به ولايتعهدي دارد ، و نه اين كه امام رضا عليه السلام ، بهترين گزينه براي منظورِ مأمون مي بود . از طرفي ، معلوم است كه انتخاب هر شخصيتي از علويان به مقام ولايتعهدي ، هم بر مخالفت بني عباس با مأمون مي افزود و هم مطالباتِ شيعيان را توسعه اي بيش از گذشته مي بخشيد . به علاوه ، اگر هدف مأمون جلبِ قلوب شيعيان براي ايجادِ استحكام در حكومتش بوده ، چرا او در هنگامه منازعات طولاني اش با امين ( 193 تا 198 هجري ) و نيز سه سالي پس از آن ، حربه مذكور را به كار نبست ؟

اين گونه كه گذشت ، مي

توان با اطمينان گفت كه نظريّه تسكين علويان_يا كسب وجهه اي مقبول_از طريق ولايتعهدي حضرت رضا عليه السلام ، از هر حيث قابل اشكال است و بايد گفت كه بي گمان در پسِ پرده اين رخداد ، نكته ديگري نقش آفرينِ اصلي بوده است .

يكي اين كه او واقعاً هواخواه امام عليه السلام ، بوده و مي خواسته حكومت را به صاحبانِ واقعي اش بازگرداند_يا نذرش را ادا كند_و ديگر اين كه او در وراي اين مخاطره ، اهدافي از پيش سنجيده شده اي _بيش از تسكينِ علويان انقلابي و در جهتِ تحكيم موقعيّت خويش_داشته است .

فرض اوّل با عملكرد مأمون در شهيد كردن امام عليه السلام ، و اقدامات بعدي او در سركوبي سفّاكانه شيعيان در تضاد است ، زيرا چندان كه مي دانيم او پس از شهادت امام رضا عليه السلام ، دست در خون هفت تن از برادران امام عليه السلام ، نيز بيالود و در كار خصومت با شيعيان چندان پيش رفت كه به عاملِ خود در مصر نوشت كه "منبرها را شستشو دهند زيرا پيشتر بر فرازشان نام امام رضا عليه السلام ، در خطبه ها برده شده بود . " هم چنين ، او پس از استقرار در بغداد ، پرچم سبز را_كه نشان علويان بود_بر انداخت و "دستور داد تا از ورودِ تمام اعقاب حضرت علي بن ابي طالب عليهما السلام ، به كاخ او ممانعت شود" . . . امّا فرض دوم : براستي مأمون از فراخواني امام عليه السلام ، به مرو چه حاجت و مقصدي را دنبال مي كرده است ؟ آيا در

اين ميانه ، دلايلِ ماندگاري ِ مأمون در مرو مي تواند راهگشا باشد ؟

تأملي بر چرايي ِ ماندگاري مأمون در مرو

گمان بسياري اين است كه چون مأمون از مادري ايراني زاده شده بود ، اقامت در ايران را ترجيج مي داد . ليكن اين گفته ، دليلي براي نرفتنش او به بغداد يا دل سپردنش به خراسان نمي تواند باشد؛ زيرا :

اوّلاً : كنشهاي خليفه بسيار هوشمند و سيّاسي چون مأمون را نمي توان و نبايد در چارچوب عواطف و احساساتِ سطحي تحليل كرد .

ثانياً : مادر مأمون هيچ گاه مايه افتخار او نبوده كه سبب دل سپردنِ او به ايران گردد؛ زيرا « مراجل”_مادر مأمون_كنيزي زشترو و بي مقدار بود كه در آشپزخانه هارون الرشّيد خدمت مي كرد و همواره در هجوِ مأمون از او ياد مي شد .

ثالثاً : مي دانيم كه مأمون پس از چند سال كم شمار اقامت در مرو ، به سرزمينهاي عربي بازگشت و در بغداد رحلِ اقامت افكند ، كه اين امر به فرضيّه دلبستگي او به ايران زمين ، كاملاً در تباين است .

رابعاً : اين نكته را هم بايد پاسخ گفت كه اگر مأمون به ايران زمين دلبستگي و علاقه داشته ، چرا به جاي اقامت در ري يا نواحي مركزي ايران ، دورترين سرحدّات شرقي را براي اقامتش انتخاب كرد ؟ نيز اين پرسش مطرح است كه اگر مأمون اقامت در خراسان را در نظر داشته ، چرا به جاي شهر معمور و معتبري چون نيشابور ، مرو را كه در دورترين سرحدات خراسان واقع بوده ، انتخاب كرد ؟

ديگر دليلي براي اقامت مأمون مرو

آورده اند ، اين است كه از به خواستِ هارون الرّشيد ، استاندار خراسان گشته بود و پس از مرگ هارون ، چون درگيرِ منازعه با برادرش امين ، بر سَرِ قدرت شد ، ناچاراً ماندن در مرو را ترجيح داد . اين نيز دليلي كافي نيست ، زيرا مأمون در سال 198 هجري امين را بكشت ، در حالي كه امام عليه السلام را سال 201 هجري به مرو فرا خواند و معلوم است كه در اين فرصت چند ساله ، او مجال سركوبي مخالفتهاي خانوادگي را داشته و البته براي او رفتن به بغداد ، ديگر نه فقط ناممكن نبود ، بلكه ضرورت هم داشت تا در مركزِ خلافت حاضر و ناظر بشود و مخالفتهاي بعدي خاندان بني عباس را فرومالد . پس ، هم چنان اين سؤال برجاست كه چرا مأمون در سالهاي 198 _ يعني از هنگامي كه با قتل امين ، خلافت بر او مسلّم شد_تا 203 هجري ، اقامت در مرو را ترجيح داد ؟ براي راهيابي به پاسخي قانع كننده ، بايد سه نكته ذيل را كاملاً در نظر آوريم : نخست : كشور اسلامي مي بايد از جانب مرزهاي شرقي در معرض مخاطراتي بسيار جدّي بوده باشد؛ مخاطراتي چندان مهمّ كه سبب شد تا هارون الرشيد به تنِ خود به آن جانب لشگر بكشد و از نزديك به حلّ مشكلات بپردازد .

دوم : مأمون نيز پس استقرار قطعي در مقام خلافت ، و حتّي پس از قتل برادرش امين در سال 198 هجري قمري ، علي رغم اوضاع ناپايداري كه در بغداد از غيبتِ او ناشي

مي شد ، طي بيش از پنج سال ، ماندن در شرق را لازمتر از عزيمت به مركز خلافت مي ديد .

سوم : امام رضا عليه السلام ، عاقبت سفر خراسان و سپس ولايتعهدي را پذيرفتند . سه نكته مذكور ، ما را به اين نتيجه نزديك مي كند كه اوضاع خراسانِ آن دوران بسيار حسّاس بوده است ، چندان حسّاس كه دو خليفه عبّاسي را وادار به حضور در محلّ و مواجهه با معضلات كرد؛ و چنان افتاد كه مأمون نيز ناگزير شد رفتن به مركز خلافت در بغداد را به تأخير بيندازد كه از اين امر مي توان با عنوانِ "سياست نگاه به شرق" ياد كرد .

چرايي اين "سياست" را مي توان در نامه اي جست كه محمّد بن علي عبّاسي ، مشهور به محمّد امام ، خطاب به بني عباس نوشته است و مي توان از خلال آن ، به وضوح رمز و رازِ سياست نگاه به شرقِ مأمون را دريافت . در اين نامه تعبيراتي در خورِ تعمّق از مردمان قسمتهاي گوناگون جهان اسلام شده است :

"كوفه و مردم آن ، همه شيعه علي هستند و بصريان تبعه عثمان . مردم جزيره خارجي اند ، عربانند چون عجمان و مسلمانند به نحوِ نصارا . اهل شام جز معاويه و اطاعت بني اميّه و دشمني استوار و جهل متراكم چيزي نمي شناسند . بر مكّه و مدينه ، عمر و ابوبكر غلبه يافته اند . به سوي خراسان رو كنيد كه در آن جا جماعت فراوان است و شجاعت آشكار و سينه هاي سالم و دلهاي پاك ، كه

هوسها به آن راه نيافته . . . من ، به مشرق ، كه مطلع نور جهان است ، خوشبين هستم . "

به اين ترتيب ، مي توان گفت كه ماندگاري مأمون در شرق ، ناشي از عواطف يا عاداتِ او نبوده ، بلكه راهبردِ خاصّي در وراي آن وجود داشته است . در واقع ، هم چنان كه از نامه محمّد امام برمي آيد ، سياست نگاه به شرق ، سابقه اي به اندازه پايه گذاري نهضت عبّاسي دارد و خراسان براي اينان از همان ابتدا ، اهميّتي بيش از ساير نواحي داشته است . براي درك عميق اين موضوع ، لازم است تا تاريخ رسوخِ اسلام در شرق ايران را مروري كينم :

اسلام فتح ماوراء النّهر را با گشودن شهر سوق الجيشي مرو ، به دست عبدالله بن عامر و اندكي پس از كشه شدنِ يزدگرد ( سال 32 هجري ) ، آغاز كرد و اين امر در طي ساليان متمادي ، در جهت شرق و شمال شرق ادامه يافت . تقدير چنان بود كه با اسكانِ قبايل عرب مرو ، اين شهر در رسوخ اسلام به نواحي دور دست شرقي ، همان

نقشي را پيدا كند كه كوفه و بصره در گشودن ايران داشتند . با اين اوصاف ، پيمودنِ ماوراء النّهر براي اعراب مسلمان ، كاري بسيار دشوارتر از فتح نواحي غربي فلات ايران بود؛ چه ، نظام اجتماعي ساساني ، در اين نواحي رسوخي نداشت و دين زرتشتي رسمي در آن سخن اوّل و آخر را نمي گفت . مردمان ساكن در اين جا بيش از همه شورشياني

مرزنشين بودند كه به يمنِ اقتدار دولت ساساني ، آرام گرفته بودند و معلوم است كه با فروپاشي اين دولت ، عربان فاتح ديگر با سامانه هاي اجتماعي يك دستي براي تنظيم شروط تسليم و توافق مواجه نبودند . به واقع سياست ساساني تبعيد ناراضيان و "كافران" ، ماوراءالنّهر را جامعه ناهنجاري از انواع اديان و ملل مختلف ساخته بود كه هيچ گونه ساختار واحدي بر آن حكم نمي راند . از اين گذشته ، گشودنِ ماوراء النّهر در دوراني اتّفاق افتاد كه سياست رسمي دولت اموي ، به هيچ روي منطبق بر گسترش ديانتِ اسلامي در ميان جمعيّت كفّار نبود ، بلكه مقصد اصلي آن ، گرد آوري ماليات و جزيّه بود كه از نامسلمانان ، هر دوِ آنها اخذ مي شد . به اين ترتيب ، مسلمان شدنِ مردم انبوهِ شرق ، دستاوردي جز كاستي وصولاتِ حكومتي نداشت و دقيقاً از همين رو بود كه دولت اموي ، چنان گروشِ ساكنان اين نواحي به دين اسلام را ناخوش مي داشت كه حتّي از نو مسلمانان هم كماكان جزيه مي گرفت . به قول يكي از انديشه مندان : "دستگاه خلافت اموي سازمان برادري نبود ، بلكه يك شركت انتفاعي را مي نمود" . به اين ترتيب ، اسلامي كه امويان به شرق عرضه كردند ، دين برادري و همدلي ِ صدر اسلام نمي نمود ، بلكه به تمامي مايه هاي نفرت انگيزي از زياده خواهي و توسعه طلبي را به نمايش مي گذاشت . با اين اوصاف و در عين شگفتي ، تاريخ نشان مي دهد كه توسعه اسلام در شرق ايران ،

حتي سريعتر از غرب بود؛ اين امر كه در واقع به رغمِ منش و خواسته امويان رخ داد ، معلول عواملِ بااهمّيتي بود كه شرح آنها از حوصله اين مختصر خارج است و در اين جا ، تنها بايد به همين بسنده كرد كه در نتيجه همان سياست خاصّ امويان ، اين ناحيه خاستگاه و پناهگاه انواع فرقه ها و دسته هايي شد كه هر يك به نوعي با حكومت اموي سَرِ سازگاري نداشتند . در واقع ، اقبال عمومي به خيزش ضدّ اموي به رهبري ابومسلم را بايد در همين امر يافت كه در خلال آن ، از شيعيان گرفته تا مزدكيانِ خراسان ، با هم متّحد شدند تا حكومت جابرانه امويان را براندازد . بنابراين ، كردار مأمون در ماندگاري در مرو ، رجعت به سياست ديرين بني عباس را نشان مي دهد؛ سياستي كه پيش از آن موفّق شده بود از نيروي خراسانيان بيزار از ستمكاري خلفا ، به سود خود استفاده كند؛ خراسانياني كه حقيقت اسلام را به منشِ داعيه دارانِ كاخ نشين در تعارض مي يافتند و با اميد رهايي ، به حزب عبّاسي به رهبري ابومسلم پيوستند . با استقرارِ خلافت در بني عباس ، پرده از فريبكاري هاي اينان برداشته شد؛ آن چنان كه مردم دستاوردِ جانفشاني هاي خويش را در هياهوي هزار و يك شب بغداد ، تباه شده ديدند . . . كار كه بر مأمون مسلّم شد ، تمامِ پهنه امپراطوري عبّاسي را نارضايتي و شورش و عصيان فرا گرفته بود و اين گونه مأمون_با آن هوشمندي و فطانت كه داشت_دانست كه ديگر نه تبليغ

به سبك دوران ابومسلم ، براي جلب مردم فايده اي دارد و نه چون هارون الرّشيد ، تيغ در ميان آنان نهادن . پس ، او مكري تازه ساز كرد؛ لباس زهد و عبادت بر تن نمود ، اميرالمؤمنين علي عليه السلام را شايسته ترين كس به خلافت پيامبر خواند ، محبّت اهل بيت را تظاهر كرد ، از معاويه برائت جست ، ترجمه كتب علمي را تشويق كرد و البته باب مناظره با علماي اديان و مذاهب را گشود . آشكار است كه مأمون از انجام همه اين كارها ، چشم اميد داشت كه مرد ، حساب او را از حساب نياكانِ سفّاكش جدا كنند و در اين راه ، به هم نوايي خراسانيان چشم داشت؛ كه به قول محمّد امام ، "من ، به مشرق_كه مطلع نور جهان است_خويش هستم" .

به اين ترتيب ، ماندگاري مأمون در مرو ، دقيقاً بر راهبردي از پيش طرح شده ، منطبق بود؛ و البته تمام كنشهاي او در اين دوران حساسّ ، هدفي جز تحميق دوباره مردمِ عاصي نداشت . در اين ميانه ، خصوصاً بايد به برپايي جلساتِ مناظره با ارباب اديان توجّه كرد . معمول است كه اين رويكردِ مأمون را به حساب علم پروري و علايق روشنفكرانه او مي گذراند؛ ليكن بايد توجّه داشت كه مأمون پيش از هر چيز يك سياستمدار و يك خليفه بوده ، آن هم از آن نوع كه پندِ مشهوري چون "اَلْمُلكُ عَقيْم" را در گوش داشته است . بنابراين ، هرگز نمي توان علاقه او به آن مناظرات را ناب و بي گفتگو دانست .

در

واقع ، مي توان گفت كه ضرورتي بيش از گرايشهاي شخصي در كار بوده ، و آن همه اهتمامِ مأمون به برگزاري مناظره با علماي اديان و مذاهب ، در چارچوبِ سياست نگاه به شرق ، معنايي به جز تلاش براي كسب مشروعيّت ديني و محبوبيّت اجتماعي براي دولت عباسي نداشته است . به عبارت ديگر ، مأمون_به عنوانِ نماينده و بقيّةالسيفِ عبّاسيان هوشمندي چون ابراهيم امام و محمّد امام_عميقاً به كسب وجهه اي تازه در ميان مردمان نياز داشت و لذا به نمايش گذاشتنِ چهره يك تجدّد طلبِ ديني ، جزيي از سياستِ حكومتي او محسوب مي شود؛ نه از روي دلبستگي صادقانه او به حقيقت .

حال ، گاه آن است تا با نگاهي دقيقتر از قبل به شرق ايران و به ويژه منطقه عمومي آسياي ميانه آن روزگاران ، نگاهي افكنيم و اوضاع ديني و اجتماعي آن سامان را بكاويم؛ تا معلوم شود كه اقدام مأمون در برگزاري مناظرات ، در جه بستري رخ داده است .

شرق ، رزم گاه اديان

شرق ، رزم گاه اديان

منطقه شرق و شمال شرقي فلات ايران ، همواره از نظر وضعيّت ديني و حكومتي ، شرايطي متفاوت با نواحي مركزي و غربي داشته است . اين تفاوتها ، ريشه در دوراني بس كهنتر از هنگام ظهور اسلام و تبعاتِ يورشِ عربان به آن جا دارند . توضيح بيشتر آن كه : فرهنگ و باورهاي ديني ايرانيان در مركز و غرب فلات ايران ، خصوصاً در منطقه عمومي زاگرس ، تحت تأثيرات قاطعِ تمدّن هاي اقتدارگراي بين النهريني شكل گرفتند . مثلاً هخامنشيان به شكل آشكاري تحت تأثير تمدّنهاي پيشرفته تر عيلامي و بابلي

، شاهنشاهي خود را سامان دادند و حتي كيش زرتشتي درين ناحيه تأثيرات مهمّي از باورهاي ديني بين النهريني پذيرفت؛ كه محض نمونه به ايزدبانوي آناهيتا ( ناهيد ) اشاره مي شود كه مسلماً پرستش آن در ميان زرتشتيان آن دوران ، نتيجه اختلاط با مردم بين النهرين و وام گيري از آنان بوده است .

به هر حال ، از جمله مختصّاتش حكومتهايي كه در غرب ايران پا مي گرفتند ، رواجِ تعصّبات ديني در آنان بوده است . كتيبه مشهور ضد ديو خشايارشا كه به نابود كردن محل ستايش ديوان اشاره دارد ، گواهي بر اين امر است و البته بارزترين نوع خشونت و تعصّب مذهبي را مي توان در دوران طولاني "ساساني " ديد كه اصولاً طي ّ آن ، هرگونه گرايش مذهبي به جز زرتشتي گري رسمي ، شديداً طرد و سركوب مي شد . امّا برعكس ، ناحيه شمال شرقي فلات ايران كه در مجاورت آسياي ميانه قرار دارد ، منطقه اي فارغ از تعصّبات ديني و مذهبي بود؛ به طوري كه در اين ناحيه از كهنترين زمانها ، ملل گوناگون و پيروان اديان مختلف با كمال آزادي و در كنار هم زندگي مي كردند .

شرح دلايل اين رواداري مذهبي در حوصله اين نوشتار نمي گنجد ، امّا آن چه از اين امر به كار ما مي آيد اين است كه با روي كار آمدن ساسانيان و سياست خشن مذهبي اينان ، شرق و شمال شرقي فلات ايران_با آن بستر مناسبِ غير متعصّبانه و نيز دوري اش از نواحي مركزي و غربي _پناهگاه اقليت هاي ديني اي شد كه

از ستم و ظلمِ موبدان متعصّب زرتشتي ، مفرّي مي جستند . پيروان فرق مختلف مسيحي ، يهوديان ، مانويان و مزدكيان و . . . همه و همه امكان زندگي آزادانه اي در اين منطقه مي يافتند و حتّي مي توانستند دين خود را تبليغ كنند . از سوي ديگر دين رايجتر توده هاي مردمِ آريايي تبار در آسياي ميانه ، گونه اي خاصّ از مزداپرستي بود كه اگر چه با زرتشتي گري رسمي قرابت داشت ، امّا به تمامي همان نبود . بقول جان فراي : "ايران شرقي و آسيايي ميانه اگرچه از ديرباز ايراني بود ، باري ايراني ساساني نبود . "”

از اينها گذشته ، منطقه مذكور از ديرباز يادگارهايي از بقاياي فرهنگ يوناني داشت كه پس از اسكندر مقدوني در بلخ ( باكتريا ) ، طي مدّت زماني طولاني پايدار مانده بود و البته نبايد فراموش كرد كه ادياني چون بوديسم و هندويسم درين منطقه رسوخي روزافزون داشتند . نكته ديگر اين كه با هجوم دائمي اقوام بدوي زرد پوست اين ناحيه شاهد حضور انواع اديان ابتدايي هم گشته بود . موضوع مهمّي كه نبايد از خاطر برد ، اين است كه در اين ناحيه عمومي آسياي ميانه ، آيين هاي مربوط به اسطوره سياوش ، تأثيري سترگ بر تمام باورها و اديان نهاده و مي توان گفت كه حتي پرستش سياوش ، به مثابه عنصري پر نفوذ ، در تمام اديان آسيايي ميانه حضور داشت به طوري كه آيينهاي سوگ سياوش در اين ناحيه عظيم و سترگ بوده است : در خوارزم ، مبدأ تاريخ را ورودِ سياوش به

اين شهر گذاشته بودند؛ زرتشتيان ، گورِ منسوب به سياوش را گرامي داشته ، در آن جا گريه و زاري مي كردند و . . . .

اين گونه ، هنگامي كه لشگريان عرب پس از فتح نواحي غربي و مركزي ايران به خراسان رسيدند ، دريافتند كه در آستانه جهاني ديگرند؛ زيرا در واقع ، اگر تا آن هنگام ، بيش تر ، كيش زرتشتي را با نظام متمركز ساساني در مقابل خود مي ديدند ، اينك با انبوهي از پيروانِ اديان الهي و بشري مواجه گشتند ، كه هر يك پايگاهي مستحكم در آن ناحيه داشتند و فروپاشي دولت ساساني را به مثابه موهبتي براي رهايي خويش ، مي دانستند .

ذيلاً مهمّترين فرق و اديان حاضر در شرق و شمال شرق فلات ايران را_كه آن را خراسان بزرگ ناميده ايم_به اختصار و جداگانه وارسي مي كنيم : زرتشتي گري

نوار شرقي فلات ايران از سيستان تا سُغد ، مهد يا نگاهبان كيش زرتشتي و باورهاي كهن ايراني بوده است و به ويژه در خراسان بزرگ ريشه هايي استوار داشته ، به طوري كه انتشار اسلام در اين ناحيه با مقاومتها و دشواري هاي فراواني مواجه گشت . باورها و آيينهاي كهنِ ايراني _حتي آنها كه مربوط به دورانِ قبل از زرتشت بوده اند_در اين ناحيه تا قرنها پس از اسلام دوام آوردند . مثلاً ابوريحان بيروني از رواج مراسم سالانه سوگ سياوش در خوارزم_آن هم در قرن چهارم هجري _نقل كرده است و اتّفاقاً از شهر مرو كه مأمون آن را تختگاه خود قرار داده بود ، يكي از كهنترين شواهد باستاني

راجع به پرستش سياوش ، موسوم به "كوزه مرو" به دست آمده است . بر روي اين كوزه تصاويري از مراسم سوگ سياوش ترسيم گشته و نكته بس در خور اهميّت اين كه اين كوزه در يك "معبد بودايي " پيدا شده و اين مي رساند كه اين شهر از ديرباز در معرض اختلاط اديانِ گوناگون و آميزش مذاهب مختلف بوده است . هم چنين امروزه آشكار شده كه اساساً خاستگاه بسياري از اسطوره ها و افسانه هاي باستاني ايراني همين ناحيه بوده؛ پس مي توان انديشيد كه در هنگام سفر امام رضا عليه السلام به خراسان بزرگ در اوايل قرن سوم هجري ، اين منطقه از جمله مهمّترين كانونهاي نگاهباني از باورهاي كهن ايراني _و از جمله كيش زرتشتي _بوده است . از اينها گذشته تر ، موبدان زرتشتي در قرون دوم و سوم هجري آشكارا به مناظره با اديان ديگر_و بويژه اسلام_دست زدند و كوشيدند با طرح ايراداتي ، دين خود را برتر از ديگر اديان نشان دهند . كتابهاي موسوم به « رساله شكندگمانيك ويچار” ( رساله گمان شكن ) و نيز « گجستك اباليش” ( عبدالله ملعون ) يادگاري اين دوران است كه در آنها به نقد ادياني چون اسلام و يهوديّت و مسيحيّت و مانويّت پرداخته شده است .

در واقع ، آثار پهلوي دوران عبّاسي ، حكايت از آشنايي علماي زرتشتي با قرآن ، اصول كلّي ديانت اسلام ، طرز انديشه معتزلي و تسلّط بر فنون بحث و اصلاحات آن دارد؛ اين امر به خودي خود نشان مي دهد كه نقش آفريني امام رضا عليه السلام در مناظره با

موبدان زرتشتي _آن هم در منطقه اي چون خراسان_بسيار حياتي و ارزشمند بوده است . به عبارت ديگر ، محدوده جغرافيايي اي كه امام عليه السلام در آن به نشرِ حقايق اسلام دست زدند ، دقيقاً يكي از مهمترين و سنتي ترين كانون هاي زرتشتي گري و نيز باورهاي كهنش آريايي بود .

مسيحيّت

خراسان بزرگ و به ويژه شهر مرو از ميانه دوران ساساني ، شاهد رواج روز افزون آيين مسيحيّت بود : بنا به روايتي ديني ، آيين مسيح در حدود 360 ميلادي و به وسيله شاهزاده خانمي ساساني _كه در تيسفون توسط كشيشي يوناني به نام "برشبا" به دين مسيح در آمده بود_در مرو رواج يافت . نيز به گفته ابوريحان بيروني ( قرن چهارم هجري ) ، مسيحيانِ خوارزم ، بيست و يكمِ ماهِ ژوئن را به ياد رواج يافتنِ مسيحيّت در مرو ، جشن مي گرفتند .

در واقع ، نواحي شرقي ِ خراسان بزرگ از اواسط دوران ساسانيان ( اواخر قرن چهارم ميلادي ) به بعد ، شاهد حضور مسيحيّت و فرقه هاي مختلف آن بوده است؛ مهمترين دليل رسوخِ مسيحيّت در خراسان را بايد در سياست ساسانيان در نفي بلد و اسكانِ پيروان مسيح جستجو كرد؛ زيرا با گرويدن كنستانتين امپراطور روم به مسيحيّت در 313 ميلادي ، ديگر در چشم شاهنشاهان ساساني ، عموم مسيحيانِ ايراني به ستون پنجم بالقوّه روميان مبدّل شدند . از اين رو بود كه كوچاندن مسيحيان از زادبومشان و نشيمن دادنِ آنان در سرزمينهاي ديگر از سال 339 ميلادي سياست رسمي ساسانيان گرديد؛ در نتيجه ، به تدريج در مناطق مختلفي از

شرق ايران كلني هاي مسيحي پا گرفتند . تحوّلي كه تا اندازه اي به وضعيّت مسيحيان ايران بهبودي بخشيد ، تنها در بيش از يك قرن بعد روي داد و آن هنگامي بود كه در كليساي روم شرقي شقاقي مهمّ به وجود آمد و در طي ان دو فرقه متخاصم "يعقوبي " و "نستوري "_كه هر يك در باره انسان و صفات الوهي مسيح ، نگرش جداگانه اي داشتند_پديدار گشتند . در دنبال اين رويداد ، مركز مهمّ نستوريان در ادسا ( الرها ) به دست يعقوبيان افتاد ( 457م ) و در نتيجه شمار فراواني از نستوريان و روحانيان آنان به نواحي گوناگون ايران گريختند . در اين هنگام كليساي مسيحي امپراطوري ساساني ، رسماً از كليساي سرزمينهاي بيزانسي و ارمنستان جدا گرديد و در اقدامي كاملاً سياسي ، به كليساي نستوري رسميّت داد . اين امر ( گسستن از بيزانس ) ، تا حدودي به نفع مسيحيان ايران تمام شد و از درجه شكّ و ترديد ساسانيان كاست ، ليكن امنيّت كامل براي آنان هرگز حاصل نشد .

از طرف ديگر بايد دانست كه در خراسان ، تنها نستوريان حاضر نبودند بلكه فرق ديگر مسيحي نيز نقش آفريني مي كردند؛ از جمله پس از آن كه خسرو پرويز در 609 ميلادي ادسا را سخت دستخوش نهب و غارت ساخت ، مسيحيان يعقوبي ِ اين شهر به سيستان و خراسان كوچ داده شدند . هم چنين گويا مسيحيان ارتودوكس نيز نمايندگاني در ايران داشتند و حتي در يك ناحيه يعني خوارزم به فرقه مسلّط مسيحيّت تبديل شدند . به علاوه زندگي رهباني و ديرنشيني

هم بر مسيحيان سيستان شناخته بود ، زيرا در كتاب پاكدامني " اسوع دناح بصري " ( نوشته حدود 236 ق / 850 م ) آمده كه " مارااستفن " در سيستان ديري بنا كرد . اين ها كه گذشت مي رساند كه سراسر خراسان بزرگ و به خصوص شهر مرو از ديرباز شاهد حضور مسيحيان بود و مي توان انديشيد آن جاثليقي كه بر طبق روايات ، در مرو طرف مناظره امام رضا عليه السلام گشت ، محتملاً ساكن همان شهر ، و رهبر ديني مسيحيان آن ناحيه بوده است .

يهوديان

حضورِ يهوديان در ايران ، سابقه اي بس كهن و به اندازه بنيانگزاري ِ پادشاهي هخامنشي دارد . با اين وصف ، جدّي ترين نشانه هاي حضور آنان به دوران اشكانيان ( 30 ميلادي ) و تأسيس حكومت هاي خود مختار يهودي در بين النهرين و غرب ايران باز مي گردد . محتملاً در دوران ساساني ، اينان از امنيّت نسبي _در مقايسه با ساير اديان_بهرمند بوده اند .

به هر حال ، سراسر شرقِ ايران_همانند ساير نواحي كشور_شاهد حضورِ پراكنده يهوديان بوده است . اينان مطابق معمول سوداگران يا تاجراني بودند كه مسير بازرگاني غرب به شرق ( جاده ابريشم ) را در مي نورديدند و البته تدريجاً در مناطقي چون زرنگ و بست و حتي در ناحيه كوهستاني دور از دسترسي چون غور در افغانستان ، سكني گزيدند . در روايات اسلامي ، از مناظره ميان شخصي موسوم به « رأس الجالوت” به عنوان پيشواي يهوديان با امام رضا عليه السلام سخن رفته است كه حضور مؤثر اينان در خراسان

بزرگ را نشان مي دهد .

مانويان

ماني فرزند يكي از نجباي عهد اشكاني ، موسوم به فاتك ( پَتِگ ) بود كه همزمان با جلوس شاهپور اوّل ساساني در 242 ميلادي ، دين خود را بر مردم عرضه داشت . مذهب او اختلاطي عجيب از دين زرتشتي ، مسيحيّت ، و بودايي بود . شاهپور اوّل در تلاش براي ايجاد وحدت ديني در ايران ، به ماني ميدان داد ، ليكن اين امر با مخالفت بسيار شديد موبدانِ سنّتگراي زرتشتي مواجه شده و منجر به قتل و آزار مانويان گرديد . اين گونه بود كه بقاياي مانويان رو به جانب شرق نهادند و لذا حضور پيروان اين كيش ، در نواحي شمال خراسان از آسياي مركزي ( تا حدود چين ) ، به واقعه سركوبي آنها در اوايل دوران ساساني باز مي گردد .

با انقراض دولت ساسانيان به دست عربان مسلمان ، عده كثيري از پيروان ماني از گريزگاههاي خود در آسياي مركزي دو مرتبه به بين النهرين مراجعت كردند ، ولي باز در اثر تعقيبِ سختي كه تحت خلافت المهدي ( 158 _ 169 هجري ) همراه با دستگاه احتساب و تجسس عقايد و بر پا نمودن محاكمه زنادقه به وقوع پيوست ، ناگزير شدند كه بار ديگر به آسياي مركزي مهاجرت كنند كه در آن جا ، در تحت حمايت بعضي از دولتها_به خصوص دولت تركان اُيغوري _پشتيبان نيرومندي يافتند . هم چنين اندكي پيش از عزيمت امام رضا عليه السلام به خراسان و به دنبال اخراج مانويان از بين النهرين ، قيامي از سوي همكيشان آنان در گرگان ( سال

180 هجري ) به وقوع پيوست كه نشان از قوّت و قدرت آنان در انتهاي قرن دوم_و حتي قرن سوم_هجري دارد . علاوه بر اينها ، رساله زرتشتي "ماتيكان گجستك اباليش" شاهد متقني بر حضور مانويان در دربار مأمون و مناظره آنان با موبدان_و شايد پيروان ساير اديان_است . در اين رساله ، شرح مناظره "آذر فرنبغ ، پسر فرخ زادان" با يك مانوي موسوم به اباليش درج شده كه در پايان به سرافكندگي و طردش مرد مانوي مي انجامد . تاريخ نگارش اين رساله را در حدود سالهاي 198 تا 218 هجري ( ترجيحاً 202 هجري و منطبق بر دوران ولايتعهدي امام رضا عليه السلام ) دانسته اند . نكته جالب اين كه گزارشي از اين منظره در كتاب بيان الاديان ، اثر ابوالمعامي محمدبن عبيدالله وجود دارد كه در خلال آن ، سخناني از مأمون در احتجاج با مرد مانوي نقل شده است .

كيش ماني از جهتي ديگر هم در تاريخ اسلام و به ويژه قرون اوليّه آن حائز اهميّت بوده و آن جنبش فكري زنادقه است . امروزه تقريباً ترديدي بر جا نمانده كه واژه زنديق ، شكل معرب شده زنديك است كه مراد از آن همين مانويان بوده اند كه قابل به تأويل زند ( شرح اوستا ) گشته بودند . موبدان متعصّب ساساني ، مانويان وگاه مزدكيان را زنديك مي ناميدند . اين واژه در دوران اسلامي علاوه بر مانويان ، به منكران خدا و دهري ها هم اطلاق شد . در روايات از مناظره اين زنديقان با امام رضا عليه السلام هم ياد شده است .

مزدكيان

مزدك

در اوايل دوران پادشاهي ِ كواذ ( قباد ) _پدر انوشيروان ساساني _ظهور كرد . گفته اند كه او در اصل يك مانوي مذهب به نام "بوندوس" بود كه تفسيري جديد از مانويت و زرتشتي گري را ارايه كرد . تعاليم او را مبتني بر اشتراك در اموال ، اباحه گري و نفي سلطه اشراف دانسته اند و آنها را بازتابي از دوران محنت آلودِ توده هاي مردم پس از شكست سنگين ايران از هياطله ، گفته اند . قباد ساساني در تلاش براي در هم شكستن قدرت فائقه اشراف بر دربار ، به مزدك ميدان داد ، ليكن اين كار منجر به خلعش موقّتي او از سلطنت گشت . در دوران انوشيروان ، تيغ در ميان مزدكيان نهاده شد و جنبش اينان با سركوب خونباري مواجه گشت . با اين اوصاف ، انديشه هاي مزدكي از ميان نرفتند و شواهدي در دست است كه نشانگر حضورِ مزدكيان در ايران ، آن هم تا قرنها پس از اسلام ، و به ويژه در نواحي شمال شرق خراسان است . در واقع ، طي ِ قرن چهارم هجري ، پيروان اين فرقه هنوز در نزديكي ري و در آغاز قرن ششم هجري نيز در نواحي شرقي خراسان هم چون كش و نخشب و نيز دهاتي چند در حومه بخارا ، مي زيستند .

اگر چه مزدكيان در دوره اسلامي جنبش و قيام خطرناكي به وجود نياورند ، ليكن آرا و باورهاي مزدكي ، الهام بخش شورش فرقه هاي متعددي شد و مي توان گفت كه از اوسط قرن هشتم هجري ، " مزدكي گري " به

صورت وزنه اي سياسي در ايران قد علم كرده بود . مشهورترين حركتهاي مرتبط با باورهاي مزدكي ، قيام "سنباد نيشابوري " در دوران خلافت منصور و "خرمدينان" در 192 هجري است . "سنباد" نخست در زمره پيروان ابومسلم بود و پس از قتل وي مدعي زنده بودنش گشت و گفت كه ابومسلم به صورت كبوتري سفيد در آمده و با مزدك و مهدي در حصاري از مس نشسته است . آشكار است كه اين ادّعاهاي سنباد براي جذب توأمانِ شيعيان ، هواداران ابومسلم و نيز مزدكيان طرّاحي شده بود و به هر حال نشاني از حضور مؤثر مزدكيان در خراسان ، و كوشش حساب شده "سنباد" براي بهره گيري از آنان است . درباره خرمدينان و رهبر آنان "پاپك" نيز مكتوبات فراواني وجود دارند كه جملگي نشان از تداوم برخي از باورهاي مزدكي در ابتداي قرن سوم هجري دارند . نكته بسيار مهمّي كه درين جا بايد به آن اشاره كرد ، دلايل اوج گيري باورهاي مزدكي در سرآغاز دوران عباسيان است . مهم ترين عامل اين امر را بايد در منشِ استثنايي ِ ابومسلم ديد كه با سياستمداري و حتّي تلوّن مزاجي ، همه دشمنان امويان_از جمله زرتشتيان و مزدكيان_را بر گردِ خود ، متّفق ساخت و به خاطر منافع عباسيان ، حتي با مرتدان و مشركان هم نوايي نشان داد؛ در نتيجه براي مزدكيان اين امكان فراهم آمد كه براي نخستين بار_پس از سركوبي شان توسط انوشيروان_زندگي مخفي را ترك گويند و باورهاي شان در ميان مردم منتشر كنند .

بوداييان

شرق و شمال شرق ايران از دوران ساسانيان در معرض توسعه

روز افزونِ بوديسم بود . در واقع مقارن اسلام ، دين بودايي افغانستان را فتح كرده بود ( بتهاي عظيم بودا در باميان كه تا چندي پيش برپا بود ) و با سرعت به درون سرزمين ايران رسوخ مي كرد . دوام دين بودايي در اين نواحي تا ديرزماني پس از استيلاي اسلام طول كشيد . مثلاً در بخارا ، اهالي شهر چهار مرتبه از اسلام برگشته و مجدداً بودايي شدند و حتّي پس از آن كه قتيبة بن مسلم در سال 94 هجري شهر را فتح كرد و بيشتر اهالي مسلمان شدند ، باز هم اقليتي از بوداييان_آن هم تا قرن چهارم هجري _در اين شهر دوام آوردند . نيز در بلخ يكي از مهمترين معبدهاي بودايي _موسوم به نوبهار_تحت توليت خاندان برامكه و مورد احترام مردمان_و حتي پيروان ساير اديان_بود . در شهر مرو نيز مذهب بوديسم رسوخي به تمام يافته بود وهمان طوري كه پيشتر اشاره شد ، بقاياي معبدي بودايي در مرو به دست باستان شناسان كشف گرديده كه نشان از حضور اين دين در فرجام كار ساسانيان دارد . به هر صورت ، دين بودايي به هنگام مسافرت امام رضا عليه السلام ، در سرآغاز قرن سوم هجري ، هم چنان نقش آفريني مي كرده و انديشه هاي خاصّ آن ، در باورهاي مردمان بي تأثير نبوده است . شاهدي كه بر اين مدّعا مي توان آورد ، پرسشهايي است كه در مرو از امام رضا عليه السلام راجع به صحّت يا سقم "تناسخ" مي شده است .

اديان ابتدايي

تاريخ ايران شرقي يا آسياي ميانه پر است از تاخت و

تازهاي بيابانگردان از شمال و مشرق كه به تدريج اين نواحي را از عنصر ايراني خالي كردند . امواج عظيمي از اين مردمان ، همواره در طول تاريخ از طريق فلات ايران به سمت غرب حركت مي كردند؛ مثل هون ها كه چند پادشاه ساساني را خراجگزار خود كردند و يا تركان و مغولان كه سرانجام جهاني را پيمودند . اينان به همراه خود انواعي از اديان و باورهاي بدوي چون توتم پرستي و آنيميسم را به ارمغان مي آورند . آشكار است كه اگر دين و فرهنگ اسلامي توانمند نمي بود ، اين بدويان زردپوست ، آن را ريشه كن مي ساختند و اين واقعيتي است كه نشان مي دهد نقش خراسان اسلامي و شيعي در هضم و تحليل بدويان ، بسيار بوده است .

اديان هندي

شرق ايران از ديرباز در معرض فرآيند مبادلات تجاري و فرهنگي با تمدّن هاي درّه سند بوده است . رسوخ فرهنگ هندي در شرق ايران را حتّي امروزه هم مي توان در موسيقي مرسوم در سيستان و بلوچستان مشاهده كرد . هم چنين با غلبه اسلام ، كانونهاي زرتشتي در هند اهميتي بيش از پيش يافتند و رابطه اين كانونها با زرتشتيان ايران ، با خود تبادلات فرهنگي بيشتري را ميان اديان هندي و فرهنگ ايراني ، به ارمغان آورد . به هر حال مقارن فتح ايران ، شهرهايي چون غزنه وكابل تحت نفوذ فرهنگ هندي قرار داشتند و نيز كاوشهاي باستان شناسي نشان مي دهد كه در بگرام و نواحي جنوبي افغانستان رسوخ هندوئيسم بيسار جدّي بوده است .

فرق اسلامي

بيشترِ درگيري ها و اختلافات فكري در درون سرزمينهاي اسلامي ، همواره در خراسان بزرگ انعكاسي مي يافتند؛ و اين كه در زمان اقامت امام رضا عليه السلام در مرو ، سؤالات بي پاياني از ايشان راجع به مباحثي چون "جبر و اختيار" يا "حادث يا قديم بودنِ عالم" يا "قضا و قدر" مي شده ، نشان مي دهد كه عطش فراواني نسبت به اين موضوعات در آن جا وجود داشته است . به علاوه ، خراسان بزرگ از دير باز پايگاه انواع فرقه ها و دسته هايي شده بود كه به هيچ روي در نواحي مركزي تحمّل نمي شدند كه برجسته ترين مثال اينان ، خوارج هستند كه حكايت جدايي شان از اصحاب امام علي عليه السلام شهرت دارد . در واقع ، شرق ايران و به ويژه سيستان ، از ديرباز به

صورت پناهگاه خوارج درآمده بود كه از بين النهرين به دورترين مرزهاي امپراطوري اسلامي گريخته بودند . اوّلين پيشروان آنان ، حتي قبل از آن كه اين كيش و آيين استحكام و قوام يابد ، در سال 36 هجري به رهبري حسكةبن عتاب تا زرنگ ( مصب رود هيرمند ) پيشروي كردند ، امّا چون وجودشان براي قشون پادگان سيستان مخاطره داشت ، سرداري كه از طرف امام علي عليه السلام به آنجا گسيل يافته بود ، ايشان را از ميان برداشت . با اين وصف ، از قرن دوم هجري ، سيستان عمده ترين كانون حضور خوارج گشته و تا چند صد سال بعد ، قيام هاي فراواني توسط آنان به راه انداخته شد . خوارج ، تا حدود سي سال پس از ظهورشان ، كمابيش به صورتي يك پارچه بودند ، ليكن بتدريج در ميان آنان فرق گوناگوني به وجود آمد؛ فرقه هايي چون "صفريه" ، "اباضيه" ، "بهيسيه" ، "عطويه" ، "ثعالبه" و "عجارده" ، كه اين آخري _يعني عجارده_پيروان عبدالكريم بن عجرد بودند و در منطقه عمومي سيستان ، نقش آفريني كردند . نكته جالب توجّه اين كه يكي از فرق منشعب از عجارده كه "ميمونيه" ناميده مي شود ، در امتزاج با باورهاي زرتشتي ِ رايج در شرق ايران ، ازدواج با محارم را مجاز مي شمردند؛ و نيز گفته اند كه فرقه اي از اينان به نام "شبيبيه" در امر خلافت ميان زن و مرد فرقي نمي گذاشتند . به هرحال ، مقارن حضور امام رضا عليه السلام در مرو ، مركز اصلي خوارج در سرحدّات شرقي خراسان بود

و اين همان جايي است كه در آن ، قيام بزرگ و دامنه دار خوارج به رهبري حمزة بن آذك_با حمزة بن عبدالله_از سال 175 تا 213 هجري به طول انجاميد .

ديگر فرقه اي كه بايد از آنان ياد كرد ، "زيديّه" هستند . زيديان ، كساني بودند كه پس از شهادت امام سجّاد عليه السلام ، به امامت زيدبن علي بن الحسين عليهم السلام قايل شده و رجحان امام محمّد باقر عليه السلام بر اين امر را نپذيرفتند . گفته اند كه زيد بن علي از خطباي به نام بني هاشم و شاگرد واصل بن عطاء غزّال ، پيشواي معتزله بود و ازين رو ، زيديّه در شمار اهل اعتراض در آمدند . اينان در موارد بي شماري با شيعيان_به ويژه اماميّه_اختلاف نظرهاي اساسي داشتند؛ از جمله اين كه : از لعن شيخين امتناع مي كردند ، متعه را حرام مي دانستند ، تقدّم امامت مفضول بر فاضل را مجاز مي شمردند ، خروج و قيام را شرط امامت مي گفتند ، به دو اصل عصمت و رجعتِ امام باور نداشتند ، مهدويّت و تقيّه و بداء را منكر بودند و . . .

حضور فيزيكي اينان در خراسان ، خصوصاً پس از شهادت زيد بن علي عليهما السلام ، قابل توجّه بود و همين امر مي تواند توجيه كننده قيام يحيي بن زيد در اين ناحيه باشد . به هر حال ، انديشه هاي زيدي در تمام ممالك اسلامي اثرگذار بودند . نكته در خور تعمّق اين كه بيش تر روايات شيعه ، شخص زيد بن علي بن الحسين عليهم السلام از

چنين گرايشاتي به دور قلمداد شده و در آنها ، ائمه اطهار مقصد او را قيام ، بازگرداندنِ خلافت به اهل بيت دانسته اند . ليكن با گذشت زمان ، انديشه هاي زيدي به سمتي پيش رفت كه ديگر كمتر قرابتي با تشيّع اثني عشري داشت . در هنگام سفر امام رضا عليه السلام به مرو ، جنبش زيدي ، پايگاهي مستحكم در شمال ايران داشت كه تا قرنها پايداري نشان داد .

علاوه بر فرقه هاي مخالف دولت عبّاسي ، بايد از حضور تشيّع عبّاسي در خراسان هم ياد كرد كه به واقع پيروزي خود را مديون همين خراسانيان كه به رهبري ابومسلم بود مي دانستند .

تشيّع عبّاسي در سال صدم هجري و به رهبري محمّد بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطّلب ، با شعارِ زيركانه "الرّضا من آل محمّد صَلَي اللهُ عَلَيهِ وَاله وَسَلم" پا گرفت . اينان با مخفي كردنِ نيّت اصلي خويش در نيل به قدرت ، همراهي علويان را به دست آوردند و وانمود كردند كه مي خواهند خلافت رابه يكي از اولاد حضرت ختمي مرتبت صَلَي اللهُ عَلَيهِ وَاله وَسَلم بسپارد . رهبر عملي اينان نخست بازرگاني ايراني به نام « بكير بن ماهان” و سپس ابومسلم خراساني بود . عباسيان بعدها مدعي شدند كه اولاد علي بن ابي طالب عليه السلام به نفع آنان ، از خلافت صرف نظر كرده اند و به اين بهانه قدرت را به كف گرفته و البته بلافاصله با قساوتي بيشتر از امويان به كشتار علويان دست زدند . ناگفته پيداست كه با كشته شدن ابومسلم به دست منصور عبّاسي ، جماعت

زيادي از هواخواهان او ، از عبّاسيان روي گردان شدند؛ با اين وصف تشيّع عبّاسي در تعارض با ديگر فرقه هاي اسلامي و به عنوانِ آيين رسمي كشور اسلامي ، در همه جا و ازجمله خراسان ، قويّاً تبليغ مي شد .

فرجام

بر اساس آن چه گذشت ، ديديم كه در توجيه و تعليلِ سفر امام رضا عليه السلام و پذيرش ولايتعهدي ، بيشتر اين تمايل در كار بوده كه به نحوي امام رضا عليه السلام را از هر گونه پيرايه همكاري با حاكم ظالم عبّاسي ، مبرّا نشان دهند . اين رويكرد_هم چنان كه در نوشتارِ حاضر گذشت_اگر دستاوردِ تحقيق در منابع تاريخي باشد ، بي گمان درست و به حقّ است؛ ليكن مع الاسف چنان افتاده كه گرايش به تبرئه امام عليه السلام ، بر كنكاش در گواهي ها تقدّم پيدا كرده و چنان افتاده كه حضرتش منفعلانه ناچار به قبولِ ولايتعهدي شده اند . اين نحوه برخورد با موضوع ، همان گفتمانِ نوحه گرايانه اي است كه پيشتر از غلبه اش بر نگرش آگاهانه گلايه داشتم . امّا ، شاهدي كه مي تواند استيلاي گفتمانِ نوحه گرايانه در قضيه امام رضا عليه السلام را بيش از پيش نشان دهد ، شيوه اي است كه در بيشترِ كتابها ، شرح زندگاني امام رضا عليه السلام ، پس از مناقشه اي بر سَرِ هنگامش تولّدِ ايشان و نام مادرشان ، با دعوتِ مأمون و رخداد ولايتعهدي آغاز مي شود ، بي آن كه به وقايع زندگاني حضرتش در فاصله اين دو رويداد اشاره اي گردد . شايد در ابتدا به نظر برسد كه

قلّتِ منابع ، موجب اين كاستي هستند ، در حالي كه به هيچ روي ي چنين نيست و در روايات ، شرحي از مناظرات امام رضا عليه السلام در بصره و كوفه_مشابه آن چه بعدها در مرو گذشت_وجود دارد .

در واقع ، سالها پيش از به قدرت رسيدنِ مأمون ، امام رضا عليه السلام در سفري به بصره و كوفه ، مناظراتي مفصّل با علماي اديانِ مختلف_از يهودي و مسيحي گرفته تا معتزله و زرتشتي و حتي هندو_داشتند؛ و انعكاسي فوق العاده پديد آورده بود . در واقع همين شهرت بود كه سبب شد فضل بن سهل در آن نامه اي كه از سوي مأمون به امام رضا عليه السلام نوشت ، دليل دعوت به مرو را ، پاسخ گويي به ابهامات مسلمانان عنوان كند .

به عبارت ديگر ، اگرچه برگزاري جلسات مناظره با علماي اديان ، براي مأمون حكم يك مانور سياسي بديع را داشت ، ليكن در چشم اندازهاي امام رضا عليه السلام ، پاسخگويي به ابهامات و راهنمايي ِ پرسشگران ، امر مسبوق به سابقه و يك رسالتِ اصيل مي نمود كه هيچ ربطي به سياست و سياستمداري نداشت . به اين ترتيب ، مأمون كه در پي كسب وجهه اي متفاوت با نياكانش بود و مشروعيّتي نوين را طلب مي كرد ، بر آن شد تا از مرتبتِ علمي ِ امام رضا عليه السلام به سودِ هدفش بهره گيرد . او در عين حال اميد مي ورزيد كه با ولايتعهدي امام عليه السلام ، فضاي سياسي داخلي را چندان وهم آلود كند كه مخالفانش دچار سردرگمي و تشتّتِ هر

چه بيشتري شودند . اين گونه هم شد ، هم عبّاسيان و هم علويانِ انقلابي دچار تفرقه اي شديد شدند . با اين وصف ، آن مشروعيّتي كه مأمون از قِبَلِ وليعهد كردنِ امام رضا عليه السلام طلب مي كرد ، حاصل نيامد و اين به زيركي حضرتش باز مي گردد كه با اتّخاذ اين تاكتيكهاي هوشمندانه ، تمام نقشه هاي مأمون را نقش بر آب كردند :

1 ) امام رضا عليه السلام در وقت خداحافظي از مدينه چنان عمل كردند كه همگان بر عدم اخلاص مأمون ، و بي اطميناني امام عليه السلام به او ، واقف شدند .

2 ) امام رضا عليه السلام در پذيرش ولايتعهدي نه فقط هرگونه اختيارِ اجرايي را از خود سلب كردند ، بلكه هم چنين علناً فرجام ناخوش آن را آگهي دادند .

3 ) امام رضا عليه السلام در مناظره با علماي اديان ، نه فقط از هرگونه موضعگيري يي كه به نفع دولت مأموني تمام شود ، احتراز كردند؛ بلكه در مواردي با اثبات نبوّت پيامبر اكرم صَلَي اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم و طرح آشكار مسأله اهل بيت ، نتيجه خلاف انتظارِ مأمون را به ارمغان آوردند .

4 ) سندِ احاديثي كه امام رضا عليه السلام روايت مي كردند ، به شكل منحصر به فردي ، اكثراً به صورت سلسله اي از نياكانشان بود كه نهايتاً به حضرت محمّد صَلَي اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم ، جبرائيل و خداوند ، ختم مي شد . به اين ترتيب با نقل هر حديثي ، امام رضا عليه السلام طعني بر مأمون وارد مي كردند و زمينه

هاي مشروعيّت خواهي او را ويران مي نمودند . با اين مانورهاي بسيار زيركانه ، امام علي بن موسي الرّضا عليه السلام نه فقط از كمند حيله هاي مأمون گريختند ، بلكه از فرصت پيش آمده در مرو ، به نفع ديانت اسلامي و براي توسعه باورهاي اصيلِ شيعي ، بهره برداري كردند : و اين امامي است كه به حقّ مي توان او را فاتحِ « رزم گاه اديان » دانست .

پا به پاي آفتاب از مدينه تا مرو

گريز از قفس

ميله هاي زندان را شمرد ، چهار تا بود . دوباره سر برگرداند و به ديوار نيمه ويران چشم دوخت . شايد اينجا ، يادگار زندان پيشينيان بود . روي ديوار ، جاي خطوط بسيار ديده مي شد . چهارده خط ، هفده خط ، پنجاه خط ، سي ضربدر ، هشتاد دايره ، پنجاه و دو مربع ، سي وسه درخت ، بيست و دو پروانه . . . .

نشان مدت حبس ، و ذوق و قريحه زنداني .

_ ( مي دانم كه خدا با من است . )

_ ( به عشق او ، هنوز اميدوارم . )

_ ( مرگ هم مرا از ياد برده است . )

_ ( زندان ، محل ادعا و عمل است . )

يادگاري هاي بي شمار ، از زندانيان رسته يا جان باخته .

او هم تكه اي سنگ برداشت و نوشت :

_ ( فردا صبح ، آخرين ديدار با آفتاب ! )

به ياد آورد مادر و خواهرانش ، عصر همان روز ، رخصت يافته بودند تا با او ديداري داشته باشند . تنها پنج دقيقه ،

و هر لحظه اش ياد آور سالهاي تلخ و شيرين بود . براي هيچ مادري قابل تحمل نيست كه در هيچ زماني او را به اتاقي فرا بخوانند كه ديگر فردا نشاني از حيات فرزند در آن نيست .

_ ( مادر ! گريه نكن ، حكومت استبدادي ، يعني همين ، اسم دفاع از خود را قتل مي گذارند و چون آل حنظله ، از بازاريان سرشناس هستند و حكومت گران اين ملك هم صاحبان حجره و زر و سيم اند ، به من مهلت ندادند كه شرح ماجرا را بگويم . )

فروهر و فريده ، فقط مي گريستند .

_ ( ملاقاتي داري فريد ، البته آخرين بار ، چون تا سحر چيزي نمانده است . )

فريد ، دوباره چشم گشود و آنچه را كه مي ديد باور نداشت . فكر و خيال نبود اما به رؤيا مي مانست . برقي در ديدگانش درخشيد و گفت :

( فرناز ! تويي ؟ آخر چگونه ؟ )

پنداشت خواب به سر شده صورتش را سيلي زد ، خواب نبود .

_ ( حالت چطور است ؟ )

_ ( اگر پدرت بفهمد ؟ )

فرناز زانو زد .

_ ( من بي تو چه كنم ؟ امروز به آتشكده رفتم و برايت نيايش كردم . باورم نيست كه تو را از دست بدهم . بعد از تو من خودم را خواهم كشت ! )

فريد در برابرش نشست .

_ ( تو خوبي ؟ چرا چهره ات را به اشك ميهمان كرده اي ؟ بخند ، خنده گل زيباست . بگذار آخرين

هديه تو به من سيماي متبسّمت باشد . )

_ ( هر چه فكر كردم راهي براي نجات تو بيابم ، كمتر يافتم . پدرم قاضي شهر است و حكم به مرگ محبوب من داده است . اگر تو كاووس را نمي كشتي ، شايد او پدر زن خوبي براي تو مي شد . )

_ ( حيف ، حيف . تو چرا به خودت زحمت دادي و به اين مكان تنگ و تاريك و نمور آمدي ؟ بايد به فكر فردا باشي ، فرداي بعد از من ! )

فرناز به فريد نگريست . فريد در خود بود . غم در سينه اش بالا مي آمد و مي نشست . غمي به پاكي طلا و به گوارندگي گوارا آب نهرهاي بي انتها . خيالش پر مي گشود و بعد بالش را در گوشه زارهاي اندوه پر انبوه آن فرو مي هشت .

فرناز ، نگاه در چهره اش دوخته بود . گذاشته بود تا فريد حال و هواي خود را بازگويد . فكر مي كرد اگر دهان به حرف بگشايد ، فريد را از حال و هوايش مي كَند و آشفته اش مي كند . سكوت كرده بود و ديده و دهان بر عزيزش دوخته بود تا او خود حرفش را پي بگيرد .

_ ( زودتر از اينجا برو ، عزيز ! مرا فراموش كن . من هيچ كمكي به تو نكردم ، فقط اسباب دردسر و دل تنگي ات بودم . من كه با ديدنت ، اول بار ، خراب جمال و كمال تو شدم ، چه گلي به سر گل هميشه

بهار خانه قاضي استخر زدم . برو ، برو ، برو ! )

_ ( كجا بروم ؟ كجا را دارم كه بروم ؟ پيش كه بروم ؟ بروم خانه اي كه قاتل فريدم درآن حكم مي كند ، يا به گورستان بروم و منتظر بمانم تا پيكرت را در ميان شيون مادر و فروهر و فريده به خاك بسپارم ؟ )

بغض بر حنجره فريد چنگ انداخته بود . غم در چهره اش پرسه مي زد . اندوه وآزار ، صبوري را از او ربوده بود و مي خواست هر آنچه را كه در دل دارد ، واگويه كند تا بلكه دلش ، دل مالامال از انبوهه اندوهش سبك شود .

_ ( فرناز ! تو جواني ، آرزوي تمام جوانان استخر و شيراز و اردشير خوره و كازرون ، اين است كه تو را در كسوت سپيد عروسي در كنار خود ببينند . خودت بهتر مي داني كه كاووس هاي بسياري در اين ديار به عشق تو دم فرو بسته اند ! )

نگاه پر از اندوه فريد ، قلب فرناز را خاراند . احساس كرد غم او غم خودش است . براي لحظه اي دلش از دست روزگار سر رفت . زبانش سنگ شده بود ، در برابر مصيبتي كه بر سر فريد آور شده بود . نمي دانست لب بگشايد و كلامي بر لب براند . تازه چه كلامي مي توانست بر زبان راند تا نقبي بر غم فريد زند و از بار آن بكاهد .

_ ( من به آخر خط رسيده ام . يك زندگي خوب و رؤيايي ،

فقط در خواب و خيال نفش مي بندد . آن از رفتن پدرم و اين از مردن من . اگر مادرم دقّ نكند ، واقعا شانس آورده است ! )

فرناز دستي به موهاي پريشانش كشيد و گفت :

_ ( من فكري به خاطرم رسيده ، كه شايد راهگشاي تو باشد . )

فريد دل به كلام عزيز سپرد .

_ ( نگهبان زندان بَردياست . او مرا به خوبي مي شناسد و بارها و بارها در مقاطع مختلف مرا با پدرم ديده است .

ما مي توانيم لباسهاي خود را با هم عوض كنيم و تو از اين چهار ديواري نفرين شده بگريزي و به جايي بروي كه دست هيچ يك از مأموران حكومت و عمَال آل حنظله به تو نرسد . )

پيشنهاد عجيبي بود .

_ ( آنها تو را به جاي من خواهند كشت . )

_ ( نگران نباش . هيچ قانوني نمي تواند مرا به مرگ محكوم كند . )

_ ( تو به جرم مشاركت در فرار من محاكمه خواهي شد . )

_ ( براي آن نيز چاره اي انديشيده ام . ساعتي ديگر تو از زندان خارج مي شوي . اسب تيز پاي من ، انتظار تورا مي كشد تا به سوي كوه و دشت و بيابان بال كشد و تو را نجات دهد . قبل از بيرون رفتن . دست و پاي مرا مي بندي و در قسمت تاريك اتاق مي گذاري . اگر اعتماد به نفس داشته باشي وترس را به خود راه ندهي ، موفق خواهي شد . )

اشك تشكر ،

بر چهره فريد نشست .

_ ( به كجا بروم ؟ بي تو ، دنيا براي من گورستاني وسيع است . دل خوش دارم كه در هنگام اعدام ، ديدگانم تنها به تو دوخته مي شود . اگر هم موفق شدم . ديده اي كه تو را نبيند ، همان بهتر كه هيچ كس و هيچ چيز را نبيند ! )

_ ( دوستت دارم فريد ، مي فهمي ؟ اين را با تمام وجود مي گويم . يادت مي آيد كه چگونه مرا شكار كردي ؟

جوانك سر به زيري كه در آتشگاه مقدس به نيايش پروردگار يكتا ، مشغول بود و هيربد بر بالاي سرش اوراد مذهبي را قرائت مي كرد .

من به همراه دوستانم الهه و فرنگيس و پوران دخت و شيرين ، خيره زيبايي و متانت و وقار تو شده بوديم . فرنگيس به من گفت : خوشا به حال دختري كه افسر طلايي همسري چنين سروري را به سر بگذارد !

همان ديدار كافي بود كه مهر تو در كنج دلم خانه كند و هر بار به هر دليلي كه نام جوان زرگر شهر را مي شنيدم ، آتش عشق زبانه مي كشيد و مرهمي نمي يافتم تا اين درد را درمان كنم تا آن روز كه آمدي . . . )

فريد به گذشته ها كوچيد .

_ ( من شكارچي نبودم ، صيد تو بودم كه آن قدر گشتم و گشتم تا به دام تو درافتم . اوصاف دختر زيبا و با شعور و اهل ادب و فرهنگ قاضي شهر ، شيرين ترين افسانه اي بود كه

ذهن زبان اهل كوچه و حجره و كوه و دشت با آنان الفتي خاص داشت .

آن روز فراموش نشدني ، كه دل غرق شده در نگاهت را به دريا زدم و بيقراري ام را بريده بريده فرياد كردم ، زماني كه اگر لب وا نمي كردم ، بايد سر به بيابان مي گذاشتم و راهي وادي جنون مي شدم . تو كه نمي داني من چه كشيدم تا به تو رسيدم . )

_ ( برخيز فريد ! زمان رفتن است . اگر سرنوشت چنين باشد كه من و تو بار ديگر به هم برسيم ، بايد از اين فرصت استفاده كنيم و از چنگال هيولاي مرگي ناخواسته و بي دليل بگريزيم ، شتاب كن عزيز ! ما از هيچ لحظه اي نبايد غافل شويم . )

_ ( بعد از من . . . )

_ ( خون بهاي كاووس را پدرم خواهد پرداخت . )

_ ( با تلخي وداع چه كنم ؟ . . . بي تو چه كنم ؟ . . . هر روز كه تو را نبينم ، مرگي ديگر است . بگذار مرا اعدام كنند و . . . )

_ ( ديگر از مرگ سخني نگو . . . ما براي فكر كردن به شادي و اميد و تلاش و كار و صبح و آينه و عشق و آفتاب به اين دنيا آمده ايم . . . اگر توانستي به بغداد روي ، عريضه اي به خليفه بنويس ، شايد او اين حكم را فسخ كند . . . پدرم مي گفت او مي تواند احكام قاضيان

و داوران نواحي و بلاد را با رأي و تفسير خويش نقض كند ! )

_ ( من روزي باز خواهم گشت . )

_ ( تا آن روز ، نام و ياد توست كه بر من نسيم عشق مي وزد . من روزها و ساعتها و لحظه ها را مي شمارم تا تو بيايي و نام هر دويمان بر تارك عشاقي كه وصل را به مدد اميد و محبت و از خود گذشتگي به دست مي آوردند ، ثبت شود . )

_ ( و من با شجاعت تو را از پدرت خواهم خواست . )

_ ( و من هم تا انگشتري الماس از مادر مهربانت نستانم ، براي گفتن آري به عشق و عزيز و همه اميدم ، ناز خواهم كرد ! )

هر دو خنديدند .

_ ( مهربان من ، شتاب كن ! )

فريد با لباسهاي فرناز به در نزديك شد . فرناز ، با دست و پاي بسته ، از گوشه تاريك محبس فرياد زد :

_ ( نگهبان ! نگهبان ! )

برديا نزديك شد .

_ ( سلام فرناز ، من در خدمتگزاري حاضر هستم . )

_ ( در را باز كن . )

برديا درب زندان را گشود . فريد كه نقاب بر چهره زده بود . به تاريكي خيره شد ، ناگهان با آستين پيراهن اشكهايش را سترد و بيرون رفت . نزديك در كه رسيدند ، ناگهان داروغه استخر هويدا شد . رنگ از روي فريد پريد . همه چيز تمام شده بود .

_ ( تو كيستي كه از زندان خارج

شده اي ؟ نقابت را بردار ! )

فريد مردّد ماند

_ ( قربان ! فرناز است . دختر قاضي شهر )

داروغه به احترام كنار رفت و فريد سوار بر اسب سپيد فرناز ، به سوي سرنوشي مي گريخت كه با رنگ آبي عشق نقاشي شده بود . . .

كركسهاي گرسنه

گرما نفس بيابان را گرفته بود .

آفتاب ، لخت و عريان و رها ، دشت را زير نگين خود داشت .

دشت آتش گرفته بود . تفتيده و پوكيده ، خسته و فرسوده ، سينه به سينه آفتاب داده بود . گرماي آفتاب گوشت از استخوان دشت جدا مي كرد .

نه از آب خبري بود و نه از آبادي . بيابان در بيابان بود . كرانه افق در كورابي سيماب گون محو وگور مي شد . شانه هاي دشت زير لهيب آفتاب خم برداشته بود . نوسان موجه هاي گرما ، لهيب آتشي را مي مانست كه روي سينه دشت پشنگه مي زد .

گاه گداري بتّه ، خار و خلاشه و چلپاسه اي ديده مي شد كه از زور بي آبي له له بر لب داشت . بيابان كرانه مي گرفت . شكم باز مي كرد و پيشاني به بيكرانگي مي سپرد .

چند تا لاشخور در گستره آسمان چرخ و تاب مي خوردند . آسمان صاف و يك دست بود و سكوت بود كه خود را ميان آسمان و دشت ديوار كرده بود .

فريد نگاهش را به آسمان بي كرانه راه داد . دستش را حمايل چشم كرد و شكم آسمان را با ديدگانش كاويد . چشمش كه

به لاشخورها افتاد كه در دور دست آسمان تاب مي خوردند ، خنده اي بر لبانش كاشت .

_ ( منتظريد من بميرم تا با تكه تكه هاي گوشت و استخوانم جشن بگيريد ؟ كور خوانده ايد . تا آخرين نفسي كه دارم . در اين خاك و خل براي زنده ماندن تلاش خواهم كرد . آرزوي خوردن مرا به گور مي بريد . )

تشنگي و گرسنگي ، امانش را گرفته بود . با سر به زمين خورد . ناي برخاستن نداشت . رنج زخمهاي چهره اش ، اخم بر پيشاني اش نشاند .

_ ( كجايي اي اهوراي نيكوسرنوشت ! آيا بايد من از زندان ستمكاران پلشت رها شوم ودر اين جهنم سوزان ، زنده زنده جان دهم ؟ اي كاش با خود مينوي خرد يا اوستا يا دينكرتي مي آوردم و در اين واپسين لحظات ، نيايش مرگ را واگويه مي كردم . )

خود را نهيب زد .

_ ( پيداست چه مي گويي ؟ يك آواره مزديسنانِ از مرگ گريخته ، كه به صد زحمت و رنج ، لباس و پاي افزاري و گرده ناني به ازاي فروش اسب فرناز عزيز تهيه كرده ، در كدام آتشكده بيتوته نموده ام كه اين صحيفه هاي مقدس اهوارايي را با خود همراه برم ؟ )

فريد افتان وخيزان و خمان و چمان ، لحظه هاي درد و رنج را بلعيده بود . پايش بر سنگ آمده بود . رخ بر سنگستان سوده بود ، تيپا معلق خورده بود ، زانوانش لق شده بود ، و با تن و روح خرد و خمير

شده ، به تقدير روزگار تن سپرده بود .

انبوهه رنج را به ابعاد تمامي رنجها تحمل كرده بود . حال تشنگي داشت تنش را مي خشكاند . ولي فريد مقاومت مي كرد . انگار مي كرد كه دارد آزمون پس مي دهد . انگار مي نمود كه اگر لب به شكوه بگشايد ، تمام روح و روانش مي پوكد وهيچ و دود مي شود .

_ ( نكند آن ناجوانمردǙƠگجسته و پليد ، فرناز را از من گرفته باشند . اگر پدرش نتواند رضايت آنان را جلب كند ، آن وقت با عزيز چه خواهند كرد ؟ دل آشوبي و تشويش من بيهوده نيست . اي كاش مي توانستم خبري از استخر . . . )

زير تف سوزان آفتاب ، گره بر پيشاني ، بر افق خيره شده بود . انگار كه در بيكرانگي دشت تن شويه مي كرد . رخ از افق بر گرفت و به لباسهاي مندرس خويش نگريست و هيچ نگفت .

دلش به پيچ و تاب افتاده بود ، ولي نمي خواست به همين زودي ها از پاي در آيد . سعي مي كرد تراشه هاي مقاومت و ايمان را بر دل و جانش نشاند . بيقرار و برقرار چشم به آسمان دوخت . هرم گرما ، آسمان را مي مكيد . آسمان ، لخت و رها ، پهنا گشوده بود . در پهنه آن جز سياهي لاشخوري چند ، چيزي به ديده نمي نشست .

چشمهاي كم رمقش به سختي در چشمخانه رقصيد . تا شد و روي زمين يله افتاد . در تالابي از درد مطلق فرو

رفت . رنجي همه سويه جسمش را فرا گرفت .

نگاه بي فروغش را به فرود لاشخوري كشاند . مي خواست فرياد بزند و پيك مرگي دردناك و زجرآلود را از خويش براند ، ولي چيزي ميان دهان و گلويش نشسته و راه سخن گفتن را بسته بود .

مي خواست حركت كند و بجنبد ، اما نمي توانست . پنداري تمام تنش سنگ شده و در عين سنگ شدگي احساس درد و رنج در چهار ستون بدنش رسوب كرده است .

چشمانش را به هم فشرد و گشود . روحش داشت از بدنش مفارقت مي كرد . ديدگانش را به اطراف حركت داد . جز خاك و سنگلاخ چيز ديگري به ديده اش ننشست . همه جا خاك ، و فريد بود كه تا گلوگاه به ميهماني خاك رفته بود .

در هر حركت جسم و جانش از درد مي كاهيد . چشمش را به جلو دوخت . همه جا خشكسار بود و خاك و تيغه هاي سوزان آفتاب بود و بارش هرم گرما . بايد مي پذيرفت كه وقت وداع جان از تن فرا رسيده است .

مژگان خشك شده و به گود نشسته اش را بر هم نهاد . صداي آسماني فرناز از وراي زمان به گوشش مي نشست .

_ ( خوشا به حال دختري كه افسر طلايي همسري ِ چنين سروري را بر سر بگذارد ! )

خنده كم رنگي بر لبان چروكيده و ترك خورده اش نقش بست .

هر لحظه بر تعداد لاشخورها افزوده مي شد .

بدرود با مدينه

صداى اذانى از دور دست ، چشمهاى مدينه را از

خواب شبانه وا كرد . ستاره سحرى كه در دل آسمان زق زق مى كرد ، چانه در چانه روز گذاشت . شب كه از دست روز برزخ شده بود . پس نشست و روز نگاهش را به روى شهر پاشيد .

مدينه خميازه اى كشيد ، نفسى راست كرد و شانه به شانه زندگى داد . جنب وجوش در محلاّت شهر افتاده بود . كسى به كسى نبود . مردم سر فروهشته ، طاق و جفت ، اينجا و آنجا به تك و تا افتاده بودند . مى رفتند تا روز ديگرى را در چهره اخم آلود و مصيبت زده شهر سر كنند .

خبر اوج گرفت و بر پشت موج زبان مردم شهر ، دهان به دهان گشت .

_ ( على پسر موساى كاظم ، پيشواى شيعيان و قائد قبيله عشق ، و بزرگ خاندان بنى هاشم ، عازم سفر خراسان است ! )

محول سيستانى ، شاگرد و صحابى گرانقدر حضرت ، خوشحال و شادمان از شنيدن اين خبر ، به سوى منزل امام دويد . شتاب داشت كه تا قبل از حركت كاروان ، امام را ببيند و از چند و چون اين سفر آگاه شود .

درِ منزل امام ، بسته بود .

دراين دويست سال ، سابقه نداشت كه درِ منزل پيشواى مسلمين بسته باشد . نه در روز سفر على عليه السلام به كوفه ، نه در سفر حسين عليه السلام به كربلا و نه در حبس موسى كاظم عليه السلام .

با خود انديشيد :

_ ( پسر ابى ضحاك و ياسر_خادم مخصوص دربار_با دعوت نامه

اى سر به مُهر به مدينه آمده اند .

شايع است كه در نبرد خانوادگى دو برادر ، محمد امين و عبدالله مأمون ، اين خليفه نذر كرده بود كه در صورت پيروزى در جنگ ، خلافت را به خاندان على عليه السلام خواهد سپرد . شايد مى خواهد به قولش عمل كند و مولايمان على بن موسى را به تخت خلافت برساند ! )

از درون منزل ، صداى شيون و زارى به گوش مى رسيد .

تشويش و نگرانى در دل محول اُتراق كرد ، دلش مثل سير و سركه مى جوشيد . ترسيد كه اتفاق ناگوارى براى امام رخ داده باشد . درياى وجودش منقلب شد و دلش به هزار راه رفت .

موج وحشت و هول و تكان به دلش ريخت و بند دلش پاره شد . ترس توى گلويش پيچ خورد و چهار ستون بدنش را لرزاند .

با ترديد ، كوبه در را به صدا درآورد .

ندايى محزون از درون خانه برخاست :

_ ( چه كسى است كه به خانه اندوه آمده است ؟ )

_ ( منم . . . . محول سيستانى )

نغمه حزن انگيز و پرسوز ، به سكوتى سرد و وهم انگيز مبدّل شد .

_ ( محول ! آقاى تو در منزل نيست . )

_ ( شنيده ام كه امام قصد سفر به خراسان نموده اند وهمراه گماشتگان مخصوص خليفه به زودى عازم پايتخت خواهند شد . )

_ ( آرى ! اينك نيز ايشان به مسجد مدينه رفته و از آنجا به زيارت مرقد مطهر جدّشان خواهند شتافت .

)

محول ، درنگ را جايز ندانست . دستپاچه و آشفته حال ، با گامهاى سريع ، كوچه هاى مدينه را در مى نورديد تا به بارگاه حضرت رسول خدا صلّى الله عليه و آله رسيد .

ازدحام جمعيت ، امام را در خود گرفته بود . دلش بار نمى داد كه گام بر دارد ، ولى كشاكش و كشمكش درونى اش ، او را به پيش برد . همه بودند : اصحاب نامدار بنى هاشم ، شيعيان عاشق ، اهل بيت و چند تنى از مأموران حكومت .

امام در برابر مرقد ايستاد و با گريه با پيامبر وداع گفت . وداعى جانسوز و سخت . كه اشك عاشقان حضرت را به ديدگانش روان ساخته بود .

كسى از ميان جمعيت گفت :

_ ( به خدا سوگند ! فرزند رسول خدا صلّى الله عليه و آله ، امروز هشت بار به مرقد جدّش نزديك شد و وداع كرد و سپس بازگشت و هر بار كه نزديك ضريح مى آمد ، با صدايى بلند مى گريست . چيز عجيبى است ! )

محول به حضور امام شرفياب شد . سلام كرد و او را به خاطر رفتن به خراسان تهنيت گفت .

امام رخ در رخ محول نگريست .

_ ( مرا وا گذاريد ! همانا از جوار جدّ بزرگوارم بيرون مى روم و در غربت رحلت مى كنم و در كنار قبر هارون دفن خواهم شد . )

نفس در سينه محول حبس شد . باورش نمى شد كه آقايش مسافر ابدى ايران زمين باشد . او خود ايرانى بود و از سرزمين

تفتيده سيستان ، به عشق تحصيل معارف شيعه ، به مدينه سفر كرده بود .

جمعيت كوچه داد و پسركى پنج_شش ساله خود را در آغوش امام افكند . حضرت تنها فرزندش را غرق بوسه ساخت و او را در بر كشيد و رو به قبر پيامبر فرمود :

( اى رسول خدا ! من او را به شما سپردم ! )

محمّد به آرامى اشك ريخت و گفت :

( اى پدر ! به خدا قسم كه به جانب خدا مى روى )

امام رو به اصحاب و وكلاى خود كرد و فرمود :

_ ( اين فرزند من و امام شما پس از من است . سخنان او را گوش كنيد و امرش را اطاعت نماييد و ترك مخالفت وى كنيد . )

امام با ياران وداع كرد و به قبرستان بقيع رفت .

شب بختكى بود كه بر گرد شهر چنگ انداخته بود . پلكهاى شهر در قلب شب بيدار بود . خيابانها و كوچه هاى هزارتوى شهر در سكوت شب يله داده بود .

گورى ساده و بى آلايش .

هجوم باد زخمى ، لنگ لنگان .

قلب حضرت داشت كنده مى شد . بى تاب شده بود . انگار در لجّه آتش افتاده بود و احساس مى كرد كه ناسور خونين دلش خونين تر شده است .

صداى قدمهايى از پشت سر شنيد . با اين آهنگ گام برداشتن آشنا بود . كنار مزار نشست .

_ ( بنشين خواهرم ! اينجا مزار بى بى فاطمه زهراست . مى خواهم به او بگويم كه مأمون عباسى براى گريز از قيامهاى

متوالى شيعيان عاشق و عارف و شجاع يمن و بصره و كوفه و رى و خراسان ، مرا به مرو دعوت كرده است . )

_ ( مگر قرار نيست شما به خلافت برسيد ؟ )

_ ( خير . خليفه ادعا كرده با خدا معاهده محكمى نموده كه اگر خدا خلافت را به سويش بكشاند و وى را از شرّ اين امور سخت كفايت كند ، اين امر را در جايى قرار دهد كه خدا قرار داده است . )

_ ( پس از 160 سال ، از صلح تحميلى عمويمان حسن مجتبى عليه السلام تا امروز ، هيچ خليفه اى عهد نكرده تا خلافت را دوباره به خاندان پيامبر برگرداند . )

امام مى دانست كه اين دعوت ، حيله اى بيش نيست و مأمون به هيچ قيمت حاضر نخواهد شد دست از قدرت بر دارد . حضرت بارها و بارها از اين سفر عذر خواسته بود و اين بار خليفه با اصرار و تهديد ، ايشان را به صورت احضارى دعوت گونه ، طلب كرده بود .

_ ( قربان غريبى بى بى ! وقتى كه على را به اجبار به سقيفه مى بردند تا دست از خلافت بشويَد و به خلافت كس ديگرى تن در دهد . )

_ ( خواهر مهربانم ! فاطمه معصومه ! صبر داشته باش . روزهاى سختى در انتظار ماست . من مى دانم كه ديگر به مدينه باز نخواهم برگشت و سفر مرا بازگشتى نيست ! )

فاطمه سر به خاك نهاد و هق هق لرزان او ، فضا را به نم اشك معطر نمود

.

_ ( نگران نباش . تو هم در مدينه نخواهى ماند

دل معصومه آشفت و گوشهايش را تيز كرد . هوهوى باد بود و زمزمه خواهر و برادر ، كه دور از چشم حكومتيان رازهاى فردا را با يكديگر مبادله مى كردند .

هر چه به نيمه شب نزديكتر مى شدند ، بر اضطراب و التهاب امام افزوده مى شد . ياراى وداع را نداشت و با گريه هاى سوزناك با بى بى سخن مى گفت . . .

خرماى رؤيايى

حركت از تن كاروان گرفته شد . به منزلگاه معدن نقره رسيدند . هجده مرحله و هفت منزل و هشتاد و هشت ميل راه آمده بودند .

روزى كه غريبانه از مدينه حركت كرده بودند ، خاندان امام قيامتى داشتند . هر چه فاطمه و حضرت از آنان مى خواستند اندوه درون را آشكار نسازند ، خود فاجعه فراق بى پايان عزيز سخت و دشوار مى نمود .

شب قبل ، امام دستور داده بود اهل بيت و خاندانش در اطرافش گردهم آيند . شام را در سكوت گذراندند و سپس فرمودند :

( اى عزيزان من ، بر من گريه كنيد تا صداى شما را بشنوم . من تنها به سفر خواهم رفت و ديگر به شهر جدّم رسول الله باز نخواهم گشت . مرا غريب و مظلوم در خراسان به شهادت مى رسانند . اشكهايتان كجاست ؟ بغضهايتان را فرو نخوريد كه ديگر همديگر را نخواهيم ديد ! )

همه ضجه مى زدند و ( وا محمدا . . . . ، واعليا . . . . . ) بر زبان مى

راندند . مصيبت از دست دادن امام موسى كاظم عليه السلام ، دوباره زنده شده بود .

_ ( من . . . /12 دينار براى شما باقى گذاشته ام . به سفرى مى روم كه ديگر به جانب اهل و عيال خود باز نخواهم گشت ! )

محمدتقى عليه السلام مى گريست و معصومه ( س ) سر را بر ديوار گلى مى كوبيد . همسر امام از حال رفته بود و بقيه نيز خاك اندوه و غم بر سر مى ريختند . امام ، خود نيز هاى هاى مى گريست و شانه هاى لرزانش ، حكايت از عمق مصيبت و فاجعه داشت .

از مدينه تا ركابيه 10 ميل آمده بودند و از آنجا تا طرف 15 ميل . در ايام حج در اين منزلگاه جمعيت زيادى در آن گرد مى آيند و آب آشاميدنى شان ، بارانى است كه در آبگيرها جمع مى شود . كاروان 7 ميل تا سقره و 15 ميل تا بطن نخل ( خرما ) ره سپرده بود .

اين منزل پرجمعيت و پرنعمت ، نخلستانها و مزارع بسيار داشت و آب آشاميدنى آن از قنات و كاريز بود و در 5 مترى چاه كم عمق آن ، آب ظاهر مى شدد . اين سرزمين شنزارى بود كه بعد از اسلام ، مصعب بن زبير در ايام شورش برادرش عبدالله بن زبير در حجاز و عراق ، آن را آباد نمود .

راه از بطن النخل به مكحولين ادامه مى يابد و از آنجا يك راست به حصين مى رود و پس از طى 13 ميل به منزل

كم آب و تنگ و باريك عسيله رسيدند كه آب آشاميدنى آن از پنج حلقه چاه آب تأمين مى شود .

منزل بعدى محدث بود با 28 ميل فاصله ، كه كم آب بود و از آنجا تا سه راهى معدن نقره 10 ميل مسافت داشت . منزلگاهى مخصوص بدويان صحرا ، كم آب ، اما با چند چاه كه كاروانيان را كم و بيش سيراب مى ساخت .

رجاء پسر ابى ضحاك ، مير كاروان به سوى خيمه امام حركت كرد . حضرت به اصرار رجاء و ياسر ، غلام ايرانى خود نادر را نيز همراه آورده بود . قوت از كاروان رفته بود و خستگى در چهره ها موج مى زد .

آفتاب در بالاى آسمان ، تف بر لب ، له له مى زد . آسمان صاف و يكدست بود . هوا عطش بود . عطش وزش نسيمكى كه طعم خنكاى پگاه بدهد . بيابان در بستر بيكرانگى يله شده بود .

_ ( آقايان ، شما چرا زحمت مى كشيد ؟ )

امام نرم خندى زد و در به پا كردن خيمه ، نادر را يارى كرد .

_ ( آقاى من ، اينجا معدن نقره است . البته من از هر كسى پرسيدم كه كان نقره اش در كجاى اين ريگزار گرم و نفرين شده است ، كسى نمى دانست . حدس مى زنم كه سيصد سال پيش ، در زمان اوج امپراتورى ساسانيان ، آبادى و رونق خاصى داشته است .

از اينجا يك راه به كوفه مى رود و راهى ديگر به بصره . آن طور كه شنيده

ام ما به سوى كوفه مى رويم و شايد هم به زيارت قبر غريبانه امام على عليه السلام مشرف شويم و از آنجا هم به شونيزيه بغداد ، كه آقايم موسى كاظم عليه السلام را به وديعه در دل خود سپرده است .

من اين راه را به خوبى مى شناسم . اول ( حاجر ) است و بعد ( سميرا ) ، سپس ( توز ) ، ( فيد ) ، ( الاجفر ) ، ( خزيميه ) ، ( ثعلبيه ) ، ( بطانيه ) ، ( شقوق ) ، ( زباله ) ، ( قاع ) ، ( عقبه ) ، ( واقصه ) ، ( قرعاء ) ، ( مغيثه ) و ( قادسيه ) و از آنجا تا كوفه 15 ميل است .

امام با لبانى متبسم و معنى دار به نادر چشم دوخت .

_ ( آه از كوفه ، شهر شيعيان شما . . . )

_ ( ما به آنجا نخواهيم رفت . )

نادر برگشت و به رجاء خيره شد . چشمان مضطربش را به چهره خشن پسر ابى ضحاك راه داد و با لحن آميخته به تشويش و نگرانى گفت :

( پس ، از كدام راه به بغداد عزيمت مى كنيم ؟ )

رجاء پاسخ داد :

( من دستود دارم كه از اين راه شما را به مرو نرسانم . هم به دليل آن كه كوفه كندوى دوستداران اهل بيت است و ممكن است نگذارند ما به سفرمان ادامه دهيم ، وهم براى اين كه بغداد پر آشوب به ملجأ و مأمن مخالفان

مأمون تبديل شده است . )

نادر پرسيد :

( پس از راه بصره و اهواز و قم خواهيم رفت ؟ )

رجاء پاسخى نگفت .

روز بعد ، كاروان به سوى عناب و از آنجا به سمت عيون ( چشمه ها ) حركت كرد و در صبحى دل انگيز به نباج رسيد . نباج دهكده اى بود در كوير بصره ، كه در روزگارى نه چندان دور ، جنگى بين دو قبيله معروف عرب زبان و بدوى ( بكر ) و ( تميم ) روى داد كه در آن بنى تميم به پيروزى رسيدند . آب روستا را ( عبدالله بن عامربن كريز ) استخر نمود و در آن كشت و زرع كرد و نخلستان هاى وسيع بنياد نهاد .

مسجد كوچك و ساده آبادى نباج ، جاى سوزان انداختن نداشت . مردم گروه گروه به زيارت امام مى شتافتند . ابوحبيب نباجى نيز در ميان مردم ديده مى شد و سعى داشت خود را به حضرت نزديك كند .

پيش رفت و سلام كرد و پاسخى به نيكويى شنيد . تخته حصيرى زير پاى مبارك امام فرش شده بود و نزد ايشان طبقى كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرماى ( صيحانى ) نهاده بودند ، قرار داشت .

امام ، ابو حبيب را نزد خود طلبيد و مشتى از آن خرما را به وى عطا فرمود .

_ ( كجايي ؟ چه خبر ؟ )

_ ( آقاجان ! بصره آبستن حوادث است . برادرتان زيد خانه ها و مزارع مردم را به آتش كشيده و عثمانيان را به

تيغ كين هلاك مى كند . امنيت از شهر رخت بربسته است و بصريان گروه گروه به كوفه و مدائن و واسط مى گريزند . )

چهره امام از شنيدن اين خبر در هم رفت .

ابوحبيب ، خرماها را دانه دانه شمرد . هيجده تا بود .

_ ( اى پسر پيامبر خدا ! زيادتر از اين به من عطا فرما . )

حضرت خنديد و گفت :

( اگر رسول خدا زيادتر از اين به تو عطا فرموده است . ما هم زيادتر از اين به تو عطا كنيم ؟ )

ابوحبيب در شگفت شد و با دهان و چشمانى باز ، به لبهاى امام نگريست . يكى ديگر از اهالى ، در حالى كه دختر كوچكش را در آغوش داشت . به امام نزديك شد .

_ ( آقا جان ! اين دخترم معصومه است . امروز كه خبر ورود شما در دهكده پخش شد ، پايش را در يك كفش كرد كه من هم مى خواهم امامم را زيارت كنم . او شما را دوست دارد و براى ديدارتان بى تابى مى كند . )

حضرت دستى به نوازش بر سر و روى دختر كشيد و او را بوسيد . ياد خواهرش كه افتاد ، قطره اشكى از ديدگان مباركش فرو غلتيد و چهره شان را بارانى نمود .

نادر دست ابوحبيب را گرفت و به گوشه اى برد .

_ ( چرا همين طور ايستاده اى و به آقا خيره شده اى ؟ خرما كه اين قدر دعوا و جدال ندارد . حيف نيست كه شيعه اى چون تو ،

سرِ مال دنيا با امام چك و چانه بزند ؟ )

ابوحبيب با سر پايين و متفكر پاسخ داد :

_ ( تو كه نمى دانى چه خبر است ، چرا مرا سرزنش مى كنى ؟ )

_ ( من از چه مى گويم و تو از چه چيز سخن مى رانى . من مى گويم تو نزد آقا بيشتر از اينها ارج و قرب دارى كه با خرما و نخلستان سنجيده شوى ! )

_ ( ببين ، من بيست شب پيش ، در عالم رؤيا ديدم كه رسول اكرم به نباج تشريف آورد و در مسجدى كه هر سال حاجيانى كه از زيارت خانه خدا باز مى گشتند و در آنجا فرود مى آمدند ، وارد شد . من خدمت آن جناب رسيده ، بر آن حضرت سلام كردم و پيش رويشان ايستادم . در اين هنگام طبقى را مشاهده نمودم كه از برگ درختان خرماى مدينه بافته بودند و در آن طبق ، خرماى صيحانى بود . حضرت از آن طبق مشتى خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم ، 18 دانه بود .

پس از اين كه از خواب بيدار شدم ، خواب خود را چنين تعبير كردم كه من هيجده سال ديگر عمر خواهم كرد .

بيست روزى از اين جريان گذشت و من در زمين خود به امور كشاورزى و باغدارى اشتغال داشتم . شخصى نزد من آمد و گفت : ابوالحسن على بن موسى الرضا از مدينه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است . همه مردم كارهاى خود را رها كرده و

به استقبال امام رفته اند .

من نيز به خدمت حضرت رفتم . به خداى عزوجل كه جان ابوحبيب در دست اوست سوگند ، كه آن جناب در همان موضعى نشسته بود كه رسول خدا را در خواب ديده بودم . همان حصير و همان طبق !

_ ( و همان هيجده خرماى صيحاني ؟ )

_ ( آرى ، آرى . راستى ، من از رفتن امام به شهر ماتم زده بصره بسيار مى ترسم . حتماً نقشه خليفه آن است كه خداى ناكرده مردم اين شهر به آن حضرت بى ادبى كنند ، يا زبانم لال ايشان مورد سوء قصد واقع شود و خيال مأمون از وجود مباركشان آسوده گردد ! )

نادر كه گويى سيلى محكمى خورده باشد ، به خود آمد .

_ ( پس بهتر است كه هر چه سريع تر پيكى به بصره بفرستى و از ياران امام بخواهى كه براى حفظجان ايشان تدبيرى بينديشند ! )

_ ( در اين دوره و زمانه نمى شود به كسى اطمينان كرد . من خود خواهم رفت . تو لحظه اى از كنار آن بزرگوار دور نشو . بد جورى ترس و دلهره بر وجودم چنگ انداخته است . نگرانى رهايم نمى كند ! )

نادر و ابوحبيب با يكديگر وداع كردند .

كاروان از سمَينه_كه 23 ميل با نباج فاصله داشت_گذشت . 29 ميل رفت و به يَنسوعه رسيد و پس از طى 23 ميل مسافت وارد ذات العشر گرديد . حركت قافله در جلگه بصره ادامه يافت و 29 ميل بعد ماويه پديدار شد .

منازل بعدى نيز ،

يكى پس از ديگرى طى گشت . 32 ميل تا حَفرايى موسى ، 26 ميل تا خَرجا ، 23 ميل تا شَجى ، 29 ميل تا رحَيل ، 28 ميل تا حفَير ، 10 ميل تا مَنجشانيه و تا شهر بصره فقط هشت ميل فاصله بود .

هيچ كس به استقبال كاروان نيامده بود .

چشمه چشمان دريايى

از كوچه پس كوچه هاى خاك آلود شهر گذشت . به راهى افتاد كه نه كوچه بود و نه خيابان . سنگفرش بود . شيب آن هر رهروى را خسته مى كرد و به نفس نفس مى انداخت . راهش به سوى منزل حاج معاويه ارجانى بود .

به جايى رسيد كه كوچه باز و گشاد مى شد و پهنا مى گرفت . در سمت جنوبى آن درب چوبى پهن و زمخت و بلندى ، محكم بر ديوار سنگى قطورى چسبيده بود . منبت كارى سطح لته هاى آن حكايت از اعيانى بودن خانه داشت .

كوبه در را بر شكم طبله كرده گل ميخِ آن كوبيد . صدايى از درون برخاست :

_ ( كيستى ؟ )

_ ( در راه مانده اى نا آشنا . )

_ ( به ديدن حاج ارجانى گشاده دست و نيك رأى ! )

صداى قدمهايى از پشت در شنيده شد . يكى از لته هاى در به آرامى باز شد و مردى سيه چرده در آستانهٌ آن رخ نمود . ميهمان را در يك نگاه برانداز كرد و پا پس كشيد و همراه او وارد خانه شد .

از راهروهاى سنگى حياط گذر كردند . سايه روشنى از زيبايى گلهاى رنگارنگ

بر گسترهٌ حياط چتر انداخته بود . دو مرد از پلكانهاى مرمرى بالا رفته و وارد ايوان شدند . جلو نظر ايوان باغ مشجر سرسبزى يله داده بود .

در ايوان مردى چهار شانه و عبا پوش و تسبيح به دست بر مخده اى وا لميده بود . به احترامش برخاست و با او معانقه و مصافحه نمود . تعارفش كرد و به اشاره چشم به غلام دستور داد تا ميوه و شربت و آب بياورد .

_ ( صفا آوردى . چه خبر ؟ چه حال ؟ از خودت ، از روزگار ؟ )

سرش را لحظه اى پايين انداخت و چيزى نگفت .

_ ( شرم نكن فرزندم . من پيرمردى هستم كه هشتاد بهار و زمستان را به بازرگانى و تجارت در چين و هند و شام و مصر و ارمنستان و آذربايجان و خوارزم و خراسان مشغول بودم و خوش دارم كه در اين آخرين روزهاى عمر ، دستگير برادران دينى خود باشم . )

_ ( آخر من مسلمان نيستم . پس نمى توانم . . . )

_ ( تو هم انسانى و از شأن مسلمانى به دور است به همنوع خود يارى نكند ! )

_ ( فريد هستم و جواهر فروشى بودم در شهر استخر . . . )

. . . و قصهٌ پر غصهٌ زندگى را با اشك و آه باز گفت . گريه بيخ گلوى پيرمرد را چسبيده و از را به هق هق انداخت . فريد داشت در تالابى از اندوه تن شويه مى كرد . وضع و حالت او ، چون خارى

بر دل معاويه مى خليد و دلش را زخمى مى كرد .

هق هق لرزان پيرمرد با سنگينى بالا آمد . نمى كه از گوشه چشمانش نيش زده بود ، پاى ديدگانش را نمور كرده بود . از لاى لبهاى لرزانش زمزمه كرد :

_ ( چه بگويم فرزندم ؟ . . . از دست من چه كارى ساخته است ؟ ببين . اگر ديهٌ كاووس را حدس بزنى ، مى توانم كمك رس تو باشم ! )

_ ( نمى دانم ، نمى دانم . فقط به فرناز مى انديشم . پس از آن همه سرگردانى و دربه درى دركوه و دشت و بيابان ، كاروانى كه به سوى اَرجان مى آمد ، مرا يافت و از مرگ حتمى نجات داد . در آنجا از زبان اهل قافله شنيدم كه در شهر زيبا و پر شكوه ارجان ، عزيزى هست كه فرياد رس غريبان و مظلومان و از پاى افتادگان است ! )

_ ( مرا شرمنده مى كنى آقا فريد . شنيده ام هفته ديگر كاروانى به سوى استخر حركت مى كند كه مى تواند تو را به زادگاهت برساند . من نمى دانم كه ديه را از تو خواهند پذيرفت يا خير ، اما بى شك با تمام وجود به ياريت خواهم شتافت . )

غلام را صدا كرد و گفت :

( خداداد ! ما ميهمانى عزيز داريم كه تا هر وقت بخواهد بر جان و دل ما جاى دارد . بهترين اتاق منزل را در اختيارش مى گذارى . هر چه احتياج داشت ، فى الفور آماده مى كنى !

)

فريد برخاست تا دستهاى معاويه را ببوسد .

_ ( چه مى كنى فرزندم ؟ در دين ما بر دست پدر و مادر بوسه مى زنند . من كه كارى نكردم . وظيفه ام حكم مى كند كه عاشق صادقى چون تو را زير بال و پر خويش بگيرم ، شايد پروردگار سبحان باران لطف و عنايتش را بر اين بنده اش رحمت نمايد ! )

آرامش بر تن فريد كشيده شد . فريد آرام بود . نفسش به آرامى از چهار چوب سينه اش بيرون مى ريخت . با معاويه وداع گفت و به اتاقى كه خداداد برايش آماده كرده بود ، قدم نهاد و روى بستر نرم دراز كشيد .

چشمانش را بست و در زمان پس نشست و به درون رخدادهاى گذشته اش كوچيد : استخر ، فرناز ، زندان ، بيابان ، كاروان ، ارجان . . . .

چشمانش را باز كرد و بر پنجره دوخت . دو چشم فرناز پشت شيشهٌ پنجره ، محو و مه گونه ، خيره به او بود . حيرت بر دل و ديده فريد ريخت . سرش را بلند كرد تا بهتر ببيند ، ولى چشمانش گويى كه ترسيده باشند . . . پس نشست و ديگر هيچ . يك پنجره بود با شيشه آبى رنگ و فريد كه حيرت بر ديده و چشم وادريده خيره بر آن بود .

فريد لحظه اى به خود آمد .

سرش را بر بالش نهاد و در رويدادهاى گذشته تن شويه كرد .

اشك به يارى اش آمد . دوان دوان . از چشمه چشمان دريايى

اش . . .

در جستجوى نيشكر

كاروان آرام آرام به سرزمين گرم خوزستان رسيد . از بصره_كه جوّى پر آشوب و التهاب داشت_به اُبُلَه رفتند كه معروف بود يكى از چهار بهشت روى زمين است . ابلّه در شمال مصبّ نهر ابلّه در جزيره بزرگى واقع شده بود و در كناره جنوبى اين نهر شهرى بود موسوم به ( شق عثمان ) يا ( عثمانان ) .

در سد بالاى مصب رود ابله و روبروى آن ، يعنى در ساحل خاورى شط العرب ، براى مسافرانى كه از دجله مى گذشتند و به خوزستان مى رفتند ، منزلگاهى بود كه آن را ( عسكر ابوجعفر ) ( پادگان منصور عباسى ) مى ناميدند .

شهرى است با قصرها و بازارها و مساجد و كاروانسراهاى زيبا كه آن را حد و وصف نمى توان كرد و آن چنان رونق و آبادانى شهر بر رجاء و يارانش مؤثر واقع افتاد ، كه سه شبانه روز در آن اقامت كردند و هدايا و سوغات و رهاوردهاى بسيار تهيه نمودند .

پنج فرسخ تا بَيان و شش فرسنگ تا حصن مهدى ( دژمهدى عباسى ) طى شد و پس از طى كردن 4 فرسخ تا چهارشنبه بازار و 6 فرسخ تا محول و 8 فرسخ تا دولاب و دو فرسنگ ديگر ، دروازه هاى شهر بازار اهواز پديدار شد .

هواى اهواز غريب كُش است و ناخوشى و تب از آن رخت بر نمى افكند . گرماى آزاردهنده و رطوبت شرجى و پنجاه هزار تنور روشن و مردمى با چهره هاى سوخته و آفتاب زده ، آرامش جسم و خيال

را از هر مسافرى مى ستاند .

امام كه پنجاه و دو سال از سن مباركشان مى گذشت . بر اثر هُرم آفتاب تابستانى شهر به بستر بيمارى افتاد . اطرافيان نگران حال حضرت بودند و نادر سراسيمه و دل چركين بد جورى بدهوا شده بود و به زمين و زمان بد و بيراه مى گفت .

شيعيان و دلدادگان امام ، از شوش و شوشتر و ايذج و سوسنجرد خود را به بازار اهواز رساندند . حضرت با تن تب دار و مريض ، در حالى كه تنَش خيس عرق بود و درد بر جانش ريخته ، عاشقان را اذن حضور مى داد .

ابوهاشم جعفرى همراه با مهزيار هندكانى و پسرش ، و عموى ابوالحسن صائغ وارد شدند . مهزيار كه زُنار بسته بود ، دست امام را بوسيد و گفت :

( من مهزيار هستم ، پيرمردى از روستاى هندكان دورق . اين هم پسر ده ساله ام كه آمده ايم تا شما را زيارت كنيم و از درياى وجودتان بهره مند شويم . )

امام دستى بر سر و روى پسر كشيد و برايش دعا كرد .

_ ( ما آمده ايم تا به دست مبارك شما شفا يابيم ! )

تبسمى مليح بر لبان امام نقش بست . مهزيار و پيرش ، هر دو شهادتين را زبان آوردند . حضرت كودك را به نام خويش ( على ) ناميد و از خدا خواست كه او از فقها و علماى انديشمند و دانشمند شيعه كردد .

صائغ حرفش را چم وخم داد و لب وا كرد :

_ ( آقا جان

! شنيده ام كه مأمون قصد دارد تا شما را به ظاهر به عنوان خليفه مسلمين اعلام كند و در باطن ، به جان شما آسيب برساند . مأمون اگر حرفى زده و نذرى كرده ، براى فريفتن مردم مبارز خراسان بوده است .

من پيشنهاد مى كنم تا امشب بى سروصدا شما كاروان را ترك گوييد و به سوى كوفه يا قم حركت كنيد . راه قم از ( شوش ) و ( اندامش ) و ( لورو ) و ( وروگرد ) مى گذرد . ما هم رجاء پسر ابى ضحاك را شبانه به قتل خواهيم رساند . )

امام چهره در هم كشيد و فرمود :

( هرگز ، هرگز . آيا مى خواهى نفس مؤمنى را به عوض كافرى به قتل برسانى ؟ )

سپس به ابوهاشم نگريست و لبان مباركش را از هم گشود :

_ ( من سخت تب دارم و نياز به استراحت . براى من طبيبى حاذق بياوريد ! )

طبيب بر بالين امام حاضر شد . نبض امام را گرفت و تب را سنجيد . سؤالاتى چند از آن بزرگوار كرد و دستوراتى داد . حضرت در حالى كه به سختى نفس مى كشيد ، نام گياهى را براى پزشك برد و خواص آن را بيان كرد .

طبيب گفت :

( من در روى زمين چنين گياهى را نمى شناسم و كسى غير از شما نام اين گياه را نمى داند . شما از كجا اين گياه را مى شناسيد ؟ )

امام فرمود :

( برايم مقدارى نيشكر تهيه كن ! )

_ (

اين سخت تر از اولى است ، زيرا حالا وقت نيشكر نيست . )

حضرت تبسمى كرد و ادامه داد :

_ ( نيشكر و داروى گياهى هر دو در همين سرزمين و هم اكنون وجود داد . )

يكى از اهوازيان ميان كلام امام دويد و گفت :

( اين مرد اعرابى است و نمى داند كه در فصل تابستان نيشكر يافت نمى شود . حتماً شما تا كنون اين گياه را نديده ايد . اين گياه زمستانى است ! )

امام با صلابت فرمود :

( جستجو كنيد تا آن را بيابيد . )

نادر عزم كرد تا نيشكر را بيابد . شينده بود كه محل كشت و زرع آن اطراف شوشتر است . از آب شادروان گذشت و به آسيابى رسيد . يكى از كشاورزان شوشترى را در آنجا ديد و از او پرسيد :

( من مقدارى نيشكر نياز دارم . )

( در گرماى تابستان ؟ )

_ ( آرى ، آقايم بيمار است و امر نموده برايش تهيه كنيم . )

برزو كه از اهالى شهر بود ، به آن دو رسيد .

_ ( بهرام ، اين غريبه چه مى خواهد ؟ )

_ ( اگر بگويم از تعجب شاخ در مى آورى ؟ )

_ ( عقرب جَراده مى خواهد ، كه هست . )

_ ( نه برزو جان ، او نيشكر مى طلبد . )

_ ( پيداست مسافرى و اهل اين ديار نيستى ! )

نادر گفت :

_ ( من خود ايرانى ام ، اما خوزستانى نيستم . )

_ ( مژده بده

كه نزد من مقدارى نيشكر وجود دارد كه آن را براى زمستان ذخيره كرده بودم . آن را بى هيچ بهايى به تو خواهم داد . )

نادر تشكر كرد .

_ ( پس بيا به منزلمان در كنار آبشارهاى ساسانى شوشتر برويم و براى آقايت نيشكر به ارمغان ببر . شايد هم از دستبافها و حريرهاى بازار شهر بخواهى تحفه اى برگيرى و به عنوان سوغات ببرى ! )

نزديك اذان صبح ، نادر با نيشكر و داروى گياهى و حرير باز آمد . امام پس از صرف دارو ، در حالى كه سعى مى كرد بيمارى اش را به فراموشى بسپارد . از همراهان خواست تا براى اقامهٌ نماز جماعت صبح به مسجد جامع شهر بروند .

مردم اهواز ، كه خبر بهبود امام را شيندند ، زن و مرد و پير و كودك و جوان ، به سوى مسجد هجوم بردند . امام سخن همه را با اشتياق مى شنيد و آنها را راهنمايى مى كرد . اشك و لبخند درهم گره مى خورد و نداى ملكوتى صلوات ، طنين افكن شده بود .

رجاء كه اين حادثه را ديد ، به ياسر گفت :

( اگر بيشتر در اين محل اقامت كنيم ، مردم فريفته او مى شوند . )

عصر همان روز ، كاروان به سوى رامهرمز حركت كرد و از آنجا به سوى پل اربق روانه شد . اين پل در زمان عمر و در سال 17 هجرى قمرى و به سردارى ( نعمان پسر مقرن مُزَنى ) فتح شد و از توابع رامهرمز محسوب مى گردد .

اين

شهر قديمى ، كه اربق يا اربَك يا پل اربق هم ناميده مى شود . در حوالى رود مُسترگان ( = مسرقان ) واقع شده و اين رود از شهر نظامى عسكر مكرم ( پادگان مكرم ) گذشته و به سمت راست مى پيچد و در نيمه چپ رامهرمز به رود مسرقان باز مى گردد .

شهر در ميانه شهرهاى ايذه و رامهرمز قرار گرفته است . مردمى مهربان و ميهمان نواز داشت و همگى به احترام كاروان سبز امام به سوى كاروانسراى كوچك شهر روانه شدند .

جعفر پسر محمد نوفلى خدمت آن حضرت شرفياب شده و پرسيد :

( فداى وجودتان شوم ، جمعى گمان مى كنند پدر بزرگوارتان موسى بن جعفربن محمد زنده است و در بغداد زندگى مى كند ! )

امام با تحكم فرمود :

( دروغ گفتند . خدا ايشان را لعنت كند . اگر پدرم زنده بود ، ميراثش قسمت نمى شد و زنانش ازدواج نمى كردند . به خدا قسم ، پدرم مرگ را چشيد ، همان گونه كه جدم على مرتضى آن را چشيد ! )

_ ( تكليف من چيست و مرا به چه چيز امر مى كنيد ؟ )

_ ( بعد از من ، بر تو باد پيروى از فرزندم محمد . )

_ ( ديگر چه ؟ )

_ ( آگاه باش كه من از دنيا خواهم رفت و قبرى در توس و دو قبر در بغداد مزار خواهد شد ! )

_ ( فداى وجودتان گردم . يكى از دو قبر بغداد را مى دانم كه مزار مطهر باباى مظلومتان كاظم

است . قبر دوم بغداد و مزار توس از آن كيست ؟ )

_ ( به زودى به تو معلوم مى شود ! )

سپس دستهاى مباركشان را به هم چسبانيد و فرمود :

( قبر من و هارون الرشيد چنين است ! )

از آتشكدهٌ باستانى اَسك گذشتند وبه شهر قديمى ارگان ( = ارغان ، ارجان ) رسيدند كه نخستين شهر از ناحيه فارس محسوب مى شد . با شتابى كه رجاء و ياسر داشتند ، در منزل سَنبيل كه يك مرحله با ارجان و دو مرحله تا رامهرمز فاصله داشت ، توقف نكردند .

هنوز به شهر ارجان نرسيدند ، كه كاروان ناگهان در برابر سوادشهر ايستاد . هيچ كس نمى دانست چرا رجاء فرمان نمى دهد تا پيش از غروب آفتاب ، قافله وارد شهر شود . همهمه و هياهو بر اهالى بهت زدهٌ كاروان پر كشيد .

نادر خود را با شتاب به كجاوهٌ امام رساند .

_ ( اتفاق ناگوارى افتاده است . سيروس ، راهنماى ما در سفر ايران زمين ، دچار حادثه شده است و رجاء نگران راههاى ناشناخته است . )

_ ( آيا سيروس بيمار شده است ؟ )

_ ( خير . در خوزستان ، عقربى سياه رنگ است كه به آن جَراده مى گويند . سم اين حيوان مرگبار است و سيروس نيز جان باخته است . )

رجاء فرمان داد كاروان در همانجا منزل كند . پيكى به سوى حاكم شهر ارجان فرستاد تا راهنمايى كاركشته و آشنا به كوره راههاى ايران_فارس و يزد و خراسان_بيابد و به مزدى مناسب به استخدام

در آورد .

رجاء با خود انديشيد :

_ ( اى كاش از راه لور به قم مى رفتيم . راه قم به نيشابور را خود به خوبى آگاهم ، چون از همين راه از مرو به مدينه رفته ام . حيف كه اميرالمؤمنين فرمان داده است تا از خط قرمزهاى قم و كوفه و بغداد گذر نكنيم . حيف ، حيف ! )

امام از هودج پياده شد تا وضو بگيرد .

صداى مؤذن از مسجد جامع ارجان به گوش مى رسيد .

همراه امام در پى محبوب

مسلمانان پس از فتح فارس آن را به پنج ولايت تقسيم كردند :

1 _ كوره اردشير خوره ( خره ) كه شيراز كرسى آن بود و مركز ايالت و ناحيه باستانى فارس نيز به شمار مى رفت .

2 _ كوره شاپور خره كه كرسى آن شهر شاپور بود .

3 _ كوره ارجان كه كرسى آن شهرى به همين نام بود .

4 _ كوره اصطخر ( استخر ) كه كرسى آن شهر قديمى پرسپوليس ( تخت جمشيد ) در كنار استخر ، پايتخت فارس در عهد ساسانيان بود .

5 _ كوره داراب جرد كه شهرى به همين نام ( = داراب ) كرسى آن بود .

شهر ارجان كه در زمان قباد ساسانى تأسيس شده بود ، شهرى بزرگ محسوب مى گرديد كه شش دروازه داشت . 1 _ اهواز 2 _ ريشهر 3 _ رصافه 4 _ ميدان 5 _ شيراز 6 _ كيّالين ( كيل كنندگان ) . بازارهاى معمور آن مملو از محصولات سرزمين فارس و خوزستان بود و چون تا درياى پارس

راهى نداشت ، از هند و سند و چين نيز براى تجار شهر كالاهاى بسيار مى رسيد .

فريد كه از ماندن در خانه خسته شده بود ، از منزل معاويه بيرون رفت و تصميم گرفت گشتى در شهر بزند و با مردم ساده و بى آلايش و غريب پرست آن دمخور شود . شايد هم به دنبال نشانى از آشنا ، در ميان اين همه ناشناس ، بود .

مردم بيخ ديوارها ، كنارهٌ رهگذارها ، جفت هم ، شانه بر شانه ، گرده بر گرده ، ايستاده يا نشسته ، به عبور كاروان خيره شده بودند . فريد سعى كرد در چهرهٌ اهل قافله دقت كند تا شايد آشنايى بيابد ، اما تلاش او بى نتيجه ماند .

_ ( كاروان به خراسان مى رود . از راه استخر و نايين و نيشابور . . . )

كنجكاوى بدجورى به دل فريد پنجه انداخت . اين پا و آن پا كرد ، گويى آتش زير پا داشت .

_ ( از كجا مى آيند ؟ )

_ ( نمى دانم ، اما پيداست كه شخص مهمى با آنهاست . )

زنى ميان كلامشان دويد .

_ ( چطور نمى دانيد ؟ از مدينه مى آيند و به قصد مرو از شهر ما عبور مى كنند . آقاى دنيا و آخرت ، على بن موسى با آنهاست ! )

فريد دل دل مى كرد . نمى دانست چرا بى تابى مى كند .

_ ( آنها به سمت مسجد شهر مى روند . ما هم مى رويم تا خدمت ايشان شرفياب شويم . مى

خواهم براى همسرم كه در كرمان به دست دزدان و راهزنان گرفتار آمده است ، نامه يا دست خط يا راه چاره اى بگيرم ! )

فريد بى اختيار به سوى مسجد كشيده شد . دست و دلش نمى رفت كه پيشتر برود ، اما مى خواست هر طور شده سر از ته و توى قضيه در آورد . در كشاكش رفتن و نرفتن بود كه صدايى بيخ گوشش نشست :

_ ( مى بيني ؟ ! آن كس كه بر سكو ايستاده است ، على بن موسى الرضاست ، آفتاب رحمت و انيس دلهاى مضطر و كعبهٌ آمال عشاق بيقرار ! )

فريد صدا را شناخت و سر بر گرداند . حاج معاويه بود كه از امام شيعيان مى گفت . باورش نمى شد . شنيده بود سنى ها و شيعيان با هم اختلاف نظر شديد دارند .

_ ( تعجب نكن فرزندم . لطف و رحمت ايشان به دهريون بى خدا هم رسيده ، تا چه رسد به من كه دين جدش را دارم و به زبان ، تهليل و تسبيح پروردگار را مزمزه مى كنم . من تا عمر دارم مخلص خاندان نبوت و امامت هستم ! )

فريد چيز زيادى نمى فهميد . برگشت و امام را به تماشا نشست . تمام وجودش به لرزه در آمد . از گوشهٌ چشمانش ، سرشك شادى روان شد .

_ ( حق دارى گريه كنى ، ببين ازدحام مردم را ، انگار پروانه وار گرد شمعى فروزان حلقه زده اند و هربار كه زيارتش مى كنند ، دوباره در نوبت مى ايستند تا

باز هم به تماشايش بنشينند . ارجانى ها ، امروز را هرگز از ياد نخواهند برد ! )

انگار كلام معاويه در گوش فريد پيچ و تاب مى خورد و بر عمق جانش مى نشست . عشق بر وجودش پر كشيد و بى اختيار چند گام برداشت و به سوى صف انبوه جمعيت هروله كرد . حاج ارجانى اين كرامت را مى ديد و ياراى كلامش نبود .

فريد همچنان آرام و خاموش ، ديده بر امام دوخته بود . حتى پلك هايش را بر هم نمى زد . در بند و اسير سيماى ملكوتى اش گرفتار آمده بود .

_ ( مى دانم سخت است . اما بايد همراه من بيايى . )

_ ( من هيچ تكانى نخواهم خورد . )

_ ( حوصله كن . تو به امام خواهى رسيد . )

دست فريد را گرفت و به كنارى برد .

_ ( مرا به كجا مى برى ؟ مى دانى كه چه مى كنم ؟ )

_ ( آري ، اما من مأمورم و معذور ! )

_ ( بگذار يك بار سير ببينمش ! )

_ ( خواهى ديد : يك بار ، دوبار ، صد بار . . . )

رنگ از رخسار فريد پريد :

_ ( نيمه جان شدم ، حرفت را بزن . چگونه ؟ كجا ؟ چطور ؟ )

_ ( آرام ، فرزندم . حاكم شهر از من كسى را خواست كه به راهها و كوره راههاى ارجان تا مرو آگاه باشد و من تو را معرفى كردم . كاروان صبح فردا به سوى

استخر حركت مى كند و تو راهنماى اين قافله اى . همراه آن ، مى توانى به زادگاهت بروى و . . . )

فريد ، ديگر چيزى نشنيد . به ديوار مسجد تكيه داد و آرام روى زمين نشست .

_ ( فرناز ، فرناز ، من دارم مى آيم . من دارم مى آيم . . . باورم نمى شد . يعنى خواب مى بينم ؟ اى خدا ! همسفر آقا براى وصالِ محبوب . . . )

تولد دوباره

كاروان به راه افتاد .

راه كاروان رو ، تشنگى بر لب ، شورگى بر تن ، از فراز و فرودها مى سُريد و در شكم دشت فرو مى رفت ، در كناره آن هر از گاه ، مارمولكى ، چلپاسه اى سر از زير بته اى در مى آورد ، و زير گرماى تب آلود بيابان له لهى مى زد و در ميان خار و خلاشه ها فرو مى رفت .

آفتاب مى سوزاند و مى گداخت .

آهنگ يكنواخت زنگهاى آهنين و برنجين شنيده مى شد كه كالاهاى شتران با آنها منظم شده بود . مسافران روى جهاز شترها يك بر نشسته بودند . گردن شترها لنگر بر مى داشت و پوزه شان اخم آلود و لوچه شان آويخته بود . اسب سواران چندى درميان شترها برخورده بودند .

كاروان خيلى آهسته درميان گرد و غبار و از ميان راه خاك آلود خاكسترى مى گذشت و در دل دشت فرو مى رفت . نفس آدم پس مى رفت . كاروان چند روز بود كه در راه بود .

از ارجان كه بيرون

زده بودند ، پس از هفت فرسخ به داسين رسيدند . بعد 6 فرسخ پيمودند تا بَندَق و همين مقدار هم تا خان حَماد . 9 فرسخ تا امران و 6 فرسخ تا نوبندگان . از آنجا 5 فرسنگ راه را تا كَرگان طى كردند و همين اندازه هم تا خَراره . راه تا خلان هم پنج فرسخى بود و تا جويم هم ، همچنين .

پنج فرسنگ بعد ، شهر دارالعلم شيراز رخ نمود . رجاء نگذاشت كه كاروان در شهر علم و عشق و شعر و ترنج توقف كند ، و چون هراس داشت مردم دوباره اجتماع ارجان را رقم رنند ، قافله را به سوى استخر روانه نمود .

از شيراز تا استخر 12 فرسنگ فاصله بود .

قلب فريد داشت از جا كنده مى شد . به سوى كجاوه امام حركت كرد . با آن كه به اندازهٌ ديه پنج نفر زر و سيم به همراه داشت ، باز هم از آتش انتقام خاندان حنظله مى هراسيد . نزديك كجاوه كه رسيد ، نادر پيش آمد و به فريد گفت :

( هموطن ! وقت نماز است . )

فريد نماز جماعت را به تماشا نشست . در صف اول ، رجاء و ياسر نيز به چشم مى خوردند . امام در ركعت اول سوره ( قدر ) را قرائت فرمود و در ركعت دوم سوره ( توحيد ) را . نمازى باوقار و كوتاه ، بى آن كه مأمومين را دچار مشكل سازد .

امام روى بوريا نشست و سخن گفتن را آغاز كرد :

( تا مى توانيد به

ياد خدا باشيد و نيكى كنيد . فروتنى ، قدر شناسى و شكرگذارى امروز ، نوعى پس انداز براى روزهاى آينده است . مثال اين پيام در اين حكايت نهفته است :

مردى از بنى اسرائيل ، شب خواب ديد كه فرشته اى نزد او آمد و گفت :

( نيمى از عمر تو همراه با سعادت و رزق و روزى فراوان و نيمه ديگر از باقى مانده عمرت همراه با سخنى و فقر و ندارى خواهد بود ، اما انتخاب با خود تو است كه كدام نيمه را اول انتخاب كنى . آيا دوست دارى كه در نيمه اول عمر ثروتمند و سعادتمند باشى ، يا در نيمه دوم باقيمانده عمر ؟ )

مرد پاسخ داد :

( من يك شريك زندگى دارم كه در اين مورد با او مشورت كنم و بعد به تو پاسخ خواهم داد . )

صبح روز بعد ، آن مرد به همسرش گفت :

( به من خبر داده اند كه نيمى از باقى مانده عمر من همراه با نعمت و وسعت و ثروت است و نيمى ديگر همراه با فقر و نكبت . اكنون نمى دانم چه كنم . آيا سعادت اول را انتخاب كنم و در زمان پيرى و ناتوانى فقير و درمانده باشم ، يا اين كه در نيمه اول فقير و مسكين باشم ، ولى در دوران پيرى ، ثروت و سعادت داشته باشم ؟ )

همسرش گفت :

( نيمه اول عمرت را با سعادت و ثروت انتخاب كن . بقيه را به عهده من بگذار . )

مرد گفت :

( به

خاطر تو چنين مى كنيم ! )

شب بعد كه فرشته به خوابش آمد ، تصميم خود و همسرش را با او در ميان گذاشت . پس از آن دنيا به او رو آورد و درآمد و ثروت هنگفت و سرشارى پيدا كرد ، اما چون او و همسرش مردمى ديندار و انسان دوست بودند ، به ديگران كمك مى كردند .

مثلاً زنش به او مى گفت :

( فلان همسايه ما فقير و محتاج است ! )

شوهرش به همسايه كمك و احسان كرد .

يا ، زن مى گفت :

( فلان خويشاوند ما تهى دست شده است ! )

شوهر زندگى خويشاوند را تأمين مى كرد . همين طور به مردم هديه مى دادند و انفاق مى دادند ، صدقه مى دادند ، دستگيرى مى كردند ، و همه اين كمكها همراه با تواضع و فروتنى و قدر شناسى بود .

همه از آنها خشنود بودند و كسى دلگير نمى شد .

مدتى گذشت . شبى دوباره همان فرشته به خواب مرد آمد و گفت :

( اى مرد ! نيمه اول عمرت كه همراه با بى نيازى و ثروت بود ، به پايان رسيده است . نظرت در اين مورد چيست ؟ )

گفت :

( در اين مورد بايد نظر همسر و شريك زندگى ام را بپرسم . )

صبح روز بعد به همسرش گفت :

( ديشب به من خبر دادند كه نيمه پر سعادت عمر من به پايان رسيده است . )

زن پاسخ داد :

( ناراحت نباش . خداوند به ما نعمت داد . ما

هم قدر آن نعمت را شناختيم و تا توانستيم به مردم نيكى و كمك كرديم . خدا بزرگتر از آن است كه قدر نيكى هاى ما را نشناسند . )

شب بعد فرشته به خواب مرد آمد و گفت :

( در نيمه اول عمرتان مهمان خداوند بوديد و چون مهمانان خوبى بوديد ، خداوند لطفش را بر شما كامل كرد تا در باقى مانده عمرتان هم سعادتمند و از ديگران بى نياز باشيد . )

يكى از ياران امام_كه از اهواز در ركاب حضرت بود_پرسيد :

( اى فرزند رسول خدا ! دشمنان شما اخبارى از فضايل و مقامات شما اهل بيت براى ما روايت مى كنند كه ما تا كنون نظير آنها را از شما نشنيده ايم . آيا ما اين اخبار را قبول كنيم ؟ )

امام فرمود :

( دشمنان ما در حق خاندان رسول الله ظلم بسيار كردند و يكى از اين ستمها ، احاديث و اخبارى است كه درباره ما ساخته اند .

اين احاديث و اخبار ، به سه دسته تقسيم مى شوند :

1 _ يك نوع اخبارى است كه آنها درباره ما جعل كرده و درباره مقامات ما غلو و زياده روى كرده اند و چيزهاى عجيب و غريب ساخته اند .

2 _ نوع دوم احاديثى است كه در بيان حق ما كوتاهى كرده اند و از همه حقايق فقط به مقدارى از آن اعتراف كرده اند .

3 _ نوع سوم اخبارى است كه در آن به دشمنان ما بيش از اندازه توهين و فحاشى كرده اند .

ديگران ، وقتى اخبار نوع اول

را بشنوند كه داراى زياده روى و عجايب و غرايب است و ما را مانند خدا شمرده است ، پيروان ما را تكفير مى كنند . وقتى اخبار نوع دوم را كه كمى از حقايق است و حقايق را پوشانده است بشنوند ، حق ما را درست نمى شناسند . وقتى اخبار ساختگى نوع سوم را كه پر از دشنام و ناسزا به دشمنان ماست بشنوند ، نامها را فراموش مى كنند و آنها را به ما نسبت مى دهند و دشمن تراشى مى كنند .

در حالى كه خداوند فرموده است : ( به كسانى كه خدا را نمى شناسند دشنام ندهيد ، تا ايشان نيز ندانسته به خداى شما دشنام ندهند . )

چون دسته هاى مختلف مردم را ديدى كه هر كدام به راهى و سمتى مى روند ، تو به راه ما برو تا گمراه نشوى . كمترين چيزى كه يك انسان را از دين بيرون مى بَرد ، اين است كه سنگ ريزه را بگويد دانه خرماست و به آن تعصب ورزد و با ديگران دشمنى كند .

خبر درست را از دوست داناى پرهيزكار بايد گرفت . نه از دشمن دانا و نه از دوست نادان . )

پس از نماز ، سفره گستردند و امام همه خدمتگزاران و غلامان حتى سياهان و نيز اصحاب و ياران و مأموران را به آن سفره نشانيد تا همراه او غذا بخورند .

يكى از ياران بلخى حضرت به امام عرض كرد :

( فدايتان شوم . بهتر است غلامان بر سفره اى جداگانه بنشينند . )

حضرت فرمود :

( ساكت

باش . پروردگار همه يكى است . پدر و مادر همه يكى است و پاداش هم به اعمال است ! )

فريد ديگر نتوانست قضيه فرناز را با امام در ميان بگذارند . رجاء كه خيلى خسته و ملول به نظر مى رسيد ، فرمان داد تا كاروان در دشت سرسبز شمال شيراز اتراق كند ، تا خستگى از تن اهل قافله به در رود .

آفتاب كه دميد ، بانگ رحيل كاروان سكوت نيم بند دشت را شكست . يواش يواش هواى زمين از سر راه كاروان رو مى پريد و دل به كمرگاه كوهها مى سپرد . مى پيچيد و مى خميد و اوج مى گرفت و تن به صلايت كوه و سختى كوهها مى سپرد .

اسبها به هن و هن افتاده بودند . شترها صبور و اخمناك و رام ، گام در راه داشتند . گردنه بر بدنه كوه پيچيده بود . گاه مى شد گذرش را تنگ مى كرد و گاه مى شد كه گشاده و سخت جان در آغوش كوه مى سريد .

گاه به گاه چشمه اى از تن كوه مى جوشيد و بر دامن آن پناه مى برد . روى پيشانى كوهها صلابت و سترگى و سختى نقش بسته بود . زنگ جرس ها در ميان كوهها باز مى تابيد و سكوت به لب نشسته طبيعت را مى آشفت .

فريد به هر طرف كه نگاه مى كرد ، چكاد كوه بود كه در نى نى چشمانش جان مى گرفت . اينجا طبيعت با كوهها دست بيعت داده بود .

كاروان از بلنداى كوهها سريد و در

دل دره جاى گرفت . قوت از زانوان كاروان رفته بود و با طمأنينه راه مى پوييد . دره پرچم و خم ، ميانه كوهها را مى پيمود . رودى كم عمق ، از لابلاى سنگزارها ، چمان و خمان و غرغركنان در شكم دره فرو مى رفت . كاروان هن و هن كنان ، راه پر پيچ و خم دره ها را رام خود كرد و قدم در آستانه دشتى باز گذاشت كه در بستر بيكرانگى يله شده بود .

قافله به زادگاه فريد رسيده بود و اهالى استخر به عشق ديدن امام از شهر خارج شده بودند . مسلمان و مزديسنان ، خرد و كلان ، امير و دبير و بازارى ، هلهله كنان و شادى كنان و دست كوبان آمده بودند و شعف وسرور از سرو و رويشان مى باريد .

فريد نقاب بر چهره زد تا شناخته نشود . كاروان در خانه يكى از بزرگان خاندان حنظله اقامت گزيد و امام براى ملاقات با مردم به مسجد تشريف فرما گشت . فريد نيز مخفيانه به سوى كوچه هاى آشناى محله شان خزيد .

استخر را از بناى فرزند تهمورث پيشدادى مى دانستند و فتح شهر در عهد عمربن خطاب در سال 16 هجرى قمرى توسط دو سردار نامى عرب يعنى ( ابوموسى اشعرى ) و ( عثمان ابى العاص ) صورت گرفت .

شهرى بود بزرگ و باستانى ، به وسعت يك ميل . سه مسجد آدينه و يك آتشكده داشت و شهرهاى بسيارى از ناحيه استخر ، مانند كثه ميبد ( يزد ) و نايين و بهره و ابرقو و

اقليد و سورمق ، در حول و حوش آن به چشم مى خوردند .

فروهر و فريده ، با ديدن برادر از خود بى خود شدند . ديدارها تازه گرديد و منيژه_مادر فريد_كه از بازار آمد ، فريد را كه به تماشا نشست ، تا شد و ميخ زمين گشت . فريد بر دست و پاى مادر افتاد و وى را غرق بوسه ساخت .

ساعتى گذشت و هنوز فريد اميدوار بود كه اهل خانه از فرناز بگويند و سرنوشتى كه او براى عزيز و دلداده اش رقم زده است . فريد در ژرفاى سكوت غرقه بود . مسافرى را مانند بود كه در موسم ملال پرسه مى زد .

صداى كوبه در ، قرق سكوت را شكست .

_ ( فريده ! مادر ، ببين چه كسى در مى زند ؟ )

فريده به پا خاست و وقتى بازگشت ، رنگ به چهره نداشت .

_ ( چرا زبان به كام گرفته اى دختر ؟ چه كسى بود كه در اين وقت بى گاه بر در ماتمكده مان كوفته بود ؟ )

_ ( نادر نامى است كه به جستجوى فريد آمده است . )

فريد خنديد و گفت :

_ ( او آشناست . من بايد بروم ، اما قول مى دهم زود باز خواهم گشت . )

نادر ، وقتى فريد را ديد ، با شتاب گفت :

( شتاب كن كه بايد به مقر حكومت برويم . رجاء و امام در آنجا انتظار تو را مى كشند ، درنگ جايز نيست ! )

درون دارالاماره ، غوغايى به پا بود .

همه بودند . امير شهر ، قاضى القضات كوره استخر خوره ، رجاء پسر ابى ضحاك ، ياسر خادم ، سران آل حنظله ، و بر مسندى نيز حضرت على بن موسى نشسته بود .

نادر و فريد ، كرنش كنان در گوشه اى به انتظار ايستادند .

صداى پرصلابت قاضى شهر به فضاى تالار پاشيد :

_ ( فريد ، تو همان كسى هستى كه كاووس را_خواسته و ناخواسته_در يك نزاع بى منطق به قتل رساندى و حكم درباره تو اين بود كه سه روز بعد در ميدان شهر به دار مجازات آويخته شوى تا عبرت سايرين گردى .

تو خامى كردى و دلبند و جگر گوشه ام را به جاى خويش در زندانى گذاشتى و دست و پايش را بستى و از چنگ عدالت گريختى و اينك پس از چند ماه به پاى خود به قتلگاه قدم نهاده اى . )

امير نفسى راست كرد و گفت :

( تو نينديشيدى آن دختر در زندان خود را خواهد كشت ؟ به فكر نيفتادى كه اولياء دم رضايت ندهند و سر بى گناهى بالاى دار رود ؟ تو مظهر بى وفايى و غرور و خودخواهى و بى مسؤوليتى هستى ، و صد حيف كه تو نام استخرى بر خود نهاده اى ! )

بزرگ خاندان حنظله غريد :

_ ( من تحمل نمى كنم كه قاتل كاووس عزيز زنده باشد و مادر داغدارش شاهد كامرانى و تركتازى يك جوان هرزه بيكار و لايعقل باشد . محال است كه آل حنظله به چيزى كمتر از قصاص رضايت دهد . )

ياسر خادم لب وا كرد

:

_ ( من در تعجبم كه اگر يك مجوس اهل كتاب ، مسلمانى را به قتل رسانده باشد ، در جلسه دادگاه وى ، بزرگ اين مذهب حضور نداشته است . آيا او در دادگاه از خود دفاع كرده و اصلاً چنين حقى به او داده اند ؟ )

سكوتى پر از سؤالات گوناگون در تالار حكم فرما شد .

_ ( من از نماينده مخصوص خليفه مى خواهم كه رأساً به داورى در اين حادثه جنايى بپردازد . اگر كسى از اين موضوع ناراضى است ، هم اينك اعلام نمايد ! )

كسى را ياراى اعتراض نبود .

رجاء دستور داد نا فرناز را از زندان بيرون بياورند . موبد بزرگ آتشكده استخر نيز با احترام در جلسه دادگاه حاضر شود .

ابتدا ، قاضى شهر شرح واقعه را بازگفت . نماينده خانواده مقتول نيز كمابيش همان مطلب را تكرار كرد . فرناز و فريد نيز از خود دفاع كردند و موبد بزرگ و ياسر خادم ، از رجاء خواستند تا در مجازات متهم تخفيف قائل شود .

رجاء حكم داد كه :

( چون قتل غير عمد بوده است . فريد بايد يك ديه كامل به خانواده مقتول بپردازد و چون از زندان گريخته است ، ملزم به پرداخت جريمه اى سنگين به دولت خواهد بود ، به خاطر اين كه فرناز به جاى فريد چند ماه در حبس ناخواسته بوده است_اگر فرناز نبخشد_او در برابر اين مدت را بايد با غل و زنجير در زندان به سر بَرَد ! )

نظر ، نظر فرستاده مخصوص بود و همه بدان رضايت دادند

، مگر فرناز .

_ ( من فريد را خواهم بخشيد ، به شرطى كه ديگر در استخر اقامت نكند ! )

در اين زمان ، امام خنديد و گفت :

( من تمام جريمه فريد را خواهم پرداخت . اگر قاضى شهر و فرناز رضايت دهند ، من فرناز را به عقد فريد در مى آورم و هر دو را با خود به مرو خواهم برد ! )

فرناز ، از شرم سخنى نگفت :

_ ( اگر دخترم رضا باشد ، من حرفى ندارم . )

باز هم فرناز كلامى بر زبان نراند .

_ ( من به خاطر شرفيابى فرزند رسول خدا به اين سرزمين ، از طرف خاندان حنظله ، فريد را مى بخشم و از او يك درهم هم نخواهم ستاند . )

امير نيز خود را وارد معركه كرد و گفت :

( براى اين كه ما نيز از كاروان عشق عقب نمانيم ، هزينه اين ازدواج فرخنده را به تمام و كمال خواهيم پرداخت ! )

فرناز لب وا كرد :

_ ( فريد يادت مى آيد كه از آتشكده گفته بودم ، من چند شب پيش ، پيامبر مسلمانان را به خواب ديدم كه سيب سرخى را به من بخشيد و چارقدى به من داد و دست مهر بر سرم كشيد كه وجودم را آكنده از عطر ياس بهشتى نمود . )

فرناز نزد امام رفت و زانو زد .

_ ( اينك در آستان نگاه فرزند پيامبر خدا ، شهادت مى دهم كه خدايى نيست جز پروردگار عظيم و بلند مرتبه . . . و گواهى

مى دهم كه محمد رسول او . . . و على ولى و حجت برحق خداى متعال در زمين و آسمانهاست . . . . آيا اسلام من ، پذيرفتنى است ؟ )

امام متبسم شد و فرمود :

( مبارك باشد . تولدت و آغاز زندگى دوباره ات ! )

فريد نيز در كنار فرناز قرار گرفت .

_ ( آقاجان ! من نيز شهادت مى دهم كه . . . )

نداى صلوات ، پرهيبت و با شكوه ، تالار را در خود گرفت .

فريد ، خود را محسن ناميد و فرناز نيز نام را زينب را براى خود برگزيد . مراسم جشن و عروسى آن دو ، به يك ميهمانى عمومى اهالى شهر تبديل شده بود . همه بودند ، حتى آنان كه در جشن عروسى ليلا ، شاهد قتل كاووس بودند .

هفت روز بعد ، دوباره سفر عشق آغاز شد و اين بار ، مسافرى زيبا و مؤمن و عفيف ، همراه شوى نومسلمانش محسن ، چون پروانه اى گرد كجاوه امام مى گشت و از فيض حضور آسمانى عزيزترين عزيزانش بهره مند مى شد .

منزل بعدى ، شهر كوچك ابركوه ( = ابرقو ) بود كه به خاطر سرو قديمى اش در جهان شهرت داشت و با بازارهاى معمور و آباد ، در نيمه راه استخر و يزد واقع شده بود و تقريباً به اندازه يك سوم شهر وسعت داشت .

از استخر تا بيرقريه 4 فرسخ و از آنجا تا كهمند 8 فرسنگ و سپس 8 فرسنگ تا ده بيد و 12 فرسنگ نيز تا ابرقوه

( = ابر كوه ) . امام در مسجد جامع اين شهر نماز جماعت گزارد و با مردم موحد شهر ديدارى كوتاه نمود .

از ابرقوه تا ده شير 13 فرسنگ و از آنجا تا حور ( = جوز ) 6 فرسنگ و سپس 6 فرسنگ تا قلعه مجوس ( = مزديسنانان ) و 5 فرسنگ نيز تا شهر كثه . بعد 7 فرسنگ راه طى شد تا به منزل اَنجيره و سرانجام با 6 فرسنگ سوارى و پياده روى به يزد رسيدند .

در شهر يزد ، زينب بيمار شد و ناچار سه روز كاروان براى خاطر استراحت و بهبودى وى در اين شهر كويرى توقف كرد .

رجاء تصميم گرفت كه از رفتن به شهر تاريخى و زيباى اصفهان صرف نظر كند واز طريق بيابان به سمت خراسان حركت كند .

چشمه اى كه جوشيد و خشكيد

پهنه زار آسمان زير گرماى سنگين آفتاب توشويه مى كرد . پنجه آتشين آفتاب بر قلب بيابان چنگ زده بود . بادى كه مى وزيد ، گرم و سوزان بود . توفش آن در دوردستها گردبادى را بر پهنه داغ و گسترده بيابان كاشته بود كه دم بر آسمان مى سود ، مى پيچيد و لوله مى شد ، باز و گسترده و محو مى گرديد .

كوهكى كه در سمت شمالى بيراهه خوابيده بود ، هر آن نزديك و نزديكتر از سمت تپه زار طورى مى توفيد كه گويى نطفه اش در آنجا بسته شده است .

خط افق گسترده و پهن و بى انتها ، زير لهيب گرماى آفتاب له له مى زد . بيابان در بيابان بود .

سوارگان داشتند بيابان را از بيراهه مى بريدند ، مى پوييدند و شيارى از گرد و غبار در پى مى گذاشتند .

از يزد تا انجيره ، كه چشمه اى و حوض آب بارانى داشت ، آمده بودند ، و از آنجا تا خرانق و سپس منزل به منزل ، تل سياه و سفيد ، كه خالى از سكنه شده بود و در ساغند ، مشكها را از چشمه آب پر ساخته بودند .

از روستاى پرجمعيت و آباد ( ساغند ) ، گروهى از ياران و اصحاب امام راه خراسان را در پيش گرفتند و از آنجا به رباط پشت بادام و ( رباط محمد ) ، ( ريگ ) ، ( مهلب ) ، ( رباط حوران ) ، ( چشمه رادخره ) ، ( بشتادران ) بر يك سوى آن شهر زيباى طبس است ، ( بن ) ، ( زادويه ) ، ( رباط زنگر ) ، ( اشبست ) ، ( ترشيز ) ، ( كاشمر ) و از طريق سبزوار به نيشابور مى رسيدند و در راه به رباط ( كاروان سرا ) هاى اندكى برمى خوردند .

رجاء بن ابى ضحاك ، راه نايين را برگزيده بود و پس از گذشتن از بافران ( = بادران ) كه در پنج كيلومترى نايين قرار داشت ، به اين شهر رسيدند . امام در مسجد با مردم خوب و سختكوش آن ديدار كرد و زينب نيز فرصتى يافت تا به درمان كامل خويش بپردازد .

از نايين به انارك و سپس به بيابانك و خور آمدند و اينك از راه

كوير به سوى سمنان و اَهوان و دامغان و شاهرود و ميامى مى رفتند و قصد داشتند از منازل الحاك ( الحق ) و عباس آباد بگذرند و از شهر تاريخى سبزوار خود را به نيشابور برسانند .

به پاى تپه زار كه رسيدند ، سر دسته سوارگان فرمان ايست داد . سوارگان خسته و فرسوده ، زير توفش شلاق كش باد عنان بركشيدند . اسبها بى تابى كردند و سُمدست بر پهنه زمين خاكى كوبيدند . پره هاى بينى شان باز و بسته مى شد . يالشان به عرق نشسته بود .

رجاء دست را حمايل چشم كرد . يك نظر به اطراف چشم دوخت . چيزى به ديده نمى آمد . سطح زمين ، كپه كپه ، با پوششى از گرد و خاك ، موج برداشته بود . پندارى دمل هايى است بر پوست چروكيده بدنى .

اسبش را چند قدم اين ور و آن ور كرد . بار ديگر با دقت اطراف را وارسى نمود و بعد عنان را سوى كجاوه امام برگرداند . باد بد جورى مى توفيد . هوهويش در بيابان مى پيچيد و صداهاى درهم و برهم ، جيغ جغد ، شيون زنى از ترس و درد را تداعى مى كرد .

_ ( آقاجان ! تا چشم كار مى كند از آب و آبادى خبرى نيست . تشنگى امان اهل قافله را بريده و نفسها به شماره افتاده است . شايد خامى كرده باشم كه از كوير راهم را انتخاب كرده ام ، اما فريد مى گفت اينجا چاه آب دارد . . . و نمى دانست آنها

خشك شده اند . چاره اى بينديشيد ، شما فرزند صحرا و بيابانيد و بهتر مى دانيد كه چه بايد كرد . )

در نگاه رجاء ، التماس و خواهش موج مى زد .

امام فرمود :

( از پشت همين تپه ، به سمت راست برويد . از آن تپه چهار صد گام كه بگذريد ، به موضع آب زلالى خواهيد رسيد ! )

رجاء ، گروهى را براى آوردن آب گسيل داشت . به ياسر امر كرد كه اطراف موضع را سنگ چين كند و نشان بگذارد ، تا خوب شناخته شود .

دقايقى بعد ، بوى آب كاروانيان را مست ومفتون كرده بود . همه سيراب شدند و مشكها را پر از آب كردند و اسبان و شتران را نيز سيراب ساختند .

ساعتى بعد كه كاروان سر زنده و لول و شاد ، پاى در راه نهاد كه تا سمنان بى توقف حركت كند ، امام به رجاء فرمود :

( بهتر است برويد و همان چشمه را جستجو كنيد . )

رجاء به ياسر دستور داد كه به سوى تپه رود . ياسر و همراهان ، هر چه گشتند ، كمتر يافتند . رجاء به تن خود تمام تپه و اطراف آن را درنورديد ، اما نه از چشمه خبرى بود و نه از سنگ چينى دور آن .

رجاء تا سمنان ، حتى يك كلمه بر زبان نراند .

از قلمدانهاى نيشابور تا زندان سرخس

نيشابور ، آن قدر بزرگ و زيبا بود كه اَبَرشهر لقب گرفته بود . مساحتش يك فرسخ در يك فرسخ بود و داراى شهر و كهن دژ و ربض

( حومه ) ، كه چند هزار سال سابقه داشت و شاپور دوم ساسانى آن را تجديد بنا كرد .

دم به دم و ساعت به ساعت جمعيت افزوده تر مى گشت . جمعيت موج بر مى داشت . فوج بر فوج فشرده مى شد . همه مردم ، عاشق و دلباخته ، آمده بودند . انتظار در دلها و چشمها پرسه مى زد .

آفتاب ، آن بالا چشم بر چشم ميدان و مردم دوخته بود . گويى كه آن هم منتظر است . زنها بر فراز بامها ، روبنده بر زخ ، برفضاى خيابان سرك مى كشيدند . گاه گدارى صداى جيغ و نالش كودكان خرد سال تن فضا را زخمى مى كرد .

آفتاب رفته رفته تفته مى شد ، بال مى گشود و دم دمك خود را به ميان آسمان مى كشاند . گاه به گاه دسته پرندگان مهاجر نگاهها را به سوى آسمان پر مى داد .

محسن ، هاج و واج ، در بستر سيال مردم افتاده بود . در درونش غوغايى بر پا بود . انگار كه اين همه خواب است و رؤيايى بر او گذاشته است .

هنگامى كه حضرت وارد شهر نيشابور شد ، در محله غز در ناحيه معروف به بلاش آباد_در سمت غرب شهر_به منزل مردى نيكوسيرت و اديب و فهيم و خداشناس به نام پسنده وارد شد .

امام در اين منزل ، دانه بادامى در باغچه كاشت . بعدها دانه روييد ، و تبديل به درخت شد و در مدت يك سال بادام داد . مردم از آن درخت باخبر شدند و

هر كس را كه علتى و مرضى مى رسيد ، براى تبرك جستن از آن بادام مى خورد و شفا مى خواست و به بركت حضرت شفا مى يافت .

_ ( آمدند ، آمدند ! )

جمعيت ، به خروش آمد و امام را چون نگينى در خود گرفت . كجاوه حضرت با آهستگى و طمأنينه به پيش مى رفت و حضرت به ابراز احساسات پاك و صادقانه مردم نيشابور پاسخ مى گفت .

استر خاكسترى رنگ ، هودج را حمل مى كرد و در ركاب امام مشايخ بزرگوارى چون ( اباصلت هروى ) ، ( محمدبن رافع ) ، ( احمدبن حرث ) ، ( يحيى بن يحيى ) و ( اسحاق بن راهويه ) و گروهى از علما و دانشمندان و فقها حضور داشتند .

اسحاق ، كه شيخ شهر و مقدم ارباب ولايت بود ، و روز گذشته به همراه بزرگان و شيعيان عاشق شهر چند كيلومتر راه را پياده تا روستاى مويديه براى پيشواز امام رفته بود ، و با وجود پيرى ، مهار ناقه حضرت را به دست گرفت عنان استر امام را در دست نگاه داشت و با حالتى خاص گفت :

( آقاى من ! تو را به حرمت پدران پاكت سوگند مى دهيم كه براى ما حديثى كه خود از پدرت شنيده اي ، بيان فرمايى ! )

امام سر از محمل بيرون آورد . جمعيت ، ناگهان سكوت كرد . به حركت لبهاى مبارك امام خيره شدند . دويست هزار محدّث شهر و 24 هزار قلمدان حاضر شده بود كه كلام ملكوتى فرزند رسول الله

را بر لوح محفوظزمان بنگارد .

امام در حالى كه ردايى از خز منقش و نگارين بر سر داشت و دورو بود ، جمعيت را زير بال نگاه خويش گرفت و فرمود :

( پدرم بنده شايسته خدا ، موسى بن جعفر برايم گفت كه پدرش جعفربن محمد الصادق از پدرش محمد بن على الباقر از پدرش على بن حسين آقاى عبادت كنندگان از پدرش سرور جوانان بهشت حسين از پدرش على بى ابى طالب نقل كرد كه فرمود : از پيامبر شنيده ام كه مى فرمود : فرشته خدا جبرئيل گفت خداوند متعال فرموده است : منم خدايى كه نيست جز من خدايٍ ، پس مرا عبادت كنيد . هر كس لااله الاالله بگويد ، در قلعه ( حصن ) من داخل شده است و كسى كه به قلعه من در آيد ، از عذاب من ايمن خواهد بود . )

امام دوباره سر در كجاوه نهاد و مركب به راه افتاد . ناگهان فرمان توقف داد و سر از عمارى بيرون آورد و فرمود :

( اما شرطهايى دارد ، كه من يكى از آنها شرطها هستم . )

كاروان حوالى ظهر به ده سرخ رسيد كه شش فرسنگ با نيشابور فاصله داشت . نادر به امام عرض كرد :

( آقاى من ! ، ظهر شده است . آيا نماز نمى گذاريد ؟ )

امام پياده شد و آب خواست .

_ ( آن قدر هجوم جمعيت به ما فشار آورده بود كه فراموش كرديم آب برداريم . )

امام به دست مبارك خويش خاك را كاويد و چشمه اى جارى شد

، چنان كه آن گرامى و همه همراهان وضو ساختند . چشمه ، از تبرك حضور آفتاب امامت منشأ خيرى شد براى اهالى آبادى ، تا وقتى كه آفتاب بر آن بدمد . روز بعد ، در كاروان سراى ( رباط ) سعد ، قافله از تك و تا افتاد .

محسن در انبوهه دودلى و نارسايى گرفتار آمده بود . يك آن فكرى به خاطرش خليده بود كه آزارش مى داد . و وسوسه اش مى كرد و در تالاب شك و ترديدش مى راند . يك چيز مرموز در بن وجودش جان گرفته بود .

موجى از افكار ضد و نقيض بر جدار مغزش فشار مى آورد . اوهام تلخ و شيرين ، بيخ دلش مى نشست و درونش را چرخ و تاب مى داد . فكرى كه يك لحظه در مغزش جاى گرفته بود ، وجودش را سرشار از اميد و روشنايى كرده بود ولى افكار ديگر ، انديشه هاى گسسته و پيوسته بر دلش فشار مى آوردند .

ديوارگرى را مى مانست كه ديوارى را تا نيمه بر مى افراخت و لحظه اى بعد ديوار به دست ديوبادى ويران مى گشت . در درونش راههاى هموار و ناهموار را پويه مى كرد . ته دلش كشمكش بر پا بود .

_ ( كجايى ؟ گويا آن قدر خسته اى كه ايستاده به خواب مى روى ؟ )

زينب بود ، كه داشت صدايش مى كرد .

_ ( فكرم به جايى قد نمى دهد . اگر اين جاسوسان و مشرفان اطراف آقا بگذارند ، از ايشان خواهم خواست به مرو تشريف

فرما نشوند . )

_ ( چه نفشه اى در سر دارى ؟ )

_ ( امام خود را به بيمارى بزند و ناچار شوند ايشان را به نيشابور باز گردانند . )

_ ( كه چه بشود ؟ )

_ ( نيشابور ، پر جمعيت ترين شهر ايران زمين است . شنيده ام هفتصد يا هشتصد هزار نفر جمعيت دارد كه بيشترشان عاشق سربه دار آقايند ، ايشان مى توانند در همين شهر عليه حكومت ظالم عباسى . . . )

مردى ناشناس به آنها نزديك شد .

_ ( آق ، قا . . . م . . . من . . . كر . . . كر . . . م . . . مان . . . آق قا . . . )

زينب پرسيد :

( شما لكنت زبان داريد ؟ )

غريبه سرش را تكان داد .

_ ( از كرمان آمده ايد ؟ )

اين بار تكانهاى سر بيشتر شد .

_ ( به قصد زيارت امام تشريف آورده ايد ؟ )

گل لبخند بر لبانش شكفت .

محسن دست غريبه را گرفت و نزد امام برد . حضرت قرائت قرآن را با صوتى دلنشين به پايان برد ، صحيفه جاودانى را بوسيد و با آنان سلام گفت .

_ ( صفوان تويى ؟ )

ناشناس از تعجب در جاى خود ميخكوب شد .

_ ( مگر من در خواب تو را تعليم ندادم ؟ برو و آن دارويى را كه به تو آموختم ، استعمال كن ! )

صفوان لب وا كرد :

_ ( آ .

. . آ . . . دوبا . . . دوبا . . . دوباره . . . )

امام فرمود :

( زيره و آتشين و نمك بگير و بكوب و در سه بار بر دهان خود بريز ، كه به اميد خدا به زودى عافيت پيدا مى كنى ! )

محسن ، به محض رفتن صفوان ، طرح خود را با امام باز گفت . حضرت هيچ كلامى بر زبان نراند و تنها از اظهار لطف محسن تشكر كرد . رجاء چون خود را در نزديكى پايتخت مى ديد ، فرمان داد كه كاروان سه روز در كاروانسرا بماند تا مأمورى مخصوص به مرو بفرستد كه شهر را براى ورود كاروانيان آماده كنند .

دو روز بعد ، صفوان سلامتى كامل خود را باز يافت .

احساس مى كرد كه دلش سبك شده و درد و غم از تنش شسته شده و حالت غريبى اش ريخته است .

_ ( محسن جان ، ما به همراه كاروانى كه مال التجاره بسيار به همراه داشتيم ، به قصد كرمان از خراسان حركت كرديم ، نزديكى كرمان ، دزدان و راهزنان در كوه قفص ، به ما حمله كردند و به سختى شكنجه كردند و مدام از من مى پرسيدند كه جواهرات را كجا پنهان كرده ام . دست و پايم را بستند و در دهانم برف نهادند و در اوج سرما نگاهم داشتند .

زنى خراسانى بر من رحمت آورد و با دادن گوشواره خويش ، مرا به دست حراميان از خدا بى خبر نجات بخشيد ، اما قدرت تكلم را از دست داده

بودم . وقتى به زادگاهم طبس بازگشتم ، شنيدم كه آقايم على بن موسى الرضا ، خراسان را به قدوم مباركشان منور فرموده است . عزم كردم ايشان را زيارت كنم و به نيشابور عزيمت كردم .

در خواب ديدم كه گويا كسى به من مى گفت : پسر رسول خدا به خراسان آمده و تو مى توانى از ايشان درباره ناخوشى ات تقاضا كنى كه دارويى به تو دهد ، تا شفا يابى . انگار در خواب سوار بر استرى شدم و خود را به آقا رساندم .

ايشان در خواب به من فرمود : زيره و سعتر ( آويشن ) و نمك را گرفته و مى كوبى و دو يا سه مرتبه بر دهان خود مى ريزى و عافيت مى يابى . از خواب كه بيدار شدم ، پنداشتم كه خيالات گوناگون و شوق ديدار آن حضرت باعث شده است اين خواب را ببينم و بدون اين كه به دستور امام رفتار كنم ، از نيشابور به رباط سعد آمدم . )

كاروان در تك گرماى عصر آينه ، توس را به ديدار نشست . توس در عهد عثمان به دست ( عبدالله بن خازم ) و ( يزيد بن سالم ) با صلح و بدون جنگ و خونريزى فتح شد و قلعه اى از جهان اسلام گرديد .

به فاصله دو منزلگاه چارپاى از توس ، باغ بزرگى در روستاى سناباد وجود داشت كه متعلق به حميد بن قحطبه بود . وى از طرف هارون الرشيد حاكم اين منطقه بود و هنگامى كه خليفه هزارو يك شب ( هارون ) در توس

در گذشت ، در همان باغ به خاك سپرده شد .

امام نيز ميهمان حميد بن قحطبه بود . حضرت داخل خانه پسر قحطبه طائى شد و نزد قبر هارون الرشيد رفت . پس از آن با دست مبارك خطى به يك طرف قبر كشيد و رو به حميد فرمود :

( اين موضع ، تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم شد ، و به زودى حق تعالى اين مكان را محل تردد شيعيان و دوستان من قرار مى دهد . به خدا و سوگند اگر شيعه اى مرا زيارت كند وبر من درود فرستد ، شفاعت ما اهل بيت و غفران و رحمت خداوند بر او واجب شود . )

سپس روى مبارك را به قبله كرد و نماز گزارد و دعا نمود و چون فارغ شد ، سرِ مبارك را به سجده گذاشت و سجده اى طولانى كرد كه مى شد پانصد تسبيح را از آن جناب بر شمرد . پس از آن به سوى شهر حركت نمود .

سپس به كوهسنگى رفته و به كوهى كه از آن ديگ سنگى مى تراشيدند تكيه فرمود و اين سنگستان را تا ابد مقدس و مطهر نمود .

آن گاه فرمود :

( پروردگارا ! اين كوه را بركت بده و نافع به حال مردم گردان و طعام در ظرفى را كه از اين كوه تراشيده مى شود ، مبارك كن ! ! )

بعد به نادر رو كرد و فرمود :

( آنچه من تناول مى كنم نبايد طبخ شود ، مگر در اين ديگهاى سنگى ! )

منزل بعدى ،

شهر بسيار قديمى سرخس بود كه مردم بنيان گذارش را كيكاووس مى دانستند و در زمان خلافت عثمان توسط ( عبدالله بن خازم سلمى ) فتح شد . شهرى است در زمين هامون ، به غايت آبادگان كه بيشتر نواحى آن مرغزار و مرتع مى باشد و آب مشروب اهالى از چاههاست .

آب و هوايى خوش داشت و به اندازه نصف مرو بود و در چراگاههايش شتر و گوسفند بسيار ديده مى شد و شهرى بزرگ و پر جمعيت در شمال خراسان بود كه مردم آن در ساختن دستارها و مقنعه هاى زردوزى شده مهارت خاصى داشتند و مصنوعات خود را به مالك ديگر صادر مى كردند .

مسجد و بازارى نيكو داشت و دور بارويش 5000 گام بود و قلعه اى محكم از خاكريز آن را در برمى گرفت و باغهاى ميوه و تاكستان و صيفى جات خربزه ، به كشتزارهاى اطراف شهر ، شكوه خاصى مى بخشيد .

اقامتگاه امام ، پر جلال و شكوه ، از ميزبانى هشتمين اختر تابناك سپهر ولايت و امامت ، در سال 200 هجرى قمرى ، سر بر آسمان مى سود .

10 روز تا رسيدن به پايتخت ، و پايان سفرى دراز ، از حجاز تا مرو .

پيك مخصوص مأمون به دست رجاء بن ابى ضحاك رسيد . نامه را كه خواند ، لرزه بر اندامش افتاد . لمحه اى در سكوت . . . . دوباره سطرسطر نامه را بلعيد . در خود فرو رفت ، حيرت بر دل و ديده اش نشست .

_ ( كار ، كار جاسوسان خليفه است .

آنها گزارش نامربوط به اميرالمؤمنين داده اند . خليفه بى جهت اين دستور را داده است . من بر حسب فرمان مأمون ، از مدينه تا سرخس ، يكسره همراه آن حضرت بوده ام . سوگند به خدا هيچ كس را از آن حضرت در پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر و بيش از او در ياد خدا نديده ام .

در اين مسير به هيچ شهرى در نيامديم جز آن كه مردم آن شهر به خدمتش مى شتافتند و درباره مسائل دينى پرسش مى كردند . ايشان پاسخ كافى مى داد و براى آنان به استناد از پدران گرامى اش تا پيامبر ، بسيار حديث مى فرمود . )

صداى رجاء در فضا پيچيد :

_ ( ياسر ! هر چه سريعتر على بن موسى الرضا را به زندان شهر منتقل كنيد . هر گونه ملاقات با ايشان تا اطلاع ثانوى ممنوع است . هر كس از دستورات من سرپيچى كند ، با مجازات مرگ روبرو خواهد شد . بيست نگهبان بر در زندان بگذاريد و در تمام شبانه روز مراقب باشيد ! )

امام در مسجد شهر با مردم سخن مى گفت .

سفر پايانى آفتاب

اباصلت هروى به منزل امام قدم نهاد ، و در بدو ورود زندانبانى تنومند و قوى هيكل در برابرش ظاهر شد .

_ ( با اين عجله كجا مى روى ؟ )

_ ( به زيارت آقايم مى شتابم . )

_ ( شما را راهى به سوى او نيست . )

_ ( من از رجاء اجازه مخصوص دارم . )

_ ( مى دانم ، از وقتى كه

خشم مردم باعث شد كه نتوانند ايشان را به زندان ببرند ، وى را تحت حفاظت شديد امنيتى در اين خانه حبس كرده اند ، تنها تو توانسته اى رخصت بگيرى ، اما فرصت سخن گفتن با آقايت را نمى يابى . )

_ ( چرا ؟ مگر دليل خاصى دارد ؟ )

_ ( آرى . ايشان در شب و روز هزار ركعت نماز مى گزارد و در يك ساعت اول روز ، پيش از زوال و در وقت زردى آفتاب ، نافله مى گزارد و در اين اوقات در جاى خود نشسته است و با پروردگار خويش مناجات مى كند . )

_ ( از آن جناب بخواه تا در وقتى از اين اوقات ، اذن دهد تا نزد ايشان شرفياب شوم . )

ساعاتى ديگر ابوصلت به امام نگريست ، در حالى كه حضرت بر روى سجاده نشسته و با تسبيح به ذكر رب ذوالجلال مشغول بود .

_ ( اى فرزند رسول خدا ! اين چيست كه مردم از شما حكايت مى كنند ؟ )

_ ( چه حكايت مى كنند ؟ )

_ ( از شما نقل مى كنند كه فرموده ايد مردم بندگان ما هستند . )

_ ( خدا آفريننده آسمانها و زمين ، و داناى نهان و آشكار است . اى ابوصلت ! تو شاهدى كه من هرگز اين مطلب را نگفته ام و ابداً از هيچ يك از پدران خود نشنيده ام و تو دانايى به آن ستمهايى كه از اين امت به ما وارد شده است و اين كه گفت و گوى مردم نيز از

قبيل آن ظلمها و ستمهاست .

اى عبدالسلام ! بنا بر آنچه از ما حكايت مى كنند ، اگر مردم آفريدگان ما باشند ، پس از جانب كيست ، ما ايشان را دعوت مى كنيم و بيعت مى گيريم . )

_ ( راست مى گويى ، فرزند پيامبر خدا ! )

_ ( اى عبدالسلام ! آيا تو منكرى آنچه را كه حق تعالى براى ما واجب گردانيده است از ولايت و امامت ، چنان كه غير تو انكار مى كند ؟ )

_ ( پناه مى برم به خدا ، من به ولايت و امامت شما اقرار مى كنم ! )

امام برخاست كه نماز بخواند .

_ ( قربانت شوم ، محسن پيغام داد كه حاضر است جبه و رداى شما را بر تن كند و به جاى شما در زندان بماند ، تا شما به سوى توس يا نيشابور عزيمت كنيد . زينب هم سلام رساند و براى سلامتى شما بسيار دعا كرد . نادر و بقيه اصحاب هم بد جورى بى تابى و بى قرارى مى كننند و مردم شهر ، آشفته حال ، به انتظار حوادث نشسته اند . )

_ ( از مرو چه خبر ؟ )

_ ( جاسوسان به مأمون گزارش ملاقات شما با مردم نيشابور را با آب و تاب . بسيار داده اند و خليفه فكر كرده است شما در انديشه شورش در استان خراسان هستند . مى دانيد كه همين خراسانيان ، سلسله بنى اميه را برانداخته اند و هارون براى سركوب قيام شيعيان خراسان ، خود به اينجا آمد و در توس

در گذشت . )

_ ( رجاء چه مى كند ؟ )

_ ( نامه اى به دست ياسر خادم داده و براى خليفه عباسى فرستاده است . در آن گويا اصل قضاياى سفر را نوشته و گزارش لحظه به لحظه آن را ارائه كرده است . مى پندارم در كلام پسر ابى ضحاك صداقت بيشترى نهفته باشد . )

_ ( به همه سلام برسان و بگو نگران نباشيد . )

_ ( اگر آنها بخوهند زبانم لال شما را مانند پدرتان مسموم كنند ؟ )

_ ( شايد بعداً اين كار را بكنند ، اما ما به زودى با عزت و سرافرازى به مرو خواهيم رفت و مأمون از من خواهد خواست تا بر سرير خلافت تكيه دهم . )

_ ( همين خليفه برادركش ؟ )

_ ( آرى ، خواهى ديد . )

در اين هنگام درب منزل گشوده شد و رجاء و ياسر در آستانه آن نمودار گشتند . رجاء به سوى امام دويد و ايشان را در آغوش كشيد .

_ ( ما حركت مى كنيم . همين امروز ، بدون لحظه اى درنگ . . . من بى تقصير بودم . . . من فقط دستور خليفه را اجرا مى كردم ! )

ياسر طومارى را گشود و خواند :

_ ( از اميرالمؤمنين عبدالله مأمون ، بنده خدا ، به پسر عموى گرامى ام على بن موسى بن جعفر و اما بعد ، ما براى ديدار شما لحظه شمارى مى كنيم . بشتابيد و مارا به زيارت خويش افتخار دهيد . همه سران و بزرگان و اشراف

و سادات شهر تا كيلومترها بيرون از مرو ، چشم انتظار شرفيابى خليفه مسلمين به پاى تخت هستند . . . . والسلام . )

رجاء خنديد و گفت :

( ما به جاى ده روز ، اين راه در پنج روز خواهيم رفت . از كاروانسراها و رباطهاى جعفرى و عمروى و نعمتى خواهيم گذشت و به شهر باستانى مرو خواهيم رسيد . ديارى كه اسكندر آن را بناد نهاده است . )

محسن و زينب ، سر از پا نمى شناختند .

كاروان به دو قسمت تقسيم شد : گروه طلايه و گروه اصلى . محسن و نادر مأموريت داشتند در طلايه قافله با سرعتى افزون بر گروه اصلى _كه امام نيز در ميان آنان قرار داشت_خبر نزول اجلال آفتاب شرق را به مشتاقان آن امام همام بدهند .

ابو عبيد حسينى ، از طرف رجاء مأموريت يافت كه همچنان و رتق وفتق كارهاى شخصى امام بپردازد ، همان طور كه از نيشابور تا سرخس ، همين وظيفه را به عهده داشت و تمام و كمال آن را به انجام رسانده بود .

كاروان كه به رباط جعفرى نزديك شد ، امام سر خود را از كجاوه بيرون كرد و ابوعبيد را صدا زد و فرمود :

( اى بنده خدا ! برگرد . تو وظايفت را در باره ما انجام دادى . با ما نيكو معاشرت كردى و مشايعت حد معينى ندارد . )

حسينى عرض كرد :

( به حق جدتان محمد مصطفى وعلى مرتضى و مادرتان فاطمه زهرا ، حديثى براى من بگوييد تا دلم آرام گيرد و من از

خدمت شما برگردم . )

حضرت فرمود :

( از من حديث طلب مى كنى ، در حالى كه مرا از كنار قبر جدم رسول خدا بيرون آوردند و نمى دانم عاقبت كار من چه خواهد شد ، و اينها با من چگونه رفتار خواهند كرد ؟ )

ابوعبيد وداعى جانسوز با امام نمود و به زادگاهش نيشابور بازگشت .

چند كيلومتر به پايتخت ، مروزيان و مردم هلهله كنان به استقبال خورشيد آمده بودند . در دستهاى مردم گل ياس و محمدى و رازقى و نسترن ديده مى شد و درود و دعا و سرود و صلوات به آسمان بود .

يك چيزى در دل مردم جوانه زده بود . مى دانستند كه نور نويد اين چيز ، اين هديه ، زندگى شان را رنگ ديگرى خواهد زد . نويدى كه زندگى ساز بود و برايشان اميد آفرين بود . نام امام كه بر فضا مى پاشيد ، مردم جان تازه اى مى گرفتند .

اشكها و لبخندها ، نقش عشق بود و نه استقبال از خليفه اى كه بود_بر دلها و جانها_و امامى بود كه مى آمد و شرف مى آورد و عزت و آبرو و آفتاب و آيينه و صبح .

خدا ، به ميهمانى دلهاى مشتاق دعوت شده بود .

مأمون در اين هجوم عاشقانه ، گم شده بود .

سفر آفتاب ، پايانى ديگر داشت .

آغازى در يك طلوع . . .

خورشيد طوس

خورشيد طوس

دميدن آفتاب امامت از افق خانه امام كاظم عليه السلام جلوه اي ديگر از رحمت الهي بر عالميان بود .

اين بار ، در « ذيقعده

سال 148 » « رضاي آل محمد » درخشيد و خط « ولايت » در وجود او به عنوان پيشواي حق تداوم يافت .

« امامت » از ديدگاه اهل بيت ، كارواني است كه باري از معرفت و تقوا و اخلاص دارد . كه در راه هدايت و ارشاد ، ره مي سپارد و مقصدش « فلاح امت » است و « امام » ، قائد و قوام بخش بناي امت ، و سلسله اي از نور ، هدايت ، تعهد ، جهاد و شهادت است ، و « ائمه شيعه » اسوه زندگي و الگوي اخلاق اند .

چشممان روشن ، كه در تاريكخانه تاريخ ، از خانه ولايت ، خورشيدي ديگر سربركشيد و در تداوم راه ، از « مدينه » تا « طوس » را پيمود و از بركت اين هجرت ، ايران براي هميشه در چشم انداز پرتو « امامت » قرار گرفت ، آن پيشوا ، هنگام توديع دردمندانه با « تربت احمد » ، گردي از ايمان آن مزار برگرفت و بر اين خاك پاشيد و سرزمين عجم را با پيام رسول عرب عجين نمود و سرزمين سلمان را بيمه « خط اهل بيت » ساخت .

اينك ، خورشيد دين از خاك خراسان مي تابد . اينك ، ميلاد « علي بن موسي الرضا عليه السلام » است .

و . . . ايران ، به اقيانوس « عرفان علوي و رضوي و موسوي » وصل است . چرا كه مرقد هشتمين امام ، بعنوان يكي از چهار نگين گرانبها در اين مملكت محمد صلي الله عليه

و آله و سلم مي درخشد .

هر روز بامداد خورشيد از سمت خاور سر برآورد ، و از فراز گنبد طلايي « سلطان طوس » ، نور افشاني مي كند ، و بر اين خاك شيعه خيز و تربت عاشق مي پرورد ، مي تابد و زر مي فشاند .

خورشيد وجود امام هشتم فروغ بخش آن آفتاب عالمتاب است كه در سپهر گردون مي گردد .

و كدام شرق ، دو خورشيد دارد ؟

و كدام خاك مهد مشرقين و دو خاور است ؟

اما شمايلي از سيماي اين خورشيد :

شجاع ، بخشنده و كريم بود . در علم و عبادت ، سرآمد اهل زمان خويش به شمار مي رفت .

وارسته اي زاهد و دانايي بي نظير بود .

به دانش و تقواي او همه اعتراف داشتند .

حتي دشمن خوني اش _ مأمون _ چندين بار و به مناسبتهاي گونه گون ، از امام به عنوان داناترين عابدترين و وارسته ترين مرد ، ياد كرده است .

به گفته « ابن جوزي » : در سن بيست و چند سالگي در مسجد رسول صلي الله عليه و آله و سلم مي نشست و براي مردم فتوا مي داد .

« حضور در زمان » داشت . نسبت به مسائل فكري و اعتقادي و شبهه هاي دانشمندان اديان و مذاهب مختلف ، جوابي حاضر و پاسخي دندان شكن داشت . اخلاقش نيكو و برخوردش كريمانه بود . فرزند پيامبر بود و وارث خلق و خوي آنكه براي تكميل مكارم اخلاق برانگيخته شده بود .

سخن كسي را قطع نمي كرد .

كلامي كه موجب رنجش خاطر مسلماني گردد نمي گفت از خدمتكارانش كسي را مورد عقاب و سرزنش قرار نمي داد .

در مجلسي كه ديگران حضور داشتند . پايش را دراز نمي كرد .

تكيه نمي داد ، خنده اش به قهقه نمي رسيد و از تبسم فراتر نمي رفت .

هنگام غذا ، همه خدمتكاران را سر سفره مي نشاند .

به نيازمندان و مساكين ، بسيار كمك مي كرد و اين اعانت و دستگيري را ، نه از سر منت نهادن ، بلكه به شكرانه نعمت الهي انجام مي داد .

جلسات بحث و مناظره اش با ديگران ، نقش حساس در تحكيم ولايت و روشن تر نمودن « حق » داشت و حيات سياسي _ اجتماعي امام رضا عليه السلام مايه بركات فراوان براي شيعه بود .

عالم اهل بيت بود و پناه درماندگان و الگوي اسوه جويان .

و نمونه بود . . . . نمونه « بودن » .

و . . . . . « امام » بود ، امام در انديشه و اخلاق و ايمان و رهبري .

زاد روز ميلاد اين « خورشيد » ، بهانه اي است كه نگاهي به ذخيره معنوي دين و ايمانمان در اين سرزمين داشته باشيم و ماه ذيقعده را قدر بدانيم ، كه در روز نخست اين ماه ، ولادت حضرت معصومه عليها السلام بود ، و در يازدهم اين ماه ، زاد روز حضرت رضا عليه السلام است . اينگونه است كه « مشهد » و « قم » از وجود مرقد مطهر اين دو اسوه پاكي ، برخوردار است

. يكي الگوي مردان شرف خواه ، ديگري الگوي بانوان عصمت جوي و عفاف گزين .

« قبله هشتم » ، مغناطيس دلهاست كه همه روزه و همه ساله ، انبوهي از قلبهاي عاشق و دلهاي شيدا را به سوي خود مي كشد .

مشهد ، كه مدفن اين آفتاب عترت است ، در مركز اين دايره جذبه و كشش قرار گرفته است و اين خواهر و برادر ، كانون جاذبه هاي معنوي اين مرز و بوم شده اند .

اينست كه « 11 ذيقعده » ، فرخنده است . گرامي باد اين ميلاد خجسته ، كه بركتهايش بي پايان است و شادان باد دلهاي شيفته ، كه با مهر اين خاندان ، آبادان است و با عشق آرميدگان اين آستان ، خرم و خرسند .

چهل داستان و چهل حديث از امام رضا ( ع )

پيشگفتار

به نام هستى بخش جهان آفرين

شكر و سپاس بى منتها ، خداى بزرگ را ، كه ما را از امّت مرحومه قرار داد و به صراط مستقيم ، ولايت مولاى متّقيان ، اميرمؤ منان ، علىّ ابن ابى طالب و اولاد معصومش عليهم السلام هدايت نمود .

بهترين تحيّت و درود بر روان پاك پيامبر عالى قدر اسلام ، و بر اهل بيت عصمت و طهارت ، مخصوصا هشتمين خليفه بر حقّش حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام .

و لعن و نفرين بر دشمنان و مخالفان اهل بيت رسالت ، كه در حقيقت دشمنان خدا و قرآن هستند .

نوشتارى كه در اختيار شما خواننده محترم قرار دارد ، برگرفته شده است از زندگى سراسر آموزنده ، هشتمين ستاره فروزنده و پيشواى

بشريّت ، حجّت خدا ، براى هدايت بندگان .

آن شخصيّت برگزيده و ممتازى كه خداوند متعال در ضمن حديث لوح حضرت فاطمه زهراء عليها السلام فرموده است :

هركس هشتمين امام و خليفه را تكذيب نمايد مانند كسى است كه تمام اءولياء مرا تكذيب كرده باشد ، بعد از حضرت موسى كاظم ، فرزندش علىّ امام رضا عليه السلام نگهدارنده دين من خواهد بود ، قاتل او شخصى پليد و خودخواه مى باشد .

و جدّ بزرگوارش حضرت رسول صلى الله عليه و آله ضمن حديثى ، طولانى فرمود : خداوند متعال نام او را ( ( علىّ ) ) برگزيد و در ميان تمام خلايق راضى و رضا خواند؛ و او را شفيع شيعيان قرار داد كه در روز قيامت به وسيله او نجات يابند و رستگار گردند .

و احاديث قدسيّه ، روايات بسيارى در منقبت و عظمت آن دليرمرد ايمان و تقوا ، با سندهاى مختلف ، در كتاب هاى متعدّد وارد شده است .

و اين مختصر ذرّه اى از قطره اقيانوس بى كران وجود جامع و كامل آن امام همام مى باشد ، كه برگزيده و گلچينى است از ده ها كتاب معتبر ( 1 ) ، در جهت هاى مختلف : عقيدتى ، سياسى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، اخلاقى ، تربيتى و . . . .

باشد كه اين ذرّه دلنشين و لذّت بخش مورد استفاده و إ فاده عموم خصوصا جوانان عزيز قرار گيرد .

و ذخيره اى باشد ( ( لِيَوْمٍ لايَنْفَعُ مالٌ وَ لابَنُون إِلاّ مَنْ اءَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَليم لي وَ

لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ لَهُ عَلَيَّ حَقّ ) ) انشاء اللّه تعالى .

مؤ لّف

خلاصه حالات دهمين معصوم ، هشتمين اختر امامت

آن حضرت روز پنج شنبه يا جمعه ، 11 ذى القعدة ، سال 148 هجرى قمرى ( 2 ) ، يك سال پس از شهادت امام جعفر صادق عليه السلام در شهر مدينه منوّره ديده به جهان گشود؛ و با ظهور نور طلعتش جهانى را روشنائى بخشيد .

نام : علىّ ، صلوات اللّه و سلامه عليه . ( 3 )

كنيه : ابوالحسن ثانى ، ابوعلىّ و . . . .

اءلقاب : رضا ، صابر ، زكىّ ، وفىّ ، ولىّ ، رضىّ ، ضامن ، غريب ، نورالهدى ، سراج اللّه ، غيظالمحدّثين ، غياث المستغيثين و . . . .

پدر : امام موسى كاظم ، باب الحوائج إ لى اللّه عليه السلام .

مادر : شقراء ، معروف به خيزران ، امّ البنين ، و بعضى گفته اند : نجمه بوده است .

نقش انگشتر : حضرت داراى سه انگشتر بود ، كه نقش هر كدام به ترتيب عبارتند از :

( ( حَسْبىَ اللّهُ ) ) ، ( ( ما شاءَ اللّهُ وَ لا قُوَّةَ إ لاّ بِاللّهِ ) ) ، ( ( وَلييّ اللّهُ ) ) .

دربان : مورّخين ، دو نفر را به نام محمّد بن فرات و محمّد بن راشد به عنوان دربان حضرت گفته اند .

مدّت امامت : بنابر مشهور ، روز جمعه ، 25 رجب ، سال 183 هجرى قمرى ، پس از شهادت پدر مظلومش بلافاصله مسئوليّت رهبرى و امامت جامعه اسلامى را به عهده گرفت ،

كه تا سال 203 يا 206 به طول انجاميد .

و در سال 200 هجرى قمرى حضرت توسّط ماءمون به خراسان احضار گرديد .

مدّت عمر : در طول عمر آن حضرت بين 49 تا 57 سال بين مورّخين اختلاف است .

و بر همين مبنا در مقدار و مدّت هم زيستى با پدر بزرگوارش ؛ و نيز در مدّت حيات پس از پدرش اختلاف مى باشد ، گرچه برخى گفته اند كه آن حضرت 29 سال و دو ماه در زمان حيات پدر بزرگوارش زندگى نموده است .

در علّت آمدن امام رضا عليه السلام به خراسان ، نيز بين مورّخين اختلاف است ؛ ولى مى توان از مجموع گفته ها ، اين گونه استفاده نمود :

چون هارون الرّشيد به هلاكت رسيد ، بغداد و حوالى آن در اختيار فرزندش امين ، و خراسان با حوالى آن تحت حكومت ديگر فرزندش ماءمون قرار گرفت .

پس از گذشت مدّتى كوتاه ، بين دو اين برادر اختلاف و جنگ ، رونق گرفت و امين كشته شد .

در اين بين ، ماءمون نيز جهت استحكام قدرت خود چنان ابراز داشت كه از علاقه مندان خاندان علىّ بن ابى طالب و سادات بنى الزّهراء مى باشد .

بنابر اين ، در سال 200 هجرى نامه اى به استاندار خود در شهر مدينه منوّره فرستاد ، تا حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را از راه بصره اهواز ، ( به گونه اى كه از غير مسير شهر قم باشد ) به خراسان منتقل گردانند .

هنگامى كه امام رضا عليه السلام به شهر مَرْوْ

رسيد ، ماءمون عبّاسى به حضرتش پيشنهاد بيعت و خلافت را داد .

ولى حضرت چون كاملاً نسبت به افكار و دسيسه هاى ماءمون و ديگر خلفاء بنى العبّاس آگاه و آشنا بود ، پيشنهاد خلافت را از طرف ماءمون نپذيرفت .

و ماءمون دو ماه به طور مرتّب ، با نيرنگ ها و شيوه هاى گوناگونى اصرار مى ورزيد كه شايد امام عليه السلام بپذيرد؛ ولى چون از طريقى در رسيدن به هدف خويش موفّق نگرديد ، در نهايت ، حضرت را تهديد به قتل كرد .

بر همين اساس امام عليه السلام مجبور گرديد كه ولايتعهدى را تحت شرائطى بپذيرد ، كه روز پنج شنبه ، پنجم ماه مبارك رمضان ، در سال 201 بيعت انجام گرفت ، مشروط بر آن كه حضرت در هيچ كارى از امور حكومت دخالت ننمايد .

پس از آن كه ماءمون به هدف خود رسيد و از هر جهت حكومت خود را ثابت و استوار يافت ، شخصا تصميم قتل حضرت رضاعليه السلام را گرفت و به وسيله انگور زهرآلود ، آن امام مظلوم و غريب را مسموم و شهيد كرد .

شهادت : بنابر مشهور بين تاريخ نويسان ، حضرت روز جمعه يا دوشنبه ، آخر ماه صفر ، در سال 203 يا 206 هجرى قمرى ( 4 ) به وسيله زهر مسموم شده و در سناباد خراسان شهيد گرديد؛ و به عالم بقاء رحلت نمود .

و جسد مطهّر و مقدّس آن حضرت در منزل حميد بن قحطبه ، كنار قبر هارون الرّشيد دفن گرديد .

خلفاء هم عصر آن حضرت : امامت حضرت ،

هم زمان با حكومت هارون الرّشيد ، فرزندش امين ، عمويش ابراهيم ، دوّمين فرزندش محمّد ، سوّمين فرزندش عبداللّه ملقّب به ماءمون عبّاسى مصاددف گرديد .

تعداد فرزندان : عدّه اى گفته اند حضرت داراى پنج پسر و يك دختر به نام فاطمه بوده است ؛ ولى اكثر مورّخين بر اين عقيده اند كه حضرت بيش از يك پسر به نام ابوجعفر ، امام محمّد جواد عليه السلام نداشته است .

نماز آن حضرت : شش ركعت است ، در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد ، ده مرتبه ( ( هل اءتى عَلَى الا نْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئا مَذْكُورا ) ) خوانده مى شود . ( 5 )

و بعد از آخرين سلام نماز ، تسبيحات حضرت فاطمه زهراءعليها السلام گفته مى شود؛ و سپس حوائج و خواسته هاى مشروعه خويش را از درگاه خداوند متعال مسئلت مى نمايد كه انشاء اللّه تعالى برآورده خواهد شد .

مدح هشتمين اختر فروزنده امامت

اى غريبى كه ز جدّ و پدر خويش جدائى

خفته در خاك خراسان ، تو غريب الغربائى

چه ثنا گويمت ، اى داور هفتاد و دو ملّت

كه ثنا خوانده خدايت ، تو چه محتاج ثنائى

اين رواق تو و صحن و حَرَمَت ، همچو بهشت است

روضه ات ، جنّت فردوس و مسمّى به رضائى

آه ، از آن دم كه ز سوز جگر و حال پريشان

ناله ات گشت بلند ، آه تقى جان به كجائى

اى شه يثرب و بطحا ، تو غريبى به خراسان

سرور جمله غريبان و معين الضّعفائى

اغنيا مكّه روند و فقرا سوى تو

آيند

جان به قربان تو اى شاه كه حجّ فقرائى

بيا كه مظهر آيات كبريا اينجاست

بيا كه تربت سلطان دين ، رضا اينجاست

بيا كه گلبن گلزار موسى جعفر

بيا كه ميوه بستان مصطفى اينجاست

بيا كه خسرو اقليم طوس ، شمس شموس

بيا كه وارث ديهيم مرتضا اينجاست

شهنشهى كه به چشمان ، غبار درگاهش

كنند حُور و ملايك ، چو توتيا اينجاست

اگر كليد در رحمت خدا جوئى

بيا كليد در رحمت خدا اينجاست

در مدينه علم و كمال و زهد و ادب

در خزينه بخشايش و عطا اينجاست

ز قبله گاه سلاطين بخواه حاجت خويش

شهى كه حاجت مسكين كند روا اينجاست

قدم ز صدق و ارادت در اين حرم بگذار

كه مهد عصمت و ناموس كبريا اينجاست

بيا كه منبع فيض و عنايت ازلى

بيا كه مطلع و الشّمس و و الضّحى اينجاست

امام ثامن و ضامن ، رضا كه بر حرمش

نهاده اند شهان ، روى إ لتجا اينجاست

به خضر كز پى آب بقاست سرگردان

دهيد مژده كه سرچشمه بقا اينجاست ( 6 )

طليعه نور هدايت

طبق آنچه مورّخان و محدّثان در كتاب هاى خود ذكر كرده اند و نيز روايات كلّى بر تاءييد آن وارد شده است :

مادر حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام ، از خانواده اى باشرافت و از زنان بافضيلت ؛ و نيز از جهت عقل و دين در بين زنان هم زمان خود مشهور بوده است .

اين بانوى بزرگوار ، نسبت به فرائض الهى ، حتّى تمامى مستحبّات را انجام و مكروهات را حتّى الا مكان ترك مى

نمود؛ و به طور دائم مشغول ذكر و تسبيح خداوند متعال مى بود .

اين مادر نمونه حكايت كند : از همان موقعى كه إ نعقاد نطفه حجّت خداوند سبحان ، فرزندم حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را در خود احساس كردم ، حالت معنويّت و عشق به خداوند در من فزونى يافت و هيچ گاه احساس سنگينى و سختى در خود نداشتم .

فرزندم ، در وقت هاى تنهائى ، اءنيس و مونس من بود .

در هنگام خواب ، صداى تسبيح و تحميد و تهليل را به خوبى از درون خود مى شنيدم و متوجّه مى شدم كه طفل درون شكم من مشغول گفتن ذكر و تسبيح پروردگار متعال خويش مى باشد .

و همين كه اين نور الهى طلوع كرد و در اين عالَم ، پا به عرصه وجود نهاد ، دست هاى خويش را بر زمين گذاشت و سر به سمت آسمان بلند نمود و لب هاى خود را به حركت درآورد و ضمن مناجات با خداوند ، شهادتين را بر زبان مبارك خود جارى كرد .

و چون پدرش ، امام موسى كاظم عليه السلام در آن لحظات وارد شد ، بر من تبريك و تهنيت فرمود .

سپس نوزاد عزيز را تحويل پدر دادم و حضرت در گوش راست نوزاد ، اذان و در گوش چپ او اقامه گفت ؛ و سپس مقدار مختصرى ، آب فرات در كام او ريخت . ( 7 )

آشنائى به تمام لغت ها و زبان ها

مرحوم شيخ صدوق ، شيخ حرّعاملى و ديگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حكايت كنند :

حضرت ابوالحسن ، امام

علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام به تمام زبان ها و لغات ، آشنا و مسلّط بود؛ و با مردم با زبان محلّى خودشان صحبت مى نمود .

و بلكه حضرت در لهجه و تلفّظكلمات ، از خود مردم فصيح تر سخن مى فرمود ، تا جائى كه مورد حيرت و تعجّب همه اقشار و افراد قرار مى گرفت .

اباصلت گويد : يك از روزها به آن حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! شما چگونه به همه زبان ها و لغت ها آشنا شده اى ؛ و اين چنين ساده ، مكالمه مى نمائى ؟

امام عليه السلام فرمود : اى اباصلت ! من حجّت و خليفه خداوند متعال هستم و پروردگار حكيم كسى را كه مى خواهد بر بندگان خود حجّت و راهنما قرار دهد ، او را به تمام زبان ها و اصطلاحات آشنا و آگاه مى سازد ، كه زبان عموم افراد را بفهمد و با آن ها سخن گويد؛ و بندگان خدا بتوانند به راحتى با امام خويش سخن گويند .

سپس امام رضا عليه السلام افزود : آيا فرمايش اميرالمؤ منين ، امام علىّعليه السلام را نشنيده اى كه فرمود : بر ما اهل بيت - عصمت و طهارت - فصل الخطاب عنايت شده است .

و بعد از آن ، اظهار نمود : فصل الخطاب يعنى ؛ معرفت و آشنائى به تمام زبان ها و اصطلاحات مردم ؛ و بلكه عموم خلايق در هر كجا و از هر نژادى كه باشند . ( 8 )

امام همچون دريا و علومش قطرات آن

مرحوم علاّمه مجلسى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند

:

يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام به نام علىّ بن ابى حمزه بطائنى حكايت كند :

روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، كه تعداد سى نفر غلام حبشى در آن مجلس وارد شدند .

پس از ورود ، يكى از ايشان به زبان و لهجه حبشى با امام رضاعليه السلام سخن گفت و حضرت نيز به زبان حبشى و لهجه محلّى خودشان پاسخ او را بيان نمود و لحظاتى با يكديگر به همين زبان سخن گفتند .

آن گاه حضرت مقدارى پول - درهم - به آن غلام عطا نمود و مطلبى را نيز به او فرمود؛ و سپس همگى آن ها حركت كردند و از مجلس خارج شدند .

من با حالت تعجّب به آن حضرت عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، مثل اين كه با اين غلام به زبان حبشى و لهجه محلّى صحبت مى فرمودى ؟ !

او را به چه چيزى امر نمودى ؟

امام عليه السلام فرمود : آن غلام را در بين تمام همراهانش ، عاقل و با شخصيّت ديدم ، لذا او را برگزيدم و ضمن تذكّراتى ، به او توصيه كردم تا كارها و برنامه هاى ساير غلامان و دوستان خود را بر عهده گيرد و در حقّ آن ها رسيدگى كند؛ و نيز هر ماه مقدار سى درهم به هر كدام از ايشان بپردازد .

و او نيز نصايح مرا پذيرفت ؛ و مقدار دراهمى به او دادم تا بين دوستانش طبق توصيه تقسيم نمايد .

علىّ بن ابى حمزه بطائنى افزود : سپس حضرت

مرا مخاطب قرار داد و فرمود : آيا از گفتار و برخورد من با اين غلامان و بندگان خدا تعجّب كرده اى ؟ !

و آن گاه حضرت به دنبال سؤ ال خويش اظهار داشت : تعجّب نكن ؛ براى اين كه منزلت و موقعيّت امام ، بالاتر و مهمّتر از آن است كه تو و امثال تو فكر مى كنى .

سپس فرمود : آنچه را كه در اين مجلس مشاهده كردى ، همانند قطره اى است در منقار پرنده اى كه از آب دريا برگرفته باشد .

آيا برداشتن يك قطره از آب دريا ، در كم و يا زياد شدن آب دريا تاءثيرى دارد ؟ !

بعد از آن ، امام رضا عليه السلام افزود : توجّه داشته باش كه همانا امام و علوم او ، همچون درياى بى منتهائى است كه پايان ناپذير باشد و درون آن مملوّ از انواع موجودات و جواهرات گوناگون خواهد بود ، و چون پرنده اى قطره اى از آب آن را بردارد ، چيزى از آب آن كم نخواهد شد .

و همچنين امام ، علومش بى منتها است ؛ و هر كسى نمى تواند به تمام مراحل علمى و اطّلاعات او دست يابد . ( 9 )

تعيين اُجرت قبل از كار

مرحوم كلينى به نقل از سليمان بن جعفر حكايت كند :

روزى به همراه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام جهت انجام كارى از منزل بيرون رفته بوديم .

پس از پايان آن كار ، هنگامى كه خواستم به منزل خود مراجعت نمايم ، حضرت فرمود : امشب همراه من بيا تا

به منزل ما برويم و شب را ميهمان ما باش .

من نيز دعوت حضرت رضا عليه السلام را پذيرفتم ، وقتى خواستيم وارد منزل شويم ، يكى ديگر از اصحاب به نام مُعتّب نيز همراه ما آمد .

همين كه داخل منزل رفتيم ، متوجّه شديم كه غلامان حضرت مشغول ساختن جايگاهى آغول براى حيوانات هستند و در بين آن ها مردى سياه چهره ، به عنوان كارگر گِل تهيّه مى كند و به دست ديگران مى دهد .

امام رضا عليه السلام سؤ ال نمود : اين شخص كيست ؟

جواب دادند : اين شخص ما را كمك مى كند؛ و ما نيز آخر كار چيزى به او مى دهيم .

حضرت فرمود : آيا براى او معيّن كرده ايد ، كه مزدش چقدر باشد ؟

در پاسخ به حضرت گفتند : خير ، هر چه به او بدهيم ، قبول دارد و راضى است .

حضرت با شنيدن اين پاسخ ، بسيار عصّبانى و خشمناك گرديد و خواست با آن ها برخورد نمايد .

من جلو رفتم و عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چرا ناراحت شُديد ، چرا اين چنين برخورد مى كنى ؟ !

امام عليه السلام فرمود : چندين مرتبه به آن ها تذكّر داده ام كه اين چنين عمله و كارگر نياورند ، مگر آن كه قبل از شروع به كار ، با او تعيين اُجرت نمايند .

پس از آن ، حضرت افزود : چنانچه با كارگر قبل از شروع كار تعيين اجرت نكنى ، اگر چه چند برابر مزدش را هم به او بدهى ،

باز هم ناراضى است و ممكن است خود را طلبكار بداند .

ولى چنانچه با او تعيين اجرت شد ، وقتى مزد خود را بگيرد ، تشكّر مى كند از اين كه تمام مزد خود را بدون كم و كاستى گرفته ؛ و اگر مختصرى هم بر مزدش اضافه كنى آن را محبّت و لطف مى داند و اين محبّت را هرگز فراموش نمى كند . ( 10 )

روش برخورد با مردم

مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است :

در يكى از روزها ، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود ، در جمع ايشان حضور داشت .

هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند ، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند .

امام عليه السلام ، به يونس فرمود : داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود .

آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس ، به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند .

و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود؛ و نيز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند .

بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد

.

يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند .

امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود : اى يونس ! غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند ، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد ، زمانى كه امام تو ، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد .

اى يونس ! سعى كن ، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بيان نمائى .

و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند ، خوددارى كن .

اى يونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است ؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنين گفتارى چه تاءثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟

و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود ؟ !

يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير ، سخنان ايشان هيچ اهميّتى

برايم ندارد .

امام رضا عليه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود :

اى يونس ، بنابر اين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درك كرده باشى ؛ و نيز امامت از تو راضى باشد ، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند ، بگويند . ( 11 )

اگر توبه نمايند ، نجات يابند ؟ !

در بعضى از روايات آمده است :

روزى يكى از منافقين به حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام عرضه داشت : بعضى از شيعيان و دوستان شما خمر ( شراب مست كننده ) مى نوشند ؟ !

امام عليه السلام فرمود : سپاس خداوند حكيم را ، كه آن ها در هر حالتى كه باشند ، هدايت شده ؛ و در اعتقادات صحيح خود ثابت و مستقيم مى باشند .

سپس يكى ديگر از همان منافقين كه در مجلس حضور داشت ، به امام عليه السلام گفت : بعضى از شيعيان و دوستان شما نبيذ مى نوشند ؟ !

حضرت فرمود : بعضى از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيز چنين بودند .

منافق گفت : منظورم از نبيذ ، آب عسل نيست ؛ بلكه منظورم شراب مست كننده است .

ناگاه حضرت با شنيدن اين سخن ، عرق بر چهره مبارك حضرت ظاهر شد و فرمود : خداوند كريم تر از آن است كه در قلب بنده مؤ من علاقه به خمر و محبّت ما اهل بيت رسالت را كنار هم قرار دهد و هرگز چنين نخواهد بود .

سپس

حضرت لحظه اى سكوت نمود؛ و آن گاه اظهار داشت :

اگر كسى چنين كند؛ و نسبت به آن علاقه نداشته باشد و از كرده خويش پشيمان گردد ، در روز قيامت مواجه خواهد شد با پروردگارى مهربان و دلسوز ، با پيغمبرى عطوف و دل رحم ، با امام و رهبرى كه كنار حوض كوثر مى باشد؛ و ديگر بزرگانى كه براى شفاعت و نجات او آمده اند .

وليكن تو و امثال تو در عذاب دردناك و سوزانِ برهوت گرفتار خواهيد بود . ( 12 )

ختم قرآن يا انديشه در آن

مرحوم شسخ صدوق ، طبرسى و ديگر بزرگان به نقل از ابراهيم بن عبّاس حكايت كنند :

در طول مدّتى كه در محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام بودم و در محافل و مجالس گوناگون ، همراه با آن حضرت شركت داشتم ، هرگز نديدم سخنى و مطلبى در مسائل دين و امور مختلف از آن حضرت سؤ ال شود؛ مگر آن كه بهتر و شيواتر از همه پاسخ مى فرمود .

و در همه علوم و فنون به طور كامل آگاه و آشنا بود؛ و نيز جوابى را كه بيان مى نمود در حدّ عالى قانع كننده بود؛ و كسى را نيافتم كه از او آشناتر باشد .

همچنين ماءمون در هر فرصت مناسبى به شيوه هاى مختلفى ، سعى داشت تا آن حضرت را مورد سؤ ال و آزمايش قرار بدهد؛ ولى امام عليه السلام در هيچ موردى درمانده نگشت ؛ و بلكه در هر رابطه اى كه از آن حضرت سؤ ال مى شد ، به نحو صحيح و كامل

پاسخ ، بيان مى فرمود .

و معمولا مطالب و جواب سؤ ال هائى كه حضرت بيان مى فرمود ، برگرفته شده از آيات شريفه قرآن بود .

آن حضرت قرآن را هر سه روز يك مرتبه ختم مى كرد؛ و مى فرمود :

اگر بخواهم ، مى توانم قرآن را كمتر از اين مدّت هم ختم كنم و تلاوت نمايم .

وليكن من به هر آيه اى از آيات شريفه قرآن كه مرور مى كنم درباره آن تاءمّل مى كنم و مى انديشم ، كه پيرامون چه موضوعى مى باشد ، در چه رابطه يا حادثه اى سخن به ميان آورده است ؛ و در چه زمانى فرود آمده است .

و هرگز بدون تدبّر و تاءمّل در آيات شريفه ، از آن ها ردّ نمى شوم ، به همين جهت است كه مدّت سه روز طول مى كشد تا قرآن را تلاوت و ختم كنم . ( 13 )

قيامت و پرسش از مهم ترين نعمت ها

مرحوم شيخ صدوق به نقل از حاكم بيهقى حكايت كند :

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در جمع عدّه اى نشسته بود ، ضمن فرمايشاتى فرمود : در دنيا هيچ نعمت واقعى و حقيقى وجود ندارد .

بعضى از دانشمندان حاضر در مجلس گفتند : ياابن رسول اللّه ! پس اين آيه شريفه قرآن ( ( لتسئلنّ يومئذٍ عن النّعيم ) ) ( 14 ) كه مقصود آب سرد و گوارا مى باشد ، را چه مى گوئى ؟

حضرت با آواى بلند اظهار نمود : شما اين چنين تفسير كرده ايد؛ و عدّه اى ديگرتان گفته اند : منظور

طعام لذيذ است ؛ و نيز عدّه اى ديگر ، خواب راحت و آرام بخش تعبير كرده اند .

و سپس افزود : به درستى كه پدرم از پدرش ، امام جعفر صادق عليه السلام روايت فرموده است كه : خداوند متعال نعمت هائى را كه در اختيار بندگانش قرار داده است ، همه به عنوان تفضّل و لطف بوده است تا مورد استفاده و بهره قرار دهند .

و خداى رحمان اصل آن نعمت ها را مورد سؤ ال و بازجوئى قرار نمى دهد و منّت هم برايشان نمى گذارد ، چون منّت نهادن در مقابل لطف و محبّت ، زشت و ناپسند است .

بنابر اين ، منظور از آيه شريفه قرآن ، محبّت و ولايت ما اهل بيت رسول اللّه صلوات اللّه عليهم است كه خداوند متعال در روز محشر ، پس از سؤ ال پيرامون توحيد و يكتاپرستى ؛ و پس از سؤ ال از نبوّت پيغمبر اسلام ، از ولايت ما ائمّه ، نيز سؤ ال خواهد كرد .

و چنانچه انسان از عهده پاسخ آن برآيد و درمانده نگردد ، وارد بهشت گشته و از نعمت هاى جاويد آن بهره مى برد ، كه زايل و فاسدشدنى نخواهد بود .

سپس امام رضا عليه السلام افزود : پدرم از پدران بزرگوارش عليهم السلام حكايت فرمود ، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خطاب به علىّ بن ابى طالب عليه السلام فرمود :

اى علىّ ! اوّلين چيزى كه پس از مرگ از انسان سؤ ال مى شود ، يگانگى خداوند سبحان ، سپس نبوّت و رسالت من

؛ و آن گاه از ولايت و امامت تو و ديگر ائمّه خواهد بود ، با كيفيّتى كه خداوند متعال مقرّر و تعيين نموده است .

پس اگر انسان ، صحيح و كامل اقرار كند و پاسخ دهد ، وارد بهشت جاويد گشته و از نعمت هاى بى منتهايش بهره مند مى گردد . ( 15 )

اسلحه مسموم در توبره

مرحوم راوندى به نقل از محمّد بن زيد رزامى حكايت كند :

روزى در خدمت حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بودم ، كه شخصى از گروه خوارج - كه درون توبره و خورجين خود نوعى سلاح مسموم نهاده و مخفى كرده بود - وارد شد .

آن شخص به دوستان خود گفته بود : او گمان كرده است ، كه چون فرزند رسول اللّه است ، مى تواند وليعهدى طاغوت زمان را بپذيرد ، مى روم و از او سؤ الى مى پرسم ، چنانچه جواب صحيحى نداد ، او را با اين سلاح نابود مى سازم .

پس چون در محضر مبارك امام رضا عليه السلام نشست ، سؤ ال خود را مطرح كرد .

حضرت فرمود : سؤ الت را به يك شرط پاسخ مى گويم ؟

منافق گفت : به چه شرطى مى خواهى جواب مرا بدهى ؟

امام عليه السلام فرمود : چنانچه جواب صحيحى دريافت كردى و قانع و راضى شدى ، آنچه در توبره خود پنهان كرده اى ، درآورى و آن را بشكنى و دور بيندازى .

آن شخص منافق با شنيدن چنين سخن و مشاهده چنين برخوردى متحيّر شد و آنچه در توبره نهاده بود ، بيرون

آورد و شكست ؛ و بعد از آن اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! با اين كه مى دانى ماءمون طاغى و ظالم است ، چرا داخل در امور او شدى و ولايتعهدى او را پذيرفتى ، با اين كه آن ها كافر هستند ؟ !

امام رضا عليه السلام فرمود : آيا كفر اين ها بدتر است ، يا كفر پادشاه مصر و درباريانش ؟

آيا اين ها به ظاهر مسلمان نيستند و معتقد به وحدانيّت خدا نمى باشند ؟

و سپس فرمود : حضرت يوسف عليه السلام با اين كه پيغمبر و پسر پيغمبر و نوه پيغمبر بود ، از پادشاه مصر تقاضا كرد تا وزير دارائى و خزينه دار اموال و ديگر امور مملكت مصر گردد و حتّى در جاى فرعون مى نشست ، در حالى كه مى دانست او كافر محض مى باشد .

و من نيز يكى از فرزندان رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستم و تقاضاى دخالت در امور حكومت را نداشتم ؛ بلكه آنان مرا بر چنين امرى مجبور كردند و به ناچار و بدون رضايت قلبى در چنين موقعيّتى قرار گرفتم .

آن شخص جواب حضرت را پسنديد و تشكّر و قدردانى كرد؛ و از گمان باطل خود بازگشت . ( 16 )

تقديم هدايا به شاعر اهل بيت

اباصلت هروى حكايت كند :

روزى دعبل خزاعى شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - در شهر مَرْوْ به محضر مبارك امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! قصيده اى در شاءن و عظمت شما اهل بيت ،

سروده ام و علاقه مندم آن را در محضر شما بخوانم ؟

امام عليه السلام فرمود : بخوان .

پس دعبل خزاعى قصيده خود را در حضور مبارك حضرت آغاز كرد؛ و چون به اين شعر رسيد : ( 17 )

مى بينم كه حقوق و شئون اهل بيت در بين غير صاحبانش تقسيم گشته ، و دست ايشان از تمامى حقوق ، قطع و خالى گشته است .

امام عليه السلام شروع به گريستن نمود؛ و پس از لحظه اى فرمود : راست گفتى ، اى خزاعى ! حقيقت را بيان كرده اى .

و چون دعبل ، اين شعر را سرود :

هنگامى كه در تنگ دستى قرار گيرند و جهت احقاق حقّ خويش به غاصبين مراجعه نمايند ، آن ها از پرداخت هرگونه كمكى امتناع مى ورزند و ايشان دست خالى خواهند بود .

حضرت دست هاى مبارك خود را به هم مى فشرد و كف دست پشت و رو مى نمود و مى فرمود : آرى ، به خدا سوگند ، تمامى آن ها را قبضه و غصب كرده اند .

و هنگامى كه اين شعر را خواند :

همانا من در دنيا از روزگار آن وحشت داشته ام ؛ وليكن اميدوارم بعد از مرگ به جهت علاقه و محبّت به شما اهل بيت در اءمنيت و آسايش قرار گيرم .

حضرت فرمود : اى دعبل ! خداوند متعال تو را از سختى ها و شدايد قيامت در اءمان دارد .

و همين كه به اين شعر رسيد :

و قبر نفس زكيّه يعنى ؛ امام موسى كاظم عليه السلام در

بغداد است ، خداوند متعال او را در عالى ترين غرفه ها و مقامات اُخروى جاى داده است .

امام عليه السلام اظهار نمود : آيا مايلى دو قصيده هم من بسرايم و بر اشعارت افزوده شود ؟

دعبل خزاعى عرضه داشت : بلى ، ياابن رسول اللّه !

پس حضرت رضا عليه السلام چنين سرود :

و قبر ديگرى در طوس خواهد بود ، كه چه ظلم ها و مصيبت هائى را متحمّل شده و درونش را از زهر جفا به آتش كشيده اند كه تا روز محشر سوزان است .

و خداوند ، حجّت خود يعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه تعالى فى فرجه الشّريف را مى فرستد و تمام ناراحتى ها و اندوه ما اهل بيت را برطرف مى گرداند .

بعد از آن ، دعبل خزاعى سؤ ال كرد : اين قبر از چه كسى است ، كه در طوس مدفون مى گردد ؟ !

حضرت در پاسخ فرمود : قبر خود من مى باشد ، و طولى نخواهد كشيد كه طوس محلّ تجمّع شيعيان و زوّار من گردد .

پس هركس مرا در غريبى طوس با معرفت زيارت نمايد ، آمرزيده شود و در قيامت با من محشور خواهد شد .

سپس امام عليه السلام به دعبل فرمود : لحظه اى درنگ كن و از جاى حركت منما .

و آن گاه حود حضرت وارد اندرون منزل شد؛ و پس از گذشت لحظاتى ، خادم وى بيرون آمد و مقدار صد دينار تحويل دعبل خزاعى داد و اظهار داشت : سرور و مولايم فرمود : اين پول ها را خرجى

راه خود قرار بده .

دعبل عرضه داشت : به خدا سوگند ، كه من براى پول نيامدم ؛ و دِرهم ها را برگرداند و گفت : اگر ممكن است لباسى از لباس هاى حضرت به من داده شود ،

پس چون خادم آن دراهم را خدمت امام عليه السلام برد؛ و حضرت همان مقدار پول را با يك لباس مخصوص از لباس هاى خود را براى دعبل ارسال نمود .

پس از آن كه دعبل - ضمن جريانات مهمّى كه در مسير راه برايش اتّفاق افتاد - به منزل خويش وارد شد ، كنيزى داشت كه بسيار مورد علاقه اش بود ، چشمش نابينا گشته و تمام پزشكان از معالجه و درمان آن عاجز و نااميد بودند ، لذا مقدارى از آن لباس حضرت را بر صورت و چشم هاى كنير ماليد ، كه به بركت آن بلافاصله كنيز ، بينائى خود را باز يافت . . . . ( 18 )

همچنين محدّثين و مورّخين به نقل از دعبل خزاعى - كه شخصاً حكايت كند - آورده اند :

روزى در خراسان به مجلس حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شدم ، پس از گذشت لحظه اى حضرت فرمود :

اى دعبل ! شعرى براى ما بخوان .

و من هم اشعارى را كه خود ، در منقبت اهل بيت رسول اللّه عليهم السلام سروده بودم ، خواندم .

چون مقدارى از آن اشعار را خواندم ، حضرت بسيار گريست ؛ چندان كه حالت بيهوشى به حضرت دست داد و خادمى كه كنار حضرت بود ، به من اشاره كرد :

ساكت باش ؛ و من ديگر چيزى نخواندم تا آن كه حضرت به هوش آمد .

بار ديگر فرمود : اشعارت را تكرار كن .

و من نيز تكرار كردم ، مجدّدا حضرت در اثر گريه بسيار ، حالت اوّليّه را پيدا نمود و من ساكت شدم ؛ و تا سه مرتبه چنين گذشت ، تا آن كه در مرحله چهارم اشعارم را تا آخر خواندم .

و در پايان ، حضرت سه مرتبه فرمود : اءحسنت ، اءحسنت ، اءحسنت .

سپس امام رضا عليه السلام دستور فرمود كيسه اى كه در آن سه هزار درهم سكّه بود ، به من داده شود و همچنين پارچه هاى گرانبهاى زيادى را نيز به من عطا نمود . ( 19 )

حفظآبرو در سخاوت

مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم به نقل از يسع بن حمزه - كه يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است - حكايت نمايد :

روزى از روزها ، در مجلس آن حضرت در جمع بسيارى از اقشار مختلف مردم حضور داشتم ، كه پيرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش مى كردند و حضرت جواب يكايك آن ها را به طور كامل و فصيح بيان مى فرمود .

در اين ميان ، شخصى بلند قامت وارد شد؛ و پس از اداء سلام ، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! من از دوستان شما و از علاقه مندان به پدران بزرگوار و عظيم الشّاءن شما اهل بيت مى باشم ؛ و اكنون مسافر مكّه معظّمه هستم

، كه پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام ؛ و در حال حاضر چيزى برايم باقى نمانده است كه بتوانم به ديار و شهر خود بازگردم .

چناچه مقدور باشد ، مرا كمكى نما تا به ديار و وطن خود مراجعت نمايم ؛ و چون مستحقّ صدقه نيستم ، هنگام رسيدن به منزل خود آنچه را كه به من لطف نمائيد ، از طرف شما به فقراء ، در راه خدا صدقه مى دهم ؟

حضرت فرمود : بنشين ، خداوند مهربان ، تو را مورد رحمت خويش قرار دهد و سپس مشغول صحبت با اهل مجلس گشت و پاسخ مسئله هاى ايشان را بيان فرمود .

هنگامى كه مجلسِ بحث و سؤ ال و جواب به پايان رسيد و مردم حركت كرده و رفتند ، من و سليمان جعفرى و يكى دو نفر ديگر نزد حضرت باقى مانديم .

امام عليه السلام فرمود : اجازه مى دهيد به اندرون روم ؟

سليمان جعفرى گفت : قدوم شما مبارك باد ، شما خود صاحب اجازه هستيد .

بعد از آن ، حضرت از جاى خود برخاست و به داخل اتاقى رفت ؛ و پس از آن كه لحظاتى گذشت ، از پشت در صدا زد و فرمود : آن مسافر خراسانى كجاست ؟

شخص خراسانى گفت : من اين جا هستم .

حضرت دست مبارك خويش را از بالاى درب اتاق دراز نمود و فرمود : بيا ، اين دويست درهم را بگير و آن را كمك هزينه سفر خود گردان و لازم نيست كه آن را صدقه بدهى .

پس

از آن ، امام عليه السلام فرمود : حال ، زود خارج شو ، كه همديگر را نبينيم .

چون مسافر خراسانى پول ها را گرفت ، خداحافظى كرد و سپس از منزل حضرت بيرون رفت ، امام عليه السلام از آن اتاق بيرون آمد و كنار ما نشست .

سليمان جعفرى اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! جان ما فدايت باد ، چرا چنين كردى و خود را مخفى نمودى ؟ !

حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام فرمود : چون نخواستم كه آن شخص غريب نزد من سرافكنده گردد و احساس ذلّت و خوارى نمايد .

سپس در ادامه فرمايش خود افزود : آيا نشنيده اى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود : هركس خدمتى و يا كار نيكى را دور از چشم و ديد ديگران انجام دهد ، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نمايد؛ و هركس كار زشت و قبيحى را آشكارا انجام دهد ، خوار و ذليل مى گردد . ( 20 )

درمان خرابى دندان و زبان در خواب و بيدارى

شخصى به نام ابواحمد ، عبداللّه صفوانى حكايت كند :

روزى به همراه قافله اى از خراسان عازم كرمان شدم ، در بين راه دزدان و راهزنان ، راه را بر ما بستند و تمام اموال و وسائل ما را غارت كرده و به يغما بردند .

در اين ميان ، يكى از همراهان ما را كه مشهور بود ، دست گير كردند و او را مدّتى در يَخ و برف نگه داشته و دهانش را پر از يخ و برف كردند ، به طورى كه بعد از

آن قدرت و توان بر سخن گفتن و غذا خوردن را نداشت .

پس از آن ، اين شخص در عالم خواب ديد كه به او گفته شد : حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در مسير راه خراسان مى باشد ، چنانچه درمان زبان و دندان هايت را مى خواهى ، نزد آن حضرت برو ، كه درمان مى نمايد .

و در همان عالم خواب ، امام عليه السلام را مشاهده كرد و مشكل دهان خود را با آن بزرگوار در ميان گذاشت ؛ و تقاضاى معالجه و درمان دندان ها و زبانش را كرد ؟

امام عليه السلام فرمود : مقدارى كُمّون - زيره - و سعتر - مَرزه ، آويشم - با قدرى نمك تهيّه كن و آن ها را در هم و يك جا بكوب تا تمامى آن ها پودر شود .

سپس چند مرتبه با اين پودر ، دهانت را شستشو بده تا ناراحتى زبان و دندان هايت بر طرف و بهبودى حاصل شود .

بعد از آن كه آن شخص از خواب بيدار شد ، اهميّتى به آنچه در عالم خواب ديده بود نداد ، تا آن كه وارد شهر نيشابور شد؛ و از محلّ سكونت حضرت سؤ ال كرد ؟

به او گفتند : حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام از نيشابور به سمت خراسان حركت كرده است .

بدين جهت ، آن مرد نيز به سمت خراسان حركت كرد؛ و در منزلى به نام رباط سعد ، امام عليه السلام را ملاقات نمود .

پس به محضر مبارك حضرت وارد شد و جريان خود

را به طور مشروح براى حضرت بازگو نمود؛ و سپس اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! از شما خواهش مى كنم دوائى را براى درمان و بهبودى دندان ها و زبانم معرّفى فرما كه بتوانم به آسانى غذا بخورم و سخن بگويم ؟

حضرت به آن شخص فرمود : همان داروئى را كه در خواب برايت گفتم ، تهيّه كن و به همان كيفيّت مورد استفاده قرار بده ، و عمل نما تا خوب شوى .

آن مرد اظهار داشت : اى پسر رسول خدا ! چنانچه ممكن باشد يك بار ديگر آن را تكرار فرما ؟

حضرت فرمود : مقدارى كُمّون و سعتر را با مقدارى نمك تهيّه كن و آن ها را به طورى مخلوط كن و بكوب تا يك جا پودر شود و سپس چند مرتبه مقدارى از آن ها را داخل دهان گردان و شستشو بده تا بهبودى حاصل شود؛ و ناراحتى آن برطرف گردد .

پس از آن كه آن شخص ، همان دارو را طبق دستور حضرت تهيّه نمود و مورد استفاده قرار داد ، عافيت و سلامتى كامل خود را باز يافت ؛ و همانند قبل به طور معمول غذا مى خورد و سخن مى گفت .

ثعالبى نيز - كه يكى از علماء اهل سنّت است - گويد : و من خودم آن مرد را ديدم و همين حكايت را از زبان او شنيدم . ( 21 )

درمان مسافر با نيشكر

چون ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت دست يابى به اهداف شوم خود دستور داد تا حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام را از مدينه به

خراسان - از راه اهواز - احضار نمايند .

ابوهاشم جعفرى گويد : زمانى كه ماءمون چنين تصميمى را گرفت ، شخصى را به نام رجاء بن اءبى ضحّاك ، ماءمور اين كار كرد .

و من در محلّى اطراف شهر اهواز به نام ايذج بودم ، چون خبر حركت و عبور امام رضا عليه السلام را از آن ديار شنيدم ، جهت ديدار و زيارت آن حضرت شتابان حركت كردم ؛ و در اهواز به حضور مبارك آن بزرگوار شرفياب شدم .

چون فصل تابستان و هوا بسيار گرم بود ، امام عليه السلام مريض حال ، در گوشه اى قرار گرفته بود ، دستور داد تا طبيبى را برايش بياورند .

همين كه پزشك به محضر شريف ايشان وارد شد ، حضرت نوعى گياه مخصوص را توصيف و تقاضا نمود .

طبيب اظهار داشت : من چنين گياهى را نمى شناسم و حتّى اسم آن را هنوز نشنيده ام ، اگر هم اين گياه موجود باشد الا ن در چنين فصلى ، در اين مناطق يافت نمى شود .

امام عليه السلام فرمود : پس جهت درمان آن ، مقدارى نيشكر برايم بياوريد .

دكتر اظهار داشت : اين دارو از آن داروى اوّلى ناياب تر است ؛ چون الا ن فصل نيشكر نيست ، بلكه زمان به عمل آمدن و برداشت آن ، فصل زمستان مى باشد .

حضرت فرمود : هر دوى آن ها در سرزمين شما فراوان است و در همين فصل نيز موجود خواهد بود .

سپس در ادامه فرمايش خود فرمود : هم اينك به همراه اين شخص

به سمت شيروان حركت كنيد و از رودخانه اى كه در مسير راه مى باشد ، عبور نمائيد .

و چون از طرف رودخانه گذر كنيد ، شخصى را مى بينيد كه مشغول آبيارى و زراعت زمين خود مى باشد ، از او محلّ كشت نيشكر؛ و نيز همان گياه را سؤ ال كنيد ، او آشناى به گياهان است و شما را به آنچه كه بخواهيد ، راهنمائى مى نمايد .

ابوهاشم گويد : پس طبق دستور امام عليه السلام به همراه طبيب حركت كردم ؛ و طبق راهنمائى حضرت رودخانه اى كه در بين راه بود ، از آن عبور كرديم ، مرد كشاورزى را ديديم كه مشغول زراعت و آبيارى زمين خود بود .

بنابر فرموده حضرت ، موضوع را با وى مطرح نموديم ؛ و او ما را به هر دوى آن دو گياه راهنمائى كرد .

پس از يافتن محلّ رويش و كشت آن دو گياه ، مقدارى از هر كدام چيديم ؛ و سپس آن ها را برداشتيم و به سمت محلّ سكونت امام رضاعليه السلام حركت نموديم .

طبيب در بين راه گفت : اين شخص كيست ؟

گفتم : او فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد .

اظهار داشت : آيا آثار نبوّت در او هست ؟

در پاسخ گفتم : خير ، او جانشين و وصىّ پيغمبر است .

و چون اين خبر به اطّلاع ماءمون رسيد ، سريعا دستور حركت داد ، كه مبادا مردم شيفته حضرت گردند . ( 22 )

هيجده خرما يا مدّت عمر

بسيارى از بزرگان در كتاب هاى مختلف حكايت

كرده اند :

شخصى به نام محمّد قرظى گويد :

در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسيار خسته بودم ، خوابيدم ، در عالم خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .

همين كه نزديك حضرت رسيدم ، به من خطاب كرد و فرمود : با كارى كه نسبت به فرزندانم انجام دادى ، خوشحال شدم .

در همين اثناء طبق خرمائى كه جلوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود ، مرا جلب توجّه كرد ، لذا از آن حضرت تقاضا كردم تا مقدارى از آن ها را به من عنايت نمايد ؟

حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز با دست مبارك خويش مقدارى خرما از درون آن طبق ، برداشت و به من داد .

چون آن خرماها را شمردم ، هيجده عدد بود ، با خود گفتم : بيش از هيجده سال از عمر من باقى نمانده است .

از خواب بيدار شدم و پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، ديدم در محلّى جمعيّت بسيارى در حال رفت و آمد هستند ، سؤ ال كردم اينجا چه خبر است ؟

گفتند : حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف فرما شده است و مردم جهت زيارت و ديدار با آن حضرت اجتماع كرده و رفت و آمد مى كنند .

پس جلو رفتم ، حضرت را مشاهده كردم كه در همان جايگاه پيغمبر اسلام صلوات اللّه عليه ، كه در خواب ديده بودم ، نشسته است ؛ و نيز جلوى حضرت رضا عليه

السلام طبقى از همان خرما وجود داشت .

كنار حضرت رفتم و تقاضا كردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نمايد ؟

و امام عليه السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارك خود برداشت و به من داد؛ و چون آن ها را شمردم هيجده عدد بود ، خواهش كردم كه چند عددى ديگر بر آن ها بيفزايد ؟

امام عليه السلام در جواب فرمود : چنانچه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله بيش از آن مقدار داده بود ، من نيز بر آن مى افزودم . ( 23 )

پسر و پدر يكى هستند

مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان آورده اند :

شخصى به نام ابن ابى سعيد مكارى ، روزى از روزها به محضر مبارك امام رضا عليه السلام شرفياب شد؛ و عرضه داشت : آيا خداوند ، قدر و منزلت تو را بدان جا رسانده كه آنچه را پدرت ادّعا مى كرد تو نيز ادّعا كنى ؟ !

حضرت فرمود : تو را چه شده است ؛ و اين چه برخورد و چه سخنى است ؟ !

خداوند چراغ عمرت را خاموش كند و فقر و تنگ دستى و پريشانى را به خانه ات داخل گرداند .

آيا ندانسته اى كه خداوند متعال به عُمران ، وحى فرستاد كه تو را فرزندى پسر عطا مى نمايم و حضرت مريم را به او داد؛ و به مريم ، عيسى سلام اللّه عليهما را عنايت كرد و سپس فرمود : عيسى و مريم در حكم يك تن هستند ؟

آن گاه افزود : و من نيز در

شاءن و منزلت ، همچون پدرم مى باشم ؛ و هر دو يكى هستيم .

ابن ابى سعيد گفت : سؤ الى دارم ؟

حضرت رضا عليه السلام فرمود : اگر چه مى دانم جواب را از من نمى پذيرى و معتقد به امامت من نخواهى شد ، ولى آنچه مى خواهى ، سؤ ال كن تا حجّت برايت تمام شود ؟

گفت : مردى هنگام مرگش وصيّت كرد كه هر كدام از غلامان و كنيزان من قديمى تر از ديگران باشد ، او را در راه خدا آزاد كردم ، تكليف چيست ؟

حضرت فرمود : خداوند متعال در قرآن فرموده است : حتّى عاد كالعرجون القديم ( 24 ) هر كدام شش ماه از مدّت مملوكيّت او گذشته باشد قديم و آزاد است .

ابن ابى سعيد مكارى سخنان حضرت را نپذيرفت ؛ و از مجلس بيرون رفت ؛ و پس از آن به فقر و فاقتى سخت مبتلا شد و طولى نكشيد كه چراغ عمرش نيز خاموش شد . ( 25 )

سازش يا نجات خود و اسلام

همچنين مرحوم شيخ صدوق ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند :

پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام وارد شهر خراسان گرديد ، تحت مراقبت شَديد و مستقيم ماءمون عبّاسى و ماءمورانش قرار گرفت و مرتّب شكنجه هاى گوناگون روحى و فكرى بر حضرتش وارد مى گشت .

پس از گذشت چند روزى ، ماءمون به حضرت رضا عليه السلام پيشنهاد داد كه مى خواهم از خلافت و رياست كناره گيرى كنم ؛ و آن را تحويل شما دهم .

امام عليه السلام پيشنهاد

ماءمون را نپذيرفت و فرمود : از انجام اين كار ، به خداوند متعال پناه مى برم .

ماءمون اظهار داشت : حال كه از پذيرفتن خلافت امتناع مى ورزى و قبول نمى كنى ، بايد ولايتعهدى مرا قبول نمائى تا پس از من خلافت براى شما باشد .

وليكن امام عليه السلام همچنان امتناع مى ورزيد؛ چون به خوبى آگاه بود و مى دانست كه اين يك دسيسه و توطئه اى براى متّهم كردن حضرت و جلب افكار عمومى مى باشد؛ و اين كه ماءمون در اين جريان اهداف شومى را دنبال مى كند .

سرانجام ، روزى ماءمون ، فضل بن سهل - كه معروف به ذوالرّياستين بود - و همچنين امام رضا عليه السلام را به كاخ خود دعوت كرد و سپس امام عليه السلام را مخاطب قرار داد و گفت : من به اين نتيجه رسيده ام كه بايد خلافت و امور مسلمين را به شما واگذار كنم .

حضرت فرمود : به خدا پناه مى برم ، من طاقت آن را ندارم .

ماءمون گفت : پس به ناچار ، بايد ولايتعهدى مرا قبول كنى .

امام عليه السلام به ماءمون فرمود : از من چشم پوشى نما؛ و مرا از چنين امرى معاف كن .

در اين لحظه ، ماءمون با حالت غضب و تهديد به حضرت گفت : عمر بن خطّاب ، شش نفر را شوراى خلافت قرار داد كه يك نفر از آن ها جدّت ، علىّ بن ابى طالب ، اميرمؤ منان بود؛ و عُمَر وصيّت كرد و گفت : هركس مخالفت كند ، بايد گردنش

زده شود .

و تو نيز اينك مجبور هستى و بايد آن را بپذيرى و چاره اى جز پذيرفتن آن ندارى .

و در اين هنگام ، حضرت به ناچار اظهار داشت : حال كه چنين است ، ولايتعهدى را مى پذيرم ، مشروط بر آن كه در هيچ كارى از امر حكومت دخالت ننمايم .

و ماءمون نيز آن را پذيرفت . ( 26 )

همچنين آورده اند :

پس از آن كه امام رضا عليه السلام وارد شهر خراسان گرديد و بر ماءمون عبّاسى وارد شد؛ و به ناچار ولايتعهدى را پذيرفت ، مورد اعتراض و انتقاد بعضى افراد قرار گرفت .

لذا حضرت در جواب فرمود : آيا پيامبر خدا صلوات اللّه عليه افضل است ، يا وصىّ و جانشين او ؟

گفته شد : پيامبر خدا ، افضل است .

فرمود : آيا مسلمان افضل است ، يا مشرك به خداوند متعال ؟

گفته شد : مسلمان بر مشرك برترى دارد و افضل مى باشد .

آن گاه ، افزود : بنابر اين عزيز و پادشاه مصر مشرك بود و حضرت يوسف عليه السلام پيامبر خدا بود؛ وليكن ماءمون مسلمان است و من وصىّ و جانشين پيامبر خدا هستم ، يوسف از پادشاه مصر تقاضا نمود تا وزير و امانتدار او باشد؛ ولى من در ولايتعهدى ماءمون مجبور و ناگزير گشتم . ( 27 )

نماز در اوّل وقت و يك شمش طلا

مرحوم كلينى ، راوندى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از شخصى به نام ابراهيم فرزند موسى قزّاز - كه امام جماعت يكى از مساجد شهر خراسان ( مسجد الرّضا عليه السلام ) بود

- حكايت نمايند :

روزى به محضر مبارك حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام وارد شدم تا پيرامون درخواستى كه قبلاً از آن حضرت كرده بودم ، صحبت نمايم ؛ و با كمك ايشان بتوانم مشكلات زندگى خود و خانواده ام را بر طرف سازم .

در همين اثناء ، امام عليه السلام در حال حركت و خروج از منزل بود و قصد داشت كه جهت استقبال بعضى از شخصيّت ها به بيرون شهر برود .

من نيز همراه حضرت به راه افتادم ، در بين راه وقت نماز فرا رسيد ، پس امام عليه السلام مسير خود را به سمت ساختمانى كه در آن نزديكى بود ، تغيير داد .

و سپس در نزديكى آن ساختمان ، كنار صخره اى فرود آمديم ؛ و حضرت به من فرمود : اى ابراهيم ! اذان بگو .

عرضه داشتم : صبر كنيم تا ديگر اصحاب و دوستان ، به ما ملحق شوند ، بعد از آن نماز را اقامه فرمائيد ؟

حضرت فرمود : خداوند تو را مورد مغفرت و رحمت واسعه خويش قرار دهد ، مواظب باش كه هيچ گاه نماز را از اوّل وقت آن ، تاءخير نيندازى ، مگر آن كه ناچار و مجبور شوى ؛ و يا آن كه داراى عذرى - موجّه - باشى .

پس طبق فرمان امام عليه السلام اذان نماز را گفتم ؛ و سپس نماز را به امامت آن حضرت اقامه نموديم .

بعد از آن كه نماز ، پايان يافت و سلام نماز را داديم ، عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! قبلاً خواهشى از

شما - در رابطه با مشكلات زندگى خود و عائله ام - كرده بودم ؛ و شما نيز وعده اى به من دادى ، كه مدّت زيادى از آن وعده سپرى شده است ؛ و من سخت در فشار زندگى خود و خانواده ام مى باشم .

و با توجّه به مشغله هاى بسيارى كه شما داريد ، نمى خواهم هر روز مزاحم اوقات گرانبهاى شما گردم ، چنانچه ممكن باشد ، عنايتى در حقّ من و خانوده ام بفرمائيد .

هنگامى كه سخن من پايان يافت ، امام عليه السلام تبسّمى نمود؛ و سپس با عصا و چوب دستى خود ، مقدارى از خاك هاى روى زمين را محكم سائيد .

بعد از آن ، حضرت دست مبارك خود را دراز نمود و بر روى آن خاكها زد ، پس ناگهان متوجّه شدم كه شمش طلائى را برداشت و تحويل من داد؛ و فرمود :

اين را بگير ، خداوند متعال در آن ، برايت بركت و توسعه عطا گرداند ، آن را هزينه زندگى خود و عائله ات قرار بده .

و سپس حضرت افزود : آنچه را كه امروز مشاده كردى مكتوم و از ديگران مخفى بدار .

ابراهيم بن موسى قزّاز در پايان حكايت ، اضافه كرد : بعد از آن كه شمش طلا را از امام رضا عليه السلام دريافت كردم و به منزل آمدم ، آن را فروختم و قيمت آن را كه حدود هفتاد هزار دينار بود ، هزينه زندگى خود و خانواده ام قرار دادم .

و خداوند متعال به بركت دعاى آن حضرت ، به قدرى

بركت و توسعه به من عنايت نمود ، كه يكى از ثروتمندان معروف شهر خراسان قرار گرفتم . ( 28 )

عيادت از مريض و بهترين هديه

مرحوم قطب الدّين راوندى در كتاب خود ، به نقل از حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام حكايت كند :

يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام مريض شده و در بستر بيمارى افتاده بود ، روزى حضرت از او عيادت نمود و ضمن ديدار ، به او فرمود : در چه حالتى هستى ؟

عرض كردم : مرگ را بسيار سخت و دردناك مى بينم .

حضرت رضا عليه السلام فرمود : اين ناراحتى كه احساس مى كنى ، اندكى از حالات و علائم مرگ مى باشد كه اكنون بر تو عارض شده است ، پس اگر تمام حالات و سكرات مرگ بر تو عارض شود ، چه خواهى كرد ؟ !

و بعد از آن ، در ادامه فرمايش خود افزود : مردم دو دسته اند : عدّه اى مرگ برايشان وسيله آسايش و استراحت است .

و عدّه اى ديگر آن قدر مرگ برايشان سخت و طاقت فرسا است ، كه پس از آن احساس راحتى مى كنند .

حال چنانچه بخواهى كه مرگ برايت نيك و لذّت بخش باشد ، ايمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و نيز ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را تجديد كن و شهادتين را بر زبان و قلب خود جارى گردان .

امام جواد عليه السلام فرمود : بعد از آن كه ، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتين

را گفت ، اظهار داشت :

يابن رسول اللّه ! ملائكه رحمت الهى با تحيّات و هدايا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند .

امام رضا عليه السلام فرمود : چه خوب شد كه ملائكه رحمت الهى را مشاهده مى كنى ، از آن ها سؤ ال كن : براى چه آمده اند ؟

مريض گفت : آن ها مى گويند چنانچه همه ملائكه با اذن خداوند سبحان ، نزد شما حاضر شوند ، بدون اجازه حركتى نمى كنند .

پس از آن ، با كمال راحتى و آرامش خاطر . چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت : ( ( السّلام عليك ياابن رسول اللّه ! ) ) پيغمبر اسلام ، اميرالمؤ منين و ديگر امامان ( سلام اللّه عليهم ) آمدند ، و در همين لحظه ، جان به جان آفرين تسليم كرد . ( 29 )

شيعه و نشانه هاى او ؟ !

امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت نمود :

چون موضوع ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پايان و تثبيت يافت .

روزى دربان امام رضا عليه السلام وارد منزل آن حضرت شد و گفت : عدّه اى آمده اند ، اجازه ورود مى خواهند و مى گويند : ما از شيعيان علىّ عليه السلام هستيم .

امام رضا عليه السلام اظهار داشت : در حال حاضر فرصت ندارم ، به آن ها بگو كه در وقتى ديگر بيايند .

چون آن جماعت رفتند و در فرصتى ديگر آمدند ، نيز امام عليه السلام اجازه ورود نداد ، تا آن كه حدود دو ماه بدين منوال گذشت ؛ و آنان

توفيق زيارت و ملاقات با مولايشان را نيافتند و نااميد شدند؛ ولى با اين حال براى آخرين مرحله نيز جلوى منزل حضرت آمدند و با حالت خاصّى اظهار داشتند :

ما از شيعيان پدرت ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيم و با اين برخورد شما ، دشمنان ما را شماتت و سرزنش مى كنند .

و حتّى در بين دوستان ، ديگر آبروئى برايمان نمانده است ؛ و نيز از رفتن به شهر و ديار خود خجل و شرمنده ايم .

در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام به غلام خود فرمود : اجازه دهيد آن ها وارد شوند .

همين كه آنان وارد مجلس شدند ، حضرت به ايشان اجازه نشستن نداد ، لذا سرگردان و متحيّر ، سرپا ايستادند و گفتند :

يابن رسول اللّه ! اين چه ظلم بزرگى است كه بر ما روا داشته اى كه پس از آن همه سرگردانى ، نيز اين چنين مورد بى اعتنائى و بى توجّهى قرار گرفته ايم ، مگر گناه ما چيست ؟

با اين حالت ، مرگ براى ما بهتر خواهد بود .

در اين لحظه ، امام رضا عليه السلام فرمود : آنچه كه بر شما وارد شده و مى شود ، همه آن ها نتيجه اعمال و كردار خود شما مى باشد؛ و نسبت به آن بى اهميّت هستيد !

آن جماعت ، همگى گفتند : ياابن رسول اللّه ! توضيحى بفرما تا براى ما روشن شود كه خلاف ما چيست ؟

و ما چه كرده ايم ، و چه گناهى از ما سر زده است ؟

حضرت فرمود : چون شما ادّعاى بسيار بزرگى كرديد؛ و اظهار داشتيد كه شيعه حضرت اميرالمؤ منين ، امام علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيد .

واى بر حال شما ، آيا معناى ادّعاى خود را فهميده ايد ؟

و سپس افزود : شيعه حضرت علىّ عليه السلام همانند امام حسن و امام حسين عليهما السلام ، سلمان فارسى ، ابوذر غفّارى ، مقداد ، عمّار ياسر و محمّد بن ابى بكر هستند ، كه در انجام اوامر و دستورات امام علىّ عليه السلام از هيچ نوع تلاش و فداكارى دريغ نورزند .

ولى شما بسيارى از اعمال و كردارتان مخالف آن حضرت مى باشد و در انجام بسيارى از واجبات الهى كوتاهى مى كنيد و نسبت به حقوق دوستان خود بى اعتنا و بى توجّه هستيد و در مواردى كه نبايد تقيّه كنيد ، انجام مى دهيد .

و با اين عملكرد نيز مدّعى هستيد كه شيعه اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام مى باشيد ! !

شما اگر مى گفتيد كه از دوستان و علاقه مندان آن حضرت و از مخالفين دشمنانش هستيم ، شما را مى پذيرفتم و اين همه دردسر و مشكلات را متحمّل نمى شديد .

شما منزلت و مرتبه اى بسيار عظيم و شريف را مدّعى شديد ، كه چنانچه در گفتار و كردارتان صادق نباشيد ، به هلاكت خواهيد افتاد ، مگر آن كه مورد عنايت و رحمت پروردگار متعال قرار گيريد و لطف خداوند شامل حالتان بشود .

اظهار داشتند : ياابن رسول اللّه ! ما از آنچه ادّعا كرده و گفته ايم ، پوزش

مى خواهيم و مغفرت مى طلبيم .

و آنچه را كه شما فرموديد ، ما نيز بر آن عقيده هستيم ؛ و هم اكنون اعلام مى داريم كه ما از دوستان و علاقه مندان شما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشيم و مخالف دشمنان شما بوده و خواهيم بود .

در اين هنگام ، امام رضا عليه السلام فرمود : اكنون خوش آمديد ، شما برادران من هستيد .

و سپس آن جماعت را بسيار مورد لطف و عنايت خويش قرار داد و از دربان پرسيد : اين جماعت چند مرتبه آمدند و خواستند كه وارد منزل شوند؛ و مانع ورود ايشان شدى ؟

دربان گفت : شصت مرتبه .

امام عليه السلام فرمود : بايد جبران گردد ، شصت مرتبه بر آن ها وارد مى شوى و سلام مرا به آن ها مى رسانى ؛ چون كه توبه آن ها قبول شد و مستحقّ تعظيم و احترام گشتند و اكنون وظيفه ما است كه در رفع مشكلات آن ها و خانوادهايشان همّت گماريم .

و بعد از آن ، حضرت دستور فرمود تا مقدار قابل توجّهى مبرّات و خيرات به آن ها كمك شود . ( 30 ) پشيمانى خليفه از نماز عيد فطر

علىّ بن ابراهيم قمّى ، به نقل از ياسر خادم و ريّان بن صلت حكايت كند :

چون جريان ولايتعهدى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تثبيت شد و عيد سعيد فطر فرا رسيد ، ماءمون - خليفه عبّاسى - براى امام عليه السلام پيام فرستاد :

براى اقامه نماز عيد آماده شود و در جمع

مردم نماز عيد را اقامه كند و براى ايشان خطبه و سخنرانى نمايد .

حضرت رضا عليه السلام نيز براى وى ، پيام فرستاد : تو خود مى دانى كه بين من و تو ، عهد و پيمان بسته شد بر اين كه من در هيچ جريانى از امور حكومت دخالت نكنم .

بنابر اين ، مرا از اقامه نماز عيد معذور و معاف بدار .

ماءمون پاسخ داد : مى خواهم مردم نسبت به ولايتعهدى شما مطمئنّ شوند و حقيقت فضل و علم شما را دريابند .

و آن قدر اصرار ورزيد تا به ناچار حضرت رضا عليه السلام پذيرفت ؛ ولى مشروط بر آن كه همانند حضرت رسول و اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليهما نماز عيد را اقامه نمايد .

ماءمون نيز پيشنهاد حضرت را قبول كرد و اظهار داشت : به هر شكل كه مايل هستى ، حركت كن و نماز عيد فطر را اقامه نما .

آن گاه امام عليه السلام فرمود كه تمام افراد حكومت و مردمى كه مايل به حضور در نماز عيد هستند ، فردا صبح ، اوّل وقت جلوى منزل حضرت آماده حركت باشند .

پس تمامى دسته جات ، از اقشار مختلف مردان و زنان صبح زود جلوى منزل امام رضا عليه السلام حضور يافته و هر لحظه در انتظار خروج آن حضرت از منزل بودند .

و چون خورشيد طلوع كرد ، حضرت غسل نمود ، لباس پوشيد ، عمامه اى سفيد بر سر نهاد و يك سر آن را بر سينه و يك طرف ديگرش را بر شانه مباركش قرار داد؛ و سپس خود

را معطّر و خوشبو نمود و عصائى به دست گرفت و به اصحاب خود فرمود : هر كارى را كه من انجام دادم و هر سخنى را كه گفتم ، شما نيز همانند من انجام دهيد و بگوئيد .

بعد از آن ، حضرت با اصحاب خود ، دسته جمعى با پاى برهنه و پياده مقدارى حركت كردند؛ و آن گاه حضرت سر به سوى آسمان بلند كرد و چند تكبير گفت و تمام اصحاب و همراهان هم صدا با حضرت تكبير گفتند .

همين كه از منزل خارج شدند ، جمعيّت انبوهى كه از طبقات مختلف جلوى منزل گرد آمده بودند ، حضرت را با آن حالت به همراه اصحابش مشاهده كردند ، همگى سر تعظيم فرود آوردند و تمام آنچه بر تن پوشيده بودند بيرون آوردند و با پوششى ساده و پاى برهنه آماده حركت شدند .

و حضرت همچنان تكبيرگويان به راه خويش ادامه مى داد و تمام جمعيّت نيز با حالت عجيبى تكبير مى گفتند و به دنبال حضرت حركت مى كردند ، به طورى كه گويا تمامى موجودات تكبير مى گويند ، در همين بين صداى تضرّع و شيون جمعيّت بلند شد .

و چون جريان را براى ماءمون تعريف كردند ، فضل بن سهل به ماءمون گفت : چنانچه علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام با اين كيفيّت به محلّ نماز برسد ، احتمال آن مى رود كه عامّه مردم بر عليه دستگاه حكومتى خليفه شورش كنند و جان ما به خطر افتد ، پس مصلحت آن است كه خليفه هر چه سريع تر او را از ادامه حركت

به سوى نماز باز دارد .

بنابر اين ، ماءمون براى امام رضا عليه السلام پيام فرستاد : ما شما را به زحمت انداختيم و خسته شده ايد ، ما دوست نداريم كه وجود شما صدمه اى ببيند ، شما بازگرديد و همان كسى كه هميشه نماز را اقامه مى كرده است اكنون انجام خواهد داد .

پس از آن ، حضرت با شنيدن اين پيام ، كفش هاى خود را پوشيد و چون مراجعت نمود ، و در بين مردم اختلاف شديدى پديد آمد و جمعيّت متفرّق و پراكنده گشتند؛ و در نهايت نماز عيد سعيد فطر اقامه نگرديد . ( 31 )

نماز باران و بلعيدن دوشيره در پرده

در زمان حكومت ماءمون - خليفه عبّاسى - در يكى از سال ها خشك سالى شد و زراعت هاى مردم در كم آبى سختى قرار گرفت ، ماءمون در يكى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام پيشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بينديشد .

امام عليه السلام فرمود : بايستى مردم سه روز - شنبه ، يك شنبه ، دوشنبه - را روزه بگيرند و در سوّمين روز جهت دعا و نيايش به درگاه پروردگار متعال عازم بيابان گردند .

پس چون روز سوّم فرا رسيد ، حضرت به همراه جمعيّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امام عليه السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت :

پروردگارا ، تو حقّ ما اهل بيت را عظيم و گرامى داشته اى ، اينك مردم به تبعيّت از فرمانت به تو روى آورده و

متوسّل شده اند؛ و به اميد رحمت و فضل تو به اينجا آمده اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند .

خداوندا ! بر آن ها باران رحمت و بركت خود را فرود فرست تا سيراب و بهره مند گردند .

در همين لحظه ، ناگهان باد ، شروع به وزيدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجيبى در فضا پيچيد و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند .

حضرت جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود : آرام باشيد ، اين ابر براى شما نيامده است ، ماءموريت او جاى ديگرى است .

و پس از آن ، ابر ديگرى نمايان شد و اين بار نيز مردم شادمان شدند ، همچنين امام عليه السلام فرمود : آرام باشيد ، اين ابر ماءموريّتش براى جمعيّت و سرزمينى ديگر است .

و به همين منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنين مى فرمود .

تا آن كه در يازدهمين مرحله ، امام عليه السلام اظهار نمود : اين ابر براى شما آمده است ، اكنون شكرگزار خداوند متعال باشيد و برخيزيد به خانه هايتان بازگرديد ، كه تا به منازل خود وارد نشويد ، باران نخواهد باريد .

امام جواد عليه السلام در ادامه روايت فرمود : تا زمانى كه مردم به خانه هايشان نرفتند ، ابر از باريدن خوددارى كرد؛ امّا به محض آن كه مردم داخل خانه هاى خود شدند ، باران به قدرى باريد كه تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند : اين از بركت وجود مقدّس فرزند رسول

خدا صلى الله عليه و آله است .

بعد از آن ، امام رضا عليه السلام در جمع مردم حضور يافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود :

اى مردم ! احكام و حدود الهى را رعايت كنيد؛ و هميشه در تمام حالات ، شكرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشيد ، معصيت و گناه مرتكب نشويد ، اعتقادات و ايمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهار عليهم السلام تقويت نمائيد .

و نسبت به حقوقى كه بر عهده يكديگر داريد بى توجّه نباشيد و آن ها را رعايت كنيد ، نسبت به يكديگر دلسوز و يارى ، مهربان باشيد؛ و بدانيد كه دنيا وسيله اى است براى عبور به جهانى ديگر ، كه اءبدى و جاويد مى باشد .

سپس امام جواد عليه السلام افزود : بعد از اين جريان ، عدّه اى از سخن چينان دنياپرست و چاپلوس نزد ماءمون رفتند و گفتند : اين شخص - بعنى امام رضا عليه السلام - با اين سحر و جادويش همه را شيفته خود گردانيده است و مردم را بر عليه خليفه و دستگاهِ حكومت تحريك مى كند .

لذا ماءمون شخصى را فرستاد تا حضرت رضا عليه السلام را نزد وى آورد؛ و چون حضرت وارد مجلس ماءمون شد ، يكى از وزراى حكومت به امام خطاب كرد و گفت : تو با آمدن باران ، ادّعاهائى كرده اى ؛ چنانچه در كار خود صادق و مطمئنّ هستى ، دستو بده تا اين دو شيرى كه بر پرده خليفه نقاشى شده اند ، زنده شوند .

امام رضا عليه السلام

بانگ برآورد : اى دو شير درّنده ! اين شخص فاجر را نابود كنيد ، كه اءثرى از او باقى نماند .

ناگهان آن دو عكس به شكل دو شير حقيقى در آمدند و آن وزير سخن چين دروغ گو را دريده و بدون آن كه قطره خونى از او بريزد ، او را بلعيدند .

و آن گاه اظهار داشتند : ياابن رسول اللّه ! اجازه مى فرمائى تا ماءمون را نيز به دوستش ملحق گردانيم ؟

ماءمون با شنيدن اين سخن بيهوش شد و روى زمين افتاد و چون او را به هوش آوردند ، دو مرتبه آن دو شير گفتند : اجازه بفرما تا او را نيز نابود كنيم ؟

حضرت فرمود : خير ، مقدّرات الهى بايد انجام پذيرد و سپس به آن دو شير دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نيز به حالت اوّليه خويش بازگشتند .

و ماءمون به امام رضا عليه السلام گفت : الحمدللّه ، كه مرا از شرّ اين شخص - حميد بن مهران - نجات بخشيدى . ( 32 )

ظروف و ديگ سنگى

هنگامى كه ماءمون حضرت رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان احضار كرد ، آن حضرت در مسير راه ، معجزات و كراماتى را به اذن خداوند متعال به مردم و همراهيان خود ارائه نمود .

از آن جمله وقتى امام عليه السلام به روستاى سناباد رسيد ، بر كوهى - كه از سنگ سياه بود - تكيه زد و اين دعا را بر زبان مبارك خويش جارى نمود : ( ( اللّهمَانْفَعْ بِهِ وَ بارِكْ فيما يَنْحَتُ مِنْه

) ) يعنى ؛ پروردگارا ، مردم را از اين كوه سودمند گردان ، و در آنچه از آن مى تراشند ، بركت و فايده اى بسيار قرار بده .

سپس فرمود : هر غذائى كه مى خواهيد براى من طبخ نمائيد در ظرف سنگى تراشيده شده از اين كوه باشد .

و چون از آن كوه براى حضرت در ظروف سنگى غذا تهيّه شد ، مرتّب غذا تناول مى فرمود؛ گرچه حضرت كم خوراك بود .

و از آن روز به بعد ، مردم ظرف هاى سنگى گوناگونى از آن كوه مى تراشند و مورد استفاده قرار مى دهند ، كه به وسيله دعاى حضرت بركات بسيارى ديده اند . ( 33 )

دو جريان مهمّ و حيرت انگيز

در زمانى كه حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام توسّط ماءمون عبّاسى از مدينه به خراسان احضار شده بود ، در مسير راه خويش به محلّى به نام ( ( حمراء ) ) رسيد .

حضرت براى استراحت ، كنار چشمه اى فرود آمد و چون سفره غذا را پهن كردند ، حضرت با همراهانش مشغول تناول غذا گرديد .

ناگهان حضرت ، سر خود را بلند نمود و مردى را كه شتابان مى آمد ، نگريست ؛ و دست از غذا خوردن كشيد .

وقتى آن مرد محضر حضرت شرفياب شد ، عرض كرد : فدايت گردم ، تو را بشارت باد بر اين كه زبيرى كشته شد .

رنگ چهره حضرت دگرگون و زرد شد و سر خويش را پائين انداخت ، سپس فرمود : گمان مى كنم كه زبيرى شب گذشته مرتكب گناهى خطرناك شده باشد

، كه او را داخل دوزخ گردانيده است .

پس از آن ، دست مبارك خويش را دراز نمود و مشغول تناول غذا گرديد؛ و از آن مرد پرسيد : علّت مرگ زبيرى چه بود ؟

در پاسخ اظهار داشت : زبيرى شب گذشته شراب خمر بسيارى بياشاميد تا جائى كه فورا به هلاكت رسيد . ( 34 )

همچنين محمّد بن عبداللّه افطس حكايت كند :

روزى بر مأ مون وارد شدم ، پس از صحبت هائى گفت : رحمت و درود خدا بر حضرت رضا عليه السلام كه عالم تر از او يافت نمى شود ، در آن شبى كه مردم با او بيعت كرده بودند ، پيشنهاد كردم كه خلافت را بپذيرد؛ و من جانشين او در خراسان باشم ؟

فرمود : خير ، نمى پذيرم و كمتر از محدوده خراسان را هم قبول دارم ، و من در خراسان بايد بمانم تا مرگ ، مرا دريابد .

گفتم : فدايت گردم ، چگونه و از كجا چنين مى دانى و مى گوئى ؟ !

حضرت فرمود : علم و اطّلاعات من نسبت به موقعيّت كنونى و آينده ام همانند علم و اطّلاع تو نسبت به خودت مى باشد .

گفتم : موقعيّت شما در آينده چگونه است ؟

فرمود : مسافت بين من و تو بسيار است ، چون كه مرگ من در مشرق ؛ ولى مرگ تو در مغرب انجام خواهد گرفت .

سپس گفتم : راست مى گوئى و خدا و رسولش درست گفته اند ، و بعد از آن نيز هر چه تلاش كردم كه او را تطميع

در خلافت كنم ، فريب نخورد و اثرى نبخشيد . ( 35 )

اكنون قبر مطّهر آن حضرت سمت مشرق و قبر ماءمون در سمت مغرب قرار گرفته است .

زينب كذّابه و درندگان

در دوران حكومت ماءمون ، زنى به نام زينب مدّعى بود كه از ذرّيّه حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مى باشد و با اين روش از مؤ منين پول مى گرفت و مايحتاج زندگى خود را تأ مين مى كرد و بر ديگران فخر و مباهات مى ورزيد .

وقتى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام اين خبر را شنيد ، آن زن را احضار نمود؛ و سپس تكذيبش كرد و فرمود : اين زن ، دروغ گو و سفيه است ، زينب در كمال وقاحت به امام عليه السلام گفت : همان طور كه تو اصل و نسب مرا تكذيب و ردّ مى نمائى ، من نيز سيادت و نسب تو را تكذيب مى كنم .

حضرت رضا عليه السلام به ناچار ، جريان را براى مأ مون بازگو نمود و چون زينب كذّابه را نزد خليفه آوردند ، حضرت فرمود : اين زن دروغ مى گويد؛ و او از نسل حضرت علىّ و فاطمه زهراء عليها السلام نمى باشد .

بعد از آن ، اظهار نمود : چنانچه او راست و حقّ مى گويد ، او را نزد درّندگان بيندازيد ، تا حقيقت ار بر همگان روشن شود؛ چون درّندگان به نسل زهراء عليها السلام گزندى نمى رسانند .

هنگامى كه زينب چنين مطلبى را شنيد ، گفت : اوّل خودت نزد درّندگان برو ، اگر حقّ با تو بود كه

سالم بيرون مى آئى .

حضرت بدون آن كه سخنى بگويد برخاست و به سمت محلّى كه درّندگان در آنجا جمع آورى شده و نگه دارى مى شدند ، حركت نمود .

ماءمون به حضرت گفت : ياابن رسول اللّه ! كجا مى روى ؟

امام عليه السلام فرمود : سوگند به خدا ، بايد نزد درّندگان بروم تا حقيقت امر ثابت گردد؛ پس هنگامى كه حضرت وارد آن محلّ شد و نزديك درّندگان رسيد ، تمامى آن حيوانات متواضعانه روى دُم هاى خود نشستند و حضرت كنار يكايك آن ها آمد و دستى بر سرشان كشيد و آن ها را نوازش نمود و سپس با سلامتى خارج گرديد .

آن گاه به خليفه فرمود : اكنون اين زنِ دروغ گو را نزد آن ها بفرست تا دروغ او براى عموم روشن گردد .

و چون ماءمون از آن زن خواست تا به سمت درّندگان برود؛ زن ملتمسانه از رفتن به آن محلّ خوددارى مى كرد ، تا آن كه خليفه دستور داد تا او را به اجبار وارد آن محلّ كرده و رهايش نمايند .

با ورود زينب به داخل آن محلّ ، درّندگان از هر طرف حمله كرده و او را دريدند و بدون آن كه خونى بر زمين ريخته شود ، نابودش كردند و به عنوان زينب كذّابه معروف گرديد . ( 36 )

دو معجزه و يك غيب گوئى

محمّد بن فضيل - كه يكى از راويان حديث است - حكايت كند :

مدّتى بود كه به ناراحتى درد پهلو و درد پا مبتلا شد بودم ، به همين جهت محضر مبارك حضرت ابوالحسن ، امام

رضا عليه السلام شرفياب شدم تا شفاى خود را بگيرم ؛ در آن زمان حضرت در مدينه بود و هنوز به خراسان منتقل نشده بود ، هنگامى كه وارد بر امام عليه السلام شدم فرمود : چرا ناراحت و افسرده اى ؟

گفتم : ناراحتى درد پهلو و درد پا دارم كه مرا سخت مى آزارد .

امام عليه السلام با دست مبارك خويش اشاره به پهلويم نمود و دعائى را خواند و آب دهان مبارك خود را بر محلّ درد ماليد و فرمود : ديگر از اين جهت ، ناراحتى نخواهى داشت .

و سپس نگاهى به پايم انداخت و اظهار داشت : حضرت ابوجعفر ، باقرالعلوم عليه السلام فرموده است : هر كه از شيعيان ما ، مبتلا به مرض و ناراحتى شود و در مقابل آن صبر و شكيبائى از خود نشان دهد ، خداوند پاداش هزار شهيد به او عطا مى فرمايد .

محمّد بن فضيل گويد : با اين سخن حضرت ، فهميدم كه درد پايم باقى خواهد ماند و خوب شدنى نيست .

دوستان او مانند هيثم بن ابى مسروق گفته اند : محمّد تا آخر عمر مبتلا به پا درد بود و با همان ناراحتى از دنيا رفت . ( 37 )

همچنين آورده اند :

حُبابه والبيّه از زمان اميرالمؤ منين ، امام علىّ عليه السلام تمام ائمّه را تا امام رضا عليهم السلام محضر يكايك آن ها شرفياب شد و از هر يك معجزه مخصوصى مشاهده كرد .

چون حُبابه والبيّه بر امام رضا عليه السلام وارد شد ، به او فرمود : جدّم ، اميرالمؤ

منين عليه السلام چه مطالبى را برايت بيان نمود ؟

حُبابه گفت : آن حضرت فرمود : تو يك علامت و برهان عظيمى را خواهى ديد؛ امام رضا عليه السلام فرمود : اى حُبابه ! آيا متوجّه موهاى سفيدت شده اى ؟ گفت : بلى .

فرمود : آيا دوست دارى كه گيسوانت سياه و خودت را جوان ببينى ؛ و به حالت جوانى برگردى ؟

حُبابه گفت : بلى ، اين بزرگ ترين نشانه و برهان خواهد بود .

در همين لحظه حُبابه احساس خاصّى در خود كرد و متوجّه شد كه حضرت مخفيانه دعائى را مى خواند .

سپس حُبابه ، گيسوان خود را تماشا كرد ، ديد كه همه سياه و زيبا گشته است ، مكانى خلوت را پيدا كرد و به آن جا رفت و پس از آن كه خود را بررسى كرد متوجّه شد كه دختر شده است و باكره مى باشد . ( 38 )

زلزله وحشتناك در خراسان

طبق آنچه مورّخين و راويان حديث حكايت كرده اند :

ماءمورين و جاسوسان حكومتى براى ماءمون عبّاسى خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام جلساتى تشكيل مى دهد و مردم در آن مجالس شركت كرده و شيفته بيان و علوم او گشته اند .

ماءمون دستور داد تا مجالس را به هم بزنند و مردم را متفّرق كرده و نيز حضرت را نزد وى احضار كنند .

همين كه امام رضا عليه السلام نزد ماءمون حضور يافت ، ماءمون نگاهى تحقيرآميز به حضرت انداخت .

و چون حضرت چنين ديد ، با حالت غضب و ناراحتى از مجلس

ماءمون خارج شد؛ و در حالى كه زمزمه اى بر لب هاى مباركش بود ، چنين مى فرمود :

به حق جدّم ، محمّد مصطفى و پدرم ، علىّ مرتضى و مادرم ، سيّدة النّساء - صلوات اللّه عليهم - نفرين مى كنم كه به حول و قوّه الهى آنجا به لرزه درآيد و سگ هائى كه اطراف او جمع شده اند ، همه را مطرود مى سازم .

بعد از آن ، امام رضا عليه السلام وارد منزل خود شد و تجديد وضوء نمود و دو ركعت نماز خواند و در قنوت ، دعاى مفصّلى را تلاوت نمود و هنوز از نماز فارغ نشده بود ، كه زلزله هولناكى سكوت شهر را درهم ريخت و صداى گريه و شيون مردان و زنان بلند شد .

و به دنباله اين حادثه ، طوفان شديد و غبار غليظى با صداهاى وحشتناكى به وجود آمد .

وقتى حضرت از نماز فارغ شد و سلام نماز را داد ، به اباصلت فرمود : بالاى بام منزل برو و ببين چه خبر است ؟

و سپس افزود : متوجّه آن زن بدكاره ، فاحشه نيز باش كه چگونه تير بلا بر گلويش فرود آمده و او را به هلاكت رسانيده است .

اين همان زن بدكاره اى است كه جاسوسان و بدگويان را بر عليه من تحريك مى كرد و آن ها را هدايت مى نمود تا نزد ماءمون سخن چينى و بدگوئى مرا كنند و ماءمون را بر عليه من مى شوراند .

در پايان اين حكايت آمده است : تمام آنچه را كه حضرت بيان فرموده بود

به واقعيّت پيوست ؛ و پس از آن كه ماءمون متوجّه اين قضيّه شد ، دستور داد تا افراد سخن چين و دروغ گو را از اطراف ماءمون و دستگاه حكومتى او البتّه در ظاهر و براى عوام فريبى كنار بروند و ديگر به آن ها توجّه و كمكى نشود . ( 39 )

جواب شش سؤ ال و شفاى دردپا

حسين بن عمر بن يزيد از جمله كسانى بود كه بر امامت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام توقّف كرده و پنج امام بعد از آن حضرت را قبول نداشت ، او حكايت كند :

روزى به همراه پدرم نزد امام كاظم عليه السلام رفتيم و پدرم هفت سؤ ال مطرح كرد كه حضرت شش تاى آن ها را پاسخ فرمود .

پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، من با خود گفتم : همان سؤ ال ها را از فرزندش ، حضرت رضا عليه السلام مى پرسم ، چنانچه همانند پدرش پاسخ داد ، او نيز امام و حجّت خدا مى باشد .

چون نزد ايشان آمدم و سؤ ال ها را مطرح كردم ، همانند پدرش ، امام كاظم عليه السلام - حتّى بدون تفاوت در يك حرف - پاسخ داد و از جواب هفتمين سؤ ال خوددارى نمود .

و هنگامى كه خواستم از محضرش خداحافظى كنم ، فرمود : هر يك از شيعيان و پيروان ما در اين دنيا به نوعى گرفتار و دچار مشكلات هستند؛ پس اگر صبر و شكيبائى از خود نشان دهند ، خداوند متعال پاداش هزار شهيد به آن ها عطا مى نمايد .

و من در اين فكر فرو رفتم

كه اين سخن به چه مناسبتى بيان و مطرح شد؛ و با حضرت وداع كردم .

بعد از مدّتى به درد پا مبتلا گشتم و سخت مرا آزار مى داد تا آن كه به حجّ خانه خدا رفتم و امام رضا عليه السلام را ملاقات كردم و از شدّت درد و ناراحتى پا سخن گفتم و تقاضا كردم دعائى را براى شفا و بهبودى آن بخواند؛ و پاى خود را جلوى حضرت دراز كردم ، فرمود : اين پا ، ناراحتى ندارد ، آن پايت را بياور .

وقتى پاى ديگر خود را دراز كردم ، حضرت دعائى خواند و لحظاتى بعد ، به طور كلّى درد و ناراحتى پايم برطرف شد . ( 40 )

همچنين آورده اند :

شخصى به نام احمد بن عبداللّه ، به نقل از غفّارى حكايت كند :

روزى خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و گفتم : مقدارى قرض دارم و توان پرداخت آن را ندارم ؛ و مقدار آن را مطرح نكردم .

حضرت دستور داد غذا آوردند و چون غذا خورديم فرمود : آنچه زير تُشك نهاده شده بردار و بدهى خود را بپرداز .

وقتى تُشك را بلند كردم مقدارى دينار زير آن موجود بود ، برداشتم و چراغى را آوردم و آن ها را شمردم چهل و هشت دينار بود .

در بين آن ها يك دينار مرا جلب توجّه كرد ، آن را برداشتم و نزديك چراغ آوردم ، ديدم بر آن نوشته است : بيست و هشت دينار آن را بابت بدهى خود پرداخت كن و باقى مانده آن را هزينه زندگى

خود و خانواده ات قرار بده . ( 41 )

سياست و زندگى شرافتمندانه

معمّربن خلاّد - كه يكى از اصحاب امام علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام مى باشد - حكايت كند :

روزى در خدمت آن حضرت بودم ، ضمن صحبت هائى فرمود : روزى ماءمون عبّاسى به من اظهار داشت : اى ابوالحسن ! عدّه اى در اطراف و حوالى شما در حال فتنه و آشوب مى باشند ، چنانچه نامه اى به دوستان خود بنويسى ، كه جلوى فساد و آشوب گرفته شود ، مناسب و مفيد خواهد بود ؟

من در جواب گفتم : بايد تو به عهد خود وفا نمائى و من نيز به عهد خود وفا مى نمايم ، آن زمانى كه ولايتعهدى را پذيرفتم مشروط بر آن بود كه من هيچ گونه دخالتى در امور حكومت نداشته باشم .

اين مسئوليتى را كه پذيرفته ام ، هيچ سودى براى من نداشته است ، آن زمان كه در مدينه بودم نامه و سخن من در تمام شرق و غرب ، مؤ ثّر و نافذ بود؛ سوار الاغ مى شدم و در خيابان و بازار عبور مى كردم و هركس بر من مى گذشت ، مرا احترام و تكريم مى كرد ، كسى از من درخواستى نمى كرد مگر آن كه نيازش را برآورده مى ساختم .

ماءمون گفت : مانعى نيست ؛ طبق همان شرط و عهد عمل شود . ( 42 )

درس پيشوا شناسى

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام در جمع عدّه اى از دوستان و اصحاب خود فرمود : امام و پيشواى جامعه داراى علائم و نشانه هائى است ، كه برخى از آن عبارت است :

از

تمامى افراد بايد عالم تر و آگاه تر باشد ، در حكومت و قضاوت باتدبير و قاطع باشد ، پرهيزكار و متّقى ، حليم و صبور ، شجاع و قوىّدل ، سخاوتمند و كريم باشد ، و نيز در برابر خداوند عابد و در برابر بندگان فروتن باشد .

ختنه شده و پاك و نظيف تولّد يابد ، هنگام تولّد از رحم مادر ، شهادت بر يگانگى خدا و رسالت رسول خدا دهد .

همچنان كه از جلو مى بيند و متوجّه مى شود ، از پشت سر نيز متوجّه گردد ، سايه نداشته باشد ، در خواب محتلم نشود ، چشم او هنگام خواب همانند ديگران نمى بيند؛ ولى قلبش متوجّه و آگاه است ، از غيب با او حديث و سخن گفته مى شود ، زره رسول اللّه صلى الله عليه و آله اندازه او و بر قامت او راست مى آيد .

روى زمين اثرى از بول و غايط او بر جاى نماند ، چون خداوند زمين را به بلعيدن آن امر كرده است ، عرق و بوى او از مشك و عنبر خوشبوتر است ، نسبت به مردم در نفوس و اموالشان اولويّت دارد؛ و از هركس به مردم دلسوزتر و مهربان تر؛ و نيز نسبت به آنها متواضع باشد ، خود مُجرى دستورات الهى ؛ و نيز واداركننده مردم بر اجراى اوامر و نواهى خداوند است .

دعاى او مستجاب مى باشد و چنانچه دعا كند كه صخره اى متلاشى شود همان خواهد شد ، سلاح و شمشير ذوالفقار حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، همچنين صحيفه اى

كه در آن نام تمامى پيروانشان و نيز صحيفه اى كه نام همه قاتلين و دشمنانشان در آن ثبت گرديده ، نزد او موجود خواهد بود .

و يه عنوان اين كه او امام و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه مى باشد ، سه كتاب مهمّ ديگر نزد او مى باشد ، كه عبارتند از :

كتاب حامعه ، كه طول آن هفتاد ذراع ( حدود 35 متر ) مى باشد و تمام نيازمنديهاى انسانها در تمام امور و مسائل ، در آن موجود است .

كتاب جفر اكبر و اصغر ، كه تمام علوم و حدود و ديات در آن مذكور است .

مصحف و كتابنامه شريف حضرت فاطمه زهراء عليها السلام مى باشد . ( 43 )

همچنين آورده اند :

روزى از روزها يكى از رؤ سا و سران واقفيّه به نام حسين بن قياما به حضور حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام رسيد و اظهار داشت : آيا تو امام و حجّت خدا هستى ؟

امام عليه السلام فرمود : بلى ، حسين گفت : من شهادت و گواهى مى دهم بر اين كه تو امام نمى باشى .

حضرت لحظاتى سر خويش را به زير افكند و سپس سر خود را بلند نمود و فرمود : دليل تو چيست كه مى گوئى من امام نيستم ؟

حسين گفت : چون امام جعفر صادق عليه السلام فرموده است : حجّت خدا عقيم نخواهد بود ، و شما در اين موقعيّت سنّى بدون فرزند پسر مى باشى .

حضرت رضا عليه السلام باز لحظاتى طولانى تر از قبل ، سر

خويش را پائين انداخت و پس از آن سر خود را بالا گرفت و فرمود : من خداوند متعال را شاهد و گواه قرار مى دهم بر اين كه به همين زودى داراى فرزند پسرى خواهم شد .

راوى - به نام عبدالرّحمن بن ابى نجران - گويد : من نيز در آن مجلس حضور داشتم و چون اين سخن را از امام رضا عليه السلام شنيدم ، تاريخ آن را ثبت كردم و هنوز مدّت يك سال سپرى نشده بود كه حضرت داراى فرزندى پسر به نام ابوجعفر ، محمّد بن علىّعليهما السلام شد . ( 44 )

درخت بادام در خانه ميزبان

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه عليه ، به نقل از محمّد بن احمد نيشابورى از قول جدّه اش خديجه ، دختر حمدان حكايت كند :

در آن هنگامى كه امام رضا عليهما السلام در مسير راه خراسان وارد شهر نيشابور گرديد ، به منزل ما تشريف فرما شد .

امام عليه السلام پس از آن كه اندكى استراحت نمود ، در گوشه اى از حيات خانه ما يك بادام كشت نمود ، كه رشد كرد و بزرگ شد و يك ساله به ثمر رسيد؛ و هر سال ثمره بسيارى مى داد .

و چون مردم متوجّه شدند ، كه امام رضا عليه السلام آن درخت را با دست مبارك خود كشت نموده است ، هر روز به منزل ما مى آمدند و از بادام هاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مى كردند و هركس هر نوع مرضى كه داشت ، به عنوان تبرّك از آن بادام كه تناول مى كرد ، عافيت

و سلامتى خود را باز مى يافت .

و حتّى نابينايان شفا مى گرفتند و زن هاى آبستن - كه درد زايمان برايشان سخت و غيرقابل تحمّل بود - از آن بادام استفاده مى كردند و به آسانى وضع حمل مى نمودند .

و همچنين حيوانات مختلف مى آمدند و خود را به وسيله آن درخت متبرّك مى ساختند .

پس ا آن كه مدّت زمانى از اين جريان گذشت ، درخت بادام خشك شد و جدّم ، حمدان چند شاخه اى از آن درخت را قطع كرد كه در نتيجه چشم هايش كور و نابينا گرديد .

و فرزند او - كه عَمرو نام داشت و يكى از ثروتمندان مهمّ شهر نيشابور بود - آن درخت را از ريشه قطع و نابود كرد و او نيز به جهت اين كار ، تمام اموال و زندگيش متلاشى شد و بيچاره گرديد ، كه ديگر به هيچ عنوان توان امرار معاش نداشت .

و راوى در نهايت گويد : قبل از آن كه درخت خشك شود ، كرامات بسيارى به بركت امام رضا عليه السلام از آن ظاهر مى گرديد و مردم ؛ بلكه حيوانات از آن بهره مى بردند . ( 45 )

پرداخت بدهى دوست و كمك هزينه

مرحوم علاّمه مجلسى ، شيخ صدوق و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم حكايت كرده اند :

يكى از شيعيان و دوستان امام رضا عليه السلام به نام اءبومحمّد غفّارى گويد : در يك زمانى ، بدهكارى من به افراد زياد شده بود و توان پرداخت آن ها را نداشتم .

با خود گفتم : بهتر است نزد حضرت علىّ بن موسى

الرّضاعليهما السلام شرفياب شوم ، چون هيچ ملجاء و پناهى جز مولا و سرورم نمى شناسم ؛ و تنها آن حضرت است كه مرا نااميد نمى كند و كمك مى نمايد تا قرض هاى خود را پرداخت كنم و زندگيم را سر و سامانى دهم .

پس به همين منظور ، عازم منزل امام عليه السلام شدم و چون به منزل حضرت رسيدم ، اجازه ورود گرفتم ؛ و هنگامى كه داخل شدم به حضرت سلام كرده و در حضور مباركش نشستم .

امام عليه السلام فرمود : اى ابومحمّد ! ما خواسته و حاجت تو را مى دانيم ، كه چه تقاضائى دارى و براى چه اين جا آمده اى ، عجله نكن و ناراحت مباش ، ما خواسته ات را برآورده مى كنيم .

پس چون شب فرا رسيد ، در منزل حضرت استراحت نمود ، وقتى صبح شد مقدارى طعام مناسب آوردند و صبحانه را با آن حضرت تناول كردم .

سپس امام عليه السلام فرمود : آيا حاضر هستى نزد ما بمانى ، يا آن كه قصد مراجعت و بازگشت به خانواده خود را دارى ؟

عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چنانچه لطف نموده ، خواسته و نيازم را برآورده فرمائى ، از محضر مبارك شما مرخّص مى شوم ؛ چون خانواده ام منتظر هستند .

پس از آن ، امام رضا عليه السلام دست مبارك خويش را زير تُشكى كه روى آن نشسته بود بُرد؛ و سپس مُشتى پول از زير آن درآورد و به من عطا نمود .

وقتى آن پول ها را گرفتم ، ضمن تشكّر

خداحافظى نموده و از منزل بيرون آمدم ؛ چون آن ها را نگاه كردم ، ديدم چندين دينار سرخ و زرد مى باشد و نوشته اى ضميمه آن ها است :

اى ابومحمّد ! اين پنجاه دينار را به تو هديه داديم كه بيست و شش دينار از آن را بابت بدهى خود پرداخت كنى و بيست و چهار دينار باقى مانده اش را هزينه و مصرف زندگى خود گردانى و نيز خانواده ات را از سختى و ناراحتى نجات بدهى . ( 46 )

زيارت معصومين و شادى مؤ من در عرفه

مرحوم شيخ مفيد و ديگر بزرگان ، به نقل از علىّ بن اءسباط كه يكى از اصحاب و دوستان حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است ، حكايت كنند :

روز عيد عرفه جهت زيارت و ديدار مولايم ، حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام حركت كردم ؛ چون به منزل حضرت وارد شدم و نشستم ، پس از لحظاتى مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود : الاغِ مرا آماده كن تا بيرون برويم .

وقتى الاغ را آماده كردم ، امام عليه السلام سوار بر آن شد و سپس به سمت قبرستان بقيع جهت زيارت قبر شريف مادرش ، حضرت فاطمه زهراءعليها السلام حركت كرد و من نيز همراه سرور و مولايم به راه افتادم .

پس هنگامى كه وارد قبرستان بقيع شديم ، خدمت حضرتش عرضه داشتم : اى سرور و مولايم ! چه كسانى را قصد كنم و چگونه سلام گويم ؟

حضرت فرمود : بر مادرم ، فاطمه زهراء عليها السلام و بر دو فرزندش ، حسن و حسين ، همچنين بر

علىّ بن الحسين ، زين العابدين و محمّد بن علىّ ، باقرالعلوم و جعفر بن محمّد ، صادق آل محمّد ، و بر پدرم ، موسى بن جعفر ( صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين ) ، سلام بده و ايشان را با كلماتى زيبا و مناسب زيارت كن .

پس من نيز بر يكايك آن بزرگان معصوم ، سلام و تحيّت فرستادم و چون زيارت امام رضا عليه السلام پايان يافت ، به سمت منزل بازگشتيم .

در بين راه به حضرت اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! اى سرور و مولايم ! من تهى دست و درمانده هستم و چيزى در اختيار ندارم كه بتوانم به افراد خانواده ام عيدى دهم و آن ها را در اين روز و عيد عزيز دلشاد و خوشحال گردانم .

امام عليه السلام پس از شنيدن سخن و درخواست من ، با چوب دستى خود - كه همراه داشت - خطّى روى زمين كشيد؛ و سپس خم شد و قطعه طلائى را - كه قريب يكصد دينار ارزش آن بود - برداشت و به من عنايت نمود .

من با گرفتن آن هديه خوشحال شدم و توانستم نيازهاى خود و خانواده ام را تاءمين نمايم . ( 47 )

حجّت و خبر از غيب

برخى از تاريخ نويسان از شخصى به نام حسين بن عَمرو حكايت كنند :

بعد از شهادت و رحلت امام موسى كاظم عليه السلام عازم مدينه منوّره شدم و به يكى از دوستان خود به نام مقاتل كه همراه من بود گفتم : آيا ممكن است كه فردا نزد اين شخص برويم ؟

مقاتل گفت :

كدام شخص ؟ منظورت كيست ؟

پاسخ دادم : علىّ بن موسى عليهما السلام .

گفت : سوگند به خداى يكتا ، كه تو رستگار نخواهى شد ، چرا او را محترمانه نام نمى برى ؟

همانا او حجّت و خليفه خداوند متعال است .

گفتم : تو از كجا مى دانى كه او امام است و حجّت خدا مى باشد ؟

در جواب گفت : من شاهد هستم كه پدرش ، امام كاظم عليه السلام وفات يافت و فرزندش ، حضرت علىّ بن موسى عليهما السلام امام بعد از اوست ؛ و نيز حجّت خداوند در ميان بندگان مى باشد ، سپس افزود : من هيچ موقع با تو نزد آن حضرت نخواهم آمد .

حسين افزود : پس به همين جهت ، تصميم گرفتم كه تنها بر آن حضرت وارد شوم و از نزديك او را ببينم .

فرداى آن روز آمدم و هنگامى كه وارد منزل حضرت شدم به من خطاب كرد و فرمود : اى حسين ! به منزل ما خوش آمدى ؛ و سپس مرا نزديك خودش نشانيد و ضمن دل جوئى و احوال پرسى ، از مسير راه پرسش نمود و من ، جواب حضرت را پاسخ دادم و آن گاه گفتم : پدرِ شما در چه حالت و وضعيّتى مى باشد ؟

پاسخ داد : پدرم رحلت كرد و از اين دنيا رفت .

سپس سؤ ال كردم : امام و حجّت خدا بعد از پدرت كيست ؟

پاسخ داد : من امام بعد از پدرم مى باشم و هركس با من مخالفت نمايد كافر مى باشد .

و بعد از آن افزود : چه مقدار پول از پدرم طلبكار هستى ؟

گفتم : شما بهتر مى دانيد . فرمود : مبلغ يك هزار دينار از پدرم طلب دارى ، كه چون وارث و خليفه او من هستم ، آن ها را پرداخت مى نمايم .

و پس از لحظه اى سكوت ، فرمود : اى حسين ! شخصى همراه تو به مدينه آمده است ، كه مقاتل نام دارد .

گفتم : آرى ، آيا او از دوستان و علاقه مندان شما مى باشد ؟

فرمود : بلى ، به او بگو : تو بر حقّ هستى و در عقيده و نظريه خود پايدار و ثابت قدم باش .

بعد از اين صحبت ها و خبردادن از جرياناتى كه تنها من دانستم ، من نيز به امامت او معتقد شدم و ايمان آوردم . ( 48 )

خبر از درون و دادن هديه

مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه ، به نقل از ريّان بن صَلت آورده است :

گفت : پس از آن كه مدّتى در خدمت مولايم ، حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بودم ، روزى خواستم كه به قصد عراق مسافرت كنم .

به همين جهت به قصد وداع و خداحافظى راهى منزل امام عليه السلام شدم ، در بين مسير با خود گفتم : هنگام خداحافظى ، پيراهنى از لباس هاى حضرت را تقاضا مى نمايم كه چنانچه مرگ من فرا رسيد ، آن پيراهن را كفن خود قرار دهم .

و نيز مقدارى درهم و دينار طلب مى كنم تا براى اعضاء خانواده خود سوغات و هدايائى تهيّه نمايم

.

وقتى به محضر شريف امام رضا عليه السلام وارد شدم و مقدارى نشستم ، خواستم كه خداحافظى كنم ، گريه ام گرفت .

و از شدّت ناراحتى براى فراق و جدائى از حضرت ، همه چيز را فراموش كردم و پس از خداحافظى برخاستم كه از مجلس حضرت بيرون بروم ، هنوز چند قدم برنداشته بودم كه ناگهان حضرت مرا صدا زد و فرمود : اى ريّان ! بازگرد .

وقتى بازگشتم ، حضرت فرمود : آيا دوست دارى كه يكى از پيراهن هاى خودم را به تو هديه كنم تا اگر وفات يافتى ، آن را كفن خود قرار دهى ؟

و آيا ميل ندارى تا مقدارى دينار و درهم از من بگيرى تا براى بچّه ها و خانواده ات هدايا و سوغات تهيّه نمائى ؟

من با حالت تعجّب عرض كردم : اى سرور و مولايم ! چنين چيزى را من در ذهن خود گفته بودم و تصميم داشتم از شما تقاضا كنم ، ولى فراموشم شد .

بعد از آن ، حضرت يكى از پيراهن هاى خود را به من هديه كرد و سپس گوشه جانماز خود را بلند نمود و مقدارى درهم برداشت و تحويل من داد و من با حضرت خداحافظى كردم . ( 49 )

خبر از غيب و خريد كفن

علىّ بن احمد وشّاء - كه يكى از اءهالى كوفه و از دوستان و مواليان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است - حكايت كند :

روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم ، دخترم حُلّه اى آورد و گفت : اين پارچه را در خراسان

بفروش و با پول آن انگشتر فيروزه اى برايم خريدارى نما .

پس آن حُلّه را گرفتم و در ميان لباس ها و ديگر وسائل خود قرار دادم و حركت كردم ، وقتى به شهر مرو رسيدم در يكى از مسافرخانه ها اتاقى گرفتم و ساكن شدم .

هنوز خستگى راه از بدنم بيرون نرفته بود كه دو نفر نزد من آمدند و اظهار داشتند : ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام آمده ايم ، چون يكى از دوستان ما فوت كرده و از دنيا رفته است ، براى كفن او نياز به حُلّه اى داريم كه شما همراه آورده اى ؟

و من به جهت خستگى راه آن را فراموش كرده بودم ، لذا گفتم : من چنين پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند؛ ولى پس از لحظاتى بازگشتند و گفتند : امام و مولاى ما ، حضرت رضا عليه السلام سلام رسانيد و فرمود : حُلّه مورد نظر ما همراه تو است ، كه دخترت آن را به تو داده تا برايش بفروشى و انگشتر فيروزه اى تهيّه نمائى ؛ و تو آن را در فلان بسته ، كنار ديگر لباس هايت قرار داده اى .

پس آن را از ميان وسائل خود خارج گردان و تحويل ما بده ؛ و اين هم قيمت آن حُلّه است ، كه آورده ايم .

پس پول ها را گرفتم و آن حُلّه را بيرون آوردم و تحويل آن ها دادم ، آن گاه با خود گفتم : بايد مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمايم

و سؤ ال هاى خود را روى كاغذى نوشتم و فرداى آن روز ، جلوى درب منزل حضرت رفتم كه با جمعيّت انبوهى مواجه شدم و ممكن نبود كه بتوانم از ميان آن جمعيّت وارد منزل حضرت شوم .

در نزديكى منزل حضرت رضا عليه السلام كنارى ايستادم و با خود مى انديشيدم كه چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته خود را تحويل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرمايد ؟

در همين فكر و انديشه بودم ، كه ناگهان شخصى كه ظاهرا خدمت گذار امام رضا عليه السلام بود نزديك من آمد و اظهار داشت :

اى علىّ بن احمد ! اين جواب مسائلى كه مى خواستى سؤ ال كنى .

وقتى نوشته را دريافت كردم ، ديدم جواب يكايك سؤ ال هايم مى باشد كه جواب آن ها را برايم ارسال نموده بود ، بدون آن كه آن ها را تحويل داده باشم ، حضرت از آنها اطّلاع داشته است . ( 50 )

كشتن ذوالرّياستين در حمام

مرحوم علىّ بن ابراهيم قمّى از خادم حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام - به نام ياسر - حكايت كند :

روزى ماءمون - خليفه عبّاسى - به همراه امام رضا عليه السلام و نيز وزير دربارش - به نام فضل بن سهل معروف به ذوالرّياستين - به قصد بغداد از خراسان خارج شدند و من نيز به همراه حضرت رضاعليه السلام حركت كردم .

در بين راه ، در يكى از منازل جهت استراحت فرود آمديم ، پس از گذشت لحظاتى نامه اى براى فضل بن سهل از طرف برادرش

، حسن ابن سهل به اين مضمون آمد :

من بر ستارگان نظر افكندم ، چنين يافتم كه تو در اين ماه ، روز چهارشنبه به وسيله آهن دچار خطرى عظيم مى گردى ؛ و من صلاح مى بينم كه تو و ماءمون و علىّ بن موسى الرّضا در اين روز حمّام برويد و به عنوان احتجام يكى از رگ هاى خود را بزنيد تا با آمدن مقدارى خون ، نحوست آن از بين برود .

وزير نامه را به ماءمون ارائه داد و از او خواست تا با حضرت رضاعليه السلام مشورت نمايد ، وقتى موضوع را با آن حضرت در ميان نهادند ، امام عليه السلام فرمود : من فردا حمّام نمى روم و نيز صلاح نمى دانم كه خليفه و وزيرش به حمّام داخل شوند .

مرحله دوّم كه مشورت كردند ، حضرت همان نظريّه را مطرح نمود و افزود : من در اين سفر جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم ، كه به من فرمود : فردا داخل حمّام نرو؛ و به اين جهت صلاح نمى دانم كه تو و نيز فضل ، به حمّام برويد .

ماءمون پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : من نيز حمّام نمى روم و فضل مختار است .

ياسر خادم گويد : چون شب فرا رسيد ، حضرت رضا عليه السلام به همراهان خود دستور داد كه اين دعا را بخوانند :

( ( نعوذ باللّه من شرّ ما ينزل فى هذه اللّيلة ) ) يعنى ؛ از آفات و شرور اين شب به خدا پناه مى

بريم .

پس آن شب را سپرى كرديم ، هنگامى كه نماز صبح را خوانديم ، حضرت به من فرمود : بالاى بام برو و گوش كن ، ببين آيا چيزى احساس مى كنى و صدائى را مى شنوى ، يا خير ؟

وقتى بالاى بام رفتم ، سر و صداى زيادى به گوشم رسيد .

در همين اثناء ، ناگهان ماءمون وحشت زده و هراسان وارد منزل حضرت رضا عليه السلام شد و گفت : اى سرور و مولاى من ! شما را در مرگ وزيرم ، ذوالرّياستين تسليت مى گويم ، او به حرف شما توجّه نكرد و چون حمّام رفت ، عدّه اى مسلّح به شمشير بر او حمله كرده و او را كشتند .

و اكنون سه نفر از آن افراد تروريست ، دست گير شده اند كه يكى از آن ها پسرخاله ذوالرّياستين مى باشد .

پس از آن ، تعداد بسيارى از سربازان و افسران و ديگر نيروها - كه زير دست ذوالرّياستين بودند - به بهانه اين كه ماءمون وزير خود را ترور كرده است و بايد خون خواهى و قصاص شود ، به منزل ماءمون يورش بردند .

و عدّه اى هم مشعل هاى آتشين در دست گرفته بودند تا منزل ماءمون را در آتش بسوزانند .

در اين هنگام ، ماءمون به حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام پناهنده شد و تقاضاى كمك كرد ، كه حضرت آن افراد مهاجم را آرام و پراكنده نمايد .

لذا امام عليه السلام به من فرمود : اى ياسر ! تو نيز همراه من بيا .

بدين جهت

، از منزل خارج شديم و به طرف مهاجمين رفتيم ، چون نزديك آن ها رسيديم ، حضرت با دست مبارك خويش به آن ها اشاره نمود كه آرام باشيد و متفرّق شويد .

و مهاجمين با ديدن امام رضا عليه السلام بدون هيچ گونه اعتراض و سر و صدائى ، پراكنده و متفرّق شده و محلّ را ترك كردند؛ و ماءمون به وسيله كمك و حمايت حضرت رضا عليه السلام سالم و در امان قرار گرفت . ( 51 )

ضربات شمشيرها و سلامتى جسم

هرثمه يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام است ، حكايت كند :

روزى به قصد ديدار مولايم ، حضرت رضا عليه السلام به طرف منزل آن بزرگوار حركت كردم ، وقتى نزديك منزل آن حضرت رسيدم ، سر و صداى مردم را شنيدم كه مى گفتند : امام رضا عليه السلام وفات يافته است .

در اين هنگام ، يكى از غلامان ماءمون به نام صُبيح ديلمى - كه در واقع از علاقه مندان به حضرت بود - را ديدم كه حكايت عجيبى را به عنوان محرمانه برايم بازگو كرد .

گفت : ماءمون مرا به همراه سى نفر از غلامانش ، نزد خود احضار كرد ، چون به نزد او وارد شديم ، او را بسيار آشفته و پريشان ديديم و جلويش ، شمشيرهاى تيز و برهنه نهاده شده بود .

ماءمون با هر يك از ما به طور جداگانه و محرمانه سخن گفت و پس از آن كه از همه ما عهد و ميثاق گرفت كه رازش را فاش نكنيم و آنچه دستور داد بدون چون و چرا انجام دهيم

، به هر نفر يك شمشير داد .

و سپس گفت : همين الا ن كه نزديك نيمه شب بود به منزل علىّ ابن موسى الرّضا عليهما السلام داخل شويد و در هر حالتى كه او را يافتيد ، بدون آن كه سخنى بگوئيد ، حمله كنيد و تمام پوست و گوشت و استخوانش را درهم بريزيد و سپس او را در رختخوابش وا گذاريد؛ و شمشيرهايتان را همان جا پاك كنيد و سريع نزد من آئيد ، كه براى هر كدام جوائز و هداياى ارزنده اى در نظر گرفته ام .

صُبيح گفت : چون وارد اتاق حضرت امام رضا عليه السلام شديم ، ديديم كه در رختخواب خود دراز كشيده و مشغول گفتن كلمات و أ ذكارى بود .

ناگاه غلامان به طرف حضرت حمله كردند ، ليكن من در گوشه اى ايستاده و نگاه مى كردم .

پس از آن كه يقين كردند كه حضرت به قتل رسيده است ، او را در رختخوابش قرار دادند؛ و سپس نزد ماءمون بازگشتند و گزارش كار خود را ارائه دادند .

صبح فرداى همان شب ، ماءمون با حالت افسرده و سر برهنه ، دكمه هاى لباس خود را باز كرد و در جايگاه خود نشست و اعلام سوگوارى و عزا كرد .

و پس از آن ، با پاى برهنه به سوى اتاق حضرت حركت كرد تا خود ، جريان را از نزديك ببيند .

و ما نيز همراه ماءمون به راه افتاديم ، چون نزديك حجره امام عليه السلام رسيديم ، صداى همهمه اى شنيديم و بدن ماءمون به لرزه افتاد و

گفت : برويد ، ببينيد چه كسى داخل اتاق او است ؟ !

صبيح گويد : چون وارد اتاق شديم ، حضرت رضا عليه السلام را در محراب عبادت مشغول نماز و دعا ديديم .

و چون خبر زنده بودن حضرت را براى ماءمون بازگو كرديم ، لباس هاى خود را تكان داد و دستى بر سر و صورت خود كشيد و گفت : خدا شما را لعنت كند ، به من دروغ گفتيد و حيله كرديد ، پس از آن ماءمون گفت : اى صبيح ! ببين چه كسى در محراب است ؟

و آن گاه ماءمون به سراى خود بازگشت .

وقتى وارد اتاق حضرت شدم ، فرمود : اى صبيح ! تو هستى ؟

گفتم : بلى ، اى مولا و سرورم ! و سپس بيهوش روى زمين افتادم .

امام عليه السلام فرمود : برخيز ، خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت قرار دهد ، آن ها مى خواهند نوѠخدا را خاموش كنند؛ ولى خداوند نگهدارنده حجّت خود مى باشد .

و بعد از آن كه نزد ماءمون آمدم ، او را بسيار غضبناك ديدم به طورى كه رنگ چهره اش سياه شده بود ، جريان را بيان كردم ، بعد از آن مأ مون لباس هاى خود را عوض كرد و با حالت عادى بر تخت خود نشست .

هرثمه گويد : با شنيدن اين جريان حيرت انگيز ، شكر خدا را به جاى آوردم و بر مولايم وارد شدم ، چون حضرت مرا ديد فرمود : اى هرثمه ! آنچه صُبيح برايت گفت ، براى كسى بازگو نكن

؛ مگر آن كه از جهت ايمان و معرفت نسبت به ما اهل بيت مورد اطمينان باشد .

و سپس افزود : حيله و مكر آن ها نسبت به ما كارساز نخواهد بود تا زمانى كه اءجل و مهلت الهى فرا رسد . ( 52 )

خبر از فرزند و قيافه او در شكم مادر

مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند ، به نقل از شخصى به نام عبداللّه بن محمّد علوى حكايت كرد :

پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام روزى بر ماءمون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف ، اظهار داشت :

همسرى داشتم كه چندين مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد ، در آخرين مرتبه كه آبستن بود ، نزد حضرت رضا عليه السلام رفتم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! همسرم چندين بار آبستن شده و سقط جنين كرده است ؛ و الا ن هم آبستن مى باشد ، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان كنم و بتواند سالم زايمان نمايد و نيز بچّه اش سالم بماند .

چون صحبت من پايان يافت ، حضرت رضا عليه السلام سر خويش را به زير افكند و پس از لحظه اى كوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود : وحشتى نداشته باش ، در اين مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود .

و سپس افزود : به همين زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود كه بيش از هركس شبيه به مادرش خواهد بود ، صورت او همانند ستاره اى درخشان ،

زيبا و خوش سيما مى باشد .

وليكن خداوند متعال دو چيز در بدن او زيادى قرار داده است .

با تعجّب پرسيدم : آن دو چيز زايد در بدن فرزندم چيست ؟ !

حضرت در پاسخ فرمود : يكى آن كه در دست راستش يك انگشت اضافى مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زايدى خواهد بود .

با شنيدن اين غيب گوئى و پيش بينى ، بسيار در حيرت و تعجّب قرار گرفتم و منتظر بودم كه ببينم نهايت كار چه خواهد شد ؟ !

تا آن كه پس از مدّتى درد زايمان همسرم فرا رسيد ، گفتم : هرگاه مولود به دنيا آمد ، به هر شكلى كه هست او را نزد من آوريد .

ساعاتى بعد ، زنى كه قابله بود ، وارد شد و نوزاد را - كه در پارچه اى ابريشمين پيچيده بودند - نزد من آورد .

وقتى پارچه را باز كردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده كردم ، تمام پيش گوئى هائى را كه حضرت رضا عليه السلام بيان نموده بود ، واقعيّت داشت و هيچ خلافى در آن مشاهده نكردم . ( 53 )

پيدايش ماهى ها در قبر

همچنين مرحوم شيخ صدوق به نقل از اباصلت هروى حكايت نموده است :

روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به من فرمود :

اى اباصلت ! داخل مقبره هارون الرّشيد برو و قدرى خاك از چهارگوشه آن بياور .

اباصلت گويد : طبق دستور حضرت رفتم و مقدارى خاك از چهار گوشه مقبره هارون برداشتم و آوردم ، فرمود : آن خاكى را كه

از جلوى درب ورودى آوردى ، بده .

هنگامى كه آن خاك را گرفت ، بوئيد و فرمود : قبر مرا در اين مكان حفر خواهند كرد؛ و آن گاه به سنگ بزرگى برمى خورند ، كه اگر تمام اهل خراسان جمع شوند نمى توانند آن را بشكنند؛ و به هدف حود نمى رسند .

سپس امام عليه السلام فرمود : اكنون قدرى از خاك هاى بالين سر هارون الرّشيد را بياور .

وقتى آن خاك را گرفت و بوئيد ، اظهار داشت : اى اباصلت ! همانا قبر من در اين جا خواهد بود و اين تربت قبر من مى باشد ، كه بايد تو دستور بدهى تا همين مكان بالين سر هارون را حفر كنند .

و بايد لحدى به طول دو ذراع يك متر و عرض يك وجب تهيّه نمايند؛ البتّه خداوند متعال هر قدر كه بخواهد ، آن را براى من توسعه خواهد داد .

و چون كار لحد تمام گردد ، از سمت بالاى سر رطوبتى نمايان مى شود ، كه من دعائى را تعليم تو مى دهم ، وقتى آن را خواندى ، چشمه اى ظاهر و قبر پر از آب شود .

پس از آن ، تعدادى ماهى كوچك نمايان خواهد شد و لقمه نانى را به تو مى دهم ، آن را ريز كن و داخل آب بينداز تا بخورند؛ و چون نان تمام شود ، ماهى بزرگى آشكار گردد و تمام آن ماهى ها را خواهد خورد و سپس ناپديد مى شود .

بعد از آن دست خود را داخل آب بگذار و آن دعائى را

كه به تو تعليم نموده ام بخوان تا آن كه آب فروكش كند و ديگر اثرى از آن بر جاى نماند .

ضمنا تمام آنچه را كه به تو دستور دادم و برايت گفتم ، بايد در حضور ماءمون انجام گيرد .

آن گاه امام رضا عليه السلام فرمود : اى اباصلت ! اين فاجر ماءمون عبّاسى فردا مرا به دربار خويش احضار مى كند ، پس هنگام بازگشت اگر سرم پوشانيده نباشد ، حالم خوب است و آنچه خواستى از من سؤ ال كن ، ليكن اگر سرم را پوشانيده باشم با من سخن مگو كه توان سخن گفتن ندارم .

اباصلت گويد : چون فرداى آن روز شد ، امام عليه السلام در محراب عبادت مشغول دعا و مناجات بود ، كه ناگهان ماءمورى از طرف ماءمون وارد شد و گفت : ياابن رسول اللّه ! خليفه شما را يه دربار خويش احضار كرده است .

به ناچار امام رضا عليه السلام از جاى خويش برخاست ، كفش هاى خود را پوشيد و عبا بر دوش انداخت و به سوى دربار ماءمون حركت نمود و من نيز همراه حضرت روانه شدم .

هنگامى كه وارد شديم ، ديدم كه از انواع ميوه ها طَبَقى چيده اند و نيز طبقى هم از انگور جلوى ماءمون نهاده بود؛ و خوشه اى دست گرفته و مى خورد .

چون ماءمون چشمش به حضرت رضا عليه السلام افتاد ، از جا بلند شد و تعظيم كرد .

و ضمن معانقه ، پيشانى حضرت را بوسيد؛ و سپس آن بزرگوار را كنار خود نشانيد و خوشه اى از

انگور برداشت و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! آيا تاكنون انگورى به اين زيبائى و خوبى ديده اى ؟

حضرت سلام اللّه عليه فرمود : انگور بهشت بهترين انگور است .

ماءمون گفت : از اين انگور تناول فرما ، امام عليه السلام اظهار داشت : مرا از خوردن آن معاف بدار .

ماءمون گفت : چاره اى نيست و حتما بايد از آن تناول نمائى ؛ و سپس خوشه اى را برداشت و از يك طرف آن چند دانه از آن را خورد و مابقى آن را تحويل حضرت داد .

امام رضا عليه السلام سه دانه از آن انگور را ميل نمود و مابقى را بر زمين انداخت و از جاى خود برخاست .

ماءمون پرسيد : كجا مى روى ؟

حضرت فرمود : به همان جائى مى روم ، كه مرا فرستادى .

و چون حضرت از مجلس ماءمون خارج گرديد ، ديدم كه سر مقدّس خود را پوشاند .

و آن گاه داخل منزل خود شد و به من فرمود : اى اباصلت ! درب خانه را ببند و قفل كن ؛ و سپس خود داخل اتاق رفت و از غريبى و جاى ظالمان ؛ و نيز از شدّت ناراحتى ناله مى كرد . ( 54 )

علّت و چگونگى شهادت حضرت

طبق آنچه از مجموع روايات و تواريخ استفاده مى شود :

خلفاء بنى العبّاس با سادات بنى الزّهراء خصوصا امامان معصوم عليهم السلام رابطه حسنه اى نداشتند و چنانچه بهائى به آن ها مى دادند و اكرامى مى كردند ، تنها به جهت سياست و حفظحكومت بوده است .

ماءمون عبّاسى

همچون ديگر بنى العبّاس ، اگر نسبت به امام رضاعليه السلام احترامى قائل مى شد ، قصدش سرپوش گذاشتن بر جنايات پدرش ، هارون الرّشيد و نيز جذب افكار عمومى و تثبيت موقعيّت و حكومت خود بود .

ماءمون در تمام دوران حكومتش به دنبال فرصت و موقعيّت مناسبى بود تا بتواند آن امام معصوم و مظلوم عليه السلام را - كه مانعى بزرگ براى هوسرانى ها و خودكامگى هايش مى دانست - از سر راه خود بردارد .

از طرف ديگر اطرافيان دنياپرست و شهوتران ماءمون ، كسانى چون فرزندان سهل بن فضل هر روز نزد ماءمون نسبت به حضرت رضاعليه السلام سعايت و سخن چينى و بدگوئى مى كردند ، لذا ماءمون تصميم جدّى گرفت تا آن كه حضرت را به قتل رسانيده و از سر راه بردارد .

در اين كه چگونه حضرت ، مسموم و شهيد شد بين مورّخين و محدّثين اختلاف نظر است ، كه به دو روايت مشهور در اين رابطه اشاره مى شود :

1 عبداللّه بن بشير گويد : روزى ماءمون مرا دستور داد تا ناخن هايم را بلند بگذارم و كوتاه نكنم ، پس از گذشت مدّتى مرا احضار كرد و چيزى شبيه تمر هندى به من داد و گفت : آن ها را با انگشتان دست خود خمير كن .

چون چنين كردم ، او خود بلند شد و به نزد حضرت رضاعليه السلام رفت و پس از گذشت لحظاتى مرا نيز در حضور خودشان دعوت كرد .

هنگامى كه به حضورشان رسيدم ، ديدم طبقى از انار آماده بود ، ماءمون به من گفت

: اى عبداللّه ! مقدارى انار دانه دانه كن و با دست خود آب آن ها را بگير .

و چون چنين كردم ، ماءمون خودش آن آب انار را برداشت و به حضرت خورانيد و همان آب انار سبب وفات و شهادتش گرديد .

و اباصلت گويد : چون ماءمون از منزل امام عليه السلام بيرون رفت ، حضرت به من فرمود : مرا مسموم كردند .

2 محمّد بن جهم گويد : حضرت رضا عليه السلام نسبت به انگور علاقه بسيار داشت ، ماءمون اين موضوع را مى دانست ، مقدارى انگور تهيّه كرد و به وسيله سوزن در آن ها زهر تزريق نمود ، به طورى كه هيچ معلوم نبود ، و سپس آن ها را به حضرت خورانيد و حضرت به شهادت و لقاءاللّه رسيد . ( 55 )

همچنين اباصلت هروى حكايت كند :

روزى در خدمت حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام بودم ، كه فرمود : اى اباصلت ! آنان مرا به وسيله زهر مسموم و شهيد خواهند كرد و كنار قبر هارون الرّشيد دفن مى شوم ، خداوند قبر مرا پناهگاه و زيارتگاه شيعيان و دوستانم قرار مى دهد .

پس هركس مرا در ديار غربت زيارت كند ، بر من لازم است كه در روز قيامت به ديدار و زيارت او بروم .

قسم به آن كه جدّم ، محمّد صلى الله عليه و آله را به نبوّت برگزيد و بر تمامى مخلوقش برترى و فضيلت داد ، هركسى نزد قبرم نماز بخواند مورد مغفرت و رحمت الهى قرار خواهد گرفت .

قسم به آن

كه ما را به وسيله امامت گرامى داشت و خلافت و جانشينى پيغمبرش را مخصوص ما گرداند ، زيارت كنندگان قبر من در پيشگاه خداوند از بهترين موقعيّت برخوردار مى باشند .

و سپس افزود : هر مؤ منى هر نوع سختى و مشكلى را در مسير زيارت و ديار من متحمّل شود ، خداوند آتش جهنّم را بر او حرام مى گرداند . ( 56 )

در عزاى هشتمين ستاره ولايت و امامت

مقتول سمّ اشقيا آه و واويلا

شد قبله هشتم رضا آه و واويلا

چو خواست بيرون از وطن ، آيد آن سرور

ز فرقتش بر سر زنان ، آل پيغمبر

يك جا تقىّ از هجر او با دو چشم تر

معصومه اش بود از فقا آه و واويلا

يك سو همه شيون كنان ، آل اطهارش

از يك طرف بر سر زنان ، خواهر زارش

پروانه سان جمع آمدند ، بهر ديدارش

برگرد آن بدر الدّجى آه و واويلا

گفتا يكايك آن جناب با همه حضّار

از كينه ديرينه چرخ كج رفتار

مشكل ديگر از اين سفر آيم ، اى برادر

گردم به هجران مبتلا آه و واويلا

اهل حرم از اين سخن ، مضطرّ و نالان

گفتند با شاه حجاز ، با چشم گريان

ما را نمودى مبتلا بر درد هجران

اى سبط ختم الا نبياء آه و واويلا

بعد از وداع اهل بيت آن شه با فرّ

رو كرد بر سوى سفر ، آن اَلَم پرور

آمد به طوس آن شهريار ، با غمى بيمر

مقتول شد آن مقتدا آه و واويلا

وارد چو اندر طوس شد ، سرّ سبحانى

كردند استقبال شاه ، عالى

و دانى

در مجلس مأ مون بشد ، نور يزدانى

با كثرت بى منتها ، آه و واويلا

مأ مون شوم مرتدّ كافر غدّار

كردش وليعهد آن زمان آن ستم كردار

نگذشت از آن چندى ، كه آن ظالم مكّار

مسموم كردش از جفا آه و واويلا ( 57 )

به انتظار جوادم ، به در نگاه من است

همان جواد ، كه اميد صبحگاه من است

تقىّ بيا كه ز هجرت ، دل پدر خون شد

بيا كه سينه سوزان من ، گواه من است

پسر ز زهر جفا ، پاره پاره شد جگرم

ببين كه تيره جهانى ز دود ، آه من است

غريب و بى كس و بى ياور و پناهم من

اگر چه ياور درماندگان ، پناه من است

بدان اميد كه رو آورم ، به سوى وطن

دو چشم خواهر من دوخته ، به راه من است ( 58 )

پنج درس ارزشمند و آموزنده

1 ابوسعيد خراسانى حكايت كند :

روزى دو نفر مسافر از راه دور به محضر امام رضا عليه السلام وارد شدند و پيرامون حكم نماز و روزه از آن حضرت سؤ ال كردند ؟

امام عليه السلام به يكى از آن دو نفر فرمود : نماز تو شكسته و روزه ات باطل است و به ديگرى فرمود : نماز تو تمام و روزه ات صحيح مى باشد .

وقتى علّت آن را جويا شدند ؟

حضرت فرمود : شخص اوّل چون به قصد زيارت و ملاقات با من آمده است ، سفرش مباح مى باشد؛ ولى ديگرى چون به عنوان زيارت و ديدار سلطان حركت نموده ، سفرش معصيت

است . ( 59 )

2 در بين مسافرتى كه امام رضا عليه السلام از شهر مدينه به سوى خراسان داشت ، هرگاه ، كه سفره غذا پهن مى كردند و غذا چيده و آماده خوردن مى شد ، حضرت دستور مى داد تا تمامى پيش خدمتان سياه پوست و . . . بر سر سفره طعام حاضر شوند؛ و سپس حضرت كنار آن ها مى نشست و غذاى خود را ميل مى نمود .

اطرافيان به آن حضرت اعتراض كردند كه چرا براى غلامان سفره اى جدا نمى اندازى ؟ !

امام عليه السلام فرمود : آرام باشيد اين چه حرفى است ؟ !

خداى ما يكى است ، پدر و مادر ما يكى است و هركس مسئول اعمال و كردار خود مى باشد . ( 60 )

3 محمّد بن سنان گويد :

چند روزى پس از آن كه امام موسى كاظم عليه السلام رحلت نمود و امام رضا عليه السلام جاى پدر ، در منصب امامت قرار گرفت و مردم در مسائل مختلف به ايشان مراجعه مى كردند .

به حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! ممكن است از طرف هارون به شما آسيبى برسد و بهتر است محتاط باشيد .

امام عليه السلام اظهار داشت : همان طور كه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله فرمود : چنانچه ابوجهل ، موئى از سر من جدا كند ، من پيغمبر نيستم ، من نيز مى گويم : اگر هارون موئى از سر من جدا كند من امام و جانشين پدرم نخواه بود . ( 61 )

4

يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام به نام معمّر بن خلاد حكايت نمايد :

هر موقع سفره غذا براى آن حضرت پهن مى گرديد ، كنار آن سفره نيز يك سينى آورده مى شد .

پس امام عليه السلام از هر نوع غذا ، مقدارى بر مى داشت و داخل آن سينى قرار مى داد و به يكى از غلامان خود مى فرمود كه تحويل فقراء و تهى دستان داده شود .

سپس به دنباله آن ، اين آيه شريفه قرآن : فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ( 62 ) را تلاوت مى نمود؛ و مى فرمود : خداوند جلّ و على مى داند كه هر انسانى براى كسب مقامات عاليه بهشت ، توان آزاد كردن غلام و بنده را ندارد .

به همين جهت ، اطعام دادن و سير گرداندن افراد را وسيله اى براى ورود به بهشت قرار داده است . ( 63 )

5 - سليمان بن جعفر - كه يكى از اصحاب حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام است - حكايت كند :

يكى از نوادگان امام سجّاد عليه السلام - به نام علىّ بن عبيداللّه - مشتاق ديدار و زيارت امام رضا عليه السلام بود ، به او گفتم : چه چيزى مانع از رفتن به محضر شريف آن حضرت مى باشد ؟

پاسخ داد : هيبت و جلالت آن بزرگوار مانع من گرديده است .

اين موضوع سپرى گشت ، تا آن كه روزى مختصركسالتى بر وجود مبارك امام عليه السلام عارض شد و مردم به عيادت و ملاقات آن حضرت مى آمدند .

پس به آن شخص گفتم

: فرصت مناسبى پيش آمده است و تو نيز به همراه ديگر افراد به ديدار و ملاقات آن حضرت برو ، كه فرصت خوبى خواهد بود .

لذا علىّ بن عبيد اللّه به عيادت و ديدار امام رضا عليه السلام رفت و با مشاهده آن حضرت بسيار مسرور و خوشحال گرديد .

مدّتى از اين ديدار گذشت و اتّفاقا علىّ بن عبيداللّه روزى مريض شد؛ و چون خبر به امام عليه السلام رسيد ، حضرت جهت عيادت از او حركت نمود؛ و من نيز همراه آن بزرگوار به راه افتادم ، چون وارد منزل او شديم ، حضرت مختصرى كنار بستر او نشست و از او دلجوئى نمود .

و پس از گذشت لحظاتى كه از منزل خارج شديم ، يكى از بستگان آن شخص گفت : همسر علىّ بن عبيداللّه بعد از شما وارد اتاق شد و جايگاه جلوس حضرت رضا عليه السلام را مى بوسيد و بدن خود را به وسيله آن محلّ تبرّك مى نمود . ( 64 )

منقبت هشتمين ستاره فروزنده ولايت

در فضاى عالم امكان عجب غوغاستى

كز زمين تا آسمان بزم طرب برپاستى

هر كجا پا مى نهى ، باشد گلستان از سرور

نغمه هاى بلبلان تا گنبد خضراستى

نجمى از نجمه ، درخشان گشت كز نو رخش

مهر و ماه آسمان را روشنى افزاستى

از زمين تا آسمان بنگر صفوف قدسيان

تهنيت گو بر نبىّ سلطان اَو اَدنى ستى

حلم او چون مجتبى و در شجاعت چون حسين ( ع )

وز عبادت حضرت سجّاد ( ع ) را همتاستى

يادگار حضرت باقر ( ع ) بود او از علوم

صادق

آسا صادق الوعد ، آن شه والاستى

كاظم الغيط است مانند پدر موسى و نيز

در لب جان بخش آن شه ، معجز عيسى ستى

ماءمن بيچارگان و ياور درماندگان

وز عنايت شيعيان را ناجى فرداستى ( 65 )

چند حديث منتخب گهربار

قال الامام علىّ بن موسى الرّضا صلوات اللّه و سلامه عليه :

1 مَنْ زارَ قَبْرَ الْحُسَيْنِعليه السلام بِشَطِّ الْفُراتِ ، كانَ كَمَنْ زارَاللّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ . ( 66 )

ترجمه :

فرمود : هر مؤ منى كه قبر امام حسين عليه السلام را كنار شطّ فرات در كربلاء زيارت كند همانند كسى است كه خداوند متعال را بر فراز عرش زيارت كرده باشد .

2 كَتَبَ عليه السلام : اءبْلِغْ شيعَتى : إ نَّ زِيارَتى تَعْدِلُ عِنْدَاللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اءلْفَ حَجَّةٍ ، فَقُلْتُ لاِ بى جَعْفَرٍ عليه السلام : اءلْفُ حَجَّةٍ ؟ !

قالَ : إ ى وَاللّهُ ، وَ اءلْفُ اءلْفِ حَجَّةٍ ، لِمَنْ زارَهُ عارِفا بِحَقِّهِ . ( 67 )

ترجمه :

به يكى از دوستانش نوشت : به ديگر دوستان و علاقمندان ما بگو : ثواب زيارت قبر من معادل است با يك هزار حجّ .

راوى گويد : به امام جواد عليه السلام عرض كردم : هزار حجّ براى ثواب زيارت پدرت مى باشد ؟ !

فرمود : بلى ، هر كه پدرم را با معرفت در حقّش زيارت نمايد ، هزار هزار يعنى يك ميليون حجّ ثواب زيارتش مى باشد .

3 قالَ عليه السلام : اءوَّلُ ما يُحاسَبُ الْعَبْدُ عَلَيْهِ ، الصَّلاةُ ، فَإ نْ صَحَّتْ لَهُ الصَّلاةُ صَحَّ ماسِواها ، وَ إ نْ رُدَّتْ رُدَّ ماسِواها

. ( 68 )

ترجمه :

فرمود : اوّلين عملى كه از انسان مورد محاسبه و بررسى قرار مى گيرد نماز است ، چنانچه صحيح و مقبول واقع شود ، بقيه اعمال و عبادات نيز قبول مى گردد وگرنه مردود خواهد شد .

4 قالَ عليه السلام : لِلصَّلاةِ اءرْبَعَةُ آلاف بابٍ . ( 69 )

ترجمه :

فرمود : نماز داراى چهار هزار جزء و شرط مى باشد .

5 قالَ عليه السلام : الصَّلاةُ قُرْبانُ كُلِّ تَقىٍّ . ( 70 )

ترجمه :

فرمود : نماز ، هر شخص باتقوا و پرهيزكارى را - به خداوند متعال - نزديك كننده است .

6 قالَ عليه السلام : يُؤْخَذُالْغُلامُ بِالصَّلاةِ وَهُوَابْنُ سَبْعِ سِنينَ . ( 71 )

ترجمه :

فرمود : پسران بايد در سنين هفت سالگى به نماز وادار شوند .

7 قالَ عليه السلام : فَرَضَاللّهُ عَلَى النِّساءِ فِى الْوُضُوءِ اءنْ تَبْدَءَالْمَرْئَةُ بِباطِنِ ذِراعِها وَالرَّجُلُ بِظاهِرِالذِّراعِ . ( 72 )

ترجمه :

فرمود : خداوند در وضو بر زنان لازم دانسته است كه از جلوى آرنج دست ، آب بريزند و مردان از پشت آرنج . ( اين عمل از نظر فتواى مراجع تقليد مستحبّ مى باشد ) .

8 قالَ عليه السلام : رَحِمَاللّهُ عَبْدا اءحْيى اءمْرَنا ، قيلَ : كَيْفَ يُحْيى اءمْرَكُمْ ؟ قالَ عليه السلام : يَتَعَلَّمُ عُلُومَنا وَيُعَلِّمُها النّاسَ . ( 73 )

ترجمه :

فرمود : رحمت خدا بر كسى باد كه اءمر ما را زنده نمايد ، سؤ ال شد : چگونه ؟ حضرت پاسخ داد : علوم ما را فرا گيرد و به ديگران بياموزد

.

9 قالَ عليه السلام : لَتَاءمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ ، وَلَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ ، اَوْلَيَسْتَعْمِلَنَّ عَلَيْكُمْ شِرارُكُمْ ، فَيَدْعُو خِيارُكُمْ فَلا يُسْتَجابُ لَهُمْ . ( 74 )

ترجمه :

فرمود : بايد هر يك از شماها امر به معروف و نهى از منكر نمائيد ، وگرنه شرورترين افراد بر شما تسلّط يافته و آنچه كه خوبانِ شما ، دعا و نفرين كنند مستجاب نخواهد شد .

10 قالَ عليه السلام : مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلى مايُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ ، فَلْيَكْثُرْ مِنْ الصَّلوةِ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ ، فَإ نَّها تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْما . ( 75 )

ترجمه :

فرمود : كسى كه توان جبران گناهانش را ندارد ، زياد بر حضرت محمّد و اهل بيتش عليهم السلام صلوات و درود فرستد ، كه همانا گناهانش اگر حقّ الناس نباشد محو و نابود گردد .

11 قالَ عليه السلام : الصَّلوةُ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَاللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ التَّسْبيحَ وَالتَّهْليلَ وَالتَّكْبيرَ . ( 76 )

ترجمه :

فرمود : فرستادن صلوات و تحيّت بر حضرت محمّد و اهل بيت آن حضرت عليهم السلام در پيشگاه خداوند متعال ، پاداش گفتن ( ( سبحان اللّه ، لا إ له إ لاّاللّه ، اللّه اكبر ) ) را دارد .

12 قالَ عليه السلام : لَوْخَلَتِ الاْ رْض طَرْفَةَ عَيْنٍ مِنْ حُجَّةٍ لَساخَتْ بِاءهْلِها . ( 77 )

ترجمه :

فرمود : چنانچه زمين لحظه اى خالى از حجّت خداوند باشد ، اهل خود را در خود فرو مى برد .

13 قالَ عليه السلام : عَلَيْكُمْ بِسِلاحِ الاْ نْبياءِ ، فَقيلَ لَهُ : وَ ما سِلاحُ الاْ

نْبِياءِ ؟ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّه ! فَقالَ عليه السلام : الدُّعاءُ . ( 78 )

ترجمه :

فرمود : بر شما باد به كارگيرى سلاح پيامبران ، به حضرت گفته شد : سلاح پيغمبران عليهم السلام چيست ؟

در جواب فرمود : توجّه به خداوند متعال ؛ و دعا كردن و از او كمك خواستن مى باشد .

14 قالَ عليه السلام : صاحِبُ النِّعْمَةِ يَجِبُ عَلَيْهِ التَّوْسِعَةُ عَلى عَيالِهِ . ( 79 )

ترجمه :

فرمود : هر كه به هر مقدارى كه در توانش مى باشد ، بايد براى اهل منزل خود انفاق و خرج كند .

15 قالَ عليه السلام : المَرَضُ لِلْمُؤْمِنِ تَطْهيرٌ وَ رَحْمَةٌ وَلِلْكافِرِ تَعْذيبٌ وَ لَعْنَةٌ ، وَ إ نَّ الْمَرَضَ لايَزالُ بِالْمُؤْمِنِ حَتّى لايَكُونَ عَلَيْهِ ذَنْبٌ . ( 80 )

ترجمه :

فرمود : مريضى ، براى مؤ من سبب رحمت و آمرزش گناهانش مى باشد و براى كافر عذاب و لعنت خواهد بود .

سپس افزود : مريضى ، هميشه همراه مؤ من است تا آن كه از گناهانش چيزى باقى نماند و پس از مرگ آسوده و راحت باشد .

16 قالَ عليه السلام : إ ذَا اكْتَهَلَ الرَّجُلُ فَلا يَدَعْ اءنْ يَاءكُلَ بِاللَّيْلِ شَيْئا ، فَإ نَّهُ اءهْدَءُ لِنَوْمِهِ ، وَ اءطْيَبُ لِلنَّكْهَةِ . ( 81 )

ترجمه :

فرمود : وقتى كه مرد به مرحله پيرى و كهولت سنّ برسد ، حتما هنگام شب قبل از خوابيدن مقدارى غذا تناول كند كه براى آسودگى خواب مفيد است ، همچنين براى هم خوابى و زناشوئى سودمند خواهد بود .

17 قالَ عليه السلام

: إ نَّما يُرادُ مِنَ الاْ مامِ قِسْطُهُ وَ عَدْلُهُ ، إ ذا قالَ صَدَقَ ، وَ إ ذا حَكَمَ عَدَلَ ، وَ إ ذا وَعَدَ اءنْجَزَ . ( 82 )

ترجمه :

فرمود : همانا از امام و راهنماى جامعه ، مساوات و عدالت خواسته شده است كه در سخنان صادق ، در قضاوت ها عادل و نسبت به وعده هايش وفا نمايد .

18 قالَ عليه السلام : لايُجْمَعُ الْمالُ إ لاّ بِخَمْسِ خِصالٍ : بِبُخْلٍ شَديدٍ ، وَ اءمَلٍ طَويلٍ ، وَ حِرصٍ غالِبٍ ، وَ قَطيعَةِ الرَّحِمِ ، وَ إ يثارِ الدُّنْيا عَلَى الْآخِرَةِ . ( 83 )

ترجمه :

فرمود : ثروت ، انباشته نمى گردد مگر با يكى از پنج خصلت :

بخيل بودن ، آرزوى طول و دراز داشتن ، حريص بر دنيا بودن ، قطع صله رحم كردن ، آخرت را فداى دنيا كردن .

19 قالَ عليه السلام : لَوْ اءنَّ النّاسَ قَصَّرَوا فِى الطَّعامِ ، لاَسْتَقامَتْ اءبْدانُهُمْ . ( 84 )

ترجمه :

فرمود : چنانچه مردم خوراك خويش را كم كنند و پرخورى ننمايند ، بدن هاى آن ها دچار امراض مختلف نمى شود .

20 قالَ عليه السلام : مَنْ خَرَجَ فى حاجَةٍ وَ مَسَحَ وَجْهَهُ بِماءِالْوَرْدِ لَمْ يَرْهَقْ وَجْهُهُ قَتَرٌ وَلا ذِلَّةٌ . ( 85 )

ترجمه :

فرمود : هركس هنگام خروج از منزل براى حوايج زندگى خود ، صورت خويش را با گلاب خوشبو و معطّر نمايد ، دچار ذلّت و خوارى نخواهد شد .

21 قالَ عليه السلام : إ نَّ فِى الْهِنْدِباءِ شِفاءٌ مِنْ اءلْفِ داءٍ ، ما

مِنْ داءٍ فى جَوْفِ الاْ نْسانِ إ لاّ قَمَعهُ الْهِنْدِباءُ . ( 86 )

ترجمه :

فرمود : گياه كاسنى شفاى هزار نوع درد و مرض است ، كاسنى هر نوع مرضى را در درون انسان ريشه كن مى نمايد .

22 قالَ عليه السلام : السَّخيُّ يَاءكُلُ طَعامَ النّاسِ لِيَاءكُلُوا مِنْ طَعامِهِ ، وَالْبَخيلُ لايَاءكُلُ طَعامَ النّاسِ لِكَيْلايَاءكُلُوا مِنْ طَعامِهِ . ( 87 )

ترجمه :

فرمود : افراد سخاوتمند از خوراك ديگران استفاده مى كنند تا ديگران هم از امكانات ايشان بهره گيرند و استفاده كنند؛ وليكن افراد بخيل از غذاى ديگران نمى خورند تا آن ها هم از غذاى ايشان نخورند .

23 قالَ عليه السلام : شيعَتُناالمُسَّلِمُونَ لاِ مْرِنا ، الْآخِذُونَ بِقَوْلِنا ، الْمُخالِفُونَ لاِ عْدائِنا ، فَمَنْ لَمْ يَكُنْ كَذلِكَ فَلَيْسَ مِنّا . ( 88 )

ترجمه :

فرمود : شيعيان ما كسانى هستند كه تسليم امر و نهى ما باشند ، گفتار ما را سرلوحه زندگى در عمل و گفتار خود قرار دهند ، مخالف دشمنان ما باشند و هر كه چنين نباشد از ما نيست .

24 قالَ عليه السلام مَنْ تَذَكَّرَ مُصابَنا ، فَبَكى وَ اءبْكى لَمْ تَبْكِ عَيْنُهُ يَوْمَ تَبْكِى الْعُيُونُ ، وَ مَنْ جَلَسَ مَجْلِسا يُحْيى فيهِ اءمْرُنا لَمْ يَمُتْ قَلْبُهُ يَوْمَ تَمُوتُ الْقُلُوبُ . ( 89 )

ترجمه :

فرمود : هر كه مصائب ما اهل بيت عصمت و طهارت را يادآور شود و گريه كند يا ديگرى را بگرياند ، روزى كه همه گريان باشند او نخواهد گريست ، و هر كه در مجلسى بنشيند كه علوم و فضائل ما گفته شود هميشه

زنده دل خواهد بود .

25 قالَ عليه السلام : الْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَسَنَةٍ ، وَالْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ . ( 90 )

ترجمه :

فرمود : انجام دادن حسنه و كار نيك به صورت مخفى ، معادل هفتاد حسنه است ؛ و آشكار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشكار نكردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود .

26 اءنَّهُ سُئِلَ مَا الْعَقْلُ ؟ فَقالَ عليه السلام : التَّجَرُّعُ لِلْغُصَّةِ ، وَ مُداهَنَةُ الاْ عْداءِ ، وَ مُداراةُ الاْ صْدِقاءِ . ( 91 )

از امام رضا عليه السلام سؤ ال شد كه عقل و هوشيارى چگونه است ؟

ترجمه :

حضرت در جواب فرمود : تحمّل مشكلات و ناملايمات ، زيرك بودن و حركات دشمن را زير نظر داشتن ، مدارا كردن با دوستان مى باشد - كه اختلاف نظرها سبب فتنه و آشوب نشود - .

27 قالَ عليه السلام : مابَعَثَ اللّهُ نَبيّا إ لاّ بِتَحْريمِ الْخَمْرِ ، وَ اءنْ يُقِرَّ بِاءنَّ اللّهَ يَفْعَلُ مايَشاءُ . ( 92 )

ترجمه :

فرمود : خداوند هيچ پيغمبرى را نفرستاده مگر آن كه در شريعت او شراب و مُسكرات حرام بوده است ، همچنين هر يك از پيامبران معتقد بودند كه خداوند هر آنچه را اراده كند انجام مى دهد .

28 قالَ عليه السلام : لاتَتْرُكُوا الطّيبَ فى كُلِّ يَوْمٍ ، فَإ نْ لَمْ تَقْدِرُوا فَيَوْمٌ وَ يَوْمٌ ، فَإ نْ لَمْ تَقْدِرُوا فَفى كُلِّ جُمْعَةٍ . ( 93 )

ترجمه :

فرمود : سعى نمائيد هر روز

، از عطر استفاده نمائيد و اگر نتوانستيد يك روز در ميان ، و اگر نتوانستيد پس هر جمعه خود را معطّر و خوشبو گردانيد ( با رعايت شرائط زمان و مكان ) .

29 قالَ عليه السلام : إ ذا كَذِبَ الْوُلاةُ حُبِسَ الْمَطَرُ ، وَ إ ذا جارَالسُّلْطانُ هانَتِ الدَّوْلَةِ ، وَ إ ذا حُبِسَتِ الزَّكاةُ ماتَتِ الْمَواشى . ( 94 )

ترجمه :

فرمود : هرگاه واليان و مسئولان حكومت دروغ گويند باران نمى بارد ، و اگر رئيس حكومت ، ظلم و ستم نمايد پايه هاى حكومتش سست و ضعيف مى گردد؛ و چنانچه مردم زكات و خمس مالشان را نپردازند چهارپايان مى ميرند .

30 قالَ عليه السلام : الْمَلائِكَةُ تُقَسِّمُ اءرْزاقَ بَنى آدَمِ ما بَيْنَ طُلُوعِ الْفَجْرِ إ لى طُلُوعِ الشَّمْسِ ، فَمَنْ نامَ فيما بَيْنَهُما نامَ عَنْ رِزْقِهِ . ( 95 )

ترجمه :

فرمود : ما بين طلوع سپيده صبح تا طلوع خورشيد ملائكه الهى ارزاق انسان ها را سهميه بندى مى نمايند ، هركس در اين زمان بخوابد غافل و محروم خواهد شد .

31 قالَ عليه السلام : مَنْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِنٍ فَرَّجَ اللّهُ قَلْبَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ . ( 96 )

ترجمه :

فرمود : هركس مشكلى از مؤ منى را بر طرف نمايد و او را خوشحال سازد ، خداوند او را در روز قيامت خوشحال و راضى مى گرداند .

32 قالَ عليه السلام : إ نّا لَنَعْرِفُ الرَّجُلَ إ ذا رَاءيْناهُ بِحَقيقَةِ الا يمانِ وَ بِحَقيقَةِ النِّفاقِ . ( 97 )

ترجمه :

فرمود : همانا ما اهل بيت عصمت و طهارت

چنانچه شخصى را بنگريم ، ايمان و اعتقاد او را مى شناسيم كه اعتقادات درونى و افكار او چگونه است .

إ لاّ اءنْ يَكُونَ فيهِ ثَلاثُ خِصالٍ : سُنَّةٌ مِنَاللّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبيِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَليّهِ ، اءمَّاالسَّنَّةُ مِنَ اللّهِ فَكِتْمانُ السِّرِّ ، اءمَّاالسُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ مُداراةُالنّاسِ ، اَمَّاالسُّنَّةُ مِنْ وَليِّهِ فَالصَّبْرُ عَلَى النائِبَةِ . ( 98 )

ترجمه :

فرمود : مؤ من ، حقيقت ايمان را درك نمى كند مگر آن كه 3 خصلت را دارا باشد :

خصلتى از خداوند ، كه كتمان اسرار افراد باشد ، خصلتى از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله كه مدارا كردن با مردم باشد ، خصلتى از ولىّ خدا كه صبر و شكيبائى در مقابل شدائد و سختى ها را داشته باشد .

34 قالَ عليه السلام : إ نَّ الصَّمْتَ بابٌ مِنْ اءبْوابِ الْحِكْمَةِ ، يَكْسِبُ الْمَحَبَّةَ ، إ نَّهُ دَليلٌ عَلى كُلِّ خَيْرٍ . ( 99 )

ترجمه :

فرمود : همانا سكوت و خاموشى راهى از راه هاى حكمت است ، سكوت موجب محبّت و علاقه مى گردد ، سكوت راهنمائى براى كسب خيرات مى باشد .

35 قالَ عليه السلام : مِنَ السُّنَّةِالتَّزْويجُ بِاللَّيْلِ ، لاِ نَّ اللّهَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَنا ، وَالنِّساءُ إ نَّماهُنَّ سَكَنٌ . ( 100 )

ترجمه :

فرمود : بهترين وقت براى تزويج و زناشوئى شب است كه خداوند متعال شب را وسيله آرامش و سكون قرار داده ، همچنين زنان آرام بخش و تسكين دهنده مى باشند .

36 قالَ عليه السلام : ما مِنْ عَبْدٍ زارَ قَبْرَ مُؤْمِنٍ ، فَقَرَأ

عَلَيْهِ ( ( إ نّا أ نْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) ) سَبْعَ مَرّاتٍ ، إ لاّ غَفَرَ اللّهُ لَهُ وَلِصاحِبِ الْقَبْرِ . ( 101 )

ترجمه :

فرمود : هر بنده اى از بندگان خداوند بر قبر مؤ منى جهت زيارت حضور يابد و هفت مرتبه سوره مباركه إ نّا أ نزلناه را بخواند ، خداوند متعال گناهان او و صاحب قبر را مورد بخشش و آمرزش قرار مى دهد .

37 قالَ عليه السلام : الاْ خُ الاْ كْبَرُ بِمَنْزِلَةِ الاْ بِ . ( 102 )

ترجمه :

فرمود : برادر بزرگ جانشين و جايگزين پدر خواهد بود .

38 قالَ عليه السلام : انَّما تَغْضَبُ للّهِِ عَزَّ وَ جَلَّ ، فَلاتَغْضَبْ لَهُ بِاءكْثَرَ مِمّا غَضِبَ عَلى نَفْسِهِ . ( 103 )

ترجمه :

فرمود : چنانچه در موردى خواستى غضب كنى و براى خدا برخورد نمائى ، پس متوجّه باش كه غضب و خشم خود را در جهت و محدوده رضايت و خوشنودى خداوند ، اِعمال كن .

: خَيْرُ الاْ عْمالِ الْحَرْثُ ، تَزْرَعُهُ فَيَاءكُلُ مِنْهُ الْبِرُّ وَ الْفاجِرُ ، اءمَّا الْبِرُّ فَما اءكَلَ مِنْ شَيْى ءٍ إ سْتَغْفَرَ لَكَ ، وَ اءمَّاالْفاجِرُ فَما اءكَلَ مِنْهُ مِنْ شَيْى ءٍ لَعَنَهُ ، وَ يَاءكُلُ مِنهُ الْبَهائِمُ وَالطَّيْرُ . ( 104 )

ترجمه :

فرمود : بهترين كارها ، شغل كشاورزى است ، چون كه در نتيجه كشت و تلاش ، همه انسان هاى خوب و بد از آن استفاده مى كنند .

امّا استفاده خوبان سبب آمرزش گناهان مى باشد ، ولى استفاده افراد فاسد و فاسق موجب لعن ايشان خواهد شد

، همچنين تمام پرنده ها و چرندگان از تلاش و نتيجه كشت بهره مند خواهند شد .

40 قالَ عليه السلام : مَنْ تَرَكَ السَّعْيَ فى حَوائِجِهِ يَوْمَ عاشُوراء ، قَضَى اللّهُ لَهُ حَوائجَ الدُّنْيا وَ الاَّْخِرَةِ ، وَ قَرَّتْ بِنا فِى الْجِنانِ عَيْنُهُ . ( 105 )

ترجمه :

فرمود : هركس روز عاشوراى امام حسين عليه السلام ، دنبال كسب و كار نرود ( و مشغول عزادارى و حزن و اندوه گردد ) ، خداوند متعال خواسته ها و حوائج دنيا و آخرت او را برآورده مى نمايد؛ و در بهشت چشمش به ديدار ما - اهل بيت عصمت وطهارت عليهم السلام - روشن مى گردد .

قرآن کريم از منظر امام رضا ( ع )

فهرست مطالب

سخن ناشر

پيش گفتار

بوستان : آشنايى با حقيقت قرآن

يكم . قرآن علمى

همراهى حق با قرآن

راز جاودانگى قرآن

دليل مصونيت قرآن از تحريف

شكوفا تر شدن قرآن در هر عصر و زمان

فضيلت زمان ها و مكان هاى تحقق قرآن

ياد سپارى : قرآن مجمع علوم فراوان

دوم : قرآن عينى

انسان كامل ، قرآن ناطق تجسم يافته

ديدگاه حكيمان و فيلسوفان درباره ى حقيقت انسان

ميزان حقايق

همراهى قرآن و عترت

هدايت الاهى

شفا بخشى و بيمارى زايى قرآن حكيم

آثار مشترك قرآن علمى و عينى

1 . مظهر خداى بى همتا

پيوند امامت و ولايت

جهالت و انكار قرآن

تناسب مرگ و حيات انسان

عدم انفكاك قرآن عينى از قرآن علمى

مظهريت تامه ى اسم مهيمن

احاطه ى بعضى از اسماى حسنا بر بعض ديگر

شيوه هاى دعوت قرآن عينى و علمى

تفسير امانت عرضه شده بر آسمان ها و

زمين و كوه ها

محكم و متشابه در قرآن علمى و عينى

قرآن علمى و عينى نور الاهى

استفاضه ى هر امامى از امام پيشين

چگونگى آگاهى امام از غيب

قداست چشمان حق بين

ناتوانى دنيا از فريب دادن امام عليه السلام

بى نيازى امام از ذكر سند در نقل گفتار

يكسان بودن خواب و بيدارى امام معصوم

عدم تفاوت ميان قرآن علمى و قرآن عينى

فقدان عصمت و آسيب ديدگى اسلام

عدم افتراق اماميه ميان قرآن و عترت

ائمه عليهم السلام مجارى فيض خداوند

يك حقيقت نورانى

تفاوت ائمه در مقام ظهور

نخستين بهشت : راه شناخت قرآن

بهشت يكم . راه شناخت قرآن

هم سنخ بودن معرفت و معروف

همسانى پيامبر و جانشينانش در ولايت

چگونگى روابط علوم اعتبارى با حالات نفسانى انسان

بخش يكم : شرايط شناخت قرآن

شرط يكم : آگاهى كامل بر قواعد عربى

معناى غير ذى عوج بودن قرآن

فرمان و تشويق خداوند به تلاوت قرآن

آداب تلاوت قرآن

فرمان خداوند به تدبر در قرآن

حقيقت معارف قرآنى

شرايط شناخت قرآن

اهل بيت عليهم السلام تنها عارفان به كنه قرآن

آگاهى عترت از باطن قرآن

تشويق الاهى به تحصيل طهارت

راه هاى تحصيل طهارت

طهارت بنيادين

پيراستگى از پستى طبيعت

كرامت و ارجمندى

راه ارشاد به تحصيل صفتى برتر

تقوا ، مدار كرامت

آشنايى با غيب و باور كردن آن

مراتب شناخت غيب و ايمان به آن

اعتراف به وجود غيب ؛ پايه ى شناخت

نمونه هايى از معارف غيبى انكار شده

معارف غيبى از امور مشترك ميان پيامبران

بخش دوم . موانع شناخت قرآن

مادى گرايى ، مهم

ترين مانع شناخت قرآن

گناه ، مانع شناخت قرآن

تدبر قلب مجرد در قرآن

گناه ، حجاب شهود

تفاوت جهل و گناه در منع از شناخت قرآن

تقوا شرط گشوده شدن درهاى روزى عينى و علمى

چگونگى استناد مهر خوردن قلب ها به خداوند

عينيت اراده ى خداوند با حكمت و صواب

اختيار دار گشادگى سينه و بسته شدن آن

كيفر دهى با گرفتگى سينه

ويژگى جهل مقابل علم

پليدى مانع تدبر و تفقه

بهشت دوم : تفاوت تدبر در قرآن و به سخن در آوردن آن

توانمندى معصوم بر استنطاق قرآن

مانع استنطاق

انسان كامل ، مترجم قرآن

ضرورت رجوع مردم به امام

جايگاه معصومان همراه با نيكوترين جايگاه قرآن

عترت ، وارثان قرآن

در امان بودن قرآن از راهيابى باطل به آن

همانندى سنت با قرآن در داشتن متشابهات

همراهى هميشگى انسان كامل با قرآن

بهشت سوم تشويق قرآن به تحقيق و دور انداختن آرزو

بنياد زندگى انسان

دشمنى پيشوا و پيرو در روز قيامت

محور تفكر و تصديق و تكذيب

ملاك اجر الاهى

بنيان فكرى يهود و نصارى

شرط دستيابى به بهشت

نبود پيوند خويشاوندى ميان خداوند و بندگانش

عبادت بودن نگاه به فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

اميون يا فريب خوردگان دنيا

نتيجه ى بحث

بهشت چهارم : تشويق قرآن به تحصيل برهان عقلى و دريافت شهود قلبى

قرآن كتاب تعليم و هدايت

راه رسيدن به حق

تمايز تفكر عقلى و شهود قلبى

بخش يكم . جايگاه تفكر عقلى در برابر قرآن حكيم

دستيابى به دين از طريق عقل و وحى

يادآورى هاى قرآن درباره ى جايگاه

تفكر عقلى

دليل فرو فرستادن قرآن

احتجاجات مشركان در برابر انبيا

بطلان سخن مشركان

اختيار حد فاصل و ميان جبر و تفويض

قرآن و نقل و نقد سخنان ديگران

دعوت و دعواى پيامبر و مقابله ى بت پرستان با آن دو

تعدد منشاء تكذيب رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

بطلان منشاء استكبار بت پرستان متفكر

حقيقت مرگ

اثبات امكان رسالت براى بشر

لزوم تناسب ميان رسول و مخاطبان

عدم همانندى پيامبر با ساير مردم

نيازمندى موجود ممكن به واجب

نيازمندى فرشتگان

اعتقاد بت پرستان درباره ى فرشتگان

تفاوت تقليد كوركورانه و ميراث ارزشمند

محور تقليد ، گوينده ى سخن

تحقيق ، پايان هر تقليد

بخش دوم . جايگاه شهود قلبى در قرآن

توجه وافر قرآن به علم حضورى

حجاب بودن علم حصولى

امكان علم شهودى و تحقيق آن در خارج

توافق برهان و وجدان در علم نفس به ذات خود

آثار علم شهودى

مهم ترين ثمره ى شناخت نفس

عدم تلازم علم حصولى و ايمان و عمل صالح

مانعيت پيروى از هواى نفس از شهود

استوارى شناخت غيب و شهادت بر محور شناخت خداوند

عرضه ى اعمال به پيشگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امامان عليهم السلام

آثار مترتب بر علم شهودى به نفس

تفاوت مراتب حجت بر اساس مراتب توجه به نفس

حجاب مستور يا سقوط قلب

سهولت عزيمت به سوى خداوند

مراد از هدايت

لزوم فهم اسرار براى مؤ من

شرح صدر وسيله ى تحقق هدايت

جايگاه زبان عاقل و منافق

سرآمد حكمت

ياد خدا و آثار آن

مؤ من در دژ مستحكم خداوند

تاءثير انذار در اصلاح انسان

شهود فعلى قيامت

زنجير بودن اعمال انسان

ظهور ملكات و اخلاق در روز قيامت

خيال پردازى بعضى از مردم

حقيقت آخرت

تفاوت رسالت و ولايت

دوستى دنيا مانعى در برابر ياد خداوند

حقيقت فراموشى

تقابل ذكر و فراموشى

منشاء فراموشى

قرار گرفتن انسان در ولايت شيطان

بندگى موجودات آسمان ها و زمين

نفس يا نقطه ى مركزى سعادت و شقاوت

توجه قرآن به شناخت نفس

تنها راه دستيابى به جنة اللقاء

الگو بودن انسان كامل

رواياتى درباره ى نفس و فكر و عقل

تجرد ذاتى نفس انسان

شناخت نفس ، نزديك ترين راه ها به سوى خدا

طلاق دنيا مهريه ى بهشت

عبادت وسيله ى دستيابى به آزادگى

تنها معيار سنجش صحيح

مقايسه رؤ ياى معصوم و افراد غير معصوم

يقين و تقوا ، توشه معاد

عدم اختصاص مشاهده ى معارف الاهى به پيامبران

توحد سخن و تعدد فهم ها

تفاوت حقايق انسان ها

اولويت ثقلين در وفا كردن به وعده هايشان

معناى ديدن خداوند از ديدگان روايات

چگونگى سخن گفتن امامان با مردم

گناهان ، اسباب نابينايى

حجاب از رؤ يت خدا يا پاداش عمل

نفى تعادل شهود خداوند با آمد و رفت او

صفات برگرفته از فعل خدا

سخن ناشر

ثقلين قرآن و عترت به جهت عظمت و والايى مقام و به لحاظنقش حساس و خطير آنان همواره مورد توجه و اهتمام امت اسلامى بوده و مى باشد . هشدارهاى تكاندهنده حضرت نبوى صلى الله عليه و آله در مورد امانت هاى الهى بعد از جريان رسالت ، يعنى قرآن و عترت و اتحاد و هماهنگى بين آن دو ايجاب

مى كرد كه كسانى كه ايمان راستين و معاهده صادقانه با خداوند دارند ، همواره به فكر اين دو يادگار مهم رسالت باشند و وجود مطهر رسول الله صلى الله عليه و آله را در دو جلوه قرآن و عترت ببينند و از وحدت اين دو به نقش اساسى آن ها پى ببرند .

در بين چهار گروه متصور تنها يك گروه اهل سعادت و نجاتند و سه گروه باقيمانده به سوء اختيار خود وادى هلاكت را بهشت سعادت پنداشتند و دو اسبه تاختند و به گودال خسر الدنيا و الآخرة ( 1 ) افتادند؛ گروه اول كسانى كه پس از پيامبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله و سلم همه چيز را تمام شده تلقى كرده و اءنقلبتم على اءعقابكم ( 2 ) حياتى ارتجاعى پيدا كرده و به جهالت جهلا پيوستند . البته سقوط و عذاب اين دسته شكننده تر است ؛ زيرا جزء كسانى هستند كه خداوند متعال درباره آن ها فرمود : بعد ما تبين الهدى . ( 3 )

گروه دوم افرادى هستند كه با شعار باطل و انحرافى حسبنا كتاب الله ، خود را به مظاهر با قرآن همراه كرده و با بى اعتنايى به كفه ديگر ميزان الهى يعنى عترت ، به دنبال عدالت و سعادت بودند؛ آنان دانسته يا ندانسته از كتاب هم باز ماندند و نه تنها از حقايق و معارف بلند قرآن باز ماندند؛ بلكه قرآن در آنان را به زمين زده و از باب و لا يزيد الظالمين الا خسارا ( 4 ) در مرداب عصيان و گرداب خسران سوق داده است .

گروه سوم كسانى هستند كه مى پندارند بدون توجه و اهتمام به كلام الهى و كتاب پروردگارى ، يعنى قرآن مجيد و با بى اعتنايى به حقايق و توصيه هاى قرآنى مى توان دوست دار عترت بود و از آنان بهره هاى علمى و ولايى داشت ، در حالى كه اين قرآن است كه اهل بيت عليهم السلام و عترت را معنى مى كند و جايگاه رفيع و منيع آنان را معرفى مى نمايد و اطاعت و تبعيت و محبت به آن ها را فرض و لازم مى شمارد و همگان را براى شناخت و ايمان به معارف بلند قرآنى به عترت طاهره عليهم السلام ارجاع مى دهد ، و در واقع به توسط اراده الهى و كلام ربانى است كه عترت عليهم السلام مى توانند طريق الى الله و ابواب جنان الهى باشند . بنابراين بدون استناد به قرآن ، حتى تبعيت و محبت هم بى معنى و باطل است و اطاعت نيز مجوزى نخواهد داشت ؛ به عبارت ديگر تنها آهنگ برين اءطيعوا الله و اءطيعوا الرسول و اءولوا الاءمر منكم ( 5 ) است كه امت اسلام را به درگاه رفيع و بارگاه منيع آنان رهنمون مى شود .

اما گروه چهارم كه رهنمون به طريق كمال و جنت و جمال هستند و از خطرات گذشته و مصون ، افرادى هستند كه با تمسك به هر دو معنى ، هم قرآن و هم عترت ، به موازات هم و بدون تفاوت هم قرآن حكيم را در جايگاه اصلى و موفقيت حياتى آن قرار داده و هم عترت عزيز را در ارايه نقش

مهم و خطيرشان مؤ ثر و فاتحند .

يكى از بهترين زمينه هايى كه مى توان به اين هماهنگى و وحدت ثقل اكبر ، يعنى قرآن و ثقل اكبر ، يعنى عترت كه اين تفاوت هم به لحاظاظهار و اثبات است و در باطن و ثبوت هر دو امر يك ترازند و با تساوى دو كفه قرآن و ولايت ميزان بودن هر دو آشكار مى شود كه تحقيق اين مطلب نيز در اين كتاب آمده ، راه يافت ، اين است كه قرآن را از زبان عترت و عترت را از زبان قرآن بيابيم ، گر چه هر يك براى معرفى خود منبع مستقلى هستند .

اين كتاب ارزشمند در راستاى هدف مذكور تاءليف شده است ؛ همان طورى كه مؤ لف حكيم آن در مدخل كتاب بيان فرمودند ، در سال 1406 ه ق كه حدود 18 سال قبل مى باشد ، به پيشگاه سلطان دين و دنيا و آخرت ، يعنى حضرت ابا الحسن على بن موسى الرضا المرتضى عليه آلآف التحية و الثناء تقديم شده و در روضه رضوى عليه السلام ثبت گرديد كه اميد است آن حضرت به بهترين درجه بر مبناى كرامت خاص خود پذيرا باشد و مؤ لف فرزانه و همه كسانى كه در جهت تعريف و تولى آن حضرت در كنگره بين المللى امام رضا عليه السلام گام نهادند ، از شفاعت آن حضرت برخوردار شوند .

متن اصلى اين كتاب به صورت عربى تدوين شد كه با عنوان على ابن موسى الرضا عليه السلام و القرآن الحكيم ، هم به صورت مستقل و هم به صورت مجموعه

مقالات در كنگره محترم مذكور چاپ شده ، ليكن در مركز نشر اسراء اين كتاب با تحقيقات لازم و شايسته در سال 1374 به صورت مستقل چاپ و نشر يافت .

تاكنون به كرات از طرف دوستان و علاقمندان توصيه به ترجمه فارسى آن شده كه به لحاظحساسيت موضوع و به جهت قلم وزين و متنى بودن استاد اقدام به ترجمه فارسى آن نگرديد . پس از مدتى توسط خانم زينب كربلايى ترجمه اين كتاب تهيه شده و با موافقت حضرت استاد ، به دست تحقيق و تصحيح سپرده شد كه پس از تطبيق ترجمه با متن و اعمال موارد لازم ، و همچنين ويرايش و جهات لازم ديگر به اين صورت در اختيار علاقمندان قرار مى گيرد كه در همين جا از خانم كربلايى و همه محققين مؤ سسه تحقيقاتى اسراء كه در تصحيح و ويرايش آن كمك شايانى نمودند ، تقدير و سپاس مى شود .

اين كتاب در يك مقدمه كه درباره موضوع كتاب و سر نگارش آن گفت و گو مى كند و در يك روضه كه در آن از قرآن علمى و قرآن عينى و اشتراك آن ها و امتناع فرق و افتراق آن ها بحث مى كند و در چهار جنت فراهم آمده كه در جنت اولى از راه معرفت ، شرايط معرفت و موانع معرفت قرآن بحث مى كند ، و در جنت ثانيه از فرق بين تدبر در قرآن و استنطاق قرآن و مباحث مربوط گفت و گو مى كند و در جنت ثالثه به بحث تشويق و ترغيب قرآن به تحقيق و طرد پندار و آرزو

مى پردازد و در جنت رابعه به طرد قرآن در جهت تحصيل معرفت صحيح و نجات از گمراهى توجه مى دهد؛ مثل تشويق به برهان عقلى و همچنين شهود قلبى و اجتناب از قياس وهمى و تمثل شيطانى .

در پايان لازم است كه توجه همه علاقه مندان به قرآن و عترت و چاره جويان وحدت و هماهنگى بين ثقلين را به اين نكته معطوف داريم كه گر چه تمام تلاش در جهت مطابقت ترجمه با متن اصلى و عربى آن انجام شده ، ليكن دقائق و لطائف به راحتى قابل انتقال نيست و ظرفيت زبان ها و لغات يكسان نيست و لذا محققين از مراجعه به متن عربى آن مستغنى نخواهند بود .

مركز نشر اسراء

به نام خداوند بخشنده ى مهربان

حمد و ستايش خدايى را كه خود را در قرآن ستود و قرآن را با ستايش خود آغازيد و حمد را پايان سخن اهل بهشت قرار داد . درود خداوند بر كسى كه پرچم ستايش الاهى در دستان اوست ، كسى كه خداوند او را به مقامى محمود و ستوده برانگيخت و درود بر خاندان او باد ، مفسران قرآن كه بر خلاف مردم ، هدايت را بر هواى نفس برترى بخشيده اند؛ تا روز قيامت نفرين بر همه دشمنان ايشان باد .

پاورقي

1-سوره حج ، آيه 11 .

2-سوره آل عمران ، آيه 144 .

3-سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم ، آيه 25 .

4-سوره اسراء ، آيه 82 .

5-سوره نساء ، آيه 59 .

پيش گفتار

پيش گفتار

بنده ى نيازمندى به مولاى بخشنده اش ؛ عبدالله جوادى

طبرى آملى چنين مى گويد : اين كتاب خلاصه اى است درباره ى قرآن حكيم در پيشگاه امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام تا بدين وسيله مقام منيع حضرت در پرتو نور قرآن كريم آشكار گردد و از طرفى معارف عالى قرآن حكيم با بيان اين قرآن ناطق روشن گردد .

چون سرچشمه و مسير و مقصد آن دو يكى است ؛ همان گونه كه آن دو همواره با حق همراهند و هرگز از يكديگر جدا نمى شوند .

اين كتاب را براى دومين كنگره ى بين المللى امام رضا عليه السلام نگاشته ام كه در ماه ذى القعده سال 1406 ه ق در جوار ملكوتى آن حضرت در مشهد مقدس برگزار گرديد . مرقد ايشان بهشتى است كه در آن درختان طوباى معرفت غرس گرديده است ، درختانى با شاخه هايى كه لحظه به لحظه به اذن پروردگار خويش ثمر مى دهند .

ساختار اين كتاب در يك بوستان و چند بهشت سامان يافته است . مباحث مربوط به خود قرآن در بوستان مطرح مى شود . شرايط و موانع شناخت قرآن نيز در بهشت ها بيان مى شود؛ افزون بر آن كه در اين بهشت ها ، معارف به دست آمده از قرآن نيز طرح مى شود ، همه ى اين معارف ، جز بعضى از موارد خاص ، با توجه به سخنان نورانى حضرت رضا عليه السلام بررسى مى گردد .

اكنون با اعتماد بر خداوند سبحان ، در اين درياى ژرف به غواصى مى پردازم و سراپا تسليم اويم ؛ اميدوارم در قلب انديشه گر و زبان سخن

گو و ديدگان بينا و گوش شنوا و دست نويسايم ، فيض خداوند جريان يابد و در همه ى اين امور ، نائب حضرت بقية الله ارواح من سواه فداه باشم و ثواب اين نيابت را به اهل بيت وحى و عصمت عليهم السلام هديه مى كنم ؛ خاندانى كه به حسنات اعمال ما از خود سزاوارترند . زيرا به واسطه ى ولايت ايشان نصاب دين ما كامل و نعمت پروردگارمان تمام و اسلام براى ما دين پسنديده ى خداوند مى شود .

پس ، اين اولياى الهى به ما از خود ما سزاوارترند ، چه رسد به اعمال نيك ما . زيرا نيكوكار برتر از كار نيك است . چون كار نيك اثرى از فاعل آن است و همواره وجود مؤ ثر برتر و با فضيلت از وجود اثر است . امام صادق عليه السلام مى فرمايند : خير من الخير فاعله . ( 6 )

پاورقي

6-بحار ، ج 66 ، باب 38 ، ص 404 ، ح 109 .

7-سوره ى حديد ، آيه ى 9 .

8-سوره ى زخرف ، آيات 3 - 4 .

9-سوره ى عبس ، آيات 13 - 16 .

10-سوره ى جن ، آيات 26 - 28 .

11-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ح 307 ، ح 4 و 10 .

12-همان ، باب فضل القرآن ، ص 309 ، ح 13 .

13-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، باب فضل القرآن ، ص 309 .

14-سوره ى روم ، آيه ى 30 .

15-سوره ى

اسراء ، آيه ى 15 .

16-سوره ى نساء ، آيه ى 165 .

17-سوره ى رعد ، آيه ى 7 .

18-سوره ى طه ، آيه ى 134 .

19-سوره ى بينه ، آيات 1 - 3 .

20-سوره ى زخرف ، آيات 5 - 7 .

21-مسند الامام الرضا عليه السلام ، باب فضل القرآن ، ص 309 ، ح 13 .

22-سوره ى توبه ، آيه ى 32 .

23-سوره ى توبه ، آيه ى 33 .

24-سوره ى نساء ، آيه ى 174 .

25-سوره ى اسراء ، آيه ى 88 .

26-سوره ى فصلت ، آيات 41 - 42 .

27-سوره ى حجر ، آيه ى 9 .

28-سوره ى ابراهيم ، آيه ى 34 .

29-سوره الرحمن ، آيه ى 29 .

30-مفاتيح الجنان ، دعاى افتتاح .

31-صحيفه ى سجاديه ، دعاى وداع ماه مبارك رمضان .

32-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 309 ، ح 12 .

33-سوره ى قدر ، آيه ى 3 .

34-سوره ى آل عمران ، آيه ى 96 .

35-سوره ى بقره ، آيه ى 125 .

36-سوره ى نجم ، آيه ى 11 .

37-سوره ى شعراء ، آيات 107 - 108 ، 143 - 144 ، 162 - 163 ، 178 - 179 .

38-سوره ى نجم ، آيه ى 12 .

39-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 307 ، ح 2 .

40-همان ، ح 4 و 10 .

41-اشاره است به جلد دوم همين

كتاب على بن موسى الرضا عليه السلام و القرآن الحكيم كه ان شاءالله در آينده چاپ خواهد شد .

42-سوره ى صف ، آيه ى 4 .

43-سوره ى صف ، آيه ى 4 .

44-مسند الامام الرضا عليه السلام : ج 2 ، كتاب الدعاء ، ص 24 ، ح 28 .

45-سوره ى انشقاق ، آيه ى 6 .

46-سوره قيامة ، آيات 22 - 23 .

47-سوره ى سجده ، آيه ى 12 .

48-سوره ى طه ، آيه ى 124 .

49-بحار ، ج 8 ، باب 22 ، ص 66 ، ح 3 و ج 24 ، باب 24 ، ص 11 ، ح 3 .

50-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 133 ، ح 142 .

51-سوره ى يونس ، آيه ى 35؛ مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 100 ، ح 45 .

52-سوره ى هود ، آيه ى 56 .

53-سوره ى اسراء ، آيه ى 82 .

54-سوره ى فصلت ، آيه ى 44 .

55-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 98 ، ح 35 .

56-سوره ى شورى ، آيه ى 11 .

57-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 98 ، ح 35 .

58-سوره ى مائده ، آيه ى 50 .

59-سوره ى فتح ، آيه ى 26 .

60-سوره ى بقره ، آيه ى 130 .

61-سوره ى احزاب ، آيه ى 67 .

62-مسند

الامام الرضا عليه السلام ، ج 2 ، كتاب الدعا ، ص 25 ، ح 28 .

63-همان ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 90 ، ح 14 .

64-سوره ى انفال ، آيه ى 24 .

65-سوره ى يس ، آيه ى 70 .

66-سوره ى انفال ، آيه ى 24 .

67-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 90 ، ح 15 .

68-سوره ى حشر ، آيه ى 22 .

69-سوره ى مائده ، آيه ى 48 .

70-سوره ى اسراء ، آيه ى 110 .

71-كشف اللثام ، ج 1 ، ص 106 .

72-مقدمه ى شرح فصوص قيصرى ، ص 27 .

73-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 2 ، كتاب الاحتجاجات ، ص 75 ، ح 3 .

74-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 98 ، ح 35 .

75-اشاره به آيه ى انا عرضنا الاءمانة على السموات و . . . سوره احزاب ، آيه ى 72 .

76-سوره ى حشر ، آيه ى 21 .

77-نهج البلاغه ، حكمت 111 .

78-سوره ى نساء ، آيه ى 59 .

79-سوره ى حشر ، آيه ى 7 .

80-سوره ى مائده ، آيه ى 55 .

81-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 307 ، ح 4 و 10 .

82-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 307 ، ح 5 .

83-سوره ى نساء ، آيه ى 174 .

84-سوره ى عبس ، آيه ى 13 - 16 .

85-سوره ى حجر ، آيه ى 75 .

86-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الاحتجاجات ، ص 132 ، ح 15 .

87-سوره ى شورى ، آيه ى 11 .

88-سوره ى جن ، آيات 26 - 27 .

89-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الاحتجاجات ، ص 97 ، ح 6 .

90-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 102 ، ح 38 .

91-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 102 ، ح 38 .

92-نهج البلاغه ، خطبه ى 179 .

93-سوره ى حج ، آيه ى 46 .

94-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 156 ، ح 226 .

95-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، ص 172؛ ح 268؛ ص 109 ، ح 65 .

96-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، باب دلالات الرضا ، ص 160 ، ح 235 .

97-بحار ، ج 47 ، باب 4 ، ص 27 ، ح 27 .

98-نهج البلاغه ، خطبه ى قاصعه 192 .

99-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 158 ، ح 234 .

100-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 2 ، كتاب الاحتجاجات ، ص 101 ، ح 7 .

101-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 106 ، ح 49 .

102-سوره

ى حجر ، آيه ى 9 .

103-سوره ى احزاب ، آيه ى 33 .

104-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 106 ، ح 49 و 50 .

105-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 107 ، ح 52 .

106-نهج البلاغة ، نامه ى 28 .

107-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 103 ، ح 39 .

108-سوره ى غايشه ، آيه ى 19 .

109-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 382 ، ح 202 .

110-نهج البلاغة ، خطبه ى 2 .

111-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، باب دلالات الرضا ، ص 172 ، ح 266 .

112-بحار الاءنوار ، ج 43 ، باب 12 ، ص 261 ، ح 1 و ص 270 ، ح 35 .

113-بحار الانوار ، ج 2 ، باب 23 ، ص 178 ، ح 28 .

114-سوره ى بقره ، آيه ى 136 ، و سوره ى آل عمران ، آيه ى 84 .

115-سوره ى بقره ، آيه ى 253 .

نخستين بهشت : راه شناخت قرآن

نخستين بهشت : راه شناخت قرآن
مقدمه

در بوستان پيشين گذشت كه قرآن نور و كلام روشن الاهى است و از آن جا كه در نور ، تاريكى و در كلام روشن ، ابهامى نيست ، قرآن از هر گونه ظلمت پاك و از هر نوع ابهامى پيراسته است . پس قرآن در روشن ساختن هر چه به آن رجوع شود ، به سان نور روشنگر است و شدنى

نيست كه در شناساندن راه نيل به آن ، ساكت و بدون پاسخ باشد . چون از بارزترين خاصيت نور ، روشن كردن راهى است كه به خود آن نور مى انجامد و نيز شناساندن موانع دست يابى به آن است .

پس قرآن شرايط و موانع شناخت خود را به روشنى بيان كرده است . اكنون برخى از اين ها را بيان مى كنيم ؛ ولى پيش از آن ، ذكر مقدمه ى كوتاهى لازم است .

هم سنخ بودن معرفت و معروف

در هر شناختى معرفت و معروف از يك سنخند؛ به گونه اى كه اگر معروف شناخته شده محسوس باشد ، شناخت حسى بس است و اگر معروف از نوع تخيلات يا توهمات باشد ، معرفت خيالى و وهمى بس است و اگر معروف از نوع معقول باشد ، تنها معرفت عقلى شايسته است ؛ هر چند از معرفت حسى و خيالى و وهمى نيز مقدمتا مى توان سود برد .

اگر معروف برتر از اين امور باشد ، هيچ يك از اين معرفت ها براى آن بس نيست ، بلكه گريزى از داشتن شهود قلبى نيست ؛ در عين حال كه بايد از گرو حس و زندان خيال و قيد و بند وهم و حجاب علم حصولى عقلى و ديگر حجاب هاى ظلمانى و نورانى رها شد ، تا ديدگان قلب حجاب هاى نورانى را پاره كند و به معدن عظمت بپيوندد و روح از بندگى مولاى باطل درونى هواى نفس و برونى شيطان آزاد گردد و به مقام عزت خداى سبحان چنگ بزند و به نور عزت او دست يابد كه آن شكوهمندترين درخشنده هاست

.

پس از آن با خداى سبحان آشنا مى شود و از غير او او رو بر مى گرداند ، در عين حال از خداى متعالى ترسان است ؛ ترس از آن كه مبادا با نظر كردن به غير او آلوده شود و به پليدى توجه به ديگران ، لكه دار گردد .

همسانى پيامبر و جانشينانش در ولايت

شناخت هر چيزى از سنخ همان چيز است و از آن جا كه قرآن ريسمان متصلى است از باطن عالم حس تا آسمان عالم عقل ، و پس از آن از عرش عقل تا قاب قوسين يا نزديك تر است ، چنگ زدن به هر حدى از آن ، فقط با دست معرفتى شدنى است كه هم سنخ آن حد باشد و شناخت نزديك ترين حد آن يعنى حس و نيز بالاترين درجه يعنى شهود محض ايمانى ، فقط براى داراى قلبى ميسور است كه ديده هايش را دروغ نمى پندارد و نيز ديده اى كه بيناييش كند نمى شود و هرگز طغيان نمى كند و آن همان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عترت پاك او هستند؛ كسانى كه از يك نورند .

در مقام ولايت كه باطن هر مقام است اعم از نبوت و رسالت و امامت ميان رسول خدا و عترت ايشان تمايزى نيست ، بلكه تمايز در نبوت و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است .

چگونگى روابط علوم اعتبارى با حالات نفسانى انسان

افزون بر همه ى اين مطالب ، قرآن كريم داراى الفاظى است كه از معانى خاص حكايت مى كنند و طبيعتا شمار زيادى از علوم ادبى را در بر مى گيرد كه همگى از علوم اعتبارى هستند ، مانند نحو و صرف و لغت و معانى و بيان و بديع . . . ؛ هر چند اين علوم نيز با بعضى از امور نسبتا حقيقى ، چون حالات نفسانى ؛ مانند برانگيختن و باز داشتن و نشاط و گرفتگى و هيجان و سكون و شادى و

نگرانى و اشتياق و كناره گيرى و اشتهار و گمنامى و . . . روابط رقيقى دارند ، جز اين كه اساس اين علوم ادبى بر گرفته از اعتبارات عقلايى است كه از جهت وجود و عدم ، وسعت و ضيق به آن اعتبار وابسته است .

درجات اين قواعد اعتبارى نيز به حسب اختلاف در اعتبار مرتبه ى حس و خيال و وهم متفاوت است تا به آن درجه اى برسد كه از اعتبار منزه ، از قيد قرارداد اعتبارى تهى باشد ، به گونه اى كه از عالم اعتبار به عالم واقع بالا رود .

در هر صورت ، تنها از طريق معرفت حقيقى است كه به معروف حقيقى مى توان دست يافت و براى شناخت معروف اعتبارى همان معرفت اعتبارى بس است هر يك به حسب حال خود .

پس از چينش اين مقدمه مى گوييم : قرآن شرايط شناخت خود از پايين ترين مرتبه تا بالاترين و مهم ترين مرتبه را بيان كرده ، مردم را به تحصيل آن شرايط تشويق مى فرمايد؛ چنان كه موانع شناخت خودش از رقيق ترين موانع تا شديدترين آن ها را روشن كرده ، مردم را از آن ها برحذر داشته است . بنابراين ، تمام مبحث در دو بخش خلاصه مى شود : 1 . شرايط شناخت . 2 . موانع شناخت .

بخش يكم : شرايط شناخت قرآن
مقدمه

از آن جا كه قرآن كلامى است با زبان خاص و كتابى است با لغت مخصوص ، و با توجه به اين كه نخستين ارتباط با هر كتابى از طريق خواندن آن كتاب است ، بايد شنونده و خواننده ى

آن از كلمات و حروف و مفردات و تركيب هاى آن آگاه باشد ، تا خواندن و شنيدن و گوش دادن به آن آسان گردد . بنابراين ، كسى كه زبان عربى نمى داند و آن ديگر را از ديگر زبان ها تشخيص نمى دهد ، بر كمترين درجه ى ارتباط با قرآن و تلاوت آن توانايى ندارد ، با آن كه در موارد متعددى خداوند سبحان مردم را به تلاوت قرآن امر فرموده است ؛ . . . فاقرءوا ما تيسر من القران . ( 116 )

حضرت رضا عليه السلام شب ها در بستر خواب ، مقدار زيادى قرآن مى خواند و هنگامى كه به آيات يادآور بهشت يا جهنم مى رسيد ، بسيار مى گريست و از خداوند بهشت را مسئلت مى كرد و از آتش دوزخ به او پناه مى برد . ( 117 )

شرط يكم : آگاهى كامل بر قواعد عربى

نخستين شرط براى تدبر در قرآن ، شناخت قواعد و علوم خاص زبان عربى است كه خداوند سبحان مى فرمايد : انا اءنزلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون ( 118 ) و كتاب فصلت اياته قرانا عربيا لقوم يعلمون ( 119 ) و قرانا عربيا غير ذى عوج لعلهم يتقون . ( 120 )

معناى غير ذى عوج بودن قرآن

نبودن كژى در قرآن بدين معناست كه قرآن از جهت لفظو معنا صراط مستقيم است و منحرف كردن آن نيز شدنى نيست . چون تعبير غير ذى عوج مانند تعبير غير ذى زرع است ؛ يعنى با توجه به اقسام زمين كه داير و باير و موات و غير ذى زرع است و داير كشت پذير

است و در آن زراعت مى شود . دومى نيز چنين است ، ولى زراعتى در آن نيست و سومى اصلا قابليت زراعت را ندارد و بايد اصلاح شود و چهارمى نيز چنين است ، به گونه اى كه شدنى نيست آن زمين را تغيير داد و اصلاح صنعتى در آن بى اثر است .

بنابراين ، شباهت قرآن به چنين زمينى از آن جهت است كه اساسا تحريف ناپذير است و هيچ تلاشى در كژ ساختن آن ثمر بخش نيست ؛ نه تنها اكنون ، بلكه در هيچ زمانى لباس تحريف بر تن نمى كند .

همچنين از آنجا كه قرآن به زبان عربى غير ذى عوج است ، بايد بر قواعد آن اطلاع كامل يافت تا نخست لفظآن را فهميد ، سپس به معنايش رسيد . گاهى خداوند اين زبان را به غير ذى عوج مى ستايد و گاهى به عربى مبين . بدين معنا كه زبان قرآن همه ى زبان ها را بيان مى كند ، با آن كه زبان هاى ديگر از تفسير او ناتوانند . زبان قرآن روشنگر هر زبانى است ، ولى زبانى برتر از آن نيست كه روشنگر قرآن باشد . پس ، اين زبان خصوصيتى دارد كه در غير آن يافت نمى شود؛ لسان الذى يلحدون اليه اءعجمى و هذا لسان عربى مبين . ( 121 )

معناى قرآن نيز معارف بلندى است و تنها عقل هايى بدان مى رسند كه از سطح حس و خيال و وهم گذشته اند . زيرا اين معارف داراى شاءن كتب مرفوعه اند و از جهت ذات صحف مطهره هستند؛ چنان

كه الفاظآن نيز به زبان عربى مبين است كه تنها اديبان و فصيحان و بليغان در قلمرو تخصص خودشان به قواعد آن دست مى يابند . هنگامى كه نخستين شرط ، اطلاع از قواعد عربى مبين ، فراهم شد ، نوبت به شناخت معانى قرآن و ساير شرايط آن مى رسد .

فرمان و تشويق خداوند به تلاوت قرآن

خداوند سبحان به تلاوت قرآن امر ، مردم را به آن تشويق كرده است و آداب تلاوت ، مانند استعاذه و پناه بردن به خداوند از شر شيطان رجيم از آغاز تا پايان قرائت قرآن را بيان كرده است ؛ فاذا قراءت القران فاستعذ بالله من الشيطان الرجيم ( 122 ) به خداوندى پناهنده شو كه جز او پناهگاهى نيست ؛ و لن اءجد من دونه ملتحدا ( 123 ) تا شيطان بر تو چيره نگردد؛ انه ليس له سلطان على الذين امنوا و على ربهم يتوكلون * انما سلطانه على الذين يتولونه و الذين همم به مشركون . ( 124 )

آداب تلاوت قرآن

يكى از آداب تلاوت پناه بردن به خداوند است در حال قرائت ؛ نه تنها در شروع آن ، بلكه از آغاز تا پايان ، يكى ديگر از آداب تلاوت ترتيل است ؛ و رتل القران ترتيلا ( 125 ) و مانند آن از سنت هايى كه براى تلاوت ذكر مى شود .

فرمان خداوند به تدبر در قرآن

افزون بر ترتيل ، خداوند به تدبر در قرآن امر ، و مردم را به آن تشويق كرده است و براى آن آداب و احكامى بيان فرموده است و آن را تكليف مهم الاهى قرار داده است ؛ كتاب اءنزلناه اليك مبارك ليدبروا اياته و ليتذكر اءولوا الاءلباب ( 126 ) و اءفلم يدبروا القول اءم جاءهم ما لم ياءت اباءهم الاءولين ( 127 ) و اءفلا يتدبرون القران و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا ( 128 ) و اءفلا يتدبرون القران اءم على قلوب اءقفالها ( 129 ) و ديگر آياتى كه به تفكر و تعقل و تعلم معارف قرآنى فرا مى خواند .

حقيقت معارف قرآنى

معارف قرآنى از امور محسوس و متخيل و موهوم نبوده ، نيز از امور اعتبارى و فرآورده ى دست بشرى نيست ، بلكه از امور وجودى حقيقى است كه حواس ، آن را درك نكرده ، خيالات و اوهام بدان نمى رسند . چون يگانگى و دانش و قدرت خداوند به هر چيزى احاطه دارد و حيات مطلقه اش كه مرگ آن را فرا نمى گيرد و نظاير اين اوصاف حقيقى كه قرآن در الهيات آن را بيان مى كند ، همگى از دسترس وهم و خيال ، به ويژه حس ، دور است .

پس ، بدين جهت حكم كلام قرآن و متلكم آن خداوند يكسان است ؛ چنان كه حس ظاهر توان درك حقيقت وحى و نبوت و رسالت و امامت و خلافت و عصمت و ملائكه و روز قيامت - با مواقف آن - را ندارد ، ولى شايد بعضى از

اين امور ، تخيل يا توهم شود ، ليكن بايد توجه شود كه شناخت صحيح آن ها تنها با عقل محض يا شهود تام شدنى است .

نيز علوم قرآنى مانند علوم طبيعى يا تعليمى يا ادبى نيست كه به وسيله ى حس و تجربه يا اعتبار دست يافتنى باشد ، گر چه معيار همه ى علوم و ادراكات حتى علوم طبيعى و ادبى در تحليل نهايى همان عقل است . زيرا مستند همه ى علوم است ، جز اين كه اين علوم در عرصه ى طبيعت و ادبيات داراى مبادى محسوس يا اعتبارى هستند .

از اين رو حس و اعتبار به آن ها دست مى يابد ، ولى علوم الاهى كه بدان ها اشاره شد ، از حس و اعتبار فراتر است ، حتى در مبادى خود از حس و اعتبار بى نياز است . پس ، از جهت شيوه با علوم تجربى و غير آن كه در بعد ذهن و خارج يا بعد خارج ، فقط با ماده سر و كار دارد نمى تواند مساوى باشد . زيرا علوم الاهى به طور كلى از ماده منزه است ، به گونه اى كه تعلق به ماده مانع درك آن ها مى شود؛ يعنى ماده نه تنها زمينه ساز نيست ، بلكه خود مانعى براى چنين علوم است كه در بيان موانع شناخت قرآن كريم به آن پرداخته مى شود؛ اكنون شرايط شناخت قرآن را بررسى مى كنيم .

شرايط شناخت قرآن

از جمله شرايط شناخت قرآن ، طهارت از هر پليدى و پاكى از هر گونه آلودگى است . خداوند سبحان مى فرمايد : انه

لقران كريم * فى كتاب مكنون * لا يمسه الا المطهرون ( 130 ) ؛ آن چه از كتاب مكنون از اجنبى پوشيده است ، براى انسان پيراسته از هر آلودگى نيل پذير است و آن كتاب مكنون نيز ظرف اين قرآن كريم و محيط به آن و باطن آن و معنا و مقصد آن است و براى حواس فهم پذير نيست .

اهل بيت عليهم السلام تنها عارفان به كنه قرآن

خداوند متعالى پس از بيان اين شرط مهم ، دارندگان اين شرط را نام مى برد؛ انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا ( 131 ) و چون تطهير در حقيقت براى نابود ساختن آثار پليدى است ، پس از آن كه خود آن رجس از بين رفت ، تطهير را پس از پاك سازى ذكر كرد؛ يعنى هيچ مجالى براى خود رجس و اثر آن در اهل بيت عليهم السلام وجود ندارد و به طور كلى ، اين در مقام دفع رجس است از اول رجس وجود ندارد ، نه اين كه رجسى وجود دارد و خداوند آن را رفع مى كند . ( 132 )

مقتضاى حصر در : لا يمسه الا المطهرون ( 133 ) آن است كه رسيدن به كنه قرآن كه همان كتاب مكنون است ، ويژه ى اهل بيت عليهم السلام است و اين ، همان همراهى حقيقى ميان ثقلين است كه از حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به دست مى آيد .

پس خود قرآن بيان مى كند كه كسى جز اهل بيت وحى و عصمت عليهم

السلام چنان كه شايسته است ، آن را درك نمى كند و به كنه آن نمى رسد؛ چنان كه آنان نيز به حق اظهار مى دارند كه كنه قرآن و تاءويل آن را تنها راسخان در علم مى دانند و فقط آنان واجد چنين وصفى هستند - براى اين موضوع در كتاب هاى روايى ، مانند بصائر الدرجات ( 134 ) بابى ويژه تنظيم شده است - و بى ترديد اهل بيت عليهم السلام به ظاهر و باطن قرآن عالمند و كسى غير از اوصيا ، همه ى قرآن را جمع نكرده است .

بنابراين ، كسى كه از هر جهت پاك باشد - خالص ترين آن ، طهارت از رؤ يت اخلاص است - و كسى كه از اين مرتبه والاى طهارت برخوردار شود و جزو بندگان مخلص خداوند باشد به رستگارى رسيده است . پس چنين كسى شايسته است كه به كتاب مكنون عالم گردد و نيز كسى كه از هر جهت طاهر نگرديده ، بلكه صرفا از بعضى جهات پاك است ، فقط به اندازه ى طهارت خود به قرآن عالم است .

چون رسيدن به كنه قرآن مشروط به طهارت كامل است كه از آن به عصمت تعبير مى شود و تنها عترت طاهره اند كه به عصمت الاهى معصومند . از اين رو خداوند سبحان ، رسول خود را مبين و مفسر قرآن قرار داد؛ و اءنزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم . ( 135 )

آگاهى عترت از باطن قرآن

در مباحث پيشين گذشت كه ائمه عليهم السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نور واحدند؛ پيامبر

صلى الله عليه و آله و سلم از جهت نبوت و رسالت نسبت به ائمه عليهم السلام امتياز دارد ، ولى از جهت ولايت هيچ اختلافى با يكديگر ندارند . ايشان به تفسير و تاءويل و ظاهر و باطن قرآن عالم هستند . چنان كه اقتضاى همراهى و جدايى ناپذيرى ثقلين از يكديگر در همه ى مراتب وجودى چنين است .

پس رسيدن به كليه ى حدود الاهى شدنى نيست ، مگر با رجوع به عترت طاهره عليهم السلام چنان كه اعتماد بر روايات نقل شده از ايشان شدنى نيست ، مگر پس از عرضه ى آن ها به قرآن ، آن روايات متعارض باشند يا نه ؛ چنان كه امر به عرضه ى روايات به قرآن به صورت متواتر از رخ ود ائمه عليهم السلام نقل شده است و اين نيز مقتضاى اطلاق معيت ثقلين است .

كسى كه به اسلوب ثقلين آگاه باشد ، به خوبى مى داند كه چگونه فهم هر يك در گرو فهم ديگرى است ، بدون آن كه اشكال دور پديد آيد؛ بدين بيان كه براى فهم قرآن بايد به كلام معصوم عليه السلام نگريست و براى درك كلام معصوم نيز بايد به قرآن رجوع كرد . افزون بر آن كه بر اثر و نتيجه ى تلازم ثقلين و امتناع جدايى آن دو از يكديگر نيز بر اين اسلوب متوقف است .

حضرت رضا عليه السلام نيز به اين مطلب كه علم به باطن قرآن و نيز تاءويل آن نزد دعوت طاهره عليهم السلام است ، اشاره كرده است . در پاسخ على بن محمد بن الجهم كه پرسيد

: اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آيا شما به عصمت پيامبران اعتقاد داريد ؟ حضرت فرمودند : آرى . وى پرسيد : پس در مورد آيه ى : و عصى ادم ربه فغوى ( 136 ) چه مى فرماييد ؟ حضرت فرمودند : واى بر تو اى على ! تقوا پيشه كن و زشتى ها را به پيامبران نسبت نده و كتاب خداوند بزرگ را با راءى خود تاءويل مكن . خداى والا مى فرمايد : و ما يعلم تاءويله الا الله و الراسخون فى العلم . . . ( 137 ) ؛ و يحك يا على ، اتق الله و لا تنسب الى اءنبياء الله الفواحش ، و لا تتاءول كتاب الله عزوجل براءيك ، فان الله عزوجل يقول : و ما يعلم تاءويله . . . . ( 138 )

تشويق الاهى به تحصيل طهارت

حاصل سخن اين كه ، قرآن از صحف مطهره است ؛ فى صحف مكرمة * مرفوعة مطهرة * ( 139 ) و رسول من الله يتلوا صحفا مطهرة ( 140 ) و گذشت كه شناخت هر چيز از سنخ همان چيز است ، پس شناخت صحيفه ى مطهره قرآن ناگزير بايد از قيد وهم و آلودگى خيال و زنگار غفلت پاك باشد .

روشن است كه اهل توهم و تخيل و مبتلايان به زنگار غفلت به شناخت پاك دسترسى ندارند و خداوند متعالى پس از معرفى پاكان - عترت و معصوم عليهم السلام - مردم را به تحصيل طهارت تشويق فرموده است ؛ ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين ( 141 ) و والله يحب

المطهرين . ( 142 ) چون حكم به محبوبيت انسانى كه خود را براى خدا سبحان پاك كرده است ، در حقيقت تشويق مردم به دست آوردن ملاك محبت است در حقيقت ، ملاك محبت چيزى جز طهارت نيست و خداوند سبحان راه هاى دستيابى به طهارت را بيان فرموده است .

راه هاى تحصيل طهارت

1 . انفاق در راه خداوند؛ خذ من اءموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها . ( 143 )

2 . رعايت حجاب و عفاف ؛ و اذا ساءلتموهن متاعا فسئلوهن من وراء حجاب ذلكم اءطهر لقلوبكم و قلوبهن . ( 144 )

3 . وضو و تيمم براى اعمالى كه مشروط به طهارت است و ان كنتم مرضى اءو على سفر اءو چاء اءحد منكم من الغائط اءو لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا . . . و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم . . . . ( 145 ) مراد از طهارت در اين آيه ، تنها نظافت و پاكيزگى ظاهرى نيست . زيرا از سويى در اين نوع از طهارت ، قصد قربت شرط است و از سوى ديگر ، نظافت به وسيله خاك - در تيمم - حاصل نمى شود . چون خاك مالى كردن صورت و دو دست نظافت نيست .

پس منظور از آيه ، طهارت از آلودگى خواهش هاى نفسانى و نيز پاكيزگى از پليدى غرور و مانند آن است ؛ گر چه در بعضى از اين موارد به نوعى از نظافت ظاهرى هم مى انجامد .

طهارت بنيادين

يكى از راه هاى تحصيل طهارت رفت و آمد در مساجدى است كه بر اساس تقوا براى برپايى نماز و مانند آن بنيان نهاده شده است ؛ فيه رجال يحبون اءن يتطهروا و الله يحب المطهرين ( 146 ) و نيز آيات ديگرى كه اساس طهارت را عبادت و بندگى خداوند سبحان در خصوص اوامر و نواهى او نام مى برد . از اين رو ، هر

كس عابدترين و مطيع ترين انسان ها در پيشگاه خداوند باشد ، مطهرترين و نيكوترين آنان است و نصيب و بهره ى او نيز از صحف مطهره فراوان تر است .

در مقابل ، كسى كه بر پايه ى استكبار ، از عبادت خداوند خوددارى كند ، در گمراهى مستى طبيعت ، آلوده به چرك و طغيان و پليدى فتنه و سرگردانى است . پس به سبب نداشتن شرط شناخت و طهارت به هيچ وجه بهره اى از آن صحف مطهره ندارد . چون خداوند مى فرمايد : . . . و من يرد الله فتنته فلن تملك له من الله شيئا اءولئك الذين لم يرد الله اءن يطهر قلوبهم فى الدنيا خزى و لهم فى الاخرة عذاب عظيم . ( 147 )

با توجه به اين كه اراده ى خداوند دو نوع است : تكوينى و تشريعى ؛ اولى تخلف ناپذير است و مراد آن قطعا محقق مى شود و دومى به جهت عصيان بندگان امكان تخلف و عدم تحقق دارد منظور از اراده در اين آيه ، اراده ى تكوينى است ، نه تشريعى . زيرا اراده ى تشريعى اطلاق دارد و همه ى مكلفان را در بر مى گيرد . چون خداوند متعالى با اراده ى تشريعى عمومى اش خواسته است همه ى بندگان را پاك كند .

به همين دليل بندگان را به طور مساوى در معرض تكاليفى قرار داده كه سبب تطهير آنان مى شود؛ ولى بعضى از انسان ها از انجام دادن تكاليف سرپيچى كرده اند و زندگى دنيوى آنان را فريفته است و حيات اخروى را در مقابل

دنيا از دست داده اند .

اينان كسانى هستند كه اراده ى تكوينى خداوند به تطهير قلب هاى آنان تعلق نگرفته است ؛ معناى اراده در آيه ى تطهير نيز اراده ى تكوينى است . چون اراده ى تكوينى خداوند به تطهير عترت طاهره عليهم السلام اختصاص يافته است ، ولى اراده ى تطهير از طريق قوانين تشريعى ، عام و شامل غير عترت نيز هست .

بنابراين ، خداوند به اراده ى تشريعى اش خواسته است كه همه ى بندگان تطهير شوند ، ولى متعلق اراده ى تكوينى او در خصوص طهارت ، ويژه ى عترت طاهره عليهم السلام است . شاهد اين مدعا كه مراد از طهارت در اين آيات ، طهارت معنوى است ، اين آيه است : لم يرد الله اءن يطهر قلوبهم . . . . ( 148 ) چون متعلق تطهير ، قلب ها و باطن اين افراد است ، نه بدن ها و ظواهر آنان .

همچنين خداوند سبحان از طريق اراده ى تشريعى عمومى خواسته است كه همه ى بندگان از حضيض پستى عالم طبيعت بالا آمده ، به فرا طبيعت پرواز كنند .

بدين جهت آنان را به امور عبادى مكلف فرموده تا به سوى خداوند كه كمال محض است ، تقرب جويند و به سوى او بالا روند؛ صعودى كه ويژه ى گروه خاصى نيست ، بلكه به همه ى بندگان در همه ى زمان ها و مكان ها ، از طريق اذن تشريعى عمومى ، اجازه ى تكامل داده شده است ، جز اين كه خداى متعالى مساجد و مشاهد مشرفه را خاص نه

هاى خاصى قرار داده است و تكوينا اجازه داده تا اين اماكن بدون وجود مانعى ، رفعت و بلندى يابد؛ . . . فى بيوت اءذن الله اءن ترفع . ( 149 )

بنابراين ، رفتن به مساجد و آمد و شد در مشاهد مشرفه سبب برترى ممدوح مى شود؛ يرفع الله الذين امنوا منكم و الذين اءوتوا العلم درجات . ( 150 ) از اين رو انسانى كه نسبت به اوامر ثقلين فرمانبردار باشد ، به اذن خدا رفعت يافته ، عقلش به صحفى دست مى يازد كه از مرز حس و خيال و وهم و عالم طبيعت بالاتر است .

يراستگى از پستى طبيعت

از مطالب گذشته روشن مى شود كه براى شناخت قرآن شرط ديگرى لازم است و آن رفعت و پيراستگى از پستى طبيعت است . بى ترديد عترت طاهره عليهم السلام و دوستان و پيروانشان رفعت يافتگان الاهى اند و راه به دست آوردن آن رفعت ، رفتن به مساجد و مشاهد شريفه و اطاعت از اوامر كتاب و عترت است و حقا آنان كه از اين خانه هاى بلند مرتبه رو گرداندند و اوامر كتاب و سنت را گردن ننهادند ، كسانى هستند كه اراده ى تكوينى خداوند به رفعت ايشان از حضيض طبيعت تعلق نگرفته است ، گر چه اراده ى تشريعى او برترى آنان را خواسته است ؛ و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اءخلد الى الاءرض و اتبع هويه . ( 151 )

اين آيه به داستان بلعم باعور اشاره دارد كه وى مورد عنايت خداوند واقع شد و نشانه هايى به او عطا شد ، ولى با

سوء استفاده از اين مقام ، از زيانكاران گرديد چون از جهت اراده ى تشريعى ، خواست خداوند رفعت يافتن او بود و نمونه اى از آيات و نشانه هايش را نيز به او بخشيد ، ولى او از آيات الاهى بريده شد و به زمين ميل كرد و شرط اراده ى تكوينى خداوند براى رفعت را به دست نياورد .

از اين رو ، خداوند تكوينا رفعت او را اراده نكرد . زيرا اگر اراده ى تكوينى خداوند به بزرگى او تعلق گرفته بود ، تحقق آن اراده ، قطعى و تخلف ناپذير بود؛ ليكن عدم تحقق رفعت بلعم باعور نشانگر آن است كه اراده ى خداوند از نوع تشريعى بود ، نه تكوينى .

همچنين روشن شد كه استنباط اين شرط از روى وصف رفعت است كه خداوند براى آن صحف الاهى بيان داشته است و چنان كه گذشت شناخت هر چيز از سنخ همان چيز است . پس شناخت صحيفه ى عالى رتبه ناگزير عارف بلند مرتبه مى طلبد - چنان كه در شرط بودن طهارت براى معرفت بيان گرديد - زيرا ستودن صحيفه به رفعت ، مانند آن است كه گفته شود : اين صحيفه تنها در معرض دستيابى كسانى است كه خداوند آنان را به مرتبه ى عالى بالا برده است .

كرامت و ارجمندى

يكى از شرايط شناخت قرآن كرامت و پيراستگى از فرومايگى هاست . زيرا كرامت يكى از اوصاف صحف الاهى است كه قرآن اشرف آن هاست . فى صحف مكرمة * . . . باءيدى سفرة * كرام بررة . ( 152 ) چنان كه خداوند قرآن را

نيز به كرامت ستوده است ؛ انه لقران كريم . ( 153 ) پس قرآن ، مظهر اسم كريم است و كريم يكى از اسماى حسناى خداوند است ؛ قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاءشكر اءم اءكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم . ( 154 )

راه ارشاد به تحصيل صفتى برتر

ستودن كتابى به وصف خاص ، انسان را به لزوم تحصيل شرايط مربوط به شناخت آن كتاب و نيز موانع شناخت آن راه مى نمايد . مثلا توصيف قرآن به عربى مبين ( 155 ) نشانه ى آن است فقط كسى كه به دستور زبان عربى آشناست ، توان شناخت قرآن را دارد و نيز ستودن قرآن به كرامت نشان آن است كه معرفت قرآن براى انسان كريم ميسر است . چون رسول كريم و نيز قرآن كريم فقط از روى كرامت سخن مى گويند . پس كسى كه سهمى از كرامت ندارد ، چگونه قدرت شناخت كرامت را داراست ؟

تقوا ، مدار كرامت

خداوند سبحان مدار كرامت را تقوا مى داند . چون با پيدايش تقوا كرامت نيز پديد مى آيد و با دوام آن نيز كرامت استمرار مى يابد . چنان كه با شدت و قوت تقوا ، كرامت نيز تشديد و تقويت مى شود؛ ان اءكرمكم عند الله اءتقيكم ( 156 ) و با نابودى تقوا ، كرامت نيز به طور كلى نيست مى شود . زيرا هنگامى كه از طريق طغيان ، تقوا از بين رود ، از طريق اهانت ، كرامت زائل مى شود؛ . . . و من يهن الله فما له من مكرم . ( 157 ) خداوند فقط متقيان را كرامت مى بخشد و اگر كسى به جهت طغيان و سركشى از تقوا جدا شود ، با سوء اختيار خود كرامت را به خوارى جايگزين ساخته است و از كتابى كه بر گرد كرامت و كرامت نيز بر گرد آن مى چرخد ، هيچ بهره اى ندارد .

بنابراين

، كرامت و پيراستگى از پستى هاى دنيوى ، شرط مهم شناخت قرآن كرمى است . زيرا ستودن قرآن به كرامت مانند اين سخن است كه قرآن را تنها كسانى حس مى كنند كه خداوند به آنان نسبت به دنياى پست كرامت بخشيده باشد .

پس كسى كه دنيا او را فريفته است و بهره اش را به فرومايگى و پستى فروخته است و آخرتش را به بهاى اندك خريده و سركشى كرده ، در هواى نفس خود فرو رفته است ، چيزى از كتاب كريم را به ارث نمى برد ، گر چه آن را تلاوت كند و ببوسد و بعضى اوقات آن را بر سر نهد راز مطلب همان است كه به آن اشاره شد .

آشنايى با غيب و باور كردن آن

يكى ديگر از شرايط شناخت قرآن شناخت غيب و ايمان اجمالى به آن است . زيرا قرآن - چنان كه گذشت - از غيب و باطن عالم خبر مى دهد . از اين رو كسى كه وجود را مساوق با ماده مى داند و هر موجودى را مادى مى پندارد و بر آن است كه هر چه ماده ندارد ، موجود غير حقيقى ، بلكه خرافه اى است كه وهم آن را داراى دو نوع ساخته و دست خيال آن را بافته است ، چنين كسى از كتابى چون قرآن كه موجود را داراى دو نوع غيب و شهادت مى داند بهره اى نمى برد . زيرا اعتقاد او با محتواى آن كتاب مخالف است .

كسى كه بعضى از موجودات را غير مادى مى داند و ملاك شناخت را تنها به حس محدود نمى كند

، بلكه معيار اصيل شناخت را عقل يا شهود دانسته ، حس و تجربه را مددكار آن دو مى داند و نيز منشاء ارزش و اعتبار حس و شهادت را همان عقل مجردى مى داند كه خود نيز از عالم طبيعت نهان است ، چنين كسى از قرآن بهره مى برد . چون اعتقاد وى درباره ى موجودات با محتواى قرآن هماهنگ است .

خداوند سبحان راز بهره نبردن از قرآن را براى كسى كه وجود را منحصر به ماده مى داند ، چنين بيان مى كند : . . . و لكن اءكثر الناس لا يعلمون * يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون . ( 158 ) آنان به باطن زندگى دنيا آخرت علم ندارند و با وجود آن كه آخرتى هست ، توجهى به آن ندارند ، بلكه از آن غافلند . بدين جهت به رسولش صلى الله عليه و آله و سلم امر فرمود كه از اين افراد روى گردان باشد . چون آگاهى آنان براى شناخت قرآن به حد نصاب لازم نمى رسد؛ فاءعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا * ذلك مبلغهم من العلم ان ربك هو اءعلم بمن ضل عن سبيله و هو اءعلم بمن اهتدى . ( 159 )

مصحح اين اعراض و رويگردانى و موجب دورى گزيدن نيكوى او ، آن است كه قرآن براى هدايت مردم در هر شهرى و عصرى نازل شده است ، ولى معارف قرآن كه مبتنى بر غيب است ، براى كسانى كه به چيزى ايمان نمى آورند ، مگر آن كه

آن را حس كرده ، آشكارا بنگرند و تنها محسوسات و مشاهدات خود را باور دارند ، سودى ندارد . از اين رو خداى متعالى مى فرمايد : هدى للمتقين * الذين يؤ منون بالغيب . ( 160 )

مراتب شناخت غيب و ايمان به آن

اين شرط معرفت يعنى شناخت غيب و ايمان به آن چون ساير پيش گفته داراى مراتبى است . هر كه تمام آن درجات را داشته باشد ، بهره ى او از قرآن بيش تر است و هر كه بعضى از آن مراتب را دارا باشد ، به همان اندازه از قرآن بهره مى برد . چنان كه قرآن عينى يعنى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم براى همه ى فرستاده شد؛ و ما اءرسلناك الا كافة للناس بشيرا و نذيرا ، ( 161 ) ولى تنها مؤ من به غيب از وجود ايشان بهره مند مى شود . از اين رو خداى متعالى مى فرمايد : لقد من الله على المؤ منين اذ بعث فيهم رسولا . ( 162 )

اكنون انسان آگاه زيرك به اهميت اين شرط در مقايسه با ساير شرايط پى مى برد ، به گونه اى كه اگر گفته شود : اين شرط از آن جا كه به عقل نظرى مربوط است ، مهم ترين شرط است ، سخن گزافى نيست . زيرا شرايطى كه مربوط به عقل عملى است ، در رتبه ى شرايطى نيست كه مربوط به عقل نظرى است ، چنان كه خود عقل عملى نيز در رتبه ى عقل نظرى نيست .

براى مثال ، طهارت از آلودگى تعلق به دنيا و نيز گسستن

از اين دنياى كوچك و پيراستن از پستى وابستگى به ماده و تجملات و جواهرات و زيبايى هاى آن و امثال اين گونه اوصاف نفسانى كه مربوط به عقل حقيقى است و به واسطه ى آن خداى رحمان عبادت و بهشت كسب مى شود . همه ى اين امور از شئون عقل عملى است كه در مقايسه با شناخت غيب و ايمان به آن كه از شئون عقل نظرى است ، از اهميت كم ترى برخوردار است .

اعتراف به وجود غيب ؛ پايه ى شناخت

اساس شناخت و معيار عقلى ، آن پذيرفتن انواع دوگانه ى موجودات است ؛ غيب و شهادت . بى ترديد وحدت خداوند و ساير اوصاف ذاتى او نسبت به عالم طبيعت غيب است و از پليدى و آلودگى طبيعت منزه است و نيز ملائكه و وحى و نبوت و رسالت و خلافت الاهى و عصمت و علم به غيب و خبر دادن از آن و مثال اين گونه امور كه همگى از معارف قرآنى است ، به عالم غيبى مربوط مى شود كه حواس آن را درك نمى كند و دست تجربه و اعتبار اجتماعى به آن نمى رسد و بافته هاى خيال و احساسات وهم ، كرامت آن را لمس نمى كند .

بنابراين ، اساس علوم قرآنى بر پايه ى مجردات غايب از اوهام و به طريق اولى غايب از حس استوار است و مهم ترين شرط لازم براى شناخت قرآن آن است كه عقل پيراسته از طبيعت ، معيار شناخت قرار گيرد و پذيرفته شود كه مطلق وجود ، تنها در طبيعت خلاصه نمى شود ، بلكه دو نوع طبيعى و فرا طبيعى

دارد . در اين صورت است كه تدبر در قرآن و استنباط از آن و اعتماد و استناد و استدلال به آن و بهره گيرى از هدايت آن ممكن مى گردد؛ اين مهم نيز پس از به دست آوردن ساير شرايط است .

نمونه هايى از معارف غيبى انكار شده

اكنون نمونه هايى از معارف غيبى قرآن را مى آوريم كه ملحدان به انكار آن ها پرداخته اند و از آن ها شگفت زده شده اند و بيزارى جسته اند و از آن معارف غيبى به اسطوره ياد كرده اند . زيرا اين گمان بر اوهام شان چيره شده كه موجود فقط شى ء محسوس است و هر چه را كه حس به ذات و جوهر آن نمى رسد ، فرض وجودش محال است ، و نيز هر چيزى كه مانند جسم ذاتا يا به سبب چيزى كه در آن است ، مانند احوال جسم ، اختصاص به مكان يا وضعيتى نيابد ، بهره اى از وجود ندارد .

اين ملحدان مى گويند : و ما يهلكنا الا الدهر ( 163 ) و نيز مى گويند : لن نؤ من لك . . . اءو تاءتى بالله و الملئكة قبيلا ( 164 ) خدا را بياورى تا ما او را روياروى ، همچون ماده ببينيم و نيز ملائكه را بياورى تا آن ها را در مقابل خود بنگريم .

روشن است كسى كه نهايت درجه ى علمش اين مقدار اندك است كه موجود را در محسوسات منحصر مى سازد ، چگونه او خدا را مى تواند درك كند ؟ خدايى كه لا تدركه الاءبصار و

هو يدرك الاءبصار و هو اللطيف الخبير ( 165 ) و نيز چگونه شدنى است چنين كسى نشئه ى نهايى را بشناسد كه ملائكه ديده نمى شوند ، مگر اين كه در همان نشئه باشد يا اگر هنوز به آن عالم نرفته ، در آن حالت ويژه باشد ، چنان كه خداى متعالى مى فرمايد : يوم يرون الملئكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا محجورا . ( 166 )

آنان نيز مى گفتند : لو لا نزل هذا القران على رجل من القريتين عظيم . ( 167 ) زيرا آن ها به زمين متمايل بوده ، گمان كرده اند كه اصالت براى ماده است و هر كه مالك تجملات و زينت آن باشد . او بزرگ است و نبوت هم مقام مادى بسيار بزرگى است كه ناگزير از آن بزرگ مادى است .

روشن است كه محدوده ى علمش اين اندازه ناچيز است ، چگونه مى تواند درك كند كه نبوت يك شاءن الاهى و داراى عظمت معنوى است و فقط صاحب خلق عظيم و ملكات نفسانى عظيمى چون عصمت ، به آن دست مى يابد . از اين رو ، با بى خردى مى گويد : لن نؤ من حتى نؤ تى مثل ما اءوتى رسل الله . ( 168 ) چنان كه خداوند از آنان حكايت مى كند : بل يريد كل امرى منهم اءن يؤ تى صحفا منشرة ( 169 ) ، و نيز مى گفتند : ان هى الا حياتنا الدنيا و ما نحن بمبعوثين ( 170 ) و ءاذا متنا و مكنا ترابا ذلك رجع بعيد؛ ( 171

) يعنى از حد امكان و از فهم عقلى ما دور است كه انسان ها پس از مرگ دوباره زنده و برانگيخته شويم . از اين جهت چنين افرادى از معاد وحشت داشته ، از آن تعجب مى كنند و مى گويند : هل ندلكم على رجل ينبئكم اذا مزفتم كل ممزق انكم لفى خلق جديد . ( 172 )

آرى كسى كه حوزه ى علمش اين اندازه تنگ باشد ، چگونه مى تواند درك كند كه انسان با مردن نيست مى شود ، بلكه متوفى مى گردد و در زمين گم نمى شود ، بلكه از خانه اى به خانه ديگر مى رود .

موارد فوق نمونه هايى است كه به مبداء و معاد و وحى و نبوت مربوط مى شود و مبناى همه ى آن ها عدم انحصار معيار شناخت در حس ، و موجود در محسوس است . از اين رو ، ملحدانى كه گمان مى كنند هر چه حس به آن نمى رسد ، ممتنع الوجود است و هرگز پديد نمى آيد ، در برابر معارف غيبى چنين مى گويند : ان هذا الا اءساطير الاءولين . ( 173 )

معارف غيبى از امور مشترك ميان پيامبران

از آنجا كه اين معارف غيبى از امور مشترك در نبوت همه ى پيامبران است ، گفته هاى ملحدان نيز از مشتركات همه ى ملحدان جاهليت مادى است . بدين جهت سخن باطل آنان در موارد متعددى در قرآن كريم آمده است كه در هر عصرى در برابر هر پيامبرى ، ملحدان چنين مى گفتند . به گونه اى كه امروز با وجود پيشرفت صنعت و الترونيك ، نهايت شبهات

مادى گرايان و مشكل ترين مسائل اعتقادى آنان از گفته هاى پيشينيانشان تجاوز نمى كند؛ هر چند اختلاف زبانى و رنگى دارد ، ولى قلب هايشان مانند يكديگر است .

از اين رو ، چنان كه گذشتگان رويگردان از راه خداوند چنين مى گفتند : يا شعيب ما نفقه كثيرا مما تقول ( 174 ) ، جانشينان طالح و بدكار آنان نيز مى گويند : اين ها چيزى جز تحجز و ارتجاع و افتراهايى شبيه به اين دو نيست ؛ مانند اين سخن كه : دين افيون توده هاست .

اكنون سخن در مقام يكم و شرايط شناخت قرآن پايان يافت . پس از آن به مقام دوم و موانع شناخت قرآن اشاره مى شود؛ چنان كه به بعضى از اين موانع در كنار ذكر شرايط اشاره شد . زيرا هر چه شرط شناخت است ، در حقيقت از مقابل آن ، مانع شناخت به دست مى آيد . از اين رو ، گاهى يك وصف كمالى شرط معرفت ناميده مى شود و مقابل آن ، مانع معرفت به شمار مى آيد؛ چنان كه از آيات مورد بحث در دو مقام روشن مى شود .

بخش دوم . موانع شناخت قرآن
مقدمه

همان گونه كه وجود خارجى اشيا به شرايط خاصى نياز دارد كه زمينه ساز آن است و نيز موانعى دارد كه از وجود آن جلوگيرى ، و آن را باطل مى كند؛ علم هم داراى شرايطى است كه آن را محقق مى سازد و نيز موانعى بازدارنده دارد . زيرا نظام علت و معلول ويژه ى عين و خارج نيست ، بلكه هر موجودى را كه وجودش عين ذاتش

نباشد ، نيز در بر مى گيرد . هر ممكن الوجودى پيرو اين قانون است كه وجودش در گرو شرايط خاص و عدم موانع مربوط به خود است . چنان كه حضرت رضا عليه السلام مى فرمايند : هر چه در غير خود قوام يابد ، معلول است و وجود هر معلولى در سايه ى وجود شرايط و فقدان موانع محقق مى شود؛ كل قائم فى سواه معلول . ( 175 )

در مباحث پيشين ، شرايط مهم براى شناخت قرآن مطرح گرديد و در ضمن آن ، به طور اجمالى موانع شناخت نيز به دست آمد؛ ولى قرآن كريم در بيان موانع شناخت به بيان اجمالى بسنده نكرده است ، بلكه با اشاره ى تفضيلى و يكايك به آن موانع ، آشكارا انسان را از آن ها بر حذر داشته است ؛ اما همان گونه كه شرايط دو نوع است : يكى مربوط به عقل نظرى و ديگرى مربوط به عقل عملى است ، موانع نيز دو قسم است ، يكى جهل در مقابل علم و ديگرى جهل در مقابل عقل كه در زبان ثقلين به اين بيان به ياد شده است : آنچه با آن خداى رحمان عبادت شده ، بهشت به دست مى آيد يا همان عقل عملى كه سبب مهار كردن غرايز سركش و خواهش هاى طغيانگر مى شود .

اكنون موانع مزبور را بدون ذكر تفصيلى همه ى تفاوت هاى دو صنف ، متذكر مى شويم ؛ هر چند اشاره ى اجمالى به آن ها ممكن است . همان گونه كه در بحث شرايط گذشت .

مادى گرايى ، مهم ترين مانع شناخت قرآن

يكى از موانع

- بلكه مهم ترين آن - عدم آگاهى از دو قسم موجود است ؛ موجودات غيبى و شهودى . جاهلان چنين مى پندارند كه موجودات منحصر است در مواردى كه با حس ديده مى شود ، از اين جهت هنگامى كه معارف غيبى به ويژه معاد را مى شنوند ، گمان مى كنند كه اين امور نيز بايد از امور طبيعى باشد كه حواس ، آن ها را درك مى كند و چون آن را در عرصه ى دنياى محسوس نمى يابند ، آن را نمى پذيرد؛

و اذا تتلى عليهم اياتنا بينات ما كان حجتهم الا اءن قالوا ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين * قل الله يحييكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الى يوم القيمة لا ريب فيه و لكن اءكثر الناس لا يعلمون . ( 176 )

ندانستن غيب بودن قيامت كه حواس دنيايى به آن نمى رسد و قيامت پس از دگرگونى دنيا ظهور مى يابد ، سبب مى شود كه در پيشگاه پروردگارشان چنين احتجاجات باطلى را عرضه كنند و اين جهل و نادانى در مقابل علم و آگاهى است ؛ چنان كه در ذيل آيه ى كريمه چنين آمده است : و لكن اءكثر الناس لا يعلمون ( 177 ) ، و اين مانع ، درد بزرگى است كه سبب كفر مى شود ، به ويژه در عصر پيشرفت صنعت و مشاهده ى آثار طبيعى آن در آسمان و زمين و دريا و خشكى و . . . .

تفكر مادى ، موجودات را در محسوس خلاصه مى كند؛ يعنى اگر چيزى در آسمان و زمين هست ، بايد حس از

آن آگاه باشد و اگر در هيچ يك از آن دو حس نشد ، محكوم به نيستى است و اعتقاد به وجود شى ء غير محسوس در حقيقت افسانه اى بيش نيست . چنان كه فرعون مى گفت : يا هامان ابن لى صرحا لعلى اءبلغ الاءسباب * اءسباب السموات فاءطلع الى اله موسى و انى لاءظنه كاذبا ؛ ( 178 ) در حالى كه از وجود غيبى خداوند سبحان كه از طريق وهم واقعا حس ، فهميدنى نيست ، غافل بوده ، نمى داند كه و هو الذى فى السماء اله و فى الاءرض اله . ( 179 )

پس همان گونه كه خدا در زمين الاه است و با حس ديده نمى شود ، در آسمان هم الاه است و با حس دست يافتنى نيست . ساختمان بلند بيهوده است و تلسكوپ و ديگر ابزار دانش هاى مادى ، براى ديدن او فايده اى ندارد . چگونه به وسيله ى حس مسلح يا غير مسلح مى توان بر خدايى احاطه پيدا كرد كه فيضش در درون هر چيزى ، حتى ساختمان بلند هست ، بدون آن كه با آن ها آميخته باشد و از هر چيزى بيرون است ، بدون آن كه از آن ها جدا شود !

نتيجه : ندانستن غيب بودن خداوند سبحان از حواس ، سبب مى شود كه فرعون چنين سخن بيهوده اى بگويد و اين جهل مانع شناخت قرآن است كه ندا مى كند خداى متعالى را با چشمان نمى توان درك كرد .

بنابراين ، دقيقا آنچه براى متفكر مادى شرط شناخت است ، همان مانع شناخت

خداوند و اسماى حسناى غيبى اوست . حضرت رضا عليه السلام در پاسخ كسى كه از چگونگى و كجايى خداوند پرسيد ، فرمودند : واى بر تو ! پندار تو غلط است . مكان آفرين مكان بردار نيست و چگونگى بخش ، كيفيت ندارد . او با كيفيت و مكان شناخته نمى شود و با حس درك نمى گردد و با چيزى سنجيده نمى شود؛ و يلك ان الذى ذهبت اليه غلط ، هو اءين الاءين بلا اءين و كيف الكيف بلا كيف ، و لا يعرف بكيفوفية و لا باءينونية و لا يدرك بحاسة و لا يقاس بشى ء .

مرد پرسيد : اگر به وسيله ى هيچ حسى درك نمى شود ، پس وجود ندارد ، لا شى ء و معدوم است ! امام در پاسخ وى فرمود : وقتى حواس تو از درك او ناتوان باشد ، ربوبيت او را نمى پذيرى ، ولى ما هنگامى كه حواس مان از درك او ناتوان مى گردد ، يقين مى كنيم كه او پروردگار ماست ، درست بر عكس اشياى ديگر كه تنها در صورت مشاهده و حس كردن به وجود آن ها يقين پيدا مى كنيم ؛ و يلك لما عجزت حواسك عن ادراكه اءنكرت ربوبيته ، و نحن اذا عجزت حواسنا عن ادراكه اءيقنا اءنه ربنا خلاف الاءشياء . ( 180 )

ناتوانى حس از درك خداوندى كه غيب و از عالم طبيعت پيراسته است ، سبب مى شود كسانى كه به اصالت حس و ملاك بودن آن براى شناخت معتقدند ، خداوند را انكار كنند ، در حالى كه عقل محض

پس از اثبات و تبيين ضرورت وجود خدا ، و ضرورت تنزه او از ماده و ملحقات آن و ضرورت تجرد او از طبيعت و آثار و احكام آن ، يقين مى كند كه او مانندى ندارد .

غالب معارف قرآن درباره ى وجود پروردگار متعالى و اسماى حسناى اوست كه حس از درك آن عاجز است . در اين صورت ، متفكر مادى كه پايه ى آگاهى هايشان بر حسى استوار است كه از شناخت آن معارف عاليه ى غيبى ناتوان است ، چگونه آن معارف را بشناسد و بدان ها اعتراف كند ؟ چگونه آنچه را حضرت رضا عليه السلام در شاءن او چنين فرمود؛ مى تواند درك كند؛ تعابير از وصف او عاجز ، و ديدگان ضعيف و تيره ، و شمارش صفات درباره ى آن به حيرت گرايد ، بدون حجاب و نهان است ، و بدون پرده در پرده اى پنهان است ، بدون ديدن شناخته مى شود و بدون تصوير ستوده ، بدون جسميت وصف مى شود : لا اله الا الله الكبير المتعال عجزت دونه العبارة و كلت دونه الاءبصار و ضل فيه تصاريف الصفات ، احتجب بغير حجاب محجوب و استتر بغير ستر مستور ، عرف بغير رؤ ية و وصف بغير صورة و نعت بغير جسم ، لا اله الا الله الكبير المتعال . ( 181 )

پس روشن شد كه تفكر مادى و جهل به اين كه معيار شناخت منحصر در حس نبوده ، موجود نيز منحصر در محسوس نيست و نيز غيب اسطوره اى نيست كه دست خيال آن را بافته باشد ، مانع

گوش دادن به صداى نبوت و مشاهده ى جمالى وحى و بوييدن بوى رسالت و چشيدن طعم دين است .

گناه ، مانع شناخت قرآن

يكى از موانع آن ، گناه است كه با پيروى هواى نفس و آرزوهاى بلند همراه است كه گاهى از آن به رجس و گاهى به رجز ياد مى شود . گناه سبب تنگى قلب و مهر خوردن آن و چركى سينه و طبيعت آن و انحراف روح و بسته شدن آن مى گردد . زيرا گناه حجابى است ميان انسان گناهكار و حق كه بارزترين مصداق آن ، قرآنى است كه خداوند آن را به حق فرو فرستاد و به حق فرود آمد و نيز گناه ضد پاكى است و با كرامت و بزرگوارى منافات دارد و با تقوا تباين و جدايى داشته ، خلاف رفعت و هر صفت كمال است .

در بخش يكم گذشت كه طهارت شرط شناخت قرآن است ، پس گناه مانع آن است . چون پليدى را با پاك ، كارى نيست و نيز لئامت و پستى بر گرد كرامت و بزرگوارى نمى چرخد و طغيان و سركشى همراه تقوا نمى گردد و فرومايگى با بلندى سازگار نيست و به طور كلى ناقص تا زمانى كه ناقص است ، كرامت كامل را حس نمى كند و انسان گناهكار چون فرد ناقصى است كه كرامت و بلنداى قرآن را درك نمى كند .

تدبر قلب مجرد در قرآن

خداوند سبحان مى فرمايد : اءفلا يتدبرون القران اءم على قلوب اءقفالها ( 182 ) گذشته از حجيت ظاهر قرآن و امكان استنباط معارف از آن و نيز تشويق و ترغيب به تدبر و انديشيدن در قرآن ، از اين آيه بر مى آيد كه متدبر در قرآن همان قلب مجرد است ، نه قالب يا

حس مادى و نيز قلب را درى است كه گاهى باز مى گردد و گاهى بسته مى شود و نيز قلب داراى قفل ويژه اى است كه با آن بسته مى شود و كفر و نفاق و امثال اين حجاب هاى ظلمانى قفل هاى قلب هستند كه انسان را از تدبر در قرآن باز مى دارند .

در مقابل ، ايمان و خلوص و امثال آن اوصاف وجودى كمالى ، كليدهاى قلب اند كه آن را باز كرده ، زمينه ى تدبر در قرآن را فراهم مى آورند؛ به شرط آن كه پرده ى گناه كه قفل قلب است ، وجود نداشته باشد .

اگر گناهكار ، به جهل مقابل علم گرفتار نباشد و به انحصار شناخت با معيار حس و نيز انحصار موجود در محسوس معتقد نباشد و غيب را خرافه اى غير موجود نپندارد و در قرآن تدبر كند ، به اندازه ى لازم از معارف قرآنى بهره مى برد و حجت بر او تمام است ، هر چند به دريافت معارف بلند قرآنى موفق نمى شود و باب غيب به روى او گشوده نمى گردد تا آن كه غيب را روياروى مشاهده كند . چون اگر گناه از جهت گناه بودنش مانع درك مقدار لازم از معارف باشد ، عليه كفار و منافقان نمى تواند حجت باشد . زيرا فرض آن است كه آنان به سبب گناهكار بودنشان از مقصود براهين قرآنى براى توحيد و نفى شرك و امثال آن آگاه نمى شوند .

از طرفى اگر فرض شود علم به حق بر ايمان به آن و ترك و گناه وابسته است

، دچار دور باطل شده ايم .

پس منظور از مانع شناخت بودن گناه اين است : هنگامى كه گناهكار رو به سمت باطل داشته ، به آن مشتاق شود ، فريب آن را بخورد ، به سمت تدبر و انديشه در قرآن تمايل ندارد ، همان قرآنى كه وى را به حق و شادمانى به آن دعوت كرده ، به پرهيز از باطل و فريب نخوردن از آن هدايت مى كند . شايد بدين جهت بعضى از گناهكاران انگشتان خود را در گوش قرار داده ، لباس خود را بر سر مى كشند تا صداى دعوت پيامبر را نشنوند .

خداوند از قوم حضرت نوح عليه السلام چنين حكايت مى كند؛ و انى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اءصابعهم فى اذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصروا و استكبروا استكبارا ( 183 ) و از اين قبيل است آيه ى اءلا انهم يثنون صدورهم ليستخفوا منه اءلا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه عليم بذات الصدور . ( 184 ) زيرا اين پنهان شدن گاهى به سبب نادانى به عدم انحصار موجود در محسوس و اسطوره نبودن غيب است و گاهى به سبب بيزارى از شنيدن حق ، به گونه اى كه با شنيدن سخنان حق بر بيزارى او افزوده مى شود ، مانند شخص زكام كه از بوى مشك گرفته مى شود .

فرموده ى حضرت رضا عليه السلام به بعضى از اين مطالب اشاره دارد . درباره ى كسانى سخن مى گويد كه از انتخاب خدا و اختيار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اهل

بيت ايشان رو برگردانده ، به اختيار و انتخاب خود تكيه مى كنند ، در حالى كه قرآن به ايشان ندا مى دهد : و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة سبحان الله و تعالى عما يشركون ( 185 ) و نيز مى فرمايد : اءفلا يتدبرون القران اءم على قلوب اءقفالها . . . . ( 186 )

آنجا كه حضرت عليه السلام استدلال مى كند كه قفل قلب ها و گناهان آن ، ايشان را از تدبر در آيات باز مى دارد؛ آياتى كه دلالت مى كند بر اين كه تعيين و نصب امام در دستان آنان و به اختيار ايشان نيست ، در صورتى كه اگر در قرآن تدبر كنند ، قطعا در مى يابند كه تعيين امام عليه السلام به اختيار و انتخاب خداوند سبحان است .

گناه ، حجاب شهود

همان گونه كه گناه و پليدى و چرك و آلودگى و امثال آن عناوينى كه در زبان ثقلين آمده است ، از تاءمل و انديشه در نظام خلقت و تفكر در آيات تكوينى منع مى كند ، همچنين انسان را از تدبر در محتواى آيات تدوينى قرآن و استنباط از آن باز مى دارد . حضرت رضا عليه السلام در پاسخ كسى كه پرسيد : چرا كه خداوند سبحان محجوب و مخفى است ؟ چنين فرمود : پوشيده بودن از خلق به سبب كثرت گناهان آنان است ، ولى او در هيچ لحظه اى از شب و روز چيزى بر او پوشيده نيست ؛ ان الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ، فاءما هو فلا يخفى عليه خافية فى آناء

الليل و النهار . ( 187 )

بدين معنا كه گناه براى بعضى حجاب مشاهده ى فكرى و براى بعضى ديگر حجاب شهود قلبى است . زيرا فطرتى كه خداوند ، مردم را بر اساس آن آفريد ، حق را مى بيند و آن را به ديگران نشان مى دهد ، ولى گناه چون غبارى بر آن آينه ى صاف فطرت است ؛ به گونه اى كه از سويى حجاب شناخت فطرى است و از سوى ديگر مانع شناخت فكرى و از سوى سوم مانع شناخت شهودى كامل مى شود . از اين رو در مباحث گوناگون ، گناه را مانع و پرده دانستن كاملا صحيح است .

تفاوت جهل و گناه در منع از شناخت قرآن

شايد ميان جهل و گناه اين تفاوت باشد كه جهل مانع شناخت است و گناه مانع اعتراف ؛ جهل پرده ى تعليم و ياد گيرى است و گناه پرده ى تزكيه و پاكسازى ؛ جهل در قلب را به روى حكمت مى بندد و گناه در آن را به روى موعظه قفل كرده ، آن را به غفلت فرا مى خواند .

بدين سان يكى جهل به عقل نظرى و ديگرى گناه به عقل عملى مربوط مى شود؛ با توجه به اين كه هر دوى آن ها در موارد گوناگون ارتباط تنگاتنگى با يكديگر دارند و از آن جا كه قرآن از طرق گوناگون ارتباط ظريفى نيز ميان اين راه هاى مختلف هست ، يعنى حكمت و موعظه ى حسنه و مجادله ى نيكو مردم را به راه خداوند دعوت مى كند ، هر يك از اين راه ها شرطى دارد كه سبب تحقق آن مى

شود و نيز مانعى دارد كه تحقق آن را منتفى مى سازد .

پس جهل سخت ترين مانع در برابر علم و حكمت نظرى است و گناه ضخيم ترين حجاب در مقابل موعظه و حكمت عقلى است . چنان كه تعصب جاهلى ، دين را نابود مى سازد و به شدت از جدال احسن باز مى دارد؛ همان گونه كه ناشنوايى مانع شنيدن نداى وحى و نابينايى ، پرده اى براى نگاه كردن در قرآن و نيز گنگ بودن ، مانع خواندن آن است ، چنان كه سنگينى سينه و تاريكى قلب و خاموشى نفس نيز مانع و پرده ى اعتراف ، و از موعظه پذيرى و تزكيه و امثال آن ، از اهداف عالى رسالت ، باز دارنده است .

سخن حضرت رضا عليه السلام به اين مطلب اشاره دارد : ليكن مردم شوريده عقل گرديدند و از آنجا كه نمى دانستند ، نسبت به حق كر و كور شدند؛ و لكن القوم تاهو و عموا و صموا عن الحق من حيث لايعلمون ؛ و اين است فرموده ى خداى بزرگ : و من كان فى هذه اءعمى فهو فى الاخرة اءعمى و اءضل سبيلا ( 188 ) يعنى نسبت به حقايق موجود نابيناست ؛ و ذلك قوله عز و جل : و من كان فى هذه . . . يعنى اءعمى عن الحقايق الموجودة . . . .

مردم در اين زمينه اختلاف داشتند ، به گونه اى كه متحير و سرگردان شدند و بارى نجات از تاريكى به تاريكى پناه آوردند؛ بدين گونه كه خداوند را با صفات خودشان وصف كردند و

بيش از پيش از حق دور شدند ، ولى اگر خداى بزرگ را به صفات ويژه ى خودش و مخلوقات را به صفات خودشان مى ستودند ، قطعا با فهم بيش تر و يقين فزون تر سخن مى گفتند و اختلاف پديد نمى آمد ، ولى چون اسباب سرگردانى خود را خواستند ، درمانده شدند ، با آن كه خداوند هر كه را بخواهد به راه راست هدايت مى كند؛ و انما اختلف الناس فى هذا الباب حتى تا هوا و تحيروا و طلبوا الخلاص من الظلمة بالظلمة فى وصفهم الله بصفة اءنفسهم ، فازدادوا من الحق بعدا؛ و لو وصفوا الله عز و جل بسفاته و وصفوا المخلوقين بصفاتهم لنالوا بالفهم و اليقين و لما اختلفوا ، فلما طلبوا من ذلك ما تحيروا فيه ارتبكوا و الله يهدى من يشاء الى صراط مستقيم . ( 189 )

از اين بيان شريف حضرت بر مى آيد : چنان كه گوش و چشم و حواس ظاهرى دچار نابينايى و ناشنوايى و تحير مى گردند ، قلب و بصيرت و ديگر مشاعر باطنى نيز گرفتار اين عوارض مى شوند و نادانى به تحير و دورى از حق در شناخت خداوند مى انجامد؛ خداوندى كه موجود مطلق و به دنيا و آخرت محيط است و بى مانند و فاقد شريك و نيز بدون دومى است ؛ بدين معنا كه او را استوارى داده ، يارى اش رساند و نگهدارى اش كند . چون جهان هستى نيازمند كسى است كه آن را استوار سازد و نگه دارد؛ ولى آفريدگار غنى محض هيچ نيازى ندارد .

غرض از آن كه

، براى شناخت قرآن از غيب سخن مى گويد ، شرطى وجود دارد و نيز مانعى كه از شناخت جلوگيرى مى كند و انسان هاى جاهل با اخلال در شرط شناخت ، سرگردان و نابينا و ناشنوا مى گردند؛ ليكن اگر شرايط را فراهم آورند ، قطعا به فهم و يقين مى رسند . سخن حضرت رضا عليه السلام فوايد بسيارى را در بر دارد كه در مباحث آينده به آن اشاره مى شود؛ ان شاءالله .

تقوا شرط گشوده شدن درهاى روزى عينى و علمى

از محتواى فرمايش حضرت رضا عليه السلام و قرآن استفاده مى شود كه نزول بركات عينى و علمى در گرو تقوا و خالص ساختن عمل براى خداوند است و با گناه و رو برگرداندن از ذكر و ياد خدا ، بركات نيست مى شود . پس ، همان گونه كه تقوا شرط باز شدن درهاى رزق عينى است ؛ و لو اءن اءهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الاءرض و لكن كذبوا فاءخذناهم بما كانوا يكسبون ( 190 ) ، شرط گشوده شدن درهاى رزق علمى نيز است ؛ ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا . . . . ( 191 )

نيز تكذيب و طغيان ، مانع باز شدن درهاى غير رزق عينى است ؛ و لكن كذبوا فاءخذناهم بما كانوا يكسبون ( 192 ) همچنين مانع باز شدن درهاى رزق علمى است كه مهم ترين و سودمندترين آن شناخت قرآن است ؛ ساءصرف عن اياتى الذين يتكبرون فى الاءرض بغير الحق و ان يروا كل اية لا يؤ منوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان

يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك باءنهم كذبوا باياتنا و كانوا عنها غافلين ( 193 ) و صرف الله قلوبهم باءنهم قوم لا يفقهون . ( 194 )

اين همان قفل قلب است كه مانع تدبر در قرآن مى شود . حضرت رضا عليه السلام براى بيان اين كه منصب امامت از طريق نصب و تعيين است ، نه از روى اختيار و وكالت به اين فرموده ى خداوند استدلال مى فرمايند : اءفلا يتدبرون القران اءم على قلوب اءقفالها . ( 195 ) زيرا ظهور آيه در اين است كه قلب داراى قفلى است كه از درك حق و شناخت قرآن جلوگيرى مى كند .

شايد از اين آيه ى كريمه نيز چنين استفاده شود كه محروميت از رزق علمى مربوط به قفل و بستگى قلب است ، نه اين كه در رحمت الاهى بسته باشد . چون اين در همواره باز است و هميشه فيض علمى چون فيض عينى از آن فرود مى آيد .

پس تفاوت از ناحيه ى گيرنده ى فيض است ، نه فيض رسان . زيرا خداوند دائم الفيض بر مردمان است ؛ هر چند گناهكار قلب بسته از آن محروم است . چنين گناهكارى به ميزان علمى خود شادمان است و گمان مى برد كه درست عمل مى كند ، ولى در حقيقت در حجابى به سر مى برد كه از آن بى خبر است و اين حجاب با سوء اختيار خود دريافت كننده ى فيض پديد آمده است ؛ بيان اين مطلب در آينده مى آيد .

چگونگى استناد مهر خوردن قلب ها به خداوند

هر موجودى كه وجودش عين ذاتش نباشد واجب الوجود

نباشد بايد علتى داشته باشد كه آن را پديد آورد و بدون آن تحقق نمى يابد و هر سببى چون كليدى است كه مسبب خود را مى گشايد و بدون آن كليد گشايشى نيست ، بلكه بسته بودن است و نيز سلسله ى اسباب به مسبب نهايى و خداوند سبحان مى رسد كه كليد باز و بسته كردن آسمان ها و زمين در دست اوست .

از اين رو هر گاه كارى را اداره كند ، آن را وسيله ى سبب آن كه كليد خاص است ، عملى مى كند و اگر چيزى را اراده نكند ، در سبب مخصوص آن را باز نمى كند و هيچ كس توان برگرداندن خواستن يا نخواستن او را ندارد؛ و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو . ( 196 ) بدين معنا كه خزانه ها و نيز كليدهاى غيبى آن ها براى خداوند مشهود است و تحت قدرت اوست ؛ و هو الفتاح العليم . ( 197 ) به گنجينه و به كليد آن و مورد لزوم گشودن يا نگشودن آن آگاه است ؛ له مقاليد السموات و الاءرض يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر انه بكل شى ء عليم ( 198 ) و ما يفتح الله للناس من رحمة فلا ممسك لها و ما يمسك فلا مرسل له من بعده و هو العزيز الحكيم . ( 199 )

زيرا ظهور آيه در اين است كه اراده ى خداى متعالى مطلقا نافذ است ، بدون آن كه كسى اراده اش را تغيير دهد و نيز گشايش ، امرى وجودى است كه سبب فرستادن رحمت مى گردد و

مقابل آن ، امساك يعنى نفرستادن فرستادن هيچى و پوچى و امثال آن مراد نيست است كه امرى سلبى است .

پس هر گاه بخواهد درهاى گنجينه هاى خود را مى گشايد و هر گاه بخواهد از فرستادن رحمت خوددارى مى ورزد . اين امور از آيات گوناگون قرآن كريم استفاده مى شود ، شايد در مباحث آينده به آن اشاره شود .

عينيت اراده ى خداوند با حكمت و صواب

مراد از اين سخن آن است كه قلب به جهت آن كه داراى ويژگى هايى است ، امرى ممكن و نيازمند به سبب است . پس بايد سبب خاصى داشته باشد كه به وسيله ى آن قلب گشايش يابد و از خيرات فيض برد . زيرا بدون آن سبب گشوده نمى شود و از فيوضات محروم مى گردد و اين ، همان سببى است كه كليد قلب و كليد اوصاف كمالى است و به دست خداوند سبحان است .

بنابراين ، اگر خداوند اراده كند كه قلب را بگشايد ، آن را باز مى كند و علم و ايمان و امثال آن را در آن مى افكند ، وگرنه بر آن مهر مى زند و آن را قفل مى كند و از معرفت و شناخت آيات و امثال آن باز مى دارد . همه ى اين امور به مشيت اوست كه عين حكمت و صواب است و هرگز در آن ظلم و گزافه اى وجود ندارد .

اختيار دار گشادگى سينه و بسته شدن آن

هر چند گناهكار محجوب و قلبش در پس برده است ، چنان كه خودشان اعتراف مى كنند؛ و قالوا قلوبنا فى اءكنة مما تدعونا اليه و فى اذاننا وقر ( 200 ) ، ولى اين امر به دست خداوند است ؛ و جعلنا على قلوبهم اءكنة اءن يفقهوه و فى اذانهم وقرا ( 201 ) و نيز قلبش به مهر الاهى مهر خورده است ؛ اءفراءيت من اتخذ الهه هويه و اءضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه . ( 202 )

پس چنين نيست كه قلب گناهكار خود به خود مهر خورده باشد

يا اين كه خود يا فرد ديگرى از موجودات امكانى در مهر زدن او دخالت داشته باشد . زيرا صورت يكم - مهر خوردگى خود به خود و بدون هيچ سببى حاصل شود - با نظام على و معلولى حاكم بر كل جهان ناسازگار است . چون هر موجودى كه وجود يا عدمش عين ذاتش نباشد و به تعبير ديگر واجب الوجود يا ممتنع الوجود به ضرورت ازلى نباشد بلكه ممكن الوجود باشد ، چنين موجودى در هر دو حالت وجود و عدم ، به سببى تكيه مى كند كه او را هست سازد يا او را در عدم بگذارد .

پس همان گونه كه گشايش قلب و شرح صدر بدون سبب نيست ، مهر خوردن بر قلب و تنگى سينه نيز بدون سبب نيست .

فرض دوم - استناد مهر خوردگى به خود گناهكار يا فرد ديگرى از موجودات عالم امكان بدون آن كه به خداوند سبحان برسد - نيز با اصل مسلم نظام علت و معلول ناسازگار است ؛ يعنى اصل لزوم منتهى شدن سلسله علت هاى وجودى به مسبب الاءسباب بالذات و نيز لزوم قطع سلسله علت هاى فاعلى عدمى به خداوند متعالى بالعرض . زيرا شدنى نيست كه وجود چيزى به علل طولى مستند باشد كه انتهاى آن خداى متعالى است ، ولى عدم آن چيز به نبودن عللى مستند نباشد كه فرجام فقدان آن ها خوددارى از فيض و صادر نشدن فيض از خداست . چون هر چيز سبب خاصى دارد كه كليد آن چيز است و همه ى كليدها به دست خداوند سبحان است .

پس فتح و گشايش

به افاضه ى خداست ، همان گونه كه ختم و مهر زدن نيز به سبب امساك خداوند از فيض است و همه ى اين موارد به جهت مشيت حكيمانه ى اوست كه اقتضايش چنين است كه ابتدائا هيچ كس گمراه نمى شود و هرگز بر قلب كس مهر زده نمى شود و قلب كسى در پس پرده نمى رود ، مگر به جهت مجازات و عقوبت ؛ بر خلاف هدايت الاهى و شرح صدر از جانب او و نيز ديگر نعمت هاى بزرگ الاهى كه هم عنوان جزا و پاداش حسن دارد ، هم منت و نعمت ابتدايى و لطف اوست كه بدون در نظر داشتن عمل پيشين بنده ، به او عطا مى شود؛ هر چند همه ى نعمتها و منتهاى الاهى ابتدايى است و نعمت ها در عوض عملى از ناحيه ى بنده ، داده نمى شود ، بلكه خداوند بدون در نظر گرفتن چيزى بر بندگانش منت مى گذارد .

بدين سان معناى آيه ى فمن يرد الله اءن يهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد اءن يضله يجعل صدره ضيقا حرجا كاءنما يصعد فى السماء كذلك يجعل الله الرجس على الذين لا يؤ منون . ( 203 ) روشن مى گردد . زيرا ظهور اين آيه در آن است كه تنگى سينه مانند شرح آن ، به دست خداوند سبحان است ، چنان كه ظهور آيه در اين است كه شرح صدر نعمت الاهى مطلقى است كه مشروط به استحقاق نيست . زيرا گاهى شرح صدر پس از رياضت و عمل صالح حاصل مى شود و گاهى پيش از عمل صالح

به دست مى آيد .

كيفر دهى با گرفتگى سينه

تنگى سينه عقوبت و مجازاتى الاهى است كه مشروط به عمل ناشايست است ؛ يعنى كس كه پس از تمام شدن حجت رسا بر وى ، از ياد خداوند رو مى گرداند و خداوند نيز به او مهلت توبه و برگشتن به سوى مبداء فاطر بديعش را مى دهد ، ولى با سوء اختيار خود بر اين اعراض پا مى فشارد ، در چنين وضعى خداوند سينه اش را تنگ مى سازد و اين پليدى را بر او مى نهد . چون او ديگر ايمان نمى آورد؛ كذلك يجعل الله الرجس على الذين لا يؤ منون ( 204 ) ، بدين معنا كه تنگى به سينه و پيرو آن ، گمراهى نوعى پليدى است كه به دست خداوند نهاده مى شود ، ولى خداوند اين پليدى را تنها بر كسانى مى نهد كه ايمان نمى آورند . چون رجس پيامد عمل ناشايست ايشان و عقوبت و مجازاتى براى آنان است .

ويژگى جهل مقابل علم

امورى از قبيل قرار دادن پليدى در انسان و نيز تنگ ساختن سينه و گمراه كردن فرد ، امورى وجودى نيستند كه خداوند آن ها را افاضه كند ، بلكه صرفا به معناى امساك رحمت و باز نكردن درهاى نعمت است ؛ و ما يمسك فلا مرسل له من بعده . . . . ( 205 )

از اين رو استناد فعل انجام دادن به اين عناوين نشانه ى حقايق وجودى بودن آن ها نيست . زيرا وجودى يا عدمى بودن چيزى ، يعنى در عالم موجود است يا فقط از امرى وجودى انتزاع شده است ، مسئله اى عقلى و نيازمند برهان

عقلى است كه براى هر دو طرف ، وجود يا عدم ، بيان مى شود .

براى مثال ، جهل مقابل علم امرى عدمى است ؛ يعنى جهل عدم علم است به چيزى . پس اگر در عرف گفته مى شود : فلانى جاهل است يا جهل به او رسيد يا به جهل مبتلا شد ، نمى توان نتيجه گرفت كه جهل امرى وجودى است . زيرا مسئله عقلى است نه لفظى .

افزون بر آن كه ، اگر عرف هم از عدمى بودن بعضى از صفات اطلاع يابد ، به آن امور بسان امور سلبى مى نگرد و نفسى را در ضمن آن لحاظمى كند . در اين صورت ، هر چند از نظر عرف قضيه ى فلانى جاهل است موجبه ى محصله است جمله به صورت اثباتى بيان مى شود ، ولى در حقيقت قضيه ى موجبه ى معدولة المحمول است كه در آن محمول به معناى نفى و عدم علم است .

اكنون كه روشن شد براى فهم دقيق قرآن ، شرط زمينه ساز و مانع باز دارنده وجود دارد و نيز روشن شد كه جهل و گناه و هر چه به اين دو مربوط مى شود ، مانع تدبر و انديشه در قرآن و پرده اى در برابر فهم عميق آن است ، معناى اين سخن الاهى آشكار مى شود : فما لهؤ لاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا ( 206 ) و لهم قلوب لا يفقهون بها ( 207 ) و و لكن المنافقين لا يفقهون ( 208 ) و و طبع الله على قلوبهم فهم لا يعلمون ( 209

) ، چنان كه حضرت رضا عليه السلام به بعضى از اين آيات و مشابه آن ها ، استدلال كردند .

پليدى مانع تدبر و تفقه

آنچه انسان را از تدبر در قرآن باز مى دارد و انسان را از قرآن گريزان مى كند و او را نسبت به آن منزجر و از فهم آن جلوگيرى مى كند ، از رجس و پليدى است ؛ هر چند شايد فرد آلوده ، به ظاهر در قرآن تدبر كند يا آن را بشنود و به آن گوش فرا دهد ، ولى از آن بهره اى نمى برد و هر كس به اندازه ى ابتلايش به اين رجس ، از فهم و درك آن محروم است .

هر كس به طور كلى از پليدى و از همه ى انواع رجس ، در علم و در عمل ، پاك باشد ، قطعا در قرآن مى انديشد و حقيقتا آن را درك مى كند .

به راستى عترت طاهره عليه السلام همان كسانى هستند كه به طور كلى خداوند ، پليدى را از آنان زدوده ، چنان آنان را پاك كرده است كه هيچ شائبه رجسى در آنان نيست . چنان كه خداى متعالى از اين فيض دائمى با صيغه ى مضارع ياد مى كند كه نشانه ى استمرار است . پس ، آيه دلالت مى كند كه خداوند همواره اين سروران را شرح صدر داده ، قلوب اين پيشوايان را گشوده ، فضل دائمش را بر اين واليان فرستاده ، پليدى را از ايشان زدوده ، ايشان را پاك گردانيده است .

آرى معصومان عليهم السلام كسانى هستند كه به همه ى شرايط

شناخت قرآن آراسته ، از همه ى موانع شناخت آن پيراسته اند . از اين رو ، قرآن را به گونه ى بايسته مى شناسند و به سان شايسته در آن مى انديشند و نيز به نحو شايسته قرآن را مس مى كنند . اينان راسخان در علم و درهاى حكمت و روشنايى بخش ظلمت هستند .

در حقيقت ، آنان مايه ى حيات علم و مرگ جهل ، و اساس دين و پايه ى يقين اند و ايشان بزرگان ايمان و گنجينه هاى خداى رحمان و امينان خداوند بر بندگانش هستند و نيز بر پا دارندگان حق در قلمرو زمين و شاهدان بر خلق و استوانه هاى الاهى و شناسانندگان خداوند براى بندگان اند ، كسانى كه ستون حق را به پا داشته ، سپاه باطل را شكست داده اند .

حضرت رضا عليه السلام از امام صادق عليه السلام چنين نقل مى فرمايند : من از كسانى هستم كه خداوند در كتابش فرمود : آنان هدايت يافتگان هستند ، از هدايتشان پيروى كن ؛ اءنا من الذين قال الله فى كتابه : اءولئك الذين هدى الله فبهديهم اقتده ( 210 ) و نيز حضرت رضا عليه السلام فرمودند : هنگامى كه شدت و سختى به شمار روى مى آورد ، به واسطه ى ما از خداوند كمك بگيريد و اين فرموده ى خداوند است كه براى خداست اسماى نيكو ، پس او را با آن ها بخوانيد : اذ نزلت بكم شدة فاستعينوا بنا على الله ، و هو قول الله عز و جل : و لله الاءسماء الحسنى فادعوه بها ( 211

) نيز درباره ى آيه ى يا اءيها الذين امنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين ( 212 ) حضرت رضا عليه السلام فرمودند : صادقين همان ائمه اند و صديقون كسانى هستند كه به طاعت ايشان مفتخرند؛ الصادقون هم الاءئمة و الصديقون بطاعتهم . ( 213 )

همچنين درباره ى آيه ى : و علامات و بالنجم هم يهتدون ( 214 ) حضرت رضا عليه السلام فرمودند : ما علامات هستيم و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ستاره است ؛ نحن العلامات و النجم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم . ( 215 )

بهشت دوم : تفاوت تدبر در قرآن و به سخن در آوردن آن

مقدمه

در بوستان يكم شرايط و موانع شناخت قرآن بيان گرديد و روشن شد كه قرآن ريسمان الاهى است كه يك طرف آن به دست خداوند سبحان و طرف ديگرش به دست مردم است و محتواى آن مرزى نداشته ، قلمروش محدود نمى گردد و مسلم است كه شناخت چنين كتابى درجاتى دارد كه به مراتب خود كتاب مربوط مى شود ، و هر كه داراى شرايط عمومى بوده ، از موانع پيراسته باشد ، بر تدبر در قرآن و استنباط عقايد درست همراه با برهان هاى عقلى قرآنى و نيز روشن ساختن احكام عمليه و امثال آن توانمند مى گردد .

ملاحم و اخبار غيبى و تاءويل و آن چه به اين امور بر مى گردد ، از آن دسته علوم قرآنى است كه از الفاظاستنباط نمى شود و از ظاهر اقوال روشن نمى گردد و صورت عبارات از آن حكايت ندارد و اشاره به آن ارشاد نمى كند . از اين

رو ، با صرف تدبر به آن ها نمى توان دست يافت . زيرا شخص متدبر تنها به مقدارى دست مى يابد كه ظاهر آيات بدان دلالت دارد ، حتى اگر بعضى از آيات را به بعضى ديگر ضميمه كند و آن را مفسر آن بعض ديگر قرار دهد؛ اما آن چه از حوزه ى ظهور الفاظبيرون باشد ، براى وى استنباط پذير نيست . چون شخص متدبر در منطوق الفاظقرآن غور مى كند ، ولى در باطن آن كه غير از الفاظآن است ، توان تاءمل ندارد .

توانمندى معصوم بر استنطاق قرآن

قرآن مانند انسان بسيار خردمندى است كه اسرار گونه گونى را در درون دارد و آن ها را تنها براى خواصى از ياران رازدارش آشكار مى كند و با مردم تنها درباره ى بعضى از مسائل سودبخش به حال آنان سخن مى گويد و مردم نيز به همان اندازه كه سخن گفته است ، بهره مند مى شوند؛ در حالى كه از باطن وى غافلند و نمى دانند كه در گنجينه ى سينه او چيست ؛ ولى اصحاب سر مى دانند كه وى حامل اسرارى است .

از اين رو پى در پى از او مى پرسند تا آن چه را در باطن دارد ، آشكار كند و ضمير را از غيب به سوى شهادت بيرون آورد يا يارانش را به سمت باطنش ره بنمايد و آنان را از ظاهر به باطن سير دهد و از عالم شهادت به عالم غيب بالا برد ، تا آن كه بر نهان ضميرش آگاهى يابند .

آنگاه با كمك گرفتن از آگاهى هاى پيشين سؤ الات ديگرى را

بازگو مى كنند و آن معلومات را نردبانى براى رسيدن به مجهولات قرار مى دهند و هم چنان به اين سير ادامه مى دهند تا باطن آن را چون ظاهرش و سيرتش را مانند صورتش و قلبش را چون قالبش و تاءويلش را مانند تفسيرش و متشابهش را مثل محكمش و غيبش را نظير شهادتش بشناسند .

تفاوت بنيادين فهم قرآن به وسيله ى تدبر در آن و نيز فهم آن به واسطه ى استنطاق در اين نكته نهفته است . چون متدبرى كه توان به سخن در آوردن را ندارد ، چون تشنه اى است كه فقط قدرت استفاده از آب چشمه ى جارى بر روى زمين را دارد ، ولى توان دستيابى به ساير آب هاى زير زمينى را ندارد؛ بر خلاف پرسشگر كه مانند تشنه اى است كه به خزينه هاى آبى زمين آگاه است و از طريق آگاه است و از طريق حفر آن ، آب زير زمينى را بر روى زمين آورده ، آب راكد را جارى مى سازد و موجودات زنده ى زمين را با آن سيراب مى كند .

از آنجا كه ميان ظاهر جارى و باطن پنهان پيوند كاملى هست ، متدبرى كه قدرت پرسش گرى ندارد ، به فكر خودش نمى تواند بسنده كند و از پرسش گر و استنباط كننده ى توانمند روى گرداند و از او بهره نبرد ، چنان كه بعدا روشن خواهد شد .

ريشه تفاوت در آن است كه قرآن مجيد مردم را به تدبر در خود فرا مى خواند و به آن تشويق مى كند ، چنان كه ترك تدبر

را نكوهيده ، دورى از قرآن را سرزنش مى كند؛ اءفلا يتدبرون القران اءم على قلوب اءقفالها . ( 216 ) از اين آيه بر مى آيد : قلبى كه از جهل و گناه و ديگر قفل ها پيراسته باشد ، بر تدبر در قرآن توانمند است .

گفتنى است : قرآن عينى و امام معصوم عليه السلام از قرآن علمى و نيز قرآن عملى از ايشان جدا نيست . امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد : قرآن با مردم سخن نمى گويد و مردم نيز قدرت سخنگويى با او را ندارند؛ تنها كسى كه بر اين امر قدرت دارد و قرآن نيز با او سخن مى گويد ، همان امام معصوم عليه السلام است ؛ خداوند ، هنگامى رسول خدا را براى هدايت مردم فرستاد كه از حضور پيامبران زمان زيادى گذشته بود و ملت هاى جهان به خواب طولانى فرو رفته بودند و تار و پود حقايق از هم گسسته بود ، محتواى رسالت او براى مردم تصديق كتاب هاى آسمانى پيش بود و نورى كه بايد از آن پيروى كنند ، همان نور قرآن است .

پس ، آن را به سخن آريد ، گر چه هرگز با زبان عادى سخن نمى گويد؛ اما من از سوى شما را آگاه مى سازم : بدانيد در قرآن علوم آينده و اخبار گذشته ، داروى بيمارى ها و نظم و حيات اجتماعى شما بيان شده است ؛ اءرسله صلى الله عليه و آله و سلم على حين فترة من الرسل ، و طول هجعة من الاءمم و انتقاض من المبرم ، فجاءهم بتصديق

الذى بين يديه ، والنور المقتدى به . ذلك القرآن فاستنطقوه و لن ينطق ، و لكن اءخبركم عنه : اءلا ان فيه علم ما ياءتى ، و الحديث عن الماضى و دواء دائكم و نظم ما بينكم . ( 217 )

ظهور كلام حضرت عليه السلام در اين است كه قرآن مقتداى نورانى است و تاريكى در آن راه ندارد ، ولى به جهت شدت نورانيت و اشراقش ، انسان ها توان نظر كردن كامل در آن را ندارند ، مگر انسان كامل معصوم عليه السلام كه ميان او و خداوند سبحان عود نورى وجود دارد .

مانع استنطاق

نورانيت و تلاءلؤ قرآن است كه مردم ، تنها از پشت حجاب و پرده ى الفاظو مفاهيم و صورت هاى ذهنى و امثال آن به قرآن مى توانند بنگرند . از اين رو به ملاحم و اخبار غيبى مستور در باطن آن آگاهى ندارند . زيرا آگاهى بر اين مطالب در گرو عبور از مرحله ى تدبر و رسيدن به مرحله ى به سخن در آوردن قرآن است و چگونه اين عمل برايشان ميسر شود ؟

از طرف ديگر ، آگاهى از باطن قرآن ، در گرو پايين آمدن قرآن از مقام سر به جايگاه ظهور و سخن گفتن از آن چيزى است كه در نهان خود دارد؛ چگونه نااهل به اين حقيقت راه مى يابد ؟

سبب اين حجاب فاصله ى شدت نورانيت قرآن و ضعف عقل هاى مردمى است كه نهايت بهره ى ايشان از قرآن ، تدبر در آن است و از به سخن در آوردن قرآن كه در گرو طهارت است ،

بهره اى ندارند . زيرا ظاهر قرآن زيبا و منظم است و با تدبر فهميده مى شود ، ولى باطنش عميق و دور از دسترس است ؛ مگر اين كه قرآن را به سخن در آورد . با اين حال ، عمق باطن آن از تدبر در ظاهر زيبايش و استدلال به آن مانع نمى شود . امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد : اى پرسشگرى كه از صفات خداوند پرسيدى ، بنگر به آنچه قرآن از صفات خداوند والا به تو مى نماياند؛ به آن اقتدا كن و از نور هدايتش بهره جو؛ فانظر اءيها السائل ، فما دلك القرآن عليه من صفته تعالى فائتم به و استضى ء بنور هدايته . ( 218 ) چون اقتدا به معانى قرآن نشانه ى حجيت ظاهر آن و نيز امكان تدبر در آن استنباط ظواهر آن از قرآن است .

از اين رو ، مردم را به انديشيدن در آن فرا مى خواند؛ قرآن را بياموزيد كه آن بهترين سخن است و در آن بينديشيد كه آن بهار قلب هاست و از نورش شفا جوييد كه آن شفاى سينه هاست ؛ آن را نيكو بخوانيد كه سودمندترين قصه هاست ؛ . . . و تعلموا القرآن فاءنه اءحسن الحديث و تفقهوا فيه . فانه ربيع القلوب ، و استشفوا بنوره فانه شفاء الصدور و اءحسنوا تلاوته فانه اءنفع القصص . ( 219 )

چنان كه مردم را به بهره بردن از نصايح آن و هدايت به وسيله ى آن و گوش فرا دادن به سخنان صادق آن تشويق مى كند؛ بدانيد كه قرآن نصيحت كننده

اى بى غرض ، و هدايت گرى دور از گمراه ساختن و سخنگويى صادق است . هيچ كس با آن همنشين نمى گردد ، مگر آن كه چيزى به او افزوده يا چيزى از او كم شود : زياده اى در هدايت و كاستى در ضلالت . . . ؛ و اعلموا اءن هذا القرآن هو الناصح الذى لا يغش و الهادى الذى لا يضل والمحدث الذى لا يكذب و ما جالس هذا القرآن اءحد الا قام عنه بزيادة اءو نقصان ؛ زيادة فى هدى اءو نقصان من عمى . . . . ( 220 )

از آن جا كه تدبر در قرآن مورد ترغيب و نيز استنباط احكام از قرآن براى مردم شدنى و پسنديده است ، حضرت على عليه السلام امام حسن و امام حسين عليه السلام و همه ى فرزندان و اهل خود و هر كه را سخنانش به او برسد ، به تقواى الاهى و نظم در امور ( 221 ) و اصلاح ميان افراد و عمل به قرآن سفارش مى كند؛ عملى كه بستگى به تدبر و استنباط احكام از آن دارد؛ خدا را خدا را درباره ى قرآن رعايت كنيد ، مبادا ديگران در عمل به آن از شما پيشى گيرند؛ و الله الله فى القرآن ، لا يسبقكم بالعمل به غيركم . ( 222 )

آرى ، ميزان فهم با تدبر در قرآن كم تر از ميزان فهم به وسيله ى پرسشگرى از آن است . زيرا متدبر بيش از آن چه از غيب به شهادت جوشيده است ، بهره نمى برد ، در حالى كه پرسشگر قرآن

، آنچه را در گنجينه ى غيب است ، تا عالم شهادت استنباط و بيرون مى كشد ، به گونه اى كه او غيب را مى بيند و ديگران نمى بينند . چون قرآن تنها با كسى كه توانايى سخنگويى با آن را داشته ، سخنانش را مى شنود ، پنهانى سخن مى گويد و مخفيانه نجوا مى كند .

هر چند قرآن با كسانى كه داراى شرايط تدبر و نيز فاقد موانع آن هستند ، با ظاهرى زيبا سخن مى گويد ، ولى باطن عميق آن در برابر ايشان خاموش بوده ، سخن تازه اى نمى گويد و باب اين حديث تازه را تنها با كسانى مى گشايد كه آن را به سخن در آورند؛ يعنى قرآن با هر كه قدرت و صلاحيت آن را داشته باشد كه باطن پنهان آن را به سخن در آورد ، سخن مى گويد . از اين جهت امير المؤ منين عليه السلام قرآن را چنين مى ستايد : . . . قرآن امر كننده و نهى كننده است . خاموش و سخنگو و حجت خدا بر خلق اوست ؛ فالقرآن آمر زاجر و صامت ناطق ، حجة الله على خلقه . . . . ( 223 )

انسان كامل ، مترجم قرآن

چنان كه گذشت گويا كننده ى قرآن علمى بايد خود قرآن عينى باشد تا به سخن در آوردن قرآن براى او آسان بوده ، توان شنيدن مناجات قرآن و گوش دادن حديث نفس را داشته باشد و اين قرآن عينى همان عترت طاهره اى هستند و هنگامى كه مردم هدايت را پيرو خواهش هاى نفس كردند ، آنان خواهش

هاى نفس را فرمانبردار هدايت ساختند و زمانى كه مردم قرآن را تابع راءى خود كردند ، آنان انديشه ى خود را پيرو قرآن ساختند .

قرآن در عين حال كه با تدبر كنندگانش با ظاهرى سخن مى گويد كه برايشان حجت است ، باطن خود را در برابر آنان خاموش مى گذارد . پس ناچار بايد مترجمى داشته باشد كه آن را گويا ساخته ، باطنش را از غيب به شهادت در آورد . از اين رو حضرت على عليه السلام مى فرمايد : اين قرآن خط پنهانى است در ميان دو جلد كه با زبان سخن نمى گويد و بايد مترجمانى داشته باشد و فقط مردانى هستند كه از آن سخن مى گويند . . . ؛ هذا القرآن انما هو خط مستور بين الدفتين ، لا ينطق بلسان ، و لابد له من ترجمان ، و انما ينطق عنه الرجال . . . . ( 224 ) مراد امام عليه السلام رد حجيت ظاهر قرآن نيست ، وگرنه براى دشمنان از قرآن دليل و حجت نمى توان آورد .

افزون بر آن كه رد حجيت ظاهر با اين سخن قرآن ناسازگار است كه تدبر در آن و استنباط از آن را روا شمرده است و خبر مخالف قرآن پذيرفتنى نيست ، چنان كه از حضرت رضا عليه السلام نقل خواهد شد . پس مراد امام على عليه السلام آن است كه بعضى از مطالب قرآن آشكار است و با تدبر ، آن ها را مى توان دريافت ، ولى بعضى ديگر ظهور ندارد و در بطن آن است و تنها از طريق

گويا ساختن قرآن به آن ها مى توان رسيد و اين گويا ساختن تنها در توان مفسران الاهى يعنى انسان كامل معصوم است ؛ . . . اين قرآن است ؛ پس آن را به سخن در آوريد و هرگز سخنى نمى گويد ، ولى من از آن به شما آگاهى مى دهم ؛ . . . ذلك القرآن فاستنطوه و لن ينطق و لكن اءخبركم عنه . ( 225 )

ضرورت رجوع مردم به امام

عترت طاهره كسانى هستند كه بر گويا ساختن قرآن و شنيدن نجواى آن و آگاهى بر باطن پنهان آن توانمندند و مفسران و مترجمان حقيقى قرآنند و بر مردم واجب است كه چون قرآن ، به ايشان نيز رجوع كنند . چون اين دو معصوم و قرآن هرگز از يكديگر جدا نمى گردند .

از اين رو حضرت على عليه السلام مى فرمايد : كجا مى رويد و چگونه باز گردانده مى شويد ، در حالى كه علم ها استوار و نشانه ها آشكار و چراغ هاى روشن بر پاست ؟ چنين سرگردان به كجا مى رويد ؟ چرا سرگشته و متحيريد ، در حالى كه عترت پيامبرتان در ميان شما هستند و آنان زمام هاى حق و پرچم هاى دين و زبان هاى صدق هستند ؟ پس آنان را در بهترين جايگاه قرآن جا دهيد و چون تشنگان سوزان بر اين چشمه ها هجوم آوريد؛ فاءين تذهبون و اءنى تؤ فكون و الاءعلام قائمة و الآيات واضحة و المنار منصوبة ؟ فاءين يتاه بكم ؟ و كيف تعمهون و بينكم عترة نبيكم و هم اءزمة الحق و اءعلام الدين و اءلسنة الصدق

؟ فاءنزلوهم باءحسن منازل القرآن و ردوهم ورود الهيم العطاش . ( 226 )

راز انحصار عترت طاهره عليهم السلام در مترجم و گويا گر بودن قرآن آن است كه ميان درجات قرآن امتيازاتى هست ، ولى منزلت عترت طاهره عليهم السلام بهترين جايگاه قرآن است . زيرا درجات قرآن عبارت است از بالاترين مرتبه يعنى پيشگاه خداوند حكيم عليم تا پايين ترين مرتبه يعنى عالم لفظ . عبارت عربى آن نيكو است ، ولى به ناچار ميان مراتب آن تفاوت هايى است ؛ به گونه اى كه بالاترين مرتبه نيكوترين آن است . زيرا به خداوند عليم حكيم نزديك تر است .

جايگاه معصومان همراه با نيكوترين جايگاه قرآن

عترت طاهره عليهم السلام رازهاى نهانى قرآن را مى دانند و بر گويا ساختن اخراج غيب آن به شهادت توانمندند . زيرا جايگاه ايشان همان برترين جايگاه قرآن است و از تمايز ميان فهم قرآن از طريق تدبر و درك آن از طريق استنطاق ، معناى فرموده ى حضرت رضا عليه السلام روشن گردد .

در جلسه اى ماءمون از حاضران پرسيد : معناى آيه ى : ثم اءورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا ( 227 ) را براى من بازگو كنيد . علما در پاسخ او گفتند : منظور خداوند همه ى امت است . ماءمون گفت : اى ابا الحسن شما چه مى گوييد ؟ حضرت رضا عليه السلام فرمودند : سخن آنان را نمى پسندم ، بلكه مى گويم : مراد خداى بزرگ از اين آيه عترت طاهره اند؛ لا اءقول كما قالوا ، و لكن اءقول : اءراد الله تبارك و تعالى بذلك العترة الطاهرة .

ماءمون

گفت : چگونه مراد عترت باشد ، بدون در نظر گرفتن امت ؟ حضرت رضا عليه السلام پاسخ دادند : اگر امت مراد باشد ، بايد همه آنان به بهشت بروند . به دليل فرموده ى خداوند؛ برخى از آنان بر خود ستم مى كنند و برخى ديگر ميانه رو و گروه سومى به توفيق الاهى جزو پيشتازان صحنه هاى زيبايى ها هستند ، اين است همان تفضل بزرگ . سپس ايشان را در بهشت قرار داد و بهشت قرار داد و فرمود : باغ هاى جاويدانى كه در آن در آيند . پس وراثت تنها براى عترت طاهره است ؛ لو اءراد الاءمة لكانت باءجمعها فى الجنة لقول الله : فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذلك هو الفضل الكبير ( 228 ) ثم جعلهم فى الجنة فقال عز و جل : جنات عدن يدخلونها فصارت الوراثة للعترة الطاهرة لا لغيرهم .

سپس حضرت رضا عليه السلام فرمودند : ايشان كسانى هستند كه خداوند آنان را در كتابش چنين مى ستايد : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اءهل البيت و يطهركم تطهيرا . ( 229 ) و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى آنان فرمود : من دو چيز گرانبها ميان شما وا مى گذارم ؛ كتاب خدا و اهل بيتم ، اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى گردند تا بر كنار حوض نزد من آيند . پس مراقب باشيد كه پس از من چگونه با اين دو رفتار خواهيد كرد .

اى مردم ، شما به ايشان علم نياموزيد .

زيرا اينان از شما داناترند؛ هم الذين وصفهم الله فى كتابه ، فقال : انما يريد الله . . . و هم الذين قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : انى مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اءهل بيتى ، لن يفترقا حتى يردا على الحوض ، اءنظروا كيف تخلفونى فيهما ، يا اءيها الناس لا تعلموهم فانهم اءعلم منكم . . . .

در پايان حضرت رضا عليه السلام فرمود : خداى عزيز جبار در كتاب محكمش عترت را بر مردم برترى داده است ؛ ان الله العزيز الجبار فضل العترة على سائر الناس فى محكم كتابه . ماءمون گفت كجاى كتاب خدا آمده است ؟ حضرت رضا عليه السلام فرمودند : در اين فرموده ى خداى متعالى : ان الله اصطفى ادم و نوحا و ال ابراهيم و ال عمران على العالمين * ذرية بعضها من بعض . . . . ( 230 )

عترت ، وارثان قرآن

حضرت رضا عليه السلام براى اثبات اين كه عترت طاهره عليهم السلام وارثان قرآن و برگزيدگان الاهى و كسانى هستند كه در تقسيم غنايم كنار خداوند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سهم مى برند ، به آيات متعددى استدلال فرمودند؛ مانند : انما غنمتم من شى ء فاءن لله خمسه و للرسول و لذى القربى ( 231 ) و نيز در برابر اطاعت مردم از ايشان با خدا و رسول به آيه ى : اءطيعوا الله و اءطيعوا الرسول و اءولى الاءمر منكم ( 232 ) و در تساوى ولايت خداوند و رسول صلى الله عليه و آله

و سلم و عترت طاهره عليهم السلام به آيه ى : انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤ تون الزكوة و هم راكعون ( 233 ) استناد كرده است .

آرى شگفت آور است كه خداوند نعمت هاى بزرگى بر اهل اين بيت عطا كرده است ؛ هنگامى كه سخن از صدقه به ميان مى آيد ، خداوند خود و رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت ايشان را از بهره بردن از صدقه منزه مى داند و مى فرمايد : انما الصدقات للفقراء . . . . ( 234 ) پس مباحث پيش گفته توضيحى براى اين كلمات نورانى رضوى است كه درود خدا و ملائكه اش بر گوينده ى آن ها باد .

از آن رو كه پرسشگرى از قرآن نسبت به تدبر در آن امتياز دارد و نيز تدبر كننده در آن صرفا مانند شنونده است و توان سخن گويى با قرآن و گويا ساختن آن را ندارد و نيز گويا كننده ى قرآن فقط شنونده نبوده ، بلكه با آن گفت و گو و مشورت مى كند ، با آن سخن مى گويد و از آن مى پرسد و پاسخ مى طلبد .

مشكلات را بر آن عرضه داشته ، تقاضاى حل آن ها را مى كند ، از فضل آن مساءلت كرده ، به آن چنگ مى زند و از آن پس درجه به درجه با آن بالا مى رود ، تا آن كه همراه با يكديگر به سر منشاء خود باز گشته ، به سوى خداى متعالى بالا

مى روند و هر دو با هم در هر چه كه از آن پديد آمدند ، ناپديد مى گردند؛ چنان كه مقتضاى معيت مطلقه اى كه از جدايى در هر مرتبه از مراتب نزول و صعود ابا دارد ، چنين است .

نيز روشن گرديد كه تدبر در قرآن براى ساير مردم شدنى است ، اما گويا ساختن آن براى آن ها شدنى نيست ؛ بلكه گويا سازنده ى آن همان انسان كامل معصوم عليه السلام است .

با اين مقدمه ، روشن مى شود كه اولا ضرورتا مردم به ايشان نيازمندند؛ ثانيا عترت طاهره كه كامل ترين مردم اند ، وارثان كتاب عزيزند؛ ثالثا ايشان اهل ذكر هستند كه بر مردم واجب است از ايشان بپرسند؛ رابعا ايشان پيشى گيرندگان در نيكى ها السابقون بالخيرات هستند و مانند اين اوصاف كامل كه خداوند در كتاب خود شمار اندكى از انسان ها را با آن ها ستوده است .

حضرت رضا عليه السلام مصاديق آن را در اين فرمايش بيان كرده اند : ما اهل ذكر هستيم و مردم بايد از ما بپرسند؛ نحن اءهل الذكر و نحن المسؤ ولون . وشاء مى گويد : به حضرت عليه السلام گفتم : پس شما سؤ ال شوندگان هستيد و ما سؤ ال كنندگان ؟ حضرت فرمودند : آرى . گفتم : پس بر ما واجب است كه از شما بپرسيم ؟ حضرت فرمودند : آرى ، گفتم : آيا بر شما واجب است كه به ما پاسخ مى دهيم ، وگرنه ، نه . آيا اين سخن خداوند را نشنيده اى كه اين عطاى ماست ؛

آن را بى شمار ببخش يا نگه دار؛ لا ، ذاك الينا ، ان شئنا فعلنا و ان لم نشاء لم نفعل ، اءما تسمع قول الله تبارك و تعالى : هذا عطاؤ نا فامنن اءو اءمسك بغير حساب . ( 235 )

اين فرموده ى حضرت اگر بخواهيم پاسخ مى دهيم ، وگرنه ، نه كاشف از اختيار ايشان است كه در غير حوزه ى بيان احكام و تكليف است . زيرا در اين مورد جايى براى اختيار نيست و تعليم و امر به معروف و نهى از منكر بر ايشان واجب است . چنان كه از استشهاد ايشان به اين فرموده ى خداوند : هذا عطاؤ نا روشن مى شود . چون آيه به عطاياى استحبابى نظر دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميان منت نهادن و اعطا و ميان منت نگذاردن و امساك مخير است ؛ ولى در اصل حكم و بيان رسالت چنين اختيارى ندارند و ابلاغ رسالت بر ايشان واجب است .

همچنين حضرت رضا عليه السلام مصاديق ساير اوصاف كمالى را كه قبلا اشاره شد ، بيان فرمودند . احمد بن عمر در مورد اين آيه ين ثم اءورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا ( 236 ) از ايشان پرسيد ، حضرت در پاسخ فرمودند : فرزندان فاطمه عليها السلام ، و پيشى گيرنده به خيرات و نيكى ها امام است و نيز ميانه رو كسى است كه امام را مى شناسد ، ظالم به خويشتن كسى است كه او را نمى شناسد؛ ولد فاطمة عليها السلام ، و السابق بالخيرات الامام و المقتصد العارف

بالامام و الظالم لنفسه الذى لا يعرف الامام . ( 237 )

در امان بودن قرآن از راهيابى باطل به آن

اكنون كه تفاوت جوهرى تدبر در قرآن و گويا ساختن آن روشن گرديد ، تمايز تفسير شخص تدبر كننده در قرآن و تفسير امام معصوم عليه السلام كه قرآن را به سخن در مى آورد ، نيز روشن مى شود . چون متدبر ، قرآن را با اسم و رسم كه تنها نشانى از امور عرضى است و نيز نشانه هايى كه غالبا ظن آور است ، محتواى قرآن را تفسير مى كند؛ اما استنطاق كننده ، قرآن را از طريق حد منطقى كه خبر از جنس و فصل ذاتى مى دهد ، و نيز مقومات فاعلى و علت هاى هستى بخش كه يقين آورند ، قرآن را تفسير مى كند .

حسن بن على عليه السلام مى فرمايد : ما حزب پيروز خدا و عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت پاك ايشان هستيم . ما يكى از ثقلين هستيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در امتش وا نهاد ، همراه كتاب خداييم كه تفصيل هر چيزى در آن است و از پيش رو و پشت سر باطل به آن راه نمى يابد .

پس در تفسير آن بايد به ما اطمينان كنيد ، ما تاءويل آن را با گمان دريافت نمى كنيم ، بلكه به حقايق آن يقين داريم . پس از ما پيروى كنيد كه طاعت ما واجب است . زيرا كنار اطاعت خداوند و رسولش بيان شده است ؛ نحن حزب الله الغالبون و عترة رسول الله

الاءقربون ، و اءهل بيته الطيبون الطاهرون ، و اءحد الثقلين الذين خلفهما رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فى اءمته ، والتالى كتاب الله الذى فيه تفصيل كل شى ء ، لا ياءتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه . فالمعول علينا فى تفسيره ، لا نتظنى تاءويله ، بل نتقين حقائقه ؛ فان طاعتنا مفروضة اذ كانت بطاعة الله عز و جل و رسوله مقرونة . . . . ( 238 )

راز حفظقرآن از راه يافتن باطل به آن از هر طرف ، آن است كه خداى متعالى از پيش روى قرآن و نيز از پس آن ، مراقب است تا اين كه بداند فرو فرستندگان قرآن رسالت پروردگارشان را مى رسانند چنان كه بحث آن گذشت و راز يقين عترت طاهره به همه ى جزئياتى كه در قرآن آمده است ، همان معيت مطلقه اى است كه مقتضاى آن جدايى ناپذيرى قرآن از عترت طاهره در هر درجه اى از درجات قرآن است . چنان كه عترت طاهره نيز در هيچ جايگاهى از قرآن جدا نمى شود . از اين رو به آنچه در قرآن آمده است ، با علم آشكار آگاهى دارند و از آن بدون هيچ ترديدى خبر مى دهند .

بنابراين بايد در فهم قرآن و تفسير آن به عترت طاهره تكيه كرد و در تاءويل و سؤ ال از باطن قرآن نيز به ايشان اطمينان داشت . اقتضاى معيت آن است كه با سنت عترت طاهره ، همان گونه رفتار شود كه با همه ى شئون قرآن كريم معامله مى شود؛ بدين

معنا كه در فهم آثار ايشان به قرآن رجوع كرده ، كلمات ايشان به قرآن عرضه شود ، تا مخالف و مباين با آن نباشد و تبيين و تاءويل و تفسير به مخالفت و تباين با آن نينجامد . چون مباين قرآن باطل است و قطعا كسى كه هر جا حق باشد ، او نيز هست به گرد حق مى چرخد گوينده ى اين كلام نمى تواند باشد . چون باطل ضد حق است .

همانندى سنت با قرآن در داشتن متشابهات

حضرت رضا عليه السلام به بعضى از لوازم همراهى قرآن و عترت طاهره چنين اشاره مى كند : كسى كه متشابه قرآن را به محكم آن برگرداند ، به صراط مستقيم هدايت يافته است ؛ من رد متشابه القرآن الى محكمه هدى الى صراط مستقيم . سپس مى فرمايند : در روايات ما نيز چون قرآن ، متشابه و محكم هست . پس بايد متشابه آن را به تحكيم آن برگردانيد و بدون توجه به محكمات از متشابهات پيروى نكنيد ، وگرنه گمراه مى شويد؛ ان فى اءخبارنا متشابها كمتشابه القرآن و محكما كمحكم القرآن ، فردوا متشابهها الى محكمها و لا تتعبوا متشابهها دون محكمها فتضلوا . ( 239 )

قرآن از متشابهاتى در سايه ى محكمات ام الكتاب تركيب يافته است و حكمت آن بر بسيارى پوشيده است و با فرض آن كه عترت طاهره و سنت ايشان همراه قرآن است ، پس بايد روايات ايشان نيز از اين حكمت برخوردار باشد .

همان گونه كه فهم قرآن شرايط زمينه ساز و موانعى بازدارنده دارد ، شناخت سنت نيز نيازمند اسبابى است كه زمينه ى شناخت را

فراهم آورد و نيز موانعى دارد كه از راه شناخت را مى بندد كه از اين موانع به قفل هاى قلب ياد مى شود؛ چنان كه بعضى از قرآن بعض ديگر را تفسير مى كند و بعضى به وسيله ى بعض ديگر سخن مى گويد ، بعضى از سنت نيز بعض ديگر را تصديق مى كند و چنان كه سنت عهده دار تفسير قرآن است ، پس از عرضه ى سنت به قرآن ، قرآن نيز آن را تاءييد كرده ، و آن را استوار مى سازد . چون قرآن ترازوى عدالتى است كه خداوند آن را از پيش رو و پشت سر نگهبانى فرموده است .

از اين رو جعل و افترا و تحريف به آن راه ندارد . زيرا قرآن سخنى نيست كه از سوى غير خدا به دروغ بافته شده باشد؛ برخلاف سنت كه جعل و افترا و تحريف در آن راه دارد . چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سرزمين منى خطبه اى خواند و فرمود : اى مردم ، آنچه از من به شما رسيد ، در صورتى كه با كتاب خدا موافق بود ، من آن را گفته ام و آنچه مخالف كتاب خدا بود ، من نگفته ام ؛ اءيها الناس ما جاءكم غنى يوافق كتاب الله فاءنا قلته ، و ما جاءكم يخالف كتاب الله فلم اءقله . ( 240 ) زيرا ظاهر كلام آن است كه جعل و تحريف در سنت شدنى است ، به خلاف قرآن كه تحريف و جعل در آن راه ندارد .

علت اين كه آنچه مخالف

و مباين با قرآن باشد ، گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و نيز گفتار هيچ يك از عترت طاهره نيست ، آن است كه اختلاف و تباين ميان كلام قرآن و كلام معصوم عليه السلام سبب جدايى ايشان عليهم السلام از قرآن و نيز جدايى قرآن از ايشان عليهم السلام مى گردد ، در حالى كه اين دو قرآن و عترت هرگز از يكديگر جدا نمى شوند . زيرا آنچه با حق مباين است ، قطعا باطل است ؛ فماذا بعد الحق الا الضلال . ( 241 )

همراهى هميشگى انسان كامل با قرآن

بى ترديد قرآن از آغاز تا فرجام نزول حق است ؛ و بالحق اءنزلناه و بالحق نزل ( 242 ) و ضرورتا باطل از حق جداست . اگر از عترت چيزى مباين و مخالف قرآن سرزند ، ضرورتا از قرآن جدا مى شوند و بطلان اين افتراق و جدايى واضح است ؛ چنان كه ضرورت تلازم جدايى ناپذيرى قرآن و عترت روشن است . پس اگر افتراق باطل باشد تالى قياس مقدم آن ، يعنى سر زدن چيزى از عترت كه مخالف با قرآن باشد نيز باطل است بيان تلازم : اگر چيزى از عترت صادر شود كه با قرآن مخالف باشد ، بايد ميان قرآن و عترت جدايى باشد ، ولى با استناد به حديث ثقلين ، تالى باطل است ؛ يعنى جدايى نيست . پس قطعا مقدم هم باطل مى شود؛ يعنى از عترت طاهره عليهم السلام سخنى مخالف با قرآن صادر نمى شود .

از اين رو ، حضرت رضا عليه السلام فرمود : اگر روايات با قرآن مخالف

باشد ، من آن را تكذيب مى كنم ؛ اذا كانت الروايات مخالفة للقرآن ، كذبتها . ( 243 ) اين حديث را هنگامى بيان فرمودند كه ابو قره در بحث امتناع رؤ يت خداوند به حضرت عليه السلام گفت : پس شما روايات را تكذيب مى كنيد ؟ و ابو قره و مثل او اين مطلب را نمى دانست .

همتا و مصاحب قرآن همان انسان معصوم ، يعنى عترت طاهره عليهم السلام هستند ، نه روايات . زيرا روايات چون قرآن معصوم و بى خطا نيستند تا صلاحيت آن را داشته باشند كه همتاى قرآن باشند و غير معصوم مصاحب معصوم نمى شود . زيرا لازمه ى معيت معيارى است كه زمينه ى آن را فراهم آورد و جامعى لازم است كه دو همراه در آن جمع شوند .

پس اگر روايات از دس و تحريف مصون نباشند ، با قرآنى كه از هر جهت مصون و محفوظاست ، نمى تواند همراه باشند؛ اما عترت پيراسته از آلودگى هايى چون جهل و انحراف و طغيان و سهو نسيان كه به واسطه ى عنايت خداوند سبحان به اين مقام رسيده اند ، شايستگى همتايى قرآن را دارايند . چنان كه قرآن نيز همتاى آن هاست و هرگز چيزى كه مباين و مخالف قرآن باشد ، از آن ها سر نمى زند . زيرا معصوم عليه السلام صراحتا رواياتى را كه با قرآن مخالف است ، دروغ مى شمارد . چون در بعضى از روايات دست برده شده است .

نيز همان گونه كه دس و جعل به قرآن علمى راه ندارد ، به قرآن

عينى يعنى امام معصوم عليه السلام نيز نفوذ نمى كند .

بنابراين ، چنين رواياتى قطعا از امام معصوم عليه السلام صادر نشده است . زيرا آنچه با قرآن مباين است ، قطعا با عترت طاهره نيز مباين است و به علت يگانگى ملاك و معيت و تضاد ، ضد يكى از دو همراه ضد ديگرى نيز هست . پس آنچه ضد قرآن است ، با عترت طاهره نيز ضديت دارد ، حتى اگر ظاهرا به ايشان منتسب باشد .

همچنين شدنى نيست چيزى كه با يكى از دو امرى كه داراى تمام وجوه اشتراك حقيقى هستند ، ضديت داشته باشد ، ولى با امر دوم ضد نباشد؛ با آن كه ملاك اشتراك آن ها هم محفوظاست . چنان كه قرآن و عترت طاهره عليهم السلام نيز واجد كليه ى وجوه اشتراك حقيقى هستند و همواره اين ملاك اشتراك در ميان آن ها هست . پس نمى شود آنچه ضد قرآن است ، با عترت طاهره عليه السلام موافق و همراه باشد .

پاورقي

215-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 341 ، ح 103 .

216-سوره ى محمد ، آيه ى 24 .

217-نهج البلاغه ، خطبه ى 158 .

218-نهج البلاغة ، خطبه ى 19 ، خطبه ى اشباح .

219-نهج البلاغة ، خطبه ى 110 .

220-نهج البلاغة ، خطبه ى 176 .

221-گفتنى است : مراد از نظم در امور ، شناختن امام بر حق و سامان دادن جامعه ى اسلامى بر پايه ى فرهنگ امامت است . زيرا در سخنان ديگرى از اهل بيت

عليهم السلام اين گونه آمده است : الامامة نظام الامة . بنابراين ، نبايد سخنان آن بزرگ رهبر الاهى را به امرى كوچك و انتظام امور عادى زندگى تفسير كرد؛ گر چه چون كه صد آمد ، نود هم پيش ماست ، يعنى اگر نظام امامت حكمفرما شد و در سايه ى آن ، احكام و آيين راستين آسمانى عملى شد ، نظم در امور فردى و جمعى جامعه پديدار مى شود ويراستار .

222-نهج البلاغة ، نامه ى 47 وصيت امام على عليه السلام به حسنين عليه السلام .

223-نهج البلاغة ، خطبه ى 183 .

224-نهج البلاغة ، خطبه ى 125 .

225-نهج البلاغة ، خطبه ى 158 .

226-نهج البلاغة ، خطبه ى 87 .

227-سوره ى فاطر ، آيه ى 32 .

228-سوره ى فاطر ، آيه ى 32 .

229-سوره ى احزاب ، آيه ى 33 .

230-سوره ى آل عمران ، آيات 33 - 34؛ مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 2 ، كتاب الاحتجاجات ، ص 114 ، ح 10 .

231-سوره ى اءنفال ، آيه ى 41 .

232-سوره ى نساء ، آيه ى 59 .

233-سوره ى مائده ، آيه ى 55 .

234-سوره ى توبه ، آيه ى 60؛ مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 2 ، كتاب الاحتجاجات ، ص 120 ، ح 10 .

235-سوره ى ص ، آيه ى 39؛ مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 350 ، ح 129 .

236-سوره ى فاطر ، آيه ى 32 .

237-مسند الامام الرضا عليه

السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 366 ، ح 164 .

238-بحار ، ج 43 ، باب 17 ، ص 359 ، ح 2 .

239-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التفسير ، ص 307 ، ح 5 .

240-بحار ، ج 2 ، ص 242 ، ح 39 .

241-سوره ى يونس ، آيه ى 32 .

242-سوره ى اسراء ، آيه ى 105 .

243-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب التوحيد ، ص 16 ، ح 7 .

بهشت سوم تشويق قرآن به تحقيق و دور انداختن آرزو

مقدمه

پس از روشن شدن شرايط و موانع شناخت قرآن و تفاوت تدبر در قرآن و پرسشگرى از آن براى تدبر بايد از پرسشگر آن ، يعنى انسان كامل معصوم عليه السلام كمك گرفت ، با اعتراف به اين كه همگى از سوى خداوند سبحان است حال مى گوييم ، هر چند بعضى از مضامين قرآن مبتنى بر تعبد بر محض است ، ولى معارف اوليه ى آن بر جميع مراتب يقين ، علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين پايه گذارى شده است ؛ گر چه يقين كم ترين چيزى است كه ميان مردم قسمت شده است و شمار اندكى از انسان ها از آن بهره مندند و رزقى از آن نصيب آنان نگشته است .

حضرت رضا عليه السلام فرمودند : ايمان يك درجه از اسلام بهتر است و تقوا يك درجه از ايمان . چيزى برتر از يقين به بنى آدم عطا نشده است ؛ ان الايمان اءفضل من الاسلام بدرجة ، والتقوى اءفضل من الايمان بدرجة و لم يعط

بنوآدم اءفضل من اليقين . ( 244 )

بنياد زندگى انسان

از قرآن كريم بر مى آيد كه يكى از بارزترين مصاديق استوارترين راه كه قرآن به آن هدايت مى كند ، پايه گذارى زندگى بر پايه ى تحقيق و پرهيز از هر آرزوى دروغين و غلط است كه بر پايه ى عقل يا نقل قطعى نباشد . زيرا انسان در هر جايگاهى كه باشد ، از ره آوردهاى عقل و وحى برخوردار است كه او را به راه راست هدايت مى كند .

از اين رو ، بايد در زندگى خود حق جو باشد؛ چه تابع و مطيع باشد تا پيشوا و فرمانده ؛ و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و يتبع كل شيطان مريد . ( 245 ) چون ظهور آيه در آن است كه جاهلى كه در جهل خود مقلد است ، درباره ى خدا از روى جهل تقليدى به جدال بر مى خيزد و از هر شيطانى كه او را رهبرى كند و بر او برترى يافته ، زمامش را به دست گيرد ، پيروى مى كند . پس هر پيروى به جهت در امان ماندن از اطاعت هر رهبر شيطانى كه از فرمان خدا سرپيچى مى كند ، گريزى از تحقيق ندارد . جاهل در تقليدش حق ندارد از مقلد ديگرى مثل خودش تقليد كند ، بلكه ناگزير است كه در تقليدش محقق باشد تا اطاعتش را به علم حقيقى مستند سازد ، نه به گمان تقليدى . زيرا چنين گمانى براى راهيابى به حق سودمند نيست . پس بر پيرو مطيع واجب است كه تحقيق كند ، تا

در سرگردانى اطاعت از آن شيطان سركش واقع نشود كه بر او فرض شده ، هر كس او را ولايت بپذيرد ، حتما گمراهش مى كند و به عذاب سوزان جهنم مى كشاند .

ضرورت تحقيق كردن پيشواى مطاع و ضرورت تحقيق كردن كسى كه ديگران از او اطاعت مى كنند ، از اين آيه ى شريفه روشن مى شود : و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير * ثانى عطفه ليضل عن سبيل الله له فى الدنيا خزى و نذيقه يوم القيمة عذاب الحريق . ( 246 ) زيرا بر پايه ى ظهور آيه ، جاهلى كه پيشواى غير خود مى شود ، بدون داشتن آگاهى عقلانى و وحى آسمانى درباره ى خداوند به جدال مى پردازد؛ آنگاه از آن روى مى گرداند ، گويا حقى نيست كه به آن اعتنايى كند و وحى اى نيست كه نزد آن خاضع باشد و پيشوايى مى شود كه جاهلان او را پيروى مى كنند و چنين پيشوايى آنان را به گمراهى مى كشاند .

بنابراين ، مردمان نبايد از پيشوايى فرمان برند ، مگر پس از احراز آگاهى و هدايت او ، و اين در گرو تحقيقى است كه قرآن جوامع بشرى را به سوى آن فرا مى خواند .

دشمنى پيشوا و پيرو در روز قيامت

آيا كسى كه در هر موقعيتى اساس كارش را بر تحقيق بگذارد ، بهتر است يا آن كه اساس او بر مبناى تقليدى است كه بر لب پرتگاه است و پس از آن در آتش جهنم سقوط مى كند ؟ چنان كه خداوند در هر دو

آيه به آن بيم داده است . پس نه جاهل فرمانبر و نه جاهل فرمانده از آتش جهنم خلاصى نمى يابد ، بلكه آن جا نيز با يكديگر به دشمنى مى پردازند؛ عده اى از آن ها از گروهى ديگر بيزارى مى جويند؛ يوم تقلب وجوههم فى النار يقولون يا ليتنا اءطعنا الله و اءطعنا الرسولا * و قالوا ربنا انا اءطعنا سادتنا و كبراءنا فاءضلونا السبيلا * ربنا اتهم ضعفين من العذاب و العنهم لعنا كبيرا . ( 247 ) اما اين آرزو به حال آنان سودمند نيست ، پس از اين كه در دنيا عليه آنان دليل آورده شده كه شما بايد با وجود شرايط و حصول نتيجه ، تحقيق مى كرديد .

آنان درخواست مى كنند كه خداوند عذاب بزرگان و پيشوايان آنان را چندين برابر كند ، ولى اين خواسته نفعى به آنان نمى رساند . زيرا خود ايشان چون پيشوايانشان عذابى مضاعف دارند؛ قال ادخلوا فى اءمم قد خلت من قبلكم من الجن والانس فى النار كلما دخلت اءمة لعنت اءختها حتى اذا اداركوا فيها جميعا قالت اءخريهم لاوليهم ربنا هؤ لاء اءضلونا فاتهم عذابا ضعفا من النار قال لكل ضعف و لكن لا تعلمون * و قالت اءوليهم لاخريهم فما كان لكم علينا من فضل فذوقوا العذاب بما كنتم تكسبون . ( 248 )

بر اساس اين آيه ، هر دو گروه ، يعنى تابع جاهل كه در تبعيت مقلدانه عمل كرده است و نيز پيشوايان جاهل كه رهبرى نابجا را به دست گرفته اند ، هر دو شايسته ى عذاب مضاعف هستند ، با آن كه پايه ى

اصل قطعى قرآنى ، هر حسنه اى پاداش مضاعف مى گيرد ، ولى جزاى هر بدى مانند آن است ، نه بيش تر .

شايد سؤ الى مطرح شود كه به چه دليل آنان دو برابر عذاب مى شوند ؟ راز مطلب در اين است كه تابع مقلد در اطاعت و تبعيت خود ، دو كار بد انجام داده است : معصيت خارجى كه در آن با پيشواى خود مشترك است ، يعنى سجده كردن براى بت يا گناهان ديگر؛ پذير ولايت امام ظالم ، با آن كه عقل و وحى به وجوب مبارزه با پيشوايان كفر و طغيان و دفع شر و رفع ظلم آنان دستور مى دهند .

همچنين پيشوايى كه مردم را از روى نادانى به تبعيت از خود فرا مى خواند ، مرتكب دو بدى شده است : معصيت خارجى و حكومت ظالمانه بر مردم . پس هر يك از فرمانروا و فرمانبر كه در آتش هستند ، عذاب مضاعف مى چشند و در آن جا آرزو هيچ اثرى ندارد؛ اگر چه فرمانبران دوست دارند كه به دنيا باز گردند و از پيشوايان سركش خود بيزارى جويند ، چنان كه در روز قيامت هنگامى كه عذاب را مى بينند ، از آنان اعلام بيزارى مى كنند؛ اذ تبراء الذين اتبعوا من الذين اتبعوا و راءوا العذاب و تقطعت بهم الاءسباب * و قال الذين اتبعوا لو اءن لنا كرة فنتبراء منهم كما تبرءوا منا كذلك يريهم الله اءعمالهم حسرات عليهم و ما هم بخارجين من النار . ( 249 )

نتيجه : حياتى كه قرآن مجيد مردم را به سوى آن

هدايت مى كند ، بر پايه ى تحقيق استوار است ، نه آرزو . زيرا تمنا در دنيا و آخرت هيچ سودى ندارد . چون نظام تدبر و تحقيق بر هر دو ، عالم و عوالم ميان آن دو ، با حفظتمايز ملكى و ملكوتى بودن ، حاكم است و نظام استرسال و آرزو جايى ندارد . از اين رو امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد : از اعتماد كردن بر آرزو بپرهيز . چون سرمايه ى احمق است ؛ اياك والاتكال على المنى ، فانها من بضائع النوكى . ( 250 )

محور تفكر و تصديق و تكذيب

اساسا قرآن حكيم همگان را به تحقيق دعوت و از اعتماد به چيزى بدون تحقيق ، نهى مى كند . اسامى و عناوين و القاب و امورى از اين قبيل كه بيانگر امور بيرون از محدوده ى ذات و حوزه ى جوهر ذات انسانى است ، از چيزى كفايت نمى كند ، بلكه بايد در محتواى قرآن تدبر كرد و به كلام گويا كننده ى آن يعنى مولايمان حضرت رضا عليه السلام گوش فرا داد .

قرآن مصرانه عقل را مدار تفكر و تصديق و تكذيب مى داند و بر اين باور است كه حيات و زندگى پاكيزه ، فقط براى كسى است كه كان له قلب اءو اءلقى السمع و هو شهيد . ( 251 ) در عين حال مى فرمايد : ان الذين امنوا و الذين هادوا و النصارى و الصابئين من امن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اءجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون . ( 252 )

از اين

آيه و آيات مشابه آن بر مى آيد : مردمى كه به طور كلى خداوند و بازگشت به سوى او را انكار نمى كنند و لات و عزى را نمى پرستند و نمى گويند : حيات ما تنها همين دنياست و تنها روزگار است كه ما را هلاك مى كند و اعتراف اجمالى دارند كه پروردگارى هست و به سوى او باز مى گردند ، آنان گروه گروه شده اند و هر گروهى به آن چه در نزد خويش دارد ، خشنود است و گمان مى كند كه تنها او نجات يافته است نه ديگران ، و به يكى از عنوان هاى مخصوص به خود كه در آيه ى شريفه مطرح شده ، بسنده مى كند .

اينان بايد بدانند خداوندى كه اندازه ى هر چيزى در دست اوست و ملاك هلاكت و نجات را تعيين مى كند ، فرمود : هيچ يك از اين اسامى فايده ندارد و هرگز اساس پاداش الاهى نيست . زيرا پاداش بر سه محور اصلى استوار است كه همه ى انسان ها از بالا تا پايين در آن يكسانند . اين اصول عبارت است از معارف اوليه اى كه اسلام ، تنها دين نزد خداوند ، بر آن ها بنا نهاده شده است و نيز معارفى كه پيامبران از جانب خداوند آورده اند ، بدون آن كه ميانشان از اين جهت تفاوتى باشد .

ملاك اجر الاهى

اين اصول عبارت است از :

1 . اعتقاد به خداوندى كه دارنده ى همه ى كمالات است ؛ كمالاتى كه از جهت اطلاق ذاتى خود احتمال هر گونه شريك و همتا و ضد

و ياور و امثال آن را نفى مى كند .

2 . اعتقاد به روز آخرت كه همه ى مردم در آن روز به سوى خداوند باز مى گردند و داراى مواقف شناخته شده است .

3 . اعتقاد به وحى و رسالت و شريعت ، همراه با عمل بر طبق موازين شريعت ؛ يعنى اصلى كه در قرآن با عنوان صالح از آن ياد شده است . كسى كه در قرآن تدبر كند و با آن آشنا گردد ، در مى يابد كه قرآن عملى را صالح مى شمرد كه بر شيوه ى منسوخ باطل شده باشد يا مطابق شريعتى باشد كه زمان آن تمام شده ، آن عمل در نزد قرآن عمل صالح به حساب نمى آيد؛ ولى امور كلى اى كه عقل به آن ها دست مى يابد و وحى مشترك ميان پيامبران آن را امضا مى كند ، چون نيكى عدل و احسان و راستى و ايثار و امانت دارى و تواضع و امثال آن نزد هر پيامبر و وصى اى ، صفت و عمل صالح به حساب مى آيد . اصطلاحا به اين امور مستقلات عقليه گفته مى شود . زيرا عقل جداى از وحى ، حسن و صلاحيت آن ها را در مى يابد .

آرى ، عمل صالح در اصطلاح قرآن عبارت است از عمل مطابق با آنچه از طريق وحى حاكم در زمان خويش رسيده است و مسلما مطابقت عمل با چنين ميزانى نيازمند آگاهى از آن و اعتقاد قلبى با آن است و اين همان اعتقاد به وحى و نبوت است كه در اصل سوم به

آن اشاره شد .

اين اصول سه گانه - در هر زمانى محقق شود - اجر و پاداش الاهى را در پى دارد ، با آن حال كه ترس و اندوه را نيز از بين مى برد و گذشتگان و آيندگان در آن يكسانند . در شناخت اين اصول از به كار گيرى برهان عقلى گريزى نيست ، به گونه اى كه در آن براى تقليد از ديگران مجالى نيست . چون مردم در اين زمينه با يكديگر مساويند ، اگر چه از جهت دريافت تحقيق و مراتب جست و جو نيز اجمال و تفصيل ، شدت و ضعف با يكديگر اختلاف دارند . از اين رو دليل ندارد كه سعادت را به عنوانى منحصر دانسته ، عنوان ديگر را فاقد آن بدانيم .

بنيان فكرى يهود و نصارى

بر اساس اين شنگ بنا ، قرآن عليه ادعاهاى پوچ و آرزوهاى دروغين هر حزب و گروه داورى مى كند . چون هر يك از اين احزاب ادعا مى كند كه تنها او اهل سعادت و اهل بهشت است نه ديگران ، و از احزاب ديگر راضى نمى شود ، مگر آن كه از حزب او پيروى كند و نيز ادعا مى كند كه حزب او به خداوند سبحان نزديك است و غير از او از خداى متعالى دور است و ديگران حق برترى يافتن بر او را ندارند ، ولى او با ديگران هر گونه كه خواست مى تواند رفتار كند؛ و قالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا اءو نصارى تلك اءمانيهم قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين . ( 253 )

منطق يهود انحصار و اختصاص

بهشت براى يهوديان است و غير از يهودى كسى داخل بهشت نمى شود ، چنان كه ادعاى نصارى نيز انحصار بهشت براى نصرانى است و جز نصرانى كسى نبايد آرزوى بهشت را در سر بپروراند؛ و قالت اليهود ليست النصارى على شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء و هم يتلون الكتاب كذلك قال الذين لا يعلمون مثل قولهم فالله يحكم بينهم يوم القيمة فيما كانوا فيه يختلفون . ( 254 )

هر يك از اين دو فرقه ديگرى را طرد مى كند ، با اين كه كتاب الاهى آنان ، حكم نمى كند كه ملاك نجات ، عنوان و اسم و مانند آن است ؛ ولى اينان با در دست داشتن آن كتاب الاهى كه بر خلاف توهم آنان حكم كرده است ، از روى نادانى گروه ديگر را نفى مى كنند؛ چنان كه غير از ايشان يعنى جاهلانى كه كتاب آسمانى هم ندارند و صاحب شريعت الاهى نيستند مدعى اين ادعاى بى برهان هستند .

توهم انحصار سعادت و بهشت ويژه ى يك فرقه ى خاص نيست ، بلكه در انديشه ى همه گروه ها وجود دارد تا جايى كه همه ى فرقه ها غير از خود را رد مى كنند؛ و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى حتى تتبع ملتهم قل ان هدى الله هو الهدى و لئن اتبعت اءهوائهم بعد الذى جاءك من العلم مالك من الله من ولى و لا نصير ( 255 ) ؛ يعنى يهود و نصارى از رسول و امت او راضى نمى شوند ، مگر اين كه از اسلام برگردند و يهودى

و نصرانى شوند و همان گونه كه هر يك از اين دو فرقه به بطلان و بى بنياد بودن فرقه ى ديگر حكم مى كند ، درباره ى اسلام و مسلمين نيز به بى پايگى آن حكم مى دهد .

اين آرزوى دروغين آنان را به اين ادعا رسانده است كه تنها اينان خداوند و دين او را مى شناسند - نه ديگران - حقيقتا اينان پسران و دوستان خدايند ، ولى خداوند سخن آنان را چنين رد مى كند : و قالت اليهود و النصارى نحن اءبناء الله و اءحباؤ ه قل فلم يعذبكم بذنوبكم بل اءنتم بشر ممن خلق يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و لله ملك السموات و الاءرض و ما بينهما و اليه المصير . ( 256 ) چون اگر يهوديان و مسيحيان دوستان خدا بودند ، ايشان را به سبب گناهانشان عذاب نمى كرد يا اصلا گناه نمى كردند تا عذاب شوند . پس اينان مانند افراد ديگرند و هر حكمى كه براى ديگران هست ، براى اينان نيز جريان دارد .

بر اساس نظام عدل عمومى الاهى ، ملاك پاداش و نجات از آتش ، اصول سه گانه ى پيشين است ، بدون آن كه ميان احزاب مختلف امتيازى باشد .

امت خطاكارى كه خويش را در رستگارى و ديگران را در هلاكت مى بيند ، مسلما در تاريكى گمراهى و ضلالت غوطه ور است ؛ به گونه اى كه بينايى اش را از دست داده است و چنين امتى خيال مى كند ، بنيانگذار آيين توحيدى كه ره آورد همه ى پيامبران و اولياست ، حضرت

ابراهيم عليه السلام نيز هم كيش اوست و تنها آنان بر شيوه و دين اويند؛ اءم تقولون ان ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و الاءسباط كانوا هودا اءو نصارى قل ءانتم اءعلم اءم الله و من اءظلم ممن كتم شهادة عنده من الله و ما الله بغافل عما تعملون ، ( 257 ) و چون خيال مى كنند تنها آنان بر حق و شريعت پيامبران هستند نه ديگران ، چنين مى پندارند كه راه خداوند راهى جز يهوديت يا نصرانيت نيست و تنها اين دو بر مسير ابراهيم عليه السلام هستند .

خداى متعالى پندار آنان را رد مى كند و راه آنان را ضد آيين ابراهيم عليه السلام مى داند و آيين ابراهيمى را تنها راه مستقيم بهشت و نجات دهنده از دوزخ مى نامد؛ و قالوا كونوا هودا اءو نصارى تهتدوا قل بل ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين . ( 258 )

خداوند سبحان در اين آيات بيان مى كند كه بنيان اينان بر پايه ى جهل و آرزوست . در صورتى كه اگر آگاه مى شدند و تحقيق مى كردند ، چنين سخنانى نمى گفتند؛ قل هاتوا برهانكم ( 259 ) دلايل خود را بر ادعاى پوچ خود ، آشكار سازيد؛ يعنى اگر ادعايى با برهان همراه نباشد ، شنيدنى نيست و فقط آرزويى است نادرست . چنان كه در رد ادعاى آن ها مى فرمايد : تلك اءمانيهم ( 260 ) و كذلك قال الذين لا يعلمون مثل قولهم ( 261 ) ؛ يعنى گفتار اهل كتاب چون سخن جاهلان است .

زيرا كسى كه به

كتاب آسمانى خود توجه نمى كند و آن را پشت سر مى اندازد ، مانند جاهلانى است كه كتاب آسمانى ندارند . اين پاره اى از آرزوهاى آنان است .

شرط دستيابى به بهشت

از آنجا كه قرآن حكيم به استوارترين طريق هدايت مى كند ، پس سخنى نمى گويد ، مگر آن كه همراه متن برهان بيان كند؛ چه در اين سخن كمالى را براى چيزى ثابت كند يا از آن نفى كند و هيچ سخنى را بر مبناى عنوان و اسم و انتساب به كتاب پايه گذارى نمى كند . از اين رو در هيچ جاى قرآن ديده نمى شود كه كسى بهشتى خوانده شود يا از آتش جهنم در امان بماند ، مگر اين كه داراى دو صفت باشد؛ حسن فاعلى يعنى شخص مؤ من باشد و حسن فعلى يعنى عمل صالح انجام دهد . چنان كه هيچ كس به آتش تهديد نمى شود ، مگر اين كه يكى از اين دو صفت را نداشته باشد ، يعنى ايمان ندارد يا مؤ من است ، ولى در ايمان خود خير و عمل صالح كسب نكرده است .

بنابراين ، قرآن درباره ى اين كه هر فرقه اى به طور مطلق مدعى نجات خود است و نيز به طور مطلق ادعا مى كند كه هر فرقه اى غير از او بى بنياد بوده ، بلكه به حكم عدل محكوم به هلاكت است ، بر اساس مبانى خود حكم كرده است .

معيار وجود و عدم سعادت و نجات از آتش دوزخ ، وجود و عدم آن اصول سه گانه است اعتقاد به خداوند و معاد و

نبوت كه به عم صالح بينجامد؛ قل يا اءهل الكتاب لستم على شى ء حتى تقيموا التورية و الانجيل و ما اءنزل اليكم من ربكم و ليزيدن كثيرا منهم ما اءنزل اليك من ربك طغيانا و كفرا فلا تاءس على القوم الكافرين . ( 262 ) اگر اهل كتاب ، كتاب آسمانى خود و آنچه را كه از سوى پروردگارشان نازل شده است ، بر پا دارند ، در خير و كمال به سر مى برند و درهاى رحمت و جمال به روى آنان گشوده مى شود .

اقامه ى كتاب آسمانى تعبيرى اجمالى است ، از آنچه در دو آيه ى سوره هاى بقره و مائده به تفصيل بيان شده است ؛ به اين بيان كه پاداش الاهى و نداشتن ترس و اندوه ثمره ى ايمان به مبداء و معاد و وحى و رسالت و عمل به مقتضاى آن ها است . زيرا كسى كه به كتاب آسمانى ايمان نياورد يا فقط به بعضى از آن ايمان آورد يا به همه ى آن ايمان آورد ، ولى به مقتضاى آن عمل نكند ، در حقيقت كتاب آسمانى را بر پا نداشته است . پس به اقامه ى كتاب در گرو حصول اصول سه گانه گذشته است .

اكنون تفاوت اين دو سخن روشن مى شود : يهود به هيچ وجه اساسى ندارد و يهود بنيانى دارد ، به شرط آن كه كتاب آسمانى اش را بر پا دارد . زيرا اولى گزافه گويى است كه مدعايش پذيرفتنى نيست و دومى حكيمى است كه ادعاى او شايسته ى خضوع است .

اگر اهل كتاب ،

كتاب اصيل و بدون تحريف خود را بر پا دارند ، به كليه ى حقايق دست مى يابند كه برخى از آن ها ، بشارت به قرآن و پيامبرى است كه آورنده ى قرآن است و در اين صورت ، نصاب شرايط پاداش الاهى برايشان پديد مى آيد ، آنگاه به كمال دست مى يابند ، همان كه هدف پيامبران بوده ، رسالت آنان به سوى آن هدايت مى كند؛ اما يهوديان كتاب آسمانى خود را پشت سر انداخته ، آن را بر پا نداشتند و تنها به نسبت داشتن با آن تورات بسنده كردند .

از اين رو ، جهل مقابل علم آنان را در بر گرفته ، چنان كه كسانى كه از هر شيطان سركشى پيروى مى كنند ، گرفتار چنين جهلى هستند . زيرا در اطاعت خود تحقيق نكردند يا آن كه به گونه اى ديگر نه آن جهلى كه مقابل علم و آگاهى است به جهل مقابل دچار هستند؛ مانند دانشمندان يهود و راهبان و قسيسين زيرا دنيا را بر آخرت رجحان دادند و جاه و مقام و دوستى دنيا را برگزيدند كه سرآغاز هر خطايى است .

در اين صورت روشن مى گردد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پيروان ايشان بهره ى بزرگى از علم داشتند ، ولى اهل كتاب نصيبى از علم نمى برند . اين مطلب از اين فرموده ى خداى متعالى برداشت مى شود : و لئن اءتيت الذين اءوتوا الكتاب بكل اية ما تبعوا قبلتك و ما اءنت بتابع قبلتهم و ما بعضهم بتابع قبلة بعض و لئن اتبعت اءهواءهم

من بعد ما جاءك من العلم انك اذا لمن الظالمين * الذين اتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون اءبناءهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون ( 263 ) زيرا آنچه را نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم است ، خداى متعالى علم بر شمرده ، عمل اين اهل كتاب را هواى نفسى قلمداد مى كند كه از روى نادانى انجام مى دهند ، در حالى كه حق براى آنان روشن گرديده ، كاملا آن را مى شناسند ، چنان كه پسران خود را مى شناسند ، ولى با وجود علم به حق ، آن را مى پوشانند .

افزون بر آن كه از عقل عملى هم بهره اى ندارند؛ همان عقلى كه به واسطه ى آن حق ، قبول و باطل مهار و خداوند رحمان عبادت شده بهشت كسب مى شود .

نبود پيوند خويشاوندى ميان خداوند و بندگانش

اكنون كه روشن گرديد ملاك سعادت تحقيق و دور انداختن هر آرزويى است كه به تحقيق تكيه ندارد و نيز معارف قرآن علمى بر اساس تحقيق پايه ريزى شده است - بر حسب استنباطى كه متدبر در قرآن مى كند - بايد به روايتى از مستنطق قرآن يعنى حضرت رضا عليه السلام توجه شود : كسى كه معصيت كار را دوست بدارد ، خود نا فرمانبردار است و كسى كه مطيع را دوست بدارد ، خود فرمانبردار است . هر كس ظالمى را يارى كند ، خود ستمگر است و هر كس عادلى را يارى نكند ، خود ظالم است .

خداوند با كسى خويشاوندى ندارد و كسى به ولايت خداوند نمى رسد ، مگر به

طاعت او . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به پسران عبدالمطلب فرمود : اعمال خود را براى من بياوريد ، نه حسب و نسب هايتان را . خداى متعالى مى فرمايند : هنگامى در صور دميده شد ، در آن روز هيچ گونه نسبتى ميان آنان نيست و از حال يكديگر جويا نمى شوند . آنان كه كفه ميزان اعمالشان سنگين باشد ، فقط آنان كاميابان هستند و كسانى كه كفه ترازوى كردارشان سبك باشد ، آنان به خويشتن زيان رسانده ، همواره در جهنم مى مانند؛ من اءحب عاصيا فهو عاص و من اءحب مطيعا فهو مطيع و من اءعان ظالما فهو ظالم و من خذل عادلا فهو ظالم . انه ليس بين الله و بين اءحد قرابة و لا ينال اءحد ولاية الله الا بالطاعة ، و لقد قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لبنى عبدالمطلب : ايتونى باءعمالكم لا باءحسابكم و اءنسابكم قال الله تعالى : فاذا نفخ فى الصور فلا اءنساب بينهم يؤ مئذ و لايتساءلون * فمن ثقلت موازينه فاءولئك هم المفلحون * و من خفت موازينه فاءولئك الذين خسروا اءنفسهم فى جهنم خالدون . ( 264 ) حضرت رضا عليه السلام تصريح فرموده اند كه عمل ناشايست از هر كه سر زند ، خسارت زاست و خدا با كسى از انسان ها خويشاوندى ندارد تا مانند يهود بتواند ادعا كند كه از پسران خدا و دوستان اويند ، در حالى كه آنان پيامبران را به ناحق كشتند .

پس كسى به ولايت خداوند دست نمى يابد ، مگر به واسطه ى

طاعت كه مجموعه اى است كه از حسن فاعلى ايمان و حسن فعلى عمل صالح .

اباصلت هروى روايت مى كند كه حضرت رضا عليه السلام از پدر بزرگوارشان نقل مى فرمودند كه اسماعيل به حضرت صادق عليه السلام گفت : پدر جان ، چه مى فرماييد درباره ى گناهكاران شيعه و غير آنان ؟ حضرت عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود : ليس باءمانيكم و لا اءمانى اءهل الكتاب من يعمل سوءا يجز به ( 265 ) ؛ سمعت الرضا عليه السلام يحدث عن اءبيه : اءن اسماعيل قال للصادق عليه السلام : يا اءبتاه ما تقول فى المذنب منا و من غيرنا ؟ فقال عليه السلام : ليس باءمانيكم و . . . . ( 266 ) نسبت داشتن با كسى يا آرزو كردن سودى ندارد . هر كس با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داشته باشد ، بايد به ارشاد او هدايت يابد و سيرت و سنتش مانند ايشان باشد و به درستى كه معيار نجات و رستگارى ، خواست هر آرزو كننده اى نيست . نيز حسن بن جهم روايت مى كند كه من خدمت امام رضا عليه السلام بودم و زيد بن موسى برادر آن حضرت نزد ايشان بود ، حضرت رضا عليه السلام فرمود : اى زيد ، تقواى خدا را پيشه كن كه ما با تقوا به اين درجه رسيديم ، پس كسى كه تقوا نداشته باشد و مراقب خدا نباشد ، از ما نيست و ما نيز از او نيستيم . اى زيد ، بپرهيز از خوار شمردن كسى از شيعيان

ما كه به واسطه ى تقوا بزرگى يافته است ، در اين صورت نور تو نابود مى شود . اى زيد ، مردم شيعيان ما را مبغوض شمرده ، با آنان دشمنى مى كنند و خون و مال آنان را حلال مى دانند ، تنها به اين دليل كه آنان بدى كنى ، به خود ظلم كرده ، حق خود را پايمال كرده اى ؛ يا زيد اتق الله ، فانه بلغنا ما بلغنا بالتقوى ، فمن لم يتق الله و لم يراقبه فليس منا و لنسا منه . يا زيد اياك اءن تهين من به تصول من شيعتنا فيذهب نورك . يا زيد ان شيعتنا انما اءبعضهم الناس و عادوهم و استحلوا دماءهم و اءموالهم لمحبتهم لنا و اعتقادهم لولايتنا ، فان اءنت اءساءت اليهم ، ظلمت نفسك و اءبطلت حقك .

حسن بن جهم گفت : پس از آن ، حضرت عليه السلام رو به من كرده ، فرمود : اى پسر جهم . از كسى كه با دين خدا مخالفت مى كند ، بيزارى جو ، هر كه باشد و از هر قبيله اى كه هست ، و هر كه با خدا دشمنى مى كند ، او را دوست مگير ، هر كس باشد و از هر قبيله اى كه هست ؛ من خالف دين الله فابراء منه ، كائنا من كان ، من اءى قبيلة كان ، و من عادى الله فلا تواله ، كائنا من كان ، من اءى قبيلة كان .

من به ايشان گفتم : اى پسر رسول خدا ! چه كسى با خداوند دشمنى مى كند ؟

فرمود : هر كس كه نافرمانى و معصيت او كند؛ من يعصيه . ( 267 )

نتيجه ى گفتار حضرت رضا عليه السلام كلام قرآن است كه مدار كرامت انسان همان تقواست و كرامت از طريق نسبت خويشاوندى و آرزو و امثال آن به دست نمى آيد ، بلكه از طريق مراقبت و طاعت حاصل مى شود ، و هر كس نافرمانى خدا كند ، دشمن اوست و دشمن او چگونه مى تواند دوست او باشد !

از اين رو حضرت عليه السلام به برادرشان فرمودند : تو برادر من هستى تا زمانى كه در طاعت خدا بزرگ باشى . نوح عليه السلام گفت : رب ان ابنى من اءهلى و ان وعدك الحق و اءنت اءحكم الحاكمين . ( 268 ) پس خداى والا فرمود : يا نوح انه ليس من اءهلك انه عمل غير صالح . ( 269 ) آنگاه خداى متعالى به سبب نافرمانى پسر ، او را از اهل خانواده نوح بيرون كرد؛ اءنت اءخى ما اءطعت الله عز و جل ، ان نوحا عليه السلام قال : رب ان ابنى . . . فقال الله عز و جل : يا نوح انه . . . فاءخرجه الله عز و جل من اءن يكون من اءهله بمعصيته . ( 270 )

خداوند در حكم كردن هرگز ستم روا نمى دارد . چون او استوارترين و محكم ترين و عادل ترين حاكم و قاضى است ، او حكم كرده است كه بدكار هيچ ارتباطى با نيكوكار ندارد و نسبت هاى اعتبارى در امور حقيقى سودمند نيست و معصيت سبب دورى بنده از

خداوند مى شود و طاعت سبب نزديكى به او مى گردد ، و دور و نزديك است ، از كسى كه از او دور است ، بيزارى مى جويد؛ همان گونه كه نزديك ترين كسان به حضرت ابراهيم كسانى بودند كه از او پيروى مى كردند و نيز اين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه ايمان آورند و خداوند دوستدار مؤ منان است . از اين جهت ابراهيم عليه السلام گفت : و اذ قال ابراهيم لاءبيه و قومه اننى براء مما تعبدون . ( 271 )

راز مطلب در آن است كه حق از باطل بيزار است و با وجود ظهور حق ، مجالى براى باطل نيست ؛ قل جاء الحق و ما يبدى الباطل و ما يعيد ؛ ( 272 ) با آمدن حق جايگاهى بارى باطل وجود ندارد؛ چه اين باطل قبلا وجود نداشته ، هم اكنون حادث شده يا باطل است كه پيش از اين نيز بوده ، ولى از بين رفته باشد كه در اين صورت نيز موجوديت دوباره ى آن شدنى نيست ؛ چنان كه امكان حدوث باطل هاى ديگر نيز وجود ندارد . زيرا حق ، باطل را دفع مى كند و باطل نابود مى شود .

عبادت بودن نگاه به فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

از اين جا معناى فرموده ى حضرت رضا عليه السلام روشن مى شود : نگاه كردن به فرزندان ما عبادت است ؛ النظر الى ذريتنا عبادة . به ايشان گفته شد : اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آيا نگاه كردن به

امامان عبادت است يا نگاه كردن به همه ى فرزندان شما عبادت شمرده مى شود ؟ حضرت فرمودند : نگاه به همه ى فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عبادت است ، به شرط آن كه از روش پيامبر جدا و به گناهان آلوده نشده باشند؛ بل النظر الى جميع ذرية النبى صلى الله عليه و آله و سلم عبادة مالم يفارقوا منهاجه و لم يتلوثوا بالمعاصى .

ديدن فرزندان پيراسته از گناه ايشان ، يادآور كسانى است كه خداوند پليدى را از آن ها زدوده ، ايشان را پاك كرده است و اين يادآورى عبادت است ؛ بر خلاف نگاه به كسى كه آلوده به گناهان است . زيرا او مانعى براى به خاطر آوردن آن پاكان است ، پس چگونه مى تواند عبادت باشد ! پس اين روايت دلالت مى كند كه عبادت بر مدار حق مى چرخد ، نه بر اساس نسبت داشتن با كسى يا آرزو و گمان .

از آنجا كه حضرت عليه السلام متحقق به حق ، و نماز و مناسك و حيات و موت ايشان براى رب العالمين است و نيز از شائبه ى باطل و تمنى و انتساب و گمان ، پاك و منزه هستند ، هيچ ستايش و نكوهشى در ايشان اثر نمى گذارد . از اين جهت در پاسخ مردى كه به ايشان گفت : به خدا سوگند ! هيچ كس از ناحيه ى پدر از شما شريف تر نيست ، حضرت فرمودند : تقوا سبب شرافت ايشان شده است و اطاعت خداوند آنان را بهره مند ساخته است ؛ التقوى شرفهم

و طاعة الله اءحظتهم .

نيز در پاسخ فرد ديگرى كه به ايشان گفت : به خدا سوگند ! تو بهترين مردم هستى . حضرت فرمود : قسم مخور . بهتر از من كسى است كه از تقواى خداى متعالى بيشتر برخوردار بوده ، طاعتش براى او بيش تر باشد . به خدا سوگند ! اين آيه نسخ نشده است ؛ و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اءكرمكم عند الله اءتقيكم ( 273 ) ؛ با تخلف يا هذا ، خير منى من كان اءتقى لله تعالى و اءطوع له و الله ما نسخت هذه الآية : و جعلناكم شعوبا . . . . ( 274 )

در وجود انسان كامل معصوم عليه السلام باطل راه ندارد ، چه از ناحيه ى مدح و چه از سمت نكوهش . زيرا قرآن علمى كه از هر پليدى محفوظاست ، با خون و گوشت او ، از سر تا پاى او ، از قلب تا قالب او ، از ملÙȘʠتا ملك او ، از عقل تا طبيعت او و از فيض اقدس كه از شائبه ى كثرت و تمايز خالى است تا فيض مقدس كه همه ى مراتب عالم را در بر مى گيرد با او آميخته است .

همان گونه كه قرآن علمى قول فصل است و هزل و شوخى نيست و كلامى برهانى است و از روى گمان نيست و حق است و آرزو نيست ، همچنين قرآن عينى و گويا كننده ى قرآن علمى ، حقى است كه با مدح باطل چيزى از او كم نمى شود و نورى است كه با نكوهش

هاى دروغين تيره و خاموش نمى گردد .

به طور كلى حيات طوباى قرآن عينى زندگى عقلانى و از تفاخر خويشاوندى پيراسته است ، هر چند ايشان از همه ى آنچه ستايندگان در مدح ايشان گفته و مى گويند ، برتر است . چنان چه حضرت رضا عليه السلام امام را چنين مى ستايد : كسى است كه عقل هاى مردم به شناخت او دست پيدا نمى كند ( 275 ) و جز اين نيست كه استدلال به قرآن براى تحكيم و دور انداختن هر آرزويى از هر آرزو كننده اى است .

اميون يا فريب خوردگان دنيا

راز پا فشارى امام عليه السلام به دور كردن و پشت سر انداختن آرزو آن است كه آرزو سرمايه و دام شيطان است ، چنان كه خداوند سبحان از شيطان حكايت مى كند؛ و لاءمنينهم ، ( 276 ) ولى كسى جز اهل دنيا كه در ولايت اويند ، فريب او را نمى خورند و يكى از بارزترين مصاديق افراد تحت ولايت شيطان ، اءميون هستند؛ يعنى كسانى كه جز آرزوها آگاهى ديگرى نسبت به كتاب آسمانى ندارند . از اين رو شيطان با وعده دادن به آنان در دلشان آرزو مى افكند ، ولى او به چيزى جز فريب وعده نمى دهد .

اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند : خداوند شما را برحذر داشته از دشمنى كه مخفيانه در سينه ها راه مى يابد و نجواكنان در گوش ها مى دمد . پس از آن گمراه و پست مى سازد و به انسان نويد داده ، او را به خواهش وا مى دارد و زشتى هاى گناهان را آرايش مى

بخشد؛ و حذركم عدوا نفذ فى الصدور خفيا ، و نفث فى الآذان نجيا ، فاءضل و اءردى و وعد فمنى و زين سيئات الجرائم ، ( 277 ) ولى انسان محقق كه در مدرسه ى اين فرموده الاهى : ليس باءمانيكم و لا اءمانى اءهل الكتاب ( 278 ) تربيت يافته ، كسى است كه آرزوها را دروغ مى پندارد و با هواى نفس مى ستيزد و با شريف ترين شيوه اظهار بى نيازى مى كند و با خواهش هاى نفس مى جنگد ، چنان كه با دشمن خود جهاد مى كند تا آن كه عقلش را اسير هواى نفس نسازد و هواى نفسش امير عقلش نگردد .

امير المؤ منين عليه السلام فرمودند : . . . برترين بى نيازى ترك آرزوهاست ، و چه بسيار عقولى كه اسير هواى نفس اند؛ و اءشرف الغنى ترك المنى ، و كم من عقل اءسير تحت هوى اءمير . ( 279 )

براى مصون ماندن از آرزو و در دام دشمن آشكار افتادن چاره اى جز عبادت و تفاخر به عبادت نيست . زيرا افتخار كردن به فروتنى در پيشگاه خدا ستوده است ؛ چنان كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد : معبود من ! مرا همين عزت بس كه بنده ى تو باشم و همين افتخار مرا بس كه تو پروردگار من باشى ، تو چنان هستى كه من دوست دارم ، مرا نيز همان گونه قرار ده كه تو دوست دارى ؛ الهى كفى بى عزا اءن اءكون لك عبدا ، و كفى بى فخرا اءن تكون لى ربا ، اءنت كما

اءحب فاجعلنى كما تحب . ( 280 )

از همين سخنان ، معناى فرموده ى حضرت رضا عليه السلام روشن مى شود . ماءمون به ايشان گفت : اى پسر رسول خدا ! فضل و علم و زهد و ورع و عبادت شما را شناختم و شما ما را نسبت به خلافت شايسته تر از خود مى بينم . حضرت عليه السلام فرمودند : من به عبوديت خداى بزرگ افتخار مى كنم و به سبب زهد در دنيا اميد نجات از شر دنيا را دارم و به واسطه ى ورع از محرمات رسيدن بهره ها اميدوارم و به جهت تواضع در دنيا ، اميد رفعت نزد خداى والا را دارم ؛ بالعبودية لله عز و جل اءفتخر ، و بالزهد فى الدنيا اءرجو النجاة من شر الدنيا ، و بالورع عن المحارم اءرجو الفوز بالمغانم ، و بالتوالضع فى الدنيا اءرجو الرفعة عند الله عز و جل . ( 281 )

نتيجه ى بحث

تعاليم قرآن بر اساس تحقيق و پرهيز از آرزوها پايه گذارى شده است و حضرت رضا عليه السلام نيز چون ساير عترت طاهره ، سيرت علمى و عملى خود را بر پايه ى اين اصول بنا نهاده اند : تحقيق برهانى و تحكيم مبانى آن ، ضعيف شمردن آرزوها و شكستن اركان آن ها ، آگاهى بخشيدن به فريب خوردگان آن ها ، هوشيار ساختن آنان براى فريب نخوردن از نسبت خويشاوندى و نژاد و تبار و جز اين ها كه پيش خداوند پذيرفته شده نيست و همه ى اين امور به بركت عمود نورى است كه ميان آن حضرت عليه السلام و

خداوند سبحان قرار دارد ، چنان كه پيش از اين به طور مشروح بيان شد .

پاورقي

244-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، باب النوادر ، ص 284 ، ح 104 .

245-سوره ى حج ، آيه ى 3 .

246-سوره ى حج ، آيات 8 - 9 .

247-سوره ى احزاب ، آيات 66 - 68 .

248-سوره ى اعراف ، آيات 38 - 39 .

249-سوره ى بقره ، آيات 166 - 167 .

250-غررالحكم و دررالكلم .

251-سوره ى ق ، آيه ى 37 .

252-سوره ى بقره ، آيه ى 62 .

253-سوره ى بقره ، آيه ى 111 .

254-سوره ى بقره ، آيه ى 113 .

255-سوره ى بقره ، آيه ى 120 .

256-سوره ى مائده ، آيه ى 18 .

257-سوره ى بقره ، آيه ى 140 .

258-سوره ى بقره ، آيه ى 135 .

259-سوره ى بقره ، آيه ى 111 .

260-سوره ى بقره ، آيه ى 111 .

261-سوره ى بقره ، آيه ى 113 .

262-سوره ى مائده ، آيه ى 68 .

263-سوره ى بقره ، آيات 145 - 146 .

264-سوره ى مؤ منون ، آيه ى 101 - 103؛ مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 232 ، ح 418 .

265-سوره ى نساء ، آيه ى 123 .

266-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 231 ، ح 416 .

267-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص

232 ، ح 417 .

268-سوره ى هود ، آيه ى 45 .

269-سوره ى هود ، آيه ى 46 .

270-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 231 ، ح 415 .

271-سوره ى زخرف ، آيه ى 26 .

272-سوره ى سباء ، آيه ى 49 .

273-سوره ى حجرات ، آيه ى 13 .

274-بحار ، ج 46 ، ص 177 ، ح 33؛ ج 93 ، ص 224 ، ح 21 .

275-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، كتاب الامامة ، ص 98 ، ح 35 .

276-سوره ى نساء ، آيه ى 119 .

277-نهج البلاغة ، خطبه ى 83 .

278-سوره ى نساء ، آيه ى 123 .

279-نهج البلاغة ، حكمت 211 .

280-بحار ، ج 74 ، ص 400 ، ح 23 .

281-مسند الامام الرضا عليه السلام ، ج 1 ، باب ما وقع بينه و بين الماءمون ، ص 67 .

بهشت چهارم : تشويق قرآن به تحصيل برهان عقلي و دريافت شهود قلبي

بهشت چهارم : تشويق قرآن به تحصيل برهان عقلي و دريافت شهود قلبي

در مباحث پيش گفته شد كه قرآن به تحقيق و جست و جو دعوت ، به آن امر مى كند ، و از اعتماد به خواهش و آرزو بر حذر مى دارد و از آن نهى مى كند ، و از آنجا كه قرآن نورى است كه به هيچ وجه تاريكى در آن راه ندارد ، پس تنها به امر كردن بسنده نمى كند ، بلكه به كيفيت تحصيل آن نيز ره مى نمايد .

همچنين بدون ذكر نمونه بر نهى كردن از چيزى قناعت نمى كند اگر از چيزى نهى مى كند ،

براى آن مثال مى آورد ، و افزون بر ذكر كسانى كه به آن مبتلا شده اند ، چگونگى درمان آن را نيز بيان مى فرمايد . زيرا قرآن فقط كتاب تعليم نيست كه در آن به ذكر مثال ها و شرح حال مبتلايان اشاره اى نكند ، چنان كه در بازار تصنيف و تجارتخانه ى تاءليف چنين رايج است ، بلكه قرآن كتاب هدايت است ؛ هدى للناس و بينات من الهدى و الفرقان . ( 282 )

قرآن كتاب تعليم و هدايت

قرآن بر اساس تحقيق بنيانگذارى شده است و مردم را به بنا نهادن زندگى خود بر تحقيق فرا مى خواند و محققان را مى ستايد و رو گردانندگان از تحقيق را سرزنش مى كند ، چنان كه در بهشت سوم گذشت ، ولى بدون آموزش شيوه ى تحقيق و ارائه ى شرايط رسيدن به حق ، به صرف يك بيان كلى كفايت نمى كند ، بلكه موانع رسيدن به حق را يادآورى و داستان كسانى را نقل مى كند كه شرايط رسيدن به حق را به چنگ نياورده ، از موانع وصول به حق پرهيز نكرده ، در سرگردانى نادانى و حيرت گمراهى فرو رفته اند .

همچنين به نقل سيره ى كسى مى پردازد كه آن شرايط را يافته ، از اين موانع رها گشته ، به قرب و وصال رسيده اند .

پس تدبر در قرآن حكيم ضرورى است تا چيستى و چگونگى منطق قرآن در آموزش شيوه ى تحقيق روشن شود . سپس بايد به سخن گويا كننده ى قرآن و انسان كامل معصوم عليه السلام گوش داد تا بيان آن حضرت

نيز در چگونگى هدايت به سوى حق و رسيدن به حق روشن شود .

همچنين معلوم شود ، ثقلينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در امت خود به يادگار گذاشت ، چونان دو چشم و دو گوش هستند كه هر دو با هم مى بينند و هر دو با هم مى شنوند ، بدون آن كه تمايز ، تعداد ، ناسازگارى يا گوناگونى ميان ديدنى ها و شنيدنى هاى آن ها باشد .

راه رسيدن به حق

اكنون با توجه به راه هاى سه گانه شناخت ، يعنى حس و عقل و قلب ، با استفاده از قرآن كريم در مى يابيم كه براى رسيدن به حق ، تنها دو راه وجود دارد : تفكر عقلى و شهود قلبى ؛ هر يك از اين دو با ديگرى سازگار است ، ولى تك تك آن ها ويژگى اى دارد كه آن را از ديگرى جدا مى سازد و جمع اين دو در انسان كاملى مانند حكيم متاءله و عارف محقق شدنى است ؛ اما راه حس تا زمانى كه به برهان عقلى نينجامد ، به تنهايى صراط مستقيم نيست . زيرا جزئى محسوس اگر چه به يك جزئى يا جزئيات ديگر هم ضميمه شود ، از آن جهت كه جزئى است ، نتيجه اى جز گمان ندارد و در امورى كه به يقين نيازمند است ، گمان سودبخش نيست .

مايز تفكر عقلى و شهود قلبى

راه شهود قلبى ، به حق و سيره ى انبيا و اوليا ، كسانى كه به واسطه ى آن شهود به حقيقت نائل گشته اند ، نزديك تر است و در عين حال شهود قلبى بيش تر به عمل صالح فرا مى خواند ، چنان كه اساس شهود قلبى همان عمل صالح است .

بنابراين ، اهتمام قرآن به شهود قلبى از تفكر عقلانى بيش تر است ، و با اين كه تفكر عقلى نيز دشوار و ناهموار است ، ولى راه شهود قلبى از آن دشوارتر ، و ناهموارتر است . زيرا شرايط سلوك شهودى از شرايط تفكر عقلى مهم تر و موانع آن از موانع تفكر بيش تر است .

شرايط تفكر صحيح و همچنين موانع آن معلوم مدون است ، گر چه رعايت آن ها آسان نيست ، ولى شرايط شهود قلبى چون زمين پست و بلند و ناهموار است كه فرو رفتن در آن بسيار دشوار است و نيز موانع شهود قلبى وادى هلاك كننده اى است كه با شهوات درهم پيچيده ، به وسيله ى آن ها زينت يافته است ، به گونه اى كه پرهيز از آن ها سخت و نجات يافتن از آن ها و چيره شدن بر آن ها مشكل است ، مگر براى شمار اندكى كه نفس خود را براى خداوند خالص گردانيده اند و به هدف والايى رسيده اند كه تيرهاى شياطين و دست هاى آرزوها و دسيسه ها به آنان نمى رسد .

تمايز ديگر راه تفكر و شهود در آن است كه محصول تفكر برهانى ، براى ديگران آموختنى و انتقال پذير است ، در حالى كه ثمره ى شهود قلبى خود به خود چنين نيست ، بلكه تنها با كمك گرفتن از تفكر عقلى انتقال پذير است . تفضيل اين مطلب در دو مبحث جايگاه تفكر عقلى در برابر قرآن حكيم و جايگاه شهود قلبى در برابر قرآن ، بررسى مى شود .

جايگاه تفكر عقلى در برابر قرآن حكيم

تفكر عقلى حركت ذهن است به سمت مجهول ، از گذرگاه معلوماتى كه ضرورتا به مجهول مى انجامد و اين حركت با سكون و حركت از مجهولى به مجهول ديگر يا از معلومى كه به طور يقينى به آن مجهول نينجامد ، ناسازگار است . اگر چه رسيدن به آن مجهول به واسطه ى معلوم ظنى باشد كه در اين

صورت هيچ سودى ندارد پس اساس تفكر همان معلوماتى يقينى هستند كه با مجهول ارتباط دارند ، به گونه اى كه به كمك آن معلومات مجهولات را نيز مى توان معلوم ساخت .

از اين رو قرآن داراى استوارترين شيوه ى هدايت گرى است و انسان ها را از اين امور برحذر داشته است :

1 . سكون فكرى و به تعبير ديگر تقليد در اصول . 2 . حركت فكرى به شيوه نادرست . به عبارت ديگر مغالطه ى فكرى كه منشاء آن وحى كردن شيطان است به دوستانش ، تا بدين وسيله درباره ى خداوند بدون علم و هدايت و كتاب منير به مجادله بپردازند .

قرآن تنها به منع از اين امور بسنده نكرده ، بلكه خود پيشگام سالكان است و براى دعواى خود برهان بيان مى كند و نيز بر مدعاى خود استدلال مى آورد و شيوه و فن برهان را به پذيراى آن مى آموزد و با نقل استناد كسانى كه از حق دور شده اند ، سستى دليل آن ها را به جهت ضعف ماده يا صورت آن روشن مى سازد و انسان را از استدلالى كه يقين آور نيست ، به جهت سستى و بى پايگى آن بر حذر مى دارد؛ چنان كه انسان را از جمود و تقليد نيز مى ترساند ، چون رفتن به بيراهه و حركت مغالطه اى ، اگر بدتر از سكون فكرى و تقليد نباشد ، كم تر از آن نيست .

دستيابى به دين از طريق عقل و وحى

راز همه ى اين تعاليم در آن است كه دين الاهى مبتنى بر حق ، جز با هوشيارى عقل يا

اشاره ى نقل دست يافتنى نيست و هر اندازه كه حوزه ى عقل و وحى در اجتماع گسترش يابد ، رسيدن به محتواى دين ممكن و نيل به مفاد آن آسان مى شود و بالعكس هر گاه جهل به سبب جمود و عدم تفكر باطل عقيم ، در جامعه اى وسعت يابد ، رسيدن به مدعاى دين دشوار و اصل دين مهجور و محو مى شود .

در دين شيطانى مبتنى بر باطل ، مطلب بر عكس است . زيرا هرگاه حوزه ى تقليد گسترش يابد و تفكر مغالطه اى شايع گردد ، ترويج آن دين باطل آسان مى شود و پيروانى كه به سمت هر بادى ميل كرده اند و از نور علم بهره اى نبرده اند و به استوانه ى مطمئن و پايدارى پناهنده نشده اند ، زياد مى گردد . براى هر يك از اين امور نمونه هايى ذكر مى كنيم :

يادآورى هاى قرآن درباره ى جايگاه تفكر عقلى

يكم . نهى از پيروى علم غير يقينى ؛ و لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤ اد كل اءولئك كان عنه مسئولا . ( 283 )

دوم . تفصيل نهى پيشين ؛ پرداختن به تصديق و اثبات و نيز تكذيب و نفى چيزى كه با برهان قطعى همراه نباشد . اين در حقيقت پيروى از چيزى است كه به آن علم نداريم و قرآن از اين عمل نهى كرده است . چنان كه حضرت صادق عليه السلام فرمود : خداوند بندگان را با دو آيه از كتاب خود در امان داشته است : نادانسته را نگويند و به انكار آن ها نپردازند؛

ان الله حسن عباده بآيتين من كتابه ، اءن لا يقولوا حتى يعلموا و لا يردوا ما لم يعلموا ، قال الله عز و جل : اءلم يؤ خذ عليهم ميثاق الكتاب اءن لايقولوا على الله الا الحق ( 284 ) و قال : بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياءتهم تاءويله . ( 285 )

سوم . نهى از تقليد فرد هدايت نايافته و غير عاقل . زيرا تقليد بيكارى بدون جنبش است ، خداوند سبحان در مذمت اينان مى فرمايد : و اذا قيل لهم اتبعوا ما اءنزل الله قالوا بل نتبع ما اءلفينا عليه اباءنا اءو لو كان اباؤ هم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون . ( 286 )

عمل بايد به عقل و هدايت حقيقى بينجامد يا بدون واسطه ، چون هنگامى كه خود عمل كننده با عنايت الاهى ، عاقل و هدايت يافته باشد ، مانند معصوم عليه السلام يا با واسطه ، چنان كه در غير معصوم متكى به معصوم چنين است . از آن جا كه پدران اين تقليد كنندگان عاقل و هدايت يافته نبودند ، وگرنه به باطل نمى گرويدند و از راه حق به كژى و ناراستى نمى گراييدند ، عمل پيروان آن ها نيز به عقل و هدايت نمى انجامد

از اين رو خداوند سبحان در شاءن آنان مى فرمايد : ما لهم بذلك من علم ان هم الا يخرصون * اءم اتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون * بل قالوا انا وجدنا ابائنا على اءمة و انا على اثارهم مهتدون ( 287 ) يعنى هنگامى كه سخنى به علم برهانى

و وحى آسمانى مستند نباشد ، پندارى بيش نيست و تقليد صرفى است كه سودى نمى دهد .

چهارم . استقرار دين الاهى بر پايه ى علم ، كه قرآن به آن ترغيب مى كند و استقرار دين شيطانى بر پايه ى جهل ، كه قرآن از آن برحذر مى دارد . آيات تشويق به علم بى شمار است ؛ . . . و تلك الاءمثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ( 288 ) و انما يخشى الله من عباده العمؤ ا ( 289 ) و و تلك حدود الله يبينها لقوم يعلمون . ( 290 )

آيات تحذير از جهل مانند : فاستخف قومه فاءطاعوه انهم كانوا قوما فاسقين ( 291 ) ؛ يعنى فرعون قوم خود را سبك مغز كرد يا آن ها را به جهت نادانى شان بى اراده پنداشت . از اين جهت مطيع او شدند . زيرا حق سنگين است ؛ انا سنلقى عليك قولا ثقيلا . ( 292 ) عمل صالح نيز ثقيل است . از اين رو ترازوهاى نيكوكاران سنگين مى شود؛ فاءما من ثقلت موازينه * فهو فى عيشة راضية * و اءما من خفت موازينه * فاءمه هاوية . ( 293 )

نتيجه آن كه دين شيطانى ، دينى كه فرعون ، مردم را به آن هدايت و از آن حمايت مى كرد و از آن براى رسيدن به اهداف دنيوى خويش بهره مى جست ؛ انى اءخاف اءن يبدل دينكم اءو اءن يظهر فى الاءرض الفساد ( 294 ) ؛ بر پايه ى جهل و سستى اراده بنا نهاده شده است . از

اين رو فرعون با ترويج اين دو جهل و سستى اراده از پوچى و بى هدفى و نيرنگ دفاع مى كرد و هر كه از طريق حكمت و موعظه ى نيكو مردم را به سوى خداوند فرا مى خواند ، او را تهديد مى كرد .

از آن رو كه دين جاهلى بر محور واداشتن انسان ها به جهل و سبك سرى استوار است ، خداوند پيامبرش و مسلمانان را از اين امر برحذر داشت ؛ فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يؤ منون . ( 295 ) بنابراين از طريق تشويق به علمى كه بنيان دين الاهى بر آن استوار و نيز برحذر داشتن از نادانى و سفاهتى كه دين شيطان بر آن پايه ريزى شده است ، اجتماع انسانى به سمت تفكر و تحرك ذهنى دگرگون مى شود .

دليل فرو فرستادن قرآن

خداوند براى صيانت جامعه ى بشرى از كژى كتابى فرو فرستاد كه غير ذى عوج ( 296 ) است و در اين كتاب بر طريق تفكر صحيح مشى كرده ، از رفتن به مسير مغالطه بر حذر داشته است . سلوك بر روش تفكر صحيح در تمامى قرآن حكيم از آغاز تا پايان جلوه گر است ؛ لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا ( 297 ) و و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا ( 298 ) و اءفحسبتم اءنما خلقناكم عبثا و اءنكم الينا لا ترجعون ( 299 ) و آيات ديگرى كه به سبك قياس استثنايى و همراه با تبيين تلازم مقدم و تالى ، و بيان بطلان تالى است كه مستلزم

بطلان مقدم است . ( 300 )

همچنين آياتى كه به شكل قياس اقترانى و همراه با تبيين ربط ضرورى حد وسط و دو طرف آن يعنى حد اصغر و حد اكبر است كه اكنون در صدد بيان آن نيستيم .

مورد دوم ، يعنى دورى جستن از مسير تفكر مغالطه اى ؛ كه در قرآن در مورد بت پرستانى كه به گمان خود متفكر هستند ، نقل كرده است . زيرا اين فرقه نيز چون ساير گروه ها دو دسته بودند : بزرگانشان كه لباس تفكر را به بر كرده اند و ، پيروان آن ها كه جامه ى تقليد پوشيده ، بار تبعيت را به دوش مى كشند؛ اگر چه زنجيره ها به پا و گردن همه ى آنها يعنى پيشوا و پيرو آويخته شده است . چون آنان پس از اعراض از ياد خدا در زندگانى پر از مشقت و انحراف و تنگى قلب ها و آلودگى و بسته شدن دل ها به سر مى برد؛ فهم فى ريبهم يترددون . ( 301 )

احتجاجات مشركان در برابر انبيا

منطق متفكران مشرك همان چيزى است كه خداوند از ايشان نقل مى كند : سيقول الذين اءشركوا لو شاءالله ما اءشركنا و لا اباؤ نا و لا حرمنا من شى ء كذلك كذب الذين من قبلهم حتى ذاقوا باءسنا قل هل عندكم من علم فتخرجوه لنا ان تتبعون الا الظن و ان اءنتم الا تخرصون * قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهديكم اءجمعين . ( 302 ) بيان دليل باطل ايشان نزد پروردگار آن است كه ايشان پس از اعتراف به وجود خداوند و خالق آسمان

ها و زمين و رب الاءرباب بودن او ، در ربوبيت جزئيه براى او شريك مى پنداشتند؛ به گونه اى كه ادعا مى كردند انسان داراى رب خاصى است كه تدبير و رزق و سعادت او به دست آن رب است و نيز دريا و خشكى رب خاص دارند . از اين جهت به ارباب متفرق اعتقاد داشتند .

بت پرستان ، افزون بر انكار اصل نبوت و معاد ، در مقابل دعوت پيامبران به توحيد و اين كه شرك باطل است و مرضى خدا نيست و او خواسته است كه انسان موحد باشند و براى خدا شريك قرار ندهند؛ چنين استدلال مى كنند كه خداوند خواسته است كه اينان مشرك شوند العياذ بالله و براى در ربوبيت و عبادت شريك قرار دهند و نيز بعضى چيز او را ناتوان نمى سازد و هيچ كس قضاى او را بر نمى گرداند و حكمش را عوض نمى كند و انما اءمره اذا اءراد شيئا اءن يقول له كن فيكون . ( 303 ) پس خواست او را هيچ بازگشتى نيست .

پيداست كه اگر خداى متعالى مى خواست آنان مشرك نشوند و غير از او را رب خود ندانند و تنها او را بپرستند و شريكى براى او قرار ندهند و بعضى چيزها را حرام و بعضى را حلال نكنند ، مردم بت پرست توان هيچ يك از اين امور را نداشتند؛ ولى اكنون كه به شهادت اعتقاد شرك آلود و رفتار بدعت آميز خودشان بر همه ى اين امور توانايند ، روشن مى شود كه خدا خواسته اينان مشرك شوند و غير خدا را ولى

خود قرار دهند ، در حالى كه خلاف آن را نخواسته است .

اين تفكر مغالطه اى همان است كه قرآن از سوى مشركانى كه قصد توجيه افعال خود و پدرانشان را دارند ، نقل مى كند؛ و قال الذين اءشركوا لو شاء الله و ما عبدنا من دونه شى ء نحن و لا اباؤ نا و لا حرمنا من دونه من شى ء كذلك فعل الذين من قبلهم فهل على الرسل الا البلاغ المبين ( 304 ) اگر خدا مى خواست كه ما بت ها را نپرستيم و از سوى خود چيزهايى را حرام ندانيم ، توان عبادت غير خدا و تحريم بعضى از امور را نداشتيم ، ولى تالى باطل است . چون ما چنين مى كنيم و نيز پيش از اين پدران ما چنين مى كردند ، پس مقدم هم باطل است ؛ يعنى خدا خواسته كه ما مشرك شده ، معبودهاى ديگر را بپرستيم ، پس سخن مدعى رسالت كه مى گويد : خدا شرك و عبادت بت ها را نخواسته است ، تهمتى به خداوند است .

اين جدالى است كه با آن به مجادله با حق برآمدند تا آن را نابود سازند ، ولى قرآن كريم نورى است كه به هيچ وجه تاريكى در آن راه ندارد ، توحيد و شرك را از ناحيه هاى مختلف طرح كرده ، ضرورت توحيد و حقانيت و شك ناپذير بودن آن را برهانى ساخته ، محال و باطل بودن قطعى شرك را آشكار كرده است .

بطلان سخن مشركان

اكنون درباره فساد شرك و بطلان آن سخن مى گوييم . قرآن به صورت مشروح

در لابه لاى امور زير از شرك بحث مى كند :

يكم . استدلال عقلى بر بطلان شرك . دوم . نفى دليل نقلى بر صحبت شرك . سوم . تحليل استدلال مشركان و تبيين مغالطه ى ايشان در قياس .

استدلال عقلى بر بطلان شرك آن است كه معبود بايد در زنده كردن و ميراندن ، ضرر و نفع و امثال آن مؤ ثر باشد و نيز اين معبود بايد رب باشد . زيرا كسى كه در برآوردن حوائج بندگان تاءثيرى ندارد ، شايسته ى پرستش نيست و رب بايد خالق باشد . چون تدبير و ربوبيت همان ايجاد روابط ميان اشيا و هدايت تكوينى آن ها به سوى كمالات وجودشان است و خلقت نيز چيزى جز اين نيست يا دست كم اين امور با خلقت ملازم هستند . چون رب بايد به شى ء و علت هاى وجودى و اوصاف كمالى آن آگاه باشد و هيچ جز خالق به ان امور آشنا نيست .

در هر صورت ربوبيت فقط از شئون خالق است . پس واجب است كه خالق همان رب باشد و شدنى نيست كه رب ، غير از خالق باشد؛ چنان كه واجب است خالق همان معبود باشد و محال است كه معبود ، غير از خالق باشد . براى اثبات اين اصول ، قرآن چنين ندا مى دهد : اءيشركون ما لايخلق شيئا و هم يخلقون * و لايستطيعون لهم نصرا و لا اءنفسهم ينصرون ( 305 ) يعنى محال است غير خالق شريك خالق و در ربوبيت شبيه او باشد ، بلكه او مخلوق است ، چون ساير آفريده

ها و نمى شود كه همتاى خالق خود باشد .

اين گفتار همان برهان عقلى بر محال بودن تحقق شرك در عالم است . شايد اين قياس جدل ناميده شود . چون بعضى از مقدماتش از آن جهت به كار گرفته شده است كه براى طرف مقابل مسلم است . جدل عبارت است از قياسى كه بعضى از مقدماتش از مسلمات باشد زيرا خداى متعالى مى فرمايد : و لئن ساءلتهم من خلق السموات و الاءرض ليقولن الله ( 306 ) يعنى مشركان پذيرفته اند كه تنها خالق ، خداست و بت يا صنم به هيچ وجه خالق نيست .

به طور كلى حكم كردن به شرك بايد به دليلى عقلى يا نقلى تكيه كند ، در حالى كه عقل بر محال بودن شرك حكم كرده ، به سمت آن هدايت نمى كند ، بلكه انسان را از شرك باز مى دارد و به توحيد ره مى نمايد .

همچنين درباره ى شرك هيچ دليل نقلى نيز وجود ندارد . اما امر دوم يعنى فقدان دليل نقلى بر شرك آن است كه خداوند سبحان پيامبرى نفرستاده ، كتابى هم نازل نكرده كه مردم را به شرك فرا خواند؛ اءم اتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون ( 307 ) يعنى دليل نقلى در تجويز عبادت بت ها نيست ، چنان كه دليل عقلى نيز بر آن وجود ندارد .

نيز مى فرمايد : اءم اءنزلنا عليهم سلطانا فهو يتكلم بما كانوا به يشركون ( 308 ) ؛ يعنى خداوند برهان وحيانى اى كه بر سنت هاى جاهلى و اوهام و خيالات آنان چيره باشد و

مردم را به شرك دعوت كند ، نفرستاده است .

بنابراين ، نه عقل آن را روا مى داند و نه نقل به آن سخن مى گويد ، بلكه نقل قطعى مانند عقل يقينى شرك را نفى و از آن نهى مى كند؛ قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغى بغير الحق و اءن تشركوا بالله ما لم ينزل به سلطانا و اءن تقولوا على الله ما لا تعلمون ( 309 ) ؛ يعنى خداوندى كه رب العالمين است و امر و نهى و حلال و حرام كردن به دست اوست ، كارهاى زشت و شرك به خدا را حرام كرده است . چون دليلى بر آن نيست و رسولى نفرستاده است كه به آن فرا خواند و كتابى نازل نكرده است كه به شرك هدايت كند . پس دليل و برهانى بر آن نيست ، بلكه طبق آنچه گذشت ، برهان بر خلاف آن است .

از آن رو كه آنان براى خشنودى خداوند نسبت به شرك و اين كه عبادت بتها نزد خدا پسنديده باشد ، دليلى ندارند ، نسبت دادن سنت بت پرستى به خدا تهمت محض و دروغ صرف است ؛ و من يشرك بالله فقد افترى اثما عظيما . ( 310 ) يعنى شدنى نيست گفته شود كه شرك مرضى خداست . زيرا در پيشگاه عدل محضى كه به كسى ستم نمى كند ، چگونه ظلم نمى كند ، شرك را امضا مى كند ؟ چگونه عدلى كه به اندازه ى ذره اى به كسى ظلم نمى كند ، شرك را امضا

مى كند ؟ پس استناد مقبوليت شرك به خداوند بهتانى است نابخشودنى . چون نسبت دادن چيزى به خداوند ، بدون اذان او ، افتراست ؛ قل ءالله اءذن لكم اءم على الله تفترون ( 311 ) و چون شرك است ، گناهى نابخشودنى است ؛ ان الله لا يغفر اءن يشرك به ( 312 ) چنان كه مى فرمايد : و من اءظلم ممن افترى على الله كذبا . ( 313 ) پس هيچ ظلمى بزرگ تر از شرك نيست ، و هيچ ظالمى ستمكارتر از مشركى نيست كه به خداوند افترا مى بندد . از اين رو با وجود وسعت رحمت خداوند غفار ، چنين مشركى صلاحيت آمرزش ندارد .

امر سوم ، يعنى تحليل استدلال مشركان براى تصحيح شرك و بيان مغالطه ى آن ها در قياس ، آن است كه خداوند سبحان دو اراده و دو امر دارد : اراده ى تكوينى كه گريز ناپذير است و اراده ى تشريعى كه گاهى مطاع است و گاهى بدان نافرمانى مى شود .

تفاوتشان در آن است كه اراده ى تكوينى به فعل خود خدا تعلق مى گيرد ، يعنى اراده مى كند كه فعل خاصى را انجام دهد؛ ماننده زنده كردن و ميراندن يا قبض و بسط يا فرو فرستادن باران و روياندن گياه و امثال آن ؛ ولى اراده ى تشريعى به فعل يا ترك كسى غير از خداوند تعلق مى گيرد؛ يعنى خداوند خواسته است انسان با اختيار خود فعل خاصى را انجام دهد ، مانند عدل و احسان و يا ترك كند مانند ظلم و بدى .

بازگشت اين

اراده فقط به تشريع و قانونگذارى است ، به گونه اى كه در آن اختيار انسان ، در عمل به قانون يا رها نكردنش محفوظاست . حكم اراده ى تكوينى و لزوم تحقق مراد و امتناع تخلف آن است و نيز مخاطب در وجود و امتثال آن تابع خطاب است ؛ انما اءمره اذا اءراد شيئا اءن يقول له كن فيكون ( 314 ) چون خطاب كن ايجاد است ، نه تكلم لفظى . زيرا اشيا تنها به واسطه ى اراده ى خداوند ، بدون نياز به امر او ، فرمان مى برند و نيز تنها به واسطه ى كراهت او ، بدون نهى او ، باز داشته مى شوند ، در حالى كه نه لفظى در كار است و نه صدايى و نه ندايى ؛ بلكه اراده ى تكوينى همان افاضه ى وجود بر چيزى است كه در پيشگاه خدا معلوم است ؛ امورى كه تقاضاى ظهور دارند و غير آن از امورى كه استدعا و شايستگى ظهور را ندارند .

اين قسم نافرمانى از امر و اراده و خواست خدا همان چيزى است كه برگشت ناپذير است و نافرمانى نسبت به آن ناممكن . چون همه ى موجودات تسليم خداوند رب العالمين هستند؛ فقال لها و للاءرض ائتيا طوعا اءو كرها قالتا اءتينا طائعين . ( 315 )

همچنين لازمه ى اراده ى تشريعى ، محفوظماندن اختيار انسان است كه به خوبى ها امر و از بدى ها نهى شده است ؛ ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة ( 316 ) و نيز انسانى كه ميان دو راه

اطاعت و معصيت ، شكر و كفر قرار دارد ، تحت اين نوع اراده واقع مى شود؛ . . . و هديناه النجدين ( 317 ) و انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا . ( 318 )

پس امر در اين جا امر الاهى است ، ليكن به متن قانون و حكم تعلق دارد ، نه به فعل خارجى ؛ ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان ( 319 ) و و ما اءمروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين حنفاء ( 320 ) و اين قسم از امر و اراده و مشيت همان است كه گاهى اطاعت مى شود؛ قل انى اءمرت اءن اءعبدالله مخلصا له الدين ( 321 ) و گاهى نافرمانى ؛ و كاءين من قرية عتت عن اءمر ربها و رسله فحاسبناها حسابا شديدا . ( 322 )

اكنون كه روشن شد خداوند سبحان دو اراده دارد و براى هر اراده اى حكم ويژه اى است و انسان به امر و اراده ى تشريعى به ايمان فرمان داده شده است و نيز شرك ورزيدن به كراهت تشريعى مورد نهى واقع شده است و نيز معلوم گرديد ككه اراده ى تشريعى عصيان پذير و اراده ى تكوينى تخلف ناپذير است ، از مجموع اين امور ، كيفيت مغالطه اى متفكران بت پرست در قياس باطلشان در پيشگاه پروردگار روشن مى گردد .

آنان به جهت شباهت لفظى ، دو نوع اراده ى خداوند را با يكديگر خلط و حكم اراده ى تكوينى را براى اراده ى تشريعى بار كرده اند و در اين گفته خود كه : لو شاء الله ما

اءشركنا و با اباؤ نا و لا حرمنا من شى ء ( 323 ) به خطا رفته اند . زيرا خداوند سبحان با اراده ى تشريعى خود ، نه تكوينى ، خواسته است كه آنان شرك نورزند . از اين رو صرف اختيار شرك از سوى آن ها دليل بر اراده ى شرك از جانب خداوند سبحان نمى شود .

پس ميان مقدم و تالى تلازمى نيست مشركان مى گويند : اگر خدا شرك را نمى خواست ، ما مشرك نبوديم زيرا ميان مشيت تكوينى و تحقق مراد و عدم تخلف از آن اراده تلازم است ، نه اراده ى تشريعى و مراد آن يعنى خداوند به اراده ى تشريعى خود خواسته كه انسان ها مشرك نشوند ، ولى از آنجا كه اين نوع اراده عصيان پذير است ، بعضى از انسان ها على رغم خواست تشريعى خداوند ، مشرك شده اند .

پس اگر ميان مقدم و تالى تلازمى نباشد ، آن قياس نتيجه نمى دهد؛ اگر چه به جهت مغالطه ى ناشى از اشتراك مشيت ، توهم تلازم شود ، در حالى كه تنها يكى از اين دو قسم اراده يعنى اراده تكوينى ، با تالى ملازم است .

اختيار حد فاصل و ميان جبر و تفويض

قرآن كريم به صورت كامل به تحليل قياس باطل بت پرستان پرداخته است ؛ اراده ى تكوينى خداوند به ايمان و نفى شرك تعلق گرفته ، بلكه اراده ى تشريعى خداوند كه همراه با آن ، اختيار انسان محفوظمى ماند ، به ايمان و نفى شرك تعلق دارد؛ و لو شاء ربك لامن من فى الاءرض كلهم جميعا ( 324 ) با آن

كه خدا اراده كرده كه همه ى انسان ها ايمان بياورند و از همين روى پيامبران را براى آن ها فرستاد؛ و اءرسلناك للناس رسولا . ( 325 ) و تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالمين نذيرا . ( 326 )

بنابراين ، خداوند با اراده ى تشريعى خود ، خواسته است كه همه ى انسان هاى روى زمين ايمان بياورند ، ولى اراده ى تكوينى او به اين امر تعلق ندارد . زيرا بايد اختيار انسان كه مايه ى تكامل اوست ، باقى بماند . پس تلازم مقدم و تالى در قياس استثنايى محقق است ؛ يعنى اگر اراده ى تكوينى خداوند به ايمان انسان ها تعلق گرفته بود ، همه ى انسان ها ايمان مى آوردند . زيرا در اين قسم از اراده ، تخلف مراد از اراده محال است ؛ اما از آنجا كه همه ى انسان ها ايمان نياورده اند ، روشن مى شود كه اراده ى تكوينى خداوند سبحان به ايمان آنان تعلق نگرفته است ؛ و لو شاء الله لجمعهم على الهدى ( 327 ) يعنى اگر خدا تكوينا اراده كرده بود ، انسان را بر هدايت وادار مى ساخت و ضرورتا همه ى انسان ها ايمان مى آوردند ، اما خداوند چنين نخواسته است تا اختيار آدميان كه چيزى است ميان جبر و تفويض سالم بماند .

از اين رو خداوند مى فرمايد : و على الله قصد السبيل و منها جائر و لو شاء لهديكم اءجمعين . ( 328 ) آنچه بر خداوند لازم است ، بيان مسير درست و صراط مستقيم و راه ميانه

و دور از افراط و تفريط است ، و چيزى بيش از اين بر خداوندى كه رحمت را بر خود فرض كرده است ، لازم نيست ؛ اما بعضى از اين راه جدا گشته ، از فرمان خداوند سبحان سرپيچى مى كنند ، ولى اگر خداوند مى خواست ، با اراده ى تكوينى تخلف ناپذيرش ، همه ى آن ها را بدون هيچ گونه كجروى هدايت مى كرد ، اما خداى متعالى هدايت تشريعى آنان را اراده كرده است ، نه هدايت تكوينى آن ها را . از اين رو خداوند سبحان مى فرمايد : و قل الحق من ربكم فمن شاء فليؤ من و من شاء فليكفر . ( 329 )

با روشن شدن كامل تفاوت دو اراده و آشكار شدن اصول عامه در هر دو نوع از هدايت و اراده ، اكنون نوبت بيان مغالطه ى بت پرستان در نحوه ى تفكر الحادى آن هاست . خداوند سبحان در اين زمينه مى فرمايد : و لو شاء الله ما اءشركوا و ما جعلناك عليهم حفيظا و ما اءنت عليهم بوكيل ( 330 ) ؛ اگر اراده ى تكوينى خداوند به ايمان آوردن و شرك نورزيدن آنان تعلق مى گرفت ، ضرورتا مشرك نمى شدند و نيز مى فرمايد : و لو شاء الله ما فعلوه فذرهم و ما يفترون ( 331 ) ؛ اگر خداوند تكوينا اراده كند كه فرزندانشان را به قصد تقرب به بت ها نكشند و در پيشگاه آن ها قربانى نكنند ، چنين عملى را انجام نمى دادند ، ولى اكنون كه آنان شرك ورزيده ، فرزندان خود را

قربانى بتها مى كنند ، روشن مى شود كه خداوند سبحان اين اراده ى تكوينى را نداشته است .

پس ، اراده ى تخلف ناپذير همان اراده ى تكوينى است ، نه تشريعى ، و اراده ى تكوينى خدا به ايمان و طاعت تعلق ندارد تا ايمان آوردن تخلف ناپذير باشد ، بلكه تنها اراده ى تشريعى به آن دو تعلق گرفته است ؛ به گونه اى كه انسان مكلف ، در فرمانبردارى يا سرپيچى از آن ، مختار است .

پس اين تفكر صحيح همان برهان عقلى خالى از شائبه ى هر مغالطه ى فكرى است ، در حالى كه متفكر بت پرست به قياس مغالطه آميزى گرفتار است ؛ مغالطه اى كه از اشتراك لفظاراده و اشتباه كردن دو نوع اراده با يكديگر ناشى مى شود . از اين جهت خداوند سبحان مى فرمايد : قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهديكم اءجمعين . ( 332 ) زيرا استدلالى كه به نتيجه رسيده ، عقيم نمى ماند ، همان دليلى است كه خداى متعالى بيان كرده است ، نه استدلال بت پرستان كه به علت ابتلا به مغالطه عقيم بوده ، نتيجه نمى دهد جاى دقت بيش تر است .

قرآن و نقل و نقد سخنان ديگران

از آنجا كه قرآن هدايتى براى مردم و تذكرى براى بشر و ترساننده اى براى همگان است ، گفتار هر صنف از مردم را طرح مى كند . سپس اگر سخن آنان حق باشد ، آن را گواهى مى كند و اگر باطل باشد ، آن را به دو گروه برانگيخته از شهوت عملى و شبهه ى علمى قسمت مى كند .

آنگاه شبهه ى علمى را به خوبى تحليل و آن را رد مى كند؛ به گونه اى كه مجالى براى ترديد نماند .

به همين نحو شبهه ى عملى را به زيباترين نحو تجزيه و تحليل ، به بهترين شكل درمان مى كند ، به گونه اى كه جايى براى ابتلا به آن نماند؛ براى كسى كه داراى قلب يا گوش شنوا يا اهل شهود باشد ، در غير اين صورت شبهه اى به شبهه ى او افزوده مى شود؛ فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا . ( 333 )

منظور آن است كه قرآن با ذكر قياس مغالطه آميزى كه متفكران بت پرستان به آن گرفتار هستند ، اشتباه آن را بيان ، به بهترين نحو آن را درمان كرده است . قياس استثنايى ديگرى است براى كسانى كه شهوت عملى دارند؛ آنان كه در سخن گويى بى بند و بارند و هر چه به زبانشان آيد ، آن را مى گويند . قرآن نيز سخن آنان را نقل و تحليل و منشاء جاهلى آن را بيان مى كند؛ و قال الذين كفروا للذين امنوالو كان خيرا ما سبقونا اليه و اذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا افك قديم . ( 334 )

خلاصه ى كلامشان اين است : كافران گمان مى كنند كه در امور خير پيشى گرفته ، چيزى از خير را از دست نداده اند و اگر خيرى هست ، به آن دست يافته اند ، بدون آن كه كسى بر آنان پيشى گيرد . پس اگر آنان چيزى را نپذيرفتند و به دنبال آن نرفتند ، به جهت نقص آن

است و خيرى در آن نيست ؛ مانند ايمان به خداى يگانه و ره آوردهاى پيامبران .

آنان بر اين گمان باطل خود قياسى استثنايى ساخته اند كه هيچ دليلى براى تلازم ميان تقدم و تالى آن نيست ، مگر گمان باطل به آن كه درست مى گويند . صورت قياس آنان چنين است : اگر در شرك نورزيدن خيرى باشد ، كسى در وصول به آن خير توان پيشى گرفتن به ما را ندارد ، در حالى كه ما پيشى گيرندگان در دريافت خيرات هستيم . پس خيرى در شرك نورزيدن نيست .

قرآن عدم تلازم مقدم و تالى را اين گونه بيان مى كند : منشاء اين گمان جاهلى هدايت نيافتن به راه مستقيمى است كه خداوند به آن هدايت كرده ، نيز راه يافتن به خيرى است كه به آن فرا خوانده است ؛ اءفمن اءسس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خير اءم من اءسس بنيانه على شفا جرف فانهار به فى نار جهنم و الله لا يهدى القوم الظالمين . ( 335 )

از اين جهت خداوند سبحان مى فرمايد : اين سخنشان كه ايمان خير نيست ، بلكه دسيسه و باطل و افترايى است كهن كه تاريخ آن را ضبط كرده ، دروغى قديمى و بر آمده از آن است كه خير و دروغ ، خير و شر و امثال اين امور را تشخيص نمى دهند و به زودى در مباحث آينده مبادى قياس جاهلى را كه به گونه اى با دليل آن ها مربوط مى شود ، متذكر خواهيم شد .

دعوت و دعواى پيامبر و مقابله ى بت پرستان با آن دو

همان گونه كه مبحث پيشين

مربوط بود به به تقليد محض و تفكر مغالطه اى و بيان مبادى آن دو و تحليل منشاء مغالطه درباره ى آنچه به توحيد بر مى گردد ، در خصوص نبوت نيز چنين بحثى پيش مى آيد كه سزاوار است به نمونه اى از آن اشاره شود . چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوتى دارد و ادعايى ؛ يعنى مدعى رسالت و نزول وحى و پيامبر بودن است ، همچنين مردم را به سوى خداى يگانه و روز قيامتى كه همه مردم در آن روز در پيشگاه مبداء عدل حكيم حاضر مى شوند ، فرا مى خواند .

بت پرستان در برابر اين ادعا و دعوت ايستادگى مى كردند و جاهلان آنان با جمود فكرى و پا فشارى بر سنت جاهلى و حفظآن ، در برابر پيامبر ايستادند و متفكرانشان با جعل قياس مغالطه آميزى كه بر گمان مبتذل آن ها دلالت مى كرد ، با پيامبر مبارزه مى كردند . قياسى به اين بيان : محال يا بعيد است انسان پيامبر باشد ، بلكه اگر پيامبرى اصالت و رسالت مبدئى دارد ، بايد اين دو از اوصاف ملائكه باشد و تنها كسى كه صلاحيت تحمل رسالت خداوند را دارد ، فرشته ى آسمانى است .

بعيد نيست كه افسار هر دو فرقه ى جاهلان و متفكران بت پرست به دست مستكبران آن ها باشد . چون آنان ضعيف عقلان و نيز عالمان ناآگاه را اجير خود مى كردند تا مردم را ناخود آگاه به مجادله با حق سوق دهند و از قبول آن استكبار ورزند و در برابر مدعى نبوت

بايستند؛ به گونه اى كه جدا ساختن هر يك از اين طوايف از يكديگر دشوار است .

با استفاده از مباحث قرآنى در مى يابيم كه اگر مجادله با حق و معارضه با آن و رد و انكارش ، به سبب مكر سياسى و دسيسه ها و حيله هاى عملى نباشد ، به دو دليل زير است :

يك . حفظسنت جاهلى كه جاهلان ، پدرانشان را بر آن سنت يافته اند كه همان تقليد و باز ايستادن از حركت است .

دو . شبهه افكنى در لباس استدلال كه همان تفكر مغالطه آميز است .

اكنون نمونه هايى را ذكر مى كنيم كه درباره ى دعواى پيامبر است ؛ قلمرو سخن مشركان جاهل يك چيز است و آن حفظسنت موروثى است كه پدرانشان را بر اين سنت يافته اند و در زمان هاى پس از آن چيزى بر خلاف آن نشنيده اند؛ فلما جاء هم موسى باياتنا بينات قالوا ما هذا الا سحر مفترى و ما سمعنا بهذا فى ابائنا الاءولين * و قال موسى ربى اءعلم بمن جاء بالهدى من عنده و من تكون له عاقبة الدار انه لا يفلح الظالمون ( 336 ) و و عجبوا اءن جاءهم منذر منهم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب * . . . ما سمعنا بهذا فى الملة الاخرة ان هذا الا اختلاق * اءءنزل عليه الذكر من بيننا بل هم فى شك من ذكرى بل لما يذوقوا عذاب ( 337 ) و آيات ديگرى كه دلالت مى كند بيش ترين چيزى كه مشركان بى قدر و قيمت به آن تكيه مى كردند ، همان

حفظميراث جاهلى و پاسدارى از سنت هاى كهن بود .

تعدد منشاء تكذيب رسالت پيامبر ( ص )

دليل مشركان متفكر آن است كه رسالت از شئون فرشتگان است و محال يا بعيد است كه انسانى پيامبر شود؛ و ما منع الناس اءن يؤ منوا اذ جاءهم الهدى الا اءن قالوا اءبعث الله بشرا رسولا * قل لو كان فى الاءرض ملئكة يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا ( 338 ) و فقال الملؤ ا الذين كفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلكم يريد اءن يتفضل عليكم و لو شاء الله لاءنزل ملئكة ما سمعنا بهذا فى ابائنا الاءولين * ان هو الا رجل به جنة فتربصوا به حتى حين ( 339 ) و فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اءراذلنا بادى الراءى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين ( 340 ) و و لئن اءطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون ( 341 ) و فقالوا اءنؤ من لبشرين مثلنا و قومهما لنا عابدون ( 342 ) و فقالوا اءبشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر ( 343 ) و آيات ديگرى كه به ظهور يا اشاره دلالت مى كند كه به گمان اين مشركان ، هيچ بشرى رسول نمى شود و يكى از شرايط رسالت ، فرشته بودن است و بشر بودن مانع از رسالت است .

اما آن چه ميان جاهلان و فرومايگان بت پرست و متفكران و گروه مستكبر آنان مشترك است ، همان انكار و تكذيب ادعاى نبوت و رسالت است ؛ در منشاء اين تكذيب

با يكديگر اختلاف دارند ، ولى در انكار داعيه ى رسالت با يكديگر متفق هستند ، جنون و كهانت و سحر و شعر را به مدعى نبوت نسبت مى دهند و نيز نسبت دروغگويى و سوء نيت به ايشان مى دهند؛ مثلا مى گويند : او قصد دارد مردم را از سرزمين خودشان بيرون كند؛ قال الملاء من قوم فرعون ان هذا لساحر عليم * يريد اءن يخرجكم من اءرضكم فماذا تاءمرون . ( 344 )

همچنين چون از طريق وحى هدايت نيافته اند ، آراى سبك و سفيهانه ى گوناگونى ارائه مى دهند؛ مانند سخن قريش درباره ى قرآن كه گاهى آن را اسطوره و گاهى كهانت و گاهى شعر مى ناميدند و شايد مراد از اين آيه : الذين جعلوا القران عضين ( 345 ) آن است كه براى قرآن اعضا و قسمت هايى قرار دارند . پس آن را با نسبت هاى گوناگون مثل شعر و اسطوره و سحر و . . . عضو عضو و بعض بعض كردند و بر يك چيز واحد مستقر نشدند . چون معيارى براى دشنام و ناسزا و نيز ميزانى براى افترا و اذيت كردن نداشتند ، ولى خداوند سبحان ساحت رسالت را از آلودگى هاى اين نسبت ها پيراست و آستان نبوت را از اين هذيان ها پاك ساخت . سپس قرآن كريم با بيان منشاء انكار جاهلان كه همان سرسختى در تقليد و حفظسنت هاى جاهلى است ، آن را مانع هر گونه تكامل انسان دانسته است ، چنان كه سرچشمه ى استكبار متفكران مشرك را مغالطه در قياس و انحراف از مسير تفكر

صحيح بيان كرده است .

بطلان منشاء استكبار بت پرستان متفكر

يكم . خداوند پيامبران عليهم السلام را به هدايت و صفوت و برگزيدگى و اخلاص و عصمت از گمراهى و وسوسه ى شيطان و پاكى از هر گناه و بيزارى از شرك و اهل آن ، و دشمنى با خيانت و اهل آن و نيز كمالات وجودى ديگر مى ستايد؛ قال الملاء الذين كفروا من قومه انا لنريك فى سفاهة و انا لنظنك من الكاذبين * قال يا قوم ليس بى سفاهة و لكنى رسول من رب العالمين ( 346 ) و كذلك ما اءتى الذين من قبلهم من رسول الا قالوا ساحر اءو مجنون * اءتواصوا به بل هم قوم طاغون . ( 347 )

خداوند سبحان يادآور مى شد كه نسبت دادن جنون و امثال آن به ساحت رسالت ، تنها به دليل طغيان و فكر نكردن است و اگر مشركان اهل درايت و عقل بودند ، بى ترديد مى دانستند كه پيامبر از همه ى اين امور مصون است ؛ اءولم يتفكروا ما بصاحبهم من جنة ان هو الا نذير مبين . ( 348 )

همچنين چون آنان تاءمل و تدبر نكرده اند ، پس ناگزير امورى چون عذاب و سخنى و سلطنت و ديگر وسايل طغيان و سفارش يكديگر به سركشى را به تكيه گاه خودشان ، بت ها ، نسبت مى دهند؛ فتولى بركنه و قال ساحر اءو مجنون . ( 349 )

خداوند پس از بيان كردن مدار هدايت و آگاهى ، و اين كه پيامبران گرد اين مدار مى چرخند ، آنان را هاديان و دانايان مى نامد و رويگردانان از اين

مدار را سفيه مى داند؛ و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ( 350 ) و . . . اءلا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون . ( 351 )

دوم . قرآن منشاء انكار جاهلان را ، تقليد و حفظميراث پدرانى هدايت نايافته و تعقل ناكرده مى داند؛ قالوا يا شعيب اءصواتك تاءمرك اءن نترك ما يعبد اباؤ نا اءو اءن نفعل فى اءموالنا ما نشؤ ا انك لاءنت الحليم الرشيد و قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا مما تقول و انا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما اءنت علينا بعزيز . ( 352 )

پا فشردن به رسوم كهن موروثى سبب مى شود كه بسيارى از سخنان حضرت شعيب عليه السلام را نفهمند . زيرا - چنان كه گذشت - تقليد با تحقيق ناسازگار است . از اين رو ، جاهلان اصل نبوت را درك نكردند و دعواى نبوت هيچ پيامبرى را نپذيرفتند ، چنان كه دعوت پيامبران به توحيد و معاد و مانند آن را نيز نفهميدند .

سوم . بيان منشاء استكبار متفكرانشان كه همان انحراف از مسير تفكر صحيح است . داشتن تفكر سالم و بدون آلودگى به مغالطه در معارف الاهى ، بدون شناخت كامل انسان شدنى نيست . بدين معنا كه تفكر صحيح بر پايه ى شناخت صحيح انسان پديد مى آيد . زيرا كسى كه به نفس خود جاهل است ، به امور ديگر جاهل تر است . از اين رو اهل معرفت ، شناخت نفس را كليد ساير معارف و در شهرهاى علمى مى دانند؛ به گونه اى كه

گشودن اين درها و دخول در آن شهرها ، تنها از طريق شناخت انسان شدنى است .

از آنجا كه تفكر بت پرستان تنها در جنبه ى مادى انسان خلاصه مى شود و آنان معتقدند كه همه ى شئون انسان مادى ، و نفس او چون بدن مادى او محكوم به دگرگونى و در نهايت فانى شدنى است و نيز مرگ را پايان كار و مقدمه ى هلاك شدن در زمين مى دانند و در نظر آن ها انسان چيزى جز يك جسم رشد كننده ى ناطق نيست كه چون درختان رشد مى كند و نابود مى شود و نيز معتقدند به هيچ وجه پس از مرگ حياتى نيست .

نتيجه اعتقاداتشان آن است كه اولا ، در ربوبيت و عبادت دچار شرك شدند . ثانيا ، به طور كلى به انكار پرداختند . ثالثا ، روز قيامت را رد كردند . چون انسان مادى قدرت شناخت پروردگار خود را نداشته ، توانايى عبادت و استعانت از او و توكل بر او و پناهنده شدن به او را نيز ندارد . از اين رو ، به خدايان ديگر مى گرايند و آنان را ميان خود و خداوند واسطه ى فيض قرار مى دهند و با اعتقاد به شفيع بودنشان ، آنان را مى پرستند تا به خداوند نزديك سازند .

همچنين بر اساس اين فرضيه ، انسان مادى توان سخن گفتن با خداوند و شنيدن كلام او و رؤ يت قلبى جمال او را ندارد . زيرا فرض آن است كه قلب مانند قالب ، مادى است و دريافت وحى از سوى پروردگار براى چنين

قلبى شدنى نيست . پس اگر وحى و دريافت وحى حقيقت داشته باشد ، فقط شايسته ى فرشته است و اگر رسالت و ابلاغى هم باشد ، از آن ملك است ، نه انسان .

همچنين انسانى كه به گمان آنان مادى صرف است ، پس از مرگ و نابودى حياتى ندارد . چون شى ء معدوم برگردانده نمى شود و امر فانى باز نمى گردد و انسانى كه نيست شده است ، دوباره حيات نمى يابد . نتيجه ى اين مبناى نادرست ، اين دو توهم نادرست است كه هر دو درد علاج ناپذيرى است كه قلب هاى مادى گرايان را پوشانده ، آنان را به نادانى و كورى فرو برده است .

حقيقت مرگ

چون قرآن نور درخشانى است كه يكى از بزرگ ترين خاصيت هاى آن روشن كردن تاريكى هاست ، انسان را حقيقتم مركبى از نفس ناطقه ى مجرد از ماده و پيراسته از احكام آن و نيز داراى بدن مادى تحت تدبير نفس مى داند و يادآور مى شود كه انسان با تلاش و رنج به سوى پروردگارش در حركت است و به ديدار او خواهد شتافت .

پس بايد به مقدار امكان پروردگارش را بشناسد و از پى بردن به ذات او خوددارى ورزد ، تنها او را بپرستد و از عبادت غير او سر باز زند ، تنها از او كمك بگيرد و از او هدايت بخواهد و تنها به او و در همه ى كارها به او باز گردد و با مدد توحيد از ريسمان هاى شرك رهايى يابد ، چنان كه قرآن به انسان مى فهماند انسانى

داراى روح مجرد و ضمير پاك و قلب صالح و نفس طاهر است ، شايستگى دريافت وحى از سوى خداوند حكيم عليم را دارد . چنين انسانى به جايى مى رسد كه مى گويد : خداى ناديده را نمى پرستم ؛ ما كنت اءعبد ربا لم اءره ( 353 ) چگونه چنين نباشد ، با آن كه ملائكه اى كه در پيشگاه انسان سجده مى كنند ، سزاوار اين امر هستند . پس انسان هم مى تواند رسول باشد ، بدون آن كه هيچ استحاله و استبعادى در كار باشد .

افزون بر اين ، قرآن بيان مى كند كه حقيقت مرگ انتقال از عالمى به عالم ديگر است و انسان با مرگ ، در زمين نابود نمى شود . انسان معدوم و فانى نيست تا برگردانده شود ، بلكه از طريق مرگ ، از دنيا به عالم برزخ كه باغى از باغ هاى بهشتى يا حفره اى از گودال هاى آتش است منتقل ، سپس رهسپار قيامت كبرا مى گردد .

با روشن شدن اين معارف است كه انسان از گرفتارى انكار وحى و نبوت نجات يافته ، از زنجير بلند رد و انكار معاد آزاد مى شود . خداوند ما را از هر گونه تفكر و اعتقادى كه مورد تاءييد وحى الاهى نيست ، پناه دهد و نيز از هر رفتارى كه مرضى آن نبوده ، هر عملى كه مصوب وحى نباشد ، رها سازد و ما را به حقيقت حق و صواب خالص هدايت فرمايد و ما را وارثان كتاب و وارث منطق كسانى قرار دهد كه قرآن را به سخن در

مى آورند؛ يعنى عترت طاهره عليهم السلام .

گفتنى است : هر يك از اين مسائل بحث ويژه اى دارد و مورد بحث فعلى ما ، همان تفكر بت پرستان و مقلدان آن هاست كه معتقدند : اولا ، انسان فرستاده اى الاهى نمى شود و بشريت مانع رسيدن به اين مقام شامخ است .

ثانيا ، مدعى نبوت چون ساير انسان ها بشر است و اگر پيامبر بودن بشر روا باشد و از امتناع نبوت انسان چشم پوشى گردد ، بايد نبوت غير مدعيان اين مقام نيز جايز باشد . چون آن ها هم مانند پيامبرانند و حكم چيزهايى كه مثل يكديگرند ، در جواز و عدم جواز ، يكسان است . پس همه ى انسان ها ادعاى نبوت مى توانند داشته باشند . از اين جهت قرآن كريم گاه اصل امتناع پيامبر بودن بشر را از سوى بت پرستان مطرح مى كند و گاه استدلال آن ها را درباره ى مثل هم بودن انسان ها و يكسان بودن حكم امثال ، بيان مى فرمايد و به همين ترتيب ، گاه استدلال آن ها را درباره ى امتناع پيامبر بودن بشر و گاه در زمينه ى حكم امثال ، پاسخ مى گويد .

اثبات امكان رسالت براى بشر

نتيجه ى بيان قرآن درباره ى امكان بشر بودن پيامبر - با آن صورت ، ضرورت نبوت بشر را نيز ثابت مى كند . زيرا بدون ترديد رسالت انسان امرى ضرورى است - آن است كه انسان داراى روح مجرد از ماده است كه در زمان و مكان جا نداشته ، شكل هندسى خاصى ندارد و محكوم به احكام ماده

نمى شود و به واسطه ى همين روح مجرد است كه صلاحيت پيدا مى كند اسما و حقايق را از خداوند سبحان بياموزد؛ و علم ادم الاءسماء كلها . ( 354 )

به واسطه ى اين روح مجرد است كه انسان معلم ملائكه مى شود و اسما را به آنان ياد مى دهد؛ يا ادم اءنبئهم باءسمائهم ( 355 ) و نيز به واسطه ى همين روح مجرد است كه مسجود همه ى فرشته ها مى شود و شايستگى خلافت خداى متعالى را به دست مى آورد؛ انى جاعل فى الاءرض خليفة ( 356 ) و فسجد الملئكة كلهم اءجمعون ( 357 ) و نيز داراى ديگر كمالات وجودى مى شود كه در خور ماده و لوازم ماده نبوده ، كميت بردار نيست .

بنابراين ، اگر براى فرشته اى كه دانش آموز انسان و سجده كننده براى انسان است ، رسيدن به مقام وحى و رسالت روا باشد ، براى انسان كامل معصوم كه آموزگار ملائكه و مسجود آن هاست ، ضرورتا رسالت شدنى است . پس مجالى براى بعيد بودن يا محال بودن رسالت بشرى وجود ندارد تا گفته شود : اءبعث الله بشرا رسولا ( 358 ) يا و لو شاء الله لاءنزل ملئكة ( 359 ) يا لولا اءنزل عليه ملك . ( 360 )

پس انسان صلاحيت رسالت الاهى را دارد؛ اما ضرورت انسان بودن رسول و عدم كفايت رسالت الاهى را دارد؛ اما ضرورت انسان بودن رسول و عدم كفايت رسالت فرشته ، امر ديگرى است كه قرآن به آن اشاره دارد . توضيح مطلب آن است كه بحث

در نبوت و رسالت در امور زير خلاصه مى شود :

يكم . اثبات ضرورت نبوت و كافى نبودن عقل به تنهايى براى هدايت جوامع بشرى .

دوم . اثبات امكان رسالت براى انسان بدون استلزام محال .

سوم . رسولى كه به سوى مردم فرستاده مى شود ، بايد انسانى باشد كه با آن ها زندگى كند ، چون آنان غذا بخورد و در بازار راه رود و نيز توجه به اين نكته كه رسالت فرشتگان براى انسان ها كفايت نمى كند .

چهارم . امور ديگرى كه در اينجا فرصت اشاره و بحث از آن ها نيست .

قرآن در موارد متعددى از ضرورت هدايت مردم به سعادت جاودانه بحث كرده ، عدم كفايت عقل در تاءمين آن را گوشزد مى كند در رساله اى كه در اين موضوع نگاشته شده ، آن را تقرير كرده ايم و نيز قرآن كريم لزوم بعثت رسول خارجى پيامبران را مؤ يد رسول باطنى عقل در قلمرو مجهولاتش يا آگاهى دادن رسول ظاهرى در امور متمركز در فطرت انسان گوشزد مى كند و نيز آنان را به برانگيزاننده ى علوم دفن شده در وجود او مى ستايد و به صراحت مى گويد : رسول ظاهرى كه براى هدايت انسان برانگيخته شده است ، بايد كسى باشد كه با آنان مباشرت داشته ، براى آن ها دليل آورد و با آنان مجادله كند و همچون الگويى براى آنان و حجتى عليه ايشان باشد و پناهگاهى براى حوادث اتفاقى آنان و هدايتى در جنگ و صلح آنان باشد . كتاب و حكمت را به آنان بياموزد و آنان

را تزكيه كند ، از اموالشان صدقه دريافت كرده ، آنان را پاك گرداند و امور آنان را نظم بخشد و لشكرهاى آنان را بسيج كند و امورى از اين قبيل كه اركان آن در قرآن پايه ريزى شده است و عترت طاهره به تفصيل از آن سخن گفته اند و ثقلين به بهترين شكل آن ها را بيان كرده اند .

روشن است رسولى كه داراى چنين رتبه اى است ، از جنس فرشتگان نمى تواند باشد . فرشته اى كه مردم آن را نمى بينند و امكان مباشرت با آن را ندارند ، بلكه بايد انسانى مثل آن ها باشد تا مباشرت با او ممكن شود . پس رسول بايد چون كسانى باشد كه مفاد رسالت را براى آنان به ارمغان مى برد . چون شاءن رسول هدايت خارجى است و وظيفه ى او تنها در دل افكندن يا فرو فرستادن وحى در قلب نيست

از اين رو خداوند سبحان مى فرمايد : قل لو كان فى الاءرض ملئكة يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا ( 361 ) ؛ فرشته تنها صلاحيت رسالت براى فرشتگان را دارد و توان رسالت براى مردم را ندارد و اگر ساكنان زمين به جاى مردم ملائكه بودند ، قطعا يك رسول از جنس فرشته براى آنها مى فرستاديم ، ولى از آنجا كه ساكنان زمين مردمى هستند كه در آن راه مى روند ، بايد رسولى كه به سوى آنان فرستاده مى شود ، از جنس خود آنان باشد؛ يعنى انسانى كه با آنان زندگى كند و با آنان بميرد تا الگويى براى آنان و

حجتى عليه آنان باشد .

اگر فرض شود كه خداوند فرشته اى را براى مردم بفرستد ، بايد تصوير آن را به صورت مردى در آورد كه مردم بتوانند او را ببينند ، از او بپرسند ، به او رجوع كنند و اگر به صورت مردى تصوير شود ، دوباره اشكال باز مى گردد و در اين صورت نيز باز مى گويند : آيا خداوند بشرى را به رسالت بر مى گزيند ؟ زيرا اگر ملك را به صورت انسان مادى نفرستد ، شنيدن سخنان او و تاءسى به او براى مردم شدنى نيست و اگر او را به صورت انسان در بياورد ، اين امر براى آنان شدنى است ، ولى باز هم اشكال مى كنند كه : ما هذا الا بشر مثلكم يريد اءن يتفضل عليكم و لو شاء الله لاءنزل ملئكة ما سمعنا بهذا فى ابائنا الاءولين . ( 362 )

لزوم تناسب ميان رسول و مخاطبان

خداوند سبحان به مطالب فوق چنين اشاره مى كند : و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون . ( 363 ) از اين آيه بر مى آيد كه ميان رسول و مخاطبانش تناسب لازم است ، به گونه اى كه بتواند با آنان سخن بگويد و پيشواى آنان باشد؛ افزون بر آن كه رسول بايد از جنس مردان باشد و شامل مطلق انسان يعنى مردان و زنان نمى تواند باشد؛ و ما اءرسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم فاسئلوا اءهل الذكر ان كنتم لا تعلمون . ( 364 ) چون رسول بايد مرجع حوادث اتفاقى در جنگ و صلح و ديگر امور جامعه ى انسانى

باشد و اين امر براى زنان ميسور نيست . زيرا براى مردان بهتر است از پشت پرده با زنان ارتباط برقرار كنند؛ و اذا ساءلتموهن متاعا فاسئلوهن من وراء حجاب ذلكم اءطهر لقلوبكم و قلوبهن . . . . ( 365 )

بنابراين ، دينى كه طهارت قلب ها را در گرو سؤ ال از زنان همراه با وساطت پرده مى داند ، قيم و مبلغ و مسئول و معلم آن دين زنان نمى توانند باشند و نيز تماس و معاشرت مردان با زنان به صورت آشكار و پنهان شدن نيست .

همچنين از آيه ى مزبور بر مى آيد كه پوشاندن حق با باطل همان انحراف و بيمارى قلب است ، در حالى كه قرآن شفاى امراض سينه است ، بيمارى هايى چون نادانى و تكبر و طمع و دوستى چيزى كه ريشه همه خطاست ؛ قد جاءتكم موعظة من ربكم و شفاء لما فى الصدور . ( 366 )

ولى اگر كسى كه دچار اين امراض است ، به وسيله ى قرآن شفا نيافت ، خداوند سبحان فيض خود را از و باز مى دارد و هنگامى كه رحمت خاص خود را از او منع كرد ، هيچ كس ديگرى بر او رحمت نمى فرستد؛ و ما يمسك فلا مرسل له من بعده ( 367 ) و بيمارى اش فزونى مى يابد و انحراف او بيش تر مى شود . اگر بيمار درمان نشود ، مرضش افزايش مى يابد ، همان گونه كه خداى متعالى به آن اشاره مى كند : فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ( 368 ) و فلما زاغوا

اءزاغ الله قلوبهم . ( 369 )

بنابراين ، اگر انسان به پوشاندن حق به باطل گرفتار شود و بيمارى خود را به وسيله ى شفا بخش امراض سينه درمان نكند ، فيض خاص خداوند از او گرفته مى شود و اشتباه او دوام مى يابد؛ و للبسنا عليهم ما يلبسون ( 370 ) و اين مشتبه ساختن الاهى ، عذابى است كه در كيفر مشتبه ساختن خودشان ، به آنان تحميل مى شود ، مانند گمراه ساختن كيفرى كه در قبال گمراه شدن خود آنان صورت مى گيرد؛ يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين . ( 371 )

گمراه ساختن ابتدايى به اين معنا كه خداوند بدون هيچ زمينه اى كسى را گمراه سازد قبيح است و اين عمل از خداوند سر نمى زند ، ولى نسبت دادن گمراه ساختن ثانوى به خداوند يعنى خداوند با در نظر گرفتن زمينه هايى كه خود فرد براى گمراه مطابق با عمل فرد بدكار و گمراه از مسير خداوند است كه گمراهى وى پس از روشن بودن مسير الاهى پديد آمده است .

غرض آن كه ، خداوندى كه نور آسمان ها و زمين است ، هيچ گاه و بر هيچ كس حق را با باطل مشتبه نمى سازد ، بلكه همه ى انسان ها را به سوى حق هدايت كرده ، با هيچ چيز حق را پنهان نمى سازد؛ الحق من ربك فلا تكونن من الممترين ( 372 ) و قل جاء الحق و ما يبدى الباطل و ما يعيد ( 373 ) ؛ يعنى حق تنها از سوى

خداوند نازل مى شود و با وجود آن ، جايى براى باطل نمى ماند ، نه آن باطلى كه پيش از آن بوده است ، قدرت باز گشتن دارد و نه آن باطلى كه پيش از آن نبوده ، توان موجود شدن دارد .

پس شدنى نيست كه خداوند حق را با باطل بپوشاند و معناى اين فرموده ى خدا : . . . و للبسنا عليهم ما يلبسون ( 374 ) همان است كه تقرير شد . با اين بيان روشن شد كه بدون هيچ مانعى رسالت الاهى براى بشر ممكن ، و توهم متفكران مشرك مردود است .

عدم همانندى پيامبر با ساير مردم

چكيده ى سخن قرآن حكيم در دفع شبهه ى متمسكان به قانون اتحاد امثال ، آن است كه نوع انسان داراى درجاتى است كه بعضى برتر از بعضى ديگر است . پايين ترين مرتبه ى آن چون سنگ يا سخت تر و پايين تر از آن و بالاترين مرتبه ى آن چون آينه ى صافى است كه آن چه را مى بيند ، دروغ نمى پندارد و ميان اين دو ، مراتب متعددى است ، و همه ى انسان ها صلاحيت تحمل بار مسئوليت رسالت را ندارند؛ رسالتى كه كسى جز خداوند جايگاه آن را نمى داند؛ الله اءعلم حيث يجعل رسالته . ( 375 )

كسانى كه به قانون تماثل تمسل مى جويند ، در شناخت امور تنها به حس و ماده تكيه مى كنند و مى گويند : ما هذا الا بشر مثلكم ياءكل مما تاءكلون منه و يشرب مما تشربون ( 376 ) و فقالوا اءنؤ من لبشرين مثلنا و قومهما

لنا عابدون ( 377 ) ولى مبناى قرآن بر آن است كه ابزار شناخت اشيا ، فقط حس نيست ، بلكه معيار شناخت ، وحى و عقل است و موجودات نيز اعم از مادى و مجرد هستند و از چنين قرآنى به دست مى آيد كه مثل بودن دو چيز در بعضى امور ، براى يكسان بودن حكم آنها كفايت نمى كند ، مگر اين كه در تمامى ابعاد مانند يكديگر باشند و از آنجا كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قلبى پاك از آلودگى طبيعت داشت و از چرك ماده و پليدى آن منزه و از دوستى دنيا و زيورهاى آن مبرا و از تنگنا و انحراف عالم شهادت پيراسته بود ، شايسته ى آن است كه به او وحى شود و از سوى خداوند حكيم خبير وحى دريافت كند .

پس كسى كه خداوند قلبش را گشايش داده با كسى كه بر قلب او مهر نهاده شده ، يكسان نيست و نيز كسى كه ديدگانش انحراف و طغيان ندارد با كسى كه اعمال گذشته اش زنگار قلبش شده ، شبيه يكديگر نيستند . پس محصول كسى كه همتش در نفس حيوانى اش خلاصه مى شود ، با كسى كه در برابر خواهش هاى نفس خود جهاد مى كند ، هرگز برابر نيست .

تماثل ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ساير انسان ها تنها در بعضى جهات است ؛ و قالوا قلوبنا فى اءكنة مما تدعونا اليه و فى اذاننا وقر و من بيننا و بينك حجاب فاعمل اننا عاملون * قل انما اءنا بشر مثلكم

يوحى الى اءنما الهكم اله واحد فاستقيموا اليه و استغفروه . ( 378 )

پس چنين انسانى كه حجاب هاى ظلمانى را كنار نزده است ، چگونه مثل كسانى مى تواند باشد كه ديدگان قلبشان ، نه تنها حجاب هاى ظلمانى ، بلكه پرده هاى نورانى را دريده ، به معدن عظمت خدايى رسيده ، روحشان به مقام عزت قدس الاهى چنگ زده است . بنابراين ، هنگامى كه انسان ها در مرتبه ى وجودى مثل يكديگر نباشند ، آثار آنان نيز با يكديگر برابرى نمى كند . كوتاه سخن اين ، كه صغراى استدلال بت پرستان - پيامبران در همه چيز مانند ساير انسان هستند - ناتمام است و اگر چنين تماثلى نباشد ، جايى براى تمسك به كبرا يكسان بودن حكم امثال نمى ماند . زيرا مثل تنها دليل بر شبيه خود است ، نه چيز ديگر .

ياد سپارى : مردم از جهت كمال وجودى مانند پيامبران نيستند ، ولى پيامبران از نظر فقر ذاتى مثل مردمند .

در مسئله ى فوق دو مطلب قابل توجه وجود دارد :

يكم . مردم مثل پيامبران نيستند تا آنچه بر پيامبران وحى مى شود ، بر آنان نيز وحى شود و آنچه به آنان نازل مى شود ، بر مردم نيز فرود آيد .

دوم . پيامبران از جهت فقر وجودى مانند ساير مردم هستند؛ يعنى شدنى نيست مستقلا چيزى از پيامبران صادر شود و همه ى كارهاى آنان قطعا به اذن خداوند سبحان است . افزون بر آن كه پيامبران ، مانند ساير مردم ، مالك مرگ و حيات و سود و زيان

خود نيستند .

پس تا زمانى كه اذن خداوند به كارى تعلق نگيرد ، پيامبران قدرت انجام دادن آن را ندارند . چون آنان نيز مانند امت هايشان محكوم به فقر ذاتى و وصفى و فعلى هستند . از اين رو پيشنهاد ارائه ى هر گونه آيه و نشانه اى از سوى مردم به پيامبران ، صحيح نيست ، چنان كه براى پيامبران نيز آوردن آن نشانه ها بدون اذن خداوند شدنى نيست .

شايد استنباط اين دو مطلب از اين آيات ممكن باشد : قالت رسلهم فى الله شك فاطر السموات و الاءرض يدعوكم ليغفر لكم من ذنوبكم و يؤ خركم الى اءجل مسمى قالوا ان اءنتم الا بشر مثلنا تريدون اءن تصدونا عما كان يعبد اباؤ نا فاءتونا بسلطان مبين * قالت لهم رسلهم ان نحن الا بشر مثلكم و لكن الله يمن على من يشاء من عباده و ما كان لنا اءن ناءتيكم بسلطان الا باذن الله و على الله فليتوكل المؤ منون . ( 379 ) زيرا اين سخن كه به پيامبران مى گفتند : شما نيز بشرى مثل ما هستيد ، ادعاى تماثل و برترى نداشتن پيامبران نسبت به آنان فهميده مى شود .

نيازمندى موجود ممكن به واجب

مستفاد از اين سخن بت پرستان كه شما پيامبران ما را از آنچه پدرانمان مى پرستيدند ، مى خواهيد باز داريد لزوم حفظسنت موروثى و رجوع به مردگان در ابتدا و ادامه ى راه و نيز رجوع تقليدى در مرحله ى بقاست و از اين خطاب آنان به پيامبر كه آيه ى روشنى براى ما بياور پيشنهاد نشانه ى دلخواه آنان به دست مى آيد

.

از فرموده ى پيامبران در جواب آن ها كه ما نيز بشرى مثل شما هستيم ، ولى خداوند بر هر بنده اى كه بخواهد منت مى گذارد ، بر مى آيد كه تماثل در بعضى از اوصاف و مراتب انسانى به حق بوده ، همگان بر آن اتفاق نظر دارند ، ولى منت نهادن خداوند بر بعضى از برگزيدگانش سبب برترى مرتبه ى انسانى آنان نسبت به انسان هاى ديگر شده است و به جهت همين امتياز است كه پيامبران از ساير مردم متمايز مى گردند . پس در حقيقت تماثلى نيست تا ادعاى مشركان تمام باشد .

از اين سخن پيامبران در پاسخ مشركان : ما كان لنا . . . باذن الله ، بر مى آيد كه انسان هر اندازه كه رشد كند و از همنوعان خود با هر امتيازى جدا گردد ، باز هم از حوزه ى فقر وجودى بيرون نمى رود و به آستانه ى بى نيازى بار نمى يابد؛ آستانه اى كه ويژه ى خداوندى است كه مى فرمايد : يا اءيها الناس اءنتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد . ( 380 )

پس پيامبران بزرگ در يارى گرفتن از خداوند و نيازمندى به او و اذن خواستن از او در همه ى اعمالشان مانند ساير مردم هستيد ، ولى خداوند تنها در هر هر موردى كه بخواهد ، به آنان اذن مى دهد . از اين رو فقط پيامبر مى تواند بگويد : و اءبرى الاءكمه و الاءبرص و اءحى الموتى باذن الله ( 381 ) و براى ديگران چنين ادعايى روا نيست . بر

پايه ى همين اذن خاص معجزه صادر مى شود و تحدى و مبارز طلبى صحت مى يابد و نبوت ثابت و حجت الاهى بر مردم تمام مى گردد .

از اين تحليل ، موضوع ديگرى نيز روشن مى شود و آن تبيين مغالطه ى مشركان متفكر يا كسان ديگرى است كه طبق ميلشان به پيامبران پيشنهاد اعجاز مى دادند و نيز پاسخ پيامبران در برابر آن ها كه ما نيز بشرى مثل شما هستيم ؛ ان نحن الا بشر مثلكم . ( 382 )

نيازمندى فرشتگان

همچنين سر اين فرموده ى خدا : و ما كان لرسول اءن ياءتى باية الا باذن الله لكل اءجل كتاب ( 383 ) روشن مى گردد . چون موجود ممكن ، پيامبر باشد يا فرشته يا انسان ، در اصل وجود و ايجاد خود به خداوند نيازمند است زيرا ايجاد همانند وجود ، ربط محض به ايجاد خداى متعالى است و در غير اين صورت لازمه ى آن ، وا گذاشتن موجود به حال خود است كه بدتر از جبر نادرستى است كه عقل آن را ممتنع و نقل آن را ممنوع مى داند .

از اين جا معناى فرمايش خداوند در تعريف ملائكه روشن مى شود؛ بل عباد مكرمون * لا يسبقونه بالقول و هم باءمره يعملون * يعلم ما بين اءيديهم و ما خلفهم و لا يشفعون الا لمن ارتضى و هم من خشيته مشفقون ( 384 ) و ظاهر مى شود كه فرشته نيز چون انسان ، بنده اى محتاج است . پس پناه بردن به او بدون اذن خداوندى كه عبادت غير خود را حرام و

شريك گرفتن براى خود را ممنوع كرده است ، جايز نيست .

همچنين در اين آيه ، به نقطه ى مغالطه ى فكرى كسانى كه فرشتگان را به طور مستقل ارباب خود مى گيرند ، نيز اشاره شده است . زيرا فرشته اى كه خود داراى استقلال وجودى نيست ، چگونه مى تواند رب موجود ديگر باشد ؟

حاصل آن كه ، مردمان متوسط در كمال وجودى مانند انبيا نيستند ، گرچه پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم در فقر ذاتى مثل مردمند . از اين رو براى اين قانون تماثل همه ى انسان ها در ادعاى رسالت مثل يكديگر هستند در وصف كمالى رسالت مجالى نيست ؛ گرچه اين قانون تماثل همه انسان ها بايد در انجام كارها از جانب خداوند ماءذون باشند در نياز پيامبران به اذن الاهى جاى خود را دارد .

اعتقاد بت پرستان درباره ى فرشتگان

از كلام قرآن بر مى آيد كه بت پرستان معتقد بودند كه فرشته برتر از انسان است و صلاحيت دريافت وحى و رسالت را از سوى خداوند داراست و ملائكه نيز نزديكى خاصى به خدا دارند ، در حالى كه انسان چنين ويژگى هايى را ندارد . همچنين معتقد بودند كه فرشته فرزند خداست و اگر بر اين باور بودند كه فرشته مثل انسان داراى جسم و ماده است ، آن را نمى پرستيدند و به صلاحيت او بر خلاف انسان براى دريافت مقام رسالت و شفاعت حكم نمى كردند .

قرآن بعضى از اين خصوصيات را كه آنان به فرشتگان نسبت مى دهند ، به طور مطلق نفى مى كند؛ مانند ربوبيت و معبود بودن و

فرزند خداوند سبحان بودن ، و نيز بعضى ديگر از اين ويژگى ها را به طور مقيد نفى مى كند؛ مانند شفاعت كردن فرشتگان . زيرا آنان قدرت شفاعت كردن ندارند ، مگر آن كه از سوى خداوند اذن داشته باشند .

همچنين قرآن مجيد به برترى فرشتگان بر انسان مادى محسوس ، اشاره اى نداشته ، در عين حال آن را نفى نكرده است ، بلكه مى گويد : ديدن فرشته براى انسانى شدنى نيست ، مگر اين كه براى او عالم شهادت جايگزين عالم غيب شود؛ و قال الذين لا يرجون لقائنا لو لا اءنزل علينا الملئكة اءو نرى ربنا لقد استكبروا فى اءنفسهم و عتوا عتوا كبيرا * يوم يرون الملئكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا محجورا . ( 385 )

رويت خداوند سبحان محال است ، چه در عالم شهادت و حس يا در عالم برزخ و مثال . چون حق محضى است كه از هر قيد عقلى مجرد است ، چه رسد به قيد وهمى يا خيالى ، صورت مثالى شكل و هياءت ندارد؛ اما مشاهده ى ملائكه گرچه در عالم شهادت و از طريق حس مادى شدنى نيست ، ولى در عالم برزخ و مثال ديدن فرشتگان شدنى است . از اين رو مشركان آنان را مى بينند ، ولى اين رؤ يت زمانى است كه بشارتى براى آنان نيست ؛ و لو ترى اذ يتوفى الذين كفروا المئكة يضربون وجوههم و اءدبارهم و ذوقوا عذاب الحريق . ( 386 )

از اين جهت كافرانى كه بعضى از ملائكه رويشان و برخى ديگر پشت آنان را كوبيده

اند ، به فرشتگان مى گويند : به دامان شما پناه مى آوريم و به جهت مصون ماندن از تازيانه و عذاب به شما پناهنده مى شويم .

حاصل آن كه ، به اعتقاد بت پرستان ، ملائكه از بشر برترند و شايسته ى چيزى هستند كه انسان صلاحيت آن را ندارد؛ اما قرآن كريم بعضى از اعتقاداتشان درباره ى ملائكه را نفى مى كند و تجرد آن ها را از جسم مادى را در نمى كند؛ بلكه با بيان اين مطلب كه در عالم حس مشاهده ى ملائكه امكان ندارد ، آن را تاءييد مى كند . چون شهود آن ها در گرو دگرگونى حس مادى به مشاهده ى مثالى خصوصيت عالم مثال آن است كه ماده در آن راه ندارد ، ولى شكل و هياءت اشيا در آن عالم محفوظاست يا تغيير دنيا به آخرت است ، تا به طور مثال ملك الموت براى انسان تجلى كند . چنان كه حضرت سجاد عليه السلام مى فرمايند : فرشته مرگ براى گرفتن جان ها از پرده هاى غيب آشكار مى گردد؛ و تجلى ملك الموت لقبضها من حجب الغيوب . ( 387 )

پاورقي

282-سوره ى بقره ، آيه ى 185 .

283-سوره ى اسراء ، آيه ى 36 .

284-سوره ى اعراف ، آيه ى 169 .

285-سوره ى يونس ، آيه ى 39 . بحار ، ج 2 ، ص 113 ، ح 3؛ و ص 186 ، ح 13 .

286-سوره ى بقره ، آيه ى 170 .

287-سوره ى زخرف ، آيات 20 - 21 .

288-سوره ى عنكبوت ،

آيه ى 43 .

289-سوره ى فاطر ، آيه ى 28 .

290-سوره بقره ، آيه ى 230 .

291-سوره ى زخرف ، آيه ى 54 .

292-سوره ى مزمل ، آيه ى 5 .

293-سوره ى قارعه ، آيات 6 - 9 .

294-سوره ى غافر ، آيه ى 26 .

295-سوره ى روم ، آيه ى 60 .

296-سوره ى زمر ، آيه ى 28 .

297-سوره ى انبياء ، آيه ى 22 .

298-سوره ى نساء ، آيه ى 82 .

299-سوره ى مؤ منون ، آيه ى 115 .

300-بيان قياس و تلازم در آيه ى يكم : اگر در آسمان ها و زمين دو خدا بود ، آن دو تباه مى شدند؛ ولى آسمان و زمين استوار و تباه نشده است . پس بيش از يك خدا در آن نيست .

بيان تلازم در آيه ى دوم : اگر قرآن از سوى غير خدا فرود آمده بود ، در آن اختلاف بسيارى ديده مى شد؛ ليكن هيچ اختلافى در آيات آن نيست . پس بى ترديد قرآن از سوى خدا فرود آمده است .

301-سوره ى توبه ، آيه ى 45 .

302-سوره ى انعام ، آيات 148 - 149 .

303-سوره ى يس ، آيه ى 82 .

304-سوره ى نحل ، آيه ى 35 .

305-سوره ى اعراف ، آيات 191 - 192 .

306-سوره ى لقمان ، آيه ى 25؛ سوره ى زمر ، آيه ى 38 .

307-سوره ى زخرف ، آيه ى 21 .

308-سوره ى روم ، آيه ى 35 .

309-سوره ى اعراف

، آيه ى 33 .

310-سوره ى نساء ، آيه ى 48 .

311-سوره ى يونس ، آيه ى 59 .

312-سوره ى نساء ، آيه ى 48 .

313-سوره ى انعام ، آيه ى 93 .

314-سوره ى يس ، آيه ى 82 .

315-سوره ى فصلت ، آيه ى 11 .

316-سوره ى انفال ، آيه ى 42 .

317-سوره ى بلد ، آيه ى 10 .

318-سوره ى انسان ، آيه ى 3 .

319-سوره ى نحل ، آيه ى 90 .

320-سوره ى بينه ، آيه ى 5 .

321-سوره ى زمر ، آيه ى 11 .

322-سوره ى طلاق ، آيه ى 8 .

323-سوره ى انعام ، آيه ى 148 .

324-سوره ى يونس ، آيه ى 99 .

325-سوره ى نساء ، آيه ى 79 .

326-سوره ى فرقان ، آيه ى 1 .

327-سوره ى انعام ، آيه ى 35 .

328-سوره ى نحل ، آيه ى 9 .

329-سوره ى كهف ، آيه ى 29 .

330-سوره ى انعام ، آيه ى 107 .

331-سوره ى انعام ، آيه ى 137 .

332-سوره ى انعام ، آيه ى 149 .

333-سوره ى بقره ، آيه ى 10 .

334-سوره ى احقاف ، آيه ى 11 .

335-سوره ى توبه ، آيه ى 109 .

336-سوره ى قصص ، آيات 36 - 37 .

337-سوره ى ص ، آيات 4 و 7 و 8 .

338-سوره ى اسراء ، آيات 94 - 95 .

339-سوره ى مؤ منون ، آيات 24 - 25 .

340-سوره ى هود

، آيه ى 27 .

341-سوره ى مؤ منون ، آيه ى 34 .

342-سوره ى مؤ منون ، آيه ى 47 .

343-سوره ى قمر ، آيه ى 24 .

344-سوره ى اعراف ، آيات 109 - 110 .

345-سوره ى حجر ، آيه ى 91 .

346-سوره ى اعراف ، آيات 66 - 67 .

347-سوره ى ذاريات ، آيات 52 - 53 .

348-سوره ى اعراف ، آيه ى 184 .

349-سوره ى ذاريات ، آيه ى 39 .

350-سوره ى بقره ، آيه ى 130 .

نقش رهبري امام رضا ( ع )

پيشگفتار

يكى از امور فطرى نهفته در درون انسان دوستى و محبّت است كه گاهى صرفاً از روى عاطفه سرگرفته ، و گاهى مربوط به ريشه هاى عقيدتى اوست ، و اگر اين محبّت الهى با شرايط صحيحش كه پيروى از محبوب است صورت پذيرد ، اجراى صحيح مقررات و به طور كلى پايبندى به ايدئولوژى ناشى از آن را به دنبال خواهد داشت .

از همين نقطه نظر است كه پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت ختمى مرتبت ( ص ) به فرمان خدا نسبت به دوستى و محبّت به خاندانش تأكيد نموده ، و در موارد بسيارى مى فرمايد كه : ( خاندانم در ميان شما چون كشتى نوح هستند كه هركس به آن پناه برد نجات مى يابد ) ، ( محبّت حضرت على ( ع ) امان است از آتش جهنم ) ، ( كسى كه بر محبّت اميرالمؤمنين ( ع ) از دنيا برود شهيد است ) ، ( ذكر و مدح و ثناى على بن ابى طالب ( ع )

به انسان زينت مي بخشد ) و دهها رواياتى كه از طرق عامه و خاصّه در اين باب نقل شده ، كه مفاد اينها مسئله محبّت به اميرالمؤمنان ( ع ) و خاندان پيامبر را از اين كه صرفاً از روى جنبه عاطفى باشد جداً ساخته و يك خط عقيدتى صحيحى را ترسيم مى كند ، به اينكه اگر زندگانى سراسر شرف و افتخار اين خاندان مقدس به عنوان نمونه هائى از تبلور اسلام در تمام زمينه هاى حياتى براى بشريت معيار قرار گيرد ، انسانيت به كمال مطلوب خود رسيده ، و از مشكلات فراوانى كه دامنگير آن شده ، رهائى مى يابد .

و لذا ذكر روش زندگى اميرمؤمنان ( ع ) و حضرت زهرا ( ع ) و يازده فرزندشان و ذكر فداكاريها و نيكوكاريهاى آن بزرگان و ذكر اخلاق و كردارشان را پيامبر خدا ( ص ) كه مربوط به سرچشمه وحى است عبادت مى داند و سفارش مى كند كه زينت محافل و مجالستان يادواره هائى از اميرمؤمنان ( ع ) باشد .

از طرفى حضرت امام جعفر صادق ( ع ) مى فرمايد ( . . . ان المحب لمن يحب مطيع ) يعنى كسى كه شخصى را دوست داشته باشد از او اطاعت مى كند ، و اينجاست كه مى بينيم مكتب مقدس اسلام زيربناى تشيّع را محبّت و دوستى به خاندان رسالت بايد تشكيل بدهد ، چون اگر محبّت مورد نظر امام صادق ( ع ) صورت پذيرد ، نتيجه آن اطاعت از محبوب خواهد بود ، و اطاعت از اين دودمان مطهّر كه خداوند متعال در

قرآن مجيد به اظهار دوستى و مودّتشان امر فرموده موجب تعالى و پيشرفت روز افزون جامعه بشرى ، و موفقيت آن در همه زمينه هاست .

زيرا اين بزرگان پيوسته به همراه قرآن بوده و تفسير و بيان اين كتاب مقدس را به عهده داشته اند ، و پيامبر اسلام ( ص ) هم مكرراً فرموده اند من دو امانت گرانبها در ميان شما مى گذارم ، كتاب خدا قرآن و خاندانم ، و خداوند متعال آگاهم ساخته به اينكه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا روزى كه بر سر حوض كوثر بر من وارد گردند ، و همان طورى كه هرچه راه بيشترى در بيابان پيموده شود ، نياز به آب شيرين بيشتر شده و تشنگى افزايش مى يابد و هرچه سير بشر در عمق زمان بيشتر شود ، نياز به سيره اولياى الهى و شناخت روش زندگانى آنان افزايش مى يابد .

و به همين جهت است كه نويسنده معظم حضرت آيت الله العظمى شيرازى به هنگام فراغت از كارهاى دشوار علمى و فقهى ، به معرفى اولياى الهى پرداخته ، و اين بزرگان را به عنوان مثالهاى كاملى از رهبران شايسته اسلامى به جامعه انسانى معرفى مى كند ، و هميشه تأكيد دارد كه بايد به جامعه رشد فكرى داد ، و مردم و بويژه نسل جوان را از جهان بينى اسلامى و شناخت بزرگان اسلام و رهبران شايسته آن آگاه ساخت .

كتابى كه در دست داريد ، ترجمه كتاب نفيس ( الامام الرضا يقود الحياة ) است ، كه ضمن صدها كتاب نويسنده محترم در زمينه هاى مختلف

علمى ، تاريخى ، اخلاقى ، فقهى ، اجتماعى ، سياسى ، و غيره ، از سلسله كتابهائى است كه از ايشان راجع به معصومين ( عليهم السلام ) نگاشته شده است .

در اين كتاب به تحليل پاره اى از نكات مهم سياسى و اخلاقى از زندگانى پرافتخار هشتمين جانشين به حق پيامبر اسلام ( ص ) حضرت على بن موسى الرضا ( ع ) پرداخته است كه ترجمه آن را به زبان فارسى شايسته ديدم ، تا مورد استفاده رهروان راه مقدسش قرار بگيرد ، البته تذكّر دو نكته را نيز لازم مى بينم :

1 _ مؤلّف محترم تنها به نقل مطالب تاريخى أكتفا كرده و مدارك آنها را ارائه نداده است ، كه اينجانب مدارك تاريخى را تحقيق ، و در پاورقى توضيح داده ام .

2 _ برخى از مطالب به طور مختصر و يا غير مفصل آمده بود كه به هنگام نقل آنها ، با اجازه مؤلف محترم اضافات لازم را آورده ، و يا در پاورقى عين مطلب روايتى را به عربى نقل كرده ام .

در خاتمه اميد است كه اين خدمت ناچيز مورد رضاى خاطر مبارك امام زمان ( ارواحنا فداه ) ، وگامى جهت شناخت پيشوايان اسلام ، و رشد بيشتر جامعه اسلامى قرار بگيرد انشاءالله

مقدمه مؤلف

مكتب ، رهبران و حكومت سه عامل مهمّى است كه توسط آنها كشورها آباد ، و مردم به رفاه و پيشرفت دست مى يابند ، و اگر احياناً امر دائر شد بين تقديم دو عامل اوّل و دوّم و يا عامل سوّم ، در اين مورد آن دو عامل

مقدّم است ، زيرا اساس حكومت را تشكيل مى دهند ، اما حكومت نمى تواند زيربناى مكتب و يا رهبران آن باشد .

و چون خداوند متعال اراده كرده اين سه عامل را در درازمدت تا روز قيامت مهيّا سازد ، از اين رو چهارده معصوم مقدس را برگزيد كه پيامبر و امير مؤمنان على ( ع ) به حكومت رسيدند ، تا حكومت شايسته را نشان بدهند چون اسوه هستند امّا بقيه ائمه عليهم السلام تمام سعى و كوشش خود را جهت بيان مكتب و ارائه رهبران مبذول داشته اند ، تا بشريت در طول تاريخ به سبب عقل و عاطفه پيرامون آنها گرد آيند ، و به همين جهت بود كه انواع فشارها را از سوى طاغوتها به خود راه دادند ، چون تنها راه جذب عواطف همين بود .

البته آنان فرزندان و به طور كلّى آشنايان خود را بر شورش و قيام بر عليه ستمگران تربيت دادند ، چنانچه تاريخ هم در موارد مختلفى به آن اشاره برده است .

و اين جزوه ( الامام الرضا ( ع ) يقودالحياة ) كوشش ساده و مختصرى است در بيان نكاتى از نقش اين رهبر الهى و عظيم الشأن ، تا شايد بتوانيم از اشعه خورشيد وجودش فيض ببريم .

اميدوارم خداوند سبحان آن را به خوبى بپذيرد ، و مورد لطف آن امام بزرگوار ( ع ) قرار بگيرد ، ( ما كالاى اندكى به همراه آورده ايم ) [1] ، والله الموفق المستعان .

پاورقي

[1] _ اين عبارت از آيه88 سوره يوسف اقتباس شده كه برادران درمانده اش به ايشان عرض كردند

( . . يا ايها العزيز مسّنا و اهلنا الضر وجئنا ببضاعة مزجاة . . . ) ( مترجم )

دودمان پاك پيامبر

حضرت پيامبر اسلام ( ص ) بارها و بارها راجع به خاندانش سفارش فرمود ، و از جمله در ( حديث ثقلين ) [1]كه از طرق خاصه و عامّه بما رسيده براى چندمين بار در آخرين روزهاى زندگيش نقش آنان را بيان داشته و فرمود : ( من دو سپرده گرانبها را در ميان شما مى گذارم : كتاب خدا ، و خاندانم ، تا زمانى كه به اين دو باهم چنگ بزنيد ، هيچگاه پس از من گمراه نخواهيد شد ) [2] .

او به فرمان خداوند متعال اجر رسالتش را از امت اسلامى خواست كه نسبت به خاندانش اظهار محبّت كنند ، و به فرمان خداوند متعال مردم را آگاه ساخت و فرمود : ( اين أجرى كه از شما خواسته ام براى خودتان مى باشد ، به درستى كه اجر من بر خداست ) [3] .

و در حديثى مشهور و متواتر فرمود : ( مثال خاندانم در ميان امّتم ، مانند كشتى نوح است ، هركس به آن كشتى پناه برد نجات مىيابد ، و هركس به آن پناه نبرد غرق گرديده و به هلاكت مىرسد ) [4] .

پيامبر اسلام به فرمان خداوند متعال دوازده جانشين براى خود تعيين نمود كه هشتمين آنان حضرت على بن موسى الرّضا ( ع ) است .

حضرت رضا ( ع ) مدت24 سال در زمان پدرشان بوده ، و تا سن49 سالگى يعنى به مدت25 سال نيز بعد از پدرشان زيسته اند

، تاريخ پر نشيب و فرازى را بعد از پدر ، و حتى در زمان پدرشان به ثبت رسانده اند ، كه فعلاً در اين مختصر برّرسى فشرده از دوران امامتشان بيان مىگردد .

پاورقي

[1] _ ثقلين تثنيه ثقل به معناى بار سنگين است كه عبارت باشد از قرآن و دودمان مقدس پيامبر اسلام ( ص ) و اين حديث را صدها راوى از اهل سنت نقل كرده اند ، كه از جمله تنها مرحوم ميرحامد حسين متوفاى به سال ( 1306ه_ ) صاحب كتاب ارزشمند ( عبقات الانوار ) براى آن حدود دويست مدرك از علماى اهل سنت نقل مى فرمايد ، وآنگهى اكثر تفاسير معتبر اهل سنت در ذيل تفسير آيه شريفه ( قل لا اسألكم عليه أجراً الا المودّة فى القربى ) ( شورى آيه23 ) نوشته اند كه مقصود از ( قربى ) يعنى خويشاوندان و خاندان پيامبر ، و به روايتهاى رسيده از آن بزرگوار همانا : حضرت على ( ع ) ، حضرت فاطمه ( س ) و دو فرزندشان حسن و حسين عليهم السلام اند ، و براى توضيح بيشتر مى توانيد به تفاسير معتبر عامه از جمله تفسير كشّاف زمخشرى ، و تفسير كبير رازى مراجعه كنيد . ( مترجم )

[2] _ انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا .

[3] _ قل ما سألتكم من اجر فهو لكم ، ان اجرى الاعلى الله و هو على كل شى ء شهيد ( سبأ : آيه 47 ) .

[4] _ انّ مثل اهل بيتى فى امتى كمثل سفينه نوح من ركبها نجى و من تخلّف

عنها غرق و هوى ، اين حديث شريف از شهرت عظيمى در ميان محدثين برخوردار است ، كه از جمله مرحوم سيد هاشم بحرينى در كتاب ( غايةالمرام ) يازده سند از علماى عامه ، و سى و نه سند از علماى شيعه براى آن نقل كرده ، و همچنين نويسنده كتاب ( عبقات الانوار ) اين حديث را از طريق نود نفر از علماى اهل سنت نقل كرده است . ( مترجم

دوران هارون عباسي

هارون عباسى كه فرمانروائى عيّاش بود ، و در راه نيل به حكومت همه جانبه اش از هيچ ظلم و ستمى أبا نداشت ، خاندان پيامبر و به اصطلاح آن روز علويان را مهمترين رقيب خود مى ديد ، و حتى روزى به حرم مطهّر پيامبر اسلام ( ص ) شرفياب شده و عرضه داشت : سلام بر تو اى پسر عمو و مقصودش اين بود كه به مردم وا نمود كند من پسر عموى پيامبرم ، اما حضرت امام موسى بن جعفر ( ع ) كه در آن موقع در حرم بودند ، آمدند در برابر پيامبر اكرم ( ص ) و عرضه داشتند : سلام بر تو اى پدر و اين تعرضى به هارون بود كه اگر تو پسر عموى پيامبرى ، من فرزند او هستم ، به هرحال امام هفتم را به زندان افكند و پس از سالهاى بسيار كه امام در زندان به سر بردند ، آن بزرگوار را مسموم نمود ، و به قتل رسانيد .

امام هشتم حضرت رضا ( ع ) پس از پدر بزرگوارشان سياست كناره گيرى ظاهرى را پيش گرفته ، و به

طور نهانى مسئوليتهاى امامت را انجام مى دادند ، به نهضتها و قيامهاى مسلّحانه علويان بر عليه ظلم و ستم عباسيان كمك مى كردند ، اما با سياستى آرام و حكيمانه ، زيرا در روايتى از حضرت امام صادق ( ع ) آمده : با فرمانرواى قدرتمند و مستبد ، در وقت قدرتش نمى توان مبارزه كرد ، و ما در كتاب ( الفقه : السياسه ) [1] راجع به قيامهاى علويان ، و پشتيبانى مخفى ائمّه اطهار عليهم السلام از آنان به تفصيل بحث كرده ايم ، كه از تكرار آن در اين كتاب صرف نظر مى شود .

و در روايت تاريخ آمده : امام رضا ( ع ) بعد از شهادت پدرشان وارد بازار شد ، و يك رأس گوسفند ، يك سگ و يك خروس خريده و به منزلشان آوردند ، و اين خبر كه به هارون عباسى رسيد . گفت : از خطر على بن موسى آسوده خاطر شديم[2] ، و لذا هنگامى كه يك سخن چين براى هارون نوشت كه امام رضا درب خانه اش را باز كرده ، و مردم را به سوى خود دعوت مى كند ، هارون گفت : شگفتا به من خبر رسيده كه على بن موسى يك سگ ، خروس و گوسفند خريده ، و از طرفى درباره اش چنين مى شنوم ! [3] .

در سالهاى آخر خلافت هارون امام رضا ( ع ) در شهر مدينه منوّره علاوه بر اداره خاندان پيامبر ، و رسيدگى به مشكلات مختلف مردم ، توانست شاگردانى[4] را در مكتب خود تربيت بدهد ، و كارها به

روال طبيعى و آرام پيش مى رفت ، البته حداقل يك مرتبه هارون آن حضرت را احضار كرد تا به او آسيبى برساند ، ولى از هدف خود باز مانده و امام را با احترام به خانه اش باز گرداند[5] .

پاورقي

[1] _ دوره ( الفقه ) دائرةالمعارف وسيع و مفصلى است از فقه و حقوق اسلامى كه تاكنون در حدود هفتاد مجلد آن به چاپ رسيده و هنوز ادامه دارد ، و كتاب فوق جزء همين دوره است كه به زبان فارسى ترجمه شده و به نام ( سياست از ديدگاه اسلام ) در دو جلد به چاپ رسيده است . ( مترجم )

[2] _ عن على بن جعفر عن ابى الحسن الطبيب قال سمعته يقول : لما توفى ابوالحسن موسى بن جعفر ( ع ) ، دخل ابوالحسن على بن موسى الرضا ( ع ) السوق فاشترى كلبا و ديكا و كبشا ، فلما كتب صاحب الخبر الى هارون بذلك قال : قد أمنا جانبه ، و كتب الزبيرى ان على بن موسى ( ع ) قد فتح بابه ، و دعا الى نفسه ، فقال هارون : واعجبا من هذا يكتب انّ علىّ بن موسى قد اشترى كلبا و ديكا و كبشا ، و يكتب فيه ما يكتب . اين روايت در دوكتاب : كشف الغمة ج3 ص109 و مناقب آل ابى طالب ج4 ص369 آمده است . ( مترجم )

[3] _ شايد مقصود از خريدن خروس و سگ و گوسفند اين بود كه امام نشان بدهد من با سياست هارون به ظاهر كارى ندارم .

[4] _ شاگردان آن

حضرت بسيارند كه به عنوان نمونه به ذكر نام چند نفر از آنان بسنده مى كنيم : احمد بن محمد بزنطى ، محمد بن الفضل الكوفى ، عبدالله بن جندب بجلى ، اسماعيل بن سعد اشعرى ، حسن بن على وشاء ، محمد بن سليمان ديلمى ، حسن بن سعيد اهوازى ، ابراهيم بن محمد همدانى و ريّان بن شبيب ( مترجم ) .

[5] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ، جلد49 صفحه 116 ( مترجم ) .

دوران مأمون عباسي

پس از به شهادت رسيدن امام هفتم حضرت موسى بن جعفر ( ع ) به دست هارون عباسى ، شيعيان آن حضرت با اعلام مظلوميّت امامشان ، و افشاى جنايتهاى عباسيان ، مردم را بر عليه آنان شورانده و تا حدودى در اين كار موفق شدند ، تا اينكه هارون عباسى به هلاكت رسيد و قدرت به دست مأمون عباسى افتاد ، مأمون كه از شيطنت خاصى برخوردار بود ، به فكر افتاد كه از نقمت و نارضايتى شيعيان بكاهد و خودش را ارادتمند و دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وانمود كند .

اهداف مأمون عباسي

او به حدى دلباخته ملك و حكومت خود بود كه در اين راه برادر خود امين را كشت ، و سر بريده اش را مدتها بر در دروازه شهر قرار داد ، تا مردم به آن سر بريده آب دهان افكنده و اهانتش كنند .

ولى در مورد حضرت امام رضا ( ع ) چنين تصميم گرفت كه با نيرنگهاى سياسى آن امام را از سر راه خود بردارد ، وآنگهى از طرفى نهضتهاى پياپى علويان چه قبل از زمامدارى مأمون ، و چه بعد آن ، آسايش را از سردمداران عباسى سلب كرده بود ، به همين جهت مأمون بر آن شد كه امام رضا ( ع ) را نزد خود فرا خواند ، و او را به ظاهر خليفه و شخص اول مملكت اسلامى آن روز _ كه چه خونهاى بيگناهى به پاى آن ريخته شده بود _ قرار بدهد ، و خود و اطرافيانش از زير پرده نقشه هاى خويش را به اجرا در آورند

و بالاخره امام رضا ( ع ) را پس از پذيرش مقام خلافت به قتل برساند تا در نتيجه :

1 _ مردم متوجه بشوند كه خاندان پيامبر _ والعياذ بالله _ ظاهرى زاهد مآبانه داشته چون حكومت به دستشان نمى رسيد ، و حال كه شتر حكومت درب خانه آنان زانو خم كرده ، دو دستى به آن چنگ زده اند .

2 _ چون بزرگ علويان در آن زمان حضرت رضا ( ع ) است وايشان به حكومت رسيده ، ديگر علويان ناراضى دست از شورش و قيام بر خواهند داشت .

3 _ با سپردن قدرت به دست حضرت على بن موسى الرّضا ( ع ) ، مخالفين مخفى مأمون كه عليه او فعاليتهاى زيرزمينى دارند ، خود را ظاهر كرده ، و به طمع احراز پستهاى حكومتى دست از فعاليتهاى مخالف برداشته و در نتيجه دست آنان رو خواهد شد ، تا همه آنان در آينده با شمشير استبداد مأمون از ميان برداشته شوند .

4 _ با تشكيل مجالس علمى و دعوت از دانشمندان بنام آن زمان ، جهت بحث با حضرت رضا _ والعياذ بالله _ امام مغلوب شده ، و عدم حقّانيّتش برملا خواهد شد .

البته أهداف و افكار ديگرى را نيز از اين كار در سر مى پرورانيد ، تا پايه هاى حكومتش را هرچه محكم تر بسازد

حركت به سوي مرو

مأمون عباسى طبق يك توطئه سياسى حساب شده ، عده اى را به سركردگى ( رجاء بن ابى الضحاك ) به مدينه فرستاد تا امام رضا ( ع ) را به طور اجبارى از مدينه منوّره زادگاه آن

حضرت به طرف خراسان جلب نمايند ، امام رضا ( ع ) كه بر حسب ظاهر[1] با تهديدهاى مأمون روبرو شده بود ، نخست براى خداحافظى به طرف خانه اش رفت ، و تمام خاندان خود را امر به گريه و ندبه براى خود كرد ، و هنگامى كه به آن حضرت عرض شد : كه گريه براى مسافر پسنديده نيست ! فرمود : آرى اما آن مسافرى كه اميد بازگشت داشته باشد ، و من ديگر بازگشتى ندارم ، و در غربت به قتل خواهم رسيد .

و سپس به سوى مسجد پيامبر رفت ، و چندين بار با جدّش وداع كرده و چه بسا گاهى با صداى بلند گريه كرد ، و همانجا به كسانى كه علت را از آن حضرت مى پرسيدند ؟ ! مى فرمود : ( اين آخرين وداع من است چون من در غربت از دار دنيا مى روم ، و همانجا به خاك سپرده خواهم شد[2] .

حضرت رضا با اين روش مظلوميت خويش را اعلام داشته و براى همگان آشكار شد كه آنحضرت نه تنها علاقه اى به دستگاه حكومتى نداشته بلكه به اجبار از زادگاهشان دور شده ، و به غربت مى روند .

[1] _ راجع به علم امام به واقعيات ، و اطلاعش از غيب به خواست خدا و اينكه چرا بر حسب ظاهر عمل مى كرده ، و مأموريّت او از سوى خداوند متعال چگونه بوده ، به كتاب ( نكاتى از تاريخ سياسى اسلام ) از همين نويسنده مراجعه فرمائيد . ( مترجم ) .

[2] _ بحار الانوار ، ج49 ص

117 ( مترجم ) .

پاورقي

[1] _ راجع به علم امام به واقعيات ، و اطلاعش از غيب به خواست خدا و اينكه چرا بر حسب ظاهر عمل مى كرده ، و مأموريّت او از سوى خداوند متعال چگونه بوده ، به كتاب ( نكاتى از تاريخ سياسى اسلام ) از همين نويسنده مراجعه فرمائيد . ( مترجم ) .

[2] _ بحار الانوار ، ج49 ص 117 ( مترجم ) .

در شهر نيشابور

حضرت رضا ( ع ) بر سر راه خود به شهر نيشابور[1] رسيدند ، در اين شهر متجاوز از يكصد هزار نفر مشتاقانه به استقبال ايشان شتافته و اطراف كجاوه حضرت گرد آمدند ، و در ميان اين جمعيت تعداد بسيارى از دانشمندان و محدثين بودند و همه با أشك شوق والتماس از آن حضرت مى خواستند كه رخسار نورانيش را به آنان نشان بدهد ، و هنگامى كه حضرت رضا ( ع ) پرده كجاوه را كنار زده و در مقابل انظار مردم ظاهر شدند ، جمعيت از شدت شوق به گريه افتاد ، و دو نفر از محدثين[2] به نمايندگى از سوى ديگران از امام خواستند كه برايشان حديثى بخواند كه از پدر و نياكانش به ايشان رسيده است .

حضرت على بن موسى الرضا ( ع ) در پاسخ آنان روايتى را فرمودند كه ما نص آن را از كتاب ( العروة الوثقى ) نقل مى كنيم :

( هذا الحديث المعروف بسلسلة الذهب هو : حدثنا محمد بن موسى المتوكل ، قال : حدثنا علي بن ابراهيم عن ابيه عن يوسف بن عقيل ، عن اسحق بن راهويه

قال : لمّا وافى ابوالحسن الرضا ( ع ) نيسابور و اراد ان يرتحل الى المأمون ، اجتمع عليه اصحاب الحديث فقالوا : يابن رسول الله تدخل علينا ولا تحدثنا بحديث فنستفيده منك ؟ و قد كان قعد فى العماريه ، فاطلع رأسه فقال ( ع ) :

( سمعت ابى موسى بن جعفر يقول ) :

( سمعت ابى جعفر بن محمد يقول ) :

( سمعت ابى محمد بن على يقول ) :

( سمعت ابى على بن الحسين يقول ) :

( سمعت ابى الحسين بن على يقول ) :

( سمعت ابى اميرالمؤمنين على بن طالب يقول ) :

( سمعت رسول الله ( ص ) يقول ) :

( سمعت جبرئيل ( ع ) يقول ) :

( سمعت الله عز و جل يقول : كلمة لا اله إلاّ الله حصنى فمن دخل حصنى أمن من عذابى ، فلما مرّت الراحله نادى : بشروطها و انا من شروطها ) .

[1] _ شهر نيشابور در آن روز وسعت زيادى داشت ، كه در حمله مغولها تاراج شده و نابود شد ، و در نتيجه بعد از پايان اين حمله محدود شده و از مركزيّت علما و دانشمندان و رونقى كه قبلا داشت افتاد ، و امروزه يكى از شهرهاى استان خراسان به شمار مى رود .

[2] _ اين دو نفر عبارتند از : أبوزرعه رازى و محمد بن أسلم طوسى ، كه به هركدام ازاين دو ( حافظ ) مى گفتند ، و اين اصطلاح بركسى اطلاق مى شد كه لااقل يكصد هزار حديث را با سند آن از

حفظباشد . ( مترجم ) .

پاورقي

[1] _ شهر نيشابور در آن روز وسعت زيادى داشت ، كه در حمله مغولها تاراج شده و نابود شد ، و در نتيجه بعد از پايان اين حمله محدود شده و از مركزيّت علما و دانشمندان و رونقى كه قبلا داشت افتاد ، و امروزه يكى از شهرهاى استان خراسان به شمار مى رود .

[2] _ اين دو نفر عبارتند از : أبوزرعه رازى و محمد بن أسلم طوسى ، كه به هركدام ازاين دو ( حافظ ) مى گفتند ، و اين اصطلاح بركسى اطلاق مى شد كه لااقل يكصد هزار حديث را با سند آن از حفظباشد . ( مترجم

ترجمه حديث

اين حديث معروف به حديث زنجيره طلائى است ، كه محمد بن موساى متوكل مى گويد : على بن ابراهيم از پدرش از يوسف بن عقيل از اسحاق بن راهويه براى ما چنين نقل كرده : حضرت ابوالحسن على بن موسى الرّضا ( ع ) هنگامى كه به شهر نيشابور رسيد ، و مى خواست به سوى مأمون روانه شود اصحاب حديث نزدش گرد آمده و عرضه داشتند : اى فرزند پيامبر ، آيا بر ما وارد مى شوى و حديثى برايمان نقل نمى كنى تا از تو استفاده كنيم ؟ !

آن حضرت كه داخل كجاوه نشسته بود ، سر خود را بيرون آورد و فرمود : شنيدم پدرم موسى بن جعفر را مى گويد : شنيدم پدرم جعفر بن محمد مى گويد : شنيدم پدرم محمد بن على مى گويد : شنيدم پدرم على بن الحسين مى گويد : شنيدم پدرم حسين بن على مى گويد

: شنيدم پدرم على بن ابى طالب ( ع ) مى گويد : شنيدم پيامبر اسلام ( ص ) مى گويد : شنيدم جبرئيل ( ع ) مى گويد : شنيدم خداى عز و جل را كه مى گفت : سخن لا اله الاّ الله دژ من است ، و هركس كه وارد دژ من گردد از عذاب من ايمن خواهد بود ، پس هنگامى كه مركب امام حركت كرد مجدداً ايستاده و امام فرمود : اما با شرايط آن و من از جمله آن شرايط هستم ) .

اين حديث را كه امام رضا ( ع ) به هنگام حركت از نيشابور بسوى مرو[1] فرمودند ، معروف است به حديث زنجيره طلائى زيرا تمام ناقلين آن معصوم بوده ، و بمانند حلقه هاى پيوسته زنجير طلا از يكديگر نقلش فرموده اند البته طلا ارزش مادّى دارد ، در حالى كه چنين احاديثى براى هميشه باقى مانده و ارزش معنوى دارد ، و لذا اين مشابهت از باب مشابهت معقول و محسوب است .

[1] _ شهر مرو امروزه در كشور شوروى نزديك مرزهاى افغانستان واقع شده كه البته در آن روز جزو منطقه خراسان به شمار مى رفته ، و ملاقات حضرت امام رضا ( ع ) با مأمون عباسى در آن شهر رخ داد ، و بطور كلى كشور افغانستان هم قبل از اسلام و هم بعد از اسلام قطعه اى از ايران بوده كه متأسفانه در زمان قاجاريان توسط انگليسيها از ايران جدا شده و به ظاهر استقلال مى يابد .

و يكى از نقشه هاى شوم استعمارگران و به ويژه انگليسيها

همين بود كه كشورهاى اسلامى را از يكديگر جدا كرده و با مرزبندى در ميان آنها و دادن استقلال ظاهرى به آنان ، مسئله ملّى گرائى و ناسيوناليسم را زنده كنند ، كه در اين كار موفق هم شده ، و در ميان مسلمين جدائى براساس مليّت هاى مختلف افكندند ، تا جائى كه مثلا يك افغانى در ايران ، و يا يك ايرانى در عراق و غيره اجنبى محسوب مى شود ، وهمين موجب شده كه در طى شش سال گذشته شورويها بيش از يك ميليون مسلمان افغانى را كشته و بيش از پنج ميليون از آنان را آواره و دربه در ساخته و هيچكس از مسلمين غير افغانى به دليل بودن مرزهاى جداكننده با آنان نمى توانند كمكى به اين مسلمين مظلوم افغانى بنمايند .

پاورقي

[1] _ شهر مرو امروزه در كشور شوروى نزديك مرزهاى افغانستان واقع شده كه البته در آن روز جزو منطقه خراسان به شمار مى رفته ، و ملاقات حضرت امام رضا ( ع ) با مأمون عباسى در آن شهر رخ داد ، و بطور كلى كشور افغانستان هم قبل از اسلام و هم بعد از اسلام قطعه اى از ايران بوده كه متأسفانه در زمان قاجاريان توسط انگليسيها از ايران جدا شده و به ظاهر استقلال مى يابد .

و يكى از نقشه هاى شوم استعمارگران و به ويژه انگليسيها همين بود كه كشورهاى اسلامى را از يكديگر جدا كرده و با مرزبندى در ميان آنها و دادن استقلال ظاهرى به آنان ، مسئله ملّى گرائى و ناسيوناليسم را زنده كنند ، كه در اين كار موفق

هم شده ، و در ميان مسلمين جدائى براساس مليّت هاى مختلف افكندند ، تا جائى كه مثلا يك افغانى در ايران ، و يا يك ايرانى در عراق و غيره اجنبى محسوب مى شود ، وهمين موجب شده كه در طى شش سال گذشته شورويها بيش از يك ميليون مسلمان افغانى را كشته و بيش از پنج ميليون از آنان را آواره و دربه در ساخته و هيچكس از مسلمين غير افغانى به دليل بودن مرزهاى جداكننده با آنان نمى توانند كمكى به اين مسلمين مظلوم افغانى بنمايند .

از سرچشمه وحي

اين حديث شريف كه از سرچشمه زلال وحى به ما رسيده و تمام ناقلين آن معصوم هستند ، مسئله رهبرى صحيح مسلمين را بيان مى دارد ، البته بعد از بيان جاذبه و دافعه اسلام ، يا به زبان ساده ترى بگوئيم بعد از بيان تبرّى و تولّى زيرا قسمت اول اين حديث چنين اظهار مى دارد كه ( لا اله . . . ) يعنى هيچ خدائى نيست ، و اين اعلام بيزارى و تنّفر از تمام خدايان غير واقعى است ، و قسمت دوم اين حديث تولّى را به اين صورت بيان داشته كه ( . . . الاّ اللّه ) يعنى مگر خداوند متعال ، بنا بر اين شرط اساسى ايمان نخست اعلام تنفّر و انكار تمام آنچه را كه در خط الهى نيست ، و بعد اثبات ايمان به خداوند متعال و خطّ مستقيم الهى است .

و لذا حضرت امام رضا ( ع ) پس از كمى تأمّل به جهت توجّه بيشتر مردم فرمودند : كه اين ايمان شرايطى

دارد و من يعنى قبول رهبرى ائمه معصوم پس از پيامبر و از جمله امام رضا ( ع ) از جمله آن شرايط هستم .

نكته مهم در اين مسئله اين است كه آن حضرت به طور غير مستقيم ، نامشروع بودن حكومت مأمون عباسى را بيان داشتند و مأمون كوچكتر از آن بود كه بتواند آن حجّت خدا را فريب بدهد .

امام رضا ( ع ) در شهر نيشابور در طول اقامت چندروزه خود ، چند مؤسسه دينى و اجتماعى ساختند ، مثل مسجد ، حمام ، قنات و غيره[1] ، تا به پيروانشان بياموزند كه بايد از فرصت حداكثر استفاده را كرد ، حتى اگر انسان در جائى اقامت موقت داشته باشد ، زيرا بناى مؤسسات دينى و مذهبى از عوامل مهم پيشرفت جامعه اسلامى در تمام زمينه هاست[2] .

[1] _ مناقب آل أبى طالب ، چاپ ايران ، ج4 ص . 348 ( مترجم ) .

[2] _ لازم به يادآورى است كه از همين نقطه نظر حضرت آيت الله مؤلف دركشورهاى مختلف دست به تأسيس مؤسسات خيرى و جمعيتهاى مختلف ، مذهبى ، اجتماعى ، هنرى ، ادبى ، تبليغى و غيره زده ، و يا اينكه مؤمنين را تشويق به تأسيس آنها نموده است كه از جمله بيش از200 مؤسسه و جمعيت در عراق و بيش از50 مؤسسه در ايران اعم از درمانگاه ، مسجد ، حسينيه ، كتابخانه ، مدرسه دينى آموزشگاه ، نوارخانه ، هنركده صنعتى ، صندوق قرض الحسنه ، چاپخانه و غيره ، اضافه بر دهها مؤسسه خيرى ديگرى در كشورهاى كويت ، خليج

، هند ، پاكستان ، سوريه ، لبنان ، اروپا ، آمريكا و آفريقا است . ( مترجم ) .

پاورقي

[1] _ مناقب آل أبى طالب ، چاپ ايران ، ج4 ص . 348 ( مترجم ) .

[2] _ لازم به يادآورى است كه از همين نقطه نظر حضرت آيت الله مؤلف دركشورهاى مختلف دست به تأسيس مؤسسات خيرى و جمعيتهاى مختلف ، مذهبى ، اجتماعى ، هنرى ، ادبى ، تبليغى و غيره زده ، و يا اينكه مؤمنين را تشويق به تأسيس آنها نموده است كه از جمله بيش از200 مؤسسه و جمعيت در عراق و بيش از50 مؤسسه در ايران اعم از درمانگاه ، مسجد ، حسينيه ، كتابخانه ، مدرسه دينى آموزشگاه ، نوارخانه ، هنركده صنعتى ، صندوق قرض الحسنه ، چاپخانه و غيره ، اضافه بر دهها مؤسسه خيرى ديگرى در كشورهاى كويت ، خليج ، هند ، پاكستان ، سوريه ، لبنان ، اروپا ، آمريكا و آفريقا است . ( مترجم ) .

ملاقات با مأمون

موكب امامت به شهر مرو نزديك مى شد ، و مردم با شور و شوقى چشم براه بودند ، و مأمون عباسى با اطرافيان به استقبال امام شتافته بودند ، مأمون در پيشاپيش همه آن حضرت را به هنگام ورود به مرو به آغوش كشيده و به ايشان خوش آمد گفت ، و پيوسته تظاهر به ارادت و محبّت نسبت به امام رضا ( ع ) مى كرد ، تا بالاخره امام به محل اقامتشان رسيدند .

در ميان باغى دو ساختمان در كنار هم بناء شده بود ، كه از راه

نسبتا باريكى به هم متّصل مى شدند ، و به عبارت ديگر ( يك ساختمان دو قلو ) بناء شده بود كه در يك طرف آن مأمون اقامت داشت ، و در طرف ديگر امام رضا ( ع ) نزول اجلال فرمودند .

مأمون به حضور آن امام معصوم شرفياب شده ، و با زيركى و نيرنگ خاصّى عرضه داشت : اى فرزند پيامبر من از فضيلت و علم و عبادت شما آگاه شده ام ، و شما را براى خلافت از خودم شايسته تر مى بينم ، پس اجازه بدهيد خودم را از مقام خلافت خلع كرد ، و آن را به شما واگذارم ، و قبل از همه اوّل خودم با شما بيعت كنم .

حضرت على بن موسى ( ع ) كه از اهداف شوم مأمون عباسى آگاه بودند ، پاسخى به وى دادند ، كه در اثر آن مأمون محكوم شده و بناى بر اين گذاشت كه امام را تحت فشار قرار بدهد .

پاسخ امام به مأمون چنين بود : اگر خلافت حق تو بوده و خداوند اين مقام را براى تو قرار داده است ، حق ندارى آن را به ديگرى بسپارى ، و پيراهنى را كه خداوند بر قامت تو پوشانيده از خودت خلع كنى ، و اما اگر مقام خلافت از آن تو نبوده ، در اينصورت حق ندارى چيزى را كه مربوط به تو نيست براى من قرارش بدهى .

اينجا ممكن است اشكالى به اذهان خطور كند ، به اينكه با كناره گيرى مأمون عباسى ، چرا امام رضا ( ع ) رهبرى و خلافت

را نپذيرفتند ؟ ! و آيا در چنان شرايطى وظيفه چه كسى بود كه رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرد ؟ !

پاسخ اين است كه مأمون بر حسب ظاهر از خلافت كناره مى گيرفت ، ولى چنين نبود كه كاملا معزول بشود ، بلكه او قصد داشت كه خودش در كنار امام رضا ( ع ) نيز به امور مختلف رسيدگى كند ، بلكه به عبارت واضح تر ، او مى خواست كه امام رضا ( ع ) تنها يك رهبر تشريفاتى باشد ، و خودش زمام همه چيز را در دست بگيرد ، تا هرگونه اقدامى كه انجام بدهد ، به ظاهر زير پوشش رهبرى امام ، اما در واقع در جهت حفظمنافع مأمون و اطرافيانش قرار بگيرد .

از طرفى كادر حكومتى و هيئت اجرائى آن روز ، تمام برخلاف جهت حكومت الهى امام رضا ( ع ) بود ، و تمام مجريان مهم امور همرديفان عياش مأمون بودند ، كه با طرز حكومت حضرت امام رضا ( ع ) اختلاف اساسى داشتند ، و لذا رهبرى آن حضرت به آن ترتيب و كادر حكومتى امكان نداشت . .

وآنگهى عقب نشينى مأمون عباسى چنانچه قبلا توضيح داديم تنها جنبه سياسى و تاكتيكى داشت ، تا به مردم وانمود كند كه امام معصوم هم اگر به لذّت حكومت برسد _ والعياذ بالله _ از آن دست بردار نيست ، و زهد را كنار مى گذارد ، و ألّا مأمون آنقدر عاشق ملك و حكومت خويش بود كه در راه آن نه تنها خون هزاران انسان را بر زمين ريخت بلكه حتى

از خون برادر خودش هم نگذشت ، و به طرز وحشيانه اى او را نابود ساخت .

بله اگر واقعاً مأمون عباسى ، و تمام كادر حكومتيش بر كنار مى شد و زمينه حكومت حضرت على بن موسى الرضا ( عليه آلاف التحية والثناء ) فراهم مى شد ، در آن صورت بار سنگين حكومت و وظيفه مهم رهبرى و مسئوليتى را كه از سوى خداوند متعال بر عهده وى گذاشته شده بود به منزل مى رسانيد و مانند جدّ بزرگوارش حضرت اميرالمؤمنين على ( ع ) عدالت و دادگرى را احياء و گسترش داده ، و روش حكومت پيامبر اكرم ( ص ) و اميرالمؤمنين ( ع ) [1] را الگوى خويش قرار داده ، و بر آن سير مى نمود .

[1] _ در اين زمين نويسنده محترم كتابى بسيار روشنگر و ارزشمند تأليف نموده ، كه به نام ( روش حكومت پيامبر و اميرمؤمنان ) به زبان فارسى ترجمه و چاپ شده است ، اين كتاب در افزايش رشد فكرى جامعه اسلامى بسيار موثّر و مفيد است ، و مطالعه آن به عموم دانش پژوهان سفارش مى شود . ( مترجم ) .

پاورقي

[1] _ در اين زمين نويسنده محترم كتابى بسيار روشنگر و ارزشمند تأليف نموده ، كه به نام ( روش حكومت پيامبر و اميرمؤمنان ) به زبان فارسى ترجمه و چاپ شده است ، اين كتاب در افزايش رشد فكرى جامعه اسلامى بسيار موثّر و مفيد است ، و مطالعه آن به عموم دانش پژوهان سفارش مى شود . ( مترجم ) .

رهبري در اسلام

گرچه مسئله رهبرى در اسلام

را در بخشى از كتاب هايمان[1] به طور مفصّل بيان نموده ايم ، ولى در اين كتاب به مناسبت پاسخ امام رضا ( ع ) نيز اشاره اى به مسئله رهبرى مى نمائيم :

قرآن مجيد مى فرمايد : جز اين نيست كه رهبر و ولّى امر شماخدا ، پيامبر خدا و مؤمنينى هستند كه نماز را به پا داشته ، و در حال ركوع زكات مى پردازند ( انما وليّكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون ) [2] و اجماع قريب به اتفاق مفسّرين خاصّه و عامّه بر اين است كه مقصود از مؤمنين با اين شرايط حضرت على بن ابى طالب ( ع ) است ، و آن امام معصوم نيز به پيروى از پيامبراكرم ( ص ) ائمه بعد از خودش را مشخص كرده ، كه همه از سوى خداوند متعال نصب و تعيين شده اند ، و حضرت ولى عصر امام زمان _ ارواحنا فداه _ كه براى مصالحى از ديده ها غايب شده ، به خواست خداوند متعال روزى ظاهر ، و جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد .

اما در زمان غيبت امام زمان ( ع ) كه ما هم اكنون معاصر آن هستيم بايد طبق دستور خود آن حضرت مراجع جامع شرايط تقليد در رأس حكومت باشند ، و اگر مراجع متعدّد شدند ، بايد شوراى مراجع تقليد ، رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرند ، كه اعضاى اين شورى پس از دارا بودن شرايط رهبرى طىّ انتخاباتى واقعى و آزاد توسط عموم مسلمين بايد انتخاب

گردند ، و اگر رهبرى جامعه اسلامى جز از اين راه ، مثلا از طريق كودتا ، يا تعيين جانشين و ولى عهد و يا ديگر راههاى ديكتاتورى و استبدادى روى كار آيد ، پوشالى و دروغ است ، و مصداق آيه شريفه قرآن است كه مى فرمايد : ( و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون ) [3] و در آيه اى ديگر مى فرمايد : ( فاولئك هم الظالمون ) [4] ، و بالاخره در آيه اى ديگر مى فرمايد : ( . . . فاولئك هم الفاسقون ) [5] ، يعنى كسى كه به آنچه خداوند نازل كرده حكومت نكند ، كافر ، ظالم و فاسق است ، و وظيفه جميع مسلمين است كه با چنين حكومتى همكارى نكنند ، و از آن فرمان نبرند ، بلكه سعى در براندازى آن كنند تا حكومت الهى مورد رضاى خدا ، پيامبر ، ائمه طاهرين عليهم السلام و اكثريت امت اسلامى جايگزين آن گردد .

[1] _ كتابهائى كه معظم له در مورد سياست و حكومت اسلامى و از جمله رهبرى در اسلام نگاشته عبارتند از : ( سياست از ديدگاه اسلام ، در دو جلد ) ، ( به سوى حكومت هزار ميليون مسلمان ) ، ( حكومت در اسلام ) ، ( به سوى حكومت اسلامى ) ( روش حكومت پيامبر و امير مؤمنان ) ، ( اسلام و نظامهاى معاصر ) ، ( راه بيدارى مسلمين ) ، ( و نريدها حكومه اسلاميه ) . ( مترجم ) .

[2] _ سوره مائده _ آيه55 .

[3] _

سوره مائده _ آيه44 .

[4] _ سوره مائده _ آيه45 .

[5] _ سوره مائده _ آيه47 .

پاورقي

[1] _ كتابهائى كه معظم له در مورد سياست و حكومت اسلامى و از جمله رهبرى در اسلام نگاشته عبارتند از : ( سياست از ديدگاه اسلام ، در دو جلد ) ، ( به سوى حكومت هزار ميليون مسلمان ) ، ( حكومت در اسلام ) ، ( به سوى حكومت اسلامى ) ( روش حكومت پيامبر و امير مؤمنان ) ، ( اسلام و نظامهاى معاصر ) ، ( راه بيدارى مسلمين ) ، ( و نريدها حكومه اسلاميه ) . ( مترجم ) .

[2] _ سوره مائده _ آيه55 .

[3] _ سوره مائده _ آيه44 .

[4] _ سوره مائده _ آيه45 .

[5] _ سوره مائده _ آيه47 .

ولايت عهد مأمون

مأمون عباسى كه پاسخ امام را در ردّ مقام خلافت از سوى او شنيد ، چهره اش رنگ باخته ، و از پاسخ به آن حضرت عاجز ماند ، اما خشم خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخى زد و در حالى كه كينه اش نسبت به امام رضا ( ع ) هرچه بيشتر افزوده شده بود عرضه داشت : اى فرزند پيغمبر گريزى نيست ، و بايد اين پيشنهاد را بپذيرى ، حضرت فرمودند : من به اختيار خودم چنين كارى را نمى كنم و مأمون كه از پيشنهاد خودش نااميد شده بود ، پيشنهاد ديگرى را ارائه داد و گفت : حال كه پيشنهاد خلافت را نپذيرفتى و دوست نداشتى كه من با تو بيعت

كنم ، پس بايد ولايت عهديم را بپذيرى ، تا لااقل پس ازمن خلافت از آن تو باشد .

حضرت رضا ( ع ) فرمودند : سوگند بخدا كه پدرم از پدرانش از پيامبر اسلام ( صلوات الله عليهم اجمعين ) به من خبر داده كه من در اثر مسموميت ، قبل از تو _ يعنى مأمون _ از دنيا خواهم رفت ، و اين پاسخ حضرت كه در متون تاريخى[1] به ثبت رسيده ، برخورد ايشان را با حكومت مأمون و اعلان مظلوميّتش را براى هميشه نشان مى دهد .

مأمون كه به نظر خودش توطئه را درست چيده بود ، با شنيدن اين پاسخ سخت گريه كرد ! ! و اين شيوه فريبكاران تشنه قدرت است ، كه براى رسيدن به حكومت گاهى برادر مى كشتند و گاهى هم از روى عاطفه ظاهر مآبانه گريه سر مى دهند !

مأمون چشمهاى اشك آلودش را با گوشه آستين بلندش خشك كرد و سپس ابروانش را درهم كشيده و گفت : با بودن من چه كسى جرأت دارد به شما اسائه ادب كند ؟ من مى دانم كه مى خواهيد از قدرت كنار باشيد ، تا مردم بگويند شما زاهد هستيد ، بخدا سوگند يا بايد بالاجبار ولايت عهديم را بپذيرى ، و يا اينكه گردن تو را مى زنم !

ملاحظه كنيد چگونه مأمون عباسى دست به نيرنگ سياسى مى زند ، او پس از اينكه گريه مى كند ، و خود را پشتيبان امام رضا ( ع ) نشان مى دهد ، هنگامى كه به هدف شوم خود دست نمى يابد ، سياست

خشونت و تهديد را پيش كشيده ، و بر آن حضرت فشار وارد مى آورد ! و لذا حضرت رضا ( ع ) فرمودند : خداوند مرا نهى كرده از اينكه خودم را به هلاكت اندازم ، حال كه چنين است ولايت عهد را مى پذيرم ، امّا با دو شرط :

1 _ اينكه هيچكس را از سوى خود به هيچ پستى منصوب ، و يا اينكه از پستش معزول نسازم .

2 _ اينكه هيچ رسم و يا سنتى را نقض نكنم ، و تنها از دور مستشارتان باشم .

و با اين دو شرط امام رضا ( ع ) نقش مهمى را از نظر سياسى ايفا كرده ، و مأمون را از رسيدن به اهدافش ناكام گذاشتند ، زيرا اگر حضرت كسى را منصوب و يا معزول مى داشته و يا اينكه در آداب و رسوم عباسيان دخالت مى كردند ، معنى اين كار دخالت در امور دولتى بود ، كه امام از همين كار اجتناب مى كردند .

[1] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ج49 ص129 اين مطلب را مرحوم علامه مجلسى ( ره ) بطور مشروح از چند مدرك تاريخى نقل كرده است . ( مترجم

پاورقي

[1] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ج49 ص129 اين مطلب را مرحوم علامه مجلسى ( ره ) بطور مشروح از چند مدرك تاريخى نقل كرده است . ( مترجم )

سياست نفاق

مأمون كه از ولايت عهدى امام رضا ( ع ) تظاهر به خشنودى مى كرد ، امر كرد كه همه افراد با آن حضرت بيعت كنند ، و كسانى را كه احياناً امتناع مى

ورزيدند ، به زندان مى افكند[1] ، از طرفى دستور داد تا در سراسر كشور اسلامى با عظمت آن روز سكّه به نام امام رضا ( ع ) بزنند و خطبه بنامش بخوانند و همچنين مجالس جشنى ترتيب داده ، و در آن مجالس شعرا و اديبان را دعوت مى كرد كه راجع به وليعهد جديد شعر سروده و به او تبريك گويند ، و بالاخره در اين زمينه پولهاى كلانى را از بيت المال خرج كرد ، و جوايز و صله هاى بسيارى به مدّاحان و تبريك گويان بخشيد .

اما از طرفى علماى مذاهب مختلف و شخصيّتهاى علمى آن روز را دعوت كرد ، تا با امام رضا ( ع ) بحث كنند ، شايد حتى براى يك بار هم كه شده امام شكست بخورد ، تا سوژه اى به دست مأمون آيد و بتواند شخصيت آن امام را از نظر علمى مخدوش سازد ، اما مشهور است كه ( عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد ) امام رضا ( ع ) با بحثهاى خود و بيان مسائل دشوار و دقيق علمى و فلسفى در موارد اديان و عقايد مختلف ، شخصيت الهيش روز به روز جلوه بيشترى يافته و مردم به حقّانيت ايشان پىمى بردند .

[1] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ج49 ص134 .

پاورقي

[1] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ج49 ص134 .

نماز عيد

مأمون به قصد اينكه حضرت رضا ( ع ) با دربار رابطه دارد و به عموم مردم معرّفى كند ، به اين مناسبت يك روز عيد از ايشان خواست كه بجاى خود به نماز عيد برود

، و چنين اظهار داشت كه مى خواهم قلوب مردم از تثبيت ولايت عهدى شما اطمينان يافته ، و مسلمين از فضل و مقام شما آگاه گردند و در نتيجه نظام دولتى ثبات بيشترى يابد .

اما حضرت امام رضا ( ع ) در پاسخ فرمودند : از شرايط من اين بوده كنار باشم ، و در كارهاى شما دخالت نكنم ، ولى مأمون با ادّعاى اينكه مى خواهم نزد عموم مردم و لشكريان و چاكران مقام شما آشكار گردد ، اصرار زيادى به خرج داد ، تا جائى كه امام فرمودند : من اگر به نماز عيد بروم به مانند جدّم پيامبر اسلام ( ص ) و اميرالمؤمنين ( ع ) خواهم رفت ، و مأمون پذيرفت كه تشريفات دولتى در كار نباشد .

به همين جهت با طلوع خورشيد روز عيد ، كه جمعيت بسيارى اعم از افراد دولتى . و توده مردم درب خانه امام اجتماع كرده بودند ، حضرت با حالتى خارج شدند كه تمام مردم به گريه افتاده و حالتى از معنويّت و روحانيت همه را فرا گرفت ، آن حضرت عمامه اى سفيد بر سر بسته و دو سر آن را يكى روى سينه و ديگرى را روى كمر نهادند ، و در حالى كه پاى برهنه و عصائى به دستشان بود ، از خانه خود خارج شده و چهار مرتبه تكبير گفتند ، و مردم همه با ايشان تكبير گفته و گريه مى كردند ، در روايت آمده[1] ، كه لشكريان از اسبهاى خود پياده و پا برهنه مى شدند ، و چه بسا كسانى كه چكمه هايشان

را با بند محكم كرده بودند با تيغ و يا چاقوئى بندها را پاره كرده و به دنبال امام پاهايشان را برهنه مى كردند ، امام هرچند قدم كه مى رفت يك توقّف مى فرمود و با صداى بلند چهار مرتبه تكبير مى گفت ، و حكومت امام بر قلوب مردم آن روز آشكار شد ، و مأمون هنگامى كه از اين وضع مطلع شد ، كسى را نزد امام فرستاد و از ايشان خواست كه بازگردد ، و همانجا حضرت كفشى بپا كرده و به منزلشان باز گشتند .

[1] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ، ج49 ص135 .

پاورقي

[1] _ بحارالانوار ، چاپ جديد ، ج49 ص135

صفات عاليه انساني

حضرت امام رضا ( ع ) بر حسب ظاهر دوّمين شخصيّت كشور اسلامى آن روز بودند ، و اين كشور از مجموع دو ابرقدرت آمريكا و شوروى هم بزرگتر بود ، زيرا از شمال تا نصف شوروى و تركيه ، از جنوب تا آفريقا ، از مشرق تا چين و هند و از مغرب تا اسپانيا را شامل مى شد ، و حضرت رضا ( ع ) با مقامى كه داشتند ، بر حسب ظاهر آن روز وليّعهد بوده ، و قادر بر هرگونه كارى بودند .

امّا به خودشان تغييرى راه نداده ، و پيوسته به ارشاد و هدايت مردم پرداخته و ساده مى زيستند ، و لذا در احوالشان آمده كه به هنگام صرف غذا . تمام غلامان و زيردستان كوچك و بزرگ و حتى مهتر خويش را احضار مى فرموده و با سخنان خود آنان را مأنوس مى كرده و بعد همه باهم

دسته جمعى بر سر يك سفره به صرف غذا مشغول مى شده اند ، و هنگامى كه يكى از حضار عرضه داشت : براى زيردستان سفره جداگانه اى بگسترانيد ، امام فرمودند : خداى ما يكى ، و پدر و مادرمان حضرت آدم و حوّا هم يكى است ، و جزاى هركسى در گرو عمل اوست .

و در روايتى وارد شده كه آن حضرت به هنگام آماده شدن سفره غذا ظرف بزرگى را ميطلبيده ، و از هرچه كه در سفره وجود داشت مقدارى در آن ظرف بزرگ قرار مى داده ، و سپس آن را براى تعدادى از فقرا و بينوايان مى فرستاده است ، و اين گونه اخلاق اسلامى را جز در امامان معصوم و رهبران به حق اسلام در هيچ مكتب و مذهبى نمى توان يافت[1] .

آن حضرت همه جا در دسترس مردم بوده ، و از تشريفات حكومتى و قراردادن حاجب و نگهبان و امثال آن كه معمولاً شيوه حاكمان جداى از مردم است متنفّر بود ، و اگر در خانه او دربان و يا حاجبى بوده ، از سوى مأمون عباسى تعيين شده ، و نه تنها ارتباطى به آن حضرت نداشت ، بلكه بر آن امام معصوم جاسوس هم بوده است ، مثلا در تاريخ وارد شده كه شخصى به نام ( هشام ) [2] از سوى فضل بن سهل ذوالرياستين ( صدر اعظم مأمون ) و همچنين از سوى خود مأمون عباسى مأموريت يافت كه به عنوان حاجب امام رضا ( ع ) جاسوسى كند ، و تا آنجائى كه مى تواند اخبار بيت امام را

گزارش بدهد ، اين شخص خودش را به عنوان يكى از خدمتگزاران امام جا زده و به امر مأمون عباسى به عنوان پيشخدمت حضرت رضا ( ع ) به خانه آن حضرت راه يافت .

او كم كم ملاقاتهاى حضرت را با مردم كنترل كرده ، و روز به روز فشار بر حضرت را مى افزود ، تا آنجائى كه تعداد بسيارى از شيعيان را از ملاقات با آن حضرت اجباراً منع كرد ، و حتى فرمايشاتى را كه از امام با ديگران ردّ و بدل مى شد گزارش مى داد .

امروزه تاريخ ، اعمال مأمون و امثال او را محكوم مى كند و اين ضعف مأمون عباسى را نشان مى دهد كه شخصى به عنوان جاسوس بر در خانه حضرت رضا ( ع ) منصوب بدارد تا اينكه رفت و آمد را كنترل كرده و آنچه در خانه امام واقع مى شود گزارش بدهد ، علاوه بر اينكه خود تجسّس بر خانه افراد و به ويژه رهبران مذهبى حرام است ، و از اين جهت مأمون مرتكب خلاف اسلام مى شده ، و اين منطق توجيهى هميشگى ستمگران است كه ( هدف وسيله را توجيه مى كند ) .

تاريخ افرادى را معرّفى مى كند كه داوطلبانه و به طور افتخارى در خدمت حضرت امام رضا ( ع ) در آمدند از قبيل ( معروف كرخى ) كه در ايام كودكيش به پيروى از آئين پدر و مادرش مسيحى بوده ، و بعد بر دست شريف حضرت رضا ( ع ) مسلمان شده ، و پيوسته ملازم خانه و خدمتگذار آن حضرت شد

، و به شرف خدمت امام افتخار و مباهات مى ورزيد[3] .

[1] _ اين روايت را مرحوم ثقه الاسلام كلينى در كتاب شريف كافى ج4 ص52 چنين نقل مى كند : احمد بن محمد ، عن ابيه ، عن معمّر بن خلاّد قال : كان ابوالحسن الرضا ( ع ) اذا أكل اتى بصحفة ( قصعة كبيرة منبسطة ) فتوضع بقرب مائدته ، فيعمد الى اطيب الطعام ممّا يؤتى به فيأخذ من كل شى ء شيئا ، فيضع فى تلك الصحفة ثم يأمر بها للمساكين ثمّ يتلو هذه الآية ( فلا اقتحم العقبة ) ثم يقول : علم الله عز و جل انه ليس كل انسان يقدر على عتق رقبة ، فجعل لهم السبيل الى الجنة . ( مترجم )

[2] _ نام اين شخص ( هشام بن ابراهيم راشد همدانى ) بوده ، و تفصيل اين مطلب در بحارالانوار ج49 چاپ جديد ص139 آمده است . ( مترجم )

[3] _ البته در باره معروف كرخى خلاف اين را نيز گفته اند .

پاورقي

[1] _ اين روايت را مرحوم ثقه الاسلام كلينى در كتاب شريف كافى ج4 ص52 چنين نقل مى كند : احمد بن محمد ، عن ابيه ، عن معمّر بن خلاّد قال : كان ابوالحسن الرضا ( ع ) اذا أكل اتى بصحفة ( قصعة كبيرة منبسطة ) فتوضع بقرب مائدته ، فيعمد الى اطيب الطعام ممّا يؤتى به فيأخذ من كل شى ء شيئا ، فيضع فى تلك الصحفة ثم يأمر بها للمساكين ثمّ يتلو هذه الآية ( فلا اقتحم العقبة ) ثم يقول : علم الله عز و جل انه

ليس كل انسان يقدر على عتق رقبة ، فجعل لهم السبيل الى الجنة . ( مترجم )

[2] _ نام اين شخص ( هشام بن ابراهيم راشد همدانى ) بوده ، و تفصيل اين مطلب در بحارالانوار ج49 چاپ جديد ص139 آمده است . ( مترجم )

[3] _ البته در باره معروف كرخى خلاف اين را نيز گفته اند

حفظآبروي مردم

بر هر مسلمانى واجب است كه آبروى برادر و خواهر مسلمانش را نگاه دارد ، و حتى در غيابش نيز بايد آبرويش حفظشود ، و اسلام غيبت مرد و يا زن مسلمان را از گناهان كبيره شمرده است .

و خاندان عصمت و طهارت كه تجلّى اسلام در تمام شئون زندگى هستند در اين مسئله پيش قدم بوده ، و حتى اگر كسى براى رفع نيازش به آنان رجوع مى كرد ، نه تنها نيازش را برآورده بلكه پس از برآوردن آن از نگاه كردن به رويش خوددارى كرده تا نكند آن فرد نيازمند كمى خجالت بكشد .

مثلاً در تاريخ حضرت على بن موسى الرّضا ( ع ) ( افضل التحية والثناء آمده كه شخصى به حضورشان شرفياب شده و اظهار داشت كه : در سفر حج خرجى سفرم را گم كرده و مى خواهم به وطنم باز گردم در حالى كه پولى به همراه ندارم ، اگر بر من لطف كنيد و خرج سفرم را بپردازيد ، هنگام رسيدن به شهر خودم به قدر آنچه را كه به من داده ايد از سوى شما صدقه مى دهم ، چون من از موارد مصرف صدقه نيستم .

حضرت اين مرد را نشانده و احترامش كردند

، و سپس به اندرون خانه تشريف برده و درب حجره را بستند ، بعد از چند لحظه دست شريفشان را از بالاى در بيرون آورده و آن مرد را صدا زدند ، آن مرد كه نزديك آمد ، حضرت فرمودند : اين دويست دينار[1] است ، با خودت ببر و به مصرف برسان و از سوى من هم صدقه نده ، آن مرد كيسه زر را دريافته و از خانه حضرت خارج شد .

يكى از اصحاب پرسيد : شما كه لطف زيادى بر اين مرد روا داشتيد ، ديگر چرا چهره خودتان را از او مخفى نموديد ؟ ! امام فرمودند : نخواستم چون حاجتش را برآورده ام ذلّت خواهش و سؤال را در چهره اش ببينم ، پيغمبر اكرم فرمود : ( كسى كه كار نيكى را مخفيانه انجام بدهد ، معادل پاداش هفتاد حج است ، و خداوند گناهان او را مى بخشد ) [2] .

[1] _ لازم به تذكر است كه هريك دينار شرعى لااقل معادل يك مثقال طلا ، عيار 18 نخود است . ( مترجم )

[2] _ تفصيل اين واقعه در كتاب شريف كافى ، جلد4 صفحه24 آمده است . ( مترجم ) .

پاورقي

[1] _ لازم به تذكر است كه هريك دينار شرعى لااقل معادل يك مثقال طلا ، عيار 18 نخود است . ( مترجم )

[2] _ تفصيل اين واقعه در كتاب شريف كافى ، جلد4 صفحه24 آمده است . ( مترجم ) .

در حمام عمومي

يكى از نكات بارز در اخلاق ائمّه اطهار عليهم السلام ، همان جنبه مردمى آنان مى باشد ،

به طور مثال حضرت امام رضا ( ع ) كه مى توانستند در خانه براى خودشان حمّام اختصاصى بسازند ، و يا لااقل هنگام رفتن به حمام عمومى ، مثل بسيارى از قدرتمندان دستور بدهند كه آنجا را خلوت كنند ، در نهايت تواضع و فروتنى مثل تمام مردم روزى به حمام عمومى تشريف بردند ، داخل آن حمام مردى غريب و ناشناس بود كه مى خواست كسى بدنش را كيسه بكشد ، نگاهى به اطراف حمّام انداخت و چشمش به رخسار پر مهر و لطف امام هشتم ( ع ) افتاد ، آنگاه از امام خواهش كرد كه : آقا اگر ممكن است پشتم را كيسه بكشيد ؟

و امام رضا ( ع ) با آن شخصيّت معنوى و همچنين مقام ظاهرى كه داشتند بدون هيچگونه تكبّرى ، خواسته آن مرد ناشناس را بر آورده ، و كيسه را بدست گرفته ، و او را شستشو مى دادند كه در اين ميان افرادى وارد حمام شده ، و بر آن حضرت با خطاب : يابن رسول الله سلام كردند ، آن مرد غريب كه متوجّه اشتباه خود شده بود ، با دستپاچگى از جاى برخواسته و از حضرت معذرت خواهى كرد ، ولى حضرت به او امركردند كه بنشيند تا كارشان تمام بشود ، و همينطور هم شد[1] ، از اين داستان دو نكته مهم به دست مى آيد :

1 _ اينكه حضرت امام رضا ( ع ) آنقدر مردمى بوده اند كه نه تنها بدون تشريفات وارد حمام عمومى مى شده ، بلكه با حالتى ساده ظاهر مى شدند تا آنجائى كه

افرادى او را نشناخته ، و از وى درخواست كشيدن كيسه به بدنشان مى كرده اند .

2 _ حضرت امام رضا ( ع ) علاوه بر مقام امامت دوّمين شخصيت دولت اسلامى آن روز از نظر ظاهر و با اين وجود بدون تكبر از برآوردن حاجت پيش پاافتاده مؤمنى ابا نكرده ، بلكه از او مى خواهند كه كارشان را به آخر برسانند ، و اين درس مهمّى است براى حاكمان و فرمانروايان كه در ميان مردم چگونه زندگى كنند .

[1] _ مناقب آل ابى طالب ، چاپ ايران ، جلد4 صفحه . 362 ( مترجم ) .

پاورقي

[1] _ مناقب آل ابى طالب ، چاپ ايران ، جلد4 صفحه . 362 ( مترجم ) .

رفتار با متكبٌر

اينجا شايسته است كه در برابر اين فروتنى امام رضا ( ع ) با يك مسلمان غريب و ناشناس ، نمونه اى از برخورد آن حضرت با افراد متكبّر و خود باخته بيان شود :

فضل بن سهل ذوالرياستين كه مأمون عباسى رياست نيروهاى مسلح و رياست ديوان دربار خود را بدو سپرده بود ، به دستور مأمون عباسى براى خود امان نامه اى با اختيارات كامل نوشته و آن را به امضاى درباريان رسانيده ، و سپس براى توشيح و مهر مأمون آن را نزد وى فرستاد ، مأمون هم آن نامه را مهر زده و توشيح كرد ، و سپس تمام خواسته هاى ذوالرياستين را برآورده ساخت ، علاوه بر آنكه نامه اى را به خطّ خود نگاشت و در آن اموال بسيار و زمينها و املاك و سلطه را نيز بدو بخشيد .

فضل

براى اينكه همين امتيازات را پس از مأمون در دوران بقدرت رسيدن وليعهدش امام رضا ( ع ) نيز دارا باشد ، از مأمون خواهش كرد كه آن نامه را به امضاى امام رضا ( ع ) نيز برساند ، اما مأمون نپذيرفته و گفت : كه حضرت رضا ( ع ) با ما شرط كرده كه هيچگونه اقدامى از نظر حكومتى نكند ، پس بهتر است خودت اين نامه را به حضور ايشان ببرى .

به همين جهت ذوالرياستين نامه مأمون را با خود برداشته ، و بر امام رضا ( ع ) وارد شد ، ديد آن حضرت نشسته و مشغول انجام كارى است ، ذوالرياستين در جاى خودش در آستانه درب حجره ايستاد تا حضرت اذن دخول و نشستن به او بدهند ، او مدّتى ايستاد و حضرت اعتنايش نكردند ، و پس از آنكه غرور و تكبّر او را سركوب نموده و با اين رفتار ادبش كردند ، سر شريفشان را بالا گرفته و فرمودند چه حاجتى دارى ؟

ذوالرياستين با چهره اى برافروخته عرضه داشت اى سرور من اين نوشته ايست از اميرالمومنين مأمون و شما در نوشتن چنين نامه اى براى اينجانب شايسته تر هستيد ، چون ولى عهد مسلمين مى باشيد .

حضرت رضا ( ع ) در حالى كه چهره شريفشان را درهم كشيده بودند فرمودند : آن را بخوان ، و ذوالرياستين همان طور كه ايستاده بود ، همه آن نوشته را قرائت كرد ، آنگاه حضرت رضا ( ع ) فرمودند : تا زمانى كه تقوى پيشه كنى و از خدا بترسى ما قبولت داريم

، و سپس روى شريفشان را از او برتافته و مشغول كار خود شدند ، و فضل بن سهل ذوالرياستين با غرورى درهم شكسته ، و قيافه اى رنگ باخته از حضور شريف آن حضرت خارج شد[1] .

[1] _ بحار الانوار ، چاپ جديد ، جلد49 صفحه168 .

پاورقي

[1] _ بحار الانوار ، چاپ جديد ، جلد49 صفحه168 .

عيادت از مريض

يكى از اخلاق پسنديده اسلامى عيادت از بيماران و به طور كلى ديد و بازديد در ميان مؤمنين است ، در تاريخ حضرت امام رضا ( ع ) وارد شده كه آن حضرت همانند جدّ بزرگوارش پيامبر اسلام ( ص ) اگرچند روز يكى از دوستان و مؤمنين را نمى ديد ، حالش را مى پرسيد ، و اگر مطّلع مى شد كه بيمار است به ديدار او مى شتافت .

يكى از روزها يك نفر از شيعيان آن حضرت بيمار شد ، و حضرت امام رضا ( ع ) براى ديدار او به خانه اش تشريف برده و حالش را پرسيدند ؟ و سپس در همان چند لحظه آن بيمار را تسلّى خاطر و موعظه و اندرزش داده و به او فرمودند : مردم دو گروه هستند ، يكى با مرگ به راحتى و آسايش دست مى يابد ، و ديگرى با مرگش مردم را از شرّ خود راحت مى كند ، و تو اگر مى خواهى از گروه اول باشى ، ايمان به خدا و ولايتت را تجديد كن تا پس از مرگ در آسايش باشى آن مرد چنين كرد و پس از چند لحظه در محضر پر مهر و محبّت حضرت

امام رضا ( ع ) چشم از جهان بست[1] .

پاورقي

[1] _ بحار الانوار ، چاپ جديد ج49 .

تشييع جنازه

يكى از عوامل مهم پيشرفت و گسترش دين مبين اسلام امور اخلاقى و جنبه هاى مثبت اجتماعى آن بود ، بخصوص اينكه مردم امامان خود را مثالهاى كاملى از تبلور اسلام در تمام ابعادش حتى در موارد جزئى مى يافتند ، به عنوان مثال به يك مورد جزئى اشارت مى بريم :

در تاريخ آمده كه حضرت رضا ( ع ) هنگامى كه به شهر طوس رسيدند ، به جنازه اى برخوردند كه بر دوش عده اى از مردم حمل مى شد ، آن حضرت فوراً از مركب خود پياده شده ، و گوشه اى از جنازه را بر دوش شريفشان حمل كردند ، و سپس به اطراف آن جنازه رفته ، و هر طرف را چند لحظه برداشته و آنگاه مانند ساير تشييع كنندگان پشت جنازه حركت كرده ، و تا كنار قبر آن ميّت ناشناس را تشييع نمودند[1] .

ملاحظه كنيد اين طرز رفتار يك امام معصوم با جنازه يك مسلمان ناشناس ، و احترام به مرده اوست ، چه رسد اگر زنده و شناس و يا اينكه صاحب حقّى باشد ؟

پاورقي

[1] _ اين روايت را مرحوم علامه مجلسى از كتاب مناقب آل ابى طالب ج4 ص341 نقل كرده كه ما ذيلا نصّ آن را نقل مى كنيم :

موسى بن سيّار قال : كنت مع الرضا ( ع ) و قد اشرف على حيطان طوس و سمعت واعية فاتبعتها فاذا نحن بجنازة ، فلما بصرت بها رأيت سيّدى و قد ثنّى رجله عن فرسه

، ثم اقبل نحو الجنازة فرفعها ، ثم اقبل يلوذ بها كما تلوذ السخله بامها ، ثم اقبل علىّ و قال : يا موسى بن سيار من شيّع جنازة ولىّ من اوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته امه لا ذنب عليه ، حتى اذا وضع الرجل على شفير قبره رأيت سيد قد اقبل فأخرج الناس عن الجنازة حتى بداله الميت فوضع يده على صدره ، ثم قال : يا فلان بن فلان ابشر بالجنه فلا خوف عليك بعد هذه الساعه فقلت جعلت فداك ، هل تعرف الرجل ؟ فوالله انها بقعه لم تطأها قبل يومك هذا فقال لى يا موسى بن سيار أما علمت انا معاشر الائمة تعرض علينا اعمال شيعتنا صباحاً و مساءا ؟ فما كان من التقصير فى اعمالهم سألنا الله تعالى الصفح لصاحبه ، و ما كان من العلوّ سألا الله الشكر لصاحبه . ( مترجم )

عفو گنهكاران

در زمان فرمانروائى هارون عباسى پس از شهادت امام هفتم حضرت موسى بن جعفر ( ع ) ، عدّه اى به فرماندهى ( جلودى ) كه مردى سفّاك و بي رحم بود ، مأموريت يافتند به محلّه بنى هاشم در شهر مدينه منوّره حمله كنند ، و تمام خانه ها را به تاراج بكشند .

جلودى براى انجام مأموريت عازم شهر مدينه شده ، و با افراد خود به محلّه بنى هاشم و از جمله به خانه حضرت موسى بن جعفر ( ع ) كه امام رضا ( ع ) در آنجا بودند يورش برده ، و خانه آن حضرت را به محاصره خود در آورد .

حضرت رضا ( ع ) كه از مقصد

جلودى آگاه بودند ، تمام بانوان و علويان را به اطاقى برده ، و خودشان در عتبه در آن اطاق ايستادند ، جلودى با خشونت و شدّتى روبروى امام ايستاده و گفت : كه من طبق دستور اميرالمؤمنين ! هارون مأموريت دارم به اين اطاق هم وارد شوم و همه چيز را با خودم مصادره كنم ، و اين كار بايد انجام پذيرد .

امام هشتم در پاسخش فرمودند : كه تو همين جا منتظر بمان و صبر كن ، من سوگند ياد مى كنم كه هرچه اين بانوان از زيورآلات و لباس و غيره دارند برايت بياورم ، جلودى نپذيرفت و برخواسته اش اصرار مى ورزيد ، و حضرت امام رضا ( ع ) پيوسته مى فرمودند كه اگر صبر كنى من قول مى دهم هرآنچه در اطاق و در اختيار آن مخدرات هست نزد تو بياورم ، تا اينكه جلودى پذيرفت .

امام وارد اطاق شده و به آن مخدّرات امر فرمودند كه هركدام جز يك پيراهن برتن ، آنچه كه دارند اعم از زيورآلات ، خلخال ، گوشواره و حتى مقنعه هاى روى سرشان را به همراه تمام أثاثيه خانه به جلودى دادند .

از اين واقعه مدتها گذشت تا اينكه حضرت امام رضا ( ع ) به خراسان تشريف آورده و به اصطلاح وليعهد مأمون عباسى شدند ، و مأمون دستور داد كه تمام اطرافيان و درباريان با آن حضرت بيعت كنند ، و همه بيعت كردند جز نفرات معدودى كه يكى از آنها همين جلودى بود .

مأمون عباسى آن چند نفر را به جرم عدم بيعت با امام رضا

( ع ) به زندان افكند .

جلودى با آن سابقه ننگين و با آن دشمنى و هتك حرمتى كه نسبت به امام رضا ( ع ) روا داشت ، و با آنكه با آن حضرت از بيعت هم سرباز زد ، مورد لطف و عنايت و عفو حضرت رضا ( ع ) قرار گرفت به اين ترتيب كه يك روز بعد از زندانى شدن جلودى مأمون به خدمت امام هشتم ( ع ) شرفياب شده ، و موضوع زندانى شدن آن چند مخالف و از جمله جلودى را به ايشان عرض كرد ، و سپس دستور داد كه زندانيان احضار شوند .

حضرت امام رضا ( ع ) كنار مأمون نشسته بودند كه از دور چشمشان به جلودى افتاد ، با وجودى كه از ظلم و ستم آن شخص دل آزرده بودند ، مورد چپاول و هتك حرمت او قرار گرفته بودند ، و بالاخره مى دانستند كه جلودى با ايشان دشمنى آشكار دارد ، با تمام اينها جلودى را عفو كرده و با لطف و مرحمت خويش از گناهان او چشم پوشيدند ، و به همين جهت رو كرده به مأمون و با صورت گشاده اى فرمودند : اين پير مرد جلودى را به من ببخش و آزادش كن ، مأمون با صداى آهسته عرضه داشت : اين همان است كه دختران پيغمبر را آزرده و خانه شما را چپاول كرده است !

اما جلودى از آن كينه و بغضى كه نسبت به حضرت رضا ( ع ) داشت ، گمان برد كه آن حضرت عقوبت و مجازاتش را از مأمون مى خواهند

، از اين رو به مأمون گفت : ترا به خدا و به خدمتگذاريم به پدرت هارون سوگند مى دهم كه خواهش اين آقا را نسبت به من نپذيرى !

مأمون كه وضع را چنين ديد از بزرگوارى امام رضا ( ع ) و خباثت جلودى در شگفت شده و به جلودى گفت : نه بخدا سوگند خواهش اين آقا را نسبت بتو عملى نمى كنم ، سپس به دژخيم خودش دستور داد گردنش را بزند[1] .

اين اخلاق پسنديده اهل بيت پيغمبر ، بخصوص راجع به عفو گنهكاران يكى از مهمترين عوامل پيشرفت اسلام و جذب مردم به اين دين مقدس بود ، پيامبر بزرگ اسلام ( ص ) در موارد بسيارى از تقصير گنهكاران مى گذشت با وجودى كه قدرت داشت ، و مى توانست انتقام بگيرد .

حضرت علىّ بن ابى طالب ( ع ) اهل جمل و اسيران صفّين و خوارج نهروان را بخشيد با وجودى كه قادر بر انتقام بود چرا كه از قديم گفته اند ( در عفو لذّتى است كه در انتقام نيست ) و گرچه انتقام لذت بخش است ولى لذت ترك آن بيشتر مى باشد ، و گفته شاعر فارسى ( سعدى ) :

اگر لذّت ترك لذّت بدانى***دگر لذّت دهر لذّت نخوانى

امام حسن مجتبى ( ع ) از گناه آن مردى كه به ايشان ناسزا گفت چشم پوشيده و با او ملاطفت كردند[2] .

حضرت امام حسين ( ع ) حتى در جبهه جنگ از دشمن ناتوان شده خود چشم پوشيده و عفوش نمود ، بلكه او را كمك هم كرد[3] .

امام سجاد

( ع ) از مروانى كه به جدّش پيامبر ، اميرالمؤمنين ، حضرت فاطمه زهرا ، امام حسن مجتبى و امام حسين ( صلوات الله عليهم اجمعين ) آسيب رسانيده و آن بزرگان را اذيّت و آزار داده بود ، نه تنها چشم پوشيدند ، بلكه او را پناه داده و مورد مرحمت هم قرارش دادند[4] .

امام محمد باقر ( ع ) از آن مردى كه مسيحى بود و به حضرتشان ناسزا گفت و مادر مخدّره آن امام معصوم را كلفت آشپزخانه خواند گذشت نموده و برايش دعا هم كردند[5] .

امام جعفر صادق ( ع ) از گناه كنيزى كه بچه آن حضرت را بى اختيار از بلندى به زمين زده و كشته بود نه تنها چشم پوشيده ، بلكه آن زن را آزاد هم فرمودند[6] .

امام موسى بن جعفر كاظم ( ع ) كه مواجه شده بودند با يك نفر مخالف و دشمن و از او ناسزا شنيده بودند ، به مزرعه اش رفته و كيسه اى زر به وى داده ، و گناهش را هم عفو كردند[7] .

و بالاخره يك نمونه از عفو و گذشت حضرت علىّ بن موسى الرّضا ( ع ) را نيز نقل كرديم كه آن بزرگوار نيز مانند اجداد طاهرين و نياكانش از گنهكار چشم پوشيده ، و مردم را دوست مى داشت .

متأسفانه حكومتهائى كه به نام اسلام سركار آمدند ، از قبيل بنى اميه ، بنى العبّاس ، عثمانيان در تركيه و غيره اين شيوه را نه تنها پيش نگرفته ، بلكه چهره اسلام را نيز سياه جلوه داده و اسلام را

متّهم ساختند ، آنان نه تنها از تقصير و لغزش گنهكاران گذشت نمى كرده ، بلكه بيگناهان را نيز در زندانهاو تحت شكنجه قرار داده و با شلاق و چكمه استبداد سركوبشان ساختند ، و اگر تاريخ صحيح شيوه رفتار و كردار پيامبر اكرم و اهل بيت طاهرينش را به عنوان معيارها و نمونه هاى كاملى از تجلّى اسلام واقعى ثبت نمى كرد ، امروز نامى از اسلام و رحمت اسلامى باقى نمانده بود ، بلكه صفحات سياهى از كشتارهاى فردى و دسته جمعى ، مصادره اموال ، زندانهاى مخوف ، شكنجه هاى وحشيانه ، تجاوز به نواميس مردم به نامهاى مختلف ، سركوب آزاديهاى مردم به نامهاى مختلف ، به بند كشيدن علما و دانشمندان ، دريافت مالياتهاى ظالمانه ، جنگهاى وسيع بر سر قدرت و به طور كلّى زير پا گذاشتن احكام قرآن و اسلام به نام اسلام به چشم مى خورد ، به طورى كه هيچكس ديگر نمى توانست حتى سخنى از اسلام و حاكميّت آن به ميان آورد .

و اين خاندان مطهّر پيامبر بودند كه انواع شكنجه ها ، زندانها ، فاجعه هاى خونين و ديگر نابسامانيها را به جان خريدند ، تا براى نسلهاى آينده حجّت باشند ، و براى هميشه پيشوا و مقتداى جامعه اسلامى به حساب آيند .

يكى از شاعران شيعه از زبان اهل بيت پيامبر اكرم ( عليهم السلام ) قطعه شعرى سروده كه آن بزرگان را با حكومت هاى بنى اميه و بنى العبّاس اين چنين مى سنجد :

ملكنا فكان العفو منّا سج_ي_ة***ولما ملك_تم سال بالدم ابط__ع

وح_لّلتم قتل الاسارى وظ_الما***غدونا عن الاسرى

نعفّ و نصفح

فحسبكم هذا التفاوت بين__نا***و كل ان_اء بال_ذى فيه ينض_ح

ترجمه شعر : زمانى كه قدرت به ما آل محمد رسيد ، عفو و گذشت از اخلاق و خوى ما بود ، اما زمانى كه ملك به شما رسيد سرزمين هاى وسيعى را سيل خون بيگناهان فرا گرفت .

و شما كشتن اسيران را حلال كرديد ، و در حالى كه ما پيوسته اسيران را عفو كرده و از آنان گذشت مى كرديم .

و همين تفاوت ميان ما براى شما كافى است ، چرا كه از كوزه برون تراود آن را كه در اوست .

پاورقي

[1] _ اعيان الشيعه ج1 ص42 چاپ بيروت نوشته سيد محسن امين .

[2] عوالم العلوم نوشته شيخ عبدالله بحرانى ج16 چاپ جديد قم ص121 .

[3] _ تفصيل اين مطلب در كتاب ( پيشواى شهيدان ) نوشته آيةالله سيد رضا صدر ص72 آمده كه ما بخشى از آن را عينا نقل مى كنيم :

( از سپاه يزيد ، ( تميم بن فتّى ) به ميدان آمد ، ميان او و حسين جنگ آغاز گرديد چيزى نگذشت كه پاى تميم قطع گرديد ، و برزمين افتاد و توان حركت نداشت ، حسين در كنارش بايستاد ، و از او پرسيد : چه كمكى مى توانم به تو بكنم ؟ ! تميم پاسخ داد : قوم مرا ندا كنيد بيايند و مرا ببرند ، حسين ندا كرد ، آنها آمدند و تميم را بردند ، حسين ازين شاهكارها بسيار دارد . . ) ( مترجم ) .

[4] _ الكامل فى التاريخ نوشته ابن الاثير چاپ1385 ه بيروت ج4 ص113

.

[5] _ مناقب آل ابى طالب ، چاپ ايران ، جلد3 صفحه337 .

[6] _ بحار الانوار ، چاپ جديد ، ج47 ص . 24

[7] _ بحار الانوار ، چاپ جديد ، ج48 ص102 .

اخلاق پسنديده

راوى نقل مى كند كه حضرت رضا ( ع ) هميشه حوائج نيازمندان را بر آورده مى ساخت ، در كارهاى خير پيشقدم بود ، در شبهاى تاريك به فقرا و نيازمندان رسيدگى مى كرد ، بيشتر شبها را تا صبح به عبادت و احيا مى كرد ، و روزه بسيار مى گرفت ، بر سر خوان غذا با غلامان و زيردستان و گاهى با فقرا و مستمندان مى نشست ، به كسى تكبّر نمى فروخت هيچگاه آب دهانش را بر زمين نمى انداخت ، و با صداى بلند خنده نمى كرد ، اگر در مجلسى حاضر مى شد كسى را با زبانش از خود نمى راند ، سخن كسى را قطع نمى كرد ، بلكه صبر مى كرد تا سخن طرف مقابل تمام بشود ، هيچگاه ديده نشد كه مقابل كسى پاى شريفش را دراز كند ، و يا در برابر كسى تكيه كند ، معمولاً چهره شريفش گشاده بود ، و هيچگاه شنيده نشد كه به يكى از زير دستانش ناسزا بگويد ، درب خانه اش به روى عموم مردم باز بود و به همگان احترام مى گذاشت[1] ، و گاهى به مأمون عباسى سفارش به تقوى و رسيدگى به مشكلات مردم كرده ، و مى فرمود : فرمانرواى مسلمين بايد بسان ستون وسط خيمه باشد[2] ، تا هركس وى را خواست بتواند به حضورش برسد

.

پاورقي

[1] _ تفصيل اين روايت را محروم علامه مجلسى از كتاب عيون اخبار الرضا ج2 ص184 نقل كرده است . ( مترجم ) .

[2] _ اين جمله بخشى از مواعظحضرت امام رضا ( ع ) است به مأمون عباسى كه تفصيل آن در كتاب عيون اخبار الرضا ج2 ص160 به بعد آمده است . ( مترجم

جولان حق و جولان باطل

در روايت آمده كه هميشه حق داراى دولتى پايدار ، و باطل داراى جولانى موقت است ( للحق دولة و للباطل جولة ) از اين جهت كه حق و طرفداران حق در قلوب مردم جاى دارند به خلاف باطل كه با تكيه بر قدرت مالى ، نظامى و يا فريبكارى چند روزى به ظاهر سلطه مى يابد ، ولى به طور موقّت و ناپايدار است به طور مثال بنى اميه چند روزى به قدرت رسيده و چه ستمهائى كه روا نداشتند ! ولى با روى كار آمدن عباسيان كار امويان به جائى رسيد كه زندگانشان را به طرز دلخراشى مى كشتند ، و مردگانشان را با نبش قبرهايشان از زير خاك در آورده و آتش مى زدند ، و يا اينكه بر آن بدنهاى پوسيده نيم خاك خورده شلاّق مى زدند ، و زنانشان را برسم اسيرى به بردگى و كنيزى در مى آوردند .

و امروز پس از گذشت قرنها از دوران عباسيان مشاهده مى شود كه از هارون و مأمون و امثالشان هيچ نام و نشانى نيست ، در حالى كه ائمه اطهار عليهم السلام تاريخى سرشار از عظمت ، شرف ، علم و فضيلت از خود به يادگار گذاشته تا جائى كه تا به

امروز در هيچ تاريخى نيامده كه پيرامون يكى از اين بزرگان عيب و نقصى ذكر كند ، و يا اينكه بگويد كه فلان امام معصوم در پاسخ مسئله اى در هر زمينه درمانده باشد .

و در مقابل مشاهده مى شود كه تواريخ مختلف موارد بسيارى از نادانى ، فساد ، شهوترانى و ستم خلفاى بنى اميه ، بنى الاعباس و امثالشان را نقل مى كند ، كه نه تنها پس از گذشت قرنها ، بلكه حتى در زمان خودشان منفور ، و نفرين شده اند ، مثلاً به عنوان نمونه به يك شاهد تاريخى اشارت مى بريم

حقگوئي دعبل

پس از شهادت امام هشتم ، ايشان را در طوس در مقابل قبر هارون عباسى به طرف قبله كه بارگاه مقدس فعلى آن امام است به خاك سپردند ، و مأمون عباسى پس از قتل امام رضا ( ع ) به بغداد بازگشته و آنجا را مركز خود قرار داد .

دعبل خزاعى كه يكى از شعراى بنام شيعه است مى گويد نزد مأمون به كاخش رفتم و به او گفتم ، اجازه مى دهى شعر جديدى را كه سروده ام بخوانم ؟ گفت بخوان ، و من چنين سرودم :

قبران فى طوس خير الن_اس كل_هم

و شرّ كلّه__م ه_ذا من الع_بر

ما ينفع الرجس من قرب الزّكى و ما

على الزّكى بقرب الرجس من ضرر

ترجمه شعر : در طوس دو آرامگاه است ، آرامگاه بهترين مردم و بدترينشان ، و اين از عبرتها و پندهاست .

نه از نزديكى آن امام پاك سودى به آن پليد هارون مى رسد و نه بر ايشان امام رضا ضرر

و زيانى از نزديكى به آن پليد است[1] .

مأمون عباسى بر افروخته شده ، و از اين حقگوئى دعبل به تنگ آمد ، اما چون در برابر واقع قرار گرفته بود نتوانست اعتراضى كند

پاورقي

[1] _ اين دو بيت از قصيده ايست كه دعبل پس از شهادت امام رضا ( ع ) در شهر مقدس قم سروده و كتاب ( امالى الصدوق ) ص661 آنرا آورده و در آنجا مى گويد :

أرى اميّه مع_ذوري_ن ان ق_تل__وا

ولا ارى لب_نى العب__اس من ع__ذر

واولاد ح_رب و مروان واس__رتهم

بنو معي_ط ولاة الحق__د والوغ__ر

قوم قتلتم على الاس__لام اوّله__م

حتى اذا استمسكوا جازوا على الكف__ر

اربع بطوس على قبر الزّك__ى ب_ه

ان كنت تربع من دين ع__لى وط__ر

قبران فى طوس خير الناس كلّه__م

و ش_ر كلّه__م ه_ذا م_ن الع__بر

ما ينفع الرجس من قرب الزكى و ما

على الزّكى بقرب النج__س من ض_رر

هيهات كل امرى ء رهن بما كسب_ت

له ي_داه فخ_ذ ما ش__ئت أو ف__ذر

( مترجم ) .

جنايت بزرگ مأمون

بالاخره مأمون عباسى كه از وجود حضرت امام رضا ( ع ) برخود و حكومتش بيم داشت ، در پى بهانه اى بود كه به موجب آن از حضرت انتقام بگيرد ، گويند كه از بهانه هاى مأمون حقگوئى امام رضا ( ع ) در موارد مختلف و از جمله در مورد زير بوده است :

روزى مأمون عباسى در مجلس عمومى خودش كه حضرت امام رضا ( ع ) هم در آنجا تشريف داشتند ، بر اريكه حكومت نشسته ، و رفت و آمد مردم عمومى بود ، در اين ميان به مأمون خبر رسيد كه

يك مرد صوفى دست به سرقت زده و دستگير شده است ، مأمون عباسى امر به احضار وى كرد ، آن مرد را كه آوردند ، ديد كه حالتى رقّت بار و ظاهرى بسيار فقيرانه دارد ، و اثر سجده بر پيشانيش هست !

مأمون بدو گفت : آيا تو با اين ظاهر خوب دست به سرقت زده اى ؟ !

آن مرد گفت : از روى اضطرار بوده نه اختيار ، چون تو از دادن حقّ من خوددارى كرده اى .

_ چه حقّى ؟

_ حقّ من از بيت المال ، چون من ابن السبيل[1] و فقيرم با وجودى كه قرآن را هم از حفظدارم ! حال از خودت شروع كن نخست حدّ شرعى را برخودت جارى كن و سپس بر من .

مأمون كه از سخنان آن مرد به خشم آمده بود به حضرت امام رضا ( ع ) عرضه داشت : شما چه مى گوئيد ؟ ! و حضرت به آرامى فرمودند : او مى گويد كه تو هم دزد هستى ، مأمون از فرمايش امام برآشفت و به آن مرد گفت : بخدا سوگند دستت را قطع مى كنم .

آن مرد بى اينكه ترسى به دل راه دهد گفت :

_ چگونه دستم را قطع مى كنى ؟ ! حال آنكه تو بنده من هستى ؟ !

_ واى بر تو از كجا بنده تو هستم ؟ !

_ از آنجائى كه پدر تو هارون ، مادرت[2] را از بيت المال مسلمين خريدارى كرده ، پس تو برده تمام مسلمين در شرق و غرب دنيا هستى مگر زمانى كه

همه آنان تو را آزاد كنند ، امّا من هنوز آزادت نكرده ام .

مأمون كه از اين گفت و شنود بستوه آمده بود ، مجدداً روى به امام رضا ( ع ) كرده و عرضه داشت : مى گوئيد با او چه كنم ؟

حضرت فرمودند : كه دنيا و آخرت با حجّت و برهان قائم است ، و من مى بينم كه اين مرد با تو احتجاج كرده و تو پاسخى ندارى .

مأمون عباسى برخلاف اراده اش چون با پاسخهاى دندان شكنى روبرو شده بود ، آن مرد متّهم را آزاد ساخت و چند روزى كناره گرفت ، و همين زمان بود كه بر قتل حضرت رضا ( ع ) تصميم گرفت[3] .

پاورقي

[1] _ ابن السبيل : به مسافرى گفته مى شود كه در راه سفر خرجى سفرش را به علّتى از دست مى دهد . ( مترجم ) .

[2] _ لازم به توضيح است كه مادر مأمون كنيزى بدچهره بنام ( مراحل ) از خراسان بود ، و به نقل دميرى در كتاب حيوةالحيوان ماده ( اوز ) روزى هارون عباسى با همسرش زبيده بازى قمار مى كرد ، و بنا بر اين شد كه برنده هرچه بخواهد بتواند به بازنده امر كند ، و بازنده بايستى انجام بدهد ، اتفاقا در اين بازى قمار زبيده برنده شد ، و از هارون كه بازنده شده بود خواست كه بدچهره ترين و زشت ترين كنيزش ( مراحل ) نزديكى كند ، و هارون كه اين كار برايش خيلى دشوار بود از زبيده خواست كه از او چيزهاى ديگرى بطلبد ولى زبيده كه از تعدّد زوجات

و كنيزان هارون خشمگين بود نپذيرفت ، و با اصرار بر هارون برهمان خواسته اش به عنوان انتقام از هارون بناچار وى را ناگزير ساخت كه به خواسته اش تن دهد ، كه نتيجه اين آميزش برخواسته از قمار بسته شدن نطفه مأمون بود ، و مأمون كه نطفه اش در اثر شرط قمار منعقد شده ، پسر همين زبيده ( امين ) را به طرز دلخراشى كشت . ( مترجم ) .

[3] _ مناقب آل ابى طالب ، چاپ ايران ، جلد4 صفحه368 .

خورشيد بي پايان

آيا غروب خورشيد حكايت از پايان هميشگى آن است ؟ و يا اينكه در پس غروب آن ميلادهاى مكرّرى انتظارش را مى كشد ؟ بايد گفت در منطق فرمانروايان مستبد تاريخ ، پاسخ سؤال اول مثبت است ، آنان فكر مى كنند كه اگر بر چهره درخشانى پرده كشند ، براى هميشه پوشيده مى ماند ، غافل از اينكه خودشان نابود مى شوند ، و تاريخ جز ننگ و نفرين برايشان چيزى ديگر ياد نمى كند ، و در هر صبحگاه ميلاد پرنور خورشيد تجديد مى يابد .

مأمون عباسى كه قبلاً عرض شد براى اهداف شومى كه در سر داشت حضرت علىّ بن موسى الرّضا ( ع ) را از مدينه به خراسان جلب كرده و آن حضرت را مجبور به اقامت نزد خود و قبول ولايت عهديش نمود ، چنين مى انديشيد كه با قتل آن حضرت و غروب آن خورشيد نورافروز ، نام آن حضرت را مى تواند از دلها خارج ساخته ، و ياد او را براى هميشه پايان بدهد .

او كه جز به بقاى دولت و

حكومتش به چيزى نمى انديشيد و حاضر بود در اين راه زندانها بسازد ، هتك حرمت كند ، شكنجه بدهد ، مؤمنين را به زير ضربات شلاق بيندازد ، اموال مردم را مصادره كند ، علما و دانشمندان را خانه نشين و تحت نظر قرار بدهد ، تهمت به بيگناهان ببندد ، و به طور كلّى به نام اسلام و جانشينى پيامبر اسلام ( ص ) ، اسلام را به نابودى بكشد و بدنام كند ، روزى جشن ولايت عهدى امام رضا ( ع ) بپا داشته و دستور مى دهد تا بنى عباس لباسهاى سياه را در آورده و لباس سبز بپوشند ، و درهم و دينار به نام آن حضرت سكه مى زند ، و دستور مى دهد تا نام شريفش را به عنوان ولايت عهد با القاب و مدح و ثنا بر منابر بياورند ، و روزى هم تصميم به قتل آن امام معصوم گرفته ، و با انگور و يا آب انار زهر آلود مسمومش مى كند ، و به طرز دلخراشى به شهادتش مى رساند ، و بعد براى تظاهر در برابر مردم و فريب ساده لوحان با چشمهاى پر از اشك گريه سر مى دهد ، يقه چاك مى زند شال عزا بگردن مى نهد و مجلس عزا بپا مى دارد ! !

و جالب توجّه اين است كه با حالت تأسّف و زارى كنار نعش مقدّس امام رضا ( ع ) ايستاده و عرضه داشت : اى سرور من بخدا سوگند نمى دانم كداميك از دو مصيبت بر من سنگين تر است ، آيا از دست دادن و

فراق تو ، و يا تهمت مردم به من كه قاتل تو هست ؟

سرانجام پس از شهادت حضرت رضا ( ع ) مأمون عباسى در همان سال عازم بغداد شده ، و آنجا را مركز خود قرار داد ، و از طرفى چون در اثر معاشرت خود با امام رضا ( ع ) علويان و شيعيان را شناخته بود ، آنان را در همه جا تحت تعقيب قرار داده ، و پيوسته به قتل مى رسانيد ، و لذا مشاهده مى شود كه معمولا در شهرهاى ايران و حتى افغانستان ، در دامنه كوهها ، در وسط جنگلها و نقاط دور دست ، آرامگاه امامزادگان ديده مى شود ، آنان يا به دست مأمورين عباسى به شهادت رسيده ، و يا غريبانه در آن نقاط دور از وطنشان جان سپرده اند .

ميلاد نور

اما با تمام آن ستمها و حق كشيها ، و پس از آن شب نشينيها و عيّاشيها بالاخره عباسيان تار و مار شده ، و نامشان با خودشان دفن شد ، و جز لعنت و نفرين چيزى از خود به جاى نگذاشتند ، در حالى كه بارگاه مقدس امام رضا ( ع ) تا كنون چندين بار در زمانهاى مختلف بنائى شده ، و پيوسته قلوب ميليونها شيعه و دوستدار آن حضرت چشم اميد به آن قرارگاه فرشتگان و آن حرم مقدس دوخته است ، گويا اين خورشيد پايانى نداشته ، و اين نور هر روز ميلادى جديد و طلوعى دوباره و پربركت دارد .

و به همين مناسبت به چند روايت راجع به فضيلت زيارت امام رضا ( ع )

كه در كتاب ( الدعاء والزياره ) [1] آورده ايم اشارت برده ، و با ذكر اين مختصر بسنده كرده ، و اين جزوه را به پايان مى بريم :

1 _ حضرت امام صادق ( ع ) از پدرانش از پيامبر گرامى اسلام روايت كرده كه فرمود : پاره اى از بدن من در زمين خراسان به خاك سپرده خواهد شد ، و هيچ مؤمنى به زيارت او نمى رود مگر آنكه خداوند متعال بهشت را بر او واجب و بدنش را بر آتش دوزخ حرام گرداند[2] .

2 _ حضرت امام موسى بن جعفر ( ع ) فرمود : فرزندم على به زهر جفا كشته شده ، و در شهر طوس در كنار هارون عباسى به خاك سپرده خواهد شد ، هركس او را زيارت كند ، مانند كسى است كه پيامبر خدا ( ص ) را زيارت كرده باشد[3] .

3 _ حضرت امام رضا ( ع ) فرمود : كسى كه در آن بارگاه دور دست زيارتم كند ، روز قيامت در سه جا به فريادش مى رسم تااو را از هولهاى آنجا نجات بخشم ، يكى هنگامى كه نامه عمل افراد به دست چپ يا راست داده مى شود ، يكى به هنگام عبوراز پل صراط ، و سوّم نزد ترازوى اعمال[4] .

در خاتمه آرزو داريم روزى بيايد كه زندگى پرافتخار و سراسر شرف اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام براى همگان و به ويژه رهبران جامعه اسلامى نمونه قرار گرفته ، و امّت اسلامى با شناخت رهبران الهى و واقعى خود به پيروى از آنان گام برداشته

و همه باهم در پرتو اسلام و يك حكومت عظيم شامل بيش از يك هزار ميليون مسلمان برادرانه در كنار يكديگر زندگى مسالمت آميز داشته باشيم ، انشاءالله و ما ذلك على الله بعزيز

پاورقي

[1] _ الدعاء والزيارة : كتابى است مفصل بيش از ( 800 ) صفحه از همين مؤلف محترم كه راجع به ادعيه مختلف و زيارت معصومين و اولياى دين عليهم السلام نگاشته شده است . ( مترجم ) .

[2] _ عن الامام الصادق عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول الله ( ص ) ستدفن بضعفه منى بارض خراسان لا يزورها مؤمن الاّ اوجب الله عز وجل له الجنة و حرم جسده على النار .

[3] _ قال موسى بن جعفر ( ع ) : ان ابنى عليّا مقتول بالسّم ظلما و مدفون الى جانب هارون بطوس من زاره كمن زار رسول الله ( ص ) .

[4] _ قال الرضا ( ع ) : من زارني على بعد داري اتيته يوم القيامه في ثلاثة مواطن حتى اخلّصه من اهوالها اذا تطايرت الكتب يمينا و شمالا ، و عند الصراط و عند الميزان .

هشتمين پيشوا

از ولادت تا امامت

روز يازدهم ماه ذيقعده سال 148 هجري در مدينه در خانه ي امام موسي بن جعفر ( ع ) فرزندي چشم به جهان گشود ( 1 ) كه بعد از پدر تاريخساز صحنه ي ايمان و علم و امامت شد . او را « علي » ناميدند و در زندگي به « رضا » معروف گشت .

مادر گرامي او « نجمه » ( 2 ) نام دارد ، و در خردمندي و ايمان و تقوي از برجسته ترين

بانوان بود ( 3 ) ، اصولا امامان پاك ما همگي از نسل برترين پدران بودند و در دامان پاك و پرفضيلت گرامي ترين مادران پرورش يافتند .

امام رضا عليه السلام در سال 183 هجري ، پس از شهادت امام كاظم ( ع ) در زندان هارون ، در سن سي وپنج سالگي بر مسند الهي امامت تكيه زد و عهده دار پيشوايي امت شد . امامت آن گرامي همانند ساير ائمه ي معصومين عليهم السلام ، به تعيين و تصريح رسول خدا صلي الله عليه و آله ، و با معرفي پدرش امام كاظم ( ع ) بود ، امام كاظم عليه السلام پيش از دستگيري و زندان ، مشخص كرده بود كه هشتمين امام راستين و حجت خدا در زمين پس از او كيست ، تا پيروان و حقجويان در ظلمت نمانند و به كجروي و گمراهي نيفتند .

« مخزومي » مي گويد : امام موسي بن جعفر عليه السلام ما را احضار فرمود و گفت :

_ آيا مي دانيد چرا شما را طلبيدم ؟

_ نه !

_ خواستم تا گواه باشيد كه اين پسرم_اشاره به امام رضا ( ع ) _وصي و جانشين من است . . . ( 4 )

« يزيد بن سليط » مي گويد : براي انجام عمره به مكه مي رفتيم ، در راه با امام كاظم روبرو شديم ، و به آن حضرت عرض كردم : اين محل را مي شناسيد ؟

فرمود : آري . تو نيز مي شناسي ؟

عرض كردم : آري من و پدرم در همين جا شما

و پدرتان امام صادق عليه السلام را ملاقات كرديم و ساير برادرانتان نيز همراه شما بودند ، پدرم به امام صادق عرض كرد : پدر و مادرم فدايتان ، شما همگي امامان پاك ما هستيد و هيچ كس از مرگ دور نمي ماند ، به من چيزي بفرما تا براي ديگران باز گويم كه گمراه نشوند .

امام صادق به او فرمود : اي ابو عمارة ! اينان فرزندان منند و بزرگشان اين است_و به سوي شما اشاره كرد_در او حكم و فهم و سخاوت است ، و به آنچه مردم نيازمندند علم و آگاهي دارد ، و نيز به همه ي امور ديني و دنيوي كه مردم در آن اختلاف كنند داناست ، اخلاقي نيكو دارد و او دري از درهاي خداست . . .

آن گاه به امام كاظم عرض كردم : پدر و مادرم فدايتان ، شما نيز مانند پدرتان مرا آگاه سازيد ( و امام بعد از خود را معرفي كنيد ) .

امام پس از توضيحي در مورد امامت كه امري الهي است و امام از طرف خدا و پيامبر ( ص ) تعيين مي شودفرمود : « الامر الي ابني علي سمي علي و علي » پس از من امر امامت به پسرم « علي » مي رسد كه همنام امام اول « علي بن ابي طالب » و امام چهارم « علي بن الحسين » است . . .

در آن هنگام خفقان سنگيني بر جامعه ي اسلامي حكمفرما بود ، و به همين جهت امام كاظم ( ع ) در پايان كلام خود به « يزيد بن

سليط » فرمود : اي يزيد ! آنچه گفتم نزد تو چون امانتي محفوظبماند و جز براي كساني كه صداقتشان را شناخته باشي باز گو مكن .

« يزيد بن سليط » مي گويد پس از شهادت امام موسي بن جعفر ( ع ) خدمت امام رضا شرفياب شدم ، پيش از آنكه چيزي بگويم فرمود : اي يزيد ! مي آيي به عمره برويم ؟

عرض كردم : پدر و مادرم فدايتان ، اختيار با شماست ، اما من خرج سفر ندارم .

فرمود : مخارج سفرت را من مي پردازم .

با آن حضرت به سوي مكه رهسپار شديم ، و به همانجا كه امام صادق و امام كاظم را ملاقات كرده بودم رسيديم . . . و داستان ملاقات با امام موسي بن جعفر و آنچه شنيده بودم براي آن حضرت شرح دادم . . . ( 5 )

پاورقي

1- به كافي ج 1 ص 486 و اعلام الوري ص 302 و ارشاد مفيد ص 285 و قاموس الرجال ج 11 ص 31 ملحقات مراجعه شود .

2- نام ديگر اين بانو « تكتم » است .

3- اعلام الوري ص 302

4- اعلام الوري ص 304

5- اعلام الوري ص 305- كافي ج 1 ص 316

اخلاق و رفتار امام

امامان پاك ما در ميان مردم و با مردم مي زيستند ، و عملا به مردم درس زندگي و پاكي و فضيلت مي آموختند ، آنان الگو و سرمشق ديگران بودند ، و با آنكه مقام رفيع امامت آنان را از مردم ممتاز مي ساخت ، و برگزيده ي خدا و حجت او در زمين

بودند در عين حال در جامعه حريمي نمي گرفتند ، و خود را از مردم جدا نمي كردند ، و به روش جباران انحصار و اختصاصي براي خود قائل نمي شدند ، و هرگز مردم را به بردگي و پستي نمي كشاندند و تحقير نمي كردند . . .

« ابراهيم بن عباس » مي گويد : « هيچگاه نديدم كه امام رضا عليه السلام در سخن بر كسي جفا ورزد ، و نيز نديدم كه سخن كسي را پيش از تمام شدن قطع كند ، هرگز نيازمندي را كه مي توانست نيازش را بر آورده سازد رد نمي كرد ، در حضور ديگري پايش را دراز نمي فرمود ، هرگز نديدم به كسي از خدمتكاران و غلامانشان بدگويي كند ، خنده ي او قهقهه نبود بلكه تبسم بود ، چون سفره ي غذا به ميان مي آمد همه ي افراد خانه حتي دربان و مهتر را نيز بر سفره ي خويش مي نشاند و آنان همراه با امام غذا مي خوردند . شبها كم مي خوابيد و بيشتر بيدار بود ، و بسياري از شبها تا صبح بيدار مي ماند و به عبادت مي گذراند ، بسيار روزه مي داشت و روزه ي سه روز در هر ماه را ترك نمي كرد ( 6 ) ، كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت ، وبيشتر در شبهاي تاريك مخفيانه به فقرا كمك مي كرد . ( 7 )

« محمد بن ابي عباد » مي گويد : فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسي بود لباس او_در خانه_درشت و خشن بود

، اما هنگامي كه در مجالس عمومي شركت مي كرد ( لباسهاي خوب و متعارف مي پوشيد ) و خود را مي آراست . ( 8 )

شبي امام ميهمان داشت ، در ميان صحبت چراغ نقصي پيدا كرد ، ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند ، امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود : ما گروهي هستيم كه ميهمانان خود را بكار نمي گيريم . ( 9 )

يك بار شخصي كه امام را نمي شناخت در حمام از امام خواست تا او را كيسه بكشد ، امام عليه السلام پذيرفت و مشغول شد ، ديگران امام را بدان شخص معرفي كردند ، و او با شرمندگي به عذرخواهي پرداخت ولي امام بي توجه به عذرخواهي او همچنان او را كيسه مي كشيد و او را دلداري مي داد كه طوري نشده است . ( 10 )

شخصي به امام عرض كرد : به خدا سوگند هيچكس در روي زمين از جهت برتري و شرافت پدران به شما نمي رسد .

امام فرمود : تقوي به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت . ( 11 )

مردي از اهالي بلخ مي گويد : در سفر خراسان با امام رضا عليه السلام همراه بودم ، روزي سفره گسترده بودند و امام همه ي خدمتگزاران و غلامان حتي سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند .

من به امام عرض كردم : فدايتان شوم . بهتر است اينان بر سفره يي جداگانه بنشينند . فرمود : ساكت باش ، پروردگار همه

يكي است ، پدر و مادر همه يكي است ، و پاداش هم به اعمال است . ( 12 )

« ياسر » خادم امام مي گويد : امام رضا عليه السلام به ما فرموده بود اگر بالاي سرتان ايستادم ( و شما را براي كاري طلبيدم ) و شما به غذا خوردن مشغول بوديد برنخيزيد تا غذايتان تمام شود . به همين جهت بسيار اتفاق مي افتاد كه امام ما را صدا مي كرد ، و در پاسخ او مي گفتند به غذا خوردن مشغولند ، و آن گرامي مي فرمود بگذاريد غذايشان تمام شود . ( 13 )

يك بار غريبي خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت : من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم ، از حج باز گشته ام و خرجي راه تمام كرده ام ، اگر مايليد مبلغي به من مرحمت كنيد تا خود را به وطنم برسانم ، و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد ، زيرا من در شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند مانده ام .

امام برخاست و به اطاقي ديگر رفت ، و دويست دينار آورد و از بالاي در دست خويش را فراز آورد ، و آن شخص را خواند و فرمود : اين دويست دينار را بگير و توشه ي راه كن ، و به آن تبرك بجوي ، و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه بدهي . . .

آن شخص دينارها را گرفت و رفت ، امام از آن اطاق به جاي اول

بازگشت ، از ايشان پرسيدند چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند ؟

فرمود : تا شرمندگي نياز و سؤال را در او نبينم . . . ( 14 )

امامان معصوم و گرامي ما در تربيت پيروان و راهنمايي ايشان تنها به گفتار اكتفا نمي كردند ، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژه يي مبذول مي داشتند ، و در مسير زندگي اشتباهاتشان را گوشزد مي فرمودند تا هم آنان از بي راهه به راه آيند ، و هم ديگران و آيندگان بياموزند .

« سليمان جعفري » از ياران امام رضا عليه السلام مي گويد : براي برخي كارها خدمت امام بودم ، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم ، امام فرمود : امشب نزد ما بمان .

همراه امام به خانه ي او رفتم ، هنگام غروب بود ، غلامان حضرت مشغول بنايي بودند امام در ميان آنها غريبه يي ديد ، پرسيد : اين كيست ؟ عرض كردند : به ما كمك مي كند و به او چيزي خواهيم داد .

فرمود : مزدش را تعيين كرده ايد ؟

گفتند : نه ! هر چه بدهيم مي پذيرد .

امام بر آشفت و خشمگين شد . من به حضرت عرض كردم : فدايتان شوم خود را ناراحت نكنيد . . .

فرمود : من بارها به اينها گفته ام كه هيچكس را براي كاري نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرار داد ببنديد . كسي كه بدون قرار داد و تعيين مزد كاري انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهي

باز گمان مي كند مزدش را كم داده يي ، ولي اگر قرار داد ببندي و به مقدار معين شده بپردازي از تو خشنود خواهد بود كه طبق قرار عمل كرده يي ، و در اينصورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزي به او بدهي هر چند كم و ناچيز باشد مي فهمد كه بيشتر پرداخته يي و سپاسگزار خواهد بود . ( 15 )

« احمد بن محمد بن ابي نصر بزنطي » كه از بزرگان اصحاب امام رضا عليه السلام محسوب مي شود نقل مي كند . من با سه تن ديگر از ياران امام خدمتش شرفياب شديم ، و ساعتي نزد امام نشستيم ، چون خواستيم باز گرديم امام به من فرمود : اي احمد ! تو بنشين . همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم ، و سؤالاتي داشتم بعرض رساندم و امام پاسخ مي فرمودند ، تا پاسي از شب گذشت ، خواستم مرخص شوم ، فرمود : مي روي يا نزد ما مي ماني ؟

عرض كردم : هر چه شما بفرمائيد ، اگر بفرمائيد بمان مي مانم و اگر بفرمائيد برو مي روم .

فرمود : بمان ، و اينهم رختخواب ( و به لحافي اشاره فرمود ) . آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت . من از شوق به سجده افتادم و گفتم : سپاس خداي را كه حجت خدا و وارث علوم پيامبران در ميان ما چند نفر كه خدمتش شرفياب شديم تا اين حد به من محبت فرمود .

هنوز در سجده بودم كه متوجه شدم امام به اطاق من باز

گشته است ، برخاستم . حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود :

اي احمد ! اميرمؤمنان عليه السلام به عيادت « صعصعة بن صوحان » ( كه از ياران ويژه ي آن حضرت بود ) رفت ، و چون خواست برخيزد فرمود : « اي صعصعه ! از اين كه به عيادت تو آمده ام به برادران خود افتخار مكن_عيادت من باعث نشود كه خود را از آنان برتر بداني _از خدا بترس و پرهيزگار باش ، براي خدا تواضع و فروتني كن خدا تو را رفعت مي بخشد » ( 16 )

امام عليه السلام با اين عمل و سخن خويش هشدار داده است كه هيچ عاملي جاي خود سازي و تربيت نفس و عمل صالح را نمي گيرد ، و به هيچ امتيازي نبايد مغرور شد ، حتي نزديكي به امام و عنايت و لطف آن بزرگوار نيز نبايد وسيله ي فخر و مباهات و احساس برتري بر ديگران گردد .

پاورقي

6- گويا منظور روزه ي پنجشنبه اول ماه و چهار شنبه ي وسط ماه و پنجشنبه ي

آخر ماه است كه پيشوايان معصوم فرموده اند كسي كه اضافه بر روزه ي ماه

مبارك رمضان در هر ماه اين سه روز را روزه بگيرد مانند آنستكه همه ي سال

روزه باشد .

7- اعلام الوري ص 314

8- اعلام الوري ص 315

9- كافي ج 6 ص 283

10- مناقب ج 4 ص 362

11- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 174

12- كافي ج 8 ص 230

13- كافي ج 6 ص 298

14- مناقب ج 4 ص 360

15- كافي ج 5 ص 288

16-

معجم رجال الحديث ج 2 ص 237- رجال كشي ص 588

موضع امام در برابردستگاه خلافت

مقدمه

پيشواي هشتم امام علي بن موسي الرضا عليه السلام ، در طول مدت امامت خويش با خلافت هارون الرشيد و دو فرزندش « امين » و « مأمون » معاصر بوده است ، ده سال با سالهاي آخر زمامداري هارون ، و پنج سال با حكومت امين و پنج سال با حكومت مأمون .

امام در زمان هارون

امام رضا عليه السلام پس از شهادت امام كاظم ، امامت و دعوت خود را آشكار ساخت و بي پروا به رهبري امت پرداخت . جو سياسي جامعه در زمان هارون چنان خفقان آور بود كه حتي برخي از صميمي ترين ياران امام از اين صراحت و بي پروايي او بر جانش بيمناك بودند .

« صفوان بن يحيي » مي گويد : امام رضا عليه السلام پس از رحلت پدرش سخناني فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم : مطلبي بزرگ را آشكار كرده يي ، ما بر تو از اين طاغوت ( هارون ) بيمناكيم .

فرمود : « هر چه مي خواهد تلاش كند ، راهي بر من ندارد » ( 17 )

« محمد بن سنان » مي گويد در روزگار هارون به امام رضا عليه السلام عرض كردم : شما خود را به اين امر_امامت_مشهور ساخته ايد و جاي پدر نشسته ايد ، در حالي كه ازشمشير هارون خون مي چكد !

فرمود : آنچه مرا بر اين كار بي پروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود : « اگر ابوجهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم » و من مي گويم « اگر

هارون يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم » ( 18 )

و همچنان شد كه امام مي فرمود زيرا هارون هرگز فرصت نيافت خطري متوجه امام سازد ، و بالاخره به جهت اغتشاشاتي كه در شرق ايران رخ داده بود ، هارون مجبور شد خود با سپاهيانش به سوي خراسان برود و در راه بيمار شد ، و در 193 هجري در طوس مرگش فرا رسيد ، و اسلام و مسلمين از وجود پليدش ايمن شدند .

امام در زمان امين

پس از هارون بر سر خلافت بين امين و مأمون اختلافي سخت روي داد ، هارون امين را براي خلافت بعد از خود تعيين كرده بود ، و از او تعهد گرفته بود كه پس از او مأمون خليفه شود و نيز حكومت ايالت خراسان در زمان خلافت امين در دست مأمون باشد ، ولي امين پس از هارون در 194 هجري مأمون را از وليعهدي خود عزل و فرزند خود موسي را نامزد اين مقام كرد ( 19 ) . بالاخره پس از درگيريهاي خونيني كه ميان امين و مأمون رخ داد ، امين در 198 هجري كشته شد و مأمون به خلافت رسيد .

امام رضا عليه السلام در طول اين مدت از درگيريهاي دربار خلافت و اشتغال آنان به يكديگر استفاده كرد ، و با آسودگي به ارشاد و تعليم و تربيت پيروان پرداخت .

امام در زمان مأمون

مأمون در ميان خلفاي بني عباس از همه داناتر و نيز مكارتر بود ، درس خوانده بود و از فقه و علوم ديگر آگاهي داشت چنانكه با برخي از دانشمندان به بحث و مناظره مي نشست ، البته آگاهي او از علوم روز نيز وسيله يي بود براي پيشبرد سياستهاي ضد انساني او ، و گرنه هرگز به دين و اسلام پاي بند نبود ، و در عياشي و فسق و فجور و اعمال شنيع ديگر از ساير خليفگان هيچ كم نداشت ، نهايت آنكه از ديگر خليفگان محتاطتر رفتار مي كرد و با سالوس و ريا بيشتر عوامفريبي مي نمود ، و براي استحكام پايه هاي حكومت خود گاه با فقها نيز همنشين مي شد

و از مسائل و مباحث ديني نيز سخن مي گفت .

همنشيني و صميميت و همدمي مأمون با « قاضي يحيي بن اكثم » كه مردي رذل و كثيف و فاجر بود بهترين گواه بي ديني و فسق و رذيلت مأمون است ، يحيي بن اكثم مردي بود كه به شنيع ترين اعمال در جامعه شهرت داشت چنان كه قلم از شرح رذالتهاي او شرم دارد ، و مأمون چنين كسي را چنان همدم خويش ساخته بود كه « رفيق مسجد و گرمابه و گلستان » يكديگر محسوب مي شدند ، و اسفبارتر آنكه او را به مقام « قاضي القضاة » امت اسلامي منصوب نمود و در امور مملكتي نيز با او رايزني و مشورت داشت ( 20 ) ! !

به هر روي در زمان مأمون علم و دانش به ظاهر ترويج مي شد ، و دانشمندان به مركز خلافت دعوت مي شدند ، و تشويقهايي كه مأمون براي دانشمندان و دانش پژوهان فراهم مي آورد زمينه ي جذب اهل دانش به سوي او گرديد ، و مجالس درس و بحث و مناظره ترتيب مي يافت ، و بحث و گفتگوي علمي بازاري پر رونق داشت .

مضاف بر اينها مأمون مي كوشيد با برخي كارها شيعيان و طرفداران امام را نيز به خود علاقمند سازد مثلا از شايسته تر بودن اميرمؤمنان علي عليه السلام براي جانشيني پيامبر سخن مي گفت ، و دشنام و لعن به معاويه را رسمي كرد و « فدك » را كه از فاطمه زهرا عليها السلام غصب شده بود به علويان بازگرداند ، و با علويان در

ظاهر انعطاف و علاقه نشان مي داد . ( 21 )

اصولا مأمون با توجه به رفتار هارون و جنايات او و اثر سوء آن در روحيه ي مردم مي خواست زمينه هاي انقلاب و شورش را از بين ببرد ، و آنها را راضي نگه دارد تا بتواند بر مركب خلافت سوار باشد ، از اينرو بايد گفت وضع زمان ايجاب مي كرد كه به جبران كمبودها و نارضايتي ها بپردازد ، و وانمود كند كه در صدد اصلاح امور است و با خلفاي ديگر تفاوت دارد . . .

پاورقي

17- كافي ج 1 ص 487

18- كافي ج 8 ص 257

19- تاريخ ابن اثير ج 6 ص 227

20- رجوع شود به تواريخي كه خلافت مأمون و شرح زندگي « يحيي بن اكثم » را

نوشته اند و از جمله به « مروج الذهب مسعودي » و به تاريخ « ابن خلكان » .

21- الامام الرضا ، محمد جواد فضل الله ص 91 به نقل از تاريخ الخلفاء سيوطي ص 284 و

308

ولايتعهدي امام رضا عليه السلام

مأمون پس از آنكه برادرش امين را نابود كرد و بر مسند حكومت تكيه زد ، در شرايط حساسي قرار گرفت ، زيرا موقعيت او بويژه در بغداد كه مركز حكومت عباسي بود و در ميان طرفداران عباسيان كه خواستار « امين » بودند و حكومت مأمون را در « مرو » با مصالح خود منطبق نمي ديدند ، سخت متزلزل بود . و از سوي ديگر شورش علويان تهديدي جدي براي حكومت مأمون محسوب مي شد ، چرا كه در 199 هجري « محمد بن ابراهيم طباطبا »

از علويان محبوب و بزرگوار به دستياري « ابو السرايا » قيام كرد ، و گروهي ديگر از علويان هم در عراق و حجاز قيامهايي داشتند و از ضعف بني عباس كه در درگيري مأمون و امين نظام امورشان از هم پاشيده بود استفاده كردند ، و بر برخي از شهرها مسلط شدند ، و تقريبا از كوفه تا يمن در آشوب و اغتشاش بود ، و مأمون با كوشش بسيار توانست بر اين آشوبها چيره شود . . . ( 22 ) و نيز ممكن بود ايرانيان هم به ياري علويان برخيزند چون ايرانيان به حق شرعي خاندان اميرمؤمنان علي عليه السلام معتقد بودند ، و در ابتداي كار بني عباس هم داعيان عباسي براي سرنگوني بني اميه ازهمين علاقه ي ايرانيان به خاندان پيامبر و دودمان اميرمؤمنان استفاده كرده بودند .

مأمون كه مردي زيرك و مكار بود ، به فكر آن افتاد كه با طرح واگذاري خلافت يا ولايتعهدي به شخصيتي مانند امام رضا عليه السلام پايه هاي لرزان حكومت خود را تثبيت كند ، زيرا اميدوار بود كه با مبادرت به اين كار بتواند جلوي شورش علويان را بگيرد ، و موجبات رضايت خاطر آنان را فراهم سازد ، و ايرانيان را نيز آماده پذيرش خلافت خود نمايد .

پيداست كه تفويض خلافت يا ولايتعهدي به امام فقط يك تاكتيك حساب شده ي سياسي بود ، و گرنه كسي كه براي حكومت ، برادر خود را به قتل رسانده بود ، و نيز در زندگي خصوصي خود از هيچ فسق و فجوري ابا نداشت ناگهان چنان ديانت پناه نمي شد كه

از خلافت و سلطنت بگذرد ، و بهترين شاهد مكر و تزوير مأمون نپذيرفتن امام از او است . چرا كه اگر مأمون در گفتار و كردار خود صادق مي بود هرگز امام از به دست گرفتن زمام خلافت كه جز امام هيچ كس صلاحيت آن را ندارد طفره نمي رفت .

شواهد ديگر نيز كه در تاريخ موجود است بروشني از سوء نيت مأمون پرده بر مي دارد ، و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مي كنيم :

مأمون جاسوساني بر امام گماشته بود تا همه ي امور را زير نظر بگيرند و به او گزارش كنند ، اين خود دليل دشمني مأمون با امام و عدم ايمان و حسن نيت او نسبت به آن بزرگواراست ، در روايات اسلامي مي خوانيم :

« هشام بن ابراهيم راشدي ، از نزديكترين افراد نزد امام رضا ( ع ) بود و امور امام بدست او جريان داشت ، ولي هنگامي كه امام را به مرو آوردند ، هشام با « فضل بن سهل ذوالرياستين » _وزير مأمون_و با مأمون اتصال و ارتباط پيدا كرد ، و چنان بود كه هيچ چيز را از آنان پنهان نمي داشت ، مأمون او را حاجب ( يعني مسئول روابط عمومي ) امام قرار داد ، و هشام فقط افرادي را كه خود مايل بود نزد امام راه مي داد ، و بر امام سخت مي گرفت و او را در مضيقه قرار مي داد . و دوستان و پيروان امام نمي توانستند آن گرامي را ملاقات نمايند ، و هر چه امام در منزلش مي

گفت هشام به مأمون و فضل بن سهل گزارش مي كرد . . . » ( 23 )

« ابا صلت » در مورد دشمني مأمون با امام مي گويد :

امام عليه السلام « با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مي كرد ، و مردم مي گفتند : به خدا قسم او از مأمون به خلافت سزاوارتر است ، و جاسوسان اين مطلب را به مأمون گزارش مي كردند . . . » ( 24 )

و نيز مي بينيم « جعفر بن محمد بن الاشعث » در ايامي كه امام در خراسان و نزد مأمون بوده است ، به امام پيام مي دهد كه نامه هاي او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادابدست ديگري بيفتد ، و امام براي اطمينان خاطر او مي فرمايد : نامه هايش را پس از خواندن مي سوزانم . . . ( 25 )

و نيز مي بينيم امام عليه السلام در همان ايام كه نزد مأمون و ظاهرا وليعهد است در پاسخ « احمد بن محمد بزنطي » مي نويسد : . . . و اما اينكه اجازه ي ملاقات خواسته يي ، آمدن نزد من دشوار است ، و اينها اكنون بر من سخت گرفته اند ، و فعلا برايت ممكن نيست ، ان شاء الله بزودي ملاقات ميسر خواهد شد . . . ( 26 )

آشكارتر از همه آنكه مأمون خود گاهي نزد برخي نزديكان و وابستگانش به هدفهاي واقعي خود در مورد امام عليه السلام اعتراف و صريحا از نيات پليد خود پرده برداشته است :

مأمون در پاسخ « حميد

بن مهران » _يكي از درباريانش_و گروهي از عباسيان كه او را به جهت سپردن ولايتعهدي به امام رضا سرزنش مي كردند مي گويد :

« . . . اين مرد از ما پنهان و دور بود ، و براي خود دعوت مي كرد ، ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براي ما باشد ، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نمايد ، و شيفتگان او دريابند كه آنچه او ادعا مي كرد در او نيست ، و اين امر_خلافت_مخصوص ماست نه او .

و ما بيمناك بوديم اگر او را به حال خود باقي گذاريم ، آشوبي براي ما بر پا سازد كه نتوانيم جلوي آنرا بگيريم ، و وضعي پيش آورد كه طاقت مقابله ي آن را نداشته باشيم . . . » ( 27 )

بنابر اين مأمون در تفويض خلافت يا ولايتعهدي به امام ، حسن نيت نداشت ، و در اين بازي سياسي به دنبال هدفهاي ديگري بود ، او مي خواست از يكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواي امام را ناچيز و آلوده سازد ، و از سوي ديگر امام هر يك از دو پيشنهاد خلافت و ولايتعهدي را به صورتي كه مأمون خواسته بود مي پذيرفت به سود مأمون تمام مي شد ، زيرا اگر امام خلافت را مي پذيرفت مأمون شرط مي كرد خودش وليعهد باشد و بدين وسيله مشروعيت حكومت خود را تأمين و سپس پنهاني و با دسيسه امام را از ميان بر مي داشت و اگر امام ولايتعهدي را مي پذيرفت باز حكومت مأمون

پا بر جا و امضا شده بود . . .

امام در واقع راه سومي انتخاب كرد ، و با آنكه به اجبار ولايتعهدي را پذيرفت ، با روش خاص خود بگونه يي عمل نمود كه مأمون به هدفهاي خويش از نزديك شدن به امام و كسب مشروعيت نرسد ، و طاغوتي بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد . . .

پاورقي

22- به « مقاتل الطالبيين » ابو الفرج اصفهاني و تتمة المنتهي و ديگر كتب تواريخ رجوع شود .

23- حياة الامام الرضا ، جعفر مرتضي الحسيني ص 213- 214 و بحار ج 49 ص 139 و مسند امام رضا ( ع ) ج 1 ص 77- 78 و عيون اخبار ج 2 ص 153

24- حياة الامام الرضا ص 214 و بحار ج 49 ص 290 و عيون اخبار ج 2 ص 239

25- حياة الامام الرضا ص 214 و كشف الغمه ج 3 ص 92 و مسند امام رضا ج 1 ص 178 و عيون اخبار ج 2 ص 219

26- حياة الامام الرضا ص 215 و رجال ممقاني ج 1 ص 97 و عيون اخبار ج 2 ص 212

27- حياة الامام الرضا ص 364 و به شرح ميميه ابي فراس ص 196 و عيون اخبار

ج 2 ص 170 و بحار ج 49 ص 183 و مسند امام رضا ج 2 ص 96 رجوع شود .

از مدينه تا مرو

از مدينه تا مرو

همچنان كه گفتيم مأمون براي بهره برداريهاي سياسي و راضي ساختن علويان كه هماره در ميانشان مرداني دلير و دانشمند و پارسا بسيار بود ، و جامعه و بويژه ايرانيان دل به

سوي آنان داشتند ، تصميم گرفت امام رضا عليه السلام را به مرو بياورد ، و چنان وانمود كند كه دوستدار علويان و امام عليه السلام است ، مأمون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل مي كرد كه گاهي برخي از شيعيان پاك نهاد نيز فريب مي خوردند به همين جهت امام رضا عليه السلام به برخي از ياران خود كه ممكن بود تحت تاثير تظاهر و رياكاري مأمون واقع شوند فرمود : « به گفتار او مغرور نشويد و فريب نخوريد ، سوگند به خدا كسي جز مأمون قاتل من نخواهد بود ، اما من ناگزيرم شكيبايي ورزم تا وقت در رسد » ( 28 ) .

باري ، مأمون در رابطه با وليعهد ساختن امام در سال 200 هجري دستور داد امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو بياورند ( 29 ) ، « رجاء بن ابي الضحاك » فرستاده ي مخصوص مأمون مي گويد :

مأمون مرا مأمور كرد به مدينه بروم و علي بن موسي الرضا ( ع ) را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به ديگري وا نگذارم . من بر حسب فرمان مأمون از مدينه تا مرو يكسره همراه آن حضرت بودم ، سوگند به خداي ، هيچ كس را از آن حضرت در پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر ، و بيش از او در ياد خدا نديده ام . . . ( 30 )

و نيز مي گويد : از مدينه تا مرو به هيچ شهري در نيامديم جز آنكه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند

، و از مسائل ديني استفتا و پرسش مي كردند ، و آن حضرت پاسخ كافي مي داد ، و براي آنان به استناد از پدران گراميش تا پيامبر ، بسيار حديث مي فرمود . . . ( 31 )

« ابو هاشم جعفري » مي گويد : « رجاء بن ابي الضحاك » امام عليه السلام را از طريق اهواز مي برد . . . چون خبر تشريف فرمايي امام به من رسيد به اهواز آمدم و خدمت امام شرفياب شدم و خود را معرفي كردم ، و اين اولين بار بود كه آن گرامي را مي ديدم . اين زمان اوج گرماي تابستان بود و امام عليه السلام نيز بيمار بودند ، به من فرمودند : طبيبي براي ما بياور .

طبيبي به خدمتش آوردم ، امام گياهي را براي طبيب توصيف كرد ، طبيب عرض كرد : هيچكس را جز شما سراغ ندارم كه اين گياه را بشناسد ، چگونه بر اين گياه اطلاع پيدا كرده ايد ؟ اين گياه در اين زمان و در اين سرزمين موجود نيست . امام فرمود : پس نيشكر تهيه كن .

عرض كرد : يافتن نيشكر از آنچه نخست نام برديد دشوارتر است ، چرا كه اين وقت سال وقت نيشكر نيست و يافت نمي شود .

فرمود : اين هر دو در سرزمين شما و در همين زمان موجود است ، با اين همراه شو_اشاره به ابو هاشم_و به سوي سد آب برويد و از آن بگذريد ، خرمني انباشته مي يابيد ، بسوي آن برويد ، مردي سياه را خواهيد ديد . .

. از او محل روييدن نيشكر و آن گياه را بپرسيد .

ابو هاشم مي گويد : به همان نشاني كه امام فرموده بود رفتيم ، و نيشكر تهيه كرديم و به خدمت امام آورديم و آن حضرت خداي را سپاس گفت .

طبيب از من پرسيد : اين مرد كيست ؟

گفتم : فرزند سرور پيامبران ( ص ) است .

گفت : از علوم و اسرار پيامبران چيزي نزد اوست .

گفتم : آري . از اينگونه امور از او ديده ام اما پيامبر نيست .

گفت : وصي پيامبر است ؟

گفتم : آري از اوصياء پيامبر است .

خبر اين واقعه به « رجاء بن ابي الضحاك » رسيد و به ياران خود گفت اگر امام در اين جا بماند مردم به او روي مي آورند ، به همين جهت آن حضرت را از اهواز حركت داد و كوچ كرد . ( 32 )

امام در نيشابور

بانويي كه امام عليه السلام در نيشابور به خانه ي پدر بزرگش وارد شده بود مي گويد : امام رضا عليه السلام به نيشابور آمد و در محله ي غربي در ناحيه يي كه به « لاشاباد » معروف است در منزل پدر بزرگم « پسنده » وارد شد ، و پدر بزرگ من بدان جهت « پسنده » ناميده شد كه امام عليه السلام او را پسنديد و به خانه ي او آمد .

امام در گوشه يي از خانه ي ما بدست مبارك خود بادامي كاشت ، و از بركت امام در ظرف يك سال درختي شد و بار آورد ، مردم به بادام

اين درخت شفا مي جستند و هر بيماري از بادام اين درخت به قصد شفاء مي خورد بهبود مي يافت . . . ( 33 )

« ابا صلت هروي » از ياران نزديك امام مي گويد : من همراه امام علي بن موسي الرضا ( ع ) بودم ، هنگامي كه مي خواست از نيشابور برود بر استري خاكستري رنگ سوار بود و « محمد بن رافع » و « احمد بن الحرث » و « يحيي بن يحيي » و « اسحق بن راهويه » و گروهي از علماء گرد امام اجتماع كرده بودند ، آنان عنان استر امام را گرفتند و گفتند : تو را به حرمت پدران پاكت سوگند مي دهيم كه براي ما حديثي كه خود از پدرت شنيده باشي بگو .

امام سر از محمل بيرون آورد و فرمود :

« حدثنا ابي ، العبد الصالح موسي بن جعفر قال حدثني ابي الصادق جعفر بن محمد ، قال حدثني ابي ابو جعفر بن علي باقر علوم الانبياء ، قال حدثني ابي علي بن الحسين سيد العابدين ، قال حدثني ابي سيد شباب اهل الجنة الحسين ، قال حدثني ابي علي بن ابي طالب عليهم السلام ، قال سمعت النبي ( ص ) يقول سمعت جبرئيل يقول قال الله جل جلاله : اني انا الله لا اله الا انا فاعبدوني ، من جاء منكم بشهادة ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل في حصني و من دخل في حصني امن من عذابي »

( پدرم ، بنده ي شايسته ي خدا موسي بن جعفر برايم گفت كه پدرش جعفر بن

محمد صادق از پدرش محمد بن علي باقر از پدرش علي بن الحسين سيد العابدين از پدرش سرور جوانان بهشت حسين ، از پدرش علي بن ابي طالب عليه السلام نقل كرد كه فرمود از پيامبر ( ص ) شنيدم كه مي فرمود فرشته ي خدا جبرئيل گفت خداي متعال فرموده است : منم خداي يكتا كه خدايي جز من نيست ، مرا بپرستيد ، كسي كه با اخلاص گواهي دهد كه خدايي جز « الله » نيست در قلعه ي من در آمده و كسي كه به قلعه ي من در آيد از عذاب من ايمن خواهد بود . ) ( 34 )

در روايتي ديگر « اسحق بن راهويه » كه خود در اين جمع بوده است مي گويد : امام پس از آنكه فرمود خدا فرموده است :

« لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي » اندكي بر مركب خود راه پيمود و آنگاه به ما فرمود : « بشروطها و انا من شروطها » ( 35 ) يعني ايمان به يگانگي خدا كه موجب ايمني از عذاب الهي مي شود شرايطي دارد و پذيرش ولايت و امامت ائمه عليهم السلام از جمله ي شرايط آن است .

در تواريخ ديگري نقل شده ، هنگامي كه امام اين حديث را مي فرمود ، مردمان نيشابور_كه در آن هنگام از شهرهاي بزرگ خراسان و بسيار پرجمعيت و آباد بود و بعدها در حمله ي مغول ويران شد_چنان انبوه شده بودند كه مدتي طولاني از صداي فرياد و گريه ي مردم از شوق ديدار امام ، گفتن حديث ممكن

نمي شد تا روز به نيمه رسيد ، و پيشوايان و قضات فرياد مي زدند : اي مردم گوش كنيد و پيامبر را در مورد عترتش ميازاريد ، و خاموش باشيد . . .

سر انجام امام در ميان شور و شوق مردم حديث را فرمود و بيست و چهار هزار قلمدان آماده نوشتن كلمات امام شد . ( 36 )

« هروي » مي گويد : امام از نيشابور بيرون آمد و در ده سرخ ( 37 ) به امام عرض كردند ظهر شده است آيا نماز نمي گذاريد ؟

امام پياده شد و آب خواست ، و ما آب نداشتيم ، امام بدست مبارك خويش خاك را كاويد و چشمه يي جاري شد چنان كه آن گرامي و همه ي همراهان وضو ساختند ، و اثر اين آب تاكنون باقي است . ( 38 )

و چون به « سناباد » رسيد به كوهي كه از سنگ آن ظروفي مي ساختند تكيه كرد و فرمود :

« خداوندا مردم را از اين كوه سودمند فرما و در آنچه در ظروفي كه از اين كوه مي تراشند قرار گيرد بركت ده » و آن گاه فرمان داد ديگهايي براي او از سنگ آن كوه تهيه كنند و فرمود : طعام او را جز در اين ديگها نپزند ( 39 ) ، و آن گرامي در غذا بي تكلف و كم خوراك بود . ( 40 )

آن گاه در طوس به خانه ي « حميد بن قحطبه طائي » وارد شد ، و به بقعه يي كه « هارون الرشيد » در آن مدفون

بود ( 41 ) در آمد ، و در يك سوي گور هارون با دست خطي كشيد و فرمود :

« هذه تربتي ، و فيها ادفن و سيجعل الله هذا المكان مختلف شيعتي و اهل محبتي . . . » ( 42 )

( اين خاك من است و در آن مدفون خواهم شد ، و به زودي خداي متعال اين مكان را زيارتگاه و محل رفت و آمد شيعيان و دوستدارانم قرار خواهد داد . . . ) سرانجام امام عليه السلام به مرو رسيد ، و مأمون او را درخانه يي مخصوص و جدا از ديگران فرود آورد و بسيار احترام كرد . . . ( 43 )

پيشنهاد مأمون

پس از ورود امام به مرو ، مأمون پيام فرستاد كه مي خواهم از خلافت كناره گيري كنم و اين كار را به شما واگذارم ، نظر شما چيست ؟

امام نپذيرفت ، مأمون بار ديگر پيغام داد چون پيشنهاد اول مرا نپذيرفتيد ناچار بايد ولايتعهدي مرا بپذيريد . امام به شدت از پذيرفتن اين پيشنهاد نيز خودداري كرد . مأمون امام را نزد خود طلبيد و با او خلوت كرد ، « فضل بن سهل ذوالرياستين » نيز در آن مجلس بود . مأمون گفت : نظر من اين است كه خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم . امام قبول نكرد ، مأمون پيشنهاد ولايتعهدي را تكرار كرد باز امام از پذيرش آن ابا فرمود .

مأمون گفت : « عمر بن خطاب » براي خلافت بعد از خود شورايي با عضويت شش نفر تعيين كرد و يكي از آنان

جد شما علي بن ابي طالب بود ، و عمر دستور داد هر يك از آنان مخالفت كند گردنش را بزنند ، اينك چاره يي جز قبول آنچه اراده كرده ام نداري ، چون من راه و چاره ي ديگري نمي يابم .

مأمون با بيان اين مطلب تلويحا امام را تهديد به مرگ كرد ، و امام ناچار با اكراه و اجبار وليعهدي را پذيرفت و فرمود :

« ولايتعهدي را مي پذيرم به شرط آنكه آمر و ناهي و مفتي و قاضي نباشم و كسي را عزل و نصب نكنم و چيزي را تبديل و تغيير ندهم »

و مأمون همه ي اين شرايط را پذيرفت ( 44 ) ، و بدين ترتيب ولايتعهدي خود را بر امام تحميل كرد تا با اين توطئه هم امام را زير نظر داشته باشد كه نتواند مردم را به سوي خويش بخواند ، و هم علويان و شيعيان را آرام سازد ، و پايه هاي حكومت خود را تحكيم بخشد .

« ريان بن صلت » مي گويد : خدمت امام رضا عليه السلام رفتم و عرض كردم اي فرزند پيامبر ( ص ) ! برخي مي گويند شما قبول وليعهدي مأمون را نموده ايد با آنكه نسبت به دنيا اظهار زهد و بي رغبتي مي فرماييد !

فرمود : « خدا گواه است كه اينكار خوشايند من نبود ، اما ميان پذيرش وليعهدي و كشته شدن قرار گرفتم و ناچار پذيرفتم . . . آيا نمي دانيد كه « يوسف » پيامبر خدا بود و چون ضرورت پيدا كرد كه خزانه دار عزيز مصر شود

پذيرفت ، اينك نيز ضرورت اقتضا كرد كه من مقام وليعهدي را به اكراه و اجبار بپذيرم ، اضافه بر اين من داخل اين كار نشدم مگر مانند كسي كه از آن خارج است ( يعني با شرايطي كه قرار دادم مانند آن است كه مداخله نكرده باشم ) به خداي متعال شكايت مي كنم و از او ياري مي جويم » ( 45 )

« محمد بن عرفه » مي گويد ، به امام عرض كردم : اي فرزند پيامبر خدا ! چرا وليعهدي را پذيرفتي ؟

فرمود : « به همان دليل كه جدم علي عليه السلام را وادار كردند در آن شورا شركت كند » ( 46 )

« ياسر خادم » مي گويد : پس از آنكه امام ولايتعهدي را قبول كرده بود ، او را ديدم دستهايش را به سوي آسمان بلند كرده ، مي گفت :

« خدايا تو مي داني كه من بناچار و با اكراه پذيرفتم ، پس مرا مؤاخذه مكن همچنان كه بنده و پيامبرت يوسف را مؤاخذه نكردي هنگامي كه ولايت مصر را پذيرفت » ( 47 )

و نيز به يكي از خواص خود كه از ولايتعهدي امام خوشحال بود فرمود :

« خوشحال نباش اين كار به انجام نخواهد رسيد و به اين حال نخواهد ماند » ( 48 )

موضعگيري منفي امام

امام بظاهر و در گفتار وليعهدي را پذيرفت ولي عملا آن را نپذيرفته بود زيرا شرط كرد كه هيچ مسئوليتي نداشته باشد و در كارها مداخله يي نكند . مأمون شرايط را قبول كرده بود ولي گاهي مي كوشيد برخي كارها را

بر امام تحميل كند و امام را آلت اجراي مقاصد خود قرار دهد ، ولي امام بشدت مقاومت مي كرد و هرگز با او همكاري نمي كرد .

« معمر بن خلاد » مي گويد : امام رضا عليه السلام برايم نقل كرد كه مأمون به من گفت برخي از افراد مورد اعتماد خودت را معرفي كن تا حكومت شهرهايي كه بر من شوريده اند به آنان واگذار كنم . به او گفتم : « اگر به شرايطي كه پذيرفتي وفا كني من هم به عهدم وفا خواهم كرد ، من در اين كار به اين شرط داخل شدم كه امر و نهي و عزل و نصب نكنم و مشاور هم نباشم تا پيش از تو در گذرم ، سوگند به خدا خلافت چيزي است كه به آن فكر نمي كردم ، آنگاه كه در مدينه بودم بر مركبم سوار مي شدم و رفت و آمد مي كردم ، و اهل شهر و ديگران حوايج خود را به من عرضه مي داشتند و من بر آورده مي ساختم ، و آنان و من همچون عموها بوديم ( مثل وابستگان با هم انس و صميميت داشتيم ) و نامه هايم در شهرها مقبول و مورد احترام بود تو نعمتي بيش از آنچه خداوند به من عطا كرده است براي من نيفزوده يي ، و هر نعمتي هم بخواهي بيفزايي باز از خداست كه به من عطا مي شود » مأمون گفت من به عهدم وفا دارم . ( 49 )

جشن ولايتعهدي

پس از آنكه امام عليه السلام مقام وليعهدي را بگونه يي كه ذكر شد پذيرفت

، مأمون براي اعلام به مردم و بهره برداريهاي سياسي و تظاهر به اينكه بسيار خشنود و خوشحال است جشني بر پا كرد ، و روز پنجشنبه براي درباريانش جلوس ترتيب داد و « فضل بن سهل » بيرون رفت و مردم را از نظر مأمون در باره ي امام رضا عليه السلام و وليعهدي او آگاه ساخت ، و فرمان مأمون را ابلاغ كرد كه بايد لباس سبز ( كه لباس مرسوم علويان بود ) بپوشند و پنجشنبه ي ديگر براي بيعت با امام حاضر شوند . . .

در روز تعيين شده همه ي طبقات اعم از درباريان و فرماندهان سپاه و قاضيان و ديگران در لباس سبز حاضر شدند ، مأمون نشست و براي امام عليه السلام نيز جايگاه ويژه يي ترتيب داده بودند و امام نيز با لباس سبز در حاليكه عمامه بر سر و شمشيري به همراه داشت نشست ، مأمون دستور داد فرزندش « عباس بن مأمون » اولين نفر باشد كه با امام بيعت مي كند ، امام دست خود را بلند كرد چنان كه پشت دست به طرف چهره يي خودش و كف دست به سوي بيعت كننده بود .

مأمون گفت : دستت را براي بيعت بگشا .

امام فرمود : رسول خدا ( ص ) اين چنين بيعت مي شد .

آنگاه مردم با امام بيعت كردند و دست او همچنان بالاي دستها بود ، در اين مجلس كيسه هاي پول تقسيم شد ، و سخنرانان و شاعران در باره ي فضايل امام و در مورد كاري كه مأمون انجام داده بود داد سخن دادند

. . .

سپس مأمون به امام گفت : شما نيز خطبه بخوانيد و سخن بگوييد .

امام پس از حمد و ثناي الهي خطاب به حاضران فرمود :

« ما بر شما حقي از ناحيه ي پيامبر ( ص ) داريم و شما نيز بر ما حقي بخاطر پيامبر ( ص ) داريد ، پس هنگامي كه شما حق ما را ادا كرديد بر ما نيز لازم است حقتان را محترم بشماريم » و ديگر در آن مجلس چيزي نفرمود .

مأمون دستور داد درهمها را بنام « رضا » سكه زدند . ( 50 )

برپايي نماز عيد

در يكي از اعياد اسلامي مانند عيد فطر يا عيد قربان ، مأمون براي امام پيام فرستاد كه امامت نماز عيد را بپذيرد و نماز را برگزار فرمايد . امام پاسخ داد : تو شرايطي كه ميان من و توست مي داني ، مرا از اقامه ي نماز معذور دار .

مأمون گفت : منظورم از اين كار آن است كه مردم مطمئن شوند و نيز فضيلت تو را بشناسند !

فرستاده چند بار ميان مأمون و امام رفت و آمد كرد ، و چون مأمون بسيار اصرار ورزيد امام پاسخ داد : بيشتر دوست دارم مرا از اين كار معاف داري ، ولي اگر نمي پذيري و ناچار بايد اين كار را انجام دهم ، من براي اقامه ي نماز عيد مانند رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمؤمنان علي عليه السلام بيرون خواهم آمد .

مأمون پذيرفت و گفت : هر طور مايل هستيد بيرون بياييد ، و دستور داد فرماندهان و درباريان

و عموم مردم بامداد عيد جلو خانه ي امام حاضر شوند .

بامداد عيد پيش از طلوع آفتاب كوچه ها و راهها از مردم مشتاق پر شد و حتي زنان و كودكان هم آمده بودند و بيرون آمدن امام را انتظار مي بردند . فرماندهان به همراه سپاهيان ، سوار بر مركبهاي خود جلوي منزل امام ايستاده بودند ، آفتاب سر زد ، امام غسل كرد و لباس پوشيد و عمامه يي سپيد كه از پنبه بافته شده بود بر سر نهاد ، و يك سر عمامه را بر سينه و سر ديگر را از پس پشت بر كتف افكند ، خود را معطر ساخت و عصا در دست گرفت ، و به همراهان خويش فرمود : آنچه انجام مي دهم انجام دهيد .

آن گاه پاي برهنه در حاليكه شلوار و نيز دامن لباس را تا نيمه ساق پا بالا آورده بود . به راه افتاد ، پس از چند گام سر به سوي آسمان بلند كرد و تكبير گفت ، همراهانش به تكبير او تكبير گفتند . . . امام به در سراي رسيد و ايستاد .

فرماندهان و سپاهيان چون امام را چنان ديدند از مركبها بر زمين جستند و پاپوشها از پاي در آوردند و پا برهنه بر خاك ايستادند .

امام بر در سراي تكبير گفت و انبوه مردم با او تكبير گفتند ، صحنه چنان شور و عظمتي داشت كه گويي آسمان و زمين با او تكبير مي گويند ، شهر مرو را سراسر گريه و فرياد فرا گرفت . « فضل بن سهل » چون اوضاع را چنين

ديد به مأمون خبر برد و گفت : اي امير ! اگر « رضا » بدين گونه به مصلاي نماز برسد فتنه و آشوب مي شود و ما همه بر جان خويش بيمناكيم ، به او پيام بفرست كه باز گردد .

مأمون به امام پيام داد : ما شما را به زحمت انداختيم و دوست نداريم به شما زحمت و رنجي برسد ، شما باز گرديد و با مردم همان كسي كه قبلا نماز مي خواند نماز را برگزار نمايد .

امام دستور داد كفش او را بياورند ، و پوشيد و سوار شد و به خانه بازگشت . ( 51 ) و مردم بر نفاق و عوامفريبي مأمون پي بردند و دريافتند آنچه در مورد امام ابراز مي دارد تظاهر است ، و هدفي جز رسيدن به اغراض سياسي خود ندارد . . .

بحث و مناظره

مأمون در سياست مزورانه ي خود عليه امام ، توطئه هاي ديگري نيز انديشيده بود ، او كه از عظمت مقام معنوي امام در جامعه رنج مي برد مي كوشيد با روبرو كردن دانشمندان با آن حضرت ، و به بهانه ي بحث و مناظره ي علمي و استفاده از دانش امام ، شكستي بر آن گرامي وارد سازد تا شايد بدين وسيله از محبوبيت او در جامعه بكاهد ، و در نظر مردم امام را بي مايه و بي مقدار سازد ، اما اين خدعه و مكر مأمون نتيجه يي جز افزايش عظمت امام و شرمساري مأمون نداشت ، و آفتاب دانش الهي امام در مجالس علمي چنان مي درخشيد كه خفاش مزوري چون مأمون را هر

بار در آتش حسد كورتر مي ساخت .

« شيخ صدوق » فقيه و محدث بزرگوار شيعه كه پيش از هزار سال پيش مي زيسته است ، مي نويسد :

« مأمون از متكلمان گروههاي مختلف و گمراه افرادي را دعوت مي كرد ، و حريص بر آن بود كه آنان بر امام غلبه كنند ، و اين به جهت رشگ و حسدي بود كه نسبت به امام در دل داشت ، اما آن حضرت با كسي به بحث ننشست جز آنكه در پايان به فضيلت امام اعتراف كرد و به استدلال امام سر فرود آورد . . . » ( 52 )

« نوفلي » مي گويد : مأمون عباسي به « فضل بن سهل » فرمان داد سران مذاهب گوناگون همچون « جاثليق » و « راس الجالوت » و بزرگان « صابئين » و « هربذ اكبر » و پيروان زرتشت ، و « نسطاس رومي » و متكلمان ( 53 ) را جمع كند ، « فضل » ايشان را گرد آورد . . .

مأمون به وسيله ي « ياسر » متصدي امور امام رضا عليه السلام از امام تقاضا كرد در صورت تمايل با سران مذاهب سخن بگويد ، و امام پاسخ داد فردا خواهم آمد ، چون ياسر بازگشت امام به من فرمود :

« اي نوفلي ! تو عراقي هستي و عراقي هوشيار است ، از اين كه مأمون مشركان و صاحبان عقايد را گرد آورده است چه مي فهمي ؟ »

گفتم : فدايت شوم ، مي خواهد شما را بيازمايد و ميزان دانشتان را بشناسد

. . .

فرمود : « آيا مي ترسي آنان دليل مرا باطل سازند ؟ »

گفتم : نه به خدا سوگند ، هرگز چنين بيمي ندارم ، و اميد مي دارم خدا تو را بر آنان پيروز گرداند .

فرمود : « اي نوفلي ! دوست داري بداني مأمون چه وقت پشيمان مي شود ؟ »

گفتم : آري .

فرمود : « آن گاه كه من بر اهل تورات با توراتشان ، و بر اهل انجيل با انجيلشان ، و بر اهل زبور با زبورشان ، و بر صابئين با زبان عبري خودشان ، بر هربذان با زبان پارسي شان ، و بر روميان با زبان خودشان ، و بر اصحاب مقالات با لغتشان استدلال كنم ، و آن گاه كه هر دسته يي را محكوم كردم و دليلشان را باطل ساختم ، و دست از عقيده و گفتار خود كشيدند و به گفتار من گراييدند ، مأمون درمي يابد مسندي كه بر آن تكيه كرده است حق او نيست و در اين هنگام مأمون پشيمان مي گردد و بعد امام فرمود و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم . . . »

بامداد ديگر امام به مجلس آنان آمد . . . ، « راس الجالوت » عالم يهودي گفت : ما از تو به جز از تورات و انجيل و زبور داود و صحف ابراهيم و موسي نمي پذيريم ( 54 ) ، آن حضرت قبول كرد ، و با آنان به تورات و انجيل و زبور براي اثبات پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله به تفصيل

استدلال فرمود ، آن گرامي را تصديق كردند و نيز با ديگران بحث كرد و چون همه خاموش ماندند فرمود : « اي گروه اگر در ميان شما كسي مخالف است و پرسشي دارد بي شرم و بيم بگويد » .

« عمران صابي » كه در بحث و علم كلام بي نظير بود گفت : اي دانشمند ! اگر نه اين بود كه خود به پرسيدن دعوت كردي پرسشي نمي كردم ، زيرا من به كوفه و بصره و شام و جزيره رفتم ، و با متكلمان آن سرزمينها سخن گفتم ، كسي را نيافتم كه وحدانيت خداي را بر من ثابت كند . . .

امام عليه السلام به تفصيل برهان اثبات خداي واحد را براي او بيان فرمود ، ( 55 ) عمران قانع شد و گفت : سرور من ، دريافتم و گواهي مي دهم كه خدا چنان است كه شما فرمودي ، و محمد بنده ي اوست كه براي هدايت و با ديني درست برانگيخته شده ، آنگاه به قبله رو كرد و به سجده در افتاد و اسلام آورد . متكلمان چون سخن « عمران صابي » را شنيدند ديگر چيزي نپرسيدند ، و در پايان روز مأمون برخاست و با امام عليه السلام به درون خانه رفتند ، و مردم پراكنده شدند . ( 56 )

پاورقي

28- بحار ج 49 ص 189

29- كافي ج 1 ص 498- منتهي الامال

30- بحار ج 49 ص 91- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 178

31- عيون ج 2 ص 181- 182

32- بحار الانوار ج 49 ص 118

33- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 131

34- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 132- 133

35- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 134

36- بحار ج 49 ص 127

37- ده سرخ در نيم فرسخي شريف آباد و شش فرسخي مشهد مقدس واقع شده است ( منتخب التواريخ ص 544 )

38- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135

39- ظروفي كه از سنگ اين كوه مي تراشند هم اكنون نيز بسيار مورد توجه است

و از همين سنگ انواع وسائل ديگر نيز ساخته مي شود و از كالاها و سوقاتهاي

معروف شهرستان مشهد است ، و عموم اهالي مشهد از داستان دعاي حضرت در مورد

اين كوه و بركت آن آگاهي دارند .

40- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135

41- همين مكاني كه اكنون مرقد مطهر امام رضا عليه السلام است .

42- بحار ج 49 ص 125- عيون اخبار ج 2 ص 135- 136

43- ارشاد مفيد ص 290

44- ارشاد مفيد ص 290

45- علل الشرايع ص 227- 228 و عيون اخبار الرضا ج 2 ص 138

46- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 141

47- امالي صدوق ص 72

48- ارشاد مفيد ص 292

49- عيون اخبار الرضا ج 2 ص 164

50- ارشاد مفيد ص 292- 291

51- ارشاد مفيد ص 214- 213- عيون اخبار ج 2 ص 149- 148

52- بحار ج 49 ص 175- 176

53- جاثليق : رئيس اسقفان مسيحي- راس الجالوت : رئيس علماي يهود- صابئين :

فرشته پرستان يا ستاره پرستان يا كسانيكه به نوبت

و شريعتي ايمان نداشتند-

هربذ : معرب « هربد » است و به خادم آتشكده و قاضي گبران و آتش پرستان گفته

مي شود نسطاس : پزشك رومي- متكلمان : كساني كه در علم عقائد مهارت داشتند .

54- راس الجالوت يهودي بود و به انجيل ايمان نداشت ولي به آن آشنايي داشت

و مي خواست از اين راه نيز امام را در حضور مسيحيان بيازمايد تقاضا كرد كه

امام به انجيل نيز استدلال كند .

55- برهان مفصل و ژرفي كه امام عليه السلام در آن مجلس بيان فرمود در كتاب « توحيد صدوق » ذكر شده است .

56- توحيد صدوق ص 429- 427 و اثباة الهداة ج 6 ص 45- 49

شهادت امام

سر انجام مأمون تصميم به قتل امام گرفت ، زيرا دريافته بود كه به هيچ روي نمي تواند امام را آلت دست خويش قرار دهد ، و عظمت امام و توجه جامعه نسبت به آن گرامي نيز روزافزون بود ، و با تمام كوششهاي مأمون كه مايل بود بر شخصيت اجتماعي امام لطمه يي وارد سازد ، شخصيت و احترام امام روزاروز اوج بيشتري مي گرفت ، و مأمون مي دانست هر چه وقت بگذرد حقانيت امام و تزوير مأمون برملاتر مي شود ، و از سوي ديگر عباسيان و طرفداران آنان از عمل مأمون در واگذاري وليعهدي خود به امام ، ناراضي بودند و حتي به عنوان مخالفت در بغداد با « ابراهيم بن مهدي عباسي » بيعت كردند ، و بدين ترتيب حكومت مأمون از جهات مختلف در خطر قرار گرفته بود ، لذا پنهاني در صدد نابودي امام بر آمد

و او را مسموم ساخت تا هم از امام خلاصي يابد و هم بني عباس و طرفدارانشان را به سوي خود جلب كند ، و پس از شهادت آن گرامي به بني عباس نوشت :

شما انتقاد مي كرديد كه چرا مقام ولايتعهدي را به علي بن موسي الرضا واگذاشته ام ، آگاه باشيد كه او درگذشت ، پس به اطاعت من در آييد » ( 57 ) مأمون مي كوشيد طرفداران و پيروان امام رضا عليه السلام از شهادت امام مطلع نشوند ، و با تظاهر و عوامفريبي مي خواست نيت خود را پنهان سازد و وانمود كند كه امام به مرگ طبيعي درگذشته است ، اما حقيقت پنهان نماند و ياران ويژه ي امام و وابستگان از ماجرا باخبر شدند .

« ابا صلت هروي » كه از ياران نزديك امام رضا عليه السلام است ، گفتاري دارد كه چگونگي امور فيما بين مأمون و امام ، و سرانجام قتل آن گرامي را براي ما بازگو مي كند :

« احمد بن علي انصاري » مي گويد از « ابا صلت » پرسيدم :

چگونه مأمون با آنكه به احترام و دوستداري امام تظاهر مي كرد و او را وليعهد خود ساخت ، ممكن است به قتل او اقدام كرده باشد ؟

« اباصلت » گفت : مأمون چون عظمت و بزرگواري امام را ديده بود اظهار احترام و دوستي مي كرد ، و او را وليعهد خود نمود تا به مردم وانمود كند كه امام دنيا دوست است ، و در چشم مردم سقوط كند ، اما چون ديد بر زهد و

تقواي امام لطمه يي وارد نيامد و مردم از امام چيزي بر خلاف قدس و تقوي نديدند ، و به همين جهت مقام و فضيلت امام نزد مردم روزافزون شد ، مأمون از متكلمان شهرهاي مختلف افرادي را گرد آورد به اميد آن كه يكي از آنان در بحث علمي بر امام غلبه كند و مقام علمي امام نزد دانشمندان شكست بخورد ، و آن گاه به وسيله ي آنان نقض امام نزد عامه ي مردم مشهور شود ، اما هيچكس از يهوديان و مسيحيان و آتش پرستان و صائبين و برهمنان و ملحدان و دهري مذهبان و نيز هيچ جدل كننده يي از فرقه هاي مسلمانان با امام سخن نگفت مگر آنكه امام بر او پيروز شد و او را به استدلال خويش معترف ساخت ، و چون چنين شد مردم مي گفتند : « به خدا سوگند امام براي خلافت اولي و شايسته تر از مأمون است » و ماموران مأمون اين خبرها را براي او بازگو مي كردند ، و او سخت خشمگين مي شد و آتش حسدش زبانه مي كشيد و نيز امام عليه السلام از گفتن حق در برابر مأمون پروا نداشت ، و در بسياري مواقع چيزهايي كه ناخوشايند مأمون بود مي فرمود ، و اين نيز موجب شدت خشم مأمون و كينه ي او نسبت به امام مي شد ، و سر انجام چون از حيله هاي گوناگون خود عليه امام نتيجه نگرفت پنهاني امام را مسموم ساخت » ( 58 )

و نيز « ابا صلت » كه خود همراه امام بوده ، و در دفن امام

نيز شركت داشته است مي گويد در راه بازگشت از مرو به بغداد در طوس مأمون امام را با انگور مسموم به قتل رساند . ( 59 )

پيكر پاك امام ، در همان بقعه يي كه هارون قبلا مدفون شده بود ، در جلوي قبر هارون بخاك سپرده شد . واقعه ي شهادت امام رضا عليه السلام در روز آخر ماه صفر سال 203هجري بود و در اين هنگام امام پنجاه و پنج سال داشت . . .

درود خدا و پيامبران و پاكان و نيكان بر روح مقدس آن بزرگوار .

باري ، سكوت و تحريف تواريخ موجب آن شده كه ابعاد جنايات برخي ستمگران و از آن جمله مأمون عباسي براي آيندگان بدرستي آشكار نباشد ، مأمون با رذيلت و حيله گري نه تنها امام عليه السلام را سر انجام مسموم و مقتول ساخت ، بلكه بسياري از وابستگان امام و علويان بزرگوار و شيعيان وفادار به امام را نيز يا نابود كرد يا آواره ي شهرها و دشتها و كوهها نمود ، و چنان عرصه را بر آنان تنگ ساخت كه آن گراميان پنهان و گمنام هر يك بگوشه يي فراري شدند ، و سر انجام برخي شربت شهادت نوشيدند و برخي نيز گمنام زيستند و مردند ، و از تاريخ زندگي بسياري از آنان هيچ خبري در دست نيست و برخي خبرهاي پراكنده نيز توسط شيعيان ضبط و محفوظمانده است . . .

پاورقي

57- طبري ج 11 ص 1030- البداية و النهايه ج 10 ص 249 و غير آن به نقل حياة الامام الرضا ص 349

58- عيون اخبار ج

2 ص 241

59- عيون اخبار ج 2 ص 245

چند گفتار از امام

برخي سخنان

براي تبرك و نيز بهره وري از دانش امام علي بن موسي الرضا عليه السلام ، برخي سخنان آن عزيز بزرگوار را ذكر مي كنيم :

1 _ مرد زير زبانش پنهان است و چون سخن بگويد شناخته مي شود . ( 60 )

2 _ تدبير و انديشه پيش از انجام كار تو را از پشيماني ايمن مي دارد . ( 61 )

3 _ همنشيني با اشرار و بدكاران موجب بدبيني نسبت به نيكان و درستكاران مي شود . ( 62 )

4 _ دشمني با بندگان خدا بد توشه يي است براي آخرت . ( 63 )

5 _ شخصي كه قدر و منزلت خويش را بشناسد هلاك نمي گردد . ( 64 )

6 _ هديه كينه ها را از دلها مي زدايد . ( 65 )

7 _ در قيامت آن كس به من نزديكتر است كه در دنيا خوش اخلاقتر و نسبت به خانواده ي خود نيكوكارتر باشد . ( 66 )

8 _ كسي كه به مسلماني خيانت كند از ما نيست . ( 67 )

9 _ مؤمن چون خشمگين شود خشمش او را از رعايت حق بيرون نمي برد . ( 68 )

10 _ خداوند قيل و قال و ضايع كردن مال و پرسش بسيار ( و بي مورد ) را دشمن مي دارد . ( 69 )

11 _ محبت كردن با مردم نصف عقل است . ( 70 )

12 _ سختترين كارها سه چيز است : انصاف و حقگويي اگر چه عليه

خود باشد_در همه حال بياد خدا بودن_با برادران ايماني در اموال مواسات كردن . ( 71 )

13 _ شخص با سخاوت از غذايي كه مردم برايش آماده كرده اند مي خورد تا ديگران نيز از غذايي كه او آماده مي سازد بخورند ( 72 ) .

14 _ قرآن كلام و سخن خداست از آن نگذريد و هدايت را در غير آن نجوييد كه گمراه مي شويد ( 73 ) .

پاسخ امام ( ع ) به چند پرسش

پرسيدند : خدا چگونه و كجاست ؟

امام فرمود : اساسا اين تصوري غلط است ، زيرا خداوند مكان را آفريد و خود مكان نداشت ، و چگونگي ها را خلق كرد و خود از چگونگي ( و تركيب ) بركنار بود ، پس خدا با چگونگي و مكان شناخته نمي شود ، و به حس در نمي آيد ، و به چيزي قياس و تشبيه نمي گردد .

_ چه زماني خدا بوجود آمده است ؟

امام_بگو چه زماني نبوده تا بگويم چه وقت به وجود آمده است .

_ چه دليلي بر حدوث جهان ( يعني اينكه جهان قبلا نبوده و مخلوق است ) وجود دارد ؟

امام_نبودي سپس به وجود آمدي ، و خود مي داني كه خود را نيافريده يي و كسي كه مانند توست نيز ترا به وجود نياورده است .

_ ممكن است خدا را براي ما توصيف كنيد ؟

_ ا مام_آن كه خدا را با قياس توصيف كند هميشه در اشتباه و گمراهي است و آنچه مي گويد ناپسند است ، من خدا را به آنچه خود تعريف و توصيف فرموده است تعريف مي

كنم بدون آنكه از او رؤيتي يا صورتي در ذهن داشته باشم : « لا يدرك بالحواس » خدا با حواس آفريدگان درك نمي شود ، « و لا يقاس بالناس » به مردم قياس نمي شود ، « معروف بغير تشبيه » بدون تشبيه شناخته مي شود ، در عين علو مقام به همه نزديك است ، بدون آنكه بتوان همانندي براي او معرفي كرد ، به مخلوقات خود مثال زده نمي شود ، « و لا يجور في قضيته » در حكم و قضاوت خود بر كسي ستم نمي كند . . . به آيات و نشانه ها شناخته مي گردد . ( 74 )

_ آيا ممكن است زمين بدون حجت و امام بماند ؟

امام_اگر يك چشم بر هم زدن زمين از حجت خدا وامام خالي بماند همه ي زمينيان را فرو خواهد برد .

_ ممكن است در باره ي فرج ( امام عصر عج ) توضيح بدهيد ؟

امام_آيا نمي داني كه انتظار فرج جزو فرج است ؟

_ نه نمي دانم مگر به من بياموزي !

امام_آري ، انتظار فرج از فرج است . ( 75 )

_ ايمان و اسلام چيست ؟

امام_حضرت باقر العلوم فرمودند : ايمان مرتبه يي بالاتر از اسلام ، و تقوي مرتبه يي برتر از ايمان و يقين مرتبه يي برتر از تقوي است ، و چيزي كمتر از يقين ميان مردم تقسيم نشده است . ( 76 )

_ يقين چيست ؟

امام_توكل به خداي متعال و تسليم در برابر اراده و خواست او ، و رضايت به قضاي الهي ،

و واگذاري امور خويش به خدا ( و از او مصلحت خواستن ) ( 77 )

_ عجب ( خود بيني و خود پسندي ) كه عمل را از بين مي برد چيست ؟

امام_عجب درجاتي دارد ، از جمله آنكه كار زشت در نظر بنده جلوه مي كند و آن را نيكو مي پندارد و از آن خشنود مي شود و گمان مي كند كار خوبي انجام داده است ، و از جمله آنكه بنده به خداي خود ايمان مي آورد آنگاه بر خدا منت مي گذارد ، در حالي كه منت گذاشتن حق خداست . ( 78 )

_ آيا حضرت ابراهيم كه گفت : « و لكن ليطمئن قلبي » در دل خود ترديدي داشت ؟

امام_نه ابراهيم يقين داشت ، و منظورش اين بود كه خدا بر يقين او بيافزايد . ( 79 )

_ چرا مردم از اميرمؤمنان علي عليه السلام دوري كردند و به غير او روي آوردند با آنكه سابقه ي فضائل آن حضرت و مقام و منزلت او نزد پيامبر صلي الله عليه و آله براي مردم معلوم و آشكار بود ؟

امام_چون اميرمؤمنان ( ع ) از پدران و برادران و عموها و دايي ها و بستگان آنان كه با خدا و رسول ( ص ) او در جنگ و ستيز بودند تعداد بسياري كشته بود ، و اين باعث دشمني و كينه ي آنان شد ، و دوست نداشتند اميرمؤمنان ( ع ) ولي و رهبر آنان گردد و نسبت به غير آن حضرت اين احساس و دشمني را نداشتند ، زيرا غير او در

پيشگاه پيامبر ( ص ) و جهاد با دشمن مقام اميرمؤمنان را دارا نبود به همين جهت مردم از اميرمؤمنان دور شدند و به غير او رو آوردند . ( 80 )

پاورقي

60- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

61- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

62- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

63- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

64- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

65- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 294- 291

66- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

67- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

68- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

69- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 290- 285

70- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 290- 285

71- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 290- 285

72- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

73- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 305- 294

74- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 47- 10

75- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 227

76- مسند الامام الرضا ج 1 ص 258

77- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 258

78- مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 285

79-

مسند الامام الرضا ( ع ) ج 1 ص 315

80- عيون اخبار الرضا ( ع ) ج 2 ص 81

هشتمين سفير رستگاري

ويژگي هاي شخصي

نام مبارك امام هشتم عليه السّلام ، علي و نام پدر بزرگوارشان موسي عليه السّلام و نام مادر گرامي اش تكتَم است .

البتّه به خاطر خصوصيات نيكويي كه داشت به نامها و القاب ديگري نيز مشهور بود ، ازجمله آنها : نجمه ، طاهر ، سبيكه ، ام البنين ، سَكَن ، صَقرَة ، خيزران ، سَلامه و سَمّان را مي توان نام برد . كه در روايات به همه اين نامها اشاره شده است .

كنيه امام هشتم عليه السّلام ، ابوالحسن و لقب مباركش رضاست و بعضي از القاب ديگر آن حضرت عبارت بود از : رَضي ، وَفِي ، فاضل ، صابر ، صِدّيق ، قُرَّةُعَينِ المؤمنين ، نورالهدي ، غيظالملحدين ، مكيد الملحدين ، سِراجُ الله ، كُفوُالمَلِك ، كافي الخَلقِ ، ربُّ السَّرير ، ربُ التَّدبير .

ابن بابويه قمي از بزنطي روايت كرده كه به خدمت حضرت جواد الأئمه عليه السّلام رسيدم و عرض كردم ، كه بعضي از مخالفان شما ، گمان دارند كه وقتي مأمون پدر بزرگوار شما را وليعهد خود قرار داد ، ايشان را ملقّب به "رضا" نمود ؟ !

جواد الأئمه عليه السّلام فرمودند : به خدا سوگند دروغ مي گويند ، چرا كه او پسنديده خدا در آسمان بود و رسول خدا و ائمه هدي عليهم السّلام در زمين از او راضي بودند و او را براي امامت پسنديدند ، لذا حق تعالي او را به "رضا" مسمّي گردانيد .

عرض

كردم : مگر همه پدران گذشته شما پسنديده خدا و رسول و ائمه عليهم السّلام نبودند ؟

فرمودند : بلي .

عرض كردم : پس چه شد كه فقط او را در جمع آنها بدين لقب شريف مخصوص گردانيدند ؟

فرمود : چرا كه مخالفان و دشمنان نيز او را پسنديده و همواره از او راضي بودند . كما اين كه موافقان و دوستان از او خشنود بودند و اجتماع دوست و دشمن بر رضايت از او ، مخصوص آن حضرت بوده و بدين جهت اين لقب را به ايشان اختصاص دادند .

لازم به ذكر است كه علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام روز پنجشنبه يا جمعه ، طبق مشهورترين اقوال روز يازدهم ذي القعدة الحرام سال 148 هجري در مدينه الرّسول به دنيا آمده است و از سن 25 سالگي به مدّت 30 سال امامت و رهبري شيعيان را به عهده داشتند و سرانجام در سن 55 سالگي طبق مشهورترين اقوال روز آخر ماه صفر سال 203 هجري به وسيله انگور زهر آلوده اي كه مأمون ملعون به ايشان داد در شهر توس مظلومانه به شهادت رسيد .

نقش انگشتري آن حضرت "ما شاءَ اللهُ لاحَولَ وَ لاقُوَّةِ اِلاّ بِاللهِ" بوده و به روايتي ديگر "حَسبِي َ اللهُ" بوده است كه با قول مرحوم شيخ عباس قمي رحمه الله منافاتي ندارد ، زيرا آن حضرت را دو انگشتري بوده كه يكي از خود آن حضرت و ديگري از پدر بزرگوارشان به ايشان رسيده بود . همان طور كه شيخ كليني از موسي بن عبدالرحمن روايت كرده كه گفت : از امام ابي

الحسن الرّضا عليه السّلام از نقش انگشتري خود و پدرش سؤال كردم فرمود : نقش انگشتري من "ما شاءَ اللهُ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ" است و از پدرم "حَسبِيَ اللهُ" و اين همان انگشتر است كه اكنون در دست دارم .

ولادت :

ابن بابويه قمي به سند معتبر از علي بن ميثم روايت كرده است كه حميده خاتون ، والده ماجده امام موسي بن جعفر عليه السّلام كه از خانواده اشراف و بزرگان عجم بود ، كنيزي خريداري كرد و نام او را تُكتم گذارد و آن كنيز سعادتمند از نظر دين و عقل و حياء بهترين زنان بود و همچنان بانوي خود حميده خاتون را تعظيم و اكرام مي نمود . حتّي به لحاظاحترام و تكريم هرگز در مقابل آن بي بي نمي نشست .

شبي حميده خاتون در عالم رؤيا خدمت رسول اكرم صلّي الله عليه وآله رسيد و حضرت به او فرمودند : اي حميده ! نجمه ( تكتم ) را به فرزندت موسي ببخش و او فرزندي به دنيا مي آورد كه بهترين اهل زمين باشد ، لذا حميده خاتون به موسي بن جعفر عليه السّلام گفت : اي فرزندم ! تكتم جاريه اي است كه در محاسن اخلاقي و ذكاوت كسي را بهتر از او نديده ام و مي دانم هر نسلي كه ازاو به وجود آيد پاكيزه و مطهّر خواهد بود ، لذا او را به تو مي بخشم و از تو مي خواهم كه رعايت حال او را بنمايي .

پس تكتم ، جاريه امام موسي بن جعفر عليه السّلام در حالي كه هنوز دختر بود و

وقتي كه حضرت رضا عليه السّلام از او به دنيا آمد ، مادر مكرّمه آن حضرت او را طاهر ناميد .

از طاهره چنين نقل شده است : چون به فرزندم علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام حامله بودم ، ابداً سنگيني حمل را در خود احساس نمي كردم و زماني كه مي خوابيدم صداي تسبيح و تهليل و تعظيم حق تعالي را از درون شكم خود مي شنيدم و مي ترسيدم وچون بيدار مي شدم ديگر صدايي نمي شنيدم و همين كه آن نور ديده متولد گرديد ، دستهاي خود را بر زمين گذارد و روي مبارك را به طرف آسمان بلند كرد و لبهايش حركت مي كرد و سخناني مي گفت كه من متوجّه نمي شدم .

سپس نجمه آن نور ديده را در جامه سفيدي پيچيد و به دست پدرش سپرد ، حضرتش در گوش راست مولود اذان و در گوش چپ او اقامه خواند و آب فرات طلب فرمود ، و كاهش را به آن آب باز نمود و سپس مولود را به مادرش برگردانده و فرمود : بگير اين را كه بقيةالله است و در زمين حجّت خدا بعد از من خواهد بود .

چنانچه در تاريخ نقل شده است ، علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام بسيار شير مي آشاميدند ، روزي مادر آن حضرت ( نجمه خاتون ) تقاضا كرد كه دايه اي براي حضرتش بياورند كه مرا ياري كند . به او گفتند مگر شير تو كفايت نمي كند ؟

گفت : به خدا سوگند شير من كم نيست ، لكن نافله ها و اذكاري

را كه قبلاً به آنها مداومت داشتم به واسطه شيردادن كم شده است وبدين سبب كمكي مي خواهم كه اعمال گذشته خود را ترك ننمايم .

البته لازم به ذكر است كه چگونگي خريد جاريه مشهور به تكتم ( نجمه خاتون ) براي موسي بن جعفر عليه السّلام به گونه ديگري نيز در تاريخ بيان شده است كه ظاهراً با روايت قبلي منافاتي ندارد وشايد كه اين دو قول قابل جمع با يكديگر باشد و آن اين كه هشام مي گويد :

روزي امام موسي بن جعفر عليه السّلام از من پرسيدند : آيا خبر داري كه شخصي از برده فروشان مغربي به اينجا آمده است ؟

گفتم : خير . . خبر ندارم .

حضرت فرمودند : چرا آمده است ، بيا تا نزد او برويم ، سپس حضرت سوار بر مركب شد و من هم در معيّت آن حضرت به آن محلّ روانه شديم . وقتي به آن محل رسيديم متوجّه شديم كه مردي از بازرگانان مغرب آمده و غلامها و كنيزهاي زيادي آورده است .

حضرت خطاب به آن برده فروش فرمودند : كنيزان خود را به ما نشان بده و آن مرد هم 9 نفر از كنيزان خود را به حضرت عرضه كرد ولي حضرت هيچ يك از آن ها را انتخاب نكردند . و فرمودند : كنيزان ديگري بياور ، برده فروش گفت : كنيز ديگري ندارم ، حضرت فرمودند : تو باز هم كنيز داري و بايد آنها را عرضه كني .

گفت : به خدا قسم به غير از يك كنيز بيمار كنيز ديگري ندارم .

حضرت فرمودند

: همان را بياور ، ولي مرد برده فروش نپذيرفت ، لذا حضرت مراجعت نمودند . حضرت منصرف نشدند و روزي مرا به سوي او فرستاده و فرمودند : به هر قيمتي كه مطالبه كرد آن جاريه را براي من خريداري كن . وقتي كه پيش برده فروش رفتم و آن جاريه را خواستم ، قيمت سنگيني را مطالبه كرد . من هم قبول كردم وگفتم به اين قيمت خريدارم . او هم پذيرفت و گفت : او را به تو فروختم ولي بگو كه آن مردي كه ديروز با تو همراه بود چه كسي بود ؟

گفتم : مردي از بني هاشم .

گفت : از كدام گروه بني هاشم ؟

گفتم : بيش از اين چيزي نمي دانم .

گفت : آگاه باش كه اين كنيز را از دورترين بلاد مغرب خريدم و روزي زني از اهل كتاب اين جاريه را كه همراه من ديد سؤال كرد : اين جاريه را از كجا آوردي ؟ گفتم : براي خود خريده ام . گفت : سزاوار نيست كه اين كنيز نزد چون تويي باشد و بايستي كه اين جاريه براي بهترين اهل زمين باشد و زماني كه جاريه او شود ، پس از مدّت كمي فرزندي از او متولد شود كه شرق و غرب از او اطاعت كند و به همين ترتيب پس از مدتي علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام از او متولد شدند .

روايت شده كه وقتي كه موسي بن جعفر عليه السّلام نجمه خاتون را خريدند ، خطاب به گروهي از اصحاب فرمودند : به خدا سوگند كه من

اين جاريه را خريداري نكردم مگر به امر وحي الاهي ، اصحاب كيفيّت آن را سؤال كردند .

حضرت فرمودند : در خواب جدّ و پدرم عليهماالسّلام به نزد من آمدند وهمراه آنها تكه اي از حرير بود كه آن پارچه حرير را باز كردند ، ديدم پيراهني است و در آن صورت همين جاريه بود ، پس جدّ و پدرم فرمودند : اي موسي ، همانا از اين جاريه فرزندي برايت خواهد آمد كه بعد از تو بهترين اهل زمين است ، سپس مرا امر كردند كه هر وقت آن مولود مبارك به دنيا آمد ، نامش را علي بگذارم وفرمودند : بزودي خداوند متعال عدل و رأفت و رحمت را به وسيله او ظاهر مي نمايد ، پس خوشا به حال كسي كه او را تصديق نمايد و واي بر حال كسي كه او را دشمن داشته وانكار نمايد .

حال چيزي كه ممكن است به نظر هر خواننده يا محققّي برسد اين است كه جمع اين در روايت چگونه ممكن است ؟

در جواب مي توان گفت : شايد احتمال دارد چنين بوده كه موسي بن جعفر عليه السّلام ابتدا اين كنيز را براي مادر خود خريداري كرده و سپس حميده خاتون به مناسبت دستورالعمل رسول الله صلّي الله عليه واله در عالم رؤيا ، او را به فرزند خود موسي بن جعفر عليه السّلام بخشيدند و اين هم هيچ گونه مناقاتي با رؤياي موسي بن جعفر بين اين دو قول در اين صورت ممكن خواهد شد . والله اعلم بالصواب .

ويژگي هاي اخلاقي و علمي

چنانچه بيان شد ، علي ّ بن موسي الرّضا

عليه السّلام طبق مشهورترين اقوال در روز يازدهم ذي القعده الحرام سال 148 هجري در مدينه الرسول ديده به جهان گشودند و حدود 25 سال زير سايه پدر زندگي كردند و آنچه كه از روايات استفاده مي شود اين است كه حضرت اين مدّت از عمر شريف خود را در مدينه سپري كردند و گاهي براي انجام فريضه حج و زيارت خانه خدا به مكه مكرمه تشريف مي بردند .

چنانچه در تاريخ و روايات ذكر شده است ، حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام داراي سي و هفت اولاد پسر و دختر بودند و نقل شده كه ساير فرزندان آن حضرت از بزرگان و صاحبان كرامت بوده اند ، هم اكنون به عنوان امامزاده ها داراي ابنيه و بقاع متبركه بوده و در اطراف شهرها و روستاهاي ايران وعراق وغيره ، مظهر آثار و بركات و كرامات عديده اي هستند ، كه ازجمله آنها حضرت فاطمه معصومه سلام الله عليها در قم و ابراهيم بن موسي عليه السّلام در دولت آباد اصفهان حضرت احمدبن موسي مشهور به "شاه چراغ" در شيراز ، و اسماعيل بن موسي و ابراهيم و حمزه در ري و محمّدبن موسي عليه السّلام كه هر كدام از اينها چراغهاي هدايت و راهنمايان دين و مكتب اسلام بوده اند ، البته در بين فرزندان آن حضرت ، علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام ازهمه عالم تر و داناتر و از هر جهت برتر بودند كه در واقع جانشين پدر در امر امامت شدند .

مفضل بن عُمر مي گويد : بر ابي الحسن موسي بن جعفر عليه السّلام وارد شدم ،

درحالي كه فرزندش علي در دامان او بود و حضرت او را مي بوسيد واو را به دوش خود نهاده و به سينه مي چسبانيد و مي فرمود :

پدر و مادرم فداي تو باد ، چقدر تو خوشبويي ! چه ذات و سرشت پاك و پاكيزه اي داري ! چقدر فضل تو روشن و آشكار است !

من عرض كردم : فداي تو شوم ، همانا در دل من از اين فرزند مودّتي قرار گرفته كه براي هيچ كس به غير از او قرار نگرفته بود .

حضرت فرمود : اي مفضّل ، او نسبت به من به منزله من است نسبت به پدرم . ذُرِّيّةُ بَعضُها مِنْ بَعضٍ وَاللهَ سَميعُ عَليمٌ .

عرض كردم او بعد از شما صاحب اين امر ( امامت ) است .

حضرت فرمودند : آري ، كسي كه او را پيروي كند به راه صحيح هدايت مي شود و كسي كه از اونافرماني كند كافر خواهد شد .

وصيّت موسي بن جعفر عليه السّلام

وصيّت موسي بن جعفر عليه السّلام

بزنطي از خادم امام موسي بن جعفر عليه السّلام روايت مي كند ، زماني كه حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام را از مدينه به عراق بردند ، آن حضرت به فرزندش علي عليه السّلام فرمود : تا من زنده ام و خبر فوت من به تو نرسيده ، بايد هر شب در دهليزِ خانه بخوابي .

خادم مي گويد : من هر شب بستر علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام را در دهليزخانه مهيّا مي نمودم و آن بزرگوار بعد ازعشاء مي آمد و تا به صبح در دهليز مي گذراند ، چون صبح مي شد به

خانه تشريف مي برد و چند سال به همين منوال گذشت ، يكي از شبها كه بستر حضرت را مهيا نمودم تشريف نياوردند و خانواده هم از غيبت آن حضرت بي اندازه ناراحت بودند و ما هم از اين امر به وحشت افتاديم ، تا اين كه صبح طالع شد و آن بزرگوار تشريف آورده و به نزد امّ احمد ، بانوي حرم رفته و فرمودند : آن امانتي را كه پدرم نزد تو سپرده بود ، حاضر كنيد و به من تحويل دهيد .

امّ احمد كه اين سخن را شنيد ، شروع به گريه كرد و گريبان چاك زد وگفت : به خدا قسم كه سيد و آقاي من وفات نموده است .

حضرت او را تسلي داده تا اين كه از بي قراري و گريه و زاري او جلوگيري فرمود و دستور داد كه اين راز را بر كسي افشا مكن تا خبر به والي مدينه برسد ، سپس ام احمد ، امانت هايي را كه نزد خود داشت به علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام تحويل داد و عرض كرد : روزي كه پدرت مرا وداع نمود ، اين امانات را به من سپرده و به من امر فرمود : كسي را بر آن مطّلع مكن ، چون من وفات نمودم ، هر يك از فرزندان من كه نزد تو آمده وآن را ازتو مطالبه نمود به او تحويل بده و آگاه باش كه من در چنين وقتي وفات كرده ام .

علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام امانتها را گرفته و امر فرمودند كه خبر را پنهان نمايند تا

خبر به طور طبيعي منتشر شود .

از آن شب ديگر امام رضا عليه السّلام در دهليز خانه نخوابيد وبعد از چند روزي هم خبر شهادت موسي بن جعفر عليه السّلام رسيد و معلوم شد كه در آن شبي كه حضرت رضا عليه السّلام غيبت نموده ، از مدينه به بغداد رفته و تجهيز پدر خود را انجام داده است؛ سپس بعد از آن هم علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام با اهل بيت مراسم عزاداري و سوگوراي پدر بزرگوارشان را برپا نمودند .

امامت حضرت بعد از شهادت پدر بزرگوارش

امام علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام بعد از شهادت پدر گرامي اش در مدينه در مقام امامت و رهبري شيعيان ، عمر شريف خود را به نشر علم و فضيلت و طاعت وعبادت اِلاهي سپري نمودند ، و همواره نزديكان و اصحاب و دوستداران حضرت به ايشان مراجعه نموده و احكام و دستورات شرعي را سؤال مي كردند ، و از وجود پرفيض آن پيشواي دين كسب فيض مي نمودند .

عموماً امام علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام در مسجدالنّبي صلّي الله عليه و آله جلوس داشتند و مردم براي سؤالات و رفع مشكلات خود ، در آن مكان مقدّس به خدمت حضرت مشرف مي شدند؛ چنانچه از تاريخ و روايات استفاده مي شود ، ظاهراً تا زماني كه هارون الرشيد در قيد حيات بود ، تعرّضي به ساحت مقدّس آن حضرت نمي شد .

ابي صلت هروي مي گويد : از علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام شنيدم كه مي فرمود : من در روضه نبوي مي نشستم و علما در مدينه بسيار

بودند و زماني كه آنها در مسئله اي عاجز مي شدند ، به من اشاره مي نمودند و مسائل را به من ارجاع مي دادند و آن مسائل و مشكلات را حلّ مي كردم .

ابوالفرج در كتاب مقاتل الطالبيين مي نويسد : زمان حضرت رضا عليه السّلام شيعيان پشتگرمي و ظهور خاصّي يافته و تبليغ مي نمودند و خود حضرت نيز علناً تبليغ كرده و با واقفيّه احتجاج مي نمود .

قابل توجّه اين كه حضرت علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام در طول دوران امامت خود در مدينه پيوسته براي مراسم حجّ و زيارت خانه خدا به مكّه مكرّمه مشرف مي شدند و حتّي همان سالي كه حضرت روانه خراسان شدند نيز ، در مراسم حجّ حاضر شده و در اين سفر جواد الائمه عليه السّلام را نيز با وجود سن كودكي به همراه بردند ، چون حضرت در خانه خدا مشغول طواف وداع بودند ، حضرت جواد عليه السّلام بر دوش غلام بود ، و او حضرت جواد عليه السّلام را طواف مي داد ، وقتي كه حضرت جواد عليه السّلام به حجر اسماعيل رسيدند از دوش غلام پايين آمده و آثار غم و اندوه در چهره آن حضرت پديدار شد و مشغول دعا شدند وچون دعاي حضرت جواد عليه السّلام طولاني شد ، موفّق ( غلام امام رضا عليه السّلام ) عرض كرد : فدايت شوم ، برخيز تا برويم ، حضرت جواد عليه السّلام فرمودند : من اين محل را ترك نمي كنم تا وقتي كه خدا خواهد .

موفّق خدمت حضرت رضا عليه السّلام آمده و جريان را

بيان كرد ، علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام نزد فرزند خود آمده و فرمود : اي حبيب من ! برخيز ، حضرت جوادالائمه عليه السّلام عرضه داشتند : اي پدر ، چگونه برخيزم و حال آن كه شما خانه كعبه را وداع فرمودند كه ديگر به آن مراجعت نخواهيد كرد؛ سپس شروع به گريه نمودند .

به هر حال جوادالائمه عليه السّلام امر پدر را اطاعت نموده و از جاي برخاسته و همراه پدر روانه شدند .

دعوت مأمون از امام رضا عليه السّلام

دعوت مأمون از امام رضا عليه السّلام

از اقوال مورّخان و ظاهر روايات استفاده مي شود ، وقتي كه مأمون به خلافت رسيد و زمام امور را به دست گرفت ، به شكلي كه بر اطراف و اكناف كشور اسلامي تسلّط پيدا كرد ، پايتخت خود را در مرو قرار داد و زمامداري عراق را به حسن به سهل تفويض نمود؛ لكن در اطراف ممالك حجاز و يمن آثار فتنه و آشوب بلند شد؛ بعضي از سادات براي كسب خلافت ، عَلَمِ مخالفت بر افراشته و داعيه حكومت داشتند ، چون خبر در مرو به مأمون رسيد ، براي چاره جويي با وزير و مشاور خود فضل بن سهل ذوالرّياسيّن برادر حسن بن سهل مشورت نمود وبعد از مشورتها و تدابير فراوان ، تصميم مأمون بر آن شد كه علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام را از مدينه دعوت نمايد كه به مرو آمده و ايشان را وليعهد خود قرار دهد . به اين قصد كه ساير سادات را مهار كرده تا از او اطاعت نمايند و فكر خلافت را از اذهان خود بيرون كنند؛ لذا رجاء ابن ابي ضحاك را با

بعضي از نزديكان و خاصّان به سوي مدينه به خدمت آن حضرت فرستاد كه آن بزرگوار رابه سفر خراسان ترغيب نمايند .

زماني كه فرستادگان مأمون به خدمت حضرت رسيدند ، در درجه اول حضرت مكرّراً امتناع ورزيدند؛ ولي چون اصرار و پافشاري آنان از حد گذشت حضرت به جهت تقيّه آن سفر محنت بار را اجباراً پذيرفتند .

وداع با قبر شريف پيغمبراكرم صلّي الله عليه وآله

چون حضرت عزم سفر به مرو و خراسان نمودند براي وداع با جدّ بزرگوارشان رسول الله صلّي الله عليه وآله وارد مسجد النّبي شده و مكرّر با قبر حضرت وداع كرده و خارج مي شدند ، وسپس كنار قبر برمي گشتند وهر مرتبه صداي مبارك را به گريه بلند مي نمودند .

محول سجستاني مي گويد : من نزديك حضرت رفته و سلام كردم ، حضرت جواب دادند . پس حضرت را نسبت به سفر تبريك گفتم . حضرت فرمود : زيارت كن مرا؛ چرا كه همانا از جوار جدّم رسول الله صلّي الله عليه وآله خارج مي شوم و درغربت مي ميرم و دركنار هارون دفن مي شوم .

وداع با خانواده

وداع با خانواده

شيخ يوسف بن حاتم شامي ، يكي از شاگردان محقق حلّي ، در درّالنّظيم مي نويسد : گروهي از اصحاب امام رضا عليه السّلام روايت كرده اند كه آن حضرت فرمودند : زماني كه مي خواستم از مدينه به سوي خراسان رهسپار شوم ، خانواده خود را جمع كرده و امر كردم كه براي من گريه كنند تا گريه ايشان را بشنوم و دوازده هزار دينار در بين آنها تقسيم نمودم و به آنها گفتم كه ديگر بر نمي گردم؛ سپس پسر جواد الائمّه عليه السّلام را به مسجد رسول الله صلّي الله عليه وآله بردم و دست او را بر قبر گذاشتم و او را به قبر شريف چسبانيدم و از رسول الله صلّي الله عليه وآله محافظت او را مسئلت نمودم ، و تمام وكلا و نزديكان خود را به فرمانبرداري و اطاعت از دستورات او امر نمودم و از آنها خواستم

كه با او مخالفت نكنند و قائم مقامي او رابراي خود ، به آنها متذكّر شدم .

از مدينه به سوي مرو

حضرت علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام بعد از گذشت حدود 52 سال از عمر شريفشان و بعد از اين كه حدود 27 سال در مدينةالرّسول شيعيان را امامت و رهبري نمودند ، راهي سفر به سوي خراسان و مرو شدند .

سيّد بن طاووس ( متوفّاي 693ه_ ) در كتاب فرحةالغري روايت كرده : " زماني كه مأمون حضرت امام رضا عليه السّلام را از مدينه به خراسان طلب نمود ، حضرت حركت كرده و از مدينه به سوي بصره ، سپس به بغداد رهسپار شدند" .

صنيع الدوله صاحب كتاب "تاريخ مطلع الشمس" مي گويد : آنچه از مسير حضرت معلوم شده ، آن است كه ازبصره به اهواز و قسمت عرب نشين ايران رفته ازآنجا به فارس وشهر ارجان ( بهبهان كنوني ) حركت كرده و آن گاه از خاك اصفهان عبورنموده و ازهمين مسيري كه دشت آهوان و كوه ميامي در آن واقع است به شهر نيشابور نزول اجلال فرمودند .

نگارنده كتاب تاريخ نايين مي نويسد : ظاهراً خط سير حضرت بعد از اين كه از مدينه به بصره رفته و از ارجان و فارس گذشتند ، چنين است كه از اهواز و رامهرمز و بهبهان و كهكيلويه و شلمزار ( كه از توابع چهارمحال است ) و كروند ( ازمناطق اطراف نجف آباد اصفهان ) و قهپايه ( كوهپايه اصفهان ) و نايين و انارك و بيابانك و خور و راه كوير ( طبس ) و سمنان و آهوان و

دامغان و شاهرود و ميامي و مياندشت و الحاق ( الحق ) و عباس آباد و سبزوار ونيشابور و دهسرخ و طُرق و مشهد ( سناباد ) به سرخس و مرو ، رهسپار شده اند .

شيخ صدوق از رجاء بن ابي ضحاك روايت كرده كه گفت : مأمون مرا فرستاده تا حضرت رضا عليه السّلام را ازمدينه به مرو آورم و امر كرد كه آن جناب را از بصره و اهواز و فارس حركت دهم و از طريق قم عبور ندهم و نيز امر كرد آن جناب را در شب و روز محافظت كنم تا به او برسانم و من ازمدينه تا مرو خدمت آن حضرت بودم و به خدا سوگند ، مردي را در تقوا و كثرت ذكر خدا در جميع اوقات و شدّت خوف از حق تعالي مانند آن حضرت نديدم .

در بصره

ابن علوان مي گويد : شبي در خواب ديدم كه شخصي مي گويد : رسول الله صلّي الله عليه وآله به بصره آمده و در خانه اي وارد شدند؛ در خواب به سوي حضرت شتافتم و حضرت را ديدم كه همراه اصحابشان نشسته و طبقي ازخرما در پيش روي دارند .

رسول الله صلّي الله عليه وآله مقداري خرما به من مرحمت نمودند و چون شمردم تعداد خرماها هيجده عدد بود ، وقتي از خواب بيدارشدم وضو گرفته و نماز گزاردم؛ سپس آمدم آن محل را كه در خواب ديده بودم شناسايي كردم ، به همان گونه كه در خواب مشاهده كردم ، پس ازمدّتي شنيدم : علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام به بصره وارد شدند ، به

زيارت حضرت مشرّف شدم ، اتفاقاً حضرت درهمان منزل نزول اجلال فرمودند كه چندي قبل در خواب ديده بودم و حضرت را ديدم كه همچون جدّ بزرگوارش طبقي از خرما درپيش رو دارند و مقداري به من مرحمت فرمودند . هنگامي كه شمردم ديدم هيجده عدد بود .

عرض كردم : اي فرزند پيامبر ! ممكن است بيشتر عطا بفرماييد ؟

فرمودند : اگر جدّم رسول خدا صلّي الله وعليه وآله بيشتر داده بود من هم مي دادم .

در اهواز

از تاريخ و روايات استفاده مي شود ، زماني كه كاروان حضرت به اهواز رسيد ، ظاهراً به لحاظگرمي هواي تابستان و مشقّت سفر ، كسالتي بر حضرت عارض شد و از طرفي ابوهاشم جعفري كه ازاهالي ايدج ( يكي از دهات اهواز ) بود ، شنيد كه حضرت رضا عليه السّلام به اهواز تشريف آورده اند ، لذا او از محل خود به اهواز آمده و خدمت امام عليه السّلام مشرف شد و خود را معرفي نمود .

امام عليه السّلام به او فرمودند : براي من طبيبي حاضر كن ، من طبيبي خبر نمودم . حضرت نام گياهي را با مشخصات و نشانه هاي آن ذكر فرمودند وآن را از طبيب طلب نمودند . طبيب گفت : به غير از شما كسي را نمي شناسم كه نام اين گياه رابداند . ازكجا شما اين گياه را شناخته ايد ؟

در اين فصل تابستان كه اين گياه يافت نمي شود ، امام عليه السّلام فرمودند : پس كمي نيشكر بياوريد .

طبيب گفت : اين يكي از آن گياه اول شگفت آورتر است ،

چراكه تابستان اصلاً موسم نيشكر نيست .

حضرت فرمودند : هر دو گياه درهمين فصل تابستان يافت خواهد شد . به فلان محلي كه خرمن گاه است برويد درآنجا مردي سياه پوش را مي يابيد ، پس از او بپرسيد كه نيشكر و فلان گياه در كجاست ؟ او به شما خواهد گفت .

ابوهاشم مي گويد : ما طبق دستور امام عليه السّلام به آن محل رفته و آن مرد را يافتيم و از او گياه مخصوص ونيشكر را مطالبه كرديم ، او كه مقداري از آن دو گياه را به عنوان بذر براي سال آينده نگهداري كرده بود به ما نشان داده و ما گرفتيم و به خدمت امام عليه السّلام برگشتيم .

طبيب از ديدن آن تعجب كرد كه چگونه دراين فصل اين گياهان پيدا شد ، سپس طبيب از ابوهاشم جعفري سؤال كرد : اين شخص فرزند كيست ؟

گفت : فرزند سيد پيامبران است .

طبيب گفت : حقيقتاً بعضي از كليدهاي نبوّت را در دست دارد ، كنايه از اين كه همانا داري معجزات نبوت وكارگشايي پيامبران است .

در شهر قم

وقتي حضرت به قم رسيدند و داخل شهر شدند ، اهل قم به استقبال آن حضرت آمدند و براي ميهماني كردن حضرت با هم مخاصمه كردند و هر كدام مايل بودند كه حضرت بر او وارد شوند .

حضرت فرمودند : شتر من مأمور است ، و هر كجا فرود آيد من همان جا وارد مي شوم؛ لذا شتر آمد تا كنار خانه اي خوابيد . صاحب آن خانه در شب آن روز در خواب ديده بود كه امام

رضا عليه السّلام فردا ميهمان او خواهد شد؛ سپس از اين مكان آثار و بركاتي ظاهر شد . مقام بلندمرتبه اي پيدا كرد . و هم اكنون به صورت مدرسه اي در آمده است .

البته بعضي قائلند كه حضرت به شهرقم داخل نشده اند ، به دليل اين كه مأمون به فرستادگان خود دستور داده بود كه حضرت را به شهرهاي كوفه و قم داخل نكنند ، به خاطراين كه شيعيان حضرت در اين دو شهر زياد بودند .

عبور از اصفهان

بنابر خبري كه در فوائد الرضويّه ذكر شده و همان طوري كه در مطلع الشمس ، مسير امام علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام را ازمدينه تا مرو برسي نموده ، ظاهراً شهر اصفهان نيز ازمناطقي است كه حضرت در طول مسير از آن عبور نموده و با قدوم مبارك خود آن را مزين نموده اند و حضرت با گذشتن از مسير كوهپايه ، رهسپار نايين شده اند .

آن چنان كه درتاريخ نوشته شده است شخصي از مردم كرمنه ( يا كَروَن كه از توابع نجف آباد اصفهان است ) در اين سفر ساربان و شتردار حضرت بود . او در آن محدوده از حضرت اجازه مرخّصي خواست وعرض كرد مرا به مطلبي از خط مبارك خود مفتخر فرماييد تا بدان تبرّك جويم و با توجه با اين كه او شخصي از اهل تسنّن بود ، حضرت شرحي را بدين مضمون مرقوم فرمود و به او دادند :

" كُنْ مُحِبّاً لآلِ مُحَمَّد وَ اِنْ كُنتَ فاسِقاً وَمُحِبّاً لُمحبيهِمْ وَاِنْ كانُوا فاسِقينَ " .

" دوستدار فرزندان رسول خدا باش ، گرچه

فاسق باشي ، و دوستدار دوستداران ايشان ، اگر چه فاسق باشند" .

بعد از آن اضافه فرمودند :

" قالَ اَبُوذَر ، رَضِي َ اللهُ عَنْهُ : قالَ لي رَسُولُ اللهِ صلّي الله عليه وآله : يا اَباذر ، اُوصيكَ فَاحْفَظْ ، لَعَلَّ اللهَ اَنْ يَنْفَعَكَ بِهِ ، جاوِرِ الْقُبورَ تَذَكَّرْ بِها الاخِرَة ، وَ زُرها احياناَ بِالنّهارِ وَلا تَزُرْها باللَّيلِ " .

ابوذر غفاري گفت : رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمودند : اي ابوذر ، تو را وصيّتي مي نمايم ، پس بر آن محافظت نما ، شايد كه خداوند متعال به واسطه آن تو را سودي برساند .

بر قبرها گذر كن كه به واسطه آن يادي از آخرت كني و آن قبور را حتّي الامكان روزانه زيارت كن و شبانگاهان زيارت مكن .

قابل توجه است كه صاحب كتاب تاريخ نايين دو محل را در شهر اصفهان معرّفي مي كند كه جاي قدم مبارك حضرت علي ّ بن موسي الرّضا عليه السّلام و به عنوان قدمگاه آن حضرت مي باشد و لكن در اين مورد اختلاف است .

عبور از شهر نايين

يكي ديگر از مناطقي كه طبق مستندات تاريخي در مسير عبور كاروان حضرت رضا عليه السّلام بوده است ، محدوده شهر نايين است و قابل توجه است كه يكي از قصبات ودهات نايين كه در فاصله يك فرسخي از شهر واقع شده ، بافران مي باشد كه مسجد جامع معتبري در آن مي باشد ، بين بافران و نايين درختي پابرجا است كه بسيار مورد تقديس اهالي است ، اين درخت را به زبان محلّي ( سيس ) وهمچنين (

موم رضا ) يعني ( درخت امام رضا عليه السّلام ) مي نامند . و در ايّام بيست ويكم ماه مبارك رمضان و عاشورا ، جمعيت زيادي به آن محل مي آيد و دست به توسل زده و حوائج خود را مي طلبند و برگهاي آن درخت را براي تبرّك به خانه هاي خود مي برند؛ چون اثرات معجزه آسايي از آن درخت ظاهر شده است .

ورود به نيشابور و حديث سلسلةالذهب

زماني كه حضرت در ادامه مسير وارد نيشابور شدند ، دو نفر از پيشوايان كه يكي از آن ها ابوزرعه و ديگري محمّد بن اسلم نام داشت و از حافظين احاديث شريف رسول الله صلّي الله عليه وآله به شمار مي آمدند ، به حضور آن حضرت مشرف شده وعرض كردند : شما را به حقّ پدران پاك و گذشتگان كرامتان قسم مي دهيم كه صورت مبارك خود را براي ما نمايان كني و حديثي از پدران خود از جدّ بزرگوارت براي ما نقل كني كه ما بدين واسطه به ياد شما باشيم ،

حضرت اشتر خود ار متوقف نمود وچهره مبارك نمايان كرد و چشمهاي مردمي كه در انتظار آن حضرت بودند به جمال حضرت منوّر گرديد و عده اي از مردم فرياد مي كشيدند و گروهي مي گريستند و بعضي گريبان چاك زده و خود را به خاك مي انداختند . تا نيمه روز مردم در همين حال وشور بودند . آن روز مردم به قدري گريه كردند و اشك ريختند كه اگر جمع مي شد چون نهر جريان پيدا مي كرد . نمايندگان مردم و قضات فرياد كشيده مي گفتند : اي مردم گوش

دهيد و فرا گيريد ، فرزند پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله را آزار ندهيد . ساكت باشيد .

بالاخره همه مردم ساكت شدند تا حضرت رضا عليه السّلام حديث را بيان كنند .

در آن روز براي نوشتن اين حديث سلسلةالذهب علاوه بر آن تعداد كثيري كه اين حديث را حفظنمودند ، 24هزار قلمدان كشيده شده و ( به لحاظوسعت جمعيت چون ظاهراً صداي حضرت مستقيماً به همه مردم نمي رسيد ) ابوزرعه و محمّد بن اسلم كلمات اين حديث را براي مردم بازگو كرده و به مردم منتقل مي نمودند . وحضرت رضا عليه السّلام حديث را از پدران خود از قول رسول الله صلّي الله عليه وآله از جبرئيل و از خداوند متعال كلمه به كلمه بيان فرمودند :

" كَلِمَةُ لااله اِلاَّاللهُ حِصْني فَمَن قالَها دَخَلَ حِصْني وَمَن دَخَلَ حِصْني اَمِنَ مِنْ عَذابي" .

كلمه " لا اِله اِلاَّاللهُ " حصار و قلعه مستحكم من است ، پس كسي كه اين كلمه را بگويد در حصار من داخل شده است و كسي كه در حصار من داخل شود از عذاب من درامان است .

وچنين روايت كرده اند كه وقتي حضرت اين حديث قدسي را براي مردم نيشابور بيان كردند و به راه افتادند ، سپس برگشته و اضافه كردند :

" بِشُرُوطِها وَاَنا مِنْ شُرُوطَها " .

يعني كلمه " لااله الاَّالله " كه حصن حصين اَلاهي است شروطي دارد واز جمله آن شرطها علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام هستند .

معناي شرط بودن امام رضا عليه السّلام اين است كه هر كس ايمان به ولايت و امامت علي

ّبن موسي الرّضا عليه السّلام اين است داشته باشد ، مسلمان واقعي است ، چرا كه در بين فرقه ها و مذاهب مختلف اسلامي تنها آن فرقه اي كه اعتقاد به علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام دارند شيعه دوازده امامي محسوب مي شود و در بين مسلمانان هيچ مذهبي نيست كه در آن ايمان به امامت و ولايت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام داشته باشند ولي دوازده امامي نباشند .

بنابراين ، قلعه و مانع بودن كلمه طيّبه " لااِلهَ اِلاَّ اللهُ " از عذاب اِلاهي فقط مربوط به شيعيان و منحصر به آنهاست و همان طوري كه اگر كسي قائل به اين كلمه طيّبه باشد ، ولي ايمان به رسول الله صلّي الله عليه وآله نداشته باشد ، براي او ثمره اي ندارد ، همچنين اگر كسي معتقد به جانشينان رسول الله صلّي الله عليه وآله به صورت كامل نباشد و قائل به كلمه طيّبه "لااِلهَ اِلاَّ الله" باشد ، اين كلمه براي او حاصلي نخواهد داشت ، چرا كه " لااِلهَ اِلاَّ الله" گفتن او قولي بدون محتوا و ادّعايي بدون ايمان واقعي است و اين است معناي اين كه علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام فرمودند :

" بِشُرُوطِها وَاَنا مِنْ شُرُوطَها " .

قابل توجّه است كه اباصلت هروي روايت مي كند : وقتي كه از حضرت درباره شهادت به"لااِلهَ اِلاَّ الله" سؤال شد كه يقين و اخلاص در آن چيست ؟

حضرت فرمودند : "طاعَةُ اللهِ وَطاعَةُ رَسُولِ اللهِ صلّي الله عليه وآله ، وَ وِلايَةُ اَهْلِ بَيْتِهِ عليهم السّلام" .

يعني : "اطاعت خدا واطاعت رسول خدا

صلّي الله عليه وآله و ولايت اهل بيت آن حضرت" .

حسن ختام اين بخش روايتي است كه علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام از قول جبرئيل نقل كردند كه :

"يَقُول اللهُ عَزَّوَجَلَّ : وِلايَةُ عَلي بْنِ اَبي طالِب حِصْني فَمَن دَخَلَ حِصْني اَمِنَ مِنْ عَذابي" .

يعني : "خداوند عزّ وجلّ مي فرمايد : ولايت علي بن ابي طالب عليه السّلام قلعه و حصار من است ، پس كسي كه داخل اين قلعه شود از عذاب من در امان است .

پس آنچه ، از مجموع اين بحث و فرمايش امام علي بن موسي الرّضا عليه السّلام نتيجه گيري مي شود ، اين است كه نشانه خلوص در كلمه توحيد ، اطاعت از خدا و رسول خدا و ولايت اهل بيت آن حضرت عليهم السّلام است و درنهايت كلمه طيّبه "لااِلهَ اِلاَّ اللهُ"؛ يعني حصن حصين اِلاهي ، در ولايت امام علي بن ابي طالب عليه السّلام خلاصه مي شود .

كاشت درخت بادام

شيخ صدوق رحمه الله در ضمن روايتي بيان مي كند كه در نيشابور در خانه اي كه حضرت در آن فرود آمدند درخت بادامي را غرس نمودند ، و زماني كه آن بادام درختي بارور شد و پس از مدّتي كه مردم نسبت به جريان درخت مطلع شدند از بادام آن درخت براي استشفاء استفاده مي نمودند و هر كسي كه دچار مرضي مي شد و از ميوه آن درخت مي خورد شفا مي يافت مثلاً كسي كه به چشم درد مبتلا مي گرديد و از آن بادام برچشم خود مي گذارد شفا مي گرفت و هر زن بارداري كه وضع

حمل بر او دشوار مي شد واز بادام آن درخت مي خورد دردش تخفيف پيدا كرده و در همان ساعت مي زاييد و حتّي براي درد حيوانات هم شفابخش بود .

ساخت حمّام و فعال نمودن چشمه

نيز در باب معجزات امام علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام در مدّت اقامت در نيشابور چنين روايت شده كه در يكي از محله هاي نيشابور به نام قزويني ، حضرت حمامي بنا كردند ، كه فعلاً به نام حمام حضرت رضا عليه السّلام مشهور است و ضمناً در همين محله چشمه اي بود كه آب آن بسيار كم بود و حضرت رضا عليه السّلام شخصي را امر كردند كه آب آن را بيرون كشيد تا اين كه آب آن چشمه به قدري زياد شد كه نزديكي آن چاه حوضي را تشكيل دادند كه به عمق چند پله پايين مي رفت .

حضرت رضا عليه السّلام اين عمل را انجام دادند ، مردم هم به آن بزرگوار تأسّي كرده؛ با آب آن حوض غسل مي كردند و از آب آن براي تبرك مي آشاميدند و نزديك آن حوض نماز مي خواندند و در آنجا دعا كرده و حوائج خود را از خدا مي خواستند و حوائج آن ها روا مي شد و آن چشمه را كهلان مي نامند .

ظاهراً اين منطقه همان قدمگاه كنوني است ، كه در حاشيه نيشابور واقع شده است و در آنجا بقعه اي بنا شده كه در آن تخته سنگي حفظمي شود كه جاي قدم مبارك حضرت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام بر روي آن كنده شده و الان محل رفت وآمد عاشقان آن حضرت مي

باشد .

عبور از دهسرخ

عبدالسّلام هروي روايت مي كند : وقتي كه امام علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام از نيشابور به سوي مرو خارج شدند ، به دهسرخ ( كه دهي است كه ما بين نيشابور ومشهد ) رسيدند . شخصي خدمت حضرت عرض كرد : يابن رسول الله آفتاب رو به زوال است و ظهر شده ، آيا نماز نمي گزاريد ؟

حضرت ( از مركب ) فرود آمده و فرمودند : آب حاضر كنيد .

عرض شد : آب همراه ما نيست . لذا حضرت به دست خود مقداري از زمين را كنده و در آن چشمه آبي ظاهر شد ، پس حضرت وضو ساختند و كساني كه همراه با آن حضرت بودند نيز وضو گرفتند .

لازم به ذكر است كه شيخ صدوق مي نويسد : " هم اكنون نيز آثار آن چشمه درآن محل باقي است" .

عبور از سناباد

وقتي كه حضرت داخل سناباد شدند ، به كوهي كه سنگتراشان از آن ديگ سنگي مي تراشيدند ، تكيه زده ودعا كرده فرمودند :

" اَللّهُمَّ انْفَعْ بِهِ وَبارِك فيما يُجْعَلُ ( فيهِ وَ ) فيما يُنْحَتُ مِنْهُ " .

خداوندا ، اين كوه را پرسود ونافع قرار بده و به آنچه كه ازآن مي تراشند ودرآن قرار مي دهند بركت عطا فرما .

با اين كه حضرت كم خوراك و كم غذا بودند ، دستور فرمودند كه ديگهايي از سنگ آن كوه بتراشند وغذاي حضرت را درداخل آن بپزند .

پس با اين كار از آن روز مردم نسبت به منافع اين كوه و سنگ آگاه شدند و بركات دعاي حضرت در آن ظاهر شد

.

حضور در خانه حميدبن قحطبه در سناباد

حضرت در سناباد به خانه حميدبن قحطبه رفته و به قبّه اي كه در آن قبر هارون الرشيد بود داخل شدند و با دست مبارك خطّي كشيد و فرمودند : اين جا تربت من است كه درآن دفن خواهم شد و خداوند متعال بزودي اين مكان را محل رفت وآمد شيعيان و محبّين من قرار خواهد داد ، به خدا قسم هيچ زائري از آنها مرا زيارت نمي كند و بر من سلام نمي دهد ، مگر اين كه آمرزش و رحمتِ الاهي به واسطه شفاعت ما خانواده بر او واجب مي شود؛ سپس حضرت روبه قبله كرد و چند ركعت نماز به جاي آورده و دعاهايي خواندند و هنگامي كه فارغ شدند ، سجده اي طولاني نموده كه من پانصد ذكر آن حضرت را شمردم؛ سپس برنامه حضرت تمام شد و كاروان از سناباد خارج شد و پس از آن ، از طريق سرخس به مرو رسيد .

ورود به مرو ( پايتخت مأمون )

پايتخت كه در انتظار ورود علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام بود به دستور مأمون آذين بسته شده بود و روز دهم شوال كه كاروان حضرت به مرو نزديك مي شد ، خبر به مأمون رسيده و او همراه با فضل بن سهل و گروهي از امرا و بزرگان بني عباس براي استقبال به چند فرسخي مرو رفته و با احترامات فروان حضرت را به شهر مرو وارد كردند و دستور داد كنار خانه خود منزلي براي حضرت آماده كردند كه به وسيله دري به خانه خود ارتباط داشت و همچنين ساير وسايل و مقدمات رفاه و آسايش را براي حضرت آماده كرد .

مذاكرات مأمون با علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام

مأمون پس از چند روزي كه به عنوان استراحت و رفع خستگي راه سپري شد ، با حضرت مذاكراتي داشت كه درآن گفتگوها ، خلافت را به صورت تمام و ناتمام به حضرت پيشنهاد نمود ، ولي امام عليه السّلام از پذيرفتن آن شديداً خودداري نمودند .

قابل توجّه اين كه فضل بن سهل با شگفتي گفت : هيچ گاه مثل آن روز خلافت را بي ارزش و خوار نديدم كه مأمون به علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام اصرار واگذاري آن را مي كرد و امام عليه السّلام شديداً از قبول آن خودداري مي نمود .

اولين مذاكرات مأمون وعلي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام به اين نحو بود كه خدمت حضرت عرض كرد : يابن رسول الله ، من نسبت به فضل و علم و تقوا و پرهيزگاري و عبادات تو مطلع هستم و شما را نسبت به خلافت سزاوارتر و اولي تر از خود مي دانم .

حضرت فرمودند : من به بندگي خدا افتخار مي كنم و به واسطه زهد در دنيا اميد نجات از شرور دنيا را دارم و به واسطه پرهيز از محرمات اميدوارم به غنيمتهاي آخرت نائل شوم و به واسطه فروتني در دنيا ، عزّت نزد خداوند متعال را اميدوارم ، سپس مأمون خدمت حضرت عرض كرد : ولي من صلاح مي بينم كه خود را از خلافت بر كنار كرده و خلافت را به شما واگذار كنم و خود با تو بيعت كنم .

حضرت فرمودند : اگر چنانچه اين خلافت از آنِ تو است و خداوند براي تو قرار داده است ، پس براي تو جايز نيست كه لباسي را كه خداوند به تو پوشانيده است درآورده و به ديگري بپوشاني و اگر چنانچه خلافت حقّ تو نيست و شأن تو نبوده ، جايز نيست آنچه را كه از تو نيست به ديگري تفويض نمايي .

مأمون عرض كرد : يابن رسول الله ! شما ناگزيري كه اين امور را بپذيري .

حضرت فرمودند : من هرگز به ميل خود چنين كاري را قبول نمي كنم .

مأمون هم چند روزي دراين پيشنهاد خود كوشش كرده و اصرار مي نمود تا اين كه ديگر ازاين امر مأيوس شده و به حضرت عرض كرد : حال كه خلافت را نمي پذيري و مايل به بيعت كردن من نيستي ، پس وليعهد من باش تا اين كه بعد از من خلافت نصيب تو باشد .

حضرت در جواب او فرمودند : به خدا قسم ، پدرم از قول پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السّلام و ايشان از رسول

الله صلّي الله عليه وآله مرا خبرداد كه همانا من قبل از تو ( خطاب به مأمون ) از دنيا مي روم ، در حالي كه مظلومانه به واسطه سمّ كشته مي شوم . ملائكه آسمان و زمين بر من گريه مي كنند و در ديار غربت در كنار هارون الرشيد دفن خواهم شد .

پس مأمون گريه كرد و گفت : يابن رسول الله ! ، در حالي كه من زنده ام چه كسي تورا مي كشد ؟ و يا مي تواند سوء قصدي نسبت به شما داشته باشد ؟

پس حضرت فرمودند : همانا اگر مي خواستم بگويم چه كسي مرا مي كشد ، مي گفتم .

مأمون عرض كرد : يابن رسول الله ! آيا مي خواهي با اين صحبتها خود را فارغ و اين امر را از خود منع نمايي ، براي اين كه مردم بگويند تو نسبت به دنيا تقوا داري ؟

حضرت فرمودند : به خدا سوگند ، از وقتي كه پروردگارم مرا خلق كرده دروغ نگفته ام ، و به خاطر دنيا ، نسبت به دنيا زاهد نشده ام و همانا من مي دانم كه توچه قصدي داري .

مأمون گفت : ( اگر مي داني بگو كه ) من چه قصدي دارم ؟

حضرت فرمودند : اگر بگويم درامان هستم ؟

مأمون گفت : شما درامان هستيد .

حضرت فرمودند : تو قصد داري كه به اين واسطه ( يعني پيشنهاد ولايت عهدي ) مردم بگويند : علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام زهد و بي اعتنايي نسبت به دنيا نداشته ، بلكه دنيا به او زهد

و بي اعتنايي دارد و آيا نمي بينيد كه چگونه ولايتعهدي را به خاطر طمعي كه به خلافت داشت پذيرفت ؟

پس مأمون غضبناك شده و گفت : شما همواره به من چيزهايي نسبت مي دهيد كه نسبت به آن اكراه دارم و يا ازقدرت من ايمن شده ايد ، پس به خدا سوگند ياد مي كنم ، اگر ولايتعهدي را پذيرفتي كه هيچ ، و گرنه تو را به آن مجبور مي كنم؛ اگر قبول كرديد كه هيچ ، و گرنه گردنت را مي زنم .

حضرت فرمودند : به تحقيق خداوند متعال مرا نهي فرموده كه خود را به دست خود در مهلكه بياندازم ، پس اگر وضعيّت چنين است ، هر چه مي خواهي بكن . من اين پيشنهاد ( ولايت عهدي ) را مي پذيرم به شرط اين كه كسي را نصب نكنم ، و كسي را از مقامش بركنار نكنم ، و هيچ رسم و سنّتي را نقض نكنم ، و دورادور در امور مشورت داشته باشم .

پس مأمون با اين شرايط راضي شد و با وجود اين كه حضرت رضا عليه السّلام نسبت به اين امر كراهت داشت ، حضرت را ولي عهد خود قرار داد . سپس جشن ولايتعهدي علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام را به صورت جشني مفصّل و ملوكانه برپا نمود . كليّه سران و بزرگان و درباريان و مردم را امر به بيعت با حضرت نمود . خطبا و گويندگان را دستور داد كه علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام را به مردم معرّفي و از آن حضرت تجليل نمايند و همچنين دستور

داد سكّه اي رايج را به نام مبارك حضرت رضا بزنند و در نهايت تمام نيروهاي خود را به كارگرفت كه ولايتعهدي ِ حضرت را به خاطر هدفي كه داشت ، در جامعه و مناطق مختلف بزودي منعكس كند .

نماز عيد

دراواخر ماه مبارك رمضان سال 202 هجري ، مأمون ضمن پيامي از حضرت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام تقاضا نمود كه نماز عيد فطر را آن بزرگوار امامت كنند . امام عليه السّلام درجواب پيام او متذكّر شدند كه من به هنگام قبول ولايتعهدي شرط نمودم كه در هيچ يك از امور رسمي دخالتي نداشته باشم و به همين سبب از اين كار نيز مرا معاف كنيد .

مأمون عرض كرد : همانا مي خواهم به اين واسطه شما را به مردم معرّفي كنم و فضل شما را مشهور نمايم ، به خاطر اين كه مأمون بر اين امر اصرار زياد كرد ، حضرت فرمودند : اگر مرا معاف كنيد ، پيش من مطلوبتر است و اگر معاف نكنيد ، براي نماز همان گونه خارج مي شوم كه رسول الله صلّي الله عليه وآله وعلي عليه السّلام خارج شدند .

مأمون عرض كرد : به هرشكلي كه مي خواهيد خارج شويد مانعي ندارد .

از طرفي مأمون ، تمام لشكريان و اهل شهر را امر كرد كه سواره بر در خانه امام رضا عليه السّلام حاضر شوند .

لذا تمام خلق از مرد و زن ، و پير و جوان در راهها و بر بامها اجتماع كردند و انتظار خروج آن حضرت را داشتند . و ملازمان به خصوص فرماندهان و لشكريان به

صورت سواره بر در خانه حضرت حاضر شدند و ايستادند تا آفتاب طلوع كرد .

پس امام عليه السّلام درمنزل غسل نموده و لباس پوشيدند و عمامه اي را از جنس پنبه بستند ويك طرف ازعمامه را بر سينه مبارك و طرف ديگر آن را در ميان دو كتف مبارك قرار دادند و بوي خوش استعمال نمودند و عصا بر دست گرفته و به همراهان فرمودند : آنچه من انجام مي دهم ، شما هم انجام دهيد ، بعد حضرت قبل از اين كه از خانه خارج شوند ، پاي خود را برهنه كرده و شلوار را تا نصف ساق پاي مبارك بالا كشيدند و لباس خود را جمع نمودند . پس كمي پيش رفتند و سر مبارك را به طرف آسمان بلند كرده و تكبير گفتند . همراهان حضرت نيز تكبير گفتند و با همين هيأت بر درخانه آمدند . وقتي امرا و لشكريان بر خلاف انتظاري كه داشتند حضرت را بدين صورت ديدند ، ناخواسته بر زمين افتادند . بعضي از آنها فوراً با چاقو بند كفشها را بريده و مانند حضرت پا برهنه شدند و حضرت تكبير گفته و جميع مردم همراه حضرت تكبير مي گفتند و چنان خيال مي شد كه همانا آسمان و زمين و ديوارها در جواب با او همراهي مي كنند و در مرو با گريه و ضجّه مردم ، انقلابي به وجود آمد به واسطه آنچه كه مردم ديدند و تكبير حضرت را شنيدند .

اين خبر به مأمون رسيد و فضل بن سهل به او گفت : اگر امام بدين صورت به مصلّي برسد ، فتنه

بزرگي درميان مردم رخ خواهد داد و ترس آن هست كه خون ما را بريزند . مأمون شخصي را به سوي حضرت فرستاده و عذرخواهي كرد كه ما شما را به زحمت انداختيم و نمي خواستيم كه شما به مشقّت بيفتيد ، پس شما مراجعت كنيد و همان كسي كه قبلاً براي مردم نماز مي گزارد امروز نيز مردم را امامت مي كند؛ لذا حضرت بي درنگ كفشهاي خود را طلب نموده و پوشيدند و بر مركب سوار شدند و برگشتند .

درآن روز اختلاف و غوغاي شديدي در بين مردم به راه افتاد و نماز منظّمي بپا نشد .

نماز باران

در يكي از سالهاي ولايتعهدي علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام خشكسالي خراسان رافرا گرفت و مدّتي باران نباريد به گونه اي كه مردم هراسان و وحشتزده بودند؛ بعضي هم از اين جريان سوء استفاده نموده و احياناً آن را به بدشگوني قدم و پذيرفتن ولايتعهدي امام عليه السّلام تعبير نمودند .

در چنين موقعي مأمون ازحضرت رضا عليه السّلام درخواست كرد كه نماز استسقا بخواند و از خداوند متعال طلب رحمت نمايد .

حضرت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام پذيرفته و دستور فرمودند؛ كه مردم سه روز روزه بگيرند و روز سوم كه روز دوشنبه بود با جمعيت انبوهي به بيابان رفتند و بر منبري قرار گرفته و دست به دعا برداشته و عرض كردند : بار پروردگارا تو حقّ ما اهل بيت را بر مردم بزرگ و با اهميّت شمردي و همان گونه كه دستور داده اي آنها به ما دست توسل زده و اميدوار فضل و رحمت تو هستند و

چشم به احسان و نعمت تو دارند . پروردگارا باران رحمت بر آنان نازل فرما و دراين عنايت خود ، تأخير مفرما ، مگر به اندازه اي كه مردم به خانه هاي خود بازگردند .

يكباره آسمان دگرگون شد و قطعات ابر به يكديگر رسيد و بلافاصله پس از اين كه مردم به خانه هاي خود رسيدند ، صداي غرّش رعدوبرق برخاست و باران بسياري باريد و همه جا را سيراب كرد .

بعد از دعاي باران و نزول رحمت الاهي به بركت دعاي حضرت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام بعضي از افراد حسود و منافق صفت به مأمون اعتراض كردند كه چرا راضي شدي به ولايتعهدي علي ّ بن موسي الرضا عليه السّلام كه خلافت و حكومت از آل عباس جدا شده و به دست آل علي بيفتد ؟

وقتي مأمون از اين اتّفاق اظهار پشيماني كرد ، يكي از حاضرين به نام حميدبن مهران گفت : امر علي بن موسي الرّضا عليه السّلام را به من واگذار كن تا ضعف او را در ولايتعهدي به او ثابت كنم . مأمون گفت : هيچ چيز نزد من مطلوبتر از اين نيست .

حميد بن مهران گفت : علما و قضات و موجّهين مملكت را دعوت كنيد؛ لذا مأمون شخصّيتها را دعوت كرد و در مجلس مفصّلي كه ترتيب داده بود ، حاضر شدند و اطراف مجلس نشستند . حضرت رضا عليه السّلام نيز در جايگاه خود نزول اجلال نمودند . حميد بن مهران خطاب به حضرت عرضه داشت : مردم در حقّ شما زياده روي مي كنند و اگر شما نسبت به آن

مطّلع شويد ، حتماً بيزاري خواهيد نمود . مثلاً شما با عده اي از مسلمين براي باريدن باراني كه دراين موسم معمول بود دعا كرده ايد و بعد از اين كه باران نازل شد ، مردم اين قضيّه را به عنوان معجزه اي از شما قلمداد كردند و حال آن كه اميرالمؤمنين مأمون از همه مردم برتر است و او موجب شد كه شما به اين مقام ومرتبه نائل شويد ولي مردم درباره او امثال چنين معجزه اي نقل نمي كنند . حضرت در جواب او فرمودند : اين كه تو يار خود مأمون را چنين ياد مي كني و مقام و منزلت مرا از جانب او مي داني ، همانا مثل منزلت دادن عزيز مصر به يوسف است . ( يعني همان طوري كه جاه و مقام عزيز مصر حقيقتاً غاصبانه بود و اعطاي مقام به يوسف توسّط عزيز مصر به صورت ظاهري بود ، همانا جاه و مقام مأمون نيز غاصبانه بوده اگر چه به حسب ظاهر مرا وليعهد خود قرار داده است ) .

حميد بن مهران با كمال گستاخي عرض كرد : اي پسر موسي تو ! از حدّ خود تجاوز كردي ؛ چطور باريدن باران در موسم به دعاي شما بوده ، بلكه چه بسا به دعاي ديگر مسلمانان باران باريده است . گذشته از اين ، مگر معجزه ابراهيم خليل را آورده اي ؟ ! اگر شما راست مي گويي به آن دو شير كه بر جايگاه مأمون منقّش شده اشاره كن كه جان گرفته و مجسّم شوند و مرا بدرندّ . حضرت به واسطه اين گستاخي به

آن دو صورت شير اشاره فرمودند و بر آنها فرياد زد : بگيريد اين فاجر را ، ناگهان آن دو صورت شير مجسّم شده و به طرف حميد بن مهران حمله كردند و تمام اعضاي او را دريدند و پس از اين كه او را خوردند و خون او را ليسيدند به مأمون اشاره كردند و با زبان فصيح خدمت حضرت عرضه داشتند : اي ولي ّ خدا ، هرچه امر مي كنيد با اين ( مأمون ) انجام خواهيم داد . مأمون يك دفعه غش كرد و زماني كه او را به هوش آوردند ، مجدّداً آن دو شير سؤال را تكرار كردند . حضرت فرمودند : مطلبي براي من هست كه اين مأمون مجري آن است؛ بنابراين شما به صورت اصلي خود برگرديد؛ لذا اين جلسه كه به قصد تضعيف حضرت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام برپا شده بود به قدرت اِلاهي فقط موجب روشن شدن مقام و فضل و كرامات آن حضرت شد .

مسجد مرو و مزار فرزند علي بن موسي الرضا ( ع )

مسجد مرو و مزار فرزند علي بن موسي الرضا ( ع )

مدّتي كه حضرت علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام در مرو حضور داشتند در محلّي نماز گزاردند و به همين خاطر در آن مكان مقدس مسجدي بنا شد كه آن مكان مقدّس را مسجد زرد مي نامند . مرحوم حاج شيخ عباس قمّي به نقل از مناقب ابن شهرآشوب مي نويسد : در اين مسجد يكي از فرزندان امام علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام دفن شده وكرامتهايي نيز از آن جناب ظاهر شده است . مؤيّد اين مطلب روايتي است كه علاّمه بحراني در عوالم العلوم نقل مي كند و آن گوياي اين مطلب است

كه حضرت رضا عليه السّلام داراي پنج پسر و يك دختر بودند و ضمن اين كه نامهاي فرزندان حضرت را نيز بيان مي كند متذكّر شده است كه آن فرزند حضرت رضا عليه السّلام كه در مرو مدفون است نامش علي است .

حركت از مرو به سوي بغداد

مورّخان دربيان اين كه چرا مأمون پايتخت را به بغداد انتقال داد ، مطالبي نقل كرده اند . از جمله درضمن قضيّه اي نقل شده كه ، حضرت رضا عليه السّلام به مأمون فرمودند : آيا نمي داني كه والي مسلمين همچون ستون در وسط خيمه است و هر كه بخواهد بايد بتواند به آساني به او دسترسي پيدا كند ؟

مأمون عرض كرد : اي آقاي من ، شما چه دستور مي دهيد ؟

حضرت فرمودند : نظر من آن است كه دارالخلافه و مركز حكومت خود را به محل حكومت پدران و اجدادت قرار دهي و به امور مسلمين توجّه نمايي و آنها را به ديگران واگذار نكني .

عرض كرد : آنچه شما فرموديد ، صحيح است؛ لذا براي پايتخت به سوي بغداد عزم سفر نمود و ظاهراً علّت استقبال او از اين پيشنهاد اين بود كه خودش مايل بود به بغداد پايتخت حكومت پدران خود برود و با بني عباس ملاقات نمايد ، ضمناً امراي عرب و كساني را كه براي حفظحكومت او و پدرانش كوشش كرده اند جمع كرده و جذب حكومت خود نمايد؛ لذا كاروان حكومتي مأمون باحضور او و فضل بن سهل ( وزير و فرمانده لشكر ) از مرو حركت كرده و به طرف بغداد رهسپار شدند .

امّا به چه دليل و

براي اجراي چه نقشه اي بود كه مأمون از نظر حضرت رضا عليه السّلام تبعيّت كرد و مركز حكومت خود را تغيير داد ، دقيقاً مشخص نيست .

شايد به اين جهت بوده كه مأمون مايل بود به بغداد ، پايتخت حكومت پدران خود برود و با بني عباس ملاقات كند و امراي عرب و كساني را كه سالها براي حفظحكومت او و پدرانش كوشش كرده اند ، جمع كرده و جذب حكومت خود نمايد .

لكن مشكلي كه او را از رفتن به بغداد باز مي داشت ، اين بود كه عدّه اي از مردم از فضل بن سهل ، ظلم و ستم بسياري ديده و از او دلخوشي نداشتند؛ زيرا بعضي از آنها را از كار بركنار كرده بود و نيز براي نابودي هرثمه توطئه كرده و طاهربن حسين را تبعيد كرده بود و يا هر عمل ديگري كه موجب نارضايتي مردم شده بود و از همه اينها گذشته فضل با اين كه قدرت را كاملاً در دست ندارد ، ولي با شرايط مختلف آن چنان در حكومت مأمون اعمال نفوذ كرده بود ، كه مأمون با وجود اين كه خليفه بود آزادانه حكومت نمي كرد . علاوه بر اين مشكل ديگر اين بود كه مأمون خلافت را از خاندان بني عباس خارج كرده و علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام را وليعهد خود قرار داده بود و حضرت در اين سفر او را همراهي مي فرمودند و در اين صورت چگونه مي توانست حمايت بني عباس را به خود جلب نمايد ؟

لذا اين دو مشكلي است كه با وجود آن (

يعني قدرت فضل و وجود علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام ) امكان ورود به بغداد و حكومت در آن براي مأمون محدود مي شود و در واقع به همين دلايل بود كه آن همه بحرانها و شورش ها دربغداد موجب شده و عمويش ابراهيم بن مهدي را در مقابل او علم كرده است .

بنابراين مأمون حس مي كرد اگر اين دو مانع را از سر راه خود برداشته و فضل بن سهل و علي بن موسي الرّضا عليه السّلام را به قتل برساند ، ديگر راحت خواهد شد و حكومت در بغداد تا حدودي براي او ميسّر خواهد گشت .

و لكن از طرفي وجود دوستان و شيعيان علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام و عوامل قدرتمند فضل بن سهل مانع و مشكل بزرگي براي انجام اين دو قتل بود .

البتّه حسن بن سهل استاندار عراق بود و با تكيه برقدرت برادرش فضل بن سهل سالها حكومت مي نمود و مخالفين را دربند كشيده بود؛ ولي فضل بن سهل بيم آن داشت كه اگر مخالفين اطراف مأمون را بگيرند و از خاندان سهل شكايت كنند ، چه عذري بياورد ؟ و چگونه مي تواند مقام خود را حفظكند ؟

لذا فضل بن سهل خود ، از رفتن به بغداد وحشت بسيار داشت و با تدبيراتي كه داشت ، احتياطاً قبل از حركت از مرو امان نامه مفصّلي از مأمون گرفت ولي غافل از اين كه مكر بالاي مكر بسيار است .

انگيزه قتل حضرت رضا عليه السّلام

مأمون به پيشنهاد فضل بن سهل حضرت رضا عليه السّلام را به مرو دعوت كرد ، به اين نيّت كه

ساداتي كه در گوشه و كنار ، عَلَم مخالفت با او را بلند كرده بودند ، ساكت نموده و به علاوه اذهان عمومي و نظر مريدان و ارادتمندان به آن حضرت را نسبت به ايشان برگرداند و حضرت را نزد ايشان تضعيف كند و قصد داشت چنين وانمود كند كه حضرت حبّ جاه و مقام دارد و طالب دنياست؛ ولي غافل از اين كه همه دلها به دست خداوند متعال بوده و فقط او مقلّب القلوب است نه ديگران .

بر خلاف خواسته مأمون اين ولايت عهدي سبب شد كه محبّت مردم روز به روز نسبت به آن حضرت مضاعف گردد؛ لذا مأمون تصميم گرفت كه علما و دانشمندان گوناگون را از مذاهب و مكاتب مختلف دعوت كند و آنها در بحث و مناظره حضرت را شكست دهند و عجز و ناتواني و نقصان علمي حضرت شهره عام و خاص گردد؛ ولي اين نقشه مأمون نيز نتيجه معكوس داد و موجب شد كه علم و فضل و كمالات حضرت روشن تر شده و حتي علماي بزرگ نيز به ايشان ايمان آوردند؛ چرا كه علماي تمام مكاتب اعم از اسلام و يهود و نصارا و مجوس و ديگر فرقه ها در بحث و مناظره بدون استثنا مغلوب شده به علم و فضل و تسلّط حضرت بر جميع علوم و معارف اديان مختلف اعتراف مي كردند و اين مناظرات موجب شد كه دانشمندان در بين طبقات مختلف اظهار كنند كه حضرت رضا عليه السّلام از مأمون بر خلافت و ولايت سزاوارتر است و طبيعتاً اين خبرها باواسطه به گوش مأمون مي رسيد؛ لذا اين حيله مأمون نيز

با شكست عجيبي روبرو شد و به اين نتيجه رسيد كه تنها راهي كه باقي مانده مسموم نمودن و كشتن حضرت است .

بنابراين براي رسيدن به اين هدف طرح قتل حضرت را در سر مي پروراند و كاملاً دقت داشت كه مردم خصوصاً ارادتمندان امام عليه السّلام با قتل حضرت متوجّه نقشه او نشوند؛ لذا هميشه به حضرت احترام مي گذاشت و ابراز علاقه و محبت مفرط به ايشان مي نمود؛ ولي در باطن شديداً بغض و كينه حضرت را در دل داشت و همواره طرحي براي قتل حضرت در سر مي پروراند و به اين نتيجه رسيد كه فضل بن سهل در مشورتي كه پيشنهاد ولايت عهدي امام رضا عليه السّلام را نمود ، اشتباه و خيانت كرده است .

پيشگويي حضرت درمورد كيفيت مسموميّت خود

هرثمة بن اعين مي گويد : يك شب ، تا چهار ساعت از شب گذشته نزد مأمون بودم ، وقتي اجازه مرخّصي داد ، از او جدا شدم ، نيمه هاي شب بود كه شنيدم كسي دقّ الباب مي كند . يكي از غلامان من جواب او را داد . آن شخص به غلام گفت : به هرثمه بگو : مولايت تو را مي طلبد . هرثمه مي گويد : سريع برخاستم و لباسهايم را برگرفتم و به سوي مولايم رضا عليه السّلام شتافتم . فرستاده حضرت جلو من داخل شد و من هم پشت سر او داخل خانه شدم و ديدم آقايم در حيات خانه اش نشسته است .

حضرت فرمود : اي هرثمه بنشين . من نشستم ، حضرت فرمود : آنچه مي گويم گوش كن و آن را حفظنما

.

اي هرثمه ! آگاه باش ، وقت آن رسيده كه نزد پروردگارم كوچ كنم و به جدّ بزرگوار و پدران نيكوكارم ملحق شوم . ديگر دفترعمر من به پايان رسيده واين طغيانگر ( مأمون ) قصد آن دارد كه مرا در قالب انگور و انار زهر بخوراند . او رشته نخ را به زهر آلوده خواهد كرد و به وسيله سوزن از دانه هاي انگور عبور مي دهد و دست غلام خود به زهر آلوده خواهد كرد تا غلام با دستان زهر آلوده براي من انار دانه كند . او مرا طلب خواهد كرد و آن را به اجبار به من مي خوراند و بعد از آن قضاوقدر اِلاهي برمن خواهد رسيد ، وقتي رحلت مي كنم ، مأمون قصد دارد مرا به دست خود غسل دهد ولي درآن وقت تو پيام مرا آهسته به او ابلاغ كن و بگو اگر متعرّض غسل و كفن و دفن من شود ، خداوند مهلت نداده و عذابي كه براي آخرت او آماده شده در دنيا بر او نازل خواهد شد ، وقتي اين خبر را به او بدهي ، منصرف مي شود و اين كار را به عهده تو مي گذارد و براي اين كه مشاهده كند تو چگونه مرا غسل مي دهي بر بام خواهد رفت .

اي هرثمه ! مبادا به غسل من مبادرت كني تا اين كه دركنار خانه خيمه سفيدي برپا شود ، همين كه خيمه را مشاهده كردي مرا به داخل آن خيمه منتقل كن و خود دربيرون خيمه منتظر باش . مبادا ، دامن خيمه را بالا بزني و يا

اين كه تماشا كني ؛ چرا كه در اين صورت هلاك خواهي شد . درآن وقت مأمون از بالاي بام از تو سؤال مي كند كه شما شيعيان معتقد هستيد كه امام را غسل نمي دهد مگر امامي همچون او ، پس حالا كه پسر امام رضا عليه السّلام در مدينه است بدن حضرت را چه كسي غسل مي دهد ؟

در جواب او بگو : بله ما قائليم كه امام را بايد امام ديگري غسل بدهد ، امّا اين در صورتي است كه ظالمي ممانعت نكند؛ پس اگر كسي تجاوز نمايد و بين امام و فرزندش جدايي بيندازد امامت امام از بين نمي رود و اگر تو امام رضا عليه السّلام را در مدينه كنار خانوده اش باقي مي گذاشتي ، همانا فرزندش اورا آشكارا غسل مي داد و اكنون نيز پسرش او را غسل مي دهد البته به نحوي كه ديگران نمي فهمند .

سپس فرمودند : بعد از ساعتي مشاهده خواهي كرد كه خيمه گشوده مي شود و بدن مرا به صورت غسل داده و كفن شده بر جايگاهي گذاراند؛ سپس آن جايگاه را بردارند و به سوي مدفن ببرند . حضرت علاوه بر اين مطالب ، نكات ديگري بيان كردند و به هرثمه فرمودند : آنچه را كه براي تو گفتم ، حفظبنما و عمل كن و در هيچ يك ازآنها مخالف مكن ، عرض كرد : اي مولاي من ! پناه به خدا مي برم اگر در يكي از موارد تو را مخالفت نمايم . هرثمه مي گويد : از خدمت حضرت با حالت حزن و اندوه خارج شدم و

غير از خدا كسي از باطن من خبر نداشت .

پيشگويي حضرت در مورد محلّ قبر و كيفيّت دفن خود

ابن بابويه قمي به سند معتبر در عيون اخبارالرّضا نقل مي كند كه يك روز قبل ازشهادت حضرت رضا عليه السّلام اباصلت نزد ايشان بود .

حضرت به او فرمودند : اي اباصلت ! به اين قبّه اي كه قبر هارون الرشيد درآن است وارد شو و از چهار طرف قبر او مشتي از خاك برگير و نزد من بياور . من طبق دستور حضرت وقتي آن خاك ها را آماده كردم ، حضرت آن خاكي را كه مربوط به پشت و پايين و بالاي سر هارون بود ، بوييد و بر زمين انداخت و فرمود : مأمون قصد دارد مرا پشت سر هارون دفن كند كه قبر او قبله من قرار گيرد و دستور مي دهد كه آن ناحيه را حفر كنند ، ولي زماني كه كلنگ مي زنند به صخره اي اصابت مي كند كه اگر تمام كلنگ داران توس جمع شوند ، نمي توانند آن راحركت دهند . وقتي حضرت خاك سمت قبله را بوييد ، فرمود : به زودي دفن من در اين موضع خواهد بود ، پس امر كن كه اين محل را حفر كنند تا ضريحي نمايان شود و امر كن كه لحد آن را دو ذراع و يك شبر بسازند و حق تعالي هر اندازه كه خواهد آن را گسترده خواهد نمود و آن را باغي از باغهاي بهشتي مي گرداند .

سپس فرمودند : در آن هنگام از جانب بالاي سر قبر رطوبتي ظاهر مي شود ، همان وقت آنچه را كه به تو مي آموزم

بخوان تا به قدرت اِلاهي آن قدر آب مي جوشد كه لحد را فرا مي گيرد و ماهيان كوچكي در آب ظاهر مي شوند و اين ناني را كه به تو مي دهم براي آنها در آب ريزه كن تا آن ماهيان بخوردند؛ سپس ماهي بزرگي ظاهر مي شود و آن ماهيان ريزه را مي بلعد؛ سپس ناپديد مي شود .

پس درآن هنگام دست خود را در آب بگذار و اين دعايي را كه به تو تعليم مي كنم قرائت كن تا آبها برزمين فرو رود و قبر خشك گردد . و همانا اين اعمال تو در حضور مأمون خواهد بود .

كيفيت قتل حضرت علي بن موسي الرّضا عليه السّلام

كاروان حكومتي مأمون وقتي به توس رسيد به خاطر كسالت حضرت ، چند روزي را در آنجا متوقّف و در باغ حميدبن قحطبه منزل گزيد بنا به قولي در همين زمان و مكان بود كه حضرت را به شهادت رساند؛ البته در باب كيفيت شهادت علي بن موسي الرّضا عليه السّلام از تاريخ و روايات مطالب متعددي استفاده مي شود و با بررسي اجمالي آنها ترديد حاصل شده كه آيا مأمون حضرت را مريض كرده يا به صورت طبيعي كسالت بر حضرت عارض شده و بعد مأمون در اين كسالت حضرت را مسموم نموده و به شهادت رسانيده است يا اين كه حضرت به وسيله انگور مسموم شده يا به واسطه اناري كه غلام مأمون با دست زهر آلوده براي حضرت دانه كرده است و آيا حضرت در حجره مأمون مسموم شده يا در حجره خود ، اينها مواردي است كه به حسب

ظاهر متضاد است .

ولي طبق آنچه كه در تاريخ و روايات نقل شده و تفصيل آن به زودي خواهد آمد ، مأمون چند مرتبه نسبت به حضرت رضا عليه السّلام سوء قصد نمود و نقشه قتل حضرت را طرّاحي و اجرا كرد و از آن طرف به حسب ظاهر نشان مي داد كه از ارادتمندان و علاقه مندان حضرت است؛ بنابراين چه بسا مخفيانه خود مأمون موجب عارض شدن كسالت اوّليه بر حضرت شده باشد ، ولي كسي متوجّه اين مطلب نشده؛ چرا كه اگر مي خواست حضرت را يك دفعه به قتل برساند يقيناً رسوا مي شد ، اگر چه بعضي از مورّخين اهل سنّت نوشته اند كه حضرت به واسطه زياد خوردن انگور از دنيا رفتند ، ولي اين مطلب را هيچ عاقلي نمي پذيرد . از طرفي اين كه چگونگي مسموميّت حضرت را به دو صورت بيان مي كنند : يكي اين كه در حجره مأمون با انگور مسموم شد و يا اين كه در حجره خود به وسيله اناري كه غلام مأمون با دست زهر آلوده براي حضرت دانه كرده بود ، هردو روايت قابل جمع است؛ يعني ممكن است مأمون مسموميّت حضرت را در دو مرحله اجراء كرده است تا در بين مردم فوت حضرت را طبيعي جلوه دهد يعني ممكن است مرحله اول يك زهر خفيف در قالب ميوه اي به حضرت خورانيده تا كسالت بر حضرت عارض شود و مرحله دوم زهر كاري و مهلك در قالب ميوه ديگر وارد بدن حضرت نمود تا حضرت را كاملاً از پاي درآورده و به هدف شوم خود برسد .

كمااين كه روايت شده : مأمون نگذاشت كه تا يك شبانه روز بدن حضرت را دفن كنند؛ چرا كه با تشييع جنازه هر لحظه ممكن بود آشوب و شورشي بپا شود . چون عدّه اي از مردم فهميده بودند كه مأمون حضرت را به شهادت رسانيده و سروصداي آنها بلند شده بود كه چرا مأمون فرزند رسول خدا صلّي الله عليه وآله را به ناحق شهيد كرده است .

لذا مأمون محمّدبن جعفر ، عموي علي بن موسي الرّضا عليه السّلام و عدّه اي از آل ابوطالب را خبر كرد و با گريه و اظهار اندوه ، بدن حضرت را به ايشان نشان داد و گفت : ببينيد كه جسم علي بن موسي الرّضا عليه السّلام صحيح و سالم است و از جانب ما هيچ آسيبي به حضرت نرسيده است .

و بعد محمّد بن جعفر را گفت : برو بيرون و فتنه مردم را خاموش گردان و آنها را متفرقّ كن . به همين خاطر محمّد بن جعفر با مردم گفتگو كرد تا پراكنده شدند و شبانه بدن مبارك حضرت را غسل داده و دفن نمودند .

اولين نقشه ترور

روزي هرثمة بن اعين كه يكي از ملازمان مأمون بود وارد باغي شد كه منزل مأمون و حضرت رضا عليه السّلام در آن قرار داشت . آن روز شايع شده بود كه حضرت رضا عليه السّلام فوت كرده است و لكن اين خبر صحت نداشت؛ چرا كه صبيح ديلمي كه يكي از غلامان مطمئن و مورد وثوق مأمون و از مراقبين و ملازمين علي بن موسي الرّضا عليه السّلام بود خطاب به هرثمه گفت : اي

هرثمه ! آيا مي داني كه من محرم اسرار مأمون و مورد اطمينان اوهستم ؟ هرثمه گفت : بلي مي دانم .

صبيح گفت : پاسي از شب گذشته بود كه مأمون مرا با سي نفر از غلامان فداكار و قابل اعتماد خود طلب نمود ، وقتي بر او وارد شديم ، گفت : براي شما مأموريتي دارم . بعد از تك تك غلامان عهد و ميثاق گرفت كه كسي از اين مأموريت مطّلع نشود؛ سپس روبه من كرد و گفت : تو مسئول و سرپرست اين غلامان هستي و بايد اين دستوري كه مي دهم عمل كني . گفتم : اطاعت مي شود . مأمون تأكيد كرد ، مبادا ، از اين دستور مخالفت نمايي كه دراين صورت به قيمت خون تو تمام مي شود . صبيح مي گويد : من همچنان مضطرب و حيران بودم كه آيا اين چه مأموريتي است كه مأمون اين چنين بر اهميّت و كتمان آن اصرار مي كند ! بعد مأمون به شمشيرهاي برهنه و برّان كه در كنار حجره بود و آنها را آلوده به سمّ نموده بود ، اشاره كرد و به غلامان گفت : هر كدام شما يكي از اين شمشيرها را برداريد و وارد حجره علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام شويد و او را در هر حالي كه ديديد بدون اين كه با او سخني بگوييد ، بر او حمله ور شويد و گوشت و خون و پوست و استخوان و مغزش را درهم بكوبيد و با همان فرشها ، شمشيرها را پاك و آن محل را ترك كنيد و هر كس كه

اين مأموريت را بخوبي انجام داد به او ده كيسه درهم و ده قطعه زمين و منصب شايسته اي خواهم داد كه تا آخر عمر به خوشي زندگاني كند .

صبيح مي گويد : شمشيرها رابرداشتيم و به حجره علي بن موسي الرّضا عليه السّلام وارد شديم . آن گاه حضرت را در حالي مشاهده كرديم كه به سجده افتاده بود و سخني زمزمه مي كرد كه ما متوجّه نمي شديم؛ سپس غلامان حمله كردند و شمشيرها را با شدّت بر بدن حضرت فرود آوردند و من نگاه مي كردم ولي ظاهراً شمشيرها بر بدن حضرت اصابت نمي كرد و اثري نداشت ، پس از حمله و شمشيرزدن زياد ، به حجره مأمون برگشتيم و گفتيم : ما مأموريت خود را انجام داديم .

مأمون گفت : كسي را كه در راه نديديد ؟

گفتيم : خير؛ لذا مأمون به گمان اين كه خون حضرت پايمال شده و امام رضا عليه السّلام بدين ترتيب كشته شده ، كمي آسوده شد . تا اين كه صبح با سروپاي برهنه و ظاهراً ژوليده از اتاق بيرون آمد و دستور داد تا مجلس عزاداري و تعزيه برقرار كنند و براي آن كه واقعه را خود از نزديك مشاهده كند ، همراه با او به طرف حجره حضرت رفتيم . ناگهان ازحجره حضرت صداي زمزمه اي شنيديم كه لرزيديم .

مأمون به من گفت : چه كسي اين جاست ؟ گفتم : خبر ندارم . گفت : پس جلوتر برو و نگاه كن . صبيح مي گويد : وقتي جلو رفتم ، مشاهده كردم كه آقا علي بن موسي

الرّضا عليه السّلام در محراب نشسته عبادت مي كند و ذكر مي گويد . روبه مأمون كرده و گفتم : اي اميرالمؤمنين ! شخصي در محراب نشسته و مشغول عبادت است . مأمون كه فكر كرد كسي در حجره حضرت وارد شده و موجب خواهد شد كه مردم بفهمند حضرت به قتل رسيده است ، نه اين كه به مرگ طبيعي ازدنيا رفته اند برگشت و گفت : خدا شما را لعنت كند كه مرا بيچاره كرديد . بعد از ميان حاضرين مرا صدا زد و سؤال كرد : ببين كيست كه آنجا عبادت مي كند . دو مرتبه برگشتم تا درحجره امام رسيدم همين كه وارد شدم ، حضرت فرمودند : يا صبيح ! من كه رنگ از رخسارم پريده بود عرض كردم : لبّيك يا مولاي ! و افتادم .

فرمود : برخيز ، خدا تو رارحمت كند؛ سپس اين آيه را تلاوت فرمود : يُريدوُنَ لِيُطْفِؤُوا نُورَ الله بأَفواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ .

يعني : « مي خواستند نور خدا را خاموش كنند ، و حال آن كه خداوند متعال ( نگاهدارنده ) و تمام كننده نور خود است و اگر چه كافرين كراهت داشته باشند » .

صبيح مي گويد : من برگشتم نزد مأمون ديدم صورتش همچون شب تار ، سياه شده و از من پرسيد : چه كسي آنجاست ؟

گفتم : اي اميرمؤمنان ! به خدا قسم خود علي بن موسي الرّضا عليه السّلام در حجره اش نشسته و او مرا صدا زد و به من چنين و چنان فرمود .

مأمون دستور داد پوشش

و لباسهاي حضرت را كنار بزنيد و جستجو كنيد آيا آثار ضربات شمشير بر بدن او هست يا نه ، و به عنوان تصحيح و توجيه شايعه بگوييد كه : علي بن موسي عليه السّلام غش كرده بود و اكنون به هوش آمد .

هرثمه مي گويد : با شنيدن اين خبر از خداوند متعال بسيار شكرگزاري كردم؛ سپس بر مولايم علي بن موسي الرّضا عليه السّلام وارد شدم ، وقتي حضرت مرا ديد فرمود : اي هرثمه ! آنچه را كه صبيح براي تو نقل كرد براي كسي بازگو مكن ، مگر اين كه خداوند قلب او را براي ايمان و محبّت و ولايت ما امتحان كرده باشد؛ سپس فرمودند : اي هرثمه ! به خدا قسم مكر و حيله آنها به من هيچ ضرري نمي رساند مگر آن كه اجل حتمي به من رسيده باشد .

دوّمين نقشه ترور و كشته شدن فضل بن سهل

وقتي كاروان حكومتي در سرخس به سر مي برد ، نامه اي از طرف حسن بن سهل از بغداد براي برادرش فضل رسيد كه در آن نوشته بود : من در بغداد با محاسبات نجومي ، حوادث اين سال را بررسي كردم ، و فهميدم كه در روز چهارشنبه حرارت آهن و آتش به تو مي رسد ، ( كنايه از اين كه به خاك و خون كشيده خواهي شد ) و سزاوار است كه در آن روز تو و علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام و مأمون به حمام برويد و در آنجا حجامت كنيد تا اين طالع چنين مصداق پيدا كند و حادثه بدي بر شما وارد نشود .

لذا فضل نامه را براي

مأمون فرستاده و از او خواست كه در آن روز معيّن همراه وي و علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام به حمام برود .

و مأمون هم در طي نامه اي اين تقاضا را با حضرت رضا عليه السّلام در ميان گذارد .

حضرت رضا عليه السّلام در جواب مرقوم فرمودند : من به حمام نمي آيم و مصلحت خليفه و فضل را هم نمي دانم كه به حمام بروند .

بار ديگر مأمون براي تأكيد و اصرار نامه اي به حضرت نوشت ولي مجدداً حضرت پاسخ منفي در جواب او دادند . مرتبه سوم كه مأمون چنين مسئله اي را تقاضا نمود ، حضرت جواب فرمودند : در خواب ديدم كه جدّم رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرمودند : فردا حمام مَرو ! لذا شما و فضل را هم هشدار مي دهم كه صلاح نمي بينم به حمّام برويد .

با اين جواب مأمون پاسخ داد : اي فرزند رسول خدا صلّي الله عليه وآله شما راست مي گويي و من هم نمي روم ، امّا فضل خود مي داند !

امّا در همان روز فضل بن سهل به حمام رفته و مقدّمات حجامت را فراهم نمود ، كه ناگهان عدّه اي با شمشيرهاي برهنه به حمّام هجوم آورده و فضل را قطعه قطعه نمودند .

بعد از اين كه خبر كشته شدن فضل در شهر منتشر شد ، نيروهاي فضل پا در ركاب نمودند و اطراف خانه مأمون را گرفتند و ادّعا داشتند كه مأمون فضل را غافلگير كرده و ما انتقام او را خواهيم گرفت .

ولي مأمون از كشته شدن

فضل بسيار اظهار تأسف و اندوه نمود و دستور داد فوراً قاتلين را دستگير كنند و براي كسي كه آن افراد را پيدا كند ده هزار دينار جايزه قرار داد .

ولي قابل توجّه اين كه مشخّص نشد كه آيا اين نامه اي كه به دست فضل بن سهل رسيد ، درواقع از جانب برادرش حسن بن فضل بوده است و يا مأمون آن را طرّاحي كرده كه به اين وسيله امام علي بن موسي الرّضا عليه السّلام و فضل بن سهل را به قتل برساند و براي گمراه نمودن سايرين ، مأمون از قول حسن بن سهل اسم خود را هم براي رفتن به حمام ذكر كرده بود كه ديگران متوجّه نشوند كه اين نامه را او طراحي كرده است .

به هر حال اين نامه نقشه و طراحي هر كسي بود موفق به ترور امام علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام نشده ، بلكه فقط فضل بن سهل قرباني اين نامه شد .

ثمره ديگر اين قتل اين بود كه مأمون آن ثروت و سرمايه عظيم فضل بن سهل را به آساني تصرّف نمود و برادرش حسن به سهل را ، وزير خويش قرار داد و پوران دختر حسن بن سهل را به عقد خود درآورد ، ولي مأمون كه قصد كشتن علي ّبن موسي الرّضا عليه السّلام را در سر مي پروراند ، از تصميم خود منصرف نشد و دست برنداشت و نقشه قتل آن حضرت را به گونه اي ديگر طراحي نمود .

ورود به توس و خريد محلّ دفن

ورود به توس و خريد محلّ دفن

كاروان حكومتي مأمون با حضور نوراني حضرت رضا عليه السّلام وقتي به توس رسيد ، به باغ

حميد بن قحطبه وارد شد . همان گونه كه علي بن موسي الرّضا عليه السّلام نيز در مسير مرو وقتي به توس رسيدند در همين باغ وارد شدند ، چرا كه اين باغ مجلّل ترين و بهترين مكان در سناباد و توس بود و در واقع بناي سلطنتي توس بود ، كه به حميد بن قحطبه ( حاكم سناباد از طرف هارون الرشيد ) كه از نزديكان و نمايندگان خاص هارون بود ، تعلّق داشت و در آن زندگي مي كرد .

و به خاطر علاقه زيادي كه هارون الرشيد به حميد بن قحطبه داشت بدن او را بعد از مرگ در باغ حميد دفن كردند و پس از آن مأمون بر روي قبر او قبّه اي بنا كرد كه به نام قبّه هارون معروف شد .

كاروان حكومتي مأمون كه در اين باغ وارد شد حضرت رضا عليه السّلام در قسمتي از ساختمان و مأمون نيز در قسمتي ديگر سكونت گزيدند . روزي حضرت رضا عليه السّلام در گوشه اي از باغ تنها نشسته بودند و قرآني را كه با خط خود نوشته بودند ، تلاوت مي كردند . در همين حال حميد بن قحطبه رسيد و قرآن حضرت نظر او را جلب كرد؛ لذا از حضرت سؤال كرد : اين قرآن به خط كيست ؟ حضرت فرمودند : خودم آن را نوشته ام . حميد عرض كرد : اين قرآن را به من مي فروشيد ؟ حضرت فرمودند : مي فروشم ، امّا درمقابل باغي كه داري . حميد قبول كرد و قرآن را به قيمت باغ خريداري كرد و آن را تحويل

گرفت؛ سپس حضرت رضا عليه السّلام در همان شب دستور دادند كه درخت هاي باغ را قطع كنند . صبح روز بعد حميد از معامله خود منصرف شده بود . وقتي به حضرت عرض كرد ، حضرت فرمودند : اگر باغي وجود دارد آن را تحويل بگير و قرآن را برگردان . وقتي حميد شخصي را فرستاد ، خبر آورد كه همه درخت ها را قطع كرده اند؛ لذا راضي شد به قرآن و زمين به ملكيّت حضرت رضا عليه السّلام در آمد؛ بنابراين همين باغي كه حضرت در آن دفن شدند ، در واقع ملك شخصي حضرت بود .

سومين و آخرين نقشه ترور

هرثمه مي گويد : صبح روز بعد مأمون مرا احضار نمود و گفت : اي هرثمه ! سلام مرا به حضرت رضا عليه السّلام برسان و به ايشان بگو اگر ممكن است به اين جا بياييد و اگر رخصت مي فرماييد من به خدمت شما حاضر شوم و اگر حضرت نپذيرفت سعي كن كه زودتر حاضر شود .

هرثمه مي گويد : وقتي به خدمت حضرت شرفياب شدم ، قبل از اين كه سخن بگويم ، حضرت فرمودند : آيا سفارشهاي مرا حفظكرده اي ؟ عرض كردم : بله آقا ، پس حضرت فرمودند : مي دانم براي چه آمده اي ، لذا رداي مبارك رابه دوش گرفته و حركت نمودند .

وقتي به مجلس مأمون داخل شدند ، مأمون از جاي برخاست و حضرت را در آغوش كشيد و پيشاني مباركش را بوسيد و حضرت را بر تخت خود نشانيد و بسيار با حضرت صحبت نمود ، پس يكي از غلامان را امر

كرد كه انگور و انار بياوريد . هرثمه مي گويد : همين كه نام انگور و انار را شنيدم ، سخنان مولايم را به ياد آوردم ، ديگر نتوانستم تحمّل كنم و همچنان لرزه بر اندام من افتاد . براي اينكه مأمون متوجّه حال من نشود ، مجلس را ترك كردم . نزديك زوال خورشيد ، ديدم كه حضرت از مجلس مأمون بيرون آمد و به خانه خودش برگشت . بعد از لحظاتي مأمون دستور داد طبيب به خانه حضرت بردند . وقتي دليل آن را پرسيدم ، گفتند : مرضي بر حضرت عارض شده است . هرثمه مي گويد : بعضي از مردم در مورد اين امر گمانهايي داشتند كه آيا اين نقشه مأمون بوده يا نه ، لكن من در آن مورد قطع و يقين داشتم .

حضور جواد الائمه ( ع ) بر بالين پدر

ظاهراً در همين ساعات بوده كه اباصلت هروي نقل مي كند : جوان خوشبوي مشكين مويي در ميان خانه ظاهر شد كه سيماي ولايت و امامت از چهره نوارني و دلگشايش نمايان بود و او شبيه ترين مردم به حضرت علي بن موسي الرّضا عليه السّلام بود ، پس شتابان به سوي او رفتم و عرض كردم : من تمام درها را بسته بودم؛ شما از كدام راه وارد شديد ؟

فرمود : آن قادري كه در يك لحظه مرا از مدينه به توس رسانيد ، از درهاي بسته نيز وارد كرد . پرسيدم : شما كه هستيد ؟

فرمود : منم حجّت خدا بر تو اي اباصلت ! من محمّدبن علي هستم كه آمده ام با پدر غريب و مظلوم خويش وداع كنم؛ سپس

ايشان به حجره پدر بزرگوارشان وارد شدند .

وقتي چشم حضرت به سيماي فرزندش افتاد ، حركتي نموده و يوسف گمگشته خود را بعد از هجراني طولاني و دردناك در آغوش گرفت و در سينه مي فشردند و همواره ميان چشمان او را مي بوسيدند و سپس رازهايي را ( كه ظاهراً اسرار ولايت و امامت و گنجينه هاي علوم اِلاهي بوده ) به فرزند خويش منتقل نمودند كه البتّه من متوجّه آن مطالب نشدم؛ سپس جوادالأئمه عليه السّلام دست خود را در گريبان پدر فروبرد و چيزي را كه شبيه يك گنجشك بود درآورد و آن را فروبرد؛ سپس روح شريف حضرت از قالب جسماني خود خارج شد و به سوي رضوان اِلاهي اوج گرفت .

هرثمه مي گويد : پاسي ازشب گذشته بود كه صداي ضجّه و شيون از خانه حضرت بلند شد و مردم به طرف خانه حضرت مي شتافتند من هم در آنجا حاضر شدم و ديدم كه مأمون ايستاده است و سر خود را برهنه كرده و صدا به عزا و گريه بلند كرده است .

اقدام مأمون به تجهيز حضرت رضا عليه السّلام

به هنگام صبح مأمون تعزيه آن حضرت را به پا داشت و بعد از ساعتي به خانه حضرت داخل شد و دستور داد وسائل غسل و تكفين را آماده كنند كه مي خواهم حضرت راغسل دهم .

هرثمه مي گويد : وقتي من اين سخن راشنيدم ، طبق دستورعلي بن موسي الرّضا عليه السّلام نزديك او رفتيم و گفتيم : حضرت رضا عليه السّلام به من فرمودند : اگر مأمون بدن مرا تجهيز و دفن نمايد

، خداوند او را مهلت نخواهد داد و عذابي را كه براي آخرت او مقدّر كرده است در دنيا براي او نازل خواهد كرد .

مأمون وقتي اين پيام تهديد آميز را شنيد ، ترسيد و از اين عمل منصرف شد و غسل حضرت را به من واگذار كرد؛ بعد مأمون از محل خارج شد ، پس از لحظاتي همان خيمه اي كه حضرت خبر داده بودند ، برپا شد ، من با عدّه اي ديگر خارج از خيمه ايستاده بوديم و صداي تسبيح و تكبير و تهليل و همچنين صداي ريختن آب و حركت ظرفها شنيده مي شد ، بوي بسيار فوق العاده اي از خيمه متصاعد بود كه چنين بوي خوشي تا به حال به شامّه ما نرسيده بود .

ظاهراً همين لحظات بوده كه اباصلت درمورد آن مي گويد : امام محمّد تقي عليه السّلام به من دستورداد كه از اندرون آب و تخته بياورم .

به حضرت عرض كردم : دراندرون آب و تخته موجود نيست . حضرت فرمودند : آنچه را كه به تو مي گويم عمل كن ، اطاعت كردم و به اندرون وارد شدم ديدم آب و تخته موجود است . براي حضرت بردم ، خواستم ايشان را در تجهيز بدن پدر بزرگوارشان كمك كنم به من فرمودند : كساني هستند كه مرا ياري كنند . الآن ملائكه مقرّبين با من همكاري مي كنند و به كمك تو احتياجي ندارم ، وقتي مراسم غسل تمام شد به من دستور دادند كه : از داخل سرا ، كفن و حنوط بياورم وقتي داخل شدم ، سبدي بود كه كفن

و حنوطي درآن قرار داشت ولي من هرگز آن را تا آن وقت نديده بودم ، آن را برداشتم و به خدمت حضرت آوردم؛ سپس پدر بزرگوار را كفن پوشاندند و بر مواضع سجده شريف حضرت حنوط پاشيدند و همراه با ملائكه اِلاهي و ارواح مقدّسه انبيا و رسولان بر بدن آن امام همام نماز گزاردند . حضرت به من فرمودند : تابوت را حاضر كن عرض كردم بروم و تابوت تهيّه كنم ؟

فرمود : از داخل سرا بياور .

وقتي به سرا وارد شدم ديدم تابوتي درآنجا مهيّا است كه به قدرت حق تعالي از چوب سدرةالمنتهي آماده شده بود و حضرت بدن پدر بزرگوارش را در آن قرار داد .

هرثمه مي گويد : مأمون از بالاي بام مرا صدا زد و همان گونه كه حضرت قبلاً تذكر داده بود ، سؤال كرد : شما شيعيان معتقد هستيد كه امام را غسل نمي دهد مگر امامي مانند خودش ، پس اكنون كه پسر حضرت رضا عليه السّلام درمدينه است ، بدن حضرت را چه كسي غسل مي دهد ؟ من هم طبق دستور حضرت ، درجواب او گفتم : اين در صورتي است كه ظالمي تجاوز نكند و موجب جدايي امام از فرزندش نشود و در غير اين صورت ضرري به امامت امام نمي رسد .

و اگر تو حضرت را در مدينه كنار خانواده اش باقي مي گذاردي ، همانا بدن ايشان را فرزند برومندش آشكارا غسل مي داد و اكنون نيز فرزندش حضرت را غسل مي دهد ، البته به صورت مخفيانه براي اين كه كسي متوجّه نشود .

اقدام مأمون به تدفين حضرت رضا ( ع )

اقدام مأمون به تدفين حضرت رضا ( ع )

هرثمه مي گويد : ناگهان ديدم كه خيمه بلند شد و بدن مولايم پاك و پاكيزه درتابوتي گذارده شد ، مأمون و همه حاضرين بر آن نماز گزاردند و آن را حمل كردند . چون به بقعه هارون رسيديم ، متوجّه شديم كه كلنگ داران مي خواهند پشت سر هارون براي حضرت قبري حفر كنند . ولي هر چه برزمين كلنگ مي زنند ، ذرّه اي ازخاك آن جا به جا نمي شود . مأمون گفت : مي بيني زمين چگونه از حفر قبر براي او امتناع مي ورزد ؟

يكي از حاضرين به مأمون گفت : آيا تو اقرار به امامت حضرت رضا عليه السّلام مي نمايي ؟ گفت : آري ، مرد گفت : امام بايد در كليّه حالات و شئون ( ودر حيات و ممات ) بر جميع افراد مقدّم باشد .

هرثمه با مأمون گفت : اي مأمون ، مولايم مرا امر كرد كه يك كلنگ در پيش روي هارون بزنم تا با همان يك ضربه قبر آماده اي ظاهر گردد .

مأمون گفت : سبحان الله خيلي عجيب است ولي بعد اضافه كرد كه از امام رضا عليه السّلام هيچ امري غريب نيست . بعد دستور داد : اي هرثمه ! هرچه حضرت گفته بدان عمل كن .

همان كه هرثمه يك ضربه كلنگ پيش قبر هارون زد ، قبر آماده اي ظاهر شد كه در ميان آن ضريحي ساخته شده بود . مأمون گفت : اي هرثمه ، او را وارد قبركن . گفتم : حضرت مرا امر كرده كه تا جرياناتي رخ نداده او را وارد قبر نكنم

.

وقتي طبق پيشگويي حضرت آب وماهيان نمايان شدند ، مأمون گفت : امام رضا عليه السّلام علاوه بر اين كه در زمان حيات خود همواره معجزات و غرائبي به ما نشان مي داد ، بعد از وفات نيز كراماتي بر ما ظاهر مي كند و زماني كه ماهي بزرگ آن ماهيان كوچك را بلعيد ، يكي از وزراي مأمون به او گفت : مي داني حضرت با اين كرامات چه چيزي را براي تو خاطر نشان مي كند ؟ گفت : خير نمي دانم .

آن وزير گفت : حضرت اشاره به آن دارد كه پادشاهي و حكومت شما بني عباس مثل اين ماهيان كوچك است؛ يعني برخلاف قدرت و دولتي كه داريد ، به زودي مُلك شما ازبين خواهد رفت و سلطنت شما به سر خواهد رسيد و خداوند متعال شخصي را بر شما مسلّط خواهد كرد ، كه مانند اين ماهي كه ماهيان كوچك را نابود كرد ، شما را از بين بِبَرد و انتقام خاندان اهل بيت عصمت وطهارت عليهم السّلام را از شما بگيرد .

وقتي كه ماهي بزرگ ، ماهيان كوچك را بلعيد و رفت ، اباصلت طبق دستور حضرت ، دست خود را داخل آب نمود و آنچه كه حضرت به او تعليم نموده بود قرائت كرد؛ سپس آبها به زمين فرو رفت .

هرثمه مي گويد : بعداز اين كه آب و ماهيان ظاهر شدند ، من تابوت حضرت را كنار قبر گذاردم ، ناگهان هاله سفيدي روي قبرشان را گرفت به شكلي كه ديگر قبر نمايان نبود و حضرت داخل قبر برده شد ، بدون اين

كه من دست بگذارم ، بعد مأمون به حاضرين دستور داد كه بر روي حضرت خاك بريزند . من به اوگفتم : حضرت خبر داده كه قبر خود به خود پر خواهد شد؛ بنابراين حاضرين خاكها را بر جاي خود ريختند و همه متوجّه قبر بودند كه ناگهان به صورت عجيبي قبر پر شد و از سطح زمين بالا آمد و مأمون و اطرافيان رفتند و ما نيز آن محل را ترك كرديم .

احضار هرثمة بن اعين

وقتي مأمون و اطرافيان بعد از دفن حضرت رضا عليه السّلام به خانه برگشتند ، مأمون هرثمه را در خلوت احضار نمود و به او گفت : اي هرثمه تو را به خداوند قسم مي دهم هرچه كه ازعلي بن موسي الرّضا عليه السّلام قبل از رحلتش شنيدي براي من بيان كن . هرثمه گفت : من هر چه از حضرت شنيدم درمراسم تجهيز و تدفين براي تو نقل كردم .

مأمون گفت : تو را به خدا قسم مي دهم كه غير از آن مطالب اگر چيزي شنيدي براي من بازگو كن؛ لذا هرثمه ، قضيه انار و انگور را كه حضرت قبل از وقوع به او خبر داده بودند ، براي مأمون بيان كرد . وقتي مأمون اين مطلب را شنيد رنگ از رخسارش پريد و همواره چهره او دگرگون شد و ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد و در حال بي هوشي مي گفت : واي بر مأمون ازجانب خدا ، واي برمأمون ازجانب رسول خدا صلّي الله عليه وآله ، واي برمأمون ازجانب علي مرتضي ، واي برمأمون ازجانب فاطمه زهرا ، واي برمأمون ازجانب

حسن مجتبي ، واي برمأمون ازجانب حسين بن علي ، واي برمأمون ازجانب علي بن الحسين ، واي برمأمون ازجانب محمّدبن علي الباقر ، واي برمأمون ازجانب جعفر بن محمّد الصادق ، واي برمأمون ازجانب موسي بن جعفرالكاظم ، واي برمأمون ازجانب علي بن موسي الرّضا .

به خدا قسم همين است خسارت و زيان آشكار و مرتب اين كلام را در حال گريه وفرياد تكرار مي كرد .

وقتي هرثمه اين حالات را از او مشاهده كرد ، وحشت زده شد و به گوشه اي از حجره پناه برد ، بعد از اين كه وضعيت مأمون به حال اوليّه برگشت ، نشست و مرا صدا زد و در حالي كه هنوز مانند افراد مست بود ، گفت : اي هرثمه ! بدان كه تو و تمام اهل آسمانها و زمين نزد من ازآن حضرت عزيزتر نيستند؛ لذا اگر يك كلمه از اين سخنان را كه از حضرت شنيدي براي كسي بازگوكردي تو را مي كشم . هرثمه گفت : اگر كلامي دراين باره با كسي گفتم ، خون من برشما حلال باشد؛ سپس مأمون از هرثمه تعهّد و پيمانهاي مختلفي گرفت و قسم داد كه اين اسرار را بر كسي كشف نكند .

وقتي كه هرثمه خواست محضر مأمون راترك كند و برگردد ، مأمون دو دست خود را برهم زد و گفت : يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَلا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللهِ وَهُوَ مَعَهُم اِذْ يُبَيّتُون ما لايَرضي مِنَ القولِ وَكانَ اللهُ بِما يَعْمَلُونَ مُحيطاً » .

يعني : ( اعمال زشت خود را ) از مردم پنهان مي كنند ولي از خداوند پنهان نمي

كنند و حال آن كه خداوند با آنهاست زماني كه در شب نشيني كلامي مي گويند كه او نمي پسندد و خداوند متعال به آنچه كه عمل مي كنند ، احاطه كامل دارد .

احضار اباصلت هروي

بعد از مراسم تدفين حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام مأمون اباصلت را نيز احضار نمود و به او گفت : آن دعايي را كه خواندي و آب در زمين فرو رفت به من بياموز .

اباصلت گفت : به خدا قسم آن دعا را همان وقت فراموش كردم ، ولي مأمون اين عذر را از اباصلت نپذيرفت و دستور داد كه او را زنداني كنند . در صورتي كه راست مي گفت كه آن دعا را فراموش كرده است و او يك سال در حبس بماند تا اين كه ديگر دلتنگ و افسرده شد؛ لذا يك شب را بيدار ماند و به دعا و عبادت مشغول شد و وجود مبارك پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله و فرزندانشان را در پيشگاه اِلاهي شفيع قرار داد و از خدا خواست كه به حقّ اين بزرگواران او را از اين بند و حبس نجات دهند ، هنوز دعاي اباصلت تمام نشده بود كه ديد جواد الأئمه عليه السّلام در زندان حاضر شدند و به او فرمودند : اي اباصلت ! آيا سينه ات تنگ شده ؟ عرض كرد : بلي به خدا قسم .

حضرت فرمودند : برخيز ، سپس دست خود را به زنجيرها وبندها زدند و باز كردند ، بعد دست او را گرفتند و از زندان خارج نمودند ، در حالي كه غلامان و پاسداران او را

مي ديدند ولي به اعجاز حضرت نمي توانستند به او حرفي بزنند ، وقتي حضرت اباصلت را از زندان خارج كردند به او فرمودند : تو درامان خدا هستي و ديگر با مأمون روبرو نخواهي شد و همين طور هم شد ، يعني اباصلت ديگر مأمون را نديد .

نگارنده گويد : البتّه به نظر مي رسد كه زنداني كردن اباصلت توسط مأمون به خاطر نگفتن دعاي مخصوص نبود؛ بلكه با توجّه به اين كه اباصلت از نزديكان علي بن موسي الرّضا عليه السّلام بود و ضمناً نسبت به حقايق و كيفيت قتل آن حضرت از قبل توسط آن بزرگوار آگاه شده بود ، مأمون همان طور كه هرثمه را به همين منظور تهديد به قتل نمود و از او تعهّدات فراوان گرفت ، اباصلت را نيز زنداني كرد ، كه با اطرافيان و شيعيان رابطه نداشته باشد و اسرار همچنان محفوظبماند ، ولي غافل از اين بود كه خداوند متعال بر هر چه بخواهد قادر است و اجازه نمي دهد كه خون مظلوم پايمال شود .

هفت مناسبت

ولادت

امام علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بنا به نقل كليني و شيخ مفيد در يازدهم ذيقعده سال 148 ه_ ق در مدينه منوره تولد يافت . پدرش موسي بن جعفر ( عليه السلام ) و مادرش نجمه خاتون بود . گويند نجمه را آغاز تكتم مي ناميدند و پس از ولادت امام رضا او را طاهره لقب دادند . شيخ مفيد و كليني از هشام بن احمد نقل كرده اند كه گفت :

حضرت موسي بن جعفر به من فرمود : آيا خبر داري

كه كسي از برده فروشان مغرب آمده باشد ؟ گفتم نه . حضرت فرمود : چرا آمده است ، بيا نزد او رويم . به اتفاق حضرت به محل برده فروشان رفتيم : مردي را ديدم كه بردگاني چند همراه داشت . به او گفتيم بردگانت را به ما نشان بده . او هفت كنيز آورد كه حضرت هيچ يك را نخواست و فرمود كنيز ديگري بياور . برده فروش گفت جز يك كنيز بيمار كنيز ديگري ندارم . حضرت فرمود : چه اشكال دارد كه آن را نيز به ما نشان دهي . برده فروش امتناع كرد و حضرت برگشت . روز بعد مرا فرستاده و فرمود همان كنيز بيمار را به هر قيمتي كه گفت خريداري كن . من پيش او رفتم و مرد گفت كنيز را به كمتر از فلان مبلغ نمي فروشم . گفتم به همان قيمت او را خريدارم . مرد گفت از آن تو باشد و سپس پرسيد آن مردي كه ديروز همراه تو بود كه بود ؟ گفتم مردي از بني هاشم گفت از كدام خانواده بني هاشم . گفتم بيش از اين اطلاع ندارم . مرد گفت من اين كنيز را از دورترين نقاط آفريقا خريده ام . زني از اهل كتاب به من گفت اين دختر پيش تو چه مي كند ؟ گفتم او را به كنيزي براي خود خريده ام . گفت سزاوار نيست كه اين كنيز نزد تو باشد ، بلكه او بايد نزد بهترين مرد روي زمين باشد و پس از مدت كوتاهي پسري آورد كه در مشرق و مغرب مانندش نباشد .

هشام گويد : من او را پيش امام بردم ، پس از چندي حضرت رضا ( عليه السلام ) از او متولد گرديد .

كنيه امام هشتم ، ابوالحسن مي باشد و آن حضرت را ابوالحسن الثاني مي گويند . مشهورترين لقب او رضا و القاب و عناوين ديگري نيز مانند صابر ، فاضل ، وفي ، رضي و . . . براي آن حضرت نقل شده است . بزنطي گويد امام جواد مي فرمود حق تعالي پدرم را به « رضا » مسمي گردانيد براي اينكه او پسنديده خدا بود در آسمان و پسنديده رسول و ائمه اطهار بود در زمين و همه از او خوشنود بودند و او را براي امامت پسنديدند .

بزنطي در ادامه مي گويد : عرض كردم مگر همه پدران شما پسنديده خدا و رسول و امامان نبوده اند . فرمود بلي . گفتم : پس چرا فقط او را در ميان آنها به اين نام ملقب گردانيدند ؟ فرمود : براي اينكه از او دوست و دشمن هر دو راضي بودند و اتفاق دوست و دشمن بر خشنودي ، مخصوص آن حضرت بود ، بدين جهت او را بدين اسم مخصوص گردانيدند .

حضرت دوران كودكي و جواني را در مدينه طيبه كه مهبط وحي بود در خدمت پدر بزرگوارش سپري كرد و مستقيماً تحت تعليم و تربيت امام هفتم قرار گرفت و علوم و معارف و اخلاق و تربيتي را كه حضرت كاظم از پدرانش به ارث برده بود ، به او آموخت . حدود 35 سال در سايه پدر زيست و از خرمن فيضش خوشه ها

چيد . در اين مدت ، استعداد خدادادي خود را براي پذيرش مقام امامت كه منصب الهي است به ظهور رسانيد و پدرش نيز در دوران حيات خود مكرر بدين مطلب اشاره كرد و از بين تمام فرزندان خويش او را به فرمان الهي براي جانشيني خود معرفي كرد . دانشمند لبناني ، احمد مغنيه ، در خصوص اين دوران از زندگاني امام رضا چنين مي نويسد :

امام هشتم 35 سال در حيات پدر بزرگوارش زندگاني كرد كه قسمت اعظم آن در دوره هارون الرشيد بود و پدرش در حبس هارون بود . گاهي در زندان بغداد و گاهي در زندان بصره عمر مباركش مي گذشت . امام رضا اين ظلم ها را مي ديد و سر بر زانو غم نهاده و نمي توانست به كسي اظهار دارد . روزگار رضا بسيار شبيه به روزگار پدران او بود كه يك سر آن به علي بن ابيطالب و طرف ديگرش متصل به ائمه اطهار ( عليهم السلام ) بود .

امامت ثامن الحجج ( ع )

امام به كسي گفته مي شود كه رياست و رهبري جامعه اسلامي را از جهات سه گانه : حكومت ، بيان معارف و احكام ديني و رهبري و ارشاد حيات معنوي مردم را به عهده مي گيرد . و در عقيده شيعه ، چنين كسي بايد از جانب خدا تعيين و به مردم ابلاغ شود .

امام رضا ( عليه السلام ) خود در حديثي طولاني كه كليني آن را در كافي نقل كرده صفات و ويژگي هايي رابراي امام بيان مي كند و اشاره مي كند كه منصب امامت مانند مقام نبوت منشأ

الهي دارد و امام نيز بايد از جانب خداوند تعيين و به وسيله پيامبر يا امام قبلي به مردم معرفي شود . چنانكه امام اول ، امير المؤمنين علي ( ع ) مطابق آيه تبليغ در غدير خم به وسيله پيامبر اكرم به مردم معرفي و ابلاغ شد و امامان بعدي نيز علاوه بر اينكه نبي گرامي برابر احاديث موجود در كتب فريقين با مشخصات كامل تا امام دوازدهم نام برده است ، هر امامي نيز امام بعد از خود را با نص صريح و قطعي معرفي مي كرده است .

امام كاظم نيز در موارد متعددي به امامت حضرت رضا پس از خود تصريح فرموده بود ، از جمله داوود رقي گويد : به موسي بن جعفر عرض كردم پدرم فداي تو باد ، من به سن كهولت رسيده ام و مي ترسم پيش آمدي برايم روي دهد و ديگر شما را نبينم ، لذا مي خواهم مرا از امام بعد از خود خبر دهيد . حضرت فرمود : پسرم علي امام بعد از من است .

نصر بن قابوس مي گويد : به حضرت ابي ابراهيم ، موسي بن جعفر ( ع ) عرض كردم كه من از پدرت ( امام صادق ) پرسيدم كه امام پس از شما كيست ، شما را معرفي كرد و هنگامي كه آن حضرت رحلت فرمود ، مردم پراكنده شدند ولي من و يارانم به شما معتقد شديم ، شما نيز امام پس از خود را به من معرفي فرمائيد . امام كاظم ( ع ) فرمود : فلاني . ( امام رضا را نام برد )

در عين حال با همه اين نصوصي كه به امامت حضرت رضا ( ع ) تصريح دارد ، پاره اي از شيعيان و حتي نواب امام كاظم بعد از شهادت حضرت ، از پذيرش امامت امام رضا ( ع ) استنكاف كردند و به اصطلاح در امام كاظم ( ع ) توقف كردند و به « واقفيه » مشهور شدند . اينان مي گفتند : امام موسي بن جعفر بدرود زندگي نگفته ، بلكه مانند عيسي بن مريم به آسمان رفته است و مهدي موعود او است و به زودي باز مي گردد و بعد از وي هيچ امامي وجود نخواهد داشت . به همين جهت امامت امام رضا و جانشيني آن حضرت را نپذيرفتند و متأسفانه اكثر اينان كه چنين مي گفتند از بزرگان شيعه بودند . نويسنده معروف ، هاشم معروف الحسيني در اين باره مي نويسد :

بيشتر منابع تأكيد دارند كه آنهايي كه در حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) توقف كردند و به امامت امام رضا قائل نشدند ( هفت امامي ها ) در شمار بزرگان و سرشناسان صحابه امام كاظم بودند كه وفات آن حضرت را منكر شدند و مدعي شدند كه او ( امام هفتم ) قائم آل محمد است و غيبتش از ميان قوم خود مانند غيبت موسي بن عمران است .

يكي ديگر از نويسندگان درباره علت توقف آنان چنين مي نويسد : امام موسي بن جعفر نمايندگاني داشت كه سهم امام و ماليات اسلامي شيعيان را به نيابت از آن حضرت مي گرفتند ودر فرصت مناسب به دست امام مي رساندند و يا

با اجازه او در موارد مجاز مصرف مي كردند . آنگاه كه امام كاظم ( عليه السلام ) در زندان هارون الرشيد به شهادت رسيد ، نزد نمايندگانش اموال فراواني گرد آمده بود تا جايي كه نزد زياد بن مروان قندي هفتاد هزار و نزد علي بن حمزه سي هزار دينار جمع شده بود و همين اموال موجبات لغزش و انحراف اين نمايندگان را بوجود آورد و سر انجام به خاطر تصاحب اموال ، بر امامت موسي بن جعفر توقف و امامت حضرت رضا را انكار كردند و اين دوستان فرصت طلب جريان انحرافي واقفيه را پي ريزي كردند .

يونس بن عبدالرحمن كه از شخصيت هاي بزرگ شيعي بود و در صحنه هاي علمي و مبارزاتي در مكتب اهل بيت عصمت ، گامهاي بلني را برداشته بود مي گويد :

چون اين حركت انحرافي را مشاهده كردم و براي من حقيقت امر مبني بر انحراف واقفيه و اثبات امامت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) آشكار گرديد ، به افشاگري عليه اين باند دنيا پرست زبان گشودم و مردم را از افتادن به دام انحراف واقفيه بر حذر داشتم و به صراط مستقيم امامت كه در شخصيت با عظمت حضرت رضا ( ع ) تجلي يافته بود دعوت كردم . دو تن از رهبران جريان واقفيه ، زياد قندي و علي بن ابي حمزه ، چون از موضع گيري من اطلاع پيدا كردند طي پيامي به من اظهار داشتند كه اگر انگيزه ات از مخالفت با ما ثروت است ، ما تو را بي نياز مي كنيم و ده هزار دينار براي

من ضمانت كردند ، به شرط آنكه از مخالفت با آنها دست بردارم و مردم را به امامت حضرت رضا دعوت نكنم . من به آن دو گفت : ما خود از امام صادق و امام باقر روايت كرده ايم كه فرمود :

اذا ظهرت البدع فعلي العالم ان يظهر علمه ، فان لم يفعل سلب نور الايمان :

هرگاه بدعت ها آشكار گردد ، بر شخص دانشمند آگاه واجب است كه علم ودانش ( حقيقت ) خود را آشكار سازد و در صورتي كه چنين نكند نور ايمان از وي گرفته مي شود .

من هرگز جهاد و مبارزه با بدعت را رها نمي كنم . در نتيجه آن دو مرا ناسزا گفتند و آشكارا بناي دشمني با من گذاشتند .

منصور بن يونس برزج يكي ديگر از كساني بود كه دنيادوستي و حب مال او را از مسير حقيقت منحرف ساخت . نزد او به عنوان نماينده امام كاظم ( ع ) اموال فراواني جمع شده بود . و چون امام هفتم به شهادت رسيد ، اموال را به جانشين آن حضرت ، امام رضا ( عليه السلام ) تحويل نداد و مقدار قابل توجهي از سهم مبارك امام را تصاحب كرد . خود همين منصور بن يونس مي گويد :

روزي خدمت امام كاظم ( ع ) رسيدم ، حضرت به من فرمود : اي منصور ! آيا مي داني مي خواهم چه مطلب جديدي را براي تو بگويم ؟

عرض كردم . نه آقا نمي دانم .

فرمود : فرزندم علي را وصي و جانشين بعد از خود قرار داده ام

. پس به نزد او برو و اين جانشيني را به او تبريك بگو و نيز به او برسان كه اين كار به دستور من است . منصور بن يونس بر طبق دستور امام كاظم ( ع ) نزد حضرت رضا ( ع ) رفت و وصايت و خلافت آن حضرت را به وي تبريك گفت و در واقع با او بيعت كرد . ولي همين منصور برزج از كساني بود كه بعد از شهادت موسي بن جعفر ( ع ) به خاطر تصاحب اموال فراواني كه نزد او جمع گرديده بود بيعت شكني كرد و امامت امام رضا ( عليه السلام ) را منكر شد .

طبرسي نيز سبب توقف و انكار فوت امام كاظم ( ع ) را از سوي واقفيه چنين مي نويسد : سبب ظاهري اين اشكال تراشي ها طمع در اموال و امانت هايي بود كه در زمان زنداني بودن امام كاظم ( ع ) پيش بعضي از اصحاب آن حضرت جمع شده بود . اين موضوع ، آنان را به انكار وفات آن حضرت و ادعاي زنده بودن او و انكار جانشيني براي وي و انكار نص در اين رابطه واداشت .

خود حضرت رضا ( ع ) در خصوص ابن سراج كه يكي از همين جماعت واقفيه بود ، مي فرمايد : اما ابن سراج آنچه باعث مخالفتش با ما و خروجش از اطاعت حق گرديد ، اين بود كه به مال فراواني از پدرم كه نزد او بود تجاوز كرده و در حيات او آن ثروت را خورد . . . به جانم سوگند ، تعلل ورزيدن

ابن سراج هيچ دليلي جز خوردن آن ثروت فراوان نداشت .

و در مورد ابن حمزه ، فرمود : او دچار تأويل شد كه به درستي نشناخته بود ودانشش را نداشت . با اين حال تأويل خود را به مردم القاء كرد و بر سر آن لجاجت كرد .

امام رضا ( ع ) چندين بار با اينان مناظره كرد ، تعدادي از آنها از ايده باطل خود دست برداشتند و گروهي چون ابن حمزه بطائني ، زياد قندي ، ابن سراج و ديگران نسبت به آن اصرار ورزيدند و امام ايشان را لعنت كرد . كشي در رجال خود بعضي از اين مناظرات را نقل كرده است .

پذيرش امامت حضرت رضا ( عليه السلام ) از جانب احمد بن موسي ( عليه السلام )

يكي از برادران بلند مقام حضرت رضا ( عليه السلام ) ، احمد بن موسي ( عليه السلام ) است ( معروف به شاه چراغ مرقد شريفش در شيراز مي باشد ) اين شخصيت بزرگوار مورد احترام مردم بود ، حتّي پس از شايع شدن شهادت حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) در مدينه ، جمعي در مدينه به عنوان پذيرش امامت او به در خانه ( ام احمد ) آمدند ، و همراه « احمد بن موسي ( عليه السلام ) » به مسجد رفتند ، از آنجا كه « احمد بن موسي » داراي كرامات و مقامات ارجمند بود ، مردم تصوّر مي كردند ، امام بعد از امام كاظم ( عليه السلام ) اوست ، با او به عنوان امام بيعت كردند ، او

از مردم بيعت گرفت و سپس بالاي منبر رفت و خطبه اي در نهايت فصاحت و بلاغت خواند ، سپس فرمود : « اي مردم ! شما همه با من بيعت كرديد ، ولي بدانيد من با برادرم « علي بن موسي ( عليه السلام ) » بيعت كرده ام ، او امام و جانشين پدرم مي باشد ، او ولي خداست ، و بر من و شما از جانب خدا و رسولش واجب است كه هرچه او به ما امر مي كند ، اطاعت كنيم . »

همه حاضران سخن احمد بن موسي ( عليه السلام ) را پذيرفتند ، و دسته جمعي از مسجد بيرون آمده در حالي كه احمد بن موسي ( عليه السلام ) در پيشاپيش آنها بود ، با هم به در خانه حضرت رضا ( عليه السلام ) رفتند و با آن حضرت بيعت كردند ، امام رضا ( عليه السلام ) براي احمد بن موسي ( عليه السلام ) ، دعا كرد ، و احمد بن موسي ( عليه السلام ) از آن پس همواره در خدمت برادر بود ، تا آن زمان كه حضرت رضا ( عليه السلام ) به سوي خراسان حركت نمود .

احمد بن موسي ( عليه السلام ) در عصر خلافت مأمون عباسي ، همواره جماعتي از مدينه به قصد زيارت برادرش حضرت رضا ( عليه السلام ) ، از طريق فارس به سوي خراسان حركت نمودند ، هنگامي كه « قتلغ خان » استاندار و نماينده مأمون در شيراز از ورود او به سوي شيراز ، مطلع شد ( با توجه به

اين كه سياست مأمون نسبت به امام رضا ( عليه السلام ) و امامزادگان ، تغيير كرده بود ) سپاهي به سوي او فرستاد ، و در هشت فرسخي شيراز در محلي به نام « خان زينان » سر راه احمد بن موسي ( عليه السلام ) را گرفتند ، بين حضرت احمد و همراهانش با سپاه قتلغ خان ، جنگ واقع شد ، در اين ميان يكي از ياران قتلغ خان فرياد زد : « اگر شما قصد ديدار حضرت رضا ( عليه السلام ) را داريد او از دنيا رفت » . وقتي كه ياران احمد بن موسي ( عليه السلام ) چنين شنيدند از اطراف او پراكنده شدند ، دشمنان آنها را تعقيب كرده و در شيراز در همانجا كه اكنون محل مرقد شريف احمد بن موسي ( عليه السلام ) است ، او و عده اي از همراهانش را به شهادت رساندند .

به اين ترتيب اين امامزاده وارسته و بزرگ با كمال خلوص مردم را به پذيرفتن امامت برادرش حضرت رضا ( عليه السلام ) فراخواند ، و خود و همراهانش در راه ديدار برادر ، به شهادت رسيدند ، و خون جوشان او و همراهان ، بذرهاي گسترش تشيع و محبت اهل بيت ( عليهم السلام ) را در دلهاي ايرانيان آن عصر ، و اعصار ديگر پاشيد .

پذيرش امامت حضرت رضا ( ع ) از جانب احمد بن موسي ( ع )

يكي از برادران بلند مقام حضرت رضا ( عليه السلام ) ، احمد بن موسي ( عليه السلام ) است ( معروف به شاه چراغ مرقد شريفش در شيراز مي باشد ) اين شخصيت بزرگوار مورد احترام مردم بود

، حتّي پس از شايع شدن شهادت حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) در مدينه ، جمعي در مدينه به عنوان پذيرش امامت او به در خانه ( ام احمد ) آمدند ، و همراه « احمد بن موسي ( عليه السلام ) » به مسجد رفتند ، از آنجا كه « احمد بن موسي » داراي كرامات و مقامات ارجمند بود ، مردم تصوّر مي كردند ، امام بعد از امام كاظم ( عليه السلام ) اوست ، با او به عنوان امام بيعت كردند ، او از مردم بيعت گرفت و سپس بالاي منبر رفت و خطبه اي در نهايت فصاحت و بلاغت خواند ، سپس فرمود : « اي مردم ! شما همه با من بيعت كرديد ، ولي بدانيد من با برادرم « علي بن موسي ( عليه السلام ) » بيعت كرده ام ، او امام و جانشين پدرم مي باشد ، او ولي خداست ، و بر من و شما از جانب خدا و رسولش واجب است كه هرچه او به ما امر مي كند ، اطاعت كنيم . »

همه حاضران سخن احمد بن موسي ( عليه السلام ) را پذيرفتند ، و دسته جمعي از مسجد بيرون آمده در حالي كه احمد بن موسي ( عليه السلام ) در پيشاپيش آنها بود ، با هم به در خانه حضرت رضا ( عليه السلام ) رفتند و با آن حضرت بيعت كردند ، امام رضا ( عليه السلام ) براي احمد بن موسي ( عليه السلام ) ، دعا كرد ، و احمد بن موسي (

عليه السلام ) از آن پس همواره در خدمت برادر بود ، تا آن زمان كه حضرت رضا ( عليه السلام ) به سوي خراسان حركت نمود .

احمد بن موسي ( عليه السلام ) در عصر خلافت مأمون عباسي ، همواره جماعتي از مدينه به قصد زيارت برادرش حضرت رضا ( عليه السلام ) ، از طريق فارس به سوي خراسان حركت نمودند ، هنگامي كه « قتلغ خان » استاندار و نماينده مأمون در شيراز از ورود او به سوي شيراز ، مطلع شد ( با توجه به اين كه سياست مأمون نسبت به امام رضا ( عليه السلام ) و امامزادگان ، تغيير كرده بود ) سپاهي به سوي او فرستاد ، و در هشت فرسخي شيراز در محلي به نام « خان زينان » سر راه احمد بن موسي ( عليه السلام ) را گرفتند ، بين حضرت احمد و همراهانش با سپاه قتلغ خان ، جنگ واقع شد ، در اين ميان يكي از ياران قتلغ خان فرياد زد : « اگر شما قصد ديدار حضرت رضا ( عليه السلام ) را داريد او از دنيا رفت » . وقتي كه ياران احمد بن موسي ( عليه السلام ) چنين شنيدند از اطراف او پراكنده شدند ، دشمنان آنها را تعقيب كرده و در شيراز در همانجا كه اكنون محل مرقد شريف احمد بن موسي ( عليه السلام ) است ، او و عده اي از همراهانش را به شهادت رساندند .

به اين ترتيب اين امامزاده وارسته و بزرگ با كمال خلوص مردم را به پذيرفتن امامت برادرش حضرت

رضا ( عليه السلام ) فراخواند ، و خود و همراهانش در راه ديدار برادر ، به شهادت رسيدند ، و خون جوشان او و همراهان ، بذرهاي گسترش تشيع و محبت اهل بيت ( عليهم السلام ) را در دلهاي ايرانيان آن عصر ، و اعصار ديگر پاشيد .

امام رضا ( ع ) در مدينه ، پس از امامت

مدت امامت حضرت رضا ( عليه السلام ) حدود 20 سال طول كشيد ، كه 17 سال آن در مدينه و سه سال آخر آن در خراسان گذشت .

امام رضا ( عليه السلام ) در مدينه ، پس از شهادت پدر ، امامت بر مردم را بر عهده گرفت ، و به رسيدگي امور پرداخت ، شاگردان پدر را به دور خودش جمع كرد ، و به تدريس و تكميل حوزه علميه جدش امام صادق ( عليه السلام ) پرداخت و در اين راستا گامهاي بزرگ و استواري برداشت .

موقعيت امام رضا ( عليه السلام ) در مدينه ، همه علما و شخصيتهاي سياسي و اجتماعي حجاز را تحت الشعاع خود ساخت ، مردم آن بزرگوار را در همه شؤون مادي و معنوي ، مرجع و پناه خود مي دانستند ، و نور وجود او چون خورشيدي بر قلبها مي تابيد ، و تاريكيها را از نظرات گوناگون روشن مي ساخت .

آن حضرت براي رفع مشكلات اجتماعي ، فرهنگي و سياسي مردم ، در همه امور دخالت مي كرد ، و در متن جامعه قرار داشت ، و در امور و مسائل مختلف اجتماعي هرگز لحظه اي بي تفاوت نزيست ، به ويژه در دو بعد فرهنگي و سياسي ، تلاش

فراوان داشت ، آن بزرگوار در گفتگويي با مأمون در خراسان فرمود :

و ما زادني هذا الامر الذي دخلت فيه ، في النعمة عندي شيئاً و لقد كنت بالمدينة و كتابي ينفذ في المشرق و المغرب ، و لقد كنت اركب حماري ، و امرّ سكك المدينه ، و ما بها اعزّمنّي ، و ما كان بها احد يسألني حاجة يمكنني قضاؤها له الاّ قضيتها له :

« اينكه من در اينجا ( خراسان ) به عنوان ولي عهد ، شده ام از نظر من هيچگونه بر موقعيت من افزوده نشده است ، من در مدينه در موقعيتي بودم كه نامه ام به مشرق و مغرب مي رفت ( دست خطم را در همه جا مي خواندند ) بر مركب خود سوار مي شدم ، و در راههاي مدينه عبور مي كردم ، هيچ كس در آنجا عزيزتر از من نبود ، و هركسي حاجتي داشت و آن را از من مي طلبيد ، تا حدّ توان نيازهاي نيازمندان را تأمين مي كردم . »

موضعگيري امام رضا ( ع ) در برابر هارون

پس از شهادت امام كاظم ( عليه السلام ) كه در سال 183 ه_ ق رخ داد ، آغاز امامت حضرت رضا ( عليه السلام ) شروع شد ، و با توجه به اينكه هارون ( پنجمين خليفه عباسي ) در سال 193 از دنيا رفت ، ده سال از امامت حضرت رضا ( عليه السلام ) معاصر اين زمان بود .

موضعگيري امام رضا ( عليه السلام ) در برابر هارون ، مانند موضعگيري پدر بزرگوارش امام كاظم ( عليه السلام ) بود ، و از اين

موضع ، كوچكترين عقب نشيني نكرد ، در همين عصر ، امامت خود را آشكار نمود ، و اين خود اعلان آشكار بر ضدّ حكومت هارون بود ، امام رضا ( عليه السلام ) هرگز حكومت هارون را تأييد نكرد ، و چنانكه قبلاً ذكر شد ، هرگونه كمك به دولت عباسيان را ، تحريم نمود و صريحاً فرمود « كمك به آنها و كارمند شدن در ادارات آنها ، و كوشش براي تأمين نيازهاي آنها معادل كفر است ، و توجه عمدي به آنها از گناهان كبيره اي است كه نتيجه اش عذاب آتش دوزخ است . » براي اينكه موضعگيري حضرت رضا ( عليه السلام ) را در برابر هارون به روشني دريابيم ، نظر شما را به روايات زير جلب مي كنم :

1 - صفوان بن يحيي مي گويد : پس از شهادت امام كاظم ( عليه السلام ) ، حضرت رضا ( عليه السلام ) درباره امامت خود صريحاً سخن گفت ، ما از آشكار شدن اين امر ، بر جان حضرت ترسيديم ( كه مبادا هارون به او آسيب برساند ) شخصي به امام رضا ( عليه السلام ) عرض كرد : « شما امر بسيار مهمي را آشكار نموديد ، و ما ترس آن داريم كه از ناحيه اين طاغوت ( هارون ) به شما گزندي برسد . »

امام رضا ( عليه السلام ) فرمود : « او ( هارون ) هرچه مي خواهد تلاش كند ولي بر من راهي ندارد » .

2 - محمد بن سنان يكي از دوستان حضرت رضا ( عليه السلام )

مي گويد : « به آن حضرت عرض كردم ، شما بعداز پدرتان ، امامت خود را آشكار ساختيد با اينكه از شمشير هارون خون مي چكد ؟ »

آن حضرت در پاسخ فرمود : سخني از رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) مرا بر اين كار جرأت داد ، آنجا كه فرمود : « اگر ابوجهل از سر من يك لاخه مو بگيرد ، گواهي دهيد كه من پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) نيستم . »

و انا اقول لكم ان اخذ هارون من راسي شعرة فاشهدوا اني لست بامام :

« اگر هارون از سر من يك لاخه مو بگيرد ، گواهي دهيد كه من امام نيستم . »

3 - در مورد ديگر آمده : علي بن ابي حمزه به امام رضا ( عليه السلام ) عرض كرد : « از اينكه امامت خود را آشكار نموده اي از دستگاه هارون نمي ترسي ؟ »

آن حضرت در پاسخ فرمود : « اگر بترسم ، آنها را ياري كرده ام . » ابولهب رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) را تهديد كرد ، رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) به او فرمود : « اگر از ناحيه تو خراشي به من برسد من دروغگو هستم . » . . . من نيز به شما مي گويم : اگر از ناحيه هارون خراشي به من برسد من دروغگو هستم . »

به اين ترتيب حضرت رضا ( عليه السلام ) با كنايه اي رساتر از تصريح ، هارون را ابوجهل و ابولهب عصر خود خواند

، و اين مطلب را آشكار ساخت كه ماجراي من و هارون مثل ماجراي رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) و ابوجهل و ابولهب است ، ماجراي حق و باطل است كه در هر عصري به شكلي آشكار مي گردد .

4 - اباصلت هروي مي گويد : روزي حضرت رضا ( عليه السلام ) ( در مدينه ) در خانه اش بود ، فرستاده هارون نزد آن حضرت آمد و گفت : « امير مومنان هارون شما را مي خواهد ، هم اكنون دعوت او را اجابت كن . »

حضرت رضا ( عليه السلام ) برخاست و به من فرمود : « هارون در چنين وقتي مرا نطلبيده مگر اينكه آسيبي به من برساند ، ولي سوگند به خدا او نمي تواند به من آسيبي برساند ، به خاطر كلماتي ( دعاهايي ) كه جدّم رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) به من تعليم نموده » . ( كه به وسيله آن خودم را از گزند او حفظمي كنم ) .

اباصلب مي گويد : همراه حضرت رضا ( عليه السلام ) نزد هارون رفتيم ، ولي هنگامي كه در روبروي هارون قرار گرفتيم ، هارون گفت : « اي ابوالحسن ، دستور داده ايم صد هزار درهم در اختيارت بگذارند ، مبلغ نياز اهل خانه و بستگانت را براي ما بنويس ، اكنون اگر مي خواهي به سوي بستگانت بازگرد » .

هنگامي كه امام رضا از نزد هارون به سوي خانه اش بازگشت ، هارون به پشت سر امام رضا ( عليه السلام ) نگاه مي كرد

و گفت : « من تصميمي داشتم ولي خداوند اراده ديگري داشت ، و اراده خدا بهتر است » .

گفتگوي امام رضا ( عليه السلام ) با جاثليق

جاثليق كه از علماي دين مسيح ( عليه السلام ) بود با متكلمين اسلامي به گفتگو و مناظره مي پرداخت و مي گفت : ما و شما همگي متفق بر نبوت عيسي ( عليه السلام ) مسيح و زنده بودن آن حضرت در آسمان هستيم ولي در نبوت پيغمبر اسلام بين ما و شما اختلاف است و همگي متفق هستيم كه از دنيا رفته است . پس چه دليلي داريد كه آن حضرت پيامبر بوده است ؟ متكلمين اسلامي متحير ماندند . پس در محضر مقدس حضرت رضا ( عليه السلام ) و مأمون عباسي حاضر گرديد و به حضرت عرض كرد ، نظر شما درباره عيسي ( عليه السلام ) و كتاب او چيست ؟ حضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود : من اقرار به نبوت و كتاب عيسايي دارم كه اقرار به نبوت پيغمبر اسلام ( صلي الله عليه وآله ) نموده و امت خويش را بشارت داده است و به عيسايي كه اقرار به نبوت آن حضرت نكرده است كافر هستم .

سپس فرمود : اي نصراني ما به عيسي ( عليه السلام ) كه ايمان به محمد ( صلي الله عليه وآله ) داشت ايمان داريم ولي يك نقص داشت كه نماز و روزه بسيار كم بجا مي آورد .

جاثليق گفت : به خدا قسم عيسي ( عليه السلام ) همواره صائم النهار و قائم الليل بود .

حضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود : براي چه

كسي به جا مي آورد ؟

جاثليق ساكت شد . ( زيرا آنها معتقد به خدايي عيسي ( عليه السلام ) بودند و اگر عيسي ( عليه السلام ) خدا بود براي چه كسي عبادت مي كرد ؟ )

جاثليق به حضرت عرض كرد : كسي كه مرده را زنده كند و اكمه و ابرص ( كور مادرزاد و پيس ) را شفا دهد مستحق عبادت است . حضرت فرمود : يسع نيز همين كارها را مي كرد . بر روي آب راه مي رفت و اكمه و ابرص را شفا مي داد و حزقيل نيز 35 هزار نفر را پس از مرگ 60 ساله زنده نمود و قومي از بني اسرائيل خارج از بلاد خويش شدند از ترس طاعون و مرگ و خداوند آن را هلاك كرد ، و خداوند به پيامبري از پيامبرانش امر كرد كه بر استخوانهاي مرده آنها بعداز چندين سال بگذرد و آنها را صدا بزند و بگويد : به اذن خدا زنده شويد و آنها نيز زنده شدند . و قصه ابراهيم و پرندگان را در قرآن ذكر كرده است كه : فصر هن اليك و داستان موسي ( عليه السلام ) را كه واختار موسي ذكر نمود زيرا آنها مي گفتند : لن نومن لك حتي نري الله جهرة پس سوخته شدند و بعداز آن موسي آنها را زنده نمود و قريش نيز از حضرت رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) درخواست نمودند كه آنها را زنده كند . سپس فرمود : تورات و انجيل و قرآن و زبور اين مطلب را مطرح نموده اند و

اگر بايد هركسي را كه مرده زنده مي كند خدا دانست ، مي بايست تمامي اينها را خدا پنداشت .

گوشه هايي از صفات و ويژگي هاي علي بن موسي ( ع )

از امام موسي بن جعفر ( ع ) روايت شده كه به فرزندانش مي فرمود : اين برادر شما ، علي ، دانشمند آل محمد ( ص ) است . از او درباره دين خود بپرسيد و آنچه را به شما مي گويد حفظكنيد ، كه من بارها از پدرم جعفر بن محمد ( عليه السلام ) شنيدم كه به من مي فرمود : « داشمند آل محمد از تو زاده مي شود و نامش هم نام علي بن ابي طالب ( ع ) است و اي كاش من او را درك مي كردم . »

ابراهيم بن عباس صولي گويد : هرگز نديدم چيزي از امام رضا ( ع ) پرسيده شود و او پاسخش را نداند و در زمان و عصر او كسي را داناتر و آگاه تر از او نيافتم .

همو مي گويد : هرگز نديدم ابوالحسن ( ع ) كسي را با سخن خود ناراحت كند و هرگز سخن كسي را قطع نمي كرد . هيچ گاه - در صورت قدرت و توانايي - حاجت كسي را رد نمي كرد . هرگز پاي خود را در برابر همنشينش نمي گشود و در نزد او بر جايي تكيه نمي داد . هرگز صداي آن حضرت به قهقه بلند نمي شد ، بلكه خنده آن حضرت فقط تبسم بود .

حضرت ( ع ) همواره همراه غلامان بر سر يك سفره مي نشست و مي فرمود : هيچ كس را بر

ديگري برتري نيست مگر به تقوا و اطاعت از خداوند . يكي از همراهان حضرت در سفر امام ( ع ) از مدينه به خراسان چنين مي گويد :

با حضرت رضا ( عليه السلام ) در سفر خراسان همراه بودم . حضرت با تمام خدمتكاران و غلامان بر سفره واحدي مي نشست . روزي به حضرت عرض كردم : فدايت شوم بهتر است سفره بندگان و خدمتكاران را جد فرمائيد . امام فرمود : ان الله تبارك و تعالي واحد و الام واحد و الاب واحد و الجزاء بالاعمال;

خداي تبارك و تعالي- كه خداوند همه ما است- يكي است و همه از يك پدر و مادر هستيم و كيفر و پاداش همه بواسطه اعمال است ، پس جدايي در طعام چرا ؟

حضرت ( ع ) در پاسخ مردي كه به وي گفت بود « به خدا سوگند ، تو بهترين مردماني » فرمود : قسم نخور ! هر كس از من متقي تر باشد و خداوند را از من بهتر بندگي نمايد از من بهتر است .

سخناني از امام رضا ( ع )

قال الرضا ( عليه السلام ) لا يكون المؤمن مؤمناً حتي يكون فيه ثلاث خصال : سنة من ربه و سنة من نبية و سنة من وليه ; فاما السنة من ربه فكتمان السر ، و اما السنة من نبيه فمداراة الناس و اما السنة من وليه فالصبر في البأساء و الضراء :

تا كسي سه خصلت در او نباشد مؤمن نيست; سنتي از پروردگارش و سنتي از پيغمبرش و سنتي از ولي و امامش; پس سنتي كه از پروردگارش بايد داشته باشد راز

پوشي است و سنتي كه از پيغمبرش بايد داشته باشد مدارا كردن با مردم است و سنتي كه از امامش بايد بياموزد شكيبايي كردن در شدت و سختي است . ( [1] )

ليست العبادة كثرة الصوم و الصلاة و انما العبادة في التفكر في الله

عبادت به زيادي نماز و روز نيست ، همانا به زيادي تفكر در آثار خداوند است . ( [2] )

دوست هر انساني عقل اوست ، و دشمن هر انساني ، ناداني اوست

فضيل بن يسار از امام ( ع ) روايت كرده كه گفت : ايمان برتر است از اسلام ، و تقوا برتر است از ايمان ، و يقين برتر است از تقوا و به بني آدم چيزي بهتر و برتر از يقين عطا نشده است .

پاورقي

[1]- كافي ، باب المؤمن و علاماته ، روايت 39 .

[2]- بحار الانوار ، ج 3 ، ص 261 روايت 11 .

حديث سلسلة الذهب

امام در حركتش از مدينه به خراسان به شهر نيشابور رسيد مردم زيادي به استقبال امام ( ع ) شتافتند و از امام درخواست كردند تا آنها را با حديثي از پدران خود خشنود سازد . امام ( ع ) فرمود : پدرم از پدرش و او نيز از پدرش . . . تا علي ( عليه السلام ) و او از رسول خدا ( ص ) و رسول خدا ( ص ) نيز از خداوند متعال نقل فرمود كه :

لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي;

لا اله الا الله دژ استوار من است ، پس هركس در اين حصار

وارد شود از عذابم محفوظاست .

امام چند قدمي حركت كردند و سپس برگشت و فرمود :

بشرطها و انا من شروطها ، به شرطهاي آن و من از جمله شرطهاي آن هستم ( [3] ) .

مقصود امام ( عليه السلام ) از شرطها ، اعتراف به اين واقعيت است كه حضرت رضا ( ع ) مانند پدرانشان از سوي خدا امام و حجت است و اطاعتش بر همه واجب است .

پاورقي

[3]-بحار الانوار ، ج 3 ، ص 7 روايت 16 .

امام و امامت از ديدگاه امام رضا ( ع )

عبدالعزيز بن مسلم گويد : موقعي كه حضرت رضا ( ع ) تازه به مرو آمده بود من خدمت آن حضرت رسيدم و موضوع امامت را كه مورد اختلاف بسياري از مردم بوده و در پيرامون آن گفتگو مي كردند به خدمتش عرض كردم . حضرت تبسم كرد و سپس فرمود : اي عبدالعزيز ، مردم نفهميده اند و فريب خورده اند ; زيرا خداوند عزوجل پيغمبرش را قبض روح نفرمود تا دين را برايش كامل كرد و قرآن را _ كه بيان هر چيزي را از حلال و حرام و حدود و احكام و كليه نيازمندي هاي بشر در آن است _ نازل فرمود و امامت را اكمال دين قرار داد و پيغمبر ( ص ) رحلت نفرمود تا براي امتش معالم دينشان را بيان فرمود و راهشان را ، كه راه حق است ، روشن گردانيد و علي ( عليه السلام ) را به پيشوايي منصوب فرمود و چيزي از احتياجات امت را فرو گذار نكرد . در اين صورت كسي كه معتقد باشد خداوند عزوجل دينش را

كامل نكرده است كتاب خدا را رد كرده است و آنكه كتاب خدا را رد كند بدان كافر گشته است . آيا مردم قدر و منزلت امام را در ميان امت مي شناسند تا تعيين و انتخاب امام به اختيار آنان گذاشته شود ؟ مقام امامت بسي بزرگتر و شأنش عظيم تر و مكانش عالي تر و عمقش ژرف تر از آن است كه مردم با عقول خود بدان رسند ، يا با آراي خود آن را درك كنند و يا به ميل و اختيار خود امامي را انتخاب كنند; زيرا منصب امامت مقام شامخي است كه خداوند عزوجل آن را پس از نبوت و خلت در مرحله سوم به حضرت ابراهيم ( ع ) اختصاص داد و فضيلتي است كه او را بدان مشرف نمود و نامش را بلند گردانيد ، آنجا كه مي فرمايد :

اني جاعلك للناس اماما و قال و من ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين ( [4] ) ; من ترا براي مردم امام و پيشوا قرار دادم . ابراهيم گفت : از فرزندان من هم امام مي شوند خداوند فرمود : عهد و پيمان من به ستمكاران نمي رسد ( از فرزندان تو آنهايي كه ستمكار باشند لايق امامت نيستند ) .

پس اين آيه تصدي مقام امامت را براي ستمكاران و ظالمان تا روز قيامت باطل نمود و آن را در ميان برگزيدگان و پاكان نهاد . سپس خداوند ابراهيم را گرامي داشت و امامت را در اولاد پاك و برگيزده او قرار داد و فرمود :

ووهبنا له اسحق و يعقوب نافلة كلاً جعلنا صالحين و

جلعنا هم ائمة يهدون بأمرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلواة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين; ( [5] ) و اسحاق و سپس يعقوب را به او بخشيديم و همه را صالح و شايسته نموديم و آنها را اماماني قرار داديم كه به امر ما رهبري كنند و انجام كارهاي نيك و همچنين خواندن نماز و دادن زكات را بدان ها وحي كرديم و آنان را از پرستش كنندگان ما بودند .

بنابر اين امامت هميشه در فرزندان ( پاك و برگزيده ) او بود تا اين كه خداي تعالي آن را به پيغمبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) ارث داد و فرمود :

ان اولي الناس بابراهيم اتبعوا و هذا النبي و الذين آمنوا و الله ولي المؤمنين ( [6] )

همانا سزاوارترين و نزديكترين مردم به ابراهيم كساني هستند كه از او پيروي كرده و به اين پيامبر ايمان آورده و از او پيروي كنند و خدا ولي مؤمنان است .

پس امامت مخصوص آن حضرت بود و او به دستور خداي تعالي آن را به عهده علي ( عليه السلام ) گذاشت و سپس در ميان فرزندان برگزيده او كه خداوند به آنان علم و ايمان داده است جاري گشت . . . .

سپس امام رضا فرمود : امامت زمام دين و مايه نظام مسلمين و موجب صلاح دنيا و عزت مؤمنان است . امامت ريشه نمو كننده اسلام و شاخه بلند آن است . امام حلال و حرام خدا را مي داند و در اجراي حدود اهلي قيام مي كند و از حريم دين

دفاع مي كند و مردم را با حكمت و پند و موعظه نيكو و برهان قاطع به راه پروردگار دعوت مي نمايد .

امام مانند خورشيد طالع و درخشاني است كه نورش گيتي را فرا گيرد و افقي است كه دستها و ديدگان بدان نرسد . امام امين خدا در ميان خلقش و حجت او است بر بندگانش و جانشين او است و مردم را به سوي خدا دعوت مي كند . امام يگانه روزگار خويش است .

كسي با او همطراز نباشد و هيچ دانشمندي با او برابري نكنند . . . .

پس كيست كه بتواند به مقام معرفت امام برسد و يا امكان اختيار و انتخاب امام را داشته باشد ؟ آيا گمان مي كنند كه امام را در غير خاندان رسالت مي توان پيدا كرد ؟ به خدا كه خودشان را گول زده اند و بيهوده اي را آرزو كرده اند و از نردبان لغزنده اي بالا رفته اند .

سپس امام ( ع ) به استناد به آيات قرآن كريم به اين مطلب اشاره مي كند كه بعد از آنكه پيامبر كسي را به عنوان امام معرفي كرد ، طبق نص صريح قرآن ، كسي را نرسد كه با آن به مخالفت برخيزد . ( [7] )

و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضي الله و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم .

علي بن موسي الرضا فرمود : ايمان بر چهار ركن استوار است : توكل بر خدا ، رضا به قضاء الله ، تسليم امر و فرمان خدا و واگذاري كارها به خدا .

سپس فرمود بنده صالح گفت : افوض امر الي الله . وامي گذارم كارم را به خدا ، پس خداي تعالي او را از مكر مكاران حفظكرد .

پاورقي

[4]- بقره / 124 .

[5]- انبياء / 73 _ 72 .

[6]- آل عمران / 68 .

[7]- احزاب / 36 .

يا ضامن آهو

گِرهي بر پنجره فولاد

به خود كه آمد صورتش خيسِ خيس شده و حنجره اش درد گرفته بود ، ولي در گلويش احساس سبكي خاصي مي كرد ، همان احساسي كه وقتي شبهاي تنهايي ، زير لحاف مندرس و سنگينش ، پس از يك گريه طولاني به او دست مي داد .

آرامِ آرام شده بود ، ولي هنوز در گلويش فريادي را حس مي كرد كه يكي از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد . حرفهاي زائر آقا را به صورت زمزمه هايي مبهم مي شنيد . چادرش را بيشتر به روي صورت كشيد ، ولي زائر تلاش مي كرد با دستش چادر را از روي صورت او كنار زند و سعي داشت به هر ترتيبي كه شده ، نماز امام موسي كاظم ( ع ) را به او آموزش دهد .

« چرا اين قدر گريه و ضجه مي كني و نمي گذاري زائران ديگر ، زيارت كنند ؟ ! برو نماز امام موسي كاظم ( ع ) را بخوان ، حاجتت حتماً بر آورده مي شود ! » .

با آن كه تازه آرامش يافته بود ، ناگهان بغضي سنگين در گلويش خزيد . چادرش را روي صورت كشيد و دست راستش را داخل جيب كرد . مي خواست ببيند تكه پارچه

سبزي كه با خودش براي بستن دخيل آورده بود ، هنوز هست يا نه ؟ پارچه را از جيبش در آورد و آن را چندين بار در دست فشرد ، به صورتش نزديك كرد ، بي صدا با اشكهايش شستشو داد ، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگريست ! گويا درون پارچه نور اميدي مي ديد و شايد كليد مشكلاتش را !

تمام آرزوهايش را در آخرين نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد ، آن را داخل جيب پيراهنش درست روي قلبش گذاشت و دست چپش را روي قلب خود قرار داد . مي خواست ضربه هاي قلبش هم با پارچه التماس كنند !

خودش را جمع و جور كرد ، دستش هنوز روي قلبش قرار داشت ، چادرش را هم جمع و جور كرد ، كفشهايش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزديك شد . آن روز ، روز زيارتي آقا علي بن موسي الرّضا ( ع ) ونزديك شدن به پنجره فولاد كار بسيار سختي بود . گوشه اي را پيدا كرد ، كفشهايش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتيبي كه بود به پنجره فولاد رسانيد . با وجود اين كه برايش بسيار سخت بود ولي هنوز دست چپش روي پارچه و قلبش قرار داشت . ديگر فاصله اي بين صورت خود و پنجره طلا نمي ديد . صورتش را به پنجره چسبانيد و با تمام وجود براي دخترش دعا كرد .

دختر او از يك سال و نيم پيش به قول پزشكان به بيماري لاعلاجي مبتلا شده بود و

او هر روز صبح شاهد تحليل رفتنش بود . ماه بانوي تمام قوم و خويش ، حالا به حال و روزي افتاده بود كه همه با دلسوزي و ترحم نگاهش مي كردند . درست مثل يك آدم برفي كه در گرماي خورشيد قرار گيرد ، در حال آب شدن بود .

دستش را آرام از روي قلبش برداشت و آن را داخل جيب پيراهنش فرو برد ، ولي اثري از پارچه سبز نديد ! براي چند لحظه دنيا دور سرش چرخيد ، به خود آمد ، هر چه سعي كرد پارچه را نيافت . سيل عظيم زائران او را نيز به همراه دستهايشان كه تمناي وصال پنجره فولاد را داشتند ، به آن فشار مي داد . براي لحظاتي نفسش گرفت . صداي زائران را مي شنيد كه مي گفتند : « خانوم ، زيارت كردي ، بيا عقب ، ما هم زيارت كنيم ! » .

نمي دانست چه كند ؟ مي خواست تمام نياز و نيتش را هنگام بستن دخيل به پنجره فولاد ، به زبان جاري كند ! ولي حالا چه كند ؟ نزد آقا التماس مي كرد ! حالا ديگر براي يافتن پارچه سبز خود ، التماس مي نمود و از آقا كمك مي خواست ! ناگهان فكري به ذهنش رسيد . گوشه چارقد سفيدش را زير دندان گرفت . تمام نيرويش را در دستش متمركز كرد وپارچه را كشيد . پس از لحظه اي ، تكه اي از چارقد در دستش بود . حالش را نمي فهميد ، مي خواست محكمترين جاي پنجره را بيابد و سخت ترين گره ها

را به آن بزند . در مقابل صورتش جايي را يافت . گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهايش را در آن جا داده بود ، در دست گرفت و آن را گره زد . به هر سختي كه بود خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد . به طرف سقاخانه رفت . آبي به سر و صورتش زد . درست رو به روي پنجره فولاد با فاصله چند متري ، نشست و به آن خيره شد . از دور پارچه اي را كه به پنجره بسته بود ، مي ديد . ناگهان مشاهده كرد كه يكي دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوي پنجره فولاد هستند ، چند نفري هم با تيغ و قيچي به آن نزديك شدند و همه گره ها را باز كردند ! مردم تمام گره هاي باز شده را به عنوان تبرك مي بردند ! خودش مي ديد كه تكه چارقدش در دست خانم مسني بود كه آن را بر سر و صورتش مي كشيد !

به رغم همه خستگي ، حال خوبي داشت . احساس مي كرد آقا حاجتش را برآورده است . خم شد كه كفشهايش را از روي زمين بردارد ، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود ، خورد ! مانند كسي كه گم شده اش را يافته باشد ، ديگر در پوست خود نمي گنجيد ! كفشهايش را برداشت . مجدداً به پنجره فولاد آقا خيره ماند !

باد ملايمي ، سبكي اش را صد چندان كرده بود . آرام آرام به طرف پنجره به راه

افتاد . با زحمت خودش را به آن رسانيد . آرام شده بود ، آرام آرام ! دست چپش را بآهستگي بر محل گره گذاشت .

باور مي كرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مي كرد كه اثري از گرهش وجود ندارد ! جاي خالي گره ! آرامشش را چندين برابر كرد . بي اختيار سرش را بر روي دست راستش قرار داد و پلكهايش را بر روي هم گذاشت .

قطرات اشك ، آهسته صورتش را مي پوشانيد . در حالي كه لبهايش مدام بر هم مي خوردندن زائرين ديگر ، بوضوح مي شنيدند كه او با خود مي گفت :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الشَّهيدُ ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْهادِي

. . .

أشْهَدُ اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامي

وَ تَسْمَعُ كَلامي وَترُدُّ سَلامي

وَاَنْتَ حَي عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ . . .

فلكه آب كجاست ؟

صورتش گُر گرفته و عرق سردي بر پيشاني اش نشسته بود . خودش را بسختي سرزنش مي كرد و زير لب مي گفت : « كاش به حرف دخترم گوش كرده بودم و منتظر مي ماندم تا خودش مرا به زيارت آقا بياورد ! » .

هميشه همين كه صحبت از زيارت امام رضا ( ع ) مي شد ، مي گفت :

« آقا ! بايد آدم را طلب كند ، من بارها شده ، ناگهان راهي زيارت شده ام و گاهي هم از كنار صحنها گذشته ام ، ولي توفيق زيارت نصيبم نشده است » . عليرغم اضطراب ونگراني ، در اعماق دلش ، اميد به پابوسي آقا ، موج مي

زد . در پياده روي مشرف به بست شيخ بهايي ، به ديوار تكيه كرد و تك تك زائران را زير نظر گرفت .

با خودش روزهايي را تجسم مي نمود كه تنها با پاي پياده ، مسافتي طولاني را جهت تشرف به حرم مطهر طي مي كرد و باز با همان پا ، پس از زيارت برمي گشت و خم هم به ابرو نمي آورد ، ولي حالا به روزي افتاده است كه بايد حتماً يكي از آشنايانش او را براي زيارت همراهي كند .

يكي دو سال قبل ، وقتي همسرش هنوز زنده بود ، فرسودگي خيلي ناراحتش نمي كرد ، ولي از روزي كه او دارفاني را وداع كرد ، دست نگر بچه هايش_كه هر يك به قول خودشان ، خروارها گرفتاري داشتند_شده بود . به همين علت به محض اين كه دخترش از خانه بيرون رفت ، او هم خود را سريع براي پابوسي آقا آماده كرد و از خانه بيرون زد .

دستمال چهارخانه همسرش را كه در طول حياتش هر وقت به زيارت مشرف مي شد ، با خود مي برد وبه ضريح مي ماليد و همواره در جيب پيراهنش مي گذاشت و شبها هم زير متكايش قرار مي داد وآن را همواره در جيب وهمراه خود كرده بود ، درآورد ، جلوي بيني اش گرفت و آن را خوب بوييد و سپس بر روي عرض پيشاني خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشك زدود و آه سرد سينه اش را با قطره اشك ديگري بيرون داد وبا بغض در گلو گفت :

« اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِي َّ بنَ مُوسَي الرَّضا ! » .

ناگهان دختر خانمي به طرف او آمد ، رو به او كرد وگفت : مادرجان ! چرا اينجا ايستاده ايد ؟ حالتان خوب نيست ؟ تمام نيرويش را در لبهاي خشكيده اش جمع كرد و گفت : فكه آب كجاست ؟ دختر خانم پرسيد : مي خواهيد به فلكه آب برويد ؟ و پيرزن پاسخ داد : مي خواستم به پابوس آقا بروم ، ولي گم شده ام ! وبا كشيدن آهي ، اضافه كرد : وقتي مثل شما جوان بودم ، هر روز با همسر خدا بيامرزم به زيارت آقا ! مي آمدم ولي حالا . . . دختر خانم با گشاده رويي گفت : من هم دارم به زيارت مي روم اگر مايليد مي توانيد با من بياييد ! گويا تمام دنيا را يكباره به او داده بودند ! چند بار خدا را شكر كرد و در كنار دختر به راه افتاد .

حال غريبي داشت . مي خواست هر چه زودتر ضريح را مشاهده كند ، دلش براي ضريح تنگ شده بود ! نسيم بسيار ملايمي ، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردي دلچسبي را احساس كرد . دختر خانم به خاطر مراعات حال پيرزن ، بسيار آرام آرام قدم برمي داشت . آن دو ، صحنها را ، پشت سر گذاشتند و به ورودي صحن آزادي رسيدند . پيرزن در حال و هواي خودش بود ، صداي قلبش را كه بشدت مي تپيد و برايش احساس خوشايندي ايجاد كرده بود ، مي شنيد و مرتب خدا

را شكر و از آقا تشكر مي كرد . ناگاه صداي دختر خانم او را به خود آورد ! مادرجان ! مي خواهيد از اينجا ، خودتان برويد ؟ دوباره نگراني به سراغش آمد . با خود گفت : نكند اين دختر خانم از راه رفتن آرام من ، رنجيده است ؟ در همين فكر بود كه او ادامه داد : من به داخل حرم مطهر مي روم ، اگر مايل هستيد مي توانيد با من بياييد . پيرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعايش گشود .

هر دو وارد حرم شدند و به خيل زائرين پيوستند . پيرزن كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد ، آهسته آهسته خود را به نزديك پله هاي دارالسعادة رسانيد و در آنجا نشست و پس از استراحتي كوتاه ، تمام حواسش را متوجه زيارت كرد و براي خلوت با خود ، خدا و آقاي خود ! به نماز زيارت ايستاد . پس از اتمام نماز خود ، دختر خانم را ديد كه غرق در راز و نياز با امام رضا ( ع ) است . خود را به او نزديكتر و او را متوجه خود نمود . او هم كه مي خواست شروع به خواندن زيارتنامه كند ، در حالي كه در صدايش لرزشي وجود داشت ، از پيرزن پرسيد ؟ مي خواهيد بلندتر بخوانم ؟ واو هم كه از خدا مي خواست ، گفت : البته كه مي خواهم !

پس از پايان زيارتنامه ، دختر خانم همچنان مشغول رازونياز خود بود ولي پيرزن مضطرب ، نشان مي داد .

از سويي مي خواست از او ، جهت بازگشت به خانه راهنمايي بخواهد و از سويي ديگر دلش نمي آمد خلوت او را به هم بزند . خداخدا مي كرد كه مناجات و زيارتش تمام شود ، چون تنها دخترش ، اطلاعي از بيرون آمدن او از منزل نداشت . غرق در تماشاي ضريح شده بود كه ناگهان آن دختر گفت : مادرجان من به طرف فلكه آب مي روم اگر زيارتتان تمام شده ، مي توانم شما را تا آنجا همراهي كنم ! پيرزن چادرش را بسرعت جمع وجور كرد وهمراه او به راه افتاد .

دختر خانم براي گذاشتن زيارتنامه به داخل جاكتابي ، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرين ناپديد شد . لحظاتي گذشت اما از او خبري نشد . دوباره دلهره سراپاي وجودش را فرا گرفت و زير لب زمزمه كرد :

اي علي ابن موسي الرضا ! چطور به خانه بروم آقا ! ؟ يا ضامن آهو ! چه كنم ؟

در همين گير و دار بود كه دخترخانم را از پشت سر ديد . خوشحال شد ، خودش را سريع از بين زائران به او رسانيد و پشت سرش به حركت درآمد . از دارالسعادة بيرون آمدند و زير ايوان طلا قرار گرفتند . بآرامي به شانه دختر خانم زد . او برگشت ولي كس ديگري بود ! همراه او نبود ! با دستپاچگي پرسيد : فلكه آب ، كجاست ! ؟ پاسخ او نشان مي داد كه فارسي نمي داند ! نااميدانه تصميم گرفت هر طور كه هست ، خودش برگردد .

عزمش را جزم كرد

. به خودش دلداري مي داد كه اين راهها را سالهاي سال ، بارها طي كرده ام ، امام رضا ( ع ) هم كمك مي كند !

هر طور شده فلكه آب را پيدا مي كنم . داخل صحن آزادي به دور خودش مي چرخيد . به نظرش تمام درهاي خروجي مثل آن دري بود كه از آن به داخل صحن پا گذاشته بود . تصميم گرفت براي بهبود حالش ، آبي به سر و صورت خود بزند . پس از لحظاتي ، جلو يكي از شيرهاي آب داخل صحن آزادي بود كه دستي به شانه اش زده شد و در پي آن ، صدايي گفت : مادرجان ! صدا آشنا بود وبا خودش آرامش خاصي را به همراه آورد !

سريع برگشت ! دختر خانم ادامه داد : چطور شد ؟ تصميم گرفتيد تنها برويد ؟ گويي آقا امام رضا ( ع ) يك بار ديگر به او جاني تازه داده بود . هر دو آرام آرام به سوي فلكه آب گام برمي داشتند .

در طول راه پيرزن از بچه ها ، نوه ها و همسرش و بويژه از دستمال به يادگار مانده از او كه براي آن مرحوم بسيار عزيز بود و هر بار كه به حرم مشرف مي شد آن را به ضريح متبرك مي كرد وهرگز آن را از خود دور نمي نمود و اكنون براي او مثل جانش عزيز بود ، تعريفها كرد .

لحظاتي بعد به جايي رسيدند كه از آنجا فلكه آب ديده مي شد . دختر خانم ، فلكه آب را با انگشت به پيرزن

نشان داد و گفت : شما از كدام طرف مي خواهيد برويد ؟ پيرزن در پاسخ گفت : من بايد ديوار بازار رضا را بگيرم و جلو بروم ؟ دختر خانم گفت : مي توانيد خانه تان را پيدا كنيد ؟ پيرزن پاسخ داد : اين قسمتها را مثل كف دستم مي شناسم .

پس از دقايقي از عرض خياباني كه روبه روي گنبد حضرت بود وبه بازار رضا منتهي مي شد ، عبور كردند . پيرزن رو به گنبد ايستاد و گفت :

اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِي َّ بنَ مُوسَي الرَّضا !

و با پايان اين سلام ، قطره اشك خود را كه ناگهان از گوشه چشمش سرازير شده بود ، پاك نمود .

كمي مضطرب بود . مي خواست به گونه اي از دخترخانم تشكر كند ولي نمي دانست ، چگونه ؟ هر چه فكر كرد چيزي با ارزشتر وعزيزتر از دستمال به يادگار مانده از همسرش ، پيدا نكرد كه به او هديه بدهد ! دستمال برايش خيلي عزيز بود ، آن قدر عزيز كه فكر اين كه آن را از خودش دور كند ، پريشانش مي كرد ، ولي او از دستمال برايش عزيزتر شده بود ، آن قدر عزيزتر كه ديگر آن دستمال را براي او هديه مناسبي نمي دانست . احساس مي كرد امام رضا ( ع ) او را لايق دانسته و برايش اين چنين وسيله زيارتي ، قرار داده است !

مشغول همين افكار بود كه ناگهان با برخورد دوچرخه اي به دختر خانم ، وي نقش بر زمين گرديد . دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پياده

و دختر خانم هم از روي زمين بلند شد . دست راستش با جدول كنار خيابان جراحت مختصري ديده و خونين شده بود . دست چپش را روي محل خون ريزي قرار داد و سعي داشت خون آن را بند آورد . به كنار پياده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضايت او كه مي گفت چيزي نشده است محل را ترك كرد و مردم هم متفرق شدند .

دختر خانم با تعجب پيرزن را كه با نگراني دستمال يادگاري همسرش را به دست او مي بست ، مي نگريست كه در همان حال مي گفت : خدا عاقبت به خيرت كند ، دخترم ! به خير گذشت ! امروز را هرگز فراموش نمي كنم ! امروز يكي از روزهاي خوب زندگي من بود !

دختر خانم در پياده رو ، روبه روي آقا امام رضا ( ع ) قرار گرفت و زير لب گفت :

اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِي ِّ بنِ مُوسَي الرِّضا !

و لحظه اي با نگاه خود ، پيرزني را كه خشنود از زيارت آقا ! ديوار پياده روي خيابان جنب بازار رضا را طي مي كرد ، دنبال كرد .

لبخند رضايت بر لبانش و خاطره اي دلچسب و دلنشين در قلبش ، نقش بست .

زائ__ر غ_ري_ب

گرماي هوا به حدي رسيده بود كه او را بي طاقت مي نمود ، ولي ميل به زيارت آقا علي بن موسي الرضا ( ع ) ، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمي هوا بي توجه بود و ديگر نمي توانست به چيزي جز زيارت بينديشد ! احساس مي

نمود كه دلش مي خواهد در بهشت باشد ! با حرم مطهر ، تصويري از بهشت را در ذهنش مجسم مي كرد و باور داشت كه اين مكان مقدس قطعه اي از بهشت است .

هنگامي كه از كنار آب نماي صحن امام مي گذشت ، نسيمي ملايم و روح افزا ، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشيد و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد . سرش را به آسمان بلند كرد ، دلش مي خواست چشمهايش را ببندد و تصوير ذهني خودش را مرور كند . در قلبش تواضع خاصي را احساس مي نمود . صلوات بر علي بن موسي الرضا ( ع ) ، كه همواره هنگام تشريف به آستان مقدس تا ورود به حريم حرم ، مرتب زير لبانش زمزمه مي شد ، بر لبان او نشست :

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي عَلِي ِّ بنِ مُوسَي الرِّضَا المُرتَضَي الامامِ التَّقِي النَّقِي ِّ . . .

روبه روي ايوان طلا ، درست مقابل ضريح ايستاد و اذن دخول گرفت ، گامهايش ، آرام آرام او را به درون حرم هدايت مي كردند . كفشهايش را دست به دست كرد ، قاليي را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد . با ديدن ضريح مطهر ، جاني تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد . دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مي كشيد و جلو مي رفت . روبه روي ضريح نشست و با قلبي مملو از آرامش ، شروع به خواندن زيارت نامه

كرد . در قرائت زيارت نامه ، هميشه وقتي به عبارت « اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامي وَ تَسمَعُ كَلامي وَ تَرُدُّ سَلامي و اَنتَ حَي ّ عِندَ رَبَّكَ مَرزوُقٌ » مي رسيد ، حالش منقلب مي شد ، بي اختيار قلبش مي لرزيد ، روي زيارت نامه خم مي شد و در حالي كه بغض نيمه تمامش را فرو مي داد و اشكهايش را از پهنه صورتش ، پاك مي كرد ، زير چشمي هم به ضريح مي انداخت و اين فراز از زيارت نامه را ، چندين بار تكرار مي كرد ، گويا مي خواست پاسخ سلامش را بگيرد .

زيارت نامه به پايان رسيد و در همان نقطه به نماز زيارت ايستاد . معمولاً پس از پايان نماز آرام مي گرفت ولي گويا در اين لحظه به آرامش مطلوب خود نرسيده بود . جايگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوي روضه منوره حركت نمود . رو به روي ضريح ايستاد و لحظه اي به آن چشم دوخت . بي اختيار و به طور مكرر به آقا سلام مي داد و با هر سلامي ، گويا يك گام به ايشان نزديك تر مي شد .

جمعيت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اي كه با ضريح ، چند قدمي بيشتر فاصله نداشت ، رساندند . درهمان مكان نشست و به ضريح مطهر خيره ماند . ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش ، او را به خود آورد . در همين جا ، جايي براي نماز پيدا كرد و مجدداً به نماز زيارت ايستاد . پس

از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا ( ع ) ، مادر ايشان ، حضرت فاطمه زهرا ( س ) و پدرشان ، حضرت اميرالمؤمنين به نجوا نشسته بود و مي خواست پيرو واقعي آنها باشد .

در همين احوال ناگهان زائري ميانسال درحالي كه چادر سفيدي بر سر و ظاهري بسيار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت : خانم ! نمازتان تمام شد ؟ و او با دستپاچگي گفت : خيلي وقت است تمام شده ، بفرماييد ! خانم ميانسال به چهره اي گشاده ، رو به او كرد و با لهجه شيريني گفت : الان هفت روز است كه از شيراز به مشهد آمده ام . در شيراز هميشه سعي كرده ام قرآن را حفظكنم ولي تا به حال هر چه تلاش نموده ام ، موفق نشده ام ، تا اين كه اولين روزي كه به زيارت مشرف شدم از آقا علي بن موسي الرضا ( ع ) در خواست نمودم كه در اين خصوص ، كمكم كند وبا تلاشي كه هر روز مي كنم تاكنون پيشرفت قابل ملاحظه اي داشته ام .

زائر با مهرباني ادامه داد : از وقتي به مشهد آمده ام ، صبحها به زيارت مي آيم ، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مي گردم و پس از ناهار و استراحتي كوتاه دوباره به حرم مي آيم و تا شب در اينجا مي مانم و قرآن راحفظمي كنم . وي سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره كرد و ادامه داد : خانم اگر زيارتتان تمام شده و ممكن

است ! شما از روي قرآن خط ببريد ، ببينيد اشكالي ندارم ؟ آخر حفظاين سوره را امروز درحرم به پايان رسانيده ام !

قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اي بر آن ، درميان دستانش قرار داد . زائر با لهجه شيرين خود و با اشتياقي خاص ، شروع به تلاوت نمود : عَمَّ يَتَساءَلوُنَ ، عَنِ النَّبَاءِ العَظيمِ . . . و بي هيچ اشكالي ، تمام سوره را قرائت كرد .

قرائتش كه تمام شد ، سر صحبت را باز كرد وگفت : به قصد زيارت ده روزه به مشهد آمده ام . شب گذشته كيف دستي ام را گم كرده ام و الان حتي كرايه اتوبوس براي برگشتن به شيراز را هم ندارم ! خدا را شكر مي كنم كه همان روز اول همه هزينه ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام ! نمي دانم بعد از اين كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود ، در اين غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم ؟ درست سه ساعت قبل ، وقتي به حرم رسيدم و قبل از اين كه بخواهم شروع به حفظقرآن كنم ، به حضرت آقا ( ع ) گفتم : من دراين شهر ، غير از خودتان ، كسي را نمي شناسم !

خانم همصحبت زائر ، رو به او كرد و گفت : ان شاءالله درست مي شود !

زائر غريب سر در قرآن فرو برد ، لبهايش با آيات قرآن مشغول شدند و درهمين حال ، همصحبت چند لحظه اي خود را در فكر و خيال فرو برد .

با

خودش مي انديشيد كه درست همان وقتي كه اين خانم ، از آقا درخواست كمك نموده ، ايشان هم مرا براي زيارت طلب كرده اند ! شايد مي خواسته اند مشكل زائرشان بواسطه من حل شود ! خدايا چه كنم كه نزد ايشان شرمنده نشوم ! جيبهايش را جستجو كرد ، تمام موجوديش صد تومان بود كه زائر را تا پايانه مسافربري هم نمي رسانيد چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمين كند ! مي خواست زائر رابراي چند روز باقيمانده اقامتش و تأمين خورد و خوراك او ، به خانه اش ببرد ، ولي خانه درست حسابي هم نداشت . از خاطرش گذشت كه مبلغي را قرض نمايد و به او بدهد ، قرض هم كه با لطف خدا بتدريج ادا مي شود ! ولي به خاطر تحقق اين فكر ، مي بايست حرم مطهر را ترك مي كرد ، به همين منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسيد : ببخشيد خانم ! اسم مسافرخانه تان چيست ؟ زائر نتوانست به اين سؤال پاسخ دهد و با حالتي خاص گفت : اسمش را نمي دانم ! جايش را مي شناسم !

همصحبت چند لحظه پيش او ، پس از نااميدي از اين پاسخ ، پرسيد : سه روز ديگر درمشهد مي مانيد ؟ زائر با سر خود ، پاسخ مثبت داد . او بار ديگر سؤال كرد : ببخشيد ! شما هر وقت به زيارت مشرف مي شويد ، همين جا مي نشينيد ؟ زائر با كنجكاوي و تعجب پاسخ گفت : معمولاً اينجا مي نشينم ، چرا سؤال

مي كنيد ؟ و او سرش را به زير انداخت و زيرلب آهسته جواب داد : هيچي ! همين طوري !

فكري مثل برق از ذهنش گذشت . ايستاد . به ضريح و سپس به اطرافش نگاه كرد . خادمهاي حرم را كه هر يك ، شاخه اي از پر نرم در دست خود داشتند ، از نظر گذراند . به يكي از آنها نزديك شد وگفت : خسته نباشيد ! ببخشيد ! مي خواهم موضوعي را با شما مطرح كنم ! خادم كنجكاو شد ، چهره اش را كمي درهم كشيد وگفت : بفرماييد !

او با نگراني ادامه داد : شب گذشته كيف پول يكي از زائران گم شده است ، بنده خدا ، خانم ميانسال تنهايي است كه از شيراز به قصد زيارت آمده و مي گويد چون در مشهد كسي را نمي شناسد كه كمكش كند به خود امام رضا ( ع ) پناه آورده است ! مي خواهم ببينم در اين مورد تشكيلات آستان مقدس امام رضا ( ع ) ، كمكي مي كند ؟ اگر كمك مي كند ، او بايد چه كند ؟

خادم كه چهره اش در طول اين گفتگوي كوتاه ، كم كم باز مي شد با گشاده رويي گفت : بله ! در صورتي كه تشخيص داده شود كه نيازش واقعي است به او كمك مي شود ، فقط بايد خود من با او صحبت كنم !

گويا به يكباره دنيا را به او داده اند ! رو به خادم كرد وگفت : اگر ممكن است با من بياييد تا اورا به شما نشان بدهم

.

لحظه اي بعد آن در_در حالي كه او بسيار شاد نشان مي داد_با هم به حركت درآمدند . دو سه قدمي با زائر فاصله داشتند كه زائر مʘǙƘӘǙĠبا دست به خادم حضرت نشان داده شد !

خادم به زائر نزديك شد وچند لحظه بعد او در حالي كه آرامش يافته بود ، زائر را مي ديد كه به همراه خادم ، جهت دريافت راهنماييهاي لازم ، روضه منوره را ترك مي كردند !

. . . همدم چند لحظه اي زائر غريبي كه مي خواست حافظقرآن باشد ، خشنود از زيارت آن روز ، درحالي كه اشك شوق ، پهنه گونه هايش را مرطوب كرده بود ، به قصد خداحافظي با حضرت آقا ، امام رضا ( ع ) وبه نشانه احترام به ايشان ، دست بر سينه خود گذاشت ، بار ديگر چشم به ضريح مطهر دوخت و با قلبي سرشار از آرامش ، چندين بار تكرار كرد :

اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامي

وَ تَسمَعُ كَلامي وَ تَرُدُّ سَلامي

وَ اَنتَ حَي ٌّ عِندَ رَبِّكَ مَرزوُقٌ

يا ضامن آهو !

داخل صحن حرم نشسته بود ، به كبوترهاي آقا ! نگاه مي كرد و ناخنهاي قاشقي شكل و زمختش را با دستهايش نوازش مي داد .

ياد صحبتهاي آقاي دكتري كه چند روز قبل براي درمان سرگيجه ، پيش او رفته بود ، افتاد كه مي گفت : شما كمبود آهن داري ! و با نگاه به انگشتانش گفته بود : ببين چه به روزت آورده اي ! براي خودت ، ده قاشق سرخود ، دست وپا كرده اي !

دكتر به او گفته بود كه روي

غذا ، چاي زياد و پررنگ نخورد ، ولي او از بچگي به خوردن چاي ، علاقه خاصي نشان مي داد . قبل از اين كه بچه هايش ، خانه مسكوني او را كه ماحصل يك عمر تلاش در كنار همسرش بود ، بفروشند ، گاه كه دلش مي گرفت ، حياط خانه را آب پاشي و جاروب مي كرد و زير تنها درخت كهنسال زردآلوي آن ، پلاسي پهن مي نمود ، بالشي مي گذاشت ، يك قوري چاي ، يك كتري آب جوش و يك استكان همراه با يك قندان نقلي ، قند مي آورد و كنار خودش قرار مي داد و تا چاي قوري و آب كتري را تمام نمي كرد ، از جايش بلند نمي شد .

هميشه وقتي اولين استكان چاي را مي ريخت ، ياد غمها و غصه هايش مي افتاد ولي وقتي به استكان آخر چاي مي رسيد با دلداري هايي كه در طول چاي خوري به خود داده بود ، براي ادامه زندگي اميدي تازه مي يافت !

شب قبل با عروسش دعوا كرده بود ، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به اين وسيله ، او را حسابي دلخور كرده بودند . عروسش بار اول نبود كه با او دعوا مي كرد ولي اين بار دلش شكسته بود . وقتي به اين حالت مي رسيد ياد ليوانهاي نشكني مي افتاد كه وقتي مي شكنند هزار تكه شده و به شكل دانه هاي الماسي در مي آيند !

ماه گل اصلاً از مادر شوهرش كه ديگر پا به سن گذاشته بود

، خوشش نمي آمد و با وجود اين كه در كارها خيلي به او كمك مي كرد ، ولي چشم ديدنش را نداشت ، شايد يكي از دلايل آن ، اين بود كه با وجود چهار عروس ديگرش ، مي ترسيد ، پيري كوري او ، روي دوشش بيفتد .

نمي دانست چه كند . از پنج عروسي كه داشت ، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق ، سرآمد بقيه بود ، ولي چه كند وقتي كه او نمي توانست تحملش كند ، حتماً چهار عروس ديگر هم نمي توانستند او را تحمل كنند . هيچ كس و كار ديگري هم نداشت كه حداقل بعضي از روزها به آنها پناه ببرد . شب را تا صبح ، نخوابيده بود . صبح علي الطلوع ، قبل از اين كه پسرش از خانه بيرون برود ، از خانه بيرون آمد و به آقا امام رضا ( ع ) پناه آورد .

سواد چنداني نداشت . مادر خدا بيامرزش به او گفته بود وقتي كه دلتنگ مي شوي ، قرآن را باز كن و چون سواد خواندن آن را نداري به خطهايش نگاه كن و « قُل هُوَ الله » بخوان تا دلت آرام بگيرد .

از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بينِ « قُل هُوَ الله » خواندنهايش ، تكرار مي كرد : يا ضامن آهو ! ضامن آهو شدي ، ضامن ما هم بشو ! آقا !

سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشك شده بود . گويي دنيا دور سرش مي چرخيد . از صبح چند بار صورتش را

شسته و تا مي توانست ، آب نوش جان كرده بود . بعد از سالها اين حرف را كه مي گفتند : خوردن آب زياد با شكم خالي ، دل آدم را ريش ريش مي كند ، با تمام وجود حس مي كرد !

عمري كار كرده بود ولي حالا به روزي افتاده بود كه دارايي اش تنها لباسهاي تنش بود كه آنها را هم شايد به خاطر خدا به او هديه كرده بودند . وقتي ماه گل كمي با او مهربان مي شد_به قول خودش وقتي كه مي خواست رب بجوشاند ، ترشي بيندازد ، سبزي خشك كند يا لباس بشويد و . . . _كار زيادي را به او مي سپرد و معتقد بود كه با اين عمل ، به مادر شوهرش لطف مي كند ! چون به اين وسيله ، ديرتر از كار مي افتد ! اعتماد عروسش به دور از همه اين حرفها تا حدودي درست بود چون به رغم سالها دوندگي و تحمل انواع و اقسام كمبودهاي تغذيه اي و . . . باز هم فعاليت خودش را حفظكرده بود وآدم با دست وپايي به حساب مي آمد . به هر ترتيبي كه بود ، خودش را به كنار ديوار صحن رسانيد و درست روبه روي سقاخانه نشست . زائران را مي ديد كه چطور سقاخانه را مثل نگيني در بر گرفته بودند و پياله پياله از آن آب مي نوشيدند و . . .

سرش را به ديوار گذشت . چشمهايش را بست و قطره اشك درشتي از گوشه چشم بر روي گونه اش غلتيد . چند دقيقه اي

را به همين حالت سپري كرد . چون توانايي لازم را نداشت ، ديگر نمي توانست به هيچ چيز بينديشد . سعي داشت به خودش بقبولاند كه به خانه پسرش برگردد ولي مي ترسيد كه بشدت مورد سرزنش قرار گيرد .

در اين هنگام صدايي را ، كه او را مخاطب قرار داده بود ، شنيد؛ فكر كرد اشتباه مي كند؛ به صدا توجهي نكرد؛ بار ديگر صدا را واضحتر شنديد؛ درحالي كه سرش هنوز به ديوار بود با بي حالي چشمهايش را گشود؛ يكي از خادمان حضرت با ظرفي از غذا دركنار او ايستاده بود ! و در حالي كه مي خواست غذا را جلو او قرار دهد ، مي گفت : مادرجان ! مايلي ناهار ، مهمان امام رضا ( ع ) باشي ! او كه نمي دانست واقعاً خواب است يا بيدار ، بسختي سرش را از ديوار جدا كرد ، اما نتوانست پاسخي دهد ، زيرا خادم امام ( ع ) درحال ترك صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال كند ! مردد بود ! نمي دانست چه كند ! براي اين كه به خودش بقبولاند كه بيدار است ، لقمه اي در دهان گذاشت !

ساعتي از اين واقعه گذشته بود؛ احساس خوبي داشت؛ حس مي كرد مورد توجه قرار گرفته است؛ براي اين كه آبي به صورتش بزند خود را به كنار آب نماي روبه روي پنجره فولاد_كه خيل مشتاقان را روبه روي خود داشت_رسانيد و چند مشت آب به صورتش زد . همين كه بلند شد ، زن جواني را ديد كه با ظاهري آراسته

و مؤدب ، درست در كنارش ايستاده بود . زن جوان پس از احوالپرسي حيرت آور خود ، رو به او كرد وگفت : ببخشيد خانم ! تنها به حرم مشرف شده ايد ! ؟ و او در حالي كه فكر مي كرد با كس ديگري اشتباه گرفته شده است ، پاسخ داد : بله ! زن جوان درحالي كه سعي مي كرد با او ارتباط برقرار كند ، با اشاره به مرد مسن بسيار افسرده اي كه روي صندلي چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصي در كنار او ايستاده بود ، گفت : من به اتفاق همسرم و موكل او كه مردي بسيار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولي متأسفانه كس و كاري ندارد ، به حرم مشرف شده ايم !

او كه از خدا مي خواست كسي را پيدا كند كه بتواند كمي برايش درد دل كند ، از مصاحبت با آن خانم ، احساس شادماني مي كرد و ناخواسته ، به شرح زندگي اش براي او پرداخت . از ماه گل و از قهرش گفت ! از شوهر خدابيامرزش و از . . .

زن جوان به او گفت : موكل همسرم مايل است با يك خانم هم سن وسال شما ، ازدواج كند كه بتواند در زندگي كمكش كند ! و با دلهره اي محسوس ، ادامه داد : ببخشيد مادرجان ! شما قصد ازدواج نداريد ! ؟ او كه بسيار تعجب كرده بود ، نمي دانست چه بگويد . روبه روي پنجره فولاد خشكش زده بود و طوري به آن نگاه مي كرد كه گويي به شخصي خيره شده

بود ! حالش را نمي فهميد . آن خانم بار ديگر از او پرسيد : ببخشيد ! چه مي فرماييد ؟ پاسختان چيست ؟ زن تمام نيرويش را در لبهاي خشكيده و رنگ پريده اش جمع كرد و درحالي كه اين پيشنهاد را در اين مكان مقدس به فال نيك گرفته بود و تصور مي كرد به همين علت بايد آخر و عاقبت خوبي داشته باشد ، با خودش گفت : هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است ! وسرش را به علامت قبول پيشنهاد تكان داد !

دقايقي بعد ، زن ، سمت راست صندلي چرخدار ايستاد و در حضور وكيل و همسرش و روبه روي پنجره فولاد ، به عقد مرد در آمد ! مهريه او هم ، خانه مسكوني پيرمرد كه هم اكنون در آن زندگي مي كرد و واقع در يكي از خيابانهاي مشرف به حرم مطهر بود ، قرار داده شد با اين شرط كه تا پايان زندگي از او بخوبي نگهداري كند .

ساعتي بعد از او كه هنوز مبهوت بود و نمي دانست چه بگويد ، وقتي كه به همراه زن جوان ، همسرش و آن مرد ، رو به روي منزل او قرار گرفتند ، باور كرد كه بيدار است !

در همين موقع ، وكيل مرد ، رو به همسر او كرد ، كليد منزل را به او داد ، شرط تعلق مهريه را به او يادآور شد وحامل اين پيام از سوي او براي پسر و عروسش شد كه : حالم خوب است ! نگرانم نباشيد ! خوشبخت باشيد !

زن كه شكرگزار خداوند

بود ، همانند همسري مهربان از پيرمرد نگهداري مي كرد تا اين كه پس از گذشت نزديك به يك سال از اين واقعه ، آن مرد دارفاني را وداع كرده و او تنها وارث قانوني وي شناخته شد .

ديگر تنهاي تنها شده بود و حياط بزرگ خانه ، برايش بزرگتر جلوه مي كرد ، به همين علت تصميم گرفت طبقه دوم ساختمان را ، اجاره دهد .

صبح چند روز پس از اين تصميم ، با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شد . آقاي وكيل بود كه مي گفت : خانم ! طبق خواسته خودتان قرار است تا يكي دو ساعت ديگر ، چند نفر بيايند و طبقه دوم ساختمان را براي اجاره ببينند . روبه روي عكس پيرمرد ايستاده و درحالي كه به آن خيره شده بود و با چشمهاي او صحبت مي كرد ، زنگ در به صدا درآمد . بسرعت صورتش را از قطرات اشك پاك كرد ، آبي به آن زد ، چادرش را روي سرش انداخت وبه سمت درحياط به راه افتاد .

در را گشود . مردي را ديد كه به همراه خانم و آقايي ، دم در ايستاده بودند . خانم و آقا با ديدن او خشكشان زد ! خانم در حالي كه بسختي خودش را از آن حال بيرون مي آورد و بشدت عصباني شده بود ، رو به او كرد و گفت : گفتم جاي بهتري ، باعث شده ما را فراموش كند ، اينجا براي چه كسي كار مي كني ؟ و سپس رو به شوهر زنگ پريده اش كرد وگفت : بيا

! حالا بگو نمي دانم مادرم كجا رفته ! ؟ خيالت راحت شد ! ؟

مرد همراه آن زوج ، رو به ماه گل كرد و گفت : خانم اين چه طرز صحبت كردن است ؟ شما با مالك اين خانه صحبت مي كنيد ! بعد از اين همه زيرورو كردن محلات ، تازه برايتان جايي پيدا كرده ام ! با اين تعداد بچه چه كسي راضي مي شود تا شما ساختمان خانه تان به پايان برسد كه حالا حالاها هم نمي رسد_به شما خانه اجاره دهد ؟ تازه خانم لطف كرده اند به وكيلشان سپرده اند كه اجاره بها هم اصلاً مهم نيست ! من هم به خاطر آشنايي با همسرتان ، شما را به اينجا آورده ام ! براي همين هم شما توانستيد تا دم در اين خانه بياييد !

مرد در حالي كه سعي مي كرد عصبانيتش را از خانم خانه ! پنهان كند به او گفت : خانم ! من از شما عذر مي خواهم ! سوء تفاهم شده است ! زن بدون توجه به صحبتهاي آن مرد و ماه گل ، به سوي سرسراي خانه خود به راه افتاد !

ماه گل رو به شوهرش كرد و گفت : بايد مادرت به من فرصت بدهد ! اگر به من فرصت بدهد مي توانم جاي خالي دختر نداشته اش را برايش پر كنم ! مي توانم . . .

. . . چند روز بعد از اين ، زن به همراه وكيل خود ، درست در همان نقطه اي كه مدتها پيش ، پيرمرد روي صندلي چرخدار نشسته بود ، روبه

روي پنجره فولاد ايستاد و از او مي خواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خيريه كند .

آقاي وكيل ! در حالي كه توصيه هاي او را يادداشت مي كرد ، مي شنيد كه او ضمن اين كه طوري به پنجره فولاد خيره شده بود كه گويا روبه روي شخصي ايستاده است ، مرتب تكرار مي كند : « يا ضامن آهو ! ضامن آهو شدي آقا ! ضامن ما هم بشو ! » .

تنها با ضريح مطهر

درست كنار ضريح مطهر ، ديواره شيشه اى كه بخش خانمها و آقايان را از هم جدا مى كند ، پشت داده و طورى به ضريح نگاه مى كرد كه با هر نگاه گويى ته دلش خالى مى شد . شكوه و معنويت آقا ! آن چنان بر ضريح سايه افكنده بود كه يك مجموعه فلزى ، اين گونه به آدم ، آرامش مى بخشيد . زائرين پيوسته و دسته دسته وارد روضه منوره مى شدند و از كثرت حضورشان ، فقط يكى دو رديف نزديك به ديواره شيشه اى ، به صورتى بسيار فشرده ، نشسته بودند . شنيده بود كه مى گفتند : « هر وقت حاجتى داريد ، برويد رو به روى ضريح مطهر حضرت آقا ! بايستيد و ايشان را صدمرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا ( س ) وفرزند گراميشان امام جواد ( ع ) ، قسم بدهيد ! حاجتتان برآورده مى شود ! » .

با همين نيت به حرم آمده بود اما به ياد تنها دختر خودش افتاد كه وقتى يك نفر به جان او قسمتش مى دهد

چه حالى پيدا مى كند ، حالا او امام رضا ( ع ) را به همين صورت ، آن هم نه يك بار ، بلكه صد مرتبه قسم دهد ! ؟

هر چه سعى كرد نتوانست خود را راضى كند كه آقا را قسم دهد . همين كه مى خواست ايشان را قسم دهد ياد حضرت زهراى مرضيه ( س ) و ياد حضرت امام جواد ( ع ) كه در جوانى به شهادت رسيده بودند مى افتاد و قسم دادن برايش ناممكن مى شد . ساعتى را به همين ترتيب گذراند . هر چه بيشتر در حرم مى ماند ، بيشتر به حالت بى نيازى نزديك مى شد ! همين طور ، گاه و بى گاه صورتش از اشك خيس مى شد و بغض گلويش را مى فشرد .

به ضريح خيره شده بود . آرزو مى كرد كاش در حرم با ضريح آقا ، تنها باشد ، در ضريح باز گردد و قبر منور و مبارك آقا را در آغوش بگيرد . دلش مى خواست اين احساس را تجربه كند و در اين ميان بى هيچ قسمى ، تنها براى دخترش ، فرزندى بخواهد !

خداوند از ثمره ازدواج ، دخترى به او داده بود كه ده سالى مى شد كه به خانه بخت رفته بود . دختر او در طى اين سالها ، سه بار بچه هايش را پيش از دنيا آمدن از دست داده بود و اكنون او مى خواست براى تولد سالم چهارمين فرزند دخترش ، از آقا كمك بگيرد !

دختر او به روزى افتاده بود كه تمام فكر

و ذكرش ، بچه شده بود و ديگر به زندگى خود و هستى خانواده اش هم توجهى نمى كرد . دلش مى خواست همان لحظه اى كه نوه اش به دنيا مى آيد ، بلاگردان او شود ! او خودش بميرد ولى نوه اش زنده بماند ! !

مى خواست نا اميدى را از خود دور و فراموش كند . با خود گفت : بايد تسليم رضاى خدا بود ! چادرش را روى صورتش كشيد ، سر را روى زانوان قرار داد و چشمهايش را بست .

حرم ديگر خيلى خلوت شده بود ، طورى كه تنها او بود و ضريح ! بلند شد . روبه روى ضريح ايستاد . در ضريح هم باز بود ! وارد آن شد و بى اختيار پايين پاى قبر مطهر ، زانو زد ! فقط قبر منور را مى ديد و ديگر هيچ چيز را ! بغض آن چنان گلويش را فشار مى داد كه بسختى نفس مى كشيد . حتى نمى توانست گريه كند . فقط دو چشم شده بود و درون ضريح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصى نگاه مى كرد ! او كه آرزو داشت در چنين حالتى ، سلامتى نوه در راهش را از امام بخواهد ، همه چيز_حتى خودش_را فراموش كرده بود .

سخت در احوال خود غوطه ور بود كه پيرزنى ، آرام به پهلوى او زد و در حالى كه سعى مى كرد چادر را از صورتش كنار بزند مفاتيحى به او داد و گفت : « خانوم ! چشمام خوب نمى بينن ، ميشه برام

زيارت عاشورا رو پيدا كنين ؟ ! »

چادر را از روى صورتش به كنارى زد . مفاتيح را از دست پيرزن گرفت . در حال پيدا كردن زيارت عاشورا بود كه ناگهان به خود آمد ! ديگر حالش را نمى فهميد . اين چنين توفيقى برايش بى سابقه بود ! مفاتيح را روى زانوى پيرزن قرار داد و سريع از جاى خود برخاست .

بغض سنگينى ، گلويش را گرفته بود . طورى كه به زحمت نفس مى كشيد ! در زير نگاه تعجب آور پيرزن ، آنجا را ترك كرد . پيرزن بلند بلند مى گفت : خانوم ! ببخشين ناراحتتون كردم ! بياين بشينين ! نمى خواد برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين ! بياين خانوم !

ديگر كثرت جمعيت و شلوغى زياد اطراف ضريح برايش مهم نبودند . رسيدن به ضريح و تركاندن بغض خود در پشت پنجره هايش ، مهم بود و بس !

به هر ترتيبى كه بود خودش را به ضريح رسانيد و با دستش پنجره اى را در مشت گرفت . چشمهايش باز شده بود . مى خواست ببيند چه تشابهى ميان چيزى كه ديده بود با چيزى كه مى بيند ، وجود دارد .

تصوير پارچه اى سبز ، پولهاى خرد ، اسكناسها و . . . زير پرده اشك چشمهايش به صورتى لرزان محو مى شدند ! بغضش را خالى كرده بود ! سرش را روى دستش گذاشت و زير لب گفت : آقا ! راضيم به رضاى خدا !

حج فقرا

زندگى آن چنان ، او را در تنگنا قرار داده كه پاك از دل

و دماغ افتاده بود . با وجود اين كه بچه آخر خانواده بود ولى از همه خواهرها و برادرهايش پيرتر نشان مى داد . مى شد رد پاى تمام چين و چروكهاى صورتش را گرفت وبه يك بدبيارى رسيد ! از حاصل ازدواج اول ، يك دختر برايش مانده بود كه پيش از به دنيا آمدن او ، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده ، به او دوباره شوهر داده بودند . همسر دوم او كه مردى بسيار هوس باز و غير مسئول بود و از همسر اول خود چهار بچه داشت ، اصلاً با دخترش نمى ساخت ولى او چهار بچه همسرش را با زحمت زياد ، مثل فرزند خودش حتى با كار در كارگاههاى قالى بافى ، جمع و جور مى كرد ، آنها را به مدرسه مى فرستاد و به كارهايشان رسيدگى مى نمود .

از همان ابتداى زندگى متوجه شده بود كه شوهرش معتاد است ولى از ترس آبرو ، دم برنمى آورد ! آخر كارى ها كار شوهرش به جايى رسيده بود كه حتى بچه هايش را بدرستى نمى شناخت ! گاهى آنها را ، دايى خطاب مى كرد ! گاهى به آنها ، عمو مى گفت ! وگاهى هم آنها را نان خور اضافى مى دانست !

از ابتداى جوانى مجبور بود به كارهاى سخت و طاقت فرسا ، تن دهد تا بتواند شكم هفت نفر را سير كند ! احساس مى كرد پناهگاهى براى چهار بچه همسرش شده ، كه از نعمت پدرى مسئوليت پذير و مادر ، محروم شده بودند

. يك يك بچه ها را از آب و آتش در آورد و حالا بعد از گذشت سالهاى سال ، هر كدامشان نسبت به سن و سالهاى خود ، دستشان به دهانشان مى رسيد ! انصافاً او را هم از ياد نبرده بودند .

هر سال ايام حج كه مى رسيد به هر سختى كه بود بچه هايش را بر مى داشت و خودش را به حرم مطهر مى رساند . بچه ها را در گوشه اى از حرم مى نشاند و پس از اين كه چندين بار به آنها تأكيد مى كرد كه از جايشان بلند نشوند ، به سمت ضريح مطهر به راه مى افتاد و با اين احساس كه به زيارت خانه خدا مشرف شده ! با جان و دل ، هفت مرتبه ضريح را طواف مى كرد و در طى طواف ، مرتب تكرار مى كرد :

« جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى »

آن روزها ، قسمت خانم ها و آقايان از هم جدا و حرم مثل اين روزها ، شلوغ نبود . پس از طواف به سوى بچه ها بر مى گشت و بعد از زيارت آقا ، حرم را ترك مى نمود . از وقتى كه يادش مى آمد يكى از نقاط روشن و شفاف زندگى اش ، زمانى بود كه به حرم مطهر مشرف مى شد . تمام دلخوشى اش در اين دنيا اين بود كه بچه هاى همسرش را درست به چشم بچه خودش نگاه كرده بود وشايد اگر او نمى بود ، سرنوشت آنها هم دست كمى از سرنوشت پدرشان

، پيدا نمى كرد !

يكى از بچه هاى همسرش ، چندين سال بود كه در يك كاروان حج ، مسئوليتى داشت و از همان سالهاى اول كار در آن كاروان ، هر سال به او قول مى داد كه او را به حج ببرد ، ولى تا كنون هر سال درگير ودار اعزام حجاج ، با نگاهى ترحم آميز به او گفته بود : « نشد جايى براتون پيدا كنم ! ان شاءالله سال ديگه شما رو با خودم مى برم ! »

امروز صبح هم بعد از ديدن مادرش همان حرفهاى سالهاى پيش را تكرار كرده بود و به هر دليلى قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه كاروان به حج ببرد و او هم ديگر از تشرف به خانه خدا نااميد شد !

ماه ذيقعده بود . همانند سالهاى قبل ولى زودتر از آن سالها ، پس از نا اميدى از تشرف به حج ، راهى حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا ( ع ) شد . در راه مرتباً از اعماق وجود تكرار مى كرد :

« جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى »

با دلى شكسته ، خودش را به حرم رسانيد . حرم خيلى شلوغ بود ، آن قدر شلوغ كه بسختى مى توانست قدم بردارد . صحنها را به هر سختى كه بود پشت سرگذاشت و پس از گرفتن اذن دخول ، وارد دارالسعاده شد . جمعيت به قدرى زياد بود كه حتى گاهى پاهاى زائران روى پاى هم قرار مى گرفت . خودش را بسختى از بين زائران عبور داد

و به داخل دارالزهد رسانيد . انواع و اقسام چهره ها ، گويش ها ، لهجه ها ، رده هاى سنى و مشتاقان زيارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر يك از آنها ، با همه آنها در يك چيز مشترك بود و آن هم در قطرات اشكى بود كه برگونه اش جارى شده بود !

مثل هميشه ، همين كه چشمش به ضريح افتاد ، اشك مثل سيل از گوشه چشمانش جارى شد ، پهنه صورتش را پوشانيد و داخل شيارهاى آن روان گرديد . با جلو چارقدش ، صورتش را از قطرات اشك پاك كرده و در حالى كه از عمق وجود تكرار مى كرد :

« جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى »

چشمانش را به ضريح دوخت .

ديگر شلوغى برايش مفهومى نداشت . سرش درست به روى پشت خانمى قرار گرفته بود . به هر ترتيبى كه بود از بين زائران فضايى را يافت ، سرش را از آن فضا عبور داد و به ضريح مطهر خيره شد . ساكت ساكت شده بود . صداى ضربه هاى قلبش را مى شنيد . جلو و جلوتر رفت ، طورى كه به شعاعى از ضريح كه سالهاى قبل گرد آن طواف مى كرد ، رسيد . مى خواست از آنجا شروع به طواف كند ولى نمى توانست ! يك قدم به جلو مى گذاشت ، سيل جمعيت او را ده قدم به عقب مى راند ! يكى مى گفت : « يا ضامن آهو ! » ديگرى مى گفت : « يا امام هشتم

» ، يكى زيارتنامه مى خواند ، يكى چادرش را به پشتش بسته بود وسعى داشت دستش را به ضريح برساند و . . .

تا آن روز حرم را به اين شلوغى نديده بود . ديگر حتى نمى توانست از داخل جمعيت خارج شود . جايى هم نبود كه بنشيند ! نمى دانست بايد چه بكند ؟ با خود انديشيد كه از طواف چشم پوشى كند ، همان جا منتظر بماند تا وقتى كه از ازدحام جمعيت ، كاسته شود ! مدتى را به همين گونه سپرى كرد ولى گويا از زمين آدم مى جوشيد و حرم به هيچ عنوان ، خلوت شدنى نبود . جمعيت او را با خودش به اين طرف و آن طرف مى كشيد و او شكسته دل منتظر فرصت بود كه حداقل ، خلوتى بيابد و با آن به درد دل بنشيند ! شلوغى به حدى رسيده بود كه حتى ديگر امكان ديدن ضريح را هم از او گرفته بود . فقط در اين ميان توانست سرش را بلند كرده وبه سقف روضه منوره نگاه كند .

سقف ، خلوت بود ! لوسترها با شكوه خاصى برآن ، آرام گرفته بودند . آرامش خاصى _از اين كه سعادت يافته كه درآن لحظه ، در آن مكان ملكوتى باشد_سراپاى وجودش را فراگرفته بود . ديگر به هيچ چيز ، حتى به طواف ضريح هم نمى انديشيد ! عطرهاى خوشبوى حرم ، شامه اش را نوازش داد . احساس مى كرد ضربان قلبش ، تعديل و انرژى از دست رفته اش را باز يافته است . هميشه به لوسترها ، به

قالى ها ، به پارچه هاى روى ضريح ، به سنگها ، حتى به غبار موجود درحرم غبطه مى خورد . گاه دلش مى خواست او جاى آنها باشد ! با خودش مى گفت : « چه سعادتى نصيب اين اجسام بى جان شده ! سعادت همجوارى مرقد مطهر حضرت امام رضا ( ع ) ! سعادتى كه هر كسى ، قادر به درك آن نيست ! » .

درهمين افكار ، غوطه ور بود كه ناگهان دختر خانمى كه درست ، پشت سرش ايستاده بود ، حالش به هم خورد و در حالى كه جيغ كوتاهى كشيد ، به روى وى افتاد . زائران شروع به سر و صدا كردند و او در حالى كه تمام نيرويش را در دستهايش جمع كرده بود ، سعى مى كرد دخترك را نگه دارد ، تا زير دست و پاى زائرين ، آسيبى به او نرسد . مادر دختر در حالى كه بر سرش مى كوبيد ، مى گفت : « يا امام رضا ! دخترم ناراحتى قلبى داره ! » و در همين حال ، زائران را به اطراف هل مى داد . فضايى دور او و دخترش به وجود آمد . بلافاصله يكى از خدام حرم جلو آمد ، زائران را به اطراف هدايت كرده و راه را براى خارج كردن دخترك از داخل روضه منوره ، به سمت اتاق سيار پرستارى داخل دارالزهد ، باز نمود ، خادم جلو و يكى دو نفر از زائرين هم در حالى كه به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستارى ، كمك مى كردند ، به

همراه او ، پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند . به محض رسيدن به آنجا ، دختر و مادرش را داخل اتاق كردند و ديگران را متفرق نمودند .

بغضى در گلويش خزيد ! نااميد از طواف ضريح در حالى كه به امام سلام مى داد و سعى مى كرد طورى از داخل دارالسعاده خارج شود كه پشتش به ضريح مطهر نباشد ، وارد صحن آزادى شد . صحن به رغم شلوغى ، از داخل حرم ، خلوت تربود . نسيم ملايمى باعث شد حالش رو به راه شود ! به طرف آب نما رفت . صورتش را شست و مقدارى آب نوشيد . روى سكوهاى سنگى كنار آب نما ، رو به ايوان طلا ، نشست . بغض داخل گلويش هر لحظه حجيم تر مى شد و چشمهايش گويا ديگر از اشك ، خشك شده بود . دلش مى خواست فرياد بزند ولى توان فرياد نداشت ! نااميد از طواف ، به اطراف صحن ، زائرين ، كبوترانى كه گاهى برفراز سر زائران به پرواز در مى آمدند و گاهى هم روى طاقهاى ايوان طلا مى نشستند و . . . نگاه مى كرد . ناگهان فكرى به ذهنش رسيد . بلند شد . رو به روى ايوان طلا ، درست مقابل ضريح ايستاد . چادرش را به كمر بست . چشمهايش درخشيد ! شروع به حركت نمود . آرام آرام قدم بر مى داشت و چشمهايش اطراف را نظاره مى كرد . خوشحال بود . شلوغى و ازدحام زائران ، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و

اين حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بيشترى قدم برداريد به در خروجى صحن آزادى ، بست شيخ حر عاملى رسيد . روبه روى ايوان طلا ، زير لب زمزمه كرد :

« جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى ! »

و به احترام كمرش را خم كرد و دست بر سينه گذاشت .

به سوى صحن انقلاب حركتش را ادامه داد . اين صحن از صحن هاى ديگر خيلى شلوغتر بود ، طورى كه حتى جلو پايش را هم نمى ديد . به هر ترتيبى كه بود ، آرام آرام حركت كرد . نگاهش را از پنجره فولاد به روى گنبد طلا انداخت و در همين حال به راه خود ادامه داد . نزديك سقاخانه رسيد . چشمهايش را بست . جلو ديدگانش ، تصوير ضريح منور آقا ، در حالى كه با پارچه هاى سبز پوشيده و دسته گل چهار طرف آن قرار داشت ، تداعى شد . صداى زائرى را مى شنيد كه مى گفت : « بيا على ! اين ظرفو آب كن برا مادر بزرگت ، تبرك ببريم ! اين آب با آباى ديگه حرم فرق داره ! » . . . و . . . چشمهايش را باز كرد زائران را ديد كه با ولع ، آب سقاخانه را مى نوشيدند وبه تبرك مى بردند . با قدمهاى بسيار كوتاه ، وارد صحن جمهورى اسلامى شد . ناگهان همسرش ، مشكلاتى كه از جانب او برايش به وجود آمده بود ، فرزندانش و مخصوصاً پسرى كه انتظار داشت روزى او را به بيت

الله الحرام ببرد ، در ذهنش مرور شدند . در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان خودش را روبه روى ، ايوان طلاى صحن آزادى يافت . ايستاد ! نمى دانست مى تواند ادامه دهد يا نه ! ؟ با خودش گفت : « تا هر جا بشه ادامه مى دم ! تو اين مكان مقدس غريب نيستم ، ضامن غريبان با منه ! من مهمون ايشونم ! » . ديگر به شلوغى صحن ها نمى انديشيد .

ايمان داشت كه او نيز جزئى از اين كثرت جمعيت است . آرام آرام به راه افتاد . به صحن سقاخانه رسيد . روبه روى پنجره فولاد ، ايستاد . بيماران زيادى در حالى كه رشته هاى طنابى را به گردنشان انداخته و سر ديگر آن را به پنجره فولاد متصل كرده بودند ، در انتظار شفا به سر مى بردند . همه آنها در دلشكستگى مشترك بودند ! بعضى از آنها رنگ پريده و بعضى هم قادر به نشستن نبودند و در حالى كه روى زمين دراز كشيده بودند ، رويشان را با ملحفه پوشيده بودند . چهره بعضى ها اشك آلود بود ، بعضى فقط چشمهايشان بى هدف به اطراف مى گشت و بعضى ها را با نيت شفا ، از سقاخانه مى نوشاندند . رشته هاى طناب متصل به بيماران ناگهان ، اين بيت را در ذهن او تداعى كرد :

رشته اى بر گ_ردنم افكنده دوست مى برد آنجا كه خاطر خواه اوست

با زمزمه اين بيت درحالى كه خدا را به خاطر سلامت خود شكر مى كرد ، با بغض در

گلو به راه افتاد .

روبه روى در خروجى صحن ايستاد . پرچم سبز گنبد طلا ، مثل هميشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملايمت آن را تكان مى داد . به آقا ! سلام دادم و صحن جمهورى اسلامى را پشت سر گذاشت . همان طور كه به راه خود ادامه مى داد ، صداى زنگ ساعت سردرِ خروجى صحن را كه تمام فضا را پر كرده بود ، مى شنيد . سر به آسمان بلند كرد ، گويا جانى تازه گرفته و خودش را فراموش كرده بود . دوباره رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى ايستاد . رو به ضريح آقا كرد و سلام داد . رو به روى ايوان طلا ، گروهى رو به تابوتى در مقابل قبله ، نماز ميت مى گزاردند . داخل صحن انقلاب گروهى از زوار ، دور نرده هاى قسمت كبوتران حرم كه بچه ها با شور و شعفى خاص ، به آنها نگاه مى كردند ، ايستاده بودند . پيرمردى ، كاسه اى گندم را با دستهاى لرزان و بااحتياط ، طورى كه گويى دارد شيشه عمرش را حمل مى كند به سمت كبوتران مى آورد . يكى مى گفت : « آقا ! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه ، پنجاه تومن گندم ، برا كبوترات ، مى ريزم ! » .

يكى با حسرت كبوترها را نگاه مى كرد و . . . و او در حالى كه احساس مى كرد از پرواز كبوترها جانى تازه گرفته و از خستگى اش كاسته شده است ، به راهش ادامه داد

.

داخل صحن جمهورى اسلامى ، پسر بچه اى ، جلو او ، يك بسته آب نبات گرفت . يكى برداشت ، با احترام به گوشه چارقدش گره زد و به راه افتاد . لحظاتى بعد ، دوباره داخل صحن آزادى شد . خيس عرق شده بود . روبه روى ضريح ايستاد؛ زير لب جملاتى تكرار كرد وبه راه خود ادامه داد . دختر بچه اى دنبال تابوت پدرش داد مى زد و در حالى كه چند نفر زير بازوانش را گرفته بودند ، تلاش مى كرد خودش را از دست آنان رها كند . نگاهش را از صورت دخترك به آسمان برگرداند وبه پرواز آرامبخش و خيالى كبوتران حرم ، خيره شد . حركتش آرام تر شده بود . با هر طوافى كه مى كرد ، گويا سبك تر مى شد . احساس مى كرد قلبش از سينه بيرون آمده و به همراه او و پابه پايش ، طواف مى كند ! احساس مى كرد دوست دارد هواى معنوى اماكن متبركه را هر چه عميق تر در سينه خود فرو دهد .

داخل صحن سقاخانه ، عده اى پيرزن را ديد كه با كاروانى زيارتى به بارگاه حضرت رضا ( ع ) مشرف شده بودند . در چهره همگى آنها ، براحتى مى شد رد پاى گرفتارى را پيدا كرد ! گويا همه يك چهره داشتند ! روى چادرهايشان ، با پارچه هايى سفيد ، خطوط قرمزى نقش بسته بود كه اسم و آدرسشان را روى آن نوشته بودند . از كنار آنها گذشت . از صحبتهاى مسئول كاروان آنها ، متوجه شد كه

كاروان زيارتى مربوط به كميته امداد است . دلش مى خواست برود و در جمع آنان بنشيند ! دلش مى خواست خطاب به امام بگويد : « آقا ! كدوم يكى از اينا ، پيش شما عزيزترن ؟ تا برم دس به دامنش بشم ! آخه من ناچيز اين درگاه ! شايد اگه متوسل به كسى بشم كه زيارتش مورد قبول شما واقع مى شه ، شايد بواسطه او ، منم . . . ! » ، قطره اشكى گوشه چشمانش را خيس كرد و وارد بست شد .

نزديك حوض رسيد . همين طور كه حركت مى كرد ، دستش را داخل آب حوض برد و به حركتش ادامه داد . دستش خود به خود از آب خارج شد . داخل صحن انقلاب ، دختر بچه اى سخت گريه مى كرد . او مادرش را گم كرده بود و با هر پلكى كه مى زد ، سيلى از اشك از چشمانش جارى مى شد . ايستاد و لحظاتى به دخترك و مردمى كه دور او را گرفته بودند ، نگاه كرد . خادمى را ديد كه به طرف دختر بچه مى آمد . بدون اين كه كارى از دستش برآيد ، به راه خود ادامه داد .

داخل صحن امام ، گروهى از بچه هاى هفت هشت ساله را ، در حالى كه پيشانى بند « يا ضامن آهو » به سر داشتند ، به صف كرده بودند . آنها در حالى كه به همراه معلمشان ، يكصدا آقا را فرياد مى زدند و رضا رضا مى گفتند ، توجه زوار را به خود

جلب كرده بودند .

همان طور با آرامش خاصى ادامه مى داد . روبه روى ايوان طلاى صحن آزادى قرار گرفت ، رو به ضريح مطهر آقا كرده و زير لب ذكرهايى را زمزمه كرد و مجدداً به راه افتاد . خسته شده بود؛ اگر چه دلش مى خواست بنشيند ولى احساس مى كرد جوان تر شده است !

دور پنجم را بى توجه به زائران و . . . طى كرد . مدام و بريده بريده ، زير لب تكرار مى كرد :

« جان به قربان تو آقا ! تو حج فقرايى ! » .

دهانش خشك شده بود . احساس مى كرد گلويش به خارش افتاد است . چند بار سرفه كرد . مرتباً مى نشست و بلند مى شد و باز چند قدمى راه مى رفت و دوباره مى نشست ! سخت نگران شده بود ، مى ترسيد نتواند طواف را به اتمام برساند . هر طور كه بود به دور هفتم رسيد !

دور هفتم را اميدوارانه و خداخداگويان آغاز كرد . از رو به روى ايوان طلا با چشمانى گود زده و لبهايى خشك ، راهش را براى گرفتن تكه پارچه هاى سبز متبرك روى ضريح ، به سمت دفتر نذورات كج نمود . آقايى در آن دفتر نشسته بود . از او درخواست پارچه سبز نمود ، ايشان هم دستش را زير ميزى كه پشت آن نشسته بود ، كرد و مشتى پارچه سبز رنگ ، جلو او روى ميز گذاشت . پارچه ها را با احترام از روى برداشت و در حالى كه از او تشكر مى

كرد ، دفتر نذورات را ترك نمود . تكه پارچه هاى سبز را جلوى بينى اش گرفت و آنها را بو كشيد ! بوى تمام خوبيهاى عالم را مى داد ! سرحال آمد ! به طرف آب نما رفت . صورتش را چند بار شست . پارچه هاى سبز متبرك را در مشتش گرفت ، دوباره آنها را چندين بار بوييد ! و به راه افتاد .

هيچ آرزويى در ذهنش مرور نمى شد ! احساس بى نيازى مى كرد ! مى خواست سرش را به آسمان بلند كند و فرياد بزند : « راضى ام به رضايت ، خدا ! راضى ام به رضايت ! » .

درحالى كه در چشمانش برق اميد موج مى زد ، راهش را دنبال كرد . تكه پارچه ها را همچنان در مقابل بينى خود قرار مى داد و در ادامه راه آنها را بو مى كشيد . متوجه نشد كه چطور دور هفتم را به پايان رسانيده است . به خودش كه آمد ، درست رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى ، همان جايى كه ساعاتى قبل ، حركتش را شروع كرده بود ، قرار داشت . روبه روى ضريح مطهر ايستاد و درحالى كه احساس خوشايندى به او دست داده بود ، از اعماق جان و دلش ، فرياد بى صدا بر لبانش نقش بست :

« جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى ! »

در تمام دوران زندگيش به اين آرامش روحى نرسيده بود ! دستش را از جلوى بينى اش پايين آورد ، مشتش را باز كرد ، تكه

پارچه هاى سبز ، چروكيده شده بود . آنها را جلوى ديدگانش گرفت وخوب نگاهشان كرد ! دلش نمى خواست حريم حرم را ترك كند ولى بايد مى رفت !

مجدداً پارچه ها را در مشتش فشرد ، باز هم آنها را جلو بينى خود گرفت و با اكراه از ترك حرم ، از آقا خداحافظى كرد و در حالى كه آب نبات را از گوشه چارقدش باز كرده و در دهانش قرار مى داد ، آهسته آهسته به سوى منزل خود به راه افتاد .

سر كوچه خانه خود با منظره عجيبى روبه رو شد . دخترش دم در حياط خانه او ايستاده بود . همين كه مادرش را ديد ، بسرعت به سوى او آمد و درحالى كه مرتباً به او تبريك مى گفت ، از او شناسنامه اش را تقاضا مى كرد ! او كه خشكش زده بود و نمى دانست چه بگويد ، بريده بريده پرسيد : « چى شده ؟ » و دخترش در پاسخ او گفت : « قراره امسال به جاى مادرخانوم داداش ، شما به مكه مشرف بشين ! خواستگارى كه براى خواهر خانوم او ، اومده بوده ، عجله دارن و مى خوان ظرف يكى دو ماه آينده عروسشونو به خونه بخت ببرن ! » .

. . . و او با شنيدن اين خبر ، روى دو زانويش نشست ، دو دستش را به هم نزديك كرد ، مشت دست راستش را باز نمود ، تكه پارچه هاى سبز متبرك را داخل دو دستش قرار داد ، صورتش را ميان دستها و پارچه هاى سبز

گذاشت و درحالى كه زير لب ، بريده بريده مى گفت :

. . . و سخت مى گريست !

« جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى ! »

گلاب

از اتوبوس پياده شد . پايانه مسافربرى را به قصد خيابان روبه روى حرم مطهر ترك كرد . همين كه چشمش به گنبد طلاى حرم مطهر حضرت امام رضا ( ع ) افتاد ، شادى لذتبخش و محسوسى ، وجودش را گرفت و بى اختيار گفت :

« اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِى ِّ بنَ موُسَى الرِّضا ! »

به سوى حرم مطهر به راه افتاد . مى خواست فاصله پايانه تا حرم را پياده طى كند و به پابوس آقا نايل شود ! با هر قدم كه بر مى داشت گنبد طلا به او نزديك تر مى شد و قلبش آرامش بيشترى مى گرفت . چيزى جز زيارت در ذهنش مرور نمى شد . فكر حضور در حريم مطهر ، او را مانند پرى در آسمان ، سبك مى كرد . ژاكت قهوه اى كه روى پيراهن آبى بلندش پوشيده و كت مشكى كه پيراهن و ژاكتش كاملاً از آن بيرون زده بود ، همچنين پاچه هاى گشاد و كوتاه شلوار مشكى او و شال سفيدى كه بر سر پيچيده و چهره آفتاب سوخته اش را ، تابلو كرده بود ، علاوه بر اينها كفشهايش كه غبار تلاش در روستا را بر روى خود داشت ، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمى كه در خيابانهاى شهر رفت و آمد مى كردند ، متمايز

كند .

تابش خورشيد بى تاب كننده بود ، ولى او در اين گرما ، بى توجه به اطراف و در حالى كه فقط گنبد طلا و گلدسته هايش را مى ديد ، عصازنان و آهسته به راهش ادامه مى داد . چند ساعت مسافرت با اتوبوس ، به تنهايى كافى بود تا سرش بهانه اى براى درد بيابد ، ولى گرمى هوا و تابش خورشيد هم بر آن افزوده شده ، درد سرش را دو چندان ، دهانش را خشك ، او را بشدت تشنه كرده و موجب شده بود كه آسفالت خيابان جلو چشمانش موج زند !

سرش طورى درد گرفته بود كه دستش را براى آرامتر شدن درد ، روى آن قرار داد . احساس مى كرد سرش همپاى قلبش مى تپد ! به رو به روى ورودى هاى حرم مطهر كه رسيد ، خودش را به سايه اى در كنار ديوار رسانيد ، به عصايش تكيه كرد ، چند بار آب اندك دهان خشكيده اش را جا به جا نمود ، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد . مى خواست تا وقتى زيارت مخصوص آقا را در حرم مطهر ، تلاوت نكرده ، آب ننوشد !

خودش را به ورودى صحن قدس رسانيد ، همين كه مى خواست وارد صحن بشود مردى كه موهايش به سپيدى ميل كرده بود در حالى كه يك گلاب پاش بر دوش خود داشت ، سر شيلنگ گلاب پاش را روى صورت او گرفت ! لحظه اى صورتش را گلاب شست و شو خورد . با اولين برخورد قطرات گلاب با صورتش از

جا پريد ، به همراه آن نفسش قطع ، چشمهايش خود به خود بسته و دهانش باز شد . خنكى لذتبخشى به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس كشيد . فشار گلاب به حدى بود كه در لحظه اى او را سراپا خيس كرد . بى اختيار بر لبانش صلوات بر محمد ( ص ) و آل مطهر او جارى شد !

گنبد طلا ديگر خيلى به او نزديك گرديده بود ! روبه سوى گنبد ، دست بر سينه ، به آقا تعظيم كرده ، سلام داد و همان جا روى دو زانو نشست . دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را براى لحظاتى روى دستهايش گذاشت .

پيرمرد عصايش را در كنار قرار داد و در حالى كه در قلبش شادى از موفقيت و در چهره اش رضايت موج مى زد ، با حالتى متواضع از حضور در پيشگاه مقدس آقا و بى آن كه متوجه هيچ دردى باشد ، زير لب آغاز كرد :

اَللَهُمَّ صَلِّ عَلى

عَلِى ِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى

الامامُ التَّقِى ِّ النَّقِى ِّ

وَ حُجَّتَكَ عَلى مَن فَوقَ الارضِ

وَ مَن تَحتَ الثَّرى . . .

وصف نشدنى ! مثل هميشه !

مثل شبهاى معمول ، خودش را به حرم رسانيد تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا على بن موسى الرضا ( ع ) به جماعت بخواند . صحن ، زياد شلوغ نبود و براحتى مى توانست در محل مورد نظرش بنشيند . فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هواى مطلوبى داشت . زائرين در انتظار نماز ، به صورت

پراكنده روى فرشها نشسته بودند . بعضى نماز و بعضى قرآن تلاوت مى كردند ، بعضى زيارت نامه مى خواندند وبعضى هم با چشمهايى مشتاق و نيازمند ، كبوتران حرم را دنبال مى كردند .

هوا گرم بود وبراى اين كه بتواند براحتى به آب دسترسى داشته باشدن سعى كرد در جايى بنشيند كه به حوض ، نزديك باشد . هوا خاكسترى رنگ شده بود و كم كم از روشنايى آن كاسته مى شد . چراغهاى فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود .

تسبيحش را در آورد؛ عادت داشت ، نزديك اذان كه مى شد وضو مى گرفت و رو به روى قبله ، آماده نماز مى نشست و يك دور تسبيح اَمَّن يُجيبُ المُضطَرَّ . . . مى خواند .

نور افكن ها روشن شده بود . صحن كم كم داشت مملو از زائرينى مى شد كه منتظر نماز در صفها نشسته بودند . پسركى ده دوازده ساله ، از بين صفهاى نماز جماعت عبور مى كرد و با صداى مخصوصى ، طورى كه جلب توجه مى نمود ، فرياد مى زد : ارتباط با خدا ! دعاى كميل ! دعاى ندبه ! زيارت عاشورا ! زيارت امام رضا ( ع ) ! و مردم را دعوت به خريد ادعيه مباركى كه در دست داشت ، مى كرد !

چند نفر آن طرفتر ، بچه اى ده دوازده ساله كه عقب ماندگى ذهنى داشت ، بين مادر و خواهرش ، لميده بود و خواهر او با پياله اى از پياله هاى آب حرم ، به دهانش آب مى ريخت .

در صف

پشت سر او ، پيرزنى در حالى كه روى يك صندلى تاشو ، در صف نماز نشسته بود ، براى زائران ديگر در خصوص چگونگى از كار افتادن پاهايش سخن مى گفت وآن طرفتر ، دختر بچه اى چهار پنج ساله ، در حالى كه چادرى سفيد با گلهاى ريز و زيبا به سر كرده بود ، نماز مى خواند ! چند كودك خردسال در حالى كه پاچه هاى شلوارشان را بالا زده بودند ، داخل پاشويه هاى حوض ، آب بازى مى كردند ، بعضى هم كنار مادرشان نشسته بودند . دختر بچه اى سه چهار ساله ، در حالى كه به لبهاى مادرش خيره شده بود ، طورى به زيارت نامه امام رضا ( ع ) گوش سپرده بود كه گويا دارد شيرين ترين قصه دنيا را گوش مى دهد !

به دختر بچه اى كه نماز مى خواند نگاه كرد . با تعجب ، دختربچه اى ديگر را ديد كه لباسهايى مشابه با لباسهاى او پوشيده بود و به همان ترتيب نماز مى خواند ! آنها دوقلو بودند ! صدايشان كمى بلند بود . آنها آن قدر زيبا به نماز ايستاده بودند كه توجه منتظرين اقامه نماز جماعت را به خود جلب كرده بودند .

درست كنار او ، خانم زائرى ، با بچه شش ماهه اش ، در صف نماز نشسته و نگران بود كه مبادا بچه او به هنگام نماز ، ناآرامى كند و او نتواند به فيض نماز جماعت_آن هم در كنار مرقد مطهر آقا_نايل شود . پخش تلاوت قرآن از بلندگوها ، نويد نزديك شدن به هنگام اذان

مغرب را مى داد . در صف نماز حرم مطهر و حال و هواى معنوى آن ، خود را يكى از خوشبخت ترين مخلوق خداوند ، حس مى كرد !

دانه هاى تسبيح او كه زير نور نورافكنهاى حرم ، درخشش خاصى يافته بود ، به دانه هاى آخر مى رسيد ! هميشه طبق عادت ، با نيتِ « قُربَةً اِلَى الله » وضو مى گرفت و با وضو بود . ولى ناگهان به داشتن وضو شك كرد ! بى هيچ درنگى و با ترس از نرسيدن به نماز جماعت ، تسبيحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجديد وضو ، صف نماز را ترك كرد . رو به روى يكى از شيرهاى آب و فواره اى كه درست وسط حوض ، قرار داشت و انسان را به وجد مى آورد ، ايستاد؛ نور چراغهاى تعبيه شده در زير فواره ها ، خيره كننده بود ! در فضاى صحن ، صداى آرامبخش و روح افزاى اذان ، طنين انداز شد .

وضو گرفت؛ سريع برگشت؛ چادرش را جمع و جور نمود؛ آستينهايش را در زير چادر ، پايين كشيد؛ مقنعه اش را درست كرد و بند ساعتش را بست؛ چادرش را از روى پنجه پاهايش كنار زد؛ مى خواست جورابهايش را بپوشد؛ دستش را در جيب مانتويش فرو برد ، ولى اثرى از جورابها نيافت !

با وجود اين كه بندرت اتفاق مى افتاد ، لباسهايش نو باشد ولى از بچگى عادت كرده بود لباسهاى جديدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد ! اعتقاد داشت در اين صورت لباسها برايش ، خير و بركت

به همراه خواهد آورد . آن روز كفشهايش جديد بود . يك جفت صندل مشكى ورنى تابستانى ، كه جورابهاى كلفتش مانع از اين مى شد كه صندلها ، جلب توجه كند ، به پا داشت . ولى اين كفشها ، بدون جوراب ، حالتى ناخوشايند مى يافت . همان لحظه اى كه براى گرفتن وضو ، جورابهايش را درآورد با وجود اين كه در صحن فقط خانمها حضور داشتند ، احساس ناخوشايندى به او دست داد ! اين احساس باعث شد كه چادرش را روى پاهايش بيندازد ، طورى كه كفشها ديده نمى شد . نمى دانست بايد چه بكند ؟

مكبّر مردم را دعوت به اقامه نماز مى كرد؛ مادر بچه شش ماهه ، بچه اش را از آغوش جدا كرد ، او را در كنار خود قرار داد و به نماز ايستاد . او هم به اجبار چادرش را روى پاهايش انداخت و آماده نماز شد .

در پى يافتن راه چاره بود؛ با خود انديشيد كه اگر از حرم خارج شود مى تواند از دستفروشهايى كه آنجا جوراب مى فروشند ، جوراب تهيه كند ولى خارج شدن از حرم به اين صورت ، برايش مشكل مى نمود ! به هر ترتيبى كه بود موضوع را از ذهنش خارج كرد و سعى نمود با حضور قلب ، نماز را به امام جماعت اقتدا كند !

امام جماعت ، نماز مغرب را سلام داد . هميشه در پايان نماز خدا را شكر مى كرد و در حالى كه او را مخاطب قرار مى داد ، مى گفت : « خدايا تو را شكر

كه نماز را بهترين راه ارتباط بين خودت و ثروتمند ، فقير ، كارگر ، كارمند و . . . قرار دادى ! » . اين به نظرش يكى از بزرگترين نعمتهاى خداوند بود . سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت : « الهى وَ رَبّى مَن لى غَيرُكَ » . روى دو زانويش نشست؛ پس از اندكى دوباره به ياد جورابهايش افتاد ! مسيرى را كه براى گرفتن وضو طى كرده بود ، با چشمهايش دنبال كرد ولى اثرى از آنها نيافت .

خانمى در حالى كه از زير چادرش صداى خش خش پلاستيكى ، شنيده مى شد ، از بين صفها مى گذشت و همين كه فضاى كمى بين نمازگزاران ، پيدا مى كرد از آنها مى خواست جايى هم به او بدهند تا به نماز بايستد . او مدام تكرار مى كرد : « الان نماز عشاء شروع مى شه ، اگه كمى جمع تر بشينين ، منم جا مى شم ! »

نيم خيز شد؛ روبه مادرى كه با بچه شش ماهه خود مشغول بود كرد و از او خواست ، جمع تر بنشيند؛ خودش را هم كمى از روى قالى به طرف زمين كشيد و در حالى كه آن خانم را مخاطب قرار مى داد ، فضاى به وجود آمده را به او نشان داد و گفت : « خانوم ! اينجا ، جا ميشين ! بفرمايين ! » .

خانمى كه به دنبال محلى براى ايستادن به نماز مى گشت ، از خدا خواسته ، سريع خودش را به او رسانيد و در حالى كه چند بار

از او تشكر كرد ، بزحمت خودش را بين آن دو جا داد و نشست . او به محض اين كه آرام گرفت ، گفت : « خانوم ! من بيرون صحن ، جوراب مى فروشم ! نگا كنين ، همه نوعش رو دارم ، دخترونه ! پسرونه ! زنونه ! مردونه ! از اين راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در مى يارم ! جوراباى خوبيه ! شما نمى خرين ! ؟ » و اضافه كرد : « قيمتش ، سه جفت ، دويست تومنه ! ولى شما چار جفت دويست تو من بدين ! »

گويا دنيا را به او داده بودند ! در حالى كه جورابها را نظاره مى كرد ، دست در جيبش نمود ، يك دويست تومانى در آورد و به دست جوراب فروش داد ! و يك جفت جوراب از دست او گرفت ! چادرش را كنار زد و زير نگاه تعجب آور جوراب فروش ، جورابها را پوشيد !

مكبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرا مى خواند . همه ايستادند ! بچه شش ماه ، در حالى كه چراغهاى صحن ، حسابى مشغولش كرده بود ، در مقابل آنها دست و پا مى زد و شادمانه مى خنديد ! بچه اى كه عقب ماندگى ذهنى داشت ، طورى جذب فواره ها شده بود كه گويا شيرين ترين رؤيايش به حقيقت پيوسته است ! بچه هاى دو قلوى محجب ، دوشادوش نمازگزاران ديگر و بسيار معصومانه و مؤثر به نماز ايستادند ! او هم ، همانند ديگران در حالى كه قطراتى از اشك بر گونه

هايش چكيده بود ، به نماز ايستاد !

نور افكنهاى صحن ، فضا را مثل روز روشن كرده بود ! بچه ها سر و صدا مى كردند ! بلندگوها ، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر ، به گوش نمازگزاران مى رساندند . حريم مقدس بارگاه ملكوتى حضرت ثامن الائمه ( ع ) مثل هميشه ، شور و حالى وصف نشدنى داشت !

دين پژوهي

مقدمه مؤلف

بسم اللّه الرحمن الرحيم

بنا به دلايلى اين كتاب را به موضوع پژوهشهاى دينى ( دين پژوهى ) سرزمين خراسان , دردوران حكومت بنى اميه , اختصاص دادم .

نخست : ارزش علمى و تاريخى اصل موضوع .

دوم : اهميت اصولى آن در فرهنگ عربى ( اسلام ) در دورانهاى گوناگون .

س_وم اي_ن ك_ه , پ_ي_ش از اي_ن , ب_ح_ث_ى ك_افى درباره اين موضوع نشده و كتاب مستقلى در اين باره اختصاص نيافته است .

اي_ن ك_ت_اب را به چهار فصل , تقسيم كرده ام : فصل نخست , درباره قرائت قرآن , فصل دوم ,تفسير, فصل سوم , درباره حديث و فصل چهارم در خصوص علم فقه و احكام .

در اي_ن ك_ت_اب , س_ع_ى ك_رده ام ت_لاش_ى را ك_ه دان_ش_م_ن_دان عصر اموى در هر يك از عناوين مذكور,داشته اند, روشن سازم .

م_ن در اي_ن ن_وشتار, روش تاريخى را پى گرفتم و نصوص و اخبار را جمع آورى و هر چه رايافتم رواي_ت كردم و به مفهوم ظاهرى آن , بدون اين كه راجع به تحليل و نتيجه گيرى از آن تاءويلى به كار برم , يا در انتشار احكام , بى

انديشه و تاءمل سخن گويم , بسنده نمودم .

در تاءليف اين كتاب به منابع و مدارك فراوانى مراجعه كرده ام كه از جمله آنها كتابهاى علوم قرآنى است , مانند كتاب مختصر فى شواذ القرآن من كتاب البديع از ابن خالويه .

و المحتسب فى تبيين وج_وه ش_واذ ال_قراءات و الايضاح عنها از ابن جنى .

و النشر فى القراءات العشر و غاية النهاية فى طبقات القراء از ابن جزرى .

اي_ن ك_ت_اب_ه_ا م_ش_ت_م_ل ب_ر قرائتهاى گوناگونى از اساتيد قرائت است كه در آن زمان ساكن خراسان بوده و نيز دانشمندانى كه در اين باره فارغ التحصيل شده اند .

از جمله آنها, كتابهاى تفسيرى است , مانند جامع البيان فى تاءويل القرآن از طبرى و كتاب الكشاف ع_ن ح_ق_اي_ق ال_ت_نزيل از زمخشرى و البحرالمحيط از ابوحيان اندلسى , اين كتابها,محتواى آثار مفسران و نيز آراء و انديشه هاى دانشمندانى است كه در آن زمان خراسان را موطن خود قرار داده بودند .

دي_گ_ر از ك_ت_اب_ه_ا, ك_ت_ب ش_رح ح_ال و ط_ب_ق_ات اس_ت , از قبيل الطبقات الكبرى ابن سعد, و ط_ب_ق_ات خ_ل_ي_ف_ة ب_ن خياط و التاريخ الكبير بخارى , و الجرح و التعديل از ابن ابى حاتم رازى , والاستيعاب فى معرفة الاصحاب از ابن عبدالبر, و اءسدالغابة فى معرفة الصحابة از ابن اثير,و تذكرة الحفاظتاءليف ذهبى , و الاصابة فى تمييز الصحابه و تهذيب التهذيب و تقريب التهذيب از ابن حجر ع_س_قلانى كه اين كتابهاشامل بر سيره محدثانى است كه در آن زمان درخراسان مستقر بودند, و روايات آنها و نيز حدود وثوق آنها نسبت به روايات محرز بوده است .

دي_گ_ر ازم_ن_اب_ع

, ك_تابهاى تاريخى است , از قبيل تاريخ خليفة بن خياط و تاريخ الرسل والملوك ط_ب_رى , و ال_كامل فى التاريخ از ابن اثير, و البداية و النهاية فى التاريخ ابن كثير كه اين كتابها نيز ش_ام_ل برخى از گزارشهاى مهم درباره گروهى از دانشمندانى است كه در آن زمان درخراسان مى زيسته اند .

ض_من مطالعات , از برخى تحقيقات ادبى و تاريخى جديد از قبيل كتاب فجرالاسلام احمدامين , و م_ذاه_ب ال_ت_ف_سير الاسلامى از گلدزيهر و تاريخ الادب العربى از كارل بروكلمان وتاريخ التراث العربى از فؤاد سيزگين , آگاهى يافتم .

از ب_رادر ب_زرگ_وار, دان_ش_م_ن_د ع_ظ_ي_م الشاءن و استادم , دكتر عبدالعزيز دورى , كه در يارى وخ_ي_رخ_واه_ى اي_ن ج_ان_ب ت_لاش پ_يگيرانه داشته اند, كمال تشكر و تقدير را دارم و از درگاه خداوندمتعال خواهانم كه درستى در گفتار و كردار را به من الهام فرمايد .

حسين عطوان عمان , 15/2/1993 م

فصل اول : قرائتها

قرائتهاى ( گوناگون ) در خراسان , دوران بنى اميه

در آغ_از اس_لام , آم_وزش ق_رآن در خراسان , ضعيف بود, زيرا نه درباره افرادى كه در فتح خراسان شركت داشته و سپس آن جا را وطن خود قرار دادند و نه راجع به آنان كه پس از فتح آن سرزمين ب_ه ع_ن_وان ج_نگنده , يا حاكم , به آن سرزمين رفته و بقيه عمر خود را در آن جا ساكن بودند, يا تا م_دت_ى اق_ام_ت داش_ته و سپس به شهرهاى خود برگشتند, هيچ چيزى كه برازندگى آنها را در آموزش قرآن برساند,نقل نشده است .

( ( 1 ) ) علت آن اين است كه در آن دوران عربها, در اقليت بودند و سيادت آنها برمردم خراسان متزلزل

و بى ثبات بود . ( ( 2 ) ) و عده فراوانى از آنها كه به خراسان آمده بودند از صحابه اى نبودند كه در زمان رس_ول خ_دا9 قرآن را جمع آورى كرده وحافظآن بوده و از آن آگاهى داشته اند, ( ( 3 ) ) بلكه تنها چند سوره از قرآن را حفظبودند و بيش از آن كه به تعليم و تدريس قرآن بپردازند به جنگ و جهاد در راه خدا اشتغال داشتند .

ع_لاوه ب_ر اي_ن ممكن است اطلاعات فراوانى كه بعضى از آنها درباره تعليم قرآن داشته اند از بين رف_ت_ه ب_اش_د, زيرا عده اى از آنها از دانشمندان موثق و محدثان معتبر بودند كه بسيارى از تابعان مدينه و مكه يا بصره و كوفه نزد آنها شاگردى كرده بودند . ( ( 4 ) ) ه_نگامى كه حكومت اسلام در خراسان گسترش يافت و كار مسلمانان در آن جا سامان گرفت و در آغ_از س_لطنت بنى اميه بتدريج تعداد آنها افزايش يافت ,گروهى از تابعان اهل بصره و كوفه به خراسان منتقل شدند .

در م_يان كسانى كه به خراسان آمدند, اهالى بصره از اهالى كوفه بيشتر بودند,زيرا فتح خراسان از ف_ت_وح اه_ل بصره بود, برخى از همين گروه , خراسان را مقر وموطن خود قرار دادند و برخى نيز مدتى در آنجا ماندند و سپس به وطن اصلى خود بازگشتند و قاريان همين گروه در خراسان به تعليم قرآن پرداختند و الفاظآن را نقل كردند .

ضحاك بن مزاحم هلالى

از ق_رار م_ع_لوم , ضحاك هلالى , پسر مزاحم , درگذشته به سال 105, ( ( 5 ) ) ازپيشروان قراء تابعان

كوفه است كه به خراسان آمده بودند و او يكى از قراء مشهورو معلمان بنام است .

( ( 6 ) ) بديهى است كه اين مرد, در خراسان به آموزش فرزندان عامه مردم مى پرداخت , چنان كه در كوفه ن_ي_ز, آن_ان را آم_وزش م_ى داد و در ك_وفه مكتب او ازبزرگترين مكتبها بود .

ياقوت حموى ( ( 7 ) ) گ_وي_د : ض_ح_اك , آم_وزگ_ار كودكان بود,گفته مى شود : در مدرسه اش سه هزار كودك د مى خواندند و او خود سوار برالاغش مى شد و اطراف آنها دور مى زد .

او بدون گرفتن هيچ مزدى , درس مى گفت .

( ( 8 ) ) او, شهرهاى بزرگ خراسان و سرزمينهاى آن سوى رود جيحون را گردش مى كرد, غرب اين بلاد را از نيشابور بود تا طرف شرق , يعنى شهر بلخ , مى پيمود,از رود جيحون مى گذشت و به سمرقند مى رسيد ( ( 9 ) ) و در هيچ يك از اين مكانها,زياد نمى زيست , بلكه سرى مى زد و چيزى مى آموخت , س_پس از آن جا به جاى ديگر مى رفت , اما او را به بلخ نسبت داده اند كه شايد اشاره به اين باشد كه درآن جا بيشتر از شهرهاى ديگر, اقامت داشته و مؤيد اين مطلب اين است كه بيشترشاگردانش از اهالى بلخ بوده اند .

ضحاك از قراء تابعانى بوده كه روايت درباره حروف قرآن از آنها نقل شده است ( ( 10 ) ) , بلكه او, بيش از تمام قراء, نسبت به قرائتهاى گوناگونى كه از

صحابه پيامبر9 قبل از آن كه عثمان , مسلمانان را ب_ر ن_سخه واحدى از قرآن , گردآورى كند, آگاهى داشت .

و او از كسانى بوده كه برخى قرائتهاى م_خ_صوص به خودداشته و در آن از خود اظهار نظر كرده اند كه از هيچ يك از صحابه انتساب آن به رسول خدا9 نقل نشده است .

در ق_رائت ض_ح_اك ب_ن مزاحم نشانه هاى متعددى وجود دارد, از جمله درباره همزه , طبق قانون م_ت_داول و راي_ج , رفتار نمى كند, از اين رو گاهى كه همزه استفهام در يك كلمه با همزه ديگرى ج_م_ع شود آن را حذف مى كند, مثلا در دو كلمه اءاءعجمى و عربى ( فصلت /44 ) كه با دو همزه اس_ت , اع_ج_م_ى و ع_رب_ى با يك همزه خوانده و آن را كوتاه كرده است .

( ( 11 ) ) ابن جنى گفته است : ( ( 12 ) ) اعجمى با يك همزه و سكون عين , خبر است , نه استفهام , يعنى , پس از شرطو جواب ولو جعلناه قرآنا اعجميا, لقالوا : لولا فصلت آياته . خ_داون_د خ_بر داده و گفته است : كلامى كه پيامبر9 آورده , فرآن و كلام اعجمى است و بنابراين استفهام از روى تعجب و انكار, نيست كه قرائت مشهورچنان است .

ضحاك , گاهى هم ( ياء ) را تبديل به همزه مى كند, ( ( 13 ) ) مثلا در كلمه ترينى ( مؤمنون /93 ) كه با ( ياء ) است , ترئنى با همزه خوانده است .

اب_وح_ي_ان اندلسى گفته است : ( ( 14 )

) ترئنى با همزه به جاى ( ياء ) مثل فاما ترئن ( مريم / 26 ) و الترون ( التكاثر/ 6 ) و اين تبديل , ضعيف است .

( يعنى , اين جا نيزلترؤن تبديل واو به همزه ضعيف و زشت است چنان كه زمخشرى نيز گفته است ) .

از ج_م_له نشانه هايى كه در قرائت ضحاك وجود دارد, چيزى است كه مربوطبه شكل كلمه است , م_ث_لا ب_ه ج_اى كاتبا ( بقره /283 ) كه مفرد است , كتابا به صورت جمع خوانده ( ( 15 ) ) ابن جرير طبرى كه قرائت ضحاك و جز آن , ازقرائتهاى شاذ ( ( 16 ) ) را انكار كرده , مى گويد : قرائتى كه غير آن , تجويز نمى شد,همان قرائت امصار است , مثلا, و لم تجدوا كاتبا به معناى : من يكتب است , زيرا در تمام قرآنهاى مسلمانان چنين است .

ض_ح_اك در عبارت من انفسهم ( آل عمران /164 ) , من انفسهم خوانده است .

( ( 17 ) ) زمخشرى مى گويد : ( ( 18 ) ) من انفسهم به معناى : اشرفهم مى باشد,زيرا عدنان , شريفترين اولاد اسماعيل و م_ض_ر, اش_رف اولاد نزاربن سعدبن عدنان ,و مدركه , شريفترين فرزندان خندف , و قريش , بالاترين فرزندان مدركه است واشرف خاندان قريش , حضرت محمد9 مى باشد .

ض_ح_اك ح_ص_رت صدورهم ( ( 19 ) ) ( نساء/90 ) را كه فعل ماضى است , حصرات صدروهم جمع حصرة , خوانده , ودر عبارت و اذان من اللّه و رسوله ( (

20 ) ) ( توبه /3 ) , و اذن من .

قرائت كرده , و كلمه متكئا ( ( 21 ) ) ( يوسف /31 ) را متكا باسكون ( تاء ) بدون همزه خوانده است .

ابن جنى گفته اس_ت : و ام_ا م_ت_ك_ا, ب_ه س_ك_ون ت_اء گ_ف_ت_ه اند : به معناى اترج يعنى بالنگ و به قول بعضى , زماورد, ( ( 22 ) ) مى باشد . ( ( 23 ) ) ض_ح_اك ج_م_له اضاعو الصلاة ( مريم /59 ) را كه مفرد است , اضاعواالصلوات ( ( 24 ) ) به صورت ج_مع خوانده و كلمه طوى ( نازعات /16 ) را به صورت طاوى ( ( 25 ) ) خوانده , و عبارت من كل حدب ( انبياء/ 96 ) را من كل جدث ( ( 26 ) ) باجيم و ثاء فرائت كرده و جمله فلما اسلما ( صافات / 103 ) را ف_ل_ما سلما ( ( 27 ) ) بدون همزه و با تشديد لام خوانده است .

ابن جنى مى گويد : اسلما, ي_ع_ن_ى خ_ود رات_ف_وي_ض و واگذار ( به خدا ) ساخته و اطاعت كردند, ولى , سلما, از تسليم بوده وم_ق_صود اين است كه خود و انديشه هايشان را تسليم امر پروردگار كرده و باخواسته او مخالفت نكردند كه ابراهيم آماده قربانى كردن و اسحاق , آماده صبر,باشد . ( ( 28 ) ) ضحاك , عبارت فاطر السموات و الارض ( فاطر/1 ) را كه اسم فاعل مجرور, وما بعدش مضاف اليه است , به صورت فطر السموات و الارض خوانده و آن

رافعل ماضى دانسته و ما بعدش را منصوب قرار داده است .

( ( 29 ) ) ابن جنى مى گويد : و اين ( قول مشهور كه فاطر اسم فاعل ) به منظور ثناى ب_ر خدا و ذكرنعمتهاى اوست كه انگيزه حمد او مى باشد و ضحاك با جمله جعل كه داراى ضمير است , اگر چه اين معنا را كنار گذاشته , اما چون دو جمله به وجود آمده : فطر و جعل در معناى ثنا, رساتر است , زيرا تعدد جمله , در مدح باشد يا در ذم ,بليغتر است ( ( 30 ) ) ض_ح_اك , ج_م_ل_ه م_ن بعثنا ( يس /52 ) را به صورت : من بعثنا خوانده است .

( ( 31 ) ) و انه لعلم ل_ل_س_اعة ( زخرف /61 ) را به صورت وانه لعلم للساعة با فتح عين و لام ,خوانده است ( ( 32 ) ) ابن ج_رير طبرى اين قرائت را, خطا دانسته و گفته است : قرائت درست در اين آيه , كسره عين است زيرا گروه قابل اعتمادى از قراء بر آن اجماع كرده اند .

و نيز گفته است : در قرائت ابى چنين است : و ان_ه ل_ذك_ر ل_ل_س_اع_ة واي_ن ام_ر, ق_ول ك_س_ان_ى ك_ه لعلم را به كسر عين خوانده تصحيح مى كند . ( ( 33 ) ) ضحاك , عبارت و اءولا ت الاحمال اجلهن ( طلاق /4 ) را كه به شكل مفرد است و اولات الاحمال آج_الهن به صورت جمع خوانده است .

( ( 34 ) ) در مورد سقاية الحاج و عمارة المسجد

( توبه /19 ) نيز سقاية الحاج وعمرة المسجدخوانده .

( ( 35 ) ) اب_ن جنى گفته است : عمره جمع عامر است , مانند : كافر و كفره , وبار و برره . . . ,اما سقاية مورد اشكال است , زيرا اگر جمع ساق گرفته شود كه بر وزن فعال آمده , مانند عرق و عراق . . . , پس بايد سقاء مى بود ( نه سقاية ) مگر اين كه برخلاف مؤ نث آمده باشد مثل كلماتى , از قبيل حجارة و عيارة و قصارة كه جمع قصير است .

( ( 36 ) ) ض_ح_اك , در آي_ه : وادك_ر ب_ع_د ام_ة ( ي_وس_ف /45 ) وادكر بعد امه خوانده است .

( ( 37 ) ) طبرى م_ى گ_وي_د : رواي_ت ش_ده اس_ت ك_ه برخى متقدمان , ( بعد امه ) به فتح و تخفيف ميم و فتح آن , خ_وان_ده ان_د يعنى بعد نسيان , بعضى ديگر گفته اند : از اين رو عرب مى گويد : امه الرجل , ياء مه , امها, اذانسى ( ( 38 ) ) زمانى كه شخص چيزى رافراموش كند .

اب_ن م_زاح_م , آي_ه و م_ن ع_ن_ده ع_لم الكتاب ( رعد/ 43 ) را به صورت و من عنده علم الكتاب خوانده .

( ( 39 ) ) ابن جنى , گفته است : كسى كه چنين خوانده : و من عنده .

تقدير و معنايش اين اس_ت : م_ن ف_ضله و لطفه علم الكتاب ( از فضيلت ولطف خداوند, دانش كتاب است ) . ( ( 40 ) )

ابن جرير طبرى در حالى كه قرائت مشهور را صحيح تر دانسته , در باره اين قرائت مى گويد : از رسول خ_دا9 درت_ص_حيح اين قرائت و اين تاءويل , با سندى مورد اشكال چنين روايت شده است : قاسم از ح_س_ي_ن از ع_بادبن عوام , از هارون اعور, از زهرى از سالم بن عبداللّه , ازپدرش , از پيامبر9 چنين ح_دي_ث كرده است كه فرمود : و من عنده علم الكتاب يعنى علم كتاب نزد خداست .

اما اين خبر, نزد موثقين از اصحاب زهرى , اصلى ندارد .

حال كه چنين است و قرائت مشهور از اهل حجاز و شام و عراق نيز برخلاف آن است يعنى : و من عنده علم الكتاب , تاءويل آن بر معنايى كه قاريان مشهور گ_ف_ت_ه ان_د, از غ_ي_ر آن درس_ت ت_ر اس_ت , زي_را ق_رائت_ى كه مورد اتفاق است به صواب سزاوارتر است .

( ( 41 ) ) ض_ح_اك آي_ه ه_ذا ص_راط ع_ل_ى م_س_ت_ق_يم ( الحجر/41 ) را هذا صراط على مستقيم خوانده اس_ت .

( ( 42 ) ) اب_ن ج_ري_ر ط_ب_رى , در ب_ي_ان اي_ن دو ق_رائت ب_ا م_ق_دم داش_ت_ن قرائت مشهور, م_ى گويد : ( ( 43 ) ) هذا صراط على مستقيم اين راهى است راست به سوى من , معناى سخن اين است , اين راهى است كه بازگشتش به سوى من است , وهمه را به سبب اعمالشان پاداش مى دهم , ام_ا ه_ذا صراط على مستقيم به رفع على , بنابراين است كه على صفت براى صراط و به معناى رف_يع و بلند است , اماقرائت صحيح نزد

ما, هذا صراط على مستقيم است .

به دليل همان تاءويلى ك_ه ازم_ج_اه_د و حسن بصرى و همراهانشان نقل كرده ايم , زيرا اهل استدلال از قراء برآن , اجماع دارند و مخالفان اين قرائت , بسيار اند كند ابن مزاحم هلالى جمله : افحسب الذين ( كهف /102 ) را به صورت : ( افحسب خوانده است .

( ( 44 ) ) اب_ن جنى مى گويد : ( ( 45 ) ) معناى آيه اين است : آيابهره و مطلوب كافران همين است كه نه , من ب_ل_ك_ه ب_ن_دگ_ان_م را, دوست خودبگيرند ؟

نه چنين است , بلكه لازم است خودشان را مانند آنها ب_ش_م_ارن_د وه_م_ه ش_ان ب_ن_ده و دوست من باشند .

و مثل همين است اين قول خداوند : وتلك نعمة تمنها على ان عبدت بنى اسرائيل ( الشعراء /22 ) اين هم نعمتى است كه بر من منت نهاده اى و ب_نى اسرائيل را بردگان خود ساخته اى ؟

و همين معنا نيز به دست مى آيد, موقعى كه قرائت آيه چ_ن_ين باشد, افحسب الذين كفروا, جز اين كه ,حسب به سكون سين , براى مذمت كفار, رساتر اس_ت , زي_را آن را ن_ه_ايت مقصودكافران و تمام مطلوب آنها قرار داده , اما در قرائت ديگر ( حركت سين ) اين معنا,نيست .

اب_ن جرير طبرى , در حالى كه قرائت ( سكون سين را ) پشت سر انداخته , گفته است : قرائتى كه ما آن را مى خوانيم , همان قرائت مشهور است : افحسب الذين به كسر سين و به معناى اءفظن ( آيا پنداشتند ) است

, زيرا قاريان مورد اعتماد, بر آن اجماع كرده اند . ( ( 46 ) ) اب_ن م_زاحم , آيه رب احكم بالحق ( انبياء/ 112 ) را به صورت : ربى احكم بالحق خوانده ( ( 47 ) ) و اب_ن ج_رير طبرى اين قرائت را رد كرده و گفته است : قرائت درست , نزد ما, چسباندن باء رب به ص_ورت مكسور به حاء باحكم است چنان كه قرائت اهل بلاد است و قاريان معتبر نيز بر اين اجماع دارن_د و مخالفش نادر است نه اين كه همزه قطع باشد و به صورت احكم خوانده شود, اما ضحاك كه قرائت غير مشهور را برگزيده به اين دليل است كه در بعضى نسخه ها همزه زيادى نوشته شده ول_ى س_زاوار ن_ي_س_ت ك_ه اي_ن ه_م_زه در ل_ف_ظاف_زوده شود, چرا كه بدون آن ,قرائت , درست مى باشد . ( ( 48 ) ) ض_ح_اك كلمه صواف ( حج /36 ) به معناى صف زنندگان را به صورت : صوافن به معناى عقال شده , خوانده , ( ( 49 ) ) و ابن جرير طبرى اين قرائت را خطا دانسته وگفته است : بهترين قرائت نزد من همان قرائت مشهور : تشديد فاء و نصب آن است , به دليل اجماع قاريان بر اين لفظو برمعناى آن .

( ( 50 ) ) ض_حاك آيه و اتب_عك الارذلون ( شعراء/111 ) را و اتباعك الارذلون خوانده است .

( ( 51 ) ) ابن جنى گفته است با توجه به قرائت ضحاك در اين آيه دو احتمال است كه شيوه هاى بيانى گوناگون و م_ع_ن_اي_ى

يگانه دارند, نخست اين كه تقديرچنين باشد : انؤمن لك و انما اتباعك الارذلون ؟

كه ات_ب_اع_ك مرفوع به ابتدا وارذلون , خبر آن باشد .

دوم اين كه اتباعك عطف بر ضمير, در نؤمن ب_اش_د, ي_ع_ن_ى ان_ؤم_ن ل_ك نحن و اتباعك الارذلون ؟

, كه در اين صورت , ارذلون , وصف براى ات_ب_اع خ_واه_د بود, ( يعنى آيا ما و پيروان فرومايه ات به تو ايمان آوريم ؟

) , و نيز ممكن است اتباعك ع_ط_ف ب_ر ض_مير مرفوع متصل باشد ( ( 52 ) ) كه تاءكيد هم نشده است ,زيرا لك ميان معطوف و م_عطوف اليه فاصله افكنده , اما گويى طول فاصله به جاى تاءكيد با ضمير فصل نحن بكار رفته است .

( ( 53 ) ) ض_ح_اك , ع_ب_ارت : م_ن خ_لاله ( روم /48 ) را من خلله ) خوانده , ( ( 54 ) ) وفادخلى فى عبادى ( ف_جر/29 ) را به صورت : فادخلى فى عبدى ( مفرد ) خوانده است .

( ( 55 ) ) ابن جرير گفته : قرائت ص_ح_يح : فادخلى فى عبادى است و به معناى : داخل شو, در ميان بندگان نيكوكارم , مى باشد, زيرا قاريان مورد اعتماد بر آن اجماع كرده اند . ( ( 56 ) ) ضحاك بن مزاحم هلالى چنان كه بعضى كلمات در آيات قرآن را تغيير داده ,برخى حروف را نيز از ع_بارت انداخته است .

مثلا در جمله : الفرقان و ضياء ( انبياء/48 ) , الفرقان ضياء بدون واو خوانده است .

ابن جنى گفته : شايسته است اين

جا, ضياء حال باشد, مانند : دفعت اليك زيدا مجملا لك و م_س_ددا م_ن اءم_رك واءصحبتك القران , دافعا عنك و مونسا لك .

( ( 57 ) ) اين در صورتى است كه بدون واوباشد .

اما قرائت جماعت مشهور كه و ضياء با واو خوانده اند, عطف بر فرقان مى باشد كه مفعول به است .

( ( 58 ) ) ابن جرير طبرى , در حالى كه قرائت ضحاك را ضعيف دانسته در تفسير خودچنين مى گويد : ابن زي_د, در اين قول خداوند : ولقد آتينا موسى و هارون الفرقان گفته است : مقصود از فرقان حق اس_ت ك_ه خداوند به موسى و هارون8 داده و به آن سبب ميان آنها و فرعون فرق گذاشته و ميان آن_ان ب_ه ح_ق داورى فرموده است .

سپس طبرى مى گويد : سخنى كه ابن زيد, در اين آيه گفته : ( ف_رقان به معناى حق است ) با ظاهر قرآن بهتر مى سازد به دليل دخول واو, بر كلمه : ضياء و اگر ف_رق_ان به معناى تورات مى بود, چنان كه برخى گفته اند, بايد آيه قرآن ( بدون واو ) چنين مى بود : ول_ق_د آت_ينا موسى و هارون الفرقان ضياء, زيرا روشنى بخش كه خداوند به موسى و هارون داد, تورات بود, كه آن دو, و پيروان دينشان را روشنى بخشيد وآنان را به حلال و حرام آگاه ساخت , و م_قصود از ضياء در اين مورد, روشنى ظاهرى و نور چشم آنها نيست .

دخول واو, بر كلمه : ضياء دليل بر اين است كه ,فرقان غير از تورات است

كه از آن به ضياء تعبير شده .

اگر كسى اشكال كند : چه مانعى دارد كه ضياء با وجود واو صفت فرقان و به اين معنا باشد : و ضياء آتيناه ذلك ؟

, مثل بزينة الكواكب , و حفظا ؟

ج_واب اي_ن اس_ت ك_ه ه_ر چند اين معنا هم احتمال هست , اما مشهورترين معناهمان است كه ما گفتيم و تا وقتى كه بر معانى خلاف مشهور در نزد عرب , دليل دندان شكنى نقلى يا عقلى , وجود نداشته باشد, واجب است كلام خدا را برهمان معناى اغلب واشهر, حمل كنيم .

( ( 59 ) ) ض_ح_اك , آيه يا حسرة على العباد ( يس /30 ) را به صورت : يا حسرة العباد به شكل اضافه خوانده اس_ت .

( ( 60 ) ) اب_ن ج_ن_ى گفته است : عبارت يا حسرة العباد, به صورت اضافه از نظر نحوى , دو توجيه دارد : نخست اين كه عباد را در معنا, فاعل بگيريم , مثل : يا قيام زيد, و يا جلوس عمر و به اين معنا است كه گويى بندگان خدا, وقتى كه عذاب را مشاهده مى كننداشك حسرت مى بارند .

دوم اين كه كلمه عباد در معنا مفعول باشد, كه قرائت مشهور : يا حسرة على العباد هم گواه بر اي_ن مطلب است , و معنايش اين است كسى كه به امر بندگان اهميت مى دهد و عذابى كه به آنها مى رسد او را غمگين مى سازد, برحال آنها,اشك حسرت مى بارد, و اين معنا روشن است .

( ( 61 ) ) ض_ح_اك جمله :

بيضاء لذة ( الصافات /46 ) را با لفظصفراء لذة ) خوانده , ( ( 62 ) ) و عبارت : تبينت الجن ( سباء/14 ) را به صورت : ( تبينت الاءنس ان لو كانو يعلمون الغيب , مالبثو فى العذاب المهين خوانده است .

( ( 63 ) ) اب_ن ج_ن_ى , در م_ع_ناى آيه اخير مى گويد : يعنى براى انسانها روشن شد كه اگرجنيان از مرگ س_ل_يمان خبر مى داشتند در آن سختى عذاب درنگ نمى كردند . دليل بر صحت اين معنا, سخنى اس_ت كه معبداز قتاده نقل كرده است كه گفت : درمصحف عبداللّه بن عباس چنين است : تبينت الانس ان الجن , لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا . ( ( 64 ) ) ض_ح_اك ب_راى ت_ف_س_ير و توضيح معناى برخى آيات , كلماتى را كه پسنديده و درتقويت آن مؤثر دان_سته , در آيه زياد كرده است , ( ( 65 ) ) از باب نمونه آيه وتلك نعمة تمنها على ( الشعرا/22 ) را به صورت و تلك نعمة مالك ان تمنها على خوانده وعبارت : ما لك ان را بر آن افزوده است .

( ( 66 ) ) ن_ت_يجه دو قرائت به قرار زير است : بنابه قرائت مشهور, حضرت موسى7 انصاف مى دهد و اعتراف م_ى كند كه فرعون بر موسى , حق تربيت دارد, ( ( 67 ) ) ( ولى او را توبيخ مى كند كه چرا بنى اسرئيل را به بردگى كشيده اى ؟

) ( ( 68 ) ) اما بنا به قرائت ضحاك , حضرت موسى بافرعون

مخالفت مى كند و منت او را قبول ندارد . ( ( 69 ) ) در ق_رائت ض_حاك , بعضى از مطالب وجود دارد كه به صيغه هاى افعال واسماء و مصادر و مفرد و جمع ارتباط پيدا مى كند و نيز در قرائت او, و غير او ازقاريان , شواهد رسم , با شواهد اشتاق , مخلوط و ب_ه شدت , مشتبه مى شوند, زيرااكثر اين قرائتها مى توانند, شاهدى براى هريك از رسم و اشتاق , در قرائتهاى شاذ يا منحصر به فرد باشند و تشخيص آنها از يكديگر و جدا ساختن آنها به طوردقيق , دشوار است , از باب مثال , ضحاك , آيه و ما انزل على الملكين ( بقره / 102 ) را كه به فتح لام است , به صورت : . . . . الملكين به كسر لام , خوانده است .

( ( 70 ) ) اب_ن ج_نى مى گويد : ( ( 71 ) ) بعضى گفته اند منظور خداوند از دو پادشاه , داود وسليمان8 است , ح_ال اگ_ر ك_س_ى ب_گ_وي_د : چگونه خداوند اين دو نفر را, پادشاه خوانده , در حالى كه دو بنده از بندگان او هستند, مانند ساير بندگان او, از قبيل پيامبران و جز آنها ؟

در پ_اس_خ م_ى گوييم : خداوند لفظى را بر آنهااطلاق كرده است كه در آن زمان براى آنهامعمول ب_وده و مردم , آن دو را به اين عنوان مى خواندند واين معمول است كه گاهى انسان به يك عنوانى م_ورد خطاب واقع مى شودكه در زمانى بر اواطلاق مى شده , مثل اين

قول خداوند : ذق انك اءنت ال_ع_زي_ز ال_ك_ريم ( دخان /49 ) كه در حال خطاب , جهنمى , خوار و زبون است , اما به عنوانى مورد خ_ط_اب واق_ع ش_ده اس_ت ك_ه در دن_ي_ا آن را داش_ت_ه ( عزيز و گرامى بوده ) , بعلاوه كه در اين خطاب ,نوعى سركوبى براى او و سرزنش به سبب ياد آورى افعال سوئش مى باشد .

اب_ن ج_ري_ر طبرى در حالى كه قرائت ضحاك را رد كرده , مى گويد : ( ( 72 ) ) ازبرخى قاريان نقل ش_ده اس_ت ك_ه وى و م_ا انزل على الملكين ( به كسر لام ) خوانده وبه معناى دو مرد از بنى آدم گ_رف_ت_ه است , و ما با استدلال ( ( 73 ) ) ( عقلى ) خطاى اين قرائت را ثابت كرديم و دليل نقلى هم اج_ماع معتبر از صحابه و تابعان و قاريان مشهور, بر خطاى اين قرائت وجود دارد كه خود, شاهدى كافى است .

ضحاك , كلمه : ليضيع ( بقره /143 ) را كه به كسر ضاء و سكون ياء است , به صورت : ليضيع به فتح ضاء و تشديد ياء خوانده است .

( ( 74 ) ) ابوحيان اندلسى گويد : اضاع و ضيع همزه و تضعيف , هر دو به يك معنا است , زيرا اصل آن , ضاع بوده است .

( ( 75 ) ) ض_ح_اك ب_ن مزاحم , عبارت : ولا يضار ( بقره /282 ) را به صورت : و لا يضارر به فك ادغام و فتح راى اول_ى و سكون راى دوم خوانده

است .

( ( 76 ) ) ابن جرير طبرى مى گويد : بنا بر تاءويل قاريانى ك_ه از آن_ه_ا ن_ام ب_رديم , اصل اين آيه , و لايضارر كاتب ولا شهيد بوده و سپس به دليل همجنس ب_ودن , دو ح_رف درهم ادغام شده و با اين كه در محل جزم است , فتحه گرفته , چون فتحه اخف حركات است .

( ( 77 ) ) ض_ح_اك , ع_ب_ارت : لا ي_ض_ركم ( آل عمران /120 ) را كه اصل به ضم راى مشدداست به صورت : لاي_ض_رك_م به ضم ضاء و كسره راء مشدد بر اصل التقاء ساكنين خوانده است .

( ( 78 ) ) همچنين كلمه خالصة ( انعام /111 ) را كه مؤنث است به لفظمذكر خالص خوانده .

( ( 79 ) ) ابوحيان اندلسى گفته است : ( خالص خبرما است ولذكورنا متعلق به آن است .

( ( 80 ) ) ض_ح_اك , كلمه فصلت ( هود/1 ) را كه به ضم فاء و كسره صاد مشدد است , به صورت : فصلت به ف_تح فاء و تخفيف صاد خوانده است .

( ( 81 ) ) ابن جنى مى گويد : معناى فصلت : صدرت و انفصلت ع_نه و منه مى باشد, يعنى از آن , بيرون آمد, ازآن جدا شد, و مثل اين جمله است : قد فصل الامير ع_ن ال_ب_لد : فرمانروا از شهربيرون رفت .

( ( 82 ) ) زمخشرى گويد : از عكرمه و ضحاك نقل شده است : ثم فصلت يعنى ميان حق و باطل فرق گذاشته است .

( ( 83 ) ) اب_ن ج_رير طبرى اقوال مفسران را در قرائت مشهور بررسى و يكى را انتخاب واز آن حمايت كرده اس_ت و در ح_الى كه به قرائت ضحاك و جز او بى اعتنا بوده ,چنين گفته است : اما قول خداوند : احكمت آياته ثم فصلت مفسران در تاءويل اين آيه اختلاف كرده اند, بعضى گفته اند : يعنى احكمت آي_ات_ه بالاءمر و النهى , ثم فصلت بالثواب و العقاب . . . ( ( 84 ) ) و ديگران گفته اند : يعنى آيات قرآن از باطل بازداشته شده و سپس مفصل گرديده و حلال و حرام از آنها بيان شده .

ولى بهتر ازاين دو ق_ول , ق_ول ك_سى است كه گفته است : معناى آيه اين است كه خداوند آياتش را از شك و فساد و ب_اطل بازداشته و سپس آنها را به امر و نهى تفصيل داده , زيرا,احكام شى ء به معناى اصلاح و اتقان آن اس_ت و م_ع_ن_اى اح_كام آيات قرآن ,نگهدارى از فسادى است كه در آن واقع شود يا باطلى كه ش_خص گمراهى بتواندآن را مورد طعن قرار دهد, و مراد از تفصيل آيات تشخيص و بيان حلال و حرام وامر و نهى از يكديگر مى باشد . ( ( 85 ) ) و ن_ي_ز ض_ح_اك ع_ب_ارت م_ج_راها و مرساها ( هود/41 ) را به صورت مجريها ومرسيها خوانده اس_ت .

( ( 86 ) ) اب_ن ج_ري_ر ط_ب_رى با رد كردن اين قرائت و مقدم داشتن قرائت مشهور را بر آن و ق_رائت_ه_اى دي_گ_ر, مى گويد : ( ( 87 ) ) از

ابورجاء عطاردى نقل شده است كه وى چنين مى خواند : ب_س_م اللّه م_ج_ريها و مرسيها به ضمه ميم در هردو, و آنها را صفت براى اللّه قرار مى داد و ما نيز ه_رگاه چنين بخوانيم در هر دوكلمه , دو وجه از اعراب است يكى جر آنها, كه بيشتر همان است , زيرا معنايش چنين مى شود : به نام خداى سيردهنده كشتى و متوقف كننده آن .

پس مجرى صفت اسم و اللّه مى شود ( ( 88 ) ) ( مرسى هم عطف بر آن است البته اين وجه درصورتى كه اين دو كلمه ال داش_ته باشند . ) چنان كه بگويى : بسم اللّه المجريها والمرسيها, وجه دوم اعراب نصب است كه وق_ت_ى ال_ف و لام ب_رداشته شود, حال ومنصوب مى شوند, چون نكره اند, اگر چه اضافه به معرفه شده اند .

ق_رائت_ى كه ما, اختيار مى كنيم : بسم اللّه مجراها به فتح ميم و مرساها به ضم آن است , به معنى زمان جريان و زمان توقف .

علت اين كه در كلمه مجراها فتح را برگزيديم مناسبت با فتحه حرف مضارع در اين جمله است : و ه_ى ت_ج_رى بهم فى موج كالجبال ( هود/42 ) كه تجرى به ضم گفته نشده است .

اما كسى كه م_ج_راه_ا خ_وان_ده مناسبتر آن است كه فعل رانيزتجرى ( به ضم تاء ) بخواند .

باتوجه به اجماع ق_اريان بر فتحه تاء در فعل تجرى روشن است كه وجه صحيح در مجراها نيز همان , فتح ميم اس_ت , ام_ا اي_ن ك_ه درمرساها ضمه ميم را برگزيديم , به اين

دليل است كه قاريان معتبر بر آن اج_م_اع ك_رده اند .

معناى مجراها مكان جريان و سير آن است و مرساها به معناى ايستادن و لنگر انداختن كشتى مى باشد, از جمله وقفها اللّه وارساها مى آيد .

ضحاك , عبارت : اخوان الشياطين ( اسراء/ 27 ) را كه به صورت جمع است ,اخوان الشيطان مفرد خوانده است .

( ( 89 ) ) همچنين جمله والقيمى الصلاة ( الحج /35 ) را كه جمع است به صورت : و ال_م_ق_يم الصلاة مفرد خوانده , ( ( 90 ) ) وكوكب درى ( نور/35 ) را كه به ضم دال و كسر و تشديد راء و تنوين و تشديد ياء ومنسوب به در است به صورت كوكب درى به فتح دال و كسر راء بدون تشديد وتنوين ياء ( ( 91 ) ) ض_ح_اك ك_ل_م_ه حجرا ( ( 92 ) ) ( فرقان /22 ) كه به كسره حاء است , به صورت : حجرا به ضم آن خ_وانده است .

سيبويه گفته است : ( ( 93 ) ) شخصى به ديگرى مى گويد : فلانى ! آيا چنين و چنان ك_ارى را ت_و ان_ج_ام مى دهى ؟

او در پاسخ مى گويد : حجرا, يعنى : هرگز, و من از اين كار بيزارى مى جويم , اين حرف نشانه حرام بودن آن كار است .

مجاهد گفته است : حجرا به معناى پناه بردن است , روز قيامت ,گنهكاران , از فرشتگان به خدا پناه مى برند . ( ( 94 ) ) ابن جرير طبرى كه قرائت مشهور را ترجيح داده

, گفته است : ( ( 95 ) ) ما اين قول را در تفسير اين آي_ه ب_رگ_زيديم , زيرا كلمه حجر, به معناى حرام است , ومعلوم است كه فرشتگان به كافران خبر م_ى ده_ن_د ك_ه بشارت بر آنها حرام است ,اما, استعاذه كه به معناى پناه بردن است , حرام نيست و ب_ديهى است كه كفار به ملائكه نمى گويند : ( استعاذه ) بر شما حرام است .

بنابر اين بايد, كلام خدا چنين توجيه شود كه اين خبرى از سوى گنهكاران به فرشتگان است .

ض_حاك كلمه يزفون ( صافات /94 ) را كه مشدد است به تخفيف يزفون خوانده است .

( ( 96 ) ) ابن ج_ن_ى مى گويد : ( ( 97 ) ) آنچه در اين باره شنيده مى شود, اين است : زف القوم يزفون , زفيفا, و نيز گ_فته اند : ازفوا يزفون .

اما يزفون , بدون تشديد را, قطرب مى گويد : ( ( 98 ) ) مخفف يزفون است م_ث_ل آي_ه ق_رآن : و ق_رن فى بيوتكن ( احزاب /33 ) كه در اصل اقررن بوده , اما ظاهر اين است كه ي_زفون ازوزف ( ( 99 ) ) باشد, مثل يعدون .

از وعد, و به اين وسيله تاءييد مى شود,نزديك بودن آن , به ل_ف_ظوفز كه مفرد اوفاز است , چنان كه مى گويند : انا على اوفاز ( آماده مسافرتيم ) , اما اگر چنين ب_اشد به لفظ : وزف نيز نزديك است كه به معناى : اسرع : شتافت و به معنايش هم نزديك است , در ح_ال_ى

ك_ه ن_ه كسائى و نه فراء هيچ كدام ( وزف ) را ثبت نكرده اند, ( ( 100 ) ) جز اين كه ظاهر لفظ, چنان كه گذشت آن رااقتضا مى كند و يحيى بن احمد هم وزف نوشته كه به معناى اسرع است و شاهدهم نزد او, در قرائت يزفون است كه به معناى : يسرعون مى باشد .

ابن جرير اين قرائت را رد كرده و گفته است : ( ( 101 ) ) قرائت درست , فتح ياء و تشديد فاء است ,زيرا صحيح و معروف از قرائت عرب اين است و فصحاى قراء نيز بر اين عقيده اند .

ض_حاك آيه : و عز نى فى الخطاب ( ص /23 ) را و عازنى فى الخطاب با الف وتشديد زاء خوانده است .

( ( 102 ) ) زمخشرى نيز گفته است : و عازنى خوانده شده ,از مصدر معازه كه به معناى غلبه بر يكديگر است .

( ( 103 ) ) يوم التناد ( غافر/32 ) را نيز كه به تخفيف دال است , به صورت : يوم التناد به تشديد دال خوانده است .

( ( 104 ) ) ابن جرير طبرى مى گويد : اين كلمه را ديگران به تشديد دال , از ماده : ند, باب تفاعل خ_وانده اند, به اين معنا كه روز قيامت وقتى كه مردم فرار كنند, در زمين پراكنده مى شوند چنان كه شتر وقتى كه از صاحبش فراركند, پراكنده مى شود . ( ( 105 ) ) طبرى در حالى كه قرائت ضحاك را رد كرده مى گويد : ( (

106 ) ) قرائت درست نزد ما, همان است كه مشهور گفته اند كه با تخفيف دال و بدون ياء است زيراهمين قرائتى است كه جمعى مورد اعتماد از قراء شهرها برآنند و چنان كه نقل شده , خلاف آن , روا نيست , با توجه به اين قرائت , معناى آي_ه , چ_ن_ي_ن م_ى شود : اى امت : من , از آن روزى بر شما بيم دارم كه برخى از مردم , برخى را ندا م_ى كنند, يااز ترس آنچه مشاهده كردند كه عبارت از عظمت سلطه الهى و زشتى غم و اندوه آن روز كه آنها را فراگرفته است , و يا به ياد يكديگر مى آورند كه خداوند, بعضى از آنچه در دنيا به آنها وع_ده داده , اكنون به آن تحقق بخشيده و به همين سبب برخى از آنها درباره گرفتارى عظيمى كه بر سرشان آمده از ديگران كمك مى خواهند .

ض_حاك , آيه : لا تقدموا بين يدى اللّه و رسوله ( حجرات /1 ) را كه به ضم تاء وكسر دال و تشديد آن است , به صورت : لا تقدموا بين به فتح تاء و قاف و دال خوانده است .

( ( 107 ) ) ابن جنى مى گويد : معناى آيه , اين است : چنان نباشد كه آنچه خود مى خواهيد انجام دهيد و آنچه خدا و رسولش شما را ب_ه آن ام_ر كرده ,ترك كنيد و همين است معناى قرائت مشهور : لا تقدموا بين . . . : هيچ امرى را برآنچه خدا شما را امر كرده , مقدم نداريد و

در اين قرائت چنان كه پيداست ,مفعول كه امرا باشد محذوف است .

( ( 108 ) ) ابن جرير طبرى در حالى كه قرائت غير مشهور را انكار كرده مى گويد : وقاريان مشهور به ضم تاء : ( تقدموا ) خوانده اند و اين قرائتى است كه من خلافش را اجازه نمى دهم , زيرا معتمدان از قراء بر آن اجماع كرده اند . ( ( 109 ) ) ض_ح_اك , ع_بارت : فروح و ريحان ( واقعه /89 ) را كه به فتح راء است فروح وريحان به ضم راء خوانده است .

( ( 110 ) ) ابن جنى مى گويد : روح ( مضموم هم ) به معناى روح ( مفتوح ) برمى گردد و گ_وي_ى گفته است : روح فراگيرنده روح و آن هم باروح به يك معناست , چنان كه مى گويى : اين هوا, همان زندگى است و اين سماع ( آواز طرب انگيز ) همان عيش است كه عيش و روح نيز به ي_ك معناست .

( ( 111 ) ) ( ضمنا ابن جنى اشاره مى كند كه اين كلمه به معناى مصدرى نيست , بلكه به معناى فاعلى است .

اب_ن ج_ري_ر طبرى در حالى كه قرائت مشهور را برگزيده و فرق ميان آن با قرائت ضحاك را بيان ك_رده اس_ت , م_ى گويد : ( ( 112 ) ) بهترين قول نزد من , قول كسى است كه گفته است : منظور از روح , ش_ادى و رحمت و آمرزش است و اصلش از اين جمله گرفته شده است : وجدت روحا :

وقتى كه نسيمى را احساس كند كه به آن وسيله از شدت گرمايش بكاهد .

اما ريحان , همان بوى خوشى است كه وقت مرگ احساس مى شود, چنان كه ابوالعاليه و حسن گفته اند, همچنين كسان ديگرى كه به سخن اين دو نفر قائل شده اند, چرا كه اين معنا بيشترين وروشنترين معانى آن است .

و ن_ي_ز كلمه تميز ( ملك /8 ) را به صورت : تمايز بر وزن تفاعل خوانده كه اصل آن تتمايز با دو ت_اء ب_وده اس_ت , ( ( 113 ) ) در صورتى كه به معناى تتفرق و تتقطع من الغيظعلى اءهل المعاصى , غ_ض_ب_ا للّه و انتقاما له , مى باشد, ( ( 114 ) ) يعنى آتش دوزخ از شدت غيظبر كفار, نزديك است , تكه تكه و پاره پاره شود و شعله آتش ازخشم خدا و به منظور انتقام از گناهكار است .

ض_ح_اك , ف_ع_ل : تدعون ( الملك /27 ) را كه به تشديد دال است به سكون آن : تدعون خوانده است .

( ( 115 ) ) با توجه به قرائت ضحاك , ابن جنى مى گويد : ( ( 116 ) ) تفسيرش اين است : اين همان چيزى است كه از خدا مى خواستيد تا شما را در آن قرار دهد, مثل قول خداوند : ساءل سائل بعذاب واق_ع : سائلى از خدا خواست كه عذابى بر او واقع شود ( حجرات /11 ) اما معناى : تدعون با تشديد, به قرائت عموم اين مى شود : ادعاى وقوع آن را داشتيد و ادعاى آن ميان شما آشكار

بود,مثل معناى عامى كه در اين آيه است : ولا تنابزوا بالالقاب ( قلم /39 ) يعنى خواندن يكديگر به لقبهاى بد, ميان ش_م_ا آش_ك_ار نشود .

معناى : تدعون اين جا, از ادعاى حقوق يا معاملات , كه به معناى درخواست مى باشد, نيست , بلكه به معناى تتداعون , از دعاست نه از دعوى .

اب_ن ج_ري_ر ط_برى در حالى كه اين قرائت را رد مى كند, مى گويد : ( ( 117 ) ) قرائت درست همان است كه قاريان مشهور, گفته اند, زيرا گروهى مورد اعتماد از آنان ,بر آن اجماع كرده اند .

از ن_شانه هاى قرائت ضحاك بن مزاحم هلالى چيزى است كه به تركيب واعراب كلمات ارتباط پيدا م_ى ك_ن_د, م_ثلا در آيه : ان اللّه لايستحيى ان يضرب مثلا مابعوضة فما فوقها ( ( 118 ) ) ( بقره /26 ) ك_ل_م_ه ب_ع_وض_ة را رفع داده ( ( 119 ) ) با اين كه مشهور, نصب آن است .

ابن جنى درباره رفع آن م_ى گ_وي_د : دل_يلش اين است كه : مااسم و به منزله الذى است , يعنى : لا يستحيى ان يضرب الذى هو بعوضة مثلا, دراين جا هو كه مبتدا و عائد موصول بوده حذف شده است .

( ( 120 ) ) اب_ن ج_رير طبرى در حالى كه قرائت مشهور را رد كرده گفته است : ( ( 121 ) ) ما كه بعد از مثلا آم_ده , ب_ه معناى الذى است و تقدير كلام , اين است : ان اللّه لا يستحيى ان يضرب الذى هو بعوضة فى الصغر و القلة

, فما فوقها مثلا .

ح_ال اگ_ر كسى بگويد : وقتى كه تاءويل آيه اين شد و بعوضة مرفوع خوانده شد,پس دليل نصب آن , به قرائت مشهور چيست ؟

مى گوييم : براى نصب آن , دو وجه است : ن_خ_س_ت اي_ن كه ما ( موصول ) و در محل نصب به وسيله يضرب باشد وبعوضة هم كه صله آن است , اعراب آن را گرفته و منصوب شده است .

چنان كه حسان بن ثابت سروده است : و كفى بنا فضلا على من غيرنا _____ حب النبى محمد9 ايانا . ( ( 122 ) ) در اي_ن ش_ع_ر, ك_ل_مه غيرنا اعراب من را كه جر است , گرفته است , و عرب , اين عمل را بويژه درباره : من و ما به كار مى برد و صله آنها را در اعراب تابع آن دو مى داند,زيرا اين دو گاهى معرفه و گاهى نكره اند .

وج_ه دي_گ_ر, اي_ن كه تقدير كلام اين باشد : ان اللّه لا يستحيى اءن يضرب مثلا مابين بعوضة الى ما فوقها, و بعد, دو كلمه بين و الى حذف شده و نصب بعوضة ودخول فاء بر ماى دوم , قرينه ب_ر آن ش_ده , چ_ن_ان ك_ه عرب مى گويد : مطرنا ما زبالة فالثعلبية : ( از منزل زباله تا ثعلبيه باران خ_وردي_م ) , و ل_ه ع_ش_رون ما فاقة فجملا ( اوداراى بيست شتر است از ماده تا نر . ) و هى احسن الناس ما قرنا فقدما : ( اونيكوترين انسان است از سر تا پا . ) در تمام اينها, بعد از ما

كلمه بين و به ج_اى م_اءح_رف ال_ى در ت_ق_دي_ر اس_ت .

ه_م_چ_نين در هر جا كه جمله مابين كذا, الى كذا مناسب باشد, اين حذف را انجام مى دهند و هر دو را نصب مى دهند تا دلالت كند برآنچه حذف شده است .

ضحاك آيه : ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل اللّه ( بقره /246 ) راكه با, نون ( متكلم مع الغير ) و مجزوم و ج_واب ام_ر است , به صورت : ابعث لنا ملكا يقاتل با ياء و ضم لام , مرفوع به اين كه صفت , براى ملك باشد, خوانده است .

( ( 123 ) ) ه_م_چنين آيه : و آتاكم من كل ما ساءلتموه ( ابراهيم /34 ) راكه با كسره و اضافه است , به صورت : وآت_اك_م م_ن ك_ل ما ساءلتموه با تنوين كل خوانده .

( ( 124 ) ) و قرائت خود را چنين تفسير كرده ( ( 125 ) ) : خداوند آنچه را كه از او درخواست و سؤال كرده ايد, به شما داده است .

و ابن جنى , غير از اين تفسير كرده و چنين گفته است : ( ( 126 ) ) بااين قرائت ( تنوين كل ) مفعول , ذكر شده , يعنى : وآت_اك_م ماساءلتموه , ان يؤتيكم منه .

( ما ساءلتموه .

مفعول است ) , اما به قرائت مشهور : من كل ما ساءلتموه مفعول محذوف است يعنى وآتاكم سؤلكم من كل شى ء .

اب_ن ج_ري_ر طبرى قرائت و تفسير ضحاك را رد كرده و چنين گفته است : ( ( 127

) ) نزد ما همان قرائت مشهور درست است كه , اضافه كل به ما و تقدير آن و آتاكم من سؤلكم شيئا باشد, چنان كه پيش از اين روشن ساختيم , زيرا گروه معتبرى ازقراء بر آن اجماع كرده و قرائتهاى ديگر را رد نموده اند .

ضحاك آيه : حين تريحون و حين تسرحون ( نحل /6 ) را نيز كه بدون تنوين است , با تنوين و بدون اضافه : حينا تريحون و حينا تسرحون خوانده است .

( ( 128 ) ) اب_وح_يان اندلسى مى گويد : ( ( 129 ) ) ( قاريان مشهور ) دو جمله را صفت قرار داده اندكه عايدشان ح_ذف ش_ده اس_ت , مثل اين آيه : واتقوا يوما لاتجزى .

( بقره /48 ) .

وبنابر قرائت ضحاك , عامل در ح_ي_ن_ا ممكن است , مبتدا باشد, زيرا به معناى : تحمل است و ممكن است , خبر مبتدا باشد, زيرا معناى استقرار در آن نهفته است .

آي_ه : ( ( 130 ) ) ول_ب_ثوا فى كهفهم ثلاثمائة سنين ( كهف /25 ) به تنوين مائة و نصب سنين را به ص_ورت : و ل_ب_ثوا فى كهفهم ثلاثمائة سنون با واو به تقدير : هى سنون خوانده است .

ابوحيان اندلسى مى گويد : ( ( 131 ) ) ابن عطيه گفته است : ( ( 132 ) ) ( نصب سنين ) بنابراين است كه بدل ي_ا ع_ط_ف ب_ي_ان از ( ث_لاث_م_ائة ) ب_اشد, و بعضى گفته اند از باب تفسير و تمييز است .

زمخشرى مى گويد : ( ( 133 )

) عطف بيان است .

ابوالبقاء حكايت كرده است كه گروهى اجازه داده اند : كه سنين بدل از مائة باشد, زيرا مائة به معناى مئات است .

عطف بيان , به مذهب بصريين , جايزنيست .

ام_ا نصب سنين بنابراين كه تمييز عدد باشد, درست نيست , زيرا مشهور درادبيات عرب , اين است كه معدود مائة بايد مفرد و مجرور باشد, علاوه بر اين كه سنين , جمع نيز هست .

ضحاك , آيه : وعلى كل ضامر ياءتين .

( حج /27 ) را به صورت : . . . ياءتون خوانده .

( ( 134 ) ) زمخشرن ن_يز گفته است : ياءتون قرائت شده است بنابراين كه صفت براى رجال و ركبان باشد . ( ( 135 ) ) ابوحيان اندلسى مى گويد : ( ( 136 ) ) جمع مذكر عاقل را ( ياءتون كه جمع مذكر غايب است , بر جمع مؤنث : ياتين به فرض اين كه ضامر, در معناى : ضوامر باشد ) غلبه داده اند . ( ( 137 ) ) ه_م_چ_ن_ين آيه : وللذين كفروا بربهم عذاب جهنم ( ملك /6 ) راكه به رفع عذاب است به صورت : وللذين كفروا بربهم عذاب جهنم به نصب آن خوانده است .

( ( 138 ) ) زمخشرى مى گويد : ( ( 139 ) ) ع_ذاب .

ب_ه ن_ص_ب خوانده شده , بنابر اين كه عطف بر عذاب السعير ( ملك /5 ) باشد, به تقدير : واع_ت_دنا للذين كفروا عذاب جهنم : ( ( 140 ) ) ( براى كسانى كه كفر ورزيده

اند, عذاب جهنم رامهيا كرده ايم .

) ضحاك , جمله ارم ذات العماد ( فجر/7 ) را به ( تشديد ميم ) ارم ذات العمادخوانده به اين ترتيب كه اءرم فعل ماضى و به معناى اءبلى واءفنى وذات العماد,مفعول آن باشد, ( ( 141 ) ) باز از او ن_ق_ل ش_ده اس_ت كه اءرم ذات العماد به فتح الف , وسكون راء خوانده , و اين مخفف : ارم است كه از عبداللّه بن زبير, نقل شده .

( ( 142 ) ) ضحاك برخى از افعال مجهول مثل : الا من ظلم ( نساء/148 ) را كه به ضم ظاءو كسر لام است , به صورت معلوم : .

من ظلم به فتح ظاء و لام خوانده .

( ( 143 ) ) ابن جنى گفته است : ظلم وظلم ( م_ج_ه_ول ب_اشد يا معلوم ) مستنثاى منقطع است ومعنايش چنين است : مگر كسى كه مظلوم يا ظ_الم باشد, كه امر خدا بر او پوشيده نيست , و دليل بر اين معنا, جمله بعد است : وكان اللّه سميعا ع_ل_ي_م_ا ( ( 144 ) ) ( ن_س_اء/148 ) ط_ب_رى ن_ي_ز ق_رائت ضحاك رارد كرده و گفته است : بهترين ق_رائت ه_م_ان : الا م_ن ظ_ل_م ب_ه ضم ظاء است كه قراء معتبر و اهل تفسير بر درستى آن اجماع كرده اند و قاريان به فتح ظاءاند كند . ( ( 145 ) ) ه_م_چنين آيه : و ظنوا انهم قد كذبوا ( يوسف /110 ) را كه به ضم كاف و كسر ذال است , ضحاك به ص_ورت : وظ_نوا اءنهم قد

كذبوا به فتح كاف و ذال خوانده است .

( ( 146 ) ) ابن جنى نيز مى گويد : تقدير آيه اين است : ( ( 147 ) ) حتى اذا استياءس الرسل و ظنوا اءنهم قد كذبوا فيما اتوا به من الوحى اليهم , جاءهم نصرنا ( ( 148 ) ) اب_ن ج_رير طبرى قرائت ضحاك را منكر شده و گفته است : بر تاءويلى كه در اين آيه ذكر كرديم , ق_رائت ك_ذبو بضم كاف و تخفيف ذال درست است , زيرا اين قرائت بعضى از قاريان مدينه و همه ق_اريان كوفه است و ما نيز اين قرائت و تاءويل را برگزيده ايم , به دليل اين كه اين جمله بعد از اين آيه است : وما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم من اهل القرى افلم يسيروا فى الارض فينظروا ك_ي_ف ك_ان ع_اق_ب_ة ال_ذي_ن م_ن ق_ب_ل_هم ( ( 149 ) ) ( يوسف /109 ) و همين دليل است بر اين كه ن_اام_ي_دى پيامبران از ايمان قومشان بوده كه هلاك شده اند و ضمير در اين قول خداوند : وظنوا, انهم قد كذبوا به امتهاى هلاك شده پيشين برمى گردد و اين كه خداوند درپى خبر از پيامبران و ام_ت_ه_ايشان جمله : فنجى من نشاء ( يوسف /110 ) را ذكر كرده بر توضيح مطلب افزوده است زيرا ك_س_ان_ى ك_ه هلاك شدند همانهايند كه گمان كرده بودند : پيامبران به آنها دروغ گفته اند و به دليل همين گمان نابجا, آنها راتكذيب كردند . ( ( 150 ) ) ( و به هلاكت رسيدند . ) ض_ح_اك , بعضى از

فعلها را كه به صورت معلوم بوده تغيير داده و مجهول خوانده , ( ( 151 ) ) مانند : اوننسها ( بقره /106 ) كه به ضم نون اولى و كسر سين است به صورت : اوتنسها با تاى مضموم و س_ي_ن م_ف_توح خوانده است .

ابن جنى گويد : كسى كه تنسها را با تا و مجهول خوانده , صورت معلوم آن رابايد تنسها انت بداند, منتها در اين صورت , فاعل حقيقى و عامل فراموشى آن ,يكى از دو امر خواهد بود : 1_ خداى تعالى , 2_ ي_ك_ى از عوارض معمولى دنيا بر بنى آدم از قبيل : حزن , يابيم , يا دشمنى ازطرف فرد انسانى يا وسوسه شيطانى .

( ( 152 ) ) ط_برى كه قرائت ضحاك را نادرست مى داند, مى گويد : برخى از قراء, چنين خوانده اند : ما ننسخ م_ن آي_ة به ضم نون و كسر سين . . . , و اين به نظر ما, خطاست ,زيرا از آنچه به آن استدلال مى شود ك_ه ب_ه ط_ور م_س_ت_ف_يض از قراء نقل شده , خارج است , و همچنين قرائت : اوتنسها و اوتنسها ن_ادرست است , زيرا شاذ و خارج ازقرائت قراء امت است كه مورد استدلال , واقع مى شود, و قرائتى ك_ه از اوت_ن_س_ه_ا ب_ات_اء ب_ه ص_واب ن_زدي_ك_ت_ر اس_ت , اوننسها ( با نون ) است كه به معناى : اونتركهامى باشد, زيرا خداى تعالى به پيامبرش خبر داده است كه هرگاه حكمى را عوض كند يا آن را تغيير دهد, حكمى بهتر از آن , يا مانند آن , خواهد

آورد . ( ( 153 ) ) ض_ح_اك , آيه : و ات_بع الذين ظلموا ما اترفوا فيه ( هود/116 ) را كه با همزه وصل و فتح تاء و باء, و عين است , به صورت : و اتب_ع الذين ظلموا . . . با همزه قطع و ضم آن و سكون تاء و كسر باء يعنى م_جهول خوانده است .

( ( 154 ) ) ابن جنى گفته است : در نظر ما, اين آيه به حذف مضاف است كه در اص_ل چ_ن_ي_ن ب_وده : وات_ب_ع الذين ظلموا, جزاء ما اترفوا فيه و كانوا مجرمين ( ( 155 ) ) ( كيفر ستمكارانى كه از پى رفاه ولذتهاى دنيوى رفتند به آنان داده شد . ) و ن_ي_ز ض_حاك , جمله : فانظرماذاترى ( صافات /102 ) راكه به فتح تاء است به صورت : فانظر ماذا ترى به ضم تاء خوانده است .

( ( 156 ) ) اب_ن ج_نى مى گويد : آنچه از قطرب براى ما روايت شده , ما ذا ترى و ترى به فتح راء و كسر آن اس_ت , معناى ترى اين است : به سوى تو القاء مى شود و درخاطره ات قرار مى گيرد, و ترى يعنى به آن چيز اشاره مى كنى و براى عمل برحسب آن دعوت مى كنى .

( ( 157 ) ) ابن جرير كه قرائت ضحاك را باطل دانسته مى گويد : بهترين قرائت به نظر من ,ماذا ترى به فتح تاء و از راءى به معناى انديشه مى آيد, يعنى : چه نظرمى دهى .

( ( 158

) )

يحيى بن يعمر العدوانى

ي_ح_ي_ى ب_ن ي_ع_م_ر ع_دوان_ى ب_ص_رى م_روزى , درگذشته به سال يكصد و بيست و نه يااندكى پ_يش , ( ( 159 ) ) يكى از قاريان تابعين بصره بود كه به خراسان كوچ كرده بودند,درباره اقامتش در آن جا اختلاف فراوانى است , بعضى از اخبار اشاره دارد كه دربصره متولد شد و در خراسان ( ( 160 ) ) رشد يافت و ازبعضى برمى آيد كه در اهواز متولد و در ميان گروهى از مردم تربيت شد .

پدرش در زب_ان ع_رب_ى ب_س_ي_ار فصيح بود و او علوم عربى را از پدرش آموخت و سخن او راحفظكرد و در استحكام آن كوشيد . ( ( 161 ) ) برخى ديگر از اخبار نشان مى دهد كه درنخستين دوران فرمانفرمايى ي_زي_دب_ن مهلب بر خراسان , يحيى در آن جا ازنويسندگان و قضات بود .

ابن مهلب نامه اى بسيار ادي_ب_ان_ه به حجاج بن يوسف نوشت , هنگامى كه حجاج نامه را خواند, گفت : ابن مهلب كجا و اين سخن كجا ؟

گفتند : يحيى بن يعمر پيش اوست , گفت : پس قضيه , اين است .

آن گاه ابن يعمر رابه ع_راق ف_راخ_وان_د ت_ااز او درب_اره سبب فصاحتش جويا شود .

بعضى گفته اند به حجاج خبر رسيد ك_ه ي_ح_ي_ى , اظ_هار تشيع مى كند, او را از خراسان , پيش خود خواند و درباره مذهبش بااو سخن گ_ف_ت و سپس گفت : آيا از من شنيده اى كه روى منبر غلط سخن گويم ؟

يحيى گفت : ( خير ) ب_لكه امير از همه مردم فصيح تر سخن مى

گويد, حجاج در اين باره اصرار زياد كرد .

يحيى گفت : ت_ن_ها در يك حرف از قرآن اشتباه مى كنى , حجاج خشمگين شد و گفت اين براى من زشت ترين س_خ_ن است , سپس گفت : ديگرپيش من نمان تا اشتباهى از من نشنوى , آن گاه او را به خراسان ف_رس_ت_اد, قتيبة بن مسلم باهلى او راپذيرفت و منصب قضاوت را به او تفويض كرد . ( ( 162 ) ) بعضى اخبار تاءكيد دارند كه حجاج در سال هشتاد و چهار, يحيى را به علت اشتباهى كه از او گرفته بود به خراسان تبعيد كرد و ابن مهلب كه والى خراسان بود او را ماءمور ديوان رسائلش ساخت و امر قضا را به او محول كرد . ( ( 163 ) ) سيوطى همين خبر را نقل كرده , به علاوه يادآور شده كه حجاج پس از س_اخ_ت_م_ان ش_هر واسطابن يعمر را احضار كرد و از او خواست كه درباره عيب ساختمان آن شهر اظ_ه_ارنظر كند, او گفت : بنايى را كه ساخته اى مالكش نخواهى بود و غير فرزندانت آن را ساكن خواهند شد حجاج بر او خشم گرفت و او را به خراسان تبعيد كرد . ( ( 164 ) ) ظاهرا گزارشهاى سه گ_ان_ه اخ_ي_ر داراى ريشه واحدى است , ولى راويان , آن راتحريف كرده و به سه اصل گوناگون ت_ب_دي_ل ك_رده ان_د, ام_ا, پ_س از رف_ع اي_ن ت_ناقض مى توان چنين گفت كه ابن يعمر در ابتداى ف_رمانفرمايى ابن مهلب بر خراسان درآن جا بوده سپس حجاج او را به عراق احضار كرد, و او مدتى

در آن ج_ا م_ان_ده وپ_س از آن ك_ه ابن مهلب را از فرمانروايى خراسان برداشته و قتيبة بن مسلم را به جايش از عراق به آن ولايت فرستاده , و ابن يعمر تا وقتى كه حجاج از دنيا رفته درهمان جا بوده اس_ت و از آن ب_ه ب_عد, ابن يعمر به بصره رفت و آمد مى كرد و به خراسان بر مى گشت .

ابن انبارى روايت كرده است كه يحيى بن يعمر در خراسان وفات يافت .

( ( 165 ) ) يحيى بن يعمر از قاريان بزرگ بصره و خراسان بود و به قرائتهاى گوناگون مهارت داشت .

( ( 166 ) ) اب_ن جزرى اساتيد و شاگردان وى را در قرائت برمى شمارد ومى گويد : از ابن عمر و ابن عباس و اب_والاس_ود دؤلى , علم آموخت و به ابوعمر وبن علاء و عبداللّه بن ابى اسحاق علم آموزاند . ( ( 167 ) ) او در ب_يشتر شهرهاى خراسان , ازقبيل : نيشابور مرو شاهجان ( ( 168 ) ) و هرات رفت وآمد داشت و در آن ج_ا داورى م_ى ك_رد . ( ( 169 ) ) ب_ي_ش_ت_ر گ_ف_ت_ه م_ى ش_ود : او از اين شهرها به آموزش علم و قرآن مى پرداخت .

ه_ارون بن موسى عتكى ازدى بصرى گويد : ابن يعمر نخستين كسى بود كه قرآن را نقطه گذارى كرد . ( ( 170 ) ) گفته مى شود : نزد ابن سيرين قرآنى نقطه دار وجود داشت كه يحيى بن يعمرآن را نقطه گذارى ك_رده بود . ( ( 171 ) ) منظور از نقطه

در اين جا همان نقطه هاى زير وبالاى حروف است , نه حركات اعراب در آخر كلمات , زيرا ابواحمد عسكرى روايت كرده است كه حجاج بن يوسف به نصربن عاصم ي_ا ي_ح_ي_ى ب_ن ي_عمر دستورداد كه حروف قرآن را نقطه گذارى كند تا حروف معجم از حروف م_ه_م_ل ,مشخص شود . ( ( 172 ) ) اما واضع اوليه نقاط اعرابى كه حركات آخر كلمات قرآنى رانشان م_ى ده_د, اب_والاس_ود دؤل_ى بوده است .

( ( 173 ) ) سپس , شاگردانش روش او را به ديگران منتقل ك_رده اند كه از جمله آنها, ابن يعمر بوده است و همين كسانند كه قرآنها را نقطه گذارى كردند و دي_گ_ران از آن_ها ياد گرفتند و آن را حفظو ضبط ودسته بندى كردند و مورد عمل قرار دادند و روش آنان را پى گيرى و به ايشان اقتدا كردند . ( ( 174 ) ) ق_رائت اب_ن ي_ع_م_ر, نشانه هاى زيادى دارد, ( ( 175 ) ) برخى از آنها مربوط به ويژگيهاى صوتى در ق_رائت اس_ت از قبيل : اماله و اشمام به كسره يا ضمه و مد و قصر . ابن يعمر بعضى از افعال را كه در آخرش الف متقلب از ياء بود اماله مى كرد . ( ( 176 ) ) واو جمع را كسره مى داد . ( ( 177 ) ) و واو, لو را اگ_ر ب_ع_دش ,ح_رف س_اك_ن ب_ود, ض_م_ه م_ى داد و آن را به واو جمع تشبيه مى كرد . ( ( 178 ) ) و بعضى اسمها را به قصر مى خواند و آنها را مد

نمى داد . ( ( 179 ) ) ب_ع_ض_ى از ن_ش_انه هاى قرائت يحيى مربوط به همزه است و گويى در اين امر ازيك روش پيروى م_ى ك_رد, زي_را همواره از تخفيف و آسانگيرى جانبدارى مى كردبه اين دليل همزه برخى فعلها را ت_خ_ف_يف مى داد و به صورت ياء ادا مى كرد . ( ( 180 ) ) و همزه استفهام را كه با همزه ديگر در يك كلمه برخورد داشت حذف مى كرد . ( ( 181 ) ) بعضى از نشانه هاى قرائت يحيى مربوط به شكل و فرم خط كلمات است ,مثلا ده كلمه را به شكلها ي_ا ص_ورت_هايى برخلاف قرائت مشهور, خوانده , ( ( 182 ) ) و آنهارا از اساتيد خود نقل كرده و آنها نيز بعضى را از طريق ضعيفى به رسول خدا9نسبت داده اند .

ب_عضى از آنها مربوط به صيغه ها و مشتقات گوناگون ( در اسمها و صفات است ) از قبيل : جمع و مفرد, از باب مثال بسيارى از الفاظرا به صيغه هايى خوانده كه مخالف با آنچه از قراء معتمد شهرها آنها را خوانده اند مى باشد . ( ( 183 ) ) ابن يعمر, بسيارى از اين امور را از اساتيدش كسب كرده واندكى را خودمبتكر آن بوده و در برخى از آنها نيز از لغت قيس و تميم پيروى كرده است .

( ( 184 ) ) و از نشانه هاى قرائت ابن يعمر, امورى است كه مربوط به اسناد در افعال ( وصيغه هاى ) آنهاست , از باب مثال , او برخى از افعال را به فاعل

غايب اسناد داده ,اما جمهور قراء مخاطب خوانده اند ( ( 185 ) ) و ب_ع_ض_ى را م_ف_رد م_خ_اط_ب خ_وان_ده ودي_گ_ران متكلم مع الغير به منظور تعظيم خودشان , خ_وان_ده اند . ( ( 186 ) ) و برخى ازافعال را به مفرد غايب مؤنث نسبت داده , در حالى كه قاريان ديگر مذكرخوانده اند ( ( 187 ) ) و در آيه ديگر به عكس اين عمل كرده است .

( ( 188 ) ) ب_ع_ض_ى از اين نشانه ها مربوط به اعراب است كه او, اواخر بسيارى از الفاظرابه حركتهايى غير از آن_چه قاريان معتبر ثبت كرده اند, خوانده است .

( ( 189 ) ) آنچه او رابه مخالفت واداشته اين است كه او خ_ود در ن_ح_و, اس_ت_ادى م_اه_ر و در لغت , توانابود, در معانى آياتى كه اين الفاظوجود داشت مى انديشيد و در وجوه اعرابى كه ممكن بود در آن تغييرى ايجاد كند, تدبر مى كرد, سپس براى هر آي_ه , م_عنايى فرض مى كرد و اعراب را بر آن , حمل مى نمود .

او بعضى از افعال را به صورت مجهول خوانده است كه عمده قاريان آن را به صورت معلوم خوانده اند . ( ( 190 ) )

خارجة بن مصعب ضبعى

خ_ارج_ة ب_ن مصعب ضبعى سرخسى , درگذشته به سال يكصد وشصت و هشت ( ( 191 ) ) يكى از قاريان , تابعين خراسانى و از مخضرمين ( درك كنندگان ) دو دولت بنى اميه و بنى عباس بود .

او متهم به عدم وثوق بود, زيرا مطالبى را كه از اساتيدش نقل مى كرد مورددقت قرار نمى

داد .

ابن ج_زرى در ح_ال_ى ك_ه اس_ات_ي_د و شاگردان وى را در علم قرائت مى شمرد و هشدار مى دهد كه دان_شمندان بايد از آنچه او از اساتيد خود نقل مى كند, دورى جويند, ( ( 192 ) ) مى گويد : وى علم ق_رائت را از ن_افع و ابوعمروفراگرفت و در موارد زيادى با آنها مخالفت كرد, اما كسى از او پيروى نكرده است .

از ح_مزه , نيز حروفى را نقل كرده است .

عباس بن فضل و ابومعاذ نحوى ومغيث بن بديل نيز علم قرائت را از خارجه نقل كرده اند .

اب_ن م_ج_اه_د, ( ( 193 ) ) و اب_ن خ_الويه , ( ( 194 ) ) شواهدى در دست دارند كه تنها خارجه آنها را از ن_افع بن عبدالرحمن و ابوعمروبن علاء, قارى اهل بصره , روايت كرده وبيشتر آنها از چيزهايى است ك_ه از ن_اف_ع , م_نحصرا نقل كرده است و آنها مربوط به اماله و جهات اشتقاقى و صيغه هاى مفرد و جمع مى باشد .

عوامل اختلاف قرائتها

ك_س_ان_ى ك_ه ت_اكنون , نام برديم بزرگترين قاريان و معروفترين آنها از حيث تعليم قرآن بودند و ب_يشترين افرادى بودند كه حروف قرآن را در خراسان در عصر بنى اميه ,روايت كردند .

ضحاك بن م_زاح_م و ي_حيى بن يعمر در درجه اى بالاتر از خارجة بن مصعب هستند و داراى آثارى بيشتر از او مى باشند .

به قرار معلوم قرائتهاى اين قراء كه خارج از قراءات متواتر و فراوانى است كه قراء پيشگام مسلمان بر آن ات_ف_اق دارن_د, ب_ه اخ_تلاف منابعى برمى گردد كه تابعين ازآن منابع به

دست آورده اند و نيز ب_رمى گردد به اختلاف صحابه و جدال آنان دراصل قرائت و الفاظو كلمات , قطع نظر از معانى و اح_كام و صرف نظر از اين كه پيامبر بزرگوار 9 به هر يك از يارانش اجازه داده است كه هر طور به ن_ظ_رشان مى رسد بخوانند . ( ( 195 ) ) ابن جرير طبرى نيز اين موضوع را به طور دقيق بررسى كرده است .

( ( 196 ) ) ع_ل_ت دي_گر اين اختلافها خالى بودن قرآنهاى عثمانى از نقطه و اعراب بود كه باعث شد بعضى از كلمات به صورتهاى گوناگون خوانده شود, ( ( 197 ) ) چنان كه برخى از دانشمندان بيان كرده اند كه نسخه هاى قرآن چاپ عثمانى به اين دليل اعراب و نقطه گذارى نشده بود كه خوانندگان آزاد باشند تا به هر صورتى كه احتمال صحت آن را بدهند, قرائت كنند .

اب_وب_ك_ر, اب_ن ال_عربى مى گويد : ( ( 198 ) ) نسخه هاى قرآنى كه عثمان وزيد و ابى وجز آنها, براى رس_ول خ_دا9 م_ى ن_وش_تند, بدون اعراب و نقطه بود و اين كار به اين قصد انجام مى شد كه مردم بتوانند آن را به قرائتهاى گوناگون بخوانند و دروسعت باشند .

اب_ن ج_زرى ( ( 199 ) ) م_ى گ_وي_د : ( ص_ح_ابه كه خدا از آنان خشنود باد هنگامى كه آن قرآنها را نوشتند, بدون نقطه و اعراب بود, ( ( 200 ) ) تا آنچه نهاية از پيامبر9درباره معناى آن آمده نيز شامل ش_ود و ديگر از عللى كه قرآنها را از نقطه واعراب خالى گذاشتند اين

بود كه همچنان كه گاهى ي_ك ل_فظ, بر دو معناى معقول قابل فهم , دلالت مى كند, يك نوشته نيز بر دو لفظى كه از ديگران نقل و شنيده شده و چنين خوانده مى شود, دلالت مى كند, چرا كه ياران رسول خدا9 از آن حضرت قرآنى را دريافت مى كردند كه وى از طرف خدا ماءمور بود لفظو معنايش را به آنها برساند, و اجازه نداشتند چيزى از قرآن را كه از رسول اكرم9 به آنهارسيده حذف و يا از خواندن , به آن طريق منع كنند . ) ه_م_چنين يكى از علل اختلاف در قرائتها اين بود كه تابعين از قراء, درقرائتهاى خود, تحت تاءثير كلمات و لهجه هاى قبيله اى و شيوه گويش محلى خودقرار گرفته بودند .

تا نيمه قرن دوم , قرائت تابعان كه برخلاف قرائت مشهور بود,هرگز به شاذبودن , وصف نمى شد, ب_ل_ك_ه ب_ه عنوان روايتى از قرائتهاى مختلف ولى جدا ازآنها, نقل و نگه داشته مى شد و به همين دليل , باقى ماند و از بين نرفت .

احتمال مى رود, نخستين كسى كه اصطلاح : شاذ را به اين قرائتها داده , هارون ,پسر موسى عتكى ب_ص_رى ( درگ_ذشته حدود سال صد وهفتاد يا پيش ازدويست ) ( ( 201 ) ) بوده باشد, چنان كه ابن ج_زرى مى گويد : ( ( 202 ) ) نخستين كسى كه در بصره وجوه گوناگون قرائتها را شنيد و آنها را گ_ردآورى و ق_رائتهاى شاذ رابررسى كرد و به تحقيق در سندهاى آن پرداخت , يكى از قاريان , به ن_ام ه_ارون بن موسى اعور بود .

آن گاه دانشمندان پس از او اين ويژگى را تعقيب و قرائت شاذ را م_ع_رف_ى ك_ردند و فرق ميان آن و قرائت مشهور راآشكار ساختند ( ( 203 ) ) و در اين باره كتابهاى ف_راوان_ى ن_وش_تند, از جمله آنها كتاب : مختصر فى شواذ القرآن من كتاب البديع از ابن خالويه , درگ_ذش_ته به سال سيصدوهفتاد, و كتاب : المحتسب فى تبيين وجوه شواذ القراءات و الايضاح عنها از ابن جنى , درگذشته سال سيصدونودودو است و اين شخص , بزرگترين كسى است كه به ق_رائت_ه_اى ش_اذ اهميت و آنها را توضيح و شرح داده و بر صحت آنها استدلال كرده و خواندن اين قرائتها را تجويز نموده است .

فصل دوم : تفسير

تفسير در خراسان در عهد بنى اميه

تفسير قرآن در خراسان , در آغاز اسلام , قدر و منزلتى نداشت چنان كه موقعيت تعليم قرآن نيز در ح_الت ضعف بود, زيرا احاديث صحابه اى كه در خراسان بودند, بروشنى كاشف از اهميت دادن آنها ب_ه تفسير ( قرآن ) يا تلاش آنان در اين مورد, نيست چرا كه در آن زمان افراد عرب زبان در خراسان م_ح_دود و آش_ف_ت_ه خ_اط_ر ب_ودن_د و ص_حابه اى كه به آن سرزمين وارد شده بودند, اعتنايى به ت_ف_س_ي_رن_داش_ت_ن_د, ( ( 204 ) ) ح_ت_ى گ_روه_ى از ص_ح_اب_ه , از ت_عمق و توجه زياد به تفسير, دورى مى كردند . ( ( 205 ) ) ام_ا در دوران ب_ن_ى ام_يه , علم تفسير در خراسان , سخت شكوفا شد, زيرا گروه معتبرى از پيروان صحابه , خود را براى اين كار آماده كرده بودند و درباره آن آثارروشنى از خود بر جاى گذاشتند .

ضحاك بن مزاحم هلالى

م_ى ت_وان گفت : ضحاك بن مزاحم هلالى كوفى بلخى , درگذشته به سال يكصد وپنج , ( كه شرح ح_ال او پ_ي_ش از اي_ن آمده ) بزرگترين شخصيتى است كه به علم تفسير اختصاص يافته و به آن , شناخته شده است , او در اين علم , روشى ويژه داشت , گروه بسيارى از شاگردان در خراسان از او دانش آموختند و از او تفسيرروايت كردند .

درباره استادى كه ضحاك علم تفسير را از او تعليم گرفته دانشمندان به اختلاف سخن گفته اند : برخى مى گويند : او تعدادى از صحابه را درك كرده كه ازجمله آنها عبداللّه بن عباس , درگذشته س_ال ش_صت وهشت هجرى ( (

206 ) ) مترجم ومفسر قرآن و آگاهترين صحابه , نسبت به تاءويل آن ب_ود, ك_ه ق_رآن را از او آم_وخ_ت وت_ف_س_ير را از وى فراگرفت ياقوت حموى مى گويد : ( ( 207 ) ) ض_ح_اك , اب_ن ع_ب_اس واب_وهريره را درك كرد .

ابن حجر عسقلانى گويد : ( ( 208 ) ) ضحاك , از عبداللّه بن عمر,و عبداللّه بن عباس و ابوهريره و ابوسعيد, وزيدبن ارقم و انس بن مالك , روايت كرده است .

برخى ديگر گويند : او, ابن عباس و حتى , غير او از صحابه را درك نكرده ,بلكه تنها سعيدبن جبير اسدى را كه در سال نود و پنج به شهادت رسيد ( ( 209 ) ) وبزرگترين شاگرد ابن عباس در تفسير ب_ود, درك ك_رده و ع_ل_م تفسير را از او آموخته است , اساسا تفسير ابن عباس از او نقل شده است .

عبدالملك بن ميسره هلالى كوفى , درگذشته دهه دوم از سده دوم ( ( 210 ) ) , مى گويد : ضحاك , اب_ن ع_ب_اس رادرك ن_ك_رد, ب_ل_ك_ه ت_ن_ه_ا در رى سعيدبن جبير را ملاقات كرد و تفسير را از او فراگرفت ( ( 211 ) ) .

شگفت آور اين كه از خود ضحاك درباره تعيين استادش در تفسير, روايات متضادى نقل شده است .

از ب_ع_ض_ى چنان بر مى آيد كه ابن عباس را ملاقات كرده ومدتى نه چندان كوتاه با او بوده و از او روايت نقل كرده است .

ابوجناب يحيى بن ابوحيه كلبى كوفى , درگذشته سال يك صد و پنجاه كه از ش_اگ_ردان ض_ح_اك بوده

است مى گويد : ضحاك گفته است .

( ( 212 ) ) هفت سال همراه ابن عباس بودم .

در ب_رخ_ى از رواي_ات ت_اءكيد شده است كه به كلى , ابن عباس را نديده و به چيزى از او نياموخته است : عبدالملك بن ميسره هلالى مى گويد ( ( 213 ) ) : به ضحاك گفتم : آيا [دانش تفسير را] از ابن ع_باس آموخته اى گفت : نه , پرسيدم : پس آنچه روايت مى كنى , از چه كسى گرفته اى ؟

گفت : از تو, از فلان و از بهمان . . مشاش مروزى ( ( 214 ) ) كه از شاگردان ضحاك بوده ( ( 215 ) ) , مى گويد : از ض_ح_اك پرسيدم : آيا ابن عباس را ملاقات كرده اى ؟

گفت : نه , به او گفتم ( ( 216 ) ) : آيا از ابن عباس ( روايتى ) شنيده اى ؟

گفت : نه .

ش_گ_ف_ت ان_گيزتر, اين كه , اساتيد تفسير ضحاك و سلسله هاى راويان او نيز درمعرفى استادش در ت_فسير, متناقض است , زيرا بعضى از آنها اشاره دارد كه ضحاك بسيارى از مطالب تفسيرى خود را ب_ه طور مستقيم و بدون واسطه , از ابن عباس دريافت كرده است , ( ( 217 ) ) و برخى از آنها سندش ب_ه خ_ود ض_ح_اك م_ن_ت_هى مى شود بدون اين كه آنها را به ابن عباس يا جز او از صحابه و تابعان نسبت دهد . ( ( 218 ) ) ب_ه نظر مى رسد كه ضحاك هرگز ابن عباس را

ملاقات نكرده و تفسيرى از اونياموخته است , زيرا در منابع گوناگون شرح حال ابن عباس , نشانى از اين نداردكه او از اساتيد ضحاك بوده و به رغم اين كه از شرح حال ضحاك در برخى منابع ظاهر مى شود كه از شاگردان ابن عباس بوده ( ( 219 ) ) , ام_ا نه از مكانى كه آنها يكديگررا ملاقات كرده باشند در آن منابع چيزى نوشته شده و نه از زمانى كه از ابن عباس چيزى آموخته باشد در آنها خاطر نشان شده است .

واض_ح اس_ت ك_ه س_ن_دهاى تفسير ضحاك كه ابن جرير آنها را ذكر كرده , همگى مطمئن و قوى نيست , بلكه برخى از آنها داراى اختلاف و ضعف مى باشد, زيرابعضى از آنها اشاره دارد كه ضحاك ب_رخى از تفاسير را از عبداللّه بن مسعود هذلى روايت كرده ( ( 220 ) ) , و اين بعيد به نظر مى رسد چرا كه هنوز ضحاك كودكى خردسال و سنش به ده سال نرسيده بود كه ابن مسعود در سال سى و دو از دن_ي_ا رفت ( ( 221 ) ) ولى ضحاك در سال يكصدوپنج در حالى كه هشتاد سال از عمرش گذشته بود,وفات يافت .

ب_ه_ت_ر اي_ن است كه بگوييم ضحاك افزون بر چهل سال با ابن عباس همزمان بوده , اما كسانى كه نسبت به احاديث ضحاك آگاهى داشته و آنها را نقد وبررسى و آزمايش كرده اند, اتفاق نظر بر اين دارند كه او چيزى از ابن عباس نشنيده است و ترجيح داده اند كه بگويند : او در رى , سعيدبن جبير را ملاقات

كرده و تفسير ابن عباس را از وى گرفته است .

( ( 222 ) ) ض_ح_اك ك_تابى در تفسير داشته , كه نابود شده و به ما نرسيده , اما ابن جريرطبرى بر آن آگاهى ي_اف_ت_ه و از آن سود برده است .

اين كتاب يكى از منابع پر ارزش تفسير طبرى , بلكه شامل قسمت اع_ظ_م آن م_ى شود, زيرا مطالب فراوانى از آن نقل و از دو طريق آنها را ذكر كرده است ( ( 223 ) ) و اگر تفسير ضحاك از تفسير طبرى جدا مى شد, خود تفسير بزرگى را تشكيل مى داد .

ضحاك جزء مكتب اصحاب حديث است نه از مكتب طرفداران راءى , ازاين رو در تفسير خود به نقل روايات ماءثور, اعتماد مى كند .

او در تفسير, رويه خاصى داشت , به تفسير لغوى و ادبى اهميت مى داد, وعلت گرايش وى به اين ت_فسير اين بود كه او نسبت به علم لغت و نحو ( ( 224 ) ) شيوه هاى گوناگون زبان عربى آگاهى و ت_وان_اي_ى داشت و به كاربردهاى دقيق كلمات عربى آشنا بود مضافا اين كه از شعر شاعران دوران جاهليت و نيز دوران اسلام با اطلاع بود .

ضحاك در شيوه تفسيرى خود پيرو ابن عباس پايه گذار روش تفسيرى لغوى ادبى بود . ( ( 225 ) ) و با اين كه مطالب فراوانى را از تفسير ابن عباس نقل كرده , اما درهمه موارد پيرو او نبود زيرا تنها به ن_قل از تفسير او, بسنده نمى كرد, بلكه مطالب فراوانى هم از خود بر آن مى افزود, به

عنوان مثال , ب_س_ي_ارى از ك_لمات و آياتى را كه ابن عباس از تفسير آنها اعراض كرده و يا شرحى از او براى آنها نرسيده است اوشرح داده و در تفسير تعداد فراوانى از الفاظ, با وى مخالفت كرده است .

ضحاك گاهى به تفسير كلمات مفرد پرداخته و گاهى قسمتهايى از آيات راتفسير كرده و زمانى به تفسير كامل آيات پرداخته است و شاهد بر اين انواع سه گانه در تفسير لغوى ادبى او آن قدر زياد است كه مقام گنجايش نقل آن نيست و آنها در تفسير ابن جرير طبرى براى همه سوره هاى قرآن , پ_راكنده است .

اگر مابراى هر يك از انواع سه گانه تفسيرى او, نمونه هاى محدودى تنها از تفسير س_وره ب_ق_ره ب_ياوريم , برخى از آنها, اين انواع تفسير لغوى ادبى را روشن مى كنند و برخى موجب ب_ى نيازى از ذكر ساير مثالها مى شوند, زيرا بعضى از نمونه هايى كه در آن تفسير ذكر شده , تكرارى است .

م_ث_ال تفسير ضحاك براى كلمات مفرد, مطلبى است كه از او در تفسير اين آيه روايت شده است : ولهم عذاب اليم ( البقره / 10 ) كه مى گويد : ( ( 226 ) ) اليم يعنى دردآور و هر چه اليم در قرآن باشد, به معناى دردآور است .

از جمله , تفسير او راجع به اين آيه است : فيه ظلمات ورعد وبرق ( البقره /19 ) مى گويد : ( ( 227 ) ) ظلمات به معناى گمراهى و برق به معناى ايمان است .

از ج_م_ل_ه , ت_ف_س_ير او براى اين

آيه است : وايدناه بروح القدس ( البقره /87 ) مى گويد : ( ( 228 ) ) وايدناه يعنى : نصرناه او را يارى مى كرديم ( ( 229 ) ) .

نمونه هاى تفسير ضحاك براى اجزاى آيات به قرار زير است : از جمله تفسير او در اين آيه : وبءوا بغضب من اللّه ( البقره / 61 ) گفته است ( ( 230 ) ) .

[يعنى يهود عنود] مستحق خشم از طرف خدا شدند .

از ج_م_ل_ه در اي_ن آيه : واحاطت به خطيئته مى گويد : ( ( 231 ) ) يعنى به سبب گناهانش مرده است .

از جمله , در تفسير اين آيه : لتكونوا شهدآء على الناس ( البقره / 143 ) م_ى گ_وي_د : ( ( 232 ) ) مراد كسانى هستند كه در هدايت استقامت دارند و همينهاهستند كه روز ق_ي_امت عليه مردمى كه پيامبران خدا را تكذيب كردند و نسبت به آيات خداوند كفر ورزيدند, ( در پيشگاه خدا ) گواهى مى دهند . ( ( 233 ) ) ن_م_ون_ه ت_ف_س_ي_ر ضحاك از آيه كامل , اين است كه در آيه : يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما رزق_ن_اكم و اشكروا, للّه ان كنتم اياه تعبدون ( البقره /172 ) مى گويد : ( ( 234 ) ) يا ايها الذين آمنوا : صدقوا, اى كسانى كه ( حق را ) پذيرفته ايد, كلوا من طيبات مارزقناكم : از روزى حلالى كه ما براى شما حلال كرده ايم , بخوريد, چرا كه من آنهارا بر شما حلال كرده ام پس برايتان

پاكيزه است , يعنى از چيزهايى كه شما بر خودحرام كرده بوديد و خوردنيها و نوشيدنيهايى كه من بر شما آنها را حرام ن_ك_رده بودم .

واشكروا للّه , يعنى خدا را بر نعمتهايى كه شما را روزى كرده و برايتان پاكيزه ساخته , چنان كه شايسته است , ثنا گوييد, ان كنتم اياه تعبدون اگر گردن نهاده بردستور او و شنونده و ف_رم_ان بردار فرمان او هستيد, پس از آنچه خوردنش را برشما روا داشته و آن را برايتان پاكيزه و حلال كرده , بخوريد و آنها را بر خود حرام ندانيد و از پيروى گامهاى شيطان بپرهيزيد .

شاگردان درس تفسير ضحاك در خراسان

دانشجويان فراوانى از اهالى خراسان از ضحاك دانش تفسير رافراگرفتند . ( ( 255 ) ) اك_ثر شاگردان ضحاك تنها به نقل تفسير او اكتفا ( ( 256 ) ) و مطالب آن را حفظكردندو تفسير او را ب_ا ت_فسير ديگران ممزوج نمى كردند .

يكى از بزرگترين و دقيقترين شاگردان ضحاك در نقل ت_ف_س_ي_ر او ج_وي_ب_رب_ن س_ع_ي_د ازدى ك_وف_ى ب_لخى , درگذشته پس از سال يك صد و چهل م_ى باشد . ( ( 257 ) ) ابن جرير طبرى نيز قسمت بسيارى ازتفسير ضحاك را از طريق وى نقل كرده است .

( ( 258 ) ) از جمله شاگردان ضحاك عبيدبن سليمان با هلى كوفى مروزى است ( ( 259 ) ) كه ابن جرير طبرى بسيارى از تفسير ضحاك را نيز از وى نقل كرده است .

( ( 260 ) ) از ج_م_ل_ه آن_ها, نهشل بن سعيد بن وردان بصرى نيشابورى است ( ( 261 ) ) كه كتابى

در تفسير نيز داشته و از ضحاك روايت مى كرده است .

( ( 262 ) ) ديگر ازشاگردان ضحاك , حسن بن يحيى بصرى مروزى است .

( ( 263 ) ) و طبرى بخشى ازتفسير ضحاك را از طريق او آورده ( ( 264 ) ) است .

چ_نين به نظر مى رسد كه ابومعاذ, خالدبن سليمان بلخى ( ( 265 ) ) از ديگر شاگردان ضحاك بوده كه تنها در روزهاى پايانى عمرش او را درك كرده است .

و طبرى همان قسمتى از تفسير ضحاك را از طريق معاذ ذكر كرده است كه او آن را ازضحاك شنيده بوده است ( ( 266 ) ) اما ابومعاذ كه تفسير ض_ح_اك را رواي_ت ك_رده , ب_ي_ش_ت_رب_از گ_ف_ت_ه هايش را از شاگردان وى شنيده و نقل كرده است .

( ( 267 ) ) مى توانيم بگوييم , على بن حكم بنانى ازدى بصرى , درگذشته سال يكصد وسى و يك ( ( 268 ) ) نيز از ش_اگردان ضحاك بوده همانهايى كه او را در خراسان ملاقات و از وى كسب دانش كرده اند هر چ_ن_د ك_ه پ_ي_ش_ينيان به او اشاره نكرده اند, چرا كه ضحاك به بصره , وارد شده و در آن جا اقامت نداشته است و ابن جرير طبرى بخشى از تفسير ضحاك را از طريق او نقل كرده است .

( ( 269 ) ) برخى از شاگردان خراسانى ضحاك تفسير او را با تفسير ديگران در هم آميخته اند, چرا كه تنها به رواي_ت ت_ف_س_ير او اصرار نداشته , بلكه ميان تفسير او باتفسير دانشمندان ديگر جمع

كرده اند .

اما روايات را دقيقا به ناقلانش نسبت داده و ميان آنها تمايز, برقرار ساخته اند .

دي_گر از شاگردان تفسير ضحاك در خراسان , مقاتل بن حيان نبطى , مى باشدكه در كابل به سال ي_ك ص_د و پ_ن_ج_اه ي_ا ان_دك_ى پ_ي_ش از آن درگ_ذشته است .

( ( 270 ) ) و اوكتابى در تفسير نيز داشته ( ( 271 ) ) و آن از منابعى است كه ابن جرير طبرى به آن مراجعه كرده است .

( ( 272 ) ) از جمله آنها مقاتل بن سليمان ازدى بلخى مروزى بصرى بغدادى , درگذشته به سال يكصدوپنجاه م_ى ب_اش_د . ( ( 273 ) ) ع_لما درباره تفسير مقاتل بن سليمان به اختلاف سخن گفته اند : بعضى او را س_تايش و توثيق كرده و از دانشمندان استوار در تفسيردانسته اند و يادآور شده اند كه مفسران , به ت_ف_س_ي_ر او م_تكى بوده اند, از شافعى نقل شده است كه مى گفت : ( ( 274 ) ) همه مردم در تفسير ريزه خوار نعمت سفره مقاتل بن سليمان اند, مقاتل بن حيان نبطى مى گفت : ( ( 275 ) ) دانش مقاتل در ميان دانش تمام مردم مانند اقيانوسى در ميان ساير درياهاست .

ب_رخ_ى , مقاتل و تفسيرش را ضعيف دانسته و از جهات گوناگون او را موردطعن قرار داده اند و ب_عضى گمان كرده اند كه او علم تفسير را نه از ضحاك بن مزاحم , برگرفته و نه از مجاهدبن جبر ( مفسر مكى مشهور, درگذشته سال103 ) , ( ( 276 ) ) بلكه

راهش از آنها جدا بوده است .

سليمان بن اس_ح_اق ج_لاب بغدادى متوفاى سال 334 ( ( 277 ) ) گفته است .

از ابراهيم حربى سؤال شد كه آيا م_ق_اتل بن سليمان ( به طور مستقيم ) از ضحاك چيزى شنيده است ؟

گفت : خير, بلكه چهارسال پ_ي_ش از ولادت م_ق_ات_ل , ض_حاك از دنيا رخت بر بسته بود, آن گاه گفت : ازمجاهد هم چيزى نياموخته و حتى او را ملاقات هم نكرده است .

( ( 278 ) ) ن_اگفته نماند كه آنچه ابراهيم بن اسحاق حربى بغدادى , درگذشته به سال285 ( ( 279 ) ) , اظهار كرده كه مقاتل به كلى ضحاك را نديده و چيزى از او نياموخته است , توهمى بيش نيست , زيرا اكثر م_ن_اب_ع در شرح حال مقاتل نوشته اند كه او ازشاگردان ضحاك بوده ( ( 280 ) ) و از خود مقاتل نيز چ_ي_زه_اي_ى ن_ق_ل ش_ده كه مؤيد اين موضوع است , چنان كه سفيان بن عيينه هلالى كوفى مكى درگ_ذشته به سال 198,مى گويد : ( ( 281 ) ) به مقاتل گفتم : بعضى مردم گمان مى كنند كه تو هرگز ضحاك راملاقات نكرده اى ؟

گفت : سبحان اللّه : من كرارا با پدرم پيش او مى رفتم معمولا با اودر يك اتاق به سر مى برديم ( ( 282 ) ) .

درباره مقاتل , از دانشمندان پيشين چيزهايى روايت شده است كه قول ابراهيم حربى را رد مى كند : گروه اندكى از آنها برآنند كه مقاتل در دوران زندگى ضحاك كودكى بود كه به مكتب مى

رفت .

ج_وي_بربن سعيد از دى كوفى بلخى مى گويد : ( ( 283 ) ) به خدا سوگند وقتى كه ضحاك از دنيا رفت , مقاتل در مكث خانه بود و دو گوشواره در گوش داشت .

اما بيشتر دانشمندان برآنند كه در آن زم_ان , ازم_رح_ل_ه دان_ش آم_وزى و ف_راگ_ي_رى , گ_ذشته و به درجه استادى و نويسندگى رس_ي_ده بود, زيرا روايت شده است كه او در عهد ضحاك تفسيرى ( بر قرآن ) نوشته است .

( ( 284 ) ) ع_ل_ى ب_ن ح_س_ين واقد مروزى درگذشته به سال 211, مى گويد : ( ( 285 ) ) ما نخست در اين كه م_ق_ات_ل , ض_ح_اك را م_لاق_ات كرده باشد, شك داشتيم , اما باتوجه به آن كه او در زمان ضحاك تفسيرى بر قرآن نوشته , معلوم مى شود در آن زمان مردى بزرگ بوده است .

( ( 286 ) ) ب_ه ن_ظ_ر م_ى رس_د كه اين قول ( اخير ) به درستى نزديكتر باشد, زيرا درسرگذشت مقاتل چنين مطلبى نيست كه او در چهل ويك سالگى مرده باشد, تاچهار سال پس از وفات ضحاك متولد شده باشد, بلكه چنان كه از شرح حال اوبر مى آيد, اجل به او مهلت داده و عمرش طولانى بوده و به اين دليل به انسانى باستانى و پر سن و سال توصيف مى شود . ( ( 287 ) ) ام_ا آن_چه ابراهيم اسحاق حربى ذكر كرده كه مقاتل , حتى مجاهد را هم درك نكرده و از او چيزى نشنيده است , ممكن است درست و يا نادرست باشد .

در ب_رخ_ى

از منابع در شرح حال مقاتل آمده است كه او از شاگردان مجاهدبوده است .

( ( 288 ) ) و نيز نوشته اند كه مقاتل به مكه رفته و تا مدتى آن جا اقامت داشته ( ( 289 ) ) , اما باستانيان , تاريخى را ك_ه او ب_ه م_كه رفته مشخص نكرده اند و مدتى را هم كه در آن جا گذرانده و اين كه آيا در حيات م_ج_اه_د بوده يا پس از مرگ او,روشن نساخته اند, ولى به نظر مى رسد كه زمانى نه چندان كوتاه پس از فوت مجاهد بوده است .

( ( 290 ) ) اب_راه_ي_م حربى به اين نتيجه رسيده است كه مقاتل , اساسا استاد معروفى درتفسير نداشته , بلكه خ_ودش تفسيرهاى گوناگون را مطالعه مى كرده و مطالب را ازآنها مى گرفته و به همان شيوه ب_ي_ان م_ى ك_رده اس_ت .

او در اي_ن راب_ط_ه مى گويد : ( ( 291 ) ) مقاتل بن سليمان تمام تفسيرها را جمع آورى كرد و بدون اين كه از كسى بشنود,آنها را روشن ساخت .

ب_رخ_ى از دان_ش_م_ندان بر مقاتل اشكال گرفته اند كه وى از شيوه علمى نقل روايت در تفسير و ح_دي_ث , ه_ر دو, ب_يرون بوده , زيرا در اغلب آنها سندها را حذف كرده و آنچه را هم , آورده , در هم م_ى آميخته و گفته هاى برخى از مفسران را باديگران ممزوج و در نسبت دادن به هر كدام اشتباه م_ى ك_رده , از اين رو گفتار يك مفسر را به ديگرى و از ديگرى را به او نسبت مى داده است

.

عبداللّه مبارك مروزى , درگذشته سال 181 ( ( 292 ) ) , وقتى كه بخشى ازتفسير مقاتل به او داده شده بود, و در آن ن_گ_ري_س_ت , ( ( 293 ) ) گ_فت : به به ! چه شگفت دانشى است , كاش باسند نيز همراه بود .

ع_ب_اس ب_ن مصعب مروزى ( ( 294 ) ) مى گويد : مقاتل تفسير را, بدون ثبت اسناد, حفظمى كرد .

خود مقاتل اعتراف داشته كه در سخن گفتن ظاهرسازى مى كرده و از اساتيدى روايت كرده است ك_ه چيزى از آنها نشنيده , ( ( 295 ) ) و چنين گفته است .

حديث ما به نام رجال ( علم ) آرايش يافته است .

( ( 296 ) ) چ_ي_زى ك_ه م_ق_ات_ل را از ن_ق_ل ت_فسير به شيوه علمى و تحقيقى , پايين آورد, اين بودكه تنها به داس_ت_ان_س_راي_ى مى پرداخت .

( ( 297 ) ) در پند و اندرز سخن را طولانى مى كرددر توضيح مطلب زي_اده روى مى كرد, در تفسير, عنان سخن را رها مى كرد, درمسجد جامع مروشاهجان , سخنرانى مى كرد بدون نقل سند يا بيان درستى ونادرستى روايات .

ب_رخ_ى از دان_شمندان او را به دروغ گويى در تفسير متهم كرده و گفته اند : او در ( علم ) تفسير, دجالى جسور است , ( ( 298 ) ) شرح و توضيحاتى از پيش خودمى سازد و به ساخته هاى خود, ديگران را مى فريبد, عبدالعزيز اويسى مى گويد : ( ( 299 ) ) مالك حديث مى كند كه شنيده است : مردى نزد

مقاتل آمد وگفت : شخصى از من پرسيد : رنگ سگ اصحاب كهف چه بوده است و من ندانستم در ج_واب چ_ه بگويم , مقاتل گفت : چرا نگفتى : رنگش خاكسترى بوده است ؟

! اگر مى گفتى كسى نبود كه بر تو ايراد بگيرد ! اي_راد ع_لما بر حديث مقاتل , در ايراد بر تفسير او نيز اثر دارد, از اين رو به او,صفت : كذاب متروك الحديث ( ( 300 ) ) داده اند .

مهمترين چيزى كه باعث شد تادانشمندان او را در تفسير متهم سازند و او را ب_ه اي_ن دليل محكوم كنند, اين بود كه درباره خداوند, قايل به تجسيم و تشبيه بوده است , از اين رو او را بدعتگذاردانسته اند . ( ( 301 ) ) م_ق_اتل در تفسير ( خود ) از روايات اسرائيلى , كمك گرفته و بسيارى از اخبار و روايات را از منابع يهودى , و مسيحى نقل كرده است و اوبه دنبال اين بود كه به آن وسيله بتواند شيوه هاى اختصارى ق_رآن ( ( 302 ) ) را ت__ك_م_ي__ل و مي_ان آن دو, ج_م_ع ك_ن_د . ( ( 303 ) ) اب_وح_ات_م , محمدبن حيان ب_س_ت_ى ( ( 304 ) ) م_ى گ_وي_د : مقاتل , دانش قرآن عزيز را كه مطابق كتابهاى يهود و نصارا بود از آنهامى گرفت .

در ب_خ_شى از تفسيرش , از خبرهاى غيبى و غيب گويى نسبت به حوادث آينده ( ( 305 ) ) و سخنان اس_ط_وره اى درباره عالم وجود, و مرگ و زندگى ( ( 306 ) ) و نزديكى قيامت و

ظهور رجال بزرگ , سخن مى گويد . ( ( 307 ) ) م_ق_ات_ل ك_ت_اب_ه_اى ف_راوان_ى درب_اره ق_رآن و تفسير آن داشته است , چنان كه ابن نديم گفته اس_ت .

( ( 308 ) ) ب_عضى از كتابهايش اينهاست التفسير الكبير, الناسخ والمنسوخ تفسير خمسمائة آي_ة ( ( 309 ) ) ال_ق_راءات متشابه القرآن نوادر التفسير الوجوه والنظائر الجوابات فى القرآن الرد على القدريه الاقسام واللغات التقديم والتاءخيرالايات والمتشابهات .

از اين همه كتاب , تنها سه كتاب باقى مانده كه عبارتند از : الف _ تفسير خمسمائة آية من القرآن كه درباره اوامر و نواهى است .

ب _ ت_فسير القرآن كه درباره معانى گوناگون در مورد كلمه هاى مفرد بحث مى كند, از قبيل , هدى و كفر در موارد مختلفى از قرآن ( ( 310 ) ) .

ج _ الوجوه والنظائر فى القرآن .

اي_ن ك_ت_اب نيز چاپ و تصحيح و منتشر نشده , بلكه تاكنون همچنان به صورت خطى باقى مانده است .

( ( 311 ) ) ابن جرير طبرى از كتاب تفسير مقاتل صرف نظر كرده و چيزى از آن نگرفته , زيرا درباره آن , شك داشته , چنان كه ياقوت حموى ( ( 312 ) ) گفته است : ( طبرى ) از تفسيرى كه مورد اعتمادش نبوده ن_ام_ى ن_ب_رده , از اين رو در كتاب خود,چيزى از كتاب محمدبن سائب كلبى و ( كتاب ) مقاتل بن سليمان و ( كتاب ) محمدبن عمر واقدى ذكر نكرده است , زيرا اينها نزد او از مظنونات بوده اند .

مفسران ديگر در خراسان

در خ_راس_ان ( آن زمان

) مفسران ديگرى وجود داشتند كه از شاگردان ضحاك بن مزاحم نبودند, ب_لكه شاگردان غير او از مفسران بصرى يا كوفى يا اهل مدينه بودند, كه از جمله آنها, عطاءبن ابى مسلم بلخى و سپس دمشقى , درگذشته سال135 مى باشد . ( ( 313 ) ) و از ك_تابهايش يكى : الناسخ والمنسوخ ( ( 314 ) ) و كتاب التفسير و اين , كتاب كوچكى است كه يك نسخه از آن , باقى مانده و تا امروز چاپ نشده است , بلكه خطى و بدون تصحيح است .

( ( 315 ) ) اين كتاب از منابعى است كه طبرى از آن سودبرده است .

( ( 316 ) ) از م_ف_س_ران دي_گر, ربيع بن انس بكرى بصرى , مروزى درگذشته 139 ( ( 317 ) ) مى باشد .

روايات زي_ادى از او درب_اره ت_فسير نقل شده است كه آنها را از ابوعاليه ,زيادبن فيروز بصرى , درگذشته سال 90 ( ( 318 ) ) گرفته , و برخى از آنها را ابن جريرطبرى حفظكرده است .

( ( 319 ) )

فصل سوم : حديث

صحابه محدث در خراسان

ص_ح_اب_ه اى ك_ه در خراسان اقامت داشتند درباره روايت حديث , داراى اندوخته هاى گوناگونى ب_ودن_د و ب_ر حسب تفاوت در مصاحبت و ملازمت با رسول خدا9 بهره آنها در اين باره نيز متفاوت ب_وده اس_ت .

اك_ث_ر آنها صحابه اى بوده اندكه از مدينه به بصره منتقل و سپس در خراسان سكونت ي_اف_ت_ن_د .

اب_ن ح_ج_رعسقلانى در كتاب الاصابة فى تمييز الصحابه و كتاب : تهذيب التهذيب نام شاگردان صحابه خراسانى و شهرهاى ديگر را بيان كرده و

زندگانى مشهورين آنها را نيز شرح داده است .

ابن سعد ذكر كرده است : صحابه اى كه به خراسان منتقل شدند, شش نفربوده اند, ( ( 320 ) ) كه يكى از آن_ان , ب_ري_دة بن حصيب اسلمى , درگذشته به سال 63 ( ( 321 ) ) مى باشد, كه ابن سعد ( ( 322 ) ) درب_اره اش گ_ف_ت_ه اس_ت : ( بريده ) وقتى مسلمان شد كه پيامبر9 در راه مهاجرت به مدينه بر او گذشت و او را به خواندن آياتى چند ازاول سوره مريم واداشت .

پس از جنگ احد به خدمت رسول خ_دا9 هجرت كرد, بقيه سوره مريم را آموخت و در غزوات بعد با آن حضرت شركت كرد و تاهنگام رح_ل_ت رس_ول خدا9 در مدينه باقى ماند .

وقتى كه بصره فتح شد و جنبه شهرى به خود گرفت , ب_ري_ده ب_ه آن ج_ا رف_ت و خانه گرفت , سپس براى جنگ به خراسان رفت , و در ( ولايت ) مرو در دوران س_ل_طنت يزيدبن معاويه , درگذشت وفرزندانش همان جا ماندند و سپس گروهى از آنها ه_ج_رت كردند و در بغداد فرودآمدند و در آن جا از دنيا رفتند .

ابن حجر عسقلانى كه شاگردان حديث او را برمى شمارد, مى گويد : ( ( 323 ) ) او از پيامبر9 روايت كرده است و دو پسرش ,عبداللّه و س_ل_يمان , و نيز عبداللّه بن اوس خزاعى و شعبى و مليح بن اسامه و جزاينها, از او روايت كرده اند .

ابن ابى حاتم رازى , عبداللّه بن موله قشيرى را نيز اضافه كرده است

.

( ( 324 ) ) دي_گر از صحابه اى كه به خراسان منتقل شد, ابوبرزه اسلمى درگذشته سال65 مى باشد . ( ( 325 ) ) اب_ن س_ع_د درباره اش گفته است .

( ( 326 ) ) ابوبرزه , همان روزهاى نخست مسلمان شد و در فتح م_كه با رسول خدا9 بود و عبدالعزى بن خطل را آدر حالى كه وى خود را به پرده هاى كعبه آويزان ك_رده ب_ود _ ب_ه قتل رساند .

اوپيوسته با رسول خدا9 بود, وقتى كه آن حضرت از دنيا رفت , وى با ب_ق_ي_ه مسلمانان به بصره انتقال يافت و براى خود خانه اى ساخت و بازماندگانى از خوددر آن جا باقى گذاشت , سپس در جنگ خراسان شركت كرد و همان جا از دنيارفت .

ابن حجر عسقلانى كه شاگردان حديث او را بر مى شمارد مى گويد : ( ( 327 ) ) ابوبرزه از پيامبر 9 و از اب_وب_كر روايت نقل كرده است و كسانى كه از او روايت نقل كرده اند اينها هستند : پسرش مغيره , ن_وه اش م_ن_يه , دختر عبيدبن ابى برزه ,ابومنهال رياحى , ازرق بن قيس , ابوعثمان هندى , ابوعاليه ري_اح_ى , ك_ن_ان_ة ب_ن ن_ع_يم ,ابوزارع راسبى , ابووضى ء, سعيدبن عبداللّه بن جرير, ابوسوارعدوى و اب_وطالوت عبدالسلام بن ابوحازم و ديگران .

ابن اثير, اين اشخاص را نيز افزوده است : حسن بصرى , ع_ب_داللّه ب_ن م_طرف عامرى بصرى , سعيدبن جهمان اسلمى بصرى وعبداللّه بن بريدة بن حصيب اسلمى مروزى .

( ( 328 ) ) دي_گ_ر از ص_ح_اب_ه اى ك_ه ب_ه خ_راسان وارد

شدند, حكم بن عمرو غفارى ,درگذشته به سال 50 اس_ت .

( ( 329 ) ) اب_ن سعد مى گويد ( ( 330 ) ) حكم بن عمر و تاهنگام رحلت رسول خدا9 همراه وى ب_ود, س_پ_س به بصره رفت و در آن جاساكن شد, زيادبن ( ابيه ) ابى سفيان او را به ولايت خراسان م_ن_ص_وب ك_رد, او ب_ه آن س_وى رف_ت و همچنان فرماندار آن سامان بود, تا در خلافت معاوية بن اب_وس_ف_ي_ان در س_ال پ_ن_ج_اه از دن_ي_ا رفت .

ابن اثير كه به ذكر شاگردان حديث ( ( 331 ) ) وى پ_رداخ_ت_ه م_ى گويد : اشخاصى كه از حكم روايت كرده اند عبارتند از : حسن بصرى , ابن سيرين , ع_ب_داللّه بن صامت , ابوشعثاء : جابربن زيد ازدى بصرى , دلجة بن قيس وابوحاجب سوادة بن عاصم غزى بصرى .

دي_گ_رى عب_دالرحم_ان ب_ن سمره عبشمى , درگذشته سال 50است .

( ( 332 ) ) اب_ن س_ع_د مى گويد : ( ( 333 ) ) عبدالرحمان به بصره رفت و آن جا باقى ماند واحاديثى از رسول خ_دا9 رواي_ت ك_رد . . . .

و عبداللّه بن عامر او را در سيستان عامل خود قرار داد, در خراسان جنگيد و ف_ت_وح_اتى به دست آورد, سپس به بصره برگشت و در همان جا در سال 50 از دنيا رفت ابن حجر ع_س_ق_لانى كه شاگردان حديث او را مى شمارد, مى گويد : ( ( 334 ) ) او خود از پيامبر اكرم9 و از م_ع_اذب_ن جبل روايت مى كند, و اين كسان از او نقل مى كنند : حيان بن

عمير, عبدالرحمان بن ابى ل_ي_لا, ه_ص_ان بن كاهن , حسن بصرى , ابولبيد : لمازة بن زبار و ديگران ابن اثير,عماربن ابى عمار مكى , خانه زاد بنى هاشم را هم بر آنها افزوده است .

( ( 335 ) ) ديگر از اهل حديث در خراسان , قثم بن عباس هاشمى , درگذشته سال 57,مى باشد . ( ( 336 ) ) ابن س_ع_د م_ى گ_ويد : ( ( 337 ) ) قثم ( در حوالى ) خراسان ( با مخالفان ) جنگيد, در حالى كه سعيدبن ع_ث_مان , والى آن سامان بود, و قثم در شهر سمرقند,از دنيا رفت .

ابن حجر عسقلانى كه برخى از ش_اگ_ردان ح_ديث او را نام مى برد,مى گويد : ( ( 338 ) ) قثم , از پيامبر9 از برادر خودش , فضل بن عباس روايت مى كندو ابواسحاق سبيعى از او روايت مى كند .

آخ_ري_ن ن_ف_ر از م_ح_دثان خراسان , عبدالرحمان بن يعمر دئلى است , ( ( 339 ) ) ابن حجرعسقلانى درباره اش مى گويد : ( ( 340 ) ) او مكى و ساكن كوفه بود, حديث : الحج عرفة را كه در آن داستانى ذك_ر ش_ده و ن_ي_ز حديث : النهى عن الدباءوالمزفت ( ( 341 ) ) را از پيامبر9 نقل كرده است . . .

و در خراسان از دنيا رفت .

كثرت تابعين محدث در خراسان

صحابه , براى روايت حديث , در خراسان , گروه فراوانى از تابعان را جانشين خودساختند .

ابن سعد درباره نامهاى آنان , تحقيقى تاريخى به عمل آورده وسرگذشت آنها را به طور همه جانبه پيگيرى

كرده , اما آنها را در طبقه بندى ويژه ,قرار نداده است .

( ( 342 ) ) ول_ى خليفة بن خياط آنها را به پنج طبقه تقسيم كرده است ( ( 343 ) ) , طبقه نخست وتعداد زيادى از ط_ب_قه دوم , در زمان حكومت امويان زندگى مى كردند, اما بقيه افراد طبقه دوم و تمام طبقه سوم , همزمان با دولت عباسى بودند .

بنابراين , دوگروه اخير, دو دولت را درك كرده اند .

ابن حجر در كتابش : تهذيب التهذيب اساتيد اهل حديث از تابعين و شاگردان آنها را ذكر كرده است .

ط_ب_ق_ه ن_خست از تابعين محدث در خراسان پنج نفر را شامل مى شود .

طبقات تابعين محدث درخراسان

يكى از آنهايحيى بن يعمر ع_دوان_ى ب_صرى , مروزى , درگذشته به سال 129 يا پيش از آن است .

( ( 344 ) ) ابن حجر عسقلانى گ_ف_ت_ه اس_ت : ( ( 345 ) ) او از اي_ن اش_خ_اص روايت نقل كرده است : عثمان , على7 , عمار, ابوذر, ابوهريره , ابوموسى اشعرى , ابوسعيدخدرى , عايشه , سليمان بن صرد, ابن عباس , ابن عمر, جابربن سمره سوائى ,ابوالاسود دؤلى و گروهى ديگر, اما كسانى كه از وى روايت نقل مى كنند,عبارت اند از : يحيى بن عقيل , سليمان تيمى , عبداللّه بن بريده , قتاده , عكرمه ,عطاء خراسانى , ركين بن ربيع , ع_م_ربن عطاءبن ابوالخوار, عبداللّه بن كليب روسى ,ازرق بن قيس , اسحاق بن سويد و جز اينها, ابن سعد درباره يحيى بن يعمرمى گويد : ( ( 346 ) ) او مورد وثوق

بوده است .

دوم اب_وق_م_وص , زي_دب_ن ع_ل_ى ع_ب_دى بصرى خراسانى ( ( 347 ) ) ابى حجر عسقلانى درباره او م_ى گ_وي_د : ( ( 348 ) ) او, از اي_ن اشخاص روايت مى كند : طلح بن عبيداللّه و ابن عباس , طلحة بن ع_م_رو ب_صرى و قيس بن نعمان اما اين افراد از او روايت نقل مى كنند : عوف بن ابى جميله عبدى مصرى , حفص بن خالد و قتاده .

ابن سعد مى گويد : ( ( 349 ) ) او, حديث كم نقل كرده است .

و مورد اعتماد بوده است .

( ( 350 ) ) سوم , عبداللّه بن بريدة بن حصيب اسلمى مروزى , درگذشته به سال يك صدوپانزده است .

( ( 351 ) ) اب_ن ح_ج_ر درب_اره اش م_ى گويد : ( ( 352 ) ) او از اين افرادروايت نقل كرده است : از پدرش , و ابن ع_ب_اس , ابن عمر, عبداللّه بن عمرو, ابن مسعود, عبداللّه مغفل , ابوموسى اشعرى , ابوهريره , عايشه , س_م_رة ب_ن ج_ن_دب ,ع_مران بن حصين , معاويه , مغيرة بن شعبه , دغفل بن حنظله نسابه , بشيربن ك_ع_ب ,ح_م_ي_دبن عبدالرحمان حميرى , ابوالاسود دوئلى , حنظلة بن على اسلمى , ابن المسيب , يحيى بن يعمر, و گروهى ديگر و از او اين گروه روايت مى كنند : بشيربن مهاجر, سهل بن بشير, ث_واب ب_ن ع_ت_به , حجيربن عبداللّه , حسين بن ذكوان , حسين بن واقد مروزى , داودبن ابوالفرات و فرزندانش : سهل و صخر, سعيد جريرى ,سعدبن عبيده , عبداللّه بن

عطاء مكى , ابوطيبه : عبداللّه بن م_س_ل_م م_روزى , ابومنيب : عبيداللّه بن عبداللّه عتكى , عثمان بن غياث , على بن سويدبن منجوف , ق_ت_اده ,ك_ه_مس بن حسن , مالك بن مغول , محارب بن دثار, مطر وراق , وليدبن ثعلبه , و جزاينها .

ابوحاتم رازى گفته است : ( عبداللّه بريده ) مورد وثوق است .

( ( 353 ) ) چ_ه_ارم , س_ليمان بن بريدة بن حصيب اسلمى بصرى مروزى , درگذشته سال105 است .

( ( 354 ) ) اب_ن ح_جر عسقلانى مى گويد : ( ( 355 ) ) او از اين اشخاص روايت كرده است : از پدرش , عمران بن ح_ص_ي_ن , ع_اي_ش_ه , ي_حيى بن يعمر, همچنين اشخاص ذيل از او روايت كرده اند : علقمة بن مرثد, ال_م_حارب بن دثار, عبداللّه بن عطاء, قاسم بن مخيمره , محمدبن حجاره , غيلان بن جامع , ابوسنان : ضراربن مره , محمدبن عبدالرحمان , شيخ بقيه و جز اينها .

اين شخص , پيش صاحبنظران حديث از ب_رادرش دق_ي_ق_ت_ر و ب_ل_ند مقامتر بوده است .

ابى سعد, مى گويد : ( ( 356 ) ) وكيع گفته است : دان_ش_م_ندان مى گويند : سليمان بن بريده , در نقل حديث از دوبرادر خود صحيحتر و مطمئنتر بوده است .

پنجم از آنها, ابومجلز, لاحق بن حميد سدو سى بصرى مروزى , درگذشته به سال 100 يا پس از آن بوده است .

( ( 357 ) ) ابن حجر عسقلانى درباره اش مى گويد : ( ( 358 ) ) او از اي_ن اف_راد رواي_ت ك_رده

است : ابوموسى اشعرى , حسن بن على7 ,معاويه , عمران بن حصين , س_م_رة بن جندب , ابن عباس , مغيرة بن شعبه , حفصه , ام سلمه , انس , جندب بن عبداللّه , سلمة بن كهيل , قيس بن عباده و جز اينها, و به طورمرسل از عمربن خطاب و حذيفه نيز نقل كرده است .

ام_ا ك_سانى كه از ابومجلز روايت كرده اند, اين گروه اند .

قتاده انس بن سيرين ,ابوالتياح , سليمان ت_ي_م_ى , ع_اص_م احول , حبيب بن شهيد, ابوهاشم رمانى , عمران بن حدير, ابومكين : نوح بن ربيعه , يزيدبن حيان , برادر مقاتل , عمارة بن ابى حفصه ,ابوجرير : قاضى سيستان و جز اينها .

ابن سعد گفته است : ( ( 359 ) ) ( ابومجلز ) موثق بوده و او را احاديثى است .

طبقه دوم از تابعين محدث در خراسان 9 نفر بودند : از ج_مله آنها ضحاك بن مزاحم هلالى كوفى بلخى , درگذشته به سال 105است .

( كه شرح حالش در پ_ي_ش گ_ذش_ت ) .

ابن حجر عسقلانى درباره اش مى گويد : ( ( 360 ) ) ( ضحاك ) از اشخاص زير روايت كرده است : ابن عمر, ابن عباس , ابوهريره , ابوسعيد, زيدبن ارقم , انس بن مالك ( چون اينها از ص_حابه بودند, ابن حجر با جمله معترضه توجه داده است كه : ) برخى گفته اند شنيدن روايت او از صحابه ثابت نشده است .

از گ_روه زي_ر ن_ي_ز رواي_ت ن_قل كرده است : اسودبن يزيد نخعى , عبدالرحمان بن عوسجه ,

عطاء, اب_والاح_وص جشمى و نزال بن سبره .

افرادى كه نامشان مى آيد ازاو روايت نقل كرده اند : جويبربن س_ع_ي_د, ح_س_ن ب_ن يحيى بصرى , حكيم بن ديلم ,سلمة بن نبيطبن شريط, ابوعيسى سليمان بن ك_ي_س_ان , ع_ب_دال_رح_م_ان بن عوسجه ,عبدالعزيزبن ابى رواد, ابوروق : عطية بن حارث همدانى , اس_م_اع_يل بن ابى خالد,على بن حكم بنانى , عمارة بن ابى حفصه , كثيربن سليم , نهشل بن سعيد, اب_وج_ناب يحيى بن ابى حيه كلبى , مقاتل بن حيان نبطى , واصل : مولى ابوعيينه , ابومصلح : نصربن م_ش_ا و گ_روه_ى دي_گر .

ابوحاتم رازى در اين باره مى گويد : ( ( 361 ) ) اوموثق و امين بوده است .

دي_گ_رى ي_زي_دبن ابى سعيد نحوى ( ( 362 ) ) ازدى مروزى است كه در سال 131 به دست ابومسلم خراسانى كشته شد . ( ( 363 ) ) زيرا وى را امر به معروف مى كرد . ابن حجر عسقلانى درباره او گفته اس_ت : ( ( 364 ) ) او از ع_كرمه , مجاهد, سليمان وعبداللّه : دو فرزند بريده , روايت نقل مى كند و اين گ_روه از او رواي_ت م_ى ك_ن_ن_د : ح_سين بن واقد, ابوعصمت , يسار معلم عبداللّه بن سعد دشتكى , ح_س_ن ب_ن رش_ي_دع_ن_برى , محمدبن يسار, و ابوحمزه سكرى كه همه اينها اهل مرو بودند .

ابن س_ع_دم_ى گ_ويد ( ( 365 ) ) او احاديث فراوانى دارد .

و ابوحاتم رازى مى گويد : ( ( 366 ) ) اوصالح الحديث بود . ( ( 367 ) ) س_وم مقاتل بن حيان

نبطى بلخى , درگذشته سال 105 يا پيش از آن بوده است .

( ( 368 ) ) ابن حجر درب_اره اش م_ى گ_وي_د : ( ( 369 ) ) او از گروهى روايت كرده كه آنها عبارت اند از : عمه اش عمره , س_ع_ي_دب_ن مسيب , ابوبردة بن ابوموسى , عكرمه ,سالم بن عبداللّه بن عمر, شهربن حوشب , قتاده , م_س_ل_م ب_ن ه_ي_صم , ضحاك بن مزاحم , عمربن عبدالعزيز, و كسانى ديگر .

كسانى كه از او روايت م_ى ك_ن_ن_د ع_ب_ارت_ن_داز : ب_رادرش م_ص_ع_ب ب_ن ح_يان , علقمة بن مرثد, شبيب بن عبدالملك ت_ي_م_ى ,عبداللّه بن مبارك , بكربن معروف , ابراهيم بن ادهم , خالدبن زياد ترمذى ,حجاج بن حسان ق_يسى , ابوعصمت نوح بن ابى مريم , هارون ابوعمر, عيسى بن موسى غنجار ( بخارى و عبدالرحمان محمد محاربى و گروهى ديگر ( ( 370 ) ) .

اومورد اطمينان بوده است .

( ( 371 ) ) چ_ه_ارم از ت_اب_ع_ي_ن م_ح_دث در خ_راس_ان , م_ح_مدبن زيد على بن عبدى بصرى ,مروزى بوده اس_ت .

( ( 372 ) ) اب_ن ح_ج_ر عسقلانى گويد : ( ( 373 ) ) او از اين گروه روايت كرده است : سعيدبن م_س_ي_ب , س_ع_ي_دبن جبير, ابراهيم نخعى , ابوالاعين عبدى وابوشريح .

اما كسانى كه از او روايت ك_رده ان_د ع_ب_ارت_ن_د از : اعمش , مقاتل بن حيان ,معمر, داودبن ابى الفرات , على بن حكم بنانى , م_ح_م_دب_ن ع_ون خراسانى , وعلى بن ثابت انصارى , ابوحاتم رازى ( ( 374 ) ) او را صالح الحديث مى داند .

پ_نجم , يعقوب بن قعقاع ازدى بصرى مروزى مى باشد . ( ( 375 ) ) ابن حجرمى گويد : ( ( 376 ) ) او از ح_س_ن ب_ص_رى , ع_ط_اء, ق_تاده , ربيع بن انس , مطروراق روايت نقل كرده است .

ولى ثورى و ابن المبارك , از او روايت مى كنند .

او, شخصى موردوثوق بود . ( ( 377 ) )

محدثان ديگر در خراسان

ك_سانى كه تاكنون نام برديم مشهورترين محدثان از تابعان در خراسان در دوره بنى اميه بودند, اما در كنار آنان محدثان ديگرى نيز به چشم مى خورند كه درروايت و ضبط نسبت به آنان و نيز از نظر م_ن_زل_ت و م_قام از آنان پايين تر بوده اند كه نام آنها در كتب طبقات از قبيل التاريخ الكبير تاءليف بخارى و الجرح و التعديل ازابن ابى حاتم رازى و ميزان الاعتدال از ذهبى و لسان الميزان و تهذيب التهذيب وتقريب التهذيب , تاءليف ابن حجر عسقلانى پراكنده است .

فصل چهارم : فقه و احكام

فقهاى صحابه در خراسان

در زمان صحابه پيامبر9 فقه , برعلم دين و شناختن حلال و حرام و قدرت وتوانايى بر فتوا و قضاى داورى اطلاق مى شد و در زمان تابعان نيز همين معانى رادر برمى گرفت .

( ( 443 ) ) ص_ح_اب_ه اى ك_ه ب_ه منظور جنگ يا فرمانروايى به خراسان اعزام مى شدند, نسبت به آيات احكام و س_خنان رسول اكرم 9 و روش آن حضرت و نيز درباره جنگهاى خلفاى راشدين و سيره آنان , آگاه ب_ودن_د و راه_ه_اى پيروزى و روش مديريت را كه بويژه از مشاركت در فتح بصره و كوفه به دست آورده ب_ودن_د,خ_وب م_ى دان_س_تند و در بسيارى از مشكلات كه هنگام فتح خراسان يا پس از آن ب_راي_ش_ان به وجود آمد به فصل خصومت و رفع نزاع پرداختند, امور مالى از قبيل خراج و جزيه را ن_ظ_م دادن_د و پ_ايه هاى داد و ستد عرب با اهالى خراسان وارتباطات برخى از آنها را با برخى , بنا ن_ه_ادند, چنان كه در نوشته هاى مربوط به جنگ و صلحنامه هايى كه

ميان دو گروه نوشته شده , اطلاعات دقيقى راجع به اين امور به چشم مى خورد . ( ( 444 ) ) ش_اي_د, ح_كم بن عمرو غفارى بصرى مروزى , درگذشته به سال 50 ( ( 445 ) ) مشهورترين فقيه از صحابه اى باشد كه در آغاز دولت اموى ولايت حكومت خراسان را, بر عهده داشت .

او در حكومت از ك_ت_اب و س_ن_ت پ_يروى مى كرد و درقضا و داورى از آن دو خارج نمى شد و آيا هيچ دليلى بر اين م_ط_ل_ب روشنتر از اين مى شود كه طلا و نقره غنايم جنگى را براى معاوية بن ابى سفيان نفرستاد ولشكريان اسلامى را از حقى كه در آن داشتند, محروم نكرد ؟

ابن سعد روايت كرده است : ( ( 446 ) ) زيادبن ابيه حكم بن عمرو را به خراسان فرستاد, آنها فتوحاتى ان_ج_ام دادن_د و ث_روتهاى فراوانى به غنيمت گرفتند پس زيادبه حكم چنين نوشت : آگاه باش ! فرمانرواى مؤمنان ( معاويه ) به من نوشته است كه طلا و نقره ها را براى او بفرستم , بنابراين پولها را م_ي_ان م_ردم تقسيم مكن .

حكم بن عمرو در پاسخ زياد نوشت : درود بر تو, تو از نامه امير, براى من ن_وشتى ,اما من , كتاب خدا را پيش از كتاب امير, يافته ام , به خداسوگند اگر تمام آسمانها وزمين به روى بنده اى بسته و تاريك شوند و او تقواى الهى را پيشه كند, خداوند اورا نجات مى دهد درود بر تو, آن گاه رو به مردم كرد و گفت : بشتابيد غنايم خودتان را تقسيم

كنيد .

فقهاى تابعين در خراسان

ب_ه دنبال فقهاى صحابه در خراسان , گروه زيادى از فقهاى تابعين , جزء رجال حكومت بنى اميه و كسانى كه هر دو دولت : اموى و عباسى را درك كرده بودند,به ميدان آمدند .

اينها دو گروه بودند : گ_روه نخست , تمام همت خود را در تعليم ,آموزش و راءى و فتوا منحصر ساختند و از مداخله در ام_ور ح_ك_وم_ت_ى و س_ياسى خوددارى كردند كه از جمله آنها, ابومجلز, لاحق بن حميد سدوسى ب_ص_رى م_روزى ( ( 447 ) ) درگ_ذش_ت_ه ب_ه س_ال 100 ي_ا پ_س از آن م_ى ب_اش_د ك_ه ف_ق_ي_ه_ى معتمدبود . ( ( 448 ) ) دي_گ_ر ض_ح_اك ب_ن مزاحم هلالى كوفى بلخى , درگذشته سال 105 مى باشد كه فقيهى بزرگ و شايسته ذكر بود . ( ( 449 ) ) س_وم : اب_راه_ي_م ب_ن م_ي_م_ون صائغ مروزى , ( ( 450 ) ) مقتول در سال 131 است كه فقيهى فاضل بود . ( ( 451 ) ) چ_ه_ارم , ع_ط_اءب_ن ابومسلم بلخى , سپس دمشقى , ( ( 452 ) ) درگذشته 135 كه فقيهى برجسته ب_ود . ( ( 453 ) ) او م_ى گفت : به نظر من بهترين كارهايم نشر دانش است .

( ( 454 ) ) پنجم : خارجة ب_ن م_صعب ضبعى سرخسى ( ( 455 ) ) درگذشته به سال168 است .

او فقيهترين مردم خراسان و محبوبترين فرد در نزد آنها بود . ( ( 456 ) ) گ_روه دوم از فقهاى تابعين در خراسان كسانى بودند كه آموزش علم و عمل رابا كارهاى دولتى ج_م_ع ك_ردند

و بيشتر آنان متصدى منصب قضا و داورى شدند كه از جمله آنان يكى , سليمان بن ب_ري_دة ب_ن ح_ص_ي_ب اس_ل_مى بصرى مروزى ( ( 457 ) ) درگذشته سال 105 است كه قاضى مرو بود . ( ( 458 ) ) دوم : عبداللّه بن بريدة بن حصيب اسلمى بصرى مروزى ( ( 459 ) ) است كه در سال110 درگذشت و قاضى مرو بود . ( ( 460 ) ) سوم : يحيى بن يعمر عدوانى بصرى مروزى ( ( 461 ) ) درگذشته به سال 129 يا پيش از آن مى باشد .

وى دان_ش_م_ندى امين بود و فقه و احكام از او روايت مى شد . ( ( 462 ) ) و قاضى مرو بود, ( ( 463 ) ) ب_ل_ك_ه گ_ف_ته شده است : قاضى تمام خراسان بود : ( ( 464 ) ) در بيشتر شهرهاى خراسان از قبيل ن_ي_ش_اب_ور, م_رو و هرات ,قضاوت داشت , ( ( 465 ) ) و گروهى نماينده داشت .

( ( 466 ) ) ابوطيب مروزى گويد : ( ( 467 ) ) يحيى بن يعمر را ديدم كه در مرو, قضاوت مى كرد و فراوان او رامى ديدم ك_ه م_يان كوچه و بازار به داورى مى پرداخت و گاهى همچنان كه برالاغش سوار بود و دو نفر به داورى م_ى آمدند در همان حال ميان آنها قضاوت مى كرد .

ابن سعد گويد : ( ( 468 ) ) او با شاهد و سوگند داورى مى كرد .

چ_هارم : محمدبن ثابت بن عمرو انصارى بصرى مروزى , ( ( 469

) ) درگذشته به سال147 يا پس از آن كه قاضى مرو بود . ( ( 470 ) ) پنجم : حسين بن واقد, ( ( 471 ) ) ( غلام عبداللّه بن عامر مروزى ) درگذشته به سال157 يا پس از آن مى باشد كه قاضى مرو بود . ( ( 472 ) ) ششم : محمد نخعى ( ( 473 ) ) كه ابن سعد گويد : ( ( 474 ) ) متصدى كار قضا در مروبود .

هفتم : محمدبن زيدبن على عبدى بصرى مروزى , ( ( 475 ) ) قاضى مروبود . ( ( 476 ) ) هشتم : يعقوب بن قعقاع ازدى بصرى مروزى , ( ( 477 ) ) او نيز قاضى مروبود . ( ( 478 ) ) نهم : عبدالمؤمن بن خالد عبدى مروزى , ( ( 479 ) ) او هم قضاوت مرو را به عهده داشت .

( ( 480 ) ) ده_م : ع_ب_داللّه ب_ن ح_سين بصرى خراسانى , ( ( 481 ) ) او قاضى سيستان ( ( 482 ) ) و قايل به قياس بود . ( ( 483 ) )

مذهب فقهاى خراسان درباره فتوا

با اين كه اين فقها بزرگترين فقهاى خراسان در عهد بنى اميه بودند ملاحظه مى كنيد كه در شرح ح_ال آن_ان در م_ن_ابعى كه نسبت به فتاواى آنان اعتماد كرده باشند و يا از چگونگى احكامى كه از س_وى آن_ه_ا صادر شده , ذكرى به ميان نيامده است , مگر آنچه در شرح حال حكم بن عمرو غفارى بصرى مروزى آمده كه اودر فتوا به قرآن استناد مى كرد

و همچنين درباره يحيى بن يعمر عدوانى بصرى مروزى كه وى نيز در قضاوت از طريق قسم و شاهد, حكم مى داد و درباره عبداللّه بن حسين ازدى ب_ص_رى خ_راس_ان_ى آمده است كه او هم در حكم , از قياس استفاده مى كرده است و به نظر م_ى رسد كه بيشتر ايشان اهل حديث بودند نه اهل راءى به اين دليل در شرح حال آنها توجه به اين نشده كه آنها با احكام گذشته فقهاى پيشين مخالف بودند, همان طور كه به اين نكته اشاره نشده اس_ت ك_ه آن_ان ب_اي_د ان_دي_ش_ه خ_ود را به كار مى گرفتند و در مسائلى كه به آنها عرضه مى شد بخوبى اجتهاد مى كردند .

سخن پايانى

در دوران ب_ن_ى ام_يه , آموزشهاى دينى در سرزمين خراسان از شكوفايى نيرومندى برخوردار بود .

آغازگر برخى از اين آموزشها كه پايه اصلى آن را بنا نهادند, همان صحابه اى بودند كه در خراسان اقامت داشتند, اما تابعانى كه جانشين آنها شدند آهمان كسانى كه آن را گسترش دادند و بر عمق آن اف_زودن_د, گروهى پس از گروهى به تعليم قرائت و تفسير قرآن و نقل حديث و آموزش احكام ف_ق_ه_ى پ_رداخ_ت_ن_د و درم_يان آنها برخى دانشمندان برجسته بودند كه نسبت به اين تعليمات ش_ن_اخ_ت دقيقى داشتند و با علماى بلاد ديگر برابرى كردند و در هيچ فرعى از فروع از آنهاعقب نبودند .

ض_ح_اك ب_ن م_زاح_م ه_لالى كوفى بلخى و يحيى بن يعمر عدوانى بصرى مروزى بزرگترين قراء خراسان و درخشنده ترين آنها در دوران بنى اميه بودند و شاگردان بسيارى , دانش قرائت را از اين دو آم_وخ_ت_ند و در

باب حروف قرآن نيز از اين دودانشمند, رواياتى وارد شده است و دانشمندان دي_گ_ر ن_ي_ز ق_رائت اي_ن دو را ن_ق_ل ك_رده و به تشريح صورتهاى مختلف و توضيح مشكلات آنها پ_رداخته اند . ضحاك ( علاوه بر علم قرائت ) از معروفترين مفسران و معتبرترين آنها درخراسان اين دوران ن_ي_ز ب_ود, بلكه او اسوه تفسير و منبع آن بود, از اين رو مى توان گفت : وى نخستين كسى است كه منتهاى تلاش خود را در اين باره انجام داد و به آموزش آن همت گماشت .

او فقط روايات ص_ح_ي_ح را م_ورد بحث قرار مى داد و به روايات ضعيف اعتنايى نداشت , از روايات اسرائيلى بكلى دورى مى كرد او ازكسانى بود كه تفسير لغوى و ادبى قرآن را پايه گذارى و استوار ساختند .

او در اي_ن ب_اره پ_ي_رو عبداللّه بن عباس بود و تفسيرش را از سعيدبن جبير اسدى كوفى اخذكرد .

تفسير ض_حاك را شاگردان فراوانش در خراسان منتشر كردند واكثرآنهااصرار داشتند كه فقط از تفسير او روايت كنند و تفسير او را با تفسير ديگران نياميزند, جز مقاتل بن سليمان بلخى كه با روش استاد و ويژگيهاى وى از تحقيق واحتياط مخالفت كرد, از اين رو به جعل و دروغ پردازى متهم شد و به روايات اسرائيلى بسيار دلبسته شد, و هدفش را بر اين قرار داد كه ميان نص قرآن وروايات يهودى و نصرانى جمع كند .

ب_ي_شتر صحابه و تابعانى كه در خراسان اقامت داشتند در خصوص نقل حديث در اين دوران بهره فراوانى بردند آنان در شهرهاى بزرگ خراسان كه عربها در آنهااستقرار يافته و متوطن

شده بودند, پ_راك_نده شدند يا در حوالى و اطراف آن اقامت گزيدند و مسجدهاى آن مكانها را مركز تدريس و تعليم قرار دادند و برخى ازاهل خراسان كه اسلام اختيار كردند و عربى آموختند در اين حلقه هاى درس شركت كردند و در علم حديث داراى شناخت شدند و در علم و دانش منزلت ومقام به دست آوردند .

گروه عمده اى از محدثان در خراسان از نظر مالى تنگدست , اما در نقل روايت دقيق بودند و بهتر آن م_ى دان_س_ت_ند كه علم را شفاهى از زبان اساتيد كسب كنند, تا اين كه آن را از كتابها بياموزند, چ_ن_ان كه روايت حديث و حفظآن را برنوشتن و جمع آوريش ترجيح مى دادند, به جز ابراهيم بن طهمان هروى نيشابورى كه فردى متمول و ثروتمند بود كه هم روايت حديث را نقل مى كرد وهم آن را مى نوشت .

در ع_ص_ر ام_وى , ف_قهاى صحابه و تابعين كه به خراسان آمده بودند, درباره احكام فقهى و قضا و داورى م_ي_ان م_ردم تاءثير بسزايى داشتند و اين گروه به دودسته تقسيم مى شدند, برخى , ويژه تحقيق , مطالعه و فتوا و بيان احكام بودند ودسته دوم امور آموزش و تعليم و نيز منصب قضاوت و داورى را به عهده داشتند . بيشتر آنان از فقيهان مورد اعتماد بودند و در بيان احكام به كتاب خدا و سنت رسولش 9 مراجعه مى كردند و سخت به اين دو, پايبند بودند .

منابع

1_ الاتقان فى علوم القرآن , تاءليف جلال الدين , عبدالرحمان فرزند ابوبكرسيوطى ( متوفاى /911 ه ) چاپ : مكتبه ثقافيه ,

بيروت 1973م .

2_ اخبار الدولة العباسيه , مؤلف نامعلوم و از رجال قرن سوم بوده , به تحقيق دكترعبدالعزيز دورى و دكتر عبدالجبار مطلبى , چاپ : دار الطليعه بيروت 1971م .

3_ اخ_ب_ار ال_نحويين البصريين ,تاءليف ابوسعيد, حسن بن عبداللّه سيرافى ( متوفاى /368 ه ) چاپ : المطبعة الكاتوليكيه , بيروت 1936م .

4_ الاس_ت_يعاب فى معرفة الاصحاب , تاءليف ابوعمر, يوسف بن عبداللّه بن عبدالبر ( متوفاى /463 ه ) تحقيق محمد على بجاوى .

چاپ : مكتبة نهضة مصر,قاهره .

5_ اس_دال_غ_اب_ه ف_ى معرفة الصحابه , تاءليف ابوالحسن على بن محمدبن اثير ( متوفاى /630 ه ) نشر مكتبة الاسلامية , بيروت .

6_ الاص_اب_ة فى تمييز الصحابه , تاءليف ابوالفضل احمدبن على بن حجر عسقلانى ( متوفاى /852 ه ) چاپ مطبعة , السعادة , مصر1328 ه .

7_ اءن_باء الرواة على اءنباه النجاة , تاءليف ابوالحسن على بن يوسف قفطى , ( متوفاى /646 ه ) تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم .

چاپ : دارالكتب المصرية ,قاهره .

8_ البحر المحيط, تاءليف ابوحيان , محمدبن يوسف بن على اندلسى ( متوفاى /754 ه ) چاپ : مكتبة النصر الحديثه , رياض .

9_ البدء و التاريخ , تاءليف مطهربن طاهر مقدسى ( درگذشته نيمه دوم سده چهارم ) .

كلمان هواز, اقدام به نشر آن كرده است .

چاپ پاريس ,1899م .

10_ البداية و النهاية فى التاريخ , تاءليف ابوالفداء اسماعيل بن عمروبن كثير ( متوفاى /774 ه ) چاپ : مكتبة المعارف , بيروت 1966 م .

11_ ب_غ_ي_ة ال_وع_اة ف_ى ط_بقات اللغويين و النحاة , جلال

الدين , عبدالرحمان بن ابوبكرسيوطى متوفاى /911 ه ) چاپ : دار المعرفة , بيروت .

12_ تاريخ الادب العربى , تاءليف كارل بروكلمان , ترجمه عربى , چاپ : دارالمعارف , مصر .

13_ ت_اري_خ ب_غداد, ابوبكر, احمدبن على بن ثابت بغدادى ( متوفاى /463 ه ) چاپ : مكتبة الخانجى , مصر 1931 م .

14_ ت_اري_خ ال_تراث العربى , تاءليف دكتر فؤاد سزگين , جلد اول , بخش اول , ترجمه عربى , به قلم دكتر ابوالفضل فهمى , چاپ : الهيئة المصرية العامه للتاءليف والنشر, قاهره / 1971 م .

15_ ت_اري_خ خ_ل_يفة بن خياط, تاءليف خليفة بن خياط عصفرى ( متوفاى /240 ه ) به تصحيح دكتر سهيل زكار, چاپ : وزارت فرهنگ , دمشق 1968م .

16_ ت_اري_خ ال_رس_ل و الملوك , تاءليف ابوجعفر محمدبن جرير طبرى ( متوفاى /310ه ) به تصحيح محمد ابوالفضل , ابراهيم .

چاپ : دارالمعارف , مصر .

17_ التاريخ الكبير, تاءليف ابوعبداللّه , محمدبن اسماعيل بن ابراهيم بخارى ( متوفاى / 256 ه ) چاپ : حيدرآباد دكن , هند 1361 ه .

18_ ت_ذك_رة ال_ح_فاظ, تاءليف ابوعبداللّه , محمدبن احمدبن عثمان ذهبى ( متوفاى /748 ه ) چاپ : حيدر آباد دكن , هند .

19_ ت_ق_ري_ب ال_تهذيب , تاءليف ابوالفضل , احمدبن على بن حجر عسقلانى , به تصحيح عبدالوهاب عبداللطيف ( ت 852 ه ) چاپ : دارالمعرفة , بيروت 1975 م .

20_ ت_ه_ذي_ب ال_ت_هذيب , تاءليف ابوالفضل احمدبن على بن حجر عسقلانى , ( ت 852ه ) چاپ : دار صادر, بيروت , 1968 م .

21_

ج_ام_ع البيان فى تفسير القرآن , تاءليف ابوجعفر محمدبن جرير طبرى ( متوفاى /310 ه ) چاپ : دارالمعرفه , بيروت 1978 م .

22_ ال_ج_رح والتعديل , تاءليف ابومحمد عبدالرحمان بن ابوحاتم رازى ( ت 327 ه ) چاپ : حيدر آباد دكن , هند 1952 م .

23_ ج_مهرة رسائل العرب , احمد زكى صفوت , چاپ : مكتبة مصطفى البابى الحلبى واولاده , مصر 1933 م .

24_ ح_لية الاولياء و طبقات الاصفياء, تاءليف ابونعيم , احمدبن عبداللّه اصفهانى ( ت 430 ه ) چاپ : دارالكتاب العربى , بيروت 1967 م .

25_ ح_ياة الحيوان الكبرى , تاءليف كمال الدين محمدبن موسى دميرى ( ت 808 ه ) چاپ : المكتبة الاسلامية , بيروت .

26_ ش_ذرات ال_ذه_ب فى اخبار من ذهب , تاءليف ابوالفلاح عبدالحى بن عمادحنبلى ( ت 1089 ه ) چاپ : المكتب التجارى للطباعة و النشر, بيروت .

27_ ال_ش_ع_ر ال_ع_ربى بخراسان فى العصر الاموى , تاءليف دكتر حسين عطوان , چاپ : دار الجليل , بيروت 1974 م .

28_ ضحى الاسلام , تاءليف احمد امين , چاپ دار الكتاب العربى , بيروت .

29_ ط_ب_ق_ات خليفة بن خياط, تاءليف خليفة بن خياط عصفرى , ( ت 240 ه ) تصحيح دكتر سهيل زكار, چاپ : وزارت فرهنگ دمشق , 1966 م .

30_ الطبقات الكبرى , تاءليف محمدبن سعدبن منيع ( ت 236 ه ) چاپ : دارصادر,بيروت 1958 م .

31_ ط_ب_ق_ات فحول الشعراء, تاءليف ابوعبداللّه محمدبن سلام جمحى ( ت 231 ه ) محمود محمد شاكر, آن را خوانده و شرح كرده است

, چاپ : مطبعة المدنى ,قاهره , 1974 م .

32_ ط_ب_ق_ات الفقهاء, تاءليف ابواسحاق , ابراهيم بن على بن يوسف شيرازى ( ت 476 ه ) به تصحيح دكتر احسان عباس , چاپ : دار الرائد العربى , بيروت 1972 م .

33_ طبقات النحويين و اللغويين , تاءليف ابوبكر محمدبن حسن زبيدى ( ت 379ه ) تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم چاپ : دارالمعارف , مصر 1973 م .

34_ العواصم من القواصم , تاءليف ابوبكر محمدبن عبداللّه بن عربى ( ت 546 ه ) چاپ : الجزائر .

35_ غ_اي_ة ال_ن_ه_اي_ة فى طبقات القراء, تاءليف ابوالخير محمدبن محمدبن جزرى ( ت 833 ه ) ج براجستراسر به انتشار آن پرداخت چاپ : مكتبة الخانجى , مصر1932 م .

36_ فجر الاسلام , تاءليف احمد امين , چاپ : مكتبة النهضة المصريه , قاهره 1965م .

370_ ف_وات ال_وف_ي_ات , مؤلف محمدبن شاكربن احمد كتبى ( ت 764 ه ) به تصحيح دكتر احسان عباس چاپ : دارالثقافه , بيروت .

38_ ال_ف_ه_رست , تاءليف محمدبن اسحاق بن نديم ( ت 385 ه ) چاپ : دارالمعرفة للطباعة و النشر, بيروت .

39_ الكامل فى التاريخ , تاءليف ابوالحسن على بن محمدبن اثير ( ت 630 ه ) چاپ : دارصادر, بيروت , 1979 م .

40_ ك_ت_اب التصحيف و التحريف , تاءليف ابواحمد, حسن بن عبداللّه بن سعيدعسكرى ( ت 382 ه ) چاپ : مطبعة الظاهر, قاهره 1908 م .

41_ ك_ت_اب ال_سبعة قى القراءات , تاءليف ابوبكر, احمدبن موسى ين مجاهد ( ت 324 ه ) به تصحيح دكتر شوقى ضيف

, چاپ : دارالمعارف , مصر 1972م .

42_ الكتاب العربى المخطوط نشاءته و تطوره الى آخر القرن الرابع الهجرى , مقاله اى است از دكتر عبدالستار حلوجى , مجله معهد المخطوطات العربية جلد 13,جزء دوم .

43 _ ال_ك_ش_اف عن حقايق التنزيل , تاءليف ابوالقاسم محمودبن عمر زمخشرى ( ت 538 ه ) چاپ : دارالمعرفة , بيروت .

44 _ ل_س_ان العرب , تاءليف ابن منظور محمدبن مكرم انصارى ( ت 711 ه ) چاپ : مطبعة الا ميريه , بولاق .

45 _ لسان الميزان , تاءليف ابوالفضل , احمدبن على بن حجر عسقلانى ( ت 852 ه ) چاپ : حيدرآباد دكن , هند 1330 ه ) .

46 _ مجموع الوثائق السياسيه للعهد النبوى و الخلافة الراشدة , اين كتاب را دكترمحمد حميداللّه گردآورى كرده است , چاپ : دارالارشاد, بيروت 1969 م .

47_ المحتسب فى تبيين وجوه القراءات الشاذة و الايضاح عنها, تاءليف ابوالفتح عثمان بن جنى ( ت 392 ه ) چاپ : دارالكتب المصريه قاهره , 1953م .

48_ المحكم فى نقط المصاحف , تاءليف ابوعمرو عثمان بن سعيد دانى ( ت 444ه ) به تصحيح عزت حسن , چاپ : دمشق 1960 م .

49 _ م_خ_ت_ص_ر فى شواذ القراءات من كتاب البديع , تاءليف حسين بن احمدبن خالويه ( ت 370 ه ) چاپ : مطبعه رحمانية , مصر, 1934 م .

50 _ المدارس النحويه , تاءليف دكتر شوقى ضيف , چاپ : دارالمعارف , مصر1968 م .

51 _ م_ذاه_ب ال_ت_ف_س_ي_ر الاسلامى : گلد زيهر, ترجمه دكتر عبدالحليم نجار,انتشارات مكتبة الخانجى ,

مصر, 1955 م .

52 _ م_رآة ال_ج_ن_ان و عبرة اليقظان , تاءليف ابومحمد عبداللّه بن اسعدبن على يافعى ( ت 768 ه ) چاپ : حيدرآباد دكن , هند 1337 ه .

53 _ م_رات_ب ال_ن_ح_ويين , تاءليف ابوطيب لغوى , عبدالواحدبن على ( ت 351 ه ) باتحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم , چاپ : دار نهضة مصر, قاهره , 1974 م .

54 _ م_ص_ادر الشعر الجاهلى و قيمتها التاريخيه , تاءليف دكتر ناصرالدين اسد,چاپ : دارالمعارف , مصر, 1962 م .

55 _ ال_م_ع_ارف , ت_اءل_يف ابوعبداللّه محمدبن مسلم بن قتيبه ( ت 276 ه ) با تحقيق ثروت عكاشه , چاپ : دار الكتب المصريه , قاهره 1960 م .

56 _ م_ع_ج_م الادباء, تاءليف ابوعبداللّه ياقوت بن عبداللّه حموى ( ت 626 ه ) متصدى انتشار : د .

س مرجوليوث , چاپ : مصر 1316 م .

57 _ النجوم الزاهره فى ملوك مصر و القاهره , ابوالمحاسن يوسف بن تغرى بررى ( ت 874 ه ) چاپ : دار الكتب المصريه , قاهره .

58 _ نزهة الادباء فى طبقات الادباء, تاءليف ابوالبركات عبدالرحمان بن محمدانبارى ( ت 577 ه ) با تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم , چاپ : مكتبة نهضة مصر, قاهره .

59 _ ال_ن_شر فى القراءات العشر, تاءليف ابوالخير محمدبن محمدبن جزرى ( ت 833ه ) به تصحيح على محمد ضباع , چاپ : دارالكتب العالميه , بيروت .

60 _ ن_ورال_ق_ب_س من المقتبس , تاءليف ابوالمحاسن , يوسف بن احمد يغمورى ( ت 673 ه ) تحقيق رودلف زلهايم , چاپ , فسبادن ,

1964 م .

61_ ال_وزراء و الكتاب , تاءليف ابوعبداللّه محمدبن عبدوس جهشيارى , ( ت 331 ه ) تحقيق مصطفى سقا و دو همكارش , چاپ : مكتبة مصطفى البابى الحلبى واولاده , مصر 1938 م .

62_ وف_ي_ات الاع_يان و انباء ابناء الزمان , تاءليف ابوالعباس احمدبن محمدبن ابى بكربن خلكان ( ت 681 ه ) تحقيق دكتر احسان عباس , چاپ : دار صادر,بيروت .

زندگاني ثامن الائمه حضرت علي ابن موسي الرضا ( ع )

پيشگفتار

الحمدللَّه ربّ العالمين ، و صلّى اللَّه على سيّد الخلق محمّد و على آله اجمعين .

زندگى چهارده معصوم از عشق و معرفت و پندها و اندرزها تابان ودرخشان است ، ولى از نور برخى از آنها بيشتر بهره مند مى شويم .

امام رضاعليه السلام يكى از امامانى است كه اين فرصت را براى ما فراهم مى آورد تا بيشترفضايل حضرتش بهره مند شويم .

از آنجاكه ائمه عليهم السلام همگى در پيشگاه خداوندنورى واحد هستند ، بنابراين بابهره گيرى از مسيره امام رضا و شناخت آن درواقع درپى اين مقصود هستيم كه سيره ديگر ائمه بزرگوار را كه درود خدابرايشان باد ، بشناسيم .

نگارنده براين باور است كه دوران زندگى امام رضا آغاز مرحله نوين حيات تشيّع است ، زيرا در اين مرحله افكار وديدگاههاى شيعه از مرحله پنهانى به درآمد و آشكار شد .

پس از اين دوره بود كه شيعيان در برخى ازمناطق خاص ، همواره به نام گروهى مخالف و مبارز مطرح مى شدند ، و در تمام شهرها وجود شيعيان علنى گرديد .

على بن موسى را بدين دليل ملقب به لقب"رضا" كردند كه پيشتوانى بود كه موافق و

مخالف بدو خرسند و راضى بودند .

اينك ما به گفتار از زندگى و سيماى آن امام بزرگ تبرك مى جوييم و ازپرودگار مى خواهيم كه شناخت او و پيروانش را به ما روزى گرداند و ما را ازشفاعت آن امام و نيز شفاعت جدّش محمد مصطفى صلى الله عليه وآله بهره مند سازد .

محمّدتقى مدرّسى

نام : على پدر و مادر : امام موسى كاظم و نجمه شهرت : رضا كنيه : ابو الحسن زمان و محلّ تولّد : 11 ذيقعده سال 148 ه .

ق در مدينه .

زمان و محلّ شهادت : آخر صفر 203 ه .

ق در سنّ 55 سالگى ، به وسيله مأمون ، مسموم و در سناباد نوقان ) كه امروز يكى از محلّه هاى مشهد است ( به شهادت رسيد .

مرقد شريف : مشهد مقدّس دوران زندگى : در سه بخش : 1 - قبل از امامت ، 35 سال ( 148 تا 183 ه .

ق ( 2 - بعد از امامت ، 17 سال در مدينه .

3 - بعد از امامت ، سه سال در خراسان ، كه حسّاسترين دوره زندگى سياسى آن حضرت ، بشمار مى آيد .

آن حضرت ، تنها يك فرزند ) امام جواد ( داشت كه هنگام شهادت پدر ، در سن هفت سالگى بود .

هدايتگران راه نور - زندگانى ثامن الائمّه حضرت على بن موسى عليه السلام

مولود فرخنده

مولود فرخنده راويان مى گويند : مادر امام موسى كاظم عليه السلام "حميدة المصفاة" نام داشت .

اين زن از بزرگان عجم بود .

وى كنيزى خريد

كه در سرزمين عرب پا به هستى گذارده و رشد و نمو كرده بود .

چون حميده اين كنيز را آزمودو دريافت كه او در دين و خرد از ديگر مردمان برتر و والاتر است ، وى رابراى فرزندش امام موسى بن جعفرعليه السلام برگزيد و به او گفت : فرزندم ! تكتم ) يكى از نامهاى اين كنيز ( كنيز است ، امّا هرگز كنيزى بهتر و برتر ازاو نديده ام و ترديد ندارم كه اگر او را سلاله اى باشد ، خداوند متعال سلاله اش را بزودى پاكيزه خواهد گردانيد .

من او را به تو مى بخشم و تو راسفارش مى كنم كه در حق او نيكى به جاى آورى .

راويان در باره فضل اين كنيز مى نويسند : چون او ، امام رضاعليه السلام را بدنيا آورد ، نوزاد بسيار شير مى خورد و قوى بنيه بود .

پس تكتم گفت : دايه اى براى كمك به من بياوريد .

به او گفته شد : مگر شير ندارى ؟ تكتم پاسخ داد : شير دارم ، امّا در نماز و نيايشم خلل وارد شده و اززمانى كه رضا را زاده ام ، از نماز و عباداتم كاسته شده است .

( 1 ) تاريخ نگاران نامهاى متعدّدى براى مادر امام رضاعليه السلام ذكر كرده اندشايد به اين خاطر يك كنيز در نزد هر مولايى به نامى ديگر خوانده مى شده است .

نامهايى كه براى ايشان ذكر كرده اند ، عبارتند از : نجمه ، اروى ، سكن ، سمان ، تكتم و طاهره .

امّا مشهورترين نام وى تكتم

بوده و پس از متولد شدن امام به نامهاى طاهره و ام البنين نيز خوانده شده است .

در سال 148 ه .

ق و در روز يازدهم ذى القعدة الحرام ، امام رضا ديده به جهان گشود ، و بيت رسالت را موجى از سرور و شادى فراگرفت .

تكتم ، مادر آن حضرت ، گويد : چون به نطفه فرزندم ، على ، باردار شدم ، سنگينى حمل را احساس نكردم و در خواب آهنگ تسبيح و تهليل و ستايش را از درون شكمم مى شنيدم اين امر موجب بيم و هراس من مى شد .

چون بيدار مى شدم هيچ صدايى به گوشم نمى خورد .

هنگامى كه نوزاد متولد شد ، بر زمين افتادودستهايش را روى زمين قرار داد و سرش را به سوى آسمان بلند كردولبانش را جنباند چنان كه گويى حرف مى زد .

در اين هنگام پدرش امام موسى بن جعفرعليه السلام به سويم آمد و گفت : اى نجمه ! كرامت پروردگارت بر تو مبارك باد ! من نوزاد را در جامه اى سپيد پيچيده به دست امام دادم و آن حضرت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و آب فرات خواست واز آن به كام كودك ماليد و سپس او را به من بازگرداند و گفت : او رابگير كه او بقيّةاللَّه در زمين است .

( 2 ) امام موسى بن جعفرعليه السلام ، از همان اوان لقب "رضا" و كنيه"ابوالحسن" را براى اين نوزاد برگزيد .

امام بسيار اين كودك را دوست مى داشت .

مفضل بن عمرو در روايتى

در اين باره مى گويد : "نزد حضرت موسى كاظم رفتم .

على فرزند آن امام در دامانش نشسته بود وامام او را مى بوسيد و زبانش را مى مكيد .

كودك را بر دوشش مى گذارد و در آغوشش مى گرفت و مى فرمود : پدرم فدايت ! تو چه خوشبويى و چه پاكيزه خويى و داراى چه فضل تابان و درخشنده اى ! عرض كردم : فدايت شوم ! در قلب من نسبت به اين كودك محبّتى افتاده است كه براى هيچ كس جز شما اين محبّت نيست ! پس امام به من فرمود : "اى مفضل ! او در نظر من همچون من در نظر پدرم مى باشد .

) ذُرِّيَّةًبَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ( " .

مفضل گويد : پرسيدم : آيا اين كودك پس از شما صاحب مقام پيشوايى است ؟ فرمود : "آرى .

هر كه اورا فرمان برد هدايت يافته و آن كه نافرمانى اش كند ، كفر ورزيده است" .

( 3 ) بدين سان اين كودك در سايه پدرش پرورش يافت و امام موسى كاظم عليه السلام او را به آداب امامت تزكيه داد و اسرار امامت را بدو آموخت وگنجينه هاى نهفته نبوّت را بر وى آشكار كرد .

مطابق آنچه در حديثى آمده است ، امام مى فرمود : "على ، پسرم بزرگ ترين فرزند من است و سخنانم را شنواتر .

وفرمانهايم را مطيع تر .

با من در كتاب جفر و جامعه كه جز پيامبر ياوصى پيامبر در آنها نمى نگرد ، نگاه مى كند" .

( 4 ) چنين

پيداست كه آن حضرت در حيات پدر بزرگوارش به اداره برخى از امور شيعه ، به نيابت از پدرش ، مى پرداخته است .

شايد حديث زيرحاكى از همين نكته باشد .

زياد بن مروان قندى مى گويد : بر ابوابراهيم ) امام موسى بن جعفر ( داخل شدم .

فرزندش ، على ، نيزدر نزد او بود .

حضرت به من فرمود : "اى زياد ! اين ) امام رضا ( مكتوبش مكتوب من ، گفتارش گفتار من ، فرستاده اش ، فرستاده من است و هر آنچه مى گويد ، سخن ، سخن اوست" .

( 5 ) امام موسى كاظم در باره فضايل فرزندش ، امام رضا ، و اينكه اوجانشين وپيشواى امت است ، فراوان سخن گفته تا آنجا كه اين پرسش درذهن ايجاد مى شود كه حكمت اين همه تعريف و تأكيد چه بوده است ؟ شايد يكى از عواملى كه ما را به فهم اين حكمت يارى مى كند ، شرايطبسيار دشوار سياسى زمان آن امام باشد ، بطورى كه تقيّه در شديدترين حالت اعمال مى شد واهل بيت از جايى به جاى ديگر رانده مى شدند .

هارون الرشيد ، اصحاب و انصار اهل بيت را از ديارى به ديار ديگرمى فرستاد و آنها را بشهادت ميرسانيد و امام موسى كاظم به فرمان هارون از زندانى به زندان ديگر منتقل مى شد .

بنابر اين در چنين شرايطى امكان تفرقه و پراكندگى شيعه پس از وفات موسى بن جعفر اين حكمت را اقتضا مى كرد كه آن حضرت بر ولايت امام رضا پس از خود ، بيشتر تأكيد

كند .

اصحاب نيز به سهم خود از احتمال شهادت امام موسى بن جعفرعليه السلام ونشناختن پيشواى پس از وى ، بسيار بيمناك بودند .

كه مى توان ازاحاديث زير ، به روشنى اين مسئله را دريافت : يزيد بن سليط زيدى گويد : با امام موسى بن جعفر ديدار كردم و به آن حضرت گفتم : مرا از امام پس از خود آگاه كن چنان كه پدرت ما را از امامت توآگاه كرد .

امام پاسخ داد : "پدر من در دوره اى غير از اين دوره مى زيست ! " .

عرض كردم : هر كه از اين وضع كه براى شما پيش آمده خشنود است نفرين خداوند بر او باد .

پس امام خنديد و فرمود : تو را آگاه مى كنم .

"اى ابوعماره ! من از خانه ام بيرون شدم و در ظاهر به فرزندانم وصيّت كردم و آنان را با على فرزندم ، شريك ساختم ، امّا در نهان فرزندم را تنها به اين وصيّت اختصاص دادم" .

( 6 ) على بن عبداللَّه هاشمى گويد : در كنار مزار رسول خداصلى الله عليه وآله بودم كه حضرت موسى بن جعفر در حالى كه دست فرزندش على را در دست خود گرفته بود ، به سوى ما آمدوپرسيد : آيا مى دانيد من كيستم ؟ گفتيم : تو مولا و بزرگ ما هستى .

فرمود : مرا به نام و نسب بخوانيد .

گفتيم : شما موسى بن جعفر هستى .

فرمود : چه كسى همراه من است ؟ گفتيم : او ، على ، پسر موسى بن جعفر

است .

فرمود : پس گواه باشيد كه او در زمان حيات من وكيلم و پس از مرگم جانشين من است .

( 7 ) امام موسى كاظم از تمام وسايل موجود براى بيان امامت امام رضااستفاده مى كرد .

مثلاً نامه اى در اين باره نگاشت و شصت تن از سران مدينه را بر آن گواه گرفت .

( 8 ) آن حضرت در دوران حيات خويش ، كارها را به امام رضا ارجاع مى داد .

چنان كه يك بار او را به بصره فرستاد تا نامه هايى به عبداللَّه بن وحوم تحويل دهد و به عبداللَّه نيز دستور داد كه پاسخ نامه ها را به دست فرزندش رضا در مدينه بسپارد .

( 9 ) همچنين وى در بصره الواحى نگاشت و آن را به شيعيان بصرى خويش سپرد .

در اين الواح نوشته شده بود : "وصيّت من به بزرگترين فرزند من است" .

( 10 ) آن حضرت برخى از حقوقى را كه نزد او مى آوردند ، مى گرفت و برخى ديگر را باقى مى گذاشت تا به جانشينش پس از او پرداخت شود .

در واقع امام كاظم با اين كار مى خواست نشانه اى آشكار براى جانشين پس از خودباقى گذارد چنان كه اين كار را با داوود بن زربى انجام داد .

( 11 ) چنين اقداماتى برغم شرايط سياسى دشوارى انجام مى شد كه امام در زمان حيات پدر خويش با آن مواجه بود و اين شرايط امام كاظم را وامى داشت تا سيماى امامت را پس از خود از ترديدها و دودليهادور نگه دارد

.

اين نكته از وصيّت آن حضرت به فرزند برومندش بخوبى آشكارمى شود .

امام موسى كاظم در اين وصيّت خطاب به فرزندش فرموده بود تازمانى كه هارون الرشيد زنده است ، سكوت پيشه كند و چون هارون ازدنيا رفت ، لب به گفتار حق بگشايد .

از سوى ديگر در چنين شرايط توان فرسايى كه شيعيان در دوران طاغوت بغداد ، هارون الرشيد ، با آن مواجه بود امكان داشت خرافاتى ، كه به هنگام شدّت گرفتن بحرانها از بازار گرمى بر خوردار است ، انتشاريابد .

چه بسا برخى از جريانهاى سياسى براى رسيدن به اهدافى معين ، درپس انتشار چنين خرافاتى دست داشته اند .

بنابراين امام كاظم براى جلوگيرى از اين خرافات ، بدين روشنى و صراحت امامت فرزندش امام رضا را بيان مى كند .

اگر چه مسأله غيبت امام كاظم ، مدّت زيادى باعث رواج شايعاتى شدو دستهاى خائن با همكارى دستهاى جاهل به اين شايعات دامن زدندوگفتند كه امام كاظم نمرده و او مهدى اين امّت است و بر امام هفتم توقف كردند و مشهور به "واقفيه" شدند ، ديرى نگذشت كه اين توطئه برملا ومعلوم شد كه يكى از عوامل بى اثر بودن اين شايعات تأكيد امام كاظم بر شناساندن جانشين واقعى اش ، امام رضا ، به شيعيان بوده است .

پاورقي

1 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 5 .

2 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 9 .

3 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 21 .

4 ) و 3 - همان مأخذ ، ص 19 .

5 ) 6 )

بحارالانوار ، ج 49 ، ص 11 .

7 ) همان مأخذ ، ص 15 .

8 ) همان مأخذ ، ص 17 .

9 ) همان مأخذ ، ص 16 .

10 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 19 .

11 ) از برخى احاديث معلوم مى شود كه اين مرد در تقيه به سر مى برده و همين امر اقتضامى كرده است كه بر خوردى مناسب با حال او انجام پذيرد .

اخلاق و فضايل امام هشتم

او قرآن ناطق بود و سرچشمه همه اخلاق و دانش و كراماتش از قرآن بود .

ومگر قرآن خود نشانه بزرگ خداوند در ميان بندگانش نيست ؟ مگر پروردگار ما قرآن را براى هر كس از بندگانش كه مى خواهد به راه راست او رهنمون شود ، آسان نگردانيده است ؟ و آيا شگفت انگيز خواهدبود بنده اى كه قرآن را در طول حيات خويش سرلوحه خود قرار داده ، آيت بزرگ پروردگار جهانيان شود ؟ پيامبرصلى الله عليه وآله برترين و بزرگترين امتيازش آن بود كه چون بنده اى مردم را به او دعوت مى كرد وقتى از شخصى درباره اخلاق شريف پيامبر سؤال مى شد مى گفت : "قرآن خوى اوست .

" وبزرگترين امتياز امام على عليه السلام نيز آن بود كه خداوند گوشهاى او راشنواى قرآن گردانيده بود .

پيامبر به ما يادآورى كرد كه پس از خود دو چيز گرانبها بر جاى مى نهد .

كتاب خدا ) قرآن ( و عترتش .

سپس گفت كه اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا اينكه كنار حوض ) كوثر ( بر حضرتش وارد

شوند .

آيا اين سخن به اين معنى نيست كه خاندان رسالت ، مشكات نوردانش ومعدن وحى و جايگاه علم الهى اند ؟ امام رضاعليه السلام با تمام وجود خويش ، مصداق اين نور آلهى بود تا آنجاكه در حديث آمده است : ابوذكوان گفت : از ابراهيم بن عبّاس شنيدم كه مى گفت : "امام رضا را نديدم مگر آنكه از چيزى كه سؤال مى شد ، اومى دانست و در عصر و روزگارش كسى را نديدم كه نسبت به آنچه درزمان بود از او داناتر باشد .

مأمون از هر چه مى پرسيدش ، بدو پاسخ مى گفت .

همه كلام و پاسخ وى ، گزيده هائى از قرآن بود .

او هر سه روزيك بار قرآن را ختم مى كرد ومى فرمود : اگر بخواهم ، مى توانم در كمتر از سه روز هم قرآن را ختم كنم ، امّاهرگز به آيه اى برنمى خورم جز آنكه در آن آيه و اينكه در باره چه چيزى فرود آمده و در چه وقتى نازل شده ، مى انديشم .

از اين رو قرآن را هر سه روز يكبار ختم مى كنم" .

( 12 ) امّا چگونه پيشواى ما ، امام رضاعليه السلام ، تا بدين درجه به قرآن مأنوس وپاى بند بود ؟ و آيا ما هم مى توانيم پيرو او در اين امر مهم باشيم ؟ قرآن كتاب خدااست و آن كس كه دلش به نور خدا پيوند نيافته است نمى تواند كتاب او را دريابد .

آيا مگر خداوند سبحان نفرموده است : ) وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ

وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلَا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّاخَسَاراً ( 13 ) ) .

"و فرو مى فرستيم از قرآن آنچه را كه شفا و رحمت است براى مؤمنان و برستمگران جز زيان نيفزايد .

" انسان به درجه ايمان ويقين خود و نيز به اندازه تجلّى عظمت پروردگاردر قلبش از نور خداوند ، كه در كتابش متجلّى است ، بهره مند مى شود .

امام رضا خداى را بزرگ داشت و او را پاس نهاد و امر خويش رابدو واگذار كرد و جز او هر چيزى را خوار و حقير انگاشت و در راه او هر بلايى را به جان خريد .

تمام اينها وسيله او براى رسيدن به پروردگارش بود .

اجازه دهيد براى آنچه گفتيم شواهد و دلايلى ارائه دهيم تا نه تنهانسبت به امام شناخت بيشترى حاصل كنيم بلكه دلهاى ما از اين سيره اى كه از روحى الهى و تابناك آكنده است ، به كرنش افتند .

يكى از عبادتهاى آن حضرت اين بود كه چون نماز صبح را در اوّل وقت به جاى مى آورد ، براى پروردگارش به سجده مى افتاد و تا زمانى كه خورشيد بالا نمى آمد ، سر از سجده برنمى داشت .

( 14 ) هنگامى كه مأمون ، خليفه عبّاسى ، والى خود را در مدينه به همراهى امام تا خراسان مأموريت داد ، از او در باره حالات امام در راه پرسيد .

والى بسيار از درجات عبادت و ذكر و توجّه آن حضرت به خدا سخن گفت .

مأمون چون سخنان والى خويش را شنيد ، به وى دستور داد كه اين سخنان را

از مردم پنهان دارد ! از جمله سخنان والى در اين باره به مأمون اين بود كه گفت : چون صبح فرامى رسيد امام رضا نماز صبح مى گزارد و چون سلام نمازش را مى گفت در جايگاه نمازش مى نشست و خداى را تسبيح مى گفت و مى ستود .

تكبير و تهليل مى گفت و بر پيامبر و دودمانش درودمى فرستاد تا آنكه خورشيد سربرمى زد سپس به سجده مى افتاد و تا بالاآمدن روز در همان حال باقى مى ماند .

سپس به سوى مردم مى رفت وتا نزديك وقت زوال ، با آنان سخن مى گفت و اندرزشان مى داد .

آنگاه تجديد وضو مى كرد و به جايگاه نمازخويش برمى گشت .

.

.

والى پس از آنكه كيفيت نماز ، سجده ها و نوافل آن حضرت را تاوقت عصر ، چنان كه در فقه معروف است بيان كرد ، گفت سپس : اقامه مى گفت و نماز عصر را به جاى مى آورد و چون سلام نمازش را مى گفت در همان جاى مى نشست به تسبيح و ستايش و تكبير و تهليل خداوندزبان مى گشود سپس به سجده مى افتاد و در آن حال يك صد بار مى فرمود : "حمداً للَّه" .

آنگاه والى ذكر مى كند كه امام عليه السلام چگونه پس از غروب خورشيد نمازمى گزارد و به تسبيح خداوند مشغول مى شد تا آنكه يك سوم از شب سپرى مى گشت و آنگاه به بسترش مى رفت و چون يك سوم آخر شب فرامى رسيد براى خواندن نافله بر مى خاست و آنقدر نماز

مى خواند تاسپيده سرمى زد .

سپس تا طلوع خورشيد به تعقيبات نماز مى پرداخت و تابالاآمدن خورشيد به سجده مى افتاد .

والى افزود : در بستر خويش ، بسيار قرآن مى خواند و چون به آيه اى كه در آن يادى از بهشت و جهنم شده بود ، بر مى خورد مى گريست و ازخداوند بهشت را مى طلبيد و از آتش جهنّم به خدا پناه مى برد .

( 15 ) امام عقيده داشت كه برترى او تنها به تقواست و نه به خاطر انتساب اوبه رسول خداصلى الله عليه وآله .

بيهقى از صولى از محمّد موسى بن نصر رازى نقل مى كند كه گفت : ازپدرم شنيدم كه مى گفت : مردى به امام رضا گفت : به خدا سوگند بر زمين كسى از جهت پدر از تو شريف تر نيست .

آن حضرت به وى فرمود : "تقوا بديشان شرافت بخشيد و طاعت خداى بزرگشان كرد" .

يكى ديگر به او عرض كرد : به خدا تو بهترين انسانها هستى .

آن حضرت به او فرمود : "سوگند مخور اى مرد ! بهتر از من كسى است كه خداترس تر باشد و اورا فرمانبردارتر .

به خدا قسم اين آيه نسخ نشده است كه : ) وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ( .

اين گفتگو ، روايتى از امام صادق عليه السلام را به ياد ما مى آورد كه فرمود : "همانا ولايت و دوستى من با حضرت محمّدصلى الله عليه وآله در نزد من محبوب تر از ولادتم از اوست" .

بدين سان امام

رضا در تمام ابعاد حياتش ، خداى را فرمانبردار بودوخدا هم او را دوست داشت و دلش را به نور معرفت درخشان و از علم ودانش آكنده ساخته بود و او را حجّت بالغه خويش بر مخلوقاتش گردانيده بود .

آيا سوره "ص" را نخوانده ايم كه چگونه خداوند مواهب خويش را به بندگان درست كردارش بيان مى كند ؟ او اين همه مواهب را فقط و فقط به خاطر عبادت و اخلاصى كه اينان دارند ، بديشان ارزانى مى بخشد ، مثلاًمى فرمايد : ) اصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَاذْكُرْ عَبْدَنَا دَاوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ * .

.

.

وَشَدَدْنَامُلْكَهُ وَآتَيْنَاهُ الْحِكْمَةَ وَفَصْلَ الْخِطَابِ ( .

( 16 ) "بر آنچه مى گويند شكيبايى ورز و ياد آر بنده ما داوود نيرومند را .

او بسيارباز گردنده بود .

و ما مُلكش را استوار كرديم و بدو حكمت و نيروى داورى داديم .

" سپس در ادامه همين آيات مى فرمايد : ) فَغَفَرْنَا لَهُ ذلِكَ وَإِنَّ لَهُ عِندَنَا لَزُلْفَى وَحُسْنَ مَآبٍ * يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلاَ تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ بِمَا نَسُوا يَوْمَ الْحِسَابِ ( 17 ) ) .

"پس براى او بخشيديم و همانا براى او در نزد ما منزلتى نزديك و عاقبتى نيكوست .

اى داوود ما تو را در زمين خليفه قرار داديم پس بين مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه مى سازد .

كسانى كه از راه

خدا گمراه مى شوند چون روز حساب را فراموش كرده اند ، عذابى سخت در انتظار آنان است .

" امام رضاعليه السلام اين گونه به پروردگارش توجه داشت و خداوند نيز .

هرچه خود از كرامت و علم خواست ، بدو بخشيد .

او از دنيا كناره گرفته و آن را خوار شمرد ، فريبهاى دنيا را پس زدوخداهم پرده ميان او و حقايق را فروافكند ، زيرا دنيا دوستى اساس هرخطايى است وعشق به دنيا پرده اى است بلند كه ميان او و حقايق مخلوقات آويخته شده است .

بيهقى از صولى نقل كرده است كه : امام رضا در تابستان روى بوريا ودر زمستان روى پلاس مى نشست .

جامه اش از پوشاك خشن بود و چون در برابر مردم ظاهر مى شد ، خود رابراى آنان مى آراست .

( 18 ) اين امر مربوط به روزگارى بود كه دنيا به او روى آورده بود ، امّا اونمى پذيرفتش و فريب آراستگيهاى آن را نمى خورد .

هنگامى كه خلافت عبّاسى در اوج عظمت و شكوه خود بود و در ناز و نعمت ، امام رضاعليه السلام منصب ولايتعهدى اين امپراتورى را در ظاهر بر عهده داشت ، امّا با وجوداين از دنيا چشم پوشيد و زرق و برقهاى آنرا پشت سر انداخت .

كنيزى به نام "عذر" چنين مى گويد : "همراه با گروهى از كنيزان از كوفه خريدارى شديم .

من دختربچّه بودم ) وى در كوفه به دنيا آمده بود ( .

ما را نزد مأمون آوردند و ما درخانه او بوديم ، در بهشتى از خوردنى و

نوشيدنى و بوى خوش و دينارفراوان .

مأمون مرا به امام رضاعليه السلام بخشيد .

چون به خانه او رفتم از آن همه ناز و نعمت خبرى نديدم .

زنى سرپرست ما بود كه شب ما را بيدار مى كرد و به نماز وامى داشت واين بر ما بسيار دشوار بود .

من هميشه آرزو مى كردم كه از خانه اونجات پيدا كنم .

( 19 ) بزرگ ترين زهد امام زهد وى در خلافت بود به گونه اى كه مأمون خود اين منصب را به امام پيشنهاد كرده بود .

آرى كسانى هستند كه از دنيا دورى مى جويند تا متاعى بزرگ تر از آن به دست آورند ، حال آنكه هيچ چيز در چشم آدمى بزرگ تر از رياست نيست .

فضل بن سهل كه خود شاهد گفتگوى مأمون با امام رضاعليه السلام در باره خلافت بود ، مى گويد : خليفه را هيچ گاه همانند آن روز خوار نديدم .

مأمون عبّاسى گويد : بسيار كوشيدم تا طمع او را به خلافت و غير آن جلب كنم ، امّا موفق نشدم .

( 20 )

پاورقي

12 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 90 و 15 .

13 ) سوره اسراء ، آيه 82 .

14 ) بحار الانوار ، ج 49 ، ص 5 .

15 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 94 - 92 ) به اختصار ( .

16 ) سوره ص ، آيات 20 - 17 .

17 ) سوره ص ، آيات 25 و26 .

18 ) بحار الانوار ، ج 49 ، ص 89 .

19 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 89 .

20 ) همان مأخذ ، ص 20 .

راه خدا

هر كس خداى را بزرگ دارد اولياى او را نيز پاس خواهد داشت و هركه در بزرگداشت اولياى خدا كوتاهى ورزد ، راه خود را به سوى خدا گم خواهد كرد .

امام رضا از سالكان راه پروردگار بزرگ بود .

شيطان ، مخالفت با اولياى خدا را در نظر آدمى ، زيبا جلوه مى دهد تااو را از راه راست پروردگارش گمراه كند و در بيابان حيرت زا و راههاى پراكنده سرگردانش سازد .

هرگاه درجه تسليم و عشق انسان به رهبرى دينى و ولّى امر واولياى خدا ، اعم از پيامبران و امامان و صالحان ، فزونى گيرد .

به پروردگارش هم نزديك تر مى شود .

امام رضا ، همچون ديگر امامان عليهم السلام ، مطيع ترين مردم در مقابل ولى امر خويش ، امام موسى كاظم بود و از همين رو خداوند او را پس از آن امام ، حجّت خويش بر مردمان قرار داد .

امام كاظم عليه السلام مى فرمايد : "على ، پسرم ، بزرگترين فرزندانم و سخن شنوترين و فرمانبردارترين آنان است" .

( 21 ) و نيز مى فرمايد : "على بزرگ ترين و نيكوكارترين و محبوب ترين فرزندانم در نظر من است" .

( 22 ) در واقع ميان انسان و اولياى خدا ، حجابى از غرور و تكبّر قرار گرفته است .

هر كس كه با تمايلات نفسانى خود مخالفت كرد و با غرور خويش به مبارزه برخاست و با تكبّر نفسش به جنگ پرداخت

، اين حجاب را پاره نموده و در حزب خدا داخل مى شود و به اولياى او مى گرايد و در جايگاه خويش در پيشگاه خدا استقرار مى يابد .

از اين روست كه قرآن سخن كافران را در اين باره با تأكيد بيشتر نقل كرده است : ) أَبَشَراً مِنَّا وَاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِي ضَلاَلٍ وَسُعُرٍ ( 23 ) ) .

"پس گفتند : آيا سزاوار است كه ما بشرى از جنس خودمان را پيروى كنيم ؟ در اين صورت به گمراهى و ضلالت سخت در افتاديم .

" در حديثى از ابن ابى كثير روايت شده است كه گفت : چون موسى بن جعفرعليه السلام در گذشت مردم در امامت او متوقّف شدند .

در اين سال من به حج رفتم ناگهان با امام رضا مواجه شدم .

در قلبم چيزى را نهان داشتم و باخود گفتم : أَبَشَراً مِنّا واحِداً نَتَّبِعه ، ناگهان وى همچون جرقه اى بر من گذر كردوفرمود : "به خدا من همان بشرى هستم كه پيروى از من بر تو واجب است .

گفتم : از خدا و تو پوزش مى طلبم .

فرمود : ) اين خطا ( براى تو آمرزيده شد" .

( 24 )

پاورقي

21 ) همان مأخذ ، ص 145 ، در صفحات آينده به طور مفصّل در باره آنچه كه ميان وى ومأمون رخ داده ، سخن خواهيم گفت .

22 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 24 .

23 ) سوره قمر ، آيه 24 .

24 ) بحار الانوار ، ج 29 ، ص 38 .

شجره طيبه

امام رضاعليه

السلام از شجره پاكى بود كه خداوند آن را گرامى داشته و در آن براى امّت محمّدصلى الله عليه وآله بركت قرار داده و فرموده است : ) ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ( 25 ) ) .

"نسلى برخى از برخى و خداوند شنوا و داناست .

" خداوند يحيى بن زكريا را به واسطه حكمت بالغه خود و نيز براى گراميداشت زكريا به پيامبرى برگزيد و حكم نبوّت را در ايّام كودكى اش به وى ارزانى داشت .

همچنين مريم صديقه را به هنگامى كه مادرش او رادر شكم خويش نذر خداوند كرد و براى خدا آزاد ساخت برگزيد و نيزعيسى پسر مريم را براى گراميداشت مادر صديقه اش به پيامبرى برانگيخت و عيسى در گاهواره لب به سخن گشود و گفت : من بنده خدايم و او مرا كتاب داد .

بنابراين چرا بايد شگفت زده شويم هنگامى كه خداوند به حكمت بالغه خويش و براى گراميداشت نزديك ترين مردمان در پيشگاه خودحضرت محمدصلى الله عليه وآله ، دوازده پيشواى هدايتگر و فرخنده را از خانه اوبرگزيند ؟ ! مفضل بن عمر گويد : بر امام موسى بن جعفرعليه السلام وارد شدم .

پسرش ، على ، در دامان او بود و حضرت او را مى بوسيد و زبانش را مى مكيد وبرشانه اش مى نشاند و به آغوشش مى فشرد و مى فرمود : "پدرم فدايت باد ! چه بوى خوش و چه خوى پاكيزه و چه فضل آشكارى دارى" ! عرض كردم : فدايت شوم ! مودّتى در دل من به خاطر اين بچّه افتاده كه براى كسى

جز شما چنين نبوده است .

فرمود : "اى مفضل او نسبت به من همچون من نسبت به پدرم مى باشد .

ذريه بعضها من بعض واللَّه سميع عليم" .

عرض كردم : او پس از شما عهده دار امامت است ؟ فرمود : "آرى هر كه فرمانش بُرد رستگار شده و هر كه نافرمانى اش كند كفرورزيده است" .

( 26 )

پاورقي

25 ) سوره آل عمران ، آيه 34 .

26 ) بحار الانوار ، ج 49 ، ص 21 .

خوى پاك

از اين روح پاك ، خلق و خويى بزرگ به چشم مى خورد كه كتابهاى تاريخ شمه اى از آن را براى ما بازگو كرده اند .

و مگر نه اين است كه بوى خوش نشانه گل و نور ، نشانه خورشيد است ؟ و آيا ايمان چيزى جز عشق و نشانه عشق چيزى جز همين اخلاق نيكوست ؟ ! آن حضرت عليه السلام در قلّه فروتنى و خوش رفتارى با مردم بود .

ابراهيم بن عبّاس در اين باره چنين مى گويد : هرگز نديدم كه امام رضا در گفتار خودبه كسى بى احترامى كند .

هيچ گاه نشد سخن كسى را قطع كند و اجازه مى دادتا شخص خود از گفتار بازايستد و هرگز دست رد بر سينه كسى كه مى توانست حاجتش را روا كند ، نمى زد .

هيچ گاه در برابر كسى كه روبه رويش نشسته بود پاهايش را درازنمى كرد وتكيه نمى داد .

هيچ گاه نديدم به غلامان و بردگان خود ناسزا گويد .

هرگز نديدم كه آب دهان به بيرون افكند و نديدم

كه با قهقه بخندد بلكه خنده وى تبسم بود .

چون خلوت مى كرد و برايش سفره مى گستردند ، بندگانش حتّى دربان ونگهبان با او بر سر سفره مى نشستند و غذا مى خوردند .

شبها كم مى خوابيد وبيشتر بيدار مى ماند .

اكثر شبها از آغاز شب تا صبح احيامى گرفت بسيار روزه مى گرفت و در هر ماه سه روز ، روزه از وى فوت نمى شد .

مى فرمود : اين روزه تمام روزگار است .

او بسيار اهل نيكى كردن و دادن صدقه در نهان بود .

بيشتر در شبهاى تاريك صدقه مى داد .

پس هر كس ادعا كند كه كسى را در فضل و بزرگى همچون وى ديده ، باورش مكنيد .

( 27 ) از تواضع آن حضرت اين بود كه روزى به حمام وارد شد .

مردى به اوگفت : مرا مشت و مال بده .

امام عليه السلام پذيرفت .

حاضران به مرد فهماندندكه اين شخص امام است .

در اين هنگام مرد زبان به پوزش گشود ، امّاحضرت دل او را آرام كرد و همچنان به مشت و مال دادنش مشغول شد .

( 28 ) مردى از اهل بلخ كه همراه امام به خراسان مى رفت ، مى گويد : روزى سفره اى خواست و تمام بندگان خود را از سياهان و غير آنها براين سفره نشاند .

عرض كردم : فدايت شوم ! اى كاش مى فرموديد براى اينان سفره اى جداگانه بگسترانند .

فرمود : خاموش باش و بدان كه پروردگار تبارك وتعالى يكى ، مادر يكى پدر هم يكى

است و جزا تنهابسته به اعمال آدمى است .

( 29 ) آن حضرت خوش نداشت غلامانش وقتى بر سفره نشسته اند به احترام او برخيزند و مى فرمود : "اگر در حالى كه غذا مى خوريد بر بالاى سر شما آمدم برنخيزيد تاوقتى كه از خوردن فارغ شديد" .

( 30 ) بسيار بردبار و بخشنده بود .

در باره بردبارى آن حضرت نقل كرده اندكه يكى از فرماندهان بنى عبّاس به نام "جلودى" از سوى هارون الرشيدمأموريت يافت به مدينه برود و لباسهاى زنان خانواده ابو طالب را غارت كند و براى هر يك از آنان جز يك پيراهن باقى نگذارد .

"جلودى"فرمان هارون را به اجرا گذارد .

اين امر موجبات خشم امام رضا را فراهم آورد ، امّا بعداً هنگامى كه آن حضرت به ولايتعهدى مأمون برگزيده شد ، جلودى به مخالفت برخاست و از بيعت با امام رضا ابراز ناخشنودى كرد .

مأمون بر او خشم گرفت و پس از آنكه دو نفر را پيش از او كشته بود ، وى را نيز بيرون برد تا به قتل رساند .

همين كه او را در برابر مأمون حاضركردند امام رضا در نزد خليفه به ميانجيگرى برخاست و فرمود : "يا اميرالمؤمنين ! اين پيرمرد را به من ببخش" .

"جلودى" خيال كرد كه امام نيز همدست مأمون است از اين رومأمون را سوگند داد كه سخن امام را نپذيرد .

مأمون هم گفت : به خداسخن او را در باره تو نمى پذيرم ، سپس دستور داد ، تا گردنش را زدند .

( 31 ) او گشاده دست و

بزرگوار بود .

يكى از آداب وى در صدقات آن بود كه چون براى خوردن مى نشست ، بشقابى مى آورد و آن را كنار سفره مى نهادو از گواراترين خوراكها قدرى در آن بشقاب مى گذارد و آنگاه دستورمى داد كه آن بشقاب را براى نيازمندان ببرند .

سپس اين آيه را تلاوت مى فرمود : ) فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ( 32 ) ) .

"پس گردنه را نپيمود .

" آنگاه مى گفت : "خداوند عزّ و جل مى دانست كه هر انسانى قادر به آزاد كردن بنده نيست ، بنابر اين راه بهشت را براى آنان از طريق اطعام قرار داد" .

( 33 ) در روز عرفه تمام دارايى خويش را در خراسان بخشيد .

فضل بن سهل به او گفت : براستى اين زيان است .

امام عليه السلام فرمود : "بلكه اين استفاده است كارى را كه پاداش و كرم درپى دارد ، زيان مدان" .

( 34 ) هر گاه چيزى مى بخشيد ، تلاش مى كرد مبادا آبرو و شخصيّت فرد رالكه دار كند .

داستان زير به ما مى آموزد كه چگونه خالصانه صدقات خودرا براى خداوند قرار دهيم و از منّت گذاردن و برترى جويى در اين باره ، پرهيز كنيم .

اليسع بن حمزه روايت كرده است : "من در مجلس امام رضا نشسته بودم و با او سخن مى گفتم .

خلق بسيارى گرد او را گرفته بودند و از حلال و حرام مى پرسيدند .

در اين هنگام مردى بلندبالا و گندمگون وارد شد و گفت : السلام عليك اى فرزند رسول

خدا .

مردى هستم از دوستداران تووپدران واجدادت عليهم السلام از حج بازمى گردم در حالى كه نفقه ام را گم كرده ام و چيزى ندارم كه حتّى به منزل بروم .

پس اگر صلاح بدانى مرا به شهرم روانه سازى .

پس چون به ديار خويش رسيدم به جاى تو آن پول راصدقه خواهم داد .

چون من مستحق گرفتن صدقه نيستم .

امام به اوفرمود : بنشين .

خداى رحمتت كند ! سپس به مردم روكرد و با آنان درسخن شد تا اينكه مردم از محضرش پراكنده شدند و تنها همان مرد وسليمان جعفرى و خيثمه و من در نزد او باقى مانديم .

امام فرمود : آيا اجازه مى دهيد داخل شوم سليمان به او پاسخ داد : خداوند فرمان تو را مقدّم داشت پس امام عليه السلام برخاست و به اتاق رفت وچندى درنگ كرد و سپس بيرون آمد و در را بست و دستش را از بالاى در برون آورد و فرمود : آن مرد خراسانى كجاست ؟ مرد گفت : من اينجاهستم .

امام عليه السلام به او فرمود : اين دويست دينار را براى خرجى خود بگيرو بدان تبرك كن و از جانب من با اين پول صدقه مده وبيرون شو تا نه من تو را ببينم و نه تو مرا .

پس مرد بيرون شد .

سليمان به امام رضا عرض كرد : فدايت شوم رحم آوردى و كار نكو كردى .

پس چرا چهره ات را از او پوشاندى ؟ امام پاسخ داد : از بيم اينكه مبادا چون حاجتش را روا ساختم ذلّت سؤال و

تقاضا رادر سيمايش ببينم .

آيا مگر سخن رسول خداصلى الله عليه وآله را نشينده اى كه فرمود : آنكه نهانى حسنه دهد ، برابر با هفتاد حج است و آنكه بدى را فاش مى سازد ، خوار وبى ياور است و آنكه بدى را نهان بدارد ، بر وى ببخشند ، آيا قول اوّل را نشينده اى كه مى گويد : متى آته يوماً لأطلب حاجةً رجعت الى أهلى و وجهى بمائه ( 35 ) آن حضرت 300 درهم به ابونواس بخشيد و چون جز اين پولى نداشت استرى را كه خود بر آن سوار مى شد نيز بدو هديه كرد .

همچنين آن حضرت 600 دينار به دعبل خزاعى بخشيد و از وى پوزش هم طلبيد .

بسيار صدقه مى داد و بيشتر در شبهاى تاريك و بصورت پنهان بدين كار مبادرت مى ورزيد .

( 36 ) آن حضرت عليه السلام قوى هيكل و پرهيبت بود .

هر نيازمندى كه نزد وى مى آمد مبهوت شكوه و هيبت او مى شد ، امّا او خود در رفع نياز آنان پيشقدم مى شد .

اكنون گوشه اى از فضل ودانش آن حضرت را يادآورمى شويم .

امام دانش خود را آنچنان كه بايد جارى ساخت .

پاورقي

27 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 91 .

28 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 99 .

29 ) همان مأخذ ، ص 101 .

30 ) همان مأخذ ، ص 102 .

31 ) فى رحاب ائمّة أهل البيت ، ص 158 .

32 ) سوره بلد ، آيه 11 .

33 )

بحار الانوار ، ج 49 ، ص 97 .

34 ) همان مأخذ ، ص 100 .

35 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 151 ، ترجمه بيت : چون روزى براى طلب حاجت نزد اوآيم پيش خانواده ام باز مى گردم در حالى كه آبرويم را حفظكرده ام .

36 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 115 .

افق هاى علم امام

چهار تن از امامان شيعه فرصت نشر اسلام را پيدا كردند .

اين چهار تن عبارت بودند از امام على ، امام باقر ، امّا جعفر صادق و امام رضاعليهم السلام .

اگر چه تمام ائمه در اين مهم كوششهايى بخرج داده اند ، اما شرايط براى اين چهار تن بيش از ديگران آماده بود .

پيش از اين ، در شرح زندگانى و سيماى امام باقر از علم ائمه و منابع متعدد آن سخن گفتيم و در اينجا نيازى به تكرار آن نمى بينيم و در اينجاتنها در باره افق هاو كرانه هاى علم و دانش امام رضا كه از احاديث آن حضرت به دست مى آيد ، به بحث و گفتگو مى پردازيم .

يقطينى روايت كرده است : چون مردم در امامت امام رضا اختلاف نظر پيدا كردند مسائلى را كه از آن حضرت پرسيده بودند و پاسخهايى كه او داده بود گرد آوردند ، كه به 15 هزار مسأله رسيد .

( 37 ) امام عليه السلام خود يك بار فرمود : "در روضه مى نشستم .

در مدينه علماى بسيارى بودند و هرگاه يكى از آنان از پاسخ در مى ماند به من اشاره مى كردو مسائلى را

پيش من مى فرستاد و من بدانها پاسخ مى گفتم" .

( 38 ) امام در حالى كه تنها بيست و اندى از عمر شريفش مى گذشت ، درمسجد رسول خدا مى نشست و فتوا مى داد .

براى آنكه با نقش امام رضا در اين باره بيشتر آشنايى حاصل كنيم بايداندكى به عقب بازگرديم .

حزب عبّاسى كه پس از خلاء سياسى ناشى از عدم سلطه اموى ، برگرده مسلمانان سوار شده بود خود را در برابر جريانهاى سياسى مخالف يافت .

اين جريانها بر فكر و انديشه تكيه داشتند و به نظريات فرهنگى و علمى مسلّح بودند .

در مقدّمه جريانها بايد از جريان علوى ياد كرد .

اين جريان علاوه بر رهبرى مردم در مسائل فكرى ، رهبرى مخالفتهاى سياسى را نيزدر دست داشت .

حزب عبّاسى كه در خلاء فكرى كُشنده اى به سرمى بردچاره اى جز اين نيافت كه در صدد كاوش از منابع فكرى خارجى برآيدوبر همين اساس بود كه نهضت ترجمه را نيرو بخشيد و پيش از پرداختن به كتابهاى علمى به ترجمه كتابهاى فلسفى توجّه كرد .

اين حركت موجب اضطراب فكرى و آشفتگى فرهنگى امّت اسلامى شد و وحدت امّت را باخطر روبه رو ساخت .

عوامل متعددى در پديدآوردن اين خطر نقش داشتند : اوّلاً : دور نگه داشتن متفكران از مسائل و مشكلات سياسى .

ثانياً : ازدياد نافرمانى هاى سياسى و جنگهاى داخلى كه طبعاً امّت رابه نگرانى فكرى بيشتر مى كشانيد .

ثالثاً : وجود جريانهاى ناآشنا كه هدف آنها تباه كردن فرهنگ جامعه و مبارزه با اسلام به نام اسلام بود

.

اين امر از طريق حركتهاى سياسى مرتبط با كفّار تغذيه مى شد .

در دوران خلافت مأمون ، اين اضطراب فكرى به اوج خود رسيدوهمين مسأله موجب شد تا امام رضاعليه السلام عهده دار برخورد با آن شود .

انتقال آن حضرت به پايتخت ديار اسلام و پذيرفتن ولايتعهدى مأمون ، باعث شد كه وى در متن برخوردهاى فكرى قرار بگيرد .

امام رضا با ارباب ملل ومذاهب گوناگون ، مناظره هاى بسيارى ترتيب داد .

اين مناظره ها توسّط علماى بزرگوار ما ، همچون شيخ صدوق رحمه الله ، در كتابهاى مستقلى مثل عيون اخبار الرضا به رشته تحرير درآمده است .

هنگامى كه در سخنان و دلايل امام رضا در مقابل مخالفان دقيق مى شويم ، آنها را بسيار علمى و عميق مى يابيم .

اين خصوصيات خودبيانگر سطح فرهنگى روزگار آن حضرت است ، زيرا ائمه عليهم السلام نيز همچون پيامبران عليهم السلام متناسب با عقول مردم و در حدّ افكار و انديشه هاى آنان ، باآنها سخن مى گفتند .

همچنين از تأمل در سخنان آن حضرت در مى يابيم كه وى در صددبرخورد با تشكيكها و ترديدهايى بوده كه از سوى دشمنان ، بويژه جنبه عقلانى احكام آن ، انتشار مى يافته است .

از همين روست كه احاديث بسيارى از امام رضا در خصوص علل وفلسفه شرايع و حكمتهايى كه درپس احكام دينى نهفته ، نقل شده است .

دسته اى ديگر از سخنان درخشان آن حضرت به امور مربوط به زندگى اختصاص دارد .

رساله طبى آن حضرت موسوم به "طب الرضا" جزوهمين دسته است .

يكى

از ويژگيهاى حيات علمى امام رضا آن است كه سخنان آن حضرت در تمام محافل اسلامى مورد قبول واقع مى شد .

به نظر نگارنده حتّى ورودامام عليه السلام به شهر نيشابور ، يكى از پايتختهاى علمى جهان اسلام در آن روزگار ، نمودار توجّه و اهتمام علماى اسلام به احاديث امام رضامى تواند باشد .

اجازه دهيد به اين ماجراى شگفت انگيز گوش بسپاريم : امام رضاعليه السلام در سفر خود كه منجر به شهادت او شد ، به نيشابور قدم نهاد .

او در كجاوه اى كه بر استرى سياه و سپيد قرار داشت و ركابى از نقره خالص بر آن بود ، نشسته بود .

دو تن از پيشوايان و حافظان احاديث نبوّى ، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى ، كه خدايشان رحمت كند ، دربازار با آن حضرت برخورد كردند و گفتند : اى سرور فرزند سروران ، اى امام فرزند امامان ، اى از تبار طاهره رضيه ، اى چكيده پاك نبوّى ! به حق پدران پاك و اجداد بزرگوارت ، سيماى مبارك و خجسته ات را به ما بنمايان و حديثى از پدرانت و ازجدّت ) رسول خداصلى الله عليه وآله ( براى ما روايت كن .

امام فرمود تا استر را نگه دارند .

سايبان را كنار زد و چشمان مسلمانان به ديدن رخسار مبارك و خجسته اش روشن گرديد .

دو سر گيسوان اوهمچون گيسوان رسول خدا صلى الله عليه وآله بود .

مردم از هر صنف و طبقه اى بر پاى ايستاده بودند .

عدّه اى فرياد مى زدند و گروهى مى گريستند و دسته

اى جامه چاك مى زدند و برخى چهره در خاك مى ماليدند .

گروهى پيش مى آمدند تا افسار استر او را به دست گيرند وعدّه اى هم به طرف كجاوه گردن مى كشيدند .

روز به نيمه رسيده بود .

سيل اشك جارى شد و صداهافروخوابيد و پيشوايان و قاضيان بانگ برآوردند : "اى جماعت بشنويد و به ياد بسپريد و با آزردن عترت رسول خداصلى الله عليه وآله ، او را ميازاريد و خاموش باشيد" .

آنگاه امام رضا حديث زير را براى آنان ايراد فرمود .

24 هزار قلمدان بجز مركب دانها در آن روز شمرده شد .

ابوزرعه رازى و محمّد بن اسلم طوسى آماده نوشتن حديث رضا امام شدند .

پس آن حضرت فرمود : "حدثنى ابى موسى بن جعفر الكاظم قال : حدثنى ابى جعفر بن محمّد الصادق قال : حدثنى ابى محمّد بن على الباقرقال : حدثنى ابى على بن الحسين زين العابدين قال : حدثنى ابى الحسين بن على شهيد ارض كربلاء قال : حدثنى ابى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب شهيد ارض الكوفه قال : حدثنى اخى و ابن عمى محمّد رسول اللَّه ]صلى الله عليه وآله [قال : حدثنى جبرئيل عليه السلام قال سمعت رّب العزة سبحانه و تعالى يقول : ]كَلِمَةُ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنى ، فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنى ، وَمَنْ دَخَلَ حِصْنى أَمِنَ مِنْ عَذابى .

[ صدق اللَّه سبحانه و صدق جبرئيل و صدق رسول اللَّه و الائمة]عليهم السلام [" .

استاد ابوالقاسم قشيرى گويد : "اين حديث با اين سند به يكى ازاميران سامانى رسيد .

او اين حديث

را با طلا بنوشت و وصيّت كرد كه آنرابا وى به خاك سپارند .

چون بمُرد در خواب ديده شد .

از او سؤال كردند ، خداوند با تو چه كرد ؟ پاسخ داد : خداوند مرا با گفتن لا اله الَّا اللَّه وتصديق خالصانه ام به رسالت محمّدصلى الله عليه وآله و نوشتن اين حديث به طلا از روى تعظيم و احترام مراآمرزيد .

( 39 )

پاورقي

37 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 97 .

38 ) همان مأخذ ، ص 100 .

39 ) بحار الانوار ، ج 49 ، ص 127 - 126 .

دوران امامت و رنجها

.

امام رضاعليه السلام در دو دوره مختلف زندگى كرد .

دوره خلافت هارون الرشيد كه يكى از سخت ترين دورانها بر اهل بيت بود .

و در شرح سيره امام كاظم عليه السلام خوانديم كه عبّاسيّان چگونه بر پيروان اهل بيت سختگيرى مى كردند و امام را مى آزردند و او را از خانه اش كه در كنار قبر جدّبزرگوارش بود به بصره و از آنجا به بغداد بردند .

امام هفتم هميشه يا به اقامت جبرى محكوم بود و يا در سياهچالهاى تاريك بسرمى برد تا آنكه سرانجام با زهرى كه به حضرت خوراندند ، مظلومانه به شهادت رسيد .

امام رضا در چهار سال نخست از امامت خويش ، همچون پدر بزرگوارش جام تلخ درد و رنج را سركشيد .

دو ماجراى زير سرشت اين دردهاورنجها را نمودار مى سازد : 1 - ابوصلت هروى روايت مى كند كه روزى امام رضا در منزل خويش نشسته بود كه پيك هارون بر او

وارد شد و گفت : نزد خليفه حاضرشويد .

امام برخاست و به من فرمود : اى ابا صلت ! او ) هارون ( مرا در اين وقت نمى خواند مگر آنكه كارمهمى در ميان باشد .

به خدا سوگند امكان ندارد با من بدى كند به خاطرسخنى كه از جدّم رسول خداصلى الله عليه وآله به من رسيده است .

ابا صلت گويد : من نيز با امام رضا خارج شدم و نزد هارون رفتيم .

چون امام رضا به هارون نگريست اين حرز را خواند ) حرز را ذكرمى كند ( چون روبه روى هارون قرار گرفت ، خليفه بدو نگريست وگفت : اى ابوالحسن ! ما فرموديم تا صد هزار درهم به تو بدهند .

نيازمنديهاى خانواده ات را هم بنويس .

چون امام رضا از نزد او برمى گشت ، هارون كه با نگاه او را از پشت تعقيب مى كرد ، گفت : من اراده كردم و خدا هم اراده كرد و اراده خدا بهتر بود .

يحيى برمكّى ، به هارون پيشنهاد داد كه امام رضاعليه السلام را بكشد ، امّاهارون اين كار را سخت و دشوار شمرد و به او گفت : گويا تو مى خواهى همه آنان را بكشى .

2 - پيشتر گفتيم كه جلودى از سوى هارون مأموريت يافت كه به محلّ سكونت اهل بيت رفته ، خانواده آن حضرت را غارت كند .

چون هارون ازدنيا رفت و ميان وارثان هارون نزاع و اختلاف در گرفت ، امام با آزادى نسبى فعاليت خود را آغاز كرد .

هارون سه تن از پسرانش ، امين

و مأمون و مؤتمن را به ترتيب به ولايتعهدى برگزيده بود .

او چون از ميل و گرايش عبّاسيّان به امين كه تحت پرورش مادرش زبيده قرار داشت ، مطلع بود بر جان مأمون مى ترسيد .

او مأمون را براى اداره امور كشور شايسته تر مى ديد و از همين رو برخى از مناصب دولتى را به عهده وى گذارده بود .

ايرانيان كه على رغم كنار رفتن برامكه هنوز در دستگاه دولت عبّاسى از نفوذ و قدرت برخوردار بودند به مأمون گرايش داشتند ، زيرا مادرمأمون ايرانى ودست پرورده ايرانيان بود .

اين بود كه ابرهاى طوفان زاى فتنه در آسمان امّت اسلام گرد آمدندومرگ زودرس هارون در خراسان ، پيش از آنكه اوضاع كشور سروسامان يابد ، زودتر از انتظار آتش فتنه را برافروخت .

همراهى نمودن و نزديك بودن مأمون با پدرش كه به اشاره فضل بن سهل تحقيق مى يافت نقش بارزى در فتنه ياد شده داشت .

امين ، چه بسا به اشاره برخى از فرماندهان عبّاسى خود فوراً مأمون را خلع وپسرش را به عنوان وليعهد تعيين كرد .

طبيعى بود كه اين عزل و نصب از سوى مأمون ، مردود شمرده شود .

خوددارى مأمون ، امين را واداشت كه برخى از فرماندهان خود را براى دستگيرى مأمون روانه سازد تا وى را دست بسته به محضرش آورند .

برخى از سران سپاه مأمون ، بويژه ايرانيان ، مأمون را به سرپيچى ازامين تشويق مى كردند .

مأمون نيز سخنان آنان را پذيرفت و در نتيجه ميان دو برادر جنگى درگرفت كه سرانجام به خلع امين از

مقام خلافت و به قدرت رسيدن مأمون انجاميد .

اين جنگ ، نخستين نبرد ميان عبّاسيّان بود كه از بدترين جنگهاى داخلى مسلمانان به شمار مى آيد .

اين جنگ اعتماد مردم را به نظام سياسى حاكم بر آنها متزلزل كرد و مخالفان را بر انقلاب و شورش عليه اين نظام تشويق كرد .

در همين برهه است كه مى بينيم در گوشه اى از كشورمردم انقلاب كرده و حاكم را خلع مى كنند و با يكى از علويّان دست بيعت مى دهند .

مهم ترين و بزرگ ترين اين انقلابها جنبش ابوالسرايا در كوفه بود كه از سوى كسى به نام السرى بن منصور رهبرى مى شد .

وى پرچم زعامت رابراى يكى از فرزندان امام حسن مجتبى به نام محمّد بن ابراهيم بن اسماعيل به اهتزاز در آورده بود .

اين انقلاب فراگير شد و شعاع آن تا كوفه و واسط و بصره و حجازويمن امتداد يافت .

سپاهيان بنى عبّاس به رويارويى با اين انقلاب پرداختند .

نبردهاى سخت و خونينى در گرفت و سرانجام عبّاسيّان با حيله و نيرنگ توانستند آتش اين انقلاب را فروبنشانند .

( 40 ) در مكّه ، محمّد فرزند امام جعفر صادق عليه السلام قيام كرد ، برخى با وى به نام خليفه بيعت كردند و او را اميرالمؤمنين خواندند .

انقلابهاى ديگرى هم در شام و مغرب روى داد كه خود نشانگر تزلزل اوضاع بود تا آنجا كه مردم به مأمون بيعت نمى كردند ، تا او پس ازجنگهاى متعدد كه موجب كشتار صدها هزار مسلمان گرديد پايه هاى حكومت خود را محكم نموده به

بغداد بازگشت .

چنانكه پيشتر هم گفتيم ويژگى عصر مأمون رشد جريانهاى فكرى بيگانه اى بود كه به هدف متزلزل كردن نظام فرهنگى امّت ، در جامعه رواج مى يافت .

اين امر نتيجه طبيعى نهضت "ترجمه" بود كه عبّاسيّان بدون هيچ آگاهى و بينشى ، به ترويج آن مى پرداختند .

همچنين فرماندهان سپاه كه ركن اصلى نظام بودند ، هيچ اعتمادى به نظام مأمون نداشتند .

هرثمة بن حازم ، يكى از رهبران سپاه ، خطاب به مأمون مى گويد : "اى امير المؤمنين آنكه دروغت مى گويد هرگز خير تو رانمى خواهد و آنكه به تو راست مى گويد هرگز خيانتت نمى كند .

فرماندهان را جرأت خلع مده كه تو را خلع مى كنند و آنان را به نقض پيمان سوق مده كه پيمان و بيعت تو را خواهند شكست .

( 41 ) شايد بتوان به تمام اينها ، حالت گستاخى و ريخت وپاشى را كه ميان دولتمردان و افراد نزديك به دستگاه آنها شايع و حاكم بود ، نيز افزود .

نظام خود براى سرگرم ساختن دولتمردان از توجّه و پرداختن به حقايق تلخى كه مسلمانان در آن به سرمى بردند ، بدين حالت دامن مى زد .

اگر تاديروز خاندان برمك ، شهسواران اين ميدان بودند ، اينك خاندان سهل جاى آنان را گرفته اند و آنچه برخى مؤرّخان در باره ازدواج خليفه باپوران و اسراف و تبذيرهايى كه در اين ميانه به انجام رسيده بود ، مى گويند خود بر اين نكته گواهى مى دهد .

پاورقي

40 ) التاريخ الاسلامى .

دروس و عبر ) نگارنده (

، ص 296 - 290 .

41 ) همان مأخذ ، به نقل از تاريخ مسعودى ، ج 3 ، ص 389 .

امام رضا و مبارزه با فساد

هنگامى كه در سوره هود يا ديگر سوره هاى قرآنى كه داستان رسالت پيامبران سلف را بازگو مى كند مى انديشيم ، در مى يابيم كه تمام پيامبران در مقابل فساد وبويژه فسادى كه در ميان قومشان شيوع داشت ، به مبارزه برخاستند .

آنان هر فساد سياسى يا اجتماعى يا اقتصادى و يا فكرى رامنتهى به گمراهى و شرك وكفر قلمداد مى كردند و از همين رو خدا را به ياد مردم مى آوردند و آنها را از عذاب خداوند در دنيا و عقابش در آخرت بيم مى دادند ، زيرا اين شيوه ، راه اصلاح انسان و بازداشت او از ارتكاب هرگونه جرم و فساد است .

ائمه نيز به راه پيامبران مى رفتند .

آنان با تمام انواع و اشكال فساد باهمين وسيله ، به مبارزه برمى خاستند .

امام رضاعليه السلام نيز همچون اجدادخود فرزندان مخلص امّت را در اين راه هدايت كرد و در راه خدا متحمّل هر گونه آزار وشكنجه شد .

او حكومت جاهليّتى را كه عبّاسيّان به نام اسلام بنيان نهاده بودند ، مردود شناخت و آن را كلاً حكومتى غاصب ، ستمگر و فاسد معرفى كرد .

وى با جريانهاى فكرى مخالف با اصول اسلامى به رويارويى برخاست و با استفاده از تعاليم آيين اسلام با فساد اخلاقى امّت به ستيز پرداخت .

امام عليه السلام در اين مبارزات تنها نبود بلكه گروهى از نخبگان امّت وبرگزيدگان ودانشمندان و فرزانگان و رهبران

فداكار كه پيروان اهل بيت بودند ، وى را همراهى مى كردند .

پيش از اين خوانديم كه ائمه چگونه و با چه شيوه اى امّت را رهبرى مى كردند .

( 42 ) امّا در اينجا سزاوار است اندكى در باره حادثه اى كه براى مؤرخان اين پرسش را ايجاد كرده است و به نظر ما نقطه درخشانى در زندگى امام رضاو نقطه عطفى در حركت شيعه به شمار مى آيد ، سخن بگوييم .

پرسش اين است : چرا آن حضرت ولايتعهدى مأمون را پذيرفت ؟ پيش از هر چيز بايد اين پرسش را نيز مطرح كنيم كه : چه عواملى خليفه عبّاسى را واداشت تا چنين گام بزرگ و جسورانه اى بردارد ؟ !

پاورقي

42 ) در كتاب "التاريخ الاسلامى .

دروس و عبر" در اين باره سخن گفته ايم .

مأمون در انديشه تقرّب به امام

آيا مأمون كه از مادرى پارسى زاده و در دامان هواخواهان بيت علوى پرورده شده بود و از تاريخ اسلام آگاهيهاى بسيار داشت و در علم كلام چيرگى حاصل كرده بود ، يك شيعى تمام عيار بود ؟ آيا انتخاب امام رضااز سوى او به ولايتعهدى ، ابتدا با انگيزه اى سالم صورت پذيرفت و بعداًوى از تصميم خود منصرف شد و آن حضرت را با زهر مسموم كرد ، زيراچنان كه پدرش هارون روزى به وى گفته بود ، سلطنت عقيم است و اگرروزى ) امام ( على بن موسى الرضا با وى به منازعه بر مى خواست حكومت را از او مى گرفت ؟ يا اينكه انتخاب امام رضاعليه السلام به ولايتعهدى ، نقشه اى بود كه ازجانب

فضل بن سهل و همدستان او طرح ريزى شده بود و مأمون بدون هيچ التفاتى نقشه آنها را پذيرفت و سپس به عواقب آن پى برد و از تصميم خودبازگشت و فضل را در حمام ترور كرد و با دادن زهر به امام رضا ، آن حضرت را به شهادت رساند ؟ يا اينكه اين نقشه از سوى شخص مأمون و برخى از سران طراحى شده بود وتنها يك بازى سياسى به شمار مى آمد ؟ آيا تمام اين احتمالات ممكن بوده است .

نگارنده با مطالعه در تاريخ به دليلى كه بطور قطع بر يكى از اين احتمالات دلالت كند ، دست نيافته است ، افزون بر آنكه ما بايد تمام عوامل تاريخى را بشناسيم و به هنگام تفسير يك پديده معيّن ، همه اين عوامل را دقيقاً در نظر بگيريم ، زيراچنين عواملى در حيات ما با يكديگر هماهنگى دارند و كلاً حيات معاصرما را مى سازند .

بنابراين چرا باور نكنيم كه گذشته هم مانند حال بوده وتمام عوامل مؤثر در حيات انسانى ، در ساختن آن نقش داشته اند ؟ از اين رو نگارنده به اين نظر اعتقاد دارد كه پيشينه فرهنگى مأمون وشرايط سياسى و نيز ديدگاه همدستان و محرمان وى در طرح ريزى اين نقشه گستاخانه بسيار تأثير داشته اند ، آن چنان كه اگر يكى از اين عوامل كم مى شد مأمون به چنين كارى دست نمى زد .

اين سخن بدان معنى است كه انقلاب مأمون عليه امام رضا ، پس ازتحوّل و تغيير شرايط سياسى ، به وقوع پيوست .

مأمون به معنى واقعى كلمه شيعه

نبود .

بلكه تابعيّت وى از اهل بيت و تعبّد او در اطاعت ازخدا ، از برخى انديشه هاى شيعى همچون برتر دانستن اميرمؤمنان عليه السلام برساير خلفا و اعتقاد به خيانت معاويه و نظاير آنها مايه مى گرفت .

امّااعتقاد به موارد ذكرشده ، در نظر ائمه عليهم السلام فرد را شيعى نمى كند .

از طرفى او خليفه بود و پيش از آنكه در پى جستجوى اصول ارزشها باشد به دنبال يافتن قدرت و دفاع از آن بود .

شايد پدرش ، هارون ، همچون ديگر زمامداران خودسر ، كه در نزدفرزندان و محرمان راز خود به حقانيّت مخالفانشان اعتراف مى كردند ، به پسر و ياران نزديك خويش به حقانيّت امام رضاعليه السلام اشاره كرده وهمين امر موجب شده است كه وجدانهاى آنان و لو براى مدّتى محدود بيدارشود .

مأمون خود نقل مى كند كه به دست پدرش شيعه شده است و داستانى را در اين باره نقل مى كند كه ذكر آن لازم نيست .

شايد مأمون براى اقناع بنى عبّاس به درست بودن راى خويش ، چنين داستانهايى را مى ساخته است .

اينك به يكى از اين داستانها كه از زبان شخص مأمون نقل شده است ، توجّه فرماييد : از ريان بن صلت روايت شده است كه گفت : بسيارى از مردم وفرماندهان و كسانى كه از بيعت امام رضا نا خشنود بودند ، در باره اين بيعت سخنان بسيارى مى گفتند .

آنان بر اين عقيده بودند كه انتخاب امام رضا به عنوان وليعهد ، نقشه فضل بن سهل ذوالرياستين بوده است .

اين خبر به

مأمون رسيد .

وى در دل شب بدنبال من فرستاد .

من بدرگاه اورفتم .

مأمون گفت : اى ريان به من خبر رسيده كه مردم مى گويند : بيعت ) امام ( رضا نقشه فضل بن سهل بوده است ؟ گفتم : اى اميرالمؤمنين ! ! چنين مى گويند .

گفت : واى بر تو اى ريان ! چه كسى را گستاخى آن است كه نزد خليفه اى كه مردم و سران در برابرش بر پاى ايستاده اند و خلافت براى او قرار گرفته ، بيايد و به وى بگويد كه خلافت را از دست خويش رها كن و به دست ديگرى بسپار .

آيا عقل چنين كارى را روا مى شمرد ؟ گفتم : نه به خدا اى اميرالمؤمنين هيچ كس را ياراى چنين جسارتى نيست .

مأمون گفت : به خدا چنين نيست كه مردم مى گويند ، امّا من تو را از علّت اين ولايتعهدى آگاه مى سازم .

چون برادرم محمّد نامه اى به من نگاشت و مرا به سوى خود فراخواندو من از رفتن به سوى او سرپيچيدم ، سپاهى را به فرماندهى على بن عيسى بن ماهان بسيج كرد و بدو دستور داد كه مرا زنجير كرده طوق بر گردنم گذارده و نزد او ببرد .

اين خبر به گوش من رسيد .

من هرثمة بن اعين را به سجستان و كرمان گسيل داشتم ، امّا كار من دگرگون شد و هرثمة شكست خورد و صاحب تاج وتخت خروج كرد و بر ناحيه خراسان تسلّط يافت .

تمام اين حوادث در ظرف يك هفته بر من باريدن گرفت

.

چون اين حوادث بر من واقع شد براى مواجهه با آنها نه قدرتى داشتم ونه مالى كه بدان نيرو گيرم .

شكست و ترس را در سيماى فرماندهان ومردانم مى ديدم .

تصميم گرفتم به شاه كابل بپيوندم ، امّا با خود گفتم كه پادشاه كابل مردى كافر است و محمّد بدو اموالى مى بخشد و او هم مرا به وى تسليم مى كند .

بنابر اين راهى بهتر از اين نديدم كه از گناهان خود به سوى خداوند عزّ وجل توبه كنم و از او در اين حوادث يارى بجويم و بدوپناهنده شوم .

پس فرمان دادم تا اين اتاق ) به اتاقى اشاره كرد ( را جاروكنند .

بر من آب ريختند ) غسل كردم ( و دو جامه سپيد دربركردم و چهارركعت نماز گزاردم و در آن هر چه از قرآن از بربودم خواندم و خواندم وخداى را ياد كردم و بدو پناه بردم با نيّتى صادقانه باوى پيمانى استوار كردم كه اگر خداوند مرا به خلافت برساند و در برابر دشمنانم يارى ام رساند ، خلافت را در جايگاهى كه خداوند خود آن را گزارده بود ، قرار دهم سپس قلبم نيرو گرفت پس طاهر را به سوى على بن عيسى بن ماهان روانه داشتم و كارش بدانجا رسيد كه رسيد .

هرثمة را نيز به سوى رافع بن اعين فرستادم .

او بر رافع چيرگى يافت و او را كشت .

از آن پس سپاهى به سوى صاحب سرير گسيل كردم و با او از در صلح و سازش در آمدم و بدواموالى بخشيدم تا اينكه بازگشت .

كار

من همچنان نيرو مى گرفت تا آنكه محمّد نيز بدان عاقبت دچار شد و سرانجام خداوند خلافت را براى من هموار كرد و مرا بدان برگماشت .

چون خداوند عزّ و جل ، بدانچه با او پيمان بسته بودم وفا كرد من هم تمايل يافتم كه به پيمان خود با خداوند تعالى وفا كنم .

بنابر اين هيچ كس را بدين كار ) خلافت ( سزاوارتر از على بن موسى الرضا نيافتم .

امّا اوخلافت را با شروطى كه بر من تعيين كرد و تو خود نيز آنها را مى دانى نپذيرفت .

اين علّت برگزيدن امام رضا به ولايتعهدى بود .

( 43 ) شايد اين علّت هم يكى از همان عوامل مساعد باشد افزون بر آنكه برجسته ترين عواملى كه مأمون را به چنين اقدامى واداشت همان شرايطسياسى بود كه پيش از اين بدانها اشاره كرديم ، زيرا رابطه مأمون باعبّاسيّان ، به خاطر اينكه برادرش امين را به قتل رسانده بود ، بسيار تيره بود .

همچنين فرماندهان عرب به خاطر برتريهايى كه مأمون به فرماندهان ايرانى مى داد از وى چندان دل خوشى نداشتند ، امّا هواخواهان بيت علوى فرصت را براى انتقام از حكومت جبار عبّاسى آماده ديدند ودرهر ديارى پرچم قيام و مخالفت برافراشتند بنابراين با چنين اوضاعى مأمون نمى توانست در مسند قدرت دوام بياورد .

امّا نتايج نقشه هاى مأمون و بادهاى تقديرى كه در جهت او وزيدن گرفته بود ، عبارت بودند از : 1 - كسب دوستى ومودّت طرفداران علوى ها باولايتعهدى امام رضاعليه السلام .

2 - فرونشاندن آتش انقلابها ، با اندكى بذل

و بخشش به جاى استفاده از عمليّات نظامى .

3 - توجّه به عبّاسيّان و كسب دوستى آنان و بازگشت به خطّ آنها پس از تصفيه فضل بن سهل و به شهادت رساندن امام رضا .

بدين ترتيب بود كه مأمون توانست در مسند حكومت باقى بماندوپس از خود از تخت خلافت عبّاسى محافظكند .

پاورقي

43 ) بحار الانوار ، ج 49 ، ص 127 و 128 .

امام در ميدان مبارزه

چرا امام رضاعليه السلام و لايتعهدى مأمون را پذيرفت و اگر به اين كارمجبور بود چگونه در برابر او به مبارزه ايستاد ؟ پيش از گفتن پاسخ به اين پرسش ، ناچار بايد به وضع جنبش مكتبى ، هنگام به امامت رسيدن آن حضرت پس از پدرش ، نگاهى بيفكنيم .

در حديثى آمده است : تقدير آن بود كه امام موسى كاظم ، قائم آل محمّدصلى الله عليه وآله باشد ، امّا شيعه اين امر را افشا كرد و خداوند تغيير مشيت داده و آن را تا سرآمدى نامعلوم به تأخير انداخت .

اين سخن بدان معنى است كه جنبش مكتبى در آن روز در سطح تصدّى امور امّت بود .

اگر چه امام كاظم در زندان هارون به زهر كشته شد ، جنبش -همچنان كه از حديث استنباط مى شود- چندان آسيب نديد .

بدين ترتيب امامت امام رضا يكى از دو فرصت به شمار مى آمد : نخست : اقدام به حركت مسلحانه كه منجر به نابودى جنبش مى شد .

دوّم : پاسخ به رويارويى و مبارزه مأمون با پذيرفتن ولايتعهدى اوجهت اقدام از طريق حكومت بدون آنكه آن را قانونى بشناسد

.

همچنان كه يوسف پيامبرعليه السلام از عزيز مصر خواست تا او را بر گنجينه هاى زمين بگمارد و سپس از راهى كه مى توانست از درون نظام ، دست به اصلاحات زد و نيز همان گونه كه امام اميرالمؤمنين عليه السلام با خلفاى پيش از خود به عنوان يكى از اعضاى شوراى شش نفره همكاريهايى مى كرد .

كمترين فايده اين فرصت دوّم عبارت بود از حمايت جنبش مكتبى ازحذف و نابودى و پذيرش آن به عنوان يك جنبش مخالف رسمى .

بنابراين درمى يابيم كه امام عليه السلام رهبرى جنبش مكتبى را رها نكردبلكه از مركز جديد خود براى حمايت و تقويت جنبش مكتبى شيعه سودجُست و بدين ترتيب شيعيان توانستند خود را بر نظام تحميل كنند .

براى تحقيق اين اهداف ، امام از شيوه زير استفاده كرد : اوّلاً : از پذيرفتن خلافتى كه مأمون در ابتدا بر او عرضه داشته بود ، خوددارى ورزيد و عدم پذيرش خود را به مأمون اعلام كرد .

شايد ردّخلافت از سوى امام به خاطر دو مسأله بوده است : الف - چنين خلافتى جامه اى بود دوخته شده بر قامت مأمون و امثال او و نه زيبنده حجّت بالغه الهى ، زيرا اين خلافت بر شالوده اى فاسداستوار شده بود .

سپاه ، نظام ، قوانين و هر آنچه در اين خلافت وجودداشت فاسد و نادرست بود و اگر امام چنين خلافتى را مى پذيرفت ، مى بايست آن را ويران مى كرد و از داخل مى ساخت و چنين كارى در آن شرايط امكان پذير نبود .

ب - مأمون در پيشنهاد

خود صادق نبود بلكه او و حزب نيرنگ بازش نقشه اى را طرح ريزى مى كردند تا پس از كسب مشروعيت براى خود ازامام ، او را از بين ببرند همچنان كه همين توطئه را در ارتباط با ولايتعهدى آن حضرت عملى ساختند .

ثانياً : امام رضا شرط پذيرش ولايتعهدى خود را اين قرار داد كه او به هيچ وجه در كارهاى حكومتى دخالت نكند .

اين امر موجب شد تاحكومت نتواند كارها را به نام امام پيش ببرد و يا از آن حضرت كسب مشروعيت كند .

بدين گونه براى جهانيان و نيز براى تاريخ تا ابد روشن شدكه آن حضرت به هيچ وجه به شرعى بودن نظام اعتراف نكرد .

مأمون بارها كوشيد تا امام را اندك اندك به دخالت در امور حكومتى بكشاند ، ولى امام كوششهاى او را بى پاسخ گذارد .

حديث زير نشانگر همين نكته است .

هنگامى كه مأمون خواست براى خود به عنوان اميرالمؤمنين و براى امام رضا به عنوان وليعهد و براى فضل بن سهل به عنوان وزارت بيعت گيرد ، دستور داد سه صندلى براى آنها بگذارند .

چون هر سه نشستند به مردم اذن ورود داده شد .

مردم داخل مى شدند و با دست راست خويش به دست راست هر سه نفر ، از بالاى انگشت ابهام تا انگشت كوچك ، مى زدند و بيرون رفتند .

پس امام رضا تبسّمى كرد و فرمود : "تمام كسانى كه با ما بيعت كردند ، به فسخ بيعت ، بيعت كردند جزاين جوان كه به عقد بيعت ، با ما بيعت كرد" .

مأمون

پرسيد : تفاوت فسخ بيعت با عقد آن چيست ؟ امام فرمود : "عقد بيعت از بالاى انگشت كوچك تا بالاى انگشت ابهام است وفسخ بيعت از بالاى انگشت ابهام تا بالاى انگشت كوچك ! " .

مردم با شنيدن اين سخن برآشفتند و مأمون دستور داد تا مردم رابازگردانند تا دوباره به شيوه اى كه امام فرموده بود ، تجديد بيعت كنند .

مردم مى گفتند : چگونه كسى كه به عقد بيعت آگاهى ندارد براى پيشوايى شايسته است و بدرستى آن كس كه اين نكته را مى داند از او ، كه نمى داند ، سزاوارتر و شايسته تر است .

راوى اين حديث گويد : همين امر موجب شد كه مأمون ، امام رضا را با دادن زهر از ميان بردارد .

( 44 ) ثالثاً : از همان روزهاى نخستين ولايتعهدى ، امام رضاعليه السلام از هرفرصت به دست آمده براى گسترش فرهنگ وحى سود مى جست و اعلام مى كرد كه از ديگران به خلافت سزاوارتر است .

به عنوان نمونه درعهدنامه ولايتعهدى آن حضرت به نكاتى بر مى خوريم حاكى از آنكه مأمون در ابراز لطف و مهربانى به اهل بيت رسالت به تكليف واجب خويش عمل كرده است ! ! اجازه دهيد عهد نامه زير را با هم بخوانيم و درآن بينديشيم : بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ سپاس خداى را كه هر چه خواهد ، كند .

نه فرمانش را چيزى بازگرداند و نه قضايش را مانعى خواهد بود .

خيانت چشمها و آنچه را كه درسينه ها نهان است ، مى داند .

و درود خدا بر

پيامبرش محمّدصلى الله عليه وآله ، پايان بخش پيامبران وخاندان پاك و پاكيزه او باد ! من ، على بن موسى بن جعفر ، مى گويم : اميرالمؤمنين ! كه خداوند او را به استوارى يار باد و به راه راست و هدايت توفيقش دهد آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند ، باز شناخت .

پس ارحامى را كه از هم گسسته بود بهم بازپيوست وجانهايى را كه به هراس افتاده بودند ، ايمنى بخشيد .

بل آنها را پس ازآنكه بى جان شده بودند ، جان داد وچون نيازمند شده بودند توانگر كردواين همه را در پى رضايت پروردگار جهانيان كرد و از كسى جز اوپاداش نمى خواهد و بزودى خداوند سپاسگزاران را پاداش دهد و مزدنكوكاران را تباه نگرداند .

او ولايت عهد و نيز امارت كبرى ) خلافت ( را از پس خويش به من واگذارد .

پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده ، بگشايد و ريسمانى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد ، بگسلد هماناحريم خدا را مباح شمرده و حرام او را حلال كرده است .

چون او بدين كار پاس امام را نگاه نداشته و پرده حرمت اسلام را دريده است .

گذشتگان نيز چنين كردند : آنان بر لغزشها شكيبايى ورزيدند و از بيم پراكندگى دين و تزلزل وحدت مسلمانان ، متعرّض امور دشوار ) واختلاف برانگيز ( نمى شدند ، زيرا مردم به عصر جاهليّت نزديك بودند وبرخى در انتظار فرصت بودند تا راهى براى فتنه بگشايند .

و من خدا را بر خود گواه گرفتم

كه اگر كار مسلمانان را به من واگذاردو زنجير خلافت را برگردن من نهد در ميان تمام مسلمانان و بويژه بنى عبّاس بن عبدالمطلّب چنان رفتار كنم كه به طاعت خداى ورسولش صلى الله عليه وآله مطابق باشد .

هيچ خون حرامى نريزم و ناموس و مال كسى را مباح نكنم مگر آنكه حدود الهى ريختن آن خون را مباح و تكاليف و دستورات الهى اباحه آن را جايز شمرده باشد و در حدّ توان و طاقت خويش در انتخاب افراد شايسته و لايق مى كوشم و آن را بر خود پيمانى سخت مى دانم كه خداوند از من در باره آن پرسش خواهد فرمود كه خود ) عزّ و جل ( گفته است : ) وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤولاً ( .

و اگر حكمى تازه آوردم يا حكمى را تغيير دادم ، مستحق سرزنش وسزاوار عذاب و شكنجه ام و به خداى پناه مى برم از خشمش و بدو روى مى كنم در توفيق براى طاعتش و اينكه ميان من و معصيتش حايل شود و برمن و مسلمانان عافيت ارزانى دارد .

) جامعه و جفر ( بر خلاف اين امر دلالت مى كنند و من نمى دانم كه بامن وشما چه خواهد شد .

فرمان و حكم تنها از آن خداست او به حق داورى مى كند و بهترين داوران است .

"امّا من فرمان اميرالمؤمنين را به جاى آوردم و خشنودى او رابرگزيدم .

خداى من و او را حفظكند و خداى را در اين پيمان بر خود گواه گرفتم و هم او به عنوان گواه بس است" .

(

45 ) در اين نامه نكاتى است كه از سخنان درخشان امام بدانها پى مى بريم : اوّلاً : آن حضرت مى فرمايد : " ) مأمون ( آنچه را كه ديگران از حق ما نشناخته بودند ، بازشناخت" .

زيرا آن حضرت با هارون ، پدر مأمون ، و نظام عبّاسى برخوردداشت و آنان اصلاً حرمت رسول خداصلى الله عليه وآله را پاس نمى داشتند .

ثانياً : او فرمود : "هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داده ، بگشايد .

.

.

"اشاره به خباثت ضماير و نقشه هاى توطئه آميز بر ضدّ ولايت است .

ثالثاً : او فرمود : "گذشتگان نيز چنين كردند .

.

.

" شايد اين فرمايش اشاره به سكوت اميرمؤمنان على عليه السلام از يك سووصبر و تحمّل ائمه بر آزارها و شكنجه به خاطر بيم از پراكندگى دين وتزلزل ريسمان وحدت مسلمانان از سوى ديگر باشد .

رابعاً : آنگاه آن حضرت به تبيين برنامه حكومتى خود مى پردازد كه عموماً مخالف با برنامه بنى عبّاس و از جمله مأمون بود .

خامساً : امام در پايان اين وثيقه مى فرمايد : "جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت مى كنند" .

در واقع آن حضرت بدين وسيله بيان مى كند كه آنان صاحبان دانش رسول خداصلى الله عليه وآله و به امارت شايسته تر از مأمون و بنى عبّاس هستند .

چون مردم براى بيعت آماده مى شوند و امام نظر مأمون را به شيوه نادرست بيعت كردن آنها جلب مى كند .

و اين امر اسباب اعتراض مردم رافراهم مى

آورد .

در اين باره به گفتگوى زير كه بين مأمون وامام عليه السلام رخ داد توجّه فرماييد : مأمون گفت : ) اى ابوالحسن ولايت اين شهرها را كه اوضاع نابسامانى پيدا كرده اند ، به هر كس كه مورد اعتماد خود توست بسپار .

به مأمون گفتم : توبه وعده اى كه به من داده اى وفا كن تا من نيز به وعده خود وفاكنم .

من ولايتعهدى را به آن شرط پذيرفتم كه در آن امر و نهى از من نباشد ، نه احدى را بركنار كنم ونه كسى را بكاربگمارم و نه كارى رابعهده گيرم تا خداوند مرا پيش از تو بميراند .

به خدا سوگند ! خلافت چيزى نيست كه نفسم از آن سخن گويد .

حال آنكه من در مدينه بودم ، برمركوبم مى نشستم و در جاده ها رفت وآمد مى كردم .

مردم مدينه و ديگران نيازهايشان را از من درخواست مى كردند و من آنها را برآورده مى ساختم و آنان همچون عموهاى من بودند .

نامه هايم در شهرها نافذ بود و تونعمتى بر من نيافزودى ، آنها از خدا بود .

مأمون با شنيدن اين سخنان گفت : من به قولى كه به تو داده بودم ، وفا خواهم كرد ( .

( 46 ) يكى از بزرگ ترين نشانه هاى آشكار فضل امام هشتم ، مجالس مناظره و بحث و گفتگويى بود كه گاهى به وسيله مأمون تشكيل مى شد .

اينك اجازه دهيد با هم در يكى از اين مجالس حاضر شويم و ببينم در آنجا چه مى گذرد : حسن بن

محمّد نوفلى گويد : ما در پيشگاه حضرت رضاعليه السلام در حال گفتگو بوديم كه ياسر ، پيشكار امام رضا ، وارد شد و عرض كرد : سرورم ! امير تو را سلام مى رساند و مى گويد : برادرت به فدايت ! اصحاب انديشه ها و پيروان اديان و متكلمان از هر كيش و آيينى به نزد من گردآمده اند اگر گفتگو و مناظرة با آنان را خوش داريد ، فردا صبح به نزدما بياييد و اگر آمدن بدين جا بر شما گران است ، خود را رنجه مكنيدواجازه دهيد كه ما خدمت شما برسيم .

امام به ياسر فرمود : به امير سلام برسان و بگو من از خواسته تو آگاه شدم و فردا صبح ، اگر خدا بخواهد ، به نزد تو خواهم آمد .

آنگاه امام هدف مأمون را از تشكيل چنين مجالسى بيان كرد و گفت كه مأمون مى خواهد از ارج و عظمت وى بكاهد ، زيرا مأمون گمان مى بردكه وى در برابر طرف مقابلش از گفتن پاسخ در مى ماند .

امام به نوفلى ) راوى اين ماجرا ( گفت : "اى نوفلى ! آيا مى خواهى بدانى كه مأمون چه وقت از اين كار خودپشيمان مى شود ؟ گفتم : آرى .

فرمود : مأمون هنگامى از اين كار پشيمان خواهد شد كه ببيند من پيروان تورات را با استدلال به تورات و پيروان انجيل را با استدلال به انجيل و پيروان زبور را با استدلال به زبوروصابئيان را به زبان عبرى و آتش پرستان را به زبان پارسيشان و روميان را به زبان رومى و

ساير اصحاب انديشه ها را هر يك به زبان خود آنهامجاب و محكوم سازم .

هنگامى كه هر گروهى را محكوم و بطلان سخن ودليلش را آشكار ساختم و به گفته خود متقاعدش كردم مأمون در مى يابدكه جايگاهى كه او بر آن تكيه داده است سزاوار وى نيست .

در اين هنگام است كه مأمون از كرده خود پشيمان خواهد شد .

"وَلاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعِلِى الْعَظيمِ" .

( 47 ) در ادامه اين حديث آمده است : چون امام به مجلس مأمون وارد شد ، خليفه از جا برخاست .

محمّد بن جعفر ) عموى امام رضا ( و تمامى بنى هاشم نيز به احترام امام از جاى برخاستند و همچنان ايستاده بودندوامام رضا ومأمون نشسته بودند تا امام به آنها اجازه جلوس داد .

مأمون روبه امام رضا كرد و ساعتى با آن حضرت مشغول گفتگو شد و سپس به جاثليق روى كرد و گفت : اى جاثليق ! اين پسر عمويم على بن موسى بن جعفر است .

دوست دارم با انصاف با وى در مباحثه شوى .

جاثليق گفت : اى اميرالمؤمنين ! چگونه مى توانم با مردى كه كتاب و پيامبرش را باورندارم مناظره كنم ؟ حضرت رضا بدو فرمود : "اى نصرانى ! اگر من از انجيل خودت براى تو دليل آورم آيا بدان اقرارمى ورزى ؟ " جاثليق پاسخ داد : آيا مگر من مى توانم آنچه را كه انجيل گفته ، انكاركنم ؟ بلى بخدا سوگند اگر هم مخالف اعتقاد من باشد ، بدان گردن مى نهم .

سپس امام رضا آياتى از انجيل

را براى او خواند و به وى ثابت كرد نام پيامبرصلى الله عليه وآله در انجيل آمده است و تعداد حواريين عيسى عليه السلام و احوال آنان را براى وى بازگفت و دلايل فراوان ديگرى براى وى آورد كه جاثليق به هر كدام اقرار كرد .

سپس آن حضرت قسمتهايى از كتاب اشعيا و غير آن را براى جاثليق برخواند تا آنكه جاثليق گفت : بايد كسى جز من از تو پرسش كند به حق مسيح سوگند گمان نمى كردم درميان دانشمندان مسلمانان مانند تو باشد .

سپس روبه مأمون كرد وگفت : به خدا سوگند گمان نمى كنم كه على بن موسى در مورد اين مسائل بحث كرده باشد ، وما از او اين را نديده بوديم ، آيا او در مدينه در اين گونه موارد سخن مى گفت ويا اهل كلام گرد او جمع مى شدند ؟ گفتم : حجاج به نزد حضرتش مى آمدند و از حلال و حرام از اومى پرسيدند و او بديشان پاسخ مى گفت و چه بسا كسانى هم كه حاجتى داشتند نزد او مى آمدند .

محمّد بن جعفر گفت : اى ابومحمّد ! من بيم آن دارم كه اين مرد ) مأمون ( به امام رضا رشك ورزد و او را مسموم كند و يا به بلايى دچارسازد پس بدو اشاره كن كه دست از اين سخنان بردارد .

گفتم : اونمى پذيرد .

اين مرد ) مأمون ( تنها مى خواهد امام را بيازمايد كه آيا چيزى از علوم پدرانش در نزد آن حضرت هست يا نه .

محمّد بن جعفر به من گفت :

به امام رضا بگو كه عمويت از اين سخنان خشنود نيست و مايل است به خاطر برخى مسائل از ادامه اين سخنان خوددارى كنى .

چون به منزل امام رضا برگشتيم ، آن حضرت را از گفتار محمّد بن جعفر ) عموى امام ( مطلع ساختم .

پس امام تبسّمى كرد و فرمود : "خداوند عمويم را حفظكند ! نمى دانم چرا از اين سخنان اظهارناخشنودى كرد .

اى غلام به نزد عمران صائبى برو و او را نزد من آر" .

عرض كردم : فدايت شوم من جاى او را مى شناسم .

او نزد برخى ازبرادران شيعه ماست .

فرمود : اشكال ندارد .

استرى براى او ببريد .

من به سوى عمران روانه شدم و او را نزد حضرت بردم .

او بسيارشادشد وجامه اى خواست و به وى خلعت بخشيد و ده هزار درهم نيزخواست و به وى صله داد .

پس من عرض كردم : فدايت شوم كار جدّت ، اميرالمؤمنين عليه السلام ، راكردى .

فرمود : چنين مى بايست كرد .

سپس شام خواست و مرا در طرف راست و عمران را در طرف چپ خويش نشانيد .

چون از خوردن دست كشيديم ، به عمران فرمود : با همراه برگرد و صبح نزد ما بيا تا تو را ازخوراك مدينه اطعام كنيم .

پس از اين ديدار متكلّمان اديان نزد عمران گرد مى آمدند و او بطلان سخنان و عقايد آنها را ثابت مى كرد تا آنجا كه ازگفتگو با او اجتناب مى كردند ومأمون نيز به وى ده هزار درهم صله دادوفضل هم پول و استر

به وى بخشيد وامام رضاعليه السلام هم صدقات بلخ رابدو بخشيد و بدين ترتيب وى به ثروتى سرشار دست يافت .

( 48 ) داستان آماده شدن امام براى برگزارى نماز عيد ، كه نظام را با بيم وهراس مواجه كرد ، خود گواه ديگرى است بر آنكه امام فرصتى را ازدست نمى داد مگر آنكه از آن براى اعلان دعوت خويش و اينكه وى به خلافت از بيت عبّاسى ، سزاوارتر و شايسته تر است بهره بردارى مى كرد .

) چون عيد فرا رسيد ، مأمون فرستاده اى به سوى امام رضا روانه كردواز او خواست بر استر خويش سوار شود و در مراسم عيد حضور يابد تادل مردم آرام گيرد و فضيلتش را بشناسند و دلهايشان بدين حكومت خجسته روشن شود .

امام رضا به مأمون پيغام داد و فرمود : تو از شروطميان من وخود درباره عدم دخالت من در امور حكومت آگاهى .

مأمون پاسخ داد : من بدين وسيله مى خواهم ولايتعهدى تو در ژرفاى دل مردم و سپاه و چاكران استوار شود و دلهاى آنان آرام پذيرد و به فضلى كه خداوند متعال به تو ارزانى داشته ، اقرار ورزند ، چون مأمون در اين باره بسيار گفت و اصرار كرد .

امام بدو فرمود : "اى اميرالمؤمنين ! اگر مرا از اين تكليف عفو كنى ، براى من خوشتر است واگر نكنى چنان بيرون خواهم آمد كه رسول خداصلى الله عليه وآله و على بن ابى طالب عليه السلام بيرون مى آمدند" .

مأمون پاسخ داد : هر طور كه مى خواهى بيرون آى .

مأمون به

فرماندهان و مردم دستور داد كه صبح زود بر در سراى امام رضا گردآيند .

مردم از زن و مرد و كودك به خاطر آن حضرت در خيابانهاو بامها نشسته بودند .

فرماندهان نيز بر در خانه امام رضا گردآمده بودند .

چون خورشيد بر آمد ، امام رضاعليه السلام غسل كرد و عمامه اى سپيد ازكتان بر سر بست و قسمتى از آن را بر روى سينه اش و قسمتى ديگر را ميان شانه هايش افكند .

سپس اندكى از جامه خود را بالا گرفت و به خادمان خويش فرمود : شما نيز همان كنيد كه من مى كنم .

سپس عصايى به دست گرفت و از خانه بيرون آمد ما روبه روى حضرتش بوديم .

او پابرهنه بودو جامه اش را تا نيمه ساق بالازده ودامن لباسهاى ديگر را هم به كمر زده بود .

او به راه افتاد و ما هم پيشاپيش او به راه افتاديم .

وى سرش را به سوى آسمان بالا كرد و چهار تكبير گفت .

به نظر ما مى رسيد كه هواوديوارها هم به آن تكبيرهاى حضرت پاسخ مى گفتند .

فرماندهان آراسته و مسلّح در حالى كه بهترين جامه هاى خود رادربركرده بودند بر در سراى آن حضرت انتظار وى را مى كشيدند .

ماپاى برهنه و دامن به كمر زده در برابر آنها ظاهر شديم .

چون امام از خانه بيرون آمد ، توقف كوتاهى كرد و فرمود : "اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ ، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى ما هَدانا ، اللَّهُ أَكْبَرُ عَلى ما رَزَقَنامِنْ بَهيمَةِ الْأَنْعامِ ، وَالْحَمْدُ للَّهِ ِ عَلى ما أَبْلانا"

.

آن حضرت صداى خويش را بالابرد ما نيز صداهاى خود را بالابرديم .

شهر مرو از گريه و فرياد به لرزه درآمد .

امام سه بار اين ذكر را تكرارفرمود .

فرماندهان از مركوبهاى خويش پايين آمدند و چكمه هايشان را ازپاى بيرون كردند .

شهر مرو يكپارچه مى گريست و هيچ كس نمى توانست از گريه و شيون خوددارى كند .

امام رضاعليه السلام هر ده گامى كه برمى داشت مى ايستاد و چهار تكبير سرمى داد چنان كه ما خيال مى كرديم زمين وديوارها به حضرتش پاسخ مى گويند .

خبر اين ماجرا به گوش مأمون رسيد .

فضل بن سهل ذو الرياستين به اوگفت : اى اميرالمؤمنين ! اگر رضا بدين گونه به مصلى برسد مردم فريفته اوخواهند شد ، به مصلحت است كه از او بخواهى بازگردد ! ! مأمون نيز فوراً كسى را پيش آن حضرت روانه كرد .

امام رضا كفش خودرا خواست و آنرا به پاكرد و بازگشت .

( 49 )

پاورقي

44 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 144 .

45 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 153 - 152 .

46 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 144 .

47 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 174 و175 .

48 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 177 - 175 ) با اختصار ( .

49 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 134 و 135 .

شهادت ، مرقد و مزار شريف

و مزار شريف سرانجام امام عليه السلام را زهر دادند و او بسان ديگر امامان به شهادت رسيدتا اين حديث در باره او

مصداق پيدا كند كه : "از ما كسى نيست جز آنكه به او زهر داده يا كشته با شندش" امّا چه كسى او را زهر داد ؟ بسيارى از علما بر اين باورند كه مأمون درپس اين توطئه بوده است ، امّا عدّه اى ديگر اين نظر را بعيد مى دانندومى پرسند آيا مأمون براستى تا اين اندازه پست و پليد بوده كه دستان خود را بدين جنايت زشت بيالايد ؟ ! برخى از اين علما دهها دليل بر بى گناهى مأمون در ارتباط با خون امام هشتم ارائه مى دهند .

امّا وقتى اين دلائل را يك به يك تحليل مى كنيم درمى يابيم كه تمام آنها به يك دليل باز مى گردد و آن بعيد شمردن وقوع چنين جنايتى است .

از شخصى كه مدافع افكار مذهب شيعه و قايل به برترى و افضليت امام على عليه السلام است ! ولى ما مأمون را شناختيم .

او يكى از خلفاى عبّاسى و وابسته به خاندانى است كه رژيم آنان در خيانت به ياران و هواخواهان خود ازابومسلم خراسانى گرفته تا برمك و فضل بن سهل ، پر آوازه و متمايزاست .

و مأمون در رأس هرم اين رژيم ، كه بنيان آن بر نيرنگ و ستم وكشتار استوار شده است ، جاى دارد .

بنابر اين چه عاملى او را از پيروى سيره پيشينيانش و تكرار جنايات نياكانش باز خواهد داشت ؟ همچنين باورهاى وى در مورد خلق قرآن يا قائل بودن به افضليت امام على عليه السلام برساير صحابه يا نظاير آنها ، هيچ گاه او را در زمره شيعيان على و

آل على جاى نداد ، زيرا ادامه حكومت او بر مسلمانان خود بزرگترين جنايت وگناه و سخت ترين طغيان در منطق امام على و شيعيان او به شمارمى آمد ، زيرا اين حكومت در واقع نوعى ادعاى ربوبيت و ستيزه با خدا درالوهيتش بود ! از طرفى شيوه برخورد او با مردم و كشتارها و شكنجه ها و گسترش فساد از راههاى گوناگون با ساده ترين اصول شيعه اهل بيت عليهم السلام بودن ، منافات داشت .

بنابر اين چه عاملى مى توانست او را از ارتكاب چنين جنايت پليدى در حق خاندان رسالت باز دارد ؟ ! ما در تاريخ به نكاتى بر مى خوريم كه نشان مى دهد شخص مأمون ازطريق دستگاه اطلاعاتى و مخفيانه خود كه شبيه به دستگاههاى جاسوسى كاخ فرماندهى يا رياست در بدترين حكومتهاى ديكتاتورى جهان در عصرما بوده ، كاملاً بر نحوه اجراى نقشه ترور امام رضا نظارت داشته است .

اين نقشه موقعى به مرحله اجرا گذارده شد كه انقلابهاى علويّان درگوشه وكنار سرزمين اسلام يا سركوب شده و يا فرو كش كرده بودندوفلسفه دعوت امام به خراسان نيز پايان يافته بود و ابرها بر فراز بغدادگرد آمده و بنيانهاى انقلاب عبّاسيّان آشكار شده بودند و مأمون براى جلب خشنودى پسر عموهايش بازگشت به بغداد را در سر مى پروراندوشيوه نياكانش در پوشيدن جامه سياه وتقسيم مناصب به خويشان ونزديكانش را از نو آغاز كرده بود .

شايد حديث زير اين حالت را كه امام رضا نسبت به آن هشدار داده وآن را به مأمون اظهار كرده بود ، براى ما تبيين كند .

در واقع امام

مى خواست بدين وسيله به مأمون بگويد كه وى بدانچه او مى كند آگاه است ، امّا بر حسب مصلحت عموم حركت مى كند .

در اين حديث آمده است : روزى امام رضاعليه السلام در گفتگويى طولانى به مأمون گفت : "اى امير المؤمنين ! در امور مسلمانان از خدا بترس و به بيت نبوّت ومعدن مهاجران و انصار بازگشت كن" .

آنگاه فرمود : "من چنين مى بينم كه تو از اين شهر بيرون مى شوى و به جايگاه پدران ونياكانت بر مى گردى و در امور مسلمانان مى نگرى و اين سخن پيش خود نگاه دار و ) بدان ( كه خداوند عزّ و جل از تو در باره آنچه تو را بر آن گماشته ، پرسش خواهد كرد" .

( 50 ) فضل بن سهل نيز اين نكته را به مأمون ياد آور مى شود .

او را مى بينيم كه از همراهى با مأمون سرپيچى مى كند ، و با گفتن اين سخن از او پوزش مى خواهد كه : گناه من پيش خاندانت و عامه مردم بزرگ است و مردم مرا به خاطر كشتن برادر مخلوعت و بيعت امام رضا به ولايتعهدى ازروى نيكى يا حسادت نكوهش مى كنند و ستمگران به سعايت از من برمى خيزند پس اجازه فرماى در خراسان بمانم .

( 51 ) امّا مأمون خواسته او رانمى پذيرد .

چون براى او تدبيرى انديشيده است .

مأمون نمى خواهد فضل را در پايگاه قدرت و در ميان ياران و هواخواهانش به كام مرگ فرستدبلكه قصد دارد او را در راه از ميان بردارد .

در روايت آمده است : مدّتى از گفتگوى ميان مأمون و فضل سپرى شده بود و ما در يكى از منازل ) بين راه ( بوديم كه فضل به حمام رفت .

در اين هنگام گروهى با شمشير بر او داخل شدند و به قتلش رساندند .

پس ازكشته شدن فضل ، فرماندهان و سپاهيان و گروهى از مردان ذو الرياستين بر در سراى مأمون حاضر شده گفتند : او را كشت اينك ما به خونخواهى او آمده ايم .

( 52 ) بدين سان مأمون از برجسته ترين و بزرگ ترين كانون قدرت در درون دستگاه حاكمه خلاصى يافت .

اينك پيش روى او جز امام رضا ، كه اوهم اندكى بعد به شهادت رسيد ، كس ديگرى باقى نمانده بود .

براستى آياهمين نزديكى شهادت امام رضاعليه السلام با كشته شدن فضل خود نمى تواندحاكى از وجود توطئه اى پليد بر ضدّ آن حضرت باشد ؟ با اين دلايل و شواهد ، قول مشهور علماى شيعه مبنى بر شهادت امام رضاعليه السلام به خاطر خورانيدن زهر به آن حضرت از سوى مأمون درست وراست جلوه مى كند .

علامه مجلسى در اين باره مى گويد : قول مشهور در ميان ما آن است كه امام رضاعليه السلام به واسطه زهر مأمون به شهادت رسيد .

( 53 ) اينك اجازه دهيد به خبر شهادت آن حضرت از زبان معاصرانش گوش فرا دهيم : الف - ابا صلت هروى از معاصران امام و از حادثه سازان يا از ناظران بر حوادث بوده و با امام عليه السلام ارتباطى نزديك و استوار داشته است .

وى درپاسخ به احمد بن على انصارى كه از وى پرسيده بود : "چرا مأمون با وجودآنكه در بزرگداشت امام رضا و اظهار محبّت و دوستى به وى مى كوشيدواو را به ولايتعهدى خود برگزيد ، راضى به كشتن آن حضرت شد ؟ "مى گويد : مأمون او را گرامى داشت ، و به وى محبت مى كرد چون به فضيلت او آگاه بود .

وى ولايتعهدى را از پس خويش بدان حضرت اختصاص داد تا به مردم بنماياند كه امام رضا به دنيا رغبت دارد و بدين ترتيب جايگاه خود را در دل وجان مردم از دست بدهد ، امّا چون امام رغبتى به دنيا نشان نداد و اين امر جز به مراتب فضل وى در نزد مردم وارج او در جان و دل آنها نيفزود ، متكلّمان را از شهرهاى گوناگون دعوت كرد بدين اميد كه يكى از آنها بر آن حضرت غلبه يابد واز منزلت وى در نزد علما بكاهد و در نتيجه مردم هم به ضعف وى پى ببرند .

امّا آن حضرت با هر كس از يهود و نصارا و مجوس و صابئيان وبرهماييها وملحدان و دهريها و يا ساير فرق مسلمان كه با وى مخالف بودند مناظره مى كرد ، همه را مغلوب مى ساخت و بر آنها دليل و حجّت مى آورد تا آنجا كه مردم مى گفتند : به خدا او از مأمون به خلافت سزاوارتر است .

خبر چينان هم سخن مردم را به گوش مأمون مى رساندند .

وى از اين بابت بسيار خشمگين مى شد و حسادتش شدّت مى يافت .

امام هم از

گفتن حقيقت در حضور مأمون پروانداشت و در بيشتر موارد به وى پاسخهايى مى داد كه او را خوش نمى آمد از اين رو مأمون خشمگين مى شد و به آن حضرت كينه مى ورزيد ، امّا كينه و خشم خود را نمايان نمى ساخت ، امّا هنگامى كه در باره آن حضرت هيچ چاره اى نيافت ، او را با دادن زهربه شهادت رساند" .

( 54 ) ب - شيخ مفيد نيز مجملى از ماجراى شهادت آن حضرت را همراه بايكى از تفسيرهاى مربوط به علّت دشمنى مأمون با امام رضا نقل كرده وچنين گفته است : روزى امام رضا بر مأمون وارد شد و ديد كه او براى نماز وضو مى سازددر حالى كه غلامش بر دستان او آب مى ريزد .

پس امام رضا به مأمون گفت : "اى اميرالمؤمنين ! در عبادت پروردگارت كسى را شريك مكن" .

مأمون ، غلام را رد كرد و خود وضويش را به اتمام رساند ، امّا كينه آن حضرت را به دل گرفت .

همچنين آن حضرت عليه السلام در نزد مأمون زبان به نكوهش فضل و حسن ، فرزندان سهل ، گشود و خطاهاى آنان را به مأمون باز نمود وى را ازشنيدن سخنان آن دو منع كرد .

فضل و حسن از آنچه امام در باره آنها گفته بود مطلع شدند و در حضور مأمون خطاهايى بر امام بستند و به وى امورى نسبت دادند كه دور از ساحت مقدس حضرتش بود و مأمون را از گرايش مردم به او بيمناك كردند و در اين باره چندان گفتند تا سر انجام

نظر او رادرباره امام رضا عوض كردند و مأمون هم به قتل حضرتش همّت گماشت .

راويان اتفاق نظر دارند كه روزى او و مأمون از يك طعام خوردندودر نتيجه امام رضاعليه السلام بيمار شد و مأمون هم خود را به تمارض زد .

محمّد بن على بن حمزه از منصور بن بشر از قول برادرش عبداللَّه بن بشرنقل كرده است كه گفت : مأمون مرا فرمود كه ناخنهايم را دراز كنم و اين گفته را به كسى بازنگويم من نيز چنين كردم .

سپس مرا طلبيد و چيزى شبيه به تمر هندى بيرون آورد و به من داد و گفت : اين را با دستانت به هم بمال و خمير كن من نيز چنين كردم .

سپس برخاست و مرا واگذاشت و نزد امام رضا رفت و از او پرسيد : چه خبر ؟ امام رضا فرمود : اميدوارم بهتر شوم .

مأمون ازوى پرسيد : من نيز بحمد اللَّه امروز خوبم .

آيا كسى از پرستاران امروز نزدشما آمده است ؟ امام فرمود : نه .

مأمون خشمگين شد و بر غلامانش فرياد زد و سپس گفت : همين حالا آب انار بگير كه از خوردن آن چاره اى نيست سپس مرا ) عبداللَّه بن بشر ( فرا خواند و گفت : انارى براى ما بياور .

من انارى آوردم و مأمون به من گفت : با دست خويش آب اين انار رابگير .

من آب انار را گرفتم و مأمون آن را به دست خويش به امام رضانوشانيد و همين امر موجب مرگ آن حضرت شد .

او دو روز بعد از

اين ماجرا جان سپرد .

از ابا صلت هروى نقل شده است كه گفت : نزد حضرت رضا رفتم درحالى كه ) پيش از ورود من ( مأمون از حضور آن امام بيرون آمده بود .

پس او به من فرمود : "اى ابا صلت كار خود را كردند" .

و آنگاه به توحيد و ستايش خداوند مشغول شد .

از محمّد بن جهم روايت شده است كه گفت : امام رضا بسيار شيفته انگور بود .

پس مقدارى انگور تهيه كردند و در بيخ دانه هاى آن سوزنهاى زهر آلود قرار دادند و چند روزى به همان حال نگاه داشتند سپس سوزنهارا بيرون آوردند ودر آن هنگام كه امام عليه السلام بيمار بود ، انگور را به نزد اوبردند و او از آن انگور خورد وهمان باعث مرگش شد .

وى گويد اين زهر ، يكى از كارى ترين زهرها بوده است .

چون امام رضا وفات يافت ، مأمون يك شبانه روز مرگ او را نهان داشت .

سپس در پى محمّد بن جعفر و گروهى از خاندان ابوطالب كه درنزدش حضور داشتند فرستاد .

چون آنان پيش او آمدند ، مأمون اظهار تألّم و ناراحتى كرد وگريست و جسد سالم امام را به آنها نشان داد و گفت : اى برادر ! بر من بسى گران است كه تو را در اين حال ببينم .

من اميدواربودم كه پيش از تو از دنيا بروم ، امّا خداوند چنين نخواست .

سپس دستور داد آن حضرت را بشويند و كفن و حنوطش كنند و خود باجنازه او بيرون آمد و جنازه را بردوش

مى كشيد تا آن را به محلّى كه اكنون امام عليه السلام در آنجا مدفون است ، بياورد .

اين محل خانه حميد بن قحطبه در قريه اى به نام سناباد از نواحى نوقان طوس بود .

قبر هارون الرشيد در اين خانه بود و امام رضا در برابر روى او در محل قبله اين خانه به خاك سپرده شد .

امام رضا از دنيا رفت در حالى كه پسرى جز امام ابوجعفر محمّد بن على كه در آن هنگام هفت ساله بود ، برجاى خويش باقى نگذاشت .

( 55 ) ج - ياسر خادم ، واپسين لحظات زندگى امام رضا را كه در آن روح ربّانى وخلق محمّدى اش جلوه گر شده بود ، چنين توصيف مى كند : "ما با طوس هفت منزل فاصله داشتيم كه امام رضاعليه السلام بيمار شد .

پس به طوس وارد شديم در حالى كه بيمارى آن حضرت شدّت يافته بود .

درطوس چند روز مانديم .

مأمون روزى دو بار به عيادت امام مى آمد .

درآخرين روز حياتش ، امام كه بسيار ضعيف شده بود پس از به جاى آوردن نماز ظهر از من پرسيد : اى ياسر ! آيا مردم غذا خوردند ؟ عرض كردم : سرورم با اين حالى كه شما داريد چه كسى مى تواند غذابخورد ؟ ! پس امام عليه السلام در بستر خود نشست و فرمود : "سفره بياوريد .

" آن حضرت تمامى اطرافيان و خدمتكارانش را بر سفره دعوت كردويكايك آنها را مورد تفقّد قرار داد .

چون غذا خوردند ، فرمود : براى زنان غذا ببريد .

براى زنان غذا بُردند .

چون همه از خوردن فارع شدند ، ضعف بر امام مستولى شد و از هوش رفت .

بانگ و فرياد به پا خاست .

كنيزان و زنان مأمون پا برهنه و سر برهنه بر بالين آن امام حاضر شدند ، در طوس غريوو غوغا بلند شد .

مأمون اندوهناك و در حالى كه به سر خود مى زدومحاسن خود را مى گرفت و مى گريست ، وارد شد و در حالى كه سيل اشك بر گونه هايش جارى بود بر بالين امام رضا كه به هوش آمده بودايستاد و گفت : سرورم ! به خدا نمى دانم كدام يك از اين دو مصيبت برمن بزرگ است : آيا دورى و فراق من از تو يا شنيدن تهمت مردم كه مى گويند من تو را كشتم .

امام چشمانش را به سوى او بالا آورد و فرمود : اى اميرالمؤمنين ! با ابوجعفر خوش رفتارى كن كه عمر تو و عمر اومانند دو انگشت سبابه يكسان است .

( 56 ) ياسر همچنين حوادثى را كه پس از وفات آن حضرت رخ داد ، چنين توصيف مى كند : "پاسى از شب گذشته بود كه امام عليه السلام جان سپرد .

چون صبح فرارسيد ، مردم گرد آمدند و گفتند : مأمون او را كشت .

و نيز گفتند : مأمون فرزند رسول خدا را كشت .

آنان همچنين سخنان ديگرى هم گفتند .

محمّد بن جعفر بن محمّد از مأمون امان خواسته و به خراسان آمده بود .

وى عموى ابوالحسن بود .

مأمون به او گفت : اى ابوجعفر

! به سوى مردم برو به ايشان بگو كه امام رضا امروز بيرون نمى آيد .

مأمون خوش نداشت جنازه آن حضرت را در روز بيرون ببرد ، زيرامى ترسيد حادثه اى روى دهد .

پس محمّد بن جعفر به سوى مردم رفت وگفت : اى مردم ! امام رضا امروز بيرون نمى آيد .

مردم پراكنده شدندوابوالحسن را شبانه غسل دادند و به خاك سپردند" .

( 57 ) مزار آن حضرت همواره مورد توجّه شيعيان اهل بيت عليهم السلام و دوستداران آنان بوده است ، زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر ائمه در باره مرقد وى و زيارت او ترغيب وتوصيه كرده اند .

پيامبرصلى الله عليه وآله فرموده است : "در آينده پاره اى از تن من در ديار خراسان به خاك سپرده مى شود كه هر مؤمنى آن را زيارت كند خداوند عزّ و جل بهشت را بروى واجب وآتش را بر بدنش حرام مى كند" .

( 58 ) همچنين از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود : "مردى ازفرزندان پسرم موسى به دنيا مى آيد كه نامش نام امير المؤمنين عليه السلام ، است و به ديار طوس كه در خراسان است مى رود و در آنجا با زهر كشته مى شودو غريبانه در همانجا به خاك سپرده مى شود .

هر كس او را در حالى كه عارف به حق اوست زيارت كند خداوند متعال به او پاداش كسى را كه پيش از فتح مكّه انفاق كرده و ) با مشركان ( جنگيده است عطا خواهد كرد" .

( 59 ) شعرا نيز در

سوگ حضرتش مرثيه هايى سروده اند كه دل سنگ را ازدرد آب مى كند .

همچنين آنان در اشعار خود خائنانى كه امام را با زهر ازپاى در آوردند ، به رسوايى كشيده اند .

دعبل در ضمن قصيده معروف خوددر اين باره مى گويد : ( 60 ) رعتهم ذئاب من امية وانتحت عليهم دراكا ازمة وسنون ( 61 ) و عاثت بنوالعباس فى الدين عيثة تحكم فيه ظالم وظنين ( 62 ) وسموا رشيدا ليس فيهم لرشده وما ذاك مأمون وذاك امين ( 63 ) فما قبلت بالرشد منهم رعاية ولا لولى بالامانة دين ( 64 ) رئيسهم غاو وطفلاه بعده لهذا رزايا دون ذاك مجون ( 65 ) الا ايها القبر الغريب محله بطوس عليك الساريات هتون ( 66 ) ابوفراس حمدانى نيز در سوگ امام سروده است : ( 67 ) باؤوا بقتل الرضا من بعد بيعته وابصروا بعضه من رشدهم وعموا ( 68 ) عصابة شقيت من بعد ما سعدت ومعشر هلكوا من بعد ما سلموا ( 69 ) لا بيعة ردعتهم عن دمائهم ولا يمين و لا قربى و لا رحم ( 70 )

پاورقي

50 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 165 .

51 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 165 .

52 ) همان مأخذ ، ص 169 .

53 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 169 .

54 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 290 .

55 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 309 - 308 .

56 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 299 ) يعنى عمر تو و عمر

او مساوى است ( .

57 ) بحارالانوار ، ج 49 ، ص 230 - 299 .

58 ) همان مأخذ ، ص 284 .

59 ) همان مأخذ ، ص 286 .

60 ) همان مأخذ ، ص 315 ، به نقل از مقاتل الطالبيّين ، ص 373 - 372 .

61 ) گرگانى از بنى اميّه بر آنان حكومت كردند و سختى پياپى بر ايشان روى آورد .

62 ) وبنى عبّاس در دين ايجاد فساد كردند و در حكومت آنان ستمگر و متهم به فرمانروايى پرداختند .

63 ) رشيد ناميدند كسى را كه در آنان رشد نيافته بود و اين هم نه مأمون است و آن يك هم امين نيست .

64 ) نه رشد و خردمندى از آنها در حفاظت از حقوق ديگران پذيرفته شد و نه دينى درامانتى .

65 ) هم رئيسشان و هم دو فرزندش پس از وى گمراه بودند و براى همين مصيبتهاى سختى براى مردم پيش آمد .

66 ) هان اى قبرى كه جايگاهش در طوس غريب است همواره برتو اشكها جارى است .

67 ) همان مأخذ ، ص 314 .

68 ) قتل امام رضاعليه السلام را مرتكب شدند پس از بيعت با وى و اندكى بينايى يافتند ودوباره كور شدند .

69 ) گروهى پس از آنكه خوشبخت شدند تيره روز گشتند و جماعتى پس از آنكه در امان ماندند نابود شدند .

70 ) نه بيعت اينان را از ) ريختن ( خون آنها باز داشت و نه سوگند و نزديكى و پيمان خويشى .

سخنان تابناك امام

آيا بدون شناخت امام

رضاعليه السلام و بهره گيرى از نور و دانش و معارف او مى توان ادعاى پيروى از حضرتش را داشت ؟ و چگونه كسى كه از سنن معصومان عليهم السلام تبعيت نكرده و از نور هدايت آنان بهره مند نشده در روزقيامت اميد شفاعت پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت او را دارد ؟ ! بر ماست كه در گفتارها و وصاياى آنان كه به مثابه گنجينه هاى تمام ناشدنى ونعمتهاى بى نظيرند ، بخوبى كاوش كنيم .

امام هشتم ميراثى عظيم از معارف و علوم ، بويژه در حكمت الهى وبيان فلسفه و علل احكام و رد بر مذاهب باطله ، از خويش بر جاى نهاده است .

ما در پايان كتاب خود كه به نام حضرتش تشرف يافته ، سخنان خردمندانه وپندهاى حكيمانه او را نقل مى كنيم بدين اميد كه از آنهابهرمند شويم .

على بن شعيب گويد : "بر ابوالحسن الرضاعليه السلام وارد شدم .

از من پرسيد : اى على ! زندگى كدام يك از مردم بهتر است ؟ عرض كردم : سرورم ! شما از من بدان آگاه تريد .

فرمود : اى على ! هر كس كه زندگى ديگرى در زندگى او نكو شود .

اى على ! زندگى كدام يك از مردم بدتروناگوارتر است ؟ عرض كردم : شما داناتريد ؟ فرمود : كسى كه ديگرى در زندگى او زندگى نكند .

اى على ! با نعمتهاخوش همسايه باشيد كه آنها رام نشده هستند واگر از قومى گرفته شدند به آنها باز نخواهند گشت .

اى على ! بدترين مردمان كسى است كه ميهمانش را باز

دارد و به تنهايى بخورد و بنده اش را بزند .

به خداوند خوش گمان باش .

هر كس كه گمان خود را به خداوند نكو كند ، خداوند نيز او را نا اميد نخواهد كرد .

وهر كه به روزى كم راضى شد ، به عمل كم از او را راضى خواهد شد و هركه به اندك از حلال خرسند شود ، هزينه اش سبك گردد و خانواده اش ازنعمت برخوردار خواهد شد و خداوند او را به درد و درمان دنيا بينا سازدو او را به سلامت از دنيا به دار السلام بيرون برد .

بخيل را آرامش ، حسود را لذّت ، ملول را وفا و دروغگو را مروّت نيست" .

( 71 ) و نيز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود : "وحشتناك ترين ) صحنه ها ( براى انسان سه جاست : روزى كه زاده مى شود و دنيا را مى بيند ، و روزى كه مى ميرد و آخرت و اهل آن را مشاهده مى كند ، و روزى كه برانگيخته مى شود و احكامى را مى بيند كه در سراى دنيانديده است .

خداوند در اين سه جا بر يحيى و عيسى عليهما السلام درود فرستاده است .

در باره يحيى فرمود : ) وَسَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً ( .

( 72 ) "و درود بر او روزى كه زاده شد و روزى كه مى ميرد و روزى كه زنده برانگيخته مى شود .

" و در باره عيسى فرمود : ) وَالسَّلاَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيّاً

( .

( 73 ) "ودرود بر من روزى كه زاده شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه زنده برانگيخته مى شوم .

" خرد انسان مسلمان تمام نگردد مگر آنكه در او ده ويژگى باشد : از او اميدخير باشد ، از بدى او در امان باشند ، خير اندك از سوى ديگران را بسيارشمارد ، خير بسيار خود را كم انگارد ، هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود ، در طول عمر خود از دانش جويى خسته نشود ، فقر در راه خدا برايش محبوب تر از توانگرى باشد ، خوارى در راه خداوند برايش محبوب تر از سرفرازى در راه دشمن خدا باشد ، گمنامى برايش شيرين تر از شهرت و بلندآوازگى باشد .

سپس فرمود : دهم ، و دهمى چيست ؟ گفته شد : چيست ؟ فرمود : كسى را نبيند جز آنكه مى گويد او بهتر و پرهيزكارتر از من است .

همانا مردم دو دسته اند : يكى بهتر و با تقواتر از او و ديگر بدتر و پست تراز او .

پس چون با بدتر و پست تر از خود ديدار كند ، گويد : شايد خوبى اين مرد پنهان باشد اين براى او بهتر باشد و خوبى من نمايان است و اين براى من بدتر است و چون به كسى كه بهتر و با تقوا تر از اوست بر خورد كند براى اوفروتنى كند تا بد و ملحق شود پس چون چنين كند ، بزرگى اش فزونى گيردوخوبى اش بهتر شود و يادش نكو گردد و بر اهل زمانه سرورى يابد .

" ( 74 ) آن حضرت اشعارى ميخواند كه شايد سروده خود ايشان باشد .

( 75 ) اذا كان دونى من بليت بجهله ابيت لنفسى ان اقابل بالجهل ( 76 ) و ان كان مثلى فى محلى من النهى اخذت بحلمى كى اجل عن المثل ( 77 ) وان كنت ادنى منه فى الفضل والحجى عرفت له حق التقدّم و الفضل ( 78 ) و نيز سروده است : ( 79 ) انك في دنيا لها مُدّة يقبل فيها عمل العامل ( 80 ) امّا ترى الموت محيط بها يصلب فيها امل الآمل ( 81 ) تجعل الذنب بما تشتهى وتأمل التوبة من قابل ( 82 ) والموت يأتى اهله بغتةً ما ذاك فعل الحازم العاقل ( 83 ) در همين جا گفتار كوتاه خود را در باره زندگى تابناك امام رضاعليه السلام به پايان مى رسانيم و از خداوند مى خواهيم كه ما را در روز قيامت به اين كتاب سود رساند و آن را وسيله اى براى پيروى ما از او در دنياوبرخوردارى از شفاعتش در آخرت قرار دهد .

"آمين

پاورقي

71 ) فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيره حضرت امام رضاعليه السلام ، ص 148 .

72 ) سوره مريم ، آيه 15 .

73 ) سوره مريم ، آيه 32 .

74 ) فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيرة حضرت امام رضاعليه السلام ، ص 147 .

75 ) همان مأخذ ، ص 150 .

76 ) هرگاه كسى پست تر از من باشد و من به نادانى او مبتلا باشم خود را از مقابله بانادانى او منع مى

كنم .

77 ) و اگر كسى از نظر عقل و خرد با من برابر باشد در برخورد با او حلم را پيشه خودمى سازم تا از همانند خود برترى گيرم .

78 ) و اگر من در فضل و خرد از او پايين تر باشم براى او حق تقدم و فضيلت قايل مى شوم .

79 ) همان مأخذ .

80 ) تو در دنيايى هستى كه آن را سر آمدى است و كردار عمل كننده در اين مدّت پذيرفته مى شود .

81 ) آيا مرگ را نمى بينى كه اين دنيا را احاطه كرده است و آرزوى آرزومندان را در آن به چهار ميخ مى كشد .

82 ) گناه را بدانچه دوست مى دارى جلو مى اندازى و توبه را براى آينده آرزو مى كنى .

83 ) حال آينده آنكه مرگ ناگهان بر اهل خود وارد مى شود و اين ، كردار فرد دور انديش و خردمند نيست .

زندگاني حضرت امام رضا ( ع )

ولادت ، وفات ، طول عمر و مدفن آن حضرت

امام رضا ( ع ) در روز جمعه ، يا نج شنبه 11 ذى حجه يا ذى قعده يا ربيع الاول سال 153 يا 148 هجرى در شهر مدينه ا به دنيا ذاشت . بنابر اين تولد آن حضرت مصادف با سال وفات امام صادق ( ع ) بوده يا نج سال س از در ذشت آن حضرت رخ داده است . هم نين وفات آن حضرت در روز جمعه يا دوشينه آخر صفر يا 17 يا 21 ماه مبارك رمضان يا 18 جمادى الاولى يا 23 ذى قعده يا آخر همين ماه در سال 203 يا 206 يا 202

هجرى اتفاق افتاده است . شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا ويد قول صحيح آن است كه امام رضا ( ع ) در 21 رمضان ، در روز جمعه سال 203 هجرى در ذشته است . وفات آن حضرت در سال 203 در طوس و در يكى از روستاهاى نوقان به نام سناآباد اتفاق افتاد .

با تاريخ هاى مختلفى كه نقل شد ، عمر آن حضرت 48 يا 47 يا 50 يا 51 سال و 49 يا 79 روز يا 9 ماه يا 6 ماه و 10 روز بوده است ، اما برخى كه سن آن حضرت را 55 يا 52 يا 49 سال دانسته اند ، سخنشان با هي يك از اقوال و روايات ، منطبق نيست و ظاهرا تسامح آنان از اينجا نشأت رفته كه سال ناقص را به عنوان يكسال كامل حساب كرده اند . از جمله اين اقوال ش فت آور سخن شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا است كه فته است : ميلاد امام رضا ( ع ) در 11 ربيع الاول سال 153 و وفات وى در 21 رمضان سال 203 بوده و با اين حساب آن حضرت 49 سال و شش ماه در اين جهان زيسته است . مطابق آن ه صدوق نقل كرده ، عمرآن حضرت نجاه سال و شش ماه و ده روز ميشود و منشاء اين اشتباه را بايد عدم دقت در جمع و تفريق اعداد دانست شيخ مفيد نيز مرتكب اين اشتباه شده است و ما در حواشيهاى خود بر كتاب المجالس السنيه متذكر اين خطا شده ايم .

بنابر فته مولف مطالب

السؤول ، امام رضا ( ع ) 24 سال و ند ماه بنابر قول ابن خشاب 24 سال و 10 ماه از عمر خويش را با درش به سر برد . لكن مطابق آن ه فته شد ، عمر آن حضرت در روز وفات درش 35 سال يا 29 سال و دو ماه بوده و س از در ذشت درش نانكه در مطالب السؤول نيز آمده ، 25 سال زيسته است و نيز مطابق آن ه قبلا فته شد آن حضرت س از درش بيست سال در جهان زند ى كرد . نانكه شيخ مفيد نيز در اشارد همين قول را فته است . برخى نيز اين مدت را بيست سال و دو ماه ، يا بيست سال و نه ماه ، يا بيست سال و هار ماه ، يا بيست و يكسال و 11 ماه ذكر كرده اند كه اين مدت ، روز ار امامت و خلافت آن حضرت به شمار است . در طول اين مدت آن حضرت دنباله حكومت هارون رشيد را كه ده سال و بيست و نج روزبود درك كرد . س س امين از سلطنت خلع شد و عمويش ابراهيم بن مهدى براى مدت بيست و هار روز به سلطنت نشست . آن اه دوباره امين بر او خروج كرد و براى وى از مردم بيعت رفته شد و يكسال و هفت ماه حكومت كرد ولى به دست طاهر بن حسين كشته شد . س س عبد الله بن هارون ، مامون ، به خلافت تكيه زد و بيست سال حكومت كرد . امام رضا ( ع ) پس

از هشت سال از خلافت مأمون به شهادت رسيد .

مادر امام رضا ( ع )

در مطالب السؤول گفته شده است كه : مادر آن حضرت كنيزى بود كه خيزران مرسى نام داشت . برخى نام وى را شقراء نوبيه ، ذكر كرده اند كه اروى ، اسم او و شقراء لقب وى بوده است .

طبرسى در اعلام الورى گويد : مادرش كنيزى بود به نام نجمه كه به وى ام البنين مى گفتند . برخى نام مادر آن حضرت را سكن نوبيه و تكتم نيز گفته اند . حاكم ابو على گويد : از جمله شواهدى كه دلالت دارد نام مادر امام رضا ( ع ) تكتم بود ، سخن شاعرى است كه در مدح آن حضرت فرموده است : و اجدادا على المعظم رهظا الا ان خير الناس نفسا و والدا و اتتنا به للعلم و الحلم ثامنا اماما يودى حجة الله تكتم

ابو بكر گويد : عده اى اين شعر را به عموى ابو ابراهيم بن عباس منسوب ساخته اند و من آن را روايت نمى كنم و روايت و سماع اين شعر براى من واقع نشده بنابراين نه آن را اثبات مى كنم و نه ابطال . وى همچنين گويد : تكتم از اسامى زنان عرب است و در اشعار بسيارى به كار رفته است . از جمله در اين بيت :

" طاف الخيالان فزا دا سقما خيال تكنى و خيال تكتما " فيروز آبادى نيز بر اين اظهار نظر صحه گذارده و گفته است : تكنى و تكتم به صورت مجهول ، هر يك از نامهاى زنان است .

لقب آن حضرت

در كتاب مطالب السؤول در اين باره آمده است : القاب آن حضرت

عبارت است از رضا ، صابر ، رضى و وفى ، كه مشهورترين آنها رضاست . در فصول المهمة نيز مشابه اين مطلب آمده با اين تقاوت كه در آنجا به جاى القاب رضى و وفى ، زكى و ولى ياد شده است . در مناقب ابن شهر آشوب گفته شده است : احمد بزنطى گويد : بدان جهت آن حضرت را رضا ناميدند كه او از خدا در آسمانش رضا بود و براى پيامبر و ائمه در زمين رضا بود . و نيز گفته اند چون مخالف وموافق گرد آن حضرت بودند وى را رضا ناميدند . همچنين گفته اند : چون مأمون بدان حضرت ، رضايت داد وى را رضا گفتند .

نقش انگشترى آن حضرت

در فصول المهمة گفته شده است : نقش انگشترى امام رضا ( ع ) " حسبى الله " بود و در كافى به سند خود از امام رضا ( ع ) نقل شده است كه فرمود : نقش انگشترى من " ما شاء الله لا قوه الا بالله " است . صدوق نيز در عيون گويد : نقش انگشترى آن حضرت " وليى الله " بود .

دربان آن حضرت

در فصول المهمه نام دربان آن حضرت " محمد بن فرات " و در مناقب " محمد بن راشد " ذكر شده است .

شاعر آن حضرت

دعبل خزاعى ، ابو نواس و ابراهيم بن عباس صولى ، شاعران آن حضرت بودند .

فرزندان امام رضا ( ع )

كمال الدين محمدبن طلحه در مطالب السؤول گويد : آن حضرت شش فرزند داشت . پنج پسر و يك دختر . نام فرزندان وى چنين است : محمد قانع ، حسن ، جعفر ،

ابراهيم ، حسن و عايشه .

عبد العزيزبن اخضر جنابذى در معالم العتره و ابن خشاب در مواليد اهل البيت و ابونعيم در حليه الاوليا نظير همين سخن را گفته اند . سبط بن جوزى در تذكره الخوص گويد : فرزندان آن حضرت عبارت بودند از محمد ( امام نهم ) ابوجعفر ثانى ، جعفر ، ابو محمد حسن ، ابراهيم و يك دختر . شيخ مفيد در ارشاد مى نويسد : امام رضا ( ع ) دنيا را بدرود گفت و سراغ نداريم كه از وى فرزندى به جا مانده باشد جز همان پسرش كه بعد از وى به امامت رسيد . يعنى حضرت ابوجعفر محمد

بن

على ( ع ) .

ابن شهر آشوب در مناقب مى گويد : امام محمد بن على ( ع ) تنها فرزند اوست . طبرى در اعلام الورى مى نويسد : تنها فرزند رضا ( ع ) پسرش محمد بن على جواد بود لا غير . در كتاب العدد القوية آمده است كه امام رضا ( ع ) دو پسر داشت كه نام آنها محمد و موسى بود و جز اين دو فرزندى نداشت . همچنين در قرب الاسناد نقل به حضرت رضا ( ع ) عرض كرد : من از چند سال پيش درباره شده است كه بزنطى جانشين شما پرسش مى كردم و شما هر بار پاسخ مى داديد پس از من پسرم جانشين من خواهد شد . اما اينك خداوند به شما دو پسر عטǠكرده است پس كداميك از

پسرانتان جانشين شمايند ؟

مجلسى نيز در بحار الانوار در باب خوشخويى حديثى از عيون اخبار الرضا ( ع ) نقل كرده كه در سند آن نام فاطمه دختر رضا آمده است .

صفات ظاهرى آن حضرت

صفات ظاهرى آن حضرت در فصول المهمه آمده است كه آن حضرت قامتى معتدل و ميانه داشت . اخلاق و رفتار آن حضرت طبرسى در اعلام الورى گويد : درباره گوشه اى از خصايص و مناقب و اخلاق بزرگوارانه آن حضرت ، ابراهيم بن عباس ( يعنى صولى ) گويد : رضا ( ع ) را نديدم كه از چيزى سؤال شود و آن را نداند و هيچ كس را نسبت بدانچه در عهد و روزگارش مى گذشت داناتر از او نيافتم . مأمون بارها او را با

پرسش درباره هر چيزى مى آزمود و امام به او پاسخ مى داد و پاسخ وى كامل بود و به آياتى از قرآن مجيد تمثل مى جست . آن حضرت هر سه روز يك بار قرآن را ختم مى كرد و خود مى فرمود : اگر بخواهم مى توانم در كمتر از اين مدت هم قرآن را ختم كنم امامن هرگز به آيه اى برنخورده ام جز آن كه در آن انديشيده ام كه چيست و در چه زمينه اى نازل شده است . همچنين از ابراهيم بن عباس صولى نقل شده است كه گفت : هيچ كس را فاضل تر از ابوالحسن رضا نه ديده و نه شنيده ام . از او چيزهايى ديده ام كه از هيچ كس نديدم . هرگز نديدم با سخن گفتن به كسى جفا كند . نديدم كلام كسى را قطع كند تا خود آن شخص از گفتن فارغ شود . هيچ گاه حاجتى را كه مى توانست برآورده سازد ، رد نمى كرد . هرگز پاهايش را پيش روى كسى كه نشسته بود دراز نمى كرد . نديدم به يكى از دوستان يا خادمانش دشنام دهد . هرگز نديدم آب دهان به بيرون افكند و يا در خنده اش قهقهه بزند بلكه خنده او تبسم بود . چنان بود كه اگر تنها بود و غذا برايش مى آوردند غلامان و خدمتگزاران و حتى دربان و نگهبان را بر سر سفره خويش مى نشانيد و باآنها غذا مى خورد . شبها كم مى خوابيد و بسيار روزه مى گرفت . سه روز ، روزه در هر ماه را از

دست نمى داد و مى فرمود : اين سه روز برابر با روزه يك عمر است . بسيار صدقه پنهانى مى داد بيشتر در شبهاى تاريك به اين كار دست مى زد . اگر كسى ادعا كرد كه فردى مانند رضا ( ع ) را در فضل ديده است ، او را تصديق مكنيد . طبرسى از محمد بن ابو عباد نقل كرده است كه گفت : " امام رضا ( ع ) در تابستان بر حصير و در زمستان بر پلاس بود . جامه خشن مى پوشيد و چون در ميان مردم مى آمد آن را زينت مى داد . صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) گويد : آن حضرت كم خوراك بود و غذاى سبك ميخورد . در كتاب خلاصة تذهيب الكمال به نقل از سنن ابن ماجه گفته شده است : امام رضا ( ع ) سيد بنى هاشم بود و مأمون او را بزرگ مى داشت و تجليلش مى كرد و او را وليعهد خود در خلافت قرار داد . حاكم در تاريخ نيشابور گويد : وى با آن كه بيست و اندى از سالش مى گذشت در مسجد رسول الله ( ص ) فتوا صادر مى كرد . و در تهذيب التهذيب آمده است : رضا با وجود شرافت نسب از عالمان و فاضلان بود . صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) به سند خود از رجاء بن ابوضحاك كه مأمون وى را براى آوردن امام رضا ( ع ) مأموريت داده بود ، نقل كرده است : به خدا سوگند مردى پرهيزكار تر و ياد

كننده تر مر خداى را و خدا ترس تر از رضا ( ع ) نديدم . وى در ادامه گفتار خود مى افزايد : وى به هر شهرى كه قدم مى گذاشت مردم آن شهر به سويش مى آمدند و در خصوص مسايل دينى خود از وى پرسش مى كردند و او نيز پاسخشان مى داد و براى آنان احاديث بسيارى از پدر و پدرانش ، از على ( ع ) و رسول خدا ( ص ) نقل ميكرد . چون با امام رضا ( ع ) به نزد مأمون بازگشتم وى درباره حالت آن حضرت در سفر از من پرسش كرد . من نيز آنچه ديده بودم از روز و شب و كوچ و اقامتش براى وى باز گفتم . مأمون گفت ، آرى ابن ابو ضحاك وى از بهترين مردم زمين و داناترين و پارسا ترين ايشان است . سمعانى در انساب مى نويسد : ابو حاتم بن حبان بستى روايت كرده است از پدرش ، عجايب ، روايت كرده است از او ابوصلت و ديگران كه امام رضا دچار توهم مى شد و خطا مى كرد . به اعتقاد من رضا از نسبى شريف برخوردار بود ؟ از جمله عالمان و فاضلان محسوب مى شد و خلل در روايت او از سوى راويان است ، هيچ راوى ثقه اى از او روايت نكرده جز آنكه متروك گشته است . يكى از روايات مشهور از آن حضرت صحيفه است كه راوى آن بدين خاطر مورد طعن قرار گرفته است . يكى از كسانى كه نسخه اى از انساب را در اختيار داشته ،

چنان كه در نسخه چاپى اين كتاب مشهود است ، برهامش آن چنين نوشته است : به اين گستاخى بزرگى كه از سوى اين مغرور عنوان شده بنگر ! چگونه فرزند رسول خدا ( ص ) و وارث علم و دانش آن حضرت و يكى از علماى عترت نبوى و امام ايشان كه بر افزونى علم و شرف وى اجماع كرده اند در علم رسمى براى دستيابى به دنيا تلف كرده و بالاخره بر مسند قضاوت بلخ و غير آن تكيه زده چگونه آشكار گرديده است كه امام على بن موسى الرضا توهم و خطا كرده است ؟ حال آنكه فاصله زمانى ميان اين دو در حدود يك صد و پنجاه سال مى باشد . اگر دشمنى با خاندان پيامبر ، كه خداوند به حب و مهر ورزى نسبت به ايشان امر كرده است و پيامبر بر تمسك به آنان فرمان داده نيست ، پس چه دليل ديگرى براى اثبات گفته خود دارد ؟ خدا آنان را بكشد به كجا رانده مى شوند . ؟ از قراين بر مى آيد كه يكى از خوانندگان اين كتاب كه نتوانسته چنين سخنى را تحمل كند ، به قصد نابود كردن آن محكم بر روى آن كوبيده است ، اما آن هنوز آشكار و روشن باقى است .

فضايل و مناقب امام رضا ( ع )

فضايل و مناقب امام رضا ( ع ) فضايل و مناقب آن حضرت بسيار است و در كتابهاى حديث و تاريخ ذكر شده . يافعى در مرآة الجنان گويد : در سال 203 امام بزرگوار و عظيم الشأن ، سلاله سروران بزرگ ، ابوالحسن على بن موسى الكاظم يكى

از ائمة دوازده گانه صاحبان مناقب كه اماميه خود را بديشان منسوب مى سازند و بناى مذهب خود را بر آنان اقتصار مى كنند ، در گذشت . با توجه به آنچه كه در زندگى امام صادق ( ع ) گفتيم مبنى بر آن كه امامان همگى كامل ترين مردم زمان خويش بوده اند تنها به ذكر گوشه اى از مناقب و فضايل آن حضرت اكتفامى كنيم چرا كه بازگفتن تمام مناقب آن بزرگوار بس مشكل ودشوار است : نخست ، علم : قبلا از ابراهيم بن عباس صولى نقل كردم كه گفت : نديدم از رضا ( ع ) پرسشى شود كه او پاسخ آن را نداند . هيچ كس را نسبت بدانچه در عهد و روزگارش مى گذشت داناتر از او نديدم . مأمون او را بارها با پرسش درباره چيزهايى مى آزمود اما امام به وى پاسخ كامل مى داد و در پاسخش به آياتى از قرآن مجيد تمثل مى جست . در اعلام الورى از ابو صلب عبد السلام بن صالح هروى نقل شده است كه گفت : هيچ كس راداتاتر از على بن موسى الرضا نديدم و هيچ دانشمندى را نديدم كه درباره آن حضرت جز شهادتى كه من مى دهم ، بدهد . مأمون در يكى از مجالس خود تعدادى از علماى اديان و فقهاى اسلام و متكلمان را جمع كرده بود . پس امام در بحث و مناظره بر همه آنان چيره شد به گونه اى كه هيچ كس نبود جز آن كه بر فضل امام رضا ( ع ) و كوتاهى خود اعتراف كردند . از خود

آن حضرت شنيدم كه مى فرمود : در روضه مى نشستم و علما در مدينه بسيار بودند . چون يكى از ايشان در حل مسأله اى عاجز مى ماند همگى براى حل آن مرا پيشنهاد مى كردند و مسايل خود را به نزد من مى فرستادند و من نيز آنها را پاسخ مى دادم . ابو صلت گويد : محمد بن اسحاق بن موسى بن جعفر از پدرش از موسى بن جعفر برايم حديث كرد كه آن حضرت همواره به فرزندانش مى فرمود : اين برادر شما على بن موسى داناى خاندان محمد ( ص ) است . پس درباره اديان خويش از او بپرسيد و آنچه مى گويد به خاطر سپاريد . ابن شهر آشوب در مناقب به نقل از كتاب الجلاء و الشفاء نقل مى كند كه محمد بن عيسى يقطينى گفت : چون مردم در كار ابوالحسن رضا ( ع ) اختلاف كردند من مسائلى كه از آن حضرت پرسش شده بود ، گرد آوردم كه شمار آنها هجده هزار مسأله بود . شيخ طوسى در كتاب الغيبه از حميرى از يقطينى مانند اين روايت را نقل كرده است جز آن كه در روايت شيخ رقم پانزده هزار مسأله آمده است . در مناقب آمده است : ابو جعفر قيمى در عيون اخبار الرضا ذكر كرده است كه : مأمون دانشمندان ديگر اديان را همچون جاثليق و رأس الجالوت و سران صابك ين را مانند عمران صابى و هريذ اكبر و پيروان زردشت و نطاس رومى و متكلمانى مانند سليمان مروزى را جمع مى كرد و آنگاه رضا ( ع ) را

نيز احضار مى كرد . آنان از امام پرسش مى كردند و آن حضرت يكى پس از ديگرى آنان را شكست مى داد . مأمون داناترين خليفه بنى عباس بود اما با اين وصف گاه از روى اضطرار تسليم حضرت مى شد تا آن كه وى را ولى عهد و همسر دختر خويش كند .

پاسخهاي امام رضا ( ع ) به مسائل و پرسشها

اخبار آن حضرت ( ع ) با مأمون طلب كردن مأمون ، را از مدينه به مرو و ولى عهد گردانيدن وى مأمون از شيعيان اميرمؤمنان على ( ع ) بود و بدين اعتقاد تصريح و بر آن احتجاج مى كرد . در حق آل ابوطالب نيكى و اكرام مى كرد و در مقابل آنان گذشت به خرج مى داد . در اين زمينه مى توان وى را عكس پدرش هارون الرشيد ، دانست . امور بسيارى بر تشيع مأمون دلالت مى كند كه ما در اينجا برخى از آنها را ياد آور مى شويم : 1 . مأمون در برترى دادن على ( ع ) با دلايل استوار ، با علماء مناظره كرد . چنان كه مؤلف عقد الفريد داستان اين مناظره را روايت كرده است و ما خود نيز اين روايت را تماما در جزء اول از معادن الجواهر نقل كرديم . صدوق نيز در عيون اخبار الرضا اين روايت را به صورت مسند آورده است . 2 . وى رضا ( ع ) را ولى عهد خود گردانيد و دخترش را به همسرى آن حضرت داد . همچنين وى در حق علويان بسيار احسان مى كرد . 3 . به همسرى دادن دخترش به امام جواد

( ع ) و نيكى به آن حضرت و بزرگداشت وى . 4 . سخن وى كه گفت : آيا مى دانيد چه كسى به من تشيع را آموزش داده است ؟ و حكايت كردن برخورد امام كاظم ( ع ) با پدرش هارون الرشيد . اين ماجرا در سيره امام كاظم ( ع ) نقل شد . 5 . فتواى مأمون مبنى بر حلال كردن متعه و سخن وى در آن روايت مشهور كه گفت : اى حيوان تو كيستى كه آنچه خدا حلال كرده ، حرام كنى ؟ 6 . اعتقاد وى به مخلوق بودن قرآن ، مطابق اعتقاد شيعه . به طورى كه اين اعتقاد يكى از معايب او قلمداد شده است . 7 . آنچه بيهقى در المحاسن و المساوى گفته است . وى گويد : مأمون گفت شاعر شيعه رعايت انصاف كرد در آنجا كه مى گويد : انا و اياكم نموت فلا افلح بعد الممات من ندما بنا به گفته بيهقى ، آنگاه مأمون ابياتى سرود و در آن على ( ع ) و اولاد آن حضرت را ستود و على ( ع ) را بر همگان برترى داد و او را " اعظم الثقلين " خواند . 8 . آنچه صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) نقل كرده است . وى گويد : روزى عبد الله برمأمون وارد شد . على بن موسى الرضا ( ع ) نزد مأمون بود . بن مطرق بن ماهان مأمون ازعبد الله پرسيد : درباره اهل بيت چه مى گويى ؟ عبد الله گفت : چه توانم گفت درباره سرشتى

كه با آب رسالت عجين شده و نهالى كه با آب وحى غرس گرديده است ؟ آيا بويى جز مشك هدايت و عنبر تقوا از آن به مشام مى رسد ؟ پس مأمون حقه اى طلبيد كه در آن مرواريد بود و دهانش را بدان مروايد پر كرد . 9 . آنچه سبط بن جوزى در تذكره الخواص نقل كرده است ، وى گويد : ابو بكر صولى در كتاب الاوراق و غير آن گفته است : مأمون على ( ع ) را دوست مى داشت . وى به گوشه و كنار مملكت خويش نامه ها فرستاده بود مبنى بر اين كه على به ابى طالب ( ع ) برترين مخلوقات پس از رسول خداست و كسى نبايد از معاويه به نيكى ياد كند و چنانچه كسى وى را به نيكى ياد كند خون و مالش مباح است . سپس صولى ، ابياتى از مأمون را كه در حق على بن ابى طالب ( ع ) سروده و طى آنها حضرت را ستوده و محبتش را به وى نشان داده بود ، نقل كرده است . سبط بن جوزى گويد : همچنين صولى در كتاب الاوراق ذكر كرده است كه بر يكى از ستون هاى مسجد جامع بصره نوشته شده بود : " رحم الله عليا انه كان تقيا " ابو عمر خطابى بدين ستون تكيه مى داد . نام وى حفض بود و يك چشم داشت . اين ابو عمر دستور داد نام على ( ع ) را از اين شعر بزدانيد . اين خبر را براى مأمون نوشتند . شنيدن اين خبر بر

مأمون گران آمد و دستور داد ابو عمر را به سوى او آوردند . چون ابو عمر به نزد وى رسيد مأمون از او پرسيد : چرا نام اميرمؤمنان را از آن ستون زدودى ؟ ابو عمر گفت : نام " على " در آن شعر نبود . مأمون گفت : " رحم الله عليا انه كان تقيا " ابو عمر گفت : به من گفته بودند كه در آنجا نوشته شده است " انه كان بنيا " مأمون گفت : دروغت گفته اند بلكه قاف صحيح تر از عين ( چشم ) صحيح توست . و اگر نمى خواستم نفاق تو را نزد عامه بيشتر بنمايانم ترا ادب مى كردم . سپس دستور داد او رااخراج كنند .

اخبار آن حضرت ( ع ) با مأمون

اخبار آن حضرت ( ع ) با مأمون طلب كردن مأمون ، را از مدينه به مرو و ولى عهد گردانيدن وى مأمون از شيعيان اميرمؤمنان على ( ع ) بود و بدين اعتقاد تصريح و بر آن احتجاج مى كرد . در حق آل ابوطالب نيكى و اكرام مى كرد و در مقابل آنان گذشت به خرج مى داد . در اين زمينه مى توان وى را عكس پدرش هارون الرشيد ، دانست . امور بسيارى بر تشيع مأمون دلالت مى كند كه ما در اينجا برخى از آنها را ياد آور مى شويم : 1 . مأمون در برترى دادن على ( ع ) با دلايل استوار ، با علماء مناظره كرد . چنان كه مؤلف عقد الفريد داستان اين مناظره را روايت كرده است و ما خود نيز اين روايت را تماما

در جزء اول از معادن الجواهر نقل كرديم . صدوق نيز در عيون اخبار الرضا اين روايت را به صورت مسند آورده است . 2 . وى رضا ( ع ) را ولى عهد خود گردانيد و دخترش را به همسرى آن حضرت داد . همچنين وى در حق علويان بسيار احسان مى كرد . 3 . به همسرى دادن دخترش به امام جواد ( ع ) و نيكى به آن حضرت و بزرگداشت وى . 4 . سخن وى كه گفت : آيا مى دانيد چه كسى به من تشيع را آموزش داده است ؟ و حكايت كردن برخورد امام كاظم ( ع ) با پدرش هارون الرشيد . اين ماجرا در سيره امام كاظم ( ع ) نقل شد . 5 . فتواى مأمون مبنى بر حلال كردن متعه و سخن وى در آن روايت مشهور كه گفت : اى حيوان تو كيستى كه آنچه خدا حلال كرده ، حرام كنى ؟ 6 . اعتقاد وى به مخلوق بودن قرآن ، مطابق اعتقاد شيعه . به طورى كه اين اعتقاد يكى از معايب او قلمداد شده است . 7 . آنچه بيهقى در المحاسن و المساوى گفته است . وى گويد : مأمون گفت شاعر شيعه رعايت انصاف كرد در آنجا كه مى گويد : انا و اياكم نموت فلا افلح بعد الممات من ندما بنا به گفته بيهقى ، آنگاه مأمون ابياتى سرود و در آن على ( ع ) و اولاد آن حضرت را ستود و على ( ع ) را بر همگان برترى داد و او را " اعظم الثقلين

" خواند . 8 . آنچه صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) نقل كرده است . وى گويد : روزى عبد الله برمأمون وارد شد . على بن موسى الرضا ( ع ) نزد مأمون بود . بن مطرق بن ماهان مأمون ازعبد الله پرسيد : درباره اهل بيت چه مى گويى ؟ عبد الله گفت : چه توانم گفت درباره سرشتى كه با آب رسالت عجين شده و نهالى كه با آب وحى غرس گرديده است ؟ آيا بويى جز مشك هدايت و عنبر تقوا از آن به مشام مى رسد ؟ پس مأمون حقه اى طلبيد كه در آن مرواريد بود و دهانش را بدان مروايد پر كرد . 9 . آنچه سبط بن جوزى در تذكره الخواص نقل كرده است ، وى گويد : ابو بكر صولى در كتاب الاوراق و غير آن گفته است : مأمون على ( ع ) را دوست مى داشت . وى به گوشه و كنار مملكت خويش نامه ها فرستاده بود مبنى بر اين كه على به ابى طالب ( ع ) برترين مخلوقات پس از رسول خداست و كسى نبايد از معاويه به نيكى ياد كند و چنانچه كسى وى را به نيكى ياد كند خون و مالش مباح است . سپس صولى ، ابياتى از مأمون را كه در حق على بن ابى طالب ( ع ) سروده و طى آنها حضرت را ستوده و محبتش را به وى نشان داده بود ، نقل كرده است . سبط بن جوزى گويد : همچنين صولى در كتاب الاوراق ذكر كرده است كه بر

يكى از ستون هاى مسجد جامع بصره نوشته شده بود : " رحم الله عليا انه كان تقيا " ابو عمر خطابى بدين ستون تكيه مى داد . نام وى حفض بود و يك چشم داشت . اين ابو عمر دستور داد نام على ( ع ) را از اين شعر بزدانيد . اين خبر را براى مأمون نوشتند . شنيدن اين خبر بر مأمون گران آمد و دستور داد ابو عمر را به سوى او آوردند . چون ابو عمر به نزد وى رسيد مأمون از او پرسيد : چرا نام اميرمؤمنان را از آن ستون زدودى ؟ ابو عمر گفت : نام " على " در آن شعر نبود . مأمون گفت : " رحم الله عليا انه كان تقيا " ابو عمر گفت : به من گفته بودند كه در آنجا نوشته شده است " انه كان بنيا " مأمون گفت : دروغت گفته اند بلكه قاف صحيح تر از عين ( چشم ) صحيح توست . و اگر نمى خواستم نفاق تو را نزد عامه بيشتر بنمايانم ترا ادب مى كردم . سپس دستور داد او رااخراج كنند .

انگيزه مأمون براي طلب كردن حضرت رضا ( ع ) به خراسان

انگيزه طلب كردن مأمون حضرت رضا ( ع ) را به خراسان تا او را ولى عهد خويش گرداند گفته شده است سبب اين امر آن بود كه رشيد براى پسرش محمد امين بن زبيده و سپس براى برادرش مأمون و بعد از آن دو ، براى برادرشان قاسم موتمن بيعت گرفته و كار عزل و ابقاى قاسم را به دست مأمون سپرده بود . رشيد همين مطلب را در صحيفه

اى نوشته آن را در جوف گذارد . وى سپس كشور را ميان امين و مأمون تقسيم كرد . شرق كشور را به مأمون سپرد و به او امر كرد كه در مرو سكنى گزيند و غرب كشور را به امين داد و وى را به سكونت در بغداد امر كرد . مأمون در زمان حيات پدرش در مرو به سر مى برد . سپس امين پس از مرگ پدرش هارون در خراسان ، مأمون را از ولايت عهدى خلع و با پسر كوچكش بيعت كرد . پس ميان آن دو جنگ در گرفت . وقتى كار بر مأمون تنگ شد ، نذر كرد كه چنانچه خداوند وى را بر امين چيره گرداند خلافت را در فاضل ترين فرد از خاندان ابوطالب قرار دهد . پس از چندى هنگامى كه مأمون ، برادرش امين را كشت و سلطنت را به خود اختصاص داد و حكمش در شرق و غرب كشورش روان گرديد ، نامه اى به رضا ( ع ) نگاشت و او را به خراسان دعوت كرد تا به نذرش وفا كند . صدوق در عيون اخبار الرضا همين وجه را برگزيده است . وى به سند خود از ريان بن صلت روايت كرده است كه گفت : مردم بسيارى از اميران و عامه با حضرت رضا ( ع ) بيعت كردند . عده اى هم كه از بيعت با رضا ( ع ) ناخشنود بودند بالاخره با وى بيعت كردند و مى گفتند : اين از نقشه فضل بن سهل است . مأمون كسى را به سوى من فرستاد . چون به نزدش

رفتم گفت : شنيده ام برخى مى گويند بيعت رضا ( ع ) از نقشه فضل بن سهل است ؟ گفتم : آرى . گفت : واى بر تو اى ريان ! آيا كسى گستاخى آن دارد كه به نزد خليفه اى كه مردم به اطاعت وى در آمده اند ، بيايد و به او بگويد خلافتت را به ديگرى واگذار . آيا اين عقلانى است ؟ گفتم : به خدا نه . گفت : اينك من علت اين كار را براى تو مى گويم . ماجرا چنين بود كه وقتى محمد برادرم نامه اى به من نوشت و مرا امر كرد كه نزد او بروم و من از اين كار سر باز زدم على بن موسى بن ماهان را روانه كرد و به وى دستور داد مرا زنجير كند و طوق بر گردنم افكند . من نيز هرثمه بن اعين را به سجستان و كرمان فرستادم . ولى او شكست خورد و صاحب سرير خروج كرد و بر ناحيه خراسان چيره شد . تمام اين وقايع در يك هفته براى من رخ داد . ديگر نيرويى نداشتم ومالى نيز ، تا با آن خود را تقويت كنم . اميران و مردان جنگاورم را سست و بيم زده مى ديدم . خواستم به پادشاه كابل پناهنده شوم اما با خود گفتم : اين پادشاه كافر است و محمد به او اموال فراوان مى دهد و او نيز مرابه وى تسليم مى كند . پس هيچ راهى بهتر از اين نيافتم كه از گناهانم به سوى خدا توبه كنم و در اين امور از وى يارى

بجويم و به حضرتش عزوجل پناهنده شوم . پس دستور دادم اتاقى مهيا و آن را نظافت كنند . غسلى كردم و دو جامه سپيد پوشيدم و چهار ركعت نماز گزاردم و خدا را خواندم و به او پناهنده شدم و با نيتى راست با او عهد بستم كه اگر خداوند كار خلافت را براى من راست گرداند و مرا بر دشمنم چيره كند خلافت را در جايگاهى كه خداوند بدان دستور داده مى نهم . پس از اين ، كار من بالا گرفت ، آن طورى كه بر محمد پيروز شدم و خداوند خلافت را براى من راست گردانيد . پس دوست داشتم به پيمانى كه با خدا بسته بودم وفا كنم . از اين رو هيچ كس را سزاوارتر از ابوالحسن رضا بدين كار نديدم . لذا خلافت رابه آن حضرت واگذار كردم ، ولى او آن را نمى پذيرفت مگر بنا برآنچه كه خود مى دانى . انگيزه من در گرفتن بيعت براى رضا ( ع ) اين بود . در حديث ابوالفرج اصفهانى و شيخ مفيد خواهد آمد كه : چون حسن به سهل احتمال بيرون آمدن خلافت را از چنگ اهلش در نظر وى مهم جلوه داد و بازتابهاى اين كار را به او گوشنزدكرد ، مأمون پاسخ داد : من با خدا پيمان بسته ام كه اگر بر برادرم امين غلبه كردم ، خلافت را به برترين كس از خاندان ابوطالب بسپارم و من كسى را بر روى زمين برتر از اين مرد نمى دانم . برخى ديگر گفته اند مأمون از آن جهت با امام رضا ( ع

) بيعت كرد كه هر چه در بنى هاشم نگريست كسى را برتر و سزاوارتر از آن حضرت پيدا نكرد . اين وجه با وجهى كه پيش از اين نقل شد منافاتى ندارد . يافعى ور مرآة الجنان مى گويد : علت خواسته شدن امام رضا ( ع ) توسط مأمون به خراسان و قرار دادن او به عنان ولى عهد آن بود كه مأمون زمانى كه در مرو ( يكى از شهرهاى خراسان ) بود ، فرزندان عباس را از زن و مرد به محضر خود فرا خواند . شمار همه آنان از بزرگ وكوچك سى وسه هزار تن بود . همچنين وى على ( امام رضا ( ع ) ) را طلبيد و او را بهترين منزل فرود آورد . ياران و نزديكان خاص خويش را جمع كرد و به آنان گفت كه در فرزندان عباس و فرزندان على بن ابى طالب تأمل كرده اما هيچ يك از آنان را در آن هنگام برتر و سزاوارتر از رضا نديده است . سپس با آن حضرت بيعت كرد . طبرى در تاريخ خود گويد : نامه اى از حسن به سهل به بغداد رسيد كه در آن نوشته شده بود : اميرمؤمنان ، مأمون ، على بن موسى بن جعفر را پس از خود وليعهد خويش گردانيده است . انگيزه اين تصميم آن بود كه وى در فرزندان عباس و فرزندان على بن ابى طالب نگريست اما هيچ كس را برتر و پارساتر و داناتر از وى نديد . صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از صولى عبيد الله بن عبد الله بن

طاهر روايت كرده است كه گفت : فضل بن سهل به مأمون پيشنهاد كرد كه با صله رحم به توسط بيعت با على بن موسى به خداوند عوجل رسولش تقرب جويد . تا بدين وسيله آنچه در زمان خلافت هارون الرشيد در حق اين خاندان روا شده بود پاك شود . مأمون نيز نتوانست با اين پيشنهاد مخالفت كند . . . او دوست نمى داشت كه پس از خود امام رضا ( ع ) خليفه شود صولى گويد : آنچه عبيد الله نقل كرده از چند جهت در نظر من درست است . از جمله آن كه : عون بن محمد از محمد بن ابوسهل نوبختى يا از برادرش برايم روايت كرد كه گفت : چون مأمون بر ولى عهد قراردادن رضا ( ع ) مصمم شد گفتم : به خدا سوگند از آنچه در ذهن مأمون مى گذرد آگاه خواهم شد كه آيا او واقعا خواستار اتمام خلافت بر رضاست يا آن كه اين كاراو تصنعى است . پس نامه اى نوشتم و آن را به دست يكى از خدمتگزارانى كه ميان من و مأمون اسرار محرمانه رد و بدل مى كرد ، دادم . در آن نامه چنين نوشتم : " ذوالرياستين بر عقد ولابت عهدى مصمم است و اين برج هم برج سرطان است و در آن مشترى است . و سرطان اگر چه در آن مشترى هم بر آمده ولى برجى منقلب است و كارى كه در اين برج بر آن عزم شود تمام نگردد . با اين وجود ، مريخ در برج ميزان در بيت العاقبة است و اين

خود بر نحوست آنچه بر آن عزم شده ، دلالت ميكند . من اميرمؤمنان را از اين كار آگاه كردم تا اگر از طريق كس ديگرى بر اين ماجرا پى برد ، بر من سخت نگيرد . " پس مأمون در جواب من چنين نوشت : " چون پاسخ مرا خواندى آن را به همراه آن خدمتگزار بازگردان . و واى بر تو اگر از چيزى كه به من گفتى ، ديگرى آگاه شود . و واى بر تو اگر ذوالرياستين از تصميم خود منصرف گردد . زيرا اگر او چنين كند ، گناهش متوجه توست و من مى دانم كه تو سبب اين كار بوده اى . " پس دنيا را بر من تنگ آمد و آرزو كردم كه اى كاش نامه اى براى مأمون نمى نوشتم . پس از مدتى باخبر شدم كه فضل بن سهل از اين ماجرا ( امر نحوست وقت ) آگاهى يافته و از تصميم خود منصرف شده است . زيرااو نيز از علم نجوم به خوبى مطلع بود . پس به خدا سوگند بر جان خود از او ترسيدم و به سوى او رهسپار گشتم و به وى گفتم : آيا در آسمان ستاره اى مبارك تر از مشترى مى شناسى ؟ گفت : خير . پرسيدم : آيا در ميان ستارگان ، اخترى از مشترى در حالت طلوعش ، مبارك تر مى شناسى ؟ گفت : خير . گفتم پس بر آنچه عزم كرده اى بشتاب كه فلك در يكى از مبارك ترين حالات خود است . فضل نيز عزم خود را سامان داد . من تا

هنگامى كه عقد ولايت عهدى رضا بسته شد ، از ترس مأمون خود را از مردم اين دنيا نمى دانستم . حاصل خبر آنكه فضل نوبختى ، كه از منجمان بود ، خواست از آنچه در ذهن مأمون مى گذرد مطلع گردد . پس نامه اى به او نگاشت مبنى بر آن كه عقد بيعت براى امام رضا در اين هنگام صورت نمى پذيرد و اين موقع بر نحوست كارى كه قصد انجام آن را دارد ، دلالت مى كند . پس اگر باطن مأمون مانند ظاهرش باشد عقد بيعت رادر آن موقعيت وا مى گذارد و آن را به وقت مناسب ديگرى موكول مى كند . پس مأمون پاسخ نامه او را نوشت و به وى هشدار داد كه مبادا ذوالرياستين از عزم خود در گرفتن بيعت براى رضا در آن هنگام از سال بازگردد و چنانچه ذوالرياستين از تصميم خود منصرف شود ، مأمون مى داند كه منشأ انصراف وى نوبختى بوده است . از طرفى مامون به نوبختى امر كرد كه نامه را به سوى او بازگرداند تا مبادا كس ديگرى بر مضمون آن آگاهى يابد . سپس نوبختى خبر دار مى شود كه فضل بن سهل خود متوجه نامباركى وقت براى عقد بيعت شده است . زيرا او نيز از نجوم بهره داشت . نوبختى مى ترسد كه انصراف فضل بن سهل از تصميمش به وى نسبت داده شود و موجب گردد كه مأمون او را بكشد ، پس سوار شده به نزد فضل مى رود و از طريق نجوم او را قانع مى كند كه وقت براى چنين كارى مناسب

و مبارك است و از آنجا كه نوبختى از فضل بن سهل در نجوم استاد تر بوده ، كار را بر فضل مشتبه مى كند و وى را بر انجام و اجراى تصميمش قانع مى سازد . برخى نيز علت اين امر را چنين ذكر كرده اند كه فضل بن سهل اين پيشنهاد را به مأمون ارائه كرد و او نيز از راى او تبعيت نمود . صدوق در اين باره در عيون اخبار الرضا گويد : عده اى گويند فضل بن سهل به مأمون پيشنهاد داد كه على بن موسى الرضا را ولى عهد خود قرار دهد . از جمله كسانى كه اين مطلب را گفته اند ابو على حسين بن احمد سلامى است كه در كتابى كه درباره اخبار خراسان تأليف كرده مى نويسد : فضل بن سهل ذوالرياستين ، وزير مأمون و گرداننده كارهاى او بود . وى در ابتدا كيش مجوس داشت و بعدا بر دست يحيى بن خالد برمكى اسلام آورد و با او مصاحبت داشت . همچنين برخى گفته اند . بلكه سهل پدر فضل بر دست مهدى اسلام اختيار كرد ويحيى بن خالد برمكى ، فضل را براى خدمت به مأمون انتخاب كرد و به مأمون نزديكش ساخت . پس از مدتى فضل بر يحيى هم برترى يافت و خود همه امور را بر عهده گرفت . از اين جهت به وى ذوالرياستين مى گفتند كه هم وزارت داشت و هم فرمانده سپاه بود . پس يك روز كه مأمون در پى تعيين جانشين از ميان معاشرانش بود فضل به او گفت : كار من در آنچه انجام

داده ام كجا و كار ابومسلم در آنچه انجام داد كجا ؟ مأمون گفت : ابو مسلم خلافت را از قبيله اى به قبيله اى ديگر انتقال مى داد و تو از برادرى به برادر ديگر و بين اين دو تفاوت همان است كه خود مى دانى . فضل گفت : من نيز آن را از قبيله اى به قبيله اى ديگر انتقال مى دهم . پس به مأمون پيشنهادكرد كه على بن موسى الرضارا ولى عهد خود قرار دهد . پس مأمون با آن حضرت بيعت كرد و بيعت برادرش موتمن را لغو كرد . چون اين خبر به گوش بنى عباس در بغداد رسيد ناخشنود شدند و ابراهيم بن مهدى را به خلافت برگزيدند و با وى بيعت كردند . چون مأمون از اين امر آگاه شد دانست كه فضل بن سهل خطا كرده و او را به امرى ناصواب واداشته است . پس از مرو به قصد عراق خارج شد و بر فضل بن سهل حيله كرد تا او را كشت و نيز على بن موسى را در بيماريى كه به وى عارض شده بود ، مسموم ساخت تا اونيز بمرد . سپس صدوق بعد از ذكر اين مطلب مى نويسد : اين حكايتى بود كه او على حسين بن احمد سلامى در كتاب خود آورده است . اما قول صحيح آن است كه مأمون به خاطر نذرى كه ذكر آن گذشت ، آن حضرت را به ولى عهدى خود برگزيد وفضل بن سهل پيوسته با امام رضا ( ع ) دشمنى مى كرد و به او كينه مى ورزيد و از

ولايت عهدى آن حضرت ناخشنود بود زيرا او نيز از دست پررودگان آل برمك بود .

نامه مأمون به امام رضا ( ع )

نامه مأمون به امام رضا ( ع ) و فراخواندن آن حضرت را به سوى خود و فرستادن كسى كه آن حضرت را به سوى او آورد . صدوق درعيون اخبار الرضا به سند خود از عده اى نقل كرده است كه گفتند : چون كار امين ساخته و پرداخته شد و خلافت براى مأمون هموار گرديد ، نامه اى به امام رضا ( ع ) نوشت و او را به سوى خود در خراسان فراخواند . امام نيز عذر و بهانه بسيار آورد اما وى همچنان به آن حضرت نامه مى نگاشت و از آن حضرت خواستار آمدن مى شد . تا آنجا كه امام رضا ( ع ) دانست كه چاره اى جز اين ندارد . پس با فرزندش ابوجعفر ( امام نهم ) كه هفت سال داشت از مدينه رهسپار شد . طبرى مى نويسد : در اين سال ، يعنى سال 20 . هجرى ، مامون فردى را به نام رجاء بن ابوضحاك ، عموى فضل بن سهل و فرناس خادم را براى آوردن على بن موسى بن جعفر بن محمد و محمد بن جعفر روانه كرد . محمد بن جعفر در مكه بر مأمون شوريد و خود را اميرمؤمنان خواند . آنگاه خود را به دست جلودى سپرد و جلودى با او به عراق آمد وى را تسليم حسن بن سهل كرد حسن نيز وى را به همراه رجاء بن ابوضحاك به نزد مأمون در مرو گسيل داشت . طبرى نيز اين مطلب

را نوشته است . رجاء امام رضا ( ع ) را از مدينه و محمد بن جعفر را از عراق آورد . صودق در عيون اخبار الرضا به سند خود ار زجاء بن ابوضحاك نقل كرده است كه گفت : مأمون مرا مأمور آوردن على بن موسى الرضا از مدينه كرد . و به من دستور داد كه وى را از راه بصره و اهواز و فارس بياورم نه از راه قم . و نيز فرمان داد كه شبانه از وى محافظت كنم تا او را نزد مامون ببرم . بنابر اين من از مدينه تا مرو ، همراه على بن موسى بودم . ابوالفرج و شيخ مفيد گفته اند : مأمورى كه ، آن حضرت و محمد بن جعفر را از مدينه آورد جلودى بود كه عيسى بن يزيد نام داشت . اما اين سخن به دور از واقعيت است زيرا جلودى از اميران رشيد و دشمن رضا ( ع ) بود . بنابر اين مأمون او را براى آوردن امام رضا ( ع ) گسيل نكرده بود . ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ، پس از آن گفته است : مأمون ، امام رضا ( ع ) را به حيله مسموم ساخت و آن حضرت در اثر سم جان داد گويد : " در اين باره گفته شده است " قسمتى از اين خبر را على بن حسين بن على بن حمزه از عمويش محمد بن على بن حمزه علوى و قسمتى ديگر را احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى برايم باز گفته اند . و من اخبار

ايشان راجمع كرده ام . نگارنده : شيخ مفيد در ارشاد پاره اى از اين خبر را به همان نحوى كه ابو الفرج آورده ، نقل كرده است اما بدون ذكر سند . و بر آن خبر نيز مطالبى افزوده است ظاهر آنچه اين دو در آن اتفاق نظر دارند ، مفيد از مقاتل نقل كرده است چون نسخه اى از اين كتاب به خط ابو الفرج در نزد مفيد موجود بوده و وى در جاى ديگرى از كتاب ارشاد بدين تصريح كرده است . بنا بر اين ما قسمتى را كه اين دو در آن متفق هستند نقل مى كنيم و در جايى كه بيانات آنان با يكديگر متفاوت است ، خاصه از وى نقل مى كنيم : اين دو نوشته اند : مأمون به نزد گروهى از خاندان ابوطالب فرستاد و ايشان را كه على بن موسى الرضا عليهما السلام نيز در بين آنان بود از مدينه به سوى خود حركت داد . و دستور داد آنها آنان را از بصره بياورند . كسى كه مأمور آوردن ايشان بود به جلودى شهرت داشت . ابو الفرج گويد : او از مردم خراسان بود . كلينى روايت كرده است كه مأمون به امام رضا ( ع ) نوشت راه جبل ( كرمانشاه ) و قم را در پيش نگير بلكه از راه بصره و اهواز و فارس بيا و در روايت صدوق است كه مأمون به ا مام رضا ( ع ) نوشت : از راه كوفه و قم حركت مكن پس امام از راه بصره و اهواز و فارس آمد . مأمون آن

حضرت را از آمدن از راه كوفه و قم بدين خاطر منع كرده بود كه مى دانست شمار شيعيان در آنجاها بسيار است و بيم داشت كه مردم اين دو شهر به سوى آن حضرت آيند و به گردش جمع شوند . و از آن حضرت خواست كه از راه بصره و اهواز و فارس ، يعنى شيراز ، و حدود آن شهر عازم خراسان شود . زيرا كسى كه از عراق به خراسان مى رود ، دو راه در پيش رو دارد يكى راه بصره ، اهواز و فارس و ديگرى راه بلاد جبل يعنى كرمانشاه ، همدان و قم . حاكم در تاريخ نيشابور مى نويسد : مأمون ، امام رضارا از مدينه به بصره سپس به اهواز سپس به فارس و از آنجا به نيشابور و بالاخره به مرو آورد و چنان شد كه شد . شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از محول سجستانى نقل كرده است كه گفت چون پيك براى حركت دادن امام رضا ( ع ) به خراسان ، وارد مدينه شد من در آن شهر بودم . پس امام رضا ( ع ) به مسجد رسول الله آمد تا با آن حضرت خداحافظى كند . در هر بار آن حضرت به سوى قبر باز مى گشت و صدايش به گريه بلند مى شد . به آن حضرت نزديك شدم و بر او سلام گفتم . او نيز سلامم را پاسخ گفت . به وى تبريك گفتم . وى فرمود : مرا رها كن . من از جوار جدم صلى الله عليه و آله و

سلم بيرون مى شوم و در غربت مى ميرم . حميرى در دلايل از امية بن على نقل كرده است كه گفت : با ابو الحسن ( ع ) در سالى كه به حج رفته بود ، در مكه بودم سپس آن حضرت به خراسان رفت در حالى كه ابو جعفر ( ع ) نيز آن حضرت را همراهى مى كرد . ابو الحسن ( ع ) با خانه خدا وداع گفت و چون طوافش را به پايان رساند به سوى مقام رفت و در آنجا نماز گزارد . ابوجعفر بر گردن موفق سوار بود و طواف مى كرد . سپس ابو جعفر ( ع ) به سوى سنگ رفت و در آنجا مدت درازى نشست . موفق به او گفت : فدايت گردم برخيز . ابوجعفر ( ع ) فرمود : نمى خواهم هرگز از اينجا جدا شوم مگر آن كه خدا خواهد . در چهره اش اثار غم و اندوه هويدا بود . موفق به نزد ابو الحسن ( ع ) رفت و گفت : فدايت گردم ابوجعفر در حجر نشسته و قصد برخاستن ندارد . آنگاه ابو الحسن ( ع ) برخاست و پيش ابوجعفر رفت و به اوفرمود : عزيزم برخيز . ابو جعفر پاسخ داد : نمى خواهم از اينجا جدا شوم . امام فرمود : آرى عزيزم . سپس گفت : چگونه برخيزم كه تو چنان با خانه خدا وداع گفتى كه ديگر به سوى آن باز نمى گردى . امام رضا ( ع ) فرمود : برخيز عزيزم . ابوجعفر نيز برخاست .

آمدن امام رضا ( ع ) به نيشابور

آمدن امام رضا (

ع ) به نيشابور شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا روايت كرده است ، چون رضا ( ع ) به نيشابور وارد شد در محله اى به نام قزوينى ( غزينى ) فرود آمد . در اين محله ، حمامى بود كه امروز به حمام رضا معروف است . در آنجا چشمه كم آبى وجود داشت . امام بر آن كسى را گماشت تا آب چشمه را بيرون آورد تا آنجا كه آب بسيارفزونى گرفت و از بيرون كوچه حوضى ايجاد كرد كه چند پل مى خورد تا آن حوض ، آب از آن فرود مى آمد سپس امام رضا ( ع ) به اين چشمه وارد شد و در آن غسل كرد و سپس از آن بيرون آمد و در كنار محل آن نماز گزارد مردم نيز متناوبا در اين حوض وارد مى شدند و در آن غسل مى كردند و براى تبرك از آب آن مى نوشيدند و در كنار محل آن چشمه نماز مى گزاردند و حاجات خود را از خداوند عزوجل طلب مى كردند . اين چشمه معروف به " چشمه كهلان " است كه امروز نيز مقصود نظر مردمان مى باشد .

حديث سلسله الذهب

حديث سلسله الذهب در كتاب فصول المهمه نوشته ابن صباغ مالكى آمده است كه مولى السعيد امام الدنيا عماد الدين محمد بن ابو سعيد بن عبد الكريم وازن گفته است در محرم سال 596 مؤلف تاريخ نيشابور در كتابش نوشته است : چون على بن موسى الرضا ( ع ) در همان سفرى كه به فضيلت شهادت نايل آمد ، به نيشابور قدم نهاد در هودجى پوشيده

و بر استرى سياه و سفيد نشسته بود . شور و غوغا در نيشابور بر پا شد . پس دو پيشواى حافظاحاديث نبوى و رنج بردگان بر حفظسنت محمدى ، ابو زرعه و محمد بن اسلم طوسى ، كه عده بيشمارى از طالبان علم و محدثان و راويان و حديث شناسنان ، آن دو را همراهى مى كردند ، نزد امام رضا ( ع ) آمده عرض كردند : اى سرور بزرگ ، فرزند امامان بزرگ ، به حق پدران پاك و اسلاف گرامى ات نمى خواهى روى نيكو و مبارك خود را به ما نشان دهى و براى ما حديثى از پدرانت از جدت محمد ( ص ) روايت كنى ؟ ما تو را به او سوگند مى دهيم . پس امام خواستار توقف استر شد و به غلامانش دستور داد پرده ها را از هودج كنار زنند . چشمان خلايق به ديدار چهره مبارك آن حضرت منور گرديد . آن حضرت دو گيسوى بافته شده داشت كه بر شانه اش افكنده بود . مردم ، از هر طبقه اى ايستاده بودند و به وى مى نگريستند . گروهى فرياد مى كردند و دسته اى مى گريستند و عده اى روى در خاك مى ماليدند و گروهى نعل استرش را مى بوسيدند . صداى ضجه و فرياد بالا گرفته بود . پس امامان و عاما و فقها فرياد زدند : اى مردم بشنويد و به خاطر سپاريد و براى شنيدن چيزى كه شما را نفع مى بخشد سكوت كنيد و ما را با صداى ناله و فرياد و گريه خود ميازاريد . ابو زرعه

و محمد بن اسلم طوسى در صدد املاى حديث بودند . پس على بن موسى الرضا ( ع ) فرمود : حديث كرد مرا پدرم موسى كاظم از پدرش جعفر صادق از پدرش محمد باقر از پدرش على زين العابدين از پدرش حسين شهيد كربلا از پدرش على بن ابى طالب كه گفت : عزيزم و نور چشمانم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سبحانه و تعالى مى فرمايد : كلمه " لا اله الا الله " دژ من است . هر كه آن را بگويد به دژ من وارد گشته است و آن كه به دژ من وارد شده از عذاب من ايمن و آسوده است . سپس پرده هودج را افكند و رفت . پس نويسندگانى كه اين حديث را نوشتند شماره كردند افزون بر بيست هزار نفر بودند . و در روايتى كه بيست و چهار هزار مركب دان ، به جز دوات ، در آن شمارش شد .

رسيدن امام رضا ( ع ) به مرو

رسيدن امام رضا ( ع ) به مرو ابوالفرج و شيخ مفيد در تتمه گفتار سابق خويش آورده اند كه جلودى آن حضرت را با همراهان خود از خاندان ابوطالب بر مأمون وارد كرد . مأمون همراهان امام را در يك خانه و على بن موسى الرضا ( ع ) را در خانه اى ديگر جاى داد . مفيد گويد : مأمون امام را مورد اكرام و بزرگداشت قرار داد . بيعت امام رضا ( ع ) به عنوان ولايت عهدى شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) به سند خود در حديثى روايت كرده است :

چون امام رضا ( ع ) به مرو آمد ، مأمون به آن حضرت پيشنهاد كرد كه امارت و خلافت را بپذيرد . اما آن حضرت امتناع كرد و در اين باره گفت و گوهاى بسيار در گرفت كه حدود دو ماه طول كشيد . و در تمام اين مدت امام رضا ( ع ) از پذيرش آن پيشنهاد سر باز مى زد . شيخ مفيد در تتمه گفتار گذشته خود مى گويد : انگاه مأمون كس به نزد آن حضرت فرستاد كه من مى خواهم از خلافت كناره كنم و آن را به شما واگذارم . نظر شما در اين باره چيست ؟ امام رضا ( ع ) با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت : پناه مى دهم تو را به خداى اى اميرمؤمنان از اين سخن و از اين كه كسى آن را بشنود . پس مأمون بار ديگر يادداشتى به آن امام داد كه : حال كه از پذيرش آنچه بر شما پيشنهاد مى شود امتناع مى كنى پس بايد ولايت عهدى مرا بپذيرى . امام ( ع ) به سختى از اين كار امنتاع كرد . مأمون آن حضرت را خصوصى پيش خود خواند و در خلوت كه جز فضل بن سهل و آن دو كسى ديگر حضور نداشت به آن حضرت گفت : من در نظر دارم كار فرمانروايى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را باز زنم . امام رضا ( ع ) پاسخ داد : از خداى بترس اى اميرمؤمنان كه نيرو و توان چنين كارى را ندارم . مأمون گفت :

پس تو را ولى عهد مى كنم . امام فرمود : اى اميرمؤمنان ! مرا از اين كار معاف كن . مأمون سخنى گفت كه از آن بوى تهديد مى آمد و ضمن آن به امام ( ع ) گفت : عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در ميان شش تن قرار داد كه يكى از آنان جد تو اميرمؤمنان على بن ابى طالب بود و درباره كسى كه با آن شش نفر راه خطا بپويد شرط كرد كه گردنش را بزنند . و شما ناگزير بايد آنچه من خواسته ام بپذيرى و من گريزى از آن ندازم . امام رضا ( ع ) به وى گفت : من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد كردن خودم مى پذيرم بدان شرط كه نه امر كنم و نه نهى . نه فتوا دهم و نه داورى كنم . نه كسى را منصوب و نه كسى را معزول گردانم و هيچ چيزى را كه برپاست تغيير ندهم . مأمون همه اين شرايط را پذيرفت . سپس مفيد مى گويد : شريف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل كرده است كه گفت : من و محمد بن جعفر در خراسان بوديم . در آنجا شنيدم روزى ذوالرياستين بيرون آمد و گفت : شگفتا ! امر شگفتى ديدم . از من بپرسيد كه چه ديده ام ؟ گفتند : خدايت نكو گرداند چه ديدى ؟ گفت : مأمون به على بن موسى الرضا مى گفت : من در نظر دارم كار مسلمانان و خلافت را بر عهده تو نهم و

آنچه در گردن من است برداشته به گردن شما اندازم ، ولى ديدم كه على بن موسى مى گفت : اى اميرمؤمنان من تاب و توان چنين كارى را ندارم . من هرگز هيچ خلافتى را بى ازرش تر از اين خلافت نديدم كه مأمون شانه از زير آن تهى مى كرد و به على بن موسى الرضا واگذارش مى كرد و او هم از پذيرش آن خوددارى مى كرد و به مأمون بازش مى گرداند . شيخ مفيد در ادامه گفتارش مى نويسد : گروهى از سيره نويسان و وقايع نگاران زمان خلفا روايت كرده اند : چون مأمون تصميم گرفت ولى عهدى خود را به حضرت رضا ( ع ) واگذارد ، فضل بن سهل را فرا خواند و او را از تصميم خود آگاه كرد و به او دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بيايند . فضل پيش برادرش حسن رفت و هر دو نزد مأمون رفتند . حسن بازتابهاى اين تصميم را در نظر مأمون بزرگ جلوه داد و او را از پيامدهاى بيرون شدن خلافت از اهلش آگاه كرد . مأمون گفت : من با خدا پيمان بسته م كه چنانچه بر برادرم امين پيروز شدم ، خلافت را به برترين كس از خاندان ابوطالب واگذارم و هيچ كس را برتر از اين مرد بر روى زمين نديده ام . چون حسن و فضل عزم مأمون را بر اجراى چنين تصميمى محكم و استوار يافتند از مخالفت با او دست كشيدند . آنگاه مأمون آن دو نفر را به نزد حضرت رضا ( ع ) فرستاد

تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا ( ع ) آمدند و ماجرا را عرض كردند اما آن حضرت از پذيرفتن اين پيشنهاد سر باز زد . حسن و فضل همچنان بر اين پيشنهاد پاى مى فشردند تا اين كه بالاخره امام پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مأمون بازگشتند و موافقت امام رضا ( ع ) را با ولايت عهدى به اطلاع وى رساندند . مأمون از اين بابت خوشحال شد . ابو الفرج اصفهانى نيز در تتمه كلام سابق خود همين مطلب را عينا نقل كرده جز آن كه افزوده است : پس مأمون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه كرد . آن دو پيشنهاد مأمون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذيرش آن خوددارى مى كرد . آن دو همچنان اصرار مى كردند و امام امتناع مى كرد تا آن كه يكى از آن دو گفت : اگر بپذيرى كه هيچ ، و گر نه ما كار تو را مى سازيم و بناى تهديد گذاردند . سپس يكى از آنان گفت : به خدا سوگند مأمون مرا امر كرده كه اگر با خواست ما مخالفت كنى گردنت را بزنم . نگارنده : در صفحات آينده خواهيم گفت كه حسن بن سهل پيش از بيعت با رضا و پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود . و ظاهرا مأمون هنگامى كه تصميم داشت با امام رضا ( ع ) بيعت كند او را به خراسان فرا خوانده بود و چون كار بيعت

تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت . شيخ مفيد مى نويسد : مأمون در روز پنج شنبه مجلسى براى خواص از ياران و نزديكان خود تشكيل داد . فضل بن سهل از آن مجلس بيرون آمد و به همه اعلام كرد كه مأمون تصميم گرفته ولى عهدى خود را به على بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنج شنبه آينده براى بيعت با امام رضا ( ع ) به مجلس مأمون حاضر شوند و به اندازه حقوق يك سال خود از مأمون بگيرند . چون روز پنج شنبه فرا رسيد طبقات مختلف مردم از اميران و حاجيان و قاضيان و ديگر مردمان لباس سبز بر تن كرده به جانب قصر مأمون روان شدند . مأمون نشست و براى حضرت رضا دو تشك و پشتى بزرگ گذاردند به طورى كه به پشتى و تشك مأمون متصل مى شد . حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن حضرت عمامه اى بود و شمشيرى نيز داشت . آنگاه مأمون فرزندش عباس را فرمان داد كه به عنوان نخستين كس با امام ( ع ) بيعت كند . حضرت دست خود را بالا گرفت به گونه اى كه پشت دست به طرف خود آن حضرت و كف آن به روى مردم بود . مأمون گفت : دست خود را براى بيعت باز كن . امام ( ع ) فرمود : رسول خدا ( ص ) اين گونه بيعت مى كرد . پس مردم با آن حضرت بيعت كردند و

كيسه هاى پول را در ميان نهادند و سخنوران وشاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا ( ع ) و آنچه مأمون در حق آن حضرت انجام داده بود ، سخنها گفتند و شعرها سرودند . پس ابو عباد ( يكى از وزراى مأمون و نويسنده نامه هاى محرمانه دربار او ) عباس بن مأمون را فرا خواند . عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسيد . مأمون به او امر كرد كه بنشيند . سپس محمد بن جعفر را صدا كردند . فضل بن سهل گفت : برخيز . محمد بن جعفر برخاست تا به نزيك مأمون رفت و همانجا ايستاد و دست مأمون را نبوسيد به او گفته شد : برو جلو و جايزه ات را بگير . مأمون نيز وى را صدا كرد و گفت : اى ابوجعفر به جاى خويش برگرد . او نيز بازگشت . سپس ابوعباد يكايك علويان و عباسيان را صدا مى زد و آنان پيش مى آمدند و جايزه خود را دريافت مى كردند . تا آن كه مالهاى بخششى تمام شد . سپس مأمون به امام رضا ( ع ) عرض كرد . براى مردم خطبه اى بخوان و با ايشان سخنى بگوى . امام رضا ( ع ) به خطبه ايستاد و خداى را حمد كرد و او را ستود سپس فرمود : همانا از براى ما بر شما حقى است به واسطه رسول خدا ( ص ) و از شما نيز به واسطه آن حضرت بر ما حقى است . چنانچه شما حق ما را داديد مراعات حق شما نيز بر

ما واجب است - در آن مجلس به جز از آن حضرت سخن ديگرى نقل نشده است . شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و امالى از حسين بن احمد بيهقى از محمد بن يحيى صولى از حسن بن جهم از پدرش روايت كرده است كه گفت : مأمون بر فراز منبر آمد تا با على بن موسى الرضا ( ع ) بيعت كند . پس گفت : اى مردم ! بيعت با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على ابى طالب براى شما محقق شده است به خدا سوگند اگر اين نامها بر كران و لالان خوانده شوند به اذن خداوند عزوجل شفا مى يابند . طبرى مى نويسد : مأمون على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خليفه آنان پس از خويش قرار داد و وى را رضاى آل محمد ( ص ) ناميد و به لشكرش دستور داد جامه سياه را از تن به در كنند و به جاى آن جامه سبز بپوشند و اين خبر را به همه كشور اطلاع داد . اين ماجرا در روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 به وقوع پيوست . صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از ابو بكر صولى از ابوذر كوان از ابراهيم بن عباس صولى نقل كرده است كه گفت : بيعت با امام رضا ( ع ) در پنجم ماه رمضان سال 201 انجام پذيرفت . شيخ صدوق و ابوالفرج اصفهانى نوشته اند : مأمون فرمان داد سكه ها

را به نام آن حضرت ضرب كردند و بر آنها نام رضا ( ع ) بزنند و اسحاق بن موسى را امر كرد كه با دختر عمويش اسحاق بن جعفر ازدواج كند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى با مردم به حج برود و در هر شهرى از ولايت عهدى حضرت رضا ( ع ) خطبه خواندند . ابوالفرج گويد : احمد بن محمد بن سعيد برايم چنين روايت كرد و شيخ مفيد گويد : احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى نقل كرده است كه گفت كه : از عبد الحميد بن سعيد شنيدم كه در اين سال بر منبر رسول خدا ( ص ) در مدينه خطبه مى خواند . پس در دعا براى آن حضرت گفت : خدايا ! نكو گردان كار ولى عهد مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام را . ستة اباءهم ما هم افضل من يشرب صوب الغمام و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى ، رحمه الله عليه بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت : من قصيده اى گفته و با خود پيمان بسته ام كه پيش از آن كه آن را براى شما بخوانم براى كسى ديگر نخوانم . امام به او دستور داد بنشيند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود : شعرت را بخوان . دعبل قصيده خود را به مطلع زير خواند : مدارس آيات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات و قصيده

را به آخر رساند چون از خواندن قصيده اش فراغ يافت امام برخاست و به اتاقش رفت ، سپس خادمى را فرستاد و به وسيله او پارچه اى از خز براى دعبل فرستاد كه ششصد دينار در آن بود و به آن خادم فرمود : به دعبل بگو درسفر خود از اين پول خرج كن و عذر ما را بپذير . دعبل به آن خادم گفت : به خدا سوگند من نه پولى مى خواهم و نه براى پول اينجا آمده ام ولى بگو يكى از جامه هايش را به من بدهد . امام رضا ( ع ) پولها را دوباره به دعبل بازگردانيد و به او گفت : اين پولها را بگير و جبه اى از جامه هاى خود را بدو داد . دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا به قم رسيد ، چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند خواستند آن را به هزار دينار از وى بخرند اما او نداد و گفت : به خدا يك تكه آن را به هزار دينار هم نخواهم فروخت . سپس از قم بيرون شد . گروهى وى را تعقيب كرده راه را بر وى بند آوردند و آن جبه را گرفتند . دعبل دوباره به قم برگشت و درباره باز پس گرفتن آن جبه با ايشان سخن گفت . اما آنان پاسخ دادند : ما اين جبه را به تو نخواهيم داد ولى اگر بخواهى اين هزار دينار را به تو مى دهيم . دعبل گفت : پاره اى از آن جبه را نيز بدهيد . پس آنان هزار دينار و

پار اى از آن جبه به وى دادند . بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبدالله معتز گفت : و اعطاكم المامون حق خلافة لنا حقها لكنه جاد بالدنيا فمات الرضا من بعد ما قد عملتم ولاذت بنا من بعده مرة اخرى

صورت عهدنامه

صورت عهدنامه اى كه مأمون به خط خود ولايت عهدى امام رضا ( ع ) را در آن نوشت مأمون به خط و انشاى خويش عهدنامه ولايت عهدى امام رضا ( ع ) را نوشت و بر آن نيز شاهد گرفت امام رضا ( ع ) نيز به خط شريف خود بر اين عهد نامه نگاشت و اين عهد نامه را عموم مورخان ياد كرده اند . على بن عيس اربلى در كشف الغمة مى نويسد : در سال 670 يكى از خويشانم از مشهد شريف بدينجا آمد و با وى عهد نامه اى بود كه مأمون به خط خويش آن را نوشته بود . در پشت اين عهد نامه خط امام ( ع ) بود . پس جاى قلمهاى وى را بوسيدم و چشمم را در بوستان كلامش گردش دادم و ديدن اين عهد نامه را از الطاف و نعمتهاى الهى پنداشتم و اينك آن را حرف به حرف نقل مى كنم آنچه به خط مأمون در اين عهد نامه نوشته شد ، چنين است : " بسم الله الرحمن الرحيم . اين نامه اى است كه عبد الله بن هارون رشيد ، امير مؤمنان ، آن را به ولى عهد خود على بن موسى بن جعفر نگاشته است . اما بعد همانا خداوند عزوجل دين اسلام را برگزيد و

از ميان بندگان خود پيغمبرانى برگزيد كه به سوى او هدايتگر و رهنما باشند و هر پيغمبر پيشين به آمدن پيامبر پس از خود نويد داده و هر پيامبر بعدى پيامبر پيش از خود را تصديق كرده است . تا اين روز كه دوره نبوت پس از مدتى فترت و كهنه شدن علوم و قطع گرديدن وحى و نزديك شدن قيامت به محمد ( ص ) خاتمه يافت . پس خداوند به وجود او سلسله پيغمبران را پايان داد و او را بر آنان شاهد و گواه امين گرفت و كتاب عزيز خود را بر او نازل فرمود چنان كتابى كه از پيش رو و پشت سر باطن را بدان راه نيست و تنزيلى است از جانب خداوند حكيم و ستوده كه در آنچه حلال و حرام كرده و بيمى و اميد داده و بر حذر داشته و ترسانيده و امر و نهى كرده هرگز تصور باطلى نمى رود تا حجتى رسا بر مردم بوده باشد و هر كس كه راه گمراهى و هلاكت سپارد از ورى بينه و دليل و آن كس كه به نور هدايت زندگى جاويدان يافته از روى بينه و دليل باشد ، و يقينا خداوند شنواى داناست . پس پيامبر ( ص ) ، پيغام خدا را به مردم رسانيد و آنان را به وسيله آموختن حكمت و دادن پند و اندرز و مجادله نيكو به سوى خدا فراخواند و سپس به جهاد و سخت گيرى با دشمنان دين مأمور شد تا اين كه خداوند او را نزد خود برد و آنچه بود براى وى برگزيد . چون دوران نبوت

پايان يافت و خدا وحى و رسالت را به محمد ( ص ) خاتمه داد و قوام دين و نظام امر مسلمانان را به خلافت و اتمام و عزت آن قرار داد و قيام به حق خداى تعالى در طاعتى است كه به وسيله آن واجبات و حدود خدا و شرايع اسلام و سنتهاى آن بر پا شود و جنگ و ستيز با دشمنان دين انجام گردد . بنابر اين بر خلفاست كه درباره آنچه خداوند آنان را حافظو نگهبان دين و بندگانش قرار داده است خدا را فرمان برند و بر مسلمانان است كه از خلفا پيروى كرده آنان را در مورد اقامه حق خدا و بسط عدل و امنيت راهها و حفظخونها و اصلاح در ميان مردم و اتحادشان از راه دوستى كمك و يارى كنند . و اگر بر خلاف اين دستور عمل كنند ، ريشه اتحاد مسلمانان سست و لرزان و اختلاف خود و جامعه شان آشكار و شكست دين و تسلط دشمنانشان ظاهر و تفرقه كلمه و زيان دنيا و آخرت حاصل مى شود . پس بر كسى كه خداوند او را در زمين خود خلافت داده و بر خلق خويش امين كرده است سزاوار است كه خود را در راه كوشش براى خدا به زحمت اندازد و آنچه مورد رضايت و طاعت اوست مقدم شمارد و خود را آماده انجام كارهايى بكند كه با احكام خدا و مسؤوليتى كه در نزد او دارد سازگار باشد و در آنچه خدا به عهده او گذارده به حق و عدالت حكم كند همان گونه كه خداوند عزوجل به داوود مى فرمايد :

اى داوود ما تو را در روى زمين خليفه قرار داديم پس ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از طريق خدا گمراهت سازد و كسانى كه از راه خدا گمراه مى شوند براى آنان عذاب سختى است زيرا كه روز حساب را فراموش كرده اند . و نيز خدادند عزوجل فرمود : پس سوگند به پروردگارت هر آينه تمام مردم را از آنچه انجام مى دهند بازخواست خواهيم كرد . و نيز در خبر است كه عمر بن خطاب گفت : اگر در كرانه فرات بره اى تباه گرد مى ترسم كه خداوند مرا از آن مؤاخذه كند و سوگند به خدا كه هر كس در مورد مسؤوليت فردى يى كه بين خود و خداى خود دارد در معرض امر بزرگ و خطر عظيمى قرار گرفته پس چگونه است حال كسى كه مسؤوليت اجتماعى را به عهده دارد ؟ در اين امر اعتماد بر خدا و پناهگاه و رغبت به سوى اوست كه توفيق عصمت و نگهدارى كرامت فرمايد و به چيزى هدايت كند كه در آن ثبوت حجت است و به خشنودى و رحمت خدا رستگارى فراهم آيد . و در ميان امت آن كه از همه بيناتر و براى خدا در دين بندگان او خير خواهتر از خلايقش در روى زمين است خليفه اى است كه به اطاعت از كتاب او و سنت رسولش عمل كند و با تمام كوشش ، فكر ونظرش را درباره كسى كه ولى عهدى او را بر عهده مى گيرد به كار برد و كسى را به رهبرى مسلمانان

برگزيند كه بعد از خود آنها را اداره كند و با الفت جمعشان كند و پراكندگيشان را به هم آورد و خونشان را محترم شمارد و با اذن خدا تفرقه و اختلاف آنها را امن و آرامش دهد و آنان را از فساد و تباهى و ضديت ميان يكديگر نگه دارد و وسوسه و نيرنگ شيطان را از آنان دفع كند . زيرا خداوند پس از خلافت مقام ولى عهدى را متمم و مكمل امر اسلام و موجب عزت و صلاح مسلمانان قرار داده است و بر خلفاى خود در استوار داشت آن مقام الهام فرموه كه كسى را براى اين كار انتخاب كنند كه سبب زيادى نعمت و مشمول عافيت شود . و خداوند مكر و حيله اهل شقاق و دشمنى و كوشش تفرقه اندازان و فتنه جويان را در هم شكند . از موقعى كه خلافت به اميرمؤمنان رسيده است تلخى طعم آن راچشيده و از سنگينى بار خلافت و تكاليف سخت آن آگاه شده و وظيفه مشكلى را كه خليفه در مورد اطاعت خدا و مراقبت دين بايد انجام دهد ، دانسته است . از اين رو همواره در مورد آنچه كه موجب سرفرازى دين و ريشه كن كردن مشركان و صلاح امت و نشر عدالت و اقامه كتاب و سنت است ، جسم خود را به زحمت انداخته و چشمش را بيدار نگهداشته و بسيار انديشه كرده است . انديشه در اين مسأله او را از آرامش و راحت و از آسايش و خوشى بازداشته است زيرا بدانچه خداوند از آن سوال خواهد كرد آگاه است و دوست دارد كه به

هنگام ديدار خدا ، در امر دين و امور بندگانش خيرخواه بوده باشد و براى ولى عهدى كسى را برگزيد كه حال امت را مراعات كند و در فضل و دين و پارسايى و علم از ديگران برتر باشد و در قيام به امر خدا و اداى حق او بيشتر از ديگران به وى اميد بسته شود . از اين رو براى رسيدن به اين مقصود شب و روز به پيشگاه خدا مناجات كرد و از او استخاره كرد كه در انتخاب ولى عهد كسى را به او الهام فرمايد كه خشنودى و طاعت خدا در آن باشد و در طلب اين مقصود ، در افراد خاندان خود از فرزندان عبد الله بن عباس و على بن ابى طالب دقت نظر كرد و در احوال مشهورترين آنان از لحاخ علم و مذهب و شخصيت بسيار بررسى كرد ، تا آن كه به رفتار و كردار همگى آگاه شد و آنچه درباره آنان شنيده بود به مرحله آزمايش در آورد و خصوصيات و احوال آنها را مكشوف داشت و پس از طلب خير از خدا و بجاى آوردن كوشش فراوان در انجام فرمايشهاى الهى و اداى حق او درباره بندگان و شهرهايش و تحقيق در افراد آن دو خاندان ، كسى را كه براى احراز اين مقام انتخاب كرد على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است . زيرا كه فضل والا و دانش سودمند و پاكدامنى ظاهر و زهد بى شائبه و بى اعتنايى او به دنيا و تسليم بودن مردم را درباره وى از همه

بهتر و بالاتر ديد و براى او آشكار شد كه همگى زبانها در فضيلت او متفق و سخن درباره اش متحد است و چون هميشه به فضيلت از زمان كودكى و جوانى و پيرى آشنا و آگاه بود لذا پيمان ولى عهدى و خلافت پس از خود را با اعتماد به خدا ، به نام او بست و خدا نيك مى داند كه اين كار را براى از خود گذشتگى در راه خدا و دين و از نظر اسلام و مسلمانان و طلب سلامت و ثبوت حق و نجات و رهايى در روزى كه مردم در آن روز در پيشگاه پروردگار عالميان به پا خيزند ، انجام داد . اكنون اميرمؤمنان فرزندان و خاندان و خواص خود و فرماندهان و خدمتكارانش را دعوت مى كند كه ضمن اظهار سرور و شادمانى در امر بيعت پيشدستى كنند و بدانند كه اميرمؤمنان طاعت خدا را بر هواى نفس درباره فرزند و اقوام و نزديكان خويش مقدم شمرد و او را ملقب به رضا كرد . زيرا كه او مورد پسند و رضاى اميرمؤمنان است . پس اى خاندان اميرمؤمنان و كسانى كه از فرماندهان و نظاميان و عموم مسلمانان در شهر هستيد به نام خدا و بركاتش و به حسن قضاى او درباره دين و بندگانش براى اميرمؤمنان و براى على بن موسى الرضا پس از او بيعت كنيد . چنان بيعتى كه دستهاى شما باز و سينه هايتان گشاده باشد و بدانيد كه اميرمؤمنان اين كار را براى اطاعت امر خدا و براى خير خود شما انجام داد و خدا را سپاسگزار باشيد كه مرا بدين

امر ملهم كرد و آن در اثر حرص و اصرارى بود كه مرا به رشد و صلاح شما بود و اميدوار باشيد كه اين كار در جمع الفت و حفظخونها و رفع استقامت امور شما مؤثر است و فايده آن به شما باز مى گردد و بشتابيد به سوى طاعت خدا و فرمان اميرمؤمنان كه اگر بشتابيد موجب امنيت و آسايش است و خدا را در اين امر سپاس گزاريد كه اگر خدا خواهد بهره آن را خواهيد ديد " . اين نامه را عبد الله مامون در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201 ، به دست خود نگاشت .

آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا ( ع ) نگاشته شده است

آنچه پشت عهدنامه به خط امام رضا ( ع ) نگاشته شده است " بسم الله الرحمن الرحيم . ستايش و سپاس خداى راست كه آنچه خواهد به انجام رساند . زيرا نه فرمانش را چيزى باز گرداند و نه قضايش را مانعى باشد . به خيانت ديدگان آگاه و اسرار نهفته در سينه ها را مى داند ، و درود بر خدا و بر پيامبرش محمد پايان بخش رسولان و بر اولاد پاك و پاكيزه او باد . من ، على موسى بن جعفر ، مى گويم : همانا اميرمؤمنان كه خدا او را در استوارى كارها كمك كند و به او رستگارى و هدايت توفيقش دهد آنچه را ديگران از حق ما نشناخته بودند باز شناخت . رشته رحم و خويشاوندى را كه از هم گسيخته شده بود به هم پيوست و دلهايى را كه بيمناك شده بودند ايمنى بخشيد . بل آنها را پس از آن كه تلف شده بودند

جان بخشيد و از فقر و نياز مستغنى كرد . و تمام اين كاره را به منظور خشنودى پروردگار جهانيان انجام داد و پاداشى از غير او نخواست كه خداوند شاكران به زودى جزا دهد و پاداش نكوكاران را تباه نكند . او ولايت عهد امارت كبراى خود را به من واگذار كرد چنانچه بعد از او زنده بمانم عهده دار آن گردم پس هر كس گرهى را كه خداوند به بستن آن فرمان داد بگشايد و رشته اى را كه خداوند پيوست آن را دوست دارد از هم بگسلد حرمت حريم خدا را مباح شمرده و حلال او را حرام كرده است . زيرا با اين كار امام را حقير كرده و پرده اسلام را از هم دريده است . رفتار گذشتگان نيز بدين گونه بوده است . آنان بر لغزشها صبر كردند و به صدمات و آسيبهاى ناشى از آن اعتراض نكردند زيرا از پراكندگى كار دين و از به هم خوردن رشته اتحاد مسلمانان مى ترسيدند و اين ترس بدان جهت بود كه مردم به زمان جاهليت نزديك بودند و منافقان هم انتظار مى كشيدند تا راهى براى ايجاد فتنه باز كنند من خدا را بر خود شاهد گرفتم كه اگر مرا زمامدار امور مسلمانان كرد و امر خلافت را به گردن من نهاد درميان مسلمانان مخصوصا فرزندان عباس چنان رفتار كنم كه به اطاعت خدا و پيامبرش مطابق باشد . هيچ خون محترمى را نريزم و مال و ناموس كسى را مباح نكنم ، مگر اين كه حدود الهى ريختن آن را جايز شمرده و واجبات دين آن را مباح كرده

باشد ، تا حدود توانايى و امكان در انتخاب افراد كاردان و لايق بكوشم و بدين گفتار بر خويشتن عهد و پيمان محكم بستم كه در نزدش درباره انجام آن مسك ول خواهم بود كه او فرمايد : به پيمان وفا كنيد كه نسبت به انجام آن مسؤول هستيد . و اگر از خود چيز تازه اى به احكام الهى افزودم و يا آنها را تغيير و تبديل كردم ، مستوجب سرزنش و سزاوار مجازات و عقوبت خواهم بود . و پناه مى برم به خداوند از خشم او و با ميل و رغبت به سوى او رو مى كنم كه توفيق طاعتم دهد و ميان من و نافرمانيش حايل گردد و به من و مسلمانان عافيت عنايت فرمايد . و من نمى دانم كه به من و شما چه خواهد شد . حكم و فرمانى نيست مگر براى خداوند او به حق داورى مى كند و بهترين جداكنندگان است . لكن من براى امتثال امر اميرمؤمنان اين كار را بر عهده گرفتم و خشنودى او را برگزيدم . خداوند من و او را نگاهدارى كناد . خدا را در اين نوشته بر خود گواه گرفتم و خدا به عنوان شاهد و گواه بس است . اين نامه را در حضور اميرمؤمنان كه خدا عمر او را دراز گرداناد و فضل بن سهل و سهل بن فضل و يحيى بن اكثم و عبدالله بن طاهر و ثمامة بن أشرس و بشر بن معتمر و حماد بن نعمان ، در ماه رمضان سال 201 به خط خود نوشتم . "

گواهان طرف راست

گواهان طرف راست يحيى بن اكثم

در پشت و روى اين مكتوب گواهى داده و از خداوند خواسته كه امير مؤمنان و همه مسلمانان خجستگى اين عهد و ميثاق را دريابند . عبدالله بن طاهر به حسين به خط خويش در تاريخى كه در اين عهد نامه مشخص است گواهى خود را بر آن نوشته است . حماد بن نعمان نيز پشت و روى اين عهد نامه را گواهى كرده است و بشر بن معتمر نيز در همان تاريخ مانند همين گواهى را داده است .

گواهان طرف چپ

گواهان طرف چپ اميرمؤمنان ، كه عمرش دراز باد ، خواندن اين صحيفه ، يعنى صحيفه ميثاق ، را مرسوم ساخت . اميدوارم بدين ميثاق و به حرمت سرورمان رسول خدا ( ص ) ، از صراط گذر كند . ميان روضه و منبر بر سرهاى شاهدان ، به چشم و گوش بنى هاشم و ساير اوليا و انصار پس از كامل شدن شروط بيعت بر آنان بدانچه اميرمؤمنان حجت را بر همه مسلمانان تمام كند و شبهه اى را كه انديشه هاى نادانان پيش مى كشيدند ، باطل سازد و خداوند مؤمنان را بر آنچه شما برآنيد وا مگذارد و فضل بن سهل به امر اميرمؤمنان در همان تاريخ در اين عهد نامه نوشت . اين مطلبى بود كه مؤلف كشف الغمه آن را ذكر كرده بود . سبط بن جوزى در تذكره الخواص در اين باره گويد : آنگاه اين عهد نامه در جميع آفاق و در كعبه و ميان قبر رسول الله ( ع ) و منبر وى خوانده شد و خواص مأمون و بزرگان دانشمند بر آن شهادت دادند .

از اين جمله است شهادت فضل بن سهل كه به خط خويش نوشته : " شهادت دادم بر اميرمؤمنان عبد الله مأمون و برابو الحسن على بن موسى بن جعفر بدانچه واجب گرداندند تا حجتى بر آنان براى مسلمانان باشد . و بدان شبهه جاهلان را باطل كنند . فضل بن سهل در تاريخ مذكور نوشته است : و عبد الله بن طاهر نيز به مانند همين امر را شهادت داده است . و يحيى اكثم قاضى و حماد بن ابوحنيفه و ابوبكر و وزير مغربى و بشر بن معتمر به همراه گروه بسيارى از مردم بر اين امر شهادت دادند .

صورت درهمى كه در زمان امام رضا ( ع ) به امر مأمون ضرب شد

صورت درهمى كه در زمان امام رضا ( ع ) به امر مأمون ضرب شد چنان كه مؤلف كتاب مطلع الشمس و از گروهى از علماو مجتهدان گواهى گرفته است و آنان به خط و مهر خود آن را تأييد كرده اند ، شكل درهمى كه در زمان امام رضا ( ع ) و به فرمان مامون ضرب شد و اصل صورت به خط كوفى است و با خط نسخ نيز نقش گرديده چنين است : در وسط يكى از دو طرف سكه در هفت سطر چينن حك شده است : الله محمد رسول الله المامون خليفه الله مما امر به الامير الرضا ولى عهد المسلمين على بن موسى ابن على بن ابى طالب ذوالرياستين و در طرف ديگر سكه در چهار سطر چنين حك شده است : لا اله الا الله الله وحده لا شريك له المشرق و بر يكى از دو طرف درهم به شكل دايره وار نوشته شده است

: " محمد رسول الله ارسله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون " . و بر طرف ديگر شكل دو دايره داخلى و خارجى به چشم مى خورد كه بر دايره داخلى چنين نوشته اشده است : " بسم الله ضرب هذا الدرهم بمدينة اصبهان سنة اربع و مأئتين " . و بر دايره خارجى چنين نوشته شده است : " فى بضع سنين لله الامر من قبل و من بعد و يومئذ يفرح المومنون " . شايان تذكر است كه كتابت اين درهم ، اگر درست باشد ، تاييد مى كند كه وفات امام رضا ( ع ) در سال 206 بوده و بدين ترتيب قولى كه وفات آن حضرت را در سال 203 يا كمتر دانسته اند تضعيف مى شود . مگر آنكه بگوييم اين درهم ، پس از وفات امام ( ع ) و فقط به منظور تبرك به نام آن حضرت ضرب شده و ضرب آن به فرمان مأمون نبوده است . ( و الله اعلم ) .

حركت امام رضا ( ع ) براى خواندن نماز عيد در مرو

حركت امام رضا ( ع ) براى خواندن نماز عيد در مرو و بازگرداندن آن حضرت پيش از اقامه نماز شيخ مفيد در ارشاد مى نويسد : على بن ابراهيم از ياسر خادم وريان بن صلت از هر دو آنها نقل كند كه گفتند : بعد از آن كه مأمون امام رضا ( ع ) را به ولايت عهدى خود منصوب كرد ، چون روز عيد شد مأمون كسى را به نزد امام رضا ( ع ) فرستاد كه وارد شود و براى خواندن نماز عيد

و ايراد خطبه بيرون رود . امام رضا ( ع ) به وى پيغام داد : تو خود شروطى كه در ولى عهدى من است ، به خوبى مى دانى . بنابر اين مرا از نماز خواندن با مردم معذور دار . مأمون پاسخ داد : تنها قصد من از اين كار آن است كه دلهاى مردم در ولى عهدى شما مطمئن و استوار گردد و نيز بدين وسيله فضل و برترى تو را بشناسند و پيوسته پيغامگزاران در اين خصوص ميان امام ( ع ) و مأمون رفت و آمد مى كردند . چون مأمون بر پافشارى خود افزود ، امام ( ع ) به وى پيغام داد : اگر مرا از اين كار معذور دارى خوشحال تر مى شوم و اگر مرا معذور ندارى براى نماز چنان خارج مى شوم كه پيامبر ( ص ) و اميرمؤمنان بيرون مى رفتند . مأمون پاسخ داد : هر طور كه مى خواهى بيرون شو . و به اميران و حاجبان و مردم دستور داد كه اول بامداد براى نماز در خانه حضرت رضا ( ع ) بروند . راوى گويد : مردم براى ديدار امام رضا ( ع ) بر سر راهها و روى بامها نشسته بودند و زنان و كودكان نيز همگى بيرون ريخته و چشم به راه آمدن آن حضرت بودند . همه اميران و سربازان نيز درخانه آن امام ( ع ) ، آمدند و سوار بر مركبهاى خود ايستاده بودند تا آن كه آفتاب بر آمد . آنگاه حضرت رضا ( ع ) غسل كرد و جامه اش را پوشيد و

عمامه سفيدى از كتان بر سر بست كه يك طرف آن را به سينه و طرف ديگرش را ميان دو شانه اش انداخته و كمى هم عطر زده بود . سپس عصايى به دست گرفت و به همراهان خود فرمود : شما نيز كارى كنيد كه من كردم . آنان هم پشاپيش امام ( ع ) به راه افتادند . امام پاى برهنه در حالى كه زير جامه خود را تا نصف ساق پا بالا زده بود و دامن لباسهاى ديگر را به كمر زده بود ، به راه افتاد تا به در خانه رسيد پس اندكى راه رفت و آنگاه سر به سوى آسمان بلند كرد و تكبير گفت و همراهان آن حضرت نيز تكبير گفتند . سپس به راه افتاد تا به در خانه رسيد . سربازان آن حضرت را كه بر آن حال ديدند همگى از مركبها پايين آمدند خوشحال ترين آنان در آن هنگام كسى بود كه چاقويى همراه داشت كه مى توانست به وسيله آن بند نعلين خود را ببرد و پابرهنه شود . سپس حضرت ( ع ) در آستانه در تكبير گفت و مردم نيز با او تكبير گفتند . آن چنان كه گويى آسمان و در و ديوار با او تكبير مى گفتند . مردم كه حضرت رضا ( ع ) را به آن حال ديدند و صداى تكبيرش را شنيدند چنان بلند گريستند كه شهر مرو به لرزه در افتاد . اين خبر به مأمون رسيد . فضل بن سهل ذو الرياستين گفت : اى امير مؤمنان ! اگر على بن موسى الرضا با اين حال

به مصلى برود مردم شيفته او خواهند گشت و همه ما بر خود انديشناك خواهيم شد . پس كسى را به سوى او بفرست تا وى بازگردد . مأمون كسى را فرستاد وى از جانب مأمون به امام رضا ( ع ) گفت : ما شما را به زحمت و رنج انداخته ايم حال آن كه دوست نداريم رنج و سختى به شما برسد . شما از همين جا باز گرديد و همان كسى كه با مردم معمولا نماز مى خوانده امروز نيز نماز مى گزارد . پس امام رضا ( ع ) كفش خود راخواست و آن را پوشيد و سوار بر مركب خويش شد و بازگشت . در آن روز كار نماز عيد مردم بر هم خورد و نماز مرتبى خوانده نشد .

بقيه اخبار امام رضا ( ع )

بقيه اخبار امام رضا ( ع ) با مأمون مردى را به نزد مأمون بياوردند . مأمون خواست گردن آن مرد را بزند . امام رضا ( ع ) در آن مجلس حاضر بود . مأمون به امام روى كرد و پرسيد : اى ابوالحسن درباره اين كار چه نظرى دارى ؟ امام ( ع ) فرمود : من مى گويم خداوند به نيكويى عفو جز بر عزتت نيفزايد . مأمون نيز از آن مرد در گذشت . آبى در نثر الدرر روايت كرده است كه مأمون به امام رضا ( ع ) گفت : اى ابو الحسن ! به من پاسخ ده كه جدت ، على بن ابى طالب ، چگونه تقسيم كننده بهشت و جهنم است ؟ گفت اى اميرمؤمنان ! آيا از پدرت از پدرانت از

عبد الله بن عباس برايت روايت نكرده اند كه گفت : از پيامبر ( ص ) شنيدم كه مى فرمود : حب على ايمان و دشمنى با او كفر است ؟ مأمون گفت : آرى . امام فرمود : پس على تقسيم كننده بهشت و جهنم است . مأمون گفت : خدا مرا پس از تو زنده مگذارد اى ابو الحسن ! گواهى مى دهم كه تو وارث علم رسول خدايى ( ص ) !

جلسه پاسخ امام رضا ( ع ) به پرسش هاى مأمون

جلسه اى كه امام رضا ( ع ) در آن به پرسش هاى مأمون در خصوص آياتى كه به ظاهر بر عدم عصمت پيامبران دلالت مى كنند ، پاسخ مى دهد صدوق در عيون اخبار الرضا گويد : تميم بن عبد الله بن تميم قرشى ونيز پدرم از حمدان بن سليمان نيشابورى از على بن محمد بن جهم حديث كردند كه گفت : در مجلس مأمون حضور داشتم . امام رضا ( ع ) نيز نزد او بود . مأمون از آن حضرت پرسيد : اى پسر رسول خدا ( ص ) آيا يكى از اعتقادات تو اين نيست كه پيامبران معصوم هستند ؟ فرمود : بلى . پرسيد : پس معناى اين سخن خداوند عزوجل چيست كه فرمود : پس آدم پروردگارش راسر پيچيد پس گمراه شد ؟ امام پاسخ داد : خداوند تبارك و تعالى به آدم گفت : تو و همسرت در بهشت سكنى گزين و از آن هر چه مى خواهيد برخوردار شويد ولى به اين درخت نزديك مشويد و به آنان درخت گندم را نشان داد و گفت پس از ستمگران خواهيد شد .

حال انكه به آنان نفرمود از اين درخت نخوريد نه از درختى كه همجنس آن باشد . آن دو به آن درخت نزديك نشدند بلكه از درختى غير آن درخت خوردند ، چرا كه شيطان آنان را وسوسه كرد و گفت : " پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرد " بلكه او شما را از غير اين درخت منع كرد و شما را از خوردن آن باز نداشت مگر آن كه شما دو فرشته شويد يا در زمره جاودانگان درآييد و براى آنان قسم ياد كرد كه از خيرخواهان است " . و آدم و حوا پيش از اين ماجرا نديده بودند كه كسى به دروغ به خداوند سوگند بخورد . " پس شيطان آن دو رابه فريب و دروغ راهنمايى كرد " و آن دو از آن درخت خوردند آنان به سوگند دروغ شيطان به خدا اعتماد كردند و اين ماجرا پيش از نبوت آدم بوده و جزو گناهان كبيره اى به حساب نمى آيد كه آدم رامستحق عذاب كند . بلكه اين از گناهان صغيره اى بود كه پيامبران پيش از بعثت مرتكب آن مى شوند و خدا هم از آن در مى گذرد . چون خداوند آدم را برگزيد و او را پيامبر قرارداد ، ديگر مرتكب گناه ، چه صغيره يا كبيره ، نشد و خداوند عزوجل فرموده است : " و آدم پروردگارش را سر پيچيد پس گمراه شد سپس پروردگارش او را برگزيد پس آدم توبه كرد و آنگاه هدايت يافت " و خداوند نيز فرموده است : " همانا خدا آدم و نوح و آل ابراهيم

عمران را بر جهانيان برگزيد . " مأمون پرسيد : پس معناى اين سخن خداوند چيست كه فرمود : " پس چون به آن پدر و مادر فرزندى صالح عطا شد او را شريكان خود در آنچه به آنها عطا گرديد قرار دادند " امام رضا ( ع ) به او فرمود : حواء فرزندى براى آدم آورد و آدم و حواء با خداوند عهد بستند و گفتند : " اگر به ما فرزند صالحى دهى از سپاسگزاران خواهيم بود پس چون خداوند فرزند صالحى به آنان عطا كرد كه خلقتى نيكو و به دور از آفت داشت . آنچه خداوند به آن دو داد دو صنف بود يكى مذكر و ديگرى مونث . پس آن دو صنف را براى خداوند تعالى قرار داد و خدا را در آنچه به آن دو داده بود ، شريك قرار دادند و مانند يك پدر و مادر خدا را سپاس نگزاردند . خدا هم فرمود : " پس خداى برتر است از آنچه به او شرك مى ورزند " مأمون با شنيدن اين پاسخها گفت : گواهى مى دهم كه تو به حقيقت فرزند رسول خدايى . اينك از اين فرمايش خداوند عزوجل در حق ابراهيم كه گفت : " پس چون شب او را فرا گرفت ستاره اى ديد و گفت : اين پروردگار من است " امام رضا ( ع ) فرمود : ابراهيم با سه گروه برخورد كرد . گروهى زهره و گروهى ماه و گروهى ديگر خورشيد را مى پرستيدند . اين برخورد هنگامى رخ داد كه ابراهيم از نهانگاه خود بيرون آمده بود

، و وقتى شب فرا رسيد و زهره را ديد بر سبيل انكار و استخبار گفت : اين پروردگار من است . چون ستاره افول كرد ابراهيم گفت : من افول كنندگان را دوست نمى دارم . زيرا افول از صفات محدث است نه قديم . سپس چون ماه را ديد كه نور مى افشاند گفت : " اين پروردگار من است " . بر سبيل انكار و استخبار و چون ماه نيز افول كرد گفت : " اگر پروردگارم مرا هدايت نكند از گروه گمراهان خواهم شد " . سپس چون صبح فرا رسيد و خورشيد را ديد كه نور مى افشاند گفت : " اين پروردگار من است اين بزرگ تر است " . يعنى بر وجه انكار و استخبار گفت اين خورشيد كه از ماه و زهره بززگ تر است پروردگار من است . سخن ابراهيم اخبارى و در حقيقت اقرار به خدايى خورشيد و ماه و زهره نبود . چون خورشيد هم افول كرد : ابراهيم به هر سه گروه گفت : " اى قوم ! من از آنچه شريك مى گيريد بيزارم همانا من با ايمان خالص روى خود را به سوى كسى متوجه كردم كه آسمانها و زمين را بيافريد و من از مشركان نيستم " ابراهيم بدانچه گفت مى خواست بطلان دين آن سه گروه را روشن سازد و به آنان ثابت كند كه عبادت شايسته زهره و ماه و خورشيد نيست . بلكه لايق آفريننده آنها و آفريننده آسمانها و زمين است . احتجاج ابراهيم بر قومش ، از الهامات خدا بر او بود چنان كه خداوند

خود فرمايد : " و اين حجت ماست كه آن را به ابراهيم بر قومش داديم " . مأمون گفت : خدا در تو خير و بركت نهد اى ابوالحسن ! اينك از اين فرمايش خداوند تعالى كه فرمود : " و موسى مشتى سخت بر آن مرد نواخت كه بدان ضربت بمرد . موسى گفت : اين از كردار شيطان بود " برايم سخن بگو . امام رضا ( ع ) فرمود : موسى بى خبر وارد يكى از شهرهاى تحت سلطه فرعون شد . ورود او در زمانى ميان مغرب و عشا بود . پس در آن شهر دو نفر را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند يكى از هواخواهان او بود و ديگرى از دشمنانش . آن كه از هواخواهان موسى بود از وى كمك خواست . پس موسى به كمك وى شتافت و به حكم خداوند ضربتى بر آن مرد زد و وى را از پاى در آورد . سپس موسى گفت اين جنگ و جدل ميان آن دو نفر از كردار شيطان بود نه آنچه موسى انجام داده بود . و سپس در دنبال گفتار خود آورد كه شيطان دشمن گمراه كننده آشكار است . مأمون پرسيد پس معناى اين سخن موسى چيست كه گفت : " پروردگام ! من به خود ستم كردم پس مرا پنهان كن " . امام ( ع ) پاسخ داد : من با آمدن به اين شهر خود را در بد جايگاهى گرفتار ساخته ام پس مرا از چشم دشمنانت مخفى كن تا بر من دست نيابند و مرا نكشند و در دنبال

آيه است كه " خدا هم او را آمرزيد كه او پنهان كننده مهربان است " . موسى گفت : پروردگارا به سبب اين نعمتى كه به من داده اى ، يعنى نيرويى كه با يك ضربت آن مرد را از پاى در آوردم ، من هرگز ياور مجرمان نخواهم شد " . بلكه با اين نيرو در راه تو تلاش مى كنم تا خشنود گردى . پس موسى در آن شهر صبح كرد در حالى كه ترسان وبيمناك بود كه ناگهان آن كس كه ديروز موسى را به يارى طلبيده بود ، باز او را به دادخواهى فرا خواند موسى به وى گفت تو سخت گمراهى . تو ديروز جنگيدى و امروز نيز سر جنگ دارى اينك تو را ادب مى كنم و خواست به او حمله آورد كه آن مرد گفت : " اى موسى آيا چنان كه ديروز يكى را كشتى مى خواهى مرا هم بكشى تو جز گردن كشى در زمين قصد ديگرى ندارى و نمى خواهى از مصلحان باشى " . مأمون گفت : خداوند به تو از سوى انبيا بهترين پاداش دهد . معناى قول موسى به فرعون كه گفت : " آنگاه چنين كردم در حالى كه از گمراهان بودم " چيست ؟ امام رضا ( ع ) فرمود : وقتى كه موسى نزد فرعون آمد فرعون به وى گفت : " و آن فعل زشت از تو سر زد و به خدايى ما كافر بودى " ؟ موسى پاسخ داد : " آنگاه چنين كردم كه راه را گم كردم و وارد يكى از شهرهاى تحت حكومت

تو شدم . پس به خاطر ترسى كه از شما داشتم گريختم پس خداوند به من حكمتى عطا كرد و مرا از پيامبران قرار داد " . خداوند عزوجل نيز به پيامبر تو محمد ( ص ) فرموده است : " الم يجدك يتيما فاوى " يعنى آيا تو را يگانه و تنها نيافت پس مردم را به سوى تو پناه داد و " وجدك ضالا " يعنى تو را نزد قومت بى نام و نشان ديد " فهدى " پس آنان را به شناخت تو هدايت كرد و " وجدك عائلا فاغنى " يعنى با مستجاب قرار دادن دعايت تورا بى نياز ساخت . مأمون گفت : اى فرزند رسول خدا ! خداوند در تو بركت بنهد پس معناى اين سخن خداوند عزوجل چيست كه گفت : چون موسى به ميقات ما آمد و پروردگارش با وى سخن گفت ، موسى گفت : پروردگارا خود را به من نشان ده تا به سويت بنگرم . خدا فرمود : " مرا هرگز نخواهى ديد . . . " چگونه موسى بن عمران نمى دانست كه خداوند قابل ديدن نيست و از او چنين درخواستى كرد ؟ امام رضا ( ع ) فرمود : قطعا موسى بن عمران مى دانست كه خداوند تعالى بى نياز از آن است كه به چشم ديده شود ، اما وقتى كه خداوند عزوجل با وى سخن گفت و نجوا كرد به سوى قوم بازگشت و به آنان خبر داد كه خداوند عزوجل با وى سخن گفته و او را به خود نزديك داشته و با او نجوا كرده است .

قومش گفتند : ما به تو ايمان نياوريم مگر آن كه صدايش را بشنويم چنان كه تو شنيدى . آن قوم هفتصد هزار نفر بودند موسى از آنان هفتاد هزار و سپس هفت هزار و سپس هفتصد و آنگاه هفتاد نفر انتخاب كرد تا آنان را به ديدار پروردگارشان برد . موسى به همراه آنان به سوى طور رفت و از خدا خواست كه با وى سخن بگويد و صدايش را به آن جمع بشنواند . پس خدا با موسى سخن گفت و آن جمع كلامش را از بالا و پايين و راست و چپ و پشت و جلو شنيدند زيرا خداوند آن صدا را در درخت زيتونى ايجاد كرده بود و آن صدا از درخت بيرون مى آمد به طورى كه همگان آن را از هر طرف مى شنيدند . آن جمع گفتند : ما باور نداريم كه آنچه شنيديم كلام خدا باشد مگر آن كه خدا را آشكارا ببينيم . چون اين سخن بزرگ را گفتند و بناى سركشى و استكبار رانهادند خداوند عزوجل صاعقه اى بر آنان فرستاد و آن صاعقه به سبب ظلمى كه آنان كرده بودند ، همشان را در بر گرفت و آن عده مردند . موسى گفت : خدايا اگر به سوى بنى اسرائيل بازگردم چه بگويم ؟ آنان خواهند گفت : تو ايشان را بردى و كشتى زيرا آنچه ادعا كرده بودى ، دروغ بود . پس خداوند آنان را دوباره زنده و با موسى روانه شان كرد . آنان به موسى گفتند : اى كاش تو از خدا بخواهى كه خودش را به تو نشان دهد

تا به او بنگرى ، خدا خواسته تو را جواب مى دهد آنگاه تو به سوى ما بازگرد و از چگونگى او ما را آگاه كن ، تا او را چنان كه بايد بشناسيم . موسى پاسخ داد : قوم ! خداوند به چشم ديده نمى شود و كيفيت و چگونگى ندارد و او فقط از طريق آيات و نشانه هايش دانسته مى شود . آن قوم گفتند : ما به تو ايمان نياوريم مگر آن كه از او اين حاجت را بخواهى . پس موسى گفت : خدايا تو سخنان بنى اسرائيل را شنيدى و تو خود به صلاح ايشان بهتر آگاهى . آنگاه خداوند تعالى به موسى وحى كرد كه اى موسى آنچه از تو خواسته اند از من بخواه . من تو را به خاطر نادانى ايشان بازخواست نمى كنم . در اين جا بود كه موسى گفت پروردگارا ! خودت را به من بنماى تا به سوى تو بنگرم . خدا فرمود : مرا هرگز نخواهى ديد اما به كوه بنگر اگر بر جاى خود برقرار بماند تو نيز مرا خواهى ديد . پس چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد آن را متلاشى ساخت و موسى بى هوش افتاد و چون به هوش آمد گفت : منزهى تو ! به سويت باز گشتم و من نخستين ايمان آورندگانم . يعنى من از جهل تو به شناخت خود از تو باز گشتم و من اولين كس از آنانم كه ايمان آوردم تو ديدنى نيستى . مأمون گفت : آفرين اى ابو الحسن ! اينك مرا از اين فرمايش خدا آگاه كن كه

فرمود : و زليخا آهنگ يوسف كرد و يوسف آهنگ زليخا را اگر نديده بود برهان پروردگارش را . امام رضا ( ع ) فرمود : آن زن به طرف يوسف آمد و اگر يوسف هم برهان پروردگارش را نديده بود حتما به سويى آن زن مى شتافت لكن او معصوم بود و معصوم آهنگ گناه مى كند اماآن را انجام نمى دهد . پدرم از پدرش صادق ( ع ) حديث كرد كه فرمود : آن زن آهنگ آن گناه را كرده بود و يوسف آهنگ آن داشت كه آن كار را نكند . مأمون گفت : آفرين اى ابو الحسن اينك مرا از فرمايش خداوند عزوجل كه گفت : " و ياد آر ذا النون را هنگامى كه از قوم خويش خود غضبناك رفت " خبر ده ! امام رضا ( ع ) فرمود : او يونس بن متى ( ع ) بود كه قوم خويش را غضبناك رها كرد و رفت . " فظن ان لن نقدر عليه " يعنى يقين كرد كه ما روزى را بر او تنگ نمى گيريم مثل قول خداوند عزوجل كه فرمود : "و اما اذا ما ابتلاه فقدر عليه زرقه " يعنى وقتى كه روزى را بر او تنگ گيريم پس در تاريكى شب و تاريكى شكم ماهى بانگ برداشت كه معبودى جز تو نيست ، منزهى تو همانا من از ستمگران بودم . به رها كردن چنين عبادتى كه امكان آن را در شكم ماهى برايم ميسر ساختى ، پس خداوند دعاى او را اجابت كرد و فرمود : " اگر او از تسبيح كنندگان

نمى بود همانا تا قيامت در شكم ماهى مى ماند " . مأمون گفت : خدا جزايت دهد اى ابو الحسن ! اينك از اين فرمايش خداوند عزوجل برايم بگو كه فرمود : " تا آنجا كه پيامبران نا اميد شدند و گمان كردند كه وعده نصرت خدا خلاف خواهد شد ؟ " امام رضا ( ع ) فرمود : خداوند مى گويد : هنگامى كه پيامبران از قومشن نااميد گشتند و قومشان گمان كردند كه پيامبران دروغ گفته اند يارى ما به پيامبران رسيد . مأمون گفت : آفرين اى ابو الحسن ! اينك مرا از اين سخن خداوند عزوجل آگاه كن كه فرمود : " تا خداوند بيامرزد گناهان گذشته و آينده ات را " ؟ امام رضا ( ع ) فرمود : هيچ كس در نزد مشركان مكه ، گناهكارتر از رسول خدا ( ص ) نبود . زيرا آنان به جز خداوند سيصد و شصت بت مى پرستيدند هنگامى كه پيامبر به سوى آنان مبعوث شد و ايشان را به توحيد دعوت كرد ، اين امر بر آنان گران آمد و گفتند : " آيا او چندين خداى ما را منحصر به يك خدا كرد اين امر شگفت آورى است و گروهى از سران قوم چنين راى دادند كه بايد طريقه خود را ادامه دهيد و در پرستش خداى خود بر همين بتان ثابت قدم باشيد . اين كارى است كه مراد همه است . اين سخن را در آخرين دين هم نشنيده ايم و اين جز ياوه و دروغ چيز ديگرى نيست . چون خداوند براى پيامبرش ( ص )

فتح مكه را ميسر كرد ، به او فرمود : " اى محمد همانا ما تو را به فتح مكه آشكارى فيروز گردانديم تا خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بيامرزد" . يعنى گناهانى كه نزد مشركان مكه داشتى زيرا آنان را در گذشته به توحيد فرامى خواندى و نيز گناهان آينده ات را مى آمرزم زيرابرخى از مشركان مكه اسلام آوردند و برخى ديگر از مكه خارج شده بودند و كسانى هم كه در مكه مانده بودند قدرت انكار توحيد را نداشتند . بدين ترتيب گناه پيامبر پيش مشركان مكه را با پيروزى آن حضرت بر ايشان آمرزيد . مأمون گفت : خدايت جزاى خير نيكو دهد اى ابو الحسن ! اكنون مرا از اين سخن خداوند آگاه فرما كه گفت : " خدا از تو در گذشت چرا كه به ايشان اجازه دادى " ؟ امام رضا ( ع ) پاسخ داد : اين فرمايش از باب " تو را قصد مى كنم واى همسايه تو بشنود " مى باشد . خداوند پيامبر را خطاب كرده ولى در حقيقت امت آن حضرت را منظور نظر داشته است . و مثل اين است اين فرمايش خداوند كه اگر تو شرك ورزى عملت را تباه كند و از زيانكاران مى شوى و نيز اگر تو را استوار نمى گردانيديم نزديك بود اندكى بديشان مايل شوى مأمون با شنيدن اين پاسخ گفت : درست مى گويى اى فرزند رسول خدا . . . صدوق گويد : اين حديث شگفت آورى است كه از طريق على بن محمد جهم ، با وجود دشمنى و كينه وى

به اهل بيت ( ع ) ، روايت شده است . در مناقب ابن شهر آشوب آمده است كه ابن سنان گفت مأمون روزهاى دوشنبه و پنج شنبه در ديوان مظالم مى نشست و امام رضا ( ع ) نيز در سمت راست او جاى مى گرفت . روزى صوفيى از مردم كوفه را به جرم سرقت نزد وى آوردند . مأمون آن وفى را احضار كرد و چهره اش را زيبا و نكو ديد . پس گفت : آيا چنين كسى با اين چهره نيكو دست بدين كار زشت مى آلايد ؟ مرد پاسخ داد : اين كار را از روى اجبار و نه اختيار مرتكب شدم و خداوند نيز فرموده است : " پس هرگاه كسى در ايام سختى از روى اضطرار نه به قصد گناه چيزى از آنچه حرام شده مرتكب شود گناهى بر او نيست . " مرا از خمس و غنايم محروم كرده اند . مأمون پرسيد : حق تو از خمس و غنايم چيست ؟ صوفى پاسخ داد : " بدانيد هر غنيمتى كه مى گيريد پنچ يك از آن براى خدا و رسول و خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان است " حق مرا دريغ داشته اند در حالى كه من از مسكينان و در راه ماندگان و از حاملان قرآنم . هر سال از من دويست دينار ، به فرمايش پيامبر ( ص ) ، دريغ داشته اند . مأمون گفت : من به خاطر اين ياوه ها به هيچ احدى از حدود الهى و هيچ حكمى از احكام او را در مورد دزد

تعطيل نمى كنم . صوفى پاسخ داد : پس اول از نفس خويشتن بياغاز و آن را پاك كن و سپس به پاك كردن ديگرى همت گمار و حدود خدا را اول بر نفست جارى ساز و سپس بر ديگران اقامه كن . راوى گويد : مأمون به امام رضا ( ع ) نگاه كرد و پرسيد : منظور اين مرد چيست ؟ امام ( ع ) فرمود : مى گويد : او مورد سرقت قرار گرفته و براى همين به سرقت دست زده است . مأمون در خشم شد و گفت : به خدا گردنت را قطع مى كنم . صوفى گفت : گردن مرا مى زنى در حالى كه تو بنده منى . مأمون گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟ گفت : مگر بنده ات از پول فى ء خريدارى نشده است ؟ پس تو بنده هر مسلمانى كه در مشرق و مغرب زندگى مى كنند مگر آن كه تو را آزاد سازد . من نيز يكى از مسلمانانم و تو را هنوز آزاد نكرده ام . ديگر آنكه نجس ، نجسى را پاك نمى سازد بلكه پاك ، پاك كننده است و كسى كه بايد مورد اجراى حد قرار گيرد ، خود حد اجرا نمى كند مگر آن كه اول بر خودش حد جارى سازد . آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد : " آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خودتان را از ياد برده ايد ، در حالى كه كتاب آسمانى مى خوانيد ، آيا پس نمى انديشيد ؟ " مأمون به امام رضا

( ع ) نگريست و گفت : نظر شما چيست ؟ امام ( ع ) فرمود : خداوند عزوجل به پيامبرش ( ص ) فرمود : " بگو پس حجت رسا از آن خداست . " حجت بالغه ، حجتى است كه به جاهل مى رسد و او را از نادانى اش باخبر مى كند چنان كه عالم به علم خود آن را در مى يابد . دنيا و آخرت بر حجت پايدارند و اينك اين مرد حجت آورده است . راوى گويد : پس مأمون دستور آزادى آن صوفى را صادر كرد و در نهان بر امام رضا ( ع ) خشم گرفت . اين روايت را شيخ صدووق نيز در عيون اخبار الرضا به سند خود از محمد بن سنان نقل كرده است .

ازدواج امام رضا ( ع ) با دختر يا خواهر مأمون

ازدواج امام رضا ( ع ) با دختر يا خواهر مأمون صدوق در عيون اخبار الرضا روايت كرده است كه مأمون پس از آن كه امام رضا را به ولى عهدى خود منصوب كرد دخترش ام حبيب يا ام حبيبه را در آغاز سال 102 به ازدواج وى در آورد . و در روايت ديگرى آمده است : مأمون دخترش ام حبيبه را به ازدواج امام رضا ( ع ) در آورد و دخترش ام الفضل را براى امام جواد ( ع ) نامزد كرد . و آن حضرت با پوران دختر حسن بن سهل در يك روز ازدواج كرد . مسعودى در اثبات الوصيه گويد : مأمون دخترش و بنا بر قولى خواهرش مكنى به ام ابيهارا به همسرى امام رضا ( ع ) در آورد .

وى مى گويد : روايت صحيح آن است كه ام حبيبه خواهر مأمون بود . زيرا مأمون از امام خواست كه از وى خواستگارى كند . همين كه مردمان جمع شدند امام ( ع ) خطبه اى خواند و در پايان آن گفت : و دخترى كه ام حبيبه نام دارد و خواهر اميرمؤمنان عبد الله بن مأمون است براى صله رحم و پيوند با يكديگر خواستگارى مى كنم و صداق او را پانصد درهم قرار مى دهم آيا اى اميرمؤمنان اورا به همسرى من مى دهى ؟ مأمون گفت : آرى او را به همسرى تو دادم امام هم فرمود : پذيزفتم و بدان خرسندم .

عزم مأمون بر خروج از مرو به قصد بغداد

عزم مأمون بر خروج از مرو به قصد بغداد و انگيزه اين تصميم و ذكر اخبارى كه به امام رضا ( ع ) مربوط است براى بيان اين گوشه از تاريخ ناگزير به ذكر مقدمه اى تاريخى هستيم . طبرى در تاريخش مى نويسد : مأمون در سال 168 ، اداره تمام سرزمنيهايى كه طاهر بن حسين در نواحى جبال و فارس و اهواز و بصره و كوفǠو حجاز و يمن فتح كرده بود به حسن بن سهل سپرد . و به طاهر كه مقيم بغداد بود نوشت كه اين سرزمينها را به خلفاى حسن بن سهل تسليم كند و خود عازم رقه شود و ولايت موصل و جزيره و شام و مغرب را بر عهده وى نهاد . اين طاهربن حسين خزاعى همان كسى بود كه بغداد را فتح كرد و امين را به قتل رسانيد . در سال 199 حسن بن سهل ، كه امور

حرب و خراج بر عهده وى بود از طرف مأمون به بغداد آمد و كارگزاران خود را در نواحى و شهرها گسيل داشت . هرثمه بن اعين از لشكريان بنى عباس در عراق بود كه وقتى حسن بن سهل بدانجا وارد شد ، ولاياتى را كه زير تسلط داشت به حسن تسليم كرد . و خود در حالى كه نسبت به حسن خشم گرفته بود به سوى خراسان روانه گشت تا آن كه به حلوان رسيد . ابو السرايا در كوفه خروج كرد و كارش بالا گرفت او با هيچ سپاهى مواجه نمى شد جز آن كه آنان را تار و مار مى كرد . پس حسن به هرثمه پيغام داد تا بازگردد و با ابو السرايا بجنگند اما هرثمه از پذيرفتن اين پيشنهاد امتناع مى كرد . لكن حسن همچنان بر پيشنهاد خود پافشارى كرد تا آن كه هرثمه پذيرفت . در نتيجه ابو السرايا شكست خورد و كشته شد . همين كه هرثمه از كار جنگ با ابو السرايا فراغت يافت ، از كوفه خارج شد تا به خراسان رسيد . پيغامهايى از مأمون به او رسيده بود مبنى بر آن كه از خراسان بازگردد و به شام يا حجاز برود . اما هرثمه به اين فرمان وقعى ننهاد و گفت : من باز نمى گردم مگر آن كه به نزد اميرمؤمنان در آيم . قصد وى در حقيقت ابراز گستاخى به مأمون بود . زيرا وى گمان مى كرد مأمون مراتب خيرخواهى هرثمه را نسبت به خويش و پدرانش مى داند . هرثمه با اين كار خود مى خواست مأمون را از

تدبيرها و نقشه هاى فضل و اخبارى كه از وى پوشيده بود ، آگاه كند و مأمون را رها نكند مگر آن كه وى را راهى بغداد كند . فضل از قصد هرثمه آگاه شد و مأمون را نسبت به وى بد دل كرد و گفت : هرثمه ، براى ابو السرايا دسيسه چينى كرد و او يكى از سربازان هرثمه بود تا آنكه آن كرد كه كرد و اگر هرثمه مى خواست كه ابو السرايا آن كار را نكند وى هم دستورش را اطاعت مى كرد . از سويى ديگر امير مؤمنان نامه ها و پيغامهايى براى هرثمه نوشت كه بازگردد اما هرثمه از روى گستاخى اطاعت نكرد . چون هرثمه به پيشگاه مأمون رفت با وى درشتى كرد . پس رفت تا از وى پوزش طلبد اما مأمون نپذيرفت و بينى اش را شكستند و بر شكمش لگد كوفتند و او را زندانى كردند ، سپس بر او هجوم برده به قتلش رساندند و به مأمون خبر دادند كه هرثمه مرد . اين واقعه در سال 20 . به وقوع پيوست . حسن بن سهل در مدائن بود كه هرثمه به خراسان روانه گرديد و پيش از وى على بن هشام بر بغداد ولايت داشت . چون مردم بغداد از آنچه با هرثمه انجام شده بود ، آگاه شدند على بن هشام را از بغداد بيرون راندند و حسن بن سهل نيز به سوى واسط گريخت . اين واقعه هم در اوايل سال 201 بود . عيسى بن محمد بن ابو خالد بن هندوان با طاهر بن حسين در رقه بود . پس

به بغداد آمد و او و پدرش براى جنگ با حسن بن سهل همراه با مردم بغداد جمع شدند . پدر عيسى در يكى از برخوردها مجروح شد و درگذشت . آنگاه وقتى كه حسن بن سهل ديد نمى تواند از عهده كار عيسى برآيد با وى دست مصالحه و آشتى داد و مأمون در همين سال بود كه با رضا ( ع ) به عنوان ولى عهد بيعت كرد . در همين ايام نامه اى از جانب حسن بن سهل به عيسى بن محمد بن ابو خالد رسيد كه در آن وى را آگاه كرده بود كه مأمون ، با رضا به عنوان ولايت عهد بيعت كرده و دستور داده است كه جامه سياه را كنار گذارند و جامه سبز بپوشند . همچنين وى در آن نامه به عيسى دستور داده بود كه از ياران و سربازان و لشكريان و بنى هاشم براى ولايت عهدى رضا ( ع ) بيعت گيرد و آنان را وادارد تا قباها و كلاهها و پرچمهاى خود را سبز كنند و مردم بغداد را نيز به رعايت اين امور وادارد . مردم بغداد برخى گفتند : بيعت مى كنيم و جامه سبز مى پوشيم و برخى گفتند : نه بيعت مى كنيم و نه جامه سبز مى پوشيم و خلافت را از ميان فرزندان بنى عباس بيرون نمى بريم و اين دسيسه اى است از سوى فضل بن سهل . فرزندان عباس خشمناك شدند و در ملاقاتهاى خود با يكديگر مى گفتند : يكى را از ميان خود به ولايت برگزينيم و مأمون را از سلطنت خلع كنيم .

سپس با ابراهيم بن مهدى بيعت كردند و مأمون را از خلافت بر كنار داشتند . اين ماجرا در روز سه شنبه بيست و پنجم ذى الحجه سال 201 اتفاق افتاد . ابو على حسين در عيون گفته است چون مأمون با حضرت رضا ( ع ) به عنوان ولى عهد دست بيعت داد و عباسيان در بغداد از اين امر آگاه شدند ، از اين مسأله بس ناخشنود گشتند و ابراهيم بن مهدى عموى مأمون ، معروف به ابن اشكله ، را علم كرده با وى به عنوان خليفه دست بيعت دادند و مأمون را از خلافت خلع كردند . ابراهيم آوازه خوان مشهورى بود كه به نواختن عود بسيار عشق مى ورزيد و همواره به شرابخوارى اشتغال داشت . به گونه اى كه تنى چند از شاعران مانند ابو فراس و دعبل در اشعار خود اين خصوصيات وى را توصيف كرده اند . مأمون به حسن بن سهل دستور داد كه بغداد را محاصره كند . بين سپاهيان ابراهيم و سپاهيان حسن بن سهل جنگ در گرفت و كار در عراق از هم گسيخت اما مأمون از اين امر آگاهى نداشت و فضل هم اخبار را از وى پنهان مى كرد و ديگران هم از ترس فضل ، نمى توانستند مأمون را از حقيقت ماجرا آگاه كنند . ولى امام رضا ( ع ) مأمون را از اين قضايا مطلع مى كرد و به وى پيشنهاد داد كه به سوى بغداد در حركت شود . طبرى گويد : گفته شده است كه على بن موسى بن جعفر بن محمد علوى ( ع )

مأمون را از فتنه و كشتارهايى كه از زمان قتل برادرش دامنگير مردم شده بود آگاه كرد و او را از پنهان كارى فضل در رساندن اخبار به وى ، مطلع مى نمود و به ومى خبر داد كه خاندانش و گروهى از مردمان در صدد انتقامجويى از اويند و عمويش ابراهيم بن مهدى را به خلافت بركشيده اند . مأمون گفت : آنان ابراهيم را خليفه نمى دانند بلكه بنابر آنچه فضل گفته وى را رئيس خود قرار داده اند و به فرمان او كار مى كنند . امام رضا ( ع ) به وى گفت كه فضل به او دروغ گفته و نادرستى پيشه كرده است و جنگ ميان سپاهيان ابراهيم و حسن بن سهل برقرار است ومردم با او به خاطر جايگاه خود و برادرش و نيز به خاطر جايگاه من و به خاطر بيعت تو با من با وى در جنگ شده اند . مأمون پرسيد : چه كسى از اين اخبار آگاه است ؟ امام ( ع ) گروهى از بزرگان سپاه را نام برد . مأمون از آنان خواهان خبر شد اما ايشان از گفتن اخبار امتناع كردند تا آن كه مأمون به خط خويش امان نامه اى براى آنان نوشت كه فضل متعرض آنان نشود سپس آن گروه ، مأمون را از فتنه هايى كه گريبانگير مردم شده بود ، خبر دادند و دشمنى خاندان و موالى و لشكريان را عليه وى به اطلاعش رسانيدند و از مشتبه ساختن كار هرثمه توسط فضل وى را آگاهانيدند و گفتندش كه هرثمه آمده بود تا مأمون را نصيحت كند اما

فضل براى كشتن او توطئه چينى كرد و نيز به وى اخطار كرد كه چنانچه وى شخصا در اين كار دقت نظر روا ندارد خلافت از او و خاندانش بيرون خواهد رفت و طاهر بن حسين به خاطر اطاعتش از تو ، به گرفتارى دچار آمده و چنانچه خلافت از دست تو بيرون شود ، طاهر از تمام ولاياتى كه تحت سلطه داشت خارج است . و تنها در گوشه اى از مملكت در رقه سكنى گزيده است . مملكت از هم گسيخته شده است . آنگاه آنان از مأمون خواستند كه خود به طرف بغداد حركت كند . چون اين اخبار نزد مأمون جامه تحقق پوشيد دستور حركت به سوى بغداد را صادر كرد . چون فضل بن سهل تعدادى از آن كسان كه حقيقت اخبار را براى مأمون باز گفته بودند شناخت ، آنان را تحت فشار قرار داد تا آجا كه برخى از آنها را به تازيانه زد و برخى ديگر را حبس كرد و ريشهاى آنها را كند . پس على بن موسى الرضا ، مجددا وضع آنان را به مأمون اطلاع داد و امان نامه وى را براى آن عده ، به او متذكر شد و او نيز به امام اطلاع داد كه در رفع اين مشكل تلاش مى كند . سبط بن جوزى در تذكره الخواص گويد : سيره نويسان گويند : هنگامى كه مأمون چنين كرد بنى عباس در بغداد غوغا به راه انداختند و او را از خلافت بر كنار كردند و ابراهيم بن مهدى را به خلافت برگزيدند در آن هنگام مأمون درمرو بود و دلهاى

هواخواهان و پيروان بنى عباس نسبت به او متفرق شده بود . پس على بن موسى الرضا به وى گفت : اى اميرمؤمنان ! خير خواهى براى تو واجب است و نيرنگ باختن براى مؤمن روا نيست . عامه ( اهل سنت ) با آنچه تو با من كردى مخالفند و خاصه ( شيعيان ) نيز با فضل بن سهل مخالف و ناسزاگارند ، تدبير آن است كه ما از تو كناره بگيريم تا خاصه و عامه در اطاعت تو درآيند و كارها سامان يابد . صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از ياسر خادم روايت كرده است كه گفت : روزى ما نزد حضرت رضا ( ع ) بوديم . چون صداى قفلى را كه بر در خانه مأمون كه در كنار خانه ابو الحسن ( ع ) بود ، شنيديم آن حضرت به ما فرمود : برخيزيد و از پيش مأمون دور شويد . مأمون آمد همراه وى نوشته اى بلند بود . امام رضا ( ع ) خواست به احترام مأمون برخيزد اما مأمون او را به حق مصطفى ( ص ) سوگند داد كه برنخيزد . سپس آمد تا خود را نزديك ابو الحسن رسانيد و صورتش را بوسيد و آنگاه پيش روى آن حضرت ، به متكايى تكيه داد و آن نوشته را بر امام خواند . در آن نوشته خبر فتح برخى از قراى كابل آمده و گفته شده بود ما قريه فلان و فلان را فتح كرديم . چون مأمون از خواندن آن نوشته فراغ يافت ، امام رضا ( ع ) از او پرسيد :

آيا فتح قراى شرك تو را شادمان كرده است ؟ مأمون پاسخ داد : آيا به راستى اين خبر شادى آور نيست ؟ امام ( ع ) فرمود : اى امير مؤمنان ! درباره امت محمد و خلافتى كه عهده دار انجام آن گشته اى از خدا بترس . به راستى تو كارهاى مسلمانان را تباه كرده اى واين كار را به كسى واگذاشته اى كه به غير آنچه خداوند حكم داده ، رفتار مى كند . تو خود در اين شهر نشسته اى و خانه هجرت و منزل وحى را ترك گفته اى . مهاجران و انصار مورد ستم واقع مى شوند و در مورد هيچ مؤمنى خويشاوندى و پيمانى را رعايت نمى كنند و بر مظلوم روزگارى مى گذرد كه به رنج افتاده و از كسب نفقه عاجز مانده است و هيچ كس را نمى يابد كه شكايت به نزد او برد و صدايش به گوش تو نيز نمى رسد پس اى اميرمؤمنان در كارهاى مسلمانان تقواى الهى پيشه گير و به خانه نبوت و معدن مهاجران و انصار بازگرد . اى اميرمؤمنان ! آيا نمى دانى كه والى مسلمانان ، مانند ستون ميانى خيمه است هر كه اراده كند مى تواند آن را بگيرد . مأمون گفت : سرورم ! شما چه نظرى داريد امام ( ع ) فرمود : انديشه من آن است كه تو از اين شهر خارج شوى و به محل پدران و نياكانت بازگردى و در كار مسلمانان نظارت كنى و كار آنان را به ديگرى مسپارى خداوند عزوجل از آنچه تو را بر آن گماشته پرسش خواهد

كرد . مأمون گفت : باشد . تدبير صواب همان است كه شما گفتيد . آنگاه مأمون خارج شد و دستور داد سواران و محمل نشينان جلو بيفتند . اين خبر به ذوالرياستين رسيد وى بسيار غمگين شد . زيرا در حقيقت كار خلافت به دست او بود و مأمون نمى توانست پيش او نظرى از خود ارائه دهد و جسارت نداست كه از وى چيزى بپرسد . ولى بعدا با آمدن امام رضا ( ع ) ، مأمون بسيار قوت گرفت . پس ذوالرياستين به نزد مأمون آمد و به وى گفت : اين تدبيرى است كه سرورم رضا مرا بدان فرمان داده است . و انديشه صواب است . ذوالرياستين گفت : اين تدبير صواب نيست . ديروز برادرت را كشتى و خلافت را از او گرفتى و برادرانت و همه مردم عراق و همه خاندانت با تو دشمنند آنگاه با اين وضع تو دومين مشكل راهم ايجاد كرده اى . تو منصب ولايت عهدى را به ابو الحسن دادى و آن را از برادرانت دريغ داشتى حال انكه عامه و فقها و علما و آل عباس به اين تصميم رضايت ندادند و دلهاشان از تو چركين است . تدبير صواب آن است كه تو در خراسان بمانى تا دلهاى مردم بر اين تصميم آرام يابد و كارى را كه محمد ، برادرت كردى از ياد ببرند . اى اميرمؤمنان در اينجا پيرمردان و بزرگانى هستند كه به رشيد خدمت كرده اند و به كارها آشنايند در اين باره با آنان مشورت كن اگر ايشان اين تصميم را درست دانستند آنگاه به سوى

بغداد حركت كن . مأمون گفت : مثلا با چه كسى مشورت كنم ؟ گفت : با كسانى مانند على بن ابى عمران و ابن مونس و جلودى . اينان در حقيقت كسانى بودند كه با بيعت مأمون با امام رضا ( ع ) مخالف بودند و از اين كار دل خوشى نداشتند . و بدين سبب مأمون آنان را زندان كرده بود . چون فردا شد ابو الحسن ( ع ) به نزد مأمون آمد وپرسيد : اى اميرمؤمنان چه كردى ؟ مأمون نيز سخنان ذو الرياستين را براى آن حضرت بازگفت و دستور داد آن چند نفر را از زندان بيرون و به نزد وى آوردند . نخستين كسى كه به نزد وى آوردند على بن عمران بود . همين كه چشم على بن عمران به امام رضا ( ع ) كه در كنار مأمون بود ، افتاد گفت : اى اميرمؤمنان ! تو را به خدا پناه مى دهم كه مبادا اين خلافت را كه خداوند در شما نهاده و شما را بدان ويژه داشته بيرون كنى و به دست دشمنانتان بسپارى . به دست كسانى كه پدرانت آنان را مى كشتند و در شهرها آواره شان مى كردند . مأمون به او گفت : اى زنازاده ! تو مى خواهى پس از رضا زنده باشى نگهبان گردنش را بزن . او نيز گردن وى را زد . پس از وى ابن مونس را داخل كردند او نيز چون امام رضا ( ع ) را در كنار مأمون ديد گفت : اين كسى كه در برابر توست به خدا سوگند بتى است

كه او را پرستش مى كنند . مأمون به وى گفت : اى زنازاده ! تو مى خواهى بعد از رضا زنده باشى . نگهبان ! گردنش را بزن . نگهبان گردن او را نيز زد سپس جلودى را به محضر آوردند - جلودى در دوران خلافت رشيد ، هنگامى كه محمد بن جعفر بن محمد در مدينه سر به شورش برداشته بود ، از طرف رشيد مأمور مقابله با وى شده بود و رشيد به او دستور داده بود كه چون بر محمد چيره شد گردنش را بزند و به خانه هاى آل ابوطالب هجوم برد و لباس زنانشان را از تن در آورد و بر تن آنها به جز يك جامه باقى نگذارد . جلودى نيز چنين كرد . همچنين جلودى به در سراى ابو الحسن رضا ( ع ) رفت و همراه با سپاهيان تحت امرش به خانه آن حضرت هجوم برد چون امام رضا ( ع ) چشمش به آنان افتاد همه زنان را در يك خانه جاى داد و خود بر در خانه ايستاد . جلودى به آن حضرت گفت : من ، بنا به دستور خليفه ، بايد داخل خانه شوم و جامه زنان را را از تنشان در آورم . امام رضا ( ع ) فرمود : من خود جامه آنان را براى تو مى آورم و سوگند مى خورم كه جز يك جامه بر تن آنان چيزى نگذارم . اما جلودى همچنان به امام اصرار مى كرد و آن حضرت نيز براى وى سوگند مى خورد كه خودش چنين مى كند تا آنكه جلودى از اصرار باز

ايستاد . پس ابو الحسن ( ع ) به خانه داخل شد و لباس زنان را كند و حتى گوشواره و خلخالها و ازارهايشان و نيز همه آنچه كه در خانه بود ، از كم و زياد ، گرفت و براى جلودى آورد - در اين روز كه جلودى را به محضر مأمون آورده بودند ، امام رضا ( ع ) به مأمون گفت : اى اميرمؤمنان ! اين پيرمرد را به من ببخش . مأمون گفت : سرورم ! اين مرد كسى است كه با دختران رسول خدا ( ص ) چنان كارى كرد . جلودى به امام ( ع ) ، كه در حال صحبت كردن با مأمون بود و از وى مى خواست كه جلودى را به او ببخشد و عفو كند ، نگاه كرد و گمان برد كه امام رضا ( ع ) به خاطر كردار گذشته جلودى ، دارد مأمون را به كشتن او تحريك مى كند . پس گفت : اى اميرمؤمنان ! تو را به خدا و به حق خدمتى كه براى رشيد كرده ام ، از تو مى خواهم سخن او را در مورد من نپذيرى . پس مأمون گفت : اى ابو الحسن او مرا از پذيرش خواسته تو معاف داشت و ما نيز نمى توانيم ذمه خود را از قسم او برى كنيم . سپس خطاب به جلودى گفت : به خدا سوگند هرگز سخن او را در مورد تو نمى پذيرم . او را نيز به دو دوستش ملحق كنيد . آنگاه او را هم گردن زدند . ذوالرياستين به سوى پدرش سهل باز

گشت و مأمون دستور داده بود كه سواران و محمل نشينان پيش افتند ، اما ذو الرياستين آنان را باز گردانده بود . چون مأمون اين سه نفر را كشت ذو الرياستين پى برد كه وى قصد خروج دارد . امام رضا ( ع ) از مأمون پرسيد : اى اميرمؤمنان ! با پيش فرستادن سواران حاضر ركاب چه كردى ؟ مأمون گفت : سرورم تو آنان را بدين كار فرمان ده ! پس امام رضا ( ع ) بيرون آمد و به مردم صيحه اى زد كه سواران را پيش آوريد . راوى گويد : گويا آتش در ميان مردم افتاد پس سواران پيش مى آمدند و مى رفتند . ذو الرياستين در منزل خودش بماند . مأمون در پى او فرستاد و چون بيامد از وى پرسيد : ترا چه شده كه در خانه ات نشسته اى ؟ گفت : اى اميرمؤمنان ! گناه من در پيش خاندان تو و عامه و مردم بسيار بزرگ است . آنان مرا به كشتن برادر مخلوعت ، امين و بيعت با رضا ( ع ) نكوهش مى كنند و من از بدگويان و حسودان و ستمگران ايمن نيستم . پس اجازه ده كه در غياب تو در خراسان بمانم . مأمون به وى گفت : ما از تو بى نياز نيستيم . اما آنچه گفتى مبنى بر اينكه از تو بدگويى مى كنند و غائله بر ضد تو بر پا مى شود ، بايد بدانى كه تو در نظر ما فردى مورد اعتماد و امين ، خير خواه و دلسوزى . پس براى خود هر ضمان

و امانى كه خود بدان اعتماد مى كنى بنويس و در آن براى خودت آن قدر تأكيد كن كه بدان مطمئن شوى . ذو الرياستين رفت و امان نامه اى براى خود نوشت و همه علما را جمع كرد و نزد مأمون آورد و آن نوشته را خواند و مأمون هر چه خواسته بود به وى عطا كرد و به خط خودش در همان نامه " كتاب الحبوه " را نوشت . يعنى نوشت : من اين اموال و اين زمينها را به تو بخشيدم . و آرزوهاى وى را از دنيا بر آورده ساخت . پس ذو الرياستين گفت : اى اميرمؤمنان ! لازم است خط ابو الحسن نيز در اين نامه باشد تا او هم هر چه تو به من عطا كرده اى ، عطا كند . زيرا او ولى عهد توست . مأمون گفت : تو خود مى دانى كه ابو الحسن با ما شرط كرده است كه چنين كارهايى انجام ندهد و ما نيز از او چيزى را كه بدان خوش ندارد درخواست نمى كنيم . تو خود از او بخواه كه او در اين خواسته بر تو ابا نخواهد كرد . پس ذو الرياستين آمد و از امام رضا ( ع ) اجازه دخول خواست . ياسر خادم گويد : امام رضا ( ع ) سر خود را بلند كرد و پرسيد : اى فضل چه كار دارى ؟ گفت : سرورم اين امان نامه اى است كه اميرمؤمنان براى من نوشته و تو در بخشيدن آنچه اميرمؤمنان عطا كرده ، سزاوارترى . چون ولى عهد مسلمانانى . امام رضا

( ع ) به وى گفت : آن را بخوان . آن امان نامه در پوستى بزرگ بود و فضل بر پاى ايستاد و آن امان نامه را بخواند . چون از خواندن فراغ يافت ، امام رضا ( ع ) به وى گفت : اى فضل ! اين موارد كه خواندى بر ماست به شرط آن كه از خداوند بترسى ، ياسر گويد : امام مقصود خود را در يك كلمه نقض كرد . پس فضل از نزد آن حضرت بيرون شد .

خروج مأمون و امام رضا ( ع ) از مرو

خروج مأمون و امام رضا ( ع ) از مرو شيخ مفيد در ارشاد مى نويسد : از ياسر خادم روايت شده است كه گفت : چون مأمون تصميم گرفت از خراسان به سوى بغداد عزيمت كند ، با فضل بن سهل ذو الرياستين از مرو خارج شد و ما نيز همراه با ابو الحسن رضا ( ع ) از مرو بيرون رفتيم .

رسيدن مأمون و امام رضا ( ع ) به سرخس و كشته شدن فضل بن سهل

ياسر خادم ، در تتمه روايتى كه پيش از اين از صدوق نقل كرديم ، گفته است : چند روزى پس از اين ماجرا در حالى كه ما در يكى از خانه ها بوديم . . . كه ناگاه مأمون از آن درى كه از خانه اش به خانه حضرت گشوده مى شد گرديد و گفت

سرورم ! اى ابو الحسن ! خداوند تو را در مورد فضل ، اجر دهاد ! فضل داخل حمام شد و عده اى با شمشير بر او حمله برده وى را كشتند .

و يكى از كسانى كه در حمام به فضل حمله كرده بودند ، دستگير شد آنان سه نفر بودند و يكى از ايشان ابن خالد فضل ذى العلمين بود . چون آن سه تن را نزد مأمون آوردند از آنان پرسيد : چرا فضل را كشتيد ؟ گفتند : از خدا بترس اى اميرمؤمنان ! تو خود ما را به كشتن او فرمان داده بودى . اما مأمون به سخن آنان وقعى ننهاد و ايشان را كشت . اين واقعه در شعبان سال 203 به وقوع پيوست .

طبرى گويد : قاتلان فضل از چاكران و خدمتگزاران مأمون و چهار تن

بودند : غالب مسعودى اسود ، قسطنطين رومى ، فرج ديلمى و موفق صقلبى . آنان به مأمون پاسخ دادند : تو خود ما را به كشتن فضل فرمان دادى . اما مأمون دستور داد گردن آنها را بزنند و سرهايشان را براى حسن بن سهل بفرستند .

صدوق و سلامى نيز چنان كه خواهد آمد ، نوشته اند : اين رويداد در شعبان سال 203 اتفاق افتاد . طبرى گويد : اين ، ماجرا در روز جمعه دوم شعبان سال 202 روى داد . شايد روايت صدوق به صواب نزديك تر باشد .

صدوق درعيون اخبار الرضا از ابو على حسين بن احمد سلامى ، در كتاب تاريخ نيشابور ، نقل كرده است كه گفت : مأمون بر فضل بن سهل حيله كرد تا آن كه به ناگاه غالب دائى مأمون ، در حمام سرخس فضل را كشت و اين واقعه در ماه شعبان سال 203 رخ داد . ياسر خادم ، در تتمه روايت سابق گويد : سران سپاه و لشكريان و كسانى كه از مردان ذو الرياستين بودند بر در خانه مأمون جمع شدند و گفتند : مأمون بر فضل حيله بسته و او را كشته است . اينك ما به خونخواهى او آمده ايم . پس مأمون به امام رضا ( ع ) گفت : سرورم ! آيا صلاح مى دانى كه بيرون روى و آنان را پراكنده سازى ؟ ياسر گويد : پس امام رضا ( ع ) سوار شد و به من نيز فرمود : سوار شو . پس چون ما از در خانه بيرون رفتيم حضرت رضا (

ع ) به كسانى كه بر در خانه مأمون جمع شده و آتش افروخته بودند تا در خانه را بسوزانند ، نگريست و بر آنان فرياد زد و به دستش به ايشان اشاره كرد كه پراكنده شويد ، آنان نيز پراكنده شدند .

ياسر گويد : به خدا قسم مردم چنان روى به فرار مى نهادند كه برخى از ايشان روى برخى ديگر مى افتادند و به سوى هيچ كس اشاره نمى كرد جز آن كه او مى دويد . آن حضرت به آن جماعت عبور كرد و هيچ كس رو به ايشان نايستاد .

برخى از رواياتى كه از امام رضا ( ع ) نقل شده است

درحلية الاوليا از احمد بن رزين نقل شده است كه گفت : از امام رضا ( ع ) درباره اخلاص پرسيدم فرمود : اخلاص يعنى اطاعت از خداوند عزوجل .

و نيز در همان كتاب از يوسف بن ابراهيم بن موسى سهمى جرجانى از على بن محمد قزوينى از داود بن سليمان قزاز از على بن موسى الرضا از پدرش از جعفر از پدرش محمداز پدرش على بن حسين از پدرش حسين بن على از پدرش على بن ابى طالب ( ع ) نقل شده است كه گفت : رسول خدا ( ص ) فرمود : علم گنجينه هايى است و كليد همه آنها سؤال است . پس سؤال كنيد . خداوند شما را رحمت كند كه در پرسش چهار كس اجر داده مى شود . پرسنده ، معلم ، شنونده ، و كسى كه آنان را دوست دارد .

كسانى كه از امام رضا ( ع ) روايت نقل كرده اند

ابن شهر آشوب در مناقب گويد : دسته اى از مصنفان از آن حضرت روايت نقل كرده اند مانند : ابو بكر خطيب در تاريخش و ثعلبى در تفسيرش و سمعانى در رساله اش و ابن معتز در كتابش و نيز عده اى ديگر . جنابذى در معالم العترة گويد : عبد السلام بن صالح هروى و داود بن سليمان و عبد الله بن عباس قزوينى و طبقه آنان از امام رضا ( ع ) روايت نقل كرده اند . همچنين ابن شهر آشوب در مناقب گويد : از راويان موثق آن حضرت احمد بن محمد بن ابو نصر بزنطى و محمد بن فضيل كوفى ازدى و عبد الله بن جندب بجلى و اسماعيل

بن سعد احرص اشعرى و احمد بن محمد بن اشعرى و از اصحاب آن حضرت حسن بن على خزاز مشهور به وشاء و محمد بن سليمان ديلمى بصرى و على بن حكم انبارى و عبد الله بن مبارك نهاوندى و حماد بن عثمان ناب و سعد بن سعد و حسن بن سعيد اهوازى و محمد بن فضل رجحى و خلف بصرى و محمد بن سنان و بكر بن محمد ازدى و ابراهيم بن محمد همدانى و محمد بن احمد بن قيس بن غيلان و اسحاق بن معاويه خصيبى از آن حضرت روايت نقل كرده اند .

در تهذيب التهذيب آمده است : از آن حضرت فرزندش محمد و ابو عثمان مازنى و نحوى و على بن على دعبلى و ايوب بن منصور نيشابورى و ابو صلب عبد السلام بن صالح هروى و مأمون بن رشيد و على بن مهدى بن صدقه ، كه نسخه اى نيز به نقل از امام رضا ( ع ) نزد او موجود است ، و ابو احمد داود بن سليمان بن يوسف قارى قزوينى ، كه او نيز نسخه اى به نقل از امام رضا ( ع ) دارد ، و عامر بن سليمان طايى ، كه نسخه اى بزرگ به نقل از امام رضا ( ع ) نزد اوست ، و ابو جعفر محمد بن محمد بن حبان تمار و نيز عده اى حديث نقل كرده اند .

حاكم در تاريخ نيشابور نويسد : از جمله ائمه حديث كه از آن حضرت ( ع ) حديث نقل كرده اند آدم بن ابى اياس و نصر بن على جهضمى و

محمد بن رافع قشيرى و عده اى ديگر مى باشند .

تأليفات امام رضا ( ع )

آن حضرت تأليفات بسيارى دارد كه علما از آنها به اجمال و تفصيل ياد كرده اند . در كتاب خلاصة تذهيب الكمال از سنن ابن ماجه آمده است : عبد السلام بن صالح و جماعتى ديگر ، تعدادى نسخه از آن حضرت در دست دارند . و در تهذيب التهذيب نوشته شده است : على بن مهدى و داود بن سليمان از آن حضرت نوشته هايى در دست دارند . همچنين عامر بن سليمان طايى نوشته بزرگى از آن حضرت ( ع ) دارد . اما مؤلفات آن حضرت ، به تفضيل ، عبارتند از :

1 . آنچه به محمد بن سنان در پاسخ پرسشهاى وى درخصوص علل احكام شرعى نوشته است .

2 . عللى كه فضل بن شاذان گويد آنها را از امام رضا ( ع ) ، يكى پس از ديگرى ، شنيده و جمع آورى كرده است و به على بن محمد بن قتيبه نيشابورى اجازه روايت آنها را از وى از امام رضا ( ع ) داده است . در حقيقت مى توان اين كتاب را از تأليفات امام رضا ( ع ) دانست زيرا مانند مؤلفى است كه كتابى را بر كسى املا كرده است .

3 . آنچه براى مأمون درباره اسلام و دستورهاى دينى نوشته است . اين سه رساله را صدوق در عيون اخبار الرضا با اسناد متصل ذكر كرده است .

4 . آنچه براى مأمون درباره كليات شريعت نوشته است . حسن بن على بن شعبه درتحف العقول روايت كرده است

كه : مأمون ، فضل بن سهل ذو الرياستين را نزد امام رضا ( ع ) فرستاد و گفت : من دوست دارم كلياتى از حلال و حرام و فرايض و سنن برايم فراهم كنى . زيرا تو حجت خداوند بر مخلوقاتش هستى و معدن علمى . آن حضرت نيز دوات و كاغذ خواست و به فضل فرمود : بنويس . آنگاه وى اين رساله را كه نزديك به سه رساله سابق الذكر است ، نقل كرده است .

5 . الرسالة المذهبية يا الرسالة الذهبية در طب . آن حضرت اين رساله را براى مأمون عباسى و درباره صحت مزاج و راهنمايى او به غذا و نوشيدنيها و دواها نوشته است . واين رساله را بدين جهت ذهبيه خوانده اند كه مأمون دستور داده بود آن را به طلا بنويسند . شيخ طوسى در الفهرست در ذيل زندگينامه محمد بن حسن بن جمهور عمى بصرى از اين رساله ياد كرده است . آنچه كه مى گويد : وى صاحب چندين كتاب است و آنگاه يكى از كتابهايى را كه ياد مى كند الرسالة المذهبة عن الرضا عليه السلام است . آنگاه وى مى گويد : دسته اى از روات از محمد بن على بن حسين از پدرش از سعد بن عبد الله از احمد بن حسين بن سعيد از محمد بن جمهور ، روايات اين كتاب را براى ما باز گفته اند . همچنين شيخ گويد : اين رساله را محمد بن على بن حسين از محمد بن حسن بن وليد از حسن بن متيل از محمد بن احمد علوى از عمركى بن على

بن محمد بن جمهور نقل كرده است . ابن شهر آشوب در كتاب معالم العلماء در شرح زندگى محمد بن حسن بن جمهور عمى گويد : الرسالة المذهبة عن الرضا ( ع ) درطب از آن اوست . منتخب الدين در الفهرست گفته است : سيد فضل الله بن على راوندى شرحى بر اين كتاب نگاشته و آن را ترجمه العلوى للطب الرضوى ناميده است . از ظاهر امر چنين بر مى آيد كه اين كتاب ميان علماى اماميه مشهور بوده است و آنان براى صحت اين كتاب ، طرق و اسانيد فراوانى ذكر كرده اند . در بحار آمده است : اين رساله از كتابهاى معروف است و مجلسى در بحار تمام اين رساله را در جلد چهاردهم آورده و گفته است كه وى براى اين كتاب دو سند پيدا كرده است :

الف . موسى بن على بن جابر سلاسى گفت خبر داد مرا شيخ اجل و دانشمند يگانه سديد الدين يحيى بن محمد بن على خازن كه گفت خبر داد مرا ابو محمد حسن بن محمد بن جمهور .

ب . هارون بن موسى تعلبكرى گفت : حديث كرد ما را محمد بن هشام بن سهل از حسن بن محمد بن جمهور كه گفت : پدرم به ابو الحسن على بن موسى الرضا عالم بود و ملازم گفتار آن حضرت بود . و هنگامى كه آن حضرت از مدينه به سوى خراسان آورده شد و تا وقتى كه در طوس شهادت يافت همواره همراه با وى بود . او برايم نقل كرده كه مأمون در نيشابور اقامت داشت و در مجلس او

، سرورم امام رضا ( ع ) و گروهى از پزشكان و فلاسفه مانند يوحنا بن ماسويه و جبرئيل بن يختيشوع و صالح بن بلهمه هندى و عده اى ديگر از دانشمندان و پژوهشگران حضور داشتند . در آن مجلس سخن از طب و آنچه كه صلاح و قوام جسم بدان وابسته است ، به ميان آمد . مأمون و حاضران غرق در گفتار بودند و نيز درباره اينكه چگونه خداوند طبايع چهارگانه و مضار و منافع غذاها را در بدن تركيب كرده و علت بيماريها بسيار سخن گفتند . اما حضرت رضا ( ع ) در اين ميانه خاموشى گزيده بود و در اين باره سخنى نمى گفت پس مأمون به آن حضرت گفت : اى ابو الحسن ! درباره مطلبى كه امروز در مورد آن سخن مى گوييم و بايد درباره آنها و نيز سود و زيان آنها و بهداشت بدن چيزهايى بدانيم ، چه نظرى دارى ؟ ابو الحسن ( ع ) فرمود ، من نيز بنا بر آنچه تجربه كرده و صحت آنها را از اخبار دانسته ام و از گذشتگان فرا گرفته ام و نيز مواردى كه انسان نمى تواند نسبت بدانها بى اطلاع باشد و در ترك آنها عذرى هم ندارد ، چيزهايى مى دانم . سپس به توضيح و شرح مسايلى كه بايد حتما آنها را دانست پرداخت . مأمون در آن هنگام در رفتن به بلخ شتاب داشت و امام رضا ( ع ) همراهش نرفت . پس از آنكه مأمون به بلخ رفت نامه اى به آن حضرت نگاشت و درباره شناخت خوردنيها و نوشيدنيها و

دواها و رگ زدن و حجامت و مسواك كردن و حمام و نوره از آن حضرت پرسشهايى كرد و خواستار آن شد كه امام رضا ( ع ) بر اساس تجربه هايى كه كرده و مطالبى كه شنيده بود وى را آگاه كند . پس امام ( ع ) در پاسخ سؤالهاى وى نامه اى نوشت كه به اين ترتيب آغاز مى شد : " بسم الله الرحمن الرحيم . به خداوند چنگ مى آويزم . اما بعد همانا نامه اميرمؤمنان به دستم رسيد كه در آن مرا امر كرده بود كه وى را در خصوص خوردنيها و نوشيدنيها و دواها و رگ زدن و حجامت و حمام و نوره و جماع و ديگر امورى كه صحت بدن به آنها وابسته است ، بنابر آنچه تجربه كرده و شنيده ام ، آگاه كنم . من نيز مسايل مورد نياز را توضيح داده ام و آنچه كه در تدبير خوردنيها و نوشيدنيها و دواها و رگ زدن و حجامت و جماع و غير آن را كه به بهداشت بدن مربوط است تشريح كرده ام و از خداوند خواهان توفيق هستم . بدان كه خداوند عزوجل بدن را به بيمارى مبتلا نساخته جز آن كه دارويى نيز براى معالجه آن قرار داده است . زيرا بدن انسانها مانند يك مملكت است . " آنگاه مجلسى تمام اين رساله را نقل كرده است .

كتاب فقه الرضا ( ع ) اين كتاب در خصوص ابواب فقهى است و پيش از زمان مجلسى اول چندان معروف نبوده است . اما از روزگار وى تا امروز شهرت پيدا كرد .

علت اشتهار اين كتاب آن بود كه گروهى از مردم قم نسخه اين كتاب را به مكه مكرمه آوردند و قاضى امير سيد حسين اصفهانى آن را مطالعه و يقين كرد كه از تأليفات امام رضا ( ع ) است . پس نسخه اى از روى آن تهيه كرد و آن را با خود به اصفهان آورد و به مجلسى اول نشان داد . او نيز صحت نسبت اين كتاب به امام رضا ( ع ) را تأييد كرد . پس از وى نيز فرزندش مجلسى دوم ، صحت انتسابت اين كتاب به امام رضا ( ع ) را مورد تأييد قرار داد و احاديث آن را درمجلدات گوناگون بحار الانوار پخش كرد و آن را يكى از منابع بحار قرار داد . بدين ترتيب اين كتاب از آن روزگار تا به امروز معروف و مشهور شد . مجلسى در مقدمات بحار گويد : كتاب فقه الرضا ، محدث دانشمند قاضى امير حسين پس از آن كه به اصفهان آمد مرا از اين كتاب خبر داد و گفت : در يكى از سالهايى كه من در جوار بيت الله الحرام سكونت داشتم ، گروهى از مردم قم به قصد حج به آنجا آمدند و آنان كتابى داشتند كه قديمى بود و تاريخ آن با تاريخ عصر امام رضا ( ع ) موافقت داشت و از مرحوم پدرم شنيدم كه مى گفت : از سيد امير حسين شنيدم كه مى گفت : خط امام رضا ( ع ) بر اين كتاب بود و نيز اجازه هاى گروه بسيارى از فضلا و دانشمندان بر اين كتاب بود

. سيد گفت : من با اين قراين دانستم كه اين كتاب تأليف امام ( ع ) است . پس آن را گرفته نسخه اى از آن تهيه و تصحيحش كردم . پس پدرم اين كتاب را از سيد گرفت و استنساخ و تصحيحش كرد . بيشتر عبارات اين كتاب مطابق چيزى است كه صدوق در كتاب من لا يحضرة الفقية بدون سند و پدرش در نامه اى كه به صدوق نگاشته آن را ذكر كرده است . و بسيارى از احكامى كه علماى ما آنها را ذكر كرده اند ولى مستند آنها معلوم نبوده است ، در اين كتاب موجود مى باشد .

همچنين از جمله كسانى كه به صحت انتساب اين كتاب اعتقاد پيدا كرده اند سيد مهدى بحر العلوم طباطبايى در فوائد الرجالية و شيخ يوسف بحرانى و عده اى ديگر بوده اند . از معاصران نيز محدث معروف ميرزا حسين نورى صحت انتساب اين كتاب را به امام رضا ( ع ) تأييد كرده و آن را در كتاب مستدركات الوسايل آورده و روايات آن را در طى ابواب مختلف بازگو كرده است . شيخ حرعاملى ، صاحب وسايل الشيعه ، اين كتاب را در زمره كتابهايى كه نويسنده اش مشخص نيستند ياد كرده است . مؤلف صاحب الفصول فى الاصول و نيز گروهى ديگر هم اين كتاب را جزو كتابهاى مجهول المؤلف دانسته اند . عده اى نيز درباره اين كتاب توقف كرده اند شايد احتمال داده اند كه اين كتاب ، رساله على بن بابويه ، پدر شيخ صدوق ، به فرزندش مى باشد . زيرا اسم او على

بن موسى بوده است . هر چند كه در آغاز آن آمده است : چنين مى گويد بنده خدا على بن موسى الرضا . امااين نظريه بعيد است زيرا احتمال مى رود كه نساخ در آن دخل و تصرف كرده باشند . زيرا ذهن معمولا به طرف فرد اكمل گرايش دارد . اما آنچه با اين احتمال منافات دارد آن است كه اصل عدم وقوع سهو است در ذكر نام رضا ( ع ) . از سويى ديگر در اين كتاب قراينى وجود دارد كه دلالت مى كند اين كتاب نوشته آن حضرت است . نظير : " از جمله امورى كه ما اهل بيت بر آن مداومت داريم " يا پس از ذكر آيه خمس مى گويد : " پس بدين وسيله خداوند ما را مورد منت و رحمت خود قرار داد . " و نيز به هنگام ذكر شب نوزدهم ماه رمضان آورده است و " اين شبى است كه جد ما اميرمؤمنان در آن ضربت خورد . " و در كتاب زكات گفته است : " از پدرم ، عالم روايت شده است " و يا در باب ربا گفته است : " پدرم به من فرمود من نيز آن كار را انجام دادم . " و در باب حج گفته شده است : " پدرم گفت كه اسماء بنت عميس و . . . " و باز در همين باب آمده است : " موقف جبل نيست و پدرم هر جا را كه شب مى كرد موقف مى گرفت " و در همين باب آمده است : " پدرم از جدم

از پدرش روايت كرد كه گفت : ديدم على بن حسين راه مى رود و رمى جمره نمى كند " و باز در همين باب گفته شده است : " پدرم فرمود هر كس زنش را ببوسد و . . . " و احكام بسيارى نقل كرده كه با عبارت " چنين گفت پدرم " شروع شده است . و نيز آمده است از " عالم شنيد كه مى فرمود . . . " و چنان كه مى دانيم عالم لقب امام كاظم ( ع ) بوده است .

به هر ترتيب ، اكثر محققان اين كتاب را ثابت ندانسته و در آن توقف كرده اند و رواياتى را كه در اين كتاب به امام رضا ( ع ) يا به عالم ( ع ) اسناد داده شده است ، روايات مرسلى حساب كرده اند كه در دلالت خود به مويد و مرحج نيازمندند . از جمله مواردى كه نظريه اين محققان را تأييد مى كند آن است كه اگر واقعا اين كتاب از تأليفات امام رضا ( ع ) مى بود ، قطعا مشهور مى شد و به حد تواتر مى رسيد . زيرا آن حضرت در عصر خود ، امرش ظاهر و عملش معروف و نامش بلند بود .

به طورى كه وقتى آن حضرت براى علماى نيشابور حديثى روايت كرد بيست و چهار هزار نفر از نويسندگان ، از اهالى شهر و اطراف آن را نگاشتند .

7 . صحيفة الرضا ( ع ) . در اين باره در مقدمات بحار گفته شده است : صحيفة الرضا با وجود آوازه آن در

زمره احاديث مرسل است نه مسند . هر چند كه در برخى از نسخ ديده ام كه اسناد آن را به ابو على طبرسى نسبت داده اند . اما اين اسناد در نظر من شناخته شده نيست . در مستدركات الوسايل در اين باره آمده است : صحيفة الرضا ( ع ) كه از آن با نام مسند الرضا ، چنان كه در مجمع البيان ياد شده است ، و رضويات ، كه در كشف الغمة با اين نام آمده است ، ياد مى شود از كتابهاى معروف و مورد اعتمادى است كه كتابى در خور اعتبار و اعتماد ، قبل از آن و پس از آن نوشته نشده است .

نگارنده : شگفت آور آن كه با اين وجود در بخار آمده است كه اين كتاب در زمره احاديث مرسل است نه مسند . حال آن كه نسخه اى خطى از اين كتاب نزد من است . شيخ عبد الواسع يمانى زيدى نسخه اى از اين كتاب را از يمن آورد و آن را در دمشق به چاپ رسانيد و به من اجازه داد كه روايات اين كتاب را از او ، با ذكر سلسله بندى كه در اول اين كتاب آمده است ، نقل كنم . و من آن را در قسمت دوم از الرحيق المختوم آورده ام . اين نسخه با نسخه اى كه در اختيار من است ، در متن اختلاف دارد .

سپس ميرزا حسين نورى در مستدركات مى گويد : صحيفة الرضا ( ع ) در فهرست كتاب وسايل ذكر شده است . جز آن كه نسخه هاى متعددى

با اسناد مختلف از اين كتاب موجود است كه متن برخى بر متن برخى ديگر افزودنيهايى دارد اما صاحب وسايل الشيعه بر نسخه طبرسى روايت او از اين كتاب ، بسنده كرده است . وى در ادامه گفتارش مى گويد : فاضل دانشمند ميرزا عبد الله در رياض العلما طرق اين كتاب

راذكر كرده است . وى گويد : از جمله طرق اين كتاب ، طرقى بود كه در نسخه اى از اين صحيفه در شهر اردبيل ديدم . آغاز سند اين نسخه چنين بود : قال الشيخ الامم الاجل العالم نور الملة و الدين ضياء الاسلام و الامسلمين ابو احمد انا ليك العادل مروزى قرأ علينا الشيخ القاضى الامام الاجل الاعز الامجد الازهد مفتى الشرق و الغرب بقية السلف استاذ الخلف صفى الملة و الدين ضياء الاسلام و المسلمين وارث الانبياء و المرسلين ابوبكر محمود بن على بن محمد السرخسى فى المسجد الصلاحى بشادياخ نيسابور عمرها الله غداة يوم الخميس الرابع من ربيع اولال من شهور سنة عشر و ستمائه ( 610 ) قال اخبرنا الشيخ الامام الاجل السيد الزاهد ضياء الدين حجة الله على خلقه ابو محمد الفضل بن محمد بن ابراهيم الحسينى تغمده الله بغفرانه و اسكنه اعلى جنانه فى شهور سنة سبع و اربعين و خمسمائه ( 547 ) قراءة عليه قال اخبرنا ابو المحاسن احمد بن عبد الرحمن اللبيدى قال اخبرنا ابو لبيد عبد الرحمن بن احمد بن محمد بن لبيد قال حدثنا الاستاذ الامام ابوقاسم الحسن بن محمد بن حبيب رضوان الله عليه سنة خمس و اربعه ( 405 ) بنيسابور فى داره قال خدثنا ابو بكر محمد بن

عبد الله بن احمد بن عامر الطايى بالبصره قال حدثنى ابى فى سنة ستين و مأتين ( 260 ) قال حدثنا على بن موسى الرضا عليهما السلام امام المتقين و قدوة اسباح سيد المرسلين مما اورده فى مولفه المعنون بصحيفة اهل البيت عليهم السلام سنة اربع و تسعين و مائه ( 194 ) قال حدثنى ابى موسى بن جعفر عليهما السلام قال الخ . . . "

سخنان كوتاه و پند و اندرز آن حضرت به نقل از نثر الدرر

سخنان كوتاه و پند و اندرزهايى كه از آن حضرت بر جاى مانده است و به نقل از نثر الدرر

امام رضا ( ع ) فرمود : پرهيز بيمار از مضرات ، ترك يكباره آنها نيست بلكه كم مصرف كردن آنهاست . آن حضرت در خصوص اين فرمايش الهى كه گفته است : " از آنها به نيكويى در گذر " فرمود : يعنى بدون آنكه آنها را سرزنش كنى عفوشان كن . و در مورد اين سخن خداوند كه فرموده است : " از آيات خداوند آن است كه برق را بر شما مى نماياند . كه هم شما را مى ترساند و هم اميدوار مى گرداند "

فرمود : برق باعث ترس مسافر و اميد مقيم است .

سخنان كوتاه و مواعظآن حضرت به نقل از تذكره ابن حمدون

امام على بن موسى بن جعفر عليها السلام فرمود : هر كه از خداوند عزوجل به اندك از روزى خرسند شود خدا نيز از او به اندك از عمل خرسند گردد .

انسان پيشامد بد را با سيلى زدن بر روى خود از بين نبرد و تعجيل عقوبت را با پوشيدن زره ستمكارى از ميان نبرد .

سخنان كوتاه و مواعظو اندرز آن حضرت ( ع ) به نقل از تحف العقول

مؤمن ، مؤمن نگردد مگر آن كه در او سه خصلت باشد : سنتى از پروردگارش ، سنتى از پيامبرش و سنتى از امامش .

سنت پروردگارش رازپوشى است و سنت پيامبرش مدارا با مردم و اما سنت امامش شكيبايى در سختى و تنگى است . كسى كه نعمت دارد بايد بر عيالش درهزينه وسعت بخشد .

عبادت به فراوانى روزه و نماز نيست . بلكه عبادت بسيار انديشيدن در كار خدا است . نظافت از اخلاق انبياست . امين به تو خيانت نكند ، اما تو خائن را امين شمردى . خاموشى يك باب از ابواب حكمت است . خاموشى دوستى مى آورد و به راستى راهنماى هر خيرى است . برادر بزرگ تر به منزله پدر است . دوست هر كس عقل اوست و دشمنش جهل اوست . مهر ورزى با مردمان نيمى از خردمندى است . همانا خداوند قيل و قال و تباه كردن مال و بسيار خواهش كردن را دشمن دارد . خرد انسان مسلمان كامل نگردد مگر آنكه ده خصلت در او باشد : از او اميد خير برود ، از بدى او در امان باشند ، خوبى اندك ديگرى را بسيار داند ، خوبى بسيار خود را كم شمارد ، هر

چه از او خواهند دلتنگ نشود ، در عمر خود از پى علم رفتن خسته نگردد ، فقر در راه خداوندش از توانگرى نزد او محبوب تر باشد ، خوارى در راه خدايش از عزت با دشمنش محبوب تر باشد ، گمنامى را از شهرت خواهان تر باشد سپس فرمود : دهم و دهم چيست ؟ پرسيدند : دهمين خصلت چيست ؟ فرمود : احدى را نبيند جز آنكه گويد او از من بهتر و پرهيزگارتر است و چون مردى كه از او بدتر و پست تر باشد ببيند بگويد شايد باطن او بهتر باشد و اين خوش باطنى براى او بهتر باشد و خوبى من ظاهر است و آن براى من بهتر است و اگر كسى را بيند كه بهتر و با تقواتر از اوست براى او فروتنى كند تا به او رسد و چون چنين كرد بزرگواريش بيشتر شود و خوبى اش پاك گردد و نامش خوب شود و بر مردم زمانش برتر آيد .

احمد بن نجم از آن حضرت درباره عجبى كه عمل را فاسد مى كند پرسيد : آن حضرت فرمود : عجب را درجاتى است : يكى آنكه كردار بد بنده در نظرش خوب جلوه كند و آن را خوب بداند و پندارد كار خوبى كرده است . و يكى آنكه بنده اى به خداوند ايمان آورد و بر خدا منت نهد با آن كه خداوند بايد در اين باره بر او منت گذارد .

از بهترين بندگان از آن حضرت پرسش شد : فرمود : آنان كسانى هستند كه چون نيكى كنند ، خوشحال شوند و چون بدى

كنند ، آمرزش طلبند و هرگاه چيزى به آنان داده شود سپاس گزارنده و هرگاه به بلا دچار شوند صبر كنند و هرگاه خشم كنند درگذرند . از حد توكل از آن حضرت سؤال شد . فرمود : توكل آن است كه از كسى جز از خدا نترسى . و نيز فرمود : ايمان چهار پايه دارد : توكل بر خداو رضا به قضاى او و تسليم شدن به امر خدا و واگذاشتن كار به خدا . صله رحم كن گر چه با جرعه اى آب باد . و برترين چيزى كه بدان صله رحم مى شود خوددارى از آزار و اذيت به ارحام است . در قرآن آمده است كه " صدقات خود را با منت نهادن و آزار دادن باطل مكنيد " .

كسى كه در پى مالى است تا عيالش را بدن كفايت كند بزرگ تر از كسى است كه در راه خدا جهاد مى كند . از او پرسش شد . چگونه صبح كردى ؟ فرمود : با عمر كاسته ، و كردار ثبت شده و مرگ بر گردن ما و دوزخ دنبال ماست و نمى دانيم با ما چه مى كنند . هر كه را پنج چيز است به او اميدى براى دنيا و آخرت نيست : كسى كه نه ريشه محكم دارد و نه سرشتى كريم و نه خويى پسنديده و نه نجابت در خود و نه ترس از پروردگارش . سخاوتمند از غذاى مردم بخورد تا مردم از غذايش بخورند و بخيل از غذاى مردم نخورد تا از غذايش نخورند . زمانى فرا رسد كه عافيت ده قسمت

شود . نه قسمت آن در دورى از مردم و يك قسمت آن در خاموشى است . ما اهل بيت وعده خود را دينى بر خود مى دانيم چنان كه رسول خدا ( ص ) مى كرد . يارى رساندن تو به ضعيف برتر از صدقه است . حقيقت ايمان براى بنده اى كامل نشود مگر آن كه سه خصلت در او باشد : تفقه در دين ، برنامه ريزى و صبر بر سختيها .

على بن شعيب گويد : بر ابو الحسن رضا ( ع ) داخل شدم پس به من فرمود : اى على ! زندگى چه كسى بهتر است ؟ گفتم : سرورم ! شما بهتر از من مى دانيد . فرمود : اى على ! كسى كه ديگرى در زندگى او خوش زيد . اى على زندگى چه كسى بدتر است ؟ گفتم : تو بهتر مى دانى . فرمود : كسى كه ديگرى در زندگى اش زندگى نكند . اى على ! با نعمتها خوش همسايه باشيد كه گريز پايند و از مردمى دور نشوند كه باز آيند . اى على بدترين مردم كسى است كه از ميهمان دريغ كند و به تنهايى بخورد و بنده اش را بزند . به خداوند گمان نيكو ببر زيرا هر كس كه به خدا خوشبين است ، عمل اندك از او پذيرفته شود . و كسى كه به اندك از حلال راضى شود ، هزينه اش اندك گردد و خانواده اش خوشند و خداوند به درد دنيا و درمانش بينا سازد و او را از دنيا به سلامت به دار السلام برساند .

براى بخيل آسايش و براى حسود لذت و براى پادشاهان وفا و براى دروغگو مروت وجود ندارد . يكى ديگر از فرمايشات آن حضرت كه در كتاب المجالس السنيه آن را ذكر كرده ام ولى الان مأخذ آن را فراموش نموده ام آن است كه فرمود : وحشتناك ترين چيز اين مردم در سه مرحله است : روزى كه به دنيا مى آيد و دنيا را مى بيند و روزى كه مى ميرد و آخرت و مردم آن را مى بيند و روزى كه بر انگيخته مى شود و احكامى را مى بيند كه در دنيا آنها را مشاهده نكرده است . خداوند بر يحيى و عيسى ( ع ) در اين سه جا درورد فرستاده است . درباره يحيى فرموده است : " و درود بر او روزى كه به دنيا آمد و روزى كه مرد و روزى كه زنده بر انگيخته مى شود " و نيز از قول عيسى ( ع ) فرمود : " و درود بر من روزى كه به دنيا آمدم و روزى كه مردم و روزى كه زنده بر انگيخته مى شوم . "

همچنين آن حضرت فرمود : خداوند به سه چيز امر فرموده كه مقرون به سه چيز ديگر است . به نماز و زكات پس آن كه نمازگزارد و زكات ندهد ، نمازش پذيرفته نيست و به شكر او و پدر و مادر پس كسى از پدر و مادرش سپاس گزارى نكند . خداى راسپاس ننهاده است و به تقواى خدا و صله رحم پس آن كه صله رحم نكند ، از خداوند عزوجل تقوا نكرده

است . مال جمع نشود مگر با پنچ خصلت : بخل بسيار ، آرزوى طولانى ، حرص غالب ، قطع رحم و ترجيح دنيا بر آخرت . بر مرد سزاوار نيست كه در روز بوى خوش به كار نبرد پس اگر نتوانست يك روز در ميان و اگر نتوانست در هر جمعه بايد بوى خوش به كار برد .

سخنان كوتاه آن حضرت به نقل از الذخيره

هر كه نفس خويش را حساب كشد سود برده و آن كه از آن غافل شود زيان كرده است . كسى كه بترسد ايمن شود و كسى كه عبرت گيرد بينا گردد و آن كه بينا شود بفهمد و آن كه بفهمد بداند . دوست جاهل در رنج است . بهترين مال آن است كه با آن ناموس نگاه داشته شود . و بالاترين خرد معرفت انسان نسبت به خويش است مومن چون خشم مى گيرد ، خشمش او را از حق به در نبرد و چون راضى شود رضايتش او را به باطل نكشاند و چون قدرت يافت بيش از حقش نگيرد .

سخنان كوتاه آن حضرت به نقل از كتاب النزهة

هر كه خوبيهايش زياد شود ، بدان ستايش شود و از تظاهر به مدح بى نياز است . كسى كه از نظرتو در صلاحش پيروى نمى كند پس تو هم به نظر او مگراى . آن كه در پى كارى است از موضع آن ، هرگز نمى لغزد و اگر هم بلغزد حيله و نيرنگ او را خار نمى سازد .

در تسليت به حسن بن سهل فرمود : تبريك گفتن به خاطر پاداشى كه خواهد رسيد سزاوارتر از تسليت گفتن به خاطر مصيبتى است كه به سرعت مى آيد . كسى كه به مردم راست بگويد ، از او بدشان مى آيد . مسكنت كليد نياز است . همانا دلها را روى كردن و پشت كردن و حركت و سستى است پس چون روى آورند بينا شوند و بفهمند و چون پشت كنند خسته و ملول گردند ، پس آنان را به هنگام روى آوردن و حركتشان بگيريد وبه

هنگام پشت كردن و سستى شان رها كنيد .

با سلطان با ترس و بيم و با دوست با تواضع و با دشمن با پرهيز و مراقبت و با عامه مردم با گشاده رويى همنشينى كن .

اجل آفت آرزوست و نكوكارى غنيمت دور انديش و تفريط مصيبت صاحب قدرت است . بخل آبرو را مى درد و دوستى فرا خواننده بديهاست . بزرگواريش و گرامى ترين خوبها انجام كار خير و فريادرسى دادخواهان و تحقق آرزوى آرزومندان و تصديق گمان اميدواران و زيادى دوستان در زندگى و بسيارى گريندگان پس از وفات است .

يكى از دعاهاى كوتاه آن حضرت

صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از ابو جعفر ثانى ( ع ) از پدرانش از حسين بن على ( ع ) خبر بلندى را روايت كرده و درآن از هر يك از ائمه دعايى نقل نموده تا به امام رضا ( ع ) رسيده و گفته است آن امام دعايى داشت و بدان خدا را مى خواند : " اللهم اعطنى الهدى و ثبتنى عليه و احشرنى عليه امنا امن من لا خوف عليه و لا حزن و لا جزع انك اهل التقوى و اهل المغفرة . "

علت و چگونگى وفات امام رضا ( ع )

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از ياسر خادم روايت كرده است كه گفت : هنگامى كه ميان جايگاه ما تا طوس هفت منزل فاصله بود ، ابو الحسن ( ع ) بيمار شد . پس به شهر طوس وارد شديم در حالى كه بيمارى ابو الحسن شدت يافته بود . ما در آن شهر چند روزى ماندگار شديم . مأمون هر روز دو مرتبه به عيادت امام ( ع ) مى آمد .

نگارنده : از برخى از اخبار بر مى آيد كه بيمارى آن حضرت تب بوده است . مجلسى در بحار الانوار گويد : بدان كه اصحاب ما و غير ايشان در اين نكته اختلاف كرده اند كه آيا مرگ امام رضا ( ع ) به صورت طبيعى بوده است يا آن كه وى را به سم شهيد ساخته اند . و آيا مأمون آن حضرت را مسموم كرد يا كس ديگرى جز او . اما قول مشهورتر در ميان ما آن است كه حضرت به واسطه سمى

كه مأمون به وى داده بود ، به شهادت رسيد .

شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا و نيز مفيد در ارشاد رواياتى نقل كرده اند مبنى آن كه مأمون امام را مسموم ساخت . در كتاب خلاصة تذهيب الكمال فى اسماء الرجال از سنن ابن ماجه قزوينى ، كه هر دو از اهل سنت مى باشند ، آمده است كه امام رضا ( ع ) در طوس به سبب مسموميت در گذشت . ابو الفرج اصفهانى در مقاتل گويد : مأمون با آن حضرت به عنوان ولى عهد خويش پيمان بست ولى بعدا بر ضد آن ه كرد و او را به سم كشت . ئحضرت توط

ابن حجر در كتاب تهذيب التهذيب به نقل از حاكم در تاريخ نيشابور مى گويد : على بن موسى الرضا درسناباد به شهادت رسيد . و در همين كتاب از ابو حاتم بن حبان نقل شده است كه گفت : امام رضا ( ع ) در روز آخر ماه صفر در گذشت بدين ترتيب كه آب انار را مسموم ساخته بودند و آن حضرت از آن نوشيد . طبرى گويد : امام رضا ( ع ) در خوردن انگور زياده روى كرد و به ناگهان وفات يافت .

چرا مأمون ، امام رضا ( ع ) را مسموم كرد ؟

شيخ مفيد در ارشاد مى نويسد : امام رضا ( ع ) مأمون را در خلوت بسيار مورد پند و اندرز قرار مى داد و او را از خداوند مى ترساند و آنچه بر خلاف دستور آن حضرت انجام مى شد زشت مى شمرد . مأمون در ظاهر سخنان آن حضرت را قبول مى كرد ولى ناراحتى

و سرگردانى خويش را از نصايح امام پنهان مى داشت . روزى حضرت رضا ( ع ) نزد مأمون آمد و ديد كه او براى نماز وضو مى سازد و غلامش آب بر دست او مى ريزد . پس امام ( ع ) به وى فرمود : اى اميرمؤمنان ! در پرستش پروردگارت كسى را شريك قرار مده . مأمون نيز آن غلام را رد كرد و خود به تنهايى كار وضويش را به انجام رساند . ولى اين فرمايش امام ( ع ) كينه و خشم او را نسبت به آن حضرت افزون كرد .

همچنين هرگاه مأمون در محضر آن امام ( ع ) درباره فضل بن سهل و برادرش سخن مى گفت : امام ( ع ) عيبب كارهاى آن دو را براى مأمون بازگو مى كرد و از شنيدن سخنان آنان وى را بر حذر مى داشت . فضل و حسن نيز به اين مطلب پى بردند و همواره در نزد مأمون از آن حضرت بدگويى مى كردند و سخنانى مى گفتند كه امام رضا ( ع ) را از چشم مأمون بيندازند و او را از ميل و علاقه مردم نسبت به آن حضرت مى ترسانيدند . آن دو آنقدر به اين كار خود ادامه دادند تا نظر مأمون رانسبت به امام ( ع ) برگرداندند به طورى كه مأمون كمر به قتل وى بست . ابو الفرج اصفهانى گويد : امام رضا ( ع ) بيمار شد و در همان بيمارى بدرود حيات گفت . پيش از اين ، امام نزد مأمون از فرزندان سهل ياد مى كرد و

عيب كارهاى آنان را به وى گوشزد مى كرد و مأمون را از توجه به آن دو باز مى داشت و بديهايشان را به وى تذكر مى داد .

اما كلينى در كافى روايتى مبنى بر مسمويت آن حضرت نقل نكرده است چنان كه درباره پدر امام هشتم ، حضرت موسى بن جعفر ( ع ) ، نيز روايتى دال بر مسموميت وى نياورده است هر چند كه مرگ امام كاظم ( ع ) در اثر مسموميت بسيار مشهور و معروف بوده است .

بلكه وى تنها به ذكر اين نكته بسنده كرده است كه امام كاظم ( ع ) در زندان " سندى بن شاهك " چشم از جهان فرو بست .

اربلى در كشف الغمة مى نويسد : از برخى از موثقان شنيده ام كه سيد رضى الدين على بن طاووس موافق با اين نظريه نبود كه مأمون امام رضا را مسموم ساخته بود . حال آنكه سيد در اين گونه امور اهل مطالعه و پژوهش بود و آنچه از رفتار مأمون ظاهر است دلالت بر مهربانى وى بر امام و ميل او به آن حضرت و ترجيح وى بر خاندان و فرزندانش مى باشد و اينها قراينى است كه اين نظر را تأييد و اثبات مى كنند .

سبط بن جوزى در تذكرة الخواص سخنى دارد كه گويا آن را از ابو بكر صولى در كتاب الاوراق نقل كرده است . وى گويد : گروهى خيال كرده اند كه مأمون ، امام رضا را مسموم ساخته است اما اين سخن صحيح نيست . بلكه وقتى على بن موسى ( ع ) در

گذشت ، مأمون گريه و زارى سر داد و اندوهگين شد و چند روزى چيزى نخورد و نياشاميد و از لذت خود را بر كنار داشت .

بعدا در اين باره مفصل سخن خواهيم گفت . شيخ مفيد گويد : روزى حضرت با مأمون غذايى خوردند و حضرت از آن خوراك بيمار شد و مأمون نيز خود را به بيمارى زد . ابو الفرج اصفهانى هم گويد : امام رضا ( ع ) بيمار شد پس مأمون به عيادت آن حضرت مى آمد همين كه بيمارى امام ( ع ) سنگين شد ، مأمون نيز تظاهر به بيمارى كرد و چنين وانمود ساخت كه آن دو خوراك زيان آورى خورده اند و هر دو دچار بيمارى گشته اند .

نگارنده : سخن شيخ مفيد حاكى از آن است كه مأمون در اين غذاى امام رضا ( ع ) سم ريخت و خود نيز به بيمارى تظاهر كرد تا به مردم وانمود كند كه امام رضا ( ع ) در اثر خوردن آن غذاى زيان آور بيمار شده نه در اثر سم . لكن عبارت ابو الفرج نمايانگر آن است كه غذا مسموم نبود بلكه سم در چيزى غير از غذا بوده است ، چنان كه خواهد آمد ، لكن مأمون چنين وانمود كرده است كه بيمارى در اثر خوردن غذاى زيان آور بوده و اين به صواب نزديك تر است .

ابو الفرج اصفهانى گويد : رضا ( ع ) همچنان بيمار بود تا آن كه مرد . و درباره وفات وى اختلاف شده است و به هر حال سبب وفات او سمى بود كه

آن را نوشيد . شيخ مفيد و ابو الفرج نيز با عباراتى نزديك به عبارت شيخ ، گويند : محمد بن على حمزه از منصور بن بشير از برادرش عبد الله بن بشير روايت كرده كه گفت : مأمون به من دستور داد كه ناخنهايم را عادة بلند كنم و آنها را به كسى نشان ندهم من نيز دستورش را اجراكردم سپس خواست و چيزى شبيه تمبر هندى به من داد و گفت : اين را به دستان خود بمال .

من نيز چنين كردم سپس برخاست و از پيش من رفت و بر امام رضا ( ع ) داخل شد و از آن حضرت پرسيد : چگونه اى ؟ امام ( ع ) فرمود : اميد بهبود دارم گفت : من نيز بحمد الله بهترم . و به امام رضا ( ع ) گفت : آيا امروز كسى از پرستاران و غلامان به نزد شما آمده است ؟ حضرت فرمود : خير . مأمون خشمناك شد و بر غلامانش فرياد زد . و به امام رضا ( ع ) فرمود : هم اكنون آب انار را بگير و بخور كه براى رفع اين بيمارى چاره اى جز خوردن آب انار نيست . سپس مرا طلبيد و گفت : براى ما انار بياور چون انار آوردم گفت : برايم آب آنها را به دستت بگير . من نيز چنان كردم و مأمون به دست خود آن را به رضا ( ع ) نوشانيد و همين موجب مرگ آن حضرت بود . زيرا امام ، بعد از نوشيدن اين آب انار ، بيش از دو روز

زنده نبود . محمد بن على بن حمزه از ابو صلب هروى روايت مى كند كه گفت : پس از آن كه مأمون از نزد امام رضا ( ع ) بيرون آمد ، پيش آن حضرت رفتم . ايشان به من فرمود : اى ابوصلب ! اينان كار خود را كردند و شروع به ذكر توحيد و تمجيد خداوند كرد .

محمد بن على گويد و از محمد بن جهم شنيدم كه مى گفت : حضرت رضا ( ع ) شيفته انگور بود پس قدرى انگور براى آن حضرت تهيه كردند و در جاى حبه هاى آن چند روز سوزنهاى زهرآلود زدند سپس آن سوزنها را كشيدند و آن انگور زهر آلود را براى آن حضرت آوردند . امام رضا ( ع ) كه به همان بيمارى كه پيش از اين گفته شد ، مبتلا بود از آن انگور زهر آلود بخورد و همين امر موجب شهادت آن حضرت گرديد . گويند : اين نوع زهر ، از زهرهاى بسيار كارى است .

على بن عيسى اربلى در كشف الغمة گويد : شيخ مفيد درباره علت شهادت امام رضا ( ع ) چيزى راعنوان كرده كه عقل من آن را نمى پذيرد و شايد من خطا كار باشم . مفيد گويد : امام ( ع ) در پيشگاه مأمون عيب پسران سهل را باز مى گفت و از آنان به بدى ياد مى كرد و مواردى از اين قبيل . حال آن كه اشتغال امام به امور دنيوى و اخروى و نيز اشتغالش به خداوند به او امكان چنين كارهايى را نمى داده است .

همچنين بنابر نظر مفيد ( ره ) دولت مذكور از اساس فاسد بوده و بر پايه اى ناپسند بنياد شده است . و امام ( ع ) همه تلاشش را در جهت غيبت از فرزندان سهل به كار گرفته بود تا آن كه موجب گرديد آن دو نيز پيش خليفه آيند و نظر او را نسبت به امام تيره كنند . از طرفى نصيحت امام به مأمون و فرمايش آن حضرت به وى ، در چيزى كه به حال دينش سودمند بود ، نمى تواند موجب قتل آن حضرت و ارتكاب چنان جنايت بزرگى شود . بلكه در اين باره كافى بود كه مأمون آن حضرت را به نزد خود راه نمى داد و يا از ايراد نصايحش جلوگيرى مى كرد . از طرفى ما تا كنون نشنيده ايم كه اگر سوزن را در دانه هاى انگور جاى دهند انگور نيز مسموم مى شود و قياس طبى نيز بر صحت چنين كارى شهادت نمى دهد و خداوند تبارك و تعالى به حال همگان آگاه است و بازگشت همه به سوى اوست و در پيشگاه او دشمنان و مخالفان جمع خواهند شد .

اربلى همچنين مى گويد : در كتابى به نام كتاب النديم ، كه فعلا در وقف تأليف اين كتاب آن را در اختيار ندارم خواندم كه گروهى از بنى عباس نامه اى به مأمون نگاشتند و عقيده او در ولى عهد قرار دادن امام رضا ( ع ) و تمايلش به فرزندان ه كرده بودند . مأمون نيز ئعلى ( ع ) را به سختى موردانتقاد قرار داده و تخط متقابلا پاسخى تند

براى آنان نوشت و ايشان را ناسزا گفت و عرض و ناموسشان را دشنام داد . از جمله سخنانى كه مأمون در پاسخش گفته بود و اينك به خاطر دارم آن بود كه شما همان نطفه هاى مستان در رحم كنيزكان خواننده و عشوه گريد . آنگاه درباره امام رضا ( ع ) سخن رانده بود و فضل و شرافت آن حضرت و خاندانش بار برشمرده بود . اين پاسخ و برخوردهايى از اين قبيل قراينى هستند كه اتهام كشتن امام ( ع ) را به وسيله مأمون و تلاش در چيزى كه موجب تباهى و زيان دنيوى و اخروى او مى شود منتفى مى سازد . و خدا داناتر است .

مجلسى در بحار الانوار مى نويسد : اربلى در كشف الغمة اسبابى را كه شيخ مفيد به عنوان موجبات قتل امام رضا ( ع ) توسط مأمون ذكر كرده است ، با دلايلى سخيف و كم ارزش مردود شمرده است . آنگاه مجلسى پس از نقل گفتار اربلى گويد : سستى اين گفتار پوشيده نيست . چرا كه بدگويى و غيبت از فرزندان سهل امرى دنياوى نبوده كه آن حضرت را از اشتغال به عبادت خداى تعالى باز دارد . بلكه حتى اين امر از باب امر به معروف و نهى از منكر و رفع ظلم از مسلمانان به هر طريق ممكن بر آن حضرت واجب بوده است . و اينكه خلافت مأمون فاسد بوده است سبب نمى شده كه آن حضرت دست از خير خواهى و پند و اندرز بردارد چنان كه كسان ديگرى غير از امام رضا ( ع ) نيز

براى مسلمانان در غزوات و جنگها خير خواهى مى كردند . از طرفى معلوم است كه نصيحت ستمگران و پند گفتن به آنها در حضور مردمان ، به خصوص اگر ادعاى فضل و خلافت هم داشته باشند ، از عواملى است كه كينه و حسد و خشم آنها را بر مى انگيزد .

نگارنده : همچنين اين سخن اربلى كه گفته است " اگر سوزن در دانه هاى انگور

بگذارند انگور مسموم نمى شود و قياس طبى هم بدان گواه نمى دهد " ، اظهار نظر نادرستى است . زيرا ظاهر روايت گواه آن است كه سوزن به نوعى از زهرهاى كارى آلوده بوده است نه آن كه سوزن ناآلوده به زهر را در حبه هاى انگور گذارده اند و انگور بدين وسيله آلوده به زهر شده باشد .

سبط بن جوزى به نقل از كتاب الاوراق نوشته ابو بكر صولى مى نويسد : برخى گفته اند امام رضا ( ع ) به حمام رفت و پس از آنكه از حمام بيرون آمد براى وى طبقى از انگور آلوده به زهر آوردند كه در دانه هاى آنها سوزنهاى زهر آلود نهاده بودند ، كه در ظاهر نشان نمى داد . امام نيز از آن انگور تناول كرد و پس از مدتى بدرود حيات گفت .

روايت ديگرى گوياى آن بود كه امام ( ع ) به وسيله زهرى كه در انار بود به شهادت رسيد . اما آنچه سبط بن جوزى گفته بود ، مبنى بر آنكه مأمون آن حضرت را مسموم نكرد زيرا بر مرگ امام نوحه و زارى به راه انداخت و اندوهگين

شد و . . . چندان صحت ندارد . زيرا از زيركى مأمون بعيد نيست كه امام را مسموم ساخته باشد و آنگاه براى رفع اتهام از خود ، كه در آن هنگام نيز شايع شده بود ، به گريه و زارى بپردازد . از اين گذشته گريه و زارى و اندوه مأمون در عزاى امام كه خود ناشى از شناخت وى از فضايل امام ( ع ) بود با ارتكاب به قتلى كه علت آن ترس از بيرون رفتن خلافت از دستش مى بود ، هيچ منافاتى ندارد .

نگارنده : مى توان احتمال داد كه مأمون آن حضرت را در اثناى بيمارى اش مسموم كرده باشد . از قراين ظاهرى نيز مى توان چنين دريافت كه چون مأمون متوجه شد كه بيعت مردم بغداد با ابراهيم بن مهدى خلافتش دچار مشكل و از هم گسيختگى شده و اين امر به خاطر بيعت وى با امام رضا ( ع ) به عنوان ولى عهد حادث گشته و مردم نيز اين تصميم را به فضل بن سهل نسبت مى دادند ، و از طرفى فضل هم اخبار به ناآرامى مملكت را ، از ترس همين نسبت نادرست و ديگر مقاصد درست طمربو يا نادرست خود ، از مأمون پنهان مى كرده همه اين عوامل باعث شد كه وى از سقوط خلافتش بيمناك شود . لذا انديشيد كه جز با كشتن فضل و رضا ( ع ) نمى تواند مخالفان و انتقاد گران را از مخالفت باز دارد . از اين رو فضل را در حمام سرخس از پاى در آورد و امام رضا ( ع

) را به وسيله دادن زهر شهيد كرد .

اگر مانند علامه مجلسى بگوييم كه بيعت مأمون با امام رضا ( ع ) از روز نخست از روى حيله و نيرنگ بوده بايد بگوييم كه مأمون از روى حسن نيت امام رضا ( ع ) را به ولى عهدى خود تعيين كرد ، در اين دو صورت هم مسموم ساختن امام رضا ( ع ) توسط مأمون بعيد نيست . زيراچه بسا اوضاع و شرايطى پيش آيد كه نيتها دستخوش دگرگونى شوند . مانند زايل شدن حكومت كه چه بسا بدين خاطر پادشاهان فرزندان و برادرانشان را كشته اند . انگيزه اى كه مأمون را به كشتن فضل واداشت همان بود كه وى را به مسموم ساختن حضرت رضا ( ع ) بر انگيخت . كشته شدن فضل توسط او ، كه هيچ ترديدى در آن نيست ، دور بودن اين احتمال كه وى امام رضا ( ع ) رامسموم ساخته منتفى مى سازد ، به خصوص كه در اين باره روايات و اقوال مورخان فراوان است و چنان اين امر شهرت يافته كه حتى شاعران نيز بدان متذكر شده اند .

مثلا ابو فراس حمدانى در اين باره گويد :

باؤوا بقتل الرضا من بعد بيعته و ابصروا بعض يوم رشد هم فعموا

عصابة شقيت من بعد ما سعدت و معشر هلكوا من بعد ما سلموا

و نيز دعبل در سوگ آن امام ( ع ) سروده است :

شككت فما ادرى امسقى شربة فابكيك ام ريب الردى فيهون

ايا عجبا منهم يسمونك الرضا و تلقاك منهم كلحة و عضون

سخن دعبل در اين

جا گفته است " ترديد كردم " اگر چه ظاهرا بر عدم علم دلالت دارد اما با گفته وى در بيت بعد كه " از ايشان دندان نماياندن ( كنايه از خشم گرفتن بر كسى ) و ترشرويى ديدى " نشان مى دهد كه اين مسأله يقينى و محقق بوده است .

شيخ مفيد و نيز ابو الفرج گويند : چون امام رضا ( ع ) وفات يافت مأمون يك شبانه روز مرگ آن حضرت را پنهان داشت سپس در پى محمد بن جعفر و گروهى از اهل بيت و خاندان ابوطالب كه در خراسان بودند ، فرستاد . چون آنان به نزدش آمدند خبر مرگ امام ( ع ) را به ايشان داد و گريست و بسيار بى تابى كرد و جنازه آن حضرت را بديشان نشان داد و آنگاه خطاب به پيكر پاك امام ( ع ) گفت : اى برادر بر من بس گران است كه تو را دراين حالت ببينم . من آرزو مى كردم كه پيش از تو بميرم ولى خداوند نخواست . سپس دستور داد آن حضرت را غسل دهند و كنند و خود جنازه را برداشت به همين جايى كه اكنون مدفن آن حضرت طكفن و حنو به بود در دهى از شهر طوس طاست ، آوردند و به خاك سپرد و آنجا خانه حميد بن قح كه نامش سناباد نزديك نوقان است و در همان جا نيز قبر هارون الرشيد بود . قبر حضرت رضا ( ع ) پس روى هارون و در قبله او قرار گرفته است .

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا ضمن حديثى

آورده است كه : آخرين سخنى كه امام رضا ( ع ) گفت : اين بود : " بگو اگر در خانه هاى خود هم بوديد باز آنكه سرنوشت آنها كشته شدن است ازخانه به قتلگاه به پاى خود البته بيرون مى آمدند " و فرمان خدا حكمى نافذ و روان خواهد بود سپس قبر هارون را شكافت و آن حضرت را با وى ه قرب هارون به آن حضرت ، به وى نفع طدفن كرد گفت : اميدوارم خداوند به واس بخشد .

تذهيب گنبد امام رضا ( ع )

شاه عباس اول از اصفهان پياده به خراسان آمد و دستور داد گنبد و بارگاه آن حضرت را از خالص مالش ، تذهيب كنند . كار تذهيب گنبد امام رضا ( ع ) در سال 1010 هجرى شروع شد و در سال 1016 هجرى پايان پذيرفت .

عشق هشتم

آغازي كه آغاز نيست !

بهمن ماه آن سال برف انبوهي بر زمين فرود آمد . آن شب ، سيد محمد به اتاقك خود پناه برد و در را پشت سرش بست . بارش برف و وزش توفان چنان كولاكي آفريدند كه سيد از فكر رفتن به خانه منصرف شد . تصميم گرفت شب را در همان حجره كوچك نزديك باب القبله سپري كند .

سيدمحمد ، كامل مردي بود و خانواده اش به خانه نيامدنش در بعضي از شب ها را عادت كرده بودند . وظيفه روشن كردن چراغدان هاي گلدسته ها به عهده او بود . در آن شب سرد زمستاني ، او خواست كه براي شب زنده داري در حرم بماند .

توفان ديوانه ، رهگذران و مسافران را مي گزيد؛ چنان كه بذر ماندن در حجره كوچك اما گرم را هم در فكر سيد محمد پاشيد . در آن حجره كوچك ، از آن آتشدان قديمي ، گرما و اندكي نور مي تراويد . سيد ، چراغدان كوچكي را روشن كرد و در جايش راست نشست . چشمش به كتاب هاي قديمي روي رف افتاد؛ كتاب هاي دعا و تاريخي . در گوشه اي ديگر از تاقچه ، قرآن كريم با پارچه اي سبز پوشانده شده بود .

او كه بارها خواندن قرآن را به پايان برده بود

، هرگاه قصد تلاوت داشت ، نخست چشمانش را مي بست و فروتنانه زير لب درودي بر محمد ( ص ) و خاندانش مي فرستاد . سپس قرآن را مي گشود و صفحه اي را كه مي آمد ، مي خواند .

آن شب نيز چنين كرد . سوره ( فصّلت ) آمد . نخستين آيه بالاي سمت راست ، آيه 39 بود . سيد با آوايي اندوهگين به خواندن پرداخت و براي فهم بيشتر ، به ترجمه فارسي آن نيز مي نگريست .

« و از آيات او اين است كه تو زمين را پژمرده بيني ، آن گاه چون بر آن باران فرو فرستيم ، جنبش يابد و رشد كند ، بي گمان كسي كه آن را زنده گردانده است ، زندگي بخش مردگان است؛ او بر هر كاري تواناست . » ( 1 )

بادها همچنان مي ناليدند و در كوچه هاي تنگ و پيچاپيچ پرسه مي زدند .

صداي باد با صداي سيد در هم مي آميخت :

« و اگر آن را به صورت قرآني بيگانه و ناشيوا پديد مي آورديم ، بي شك مي گفتند : چرا آيات آن شيوا بيان نشده است ؟ چرا بيگانه و ناشيواست ؟ حال آن كه پيامبر ، عربي ( وشيوا ) است ؟ بگو آن براي مؤمنان رهنمود و شفابخش است . . . و به راستي به موسي كتاب آسماني بخشيديم ، آن گاه درباره آن اختلاف كلمه پيدا شد . اگر حكم پيشين پروردگارت تعلق نگرفته بود ، هر آينه در ميان آن داوري مي شد؛ و ( اينك )

آنان از آن سخت در شك هستند . » ( 2 )

باد همچنان مي وزيد محمد به پايان صفحه سمت چپ رسيد :

« زودا كه آيات خود را در بيرون و درونشان به ايشان بنمايانيم؛ تا آن كه بر آنان آشكار شود كه آن حق است؛ آيا كافي نيست كه پروردگارت بر همه چيز گواه است . » ( 3 )

با فروتني قرآن را بوسيد و آن را در جايش نهاد گرماي بستر خيلي زود چشمهايش را سنگين كرد . برف همچنان سنگين مي باريد تا كوچه ها و درختان را بپوشاند و شهر را به تپه هاي سفيد همچون پنبه تبديل كند .

وقتي از خواب پريد ، ندانست كه چه مدتي خواب بوده است . دانه هاي درشت عرق بر پيشاني اش مي درخشيدند . به ساعت نقره اي قديمي نگاه كرد . عقربه ها دو نيمه شب را نشان مي داد . صدايي كه در رويا شنيده بود ، همچنان آشكارا در درونش طنين مي افكند :

برخيز و چراغ ها را بيفروز !

از بستر برخاست به برف هايي كه بي لحظه اي درنگ مي باريدند ، نگريست . گلدسته ها ، خاموش چشم انتظار سپيده بودند . اين فكر بر او چيره شد كه آنچه ديده بود ، خوابي پريشان بيش نبوده است . با اين انديشه ، برگشت و به بستر پناه برد .

بار ديگر ، در رويا همان دوشيزه را ديد كه به وي دستور داده بود ، برخيزد . چهره اش پشت پرده هاي سپيد نوراني پنهان بود و ديده نمي شد .

سيد از جا پريد . صدا درونش را آكنده بود و خواب را از سرش پرانده بود . پوستين پشمي اش را پوشيد . قنديل را روشن كرد و راه پلكان را در پيش گرفت .

چشمه هاي نور از دل گلدسته ها جوشيدند . از دور بسان فانوس هاي دريايي به نظر مي آمدند . محمد به اتاقكش برگشت . تا طلوع سپيده سه ساعت بيش نمانده بود . رؤياي تكان دهنده اي او را لرزانده و هزاران چلچراغ در درونش برافروخته بود . آن دخترك_همان كه از پشت پرده هاي نوراني ديده بود_ همچنان در ذهنش غوغا مي كرد . براي نخستين بار در عمرش ، احساس نيرومندي او را وادار مي كرد تا درباره دوشيزه اي كه هزار سال پيش در قم رحل اقامت افكنده بود ، هر چه بيشتر بداند . كتاب هاي قديمي روي رف ، گويا او را به سفر در ژرفاي تاريخ فرا مي خواندند . اين گونه بود كه سيد محمد سفر خود را در دل روزگار ژرف آغاز كرد تا از نزديك دوشيزه قم را بشناسد .

تاريخ ، اين حافظه ماندگار انسان و پيركهنسالي كه چين هاي پيشاني اش را مي مالد تا شمعي را در اين روزگار و آن روزگار ، در اين سرزمين و آن سرزمين برافروزد ، اينك قصه گوي دختركي شده بود كه دست سرنوشت او را به قم آورده بود .

توفان مي وزيد برف مي باريد و شهر كوچك را مي پوشاند . تنها ، مسافران آن سرزمين پوشيده در شب و برف بودند كه دم به دم پلك

هاي خود را مي گشودند تا به سختي راه خود را بيابند . سيد محمد هم در برابر پير تاريخ نشسته بود تا به سكوت پرآوازش گوش دهد .

پاورقي

1 _ قرآن كريم ، سوره فصّلت و آيه 39 . تمام آيات ، ترجمه « استاد بهاءالدين خرمشاهى » است .

2 _ قرآن كريم ، سوره فصّلت ، آيه 44 و 45 .

3 _ قرآن كريم ، سوره فصّلت ، آيه 53 .

صداي سبز بهار و هاي و هوي زمستان

بسان پايداري موسي بن عمران در برابر فرعون و هامان و قارون ، موسي بن جعفر ( ع ) در برابر هارون ايستاد . هاروني كه نياي اش پيش از اين گفته بود : « من سلطان خدا در زمين هستم؛ سايه آسمان در زمين؛ خواست و اراده خداوند . »

موسي به فرمان خدا در برابر هارون ايستاد تا بگويد : » نه ! « ؛ آمده بود تا فدك را بخواهد؛ فدكي كه روزگاري تكه اي كوچك بود و آسمان آن را به فاطمه هديه داد تا ميراث او باشد . تا بعدها هم نشانه اي براي ميراث غصب شده و حق در زنجير شده باشد؛ تا نشانه سرزمين اسلامي باشد . از اين رو ، فاطمه_دختر محمد_برخاست تا فدك را بخواهد . فدكي كه در زمين و در جغرافيا ، چقدر كوچك ، اما در جغرافياي تاريخ چقدر بزرگ است !

سراسر شهر لرزيد . فاطمه ، اين موسي ديگر ، آمده بود تا ميراث مادرش را باز پس گيرد؛ فدكي را كه مرزهايي شگفت انگيز داشت : از عدن تا سمرقند؛ تا افريقا؛ تا درياي

مديترانه؛ تا همسايگي جزيره ها و ارمنستان .

كينه هارون شعله بر كشيده بود . كوسي تخت و تاجش را تهديد مي كرد؛ گنج ها و كاخ ها و حكومتش را تهديد مي كرد .

فاطمه شش ساله ، چشم انتظار پدرش بود . او صبح رفته و هنوز نيامده بود . تنها فاطمه نبود كه بازگشت آن مرد گندمگون با سيماي پيامبران را انتظار مي كشيد؛ بلكه تمام شهر منتظر بودند تا ببينند كه هارون از او چه مي خواهد . فاطمه ، به چهره برادرش ، علي_كه آسماني ابراندود بود_مي نگريست . فاطمه دريافت كه پدرش همين روزها مي رود و شايد هرگز برنگردد . شايد هرگز او را نبنيد و صداي گرمش را نشنود . فاطمه احساس سرما كرد . هراس ، درونش را فرا گرفت . چشمانش از اشك غم لبريز شد . زلزله هاي اندوه ، از امواج شادي ژرفترند . سرزمين خاطره را عميق تر حفر مي كنند و در دنياي كودكي ، چيزي جاودانه تر از صحنه هاي يتيمي نيست .

فاطمه ، پيش از آنكه از آنچه در اطرافش مي گذرد با خبر شود ، مادرش را از دست داده بود . او پيش از اينها شاهد توفان سرنوشت بود؛ آن هنگام كه دستاني خشن پدر مهربانش را از آنان جدا ساخت تا به زنجيرها بسپارد . فاطمه به برادرش نگريست . تنها خدا از چشمه محبتي كه در دل او به خاطر عشق به برادرش مي جوشيد ، آگاه بود .

زمستان آمده بود؛ زمان آوارگي ؛ زماني كه تهمت كفر از علوي بودن آسان تر

بود .

هارون از موسي مي ترسيد . از سخنانش؛ سخناني كه همچون پژواك كلام محمّد و خطبه هاي علي بود .

فاطمه ايستاد تا از دور با كاوراني وداع كند كه به سوي بصره مي رفت . دلش براي هودجي مي تپيد كه شميرها و نيزه ها آن را محاصره كرده بودند . دلش خطا نمي كرد . . . كاوران در افق دور دست پنهان شد؛ در حالي كه آسمان همچنان آرام مي باريد .

فاطمه با برادرش ، علي برگشت . خودش و گامهايش را به سوي خانه اي كشاند كه در آن صبح ابري ، خيمه اي پاره پاره از بادهاي سرد بود . پدر كوچيده بود . ستون خيمه فرو افتاده بود . براي فاطمه ، آرامش كوچيده بود و چه بسا ديگر بر نمي گشت . فاطمه به آسمان ابراندود و آسمان ريز نگريست . اشك هاي كودكي از چشمانش جوشيد؛ اشك هايي همانند باران غمگين كه در سكوت فرو مي ريخت .

وقتي پدر رفت ، جهان سراسر سرد و يخبندان شد؛ جهاني بي خورشيد شد؛ بي گرما و بي نور .

هزار دغدغه تلخ ، چون شرنگ شبيخون

شعله هاي حوادث ، در اين جا و آن جا دنياي مردم را مي افروزند . روزها در پي هم در بستر رودخانه تاريخ به سوي نقطه اي روانند .

در بغداد_پايتخت شرق_هارون روزگار را بحراني و سپس آن را رهبري مي كند . او در تلاش است تا روزگار را به سويي كه خود مي خواهد و تاريخ نمي خواهد ، براند . هارون برنامه ريزي مي كند . خستگي از سيماي خسته اش

مي بارد ، گويا با سرنوشتي ناگزير دست و پنجه نرم مي كند .

اگر در آن شب كسي مي توانست در كاخ هارون گردش كند ، مي ديد كه چگونه با تمام وجود سعي مي كند مسير تايخ را تغيير دهد .

ين ، رشيد است كه موجي از بيداري ويرانگر او را در بر گرفته است . بيداري اي كه باعث شد تا نتواند در آب هاي دجله سفر كند؛ به كاخ هاي برمكيان برود و جام لذت بنوشد .

برمكيان براي هميشه نابود شده بودند . رشيد ديگر نمي توانست لذت برد . به بيماري بي درماني دچار شده بود . بر سلطنت گسترده اش_از سمرقند تا مرزهاي افريقا_هراسي افكنده بود . ابرهاي مسافر ، بر سرمين هاي دامنگستر مي باريدند تا طلا و نقره بپراكنند . هارون تا برق سر در بركه لذت فرو رفته؛ همچون نمرودي كه مي خواست بهشت را در سرزمين بر پا سازد .

اما آن شب ، او را چه مي شد كه چنان گرفته خاطر بود ؟ هزاران دغدغه ، بسان گرازهاي وحشي در سرش تاخت و تاز مي كردند . او رو به نگهباني كرد كه همانند تنديسي بي حركت ايستاده بود و گفت : « اصمعي ( 4 ) را بياوريد » .

اصمعي با شتاب آمد و نزديك او نشست . اصمعي دانست كه در درون هارون ، دغدغه هاي بي شماري مي گذرد . انتظار به طول انجاميد . كجا بود آن سرخي تندرستي كه هميشه در چهره هارون موج مي زد ؟ گلگوني سلامت رفته بود و زردي مرگ جاي

آن را گرفته بود . او چهره مردي را يافته بود كه با شتاب به سوي قبر خويش گام بر مي داشت . امپراتور غرب زير لب نجوا كرد :

« دوست داري محمد و عبدالله ( 5 ) را ببيني ؟ »

آري اي اميرمؤمنان ! دوست دارم آن ها را ببينم .

اصمعي اين را گفت و خواست برخيزد . رشيد زمزمه كرد :

« بنشين اصمعي ! خودشان مي آيند » .

با اشاره اي كوتاه ، نگهبان رفت و آن ها را آورد . اصمعي با قدرت بيان خود ، گفت و گوها را اداره مي كرد . او مي دانست كه چگونه به دل پادشاهان راه يابد . پاسي از شب گذشته بود كه رشيد پرسيد :

« آنان را چگونه يافتي ؟ »

_ كسي را از نظر هوشمندي و تيزهوشي مانند آن ها نديدم . خدا عمرشان را دراز كند و مردم را از مهرباني آنها بهره مند سازد .

رشيد ، فرزندانش را به سينه چسباند و بغضي كهنه را در درون پنهان كرد ، مدتي منتظر ماند . امين و مأمون با ادبي مناسب مجلس شاهانه برخاستند . كسي كه آن صحنه را مي ديد ، آنان را مناسب ولايت عهدي مي دانست .

صحنه هاي كهن در خاطره اصمعي زنده شد . نخستين ديدارش با هارون در ساليان دور را به خاطر آورد . آن روزها ، فضل برمكي نفوذ پادشاهان را داشت؛ اما شگفتا از چرخش روزگاران !

هارون كه درياي لذت ها را شكافته بود ، اينك از آينده تخت و تاج هراس

داشت . پيشگويي فرزند محمد در پي او بود :

« به زودي كاخ ها ويران مي شوند و دجله به رودي از خون تبديل خواهد شد . »

اين ، هارون است؛ ناتوان ايستاده در برابر سرنوشت پيچيده .

اصمعي به ياد آن شب وحشتناكي افتاد كه سر جعفر برمكي را بريده ديد .

هنوز چهره هراس انگيز آن شب هارون او را مي ترساند .

_ برو پيش زن و بچه ات اصمعي !

پاهاي اصمعي به او خيانت مي كردند . خميده عقب عقب رفت و بدون قاطر گرانبهايش كاخ را ترك كرد . در نيمه راه به يادش آمد؛ اما برنگشت . چه بسا كه دستگير و به سرنوشت جعفر برمكي دچار مي شد . وقتي در آن شرايط بحراني ، سندي بن شاهك و مردان مسلحش را در آن صبح ابري كنار پل رصافه ديد ، تصور كرد كه بغداد به زودي شورش مي كند . پس برمكيان كه گاه و بي گاه پول هايي مي پراكندند ، نادان نبودند .

پس از گذشت سال ها و با توفان تاريخ ، همه چيز به وضع عادي برگشت .

مردان مسلح كناره پل ناپديد شدند . آب دجله ، همانند سال هاي قبل به راه خود ادامه داد . حتي پيكر جعفر برمكي كه دو نيمه شده و يك سال بر دار آويزان بود ، اينك ديده نمي شد . پيكر ، خاكستر شده و باد آن را برده بود؛ توفان تاريخ ( 6 ) .

دغدغه اي كه خواب را از سر هارون پرانده بود ، خطر علويان بود؛ آوارگاني

كه بيش از يك قرن خاستگاه انقلاب بودند . به هر جا كه آنها گام مي نهادند ، انقلاب شعله مي كشيد و رؤياي آزادي مي درخشيد .

رشيد كه گويي با خود سخن مي گفت ، زمزمه كرد : « چه حالي پيدا مي كني اصمعي ، وقتي كه دشمني اين دو برادر چنان شعله ور شود كه خون همه جا را فرا گيرد و زندگان آرزو كنند كه كاش مرده بودند . »

اصمعي حيران از آنچه شنيده بود ، آن سخنان پيچيده را با خويش تكرار كرد

_ اي اميرمؤمنان ! آيا اين پيشگويي يك ستاره شناس است ؟

هارون كه غم و نااميدي در چشمانش موج مي زد ، گفت :

« بلكه خبري از اوصيا يا پيامبران است . »

اصمعي دريافت كه هارون به تمام سخنان امام هفتم ( ع ) ايمان دارد .

هارون در انديشه فرو رفته بود؛ اما ناگهان بسان كسي كه بخواهد ، جريان سرنوشت را دگرگون سازد ، و با اشاره به نگهبان نزديكش گفت : « عباسي را بياوريد ! »

مدتي گذشت تا هارون ، فضل بن ربيع را ديد؛ مردي را كه شكوهش بر رؤياهاي زبيده و نابودي برمكيان بنيان يافته بود . رشيد پيش از آن كه در جاي خود مستقر شود ، گفت : « تو محمد و عبدالله را مي شناسي . عبدالله بزرگتر است و باهوشي و قاطعيت منصور دوانيقي را به ارث برده است . اما محمد ، غرق در لذت و سرگرم عياشي است؛ اگر خلافت را بر عهده گيرد ، كشور از دست مي

رود و شكوهي را كه پيشينيان پي افكنده اند ، از كف مي رود . »

فضل كه مي دانست چگونه بر انديشه هارون چيره شود ، گفت : « اي اميرمؤمنان ! اين ، كاري بس مهم است . لغزش در آن غيرقابل چشم پوشي است و سخن درباره آن جاي ديگري را مي طلبد . »

اصمعي برخاست تا به گوشه اي از كاخ آسمان ساي خود پناه برد . آن دو مرد ماندند تا براي آينده برنامه ريزي كنند .

فضل گفت : « سرورم ! فراموش نكن كه مادر امين ، عرب و هاشمي است . هيچ بانويي در عظمت نمي تواند با زبيده برابري كند . سفّاح با آن كه كوچكتر بود ، اما پيش از برادرش منصور خلافت را بر عهده گرفت؛ زيرا مادرش عرب بود . ولي مادر منصور زني بربر و از افريقا بود . بغداديان و فرماندهان لشكر و عرب ها ، كسي را همتاي امين نمي دانند . »

_ مأمون چي ؟

_ خلافتش بعد از برادرش باشد .

_ هنوز چند روزي نشده ، امين مأموران را از خلافت عزل خواهد كرد و ديگري را به وليعهدي خود برخواهد گزيد . امين با چشم خودش ديده است كه چگونه ما پيمان ها را مي شكنيم .

_ سرورم ! من اين گونه نمي انديشم . عهدنامه را در دل كعبه خواهيم گذاشت و به اين ترتيب ، ديگر كسي را ياراي اين نخواهد بود كه آنچه را هارون الرشيد بنيان مي نهد ، بشكند .

_ هارون با ترديد خاموش ماند . سپيده

مي دميد ( 7 ) .

پاورقي

4 _ عبدالكريم بن قريب ، شهره به اصمعى ، در بغداد بزرگ شد و عربى را از

دانشمندان آن شهر فرا گرفت . در ميان عرب هاى بيابان نشين [كه در زبان

شناسى ، تلفظ آنان معيار است] بسيار رفت و آمد مى كرد . پس از برخورد با

هارون الرشيد ، نديم و همنشين وى شد . در پى شعله ور شدن آتش كشمكش ميان

امين و مأمون ، بغداد را ترك كرد . در موضوع شعر و جز آن ، كتاب هاى

گوناگونى دارد . در سال 216 ه_ . به سن نود و چهار سالگى چشم از جهان

فروبست . الفهرست ، ص82/ شذرات الذّهب ، ج2 ، ص28/ تاريخ بغداد ، ج10 ، ص410

5 _ اخبار الطوال ، دينورى ، ص 338 .

6 _ جعفر بن يحيى ، پسر خالد برمكى ، از سال 177 تا 187ه_ . وزير هارون الرشيد بود .

در تاريخ نامبرده ، حادثه اى رخ داد كه به نام « سقوط برمكيان » مشهور است .

پاكسازى آنان به گونه اى دلخراش انجام گرفت .

پيكر

خود وى را دو نيم كردند و هر نيمه را به پلى در بغداد آويختند . يك سال

بعد ، آن را آتش زدند . انگيزه اين افول ناگهانى برمكيان ، پرسش هايى را

برانگيخت كه هم چنان مبهم است . علّيه _ خواهر هارون در اين مورد از برادرش

پرسيد . هارون به وى پاسخ داد :

« اگر مى دانستم پيراهنم راز اين كار را

مى داند ، آن

را مى دريدم ! » تاريخ طبرى ، ج8 ، ص 287/ تاريخ ابن اثير ، ج6 ،

ص175/ الوزراء و الكتّاب ، ص 189 . اصعمى كه از اين رخدادها آگاه بود ، از طرف

هارون احضار و ترسانده شد .

7 _ گفت و گوها تا سپيده به درازا كشيد .

اخبارالطوّال ، ص389 .

بسان ميوه ها در فصل چيدن

تاريخ همچنان نظاره گر شعله هاي آتش حوادث بود . رشيد پس از ربع قرن خوشگذراني چشم از جهان فرو بست . فضل برمكي در زندان مرد . رشيد پيش از فروكش كردن شعله هاي شورش در خراسان ، جان سپرد و او را در طوس به خاك سپردند .

در خراسان مأمون منتظر بود تا ببيند كه روزگار چه درآستين دارد . امين بر تخت خلافت نشسته بود و با تحريك فضل بن ربيع و زبيده با آن نفس گمراه كننده اش ، براي عزل برادرش از خلافت برنامه ريزي مي كرد ، او ، پسرش موسي را وليعهد خود اعلام كرد و لقب ناطق حق بخشيد .

مأمون ، سكه اي را كه نام امين بر خود داشت ، نپذيرفت و از درخواست هاي پي در پي برادرش براي رفتن به بغداد سر باز زد . در بغداد ، صدها كارگر در اطراف كاخ ، شكارگاه احداث كردند و كشتي سازان ، به كار ساختن كشتي هاي تازه خليفه پرداختند؛ ساختن كشتي هايي مانند كشتي هاي رؤيايي . درياي مديترانه ، كشتي هاي مسلمانان را براي باز پس گيري جزيره قبرس بر خويش حمل مي كردند . شمشيرهاي اسلام ، اندلس و طرطوشه را از

لوئيس پس مي گرفتند و در مرزها ، نبردهاي شديدي جريان داشت . خشكسالي ، از قحطسالي شديدي خبر مي داد .

شورش در حمص بر ضد امين و انقلاب هايي در افريقا بر ضد اغالبه سر برآوردند . چشم هايي كه در آرزوي ديدن آزادي بودند ، علوي آواره اي را مي جستند كه دهانه آتشفشان انقلاب را بگشايد . همه چيز زير پاها مي لرزيد .

از هنگامي كه آرامش كوچيده بود ، ديگر هيچ چيز ثابت نبود . انديشه ها زير زرق و برق هاي حرص و آز زمين مي خوردند . برخي از نمايندگان امام هفتم ( ع ) ، درگذشت امام و جانشيني پسرش رضا ( ع ) را انكار مي كنند تا پول هايي را كه نزدشان به امانت بوده ببلعند .

علي بن موسي الرضا ( ع ) امامتش را اعلام كرد تا برنامه هاي مذهب واقفيه ( 8 ) را براي نابودي مذهب اهل بيت ( س ) خنثي سازد .

سرانجام ، ميان دو برادر_امين و مأمون_جنگ درگرفت . امين ، سپاه عظيمي را گردآورد و براي بازپس گيري خراسان گسيل داشت . مأمون نيز لشكري به فرماندهي طاهر بن حسين فراهم آورد و به مصاف او فرستاد . دو لشكر در جنوب تهران به هم رسيدند و جنگي شديد در گرفت . اين ، سپاه امين

بود كه شكست خورد .

هنگامي كه آسياب جنگ به چرخش در آمد ، شورشي در دمشق به فرماندهي سفياني و با كمك قبايل يمن بر پا شد . سپاه ديگري هم به فرماندهي انباري از بغداد خارج شد

و در همدان روياروي لشكر مأمون قرار گرفت . بار ديگر مأمون پيروز شد و البته اين بار به طور رسمي اعلام كرد .

سرنوشت بغداد در كف ديوي قرار گرفت . سپاه خراسان به سوي بغداد روان شد . شهرها ، بسان ميوه هاي رسيده در فصل چيدن ، يكي يكي سقوط مي كردند . سپاه امين براي دفاع از پايتخت ، عقب نشيني كرد . صد هزار تن يا بيشتر از دزدان و نيرنگبازان ، براي دفاع از شهر تهديد شده داوطلب شدند . پيشاهنگان سپاه طاهر بن حسين ، به بغداد رسيدند و موضع گرفتند .

منجنيق ها ، شهر محاصره شده و مواضع مدافعان را زير آتش گرفتند . بغداد در ميان دو آتش از شمال و جنوب قرار گرفت . دجله بي اعتنا به آنچه كه در اطرافش مي گذشت ، به راه خود مي رفت . نسيم مهر ماه ، از زمستاني سرد خبر مي داد . باد بر خلاف خواست كشتي هاي ( 9 ) امين مي وزيد .

شب بر بغداد در حالي پرده تاريكي مي افكند كه منجيق هاي آتشين در آسمان شهر محاصره شده ، مانند تيرهاي عذاب فرو مي ريختند . امين در كاخش بر ساحل دجله نشسته بود و زمزمه آب دجله بسان آواي موسيقي جاري بود . پيكان هاي آتشين در نزديكي قصر فرود مي آمدند و برخي دختركان كاخ هراسان مي گريختند . زبيده ، به نگراني پسرش مي انديشيد كه به زودي به پايان مي رسد . تيري آتشين ، فرو مي افتد تا جرقه هاي آخرين شب نشيني شاهانه

امين را به آتش كشد و بر سلطنت او پرده فراموشي بيفكند . خليفه شكست خورده ، برخاست تا با سرنوشت رو در رو شود . وزيرش_فضل بن ربيع_گريخته و او را تنها رها كرده بود . به زودي ، بغداد به دست مأمون سقوط مي كرد و او ، از درياي بي كران لذت ها بهره مي گرفت . خليفه و خانواده اش به قلعه منصور رفتند و حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر شد .

در دل تاريكي ، آتشي كه منصور ، مهدي و رشيد بر پا ساخته بودند ، از كاخ شعله مي كشيد . امين ، از فراز قلعه كاخ منصور به شعله ها مي نگريست و مي ديد كه چگونه رؤياهايش در آتش مي سوزند . در درون پسر رشيد ، خواسته هاي ديوانه كننده تاخت و تاز مي كردند . خاطره ها ، او را به دوران زندگي پدر خوشگذرانش و آنچه مادرش_زبيده_نقل كرده بود ، مي برد؛ اما اينك ، منجنيق ها آرزوها و رؤياهاي او را مي سوزاند . شعله هاي آتش ، حتي زندگي او را نيز مي بلعيدند؛ زندگي اي كه هنوز به سي سالگي نرسيده بود .

در لحظه تلخ نااميدي و زماني كه فرماندهان در تاريكي شب مي گريختند ، امين نامه اي به هرثمه_فرمانده نيروهاي شمال بغداد_نوشت و از او خواست تا در برابر چشم پوشي امين از خلافت ، به وي امان دهد . اما جواب گرفت كه : « آب از سر گذشته است؛ اما با اين ، همه من سعي مي كنم برايت امان نامه اي بگيرم

تا جانت در امان بماند . امشب به نزدم بيا تا در اين باره با هم گفت و گو كنيم . » ( 10 )

در آن شب_كه يكي از شب هاي پاياني محرّم بود_نسيم مهر ماه مي وزيد و با خود بوي نخل هايي را مي آورد كه بسان مژگان پري دريايي ، دجله را در بر گرفته بودند . خليفه ، لباسي سفيد و روي آن ، طيلسان مشكي پوشيده بود تا به عنوان پادشاه عباسي جلوه بيشتري داشته باشد . نخل ها ، شايد هيأت كوچكي بودند كه از جوانان و دختركان بودند كه در دجله به سوي حرّاقة الاسد ره مي سپردند . امين تصميم گرفته بود كه سوار كشتي شاهنشاهي خود شود؛ چه بسا با شكوه همچون شير جلوه گر شود . شير دريايي ، موج هاي دجله را به سوي شمال مي شكافد . امين به كنيزكي اشاره كرد تا اشعار ابو نواس را_كه در هنگام افتتاح اين كشتي شگفت انگيز سروده بود_بخواند . واژگان شاعر در كنار دجله به پرواز درآمد :

آفريدگار كشتي هايي در اختيار امين قرار داد

كه همچون آنها را در اختيار داود قرار نداد

هنگامي كه شير در خشكي مي دود

او در آب سوار آن است

مردم با شگفتي بر تو مي نگرند

وقتي تو را بر آن مي بينند ،

چنان كه گويي تو را روي كشتي به شكل عقاب مي بينند؛

عقابي با چنگال ها و بال هايي كه

موج ها را مي شكافد . ( 11 )

امين به شوق آمد تا غلامش را به آغوش كشد ( 12

) ، اما چنين نكرد و تصميم گرفت كه اين كار را در هنگام برگشتن انجام دهد .

پاسي از شب مي گذشت و ديگر منجنيق ها بغداد را نمي كوبيدند . براي مدتي آرامش بر آن شب بحراني فرمانروايي مي كرد . زبيده حس مي كرد كه حوادث به سرانجامي خوش خواهد انجاميد؛ هر چند كه نگراني ويرانگري بر دلش سايه افكنده بود . دل مادر اشتباه نمي كند !

شير دريايي همچنان از ميان امواج به راه خود به سوي بصره ادامه مي داد . ناگهان از دل شب و از ميان امواج اشباح هراس انگيزي آشكار شدند .

همان اشباحي كه دريانورداني كه از اقيانوس هند مي آمدند ، از آنان حكايت ها نقل مي كردند . همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاد . كشتي افسانه اي لرزيد و خليفه جوان ، خود را در چنگ ديوهاي نيرومند اسير يافت . فريادهاي آميخته با هراس از دختركان برخاست . كشتي راه خود را به سمت جنوب كج كرد و به طرف جايي رفت كه نيروهاي طاهر بن حسين مستقر بودند .

خليفه خوش گذران در اوج نااميدي خود را به آب هاي دجله افكند؛ اما سرانجام در دل آن شب توفاني سر ششمين خليفه عباسي از بدن جدا شد تا پيكرش بر برج بغداد به دار آويخته شود . ( 13 )

پاورقي

8 _ فرقه اى شيعى است كه در طول تاريخ با توجه به قدرت يا ضعف موقعيت امام تازه ، پنهان يا آشكار مى شدند .

شالوده

اين مكتب دروغين ، درنگ بر امام پيشين و نپذيرفتن امام تازه

بود . اوج اين

انديشه ، پس از شهادت امام هفتم ( ع ) اسʠ. گروهى از بزرگان شيعى ، درگذشت

ايشان را انكار كردند و در نتيجه ، امامت رضا ( ع ) را نپذيرفتند . انگيزه

اصلى طرح اين فكر ، حرص و آز اقتصادى بود؛ زيرا اين بزرگان ، نمايندگى امام

هفتم را در جمع آورى خمس و زكات و ماليات هاى شرعى داشتند . آن ها با انكار

در گذشت امام پيشين و نپذيرفتن امامت بعدى ، خود به حيف و ميل اين ثروت

پرداختند . البته ، پشتيبانى حكومت هاى ستمگر براى از ميان برداشتن كيش

خاندان اهل بيت را نبايد ناديده انگاشت . چه بسا همين نكات باعث شد كه امام

هشتم ( ع ) ، ضمن اعلام امامت خويش ، پيشگويى كرد كه هارون نمى تواند به وى

آسيبى برساند و فرمود : « اگر هارون بتواند مرا _ ولو به گونه اى سطحى _

زخمى كند ، پس من [در اعلام امامت خويش] دروغگويم . » حضرت زمانى اين حقيقت

گويى غيبى را بيان فرمود كه خون علويان از شمشير هارون مى چكيد .

عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص219/اعيان الشيعة ، ج4 ، ص97/ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص41 .

9 _ امين دستور داده بود تا براى تفريح او پنج كشتى به شكل شير ، فيل ،

عقاب ، اسب و مار بسازند . هزينه ساخت آن ها بسيار سنگين بود . تاريخ ابن

وردى ، ص317 .

10 _ اخبارالطوّال ، ص 400 .

11 _ تاريخ ابن وردى ، ج1 ،

ص317 .

12_ امين براى يافتن دلقك ها و خنياگران ، افرادى را به سرزمين هاى گوناگون مى فرستاد ! وزيران و خاندانش را تحقير مى كرد . شيفتگى او به پسر بچه ها بيشتر از بانوان بود !

تاريخ خلفاء ، ص201 .

13 _ تاريخ ابن وردى ، ج1 ، ص317 . درباره نوع كشته شدن امين ، اختلاف نظر وجود

دارد؛ اما آن چه صحيح تر به نظر مى رسد ، اين است كه او در دجله افتاد .

شاهد توفان زرد چكمه پوش

چيزي تلخ تر از ديدن لحظه هاي فرو ريختن نيست؛ لرزش چيزهاي ثابت و سپس آوار شدن آنها . همه چيز مي لرزيد . در لحظه اي كه عقل برابر زرق و برق هاي حرص و آز زانو مي زند ، صداي انسان به خاموشي مي گرايد تا صداهايي اوج گيرد كه از غرايز دنيا ، بر مي آيند . گردبادي است كه مردمانش را مي چرخاند؛ توفاني آتشين ساست . در آن زمانه پست ، همه چيز زير سم هاي اسبان ديوانه مي لرزيد و مردي نزديك به پنجاه ساله با چشماني كه در آسمان بي كران سفر مي كردند ، بر درگاه زمان ايستاده و دستانش را به سوي نقطه اي دراز كرده بود كه كشتي شكستگان در لحظه هاي نا اميدي به آن رو مي كنند .

_ اي آن كه مرا به خويش رهنمون شدي و دلم با پذيرش تو فروتن گشت . . . از تو امنيت و ايمان را در اين جهان و آن جهان مي طلبم . ( 14 )

فاطمه وارد شد . كنار

برادرش نشست تا در اين دنيايي كه هراس موج مي زند و سرشار از تبهكاري است ، براي لحظه اي ، لذت آرامش و خير را بنوشد . اندوهي تلخ در چشمانش مي درخشيد؛ اندوهي پنج ساله : از بيست سال پيش كه پدرش را دستگير كرده بودند و او ديگر پدر را نديده بود . به علاوه ، آيا مي توانست جان سپردن مادرش را در آن شب سرد زمستاني فراموش كند ؟ شبي سرد كه سرماي آن جز در كنار برادرش ( علي ) به گرمي نمي نشست .

و اينك ، اين علي بود؛ آرامشي در دل توفان . فاطمه كه تا كنون همسري شايسته نيافته بود ، به انساني عشق مي ورزيد كه در كنارش ، خود را به ملكوت نزديكتر حس مي كرد . برايش علي همچون درياچه اي بود كه روحش در آن از نور غوطه ور مي شد . با او ، هزاران چلچراغ در درونش روشن مي شدند .

آتشفشاني كه در مكه سر بر آورده بود ، مدينه را لرزاند . محمد بن جعفر ( 15 ) سر به شورش بر داشته بود؛ اما سپاهيان مأمون_هفتمين خليفه عباسي _اين آتش را فرو نشانده بودند و اينك اسبان آن ها براي انتقام به سوي مدينه مي تاختند .

جلودي ( 16 ) _آن مرد آهندل_براي غارت خانه هاي علويان سپاه را فرماندهي كرد . اسب هاي غارتگر وارد شهر شدند تا سواران آن ها ، همه چيز علويان را مصادره كنند . جلودي از مأمون فرمان مستقيم داشت كه همه زيورهاي و لباس هاي زنان علوي را

جز يك دست لباس تنشان ، با خود ببرد . ابر هراسان همه جا را فرا گرفت . همه چيز مي لرزيد . اسبان غارتگر همه چيز را مقدس نمي دانستند . علي برخاست تا با ترسي كه مي اند رو در رو شود . بانوان را در يك اتاق گرد آورد و خود در برابر غارتگران ايستاد . قلب فاطمه تنها دلي بود كه گنجايش امواج اندوه آن اتاق را داشت . خاطره اش ، آكنده از حماسه هاي جاودان بود؛ حماسه اي از تاريخ سنگين غم؛ رنج هاي خديجه؛ كوچ فاطمه و غم هاي زينب .

توفان زرد همچنان مي وزيد تا ريشه درختي را بركند كه ريشه اش ثابت و شاخه هايش در آسمان بود . فاطمه كه غرق در فكر بازي هاي روزگار بود ، كنار در صداي با خشونت دژخيمي را شنيد كه گفت :

« من فرمان خليفه را اجرا مي كنم . »

آوايي آرام پاسخ داد : « اگر هدفتان غارت اموال زنان است ، من به نمايندگي از شما اين كار را مي كنم » .

صداي خشن گفت : « چه كسي به من تضمين مي دهد كه اين كار را خواهي كرد ؟ دستور خليفه اين است كه تمام زيورها و لباس هاي زنان را_جز لباسي كه بر تن دارند_مصادره كنيم . »

صداي آسماني گفت : « برايت سوگند مي خورم كه اين كار را خواهم كرد . »

جلودي به مرد علوي نگريست . در چشمانش چنان پاي فشاري ديد كه پايداري كوهستان در برابر آن چيزي نبود . دريافت كه اگر

بخواهد به خانه هجوم برد ، بهاي گزافي را بايد بپردازد؛ چه بسا اوضاع برگردد . در عمرش كسي را نديده بود كه در برابر شمشير برهنه با آرامش بايستد . هزاران نفر را ديده بود كه در مقابلش خم مي شدند و از چشمانشان هراس مي چكيد؛ اما در اين لحظه ، در برابر انسان ديگري ايستاده بود؛ انساني كه چشمانش تبلور آرامش دروني وي بودند . جلودي به سربازانش دستور عقب نشيني داد . به مرد حجازي گفت : « منتظر مي مانم » .

علي ( ع ) وارد حياط و سپس وارد اتاق شد . بعد به دختركان و زنان نگريست . دل هاي كوچك با شنيدن سم ضربه هاي اسبان ديوانه از بيم مي تپيد . فاطمه مي دانست كه در درون برادرش چه مي گذرد؛ دشوارترين كار براي يك مرد ، پس گيري گوشواره ها ، سينه ريزها ، و النگوهاست . فاطمه گام پيش نهاد تا اين لحظه هاي تلخ را بشكند . گوشواره و گردنبند و النگوهاي نقره اي خويش را درآورد و به برادرش داد . در مدت كوتاهي ، بانوان ديگر نيز چنين كردند . دستان گشوده علي از زيورها انباشته شد . به سوي گرگ هاي منتظر در بيرون از خانه رهسپار شد .

توفان زرد به پايان رسيد . وزش مسموم آن ، همه چيز را از سر راه خود برداشته بود . حتي گل هاي بنفشه اين جا و آن جا بر زمين ريخته بودند؛ اما عطرشان فضا را آكنده بود . در آن شب زمستاني _كه جلودي از خانه آنها دور

شده بود_فاطمه نشست تا با آناني كه بر گرد او نشسته بودند و از او گرماي واژگان مقدس را مي طلبيدند ، سخن بگويد :

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام جعفر صادق كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام پنجم كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام چهارم كه گفت؛

برايم نقل كرد فاطمه ، دختر امام حسين كه گفت؛

برايم نقل كرد ام كلثوم از مادرش فاطمه ( س ) _دختر رسول خدا ؛ ( ص ) _كه گفت : « آيا فراموش كرديد سخن پيامبر خداوند را كه روز غديرخم فرمود : هر كه من مولاي اويم ، پس علي مولاي اوست ؟

و فرمود : تو براي من ، همانند هارون_برادر موسي ( س ) براي موسي هستي . » ( 17 )

فاطمه رو به دختري كرد كه در چشمان عسلي اش ستارگان مي درخشيدند و گفت : « اي برادرزاده ! اين حديث ها را بنويس تا ميراث پيامبران از دست نرود . »

و سپس خاموش شد . او مي دانست توفاني كه از مرو آمد ، برادرش علي را مي خواهد؛ علي اي كه همچنان در برابر توفان زمانه پايداري مي كند؛ علي اي كه دل آزادگان و ستمديدگان به ياد او مي تپد . از اين رو گفت :

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام ششم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام پنجم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام چهارم كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر امام حسين كه گفت؛

نقل كرد

برايم زينب ، دختر فاطمه كه گفت؛

نقل كرد برايم فاطمه ، دختر پيامبر خدا كه گفت : « شنيدم رسول خدا مي فرمود : هنگامي كه مرا_در معراج_به آسمان بردند ، وارد بهشت شدم؛ وارد كاخ سفيدي از مرواريد شدم كه درون آن را خالي كرده بودند . قصر ، دري آراسته از درّ و ياقوت داشت . جلوي در ، پرده اي آويخته بود . سرم را بلند كردم . روي در نوشته شده بود : « خدايي جز پروردگار يگانه نيست ! محمد ( ص ) پيامبر خداست و علي سرپرست مردم . » روي پرده نوشته شده بود : « فرخنده باد به شيعه علي ( ع ) . »

وقتي وارد آن شدم ، كاخي از عقيق سرخ تو خالي ديدم كه دري از نقره داشت؛ آراسته با زبرجد سبز . روي در ، پرده اي بود ، سرم را بلند كردم . روي در نوشته بود : « محمد ( ص ) پيامبر خداست؛ علي جانشين مصطفي است . » روي پرده نوشته شده بود پيروان علي را به حلال زادگي مژده ده . » وقتي وارد آن شدم ، كاخي از زمرّد سبز ديدم تو خالي كه زيباتر از او نديده ام و دري داشت از ياقوت سرخ؛ آراسته از گوهر . در ، پرده اي داشت . سرم را بلند كردم . روي پرده نوشته بود : « پيروان علي رستگارند . »

پس پرسيدم : « دوستم جبرئيل ! اينها در مورد چه كسي است ؟ »

گفت : « اي محمد ! براي پسر عمه

ات و جانشينت علي بن ابي طالب است . » ( 18 )

آبشاري از عشق الهي جاري شد و شادماني ، دل ها را و لطافت ، روح ها را لبريز كرد .

پاورقي

14 _ اصول كافى ، ج2 ، ص 579 .

15 _ محمد بن جعفر ( ع ) ، فرزند امام ششم ، معروف به ديباج و از دانشمندان

بود . در مكه مى زيست و چون جنگ ميان امين و مأمون شعله ور شد ، او نيز در

مكه دست به قيام زد . مردم با وى به عنوان خليفه بيعت كردند و او را

اميرمؤمنان ناميدند . حجازيان نيز با وى بيعت كردند . مأمون ، براى سركوبى وى

سپاهى بدان سو فرستاد . وى پس از شكست نيروهايش خود را تسليم كرد و بر فراز

منبر رفت تا رسماً از مأمون پوزش بخواهد . او را دست بسته نزد مأمون به مرو

فرستادند . هنگامى كه خليفه به طرف بغداد برمى گشت ، او به طور مشكوكى در

گرگان جان سپرد . مأمون در مراسم و تشييع دفن وى شركت كرد .

مروج الذهب ، ج3 ، ص439 .

16 _ تاريخ بغداد ، ج2 ، ص 113 .

17 _ اسنى المطالب ، ص40 .

18 _ كتاب المسلسلات ، ص 250 .

غوطه ور در بركه لذت

فضل بن سهل ( 19 ) خود را روي تشك هاي نرم افكند و از آفتاب پاييزي بهره مند شد . آب انار را آهسته مي مكيد . از گردش در چمنزارهاي مرو برگشته بود ، مروي كه پايتخت حكوتي دامنگستر بود .

با آن كه شصت سال داشت هر بار كه آب انار را مي نوشيد ، احساس مي كرد جواني سي ساله است .

فرمانبري ترك ، آتش را در آتشدان برافروخت . بادهاي پاييزي ، از زمستاني سرد خبر مي دادند . فضل با احترام و خيره به شعله هاي آتش مي نگريست . صداي نگهبان او را به خود آورد .

_ اميرمؤمنان چشم انتطار شماست .

فضل ، شتابناك برخاست . جاي درنگ نبود . مأمون آهنگ آن داشت كه به سنت ايرانيان به حمام رود . قرار بود كه در آن روز ، مأمون لباس مشكي را بركند و سبز بپوشد . اين كار ، نه تنها در مرو ، چه بسا در تاريخ ثبت مي شد؛ زيرا به يك سو نهادن شيوه عباسيان و پذيرفتن رسم ايرانيان بود .

مأمون احساس گردنفرازي مي كرد . به دو صف از سپاهيانش كه بسان مجسمه اي ايستاده بودند ، نگاهي افكند . به زودي به كمك اين سربازان كور و كر ، ضربه نهايي را فرو مي آورد . نه مرو ، بغداد بود و نه فضل بن يحيي ( 20 ) ، فضل بن سهل .

در ميانه راه ، مأمون به فرصت مناسبي فكر مي كرد تا بحث معتزله درباره ( آفرينش قرآن ) را مطرح سازد ( 21 ) ؛ افكاري كه همه جا را فرا گرفته بود . سرگرم كردن مردم به بحث هاي عقيدتي ، كار مأمون را در تسلط بر آنان و افكارشان آسان مي كرد .

مأمون با شكوه بسيار از حمام بيرون آمد . با

لباس سبزش به پادشاه ايراني مي ماند . مردم بر گردش جمع شدند . فضل چنان به خليفه نگاه مي كرد كه زرگري به قلاده طلايي _كه لحظاتي پيش ريخته باشد_و يا تنديس پردازي به بتي _كه به زودي پرستيده خواهد شد_بنگرد . براي تو همه چيز طبق نقشه پيش مي رفت . هماي سعادت همان روزها بر شانه اش مي نشست . تا چند وقت ديگر ، تمام حكومت بسان سيبي رسيده در دستان او مي افتاد .

پاسي از شب گذشته بود . مأمون در مجلس شبانه با وزيرش_ذوالرياستين_نشسته بود . خدمتكاران ، صندوقي را كه از چوب آبنوس بود ، آوردند . مهره هاي شطرنج ساخته شده از عاج فيل در آن قرار داشت . مأمون به فرمانبري نگاه مي كرد كه سرباز ، قلعه ها و فيل را مي چيد . شاهان و وزيران رو در روي هم قرار گرفتند . از همان ابتدا آشكار بود كه فضل از رويارويي مستقيم با وزير دوري مي كند و تنها ، سربازان و قلعه ها را جا به جا مي سازد . مدتي بعد مأمون سعي كرد مطلبي را كه مي خواهد بگويد ، با لحني معمولي مطرح سازد . او گفت : « چه خبرهاي تازه اي داري ؟ »

فضل با لبخندي دروغين گفت : « خبر خير ، اي اميرمؤمنان ! خلافت برايت مهياست . كارها طبق برنامه پيش مي رود . »

مأمون با گوشه چشمش به او خيره ماند .

_ تو فقط چشمت به بغداد است .

_ اگر بغداد برايت سر خم كند ، دنيا برايت

سر خم مي كند ، سرورم .

من از عباسيان نمي ترسم . همه ترس من ، از فرزندان علي است .

_ رشيد نفس هايشان را بريد . ديروز ، محمد بن جعفر را ديدم كه چگونه در مكه خودش را خوار و به فضيلت شما اعتراف كرد .

_ مدينه چه ؟

كسي در آنجا نيست .

_ و علي بن موسي الرضا ؟

_ نشنيدم چيزي بگويد كه ما را به هراس افكند؛ او خاموش است .

مأمون كه وزيرش را جا به جا مي كرد ، گفت : « سكوتش مرا مي ترساند . »

_ نمي فهمم چه مي فرماييد .

تو او را نمي شناسي ! هنوز يادم هست كه چطور پدرم به پيشباز پدرش شتافت . يك بار پدرم يزد من اعتراف كرد : « موسي ( ع ) براي خلافت و سلطنت از من شايسته تر است . »

اما كسي او را نمي شناسد .

خيلي ها او را مي شناسند؛ ما و مردمان بسياري . حتي از ميان معتزله اي كه ما آنان را طرد مي كنيم ، روز به روز تعداد بيشتري به برتري علي بن ابيطالب ( ع ) و حق او اعتراف مي كنند؛ و اين ، مطلب كمي نيست .

بازي مثل هميشه پايان يافت ، نه پيروز داشت و نه شكست خورده . مأمون خميازه اي كشيد و فضل اجازه رفتن خواست . چشمانش بي فروغ بود . گويا چيزي در درونش فرومي ريخت . جواني را كه او نردبان ترقي خود مي پنداشت ، در آن شب چنان ذكاوتي

از خود نشان داده بود كه نياي اش منصور و پدرش هارون هم به گَرد پايش نمي رسيدند .

پاورقي

19 _ فضل بن سهل در سرخس چشم به جهان گشود . او زرتشتى بود؛ اما در سال

190ه_ . با مأمون آشنا و به دست وى مسلمان شد . پس از كشته شدن امين ، مأمون

او را به نخست وزيرى و فرماندهى كل لشكر منصوب كرد و به وى لقب

ذوالرياستين بخشيد؛ زيرا مسئوليت لشكرى و كشورى را بر عهده داشت . برخى بر

اين باورند كه در پى سرنگونى مأمون و به دست گرفتن قدرت بود . او خليفه را

راضى كرد تا هم در مرو بماند و آن شهر را به عنوان پايتخت خود برگزيند؛ و

هم تن پوش سياه را _ كه نشان عباسيان بود_ به تن پوش سبز _ كه نشان

ايرانيان بود _ تبديل كند .

موسوعة

أحداث التاريخ الاسلامى ، ج1 ، ص 161 . پس از به هم خوردن وضعيت بغداد و تصميم

مأمون براى بازگشت به آن جا ، او در حمامى در سرخس كشته شد .

مروج الذهب ، ج3 ، ص441/ تاريخ بغداد ، ج12 ، ص339/ الاعلام ، ج5 ، ص354/ تاريخ ابن وردى ، ج2 ، ص319 .

20 _ فضل بن يحيى برمكى ، وزير هارون و برادر رضاعى او بود . رشيد او را ، «

برادرم » صدا مى زد . در سال 177ه_ . از وزارت عزل شد . او در مدت وزارتش ،

سپاهى نيم ميليونى _ با اهدافى مبهم _ تشكيل و خراسان را مقر فرماندهى

خود

قرار داد . در زمان وزارت برادرش جعفر _ كه به دستور مستقيم هارون كشته شد

_ به اسارت درآمد . در سال 193ه_ . _ سالى كه رشيد از دنيا رفت _ در زندان

رقّه درگذشت .

مشهور

است كه فضل در سركوبى قيام يحيى بن عبدالله حسن در كوهستان ديلم ، نقش

داشت . به نظر مى رسد ، عدم دخالتش در كشتار علويان باعث شد كه رشيد او را

از وزارت عزل و آن را به برادرش واگذار كند .

الاعلام ، ج5 ، ص358/ تاريخ طبرى ، ج8 ، ص242/ تاريخ بغداد ، ج12 ، ص 334 .

21 _ مأمون بحث در مورد « آفريده شدن قرآن » [وازلى نبودن آن] را كه معتزله

مطرح كرده بودند ، بسيار مى پسنديد و اين موضوع را با شور و شوق دنبال مى

كرد؛ تا آن جا كه آن را شالوده اى براى ارزيابى فقيهان قرار داده بود ! به

خليفه اش معتصم نيز سفارش كرده بود كه فقيهان را به خاطر همين نكته محاكمه

كند . اين موضوع در آن زمان به « رنج آفرينش قرآن » مشهور شد و بى گناهان

بسيارى جان خود را بر سر اين مطلب باختند . يكى از آن ها ، احمد بن نصر

خزاعى نام داشت كه روايتگر بود .

موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج1 ، ص162/ تاريخ طبرى ، ج8 ، ص645/ تاريخ خلفاء ، ص335 _ 340 .

رنگين كمانِ خاطرات سبز

آن شب مأمون نخوابيد . انديشيد و انديشيد؛ به آوارگان علوي فكر كرد كه چگونه درفش انقلاب را بر دوش مي

كشيدند . تو گويي هر يك ، گدازه هاي آتشفشاني پنهان هستند؛ آتشفشاني بسان دلي جوشان از عواطف بي كران .

هنوز قيام ابن طباطبا ( 22 ) در خاطرش زنده بود . با آن قيام ، چيزي نمانده بود كه براي هميشه بساط عباسيان برچيده شود . مأمون از ژرفاي درونش فرياد برآورد : « آتشِ زير خاكستر ! چه كنم ؟ چه سرنوشتي دارد هفتمين خليفه عباسي ! »

اگر كسي آن شب مأمون را مي ديد كه چگونه از پنجره به باغ كاخش مي نگرد ، مي پنداشت كه شبهي شبانه ديده است . او جام هاي شراب را سر مي كشيد و لحظه لحظه اثر تخديركننده آن همچون زنجيره اي از مورچه هاي بي پايان در بدنش نفوذ مي كرد . او زير لب_چنان كه گويي با خودش يا با مخاطبي خيالي گفت و گو مي كرد_گفت : « اين نادانان نمي فهمند كه من چه مي كنم . خيال مي كنند همه دنيا فقط بغداد است . نمي دانند كه در مكه ، مدينه ، بصره ، كوفه و خراسان چه مي گذرد ! »

كسي نمي دانست كه در دل مأمون چه مي گذشت؛ در دلِ جواني كه با همه سپاهيانش احساس تنهايي مي كرد . پس از كشته شدن امين ، كاخ اعتماد به عرب ويران شده بود؛ مردم كسي را كه قاتل برادرش باشد ، نمي بخشند؛ چه رسد به اين كه مقتول پسر زبيده_بانوي با نفوذ عرب و عباسيان_باشد . او از دغدغه هاي ويرانگر رنج مي بُرد . با آن كه امين از ميان رفته

بود ، باز كسي او را خليفه نمي ناميد . بغداد همچنان از او خشمگين بود . كوفه يك انقلاب علوي ديگر را انتظار مي كشيد . مكه ، مدينه و بصره در ترديد به سر مي بردند . شام لحظه شماري مي كرد . حقانيت عباسيان در خلافت زير سؤال رفته بود . زمزمه هايي ، مردم را متوجه اهل بيت مي كرد تا در پرتو آنان ، عزت اسلام و عرب را جستجو كنند . تنها اميد ، خراسان بود . نسبت ضعيفي كه از طرف مادر داشت ، چه بسا باعث مي شد كه خراسان در كنارش باشد . خراسان گنجينه مردان نيرومند بود؛ اما ايرانيانِ گداخته در عشقِ خاندان رسول ، روز به روز از اين نكته كه خاندان رسول چه كساني هستند ، آگاه تر مي شدند؛ فرزندان عباس_عموي پيامبر ( ص ) _با رسوايي هايشان ، و يا فرزندان علي ( ع ) و فاطمه ( س ) ؟ هنوز نسل ها از مهرباني ، عدالت و انسانيت علي ( ع ) تصاويري پرفروغ در خاطر داشتند . اينك علويان ، ميراث علي را با خويش داشتند؛ خاطره اي از تلاش ها و جنگاوري هاي او را . همچنان دعوت به « رضاي خاندان محمد ( ص ) » روياي ستم ديدگان را در جاي جاي زمين رنگ مي زد . عشق به علي و فرزندانش ، عاطفه اي ديني شده بود؛ حتي زبيده نيز به آنان عشق مي ورزيد؛ تا به آنجا كه رشيد قسم خورد به خاطر اين كار ، او را طلاق مي دهد ! (

23 )

مأمون برخاست و به طرف گنجه اش رفت؛ گنجه اي كه تنها او حق گشودن آنرا داشت . كسي نمي دانست درون آن چيست . جوهردان و كاغذي برداشت تا مطلبي بنويسد . كسي نمي دانست كه او قصد دارد براي چه كساني بنويسد . او نوشت :

« پدرم رشيد از پدرانش و آنچه در كتاب « اسرار دولتي » يافت ، برايم چنين نقل كرد : هفتمين خليفه از عباسيان ، افتخار آنان است . با زنده بودن مأمون ، عباسيان در ناز و نعمت خواهند بود . » ( 24 )

در آن شب طولاني ، هنگامي كه مأمون چشمانش را بست ، در رويا ، اشياي بسياري را ديد كه شتابناك آشكار و ناپديد مي شد؛ اما او در بيابان هاي بسيار تاريكي سرگردان بود؛ تاريكي اي نظير درياي بي كران و نا آرام . او ديد كه در قايقي با بادبان پاره پاره نشسته است . توفان از هر سو مي وزيد . ريسماني از آسمان آويخته بود . او به آن چنگ افكند؛ اما ريسمان ، او را به صخره ساحلي كوبيد . از خواب پريد . آفتاب ، پرتواش را از پشت تپه هاي دوردست بر او مي تاباند . او خود را در جهاني يافت كه لبالب از حوادث و شورش هايي با نام علي بود ، علي بن موسي الرضا ( ع ) . با صدايي كه رنگ بيداري شبانه داشت ، فرياد برآورد : « هنوز هرثمه نيامده است ؟ »

از پشت پرده هاي مخملين ، صداي گزمه اي آمد .

از

طلوع سپيده تا كنون منتظر است .

بيايد .

اينك سرورم ؟

بي حوصله جواب داد : « بله ! همين الآن . »

چشمان مأمون چنان مي درخشيد كه هرثمه آنرا تا عمق استخوانش حس كرد . با خواري گفت : « درود بر امير مؤمنان؛ عبدالله ، مأمون . چه چيزي شما را به خشم آورده است ؟ »

چرندگويي بس است . من همه ترفندهايت را مي دانم .

نمي دانم از چه چيزي سخن مي گوييد .

خيال مي كني از تو بي خبريم ؟ من چشماني دارم كه در تاريكي هم مي بينند . شايد خيال مي كني كه من نمي دانم . به مخلوع ( 25 ) چه گفتي ؟ آيا اباسرايا به تنهايي دست به شورش زد ؟ اين دسيسة تو بود . ( 26 )

هرثمه دريافت كه وراي اين اتهامات ، توطئه هايي است كه فضل بن سهل آنرا برنامه ريزي كرده است؛ پس حالتي دفاعي به خود گرفت و گفت : « سرورم ! همة اين اتهام ها پاسخ دارد . »

مأمون بر سر گزمگان فرياد كشيد : « او را بگيريد . نمي خواهم ديگر حتي يك كلمه هم بشنوم . »

مگس در دام عنكبوت افتاده بودو هيچ اميد رهايي نبود . هرثمه با گام هايي از سرِ خواري به زندانِ كوچكِ مرو رفت تا آخرين روزهاي زندگي را در كنج تاريك آن بگذراند . در خاطرش ، تصاوير رنگين روزگاري زنده شد كه فرمانرواي افريقا بود . ايامي را هم امير خراسان بود . روزي را به ياد آورد كه خليفه

( امين ) با خواري برابرش ايستاد تا او جان وي را نجات دهد . اما اينك خود اسير تارهاي عنكبوت بود و كسي هم نمي توانست او را رهايي بخشد . در بين راه با فضل روبه رو شد كه به كاخ مي آمد . خواست به چهره اش آب دهان بيفكند؛ اما وانمود به دليري كرد و سرش را بالا گرفت .

پاورقي

22 _ مقدمات آغاز قيام به سال 196ه_ . _ يعنى زمان درگيرى امين و مأمون _

بر مى گردد؛ اما دو سال بعد ، هم چون آتشفشانى طغيان كرد . ابن طبا طبا ،

همان محمد بن ابراهيم . . . حسن بن على بن ابى طالب است . هرج و مرج كشور

بزرگ اسلامى ، آشوب سياسى و بدى وضعيت اقتصادى _ كه بر وضع اكثر مردم وكشور

حاكم بود _ باعث شد تا اين جوان بيست و چهار ساله سر به شورش بردارد .

ديدار او با يكى از رهبران عرب _ يعنى نصر بن شيث _ در شتاب براى آغاز

قيام مؤثر بود . هم زمان با قيام ابن طبا طبا ، فرمانده جدا شده از لشكر

مأمون سرى بن منصور شيبانى معروف به ابوسرايا نيز قيام كرد . پيوستن

نيروهاى انقلابى ابوسرايا به نيروهاى ابن طباطبا ، در بر هم زدن توازن قوا

به نفع انقلابيون نقش مؤثرى داشت . در نخستين برخورد نيروهاى عباسى با آنها ،

عباسيان شكست سختى خوردند . پس از آن ، نيروهاى انقلابى به پيروزى هاى پى در

پى دست يافتند؛ تا آن جا كه عباسيان كار خود را پايان

يافته انگاشتند .

انقلابيون ، نفوذ خود را بر بخش هاى زيادى از سرزمين اسلامى مانند كوفه ،

يمن ، اهواز ، بصره ، واسط و مكه مكرمه گستردند . كارگزاران تازه اى براى

مناطق آزاد شده گماشتند . سكه تازه اى ضرب كردند كه روى آن ها اين آيه

شريفه به عنوان شعار حك شده بود : « در حقيقت ، خداوند كسانى را دوست دارد كه

در راه او ، صف در صف جهاد مى كنند؛ چنان كه گويى وجود ايشان را از سرب

ريخته اند . » ( سوره صف ، آيه4 ) . آن ها كوفه را پايتخت خود قرار دادند؛ زيرا

اين شهر ، شهرى علمى به شمار مى آمد و منابع اقتصادى فراوانى داشت . حوادث

تاريخى بسيارى را هم پشت سرگذاشته بود . فوت ابن طبا طبا از طرفى و مهيا

ساختن لشكر نيرومند از سوى عباسيان از طرف ديگر باعث تضعيف قيام آن ها و

از ميان رفتن حكومتشان شد .

موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص1146/ مقاتل الطالبيين ، ص518 _ 533 .

23 _ از همين رو ، قبر او و قبرهاى ديگر افراد آل بويه و مرقد امام كاظم ( ع )

در آشوب قبيله اى بزرگى كه در سال 443ه_ . رخ داد ، آتش زده شد . در اين

فتنه ، ده ها بيگناه كشته و كتابخانه هايى با هزاران كتاب سوزانده شدند .

الكنى و الألقاب ، ج2 ، ص289 .

24 _ قاموس الرجال ، ج10 ، ص356/ ينابيع المودّة ، ص484 .

25 _ منظور از مخلوع

، امين است .

26 _ مأمون بر اين باور بود كه هرثمه بن اعين ، همراه و هم دل يا دست كم

متمايل به شورش ، ابوسرايا بود . چه بسا فضل بن سهل چنين نكته اى را به او

باورانده بود . معروف است كه فضل بر ضد هرثمه و طاهر بن حسين دسيسه مى كرد .

تاريخ طبرى ، ج8 . ص470/ تاريخ ابن خلدون ، ج3 ، ص521 .

ابر اندوه بر چهره مهر

فضل ، قدم در كاخ هفتمين خليفه عباسي نهاد . از شادي در پوستش نمي گنجيد . كار هرثمه يكسره شده بود . فقط طاهر بن حسين مانده بود؛ آن هم بماند براي چند روز ديگر كه ضربه نهايي را فرود مي آورد . ماه ها بود كه انديشه اي پنهاني را در سر مي پروراند؛ انديشه اي كه برادرش حسن ( 27 ) نيز از آن بي خبر بود . اينك مأمون به موضوعي مي انديشيد كه كار فضل را آسان مي كرد .

درخشش هراسناك از چشمان فضل تابيد؛ اما بايد بي درنگ جايش را به نخستين لبخند دروغين در برابر مأمون داد . خليفه جوان نيز با لبخندي دروغين در مقابل او برخواست؛ لبخندي كه نيرنگش كمتر از نيرنگ وزير نبود ! پس از آنكه فضل در نزديكي ِ خليفه نشست ، بازي شروع شد . هر دو در آن بازي چيره دست بودند . مأمون براي راهيابي در دل فضل گفت : « ديگر خيالت از جهت هرثمه راحت باشد؛ او الآن در زندان است . »

_ همان طور كه خدمتتان عرض كردم ، او با

شما رو راست نبود . من افكار اين فرماندهان را مي خوانم .

_ اما علويان همواره ما را نگران مي كنند . شنيدم كه ابراهيم_پسر امام هفتم_در مكه شورش كرده است . جاسوس ها به من خبر داده اند كه او اينك در راه يمن است .

مأمون پس از لحظه اي درنگ سخنش را پي گرفت .

_ به اين موضوع خيلي انديشيده ام . خطر حقيقي در اين علويان است . مردم خيال مي كنند كه آنها پيغمبرند . داستان هاي شگفت انگيزي از زهد آنها نقل مي كنند . تو مي داني چرا ؟

_ … ؟ !

چون آنان دور از چشم مردمند . پنهاني زندگي مي كنند . اگر ميان مردم باشند ، مردم عيب هاي آنان را مي بينند و درمي يابند از آنجا كه دنيا آنها را از خودش رانده است ، آنان هم دنيا را به يك سو نهاده اند .

وزير وانمود كرد كه از اين نكته بي اطلاع است و گفت : « اما اي امير مؤمنان ! آنها هرگز آشكار نخواهند شد . با آن كاري كه رشيد با آنان كرد ، چگونه آشكار باشند ؟ رشيد آنها را آواره كرد . ما آنچه را كه پدرانمان كاشته اند درو مي كنيم . »

مأمون به او خيره ماند . لحظه اي بعد گفت : « من مي دانم كه چگونه آنها را آشكار كنم ! به آنان امان نامه مي دهم . »

علويان هيچگاه گول اين موضوع را نمي خورند . هرگز آن را باور نمي كنند .

_ اگر يكي

از آنها را وليعهد خود قرار بدهم ، آن وقت چه ؟

وزير همچون عقرب گزيده اي به خود لرزيد و گفت : « چي ؟ چه مي شنوم ؟ »

_ آري ! تصميم گرفته ام كه يكي از آنها را به ولايت عهدي خود منصوب كنم . اگر اين كار را انجام دهم ، آنان احساس آرامش مي كنند و آشكار مي شوند .

_ اما سرورم ، اين كار خطرات زيادي دارد . عباسيان هنوز گناه كشتن برادر را بر شما نبخشيده اند ، چطور مي خواهيد ديگري را بر سلطنت و خلافت آنها چيره كنيد ؟

_ من به خاطر عباسيان اين كار را خواهم كرد . نمي بيني كه علويان همه جا سر به شورش برداشته اند ؟ مردم با آنها هستند . عواطف خراسانيان را نمي بيني ؟ آنها ما را دوست دارند ، چون بين ما و پسرعموهايمان تفاوتي نمي گذارند . مويه هاي خراسانيان را در سوگِ يحيي بن زيد فراموش كرده اي ؟ مگر نه اين بود كه تا هفت شبانه روز هر پسري كه به دنيا مي آمد ، نام زيد را بر او مي نهادند ؟ ( 28 )

مأمون سيلاب وار سخن مي گفت و فضل خاموش بود . او ادامه داد : « من ده غزال را با يك تير شكار كردم . اين كار هم هوش تو را مي طلبد . »

فضل با دورانديشي به او نگريست .

_ … ؟ !

_ نمي بيني كه خليفه تا چه حد به دنيا بي اعتناست و ولايت عهدي را به يكي

از فرزندان علي واگذار كرده است ؟

فضل كه نقشه خليفه را دريافته بود ، گفت : « آري ، مي بينم . »

_ نمي بيني كه خليفه چقدر به آراي عمومي احترام مي گذارد ؟

_ آري ، مي بينم .

_ تازه ! نمي بيني كه خليفه حق را گرفت و آنرا به صاحبش پس داد ؟

_ آري ، مي بينم .

انديشه سهل از كار بازمانده بود و ديگر فكرش نمي درخشيد؛ اما چون نمي خواست ابله به نظر آيد ، گفت : « چه كسي را براي وليعهدي برگزيده اي ؟ »

_ علي بن موسي الرضا . . . .

سهل همچون مارگزيده ، لرزيد و گفت : « چي ؟ ! علي بن موسي ؟ مردي كه پدرت پدرش را كشت ؟ ! »

چه اشكالي دارد ؟

فضل خاموش ماند . نمي دانست چه بگويد . دلش مي خواست مأمون دست كم ولايت عهدي را به شخص ديگري بسپرد . او امام را چندان نمي شناخت و همين موضوع هراس او را بيشتر مي كرد . خليفه رشته افكار وزير را گسست .

اگر اين كار را نكنم ، تا هر وقت كه حتي يك علوي انقلابي هست ، اباسراياهاي بسياري اين جا و آن جا ظهور خواهند كرد .

_ … !

_ چه شده است فضل ؟ سابقه نداشت كه ساكت باشي !

_ خليفه خودش مي داند كه چه كار دارد مي كند .

پس تو موافقي وزير عزيزم ؟ !

اين كار شما ، جرم مرا نزد خاندانت در بغداد افزون مي

كند .

اما احترام تو را هم نزد خراسانيان افزون مي سازد . اين مطلب را فراموش نكن پسر سهل !

مأمون در درياي بي كران افكار خود غرق شد . سرش را پايين افكند و به قاليچه پر نقش و نگار ايراني خيره ماند . فضل دريافت كه بايد برود و خليفه را با نقشه تازه اش تنها بگذارد .

هنوز آن روز به پايان نرسيده بود كه رجاء بن ضحاك_از فرماندهان مأمون_راز مأموريتش را براي رفتن به مدينه دريافت .

از وقتي كه سر جعد ( 29 ) را در عيد قربان گوش تا گوش بريده بودند ، تفسير و بازگرداندن معناي قرآن به راه ديگري مي رفت؛ راهي دور از روح كلمات . ديگران كه بعد از وي آمدند ، تنها با پوسته قرآن سر و كار داشتند . آناني كه قرآن را مي نوشيدند ، انديشه ها و دل هايشان پرفروغ مي شد . نسل ها آمدند و رفتند و كار به جايي رسيد كه تنها ظاهر قرآن معيار بود و نه جان و گوهر پنهان آن .

پسر جهم ( 30 ) در آن شب پاييزي با پرسش هاي تازه اي درباره روزگار خود ، به خانه اش در مدينه آمد . ستاره معتزله ( 31 ) در روزگاري كه تفسير به رأي ، تكيه به برداشت هاي عقلي و معناي ظاهري ، قانون تفسير شده بود ، در آسمان انديشه مي درخشيد .

اتاق گلين ، بوي خاك باران خورده مي داد . امام هشتم در گوشة اتاق نشست . چهره اش همانند ماه در شب تابستان بود .

سراسر اتاق را مرداني پر كرده بودند كه از سرزمين هاي گوناگون با پرسشهاي متفاوت آمده بودند . امام به مردي كه از مرزهاي روم آمده بود ، نگريست . مرد جابه جا شد و پرسيد : « عده اي از دشمنان صلح كردند؛ اما سپس پيمان شكستند . مرزبانان به آنان هجوم بردند . بچه ها و زن هايشان را اسير گرفتند . آيا خريدن اين زنان و كودكان جايز است ؟ »

امام از انگيزه هاي پيمان شكني پرسيد .

_ چرا پيمان شكستند ؟ به خاطر كينه توزي با اسلام ؟ يا مسلمانان به آنها ستم كردند و آنان سر به شورش برداشتند ؟ اگر از دشمناني هستند كه دشمني شان آشكار است ، مي تواني بخري ؛ اما اگر رانده شده هستند و مظلوم واقع شده اند ، خريدن اسيرانشان جايز نيست . ( 32 )

كسي كه از بغداد آمده بود پرسيد : « خواهرم پيش از مرگ وصيت كرد كه پولش را به مسيحيان بدهم . مي خواهم آن را به مسلمانان بدهم . »

امام پاسخ داد : « همان طور كه وصيت كرده است ، انجام بده . خدا مي فرمايد : گناهش بر گردن همان كسي است كه ( وصيت را ) دگرگونش مي كنند . » ( 33 )

جواني پرسيد : « چه وقت براي زفاف مناسب تر است ؟ »

_ رسم اسلامي ، زفاف شبانه است؛ زيرا خداوند شب را براي آرامش قرار داده است و زنان خود آرامش ( بخش ) اند . ( 34 )

كاملْ مردي پرسيد : «

آيا مرد مي توانند به موي سر خواهر زنش بنگرد ؟ »

_ نه ! مگر اين كه او پيرزن باشد .

خواهر زن و بيگانه يكي هستند ؟ !

_ آري ! ( 35 )

مردي كوفي پرسيد : « آيا مسلمان مي تواند زني يهودي يا مسيحي را براي مدت كوتاهي به عقد خويش درآورد ؟ »

_ وقتي آزاد زن مسلماني را_كه مقامي بس ارجمندتر از غيرمسلمان دارد_مي تواند ، چرا غيرمسلمان را نتواند به عقد خويش درآورد ؟

ديگري پرسيد : « دزدي وارد خانه زن بارداري شد . زن به او چاقو زد و دزد كشته شد . چه بايد كرد ؟ »

_ خون دزد هدر است . ( 36 )

ديگري سؤال كرد : « آيا كسي كه براي حفظ دينش به جايي هجرت مي كند تا دينش را حفظ كند ، مي تواند به محل سابق خود برگردد ؟ »

_ اين برگشت حرام است؛ زيرا باعث برگشتن از دين و ترك ياري پيامبران و پيشوايان ديني مي شود . افزون بر اين ، اين كار او باعث تباهي دينش ( به خاطر دور افتادن از مركز فرهنگ اسلامي ) مي شود . از اين روي ، اگر كسي اسلام شناس شد ، حق ندارد همنشين جاهلان شود؛ زيرا به خاطر آن كه دانش خويش را به كار نمي گيرد ، از اين كه در زمره نادانان قرار گيرد ، درامان نيست . ( 37 )

مردي برخواست تا سؤالي را كه نوشته بود ، به امام بدهد . امام لحظاتي به نوشته نگريست و سپس رو

به جانب مرد كرد . او اينك در جايش نشسته بود . امام فرمود : « اين كار همسنگ كفر است؛ مگر اين كه همسطح بينوايان شوي و ستم را از ستمديدگان رفع كني . » ( 38 )

سكوتي شگرف خيمه زد . چشم ها به چهره اي مي نگريستند كه درخشش سيماي پيامبران را داشت . امام بي آن كه كسي بپرسد ، گفت : « مردي از پدرم پرسيد : چرا روز به روز بر طراوت قرآن افزوده مي شود و برداشت هاي مستدل تازه اي از آن به عمل مي آيد ؟

او فرمود : زيرا آفريدگار ، آن را نه براي دوره اي خاص و نه مردماني خاص فرو فرستاد . پس قرآن در هر زماني تازه و تا روز رستاخيز براي همه مردم باطراوت است . » ( 39 )

پسر جهم سرفه اي كرد و جابه جا شد . او كه مهياي بحثي طولاني بود ، چنين آغاز كرد : « اي فرزند رسول خدا ( ص ) ! پيامبران را پارسا و بي گناه مي داني ؟ »

_ آري .

_ پس سخن خدا را چگونه تعبير كنيم كه فرمود : « و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سرپيچي كرد و گمراه شد . » ( 40 ) آنها نيز از لحاظ نافرماني ِ دستورات خداوند ، مانند ديگر مردم هستند . اين آدم بود كه سركشي كرد؛ اين هم يونس پيامبر بود كه گمان بُرد خدا به او دست نخواهد يافت؛ آن هم يوسف بود كه قصد زن عزيز مصر را كرد؛ اين هم محمد

بود كه آنچه را آفريدگار آشكار كرده بود ، در دلش پنهان داشت . اين ها سخناني است كه خدا خودش در قرآن گفته است .

ابر اندوه بر آن پيشاني گندمگون آشكار شد . سخنان امام ، آرام ، تأثيرگذار و لبريز از اندوهي آسماني اين چنين جاري شد : « نه كارهاي زشت به پيامبران الهي نسبت بده و نه كتاب خدا را با ديدگاه خود معني كن . پروردگار والا فرمود : و حال آن كه تأويل آن را جز خداوند و راسخان در دانش نمي دانند . » ( 41 ) قرآن ، بروني دارد و دروني . اما اين كه فرمود : « و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سرپيچي كرد » ، او آدم را آفريد تا پيشواي مردم و خليفه او در كره خاكي باشد . او را براي بهشت نيافريده بود . نافرماني آدم در بهشت بود؛ نه زمين و عصمت پيامبران بايد در كره خاكي باشد تا فرامين خداوندي سامان گيرند . وقتي آدم به زمين فرود آمد ، از اشتباه در امان بود؛ به دليل فرموده خداوند : « خداوند ، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان بر گزيد . » ( 42 )

اما اين كه فرمود : « و ذوالنون [/صاحب ماهي /يونس/] را ياد [كن] كه خشمگنانه به راه خود رفت ، و گمان كرد هرگز بر او تنگ نمي گيريم . » ( 43 ) ظن در اين آيه به معناي يقين است و نه گمان؛ و معناي آيه چنين است : « او يقين

داشت كه آفريدگار هرگز از روزي دادن به او كوتاهي نخواهد كرد . » مگر اين آيه را نخوانده اي كه : « و اما چون او را [ به بلا و محنت] بيازمايد و روزي او را بر او تنگ گيرد ؟ » ( 44 ) يعني : « در دادن روزي بر او سخت گرفت . » اگر يونس گمان بُرده بود كه خدا به او دست نخواهد يافت ، كافر شده بود .

اما اين كه درباره يوسف فرمود : « آن زن آهنگ او [يوسف] كرد و او نيز … آهنگ او مي كرد . » ( 45 ) يعني : « زليخا انديشه گناه در سر داشت و يوسف انديشه كشتن آن زن را؛ در صورتي كه زليخا او را ناگزير به اين كار مي كرد؛ چرا كه زنا گناه بسيار بزرگي است؛ پس خداوند زنا و كشتن را از يوسف دور كرد . » چنان كه خودش فرمود : « اين گونه[كرديم] تا نابكاري و ناشايستي را از او بگردانيم » ؛ ( 46 ) يعني كشتن و زنا را .

پسر جهم سرش را به زير افكنْد . تو گويي در پي چاره بود . لحظاتي بعد سرش را بالا گرفت و پرسيد : « پس درباره داوود پيامبر چه مي گويي كه خدا فرمود : « و داوود دانست كه او را آزموده ايم . » ( 47 ) و مفسران مي گويند : او در محراب مشغول نماز بود . شيطان به صورت زيباترين پرنده بر او آشكار شد . داوود نمازش را شكست و برخاست

تا پرنده را بگيرد . پرنده به خانه اي و از آن جا به پشت بام پرواز كرد . داوود براي گرفتنش به پشت بام رفت . پرنده در خانه اوريا فرود آمد . همسر اوريا در حياط خود را مي شست . چون چشم داوود به او افتاد ، شيفته اش شد . اوريا رزمنده اي در جبهه داوود بود . داوود به فرمانده نوشت تا اوريا را به خط مقدم بفرستد . فرستاد و اوريا كشته شد . داوود با همسر اوريا ازدواج كرد ! »

اشك در چشمان امام حلقه زد .

_ انّا للّه وانّا اليه راجعون . به پيغمبري از پيامبران الهي نسبتِ بي اعتنايي به نماز دادي ؛ تا آن جا كه به دنبال پرنده رفت و بعد به كاري زشت روي آورد و سپس مرتكب قتل شد .

_ پس اشتباهش چه بود ، اي فرزند پيامبر ( ص ) ؟

_ داوود گمان كرد كه آفريدگار دانشمندتر از او نيافريده است . خداوند دو فرشته فرستاد كه پنهاني وارد محراب شدند و به او گفتند : « اصحاب دعوايي هستيم كه بعضي از ما بر ديگري ستم كرده است . پس در ميان ما به حق داوري كن و بيداد مكن و ما را به راه راست راهنمايي كن . [يكي از آنان گفت : ]اين دوست من است كه نود و نه ميش دارد ، و من يك ميش تنها دارم . او مي گويد كه آن را هم به من واگذار كن و با من درشت گويي مي كند . » ( 48 )

داوود

شتابناك بر عليه كسي كه ضد او ادعا شد ، قضاوت كرد و گفت : « به راستي با خواستن ميش تو و افزودنش بر ميش هاي خود ، در حق تو ستم كرده است . » ( 49 ) او دليلي از ادعاكننده نخواست و از كسي هم كه عليه او ادعايي شده بود ، نپرسيد كه آيا مطلب صحت دارد يا نه . اين اشتباه داوود در قضاوت بود . نشنيده اي كه پروردگار مي فرمايد : « اي داوود ! ما تو را در روي زمين خليفه [خود] برگماشته ايم . پس در ميان مردم به حق داوري كن و از هوي و هوس پيروي مكن . » ( 50 )

پس داستان اوريا چه بود ؟

در زمان حضرت داوود هر گاه شوي مي مُرد ، زن نبايد تا پايان عمر شوهر مي كرد . به نخستين كسي كه خداوند اجازه ازدواج با زنِ بيوه را داد ، داوود بود تا با همسر اوريا كه در جنگ كشته شده و عده اش پايان يافته بود ، ازدواج كند . اين كار بر مردم گران آمد .

سرورم ، پس اين سخن خداوند چيست كه محمّد ( ص ) را مخاطب قرار داد و گفت : « و از مردم بيم داشتي ، حال آن كه خداوند سزاوارتر است به اين كه از او بيم داشته باشي . » ( 51 )

خداوند سبحان اسامي همسران رسول خدا ( ص ) در اين جهان و آن جهان را به حضرت فرمود . يكي از آنان ، زينب دختر جحش بود . در

آن زمان ، زينب همسر زيد بن حارثه بود . پيامبر نام زينب را پنهان داشت و نگفت تا منافقين نگويند كه : او درباره زن شوهرداري مي گويد كه همسر او و يكي از « ام المؤمنين » ها خواهد شد . خداوند والا به او فرمود : « و از مردم بيم داشتي ، حال آن كه خدا سزاوارتر است به اين كه از او بيم داشته باشي . » يعني : « اهميت به حرف مردم نده ! » از طرف ديگر ، خداوند ازدواج كسي را بر عهده نگرفت جز ازدواج آدم با حوا و زينب با رسول خدا را؛ به دليل اين آيه : « آن گاه چون زيد از او حاجت خويش برآورد ، او را به همسري تو درآورديم . » ( 52 ) ؛ و علي ( ع ) با فاطمه ( س ) .

پسر جهم از احساس لطيفي سرشار شد . حقيقت ها به سانِ خورشيد طلوع كردند . چشمانش از اشك هايي شسته شدند كه علتش را نمي دانست . سخناني كه شنيده بود ، جان و دلش را صفا داده بودند .

اي فرزند پيامبر ! من به درگاه خداوند توبه مي كنم از اين كه ديگر سخني _جز آنچه شما گفته اي _درباره پيامبران الهي بگويم .

فاطمه از پشت پرده به سخنان برادرش گوش مي سپرْد . جانش چنان آيات آسماني را مي نوشيد كه غنچه اي ، گرماي دل انگيز آفتاب را .

پاورقي

27 _ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج1 ، ص160 _ 161 .

28 _ يحيى پسر

زيد شهيد ، پسر امام چهارم ، يكى از برجسته ترين انقلابيون

است . او پس از شهادت پدرش در سال 122ه_ . سر به شورش برداشت و مدت سه سال

تحت تعقيب بود . سرانجام در نبردى نابرابر با هفتاد رزمنده در برابر ارتش

ده هزار نفرى اموى به شهادت رسيد . پيكرش هفت سال بردار بود تاسرانجام

عباسيان پيروز شدند و بدنش را پايين آوردند .

مقاتل الطالبيين ، ص152/ الأعلام ، ج9 ، ص179 .

29_ جعد بن درهم ، ايرانى الاصل و ساكن حرّان در سوريه بود . او معتقد به «

آفرينش قرآن » و « انتساب رفتار آدمى به خداوند » [= جبر] بود كه اين عقيده

با آزادى انسان ناسازگار است . او تربيت مروان حمار _ آخرين خليفه اموى _

را برعهده داشت و به خاطر همين مروان به مروان جعدى شهرت يافت . خالد قسرى

كه به جلاد عراق مشهور بود . او را دستگير و در عيد قربان سال 118ه_ . اعدام

كرد .

الأعلام ، ج2 ، ص 114/ تاريخ ابن اثير ، ج5 . ص160 .

30 _ الميزان ( عربى ) ، ج11 ، ص166/ عيون اخبارالرضا ، ج1 ، ص192 .

31 _ معتزله پنج نظريه مطرح كردند :

1_

مفهوم توحيد : خدا يكى و بى نظير است . بيرون از مدار زمان و مكان است . نه

فرزندى آفريده و نه خود فرزند كسى است . آفريده چيزى هم نيست .

2 _ عدل الهى : از نظر آنان ، انسان در تمام رفتارهايش كاملاً آزاد است .

3

_ مژده بهشت و بيم از دوزخ : مژده دهى به بهشت و لطف هاى خداوندى و بيم دادن از دوزخ و كيفرهاى پروردگار .

4 _ نه جبر و نه اختيار .

5 _ امر به معروف و نهى از منكر .

اين

انتقاد به آن ها شده است كه در برخى از مسائل اسلامى تندرو بودند . مثلاً «

اراده خداوند » را قبول نداشتند؛ زيرا به گمان آنان ، اين موضوع با « آزادى

انسان » سازگار نيست . مورد ديگر اين كه آن ها شفاعت را انكار مى كنند؛ زيرا

از ديدگاه آن ها با « عدل الهى » منافات دارد .

وفيات الاعيان ، ج2 ، ص85 .

با

اين تفكر آغازين آنان مبتنى بر ميانه روى ميان دو انديشه تندروى جبر و

تفويض بود ، اما سرانجام به تفويض [آزادى كامل آدمى در رفتار و عدم دخالت

مطلق پروردگار در امور جهان] گراييدند .

32 _ تهذيب ، ج2 ، ص53 . نكته اى كه در اين جا وجود دارد ، تفاوتى است كه امام

ميان شورش گران ستم ديده برضد حكومت و شورشگران دشمن اسلام قائل است .

33 _ قرآن كريم ، سوره بقره ، آيه 181/ فروع كافى ، ج2 ، ص238 .

34 _ وسائل الشيعه ، ج14 ، ص62 .

35 _ مدرك سابق ، همان جلد . ص415 .

36 _ من لا يحضره الفقيه ، ج4 ، ص122 .

37 _ مدرك سابق ، ج2 ، ص 188 .

38 _ پرسش از جواز يا عدم جواز كار در دستگاه هاى حكومت

هاى ستمگر است . فروع كافى ، ج1 . ص359 .

39 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص62 .

40 _ قرآن كريم ، سوره طه ، آيه 121 .

41 _ قرآن كريم ، سوره آل عمران ، آيه7 .

42 _ قرآن كريم ، سوره آل عمران ، آيه 33 .

43 _ قرآن كريم ، سوره انبياء ، آيه 87 .

44 _ قرآن كريم ، سوره فجر ، آيه 16 .

45 _ قرآن كريم ، سوره يوسف ، آيه24 .

46 _ قرآن كريم ، سوره يوسف آيه 24 .

47 _ قرآن كريم ، سوره ص ، آيه24 .

48 _ قرآن كريم ، سوره ص ، آيه 22 و 23 .

49 _ قرآن كريم ، سوره ص ، آيه 24 .

50 _ قرآن كريم ، سوره ص ، آيه 26 .

51 _ قرآن كريم ، سوره احزاب ، آيه 37 .

52 _ قرآن كريم ، سوره احزاب ، آيه 37 .

اتاقي پر از عطر نرگس

غروب با رنگ هاي متنوع ، چشم اندازي دلنشين داشت؛ پرتقالي ، طلايي وسرخ ، بر افروخته به سانِ آتشداني زيبا؛ انباشته از زغال هاي گداخته . آسمان آرام بود . ابرهاي پراكنده در آن آبيِ بي كران چنان حركت مي كردند كه زورق ها در درياچه اي آرام . بادهاي پاييزي در كوچه ها پرسه مي زدند و از زمستاني استخوان شكن و طولاني خبر مي دادند .

فاطمه به سيماي برادر نگريست . هيچ گاه او را مثل آن شب چنان غمگين نديده بود . تو گويي كوهي

سنگين از اندوه بود . فاطمه نمي دانست كه چرا خاطره هاي بسيار كهن جان مي گيرند . به ياد روزي افتاد كه پدر را دستگير كردند و او دانست كه ديگر او را نخواهد ديد . شايد اينك نيز همان احساس را نسبت به برادرش داشت؛ برادري كه چهره اش به آسماني سنگين از ابرِ غم مي مانست .

نامه اي كه امام دريافت كرده بود ، عسلي بود آميخته با سم نرم همانند افعي ؛ ماري لبريز از زهر جانسوز .

فضل بن سهل مي دانست كه چگونه در سطرسطر نامه شهد نيرنگ بريزد . آن نامه حيرت آور ، از سوي بزرگترين مقام دولتي بود كه از امام مي خواست هر چه زودتر مدينه را ترك كند و در خلافت ، مسؤوليتي بپذيرد . ( 53 )

فاطمه از راز آن اندوه پرسيد . او رنج هاي انساني را حس مي كرد و در اين حال به دوردست ها مي انديشيد؛ به آن جا كه تبلور تمام رنج ها و رؤياهاي پياميران بود . بي شك مأمون سرچشمه مبارزات ضد خود را مي شناخت .

امام دير يا زود ، فرومايگي اخلاقي فرمانروايان را براي مردم آشكار مي كرد . دوري مدينه از مرو نيز تا حدي به امام آزادي عمل داده بود . اينها براي حكومتي كه پايه هايش از شورش و انقلابات مي لرزيد ، بسي خطرناك بود؛ پس امام را به مرو فرا خواند؛ يعني : « يك تير و چند نشان . »

امام با صدايي همچون صداي اندوهگين ناودان ها در موسم باران ، زير لب نجوا

كرد : « مأمون آهنگ آن دارد كه به مردم بگويد : « علي بن موسي الرضا نسبت به دنيا بي اعتنا نيست . اين دنياست كه به او روي نياورده است . ببينيد ! به محض روي آوردن دنيا به او ، چگونه شتابان به مرو آمده است ؟ »

اما دريغا كه هيچ يك از پيشنهادهايش را نمي پذيرم . »

فاطمه دانست كه برادرش رو در روي روباه عباسي قرار گرفته است؛ روباهي كه نيرنگ بازتر از او يافت نمي شد . اين نكته را از اندوه امام و خبرهايي كه مي شنيد ، دريافت . خراسانيان ، كسي را بيشتر از امام دوست نداشتند . اگر مأمون ، امام را با خودش در فرمانروايي شريك مي كرد ، سرزمين هاي ديگر هم تسليم مي شدند؛ چرا كه در اين صورت ، مأمون بزرگترين آرزوي شيعيان را برآورده بود . ناگهان فرمانبري بر در كوفت . لحظاتي بعد صدايي آمد كه گفت : « مردي كه خود را رجاء بن ضحاك مي نامد ، مي خواهد همين الآن شما را ببيند . »

امام رو به خواهرش كرد و گفت : « اين مرد را مأمون براي كاري كه خوش نمي دانم ، فرستاده است . انّا للّه و انّا اليه راجعون . »

امام به پيشباز او از جا برخاست . فاطمه نيز برخاست تا اتاقي را كه شميم بهشت از آن پراكنده مي شد ، ترك كند . رجاء هنوز كاملاً جابه جا نشده بود كه نامه سر به مهر مأمون را تحويل امام داد . حضرت نامه را گشود

و نگاهي به آن افكند . غم چهره اش را فرا گرفت . نور چراغدان كافي بود تا رجاء عمق اين اندوه را دريابد . او وانمود به شادماني كرد و گفت : « مباركت باشد سرورم . »

امام به افق دوردست نگريست و گفت : « شاد نباش . اين كاري است كه پايان نمي رسد ! »

رجاء ساكت شد . اين علوي با تمام انقلابيوني كه او تا كنون ديده بود ، تفاوت داشت . او در برابر مردي نشسته بود كه آينده مبهم و حتي آنچه را كه در درون رجاء موج مي زد ، مي توانست بخواند . رجاء در حالي كه وانمود مي كرد از اين كه وظيفه اش را به خوبي انجام داده خوشحال است ، شتابناك برخاست . براي اداي احترام خم شد و گفت : « همه چيز براي پس فردا آماده است . »

_ اگر چاره اي جز اين نيست ، پس ابتدا به مكه مي رويم وسپس به مرو .

_ هر طور كه شمابخواهيد سرورم .

رنگي از اندوهي آسماني بر چهره امام نشسته بود . چيزي در درونش شعله مي كشيد . چيزي ، از نابودي ريشه گل در ژرفاي خاك پاك خبر مي داد . چيزي تلخ تر از ريشه كن كردن درخت نيست . اندوه مرد آسماني هم چنين بود؛ ريشه اي ده ها ساله داشت؛ يعني از زماني كه رسول آسماني گام در يثرب نهاده بود . هنوز آثار جبرئيل در اين سرزمين ديده مي شد . نخل هاي خجسته ، مسجد مبارك و كوه محبوب .

( 54 )

ناگواري ها بر علي فرود آمده بودند . چراغ ، آخرين نفس هايش را مي كشيد . هنگامي كه محمد ، پسر هفت ساله ( 55 ) وارد اتاق شد ، مرد همچنان غرق در تفكر بود و متوجه آمدن او نشد . محمد روغن در چراغ ريخت . چراغ نفسي تازه كرد و دايره نور بزرگتر شد . پسر به احترام بر هم نزدن خلوت پدر ، بر انگشتان پا راه مي رفت . پدر اندوهگين وقتي از حضور پسرش آگاه شد ، از جا برخاست . در آسمان چشمانش ده ها ستاره مي درخشيد .

_ آفرين به ابا جعفر !

پسر خم شد تا دست پدر را ببوسد . پدر به او فرصت نداد و او را در آغوش كشيد؛ آن چنان كه برگ ها غنچه را در بر مي گيرند . چراغ ، جواني خود را باز يافته بود و نور و اندكي گرما در اتاق مي پراكند . پاسي از شب گذشته بود .

پدر فرمود : « پسرم مهياي سفر شو . »

_ كجا پدر ؟

_ به سوي كعبه .

پسر براي زدودن اندوه از دل پدر پرسيد : « حج يا عمره ؟ »

_ دستور كوچ به من داده اند .

_ پدر آنچه فرمانت داده اند ، انجام بده؛ كه به زودي به خواست خداوند ، مرا از شكيبايان خواهي يافت . ( 56 )

محمد برخاست . همان طور كه آمده بود ، رفت . پدر بار ديگر در درياي تفكر غوطه ور شد . اگر كسي به آن چشمان

پر فروغ و نورهاي شكسته در آن ، ژرف مي نگريست ، راز آن غم آسماني را درمي يافت . گويا ذهن برافروخته اش به افق هاي دوردست سفر مي كرد؛ به طوس . به جايي كه جابر بن حيّان كوفي ( 57 ) در آن شب آخرين نفس هايش را مي كشيد . به پل بغداد كه اباسرايا را به دار مي آويختند . به كناره دجله؛ جايي كه معروف كرخي ( 58 ) مي نشست و به امواج آن مي نگريست و با اين جهان وداع مي كرد . شايد به معركة النهر بر كناره هاي اورن نگاه مي كرد . شايد حضرت با برادرش ابراهيم_كه به يمن فرار كرد و ديگر از او خبري نشد_در دل دره ها روان بود . كسي از رنج هاي مرد حجازي خبر نداشت . رنج هاي او به سنگيني كوه هاي تهامه ، حجاز و نجد بود .

در مرو ، عنكبوت تار مي تنيد

پاورقي

53 _ متن نامه _ آن گونه كه در كتاب هاى تاريخ آورده اند _ چنين است :

بسم الله الرحمن الرحيم

به على بن موسى الرضا و پسر رسول برگزيده خدا ، ره يافته با راهنمايى او؛ الگو با كارهايش : نگهدار كيش خداوندى؛ گنجور وحى آفريدگار . . .

از دوستش فضل بن سهل كه تمام تلاش خود را براى

بازگرداندن حقش به كار گرفت و شبانه روز تلاش كرد؛ درود بر تو اى راهنما ! آمرزش و بركت خداوندى بر تو باد .

هانا من ستايش مى كنم نزدت خداوندى را كه پرستيده اى جز او نيست؛ و از وى

مى خواهم كه بر محمد _ بنده و پيام آورش _ درود فرستد .

اما

بعد من چشم اميد دارم كه پروردگارت حقّت را به تو برگرداند و به شما در

بازپس گيرى حقّت از كسى كه تو را ناتوان شمرده است اجازه داده است . نعمت

هايش را برشما افزون سازد و شما را امام ميراث دار [خلافت] قرار دهد و

دشمنان و آن هايى را كه از شما روى گردانند ، از شما چيزهايى ببينند كه از

آن ها مى هراسند .

اين نوشتار من به شما ، فرمانى است از سوى اميرمؤمنان

عبدالله مأمون پيشوا و خودم . . . برباز گرداندن دادخواهى ات و استوار ساختن

حقوق شما به دستان شما و واگذارى آن به شما . از خداوندى كه بر شما آگاه

است مى خواهم كه شما با پذيرفتن پيشنهاد من ، مرا خوشبخت ترين انسان روى

زمين و نزد پروردگار از رستگاران قرار دهى . [ومن با اين كار] حق رسول

گرامى را در اين جهان و آن جهان پرداخته باشم و از ياورانت شوم؛ ركابت را

گيرم و بهره اين جهان و آن جهان برم .

فدايت شوم . هر گاه نوشتارم به شما

رسيد ، آن را از زمين نگذاشته ، براى آمدن به نزد اميرمؤمنان حركت كن؛ نزد

خليفه اى كه تو را در خلافت همتاى خود و در دودمان هم نسب ، و نزديك ترين

فرد از ميان مردم تحت فرمانش مى داند . اگر اين كار را انجام دهى ، من در

نيكى خداوندى غوطه ور خواهم شد . فرشتگانش از من محافظت و

حمايت خواهند كرد .

آفريدگار

تاوان دار شما در هر نيكى است كه به شما برگردد و سود امت از راه شما

تأمين شود . و كافى است ما را خدا؛ و [او] بهترين كارگزار است و درود و

آمرزش و بركت هاى خداوند بر شما .

الحياة السياسية للامام الرضا ، ص446/ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص284 .

54 _ در حديث شريف آمده : « يكى از كوه هايى است كه ما را دوست دارد و ما او

را دوست داريم . » رسالة الاسلام ، كتاب اوّل ، محمد رسول الله ، ص261 .

55 _ حياة الامام على بن موسى ، ج2 ، ص278 .

56 _ قرآن كريم ، سوره صافّات ، آيه 102 .

57 _ جابر بن حيّان كوفى ، حدود 128ه_ . در طوس _ و برخى گفته اند كه در طرسوس _ چشم به جهان گشود . در علم كيميا [اكسير/ شيمى] چيره دست بود و دانش خويش را از استادش امام صادق ( ع ) فراگرفت . همواره نگارش مقاله ها ، كتاب ها و تجربه هايش را با اين جمله آغاز مى كرد : « فرمان داد مرا سرورم جعفر بن محمد ( ع ) . . . » او در يكى از كتاب هاى فلسفى اش به نام الحاصل مى نويسد : « . . . اين كتاب فرمول است و از كتاب هايى است كه آن ها را كتاب هاى فلسفى مى نامند . من آن را الحاصل ناميدم؛ زيرا سرورم جعفر بن محمد _ كه درود خدا بر او

باد _ به من فرمود : حاصل و چكيده و نتيجه و بهره اين كتاب هاى فرمول در چيست ؟

عرض كردم : سودمندى تركيب هاى شگرف و چكيده تمام مدتى است كه روى اين طرح كار كرده ام و حاصلش اين كتاب است؛ يعنى كتابى با بيان گوياى فرمول ها _ بى آن كه نيازى به جز آن باشد _ پس سرورم به من فرمود : اين كتاب را الحاصل نام گذارم . »

به نظر مى رسد كه او در سال هاى 180 تا 186ه_ . كوفه را ترك كرد . در اين دوران ، عراق و سرزمين هاى ديگر شاهد تعقيب و فشار بر علويان و پايگاه هاى مردمى آنان بود . جابر در طوس از دنيا رفت؛ اما تاريخ در گذشت وى به طور قطع مشخص نشده است؛ گرچه برخى كتاب ها آن را سال 200ه_ . ذكر

كرده اند .

ابن نديم در الفهرست خود درباره او چنين نوشته است : « او از بزرگان آنان و يكى از وكلاى [ائمه ( ع ) ] است و بر اين گمانند كه او همنشين صادق ( ع ) و كوفى است . فيلسوفان برآنند كه او فيلسوف بود . جابر در منطق و فلسفه كتاب هايى دارد . زرگران و نقره سازان بر اين گمانند كه سر سلسه اين رشته در زمان وى ، به او برمى گردد . كارش مبهم است . »

الفهرست ، ابن نديم ، ص513/ الذريعة الى تصانيف الشيعه ، ج2 ، ص655/ دراسارت فى تاريخ العلوم عند العرب ، ص249 _ 252 .

58 _

ابو محفوظ معروف بن فيروز كرخى ، منسوب به كرخ بغداد است . ابتدا از ترسايان بود . به دست امام رضا ( ع ) ، مسلمان شد . سپس پدر و مادرش اسلام آوردند . شهره به پارسايى و نيكى است . مردم براى تبرك به ديدنش مى شتافتند .

احمد بن حنبل _ يكى از رهبران چهارگانه اهل سنت _ نيز بارها براى تبرك به ديدنش رفت .

الأعلام ، ج8 ، ص185/ تاريخ بغداد ، ج13 ، ص199/ وفيات الاعيان ، ج5 ، ص 231 .

59 _ هيچ يك از علويانى كه به مرو رفتند ، زنده برنگشتند و به طور مشكوكى جان سپردند !

لبريز از ابر ، لبريز از اشك

در آن صبح ابرى ، شهر همچون شبحى به نظر مى رسيد . خانه ها بى سايه بودند و كوچه ها را بدبختى فرا گرفته بود؛ به ويژه كوچه اى كه در آن شترى برمى خاست تا مسافرانش را به ناگزير كوچ دهد .

مردى پنجاه ساله به سوى مسجد پيامبر ( ص ) مى رفت . پسرش همچون سايه اى در پى اش بود . آسمان ، سنگين از ابر و چشم امام ، سنگين از اشك بود . او در برابر مزارى كه فرجامين پيام آور را در آغوش گرفته بود ، ايستاد . مرد كه سراپا سپيد پوشيده بود ، بسان ابر غمگين به نظر مى رسيد .

مردمى كه در مسجد بودند ، از گريستن فرزند محمد ( ص ) شگفت زده شدند . تو گويى غم ، جويبارى جارى در پاييز زمان بود . على در آن جا بود ،

عطرپيامبران را استشمام مى كرد . او كمى جا به جا شد تا برخيزد قدمى به عقب گذاشت؛ اما بار ديگر برگشت و خود را بر قبر افكند . ريشه اش در آن جا بود؛ جايى كه محمد ( ص ) چشمانش را فرو بسته بود چند لحظه گذشت . نا گاه مردى از سجستان گام پيش نهاد و گفت : « سرورم ! وليعهدى فرخنده ات باد . »

_ مرا رها كن . از كنار نيايم مى روم و در غربت مى ميرم . ( 60 )

مرد مبهوت شد تصميم گرفت همراه امام برود تا با چشمان خود ببيند كه چگونه پيش گويى هاى وى به وقوع مى پيوندد . محمد دست كوچكش را بر شانه پدر گذاشت . پدر برخاست . تو گويى خون تازه اى در رگ هايش جريان يافته بود . اميد تازه اى در دلش جوانه زده بود . فاطمه به او نگاه كرد . آن چه او را به برادرش پيوند مى داد ، تنها احساس خواهرى نبود . او به اين مى انديشيد كه زمانه چگونه اطرافيانش را يكى يكى ربوده بود . تو گويى روزگار گرگ ديوانه اى بود كه گوسفندان رؤياهايش را مى ربود؛ گوسفندانى كه به آسودگى در سرزمين سبز مى چريدند . ناگاه خشمى مقدس در دلش سر باز كرد؛ دلى تپنده كه به اندازه دنيا بود . امام برخاست . خاك آرامگاه را لمس كرد . پسرش را در آغوش گرفت؛ پسرى كه پروردگار گفت : « به او در عهد كودكى نبوّت بخشيديم . » ( 61 )

_ به

تمام وكيلان و طرفداران دستور داده ام تا حرفت را پذيرا باشند و از تو پيروى كنند . تو را به اصحاب مورد اطمينانم شناساندم . ( 62 )

شتربرخاست . كاروان سامان يافت . كشتى هاى بيابان چهره هاشان را به سوى جنوب كعبه چرخاندند . هنگامى كه از سرزمين ثنّيات الوداع گذشتند ، پدر به پسر فرمود : « دوست هركس خرد و دشمنش نادانى اوست . ( 63 ) بدان كه برترين انديشه آن است كه آدمى خويش را بشناسد . ( 64 )

از نشانه هاى ژرف انديشى در دين ، شكيبايى ، دانش و سكوت است .

خاموشى درى از درهاى فرزانگى است . سكوت ، دوستى مى آفريند . خاموشى رهنمونى به هر نيكى است . » ( 65 )

ياسر پيشكار ، گام فرا نهاد . شنيد كه امام مى گويد : « اين مردم در سه زمان بيشتر مى هراسند : روزى كه متولّد مى شوند و جهان را مى بينند؛ روزى كه مى ميرند و آن جهان و مردمانش را مى بينند و روزى كه برانگيخته مى شوند و فرمان هايى مى بينند كه در اين جهان نمى بينند . آفريدگار در اين سه مورد بر يحيى درود فرستاد و هراسش را برطرف كرد . پس گفت : « و درود بر او؛ روزى كه چشم به جهان گشود و روزى كه چشم فرو مى بندد و روزى كه زنده مى شود . » ( 66 )

نسيم شمالى وزيد و با خود صداى نى چوپانى را آورد . كاروان بيابان را در نورديد و به

غدير خم رسيد . مسافران ، در نزديكى خيمه بار افكندند؛ چشمه اى كه از پايين صخره اى مى جوشيد و سپس در درّه اى گسترده رها مى شد . مسافرانى كه در اين جا توقف مى كردند تخم خرماهايى را كه مى خوردند ، بر زمين مى ريختند . پس از مدتى درختان خرما رشد كردند . ( 67 ) ماه از پشت تپه هاى دور دست بالا آمد . مرد پنجاه ساله با انگشت گندم گونش اشاره كرد و گفت : « اين جاى پاى پيامبر خداست؛ همان جايى است كه ايستاد و فرمود : هر كه را من مولايم ، پس على مولاى اوست . آفريدگارا ! دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن بدارد . » ( 68 )

خاطره ها درخشيدند . دل هاى مسافران آرام گرفت؛ گويا آواى رسول آسمانى را مى شنيدند . عطر واژه گان مقدس همچنان در آسمان پراكنده بود . آواى جبرئيل شنيده مى شد :

_ امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم؛ زيرا دين اسلام را بر شما پسنديدم . ( 69 )

على ( ع ) به خواهرش نگريست . او به ماه بالاى تپه ها نگاه مى كرد .

على ( ع ) گفت : « شنيدم كه پدرم از پدر بزرگم امام صادق ( ع ) نقل كرد : پروردگار حرمى دارد كه مكه است . پيامبر ( ص ) حرمى دارد كه مدينه است . حرم اميرالؤمنين كوفه است . حرم

ما قم است . به زودى بانويى از فرزندانم_كه فاطمه نام دارد_در آن جا به خاك سپرده مى شود . كسى كه او را زيارت كند ( با داشتن ديگر شرايط ) ، به بهشت مى رود . »

پسرك به عمه اش نگاه كرد؛ عمه اى كه همچنان به ماه فراز تپه مى نگريست و تو گويى نماز مى خواند . او از جايش تكان نمى خورد . نسيم شبانه با دامن لباسش بازى مى كرد چندى نگذشت كه در آن سرزمين مقدس ، آبشارى از نماز جارى شد . واژگانى كه از آفريدگار ستايش مى كردند ، در آن تاريكى رؤيايى غروب مى درخشيدند . اندك اندك ستارگان در آسمان آشكار شدند . برخى از كاروانيان هيزم جمع كردند . صداى شكستن شاخه هاى خشك سكوت شب را مى خراشيد لحظاتى بعد دو آتشدان روشن شد؛ براى آشپزى و براى نور و گرما . بچه هاى كوچك به سوى تپه هاى شنى _كه بادها آن ها را تراشيده بودند_رفتند تا به بازى هاى كودكانه بپردازند .

پاورقي

60 _ اعيان الشيعه ، ج2 ، ص 122 .

61 _ قرآن كريم ، سوره مريم ، آيه 12 .

62 _ حياة الامام الرضا ، ج2 . ص287 .

63 _ اصول كافى ، ج1 ، ص11/ وسايل الشيعه ، ج11 ، ص161 .

64 _ اعيان الشيعة ، ج2 ، ص196 .

65 _ اصول كافى ، ج2 ، ص24

66 _ نورالابصار ، ص 140

67 _ الطريق الى غدير خم ، ص 9 .

68 _ همان مدرك .

69 _ قرآن

كريم ، سوره مائده ، آيه 3/ مستدرك الوسائل ، ج10 ، ص368/ بحارالأنوار ، ج10 ، ص126/ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص276 .

چلچراغى در دل تاريك حيرت

در آن صبح آفتابى ، مكه_اين قبله گاه دل ها_از نوه محمّد استقبال مى كرد . شترها بوى نزديكى وطن را حس مى كردند . پرسش ها ، مانند حباب هايى كه بر آب ها برويند ، برلب ها آشكار شدند . نه موسم حج بود و نه عمره . كاروان نيز نه از يمن مى آمد و نه از شام . رجاء بن ضحاك كه بايد كاروان را تا مرو همراهى مى كرد ، با كسى حرف نمى زد . سربازانى كه تعدادشان از انگشتان دست فراتر نمى رفت ، از دور مراقب بودند .

به محض رسيدن ، امام و بيش تر كاروانيان به سوى كعبه شتافتند . پسر نيز با پدر طواف مى كرد . پدر به مقام ابراهيم رسيد تا نماز بگذارد . پسيش محمد ، به طرف حجر اسماعيل رفت تا مدتى بنشيند؛ جايى كه لبريز از خاطره هاى كهن بود . پسر غمگنانه به پدر مى نگريست . پدر چنان دور كعبه طواف مى كرد كه گويى كبوترى در جست و جوى آشيانه آسايش بود . آن كودك هفت ساله ، تمام رنج هاى دويست ساله خاندان خود را درك مى كرد . او مى دانست كه پدرش هرگز باز نخواهد گشت . پدر با كعبه آخرين وداع را مى كرد . نشستن پسر در حجر اسماعيل ، اندكى به درازا كشيد؛ چنان كه گويى در مجلس عزاى دائمى نشسته است و قصد

ترك آن جا را ندارد . موفّق_خادم_آمد تا از او بخواهد كه برخيزد . آفتاب به ميانه آسمان رسيده بود و بر كوير آتش مى باريد . پسر به سان گنجشك شكسته بالى كه نمى خواهد آشيانه اش را ترك كند ، نمى پذيرفت . موفّق چاره اى نداشت جز اين كه به نزد سرورش برود و به او اطلاع دهد . پدر آمد تا از او دلجويى كند و بخواهد كه برخيزد .

پس بغض كرده و گفت : « چگونه برخيزم وقتى مى بينم كه شما با كعبه وداع مى كنيد كه ديگر بر نمى گرديد ؟ »

پدر براى دلجويى آمده بود ، اما خود نيز بغض كرد و غم پنهان در دلش شكفت . منظره پدر و پسر ، تبلور ابراهيم خليل و تنها پسرش در كوير بود . اكثر كاروانيان مى گريستند . برخى از مكيان نيز اجتماع كرده بودند . كوچ اجبارى امام به مرو ، همه جا دهان به دهان مى گشت . هنگامى كه عده اى خواستند مانع از گريستن مردم شوند . امام فرمودند : « بگذاريد بگريند . من هرگز برنخواهم گشت . به زودى دور از نزديكانم در غربت جان خواهم سپرد . »

چون امام خواست مسجدالحرام را ترك كند ، مردى كه ابراهيم نام داشت ، گام پيش نهاد و پرسيد : « اى فرزند پيامبر ( ص ) ! راه ها مرا گيج كرده اند . راه ( درست ) كدام است ؟ »

امام با كلام خود نورى در دل مرد سرگردان روشن كرد :

پدرم از پدرانش از رسول

( ص ) نقل كرد كه فرمود : « كسى كه به سخنان كسى گوش دهد ، او را پرستيده است . پس اگر گويند از خدا سخن گويد ، او خدا را پرستيده است و اگر از اهريمنى سخن گويد ، شنونده ، شيطان را پرستيده است .

اى پسر محمود ! هر گاه مردم به راست يا چپ مى روند ، تو راه ما را بپيماى . آن كه همراه ما باشد ، ما او را همراهى مى كنيم . آن كه از ما جدا شود ، ما او را رها مى كنيم . كم ترين چيزى كه باعث مى شود انسان از دين خارج شود ، آن است كه به ( دروغ ) بگويد : اين سنگ ريزه هسته خرما است .

بعد ، به اين ديدگاه يقين مى يابد و از كسى كه با حرفش مخالفت كند ، بيزار مى شود .

اى پسر محمود آن چه را كه گفته ام ، حفظ كن . نيكى اين جهان و آن جهان را در آن چه كه گفته ام ، گرد آورده ام . ( 70 )

ابراهيم به راه افتاد . پرتوهاى محبّت در دلش مى تابيد . ديگران مى دانستند كه او تا حقيقتى را نفهمد ، آن را نمى پذيرد .

مرجئه ، ( 71 ) معتزله و خوارج كجا و چنين سخنانى كجا ؟ سخنانى كه در جاده تاريك ، چلچراغ بودند . »

رجاء نزديك آمد تا بخشى از وظيفه اى را كه در اين سفر داشت ، به اطلاع امام برساند .

_ از طرف خليفه

به من دستور داده شده است كه شما بايد تنها به مرو سفر كنى . مسير از راه بصره و سپس شيراز مى گذرد .

امام ، نگاه خداحافظى به كعبه افكند . دسته اى كبوتر به آرامى پرواز مى كردند . امام زير لب زمزمه مى كرد : « مردمان بى ريشه ، پيامبران را كشتند . » ( 72 )

دو روز ديگر گذشت و كاروان مهياى رفتن شد . لحظه خداحافظى مرد مكّى و مدنى از سرزمين كودكى به سرزمين خاستگاه خورشيد فرا رسيد . امام ايستاد تا با خانواده اش وداع كند . سخنانش با خواهرش به درازا كشيد . تو گويى رازهاى بس مهم را به او مى سپرد . بيش از هركسى ، كودكان بى تابى مى كردند . صداى گريه هايى برخاست؛ صداهايى مانند آواى آب درون ناودان ها در موسم باران . حاضران امام را اندهگين مى ديدند؛ اما راز اين اندوه را نمى دانستند . تنها دريافته بودند كه امام به وليعهدى علاقه اى ندارد . امام فرمودند : « اگر آدمى ( ايمان ) خويشتن را از دست دهد و جهانى را به دست آورد ، چه سودى دارد ؟ »

صداى شترها بر همهمه آنان چيره شد . در آن لحظه مكه به بندرى مى مانست كه مرغان دريايى سپيد ، آن جا را بى بازگشت ترك مى كردند .

پاورقي

70 _ وسائل الشيعة ، ج18 ، ص92 .

71 _ مرجئه فرقه اى اسلامى بود كه در روزگار معاويه پديد آمد و در پرتو سياست رشد يافت . آنان انديشه اصلى خويش را

از آيه 106 سوره توبه گرفتند كه : « و ديگرانى هستند كه واگذاشته به امر الهى اند؛ يا عذابشان مى كند و يا از آنان در مى گذرد ، و خداوند داناى فرزانه است . » شالوده فكرى آن ها ،

عدم تكفير هيچ مسلمانى است؛ هرچند كه وى هر نوع گناه بزرگى را انجام داده باشد . آن ها ، كار او را به خدا واگذار مى كنند و شعار آنان چنين بوده است : « همان گونه كه پيروى با كفر سرسازگارى ندارد ، گناه نيز به ايمان زيانى نمى رساند ! » ريشه اين تفكر از روزگاران سابق _ و به طور دقيق _ در

بحران هاى سياسى و كشته شدن عثمان بوده است . شايد اين موضع تساهلى آنان ، ناشى از تندروى خوارج بود كه « هر مسلمان مرتكب گناه كيبره اى را كافر مى شمردند ! » امويان از تفكر از مرجئه براى رنگ دينى زدن به تبهكارى هاى خود بهره بسيار جستند . به ويژه اين كه آن ها مى گفتند : « امامت جز در خاندان قريش نبايد باشد » ؛ زيرا رسول گرامى ( ص ) فرموده بود : « الائمة من قريش . »

مروج الذهب ، ج3 ، ص224/ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج1 ، ص73/ تاريخ

الاسلام ، ص 418 .

72 _ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص84 .

رود پر آب پاسخ ، بر كوير عطشناك پرسش

جاده بصره ، پر از تپه هاى ماسه اى ، شن هاى روان و خارها بود . اندك اندك دشت سينه گسترد . اطراف شيراز كشتزاران سبز بود و

سبزه . سلسله كوه ها با تاجى از برف ، در دور دست نشسته بودند . هنگامى كه خورشيد به ميانه آسمان رسيد ، كاروان بار افكند . امام بر سر سفره نشست . بردگان و خدمت كاران بر گرد سفره حلقه زدند . مردى بلخى گفت : « چه خوب بود اگر براى اين ها ، سفره اى جداگانه مى افكندى . »

ابر اندوه چهره امام را پوشانيد . چگونه آدمى براى خويش امتيازات موهومى برمى شمرد ! تصميم گرفت چلچراغى در دل مخاطبش برافروزد .

_ برادرم ! خداوند والا يكى است ! مادر يكى است ! و پاداش هم به كرداراست .

امام برخاست تا اذان بگويد . صداى آرامى جارى شد؛ همچون رودى سيرابگر بركناره هاى تشنه آبشار نماز جارى شد . رجاء به مأموريت سنگين خويش مى انديشيد . او به مردى علوى مى نگريست كه سلاحى جز نيايش نداشت . يك بار شنيد كه امام به يارانش مى فرمود : « بر شما باد كه به سلاح پيامبران باشيد ! »

_ سلاح انبياء چيست ؟

_ نيايش . ( 73 )

رجاء به خود آمد . امام سر بر سجده اى طولانى داشت . نزديك شد . جز جويبارى از سپاس پى درپى نشنيد . واژگان مهرآميز ميان انسان و آفريدگارش . شكراً لله صد بار تكرار شد؛ چرا كه دسته گلى تقديم به پروردگار بود . آفتاب در درياچه غروب تن مى شست . خاموشى باشكوهى خيمه زده بود . امام در محراب سكوت نشسته بود . انديشه شعله ورش در جهان هاى دوردست شناگر بود

، در افق هايى فراتر از جهانى كه بى كران مى نمود . در آن سكوت شبانه ، به نظر مى رسيد كه امام با هستى يكى شده است ، يا خود ، محور هستى شده است .

دو جوان آفريقايى به زبان بومى با هم صحبت مى كردند . صدايشان پژواك سرزمين دوردست آفريقا را داشت .

_ يك بار از او شنيدم كه مى گفت : « عبادت ، [تنها] نماز و روزه بسيار نيست . عبادت ، انديشيدن بسيار در آفرينش پروردگاراست . » ( 74 )

_ من هم شنيدم كه مى گفت : « سكوت ، درى از درهاى فرزانگى است . » ( 75 )

_ يادم مى آيد ، روزى در مكه با او بودم . يحيى بن خالد برمكى از آنجا عبور كرد . چهره اش را با دستمالى پوشانده بود تا غبار اذيّتش نكند . امام فرمود : « اين بينوايان نمى دانند كه امسال بد بلايى به سرشان مى آيد . » اين حرف پس از شهادت پدرش بود . چند هفته اى نگذشت كه خبرهاى بدى از بغداد رسيد؛ از شوربختى و خوارى برمكيان . اما ، سرورم چيزى فرمود كه مرا حيران كرد .

_ چه گفت ؟

_ دوّمين و سوّمين انگشتانش را به هم چسباند و فرمود : « شگفت انگيز تر از اين ، من و هارون هستيم كه اين گونه ايم ! »

_ . . . . ؟ !

پاسى از شب گذشته بود . آسمان زلال تر مى نمود . ستارگان فروزانتر بودند و سكوت با شكوهى

چيره بود . همراه با صداى آتشى كه نفس هاى آخرش را مى كشيد ، صداى حشرات هم از كشتزاران نزديك مى آمد . مرد حجازى در دل آن شب ، برخاست . با تمام وجودش به آسمان آراسته از ستارگان نگريست و فروتنانه زمزمه كرد : « اى آن كه مرا به خويش راهنمايى كرده و دلم با پذيرش او تواضع يافته ! از تو ، امنيت و ايمان اين جهان و آن جهان را مى طلبم . » ( 76 )

آن گاه از دستمال سپيد ، مسواكى بيرون آورد و به آرامى مسواك زد . سپس در گوشه اى ، با آب ابريق سفالى وضو گرفت . خنكاى آب ، آرامشى را در روانش پراكنده ساخت .

همه چيز آرام بود . همه چيز در تاريكى غوطه ور بود . حتى آتش آتشدان خاموش بود . زغال هاى گداخته ، زير خاكستر بودند .

هستى در خوابى ژرف فرو رفته بود . على ( ع ) رو به خانه اى ايستاد كه ابراهيم آن را بنيان نهاده بود . او به نماز ايستاد . آبشارى از سوره هاى مكى و مدنى جارى شد؛ سوره هاى حمد ، ملك ، دهر ، توحيد ، فلق و ناس . لحظه اى كه ستارگان پرا كنده بودند ، او دستانش را به سوى آسمان گشود و نيايش به سان زمزمه جويبارى به آرامى جارى شد :

_ خداوندگارا ! بر محمّد و خاندان او درود فرست . بر هدايت ما بيفزا و ما را سلامت بدار . در آنچه كه به ما داده اى ،

بركت ده و ما را از بدى آنچه فرمان داده اى ، حفظ كن . اختيار همه چيز با تو است و كسى بر تو چيره نمى شود . تو ، كسى كه سرپرستى ات را پذيرفت ، خوار نمى كنى ، دشمن تو عزيز نمى شود . تو خجسته و والايى . ( 77 )

صدايش غمگين و بغض آلود بود . از آن ، باران مهربانى و آمرزش خواهى براى انسان ها مى باريد؛ بارى آنانى كه در زندگى غوطه ور شده و خويش را از ياد برده و راه را گم كرده بودند؛ آن هايى كه نمى دانند از كجا آمده اند و به كجا خواهند رفت .

پاورقي

73 _ اصول كافى ، ج2 ، ص368 .

74 _ الميزان فى تفسيرالقرآن[عربى] ، ج8 ، ص389 .

75 _ اصول كافى ، ج2 ، ص 124 .

76 _ اصول كافى ، ج2 ، ص579 .

77 _ بحارالأنوار ، ج12 ، ص27 .

آسمانگون نگاه دريايى

هنوز كاروان به شهر نيشابور نرسيده بود كه از دوردست ، كوه هاى بينالود آشكار شد . از دره هايى كه باران هاى بهارى در آن ها راه هاى پر پيچ و خم ترسيم كرده بود ، عبور كردند . سيلاب به سوى جنوب شرقى ره مى سپرد . كاروان به نيشابور رسيد؛ به شهر مردان نيرومند ؛ شهرى كه درفش هاى سياه ضد ستم اموى در آن جا برافراشته شده بود . مردم چشم انتظار فرزند محمد ( ص ) بودند . آن كه دل ها به ياد او مى تپيد و نسل ها منتظر عدالت

و انسانيت او بودند .

خورشيد از فراز بينالود طلوع مى كرد ، همچون سكه اى سرخ . تو گويى به شوق ديدن كاروانيان ، شتاب بيشترى براى طلوع داشت . راويان حديث ، دوات در دست پيشقراول بودند؛ هزاران چشم ، انتظار مى كشيدند . شهر چنين استقبال مردمى به خود نديده بود . كسى راز آن را نمى دانست و درباره آن تفسيرى جز سخنان كهنسالان وجود نداشت؛ سخنان كسانى كه در شب هاى زمستان بر گرد آتشدان حلقه مى زدند و از على ( ع ) و صفين ، حسين ( ع ) و كربلا ، زيد و كوفه ، و يحيى در كوهستان مى گفتند .

كاروان به شهرى وارد شد كه دست سرنوشت آن را سر راه مرو_پايتخت دولت جديد_قرار داده بود . كاروان در ميدان شهر بار افكند . امام مهربانانه به مردم نگريست . جمعيت اطراف شترش حلقه زدند . هر كسى او را به منزل خويش مى خواند . امام در ميان آنان مردى را ديد كه سيمايى مهربان داشت و فروتن بود . به منزل او در محله فروى در بخش غربى شهر رفت . درختان گردو و بادام بر حياط سايه افكنده بودند . نهال هايى مهياى كاشتن در گوشه حياط به انتظار ايستاده بودند . مرد حجازى نهال بادامى را برداشت و آن را كاشت . در پاى آن وضو گرفت و با فروتنى نجوا كرد : « خداوندگارا ! به آن بركت ده ! »

پس از سفرى چنين دشوار ، چيزى بهتر از شست و شو در آبى نه چندان داغ نبود

. نيشابوريان به مردى مى نگريستند كه در زمين همانند نداشت ؛ نه رفتارش و نه نگاه گرما بخشش كه به خورشيد بهارى مى مانست . رفتارش داراى فرهنگى بود كه مردم تا آن زمان نديده بودند؛ دليرى و ادبش . امام به حمام عمومى رسيد . ( 78 ) مردى كه « آفريدگار از او پليدى را دور كرده بود » ، وارد حمام شد . از آب گرم ، مه بر مى خواست . امام نزديك حوض كوچك نشست . تازه آب گرم بر خويش ريخته بود كه صدايى خشن گفت : « با تو هستم ! »

امام با مهربانى به او نگريست . مرد خشن فرياد زد : « بر من آب بريز ! »

امام برخاست تا بر او آب ريزد . موى سر مرد خشن زير آب هاى زلال مى درخشيد . مردى در آن نزديكى ، امام را شناخت و بانگ برآورد : « چه كار مى كنى مرد ؟ فرزند پيامبر ( ص ) را به كار مى گيرى ؟ ! »

مرد خشن بر خود لرزيد . شرمگينانه به امام نگريست .

_ اى فرزند رسول گرامى ! آيا به خاطر دستورى كه به تو دادم ، نافرمانى خداوند را كرده ام ؟

فرزند محمّد ( ص ) كه تبلور خلق نيكوى نياى خود بود ، لبخند زد .

_ اين كار براى من ثواب دارد . نخواستم در كارى كه پاداش دارد ، از دستورت سرپيچى كنم . ( 79 )

امام به هنگام ترك حمام ، از سه يا چهار پله بالا آمد .

دو سوم حمام ها را زير زمين مى ساختند تا گرم باشد و يك سوم ديگر بر فراز زمين بود تا نور و روشنايى به آنها راه يابد . در پشت بام حمام ، امام رو به كعبه كرد و نماز گزارد . تاريخ اين لحظات را در زندگى مردى ثبت كرد كه دست سرنوشت او را واداشت تا بيابان ها را براى رسيدن به مرو در نوردد .

پاورقي

78 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص135 .

79 _ نورالابصار ، ص138/ عيون التواريخ ، ج3 ، ص272 .

هجوم گرگ بيم بر جان آهو

سرباز كه تكه نان را در ماست فرو مى برد ، به مرد روستايى كه از دور به كاروانسرا آمده بود ، نگاه كرد و گفت : « هيچ كس حرفم را باور نمى كند . »

مرد روستايى كه مى كوشيد او را وادار كند تا سخن بگويد ، گفت من حرفت را قبول مى كنم . حرف بزن ، نمى خواهم بدون اين كه داستانى براى نوه هايم داشته باشم ، به دهكده برگردم . »

سرباز با احتياط دور وبرش را نگريست و آن گاه با صداى آهسته اى گفت : « فرمانده به ما دستور داده است كه درباره على بن موسى الرضا با كسى حرف نزنيم . فرمان داده است كه كور وكر باشيم . در اين مدّت چيزهاى عجيبى ديده ام . اگر برايت بگويم ، حرفم را باور مى كنى ؟ همه دوستانم خواب بودند؛ اما من خواب نبودم . باور كن ! فقط خسته بودم . مى خواستم بخوابم كه ديدم آهويى نفس نفس زنان از

دور دست آمد . فهميدم كه شكارچيان او را تعقيب مى كنند . امام هشتم براى نماز وضو مى گرفت . هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه آهوى ماده نزديك او ايستاد . شايد بوى آبى را كه نزديك زمين مى ريخت ، حس كرده بود . همان طور كه به او نگاه مى كردم ، يك قدم جلو گداشتم . خواستم او را شكار كنم؛ اما سر جايم ميخكوب شدم . ديدم به طرف امام مى رود . چشمانش مى درخشيد . على بن موسى الرضا دستش را به طرف او دراز كرد . حيوان نزديك تر شد . چيز عجيبى است؛ مگر نه ؟ او سر و گردن آهو را نوازش كرد و ظرف آب را نزدش گذاشت . حيوان نوشيد تا سيراب شد . بعد به لباس سپيد على بن موسى الرضا پناه برد . آيا ممكن است چنين چيزى در بيدارى اتّفاق بيفتد ؟ »

سربازى وارد كاروانسرا شد . به چهره همه با دقت نگاه كرد . چون چشمش به دوستش افتاد ، گفت : « هنوز نشسته اى و دارى مى خورى ؟ كاروان الآن راه مى افتد . عجله كن ! »

وقتى آن دو با هم بيرون رفتند ، سرباز سخن گو به دوستش گفت : « در ميان اين همه آدم ، ما وظيفه سختى داريم . انگار روز قيامت است . »

ده ها هزار نفر كه از نيشابور و شهرهاى ديگر آمده بودند ، چشم به كاروان داشتند . چشم ها خيره به شترى بود كه هودجى در آن قرار داشت . در آن

، مردى نشسته بود كه دل ها به عشقش مى تپيد . آن جا ، چشمه عشق و آرامش بود ، تو گويى آن مرد دلى به سان ستاره اى بزرگ داشت كه پرتوافشانى مى كرد؛ پرتوهايى از گرما و مهربانى . برخى مى گريستند . اشك ها جارى بود؛ امام چرا ؟ آيا اشك شوق بود و يا عشق بازگشت به گذشته پرفروغ ؟

آيا ديدن على بن موسى الرضا به آن لباس سپيد ساده اش ، با آن عمامه اى كه تنها تكه پارچه اى گلى ، بدون مرواريد و يا سنگى گران بهاء بود ، اشك آن ها را جارى مى ساخت ؟ آيا مردم در سپيده دم ، همان چهره اى را مى ديدند كه دويست سال پيش از آن ، پروردگار فروفرستاده بود . كسى انگيزه اين اجتماع عظيم ، اين اشك ها و اين عشق جوشان را درنمى يافت .

بيست هزار نفر يا بيشتر ، با دوات و قلم ها مهيا شده بودند . اراده اى مى خواست دل ها را گرد آورد .

آن چهره گندم گون همچون ماه درخشنده اى از وراى ابرى بارانزا آشكار شد . بار ديگر موجى از گريه برخاست . مردى كه ده ها حديث را حفظ بود ، بانگ برآورد : « اى مردم ! ساكت باشيد و گوش دهيد . شايد پندى بشنويم كه باعث شود تا از دنيا دورى كنيم و به آخرت گرايش يابيم . »

و او سخن آغاز كرد .

_ شنيدم كه پدرم موسى بن جعفر ( ع ) مى گفت : از پدرم امام

جعفر صادق ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم امام محمّد باقر ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم حضرت سجاد ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم امام حسين ( ع ) شنيدم كه مى گفت : از پدرم امام على ( ع ) شنيدم كه مى گفت : « لا اله الاّ الله ، دژ من است . كسى كه داخل قلعه من شود ، از عذاب من در امان مى ماند . »

ماه در وراى هودج پنهان شد . مردم از اين سند كه پيش از آن نشنيده بودند ، حيرت كردند . يكى ار آنان زمزمه كرد : « اگر اين سندها را براى ديوانه اى بخوانند ، بهبودى مى يابد . » ( 80 )

ديگرى آرزو كرد : « كاش ثروتى داشتم و آن را با آب طلا مى نوشتم . » ( 81 )

مسأله توحيد نمى تواند محور زندگى بزرگوارانه باشد؛ مگر اين كه بر پايه اى مستحكم بنيان نهاده شود . از اين رو ، چهره مرد گندم گون آشكار شد تا حقيقت فراموش شده اى را اعلام كند . همان طور كه ناقه به سان زورقى آرام به حركت درمى آمد ، او مى گفت : « با شرايطش ! و من از شرايطش هستم ! »

اين واژگان مقدس ، همچون تبر بودند؛ ويرانگر و سازنده؛ مانند تبر ابراهيم كه بت ها را ويران كرد تا كاخ توحيد را بسازد . هنگامى كه محمد از فراز كوه حرا فرود آمد ، تنها يك چيز

با خود داشت و آن ، واژه « لا اله الاّ الله » بود . واژه اى كه بعدها بت هاى هبل ، لات ، عزّى و مناة را درهم شكست . لحظه اى كه كاروان قصد داشت نيشابور را ترك كند ، او سخنى گفت كه مبانى مكاتب مرجئه و معتزله را در هم فروريخت و دانشمندان حديث ، سرگردان شدند .

_ امامت ، عهدى خداوندى و امام ، شرطى از شرايط توحيد حقيقى است . او ولايتش را از آسمان مى گيرد و نه زمين .

كاروان رهسپار شد تا كلمات او براى زمينيان به پيامى آسمانى تبديل شود .

پاورقي

80 _ الصواعق المحرقة .

81 _ اخبار الدّول ، ص 115 .

شانه ها سنگين ز رنج انبياء

كاروان رفت تا به دهكده سناباد رسيد . در آن جا بار افكند؛ در جايى كه از سنگ هاى كوهستانش ديگ ها و ديزى هاى سنگى مى ساختند . مرد گندم گون به صخره اى تكيه داد و گفت : « خداوندگارا ! در آن بهره قرار ده . به آن چه از اين كوه مى سازند و مى تراشند ، بركت ده . »

امام به يكى از خدمت كارانش فرمود تا ديگهايى از آن بتراشند . جاده سناباد به نوغان در شرق ، از باغى دل انگيز مى گذشت و كاخى آسمان ساى درآن قرار داشت . حميد بن قحطبه ( 82 ) آن را براى سكونت خويش ساخته بود؛ اما سرنوشت آن جا را قبر هارون قرار داد !

كاروان به باغى رسيد كه مساحتش يك ميل مربع عربى بود ( 83 ) بود .

مرد گندم گون به طرف سنگ سپيدى رفت كه به سان تابوتى از برف بود . كنارش ايستاد زير اين سنگ ، انسانى خفته بود كه بيش از بيست سال بر بخش گسترده اى از جهان حكومت كرده بود . مردى كه به ابرهاى مسافر مى گفت :

« هر كجا برويد ، ماليات محصولاتى كه زمين هاى كشاورزى شما مى دهند ، مال من است . »

امام خم شد . با انگشت خطى بر زمين مرمرين كنار سنگ سپيد كشيد و به اطرافيانش فرمود : « اين ، قبر من است ! به زودى مرا در اين جا به خاك خواهند سپرد و در مدت كوتاهى خداوند ، اين جا را زيارتگاه مى كند . »

اين سخنان را گفت و رو به طرف بصره كرد . از آن جا كه همچون پنجره اى باز بود ، به افق دوردست نگريست؛ به كعبه كهن تا نمازى طولانى غوطه ور شود .

پس از مدتى ، مردى از تبار حميد بن قحطبه آمد تا به امام خوش آمد بگويد . آن حضرت را به خانه اى و از آن جا به اتاق پاكيزه برد تا استراحت كند . سپس از او خواست تا اجازه دهد لباسى را كه در مسافرت بر تن داشت ، بشويد . يكى از خدمت كاران كاخ ، پيراهن خز امام را گرفت . پيش از شستن براى اين كه مطمئن شود در آن نامه و يا پول ويا نوشته ارزشمندى نيست ، به وارسى جيب هايش پرداخت . نوشته اى يافت كه آن را با دقت و به زيبايى

پيچيده بودند . شتابناك آن را نزد ارباب خويش برد و گفت : « اين را در پيراهن اباالحسن يافتم . »

_ بده به من !

مرد آن را نزد حضرت برد و گفت : « اى فرزند رسول خدا ( ص ) ! اين چيست ؟ »

فرزند محمد ( ص ) آن را گرفت . سپاس گزارى كرد و گفت : « اين دعايى است كه اگر كسى در جيبش بگذارد ، از شيطان و سلطان در امان مى ماند ! »

_ دوست دارم يك نسخه از آن را داشته باشم . آيا برايم مى خوانى تا بنويسم ؟

_ بنويس : « من به خداى مهربان پناه مى برم از تو؛ اگر پرهيزگار يا آلوده دامن باشى . . . خداوند مرا از تو و از شيطان حفظ مى كند . » ( 84 )

مردى كه آن را مى نوشت ، از خود پرسيد : « على بن موسى الرضا ( ع ) از چه مى ترسد ؟ از اهداف پنهان مأمون ؟ »

در سپيده دم ، شتران كاروان ، اين كشتى هاى صحرا ، دگربار گردن افراشتند . هدف ، شرق بود . روستاهاى پراكنده در دامنه دشت ها و شاخه هاى رودهايى كه آبشان را از هريرود مى گرفتند ، راه پيچا پيچى به دور خشكى ترسيم كردند . اين رود تا دو سوم مسافت ، آب مسافرانى را كه به سرخس مى رفتند ، تأمين مى كرد . از آن جا به بعد ، مسافران ، رود را پشت سر مى گذاشتند و به سفر

خود به سوى شمال شرقى ادامه مى دادند . در ادامه راه ، آب مورد نياز خود را از چشمه هاى ميان راه مى گرفتند و در دهكده ها استراحتى كوتاه مى كردند .

كاروان در سرخس_محل تولد ذوالرياستين ( فضل بن سهل ) _اندكى توقف كرد . سپس از رودخانه هاى هريرود كه آب انبوهش از كوه هاى بابا سرازير مى شد ، گذشت . راهى كه به مرو مى رفت ، از ميان رودخانه هاى كوچك عبور مى كرد . كاروان به درياچه اى رسيد كه علف ها و نيزارها آن را دربرگرفته بودند . دو سوم از مسافت ميان سرخس و مرو از درياچه مى گذشت . كاروان از ميان شيب ها و دره هاى سرسبز به سوى شمال شرقى ره سپرد؛ از بيابان گذشت . سبزه هاى برآمده از باران هاى بهارى و برف هاى آب شده كوهستانى را طى كرد . اينك ، بادهاى پاييزى ، سرد و خشك مى وزيدند . از زمستان سرد و پربرف خبر مى داند .

كاروان در دهم جمادى الآخر سال دويست و يك هجرى قمرى به دراوزه مرو رسيد . رجاء بن ضحاك_كه مسئوليت سنگين اين سفر را بر دوش داشت_ناگهان با استقبالى مواجه شد كه در در تصورش نمى گنجيد . نيروهاى مسلح از دروازه پايتخت تا كاخ ضيافت در دو صف ايستاده بودند . مردم از پشت بام به فرزند آخرين پيامبر تاريخ مى نگريستند . مأمون خليفه و در كنارش فضل بن سهل_نخست وزير_و ديگر بزرگان دولتى در بيرون شهر منتظر امام بودند .

امام پياده شد . خليفه با

شوق ، مهياى در آغوش كشيدن حضرت شد . او همچون كسى بود كه در آستانه غرق شدن به هر سو چنگ مى افكند . سرانجام ، مردى آمده بود تا او را از گرداب نجات دهد . اگر كسى در چشمان امام_كه به سوى كاخ ضيافت گام برمى داشت_دقت مى كرد ، اندوهى ژرف را مى ديد؛ اندوهى كه راز آن را نمى دانست .

اينك اين على بن موسى الرضا است . مردى كه به سوى سرنوشت گام برمى دارد . مردى كه در جهان سراسر فتنه ، دسيسه ، حرص و آز ، رنج هاى خود را بر دوش مى كشد . او نقطه اى متضاد در برابر اين واقعيت سراسر تباهى بود . اينك ، فصلى هيجانى و فرجامين در زندگى اش گشوده مى شد .

پاورقي

82 _ فرمانده نظامى حميد بن قحطبه ، در ميانه انقلاب عباسيان در سال 132ه_ .

به

خاطر جنگ با امويان به شهرت رسيد . او كاخ آسمان سايى ساخت كه تا آغاز قرن

چهارم ه_ . برپا بود . كاخ در باغ دلگشايى واقع بود كه يك ميل عربى مساحت

داشت . هنگامى كه رشيد براى سركوبى قيام رافع بن ليث وارد خراسان شد ، در

دهكده سناباد از دنيا رفت و در كاخ به خاك سپرده شد . راهنماى خراسان ، ص

63/ البداية و النهاية ، ج10 ، ص 313/ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص

1117 .

83 _ هر ميل عربى ، تقريباً دو كيلو متر است

84 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص290 .

خراش چهره شب با عبور سرخ شهاب

زمستان آمد؛ با بادهاى سرد شمالى ؛ با سرماى ارتفاعات و كاكل هاى برفين كوهستان . ابرهاى پر باران و برف ، روى خورشيد را پوشاندند . آفتاب ، دايره اى بى نور و بى گرما بود . برخى از كسانى كه از گرماى حجاز به آن جا پناه آورده بودند ، همين خورشيد كم نور را هم دوست داشتند .

در همين هنگامه ميان نام آورترين شخصيت خاندان علوى با خاندان عباسى درگيرى رخ داد . عنكبوت پليدى ، نخستين تارهاى دسيسه را مى تنيد . چند روز پس از ورود كاروان به مرو ، مأمون ، نيرنگ بازانه گفت : « اى فرزند محمد ( ص ) ! من دانش ، بى اعتنايى به دنيا ، پاكدامنى و نيايشت را ديدم و دريافتم كه براى خلافت ، از من شايسته ترى ! »

امام اندوهگنانه به او نگريست و گفت : « با دورى از دنيا ، اميد رهايى از گزندش را دارم . با دورى از كارهاى ناروا ، اميد دستيابى به غنيمت هايش ( معنوى ) را دارم . آرزو دارم كه با فروتنى در اين جهان ، در نزد خدا مقامى بس والا يابم . »

مأمون چنان بود كه گويى سخنى جز آن چه در درونش موج مى زند ، نمى شنود .

_ تصميم گرفته ام كه خود را از خلافت بركنار كنم و تو را به اين منصب برگزينم .

فضل بن سهل به گفت و گوى آن دو مرد مى نگريست . از موضع گيرى امام حيرت زده بود؛ امامى كه با خبر خلافت ، چنگ

افكندن به سرزمين گنج ها و جهانى لبالب از لذت ، لحظه به لحظه غمگين تر مى شد . او ، آن مرد گندم گون ، با گفته اش مرزى براى اين بازى مسخره تعيين كرد .

_ اگر اين خلافت حق تو است ، پس تو حق ندارى تنپوشى را كه آفريدگار بر تنت پوشانده است ، بركنى و بر ديگرى بپوشانى ؛ اما اگر براى تو نيست ، حق ندارى چيزى را كه مال تو نيست به من دهى !

مأمون براى چيره شدن بر احساسش تلاش بسيار كرد . مرد علوى از آن چه در درون خليفه مى گذشت ، آگاه بود . دندان بر دندان ساييد و برافروخته از خشم گفت : « بايد بپذيرى ! »

_ هرگز داوطلبانه به آن تن درنخواهم داد . ( 85 )

نخستين دور مذاكرات به شكست انجاميد . فضل حيران بيرون رفت : _شگفتا ! ديدم ميمون ( 86 ) خلافت را به رضا مى دهد و ديدم كه وى مى گويد : « من توان آن را ندارم . » هرگز در عمرم نديدم كه خلافت چنين بى ارزش شود !

فضل خود مى دانست كه مأمون در اين كار جدى نيست . چگونه مأمون خلافتى را كه به خاطر آن در گذشته نزديك سر برادرش را بريده اينك به امام هديه مى دهد ؟ !

شب هاى سرد دى ماه گذشتند ، مأمون برا ى آينده مبهمش برنامه ريزى مى كرد . او از وزير خود مى هراسيد ، از اين ايرانى كه به خوبى مى دانست چگونه خراسان را به

آتشفشانى فعال تبديل كند . او از فضل بن سهل مى ترسيد . در آن شب زمستانى كه مأمون با برادرش شطرنج بازى مى كرد ، با مهربانى دروغينى گفت : « با چشمان خود ديدم كه تو چقدر به حكومت ما خدمت كردى . تصميم دارم كه دخترم را به عقد تو درآورم ! »

فضل نتوانست بر خود چيره شود و مهره « پرچم » از دستش افتاد . گفت : « اما او به سن نوه من است ! »

_ چه اشكالى دارد ؟ !

_ اما . . . اين برخلاف رسوم است . همه ازدواج دختران خلفا با غير بستگانشان را كارى زشت مى شمارند .

_ اين مهم نيست . مگر من لباس مشكى _كه رسم عباسيان بود_را به لباس سبز تبديل نكردم ؟ ابداً ! ابداً اين اصلاً مهم نيست .

فضل لرزيد . او مى ترسيد . مأمون در انديشه آينده دخترش نبود؛ او مى خواست در خانه فضل جاسوسى داشته باشد . فضل هراسان پافشارى كرد و گفت : « اگر مرا هم دار بزنى ، نمى پذيرم ! » ( 87 )

با گفتن اين سخن برخاست و اجازه خروج گرفت . هنگامى كه از كاخ بيرون مى رفت ، دو مرد وارد شدند . احترام كردند و نشستند . مأمون در گوش يكى ازآنان آهسته سخنانى گفت . مرد چاپلوسانه و با خوارى خم شد . خليفه رو به مرد ديگر كرد و زير لب چيزى گفت . اين نشست شوم در چند لحظه به پايان رسيد . كسى نفهميد كه مأمون در

آن شب سرد زمستانى به آنان چه گفت . روز بعد شايعاتى در شهر پيچيد؛ از جمله : « مردى نزد رضا ( ع ) آمد و از او درباره موسيقى رقص آور پرسيϠو امام فرمود : حلال است ! » شايعه ديگر اين بود : « امام گفته است كه مردم برده ما هستند ! » ( 88 )

در آن شب امام غمگنانه به بستر رفت و با صدايى بغض آلود گفت : « خداوندگارا ! اگر شادمانى من در مرگم است ، هم اينك آن را فرو فرست ! » ( 89 )

تاريكى غليظ تر شد . شهاب ها ، در اوج آسمان چهره شب را مى خراشيدند . ستارگان ، به سان دل ها مى تپيدند .

پاورقي

85 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص292 .

86 _ واژه ميمون در سخن فضل معنايى دو پهلو دارد :

1 . به معناى « مبارك و خجسته » كه احترام به مأمون است .

2

. به معناى بوزينه كه توهين به خليفه و نشانگر كينه فضل از وى است و نشان

مى دهد كه وزير در انديشه چنگ افكندن به مقام هاى بالاترى بوده است

( مترجم ) .

87 _ الوزراء و الكتّاب ، ص147 .

88 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص 220 .

89 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص 372 .

زمزمه هاى بهار ، بغض شكوفه هاى ابر

جمادى رفت و رجب آمد . بادهاى سرد بهمن هم در سرزمين ها و شهرها پرسه مى زدند . مأمون به چيزى جز واگذارى خلافت فكر نمى كرد .

امام همچنان نمى پذيرفت . تنها دغدغه او ، همين بود . شورش زنگيان در مرداب هاى اطراف بصره آن قدر فكرش را مشغول نكرده بود كه خبرهاى رسيده از قيام زيد بن موسى ( ع ) _برادر امام هشتم_در شهر بصره . بعضى كارگزاران خبر دادند : بابك خرم دين در آذربايجان شورش كرده و با امپراتور بيزانس ، ميخائيل دوم هم دست شده است .

اما اين ها همه براى او هيچ بودند . او فقط فكر مى كرد كه چگونه مى تواند اين نرد علوى را قانع كند . او را به نزد خود آورده بود ، اما نمى دانست او را چگونه وادار به انجام خواست خود كند . اين بار تصميم گرفت كه وزيرش سهل را در جريان رخدادها نگذارد .

آن روز ، هنگامى كه امام در نزديكى خليفه نشست ، مأمون لبخندى دروغين زد تا در وراى آن ، كينه شعله ورش را پنهان سازد؛ كينه اى كه با وجود سرماى شديد ، شعله ورتر مى شدند؛ سرمايى كه درختان انار را به شاخه هاى خشك چوبين تبديل مى كرد . مأمون سخن خود را با صحبت از آب و هوا شروع كرد .

_ چقدر بهمن سرد است . تازه يك روزش رفته و بيست و نه روز ديگرش مانده است .

امام لبخندى زد و گفت : « در اين ماه ، بادهاى گوناگونى مى وزد . باران بسيار مى بارد . سبزه مى رويد . آب در زير زمين جريان مى يابد . در اين ماه ، خوردن سير ، گوشت پرندگان و ميوه ها

مفيد است . بايد شيرينى كم خورد . تحرك بسيار و ورزش در اين ماه خوب است . » ( 90 )

مأمون كه به سخنان گرم امام گوش سپرده بود ، ناگاه به خود آمد . وانمود كرد كه لباسش را مرتب مى كند . دستش را جلوى دهانش گرفت و سرفه اى كرد؛ او تلاش مى كرد تا خود را از دايره تأثير مردى كه كنارش نشسته بود و نور شگفتى مى تاباند ، خارج سازد؛ نورى كه مى خواست در دلى آهنين راه يابد . مأمون گفت اى اباالحسن ! حالا كه خلافت را نمى پذيرى ، بايد وليعهدى را بپذيرى . تو مى دانى كه من قصدى جز مصلحت مردم ندارم . » ( 91 )

_ علاقه اى به اين مقام ندارم .

مأمون نتوانست بيشتر از اين تاب آورد و گفت : « در راستگويى ات ترديد كردم ! شك ندارم كه وانمود به زهد مى كنى . »

امام با صدايى اندوهگين گفت : « سوگند به خدا كه از لحظه تولدم تا كنون دروغى نگفته ام . به خاطر دنيا هم از خدا روى گردان نشده ام . مى دانم كه قصدت از اين كار چيست ! »

مأمون هم چون مار گزيده اى به خود لرزيد .

_ چه قصدى دارم ؟

_ با اين كارت مى خواهى مردم بگويند : « على بن موسى الرضا از دنيا روى گردان نشد؛ بلكه دنيا به او روى نياورد . نمى بينيد چگونه وليعهدى را با چشم داشت به خلافت پذيرفت ؟ ! »

مامون در حالى كه

از خشم مى لرزيد ، گفت : « هميشه از حرف هايت ناراحت مى شوم . مى دانى كه نمى توانم كارى بر ضد تو انجام دهم . اگر وليعهدى را پذيرفتى ، چه بهتر . در غير اين صورت ، تو را نا گزير به قبول انجام اين كار مى كنم . اگر پذيرفتى ، باز چه بهتر؛ وگرنه ، گردنت را مى زنم ! »

سكوتى هراس انگيز در اتاق حكمفرما شد . مأمون همچنان بسان گرگى مهياى دريدن بود . امام پس از مدتى سكوت ، به آرامى لب به سخن گشود .

همان طور كه به سقف مى نگريست و نگاهش گويى آن را مى شكافت ، با صدايى بغض آلود گفت : خداوندگارا ! تو مرا از اين كه خويش را نابود كنم ، باز داشتى . من ناگزير شدم و ( اين پذيرش را ) خوش نمى دارم . . . آفريدگارا ! پيمانى جز پيمان تو و ولايتى جز ولايت تو نيست ، پس مرا موفق بدار تا دينت را بر پا و سنّت پيامبرت محمّد ( ص ) را زنده كنم . پس تو سرور و ياريگرى . ( 92 )

مأمون شادمانه بانگ برآورد : بالاخره قبول كردى ؟ !

شرايطى دارم .

_ . . . ؟ !

_ كسى را نصب نمى كنم . كسى را هم عزل نمى كنم . رسمى را بر هم نمى زنم . در مسائل كشور ، دورا دور مشاورم . ( 93 )

_ قبول دارم .

امام برخاست و زمزمه كرد : انّا لله و انّا اليه

راجعون . . . نمى دانم بر من وبر شما چه خواهد رفت ! ( 94 ) هيچ حكمى جز به دست خداوند نيست زيرا كه او گوياى حق و حقيقت و بهترين داوران است . ( 95 )

آن شب ، پرده اشك همانند ابر بارانزا در چشمان امام حلقه زد . ( 96 ) او بازى هاى آن روباه عباسى را مى شناخت . تمام هدف ها و انگيزه هايش را هم مى شناخت ومى دانست كه مأمون از كشته هاى خود ، جز پشيمانى درو نحواهد كرد .

در آن شب ، مأمون بيدار ماند تا حكم وليعهدى را بنويسد و همچون عنكبوت ، فرجامين تارهاى خانه بى بنيادش را بتند .

پاورقي

90 _ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص 215 .

91 _ نورالابصار ، ص142 .

92 _ عيون اخبارالرضا ، ج1 ، ص19 .

93 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص140 .

94 _ قرآن كريم ، سوره احقاف ، آيه 9 .

95 _ قرآن كريم ، سوره انعام ، آيه57 .

96 _ ينابيع المودّة ، ص284 .

بيعتى با صبح در ژرفاى شب

ماه رمضان فرارسيد و آسمان زلال تر ، اشيا لطيف تر و دل ها نرم تر شدند . آرامشى آمد و چشم ها ملكوتى شدند . شهوت ها وخواسته هاى ناروا ، در دور دست از چشم مردم پنهان شدند؛ اما كاخ خليفه ، از هميشه پر رفت و آمدتر بود . مأمون پس از مهيا كردن برنامه ها ، دستور يك گردهمايى سرنوشت ساز را داد . او خوشبخت به نظر مى آمد . در

ژرفاى درونش گمان مى كرد كه به پيروزى بزرگى دست يافته است . امام با چهره اى آرام و چشمانى كه از آن مهربانى اندوهگينانه اى مى تراويد ، كنارش نشسته بود . دولت مردان با چهره اى گرفته حاضر بودند . در بالا دست آنان ، فضل بن سهل وزير مأمون ، فرزند فضل ، يحيى بن اكثم قاضى ، بشر بن معمر و حماد بن نعمان نشسته بودند . مأمون برخاست . حاضران به احترام او برخاستند . پوست آهوى لوله شده اى را در دست داشت . آن را گشود :

_ بسم الله الرحمن الرحيم . اين نوشته ايست كه عبدالله پسر هارون الرشيد اميرمؤمنان ، آن را برا ى على پسر موسى بن جعفر نوشته است . از زمانى كه خلافت به امير مؤمنان رسيد ، تلخى و سنگينى خلافت آن را حس كرد . پس ، پيكرش خسته شد و چشمانش شب ها بيدار ماندند . . . براى وليعهدى در خاندانش از تبار عبدالله بن عباس و على بن ابى طالب ، به جست و جو پرداخت . بهترين دو خاندان ، على پسر موسى ، پسر جعفر ، پسر محمد ، پسر على ، پسر حسين ، پسر على بن ابى طالب است . ( 97 )

دل ها با شنيدن آن نام هاى پاك نهاد ، احساس فروتنى كردند . مأمون ، تك تك واژگان را شمرده مى گفت تا كاملاً آشكارا بيان شوند؛ به ويژه وقتى به اين فراز رسيد :

_ ا و را رضا ناميدند؛ زيرا اميرمؤمنان از وى راضى است . (

؟ ! ) پس به خاطر بركت نام على ، نخست با اميرمؤمنان و بعد از وى ، با على بن موسى الرضا بيعت كنيد؛ بيعتى كه داوطلبانه و با شور و شوق باشد .

مأمون نگاهى سريع به حميد بن مهران افكند و سپس گفت : « البته ، مى دانيد كه منظور امير مؤمنان چيست . . . پس بشتابيد به سوى پيروى از خدا و از اميرمؤمنان؛ كه اگر شتافتيد ، همين باعث امنيت شما مى شود .

خليفه ، تاريخ را هم اعلام كرده است . اين را هفتم رمضان سال دويست و يك هجرى قمرى نوشتم . »

مأمون با ادبى دروغين گام پيش نهاد و ادامه داد : « با دست خودت پذيرش وليعهدى را بنويس . »

امام عهدنامه را گرفت و در آن فرازى نوشت كه انگيزه و اهداف مأمون را بر ملا مى كرد :

_ سپاس خدايى را كه هر آن چه بخواهد ، انجام مى دهد . فرمانش موقت نيست و كسى نمى تواند آن را نپذيرد . . . چشمان خائن را مى شناسد و از آن چه در دل ها پنهان شده ، آگاه است . درود او بر پيامبرش ( ص ) كه آخرين پيامبرش و خاندان پاك و پاكيزه اش . . . من ، على بن موسى الرضا مى گويم : همانا امير مؤمنان_كه خدايش وى را در هدايت يارى كند و براى رستگارى موفق بدارد_حق ما را كه ديگران نشناختند ، شناخت . پس آن خويشاوندى را كه گسسته شده بود ، پيوند زد و هراسى كه ما

را بگرفته بود ، به آسودگى مبدّل ساخت . . .

او عهدش و مسؤليت بزرگ را براى من قرار داد_البته اگر پس از وى زنده باشم_پس اگر كسى پيوندى را كه پروردگار دستور بستن آن را داده است ، بگشايد و يا رشته پيمانى را كه آفريدگار پيوند آن را دوست دارد ، ببرّد ، پس حريم احترام او نزد خدا شكسته و رفتارى كه با وى ناروا بوده ، روا شمرده است؛ زيرا كار چنين شخصى ، دست درازى به امام و شكستن ارج دين است . در گذشته امام على ( ع ) چنين كرد . او بر رخداد ماجرايى كه نبايد رخ مى داد ، شكيبايى ورزيد و جنگيد؛ زيرا از گسستگى دين و پريشانى وحدت مسلمين و نزديكى مردمان جاهليت و چشم انتظارى فتنه فرصت طلبان مى هراسيد .

اگر مسئوليت كار مسلمانان را پذيرفتم و خليفه شدم ، خدا را بر خود گواه مى گيرم كه براى عموم مردم و عباسيان بر پيروى پروردگار و پيامبرش رفتار كنم؛ تا خون ناروايى بر زمين نريزم و شهوت و ثروت حرامى را حلال نشمارم؛ مگر در مورد كسى كه فرمان الهى دستور چنين كارى را داده است . سعى مى كنم تا با تمام تلاش و توانم ، بهترين كارگزاران را برگزينم .

اين ها را بر خود عهدى استوار قرار داده ام؛ عهدى كه پروردگار از من درباره آن ها پرسش خواهد كرد؛ چرا كه آن وجود والا فرمود : « به پيمان وفا كنيد . همانا از پيمان پرسيده خواهد شد . »

اگر ( از اين عهدنامه )

منحرف شدم ، يا ( آن چه را كه گفتم ) دگرگون ساختم ، شايسته تعويضم و مهياى تنبيه ، به آفريدگار پناه مى برم از خشمش و براى پيروى و فاصله گرفتن از نافرمانيش ، از وى توفيق و يارى مى طلبم . . . .

جامعه و جفر نشانگر جز اين ( ناتمامى ولايتعهدى ) هستند و من نمى دانم سرنوشت من و شما چه خواهد شد؛ « همانا فرمانى جز فرمان خداوند نيست؛ به حق فرمان مى راند و او بهترين فرمانروا است . »

من ، فرمان اميرمؤمنان را پذيرفتم . . . و خدا را بر خودش ( در آن چه نوشتم ) گواه گرفتم و گواهى پروردگار كافى است .

اين مطالب را با خط خودم در حضور اميرمؤمنان_كه خدا عمرش را دراز گرداند_نوشتم و در اين محضر ، فضل بن سهل ، سهل بن فضل ، يحيى بن اكثم ، بشر بن معمر و حماد بن نعمان حضور داشتند . رمضان سال دويست و يك هجرى . ( 98 )

حميد بن مهران در فكر فرورفته بود . دغدغه ها او را در برگرفته بودند . على بن موسى ( ع ) مرد ساده اى نبود . او مى توانست از اين موضوع بهره بردارى كند و عليه رژيم چنان بشورد كه خلافت را براى هميشه از عباسيان به علويان منتقل كند . او فكر مى كرد : « مأمون نمى فهمد چه مى كند . به علاوه نمى تواند سرانجام ها را ارزيابى كند . »

يحيى بن اكثم متوجه شد كه امام هرگز از وليعهدى خشنود

نيست و از مأمون هم اطمينان ندارد . اگر جز اين بود ، اين نوشته هاى امام چه معنا داشت كه : « خداوند چشم هاى خائن و آن چه را در دل ها پنهان است ، مى شناسد . » و يا : « اگر پس از وى زنده ماندم . . . ؟ و يا : « جامعه و جفر برخلاف اين مطلب مى گويند . »

مأمون با لبخندى سرد ، نگرانى هاى خود را پنهان مى ساخت . او وانمود مى كرد كه به فضل مى نگرد . فضل آماده بود تا بنويسد :

_ رسم اميرمؤمنان_كه خدا عمرش را دراز گرداند_اين است كه مضمون كامل اين مكتوب را در حرم سرورمان محمد ( ص ) _ميان روضه و منبر_در اجتماع عمومى و انظار هاشميان و ديگر بزرگان و لشكريان مى خواند . بدين گونه اميرمؤمنان اين پيشوايى را بر همه مسلمانان لازم ساخت تا شبهه اى كه براى نادان پديد آمده است ، از ميان برود . « خداوند هرگز مؤمنان را به اين حال وانمى گذارد ( 99 ) كه مؤمن و منافق از يكديگر شناخته نشوند . »

اينك بايد قاضى مى آمد تا مى نوشت :

_ يحيى بن اكثم بر مضمون كامل اين نوشتار گواهى مى دهد . »

بشر بن معمر نوشت : « بشر همانند اينان گواهى داد و با دست خودش اين گواهى را نوشت . »

پيش از آن كه مجلسيان پراكنده شوند ، مأمون فرمان داد تا جشنى برپا كنند تا سران لشكرى و كشورى و همه طبقات مردم به همراه

بزرگان دو خاندان علوى و عباسى در آن حاضر شوند .

پاورقي

97 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص 298 .

98 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص299/ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج 2 ، ص 1268 .

99 _ قرآن كريم ، سوره آل عمران ، آيه 179 .

بارش شعر احساس ، پچ پچ فصل اميد

سه شنبه ، هشتم رمضان سال دويست و يك هجرى ، عيد ملى بر پا شد . كوچه ها پلك خود را به روى لشكريان اسب سوار با لباس هاى رسمى _كه به سوى ميدان شهر مى رفتند_گشودند . درباريان و مقامات كشورى ، تلاش مى كردند تا جايگاه ويژه اى در خور خليفه و خلافت مهيا سازند .

سربازان و فرماندهان در جايگاه خويش مستقر شدند . جايگاه ويژه ، محل تلاقى دو خط زاويه دار بود . هرچه دو خط از هم بيشتر فاصله مى گرفتند ، مثلث بزرگ ترى تشكيل مى شد كه قاعده آن مردمى بودند . مهياى بيعت با وليعهد .

هيأت هاى رسمى وارد شدند . هيأت فضل به راستى شكوهمند بود؛ اما مركب مأمون در پشت سر او ، از آن هم شكوهمندتر بود . پشت سر اين دو هيأت ، گروه وليعهد بود . مردم غافلگير شدند؛ چرا كه موكبى فروتنانه ديدند؛ اما به احترام برخاستند . امام سوار بر قاطرى خاكسترى ، سرش را با تواضع فرو افكنده بود؛ او با آن لباس سپيدش ، نماد صلح و آرامشى بود كه فرا مى رسيد .

مأمون در جايگاه ويژه خود نشست . دو بالش بزرگ براى وليعهد نهادند . امام عمامه

اى از پارچه اى گل دار بر سر داشت . شمشيرى برهنه نيز بر كمر بسته بود . او آرام و باوقار ، بى حركت نشسته بود . با اين همه سادگى ، باز نقطه مركز اين اجتماع رسمى و مردمى گسترده به شمار مى آمد . حتى هنگامى كه مأمون لب به سخن گشود و آن چه را كه در عهدنامه ولايتعهدى آمده بود ، اعلام كرد ، باز بيشتر مردم به رضاى آل محمد ( ص ) مى نگريستند . آرامش ظاهرى امام ، تبلور آرامش درونى وى بود؛ وجودى متمركز؛ نقطه اى آسمانى .

مأمون به پسرش عباس ( 100 ) اشاره كرد . عباس گام پيش نهاد تا با امام بيعت كند . خليفه به امام گفت : دستت را براى بيعت بگشاى ! »

امام نيرومندانه برخاست . كف دست راستش را بالا گرفت و به طرف مردم دراز كرد . سپس با صدايى بلند فرمود : « پيامبر ( ص ) ، اين گونه بيعت مى پذيرفت . » ( 101 )

مردم بى اختيار بلند شدند و دستشان را مانند دست امام بالا گرفتند . نيروهاى مسلح از برابر جايگاه ويژه عبور كردند و دستان خود را بالا گرفتند . مراسم بيعت به پايان رسيد . مثلث بار ديگر آرامش يافت . لبخندهاى شادمانى بر لبان نشستند . امام به يكى از دوستانش_كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد_اشاره كرد تا نزديك بيايد . اشك شوق از گونه هاى مردم جارى بود . امام در گوشش نجوا كرد : « فكرت را مشغول اين چيزها كه مى

بينى ، نكن . خوشحالى هم نكن . اين كار پا نمى گيرد . » ( 102 )

مأمون در اوج شادى برخاست و از منبرى كه براى سخنرانى گذاشته بودند ، بالا رفت . او مى خواست خطابه اش رنگ دين داشته باشد .

_ اى مردم ! بيعت با على بن موسى بن جعفر ، پسر محمد ، پسر على ، پسرحسين ، پسر على بن ابيطالب فرا رسيده است . سوگند به خدا ، اگر اين نام ها را بر كر و كور بخوانند ، با اجازه خداوندى بهبودى مى يابد . ( 103 )

زمانى كه از منبر پايين آمد ، از امام خواست تا او نيز به منبر رود و خطابه اى به همين مناسبت ايراد كند . حضرت برخاست و به سوى منبر گام برداشت . در محاسن آن مرد پنجاه ساله ، تعدادى موى سپيد ديده مى شدو در آن لحظه هاى هيجان انگيز در سيماى امام توفانى از توانايى روحى ديده مى شد . چشم ها حيرت زده به او مى نگريستند . مأمون احساس حقارت مى كرد . حضرت بر منبر نشست و واژگانى آرام ، فشرده و گويا بر لبان جادرى ساخت .

_ اى مردم ! به خاطر رسول گرامى ( ص ) ، ما بر گردند شما حقى داريم . شما نيز بر ما حقى داريد . هر گاه شما حقّتان را نسبت به ما به جا آورديد ، بر ما هم لازم است حق شما را مراعات كنيم .

مأمون چنان حالى شد كه گويى كسى به اوتنه زده است . اميد

داشت امام در برابر مردم از او ستايش كند؛ امام در عوض سخنان ديگر مى شنيد؛ از جمله اين كه : « خلافت حق ما و ميراثى مقدس از رسول خدا ( ص ) و وفاى مردم ، شرط اساسى است ! »

نظم و آرامش جشن با احضار سه نفر از دولت مردان نظامى به هم خورد . مردم با ديدنشان بى درنگ آن ها را شناختند . كسى نمى دانست هدف مأمون از احضار آن سه دولت مرد در زنجير چيست . آن ها را سر و پا برهنه به جلو راندند تا در برابر جايگاه قرار گرفتند . پسر عمران به مأمون هشدار داد : « اى اميرمؤمنان ! پناه بر خدا از اين كه خلافتى را كه خدا براى شما و ويژه شما قرار داد ، از دست بدهى و در دستان دشمنانتان بگذارى . كسى كه پدرانت آن ها را مى كشت و در سرزمين ها آواره مى ساخت . »

مأمون دندان بر دندان ساييد و زير لب نجوا كرد : « حرام زاده ! »

ابا يونس به امام ( ع ) اشاره كرد و براى شوراندن مأمون بر ضد امام گفت :

« اى اميرمؤمنان ! كسى كه كنارت نشسته ، قسم به خدا بتى است كه ( شيعيان ) او را مى پرستند ! »

سومين ، عيسى جلودى بود . هنوز خاطره اش از غارت و كشتارى شعله ور بود كه دو سال پيش در خانه هاى علويان در مكه و مدينه انجام داده بود . وجودش لبريز از ترس بود . امام به چشمان

پر هراس او نگريست و رو به خليفه كرد تا برايش تقاضاى بخشش كند؛ اما مرد گمان برد كه امام مى خواهد بر عليه او چيزى به مأمون بگويد . پيش دستى كرد و گفت : « اى امير مؤمنان ! تو را به خدا قسم مى دهم به خاطر خدماتى كه براى پدرت رشيد انجام داده ام ، حرف او را درباره من قبول نكنى ! » ( 104 )

مأمون به رضا ( ع ) نگريست و هوشمندانه گفت : « اى اباالحسن ! خودش مى گويد پيشنهادت را نپذيرم . »

سپس خشمگينانه رو به جلودى كرد و گفت : « سوگند به پروردگار ، حرفش را درباره تو نمى پذيرم . »

آن گاه رو به گزمگان كرد و ادامه داد : « آن ها را به زندان برگردانيد . »

با رفتن آنها ، بار ديگر شادمانى به مجلس برگشت . مردم به شعرسرايى و خطابه خوانى شاعران و خطيبان گوش فرا دادند و شادى كردند . عباس كه برجسته ترين خطيب بود ، سخنانش را با شعرى به پايان برد كه مدت ها زبانزد مردم بود :

مردم نياز به خورشيد و ماه دارند

پس شما ( مأمون ) آفتابى و ايشان ماه است . ( 105 )

در پايان مراسم ، سه تصميم مهم گرفته شد :

1 _ بخشيدن يك سال حقوق به لشكريان .

2 _ رنگ سبز براى پرچم به طور رسمى .

3 _ ضرب سكه درهم و دينار تازه با نام رضا ( ع ) .

پاورقي

100 _ مأمون ، پسرش عباس را

در سال 213ه_ . به كارگزارى شمال عراق منصوب

كرد . پس از درگذشت پدرش ، عباس با تحريك برخى از فرماندهان نظامى _ كه از

مخالفان مستعصم ( خليفه پس از مأمون ) بودند _ آهنگ دستيابى به خلافت را

داشت . از اين رو مستعصم براى پايان بخشيدن به اين دسيسه ، او را ناگزير به

بيعت با خود كرد . وقتى مستعصم به طرف مرزهاى كشور حركت كرد ، عباس با

استفاده از فرصت ، تصميم به كشتن خليفه و برخى رهبران ترك را گرفت؛ اما

دستگير و به زندان افكنده شد . در زندان از انواع غذاها در اختيارش نهادند .

او بسيار پرخور بود . غذاها را خورد؛ اما به او آب ندادند و در نتيجه از

تشنگى جان سپرد ! مستعصم كه از برنامه هاى آينده عباس در ترديد بود ، شبى او

را خواست و شراب بسيار به او نوشاند . عباس در حال مستى ، تمام جزئيات

برنامه هايش را گفت ! الاعلام ، ج4 ، ص35/ تاريخ الطبرى ، ج9 ، ص71/ ابن خلدون ،

ج3 ، ص561 .

101_ مقاتل الطالبيين/ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص301 .

102 _ الفصول المهمة ، ص238 .

103 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص147 .

104 _ برخى از منابع به اين مطلب اشاره دارند كه مأمون آنان را اعدام كرده

است؛ اما نظر صحيح تر اين است كه مأمون آن ها را در بدترين شرايط در زندان

نگه داشت . ممكن است مأمون تنها به متوقف كردند عاليت سياسى و نظامى آنان

اكتفا كرده

است . به دليل اين كه فضل به مأمون پيشنهاد كرده بود در بعضى

مسائل اساسى كه خليفه را نگران مى كرد _ مثل بازگشت به بغداد _ با آن ها

مشورت كند . عيون اخبار الرضا ، ج2 ، ص160 .

105 _ تذكرة الخواص ، ص 364 .

زمين ، زورق سيم گون سپهر

پاسى از شب گذشته بود و مهتاب ، زمين را رنگ زده بود . امام از پنجره كاخ به باغ سيم گون مى نگريست؛ به درختان بالا بلند و جويبار آوازخوان . دو چهره رو به روى هم بودند : امام و ماه . موجى از عواطف در چشمان امام ديده مى شد . همان واژگانى از لبانش شنيده مى شد كه در حال نيايش و يا تفكر بسيار بر زبان مى راند :

« اى گنج بينوايان !

اى نجات دهنده كشتى شكسته !

تو كسى هستى كه سياهى شب

و روشنايى روز

و مهتاب

و پرتو خورشيد

و صداى برگ درختان

و طنين آب

در مقابلت فروتنى كرده اند .

يا الله . . . يا الله . . . يا الله ! »

امام چهره برگرداند . او با خليفه قرار ملاقات داشت .

خليفه زمان ملاقات را آن شب معين كرده بود؛ چه شبى ! چه شب پر دغدغه اى . به زودى حضرت با كسى ديدار مى كرد كه تكيه بر پوسته قرآن زده بود و نمى توانست در ژرفاى آن غوطه ور شود . در اين جهان گسترده ، مفاهيم بى كران چنان در قالب هاى كوچك جا مى گيرند كه آفريده هاى بزرگ در چشم كوچك آدمى

؛ تا چشم ، تنها پنجره اى باشد بر گلستان انديشه؛ آفريده اى كه پروردگار رازش را در آن نهفته است . افرادى مانند اباقره ، در حقيقت قربانيان اين نگرش كوته بينانه به قرآن بودند . قربانيان دسيسه اى كه در سايه سار درخت نفرين شده خاندان اموى رشد كرد؛ درختى كه در دل دوزخ روييد .

هنگامى كه مرد گندم گون ظاهر شد ، پير و جوان ، همه برخاستند . چشم ها ، دل ها و تمام توجه ها معطوف او شد . مأمون احساس كرد كه نيرويى ناپيدا مى خواهد بر او چيره شود . آن شخصيت والا در نقطه اى از كمال مطلق جا گرفته بود . احساس كمال در چشمانش مى درخشيد . اباقره به سان روباهى ، آماده بود تا با يك پرسش ، امام را شكست دهد . با اين كه امام نزديك خليفه نشسته بود ، اما به نظر مى رسيد كه دو جبهه وجود دارد و مأمون فرمانده جبهه ضد امام است . از اين رو ، عموى حضرت_محمد بن جعفر ( ع ) _اندكى نگران بود . اباقره لباسش را مرتب كرد تا آغاز براى درگيرى ، نخستين پرسش را مطرح سازد .

_ بگو ، خدا با چه زبانى با حضرت موسى ( س ) سخن گفت ؟

_ خدا بهتر مى داند كه چه زبانى بوده است؛ سريانى يا عبرى ؟

اباقره زبانش را بيرون آورد و گفت : « منظورم اين زبان گوشتى است ! »

_ خدا به دور است از آن چه مى گويى ! پناه بر خدا از

اين كه پروردگار همانند آفريده هايش باشد و يا مانند مردم سخن بگويد . او وجودى والا ، بى نظير از نظر وجود ، گوينده و انجام دهنده است .

_ چگونه ؟

_ سخن آفريننده با آفريده شده ، غير از سخن گفتن آفريده ها با يكديگر است . او با يارى سقف دهان و زبان حرف نمى زند؛ اما مى گويد : « بشنو ! » پس با اراده اش با موسى سخن گفت و به او فرمان داد؛ بى آن كه واژه اى را بر زبان آورد .

_ درباره كتاب ها چه مى گويى ؟

_ تورات ، انجيل ، زبور ، فرقان و هر كتابى كه فرو فرستاد ، سخنان خداست كه همانند نور و هدايت براى راهنمايى مردم فرستاد . همه پديد آمدند . . .

_ همه كتاب ها ( ى آسمانى ) از بين مى روند ؟

_ همه مسلمانان بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه جز خدا ، همه چيز نابود مى شود و غير از خدا ، همه چيز آفريده خداست . تورات ، انجيل ، زبور و فرقان اثر خداوندند . آيا نشنيده اى كه مردم مى گويند : « خداى قرآن ! » و قرآن روز رستاخيز مى گويد : « خداوندگارا ! اين فلانى است؛ روزها ( با خواندن من ) او را تشنه و شب ها ( به خاطر من بيدار مانده ) او را بيدار نگه داشته ام . پس ميانجى گرى او را درباره من بپذير ! » ؟

همچنين تورات ، انجيل و زبور ، همه (

بعد از آفرينش ) پديد آمدند . آفريننده اى دارند بى نظير كه مردم خردمند را هدايت مى كند . كسى كه گمان مى كند كتابهاى آسمانى از آغاز با خداوند بوده اند ، فكر مى كند كه خدا ، ازلى و يكتا نيست؛ چرا كه كلام با او بوده و ابتدا ندارد و از خدا بى نياز است . . .

_ اگر خداوند فقط در آسمان ها نيست ، چرا مردم در هنگام نيايش ، دستان خود را به سوى آسمان مى گشايند ؟

_ مردم پروردگار را به شيوه هاى گوناگون نيايش مى كنند . پروردگار پناهگاه هايى ( براى مردم ) دارد كه به آن پناه مى برند . از مردم خواسته است تا با گفتار ، دانش ، كردار ، جهت گيرى و مانند آنها نيايش كنند . از آنان خواسته است تا با نماز گزاردن به سوى كعبه ، انجام حج و عمره عبادت كنند . . . از آفريده هايش خواسته است كه در هنگام درخواست ، دعا و خواهش ، دستان خويش بگشايند و با حالت تهيدستى به سوى آسمان بالا برند تا نشانه بندگى و فروتنى باشد .

_ چه كسانى به خدا نزديكند ؟ فرشتگان يا مردم ؟

_ اگر منظورت از نظر مسافت است ، همه چيزها و اشياء نسبت به او مساوى به شمار مى آيند . اين ، كار اوست و با انجام برخى از كارها ، از كارهاى ديگر غافل نمى شود . كيهان را همان گونه مديريت مى كند كه فرودست آن را . براى آغاز آن چنان برنامه ريزى

مى كند كه براى پايانش؛ البته بدون آن كه برايش رنج ، دشوارى ، هزينه ، خستگى و يا نياز به مشورت داشته باشد . اگر قصدت ابزار است ، آن كه بيشتر از همه از آفريدگار پيروى مى كند و به پروردگار از همه نزديك تر است . شما روايت كرده ايد كه نزديك ترين حالت بنده به خدا ، سجده وى است . نقل كرده ايد كه چهار فرشته با هم رو به رو شدند؛ يكى از آنها از فراز آفرينش و ديگرى از فرودست آن؛ يكى از شرق آفرينش و ديگرى از غرب آن . آن ها از يكديگر پرسش هايى كردند . هر يك گفتند : « از نزد خدا آمده ام و مرا براى فلان كار فرستاد . » اين نشان مى دهد كه جايگاه پروردگار قابل تشبيه و همانندى نيست .

_ آيا اين حديث دروغ است كه مى گويد : « هرگاه خداوند خشمگين مى شود ، فرشتگانى كه عرش را حمل مى كنند ، مى فهمند؛ زيرا سنگينى اش را حس مى كنند ، پس به سجده در مى آيند و چون خشم برطرف مى شود ، به جايگاه خويش بر مى گردند ؟ »

حضرت از رواياتى كه در بستر زمان ساخته شدند تا چهره دين را بيالايند ، غمگين بود . پس با صدايى اندوهگين و خشمناك فرمود : « به من بگو ، پروردگار والا از روزى كه ابليس را نفرين كرد تا امروز و تارستاخيز ، از او و ياورانش خرسند است يا خشمگين ؟ »

_ از آن ها برآشفته است .

_ پس چگونه به خويش جرأت مى دهى خدايت را به دگرگونى از حالى به حالى ديگر توصيف كنى و حالت هايى را كه براى بندگان رخ مى دهد ، به او نسبت دهى ؟ خدايى كه با نابود شوندگان نابود نمى شود و با دگرگون شوندگان دگرگون نمى شود ، دور از كاستى هاست .

اباقره سر به زير افكنده بود . گويى به پرسش ها ، شبهه ها و استدلال هاى ويران شده اش مى نگريست . برق پيروزى در چشمان عموى امام درخشيد؛ اما خليفه با آن كه شادمانى دروغينى را نشان مى داد ، همچنان مبهوت بود .

* در ادامه اين مناظره علمى ، امام وارد مباحث پيچيده فلسفى مى شود كه چون در حوصله افراد معمولى نيست ، آن را حذف مى كنيم و علاقه مندان به پيگيرى اين مباحث ارزشمند را به كتاب « تحليلى از زندگى امام رضا ( ع ) » نوشته « محمد جواد فضل الله » ، ترجمه « سيد محمد صادق عارف » از انتشارات « آستان قدس رضوى » ارجاع مى دهيم ( مترجم ) .

پروانه هاى مژده نشستند ، بر شانه هاى زخمى شهر

خبرهاى شاد مانند پروانه هاى بهار در شهرها به پرواز درآمدند . در مدينه عبدالجبّار مساحيقى در مسجد رسول خدا ( ص ) از منبر بالا رفت و با صداى بلند گفت : « اى مردم ! اين همان چيزى است كه دوست داريد؛ همان عدالتى است كه منتظرش بوديد؛ همان نيكى و مزدى است كه اميدش را داشتيد . اين على بن موسى بن جعفر ، پسر . . . ابى طالب است؛ شش

پدرى كه بهترين انسان هايى بودند كه آب باران را نوشيدند . » ( 106 )

اما در بغداد ، آتشفشان كينه عباسى فوران كرد و اژده ها ( 107 ) برخاست . عباسيان نيز دست به شورش زدند و مأمون و وليعهدش را از خلافت خلع كردند . بغداد در مرداب هرج ومرج افتاد . خلافت زمانى بى ارزش شد كه ابن شكله_كه كارى جز نواختن عود و خنياگرى نمى دانست_خود را خليفه خواند . در مدت كوتاهى ، خيابان هاى شهر در اختيار سارقان و غارت گران قرار گرفتند . سرقت و تجاوز رواج يافت . عده اى از مردم براى مقابله با فساد ، گروه امر به معروف و نهى از منكر تشكيل دادند . در كوفه ، ميان ياران عباسيان و علويان ، درگيرى مسلحانه رخ داد؛ اما مكه خبرهاى شاد_كه از مرو رسيده بود_را با آغوش پذيرفت . محبوبيت امام در دل مردم باعث شد تا مقاومت منفى ادامه نيابد . تنها بغداد بود كه_بريده از ديگر اقليم ها_بر شهر كوفه سلطه يافت .

ماه ذيقعده به فرجام خويش نزديك مى شد . ابرهاى بهارى در آسمان مى درخشيدند؛ اما بادهاى شمالى آن ها را جارو مى كرد . بارانى نمى باريد تا حاصل خيزى زمين را مژده دهد . زمستان گذشته باران نيامده بود . بهار نيز با باران هاى گذرا همراه بود . مأمون قصد انجام حج را نداشت . بعضى به ياد سخنان امام رضا ( ع ) افتادند . آن هنگام كه سال ها پيش ، رشيد برگرد كعبه مى چرخيد ، او گفته بود :

« هارون ، فرجامين پادشاه عباسى است كه حج به جا مى آورد ! » ( 108 )

ماه ذيحجه فرا رسيد؛ ماه در شب اول در ميانه آسمانى با ابرهاى پراكنده خاكسترى ، گويى لبخند مى زد؛ همان ماه كه شب گذشته به سان زورقى سرگردان ، شتابناك از آسمان گذشته بود . زمانى كه مسلمانان بر گرد كعبه مى چرخيدند ، اهالى شهرهاى نزديك بصره با چهره هايى گرفته ، خبر شورش زنگيان و كشتار و غارت گرى آنان را شنيدند . آن روزها ، مدينه زندگى عادى خود را مى گذراند و با خوش بينى به آينده مى نگريست . در مدينه خانه اى گشاده دست بود كه از پنجره هايش ، نور زلالى به بيرون مى تراويد؛ خانه اى كه خاندان رضا ( ع ) در آن زندگى مى كردند . اباالحسن از مرو براى پسرش جواد فرستاده بود .

« بسم الله الرحمن الرحيم . جانم فدايت ! به من گفتند كه وقتى سوار شدى ، خدمت كاران تو را از در كوچك بستان بيرون بردند . اين كار را به خاطر تنگ نظرى كردند تا خيرى از تو به بينوايان ( كه در كنار در بزرگ چشم انتظارت بودند ) نرسد . به خاطر حقى كه به تو دارم ، از تو مى خواهم كه ورود و خروجت از در بزرگ باشد .

هر گاه به خواست خداوند سوار شدى ، همراهت سكه هاى سيم و زر باشد ، كسى را كه از تو در خواست كرد ، نااميد نكن . اگر از عموها و عمه هايت بودند ،

كمتر از پنجاه دينار نده . اگر خواستى بيشتر بده .

از خدا مى خواهم موفّقت كند . از خدا بهراس و در راه خدا بده و از تنك دستى مهراس . » ( 109 )

آن شب ، فاطمه به خاطر برادرش گريست . تنها او بود كه ژرفاى رنج برادرش را در مى يافت . آن ولايتعهدى كه علويان را شاد كرده بود ، تنها دام عنكبوت بود . برادرانش احمد ، محمد ، حسين و برخى پسر عموهايش ، انديشه كوچ به مرو در سر داشتند . روزگار تازه اى آغاز شده بود . آوارگان به سرزمين خود و نزد خانوادهاشان برگشته بودند . افراد مبارزى كه پنهان شده يا تحت تعقيب بودند ، اينك آشكار مى شدند .

وقتى حكم وليعهدى را در مسجد پيامبر ( ص ) مى خواندند ، فاطمه مى شنيد . مكتوبى را هم كه برادرش نوشته بود شنيد . او در اين مكتوب مى ديد كه چگونه برادرش مى خواهد محال را ممكن سازد و آن مردم گم كرده ره را به جاده درست آورد . اين سخن امام چه معنا داشت كه : « خدا را بر خودم شاهد قرار دادم . اگر مسئوليت ( رهبرى ) مسلمانان را بپذيرم و خلافت را بر عهده گيرم ، بر طبق پيروى از خدا و پيامبرش رفتار كنم . » يا : « تلاش خود را به كار مى گيرم تا كارگزاران شايسته را به كار برگزينم . »

فاطمه نمى توانست برادرش را بيش از آن تنها بگذارد . به زودى بار سفر مى بست .

از برادر زاده هايش پولى مى گرفت تا مقدمات سفر به مرو را فراهم كند . مردم به خاطر وليعهدى رضا ( ع ) به يكديگر تبريك مى گفتند؛ چرا كه مى دانستند از آن پس ، علويان در امنيت به سر خواهند برد و آن ها ديگر هراسى نخواهند داشت .

فاطمه براى نماز برخاست . هرگاه دغدغه ها به او روى مى آوردند ، به محراب پناه مى برد . تنها پروردگار بود كه از غم هاى آن دل نازك خبر داشت؛ دلى كه پيش از آن تاب نمى آورد . چيزى او را به سوى مرو يا سرزمين ديگرى كه نمى دانست كجاست ، مى كشاند .

پاورقي

106_ العقد الفريد ، ج5 ، ص226 .

107 _ نامش ابراهيم بن مهدى و شهره به ابن شكله بود . به او اژدها هم مى

گفتند؛ زيرا بسيار تنومند بود . شكله ، نام مادرش بود كه كنيزى سيه پوست

بود . وفيات الاعيان ، ج1 ، ص20 .

108 _ حياة الامام الرضا ، ج1 .

109 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص334 .

در اشتياق سبزى انديشه هاى زرد

مأمون در چهره ميهمانش خيره مى نگريست . ميهمانش سليمان مروزى ، آن فيلسوف خراسانى بود كه شهرتش از زادگاهش مرو فراتر رفته بود . تاكنون با كسى بحث نكرده بود كه وى را شكست نداده باشد . مأمون با دلى آكنده از اميد گفت : « مى دانى چرا به دنبالت فرستادم ؟ »

_ نه ، اى اميرمؤمنان .

_ پسر عمويم على بن موسى الرضا ، از حجاز نزدم آمده . او به

علم كلام و متخصصين اين رشته علاقه مند است . چاره اى ندارى جز اين كه روز هشتم ذيحجه با او به مناظره بنشيني .

_ اما اى اميرمؤمنان ، دوست ندارم در حضور شما با او بحث كنم .

_ چرا ؟

_ چون اگر شكست بخورد ، علويان مرا نخواهند بخشيد .

_ از چيزى نترس به دنبال تو فرستاده ام؛ چون از دانش و مهارتت آگاهم . اگر با يك سئوال هم شده است ، او را شكست بده .

_ بايد نتايج بدى اين كار را هم قبول كنم . پس زمانى را معين كن .

_ روز هشتم خوب است ،

_ با جان و دل سرورم . براى پس فردا حاضرم .

چون مروزى از كاخ بيرون رفت ، خليفه وزيرش را صدا زد و از او خواست تا مجلسى از دانشوران ترتيب دهد تا او شاهد جنگ تفكرها باشد . هدف مأمون ، كاستن تدريجى مقام امام در چشم مردم بود . اگر امام در مجلسى كه بزرگ ترين دانشمندان حضور داشتند از پاسخ در مى ماند . مأمون مى توانست خود را از وجود امام خلاص كند . با اين كار ، او به مردم نشان مى داد كه علويان هم مانند مردم معمولى هستند؛ يعنى آن ها هم دنيا را دوست دارند و بسيارى از مسائل علمى را نمى دانند !

هنگامى كه حاجى ها از مكه به سوى سرزمين منا رهسپار مى شدند ، مجلس مأمون از دانشمندان و دولت مردان موج مى زد . امام و سليمان در برابر هم نشستند . براى لحظه

اى سليمان به مأمون نگريست . خليفه رو به امام كرد و گفت : « ايشان سليمان مروزى هستند . »

حضرت لبخند زد . مأمون رو به سليمان كرد و گفت : « از آن چه به خاطرت مى رسد از ابوالحسن بپرس . فقط بايد خوب بشنوى و جانب انصاف را رعايت كنى . »

سليمان لباسش را مرتب كرد و پرسيد : « درباره كسى كه اراده خداوند را مانند ( زنده بودن ) ، ( شنونده بودن ) ، ( بيننده بودن ) و توانايى پروردگار را نام و صفت وى مى داند ، چه مى گويى ؟ »

_ شما مى گويى : « اشياء آفريده و گوناگون شدند؛ چون خداوند خواست . » نمى گويى : « چيزها آفريده و گوناگون شدند ، چون او شنونده و بيننده است و اين خود نشان مى دهد كه اراده و خواستن ، مانند شنيدن ، ديدن و توانايى نيست ( زيرا اين سه مورد اخير ، صفت خداوند هستند و صفت از ابتدا همراه پروردگار بوده است؛ اما اراده يكى از افعال الهى است كه بعدها به وجود آمده؛ يعنى حادث است نه ازلى . )

_ خداوند از همان وقتى كه خدا بود ، اراده مى كرد ( پس اراده ازلى و بى آغاز است . )

_ اى سليمان ! اراده خداوند عين وى است يا غير از او ؟

_ غير اوست .

_ پس به اين موضوع عقيده دارى كه : همراه خداوند از همان ابتدا ، چيزى ( اراده اى ) بود كه در عين حال

ازلى و بى آغاز بود ! ( و اين خود تناقض گويى است . )

_ من چنين چيزى نمى گويم .

_ آيا اراده ، بعدها پديد آمد ؟

_ خير ؟

مروزى در بن بست گرفتار شد . از طرفى مى گفت : « اراده همانند خداوند بى آغاز نيست ! » واز طرف ديگر مى گفت : « از همان ابتدا با خداوند بود و بعدها پديد نيامد . »

مأمون برگشت وبا تلخى به سليمان گفت . « انصاف داشته باش . نمى بينى صاحب نظران در اطرافت نشسته اند ؟ » خليفه رو به امام كرد و محترمانه گفت : « اى ابالحسن ! با او مناظره كن؛ او متكلم خراسان است . »

اين بار امام رو به حريف خود كرد و پرسيد : « آيا اراده بعدها پديد آمد ؟ »

_ خير !

_ اى سليمان اراده بعدها به وجود آمد؛ چون هيچ چيز ( مانند پروردگار ) بى آغاز نيست . اما اگر بعدها به وجود نيامد پس ازلى است .

_ اراده از خداوند است؛ همان گونه كه شنيدن ، ديدن و دانش جزو خداوند است .

_ اراده خود خداست ؟

_ نه .

_ پس اراده كننده مانند شنونده و بيننده نيست . ( 110 )

_ همان طور كه مى گويد : « خودش را شنوا ، بينا و يا دانا كرد » ، مى شود گفت كه خودش را اراده كرد . »

امام با پرسشى راه را بر او بست .

_ خودش را اراده كرد يعنى چه ؟ خواست

چيزى شود ؟ اراده كرد زنده ، شنوا ، شنونده ، بيننده و توانا شود ؟ !

سليمان دستپاچه شد؛ اما خويش را نباخت .

_ بله .

_ پس با خواست و اراده خودش اين كارها را كرد ؟

مروزى در چاله تناقض افتاد .

_ بله .

امام ضربه اى ديگر فرود آورد :

_ پس اين كه مى گويى : « تصميم گرفت زنده ، شنونده و بينا شود ، معنايى ندارد » ؛ چون اين كارها با خواست خودش نبود .

مجلسيان به خاطر ضد و نقيض گويى او از خنده روده بر شدند . امام لبخندى زد و رو به حاضران گفت : « بر او سخت نگيريد ! »

رو به حريف سرگردانش كرد و گفت : « اى سليمان ! مى توانم از تو سؤالى بپرسم ؟ »

_ بپرس جانم به فدايت .

_ به من بگو آيا شما و پيروانت با زبانى با مردم حرف مى زنيد كه آن زبان را مى فهميد يا نمى فهميد ؟

_ به زبانى حرف مى زنيم كه مى فهميم چه مى گوييم .

_ آن چه مردم مى دانند اين است كه : « اراده كننده غير از اراده شده است و اراده كننده پيش از خواسته شده بايد وجود خارجى داشته باشد . فاعل بايد قبل از مفعول باشد . »

اما اين مطلب اين حرف شما را باطل مى كند كه مى گوييد : « اراده كننده و اراده شده يكى هستند . »

سليمان با پاسخى كه داد ، در گودال انكار مسائل مسلم عقلى افتاد

. او گفت : « فدايت شوم مردم از اين موضوع سر در نمى آورند ! »

امام گام پيش نهاد تا از فطرت وانديشه آدمى ستايش كند . او گفت : « پس شما ادعاى بى شناخت مى كنى . گفتى كه اراده ، مانند شنيدن و ديدن است . اگر چنين است ، اين حرف شما قابل فهميدن نيست . »

سليمان در برابر حقيقت ، ساكت و ناتوان ايستاده بود . حضرت براى نابودى قلعه استدلال او ، از وى پرسيد : اى سليمان ! آيا اراده ، كار خداوند است يا نه ؟ »

_ آرى ! كار خداوند است .

_ پس از اول نبود و بعد پديد آمد؛ چون همه افعال و كارها حادثند ، نه ازلى .

مروزى با گفتن جمله بعدى بار ديگر به تناقض گويى افتاد .

_ اراده كار او نيست !

_ آيا از همان ابتدا كه خدا بود ، اراده نيز بود ؟

سليمان به قلعه اى ديگر گريخت . او گفت : « اراده همان ايجاد كردن چيزى است . »

اين همان حرفى است كه تو پيروانت بر ضرار ( 111 ) وپيروانش زشت و ناروا شمرديد . آنها مى گويند : « آنچه خداوند در آسمان و زمين و دريا ، مانند : سگ و خوك و ميمون و انسان آفريده همان خداوند است . اراده خداوند ( يعنى همين ها ) هستند كه زنده مى شوند؛ راه مى روند ، مى خورند ، مى آشامند ، لذت مى برند ، ستم مى كنند ، كارهاى زشت انجام مى دهند

، كافر ومشرك مى شوند و سرانجام مى ميرند . »

مروزى ، نيرنگ بازانه به قلعه اى پناه برد كه خوى وى لحظاتى قبل آن را فروريخته بود . او گفت : « اراده خداوند ، مانند شنيدن ، ديدن و دانش ( صفت ) است . »

_ آيا شنيدن ، ديدن و دانش بعدها پديد آمدند يا از ابتدا مثل خداوند ازلى بودند ؟

_ از ابتدا بودند .

_ چه طور مى گويى از ابتدا بوده اند ؟ ! يك بار گفتى كه اراده نكرد . بار ديگر گفتى كه بعدها اراده كرد . اينك مى گويى كه از ابتدا بود؛ نه اين كه بعدها پديد آمده باشد .

سليمان سرگردان شد .

_ اين تناقض گويى مثل اين است كه يكبار مى گوييم فلانى مى داند و يك بار مى گوييم نمى داند .

_ اين مورد با آن مورد فرق مى كند؛ زيرا نفى آن چيزى كه به آن علم داريم ، غير از نفى خود علم است؛ اما نفى چيزى كه نسبت به آن اراده اى تعلق گرفته ، خواه ناخواه نفى خود اراده است؛ زيرا اگر چيزى را نخواستند ، يعنى نسبت به آن درخواست كننده اى نبود؛ اما گاهى علم هست؛ گرچه به موضوع خاصى تعلق نگيرد . . . همان طور كه گاهى انسان بينا است؛ هرچند كه به شى ء خاصى نگاه نمى كند .

سليمان شكست خورده پاسخ داد : « اراده بعدها پديد آمد ! »

_ پس ( بر خلاف گفته قبلى است ) بعدها پديد آمد و مثل ديدن و

شنيدن نيست كه از صفات الهى هستند و از ابتدا بوده اند .

_ اراده ، صفت خداوند است ( و از ابتدا بود ) !

_ تا كى اين حرف را تكرار مى كنى ؟ ! بالاخره صفت خداوند ازلى است يا بعد به وجود آمد ؟

_ بعدها پديد آمد !

_ الله اكبر ! پس اراده بعدها به وجود آمد و اگر صفت پروردگار بود ، قديم و ازلى بود و ديگر چيزى اراده نشده بود؛ چون آن چه ازلى و بى آغاز است ، بعدها پديد نمى آيد .

سليمان شكست خورده ، اين در و آن در مى زد .

_ اراده ، مثل ديدن و شنيدن و علم ( ازلى و بى آغاز ) است ! !

مأمون كه از شكست سليمان خشمگين بود ، با فريادى كه بر سر او كشيد راه گريزى برايش گشود :

_ واى بر تو سليمان ! چه قدر اشتباه مى كنى و اين در و آن در مى زنى ؟ ! اين بحث ها را رها كن و موضوع ديگرى مطرح ساز ! تو توانايى بحث در اين موضوع را ندارى و نمى توانى پاسخ قانع كننده اى ارائه بدهى !

امام رو به مأمون كرد و گفت : « اى اميرمؤمنان ! رهايش كن . بگذار بپرسد . اين كار شما بهانه اى برايش مى شود ( تا بگويد اگر اجازه بيشترى براى حرف زدن داشتم ، امام را قانع مى كردم . ) »

و رو به حريف گفت : « حرف بزن سليمان ! »

_ اراده ، مانند

شنيدن و ديدن و دانش ( بى آغاز ) است .

_ منظورت چيست ؟ يعنى تمام اراده هاى گوناگون خداوند ، يك معنى دارند يا چند معنى دارند ؟

_ يك معنى .

_ وقتى يك معنى داشته باشد ، پس اراده برخاستن و اراده نشستن ، با اراده زندگى و اراده مرگ و ميراندن يك معنى دارند .

سليمان بار ديگر گريخت .

_ معناهاى گوناگونى دارند !

_ منظورت چيست ؟ اراده كننده همان اراده است يا چيز ديگرى است ؟

_ همان اراده است .

_ اگر اين طور است ، پس چرا اراده كننده از نظر شما متعدد است ؟

_ سرورم ! اراده همان شخص اراده كننده نيست !

_ پس اراده بعد از اراده كننده پديد مى آيد .

_ اراده يكى از نام هاى اوست .

_ اراده كننده خودش نام خودش را اراده گذاشت يا ديگرى ؟

_ ديگرى .

_ حق ندارى نامى را كه خودش بر خودش نگذاشت ، تو بر او بگذارى

_ خودش خويشتن را ( اراده كننده ) ناميد .

_ صفت كه خود شخص نيست . اين كه خدا ( اراده كننده ) هست ، يعنى عين اراده است و نه اين كه اراده از نام هاى اوست .

_ اراده او دانش اوست .

_ يعنى اگر خداوند به چيزى علم پيدا كرد ، آن را مى خواهد ؟

_ آرى .

_ اگرآن را اراده نكرد ، يعنى به آن آگاهى ندارد ؟

_ آرى .

_ امام بر انديشه رنجور سليمان حمله ور شد .

_ به

چه دليل اراده پروردگار همان آگاهى او است ؟ گاه مى شود كه او به چيزى آگاهى دارد ، اما قصد انجام آن را ندارد . مگر نه اين كه در قرآن خودش فرمود : « و اگر بخواهيم ، هر آن چه را كه به تو وحى كرده ايم ، از ميان مى بريم . » ( 112 ) پس او مى داند كه وحى را چگونه از بين ببرد؛ در حالى كه هرگز چنين نكرد .

_ چون خداوند كار را به پايان رسانده است ، ديگر چيزى بر آن نمى افزايد .

_ اين ديدگاه يهوديان است ( كه پروردگار پس از آفرينش جهان ، ديگر نمى تواند در آن دست ببرد و تغييرش دهد . ) اگر حرفت صحيح است ، پس اين آيه چه معنا دارد كه : « مرا به دعا بخوانيد تابرايتان اجابت كنم . » ( 113 )

_ منظور خدا اين است كه او بر انجام اين كار توانا است .

_ آيا آفريدگار والا ، وعده اى مى دهد كه به آن پايبند نيست ؟ ! خودش مى فرمايد در آفرينش هرچه بخواهد ، مى افزايد . ( 114 ) و : « خداوند آن چه را بخواهد ، يا مى زدايد و يا مى نگارد و ام الكتاب نزد اوست . » ( 115 )

سليمان گويى چنگ به پركاهى افكنده بود ، صدايش را بلند كرد و گفت : « اراده همان توانايى است . »

امام فرجامين ضربه را فرود آورد . او گفت : « خداوند سبحان بر انجام كارهايى تواناست

كه هرگز انجام آنهارا اراده نخواهد كرد . چاره اى هم جز اين نيست . پروردگار والا و خجسته فرمود : « و اگر بخواهيم ، هر آنچه را كه به تو وحى كرده ايم ، از ميان مى بريم . » اگر اراده همان قدرت بود ، بايد به خاطر قدرتش نابودى وحى را اراده كرده باشد . »

مروزى شكست خورده خاموش ماند . مأمون از هراس اين كه خود شكست خورده بعدى نباشد ، پيروزى را از آن تمام هاشميان اعلام كرد و گفت : « اى سليمان ! ايشان ، دانشمندترين هاشمى است ! »

پاورقي

110 _ مباحثى كه در اين فصل درباره صفات خداوند مطرح شده ، از مباحث پيچيده

و دشوار فلسفه الهى است و پذيرش هر كدام از دو قول [نظريه امام ( ع ) يا

نظريه مخالف وى] ، مستلزم ديدگاهى كاملاً برخلاف ديدگاه مقابل درباره

خداشناسى است . [فايده اين بحث دقيقاً در همين نكته خلاصه مى

شود . ]علاقمندان اين موضوع مى توانند به كتاب « آموزش فلسفه » اثر استاد

مصباح يزدى ، ج 1 ، ص367 تا 395 مراجعه فرمايند ( مترجم ) .

111 _ ضراربن عمرو در قرن دوم هجرى مى زيست و بنيانگذار فرقه ضراريه بود .

112 _ قرآن كريم ، سوره اسراء ، آيه 86 .

113 _ قرآن كريم ، سوره غافر ، آيه 60 .

114 _ قرآن كريم ، سوره فاطر ، آيه 1 .

115 _ قرآن كريم ، سوره رعد ، آيه 37 .

ساغر خالى ابرها ، چهره نيلى برگ ها

عبور ابرها از آسمان مرو ، امرى عادى

بود . ديگر كسى به اين تكه هاى سفيد كه_مانند كشتى هاى ره گم كرده_از آسمان مى گذشتند ، با چشم اميد نمى نگريست . مردم و به ويژه دهقانان سالخورده ، از قحطى ساليان دور سخن مى گفتند . خشكسالى آرامش و سكوت را از آنان ربوده بود . شب ها ، دور آتش حلقه مى زدند و قصه مى گفتند . آسمان ، آب را از آن ها دريغ داشته بود . در چشم ها ، نگرانى و هراس از شبح گرسنگى ديده مى شد . حال جوانان بهتر از حال سالخورده گان نبود . مسأله جدى بود . مرو بلكه تمام كشتزاران و رودخانه هاى خشكيده آن ، در دستان سرنوشت ساز ابرها بود . خبرهايى كه از رى و اصفهان مى رسيد ، آنان را در انديشه آينده فرو مى برد . در چنين فضاى آميخته با حسرتى عيد قربان طلوع كرد . در شب عيد ، خليفه نزد امام ( ع ) آمد و از وى خواست تا با مردم نماز عيد بخواند . حضرت شرايط پذيرش ولايتعهدى را به مأمون يادآورى كرد . يكى از آن ها دخالت نكردن در كار دولت بود .

_ مى دانى ميان من و شما شروطى است .

_ بله ! اما قصد من اين است كه اين كار ( ولايتعهدى ) در دل مردم ولشكر رخنه كند .

_ آيا اين كار زير پا نهادن شروط نيست ؟

_ به جان خودم قسمت مى دهم كه بپذيرى .

امام لحظه اى خاموش ماند و سپس گفت : « اگر چاره اى ندارم

، پس بايد بگويم همان گونه براى نماز خواهم رفت كه نيايم محمد ( ص ) و پدرم على ( ع ) مى رفتند . »

_ برو ! هر گونه كه دوست دارى برو .

خبر در مرو پيچيد و به فرماندهان لشكر نيز رسيد . هدف خليفه از شركت امام در اين مراسم ، دست كم دو چيز بود :

1 _ آشكار شدن به عنوان يكى از دولت مردان؛ چه بسا شكوه ابهت امام را مى فريفت و سرنگونش مى ساخت .

2 _ هم زمانى نماز امام و نيامدن باران و قحط سالى كه در اين صورت از مقام حضرت در چشم مردم كاسته مى شد؛ زيرا بعضى از بيمار دلان در ميان مردم سم مى پراكندند و نيامدن باران را فرجام وليعهدى امام مطرح مى كردند . خورشيد سر زد . گوشه سكه طلايى آشكار شد . لشكريان در برابر خانه امام ، گرد آمدند كه وى را تا محل خواندن نماز عيد در فضاى باز همراهى كنند . پشت بام خانه هاى مسير حركت ، از مردمى موج مى زد كه چشم انتظار طلوع حضرت بودند .

مردى كه ميراث دار پيامبران بود ، غسل كرد . قطره هاى آب بر پيشانى پر فروغش مى درخشيد . او پيراهنى سپيد_به رنگ كبوتران صلح و آرامش_پوشيد . عمامه اى سپيد بر سر گذاشت؛ يك سر آن را بر سينه اش و سر ديگر آن را بر شانه هايش آويخت . از خدمت كارانش خواست تا آنان نيز مانند او رفتار كنند . عصايش را گرفت و پا برهنه از خانه

خارج شد . امام اين گونه ساده طلوع كرد؛ با پيراهنى سپيد و كوتاه بر تن و پشت سرش مردمى كه مانند وى لباس پوشيده بودند . او در آستانه در ايستاد . به آسمان آبى نگريست وبا صداى بلند بانگ برآورد :

« الله اكبر . . . الله اكبر . . . الله اكبر . . . الله اكبر .

الله اكبر بر آنچه كه ما را هدايت فرمود . . .

الله اكبر بر آنچه به ما هدايت كرد . . .

سپاس خدايى را كه بر ما وحى فرستاد . . . »

مردانى كه پشت سر امام بودند ، اين واژگان مقدس را باز گو مى كردند . اين گروه شگفت انگيز ، راه را ميان دو صف بلند لشكريان مى گشود و پيش مى رفت . امام ده گام برداشت و سپس ايستاد تا كلامش را تكرار كند . مردم نيز باز گو كردند . لشكريان و فرماندهان ، خويش را از اسب ها بر زمين افكندند . هر آن كس كه كار داشت ، بندهاى پاى افزار خود را مى بريد تا مانند امام پا برهنه و فروتنانه به سوى آفريدگار حركت كند .

كسى راز اشك هاى آن روز مردم را نمى داند؛ آيا اشك هاى شادى بودند و يا اشك هاى شوق براى بازيابى هويتى كه از روزگاران ديرين ناپديد شده بود ؟ برخى گمان مى كردند كه پيامبر ( ص ) زنده شده است . اين مرد حجازى ، تبلور فرهنگ راستين دين بود . فروتنى و سادگى در برابر تمام جلوه هاى شكوه دروغين

و سلطه گرى بر ديگران بود . آواى حضرت ، هم چنان در فضاى پايتخت طنين مى افكند :

« الله اكبر . . . الله اكبر . . . الله اكبر . . . الله اكبر .

الله اكبر بر آنچه كه ما را هدايت فرمود . . .

الله اكبر بر آنچه به ما بخشيد . . . »

به نظر مى رسيد كه كوهستان و آسمان پژواك كلامى است كه در ستايش پروردگار بيان مى شود . آن مراسم ، تبلور « حج اكبر » بود . مأمون به پشت بام كاخش رفت تا ببيند چه خبر شده است .

فضل بن سهل هراسان آمد تا از خليفه يارى گيرد .

_ اى امير مؤمنان ! اگر رضا اين گونه به مصلى رسد ، مردم شيفته او خواهند شد . همه ما از جانمان مى ترسيم . ( 116 )

_ چه كنيم ؟

_ اى امير مؤمنان او را برگردان .

_ نبايد فرصت دهيم كه با مردم نماز عيد بخواند ؟

_ اگر موضوع فقط نماز خواندن است ، مسأله اى نيست .

_ منظورت چيست ؟

_ من از خطبه يش مى ترسم . او چنان از خانه بيرون آمد كه مردم در وى ، نياى اش محمد را مى بينند .

_ برگرداندن او ، خشم مردم را نسبت به ما برمى انگيزاند .

_ سخنرانى او براى زندگى ما خطرناك است .

_ بله ، حرف درستى است . از او مى خواهم برگردد . اين كار پيش گيرى از يك خطر بزرگ تر با كمك گرفتن

از يك خطر كوچك تر است .

موكب سپيد هم چنان در راه مسجد پيش مى رفت و احساس مردم به اوج رسيده بود . هيجان ، همه را فرا گرفته بود . لشكريان ، نظم خويش را از دست داده ، ميان مردم ذوب شده بودند . پاى افزارها و چكمه هاى افتاده در اين جا وآن جا نشانه هايى از مريدى مردم نسبت به او بودند . حادثه اى در آستانه رخ دادن بود . مأمون همچنان مراقب اوضاع بود . در جمع مردم ، مردى بود كه نمى دانست اگر به مصلى برسد ، برفراز منبر چه خواهد گفت .

فرستاده خليفه به امام ( ع ) نزديك شد و گفت : « اميرمؤمنان مى فرمايد : شما را به رنج افكنديم . چنين قصدى نداشتيم . سرورم به خانه برگرد ! »

هنگامه اى برپا شد . تنفر مردم از مأمون ناگهان سر باز كرد . امام ايستاد . دانه هاى درشت عرق را از پيشانى پاك كرد . از يكى از خدمت كارانش خواست كه كفشش را بياورد تا برگردد . فرمان هاى پنهانى ، مردم را به ادامه رفتن به سوى مصلى تشويق مى كردند . برخى از فرماندهان براى برقرارى و ايجاد آرامش سررسيدند .

نماز عيد ، نامنظم و به هم ريخته برپا شد . همان شب ، امام نامه اى به خواهرش فاطمه نوشت و از وى خواست تا نزد وى بيابد .

على ! آيا مى خواهى ، به تنهايى در برابر اين همه دسيسه بايستى ؟ آيا آهنگ آن دارى تا حسين ( ع

) زمانه باشى و نيازى به زينبى ديگر دارى ؟ آيا دلت براى ديدن خواهرت پرپر نمى زند ؟ آيا مى دانى كه جام شكيبايى خواهرت براى ديدن تو لبريز شده است ؟ نكند احساس كرده اى كه به پايان راه نزديك شده اى و مى خواهى در آخرين لحظه ها ، خواهرت در كنارت باشد ؟ !

اينك اين نامه تو است كه براى رسيدن به مدينه ، بيابان ها را درمى نوردد . مى خواهد در آن جا دلى را بيابد كه از عشق به تو آكنده است؛ دل فاطمه را .

پاورقي

116 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص150 .

جوشش چشمه آرامش و عشق

يك هفته از واقعه نماز عيد قربان گذشت . سخن روز مردم ، خشكسالى اصفهان ، رى و خراسان بود . دهان شايعه سازان سم مى پراكند . :

_ خشكسالى فقط به خاطر ولايتعهدى است . . . آسمان ، باران را از ما دريغ مى كند . ( 117 ) اگر خليفه شود ، آن وقت چه خواهد شد ؟ !

در جهانى لبالب از فتنه ها ، آشوب ها و دسيسه ها ، فضل بن سهل برنامه ريزى مى كرد تا ضربه هايش را فرود آورد . مأمون هم در انديشه چيرگى بر وليعهد و به كار گرفتن وى در راه اهدافش و پايين آوردن ارج و احترام او بود . اين كار ، عزل را در زمان مناسب آسان مى كرد . در جهان حقيرى كه مى توان با مشتى پول انسانى را خريد ، امام تبلور آرامش و پاكى و پاكدامنى بود .

حتى هشام بن

ابراهيم كه روزگارى دوست امام بود ، اينك جاسوسى گماشته مأمون و فضل است .

مأمون و وليعهدش از سايه سار درختانى كه غبار پژمردگى و خشكسالى بر آن ها نشسته بود ، عبور كردند و به انتهاى شهر رسيدند . ارتفاعات بيرون شهر آشكار شدند . مأمون گفت : اى اباالحسن ! من مدت ها به چيزى فكر كردم و حالا راه حلش را پيدا كردم . . . به خودم و شما فكر كردم؛ به نسبت شما و ما . ديدم كه فضيلت هر دوى ما يكى است . فهميدم كشمكش پيروان ما در اين باره ، تنگ نظرى و هواى نفس است . »

امام هم چنان كه به افق دور دست مى نگريست ، گفت : « اين سخن پاسخى دارد . اگر بخواهى برايت مى گويم و اگر نمى خواهى ، نمى گويم . »

خليفه آزمندانه گفت : « اين حرف را زدم تا جوابش را بگيرم . »

_ اى امير مؤمنان ! سوگندت مى دهم كه بگويى اگر آفريدگار پيامبرش محمد ( ص ) را بار ديگر زنده كند و او از پشت يكى از اين تپه ها به نزد ما بيايد و از دخترت خواستگارى كند ، به او دختر مى دهى ؟

مأمون حيرت زده پاسخ داد : « پناه بر خدا ! كسى پيدا مى شود كه مايل به اين كار نباشد ؟ ! »

_ فكر مى كنى او مى تواند از من دخترم را بخواهد ؟

مأمون خاموش ماند و پس از لختى انديشه در سكوت ، گفت : « سوگند به

پروردگار كه شما از نظر خويشاوندى به رسول خدا نزديك تريد . »

گردبادى برخاست . فرصتى پيش آمد تا خليفه مسير سخن را تغيير دهد .

_ اى اباالحسن ! دعا كن تا باران ببارد و بركت همه جا را فراگيرد .

_ روز دوشنبه اين كار را خواهم كرد .

_ چرا روز دوشنبه ؟

_ پيامبر را در خواب ديدم كه به من فرمود : « پسرم ! چشم انتظار دوشنبه باش . به بيابان برو و باران بخواه . خداوند والا به زودى مردم را سيراب خواهد كرد . » ( 118 )

مأمون به برخى از گزمگانى كه دورادور از آنان مراقبت مى كردند ، اشاره كرد و گفت : « بگوييد فضل بيايد . »

گزمه اى روى اسب پريد . خليفه به حرف هايش با امام ادامه داد و گفت : « اى اباالحسن ! چرا در كارهاى دولتى دخالت نمى كنى ؟ تو مى توانى كارگزاران را عزل يا نصب كنى . »

_ من با شرط هايى ولايتعهدى را پذيرفتم؛ نه فرمان دهم ، نه باز دارم و نه عزل كنم .

_ فرمان دادن و بازداشتن ، براى فرمانروايان لذت بخش است .

_ در مدينه سوار بر مركبم در كوچه ها رفت و آمد مى كردم . مردم از من درخواست هايى مى كردند و من به آنها پاسخ مثبت مى دادم ، آنها هم چون بستگانم شده بودند . اكنون نامه هايم در همه سرزمين ها نفوذ دارد . . .

_ اما من نمى توانم به تنهايى كشور را اداره كنم !

حضرت بى پرده پاسخ داد : « ما با هم قرارهايى داشتيم . اگر به آن وفا كنى من هم به آن وفا كنم . »

مأمون شكست خورده زير لب گفت : « آرى ، وفا مى كنم . » ( 119 )

مأمون دست كم مطمئن شد امام سوداى سلطنت در سر ندارد . در همين لحظه ، فضل از راه رسيد و با صداى بلند گفت : « اى امير مؤمنان ! مژده . »

_ . . . ؟ !

_ لشكريان ما آبادى هاى زيادى در اطراف كابل تصرف كرده اند .

مأمون شادمانى كرد . امام در آن لحظه به خليفه سرمست از باده پيروزى اندرزى داد :

_ آيا تصرف آبادى هاى كشور ، تو را شاد مى كند ؟

مأمون بى درنگ پاسخ داد : « جاى خوشحالى نيست ؟ »

امام با شجاعت انسانى كه جز به سود اسلام و مسلمانان نمى انديشد ، فرمود : « اى امير مؤمنان ! در مورد مسلمانان از خدا بترس . . . منصبى دارى ؛ اما كار مسلمانان را رها كرده اى و آن را به فردى واگذاشته اى كه فرمانى جز فرمان خدا مى راند . »

مأمون پرسيد : « چه بايد بكنم ؟ »

امام بى ذره اى چشم داشت ، پندى اين چنين داد : « نظرم اين است كه بايد اين سرزمين را ترك كنى و به شهر پدر و نياكانت بازگردى . در آن جا به كار مسلمانان بپردازى و اين كار را هرگز به ديگران وا مگذارى . . . .

»

فضل هراسيد . بازگشت مأمون به بغداد ، يعنى پايان آرزوها و رؤياهاى فضل . پس بى مقدمه گفت : « اين چه راه حلى است ؟ ! همين ديروز بود كه خلافت را از برادرت گرفتى و او را كشتى . برادرانت ، خاندانت و تمام مردم عراق و عرب ها دشمن تو هستند . تازه ! وليعهدى را به اباالحسن دادى كه عباسيان از اين كار تو خشنود نيستند . »

خليفه نظر او را پرسيد . او گفت : « نظر من اين است كه آن قدر در خراسان بمانى تا مردم ، كشته شدن برادرت را فراموش كنند و دل هاى خشمگين آرام شوند . در اين جا مردانى هستند كه سال ها به رشيد خدمت كرده اند و به همه امور چيره اند . با آنان مشورت كن . اگر آن ها هم اين نظر را دارند ، كار را انجام ده . » ( 120 )

_ منظورت چه كسانى است ؟

_ على بن عمران ، ابايونس و جلودى !

ابر غم بر پيشانى خليفه آشكار شد . چاره اى جز برگشتن به بغداد نداشت؛ اما بغداد نه وزارت فضل را مى پذيرفت و نه وليعهدى رضا ( ع ) را .

حضرت ( ع ) كه از ژرفاى دغدغه هاى مأمون آگاه بود ، گفت : « اگر اندرز مرا مى شنوى ، بايد مرا از ولايتعهدى معاف بدارى . ( 121 ) فضل را نيز از وزارت بركنار كن . با اين دو كار ، راه بازگشت به بغداد برايت هموار مى شود . »

مأمون وانمود كرد كه چيزى نشنيده است !

_ با هم به بغداد مى رويم !

امام پاسخ داد : « فقط شما به بغداد مى روى ! »

_ و تو ؟

_ من كجا وبغداد كجا ؟ ديگر نه من بغداد را ميبينم و نه او مراخواهد ديد ! ( 122 )

هوا توفانى شد . مأمون از غم هاى درونش رنج مى برد و از آينده مبهمش مى هراسيد .

پاورقي

117_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص253 .

118_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص 354 .

119 _ الحياة السياسية للامام الرضا ، ص 370 .

120 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص160 .

121 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص145 .

122 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص225 .

چهره تو قبله هر شاعر است

انسان در طبيعت چه موقعيتى دارد ؟ آيا مى توان مسير رسيدن به اين موقعيت را دگرگون ساخت ؟ تا چه اندازه ؟ چرا گاهى كه انسان در برابر چيزى ناتوان مى شود و دستانش را به سوى آسمان مى گشايد ، سرنوشت به او پاسخ مثبت مى دهد ؟ آيا انسان جزء كوچكى از طبيعت اطراف خويش است و به اندازه خود در آن تأثير مى گذارد ؟ يا محورى از محورها و حتى محور اساسى آن است ؟ چرا تنها در لحظه هاى ناتوانى رو به نقطه اى مى كند كه آسياب هستى به گرد آن مى چرخد ؟

مردم از نگاه كردن به آسمان و ابرها دست كشيدند . ديگر بوى بادهايى كه درگذشته از شمال به شرق مى وزيدند ، استشمام

نمى شد . وقتى يك سوم از زمان بهار به خشكسالى گذشت ، مردم اميدشان را از دست دادند . به زودى خشكسالى مى شد و گرسنگى مى آمد . بعد دغدغه ها و هراس بود و لرزش پايه هاى كاخ اخلاق . به مرور تمام قضيه هاى مدفون در ژرفاى بشر آشكار مى شدند؛ غريزه هايى هم چون حرص وآز ، سرقت ، نيرنگ بازى و . . .

در دل تاريكى اين شب سراسر ظلمانى و نااميدى ، خبر تصميم امام براى خواندن نماز باران در روز دوشنبه ، هم چون آفتابى بود كه نور و گرما پراكند . پيش از آن روز ، مردم زير لب كرامت هاى اين خاندان بزرگ را نجوا مى كردند .

وقتى در روز دوشنبه آفتاب بالا آمد ، مردم مرو و آبادى هاى اطراف به سوى صحرا روانه شدند . آن ها منبرى از چوب گردو هم با خود آوردند .

امام ( ع ) آمد . چهره اش آينه پيامبران بود . از چشمانش عشق و مهربانى مى تراويد .

در نزديكى منبر ، مردى ايستاده بود كه ذره اى از شخصيت سياسى مرد دوم_و بعدها شخصيت اول_در وى ديده نمى شد . او ، حامل بسيارى از رازهاى هستى بود . يكى از شاعران ، ( 123 ) از ديدن چهره اى كه نورهاى آسمانى بر جبينش طواف مى كردند ، حيرت زده شد . ناگهان صداهايى به آسمان اوج گرفتند كه از دل ها مى جوشيدند و نه از حنجره ها :

الله اكبر . . . الله اكبر . . . لا

اله الا الله .

دل ها خدا را ستايش مى كردند؛ زيرا انسانى را مى ديدند كه خدا تطهيرش كرده بود تا الگوى بشريت باشد . نگاه بعضى از مردم هر گاه به او مى افتاد ، مى گريستند . آيا در وى پاكى ، صفا و آرامش گمشده اى را مى يافتند ؟ سرانجام حضور آن روح پاك چنان چيره شد كه همه جا سكوت فراگرفت . تنها بادها خاك را جارو مى كردند . امام براى نماز برخاست . آبشارى از واژگان آسمانى جارى شد . دستان ناتوان بالا رفتند و از آفريدگار بخشش و باران براى مردم ، چارپايان ، كشتزاران و زمين تشنه طلب كردند . نماز پايان يافت . امام از منبر بالا رفت و بر بلندترين پايه ، رو به سمت كعبه ايستاد . چشمانش به آسمان آبى خيره شدند . با صدايى به سان صداى ناودان در فصل باران ، براى مردم از خدا رحمت طلب مى كرد . او براى انسان هايى كه نمى توانستند به ژرفاى رازهاى هستى راه يابند ، براى انسان هاى غافل ، انسان هايى كه تنها در لحظه هاى بحرانى به ياد آفريدگار مى افتادند و براى همه ، آمرزش طلب كرد .

_ خداوندگارا ! تو حق ما اهل بيت را بزرگ شمردى . همان گونه كه فرمان داده بودى ، مردم به ما رو آوردند و اينك اميد بخشش و مهربانى از تو دارند . . . آن ها چشم انتظار نيكى و نعمت تو هستند . آنان را سيراب كن .

آن انسان پاك دل حس كرد كه آسمان

پذيرفته است . بادها در وراى ارتفاعات دور دست مى وزيدند و ابرها را مى بافتند و نسيم مرطوب از ناحيه شمال به مشام رسيد .

چند تكه ابر موج گونه بر فراز تپه هاى دور آشكار شدند . اندك اندك بادها ، ابرهاى خاكسترى تيره را بالاتر بردند . ابرهايى پديد آمدند كه انگار افقى خفته بودند . سرهاى ابرها مانند تپه هاى پنبه اى ، مثل تعداد انبوهى گلابى روى هم قرار داشتند ، بادها ابرهاى سنگين را تنيدند؛ ابرهايى را كه نهانخانه هزاران آذرخش بودند . نسيم ديگر نوزيد . باران ريز و نرمى شبيه شبنم باريدن گرفت . بوى خاك باران خورده برخاست . . . هوا لطيف شد؛ تو گويى آن ابرهاى بارانى كه فاصله آسمان و زمين را بر هم زدند ، فاصله ميان انسان و خدايش را نيز از ميان برداشتند .

امام هم چنان به افق دور دست مى نگريست؛ به ارتفاعات ابرساز . يك بار ديگر كلام آن انسانى كه آسمان آن را تطهير كرده بود ، در فضا جارى شد :

_ اى مردم ! به خاطر نعمت هايى كه پروردگار به شما داده است ، تقوا پيشه كنيد . با سركشى هاى خويش ، نعمت ها را نرانيد؛ بلكه با پيروى از خداوند و سپاس نعمت هايش ، آن ها را پايدار سازيد . بدانيد كه پس از ايمان به پروردگار و اعتراف به حقوق اولياء الهى از خاندان محمد ( ص ) ، هيچ چيز ديگرى سپاس از خدا نيست مگر يارى رساندن به برادان دينى . در مسائل اين جهان_كه عبورگاه آنان

به سوى بهشت خداوندى است_كسى كه چنين كند از بندگان ويژه او خواهد بود . . . .

باران قطره قطره بر چهره ها مى نشست و آن ها را مى شست . زمين كم كم سيراب مى شد . سخنان آن مرد حجازى ، دل ها را از پليدى ها تطهير مى كرد و هويت انسانى را به بشر باز مى گرداند .

_ درباره اين موضوع ، رسول خدا ( ص ) سخنى فرموده است كه اگر كسى در آن بينديشد ، نبايد بخشش خداوندى را باور نداشته باشد .

گفتند : اى رسول خدا ! فلانى از دست رفت؛ زيرا چنين و چنان گناهانى را از دست داده است .

پيامبر ( ص ) فرمود : « خير ! بلكه نجات يافت ! پروردگار فرجامش را با كار نيك به پايان مى برد . به زودى گناهانش را پاك و آن ها را به نيكى تبديل مى كند ! . . . ( زيرا او براى فرد مؤمنى ، بى هيچ چشم داشتى و بدون اطلاع او ، كار مهمى انجام داد . ) . »

روزى در دره اى ، آن شخص دين باور وى را ديد و گفت : « خدا پاداشت دهد و روز رستاخيز ، تو را گرامى دارد و بر تو سخت نگيرد . » آفريدگار دعاى او را پذيرفت . پس ، پايان كار اين بنده به خاطر دعاى آن مؤمن ، به نيكى پايان مى يابد .

اين گفته پيامبر ( ص ) به گوش مرد گنهكار رسيد . او از اشتباه خود برگشت و

در صدد جبران برآمد . هفت روز نگذشته بود كه مشركان به شهر و مدينه هجوم آوردند . رسول خدا گروهى را براى مقابله با آنان فرستاد . مرد توبه كار كه يكى از آنان بود ، در اين نبرد به شهادت رسيد . ( 124 )

امام ساكت شد و به آسمان سنگين از ابر خيره ماند . آسمان گرفته بود و از آذرخش هايى خبر مى داد كه در راه بودند . آرامشى به سان آرامش پيش از طوفان بر آسمان چيره بود . كم كم انبوه ابرهاى پر آب آشكار شدند . ابرها به شكل پايه هاى پررنگ و تيره سندان بودند و به زودى باران با آذرخش در هم مى آميخت و آب هاى پاكيزه از دل ابرها جارى مى شد .

مدتى نگذشت كه دانه هاى باران با دانه هاى اشك شوق درهم آميخت . مردم برگرد مردى حلقه زدند كه آسمان ، كرامت بزرگى از وى آشكار ساخته بود . شاعرى كه با ديدن اين صحنه دلش شوق پرواز گرفته بود ، آرام آرام زير لب سرود :

مردم با ياد چهره ات به ياد پيامبر مى افتند و ( لا اله . . . ) مى گويند

چون ميان صف ها آشكار شدى ، مردم تكبير گفتند

تا به نمازگاه رسيدى

نور هدايت از تو جلوه گر و آشكار است

بسان انسان فروتن در برابر خدا راه رفتى

نه گردن فرازانه و نه خودخواهانه

اگر مشتاقى ، شور و شوق داشت و مى توانست بيش از توانايى خود كارى انجام دهد ،

( منبر ) بود كه به

سوى تو به راه مى افتاد . ( 125 )

طبيعت ، پيوند انسان با هستى شده بود . آذرخش ها مى درخشيدند و باران سيل آسا مى باريد . بركه ها لبريز شدند . مرو و ديگر آبادى هاى دور و نزديك ، از آب پاكيزه تن شستند . شبح گرسنگى به سان شيطانى هراسان گريخت .

تارهاى عنكبوت در خانه اى كه سست ترين خانه بود ، به لرزه درآمدند .

پاورقي

123 _ ابن شهر آشوب مازندرانى در كتاب « مناقب آل ابى طالب » ، شعر يمين بن معاويه عائشى _ معروف به بحرى _ را آورده است . تنها نكته اى كه مى توان به عنوان اشكال مطرح كرد اين است : « تصاوير شعر نشان گر رسيدن امام به مصلى است . » اين موضوع با واقعيت تاريخى سازگار نيست . به نظر اين جانب ، شعر درباره امام رضا ( ع ) سروده شده است؛ اما نه به مناسبت « نماز عيد » بلكه براى « نماز باران » كه در نيمه ذيحجه همان سال بر پا شده است . ممكن نيست _ آن چنان كه برخى گفته اند _ بحرى اين شعر را براى متوكل عباسى گفته باشد؛ خليفه اى كه به انحراف اخلاقى ، آهن دلى و ضديت با دين و مردم معروف بود .

احتمال بسيار زيادى هم هست كه بحرى ، نام دگرگون شده بحترى باشد . يا در روزگارى كه شاعران آزاده آواره بودند _ كه دعبل يكى از آن هاست _ بحترى شعر را به خودش نسبت داده باشد . مناقب ابن شهر

آشوب ، ج4 ، ص372/ موسوعة

احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص1161/ حياة السياسية الامام الرضا . ص355

124_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص356 .

125 _ مناقب ابن شهر آشوب ، ج4 ، ص372 .

آسمان ، باژگونه درياچه

در همان شب كه درياچه آسمان باژگون شده بود ، مردم در خانه هايشان از كرامت هاى خاندان پيامبر ( ص ) و ارزش آنان در نزد پروردگار سخن مى گفتند . خليفه غرق در دغدغه هاى خود بود و به حرف هاى تلخ و دغدغه آميز پسر مهران گوش مى داد .

_ اى امير مؤمنان ! پناه بر خدا از اين كه در تاريخ خلفا بنويسند ، شما اين افتخار و شرافت بزرگ را از خاندان عباسى به خاندان علوى منتقل كرده اى . خودت و خاندانت رنج ها برده ايد ، آن وقت اين جادوگر پسر جادوگر را آورده اى ؛ گمنام بود مشهورش كردى ؛ فرودست بود ، فرادستش ساختى ؛ فراموش شده بود نامش را بر سر زبان ها افكندى ؛ بى ارزش بود ، ارزشمندش كردى . شعبده بازى او دنيا را گرفته است و حالا اين باران كه پس از دعايش باريده و مردم را شادمان كرده است .

نمى ترسم از اين كه اين مرد خلافت را از خاندان عباسى به خاندان على منتقل سازد؛ بلكه از اين هراس دارم كه اين مرد با تكيه بر جادوگريش ، نعمتت را نابود كند؛ بر كشورت هجوم آورد و . . . آيا كسى در حق خودش و كشورش چنين كار خلافى كرده است كه تو كرده اى ؟

!

براى نخستين بار خليفه آن چه را كه در درونش موج مى زد ، باز گفت : « پسر مهران ! تو چيزى نمى دانى . اين مرد پنهان از چشم ما ، مردم را به خويش مى خواند . ما تصميم گرفتيم او را وليعهد خود اعلام كنيم تا به سلطنت و خلافتمان اعتراف كند . اين كار را كرديم تا شيفتگان او بر اين باور شوند كه در حقى كه براى خودش قائل بود ، هيچ سهمى _نه كم و نه زياد_ندارد . خلافت حق ماست ، نه او . ترسيديم كه اگر او را به حال خود واگذاريم ، ميان ما چنان فاصله اى افتد كه ديگر نتوانيم او را از نزديك زير نظر داشته باشيم و از او به ما زيانى رسد كه توان آن را تاب آورد .

_ اما كارها به سويى مى رود كه شما نمى خواستى .

_ آرى ما درباره او اشتباه كرديم و بر لبه پرتگاه قرار گرفتيم . باعث شهرتش شديم و بيش از اين نبايد خاموش بنشينيم . . .

لختى سكوت كرد و سپس ادامه داد : « لازم است آن گونه كه مردم بپذيرند اندك اندك از مقامش بكاهيم؛ او شايسته وليعهدى نيست . پس از بركنارى اش قال قضيه را مى كنيم . » ( 126 )

از آن دو چشم هراس انگيز ، برق كينه ، نيرنگ و دسيسه مى درخشيد .

_ چه مى خواهى بكنى اى اميرمؤمنان ؟

_ همين روزها ، دانش وران فرقه ها و اديان گوناگون را گرد هم مى آورم . حرف

اصلى او و پيروانش اين است كه وى دانشمندترين مردم است . اگر اين فكر را در هم بشكنيم ، ادعايش فرو مى ريزد و از چشم مردم مى افتد . آسان ترين كار در آن زمان ، بركنارى او از ولايتعهدى است . چند روز ديگر عمران صائبى ، جاثليق ، رأس الجالوت ، هيربد بزرگ و نسطاس رومى مى آيند . حتى چيره دست ترين منكر خدا هم خواهد آمد . . . به فضل دستور داده ام همه را گرد آورد . ( 127 )

در اين لحظه ، پسر مهران متوجه شد آن مناظراتى كه برخى شب ها تشكيل مى شد از اهداف پنهان خليفه بر ضد وليعهدش بود و او نمى دانست !

روزها گذشتند و روزى كه براى گفت و گو معين كرده بودند ، فرا رسيد . مأمون به مردانى نگريست كه هر يك در انديشه خود نكته اى را مى پروراند؛ نكته اى كه ديگرى در فكرش نبود . هر يك لباسى جز لباس ديگرى پوشيده بود . آنچه آنها را كنار هم نشانده بود ، دسيسه بود . تنها اندكى از آنان در جست و جوى حقيقت بودند . مأمون گفت : « من شما را براى كار نيكى گرد آورده ام . دوست دارم با پسر عمويم_كه مهمان من است_بحث كنيد . فردا صبح بياييد . هيچ كس غيبت نكند . . . . »

سپس خليفه رو به جوانى كرد كه از مدينه همراه با امام به مرو آمده بود و گفت : « به مولايت اطلاع بده . »

امام به مردى عراقى

كه آشناى حضرت بود ، فرمود ! تو عراقى هستى و عراقى نرم خوست . نظرت درباره اين مناظره_كه پسر عمويم بزرگان فرقه ها و مشركان را جمع كرده است_چيست ؟ »

_ جانم فدايت باد ! او مى خواهد دانش شما را بيازمايد؛ اما بنا را بر شالوده اى قرار داده است كه پايه اش استوار نيست .

_ مگر بناى او در اين مورد چيست ؟

_ اهل كلام و بدعت ، شيوه اى خلاف روش دانشمندان دارند . . . دانشمندان جز باطل و ناروا را انكار نمى كنند؛ اما مشركان و اهل كلام ، همه چيز را انكار مى كنند . . . اگر به آنها بگويى : « خداوند يگانه است . » مى گويند : « ثابت كن . » اگر بگويى : « محمد ( ص ) پيامبر خداست . » ، مى گويند : « پيامبرى اش را ثابت كن . » آنان سفسطه و مغلطه مى كنند . . . از آن ها دورى كن سرورم .

حضرت به يك كلام سخن آخر را گفت : « مى ترسى شكستم دهند ؟ »

_ نه ! به خدا سوگند ، هرگز چنين هراسى ندارم . . . اميد آن دارم كه به خواست پروردگار ، شما بر آنان پيروز شويد . امام ساكت شد . نور اتاق از درون پنجره به درون اتاق مى تابيد . امام فرمود : « اى نوفلى ! آيا دوست دارى بدانى مأمون چه وقت از اين كار پشيمان مى شود ؟ »

نوفلى كه به چهره غمگين امام خيره مانده

بود ، گفت : « چه وقت ؟ »

_ زمانى كه بشنود من با توراتيان به زبان توراتشان ، با انجيليان به زبان انجيل آن ها ، با زبوريان به زبان زبورشان ، با صابئيان به زبان عبرى ، با هيربدها به زبان پارسى ، با روميان به زبان رومى و با فرقه هاى گوناگون به زبان خودشان بحث مى كنم .

فضل وارد شد و با احترام به امام گفت : « فدايت شوم ، پسر عمويت منتظر شماست . . . . »

امام برخاست . نوفلى به گام هاى امام مى نگريست . محكم و استوار بودند . حضرت به آسمان نگريست و از آن يارى جست . انجمن از دانشمندان ، فرماندهان نظامى ، دولت مردان بانفوذ ، دانشمندان يهود ، ترسا ، صابئيان و حتى كافران موج مى زد . همگى به احترام امام برخاستند . حضرت در جايش نشست . چشم ها به او مى نگريستند . همه ايستاده بودند . مأمون به آنان اجازه نشستن داد . همه نشستند خليفه رو به جاثليق_رئيس اسقف ها_كرد و گفت : « اى جاثليق ! ايشان پسر عموى من على بن موسى بن جعفر است . از تبار فاطمه ، دختر پيامبر ما . وى پسر على بن ابيطالب است . دوست دارد تو با او حرف بزنى و بحث كنى ! »

جاثليق براى بنيان نهادن شالوده اى قابل پذيرش براى گفت و گو ، چنين گفت : « اى اميرمؤمنان چگونه با مردى بحث كنم كه از كتابى براى من دليل مى آورد كه من آن را منكرم؛

و از پيامبرى سخن مى گويد كه من به آن ايمان ندارم ؟ ! »

امام لب به سخن گشود :

_ اى ترسا ! اگر از انجيلت برهان بياورم مى پذيرى ؟

_ چرا نپذيرم ؟

_ پس هر چه دوست دارى بپرس .

_ درباره پيامبرى عيسى و كتابش چه مى گويى ؟ آيا بخشى از آن را انكار مى كنى ؟

_ من عيسى ( ع ) و كتابش و بشارتى را كه به مردمش داد ، باور دارم : به شرط آن كه حواريون به صحت آنها اعتراف كرده باشند . من نبوت عيسايى را منكرم كه به پيامبرى محمد و كتابش اعتراف نكرده و مردمش را ( به اين موضوع ) مژده نداده است .

_ احكام با گواهى دو عادل ثابت مى شوند . از ميان غيرمسلمانان بر پيامبرى محمد دو شاهد بياور؛ گواهانى كه ما مسيحيان آن ها را پذيرفته باشيم . سپس شما نيز ازمن براى ادعايم دو شاهد غير مسيحى بخواه .

_ سخنى صحيح گفتى . اگر بگويم كه چه كسى عادل است و نزد عيسى مسيح مقامى بس بلند دارد ، مى پذيرى ؟

_ نامش چيست ؟

_ نظرت درباره يوحنّا ديلمى چيست ؟

_ محبوب ترين فرد نزد عيسى بود .

_ سوگندت مى دهم بگويى ، آيا در انجيل آمده است كه يوحنّا گفت : « عيسى به من خبر و مژده دينى عربى را داد و اين كه اين مذهب پس از من است . پس من به حواريون مژده دادم و آن ها نيز به آن ايمان آوردند ؟

جاثليق كه از پاسخ صريح دورى مى كرد ، گفت : « اين مطلب درست است ، اما يوحنا نام وى را نبرد تا ما وى را بشناسيم . »

_ اگر كسى را برايت بياورم كه انجيل را بخواند آن وقت چه ؟

جاثليق آهسته پاسخ داد : « حرفى منطقى است . »

امام از نسطاس رومى كه پزشك بود ، پرسيد : « سفر سوم انجيل را حفظى ؟ »

نسطاس فروتنانه پاسخ داد : « بله ! خيلى خوب حفظم . »

_ بخشى از آن را برايت مى خوانم . اگر در آن سخنى از محمد ( ص ) ، خاندانش و امتش آورده است ، گواهى بده .

امام به زبان سريانى شروع به خواندن آياتى از انجيل كرد . حاضران شگفت زده مى نگريستند . خواندنش كه پايان يافت ، رو به جاثليق كرد و گفت : « چه مى گويى ؟ اين سخن عيسى بن مريم ( س ) است . اگر آن چه را كه خواندم تكذيب كنى ، موسى ( س ) و عيسى ( س ) را تكذيب كرده اى . اگر اين كلام خداوندى را انكار كنى ، كشتنت قطعى است؛ زيرا به خدايت ، پيامبرت و كتاب آسمانى كافر شده اى . »

جاثليق سر به زير افكنده گفت : « نمى توانم اين مطلب را انكار كنم . آنچه را كه خواندى ، از انجيل بود . اعتراف مى كنم . »

حضرت رو به حاضران كرد .

_ شاهد اعتراف او باشيد .

سپس رو به جاثليق كرد و ادامه

داد : « جاثليق ! آنچه را كه به ذهنت مى رسد بپرس . »

_ به من بگو تعداد حواريون عيسى و دانشمندان انجيل چند تاست ؟

_ حواريون دوازده مرد بودند . دانشمندترين و برترين آن ها لوقا بود . اما دانشمندان مسيحى ، سه نفر بودند : يوحناى بزرگ ، يوحنا در قرقيسيا و يوحنا ديلمى در زخّار . نام پيامبر اسلام و خاندان او در نزد وى بود . او بود كه به امت عيسى و بنى اسرائيل اين مژده را داد .

امام لحظه اى خاموش ماند و سپس لبخندى زد وگفت : « سوگند به آفريدگار ، ما به عيسايى ايمان داريم كه به محمّد ايمان آورد . ماانتقادى به ايشان نداريم جز اين كه او در نيايش سست بود و نماز كم مى خواند واندك روزه مى گرفت ! »

جاثليق هيجان زده فرياد كشيد : « چه مى گويى اى دانشمند اسلام ؟ خراب كردى ! نقطه ضعف آشكار شد ! خيال مى كردم تو دانشمند ترين عالم اسلامى هستى . »

امام با آرامش پاسخ داد : « مگر چه شده ؟ »

_ تو مى گويى عيسى ضعيف بود . نماز اندك مى خواند و روزه كم مى گرفت . در صورتى كه عيسى هيچ روزى را بى روزه نگذراند و هيچ شبى را بى نماز نخوابيد . همواره روزها روزه دار و شبها نيايشگر بود . »

در اين لحظه امام ضربه خود را فرود آورد تا گمان هاى مسيحيان را درباره خداوندى مسيح ( س ) درهم شكند .

_ مسيح براى چه

نماز مى خواند و روزه مى گرفت ؟ !

پاسخ جاثليق ، خاموش بود؛ سكوتى در برابر حقيقت .

پس از لحظاتى ، آن شكست خورده نجوا كرد : « حق با شماست ! »

_ چرا مسيح پسر مريم را مى پرستيد ؟ چرا مى گوييد او خداست ؟

_ زيرا او مرده ها را زنده مى كرد . نابينا و جذامى را شفا مى داد . . . . پس او خدايى شايسته پرستيدن است .

_ اليسع نيز كار عيسى را مى كرد . روى آب راه مى رفت و مردگان را زنده مى كرد . نابينا و جذامى را شفا مى داد . چرا او را خدا نمى دانيد ؟ ! ابراهيم خليل نيز چهار پرنده اى را كه كشته بود ، زنده كرد . چرا او را خدا نمى انگاريد ؟ ! موسى نيز هفتاد تن از قوم خود را كه دچار صاعقه شده بودند ، زنده كرد؛ چرا او را خدا نمى شماريد ؟ !

جاثليق خاموش ماند و سپس گفت : « حق با تو است؛ لا اله الا الله . »

امام رو به رأس الجالوت_دانشمند برجسته يهود كرد_و فرمود : « تو را به آيه هايى كه بر موسى بن عمران ( س ) فرود آمد ، سوگند مى دهم كه بگويى ، آيا در تورات نوشته نشده است : وقتى آخرين امت_كه پيروانش شترسوار هستند_بيايند ، خداوند را در كنيسه هاى جديد به طور بسيار جدى و تازه ستايش مى كنند . پس بايد اسرائيليان به آنان و فرمانروايشان پناه برند تا دل هايشان آرام

گيرد . در دست هايشان شمشيرهايى است كه با آن از مردم كافر در سراسر زمين انتقام مى گيرند .

آيا به راستى تو اين سخن را در تورات نيافته اى ؟ »

رأس الجالوت كه غافل گير شده بود ، پاسخ داد : « آرى ! ما اين مطلب را در تورات يافته ايم . »

امام بار ديگر رو به جاثليق كرد و گفت « از كتاب اشعياى نبى تا چه حد اطلاع دارى ؟ »

_ حرف حرف آن را حفظ هستم .

حضرت ايشان و رأس الجالوت را مخاطب قرار داد و گفت : « آيا معنى اين سخن وى را مى دانيد كه گفت : اى مردم ! من چهره كسى را ديدم كه بر درازگوش سوار مى شود و تن پوشى از نور به تن دارد . من شترسوارى راهم ديدم كه نورش به سان نور ماه بود ؟ »

هر دو سر خود را به علامت پاسخ مثبت تكان دادند و گفتند : « آرى ! اشعياى نبى اين سخن را گفت . »

امام رو به جاثليق كرد .

_ آيا مى دانى عيسى ( س ) فرمود : « من به سوى پروردگار خويش و شما مى روم و بارقليطا آمد؛ هم او كه به حقانيت من گواهى مى دهد؛ همان گونه كه من به حقانيت او شهادت دادم . و او كسى است كه همه چيز را براى شما تفسير مى كند؛ رسوايى ملت ها ( يى كه آگاهانه بر جاده باطل مى تازند ) به دست اوست؛ او كسى است كه ستون ( خيمه

) كفر را مى شكند ؟ »

حدقه چشمان جاثليق از حيرت گشاده شد .

_ آرى ، مى دانم .

_ آيا اين مطلب در انجيل آمده است ؟

جاثليق با فروتنى ترسايانه اى پاسخ داد : « آرى »

_ اى جاثليق ! به من بگو كه انجيل نخست را كه گم كرديد ، آن را نزد چه كسى يافتيد ؟ انجيل موجود را چه كسى تدوين كرد ؟

_ فقط يك روز آن را گم كرديم؛ اما بار ديگر آن را تازه و باطراوت يافتيم . يوحنا ومتى آن را براى ما آوردند . . . .

_ شما چه قدر درباره انجيل و دانشمندانش كم اطلاع هستيد ! اگر مطلب همين گونه باشد كه شما مى گوييد و امروزه اصل آن در اختيارتان است ، پس چرا درباره انجيل اختلاف داريد ؟ اينك من اصل مطلب را به شما خواهم گفت . چون انجيل نخست مفقود شد ، ترسايان نزد علمايشان اجتماع كردند و گفتند : « عيسى بن مريم كشته شد و انجيل را گم كرديم و شما دانشمندان ما هستيد؛ چه داريد ؟ »

لوقا ، مرقانوس ، يوحنا و متّى به آنان گفتند : « انجيل در سينه ماست . در هر يكشنبه سفرى از آن را برايتان مى خوانيم . كنيسه ها را تهى نگذاريد . ما روز يكشنبه سفر سفر آن را برايتان مى خوانيم تا به زودى همه را گرد آوريم . »

اين چهار تن بودند كه انجيل را برايتان تدوين كردند؛ اما اينان شاگرد بودند . اين مطلب را مى دانستى ؟

جاثليق

با احترام پاسخ داد : « اين مطلب را نمى دانستم؛ اما دلم گواهى مى دهد كه حق با شماست . مى خواهم بيشتر بدانم . »

امام رو به مأمون_كه حيرت زده به او مى نگريست_كرد و گفت : « بر او گواه باشيد . »

از هر گوشه مجلس اين صدا برخاست : « آرى شاهد هستيم . »

حضرت بار ديگر رو به جاثليق كرد وسخن خود را ادامه داد .

_ به حق پسر و مادرش ، آيا مى دانى كه متّى درباره نسب عيسى گفت : « او مسيح فرزند داود ، فرزند ابراهيم است ؟ » و مرقانوس درباره نسب عيسى گفت : « او كلمة الله است . در بدن آدمى حلول كرد و تبديل به انسان شد ؟ » و لوقا گفت : « عيسى و مادرش دو انسان هستند ( همانند انسان هاى ديگر با گوشت و خون ) ، اما روح القدس در آنها حلول كرده است ؟ »

شما درباره شهادتى كه عيسى درباره خودش داده است چه مى گوييد ؟ او گفت : « به راستى به شما مى گويم : كسى به آسمان نمى رود مگر اين كه كسى فرود آيد؛ مگر شترسوار_فرجامين پيامبر_كه به معراج مى رود و برمى گردد . » درباره اين سخن نظرت چيست ؟

_ همه حرف هايى را كه زدى قبول دارم . آرى ! همه اين مطالب در انجيل آمده است

_ درباره گواهى هاى لوقا و مرقانوس و متى درباره عيسى و نسبت هايى كه به وى دادند ، چه مى گويى ؟

_

به عيسى دروغ بستند .

امام رو به حاضران پرسيد : « مگر چند لحظه قبل نگفته بود كه آنان از دانشمندان انجيل هستند و سخنانش حق است ؟ »

جاثليق خود را از ميدان بحث عقب كشيد .

_ اى دانشمند مسلمانان ! دوست دارم مرا از صحبت كردن درباره اين چهار نفر معاف كنى .

_ پس پرسش هايى را كه در ذهن دارى بپرس .

_ از غير من بپرس . قسم به خدا كه فكر نمى كنم در ميان دانشمندان اسلامى ، كسى مانند شما باشد .

جاثليق سر فرو افكند . صدا از گوشه و كنار مجلس برخاست :

_ الله اكبر .

_ لا اله الا الله .

مأمون به چهره امام مى نگريست . دانه هاى درشت عرق به سان شبنم بر پيشانى امام مى درخشيدند . حضرت ( ع ) ، رو به رأس الجالوت_دانشمند برجسته يهود_كرد .

_ شما از من مى پرسى ، يا من از شما بپرسم ؟

_ من از شما مى پرسم و برهان جز آن چه از تورات و زبور داود بياورى ، نمى پذيرم .

_ جز آن چه از تورات يا زبور نقل مى كنم ، از من نپذير .

_ نبوت محمّد را چگونه ثابت مى كنى ؟

_ موسى بن عمران ( س ) و داود ( س ) _خليفه خدا در زمين _بر پيامبرى اش گواهى داده اند .

_ موسى چه گفت ؟

_ به بنى اسرائيل سفارش كرد : « به زودى پيامبرى برايتان خواهد آمد . پس او را باور كنيد و حرف

هايش را پذيرا شويد . »

امام بخشى از تورات را بر وى خواند : « نورى از جانب طور سينا آمد و مردم را از سوى كوه ساعير روشن كرد و براى ما از كوه فاران آشكار شد . »

_ آرى ! اين جمله در تورات است؛ ولى تفسيرش چيست ؟

امام كه « علم كتاب » داشت ، فرمود : « من به تو مى گويم . منظورش از جمله : « نورى از طرف طور سينا آمد . » آن وحى است كه خداوند والا بر موسى در كوه طور فروفرستاد . اما درباره جمله : « مردم را از كوه ساعير روشن ساخت » ؛ اين همان كوه است كه وقتى حضرت عيسى بر آن بود ، بر وى وحى نازل شد . اما درباره جمله : « بر ما از كوه فاران ، آشكارشد ! » فاران ، كوهى نزديك مكه كه فاصله اش تا آن ، يك يا دو روز مسافت است . موسى در تورات به شعيب پيامبر فرمود : « دو سواره ديدم كه زمين را روشن كرده بودند؛ يكى بر درازگوش و ديگرى بر شتر سوار بود . » شتر سوار ودراز گوش سوار كيستند ؟ »

_ اين مطلب در تورات هست؛ اما من تفسير آن را نمى دانم .

_ آن كه بر دراز گوش سوارشده ، حضرت عيسى ( س ) است وشتر سوار حضرت محمد ( ص ) . آيا انكار ميكنى اين مطلب در تورات هست ؟

_ نه انكار نمى كنم .

_ آيا حيقوق پيامبر را مى شناسى

؟

_ آرى .

_ او مى گويد_وكتاب شما به اين مطلب گواهى مى دهد كه_ : « پروردگارحقيقت را از كوه فاران آورد وآسمان ها از ستايش احمد وامتش لبريز شدند .

اسب ها يش [ با كشتى ] در دريا جا به جا مى شوند؛ آن گونه كه در خشكى برده مى شوند . كتاب تازه اى براى ما مى آورد؛ البته پس از آن كه بيت المقدس تخريب شد . » آيا اين مطلب رامى دانى وبه آن ايمان دارى ؟

_ آرى .

_ آيا داود در زبورش نفرمود_و تو نمى خوانى _كه : « خداوندگارا ! كسى را برانگيز تا سنت را پس از آن كه سستى گرفت ، برپا سازد ؟ » آيا پيامبرى را مى شناسى كه سنت را پس از سستى بر پا دارد ؟

_ اين سخن داود است و ما انكار نمى كنيم ، اما منظورش حضرت عيسى بود . سستى دينش نيز پيش از وى بوده است .

_ اشتباه مى گويى ! عسيى تا زمان عروج ، با سنت تورات موافق بود . در انجيل نوشته شده است : « من پسر برّه ( مريم ) ، رفتنى هستم . بارقليطا بعد از من مى آيد . او ميثاق را حفظ و همه چيز را برايتان تفسير مى كند . به ( حقانيت ) من گواهى مى دهد؛ همان گونه كه من به ( حقانيت ) وى شهادت دادم . من با امثال نزد شما آمدم و او با تفسير نزد شما مى آيد . » آيا مى دانى اين مطلب در انجيل

آمده است ؟

_ آرى .

_ درباره پيامبرت موسى بن عمران ( س ) مى پرسم . چه دليلى بر پيامبرى او وجود دارد ؟

_ او نشانه هايى آورد كه پيشينيان نياورده بودند .

_ مثل چه ؟

_ مانند : شكافتن دريا ، تبديل عصا به مارى خزنده ، ضربه زدن به سنگ كه از آن چشمه ها جوشيد و دست نورانى اش براى بينندگان .

_ در اين كه اين ها دليل پيابرى وى هستند ، حق با تو است؛ اى رأس الجالوت چرا عيسى بن مريم را قبول ندارى ؟ با اين كه او مرده ها را زنده مى كرد؛ نابينا و جذامى را شفا مى داد؛ پرنده اى گلين مى ساخت و در آن مى دميد؛ آن تنديس به اذن الهى تبديل به پرنده اى زنده مى شد ؟

آن يهودى نيرنگ بازانه پاسخ داد : « گفتند كه اين كارها را مى كرد؛ ولى ما كه نديديم ! »

_ معجزات موسى ( س ) را مگر خودت ديده اى ؟

_ خبرهاى فراوان و مطمئنى درباره آن ها وجود دارد .

_ درباره معجزات عيسى نيز چنين است؛ پس چرا موسى را باور دارى ، اما به عيسى ايمان نمى آورى ؟

يهودى خاموش ماند . امام به سخن خويش ادامه داد .

_ درباره پيامبرى محمد ( ص ) نيز سخن همين است . او يتيمى تهى دست بود . نزد هيچ آموزگارى شاگردى نكرد . اما قرآنى آورد كه در آن داستان هاى پيامبران و خبرهاى مربوط به آنان است .

يهودى گفت : «

ما نه خبرهاى عيسى را باور داريم و نه خبرهاى محمد را . حق نداريم به حقانيت آن ها اعتراف كنيم ! »

_ پس آيا مردمى كه به حقانيت آن ها گواهى دادند ، فريب خورده اند ؟

آن مرد كه بيمارى لجاجت داشت ، خاموش ماند . هيربد بزرگ_رئيس زرتشتيان خاموش بود؛ اما عمران صابئى ، حيرت زده به شكست اديان كهن مى نگريست . دوست نداشت وارد جنگ انديشه ها شود؛ اما چه چيز باعث شد كه تغيير عقيده دهد ؟

پاورقي

126 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص170 .

127 _ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص135

آن تشنه چشمه سار خورشيد

آن مرد كه « علم كتاب » داشت ، بانگ برآورد : « اى مردم ! اگر در ميان شما كسى هست كه با اسلام مخالف است و دوست دارد چيزى بپرسد ، بپرسد ! »

عمران_كه در جست وجوى حقيقت بود_ برخاست .

_ اى دانشمند ! اگر نمى خواستى بپرسيم ، نمى پرسيديم . به كوفه ، بصره ، شام و شمال شام رفتم و با دانشمندان علم كلام بحث كردم . كسى را نيافتم تا يكتايى خداوند را ثابت كند .

حضرت عمران را شناخت . لبخندى زد و گفت : « اگر ميان اين مردم عمران صابئى هست ، ( 128 ) بايد تو باشى . »

مرد با شادى پاسخ داد : « آرى منم ! »

_ اى عمران ! بپرس؛ اما انصاف پيشه كن . زنهار از تعصب و ستم گرى ( در بحث ) .

عمران سر به زير افكند و با ادب پرسيد :

« سرورم ! به دنبال چيزى جز حقيقت نيستم . دستاويزى فكرى مى خواهم . »

سكوتى ژرف حاكم شد . در مجلسى كه لبالب از مردم بود ، گويى تنها دو نفر حاضر بودند و با يكديگر سخن مى گفتند . عمران پرسش هاى حيران گر خويش را مطرح ساخت .

_ به من ، از نخستين موجود و آن چه كه او آفريد ، بگو ! خداوند از چه ماده اوليه اى اشياء را آفريد ؟

_ آن وجود يگانه همواره يگانه بوده و هست؛ نه_اعراضى دارد و نه حدودى . پس خلقتى پديد آورد با اعراض و حدودى متفاوت . پروردگار يكى است و چيزى با او نبود . او از اعراض و حدودى كه از ويژگى هاى مخلوق هستند ، تهى است . يكى بودن او نيز وحدت رياضى ، نوعى يا جنسى نيست . منظور از يگانگى پروردگار ، بى ارتباطى وى با هر نوع شى ء مادى و غير مادى است و در چهارچوب سنجش هاى ما ، در ارتباط سازنده با ساخته شده نمى گنجد . در ابتدا كه به يك شى ء مى نگريم ، مى بينيم هر چيزى ، ماده اى دارد كه توسط آن شكل گرفته است . اين نكته تنها درباره غير خدا صحيح است؛ اما وى آفريننده اشياء است؛ نه اين كه از چيزى ساخته شده باشد . او بزرگ ترين نيروى آفرينش گر براى آفريدن اشياء و تنها منبع بخشش است . اين حرف ها را مى فهمى عمران ؟ !

_ آرى سرورم .

_ اى عمران بدان آفريدگار چيزى را

براى نياز خود نيافريد . هيچ چيز را هم براى كمك گرفتن از آن نيافريد . اگر خدا چنين انگيزه اى داشت ، بايد چندين برابر آفريده هاى فعلى مى آفريد؛ زيرا ياوران هر چه بيشترباشند ، دارنده آنها نيرومندتر خواهد شد . اللǠبى نياز مطلقى است كه مهربانى را بر تمام هستى مى پراكند . . . .

عمران پس از پرسش هاى بسيار ، خاموش شد . دلش در درياچه اى از حقيقت درخشان شست وشو مى كرد . صدايى از آسمان ، همه را به نماز فرا خواند . امام ( ع ) رو به خليفه گفت : « هنگام نماز رسيد . »

عمران همين كه گمان برد گفت و گوى علمى به پايان رسيده است فرياد زد : « سرورم ! بحث را قطع نكن . به حقيقت نزديك شده ام . »

* از اين جا به بعد ، حضرت براى پاسخ به پرسش عمران به بحث فلسفى مى پردازد . از آن جا كه اين مباحث سنگين و تخصصى براى خوانندگان عادى مناسب نيست ، حذف شد . مشتاقان مى توانند به كتاب « تحليلى از زندگى امام رضا ( ع ) نوشته « محمد جواد فضل الله » ، ترجمه « سيد محمد صادق عارف » از « انتشارات آستان قدس رضوي » مراجعه فرمايند ( مترجم ) .

امام در حالى كه شادى از چشمانش مى تراويد ، گفت : « بعد از نماز . »

عمران گوشه اى نشست و به امام خيره شد . جويبار آيه ها از زبان مرد حجازى جارى بود .

عمران حس كرد كه گويى چيزى در دلش راه مى يابد وچلچراغ ها را در آن روشن مى كند . آرزو كرد : « اى كاش مدت ها قبل اين مرد را يافته بودم ، اگر چنين مى شد اين همه رنج سفر نمى كشيدم . »

اما دست سرنوشت او را به مرو كشانده بود تا خاستگاه خورشيد را در آن جا ببيند .

بار ديگر انجمن تشكيل شد . عمران در برابر مرد حجازى نشست .

_ اى عمران بپرس .

_ سرورم ! به من بگو صفات خداوند عين ذات اوست يا نه ؟

_ آيا اين مطالب را فهميدى عمران ؟ _آرى سرورم . گواهى مى دهم خداوند همان است كه شما توصيف فرمودى و او را يگانه دانستى . شهادت مى دهم كه محمد ( ص ) بنده برانگيخته اوست و براى هدايت و دين حق فرستاده شده است .

براى نخستين بار ، عمران به خدايى سجده كرد كه دل ، راه و زندگى اش را روشن ساخته بود . امام ، عمران را در آغوش كشيد .

*در اين جا نيز بحث فلسفى پيرامون خداوند و ويژگى هاى او در ميان امام و عمران مطرح شد كه به دلايل گفته شده در پانوشت صفحه پيشين حذف مى شود . علاقه مندان به همان كتاب مراجعه فرمايند . پس از اين گفت و گوى مفصل و مستدل بود كه عمران تشنه ، اندك اندك به چشمه اسلام نزديك شد ( مترجم ) .

پاورقي

128 _ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص116 .

ره سپردن زير مهتاب يقين

شبهه ها و وسوسه هاى

عمران چنان از دل وى گريختند كه گويى اشباح مه گون از برابر خورشيد حقيقت دور شدند . عمران حس كرد كه دوباره متولد شده است . حاضران پراكنده شدند .

در زير نور مهتاب ، عمران به سوى خانه امام ره مى سپرد . عموى حضرت_محمد بن جعفر ( ع ) _به دوست امام مى گفت : « اى نوفلى ! قدرت بيان دوستت را ديدى ؟ ! نمى دانستم برادرزاده ام على ( ع ) در علم كلام چيره_دست است؛ اما در اين علم شهره نيست . مدينه كه بوديم ، نديده بودم در اين علم بحث كند يا با دانشمندان اين دانش نشست و برخاست داشته باشد » .

نوفلى سرمست از باده پيروزى گفت : « حاجيان نزد او مى آمدند و از حلال و حرام مسائلشان مى پرسيدند . چه بسا بسا در اين رشته از دانش نيز با او گفت و گو مى كردند . »

عمو هراسان گفت : « هدف مأمون بر او حسد برد و آن گاه به او سم بخوراند و يا به وى گزندى برساند . به او بگو وارد اين بحث ها نشود . »

نوفلى براى راندن وسوسه هاگفت : « هدف مأمون اين است كه ببيند وى نيز مانند پدرانش دانشمند است يا خير . »

عمويى كه مأمون را به خوبى مى شناخت ، پاسخ داد : « به حضرت بگو : عمويت ورود تو به اين بحث ها را خوب نمى داند . دوست دارد كه به دلايل گوناگون وارد اين بحث ها نشوى . »

امام به ميهمان

بزرگوارش خوش آمد گفت . پيراهنى تازه و ده هزار درهم به او بخشيد . عمران ، شادمانه بانگ برآورد : « فدايت شوم . مانند نيايت رفتار مى كنى . »

پس از آن كه عمران رفت ، نوفلى گفت : « عمويت از شما درخواست مى كند كه وارد اين بحث ها نشوى . او از حسد مأمون بر شما بيم دارد . »

_ او عمويى بزرگوار است !

شب در مرو به نيمه رسيده بود . چشم بينوايان و دهقانان به خواب رفته بود؛ اما مأمون بيدار بود و دغدغه ها ، بسان گرگهاى ديوانه در درونش به تاخت و تاز مى پرداختند . شب و تنهايى ، دغدغه ها را به اشباح هراس آور دل پريشى تبديل كرده بودند . بغداد سر به شورش برداشته بود . مرو ، شيفته رضا ( ع ) بود . باران ، شهر را از گرسنگى نجات داده بود . دانشمندان و سران اديان ، حيرت زده به حضرت مى نگريستند . ذوالرياستين در پنهانى تار مى تنيد . در چنين جهانى سراسر آشوب ، امام سبك به سان سايه اى از خانه اش بيرون آمد و در كوچه هاى شهر به راه افتاد . او به سوى خانه بينوايان مى رفت؛ به جايى كه پلك ها با اميد به آينده اى فرخنده بسته شده بودند . امام در تاريكى ، شبح هايى را ديد كه گم شدند . مهتاب رفته بود و او مى ديد كه اشباح در پى او روانند . به خانه اش برگشت . در چند قدمى ، دو شبح

را منتظر خويش ديد اشباح روبند از روى برگرفتند . فضل بن سهل و هشام بن ابراهيم بودند ! چشم هايشان از دسيسه مى درخشيدند .

_ به خاطر كار مهمى مزاحم شديم .

وارد اتاق سمت چپ شدند و نشستند . هشام گفت : « خدمتتان رسيديم تا سخنى حق و راست بگوييم . »

فضل نوشته اى لوله شده از جيبش درآورد . آن را باز كرد و خواند : اى فرزند پيامبر ! خلافت حق شماست . اين موضوع را با دل و جان و زبانمان مى گوييم . اگر دروغ مى گوييم ، [شرعاً] تمام بردگانمان آزاد ، همسرانمان سه طلاقه ، و سى حج با پاى پياده بر عهده مان باشد . مأمون را مى كشيم و كار را براى شما يكسره مى كنيم تا حق به شما برگردد . »

بوى دسيسه ، خون و ترور در فضا شنيده شد . چه چيزى باعث شده بود تا فضل چنين تصميمى بگيرد ؟ فضل و اين همه دلسوزى براى برگرداندن حق به امام ؟ آيا او تصميم داشت كه امام را بيازمايد و موضعش را بداند ؟ آيا مى خواست با ترور مأمون ، به نام حضرت برحكومت چنگ افكند ؟

مرد حجازى از آن خيانت چندشش شد؛ خيانت فضل به رئيس وولى نعمتش ، و خيانت هشام به حضرت و تبديل شدن او به به يك جاسوس و اينك يك دسيسه گر ! امام ( ع ) با برخاستن ، پايان نشست را اعلام كرد و فرمود : « نعمت را ناديده انگاشتيد . اگر به آن چه گفتيد

رضايت دهم ، نه من در سلامت خواهم بود و نه شما . »

فضل و هشام از خانه حضرت بيرون آمدند و به سوى كاخ رهسپار شدند تا ماجرا را براى مأمون بازگويند .

امام بر مأمون وارد شد و به او از دسيسه هاى وزيرش هشدار داد . خليفه نيرنگ باز وانمود كرد كه آن موضوع چندان اهميت ندارد و گفت : « دست شما درد نكند ! » اما مأمون آن شب نخفت . او ديگر بيش ازاين نمى توانست تحمل كند . بايد كار را يكسره مى كرد و هر چه زودتر به بغداد بازمى گشت؛ اما چگونه ؟ هر قسمت از جاده بغداد براى او خطر داشت . عباسيان برآشفته بودند و گناه بزرگ مأمون غيرقابل بخشش بود؛ چرا كه وزيرى ايرانى و وليعهدى علوى برگزيده بود . چه مى توانست بكند ؟ وليعهدش را بكشد ؟ اين كار باعث مى شد كه آتشفشان شورش علويان بارديگر فعال شود . او را از وليعهدى بركنار سازد ؟ چگونه ؟ ستاره خوشنامى و محبوبيت حضرت در همه جا مى درخشيد . مردم از دانش و بزرگوارى وى آگاه شده بودند . به نظرش رسيد كه امام را تنها به عراق بفرستد تا با دشمنان ستيزه گرش رودررو شود . ( 129 )

در همان شب مأمون دستور داد كه حلقه محاصره منزل امام تنگ تر شود . كسانى را كه مى آيند و مى روند تحت نظر گيرند . ديداركنندگانى را كه از آن ها بوى محبت اهل بيت به مشام مى رسد ، برانند . راه را بر قافله هاى

علويانى ببندند كه مقصد مرو از شهرهاى گوناگون مى آيند .

پاورقي

129 _ مناقب ابن شهرآشوب ، ج4 ، ص337 .

شاعر واژگان رزمنده

در آن غروب رنگ پريده ، اول ماه محرم ، به سان لبخندى تلخ پديدار شد . ماه در آستانه پنهان شدن در افق خاكسترى رنگ بود . خانه امام در اندوهى ژرف فرورفته بود؛ تو گويى روح شادابى از همه_حتى خدمت كاران_رخت بربسته بود . مرد گندم گون ( ع ) در خاطرات عاشورايى غوطه ور بود . مردى بر او وارد شد . امام پرسيد : « اى پسر شبيب ! ( 130 ) آيا امروز روزه اى ؟ »

_ خير ! _در چنين روزى بود كه زكرياى پيامبر از خدايش نسلى پاكيزه خواست . آفريدگار پذيرفت و فرشتگان به او_كه محراب نيايش ايستاده بود_مژده دادند . هر كس در اين روز روزه بگيرد و سپس دعا كند ، پروردگار مى پذيرد . حضرت آهى آتشين از سينه برآورد و ادامه داد : « اى پسر شبيب ! مردم روزگار جاهليت ستم و نبرد را در اين ماه حرام مى دانستند و براى اين ماه ارج مى نهادند؛ اما اين امّت ، نه حرمت اين ماه را نگه داشتند و نه احترام پيامبرش را در اين ماه ، فرزندان رسول ( ص ) را كشتند و زنانشان را به اسارت بردند . » اشك در چشمان امام حلقه زد و صدايش بغض آلود شد . با همان حالت ادامه داد : « اى پسر شبيب ! اگر قرار است براى چيزى گريه كنى ، براى حسين ( ع ) گريه

كن ! آسمان ها و زمين به خاطر آن گريستند . » ( 131 )

سكوت حاكم شد؛ چنان كه گويا دو مرد به شيهه اسبى بركرانه فرات گوش سپرده بودند . حضرت زير لب حرف هايى _تو گويى با خويش_زمزمه مى كرد : سرگذشت حسين تو گويى پلك هاى ما را ( شب ها ) بيدار نگه داشته و اشك هايمان را روان و عزيز ما را بى ارزش ساخته است . اى سرزمين كربلا ! براى ما ناگوارى و بلا به ارث گذاشتى ! هرگاه ماه محرم مى شد ، در ده روز نخست ديگر كسى پدرم را خندان نمى ديد . روز عاشورا ، اوج غمگينى وى ( 132 ) بود . در چنين روزى بود كه خيمه هاى ما را به آتش كشاندند؛ اموال ما را به غارت بردند و احترام پيامبر ( ص ) را زير پا گذاشتند . »

ريان به خاطر آورد كه براى چه كارى نزد امام آمده است . زمزمه وار خواند :

« سر نوه محمد و پسر وصى اش را

اى مردان ! برنيزه ها برافراشتند

در چشم انداز مسلمانان چنين كردند

نه كسى مويه كرد و نه كسى متنفر شد

اى سر ! [بريدن تو] لالايى خواب [آرام] دشمن و بيدارى چشم ما شدى و چشمانى كه [با هراس از حقگويى و ستم ستيزى است ، به خواب نمى رفتند] آن ها را خواب كردى باغى نبود كه آرزو نكند آرامگاه تو باشد . » ( 133 )

_ اين كه شعر دعبل خزاعى ( 134 ) است .

_ آرى سرورم !

او اينك به مرو آمده است و از شما اجازه مى خواهد كه وارد شود .

_ پس از نماز عصر . به جز من ، كسان ديگرى نيز هستند كه دوست دارند هم اكنون وى را ببينند .

شاعر خاندان علوى وارد شد؛ شاعر واژگان كوبنده؛ شاعر كلمات شورش گر؛ شاعرى با ربع قرن آوارگى ؛ شاعر محكوم به اعدام . از چشمان دعبل عشق مى تراويد . گفت : « سرورم ! شعرى سروده ام و دوست دارم آن را بشنويد . هنوز آن را براى كسى نخوانده ام . »

دعبل پارچه سپيد گسترد . پارچه اى واژگان شاعرانه؛ انقلابى . نوشتن شعر بر پارچه اى سپيد مانند احرام حج ، بى سابقه بود ! نشانه هاى پرسش در چشم ها شكل گرفتند . دعبل گويى جواب آن چشم هاى پرسش گر را مى دهد ، گفت : « چنين كردم تا در هنگام كوچ به جهان واپسين ، همراهم باشند . » ( 135 )

دعبل غزلى را آغاز كرد كه ابياتش با ( ت ) پايان مى پذيرفتند؛ غزلى جاودانه در بستر تاريخ با مفهوم زير :

« نوحه گران گنگ و گويا

با ناله ها و آه هاى آتشين خود به گفت و گو پرداختند

با نفس هاى خود

از راز درون دلباختگان روزگار پرده برگرفتند .

معانى لطيف از دل انسانى جارى مى شود كه زندگى خويش را با آوارگى و دور از سرزمين هاى كودكى اش سپرى مى كند . او دردهايش را به سرزمين هايى مى فرستد كه وقتى از آن ها مى گريخت ، سبز

و رؤيايى بودند .

سرزمين دختركانى كه زيبايى شان را در عفاف مى ديدند .

اين چشم اندازها هنگامى كه شاعر در بيابان عرفات مى ايستد ، هنوز در خاطره اش مى درخشند .

اما روزگار مى چرخد و همه چيز را با خود مى چرخاند و زمان آوارگى و هجران فرا مى رسد

زمانه را بنگر كه با پيمان شكنى ها و تفرقه اندازى هاى بسيارش با حكومت هاى بازيچه و كسانى كه به دنبال آن ها ، جوياى روشنايى از دل تاريكى ها بودند ، چه جنايت ها به مردم كرد

جز عشق به خاندان محمد ( ص ) اميد ديگرى در زندگى نمانده است .

فرزندان هند جگرخوار ، با چنگ افكندن بر حق ، زندگى را به دوزخى غيرقابل تحمل تبديل كردند

اين ها دردهايى است كه مزرع سبز فلك را در چشم ما خونين مى نماياند و آب شيرين را بر كام تلخ مى كند .

همه چيز از لحظه اى در سقيفه آغاز شد

آن چه اين كارها را آسان كرد

بيعت ناگهانى و بى انديشه بود

از مكه و مدينه ، تنها آوارهايى ماندند .

سرزمينى كه فرودگاه جبرئيل بود ، تهى از ساكنانش شد .

درسگاه آيه هاى قرآنى از تلاوت تهى شد

و سراى وحى به ويرانى گراييد

خانه هاى على و جعفر ، حمزه و سجاد ذوثفنات ( 136 )

خانه هايى كه جايگاه نماز و پارسايى روزه و نيكى هاست

سراهايى كه ويران از باران هاى آمرزش بسيار است ، نه از سپرى شدن روزگاران .

اى وارثان دانش پيامبر و اى خاندان او

درود هماره ما نثار شما باد ! »

شاعر ، لحظه اى خاموش شد . زيرا رضا ( ع ) از خود بيخود شده بود . دل بزرگ وى نتوانست حماسه واژگان را حمل كند ، واژگانى كه چكيده اشك و خون و اندوه بودند . . . چون حضرت به خويش آمد ، با صدايى به غمگينى آواى جارى آب در ناودان فرمود :

« بخوان اى خزاعى . »

و دعبل خواند :

« آن ها كه غربت و دورى وطن پراكنده شان كرد

كجا رفتند ؟

بايستند تا از خانه هاى بى صاحب بپرسيم

چندگاه است كه روزگار نمازها و روزه هايشان به سرآمده است ؟

زمانه نيرنگ باخت و كينه ورزان روبند بر چهره زدند

تا از قهرمانان بدر و احد و حنين انتقام گيرند

آفريدگار ، قبرى را كه در مدينه است با بارانش سيراب كند .

قبرى كه آسودگى و بركت ها در آن فرو آمده اند پيام آور راست راهى ، درودش شهريارش [= خدا] بر او باد !

و از سوى پروردگار بر روحش هديه ها باد ! »

بغض ، حنجره شاعر را فشرد . با همان بغض ادامه داد :

« بپندار فاطمه ! اگر حسين را بينى كه از تشنگى كنار فرات جان سپرده است حتماً سيلى به گونه ات مى نوازى

و اشك از چشمانت برگونه هايت جارى مى كنى

برخيز اى دختر خير و مويه كن

ستارگان آسمان بربيابان فتاده اند

اى فاطمه ! از قبر گمنامت برخيز تا بر فرزندان شهيدت گريه كنى

فرزندانى كه در كوفه ، طيبه ، فخ

، جوزجان ، باخمرى و بغداد سر به شورش برداشتند

قبرى در بغداد است از آن جان پاك و پيراسته كه در غرفه هاى بهشتى ، غوطه ور در درياى آمرزش خداى مهربان است .

در همين لحظه ، رضا ( ع ) به وى فرمود : « مى خواهى بيتى به اين قسمت از اشعارت بيفزايم ؟ »

_ آرى اى فرزند رسول خدا ( ص ) .

و امام ادامه داد :

« و قبرى در طوس است ، چه سوگى !

ناله ها در رژفاى درون راه مى يابند . »

و نشانه هاى پرسش و حيرت در چشمان شاعر نقش مى بندد . دعبل حيرت زده مى پرسد : « قبر چه كسى سرورم ؟ ! »

_ قبر من اى دعبل ! ( 137 )

و شاعر به خواندن شعرش ادامه مى دهد :

« پس اى چشم ! گريه كن و بغضت را بيفشان

زمانه گريستن فرا رسيده است

تبهكارى هاى روزگار ، مرا محاصره كرده است

و من اميدوارم كه پس از مرگ در امنيت به سر برم

سى سال است كه من با رنج و دريغ روزگار مى گذرانم

و مى بينم كه چگونه اين اجتماع كوچك از انسان هايى كه ستارگان زمين اند ،

ستم ديده و آواره اند و گرسنگى و ناكامى پيكرشان را گداخته است

تا هنگامى كه خورشيد بر زمين مى تابد

و مؤذن براى نماز اذان مى گويد ، مى گريم

خورشيدى طلوع و غروب نكرد

جز آن كه در شام گاه و سپيده دمان بر آن ها گريستيم

با همه فشارها

، آنان از ستيغ انسانيت فرود نيامدند؛

همچنان بزرگ و بزرگوار ماندند

چون يكى از اين خاندان كشته مى شد

دستى كه اينان به انتقام بگشايند ، بسته بود . »

حضرت ( ع ) ، كف دست را برگرداند؛ تو گويى خويش را از مقابله به مثل دور نگه مى داشت . غمگنانه زمزمه كرد : « آرى ، سوگند به خدا كه بسته است . »

دعبل ادامه داد :

من اگر به آن چه امروز و فردا رخ خواهد داد ، اميد نمى داشتم

دلم از حسرت آل احمد مى تپيد

آرى ! اميد من به خروج امامى است كه ناگزير خروج خواهد كرد

ظهورى همراه با نام پروردگار و بركت ها .

امام بانگ برآورد : « اى خزاعى ! اين ابيات را روح القدس بر زبانت جارى ساخت . » و دعبل ادامه داد :

حق و باطل را از هم جدا ساخته

به نعمت و كيفر پاداش مى دهد

پس اى نفس ، شاد و خرم باش

كه آن چه آمدنى است ، دور نيست

هيچ يك از رنج هايى كه مى كشم ، ايمان مرا نمى لرزاند

تلاش مى كنم خورشيد را جا به جا كنم

و صلوات ها را به سنگ ها بشنوانم

گويى قفسه سينه ام بسيار تنگ شده است

و نمى تواند آه را در خويش نگه دارد .

امام برخاست تا شاعر هراسان آواره اى را در آغوش كشد كه سى سال را با بيم جان سپرى كرده است .

_ اى خزاعى ! روزى كه روز هراس بزرگ [رستاخيز] است ، خدايت تو

را بى هراس گرداند .

اشك از ديدگان جارى بود؛ اشك اندوه براى آنان كه مظلومانه كشته شدند و اشك غم براى كسانى كه هنوز زير ستم بودند . شاعر ، دل لبريز از اندوهش را با اشك شست و از جا برخاست . اجازه رفتن گرفت . پيش از رفتن ، ياسر_خادم حضرت_كيسه اى كوچك برايش آورد .

_ اين چيست ؟

_ ده هزار درهم . هديه اى است از سرورم .

_ سوگند به آفريدگار كه چنين قصدى نداشتم و به خاطر آن به اين جا نيامدم . آمدم تا به محضرش مشرف شوم و چهره اش را بينم . تنها از وى مى خواهم كه پيراهنش را به من هديه دهد .

شاعر منتظر ايستاد و خادم از نزد امام ( ع ) برگشت . لباس خز ايشان را آورد و گفت : « اين لباس . سرورم درهم ها را برگرداند و فرمود : بگير ! همين روزها به آن نياز پيدا خواهى كرد . »

شاعر ، صورت خود را در پيراهن فرو برد . عطر پيامبران بينى اش را آكند . كيسه كوچك را گشود . ده هزار سكه به نام رضا ( ع ) بود . شاعر آواره ، نخستين كسى بود كه به اين پول جديد ، دست يافته بود . ( 138 )

پاورقي

130 _ ابن شبيب ، دايى معتصم _ خليفه عباسى _ است كه راوى مورد اعتماد و ساكن قم بود . حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص127/ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص336 .

131 _ الانوار النعمانية ، ج3

، ص239 .

132 _ الانوار النعمانية ، ج3 ، ص238 .

133 _ ديوان دعبل خزاعى ، ص99 .

134 _ دعبل خزاعى ، از پيشاهنگان شاعران انقلابى است و بهاى اين موضع گيرى وى ، رنج هاى هماره او بود كه زندگى بيمناك و آواره اى را گذراند و از اين شهر به آن شهر و از اين سرزمين به آن سرزمين مى گريخت . دعبل بر اين باور بود كه زندگى بزرگوارانه ، جز در پرتو فرمانروايى اهل بيت ( ع ) و امامت آنان امكان پذير نيست و ادامه طبيعى ، فرمانروايى پيامبر ( ص ) است . شعر او ، نشانگر نيم قرن پايدارى و انديشه هايى است كه امكان جوشش آن ها ، جز از باورى پولادين و ايمانى استوار برنمى آيد . در همان زمان كه شاعران در آستان پادشاهان و فرمانروايان مى ايستادند ، دعبل آواره مى زيست و تنها چند سال از دوران حكومت مأمون در آسودگى زندگى كرد و دوباره به زندگى پنهانى

وآوارگى برگشت . از ويژگى هاى شعر دعبل ، لطافت و رنگ اندوه آن است . مرثيه هايى بس لطيف دارد . بخش زيادى از ديوان او درباره حماسه كربلاست . بارها در شعرهاى خود خلفاى عباسى را نكوهش كرد كه اين شعرها زبان زد مردم شد؛ خلفايى هم چون هارون ، امين ، ابراهيم ( ابن شكله ) ، معتصم و واثق را . واثق تصميم گرفت به هر قيمتى شده است ، او را ترور كند . سرانجام دعبل در شهر شوش ( دانيال نبي ) شهيد شد . شاعر

بزرگ ، ابو تمام طائى سوگ سرودى برايش سرود .

وفيات الاعيان ، ج1 ، ص180/ الاغانى ، ج 18 ، ص60/ ديوان دعبل .

135 _ معجم الادباء ، ج4 ، ص194 .

136 _ ذوالثفنات ، يكى از نام هاى امام چهارم ( ع ) است؛ « كسى كه از بسيارى سجده پوست پيشانى اش پينه بسته است . » در ترجمه اشعار دعبل ، از ترجمه دكتر شيخ الاسلامى ، جلد چهارم كتاب ارزشمند الغدير بهره گرفته شده است . ( مترجم )

137 _ مناقب ابن شهر آشوب ، ج3 ، ص192 .

138 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص 326/ الاغانى ، ج18 ، ص29/ معجم الادباء ، ج4 ، ص194 .

مردى ستاده در دل توفان

فاطمه بيش از اين نمى توانست شكبيا باشد . دلش براى مرو پرمى گشود . خبرهايى كه از بغداد مى آمد ، همه از ويرانى و شوربختى خبر مى دادند . برادرش در اين جهان ، تنهاى تنها بود . آخرين نامه اى كه به تازگى دريافت كرده بود ، همه موانع اين سفر را از ميان برداشته بود . اينك ، عزمى پولادين براى حركت داشت .

نامه ، گرچه به ظاهر شخصى بود؛ اما تنها خطاب به فاطمه نبود . رضا ( ع ) به تنهايى در دنياى پراندوهش مى زيست . تا وقتى كه او وليعهد بود ، عباسيان آرام نمى نشستند . مأمون بيش از اين نمى توانست پايدارى كند . حضرت نمى توانست به خليفه اى دل گرم باشد كه ديروز برادر خودش را كشته و بى گناهان بسيارى را

از دم تيغ گذرانده بود . هنوز خون شورش گران كوفه و مكه خشك نشده بود . فاطمه ، برادرش را خوب مى شناخت . او ، مدينه را با اشك ترك كرده بود . نامه ، بسان فرياد يارى خواهانه يك انسان ستم ديده بود؛ انسانى كه تلاش مى كرد تا مسيرتاريخ را دگرگون سازد .

در سپيده دم يكى از واپسين روزهاى ماه صفر_كه ماه ناپديد بود_كاروانى از علويان از مدينه خارج شد . پيشاهنگان كاروان ، برادران حضرت ، احمد ، محمد و حسين بودند . كاروانيان ، سه هزار تن بودند . مقصد شترها ، ابتدا بصره و سپس شيراز بود . ( 139 ) اگر مشكلى پيش نمى آمد ، مقصد بعدى ، كرمان بود . كسى نمى دانست كاروان چرا آهنگ چنين مسير كويرى را داشت . آيا برادران امام ، قصد داشتند در طول راه ، ياران بيشترى را با خود همراه كنند ؟

لحظه به لحظه بر تعداد كاروانيان افزوده مى شد . در مسير پرخار و خطر ، مردان شهرها و آبادى هاى ميان راه به آن ها مى پيوستند . هنگامى كه كاروان به نزديكى شيراز رسيد ، تعداد مسافران پنج برابر شده بود . ( 140 )

كاروان فاطمه به سوى كوفه به راه افتاد . پس از گذشتن از ارتفاعات صخره اى ، به بيابان نجد ، سپس رفحا و بعد به كوفه رسيد . از فرات گذشت و به سوى همدان رهسپار شد : به سوى شرق و دره هايى ميان سلسله كوه هاى آسمان ساى . اين كاروان ، بيست و

دو نفر علوى را با خويش داشت . كاروان سالاران ، فاطمه و برادرانش هارون ، فضل ، جعفر و قاسم بودند .

كاروان در هر آبادى يا شهر مى ايستاد و فاطمه ، از شكوه على ( ع ) مى گفت؛ آن على كه نامش درفش انقلاب ، گل دسته عدالت ، ديباچه كرامت و آزادگى بود . كسانى كه در جست و جوى فرداى سبز بودند ، بايد به قافله اى مى پيوستند كه در آن سپيده دم خونين ، از محراب كوفه به راه افتاده بود .

فاطمه گفت : « از مادرم شنيدم كه فرمود : از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه فرمود : [در شب معراج ديدم] بر پرده اى نوشته اند : خوشا به حال پيرو على . و باز از او نقل كرده اند كه از پدرش روايت فرمود : آگاه باشيد كسى كه با عشق به خاندان آل احمد مرگش فرا رسد ، شهيد به شمار مى آيد .

و هم چنين مادرم فاطمه فرمود : هر كه من مولاى اويم ، پس على مولاى اوست ؟ و اين كه تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى [از همه جهت] برابرى ؟

آه اى غدير ! چگونه از حافظه تاريخ فروافتادى و با زدودن تو ، تمام زيبايى ها گم شدند .

آه اى عيدى كه هنگام تولد شهيد شدى !

آيا به خاطر آن بود كه رمزى براى روز امام و عيدى براى امامت شوى ؟

فاطمه ، غرق در شوربختى اى بود كه رازش را نمى دانست ، چگونه و چرا

حق شكست خورده بود ؟ چرا آدميان در جاده هاى بدى به دنبال خوشبختى مى گشتند ؟ چرا در دره هاى آكنده از مار و تاريكى ، در جست و جوى آرامش بودند ؟ ! چرا بغداد با شنيدن خبر وليعهدى رضا ( ع ) ، ديوانه شد ؟ آيا بغداد آن قدر در مرداب گناه فروغلتيده بود كه به سدوم_شهر حضرت لوط ( س ) _تبديل شده بود ؟ در ذهن فاطمه ، سخنانى طنين افكنده بود كه روزى برادرش آن ها را گفته بود . آن روز كه مردم سخنان آسمانى در غدير را فراموش كرده بودند ، برادرش با خشم پيامبران فرموده بود :

« اى عبدالعزيز ! مردم نادان بودند و فريب خوردند . »

خداوند والا پيامبرش را نزد خود نخواند ، مگر آن گاه كه دينش را كامل ساخت و قرآنى را بر او فروفرستاد كه همه چيز در آن با جزئيات آمده است : ما هيچ چيز را در كتاب [لوح محفوظ] از نظر دور نكرده ايم ( 141 ) و آن را در فرجامين حج ، در غدير خم فروفرستاد : امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتش را بر شما تمام كردم و دين اسلام را بر شما پسنديدم . ( 142 )

امام . جوهره دين است . محمد ( ص ) از دنيا نرفت ، مگر آن گاه كه نشانه هاى دينش را براى مردم آشكار كرد و راهشان را هويدا ساخت . على را منصوب كرد . او از بيان آن چه كه مردم نياز داشتند ، فروگذارى نكرد كسى كه

گمان مى كند خداوند والا دينش را تكميل نكرده ، قرآن را نپذيرفته است و كسى كه كتاب پروردگار را نپذيرد ، كافر است .

آيا مردم مقام امامت را مى شناسند و جايگاهش را در ميان امت مى دانند ؟ آيا براى برگزيدن آن ، حق گزينش دارند ؟ امانت [الهى ] ارجمندتر و والاتر وژرف تر از آن است كه مردم با انديشه هايشان آن را دريابند ، به آن دست يابند و يا با انتخاب خود امامى را برگزينند . امامت مقامى است كه آفريدگار پس از آن كه ابراهيم خليل را به مقام نبوت و دوستى برگزيد ، وى را به اين سومين مقام انتخاب كرد . اين مقام ، شرافتى است كه پروردگار به او داد و فرمود : من تو را براى مردم امام قرار دادم .

ابراهيم گفت : آيا از تبار من هم هستند ؟

خداوند والا پاسخ داد : عهد من به ستمگران نمى رسد .

آيه ، امامت هر ستمگرى را تا روز رستاخيز باطل كرد .

امامت ، هم چنان در تبار ابراهيم بود و يكى پس از ديگرى قرن ها آن را به ارث مى بردند تا به پيامبر اكرم ( ص ) رسيد . آفريدگار فرمود : نزديك ترين مردم به ابراهيم ، همان كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و آنها پيامبر و مؤمنان هستند؛ و خداوند ، سرور مؤمنان است . ( 143 ) اين مقام ويژه بود تا اين كه به دستور خداوند ، على ( ع ) برگزيده شد و اين مقام در تبار برگزيده اش_كه

پروردگار به آنان دانش و ايمان هديه داد_طبق فرموده خداوند : « و كسانى كه از دانش و ايمان برخوردار شده اند گويند بر وفق كتاب الهى تا روز رستاخيز درنگ كرده ايد » ( 144 ) ، استقرار يافت .

اين مقام ، تنها در ميان فرزندان على است؛ زيرا پس از محمد ، پيامبرى نيست [تا اين بار سنگين را بر دوش كشد] .

امام ابر باران زا ، آفتاب درخشان ، سرزمين سينه گستر ، چشمه جوشان ، بركه و باغ است . امام ، امين ، دوست ، پدرى مهربان و برادرى پندآموز است . »

اين ها ، كلام امام بودند كه يك بار ديگر در ذهن فاطمه نجوا شدند . اشك در چشمان فاطمه به خاطر مردم حلقه زد؛ مردمى كه در درياى ظلمت و گمراهى دست و پا مى زدند .

كاروان به نزديكى ساوه رسيد . دى سرزمين پر فراز و نشيب ، جاى پاى كاروانيان ، خطوط اريبى ترسيم كرده بود .

پاورقي

139 _ اعيان الشيعة ، ج3 ، ص450 .

140 _ همان مدرك .

141 _ قرآن كريم ، سوره انعام ، آيه 38 .

142 _ قرآن كريم ، سوره مائده ، آيه 3 .

143 _ قرآن كريم ، سوره آل عمران ، آيه 68 .

144 _ قرآن كريم ، سوره روم ، آيه56 .

رخنه موريانه ترديد

كاروانى كه به سوى شيراز ره مى سپرد ، به خان زينان رسيد . هدف اين كاروان پانزده هزار نفره ، مرو بود؛ اما سرنوشت ديگرى در كمين آن نشسته بود . كاروانيان براى استراحتى

كوتاه بار افكندند . چندى نگذشت كه ناگهان با سپاهى عظيم و چهل هزار نفره رو به رو شدند . قتلغ خان_حاكم شيراز_كه پوست پلنگ پوشيده بود ، فرماندهى اين سپاه را بر عهده داشت . آن جا ، بيست و دو ميل عربى با شيراز فاصله داشت . قتلغ خان با خشونت فرياد كرد : « كجا مى رويد ؟ »

احمد پاسخ داد : « مرو » .

و برادرش محمد نيايشگر ، سخن برادر را پى گرفت .

_ مى خواهم برادرمان رضا ( ع ) را ببينيم . كسى راه را بر كاروان ما نگرفت و اين ، يعنى اجازه سفر !

_ شايد همين طور باشد كه مى گويى ؛ اما ما از خليفه دستورى داريم كه اجازه نمى دهد شما به مرو سفر كنيد .

سپس با صدايى كه همه بشنوند ، فرياد كشيد : « از همان راهى كه آمده ايد برگرديد ! »

برادران خاموش ماندند تا مشورت كنند كه چه بايد كرد؛ اما حاكم شيراز كه بر قله گردنفرازى جا داشت ، به سپاهيانش دستور داد تا براى هراساندن كاروانيان ، به تاخت و تاز بپردازند . زمين ، زير سم ضربه ها لرزيد و گرد و خاك به هوا برخاست . احمد از برادرانش پرسيد : « چه كنيم ؟ »

محمد بن عابد پاسخ داد : « صدها ميل راه آمده ايم . تازه ، برادرمان از ما خواسته است كه بياييم . او هم بى اذن مأمون چنين كارى نمى كند . »

حسين گفت : « چگونه اين همه راه آمده را

برگرديم و برادرمان را تنها بگذاريم ؟ ! »

احمد نظر داد : « به راهمان ادامه مى دهيم . اگر راه را بر ما بستند ، فرجامين سخن ، شمشير است ! »

روز بعد ، كاروان به راه افتاد و شتران ، اين كشتى هاى بيابان به سوى شرق حركت كردند . فرمانده آخرين تهديدش را كرد .

_ از همان راهى كه آمده ايد ، برگرديد !

_ اگر برنگرديم چى ؟

_ مرگتان فرا مى رسد .

_ شما بدتر از رهزنان هستيد .

دستور غارت قافله صادر شد . كشتى هاى صحرا [شتران] لنگر افكندند تا مردان نيرومند پياده شوند . جنگى سخت درگرفت . از ميان گرد و خاك ، شمشيرها مانند آذرخش هايى كه بر فراز زمين ديوانه جشن گرفته باشند ، مى درخشيدند . شيهه اسبان ، يادآور حماسه كناره فرات بود . فرمانده به سلاح نيرنگ چنگ افكند .

_ اگر هدفتان ديدار رضاست ، بايد بگويم كه او مرده است !

شايعه ، تأثير خود را گذاشت . نااميدى به دل ها رخنه كرد كه رؤياى ديدار حضرت به سر مى بردند . برادران به شور پرداختند . نمى توانستند با جان مردم بازى كنند . آتش بس را پذيرفتند . هنگامى كه كاروان مهياى برگشتن مى شد؛ سه برادر به سوى شيراز گريختند تا در آن جا پنهان شوند . كارگزاران شيراز دستور دستگيرى آنان را داد .

صدها ميل آن طرف تر ، كاروانى ديگر به سوى رى ره مى سپرد . وقتى به ساوه رسيد ، باد مهرگان ، انارستان را از

سبزى تابناك تهى مى كرد و رنگ پرتقالى به آتشين به جاى سبزى مى نشست .

دستوراتى كه از مرو مى آمد ، قاطع و واضح بودند : « بستن راه علويانى كه آهنگ خراسان را داشتند . »

آن چه كه انتظار مى رفت ، رخ داد . گروهى از مردان مسلح حكومتى ، با علويان روبه رو شدند . مردانى حماسه آفريدند « كه هيچ داد و ستد و خريد و فروشى ، ايشان را از ياد خداوند ، برپا داشتن نماز و پرداختن زكات باز نمى دارد . » ( 145 )

فاطمه ، غمگنانه به قتلگاه برادرانش مى نگريست قتلگاه هارون ، قاسم ، جعفر ، فضل و برخى از برادرزادگانش . قتلگاه ، تابلويى از كربلا بود . فاطمه ، خود را بر آن زمين گلگون افكند . چون چشم گشود . خويش را در آغوش بانويى سوگوار يافت . خورشيد غروب كرده بود و آواى اندوهگين اذانى از دور دست شنيده مى شد : اشهد انّ محمداً رسول الله ( ص ) .

فاطمه پرسيد : « نيايم ! كجايى تا بينى بر فرزندانت چه مى گذرد ؟ ! »

چون مى خواست براى نماز برخيزد ، پيكر رنجورش نتوانست روح بزرگش را تاب آورد . روحى را كه در آستانه كوچ بود؛ كوچ به سرزمينى دور از شوربختى هاى زمين و تبهكارى هاى آدمى . اينك ، دخترى بيست و هشت ساله ، تنها در ميان جاده مدينه و مرو ايستاده است؛ نه راه پس داشت و نه راه پيش . اينك ، فاطمه شمعى بود در فرجامين

شب بلند زمستان . در خاطرش احاديثى شعله ور شدند كه در كودكى و جوانى شنيده بود . روزى كه پدرش گفت : « قم ، آشيانه آل احمد و پناهگاه شيعيان آن است . » ( 146 )

و برادرش فرموده بود : « هرگاه آشوب ها شهرها را در برگرفتند ، به قم و حومه اش برويد . بلا از آن جا دور است . » ( 147 )

و شنيد كه از نياى اش صادق آل محمد ( ص ) نقل كرده اند : « خاك قم مقدس است . مردمش از ما هستند و ما نيز از آنانيم . كسى قصد گردنفرازى با آن ها نمى كنند : و اگر كرد ، كيفرش را سريع مى بيند . تا هنگامى كه قمى ها به برادرانشان خيانت نورزند ، همواره چنين است . اگر خيانت ورزند ، آفريدگار گردنفرازان تبهكارى را بر آنان چيره مى گرداند . » ( 148 )

در دل فاطمه ، نورى آسمانى روشن شد و كلام جدش صادق ( ع ) در ذهنش اين چنين درخشيد : « حرم ما قم است و به زودى دخترى از فرزندانم كه نامش فاطمه است ، در آن جا به خاك سپرده مى شود . » ( 149 )

از اين رو ، فاطمه كه چشمانش از اندوهى آسمانى مى درخشيد . پرسيد : « تا قم چند فرسخ راه است ؟ »

_ چهل ميل .

ناگاه دلش از اميد به ديدار برادر روشن شد .

_ مرا به قم ببريد .

چون كاروان به سوى قم رهسپار شد

، فاطمه احساس كرد كه به سوى « سرزمينى پاكيزه و پروردگارى مهربان » رهسپار است . تب ، پيكر رنجورش را ذوب مى كرد ، اما روحش ، به سان ستاره اى تابناك مى درخشيد . در هر منزل كه فرود مى آمدند ، از برادرانش_كه پس از نبرد شيراز گريخته بودند_مى پرسيد . آرزو داشت كه آنان هم خود را به سوى مرو برسانند و رضا ( ع ) را ببيند؛ اما خبرهايى كه مى شنيد ، خوشايند نبودند . خبرها مى گفتند كه رضا ( ع ) اندوهگين و در محاصره است و شيعيانى كه دل در ديدار وى دارند ، بايد رنج ها بكشند . قم ، سرزمين مردان رزم آور و خانه آل احمد بود . اگر فاطمه به آن جا مى رسيد ، شايد مى توانست براى برادر تنها مانده اش كارى كند . شايد برادرانش براى ديدن او به قم مى آمدند . آن وقت مى توانستند ساكن اين شهر شوند . كسى چه مى دانست ؟

پاورقي

145 _ قرآن كريم ، سوره نور ، آيه37 .

146_ بحارالانوار ، ج60 ، ص214 .

147_ بحارالانوار ، ج60 ، ص216 .

148_ بحارالانوار ، ج60 ، ص217 .

149_ مستدرك الوسائل ، ج10 ، ص368 .

جاده اى پر ز عقرب نيرنگ

از لحظه اى كه خبر عزيمت مأمون به بغداد دهان به دهان گشت ، مرو حالت عادى خود را از دست داد . گشتى ها در شهر پرسه مى زدند . جاسوس ها اين جا و آن جا پراكنده بودند . آن ها به تنهايى سرچشمه نگرانى نبودند . محاصره خانه

امام شديدتر شده بود . در آن روزها ، مرو به پادگان بزرگى مى مانست كه آشفتگى بر آن فرمانروايى مى كرد . ذوالرياستين موفق نشده بود مأمون را از تصميمش برگرداند . مأمون قصد داشت به هر قيمتى كه شده است ، به پايتخت پدرانش بازگردد؛ اما براى انجام اين كار چندان شتاب نمى كرد؛ زيرا جاده بغداد بسيار خطرناك بود . به عمد اين خبر را پراكنده كرده بودند تا به مرور راه براى بازگشت وى همراه شود .

حضرت ( ع ) ، تصميم و پافشارى مأمون را با سكوتى گويا پذيرفت . او از ذغدغه هاى خليفه آگاه بود؛ خليفه اى كه خود را به دست خويش در گرداب افكنده بود .

مأمون در برنامه ريزى خود قصد داشت كه با وليعهدى امام ، آتشفشان شورش علويان را خاموش كند . سپس ، اندك اندك از مقام امام بكاهد : ناتوانى دانش او را آشكار سازد؛ و عشق وى به تاج و تخت را به مردم بفهماند تا به اين ترتيب ضربه نهايى را فرود آورد ! اما ، رضا هم چون گوهرى تابناك هر روز بيشتر مى درخشيد و اين ، يعنى شكست مأمون و به هم ريختن برنامه ها .

در شبى پاييزى كه باد سرد در كوچه ها مى گشت ، امام به محرابش پناه برد . خانه خالى بود . حلقه تنگ محاصره ، خانه را به زندان تبديل كرده بود . مرد گندم گون در محراب ايستاد و با تمام وجود رو به آسمان كرد . تمام سلول هايش با اندوه مويه مى كردند . دل

بزرگش ، با حقيقت و آغاز وجود يكى شده بود . او زمزمه مى كرد :

« خداوندگارا ! اى صاحب نيروى كامل و مهربانى دامن گستر و نعمت هاى پى در پى !

اى بخشنده هديه هاى بسيار !

اى آن كه بى نظيرى و به تمثيل در نمى آيى !

اى آن كه آفريدى و روزى دادى ،

و در آفرينش بى هيچ الگويى پديده ها را آفريدى

اى در اوج عزت

كه چشم ها او را نمى بينند

اى پادشاه بى رقيب !

نزديكتر از انديشه هاى انسان به وى

اى آن كه در برترى شكوهت ظرافت هاى تخيل هاى لطيف سرگردانند !

و براى درك عظمتت نگاه هاى مردم

اى آگاه به آن چه در دل عارفان مى گذرد و گواه لحظه ديدن بينندگان !

اى آن كه چهره ها از شكوهت خيره ، گردن ها از بزرگواريت خاضع و دل ها از هراست بيمناك است !

بركسى درود فرست كه با درودت به او افتخار دادى و از سوى من ، از كسى انتقام گير كه بر من ستم روا داشت و مرا خوار كردو پيروانم را از درگاهم راند به او بى ارزشى را بچشان ، آن گونه كه وى به من چشاند او را مطرود پليدان و آواره آنان قرار ده ! ( 150 )

باد هم چنان مى چرخيد و آسمان لبريز از ستارگانى بود كه بسان دل هاى بيمناك مى تپيدند . ياسر_خادم حضرت ( ع ) _نشسته بود و در سكوت مى گريست . هر آن چه سروش به او گفته بود ، يا رخ

داده بود و يا به زودى رخ مى داد . حقيقت مأمون آشكار شده بود . او_آن چنان كه برخى گمان مى بردند_روباه نبود؛ بلكه گرگ درنده اى بود در پوستين روباه !

خبرهايى كه از شيراز و ساوه مى رسيد ، جاى ترديد نمى گذاشت كه مأمون كينه اى ژرف از امام در دل دارد . آن چه بر پيچيدگى اوضاع مى افزود اين نكته بود كه خليفه ، آن سه نفرى كه وليعهدى امام را پذيرفته بودند ، از زندان آزاد و به مقام هايى منصوب كرده بود ! آنان و ديگران ، آماده بودند كه امام را در هر زمانى ترور كنند . دست سرنوشت ، حوادث را به سويى ، ناگزير مى راند .

ريّان به نزد امام آمد . ابر اندوه بر چهره اش نشسته بود . نزديك امام نشست و زير لب زمزمه كرد : « سرورم ! تو را ارزان فروختند . »

_ . . .

_ سرورم ! منظورم هشام بن ابراهيم است . او شما را در برابر چند پول سياه ، به فضل و مأمون فروخت .

حضرت لب به سخن گشود .

_ پيش از اين نيز با يوسف چنين كردند .

و اندوهگنانه خواند : « وبراى آنان خبر كسانى را بخوان كه به آنان [علم] آيات خود را بخشيديم و از آن عارى شدند . » ( 151 )

ريّان با تمام وجود گفت : « اجازه دهيد او را ترور كنم . »

امام با تمام وجود به سوى او برگشت .

_ نكند چنين كنى ريّان ! ( 152

) _سرورم ! آمده ام با شما خداحافظى كنم . همين روزها به عراق برمى گردم . به حضرت نزديك شد . سينه اش لبريز از عطر پيامبران شد . برخاست تا برود . امام فرمود : « ريّان برگرد ! »

ريّان با تعجب بازگشت . حضرت گفت : « دوست ندارى پيراهنى به تو بدهم ؟ و سكه هايى كه براى دخترانت از آن انگشتر بسازى ؟ ! »

_ سرورم ! تصميم داشتم اين دو را از شما بخواهم؛ اما غم دورى از شما باعث شد فراموش كنم .

امام بالشى را كه در كنارش بود ، بلند كرد و پيراهنى سپيد به سپيدى بال كبوتران صلح و سى سكه نقره مسكوك به نام رضا ( ع ) بيرون آورد و گفت : « بيا ريّان ! مال تو است . »

ريّان بار ديگر برخاست .

_ ريّان !

_ بله سرورم !

_ آيا مى دانى هنگامى كه عيسى بن مريم پيامبر شد ، سنش از سن جواد من_زمانى كه به امامت مى رسد_كمتر بود ؟ ! ( 153 )

ريّان دريافت كه حضرت خبر درگذشتش و مژده استمرار امامت را به وى مى دهد . چشمانش از اشك لبريز شد . زير لب خواند : « دودمانى كه برخى از آن ها از نسل بعض دگرند » ؛ ( 154 ) « خدا داناتر است كه رسالت خود را در كجا قرار دهد . » ( 155 )

اين پرسش در ذهنش جوشيد : « چرا رضا ( ع ) اين مطلب را به من مى گويد ؟ »

ريّان پاسخ اين پرسش را ماه ها بعد دانست؛ هنگامى كه اندوه ، خانه هاى شيعيان بغداد را در برگرفت وآشوب « بركه زلول » ( 156 ) برپاشد .

پاورقي

150_ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص 173 .

151 _ قرآن كريم ، سوره اعراف ، آيه175 .

152_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص 175 .

153_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص220 .

154 _ قرآن كريم ، سوره آل عمران ، آيه34 .

155_ قرآن كريم ، سوره انعام ، آيه 124 .

156 _ دراثبات الوصية ، ص220 ، آمده است : « در بغداد و ديگر شهرها ، ميان مردم كشمكش رخ داد . « ريّان بن صلت » ، « صفوان بن يحيى » ، « محمد بن حكيم » ، « عبدالرحمن بن حجّاج » ، « يونس بن عبد الرحمن » و گروهى از چهره هاى آبرومند و قابل اعتماد در خانه عبدالرحمن بن حجاج _ در بركة الزلول _ گرد هم آمدند . آن ها مى گريستند و مويه مى كردند . يونس بن عبدالرحمان به آنان گفت : « گريه را رها كنيد . اين كار [امامت] از كيست و تا بزرگ شدن اين پسر _ يعنى امام جواد ( ع ) _ در مسائل به چه كسى رجوع كنيم ؟ »

سوختن پروانه ها در گردبادى آتشين

هنوز كاروان كوچك به كوه نمك نرسيده بود كه خبر آمدن نوه محمد ( ص ) در شهر قم پيچيد . خبر ، به سان پروانه اى بشارتگر بهار ، در خانه هاى شهر كوچك طواف مى كرد .

كاروان ، از كوه نمك_در بيست ميلى قم_گذشت تا به سوى كاروانسرايى برود و نفسى تازه كند . ارتفاعات در سمت غرب و دشت سينه گستر در سمت شرق كاروان سرا بود و بعد به تپه هاى كوچك منتهى مى شد .

پيكر فاطمه رنجور بود؛ اما اراده اى پولادين او را به سوى اين سرزمين مقدس مى كشاند . فاطمه با صدايى ضعيف پرسيد : « تا قم چه قدر مانده است ؟ »

يكى از دوشيزگان همراهش پاسخ داد : « سرورم ! چند ميلى بيش نمانده است . اين كاروان سرا ، آخرين منزل ميان راهى است . »

فاطمه نشست . لقمه اى برداشت . چراغ خاطرات دور و نزديك در خاطرش روشن شد . به ياد رخدادهايى افتاد كه فرجامين آن ها ، شهادت مردان پاك باخته در دروازه ساوه بود؛ سوختن پروانه ها در گردباد آتشين بود . او ديد كه چگونه گرگ هاى آدم نما بر پيكر برادر شهيدش_هارون_حمله ور شده اند؛ اما ديگر برادرانش ، فضل و جعفر را نديد . در دلش اميد زنده ماندن آن ها همانند جويبارى گوارا جارى شد .

مردم به پيشباز وى از شهر خارج شده بودند و به جاده مى نگريستتند . اينك ، آفتاب از شمال مى دميد !

موسى بن خزرج اشعرى به ديوار دژى كهن تكيه داده بود؛ دژى برپا شده در عهد انوشيروان . موسى ، پير مردى عرب بود كه در جوانى ، احاديثى از صادق آل محمد ( ص ) شنيده بود؛ شبيه پيشگويى . اكنون كه به راه مى نگريست ، به نظرش

مى آمد كه جاده انباشته از بلور است؛ اشك در چشمان او ، همه چيز را بلور و مرواريدهاى پراكنده نشان مى داد . اين اشك ها از چه بودند ؟ اشك هاى شادى يا غم ؟ شادى از ورود دختر پيامبر ، يا اندوه از سرنوشت فرزندان پيامبران ؟ فرزندانى كه در اين جا و آن جا ، نظير دانه هاى مرواريد يا ستارگان ، پراكنده شده بودند .

ناگاه مردى تيز چشم فرياد برآورد : « كاروان آمد ! »

از دور دست ، توده اى محو آشكار شد؛ اندك اندك شكل شتران ، اين كشتى هاى صحرايى را به خود گرفت . شتران ، به سان زورق هايى كه آرام به سوى ساحل ره مى سپارند ، پيش مى آمدند .

دختركى شادمان بانگ زد : « فاطمه آمد . »

و دل ها به ياد اين نام كه اينك صاحبش مى آمد ، فروتنى كردند . دوشيزه اى كه نامش نورى از روح تابناك و خطوطى از سيماى وى را با خود داشت . آيا فاطمه براى دوشيزگان قم ، الگوى پاكدامنى و پايمردى فرستاده بود !

اشعرى افسار شتر فاطمه را گرفت تا او را به خانه خود رهنمون شود . فاطمه وارد آن شهر كوچك شد تا نام آن را وارد تاريخ كند؛ تا آن شهر ، صدفى شود با مرواريدى در درونش . شتر از كشتزاران سبزينه گذشت . از رودخانه اى با آبى پرنمك عبور كرد . خانه هاى گلين ، اين سوى و آن سوى رود نشسته بودند . خانه هايى كه تبلور رنج ساكنانش از

خشونت طبيعت و خشكسالى و ستم فرمانروايان در گرفتن ماليات هاى سنگين بودند .

فاطمه در خانه آن پيرمرد بزرگوار رحل اقامت افكند . دوشيزگان قمى براى خوش آمد گويى نزد وى مى آمدند . آن دختركان را پدر و مادرانشان مى فرستادند تا از خاندانى دانش و پاكدامنى فراگيرند كه آفريدگار به آن ها دانش داده و پاكيزه شان ساخته بود . به اين سان ، روح زندگى در خانه اشعرى دميده شد . چشمه هاى نماز و نيايش ، قرآن و اندرزهاى پيامبران ، جوشيدند . سوره مريم يك بار ديگر درخشيد؛ اين بار مريم دوشيزه و خجسته ، فاطمه نام داشت و دختر موسى ( ع ) و خواهر رضا ( ع ) بود . گوشه اى از اتاق نه چندان بزرگ ، به محراب مصلّى تبديل شد . با وجودى كه بادهاى سرد پاييزى مى وزيد ، اما سخنان فاطمه ، از آمدن بهار از افق هاى دور دست خبر مى داد . از پدرش شنيده بود كه : « مردى از قم ، مردم را به سوى حق مى خواند؛ مردمى پولاد عزم برگرد وى حلقه مى زنند؛ مردمى كه توفان ، آنان را نمى لرزاند . » ( 157 )

زمانى كه باد پاييزى به شدت مى وزيد؛ جهان از آشوب ها و دسيسه ها موج مى زد؛ مرو ، در توطئه ها غوطه ور بود؛ و بغداد در آشوب دست و پا مى زد ، فاطمه با آرامش در محرابش نشسته بود . روح درخشان از ايمان بى كرانش ، از چشمان عسلى او مى تراويد . فاطمه

، فرشته فرود آمده از آسمان هاى دور دست بود . فاطمه با سيمايى پرفروغ ، سراندازى گلى و تن پوشى به رنگ كبوتران صلح ، در جمع دوشيزگان قمى نشسته بود . عُليّه ( 158 ) كه عمه خليفه مرو و خواهر خليفه بغداد بود ، خنياگرى مى كرد . بغداديان به خوش گذرانى و عياشى مشغول بودند . بغدادى كه به خليفگى رضا ( ع ) تن نداد ، خليفگى ابن شكله را پذيرفت . در چنين روزگارى بود كه فاطمه لب به سخن گشود : « شنيدم از فاطمه دختر امام صادق ( ع ) كه گفت : شنيدم ازفاطمه دختر امام محمد باقر ( ع ) كه گفت : شنيدم از فاطمه دختر امام سجاد ( ع ) كه گفت : شنيدم از فاطمه دختر امام حسين ( ع ) كه گفت : شنيدم از زينب دختر امام على ( ع ) كه گفت : شنيدم از فاطمه دختر رسول خدا ( ص ) كه گفت : از پدرم شنيدم كه فرمود : « آگاه باشيد هر كه با عشق خاندان محمد ( ص ) جان سپارد ، شهيد به شمار مى آيد . » ( 159 )

كلام مقدس فاطمه به بذرهايى در سرزمينى پاك تبديل شد تا به زودى به « پناهگاه فاطميون » ( 160 ) شود .

در شب هاى ربيع الثانى كه پاييز خود را براى رفتن مهيا مى كرد ، بادهايش شوق بازگشت را در دل غريبان شعله ور مى ساخت . مردم در كنار آتشدان هاى زمستانه با دلى لبريز از عشق به خاندان

احمد ( ص ) دست ها را به سوى آسمان مى گشودند كه مبادا اين روح آسمانى در جمعشان نباشد . اما پيكر انسان هنگامى كه روح به اوج لطافت مى رسد ديگر تاب ندارد؛ تا سرانجام به آسمان پرگشايد و تن پوش زمينى را از وجود خويش بركند . فاطمه آهنگ چنين كوچى داشت؛ آهنگ ترك زمين آكنده از شوربختى را داشت . از عمر بهارينش تنها چند روزى مانده بود . او به سان شمعى در پايان شب بلند يلدايى بود . او به مانند قنديلى بود كه فرجامين نور زلالش را مى تراود؛ نظير خورشيد ، ماه و ستاره اى ، پيش از غروب بود .

پاورقي

157 _ بحارالانوار ، ج53 ، ص 216 .

158 _ علّيه ، دختر مهدى و خواهر هارون الرشيد و شهره به خنياگرى و

نوازندگى بود . شيفته يكى از خدمتكاران رشيد شد و جز با تهديدات برادرش دست

از اين كار نكشيد . علّيه در سال 210ه_ . _ در پنجاه سالگى _ چشم از جهان

فروبست . اعلام النساء ، ج3 ، ص335 .

159 _ عوالم العلوم ، ج1 ، ص354 .

160 _ بحارالانوار ، ج60 ، ص214 .

در جهان زلال رنگين فام

ابرهاى دى ماه ، درآسمان نقش خليج ، بندر ، درياچه هايى آبى و تپه هايى پنبه اى را ترسيم مى كردند . يكى از همان روزها بود كه فاطمه به محراب پناه برد؛ زيرا پيكر رنجورش ، از حمل روح شعله ورش رنج مى كشيد . فاطمه در آستانه كوچ بود؛ كوچ به جهانى لبالب از نور ، عشق و آرامش

. آهنگ آن داشت كه از زمين بركند؛ از زمين سنگين از خونريزى ؛ زمين آغشته به اشك . نيرويى ، وى را به آسمان ها مى كشاند . پلك هايش بسته مى شد تا برجهانى ديگر گشوده شود . فاطمه ، تن پوشى به رنگ برف هاى قله ساران پوشيده بود . او خود را در جهانى سراسر سبز مى ديد . همه جا و همه چيز به رنگ فريباى بهار بود . دوشيزگان بهشتى ، از لابه لاى درختان جاودانگى عبور مى كردند . او خود را در جهانى زلال رنگينى ديد . بانويى را ديد كه با پيراهنى ابريشمين مى خراميد و حوريه ها بر او طواف مى كردند . عاشقانه بانگ برآورد : « آه مادرم ! مرا به خويش بخوان ! »

و در دامانى گريست كه از عطر مينو آكنده بود .

فاطمه ناگاه به خود آمد . دانه هاى اشك هم چنان از مژه هايش مى چكيدند . دگربار زمزمه كرد : « آه ماردم ! مرا به خويش بخوان ! »

از آسمان ، شبنمى از باران ، هم چون شبنم اشك هاى فاطمه مى باريد؛ آرام و بى صدا . زمين ، بوى خاك باران خورده مى داد و فاطمه به مانند شمعى در دل تاريكى مى گداخت؛ به تاريكى شب هاى پايانى پاييز . صدايش ضعيف شده بود . به دوشيزه اى هم سن خويش فرمود : « خواهرم ! دوست دارم غسل كنم . »

اميد بهبودى آن بانوى آسمانى در دل خاك جان گرفت . فاطمه خويش را شست و تن پوشى تازه_كه

عطر كافور از آن مى تراويد_پوشيد . لبخندى آسمانى بر لبهايش نقش بست . لحظه كوچ فرا رسيده بود؛ لحظه كوچى عاشقانه از ميان مردم قم تا خاطره اش براى هميشه در ميان آنان بماند؛ خاطره هفده روز زندگى در اين شهر . ( 161 )

آن شب وقتى فاطمه به بستر رفت ، چشمانش از خرسندى و تسليم مى درخشيد . چشمانش پنجره هايى بودند گشوده بر جهانى ديگر . دختركى كه همراه وى بود ، گمان كرد در ساوه به فاطمه سم خورانده اند ( 162 ) و حالا اثرش آشكار شده است .

سپيده دميد . مردان ، بانوان و كودكان آمدند تا از اين دوشيزه ديدار كنند؛ اما فاطمه به دوردست ها كوچيده بود . تنها ، پيكرى ماند و اشك هايى به سان باران شب دوشين . اشعرى هم گريست؛ چرا كه بهار رفته بود . دخترى جان سپرده بود كه هنگام مرگ ، نه مادرى بر بالينش بود و نه پدرى و نه برادرى . توفان سرنوشت برفرزندان فاطمه ( س ) مى وزيد و نه آن ها را در سرزمين هاى اسلامى پراكنده مى ساخت . در سپيده دم دوازدهمين روز از ماه ربيع الثانى ، خورشيد طلوع نكرد؛ زيرا در وراى ابرهايى پنهان شده بود كه مى گريستند . مراسم تشييع در سكوت برگزار شد . پاييز به اندوه رنگ بيشترى مى داد . كوچ فاطمه در اين صبح ابرى ، نشانه پنهان شده تمام چيزهايى رنگى بود . آن نعش سپيد ، هم چون كبوترى شهيد بود . باران بر تك برگهاى مانده بر شاخساران درختان

انار سنگينى مى كرد . دسته اى پرنده مهاجر از آسمان گذشت . از ميان مزرعه اى كوچك ، رشته اى دود آبى رنگ به آسمان مى رفت و بوى هيزم سوخته مشام ها را مى آكند . تشييع كنندگان ، به سوى بابلان بر كناره رودخانه ره مى سپردند . پيكر را كه بر زمين نهادند ، با مشكلى رو به رو شدند كه كسى به آن نينديشيده بود؛ اكنون چه كسى او را به داخل قبر بگذارد ؟ !

برخى از قادر_پير مرد پارسا_سخن گفتند . اشعرى دستور داد كه به دنبال او بروند . در ميان باران و بوى خاك ، از سوى رمله دو سوار چهره پوشيده فرا رسيدند . آن دو ميان حيرت تشييع كنندگان از اسب فرود آمدند . آيا برادرانش فضل و جعفر يا قاسم بودند ؟ يكى از آن ها به درون قبر رفت و ديگرى پيكر را بلند كرد تا به آرامى داخل گور جا دهد . پيكر ، سبك و پاكيزه بود . كپه اى خاك به ارتفاع دو وجب از زمين سربرآورد . مادران و دوشيزگان بر گرد مزارى حلقه زدند كه از آن بوى بهشت برمى خاست . مادران ، به سان باران پاييزى بى صدا مى گريستند .

سواره هاى چهره پوشيده ، بر اسب نشستند و راه آمده را برگشتند .

پاورقي

161 _ تاريخ قم ، ص 213 .

162_ قيام سادات علوى ، ص 168 .

تا غنچه هاي پرسش بر شاخسار حيرت

امروز ، روز عرفه است و مرو براى عيد قربان مهيا مى شود . امام مى خواهد به مسجد شهر برود . قطره

هاى آب درون حوض كه از آفتاب تير ماه گرم شده بود ، از چهره گندم گون فرومى ريخت . امام ( ع ) دستش را در آب زلال فرو برد . براى لحظه اى ، انگشترى با خط زيباى عربى بر دستش درخشيد .

_ تمام سرافرازى ، از آن خداست . ( 163 )

حضرت به دوستش_كه حديث روايت مى كرد_فرمود : « اى عبدالسلام ! ( 164 ) ايمان ، گفتار است و كردار . »

_ آرى سرورم .

_ عبدالسلام ، حرف بزن ! در چشمانت پرسشى مى بينم .

_ اى فرزند محمد ( ص ) ! اين چه حرفى است كه مردم از قول شما نقل مى كنند ؟ !

_ چه مى گويند عبدالسلام ؟

_ مى گويند كه شما ادعا مى كنيد ، مردم برده شما هستند !

ابر اندوه بر سيماى امام نشست . با همه وجود رو به سوى آسمان كرد . قطره هاى آب ، به سان اشك از چره اش فرو ريختند .

_ خداوندگارا ! اى آفريننده آسمان ها و زمين؛ اى داننده غيب و شهود؛ تو گواهى كه من هرگز نه چنين سخنى گفته ام و نه از هيچ يك از پدرانم چنين حرفى شنيده ام . آفريدگارا ! تو از مقدار ستم اين مردم نسبت به من و خاندانم آگهى ؛ اين هم يكى از آن هاست .

مرد گندمگون رو به سوى همراهش كرد و ادامه داد : « اى عبدالسلام ! اگر همه مردم برده ماهستند_آن گونه كه مى گويند_آن ها را به چه كسى مى فروشيم

؟ عبدالسلام ! آيا همان گونه كه جز تو بقيه منكرند ، تو هم منكرى كه پروردگار والا ، ولايت ما را بر مردم ضرورى دانسته است ؟ » ( 165 )

هنگام بيرون آمدن از خانه ، بينوايان شهر را منتظر يافت . گزمه اى آهن دل ، آنان را با خشونت مى راند . چشمان بى فروغ از گرسنگى و دل هاى شكسته ، با اميد مى نگريستند . مرد گندمگون مانند ابرى كه بركت هاى آسمان را با خويش حمل مى كند ، آشكار شد؛ مانند ابر باران زايى كه مژده حاصل خيزى و رشد مى دهد . درهم ها بركف دستان خيس از عرق نشستند . چشم ها از شادى درخشيدند . ذوالرياستين حيرت زده گفت : « چه زيان بزرگى ! »

امام رو به سوى او كرد : « در كدام معامله ؟ چيزى را كه پاداش و بزرگوارى در پى دارد ، خسارت مشمار ! » ( 166 )

مردم پس از نماز پراكنده شدند . مأمون رو به امام كرد و پرسيد : « اى اباالحسن ! درباره نيايت اميرمؤمنان به من بگو ! او چگونه تقسيم كننده دوزخ و بهشت است ؟ در اين باره خيلى فكر كرده ام؛ اما منظور اين حديث را نفهميده ام . »

امام پاسخ داد : « اى اميرمؤمنان ! آيا از پدرت نقل نمى كنيد و آن از پدرانش تا . . . عبدالله بن عباس كه گفت : از رسول خدا ( ص ) شنيدم كه فرمود : عشق به على ، ايمان و دشمنى با وى كفر

است ؟

_ آرى .

_ پس معناى حديث روشن شد؛ معيار تقسيم ، دوستى و دشمنى با على ( ع ) است .

مأمون خاموش بود . پس از لحظاتى به سخن درآمد و گفت : « گواهى مى دهم كه شما ميراث دار دانش پيامبر هستيد . »

چون امام به در منزلش رسيد ، عبدالسلام گفت : « اى فرزند رسول خدا ( ص ) ! » چه خوب جوابى به مأمون دادى ! »

او كه علم كتاب داشت ، گفت : « اى اباصلت ! من از همان راهى پاسخش را دادم كه او مى پسنديد . از پدرم شنيدم كه او از پدرانش و آن ها از پيامبر شنيدند كه فرمود : اى على ! تو تقسيم كننده بهشت و دوزخ در روز رستاخيزى . به آتش مى گويى [اين انسان پاكيزه انديش پاكيزه رفتار] مال من ، و [اين انسان بدانديش تبهكار] از آن تو . » ( 167 )

_ سرورم ! پرسش هايى مى شنوم كه پاسخش را نمى دانم .

_ بپرس عبداالسلام .

_ مى گويند : چرا على ( ع ) پس از به خلافت رسيدن ، فدك را باز پس نگرفت ؟

_ زيرا هر گاه از خاندان ما كسى به فرمانروايى مى رسد ، تنها بايد حقوق پايمال شده دين باوران را باز پس گيرد . ما نبايد حق از كف رفته خود را به دست آوريم . حق ما را آفريدگار پس مى گيرد .

_ سرورم ! با آن كه سابقه درخشان و جايگاه على ( ع ) نسبت

به پيامبر ( ص ) و فضيلت هاى وى آشكار است ، اما چرا مردم پس از درگذشت رسول خدا ( ص ) ، على را وانهادند و به سراغ ديگرى رفتند ؟

_ مردم برترى على ( ع ) را مى دانستند؛ اما آگاهانه از وى دست كشيدند و به سوى ديگرى رفتند؛ زيرا او كسى بود كه تعداد زيادى از پدران ، نياكان ، برادران ، دايى ها ، عموها و بستگان آنان را كه برابر دين خدا و پيامبرش ايستاده بودند ، كشت . آن ها كينه على را در دل داشتند . به خاطر همين ، دوست نداشتند او فرمانروايشان شود . آن ها نسبت به هيچ كسى تا حد على كينه نداشتند؛ زيرا هيچ كس به اندازه امام سابقه نبرد در كنار پيامبر نداشت . از اين رو بود كه از وى برگشتند و به ديگرى گرويدند .

_ چرا على ( ع ) در مدت بيست و پنج سال پس از پيامبر با دشمنانش نجنگيد؛ اما در پنج سال دوران حكومتش با آن ها مبارزه كرد ؟

_ او مانند رسول خدا رفتار مى كرد . پيامبر پس از نبوت ، تا سيزده سال با مشركان مكه نجنگيد؛ زيرا ياران اندكى داشت . على نيز در آن دوران ، ياران كمى در اطرافش بودند . ( 168 )

شهر در آتش آفتاب تيرماه مى سوخت . نسيم به سايه ساردرختان پناه مى برد . لباس هاى سپيد نخى ، جاى تن پوش هاى پشمين را گرفته بودند . با آمدن عيد قربان ، شادى فرارسيد . مردم براى خريد

به بازار بزرگ شهر مى رفتند . بازار از كشاورزانى موج مى زد كه از روستاهاى نزديك مرو آمده بودند . كودكان ، لباس رنگين عيد پوشيده بودند . از چشمان آنان كه جهان را به رنگ سبز بهارى مى ديدند ، شادى معصومانه اى مى تراويد . زندگى بسان رودى خروشان روان بود؛ موج مى زد و مى رفت؛ اما بسيارى نمى دانستند به كجا ؟

حضرت در هنگام ورود به خانه ، شعرى را زير لب زمزمه مى كرد :

« با پارسايى ، تن پوش بى نيازى پوشيدم

و سرافراز راه مى روم

[بر خلاف خلفا] با ميمون هم نشين نيستم

اما با مردم دم خورم

چون ثروتمند گردنفرازى را مى بينم

سرم را بالا مى گيرم

بر بينوا فخر نمى فروشم

و هنگامى كه بى پولم ، خودم را درمانده نشان نمى دهم . » ( 169 )

همراه امام كه گشاده دستى وى را ديده بود ، فرياد برآورد : « به خدا سوگند كه تو بهترين مردمى ! »

امام رو به سوى او كرد و فرمود : « قسم نخور ! بهتر از من كسى است كه در مقابل آفريدگار والا ، پاكدامن تر و پيروتر باشد . سوگند به خداوند ، اين آيه معنايش را از دست نداده است كه : « شما را به هيأت اقوام و قبايلى درآورده ايم تا با يكديگر انس يابيد و آشنا شويد . بى گمان گرامى ترين شما در نزد خداوند ، پرهيزگارترين شماست . » ( 170 )

به هنگام غذا خوردن ، امام نشست و منتظر ماند تا

همه_حتى دربان ، تيمارگر اسب و بردگان آفريقايى _بيايند . آن گاه ، دستان حضرت به سوى آسمان گشوده شدند .

_ خداوندگارا ! سپاس تو راست به خاطر غذايى كه به ما دادى و چيزهايى كه به ما بخشيدى .

آن گاه رو به سوى ديگران كرد و با لبخندى كه بر لبانش نشسته بود ، گفت : « به نام خدا شروع به خوردن كنيد . »

لبخند از سيماى امام ناپديد شد .

مردى در گوش وى پچ پچ كرد : « جانم فدايت ، فرزند محمد ( ص ) ! چه قدر خوب بود كه براى اين ها سفره جداگانه اى مى افكندى . »

لبخند از سيماى امام ناپديد شد . _چرا چنين كنم ؟ ! خداى والا و مادرمان يكى است . پاداش ها برابر كردارهاست . ( 171 )

سپس با صدايى كه همه بشنوند ، فرمود : « اگر در دلم احساس كنم كه از اين برترم ؟ قسم مى خورم تمام بردگانم را آزاد كنم . »

آن گاه به جوانى آفريقايى كه در آن سوى سفره بود ، اشاره كرد و گفت : « چون از بستگان رسول خدايم ، احساس برترى ندارم؛ مگر اين كه من كار شايسته اى انجام دهم كه به خاطر آن از اين جوان برتر شوم . » ( 172 )

ياسر خادم كه در دلش عشق به اين مرد آسمانى موج مى زد ، با خويش نجوا كرد : « به بينوايان نان ، به بردگان آزادى و به همه نيكى مى بخشى ! »

پاورقي

163_ حياة الامام الرضا

، ج1 ، ص 28 .

164 _ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص136 .

165 _ سيرة الائمة الاثنى عشر ، ج2 ، ص 359 .

166_ بحارالانوار ، ج12 ، ص29 .

167_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص62 .

168_ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص64 .

169 _ مناقب ، ج4 ، ص361 .

170 _ قرآن كريم ، سوره حجرات ، آيه 13/ بحارالانوار ، ج12 ، ص28 .

171_ بحارالانوار ، ج12 ، ص18 .

172_ بحارالانوار ، ج28 ، ص28 .

وزش عطر نيايش به گيسوان نسيم

درنيمه شب عيد قربان ، شهر مرو و روستاها و شهرهاى نزديك آن از زمين لرزه سبكى لرزيدند . درختان و خانه ها و انسان هايى لرزيدند كه ناخودآگاه ، شتابناك به فضاى آزاد مى گريزند و به آسمان مى نگرند . مرد حجازى به آسمان آراسته از ستارگان نگاه و با خود نجوا كرد : « سپاس خداوندى راست كه هراس او آسمان ، ساكنانش ، زمين و اهلش مى لرزند . درياها و جانداران شناور دررفاى آن ، موج برمى دارد . » ( 173 )

آفتاب عيد سرزد و تپه ها را روشن كرد . هر يك از مردم پس از نماز عيد ، به سويى روان شد؛ يا به ديدار بستگان يا به تفريح و يا به زيارت قبور . لشكريان هم چنان به سوى جنوب غربى مرو مى رفتند تا مهياى فتح پايتخت ها شوند .

شب فرارسيد و خانه فضل بن سهل محل رفت و آمدهاى مشكوك شد . همه ، پنهانى به خانه وى رفت و

آمد مى كردند؛ اما هشام بن ابراهيم چنان مى آمد و مى رفت كه گويى يكى از اعضاى خانواده او بود . هرگاه مى خواست ، بى اجازه مى آمد و مى رفت . يك شب ، آن هنگام كه گشتى ها در خيابان هاى مرو پرسه مى زدند ، فضل و هشام با هم نشسته بودند و صندوقى گران بها پر از گوهر ، نامه و حكم هاى رسمى مهم در ميان خود داشتند . هشام_شايد براى هزارمين بار_نوشته اى را مى خواند كه به نام امام رضا ( ع ) جعل كرده بود . مقدمه نوشته ، برگرفته از خطبه ها و سخنان حضرت بود كه هشام آن را از برداشت . فضل ، نوشته اى دروغين را مى خواند كه از خدمت هاى او و برادرش حسن بن سهل به عباسيان تجليل مى كرد . كسى ندانست كه اين نوشته ها با چه هدفى نوشته شدند . آيا براى كودتا و واژگونى مأمون ؟ آيا براى پخش در سرزمين ها با هدف گسترش و تحكيم موقعيت ذوالرياستين ؟ شايد هم براى روزى كه فضل مى خواست در خراسان بماند و به بغداد برنگردد !

چشمان فضل به سان نيش مار آكنده از زهر كينه بود . زير لب زمزمه كرد : « هيچ كس در نوشته ها شك نمى كند ! »

هشام اضافه كرد : « حتى خود رضا هم نمى تواند در مقدمه شك كند ! همه را از حرف ها و خطبه هايش گردآورده ام . »

فضل با دقت نوشته را لوله كرد و در دستمالى ابريشمين گذاشت

.

_ چند سال در خدمتش بودى ؟

_ در خدمت چه كسى ؟

_ منظورم رضاست .

_ هشام پوزخند زد .

_ چند سالى مى شود .

فضل با تحقير به او نگريست .

_ چه باعث شد كه بخواهى او را خوار كنى ؟

_ منظورت چيست ؟

_ مى خواهم بدانم كه چه چيز باعث شد عوض شوى ؟

آن بيماردل پاسخ داد : « ولش كن . . . كى ديدى پدرانش بر تخت سلطنت بنشينند و مردم با آن ها بيعت كنند ؟ كارى كه با او كردند . » ( 174 )

فضل نوشته ها را در صندوق گذاشت . بعد با گوشه چشم به جاسوس مزدورش نگريست؛ همان جاسوسى كه با چند پول سياه او را خريده بود . فضل خميازه اى كشيد . يهودا ( 175 ) از جا برخاست . ذوالرياستين به نور چراغ خيره مانده بود . مى انديشيد و برنامه ريزى مى كرد . راه بغداد ، طولانى و آكنده از خطر و دسيسه بود . مأمون زيرك ترين فرد در ميان عباسيان بود . در بازى شطرنج دستى چيره داشت . روز قبل ، هرثمة بن اعين را از زندان آزاد كرده بود . چرا ؟ فضل آن لحظه نتوانسته بود انگيزه اين كار را دريابد . فضل احساس كرد سرش هم چون ميدانى است كه اسبان ديوانه و گرگ ها در آن تاخت و تاز مى كنند . چراغ را خاموش كرد و خفت .

هنگامى كه حضرت ( ع ) از خانه اش بيرون آمد ، افق خاكسترى رنگ بود

. لحظه كوچ فرارسيده و همه چيز مهيا بود . كاروانى عظيم ، همه دفترهاى ادارى و صندوق هاى خزانه را حمل مى كرد . چشمانى به سان چشم هاى افعى مى درخشيدند و هراس مى پراكندند . جاسوس ها_از طبقه هاى گوناگون_همه چيز را زير نظر داشتند؛ امام ، فضل و حتى مأمون را !

نسيم صبح گاهى وزيد . امام بر شترش نشست . نگاهش را به افق دوردست دوخت . كلام مقدس هم چون غنچه هاى بهارى بر لبانش شكفتند .

« اى آن كه بى نظيرى !

تو خدايى هستى كه جز تو معبودى نيست .

آفريننده اى جز تو نيست .

آفريده ها را مى ميرانى و خود مى مانى .

از آن كه سركشى ات مى كند ، چشم مى پوشى و خشنوديت در آمرزش خواهى است . » ( 176 )

كاروان آهسته به راه افتاد . حضرت ادامه داد « سرورم ! خويش را به تو مى سپارم .

در همه كارهايم اعتمادم به توست . من ، بنده و فرزند بندگانت هستم .

پس خداوندگارا ! مرا در سايه سار ( قدرتت ) از تبه كاران د رامان دار و با لطفت ، از هر گونه آزار و بدى حفظ نما .

با نيرويت ، گزند هر تبه كارى را از من دور ساز .

خدايى جز تو نيست اى مهربان ترين مهربان و خداى جهان ها . » ( 177 )

تو گويى مرو ويرانه اى بيش نبود . فروشندگان خرده پا ، غمگين بودند . بينوايان در سكوت مى گريستند .

كاروان در دره

ها پيش مى رفت . زمين هاى شيب دار اطراف ، چراگاه بودند . پيشاپيش كاروان ، نيروهايى بسيار مجهز و مسلح حركت مى كردند؛ نيروهايى كه تا چندى پيش در اطراف كابل مى جنگيدند . فرمان ناگهانى ذوالرياستين باعث شده بودند كه نبرد را نيمه كاره بگذارند و با شتاب به مرو برگردند .

مأمن نگران اوضاع بود . غروب ، كاروان به كنار بركه اى رسيد . رنگ هاى زلال پرتقالى و ابرهاى آتش گرفته ، تابلوى زيبايى ترسيم كرده بودند . كاروان بار افكند تا كاروانيان نفسى تازه كنند . شيهه اسب و صداى شتر ، سكوت غروب آن دشت دامن گستر را بر هم زد . مأمون همان طور كه تلاش مى كرد مهربان به نظر آيد ، گفت : « اى ابالحسن ! نمى خواهى زيباترين شعرى كه در موضوع شكيبايى مى دانى ، برايم بخوانى ؟ »

امام لبخندى زد و بعد شروع به خواندن كرد :

« اگر نادانى كه به او گرفتار شدم از من پايين تر است

امتناع دارم با نادانى دهن به دهن شوم

اگر همتاى من است

شكيبايى مى ورزم تا از او فروتر نيايم

اگر فضل و ارزش او برمن برتر است

حق برترى او را نگه مى دارم . »

_ آفرين اى ابالحسن . شاعر اين شعر كسيت ؟

_ يكى از هاشميان .

_ زيباترين شعرى كه درباره « خاموشى در برابر نادان » حفظى ، برايم بخوان .

و امام آغاز كرد : « من به دوستى كه به اشتباه ، دوستى با مرا رها مى كند

چنان جلوه

مى دهم كه [گويا] حق با اوست

و مى دانم اگر از وى گله كنم ، به قهر تشويقش مى كنم

پس براى ملامتش او را سرزنش نمى كنم

اگر به نادانى كه مى خواهد خود را شكيبا نشان دهد برخورم

نادانى كه كارهاى غير منطقى را منطقى مى داند

خاموش مى مانم ، زيرا

گاهى دم فروبستن از پاسخ ، خود پاسخى است . »

مأمون از معانى لطيف اشعار سرمست شد .

_ آفرين ! آفرين ! چه قدر زيباست ! شاعرش كيست ؟

و حضرت با ادب بسيار پاسخ داد : « يكى از جوان هاى ما ! »

_ برايم زيباترين شعرى را بخوان كه نشان دهد چگونه مى توان دشمن را به دوست تبديل كرد .

چهره امام از نورى آسمانى درخشيد . و چنين خواند :

« با دشمن ، دشمنى نمى ورزم تا شكستش دهم

و با عفوم بار سنگينى بر شانه اش مى نهم

آن كه بدى هاى دشمنش را با نيكى پاسخ نمى دهد

رادمرد نيست

چيزى شتابناكتر براى نابودى كينه از اين نديدم كه

كينه كهن را با دوستى سريع مى توان از ميان برداشت . »

_ چه قدر زيباست ! چه كسى آن را سروده است ؟

_ يكى از جوان هاى ما ! _زيباترين شعرى كه درباره « راز پوشى » مى دانى ، برايم بخوان .

امام به افق مغرب نگريست . در آن سو ، تاريكى اندك اندك دامن مى گستراند . امام چنين خواند :

« براى آن كه راز فاش نشود ، آن را فراموش مى كنم

چه

كسى راز فراموش شده را ديده است كه افشا شود ؟

از بيم آن كه به يادم نيايد

زيرا اگر به خاطرم بيايد ، چه بسا دل آن را به زبان برساند

اگر كسى رازى را به خاطر بياورد

ممكن است نتواند آن را نگه دارد و سرانجام افشا كند . » ( 178 )

_ آفرين اى ابالحسن ! چه شعرهاى زيبايى خواندى !

رفته رفته تاريكى بيشتر مى شد و زيبايى هاى غروب را از بين مى برد . در افق شمال ، ستارگان به سان غنچه هاى نقره گون مى شكفتند .

در همين لحظه اذان ، مانند جويبارى آسمانى و بهشتى جارى شد .

پاورقي

173 _ مفاتيح الجنان ، دعاى افتتاح/ زلزله ، خراسان را در سال 818 ه_ . لرزانيد . موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص 1167 .

174 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص175 .

175 _ يهودا همان كسى است كه حضرت مسيح ( ع ) را لو داد؛ اما او را _ به طور اشتباهى _ به جاى مسيح به دار آويختند .

176 _ مهج الدعوات ، ص44 .

177_ حياة الامام الرضا ، ج1 ، ص48 .

178_ عيون اخبار الرضا ، ج2 ، ص175 .

بركه ها ، آيينه داغ دشت

لشكريان ، به بركه هايى رسيدند كه آبشان از باران و رودخانه هاى كوچك تأمين مى شد . تابش خورشيد ، سطح آيينه گون آب ها را گرم مى كرد . هوا شرجى و چهره ها گرفته بود . برخى در خود فرورفته بودند . برخوردهاى افراد با يكديگر ، بيم هايى را

مى پراكند . فضل با هرثمه و جلودى با امام چهره به چهره شدند . مأمون ، فضل را حيران يافت . هرثمه سعى مى كرد خود را به امام نزديك سازد . محمد بن جعفر_عموى امام هشتم ( ع ) _در دغدغه هاى بيكران غوطه مى خوردند؛ به ويژه آن كه مى ديد فضل تلاش مى كند تا به وى نزديك شود . ( 179 ) در چنين فضاى آلوده و آشفته اى ، تنها سيماى آرام و آرامش بخش ، رخسار امام بود .

تا سرخس چند مايل مانده بود . سرخس ، زادگاه فضل بود و او اينك به شهر سرخس رسيد . دست پيچيده سرنوشت ، او را به اين سو مى راند . كاروان به شهر سرخس رسيد . مأمون با همه خستگى اش ، آن شب نتوانست بخوابد؛ روز بعد ، روز سرنوشت سازى بود . نيمه شب همان شب_كه ماه ذيحجه ناپديد مى شد_مأمون دايى خود را طلبيد تا همچون عنكبوتى تار دسيسه بتند . ( 180 ) امام در خانه اى كه در اختيارش گذاشته شده بود ، استراحت مى كرد . يكى از محافظان مأمون نامه اى از خليفه نزد وى آورد . متن نامه چنين بود : « خواسته ايم كه فردا به حمام رويم؛ من ، شما و فضل . »

امام در پايين نامه ، از اين كه نمى توانست روز بعد به حمام برود ، پوزش طلبيد . دقايقى بعد ، محافظ برگشت و نامه را بازگرداند . مأمون اصرار داشت . امام بارديگر موضع قاطع خود را چنين نوشت : «

فردا داخل حمام نخواهم شد . همين امشب در خواب ، رسول خدا ( ص ) را ديدم كه به من فرمود : « اى على ! فردا حمام نرو ! »

اى اميرمؤمنان صلاح نمى بينم شما و فضل هم فردا به حمام برويد . » ( 181 )

همان شب غالب به همراه چهار مرد چهره پوشيده ، به خانه اى در نزديكى حمام رفتند . پيش از سپيده ، پنج مرد مسلح وارد حمام شدند تا در حمام كمين كنند و چشم انتظار ورود طعمه شوند . به دستور خليفه اى كه قرار بود فردا حمام رود ، آن را از شب قبل قرق كرده بودند . فضل به همراه خدمت كارش وارد حمام شد . خدمتكار در رخت كن منتظر ماند . حمامى ، هراسان فضل را تا كنار حوض داخل حمام همراهى كرد . بخار زيادى ، همانند مه روزهاى زمستان از حوض برمى خاست . لرزشى فضل را در برگرفت . با خود گفت : « از سردى سنگ فرش حمام است . » حمامى ، نگاهى آميخته با اندكى دلسوزى به مردى افكند كه لحظاتى ديگر به پيكرى بى جان تبديل مى شد . ده چشم ، پنهانى از لا به لاى بخارى كه به سوى سقف بالا مى رفت ، او را مى نگريستند . ناگهان ، چهار شمشير درخشيد و پنج مرد خشن آشكار شدند . غالب ، با نگاهى سرزنش گر به فضل مى نگريست . چشمان فضل از وحشت نزديك بود از حدقه خارج شود . ناگاه فرياد كمك خواهى او در فضاى حمام

طنين افكند؛ اما ديوارهاى سنگى فرياد را بلعيدند و شمشيرها آن را ربودند . خون فضل جارى شد تا سنگ فرش خيس حمام را رنگين سازد . فضل در حمام افتاد . چشمانش به بخارى كه بالا مى رفت خيره ماند : گويى به آرزوهاى تبخير شده اش مى نگريست .

همه چيز در چند لحظه پايان يافت و مردان در تاريكى سحر پنهان شدند . خدمتكار ، بى اعتنا اما هراسان گريخت . كسى در حمام نماند؛ جز پيكرى شناور در حوضى كه بخار از آب هاى داغ آن برمى خاست .

هنوز آفتاب سرنزده بود كه شهر به هم ريخت . مأمون خشمگين بود؛ و يا چنين به نظر مى رسيد . او ، قاتلان جنايتكار را به مرگى خونين تهديد مى كرد .

شهر حالت فوق العاده به خود گرفت . انگشت اتهام در اين ترور به سوى مأمون بود . نيروهاى مسلح طرفدار وزير مقتول ، سر به شورش برداشتند و به طرف كاخ روانه شدند . محافظان درها را بستند . گزمگان ، چهار قاتل را دستگير كردند و براى محاكمه به كاخ آوردند . مأمون با خشم بر سرشان فرياد كشيد : « به دستور چه كسى اين كار را كرديد ؟ »

مزدوران دريافتند كه در تار عنكبوتى زهرآگين افتاده اند . يكى از آنان كه بزرگمهر نام داشت_ ( 182 ) گفت : « شما به ما دستور ترور را داده ايد . »

مأمون حيله گر صدايش را بلند كرد و فرياد زد : « خب ! پس به جنايت خود اعتراف مى كنيد . اما

اين

كه ادعا مى كنيد كه من به شما دستور ترور داده ام ، اين يك ادعاى بى دليل است . » ( 183 )

مأمون و به سوى گزمگان كرد و دستور داد تا فورى آنان را گردن بزنند . آن چهار سر فرو افتادند تا پرده از روى راز نام هاى ديگرانى كه قرار بود در تاريكى سحر در حمام كشته شوند ، برداشته نشود . شورشگران نظامى ، كاخ را هم چنان در محاصره داشتند و تهديد به آتش زدن آن مى كردند . برخى براى برافروختن آتش ، به سوى در اصلى آن به راه افتادند . مأمون براى آرام كردن آنان ، از حضرت ( ع ) يارى طلبيد . او مى خواست كه شمشيرهاى ديوانه ، به نيام هاى خويش بازگردند . امام از فراز كاخ ، رودرروى شورشگران خشمگين ايستاد . آنان با شمشير ، پيكان و نيزه ايستاده بودند . در چنين بحرانى ، چهره امام آرام بود . اندك اندك ، فريادهاى نظاميان شورشى فروكش كرد؛ هم چون آتشى بود زير بارش باران عاطفه . جويبارى از صفا به سوى كسانى جارى شد كه تا لحظاتى پيش ، فرياد شورش و آشوب سر داده بودند . امام دست خويش را به سوى آنان گشود و از آن ها خواست تا به كار و زندگى خود باز گردند . شگفتا آنان كه بى درنگ پذيرفتند . ( 184 )

آيا آنها به خاطر هراس از مأمون قبول كردند ؟ آيا نيروى شگرف امام و تأثير روانى بى چون و چراى حضرت باعث اين كار شد ؟ كسى

علت را نفهميد . مأمون ، نامه تسليتى كم رنگ براى حسن بن سهل_برادر وزير مقتول_نوشت . پس از آن ، دختر حسن_دوشيزه گل چهره كوچك_را كه حسناء نام داشت ، براى خودش خواستگارى كرد0 ( 185 )

همان روز اسبى بادپا نامه خليفه و سر آن چهار قاتل را براى حسن برد . آن سرها باعث مى شدند تا همه بدانند كه « زبان سرخ سر سبز مى دهد بر باد . »

مأمون مجلس ماتمى بر پا كرد و اندوهى دروغين بر چهره نشاند . حاضران در مجلس ، با گوشه چشم به قاتلى مى نگريستند كه بر قربانى خويش مى گريست .

جاده بغداد ، مملو از قربانيان بود . هر بار عنكبوت دسيسه ، تار تازه اى مى تنيد؛ تارى كه بسيار سست و نازك بود .

چند روز بعد ، كاروان به سوى طوس به راه افتاد .

پاورقي

179 _ بغداديان ، هيأتى را به مرو فرستادند . ميان رئيس نعيم و فضل بن سهل

مشاجره لفظى رخ داد . نعيم به فضل گفت : « تو آهنگ آن دارى كه حكومت را از

عباسيان به علويان منتقل سازى؛ سپس با نيرنگ زدن به علويان ، شاهنشاهى

ايرانى برپا كنى . اگر چنين نيست ، چرا لباس سپيد _ كه تن پوش علويان است _

را به لباس سبز _ كه لباس شاهان ايرانى و زرتشتيان است _ تبديل كردى ؟ » سپس

نعيم رو به مأمون كرد و گفت : « اى اميرمؤمنان ! شما را به خدا ، فضل تو را

فريب ندهد و دين و فرمانروايى ات

را از چنگت به در نياورد . » كتاب

الجهشيارى ، ص313/ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج1 ، ص161 .

180 _ الحياة السياسية للامام الرضا ، ص 391/ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص369/ تاريخ ابن خلدون ، ج3 ، ص249

181_ الحياة السياسية للامام الرضا ، ص391/ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص369 .

182 _ سيرة الائمه الاثنى عشر ، ج2 ، ص422 .

183 _ تاريخ ابن خلدون ، ج3 ، ص249 .

184_ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص164 .

185_ تاريخ طبرى ، ج8 ، ص566 . مأمون در سال 210ه_ . با بوران ازدواج كرد . آن

ها مجالس جشن بسيار پر هزينه اى ، برپا كردند . هم زمان با اين ريخت و پاش

ها ، مردم قم سر به شورش برداشتند . نيروهايى سركوبگر مردم را به شدت سركوب

و ديوار شهر را ويران كردند . انگيزه قيام مردم قم ، سنگينى ماليات بود .

نتيجه قيام ، افزايش سيصد و پنجاه درصدى ماليات شد ! موسوعة احداث التاريخ

الاسلامى ، ج2 ، ص1206 .

بر بال مخملين تلاوت

سال جديد هجرى فرارسيد . دويست و سه سال از هجرت آخرين پيام آور وحى مى گذشت . آفتاب تير ماه مى تابيد و نور و آتش مى پراكند . سرزمين خراسان ، با آن بيابان ها ، تپه ها ، رمل ها و نمك زارش در زير آفتاب خفته بود . كاخ حميد بن قحطبه در ميان باغ بزرگى مى درخشيد . درختان انار در قسمت شرقى ، پرچينى ساخته بودند . آن روز ، امام

به عادت هميشه به مناسبت آغاز محرم روزه بود . ابرى از اندوه عاشورايى بر چهره گندم گونش نشسته بود . درونش از يادآورى صحنه هاى كربلا آرامش نداشت . صحنه هايى هم چون لحظه اى كه حسين ( ع ) تشنه از اسب بركرانه فرات ، ميان نواويس و كربلا بر زمين غلتيد وامام به همنشينش_كه اشعرى قمى بود_فرمود : « اى سعد ! ( 186 ) از ما نزد شما قبرى است ؟ »

_ فدايت شوم ، منظورتان قبر خواهرتان است ؟

ابرهاى باران خيز در چشمان امام حلقه بستند . امام گفت : « آرى ! كسى كه با آگاهى از مقام او به زيارتش رود ، از بهشتيان خواهد بود . از پدرم شنيدم كه او از پدرش نقل كرد : خداوند را حرمى به نام مكه است . پيامبر ( ص ) را حرمى به نام مدينه است . حرم اميرمؤمنان كوفه است و حرم ما قم نام دارد . به زودى بانويى از تبار من در اين جا به خاك سپرده مى شود كه نامش فاطمه است . هر كه وى را زيارت كند[با رعايت شرايط ديگر] ، بهشت برايش لازم است . » ( 187 )

خيلى زود در تكه زمينى پاك ، گنبدها ، گل دسته ها و مسجد ها برپا شد .

اتاقى كه در طوس به نام امام داده بودند ، كنار اتاق بزرگ مأمون بود . مأمون وارد شد و امام برخاست . سعد اجازه رفتن گرفت و بيرون رفت . مأمون جا به جا شد و سپس گفت : « اى اباالحسن

! امروز جمعه است . ( 188 ) برايم خطبه اى بنويس تا براى مردم در نماز جمعه بخوانم . »

_ باشد .

_ ساعتى ديگر ، پسر بشير ( 189 ) را نزدت مى فرستم تا آن را بگيرد .

مأمون اين را گفت و پس از لحظاتى از جا برخاست . امام برايش خطبه اى نوشت كه اگردل زنده اى مى داشت ، بسى سودمند مى بود . خطبه چنين بود :

« سپاس خداوندى را سزاست كه نه از چيزى آفريده شد و نه براى ساختن چيزى ، از نيرويى يارى گرفت . پديده ها را از چيزى نيافريد؛ بلكه به آنها گفت : « بشو » و آنها پديد آمدند .

گواهى مى دهم پروردگارى جز خداوند نيست . او يگانه اى بى همتاست؛ فراتر از رقابت رقيبان . او را نه همنشينانى است و نه فرزندانى . گواهى مى دهم كه محمد بنده برگزيده و امين او است . قرآن آشكار و وحى گويا و كتاب كه محمد بنده برگزيده و امين او است . قرآن آشكار و وحى گويا و كتاب آسمانى را كه در دستان ماست ، با او فرستاد . با كتابش ، مردم را به ثواب مژده و از مجازاتش بيم داد . درود آفريدگار بر محمد و خاندانش باد !

اى بندگان خدا ! شما را به پرهيزكارى اندرز مى دهم؛ به تقوا از خداوندى كه پنهان و آشكار شما را مى داند . پروردگار نه شما را بيهوده آفريده و نه رهايتان كرده است . زنهار ! زنهار اى بندگان خدا ! خداوند

خود شما را [از انجام كارهاى زشت] بيم داد؛پس از انجام كارى كه پشيمان مى شويد وشوربختى به كف مى آوريد و به شكنجه دوزخ رهسپار مى شويد ، دورى كنيد؛ از دوزخى كه عذاب آن سخت و سنگين است . آن ، بد جايگاه و منزلگاهى است . ( 190 )

آتشى كه خاموش نمى شود و چشم ( دوزخيان ) به خواب نمى رود و پيكرهايى كه [از سختى شكنجه] نه زنده اند و نه مرده؛ در بند كشيده؛ كيفر و شكنجه داده . هرچه پوست هايشان پخته [و فرسوده] شود ، به جاى آن ها پوست هاى ديگر آوريم تا عذاب را بچشند؛ خداوند پيروزمند فرزانه است . ( 191 ) ما براى ستم كاران ( مشرك ) آتشى فراهم آورده ايم كه سراپرده هاى آن ، آنان را فرا خواهد گرفت . ( 192 )

پس اى بندگان خدا ! با اين پيكرهاى نابود شدنى از فريادهاى مرگ آفرين پيش از رستاخيز به آفريدگار پناه ببريد؛ قبل از آن كه مرگتان فرارسد و جانتان گرفته شود . . .

دريغا ! مرگتان فرارسيده و كارهايتان به پايان آمده و ديگر تمام شده است . نه راهى براى بازگشت وجود دارد و نه راهى براى پيمودن به بهشت . . . خداوند ما وشما را آن گونه حفظ كند كه نيكان خودش را حفظ كرده است . ما و شما را چنان رهنمون باشد كه بندگان برگزيده اش را راهنمايى كرده است . ( 193 )

ابن بشير در زير درخت اكاليپتوس بلند بالايى نشسته بود كه مأمون او را طلبيد .

او با حالت پيروى كامل حضور يافت . مأمون چند لحظه اى به او خيره ماند و سپس گفت : « دستانت را به من نشان

بده ! »

پسر بشير در حالى كه نشانه هاى پرسش در چشمان نگرانش موج مى زد ، كف دستانش را گشود . مأمون با تكيه بر تك تك حروف گفت : « ناخن هايت را نچين و بلندشان كن . » ( 194 )

منصور حيرت زده بود؛ اما بانگ برآورد : « به چشم اى امير مؤمنان . »

_ اينك نزد رضا برو . او خطبه اى به تو مى دهد ، آن را بياور و در مسجد به من بده .

صف ها براى نماز مهيا بودند . خورشيد بر فراز شهر مى تابيد . مأمون خطبه را آغاز كرد . نمى توانست تأثير آن كلام مقدّس و مؤثّر را ناديده انگارد . . . دل ها فروتنى كردند و چشم ها گريستند . حتى دل و پيكر مأمون نيز لرزيدند .

پس از نماز ، وارد اتاقش شد و چشمش به صندوق چوبين افتاد ، صندوقى از چوب درخت آبنوس بود . جام شراب با ته مانده اى از شراب در آن ، از شب قبل روى ميز مانده بود . تا چشمش به آن افتاد ، همه چيز را فراموش كرد و تنها به تخت ، تاج و برگشتن به بغداد انديشيد . بغداد تنها رؤياى وى بود . سرزمين خاطراتش بود؛ با آن نواى موسيقى كناره هاى رودش و خنياگرى هاى موصلى ( 195 ) و شب هاى لذت بخشش .

خورشيد

رخ نهان مى كرد . اندك اندك تاريكى مى آمد تا همه چيز را رنگ هراس و ابهام زند .

امام به محراب پناه برد . به درياى آرامش . مأمون كف بر كف كوبيد و به لحظه اى ، گزمه اى خم شد .

_ بگوييد پسر بشير بيايد .

مأمون صندوق چوبين را گشود؛ صندوقى آراسته به نقوش و رنگ ها . تكه اى مربع از پوست آهو را از آن بيرون آورد؛ صفحه شطرنج بود . بعد فيل ، سربازان ، قلعه ها و اسب ها را بيرون آورد . نسيم از پنجره هاى گشوده باغ به درون مى وزيد . مأمون شادمانه زمزمه كرد :

« سرزمينى چهارگوشه و سرخ از پوست

ميان دو دست مهمان پرور قرار دارد

يادآور نبرد است؛ اما نه ، همانند آن است

بى آنكه در آن خونى بر زمين ريخته شود

اين به آن حمله ور مى شود و آن به اين

و پلك جنگ بسته نمى شود

بنگر به اسب كه درگير مصاف است

در دو جبهه اى ، بى آن كه طبلى كوفته و يا بيرقى افراشته شود . » ( 196 )

يكى از خدمت كاران ، براى مأمون در جام شراب ريخت؛ در جامى كه امپراطور هندوستان به وى هديه كرده بود . ( 197 ) پسر بشير نفس زنان وارد شد و گفت : « مژده اى اميرمؤمنان ! »

_ . . . ؟ !

_ بغداديان ابن شكله را از خلافت خلع كردند .

_ خبر دارم !

_ سرورم از كجا مى دانى ؟ پيك هنوز به

طوس نرسيده است .

مأمون به او نگريست و با پوزخندى بر لب ، گفت : « در سرخس هنگامى كه فضل كشته شد ، اين مطلب را فهميدم ! »

لحظاتى خاموش ماند و سپس با لحنى تمسخرآميز گفت : « بيچاره عمويم ! جز آوازخوانى چيزى نمى دانست . البته صدايش از اسحاق موصلى لطيف تر بود . »

ابن بشير جرأت يافت و پرسيد : « از عمه ات علّيه چه خبر اى اميرمؤمنان ؟ »

_ شيطنت و بدجنسى نكن ! بيا سربازها و اسب هايت را رديف كن . جنگ آغاز شده است .

مأمون براى وزيرش اهميتى قائل نبود . او نقشه مهم ترى در سر داشت . وزير در گرداب افتاد . خود را در محاصره چهار سرباز ديد . مأمون ، قلعه ها ، سربازان و فيل را جا به جا مى كرد . . . وزير سقوط كرد . ابن بشيرفرياد زد : « سرورم ! بى وزير شدى ! »

_ مهم نيست !

مأمون از پيروزى خود آسوده دل بود . سربازها را هوشمندانه حركت مى داد؛ چنان كه ابن بشير خويش را كاملاً ناتوان يافت . بازى پايان يافت و جنگ به نفع مأمون تمام شد . مأمون با انگشت به طرف شمال اشاره كرد و گفت : « حتى اگر كسى كه در اين قبر خفته است ، برخيزد ، هرگز نمى تواند مرا شكست دهد . »

و سپس به همنشينش اشاره كرد و ادامه داد : « حالا برو ! اما سفارشى را كه درباره ناخن هايت كردم ، فراموش

نكن . »

_ تا كى ناخن هايم را نچينم ؟

_ تا وقتى كه انارها برسند . فهميدى ؟

مرد برخاست . به احترام خم شد . از كاخ بيرون رفت . سرش جولانگاه دغدغه ها شده بود .

در دل شب ، مأمون به بستر رفت؛ اما آوايى كه به آرامى در جويبار حيات جارى بود . رضا ( ع ) قرآن مى خواند .

پاورقي

186 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص368 .

187 _ بحارالانوار ، ج60 ، ص216/ مستدرك الوسائل ، ج10 ، ص368 .

188_ جمعه محرم سال دويست و سوم ه_ . مساوى با آگوست سال هشتصد و هجده م .

189_ اثبات الوصية ، ص215 .

190 _ قرآن كريم ، سوره فرقان ، آيه 65 و 66 .

191 _ قرآن كريم ، سوره نساء ، آيه 56 .

192_ قرآن كريم ، سوره كهف ، آيه29 .

193 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص341 .

194 _ اثبات الوصيه ، ص 341 .

195 _ اسحاق بن ابراهيم بن بهمن موصلى ، از نامدارترين نديمان خلفا بود . همنشين رشيد ، مأمون ، معتصم و واثق به شمار مى آيد . شهره به خنياگرى و نوازندگى بود و ثروت انبوهى از اين راه گرد آورد . پس از رويدادى جالب در دربار رشيد اصعمى گفت : « اسحاق در شكار درهم ها از من چيره دست تر است ! » روزى براى برمكيان آواز خواند و سه ميليون درهم به او بخشيدند . مأمون درباره او مى گفت : « هيچ گاه

نمى خواند جز اين كه آرامش روانى مى يابم . »

الاعلام ، ج1 ، ص283/ الاغانى ، ج5 ، ص268 _ 435/ طبقات الشعراء ، ص 260/ تاريخ

بغداد ، ج6 ، ص175/ الفهرست ، ص201 .

196 _ المستظرف من كل فن مستظرف ، ج2 ، ص306 .

197 _ التحف و الهدايا ، ص109 .

خوشه هاي مرگ ، چشمه هاي اشك

روزها گذشتند ومحرم با خاطرات اندوهگينش رخت بربست . اينك پايان صفر و پاييز غم آفرين بود . پاييزى كه دغدغه ها را در دل غريبان برمى انگيخت .

انارها رسيدند و ناخن هاى پسر بشير آن قدر بلند شدند كه از مردم شرم مى كرد . ( 198 )

صبح بود و مأمون تنها نشسته بود . عنكبوت دسيسه در حال تنيدن تارى ديگر بود . بقچه كوچك را گشود . در آن پودرى سپيد رنگ به سان آرد ذرت بود . سيمى كه به نازكى سوزن بود ، به آن سم آغشت و در دانه هاى خوشه انگور ظرف بلورين تزريق كرد . كار تزريق با دقت و احتياط و با انگورهاى يك طرف ظرف انجام شد .

نيمروز بود كه به دنبال امام فرستاد . براى وانمود كردن به ديندارى ، مشغول گرفتن وضو شد كه امام به درون آمد . خدمت كارى بر دستان او آب مى ريخت . حضرت ( ع ) فرمود : « اى اميرمؤمنان ! كسى را شريك عبادت پروردگارت قرار نده . » ( 199 )

مأمون آن چه را كه در دل مى گذراند ، پنهان داشت و با خشونت

به خدمت كارش گفت : « ابريق را به من بده ! »

وضو به پايان رسيد . مأمون از گوشه چشم به امام نگريست . امام بر قاليچه زيباى ايرانى نشسته بود . آفتاب پاييزى ، درختان انار را از نور و گرما سرشار مى كرد . سايه روشن ها ، تابلويى با رنگ هاى هماهنگ پديد آورده بودند .

مأمون خوشه اى انگور برداشت و به امام تعارف كرد : « اى اباالحسن ! انگورى زيباتر از اين ديده اى ؟ »

حضرت بيمناك پاسخ داد : « شايد انگور بهشتى زيباتر از اين باشد . »

_ بخور اى اباالحسن !

_ ميل ندارم .

مأمون با خشمى پنهان گفت : « شما انگور دوست داشتيد . چه چيز باعث مى شود كه حالا نخوريد ؟ ! نكند مرا متهم به چيزى مى كنيد ؟ »

و خود ، دانه اى انگور را كه به سم آغشته نشده بود ، در دهان گذاشت . امام دريافت كه به پايان راه رسيده است و اين ، تن به ترورى ناگزير است . پس ، خوشه مرگ را گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشت؛ ( 200 ) اما ناگاه خوشه را پرتاب كرد و برخاست؛ آن گاه با نگاهى آتشين به مأمون نگريست . مأمون دستپاچه پرسيد : « كجا ؟ »

حضرت با صدايى كه در آن اندوه پيامبران موج مى زد ، پاسخ داد : « به آن جا كه مرا فرستادى ! »

او به اتاق خويش بازگشت . آن گاه حس كرد ، درد خنجرى است

كه به آرامى و با خشنونت در جگرش فرو ميرود و جانش در آستانه سفر است . دل بزرگش تاب زندگى در جان لبالب از آشوب را نداشت . امام آن روز را در بستر ماند . مأمون نيز وانمود كرد كه بيمار است و در بستر ماند . ( 201 ) سپس خدمت كارش را نزد حضرت فرستاد و گفت :

« اميرمؤمنان مى گويد : آيا رضا چيزى نياز ندارد ؟ آيا مرا پندى مى دهد ؟ » امام ، قلب حقيقت را نشانه رفت .

_ به او بگو : « پندم به تو اين است كه به كسى چيزى ندهى كه از آن پشيمان شوى . » ( 202 )

مأمون منتظر بود؛ منتظر شنيدن فرياد ، مويه و يا سوگوارى ؛ اما خبرى نشد . شايد سه دانه انگور براى قتل كسى كه بغداد فتنه گر او را دوست نداشت ، كافى نبود .

حال امام لحظه به لحظه رو به وخامت گذاشت . تبى شديد او را فراگرفت ، خبر انگور سمى در كاخ و در بيرون كاخ پيچيد . مأمون هم چنان در بستر ماند؛ اما تبى نبود . پيكرش تكه اى گوشت سرد بود؛ بى احساس و عاطفه و بى هيچ عشقى . دل او همانند تكه اى سرب بود . اندك اندك ، دغدغه ها وجود او را فرا گرفتند . اگر رضا از دسيسه مأمون لب به سخن بگشايد ، چه مى شود ؟ اگر آن را به برخى از دوستان نزديك و فرماندهان ارتش بازگويد ، چه خواهد شد ؟ به كسانى كه از

چشمان و رفتارشان احترام به حضرت خوانده مى شد ؟

جاسوس منزل حضرت وارد اتاق مأمون شد و گفت : « هرثمه بن اعين به ديدار رضا آمد . » ( 203 )

مأمون با خشم بر سرش فرياد كشيد : « اين جا چه كار مى كنى ، احمق ؟ ! برو و گوش بده چه مى گوند ! »

_ اين كار را كردم؛ اما نتوانستم حتى يك كلمه از حرف هايشان را بشنوم . رضا با صدايى خفيف حرف مى زند و هرثمه سرش را پايين گرفته است و گوش مى دهد . انگار گريه هم مى كند .

_ برو دنبال ابن بشير .

_ به روى چشم سرورم .

پسر بشير هراسناك آمد و بى مقدمه گفت : « اى اميرمؤمنان ! انارها رسيدند . »

_ مى دانم . آن صندوق را بگشا و بقچه مهر و موم شده را به من بده .

پسربشير بقچه زرد رنگ را آورد . مأمون گفت : « مهر را بشكن . دستت را داخل آن بكن و دارويى را كه در آن است ، به هم بزن . »

پسر بشير تمام كارها را بى پرسش كرد . آن قدر آرد سپيد را به هم زد كه ناخن هايش پر از آرد شدند . مأمون برخاست و بقچه را در صندوق گذاشت . رو به خادمش كرد و گفت : « الآن مى رويم به عيادت رضا . تب دارد . »

_ . . . ؟ !

_ چرا مثل ابلهان مى نگرى ؟

خليفه وانمود كرد كه به سختى

از جا برمى خيزد . او به سوى اتاق امام گام برداشت .

حضرت تلاش كرد تا براى احترام برخيزد؛ مأمون اشاره كرد كه در بستر بماند . در نزديكى بالش او نشست . هرثمه پس از درود به مأمون از اتاق خارج شد . سكوتى ژرف چيره شد . خليفه آن را شكست و گفت : « اى اباالحسن ! تب دارى . سزاوار است كه آب انار بنوشى . »

امام با صدايى ضعيف فرمود : « نيازى به آن ندارم . »

_ بايد بخورى ! به جان خود قسمت مى دهم !

فرمانبرى را صدا زد و دستورداد : « برايمان انارى بچين . »

خادم ، انار مرگ را آورد . پسر بشير هم چنان حيرت زده به رخدادها مى نگريست . مأمون رو به او گفت : « بيا جلو . اين را پوست بكن و دانه كن . »

در اين لحظه بود كه او نقش خويش را در ترور حقيقت دريافت . او دستش را دراز كرد و با ناخن هايى به سان ناخن هاى گرگ ، انار را گرفت . خدمتكارى جامى بلورين آورد آن چنگالهاى حيوانى ، دانه هاى ياقوتى انار را در جام افكند . پودر سپيد ، به سان سم افعى در آن فرومى ريخت .

كار پايان يافت . مأمون گوشه كاسه را گرفت . ملاقه مرگ را از دانه هاى آغشته با سم پركرد . امام زير لب قرآن مى خواند . ملاقه دوم و سوم و . . . امام به مردى نگريست كه چهره قابيل را داشت و گفت

: « كافى است . به مقصودت رسيده اى ! »

با گفتن اين سخن چهره اش را به طرف پنجره اى چرخاند كه بر باغ انار گشوده مى شد . پرتو كم رنگ پاييزى ، شاخ ها را فرا گرفته بود . ( 204 )

مأمون برخاست . از شادى در درونش مى رقصيد؛ به سان شادمانى گوركن به هنگامى كه جنازه كودكى را مى آورند . امام با دليرى به سوى سرنوشت رهسپار شد . ديگر سايه اى نبود .

سراسر جهان ابرى بود . زمان ، هم چون جويبارى كوچك با آوايى آرام از ميان انارستان عبور مى كرد . موج نگرانى ، وجود آن هايى را كه دلشان به عشق مرد پنجاه و يك ساله حجازى مى تپيد ، فرا گرفت . مردان با دل هاى شكسته ، بر گرد شمعى حلقه زدند كه به پايان نورافشانى خود مى رسيد . چشم ها تر بودند . اشك هايى از سر خشم ، پيمان و وداع سرازير مى شدند . ياسر ، خدمت كار حضرت خشمگنانه فرياد برآورد : « نفرين بر گرگ عباسيان . نفرين بر گرگى كه پوستين روبهان را پوشيده است ! »

آفتاب پاييزى رو به سوى مغرب داشت . آن روح بزرگ با آن همه كه مهياى كوچ بود ، اما هم چنان مى درخشيد .

امام با صدايى ضعيف ، واژگان آسمانى را تكرار مى كرد . ( 205 ) « بگو اگر در خانه هاى خويش هم بوديد ، كسانى كه كشته شدن در سرنوشتشان نوشته شده بود [با پاى خويش] ، به قتل گاه

خويش رهسپار مى شدند . » ( 206 )

امام پلك هايش را گشود و به ياسر فرمود : « كسى چيزى خورده است ؟ »

_ با اين حالى كه شما داريد چه كسى غذا مى خورد ؟

امام نيرويش را جمع كرد تا بتواند بنشيند . روحش بر پيكر رنجورش سنگينى مى كرد؛ روحى كه در آستانه كوچ بود .

_ سفره را بياوريد !

آن گاه رو به هم نشينش كرد و گفت : « همه را صدا بزنيد . »

همه آمدند؛ نگهبان ، تيماردار اسب ، خدمت كارانى از آفريقا و روم و همه برگرد سفره نشستند . امام با چشمانى كه از عشق و مهربانى مى چكيد ، از همه احوال پرسى كرد . . . هنگامى كه همه سير شدند و برخاستند ، ديگر نيروى امام به پايان رسيده بود . پس بيهوش بر بالش خويش افتاد .

غروب پاييز ، فرجامين گداخته ها ، گرما را بر تپه ها مى پراكند . مرد حجازى به هوش آمد . آخرين نگاهش را به جهان سنگين از غمهاى انسانى افكند . در لحظه كوچ ، زير لب زمزمه كرد : « امر الهى سنجيده و به سامان است . » ( 207 )

و چشمانش رابست . خورشيد آن روز خاموش شد . ( 208 ) تاريكى غروب ، بسان خاكستر متراكم در افق اندوهگين افزون شد . مويه هاى عاشورايى برخاست . تاريكى بر كاخ سايه افكند . قنديل ها خاموش بودند . خورشيد رفته بود و قابيل بر پيكر هابيل مى رقصيد . قابيل زمان ، مأمون

آمد؛ با اشك هاى تمساح گونه اش؛ تا بر پيكر بى پاسخ امام نعره زند : « نمى دانم كدام مصيبت بر من سنگين تر است ؟ فقدان و هجران تو ويا تهمت مردم به من كه تو را كشتم ؟ ! » ( 209 )

يكى براى اطلاع دادن به محمد بن جعفر_عموى امام_حركت كرد؛ اما با انبوهى گزمه رو به رو شد . دستور اكيد بر عدم خروج از قصر صادر شده بود؛ هر كس و به هر دليل كه باشد ! گردن ها به حال آماده باش كامل درآمدند . جاسوسانى در ميان لشكريان پراكنده شدند كه شامه سگ داشتند . تا بيست و چهار ساعت بعد ، خبر درگذشت امام را اعلام نكردند . ( 210 ) در پايان صفر سال دويست و سه هجرى قمرى ، آن روح بزرگ به آسمان پرگشود ومراسم شست و شو بر طبق وصيتش انجام شد . مأمون به دنبال محمد بن جعفر و جمعى از خاندان ابى طالب فرستاد تا بيايند و گواهى دهند كه حضرت به طور طبيعى جان سپرده است . ( 211 ) با آن كه مأمون شيون مى كرد و همه صداى او را شنيدند كه پيش از مراسم غسل گفته بود : « آرزو داشتم پيش از او مى مردم » ، ( 212 ) اما موضوع سم خوراندن به حضرت ، ( 213 ) انگور مشكوك و آب انار زبان زد مردم شد .

صبح روز سوم ، پيكر را شستند و براى نماز به مسجد دهكده سناباد بردند . در هواى ابرى خراسان كه سه سال اين

مرد حجازى مهمانش بود ، جنازه با شكوه بسيار بار ديگر به سوى كاخ حميد بن قحطبه رهسپار شد . زمين كنار گور هارون الرشيد ، پيكر را در برگرفت . خاك بر او ريختند . مأمون زمزمه كرد : شايد خدا[به خاطر اين هم جوارى ] هارون را ببخشايد ! ( 214 )

محمد بن جعفر ( ع ) غم گنانه اشك مى ريخت . به ياد برادرش افتاد كه او هم در بغداد ، مسموم چشم از جهان پوشيد . چه سرنوشتى ! هارون موسى را مى كشد و پسر هارون ، پسر موسى را ! تشييع كنندگان برگشتند . تنها مأمون در كنار قبر ماند . سه روز روزه گرفت . با فرا رسيدن شب ، مأمون به دنبال هرثمه بن اعين فرستاد . آن شب ، مأمون تنها تكه اى نان و نمك خورد . هرثمه آمد و در برابر مأمون نشست . بوى خاك عطرآگين از قبر بر مى خاست . اشك هاى هرثمه نتوانست حقيقت را پنهان سازد و گفت : « به من فرمود : اى هرثمه ! اينك لحظه كوچ من به سوى خداست . به پدران و نيايم مى پيوندم . اين سركش ، پيش از اين هم تصميم گرفته بود كه با انگور و انار مرا مسموم كند . » ( 215 )

مأمون با صداى بلند گريست و يا چنين وانمود كرد . خويش را بر قبر افكند و گفت : « واى بر مأمون از بيم رسول خدا ! واى بر وى از على بن ابى طالب ! واى بر او از فاطمه

! سوگند به خدا كه اين ، زيانى آشكار است . » ( 216 )

او در حالى كه سعى مى كرد نگاهش در نگاه هرثمه گره نخورد ، گفت : « اى هرثمه ! اين سخن را پنهان دار و آن را نپراكن . »

و پس از سكوتى سنگين گفت : « برو ! »

هرثمه برخاست تا به دهكده برگردد؛ اما به آن جا نرسيد . روز بعد ، پيكرش را در كنار جاده يافتند ! مدتى نگذشت كه مأمون ، پسرش حاتم را با حكمى به فرمانروايى ارمنستان و آذربايجان منصوب كرد ! ( 217 )

سه روز گذشت و روزه مأمون به پايان رسيد . او اعلام كرد كه مى خواهد به سفرش براى رفتن به بغداد ادامه دهد . به گرگان كه رسيدند ، محمد بن جعفر_عموى امام هشتم ( ع ) _مسموم شد . ( 218 ) اندكى بعد ، پيكر بى جان حاتم بن هرثمه را در كاخ فرمانروايى اش يافتند ! ( 219 ) همان گونه كه مأمون به سوى بغداد گام برمى داشت ، آسياب مرگ هاى مشكوك مردانى را كه بر پيمان خويش درست عمل مى كردند ، مى بلعيد؛ البته مردانى ديگر نيز منتظر بودند .

بغداد ، مهيا مى شد تا به پيشباز نوه منصور دوانيقى رود؛ نوه اى كه بار ديگر لباس رسمى اش را از رنگ سبز به مشكى _كه شعار عباسيان بود_تبديل كرده بود؛ ( 220 ) تا كاخ هاى ديگرى بر كناره فرات سر به آسمان بسايند ( 221 ) و ماليات مردم قم چند برابر شود .

اوضاع شهر بغداد دوباره به روزهاى خوشگذرانى و بازرگانى برگشت . سوارى كه بر فراز گنبد سبز نشسته بود ، با نيزه اش به افقى نشانه رفته بود كه انقلاب ها از آن جا شعله ور مى شدند . ( 222 )

روزها و آب دجله به راه خود ادامه مى دادند .

پاورقي

198 _ اثبات الوصية ، ص215 .

199 _ سيرة الائمة الاثنى عشر ، ج2 ، ص421 . . . . ظاهراً سخن امام اشاره به اين حكم فقهى است كه : « انسان سالم بايد خودش وضو بگيرد و ديگرى نبايد در رساندن آب به اعضاى وضوى او ، ياريش دهد . »

200 _ علم امام ، بحث دشوار حديثى است كه از زواياى گوناگون جاى بحث و گفت و گو دارد . آيا امام همه چيز را مى داند ؟ چه لزومى دارد همه چيز را بداند ؟

راه يا راه هاى به دست آوردن دانش امام چيست ؟ آيا امام على ( ع ) مى دانست كه با رفتن به مسجد در آن سپيده دم ماه رمضان به شهادت مى رسد ؟ آيا امام حسين ( ع ) مى دانست كه در كربلا شهيد خواهد شد ؟ آيا . . . امام رضا مى دانست كه انگور يا انار مسموم است ؟ اگر مى دانستند ، رفتارشان خود اقدام به

خودكشى به شمار نمى آمد ؟ پاسخ دادن به همه اين پرسش ها و ديگر سؤال هاى مربوط به علم امام ، كتاب هاى مفصلى را مى طلبد كه دانشمندان شيعه در بستر تاريخ آن ها را نوشته

اند؛ اما آن چه به طور بسيار فشرده در اين جا بايد گفت اين است كه : ضرورت گستردگى دانش امام ( ع ) : از آن جا كه وظيفه اصلى امام ، « هدايت انسان است ، اين مهم مستلزم آگاهى وى از تمام ابعاد وجودى [درونى و برونى] انسان و زواياى پنهان و آشكار هستى است؛ تا بتواند آدمى را به چشمه خوشبختى هر دو سرا برساند . او بايد از همه مسائلى كه براى رسيدن و رساندن بشر به اين هدف لازم است ، آگاه باشد . به همين خاطر ، امام در هر عصرى ، دانشمندترين فرد آن روزگار است . راه هاى كسب دانش امام ( ع ) :

1_ آن چه را كه پيامبر از راه جبرئيل و از خداوند فراگرفته بود ، به امام على و ايشان به امام حسن و . . . هر كدام به از آنان در پايان عمر خويش به امام بعد از خود مى آموختند . بيشتر آموخته هاى پيامبر به امام على ، به خط امام نخست در كتابى به نام « كتاب على » جمع آورى شده كه هر امام به امام بعدى سپرد و اينك در اختيار امام زمان ( ع ) است .

2 _ قرآن كه انواع علوم در آن هست و امام با دورن و برون آن آشنايى كامل دارد .

3 _ ارتباط با غيب و الهامات خداوندى به قلب آنان .

4 _ فرشتگان بر آن ها فرود مى آيند و مطالب مورد نيازشان را به آنان مى

آموزانند . ( لازم به يادآورى است

كه هر كس كه فرشته بر وى نازل مى شود ،

لزوماً پيامبر نيست؛ مانند حضرت مريم ( س ) كه فرشته براو فرود آمد؛ در حالى

كه او پيامبر نبود . )

5 _ آگاهى از اصل تحريف نشده و دست نخورده كتاب هاى آسمانى پيامبران پيشين .

6 _ جفر و جامعه و مصحف فاطمه ( س ) كه نزد آنان است .

7 _ و . . . آيات و روايات بسيارى نيز گوياى گستردگى دانش امامان است . ( برخى از اين احاديث ، از طريق اهل سنت نيز نقل شده است . ) اطلاع امام از نحوه شهادت خويش : دست كم دو پاسخ را مى توان به طور بسيار چكيده مطرح كرد كه به خاطر ظرافت بحث ، مستلزم دقت بسيارى است .

الف _ تمام چهارده معصوم با وجود علم گسترده شان به زواياى پنهان گفتارها ، رفتارها و رخدادها ، موظف به رعايت ظاهر بودند؛ به گونه اى كه گويا مانند همه مردم كوچه و بازار ، از دانش غيبى بى بهره اند .

مثلاً اگر شاكى . متهم به سرقتى را براى قضاوت نزد رسول خدا ( ص ) يا يكى ديگر از چهارده معصوم با وجود اين كه آن ها مى دانستند كه متهم دزد است يا خير ، اما _ همان طور كه پيامبر خود در حديثى

فرمود _ موظف به رعايت احكام ظاهرى قضايى اسلام بودند؛ يعنى اگر شاكى مى توانست سارق بودن متهم را اثبات كند سرقت ثابت مى شد و سارق مجازات؛ در غير اين صورت ، سارق رها مى شد

. البته تذكر دو نكته ضرورى است :

1 _ در موارد بسيار بسيار اندكى ، به خاطر اهميت قضيه ، چهارده معصوم ناگزير به استفاده از اين دانش غيبى خود مى شدند .

2 _ امام زمان ( ع ) پس از ظهور ، حكم به واقعيت مسائل و رخدادها خواهد كرد .

بنابراين در حديث نيز آمده ست : « اذا شاؤوا اعلموا » ؛ يعنى آنان هر گاه اراده مى كردند چيزى را بدانند ، آن را مى دانستند؛ نه اين كه در همه جا و همه شرايط از همه چيز اطلاع داشته باشند . اين احتمال وجود دارد كه امام رضا ( ع ) لحظه اى كه انار يا انگور را در دهان خويش مى گذاشتند ، توجه به سمى بودن آن نداشتند؛ زيرا اين موضوع از دانش غيبى است و گفتيم كه آنان در شرايط معمولى از اين دانش استفاده نمى كردند؛ چنان كه گويى فاقد آن هستند . پس از فرو دادن چند دانه انگور يا انار ، احساس سوزش در درون خود كردند و فهميدند كه مسموم شده اند؛ آن گاه رو به مأمون كردند و فرمودند : « به مقصودت رسيدى . »

يا : « مى روم همان جا كه مرا فرستادى . » ( در نوشيدن شير يا آب زهرآگين توسط امام مجتبى نيز اين احتمال قابل طرح است . ) اشكالى كه ممكن است در اين جا به ذهن خوانندگان ارجمند برسد اين است كه : « در اين صورت ، پس مبارزات آنان با سركشان زمان خويش و ايستادگى براى دفاع از بنيان

مذهب تا پاى جان ، در حالى كه مى دانستند مرگشان هنوز فرانرسيده است ، چه ارزشى دارد ؟ پس امام على ( ع ) كه اين همه در جبهه ها حماسه مى آفريد و با دشمنان نيرومند و خطرناكش جنگ تن به تن مى كرد ، ارزشى ندارد؛ زيرا مى دانست كه زمان مرگش فرانرسيده است و چشم از جهان فرو بستنش ، پس از سال ها در مسجد كوفه و به دست ابن ملجم خواهد بود ! »

پاسخ مختصر چنين است : گرچه در ابتدا مطلب همان است كه آنان از زمان مرگ خويش آگاه بودند؛ اما فراموش نكنيم كه شيعه ديدگاهى را باور دارد به نام « بدا » ( بدا يكى از مباحث عميق و جنجالى است ) كه بر اين اساس امكان دارد پروردگار به دلايلى ، زمان شهادت آنان را تغيير و زودتر قرار دهد . پس ، آن ها هر لحظه احتمال شهادت و مرگ خويش را مى دادند و مبارزات و رزم هايشان بسى ارجمند است .

بار ديگر يادآورى مى كنيم كه هم بحث « علم امام و پيامبر ( ص ) » و هم موضوع بدا مبحثى دشوار و از ابعاد گوناگون قابل پژوهش است؛ دانشمندان شيعى در طول تاريخ به طور گسترده اى به طرح اين بحث و پاسخ اشكالات وارد بر آن مراجعه كنند :

1 _ بررسى هاى اسلامى ، علامه طباطبائى ، ج2 ، مقاله « علم امام » . 2 _ صد درس امامت ، عراق چى همدانى ، بخش « علم امام » . 3 _ علم امام

و پيامبر در قرآن ، مؤسسه در راه حق . 4 _ پيام قرآن ، آيه الله مكارم شيرازى و ديگران ، ج9 ، بحث « علم امام » . ( مترجم )

201 _ مقاتل الطالبيين ، ص566 .

202 _ عيون التواريخ ، ج3 ، ص227 . سخن امام ، دست كم دو بعد دارد : هم اشاره به دادن ولايتعهدى به حضرت است؛ كه البته اينك با مخالفت و شورش بغداديان و عباسيان ، خليفه پشيمان شده و با كشتن حضرت ، راه بازگشت به بغداد را هموار كرده است؛ و هم اشاره به پشيمانى مأمون در روز رستاخيز از كرده خويش است؛ روزى كه پشيمانى ديگر سودى ندارد . ( مترجم )

203 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص247/ نور الابصار ، ص145 .

204 _ حادثه در پاييز سال 818 م . واقع شد .

205 _ أعيان الشيعة ، ج2 ، ص72 .

206 _ قرآن كريم ، سوره آل عمران ، آيه 124 .

207 _ قرآن كريم ، سوره احزاب ، آيه 38 .

208 _ إثبات الوصية ، ص216 .

209 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص241 .

210 _ مقاتل الطالبيين ، ص567/ كشف الغمّة ، ج3 ، ص72 .

211 _ مقاتل الطالبيين ، ص567/ كشف الغمّة ، ج3 ، ص72 .

212 _ مقاتل الطالبيين ، ص567/ كشف الغمّة ، ج3 ، ص72 .

213 _ تاريخ يعقوبى .

214 _ حياة الامام الرضا ، ج2 ، ص376 .

215 _ عيون اخبارالرضا ، ج2 ، ص47 .

216 _ عيون

اخبارالرضا ، ج2 ، ص 249 .

217 _ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص1163 .

218 _ الحياة السياسية للامام الرضا ، ص418 .

219 _ موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص1168 .

220 _ مأمون هشت روز پس از بازگشت به بغداد ، بار ديگر تن پوش مشكى عباسيان بر تن كرد . موسوعة احداث التاريخ الاسلامى ، ج2 ، ص1171 .

221 _ همان مدرك ، همان جلد ، همان صفحه .

222 _ تنديسى بر فراز گنبد سبز در كاخ زرين كه منصور دوانيقى آن را بنيان نهاده بود . اين كاخ هنگامى ساخته شد كه ايشان شهر بغداد را در سال 145ه_ . ساخت . اين تنديس تا سال 329ه_ . بود و سپس با وزيدن توفان فروريخت . تاريخ بغداد ، ج1 ، ص14 _ 20/ آثار البلاد ، ص314 .

پاياني كه پايان نيست !

خورشيد طلوع كرد . آسمان آبى بود و تنها چند تكه ابر در اين جا و آن جا به طور پراكنده ديده مى شد؛ باد نمى وزيد . شب گذشته ، باد ابرها را جارو كرده بود .

سيد محمد رفت تا كنار در حرم بايستد . پرتو آفتاب ، گنبد و گلدسته ها را گرم مى كرد . رؤياى شب پيش هم چنان بر ذهن سيد محمد چيره بود . هنوز آن صداى آسمانى در درون شعله ورش طنين مى افكند .

زائران دسته دسته مى آمدند و به حرم ، اداى احترام مى كردند . نزديك در مسافران با تن پوش هاى پشمينه بر تن نشسته بودند؛ چاى مى نوشيدند و

از اين طرف و آن طرف حرف مى زدند . يكى از آن ها سرش را تكان داد و گفت : « چگونه از اين دوشيزه به خاطر كارى كه ديشب كرد ، تشكر كنيم . »

_ كولاك عجيبى بود . راه را گم كرده بوديم .

_ اگر چند دقيقه ديرتر گلدسته ها را روشن كرده بودند ، ما مرده بوديم . ( 223 )

_ ناگهان نورى _مثل نور فانوس دريايى در بندر_ديديم .

_ دوست من ! اهل بيت ، لنگرگاه ، آدم هاى سرگردان هستند .

_ پس فردا براى زيارت برادرش به طرف مشهد حركت مى كنيم .

_ صبر كن چند روزى مهمان اين خانم باشيم .

سيد محمد حيرت زده به حرف هاى آنان گوش مى داد . چشمانش از اشك لبريز بود . به سوى آن ها رفت و گفت : « برادرانم ! من بودم كه چراغ گلدسته ها را روشن كردم؛ البته در رؤيا ، دوشيزه اى را ديدم سرا پا نور كه من فرمود : « برخيز و چراغ هاى گلدسته ها را روشن كن ! » او سه بار اين جمله را گفت . »

مسافران حيرت زده پرسيدند : « يعنى گلدسته ها معمولاً اين وقت از نيمه شب روشن نمى شوند ؟ »

_ نه ! چون ما چراغ ها را پيش از نيمه شب خاموش و يك ساعت مانده به اذان صبح روشن مى كنيم . دانه هاى مرواريد اشك از چشم ها برگونه ها غلتيد؛ اشك هاى عاشقانه ، اشك هاى فروتنى . سيد محمد رضوى اين كرامت

را نوشته است و هر سال_هنگامى كه سال شب اين خاطره گرما بخش فرا مى رسيد_براى بزرگداشت آن كرامت ، در چنان شبى چراغ ها را زودتر برمى افزود . هر سال در آن ساعت و هنگامى كه برف سنگين بهمن ماه فرو مى ريزد ، مسافران ، گلدسته هاى لبريز از نور را مى بينند ، گلدسته هايى بسان فانوس هاى دريايى كه چلچراغ اميد ره گم كردكان درياى حيرت هستند .

پاورقي

223 _ كريمه اهل بيت ، ص273 .

زندگي سياسي هشتمين امام ( ع )

مقدمه

سپاس بر خداوندي كه پروردگار همه گيتي است .

و رحمت و درود بر بهترين آفريدگانش يعني محمد صلي اللَّه عليه وآله و خاندان پاك و وارسته او .

اين كتاب متن فشرده و ترجمه شده اي از دستاورد تحقيقاتي نويسنده است كه مدت سه سال رنج كاوش در آثار بيشماري را بر خود هموار نمود . وي در پيش درآمد كتاب ، نخست با لحني بسيار مخلصانه و احساس برانگيز اثر خود را به پيشگاه امام زمان ارواحنا له الفداء تقديم مي كند . سپس از بسياري مورّخان و نويسندگاني كه به شرح زندگي امام رضا عليه السلام پرداخته اند گله مي كند كه چرا در پيرامون مسأله مهمي همچون « بيعت وليعهدي امام » چندان كه شايسته بود ، قلم نزده اند .

وي معتقد است كه حوادث گذشته تاريخي فقط داستانهايي نيستند كه براي سرگرمي در كتابها نوشته شده باشند ، بلكه اين رويدادها شديداً در زندگي كنوني ما نيز مي توانند نقش آفرين جريانها باشند .

تدوين تاريخ و نقد و بررسي مسايل تاريخي بيشتر به انگيزه بهره برداري

از آنها در متن زندگي عيني خود ماست . بايد احوال گذشتگان را دانست و شرايط روزگارشان رانيك دريافت تا از اوج و حضيضها و جزر و مدّها بسي پند و شيوه عمل آموخت . پس رسالت و وظيفه تاريخ از اين ديدگاه در بازگويي تاريخ ملّتها خلاصه مي شود ، ولي نه به وجه مبتذل آن بلكه به صورت اداي يك امانت راستين كه با دقّت و موشكافي ويژه بحرانهاي فكري ومادّي و تحوّلات شرايط سياسي و اجتماعي و ديگر مسايلي كه بر ملّتهاي پيشين گذشته بر ما عرضه مي گردد . اما اگر تاريخ زبانش از نقل اين حكايات الكن بماند ، اسطوره اي بي خاصيّت خواهد ماند و بزودي ما را با فقد تاريخ خودمان مواجه خواهد ساخت . تاريخ تنها آن نيست كه بر تخت نشستن پادشاهان و يا از شوكت فروافتادن رژيمها را بيان كند ، بلكه بايد همچنين آيينه اي باشد كه اين گونه رويدادها را درست در ظروف واقعي خودشان به ما نشان بدهد . برخي از مورّخان نقش نقّال بزم افروز حكمرانان خود را بازي مي كردند . چه به خاطر خوشايند آنان همه وقايع را نمي گفتند و يا برخي ناگفتنيها را بس گفتني مي نمودند . مثلاً چون رشته سخن به مجلس طرب و بزم مي كشيد چنان با پياله و جامهاي نگارين آن را مي آراستند كه جنايت ناشي از اين بزمها همه تحت الشعاع قرار مي گرفت . باز از قماش همين گونه خيانت تاريخي است سكوت و يا عدم تعمّق در علل و شوندهاي رويداد كه بالطبع اين شيوه ها ما را

كه پاي سخن تاريخ نشسته ايم ، از درك واقعيت خود رويداد محروم مي سازد .

نويسنده با اين ديد يكي از مهمترين مسايل را در تاريخ اسلام براي تحقيق برگزيده و با اين باور كه هنوز كاوش جانانه در پيرامونش صورت نگرفته ، كتاب ارزنده اي را تأليف كرده كه به لحاظ كميّت به پانصد صفحه قطع وزيري مي رسد . موضوع براستي جالب توجه است ، ولي به پاس رعايت حال بسياري از خوانندگان عزيزمان كه كمتر مجال خواندن مطالب مبسوطي را پيدا مي كنند مترجم عرضه داشت متن فشرده آن را مناسبتر تشخيص داد . اميد است كه با خواندن همين متن كنوني ، خواننده مطالب اساسي كتاب و ديدگاههاي مؤلّف به بهترين وجهي آشنايي پيدا كند . ضمناً كساني كه انگيزه تحقيق بيشتري دارند خواهند توانست كه به متن اصلي كتاب مراجعه كنند .

سيد خليل خليليان

شهريور ماه 1359

نهضت دولت عباسي علويان در گذشته دور

نهضت دولت عباسي علويان در گذشته دور

پس از آن كه امويان از شيوه صحيح اسلامي ره به انحراف گشودند ، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزي جز حكمراني و سلطه طلبي نبوده . . . زورگويي در تعيين سرنوشت مردم و سودجويي از امكانات ايشان . . كوشش تامّ در كامجويي و اجراي شهوات در هر مكان و هر زمان كه برايشان دست مي داد . . بي اعتبار نمودن مصالح همه ملّت و خلاصه به بازي گرفتن سرنوشت و خوشبختي ايشان . . .

و باز پس از آن كه امويان دشمني با اهل بيت را به آخرين حدّ رسانيدند ، آنان را كشتند ، به نابودي كشيدند و بساطشان را درهم

كوبيدند . . . به ويژه آن دسته از اهل بيت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت ، خاندان اموي نفرين بر علي عليه السلام را به عنوان شيوه پسنديده خود اتّخاذ كرده بودند ، به گونه اي كه كودكانشان اين نفرين را مي آموختند و تا آخر عمر پيوسته تكرارش مي كردند . اولاد علي و شيعيانشان را در هر پناهگاهي كه بودند ، تعقيب مي كردند و همواره مي كوشيدند تا هرگونه اثري از آنان را از بين ببرند . . . در گرماگرم اين جريانات بود كه رويدادهاي تازه اي در افق رخ نمود . در پرتو مبارزه دائم و افشاگرانه اهلبيت ، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مي شد . آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموي پي مي بردند . از اين رو طبيعي مي نمود كه عواطف مردم نسبت به اهلبيت روزبه روز بيشتر برانگيخته شود و در برابر ، نفرت و كينه شان نيز عليه خاندان اموي رو به اوج گذارد . اينها همه در پرتو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اين كه آنان روز به روز حقايق بيشتري را درمي يافتند . مردم ديگر بخوبي دريافته بودند كه اهلبيت تنها پايگاه استوار و قابل اطميناني به شمار مي روند كه جز با روي بردن بدان ، راه نجات ديگري برايشان وجود ندارد . اهلبيت آرمان زنده امّت بودند كه در كالبد همگان روح و روان مي دميدند و زندگي را لذّتبخش مي كردند .

تاج و تخت امويان در تندباد سقوط

ديديم چگونه شورشها و آشوبها عليه حكومت اموي از هر سو رو به رشد نهاد

، آن هم بدانسان كه رفته رفته نيرويشان را فرو مي مكيد و بسيار به سستي شان مي كشيد . در اين گيرودار چنان با مردم رودررو قرار گرفتند كه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند .

اين شورشها بطور كلّي رنگ و آميزه مذهبي داشت ، مانند :

_ شورش اهل مدينه كه « واقعه حره » ناميده شد .

_ شورش قاريان كوفه و عراق با عنوان « دير جماجم » به ( سال 83 هجري ) كه پيش از آن قيام مختار و توبه كنندگان به سال 67 رخ داده بود .

_ قيام يزيدبن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهي از منكر بر ضدّ وليد بن يزيد به سال 126 شوريدند .

_ قيام عبداللَّه بن زبير كه جز دمشق همه جاي ديگر را فراگرفته و تا مدتي هم بر اوضاع مسلّط بود .

_ شورشي كه عليه هشام در افريقا برپا شد .

_ و نيز شورشي كه خوارج به رهبري مردي ملقّب به « طالب الحقّ » ( حق ستان ) به سال 128 به وقوع پيوست .

_ در خراسان نيز حارث بن سريح در سال 116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا خواند .

اينها و قيامهاي ديگري كه جاي ذكر همه شان اينجا نيست همه انگيزه مذهبي داشتند .

اما برخي از شورشهاي ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمراني و فرمانروايي بود . از باب مثال ، قيام آل مهلب ( 102 هجري

) و قيام مطرف بن مغيره را نام مي بريم .

اما در عهد مروان

در ايام حكمراني « مروان بن محمد جعدي » كه به مروان حمار شهرت يافته بود ، اوضاع كشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود . قيامها و شورشها در بيشتر نقاط چنان آتش به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مي ساخت . او حتي قادر نبود به شكايت والي خود در خراسان ، نصربن سيّار ، ترتيب اثر دهد . وي خود در آن سامان با آشوبها و شورشهاي متعدّدي ، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بني عباس يكي از آنها به شمار مي رفت . اينان به رهبري ابومسلم خراساني مردم را به سوي خود فرامي خواندند به گونه اي كه اين دعوت روزبه روز دامنه گسترده تري مي يافت .

اين رويدادها همه حاكي از انزجار شديد مردم بود كه نسبت به حكومت بني اميّه و سلطنت مبتني بر ستم و تجاوزشان ابراز مي شد . غارت اموال مردم ، زورگويي در تعيين سرنوشت ملّت و سلب آزادي و امكاناتشان . اين مسايل با توجه به پاره اي از امور كه آن روزها در جريان بود ، بخوبي بر ما آشكار است .

مثلاً مي بينيم كه فرمانداران به چيزهايي طمع مي كردند كه بر آدمي قبول آن دشوار مي نمايد . خالد قسري مي خواست كه فقط حقوق سالانه اش بيست ميليون درهم باشد و چون اختلاس و دزديهايش را هم حساب كنيم مي بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مي رسيد . ( 1 ) حال در جايي كه فرماندار

داراي چنين وضعي باشد ببينيد وضع خود خليفه چگونه است . خليفه اي كه با همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انساني دشمني مي ورزيد . خليفه به گونه اي تحقيرآميز به مردم مي نگريست . در اين باره « كميت » شاعر چنين سروده است :

به مردم چنان مي نگريست كه گويي صاحب گله اي است كه گوسفندان خود را بع بع كنان به هنگام غروب مي نگرد به انگيزه چيدن پشم و انتخاب يك رأس فربه ، همراه با لذّت از فرياد و زجر چهارپايان . ( 2 )

آري ، ملّت سراپا يقين شده بود كه ديگر بني اميه حقّي ندارند كه خود را همچون رهبران امّت بر مردم تحميل كنند . آنان حتماً فاقد صلاحيّت در اداره امورند و اگر وضع همين گونه ادامه يابد ، مردم همگي رو به نيستي كشيده مي شوند .

از اين رو از جاي برخاستند و بر امويان شوريدند و برخي از حقوق خود را از ايشان بازستاندند ، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثري از آنان برجاي نماند .

پيروزي عباسيان امري طبيعي بود

از اينجا درمي يابيم كه چگونه پيروزي عباسيان در دستيابي به حكومت در آن زمان امري معجزه آسا يا خارق العاده نبود ، بلكه كاملاً طبيعي مي نمود . چه اوضاع اجتماعي و شرايط حاكم در آن روزگار ، زمينه پذيرفتن هرگونه تغيير را در نهاد مردم آماده كرده بود . نه تنها مردم اين آمادگي را پيدا كرده بودند ، بلكه به لزوم تحوّل در سطح

حكومت نيز معتقد شده بودند .

از اين رو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم ، در شرايط آنچناني هر انقلابي كه رخ مي داد قطعاً به پيروزي مي رسيد . عباسيان چيز ويژه اي براي خود نداشتند ، بلكه هر گروه ديگري هم كه مي خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مي گرفت و از همان شگرد عباسيان سود مي جست و مردم را به سوي خود فرامي خواند ، بي شك به پيروزي مي رسيد . شگرد عباسيان را مي توان در سه جهت مشخص ، بيان كرد :

جهت نخست

« خويشتن را چنين معرفي مي كردند كه تنها براي نجات مردم از شرّ بني اميّه آمده اند . يعني آمده اند تا امّت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوزهاي بي حدّ و حساب اين سلسله رهايي مي بخشند . تبليغ عباسيان همواره بشارتي به رهايي بود و در ضمن به مردم نويد مي داد كه مي خواهند حكومتي عادلانه مبني بر برابري ، صلح و امنيت برپا كنند . درست مانند تبليغهاي انتخاباتي كه مملوّ از وعده و دلخوشي دادن به مردم است . عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاي شيرين مجذوب خويشتن مي نمودند . همين وعده ها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعداً همان مردم را بر ضدّ حكومت بني عبّاس برانگيخت ، چه ديدند كه آنان نيز عليرغم وعده هاي خود پايه هاي حكمراني را براساس طغيان و عطش سيري ناپذيري براي ريختن خون مردمان نهاده اند . » ( 3 )

جهت دوم

عباسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند ، چه آنان در اندرون خود به دسته بازي و تجزيه گرائيده بودند . در عوض ، دست كمك به سوي غيرعرب ها دراز كردند كه اينان در آن زمان به چشم حقارت نگريسته مي شدند و در محروميّت شديدي حتي از ساده ترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند ، بسر مي بردند . حجّاج دستور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد ، و روزي هم به شخصي گفته بود كه جز اعراب كسي شايستگي مقام قضاوت را ندارد .

( 4 )

از قلمرو بصره و سرزمينهاي اطراف آن هر چه غيرعرب بود اخراج گرديد . اين آواره گان در تظاهرات خود فرياد « وامحمّدا ! وا احمدا ! » سر داده بودند و بيچارگان نمي دانستند به كجا بروند . البته اهالي بصره نيز از در همدردي با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند . ( 5 )

برخي مي گفتند : « نماز به يكي از اينها شكسته مي شود : خر ، سگ ، و غيرعرب ( كه مولي خطاب مي شدند ، يعني : برده آزاد شده ) . . » . ( 6 )

روزي معاويه از افزايش جمعيت موالي به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمي از آنان را از دم تيغ بگذراند ، ولي « احنف » وي را از اين كار برحذر داشت . . ( 7 )

روزي هم يكي از موالي دختري از قبيله بني سليم را به زني گرفت . « محمد بن بشير خارجي » بيدرنگ سوار بر اسب خود شد و به مدينه آمد و نزد حكمران آنجا كه « ابراهيم بن هشام بن اسماعيل » بود ، دادخواهي كرد . حكمران ، شوهر عجم را فراخواند و پس از اجراي صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم به او زد و علاوه بر همه اينها دسور داد تا موهاي سر ، ابرو و ريشش را بتراشند . . آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزي اشعاري سرود ، از جمله گفت :

« داوري به سنّت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت »

« و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمي رسد . » ( 8 )

شكست حكومت مختار نيز به عاملي جز اين نبود كه وي از غير عربها كمك مي گرفت . همين امر سبب شد كه اعراب از گِردَش پراكنده شوند . ( 9 )

ابوالفرج اصفهاني مي گويد : « . . عرب همچنان يكّه تاز بود تا روزي كه دولت عبّاسي تشكيل شد . وقتي يك عرب از خريد برمي گشت و بر سر راه خود يك عجم را مي ديد ، كالاي خود را به سويش پرتاب مي كرد و او هم موظّف بود كه بارش را به منزل برساند . » ( 10 )

فرزندان خليفه اگر از زنان عجمشان زاده مي شدند هرگز صلاحيّت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمي كردند . ( 11 )

و خلاصه برخي گفته اند : كشتن امام حسين كار بزرگي بود كه از پي آن امويان براحتي توانستند جلوي يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند . . . . ( 12 )

بنابراين ، ديگر بسيار طبيعي مي نمود كه موالي ( غيرعرب ها ) در ره رهايي از سلطه چنين حكومتي از بذل جان دريغ نكنند ، و انتظار مي رفت كه عباسيان بر چنين نيرويي تكيه زنند ، همچنان كه از آنان نيز انتظار مي رفت كه دعوت عباسيان را به گرمي پذيرا شوند .

جهت سوم

در آغاز كار ، عباسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهل بيت انجام دهند .

اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميّت اين موضوع

بحث خود را گسترده تر عنوان كنيم . چه اين شگرد آثار مهمّي در طول تاريخ برجاي نهاد .

به علاوه ، همين خطّ بود كه عباسيان بيش از همه روي آن حساب مي كردند و آن هم بي اساس نبود ، چه عامل اصلي رسيدنشان به قدرت هم همين بود .

اينك بيان مشروح ما :

چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند ؟

مسأله مهمي كه اكنون بايد بدان بپردازيم آشنايي با زمان دعوت عباسيان و همچنين شگردي است كه آنان در اين راه به كار مي بردند .

اين دعوت نخست از سوي علويان آغاز شد . دقيقاً نخستين اقدام از سوي ابوهاشم يعني عبداللَّه محمد بن حنفيّه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادي را به زير پرچم خويش گرد آورد . مانند : محمّدبن علي ّ بن عبداللَّه بن عباس ، معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابيطالب ، عبداللَّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلّب ، و ديگران . . .

اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنفيّه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت .

پس از مرگ « معاوية بن عبداللَّه » فرزندش عبداللَّه نيز مدّعي وصايت از سوي پدر گرديد . وي معتقداني گرد خود جمع آورده بود كه پنهاني قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزي كه به قتل رسيد .

اما « محمد بن علي » ( پدر سفّاح و منصور ) بسيار زيرك و كاردان بود . همين كه به وسيله ابوهاشم انقلابيون را

شناسايي كرد تمام نيروي خود را بكار برد تا با زيركي در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه خويش درآورد ( 13 ) و نگذارد كه به معاوية بن عبداللَّه يا فرزندش نزديك شوند .

محمدبن علي همچنان با احتياط كامل و به گونه اي پنهان گام برمي داشت ، و بدين سان او به اقدامات زير پرداخته بود :

1 _ از علويان كناره مي گرفت ، چه آنان آوازه و اعتبار بيشتري از وي داشتند . اما در ضمن اگر مي توانست از نفوذشان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مي جست . اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد . . .

2 _ همچنين از گروه هاي مختلف سياسي كه به نفع او كار مي كردند نيز دوري مي گزيد .

3 _ از همه مهمتر آن كه پيوسته توجّه فرمانروايان اموي را از خود و فعاليتهايشان منصرف مي ساخت و هميشه ردّ پا برايشان گم مي كرد .

به انگيزه همين مسايل بود كه محمد بن علي سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد . در اين سند سرزمينها و شهرهاي اسلامي بدين گونه تقسيم بندي شده بود : اين قسمت مربوط به علويان است ، آن يكي عثماني ، ديگري سفياني و اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود درآورده اند . . .

محمدبن علي مبلّغان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مي داشت ولي خود و اطرافيانش و ديگركساني كه بعداً

به راه او رفتند ، نزد علويان تظاهر به همبستگي مي كردند ، مي گفتند اين دعوت و نهضت به خاطر آنان است . ولي از آن ميان تنها عدّه كمي بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مي دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مي كند .

شعارهايي كه براي پيروان خود ساخته بود مبهم و چندپهلو و قابل انطباق با هر گروه و دسته اي بود . مانند : « خشنودي آل محمّد » ، شعار « اهل بيت » و از اين قبيل . . . .

تا چه حدّ دعوت عباسيان پنهاني صورت مي گرفت ؟

ظاهراً يكي از شيفتگان شعارهاي مزبور شخص « عبداللَّه بن معاويه » بود ، زيرا مورّخان از جمله ابوالفرج در « مقاتل الطالبيين » ص 168 چنين مي نويسد :

چون « ابن ضباره » بر عبداللَّه بن معاويه فايق آمد ، راه خراسان را در پيش گرفت . آنگاه وي نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند . ولي ابومسلم او را دستگير و زنداني كرد و سپس مقتولش ساخت .

اين جريان به وضوح بيانگر آن است كه عبداللَّه انتظار كمك از ابومسلم مي داشت ، چه مي پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهل بيت و خرسندي خاندان محمّد صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم تبليغ مي كند . بيچاره هرگز به مغزش خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدين گونه اين جريان داشت با زيركي تمام صورت مي گرفت ؟

شايد بتوان گفت كه محمد بن علي توانسته بود

جريان مزبور را حتي از دو فرزند خود ، سفّاح و منصور نيز پنهان نگاه بدارد . چه مي بينيم كه آن دو همراه با بني هاشم ، چه عباسيان و چه علويان ، و نيز برخي از امويان ( 14 ) و چهره هاي قريش به عبداللَّه بن معاويه پيوستند كه قيامش به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز ، كه در آنجا توانست سلطه خود را بر فارس و اطراف آن ، حُلوان ، قومس ، اصفهان ، ري ، همدان ، قم و اصطخر و راههاي آبي كوفه و بصره گسترده ، موقعيّتي بس عظيم به دست آورد . ( 15 )

منصور از سوي عبداللَّه بن معاويه حاكم سرزمين « ايذج » ( 16 ) شد و ديگران نيز بر ساير سرزمين ها از سوي وي به فرمانروايي منصوب گرديدند . اين كه منصور به عنوان يك هاشمي اين سمت را پذيرفت خود دليل بر آن است كه وي نمي دانست پدرش از آغاز سده يك ، يعني پيش از خروج عبداللَّه بن معاويه ، به مدت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان به جان مي كوشيد و برايشان تبليغ مي كرد . برعكس ، منصور چنان مي پنداشت كه تبليغ به سود اهل بيت و خشنودي آنان است؛ و طبيعي است منظور از اهل بيت ، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مي كرد .

در غير اين صورت ، اگر محمد بن علي داراي دعوت روشن و شناخته شده اي مي بود و منصور هم از آن آگاهي كامل

مي داشت ، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه ازسوي عبداللَّه بن معاويه به وي تفويض گشته بود ، براي دعوت پدرش ( محمد بن علي ) جداً زيان داشت و بر آن ضربه مهلكي وارد مي ساخت . مگر آن كه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگري وجود داشت كه اين مطلب از زيركي آنان حكايت خواهد كرد . يعني آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزي برسد هيچ ، و گرنه در صورت موفقيت عبداللَّه بن معاويه ، وجهه خود را به عنوان ياري دهندگان او حفظ كرده ، در مواضع قدرت همچنان باقي خواهند ماند . پس مي توانيم بيعت مكرّر عباسيان را با محمد بن عبداللَّه علوي اين گونه تفسير كنيم .

به علاوه پاسخ منصور نيز توجيه مي گردد كه روزي به شخصي كه از وي درباره محمد بن عبداللَّه علوي مي پرسيد ، گفت : « او محمد بن عبداللَّه بن حسن بن حسن ، و مهدي ما اهلبيت مي باشد » . ( 17 ) و نيز در مجلسي كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بود : « مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مي پذيرند . » . و باز از اموري كه ثابت مي كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مي داشتند اين كه ابراهيم امام با شادي مژده اخذ بيعت رابراي خويشتن در خراسان مي داد ، در حالي كه خودش در مجلسي حضور يافته بود كه داشتند براي محمد بن عبداللَّه بن حسن تجديد بيعت مي كردند .

بنابراين

، چنين نتيجه مي گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مي پوشاندند ، آنان را فريب مي دادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاي زيرزميني خويش پيروز شوند بيعتشان با علويان و تبليغاتشان به نفع ايشان زياني به حال خودشان نخواهد داشت . و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتي در حكومت پسرعموهاي خويش اشغال خواهند كرد .

اين بود خلاصه آنچه كه مي توان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد . اكنون لازم است اندكي بيشتر به شرح مراحلي كه برشمرديم بپردازيم ، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهلبيت و علويان مي شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد به اين همبستگي اعتماد مي داشتند .

رابط انقلاب با اهل بيت ضروري مي نمود . . .

عباسيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهل بيت خطّ رابطي ترسيم كنند ، به چند دليل :

نخست : آن كه بدين وسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاي ديگر منصرف مي ساختند .

دوم : آن كه مردم بيشتر به آنان اعتماد مي كردند و از پشتياني شان برخوردار مي گرديدند .

سوم : آن كه دعوت خود را بدين وسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتي مردم مي رهانيدند . چه اينان در سرزمينهاي اسلامي ، آنچنان از شهرت كافي برخوردار نبودند و مردم نيز براي هيچ يك از آنان ، برخلاف علويان ، حقّ دعوت و حكومت را نمي شناختند . از اين رو با وجود علويان ، دعوت عباسيان اگر به سود خودشان آغاز مي شد

امري فريب آميز و باورنكردني مي نمود .

چهارم : آن كه مي خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه برايشان مهمتر بود . چه مي خواستند بدين وسيله رقيبي در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اين كه دارند به نفع علويان تبليغ مي كنند خود آنان را از تحرّك بازدارند .

لذا مي بينيم كه « ابوسلمه خلال » در مقام عذرخواهي از « ابوالعباس سفّاح » كه چرا به امام صادق عليه السلام نامه نوشته و تبليغ را به نام او و براي بيعت با وي انجام داده ، چنين اظهار مي دارد : « مي خواستم تا بدين وسيله كار خودمان استواري يابد » . ( 18 )

و براستي هم همين گونه شد . عبّاسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهل بيت پيوستگي دادند ، پيروزي بزرگي را در انقلاب خويشتن كسب كردند ، و چنان به قدرت و عظمتي دست يافتند كه از تيررس هر صاحب ادّعايي فراتر رفتند . آنان با اين شگرد تمايل و تأييد امت اسلامي بويژه اهل خراسان را به خود جلب كردند . اهل خراسان كساني بودند كه دور از جنجال بدعتگزاران و سياست بازان مي زيستند و كساني بودند كه « هر چند از كوفيان نسبت به اهل بيت كمتر غلوّ مي كردند ولي به نفع ايشان با حماسه بيشتري تبليغ مي كردند » . ( 19 ) چه آنان راه و رسم محمّد و قرآن را تنها به شيوه علي بن ابي طالب عليه السلام آموخته بودند . ( 20 )

مردم خراسان هرگز فراموش نكرده بودند كه در ايّام زمامداري امويان چه ظلمها و عقوبتهايي را نمي كشيدند . از اين رو ديگر طبيعي بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتي بودند كه از سوي اهل بيت آغاز مي شد . آنان حتي حاضر به جانفشاني در اين راه گشته بودند و از آنجا كه سرزمينشان از مركز حكومت ، شام ، به دور بود ، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود . در عراق وجود شيعيان ، خوارج ، مرجئه و ديگر گروهها اوضاع را براي حكومت عباسيان بسي نامساعدتر از خراسان مي نمود . لذا ديديم كه اين مردم خراسان بودند كه به خاطر دوستي با اهل بيت پايه هاي حكومت بني عبّاس را استوار كردند و به همياري و مساعدت و نيروي شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بر دوش خود كشيدند . بعداً درباره ايرانيان و راز شيعه بودنشان_به ويژه اهل خراسان_سخن مشروح تري در فصل « آرزوهاي مأمون » و ديگر فصول خواهيم آورد .

پاورقي

1 _ السيادة العربية ، ص 32 ، در البداية و النهاية 9/325 چنين آمده كه

درآمد خالد قسرى در سال 13 ميليون دينار و درآمد فرزندش يزيد ده ميليون

دينار بوده است .

2 _ الهاشميّات ، ص 26 و 27 .

3 _ به امبراطورية العرب مراجعه كنيد .

4 _ ضحى الاسلام 1/24؛ العقد الفريد 1/207؛ مجله الهادى ، سال 2 ، شماره اول ، ص 89؛ تاريخ التمدن اسلامى ، 2 ، بخش 4 ، ص 343 .

5 _ السيادة العربية ، ص 56 و 57

، ضمناً به تاريخ التمدّن الاسلامى ، 1 ، بخش 2 ، ص 274 ، نيز مى توان مراجعه كرد .

6 _ العقد الفريد 2/270 ( مصر 1935 ) ؛ تاريخ التمدن الاسلامى ، بخش 4 ، ص 341 .

7 _ دو مدرك فوق الذكر .

8 _ الاغانى 14/150؛ ضحى الاسلام 1/23 و 24 .

9 _ السيادة العربية ، ص 40 ، به تاريخ التمدّن الاسلامى 1 ، بخش 2 ، ص 282 و 283 نيز مى توان مراجعه كرد .

10 _ ضحى الاسلام 1/25 .

11 _ همان مدرك ، 1/25؛ العقد الفريد 6/130 و 131 ( چاپ سوم ) .

12 _ الصلة بين التصوّف و التشيّع ، ص 95 .

13 _ شرح النهج ، معتزلى 7/150 .

14 _ الاغانى 11/74؛ مقاتل الطالبين 167؛ الوزراء والكتاب ، ص 98 .

15 _ انساب الاشراف ، 63؛ الاغنى 11/74؛ مقاتل الطالبيين ، ص 167؛ البداية و

النهاية ، 10/25 ، 26 و ص 3؛ عمدة الطّالب و در تاريخ الجنس العربى ، مدائن و

نيشابور نيز افزوده گرديده است .

16 _ انساب الاشراف ، ص 63؛ عمدة الطالب ، ص 22 ( چاپ بمبئى ) ، الوزراء والكتاب ، ص 98 و 99؛ فرج المهموم فى تاريخ علماء النجوم ، ص 210 .

17 _ مقاتل الطالبيين ، ص 239 ، 240 .

18 _ تاريخ يعقوبى 3/87 .

19 _ السيادة العربية و الشيعة و الاسرائيليات ، ص 106 .

20 _ مدرك پيشين ، ص 39 .

رابطه قيام عبّاسي با اهل بيت

رابطه قيام عبّاسي با اهل بيت

ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بيت در سه

يا چهار مرحله كه مقتضاي شرايط آن روزها بود ، صورت پذيرفت . هر چند اين مراحل در بسياري از موارد چنان با هم درمي آميخت كه قابل بازشناسي نبود ، ولي همه تابع شرايط مكاني ، زماني و اجتماعيي بود كه سخت دستخوش دگرگوني مي بود .

مراحل مزبور بدين قرارند :

مرحله نخست : دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع « علويان »

مرحله دوم : فراخواني عباسيان به سوي « اهلبيت » و « عترت »

مرحله سوم : دعوت به جلب « رضا و خشنودي آل محمّد » .

مرحله چهارم : دعوي ميراث خلافت براي خويشتن در عين آن كه رابطه انقلاب خود را با اهلبيت نگاه مي داشتند ، يعني مي گفتند : ما به خونخواهي علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمي كه بر فرازمان سايه گسترده ، نبرد مي كنيم .

نخستين مرحله

چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مي گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتي ابراهيم امام ، سفّاح و منصور مكرّر در مكرّر و به انگيزه هاي گوناگون ، براي علويان بيعت مي گرفتند . اين عمل چيزي نبود جز تضمين موفقيت براي نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اي پس از بررسي موقعيّتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند .

اين گونه اخذ بيعت را مي توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اي كه قبلاً اشاره شد بدانيم .

از اين رو مي بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبداللَّه بن معاويه ، با محمّدبن عبداللَّه بن حسن نيز چند بار

بيعت كردند .

روزي خاندان عباس و خاندان علي عليه السلام در « ابواء » كه بر سر راه مكّه قرار داشت ، گرد هم آمدند . در آنجا صالح بن علي گفت : « شما گروهي هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است . اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده ، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد . از خدا بخواهيد تا مگر گشايشي در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند . »

در اينجا ابوجعفر ، يعني منصور ، چنين گفت : « چرا خود را فريب مي دهيد ؟ به خدا سوگند كه خود مي دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مي پذيرند » ، و منظورش محمد بن عبداللَّه علوي بود . ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند ، حتي ابراهيم امام ، سفاح ، منصور ، صالح بن علي بجز امام صادق عليه السلام .

بيعت كنندگاني كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمّد گرد هم نيامدند . سپس موقعيتي ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند . شخصي نزد ابراهيم امام آمد و چيزي به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاي برخاست و عباسيان نيز او را همراهي كردند . علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت : « در خراسان براي تو بيعت گرفته شد و ارتش

در آنجا همه منتظر ورود تواند . . . .

منصور با محمد بن عبداللَّه علوي چند بار بيعت كرد : يكي در ابواء در مسير مكّه ، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكّه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد .

در اينجا درمي يابيم كه چرا سفّاح و منصور حريص بر پيروزي محمد بن عبداللَّه علوي بودند . چه به موجب بيعت او مسايلي گردن گيرشان شده بود . ( 21 )

به روايت « ابن اثير » عثمان بن محمد بن خالد بن زبير ، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت . او را دستگير نموده نزد منصور آوردند . منصور به او گفت : اي عثمان آيا تو بودي كه بر محمّد شوريدي ؟ ! . عثمان پاسخ داد : من و تو هر دو با او در مكّه بيعت كرديم . من بيعت خود را پاييدم ، ولي تو بدان خيانت كردي ، منصور او را دشنام داده ، دستور قتلش را صادر كرد . ( 22 )

بيهقي مي نويسد : چون سر بريده محمد بن عبداللَّه را از مدينه نزد منصور آوردند ، وي با من بيعت كرده بود ؟ » مطير پاسخ داد : « به خدا گواهي مي دهم كه تو روزي مي گفتي كه تو خود با او بيعت كردي . » منصور فرياد برآورد كه هان ! اي زنازاده . . . و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد . ( 23 )

از اين قبيل روايات

آنقدر زياد آمده كه ديگر جاي هيچ شكّي براي ما در اين باره باقي نمي گذارد كه دعوت عباسيان فقط براي علويان و به نام ايشان آغاز شده بود ، ولي بعداً آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند .

مرحله دوم

ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مسأله علويان فاصله گرفت . ديگر حتي از تصريح نامشان نيز خودداري مي كردند و با زيركي و سياست فراواني به اين جمله اكتفا مي كردند كه بگويند دعوتشان به سود « اهلبيت » و « عترت » تمام مي شود ( نه به سود خود آنان ) .

مردم براي واژه « اهلبيت » مصداقي جز علويان نمي شناختند . از اطلاق اين واژه ، اذهان خودبه خود متوجه چنين معنايي مي شد ، زيرا در اين باره آيات و روايات بسياري شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت همين گونه به مردم شناسانده بودند . ابومسلم خراساني ، كسي كه عباسيان را به حكومت رسانيد ، در نامه اي به امام صادق عليه السلام نوشت : « من مردم را به دوستي اهلبيت دعوت مي كنم . آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم ؟ »

امام او را چنين پاسخ داد : « . . . نه تو مرد مكتب من هستي ، و نه روزگار ، روزگار من است » . ( 24 )

سيدامير علي پس از بازگويي اين مطلب كه عباسيان مدّعي وصايت از سوي ابوهاشم بودند ، مي نويسد : « اين داستان در برخي مناطق اسلامي پذيرفته شد ولي عموم مسلمانان كه به نوادگان

محمد صلّي اللَّه عليه و آله وسلم دل بسته بودند ، زير بار آن نمي رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مي كردند كه براي اهل بيت است ، و هم علاقه شديدي نسبت به اولاد فاطمه ابراز مي كردند و بر جنبش و جريان سياسي خود ماسك حق طلبي و تضمين عدالت براي نوادگان پيامبر مي زدند . . . » . ( 25 )

وي همچنين مي افزايد : « اهلبيت واژه جادويي بود كه دلهاي طبقات مختلف مردم را به هم مي پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مي آورد . . . » . ( 26 )

مرحله سوم

به مرور ، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مي يافت ، سايه علويان و اهلبيت از آن كم كم رخ برمي بست . تا آن كه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانده شدند . از آن پس شعار « خشنودي آل محمّد » رهگشاي دعوت گرديد ، هر چند باز از فضايل علي سخن مي رفت و كشتار و بي خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود . با كوچكترين مراجعه به كتابهاي تاريخي ، همه اين نكات بخوبي روشن مي گردد .

هر چند شعار جديد با عبارت « اهل بيت » و « عترت » و امثال اينها چندان فرقي نداشت ولي ديگر به ذهن عامّه مردم فقط علويان را متبادر نمي ساخت . با اين همه هنوز مردم تحت تأثير تبليغهاي گذشته چنين مي پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوي خواهد

بود ، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مي داشتند .

توضيحاتي درباره مرحله سوم

پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم ، بايد نكاتي چند را توضيح دهم :

الف : همزمان با تلاشي كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مي شد ، مي بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمي با علويان نداشتند . در تمام مراحل دعوت خويش شديداً از ابراز نام خليفه اي كه مردم را به سويش فرامي خواندند ، خودداري مي كردند . گذشته از خليفه ، حتي نام شخصي كه مي خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند ، معلوم نبود چه بود . مردم مجبور بودند كه فقط براي جلب « خشنودي آل محمد » بيعت كنند و ديگر مهمّ نبود كه اصل بيعت به چه كسي تعلّق مي گرفت ( تاريخ التمدّن الاسلامي ، جلد 1 ، جزء 1 ، ص 125 ) .

شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معيّني ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزي مُرد يا ترور شد ، سبب تضعيف دعوتشان گردد .

بههر حال « ابن اثير » در كتاب خود ( الكامل ، ج 4 ، ص 310 ، رويدادهاي سال 130 ) تصريح مي كند كه ابومسلم از مردم بيعت براي رضا و خشنودي آل محمّد مي گرفت . نظير اين مطلب در نوشته هاي مورّخين بسيار است كه اكنون برخي از آنها را برايتان نقل مي كنيم : در كتاب الكامل ، جد4 ، ص 323 چنين آمده كه « محمد بن علي » مبلّغي را به سوي خراسان گسيل

داشت تا مردم را به « خشنودي آل محمد » فرابخواند بي آن كه نامي از شخصي ببرد . گويا اين شخص همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد .

محمد بن علي عباسي به ابوعكرمه گفت : « بايد نخست افراد را به خشنودي آل محمّد فرابخواني ، ولي چون خوب از كسي مطمئن شدي مي تواني برايش جريان ما را تشريح كني . . . اما به هر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براي كسي كه خوب به استواريش ايمان آوردي و از او مطمئن شده ، بيعتش را اخذ كرده باشي . . . »

سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد . ( 27 )

احمد شلبي مي گويد : « . . . عباسيان چنين نزد علويان وانمود مي كردند كه دارند به نفع ايشان كار مي كنند ، ولي در باطن براي خود فعاليت مي كردند . » ( 28 )

احمد امين مي گويد : « . . با اين وصف ، يكي از شرايط كارشان آن بود كه در بسياري از موارد در دعوت خود نامي از امام نمي بردند تا از درانداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند . . . » . ( 29 )

اگر خليفه در ميان مردم شخصي شناخته شده و معيّن بود هرگز ابومسلم ، و سليمان خزاعي به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمي نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمي دادند .

در پيش از نامه

ابومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وي مردم را فقط به دوستي اهلبيت ، بي آن كه نامي از كسي برده باشد ، فرامي خواند .

يكي از آنان ميگفت : روزي نزد حضرت صادق بودم كه نامه اي از ابومسلم رسيد . حضرت به پيك فرمود : « نامه تو را جوابي نيست . از نزد ما بيرون شو . » ( 30 )

سيد امير علي نيز درباره ابومسلم چنين گفته است : « او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار ، بلكه با سري پرشور مخلص فرزندان علي بود . » ( 31 )

و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد : « ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود . ولي او آن را نپذيرفت . » ( 32 )

اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد ، در حالي كه سفّاح در منزلش بود ، كسي را از پي امام صادق عليه السلام فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند . در ضمن ، نامه مشابهي نيز براي عبداللَّه بن حسن فرستاد . ولي امام صادق در نهايت هوشياري و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز از پيش خود براند . ( 33 )

هنگامي كه پرچمهاي پيروزي به اهتزاز درآمد ، ابوسلمه براي بار دوم به او نامه نوشت كه : « هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند ،

اكنون موضع خود را روشن كن » . امام صادق باز هم جواب ردّ داد . ( 34 )

اما سليمان خزاعي كه طرّاح اصلي انقلاب خراسان بود ، سرنوشتش آن شد كه روزي در مواجهه با عبداللَّه بن حسين اعرج_كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهي مي كردند ومنصور هم از سوي سفّاح به آن سامان آمده بود_گفت : « اميدواريم كار شما ( علويان ) با موفقيّت تمام شود . به هر چه مي خواهيد ما را فرابخوانيد » .

همين كه ابومسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد . ( 35 )

تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمي دانستند كه خليفه قرار است از عبّاسيان سربرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولي نمي دانستند .

ب : از مطالعات گذشته چنين برمي آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند ، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد ، اما ديري نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاي آينده مردم افتادند . از اين رو ، سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند : امام از علي به ابن حنفيّه و سپس به ابوهاشم و از وي نيز به علي بن عبداللَّه بن عباس مي رسد . اما اين سخن چيزي جز همان عقيده « كيسانيّه » نبود .

مردم براستي فريب عباسيان را خوردند ، چه همواره مي پنداشتند كه دارند در راه

علويان گام برمي دارند . ( 36 ) حتي عبداللَّه بن معاويه نيز_چنان كه گذشت_از حقيقت امر ناآگاه بود . يكي از فريب خوردگان كه پس از مدّتها از خواب غفلت بيدار شد ، سليمان خزاعي بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود . ابومسلم خراسان نيز به نوبه خود فريب سفّاح را خورد و اين نكته را خود روزي نزد منصور برملا كرد . ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود ، چه هر دو امامت و وصايت را براي خويشتن ادّعا مي كردند و آيات مربوط به اهل بيت را طوري تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند . پي آمد اينها همه آنبود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكاني بس بيگانه حلول كرد . ( 37 )

ج : از مطالبي كه شايان دقّت در اين مقام است ، خودداري امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاي ابوسلمه و ابومسلم مي باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براي او و به نام وي تمام كنند .

علت اين امر آن بود كه امام عليه السلام مي دانست كه اين افراد هدفي جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمراني و سلطه جويي ندارند . امام مي دانست كه آنها به زودي كسي را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد ، نابود خواهند كرد . اين همان سرنوشتي بود كه گريبانگير ابومسلم ، سليمان بن كثير ، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگي سرانجام به قتل رسيدند .

دليل ما بر اين

ادعا جوابي است كه امام عليه السلام به ابومسلم داده بود : « نه تو مرد مكتب مني و نه اين روزگار ، روزگار من است » . همين گونه گفتگويي كه ميان امام عليه السلام و عبداللَّه بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اي از سوي ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود . باز امام صادق در موقعيت ديگري فرمود : مرا باابوسلمه چه كار ، چه او شيعه و پيرو شخصي غير من است .

د : سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وي و اين كه درباره اش مي گفت : ابوسلمه شيعه كسي ديگر غير ماست؛ نادرستي رواياتي را روشن مي سازد كه حاكي از تمايل راستين وي و ابومسلم به علويان مي باشند ، رواياتي كه مي گويند ابومسلم به مجرّد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوي بود ، چنان كه ذهبي ، شارح « شافيه ابي فراس » و نيز تاريخ خميس اين گونه نوشته اند . بر چنين تمايلي هيچ دليلي جز نامه اي كه بدان اشاره رفت ، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزي جز محكم كاري در امور آن هم به نفع عباسيان نبود ، به ويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثي كرده بود . به قول خوارزمي ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخي كه مي يافت ، شديداً تعقيب مي كرد . ( 38 )

مرحله چهارم

در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزي نزديك شده بودند ، خلافت را

ميراث خود مدّعي شدند . . ولي هنوز رابطه انقلاب خود را با اهل بيت از دو سو هنوز نگسسته بودند : نخست آن كه ادّعاي موروثي بودن خلافت را براي خود از طريق علي عليه السلام و محمد بن حنفيه ثابت مي كردند .

دوم : آن كه مي گفتند علّت قيام ما به انگيزه خونخواهي علويان است .

سفّاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگي خدا و ارجمندي پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم گفت كه ولايت و وراثت ( ميراث خواري ) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند ، و سپس به مردم وعده هاي نيكو داد . ( 39 )

داود بن علي نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت : « شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت . . . » ( 40 )

منصور نيز در خطبه اي چنين گفت : « . . . خدا ما را به خلافت گرامي داشت ، يعني همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده . . . » . ( 41 )

اما پس از منصور_و حتي در ايّام خود منصور چنان كه توضيح خواهيم داد_مجراي ميراث خواري را هم تغيير دادند ، يعني به جاي آن كه از طريق علي عليه السلام بدانند ، عبّاس را واسطه عامل ميراث خواري شان قرار دادند . منتها بيعت با علي را نيز جايز مي شمردند ، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود . بنابراين ، از منصور گرفته تا خلفاي

بعدي همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايي خويش مي پنداشتند .

در نامه اي به محمّد به عبداللَّه بن حسن ، منصور مي نويسد خلافت ارثي بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاي ديگر از پيغمبر به ارث برد ، لذا بايد در اولادش باقي بماند . . . ( 42 )

رشيد هم مي گفت : « از پيغمبر ارث برده ايم ، خلافت خدا در ميان ما باقي مي ماند » . ( 43 ) امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براي خود بيعت مي گرفت ، مي گفت : « . . . خلافت خدا و ميراث پيامبرش به اميرمؤمنان رشيد ، رسيد . . . » . ( 44 )

و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويي همه آنها را نداريم .

نكته مهمي كه بايد خاطر نشان كرد

وقتي حوادث تاريخي را پيگيري مي كنيم مي بينيم نخستين چيزي كه خواستاران خلافت از آن دم مي زدند ، خويشاوندي خودشان با رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم بود . ابوبكر نخستين كسي بود كه در روز « سقيفه » اين شگرد را آغاز كرد ، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسي حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند ، زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندي از ايشان به پيامبر نزديكتر نمي باشد ( نهاية الارب ، ج 8 ، ص 168 ، عيون اخبار قتيبه ، ج 2 ، ص 233؛ العقد الفريد ، ج 4 ، ص 258 ، چاپ دارالكتب العربي ، الادب في

ظلّ التشيّع ، ص 24 به نقل از البيان و التبيين جاحظ ) ؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند ( طبري ، جلد 3 ، ص 220 ، چاپ دارالمعارف مصر ، الامامة والسياسة ، ص 4 و 15 چاپ الحلبي مصر ، شرح النهج معتزلي ، جلد 6 ، ص 7 ، 8 ، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلي ، ص 186 و 190 ، و آثار ديگر ) ؛ مي گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند ( العثمانية جاحظ ، ص 200 ) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادّعاي خلافت آنان را بر همين اساس ، بي اساس قلمداد مي كردند .

ابوبكر نيز به حديثي استدلال مي كرد كه نقّادان اهل سنّت ( چنان كه در ينابيع المودّة حنفي آمده ) آن را حديثي مستفيض شمرده اند ( يعني حديثي كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل شده ) . پيغمبر در اين حديث مي فرمايد : « براي شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند » . استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مي گرفت به اين معني كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت « امامان از قريشند » بسنده كرده بود ( مدرك : صواعق ابن حجر ، ص 6 و ساير كتابها ) .

اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اي تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروي كردند

، اساساً اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدلّ نموده است .

خلاصه آن كه لزوم قريشي بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود ، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت .

ولي آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگري نيز از بين خواهد رفت . پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسي را سرنگون كرد ، همه او را « اميرالمؤمنين » خواندند در حالي كه او اصلاً از قريش نبود . بدين طريق يكي از موادّ اعتقادي اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد .

در هر صورت ، نخستين كسي كه مدّعي حقّ خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّي اللَّه عليه و آله وسلم شد ، ابوبكر بود ، سپس عمر و بعد هم بني اميّه كه همگي خود را خويشاوند پيامبر معرّفي مي كردند . حتّي ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان ، يكي از خويشان پيامبر ، نمي دانستند كه غير از بني اميّه كسي ديگر هم مي تواند خلافت را به ارث ببرد ( النزاع و التخاصم ، مقريزي ، ص 28؛ شرح النهج معتزلي ، ج 7 ، ص 159؛ مروج الذهب ، ج 3 ، ص 33 ) .

به روايت مسعودي و مقريزي ، ابراهيم بن مهاجر بجلي ، يكي از هواخواهان عباسيان ، درباره امراي بني اميّه شعري سروده كه مي گويد :

« اي مردم گوش فرا

دهيد كه چه مي گويم

چيز بسيار شگفت انگيزي به شما خبر مي دهم

شگفتا از اولاد عبد شمس كه براي

مردم ابواب دروغ را گشودند

به گمانشان كه خود وارث احمد بودند

اما نه عباس نه عبدالمطلّب

آنان دروغ مي گفتند و ما به خدا نمي دانستيم

كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست .

« كميت » نيز درباره ادعاي بني اميّه چنين سروده :

و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم

در حالي كه پدر و مادرشان خود چنين ارثي را هرگز نبرده بودند . »

سپس نوبت عبّاسيان رسيد . آنها نيز نغمه همين ادّعا را ساز كردند . در اين باره ما نصوصي ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد . حتي اگر نگوييم همه ولي لااقل بيشتر كساني كه مدّعي خلافت بودند و بر بني اميّه يا بني عبّاس مي شوريدند ، همين گونه مدّعي خويشاوندي با پيغمبر مي شدند .

خلاصه خويشاوندي نَسَبي با پيغمبر اسلام نقش مهمّي در خلافت اسلامي بازي مي كرد . مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهي لازم از محتواي اسلام ، مي پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندي كافي براي حقّانيت در خلافت است . شايد هم علّت اين اشتباه ، آيات و احاديث نبوي بسياري بود كه مردم را به دوستي و محبّت و پيوستگي با اهل بيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمي توده ، رياست طلبان بهره برداري كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند . اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مي پنداشتند .

چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندي نمي گردد ، بلكه براساس شايستگي ، لياقت و استعداد ذاتي جهت رهبري صحيح امّت است ، درست همان گونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود . بر اين مطلب متون قرآني و احاديث پيغمبر در شأن خليفه بعد از وي دلالت دارند . پيغمبر هرگز خويشاوندي را به عنوان ملاك شايستگي براي خلافت ذكر نكرده است .

روشن است كه براي تعيين شخص لايق و شايسته رهبري بايد به خداو پيامبرش مراجعه كنيم ، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنان كه بايسته است پي ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتي در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگوني رخ نخواهد داد . از اين رو پيغمبر صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به طرق گوناگوني ، خواه به گفتار ( با تصريح ، كنايه ، اشاره ، توصيف و غيره ) و خواه به عمل ، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر نبردي كه خود حضور نمي يافت مي گمارد و هرگز كسي را بر او امير قرار نداد .

اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله خلافت بر همين نظر بودند ، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند به طوري كه ديگر جاي هيچ گونه اشتباه و توهّمي باقي نمانده است . از باب مثال ، به سخنان حضرت علي در شرح النّهج معتزلي

( جلد 6 ، ص 12 ) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آوري همه آنها بسي دشوار مي نمايد .

اين مطالب روشنگر معناي سخناني است كه از حضرت علي و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند ما كساني هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم ، و مقصودشان ميراث خاصّي است كه خدا برخي را بدان ويژگي بخشيده ، يعني ميراث علم چنان كه خدا مي فرمايد : « سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم . . . » . ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلام اللَّه عليها اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معيّني همچون ميراث منتقل مي كنند . در هر صورت علي عليه السلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناي قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسي برسد . در نهج البلاغه چنين آمد : « شگفتا ! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشي نَسَبي است ؟ ! ! » .

اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندي توجيه مي كردند ، حربه استدلالي به مخالفانشان نيز مي دادند ، البته از باب « بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند » . چه روي همين اصل ، وقتي علي رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند ، فرمود : « . . . دليل شما عليه ايشان ( يعني انصار ) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد . . . اكنون من نيز همين گونه

عليه شما استدلال مي كنم ومي گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم . . . ! ؟ ( الامامة و السياسه ، جلد 1 ، ص 18 ) . علي عليه السلام در خطبه هايي كه از وي باقي مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد .

يا ابن وصف ، برخي به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مي زدند ، مانند احمد امين مصري ( در ضحي الاسلام ، جلد 3 ، ص 261 ، 300 ، 222 و 235 ) ، سعد محمّد حسن ( در المهديّة في الاسلام ، ص 5 ) و خضري ( در محاضراتش ، جلد 1 ، ص 166 ) . در حالي كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نصّ ( يعني معرّفي شخص خليفه توسّط پيامبر ) استدلال مي كنند . خضري نيز نظير چنين اعترافي را دارد .

اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن كه برخي از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند . شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامي اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندي نَسَبي به تنهايي از عوامل شايستگي براي خلافت به شمار نمي رود ، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسي شايستگي و استعداد ذاتي را براي اين مقام دارد .

شيعه براي اثبات خلافت علي عليه السلام به برخي

از متون قرآني و احاديث متواتر نبوي استدلال كرده ، احاديثي كه در نزد تمام فرقه هاي اسلامي به تواتر از پيغمبر نقل شده است . آنان هيچگاه رابطه خويشاوندي را دليل بر حقّانيت علي نمي آورند مگر در مقامي كه مجبور مي شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند استدلال حضرت علي در برابر ابوبكر و عمر . بنابراين ، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده ، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است ! ! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايي عمداً به شيعه نسبت دهد . و اين دوّمي به نظر ما موجّه تر است زيرا خودش در جايي ديگر از كتابهاي خود ، عقيده واقعي شيعه_يعني خلافت به نصّ است نه به قرابت_را بازگو كرده است .

كوتاه سخن آن كه خويشاوندي نَسَبي هرگز ملاك شايستگي براي خلافت نيست و چنين چيزي را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند . بلكه اين ادّعا از سوي ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بني اميّه و بني عبّاس نيز از آن پيروي كردند .

كوچكترين پي آمد اين اعتقاد سنّيان_كه پذيرفتند خويشاوندي با پيغمبر به انسان حقّ مطالبه خلافت مي دهد_آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كساني داد كه بارزترين صفات و خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروي از شهوات در هر جا و به هر شكل ، مي بود . آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مي دادند و بر ناداني ها و سفله پروريهاي خود پرده خويشاوندي با پيغمبر مي پوشاندند ، در حالي

كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار بود .

در جايي هم كه اين پرده باز نمي توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاي شوم و دست اندازيهايشان بشود ، به حيله هاي ديگري دست مي يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند . چه بسا كه رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكي از همين شگردها بود كه بعداً درباره اش سخن خواهيم راند .

ادعاي خونخواهي علويان

اما اين كه ادعا مي كردند كه براي خونخواهي علويان قيام كرده اند و بدين وسيله نهضت خود را حتّي پس از موفقيّت و رسيدن به حكومت ، به اهل بيت مربوط مي ساختند ، موضوعي است بسيار روشن . اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مي رود . محمد بن علي به بكير بن هامان مي گفت : « ما به زودي انتقام خونشان را خواهيم گرفت » يعني خونهاي علويان را .

سفّاح نيز هنگامي كه سر مروان را در برابرش قرار دادند ، گفت : « ديگر از مرگ باكم نيست ، چه در برابر حسين و برادرانش ، از بني اميّه دويست نفر را كشتم ، و در برابر پسرعمويم زيدبن علي جسد هشام را آتش زدم ، و در برابر برادرم ابراهيم ، مروان را به قتل رسانيدم . . » . ( 45 )

صالح بن علي به دختران مروان مي گفت : « آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيدبن علي را كشت و در مزبله داني شهر كوفه به دارش آويخت ؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف

بن عمرو ثقفي كشته نشد ؟ مگر وليد بن يزيد ، يحيي بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت ؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده ، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند ؟ مگر يزيد حسين را نكشت ؟ » ( 46 )

باز براي آن كه رابطه اين نهضت با اهل بيت قطع نشود مي بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان ، يعين ابوسلمه خلال « وزير آل محمّد » لقب مي گيرد ، و ابومسلم خراساني نيز « امين يا امير آل محمّد » ( 47 ) خوانده مي شود .

از اين گذشته ، علّت آن كه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند ، اين بود كه مي خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهل بيت در روزگار امويان ، بيان كنند . ( 48 )

بنابراين ، مطلب ديگر كاملاً روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مي جستند ، خونهاي پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاي پاي خود ، قرار داده بودند .

قابل توجه آن كه بسياري از نهضتهايي كه پس از قيام عبّاسيان به وقوع پيوست همه به نحوي همين شگرد را به كار مي بردند . يعني در نظر مردم چنين وانمود مي كردند كه نهضتشان در رابطه با اهل بيت بوده از تأييد و هماهنگي ايشان برخوردار است . بسياري از آنان اين شعار را سرمي دادند : « خشنودي خاندان محمّد » .

خلاصه آن كه :

از مطالبي كه گذشت براي

ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبي روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مي كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاي ديگر منصرف مي ساختند .

همچنين دانستيم آنان به چه شيوه اي علويان را از عرصه سياست دور كردند ، و چنانچه اگر بيعتي هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله ، در جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مي بود .

باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولي هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئي از نقشه دقيق و حساب شده بود چنان كه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مي داشت . همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مي كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روي اين موضوع بسيار حساب مي كردند و با تأكيد بر اين امر از هر فرصتي سود مي جستند ، تا روزي كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند . .

مردم نيز در آغاز به اطاعتشان درآمدند و كار را برايشان رديف كردند ، چه از آنان حسن نيّت و ضمير پاك انتظار مي بردند . . .

اكنون مي خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد . چه چيزي عايد مردم و بويژه علويان گرديد ؟ از اين قيامي كه پيوسته به نام علويان اوج مي گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد ، بهره شان از آن چه گرديد ؟

اكنون در فصل هاي آينده پاسخ اين سؤالها را

خواهيم دريافت .

پاورقي

21 - اين متون از منابع بسيارى گرفته شده مانند : مقاتل الطالبيين ، ص 233 ، 234 ، 256 ، 257 ، 295 و ساير منابع . به هر حال چيزى كه تمام مورّخان برآنند همين مطلب است كه دعوت عبّاسيان در آغاز كار ، به نام علويان صورت مى گرفت .

به منابع زير نيز مراجعه كنيد : النزاع و التخاصم ، ص 50 ، طبرى 4/3؛ ص 397 و 398؛ بحار 47/120 و 277؛ عمدة الطالب ، ص 84 ( بيروت ) ، الخرائج و الجرائح ، ص 244؛ جعفربن محمّد ، ص 115 به بعد؛ غاية الاختصار ، ص 22؛ اعلام الورى ، ص 271 و 272؛ ارشاد مفيد ، ص 294 و 296؛ كشف الغمّة 2/383 ، 384 .

22 - الكامل ، ابن اثير 5/12 .

23 - المحاسن و المساوى ، بيهقى ، ص 482 .

24 - الملل والنحل 1/154 ( مؤسسه الحلبى ، قاهره ) ، ص 87 ( عنانيه ) ؛ ينابيع المودّة ، حنفى ، ص 381 به نقل از فصل الخطاب ، محمّد بارسا البخارى .

25 - روح الاسلام ص 306 ، 308؛ الامام الصادق و المذاهب الاربعة ، 1 ، بخش 2 ، ص 532؛ السيادة العربية ، ص 94؛ امبراطورية العربى ، ص 406؛ طبيعة الدعوة العباسيّة و ديگر منابع .

26 - مدرك پيشين .

27 - مدرك اخير ، ص 155 به نقل از OP . CID ص 95 ، ا / 96 ب .

28 - التاريخ الاسلامى و الحضارة الاسلاميه 3/20 .

29 - ضحى

الاسلام 3/380 و 381 .

30 - روضه كافى ، ص 274؛ بحار 47/297 .

31 - روح الاسلام ، ص 306 .

32 - الامام الصادق و المذاهب الاربعة ، 1 ، بخش 1 ، ص 57 به نقل از قاموس الاعلام ، 3/1821 ( استانبول ) . با آن كه ابومسلم عده اى از نهضتهاى علويان را سركوب نموده بود ( طبيعة الدعوة العبّاسية ) ص 251 و253 ) ولى از اين نامه و سايرنامه هاى وى كه به منصور نوشته چنين برمى آيد كه بعداً از كار خود پشيمان شد ، و همين امر نيز سبب قتل وى گرديد .

33 - مروج الذهب 3/253 و 254؛ ينابيع المودّة ، ص 381؛ تاريخ يعقوبى 3/86 ؛ الوزراء والكتاب ، ص 86؛ حاشيه ص 421 امبراطورية العرب؛ الآداب السلطانية ، ص 154 و 155؛ روح الاسلام ، ص 308؛ عمدة الطالب ، ص 82 و 83 ( بيروت ) ، والكامل ، ابن اثير . اين مطلب را مناقب و بحار ( المناقب 4/229؛ بحار 47/132 ) نيز به نقل از مقاتل العصابة ، ابن كادش العكبرى ذكر كرده اند ، ولى نويسنده نامه را ابومسلم دانسته اند . روشن است كه علّت قتل ابومسلم نيز نوشته نامه مزبور بود .

34 - المناقب 4/230؛ بحار 47/133؛ الامام الصادق و المذاهب الاربعة ، 1/47

35 - طبرى 10/132؛ الامامة و السّياسة 2/125 .

36 - امبراطورية العرب ، ص 206 و منابع بسيارى ديگر .

37 - الامام الصادق و المذاهب الاربعة ، 1 ، بخش 2 ، ص 533 .

38 - بر ادّعاى خوارزمى دليل تاريخى

در دست نيست مگر كشته شدن عبداللَّه بن معاوية بن عبداللَّه بن جعفر ، و عبيداللَّه بن حسين بن على بن حسين .

39 - تاريخ ابن خلدون 3/129؛ مروح الذهب 3/256؛ طبرى 10/37 ( ليدن ) .

40 - طبرى 10/32 ( ليدن ) ، الكامل ، ابن اثير 4/325 .

41 - مروج الذهب 3/301؛ طبرسى 10/432 .

42 - طبرى 10/215؛ العقد الفريد 5/81؛ ص 81 تا 85 ( دارالكتاب ) ؛ صبح الاعشى 1/333 به بعد ؛ الكامل مبرد؛ طبيعة الدعوة العباسية .

43 - البداية و النهاية 10/217 .

44 - تاريخ يعقوبى 3/163 .

45 _ مروج الذهب 3 / ص 257 _ شرح النهج معتزلى 7 / ص 131 _ حياة الامام موسى بن جعفر 1 / ص 337 به نقل از مختصر اخبار الخلفاء : « . . . در برابر قتل امام حسين هزار نفر از دم تيغ گذشتند . بدين گونه ما ساير بنى اميّه را به خاطر خون امام حسين ، يارانشان و خون عموزادگانمان از آل ابيطالب ، قتل عام كرديم » . .

46 _ الكامل ، ابن اثر 4/ ص 332 _ مروج الذهب 3/ ص 247 _ ضمناً به خطبه سفّاح نيز كه در مروج الذهب 3/ ص 257 آمده مراجعه شود .

47 _ الآداب السلطانية / ص 155 _ مروج الذهب 3/ ص 271 _ البداية و النهاية 10 / ص 54 _ طبرى10 / ص 60 _ تاريخ التمدن الاسلامى 1 / بخش1 / ص152 _ و ديگران . اين مطلب را بيشتر تاريخنويسان آورده اند .

48 _ اين گفته درباره جامه هاى سياه صحيح است . اما پرچمها نيز ممكن است به همين دليل به رنگ سياه بوده باشند ( ابن خلدون / ص 259 ) ، يا به دليل آن كه پرچم على عليه السلام در جنگ صفين نيز سياه بود ( السيادة العربية/ ص 126 ) ويا به دليل آن كه پيغمبر در جنگهايش با كفّار پرچم سياه برمىافراشت ، چنان كه در صبح الاعشى 3 / ص 370 از ماوردىنقل شده كه پيغمبر در جنگ حنين و

مكّه پرچم سياه را به دست عمويش عبّاس داد و به همين دليل پرچم عبّاسيان نيز سياه بود . اما به نظر ما بهتر همان است كه پرچم سياه را نشانه سوگوارى بدانيم . چه حادثه قتل يحيى بن زيد باعث شد كه اهل خراسان مدت هفت روز جامه سياه به تن كنند و همين امر عبّاسيان را تشويق نمود كه رنگ سياه را به

عنوان شعار خويش و به نشانه زجرهايى كه اهلبيت از بنىاميّه كشيده بودند ، برگزينند . اين مطلب عقيده سيّد عباس مكّى در نزهة الجليس 1 / ص316 است .

بلاذرى نيز در انساب الاشراف 3 / ص 264 مطالبى ذكر كرده كه همين موضوع را تأييد مى كند .

منبع خطر براي عباسيان

علويان عامل تهديد بودند

گفتيم حكومت عباسي در آغاز با تكيه بر تبليغ به نفع علويان پاگرفت؛ سپس نام اهل بيت و در مرحله بعد خشنودي خاندان محمّد ، شعار تبليغاتيشان بود ، لذا راز موفّقيّت عباسيان در ايجاد اين گونه رابطه با اهل بيت بود و نه غير از اين

. البتّه آنان در پايان كار از اين ادّعا منحرف شدند و با دعوي خويشاوندي نَسَبي با پيغمبر اكرم ، خود را بر امّت اسلامي چيره ساختند .

از اين رو طبيعي بود كه عبّاسيان خطر واقعي را از سوي عموزادگان علوي خود احساس كنند . چه آنان به لحاظ پايگاه معنوي و استدلال بمراتب نيرومندتر و به لحاظ خويشاوندي ، به پيامبر اسلام نزديكتر بودند و اين را عباسيان خود نيز اعتراف كرده بودند . ( 49 )

بنابراين ، براي علويان دعوي خلافت بسي موجّه تر مي نمود . بويژه آن كه در ميانشان افراد بسيار شايسته اي يافت مي شدند كه با برخورداري از بهترين صفات از علم و عقل و درايت و عمق بينش در دين و سياست ، براستي در خور احراز مقام خلافت بودند . افزون بر اين ، احترام و سپاسي بود كه مردم در ضمير خود نسبت به آنان احساس مي كردند و در برابر صفات برجسته ، رفتار بي نظير و ارجمندي و پاكدامني شان سرِ تعظيم فرود مي آوردند .

به علاوه ، بزرگمردان و قهرمانان اسلام از خاندان ابوطالب برخاسته بودند . ابوطالب سرپرست و مربّي پيغمبر اسلام بود ، و فرزندش علي عليه السلام نيز وصي ّ و پشتيبان وي بود ، همين گونه حسن ، حسين ، زين العابدين و ديگر امامان و همين طور زيدبن علي كه بر ضدّ بني اميّه قيام كرد . در اين جا فرصت آن نيست كه نام ديگر قهرمانان خاندان ابوطالب را ياد كنيم . خداوند از همه آنان خشنود باد !

قهرماني ها و زندگي

حماسي علويان زبانزد همه مردم بود و مقام و منزلت آنان دلها و قلبها را تسخير كرده بود . در اين زمينه كتابهاي فراواني به رشته تأليف درآمده است .

جان كلام آن كه نسبت به نفوذ علويان در آن ايّام جاي هيچ گونه ترديدي نبود .

وحشت عبّاسيان از علويان

خلفاي عبّاسي از نخستين روزهاي قدرتشان ، بخوبي ميزان نفوذ علويان را درك كرده ، سخت به وحشت افتاده بودند . . يكي از دلايل اين مطلب آن است كه سفّاح از روزي كه بر سر كار آمد جاسوساني بر اولاد حسن بگمارد . روزي چون هيأت اعزامي بني حسن از نزدش خارج شدند به برخي از معتمدان خود گفت : « برو محلّ اقامتشان را آماده كن ، و هرگز به محبّتشان خو مگير . هرگاه با آنان تنها مي ماني خود را مايل بدانها و آزرده خاطر از ما نشان بده . اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند . هر چه را كه مي گويند و با هر چه روبرو مي شوند ، همه را برايم نقل كن . . » . ( 50 )

پس از سفّاح ، اين گونه مراقبت ها به صور گوناگون و با شيوه هاي مختلف صورت مي گرفت كه اين مطلب بخوبي از نوشته هاي مورّخان برمي آيد . ( 51 )

بيم منصور از علويان

مي خواهيد بدانيد كه عباسيان از علويان تا چه حدّ بيمناك بودند ؟ به سفارش منصور به فرزندش مهدي توجّه كنيد كه او را به دستگيري « عيسي بن زيد علوي » تشويق كرده ، مي گفت :

« فرزندم ، من برايت آنقدر ثروت اندوخته ام كه هيچ خليفه اي پيش از من اين همه نكرده ، و آنقدر برايت برده و غلام فراهم آورده ام كه پيش از من خليفه اي نكرده . برايت شهري در اسلام بنا كردم كه تا پيش از اين وجود نداشته ، حال من؛ جز دو تن از هيچ كس نمي ترسم : يكي عيسي بن موسي است و ديگري عيسي بن زيد . اما عيسي بن موسي به من آنچنان قول و پيمان داده كه از او پذيرفته ام و او كسي است كه حتّي اگر يك بار به من قول بدهد ، ديگر بيمي از او ندارم . اما عيسي بن زيد؛ اگر براي پيروزي بر او تمام اين اموال را در راهش خرج كني و تمام اين بردگان را نابود كني و اين شهر را هم به ويراني بكشي ، هرگز ملامتت نمي كنم » . ( 52 )

اين همه وحشت منصور از عيسي بن زيد نه به خاطر آن بود كه وي از عظمت فوق العاده اي برخوردار بود ، بلكه به اين علت كه در اجتماع اسلامي در آن ايّام اين مطلب پذيرفته شده بود كه خلافت شرعي بايد در اولاد علي عليه السّلام استقرار يابد . لذا چون عيسي بن زيد قيام كرد ، خوف آن بود كه در سطح گسترده اي مورد تأييد قرار گيرد ، چه او از سويي فرزند زيد شهيد بود كه به انتقامِ از بني اميه برخاسته بود ، و از سوي ديگر از دستياران محمد بن عبدالله علوي هم بود كه در مدينه

به قتل رسيده بود و سفّاح و منصور نيز چنان كه گفتيم با او بيعت كرده بودند . درباره وي همه به جز امام صادق عليه السلام مي گفتند كه او مهدي امّت است . به علاوه عيسي بن زيد از دستياران ابراهيم ، برادر همين محمّدبن عبدالله نيز بود كه در بصره قيام كرده ، در باخَمري به قتل رسيد .

باز از اموري كه دلالت بر واهمه شديد منصور از علويان دارد اين ماجرا است : وي هنگامي كه سرگرم جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم بود ، شبها خوابش نمي برد . براي سرگرميش دو كنيزك به وي تقديم كرده بودند ، ولي او به آنها حتّي نگاه هم نمي كرد . وقتي علّت را پرسيدند فرياد برآورد كه : « اين روزها مجال پرداختن به زنان نيست . مرا هرگز با اين دو كاري نيست مگر روزي كه سر بريده ابراهيم را نزد من و يا سر مرا نزد او ببرند » . ( 53 )

منصور بارها امام صادق عليه السّلام را دستگير كرده ، مورد عتاب و تهديدش قرار مي داد و متّهمش مي كرد به اين كه انديشه قيام بر ضدّ حكومتش را در سرمي پروراند .

اين گونه مطالب مي رساند كه منصور تا چه حد از علويان بيمناك بود و علّتي هم جز اين نداشت كه مي ديد آنان از تأييد طبقات و گروههاي مختلف برخوردارند . . .

حتّي هنگامي كه از او پرسيدند بيعت كنندگان با محمّد بن عبدالله چه كساني هستند ، پاسخ داد : « . . . اولاد علي

، اولاد جعفر ، اولاد عمر بن خطاب ، اولاد زبير بن عوام و بقيه قريش و فرزندان انصار » . ( 54 )

بيم مهدي از علويان

اين ديگر از روشنترين مسايل است كه مهدي _فرزند منصور_نيز از علويان بسي بيمناك بود . لذا هنگامي كه امام كاظم عليه السلام را از زندان آزاد مي كند از او مي خواهد كه بر ضدّش قيام نكند و نه بر ضدّ يكي از اولاد وي . ( 55 )

« عيسي بن زيد » و « حسن بن ابراهيم » پس از فرار از زندان مدّتها تحت تعقيب مهدي بودند و او روزي به همصحبت هاي خود گفت : « اگر روزي به مرد دانايي از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسي بن زيد را بشناسد ، حتماً او را به بهانه استفاده از معلوماتش به استخدام خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسي بن زيد واسطه شود . به همين منظور ، ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وي معرفّي كرد . منزلت يعقوب پيوسته در نزد خليفه مهدي اوج مي گرفت تا به وزارت خويش منصوبش كرد و تمام شؤون خلافت را به وي تفويض نمود . » ( 56 )

همه اينها به منظور آن بود كه مهدي از طريق يعقوب به حسن بن ابراهيم و عيسي بن زيد دست بيابد . در حالي كه همين يعقوب كسي بود كه به جرم قيام عليه منصور به همداستاني با ابراهيم بن عبدالله بن حسن به زندان افتاده بود كه بعداً مهدي او را آزاد مي كند .

يعقوب چون مخفيگاه عيسي بن زيد را به مهدي نشان داد ، به اتّهام همكاري با طالبيان به زندان رفت ( 57 ) و تا زمان رشيد در آنجا باقي ماند . ولي چه سود كه هنگام خروج از زندان بينايي خود را از دست داده بود .

بيم رشيد از علويان

در زمان رشيد آشوبهاي بسيار ميان اهل سنّت و رافضيان برپا شد . ( 58 ) البته آماج اين شورشها خاندان علي عليه السلام و هر فرد شريف و ارجمندي از اين خاندان بود .

داستان رشيد با « يحيي بن عبدالله بن حسن » كه در ديلم قيام كرده و پريشان احوالي و اندوههاي فراواني براي رشيد آفريده بود ، مشهورتر از آن است كه نياز به بازگويي داشته باشد . چرا رشيد اندوهگين و دستپاچه نباشد كه يحيي را مردم بسياري حمايت و پيروي مي كردند . دسته دسته از هر آبادي و شهري به سويش روان مي شدند و چنان قدرتش بالا گرفته بود كه رشيد را به شدّت دغدغه خاطر دست داد و كار را بر او بسي دشوار نمود . كسي كه ميان وي و يحيي ميانجي شد ، فضل بن يحيي بود و چون توانست سرانجام آتش اين نهضت را فرونشاند ، مقامي شامخ نزد رشيد يافت و اين آشتي شادي فراواني بر دل و روحش فروريخت . ( 59 )

البته همان گونه كه مشهور و معروف است بعداً رشيد به يحيي نيز نيرنگ زد .

روزي كه رشيد به مدينه ورود كرد ، فقط دويست دينار به امام موسي بن جعفر عليه السلام تقديم نمود ، در حالي

كه به كساني كه مزاحمش نبودند ، هزاران دينار مي بخشيد . علّت اين كار را براي پسرش مأمون چنين مي گفت كه اگر پول بيشتري در اختيار وي قرار دهد چه بسا كه فردا صدهزار شمشير از سوي شيعيان و دوستان امام به رويش آخته شود . ( 60 )

آنگاه طولي نكشيد كه امام را به اتّهام اين كه ماليات براي خود جمع آوري مي كند ، به زندان فرستاد و بعد هم مسموش كرد و بدين وسيله خويشتن را از وي برهانيد . البتّه اين سرنوشت بيشتر امامان شيعه بود .

امّا در روزگار مأمون

در اين ايّام مسأله بسي بزرگ ، حسّاس و مهمتر گشته بود . قيامها و آشوبهاي بسياري ايالات و شهرها را پوشانده بود به گونه اي كه مأمون نمي دانست از كجا شروع كند و چگونه به مقابله با آنها برخيزد . خلاصه آن كه دستگاه خلافت خود را سخت در معرض تندباد حوادث خردكننده ، مي يافت .

عقده حقارت عبّاسيان

اين جريانات همه وحشت روزافزون عبّاسيان را طبيعي مي نمود . پيوسته عوامل نگراني را برايشان مي افزود ، بويژه آن كه خود از عقده حقارت بسي رنج مي بردند .

ابومسلم در يكي از نامه هاي خود به منصور نوشت : « . . . خداوند پس از گمنامي و حقارت و خواري ، شما را بالا آورد ، سپس مرا نيز با توبه نجات بخشيد . . . . » . ( 61 )

منصور هم اين موضوع را نزد عمويش ، عبدالصمد بن علي ، به صراحت بازگفته بود كه ما در

ميان مردمي هستيم كه مي دانند ديروز رعيّت بوده و امروز به خلافت رسيده ايم . بنابراين بايد گذشته را فراموش كرد و دستگاه مجازات را بكار انداخت تا بدين وسيله هيبت خود را بر دلهايشان چيره سازيم .

چون عباسيان مي دانستند كه خطر واقعي از سوي عموزادگان علويشان پيوسته ايشان را تهديد مي كند ، بنابراين بر خود لازم مي ديدند كه تكاني بخورند وچاره اي بينديشند و به هر وسيله كه شده و با هر شيوه ممكن با خطر مواجه شوند . بويژه چون از نزديك مشاهده مي كردند كه مردم خيلي زود علويان را اجابت و تأييد و حمايت مي كنند .

اكنون ببينيم عباسيان چگونه اين وضع را چاره جويي كردند ؟

و در اين چاره جويي تا چه حدّ پيروز شدند ؟

پاورقي

49 _ در همين كتاب مذاكره مأمون با امام عليه السلام را خواهيم آورد كه ضمن آن مأمون اعتراف كرده بود كه خانواده امام بمراتب از وى در خويشى به رسول خدا نزديك ترند . همچنين بيعت سفّاح و منصور و ديگر عباسيان با محمد بن عبدالله علوى ، و گفتار منصور در جلسه اخذ بيعت همه دليل بر اين مطلب است . خلفاى عباسى بخوبى نفوذ علويان را درك مى كردند .

50 _ طبرى /11/ ص 752 ( ليدن ) _ العقد الفريد / 5 / ص 74 _ و تاريخ التمدّن الاسلامى و ساير منابع .

51 _ منصور در برخى از خطبه هايش اشاره به اين نوع كنترل مى كند : طبرى/ 10 / ص 432 _ مروج الذهب / 3 / ص

301 .

52 -طبرى /10/ص 448 ( ليدن ) . بدين نكته نيز اشاره كنيم كه اموالى را كه منصور براى مهدى باقى گذارده بود به 600 ميليون درهم و 14 ميليون دينار مىرسيد . ( رجوع كنيد به : امراء الشعر العربى في العصر العبّاسى / ص 35 ) .

53 _ تاريخ ابن خلدون /3 / ص 195 _ طبرى / 10 / ص 306 _ تاريخ يعقوبى /3/ ص 114 _ البداية و النهاية /10/ص 93 _ الكامل ، ابن اثير /5/ ص 18 _ و انساب الاشراف /3/ ص 118 كه مى نويسد آن دو زن از قريش بودند كه براى منصور نامزد شده بودند .

54 _ مروج الذهب /3/ ص 294 و 295 .

55 _ به مروج الذهب و تاريخ ابن خلّكان شرح حال امام كاظم عليه السلام مراجعه كنيد همچنين به فصل الخطاب ، ينابع المودّة ، كشف الغمّة ، مرآة الجنان و صفة الصفوة .

56 _ طبرى /10/ ص 464 ، 507 و 508 ( ليدن ) _ مروج الذهب /3/ص312 _ الآداب السّلطانية /ص 184 و 185 _ الوزراء و الكتّاب /ص 155 و ساير منابع .

57 _ مروج الذهب /3/ص 312 _ ضحى الاسلام /3/ص 292 _ و تاريخ طبرى و ساير منابع . در مرآة الجنان /1/ص 419 و جاهاى ديگر چنين آمده كه او را در چاهى محبوس كردند و بر فرازش نيز بارگاهى ساختند . به الوزراء و الكتّاب / ص 155 نيز مراجعه شود .

58 _ النجوم الزاهرة /2/ص 77 .

59 _ البداية و النهاية /10/ص

167 _ عمدة الطالب / ص 124 ( بيروت ) _ شرح ميمية ابي فراس / ص 190 .

60 _ عيون اخبار الرضا /1/ ص 92 _ بحار /48/ص 131 و 132 . عبّاسيان از آغاز تسلّط بر حكومت يعنى از زمان سفّاح _ همزمان با امام صادق عليه السلام _ پيوسته امامان را تهديد مىكردند تا فرصتى براى هيچ گونه حركتى نيابند و آنان را به توطئه هاى پنهانى به منظور قيام نيز متّهم مى نمودند ، تا بدين وسيله مجوّزى براى حبس و آزار و مصادره اموالشان داشته باشند . ولى امامان منكر اتّهامهاى آنان شده و پيوسته در اين زمينه ها پاسخگويى مى كردند ولى گوش شنوايى در ميان عبّاسيان وجود نداشت .

61 _ البداية و النهاية /3/ص 64 .

سياست ضد علوي عباسيان

سياست ضد علوي عباسيان

از آنچه گذشت تا حدي به نفوذ علويان و به ارجمنديشان در نظر عموم مردم پي برديم . ديديم چگونه اين خاندان عامل اساسي تهديد عليه عباسيان و دستگاه حكومتشان بشمار مي رفتند .

عباسيان اين حقيقت را به عيان در مي يافتند ، لذا مجبور شده بودند كه علويان را از صحنه سياست ، بهر ترتيبي شده ، بيرون برانند و بدين وسيله نفوذ ونيروهايشان را محدود گردانند .

براي اين منظور ، شگردهاي مختلفي به كار مي برند :

نخست از راه استدلال و اقامه دليل بر حقانيت خود برآمدند .

دگرگون ساختن نظريه ميراث

اين يكي از شگردهاي عباسيان بود كه براي مقابله با علويان در سلسله وراثت پيامبر ، كه مردم مشروعّيت خلافت را بدان اثبات مي كردند ، تغيير دادند . اينان نخست رشته وصايت خود را به اميرالمؤمنين عليه السلام متصل مي كردند كه از او بدين ترتيب پايين مي آمد : از علي عليه السلام به فرزندش مّحمد حنيفّه ، سپس ابوهاشم ، علي بن عبدالله بن عباس ، فرزندش محمد بن علي ، ابراهيم امام ، سپس به برادرش سفاّح ( 62 ) و همينطور . البتّه آنان مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و خلفاي اموي و ديگران را منكر بودند .

درباره اين مطلب ، متون تاريخي فراوان موجود است ، از آن جمله داستان ابن عون است در رابطه اش با مهدي . وي در خطبه اي كه در رابطه با اهل مدينه در همان سالي كه سفاّح به حج رفته بود ، مي گفت : « بعد از پيامبر ، شما هر روز كسي را

بر خود حاكم قرار داديد : گاهي تيمي ، گاهي عدوي ، زماني اسدي ، يكبار هم سفياني و بالاخره روزي هم مرواني تا سرانجام كسي بر شما ظهور كردكه نه نامش را مي شناختيد و نه خاندانش را ( مقصودش خودش بود ) ! او با شمشير بر سر شما تاخت و شما به زور و با ذلّت در برابرش تسليم شديد . بدانيد كه خاندان محمّد امامان هدايتند ، و مشعل راه تقوا و سروران و رهبران ما بشمار مي روند … » ( 63 )

پس در آغاز كار عباسيان رشته قدرت را در امر وصايت به حضرت علي عليه السلام متّصل مي كردند و مشروعيت خلافت سه خليفه را منكر مي شدند . البته پس از مدتي از اين موضع عدول كردند ولي باز با اعتراف به اين مطلب كه وصايت در اولاد علي عليه السلام استوار مانده است .

مهدي به تأسيس گروهي ( 64 ) پرداخت كه مدّعي بودند پس از پيامبراسلام ، پيشوا عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش عبدالله ، سپس نوه اش علي ، و سپس فرزندش علي ، محمّد و همينطور به پايين يكي پس از ديگري به مقام امامت رسيده اند . اينان از ابوبكر ، عمر و عثمان همچنان برائت مي جستند ، ولي بيعت با علي بن ابيطالب را جايز مي شمردند زيرا عباس نيز خودش اين اجازه را صادر كرده بود . ( 65 ) اين گروه به نام « راونديه » و شيعه عبّاسي خوانده مي شدند .

اما در زمان مأمون اثري از اين گروه نبود

، زيرا سياست وي اقتضا مي كرد كه ولو براي مدت كوتاهي هم كه شده ، از اشاعه اين فكر جلوگيري كند .

ارزيابي مقام امام علي ( ع )

وقتي دانستيم كه ابراز دوستي مأمون با علي بن ابيطالب و فرزندانش به انگيزه شرايط خاص سياسي بود ، ديگر قانع مي شويم كه سنگيني كفه علي در مقام ارزيابي نزد عباسيان در آن زمان يك امر ظاهري بود كه شرايط سياسي پديدش آورده بود ، و يا جزئي از شگردهاي آنان براي مقابله با علويان كه عباسيان در اين مسئله در هر موقعيتي به گونه اي موضع مي گرفتند . مثلاً مأمون براي علي ارج قايل بود در حاليكه همين علي در نزد منصور يا رشيد هرگز از چنين اعتباري برخوردار نبود . ولي اگر واقع امر را بخواهيد علي از نظر هيچ كدامشان ارزشي نداشت .

سوء استفاده از لقب مهدي

منصور نيز قصد كوبيدن علويان را از طريق استدلال داشت . ولي براي اين كار شيوه ديگري را به كار گرفته بود . چون مي ديد كه مردم بسياري ( به جز امام صادق ) مهدي بودن « محمد بن عبدالله علوي » را پذيرفته اند ، تصميم گرفت كه اين پديده را نيز پايمال كند . لذا فرزند خود را مهدي لقب داد تا چون به خلافت برسد تكرار اين لقب ذهن مردم را كم كم از محمد بن عبدالله علوي دور گرداند .

روزي منصور يكي از غلامان خود را پاي منبر محمد بن عبدالله فرستاد تا ببيند او چه مي گويد . پس از بازگشت تعريف كرد كه محمد مي گفت : « شما ترديدي نداريد كه من مهدي هستم . » منصور از شنيدن اين كلام گفت : « دروغ مي گويد دشمن خدا ، چه مهدي او نيست بلكه فرزند من

است . » ( 66 )

سپس براي متقاعد كردن مردم ، منصور به سراغ كساني رفت كه برايش حديث بسازند و بر پيغمبر اين گفته دروغ را نسبت دهند كه « مهدي امّت » همان فرزند اوست . ( 67 ) در مورد اينگونه احاديث احمد امين مصري و ديگران به دروغ و جعلي بودنشان اعتراف كرده اند . ( 68 )

مسلم بن قتيبه مي گويد : « منصور روزي مرا احضار كرد ، چون بر او وارد شدم گفت : محمد بن عبذالله به نام مهدي قيام كرده ، ولي به خدا سوگند كه او مهدي نيست . مطلبي كه مي خواهم به تو بگويم و تا كنون به كسي اظهار نكرده ام اين است كه فرزند من نيز كه درباره اش روايت هم آمده ، مهدي نمي باشد . من به اين انتساب تنها تيمّن جسته و آن را به فال نيك گرفته ام . » ( 69 )

مهدي خليفه خودش هم اقرار مي كرد كه اين فقط پدرش بود كه با آوردن رواياتي او را مهدي معرفي كرده بود . ( 70 )

اما اينها هيچ كدام كافي نبود در هيچ يك از اين شگردها عباسيان كارايي نديدند و جريان امور پيوسته برخلاف مصالح ايشان را در برابر علويان نگشايند ، چه با اين كار به آنان فرصت مي دادند كه تمام خصوصيات و مزاياي خود را براي مردم به اثبات برسانند . و در برابر ، عبّاسيان را نيز شديداً به رسوايي كشانده ، پرده از چهره واقعيشان نزد مردم برمي داشتند .

از اين رو ، بايد

شگردهاي ديگري به منظور از بين بردن علويان در پيش گرفت . لذا آنان را شديداً زير نظر مي گرفتند و لحظه اي از حالات و حركاتشان غفلت نمي ورزيدند . البته اين شيوه را سفاح شروع كرد و سپس خلفاي بعد از او همه پيروي كردند . امّا ديدند كه حتّي تهديد و ارعاب كه عليه علويان به منظور لوث كردن شخصيّت و معنويتشان اعمال مي شد ، كارگر نمي آمد .

به مصادره اموال علويان ، خراب كردن خانه ها و محدود كردن كار و كسبشان روي آوردند و به قدري وضع زندگي ماديشان را به وخا مت كشاندند كه زنان علوي براي گزاردن نماز ، لباسهاي يكديگر را از هم قرض مي گرفتند . ( 71 ) ولي اينها نيز هرگز پاسخگوي هدف عباسيان نبود…

علويان را از مردم جدا مي كردند ، نمي گذاشتند كسي با آنان تماس بگيرد تا بتوانند زمينه باور كردن شايعات و دروغ پردازيهاي خود را فراهم آورند . چه شيوه پسنديده علويان ، بويژه اهل بيت ، خود هر گونه شايعه اي را تكذيب مي كرد ، و رفتار نمونه شان هر افترايي را دفع مي نمود .

آزار و طرد و به زندان افكندن دهها و صدها نفر آن هم در سلول هاي وحشتناكي كه هر كس وارد آنها مي شد اميدي به رهاييش نبود؛ چه ورود به چنين سلول هايي يعني ورود به گور… مسموم كردن شخصيتهايي كه جرأت تجاوز آشكار بر او را نمي كردند . . اينها هيچ كدام برايشان كافي نبود . آنها در واقع به خون علويان تشنه و در

شكنجه شان بسيار تنوع طلب بودند . هر روز شيوه جديدي را مي گزيدند . عدهّ اي را به ديوارها ميخكوب مي كردند ، عده ّاي را مي كشتند ، عده اّي را هم در استوانه ها قرار مي دادند . اما قتل هاي دسته جمعي علويان روشن تر از آن است كه نيازي به بيان داشته باشد . داستان منصور با اولاد حسن را تقريباً در تمام كتاب هاي تاريخي نوشته اند و همينطور ماجراي شصت علوي ، كه به فرمان منصور همه بجز يك تن از آنان كه پسر بچه اي خردسال بود ، از دم تيغ گذشتند . ( 72 )

موضع گيري هر خليفه به طور جداگانه

اكنون به موضعگيري هر يك از خلفاي عباسي بطور جداگانه اشاره مي كنيم :

اما سفاح :

احمد امين درباره وي چنين مي گويد : « زندگيش سراپا خونريزي و نابودكردن مخالفان بود . » ( 73 )

ژنرال جلوب در كتاب خود چنين مي نويسد : « سفاح و منصور با توطئه بر سر كار آمدند . از اينرو پس از پيروزي براي تحكيم مباني حكومت خود دست به خونريزي يازيدند بويژه خون عموزادگانشان ، از بني اميه و از اولاد علي بن ابيطالب را … » ( 74 )

خوارزمي درباره سفاح مي نويسد : « بر علويان ، اين ابومجرم ( پدر گناهكار ) بود كه مسلط شده بود نه ابومسلم ( پدر مسلمان ) . اين مرد آنان را زير هر سنگ و كلوخي كه مي يافت مي كشت و در هر دشت و كوهستاني به تعقيبشان مي پرداخت… » ( 75 )

اما منصور :

منصور كسي بود كه از كشتن برادرزاده خود سفاح ( 76 ) ، عمويش عبدالله بن علي و يا ابومسلم بنيانگذار حكومتش ، ابانورزيد . در سال 148 به مكه رفت تا امام صادق عليه السلام را دستگير كند هر چند كه موفق نشد ( 77 ) .

لقب منصور را نيز پس از پيروزيش بر علويان بر خود نهاده بود ( 78 ) .

منصور كسي بود كه ميان عباسيان و علويان اختلاف و آشوب بر پا كرد . ( 79 ) هنگامي كه تصميم به كشتن امام صادق گرفت اعتراف كرد كه قربانيان بسياري از علويان داشته ، مي گفت :

« … تاكنون از ذرّيّه فاطمه هزار تن يا بيشتر را كشته ام ولي آقا و پيشوايشان جعفربن محمّد هنوز زنده است … » ( 80 )

البته اين سخن از وي در آغاز خلافتش شنيده شد ، حال حساب كنيد و ببينيد كه تا پايان كار چقدر قرباني داشته است ! !

منصور موزه اي از سرهاي بريده قربانيان خود كه از علويان بود ، ترتيب داده بود كه آن را به عنوان مرده ريگ خود به فرزندش مهدي منتقل نمود . بر فراز هر سوي تكه كاغذي نصب شده بود كه مشخصات صاحبش را بازگو مي كرد . اين سرها به پيرمردان ، جوانان و حتي كودكاني از علويان تعلق داشتند . ( 81 )

منصور كسي بود كه عمويش عبدالصمد بن علي در پاسخ به ملامتش كه چرا در قاموسش عفو وجود ندارد ، گفت : « هنوز استخوان هاي بني مروان نپوسيده و هنوز خاندان ابيطالب شمشير در

نيام نبرده اند . ما در ميان مردمي بسر مي بريم كه ديروز ما را ديده اند . ما ديروز رعيّت بوديم ولي حالا به خلافت رسيده ايم . بنابراين ، جز با فراموش كردن عفو و بكار گرفتن مجازاتها نمي توانيم هيبت خود را بر آنان چيره سازيم … » ( 82 ) و هم او بود كه به امام صادق مي گفت : « حتماً ترا مي كشم ، اهل خانواده ات را هم نابود مي كنم تا از شما كسي نماند كه بتواند كوچكترين عرض اندامي كند … » ( 83 )

منصور نخستين كسي بود كه ويران كردن مرقد امام حسين در كربلا را بدعت نهاد . ( 84 ) وي علويان را در اسطوانه هايي قرار داد ، بر سينه ديوار به ميخشان مي كشيد . بر اين مطلب يعقوبي و ديگران تصريح كرده اند ، هم چنين در زندان هاي زيرزميني چندان به بندشان مي كشيد كه از گرسنگي يا بوهاي متعفّن جان مي دادند ، چه نمي توانستند براي قضاي حاجت از سلول خود بيرون بروند . وقتي يكي از زندانيان مي مرد او را همانجا كنار زنداني ديگر رها مي كردند تا بپوسد و در پايان ، ساختمان زندان را بر جنازه هاي متلاشي شده و متعفن و حتي زندانياني كه هنوز جاني به تن و زنجيره هايي بر پا داشتند ، ويران مي كردند . مشهور است كه منصور با بني حسن چنين معامله اي نمود . كوتاه آنكه رفتار منصور با اولاد علي كثيفترين صفحات تاريخ عبّاسي را پر كرده است . ( 85 )

امّا مهدي :

اين خليفه وزير خود ، يعقوب بن داود را در يك زندان زيرزميني به بند كشيد و بر فرازش بارگاهي ساخت و او چندان بماند تا چشمانش كور و موهاي بدنش مانند بدن جانوران بلند شد ، چنانكه در پيش گفتيم اتّهام يعقوب اين بود كه طالبيين را مساعدت مي كرد .

مهدي كسي بود كه از حربه كفر براي نابودي تمام دشمنان خود ، به ويژه علويان و شيعيانشان ، استفاده مي كرد .

دكتر احمد شلبي مي نويسد : « در بسياري از موارد كساني را كه از هر تخلّفي تبرئه مي شدند ، به اتّهام بيديني از دم تيغ مي گذاراند … » ( 86 )

ابن مفضل كتابي براي مهدي تأ ليف كرد كه به شرح فرقه هاي مذهبي پرداخته بود و البته فرقه هايي را هم از پيش خود ساخته بود كه دلخواه مهدي براي تعقيب و نابوديشان مي بود . مثلاً با آنكه افرادي نظير ز راه ، عمار ساباطي ، ابن ابي يعفور ، هيچكدام مؤسّس فرقه اي نبودند با اين وصف نويسنده مزبور فرقه هايي به نام ايشان اختراع كرده بود ، مانند فرقه « زرّاريه » ، « عمّاريه » ، « يعفوريه » ، « جواليفيّه » ، و پيروان سليمان اقطع . فقط هشام بن حكم باقي مانده بود كه به نامش فرقه « هشاميه » را جعل نكرده بود . ( 87 )

امّا هادي :

« طالبيان را بينهايت تهديد مي كرد ، هر جا بودند به سراغشان مي رفت ، مستمّري و حقوقشان را قطع كرده و به

همه جا دستور دستگيريشان را صادر كرده بود . ( 88 ) چنانچه موّرخان نوشته اند ، ماجراي مشهور فخّ تنها بخاطر آزار علويان و رفتار خشونت آميز با ايشان صورت گرفت . تعداد سرهايي كه از بدنها جدا شد به صد و چند مي رسيد . زنان و كودكان به اسارت گرفته شدند و اسرا و حتّي كودكانشان را هم كشتند .

امّا رشيد :

وي كسي بود كه به تعبير خوارزمي « درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از بن برآورد . » . ( 89 )

او هرگز از خدا ترسي نداشت و دليل اين بيشرمي همان نحوه رفتارش با بزرگان خاندان علي عليه السلام ، يعني اولاد دختر پيامبر بود كه هرگز جرمي نداشتند… » ( 90 ) و آنقدر از شيعيان بدش مي آمد كه شاعران به منظور تقرّب جستن به او ، اشعار هجو خاندان علي را مي سرودند .

رشيد سوگند خورده بود كه اين خاندان فرزندان و پيروانشان را از ريشه برافكند ، مي گفت : « … تا كي خاندان فرزندان ابوطالب را تحمّل كنم . به خدا سوگند كه مي كشم ، هم خودشان را و هم شيعيان را … » ( 91 )

او چون به خلافت رسيد تمام طالبيان را از بغداد به مدينه راند . ( 92 ) و اين به انگيزه ، تنّفر و كينه اي بود كه به آنان مي ورزيد . .

« … او كاملاً به جان علويان افتاده بود . گام به گام آنها را تعقيب مي كرد و به

قتلشان مي رسانيد . . » ( 93 )

« اولاد و شيعيان فاطمه را پيوسته مي كشت » ( 94 )

هنگامي كه جلودي را به جنگ « محمّد بن جعفربن محمّد » فرستاد به او دستور داد كه خانه هاي خاندان ابوطالب را در مدينه غارت كند ، از زنانشان هر چه لباس و زيور است بر بايد به گونه اي كه براي هر زني بيش از يك جامه باقي نماند . ( 95 )

رشيد كسي بود كه مرقد امام حسين را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد . به علاوه ، درخت سدري را كه در كنار آن بقعه شريف ، زائران را سايبان مي بود ، بريد . البتّه اين عمل به دست كارگزارش در كوفه ، موسي بن عيسي بن موسي عباسي ، صورت گرفت . ( 96 )

از همه فجيعتر و از تمام اين فجايع هولناكتر آن بود كه دست به خون رهبر پيشوايان علويان ، يعني امام موسي بن جعفر عليه السلام بيالود .

عقاد خطاب به رشيد با اشاره به نبش قبري كه از امام حسين عليه السلام كرده بود ، گفت : « …گويا مي ترسيدند كه شيعيان علي ، قبر تو را هم نبش كنند ، از اينرو ترا در قبر پيشواي علوي ( امام رضا ) نهادند تا از نبش قبر و اهانت پس از مرگ رهايي يابي … شگفتا كه فرندان علي به قلمرو گسترده تو پناه مي آوردند ولي در همه جا تنگي مي ديدند . اما پيروان تو كه در جستجوي پناهگاهي برآمدند تا جسد

در قبر يكي از همان پناهندگان بي پناه نهاده شده … » ( 97 ) وي با اين جملات اشاره به قبر امام رضا عليه السلام مي كند كه رشيد نيز در كنار آن مدفون گشته . « محمّد بن حبيب ضبي » نيز با اشاره به اين مطلب چنين سروده :

« در طوس دو گور است كه در يكي هدايت آرميده « و در ديگري گمراهي كه خاكش ، خاكستر آتش است « همجواري ضلالت با پاكي افزون كننده غذابش است و فراهم آورنده خواريش ستمگريهاي رشيد به حدي رسيده بود كه مردم او را دشمن علي ( علي ) باور مي داشتند ولي او خود موضع دفاعي گرفته برايشان سوگند مي خورد كه علي را دوست دارد .

اسحاق هاشمي نقل مي كند : « روزي نزد رشيد بوديم و او مي گفت ، شنيده ام كه مردم مي پندارند من نسبت به علي كينه مي توزم ، به خدا سوگند هرگز كسي را به اندازه او دوست نداشته ام . ولي اين علويان سختگيرترين مردمند . »

( 98 ) آنگاه گناه اين پندار مردم را به گردن علويان انداخته گفت : اين علويان به بني اميّه بيشتر تمايل دارند تا عباسيان . . رشيد حتّي در برابر علماي بزرگ از رفتار خود با طالبيان علناً توبه كرد . ( 99 )

البتّه اين ژستها براي رشيد پس از آن همه تعقيب و كشتار علويان ، امري طبيعي مي نمود و بالاخره ، ستمگريهاي رشيد تا بدانجا اوج گرفت كه در برخي اين پندار را تقويت كرد كه علّت بيعت مأمون

با امام رضا به عنوان وليعهد ، به خاطر زدودن جرايم رشيد بوده كه عليه خاندان علي عليه السلام مرتكب شده بود . اين مطلب را بيهقي وصولي ذكر كرده اند . ( 100 )

امّا مأمون :

در بسياري از فصول آينده به گوشه هايي از رفتار اين خليفه با خاندان علي اشاره خواهيم كرد .

امّا تاكنون بياييم كمي از شاعران بشنويم كه چگونه برخي حقايق را براي ما بازگو مي كنند تا بهتر به اين نكته پي ببريم . عباسيان بر اثر ترسي كه از علويان داشتند ، عليه شان برخاسته و با قتل و ظلم و آزار در معرض آنگونه شكنجه هاي گوناگون قرارشان دادند . عبّاسيان مي خواستند ريشه علويان را براندازند و محيط را براي خود چنان مساعد و بي مزاحم گردانند كه ديگر كسي نباشد تا قدرتشان را تهديد كند . انحصار طلبي در قدرت ، به آنان اجازه نمي داد كه كسي شايسته تر از خود را در روي زمين ببينند . مردم با مشاهده جنايات عباسيان ديگر جنايات بني اميّه را فراموش كرده بودند . يكي از شعرا مي گفت :

« سوگند به خدا كه بني اميّه نكرد

« حتّي يكدهم آنچه را كه بني عباس كرد . ( 101 )

شاعر ديگري به نام ابوعطاء افلح بن يسار الندي ، متوفا به سال 180 هجري ، كه عصر اموي و عباسي هر دو را درك كرده بود ، در زمان سفّاح چنين سرود :

« ايكاش ظلم بني مروان بر ما همچنان ادامه مي يافت

« و ايكاش عدل بني عباس در آتش فرو

مي سوخت ( 102 )

علي بن عبّاس ، شاعري كه به ابن رومي شهرت يافته و از غلامان معتصم بود ، قصيده اي دارد كه در آن مي گويد :

« فرزندان مصطفي ! مردم چقدر گوشتهاي شما را به دندان دريدند

« كوچكترين مصيبت شما بيكسي و يا قتل است

« گويي هر لحظه اي كه مي گذرد براي پيغمبر

« كشته پاك سرشتي به خون آغشته گردد .

امّا متون ديگر :

« وان ولوتن » مي نويسد : « علويان نظير آنهمه آزاري را كه در عهد خلفاي نخستين عباسي كشيدند ، هرگز به عمر خود نديده بودند… » ( 103 )

خضري نيز مي گويد : « بهره خاندان علي از قتل و طرد در زمان خلافت بني هاشم ( عباسيان ) بمراتب شديدتر و خشنتر از زمان بني اميّه بود ، بويژه در زمان منصور و رشيد و متوكّل ، در اين حكومت مجرّد تمايل داشتن به يكي از اولاد علي اتّهامي كافي براي از دست دادن جان و مصادره اموال انسان بشمار مي رفت . اين سرنوشت گريبانگير برخي از وزرا و نزديكان هم شد … » ( 104 )

هنگامي كه ابراهيم بن هرمه در زمان منصور به مدينه وارد شد ، يكي از علويان نزدش آمد . ابراهيم به او گفت : « از من دور شو ، مرا مهدور الدّم مكن . . » ( 105 )

به علاوه ، از داستان ديگر همين ابن هرمه چنين بر مي آيد كه عباسيان مردم را حتّي به خاطر دوستي با اهلبيت در زمان امويان ، مجازات

مي كردند .

جلودي كسي بود كه از سوي رشيد مأمور هجوم بر خانه هاي آل ابيطالب شده بود . وقتي مأمون ولايتعهدي امام رضا را تصويب كرد ، جلودي به وي گفت :

« شما را به خدا مي سپارم اي امير مؤمنان از اينكه امري را كه خدا ويژه شما نموده به دست دشمنان خود بسپاري . يعني همان كساني كه به دست پدران شما بقتل مي رسيدند و پيوسته آواره شهرها بودند . ( 106 )

رشيد از كارگزار خود در مدينه خواسته بود كه از علويان بخواهد برخي كفيل برخي ديگر شوند ، ( 107 ) تا اگر پس از احضار نزد مقامات رسمي غيبت مي كردند ، كفيل به مجازات مي رسيد .

اعتراف مأمون :

مأمون در نامه اي كه براي عبّاسيان فرستاد كه در قسمتي از آن از حسن سياست امام علي عليه السلام با فرزندان عباس سخن گفته بود ، مي نويسد :

« … تا آنكه خدا كار را به دست ما سپرد ، و ما آنان را خوار كرديم ، و در مضيقه قرارشان داديم و بيش از بني اميّه به قتلشان رسانيديم . امويان فقط كساني را مي كشتند كه شمشير به رويشان مي كشيدند ، ولي ما همه را از دم تيغ مي گذرانديم . حال اي بزرگان هاشمي ، از شما سؤال مي شود به چه گناهي آنان كشته شدند ؟ تقصير افرادي كه در دجله و فرات افكنده شدند يا در بغداد و كوفه مدفون گشتند ، چه بود ؟ »

قسمتي از نامه خوارزمي به اهل نيشابور

كافي است كه خواننده اي به كتاب مقاتل الطالبيين

نوشته ابوالفرج اصفهاني مراجعه كند ، هر چند كه اين كتاب جامع همه مطالب نيست ، ولي پاره اي از آنها را نقل كرده است . همينگونه كتاب مختصر اخبار الخلفا از ابن ساعي ، بويژه در صفحه 26 ، و يا ساير كتب تاريخي و روائي كه بيانگر ستمها و بيداد گريهايي است كه در آن برهه از زمان بر فرزندان و شيعيان علي فرو مي باريد .

اكنون قسمتهايي از نامه ابوبكر خوارزمي را كه به اهل نيشابور نگاشته بود ، نقل مي كنيم . وي پس از ياد كردن از بسياري از طالبيين كه به دست امويان و عباسيان كشته شدند و در شمار آنان امام رضا نيز بود ( كه به دست مأمون مسموم گرديده بود ) مي نويسد :

« چون اين حريم را هتك كردند و اين گناه بزرگ را مرتكب شدند ، خدا بر آنان غضب كرده ، سلطنت را از چنگشان بدر آورد و « ابومجرم » نه ابومسلم را بر جانشان مسلّط كرد . اين مرد ، كه خدا هرگز نظر رحمت بر او نيفكند ، صلابت علويان و نرمش عباسيان را بنگريست . آنگاه تقوايش را رها كرد و از هواي خود پيروي نمود و كشتن عبدالله بن معاويةبن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، آخرت خويش را به دنيا فروخت . طاغوتهاي خراسان ، كردهاي اصفهان و خوارج سجستان را بر خاندان ابيطالب مسلّط كرد ، آنان زير هر سنگ و كلوخي و در هر دشت و كوهي كه مي يافت ، تعقيب مي كرد . سرانجام محبوبترين شخص مورد نظر خود را بر

خودش مسلّط كرد ، كه او را بكشت همانگونه كه او ديگران را مي كشت و گرفتارش ساخت همانگونه كه او مردم را در اخذ بيعت گرفتار مي نمود . اين شخص فايده اي براي ابومسلم نداشت در حالي كه او براي جلب خشنوديش خدا را به خشم آورده بود ، دنيا را در اختيار دوانيقي قرار داد و او نيز با ستمگري و تركتازي و حكومت پرداخت . زندانهاي خود را با افراد خاندان رسالت و سرچشمه پاكي و طهارت پر كرد . غايبانشان را تعقيب و حاضرانشان را دستگير مي كرد تا عبدالله بن محمد بن عبدالله حسني را در سند به دست عمر بن هشام ثعلبي بكشت …

« تازه اين در مقام مقايسه با كشتار هارون و رفتار موسي با آنان چندان مهم نمي نمايد . حتماً دانستيد كه موسي چه بر سر حسن ( 108 ) بن علي در فخّ آورد ، و هارون نيز چه فجايعي بر علي بن افطس حسيني روا داشت . خلاصه آنكه هارون در حالي مرد كه درخت نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرده و نهال امامت را از ريشه برافكنده بود .

« مالياتها جمع آ ور مي شد ولي سپس آنها را ميان ديلميان ، تركها ، اهل مغرب و فرغانه تقسيم مي كردند . چون يكي از پيشوايان راستين و سروي از سروران خاندان پيغمبر در مي گذشت كسي جنازه اش را تشييع نمي كرد و مرقدش را با گج نمي آراست . امّا وقتي دلقك يا بازيگر و يا قاتلي از خودشان مي مرد ، علما و قضات بر

جنازه اش حضور مي يافتند و رهبران و حكمرانان بر مجالس سوگوارش مي نشستند .

« مادّي و سوفسطايي در كشورشان امنيّت داشت . كسي متعرّض كساني كه كتابهاي فلسفي و مانوي را تدريس مي كردند ، نمي شد . ولي هر شيعه اي سرانجام به قتل مي رسيد ، و هركس كه نامش علي بود خونش به هدر مي رفت .

« شعراي قريش در عهد جاهليت اشعاري در هجو امير المؤمنين و اشعاري برضدّ مسلمانان سروده بودند . حال اين اشعار را اين خاندان سفله پرور جمع آوري مي كردند و دستور مي دادند كه رواياتي همچون واقدي ، و هب بن منبه تميمي ، كلبي ، شرقي ابن قطامي ، هيثم بن عدي و دأب بن كناني به روايت آنها بپردازند . آنگاه برخي از شعراي شيعه كه مناقب وصي پيغمبر و يا معجزات او را مي سرودند ، زبانشان بريده و ديوانشان دريده مي شد . سرنوشت شاعراني همجون عبدالله بن عمار برقي همين بود . كميت بن زيد اسدي نيز در معرض اين عقوبات قرار گرفت ، منصور بن زبرقان نمري نبش قبر شد ، و دعبل بن علي خزاعي هم به همين علّت سر به نيست شد . اگر با افرادي چون مروان بن ابي حفصه يمامي يا علي بن جهم شامي مهرباني مي شد به خاطر آن بود كه اينان در دشنام دادن به علي افراط مي كردند ، و كار به جايي رسيده بود كه هارون بن خيرزان و جعفر ملقب به متوكّل علي الرحمن ( كه در واقع متوكّل علي الشيطان بود ) هيچ مالي يا

عطيّه اي نمي بخشيدند مگر به كسي كه خاندان ابيطالب را دشنام دهد و دشنام دهندگان را ياري كند .

« شگفت انگيزتر آنكه بني عبّاس شاعراني هم داشتند كه با نداي حق بر سرشان فرياد مي كشيدند و در فضايل كشته شدگان و قربانيانشان اشعار جالبي مي سرودند . »

« چگونه ملامت نكنيم قومي را كه عموزادگان خود را از گرسنگي مي كشند ولي بر سرزمينهاي ترك و ديلم طلا و نقره نثار مي كنند . از مغربي و فرغاني ياري مي طلبند ولي بر مهاجر و انصار ستم روا مي دارند . نبطي ها و ساير عجمها را كه حتّي از حرف زدن درست عاجزند ، به وزارت و فرماندهي مي گمارند ، ولي خاندان ابيطالب را از ميراث مادرشان و حقوق مالي جدّشان باز مي دارند . يك فرد علوي در آرزوي لقمه ناني است كه از او دريغ مي شود . ماليات مصر و اهواز و صدقات حجاز و مكّه و مدينه مخارج اين افراد را تأمين مي كرد : ابن ابي مريم مديني ، ابراهيم موصلي ، ابن جامع سهمي ، زلزل ضارب ، بر صوماي نوازنده ، تيولهاي بختيشوع مسيحي ( كه معادل خوراك يك شهر را مي بلعيدند ) … .

« چه بگويم از گروهي كه حيوانات وحشي را به جان زنان مسلمان مي انداختند . خاك مرقد امام حسين را با گاو آهن شخم مي زدند و زائرانش را تبعيد مي كردند . باز چه بگويم از گروهي كه نطفه مي زدگان را در رحم كنيزكان خواننده مي ريختند ! چه بگويم از گروهي سرچشمه

زنا و بچه بازي و لواط بودند ! ابراهيم بن مهدي ، آوازه خوان ، و معتزّ ، زن صفت ، و فرزند زبيده ، سبك مغز و كينه توز بود . مأمون نيز برادر خود را كشت ، منتصر به قتل پدر خويش دست بيالود ، موسي بن مهدي ، مادرش را و معتضد نيز عمويش را مسموم كرد » .

دوباره پس از ذكر پاره اي از معايب امويان خوارزمي چنين ادامه مي دهد :

« اين معايب با همه بزرگي و وسعتشان ، و با همه زشتي و نفرت انگيزيشان در برابر معايب بني عباس بسيار كوچك و خوار مي نمايند .

عباسيان كشور ستمگران راه پي ريزي و اموال مسلمانان را در راه گناه و ملعبه مصرف كردند … الخ … » ( 109 )

اين بود بخشي از نامه خوارزمي كه دوست داشتم همه آن را نقل كنم ولي اين كتاب جاي ذكر همه آن نبود . بهر حال آنچه نقل كرديم جوششي بود از خروشي كه اميد است خواننده را بسنده باشد .

پاورقي

62- تاريخ ابن خلدون /3/ ص 173- مروج الذهب /3/ ص 238- وفيات الاعيان /1/ ص 454 ، 455 ( چاپ سال 1310 ) _ امبراطوريه العرب / ص 406 و ساير منابع .

البتّه اين از عقايد كيسانيّه است .

63- شرح النهج ، معتزلي /7/ ص 161 ، 162 .

64- چنين مي نمايد كه صاحب واقعي اين انديشه ، منصور مي بود و اين مطلب از نامه اش به محمد بن عبدالله بن حسن و از بسياري از سخنان و خطبه هايش

بر مي آيد . امّا مهدي صورت تجسّم يافته اين عقيده به شمار مي رفت . منصور در ترويج اين فكر آنقدر تلاش مي كرد كه حتّي شعرا با پروراندن آن به وي تقرّب مي جستند . مانند حميري كه طبق اخبار مرزباني / ص 37 اشعاري در اين زمينه سرود و پاداش بسيار خوبي از منصور گرفت .

65- فرق الشيعة / ص 48 ، 49 - تاريخ ابن خلدون /3/ ص 173- مروج الذّهب /3/ ص 236 . البتّه نوبختي در فرق الشيعه نوشته كه آنان حتي بيعت علي را نيز جايز نمي شمردند .

66- مقاتل الطالبين / ص 240- المهديّه في الاسلام / ص 117 .

67- برخي از اين احاديث در منابع زير يافت مي شود :

الصواعق المحرقة / ص 98 ، 99- تاريخ الخلفاء سيوطي / ص 259 ، 260 ، 272- البداية و النهاية /6/ 246 ، 247 و ساير منابع .

68- ضحي الاسلام /3/ ص 240 .

69- مقاتل الطالبين / ص 247- المهدية في الاسلام / ص 117 .

70- الوزراء و الكتاب / ص 127 .

71- اين جريان مربوط به زمان متوكّل است . به پند تاريخ /1/ ص 72 و مقاتل الطالبين / ص 599 مراجعه كنيد .

72- اين چيزي است كه شرح شافيه ايي نواس ص 174 از الدر النظيم از احمد بن حنبل نقل كرده ، مردي كه به پرده مكّه آويخته پيوسته از خدا طلب آمرزش مي كرد . وي به اعتراف خودش بر فراز اين علويان به امر منصور گل و خشت رويهم نهاده بود .

در عيون اخبار الرضا /1/ ص 108 به بعد و شرح ميمية كه وي در ماه رمضان روزه مي خورد ، چه پس از كشتن شصت علوي به دستور رشيد در يك شب ، ديگر از رحمت خدا مأيوس گشته بود . ولي ظاهراً نام رشيد به اشتباه در اين داستان برده شده ، چه حميد به سال 158 به تصريح بحار /48/ ص 322 در گذشت در حالي كه رشيد در 170 شروع به خلافت كرد . بنابراين ، چنين مي نمايد كه داستان صحيح همان باشد كه از احمد بند حنبل باشد .

73- ضحي الاسلام /1/ ص 105 .

74- امبراطورية العرب / ص 499 .

75- رسائل الخوارزمي /ص 130- ضحي الاسلام /3/ ص 296 ، 297 .

76- تاريخ التمدن الاسلامي /2/ بخش 4/ ص 494 به نقل از نفح الطيّب /2/ ص 715 .

77- النجوم الزهراء /2/ ص 9 .

78- التنبيه و الاشراف / ص 295- طبيعة الدعوة العباسيّه / ص 119 .

79- تاريخ الخلفاء /ص 261- مروج الذهب /4/ ص 222- شرح ميمية ابي فراس /ص 117- مشاكلة الناس لزمانهم / ص 22 ، 23 .

80- شرح ميمية ابي فراس / ص 159 - الادب في ظلّ التشيّع / ص 68 .

81- طبري /10/446- النزاع و التخاصم / ص 52 و ساير منابع .

82- تاريخ الخلفاء /ص 267- امبراطورية العرب /ص 491- الامام الصادق و المذاهب الاربعة /1/ بخش 2/ ص 534 .

83- مناقب ابن شهر آشوب /3/ ص 357 - بحار /74/ ص 178 .

84- تاريخ كربلاء ، عبدالجواد

كليدار آل طعمه /ص 193 .

85- مختصر تاريخ العرب ، سيّد امير علي / ص 184 .

86- التاريخ الاسلامي و الحضارة الاسلامية /3/ ص 200 .

87- رجال ما مقاني /3/ ص 296- قاموسي الرّجال /9/ ص 324 - بحار /48/ ص 195

، 196 - رجال الكشي /ص 27 ( كربلاء ) به اين موضوع مسعودي نيز اشاره كرده -

ضحي الاسلام /1/ ص 141 - مشاكلة النّاس لزمانهم ، يعقوبي / ص 24 .

88- تاريخ يعقوبي /3/ ص 136 ، 137 .

89- الآداب السلطانية ، فخري / ص 20 .

90- التاريخ الاسلامي و الحضارة الاسلامية /3/ ص352 .

91- الاغاني /5/ ص 225 ( دارالكتب ، ماهره )

92- الكامل ، ابن اثير /5/ ص 85 - طبري /10/ ص 606 و ديگر منابع .

93- العقد الفريد /1/ ص 142 .

94- همان مدرك /2/ ص 180 ( دارالكتاب العربي ) .

95- اعيان الشيعة /4/ بخش 2/ ص 108 ( چاپ سوم ) - عيون اخبار الرّضا /2/ ص 161- بحار /49/ ص 166 .

96- تاريخ الشيعة / ص 89- امالي شيخ / ص 230 ( نجف ) - الكني و الالقاب /1/

ص 27- شرح ميمية ابي فراس /ص 209- المناقب /2/ ص 19- تاريخ كربلاء /ص

197 ، 198 به نقل از نزهة اهل الحرمين ص 16- بحار /10/ ص 297- تظلّم الزهراء

/ ص 218- مجالي اللطف / ص 39- اعيان الشيعة /4/ ص 304- تسلية المجالس ،

محمد بن ابيطالب و ديگر منابع .

97- تاريخ كربلاء / ص 199 به

نقل از مجله « الهلال » شماره اكتبر ، 1947 ، ص 27 از مقاله استاد عقّاد : « گفتاري با هارون الرشيد » .

98- تاريخ الخلفاء ، سيوطي / ص 293 .

99_ شرح ميمية ابى فراس/ص 127 .

100_ عيون اخبار الرّضا/2/ص 147_ بحار/49/ص 132 وديگر منابع .

101_ شرح ميمية ابى فراس/ص 119 .

102_ المحاسن و المساوى/ص 246 _ الشعر و الشعراء/ص 484 _ نظرية الامامة/ص

382_ المهديّة فى الاسلام/ص 55 _ طبيعة الدعوة الاسلامية/ص 133 .

103_ السيادة العربية و الاسرائيليات/ص 133 .

104_ محاضرات تاريح الامم الاسلامية /1/ص 161 .

105_ تاريخ بغداد/6/ص 129 حياة الامام موسى بن جعفر /2/ص/184 .

106_ بحار/49/ص 166 _ عيون اخبار الرضّا/2/ص 267 .

107_ اين جريان مربوط به پيش از رشيد مىشد ( ابن خلدون/3/ص 215 ) _ به الكامل ، ابن اثير/5/ص 75 وديگر منابع نيز مىتوان مراجعه كرد .

108_ ظاهراَ نام صحيح « حسين » است چنانكه در مجمع الفوائد آمده .

109_ مقاتل الطالبين/ ص 130 تا 140 ( قسطنطينيه ، 1297 ) كه سعد محمد حسن نيز در كتابش المهدية فى الاسلام بخشى از آن را از ص 58 به بعد نقل كرده ، همينطور دكتر احمد امين در ضحى الاسلام/3/ص 297 به بعد . پدرم نيز تمام آن را در كتاب خطّى خود « مجمع الفوائد ، و مجمل العوائد » از ص 45 به بعد ، آورده است .

سياست عباسى در برابرمردم

نگرشى كلّى

نمى خواهيم در اين بخش از كتاب به ذكر همه كارهاى زشت عبّاسيان بپردازيم . چه حتى يك مرور سطحى بر همه آنها در

اين جا ممكن نيست . من فقط مى خواهم نقشى از رفتار بدشان با مردم را ترسيم كنم و به اجمال بيان كنم كه تا چه حد آنان به آزار و ظلم و ستم در حقّ رعيّت مى پرداختند .

دكتر احمد محمود صبحى مى نويسد : « … آن نمونه عالى عدالت و آن مساواتى كه مردم از بنى عباس انتظار داشتند ، همه وهم وخيال خام از كار در آمد . بداخلاقى منصور ورشيد ، حرص شديدشان ، ستمگرى هاى فرزندان على بن عيسى و بازيچه قراردادن اموال مسلمانان ما را به ياد حجّاج ، هشام و يوسف بن عمر و ثقفى مى اندازد . از روزى كه ابو عبدالله ، معروف به سفّاح ، و همچنين منصور به نحو بى سابقه اى شروع به زياده روى در خونريزى نمودند ، وضع توده مردم بسيار بد شد… » ( 110 )

صاحب كتاب « امبراطورية العرب » مى نويسد : « برغم آن كه اين سپاه خراسان بود كه عبّاسيان را به تخت نشانيد ، آشوب در آن سامان در عهد عبّاسيان همچنان ادامه يافت ، درست همانگونه كه امويان . شعار خراسانيان در آن هنگام اين بود : اهل بيت را به حكومت برسانيد تا مهربانى و عدالت بر پا گردد ، نه طغيان و عطش وخونريزى …اما اين رؤياها كه انگيزه اصلى در شورش بر ضد امويان نداشته باشند ، قطعاً از آنان بهتر هم نبودند… » ( 111 )

در بخش « آرزوهاى مأمون » گفتار مهمى از وان ولوتن ، درباره ارزيابى حكومت عبّاسى و سياست و رفتارشان با

مردم ، خواهيم خواند .

موضع گيرى خلفا ، يك به يك
سفاّح

چون مى خواهيم بر پاره اى از جنايات و تبهكاري هاى هر يك از خلفا آگاهى بيابيم ، از اين رو از سفّاح شروع مى كنيم : اين شخص خود را به صورت مهدى ظاهر كرده بود . ( 112 )

مورخّان درباره اش نوشته اند : « بسيار سريع دستش را به خون مى آلود . كارگزارانش در شرق و غرب وى را در اين خصلت پيروى مى كردند ، مانند محمد بن اشعث در مغرب ، صالح بن على در مصر ، خازم بن خزيمه ، حميد بن قحطبه و ديگران… » ( 113 )

سرانجام شورشى به رهبرى شريك بن شيخ مهرى _كه ظاهرأ از مدّعيان خلافت براى عباسيان بود_به همراهى بيش از سى هزار تن بر ضّد سفّاح بر پا گرديد . او مى گفت : « اين آن چيزى نبود كه به خاطرش با خاندان محمّد بيعت كرديم . خون مى ريزى و به ناحق رفتار مى كنى … » ( 114 ) آنگاه ابومسلم از سوى سفاح مأموريت يافت كه به مقابله با او برخيزد و در نتيجه ، هم او و هم يارانش همه را از دم شمشير گذراندد… داستان كارگزار اين خليفه به نام يحيى معروف است كه مى گويند برادر يا برادرزاده اش بود . وى هزاران نفر از اهالى موصل را آن هم در مسجد ، سر بريد .

مورخان در اين باره مى نويسند : پس از اين قتل عام ، از جمعيت انبوه موصل جز چهار صد نفر باقى نماند . او همچنين به ارتش خود دستور

داد كه سه روز هم به كشتن زنان بپردازند زيرا انان بر جنازه مردان خود گريسته بودند . مورّخان مى نويسند : پس از اين قتل عام ، اهل موصل چنان سر افكنده شدند كه ديگر صدايى از آنان بر نخاست و كسى از ميانشان قامت برنيفراخت . ( 115 )

روزى سفاح از همسرش ام سلمه پرسيد : « چرا برادرزاده ات اين گونه اهل موصل را ازدم تيغ

گذراند ؟ پاسخ چنين شنيد كه : به جانت سوگند كه نمى دانم . . » ! ! ( 116 )

در پيش جمله اى از دكتر محمود صبحى درباره سفاح و منصور نقل كرديم كه قريب به اين مطالب بود…

منصور

اين خليفه نيز خود را به صورت مهدى آشكار ساخته بود . اين مطلب از ابيات « ابو دلامه » خطاب به ابومسلم كه به دست وى كشته شده بود ، بر مى آيد . وى خطاب به ابومسلم مى گويد :

« اى ابو مجرم ، خدا هرگز نعمتش را بر بنده اى تغيير نداده ، مگر آن كه بنده خود آن را دگرگون سازد آيا در حكومت مهدى خواستى نيرنگ بكار برى نيرنگباز همانا پدران كرد تو هستند . » ( 117 )

منصور آنقدر آدم كشت تا امر خلافت برايش هموار شد . ( 118 )

دستورهايى كه براى ظلم و جور وهتك حرمت صادر كرده مشهورتر از آن است كه نياز به بيان داشته باشد . روزى يكى از بزرگان خاندان عباسى بر اين رويّه خرده گرفت . وى ابوجهم بن عطيّه بود كسى بودكه سفّاح را ازمخفيگاهش نجات

داد و برايش بيعت براى خلافت گرفت ، يعنى همان مخفيگاهى كه ابوسلمه و حفص بن سليمان خلال و پاسدارانش برايش ساخته بودند . ابوالعبّاس از اين مخفيگاه اطلاع داشت و ابومسلم نيز به او اعتماد مى كرد و برايش نامه مى نوشت .

چون ابوجعفر منصور به خلافت رسيد و در فرمانهاى خود ظلم را پيشه كرد . ابوجهم گفت : ما براى اين با شما بيعت نكرده بوديم ، بلكه بيعت ما بر سر عدالت بود . منصور اين گفته را در سينه پنهان نگاه داشت تا روزى كه او را به صرف شام دعوت نمود . در اين ميهمانى شربتى تهيّه شده از آردبادام به او خورانيد . اين شربت چنان او را به دل درد انداخت كه پنداشت مسمومش كرده اند . از جا پريد . منصور گفت كه كجا ابوجهم ؟ و او پاسخ داد : به همان جا كه مرا فرستادى . پس از يكي دو روز از دنيا رخت بربست .

علاوه بر عموى منصور ، گروهى از فرماندهان نيز بر رويّه او خرده گرفتند ، بر ضدّش بپاخاسته مردم را به دوستى با اهل بيت فراخواندند . آنگاه عبدالرحمن ازدى در سال140 به نبرد با آنان برخاست و عدهّ اى را كشت و بقيه را به زندان افكند . ( 119 ) طبرى در حوادث سال 140 اين مطلب را نيز نوشته : « … منصور ، عبدالجبار بن عبدالرحمن را والى خراسان كرد . به مجرّد ورود ، عده اى از فرماندهان را به اتّهام دعوت به نفع فرزندان على عليه السلام دستگير نمود ، مانند

مجاشع بن حريث انصارى ، ابوالمغيره يا خالد بن كثير ، حريش بن محمدذهلى ، و عموزاده داود كه اينان همه به قتل رسيدند . اما جنيد بن خالد بن هريم تغلبى ومعبد بن خليل مزنى پس از كتك خوردن شديد همراه با برخى از فرماندهان موّجه خراسان ، به زندان رفتند . ( 120 )

شايد از امور شايان ذكر در اينحا يكى هم اين باشد كه منصور با راوندّيه كه او را خدا مى شمردند ، معاشرت داشت و هرگز آنان را از اين اعتقاد نهى نمى كرد . وقتى يكى از مسلمانان ايران در اين باره از وى سئوال كرد_چنان كه در تاريخ طبرى آمده_پاسخ داد : « آنان بر خدا عصيان مى ورزند ولى ما را كه اطاعت مى كنند ، اين در نزد من بهتر از آن است كه خدا را اطاعت كنند ولى بر ما عصيان ورزند . »

ولى همين گروه وقتى در هاشميّه برضدّش شوريدند ، بدنشان را آماج شمشيرها كرد ، ولى نه براى اعتقاد فضاحت بارشان ، بلكه براى نافرمانيى كه در برابر منصور مرتكب شده بودند ! !

منصور روزى از دوست ايّام كودكيش عبدالرحمن آفريقايى پرسيد : « قدرت مرا در مقايسه با قدرت بنى اميّه چگونه يافتى ؟ » پاسخ داد : « در سلطنت ايشان هيچ ستمى نبود كه آن را در سلطنت تو نديده باشم . » ( 121 )

همين عبدالرحمن بود كه وقتى براى ديدار منصور از آفريقا آمده بود ، مدت يك ماه بر در كاخش به انتظار بماند تا بدو دسترسى پيدا كرد . بدو گفت

:

« ستمگرى در هر گوشه از كشورمان پديدار گرديده ، از اين رو آمده ام تا تو را بدان آگاه كنم . اين همه ستمها از خانه تو بر مى خيزد . من از دور كه ظلم و كارهاى زشت را مى ديدم مى پنداشتم كه به علّت بعد مسافت از تو مى بود . ولى هر چه به كاخ تو نزديك شدم ديدم كه فجايع هم بزرگتر مى شوند . »

منصور از شنيدن اين سخنان بر آشفت و دستور به اخراجش داد . ( 122 )

سديف شاعر كه قبلأ يكي از شيفتگان حكومت عباسى بود ، به منصور چنين نگاشت :

در كشتن رعيّت اى ظالم بسى زياده روى كردى پس دست نگاه بدار كه رعّيت را « مهديش » در پناه بگيرد . ( 123 )

و ظاهرأ منظورش از « مهديش » محمد بن عبدالرحمن بن حسن مى بود .

اين داستان نيز مشهور است كه كارگزار منصور مى خواست ثروت يك مرد همدانى را از چنگش درآورد ، ولى چون او امتناع مى كرد ، دست و پايش را به زنجير بست و نزد منصورش فرستاد . چهار سال در زندان بخفت بى آن كه كسى در اين باره حرفى بزند . ( 124 )

اگر باز هم مى خواهيد در وصف منصور بشنويد ببينيد بيهقى درباره وى چه گفته : « مردم را به پا مى آويخت تا عليه خود چيزى را اقرار كنند . . » ( 125 )

مهدى

اين خليفه اتهّام به كفر را وسيله كيفر بى گناهان قرار داده بود… بنا به قول

جهشيارى كه درباره ايّام مهدى سخن مى گفت :

« اهل جزيه در معرض انواع شكنجه ها قرار مى گرفتند ، از درندگان گرفته تا زنبور و گربه كه اين حيواناترا بر جانشان مسلّط مى كردند… » ( 126 )

در مقام اعتراض به روش مهدى ، يوسف البرم در خراسان بر ضدّش قيام كرد . ( 127 )

هادى

وى پيوسته شراب مى نوشيد و بولهوسى و عياشى را دوست مي داشت و هم او ستمگر و صاحب سلطه بود . ( 128 )

هادى بسيار بد اخلاق ، قسّى القلب ، زورگو ، اهل نوشيدن شراب و بازى بود . ( 129 )

جاحظ درباره وى مى نويسد : « هادى بد اخلاق ، دير جوش و بد خيال بود . كمتر كسى بود كه مى توانست خود را از شر او بر حذر بدارد ، يا با اخلاقش آشنايى پيدا كرده و به سودش باشد . از هيچ چيز به اندازه شروع به سئوال بدش نمى آمد . به آوازه خوان مال فراوان و بى دريغ مى بخشيد ( 130 ) . »

« آرى ، همان گونه كه جاحظ گفته وى مال فراوان و بى دريغى به آوازه خوانها مى بخشيد و به قدرى در اين راه اسراف مى كرد كه اسحاق موصلى را بر آن داشت كه بگويد : « اگر هادى براى ما زنده مى ماند ، ما مى توانستيم حتى ديوارهاى خانه مان را از طلا و نقره بسازيم . » ( 131 )

رشيد

در اين باره كافى است كه سخن مورخّان را تكرار كنيم : رشيد در همه چيز شبيه به منصور بود ، بجز در بخشش مال ( 132 ) ، چه مى گويند كه منصور آدم بخيلى بود .

رشيد نيز_همچون منصور_پس از چنديكه بر اوضاع مسلّط شد ، توليد كشور را به تباهى كشاند و علاقه به مال اندوزى پيدا كرد . ( 133 )

مردم را در دادن ماليات به عذاب مى

انداخت ، زيرا « كارگران ، كشاورزان ، صنعتگران ، خريداران غلّات را دستور مى داد كه در يك محل گردآورده از آنان به طور دسته جمعى مبلغى را مطالبه كنند . عبدالله بن هيثم عهده دار مطالبه مالياتها شده بود كه با انواع شكنجه ها مأموريت خود را اجرا مى كرد . ابن عياض از راه رسيد و ديد كه خراج گزاران زير شكنجه قرار گرفته اند . دستور داد كه آنان را رها سازند ، چه مى گفت شنيده ام كه پيغمبر فرمود : هر كس مردم را در دنيا عذاب دهد ، خدا نيزدر روز قيامت او را عذاب خواهد داد… » ( 134 )

شخصى ديگر نيز از سوى رشيد مأمور زدن و زندانى كردن افراد شده بود تا بدين وسيله مالياتشان را وصول كند . ( 135 )

در كاخ رشيد چهار هزار كنيز و سوگلى وجود داشت . ( 136 ) به قول يكى از آنان رشيد در لذّتهاى حرام و ريختن خون ها و غصب حقوق مردم بسيار حريص بود ، به اهل بيت ستم روا مى داشت ولى بخشش هايش بر رقّاصه ها ، خوانندگان ، عيّاشان و بازيگران نثار مى شد…

امين

« امين كسى بود كه از نزديكى كردن با زنان خوددارى كرده ، با خواجگان خود را سرگرم مى نمود . عدّه اى را به عنوان مأمور براى جست وجوى بولهوسان به سراسر كشور گسيل داشته بود . همه مردم حتى وزرا و خانواده خودش را نيز خوار مى شمرد . . » ( 137 )

« وى بد سيرت ، سست رأى و

خون آشام بود . از تمايلات خودش پيروى مى كرد و كار خود را مهمل مى گذاشت . در امور بسيار مهم پيوسته بر ديگرى تكيه مى داشت… » ( 138 )

روزهايى كه امين بر سر كار بود روزهاى جنگ ، تيره بختى ، چپاول و غارت بر مردم مى گذشت كه نه دينى نه اخلاق پسنديده اى مى توانست آنها را تأييد كند .

مأمون

او نيز در آن چه ذكر كرديم ، هرگز از پيشينيانش بهتر نبود ، و نه روزگارش چيز تازه اى به ارمغان آورده بود . در فصل « آرزوهاى مأمون » اوضاع و موقعيت وى را در حكمرانى بيان خواهيم كرد و مى بينيم كه وضع مردم بى نهايت به وخامت كشيده بود .

وصيت ابراهيم امام

با توجه به آن همه مطلب كه تا كنون آورده ايم ديگر بر كسى پوشيده نمانده كه عبّاسيان چقدر خونهاى بى گناه ريختند . البته اين علاوه بر خونهاى عموزاده گانشان علويان بود . اكنون سفارش ابراهيم امام را خاطر نشان مى كنيم كه به ابومسلم دستورداده بود « تا به هر كس كه شك مى برد و يا چيزى درباره اش گمان مى برد ، بى درنگ به قتلش برساند . حتى اگر بتواند درخراسان يك نفر را باقى نگذارد كه به زبان عربى حرف بزند ، حتمأ اين كار را انجام دهد . هر كودكى كه فقط پنج صباح از عمرش بگذرد همين كه مورد اتهام قرار بگيرد ، بايد بى درنگ به قتل برسد . خلاصه جنبنده اى بر روي زمين باقى نگذارد كه كوچكترين زيانى از ناحيه او ايشان راتهديد كند . » ( 139 )

شايد علت اين دستور كه هر عرب زبان را بكش ، جلب خشنودى خراسانيان بوده باشد . چه ايشان پيوسته ازدست اعراب آزار كشيده بودند . ابراهيم همچنان خوب مى دانست كه عرب ها دعوت وى را بر ضد امويان چندان گسترده پاسخ نخواهندداد ، چه امويان غرور عربى را ارضا مى كردند و به علاوه ، اختلافات داخلى ،

صفوف عرب ها را به پراكندگى وسستى در افكنده بود .

اما كسانى كه وجودشان زيان بخش تلقّى مى شد ، گروه نصر بن سيار بودند ، كه از دوستداران بنى اميّه بشمار مى رفتند ، همچنين گروه ابن كرمانى كه از نصر حمايت مى كردند . ( 140 )

ابومسلم وصيت را اجرا مى كند

ابومسلم در اجراى وصيّت ابراهيم امام نهايت كوشش را به خرج داد ، تا آنجا كه به تعبير ذهبى و يافعى ، حجّاج زمان خود گرديد . ( 141 )

مورّخان مى نويسند : زندانيان مقتول به دست ابومسلم به شصت هزار نفر از مسلمانان شناخته شده ، مى رسد ، اما مقتولين ناشناخته ، يا كسانى كه در جنگ و زير سم اسبان از بين رفته اند ، شمارشان از اين رقم بيرون است . ( 142 )

منصور نيز اين حقيقت را اعتراف كرد ، چه هنگامى كه مى خواست ابومسلم را به قتل برساند ، نخست او را سرزنش كرد و گفت : « چرا شصت هزار تن را در زندان خود به قتل رساندى ؟ » سپس ابومسلم بى آنكه منكر اين قضيه شود ، چنين پاسخ داد :

« اينها همه به منظور تحكيم حكومت شما بود . » ! ! ( 143 )

جعفر برمكى نيز همين را اعتراف نمود . ( 144 )

در جاى ديگر ابومسلم تعداد قربانيان خود را صد هزار نفر اعتراف كرده . ( 145 ) اما آمار كشته شدگان در جنگ هايى كه وى با بنى اميّه و فرماندهانشان به راه انداخته بود ، به يك ميليون

و ششصد هزار تن مى رسيد… ( 146 )

ابومسلم در نامه اى به منصور نيز مى نويسد : « … برادرت مرا دستور داد كه شمشر بكشم ، به مجرّد سوء ظن دستگير كنم ، به بهانه كوچكترين اتهامى به قتل برسانم و هيچگونه عذرى نپذيرم . پس من نيز به دستور وى بسى حرمت ها هتك كردم كه خدا ( پاييدنشان ؟ ) را لازم شمرده بود ، بسى خو ن ها ريختم كه خدا حرمتشان را واجب كرده بود . حكومت را از دست اهل بيتش بستاندم و د جاى ديگر بنهادم… » ( 147 )

منظور او از « اهلش » ، اهل بيت است . زيرا در نامه ديگرى كه به منصور نگاشته ، چنين آورده است : برادرت قرآن را بى مقدار و تحريف نمود . با مشتبه كردن امر و با كذب و تعّدى ، آن را بر خاندان خود تطبيق نمود و او در نظرم به صورت مهدى نمودار گرديد…

منظور اين است كه برادرت منصور آياتى را كه در شأن اهل بيت ( ع ) نازل شده بود ، به گونه اى تحريف كرد كه با عباسيان منطبق آيد . بدين وسيله ابو مسلم را در مورد علويان فريفت تا توانست وادارش كند به آن همه اعمالى كه از كذب و تجاوزمايه مى گرفت . اين مطلب را در نامى ديگرش خطاب به منصور تصريح مى كند : « غير خودتان از خاندان پيغمبر را كه برتر از خودتان بودند به خفت و خوارى و گناه و تجاوز زير پا نهادند… » و منظورش علويان است

. ( 148 ) به هرحال ديگر جاى شگفتى نيست كه ببينيم ابومسلم در ستمگرى آن چنان اوج گرفته بود كه هنگام رفتن به حج « عرب ها از تمام گذرگاه هاى وى مى گريختند ، چه درباره خون آشام بودن او سخنان بسيار شنيده بودند . » ( 149 )

همه اين ها به طور جدى دليل بر دامنه ظلم عباسيان است كه چگونه با مردم به طور كلى ، و با علويان به نحو ويژه ، رفتار مى كردند . با كاوش در اين وقايع تاريخى انسان در مى يابد كه ملّت در چه وحشت مستمرى مى زيستند و چگونه هزاران هزار تن به كوچكترين بهانه و علتى به قتلگاه روانه مى شدند .

بار ديگر توجه خوانندگان را به نامه خوارزمى كه قبلأ نقل قو ل هايى از آن داشتيم ، جلب مى كنم . اين نامه به اعتراف چند تن از محقّقان از اسناد بسيار مهم به شمار مى رود .

در اينجا نكته ديگر قابل تذكراست . آن اين كه مطالب ياد شده_همان گونه كه گفتيم_اشاره اى بود به وضع عباسيان در برابر مردم به طور كلى ، و در برابر علويان به طور خاص . اكنون اگر اشاره اى به زندگى خصوصى خودشان نكنيم اين سكوت ظلمى به حقيقت و تاريخ محسوب مى شود . حال ببينيم تاريخ در اين باره براى ما چه حكايت ها دارد .

پاورقي

110_ نظريّة الامامة/ ص 318 . ولى كنيه سفاح « ابو العبّاس » بود نه ابو عبدالله . عبدالله هم نام او و هم نام منصور بود كه از سفّاح

سنّ بيشترى داشت .

111_ امبراطورية العرب/ص 452 .

112_ البداية و النهاية/1/ص 69 _ التنبيه والاشراف/ ص 292 .

113_ مروج الذهب /3/ص 222_ تاريخ الخلفاء/ص 259_ مشاكلة النّاس لزمانهم/ص 22_ امبراطورية العرب/ص 435 .

114_ الكامل ، ابن اثير/4/ص 342_ الامامة و الساسة/2/ص 139_ يعقوبى /2/ص

354_ البداية و النهاية/10/ص 56_ تاريخ التمدن الاسلامى/2/ص 402 و ديگر

منابع

115_ شرح اين ماجرا را در منابع زير بخوانيد : النزاع و التخاصم/ص 48 ، 49 _ الكامل ، ابن اثير/5/ص 212 ، حوادث سال 132_ تاريخ ابن خلدون/3/ص 177 _ يعقوبى/2/ص 357 ( صادر ) _ شرح ميمية ابى فراس /ص 216 و غاية المرام فى محاسن بغداد دارالسلام/ص 115 .

116_ النزاغ و التخاصم/ص 49 و منابع ديگر .

117_ عيون الاخبار ، ابن قتيبة/1/ص 26_ الكنى و الالقاب/1/ص 158 . ممكن است منظور از مهدى در اينجا سفّاح بوده باشد .

118_ فوات الوفيات/1/ص 232_ تاريخ الخلفاء /ص259 _ تاريخ الخميس/2/ص 324 .

119_ البداية و النهاية/10/ص 75 .

120_ طبرى /10/ص 128 ( ليدن ) .

121_ تاريخ الخلفاء/ص 268 و ديگر منابع .

122_ تاريخ بغداد/10/ص 215 _ الامام الصادق والمذاهب الاربعة/1/بخش2/ص 479 .

123_ العقد الفريد/5/ص 88 ( دار الكتاب العربى ) و گفته شده كه وى عامل قتل سديف بود . .

124_ شرح قصيده ابن عبدون/ص 218 ، 282_ مروج الذهب/3/ص 288 .

125_ المحاسن و المساوى/ص 339 .

126_ الوزراء و الكتاب/ص 142 .

127_ البداية و النهاية/10/ص 131 .

128_ تاريخ الخميس/2/ص 331 .

129_ تاريخ الخلفاء ، سيوطى/ ص 279 ومنابع ديگر .

130_

التاج/ص 81 .

131_ الاغانى/5/ص 163 ( دار الكتب ، قاهره ) .

132_ ولى نه در راه خدا ، كه در راه لذّتها و شهوتهاى خودش و در راه خوشايند آوازخوانها و فرومايگان ، چنانكه در رساله خوارزمى و در تمام كتابهاى تاريخى كه از راه و روش رشيد سخن گفته اند ، آمده .

133_ التبية و الاشراف/ص 299 .

134_ تاريخ يعقوبى/3/ص 146 .

135_ البداية و النهاية/10/ص 184 .

136_ البداية و النهاية/10/ص 220 به نقل از طبرى ، و در صفحه 222 نيز چنين آورده كه رشيد از چهار هزار دختر خوشروى برخودار بود . در ضحى الاسلام /1/ ص 9 نيز نوشته : « رشيد هزاران كنيزك داشت كه برايش خدمتگزارى يا آوازخوانى مىكردند وبزم شرابش را به بهترين وجهى و در زيباترين لباسها و جواهرات مى آراستند » .

137_ مآثر الاناقة/1/ص 205_ تاريخ الخلفاء/ص 201 _ مختصر تاريخ الدّول /ص

134 _ الكامل ، ابن الثير/5/ص 170 ( دار الكتاب العربى ) _ و تاريخ طبرى و

منابع ديگر .

138_ التنبيه و الاشراف/ص 302 .

139_ طبرى/9/ص 1974 ( ليدن ) و ج 10/ص 25 _ الكامل ، ابن اثير/4/ص 295 _ البداية و النهاية/10/ص 28 ، 64 _ الامامة والسياسة/2/ص 114 _ النزاع و التخاصم/ص 45 _ العقد الفريد/4/ص 479 ( دار الكتاب ) _ ضحى الاسلام/1/ص 32_

و شرح النهج ، معتزلى/3/ص 267 .

140_ تاريخ الجنس العربى/8/ص 417 .

141_ العبر ، ذهبى/1/ص 186 _ مرآة الجنان/1/ص 285 .

142_ البداية و النهاية/10/ص 72 _ وفيات الاعيان/1/ص 281 ( چاپ 1310 هجرى )

_ مختصر تاريخ الدول/ص 121 _ الكامل ، ابن الثير/4/ص 354 _ شرح شافية ابى فراس/ص 211 _ غاية المرام فى محاسن بغداد دارالسلام ، عمرى موصلى/ص 116 _ تاريخ ابن الوردى/1/ص 261 _ مآثر الاناقة فى معالم الخلافة/1/ص 178 _

النزاع و التخاصم ، مقريزى/ص 46 .

143_ طبيعة الدعوة العباسة/ص 245 به نقل از العينى در : دولة بنى العبّاس و الطولونيين و الاخشيديين/ص 30 به بعد .

144_ تاريخ المتدّن الاسلامى/2/ص 435 به نقل از زينة المجالس .

145_ تاريخ اليعقوبى/3/ص 102 _ تاريخ ابن خلدون/3/ص 103 .

146_ شرح قصيده ابن عبدون/ص 214 _ صبح الاعشى/1/ص 445 .

147_ تاريخ بغداد/1/ص 208 _ البداية و النهاية/10/ص 14 و ص 69 _ النزاع و التخاصم/ص 53 _ الامام الصادق و المذاهب الاربعة/1/ص 533 .

148_ طبيعة الدعوة العبّاسية/ص 33 به نقل از كتاب الفتوح از ابن اعثم كوفى _ النزاع و التخاصم/ص 52 ، 53 _ الامام الصادق و المذاهب الاربعة/1/ص 69 _ الامامة و السّياسة/2/ص 132و 133 و ساير منابع .

149_ النزاع و التخاصم/ص 46 .

عباسيان و زندگى خصوصيشان

در زندگي خصوصي عباسيان ارتكاب رذايل و زشتي ها به حدي بود كه انسان آزاده از شنيدن آن ها عرق شرم بر جبين و جراحتي بر قلب خويشتن ، احساس مي كند . در پيش برخي از اين صحنه ها را ضمن نقل نامة خوارزمي ارائه داديم .

ما هرگز قصد نداريم كه همة گفتني ها را در اين باره برايتان بازگو كنيم ، چه اين كاريست كه نيز به توان زياد دارد و تازه اين كتاب براي اين كار نوشته نشده است

.

شايد گوياترين سند براي آشنايي با صفات اخلاقي بني عباس نامه اي از مأمونباشد كه از مرو براي خويشاوندان خود د بغداد فرستاد . ما در اينجا تنها به قسمت كوتاهي از آن بسنده مي كنيم . مأمون خود يكي از افراد اين خاندان بود كه خودشان بهتر مي دانستند كه د اندرونشان چه مي گذرد و از نزديك شاهد همة رويدادها بودند . مأمون مي نويسد :

« … از شما هر كه هست يا خويشتن را معلبه قرار مي دهد ، يا در عقل و تدبيرش احساس ضعف مي كند ، يا خواننده است ، يا تنبك زن و يا ناي زن . به خدا اگر بني اميه اي كه ديروز كشتيد از گور برخيزد و به آنان گفته شود كه هرگز دست از معايب خويش برنداريد ، يقين بدانيد از آن چه شما راه و سم و يا هنر واخلاق خويش قرار داده ايد ، فزوني نخواهد گرفت . از شما هر كه هست به هنگام بد آوردن جزع مي كند و به هنگام يافتن چيز خوب آن را از ديگران دريغ مي دارد . شما هرگز عزّت نفس نخواهيد يافت و از شيوة خود برنخواهيد گشت ، مگر ترسي در كارتان باشد . عزّت نفس چگونه پيشه كند كسي كه شب بر اسب مراد سوار است و صبح فرحمندانه از درون گناهانش سر برمي افرازد . هدفش شكم وفرجش است ، براي رسيدن به شهوت خويش از قتل هزار پيغمبر مرسل يا فرشتة مقرّب باكي ندارد . محبوب ترين افراد نزدش كساني هستند كه دگناهانش را به نظرش زيبا جلوه

دهند ، يا در فحشا ياريش كنند… »

اين عبارت به وضوح بيان مي دارد كه چقدر عباسيان در شهوات و لذايذ غرق شده بودند و ديدشان نسبت به زندگي چه مي بود . در اين باره كتا ب هاي تاريخي و ادبي بهترين شاهد گوياست ، هر چند دست هاي گنهكاري هست كه در پوشاندن حقيقت و در پرده كشيدن چهرة عباسيان كوشيده اند .

در پايان ، اگر عباسيان اينند كه ما با زندگي خصوصي يا سياست عموميشان با مردم آشنا شديم ، پس وزرا و فرماندهان و ساير رجال مملكتشان در چه حالي به سر مي برند ؟

پاسخ اين سئوال تنها بر عهدة تاريخ است…

ما اين بحث را بيش از اين دنبال نمي كنيم ، چه مي خواهيم پاره اي از پي آمدهاي سياست هاي عباسيان ، به ويژه قسمت مربوط به علويان را دنبال كنيم .

شكست سياست ضّد علوى

شكست سياست ضّد علوى

سوال :

اكنون پس از آن كه موضع عباسيان را در برابر علويان شناختيم و ديديم كه رفتارشان با توده مردم نيز هرگز بهتر از آن نبود كه با علويان مى كردند ، به ويژه آن كه در آغاز حكومت ، گروهى را بر جانشان مسلط كرده بودند كه براى رحم معنايى نشناخته ، مهربانى نيز راهى به دلهايشان نبرده بود ، و پيوسته جز براى دنيا و بهره مندى از لذايذ آن نمى كوشيدند و از سوى خلفا نيز بى چون و چرا حمايت مى شدند… چه خلفا خود نيز همين خصلت ها و شيوه ها را داشتند و هرگز انحرافشان كمتر از آنان نبود و از تعاليم آسمانى و اخلاق

انسانى دورى گزيده بودند…

پس از همه اين ها ، پرسشى كه براى ما پيش مى آيد اين است :

پى آمدها و آثار اين سياست عباسيان چه بود ؟ آيا توانستيد مردم را از سياست خود راضى گردانند ، آيا توانستيد بر گرده مردم آن همه هتك حرمت ها و پشت پا زدن به فضايل اخلاقى را هموار بنمايند ؟

پس از آن همه كارها كه بر سر ملّت و خاندان پيغمبرشان آوردند ، آيا توانستيد توجّه مردم را به خود جلب كنند ؟

پاسخ :

حقيقت اين است كه اين كارها سرانجام شومى براى عباسيان به ارمغان آورد . مردم ار رفتار زشت آنان و رفتار حكمرانانشان به راستى متنفّر شده بودند . كار خليفه به جايى كشيده بود كه خود را از مردم پنهان مى داشت تا به شهوترانى و كامجويى بپردازد . رشيد خدا را شكر مى كرد از اين كه برمكى ها با تصدى امور ، بار حكومت را از شانه اش برداشته بودند ( 150 ) و اوديگر مى توانست به چيزهايى مشغول شود كه به پيشانى انسان آزاده را از شرم عرق آلود مى ساخت . پدرش مهدى نيز از قبل همين طور بود وفرزندش امين و ديگران نيز همين گونه ، كه نيازى به ذكر تك تك نام هايشان نيست . شواهد تاريخى بسيارى وجود دارد و هر برگى از تاريخ كه به شرح حال خلفا پرداخته چيزهايى را نيز بازگو كرده كه مايه افسردگى خاطر انسان است .

يكى از چيزهايى كه انسان را به درون واقعى عباسيان آگاهى دادو آنان خود بسيار در پنهان نگاه

داشتنش مى كوشيدند ، رفتارشان با عموزاده گان خود ، خاندان ابوطالب ، بود . از مشاهده آن ، مردم ديگر ترديد نكردند كه عباسيان در راه دين از هيچ فداكارى فروگذار نكرده و همه چيز خود ، حتى جانشان را نيز در راه ملّت ، از كف باخته بودند . آنان آرزوى زنده اين امّت رنجديده و شكست خورده بشمار مى رفتند ، در سيمايشان همه فضايل و كمالهاى انسانى موج مى زد . كسى نبود كه نداند عباسيان حكومت خود را بيش از هر كس ديگر ، به آنان مديونند .

با اين وصف ، مردم مى ديدند كه بنى عباس_حتى مأمون_بر دشمنى با اهل بيت پا فشرده ، بر خود لازم مى ديدند كه آنان را از خود طرد كنند . در اين امر همه اتفاق نظر داشتند و اختلاف ميان خلفا فقط در شيوه هايى بود كه هر يك از آنان در برابر اين مسأله برگزيده بود . خلفاى پيش از مأمون به طور كلى شيوه زور وقساوت داشتند ولى مأمون هرگز اين طور نبود ، بلكه روش تازه و منحصر به فردى را براى نابودى علويان و رهايى از نفوذشان در پيش گرفته بود .

اينگونه اتخّاذ موضع فاجعه اى عظيم براى ملّت تلقى شد ، و بنابراين طبيعى بود كه عكس العمل شديدى را در نهاد ووجدان مردم برانگيزد و آنان را از ايشان سخت مأيوس گرداند .

همين موضوع باعث تفاهم بيشتر مردم با اهل بيت و احترام نهادن بيشتر به آنان_ولو به انگيزه انسانى فقط_گرديد . از اين رو مى بينيم در بسيارى از مواردى كه براى

وزرا ، كارگزاران و حتى علما توليد اشكال و دشوارى مى شد ، موقعى بود كه آنان يكى از علويان را پناه داده و يا از زندان رهائيش داده و يا راه گريز از زندان را به او نمايانده بودند . چنين فضيلتى را براى امام احمد بن حنبل ذكر كرده اند . ( 151 ) اما موضع ابوحنيفه ، شافعى و علماى ديگر مشهورتر از آن است كه نيازى به ذكر داشته باشد .

مهم تر از همه آن كه :

شايد از همه مهم تر اين باشد كه مردم در برابر رفتار عباسيان با همه عمومأ ، و با علويان ، خصوصأ ، و روش غير اخلاقيشان در زندگى خصوصيشان ، شاهد زهد علويان ، به ويژه ائمه عليهم السلام ، تقوا و پاكدامنيشان در برابر كارهاى زشت و ناپسند ، بودند . اين بود كه بى اختيار به سوى آنان كشيده مى شدند ، مى ديدند كه آنان داراى همه شايستگى ها و بهره مند از همه فضايل و مزايايى هستند كه جانشينى محمد ( ص ) و رهبرى امّت ايجاب مى كند . يعنى يك رهبرى وارسته و سالم همان گونه كه پيغمبر خود از آن برخوردار بود .

بديهى است كه اين گونه فضايل و شايستگى هايى كه ائمه داشتند و آن رفتار نمونه اى كه توجه عموم را به خود جلب كرده بود ، عباسيان را به سختگيرى و دشمنى با آنان وامى داشت ، حسودان را به سعايت و خلفا را هم به عقوبت و آزارشان برمى انگيخت .

از اين رو مى بينيم خلفا از هيچ گونه

كوششى در دستگيرى ، آزار و زندانى كردن آن ها دريغ نمى كردند و اگر هم دستشان مى رسيد از راه هايى كه سوء ظن مردم را تحريك نكند ، به نابوديشان اقدام مى كردند .

تشيّع و دوستى با علويان

با توجه به اين حقايقى كه ياد كرديم ، ديگر طبيعى مى نمايد كه علويان از سوى گروه ها و طبقات مختلف جامعه مورد ستايش و احترام روز افزون قرار گيرند . اين دوستى ريشه دار و صميمانه باعث وحشت عباسيان شده بود ، تا جايى كه ديديم رشيد_طغيان گر بى رقيب بني عباس_نزد بزرگ خاندان برامكه ، يحيى بن خالد ، با لحنى شكوه آميز اندوه خود را ناشى از وجود امام موسى عليه السلام باز مى گفت . يحيى نيز به نوبه خود اظهار مى داشت كه آن امام « زندانى » دل هاى دوستانشان را گمراه كرده ! ! ( 152 )

نبايد از اين شكوه رشيد يا اعتراف يحيى تعجب كنيم ، تشيّع ( 153 ) راه خود را به تمام دل ها گشوده بود ؟ حتى دل وزرا ، فرماندهان ، و حتى به قلب زنان خلفا نيز اين فروغ تابيده بود .

مثلأ مادر خليفه مهدى مخفيانه خدمت گزارى را بر قبر امام حسين ( ع ) گماشته بود و ماهيانه سى درهم به او مى پرداخت . ( 154 )

دختر عموى مأمون كه نفوذ بسيارى هم در او مى داشت ، بنا به گفته مورّخان به امام رضا ( ع ) ابراز علاقه مى نمود

حتى گفته اند كه زبيده ، همسر رشيد و نوه منصور و بزرگترين زن عباسى

، شيعه شده بود و چون رشيد آن را دانست سوگند خورد كه طلاقش بدهد … ( 155 ) و شايد همين امر علت سوزاندن گورش بود كه در آشوب بزرگ سنى و شيعه در سال 443 همراه با گورهاى آل بويه و مرقد امام كاظم ( ع ) به آتش كشيده شد . ( 156 ) اما وزراى بنى عباس كه داستان علاقه شان نسبت به علويان روشن تر از آن است كه توضيح دهيم . تاريخ براى ما بازگو كرده كه چگونه عباسيان ، از همان آغاز كار يعنى از زمان سفّاح ، غالبأ وزراى خود را پس از اطلاع از دوستى و مساعدتشان نسبت به علويان ، شديدأ مؤاخذه مى كردند . نخست ابوسلمه بود كه دچار چنين مخمصه اى شد و بعد ابومسلم ، يعقوب بن داود … تا آن كه نوبت فضل بن سهل و ديگران رسيد . حتى مى گويند علّت فاجعه اى كه بر سر برمكيان آمد اين بود كه آنان تشيّع علويان را پذيرفته بودند … ! !

اما درباره فرماندهان و حكمرانان كه ماجرا از اين هم روشن تر است . پيوسته واليان و فرماندهانى بودند كه از گوشه و كنار به نفع علويان قيام مى كردند و يا از اطاعت خليفه سر باز زده به حمايت از خاندان على مى پيوستند . عده اى هم كه جرأت اظهار دوستى و تفاهم با علويان را نداشتند ، همچنان احساس خود را مكتوم نگاه مى داشتند . قيام فرماندهان عليه عباسيان از زمان سفّاح شروع شد . نخست « ابن شيخ مهرى » بر سفّاح شوريد ،

سپس در زمان منصور فرماندهى عليه او برخاسته داعيه دوستى با خاندان على را داشتند . حتى درخراسان قيام ضّد منصور به نفع علويان به سال 140 به وقوع پيوست . آن گاه در زمان مهدى شورش ديگرى در خراسان به جانبدارى از خاندان ابوطالب به رهبرى « صالح بن ابى حبال » درگرفت و چنان مهم بود كه جز به نيرنگ ممكن نشد آن را خاموش كنند . ( 157 ) در زمان رشيد نيز آشوبى بزرگ بر پا شد كه « النّجوم الزاهره » آن را شورش ميان سنّيان و رافضيبان ناميده است .

خطر واقعى

آن چه كه متضمن يك خطر واقعى بود و اركان دولت عباسى را به لرزه درانداخت ، شورش هاى خود علويان بود . مثلأ مى گفتند در بيشتر شهرها به سال 145 مردم با « محمد بن عبدالله بن حسن » بيعت كرده بودند ، و اين پس از حادثه مشهور « فخ » روى داد . دامنه اين قيام چنان گسترش يافت كه عباسيان با هر يك از علويان كه رو به رو مى شدند ، او را يا شورشگر و يا آرزومند به راه انداختن قيامى مى يافتند . در اوايل ايّام مأمون وضع به نهايت سستى و وخامت كشيده شده بود . مى گويند شمار شورش هاى علوى كه بين ايّام سفّاح و اوايل روزهاى خلافت مأمون حدودسال 200 رخ داد ، به سى مى رسيد . يعنى سى انقلاب در زمانى كمتر از هفتاد سال و تازه اين آمار ، آن دسته از شورش هايى را به نفع علويان از سوى غير علويان بر

پا مى شد ، در بر نمى گرفت .

ما بعدأ به برخى از قيام هاى علوى ، بر ضّد مأمون به ويژه ، اشاره خواهيم كرد و خواهيم ديد كه حتى فرمانده بزرگ وى ، طاهر بن حسين_و بلكه تمام افراد خاندان طاهر ( 158 ) _و همين طور وزيرش فضل بن سهل ، هرثمه بن اعين و ديگران چگونه به شيعه بودن متهّم شده بودند . باز چنان كه خواهد آمد ، در زمان مأمون جّو سياسى كشور تا حدّ زيادى شبيه به جوّ غالب در زمان امويان شده بود . تنها فرقش با آن زمان اين بود كه بسيارى فريب تبليغات عباسيان را خورده بودند ، اين زد و خوردها را براى كسانى كه شايستگى خلافت داشتند ، طبيعى مى دانستند .

اكنون سئوال ديگر :

چرا انقلاب يا قيام هاى علويان يا شورش هايى كه به نفع ايشان صورت مى گرفت ، به پيروزى نمى رسيد ؟ در حالى كه مى دانيم آن ها از تأييد گسترده مردم و گروه هاو طبقات مختلف جامعه ، بهره مند بودند .

پاسخ به اين سئوال اين است : هر كه به تاريخ مراجعه كند بدون شك به بى نقشه و طرح بودن اين قيام ها و عدم آمادگى كافى از سوى طرفدارانش پى مى برد . از اين رو عباسيان نيز به آنان مجال نمى دادندكه وارد مرحله نقشه ريزى و آمادگى لازم بشوند به گونه اى كه بتوانند در نابودى حكومت ستمگران ، توفيق حاصل كنند .

كوتاه سخن آن كه دانستيم : سياست هاى بنى عباس نتوانست هدف هايى را كه

آرزو مى داشتند ، به تحقّق برساند . بر عكس ، پى آمد اين سياست ها پيش از آن كه دشمنانشان را به ويژه عموزادگان علويشان را از پاى درآورد ، بر ضّد خودشان و در راه نابوديشان ، نمودار گرديد .

پاورقي

150 _الوزرا ، و كتاب /ص 225 .

151 _رجوع كنيد به كتاب شيخ الامه ، الامام احمد حنبل ، از عبد العزيز سيد الاهل .

152 _الغيبه ، شيخ طوسي / ص 20 - بحار .

153 _ واژة « تشيّع » كه در اين كتاب به كار مي رود در بيشتر مواردمقصود

از آن تشيّع به معناي خاص و آن مذهب معروف نيست . بلكه مجرد دوستي با

علويان و تأييدايشان در برابر دشمنانشان را ما تشيّع ناميده ايم . پس معناي

اين واژه اعم است از تشيّع راستين كه فرقة معروفي را در برابر ساير

فرقه هاي اسلامي تشكيل مي دهد .

154 _طبري /11 / ص 752 ( چاپ ليدن ) .

155 _ اين را صدوق در آمالي آورده است . به رجال مامقاني زير عنوان « زبيده » مراجعه كنيد .

156 _ الكني و الالقاب /2 / ص 289 به نقل از ابن شحنه در روضه المناظر .

157 _رجوع شود به : لطف التدبير / ص 105 .

158 _الكامل ، ابن اثير / حوادث سال 250 هجري .

شخصيّت امام رضا عليه السلام

شخصيّت امام رضا عليه السلام

امام رضا عليه السلام هشتمين امام شيعه اثنا عشرى است و پيامبر ( ص ) نام وى را به صراحت ذكر فرموده : على فرزند موسى ، فرزند محمّد ، فرزند على ، فرزند حسين ، فرزند على ، فرزند ابوطالب كه درود خدا بر همه آنان باد .

كنيه اش ابوالحسن است .

برخى از لقب هايش عبارتند از : رضا ، صابر ، زكى ، ولى …

نقش انگشتريش حسبى الله ، يا به روايت

ديگر : ما شاء الله ، لا قوة الاّ بالله زادگاهش در مدينه به سال 148 هجرى بود . يعنى در همان سالى كه جدش امام صادق ( ع ) در گذشت و اين نظر بيشتر علما وتاريخنويسان است . ( 159 )

البته كسانى هم هستند كه ولادت امام رضا ( ع ) را در سال 153 هجرى دانسته اند ، مانند : اربلى در كشف الغمّة ، ابن شهر آشوب در مناقب ، صدوق در عيون الاخبار هر چند كه كلامش چندان صريح نيست ، مسعودى در اثبات الوصيّه ، ابن خلكان در وفيات الاعيان ، ابن عبد الوهاب در عيون المعجزات و يافعى در مرآة الجنان…

ونيز گفته شده كه تاريخ تولّد حضرت رضا ( ع ) سال 151 است . ولى به هر حال قول نخست از همه قوى تر و مشهورتر است و دو قول اخير طرفدار بسيار كمى دارد .

تاريخ وفات امام رضا ( ع ) ، بنا به گفته علما ومورّخان بزرگ ، سال 203 هجرى در طوس بوده است .

اما دانش ، پارسايى و پرهيزگارى امام ( ع )

اين از چيزهايى است كه تمام مورّخان درباره آن اتفّاق نظر دارند . كوچك ترين مراجعه به كتاب هاى تاريخى اين نكته را به خوبى روشن مى گرداند . حتى مأمون بارها خود در فرصت هاى گوناگون آن را اعتراف كرده ، مى گفت : رضا ( ع ) دانشمندترين و عابدترين مردم روى زمين است . وى همچنين به رجاء بن ابى ضحّاك گفته بود :

« … بلى اى پسر ابى ضحاك ، او بهترين فرد روى زمين ، دانشمندترين و عابدترين انسان

هاست… » ( 160 )

مأمون به سال 200 كه پيش از سى و سه هزار تن از عباسيان را جمع كرده بود ، در حضورشان گفت :

« … من در ميان فرزندان عباس و فرزندان على رضى الله عنهم بسى جست و جو كردم ولى هيچ يك از آنان را با فضيلت تر ، پارساتر ، متديّن تر ، شايسته تر و سزاوارتر به اين امر از على بن موسى الرضا نديدم . » ( 161 )

موقعيّت و شخصيت امام ( ع )

اين موضوع از مسائل بسيار بديهى براى همگان است .

تيرگى روابط بين امين و مأمون به امام اين فرصت را داد تا به وظايف رسالت خود عمل كند و به كوشش و فعّاليت خويش بيفزايد . شيعيانش نيز اين فرصت را يافتند كه مرتب با او در تماس بوده از راهنمايى هايش بهره ببرند . پس درنتيجه ، امام رضا از مزاياى منحصر به فردى سود مى جست و توانست راهى را بپيمايد كه به تحكيم موقعيّت و گسترش نفوذش در قسمت هاى مختلف حكومت اسلامى بينجامد حتي روزى امام به مأمون كه سخن از ولايت عهدى مى راند ، گفت : « … اين امر هرگز نعمتى برايم نيفزوده است . من در مدينه كه بودم دست خطم در شرق و غرب اجرا مى شد . در آن موقع ، استر خود را سوار مى شدم و آرام كوچه هاى مدينه را مى پيمودم و اين از همه چيز برايم مطلوب تر مى نمود … » ( 162 )

در نامه اى كه مأمون از امام تقاضا مى كند كه اصول و فروع

دين را برايش توضيح دهد او را چنين خطاب مى كند : « اى حجّت خدا بر خلق ، معدن علم و كسى كه پيروى از او واجب مى باشد . … » ( 163 ) مأمون او را « برادرم » و « اى آقاى من » خطاب مى كرد .

در توصيف امام ، مأمون براى عباسيان چنين نگاشته بود : « … اما اين كه براى على بن موسى بيعت مى خواهم ، پس از احراز شايستگى او براى اين امر و گزينش وى از سوى خودم است . . . اما اين كه پرسيده ايد آيا مأمون در زمينه اين بيعت بينش كافى داشته ، بدانيد كه من هرگز با او بيعت نكرده مگر با داشتن بينايى كامل و علم به اين كه كسى در زمين باقي نمانده كه به لحاظ فضيلت و پاكدامنى از او وضع روشن ترى داشته و يا به لحاظ پارسايى ، زهد در دنيا و آزادگى بر او فزونى گرفته باشد . كسى از او بهتر جلب خشنودى خاص و عام را نمى كند و نه در برابر خدا از وى استوارتر كسى ديگر يافت مى شود … » ( 164 )

از يادآورى اين مطالب به وضوح به خصوصيّات امام ، موقعيّت و منش وى پى مى بريم ، مگر نگفته اند كه : « فضيلت آن است كه دشمنان بر آن گواهى دهند ؟ »

باز از چيزهايى كه دلالت بر زندگى و شوكت امام دارد ، روايتى است كه گزارش كننده چنين نقل مى كند : « من در معيّت امام بر مأمون

وارد شدم . مجلس مملو از جمعيت بود ، محمّد بن جعفر راگروهى از طالبيان و هاشميان احاطه كرده بودند و فرماندهان نيز حضور داشتند . به مجرد ورود ما ، مأمون از جا برخاست ، محمد بن جعفر و تمام افراد بنى هاشم نيز به پا خاستند . آن گاه امام همه را اذن جلوس داد . آن گاه ساعتى بگذشت و مأمون همچنان غرق توجّه به امام بود … » ( 165 )

ماجراى شهر نيشابور

اين ماجرا را تقريبأ تمام كتاب هايى كه به احوال امام رضا ( ع ) و جريان هاى خط سيرش به « مرو » پرداخته اند ، نقل كرده اند . هنگام ورود به نيشابور دو حافظ قرآن به نام هاى « ابوزرعه رازى » و « محمد بن اسلم طوسى » همراه با تعداد بيشمارى از دانشجويان سر راهش را گرفتند تا چشمشان به جمال رويش روشنى گيرد . مردم بسيارى به استقبال آمده بودند ، برخى فرياد مى زدند ، برخى ديگر از خوشحالى جامه خود را بر تن مى دريدند ، عده اى روى زمين مى غلتيدند ، عده اى هم سم استر امام را در آغوش مى كشيدند و بالاخره جمعى نيزگردن ها را به سوى سايبان محملش كشيده ، هر كس به نحوى احساسات خود را ابراز مى كرد . روز به نيمه رسيد و از چشمان مردم همچنان سيل اشك سرازير بود . بالاخره چند تن از راهنمايان فرياد برآوردند كه : « اى مردم ، همه سكوت اختيار كرده گوش فرا دهيد . پيغمبر اسلام ( ص ) را با ازدحام بر

گرد فرزندش آزار مدهيد … » در آن هنگام امام ( ع ) حديثى را با ذكرسلسله سند طلائيش كه مشهور است ، براى مردم چنين باز گو كرد :

خدا مى فرمايد : « كلمه توحيد يعنى لا اله الّا الله دژ من است ، هر كس وارد اين دژ شود ، از عذابم ايمن است . »

امام اين را بگفت و مركبش از جا حركت كرد ، آن گاه دوباره سر از سايبان مركبش بيرون آورد و افزود : « اما با رعايت شروط آن كه من خود از جمله آن هستم . »

در آن روز تعدادى بالغ بر بيست هزار نفر قلم و دوات به دست داشتند كه حديث امام را مى نوشتند . آرى ، و بدين گونه مورّخان رويداد معروف نيشابور را يادداشت كرده اند . ( 166 )

سند ولايتعهدى كه مأمون آن را به خط خويش نوشته ، ضمن تعبيرهايى بازگو كننده موقعيّت و سجايا در شخصيت امام است . مثلأ مأمون چنين مى نويسد : « … چون او بديد فضيلت درخشانش ، واكنش چشم گيرش ، پارسايى برجسته اش ، زهد سرَه اش ، كناره گيريش از دنيا ، و خلاصه خويشتن داريش از مردم را وبر وى ( مأمون ) ثابت گرديداخبارى كه پيوسته درباره او با هماهنگى مضمون شنيده مى شد ، زبان هايى كه بر او اتفاق سخن داشتند ، چون در او فضيلت را به حّد عالى ، زنده و كامل يافت … »

وبه نوشته النجوم الزاهره ، امام رضا « سرور بنى هاشم و گرانقدرترين آن ها در

زمان خود بود . مأمون او را بسيار گرامى مى داشت ، در برابرش بسى كرنش مى كرد … » ( 167 )

مأمون كيست ؟

نام وى عبد الله فرزند هارون الرشيد است .

پدرش : پنجمين خليفه عباسى بود ، و خودش پس از امين هفتمين خليفه اين سلسله بشمار مى رود .

مادرش كنيزى خراسانى است به نام « مراجل كه در روزهاى پس از تولّد مأمون ، از دنيا رفت . پس مأمون به صورت نوزادى يتيم و بى مادر پرورش يافت . مورّخان نوشته اند كه مادر وى زشت ترين و كثيف ترين كنيز در آشپزخانه رشيد بود ، و اين خود تأييد داستانى كه علّت حامله شدن وى را بازگو مى كند . ( 168 )

مأمون را پدرش به جعفر بن يحيى برمكى سپرد تا در دامان خود او را بپروراند . ولادتش به سال 170 هجرى يعنى در همان شبى كه پدرش به خلافت رسيد ، رخ داد .

درگذشتش به سال 218 هجرى بود . فضل بن سهل مربّى او بود كه به ذوالرياستين شهرت داشت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد .

فرمانده كل قوايش طاهر بن حسين ذواليمينين بود .

خصوصيات مأمون

زندگيش سراسر كوشش و فعاليّت و خالى از تنعّم بود ، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده ، پرورش يافته بود . هر كس زبيده را بشناسد درمى يابد كه امين غرق خوش گذرانى و تفريح بوده باشد . مأمون مانند برادرش اصالتى چندان براى خود احساس نمى كرد و نه تنها مطمئن به آينده خويش نبود بلكه برعكس ، اين

نكته را مسلم مى پنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن درنخواهند داد . از اين رو خود را فاقد هرگونه پايگاهى كه بدان تكيه كند ، مى ديد و به همين دليل آستين همّت بالا زد و براى آينده اش به برنامه ريزى پرداخت . مأمون خطوط آينده خود را از لحظه اى تعيين كرد كه به موقعيت خود پى برد و دانست كه برادرش امين از مزاياى خوبى برخوردار است كه دست وى از آن ها كوتاه است .

او از اشتباه هاى امين نيز پند آموخت . مثلأ فضل با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود ، به مأمون مى گفت كه تو پارسايي ودينداري و رفاتر نيكو از خود بروز بده و مأمون نيز همين گونه مى كرد . هر بار كه امين حركت سستى را آغاز مى كرد ، مأمون آن حركت را با جديّت در پيش مى گرفت . ( 169 )

از اين جا ما به راز نامه اى كه مأمون براى عباسيان نوشته بود ، پى مى بريم و مى فهميم كه به چه دليل او خود را به صورت يك پندگوى پرهيزگار جلوه داده و نامه خود را در هاله اى از تقوى و پارسايى فرو برده بود ! از اين نامه بى ميلى نسبت به دنيا ، مقيّد بودن به احكام آموزش هاى دينى مى بارد ! مأمون با نگاشتن اين نامه مى خواست عباسيان را توجه دهد به اين كه او از قماشى برتر از قماش امين است .

گفته هايى درباره مأمون

به هر حال

، مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر همگنان خويش و حتّى بر تمام عباسيان ، برترى يافت .

برخى از آنان مى گفتند : « در ميان عباسيان كسى دانشمندتر از مأمون نبود . » ( 170 )

ابن نديم درباره اش چنين گفته : « آگاه تر از همه خلفا نسبت به فقه و كلام بود . » ( 171 )

محمد فريد وجدى نيز گفته : « بعد از خلفاى راشدين كسى با كفايت تر از مأمون نيامد . » ( 172 )

از حضرت على ( ع ) نيز نقل شده كه روزى درباره بنى عباس سخن مى گفت ، تا بدين جا رسيد كه فرمود : « هفتمى از همه شان دانشمندتر خواهد بود . » ( 173 )

سيوطى ، ابن تغرى بردى ، و ابن شاكر كتبى مأمون را چنين ستوده اند :

« بهترين مرد بني عباس بود به لحاظ دورانديشى ، اراده ، بردبارى ، دانش ، زيركى ، هيبت ، شجاعت ، سيادت ، فتوّت ، هر چند همه اين صفات را اعتقادش به خلق قرآن لكه دار نموده بود . ( 174 ) در ميان عباسيان كسى دانشمندتر از او به مقام خلافت نرسيد . . . . » ( 175 )

پدر مأمون نيز خود به برترى وي بر برادرش امين شهادت داده و گفته بود : « . . . تصميم گرفته ام ولايتعهدى را تصحيح كنم و به دست كسى بسپارم كه بيشتر رفتارش را مى پسندم و خط مشيش را مى ستايم ، به حسن سياستش اطمينان

دارم ، از ضعف و سستى اش آسوده خاطرم ، و اوكسى جز عبدالله نمى باشد . اما بنى عباس به پيروى از هواى نفس خويش ، محمد را مى طلبند ، چه در او يك پارچه متابعت از خواهش هاى نفسانى است ، دستش به اسراف باز است ، زنان و كنيزان در رأى او شريك و مؤثّر واقع مى شوند . در حالى كه عبدالله شيوه پسنديده و رأيى اصيل داشته براى چنين امري بزرگ قابل اطمينان است . اگر به عبد الله روى برم ، بنى هاشم ( يعنى عباسيان ) را به خشم خواهم آورد؛ و اگر اين مقام را تنها به دست محمد بسپارم ، از تباهى كه بر سر ملّت خواهدآورد ، ايمن نيستم . . . . » ( 176 )

رشيد همچنين مى گفت : « در عبدالله دورانديشى منصور ، عبادت مهدى وبزرگى هادى را مى بينم ، ولى من محمد را بر او پيش انداختم در حالى كه مى دانستم محمد تابع هواى نفسش است ، هر چه به دست مى آورد به اسراف از كف مى بازد ، زنان و كنيزان را در تصميم هاى خويش شركت مى دهد . اگر امّ جعفر_يعنى زبيده_نبود و بنى هاشم هم اصرار نمى داشتند ، حتمأ عبدالله را بر او مقدّم مى داشتم . . . . » ( 177 )

كوتاه سخن آن كه هر كه_از مورّخان و يا ديگرى _به شرح حال مأمون پرداخته ، برترى اش را تصديق و او را تنها مرد ارزنده ميان خلفاى عباسى معرّفى كرده است .

آن چه براى

ما در اين جا مهم است همين نگرش كوتاه بر زندگى وى مى باشد تا به اجمال زيركى و سياست و تدبير نيكويش را به خاطر آوريم .

ديگر نيازى به كنجكاوى در شرح احوالش نداريم كه اين خود با هدف نگارش اين كتاب سازگار نمى آيد .

البته در فصل هاى بعدى باز هم درباره مأمون سخن خواهيم راند ، البته تا جايى كه به موضوع كتاب ارتباط يابد .

آرزوهاى مأمون و رنج هايش

عباسيان از مأمون خشنود نبودند ! !

از نظر مورّخان جاى هيچ ترديد نيست كه مأمون به مراتب از امين شايسته و سزاوارتر به امر خلافت بود . ( 178 ) ما حتى اعترافى از خود رشيد در اين زمينه نقل كرديم و ديديم چگونه با اين وصف براى گزينش امين دو عذر مى آورد؛ يكى آن كه عباسيان خليفه شدن مأمون را نمى پذيرند . هر چند به لحاظ سن ، فضل و زيركى اين شايستگى را دارد . ديگر آن كه مى گفت : « عباسيان به خاطر پيروى از هواى نفس خويش امين را بيشتر مى پسندند ، چه در نهاد او چنين و چنان مى گذرد . . . . » تا آن كه گفت : « اگر به فرزندم عبدالله تمايل كنم ، بنى هاشم را به خشم خواهم آورد ، و اگر خلافت را به دست محمد بسپارم از تباهى كه به سر ملّت خواهد آورد ، ايمن نيستم . . . . » همچنين مى گفت : « اگر امّ جعفر ( يعنى زبيده ) نبود و بنى هاشم نيز به او ( يعنى امين )

راغب نبودند ، بى شك عبدالله را مقدّم مى داشتم . . . . »

مأمون نيز در پايان نامه خود خطاب به عباسيان مطالبى به اين شرح بازگو كرده : « اما اين كه نوشته ايد در قلمرو حكومت من ناراحتى هايى تحمل كرده ايد ، به جان خودم سوگند كه اين جز از ناحيه خودتان نبوده زيرا شما از امين پشتيبانى مى كرديد و به او تمايل داشتيد ، آن گاه چون من او را بكشتم شما گروه گروه پراكنده شديد ، گاهى از پى ابن ابى خالد افتاديد ، گاهى از اعرابى پيروى كرديد ، زمانى ابن شكله را اطاعت كرديد وبعد هم از هر كسى كه به روى من شمشير مى كشيد طرفدارى مى نموديد . اگر عادتم بخشش و در سرشتم روح گذشت نبود ، احدى از شما را بر روى زمين زنده نمى گذاشتم ، چون خون همگى شما حلال است . . . . »

به زودى از فضل بن سهل عباراتى بيان خواهيم كرد كه از جمله به مأمون گفته بود : « . . . فرزندان پدرت با تو و با افراد خانواده ات دشمنند . . . » از اين گونه متون تاريخى بسيار است كه همه دلالت بر موضع منفى عباسيان در برابر مأمون و نظر موافقشان نسبت به برادرش امين ، دارند .

راز نارضايتى عباسيان از مأمون چه بود ؟ آخر چرا برادرش امين را بر او كه بسى شايسته تر و لايق تر براى خلافت بود ، ترجيح مى دادند ؟ براى پاسخ به اين سئوال مى كوشيم تا با مراجعه

به متون تاريخى ، حقيقت جريان را در يابيم .

شايد راز روگردانى عباسيان از مأمون آن بود كه مى ديد برادرش امين يك عباسى اصيل بشمار مى رود . پدرش هارون و مادرش زبيده بود . زبيده خود يك هاشمى و هم نوه منصور بود . ( 179 ) او بزرگ ترين زن عباسى به طور اطلاق بشمار مى رفت .

امين در دامان فضل يحيى برمكى ، برادر رضاعى رشيد و متنفّذترين مرد در دربار وى ، پرورش يافته و فضل بن ربيع نيز متصدى امورش گشته بود؛ مرد عربى كه جدش آزاد شده عثمان بود و در مهرورزيش نسبت به عباسيان ، كسى ترديد نداشت .

اما مأمون در دامان جعفر بن يحيى پرورش يافت كه نفوذش به مراتب كمتر از برادرش فضل ، مى بود .

اما مربيّش و كسى كه امورش را تصدى مى كرد ، مردى بود كه عباسيان به هيچ وجه دل خوشى از او نداشتند ، چه متهم بود به اين كه مايل به علويان است . ميان وى و مربّى امين ، فضل بن ربيع ، هم كينه بسيار سختى وجود داشت . اين شخص همان كسى بود كه بعدأ وزير و همه كاره مأمون گرديد ، يعنى فضل بن سهل فارسى . عباسيان از ايرانيان مى ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند ، از اين رو به زودى جاى آن ها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند .

مادر مأمون يك زن خراسانى و غيرعرب بود كه در روزهاى نخستين وضع حملش ، از دنيا چشم فرو بست .

ولى حتى اگر زنده مى ماندهرگز ياراى رقابت با زبيده را نمى داشت . كنيزى بسيار زشت وكثيف بود كه در آشپزخانه رشيد خدمت مى كرد . اگر بگوييم مرگ اين زن به سود مأمون بود از حقيقت فرانرفته ايم . بيچاره آن قدر در نظر مردمان خوار و بى مايه مى نمود كه مأمون را به وجود او سرزنش مى كردند .

در اشعار زير مى بينيم چگونه امين برادر خود را در مورد مادرش سرزنش مى كند :

« هنگامى كه مردان به فضل خويش سر برمى افرازند تو بر جا منتظر بمان كه هرگز سرافراز نيستى خدايت به تو هر چه خواستى عطا كرد اما خلافت دل خواهت را نزد « مراجل » يافتى هر روز با دلى پر اميد بر سر منبر مى روى ولى پس از من هرگز بدان دست نخواهى يافت . » ( 180 )

امين در جاى ديگر دامنه هجو را به فحش و ناسزا مى كشاند و اين در ايام شورشى بود كه ميان آن دو برخاسته بود :

« اى پسر كسى كه به نازل ترين قيمت فروخته شد در بازار به ميان مردم ، و به زيادتر از آن خريدار نداشت در هرنقطه از بدن تو كه جايى سرسوزنى باشد اثرى از نطفه شخصى در آن يافت مى شود . »

سپس مأمون چنين پاسخ داد :

« مادران چيزى جز ظروف و پذيرنده وديعه نيستند ، و كنيزان نيز اين منظور را بسند چه بسا زن تازى كه نتواند فرزند نجيبى بياورد و چه بسا كنيز پارسى كه در كلبه اش نجيبى زاييده

شود . » ( 181 )

موقعيت برتر امين

پس از ذكر مطالب فوق ، اكنون لازم است برترى موقعيّت امين را نسبت به برادرش مأمون خاطرنشان كنيم . امين داراى دار و دسته بسيار نيرومند و ياران بسيار قابل اعتمادى بود كه در راه تحكيم قدرتش كار مى كردند . اين ها عبارت بودند از دايى هايش ، فضل بن يحيى برمكى ، بيشتر برمكيان اگر نگوييم همه شان ، مادرش زبيده و بلكه عرب ها چنان كه توضيح خواهيم داد .

با توجه به اين نكته كه همينان بودند شخصيّت هاى با نفوذى كه رشيد را تحت نفوذ قرار مى دادند ، و نقشى بزرگ در تعيين سياست دولت داشتند ، ديگر طبيعى مى نمايد كه رشيد در برابر نيروى آنان اظهار ضعف كند ودر نتيجه اطاعت از آن ها مجبور شود كه مقام ولايتعهدى را به فرزند كوچك تر خود ، يعنى امين بسپارد و فرزند بزرگ تر خود_مأمون_را رها كرده و فقط او را وليعهد دوّم پس از فرزند كوچك ترش اعلام كند .

شايد اين حس گروه گرايى و تعصّب بنى هاشم و همچنين بزرگى مقام عيسى بن جعفر بود كه نقش مهم خود را در پيش انداختن ولايتعهدى امين بازى مى كرد . ( 182 ) در اين ماجرا نقش اصلى در دست زبيده بود كه اين موضوع را به سود فرزند خود تمام كرد . ( 183 )

مورّخان براى ما مى نگارند : عيسى بن جعفر بن منصور ، دايى امين ، نزد فضل بن يحيى آمد و اين در حالى بود كه او لشكرى را به

سوى خراسان رهبرى مى كرد . عيسى به او گفت : « تو را به خدا سوگند مى دهم كه در مورد بيعت براى خواهرزاده من كار كن ، چه او فرزند توست ، و خلافتش به سود تو خواهد بود . خواهرم زبيده از تو همين را مى خواهد . » فضل نيز به او قول مساعد داد ، و پس از پيروزى بر شورش گران و فرماندهانش براى محمد بيعت گرفت ، ( 184 ) و اين به رغم آن بود كه مأمون شش ماه و به قولى يك ماه از امين بزرگ تر بود .

در اين هنگام ، ديگر رشيد در برابر امر واقع شده قرار گرفت ، زيرا كسى كه اقدام به اين امر كرد ، آن قدر ازنفوذ و قدرت برخوردار بود كه ممكن نبود حرفش را رد كرد . ولى آن چنان خدمات برجسته اى ارائه داده بود و برگ هاى برنده و درخشانى در اختيار داشت كه براى رشيد يا ديگران امكان نداشت آن ها را انكار كند و يا ناديده شان بگيرد .

ملاحظه كرديد كه چگونه عيسى بن جعفر تقاضاى خواهرش زبيده را براى فضل عنوان كند و مى گويد كه او خواسته در اين باره اقدام بشود . زبيده نزد عباسيان حرمتى بزرگ و نفوذى گسترده و بر رشيد نيز تسلّطى بسيار داشت . همين زبيده بود كه برمكيان را تشويق مى كرد تا به منظور بقاى سلطنت و دوام حكومت عباسيان ، در كنار ايشان باشند . اين معنى به خوبى از گفتار عيسى برمى آيد كه به فضل گفته بود : «

او فرزند خود توست و خلافتش به سود خود تو مى باشد . » پس فضل در انجام كارى كه از او خواسته شده بود ، دليل قانع كننده اى در جهت مصالح خويش و برمكيان داشت . اين كار نقش تعيين كننده اى نيز براى آينده برمكيان در زمينه حكومت عباسيان ، در بر مى داشت .

كلام نقل شده از عيسى روشن گر اهمّيت نقش زبيده نيز مى باشد ، و ما را بدين نكته توجه مى دهد كه چگونه اين زن نفوذ خود را به كار برد تا دولتيان را به مقدم شمردن امين بر مأمون ، قانع گرداند . به علاوه او دائمأ رشيد را نيز بر ولايتعهدى امين ترغيب مى نمود ، ( 185 ) آن هم به گونه اى كه خود رشيد مى گفت : « اگر امّ جعفر ( يعنى زبيده ) نبود و تمايل بنى هاشم نبود بى شك عبدالله را ( بر امين ) ترجيح مى دادم . »

افزون بر همه اين ها ، ما هرگز بعيد نمى دانيم كه زبيده براى تضمين ولايتعهدى براى فرزند خويش ، از اموال خود در اين راه استفاده كرده باشد . سخن فضل بن سهل بر اين مطلب دارد كه به مامون مى گفت : « او فرزند زبيده است ، دايى هايش بنى هاشمند و زبيده و اموالش . . . . »

گذشته از اين با توجه به نقشى كه مسأله نسب در انديشه عرب ها دارد ، رشيد به احتمال قوى برترى امين بر مأمون را بدين لحاظ نيز مورد نظر داشته است . برخى

از مورخان اين مطلب را به اين عبارت بيان كرده اند : « در سال 176 ، رشيد پيمان ولايتعهدى را براى مأمون پس از برادرش امين بست . . . مأمون از لحاظ سنى يك ماه بزرگ تر از برادرش امين بود . اما امين زاده زبيده دختر جعفر از زنان هاشمى بود ، در حالى كه مأمون از كنيزى به نام ( مراجل ) زاده شده بود و او نيز در ايام نقاهت پس از زايمان درگذشته بود . . . » ( 186 )

كوشش هاى رشيد به نفع مأمون

از مطالب پيش موضع گيرى عباسيان ، افراد خانواده مأمون و رجال مملكت را در برابر وى دانستيم و ديديم كه تا چه حد برادرش امين از موقعيّت نيرومندترى برخوردار بود . براى مأمون هرگز نظير مزاياى برادرش وجود نداشت .

با اين همه ، رشيد به خوبى به حقيقت امر آگاه بود و مى كوشيد تا بهره او از خلافت پايمال نشود ، لذا او را پس از برادرش امين ، وليعهد نموده بود . در اين باره پيمان ها و اسنادى هم تنظيم كرد كه همراه با گواهى گواهان آن ها را در داخل كعبه آويزان كرد . جز رشيد خليفه ديگرى نمى شناسيم كه اين گونه با وليعهدهاى خود رفتار كرده باشد . در حالى كه خلفاى ديگر نيز بيعت ولايتعهدى را براى چند نفر مى گرفتند .

رشيد همچنين به طرق ديگرى مى كوشيد تا موقعيّت مأمون را تحكيم كند ، چه از سوى امين بر عليه او وحشت احساس مى كرد . از اين رو مى بينيم كه بارها بيعت را برايش

تجديد مى كرد ، او را به شئون جنگى وارد مى ساخت ، ولى امين را به كارهاى صلح آميز مى گماشت . ( 187 )

به رغم همه كوشش هاى رشيد ، موقعيّت مأمون همچنان مورد تهديد بود و همه نيز اين را به خوبى درك مى كردند . چگونه مردم اين مطلب را درك نكرده باشند ، در حالى كه امين پس از دريافت پيمان ها و اسناد ولايتعهدى و اداى مراسم سوگند تصريح كرده بود كه در اندرون خويش خيانت نسبت به برادر خويش مأمون مى پروراند . ( 188 )

بسيارى بر اين گمان بودند كه كار خلافت سامان نمى پذيرد ، چه معتقد بودند كه رشيد ميان فرزندان خود تخم دشمنى و نفاق و تفرقه پراكنده و هر يك را سهم و بهره اى بخشيده كه سرانجام اين كارها براى ملّت گران تمام مى شود .

در اين صورت ديگر طبيعى بود كه مأمون و دارودسته اش موقعيت خود را در معرض تهديد ببينند . امين در دل خيانت نسبت به او مى پروراند . هنگامى كه رشيد عازم خراسان شده بود ، مأمون را دستور داد كه در بغداد بماند . در اين هنگام فضل بن سهل به وى گفت : « تو نمى دانى كه بر سر رشيد چه خواهد آمد ، خراسان قلمرو توست ، امين را بر تو ترجيح داده اند ، حال ساده ترين كارى كه او مى تواند در حق تو كند اين است كه از ولايتعهدى عزلت نمايد؛ امين فرزند زبيده است ، دايى هايش از بنى هاشمند و زبيده و اموالش .

. . . » ( 189 )

رشيد نيز در اضطراب است

رشيد خود نيز صراحتأ وحشت خويش را كه از سوى امين عليه مأمون احساس كرده بود ، باز گفته بود . هنگامى كه زبيده او را سرزنش كرد كه چرا زرّادخانه را در اختيار مأمون قرار داده ، گفت : « من از فرزندت بر جان عبدالله بيم دارم ، ولى از سوى عبدالله بر فرزندت در صورت بيعت بيمى ندارم . . . . » ( 190 )

علاوه بر اين ، رشيد سخنان ديگرى نيز در همين مقوله گفته بود كه در پيش نقل كرديم و در اين جا ديگر تكرار نمى كنيم . »

به هر حال ، حقيقتى كه قابل انكار نيست اين كه رشيد در ولايتعهدى از جهات مختلفى در بن بست قرار گرفته بود . او به خوبى احساس مى كرد كه آن چه بر او تحميل شده به زودى دست خوش اضمحلال مى گردد و اين احساس به گونه اى او را مى آزرد .

تكيه گاه مأمون چه بود ؟

پدرش مقام دوّم را برايش پس از امين تضمين كرده بود . ولى اين البته براى خود مأمون هيچ گونه اطمينانى نسبت به آينده اش در مسأله حكومت ايجاد نمى كرد ، چه او نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد ، كه روزى پيمان شكنى نكنند . بنابراين ، آيا مأمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعيّتش ، بر ديگران تكيه كند ؟ آنان چه كسانى مى توانند بود ؟ اينان در حال حاضر چه رابطه اى با او دارند ؟ مأمون

چگونه مى تواند به حكومت و قدرت دست يابد ؟ و در صورت دستيابى ، چگونه بايد پايه هاى آن را تحكيم كند ؟ !

اين ها سئوال هايى بود كه پيوسته بر مأمون عرضه مى شد ، و او مى بايست در نهايت دقّت ، هشيارى و توجّه پاسخ آن ها را بجويد . آن گاه حركت خود را هماهنگ با اين پاسخ شروع كند .

اكنون موضع گروه هاى مختلف را در برابر مأمون از نظر مى گذرانيم تا ببينيم او در ميان كدام يك از آن ها ممكن بود تكيه گاهى براى خويشتن پيدا كند ، تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبى هايى كه انتظارشان مى رفت_هم عليه خودش و هم عليه حكومتش_به مقابله برخيزد .

موضع علويان در برابر مأمون

اما علويان طبيعى بود كه نه تنها به خلافت مأمون كه به خلافت هيچ يك از عباسيان تن درنمى دادند ، زيرا خود كسانى را داشتند كه به مراتب سزاوارتر از عباسيان براى تصدى آن مى شناختند . به علاوه ، مأمون به دودمانى تعلق داشت كه نسبت به افراد آن قلوب خاندان على چركين بود . چه از دست آنان كشيده بودند بيش از آن چه از بنيى اميّه مى كشيدند . مانيز در همين كتاب برايتان بازگو كرديم كه چگونه خون هايشان را مى ريخته ، اموالشان را ضبط و خودشان را از شهرهايشان آواره مى كرده ، و خلاصه انواع آزارها و شكنجه ها را در حقّشان روا مى داشته اند . براى مأمون لكه ننگ همين كافى بود كه فرزند رشيد بود ، كسى كه درخت نبوّت را از شاخ

و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از ريشه برافكند ، كه ما نيز در فصل هاى پيشين شمّه اى از شرح حال ناميمونش را بازگفتيم .

موضع اعراب در برابر مأمون و سيستم حكومتش

اعراب نيز يه خلافت و حكمرانى مأمون تن در نمى دادند و اين به دو دليل بود : نخست آن كه مادرش ، مربيّش ، متصدّى امورش همه غيرعرب بودند ، و خدا مى داند كه عرب ها از دست اينان چه كشيدند . ديگر منزلتى برايشان قائل نبودند . عرب از گوسفند خوارتر و از حيوان هم كوچك تر شده بود .

مسعودى اين طور مى نويسد : « . . . منصور نخسنين خليفه اى بود كه غير عرب ها و خواجگان دربار خود را در كارهايش شركت داد و امور مهم را به دستشان سپرد ، و بر عرب ها ترجيحشان بخشيد . آن گاه خلفاى پس از وى نيز از او متابعت كردند ، به نابودى فتادند و رياست خود را از كف باختند . . . . » ( 191 )

ابن حزم درباره عباسيان چنين نگاشته : « . . . دولت ايشان يك دولت غيرعربى بود . در اين دولت قدرت هاى اجرايى عرب از ميان رفت ، پارسيان خراسانى ، بر اوضاع مسلّط شدند . دستگاه خليفه به صورت دربار كسرى درآمد . اينان تنها كارى كه نكردند اين بود كه مردم را به لعن يكى از اصحاب پيامبر دستور ندادند . در حكومت بنى عباس وحدت مسلمانان به پراكندگى مبدّل شد . . . . » ( 192 )

جاحظ نيز مى گويد : « . .

. حكومت بنى عباس ، حكومتى عجمى و خراسانى بود ، ولى بنى مروان حكومت تازى داشتند . . . . » ( 193 )

اين گفته ها و نظايرشان همه دلالت بر سقوط و استعباد عرب در آن ايام دارند ، و اين خود از امور مسلم تاريخ است . محققّان ( از جمله احمد امين در جلد اوّل « ضحى الاسلام » ) درباره اين مطلب بحث كاملى ايراد كرده اند كه علاقه مندان به كتاب هاى مربوط مراجعه كنند .

پس دانستيم كه سرورى عرب به دست پارسيان از ميان رفت و آنان كه روزى صاحب همه گونه نفوذ و قدرت بودند ، اكنون در چنگال ديگران زجر مى كشيدند . پس از اين رو ديگر طبيعى بود كه اعراب نسبت به ايرانيان و هر كه به نحوى با آنان در ارتباط باشد ، كينه بورزند .

دليل دوّم : بيزارى عرب از مأمون به خاطر سلوك ناپسند نياكانش به ويژه پدرش رشيد بود كه با مردم ، به طور كلى ، و با اهل بيت به شيوه اى خاص ، بدرفتارى مى كردند . ما نيز در فصل هاى پيشين شمّه اى از آن ها را برايتان بازگو كرديم .

اما امين تا حدى از وجود يك ميانجى برخوردار بود تا نزد مردم برايش آبرويى دست و پا كند . چه او هم مادر و هم پدرش عرب بودند ، و از سويى ديگر ، اطمينان ودوستى آنان را به خود جلب كرده بود ، حتى وزير خود را مردى از اعراب به نام « فضل بن ربيع » قرار داده

بود . خلاصه كارى كرده بود كه مردم در وجودش اين اميد را يافته بودند كه ديگر او به آنان به همان چشم ننگردكه پدر و نياكانش مى نگريستند ، و يا اين كه لااقل ديد مأمون را نسبت به آنان نداشته باشد . هر چند مأمون بزرگ تر و با فضيلت تر بود ، ولى امين را بر وى ترجيح مى دادند تا از نظر خودشان از ميان دو شر ، شر سبك تر ، و از ميان دو ضرر ، زيان كمتر را برگزيده باشند . . . حتى « نصر بن شبث » كه دلش با عباسيان بود شورشى عليه مأمون از سال 198 تا 210 رهبرى مى كرد كه هدفش حمايت از اعراب بود . نصر شكوه از اين داشت كه عباسيان عجم ها را بر عرب ها ترجيح مى دهند . ( 194 )

در مصر نيز ميان قيسى ها كه از امين جانبدارى مى كردند با يمانى ها كه طرفداران مأمون بودند ، درگيرى و آشوب شعله ور شد . احمد امين مى نويسد : « . . . بيشتر پارسيان طرفدار مأمون و بيشتر عرب ها هواخواه امين بودند . . . » ( 195 )

علّت هواخواهى عرب از امين به خاطر همان دو دليلى بود كه ما گفتيم و البته نصر بن شبث نيز يكى از آن دو را تصريح كرده بود .

ولى به عقيده « فردينان توتل » در كتاب « منجد الاعلام » ، علّت طرفدارى شديد عرب ها از امين از اين حقيقت منشأ مى گرفت كه : مأمون نتوانست محبت آنان

را به خود جلب كند ، زيرا هميشه تمايل خويشتن را نسبت به ايرانيان ابراز مى كرد و اينان را به خود نزديك مى ساخت . ايرانيان_به ويژه

خراسانيان_نيز او را پيوسته در نبردها و مبارزاتش يارى مى كردند .

اما به نظر من ، هواخواهى عرب از امين پى آمد نزديكى ايرانيان به مأمون كه خود محبّتشان را جلب كرده بود ، نبود . بلكه عكس اين مطلب درست مى نمايد ، يعنى آن كه بگوييم : مأمون هرگز نزديكى با خراسانيان را طلب ننمود مگر پس از آن كه از عرب ها و خانواده خويش و از علويان نوميد گشت .

ناگزير خراسان را بايد برگزيد

پس از آن كه مأمون خود را از دامان فرزندان پدرش ، برمكيان ، اعراب و علويان كوتاه ديد ، ناگزير شد كه روى به جانب ديگر برد و دست يارى به سوى ديگران دراز كند تا بتواند هدف هايش را به تحققّ برساند . . .

در برابر ديدگان خويش جايى جز خراسان نيافت . از اين رو آن جا را برگزيد همان گونه كه در پيش « محمد بن على عباسى » نيز برگزيده بود . به مردم آن سامان تمايل و محبت ابراز نمود ، آنان را به خويشتن نزديك ساخت و برايشان چنين وانمود كرد كه او دوست دار هر كى و هر چيزى است كه آنان دوست بدارند ، ومتنفّر از هر چيز و هر كسى است كه آنان تنفّر داشته باشند . حتى وقتى احساس تمايل آنان را نسبت به علويان دريافت ، تظاهر به دوستى و پيروى علويان هم كرد

.

از سوى ديگر ، با دادن وعده ها وبستن پيمان ها قول داد كه ظلم و تعدّى را از حريمشان خواهد راند ، و اين ها همه چيزهايى بود كه اعتماد خراسانيان را نسبت به مأمون جلب كرد و چشم اميد و آرزوها بر او بستند .

شيعه گرى ايرانيان

شيعه بودن ايرانيان نيازى به اثبات ندارد ، چه در پيش به حد كافى توضيح داديم كه دولت عباسيان بر پا نشد مگر بر اساس تبليغ به سود علويان و اهل بيت گفتيم كه خراسانيان بر ( يحيى بن زيد ) هفت شبانه روز به سوگ نشسته و هر كودكى كه در آن سال به دنيا مى آمد نام يحيى بر او مى نهادند . ( 196 ) حتى ( بلاذرى ) مى نويسد : موقعى كه منصور درباره تعقيب محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن حسن با عيسى بن موسى مشورت مى كرد ، عيسى به وى توصيه كرد كه بر مدينه يك خراسانى را حاكم قرار بدهد منصور به او گفت : « اي موسى ، در دل اهل خراسان دوستى خاندان ابوطالب با دوستى ما به هم آميخته ، حال اگر يك نفر خراسانى را بر مدينه بگماريم محبّتشان نمى گذارد كه در جست و جوى آن دو برآيند . ولى اهل شام على را كشته اند تا او بر ايشان مسلط نگردد و اين نبود جز به خاطر كينه اى كه نسبت به او مى ورزيدند… » ( 197 )

باز در صفحات پيش ديديم كه مورّخان با چه شكوهى ورود امام رضا را به نيشابور توصيف كرده اند . بعدأ نيز

در فصل « برنامه امام » شرح رويداد خروج امام را براى نماز در مرو خواهيم خواند .

محبت اهل بيت در دل ايرانيان به گونه اى اوج گرفته بود كه حتى مأمون مى ترسيد نكند روزى اگر او بيعت خود را از امام رضا در موضوع ولايتعهدى بازپس گيرد ، مردم نيز كمر به قتل او بربندند . ( 198 )

جرجى زيدان مى نويسد : « اهل خراسان و حكمرانانش از اهل طبرستان وديلم پيش از قيام عباسيان همه از شيعيان على بودند . بيعتشان با بنى عباس به خاطر همكارى باابومسلم و يا از روى ترس از وى بود … » ( 199 )

احمد امين نيز مى نويسد : « تشيّع در رگ هاى پارسيان مى دويد . » ( 200 )

بنا به به نوشته دكتر شيبى : « … پارسيان به تشيّع پناه بردند ، و اين پس از آن بود كه نخست از سوى سفّاح و سپس منصور و بعد هم از رشيد ضربه بسيار ديدند . . . » ( 201 )

و به قول احمد شبلى : « . . . انگيزه بيعت گرفتن از سوى مأمون براى ولايتعهدى امام رضا آن بوده باشد كه او مى خواست پاسخى به آمال اهل خراسان بدهد ، چه آنان به اولاد على تمايل بيشترى داشتند . » ( 202 )

راز تشيّع اهل خراسان

سيد امير على درباره ارتباط پارسيان با مسأله بنى فاطمه ، چنين مى نويسد : « . . . امام على از روزهاى نخستين اسلام ايرانيانى را كه اسلام مى آوردند ، پيوسته مورد ستايش و محبّت

خود قرار مى داد . سلمان فارسى كه از بزرگان اصحاب رسول خدا بود ، دوست وهمدم على بشمار مى رفت . يكى از عادات امام اين بود كه سهم نقدى خود را از غنايم ، به راه آزاد كردن اسيران ويژه مى ساخت . در موارد بسيارى عمر را قانع كرده بود كه بار وظايف رعاياى ايرانى را سبك گرداند . همين گونه نيز ايرانيان به اولاد على مهر مى ورزيدند كه امرى بسيار واضح است . . . » ( 203 )

وان ولوتن معتقد است كه يكى از علل تمايل اهل خراسان و ديگر ايرانيان نسبت به علويان اين بود كه هيچ گاه با آنان خوش رفتارى نمى شد و نه هرگز روى عدالت را مى ديدند ، مگر در ايام حكومت على عليه السلام . ( 204 )

از ديدگاه على غفورى ، ( 205 ) راز اين نكته به گونه ديگرى شكافته شده است : ايرانيان پيش از ظهور اسلام داراى منطقى بودند كه مى پنداشتند مردم براى خدمت گزارى طبقه حاكم آفريده شده اند و لذا بايد اوامر را بدون هيچ چون و چرايى به كار ببندند . اما اسلام كه آمد وتعاليم آسان و هماهنگ با فطرتى عرضه داشت ، ايرانيان با كمال خوشنودى آن را پذيرفتند و در راه ايجاد يك حكومت راستين اسلامى كوشش آغاز كردند .

سپس ديدند كسانى كه زمام امور را به دست گرفته اند كه به استثناى على ( ع ) همه منحرف از راه اسلام و تعاليم آن بودند . عادات جاهلى خود و تبعيض هاى قبيله اى و نژادى را

در لباس اسلام زنده كرده ، شكل قانونى نيز به آن دادند .

در اين چيزها ايرانيان اهداف اسلامى را گم شده و جاى تعاليمش را در اين نوع حكومت ها خالى يافتند . از اين رو ديگر طبيعى بود كه آنان به آستان على و پيشوايانى كه از اولاد او بودند ، روى بياورند .

به هر صورت ، آن چه در اين جا براى ما اهميّت دارد اشاره به تشيّع ايرانيان است و اين كه چگونه مأمون آن را در راه مصالح و اهداف خويش به كار گرفت . مى خواهيم بدانيم چگونه وعده هاى مأمون به اهل خراسان ، اظهار دوست و نزديكي با ايشان و تظاهرش به حبّ على ( ع ) برايش ثمر بخش آمد . اهالى خراسان دلشان مى خواست كه از چنگال حكمرانان ستمگر رهايى يابند . بنابراين ، خراسانيان در وجود مأمون نجات خود را از دست حكمرانان ستمگر مى جستند ، حكمرانانى كه به انواع ظلم و شكنجه را در حقّشان روا مى داشتند ، و جز به مصالح شخصى و ارضاى شهوات خويش نمى انديشيدند .

اهالى خراسان تا حدى به وعده هاى مأمون دل بسته بودند و از همين رو بر گرد او جمع آمده ، سپاهش مى شدند ، برايش فرماندهى مى كردند و صميمى ترين وزرايش را تشكيل مى دادند كه اينان برايش سرزمين ها را تسخير مى كردند ، مردم را به اطاعتش در مى آوردند و سلطه و نفوذش را در بسيارى از شهرها و ايالات گسترش مى دادند . البته چيزهايى كه مأمون آرزوى دستيابى به آن ها را

مى داشت ، همين ها بود .

چگونه مأمون به عرب اعتماد كند ؟ !

بنابراين روشن گرديد كه روى آوردن مأمون به ايرانيان ناشى از سياست و زيركى بود . او از اين موقعيّت بهترين سودها را برگرفت تا توانست به حكومت دست يابد . او پس از كشته شدن برادرش ( كه بسيار در چشم عباسيان و عرب ها عزيز مى نمود ) و تار و مار كردن طرفداران و وى به كمك شمشيرهاى عجم بر تخت خلافت تكيه زد . تازه اين خود جنايتى بود كه هرگز آسان نبود عرب از آن بگذرد .

آن گاه بر حكمرانى بغداد شخصى غير عرب را گماشت . يعنى حسن بن سهل ، برادر فضل بن سهل ، كه هم مردم بغداد و هم عرب ها شديدأ از او متنفّر بودند .

سپس مقرّ حكومت خود را در سرزمين پارسيان ، يعنى مرو ، قرار داد . اما بغداد نخستين پايتخت عربى را به ويرانه تبديل كرد . مأمون اين كارها را براى ايجاد رعب در دل عرب ها مى كرد تا بترسند از روزى كه امپراتورى عرب به امپراتورى فارسى مبدّل گردد ، به ويژه آن كه اين پارسيان بودند كه او را به حكومت رسانيده ، به علاوه ، شايستگى و كاردانى خود را نيز در صحنه هاى گوناگون سياست و حكومت ثابت كرده بودند .

كشتن امين و شكست آرزو

كشتن امين به ظاهر يك پيروزى نظامى براى مأمون بشمار مى رفت . ولى در واقع عكس العمل و نتايجى منفى بر ضدّ مأمون ، هدف ها و نقشه هايش ، به دنبال داشت . به ويژه شيوه هايى كه مأمون براى تشفّى خاطر خود اتّخاذ كرده بود ، به طاهر

دستور قتل امين را صادر كرده بود . . . ( 206 ) به كسى كه سر امين را به حضورش آورد_پس از سجده شكر_يك ميليون درهم مى بخشد ، ( 207 ) سپس دستور داد كه سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براى گرفتن مواجب مى آيد ، نخست بر آن سر نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد .

اى كاش مأمون به همين چيزها بسنده مى كرد . دستور دادتا سر امين را در خراسان بگردانند ( 208 ) و سپس آن را نزد ابراهيم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش كرد كه چرا بر قتل امين سوگوارى مى كنند ! ! ( 209 )

پس از اين رويدادها ديگر از عباسيان و عرب ها و حتى ساير مردم چه انتظارى مى توان برد ، و چه موضعى مى توانستند در برابر مأمون اتّخاذ كنند !

كمترين چيزى كه مى توان گفت اين است كه امين با كشتن برادرش و ارتكاب چنان كردارهاى زننده اى ، اثر بدى بر روى شهرت خويش نهاد ، اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل نمود و نفرت آنان_چه عرب و چه ديگران_را برانگيخت .

اثر سوء اين اعمال سال هاى طولانى حتى پس از فروكش كردن شورش مردم و بازگشت به بغداد ، هم چنان ادامه يافت .

فضل بن سهل ، هنگام حركت به سوى بغداد مأمون را خطاب كرده گفت : « اين كار هرگز درست نيست ، ديروز برادرت را كشتى و خلافت را از چنگش درآوردى ؛ اكنون فرزندان پدرت با

تو دشمنند ، افراد خانواده ات و عرب ها نيز همچنين . . . . بنابراين بهتر آن است كه در خراسان اقامت كنى تا دل هاى جريحه دار مردم اندكى آرام گيرد ، و ماجراى برادرت فراموششان شود . . . » ( 210 )

مأمون در عرصه حكومت

حال اگر بخواهيم از جهت ديگر بر سياست سيستم مأمونى نظر بيفكنيم ، مى بينيم كه او در سياستى كه با مردم_خواه عرب ها و خواه ايرانيان به ويژه اهالى خراسان_در پيش گرفته بود ، هرگز موفق نبود . زيرا بنا نداشت كه از سياست ظلم و زورگويى و آزار كه پيشينيان وى اعمال مى كردند ، دست بردارد . مأمون چه بسا كه در اين وادى پيشتر هم دويده و بر ستمگران گذشته بسيار هم پيشى گرفته بود .

اما سياست وى با اعراب : هر چند مأمون توانست به حكومت دست بيابد ، ولى در جلب اطمينان اعراب با شكست رو به رو گرديد .

در اين جا برخى از ظلم ها و بيدادگرى هاى او و كارگزارانش را خاطرنشان مى كنيم ، چه همه آن ها به راستى در قالب بيان و اندازه گيرى نمى گنجد . مثلأ « ديونيسيوس » مأموران وصول ماليات سال دويست هجرى را چنين توصيف مى كند : « جماعتى از بصره و عاقولاء بسيار ظالم بودند ، در دل كوچك ترين احساس رحم و ايمان نداشتند ، از افعى بدتر بودند . مردم را مى زدند و به زندان مى انداختند . آدم سنگين وزن را از سقف به يك دستش مى آويختند ، چندان كه مشرف به مرگ

مى شد . » ( 211 )

حتى ايرانيان نيز هرگز وضع بهترى از مردم عراق نداشتند .

ژنرال جلوب درباره مأمون چنين مى نگارد : « . . . در نخستين خطبه اى كه ايراد كرد به مردم وعده داد كه حكومتش بر اساس شرع و خودش نيز فقط در خدمت خدا خواهد بود . اين گونه وعده هاى پارسامنشانه شورى در دل مردم برانگيخت و خود يكى از عوامل پيروزيش بشمار آمد . اما به جاى پاييدن اين وعده ها ، بر مردم فاجعه ها فرود آمد ، چه خليفه قول هاى خويش رابه فراموشى سپرده بود . . . . » ( 212 )

در اين جا كافى است كه به قحطى سال 201 هجرى اشاره كنيم كه گريبان گير مردم خراسان ، رى واصفهان گرديد و بر اثر كمى آذوقه مرگ و مير رواج يافت .

پس از دستيابى به حكومت . . .

مأمون مى پنداشت پس از كشتن برادرش و رهايى از شرّ هواخواهانش ، و پس از به ثمر رسيدن مبارزات تبليغاتى عليه اينان ، ديگر برايش حكومت هموار گرديده با خيالى آرام سر بر بستر آسايش فرو مى نهد .

ولى اين يك خيال خام بود ، چه جريانات امور بر خلاف مصالح وى پيش آمد . ايرانيان پس از جنگ خونين امين و مأمون دست از تأييد عباسيان شستند . ( 213 ) از گرد ايشان پراكنده شده به تأييد و مهر علويان روى بردند ، چه مى دانستند آنان كه دادگسترى مى كنند و بر وفق شريعت گام بر مى دارند همينانند . و واقعه

نيشابور و ماجراى دو نماز عيد ، دلايل روشنى بودند بر اين عاطفه ومهر و احساس .

يكى ديگر از علل روى گردانى ايرانيان از بنى عباس آن بود كه به چهره حقيقى ، خودپرستى ، ظلم و جور و آزار آنان پى برده بودند و اين ها تمام از حكومتى سر مى زد كه خود آن ها در راه ايجادش كوشيده بودند .

حتى اگر برخى هم بر تأييد حكومت مأمون استوار بودند ، ولى او خود نمى توانست براى مدّت طولانى به اين گونه تأييد اميدوار باشند . زيرا پس از رفتارى كه مردم از او درباره برادر و پيروانش ديده بودند ، ديگر همه به راحتى مى توانستند سياست و زيركى مأمون را درك كنند . به علاوه ، پس از آن كه ديده بودند او وعده هاى خويش را به فراموشى سپرده ، ديگر مشكل مى نمودكه بتوانند به حرف هاى او دل خوش بدارند .

موقعيت دشوار

اين بود اشاره اى سريع بر موضع عباسيان و اعراب در برابر مأمون . موضعى كه روز به روز حساس تر و پيچيده تر مى شد . علاوه بر اين ، خراسانيان كه خود نيز مأمون را به عرش قدرت و حكومت رسانده بودند اكنون از او برگشته ، در شرف تكوين خطرى عليه او قرار گرفته بودند .

در اين ميان ، علويان نيز از فرصت برخورد ميان مأمون و برادرش به نفع خود بهره بردارى كرده ، به صف آرايى و افزودن فعاليّت هاى خود پرداختند . حال شما خوب مى توانيد وضع دشوار مأمون را در نظر مجسم كنيد ، به

ويژه آن كه فهرستى از شورش هاى علويان را نيز كه در گوشه و كنار كشور برخاسته بود ، مورد توجه قرار دهيد .

شورش هاى علويان . . . و ديگران

ابوالسّرايا كه روزى در ميان حزب مأمون ( 214 ) جاى داشت ، در كوفه سر به شورش برداشت . لشكريانش با هر سپاهى كه رو به رو مى شدند آن را تار و مار مى كردند و به هر شهرى كه مى رسيدند ، آن جا را تسخير مى كردند . ( 215 )

مى گويند در نبرد ابوالسّريا دويست هزار تن از ياران سلطان كشته شدند ، در حالى كه از روز قيام تا روز گردن زدنش بيش از ده ماه طول نكشيد . ( 216 )

حتى در بصره كه تجمّع گاه عثمانيان بود ، ( 217 ) علويان مورد حمايت قرار گرفتند به طورى كه زيدالنار ( 218 ) قيام كرد و همراه با وى على بن محمد و از پيش نيز على منصور به شورش برخاسته بودند .

در مكه ونواحى حجاز ، محمد بن جعفر ملقّب به « ديباج » قيام كرد كه « اميرالمؤمنين » ( 219 ) خوانده مى شد .

در يمن : ابراهيم بن موسى بن جعفر شوريد .

در مدينه : محمد بن سليمان بن داود بن حسن بن حسين ، ابن على ابن ابيطالب قيام كرد .

در واسطا : كه بخش عمده آن مايل به عثمانيه بود ، قيام جعفر بن زيد بن على ، و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن على ، رخ داد .

در مدائن

: محمد بن اسماعيل بن محمد قيام كرد .

خلاصه سرزمينى نبود كه در آن يكى از علويان به ابتكار خود يا به تقاضاى مردم ، اقدامى به شورش بر ضدّ عباسيان ، نكرده باشد . بالاخره كار به جايى كشيده شده بود كه اهالى بين النهرين و شام كه به تفاهم با امويان و آل مروان شهرت داشتند ، به محمد بن محمد علوى ، همدم ابوالسّرايا ، گرويده ضمن اين كه نامه نوشتند كه در انتظار پيكش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ كند . ( 220 )

اما شورش هايى كه از سوى غير علويان برپا شد ، آن ها نيز بسيار است . برخى از اين شورش ها ، مردم را به « خوشنودى خاندان محمد » مى خوانند ، مانند قيام حسن هرش به سال 189 هجرى ( 221 ) و نيز افرادى ديگر كه جاى ذكرشان در اين كتاب نيست . اگر كسى مايل به مطالعه باشد بايد به كتاب هاى تاريخى مراجعه كند . ( 222 )

در ارزيابى شورش هاى ضد عباسى به اين نكته پى مى بريم كه خطر جدى از سوى علويان بود كه آنان را تهديد مي كرد . زيرا اين شورش ها در مناطق بسيار حساسى برمى خاست و رهبريشان در دست افرادى بود كه از استدلال قوى و شايستگى غير قابل انكارى برخوردار بودند ، و با عباسيان بدين لحاظ هرگز قابل مقاسيه نبودند .

اين كه مردم رهبران اين شورش ها را تأييد مى كردند و به سرعت ، دعوتشان را پاسخ مى گفتند خود دليلى بود بر ميزان درك

طبقات مختلف ملّت و نحوه برداشتشان از خلافت عباسيان و نيز بر شدت خشمشان كه بر اثر استبداد و ظلم و رفتارشان با مردم و به ويژه با علويان برانگيخته شده بود .

در اين ميان ، مأمون بيش از هر كس ديگر مى دانست كه چه فاجعه اى در انتظارش است اگر امام رضا هم بخواهد از آن فرصت استفاده كند و به تحكيم موقعيّت و نفوذ خويش بر ضد حكومت جارى ، بپردازد .

هنوز همه مردم بيعت نكرده بودند

پس از همه اين ها ، يكى از مطالب مهم آن است كه بدانيم علويان و بخش مهمى از مردم ، و بلكه عموم مسلمانان ، قصد بيعت با مأمون را نداشتند . مانند اهل بغداد كه جريان مخالفتشان با او مشهورتر آن است كه ذكر شود .

اما اهالى كوفه_كه همواره دوستداران على و اولادش بودند_با او هرگز بيعت نكردند و تا زمانى بر مخالفت خود باقى ماندند كه برادر امام رضا ( ع ) ، عباس ، نزدشان گسيل شد و به بيعتشان فراخواند . در اين جا فقط برخى او را پاسخ مساعد گفتند ، ولى بقيه او را چنين خطاب كردند : « اگر آمده اى ما را براى مأمون فرابخواني وسپس براى برادرت ، ما هرگز به اين دعوت نيازى نداريم و اگر ما را به سوى برادرت ، يا برخى از خاندان على و يا حتى خودت فرابخوانى ، تو را اجابت خواهيم كرد . » ( 223 )

اما اهالى مدينه ، مكّه ، بصره و ديگر مناطق حساس كشور ، مطالبى در گذشته آورديم كه

خود دال بر موضع گيرى آنان نيز بود . بلى چون مأمون به بغداد بازگشت و حكومتش جانى تازه و نفوذش هم گسترش يافت ، تازه مردم شروع به بيعت با او كردند و امتناع گذشته خود را چنين توجيه نمودند كه ظاهرى بوده و در واقع و نهان ، آنان او را دوست مى داشتند .

با اين همه ، پس از پيروزى مأمون ودستيابى اش به حكومت و قدرتى كه آرزو مى داشت ، همواره اين مشكل را احساس مى كرد كه نه فرزندان پدر ، نه علويان و نه اعراب ، هيچ كدام از او خشنود نيستند . حتي غير عرب ها نيز از او سلب اطمينان كرده بودند .

از سوي ديگر ، شورش هاى علويان ، افزون بر ديگران ، از هر سو هويدا گشته بود ، بسيارى از طبقات مردم بلكه عموم مسلمانان از بيعت با وى خوددارى مى كردند . . . . خلاصه ، پس از همه اين جريانات مأمون چگونه مى توانست در برابر اين تندبادها ايستادگى كند و نظام حكومتى خود را رهايى بخشد ؟

پاسخ به اين سئوال در فصل بعدى داده خواهد شد .

پاورقي

159 _ مانند : شيخ مفيد در ارشاد ، شبراوي در الاتحاف بحّب الاشراف ، كليني در كافي ، كفعمي در مصباح ، شهيد در دروس ، طبرسي در اعلام الوري ، فتال در روضه الواعضين ، صدوق در علل الشرايع ، تاج الدين محمد بن زهره در غايه الاختصار ، ابن صباغ مالكي در الفصول المهمه ، اردبيلي در جامع الوراه ، مسعودي در مروج الذهب هر

چند كه در كلامش ابهامي است ، ابوافداء در تاريخ خود ، كنجي شافعي در كفايه الطالب ، ابن اثير در كامل ، ابن حجر در صواعقش ، شبلنجي در نورالابصار ، بغدادي در سبائك الذهب ، ابن جوزي در تذكره الخواص ، ابن الوردي در تاريخ خود ، كه از تاريخ غفاري و نوبختي نيز نقل كرده . عتاب ابن اسد نيز مي گفت كه گروهي از اهل مدينه را شنيده كه همين مطلب را مي گويند ، غير از اين افراد ، تعدادبسياري ديگر نيز مي باشند .

160 _ بحار/49/ص95_ عيون اخبار الرّضا/2/ص 183 و ساير كتاب ها .

161 _ مروج الذهب/3/ص 441 _ الكامل . ابن اثير/5/ص 183 _ الاداب

السلطانيّه/ص 217 -طبري/11/ص 1013 ( چاپ ليدن ) _ مختصر تاريخ الدّول/ص134 _

تجارب الامم/6/ ص 436 .

162 _ بحار/49/ص 155 ، 144 _ الكافي/8/ص 151 _ عيون اخبار الرضّا/ 2/ص 167 .

163 _ نظريه الامامه/ص 388 .

164 _ متن عربي اين نامه در پايان اصل كتاب آمده است .

165 _ مسند الامام الرضا/ 2/ص 76 _ بحار/49/ ص 175 _ عيون اخبار الرضّا/2/ ص156 .

166 _ اين موضوع در مجله مدينه العلم ( سال اول ، ص 415 ) از صاحب تاريخ نيشابور و از المناوي في شرح الجامع الصغير نقل كرده . اين داستان در كتاب هاي زير نقل شده است : الصواعق الوحرفه/ص 122 _ حيله الولياء/3/ص 192 _ عيون اخبار الرضّا/2/ص 135 _ امالي صدوق/ص 208 _ ينابيع الموده/ ص 364 و

385 _ بحار/49/ص 123 ، 126 ، 127 _

الفصول المهمه ، ابن الصباغ/ ص 240 _ نور الابصار/ص 141 . كتاب مسند الامام نيز آن را از اين كتاب ها نقل كرده است :

التوحيد ، معاني الاخبار ، كشف الغمه/ 3/ص 98 . اين داستان در بسياري از كتاب هاي ديگر نيز ذكر شده منتها برخي جمله « به شروط آن و من از اين شروط هستيم » را حذف كرده اند كه دليلش براي ما روشن است .

167 _ النجوم الزاهره/2/ص 74 .

168 - اين داستان چنين نقل شده : زبيده با هارون الرشيد بازي شطرنج مي كرد و چون رشيد بازي را باخت ، زبيده به او حكم كرد كه بايد با زشت ترين و كثيف ترين كنيز آشپزخانه اش همبستر شود . رشيد كه از اين امر بسي كراهت داشت حاضر شد ماليات هاي سراسر مصر و عراق را به زبيده ببخشد تا او را از اجراي اين حكم منصرف سازد . ولي زبيده نپذيرفت . رشيد به ناچار منيزي به نام « مراجل » را يافت كه واجد همه اين صفات تنفّرآميز بود . با او همبستر شد و مأمون متولّد گرديد . حياه الحيوان ، دميري/1/ص 72 _ اعلام الناس في اخبار البرامكه ، و بني العباس ، اتليدي/ص 106 و 107 _ عيون التواريخ و چند كتاب ديگر . اين داستان منافات با آن ندارد كه گفته اند مأمون در شبي زاده شد كه رشيد به خلافت رسيد . زيرا وليعهدها نيز پيش از رسيدن به خلافت بزرگترين قلمرو ها را در اختيار داشتند . مثلأهمين رشيد سراسر كشور خود را ميان سه فرزندش

تقسيم كرده بود .

169 _ الآداب السلطانيه/ص 212 .

170 _ حياه الحيوان ، دميري/ 1/ ص 72 .

171 _ فهرست ابن النديم/ ص 174 ( چاپ مطبعه الاستقامه ، قاهره ) .

172 _ دايره المعارف الاسلاميه/1/ ص620 .

173 _ مناقب آل ابيطالب/2/ 276 _ سفيحه البحار/2/ص 332 در ماده « غيب » .

174 _ قلقشندي در كتاب خود : مآثر النافه في معالم الخلافه/1/ص 213 مي نويسد : مردم سه چيز را بر مأمون عيب مي گرفتند : يكي آن كه قائل به خلق قرآن بود . دوّم تشيّعش ، و سوّ اين كه فلسفه را در ميان مردم رايج ساخت .

175 _ تاريخ الخلفاء/ص 306 _ فوات الوفيات/1/ص/239 _ النجوم الزاهره ، تاريخ الخميس/2/ ص 334 .

176 _ مروج الذهب ( چاپ بيروت ) /3/ص 352 و 353 .

177 _ مراجعه كنيد به قصيده ابن عبدون/ص 245 _ تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 307 _ شبيه به همين مطلب در كتاب هاي ديگر هم آمده : الاخبار الطّوال/ص 401 _ الاتحاف بحت الاشراف/ص 96 _ تاريخ الخميس/2/ص 334 .

178 _ در اين جا مقصود آن شايستگي واقعي كه خدا منظور داشته و پيغمبر ( ص ) آن را بيان كرده ، نمي باشد . بلكه منظود همان شايستگي است كه مردم با انحراف از حكم خدا و سنّت پيامبرش ، تصوّر مي كردند .

179 _ الآداب السّلطانيه/ص 212 _ مروج الذهب/3/ص 396 _ النجوم الزاهره/2/ص

159 _ تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 303 _ تاريخ يعقوبي/3/ص 162 : « به جز امين در ميان خلفاي عباسي كسي

نبود كه هم پدرش و هم مادرش عباسي باشند . »

180 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ ص 304 .

181 _ غايه المرام في محاسن بغداد دارالسلام/ص 121 .

182 _ ابن بدرون در شرح قصيده ابن عبدون/ص 245 _ الاتحاف بحبّ الاشراف/ص 96 .

183 _ شرح اين ماجرا را در كتاب هاي زير بجوييد : طبري/10/ص 611 ، النجوم الزاهره/2/ص 76 _ الكامل ، ابن اثير/5/ص 88 _ ابن خلدون نيز در تاريخ خود جلد 3 ص 218 بدان اشاره كرده است .

184 _ زهر الآداب ( دارالجيل ) /2/ص 581 .

185 _ النجوم الزاهره/2/ص 89 _ تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 290 .

186 _ النجوم الزاهره/2/ص 84 _ شبيه به آن در تاريخ الخلفاء هم آمده .

187 _ مروج الذهب/3/ص 353 _ طبري/ حوادث سال 186 .

188 _ الوزراء و الكتاب/ص222 .

189 _ تاريخ ابن خلدون/3/ص 229 _ النجوم الزاهره/2/ص 102 _ الكامل ، ابن اثير ( چاپ سوّم ) /5/ص 127 _الوزراء و الكتاب/ص 266 .

190 _ مروج الذهب/3/ص 353 ، شايد او اين كار را براي خوشايند مأمون كرده باشد .

191 _ مروج الذهب ( بيروت ) /4/ص 223 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ص 24 ، 269 ،

270 ، 285 - طبيعه الدعوه العباسيه/ص 279 به نقل از مقريزي در السلوك

المعرفه دول الملوك/1/ص 14 _ مشاكله الناس الزمانهم ، يعقوبي/ص 23 .

192 _ البيان المغرب ( صادر ) /ص 71 .

193 _ البيان و التبيين/3/ص 366 .

194 _ التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلاميه/3/ص 104 .

195 - ضحي

الاسلام/1/ص 43 .

196 _ مروج الذهب/3/ص 213 _ شرح ميميه ابي فراس/ص 157 _ نزهه الجليس/1/ص 316 .

197 _ انساب الاشراف ، بلاذري/3/ص 115 .

198 _ تاريخ التمدّن الاسلامي/2/ بخش 4/ص 440 .

199 _ همان مدرك/ص 232 .

200 _ ضحي الاسلام/3/ص 295 .

201 _ الصله بين التصوّف و التشيّع/ص 101 .

202 _ التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلاميه/3/ص 107 .

203 _ روح الاسلام/ص 306 .

204 _ السياده العربيّه والشيعه و الاسرائيليات .

205 _ ياد بود هشتمين امام .

206 _ آقاي غفوري در مدرك فوق ص 29 تصريح كرده كه مأمون فقط از كشتن امين خشنود نشد بلكه دستور اين قتل را هم او صادر كرده بود .

207 _ فوات الوفيات/2/ص 269 _ طبري ( در القاموس الحديث ) 10/ص 202 _ البدايه و النهايه/10/ص 243 _ حياه الحيوان/1/ص 72 _ تجارب الامم ( كه با العيون و حدايق چاپ شده ) /6/ص/416 .

208 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ص 298 .

209 _ البدايه و النهايه/10/ص 443 .

210 - بحار/49/ ص 166 _ مسند الامام رضا/1/ص 85 _ اعيان الشيعه/4/ بخش 2/ص 138 _ عيون اخبار الرضّا/2/ص 160 .

211 _ الحضاره الاسلاميه في القرآن الرابع الهجري ، آدم متز/1/ص 232 .

212 _ امبراطوريه العرب ، ترجمه و تعليق خيري حماد/ ص 570 .

213 _ همان مدرك/ص 649 .

214 _ در تاريخ طبري/10/ص 236 و تاريخ ابن خلدون/3/ص 245 و الكامل ، ابن اثير/5/ص 179 ( چاپ سوّم ) چنين آمده كه مأمون به هرثمه گفت : « با اهل

كوفه و علويان ساختي و آن قدر سستس به خرج دادي تا ابوالسرايا بر ضدّ ما قيام كرد و ان همه فجايع به بار آورد . و او يكي از ياران تو بود » . در اين مقام ، اتهام هرثمه به اين مطالب بسيار مهم است .

215 _ ضحي الاسلام/3/ص/294 _ مقاتل الطالبين/ص 535 .

216 - مقاتل الطالبين/ص 550 _ البدايه و النهايه/10/ص 345 .

217 _ الصله بين التصوّف والتشيّع/ص 173 .

218 _ اين نام بدان جهت انتخاب شد كه زيد خانه هاي عباسيان را در بصره به آتش كشيد ، و هر گاه شخصي را با جامه سياه كه شعار عباسيان بود ، به نزدش مي آوردند ، او را با جامه اش مي سوزاند . طبري/11/ص 986 ( ليدن ) _ الكامل ، ابن اثير/10/ص 346 . در روايات چنين آمده كه امام رضا عليه السلام از اعمال برادرش زيد اظهار بيزاري مي نمود . شايد علت آن باشد كه گذشته از ارتكاب اعمال خلاف دين كه در جريان قيامش آورده بود ، با زيديه نيز همياري مي نمود . شليد هم دليل بيزاري امام رضا آن بود كه مي خواست شر مأمون را از زيد دور كند و در ضمن اين اتهام را كه او جريانات قيام وي را تدبير مي كرد . از حريم خويشتن دفع نمايد .

219 _ در ميان علويان كسي جز حضرت علي ( ع ) لقب « امير المومنين » را نداشت . اين موضوع در مروج الذهب/3/ص 439 آمده .

220 _ مقاتل الطالبين/ص 534 . در شرح قيام هاي

علويان به اين كتاب ها مراجعه كنيد : البدايه و النهايه/10/ص 244 تا 247 - تاريخ يعقوبي/3/ص 173 و

174 _ مروج الذهب/3/ص 439 و 440 _ مقاتل الطالبين ، طبري ، ابن اثير و كتاب هاي تاريخي ديگر . با مراجعه به اين منابع معلوم مي شود كه شورش ها در نخستين ايام مأمون همه جا را فراگرفته بود .

221 _ البدايه و النهايه/10/ص 244 _ طبري/11/ص 975 ( ليدن ) .

222 - حاتم بن هرثمه بر ارمنستان تسلط يافت و اين خود انگيزه قيام بابك خرّم دين گرديد . نصر بن شبث بر نقاطي چون كيسوم و سمسياط و حوالي آن ها مسلط گرديده ، از فرات گذشته در جهت شرق آن به پيش روي ادامه داد . وي هرگز تسليم نشد مگر در سال 207 . در اين جا بايد از شورش بابكيان و مصريان هم نام ببريم .

223 _ الكامل ، ابن اثير/5/ص 190 _ تجارب الامم/6/ص 439 ( كه همراه با العيون و الحدايق چاپ شد ) _ تاريخ طبري/11/ص 1020 ( ليدن ) _ تاريخ ابن خلدون/3/ص 248 . گروه هاي بسياري دعوت عبّاس را پذيرفتند ولي شيعيان و گروه هاي ديگر خود را از او كنار كشيدند . اما اهالي كوفه كه پيوسته از شيعيان علي و اولادش بودند ، ظاهرأ افراد بسيار كمي از آنان از او استقبال كردند . اين را ابن اثير آورده است .

شرايط و علل رهايى از ورطه ! !

مقدمه

در فصل پيش ، وضع نابسامان حكومت مأمون را ترسيم كرديم و ديديم چگونه به طور روزافزونى ، در معرض تهديدها قرار گرفته بود . آن

گاه به اين نتيجه رسيديم كه از جانب وى انجام يك حركت و يا يك اقدام تند لازم مى نمود تا نگذارد بيش از آن ، شكاف در اركان قدرتش بيفتد . مأمون دريافته بود كه براى رهايى از آن ورطه مى بايست چند كار را انجام بدهد :

1 _ فرو نشاندن شورش هاى علويان .

2 _ گرفتن اعتراف از علويان مبنى بر آن كه حكومت عباسيان قانونى است .

3 _ از بين بردن محبت و ستايش و احترامى كه علويان از سوى مردم برخوردار بودند و پيوسته روزافزون بود . او مى بايست اين احساس عميق را از نهاد مردم بركند و علويان را به طرقى كه شبهه و شك زيادى برنيانگيزد ، در نظرشان بى آبرو گرداند ، تا ديگر نتوانند دست به كوچك ترين حركتى بزنند ، و از سوى مردم حمايت شوند .

4 _ كسب اعتماد و مهر اعراب .

5 _ استمرار تأييد قانون از سوى اهالى خراسان و تمام ايرانيان .

6 _ راضى نگه داشتن عباسيان و هواخواهانش كه با علويان دشمنى داشتند .

7 _ تقويت حس اطمينان مردم نسبت به شخص مأمون ، چه او بر اثر كشتن برادر ، شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست كرده بود .

8 _ و بالاخره . . . ايجاد مصونيّت براى خويشتن در برابر خطرى كه او را از سوى شخصيّتى گران قدر ، تهديد مى كرد و مى ترسيد كه روزى برخورد مسلّحانه با وى پيدا كند . آرى مأمون از شخصيتّ با نفوذ حضرت امام رضا عليه السلام

بسيار بيم داشت كه مى خواست خود را براى هميشه از اين خطر در امان نگاه بدارد .

به اعتماد نفس نيازمند بود

مأمون بيش از هر كس مى دانست كه براى روبه رو شدن با اين مشكلات نمى توانست نه از عباسيان كمك بگيرد ، چه همواره قتل برادرش را بر او عيب جويى مى كردند ، و نه از عرب ها كه ديديم چگونه از او سلب اعتماد كرده بودند . ( 224 )

از همه مهم تر آن كه در ميانشان شخص باكفايتى كه قابل اعتماد باشد ، باقى نمانده بود . دليل بر اين مطلب آن كه در شورشى كه عليه مأمون به بهانه اخذ بيعت براى امام رضا ( ع ) ، صورت گرفته بود كسى را براى بيعت از « ابراهيم ابن شكله » مهم تر و با كفايت تر نمى يافتند؛ مرد آوازه خوانى كه اهل بزم و طرب بود .

به هر حال در آن زمان كه مأمون در ميان فرزندان پدر خود كه عباسى بودند كسى را براى يارى نيافت ، ناچار شد مشكلات خود را به كمك علويان و هواخاهان ايشان حل كند ! علويانى كه خود هسته اصلى مشكلات او را تشكيل داده ، بر سر راه حكمرانيش پرتگاه هاگسترده بودند .

اما عرب ها ، كه مأمون بهتر از هر كس به مواضعشان آگاهى داشت . اهالى خراسان نيز نمى شد روى اعتمادشان زياد حساب كرد ، چه آنان به خوبى چهره حقيقى مأمون را شناخته بودند . كشتن برادرش و ( طرد طاهر بن حسين ) از صحنه سياست كه خود او از سازندگان بناى حكومتش

بود ، به چيزى جز خودخواهى وقيحانه مأمون توجيه نمى شد .

كدام شيوه مفيدتر بود ؟

براى مبارزه با مشكلات جاى هيچ گونه زورگويى و شدت عمل نبود ، چه مأمون از نتايج همين شيوه ها بود كه با بن بست مواجه شده بود .

منطق و استدلال نيز مأمون را سودى نمى بخشيد . زيرا علويان از اين لحاظ به مراتب قويتر از او بودند . اگر منطق آن بود كه ميان امّت اسلام شايع كرده بودند كه جانشينى پيامبر ، خويشاوندانش را مى سزد ، پس علويان به خلافت سزاوارتر بودند . اگر عباسيان مى خواستند به داشتن لياقت جهت رهبرى به نفع خود استدلال كنند ، باز علويان را از خود پيش تر مى يافتند . زيرا كسى منكر شايستگى ذاتيشان براى سمت رهبرى ، نبود .

اگر مى خواستند به نصّ قرآن يا سنت استدلال كنند ، باز كسى كه جرأت اين كار را به نفع خويشتن داشت ، همان خاندان على و امامان اهل بيت بودند . خلاصه هيچ يك از اين شيوه ها به نظر مأمون كارى نيامدند و مأمون همچنان در ورطه هولناك خود دست و پا مى زد .

پس او چه بايد مى كرد ؟

نقشه مأمون

ديديم كه چگونه مأمون در محاصره هشت مشكل بزرگ قرار گرفته بود . براى رهيدن از آن موقعيّت دشوار و حفظ مقام خلافت براى خودو خاندانش شيوه جديدى را كه هرگز سابقه نداشت ، طرح ريزى كرد . گويا براى يافتن چنين راه حلى مدّت ها انديشيده بود و نقشه اى كه سرانجام يافت حكايت از رأى محكم و بينش عميق او مى كرد .

مردم از يك سو مى ديدند كه مأمون هيچ يك از

خلفا و يا صحابه ديگر را به زشتى ياد نمى كند . او همچنين از ناسزاگويى به غيرصحابه و يا حتى به كسانى كه بر عليه دين قيام كرده بودند ، مانند حجاج بن يوسف ، احتراز مى جست تا مبادا در جايى احساسى عليه او برانگيخته و افرادى كه با يكى از اينان همبستگى عاطفى و يا فكرى دارد ، از دست او رنجيده شود ، چه ممكن بود آنان روزى به كارش آيند .

از سوى ديگر ، ديديد كه مأمون علاوه بر اين مى خواست ارج نهادن به على ( ع ) و بيزارى از معاويه را آيين رسمى قرار دهد كه مردم همگى بدان روى برند . هر چند موضوع پخش آگهى در مورد نفرين معاويه به سال 212 هجرى انجام گرفت ، ولى مأمون از همان روزهاى نخست خود ، على را بر تمام مردم برتر شمرده و به اولادش تقرّب جسته و ابراز دوستى و هواخواهى نسبت به آنان كرده بود . ( 225 )

آن گاه به رغم فتواى عمر ، خليفه دوّم ، نكاح موقّت ( متعه ) را مباح شمرد و عمر را نيز به اهانت ، « سرگين غلطان » مى خواند . ( 226 ) البته مأمون خود در اين گونه اقدامات هرگز تناقضى نمى ديد و همه به نظرش صحيح و منطقى مى نمودند . چه هر كدام در شرايط خاصّى انجام مى پذيرفت . او هميشه با توجه به اين شرايط و براى هماهنگى با مقتضيات روز گام برمى داشت . پس اشكالى نداشت كه روزى علويان را به خود نزديك سازد

و تظاهر به بزرگ داشت و اكرامشان كند ، و روز ديگر حتى اجازه ورود به دستگاهش را از آنان سلب كرده ، به آزار و قتلشان_آن هم گاهى با سم و گاهى با شمشير_بپردازد .

نياز به اقدام ديگر

مأمون مى ديد كه اين اقدامات نه هنوز براى فرونشاندن شورش هاى علويان كافى است ، و نه براى رسيدن به تمام هدف هايش كه برايتان برشمرديم . اقدام جديدى كه به خاطر رسيد بسيار شگفت و هيجان انگيز بود ، ولى البته با توجه به شرايط آن زمان گامى بود كه خيلى طبيعى برداشته مى شد ، يعنى : گرفتن بيعت براى وليعهدى اما رضا ( ع ) كه پس از مأمون به مقام خلافت رسيد . بدين وسيله مأمون او را امير همه بنى هاشم_چه عباسيان و چه طالبيان_قرار داد و خود نيز لباس سبز پوشيد .

نامه فضل بن سهل به امام

اين نامه بازگو كننده چند نكته مهّم كه برخى از آن ها را استخراج كرده برايتان بازگو مى كنيم :

1 _ استعمال لقب ( رضا ) در اين نامه جالب توجه است . اين لقب را مأمون به امام داده بود ، ولى نحوه استعمال مطلق اين لقب در نامه فضل اين نكته را مى رساند كه مأمون به الهام از او بوده كه رضا را براى امام ، لقب قرار داده است .

2 _ نامه براى جلب اطمينان امام به اين موضوع پرداخته كه ماجراى وليعهدى وى يك بازى مأمونى نبود ، بلكه نتيجه كوشش هاى فضل بوده و جايى براى نگرانى هرگز وجود ندارد . در هر صورت ، اين تضمينى بود كه از سوى وى و مأمون گرفته شده و ديگر هيچگونه مقاومت و ممانعتى از سوى امام فايده ندارد .

3 _ در نامه مزبور جمله ها و الفاظ به گونه اى انتخاب شده كه خوشايند ذوق امام (

ع ) باشد ، يعنى با عقايد دينى و شيعى او هماهنگ آمده و در ضمن عقايد شايع ميان مردم را كه خلافت پيغمبر را حقّ عباسيان مى دانستند ، نقض نمى كند .

آن گاه فضل كوشيده تا به امام اين نكته را بقبولاند كه هرچند او و مأمون تصميم به ولايتعهديش گرفتند ولي ديدگاه هر يك با ديگرى متفاوت است . فضل مدّعى است كه : « راز اين وليعهدى اين است كه تو فرزند رسول خدا ، ره يافته و شايسته پيشوايى هستى . در اين كار حقّ خودت به تو پس داده مى شود . اما به نظر مأمون ، تو شريك در خلافت او بوده ، به لحاظ نسب برادرش هستى و از همه مردم به آن چه او در اختيار دارد ، سزاوارترى . »

4 _ در پايان ، از امام مى خواهد كه به مجرّد نامه آن را بر زمين نگذارد مگر آن كه رهسپار مقرّ مأمون گردد و اين را به دليل حفظ مصالح ملّت تأكيد مى كند . وى چنين باور داشت كه اگر پاى مصالح ملّت را به ميان بكشد ، امام قبول وليعهدى را وظيفه خود دانسته ، لحظه اى درنگ نمى كند .

چند نكته مهم

اكنون پيش از بررسى علل بيعت بايد چند نكته مهم را از نظر بگذرانيم :

الف_طبيعى است كه چنين اقدام از سوى مأمون خشم عباسيان را برمى انگيخت؛ كسانى كه از پيش تخم كينه را مى كاشتند و برادرش امين را بر ضدّ او حمايت مى كردند . در برافروختگيشان همين بس كه از شنيدن اين خبر صاعقه

آسا حاضر شدند فرد دون همّتى همچون ابراهيم بن شكله آوازه خوان ، برايشان خليفه بشود . آن ها فرد با كفايتى نداشتند كه بازى هاى سياست و زيركى و نيرنگى دولتمردان را بتواند درك كند .

ب_ولى از اين همه وحشت چه سود اگر خلافت به كلى از ميانشان رخت برمى بست و خون هايشان پيوسته بر زمين ريخته مى شد . مأمون در نامه خود به عباسيان اين نكته را چنين بيان داشته : « علّت آن كه خواستم براى على بن موسى بيعت بگيرم ، گذشته از لياقت ذاتى وى اين بود كه خواستم با ايجاد دوستى بين خود و ايشان ، خون هاى شما حفظ شده و حمايتتان كرده باشم . . . . »

شبيه اين مطلب در اصل سند ولايتعهدى نيز بيان شده است .

بنابراين آنان بايد كمتر خشمناك مى شدند ، چه در پايان كار حتمأخوشحالى فراوان مى يافتند ، يعنى آن گاه به كه به حقيقت امر پى برده مى فهميدند كه بازى مأمون به خاطر ابقاى عباسيان بر تخت حكمرانى و نابود ساختن بزرگ ترين دشمنانشان مى بود . شگردى كه مأمون برگزيده بود به مراتب از برخورد مسلّحانه اش با دشمن سودمندتر بود .

ج_حق آن است كه بگوييم انتخاب امام رضا ( ع ) از سوى مأمون به عنوان وليعهد شگرد موفقيّت آميزى بود . بعدأ اين موضوع را توضيح مى دهيم . اين خود دليل بر زيركى و تدبير مأمون بود كه مى دانست با مشكلات چگونه دست و پنجه نرم كند .

د_انتخاب امام براى وليعهدى ، كه جز با تهديد

به قتل پذيرفته نشد ، در ابتداى امر مشكلات و دردسرى بزرگ براى مأمون در بر داشت . ولى بايد به اين نكته توجه داشته باشيم كه امام بزرگ ترين منبع خطر بشمار مى آمد كه در ميان طبقات مختلف از امتّ اسلامى نفوذ بسيارى داشت . مأمون هرگز چنين انتخابى نكرد مگر پس از آن كه مطمئن گرديد كه خلافت در خانواده خودش باقى مى ماند . امام ( ع ) بيست و دو سال از او برزگ تر بود و اين خود يكى از دلايل اطمينانش به اين امر بود كه در صورت جريان طبيعى امور و مصون ماندن خليفه از توطئه ها و سوء قصدها ، بعيد مى نمود كه وليعهد چنانى روزى به خلافت دست يابد .

ه_بنابراين آن چه او اقدام كرده بود هرگز انتظارش نمى رفت ، چه او برادر خود را به خاطر خلافت به قتل رسانده و خود نيز از دشمنان اهل بيت بشمار مى رفت . لذا نياز به آن داشت كه صدق و اخلاص خود را اثبات كند و براى اين منظور دست به انجام چند كار بزند :

نخست آن كه جامه سياه را كه شعار عباسيان بود ، از تن به در آورد و جامه سبز پوشيد . سبز شعار علويان بود كه مى گفتند ، لباس اهل بهشت سبز است . ( 227 ) البته دوران اين تظاهر با درگذشت امام رضا ( ع ) به سر رسيد و مأمون چون به بغداد بازگشت ، پس از گذشت هشت روز ، به قول مورّخان ، و يا سه ماه مجددأ جامه سياه

را بر تن كرد .

دوّم آن كه دستور داد تا به نام امام رضا ( ع ) سكه بزنند .

سوّم آن كه دختر خود را به رغم اين كه چهل سال از امام ( ع ) كوچك تر بود ، به زناشويى وى درآورد . همچنين دختر ديگرش را به همسرى امام جواد درآورد كه هنوز صغير و طفل هفت ساله اى بود . ( 228 )

شايد هم هدف از اين ازدواج ها گماشتن مأموران داخلى بر خانواده امام مى بود و اين زنان مى توانستند وسيله نابودى امام نيز واقع بشوند . چنان كه در مورد امام جواد همسرش بود كه او را مسموم ساخت . مأمون مى خواست همين نقشه را در مورد وزيرش فضل بن سهل نيز اجرا كند ، يعنى دخترش را به او تزويج كند ولى هر چه كرد ، فضل زير بار نرفت . چهارم آن كه ، كه به ظاهر براى امام بسيار احترام و تجليل قائل مى شد و علويان را نيز بسى اكرام مى نمود ، وى خودش مى گفت كه اين ها نشانه سياست و زيركى اوست و منظورى جز رسيدن به هدف هاى سياسى ندارد .

و_مأمون در تمام اين جريان ها مطمئن بود كه هيچ كدام از آن ها_حتى بيعت به نفع امام_به زيان وى تمام نمى شود . چه مصمّم شده بود كه به شيوه هاى خاصّ خود طى يك نقشه دراز مدّت ، امام را كم كم از صحنه بيرون براند . خود او تصريح كرده بود كه مى خواهد طورى گام بردارد كه امام را در نزد

مردم بى لياقت براى امر خلافت جلوه دهد . بعداً در اين باره سخن خواهيم داشت .

هدف هاى مأمون از بيعت

چشمداشت مأمون از گرفتن ولايتعهدي امام رضا ( ع ) تأمين هدف هايي بود كه به اجمال ذيلأبيان مي گردد :

نخستين هدف :

احساس ايمنى از خطرى كه او را از سوى شخصيّت امام رضا ( ع ) تهديد مى كرد . شخصيّتى نادر كه نوشته هاى علميش در شرق وغرب نفوذ فراوان داشت و نزد خاص و عام_به اعتراف مأمون_از همه محبوب تر بود . در صورت وليعهدى ، او ديگر نمى توانست مردم را به شورش و يا حركت ديگرى بر ضدّ حكومت ، دعوت كند .

هدف دوّم :

شخصيّت امام بايد تحت كنترل دقيق وى قرار گيرد ، و از نزديك هم از داخل و هم از خارج اين كنترل بر او اعمال گردد ، تا آن كه كم كم راه براى نابود ساختن وى به شيوه هاى مخصوصى هموار شود . مثلأ همان گونه كه گفتيم يكى از انگيزه هاى مأمون در تزويج دخترش اين بود كه در زندگى داخلى امام مراقبى را بگمارد كه هم مورد اطمينان او باشد و هم جلب اعتماد بنمايد .

افزون بر اين ، چشم هاى ديگرى هم از سوى مأمون براى امام رضا گماشته شده بودند كه تمام حركات و اعمال وى را گزارش مى كردند .

يكى از آن ها « هشام بن ابراهيم راشدى » بود كه از نزديكان امام بشمار مى رفت ، كارهايش همه به دست وى انجام مى گرفت . ولى هنگامى كه امام را به مرو بردند ،

هشام با ذوالرياستين و مأمون تماس گرفت و موقعيّت ويژه خود را به آنان عرضه كرد . مأمون نيز او را به عنوان دربان امام قرار داد . از آن پس تنها كسى مى توانست امام را ملاقات كند كه هشام مى خواست . در نتيجه دوستان امام كمتر به او دسترسى پيدا مى كردند . . . » ( 229 )

هدف سوّم :

مأمون مى خواست امام چنان به او نزديكى پيدا كند كه به راحتى بتواند او را از زندگى اجتماعى محروم ساخته ، مردم را از او دور بگرداند . تا آنان تحت تأثير نيروى شخصيّتى امام ، علم ، حكمت و درايتش قرار نگيرند . از اين مهم تر اين كه مأمون مى خواست امام را از شيعيان و دوستانش جدا سازد تا با قطع رابطه شان با او به پراكندگى افتند و ديگر نتوانند دستورهاى امام را دريافت نمايند .

هدف چهارم :

همزمان با آن كه مأمون مى خواست خود را در پناه امام از خشم و انتقام مردم نسبت به اهل بيت_كه پس از برافروختن شعله جنگ بين او و برادرش پيوسته رو به تزايد نهاده بود_نيز به نفع خويشتن و در راه حكومت عباسى ، بهره بردارى كند .

به ديگر سخن مأمون از اين بازى مى خواست پايگاهى نيرومند و گسترده و ملى براى خود كسب كند . او چنين مى پنداشت كه به همان اندازه كه شخصيّت امام از تأييد و نفوذ نيرومندى برخوردار بود ، حكومت وى نيز مى توانست با اتّصال به او در ميان مردم جا باز كند .

دكتر شيبى

مى نويسد : « امام رضا پس از وليعهد شدن ديگر تنها پيشواى شيعيان نبود ، بلكه اهل سنّت ، زيديّه و ديگر فرقه هاى متخاصم شيعه ، همه بر امامت و رهبرى وى اتّفاق كردند . » ( 230 )

هدف پنجم :

نظام حكومتى در آن ايّام نياز به شخصيتّى داشت كه عموم مردم را با خوشنودى به سوى خود جلب كند ، در برابر آن افراد بى لياقت و چاپلوسى كه بر سر خوان حكومت عباسى فقط به منظور طلب شهرت و طمع مال گرد آمده بودند و حال ومآلشان بر همگان روشن بود ، وجود چنان شخصيّتى عظيم يك نياز مبرم بود . به ويژه آن كه به لحاظ منطق در برابر هجوم علماى ساير اديان با شكست مواجه مى شدند . هنگام بروز ضعف و پراكندگى در دستگاه دولتى ، متفكرّان ساير اديان بر فعاليت خود بسى افزوده بودند .

بنابراين حكومت در آن ايّام به دانشمندان لايق و آزادانديش نياز داشت نه به يك مشت آدم چاپلوس وخشك و تهى مغز . لذا مى بينيم كه اصحاب حديث متحجر را از خود مى راند ، برعكس ، معتزليانى چون « بشر مريسى » و « ابوالهذيل علاف » را به خويشتن جذب مى كرد . با اين همه ، تنها شخصيّت علمى كه درباره برترى علميش توأم با تقوى و فضيلّت ، كسى ترديد نداشت امام رضا ( ع ) بود . اين را خود مأمون نيز اعتراف كرده بود . بنابراين ، حكومت به وى بيش از هر شخصيت ديگرى احساس نياز مى كرد .

هدف ششم :

اوضاع پرآشوب آن زمان كه آشوب و بلوا و شورش ها از هر سو مردم را فرا گرفته بود ، ايجاب مى كرد كه ذهن آنان را به طرقى از حقيقت آن چه كه در متن جامعه مى گذرد ، منصرف گردانند . تا بدين وسيله و با توجه به رويدادهاى مهم مشكلات ملّت و حكومت كمتر احساس شود .

هدف هفتم :

بنابرآنچه كه گفته شدديگر براى مأمون طبيعى بود كه مدّعى شود_چنان كه در سند ولايتعهدى مدّعى شده_كه هدف از تمام كارها و اقداماتش چيزى غير از خير امّت و مصالح مسامانان نبوده . حتى در كشتن برادرش نمى خواسته فقط به رياست و حكومت دست يابد ، بلكه هدفش تأمين مصالح عمومى مسلمانان نيز بوده است . دليل بر اين ادعا آن است كه چون خير ملّت را در جدا ساختن خلافت از عباسيان و تسليم آن به بزرگ ترين دشمن اين خاندان يافت ، هرگز درنگ نكرد و با طيب خاطر ، به گفته خويش ، اين عمل را انجام داد . بدين وسيله مأمون كفّاره گناه زشت خود را كه قتل برادر وى بود و بر عباسيان هم بسيار گران تمام مى شد ، پرداخت .

با اين عمل رابطه امت را با خلافت استوار كرده اعتمادشان را در اين راه جلب نمود ، به گونه اى كه دل و ديده مردم متوجه آن گرديد . مردم به اين امر دل بسته بودند كه دستگاه خلافت از آن پس با آنان و در خدمتشان خواهد بود . در نتيجه ، مأمون با اين شگرد توانسته بود براى هر اقدامى كه

در آينده ممكن بود انجام دهد ، حمايت مردم را جلب كند هر چند كه آن اقدام نامأنوس و نامعقول جلوه نمايد . به هر حال از آن چه گفتيم دونتيجه به بار مى آيد :

نخست : پس از اين اقدامات از سوى مأمون ، ديگر منطقى نمى نمود كه اعراب به دليل رفتار پدر يا برادر و ساير پيشينيانش باز هم از دست او عصبانى باشند . چه هر كس در گرو عملى است كه خود انجام مى دهد نه ديگرى .

چگونه بر اعراب روا بود كه مأمون را مورد خشم خود قرار دهند و حال آن كه خلافت را به آنان يعنى به ريشه دارترين خانواده در ميانشان برگرداند ، و عملأ نشان داد كه جز صلاح و نيكى براى عرب و غيرعرب نمى خواهد .

از اين رو ديگر جاى شگفتى نبود اگر اعراب بيعت با امام رضا را با روحى سرشار ازخشنودى پذيرفتند . دوّم : اما ايرانيان ، به ويژه اهالى خراسان و كسانى كه شيعه علويان بودند ، براى مأمون ادامه ياريش را تضمين كردند چه او برايشان بزرگ ترين آرزوها را عملى ساخته و ثابت كرده بود نسبت به ايشان است ، مهر مى ورزد و اين كه در نظر او فرقى ميان عرب و عجم و عباسى وجود ندارد . او فقط به مصالح امّت مى انديشد و بس .

هدف هشتم :

مأمون مى خواست با انتخاب امام رضا به وليعهدى خويش ، شعله شورش هاى پى در پى علويان را كه تمام ايالات و شهرها را فرا گرفته بود ، فرونشاندو به راستى

همين گونه هم شد ، چون پس از ايام بيعت تقريبأ ديگر هيچ قيامى صورت نگرفت ، مگر قيام عبدالله الرحمن بن احمد در يمن ، و تازه انگيزه آن ظلم واليان آن منطقه بود كه به مجرد دادن قول رسيدگى خواسته هايش ، او نيز بر سر جاى خود نشست .

در اين جا چند نكته را هم بايد بدان افزود :

الف : موفّقيت مأمون تنها در فرونشاندن اين شورش ها نبود . بلكه اعتماد بسيارى از رهبران و پيروانش با مأمون بيعت هم كردند . اساسأ بيشتر مسلمانان كه تا آن زمان مخالف او بودند ، از در اطاعت درآمدند . اين خود بدون ترديد يكي از بزرگ ترين آرزوهاى مأمون بود .

ج : بيشتر قيام هايى كه بر ضدّ مأمون صورت مى گرفت ، از سوى اولاد حسن بود ، به ويژه آنانى كه آيين زيديه را پذيرفته بودند . لذا او مى خواست كه در برابر ايشان ايستادگى كرده ، براى هميشه خود و آيينشان را به نابودى كشاند .

در آن زمان مذهب زيديّه بسيار رواج پيدا كرده بود و هر روز نيز دامنه اش گسترده تر مى شد . شورشگران زيدى نفوذ فراوانى در ميان مردم داشتند ، به طورى كه حتى مهدى يك نفر زيدى را به نام يعقوب بن داود به وزارت خود گماشته و تمام امور خلافتش را به دست وى داده بود . ( 231 )

مورّخان اين مطلب را به صراحت نوشته اند كه اصحاب حديث همگى همراه با ابراهيم بن عبدالله بن حسن قيام كرده و يا فتوا به همياريش در

اين قيام داده بودند . ( 232 )

به هر حال چيزى كه براى مأمون مهم بود تار ومار كردن زيديّه ودر هم شكستن شوكت واجرشان ، از طريق اخذ بيعت با امام رضا ( ع ) بود . او با دادن لقب « رضا » به امام قصد خلع شعار از آنان را كرده بود كه پيوسته از آغاز دعوت و قيام خويش دعوت برآورده ، مى گفتند : « رضا وخوشنودى خاندان محمّد » . ( 233 ) در برابر اين شعار ، مأمون به امام لقب رضا را داد تا به همه بفهماند كه اكنون رضاى خاندان محمّد به دست وى تحقّق يافته و از اين پس ديگر هر گونه دعوتى در اين زمينه خالى از محتوى است . بدين وسيله بود كه مأمون ضربه بزرگى به زيديّه فرود آورد .

هدف نهم :

پذيرفتن وليعهدى از سوى امام رضا ( ع ) پيروزى ديگرى هم براى مأمون به ارمغان آورد . آن اين كه بدين وسيله توانست از سوى علويان اعتراف بگيرد كه حكومت عباسيان از مشروعيت برخوردار است . اين موضوع را مأمون خود به صراحت گفته بود : « ما او را بهترين وليعهد خود قرار داديم تا . . . تا ملك و خلافت را براى ما اعتراف كند . . . . »

جنبه منفى اين اعتراف از نظر مأمون آن بود كه امام رضا ( ع ) با پذيرفتن اين مقام اقرار مى كرد كه خلافت هرگز به تنهايى براى او نيست و نه براى علويان بدون مشاركت ديگران . بنابراين ، مأمون ديگر خوب مى

توانست با همان سلاحى كه علويان در دست داشتند ، با خودشان مبارزه كند . از اين پس ديگر دشوار بود كه كسى دعوت به يك شورش را عليه حكومتى كه اين گونه به مشروعيّتش اعتراف شده بود ، اجابت كنند .

تازه مأمون به نحوى برداشت كرده بود كه از اين اعتراف منحصر بودن حكومت براى عباسيان را نتيجه بگيرد و براى علويان هرگز بهره اى نبود . وليعهدى امام رضا ( ع ) فقط جنبه لطف و گشاده دستى داشت به انگيزه ايجاد پيوند ميان خاندان عباسى و علوى صورت مى گرفت . هدف آن بود كه زنگار كدورت ها از دل مردم به خاطر آن چه كه از سوى رشيد و اسلافش بر سر ايشان آمده بود ، زدوده شود .

لازم به تذكر است كه گرفتن اين گونه اعتراف از امام رضا ( ع ) به مراتب زيان بارتر و خطرناك تر بود بر جان علويان تا شيوه هاى كشتار و غارت و تبعيدى كه امويان عليه اين خاندان در پيش گرفته بود .

هدف دهم :

مأمون ، به گمان خود ، از امام رضا قانونى بودن اقدامات خود را در مدّت ولايتعهدى ، به طور ضمنى تأييد گرفت ، و همان تصويرى را كه خود مى خواست از حكومت و حاكم در برابر ديدگان مردم قرار داد . وى در تمام محافل تأكيد مى كرد كه فقط حاكم اوست و اقداماتش نيز چنين و چنان است . ديگر كسى حق نداشت آرزوى حكمران ديگرى را بكند حتى اگر به خاندان پيغمبر تعلّق مى داشت .

بنابراين ، سكوت امام

در برابر اعمال هيأت حاكمه در ايام ولايتعهدى ، به عنوان رضايت و تأييد وى تلقّى مى شد . در آن صورت ، مردم به راحتى مى توانستند ماهيّت حكومت خود امام يا هر علوى ديگرى كه ممكن بود روزى بر سر كار آيد ، پيش خود مجسم كنند . حال اگر قرار است كه شكل و محتوا و اساس يكى باشد و فقط در نام و عنوان اختلافى رخ دهد ، مردم چرا خود را به زحمت انداخته دنبال چيزى كه وجود خارجى ندارد ، يعنى حكومتى برتر و دادگسترتر ، بگردند .

هدف يازدهم :

پس از دستيابى به تمام هدف هايى كه مأمون از وليعهدى امام رضا ( ع ) منظور كرده بود ، نوبت به اجراى بخش دوم برنامه جهنّميى اش فرامى رسيد . آن اين كه آرام آرام و بى آن كه شبهه اى برانگيزد به نابود ساختن علويان از طريق نابودى بزرگ ترين شخصيّت ايشان ، اقدام كند . او بايد اين كار را بكند تا براى هميشه از منشأ خطر و تهديد عليه حكومتش ، رهايى يابد .

مأمون تصميم گرفت كه نظر مردم را از علويان برگرداند و حس اعتماد و مهرشان را از آنان بزدايد ، ولى البته به گونه اى كه احساساتش را هم جريحه دار نكرده باشد .

اجراى اين اهداف از آن جا شد كه مأمون كوشيد تا امام رضا ( ع ) را از موقعيّت اجتماعى كه داشت ، ساقط گرداند . كم كم كارى كند كه به مردم بفهماند او شايستگى براى جانشينى وى را ندارد . اين موضوع را مأمون

نزد حميد بن مهران و گروهى از عباسيان به صراحت بازگو كرد .

مأمون گمان مى كرد كه اگر امام رضا ( ع ) را وليعهد خويش گرداند ، همين رويداد به تنهايى كافى خواهد بود تا موقعيّت اجتماعى امام درهم بشكند و ارجش پيش مردم فرو بيفتد . زيرا مردم هر چند به زبان نگويند ، ولى عملأ اين بينش را پيدا مى كنند كه امام با پذيرفتن مقام وليعهدى ثابت كرده كه اهل دنياست . مأمون مى پنداشت كه اگر وليعهدى را به امام بقبولاند ، به شهرت امام لطمه وارد آورده و حس اطمينان مردم را نسبت به وى جريحه دار ساخته است ، چه تفاوت سنى ميان آن دو نيز بسيار بود ، يعنى امام بيست و دو سال از مأمون بزرگ تر بود و چون قبول ولايتعهدى را چنان سنى غير طبيعى مى نمود ، لذا مردم آن را حمل بر حبّ مقام و دنيا پرستى امام رضا ( ع ) مى كردند .

امام رضا ( ع ) نيز خود اين نقشه مأمون را دريافته بود كه در جايى مى گفت : « . . . مى خواهد مردم بگويند : على بن موسى از دنيا روگردان نيست . . . مگر نمى بينيد چگونه به طمع خلافت ، ولايتعهدى را پذيرفته است ؟ ! . . . . »

موضع گيرى هاى امام در برابر توطئه هاى مأمون

ديديم كه مأمون چگونه از بازى كه پيش گرفته بود ، هدفى جز تفوّق بر مشكلات خويش نداشت . او مى خواست پايه هاى حكومت خويش و خلافت عباسيان را استوار كند . اكنون اين پرسش مطرح است

كه در برابر اين بازى ، امام ( ع ) چه موضعى اتّخاذ كرد ؟ آيا عرصه را براى مأمون فراخ گذاشت تا به آرزوهاى خويش برسد ؟ يا او نيز برنامه هايى خاص براى خود داشت و مى كوشيد تا به هدف هايش دست بيابد ؟

حقيقت آن است كه امام ( ع ) توانست با پيروي از برنامه خردمندانه و رفتار جالب و نمونه خويش راه هر گونه فرصت طلبى را بر مأمون ببندد . مأمون نيز چنان با يأس و سرافكندگى رو به رو شد كه به ناچار به كشتن امام روي آورد .

در اين باره مطالب گسترده اى در بخش سوّم و چهارم خواهيد خواند .

پاورقي

224 _ در حالي كه در اوايل عصر عباسي افرا لايق بسيار پيدا مي شدند . النته مراد ما از لياقت ، لياقت ظاهري است كه با منطق ستمگران و زورگويان قابل تأييد است .

225 _ در النجوم الزاهره/2/ص 201 و 202 . تاريخ خلفاي سيوطي/ص 308 و ساير كتاب ها چنين آمده است : « مأمون در اظهار تشيع بسيار مبالغه مي كرد . پيوسته مي گفت : بهترين فرد پس از پيغمبر علي بن ابيطالب است . او رسمأ بيزاري خود را از كساني كه از معاويه به نيكي ياد مي كردند ، اعلام كرده بود . اما از ابوبكر و عمر بدي نمي گفت و بلكه آن دو را به عنوان پيشوا پذيرفته بود . . . . »

البته اين را عينأ معتزله بغداد مانند بشر بن معتمر و بشر بن غياث مريسي ، پذيرفته بودند . مورّخان

بسياري تصريح كرده اند كه مأمون مذهب معتزله را داشت . البدايه و النهايه/10/ص 275 _ ضحي الاسلام/3/ص 295 _ امبراطوريه

العرب/ص 600 .

226 _ وفيات الاعيان ، شرح حال يحيي بن اكثم/2/ص 218 ( چاپ 1310 هجري ) _ السيره الحلبيه/3/ص 46 _ النص و الاجتهاد/ص 193 _ قاموس الرجال/9/ص 397 . با اين همه برخي معتقدند كه اگر مأمون علي را برتر مي شمرد ، معاويه را نفرين مي كرد ، متعه را حلال شمرده بودؤ قائل به خلق قرآن گشته بود . . . اين ها همه به خاطر مشغول ساختن مردم بود تا كمتر به مسأله خلافت بينديشند و همچنين مي خواست ذهن آن ها را از اهل بيتنيز منصرف بدارد . البته اين قول به كمك برخي شواهد تاريخي تأييد مي شود .

227 _ الامام رضا وليعهد المأمون/ص 63 به نقل از ابن اثير .

228 _ مراحعه كنيد به : مروج الذهب/3/ص 441 و ساير كتاب هاي تاريخي _ در طبري/11/ص 1103 ( ليدن ) و البدايه والنهايه/10/ص 269 چنين آمده كه امام ( ع ) با وي تا سال 215 هجري همبستر نشد .

229 _ بحار/49/ص 139 _ مسند الامام الرّضا/1/ص 77 و 78 _ عيون اخبار رضا/2/ص 153 .

230 _ الصله بين التصوّف و التشيّع/ص 256 .

231 _ البدايه و النهايه/10/ص 147 ، ساير كتاب هاي تاريخي ، به فصل « منبع خطر براي عباسيان » همين كتاب نيز مراجعه كنيد .

232 _مقاتل الطالبين/ص 377 و صفحات ديگر آن و نيز ساير كتاب ها . برخي از محققّان ، برآنند كه

فقط اهل حديث كوفه در اين قيام شركت كردند ، ولي ظاهر آن است كه مراد همه اهل حديث به طور اطلاق باشد . اين را مقاتل الطالبين هم تأييد مي كند .

نكته

شايان تذكر آن كه گروهي از اهل حديث و گروهي از زيديّه امامت را بدان گونه كه شيعه اماميه باور دارند ، هنگام وليعهدي امام رضا پذيرفته بودند ، ولي سپس از اين عقيده برگشتند .

نوبختي در فرق الشيعه ص 86 مي نويسد :

« . . . گروهي از آنان به نام « محدثه » به فرقه مرجئه و اصحاب حديث پيوند داشتند و قائل به امامت حضرت موسي بن جعفر و سپس علي بن موسي شده بدين گونه شيعه گرديدند . ولي اين تظاهر و به انگيزه رسيدن به هدف هاي دنيوي بود . چه آنان پس از درگذشت امام رضا ( ع ) از عقيده برگشتند .

گروهي از زيديان نيز به امامت حضرت علي بن موسي ( ع ) قائل گشتند و اين پس از اخذ بيعت وليعهدي از سوي مأمون به نفع او بود . اينان نيز تظاهر مي كردند و براي دنيايشان به چنين عقيده اي گرويده بودند . لذا چون امام رضا ( ع ) درگذشت آنان نيز دست از اعتقاد خود شستند . . . » به قول شيبي ، گروهي از زيديان ، مرجئه و اهل حديث گرداگرد امام رضا ( ع ) را گرفتند . آن گاه پس از درگذشت امام دوباره به مذاهب خويش بازگشتند . . . .

233 _ الآداب السلطانيه ، فخري/ص 217 _ ضحي الاسلام/3/ص

294 _ البدايه و النهايه/10/ص 247 _ طبري ، ابن اثير ، قلقشندي ، ابوالفرج . مفيد و هر مورّخي كه ماجراي وليعهدي را در كتاب خود آورده است البته در اين باره متون ديگري هم يافت مي شود كه علّت تسميه رضا را به دليل دانسته است كه دوست و دشمن به شخصيّت وي احترام مي گذاشتند .

پيشنهاد خلافت و امتناع امام ( ع )

نگرشى بر تاريخ

در كتاب هاى تاريخى چنين مى خوانيم كه مأمون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد ، ( 234 ) ولى امام شديدأ از پذيرفتن آن خوددارى نمود . مدّت ها مأمون مى كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند ، ولى موفّق نمى شد . مى گويند اين كوشش ها به مدّت دو ماه در « مرو » ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وى امتناع مى ورزيد . ( 235 )

مأمون به امام مى گفت : « . . . اى فرزند رسول خدا ، من به فضيلت ، علم ، زهد ، پارسايى و خداپرستيت پى بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارترى . . . . »

امام پاسخ داد : « با پارسايى در دنيا اميد نجات از شرّ آن دارم ، با خويشتن دارى از گناهان ، اميد دريافت بهره ها دارم ، و با فروتنى در دنيا مقام عالى نزد خدا مى طلبم . . . . »

مأمون مى گفت : ميخواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم ؟ !

امام پاسخ داد : اگر اين

خلافت از آن توست ، پس تو حق ندارى اين جامه خدايى را از تن خود به درآورده بر قامت شخص ديگرى بپوشى ، و اگر خلافت مال تو نيست ، پس چگونه چيزي را كه مال تو نيست ، به من مى بخشايى ؟ » ( 236 )

با اين همه مأمون گفت : تو ناگزير از پذيرفتن آنى ! ! روزها و روزها مأمون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مى فرستاد و بالاخره هم مأيوس شد از اين كه امام خلافت را از وى بپذيرد .

روزى ذوالرياستين ، وزير مأمون ، در برابر مردم ايستاد و گفت : شگفتا ! چه امر شگفت انگيزى مى بينم ! مى بينم كه اميرالمؤمنين مأمون خلافت را به رضا تفويض مى كند ، ولى او نمى پذيرد . رضا مى گويد : در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويى براى آن ندارم . . . من هرگز خلافت را اين گونه ضايع شده نيافتم . » ( 237 )

پذيرفتن وليعهدى با تهديد

تلاش مأمون براى متقاعد ساختن امام

از كتاب هاى تاريخ و روايت چنين برمى آيد كه مأمون به راه هاى گوناگونى تلاش براى اقناع امام مى كرد . از زمانى كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاش ها شروع شد و پيوسته مأمون با وى مكاتبه مى كرد كه آخر هم به نتيجه اى نرسيد .

سپس « رجاء بن ابى ضحّاك » را كه از خويشان فضل بن سهل بود ، ( 238 ) مأمور براى انتقال امام به مرو كرد . امام

را به رغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آن جا مأمون دوباره كوشش هاى خود را شروع كرد . مدّت دو ماه در كوشيد و حتى به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مى كرد ، ولى امام هرگز زيربار نرفت . تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آن گاه با نهايت اكراه و در حالى كه از شدّت درماندگى مى گريست ، مقام وليعهدى را پذيرفت .

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجرى انجام گرفت .

برخى از دلايل ناخوشنودى امام ( ع )

متونى كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر بسيار زياد است كه به حدّ تواتر رسيده است . ابوالفرج مى نويسد : « . . . مأمون ، فضل وحسن ، فرزندان سهل ، را نزد على بن موسى ( ع ) روانه كرد . ايشان به وى مقام وليعهدى را پيشنهاد كردند ، ولى او نپذيرفت_آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مى كرد ، تا يكى از آن دو نفر زبان به تهديد گشود ، ديگرى نيز گفت ، به خدا سوگند كه مأمون مرا دستور داه تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كنى . » ( 239 )

برخى ديگر چنين آورده اند كه مأمون به امام ( ع ) گفت : اى فرزند رسول خدا ، اين كه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت كنى ، آيا مى خواهى با اين بهانه جان خود را از تن

دردادن به اين كار آسوده سازى و مى خواهى كه مردم تو را زاهد در دنيا بشناسند ؟

امام رضا پاسخ داد : به خدا سوگند ، از روزى كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام ، و نه به خاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده ام ، و در ضمن مى دانم كه منظور تو چيست و تو به راستى چه از من مى خواهى .

_ چه مى خواهم ؟

_ آيا اگر راست بگويم در امان هستم ؟

_ بلى در امان هستى .

_ تو مى خواهى كه مردم بگويند ، على بن موسي از دنيا روى گردان نيست ، امّا اين دنياست كه بر او اقبال نكرده است . آيا نمى بينيد كه چگونه به طمع خلافت ، وليعهدى را پذيرفته .

در اين جا مأمون برآشفت و به او گفت : تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى كنى ، در حالى كه تو را از سطوت خود ايمنى بخشيدم . به خدا سوگند ، اگر وليعهدى را پذيرفتى كه هيچ ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى . اگر باز همچنان امتناع بورزى ، گردنت را خواهم زد . ( 240 )

امام رضا ( ع ) در پاسخ ريّان كه علّت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود ، گفت :

« . . . خدا مى داند كه چقدر از اين كار بدم مى آمد . ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدى يكى را برگزينم ، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم . . .

در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم . . . . » ( 241 )

اما حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيدن وليعهدى خويش را برملا كرده بود . ( 242 )

پاورقي

234_ بر اين موضع تصريح شده در البدايه و النهايه/10/ص 250_ الآداب السلطانيه ، الفخري/ص 127 _ غايه الاختصار/ ص67 _ ينابيع الموده ، حنفي/ص 384_ مقاتل الطالبين ، وبسياري ديگر : سيوطي در تاريخ الخلفاء آورده كه « حتي گفته اند او مي خواست خود را خلع كند و خلافت را به او بسپارد . . . » امام وي

را از اين كار بازداشت .

235 _ عيون اخبار الرضا/2/ص 149 _ بحار/49/ص 134_ ينابيع المودّه و ساير كتاب ها .

236 _ عبارت تايخ شيعه/ص 51 و 52 لين است :

« اگر خلافت حقي است كه براي تو از سوي خدا شناخته شده ، پس نمي تواني آن را از خود جدا سازي و به ديگري واگذاري . و اگر چنين حقي برايت نيست ، پس چگونه چيزي را كه نداري به من مي بخشايي . . . . »

237 _ مراجعه كنيد به : روضه الواعظين/1/ص 267 و 268 و 269 _ اعلام الوري/ص

320 _ علل الشرايع/1/ص 236 _ ينابيع الموده/ص 384 _ امالي صدوق/ص 42 و 43 _ الارشاد/ص 310 _ كشف الغمه/3/ص 65 و 66 و 87 _ عيون اخبار الرضا/2/ص 140 و 149 _ المناقب/4/ص 363 _ الكافي/1/ص 489 _ بحار/49/ص 129 و 134

136 _ معادن الحكمه ، و تاريخ الشيعه ، و مثير الاحزان/ص 261 _ شرح ميميه ابي فراس/ص 164 و 165 _ غايه الاختصار/ ص 68 .

238 _ مي گويند : او و عمويش و يكي از فرماندهان بود كه مأمون او را مدتي فرماندار خراسان كرد . ولي بر اثر سوء رفتار عزل شد .

239 _ مقاتل الطالبين/ص 562 و 563 و نزديك به اين مطلب چيزي در ارشاد مفيد/ص 310 و ساير كتاب ها يافت مي شود .

240 _ در اين باره مراجعه شود به مناقب آل ابي طالب/4/ص 363 - امالي صدوق/ص 43 _عيون اخبار رضا/2/ص 140 _ علل الشرايع/1/ص 239 _ مثير الاحزان/ص 261 و 262 _ رو ضه الواعضين/1/ص 139 _ بحار/49/ص129 و ساير كتاب ها .

241 _ علل الشرايع/1/ص 239 _ روضه الواعظين/1/ص 268 _ امالي صدوق/ص 72 _ بحار/49/ص 130 _ عيون اخبار الرضا/2/ص 139 .

242 _ در موضوع اجبار امام ( ع ) به امضاي سند وليعهدي به اين منابع رجوع كنيد : سنابيع الموده/ص 384 _ مثير الاحزان/ص 261 و 262 و 263 _ كشف الغمه/3/ص 65 _ امالي صدوق/ص 68 و 72 _ بحار/49/ ص 120 ، 131 و 149 _ علل الشرايع/1/ص 237 و 238 _ ارشاد مفيد/ص 191 _ عيون اخبار الرضا/1/ص 19 و جلد 2/ص 139 تا 141 و 149 _ اعلام الوري/ص 320 _ الخرائج و الجرائح و ديگر

كتاب ها .

243 _ الآداب السلطانيه ، الفخري/ص 219 _ بحار/49/ص 312 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ص 308 _ التذكره ، ابن جوزي/ص 356 . از

شذرات الذهب ابن عماد نيز نقل شده است .

244 _ اين موضوع را در سند وليعهدي تصريح نموده است .

245 _ الفصول المهمه ، ابن صباغ مالكي/ص 241 _ مقاتل الطالبين/ص 536 _ اعلام الوري/ص 320 _ بحار / 49/ ص 143 و 145 _ اعيان الشيعه/4/بخش 2/ص 112 _ عيون اخبار الرضا و ارشاد مفيد و ديگر كتاب ها .

246 _ تاريخ الحكماء/ص 222 و 223 _ فرج المهموم في تاريخ علماء النجوم/ص

142 _ اعيان الشيعه /4/بخش 2/ص 114 _ بحار/49/ص 132 و 133 _ عيون اخبار الرضا/2/ص 147 و 148 و ديگر منابع .

247 _ مراجعه شود به : مناقب آل ابي طالب/4/ص 364 _ معادن الحكمه/ ص 192 _ عيون اخبار الرضا/2/ص 140 _ بحار/49/ص 140 و 141 .

248 _ نظريه الامامه ، دكتر احمد محمود صبحي و ديگران . در تاريخ بغداد/5/ص 274 چنين آمده : به ابي مسهر گفتندچرا از محمد بن راشد چيزي نمي نويسي ؟ پاسخ داد كه او قايل به قيام عليه پيشوايان است . در طبقات الحنابله/3/ص 58 يكي از علل ترجيح سفيان بر حسن بن حي اين را شمرده كه او قائل به كشيدن شمشير بود . از اين قبيل مطالب بسيار است كه در اين جا نمي توانيم همه آن ها را ذكر كنيم .

249 _ به اين موضوع احمد بن حنبل در رساله « السنّه » تصريح كرده كه اين البته از عقايد اهل حديث و سنّت است . ابوبعلي در طبقات الحنابله/1/ص 26 آن را نقل كرده و اشعري نيز در مقالات الاسلامييّن/1/ص 323 و

در الابانه/ص 9 بدان اشاره كرده است .

250 _ مراجعه شود به : بحار/49/ از ص91 تا 95 _ عيون اخبار الرّضا/2/ص 181 به بعد . اين گفته چنان معروف است كه ما نيازي به ذكر مدارك بسيار نمي بينيم .

251 _ بحار/49/ص 95 _ عيون اخبار الرّضا/2/ ص 183 .

252 _ در پاورقي 8 بخش دوّم برخي از اين منابع اين ماجرا را نقل كرده ايم .

253 _ مراججعه شود به : الصواعق المحرقه ، ينابيع الموده ، وفيات الاعيان ، بحار ، قاموس الرجال و ديگر منابع .

254 _ الاتحاف بحبّ الاشراف/ص 55 _ الصواعق المحرفه/ص 122 .

255 _ المناقب 4/ص 369 ، 364 _ بحار/49/ص 144 _ علل الشرايع ، مقاتل الطالبين ، نورالابصار ، نزهه الجليس ، عيون اخبار الرّضا .

256 _ كنز الفوائد ، كراجكي/ص 166 _ الفصول المختاره من العيون و المحاسن/ص 15 و 16 _ بحار/49/ص 188 _ مسند الامام الرّضا/1/ص 100 .

257 _ الكافي/1/ص 187_ الاختصاص/ص 278 _ مسند الامام الرّضا/1/ص 103 .

258 _ بسيار محتمل است كه امام به جمله عمر ( بيعت با ابوبكر گريزگاهي بود ) اشاره كرد ولي آن را چنان تعميم داد كه شامل بيعت هاي ديگر هم بشود . چه بيعت با خود عمر و عثمان و معاويه و ديگران نيز همه راه گريزي بودند .

259 _ مكاتيب الرسول/1/ از ص 59 تا 89 كه در باره اين كتاب ها به طور مشروح به بحث پرداخته و موارد استشهاد ائمه به آن ها را بيان داشته است .

260 _ اين

كه امام رضا ( ع ) مأمون را « امير المؤمنين » مي خواند به نظر ما چندان مأله اي را بر نمي انگيزد . زيرا مأمون عملأ مقام فرمانروايي برمسلمانان را قبضه كرده بود و به اعتبار همين مقام ظاهري او مي شد كه واژه اميرالمؤمنين را به او اطلاق كرد . ولي آيا مجرد اميرالمؤمنين بودن دليل بر فضيلت كسي مي تواند باشد ؟ يا اين كه بر عكس فضيلت هنگامي محققّ ايت كه شخصي اين مقام را به حق و شايستگي خدايي قبضه كرده باشد ؟ آري ،

اشكالي كه از خواندن جمله امام رضا ( ع ) به ذهن ما متبادر مي شود ناشي از عادتي است كه ما با واژه اميرالمؤمين پيدا كرده ايم . چه ما اين لقب را فقط بر حضرت علي ( ع ) اطلاق كرده ، حتي آن را بر ديگر امامان معصوم خود هرگز اطلاق نمي كنيم . غافل از اين كه در عرف مسلمانان آن روزها هرگز چنين انحصاري براي اطلاق واژه اميرالمؤمنين وجود نداشت . به گفته ديگر ، قداستي را كه ما اكنون براي اين واژه قائليم هرگز در ذهن آنان مطرح نبود . آنان به مجرّد آن كه قدرت فرمانروايي را در دست كسي مي يافتند او را امير خود و امير مسلمانان و مؤمنان خطاب مي كردند ، هرچند مانند خلفاي بني اميّه يا عثمان و يا ديگران از پاكي و تقوا هم بهره اي نمي داشتند .

261 _ الفصول المهمه ، ابن صباغ مالكي/ص 241 _ نورالابصار/ از ص 43 به بعد _ عيون اخبار الرّضا/1/ص 20 و

جلد 2/ص 183 _ مناقب آل ابي طالب/4/ص 363 _ علل الشرايع/1/ص 238 _ اعلام الوري/ص 320 _ بحار/49/ص 34 و 35 و صفحات ديگر _ كشف الغمّه/3/ص 69 _ ارشاد مفيد/ص 310 _ امالي صدوق/ 43 _ اصول الكافي/ص 489 _ روضه الواعظين/1/ص 268 و 269 _ معادن الحكمه/ ص 180 _ شرح ميميه ابي فراس/ ص 165

شرايط و علل بيعت

شخصيّت امام رضا عليه السلام

امام رضا عليه السلام هشتمين امام شيعه اثنا عشري است و پيامبر ( ص ) نام وي را به صراحت ذكر فرموده : علي فرزند موسي ، فرزند محمّد ، فرزند علي ، فرزند حسين ، فرزند علي ، فرزند ابوطالب كه درود خدا بر همه آنان باد .

كنيه اش ابوالحسن است .

برخي از لقب هايش عبارتند از : رضا ، صابر ، زكي ، ولي …

نقش انگشتريش حسبي الله ، يا به روايت ديگر : ما شاء الله ، لا قوة الاّ بالله زادگاهش در مدينه به سال 148 هجري بود . يعني در همان سالي كه جدش امام صادق ( ع ) در گذشت و اين نظر بيشتر علما وتاريخنويسان است . ( 1 )

البته كساني هم هستند كه ولادت امام رضا ( ع ) را در سال 153 هجري دانسته اند ، مانند : اربلي در كشف الغمّة ، ابن شهر آشوب در مناقب ، صدوق در عيون الاخبار هر چند كه كلامش چندان صريح نيست ، مسعودي در اثبات الوصيّه ، ابن خلكان در وفيات الاعيان ، ابن عبد الوهاب در عيون المعجزات و يافعي در مرآة الجنان…

ونيز گفته شده كه تاريخ تولّد حضرت رضا ( ع

) سال 151 است . ولي به هر حال قول نخست از همه قوي تر و مشهورتر است و دو قول اخير طرفدار بسيار كمي دارد .

تاريخ وفات امام رضا ( ع ) ، بنا به گفته علما ومورّخان بزرگ ، سال 203 هجري در طوس بوده است .

اما دانش ، پارسايي و پرهيزگاري امام ( ع )

اين از چيزهايي است كه تمام مورّخان درباره آن اتفّاق نظر دارند . كوچك ترين مراجعه به كتاب هاي تاريخي اين نكته را به خوبي روشن مي گرداند . حتي مأمون بارها خود در فرصت هاي گوناگون آن را اعتراف كرده ، مي گفت : رضا ( ع ) دانشمندترين و عابدترين مردم روي زمين است . وي همچنين به رجاء بن ابي ضحّاك گفته بود :

« … بلي اي پسر ابي ضحاك ، او بهترين فرد روي زمين ، دانشمندترين و عابدترين انسان هاست… » ( 2 )

مأمون به سال 200 كه پيش از سي و سه هزار تن از عباسيان را جمع كرده بود ، در حضورشان گفت :

« … من در ميان فرزندان عباس و فرزندان علي رضي الله عنهم بسي جست و جو كردم ولي هيچ يك از آنان را با فضيلت تر ، پارساتر ، متديّن تر ، شايسته تر و سزاوارتر به اين امر از علي بن موسي الرضا نديدم . » ( 3 )

موقعيّت و شخصيت امام ( ع )

اين موضوع از مسائل بسيار بديهي براي همگان است .

تيرگي روابط بين امين و مأمون به امام اين فرصت را داد تا به وظايف رسالت خود عمل كند و

به كوشش و فعّاليت خويش بيفزايد . شيعيانش نيز اين فرصت را يافتند كه مرتب با او در تماس بوده از راهنمايي هايش بهره ببرند . پس درنتيجه ، امام رضا از مزاياي منحصر به فردي سود مي جست و توانست راهي را بپيمايد كه به تحكيم موقعيّت و گسترش نفوذش در قسمت هاي مختلف حكومت اسلامي بينجامد حتي روزي امام به مأمون كه سخن از ولايت عهدي مي راند ، گفت : « … اين امر هرگز نعمتي برايم نيفزوده است . من در مدينه كه بودم دست خطم در شرق و غرب اجرا مي شد . در آن موقع ، استر خود را سوار مي شدم و آرام كوچه هاي مدينه را مي پيمودم و اين از همه چيز برايم مطلوب تر مي نمود … » ( 4 )

در نامه اي كه مأمون از امام تقاضا مي كند كه اصول و فروع دين را برايش توضيح دهد او را چنين خطاب مي كند : « اي حجّت خدا بر خلق ، معدن علم و كسي كه پيروي از او واجب مي باشد . … » ( 5 ) مأمون او را « برادرم » و « اي آقاي من » خطاب مي كرد .

در توصيف امام ، مأمون براي عباسيان چنين نگاشته بود : « … اما اين كه براي علي بن موسي بيعت مي خواهم ، پس از احراز شايستگي او براي اين امر و گزينش وي از سوي خودم است . . . اما اين كه پرسيده ايد آيا مأمون در زمينه اين بيعت بينش كافي داشته ، بدانيد

كه من هرگز با او بيعت نكرده مگر با داشتن بينايي كامل و علم به اين كه كسي در زمين باقي نمانده كه به لحاظ فضيلت و پاكدامني از او وضع روشن تري داشته و يا به لحاظ پارسايي ، زهد در دنيا و آزادگي بر او فزوني گرفته باشد . كسي از او بهتر جلب خشنودي خاص و عام را نمي كند و نه در برابر خدا از وي استوارتر كسي ديگر يافت مي شود … » ( 6 )

از يادآوري اين مطالب به وضوح به خصوصيّات امام ، موقعيّت و منش وي پي مي بريم ، مگر نگفته اند كه : « فضيلت آن است كه دشمنان بر آن گواهي دهند ؟ »

باز از چيزهايي كه دلالت بر زندگي و شوكت امام دارد ، روايتي است كه گزارش كننده چنين نقل مي كند : « من در معيّت امام بر مأمون وارد شدم . مجلس مملو از جمعيت بود ، محمّد بن جعفر راگروهي از طالبيان و هاشميان احاطه كرده بودند و فرماندهان نيز حضور داشتند . به مجرد ورود ما ، مأمون از جا برخاست ، محمد بن جعفر و تمام افراد بني هاشم نيز به پا خاستند . آن گاه امام همه را اذن جلوس داد . آن گاه ساعتي بگذشت و مأمون همچنان غرق توجّه به امام بود … » ( 7 )

ماجراي شهر نيشابور

اين ماجرا را تقريبأ تمام كتاب هايي كه به احوال امام رضا ( ع ) و جريان هاي خط سيرش به « مرو » پرداخته اند ، نقل كرده اند . هنگام

ورود به نيشابور دو حافظ قرآن به نام هاي « ابوزرعه رازي » و « محمد بن اسلم طوسي » همراه با تعداد بيشماري از دانشجويان سر راهش را گرفتند تا چشمشان به جمال رويش روشني گيرد . مردم بسياري به استقبال آمده بودند ، برخي فرياد مي زدند ، برخي ديگر از خوشحالي جامه خود را بر تن مي دريدند ، عده اي روي زمين مي غلتيدند ، عده اي هم سم استر امام را در آغوش مي كشيدند و بالاخره جمعي نيزگردن ها را به سوي سايبان محملش كشيده ، هر كس به نحوي احساسات خود را ابراز مي كرد . روز به نيمه رسيد و از چشمان مردم همچنان سيل اشك سرازير بود . بالاخره چند تن از راهنمايان فرياد برآوردند كه : « اي مردم ، همه سكوت اختيار كرده گوش فرا دهيد . پيغمبر اسلام ( ص ) را با ازدحام بر گرد فرزندش آزار مدهيد … » در آن هنگام امام ( ع ) حديثي را با ذكرسلسله سند طلائيش كه مشهور است ، براي مردم چنين باز گو كرد :

خدا مي فرمايد : « كلمه توحيد يعني لا اله الّا الله دژ من است ، هر كس وارد اين دژ شود ، از عذابم ايمن است . »

امام اين را بگفت و مركبش از جا حركت كرد ، آن گاه دوباره سر از سايبان مركبش بيرون آورد و افزود : « اما با رعايت شروط آن كه من خود از جمله آن هستم . »

در آن روز تعدادي بالغ بر بيست هزار نفر قلم و

دوات به دست داشتند كه حديث امام را مي نوشتند . آري ، و بدين گونه مورّخان رويداد معروف نيشابور را يادداشت كرده اند . ( 8 )

سند ولايتعهدي كه مأمون آن را به خط خويش نوشته ، ضمن تعبيرهايي بازگو كننده موقعيّت و سجايا در شخصيت امام است . مثلأ مأمون چنين مي نويسد : « … چون او بديد فضيلت درخشانش ، واكنش چشم گيرش ، پارسايي برجسته اش ، زهد سرَه اش ، كناره گيريش از دنيا ، و خلاصه خويشتن داريش از مردم را وبر وي ( مأمون ) ثابت گرديداخباري كه پيوسته درباره او با هماهنگي مضمون شنيده مي شد ، زبان هايي كه بر او اتفاق سخن داشتند ، چون در او فضيلت را به حّد عالي ، زنده و كامل يافت … »

وبه نوشته النجوم الزاهره ، امام رضا « سرور بني هاشم و گرانقدرترين آن ها در زمان خود بود . مأمون او را بسيار گرامي مي داشت ، در برابرش بسي كرنش مي كرد … » ( 9 )

پاورقي

1 _ مانند : شيخ مفيد در ارشاد ، شبراوي در الاتحاف بحّب الاشراف ، كليني در كافي ، كفعمي در مصباح ، شهيد در دروس ، طبرسي در اعلام الوري ، فتال در روضه الواعضين ، صدوق در علل الشرايع ، تاج الدين محمد بن زهره در غايه الاختصار ، ابن صباغ مالكي در الفصول المهمه ، اردبيلي در جامع الوراه ، مسعودي در مروج الذهب هر چند كه در كلامش ابهامي است ، ابوافداء در تاريخ خود ، كنجي شافعي در كفايه

الطالب ، ابن اثير در كامل ، ابن حجر در صواعقش ، شبلنجي در نورالابصار ، بغدادي در سبائك الذهب ، ابن جوزي در تذكره الخواص ، ابن الوردي در تاريخ خود ، كه از تاريخ غفاري و

نوبختي نيز نقل كرده . عتاب ابن اسد نيز مي گفت كه گروهي از اهل مدينه را شنيده كه همين مطلب را مي گويند ، غير از اين افراد ، تعدادبسياري ديگر نيز مي باشند .

2 _ بحار/49/ص95_ عيون اخبار الرّضا/2/ص 183 و ساير كتاب ها .

3 _ مروج الذهب/3/ص 441 _ الكامل . ابن اثير/5/ص 183 _ الاداب السلطانيّه/ص 217 -طبري/11/ص 1013 ( چاپ ليدن ) _ مختصر تاريخ الدّول/ص134 _ تجارب الامم/6/ ص 436 .

4 _ بحار/49/ص 155 ، 144 _ الكافي/8/ص 151 _ عيون اخبار الرضّا/ 2/ص 167 .

5 _ نظريه الامامه/ص 388 .

6 _ متن عربي اين نامه در پايان اصل كتاب آمده است .

7 _ مسند الامام الرضا/ 2/ص 76 _ بحار/49/ ص 175 _ عيون اخبار الرضّا/2/ ص156 .

8 _ اين موضوع در مجله مدينه العلم ( سال اول ، ص 415 ) از صاحب تاريخ نيشابور و از المناوي في شرح الجامع الصغير نقل كرده . اين داستان در كتاب هاي زير نقل شده است : الصواعق الوحرفه/ص 122 _ حيله الولياء/3/ص 192 _ عيون اخبار الرضّا/2/ص 135 _ امالي صدوق/ص 208 _ ينابيع الموده/ ص 364 و 385 _ بحار/49/ص 123 ، 126 ، 127 _ الفصول المهمه ، ابن الصباغ/ ص 240 _ نور الابصار/ص 141 . كتاب مسند الامام نيز

آن را از اين كتاب ها نقل كرده است : التوحيد ، معاني الاخبار ، كشف الغمه/ 3/ص 98 . اين داستان در بسياري از كتاب هاي ديگر نيز ذكر شده منتها برخي جمله « به شروط آن و من از اين شروط هستيم » را حذف كرده اند كه دليلش براي ما روشن است .

9 _ النجوم الزاهره/2/ص 74 . .

مأمون كيست ؟

نام وي عبد الله فرزند هارون الرشيد است .

پدرش : پنجمين خليفه عباسي بود ، و خودش پس از امين هفتمين خليفه اين سلسله بشمار مي رود .

مادرش كنيزي خراساني است به نام « مراجل كه در روزهاي پس از تولّد مأمون ، از دنيا رفت . پس مأمون به صورت نوزادي يتيم و بي مادر پرورش يافت . مورّخان نوشته اند كه مادر وي زشت ترين و كثيف ترين كنيز در آشپزخانه رشيد بود ، و اين خود تأييد داستاني كه علّت حامله شدن وي را بازگو مي كند . ( 10 )

مأمون را پدرش به جعفر بن يحيي برمكي سپرد تا در دامان خود او را بپروراند . ولادتش به سال 170 هجري يعني در همان شبي كه پدرش به خلافت رسيد ، رخ داد .

درگذشتش به سال 218 هجري بود . فضل بن سهل مربّي او بود كه به ذوالرياستين شهرت داشت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد .

فرمانده كل قوايش طاهر بن حسين ذواليمينين بود .

خصوصيات مأمون

زندگيش سراسر كوشش و فعاليّت و خالي از تنعّم بود ، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده ، پرورش يافته بود

. هر كس زبيده را بشناسد درمي يابد كه امين غرق خوش گذراني و تفريح بوده باشد . مأمون مانند برادرش اصالتي چندان براي خود احساس نمي كرد و نه تنها مطمئن به آينده خويش نبود بلكه برعكس ، اين نكته را مسلم مي پنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن درنخواهند داد . از اين رو خود را فاقد هرگونه پايگاهي كه بدان تكيه كند ، مي ديد و به همين دليل آستين همّت بالا زد و براي آينده اش به برنامه ريزي پرداخت . مأمون خطوط آينده خود را از لحظه اي تعيين كرد كه به موقعيت خود پي برد و دانست كه برادرش امين از مزاياي خوبي برخوردار است كه دست وي از آن ها كوتاه است .

او از اشتباه هاي امين نيز پند آموخت . مثلأ فضل با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود ، به مأمون مي گفت كه تو پارسايي ودينداري و رفاتر نيكو از خود بروز بده و مأمون نيز همين گونه مي كرد . هر بار كه امين حركت سستي را آغاز مي كرد ، مأمون آن حركت را با جديّت در پيش مي گرفت . ( 11 )

از اين جا ما به راز نامه اي كه مأمون براي عباسيان نوشته بود ، پي مي بريم و مي فهميم كه به چه دليل او خود را به صورت يك پندگوي پرهيزگار جلوه داده و نامه خود را در هاله اي از تقوي و پارسايي فرو برده بود ! از اين نامه بي ميلي نسبت به دنيا ،

مقيّد بودن به احكام آموزش هاي ديني مي بارد ! مأمون با نگاشتن اين نامه مي خواست عباسيان را توجه دهد به اين كه او از قماشي برتر از قماش امين است .

گفته هايي درباره مأمون

به هر حال ، مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر همگنان خويش و حتّي بر تمام عباسيان ، برتري يافت .

برخي از آنان مي گفتند : « در ميان عباسيان كسي دانشمندتر از مأمون نبود . » ( 12 )

ابن نديم درباره اش چنين گفته : « آگاه تر از همه خلفا نسبت به فقه و كلام بود . » ( 13 )

محمد فريد وجدي نيز گفته : « بعد از خلفاي راشدين كسي با كفايت تر از مأمون نيامد . » ( 14 )

از حضرت علي ( ع ) نيز نقل شده كه روزي درباره بني عباس سخن مي گفت ، تا بدين جا رسيد كه فرمود : « هفتمي از همه شان دانشمندتر خواهد بود . » ( 15 )

سيوطي ، ابن تغري بردي ، و ابن شاكر كتبي مأمون را چنين ستوده اند :

« بهترين مرد بني عباس بود به لحاظ دورانديشي ، اراده ، بјϘȘǘљʠ، دانش ، زيركي ، هيبت ، شجاعت ، سيادت ، فتوّت ، هر چند همه اين صفات را اعتقادش به خلق قرآن لكه دار نموده بود . ( 16 ) در ميان عباسيان كسي دانشمندتر از او به مقام خلافت نرسيد . . . . » ( 17 )

پدر مأمون نيز خود به برتري وي بر برادرش امين

شهادت داده و گفته بود : « . . . تصميم گرفته ام ولايتعهدي را تصحيح كنم و به دست كسي بسپارم كه بيشتر رفتارش را مي پسندم و خط مشيش را مي ستايم ، به حسن سياستش اطمينان دارم ، از ضعف و سستي اش آسوده خاطرم ، و اوكسي جز عبدالله نمي باشد . اما بني عباس به پيروي از هواي نفس خويش ، محمد را مي طلبند ، چه در او يك پارچه متابعت از خواهش هاي نفساني است ، دستش به اسراف باز است ، زنان و كنيزان در رأي او شريك و مؤثّر واقع مي شوند . در حالي كه عبدالله شيوه پسنديده و رأيي اصيل داشته براي چنين امري بزرگ قابل اطمينان است . اگر به عبد الله روي برم ، بني هاشم ( يعني عباسيان ) را به خشم خواهم آورد؛ و اگر اين مقام را تنها به دست محمد بسپارم ، از تباهي كه بر سر ملّت خواهدآورد ، ايمن نيستم . . . . » ( 18 )

رشيد همچنين مي گفت : « در عبدالله دورانديشي منصور ، عبادت مهدي وبزرگي هادي را مي بينم ، ولي من محمد را بر او پيش انداختم در حالي كه مي دانستم محمد تابع هواي نفسش است ، هر چه به دست مي آورد به اسراف از كف مي بازد ، زنان و كنيزان را در تصميم هاي خويش شركت مي دهد . اگر امّ جعفر_يعني زبيده_نبود و بني هاشم هم اصرار نمي داشتند ، حتمأ عبدالله را بر او مقدّم مي داشتم . . . . »

( 19 )

كوتاه سخن آن كه هر كه_از مورّخان و يا ديگري _به شرح حال مأمون پرداخته ، برتري اش را تصديق و او را تنها مرد ارزنده ميان خلفاي عباسي معرّفي كرده است .

آن چه براي ما در اين جا مهم است همين نگرش كوتاه بر زندگي وي مي باشد تا به اجمال زيركي و سياست و تدبير نيكويش را به خاطر آوريم .

ديگر نيازي به كنجكاوي در شرح احوالش نداريم كه اين خود با هدف نگارش اين كتاب سازگار نمي آيد .

البته در فصل هاي بعدي باز هم درباره مأمون سخن خواهيم راند ، البته تا جايي كه به موضوع كتاب ارتباط يابد .

پاورقي

10 - اين داستان چنين نقل شده : زبيده با هارون الرشيد بازي شطرنج مي كرد و چون رشيد بازي را باخت ، زبيده به او حكم كرد كه بايد با زشت ترين و كثيف ترين كنيز آشپزخانه اش همبستر شود . رشيد كه از اين امر بسي كراهت داشت حاضر شد ماليات هاي سراسر مصر و عراق را به زبيده ببخشد تا او را از اجراي اين حكم منصرف سازد . ولي زبيده نپذيرفت . رشيد به ناچار منيزي به نام « مراجل » را يافت كه واجد همه اين صفات تنفّرآميز بود . با او همبستر شد و مأمون متولّد گرديد . حياه الحيوان ، دميري/1/ص 72 _ اعلام الناس في اخبار البرامكه ، و بني العباس ، اتليدي/ص 106 و 107 _ عيون

التواريخ و چند كتاب ديگر . اين داستان منافات با آن ندارد كه گفته اند مأمون در شبي زاده

شد كه رشيد به خلافت رسيد . زيرا وليعهدها نيز پيش از رسيدن به خلافت بزرگترين قلمرو ها را در اختيار داشتند . مثلأهمين رشيد سراسر كشور خود را ميان سه فرزندش تقسيم كرده بود .

11 _ الآداب السلطانيه/ص 212 .

12 _ حياه الحيوان ، دميري/ 1/ ص 72 .

13 _ فهرست ابن النديم/ ص 174 ( چاپ مطبعه الاستقامه ، قاهره ) .

14 _ دايره المعارف الاسلاميه/1/ ص620 .

15 _ مناقب آل ابيطالب/2/ 276 _ سفيحه البحار/2/ص 332 در ماده « غيب » .

16 _ قلقشندي در كتاب خود : مآثر النافه في معالم الخلافه/1/ص 213 مي نويسد : مردم سه چيز را بر مأمون عيب مي گرفتند : يكي آن كه قائل به خلق قرآن بود . دوّم تشيّعش ، و سوّ اين كه فلسفه را در ميان مردم رايج ساخت .

17 _ تاريخ الخلفاء/ص 306 _ فوات الوفيات/1/ص/239 _ النجوم الزاهره ، تاريخ الخميس/2/ ص 334 .

18 _ مروج الذهب ( چاپ بيروت ) /3/ص 352 و 353 .

19 _ مراجعه كنيد به قصيده ابن عبدون/ص 245 _ تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 307 _ شبيه به همين مطلب در كتاب هاي ديگر هم آمده : الاخبار الطّوال/ص 401 _ الاتحاف بحت الاشراف/ص

96 _ تاريخ الخميس/2/ص 334 .

آرزوهاي مأمون و رنج هايش

عباسيان از مأمون خشنود نبودند ! !

از نظر مورّخان جاي هيچ ترديد نيست كه مأمون به مراتب از امين شايسته و سزاوارتر به امر خلافت بود . ( 20 ) ما حتي اعترافي از خود رشيد در اين زمينه نقل كرديم و ديديم چگونه با اين وصف براي گزينش امين دو

عذر مي آورد؛ يكي آن كه عباسيان خليفه شدن مأمون را نمي پذيرند . هر چند به لحاظ سن ، فضل و زيركي اين شايستگي را دارد . ديگر آن كه مي گفت : « عباسيان به خاطر پيروي از هواي نفس خويش امين را بيشتر مي پسندند ، چه در نهاد او چنين و چنان مي گذرد . . . . » تا آن كه گفت : « اگر به فرزندم عبدالله تمايل كنم ، بني هاشم را به خشم خواهم آورد ، و اگر خلافت را به دست محمد بسپارم از تباهي كه به سر ملّت خواهد آورد ، ايمن نيستم . . . . » همچنين مي گفت : « اگر امّ جعفر ( يعني زبيده ) نبود و بني هاشم نيز به او ( يعني امين ) راغب نبودند ، بي شك عبدالله را مقدّم مي داشتم . . . . »

مأمون نيز در پايان نامه خود خطاب به عباسيان مطالبي به اين شرح بازگو كرده : « اما اين كه نوشته ايد در قلمرو حكومت من ناراحتي هايي تحمل كرده ايد ، به جان خودم سوگند كه اين جز از ناحيه خودتان نبوده زيرا شما از امين پشتيباني مي كرديد و به او تمايل داشتيد ، آن گاه چون من او را بكشتم شما گروه گروه پراكنده شديد ، گاهي از پي ابن ابي خالد افتاديد ، گاهي از اعرابي پيروي كرديد ، زماني ابن شكله را اطاعت كرديد وبعد هم از هر كسي كه به روي من شمشير مي كشيد طرفداري مي نموديد . اگر عادتم بخشش و

در سرشتم روح گذشت نبود ، احدي از شما را بر روي زمين زنده نمي گذاشتم ، چون خون همگي شما حلال است . . . . »

به زودي از فضل بن سهل عباراتي بيان خواهيم كرد كه از جمله به مأمون گفته بود : « . . . فرزندان پدرت با تو و با افراد خانواده ات دشمنند . . . » از اين گونه متون تاريخي بسيار است كه همه دلالت بر موضع منفي عباسيان در برابر مأمون و نظر موافقشان نسبت به برادرش امين ، دارند .

راز نارضايتي عباسيان از مأمون چه بود ؟ آخر چرا برادرش امين را بر او كه بسي شايسته تر و لايق تر براي خلافت بود ، ترجيح مي دادند ؟ براي پاسخ به اين سئوال مي كوشيم تا با مراجعه به متون تاريخي ، حقيقت جريان را در يابيم .

شايد راز روگرداني عباسيان از مأمون آن بود كه مي ديد برادرش امين يك عباسي اصيل بشمار مي رود . پدرش هارون و مادرش زبيده بود . زبيده خود يك هاشمي و هم نوه منصور بود . ( 21 ) او بزرگ ترين زن عباسي به طور اطلاق بشمار مي رفت .

امين در دامان فضل يحيي برمكي ، برادر رضاعي رشيد و متنفّذترين مرد در دربار وي ، پرورش يافته و فضل بن ربيع نيز متصدي امورش گشته بود؛ مرد عربي كه جدش آزاد شده عثمان بود و در مهرورزيش نسبت به عباسيان ، كسي ترديد نداشت .

اما مأمون در دامان جعفر بن يحيي پرورش يافت كه نفوذش به مراتب كمتر از

برادرش فضل ، مي بود .

اما مربيّش و كسي كه امورش را تصدي مي كرد ، مردي بود كه عباسيان به هيچ وجه دل خوشي از او نداشتند ، چه متهم بود به اين كه مايل به علويان است . ميان وي و مربّي امين ، فضل بن ربيع ، هم كينه بسيار سختي وجود داشت . اين شخص همان كسي بود كه بعدأ وزير و همه كاره مأمون گرديد ، يعني فضل بن سهل فارسي . عباسيان از ايرانيان مي ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند ، از اين رو به زودي جاي آن ها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند .

مادر مأمون يك زن خراساني و غيرعرب بود كه در روزهاي نخستين وضع حملش ، از دنيا چشم فرو بست . ولي حتي اگر زنده مي ماندهرگز ياراي رقابت با زبيده را نمي داشت . كنيزي بسيار زشت وكثيف بود كه در آشپزخانه رشيد خدمت مي كرد . اگر بگوييم مرگ اين زن به سود مأمون بود از حقيقت فرانرفته ايم . بيچاره آن قدر در نظر مردمان خوار و بي مايه مي نمود كه مأمون را به وجود او سرزنش مي كردند .

در اشعار زير مي بينيم چگونه امين برادر خود را در مورد مادرش سرزنش مي كند :

« هنگامي كه مردان به فضل خويش سر برمي افرازند تو بر جا منتظر بمان كه هرگز سرافراز نيستي خدايت به تو هر چه خواستي عطا كرد اما خلافت دل خواهت را نزد « مراجل » يافتي هر روز با دلي پر اميد بر

سر منبر مي روي ولي پس از من هرگز بدان دست نخواهي يافت . » ( 22 )

امين در جاي ديگر دامنه هجو را به فحش و ناسزا مي كشاند و اين در ايام شورشي بود كه ميان آن دو برخاسته بود :

« اي پسر كسي كه به نازل ترين قيمت فروخته شد در بازار به ميان مردم ، و به زيادتر از آن خريدار نداشت در هرنقطه از بدن تو كه جايي سرسوزني باشد اثري از نطفه شخصي در آن يافت مي شود . »

سپس مأمون چنين پاسخ داد :

« مادران چيزي جز ظروف و پذيرنده وديعه نيستند ، و كنيزان نيز اين منظور را بسند چه بسا زن تازي كه نتواند فرزند نجيبي بياورد و چه بسا كنيز پارسي كه در كلبه اش نجيبي زاييده شود . » ( 23 )

موقعيت برتر امين

پس از ذكر مطالب فوق ، اكنون لازم است برتري موقعيّت امين را نسبت به برادرش مأمون خاطرنشان كنيم . امين داراي دار و دسته بسيار نيرومند و ياران بسيار قابل اعتمادي بود كه در راه تحكيم قدرتش كار مي كردند . اين ها عبارت بودند از دايي هايش ، فضل بن يحيي برمكي ، بيشتر برمكيان اگر نگوييم همه شان ، مادرش زبيده و بلكه عرب ها چنان كه توضيح خواهيم داد .

با توجه به اين نكته كه همينان بودند شخصيّت هاي با نفوذي كه رشيد را تحت نفوذ قرار مي دادند ، و نقشي بزرگ در تعيين سياست دولت داشتند ، ديگر طبيعي مي نمايد كه رشيد در برابر نيروي آنان اظهار

ضعف كند ودر نتيجه اطاعت از آن ها مجبور شود كه مقام ولايتعهدي را به فرزند كوچك تر خود ، يعني امين بسپارد و فرزند بزرگ تر خود_مأمون_را رها كرده و فقط او را وليعهد دوّم پس از فرزند كوچك ترش اعلام كند .

شايد اين حس گروه گرايي و تعصّب بني هاشم و همچنين بزرگي مقام عيسي بن جعفر بود كه نقش مهم خود را در پيش انداختن ولايتعهدي امين بازي مي كرد . ( 24 ) در اين ماجرا نقش اصلي در دست زبيده بود كه اين موضوع را به سود فرزند خود تمام كرد . ( 25 )

مورّخان براي ما مي نگارند : عيسي بن جعفر بن منصور ، دايي امين ، نزد فضل بن يحيي آمد و اين در حالي بود كه او لشكري را به سوي خراسان رهبري مي كرد . عيسي به او گفت : « تو را به خدا سوگند مي دهم كه در مورد بيعت براي خواهرزاده من كار كن ، چه او فرزند توست ، و خلافتش به سود تو خواهد بود . خواهرم زبيده از تو همين را مي خواهد . » فضل نيز به او قول مساعد داد ، و پس از پيروزي بر شورش گران و فرماندهانش براي محمد بيعت گرفت ، ( 26 ) و اين به رغم آن بود كه مأمون شش ماه و به قولي يك ماه از امين بزرگ تر بود .

در اين هنگام ، ديگر رشيد در برابر امر واقع شده قرار گرفت ، زيرا كسي كه اقدام به اين امر كرد ، آن قدر ازنفوذ

و قدرت برخوردار بود كه ممكن نبود حرفش را رد كرد . ولي آن چنان خدمات برجسته اي ارائه داده بود و برگ هاي برنده و درخشاني در اختيار داشت كه براي رشيد يا ديگران امكان نداشت آن ها را انكار كند و يا ناديده شان بگيرد .

ملاحظه كرديد كه چگونه عيسي بن جعفر تقاضاي خواهرش زبيده را براي فضل عنوان كند و مي گويد كه او خواسته در اين باره اقدام بشود . زبيده نزد عباسيان حرمتي بزرگ و نفوذي گسترده و بر رشيد نيز تسلّطي بسيار داشت . همين زبيده بود كه برمكيان را تشويق مي كرد تا به منظور بقاي سلطنت و دوام حكومت عباسيان ، در كنار ايشان باشند . اين معني به خوبي از گفتار عيسي برمي آيد كه به فضل گفته بود : « او فرزند خود توست و خلافتش به سود خود تو مي باشد . » پس فضل در انجام كاري كه از او خواسته شده بود ، دليل قانع كننده اي در جهت مصالح خويش و برمكيان داشت . اين كار نقش تعيين كننده اي نيز براي آينده برمكيان در زمينه حكومت عباسيان ، در بر مي داشت .

كلام نقل شده از عيسي روشن گر اهمّيت نقش زبيده نيز مي باشد ، و ما را بدين نكته توجه مي دهد كه چگونه اين زن نفوذ خود را به كار برد تا دولتيان را به مقدم شمردن امين بر مأمون ، قانع گرداند . به علاوه او دائمأ رشيد را نيز بر ولايتعهدي امين ترغيب مي نمود ، ( 27 ) آن هم به گونه

اي كه خود رشيد مي گفت : « اگر امّ جعفر ( يعني زبيده ) نبود و تمايل بني هاشم نبود بي شك عبدالله را ( بر امين ) ترجيح مي دادم . »

افزون بر همه اين ها ، ما هرگز بعيد نمي دانيم كه زبيده براي تضمين ولايتعهدي براي فرزند خويش ، از اموال خود در اين راه استفاده كرده باشد . سخن فضل بن سهل بر اين مطلب دارد كه به مامون مي گفت : « او فرزند زبيده است ، دايي هايش بني هاشمند و زبيده و اموالش . . . . »

گذشته از اين با توجه به نقشي كه مسأله نسب در انديشه عرب ها دارد ، رشيد به احتمال قوي برتري امين بر مأمون را بدين لحاظ نيز مورد نظر داشته است . برخي از مورخان اين مطلب را به اين عبارت بيان كرده اند : « در سال 176 ، رشيد پيمان ولايتعهدي را براي مأمون پس از برادرش امين بست . . . مأمون از لحاظ سني يك ماه بزرگ تر از برادرش امين بود . اما امين زاده زبيده دختر جعفر از زنان هاشمي بود ، در حالي كه مأمون از كنيزي به نام ( مراجل ) زاده شده بود و او نيز در ايام نقاهت پس از زايمان درگذشته بود . . . » ( 28 )

پاورقي

20 _ در اين جا مقصود آن شايستگي واقعي كه خدا منظور داشته و پيغمبر ( ص ) آن را بيان كرده ، نمي باشد . بلكه منظود همان شايستگي است كه مردم با انحراف از

حكم خدا و سنّت پيامبرش ، تصوّر مي كردند .

21 _ الآداب السّلطانيه/ص 212 _ مروج الذهب/3/ص 396 _ النجوم الزاهره/2/ص 159 _ تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 303 _ تاريخ يعقوبي/3/ص 162 : « به جز امين در ميان خلفاي عباسي كسي نبود كه هم پدرش و هم مادرش عباسي باشند . »

22 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ ص 304 .

23 _ غايه المرام في محاسن بغداد دارالسلام/ص 121 .

24 _ ابن بدرون در شرح قصيده ابن عبدون/ص 245 _ الاتحاف بحبّ الاشراف/ص 96 .

25 _ شرح اين ماجرا را در كتاب هاي زير بجوييد :

طبري/10/ص 611 ، النجوم الزاهره/2/ص 76 _ الكامل ، ابن اثير/5/ص 88 _ ابن خلدون نيز در تاريخ خود جلد 3 ص 218 بدان اشاره كرده است .

26 _ زهر الآداب ( دارالجيل ) /2/ص 581 .

27 _ النجوم الزاهره/2/ص 89 _ تاريخ الخلفاء سيوطي/ص 290 .

28 _ النجوم الزاهره/2/ص 84 _ شبيه به آن در تاريخ الخلفاء هم آمده .

29 _ مروج الذهب/3/ص 353 _ طبري/ حوادث سال 186 .

30 _ الوزراء و الكتاب/ص222 .

31 _ تاريخ ابن خلدون/3/ص 229 _ النجوم الزاهره/2/ص

102 _ الكامل ، ابن اثير ( چاپ سوّم ) /5/ص 127 _الوزراء و الكتاب/ص 266 .

32 _ مروج الذهب/3/ص 353 ، شايد او اين كار را براي خوشايند مأمون كرده باشد .

33 _ مروج الذهب ( بيروت ) /4/ص 223 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ص 24 ، 269 ، 270 ، 285 - طبيعه الدعوه العباسيه/ص 279 به نقل از مقريزي در

السلوك المعرفه دول الملوك/1/ص 14 _ مشاكله الناس الزمانهم ، يعقوبي/ص 23 .

34 _ البيان المغرب ( صادر ) /ص 71 .

35 _ البيان و التبيين/3/ص 366 .

36 _ التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلاميه/3/ص 104 .

37 - ضحي الاسلام/1/ص 43 .

38 _ مروج الذهب/3/ص 213 _ شرح ميميه ابي فراس/ص 157 _

نزهه الجليس/1/ص 316 .

39 _ انساب الاشراف ، بلاذري/3/ص 115 .

40 _ تاريخ التمدّن الاسلامي/2/ بخش 4/ص 440 .

41 _ همان مدرك/ص 232 .

42 _ ضحي الاسلام/3/ص 295 .

43 _ الصله بين التصوّف و التشيّع/ص 101 .

44 _ التاريخ الاسلامي و الحضاره الاسلاميه/3/ص 107 .

45 _ روح الاسلام/ص 306 .

46 _ السياده العربيّه والشيعه و الاسرائيليات .

47 _ ياد بود هشتمين امام .

48 _ آقاي غفوري در مدرك فوق ص 29 تصريح كرده كه مأمون فقط از كشتن امين خشنود نشد بلكه دستور اين قتل را هم او صادر كرده بود .

49 _ فوات الوفيات/2/ص 269 _ طبري ( در القاموس الحديث ) 10/ص 202 _ البدايه و النهايه/10/ص 243 _ حياه الحيوان/1/ص

72 _ تجارب الامم ( كه با العيون و حدايق چاپ شده ) /6/ص/416 .

50 _ تاريخ الخلفاء ، سيوطي/ص 298 .

51 _ البدايه و النهايه/10/ص 443 .

52 - بحار/49/ ص 166 _ مسند الامام رضا/1/ص 85 _ اعيان الشيعه/4/ بخش 2/ص 138 _ عيون اخبار الرضّا/2/ص 160 .

53 _ الحضاره الاسلاميه في القرآن الرابع الهجري ، آدم متز/1/ص 232 .

54 _ امبراطوريه العرب ، ترجمه و تعليق خيري

حماد/ ص 570 .

55 _ همان مدرك/ص 649 .

56 _ در تاريخ طبري/10/ص 236 و تاريخ ابن خلدون/3/ص 245 و الكامل ، ابن اثير/5/ص 179 ( چاپ سوّم ) چنين آمده كه مأمون به هرثمه گفت : « با اهل كوفه و علويان ساختي و آن قدر سستس به خرج دادي تا ابوالسرايا بر ضدّ ما قيام كرد و ان همه فجايع به بار آورد . و او يكي از ياران تو بود » . در اين

مقام ، اتهام هرثمه به اين مطالب بسيار مهم است .

57 _ ضحي الاسلام/3/ص/294 _ مقاتل الطالبين/ص 535 .

58 - مقاتل الطالبين/ص 550 _ البدايه و النهايه/10/ص 345 .

59 _ الصله بين التصوّف والتشيّع/ص 173 .

60 _ اين نام بدان جهت انتخاب شد كه زيد خانه هاي عباسيان را در بصره به آتش كشيد ، و هر گاه شخصي را با جامه سياه كه شعار عباسيان بود ، به نزدش مي آوردند ، او را با جامه اش مي سوزاند . طبري/11/ص 986 ( ليدن ) _ الكامل ، ابن اثير/10/ص

346 . در روايات چنين آمده كه امام رضا عليه السلام از اعمال برادرش زيد اظهار بيزاري مي نمود . شايد علت آن باشد كه گذشته از ارتكاب اعمال خلاف دين كه در جريان قيامش آورده بود ، با زيديه نيز همياري مي نمود . شليد هم دليل بيزاري امام رضا آن بود كه مي خواست شر مأمون را از زيد

دور كند و در ضمن اين اتهام را كه او جريانات قيام وي را تدبير مي كرد . از حريم

خويشتن دفع نمايد .

61 _ در ميان علويان كسي جز حضرت علي ( ع ) لقب « امير المومنين » را نداشت . اين موضوع در مروج الذهب/3/ص 439 آمده .

62 _ مقاتل الطالبين/ص 534 . در شرح قيام هاي علويان به اين كتاب ها مراجعه كنيد : البدايه و النهايه/10/ص 244 تا 247 - تاريخ يعقوبي/3/ص 173 و 174 _ مروج الذهب/3/ص 439 و 440 _

مقاتل الطالبين ، طبري ، ابن اثير و كتاب هاي تاريخي ديگر . با مراجعه به اين منابع معلوم مي شود كه شورش ها در نخستين ايام مأمون همه جا را فراگرفته بود .

63 _ البدايه و النهايه/10/ص 244 _ طبري/11/ص 975 ( ليدن ) .

64 - حاتم بن هرثمه بر ارمنستان تسلط يافت و اين خود انگيزه قيام بابك خرّم دين گرديد . نصر بن شبث بر نقاطي چون كيسوم و سمسياط و حوالي آن ها مسلط گرديده ، از فرات گذشته در جهت شرق آن به پيش روي ادامه داد . وي هرگز تسليم نشد مگر در سال 207 . در اين جا بايد از شورش بابكيان و مصريان هم نام ببريم .

65 _ الكامل ، ابن اثير/5/ص 190 _ تجارب الامم/6/ص 439 ( كه همراه با العيون و الحدايق چاپ شد ) _ تاريخ طبري/11/ص 1020 ( ليدن ) _ تاريخ ابن خلدون/3/ص 248 . گروه هاي بسياري دعوت عبّاس را پذيرفتند ولي شيعيان و گروه هاي ديگر خود را از او كنار كشيدند . اما اهالي كوفه كه پيوسته از شيعيان علي و اولادش بودند ، ظاهرأ افراد بسيار

كمي از آنان از او استقبال كردند . اين را ابن اثير آورده است .

66 _ در حالي كه در اوايل عصر عباسي افرا لايق بسيار پيدا مي شدند . النته مراد ما از لياقت ، لياقت ظاهري است كه با منطق ستمگران و زورگويان قابل تأييد است .

67 _ در النجوم الزاهره/2/ص 201 و 202 . تاريخ خلفاي سيوطي/ص 308 و ساير كتاب ها چنين آمده است : « مأمون در اظهار تشيع بسيار مبالغه مي كرد . پيوسته مي گفت : بهترين فرد پس از پيغمبر علي بن ابيطالب است . او رسمأ بيزاري خود را از كساني كه از معاويه به نيكي ياد مي كردند ، اعلام كرده

بود . اما از ابوبكر و عمر بدي نمي گفت و بلكه آن دو را به عنوان پيشوا پذيرفته بود . . . . »

البته اين را عينأ معتزله بغداد مانند بشر بن معتمر و بشر بن غياث مريسي ، پذيرفته بودند . مورّخان بسياري تصريح كرده اند كه مأمون مذهب معتزله را داشت . البدايه و النهايه/10/ص 275 _ ضحي الاسلام/3/ص 295 _ امبراطوريه العرب/ص 600 .

68 _ وفيات الاعيان ، شرح حال يحيي بن اكثم/2/ص 218 ( چاپ

1310 هجري ) _ السيره الحلبيه/3/ص 46 _ النص و الاجتهاد/ص

193 _ قاموس الرجال/9/ص 397 . با اين همه برخي معتقدند كه اگر مأمون علي را برتر مي شمرد ، معاويه را نفرين مي كرد ، متعه را حلال شمرده بودؤ قائل به خلق قرآن گشته بود . . . اين ها همه به خاطر مشغول ساختن مردم بود

تا كمتر به مسأله خلافت بينديشند و همچنين مي خواست ذهن آن ها را از اهل

بيتنيز منصرف بدارد . البته اين قول به كمك برخي شواهد تاريخي تأييد مي شود .

69 _ الامام رضا وليعهد المأمون/ص 63 به نقل از ابن اثير .

70 _ مراحعه كنيد به : مروج الذهب/3/ص 441 و ساير كتاب هاي تاريخي _ در طبري/11/ص 1103 ( ليدن ) و البدايه والنهايه/10/ص 269 چنين آمده كه امام ( ع ) با وي تا سال 215 هجري همبستر نشد .

71 _ بحار/49/ص 139 _ مسند الامام الرّضا/1/ص 77 و 78 _ عيون اخبار رضا/2/ص 153 .

72 _ الصله بين التصوّف و التشيّع/ص 256 .

73 _ البدايه و النهايه/10/ص 147 ، ساير كتاب هاي تاريخي ، به فصل « منبع خطر براي عباسيان » همين كتاب نيز مراجعه كنيد .

74 _مقاتل الطالبين/ص 377 و صفحات ديگر آن و نيز ساير كتاب ها . برخي از محققّان ، برآنند كه فقط اهل حديث كوفه در اين قيام شركت كردند ، ولي ظاهر آن است كه مراد همه اهل حديث به طور اطلاق باشد . اين را مقاتل الطالبين هم تأييد مي كند . نكته شايان تذكر آن كه گروهي از اهل حديث و

گروهي از زيديّه امامت را بدان گونه كه شيعه اماميه باور دارند ، هنگام وليعهدي امام رضا پذيرفته بودند ، ولي سپس از اين عقيده برگشتند . نوبختي در فرق الشيعه ص 86 مي نويسد :

« . . . گروهي از آنان به نام « محدثه » به فرقه مرجئه و اصحاب حديث

پيوند داشتند و قائل به امامت حضرت موسي بن جعفر و سپس علي بن موسي شده بدين گونه شيعه گرديدند . ولي اين تظاهر و به انگيزه رسيدن به هدف هاي دنيوي بود . چه آنان پس از درگذشت امام رضا ( ع ) از عقيده برگشتند . گروهي از زيديان نيز به امامت حضرت علي بن موسي ( ع ) قائل گشتند و اين پس از اخذ بيعت وليعهدي از سوي مأمون به نفع او بود . اينان نيز تظاهر مي كردند و براي دنيايشان به چنين عقيده اي گرويده بودند . لذا چون امام رضا ( ع ) درگذشت آنان نيز دست از اعتقاد خود شستند . . . » به قول شيبي ، گروهي از زيديان ، مرجئه و اهل حديث گرداگرد امام رضا ( ع ) را گرفتند . آن گاه پس از درگذشت امام دوباره به مذاهب خويش بازگشتند . . . .

75 _ الآداب السلطانيه ، فخري/ص 217 _ ضحي الاسلام/3/ص 294 _ البدايه و النهايه/10/ص 247 _ طبري ، ابن اثير ، قلقشندي ، ابوالفرج . مفيد و هر مورّخي كه ماجراي وليعهدي را در كتاب خود آورده است البته در اين باره متون ديگري هم يافت مي شود كه علّت تسميه رضا را به دليل دانسته است كه دوست و دشمن به شخصيّت وي احترام مي گذاشتند .

كوشش هاى رشيد به نفع مأمون

كوشش هاى رشيد به نفع مأمون

از مطالب پيش موضع گيرى عباسيان ، افراد خانواده مأمون و رجال مملكت را در برابر وى دانستيم و ديديم كه تا چه حد برادرش امين از موقعيّت نيرومندترى برخوردار بود . براى مأمون هرگز نظير مزاياى

برادرش وجود نداشت .

با اين همه ، رشيد به خوبى به حقيقت امر آگاه بود و مى كوشيد تا بهره او از خلافت پايمال نشود ، لذا او را پس از برادرش امين ، وليعهد نموده بود . در اين باره پيمان ها و اسنادى هم تنظيم كرد كه همراه با گواهى گواهان آن ها را در داخل كعبه آويزان كرد . جز رشيد خليفه ديگرى نمى شناسيم كه اين گونه با وليعهدهاى خود رفتار كرده باشد . در حالى كه خلفاى ديگر نيز بيعت ولايتعهدى را براى چند نفر مى گرفتند .

رشيد همچنين به طرق ديگرى مى كوشيد تا موقعيّت مأمون را تحكيم كند ، چه از سوى امين بر عليه او وحشت احساس مى كرد . از اين رو مى بينيم كه بارها بيعت را برايش تجديد مى كرد ، او را به شئون جنگى وارد مى ساخت ، ولى امين را به كارهاى صلح آميز مى گماشت . ( 187 )

به رغم همه كوشش هاى رشيد ، موقعيّت مأمون همچنان مورد تهديد بود و همه نيز اين را به خوبى درك مى كردند . چگونه مردم اين مطلب را درك نكرده باشند ، در حالى كه امين پس از دريافت پيمان ها و اسناد ولايتعهدى و اداى مراسم سوگند تصريح كرده بود كه در اندرون خويش خيانت نسبت به برادر خويش مأمون مى پروراند . ( 188 )

بسيارى بر اين گمان بودند كه كار خلافت سامان نمى پذيرد ، چه معتقد بودند كه رشيد ميان فرزندان خود تخم دشمنى و نفاق و تفرقه پراكنده و هر يك را

سهم و بهره اى بخشيده كه سرانجام اين كارها براى ملّت گران تمام مى شود .

در اين صورت ديگر طبيعى بود كه مأمون و دارودسته اش موقعيت خود را در معرض تهديد ببينند . امين در دل خيانت نسبت به او مى پروراند . هنگامى كه رشيد عازم خراسان شده بود ، مأمون را دستور داد كه در بغداد بماند . در اين هنگام فضل بن سهل به وى گفت : « تو نمى دانى كه بر سر رشيد چه خواهد آمد ، خراسان قلمرو توست ، امين را بر تو ترجيح داده اند ، حال ساده ترين كارى كه او مى تواند در حق تو كند اين است كه از ولايتعهدى عزلت نمايد؛ امين فرزند زبيده است ، دايى هايش از بنى هاشمند و زبيده و اموالش . . . . » ( 189 )

رشيد نيز در اضطراب است

رشيد خود نيز صراحتأ وحشت خويش را كه از سوى امين عليه مأمون احساس كرده بود ، باز گفته بود . هنگامى كه زبيده او را سرزنش كرد كه چرا زرّادخانه را در اختيار مأمون قرار داده ، گفت : « من از فرزندت بر جان عبدالله بيم دارم ، ولى از سوى عبدالله بر فرزندت در صورت بيعت بيمى ندارم . . . . » ( 190 )

علاوه بر اين ، رشيد سخنان ديگرى نيز در همين مقوله گفته بود كه در پيش نقل كرديم و در اين جا ديگر تكرار نمى كنيم . »

به هر حال ، حقيقتى كه قابل انكار نيست اين كه رشيد در ولايتعهدى از جهات

مختلفى در بن بست قرار گرفته بود . او به خوبى احساس مى كرد كه آن چه بر او تحميل شده به زودى دست خوش اضمحلال مى گردد و اين احساس به گونه اى او را مى آزرد .

تكيه گاه مأمون چه بود ؟

پدرش مقام دوّم را برايش پس از امين تضمين كرده بود . ولى اين البته براى خود مأمون هيچ گونه اطمينانى نسبت به آينده اش در مسأله حكومت ايجاد نمى كرد ، چه او نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد ، كه روزى پيمان شكنى نكنند . بنابراين ، آيا مأمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعيّتش ، بر ديگران تكيه كند ؟ آنان چه كسانى مى توانند بود ؟ اينان در حال حاضر چه رابطه اى با او دارند ؟ مأمون چگونه مى تواند به حكومت و قدرت دست يابد ؟ و در صورت دستيابى ، چگونه بايد پايه هاى آن را تحكيم كند ؟ !

اين ها سئوال هايى بود كه پيوسته بر مأمون عرضه مى شد ، و او مى بايست در نهايت دقّت ، هشيارى و توجّه پاسخ آن ها را بجويد . آن گاه حركت خود را هماهنگ با اين پاسخ شروع كند .

اكنون موضع گروه هاى مختلف را در برابر مأمون از نظر مى گذرانيم تا ببينيم او در ميان كدام يك از آن ها ممكن بود تكيه گاهى براى خويشتن پيدا كند ، تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبى هايى كه انتظارشان مى رفت_هم عليه خودش و هم عليه حكومتش_به مقابله برخيزد .

موضع علويان در برابر مأمون

اما علويان طبيعى بود كه نه تنها به خلافت مأمون كه به خلافت هيچ يك از عباسيان تن درنمى دادند ، زيرا خود كسانى را داشتند كه به مراتب سزاوارتر از عباسيان براى تصدى آن مى شناختند . به علاوه ، مأمون به دودمانى تعلق داشت كه نسبت به افراد آن قلوب خاندان على چركين بود . چه از دست آنان كشيده بودند بيش از آن چه از بنيى اميّه مى كشيدند . مانيز در همين كتاب برايتان بازگو كرديم كه چگونه خون هايشان را مى ريخته ، اموالشان را ضبط و خودشان را از شهرهايشان آواره مى كرده ، و خلاصه انواع آزارها و شكنجه ها را در حقّشان روا مى داشته اند . براى مأمون لكه ننگ همين كافى بود كه فرزند رشيد بود ، كسى كه درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از ريشه برافكند ، كه ما نيز در فصل هاى پيشين شمّه اى از شرح حال ناميمونش را بازگفتيم .

موضع اعراب در برابر مأمون و سيستم حكومتش

اعراب نيز يه خلافت و حكمرانى مأمون تن در نمى دادند و اين به دو دليل بود : نخست آن كه مادرش ، مربيّش ، متصدّى امورش همه غيرعرب بودند ، و خدا مى داند كه عرب ها از دست اينان چه كشيدند . ديگر منزلتى برايشان قائل نبودند . عرب از گوسفند خوارتر و از حيوان هم كوچك تر شده بود .

مسعودى اين طور مى نويسد : « . . . منصور نخسنين خليفه اى بود كه غير عرب ها و خواجگان دربار

خود را در كارهايش شركت داد و امور مهم را به دستشان سپرد ، و بر عرب ها ترجيحشان بخشيد . آن گاه خلفاى پس از وى نيز از او متابعت كردند ، به نابودى فتادند و رياست خود را از كف باختند . . . . » ( 191 )

ابن حزم درباره عباسيان چنين نگاشته : « . . . دولت ايشان يك دولت غيرعربى بود . در اين دولت قدرت هاى اجرايى عرب از ميان رفت ، پارسيان خراسانى ، بر اوضاع مسلّط شدند . دستگاه خليفه به صورت دربار كسرى درآمد . اينان تنها كارى كه نكردند اين بود كه مردم را به لعن يكى از اصحاب پيامبر دستور ندادند . در حكومت بنى عباس وحدت مسلمانان به پراكندگى مبدّل شد . . . . » ( 192 )

جاحظ نيز مى گويد : « . . . حكومت بنى عباس ، حكومتى عجمى و خراسانى بود ، ولى بنى مروان حكومت تازى داشتند . . . . » ( 193 )

اين گفته ها و نظايرشان همه دلالت بر سقوط و استعباد عرب در آن ايام دارند ، و اين خود از امور مسلم تاريخ است . محققّان ( از جمله احمد امين در جلد اوّل « ضحى الاسلام » ) درباره اين مطلب بحث كاملى ايراد كرده اند كه علاقه مندان به كتاب هاى مربوط مراجعه كنند .

پس دانستيم كه سرورى عرب به دست پارسيان از ميان رفت و آنان كه روزى صاحب همه گونه نفوذ و قدرت بودند ، اكنون در چنگال ديگران زجر مى كشيدند .

پس از اين رو ديگر طبيعى بود كه اعراب نسبت به ايرانيان و هر كه به نحوى با آنان در ارتباط باشد ، كينه بورزند .

دليل دوّم : بيزارى عرب از مأمون به خاطر سلوك ناپسند نياكانش به ويژه پدرش رشيد بود كه با مردم ، به طور كلى ، و با اهل بيت به شيوه اى خاص ، بدرفتارى مى كردند . ما نيز در فصل هاى پيشين شمّه اى از آن ها را برايتان بازگو كرديم .

اما امين تا حدى از وجود يك ميانجى برخوردار بود تا نزد مردم برايش آبرويى دست و پا كند . چه او هم مادر و هم پدرش عرب بودند ، و از سويى ديگر ، اطمينان ودوستى آنان را به خود جلب كرده بود ، حتى وزير خود را مردى از اعراب به نام « فضل بن ربيع » قرار داده بود . خلاصه كارى كرده بود كه مردم در وجودش اين اميد را يافته بودند كه ديگر او به آنان به همان چشم ننگردكه پدر و نياكانش مى نگريستند ، و يا اين كه لااقل ديد مأمون را نسبت به آنان نداشته باشد . هر چند مأمون بزرگ تر و با فضيلت تر بود ، ولى امين را بر وى ترجيح مى دادند تا از نظر خودشان از ميان دو شر ، شر سبك تر ، و از ميان دو ضرر ، زيان كمتر را برگزيده باشند . . . حتى « نصر بن شبث » كه دلش با عباسيان بود شورشى عليه مأمون از سال 198 تا 210 رهبرى مى كرد كه هدفش

حمايت از اعراب بود . نصر شكوه از اين داشت كه عباسيان عجم ها را بر عرب ها ترجيح مى دهند . ( 194 )

در مصر نيز ميان قيسى ها كه از امين جانبدارى مى كردند با يمانى ها كه طرفداران مأمون بودند ، درگيرى و آشوب شعله ور شد . احمد امين مى نويسد : « . . . بيشتر پارسيان طرفدار مأمون و بيشتر عرب ها هواخواه امين بودند . . . » ( 195 )

علّت هواخواهى عرب از امين به خاطر همان دو دليلى بود كه ما گفتيم و البته نصر بن شبث نيز يكى از آن دو را تصريح كرده بود .

ولى به عقيده « فردينان توتل » در كتاب « منجد الاعلام » ، علّت طرفدارى شديد عرب ها از امين از اين حقيقت منشأ مى گرفت كه : مأمون نتوانست محبت آنان را به خود جلب كند ، زيرا هميشه تمايل خويشتن را نسبت به ايرانيان ابراز مى كرد و اينان را به خود نزديك مى ساخت . ايرانيان_به ويژه

خراسانيان_نيز او را پيوسته در نبردها و مبارزاتش يارى مى كردند .

اما به نظر من ، هواخواهى عرب از امين پى آمد نزديكى ايرانيان به مأمون كه خود محبّتشان را جلب كرده بود ، نبود . بلكه عكس اين مطلب درست مى نمايد ، يعنى آن كه بگوييم : مأمون هرگز نزديكى با خراسانيان را طلب ننمود مگر پس از آن كه از عرب ها و خانواده خويش و از علويان نوميد گشت .

ناگزير خراسان را بايد برگزيد

پس از آن كه مأمون خود

را از دامان فرزندان پدرش ، برمكيان ، اعراب و علويان كوتاه ديد ، ناگزير شد كه روى به جانب ديگر برد و دست يارى به سوى ديگران دراز كند تا بتواند هدف هايش را به تحققّ برساند . . .

در برابر ديدگان خويش جايى جز خراسان نيافت . از اين رو آن جا را برگزيد همان گونه كه در پيش « محمد بن على عباسى » نيز برگزيده بود . به مردم آن سامان تمايل و محبت ابراز نمود ، آنان را به خويشتن نزديك ساخت و برايشان چنين وانمود كرد كه او دوست دار هر كى و هر چيزى است كه آنان دوست بدارند ، ومتنفّر از هر چيز و هر كسى است كه آنان تنفّر داشته باشند . حتى وقتى احساس تمايل آنان را نسبت به علويان دريافت ، تظاهر به دوستى و پيروى علويان هم كرد .

از سوى ديگر ، با دادن وعده ها وبستن پيمان ها قول داد كه ظلم و تعدّى را از حريمشان خواهد راند ، و اين ها همه چيزهايى بود كه اعتماد خراسانيان را نسبت به مأمون جلب كرد و چشم اميد و آرزوها بر او بستند .

شيعه گرى ايرانيان

شيعه بودن ايرانيان نيازى به اثبات ندارد ، چه در پيش به حد كافى توضيح داديم كه دولت عباسيان بر پا نشد مگر بر اساس تبليغ به سود علويان و اهل بيت گفتيم كه خراسانيان بر ( يحيى بن زيد ) هفت شبانه روز به سوگ نشسته و هر كودكى كه در آن سال به دنيا مى آمد نام يحيى بر او مى نهادند .

( 196 ) حتى ( بلاذرى ) مى نويسد : موقعى كه منصور درباره تعقيب محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن حسن با عيسى بن موسى مشورت مى كرد ، عيسى به وى توصيه كرد كه بر مدينه يك خراسانى را حاكم قرار بدهد منصور به او گفت : « اي موسى ، در دل اهل خراسان دوستى خاندان ابوطالب با دوستى ما به هم آميخته ، حال اگر يك نفر خراسانى را بر مدينه بگماريم محبّتشان نمى گذارد كه در جست و جوى آن دو برآيند . ولى اهل شام على را كشته اند تا او بر ايشان مسلط نگردد و اين نبود جز به خاطر كينه اى كه نسبت به او مى ورزيدند… » ( 197 )

باز در صفحات پيش ديديم كه مورّخان با چه شكوهى ورود امام رضا را به نيشابور توصيف كرده اند . بعدأ نيز در فصل « برنامه امام » شرح رويداد خروج امام را براى نماز در مرو خواهيم خواند .

محبت اهل بيت در دل ايرانيان به گونه اى اوج گرفته بود كه حتى مأمون مى ترسيد نكند روزى اگر او بيعت خود را از امام رضا در موضوع ولايتعهدى بازپس گيرد ، مردم نيز كمر به قتل او بربندند . ( 198 )

جرجى زيدان مى نويسد : « اهل خراسان و حكمرانانش از اهل طبرستان وديلم پيش از قيام عباسيان همه از شيعيان على بودند . بيعتشان با بنى عباس به خاطر همكارى باابومسلم و يا از روى ترس از وى بود … » ( 199 )

احمد امين نيز مى نويسد : «

تشيّع در رگ هاى پارسيان مى دويد . » ( 200 )

بنا به به نوشته دكتر شيبى : « … پارسيان به تشيّع پناه بردند ، و اين پس از آن بود كه نخست از سوى سفّاح و سپس منصور و بعد هم از رشيد ضربه بسيار ديدند . . . » ( 201 )

و به قول احمد شبلى : « . . . انگيزه بيعت گرفتن از سوى مأمون براى ولايتعهدى امام رضا آن بوده باشد كه او مى خواست پاسخى به آمال اهل خراسان بدهد ، چه آنان به اولاد على تمايل بيشترى داشتند . » ( 202 )

راز تشيّع اهل خراسان

سيد امير على درباره ارتباط پارسيان با مسأله بنى فاطمه ، چنين مى نويسد : « . . . امام على از روزهاى نخستين اسلام ايرانيانى را كه اسلام مى آوردند ، پيوسته مورد ستايش و محبّت خود قرار مى داد . سلمان فارسى كه از بزرگان اصحاب رسول خدا بود ، دوست وهمدم على بشمار مى رفت . يكى از عادات امام اين بود كه سهم نقدى خود را از غنايم ، به راه آزاد كردن اسيران ويژه مى ساخت . در موارد بسيارى عمر را قانع كرده بود كه بار وظايف رعاياى ايرانى را سبك گرداند . همين گونه نيز ايرانيان به اولاد على مهر مى ورزيدند كه امرى بسيار واضح است . . . » ( 203 )

وان ولوتن معتقد است كه يكى از علل تمايل اهل خراسان و ديگر ايرانيان نسبت به علويان اين بود كه هيچ گاه با آنان خوش رفتارى نمى شد و نه

هرگز روى عدالت را مى ديدند ، مگر در ايام حكومت على عليه السلام . ( 204 )

از ديدگاه على غفورى ، ( 205 ) راز اين نكته به گونه ديگرى شكافته شده است : ايرانيان پيش از ظهور اسلام داراى منطقى بودند كه مى پنداشتند مردم براى خدمت گزارى طبقه حاكم آفريده شده اند و لذا بايد اوامر را بدون هيچ چون و چرايى به كار ببندند . اما اسلام كه آمد وتعاليم آسان و هماهنگ با فطرتى عرضه داشت ، ايرانيان با كمال خوشنودى آن را پذيرفتند و در راه ايجاد يك حكومت راستين اسلامى كوشش آغاز كردند .

سپس ديدند كسانى كه زمام امور را به دست گرفته اند كه به استثناى على ( ع ) همه منحرف از راه اسلام و تعاليم آن بودند . عادات جاهلى خود و تبعيض هاى قبيله اى و نژادى را در لباس اسلام زنده كرده ، شكل قانونى نيز به آن دادند .

در اين چيزها ايرانيان اهداف اسلامى را گم شده و جاى تعاليمش را در اين نوع حكومت ها خالى يافتند . از اين رو ديگر طبيعى بود كه آنان به آستان على و پيشوايانى كه از اولاد او بودند ، روى بياورند .

به هر صورت ، آن چه در اين جا براى ما اهميّت دارد اشاره به تشيّع ايرانيان است و اين كه چگونه مأمون آن را در راه مصالح و اهداف خويش به كار گرفت . مى خواهيم بدانيم چگونه وعده هاى مأمون به اهل خراسان ، اظهار دوست و نزديكي با ايشان و تظاهرش به حبّ على (

ع ) برايش ثمر بخش آمد . اهالى خراسان دلشان مى خواست كه از چنگال حكمرانان ستمگر رهايى يابند . بنابراين ، خراسانيان در وجود مأمون نجات خود را از دست حكمرانان ستمگر مى جستند ، حكمرانانى كه به انواع ظلم و شكنجه را در حقّشان روا مى داشتند ، و جز به مصالح شخصى و ارضاى شهوات خويش نمى انديشيدند .

اهالى خراسان تا حدى به وعده هاى مأمون دل بسته بودند و از همين رو بر گرد او جمع آمده ، سپاهش مى شدند ، برايش فرماندهى مى كردند و صميمى ترين وزرايش را تشكيل مى دادند كه اينان برايش سرزمين ها را تسخير مى كردند ، مردم را به اطاعتش در مى آوردند و سلطه و نفوذش را در بسيارى از شهرها و ايالات گسترش مى دادند . البته چيزهايى كه مأمون آرزوى دستيابى به آن ها را مى داشت ، همين ها بود .

چگونه مأمون به عرب اعتماد كند ؟ !

بنابراين روشن گرديد كه روى آوردن مأمون به ايرانيان ناشى از سياست و زيركى بود . او از اين موقعيّت بهترين سودها را برگرفت تا توانست به حكومت دست يابد . او پس از كشته شدن برادرش ( كه بسيار در چشم عباسيان و عرب ها عزيز مى نمود ) و تار و مار كردن طرفداران و وى به كمك شمشيرهاى عجم بر تخت خلافت تكيه زد . تازه اين خود جنايتى بود كه هرگز آسان نبود عرب از آن بگذرد .

آن گاه بر حكمرانى بغداد شخصى غير عرب را گماشت . يعنى حسن بن سهل ، برادر فضل بن سهل ، كه هم مردم

بغداد و هم عرب ها شديدأ از او متنفّر بودند .

سپس مقرّ حكومت خود را در سرزمين پارسيان ، يعنى مرو ، قرار داد . اما بغداد نخستين پايتخت عربى را به ويرانه تبديل كرد . مأمون اين كارها را براى ايجاد رعب در دل عرب ها مى كرد تا بترسند از روزى كه امپراتورى عرب به امپراتورى فارسى مبدّل گردد ، به ويژه آن كه اين پارسيان بودند كه او را به حكومت رسانيده ، به علاوه ، شايستگى و كاردانى خود را نيز در صحنه هاى گوناگون سياست و حكومت ثابت كرده بودند .

كشتن امين و شكست آرزو

كشتن امين به ظاهر يك پيروزى نظامى براى مأمون بشمار مى رفت . ولى در واقع عكس العمل و نتايجى منفى بر ضدّ مأمون ، هدف ها و نقشه هايش ، به دنبال داشت . به ويژه شيوه هايى كه مأمون براى تشفّى خاطر خود اتّخاذ كرده بود ، به طاهر دستور قتل امين را صادر كرده بود . . . ( 206 ) به كسى كه سر امين را به حضورش آورد_پس از سجده شكر_يك ميليون درهم مى بخشد ، ( 207 ) سپس دستور داد كه سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براى گرفتن مواجب مى آيد ، نخست بر آن سر نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد .

اى كاش مأمون به همين چيزها بسنده مى كرد . دستور دادتا سر امين را در خراسان بگردانند ( 208 ) و سپس آن را نزد ابراهيم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش كرد كه

چرا بر قتل امين سوگوارى مى كنند ! ! ( 209 )

پس از اين رويدادها ديگر از عباسيان و عرب ها و حتى ساير مردم چه انتظارى مى توان برد ، و چه موضعى مى توانستند در برابر مأمون اتّخاذ كنند !

كمترين چيزى كه مى توان گفت اين است كه امين با كشتن برادرش و ارتكاب چنان كردارهاى زننده اى ، اثر بدى بر روى شهرت خويش نهاد ، اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل نمود و نفرت آنان_چه عرب و چه ديگران_را برانگيخت .

اثر سوء اين اعمال سال هاى طولانى حتى پس از فروكش كردن شورش مردم و بازگشت به بغداد ، هم چنان ادامه يافت .

فضل بن سهل ، هنگام حركت به سوى بغداد مأمون را خطاب كرده گفت : « اين كار هرگز درست نيست ، ديروز برادرت را كشتى و خلافت را از چنگش درآوردى ؛ اكنون فرزندان پدرت با تو دشمنند ، افراد خانواده ات و عرب ها نيز همچنين . . . . بنابراين بهتر آن است كه در خراسان اقامت كنى تا دل هاى جريحه دار مردم اندكى آرام گيرد ، و ماجراى برادرت فراموششان شود . . . » ( 210 )

زندگي سياسي هشتمين امام تشريح موضع امام

پيشنهاد خلافت و امتناع امام ( ع )

در كتاب هاي تاريخي چنين مي خوانيم كه مأمون نخست پيشنهاد خلافت به امام كرد ، ( 1 ) ولي امام شديدأ از پذيرفتن آن خودداري نمود . مدّت ها مأمون مي كوشيد كه امام را به پذيرش اين مقام قانع گرداند ، ولي موفّق نمي شد . مي گويند اين كوشش

ها به مدّت دو ماه در « مرو » ادامه يافت كه امام همچنان از پذيرفتن پيشنهاد وي امتناع مي ورزيد . ( 2 )

مأمون به امام مي گفت : « . . . اي فرزند رسول خدا ، من به فضيلت ، علم ، زهد ، پارسايي و خداپرستيت پي بردم و ديدم كه تو از من به خلافت سزاوارتري . . . . »

امام پاسخ داد : « با پارسايي در دنيا اميد نجات از شرّ آن دارم ، با خويشتن داري از گناهان ، اميد دريافت بهره ها دارم ، و با فروتني در دنيا مقام عالي نزد خدا مي طلبم . . . . »

مأمون مي گفت : ميخواهم خود را از خلافت معزول كنم و آن را به تو واگذارم و خود نيز با تو بيعت كنم ؟ !

امام پاسخ داد : اگر اين خلافت از آن توست ، پس تو حق نداري اين جامه خدايي را از تن خود به درآورده بر قامت شخص ديگري بپوشي ، و اگر خلافت مال تو نيست ، پس چگونه چيزي را كه مال تو نيست ، به من مي بخشايي ؟ » ( 3 )

با اين همه مأمون گفت : تو ناگزير از پذيرفتن آني ! ! روزها و روزها مأمون در متقاعد ساختن امام كوشيد و پيوسته فضل و حسن را به نزدش مي فرستاد و بالاخره هم مأيوس شد از اين كه امام خلافت را از وي بپذيرد .

روزي ذوالرياستين ، وزير مأمون ، در برابر مردم ايستاد و گفت : شگفتا ! چه

امر شگفت انگيزي مي بينم ! مي بينم كه اميرالمؤمنين مأمون خلافت را به رضا تفويض مي كند ، ولي او نمي پذيرد . رضا مي گويد : در من توان اين كار نيست و هرگز نيرويي براي آن ندارم . . . من هرگز خلافت را اين گونه ضايع شده نيافتم . » ( 4 )

پذيرفتن وليعهدي با تهديد

تلاش مأمون براي متقاعد ساختن امام

از كتاب هاي تاريخ و روايت چنين برمي آيد كه مأمون به راه هاي گوناگوني تلاش براي اقناع امام مي كرد . از زماني كه امام هنوز در مدينه بود اين تلاش ها شروع شد و پيوسته مأمون با وي مكاتبه مي كرد كه آخر هم به نتيجه اي نرسيد .

سپس « رجاء بن ابي ضحّاك » را كه از خويشان فضل بن سهل بود ، ( 5 ) مأمور براي انتقال امام به مرو كرد . امام را به رغم عدم تمايل قلبيش به اين شهر آوردند و در آن جا مأمون دوباره كوشش هاي خود را شروع كرد . مدّت دو ماه در كوشيد و حتي به تصريح يا كنايه امام را به قتل هم تهديد مي كرد ، ولي امام هرگز زيربار نرفت . تا سرانجام از هر سو زير فشار قرار گرفت كه آن گاه با نهايت اكراه و در حالي كه از شدّت درماندگي مي گريست ، مقام وليعهدي را پذيرفت .

اين بيعت در هفتم رمضان به سال 201 هجري انجام گرفت .

برخي از دلايل ناخوشنودي امام ( ع )

متوني كه در اين باره به دست ما رسيده آن قدر بسيار زياد

است كه به حدّ تواتر رسيده است . ابوالفرج مي نويسد : « . . . مأمون ، فضل وحسن ، فرزندان سهل ، را نزد علي بن موسي ( ع ) روانه كرد . ايشان به وي مقام وليعهدي را پيشنهاد كردند ، ولي او نپذيرفت_آنان پيوسته پيشنهاد خود را تكرار كردند و امام همچنان از پذيرفتنش ابا مي كرد ، تا يكي از آن دو نفر زبان به تهديد گشود ، ديگري نيز گفت ، به خدا سوگند كه مأمون مرا دستور داه تا گردنت را بزنم اگر با خواست او مخالفت كني . » ( 6 )

برخي ديگر چنين آورده اند كه مأمون به امام ( ع ) گفت : اي فرزند رسول خدا ، اين كه از پدران خود داستان مسموم شدن خود را روايت كني ، آيا مي خواهي با اين بهانه جان خود را از تن دردادن به اين كار آسوده سازي و مي خواهي كه مردم تو را زاهد در دنيا بشناسند ؟

امام رضا پاسخ داد : به خدا سوگند ، از روزي كه او مرا آفريده هرگز دروغ نگفته ام ، و نه به خاطر دنيا زهد در دنيا را پيشه كرده ام ، و در ضمن مي دانم كه منظور تو چيست و تو به راستي چه از من مي خواهي .

_ چه مي خواهم ؟

_ آيا اگر راست بگويم در امان هستم ؟

_ بلي در امان هستي .

_ تو مي خواهي كه مردم بگويند ، علي بن موسي از دنيا روي گردان نيست ، امّا اين دنياست كه بر

او اقبال نكرده است . آيا نمي بينيد كه چگونه به طمع خلافت ، وليعهدي را پذيرفته .

در اين جا مأمون برآشفت و به او گفت : تو هميشه به گونه ناخوشايندي با من برخورد مي كني ، در حالي كه تو را از سطوت خود ايمني بخشيدم . به خدا سوگند ، اگر وليعهدي را پذيرفتي كه هيچ ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيري . اگر باز همچنان امتناع بورزي ، گردنت را خواهم زد . ( 7 )

امام رضا ( ع ) در پاسخ ريّان كه علّت پذيرفتن وليعهدي را پرسيده بود ، گفت :

« . . . خدا مي داند كه چقدر از اين كار بدم مي آمد . ولي چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پذيرفتن وليعهدي يكي را برگزينم ، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم . . . در واقع اين ضرورت بود كه مرا به پذيرفتن آن كشانيد و من تحت فشار و اكراه بودم . . . . » ( 8 )

اما حتي در پشت نويس پيمان وليعهدي اين نارضايتي خود و به سامان نرسيدن وليعهدي خويش را برملا كرده بود . ( 9 )

موضع گيرى امام رضا ( ع )

پس از آن كه امام تراژدى پيشنهاد خلافت را با توجّه به جدى بودن آن از سوى مأمون ، پشت سر نهاد ، خود را در برابر صحنه بازى ديگرى يافت . آن اين كه مأمون به رغم امتناع امام هرگز از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويشتن را به وى پيشنهاد كرد . در اين جا نيز امام مى

دانست كه منظور تأمين هدف هاى شخصى مأمون است ، لذا دوباره امتناع ورزيد ، ولى اصرار و تهديد هاى مأمون چندان اوج گرفت كه امام به ناچار با پيشنهادش موافقت كرد .

دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى : هنگامى امام رضا ( ع ) وليعهدى مأمون را پذيرفت كه به اين حقيقت پى برده بود كه در آن شرايط ، جان خويشتن را به خطر بيفكند ، ولى در مورد دوستداران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمى داد كه جان آن را نيز به مخاطره دراندازد .

افزون بر اين ، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند . زيرا امّت اسلامى بسيار به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز داشت . اينان بايد باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند .

آرى ، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند ، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه اى بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بحث هاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى ، مى آورد . بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسئوليت خويش را در نجات امّت به اثبات برساند . و ديديم كه امام نيز_با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى _چگونه عملأ وارد اين كارزار شد .

حال اگر او با ردّ قاطع و هميشگى وليعهدى ، هم خود و هم

پيروانش را به دست نابودى مى سپرد اين فداكارى كوچك ترين تأثيرى در راه تلاش براى اين هدف مهم در بر نمى داشت . .

علاوه بر اين ، نيل به مقام وليعهدى يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى داشتند .

ديگر از دلايل قبول دليعهدى از سوى امام آن بود كه اهل بيت را مردم در صحنه سياست حاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند . و نيز گمان نكنند كه آنان همان گونه كه شايع شده بود ، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملّت نمى آيند . شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مى كرد هنگامى كه « ابن عرفه » از وى پرسيد :

_ اي فرزند رسول خدا ، به چه انگيزه اى وارد ماجراى وليعهد شدى ؟

امام پاسخ داد : به همان انگيزه كه جدّم على ( ع ) را وادار به ورود در شورا نمود . ( 14 )

گذشته از همه اين ها ، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مأمون را به همه بشناساند و با افشا ساختن نيّت و هدف هاى وى در كارهايى كه انجام مى داد ، هر گونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت .

آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت ؟

اين ها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى باشد . بلكه همان گونه كه حوادث بعدى اثبات كرد . او مى دانست كه هرگز از

دسيسه هاى مأمون و دارو دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش ، مقامش نيز تا مرگ مأمون پايدار نخواهد ماند . امام به خوبى درك مى كرد كه مأمون به هر وسيله اى كه شده در مقام نابودى وى _جسمى يا معنوى _برخواهد آمد .

تازه اگر هم فرض مى شد كه مأمون هيچ نيّت شومى در دل نداشت . با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مى نمود . پس اين ها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود .

از همه اين ها بگذريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگدشت مأمون را نيز مى داشت . ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه خشنود از شيوه حكمرانى او نبودند . حتمى بود . همچنين توطئه هاى عباسيان و دارو دسته شان و بسيج همه نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراى احكام خدا به شيوه جدّش پيابر ( ص ) و على ( ع ) بايد پياده مى شد ، امام را با همان مشكلات زيانبارى رو به رو مى ساختند كه برايتان در فصل گذشته شرح داديم . در آن جا گفتيم كه حتى مردم نيز حكومت حق و عدل امام ( ع ) را در آن شرايط نمى توانستند تحمل كنند .

فقط اتّخاذ موضع منفى درست نبود

با توجه به تمام آن چه كه گفته شد درمى يابيم كه براى امام ( ع ) طبيعي بود كه انديشه رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و

خطر از سر به در كند . چه نه تنها هيچ يك از هدف هاى وى را به تحقق نمى رساند ، بلكه برعكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدف ها و آمالشان نيز مى گرديد .

بنابراين ، اقدام مثبت در اين جهت يك عمل افتخارآميز و بى منطق قلمداد مى شد .

برنامه پيشگيرى امام

اكنون كه امام رضا ( ع ) در پذيرفتن وليهعدى از خود اختيارى ندارد ، و نه مى تواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدف هاى خويش قرار دهد . چه زيان هاى گرانبارى بر پيكر امت اسلامى وارد آمده دينشان هم به خطر مى افتد . . و از سويى هم امام نمى تواند ساكت بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولت مردان نشان بدهد . . . پس بايد برنامه اى بريزد كه در جهت خنثى كردن توطئه هاى مأمون پيش برود .

اكنون در اين باره سخن خواهيم راند .

برنامه امام ( ع )

انحراف فرمانروايان

كوچك ترين مراجعه به تاريخ براى ما روشن مى كند كه فرمانروايان آن اياّم_چه عباسى و چه اموى _تا چه حد در زندگى ، رفتار و اقداماتشان با مبانى دين اسلام تعارض و ستيز داشتند ، همان اسلامى كه به نامش بر مردم حكم مى راندند . مردم نيز به موجب « مردم بر دين ملوك خويشند » تحت تأثير قرار گرفته اسلام را تقريبأ همان گونه مى فهميدند كه در متن زندگى خود اجرايش را مشاهده مى كردند . پى آمد اين اوضاع ، انحراف روزافزون و گسترده اى از خط صحيح اسلام بود كه ديگر مقابله با آن

هرگز آسان نبود .

علماى فرومايه و عقيده جبر

گروهى خود فروخته كه فرمانروايان آنچنانى « علما » شان مى خواندند ، براى مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامى را به بازى مى گرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمت گذارى به نعمت و ثروتى برسند .

اين مزدوران حتى عقيده جبر را جزو عقايد اسلامى قرار دادند ، عقيده فاسدى كه بى مايگى آن بر همگان روشن است . اين عقيده براى آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسان تر به استعمار مردم بپردازند و هر كارى كه مى كنند قضا و قدر الهى معرّفى شود تا كسى به خود جرأت انكار آن را ندهد . از رواج اين عقيده فاسد يك قرن ونيم مى گذشت ، يعنى از آغاز خلافت معاويه تا زمان خلافت مأمون .

فرومايگان وعقيده قيام برضدّ ستمگران

همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضدّ سلاطين جور را از گناهان بزرگ مى شمردند و به همين دست آويز علماى بزرگ اسلامى را بى آبرو ساخته بودند ، مانند ابو حنيفه كه قائل به « وجود شمشير در امّت محمّد » بود . ( 15 )

آنان تحريم قيام وانقلاب را از عقايد دينى مى شمردند . ( 16 )

اما ساير عقايد باطل مانند « تشبيه » ( مانند سازى براى خدا ) و مسأله خلق قرآن ، چنان ترويج مى شد كه داستانش مشهورتر از آن است كه نيازى به شرح داشته باشد .

امامان در برابر مسئوليت هايشان

غرور فرمانروايان تا به حدّى رسيده بود كه تا مى توانستند مردم را از گرد خاندان نبوّت و سرچشمه رسالت

مى پراكندند ، و جز به خويشتن و دوام سلطه و يكّه تازيشان ، هر چند به قيمت نابودى همه اديان آسمانى تمام شود ، نمى انديشيدند .

در اين ميان كه مردم را غفلت و حكمرانان را غرور و نخوت ، و عالم نماها را شيوه هاى بدعت آفرين فراگرفته بود ، امامان ما ، در حّد امكاناتى كه داشتند به نشر تعاليم آسمانى مى پرداختند و از حريم دين خدا پاسدارى مى كردند .

امّا امام رضا ( ع ) :

در آن فرصت كوتاهى كه نصيب امام ( ع ) شده بودو حكمرانان را سرگرم كارهاى خويشتن مى يافت ، وظيفه خود را براى آگاهانيدن مردم ايفا نمود . اين فرصت همان فاصله زمانى بين درگذشت رشيد و قتل امين بود . ولى شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور به نحوى و_البته به شكلى محدود_تاپايان عمر امام ( در سال 203 ) نيز امتداد يافت . امام با شگرد ويژه خود نفوذ گسترده اى بين مردم پيدا كردو نوشته هايش را در شرق وغرب كشور اسلامى منتشر مى كردند ، و خلاصه همه گروه ها شيفته او گرديده بودند .

برنامه خردمندانه

در جايى كه مأمون مصمم بود كه نقشه هاى خود را از راه وليعهد ساختن امام ( ع ) اجرا كند و او هم چاره اى جز پذيرفتن آن نداشت ، ديگر طبيعى بود كه امام خود را ناچار ببيند كه وسايل مقابله با مأمون را طى برنامه اى دقيق فراهم آورد تا هدف هاى پليدش را_كه كوچك ترين آن هالطمه زدن به حيثيّت معنوى و اجتماعى امام بود_خنثى گرداند .

برنامه امام در اين جهت بيسار دقيق و متقن طرح شد كه در شكست توطئه مأمون پيروزى هايى به دست آورد و بسيارى از هدف هايش را نابرآورده ساخت ، آن هم به گونه اى كه مسير امور به سود امام و زيان مأمون جريان يافت .

موضع گيرى هايى كه مأمون انتظار نداشت

امام رضا ( ع ) به صور گوناگونى براى روبه رو شدن با توطئه هاى مأمون اتّخاذ موضع كرد كه مأمون آن ها را قبلأ به حساب نياورده بود .

نخستين موضع گيرى

امام تا وقتى كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد مأمون خوددارى مى كرد و آن قدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه مأمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نمى باشد . حتى برخى از متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود .

اتّخاذ چنان موضع سرسختانه اى براى آن بود كه مأمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وى قرار نمى گيرد و به خوبى به هدف ها وتوطئه هاى پنهانيش آگاهى دارد . . . تازه به اين شيوه امام توانسته بودشك مردم را نيزپيرامون آن رويداد برانگيزد .

موضع گيرى دوّم

به رغم آن كه مأمون از امام خواسته بود كه از خانواده اش هر كه را كه مى خواهد به مرو بياورد ، امام با خود هيچ كس حتى فرزندش جواد ( ع ) را هم نياورد . در حالى كه آن يك سفر كوتاهى نبود ، سفر مأموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه بايد امام طبق گفته مأمون رهبرى امّت اسلامى را در دست بگيرد . امام حتى مى دانست كه از آن سفر برايش بازگشتى وجود ندارد .

موضع گيرى سوّم

قضاياى اعجاب انگيزى از رفتار امام در طول مسافرتش به سوى مرو ، رخ داد كه « رجاء بن ضحّاك » ( 17 ) شاهد همه آن قضايا بود . اين مرد چنان به وصف آن ها پرداخته بود كه سرانجام مأمون مجبور گشت به بهانه آن كه بايد فضايل امام را خود بازگو كند ، زبان رجاء را ببندد . ( 18 ) اما كسى هرگز نشنيد كه مأمون حتى يك بار قضاياى راه مرو را بازگو كند . رجاء نيز دراين باره هرگز سخنى نگفت مگر پس از زمانى كه احساس خطر براى مأمون به كلى برطرف شده بود .

موضع گيرى چهارم
موضع گيرى چهارم

در ايستگاه نيشابور ، امام با نماياندن چهره محبوبش براى ده ها و بلكه صرها هزار تن از مردم استقبال كننده ، روايت زير را خواند :

« كلمه توحيد ( لا اله الاّ الله ) دژ من است ، پس هر كس به دژ من ورود كند از كيفرم مصون مى ماند . » ( 19 )

در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم كردن تعداد با سوادان در آن ايّام ، بسيار اعجاب انگيز مى نمايد .

جالب توجه آن كه مى بينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد . از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزى را گفتنى نديد ونه مردم را به زهد در دنيا و آخرت سازى تشويق كرد . امام حتي از آن موقعيت شگرف براى تبليغ به

نفع خويش هم سود نجست و با آن كه داشت به يك سفر سياسى به مرو مى رفت هرگز مسايل سياسى و شخصى خود را با مردم در ميان نگذاشت .

به جاى همه اين ها ، امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسأله اى معطوف نمود كه مهم ترين مسايل زندگى حال و آينده شان به شمار مى رفت .

آرى امام در آن شرايط حساس فقط بحث « توحيد » را پيش كشيد ، چه توحيد پايه زندگى با فضيلتى است كه ملّت ها به كمك آن از هر نگون بختى و رنجى ، رهايى مى يابند . اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است .

رابطه مسأله ولايت با توحيد

پس از فرو خواندن حديث توحيد ، ناقه امام به راه افتاد ، ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوى او بود . همچنان كه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مى انديشيدند ، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از عمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد ، با صداى رسا گفت :

« كلمه توحيد شرطى هم دارد ، و آن شرط من هستم . »

در اين جا امام يك مسأله بنيادى ديگرى را مطرح كرد . يعنى مسأله « ولايت » كه همبستگي شديدى با توحيد دارد .

آرى ، اگر ملّتى خواهان زندگى با فضيلتي است پيش از آن كه مسأله رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل نشده هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد . اگر مردم به ولايت

نگروند جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوت ها خواهد بود كه براى خويش حق قانون گذارى كه مختصّ خداست ، قايل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى ، نكبت ، شقاوت ، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد . . . . »

اگر به راستى رابطه ولايت و توحيد را درك كنيم ، خواهيم دريافت كه گفته امام « و آن شرط ، من هستم » با يك مسأله شخصى آن هم به نفع خود او ، سر و كار نداشت . بلكه يك موضوع اساسى و كلى را مى خواست با اين بيان خاطرنشان كند ، لذا پيش از خواندن حديث مزبور ، سلسله آن را هم ذكر مى كند و به ما مى فهماند كه اين حديث ، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدّش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است . چنين شيوه اى در نقل حديث از امامان ما بسيار كم سابقه دارد مگر در موارد بسيار نادرى مانند اين جا كه امام مى خواست مسأله « رهبرى امّت » را به مبدأ اعلى و خدا پيوسته سازد .

رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى مأمون

امام در ايستگاه نيشابور از اين فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا ، امام مسلمانان معرّفى كرد . بنابراين بزرگ ترين هدف مأمون را با آگاهى بخشيدن به توده ها در هم كوبيد ، چه او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس

يك حكومت قانونى است .

امام بر ولايت خويش در فرصت هاى گوناگون تأكيد مى نمود ، حتى در سند وليعهدى و حتى در كتاب جامع اصول و احكام اسلام ، كه به تقاضاى مأمون نوشته بود . در اين كتاب نام دوازده امام ، با آن كه هنوز چند تن از آنان زاييده هم نشده بودند ، آمده است . در مباحث علمى كه با حضور مأمون تشكيل مى شد امام رضا ( ع ) هر بار كه فرصت مى يافت حقانيّت اين امامان را براى دانشمندان اثبات مى كرد .

نكته اى بس مهم

امامان ما در هر مسأله اى ممكن بود « تقيه » را روا بدانند ولى آنان در اين مسأله كه خود شايسته رهبرى امّت و جانشينى پيامبرند ، هرگز تقيه نمى كردند ، هرچند اين مورد از همه بيشتر خطر و زيان برايشان دربر مى داشت .

اين خود حاكى از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيّت ادعايشان مى بود . از باب مثال ، امام موسى ( ع ) را مى بينيم كه با جبّار ستمگرى هم چون هارون الرشيد برخورد پيدا مى كند . ولى بارها و در فرصت هاى گوناگون حقّ خويش را براى رهبرى به رخش كشيده بود . ( 20 ) رشيد نيز خود در برخى جاها به اين حقانيّت چنان كه كتب تاريخى نوشته اند ، اذعان كرده است .

روزى رشيد از او پرسيد :

_ آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مى فشارند ؟

امام پاسخ داد كه :

_ من امام دل ها هستم ولى تو امام

بدن ها . ( 21 )

اما فاشگويى امام حسن و امام حسين درباره حقانيّت خويش نسبت به امر رهبرى كه اصلاً نيازى به بيان ندارد .

با اين همه اين مطلب درست است كه امامان ( ع ) پس از فاجعه امام حسين ، از دست بردن به شمشير براى گرفتن حق خود منصرف شده ، هم خود را به تربيت مردم و پاسدارى دين از انحراف يافتن ، مصروف داشتند . آنان مى دانستند كه بدون داشتن يك پايگاه نيرومند و آگاهى مردمى هرگز به نتيجه مطلوبى نخواهند رسيد . يعني نمى توانستند آن گونه كه خود و خدايشان مى خواست پيروزمندانه زمام رهبري در دست بگيرند .

ولى با اين وصف همان گونه كه گفتيم حقانيّت خود را پيوسته برملا مى گفتند ، حتى در برابر زمامداران عباسي هم عصر با خويش .

موضع گيرى پنجم

امام ( ع ) چون به مرو رسيد ماهها بگذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مى گفت نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد ولايتعهدى هيچ كدام را نمى پذيرفت ، تا آن كه مأمون با تهديد هاى مكررى به قصد جانش برخاست .

امام با اين گونه موضع گيرى زمينه را طورى چيد كه مأمون را روياروى حقيقت قرار دهد . امام گفت : مى خواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده ، بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده . با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيّت آميز نبوده ، در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه ريزى بردارد . درنتيجه

از مأمون سلب اطمينان كرد و او را در هر عملى كه مي خواست انجام دهد به تزلزل درانداخت . علاوه بر اين ، در دل مردم نيز عليه مأمون و كارهايش شك و بى اطمينانى برانگيخت .

موضع گيرى ششم

امام رضا ( ع ) به اين ها نيز بسنده نكرد بلكه در هر فرصتى تأكيد مى كرد كه مأمون او را به اجبار و با تهديد به قتل ، به وليعهدى رسانده است . افزون بر اين ، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهى مى داد كه مأمون به زودى دست به نيرنگ زده ، پيمان خود را خواهد شكست . امام به صراحت مى گفت كه به دست كسى جز مأمون كشته نخواهد شد و كسي جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد . اين موضوع را حتى در پيش روى مأمون هم گفته بود .

امام تنها به گفتار بسنده نمى كرد بلكه رفتارش در طول مدّت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مى كرد .

بديهي است كه اين ها همه عكس نتيجه اى داد كه مأمون از وليعهدى وى انتظار مى كشيد ، به بار مى آورد .

موضع گيرى هفتم
موضع گيرى هفتم

امام ( ع ) از كوچك ترين فرصتى كه به دست مى آورد سود جسته اين معنا را به ديگران يادآورى مي كرد كه مأمون در اعطاى سمت وليعهدى كار مهمى نكرده جز آن كه در راه برگرداندن حقّ مسلم خود او كه قبلاً از دستش به غصب ربوده بود ، گام بر مى داشته است . امام به مردم قانونى نبودن خلافت مأمون را پيوسته خاطرنشان مى ساخت .

نخست در شيوه اخذ بيعت مى بينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعى جانشينيش بود ، برملا ساخت . مردم براى بيعت با امام آمده بودند كه امام

دست خود را به گونه اى نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روى دستش رو به مردم قرار مى گرفت . مأمون گفت چرا دستت را براى بيعت پيش نمي آورى . امام فرمود : تو نمى دانى كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت مى گرفت . ( 22 )

اما اشعار اين مطلب كه خلافت حق مسلم امام رضا ( ع ) است نه مأمون ، اين موضع از نظر هر كسى كه كوچك ترين آشنايى با زندگى امام داشته و وقايعى نظير نيشابور و غيره را شناخته باشد ، بسيار روشن است . امام خود در نيشابور امامت خويش را شرط كلمه توحيد و راه ورود به دژ محكم الهى معرفى كرده بود . وى همچنين امامان قانونى را در بسيارى از موارد از جمله در رساله اى كه براى مأمون نوشته بود شماره كرده و خود نيز در شمار آنان بود . به اين نكته در ظهر نويس سند وليعهدى نيز اشاره فرموده است .

ديگر از نكات شايان توجه آن كه در مجلس بيعت ، امام به جاى ايراد سخنرانى طولانى ، عبارات كوتاه زير را بر زبان جارى مى ساخت :

ما به خاطر رسول خدا بر شما حقى داريم و شما نيز به خاطر او بر ما حقى داريد . يعني هر گاه شما حق ما را پاييديد بر ما نيز واجب مى شود كه حق شما را منظور بداريم . »

اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزى از امام ( ع )

در آن مجلس نقل نكرده اند .

امام از اين كه حتى كوچك ترين سپاس گذارى از مأمون بكند خوددارى كرد ، و اين موضع خود سرسختانه و قاطعى بود كه مى خواست ماهيّت بيعت را در ذهن مردم خوب جاى دهد و در ضمن موقعيّت خويش را نسبت به زمامدارى در همان مجلس حساس بفهماند .

اعتراف مأمون به اولويت خاندان على

روزى مأمون در مقام آن برآمد كه از امام اعتراف بگيرد به اين كه عباسيان و علويان در درجه خويشاوندى با پيغمبر با هم يكسانند ، تا به گمان خويش ثابت كند كه خلافتش و خلافت پيشينيانش همه بر حق بوده است . اما مى دانيد كه نتيجه اين بحث چه شد ؟ به جاى مأمون اين امام بود كه موفق گرديد از او اعتراف بگيرد كه علويان به پيامبر نزديك تر مى باشند . بنابر اين طبق منطق و باورداشت مأمون واسلافش بايد خلافت و رهبرى هم در دست علويان باشد و اما عباسيان هم غاصب و هم متجاوزگر بوده اند .

داستان از اين قرار بود كه روزى مأمون و امام رضا ( ع ) با هم گردش مى كردند . مأمون رو به او كرده گفت :

_ اى ابوالحسن ، من پيش خود انديشه اى دارم كه سرانجام به درست بودن آن پى برده ام . اين آن كه ما و شما در خويشاوندى با پيامبر يكسان هستيم و بنا بر اين ، اختلاف شيعيان ما همه ناشى از تعصّب و سبك انديشى است . . .

امام فرمود :

_ اين سخن تو پاسخى دارد كه اگر بخواهى مى گويم وگرنه سكوت

بر مى گزينم .

مأمون اصرار داشت كه نه حتماً نطر خود را بگو ببينيم كه تو در اين باره چگونه مى انديشى ؟

امام از او پرسيد :

_ بگو ببينم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگارى دختر تو بيايد ، آيا موافقت مى كنى ؟

مأمون پاسخ داد :

_ سبحان الله ، چرا موافقت نكنم مگر كسى از رسول خدا روى برمى گرداند !

آن گاه بى درنگ امام افزود :

_ حال بگو ببينم آيا رسول خدا مى تواند از دختر من هم خواستگارى كند ؟

مأمون در دريايى از سكوت فرو رفت و سپس بى اختيار چنين اعتراف كرد :

_ آرى به خدا سوگند كه شما در خويشاوندى به مراتب به او نزديك تريد تا ما . ( 23 )

خلاصه آن كه امام ( ع ) از هر فرصتى سود مى جست تا كوشش هاى مكّارانه مأمون را خنثى كند و حقانيّت خويش را نسبت به امر خلافت به همه مردم بفهماند . مردم بايد مى دانستند كه وليعهدى تحفه اى نبود كه مأمون در واگذارى آن به امام ، سپاسگذارى طلب كند .

موضع گيرى هشتم ( مفاد دست خط امام بر سند وليعهدى )

به باور من آن چه امام در سند وليعهدى نبشت نسبت به موضع گيريهاى ديگرش از همه مؤثّرتر و مفيدتر بود .

در آن نوشته مى بينيم كه در هر سطرى و بلكه در هر كلمه اى كه امام با خط خود نوشته معنايى عميق نهفته و به وضوح بيان گر برنامه اش براى مواجه شدن با توطئه هاى مأمون ، مى باشد .

امام با توجه به اين نكته كه سند وليعهدى در سراسر قلمرو اسلامى منتشر مى شود ، آن را وسيله ابلاغ حقايقى مهّم به امّت اسلامى قرار داد . از مقاصد و اهداف باطنى مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پافشرد و توطئه اى را كه براى نابودى آنان انجام مى شد ، آشكار كرد . امام در اين سند نوشته خود را با جمله هايى آغاز مى كند كه معمولاً تناسبى با موارد مشابه نداشت . مى نويسد : ستايش براى خداوندى است كه هر چه بخواهد همان كند . هرگز چيزى بر فرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدّراتش نتوان سر باز زد . . . »

آن گاه به جاى آن كه خداي را در برابر مأمون كه اين مقام را به او بخشيده سپاس گويد با كلماتى ظاهراً بى تناسب با آن مقام پروردگار را چنين توصيف مى كند :

« او از خيانت چشم ها و از آن چه كه در سينه ها پنهان است آگاهى دارد . »

خواننده عزيز آيا شما هم مانند من اين حقيقت را مى پذيريد كه امام ( ع ) با انتخاب اين جملات مي خواست ذهن مردم را به خيانت ها و نقشه هاي پنهاني توجه دهد ؟ آيا با اين كلمات به مأمون كنايه نمى زدند تا مردم را متوجه هدف هاى ناآشكارش بنمايد ؟

به هر حال ، امام دست خط خود را چنين ادامه مى دهد :

« و درود خدا بر پيامبرش محمّد خاتم پيامبران ، و بر خاندان پاك و مطهّرش باد . . . . »

در آن روزها هرگز عادت بر اين نبود كه در اسناد رسمى از پى درود بر پيغمبر ، كلمه « خاندان پاك و مطهرش » را نيز بيفزايند . اما امام مى خواست با آوردن اين كلمات به پاكى اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه چنين خاندان مقدّس و ارجمندى تعلّق دارد نه مأمون .

بعد مى نوسيد :

« . . . اميرالمؤمنين حقوقى از ما مى شناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند . »

خوب ، اين چه حقى يا حقوقى بود كه مردم حتى عباسيان به جز مأمون آن را درباره امام نمى شناختند ؟

آيا مگر ممكن بود كه امّت اسلامى منكر آن باشد كه وى فرزند دختر پيغمبر ( ص ) بود ؟ ! بنابراين آيا گفته امام اعلانى به همه امّت اسلامى نبود كه مأمون چيزي را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده ؟ حقى كه پس از غصب دوباره داشت به دست اهلش بر مى گشت .

آرى ، حقى كه مردم آن را نمى شناختند « حقّ اطاعت » بود . البته امام ( ع ) در برابر هيچ كس حتى مأمون و دولت مردانش در اظهار اين حقيقت تقيّه نمى كرد كه خلافت پيامبر ( ص ) به على ( ع ) و اولاد پاكش مى رسيد و بر همه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند . اين نكته را امام در نيشابور_به شرحى كه گذشت_اعلام كرد . او همچنين اين حقيقت را در محضر دولت مردان نيز مى گفت و در برخى موارد

تأكيد مى كرد كه حاضران پيامش را به غايبان برسانند .

در كتاب كافى اين روايت آمده كه روزى يك ايرانى از امام ( ع ) پرسيد ، آيا اطاعت از شما واجب است ؟ حضرت فرمود : بلى . پرسيد : مانند اطاعت از على بن ابيطالب ؟ فرمود : بلى . ( 24 )

و از اين قبيل روايات بسيار است .

ديگر از عبارات امام رضا ( ع ) كه در سند وليعهدى نوشته ، اين است : « و او ( يعنى مأمون ) وليعهدى خود وفرمانروايى اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد البته اگر پس از وى زنده باشم . . . . »

امام با جمله « البته پس از وى زنده باشم » بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سنى خود با مأمون كرد و در ضمن مى خواست توجه مردم را به غيرطبيعى بودن آن ماجرا و بى ميلى خودش جلب كند .

امام نوشته خود را چنين ادامه مى دهد :

« هر كس گره اى را كه خدا بستنش را امر كرده بگشايد و ريسمانى را كه هم او تحكيمش را پسنديده ، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده است چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است . . . . »

امام با اين جملات اشاره به حقّ خود مى كند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند . پس منظور وى از گره و ريسمانى كه نبايد هرگز گسسته شود خلافت و رهبرى است كه نبايد پيوندش را از خاندانى كه خدا

مأمور اين مهم كرده گسست . سپس امام چنين ادامه مى دهد :

« . . . درگذشته كسى اين چنين كرد ولى براى جلوگيرى از پراكندگى در دين و جدايى مسلمين اعتراضى به تصميم ها نشد و امور تحميلى به عنوان راه گريز تحمّل گرديد . . . . » ( 25 )

در اين جا مى بينيم كه گويا امام به مأمون كنايه مى زند و به او مى فهماند كه بايد به اطاعت وى درآيد و بر تمرّد و توطئه عليه وى و علويان و شيعيانش اصرار نورزد . امام با اشاره به گذشته ، دورنماى زندگى على ( ع ) و خلفاى معاصرش را ارائه مى دهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براى جلوگيرى از تشتتّ مسلمانان ، بر تصميم هايشان گردن مى نهاد و تحميلشان را تحمل مى نمود .

سپس چنين مى افزايد :

« . . . خدا را گواه بر خويشتن مى گيرم كه اگر رهبرى مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بنى عباس به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم ، هرگز خونى را به ناحق نريزم و نه ناموس و ثروتى را از چنگ دارنده اش به درآورم مگر آن جا كه حدود الهى مرا دستور داده است . . . . »

اين ها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بنى عباس را دارد كه چه نابسامانى هايى را در زندگى بنى عباس پديد آوردند و چه جان ها و خانواده هايى كه به دست ايشان تارو مار گرديد

ند رديد .

امام تعهد مى كند كه به مقتضاى اطاعت از خدا و سنّت پيامبر ( ص ) با همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطى است كه على ( ع ) نيز خود را بدان ملزم كرده بود ولى ديديم كه چگونه همين امر باعث طردش از صحنه سياسى گرديد و آن شوراى معروف ، عثمان را به جاى على به خلافت رسانيد .

پيروى از خط و برنامه على ( ع ) براى مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبوده و آن را به زيان خود مى ديدند چنان كه مفصلاً در فصل « تا چه حد پيشنهاد خلافت جدى بود ؟ » به اين مطلب پرداختيم .

به هر حال امام با ذكر اين مطالب تفاوت فاحش ميان سبك حكمرانى اهل بيت با سبك سياست دشمنشان را بيان مى كند .

امام همچنين اين جمله را مى افزايد : « . . . اگر چيزى از پيش از خود آوردم ، يا در حكم خدا تغيير و دگرگونى درانداختم ، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحقّ كيفر نموده ام و من به خدا پناه مى برم از خشم او . . . . » ايراد اين جمله براى مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماى ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمرانى مصون از هر گونه كيفر و باز خواستى است چه او در مقامى برتر از قانون قرار گرفته و اگردست به هر جرم و انحرافى بيالايد كسى نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد

به قيام بر ضدّ او .

امام ( ع ) با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاى عباسى مى خواهد اين معنا را به همگان تفهيم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آن كه مافوق قرار بگيرد . از اين رو نبايد هرگز از كيفر و بازخواست بگريزد .

آن گاه براى اعلام عدم رضايت خويش به قبول وليعهدى و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان مى دارد : « . . . جفر و جامعه خلاف آن را حكايت مى كند . . . » يعنى برخلاف ظاهر امر كه حاكى از دستيابى من به حقّ امامت و خلافت مى باشد ، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد .

افزون بر اين امام مي خواهد كه با ذكر اين حقيقت به ركن دوّم از اركان امامت امامان راستين اهل بيت نيز اشاره كند كه عبارت است از آگاهى به امورغيبى و علوم ذاتى كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت برديگران امتياز بخشيده است .

جفر و جامعه دو جلد از كتاب هايى است كه رسول اكرم ( ص ) بر اميرالمؤمنين ( ع ) املا فرموده و او نيز آن ها را به خط خود نوشته است . امامان برخى از اين كتاب ها را به برخى از شيعيان پرارج خويش نشان داده و در موارد متعدّدى در احكام بدان ها استناد جسته اند . ( 26 )

امام ( ع ) پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدى با صراحت كامل مى نويسد : « . . . ولى من در دستور

اميرالمؤمنين يعنى ( مأمون ) ( 27 ) را پذيرفتم و خشنوديش را بدين وسيله جلب كردم . . . » معناى اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدى را نمى پذيرفت به خشم مأمون گرفتار مى آمد و همه نيز معناى خشم خلفاى جور را به خوبى مى دانستند كه براى ارتكاب جنايت و تجاوز ، به هيچ دليلى نيازمند نبودند . و بالاخره امام ( ع ) در پايان دست خط خويش بر ظهر سند وليعهدى تنها خداى را بر خويشتن شاهد مى گيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود برنمى گزيند؛ چه مى دانست كه در دل هايشان نسبت به وى چه مى گذشت . اهميّت آن نكته اين جا مشخص مى شود كه مى بينيم مأمون به خط خويش سند مزبور را مى نويسد آن هم با متنى بسيار طولانى و بعد به امام مى گويد : « موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد برخويشتن قرار بده . »

آرى كسانى كه در آن ايام و در شرايطى مى زيستند به خوبى مقاصد امام را از جملاتى كه بر ظهر سند وليعهدى نوشته بود مى فهميدند و خيلي بهتر از ما كلمه به كلمه اين دست خط را در ذهن خود هضم مى كردند .

موضع گيرى نهم

امام ( ع ) براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قايل بودند كه طى آن ها از مأمون چنين خواسته بود :

« امام هرگز كسى را بر مقامى نگمارد و نه كسى را عزل و نه رسم و

سنتى را نقض كند و نه چيزى از وضع موجود را دگرگون سازد ، و از دور مشاور در امر حكومت باشد . » ( 28 )

مأمون نيز به تمام اين شروط پاسخ مثبت داد بنابراين مى بينيم كه امام بر پاره اى از هدف هاى مأمون خط بطلان مى كشد زيرا اتّخاذ چنين موضع منفى دليل گويايى بود بر امور زير :

الف : متّهم ساختن مأمون به برانگيختن شبهه ها و ابهام هاى بسيارى در ذهن مردم .

ب : اعتراف نكردن به قانونى بودن سيستم حكومتى وى .

ج : سيستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان يك نظام حكومتى تأمين نمى كرد .

د : مأمون بر خلاف نقشه هايى كه در سر پرورانده بود ، ديگر با قبول اين شروط نمى توانست كارهايى را به دست امام انجام دهد .

ه : امام هرگز حاضر نبود تصميم هاى قدرت حاكمه را مجرا سازد .

ج : نهايت پارسايى و زهد امام كه با جعل اين شروط به همگان آن را اثبات كرد . آنان كه امام را به خاطر پذيرفتن وليعهدى به دنيا دوستى متهم مى كردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد درجه اى از زهد قابل تصوّر نيست . امام نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدى را رد كرده بود بلكه پس از اجباربه پذيرفتن وليعهدى ، با قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملاً از صحنه سياست به دور نگاه داشت . ( 29 )

موضع گيرى دهم

امام به مناسبت برگذارى دو نماز عيد موضعى اتّخاذ كرد كه جالب

توجه است . در يكى از آن ها ماجرا چنين رخ داد :

مأمون از وى درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذاردتا با ايراد سخنرانى وى آرامشى به قلبشان فروآيد و با پى بردن به فضايل امام اطمينان عميقى نسبت به حكومت بيابند .

امام ( ع ) به مجرد دريافت اين پيام ، شخصى را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكى از شروط ما آن نبود كه من دخالتى در امر حكومت نداشته باشم . بنابراين مرا از نماز معذور بدار . مأمون پاسخ داد كه من مى خواهم تا در دل مردم و لشكريان ، امر وليعهدى رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده بدانند خدا چگونه تو را بدان برترى بخشيده .

امام رضا ( ع ) دوباره از مأمون خواست تا او را از نماز معاف بدارد و در صورت اصرار شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا ( ص ) و اميرالمؤمنين على ( ع ) با مردم به نماز مى رفت .

مأمون پاسخ داد كه هر گونه كه مى خواهى برو .

از سوى ديگر ، مأمون به فرماندهان و همه مأموران دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند . از اين رو تمام كوچه ها و خيابان ها مملو از جمعيت شد . از خرد و كلان ، از كودك وپيرمرد و از زن و مرد همه با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركب هاى خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند .

همين كه آفتاب سر زد امام ( ع ) از جا برخاست ، خود را شست و شو داد و عمامه اى سفيد بر سر نهاد . آن گاه با معطر ساختن خويش با گاه مايى استوار به راه افتاد . امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند .

همه در حالى كه حلقه وار امام را دربرگرفته بودند ، از منزل خارج شدند . امام سر به آسمان برداشت و با صدايى چنان نافذ چهاربار تكبير گفت كه گويى هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ مى گفتند . دم در فرماندهان ارتش و مردم منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهى آراسته بودند . امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد ، لحظه اى دم در توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جارى ساخت :

« الله اكبر ، الله اكبر على ما هدانا ، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام ، و الحمد الله على ما ابلانا »

امام اين ها را با صداى بلند مى خواند و مردم نيز هم صدا با او همى گفتند . شهر مرو يك پارچه تكبير شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده ، شهر را زير پاى خود به لرزه انداخته بودند .

چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند همه بى اختيار از مركب ها به زير آمده ، كفش هاى خويش را هم از پايشان درآوردند .

امام به سوى نماز حركت آغاز كرد ولى هر ده قدمى كه به پيش مى رفت

مى ايستاد و چهاربار تكبير مى گفت . گويى كه در و ديوار شهر و آسمان همه پاسخش مى گفتند .

گزارش اين صحنه هاى مهيّج به مأمون مى رسيد و وزيرش « فضل بن سهل » به او پند مى داد كه اگر امام به همين شيوه راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهدمردم چنان شيفته اش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جانى نخواهيم داشت . و پيشنماز هميشگى را مأمور گزاردن نماز عيد نمود . در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز ديگر به نظم نپيوست .

در اين جا ذكر دو نكته لازم است :

1 _ تأثير عاطفى ماجرا و پايگاه مردمى امام اكنون كه دوازده قرن از آن ماجرا مى گذرد ، هنوز كه اين داستان را مى خوانيم چنان دچار احساسات مى شويم كه گاهى وصف ناپذير است . حال ببينيد آنان كه در آن روز خود شاهد آن ماجرا بودند چگونه تحت تأثير قرار گرفتند .

ديگر نياز به ذكر اين نكته نيست كه ماجراى نماز عيد درست مانند ماجراى نيشابور حاكى از گسترش موقعيّت امام در دل هاى مردم بود .

2 _ چرا مأمون خود را به مخاطره افكند ؟

اگر هدف مأمون از آن اصرارى كه نسبت به رفتن امام به نماز مى ورزيد اين بود كه مى خواست اهل خراسان و نظاميان را فريب دهد و اطمينان آنان را نسبت به حكومت خود جلب كند . بديهى است كه بازگزداندن امام از نماز پس از پديد آمدن آن شرايط هيجان انگيز و آن جمعيّت سيل آسا ،

براى مأمون مخاطراتى در بر داشت . چه اين كار معنايش به خشم درآوردن هزاران هزار مردمى بود كه در اوج هيجان و احساسات قرار گرفته بودند .

بنابراين اگر مأمون از مجرّد نمازگزاردن امام ( ع ) بيم داشت پس به چه دليل آن همه اصرار كرده بود كه نماز عيد را حتماً او برگزار كند ؟ و اگر نمى ترسيد پس چرا از طوفان احساساتى كه امام درميان مردم برانگيخت ، وحشت زده شد ؟

ظاهرآ دليل وحشت مأمون چيزى بالاتر از همه اين ها بود . او ناگهان متوجه شد كه نكند وقتى امام به منبر رود در زمينه آن آمادگى كه در نهاد و زمينه مردم ايجاد كرده بود ، خطبه اى بخواند كه مانند جريان نيشابور اعتقاد به خويشتن را از شروط يكتاپرستى معرفى كند . در آن روز امام درست در زى رسول خدا ( ص ) و وصيّش حضرت على ( ع ) در برابر مردم ظاهر شده و به گونه اى مردم را تحت تأثير قرار داده بود كه به قول « فضل بن سهل » جان مأمون و اطرافيانش را به خطر مى انداخت . آن ها مى ترسيدند كه امام ( ع ) در آن روز مرو را كه پايتخت عباسيان بود ، به مركز ضدّ عباسى تبديل كند . بنابراين مأمون ترجيح داد كه امام را از نماز بازگرداند و تمام مخاطرات اين كار را نيز بپذيرد . چه هر چه بود زيانش به مراتب برايش كمتر بود .

موضع گيرى يازدهم

طرز رفتار و آداب معاشرت عمومى امام ( ع ) چه پيش از وليعهدى

يا پس از آن به گونه اى بود كه پيوسته نقشه هاى مأمون را بر هم مى زد . هرگز مردم نديدند كه امام ( ع ) تحت تأثير زرق و برق شئون حكومتى قرار گرفته در نحوه سلوكش با مردم اندكى تغيير پديد آيد .

اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس ، منشى عباسيان ، بشنويد :

« هرگز كسى را با سخنش نيازرد ، هرگز كلام كسى را نيمه كاره قطع نكرد و هرگز در برآوردن نياز كسى به حدّ توانش كوتاهى نكرد . در برابر كسى كه پيشش مى نشست هرگز پاهايش را دراز نمى كرد و از روى ادب حتى تكيه هم نميداد . كسى از كاركنان و خدمت گزارانش هرگز از او ناسزا نمى شنيد و نه هرگز بوى زننده اى از بدن وى استشمام مى شد . در خنديدن قهقهه سر نمى داد و بر سر سفره اش خدمت گزاران و حتى دربان نيز مى نشستند . . . . »

بى شك اين گونه صفات در محبوبيت امام ( ع ) نقش بزرگى بازى مى كرد ، به طورى كه او را در نظر خاص و عام به عنوان شخصيتى پسنديده تر از هر كس ديگر جلوه مى داد .

امام ( ع ) مقام حكمرانى را هرگز به عنوان يك مزيّت تلقى نمى كرد بلكه آن را مسئوليتى بزرگ مى دانست .

در پايان . . .

مواضعى را كه ذكر كرديم كافى است براى ارائه برنامه اى كه امام رضا ( ع ) براى خنثى كردن نفشه ها و توطئه هاى مأمون ، در

پيش گرفته بود . از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشى را كه مى خواست از اوضاع جارى در ذهن مردم متصوّر سازد ، برنامه امام براى شكست و ناكامى مأمون چنان كارى و موّفق بود كه عاقبت او به قصد نابودى امام برخاست ، تا مگر بدين وسيله خود را از چنگال ناملايماتى كه پيوسته برايش پيش مى آمد ، برهاند . حميد بن مهران و عدهّ اى از عباسيان نيز او را در اين جنايت همين گونه نويد داده بودند .

برخى از اقداماهاى مأمون

مأمون خويشتن را رسوا مى كند ؟

آن چه تا كنون در اين كتاب گذشت پرتوى مى اندازد بر نقشه هاى پنهانى مأمون در برابر امام ( ع ) و نيز بر بسيارى از رويدادهاى ناشى از ماجراى وليعهدى .

جاى هيچ شگفتى نيست اگر بگوييم مأمون خود به ذكر انگيزه ها و مقاصد خويش مى پرداخت . از باب مثال ، در قضيه وليعهدى امام رضا ( ع ) هنگامى كه از سوى حميد بن مهران و برخى عباسيان بازخواست شد كه چرا دست به اين كار زده ، به آن ها پاسخ اين چنين داد :

« اين مرد از ديدگاه ما پنهان بود . او مردم را به سوى خويشتن فرا مى خواند . از اين رو خواستيم وليعهد ما بشود تا هر چه مردم را به خويشتن جلب كند همه به نفع ما تمام بشود و در ضمن نيز به ملك و خلافت ما اعتراف كرده شيفتگانش نيز به پوچى ادعايش پى برند . ما ترسيديم كه اگر او را به حال خود رها كنيم وضعى برايمان پديد آورد كه قابل تحمل و

پيشگيرى نباشد . . . . »

آن گاه حميد بن مهران درخواست كرد كه مأمون به وى اجازه مباحثه با امام ( ع ) بدهد تا بدين وسيله عجزش را ثابت كرده ، شخصيّت و مقامش را در نظر مأمون پايين بياورد . مأمون نيز با گشاده رويى به او رخصت داد . ولى پس از برگزارى مباحثه ، عباسيان با چنان شكستى مواجه شدند كه هرگز مأمون و پيروانش انتظار نمى بردند . ( 1 )

پس مى بينيد كه چگونه مأمون وحشت خود را از وجود امام نزد عباسيان برملا مى كند و امام ( ع ) را تنها براى دفع خطرى كه هميشه احساس مى كرد ، به مقام وليعهدى مى رساند . بنابراين ، كوچك ترين حسن نيّتى براى مأمون در اين كار وجود نداشت .

تعيين خط سير ويژه براى امام

يكى از دستورهاى مأمون براى آوردن امام به مرو اين بود كه « رجاء بن ابى ضحّاك » را مأمور كرده بود تا خط سير او را بصره ، اهواز و فارس قرار بدهد و هرگز از راه كوفه ، جَبُّل وقم ، امام را نياورد .

علت اين دستور هم واضح بود . زيرا اهل كوفه و قم شيعه بودند و در مهرورزى نسبت به علويان و اهل بيت معروف بودند ، به ويژه كوفه كه از حسّاسيّت ويژه اى در قلمرو حكومتى برخوردار بود .

مأمون نمى خواست امام ( ع ) را با عبور از اين شهرها بيشتر آنان را تحت تأثير قرار دهد و بر شيفتگيشان بيش از پيش بيفزايد .

برعكس ، مردم بصره شديداً هواخواه عثمان بودند

و عباسيان نيز در اين شهد از موقعيّت خوبى برخوردار بودند . همين اهل بصره بودند كه خانه هايشان به دست زيدالنّار ، فرزند امام كاظم ( ع ) ، طعمه آتش گرديد .

آزمايش مردمى بودن امام ( ع )

مأمون گه گاه دست به اين آزمايش مى زد تاببيند امام از پايگاه مردمى برخوردار است يانه . در ضمن مى خواست بداند كه چه موقع نفوذ گسترده امام در بين مردم عامل تشكيل دهنده يك خطر جدى براى او بشمار مى آيد تا در كشتن وى هر چه زودتر اقدام كند . از اين رو بود كه هر از چندى او مى خواست كه مثلاً با مردم به نماز برود يا از اين قبيل آزمايش ها كه همه دليل بر شدّت وحشت او از امام مى بود .

كتمان فضايل امام ( ع )

يكى از امورى كه جز برنامه كار مأمون بود اين بود كه امام را به تدريج از چشم مردم بيندازد تا به مرور كم كم همه را به اين باور بيندازد كه او شايستگى براى مقام حكمرانى را ندارد . از اين رو مى كوشيد تاهر چند بتواند فضايل و خصوصيّات بارز او را از مردم كتمان كند ، مثلاً ديديم كه چون از « رجاء بن ابى ضحاك » _شخصى كه امام را به بغداد آورده بود مشاهداتش را در طول سفر پرسيد و او نيز به شرح فضايل امام پرداخت ، مأمون او را به سكوت امر كرد و چنين بهانه آورد كه من مى خواهم فضايل او را مردم از زبان خود من بشنوند ! !

در اين وادى هر چند مأمون در بسيارى از موارد نقشه خود را عملى مى ساخت ولى بسيار هم اتفاق مى افتاد كه از چهره واقعى خويش پرده برمى داشت .

شايعات دروغ

افزون بر همه اقدامات گذشته ، مأمون دست به پخش شايعات دروغ عليه امام رضا ( ع ) ƙʘҠزده بود . هدفش در اين زمينه آن بود كه در ذهن مردم تنفّرى نسبت به علويان به ويژه امام ( ع ) و ديگر امامان از اهل بيت برانگيزد .

از باب مثال ، روزى ابوالصّلت به امام گفت : اى فرزند رسول خدا ، نمى دانيد كه چه چيزها درباره شما مى گويند ! »

امام پرسيد : « چه مى گويند ؟ »

گفت : « مى گويند كه شما مردم را بردگان خود مى دانيد ! »

امام به طنز پاسخ داد

: « اگر همه مردم بندگان ما باشند ، پس بازار فروش آن ها براى ما در كجاست ؟ » ( 2 )

يا مثلاً در جاى ديگر مى بينيم كه هشام بن ابراهيم عباسى ، شخصى كه از سوى فضل بن سهل مأموريّت مراقبت از امام را يافته بود ، درباره امام شايع كرده بود كه « غناء » ( يعنى آوازه خوانى ) راحلال مى شمرد . وقتى از خود امام اين موضوع را مى پرسيدند ، امام فرمود : اين كافر دروغ مى گويد . ( 3 )

خلاصه با اين گونه شايعات مأمون مى خواست موقعيّت امام را در دل هاى مردم سست گرداند . نسبت به علويان نيز دلى چركين پيدا كنند .

تلاش براى محكوم كردن امام در مناظره

ديگر از اقدام هاى مأمون آن بود كه دانشمندان و متكلّمان معتزله را كه اهل بحث و استدلال و موشكافى در امورعلمى بودند ، گرد امام رضا ( ع ) جمع مى كرد و آنان را به بحث و مناظره وامى داشت . هدف از ترتيب اين گونه مجالس آن بود كه امام از پاسخ عاجز بماند و بدين وسيله نادرستى يكى از ادعاهاى اساسيش بر مردم روشن گردد . آرى امام مانند ساير امامان داشتن علوم و معارف پيغمبر ( ص ) را كه شرط اساسي امامت است ، مدّعى بود . بنابراين اگر مأمون موفق مى شد كه كذب اين ادعا را ثابت كند با انهدام مذهب شيعه مشكل خود را به كلى حل كرده بود .

به نظر من اگر مأمون در اين راه توفيقى به دست آورده بود ديگر نيازى به كشتن

امام ( ع ) نداشت . چه ديگر او يك فرد معمولى بود كه از هرگونه حجّت امامت دستش خالى بود . به هر حال مأمون با كوشش فراوانى كه دانشمندان را از دورترين نقاط فرامى خواند تا مشكل ترين مسائل خود را بر امام عرضه كنند تا شايد حتى براى يك بار هم كه شده امام را از پاسخ گويى عاجز كنند .

ابوالصّلت دراين باره مى گويد : « . . . چون امام در ميان مردم با ارائه فضايل خود محبوبيّت روزافزون مى يافت مأمون بر آن شد كه متكلمان را از هر نقطه كشور فراخواند تا در مبارزه امام را به عجز دراندازد و بدين وسيله مقامش در نظر دانشمندان فروبيفتد و عامه مردم نيز كمبودهايش را دريابند . ولى امام دشمنان خود_از يهودى ، مسيحى ، گبر ، برهمن ، منكر خدا و مادى _همه را در بحث محكوم مى نمود . . . . » ( 4 )

جالب آن كه دربار مأمون پيوسته محل برگزارى اين گونه مباحثات بود . ولى پس از درگذشت امام ( ع ) ديگر چندان اثرى از آن مجالس علمى و بحث هاى كلامى ديده نشد .

امام ( ع ) كه به خوبى بر قصد مأمون آگاهى داشت ، مى گفت : « . . . چون معلوم شود كه چگونه من با اهل تورات به توراتشان ، با اهل انجيل به انجيلشان ، با اهل زبور به زبورشان ، با ستاره پرستان به شيوه عبرانيشان ، با موبدان به شيوه پارسيشان ، با روميان به سبك خودشان و با اهل بحث

و گفت و گو به زبان هاى خودشان استدلال كرده همه را به تصديق حرف خود وادار مى كنم ، مأمون ديگر خواهد فهميد كه راه خطايى را برگزيده ، يقيناً پشيمان خواهد شد . » ( 5 )

آرى اين پيش بينى امام هميشه درست از كار در مى آمد چه نقشه هاى مأمون پيوسته نتايج معكوسى به بار مى آورد و به جاى سست شدن موضع امام ، مردم اعتراف مى كردند كه به راستى او شايسته خلافت است نه مأمون . مأمون از شنيدن اين چيزها به سختى برمى آشفت و چون مى ديد كه كوشش هايش به نتيجه نمى رسد روزى بر آن شد كه براي رهايى از امام ( ع ) نقشه تازه اى طرح كند . اين بود كه پيشنهاد عجيبى را براى اين منظور عنوان كرد .

پيشنهاد عجيب

مأمون پيشنهاد كرد كه از خراسان به بغداد برود . ولى براى آن كه به شگفتى اين امر پى ببريد لازم است موقعيّت بغداد را خوب در نظر مجسم كنيد .

بغداد پناهگاه و مركز تجمّع عباسيان بود كه اين شهر را همچون دژى براى خود برگزيده بودند . حتى آن دسته از عباسيانى كه اقدام مأمون را در زمينه وليعهدى امام رضا تقبيح مى كردند به مجرّد انجام بيعت به نفع امام بى درنگ بغداد را اشغال كرده با خلع مأمون از خلافت و اخراج سهل بن فضل دست بيعت با ابراهيم بن مهدى _معروف به ابن شكله_گشودند . ابن شكله كارگزار مأمون در بصره بود ( 6 ) و يكى از دشمنان سرسخت على بن ابيطالب بشمار مى

رفت .

دشمنى « ابن شكله » با على ( ع ) معيار برترى وى بود تا عباسيان او را به جاى مأمون ، خليفه خود بخوانند .

اكنون اين بغداد است كه به علّت اعتراض به وليعهدى امام رضا ( ع ) اين گونه به تمرّد ايستاده است . در چنين شرايطى مأمون از امام ( ع ) مى خواهد كه به بغداد برود تا روياروى سرسخت ترين دشمنان خود شود و خودش به تنهايى در خراسان آسوده بيارمد .

اما امام جداً اين پيشنهاد را رد كرد و مأمون نيز از اصرار خود مأيوس شد .

اكنون اين سوال پيش مى آيد كه چرا مأمون امام را به رفتن اجبار نكرد ؟ مگر نمى توانست مانند قبولاندن امر ولايتعهدى ، در اين جا نيز او را به زور به سوى بغداد روانه سازد ؟

پاسخ اين است كه مأ مون از رويدادهاى مربوط به ولايتعهدى تجربه آموخته بود . چون در آن جا امام ( ع ) اجبار و اكراه خود را فرصتى براى استفاده بر عليه مأمون قرار مى داد . از اين رو او مى خواست كه اين بار امام كاملاً با رضايت خويش به بغداد برود و هرگز از هدف نهايى وى آگاه نگردد . در غير اين صورت حركت وى به سوى بغداد متضمن هيچ سودى براى مأمون نبود .

هدف مأمون از رفتن امام به بغداد آن بود كه خودش در خراسان تنها بماند و با درگير ساختن امام در بغداد ، آرام به خلافت خود بپردازد . البته در بغداد امام با مشكلات غير قابل تحمّلى مواجه

مى گشت و بهترين نقطه براى محاصره او همان جا بود تا مأمون از دستش راحت بيارامد .

سفر مأمون به بغداد

پس از امتناع امام ( ع ) از رفتن به بغداد ، مأمون خود عازم گرديد كه به آن سامان حركت كند ولى وزيرش فضل بن سهل و وليعهدش امام رضا ( ع ) را نيز همراه خواهد ببرد .

در آن جا اين احتمال وجود داشت كه پس از ورود به بغداد ستونى از عباسيان برخروشند و شورش و بلوا چنان به راه اندازند كه هرج و مرج در نظام حكومتى پديدار گردد . در نتيجه عده اى امام را از پيش پا بردارند و به حقد و خشم خويش پايان بخشند .

ولى اگر كسي جرأت اقدام به اين كار را نمى نمود ممكن بود قضيه به گونه ديگرى جريان يابد . آن اين كه وقتي مردم مى ديدند كه وجود امام مانع عادى شدن روابط مأمون وعباسيان است ، در آن هنگام مأمون مجوّزى مي يافت كه امام را از ولايتعهدى خلع كند . چه در آن صورت مى توانست بگويد كه مي خواهم بدين وسيله ثبات را به كشور برگردانم و با از بين بردن كينه توزي ها جريان امور را بين خود و فرزندان پدرم با دوستان و پيروانشان عادي گردانم .

اگر مأمون به اين بهانه امام را خلع مى كرد ضربه كوبنده اى بر شهرت و شخصيّت وى وارد كرده بود و مأمون از آن پس به رستگارى مى رسيد .

آري اين ها همه ممكن بود ، ولى چه سود كه مأمون به عباسيانى كه

در بغداد موضع گرفته بودند ، نمي توانست اطمينان كند . چه آنان به حقيقت قصد وى پى نمى بردند و نمى فهميدند كه مأمون اگر براى وليعهدى امام ( ع ) از مردم بيعت گرفته به خاطر جلوگيرى از ريختن خون هاى خود و بقاى حكومت در خانواده خودشان بوده است . با آن كه كراراً و به صراحت اين حقايق را برايشان نوشته بود ولى آنها موضع وى را درك نمى كردند و پيوسته با شورش وتمرّد مزاحمش مى شدند .

از سوى ديگر ، از امام سخت وحشت داشت چه او با خشم خود شگفتى هاى بسيارى از وى ديده بود و مى ترسيد كه نفوذش در عباسيان و دوستداران خويش تمام نقشه ها و بافته هاى او را به نتايج معكوسى رهنمون شود . خاطره پدرش امام موسى ( ع ) را از ياد نبرده بود كه با آن كه در زندان رشيد تحت مراقبت قرار گرفته بود ، ولى باز قلوب اطرافيان رشيد را تسخير كرده بود .

مأمون به راستى با بن بست عجيبى روبه رو شده بود . او كه تصميم گرفته بود كارى كند كه شخصيّت امام را به تدريج در نظر مردم خوار نمايد و براى اين منظور تمام سلاح هاى خويش را به كار گرفته بود ، مى ديديد كه در همه جا سلاح امام ( ع ) از او كارى تر است و درك و هشياريش تمام مكرها و نيرنگ هاى مأمون را خنثى مى گرداند .

بالاخره كار بدان جا كشيد كه مأمون خود را سزاوار سرزنش حميد بن مهران دانست كه روزى

به او گفته بود : « چقدر بيمناكم از آن كه حكومت از اولاد عباس به اولاد على منتقل گردد ، و چقدر بيمناكم از آن كه او با جادوى خويش دستت را از مملكت بريده و خود زمامش را به دست گيرد . آيا تا كنون كسى مانند تو اين همه جنايت كرده است ؟ »

بنابراين ، چاره چيست ؟ چگونه مى توان از اين بن بست رهايى يافت ؟

سرانجام راه حلّى به ذهن مأمون رسيد كه هر چند عواقب خطرناكى در بر داشت ولى به هر حال ناگزير از اجراى اين توطئه بود .

امام را بايد ترور كرد . . .

اما چگونه ؟ اگر مى خواست او را علناً به قتل برساند با موج خروشان احساسات علويان وشيعيان چه در خراسان يا ساير نقاط مواجه مى شد و اين خود فرصتى ٍ بود براى آنان كه مى خواستند نظام مأمونى را سرنگون سازد . پس اين كار هرگز به صلاح وى نبود . از اين رو خود را مجبور يافت كه به حيله هاى حيله هاى پنهانى دست يازد .

داستان حمام سرخس

نخست تصميم مأمون بر آن بود كه امام ( ع ) و فضل بن سهل را يك جا طى ّ توطئه اى در حمام سرخس به قتل برساند . ولى هوشيارى امام مانع از آن شد كه خود را در دام مأمون گرفتار سازد و به رغم اصرار مأمون ، از ورود به حمام سرخس خوددارى كرد .

اما سرانجام نيمى از توطئه مأمون با موفقيّت به پايان رسيد ، يعنى فضل بيچاره به تنهايى به دام افتاد

و جانش را در حمام به نيرنگ مأمون از كف باخت . در اين جا عباسيان از مأمون خشنود شدند و بعد هم با كشتن قاتلان فضل ، رضايت حسن بن سهل و خراسانيان را نيز جلب نمود .

اجمال قضيّه فضل بدين قرار بود كه مأمون توجّه كرد كه در بغداد عصبانيت مردم از دست وى بدان جهت است كه خلافت را با وليعهدى امام به خاندان على منتقل كرده و علت اين رويداد را هم كوشش هاى فضل مى دانستند . بنابراين تا فضل كشته نمى شد فتنه هم چنان برپا بود . از سوى ديگر او را هم نمى شد علناً به قتل رسانيد چه برادرش حسن بن سهل موقعيتى بس با نفوذ داشت . از اين رو عدّه اى را پنهانى گمارد تا توطئه قتل وى را عملى سازند .

كسانى كه در اين قتل دست داشتند پنج نفر از خدمه مأمون بودند ولى سپس آنها را دستگير كرد . متّهمان در محاكمه به صراحت به مأمون گفتند كه تو خود ما را بدين كار امر كردى . مأمون منكر شده گفت اگر بر مدّعاى خويش شاهدى داريد بياوريد ، وگرنه همه شما را به خاطر اقرار به قتل فضل خواهم كشت .

سپس گردن هر پنج نفر را زد و سرهايشان را نزد حسن بن سهل فرستاد . ( 7 )

البته كشتن وزرا يكى از پديده هاى رايج در زندگى خلفاى عباسى به شمار مى رفت . مقام وزارت به گونه اى مخاطره آميز شده بود كه پس از قتل فضل ، احمد بن ابي خالد با آن كه

تصدّى كارهاى وزارت مى نمود ، ولى هرگز حاضر نشد عنوان وزير را بپذيرد .

با آن كه توطئه قتل امام ( ع ) در حمام سرخس با شكست مواجه شد ولى مأمون نااميد نگشت و درباره چگونگى قتل امام به تدبير و انديشه پرداخت . اين بار لازم بود كه با احتياط بيشترى گام بردارد . چه تجربه قتل فضل به او آموخته بود كه به طورى برنامه خود را اجرا كند كه قاتلان در پيش رويش نگويند كه تو خود دستور اين قتل را صادر كرده اى . چه در آن صورت اين خطر وجود داشت كه ارتش همين را بهانه قرار داده ، بر ضدّش بشورند .

بالاخره ، بهترين و كم خطرترين وسيله را همان يافت كه معاويه از پيش تجربه كرده بود . يعنى آن كه با انگور يا آب انار امام را مسموم و شهيد كند .

بدين گونه به زندگى دو تن از كسانى كه مورد نفرت بغداد بودند خاتمه داده شد و ديگر عاملى براى تيرگى روابط مأمون و خويشان پدريش باقى نمانده بود . لذا توانست قلم به دست گيرد و طى ّ نامه اى برايشان اين مطالب را بنويسيد :

« . . . چيزهايى كه بر من خرده گرفتيد همه از ميان برفت . شما بر من وليعهدى على بن موسى الرضا را عيب مى شمرديد ولى حالا او ديگر درگذشته است . پس برگرديد و فرمانبردار من باشيد ، چه ولايتعهدى را در اولاد عباس خواهم نهاد . . . . » ( 8 )

آن ها نيز به سوى مأمون بازگشتند و

مأمون پس از آن كه بغداد را به اطاعت خويش درآورد فاتحانه به پايتخت ورود كرد . اكنون او كسى را كه بغداد را به وحشت مى انداخت كشته است . بغداد نيز به پاس اين خدمت ، جنايت برادركشى وى را بخشيد .

آرى مأمون به بغداد بازگشت ، به نزد فرزندان پدر خود آمد ، چه بازگشتن ضرورى مى نمود . تا از يك سو اعتبار و حيثيتشان را بازگرداند ، و از سوى ديگر آنان نيز پاسدار و حامى قدرت و حكومت وى بشوند .

پيرامون درگذشت امام ( ع )

حكمرانان از نظر برخى فرقه ها

نكته مهمى در اين جاست كه حتماً بايد خاطرنشان كنيم . برخى از فرقه هاى اسلامى معتقدند كه اطاعت از حكّام واجب است و به هيچ وجه نمى توان با آنان از در مخالفت درآمد و يا بر ضدّشان قيام كرد . ديگر فرق نمى كند كه ماهيّت حاكم چه باشد ، حتى اگر مرتكب بزرگ ترين گناهان شود و يا هتك مقدّسات كند .

معناى اين عقيده آن است كه حاكم هرچند بى گناهان را كه اولاد رسول خدا هم باشند بكشد ، باز اطاعتش واجب و تمرّد از وى حرام است .

اين مسأله جزء برخى معتقدات فرقه هاى اسلامى است مانند ، اهل حديث ، عامّه اهل سنّت ، چه پيش وچه بعد از امام اشعرى كه خود او نيز به همين مطلب عقيده مند بود .

براى تأييد اين عقيده احاديثى هم به پيغمبر ( ص ) نسبت داده اند ، ولى متوجه نبودند كه اين برخلاف نصّ صريح قرآن و حكم عقلى و وجدان مى باشد .

بازتاب اين اعتقاد

اين باورداشت بازتاب گسترده اى بر انديشه هاى نويسندگان ، مورّخان و حتى علما و فقهايشان بر جا نهاده بود كه به موجب آن خود را مجبور مى ديدند كه لغزش ها و جنايات حكام را بپوشانند و يا توجيه و تأويل نمايند . يكى از خواست هاى اين حكام آن بود كه حقايق مربوط به ائمه عليهم السلام را از نظر مردم پنهان نگه داشته يا آن ها را به گونه بدى بازگو كنند .

دراين باره علما ، نويسندگان و مورّخان از هيچ كوششى فروگذار نمى كردند و براى اجراى

اراده حاكم كه_برحسب عقيده جعلى كه خود آنها جعل كرده بودند_اراده خداست ، نهايت امكانات خود را به كار مى گرفتند . از اين رو مى بينيم كه در بسيارى از كتاب هاى تاريخى نه تنها زندگى امامان ما نوشته نشده بلكه حتى نامشان هم برده نشده است .

دليل اين رويداد آن نبود كه امامان عليهم السلام افرادى گمنام و ناشناخته بودند و يا آن كه كسى به آنان توجه نمى نمود ، زيرا هر چه بود مردم يا از روى دوستى و تشيّع و يا از روى دشمنى و مبارزه با آنان سر وكار داشتند . با اين وصف ، حتى نام آنان را دربسيارى از كتب تاريخى نمى يابيم . در حالى كه آن ها حتى از ذكر داستان هايى مربوط به آوازه خوان ها ، رقّاصه ها و حتى قطّاع طريق خوددارى نمى كردند .

اين ها خيانت نسبت به حقيقت به شمار مى رود ، يعنى اين نويسندگان در برابر نسل هاى آينده خود مرتكب خيانت شدند و امانتى را كه لازم بود به عنوان نويسنده رعايت كنند ، هرگز نپاييدند .

در چنين شرايطى شيعيان اهل بيت از امكانات كمى براى ذكر حقايق مربوط به امامان خويش برخوردار بودند . آنان همواره تحت تعقيب حكّام قرار گرفته و جانشان هميشه در مخاطره بود .

اكنون مي پرسيد پس چرا خلفا آن همه علما را ارج مى نهادند . چرا آنها را دورترين نقاط نزد خود فرا مى خواندند . آيا اين شيوه با موضع خصمانه اى كه آنان در برابر اهل بيت اتّخاذ كرده بودند منافات نداشت ؟

پاسخ

اين سؤال روشن است . نخست علت سوء رفتارشان با ائمه اين بود كه اولاً چون مى دانستند كه حق حكمرانى از آن هاست پس مى كوشيدند تا با از بين بردنشان اين حق نيز پايمال شود .

ثانياً ائمه هرگز حكام مربوط را تأييد نمى كردند و هيچ گاه از كردارشان ابراز خشنودى نمى داشتند .

ثالثاً ائمه با رفتار نمونه و شخصيّت نافذ خود بزرگ ترين عامل خطر بر جان خلفا و دستگاه قدرتشان به شمار مى رفتند .

اما اين كه چگونه علما را آن همه تشويق مى كردند ، براى تحقّق بخشيدن به هدف ها سياست معيّنى بود . البته اين حمايت تا حدودى رعايت مى شد كه زيانى براى حكومتشان در بر نداشته و علم و عالم يكى از ابزار خدمت به آنان مى بود آن ها مى خواستند از اين مجرا هدف هاى زير را تأمين كنند :

1 _ دانشمندان كه طبقه آگاه جامعه را تشكيل مى دادند زير مراقبت و سلطه آ ن ها قرار بگيرند .

2 _ به دست اين دانشمندان بسيارى از نقشه هاى خود را به شهادت تاريخ عملى سازند .

3 _ خود را در نظر مردم دوستدار علم و عالم جلوه مى دادند تا بدين وسيله جلب اطمينان بيشترى كنند و طرد اهل بيت با استقبال از علما به نحوى جبران مى شد .

4 _ تشويق علما وسيله اى براى پوشاندن چهره ائمه و به فراموشى سپردن ياد آن ها بود .

پس مقام علم و عالم در حدود همين هدف ها براى خلفا محترم بود . وگرنه هربار كه

از سوى شخصيّتى احساس خطر مى كردند در رهايى از چنگش به هر وسيله ممكن دست مى يازيدند .

احمد امين درباره مقام منصور مى نويسد : « معتزليان را هر بار كه مى ديد فرا مى خواند و محدّثان و علما را نزد خويش دعوت مى كرد ، البته اين تا وقتى بود كه آنان برخوردى با سلطه اش پيدا نمى كردند ، وگرنه دستگاه كيفرى عليه شان به كار مى افتاد . » ( 9 )

آرى همين منصور بود كه « ابو حنيفه » را مسموم كرد و بر امام صادق كه از بيعت با محمّد بن عبدالله علوى سر باز زده بود ، همراه با خانواده و شاگردانش ، بسيار تنگ مى گرفت .

به هر حال اكنون برگرديم و كلام خود را از آن جا دنبال كنيم كه گفتيم حكّام بسيار مى كوشيديد تا حقايق مربوط به ائمه ( ع ) باز گفته نشود . و يا اين كه به گونه نادرستى آن ها را به مردم عرضه مى كردند و دراين باره از كسانى كه عنوان « دانشمند » داشتند نيز كمك مى گرفتند .

بنابراين ، اين راست است اگر بگوييم ابن اثير ، طبرى ، ابوالفداء ، ابن العبرى ، يافعى و ابن خلّكان از آن دسته از دانشمندانى بودند كه به حقيقت و تاريخ خيانت كردند و در نگارش وقايع انصاف و بى طرفى لازم را نداشتند .

مثلاً يكى از موارد لغزش اينان كه به وضوح حاكى از تعصّب آنان و اطاعت كوركورانه شان از حكّام است مطلبى است كه درباره نحوه درگذشت امام رضا

( ع ) نوشته اند . طبق نوشته ايشان امام انگور خورد و آن قدر زياد خورد كه به مرگش منتهى گرديد . ( 10 )

ظاهراً ابن خلدون هم كه شخصى اموى مشرب بود مى خواسته از اينان پيروى كند كه در تاريخ خود چنين آورده : « چون مأمون به طوس وارد شد ، امام رضا بر اثر انگورى كه خورده بود به طور ناگهانى درگذشت . . . . » ( 11 )

به راستى كه اين حرف ها عجيب است . آخر چگونه انسان مى تواند چنان پرخورى را درباره يك آدم معمولى بپذيرد تا چه رسد به امامى كه همه به دانش ، حكمت ، زهد و پارساييش اعتراف داشتند .

آيا انسان عاقل هيچ به خود اجازه چنين پندارى مى دهد كه شخصى عاقل و حكيم همچون امام با پرخورى دست به خودكشى زده باشد ؟

آيا كسى در طول زندگى امام به ياد دارد كه وى شخصى پرخور و شكم پرست بوده باشد ؟ يا برعكس ، علم و زهد و تقوا ، با صرف نظر از عقل و حكمت ، هرگز به انسان اجازه نمى دهد تا بدان حد شكم خود را انباشته از خوردنى كند .

اين ها تمام ناشى از تعصّب مذهبى و پيروى از تمايلات كوركورانه است كه به امام چنين نسبتى را مى دهند وگرنه كجا عقل و وجدان آدمى چنين رويدادى را مى تواند تصديق كند !

اكنون ببينيم ديگران درباره درگذشت امام ( ع ) چه گفته اند .

نظر برخى ديگر از مورّخان

با نگرشى سريع بر اقوال مورّخان درباره

درگذشت امام ( ع ) به بررسى ناهماهنگى گفته ها و نقطه نظرهايشان خواهيم رسيد .

عده اى دراين باره فقط خود حادثه را گزارش كرده اند ولى هيچ گونه ذكرى از علّت آن ننموده اند و فقط برسبيل ترديد چنين آورده اند : « گفته مى شود كه او مسموم شد و درگذشت » ( مانند يعقوبى در جلد دوّم ص 80 از تاريخش )

نظر دسته سوّم

عده اى ديگر مسموم شدن امام را پذيرفته اند ولى معتقدند كه اين جنايت به دست عباسيان صورت گرفت . سيد امير على داراى همين عقيده بود كه احمد امين نيز بدان اشاره كرده است . ( 12 )

براى اين نظر سند تاريخى جز آن چه كه « اربلى » نقل كرده ، وجود ندارد . وى عبارتى مبهم در اين باره نوشته : « چون ديدند كه خلافت به اولاد على انتقال يافته على بن موسى را سم دادند و او در رمضان به طوس درگذشت . » ( 13 )

نظر چهارم

نيز گفته اند امام به دست مأمون مسموم گرديد ولى اين به رهنمود و تشويق فضل بود .

به نظر ما مأمون هرگز نيازى به تشويق يا راهنمايى براى انجام اين كار نداشت ، چه خود موقعيّت امام را به خوبى احساس مى كرد . روشن است كه اين نظريه براى تبرئه مأمون ابراز شده است ، چه فضل مدّت ها پيش از امام به دست مأمون كشته شده بود . از اين گذشته ، چگونه مى توان باور كرد كه مأمون اين جنايت را تنها به خاطر خوشايند فضل انجام داده و خودش هيچ گونه تمايلى بدان نداشته است !

نظر پنجم

برخى ديگر گفته اند كه امام به مرگ طبيعى درگذشت و هرگز مسموميّتى در كار نبود . براى اثبات اين موضوع دلايلى ذكر كرده اند .

يكى از اين افراد « ابن جوزى » است كه پس از نقل قول از ديگران كه نوشته اند پس از يك استحمام در برابر امام ( ع ) بشقابى از انگور كه به وسيله سوزن به زهر آلوده شده بود ، نهادند و او با تناول انگورها مسموم شده به درود حيات گفت ، ابن جوزى مى نويسد كه اين درست نيست كه بگوييم مأمون عامل مسموم كردن وى بوده باشد . چه اگر اين طور بود پس چرا آن همه در مرگ امام ابراز حزن و اندوه مى كرد . اين حادثه چنان بر مأمون گران آمد كه از شدّت اندوه چند روز از خوردن و آشاميدن و هر گونه لذّتى چشم پوشيده بود . ( 14 )

البته عبارت ابن جوزى حاكى از آن

است كه مسموم شدن امام را پذيرفته ولى منكر آن است كه مأمون عامل اين جنايت بوده باشد .

« اربلى » نيز به پيروى از ابن جوزى همين عقيده را ابراز كرده و همان گونه بر گفته خويش دليل آورده است .

احمد امين نيز از كسانى است كه معتقدند كسى به غيراز مأمون بود كه سم را به امام خورانيده ، چه او حتى پس از مرگ امام و ورودش به بغداد هنوز جامه سبز مى پوشيد و به علاوه ، مأمون با علما درباره برترى حضرت على ( ع ) مباحثه مى كرد . ( 15 )

دكتر احمد محمود صبحى نيز چنين پنداشته كه داستان مسموميّت امام رضا ( ع ) از مطالب ساختگى شيعه است كه هرگز بين موقعيّت امام در نزد مأمون كه از آن همه ارجمندى برخوردار بود با خورانيدن سم به او ، تناقضى احساس نمى كنند . ( 16 )

دلايل كسانى كه در تبرئه مأمون از جنايت سم خورانى سعى كرده اند ، به شرح زير خلاصه مى گردد :

1 _ پيمان وليعهدى به موجب آن امام پس از مأمون به خلافت مى رسيد .

2 _ بزرگداشت شأن امام و تأييد شرف و علم و فضيلت وى و ارجمندى خانواده اش .

3 _ به همسرى وى درآوردن دخترش كه خود عامل تحكيم دوستى ميان آن دو بود .

4 _ استدلال مأمون بر برترى على ( ع ) در برابر علما .

5 _ ابراز اندوه فراوان پس از درگذشت امام به طورى كه از خوردن و آشاميدن و ديگر لذّت ها

روى گردانده بود .

6 _ دفن كردن امام در كنار قبر پدرش رشيد ، و اين كه او خود بر جسد وى نماز گذارد .

7 _ پس از درگذشت امام ، او هم چنان لباس سبز مى پوشيد حتى پس از ورودش به بغداد .

8 _ پيوسته با علويان به رغم اقدام هاى مكرّر بر ضدّش ، مهربانى مى نمود .

9 _ خلق و خوى مأمون به او اجازه چنين كارى را نمى داد .

10 _ مسموميّت امام از جعليّات شيعه است .

اين خلاصه همه دلايلى بود كه تبرئه كنندگان مأمون آورده اند . ولى به نظر ما اينان يا به تمام حقايق ، علم كافى نداشتند و در نتيجه نتوانستند نظر درستى درباره اين مسأله تاريخى ابراز كنند ، و يا آن كه حقيقت را مى دانستند ولى به دأب پيشينيان خود بر ضدّ ائمه تعصّب ورزيده به پيروى از هواى خويش و خلفايشان ، حقايق مضّر به احوالشان را لوث كرده اند .

واقع امر اين است كه تمام چيزهايى كه اينان ذكر كرده اند هيچ كدام مانع از آن كه مأمون براى دفع خطر وجود امام ( ع ) دست به توطئه بزند ، همان گونه كه قبلاً هم همين بلا را بر سر وزيرش فضل بن سهل آورده بود . فضل نيز مقامى شامخ نزد مأمون داشت و حتى اصرار داشت كه دخترش را هم به وى تزويج كند .

او همچنين فرمانده خود « هرثمة بن اعين » را نيز به مجرّد ورود به مرو سر به نيست كرد ، بى آن كه كوچك

ترين مجالى براى دفاع به وى بدهد و يا شكايتش را استماع كند . توطئه هاى مأمون گريبان گير طاهر و فرزندانش و ديگران و ديگران نيز شد . اينان وزرا و فرماندهانش بودند كه براى مأمون و تحكيم پايه هاى قدرتش آن همه خدمت كرده و ديگران را با زور و شمشير به اطاعتش درآورده بودند .

با اين وصف مى بينيم كه چگونه همه را يكى پس از ديگرى به ديار عدم فرستاد در حالى كه نسبت به همه نيز ابراز محبّت و سپاسگذارى مى نمود .

مأمون كسى بود كه به خاطر سلطنت و حكومت ، برادر خود را بكشت ، حال چگونه به همبن انگيزه از كشتن امام رضا دست باز دارد . آيا اين معقول است كه بگوييم به نظر وى امام رضا از تمام اين خدمت گزاران صديقش و حتى از برادرش محبوب تر مى نمود ؟

اما اين كه بر مرگ امام ابراز حزن و سوگوارى نمود قضيّه روشن است . مگر در آن شرايط از چنان افعى مكار و سياست بازى مى شد انتظار شادمانى و سرور برد ؟

مگر هم او نبود كه فضل را كشت و سپس بر مرگش اندوه فراوان ابراز داشت ( 17 ) و قاتلانش را هم كه به دستور خود او بودند ، از دم تيغ گذرانيد . بعد هم سر آنان را نزد حسن_برادر فضل_فرستاد و دخترش را هم به عقد وى درآورد . اما پس از پيروزى بر ابن شكله ، حسن را نيز از مقامش سرنگون ساخت . ( 18 ) از اين قبيل جنايات ، مأمون بسيار

كرده كه اكنون مجال ذكر همه آنها نيست . به همين قياس ، عكس العمل ها و گفته هايش در مرگ امام رضا ( ع ) نيز كوچك ترين ارزشى نداشت . چه اگر راست مى گفت پس چگونه دست به خون هفت تن از برادران امام بيالود و علويان را تحت شكنجه و آزار درآورد و به كارگزار خود در مصر نوشت كه منبرها را شست و شو دهد ، چه بر فرازشان نام امام رضا ( ع ) در خظبه ها رانده شده بود .

مأمون از چه شرافتى برخوردار بود كه بگوييم كشتن امام با خلق وخوى وى ناسازگار بود . آيا كشتن آن همه افراد مگر منافاتى با مهر و محبتش داشت كه پيوسته نسبت به آنان ابراز مى داشت . بنابراين ، مهرورزيش نسبت به امام نيز هيچ گونه منافاتى با قتلش نمى توانست داشته باشد .

اما اين كه علويان رابزرگ مى داشت علت را خود در نامه اى كه به عباسيان نوشته ، چنين بيان مى دارد كه اين بزرگ داشت جزئى از سياست وى به شمار مى رود . لذا پس از درگذشت امام ( ع ) ديگر لباس سبز را_كه ويژه علويان بود_نپوشيد ، هفت تن از برادران امام را به قتل رسانيد و به فرمانروايان خود در هر نقطه اى دستور داد كه به دستگيرى علويان بپردازند .

اما سخن احمد امين كه نوشته علويان بر ضدّ مأمون بسيار قيام كرده بودند ، ادّعايى است كه هرگز صحّت ندارد . زيرا در تاريخ حتى نام يك قيام پس از درگذشت امام رضا ( ع )

ثبت نشده به جز قيام « عبدالرحمن بن احمد » در يمن كه انگيزه اش را همه مورّخان ظلم كارگزارن خليفه نوشته اند ، و همچنين شورش برادران امام ( ع ) كه به خونخواهى وى برخاسته بودند .

اما اين كه گفته اند داستان مسموميّت امام از ساختگى هاى شيعه است ، بايد گفت كه پيش از شيعه خود تاريخ نويسان سنّى اين جنايت را به مأمون نسبت داده بودند و شيعيان نيز شرح اين داستان را در كتاب هاى اهل سنت مى خواندند كه منابع بسيارى از آنان را ما در همين كتاب ذكر كرده ايم .

با اين همه اگر كسى باز در تبرئه مأمون و حسن نيّتش اصرار دارد به اين سؤال پاسخ دهد كه چرا پس از درگذشت امام ، مقام وليعهدى را به فرزندش حضرت جواد ( ع ) عرضه نكرد ، در حالى كه او نيز دامادش بود و به فضل و علم و كمالاتش نيز اعتراف مى كرد . حضرت جواد به رغم خردساليش تحسين عباسيان را نسبت به فضل و كمال خويش برانگيخته بود . مناظره وى با « يحيي بن اكثم » معروف است كه با چه مهارتى به سؤال هاى وى پاسخ مى داد . ( 19 ) به علاوه صغر سن نمى توانست بهانه عدم واگذارى مقام وليعهدى به امام جواد ( ع ) باشد ، چه وليعهدى معنايش تصدى علمى امور مملكتى نيست و تازه خلفا و حتى رشيد ، پدر مأمون ، براى كسانى بيعت وليعهدى گرفته بودند كه به مراتب خردسال تر از امام جواد بودند .

نظر ششم كه نظرى درست است !

طبق اين

نظر امام ( ع ) بدون شك مسموم گرديد . كسانى كه بر اين عقيده اند گروه بزرگى را تشكيل مى دهند كه ابن جوزى نيز بدان ها اشاره كرده است .

شيعيان به طور كلى اين نظر را تأييد كرده اند مگر مرحوم اربلى در كشف الغمه كه خود را هم عقيده با ابن طاووس و شيخ مفيد دانسته است . ولى ظاهر امر چنين است كه شيخ مفيد نيز قايل به مسموميّت امام بوده ، چه نوشته است : آن دو_يعنى مأمون و رضا_با همديگر انگورى را تناول كردند سپس امام ( ع ) بيمار شد و مأمون نيز خود را به بيمارى زد ! ! . . .

يكى از امورى كه بهترين دليل بر شهادت امام ( ع ) به شما مى رود اتّفاق شيعه بر اين مطلب است . چه آنان بهتر و عميق تر به احوال امامان خود مى پرداختند و دليلى هم براى تحريف يا كتمان حقايق در اين زمينه نداشتند .

از اهل سنت و ديگران نيز گروه بسيارى از دانشمندان و مورّخان هستند كه منكر مرگ طبيعى امام ( ع ) بوده و يا حداقل مسموميّت وى را قولى مرحّج دانسته اند . مانند : اين افراد :

_ ابن حجر در صواعق/ ص122 .

_ ابن صباغ مالكى در فصول المهمه/ ص250 .

_ مسعودى در اثبات الوصيه/ ص 208 ، التنبيه و الاشراف/ ص 203 ، مروج الذهب/3/ ص 417 .

_ قلقشندى در مآثرالانافة فى معالم الخلافه/1/ ص 211 .

_ قندوزى حنفى در ينابيع الموده/ص 263 و 385 .

_ جرجى زيدان

در تاريخ تمدّن اسلامى /2/ بخش 4/ص440 ، ودر صفحه آخر از اين كتاب امين و مأمون .

_ ابوبكر خوارزمى در رساله خود .

_ احمد شبلى در تاريخ اسلامى و تمدن اسلامى /3/ ص 107 .

_ ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين .

_ ابوزكريا موصلى در تاريخ موصل 171/352 .

_ ابن طباطبا درالآداب السلطانيه/ ص 218 .

_ شبلنجى در نورالابصار/ ص 176 و 177 چاپ سال 1948

_ سمعانى در انسابش/6/ ص 139 .

_ در سنن ابن ماجه به نقل تذهيب الكمال فى اسماء الرجال/ ص 278 .

_ عارف تامر در الامامة فى اسلام/ص 125 .

_ دكتر كامل مصطفى شبلى در الصله بين التصوف و التشيع/ص 226 .

و بسيارى ديگر . . .

بازتاب قتل امام ( ع ) در زمان مأمون

چون به كتاب هاى تاريخى مراجعه مى كنيم درمى يابيم كه شهادت امام رضا ( ع ) به دست مأمون به وسيله سم ، حتى در زمان مأمون نيز امرى معروف و برسر زبان هاى مردم بود . به طورى كه مأمون خود شكوه از اين اتهام مى كرد كه چرا مردم او را عامل مسموم كردن امام مى پنداشتند !

در روايت آمده كه هنگام مرگ امام ( ع ) مردم اجتماع كرده و پيوسته مى گفتند كه اين مرد_يعني مأمون_وى را ترور كرده است . در اين باره آن قدر صدا به اعتراض برخواست كه مأمون مجبور شد محمد بن جعفر ، عموى امام ، را به سويشان بفرستد و براى متفرق كردنشان بگويد كه امام ( ع ) امروز براى احتراز از آشوب از منزل خارج نمى شوند .

( 20 )

ابن خلدون علت قيام ابراهيم فرزند امام موسى ( ع ) را آن دانسته كه وى مأمون را متّهم به قتل برادرش مى نمود . ( 21 ) ابراهيم نيز به اتفاق مورّخان به دست مأمون مسموم گرديد . برادرش نيز زيد بن موسى كه در مصر شورش كرده بود به دست همين خليفه مسموم شد .

اين كه يعقوبى نوشته كه مأمون ابراهيم و زيد را مورد عفو قرار داد ( 22 ) منافاتى با آن ندارد كه مدتى بعد با نيرنگ به ايشان سم خورانيده باشد . چه آنان به خونخواهى برادر خود برخاسته بودند و عفو مأمون يك نمايش ظاهرى مى بود .

طبق نقل برخى از منابع تاريخى يكى ديگر از برادران امام رضا ( ع ) به نام احمد بن موسى چون از حيله مأمون آگاه شد همراه سه هزار تن_و به روايتى دوازده هزار_از بغداد قيام كرد .

كارگزار مأمون در شيراز به نام « قتلغ خان » به امر خليفه با او به مقابله برخاست و پس از كشمكش هايى هم او و هم برادرش « محمد عابد » و يارانشان را به شهادت رسانيد . ( 23 )

در آن ايام برادر ديگر امام رضا ( ع ) به نام هارون بن موسى همراه با بيست و دو تن از علويان به سوى خراسان مى آمد . بزرگ اين قافله خواهر امام رضا يعنى حضرت فاطمه ( ع ) بود . ( 24 ) مأمون مأموران انتظامى خود را دستور داد تا بر قافله بتازند . آن ها نيز همه را مجروح و پراكنده

كردند . هارون نيز در اين نبرد مجروح شد ولى سپس او را در حالى كه بر سر سفره غذا نشسته بود غافلگير كرده و به قتل رساندند . ( 25 )

مى گويند حتى به حضرت فاطمه ( ع ) نيز در ساوه زهر خورانيدند كه پس از چند روزى او هم به شهادت رسيد . ( 26 )

ديگر از قربانيان مأمون ، برادر ديگر امام ( ع ) به نام حمزة بن موسى بود .

با توجه به اين وقايع درمى يابيم كه مسئله شهادت امام به دست مأمون امرى شايع ميان مردم گرديده بود .

پيش گويى امام ( ع ) و اجدادش

افزون بر آن چه كه گذشت ياد اين نكته لازم است كه امام رضا ( ع ) شهادتش را به وسيله زهر خود بارها پيش گويى كرده بود . به علاوه ، اجداد پاكش نيز سال ها پيش از وى رويداد شهادت امام رضا ( ع ) را خبر داده بودند .

مى توان روايات وارد شده در اين زمينه را به سه طبقه تقسيم كرد :

1 _ آن دسته از رواياتى كه از زبان پيغمبر ( ص ) يا ائمه ( ع ) نقل شده و حاكى از به شهادت رساندن امام رضا در طوس است . در اين باره پنج حديث وارد شده .

2 _ آن از دسته از رواياتى كه از خود امام رضا ( ع ) شده كه شهادتش به دست مأمون و دفنش را در طوس كنار قبر هارون پيش گويى نموده است .

اين قبيل روايات بسيار است و گاهى حتى امام اين پيشگويى را نزد مأمون

نيز مى كرده است .

3 _ آن دسته از روايات كه به تشريح چگونگى سم خورانى پرداخته اند يعنى آن كه اين كار به

وسيله انگور بوده يا انار يا به وسيله ديگر .

رواياتى كه در اين مضمون وارد شده نيز بسيارند كه برخى از آن ها نيز از خود امام ( ع ) نقل گرديده اند . بنا به تحقيق يكى از نويسندگان اين روايات به يكى از افراد زير منتهى مى شوند :

1 _ ابوالصّلت عبدالسلام هروى .

2 _ هرثمة بن اعين .

3 _ على بن حسين كاتب .

4 _ ريّان بن شبيب .

5 _ محمد بن جهم .

6 _ عبدالله بن بشير . ( 27 )

کرامات الرضويه ( ع )

شفاي سيد لال

جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري نجل مرحوم سيد محمد خراساني كه از اهل منبر ارض اقدس رضوي در كتاب آيات الرضويه نقل فرمود :

حاج سيد جعفربن ميرزامحمد عنبراني گفت كه من در محل خود قريه عنبران كه تا شهر مشهد مقدس تقريباً چهار فرسخ است ، در فصل زمستان بآب سرد غسل كردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پيدا شد به نحوي كه چندي در كوهستان مي گرديدم تا لطف الهي شامل حالم شده و از ديوانگي بهبودي يافتم ، لكن زبانم از حركت و گفتار افتاد و هيچ نمي توانستم سخن بگويم تا پنج يا شش ماه گذشت كه به همراهي مادرم از قريه عنبران به شهر آمديم .

پس براي معالجه به مريضخانه انگليسي رفته و حال خودم را به طبيب فهماندم

او به من گفت بايستي با اسباب جراحي كاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاينه نمايم تا مرض تشخيص داده شود .

از اين معني بسيار متوحش شدم و از علاج مأيوس گرديدم وبرگشتم والده ام بي خبر من بحرم مطهر حضرت امام رضا ( عليه السلام ) پناهنده شده بود و منهم بي اطلاع او به حمام رفته و براي تشرف به حرم غسل زيارت نمودم و قصدم اين بود كه مشرف شوم و توسل بامام هشتم ( عليه السلام ) بجويم و عرض كنم يا شفا يا مرگ وگرنه من به محل خود برنمي گردم و سر به صحرا مي گذارم .

سپس براه افتاده بكفشداري صحن كهنه كه پهلوي ايوان طلا بود رسيدم كفشدار مرا مي شناخت و از لالي چند ماهه من با خبر بود پس كفش از پايم بيرون آوردم و چون قدم بايوان مبارك نهادم حالتي در خود يافتم كه نمي توانستم قدم از قدم بردارم يا اينكه خَم شوم يا اينكه بنشينم مثل اينكه مرا بريسمان بسته و نگاه داشته اند متحير بودم .

ناگهان صدائي شنيدم كه يكي مي گويد بلند بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست خواستم بگويم نتوانستم بار ديگر همين ندا را شنيدم باز خواستم بگويم نتوانستم دفعه سوم فرياد بلند شد بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست در اين مرتبه گويا آب سردي از فرق تا پايم ريخته شد و فرياد كشيدم بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست .

تا اين فرياد را كشيدم ديدم والده ام ميان ايوان پيش من است تا مرا ديد و فهميد زبانم

باز شده است از شوق بگريه درآمد و دست بگردنم در آورده و مرا بوسيد ! !

گفتم : مادر جان كجا بودي ؟

فرمود : پشت پنجره فولاد بودم شفاي تو را از امام رضا ضامن غريبان ( عليه السلام ) مي خواستم كه ناگاه صداي تو را شنيدم كه مي گوئي بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست صداي تو را كه شنيدم دانستم كه حضرت امام رضا ( عليه السلام ) تو را شفا داده است لذا نزد تو آمدم .

سيد مي گويد آنگاه مردم گرد من جمع شده جامه هاي مرا پاره پاره كردند پس مرا نزد متولي آستان قدس رضوي ( عليه السلام ) بردند واو پنج تومان بمن داد و نيز مرا نزد حكومت وقت شاهزاده نيرالدوله بردند او هم پنج تومان به من داد .

- آگر جان طلبي بكوي جانانه بيا

از عقل برون شو و چو ديوانه بيا

شمع رخ دوست در خراسان سوزد

اي سوخته دل بسان پروانه بيا

اداي قرض

خانمي علويه ( سيده ) كه از اهل زهد و تقوي بود و مواظبت باوقات نمازهاي خود و ساير عبادات داشت و بواسطه تنگدستي وپريشاني دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمكن از اداي قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربيع الثاني - 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) جسته و الحاح بسيار كرده كه مرا از قرض آسوده فرما . پس خوابش ربوده .

در خواب باو گفته شد كه شب جمعه ديگر بيا تا قرضت را ادا كنيم . لذا در اين شب

جمعه بحرم مطهر تشرف پيدا كرده و انتظار مرحمتي آن حضرت را داشت .

تا قريب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعاي شريف كميل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود ، آمد در پيش روي مبارك حضرت نشست در انتظار كه آيا امام ( عليه السلام ) چگونه قرض او را مي دهد .

چون خبري نشد عرض كرد مگر شما نفرموديد شب جمعه ديگر قرض تو را مي دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد .

ناگهان از بالاي سر او قنديلهاي طلا كه بهم اتصال داشت بهم خورده و يكي از آنها از بالاي سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوي آن زن به زمين رسيد و عجب اين است كه چون گوي بلند شده و در دامن علويه قرار گرفت .

حاضرين از اين امر تعجب نموده و بر سر آن علويه هجوم آوردند به نحوي كه نزديك بود صدمه اي باو برسد ، پس خبر به توليت وقت كه مرتضي قلي خان طباطبائي بود دادند ، آن علويه را طلبيد و وجهي بوي داد و قنديل رإ؛ّّ گرفت لكن آن علويه محترمه با ورع بيشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من اين مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بيش از اين احتياج ندارم .

- أما بدين درگه باميد گدائي آمديم

بنده آسا رو بدرگاه خدائي آمديم

خسته دل بر بسته پا بشكسته دست آشفته حال

سوي اين در با همه بيدست وپائي آمديم

هر كه سر بر خاك ايندر شود حاجت رواست

ما

باميدي پي حاجت روائي آمديم

پادشاهان جبهه مي سايند بر اين خاك راه

ماگدايان نيز بهر جَبهه سائي آمديم

خاك درگاه همايون تو چون فرّ همااست

از پي تحصيل اين فرّ همائي آمديم

وعده دادي بي نوايانرا گَهِ درماندگي

درگه درماندگي و بي نوائي آمديم

از ازل بوديم بر الطاف تو اميدوار

تا ابد با قول لا تَقْطَعْ رَجائي آمديم

شفاي پا

كربلائي رضا پسر حاج ملك تبريزي الاصل و كربلائي المسكن فرمود :

من از كربلا به عزم زيارت حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) براه افتادم ( در روز هشتم ماه جمادي الاولي سنه 1334 ) تا رسيدم بايوان كيف و آن اسم منزل اول بود .

از تهران به جانب مشهد رضوي پس در آن منزل مبتلا به تب ولرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودي حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز مأيوس شدم .

پس با همان حالتي كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبي را كه براي زير بغلهاي خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مي كردم زير بغلهاي خود گرفته و براه افتادم .

گاهي بعضي از مسافرين كه مي ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم ( عليه السلام ) مي روم ترحم نموده مقداري از راه مرا سوار مي كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادي الاولي قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در

بالاخيابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاي زيربغل رو به آستان قدس رضوي نهادم و نزديك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهرباني كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در كفشداري چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم .

پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشداري گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم وطرف بالا سر شريف ، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم كه اي امام رضا مرادم را بده .

پس بقدري ناله كردم كه بي حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسي سه مرتبه دست به پاي خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مي فرمايد برخيز كربلائي رضا پايت را شفا داديم .

من اعتنائي نكردم مثل اينكه من سخن تو را نشنيدم . ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود : برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم ، عرض كردم چرا مرا اذيت مي كني مرا بحال خود بگذار و پي كار خود برو .

پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود : برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم ، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا وبحق پيغمبر و بحق موسي بن جعفر كيستي .

فرمود : منم امام رضا تا اين سخن را فرمود

من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتي كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود . پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاي خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريباً نيم ساعت بيش نگذشته بود .

- ثچه شود زراه وفا اگر نظري به جانب ما كني

كه به كيمياي نظر مگر مس قلب تيره طلا كني

يمن از عقيق تو آيتي چمن از روح تو روايتي

شكر از لب تو حكايتي اگرش چو غنچه تو واكني

بنما از پسته تبسمي ، بنما ، زغنچه تكلمي

به تبسمي و تكلمي همه دردها تو دوا كني

توشه سرير ولايتي تو مه منير هدايتي

چو شود شها بعنايتي نگهي بسوي گدا كني

شفاي دردها

مشهدي رستم پسر علي اكبر سيستاني فرمود :

من دوازده سال قبل از اين تاريخ ( سيزدهم ماه ربيع الثاني سنه 1335 ) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدي به پاي راست وكمرم عارض شد . به نحوي كه از درد بي تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت ناداري و پريشاني نتوانستم به طبيبهاي ايراني رجوع كنم .

لذا به حمالي گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسي برد و دكتر انگليسي در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاي بسيار در مقام علاج برآمد . هيچ اثر بهبودي ظاهر نشد . بلكه پاي راستم كه

درد مي كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوي كه ابداً احساس حرارت و برودت نمي كردم . لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصري درد مي كرد و به جهت بي حس شدن پا نمي توانستم حتي با عصا بايستم . دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالي گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوي كوچه اي كه نزديك ارك دولتي بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكي آن تكدّي مي كردم و بذلت تمام روزگار را مي گذارندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم .

چون درد شدّت گرفت بسيار متاذي شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاي بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگي شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد . و در عذاب بودم .

روزي يك نفر ارمني از آن كوچه مي گذشت و شنيد كه من از درد ناله مي كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانهإ؛ّّ مي گوئيد هركس به كنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مي رسد پس تو چرا پناه نمي بري كه شفا بيابي ( مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) بود . )

شماتت آن ارمني خيلي بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بي اختيار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنيسه ما چكار است .

ارمني نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبي

هم بر سر من زد ورفت .

من با نهايت خلق تنگي و پريشاني قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا ( عليه السلام ) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوي چپ ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاي سر مطهر خود را بريسماني بضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائي نمي روم تا مرا مرگ يا شفا دهي و مرگ براي من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم .

پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر وبواسير شدت گرفت و يكي از خدام در حرم مرا اذيّت مي كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو .

مي گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسي كاري ندارم و از مولاي خود شفا يا مرگ مي خواهم پس با دل شكسته بقدري عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براي من بهتر است تا خوابم برد .

در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائي شنيدم كه فرمود برخيز ! ! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مي كرد . گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز .

گفتم نه پا دارم و نه كمر : فرمود كمرت راست شد ! در اين حال چشمم را باز كردم ، ميان ضريح مطهر آقائي ديدم كه قباي سبز در بر و فقط عرق چيني بر سر

داشت و از روي مباركش ضريح پر از نور شده بود .

فرمود : برخيز كه هيچ دردي نداري .

تا اين سخن را فرمود فوراً برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد .

ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح وسالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثري نيست .

- 7هذا حرم فيه شفاء الاسقام

فيه لملائك السموات مقام

من يمم بابه ينل مطلبه

من حل به فهو علي النار حرام

شفاي لال

شب جمعه 23 رجب 1337 زائري از نواحي سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود :

چون فهميدم جماعتي از اهل سلطان آباد ( كه اين زمان آنجا را اراك مي گويند ) قصد زيارت امام هشتم علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) را دارند من نيز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را بهمراهان مي فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .

چون شب جمعه رسيد من بي خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روي مبارك امام ( عليه السلام ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض كردم اي امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادي كردم وسرم را بضريح مقدس گذاشته خوابم ربود .

خيلي نگذشت كسي

انگشت سبابه به پيشاني من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود . نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم با قامتي معتدل و روئي نوراني و محاسني مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزي بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزي داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوي من زد و فرمود شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاي شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است .

چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداي سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مي شنيدم . آنوقت دانستم كه امام رضا ( عليه السلام ) به من شفا مرحمت فرموده است .

اي شه طوس آنكه با تو راه ندارد

در صف محشر پناه گاه ندارد

هيچ شهي چون تو عِزة و جاه ندارد

روشني طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

هر كه در اين آستانه راه ندارد

شفاي افليج

شب جمعه هفتم ماه شوال سنه 1343 زني ربابه نام دختر حاج علي تبريزي ساكن مشهد مقدس كه فلج شده بود شوهرش نقل مي كند :

من اين زن را تزويج نمودم چند روزي بيش نگذشته بود كه به مرض معروف به دامنه مبتلا شد و پس از مراجعه به طبيب و نه روز معالجه بهبودي حاصل شد . لكن به جهت پرهيز نكردن مرض برگشت و پس از مراجعه به طبيب و استعمال دوا دست راست وهر دو پاي او تا كمر شل شد و

زمين گير گرديد .

قريب هفت ماه هر چند بعضي دكترها و اطباء در مقام علاج برآمدند فايده اي حاصل نشد ناچار به دكتر آلماني مراجعه كرديم واو با آلات طبيبه او را معاينه نمود .

باعتقاد خود مرض را تشخيص داد و به معالجه پرداخت . لكن عوض بهبودي دندانهاي او روي هم و دهان او بسته شد بطوريكه قدرت بر خوردن چيزي نداشت . از اين جهت دكتر آلماني گفت مرض اين زن ديگر علاج پذير نيست مگر توسّل به طبيب روحاني .

پس هشت روز گذشت كه فقط غذائيكه باو مي رسانيديم آب گوشت بود آنهم بطريق حقنه . پس از روي اضطرار باز به بعضي دكترها رجوع نموده و ايشان به مشورت يكديگر رأي بآمپول دادند و بعد از تزريق آمپول دهانش باز شد كه مي توانست غذا بخورد لكن همانطور سابق دست و پاي او شل و بگوشه اي افتاده بود و از جهت اينكه دكترها عاجز از علاج بودند رجوع به دكتر را ترك كرديم .

شب پنجشنبه 6 شوال آن زن مرا نزد خود طلبيد و با حال ناتوان زبان به عذرخواهي گشود كه خيلي تو براي من زحمت كشيده اي وخيري هم از من نديده اي حال بيا و يك مِنّت ديگر بر من بگذار وفردا شب مرا بحرم مطهر حضرت رضا ثامن الائمه ( عليه السلام ) برسان وآنجا مرا گذاشته خود برگرد و به خواب تا من شفا يا مرگ خود را از آنحضرت بگيرم و البته آن بزرگوار يكي از اين دو مطلب را بمن مرحمت خواهد فرمود .

من خواهش او را قبول

كرده و شب جمعه او را با مادرش بوسيله دُرُشكه تا نزديك بست امام ( عليه السلام ) رسانيدم پس او را به پشت خود گرفته و بحرم مطهر برده و نزديك ضريح مقدس گذاشتم وخود بخانه برگشته خوابيدم .

تا اينجا از زبان شوهر او بود اما خود او . گفت : چون شوهرم رفت . مادرم گفت تو اينجا نزد ضريح مقدس باش و من مي روم مسجد زنانه قدري استراحت كنم چون او رفت من توسل بآنحضرت جسته عرض كردم : يا مرگ يا شفا مي خواهم و گريه بسياري كردم و بين خواب و بيداري بودم كه ديدم ضريح مقدس شكافته شد و سيد جليلي ظاهر گرديد كه لباسهاي سبز دربر داشت به زبان تركي فرمود :

( در اياقه ) برخيز جواب نگفتم دفعه ديگر فرمود جواب ندادم مرتبه سوم كه فرمود عرض كردم ( آقا من الم اياقم يخد ) يعني اي آقا من دست و پا ندارم فرمود ( در اياقه ، مسجد گوهرشاد دست نماز آل نماز قل انر ) يعني برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو بساز و نماز بخوان آنوقت بيا اينجا بنشين . در اين بين زني از زوار كه در حرم پهلوي من بود فرياد زد . من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم در حاليكه هيچ دردي در خود احساس نمي كردم پس برخواستم با خود گفتم اول بروم مادرم را بشارت دهم . سپس به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار كردم .

گفتم برخيز كه ضامن غريبان مرا شفا مرحمت كرد مادرم سرآسيمه از خواب برخاست

و مرا كه به سلامت ديد به گريه درآمد و هر دو از شوق يكساعت گريه مي كرديم تا كم كم مردم فهميدند وبر سر من هجوم آوردند و بعضي خدام در همان ساعت عقب شوهر و پدرم رفتند و ايشان را خبر دادند و ايشان با نهايت خوشحالي آمده مرا سلامت ديدند .

شوهرم گفت حال برخيز تا برويم ، گفتم چگونه بيايم و حال آنكه حضرت به من فرموده است برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو ساخته نماز بخوان و بيا اينجا بنشين حال هنوز صبح نشده كه مسجد بروم وضو ساخته نماز بخوانم لذا تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم .

آنگاه به مسجد گوهرشاد رفته وضو ساختم و نماز خواندم و به حرم مطهر برگشتم تا طلوع آفتاب بودم بعد با شوهر خود به منزل آمدم .

ثقه معظم ميرزاابوالقاسم خان فرمود : كه حاج محمد برك فروش كه صاحب خانه آن زن بود مي گفت من آنشب در منزل خوابيده بودم و اهل خانه نيز همه خواب بودند در حدود ساعت شش وهفت از شب ناگاه ملتفت شدم كه در خانه را مي زنند . رفتم در را باز كردم ديدم چند نفر از خدام حرم مطهرند گفتم چه خبر است .

گفتن امشب كسي از منزل شما بحرم آمده است ؟ گفتم بلي زني كه هفت ماه است شل شده با مادرش او را براي استشفا بحرم برده اند . حال مگر در حرم مرده است . گفتند نه بلكه آقا حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داده است .

ما براي تحقيق امر او

آمده ايم .

اين معجزه را در روزنامه مهر منير درج كرده اند و دكتر لقمان الملك شهادت بر صحت اين معجزه داده و صورت شهادت نامه او اين است ( در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دكتر سيد مصطفي خان عيال مشهدي علي اكبر نجار را كه تقريباً شانزده سال دارد معاينه نموديم نصف بدن او با يكدستش و صورتش مفلوج و متشنج بود . يكهفته بود كه امكان يك قاشق آب خوردن را نداشت بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم كه خودش مي توانست غذا بخورد ولي ساير اعضاء به همان حال باقي بود و دو ماه بود كه كسان مريضه مشاراليها از بهبودي او مأيوس و متروك گذاشته بودند .

بنده هم تقريباً مأيوس از معالجه بودم حال كه شنيدم بعد از استشفاي از دربار اقدس طبيب الهي و التجاء بخاك مطهر بقعه سنيه رضويه ارواح العالمين له الفداء در كمتر از لحظه اي بهبودي حاصل كرده حقيقتاً به غير از اعجاز چيزي به نظر نمي رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است والله متم نوره و لوكره المشركون ( دكتر عبدالحسين لقمان الملك )

گداي كوي شمائيم و حاجتي داريم

روا مدار كه محروم از آستان برويم

شفاي دست

حاج غلامحسين جابوزي دختري به نام كوكب كه دست راستش شل شده بود داشت كه در آخر روز نهم ماه شوال سنه 1343 شفا يافت كه والده دختر نقل نمود .

شبي در خانه وقعه هولناكي روي داد و اين دختر از هول و اندوه آن وقعه دست راستش بدرد آمد تا سه

چهار روز بدرد گرفتار بود . آنگاه دستش از حس و حركت افتاد لذا از جهت علاج از قريه خود به ترشيز ( كاشمر فعلي ) آمده و نزد طبيب رفته به معالجه مشغول شديم و اثري حاصل نشد .

پس بسوي مشهد مقدس حركت كرديم و مشرف به حريم رضوي شديم ظاهراً براي معالجه و باطناً به جهت استشفاء از دربار حضرت رضا ( عليه السلام ) پس چند روز نزد طبيبان ايراني رفته فايده اي نديديم . آنگاه به دكتر آلماني رجوع كرده و او براي معاينه دختر را برهنه كرد و من چون دختر خود را نزد آن اجنبي كافر برهنه ديدم بر من سخت و گران آمد آرزوي مرگ كردم كه كاش مرده بودم وناموس خود را پيش اجنبي كافر برهنه نمي ديدم .

دكتر امر كرد چشمهاي دختر را بستند و باو گفت به هر عضوي كه دست مي گذارم بگو آنگاه دست به هر عضو كه مي گذاشت دختر مي گفت فلان عضو است تا وقتي كه دست بدست راست او نهاد ودختر هيچ نگفت . پس سوزني مكرر بآندست فرو كرد و دختر ابداً اظهار تألم نكرد . چون معلوم شد كه احساس درد نمي كند لباس او را پوشيده و چشم هاي او را باز كرد و گفت اين دست علاج ندارد و سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد . ببريد او را نزد امام خودتان مگر پيغمبر يا امام علاج كند .

از اين سخن يقين نمودم كه چاره اي نيست بجز پناه بردن به طبيب حقيقي حضرت علي ابن موسي الرضا (

عليه السلام ) .

فكر بهبود خود بدل زدر ديگر كن

درد عاشق نشود به زمداواي طبيب

لذا او را به حمام فرستاده تا پاكيزه شود و غسل نمايد . بالجمله قريب بغروب بود كه تشرف بحرم حقيقي و كعبه واقعي حاصل شد و دختر در پيش روي مبارك نزد ضريح نشست و عرض كرد يا امام رضا يا شفا يا مرگ ، من نيز اين سخنش را بساحت قدس امام ( عليه السلام ) پسنديده و همين معني را خواهش كردم و هر دو گريه بسيار نموديم آنگاه يادم آمد كه نماز ظهر و عصر را نخوانده ايم .

به دختر گفتم برخيز كه نماز نخوانده ايم دختر برخواست به مسجد زنانه ايكه در حرم شريف است رفت براي نماز من نيز در جلوي مسجد مشغول نماز شدم نماز من تمام نشده بود . ديدم دختر بسرعت تمام از مسجد زنان بيرون آمد و از نزد من گذشت .

من از نماز فارغ شدم بجستجوي او برآمدم كه اگر رو به منزل رفته است او را ببينم زيرا كه راه منزل را نمي داند و سرگردان مي شود . پس متوجه شدم ديدم نزد ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مي كند كه يا شفاء يا مرگ .

گفتم كوكب برخيز به منزل رفته تجديد وضو نموده برگرديم . گفت تو مي خواهي برو لكن من برنمي خيزم تا مرگ يا شفاي خود را بگيرم از انقلاب حال او منقلب شده گريه كردم و از حرم بيرون آمده به منزل خود كه در سراي معروف به گندم آباد بود رفتم ديدم همسفران چاي مهيا

كرده اند نزد ايشان نشسته مشغول صرف چاي بودم ناگاه ديدم دختر با عجله آمد .

تعجب كرده گفتم تو كه گفتي تا مرگ يا شفاي خود را نگيرم برنمي خيزم حال باين زودي و عجله آمده اي ؟

گفت اي پدر حضرت مرا شفا داد ! ! گفتم از كجا مي گوئي گفت نگاه كن ببين دست شل شده خود را بلند كرد و فرود آورد بطوريكه هيچ اثري از فلج در آن نبود . آنگاه گفت من همي خدمت آنحضرت عرض مي كردم يا مرگ يا شفا يكمرتبه حالتي مانند خواب بمن رويداد سرم را روي زانو گذاردم . سيد بزرگواري را ميان ضريح ديدم كه صورت او در نهايت نورانيت بود پس ديدم دست شل شده مرا ميان ضريح كشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود :

دست تو عيبي ندارد ناگاه انگشت پايم بدرد آمد چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمت گذاران حرم براي روشن نمودن چراغ هاي بالاي ضريح كرسي گذارده و اتفاقاً يكپايه آن روي انگشت پاي من قرار گرفته پس برخواستم و فهميدم به نظر مرحمت امام هشتم شفا يافته ام لذا بزودي خود را بخانه رسانيدم كه تو را بشارت دهم .

- تهذا حرَمَ الْاَقْدَسِ مِنْ رِفْعَتِهِ

جِبْريلُ مُواظِبٌ عَلي خِدْمَتِهِ

يَدْعُوا اَبَداً لِمَنْ اَتي رَوْضَتِهِ

اَنْ يُدْخِلُهُ الْاِلهُ في رَحْمَتِه

شفاي امراض

حاج احمد تبريزي قالي فروش ( كه در سراي محمديه حجره تجارت دارد زني به نام خديجه فرزند مشهدي يوسف تبريزي خامنه اي كه از امراض مهلكه شفا يافت نقل فرمود :

يكسال از ازدواج ما گذشته بود

كه خانمم دچار مرض شديدي گرديد هر چند اطباء در معالجه او كوشيدند اثري از بهبودي ظاهر نشد . بلكه ماه به ماه و سال بسال شدت مي گرفت تا هفت هشت سال قبل ( 14 شوال 1350 ) كه گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودي پيدا نشد بلكه شدت يافت .

تا چند روز قبل از شفاء بنحوي مرض حمله او را گرفت كه در شبانه روزي دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت بقسمي قواي او به تحليل رفته بود كه قدرت برخواستن نداشت مگر با كمك ديگري و من از صحت او بكلي مأيوس بودم .

لكن چون در اين روزها شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) باب مرحمت خاصه خود را بروي دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را بهمراهي دو زن از خويشان بتوسط دُرشكه بحرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتي بشود و خودم براي پرستاري اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بي تابي مي كردند .

حتي وقتي كه غذا براي ايشان آوردم گريه مي كردند كه ما غذا نمي خوريم بلكه مادر خودمان را مي خواهيم . بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يك دختر را بهر قسمي بود خوابانيدم ولي پسربچه ام آرام نمي گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم كه ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مي كوبند .

خيال كردم زوجه ام طاقت نياورده است كه در

حرم بماند و آمده است . دل تنگ شدم كه عجب مال قلبي است مي گويند مال قلب بصاحبش برمي گردد . پس آمدم و در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالي فروش و چند نفر از خدام حرم پاي برهنه آمده اند و مي گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور كه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داده است . من باور نكردم ، آنها قسم ياد كردند كه شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم . و آن وقت تقريباً چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادي برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند .

اما كيفيت شفاي او ، خودش گفته است :

وقتي كه مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فوراً مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم ، چون بحال آمدم زنهائي كه در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مي ترسيم لذا مرا نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را بضريح بسته و با دل شكسته بزبان تركي عرض كردم :

آقا مي داني براي چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهي به منزل نمي روم بلكه سر به بيابان مي گذارم پس بي حال شدم در آن عالم بيحالي سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سبز برسر داشت گمان كردم كه از خُدّام است .

به تركي به من فرمود : ( بوردان دور

نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار ) چرا اينجا نشسته اي بچه هاي تو در خانه گريه مي كنند .

به زبان تركي عرض كردم آقا : از اينجا نمي روم چرا كه آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مي گذارم .

فرمود : ( گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار ) برو بخانه كه بچه ها گريه مي كنند ! عرض كردم ناخوشم . فرمود : ( ناخوش ديرسن ) يعني مريض نيستي .

تا اين فرمايش را فرمود ، فهميدم كه هيچ دردي ندارم . آنوقت خيال كردم كه آن شخص امام ( عليه السلام ) است . عرض كردم مي خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجي راه ندارم خجالت مي كشم بشوهر خود بگويم خرجي به من بدهد يا مرا ببرد .

آنحضرت به زبان تركي فرمود : بگير نصف اين را بمتولي بده وهزار تومان بگير براي دنياي خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن اين را فرمود و چيزي در دست راست من نهاد و من انگشتهاي خود را محكم روي آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد ، در خود نديدم و آنچيز شك ندارم كه ميان دست من بود .

پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاي مرا بعنوان تبرك پاره پاره كردند .

در اين بين نفهميدم كه آيا دستم باز شد و آن چيز مفقود شد

يا كسي از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب وروزش فرستاد كه شايد آن مرحمتي پيدا شود افسوس كه پيدا نشد .

( - آيات الرضويه . )

اي خاك طوس چشم مرا توتيا توئي

مائيم دردمند و سراسر دوا توئي

داري دم مَسيح تو اي خاك مشك بيز

يا نكهت بهشت كه دارالشفا توئي

اي خاك طوس درد دلم را توئي علاج

بر دردها طبيب و به غمها دوا توئي

اي ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است

قلب وجود ما همه را كيميا توئي

اي خاك طوس رُتبه ات اين بس كه از شرف

مَهد اَمان و مشهد پاك رضا توئي

اي خاك طوس چون تو مقام رضا شدي

برتر هزار پايه زعرش علا توئي

شاهنشهي كه سِلسِله انبياء تمام

گوينده اش اي فِداي تو چون مقتدا توئي

اي كشتي نَجات ندانم تو را صفات

دانم به بحر علم خدا ، ناخدا توئي

فريادرس بهر غم و كافي بهر اَلَم

حِصْن حصين عالم و كهف الوري توئي

والشمس آيتي بود از روي اَنورت

توضيحش آنكه تَرجمه والضحي توئي

اين مي كشد مرا كه بدين شوكت و جلال

در ارض طوس بيكس و بي آشنا توئي

واين مي كشد مرا كه بصد رنج و صد بلا

در دست خَصم كشته زهر جفا توئي

سوزم براي بي كسيت يا غريبيت

يا بي طبيبيت كه بغم مبتلا توئي

شفاي درد

شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجري قمري خانمي بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلي جويني ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده :

زوجه ام بعد

از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد وتب او به 37 الي چهل درجه مي رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعي كردند فائده نبخشيد بلكه بمرضهاي ديگر دچار گرديد .

يكي از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببري . مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتي بر من گذار باينكه مرا بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) ببر تا شفاي خود را از آنحضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم .

من رأي او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبي كه او را مؤيدالاطباء مي گفتند براي معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودي ظاهر نشد .

آنگاه به دكتر آلماني رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستي يكسال لااقل معالجه شود . پس بيست روز مشغول معالجه گرديد . لكن عوض بهبودي مرض شدت كرد بنحويكه زمين گير شد و نتوانست حركت كند .

لذا من خودم نزد دكتر مي رفتم و دستور مي گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتي كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزي با جماعتي نزد دكتر آمدند و حاجي مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا ( عليه السلام ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كني همان قسمي كه ديروز معاينه نمودي پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد .

دكتر دانست كه دستش صحت يافته

خوش وقت شد و گفت : من تو را باين كار دلالت كردم . آنگاه بديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجي براي او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصي او . و امروز او را سلامت ديدم و شكي در شفاي او ندارم .

حاج غلامحسين مي گويد : بديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائي نكردي ؟ جواب داد كه او مردي بود بياباني ومحتاج بدلالت بود لكن تو مردي باشي تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتي .

پس من اجازه حمام براي او خواستم اذن نداد . گفتم براي بودن بحرم و توسل بامام چاره اي نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود . بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاي كوكب را بوي گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاي خود را از امام هشتم ( عليه السلام ) بگير پس روز پنجشنبه بهمراهي زني بحمام رفته و عصري بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاي خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم .

در عالم رؤيا سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سياه بر سر وقرص ناني بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفي گذارد و به آن علويه كه پرستار

من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود .

پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مي شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مي نمودم كه از سبزوار باميدي بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مي خواهم .

اتفاقاً در حرم پهلوي زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت . من همين قدر ديدم نوري ظاهر شد كه دلم روشن گرديد . مانند شخص كوري كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردي وكسالتي در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم ( عليه السلام ) و شوهرش حاج غلامحسين گفت : بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد : در اين چند روز گذشته كجا بودي .

گفتم به جهت اينكه امام ما ، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايي . سپس دكتر آلماني او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضي نيست . آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزي بنويسي كه براي ما حجتي باشد .

دكتر مضايقه نكرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلي سبزواري مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم .

( - آيات الرضويه . )

با تو پيوستم و از غير

تو دل ببريدم

آشنايي تو ندارد سر بيگانه و خويش

بعنايت نظري كن كه من دل شده را

نرود پي مدد لطف تو كاري از پيش

آخر اي پادشه حسن و ملاحت چه شود

گر لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش

شفاي پا

خانمي بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجري قمري شفا يافته بود چنين نقل نمود :

هر دو پاي من بشدت بدرد آمد خصوصاً پاي راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهي به عصا تكيه مي كردم و با پاي چپ حركت مي نمودم و هر قدر نزد اطباء ودكترهاي آمريكائي رفتم هيچ بهبودي نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريباً بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) چند نفر را از مريضهاي سخت شفا داده است .

لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه بهمراهي و ياري مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادي نبود . مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم .

نزديك بغروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زاري و توسل بسر بردم و آثار بهبودي در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته بخانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم وبهر نحوي باشد شفاي خود

را بگيرم .

شب جمعه رسيد باز بهمراهي و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم : يا مرگ يا شفا تا اينكه پس از تضرع و زاري خوابم برد .

در خواب ديدم بخانه مراجعت كرده ام و براي شوهر خود شفاي خودم را نقل مي كنم و مي گويم حرم امام هشتم ( عليه السلام ) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم مي زند و مي گويد اينجا براي شفا گرفتن آمده اي يا براي تماشا .

از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود رانديدم و شنيدم به يكديگر مي گويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم . من از جاي خود برخواستم و از مرحمت امام هشتم ( عليه السلام ) هيچ دردي در پهلو و پاهاي خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فوراً از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را بشفا يافتن خود خبر دادم .

( - آيات الرضويه . )

كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد

گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست

شفاي اعضاء

هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور ( جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه

اين مرحوم نوشته ) اين قصه را از زبان ايشان مي گويد :

اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده ومريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا بصحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام بحالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام ( عليه السلام ) مرا به دارالشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي نمودند و فايده اي نبخشيد . بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند . پس از پانزده روز دربانان مرا بمسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند .

پس از يكماه محله بواسطه كثافت مرا بمحل ديگري بردند وبعد از دو ماه اهل آنجا مرا بمسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريباً باز بصحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز بدارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثاً به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند .

كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقاً بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند . و مرا از مردن نجات دادند .

من

پيوسته متوسل بحضرت رضا ( عليه السلام ) بودم خصوصاً در اين شب جمعه كه از اول شب بهمان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم وتا نزديك صبح درد دل بآنحضرت مي نمودم .

ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي بمن زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا بقدم شل مي باشم و قدرت برخاستن ندارم .

فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي شناسي ؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم : خود را امتحان كنم كه آيا مي توانم برخيزم يا نه ؟ !

برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم ( عليه السلام ) روح تازه اي بهمه جوارحم دميده شده پس بجانب چپ و راست نگاه مي كردم و چشمهاي خود را مي ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم براه رفتن آنگاه بدويدن آنوقت يقين كردم كه حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفاء بخشيده .

بدر خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي كرد خبر دادم كه امام هشتم ( عليه السلام ) مرا شفا داده و من اينك بحمام مي روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم . شما براي من لباس بياوريد .

وقتي كه بحمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي ؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده است .

( - آيات الرضويه

. )

اي دل حرم رضا حريم شاه است

برج شرف و سپهر عزّ و جاه است

حق كرده تجلّي از در و ديوارش

هرجا نگري ( فثم وجه الله ) است

شفاي شَل

سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف بمدرس نقل فرمود كه ميرباباي تبريزي نقل كرد :

من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي باذان گفتن داشتم و اذان مي گفتم .

چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم . هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا ( ارواحناالفدا ) را دارند .

من بقصد زيارت و تشرف بآستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند . ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا بآن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي بريد ؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا بدهد .

آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد . لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام ( عليه السلام ) شال خود را بگردن و ضريح مبارك بستم و متوسل بآن بزرگوار شدم .

در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن

فرمود :

برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم . فرمود من مي گويم اذان بگو .

بامر آن حضرت خواستم اذان بگويم ، فهميدم كه مي توانم وتوانائي بر اذان گفتن دارم . لذا برخواستم و فرياد كردم ( الله اكبر . الله اكبر ) در آنحال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است . چرا اذان مي گوئي .

من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي بسخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند : اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يكوقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا بفرار گذارده و سالم بيرون آمدم .

( - كرامات رضويه . )

اين چه روحي است كه در صحن وسرا مي بينم

اين چه نوريست كه در ملك ورا مي بينم

اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب

هركجا مي نگرم نورخدا مي بينم

اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان

سر ايزد بعيان شمس ضُحي مي بينم

وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون

عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مي بينم

پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني

گفت حيران همه در امر ولا مي بينم

گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست

گفت از مظهر حق نور هُدي مي بينم

ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين

شمس

تا بنده از اين صحن و سرا مي بينم

شفاي چشم

مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود :

پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت علي ابن موسي الرضا ( عليه السلام ) پناهنده گرديد . چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بيكس وتنها ماند . و در حجره اي از سراي بخارائيها بتنهائي بسر مي برد .

شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد .

چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت دو روز ديگر او را بياوريد . پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود . دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته .

لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائيها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديدالاسلام . چون از بيكسي و نابينائي آن پسر خبر داشته گفته بود : كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم .

پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا ( عليه السلام ) مي خواهم .

سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مباركه رضويه مي رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مي شود .

خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود ، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود :

چه مي خواهي ؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي خواهم !

حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيكه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي ديدم ومي بينم .

( - كرامات رضويه . )

در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا

گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم

موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند

جان تو و گردون بود تن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست

دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

كي برابر آستانت را بود خلد برين

لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير

بر درت هستم سگي من ، يا علي

موسي الرضا ( عليه السلام )

جوان خوشبخت

مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود :

روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال بنحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي شود كه خوف تلف شدن است .

با جمله من در آنروز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه .

من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي گويد . گويا خيال مرا فهميد ، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام .

من اصلاً اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .

جائي را نمي دانستم و كسي را نمي شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم . ناگاه در بين زيارت چشمم بدختري افتاد كه با مادر خود بزيارت آمده بود .

چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد بقسمي كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع بگريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را

از شما مي خواهم .

گريه و تضرع زيادي نمودم بقسمي كه بيحال شدم و چون بخود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم وشروع بگريه و زاري كردم . و عرض كردم :

اي آقاي من دست از شما بر نمي دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد وصداي جار بلند شد كه ايّهاالمؤمنون ( في امان اللّه )

منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم . چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست .

آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي ؟

گفتم بلي ! !

گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند . من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند .

بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد . پس از ورود مرا دلالت بحجره اي كرد . وقتي كه وارد حجره شدم . شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است .

مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي ؟ گفتم بلي .

گفت : بسيار خوب ، آنگاه به نوكر گفت : برو برادر

زن مرا بگو بيايد كه باو كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادرزنش آمد و نشست .

سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش بحرم براي زيارت رفته بودند ، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا ( عليه السلام ) تو را مي خواهد .

من فوراً برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم ، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي خواهد .

حال تو دخترت را باو ترويج كن ( و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او بياورد ) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد وحال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري ؟

گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم .

آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسيدم وخيالم راحت شد اين است كه مي گويم هرچه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي

شود .

( - كرامات رضويه . )

اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال

بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال

هفت گردون پايدار از پايه درگاه تو

چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بيمثال

طور امن است بر محبّان وادي درگاه

مستمندانرا پناهي اي شه نيكو خصال

ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود

قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال

عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال

كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال

خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين

مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال

يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر

از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال

شفاي ميرزا

ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود . مأمور مي شود با پنج نفر از توپچيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقاً آتش سيگارش بصندوق باروت مي رسد و فوراً آتش مي گيرد و بلاتأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي شوند .

خود ميرزاآقا مي گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع ( 5 متر ) بخط مستقيم بالا برد وفرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت . پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند .

سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابداً

قدرت حركت نداشتم . زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود . تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم . آنگاه توجه بحضرت رضا ( عليه السلام ) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه ، من كه سيدم و از خانواده شما مي باشم ، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد .

از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي فرمايد ميرزاآقا حالت چطور است ؟

تا اين اظهار مرحمت را نمود فوراً دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي پرسيد ؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد ؟ فرمود مي خواهي چه كني من هركس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم . عرض كردم : نمي شود ، مي خواهم بفهمم و شما را بشناسم . چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است .

فرمود : تو متوسل به كه شدي ؟ عرض كردم بحضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود : من همانم .

تا فرمود : من همانم . گفتم آخر مي بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي توانم حركت كنم . فرمود ببينم پايت را ؟

سپس دست مبارك خود را از بالاي يكپاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را بهمين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد .

بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي كند تعجب كردم با خود

گفتم آيا مي شود كه همه پاي من حركت كند . پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد . دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي كني و نمي گذاري ما بخوابيم . گفتم شما نمي دانيد : امشب امام هشتم ( عليه السلام ) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد .

چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام .

( - كرامات رضويه . )

روزي بطبيب عشق با صدق و صفا

گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا

گفتا كه اگر علاج دردت خواهي

بشتاب بدربار شه طوس رضا

خرجي راه

سيد جليل آقاي حاج ميرزاطاهر بن علي نقي حسيني دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسياري از مردم شهر مشهد بوي ارادت دارند نقل فرمود :

شبي از شبهائي كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم .

آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته وپشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام ( عليه

السلام ) مشغول سخن گفتن است . لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مي كند .

ناگهان شنيدم صداي پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قراني نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا ( عليه السلام ) به من مرحمت فرمود :

پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مي گويند و به يك نفر كه زبان عربي مي دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد .

او گفت : من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود . عرض كردم اي آقاي من مي خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي تا بروم .

ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد ( سيد ناقل گويد ) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قراني چرخي رائج آن زمان بود .

( - كرامات رضويه . )

شاد شو اي دل كه رضا يار ماست

در دو جهان سيد و سالار ماست

ما همه پروانه ولي آن جناب

شمع فروزان شب تار ماست

غم ننمايد بدل ما مكان

چون كه رضا مونس و غمخوار ماست

دائره شكل ار بشود قلب ما

مهر رضا نقطه پرگار ماست

ما بجوارش چو پناهنده ايم

از همه آفات نگه دار ماست

روز قيامت نكنيم اضطراب

زانكه رضا يار و مددكار ماست

شفاي عبدالحسين

نام من عبدالحسين شهرت پاكزاد پدرم خان علي مادرم زهرا شماره شناسنامه ام چهارهزار و سيصد

و سي و نه صادره از مشهد رتبه ام استواريكم از اهل رضائيه آذربايجانم .

در سال 1304 شمسي در جنگ تركمن صحرا هر دو پا با دست چپم مورد اصابت گلوله واقع شد و مرا به عنوان اسيري به تركمن صحرا بردند و در آنجا سه سال گرفتار بودم و آنگاه آزادم كردند وچون آزاد شدم مرا به مشهد آوردند .

بهداري لشكر سه سال در مريضخانه بسر بردم و سه مرتبه اطباء رأي دادند دست چپم از شانه قطع شود و من در اين مرتبه سوم از خود نااميد شدم و درخواست مرخصي نمودم .

براي تشرف بحرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) بتوسط دو نفر از پرستاران مرا به درشكه اي نشانيده آوردند تا بست آستان قدس وآنگاه دو نفر زير بغلهاي مرا گرفته تا ايوان طلا آوردند پس بايشان گفتم مرا واگذاريد و برويد .

ايشان رفتند و من متوسل بحضرت رضا ( عليه السلام ) شدم و از گرد فرشهائي كه از حرم براي تميز كردن بيرون آورده بودند بر خود ماليدم . پس از آن باز مرا بوسيله درشكه به مريضخانه مراجعت دادند و روي تخت خوابانيدند و فرداي آن شب كه قرار بود دست مرا قطع كنند ، دكترها به توجه حضرت رضا ( عليه السلام ) از قطع دستم منصرف شدند و مرا بحال خود واگذاشتند و به معالجه پرداختند ودر مدت شش ماه در حدود دوهزار سوزنهاي آمپول و دواهاي تلخ و شور بمن تزريق نموده و خورانيدند تا خودم و طبيبان خسته شدند و نتيجه اي حاصل نشد .

من در پرونده خود

ديدم نوشته اند اين شخص از دست و پا فلج است و قابل علاج نيست . پس در اين روز خواستم باداره دژبان لشكر شرح حالم را گزارش دهم هنگامي كه بيرون آمدم در řʘϘǙƠپستخانه بزمين افتادم و نفهميدم چه شد .

پس از يكساعت و نيم بهوش آمدم خودم را در اطاق دژبان يافتم و ديدم چند نفر دور مرا گرفته اند و مي خواهند مرا ببهداري لشكر ببرند .

به سرهنگ گفتم مرا كجا مي بريد گفت باباجان حالت خراب است تو را مي فرستيم به بهداري لشكر گفتم من سالهاست كه از بهداري لشگر نتيجه نگرفته ام مرا اجازه بدهيد خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) بروم .

خواهش مرا پذيرفتند و مرا آوردند تا خيابان طبرسي در آنجا نيز بزمين افتادم . پس مرا حركت دادند و خواستند مرا ببرند بقهوه خانه اي كه در آن نزديكي بود من قبول نكردم و گفتم مرا بآستانه قدس ببريد .

مرا بآستانه مقدس مشرف ساختند و در پائين پاي مبارك جاي دادند و زيارت نامه خواني شروع بزيارت خواندن نمود در ضمن زيارت خواندن چون به نام جناب حضرت ابي الفضل ( عليه السلام ) رسيد حضرت را قسم دادم كه شفاعت فرمايد تا خدا مرا مرگ يا شفا دهد در حال گريه بودم نفهميدم چه شد .

بوي خوشي به مشامم رسيد و صدائي شنيدم چشم باز كردم سيد جليل القدري را بالاي سرم ايستاده ديدم . به من فرمود : حركت كن من فوراً برخواستم و در خود هيچ آسيبي نيافتم و ملتفت شدم كه تمام اعضاء بدنم صحيح و

سالم است .

و اين قضيه را در روزنامه خراسان شماره 1377 نوشته شده بود .

( - روزنامه خراسان : شماره 1377 . )

در آستان رضا هر شهي كه راه ندارد

مسلم است كه جز خيل غم سپاه ندارد

هر آنكه نيست گرفتار تار زلف سياهش

بروز حشر بجز نامه سياه ندارد

گداي كوي توام گرچه غرق بحر گناهم

بغير درگهت اين روسيه پناه ندارد

مراد ديني و عقبي زپيشگاه تو خواهم

كه پايه كرمت هيچ پيشگاه ندارد

مبين بجرم و گناهم ببين بعفو و سخايت

چرا كه محكمه عفو دادخواه ندارد

نهاده ام چو سگان سر برآستان جلالت

كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد

زبحر علم خود اي شاه قطره اي بچشانم

كه حاصل دل مسكين بغير آه ندارد

گواه من همه خون دل است و گونه زردم

شها مگوي كه اين مُدّعي گواه ندارد

همي به مزرع دل تخم آرزو بفشانم

بجز رجا دل حيران من گياه ندارد

شفاي مسيحي

من از كودكي مسيحي بودم و پيروي از حضرت عيسي ( عليه السلام ) مي نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدي احد گذارده ام . و شرح حالم از كودكي چنين است .

دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگري اختيار كرد و من بواسطه بي مادري با رنج بسر مي بردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بي پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مي بردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر

روس بطوس آمدم در حالتي كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهي در مشهد مقدس رضوي ( عليه السلام ) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيماري و غربت وبي كسي و ناتواني گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد .

شبي با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نياز مشغول شدم و گفتم الهي بحق پيغمبرت عيسي بر جواني من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بي كسي من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجيل عيسي و بحق موسي وتوراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پابوسش مشرف مي شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم ورنج راحتم نما .

با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) ديدم در حالتي كه هيچكس در حرم نبود . چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحي هستي در اينجا چه مي كني ؟ چه بگويم ؟

ناگاه ديدم از ضريح نوري ظاهر گرديد كه نمي توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد ووجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) بيرون آمد درحالي كه عمامه سبزي چون تاج بر سر و شال سبزي بر كمر داشت و نور از سر تا پاي آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود :

اي جوان تو براي چه در اينجا آمده اي ؟ عرض كردم غريبم بي كسم

از وطن آواره ام و هم بيمارم براي شفا آمده ام بقربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائي .

شاه گفتا شو مسلمان اي جوان

تا شفا بدهد خداوند جهان

بر رخ زردم كشيد آن لحظه دست

جمله امراض از جسمم برست

چون شدم بيدار از خواب آن زمان

بر سر گلدسته مي گفتند اذان

پس از بيداري چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضي از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آيةالله حاج آقا حسين قمي دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود .

پس حضور عده اي از مسلمين

من مسلمان گشتم از صدق و يقين

نور ايمان در دلم افروختند

مذهب جعفر مرا آموختند

چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم بفكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده بروسيه رفتم براي اينكه مشغول كاري بشوم .

از آنجائيكه تحصيلاتم كافي بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافي و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دختري با عفت يافتم كم كم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كني من تو را بزوجيت خود قبول مي كنم .

آنگاه با يكديگر بايران مي رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهاني مسلمان شد لكن بجهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براي من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براي خود عقد

كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) شديم و خداوند علي اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشانرا بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكي به نام سيد عباس و ديگري سيد مصطفي كمالي و هر دو در آستان قدس رضوي شغلشان زيارت خواني است براي زائرين و من خودم بكفش دوزي براي مسلمين افتخار مي نمايم .

( - كرامات رضويه . )

بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم من

گداي زار و دلخسته حقير روسياهم من

بصد اميد روي آورده ام اي خسرو خوبان

مكن نوميدم از درگاهت اي شه مبتلايم من

بجان مادرت زهرا 3 پناهم ده مرا شاها

پناهي جز توام نبود فقير و بي پناهم من

زمانه برفتن درگير نفس و مكر صيّادم

گنهكار و پريشانحال و زار و دلفكارم من

توئي نور خدا و حجت حق مظهر جانان

ضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم من

امام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهري

نخواهي زائرت نوميد باشد ، اين گمانم من

شفاي علويه

در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيدرضا موسوي ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيدرضا شرحش را نقل مي كند .

زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاي گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غني سبزواري است باو مراجعه نموديم و قريب چهل روز بدستور او

عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزي به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما بگرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد وهرگاه در مشهد علاج نمي شود او را به تهران ببرم .

دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مي كشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براي خريدن دواي نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمي خواهم زيرا كه مرض من خوب شدني نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعني خوب شدني نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعني زود علاج نمي شود بايد صبر كرد . علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائي نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود .

شب شد تبش شدت گرفت . من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بي اذن دخول مشرف شدم و با بي ادبي ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاي شفإ؛ » 9ّّ نموده ام و شما توجهي نفرموده ايد و مي دانم اگر نظر مرحمتي مي فرموديد مريضه من خوب مي شد .

پس از يكساعت

گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائي نفرمائي بجدم موسي بن جعفر ( عليه السلام ) شكايت مي كنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم .

پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فوراً من برخاستم لكن كسي را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مي گويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اي كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاي تهيه كند .

تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بي حالي خود برخاسته اي كه چاي تهيه كني آخر خادمه ات را بيدار مي كردي براي اين كار ، گفت خبر نداري جدّ محترم تو و من مرا شفا داد و الان از توجه حضرت رضا ( عليه السلام ) هيچ كسالتي ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسي را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم . گفتم مگر چه پيش آمد شده است .

گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاي من نشسته بودي .

پس آن آقاي معمّم بآن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند وهركدام تشخيص مرضي را

دادند .

آنگاه بآن آقاي معمّم فرمودند شما هم توجهي بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد . آنحضرت دست مبارك خود را دراز كرد ونبض مرا گرفت و فرمود حالش خوب است و مرضي ندارد . چون چنين فرمود : دكترها اجازه مرخصي گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود :

سيدرضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مي كنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستي و تا در منزل همراهي كرده واظهار تشكّر نمودي و آنحضرت خداحافظي كرده و رفت .

( - كرامات رضويه . )

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

چاره ما ساز كه بي ياوريم

گر تو براني بكه رو آوريم

بي طمعيم از همه سازنده اي

جز تو نداريم نوازنده اي

يار شو اي مونس غمخوارگان

چاره كن اي چاره بيچارگان

قافله شد واپسي ما به بين

اي كس ما بيكسي ما به بين

پيش تو با ناله و آه آمديم

معتذر از جرم و گناه آمديم

جز ره تو قبله نخواهيم ساخت

گر ننوازي تو كه خواهد نواخت

شفاي محمدرضا

حضرت آقاي حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام نقل فرمود كه شخصي به نام محمدرضا كه خود حقير و جماعت بسياري مدتها او را بحال كوري ديده بوديم و چون بواسطه كوري شغلي نداشت و به فقر و ناداري گرفتار بود .

دختري داشت روزها دست پدر را مي گرفت و راه مي برد وبعضي اشخاص ترحّماً چيزي باو مي دادند و امرار معاش مي نمود تا نظر لطف و مرحمت

حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) شامل حالش شده شفا يافت و حال تقريباً ده سال مي شود او را بينا مي بينيم و خودش شرح حالش را نقل كرد :

وقتي بدرد چشم مبتلا شدم و به دكتر چشم مراجعه كردم بهبودي حاصل نشد تا اينكه كور شدم و چيزي را نمي ديدم و اين كوري من هفت سال طول كشيد و دخترم دستم را مي گرفت و عبور مي داد تا يكروز در بست بالا خيابان دخترم مرا مي گذرانيد مردي به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را بعنوان خدمتكاري به من بدهي من مي خواهم جوابش را نگفته گذشتم لكن سخن او بسيار بر دل من اثر كرد . و محزون شدم همانجا توجه كردم به حضرت رضا ( عليه السلام ) و عرض كردم يا مرگ يا شفا زيرا زندگاني بر من خيلي ناگوار است .

پس همان قسمي كه دخترم دستم را گرفته بود با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم . ناگاه ملتفت شدم كه اندكي گنبد مطهر را مي بينم تعجب كردم آمدم بگوشه اي نشستم و شروع به گريه كردم و چون چند دقيقه گذشت ملتفت شدم كه من همه چيز و همه جا را مي بينم پس برخاستم دختر خواست دست مرا بگيرد گفتم من همه جا را مي بينم و احتياجي به دست گيري من نيست حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده دختر باور نكرد لذا شروع بدويدن كردم آنگاه با دختر از صحن مطهر بيرون آمديم .

( - كرامات رضويه . )

زجان بگذر كه

جانان مي توان يافت

زجانان دم بدم جان مي توان يافت

طلب كاري گر آن كنز خفا را

در اين دلهاي ويران مي توان يافت

چوآمد قلب مومي عرش رحمان

در انسان عرش رحمان مي توان يافت

ز نامردان طلب منماي درمان

كه درمان را زمردان مي توان يافت

تو را درد طلب نبود وگرنه

دواي درد آسان مي توان يافت

طبيب درد جمله دردمندان

چو سلطان خراسان مي توان يافت

رضا نوباوه موسي بن جعفر

كه با حُبّ وي ايمان مي توان يافت

علوم اولين و آخرين را

در اين مشكوة رخشان مي توان يافت

رخش آئينه وجه اِلهي

در اين آئينه يزدان مي توان يافت

شفاي خنازير

صاحب مستدرك السفينه آقاي حاج شيخ علي نمازي شاهرودي از فاضل كامل شيخ محمدرضا دامغاني كه مي فرمود :

من مطلع شدم برحال جواني كه مبتلا شده بود به مرض خنازير وهرچه به مريضخانه ها مراجعه كرد نتيجه اي بدست نياورد وبهبودي حاصل نكرد .

لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باين كيفيت كه هر روز بحرم شريف مشرف مي شد و از خاك آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مي ماليد تا چهل روز لكن در اين بين چون مشمول قانون خدمت سربازي شده بود او را براي خدمت بردند و چون دكتر او را معاينه نمود بواسطه مرض خنازير او را معاف دائم نمود .

جوان به همان ترتيب كه داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدريج به نظر مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) بهبودي يافت جز اندازه جاي يك انگشت كه از مرضش

باقي مانده بود و بسيار متحير بود و نمي دانست و نمي فهميد كه سبب خوب نشدن آن اندازه كمي از مرض چيست ؟ !

تا اينكه شنيد بازرسي از تهران آمده است تا معلوم كند آيا اشخاصيكه ورقه معافيت بايشان داده شده در حقيقت مريض بوده اند يا از ايشان رشوه گرفته شده و نوشته ا معافيت داده اند و لذا بناي تجديد معاينه شد .

پس آن جوان را خواستند و چون رفت و ديدند حقيقتاً مريض است ورقه معافيش را تصديق و امضاء نمودند و از خدمت كردن آسوده شد و بعد از اين پيش آمد آن بقيه مرض نيز بعنايت حضرت رضا ( عليه السلام ) برطرف شد و كاملاً شفا يافت آنگاه معلوم شد علت باقي ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است .

( - كرامات رضويه . )

مانند سگ گرسنه و گربه لوس

مالم رخ خود بر آستان شه طوس

زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار

از سفره جود او نگردد مأيوس

دختري شفا يافت

شب سوم صفر 1377 دختري در حدود شانزده سالگي كه از نصف بدن شل بود شفا يافت چنانچه مرحوم ثقةالاسلام حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام فرمود :

در شب مذكور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دارالسياده مباركه خواستم براي نماز به مسجد گوهرشاد بروم يك نفر از خدمتگذاران دارالسياده كه سيد جليلي بود و با حقير دوستي داشت گفت من امشب در اينجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره كه در بالا سر مبارك حضرت است دختري ديدم افتاده و پاهاي او دراز است .

من باو گفتم اي

زن اي دختر چنين بي ادبانه پاهاي خود را در اين جا دراز مكن بعضي زنها كه نزد او بودند گفتند اين بيچاره شل است و قدرت ندارد پاهاي خود را جمع كند لذا از او گذشتم واينك در اين هنگام سحر آمدم او را نديدم .

از بعضي زنها كه در آنجا بودند پرسيدم اين دختر شل كجاست و چه شد .

گفتند حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داد و خود با كسانش رفتند .

( - كرامات رضويه . )

از اين در مرانم اي امام بحق

مرانم بخوانم اي امام بحق

ترا حق زهراي اطهر قسم

مدد كن بجانم اي امام بحق

مران از درت ايشه ملك طوس

به پروردگارم اي امام بحق

اميدم به توست اي امام رئوف

چو نامه سياهم اي امام بحق

اسير و گرفتار اندر فتن

نظر كن بحالم اي امام بحق

بدادم برس موقع انتظار

چو در انتظارم اي امام بحق

شفاعت نمااي شه با كرم

به نزد خدايم اي امام بحق

شفاي سيد علي اكبر

در روزنامه خراسان شماره 3692 ذيقعده 1381 چنين نوشته شده بود .

در مشهد شب گذشته جوان افليجي در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) شفا و كسبه بازار جشن گرفتند و دكاكين خود را با پرچمهاي سه رنگ چراغهاي الوان تزيين كردند خبرنگار با اين جوان تماس گرفت جريان مشروح را چنين گزارش مي دهد .

اين جوان به نام سيد علي اكبر گوهري و سنش در حدود بيست و هشت سال اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاء باين مرض عطرفروشي در بازار تبريز بود به

خبرنگار ما اظهار داشته كه من از كودكي به مرض حمله قلبي و تشنج اعصاب مبتلا بودم و چون بشدت از اين مرض رنج مي بردم بنا به توصيه اطباء تبريز براي معالجه به تهران رفتم و در بيمارستان فيروزآبادي بستري گرديدم . روز عمل جراحي دقيق كه فرا رسيد قرار شد لكه خوني كه روي قلب من است بوسيله اشعه برق از بين ببرند و آنرا بسوزانند ولي معلوم نيست روي چه اشتباهي مدت برق بروي قلب بيشتر شد وبر اثر آن نصف بدنم فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينائي افتاد .

مدت پنج ماه براي معالجه مرض جديد بيمارستان چهرازي بستري بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اي خوب شد وچشمم بينائي خود را بازيافت .

ولي پاي چپم همان طور باقي ماند بطوريكه با عصا نمي توانستم بخوبي حركت كنم پس با نااميدي تمام به تبريز برگشتم و در آنجا هم خيلي خرج معالجه كردم و هركس هرچه گفت و تجويز كرد اجراء كردم و دكان عطرفروشي و خانه و زندگانيم را به پول تبديل كرده و صرف و خرج معالجه كردم و دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروي مراجعه نمودم .

ولي آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثري ندارد وپاي تو براي هميشه فلج خواهد بود .

به تبريز برگشتم و روز اول عيد نوروز بخانه يكي از اطباء تبريز به نام دكتر منصور اشرافي كه با خانواده ما و همچنين مرض من آشنائي كامل داشت رفتم و با التماس از او خواستم كه اگر راهي براي معالجه پايم باقي است بگويد

و اگر هم ممكن نيست بگويد تا من ديگر باين در و آن در نزنم آن دكتر پس از معاينه دقيق سوزني بپايم فرو كرد و من هيچ احساس دردي نكردم .

آنگاه مقداري از خون مرا براي تجزيه گرفت و پس از تجزيه گفت ميرعلي معالجه پاي تو ثمري ندارد متأسفانه تو براي هميشه فلج خواهي بود .

اين بود من در آن روز بسيار ناراحت شدم با اينكه آنروز روز عيد بود و مردم همه غرق شادي و سرور بودند پس من با دلي شكسته بخانه يكي از رفقاي خود رفتم و سخنان دكتر را براي او گفتم آن دوستم كه مردي سالخورده بود مرا دلداري داد و گفت ميرعلي تو كه جوان با تقوي و متديّني هستي خوب است به طبيب واقعي يعني حضرت رضا ( عليه السلام ) مراجعه كني و براي پابوسي آنحضرت به مشهد مشرف شوي .

به محض اينكه آن دوستم چنين سخني گفت اشكهاي من جاري شد و همان لحظه تصميم گرفتم براي تشرف به زيارت وپس از تهيه وسائل سفر حركت كردم و ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد شهر مشهد شدم .

از آنجائيكه خيلي اشتياق داشتم بدون آنكه منزلي بگيرم واستراحت كنم با هر زحمتي بود خود را به صحن مطهر رساندم وقبل از تشرف بحرم برگشتم و غسل زيارت كردم و تمام افرادي كه در حمّام بودند باين حال من تأسف مي خوردند .

در هر حال بحرم مشرف شدم و بيرون آمدم و چون خيلي گرسنه بودم به بازار رفتم و قدري خوراكي تهيه كردم و خوردم ودوباره بحرم باز گشتم

و ديگر خارج نشدم تا شب ساعت يازده در گوشه اي نشسته بودم و يكي از پاسداران حرم مواظبت مرا داشت كه زيردست و پاي جمعيت انبوه حرم لگدمال نشوم .

در همين مواقع بود كه با زحمت زياد بضريح مطهر نزديك شدم و با صداي بلند به ناله و زاري پرداختم و از بس گريه كردم از حال طبيعي خارج شدم و چيزي نفهميدم و در همان حال اغماء وبيهوشي نوري به نظرم رسيد كه از آن صدائي بلند شد و امر كرد وفرمود سيد علي اكبر بلند شو خدايت تو را شفا عنايت نمود از حال اغماء خارج شدم و ملاحظه كردم پايي را كه توانائي نداشتم سنگيني آنرا تحمل كنم و انگشت آن پا را تكان بدهم بحركت آمده پس بدون كمك عصا به كناري رفتم و نماز خواندم و شكر خدا را بجاي آوردم و در اين وقت يكي از همشهري ها را كه كاملاً بحال من آگاه بود در حرم مطهر ديدم و او خيلي از حال من تعجب نمود ومرا باطاق خود در مسافرخانه ميانه برد و امروز عده اي از كسبه وكارگران حمام مرا كه باين حال ديدند متعجب شدند و مرا بخدمت آيت الله سبزواري بردند و اشخاصي كه مرا ديده بودند شهادت دادند و جريان را طي نامه اي بآستان قدس نوشتند و باين مناسبت ساعت ده از صبح نقاره شادي زدند به جهت اطلاع عموم و خشنودي مسلمين پس من بايستي هرچه زودتر به شهر خود بروم . و اين مژده بزرگ را بمادر و همسر و دو فرزند و شش برادرم بدهم و البته

دوباره در اولين فرصت براي زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه باز خواهم گشت .

( - روزنامه خراسان : شماره 3692 . )

با حبّ رضا سرشته ايزد گل ما

جز مهر رضا نباشد اندر دل ما

ما را به بهشت جاودان حاجت نيست

زيرا كه بود كوي رضا منزل ما

شفاي ملاعباس

جناب حاج آقاي مروج الاسلام رحمةالله عليه نقل فرمود چندي قبل يكي از دوستان كه خوبان ارض اقدس است بنام ملاعباس برايم نقل كرد :

چند روز قبل مريض شدم و كم كم حال و مرضم باندازه اي سخت شد كه هيچ چيزي نمي توانستم بخورم حتي دوا ، كسان من هرقدر اصرار و سعي مي كردند كه يك قرص دوا را بخورم نمي توانستم و قدرت نداشتم و دو سه روز بيهوش افتاده بودم وكسان من اندكي آب گرم بدهان من داخل مي كردند و از حيوة من مأيوس شده بودند .

شب جمعه يا روز جمعه ( ترديد از حقير است ) در خواب يا بيحالي بودم كه ديدم آمده ام صحن جديد امام هشتم حضرت رضا ( عليه السلام ) و اراده دارم بحرم مشرف شوم .

رسيدم نزديك غرفه اي كه بمزار شيخ بهائي مي روند ، ديدم در آنجا چند نفري حلقه وار نشسته اند تا مرا ديدند صدا زدند اي شيخ بيا براي ما روضه بخوان من قبول كرده نزديك رفتم صندلي گذاشته شد و من نشستم و بي مقدمه چند شعري را كه يك زماني ديده بودم و خوب هم حفظ نداشتم شروع بخواندن كردم .

صداي گريه آنها بلند شد و يكنفر از آنها

را ديدم با كفش بسر خود مي زد ناگاه بيدار و چشم باز كردم و خودم را به نظر مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) صحيح و سالم يافتم و برخواستم و بكسان خود گفتم من گرسنه ام چيزي بدهيد بخورم پس ظرف حريره يا فرني آوردند و خوردم گفتم باز بياوريد و اين نبود مگر از نظر مرحمت حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) و آن اشعار اين است :

( - كرامات رضويه . )

اي شهريار طوس شهنشاه دين رضا

وي ملجا خلائق و وي مقتداي ما

اي آنكه انبيا بطواف حريم تو

دارند اشتياق بهر صبح و هر مسا

اندر جوار قبر تو جمعي پريش حال

داريم روز و شب بدرت روي التجا

درمانده ايم جمله بفرياد ما برس

زيرا كه نيست جز تو كس دادرس بما

شاها مرا بحضرت تو عرض حاجتيست

كن حاجتم روا بحق خيرةالنسا

شفاي كليه

حاج ابوالقاسم طبسي كفاش فرزند محمدرضا نقل فرمود :

من بمرض كليه مبتلا شدم هرچند به طبيب و دكتر رجوع كردم بهبودي روي نداد تا اينكه دكتري به من گفت كه بايد عمل شوي وبجز عمل چاره ديگري نيست و اگر تا سه روز ديگر عمل نشوي احتمال خطر مرگ است .

لذا من از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدم و از زندگي خود مأيوس و از حيوة نااميد شدم .

شب جمعه بهر سختي كه بود خودم را بحرم مطهر حضرت رضا صلوات الله عليه رسانيدم و با دل سوخته و حال پريشان درد دل نمودم و اظهار حاجت كردم آنگاه بخانه برگشتم .

در همان شب خواب

مفصلي ديدم ( كه من كاملاً آن را ضبط نكردم عمده غرض اين است كه گفت ) روز آن شب براي بول كردن به مستراح رفتم . ناگاه سنگ كليه بيرون آمد و راحت شدم واين نبود مگر بتوجه و توسل من بحضرت ثامن الائمه و نظر مرحمت آن بزرگوار و از اين عنايت محتاج بعمل نشدم .

( - كرامات رضويه . )

اگر حيات ابد خواهي همچو خضر بقا

برو بطوس كه سرچشمه بقا آنجاست

بهشت خلد لقاء را گر آرزو داري

برو بطوس كه وجه الله لقا آنجاست

بشان قدر و جلالش نزول شمس و ضحي

برو بطوس كه والشمس والضحي آنجاست

نموده جلوه بسيناي طور بهر كليم

برو بطوس كه آن نور كبريا آنجاست

برآن حريم و در پور موسي كاظم

نگر كه موسي عمران بالتجا آنجاست

برو بطوس حقيرا كه منتهي الآمال

كه چشم عالم امكان و ماسواي آنجاست

همسر گمشده

محدث نوري در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقي از اهل گيلان نقل كرد :

من بشهرها و كشورها تجارت مي رفتم تا اينكه اتفاقي سفري بسوي هند رفتم . در آنجا بجهت كاري و پيش آمدي شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اي در سراي تجارتي براي خود گرفتم وبسر مي بردم .

در آن سرا جنب حجره من مرد غريبي كه دو پسر داشت بود من هميشه او را ملول و افسرده و غمناك مي ديدم و جهت حزنش را نمي دانستم و گاهي صداي گريه و ناله او را مي شنيدم و چون حال خون و گريه او را خارج از عادت يافتم بفكر افتادم

كه بايد بپرسم كه سبب حزن او چيست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم .

وقتي نزد او رفتم ديدم قواي او از هم كاسته شده و حال ضعف باو روي داده گفتم : آمده ام سبب و جهت حزن و گريه و پريشاني شما را سؤال كنم و از تو خواهش مي كنم كه برايم نقل كني كه چرا اينقدر ناراحت و محزون هستي .

گفت ناراحتي و محزون بودن من براي پيش آمدي است كه براي من روي داده و آن اين است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اي از امتعه نفيس و گرانبها پس انداز كرده و بخيال تجارت بكشتي حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بيست روز كشتي در حركت بود .

ناگهان باد تندي وزيدن گرفت و دريا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانيد و تارپود كشتي را كرباس وار از هم دريد واستخوانهاي وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسيخت . وهمه مردمي كه در كشتي بودند با مالهايشان غرق شد .

من در ميان آب دريا دل به مرگ نهادم لكن خود را بتخته پاره اي بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مي برد تا قضاي الهي آن اسب چوبي كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانيد و به جزيره اي رسانيد و موج دريا مرا بساحل انداخت .

چون چنين پيش آمد شد و از هلاكت نجات يافتم ، خداي را سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سير در جزيره شدم كه ديدم جزيره ايست بسيار باصفا و سبز و در

نهايت طراوت و زيبائي ولي از بني آدم خالي بود و هيچ كس در آن نبود .

يكسال در آن جزيره بودم شبها از ترس درندگان روي درخت بسر مي بردم تا اينكه روزي نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم . ناگهان عكس زني بسيار خوش صورت ميان آب ديدم تعجب كرده سر بلند نمودم ديدم بلي دختري بسيار جميله و زيبا و قشنگ و خوش رو روي درخت است ولي لباس نداشت و برهنه بود .

دختر تا ديد كه من باو نظر كردم گفت اي مرد از خدا و رسول شرم نمي كني كه به من نگاه مي كني . من حيا و خجالت كشيدم و سر بزير انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مي دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشري يا از صنف ملائكه يا از طايفه جني ؟ گفت : من از بني آدمم .

مرا قصه ايست كه آن اين است كه پدر من از اهل ايران است وعازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقاً كشتي ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا هستم .

من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا كه جز من و تو كسي در اين جزيره نيست و قسمت من و تو اين بوده اگر رضايت داشته باشي همسرم شوي و من تو را بعقد خود درآورم .

آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضايت بود پس روي خود را برگردانيدم

و او از درخت بزير آمد و من او را عقد كردم و با يكديگر با دل خوش زندگي مي كرديم تا خداوند متعال بر بي كسي و تنهائي ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنايت نمود و اكنون هر دوي آنها حاضر هستند كه آنا را مي بيني . . .

زندگي خوبي را داشتيم بتوسط اين كانون گرم تا اينكه يك پسرم بسن نه سالگي و ديگري به هشت سالگي رسيد . و در آنجا چون لباس و پوشاكي نبود برهنه بسر مي برديم و موهاي بدن ما دراز شده بود و بسيار بدمنظر بوديم .

روزي همسرم به من گفت اي كاش لباسي داشتيم كه خود را مي پوشانيديم و ستر عورت مي نموديم و از اين رسوائي خلاص مي شديم . پسرها كه سخن ما را شنيدند گفتند مگر بغير از اين طوري كه ما زندگي مي كنيم جوري ديگر هم مي شود زندگي كرد .

مادر بآنها گفت بلي خداوند متعال شهرها و جاهاي زيادي دارد و جمعيت مردم آنجا زياد و خوراكهاي لذيذ و شربتهاي خوشگوار و لباسهاي زيبا و نيكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بوديم ليكن چون مسافرت دريا كرديم و كشتي ما شكست و در دريا افتاديم خدا خواست كه بتوسط تخته پاره اي باين جزيره افتاديم ودر اينجا مانده ايم . پسرها گفتند اگر چنين است پس چرا بوطن وجاي سابق خود باز نمي گرديم . مادر گفت چون دريا در پيش است و بي كشتي ممكن نمي شود از دريا عبور كرد و در اينجا كشتي نداريم .

گفتند

ما خودمان كشتي مي سازيم و در اين امر اصرار كردند . مادر از اصرار اين دو پسر اشاره بدرخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد تا خالي شود شايد بشود بخواست خداوند متعال بصورت كشتي شده و طوري شود كه بر آن نشسته برويم و بجائي برسيم .

پسرها از شنيدن اين سخن خيلي خوشوقت شدند و با كمال شوق فوراً برخواستند و رفتند بجانب كوهي كه در آن نزديكي بود و سنگهائي داشت كه سرهاي آن تيز بود . مثل تيشه نجاري . پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر ميان بسته شروع بخالي كردن ميان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالي و به هيئت كشتي و زورقي شد بطوريكه دوازده نفر در آن جاي مي گرفتند .

وقتي كه كشتي آماده شد خيلي خوشحال شديم و خداوند را شكر كرديم كه همچنين پسران كاري بما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شديم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزيره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در يك جانب كشتي حوضي ساختيم و از همان موم ظرفهائي ساختيم كه توسط آن آب شيرين در آن ذخيره نمائيم كه هرگاه تشنه شديم از آن بياشاميم .

بعد براي خوراك خودمان در كشتي چوب چيني زيادي كه از ريشه ايست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتي قرار داديم سپس

دو ريسمان محكم از ريشه درخت يافتيم و يك سر كشتي را بيك ريسمان بسته و سر ديگرش را بريسمان ديگر و آن ريسمان را بدرخت بزرگي بستيم و چون اين كار تمام شد انتظار مد دريا را داشتيم برسد تا مد دريا پيدا شد و آب رو بزيادي نمود بطوريكه كشتي ما روي آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداي را بجا آورديم و تمام سوار كشتي شديم .

ولي ديديم كشتي روي آب است ليكن حركت نمي كند . آنوقت متوجه حركت نكردن آن شديم و آن اين ريسماني بود كه به درخت بسته بوديم و مي بايست پيش از سوار شدن آن را باز مي كرديم .

يكي از پسرها خواست پياده شود كه ريسمان را باز كند مادر پيش دستي كرد و پياده شد و سر ريسمان را باز كرد موج دريا يكمرتبه ريسمان را از دست او ربود و كشتي بحركت درآمد و بوسط دريا رسيد .

آن زن بيچاره شد و در آن جزيره ماند و شروع كرد بفرياد زدن وگريه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و اين طرف دويدن هيچ علاجي براي او نبود و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روي درختي رفت و نظر حسرت بما مي كرد و اشك مي ريخت تا وقتي كه ما از نظرش غائب شديم .

پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكي بود كه بر روي جراحات دلم پاشيده مي شد لكن چون بوسط دريا رسيديم ترس دريا آنها را ساكت كرد و كشتي

ما هفت روز در حركت بود تا وقتي كه بكنار دريا رسيده فرود آمديم و از آنجائيكه همه برهنه بوديم روي رفتن بطرفي را نداشتيم .

همانجا مانديم تا اينكه غروب شد و تاريكي شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندي برآمدم و نظري انداختم به روي شهر وروشني آتش را از دور ديدم .

پسرها را در آن كشتي گذاشتم و خود بسوي آتش براه افتادم تا بدر خانه اي كه درگاهي عالي داشت رسيدم در را كوبيدم مردي از آن خانه بيرون آمد .

من قدري عنبر اشهب كه با خود داشتم باو دادم و چند لباس وفرش گرفتم و فوراً برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم ولباس ها را به آنها پوشانيدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در اين سرا حجره اي گرفته و شبها جوالي برداشته و مي رفتيم عنبرها را كه در كشتي داشتم مي آوردم تا تمامي را آورده و اسباب زندگي را فراهم ساختيم و اكنون نزديك يكسال مي شود كه در اينجا با پسرها بسر مي برم و تجارت مي كنم ليكن شب و روز از دوري آن زن مهجوره و بيكس و بيچارگي او در ناراحتي و حزن و اندوهم .

راوي گويد از شنيدن اين قضيه رقت تمامي به من دست داد بقسمي كه به گريه افتادم . سپس گفتم ( لا راد لقضاءالله و تدبيره و لا مغير لمقاديره و حكمه ) گره تقدير را بسر انگشت تدبير نمي توان باز كرد و حكم الهي را بچاره گري نمي شود تغيير داد .

آنگاه گفتم اگر تو خود را

بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا ( عليه السلام ) برساني و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بداري اميد است كه درد تو را علاج كند و اين غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسي . زيرا او پناه بي كسان است و او ياري و كمك مي كند .

اين سخن من در او زياد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روي اخلاص يك چراغ قنديلي از طلاي خالص بسازد و پياده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا ( عليه السلام ) طلب كند .

پس فوراً برخواست و همان روز طلاي خوبي تحصيل كرد وبعد از آن قنديلي از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتي نشست وروبراه نهاد و بعد از پياده شدن از كشتي راه بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد .

شب آنروزي كه وارد مي شد متولي آستان قدس حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب ديد كه باو فرمود فردا يك شخصي بزيارت ما مي آيد تو بايستي او را استقبال كني .

لذا صبح كه شد متولي با جمعي از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بيرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد كردند ومنزلي براي او معين نمودند و قنديلي كه آورده بود در محل خود نصب نمودند .

آن مرد غسل كرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا شد تا پاره اي از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براي بستن در بيرون كردند بغير آن مرد را كه

در آنجا ماند و در را برويش بستند ورفتند . چون حرم را خلوت ديد شروع كرد حضور قبر مطهر بتضرع و زاري و گريه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مي خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت .

حال خستگي بوي دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنيد كسي مي گويد برخيز !

سر برداشت نگاه كرد ديد وجود مقدس حضرت رضا ( عليه السلام ) است مي فرمايد : من همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است برخيز و او را ملاقات كن .

مي گويد : عرض كردم فدايت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسي كه همسرت را از راه دور آورده است مي تواند درهاي بسته را بگشايد . پس برخواسته روانه شدم بهر دري كه رسيدم باز شد تا از رواق بيرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هيئتي ديدم كه در جزيره بود او نيز مرا ديد پس يكديگر را در آغوش گرفتيم .

من پرسيدم چگونه اينجا آمدي ؟ گفت من از درد فراق و زيادي گريه مدتي بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مي كردم .

ناگهان جواني پيدا شد نوراني كه از نور رويش تمامي جاها روشن شد پس دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم خيلي نگذشت چشم گشودم خود را در اينجا ديدم .

پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و

باعجاز امام ثامن بوصال يكديگر رسيدند و مجاورت آنحضرت را اختيار كرده تا وفات نمودند .

( - دارالسلام محدث نوري . )

بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدربار تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بار ديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام

شفاي برص

شخصي از سادات به نام ميرعلي نقي گفت :

گردن من را مرض برص فرا گرفت و هر دكتري كه رفتم و در مقام علاج برآمدند فائده اي نبخشيد .

روزي يك نفر از روي استهزاء به من گفت اگر تو آدم خوبي بودي باين مرض برص مبتلا نمي شدي . اين سخن او بسيار بر دل من اثر كرد و ناراحت و متألم شدم .

پس نزد قبر شريف حضرت رضا ( عليه السلام ) رفتم و زياد ناله و استغاثه نمودم و عرض كردم : اي مولاي من اگر من سيدم روا مدار كه دچار چنين مرضي باشم و اگر غير سيدم ، باشد كه آزار من بيشتر شود .

پس گريه و زاري كرده و بخانه آمدم و در خانه كتابي بود آنكتاب را برداشته خود را مشغول مطالعه آن

كردم . ناگهان در آن كتاب چشمم افتاد كه نوشته شده بود :

شخصي شكايت كرد خدمت يكي از ائمه طاهرين : از بهق وبرص . امام ( عليه السلام ) به او فرمود حنا و نوره برآن ( - محركه علني است و آن پيسي ظاهر پوست باشد . )

موضع بمال . تا اين روايت را ديدم فوراً منتقل شدم كه ديدن من اين روايت را در اينجا از نظر عنايت امام هشتم صلوات الله عليه است .

همان دم بآن دستور عمل كردم دو ساعت فاصله نشد كه بكلي آنمرض از مرحمت و توجه امام ثامن ( عليه السلام ) برطرف شد .

( - دارالسلام محدث نوري . )

هر درد كه بي علاج باشد

از لطف رضا رسد بدرمان

شفاي كور

مردي از اهل اردبيل كه نامش كلب علي بود از ناحيه چشم كور شده بود و خيلي اذيت مي كشيد .

شب جمعه اي در عالم خواب باو گفته شد اگر مي خواهي شفا پيدا كني خودت را بطوس برسان يعني برو نزد قبر شريف علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) زيرا علاج چشم تو آنجاست .

آنمرد بيدار شد و عازم زيارت گرديد و حركت نموده تا تشرف پيدا كرد و در آنروز در خواب حضرت رضا ( عليه السلام ) را ديد كه اظهار مرحمت باو فرموده و دست خود را بر ديدگان او كشيد و دعا كرد ويازده نفر ديگر بودند كه بدعاي آن حضرت آمين گفتند .

چون از خواب بيدار شد خود را بينا يافت .

( - تحفة الرضويه . )

گر

طبيبانه بيائي بسر بالينم

بدو عالم ندهم لذت بيماري را

شفاي نابينا

محدث نوري رحمةالله عليه فرمود :

يكي از صلحاء مرا خبر داد كه عده اي از اهل قاين بزيارت مشرف شدند و با ايشان خانمي بود كه از هر دو چشم نابينا بود .

پس از توقف بمشهد و زيارت نمودن چون خواستند بروند آن مخدره از رفتن امتناع نمود و گفت من از خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) جائي نمي روم لذا آنجماعت رفتند و آن زن عاجزه ماند .

وقتي كه مي خواست بيايد چند ذرع كرباس با خود آورد و همان را مايه كسب خود قرار داد و بهمان خريد و فروش مي كرد و امر معاش خود را از اين راه مي گذرانيد و در آن اوقات و زمان هر هفته دو روز شنبه و سه شنبه بعدازظهر حرم شريف را مخصوص زنها قرار داده بودند .

اتفاقاً روزي از آن دو روز كه مخصوص زنها بود شخصي كرباسهاي آن عاجزه را دزديد و آن بيچاره پريشان و دلگير شده خود را بروضه مقدسه رسانيد و شروع كرد بتضرع و زاري كه ياعلي بن موسي سرمايه من همان چند ذرع كرباس بود كه بخريد وفروش آنها امرار معاش مي كردم و حال كه آنها را دزديده اند و از دستم رفته و چيزي ندارم .

من از اينجا از خدمت قبرت بيرون نمي روم پس خود را بزمين انداخته و گريه و درد دل مي كرد ناگاه صدائي از ضريح شريف شنيد كه برخيز ما تو را شفا داديم .

چون برخواست چشمهاي خود را روشن و بينا

ديد . پس شكر خداي تعالي بجا آورد و عجيب تر اينكه چشم او روز و شب مساوي بود يعني در شب هم مي ديد و نيازي به چراغ نداشت .

( - دارالسلام محدث نوري . )

يگانه حجت حق نجل موسي جعفر

خِدير ملك خراسان سليل پيغمبر

رضا كه حكم قضا صادر آيد از در او

بدان مَثابه كه افعال صادر از مصدر

چراغ بزم ولايت پناه دين مبين

فروغ چشم هدايت امام جن و بشر

زبقعه حرمش غرفه اي بود فردوس

زساغر كرمش چشمه اي بود كوثر

نه بي اجازت او دور مي زند گردون

نه بي اشارت او سير مي كند اختر

بود به بحر حوادث ولاي او زورق

بود بكشتي ايجاد حزم او لنگر

فلك بحكم قضا و قدر كند جنبش

ولي نجنبد بي حكم او قضا و قدر

جهان به تابش شمس و قمر بود روشن

ولي زتابش انوار اوست شمس قمر

ولاي او بتوالي است كنز لا يغني

خلاف او با عادي است ذنب لا يغفر

مَلَك كه باشد بر درگهش كمين دربان

فلك چه باشد در حضرتش كهين چاكر

كارد پيشكش

سيد مرتضي موسوي نواده سيد محمد ( صاحب مدارك ) عليه الرحمه فرمود : استاد تقي اصفهاني كاردگر گفت :

من كارد بسيار خوبي براي آشپزخانه حضرت رضا ( عليه السلام ) ساختم آنگاه بقصد زيارت آن بزرگوار از اصفهان حركت كردم و آن كارد را بعنوان پيشكش بآستان قدس رضوي با خود برداشتم و براه افتادم . وقتي نزديك كاشان رسيدم در كاروانسرائي ( مسافرخانه ) كه در آنجا بود در يكي از اطاقها منزل كردم

.

در آنجا شخصي را ديدم مريض است و روي بستر با يك حال ناتواني افتاده من دلم بحال او سوخت و نزديك رفتم و از احوال او جويا شدم . گفت من از اهل بلخم ( افغانستان فعلي ) ولي بر طريقه ومذهب ايشان نيستم و اراده رفتن بخراسان دارم و حال در اينجا بيمار شده ام و بجهت بي پرستاري ناخوشي من طول كشيده است .

استاد تقي مي گويد : وقتي اين حرف را زد كه من خيال زيارت امام رضا ( عليه السلام ) را دارم با خود گفتم خدمت زوّار امام رضا ( عليه السلام ) يكي از عبادت هاست . خوب است كه من از او پرستاري كنم بلكه بهبودي يابد .

لذا يك هفته توقف كردم و مشغول پرستاري او بودم تابحال آمد و قوي پيدا كرد و من غافل از اين بودم كه آن ملعون گرگي است كه خود را در لباس ميش درآورده و ماري در آستين .

شبي در همان كاروانسرا خوابيده بودم آن ملعون فرصت را غنيمت شمرده بود و بقصد كشتن من دست و پاي مرا محكم بسته بود . وقتي كه خواست مرا بكشد يكمرتبه از خواب بيدار شدم .

ديدم آن خبيث كارد خودم را كه براي حضرت رضا ( عليه السلام ) ساخته بودم در دست گرفته و اراده قتل مرا دارد و گفت من از زيادي خوبي تو ، بتنگ آمدم و اينك من تو را با همين كارد خودت مي كشم و راحت مي شوي .

آن كارد بقدري تيز و تند بود كه عكسش را اگر در

آب مي انداختي نهنگان دريا ريزريز مي شدند و طوري آن را درست كرده بودم كه با يك اشاره كارد از غلاف بيرون مي آمد .

من در آنحال بيچارگي و اضطرار و پريشاني بمضمون ( امن يجيب المضطر اذا دعاه ) توجه بحضرت رضا ( عليه السلام ) كرده و متوسل بآنحضرت شدم و و متحير بودم كه ناگاه ديدم آن كارد بمانند زبان اژدها در كام چسبيده و از نيام بيرون نمي آيد . پس آن بدبخت كارد را بزير سينه خود گذاشت و با زور و قوت تمام مي كشيد كه كارد از غلاف بيرون شود كه ناگهان كارد الماسي از غلاف درآمد و بر سينه نحس آن ملعون خورد كه فوراً تمام امعاء و احشامش فرو ريخت وجان بمالك دوزخ سپرد .

منكه از كشته شدن نجات يافتم خداي را شكر كردم لكن با دست و پاي بسته افتاده بودم . كه ناگاه مردي شمع بدست وارد شد و چون مرا دست و پاي بسته و آن شخص را كشته ديد ترسيد .

گفتم مترس كه امشب در اينجا معجزه اي روي داده آن شخص تا صداي مرا شنيد و از صدا مرا شناخت پيش آمد و مرا ديد و او را شناختم كه يكي از همسايگان است و او نيز مثل من قصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) را دارد . پس قضيه را باو گفتم و او دست و پاي مرا باز كرد و بدن نحس آن ملعون را بيرون انداخت براي خوردن سگها .

سپس با همان مرد باعتقاد راسخ حركت كرديم و به مشهد مشرف

شديم و آن كارد را بآستان مقدس رضوي تقديم نموديم .

( - دارالسلام محدث نوري . )

بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدرگاه تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بارديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام

دختر نابينا

مرحوم محدث بزرگ نوري علي الله مقامه در كتاب خود دارالسلام نوشته دختري بنام نجيبه كه از مردم قريه مايان كه از قراء ( روستاهاي ) كوهپايه شهر مشهد مقدس است شفا يافت .

اين دختر يك سال بر اثر درد چشم كور شده بود و جائي را نمي ديد و پيش از كوري نامزد پسرعمويش بود لكن چون بينا شد پسرعمو راضي بازدواج با او نمي شد و از اين جهت اين دختر بسيار پريشان و غمناك بود .

شبي در خواب شخصي سفيدپوش بوي گفت بيا بشهر مشهد تا ترا شفا دهيم .

لذا وقتي بيدار مي شود بشهر مي آيد و بحرم مطهر تشرف حاصل مي نمايد ناگاه طرف بالا سر مبارك شخصي باو مي گويد چشم باز كن كه تو را شفا داديم پس آن دختر ديده هاي خود را باز و روشن مي يابد

.

( - تحفة الرضويه . )

بچشم خلق عزيز آنگهي شوي كه زصدق

بدرگهش بنهي روي مسكنت بر خاك

معجزه حضرت

يك نفر از زارعين و كشاورزان قريه طرق گفت :

خانم بنده از دنيا رفت و طفل كوچك شيرخواري از او ماند . ومن از ناچاري چند روزي آن طفل را پيش زنهاي همسايگان قريه مي بردم و شير مي دادند تا اينكه خسته شدند و از شير دادن مضايقه كردند .

آن طفل زبان بسته از اول شب تا طليعه صبح گريه مي كرد و آرام نداشت و مرا نيز پريشان و بي قرار كرده بود بقسمي كه چند مرتبه خيال كردم كه او را بكشم و خود را ازشر او راحت نمايم لكن باز حوصله و صبر كردم .

صبح شد و خواستم براي كشاورزي خود بصحرا بروم طفل را هم با خود برداشتم بقصد اينكه چون بكنار چاهي برسم او را در چاه بيندازم . پس بكنار چاهي رسيدم در آنحال از همانجا چشمم بگنبد مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) افتاد بي اختيار ، حال گريه بمن روي داد و توجه به آنحضرت نموده عرض كردم .

اي امام غريب و اي چاره ساز بي چاره گان رحمي بحال اين طفل بي گناه بفرما و مپسند كه من مرتكب قتل اين طفل شوم .

چون اين درد دل خود را به امام عرض كردم طفل را سر آنچاه گذاشته و رفتم مشغول كار خودم كه شيار كردن باشد شدم . پس از ساعتي ملتفت شدم كه سينه ام خارش زيادي دارد چون نگاه كردم ديدم شير از پستانم مي ريزد

فوراً آمدم سرچاه و ديدم آن طفل از بسياري گريه و گرسنگي بحال ضعف افتاده و نزديك است تلف شود .

او را فوراً برداشته و پستان خود را بدهانش گذاشتم و او هم شروع بمكيدن كرد و شير خورد تا سير شد و بخواب رفت لذا او را همانجا گذاشتم و در پي شغل خود رفتم و آن طفل هروقت كه بيدار و گرسنه مي شد شير پستان من هيجان مي كرد و من او را شير مي دادم تا سير مي شد حال من چنين بودتا ايام رضاع طفل تمام شد و او را از شير بازداشتم آنوقت شير در پستان من خشك گرديد واين هم از عنايت و توجه آقا امام هشتم ( عليه السلام ) است .

( - دارالسلام محدث نوري . )

صد شكر حق ز مرحمت شاه دين رضا

در سايه رضايم و از لطف او رضا

اي خالق رضا برضا شو ز من رضا

جرمم بوي به بخش و عطا كن مرا رضا

شفاي مرد برصي

مرحوم محدث نوري اعلي الله مقامه شريف نقل فرمود :

مرد طباخي ( آشپزي ) از اهل اصفهان نقل مي كرد كه من مدتي به مرض برص مبتلا شدم تا روزي پاي منبر يكي از وعاظ بنام ميرلوحي سبزواري كه ساكن اصفهان بود نشسته بودم و آنجناب فضائل و مناقب ائمه اطهار : را ذكر مي كرد تا باين مقام رسيد كه فرمود :

حضرت امام رضا صلوات الله عليه بمرو مي رفت در يكي از منازل بحمام تشريف برد و در آن حمام شخصي كه مبروص بود كاسه اي پر از آب

كرد و برپاهاي نازنين امام ( عليه السلام ) ريخت .

آن بزرگوار هم كاسه آبي بر سر آن شخص ريخت آنمرد يكمرتبه ملتفت شد كه مرض برصش بالكل برطرف شده چون آن حضرت را نمي شناخت از كسي پرسيد اين بزرگوار كيست ؟

گفتند آقا علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) است .

آن شخص تا حضرت را شناخت خود را بپاهاي آنسرور انداخت و بوسيد و شكر الهي را بجاي آورد كه خدا ببركت آن حضرت او را از برص عافيت داد .

مرد طباخ گويد : چون اين معجزه را شنيدم فوراً از پاي منبر برخواستم و بحمام رفتم و كاسه اي پرآب كرده و رو بجانب مشهد حضرت رضا ( عليه السلام ) نمودم و با حال گريه و زاري توسل به آن سرور جسته و استشفاي مرض برص خود را نمودم و عرض كردم چه شود كه همان قسمي كه آزار و مرض آن مرد را شفا دادي مرا هم شفا مرحمت فرمائي سپس كاسه آب را بآن نيت بر سر خود ريختم .

فوراً بركت و نظر عنايت حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) مرض برصم برطرف گرديد و همانساعت بهمان موعظه برگشتم و گفتم كه در اين مجلس حاضر بودم و چون آن حكايت را شنيدم برخواستم و بحمام رفته و از توجه امام هشتم ارواح العالمين له الفداء بهبودي يافتم و اينك برگشتم پس مردمي كه از برص او خبردار بودند چون مشاهده كردند شفا و صحت او را خداي را شكرگذاري نمودند .

( - دارالسلام محدث نوري . )

اين

قبر غريب الغربا خسروطوس است

اين قبر مغيث الضعفا شمس شموس است

خاك در او مرجع ارواح ونفوس است

بايد ز ره صدق بر اين خاك ره افتاد

كاغذ برائت

مرحوم محدث نوري عليه الرحمه فرمود جمعي از ثقات خبر دادند كه : جماعتي از اهل آذربايجان بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شدند يكنفر از آنها كور و نابينا بود چون بمقصود رسيدند يعني بفيض زيارت آن بزرگوار نائل شدند و بعد از چندين روز توقف عتبه مباركه را بوسيده رو بوطن حركت نمودند تقريباً در دو فرسخي مشهد فرود آمده و منزل كردند در آنجا نزد يكديگر نشستند .

كاغذهائي را كه نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر كاغذ بود براي تبرك و سوغاتي خريده بودند بيرون آورده و نظر مي كردند و اظهار مسرّت و خوشحالي مي نمودند .

آن شخص نابينا چون چشم نداشت و نمي ديد و خبري هم از آن كاغذها نداشت تا صداي كاغذ را شنيد و اظهار خوشحالي رفقاي خود را متوجه گشت . پرسيد سبب خوشحالي شما چيست ؟

و اين كاغذها چيست و از كجاست .

رفقا بعنوان شوخي گفتند مگر تو نمي داني اين كاغذها برات خلاصي و بيزاري از آتش جهنم است كه حضرت رضا ( عليه السلام ) بما مرحمت فرموده است .

تا اين سخن را شنيد باورش شد يعني قطع بصحت اين خبر نمود و گفت معلوم مي شود كه امام هشتم ( عليه السلام ) بهريك از شما كه چشم داشته ايد ( كاغذ ) برات داده و من كه كور و ضعيف هستم برات

مرحمت نفرموده است بخدا قسم كه من دست برنمي دارم والساعه برمي گردم و مي روم و برات خود را مي گيرم .

عازم برگشتن شد و رفقاي او چون جديت او را براي برگشتن دانستند گفتند اي مرد حقيقت مطلب اين است كه ما شوخي و مزاح كرديم و اين كاغذها چنين و چنان است .

آنمرد باور نكرد و با نهايت پريشاني ترك رفقاي خود نموده وبرگشت بمشهد مقدس و يكسره بآستان عرش درجه مشرف گرديد و ضريح مطهر را محكم گرفت و بزبان خود عرض كرد : اي آقا من كور و عاجزم و از وطن خود بزيارت حضرتت با كوري آمده ام و حال از كرم جنابت بعيد است كه برفيقان من كه چشم دارند برائت بيزاري از آتش دوزخ مرحمت كني و بمن كه عاجز وضعيفم مرحمت نفرمائي .

بحق خودت قسم كه دست از ضريحت برنمي دارم تا بمن نيز برات آزادي عطا فرمائي . يكمرتبه ديد پاره كاغذي بدستش رسيد وهر دو چشمش روشن و بينا گرديد و بر آن كاغذ سه سطر بخط سبز نوشته بود كه فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است . پس با كمال خوشحالي از خدمت قبر شريف آن حضرت بيرون آمد و خود را برفقاي خود رساند .

( - دارالسلام محدث نوري . )

اي مظهر صفات الهي خديو طوس

وي قبله گاه هفتم و وي هشتمين شموس

ازعرش سوي فرش ملائك علي الدوام

نازل شوند ببارگهت بهر خاكبوس

لرزد بصبح وشام دل خصم همچوبيد

چون در نقارخانه تو مي زنند كوس

ازشرق و غرب رو بتو آرند شيعيان

بر درگهت كنند پي مسئلت جلوس

زيراكه ز آستان رضا نارضا نرفت

هرگزكسي اگرچه بدي كافر و مجوس

نازند برتمامت مردم بروز حشر

آنان كه سوده اند بدربار تو رؤس

لكن بسي دريغ كه از زهرجا نگذار

بنمود تلخ كام تو مأمون چاپلوس

چون زهركس بقلب شريفت اثر نمود

دلهاي دوستان زغمت گشت پرفسوس

زان زهر بهر نفس نفيست نفس نماند

اي خسروي كه بدنفست حافظ نفوس

آخر بطوس جان بسپردي غريب وار

اي خاك بر سر من ووين چرخ آبنوس

باشد اميدوار مروج كه روز حشر

او را دهي نجات درآنروز بس عبوس

چهار حاجت

مرحوم شيخ موسي نجل شيخ علي نجفي نقل فرمود :

بزيارت حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) مشرف شدم دچار بيماري سختي شدم و در اثر آن ناخوشي هر دو چشمم آب سياه آورد بقسميكه جائي را نمي ديدم .

مبلغي هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت ومركبي هم داشتم كه صاحب خانه از من خريده بود نه پولي را كه طلب داشتم مي داد نه وجه مركب را و چند كتاب هم داشتم مفقود شد و از اين جهات بسيار دل تنگ بودم .

آنگاه با دل تنگي تمام نزد طبيب رفتم چون چشمانم را ديد دوائي را تجويز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودي يافتي فبها اگر بهبودي نيافتي علاجي ندارد چون آب سياه آورده من بگفته او عمل كردم بهبودي حاصل نشد . لذا مايوس از همه جا شده رو به دارالشفاي حقيقي كه حرم حضرت رضا ( عليه السلام ) باشد شدم وقتي مشرف شدم

بآنحضرت عرض كردم اي سيد من مي داني كه من براي تحصيل علوم دينيه آمده ام و اكنون چشمم چنين شده و حال شفاي چشمم و وصول طلبم و وجه مركب وكتابهاي خود را از حضرتت مي خواهم . از صبح كه بحرم مشرف شدم تا ظهر مشغول گريه و زاري بودم آنگاه براي ظهر بمنزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتي از خواب بيدار شدم چشمانم را روشن و بينا ديدم با خود گفتم خوابم يا بيدار فوراً برخاستم و براه افتادم . اهل خانه چون مرا بينا ديدند تعجب كرده واز مرحمت حضرت رضا ( عليه السلام ) اظهار خوشحالي نمودند .

بعد از اين قضيه آن طلبي را كه داشتم با وجه مركب بمن رسيد وكتابهاي مفقود شده نيز پيدا شد .

( - دارالسلام محدث نوري . )

كجا روم كه بجز در گهت پناه ندارم

جز آستانه لطفت گريز گاه ندارم

رد پول

سيّد نصراللّه بن سيد حسين موسوي ( سيد اجل شهيد سعيد اديب آقا سيد نصرالله موسوي آيتي در فهم و ذكاوت و حسن تقرير و فصاحت كه در روضه منوره حسينيه مدرّس بود و كتب در مسائلي تصنيف كرده از جمله الروضات الزاهرات في المعجزات بعدالوفات و سلاسل الذهب و غير ذلك كه به دستور سلطان روم او را در قسطنطنيه شهيد كردند ) مدرس دركتاب خود مسمي بروضات الزاهرات نقل كرده كه وقتي ما بزيارت حضرت رضا صلوات الله عليه مشرف مي شديم با ما مرد تاجري بود از اهل بغداد .

چون بنزديكي مشهد رسيديم شنيديم كه آن شخص تاجر

گفت سبحان الله آيا كسي براه زيارت حضرت رضا دوازده تومان خرج كرده است كه من كرده ام آنگاه از آن منزل حركت كرديم تا بمشهد وارد شديم .

چون براي تشرف رفتيم و بدرب حرم مطهر رسيديم وخواستيم وارد شويم . ناگهان يكنفر از خدام آنحضرت جلو آن تاجر بغدادي را گرفت و مانع او شد از اينكه داخل حرم شود .

گفت آقاي من در خواب بمن فرموده است كه دوازده تومان بتو بدهم و نگذارم كه داخل حرم شوي زيراپشيمان شده اي از اينكه دوازده تومان در راه زيارت خرج كرده اي .

پس آن وجه را داد و آن تاجر هم آن پول را گرفت و برگشت وكسي بغير از من بر اين امر مطع نشد .

( احتمال دارد كه آن بغدادي بيگانه و يا نااهل يا قابل هدايت نبوده وگرنه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را از لطف خود مأيوس نمي كرد چون اين خانواده در خانه كرم هستند اميدواريم كه خداوند اخلاص واردات ما را باهل بيت زياد فرمايد .

( - روضات الزاهرات . )

شاها بتو ما ديده احسان داريم

مهر تو سرشته در دل و جان داريم

غير از تو نداريم بكس روي نياز

موريم و نظر سوي سليمان داريم

عطاي حضرت

سيادت پناه ميرعلي نقي اردبيلي نقل فرمود :

ملا عبدالباقي شيرازي كه مجاور نجف اشرف بود بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده بود چون خرجي او تمام شده بود .

خدمت خود حضرت رضا ( عليه السلام ) عرض كرده بود كه اي مولاي من آقاي من ، من زائر

حضرتت مي باشم و مخارج من تمام شده است وخرجي ندارم و مصرف من روزي سه شاهي است .

استدعا مي نمايم كه اين وجه را بمن برساني خودش گفته بود كه پس از اين خواهش هر روز كه از خواب بيدار مي شدم مي ديدم سه شاهي در طاق خانه است پس برمي داشتم و صرف مايحتاج خود مي نمودم و حال بر اين منوال بود تا از دنيا رفت .

( - روضات الزاهرات . )

پولم شده بهرت تمام ياعلي موسي الرضا ( عليه السلام )

آواره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

خاك مقدس

و نيز فرمود سيد دركتاب خود روضات الزاهرات .

شخص ( بازرگاني ) بقصد زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه از محل خود حركت نموده رو براه گذشت .

در بين راه بيكي از منازل كه منزل كرده بود يك مرد كور و نابينا كه مادرزادي بود مطلع شد و فهميد كه آنمرد رو بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي رود . ازاو خواهش و استدعا كرد كه چون مشرف شدي و زيارت كردي چون خواستي برگردي قدري از خاك روضه منوره آن بزرگوار براي من بياور شايد خداي متعال ببركت آن تربت مطهره شريفه چشمان مرا شفا مرحمت فرمايد . آن شخص هم خواهش او را قبول كرد .

وقتي مشرف شد و زيارت كرد هنگامي كه از مشهد حركت كرد يادش رفت از خاك بردارد تا بهمان منزل رسيد كه كور خواهش خاك كرده بود و اتفاقاً بسيار بي خرجي شده بود و آن كور هم مطلع شد كه

آن زائر از زيارت برگشته لذا بنزد او آمد و مطالبه خاك كرد آن زائر تاجر چون فراموش كرده بود و نمي خواست جواب نااميدي بآن كور بدهد .

فوراً از جا برخاست و رفت و قدري خاك از همان مكان برداشت و براي او آورد آن مرد كور هم با خوشحالي تمام گرفت وبا خلوص نيت كه اين خاك ، خاك قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) است برچشمان خود كشيد همان شب از نظر عنايت حضرت رضا ( عليه السلام ) چشمهاي او بينا شد پس هديه بسياري به آن زائر داد و آن زائر ببركت وجود مقدس امام هشتم ( عليه السلام ) مخارج راهش فراهم آمد وروانه شد .

( - روضات الزاهرات . )

آنان كه از هوا و هوس وارهيده اند

در طوس در جوار رضا آرميده اند

از هر دو كون مهر رضايش گزيده اند

شيريني مجاورتش را چشيده اند

اكنون كه بر مراد دل خود رسيده اند

ديگر كجا بهشت برين آرزو كنند

گرسنگي و عنايت

كفش دار حضرت رضا ( عليه السلام ) گفت :

من شبي بعد از فراغ از خدمت كفشداري روبخانه نهادم و چون چيزي نخورده و گرسنه بودم ببازار رفتم كه خوراكي خريداري كنم براي سد جوع خود لكن هرچه گشتم ديدم دكانها بسته اند و چيزي از ماكولات فراهم نشد .

باز بصحن مقدس برگشتم و آنوقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون بصحن مقدس رسيدم با حال گرسنگي توجه بحضرت رضا ( عليه السلام ) كردم و عرضه داشتم اي مولاي من ، من گرسنه ام و چيزي

مي خواهم ناگاه صدائي از در نقره بگوشم رسيد متوجه آنجا شدم ديدم طبقي است كه در آن نان و حلواي گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شكر الهي را بجاي آوردم .

( - روضات الزاهرات . )

حاجات خلق از كرمش مي شود روا

حلال مشكلات بود بهر ماسوا

تربت مقدس رضوي ( ع )

مولانا محمد معصوم يزدي ساكن مشهد مقدس كه يكي از صلحاي ارض اقدس رضوي بود نقل نمود .

من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودي حاصل نشد تا روزي در عالم خواب شخصي نوراني با شمائل روحاني بمن فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مي باشد بر بدن خود نمي مالي چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسياري درد و حرارت تب ناله مي كردم .

ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا بآن شدت مرض ديد كه ناله مي كنم گفت اي فرزند از لطف الهي نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) بر بدن خود نماليده اي .

گفتم اي مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمي آوري تا من از اين سختي و شدت مرض خلاص شوم . مادرم فوراً رفت و صندوقچه اي آورد و باز كرد و قدري غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتي بيدار شدم عرق بسياري كرده بودم وخود را

سبك يافتم و ملتفت شدم كه ببركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت بزيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهي را بجاي آوردم . و نيز گفته است .

وقتي چشمم بنحوي شد كه هيچ جائي و چيزي را نمي ديدم وهرقدر معالجه نمودم فائده اي حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبي در عالم خواب ديدم بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود وديدم خاك بسياري روي قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدري از اين ترتب پاك بقصد تبرك بردارم و برچشم خود بكشم .

پيش رفتم قدري خاك بردارم ناگاه گوينده اي گفت اي بي ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم وبا دست ديگر قدري خاك برداشتم و بهر دو چشم خود كشيدم وچون بيدار شدم در اندك وقتي بهبودي حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام .

( - روضات الزاهرات . )

خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا

هر دردي بي علاج ز لطفش شود دوا

شفاي برص

ابن حمزه ابوجعفر محمد بن علي

در معجزات حضرت رضا ( عليه السلام ) فرموده است و اعجب از معجزه اي كه ما در زمان خود مشاهده كرديم . و آن اين است كه : انوشيروان اصفهاني كه مجوسي مذهب و صاحب منزلت و جاهي نزد

خوارزمشاه داشت .

شاه مذكور او را بعنوان رسالت روانه كرد نزد سلطان سنجر بن ملك شاه و انوشيروان را برص فاحشي بود و بجهت نفرت و تنفر طبايع از برص مي ترسيد كه نزد سلطان سنجر برود .

وقتي كه بطوس رسيد شخصي باو گفت هروقت بروي نزد قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) و او را شفيع خودگرداني نزد خداي تبارك وتعالي و پروردگار متعال را اجابت خواهد فرمود و مرض برص از تو برطرف خواهد شد .

انوشيروان گفت من مردي ذمّي مي باشم . شايد خدمتگذاران مشهد شريف مرا از داخل شدن در حرم حضرتي مانع شوند .

گفت : لباس خود را تغيير ده و وقتي هم داخل شو كه احدي بر حال تو مطلع نشود .

انوشيروان چنين كار را انجام داد و پناه بقبر شريف رضوي شد و تضرع و دعا كرد و ابتهال نمود و آنحضرت را وسيله خود نزد خداي تعالي قرار داد .

چون از حرم بيرون آمد بدست خود نگاه كرد اثري از بَرَص نديد آنگاه رختهاي خود را از بدن بيرون آورد و تامل در بدن خود نمود ابداً اثر برص در خود نيافت .

از مشاهده اين امر عجيب ، غش كرد و چون بهوش آمد اسلام آورد و جزء مسلمانان نيك گرديد پس دستور داد براي قبر شريف صندوقي ( ضريحي ) از نقره درست كردند ، مال بسياري در اين خصوص صرف كرد و اين قضيه مشهور و معروف است نزد بسياري از اهل خراسان .

گويا اولين ضريح نقره اي كه براي قبر شريف حضرت رضا ( عليه

السلام ) گذاشته شده همين ضريحي بوده كه بدست اين مرد زردشتي بنام انوشيروان بنيان گرفت .

( - ثاقب المناقب . )

غوث وري غياث خلائق خديو طوس

نجم هدي و بدردجي هشتمين شموس

از جانب خداي انيس است بر نفوس

فيضش رسد بمسلم و نصراني و مجوس

شاه وگدا ننهند بدربار او رئوس

تا كسب فيض از نظر لطف او كنند

شفاي زخم پا

آقا ميرزا احمد علي هندي كه عالمي بود صالح و مقدس و متقي و زياده از پنجاه سال در كربلا مجاور قبر مولاي ما حضرت ابي عبدالله الحسين ( عليه السلام ) بود تا وفات نمود خود او گفت كه من در زمانيكه در هند بودم زخم و قرحه اي در زانوي من بهم رسيد كه تمام اطباء از علاج آن عاجز شدند و از بهبودي آن مايوس گرديدند . والد من كه خودش از همه دكترهاي هند حاذقتر بود باطراف هند كسي را فرستاد تا هر طبيبي كه هست او را براي معالجه قرحه من حاضر نمود و هريك از آنها اين زخم را مي ديدند مي گفتند ما از پس اين معالجه برنمي آئيم و همگي اعتراف به عجز كردند .

تا اينكه طبيبي فرنگي كه از همه حاذقتر بود آمد و چون چشمش بر آن زخم افتاد ميلي در داخل آن زخم كرد و چون بيرون آورد نگاهي بآن كرد و گفت تو را بغير از حضرت عيسي ( عليه السلام ) كسي نمي تواند علاج كند زيرا كه اين زخم نزديك به پرده رسيده و اسم آن پرده راگفت و وقتي كه زخم بآن پرده برسد حتماً

تلف مي شود ويك دو روز ديگر اين زخم به آن مي رسد و خواهد مرد . آنگاه برخاست و رفت .

من از شنيدن سخنان او آنروز را با نهايت غم و اندوه بسر بردم وچون شب شد خوابيدم پس در عالم خواب خدمت مولا و سيد خود حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) مشرف شدم و ديدم كه آن بزرگوار در برابر من ايستاده و نور از سر مبارك آن حضرت باطراف حجره منتشر است پس بمن فرمود : اي احمد بسوي من بيا .

عرض كردم : مولاي من خودت مي داني كه من مريضم و توانائي راه رفتن ندارم . آنسرور اعتنائي به گفته هاي من نكرد باز فرمود بسوي من بيا . در اين مرتبه از فرمايش آنحضرت از بستر خود برخواستم و نزديك آن بزرگوار رفتم .

آنگاه آنحضرت دست مبارك خود را پيش آورد و آن زخم را كه بزانوي من بود مسح كرد .

در آن حال عرض كردم . اي مولاي من قصدم اين است كه بزيارت شما مشرف شوم . فرمود انشاءالله مشرف مي شوي . از خواب بيدار شدم و اثري از آن جراحت و قرحه ابداً در زانوي خود نديدم و از ترس اينكه مبادا اين امر را كسي قبول نكند جرئت نمي كردم قضيه خود را آشكار و افشاء كنم .

تا اينكه بعضي از حال من خبردار شده و امر فاش شد .

( - تتميم امل الامل . )

رضاي حق برضاي رضا شود حاصل

دلا رضاي رضا جو ، ز غير او بگسل

رضا ولي خدا

شاه طوس شمس شموس

كه بي رضاي رضا طاعت بود باطل

بامر و نهي رضا گوش با كمال رضا

اگر رضاي خدا را توئي بجان مائل

سعادت دوجهان چونكه در رضاي رضاست

دمي مبادا شوي از رضاي او غافل

شفاي چشم سيد

حاج شيخ عباس قمي رضوان الله تعالي عليه دركتاب فوائدالرضويه ذكر نموده كه از سيد جليل و عالم نبيل سيد حسين خلف سيد محمد رضا نجل سيد مهدي بحرالعلوم طباطبائي رضوان الله عليهم اجمعين فرموده كه آنجانب در اواسط عمر بضعف چشم مبتلا شد و كم كم ضعف شدت نمود تا از دو چشم نابينا شد .

پس از نجف بقصد زيارت و عتبه بوسي حضرت ثامن الحجج صلوات الله عليه حركت نمود و پس از شرف و طلب شفا از ساحت قدس حضرت رضا ( عليه السلام ) فوراً هر دو چشمش بينا و با ديده هاي روشن از حرم مطهر بيرون آمد و تا آخر عمر كه بسن نود سالگي بود محتاج بعينك نبود .

و نيز در فوائدالرضويه از شيخ عبدالرحيم بروجردي كه از مشاهير علما ، بزرگ مشهد مقدس بشمار مي آمد نقل كرده است كه شيخ فرموده زماني كه سيد مذكور بمشهد مشرف گرديد در منزل ما فرود آمد و نزد ما بود و چون وارد شد چشمانش نابينا بود .

پس بحرم شريف مشرف گرديد و خدمت امام هشتم صلوات الله عليه عرض كرد كه من براي شفاي ديده هاي خود بجدت حضرت اميرالمومنين ( عليه السلام ) و جد ديگرت سيدالشهداء ( عليه السلام ) وبه پدرت حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) و به پسرت

امام جواد ( عليه السلام ) و پسر ديگرت حضرت هادي ( عليه السلام ) و امام عسگري ( عليه السلام ) و حضرت بقيةالله امام عصر روحي و ارواح العالمين له الفداه متوسل شده ام وهيچ يك ايشان مرحمتي نفرموده و چشمان مرا شفا نداده اند واكنون بحضرتت پناهنده شده ام و شفاي خود را مي خواهم .

اگر شفاندهي قهر مي كنم پس متوسل گرديد و خداوند عالميان بتوجه صاحب قبر او را شفا داد و با ديده هاي روشن از حرم بيرون آمد .

( - فوائد الرضويه . )

طوس حريم حرم كبريا است

مدفن پاك شه پاكان رضا است

كعبه اگر خانه آب و گل است

طوس رضا كعبه جان و دل است

كعبه بود سجده گه خاكيان

طوس بود قبله افلاكيان

مهبط انوار الهي است طوس

جلوه گه حضرت شاهي است طوس

آينه سينه سينا است طوس

خوابگه بضعه موسي است طوس

قبه آن سر زده از ساق عرش

سده ي آن قبه بود طاق عرش .

نامه حضرت

عالم جليل شيخ مهدي يزدي واعظ ساكن ارض اقدس رضوي متوفاي در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود :

قريب بيست سي سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) جهت زيارت مي رفتم هميشه پيرمردي را مشغول تلاوت قرآن مي ديدم .

از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مي شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگري بجز تلاوت كلام الله ندارد .

روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود

را باو اظهار نمودم .

گفتم مگر شما هيچ شغلي نداريد كه من پيوسته شما را دراين مكان شريف بقرآن خواندن مي بينم .

گفت مراحكايتي است و از آن جهت نمي خواهم از حضور قبر آنحضرت دور شوم . و آن قصه اين است .

من از وطن با پسر خود بزيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهي از تركمنان بما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته وبردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند . من با نهايت افسردگي بپابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرضكردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم وبغير همان پسر جوان كسي را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مي خواهم .

از اين تضرع و زاري من اثري ظاهر نشد و نتيجه اي بدست نيامد تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم وعرض نمودم كه يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان .

پس از شدت گريه و بي حالي مرا خواب ربود در علام رؤيا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحي فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مي شود من قضيه و حال خودم را بخدمتش بعرض رساندم .

ديدم آنحضرت كاغذي بمن داد و فرمود : اين كاغذ را بگير وصبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه بسمت بخارا

( افغانستان فعلي ) مي رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسي .

در آنجا اين كاغذ مرا بحاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مي رساند چون ازخواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتي آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده بحاكم بخارا برسد .

خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اي كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند وچون سرگذشت خود را بآنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند .

من در آنجا به بعضي گفتم كه بحاكم بگوئيد كه يكنفر آمده و با شما كاري دارد و كاغذي از طرف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) آورده است .

تا اين خبر را باو دادند ديدم خود حاكم با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد . آنوقت بخادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد .

بامر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم باو گفت كه حضرت رضا ( عليه السلام ) براي من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و باو برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند .

آنمرد تاجر براي فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است

يا نه لذا من با آن چند نفر بخانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد . واو مرا ديد يكمرتبه دست بگردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد بنزد حاكم رفتيم .

حاكم گفت : حضرت رضا ( عليه السلام ) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براي ما آوردند ومخارج راه را نيز بما داد و هم خطي براي ما نوشت كه كسي متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پي كاري مي رود ومن شغلي ندارم بجز خدمت قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم .

( - كرامات رضويه . )

دلا منال كه دلدار ما رضا است رضا

غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضا

ز فتنه هاي زمان و زشرّ مردم دون

مترس چونكه نگه دار ما رضا است رضا

بهر مرض كه شوي مبتلا بوي كن روي

طبيب درد و پرستار ما رضا است رضا

ز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيم

چرا كه قافله سالار ما رضا است رضا

بهر بليّه كه گشتي دچار باك مدار

يقين بدان كه مددكار ما رضا است رضا

ز جور روي زمين گر شوي چو شب تاريك

چراغ راه شب تار ما رضا است رضا

بود اميد بفرياد ما رسد در حشر

از آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا

مرحمت حضرت

مرحوم سيد نعمةالله بن سيد عبدالله موسوي شوشتري جزائري

صاحب كتاب انوار نعمانيه و مقامات النجاة و غيرهما دركتاب زهرالربيع خود فرموده :

زمانيكه من مشرف بزيارت حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و يكصد و هفت از راه استرآباد عبور كردم .

در استرآباد يكي از افاضل سادات و صلحاء براي من نقل كرد كه چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طائفه تركمن هجوم آوردند باسترآباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسير كردند .

از جمله دختري را كه بردند ، مادر بيچاره اش بغير از او فرزندي نداشت و چون آن پيرزن بچنين بليه اي گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گريه مي كرد و آرام و قرار نداشت .

تا اينكه با خود گفت حضرت رضا صلوات الله عليه ضامن بهشت شده است براي كسي كه او را زيارت كند پس چگونه مي شود كه ضامن برگشتن دختر من بمن نشود . پس خوب است كه من بزيارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم اين بود كه حركت كرد و بزيارت آنحضرت رسيد و دعا مي كرد ودختر خود را طلب مي نمود .

اما از آن طرف دختر را كه اسير كرده بودند بعنوان كنيزي بتاجر بخارائي فروختند و آن تاجر دختر را بشهر بخارا برد تا بفروشد ودر بخارار شخص مومن و صالحي از تجّار در عالم خواب ديد كه در درياي عظيمي دارد غرق مي شود و دست و پا مي زند تا اينكه خسته شد و نزديك بود هلاك شود ناگاه ديد دختري پيدا

شد ودست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا نجات يافت .

تاجر از آن دختراظهار تشكر كرد و از خواب بيدار شد لكن آنروز از آن خواب بسيار متفكر و حيران بود تإ؛ش سّّ اينكه جلوي حجره تجارتي خود بود كه ناگاه شخصي نزد وي آمد و گفت من كنيزي دارم و مي خواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهي او را خريداري كن و سپس دختر را بر او عرضه داشت تا چشم آن مؤمن بدختر افتاد ديد همان دختري است كه ديشب درخواب ديده با خوشحالي وتعجب تمام او را خريد و بخانه آورد و از حال او و حسب ونسب او پرسيد .

آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بيان كرد مرد مؤمن و تاجر از شنيدن قصه دختر غمگين و فهميد دختر مومنه و شيعه است پس بآن دختر گفت باكي بر تو نيست و ناراحت و غمگين نباش زيرا من چهار پسر دارم و تو هركدام از آنها را بخواهي براي خود بعنوان شوهري اختيار كن .

دختر گفت به يك شرط و آن اينكه مرا با خود بمشهد مقدس به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) ببرد .

پس يكي از آن چهار پسر اين شرط را قبول كرد و دختر را بحباله نكاح خود درآورد آنگاه زوجه خود را برداشت و بعزم عتبه بوسي حضرت ثامن الائمه ارواحنا له الفداء حركت نمود .

لكن دختر در بين راه بيمار شد و شوهر بهر قسمي بود او را بحال مرض به مشهد مقدس رسانيد و جائي براي سكونت اختيار و

اجاره نمود و خود مشغول پرستاري گرديد و لكن از عهده پرستاري او برنمي آمد در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) از خداي تعالي درخواست كرد كه زني پيدا شود تا توجه و پرستاري از زوجه بيمارش نمايد .

چون اين حاجت راازدرگاه خدا طلبيد و از حرم شريف بيرون آمد در دارالسياده كه يكي از رواق هاي حرم شريف رضوي است پيرزني را ديد كه روبجانب مسجد مي رود .

به آن پيرزن گفت ايي مادر ، من شخصي غريبم و زني دارم بيمار شده و من خودم از پرستاري او عاجزم خواهش دارم اگر بتواني چند روزي نزد من بيائي و براي خدا پرستاري از مريضه من بنمائي .

آن زن هم درجواب گفت : منهم اهل اين شهر نيستم و بزيارت آمده ام و كسي را هم ندارم و حال محض خوشنودي اين امام مفترض الطاعه مي آيم . سپس با هم بمنزل رفتند در حاليكه مريضه در بستر افتاده بود و ناله مي كرد و روي خود را پوشيده بود .

پيرزن نزديك بستر رفت و روي او را باز كرد ديد آن مريضه دختر خود اوست كه از فراقش مي سوخت . پيرزن تا دختر را ديد از شوق فرياد زد كه بخدا قسم اين دختر من است .

دختر تا چشم باز كرد مادر خود را ببالين خود ديد بگريه درآمد كه اين مادر من است آنگاه مادر و دختر يكديگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهاي امام هشتم صلوات الله عليه اظهار مسرت وخوشحالي نمودند .

( - رياض الابرار . )

وادي سينا

ستي يا روضه خلد برين

بارگاه قبله هفتم امام هشتمين

حبّذا اين بارگاه بهتر از وادي طور

فرّحا اين پايگاه برتر از عرش برين

يا لها من روضة واللّه روض من جنان

بابي ثاويه طبتم فادخلوها خالدين

هركه خواهد گو بيا و هركه خواهدگو برو

هذه جنّات عدن ازلفت للمتّقين

شفاي بصر

محمد بن علي نيشابوري هفده سال نابينا بود و هيچ چيز را نمي ديد . لذا بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) حركت كرد و خود را بمشهد آنحضرت رسانيد .

با حال تضرع و زاري نزد قبر مطهر مشرف گرديد و زيارت كرد فوضع وجهه علي قبره الشريف باكياً فرفع رأسه بصيراً و سميّ بالمعجزي يعني آنگاه روي خود را بر قبر شريف نهاد در حاليكه گريه مي كرد و چون سربلند كرد ديده هاي او روشن شده و ناميده شد بمعجزي .

و چون اين عنايت و مرحمت از آن امام ثامن ضامن ( عليه السلام ) باو شد تا آخر عمر در مشهد رضوي اقامت كرد و هيچ گونه دردي بچشم او راه نيافت معروف شده بود به معجزي .

( - فوائد الرضويه . )

خاك در تو ما را به زاب زندگاني

در سر هواي سروت عمري است جاوداني

هردرد و غم كه داري خواهم بجان كه باشد

درد از تو عافيتها غم از تو شادماني

دست شكستگان گير اي صاحب مروّت

فرياد خستگان رس اي آنكه مي تواني

نبود پناه ما را جز خاك آستانت

رو بر در كه آريم گر از درت براني

شفاي محمد ترك

سيد نبيل عالم جليل آقاي حاج سيد علي خراساني معروف بعلم الهدي فرمود مشهدي محمد ترك سالهاي چند بود بمن اظهار ارادت مي كرد و بنماز جماعت حاضر مي شد .

لكن چون مردم درباره او گمان خوشي نداشتند من چندان باو اظهار محبت نمي كردم تا اينكه چه پيش آمدي براي او شد كه چشمهاي او كور شد و بفقر و

پريشاني گرفتار گرديد .

من بسياري از روزها مي ديدم بچه اي دست او را گرفته و بعنوان گدائي او را مي برد و او بزبان تركي شعر مي خواند و مردم چيزي باو مي دهند . بسياري از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) مي ديدم كه دست بشبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مي كند وبصداي بلند چيزي مي خواند و كراراً از پهلوي من مي گذشت وچون كور بود مرا نمي ديد .

چون خدام او را مي شناختند مانع صدا و گريه او نمي شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزي شنيدم كسي گفت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشهدي محمد را شفا مرحمت نموده .

من اعتنائي باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت . روزي او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مي رفت .

چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد وگفت ( قربان الوم ) من هفت سال است شما را نديدم .

گفتم مشهدي محمد تو كه كور بودي و چشمان تو خشكيده بود مگرچه شده است كه حال مي بيني ؟ ! شروع كرد بتركي جواب دادن ( من جده قربان الوم شفا وردم ) گفتم فارسي بگو و او بزحمت بفارسي سخن مي گفت .

گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزي هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بي بي گريه مي كرد و آرام نمي گرفت

من سبب پرسيدم جواب نداد و چاي براي من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت .

من هرقدر اصرار كردم كه براي چه گريه مي كني جواب نداد لكن بچه هاي من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بي بي امروز براي چه نزاع كردي .

گفت اگر خدا ما را مي خواست اين گونه پريشان نمي شديم و تو كور نمي گشتي و زن صاحبخانه بما منت نمي گذاشت و نمي گفت اگر شما مردمان خوبي بوديد كور و فقير نمي شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت . من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاي خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم . بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مي خواهد برود بي بي آمد و گفت چاي نخورده كجا مي روي گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهي ديد .

آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده ويكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت علي را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مي خواهم .

پاسدار حرم دست بشانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمي خواني چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو بقبله كن .

پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهري نيز براي من پيدا

كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترمند ايشان را اذيت نكني .

پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر بيكديگر مي گفتند اين سگ هرچه فرياد مي زند حضرت رضا جواب او را نمي دهد . اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بي نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضريح رسانيدم و بشدت سرم را بضريح زدم بقصد هلاك شدن ويقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف برمن روي داد .

شنيدم يكي مي گويد محمد چه مي گوئي ؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم .

دو دفعه شنيدم : محمد چه مي گوئي اگر چشم مي خواهي بتو داديم .

از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مي بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مي باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضريح زدم .

در آنحال ديدم ضريح شكافته شد آقائي ايستاده و بمن نگاه مي كند و تبسم مي نمايد و مي فرمايد محمد محمد چه مي گوئي چشم مي خواستي بتو داديم .

ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت ومحاسن مدور و با لباس سفيد و شالي بركمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلي سبز بود و ديدم تسبيحي در دست داشت كه مي درخشيد نمي دانم چه جواهري بود كه مثل آن

نديده بودم . و آن حضرت همي مي فرمود چه مي گوئي چه مي خواهي ؟

من به آنحضرت نگاه مي كردم و بمردم نگاه مي كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آنحضرت را نمي بينند وهرقدر آنروز فرمود چه مي خواهي مطلبي بنظرم نيامد كه چيزي عرض كنم .

سپس فرمود به بي بي بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مي سوازند .

عرض كردم بي بي آرزوي زيارت خواهرت را دارد فرمود مي رود . پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمدو من برخواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتي گفتم بلي .

پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره كردند لذا خودم را بكوري زدم و فرياد زدم از من كور چه مي خواهيد و زود از حرم بيرون آمدم و از دارالسياده خودم را بكفش داري رساندم . و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاي زوار بود من باو گفتم كفش مرا بده كه مي خواهم زودتر بروم .

كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدي محمد مگر مي بيني مگر حضرت رضا ( عليه السلام ) تو را شفا مرحمت فرموده است . گفتم بلي و زود بيرون شدم . ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مي خواهم بروم بخانه چگونه دست خالي بروم زيراكه بچه ها گرسنه اند و ما غذائي نداريم و قند وچاي هم لازم است .

لذا از همانجا توجه بقبر مبارك نموده عرض كردم : اي آقا چشم بمن

دادي گرسنگي خود و بچه ها را چكنم . ناگاه دستي پيدا شد صاحب دست را نديدم چندي در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده توماني بود . پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو بخانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدي محمد بعجله مي روي مگر بينا شده اي .

گفتم بلي . حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده تو كجا مي روي ؟

گفت : مادرم بدحال است عقب دكتر مي روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاي خود حضرت رضا ( عليه السلام ) است باو بخوران شفا مي يابد . او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز بخانه آمدم و خودم را اولاً بكوري زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاي را آورد و بچه ها دور من بودند وزوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قوري جوشيد .

بچه گفتند مگر مي بيني ؟ گفتم بلي

فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده .

بي بي آمد قضيه را باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را بخوشي گذرانديم . صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدري از آن نان را در دهان او گذاشتيم و بهر زحمتي بود باو خورانيديم چون تمام لقمه از گلوي او فرو رفت حالش بهتر شد واكنون سالم است .

( - كرامات رضويه . )

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

گر تو براني به

كه رو آورم

يار شو اي مونس غمخوارگان

پيش تو با ناله و آه آمدم

چاره كن اي چاره بيچارگان

معتذر از جرم و گناه آمدم

اي كه شفا دادي تو درماندگان

نامه اطباء

آيةالله حاج شيخ عبدالكريم حائري رحمةالله عليه فرمود نامه اي بخط مرحوم لقمان الملك كه شرح حال و شفاء مريضه اي نوشت و عين عبارت آن نامه اين است كه :

بسم الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب العالمين والصلواة علي اشرف خلقه محمد المصطفي وافضل السلام علي حججه و مظاهر قدرته الائمه الطاهرين واللعته علي اعدائهم والمنكرين لفضائلهم والشاكين في مقاماتهم العاليةالشامخة . شرح اعجازيكه راجع بيك نفر مريضه محترمه ظهور نمود بقرار ذيل است .

اين مخدره تقريباً بين 45 و 46 سال سن دارد ، متجاوز از يك سال بود مبتلا به مرض رحم بود كه خودِ بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدّت مي نمود با شور با آقاي دكتر سيد ابوالقاسم قوام رئيس صحيه شرق مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاده بنده توصيه اي به رئيس مريضخانه نوشتم كه مادام كپي و خانمهاي طبيبه معاينه نموده و تشخيص مرض را بنويسند ايشان پس از معاينه نوشته بودند :

رحم زخم است و محتاج بعمل جراحي است و چند مرتبه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه راضي بعمل نشده بود . بعد از آن مشاراليها را براي تكميل تشخيص فرستادم نزد مادام اخايوف روسي ايشان هم عقيده شده بودند و باز هم براي اطمينان خاطر و تحقيق تشخيص نزد پرفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانس فرستادم ايشان پس از

يك ماه تقريباً معاينه و معالجه به بنده نوشته بودند كه اين مرض سرطان است وقابل معالجه نيست خوب است برود به تهران شايد با وسائل برقي و الكتريكي نتيجه اي گرفته شود چنانچه آقاي دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول ، همين تشخيص سرطان داده بوديم مشاراليها علاوه بر اينكه حاضر برفتن تهران نبود .

مزاجاً بقدري عليل و لاغر شده بود كه ممكن بود درد و فرسخ حركت تلف بشود در اين موقع زير شكم كاملاً متورم شده و يك غده اي در زير شكم در محل رحم تقريباً بحجم يك انار بزرگ بنظر آمد كه غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول ميشد و بعد پستانها متورم و صلب شده خواب و خوراك بكلي از مريضه سلب شده كه ناچار بودم براي مختصر تخفيف درد روزي دو دانه آمپول دو سانتي مرفين تزريق مي نمود كه اخيراً آن هم بيفايده و بلااثر ماند تا يكشب بكلي مستاصل شده مقدار زيادي ترياك خورده بود كه خود را تلف كند .

بنده را خبر دادند تا جلوگيري از خطر ترياك گردد چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه از محترمين و معروفين اين شهر هستند مربوط و طرف مراجعه بودند خيلي اهتمام داشتم بلكه فكري جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مايوس بودم يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاي خود را بخارج رحم و مبيضه ها دوانيده و مزاج هم بكلي قواي خود را از دست داده است براي قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتيم آقاي دكتر معاضد رئيس بيمارستان رضوي

كه متخصص در جراحي است هم معاينه نمايند .

ايشان پس از معاينه به بنده گفتند چاره منحصر بفرد بنظر من خارج كردن تمام رحم است من هم به مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحي هستيد چاره منحصر است والا بايد همين طور بمانيد .

گفت بسيار خوب اگر در عمل مُردَم كه نعم المطلوب و اگر نمُردَم شايد چاره اي بشود تصميم براي عمل گرفت و همان روز كه اواخر ربيع الثاني سنه 1353 و روز چهارشنبه بود ديگر تا يك هفته او را ملاقات ننمودم ، يعني از عيادتش خجالت ميكشيدم خودش هم از خواستن من خجالت ميكشيد تا پس از يك هفته ديدم با كمال خوبي آمد مطب بنده و اظهار خوشوقتي مي نمود قضيه را پرسيدم گفت بلي شما كه به من آخرين اخطار را نموديد و عقيده دكتر معاضد را گفتيد من اشك ريزان با قلب بسيار شكسته از همه جا مأيوس شده و گفتم :

يا علي بن موسي الرضا تا كي من در خانه دكترها بروم و بالاخره مايوس شدم رفتم يك هفته شروع بروضه خواني نموده متوسل بحضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) شدم شب هشتم ( شب شنبه ) در خواب ديدم يكنفر از دوستان زنانه ام كه شوهرش سيد و از خدام آستان قدسي رضوي ( عليه السلام ) است يك قدري خاك آورد بمن داد كه آقإ؛ضضّ ّ ( يعني شوهرم ) گفت اين خاك را من از ميان ضريح مقدس آوردم خانم بمالد بشكمش من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم بعجله آمد كه خانم برخير

دكتر سواره آمده دم در ( يعني بنده ) وميگويد بخانم بگوئيد بيا برويم نزد دكتر بزرگ من هم با تعجيل بيرون آمدم و ديدم شما سوار اسب قرمز بلندي هستيد گفتيد بيائيد برويم من هم براه افتادم تا رسيديم بيك ميدان محصوري ديدم يكنفر بزرگواري ايستاده و جمعيتي كثير در پشت سرش ،

من او را نمي شناختم اما تا رسيدم دستش را گرفتم و گفتم يا حجة ابن الحسن ( عجل الله فرجه ) بداد من برس او با حال عتاب فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد يكي از دكترها را اسم برد . بعد افتادم بقدمهايش باز گفتم بداد من برس ثانياً فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد استغاثه كردم فرمود برخيز تو خوب شده و مرضي نداري .

از خواب بيدار شدم و حال آمده ام و اثري از مرض نمانده است بنده تا دو هفته از نضر اين قضيه عجيب براي اطمينان كامل از عود مј֠خودداري كردم و بعد از پرفسور اكوبيانس تصديق كتبي گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل طبي و جراحي بهبودي حاصل نمايد بكلي خارج از قانون طبيعت است و آقاي دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر بفرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم ميدانستم و حالا چهار ماه است تقريباً بهيچ وجه از مرض مزبور اثري نيست پس از اين قضيه مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل كرد اثري در رحم و پستانها نديده از همان ساعت خواب و خوراك مريضه بحالت صحت برگشته و از سابق سوء هضمي مزمن داشت كه آن هم رفع شده است

.

الاقل العاصي دكتر عبدالحسين تبريزي لقمان الملك تمام شد

بعد آقاي سيد صدرالدين در زير آن تصديق خط دكتر را نموده بود باين عبارت :

بسمه تعالي

اين نوشته كه حاكي از كرامت باهره است خط جناب مستطاب عمدة الاكابر آقاي دكتر لقمان الملك است

( صدرالدين الموسوي )

چون مرحوم آية اله پيغام داده بودند كه آقاي دكتر لقمان قضيه را مشروحاً بنويسد و آقاي سيد صدرالدين هم خط او را تصديق كنند اين است كه آقاي لقمان مفصلاً شرح دادند و آقاي سيد صدرالدين هم تصديق نوشتند .

( - الكلام يجرالكلام : ج 1 . )

بي قرار است دلم ز شوق لقا

در غم گوي يار محو و فنا

مرغ دل سوي يار پروازش

هُدهُد دل بشهر و ملك سبا

گشته ام عازم و مقيم حرم

بر حريم ولي مُلك ولا

شاه اقليم و مُلك خطه طوس

هشتمين حجّت وشه والا

پور موسي رضا ( ع ) امام بحق

مظهر ايزدي و نور سما

آستانش حريم حق باشد

آستان حق است حريم رضا ( ع )

غم نباشد حقير ترا بجهان

زائري برويّ و نور خدا

چاره دردها

مرحوم آقاي حاج سيد عباس شاهرودي نقل فرمود :

مرض ناخوش و صعب العلاجي عارض من شده و بهر دكتري مراجعه كردم چاره پذير نشد تا اينكه از همه وسايل عاديه بكلي نااميد شدم و در آن موقع فرصت را براي توسل غنيمت شمرده و به حضور مبارك حضرت ثامن الائمه صلوات الله عليه مشرف شدم .

عرض كردم يابن رسول الله تا حال كه جسارت نميكردم براي شفاي خود بر اين كه

مبادا عرضم بشرف قبول نرسد و بفرمائيد خداوند براي هر دردي دوائي قرار داده كه بايستي بوسيله آن مردم مداوا نمايند ولي من فعلاً از اسباب عاديه ( طبابت ) مايوس شده ام اينك بدر خانه تو آمده ام كه شفاي دردم را از حضرت پروردگار بخواهي سپس در اين مضمون يكسري صحبت و عرض حاجت كرده و در خواست شفاعت نمودم .

چون از حرم بيرون آمدم و بكفش داري رسيدم ناگاه بقلبم خطور شده ( مثل اينكه كسي بمن گفت ) مقل ارزق بخور و اين خيال رفته رفته در دلم قوت گرفت تا تصميم گرفتم كه چند روز مقل ارزق بخورم و بخوردن آن مواظبت نمايم .

از آن روز شروع به خوردن آن كردم ، مفيد واقع شده و معلوم يگانه چاره بيماري من همان بوده و در مدت خيلي كم قلع ماده آن مرض شد .

( - الكلام يجرالكلام : ج 1 . )

بندگي بردرِ دربار رضا دين من است

خاك روبِي رَه زائرش آئين من است

شكرلله كه مقيم سركوي شه طوس

مهروي نقش باين سينه بي كين من است

خاك روبي چنين روضه بهتر ز بهشت

باعث مغفرت كرده ننگين من است

بايدي بامژه گان خاك درش را رويم

كاين عمل نزدخردموجب تحسين من است

بر ندارم زگدائي درش هرگز دست

چون گدائيش دواي دل غمگين من است

دارد اميد مروج كه بمن لطف كند

حسرودين كه همين خواهش ديرين من است

صله و پاداش

مرحوم آقاي شيخ ابراهيم صاحب الزمان فرمود :

وقتي كه من بمشهد مقدس مشرف شده بودم بمنزل مرحوم حاجي شيخ حسن علي تهراني (

كه از زهاد و اخيار معروف بود ) وارد شده بودم ولي از جهت مخارج عيالاتم كه در عراق عرب بودند بي نهايت نگراني داشتم .

يكي از دوستان بمن گفت كه آصف الدوله والي مشهد است واو آدم خيرخواهي است اگر چند شعر در مديحه او بگوئي من از او پاداش وصله معتّدبه براي تو ميگيرم .

من هم هفت بيت شعر عربي ساختم ولي ديدم شعرها مناسب مقام ممدوح نيست بلكه سزاوار است باين ابيات حضرت رضا ( عليه السلام ) مدح شود و خجالت كشيدم كه بآنها آصف الدوله را مدح نمايم سپس با خود گفتم من اين اشعار را حضور مبارك حضرت علي بن موسي الرضا سلام الله عليه تقديم مينمايم و از آنحضرت مطالبه صله و پاداش مي كنم .

آنگاه بحرم مطهر مشرف شدم و اشعارم را خواندم و عرض كردم يابن رسول الله دعبل خزاعي اشعاري چند محضر مبارك عرض كرد و وصله و پاداش و جبّه و پول مرحمت فرمودي من جبه را بخشيدم ولي پول را ميخواهم .

در همان لحظه كه اين عرض حاجت را نمودم آقا سيد حسين محرر آقاي شيخ اسماعيل ترشيزي ، ده تومان پول در دست من گذاشت من بحضرت عرض كردم يابن رسول الله اين مبلغ نه مناسب شان شما است و نه مطابق مقدار حاجت من .

خيلي نگذشت ديدم ديگري نيز ده تومان داد ماحصل از حرم كه بيرون آمدم تا صحن سي و پنج تومان بدون سابقه بمن رسيد و من پولها را در دستمال نموده در بغل خود گذاشتم و رو بطرف منزل روانه شدم .

در اين اثناء مرحوم حاج شيخ حسن علي نخودكي اصفهاني ( ره ) بمن رسيد و دست برد و از بغل من دستمال رابيرون كشيد مثل اينكه خود گذاشته بود و فرمود ( رفتي از حضرت صله گرفتي ) من بسيار از اين امر تعجب كردم زيرا كه آن مرحوم نه از شعر گفتن من خبردار بود و نه از خواندن من آن اشعار را حضور مبارك امام ( عليه السلام ) اطلاع داشت و نه از پولي كه بمن در حرم رسيده كه اين چه پولي است .

( - الكلام يجرالكلام : ج 1 . )

نسيم قدسي يكي گذر كن ببارگاهي كه لرزد آنجا

خليل را دست ذبيح را دل مسيح را لب كليم راپا

نخست نعلين زپاي بر كن سپس قدم نه بطور ايمن

كه در فضايش زصيحه لن فتاده بيهوش هزار موسي

مهين مطاف شه خراسان امين ناموس ضمين عصيان

سليل احمد خليل رحمان عليّ عالي وليّ والا

زآستانش ملائك و روح رسانده بر عرش صداي سبوح

بخاك راهش چو شاه مذبوح رسل بذلت همي جبين سا

نسيم جنّت وزان زكويش شراب نسيم روان زجويش

حيات جاويد دمان زبويش بجسم عَلمان بجان حورا

فلك بگردش پي طوافش ملك بنازش زاعتكافش

ز سربلندي نديده قافش صداي سيمرغ نواي عنقا

بگو كه نيّر در آرزويت كند زهر گل سراغ بويت

مگر فشاند پري بكويت چو مرغ جنت بشاخ طوبي

شفاي مرحوم كلباسي

مرحوم كلباسي ( ره ) در كتابش راه طاعت و بندگي فرمود :

در ماه ذي الحجه 1379 در اصفهان از پله افتادم و استخوان وَرِك شكست و لذا مدتي در بيمارستان

آقاي رحيم زاده بودم ودكترها مرا از بهبودي مايوس نمودند .

عازم مشهد شدم چون بتهران رسيد بمناسبت دوستي كه با حاج عبدالله مقدم در تهران داشتم به بيمارستان بازرگانان رفتم و مدتي تحت پذيرائي و معالجه بودم كه دكتر معالجم دكتر مسعود بود تا پس از يك هفته دكتر اظهار داشت كه معالجه شما منحصر بيكي از اين دو راه است . يا صد هزار ريال براي حلقه اي از طلا بدهيد و يا شصت هزار ريال بدهيد براي ورود استخواني از آمريكا تا بهبودي حاصل شود .

چون جناب زبدةالعلماء و الفضلاء آقاي شيخ محمد تقي فلسفي زيد افضاله خبردار شدند با حقر پيغام دادند كه هر طور ميل شما باشد يكي از اين دو عمل انجام داده شود و اگر از لحاظ پول در زحمت باشيد دوستاني در تهران حاضرند كه وجه را پرداخت كنند .

من در پاسخ پس از تشكر و امتنان گفتم قدرت بر تحمل چنين عمل را ندارم باز صبح فردا دكتر مسعود اظهار داشت كه من كاملاً ميدانم كه شما از علماء فعّاليد حيف است كه تا آخر عمر در كنار خانه افتاده باشيد و خوب است بيكي از دو معالجه تن در دهيد پس من در فكر بودم تا اينكه شب پس از خوردن شام چون خود را قادر بر تحمل يكي از اين دو عمل نديدم متوجه حضرت رضا ( عليه السلام ) شدم و بسيار گريه كردم و عرض كردم :

اي آقا در جناب تو خصيصه ايست كه در آباء عظام و فرزندان گرامت نيست و آن اين است كه آن قدر كرامات

و خوارق عادات كه از قبر مباركت ظاهر شده از هيچ يك از آنان آشكار نگشته چه شود كه امشب نظري باين غريب دور از وطن بفرمائيد .

آنانكه خاك را بنظر كيميا كنند

آيا شود كه گوشه چشمي بما كنند

پس از گريه و التجاء بحضرت رضا ( عليه السلام ) بخواب رفتم و آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم و ديدم جماعتي در عقب آنحضرت بودند كه من ايشان را نشناختم و آنحضرت بمن فرمود :

كلباسي تو خوب شدي تا اين را فرمود از شدت فرح از خواب بيدار شدم و ملتفت شدم كه درد پاي من قدري ساكت شده وميتوانم برخيزم ولي برنخاستم تا صبح شد و آقاي دكتر مسعود آمد و گفت بنا بر چه شده ؟ گفتم از عمل منصرف شده ام و حال مي توانم راه بروم .

گفت نمي تواني ، من فوراً از تخت پائين آمدم و روي تخت نشستم دكتر تعجب كرد و گفت عكس برداشتند و پس از عكس برداري از جراحي منصرف شد و من همان وقت به جانب مشهد مقدّس حركت نمودم و چون بمشهد رسيدم دوستان مرا به بيمارستان آمريكائيها بردند و هزار ريال دادند تا پس از چهار روز عكس برداري گفتند شما آثار شكستگي نداريد و اگر بوده بهبودي يافته و پول را هم برگردانيدند و همان روز بمنزل آمدم و فرداي آن روز حضرت حجةالاسلام آقاي چهل ستوني كه از تهران بزيارت مشرف شده بودند بعيادت من آمدند و فرمودند شما چرا بزودي از تهران حركت كرديد ، گفتم بجهت اين خواب و بعد از اين

خواب حال تحمل در من نماند و حركت كردم .

ايشان اصرار كردند كه به بيمارستان حضرت رضا ( عليه السلام ) بروم لذا به آن بيمارستان رفتم نزد دكتر بولوند كه اول دكتر در شكسته بندي است و او گفت شكستگي استخوان اصلاح شده است فقط بايستي مدتي استراحت نمائيد خواه در منزل و خواه در بيمارستان و من بواسطه اشتغالات علمي منزل را اختيار كردم .

( - راه طاعت و بندگي . )

اي شهنشاه خراسان شه معبود صفات

آسمان بهر تو برپا و زمين يافت ثبات

منشيان در دربار تو اي خسرو دين

قد سيانند نويسند برات حسنات

شرط توحيدتوئي كس نرود سوي بهشت

تا نباشد بكفش روز جزا ازتو برات

ساعتي خدمت قبر تو ايا سبط رسول

بهتر از زندگي خضر وهم از آب حيات

خوشترازسلطنت وزندگي جاويد است

دادن جان بسر كوي تو هنگام ممات

گرد و خاك حرمت توشه قبر است مرا

كه تن پر گنهم را كشد اعلا درجات

خاك كوي تو شوم تا كه بيابند مرا

در كف مقدم زوار تو روز عرصات

غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد

غير لطف تو كه ما را دهي از لجه نجات

كي پسندي كه با اهل جهنم گويند

اي بهشتي ز چه گشتي تو ز اهل دركات

شفاي مرض اعصاب

عالم جليل محمد ثاراللهي كه در كتاب خود فرموده :

من به قسمي ضعف اعصاب گرفتار شدم كه از بيانش عاجزم وبغير از پروردگار كسي از حالم آگاه نبود و قريب ده ماه در قم وطهران نزد اطباء مشغول معالجه شدم بهبودي حاصل نگرديد يكي از اثرات آن امراض خيالات

فاسده گوناگون بود كه مرا ناراحت مي كرد كه بايمان خود خائف بودم پس بقلبم افتاد كه علاح درد من جز در آستان مقدس حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ممكن نخواهد شد .

لذا عازم حركت شدم لكن بعض آقايانيكه با آنها معاشرت داشتم كه از جمله آيةالله حاج سيد محمد رضا گلپايگاني ادام الله بقاه بود مرا منع كردند بواسطه عدم تمكن مادي و من از تصميم خود منصرف نشدم و با مختصر وسيله با عائله روانه شدم و اوائل ماه رمضان بود مشرف گرديدم .

اعتقادم چنين بود كه بمحض ورود كسالتم بر طرف ميشود پس شب و روز در حرم متوسل بآنحضرت بودم و منتظر نظر مرحمت و گاهي جسورانه عرض مي كردم من بجز در خانه شما جائي سراغ ندارم كه فريادرسي كنند اگر شما جائي بهتر از در خانه خودتان سراغ داريد بمن نشان دهيد و گاهي عرض مي كردم هرگاه صحت مزاج و بدني من اصلاح نيست كسالت روحي و خيالات فاسده را دفع فرمائيد كه آسيبي بايمانم نرسد تا شب بيست و دو يا سه بار از حرم مطهر بمنزل آمدم و چون عائله من بحرم بودند منزل را خلوت ديدم با حال اضطرار بكيفيتي مخصوص متوسل به چهارده معصوم و حضرت معصومه و حضرت ابي الفضل : شدم .

آنگاه با حال خستگي سر ببالش گذاشته خوابم برد در عالم رويا ديدم در يك بيابان وسيعي ميباشم واحدي در آنجا نيست ناگاه منبر يا چهار پايه بلندي بنظرم رسيد و سيد جليل القدري را بالاي آن ديدم كه تحت الخك خود

را انداخته و رو بقبله ايستاده و گويا مشغول دعا است در آن اثناء پانزده يا شانزده مرغ بزرگ ديدم از هوا بزمين آمدند و من مرغ بآن بزرگي نديده بودم و بگردن هر يك ورقه اي بود بقدر صفحه وزيري .

من خيال كردم آن اوراق را براي من آورده اند لكن يكي از آنها نزديك من آمد و ورقه اي كه بگردن داشت بدست من داد و بر آن يك سطر نوشته بود و من خطي به آن خوبي نديده بودم كه روح مرا زنده كرد و چون خواندم نوشته بود ( ثبتك الله بالقول الثابت ) و من در آن حال بقدري مسرور و فرحناك شدم كه وصف نمي توانم بكنم و چون بيدار شدم حال خود را مثل ديگران صحيح و سالم ديدم و تا سه روز ديگر آن خيالات و كسالت روحي بحمدالله ببركت وجود مبارك حضرت رضا ( عليه السلام ) رفع شد .

( - سبيل الفلاح در اصول عقايد . )

مَنْ سَرَّهُ اَنْ يَري قبراً بِرُؤيَتِهِ

يُفَرِجُ اللّهُ عَمَّنْ زاَدُه كُرَبَهُ

فَلْيَأتِ ذَاالْقَبْرِ اِنْ اللّهُ اَسْكَنَهُ

سُلالَةً مِنْ رَسُوْلِ اللَّهِ مُنْتَجَبَةً

شفاي زن كرماني

حاج شيخ محمود كرماني فرمود :

شنيدم از زني كه كور و اهل كرمان ما به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) آمده و حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا داده و بينا شده است من او را بمهماني بخانه خود دعوت كردم و از شرح قضيه اش پرسيدم گفت قضيه من اين است كه در وطن خود كرمان يك چشم من از بينائي افتاد لذا به اطباء كرمان مراجعه

كردم و فائده اي بدست نيامد بلكه يك چشم ديگرم نيز از كار ماند و نابينا شدم لاعلاج از كرمان حركت كرده به تهران رفتم و به دكترهاي آنجا رجوع كردم ايشان پس از معاينه گفتند يك چشم علاج پذير نيست .

اما چشم ديگر تا يكسال اگر مواظبت بعلاج شود احتمال بهبودي هست چون چنين گفتند من مأيوس شدم و از شوهر خود خواهش كردم كه مرا بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) برساند پس بهر قيمتي بود بمشهد تشرف پيدا نموده و هر وقت مي خواستم بحرم بروم چون جائي و چيزي نمي ديدم دستم را مي گرفتند و مرا مي بردند و من توسل بآن حضرت مي جستم تا يك وقت شوهرم سخني گفت كه بسيار بمن اثر كرد لذا با دل شكسته بحرم تشرف پيدا كردم .

بسيار تضرع كردم كه خدا يا مرا ببركت امام هشتم شفا مرحمت فرما در آن حال تضرع يك حال ديگر بمن روي داد در آنحال ديدم سيدي بشكل سلطان الواعظين شيرازي چون او را ديده بودم وميشناختم بمن فرمود برخيز عرض كردم من كه جائي را نمي بينم نمي توانم برخيزم يا بنشينم .

بار ديگر فرمود برخيز در اين مرتبه برخواستم در حالتي كه همه جا را و همه چيز را مي ديدم اين بود قضيه من لكن چون بعضي از شفا يافتن من با خبر شدند و برئيس تشريفات آستانه خبر دادند .

مرا طلبيد و اعتراض كرد كه چگونه بدانيم كه تو كور بوده اي وشفا يافته اي گفتم اطباء تهران معاينه كرده اند و از كوري من خبر دارند

شما از تهران استفسار نماييد تا معلوم شود و چون بتهران نوشتن و جواب آمد و صدق قضيه معلوم شد .

رئيس تشريفات بمن گفت اگر چه چنان است كه گفته اند لكن اين امر را نبايستي اظهار كني وفاشش نمائي زيرا كه زمان اقتضاي آنرا ندارد .

( - دروس دينيه : ج 3 . )

برو بطوس كه مرآت حق نما آنجاست

ولي و حجت حق مظهر خدا آنجاست

برو بطوس صفا بخش جان و دل ايدل

چه نور كشور ايجاد و ماسوي آنجاست

برو بطوس نگر منظر جلال خدا

شه عوام ديهيم ارتضا آنجاست

برو بطوس نگر بحر علم وجود و سخا

چو كنز علم حق و معدن سخا آنجاست

حريم امن حق و آستان و باب مراد

بدان حريم و حرم جان مصطفي آنجاست

برو بطوس نگر وارث علوم نبّي

چو وارث نبّي و شام لافتي آنجاست

چه اوست مظهررأفت اوست مظهرجود

كه گنج مهرو وفا مظهر صفا آنجاست

درد پهلو

مرحوم سيد حسن بردسكني ( و بردسكن قريه ايست از قريه هاي شهر كاشمر ) فرمود :

مرضي بپهلوي من روي آورد بنحويكه از درد خواب و راحتي از من سلب شده بود لذا بهزار زحمت مبلغي پول براي معالجه فراهم كردم و بشهر آمدم و نزديكتر رفتم و چون دكتر مرا معاينه كرد گفت اين مرض خطرناك و مهلك است و سيصدتومان هم خرج دارد چون چنين گفت .

من با خود گفتم چه كنم منكه اين قدر پول ندارم اتفاقاً مريضي ديگر همان وقت وارد شد كه او نيز بهمان مرض من مبتلا بود چون گفت پهلويم درد ميكند

دكتر او را معاينه كرد و پس از معاينه گفت بايد عمل شود و سيصد تومان خرج دارد .

ديدم آن مرد فوراً دست در بغل كرد و سيصد تومان تمام بدكتر داد دكتر هم همان وقت او را باطاق ديگر برد كه عمل كند . من در آنجا از سوراخ و روزنه نگاه كردم ديدم دكتر او را براي عمل روي تخت خوابانيد و دست و پايش را محكم بست آنگاه پهلوي او را باز كرد . ديدم يك مرتبه تيغي بر پهلوي او كشيد كه صداي ناله آن مرد بلند شد و دكتر سطلي در زير پهلوي او گذاشت و ديدم خون وجراحت مانند ناودان ميريزد و آنمرد داد ميزند و آقاي دكتر باو پرخاش و تغيّر مينمود و سيگار مي كشيد .

من چون اين منظره را ديدم بيرون آمدم و عازم زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شدم و براه افتادم تا بمشهد مقدس رسيدم آنگاه وضو ساخته بحرم مطهر مشرف شدم و سرم را بضريح آنحضرت بردم وبحال گريه عرض كردم اي امام رضا اولاً من سيصد تومان ندارم كه بدكتر بدهم ثانياً از آن عمل ميترسم و اگر بميرم نزد دكتر براي اين عمل نميروم . آنگاه سرم را بضريح زدم و غش كردم .

چون بحال آمدم ملتفت خود شدم كه بايد بمستراح بروم پس از حرم شريف بيرون آمدم و خود را بمستراح رساندم و ديدم آنچه از پهلوي آنمرد مريض بيرون شد از زير من بيرون آمد و درد پهلوي من آرام شد مثل اينكه هيچ دردي نداشته ام .

پس از آن توجه حضرت

رضا ( عليه السلام ) چند روز در مشهد مقدس ماندم و آن قليل پولي را كه داشتم سوقاتي خريدم و با كمال صحت و سلامتي بوطن خود برگشتم ببركت وجود مقدس حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) .

( - فتح و فرج . )

خواهي كه تو را درد بدرمان برسد

يا اينكه شب هجر بپايان برسد

جهدي كن و دست زن بدامان رضا

تا سختي تو زود بآسان برسد

پسر گمشده

عامربن عبدالله از جمله اصحاب حديث و حاكم مرو بود فرمود :

وقتي من در مشهد مقدس رضوي در حرم مطهر مشرف بودم شخص تركي را ديدم وارد حرم شد و تا نزديك سر مبارك امام رضا ( عليه السلام ) آمد و ايستاد و شروع به گريه و تضرع و زاري كرد و با زبان تركي با خداي خود مناجات مي نمود و من هم كه نزديك او بودم مي شنيدم .

گفت اي پروردگار من اگر پسرم زنده است او را بمن برسان وچشم مرا بديدار او روشن فرما و اگر مرده خبر او را باز بمن برسان و در هر حال مرا بحال او آگاه گردان چرا كه بيش از اين طاقت انتظار ندارم .

من چون بزبان تركي وارد بودم دعاي او را شنيدم و فهميدم چه درد دل نمود دلم بحال او سوخت بزبان تركي باو گفتم اي مرد ترا چه مي شود و قضيه تو چيست ؟ !

گفت مرا پسري بود كه مايه حيات من بود و او در جنگ اسحق آباد مفقود شده و هيچ خبري از او ندارم و او را مادري

است كه شب و روز پيوسته در فراقش گريه و بي قراري مي كند و من چون شنيده ام كه دعاي من در اين مشهد شريف مستجاب ميشود لاجرم خود را باين عتبه مقدسه رسانيده ام تا اظهار حاجت كنم و بمقصود خود برسم .

من چون بر اين قضيه مطلع شدم دلم بحالش سوخت و دستش را گرفته و با يكديگر از حرم بيرون آمديم و من باين خيال بودم كه او را بمنزلم برده پذيرائي و دلجوئي و مهماني كنم تا از مسجد بيرون شديم ناگهان جواني بلند قامت و تازه خط ديدم كه جامه اي كهنه اي دربر داشت تا آن جوان نظرش بآن مرد افتاد دستهاي خود را برگردن او انداخت و هر دو شروع بگريه كردند معلوم شد كه اين جوان همان كسي است كه مرد ترك خبر او را از خدا بتوسط حضرت رضا ( عليه السلام ) مي طلبيد و باين زودي دعاي پيرمرد مستجاب شد .

از آن جوان پرسيدم كه تا حالا كجا بودي و چطور به اينجا آمدي ؟ ! گفت من پس از جنگ در طبرستان واقع شدم در آنجا شخصي از اهل ديلم مرا تربيت كرد تا بزرگ شدم و در جستجوي پدر و مادر خود بود چون خبري از آنها نداشتم .

در اين اثناء گروهي را ديدم كه رو به مشهد مقدس آورده منهم همراه آنها شدم تا باين مكان شريف رسيدم .

آنگاه آن مرد ترك كه پدر آن جوان بود گفت حال كه چنين پيش آمدي شد من ديگر بر خود قرار دادم كه تا زنده هستم دست از

اين مشهد شريف برندارم .

( - عيون اخبار الرضا . )

درمانده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

افتاده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

پاسخ ده از لطف و كرم از در مرانم با كرم

آواره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

اي ملجا درماندگان اي چاره بيچارگان

بيچاره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

زار و حقير و بنده ام شاها ز بس شرمنده ام

سر بر زمين افكنده ام مولا علي موسي الرضا ( عليه السلام )

بقعه متبركه

ابو علي محمد بن احمد معاذي فرمود شنيدم از ابو نصر مؤدب مي فرمود :

روزي وادي سناباد را سيل فرا گرفت و آن زمان سناباد در بلندي واقع شده بود و مشهد مقدس و محل قبر شريف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) در پائين قرار داشت من ديدم آن سيل عظيم رو بمشهد شريف مي آيد .

( خِفْنا مِنْهُ عَلَي الْمَشْهَدِ ) يعني ما ترسيديم كه نكند سيل بمشهد مقدس و قبر مطهر برسد و آنجا را خراب كند ( فَارْ تَفَعَ بِاذْنِ اللّهِ وَ وَقَعَ عَلي قَناةٍ اَعلي مِن الوادي وَ لَمْ يَفَعْ فِي الْمِشْهَدِ مِنْهُ شَيُيٌ ) يعني ناگاه ديديم باذن خداي تعالي تمامي آن سيل بلند شد و رسيد بقناتي كه در بلندي بود فرو ريخت و قطره اي بمشهد حضرت رضا ( عليه السلام ) نرسيد .

در همين زمان خودمان چند سال قبل سيلي از يك طرف خارج شهر مشهد به شهر رسيد و

بعضي از خانه ها را خراب كرد و از خيابان معروف به خيابان تهران سرازير شد و چون ( بمحل معروف سابق ) بقبرستان عيدگاه رسيد قسمتي بچاهي فرو ريخت و قسمتي هم پيش از رسيدن به آستان قدس پراكنده شد .

چگونه سيل خراب كند اين بقعه شريفه رضويه را ( عَلي صاحِبِها الاف التَحِيَّةِ ) و حال آنكه اين بقعه يكي از آن چهار بقعه ايست كه خداوند قادر توانا در زمان طوفان نوح علي نبيّنا و آله و عليه السلام آن چهار بقعه را از غرق نجات داده و حفظ فرموده است .

در مزار بحار و جامع الاخبار و كتاب معدن الاسرار از حضرت صادق ( عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود ( اَرْبَعُ بِقاعٍ ضَجَّتْ اِليَ اللّهِ اَيَّامَ الطُّوفانِ ، الْبَيْتُ العَمُورْ فَرَفَعُه اللّه ( اِليه ) و الْغُري و كَربَلاء و طُوس )

چهار بقعه در ايّام طوفان به درگاه الهي ضجه و استغاثه و ناله نمودند و خداي تعالي آنها را نگه داشت :

1 - بيت معمور بود خداوند سبحان او را سربلند فرمود .

2 - غري بود كه نجف اشرف است .

3 - زمين كربلا .

4 - طوس مشهد مقدس .

( - عيون اخبار الرضا . )

اي روضه تو مطاف اِنس و جِنَّة

وي خاك درت زآتش دوزخ جُنَّه

محرومم از اين روضه مكن كامده است

بَيْنَ الْجَلَيَن رَوْضَةٌ مِنْ جَنَّة

شفاي فراموشي

در عيون اخبار الرضا ( عليه السلام ) و همچنين در بحارالانوار نقل كرده :

يكي از اصحاب فرمود : شخصي يك وديعه و امانتي بمن سپرد

كه نگاهداري نمايم من هم قبول كرده و امانت را گرفتم و در محلي دفن كردم لكن فراموشي بمن روي آورد و محل دفن امانت را فراموش كرده بودم .

صاحب وديعه امانت خود را از من طلبيد و من جاي دفن را فراموش كرده بودم متحير ماندم كه چه جواب بدهم پس با كمال تحير و مغموميت از خانه بيرون آمدم و ديدم گروهي متوجه زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) هستند ( فَخَرجْتُ مَعَهُمْ ) پس من همان ساعت با آنها روانه زيارت شدم تا اينكه بفيض زيارت آقا حضرت ثامن الائمه حضرت رضا ( عليه السلام ) فائز گرديدم .

آنگاه خدا را نزد قبر آن حضرت خواندم كه محل وديعه را بمن بفهماند .

در عالم خواب ديدم شخصي نزد من آمد و فرمود امانت فلاني را در فلان موضع دفن كرده اي .

از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال شدم و مراجعت نموده وفوراً نزد صاحب امانت رفته و قضيه را گفتم . بعد با خود آن مرد بآن محل مخصوص آمديم و آنجا را حفر كرده و امانت را بيرون آورده بصاحبش رد كردم .

( - عيون اخبار الرضا . )

عنايت كن شها دائم ببوسم آستانت را

كشم برديده خود خاك پاي زائرانت را

پناه بي پناهان

ابو منصور بن عبدالرزاق گفت :

من در زمان اوان جواني خيلي تعصب و دشمني داشتم بكساني كه بزيارت قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) ميرفتند و به همين خاطر با خودم عهد بستم كه زوّار حضرت رضا ( عليه السلام ) را اذيت كنم و بر همين اثاث سر

راه زوّار ميرفتم و متعرض آنها مي شدم و پول و اسباب آنها را مي گرفتم و آنها را برهنه مي كردم .

روزي بعنوان شكار بيرون آمده بودم ناگاه آهوئي از دور بنظرم آمد تازي خود را براي صيد آهو فرستادم تازي آن آهو را تعقيب كرد .

آهو متوجه تازي و من گرديد و پناهنده شده بديواري كه دور قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) بود ( فَوَقَفَ الْغَزالُ وَ وَقَفَ الْفهدُ ) ديدم آهو كنار ديوار ايستاده و تازي نيز در برابر او ايستاده است و ابداً براي صيد آهو پيش نمي رود . من هر كوششي كردم كه تازي جهت صيد نزديك آهو شود و خود را باو برساند نشد و قدم از قدم برنمي داشت لكن هر وقت آهو از جاي خود كه كنار ديوار بود دور ميشد تازي بسوي او ميرفت .

آهو تا متوجه تازي مي شد كه دنبال اوست باز خود را بديوار ميرساند و تازي برمي گشت بلاخره آهو از سوراخي كه بحياط وديوار مشهد شريف بود داخل شد . من هم بحياط مشهد يعني چهار ديوار دور قبر مطهر است داخل شدم و آنجا ابو نصر مقري را ملاقات كردم از او سراغ آهو را گرفتم و گفتم آهوئي را كه آلان به اينجا آمد چه شد ؟ ! گفت من آهوئي نديدم . دنبال آهو رفتم وبسوراخي كه آهو از آن داخل شده بود رفتم اثر جاي پاي آهو وفضولات او شدم ولي آهو را نديدم . فهميدم كه آهو در اينجا هست ولي از نظر من غائب مي شود زيرا آن ديوار

سوراخي جز آنكه من وارد شدم نبود اين حتماً سري دارد و اين امام بر حق است . برگشتم .

پس از اين قضيه با خداي خود عهد و نذر بستم از اين تاريخ ببعد متعرض زوّار قبر شريف نشوم بلكه به آنها خوبي و احسان كنم . و بعد از اين قصه ، هر وقت امر مهمي براي من پيش مي آمد به صاحب اين مشهد شريف پناه مي بردم و بزيارت آن بزرگوار مي رفتم حاجت خود را در خواست مي كردم خداي متعال بخاطر آقا امام رضا ( عليه السلام ) حاجت مرا برآورده مي نمود از خداوند متعال پسري خواستم و حق تعالي مرا روزي داد لكن چون بحد بلوغ رسيد كشته شد باز رفتم نزد قبر مطهر و از پروردگار يك پسر ديگر طلبيدم دوباره پسري بمن روزي فرموده ( وَلَمْ اَسْئَلُ اللّهَ هُناكَ حاجَةً اِلاَّ قَضاها لي فَهذا ما ظَهَرَ لي بِبَرَكَةِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّريفِ عَلي ساكِنِها السَّلامُ )

تا كنون نشده كه من حاجتي را از پروردگار عزت در خواست كرده باشم مگر اينكه خداي تعالي ببركت صاحب مشهد شريف وقبر مطهر بمن مرحمت فرموده .

( - عيون اخبار الرضا . )

اين بارگاه رضاست يا طور كليم

اين وادي قدس است و يا عرش عظيم

هذا حَرَمُ اْلاِلِه فَاْخلَعْ نَعْليكَ

با حال خضوع باش و با قلب سليم

اِمامٌ يَلُوُذُ السّائِلُوْنَ بِبابِه

حَوائجُهُمْ تُقْضي وَ ما خابَ سائِلُهُ

دزد كيسه

محمد بن احمد نيشابوري گفت من در خدمت امير ابي نصر كه صاحب جيش ( ارتش ) بود بسيار مقرّب بودم و او بصحبت من خيلي راغب

بود و از اين جهت مرا مورد احترام و اكرام مي كرد .

ديگران بر من حسد مي ورزيدند تا اينكه روزي امير كيسه اي كه در آن سه هزار درهم داشت و مهر خود را بر آن زده بود بمن داد كه بخزانه برسانم من آن كيسه را با خود برداشته از نزد امير بيرون آمدم ( فَجَلسْتُ فِي الْمَكانِ الذّيِ يَجْلِسُ فِيِه الحُجَّابُ ) در بين راه ديدم جمعي از حاجبان در آن محل نشسته اند من نيز نزد آنها نشستم و كيسه پول را در پيش روي خود گذاشتم . و با آنها گرم صحبت شدم .

در اين بين يكي از غلامهاي امير كيسه را بطوري كه من ملتفت نشدم ربود و چون صحبت هايم تمام شد متوجه شدم كه كيسه نيست . مضطرب شدم و بتفحص برآمدم و با آن جماعت گفتم همه اظهار بي اطلاعي كردند .

تفكر و تعمق و تحير زيادي مرا در خود فرو خواند كه چه بكنم تااينكه بفكر افتادم كه والد من هر وقت كاري برايش پيش مي آمد ومحزون مي شد به آقا علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) پناه مي برد و آن بزرگوار را زيارت مي كرد و نزد قبر شريفش دعا مي كرد و سپس همش و غمش و حزنش بر طرف مي شد .

به خود گفتم من هم چنين كنم لذا عازم زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شدم . روز بعد بحضور امير رفتم واز امير اجازه گرفتم كه بطوس بروم و گفتم شغلي در آنجا دارم گفت چه شغلي در طوس داري .

گفتم غلامي داشتم كه فرار كرده و كيسه پول امير هم مفقود شده وگمان مي كنم كه كيسه را آن غلام بطوس برده .

تا اين حرف را زدم امير گفت متوجه باش كه كاري نكني كه نزد من خائن محسوب شوي گفتم پناه مي برم بخدا از خيانت . امير گفت اگر رفتي و نيامدي كيست كه از عهده كيسه ما برآيد و ضمانت آن وجه بنمايد .

گفتم اكنون با اجازه امير مي روم و هر گاه تا چهل روز ديگر برنگشتم تمام ملك و خانه و اسباب مرا تصرف نما . بعد از اين سخن از نزد امير بيرون آمدم و بسوي مشهد حركت كردم بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) بمشهد شريف رسيدم و بحرم مطهر مشرف شدم زيارت نمودم و نزد سر مبارك آنحضرت خدا را خواندم واز پروردگار خواستار شدم كه مرا برمحل كيسه پول امير مطلع سازد در حال تضرع در همانجا خوابم برد .

در عالم رويا مشرف بحضور مبارك پيغمبر ( ص ) شدم آنسرور فرمود ( قُمْ فَقَدْ قَضَي اللّه عَزّوَجَلّ حاجَتَكَ ) برخيز كه خداي متعال حاجت تو را برآورده ساخت .

از خواب بيدار و جهت تجديد وضو رفته و برگشتم مشغول نماز شدم دوباره شروع بدعا و حاجت باز خوابم برد . اين بار هم حضرت رسول اكرم ( ص ) فرمود كيسه امير را غلام امير دزديده واسم غلام را نيز ذكر فرمود و نيز فرمود آن كيسه را بهمان قسمي كه مهر ابي نصر بر اوست آن غلام در خانه خود در زير آتش دان پنهان كرده .

از خواب بيدار شدم و بسوي وطن حركت نمودم و سه روز قبل از ميعاد بمحل خود رسيدم و بهمان حال سفر يكسره پيش امير رفتم و او راملاقات كرده گفتم امير بداند كه حاجتم روا شده امير گفت الحمدلله بعد به منزل رفته ولباسم را تغيير و دوباره نزد وي رفتم .

امير گفت بگو بدانم كيسه پول چه شد . گفتم كيسه پول نزد فلان غلام مخصوص خود امير است گفت كجاست من شرح حال را گفتم كه من براي حل مشكل خود به قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) متوسل شدم و در خواب پيغمبر ( ص ) بمن چنين خبر داد كه كيسه نزد آن غلام است .

از شنيدن اين سخن بدن امير بلرزه در آمد و فوراً فرمان داد تا غلام را حاضر كردند پس رو باو نمود گفت چه كرده اي كيسه اي را كه از نزد اين شخص ربوده اي . غلام انكار كرد امير او را تهديد كرد كه بزنند با اينكه عزيزترين غلامانش بود .

من چون ملاحضه كردم كه بناي زدن اوست . گفتم اي امير اين امر محتاج بزدن او نيست زيرا كه پيغمبر خدا ( ص ) بمن خبر داده است كه محل كيسه در كجاست .

گفت در كجاست گفتم در خانه خود او در زير كانون . پس امير همان وقت شخص صديقي را دستور داد تا بخانه غلام رفت واز زير آتش دان كيسه سر بمهر را آورد و نزد امير گذاشت . امير وقتي اين واقعه و كيسه مهمور خود را ديد خيلي خوشحال و خرسند شد

. و مقام من نزد او بالاتر رفت .

( - عيون اخبار الرضا . )

اي مملكت طوس كه قدر و شرف افزون

از عرش علا داده تورا قادر بيچون

تو جنتي و جوي سناباد تو كوثر

خاك تو بود عنبر و سنگت درّ مكنون

چون ماهي از آب جدا مانده بميرد

هركو كه شد از خاك روان بخش تو بيرون

حق داري اگر بانگ انا الحق كشي از دل

چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون

فرمان ده كونين رضازاده موسي

كش جمله آفاق بود چاكر و مفتون

هشتم در رخشنده درياي امامت

كو راست روان حكم بنه گنبده گردون

ليلاي جمالش چو كند جاي بعمل

عاقل شود از ديدن اومات چو مجنون

بر خويش ببالند چو در حشر ملائك

فرياد بر آرند كه اين الرضويون

حاجت روا

شيخ صدوق رضوان الله تعالي عليه نقل فرموده است :

مردي از اهل بلخ با غلام خود بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) حركت نمود تا به مشهد مقدس مشرف شدند و در حرم مطهر مشغول زيارت گرديدند و بعد از فراغ از زيارت شخص بلخي بجانب سر مقدس امام هشتم ( عليه السلام ) مشغول نماز شد . و غلام بطرف پائين پاي مبارك بنماز ايستاد چون هر دو از نماز فارغ شدند سر بسجده نهادند سجده هر دو بطول انجاميد تا اينكه شخص بلخي زودتر سر از سجده برداشت ديد غلام هنوز به سجده است .

او را صدا كرد غلام فوراً سر برداشت و گفت لبيك يا مولاي . شخص بلخي گفت اَتُريُد الْحُرَّيَةَ آيا ميل داري كه آزاد شوي غلام

گفت بلي . گفت تو را در راه خدا آزاد كردم و فلان كنيزم را كه در بلخ است آزاد و بتزويج تو نمودم بفلان مبلغ از صداق و خودم ضامن هستم كه آن صداق را بپردازم .

و آن فلان ملكم را بر شما مرد و زن و اولاد شما و نسل بعد از نسل شما وقف كردم و اين امام بزرگوار را شاهد بر اين قضيه قرار دادم . غلام از شنيدن اين سخنان بگريه در آمد و قسم ياد كرد كه اكنون كه در سجده بودم همين حاجات را از خداي عالي در خواست ميكردم و از بركت صاحب اين قبر شريف باين حاجات ومقاصد زود رسيدم .

( - عيون اخبار الرضا . )

گداي درگه تو ميسزد نمايد فخر

كه بارگاه من ارفع بود ز سبح شداد

لنَ يَخَبْ اِلانَ مَنَ رَجاكَ وَ مَنْ

حَرَّك مِنْ دُونِ بابِكَ الْحَلَقَة

دختر درمانده

شهيد بزرگوار دانشمند معظم جناب آقاي سيد عبدالكريم هاشمي نژاد در كتاب پربهاي خود مناظره دكتر و پير قضيه اي نقل فرموده كه اين است :

در يكي از قراء مازندران در خانواده ثروتمند و محترم آنجا دختري تقريباً در سن هشت سالگي دچار مرض سختي مي گردد كه اثر محسوس آن عارضه و تب و صعف مفرط و فوق العاده وزردي صورت بود .

خانواده مريض او را در شهر نزد دكترهاي معروف مي برند ومعالجات زيادي هم انجام مي دهند ولي كمترين نتيجه اي از آنهمه معالجات گرفته نمي شود ، لذا از آنجا مريض را به ساري و بابل كه دو شهر از شهرستانهاي مركزي شمال است

برده و باطباي مشهور آنجا مراجعه مي كنند ولي باز فائده و اثري نمي بينند .

بدينجهت مريض مزبور را از آنجا به تهران ميبرند و براي اولين بار در تهران شوراي پزشكي براي تشخيص مرض تشكيل ميشود و پس از معاينات دقيق دستورات لازمه را بخانواده مريض داده وآنها با گرفتن دستور بده خود برميگردند .

ولي متاسفانه تفاوت محسوسي در حال مريض مشاهده نمي كنند . بدين لحاظ بار ديگر او را بتهران برده پس از عكسبرداري او را در بيمارستان نجميه كه از بيمارستانهاي مشهور تهران است بستري كرده و بنا بدستور دومين كميسيون پزشكي مريض مزبور را تحت عمل جراحي قرار مي دهند .

اما در اين بار نيز پس از انجام عمل و مراجعت بمسكن خود حال مريض خود را مانند گذشته مي بينند ناچار براي بار سوم مريض بتهران برده دوباره عكسبرداري ميشود و براي دومين بار عمل جراحي انجام ميگردد اما با كمال تعجب باز پس از مراجعت بمحل خود تفاوتي در حال مريض محسوس نميشود ! !

خلاصه براي چهارمين بار كه خانواده مريض بتهران مراجعت ميكنند پس از دو مرتبه عمل كردن و به بيشتر اطباء معروف تهران مراجعه نمودن و آنهمه شوراي طبي و كميسيون پزشكي تشكيل شدن و نزديك به پانزده هزار تومان خرج كردن جواب يأس شنيده و تنها نتيجه قطعي كه خانواده مريض پس از اينهمه زحمات وخسارتها بدست مي آورند .

اينكه بايد بانتظار مرگ دختر مريض خود باشند و از معالجه اش قطع اميد بنمايند ! !

البته پيداست كه يك خانواده محترم پس از آنهمه رنج و مشقت و

صرف آن مبالغ گزاف با شنيدن اين جواب تا چه درجه ناراحت شده و با يكدنيا تأثر مريض را بمسكن هميشگي خود بر مي گردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر بسر مي برند .

اما از آنجائيكه بايد اين بشر مغرور از اين خواب گران بيدار شود از آنجائيكه خداي قادر ميخواهد قدرت خود را بافراد غفلت زده و آنهائيكه يكبار آفريدگار تواناي خود را فراموش كرده اند نشان بدهد .

از آنجائيكه بايد خداوند براي مغزهاي بي استعدادي كه غوغاي گوش خراش دنياي ماديت آنها را از ياد همه چيز حتي خدا برده است اتمام حجت كند همان مريضي كه از همه جا دست رد بر سينه او زده شد و الآن به انتظار مرگ خود بسر مي برد در همان حال ضعف فوق العاده و عجيب گويا از عالم غيب مدد گرفته و مي گويد .

مرا به مشهد ببريد طبيب حقيقي امام رضا ( عليه السلام ) است . ولي اين سخن با كمال بي اعتنائي تلقي مي شود زيرا مريض كه حد اكثر فعاليت طبي براي معالجه او انجام گرديد و پس از مراجعه به ده ها دكتر معروف و جراح و متخصص و تشكيل چند شوراي طبي وكميسيون پزشكي و انجام و عمل جراحي آنهم از طريق معنوي وغيرعادي بنظر بيشتر مردم قطعاً غيرقابل قبول است لذا اين سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگرديد ولي موافقت يك مادر در برابر مخالفتهاي شديد عموم افراد چه اثري خواهد داشت ؟ ! اما خوشبختانه با آنكه تمام كسانيكه از حال مريض اطلاعي داشتند بالاتفاق

معتقد بودند كه مريض را تا بمشهد هم زنده نتوان برد و با كمال تعجب اين نظريه از طرف دكترها واطباء بمشهد هم مورد تأئيد واقع گرديده بود ولي باز پافشاري واصرار مادرش كار خود را كرده در حاليكه تمام افراد آن خانواده دست از مريض شسته بودند و ديدار او رإ؛گ كّ ّ آخرين بار ملاقات مي پنداشتند .

مادر دختر مريض خود را به مشهد آورده و بليط قطار خريده بقصد مشهد مقدس بهشهر را ترك گفت . اما فراموش نشود كه در بهشهر كارمندان ايستگاه بعلت آنكه مرگ مريض را حداكثر براي چند ساعت بعد قطعي مي دانستند ابتدا از دادن بليط خودداري نمودند ولي بلحاظ شخصيت و احترام آنخانواده بالاخره بليط داده شده و در يك كوپه دربست دختر مريض را در حالتي كه مادرش وسه زن ديگر براي پرستاري او بهمراه بودند قرار دادند . در بين راه رئيس قطار هنگام كنترل بليط با ديدن حال مريض بمادرش پرخاش كرده و اعتراض مي نمايد و مي خواست آنها را در يكي از ايستگاههاي بين راه پياده نمايد زيرا مي گفت اين مريض قبل از رسيدن بمقصد در بين راه قطعاً خواهد مرد .

اما با ديدن گريه مادر و ناله او از پياده كردن آنها صرف نظر نموده تا اينكه قطار بايستگاه گرمسار رسيد .

در آنجا مريض را با مادرش بكمك سه زن ديگر پياده كرده وخود براي تهيه بليط مشهد بگيشه بليط فروشي مراجعه نمود ولي متصدي فروش از دادن بليط امتناع ورزيده و گفت اين مريض در بين راه ميان قطار خواهد مرد .

اما بالاخره اشگهاي

ريزان مادر جگر سوخته اش اثر خود را بخشيده بليط را خريداري نمودند تا خلاصه دختر را زنده بمشهد مقدس رساندند و بمجرد پياده شدن از قطار دختر را بصحن بزرگ حمل كرده و او را در پشت پنجره پولادي كه پشت سر مطهر امام هشتم ( عليه السلام ) واقع شده است قرار مي دهند .

در حالتي كه مريض بحال عادي نيست ولي مادرش بناي گريه وناله را گذارد و با سوزدل و اشك ريزان شفاي كامل دختر خود را از طبيب واقعي يعني پروردگار توانا بوسيله و شفاعت ثامن الائمه خواستار است .

شب فرا مي رسد ، مردم براي استراحت از خستگي روزانه بمنازل خود مي روند درهاي حرم و صحن هم بسته مي شود وپاسبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوي هم آنجا را ترك مي گويند ، تنها عده اي از آنان دربين حرم و داخل صحن مشغول نگهباني بودند و گاهگاهي از حال آن مادر و دختر مريضش كه در پشت پنجره پولادي قرار داشتند جويا مي شدند . ساعت اواخر شب را نشان مي داد . مادر رنج ديده آن مريض در اثر رنج سفر و خستگي فوق العاده اي كه ناشي از گريه هاي شديد او بود بخواب عميقي فرو رفته بود ولي با كمال تعجب آن مادر در اين هنگام دستي را روي شانه خود حس مي كند كه تكاني به او مي دهد با صدائي كه آميخته با يكدنيا عاطفه و محبت است مي گويد مادر . مادر برخيز من شفا يافته ام ، حالم خوب شده امام رضا بمن شفا عنايت فرموده است !

!

مادر رنج ديده آن مريض با شنيدن اين صدا چشمهاي خودرا باز كرده و دخترش را سالم و بدون هيچگونه احساس ناراحتي بالاي سر خود نشسته ديد ولي اين منظره براي آن مادر آنقدر غير منتظره بود كه با ديدن آن بلافاصله فريادي زده غش كرد و روي زمين قرار مي گيرد ! ! خدامي كه در داخل صحن مشغول پاسباني بودند با شنيدن فرياد آن زن بدورش جمع مي شوند و پس از گذشتن چند دقيقه و بهوش آمدن آن زن او را باتفاق دختر شفا يافته اش بمسافرخانه اي مي رسانند .

مادر آن دختر در اولين فرصت شفا يافتن مريض و حركت فوري خود را تلگرافي بخانواده اش اطلاع مي دهند ولي اين تلگراف بعنوان خبر مرگ تفسير شده و كنايه از مردن تلقي مي شود ، بدنبال اين تفسير بيجا و خلاف واقع عده اي از زنان نزديك وخويشاوندان آن خانواده در منزلشان جمع آمده و بناي گريه وناله را بعنوان عزاداري مي گذراند . از آنطرف دختر شفايافته به اتفاق مادر و سه زن ديگر از همراهان بتهران حركت كرده و بار ديگر حركت خود را از تهران بوسيله تلگراف اطلاع مي دهند .

اما مرگ آن دختر مريض بقدري براي آنها قطعي و مسلم بود كه با رسيدن تلگراف دوم هم يقين بحيات و زنده بودن دختر پيدا نمي كنند ، تا بالاخره يك خبر قطعي دائر بر سلامتي دختر و حركت آنها بآن خانواده ميرسد .

پس از دريافت اين خبر قطعي افراد آن خانواده در ايستگاه بهشهر از كاروان كوچك خود كه با يكدنيا افتخار و

سربلندي از سفر پر ميمنت مشهد مراجعت ميكردند ، استقبال مي نمايند ، اين خبر عجيب بسرعت در بهشهر منتشر گرديد .

اطباء معالج آن دختر حاضر شده و از او معاينه دقيق بعمل آوردند و سپس باتفاق صحت كامل مزاج وي را تصديق مي نمايند و از وقوع اين حادثه تا حال چند سال ميگذرد و آن دختر هنوز در كمال صحت و سلامتي و بدون هيچگونه عارضه اي حتي عوارض كسالتهاي جزئي بسر مي برد ، اطباء معالج آن دختر در بهشهر وساري و بابل و تهران و جراجاني كه دوبار او را تحت معاينه وعمل جراحي قرار داده اند هنوز زنده و در حال حياتند ، عكسهائي هم كه از آن دختر براي تشخيص مرض برداشته شده بود موجود است .

( - مناظره دكتر و پير . )

هر نسيمي كه بمن بوي خراسان آرد

چون دم عيسي در كالبدم جان آرد

دل مجروح مرا مرهم راحت سازد

جان پر درد مرا مايه درمان آرد

بوي پيراهن يوسف كه كند روشن چشم

باد گوئي كه به پير غم كنعان آرد

يا سوي آدم سرگشته رفته ز بهشت

روح قدسي مدد روضه رضوان آرد

در نواآيم چون بلبل مستي كه صباش

خبر از ساغر گلگون بگلستان آرد

جان برافشانيم صدره چو يكي پروانه

كه شبي پيش رخ شمع بپايان آرد

شفا بتوسط نور

در تاريخ هزار و سيصد و سيزده شمسي بود كه حقير سيد ابوالقاسم هاشمي طباطبائي اصفهاني مبتلا به كسالت سخت و پس از بهبودي و رفع كسالت بدرد پاي شديد مبتلا شدم بطوري تمام مفاصل بطور متناوب گاه دست و گاه

ورگ گاه پا در كمال شدت وطاقت فرسا بود . قريب دو سال در اصفهان و تهران مداوا كردم اثري از بهبودي حاصل نشد . بطوريكه كاملاً بيچاره شدم .

بطبيب نصراني جلفائي بنام ( عنبرسو ) مراجعه كردم او زانو را سوراخ كرده و با مشمع مشغول معالجه شد ، كه اين طرز معالجه در آن وقت متداول بود باز نتيجه اي نگرفتم و درد پا زيادتر شد . بطوريكه راه رفتن با عصا هم غير مقدور بود .

ناچار متوسل بحضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) شدم كه بعد از بهبودي درد پا بآستان قدس رضوي بعنوان عتبة بوسي بردم بعد از توسل روزي بعد ازظهر در باغي خوابيده بودم در عالم رويا مجلس مفصلي ديدم كه قريب هفتصد الي هشتصد نفر در آن مجلس نشسته بودند ، در زاويه همان مجلس شخص بزرگواري كه گويا حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بود نشسته بودند و حقير خيلي نزديك به ايشان بودم .

ديدم همه مردم انتظار استفاده مادي و معنوي از محضر امام ( عليه السلام ) دارند ، منهم از اين فرصت استفاده كرده عرض كردم به من هم چيزي مرحمت فرمائيد ، آقا فوراً دست در بغل كردند مهر ثبت خود را بيرون آورده و بروي ورقه اي زده بمن عطا فرمودند ، من گرفتم ونگاه كردم ديدم سجع مهر بطور مدور و آيه نور است « اَللَّهُ نُورُ الْسَّموات وَ الاْرض الخ » و نوشته هم طلائي و زرين بنظر ميرسيد در بغل گذاردم و از فرط خوشحالي بيدار شدم ولي از معالجه

نزد دكتر مذكور ( عنبر سو ) منصرف شده و مراجعه بدكتر آلماني بنام ( دكتر فوكس ) نمودم او مرا دستور معالجه با آفتاب داد باين معني كه ده روز ، روز اول سه دقيقه ، روز دوم چهار دقيقه ، روز سوم پنج دقيقه تا روز آخر يك ربع پا را برهنه و در مقابل آفتاب قرار دهم او وقتيكه اين دستور را دادند بياد مهر شريف حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) افتادم كه در او آيه نور بود دانستم اين دستور با آن خواب تناسب دارد حسب الامر عمل كردم در مدت يكهفته بهبودي كامل بدست آمد و با توفيقات الهي به آستان قدس رضوي مشرف و تا حال كه سنه 1342 است و 29 سال از اين قضيه مي گذرد كوچكترين اثري از درد پاي خود احساس نكردم .

( - توسلات يا راه اميدواران . )

آمد دوباره مرا شوري ز عشق بسر

گويا فتاده مرا در كوي رضا ( عليه السلام ) گذر

از لطف رضا ( عليه السلام ) اگر افتد بمن نظري

راحت شوم ز غم و ايمن شوم زخطر

دور زمانه مرا از بس نموده فكار

وارسته ام ز جهان افتاده ام ز نظر

آثار زنده دلان باشد صحبت دوست

غير از محبت دوست نبود صفاي ديگر

در دل اگر بودت جز مهر رضا ( عليه السلام ) غمي

بنما رها دل خويش بيهوده رنج مبر

خواهي اگر نگري صنع و جلال خدا

ازروي صدق وصفا درشهرطوس گذر

شاهي كه هست رضا بر كاينات قضا

هم امر اوست مقيم بر ممكنات قدر

باشد رضاي خدا در حب و مهررضا

حب رضاست جنان هم بغض اوست سقر

باشد زر تپه و چاه بر ترزعرش علا

هم مظهري ز خداست هم رهنماي بشر

هر صبح خيل ملك اطراف مرقد او

همچون ستاره كنند طوف جمال قصر

شاهي كه سرور دين هم حجتي زخداست

سروي ز باغ نبيست گنجي ز علم و خبر

شفاي سيد ابراهيم

دانشمند محترم جناب حاج آقا محمد مهدي تاج لنگرودي واعظ فرمود : آقاي سيد ابراهيم لنگرودي سيد معمّر و جليل القدري است كه از ذاكرين و خدمتگزاران اهل بيت اطهار : وساكن تهران مي باشد . گاهي او را در بعضي از خيابانهاي تهران ميديدم كه بديوار تكيه كرده و بعد از مقداري توقف براه ميافتاد وقتي كه علت را مي پرسيدم از درد پاي خود گله ميكرد و مي فرمود :

ده سال است كه گرفتارم و بعضي از آقايان اطباء بعنوان رماتيسم و بعضي بعنوان سياتيك مرا مداوا كرده ولي بمقدار كمي هم از دواها اثري ندارد .

باري او با اين ناراحتي ميساخت تا اينكه روزي بعنوان احوالپرسي سيد مذكور بخانه او واقع در ميدان خراسان رفتم خوشبختانه حالش خوب بود از درد پاي او كه سابقه داشت جويا گرديدم فرمود راحت شدم و بوسيله امام رضا ( عليه السلام ) از خدا شفا گرفتم و بهيچوجه احساس درد و ناراحتي ندارم .

وقتيكه از چگونگي استشفاء پرسيدم چنين فرمودند كه من چندي قبل بعزم زيارت حضرت ثامن الحجج امام رضا ( عليه السلام ) تهران را ترك گفته و بمشهد مقدس مشرف شدم با همان درد پا و ناراحتي بزيارت حضرت ميرفتم

از شدت درد مخصوصاً از صحن مقدس تا حرم سه جا بعنوان استراحت مي نشستم .

روزي بعزم استشفاء بحرم حضرت مشرف شده پس از آداب ومراسم زيارت با قلبي شكسته و با خلوص اطمينان هر چه تمامتر بحضرت اينگونه متوسل شدم .

عرض كردم آقا من پير مردي هستم كه علاوه از هشتاد سال دارم ، اگر قابليت دفن در جوار قبر شما را داشته باشم از خداوند بخواه كه بميرم و در همين جا دفن گردم و اگر از عمرم چيزي باقي مانده درد پا خيلي آزارم مي دهد و براي من طاقت فرسا است . بنابراين از خدا بخواه تا مرا شفا دهد .

قدري گريه كردم و با همان حال از حرم بيرون آمدم و بصحن مقدس وارد شده اما خوشبختانه در خودم احساس بهبودي كرده مثل آنكه دردي در من نبوده با توجه بمطلب قبلي كه مي بايد از اول صحن تا حرم سه جا توقف نمايم و قدري بنشينم بعد از عرض حاجت و بيرون آمدن از حرم تا اول خيابان بدون احساس كوچكترين ناراحتي و توقفي آمدم ! !

آنقدر خوشحالي و سرور بمن دست داده بود كه بنا كردم در خيابانها راه رفتن و مدتي بدين منوال گاهي تند گاهي آهسته رفتم وبرگشتم تا بر من يقين شد كه شفا گرفتم و الان مدت چند ماه است كه از مشهد مقدس مراجعت كرده و راحتم .

( - توسلات يا راه اميدواران . )

اي شه طوس كه بر هر دو جهان مولائي

خسرو كون و مكان مظهر بيهمتائي

خسروانند گدايان تو اي خسرو دين

شه اقليم

وجودي و تو صاحب رائي

ما گدائيم و بدين در باميد آمده ايم

چو گدا را نبود غير درت ماوائي

دردمنديم و باميد دوا آمده ايم

درد ما را تو شفا ده كه طبيب مائي

بحقيقت كه دوائي و توئي اسم خدا

مظهر اسم حق و مظهر هر اسمائي

جسم و جانم تو شفا ده كه تو ذكري و شفا

كه تو ذكري و شفائي و تو اسمي و دوائي

كن كريمانه نظر بر من مسكين شاها

جز تو اين ملك جهانرا نبود مولائي

سالها بهر اميدي به پناه آمده ام

غير اميد تو ديگر نبود ملجائي

نيست ظنّم كه براي تو گداي در خويش

جز درت نيست اميدي و ندارم بنمائي

چه شود از ره لطف خسرو خوبان جهان

لحظه اي دردم آخر بسراغم آئي

بنده روسيه و زار و حقيرم ايشه

چشم اميد حقير است بتو مولائي

در خواست شفا

حضرت آية الله العظمي شهيد محراب عالم جليل القدر و سيد نبيل و مجاهد سيد عبدالحسين دستغيب شيرازي رضوان الله تعالي عليه از جناب فاضل و محقق آقاي حاج ميرزا محمود مجتهد شيرازي نزيل سامرا نقل فرمود از جناب شيخ محمد حسين قمشه اي كه ايشان فرمود :

ايشان بقصد تشرف به مشهد حضرت رضا ( عليه السلام ) از عراق مسافرت ميكند و پس از ورود به مشهد مقدس دانه در انگشت دستش آشكار ميشود و سخت او را ناراحت ميكند چند نفر از اهل علم او را بمريض خانه ميبرند جراح نصراني مي گويد بايد فوراً انگشتش بريده شود و گرنه ببالا سرايت ميكند .

جناب شيخ قبول نميكند و حاضر نميشود انگشتش

را ببرند طبيب مي گويد اگر فردا آمدي بايد از بند ( مچ ) دست بريده شود شيخ برميگردد و درد شدت ميكند شب تا صبح ناله مي كند فردا ببريدن انگشت راضي ميشود .

چون او را مريض خانه ميبرند جراح دست را مي بيند مي گويد بايد از بند دست بريده شود قبول نمي كند و ميگويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شود جراح ميگويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود ببالاتر سرايت كرده و فردا بايد از كتف بريده شود .

شيخ بر مي گردد و درد شدت ميكند بطوريكه صبح ببريدن دست راضي مي شود چون او را نزد جراح مي آورند دستش را مي بيند و ميگويد به بالا سرايت كرده و بايد از كتف بريده شود و از بند دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا بساير اعضاء سرايت مي كند و بالاخره بقلب مي رسد و هلاك ميشود .

شيخ ببريدن دست از كتف راضي نميشود و برميگردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مي كند و حاضر ميشود كه از كتف بريده شود و رفقايش او را براي مريض خانه حركت مي دهند تا دستش را از كتف ببرند در وسط راه شيخ گفت اي رفقا ممكن است در مريض خانه بميرم اول مرا بحرم مطهر ببريد پس ايشانرا در گوشه اي از حرم جاي دادند شيخ گريه و زاري زيادي كرده وبحضرت شكايت مي كند .

ميگويد آيا سزاوار است زائر شما بچنين بلائي مبتلا شود و شما بفريادش نرسيد ( و انت امام الرؤوف ) خصوصاً

درباره زوار پس حالت غشوه اي عارضش ميشود در آنحال حضرت رضا ( عليه السلام ) را ملاقات مي كند .

آنحضرت دست مبارك را بر كتف او تا انگشتانش كشيده ومي فرمايد شفا يافتي شيخ بخود مي آيد مي بيند دستش هيچ دردي ندارد رفقا مي آيند او را بمرض خانه ببرند جريان شفاي خود را بدست آنحضرت به آنها نمي گويد .

چون او را نزد جراح نصراني ميبرند جراح دستش را نگاه مي كند اثري از آن دانه نمي بيند باحتمال آنكه شايد دست ديگرش باشد آندست را هم نظر مي كنند مي بيند سالم است ميگويد اي شيخ آيا مسيح ( عليه السلام ) را ملاقات كردي ؟

شيخ فرمود كسي را كه از مسيح ( عليه السلام ) بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان شفا دادن امام ( عليه السلام ) را نقل ميكند .

( - داستانهاي شگفت . )

بدرگاهت پناه آورده ام يا رضا يارضا ( عليه السلام )

من زوار سرافتده ام يا رضا يارضا ( عليه السلام )

افتاده ام دستم بگير يارضا يارضا ( عليه السلام )

آزرده ام دستم بگير يارضا يارضا ( عليه السلام )

اي ملجاء درماندگان يارضا يارضا ( عليه السلام )

اي چاره بيچارگان يارضا يارضا ( عليه السلام )

سفارش حضرت

يكي از اهل تقوي و يقين كه زمان عالم رباني مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادي را درك كرده نقل مي كرد كه وقتي آن بزرگوار بقصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) و توقف چهل روز در مشهد مقدس باتفاق خواهرش از اصفهان

حركت نمود و بمشهد مشرف شدند چون هيجده روز از مدت توقف در آن مكان شريف گذشت شب حضرت رضا ( عليه السلام ) در عالم واقعه بايشان امر فرمودند كه فردا بايد باصفهان برگردي عرض ميكند يا مولاي من قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته .

امام ( عليه السلام ) فرمود چون خواهرت از دوري مادرش دلتنگ است واز ما رجعتش را باصفهان خواسته براي خاطر او بايد برگردي آيا نمي داني كه من زوارم را دوست ميدارم .

چون مرحوم حاجي بخود ميآيد از خواهرش ميپرسد كه از حضرت رضا ( عليه السلام ) روز گذشته چه مي خواستي ميگويد چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم بآنحضرت شكايت كرده و در خواست مراجعت نمودم .

محبت ورافت حضرت رضا ( عليه السلام ) درباره عموم شيعيان خصوصاً زوار قبرش از مسلميات است چنانچه در زيادتش دارد :

( السلام عليك ايّها الامام الرؤوف ) .

( - داستانهاي شگفت . )

اي شه طوس زكويت ببهشتم مفرست

كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس

درد چشم

عبد صالح و متقي وارسته جناب حاج مجدالدين شيرازي كه از اخيار زمان هستند چنين تعريف مي كنند .

بنده در كودكي چشم درد گرفتم نزد ميرزا علي اكبر جراح رفتم شياف دور چشم حقير كشيد غافل از اينكه قبلاً دست بچشم سودائي گذاشته بود چشم بنده هم سودا شد اطراف چشم له شد ناچار پدرم بتمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد گفت از حضرت رضا ( عليه السلام ) شفا خواهم گرفت بزيارت حضرت

مشرف شديم .

بخاطر دارم كه پدرم پاي سقاخانه اسماعيل طلا ايستاد با گريه عرض كرد يا علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) داخل حرم نمي شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد . فردا صبح گويا چشم حقير اصلاً درد نداشت وتاكنون بحمدالله درد چشم نگرفتم .

وقتي از مشهد مقدس مراجعت كرديم خواهرم مرا نشناخت واز روي تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدي ؟ من ترا نشناختم و همچنين حاجي مزبور نقل مي نمايد كه :

در سنه چهل شش خودم با خانواده بمشهد مقدس مشرف شدم و عجايبي چند ديدم از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمدالله و از نظر حضرت رضا ( عليه السلام ) هيچ ملالي نديد .

هنگام برگشتن در ماشين اين موضوع را تعريف كردم زني گفت تعجب مكن من اول خيابان طبرسي در مسافرخانه سه طبقه بودم بچه ام از طبقه سوم كف خيابان افتاد و از لطف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) هيچ ناراحتي نديدم .

عهد شكني

جناب شيخ محمد حسن مولوي قندهاري فرمود :

در همان ايام نصيرالاسلام ابوالواعظين بمشهد مقدس آمده بود ماه مبارك رمضان در مسجد گوهرشاد منبر مي رفت شبي از معجزات اوائل اين قرن كه در حرم مبارك رضوي ( عليه السلام ) ديده بود حكايت نمود كه دو زوجه كه با هم و حسيني بودند و در حباله نكاح يكي از اعيان تهران بودند كه عهد و پيمان نموده بودند كه با هم صاف باشند و رشك و كين و رقابت همسري يكنفر ( هووگري ) را ترك

و نزد شوهر سعايت و خيانت و نمامي و : فتنه انگيزي يكديگر را نكنند و در بينشان حضرت رضا ( عليه السلام ) ضامن و گواه باشد اگر هم هركدام عهدشكني كند . امام رضا ( عليه السلام ) او را كور نمايد .

پس از مدتي يكي از آن دو زن عهدشكني كرد و به عهد خود خيانت نمود در همان هفته كور شد و توبه و اتابه اش فايده نكرد تصميم گرفت بمشهد بيايد . نصيرالاسلام مذكور روضه خوان خاص آن زن بود - حكايت كرد كه چهل شب دخيل بالاي سر حرم مبارك بوديم آنچه از ادعيه و تضرع و زاري كه منتهاي قدرت آن زن بود انجام داديم و عده اي از سادات و علماء و اهل حال هر شب را با او صبح كرديم اثري از شفاء آشكار نشد . شب چهل و يكم زيارت وداع نمود و مايوسانه تصميم گرفتيم فردا عازم تهران شويم .

طلوع فجر نوري از ضريح مقدس ظاهر شد از بالاي سر آن زن گذشت حاضرين همه آن نور را ديده صلوات هاي بلند فرستاده شد همه يقين كردند كه آن خانم شفا يافت نور از پنجره گذشت ناگهان صداي كف زدن و صلوات از دارالسياده بلند شد همه رفتيم ديديم پيرزن كور زوار كابلي شفا يافته هر دو چشمش بينا شد با اينكه سالها بكوري بسر برده و برايش كوري عادت شده بود و ابداً براي شفاي خود در آن وقت نه دخيل شده بود و نه دعاء و توسل نموده بود خداوند قدرت امامت را بخانم مايوس و ما و مردم نشان

داد .

و مردم را آگاهانيد كه عهد و ضمانت خليفه خدا را در امور عادي خود سست نشمارند و به عهد و قسم خود پاي بند بوده خيانت نكنند

بدون عينك

جناب آقاي حاج محمد حسن ايمانيه نقل كرد در ماه رجب 94 مشهد مقدس رضوي ( عليه السلام ) مشرف شده پس از مراجعت نقل نمودند .

جمعيت زوار بطوري بود كه تشرف بحرم مطهر سخت و دشوار بود روزي با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم كتاب مفاتيح را بازكردم دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمي توانم خط بخوانم ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه بچه زحمتي بحرم مشرف شدم و نمي توانم زيارت بخوانم .

در همان حال چشمم بخطوط مفاتيح افتاد ديدم آنها را مي بينم ومي توانم بخوانم خوشحال شدم و زيارت را با كمال آساني خواندم و خدايرا سپاس كردم . پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمي توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمي شناسم و تاكنون چنين هستم دانستم كه لطفي وعنايتي از طرف آن بزرگوار بوده است .

داروغه

يكي از طلاب علوم دينيه مشهد مقدس بر اثر فشار زندگي وتهي دستي و فقر و پريشاني با خود قرار گذاشت كه روزهاي پنجشنبه و جمعه كه درس ها تعطيل است بدنبال گل كاري ومزدوري رود و از مزد و اجرت اين دو روز مخارج ايام هفته را بگذراند و مشغول تحصيل باشد .

بعد از تصميم شروع بكار نمود . تا وقتي كه حسين اسماعيل خان ، داروغه شهر مشهد كه مردي بي باك و ستمگر وسفاكي بود خانه اش نياز به بنائي پيدا كرد اتفاقاً روز

پنجشنبه آن طلبه را بمزدوري بخانه حسين داروغه بر سر كار بردند و تا غروب مشغول كار بود در اين اثنا خود حسين داروغه جهت سركشي منزلش آمد ديد كه اين طلبه بهتر از همه آنها كار مي كند از احوال واوضاعش پرسش نمود احوالش را گفتند .

بعد از اتمام كار درخواست مزد نمود گفت فردا جمعه هم بيا يكباره مزد دو روزت را مي پردازيم لذا آن طلبه آن روز را با دست خالي رفت روز ديگر كه جمعه بود آمد و مشغول كار شد لكن چون آخر روز شد ، مزد خود را خواست . حسين داروغه بجاي احسان ومزد فحش بسياري بآن بيچاره داد و پس از بدگوئي او را از خانه وعمارت خود بيرون كرد و آن طلبه با دلِ پردرد و سوزناك وافسرده خاطر و با دست تهي بيرون رفت و بهر سختي كه بود امر خود را گذرانيد .

مدتي از اين ماجرا گذشت حسين داروغه يك نفر از اوباش را چوب زيادي زد و او هم ناراحت و كينه داروغه را بدل گرفته وبتلافي كار برآمد .

چند روز گذشت حكومت مشهد خواست بحرم مطهر مشرف شود داروغه در خدمت او تا كفشداري مسجد گوهرشاد آمد . ناگهان آنشخص چوب خورده از كمين بيرون آمد و خنجر را با تمام قوت بر پشت داروغه زد و داروغه افتاد و بخون خود غلطان شد وبعد از دو سه ساعت مُرد .

آنگاه او را تجهيز كرده و در صحن كهنه در جلوي ايوان عباسي دفن كردند و رفتند .

بعد از اين واقعه طلبه اي كه براي داروغه

كار كرده بود در خواب ديد كه صداي هياهوي بسياري از طرف بست پائين خيابان بلند است و چون نگاه كرد ديد سيد جليل القدري نوراني وارد صحن شد و پشت سر آن بزرگوار ملائكه هاي غلاظ و شداد با آلات واسباب عذاب از قبيل زنجير و . . . آمدند و تا مقابل ايوان عباسي ايستادند و منتظر دستور آن بزرگوار شدند .

آنگاه آن سيد بزرگوار با عصائي كه در دست داشت اشاره بقبري فرمود . و فرمود كه اين است . بمجرد اينكه فرمود اين است آن ملائك قبر را شكافته و از آن زنجيرها كه در دست داشتند با قلابها ميان قبر انداختند و مردي را بيرون كشيدند و زنجير بگردنش گذاشتند .

آنوقت آن سيد جليل روانه شد و ملائكه آنمرد را بزور مي كشيدند كه از همان طرف بست پائين خيابان ببرند .

آن مرد متصل فرياد مي زد يا امام رضا مرا بردند بفريادم برس . يا امام رضا مرا بردند بفريادم برس .

چون من نزديك رفتم ديدم او همان حسين اسماعيل داروغه است كه مرا اذيت كرده و حقوق مرا نداده . چون زير طاق در صحن كه بالاي آن نقاره خانه است رسيدند حسين داروغه يقين كرد الان او را از صحن خارج مي كنند .

با صداي بلند فرياد زد : آقا يا امام رضا مرا بردند .

در اين حال ديدم سيد جليل القدري از ميان ايوان طلا صدا زد اي جد بزرگوار او را بمن ببخشيد . آن بزرگوار بملائكه فرمود زنجير از گردانش برداريد پس او را رها كردند و رفتند

.

ناگاه ديدم صحن پُر از جمعيت شد و حسين داروغه بعجله مثل مرغي كه پروبال داشته باشد خودش را مقابل ايوان طلا برابر آن سيد جليل رسانيد و اظهار تشكر كرد پس حضرت رضا ( عليه السلام ) بآن جماعت بسيار فرمود براي چه اينجا جمع شده ايد ؟

گفتند ما طلب كاران حسين هستيم آمده ايم كه حقوق خود را از او مطالبه كنيم . آنحضرت بخدام امر فرمود تإ؛ه وّّ صندوق بسيار بزرگي حاضر كردند و در نزد آن بزرگوار و سرور نهادند . سپس آنحضرت از هر يك از طلب كارها سؤال مي فرمود كه طلب تو از حسين چقدر است ؟

او هم مقدارش را مي گفت و امام ( عليه السلام ) دست مبارك در آن صندوق مي كرد و به همان مقدار پول سفيد دو قراني بيرون آورده وباو عنايت مي فرمود . و آنشخص پول را مي گرفت و از صحن مي رفت تا بسياري از طلب كاران طلب خود را گرفته و رفتند .

من خواستم نزديك روم و مطالبه حق خود را بنمايم حضرت رضا ( عليه السلام ) با دست خود اشاره فرمود كه صبركن و عجله منما لذا من صبر كردم تا صحن خلوت شد سپس آن بزرگوار فرمود نزديك بيا .

نزديك رفتم آنحضرت دست مبارك خود را در آن صندوق برده و يك عدد دوقراني سفيد در دستم گذاشت .

ناگهان از خواب بيدار شدم در حاليكه ديدم آن دوقراني در دست من است خداي را شكر كردم و فرداي آن شب پول را خورده كردم و تا مدتي از آن

پول خورد گذران مي نمودم و امر ومعيشت خود را مي گذرانيدم تا وقتيكه اين خواب خود را به بعضي از دوستان خود گفتم بعد از آن پول خورده ها تمام شد وبركت الهي از بين رفت و من پشيمان شدم از آنكه خواب خود را گفته بودم .

( - راحة الروح يا كشتي نجات . )

در حشر اگر لطف تو خيزد بشفاعت

بسيار بجويند و گنه كار نباشد

او را بمن بخشيد

در منتخب التواريخ در باب دهم از والد خود محمدعلي خراساني مشهدي كه قريب هفتاد سال بخدمت فراش در آستان قدس رضوي مفتخر بوده نقل نمود :

در اوائل كه من بخدمت فراشي آستان رضوي مشرف شده بودم يكي از خدامهاي هم كشيكم كه مردي زاهد و عابد بود و چون شبهاي خدمتش در آستان قدس درب حرم مطهر را مي بستند آنمرد صالح مانند ساير خدام بآسايشگاه نمي رفت بخوابد بلكه در همان رواقي كه در بسته مي شد و آنجا را دارالحفاظ مي گويند مشغول تهجد و عبادت مي شد و هرگاه خسته مي شد و كسالت پيدا مي كرد سرخود را بعتبه در مي گذاشت تا في الجمله كسالتش برطرف شود .

شبي سرش را بر عتبه مقدسه گذاشته بود ناگاه صداي بازشدن در ضريح مطهر بگوشش مي رسد . ( پدرم برايم نقل كرد ولي در خاطرم نيست كه در خواب يا بيداري بوده ) تا صداي باز شدن در ضريح را مي شنود بخيال اينكه شايد وقت در بستن حرم كسي در حرم مانده بوده و در را بسته اند .

فوراً برمي خيزد برود سر كشيك يعني

بزرگ خدام را خبر كند ناگهان مي بيند درب حرم مطهر باز شد و يك بزرگواري از حرم بيرون آمد و دري كه از دارالحفاظ بدارالسياده است باز شد وآنجناب بدارالسياده رفت .

مي گويد من هم پشت سرش رفتم تا از دارالسياده بيرون شد تا رسيد بايوان طلا و لب ايوان ايستاد . من هم با كمال ادب نزديك محراب ايستادم سپس ديدم دو نفر با كمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ايستادند .

آنحضرت بآن دو نفر فرمود بشكافيد اين قبر را و اين خبيث را از جوار من بيرون ببريد و اشاره بقبريكه در صحن مقدس پشت پنجره بود كرد و من مشاهده مي كردم .

ديدم آن دو نفر با كلنگها قبر را شكافتند و شخصي را در حاليكه زنجير آتشين بگردنش بود بيرون آوردند و كشان كشان از صحن مقدس بطرف بالا خيابان مي بردند . ناگاه آن شخص روي خود را بجانب آن بزرگوار كرد و عرضكرد يابن رسول الله من خود را مقصر و گناهكار مي دانستم و بخاطر همين هم وصيت كردم مرا از راه دور بياورند و در جوار شما دفن كنند .

زيرا در جوار شما بزرگوار امنيت و آسايش است و بشما پناهنده شدم . تا اين سخن را گفت آنحضرت به آن دو نفر فرمود برگردانيد او را . ناقل حكايت بيهوش مي شود . سحر چون سر كشيك و خدام براي بازكردن در مي آيند مي بينند آنمرد كشيكچي افتاد پس او را بهوش مي آوردند و او قضيه را نقل مي كند .

مرحوم پدرم گفت

من با او و جمعي از خدام به آن محلي كه ديده بود بما نشان داد و ما آثار نبش قبر را بچشم خود ديديم .

( - منتخب التواريخ . )

آمدم اي شاه براتم بده

غرق گناهم حسناتم بده

بهر گدائي به درت آمدم

رانده ام از خود درجاتم بده

ضامن هر بيكس و بي ياوري

بيكسم از خود ثمراتم بده

ترا بجان مادرت

در يزد مرد صالح و با تقوايي زندگي مي كرد برخلاف خود برادري داشت كه اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از بدعملي برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود . و گاهي از اوقات مردم نزد او مي آمدند و از اذيت و آزار برادرش به او شكايت مي كردند و مي گفتند برادر تو فلان كس را آزار داده و گاه مي گفتند كه با فلان كس نزاع و جدال نموده و چون هر روز رفتار بدي از او بروز مي كرد از اينجهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤاخذه و ملامت مي كردند .

تا آنكه آن مرد صالح اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا ( عليه السلام ) را نمود و تدارك راه و توشه شد و با كارواني براه افتاد . جماعتي جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا ( عليه السلام ) آمدند . مرد فاسق هم يابوئي سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت برگرديدند لكن آن برادر امتناع از مراجعت نمود . و گفت من فرد بسيار معصيت كاري هستم و من هم مي خواهم بزيارت حضرت رضا (

عليه السلام ) بروم بلكه بشفاعت آنحضرت خداوند از من عفو فرمايد .

مرد صالح بجهت خوف اذيت و آزار خود دربر گردانيدن او ابرام و اصرار زيادي كرد لكن موفق نشد و مرد فاسق گفت من با تو كاري ندارم يابوي خود را سوار و با زوار مي روم مرد صالح علاجي نديد و سكوت كرد و تن بقضا نمود . يك چندوقتي نگذشت باز باقتضاي طبيعت خود ، در بين مسافرين بناي شرارت و بدرفتاري را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكي مجادله مي كرد و ديگران را اذيّت و آزار مي نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مي آمدند و شكايت مي كردند و آن بيچاره را آسوده نمي گذاشتند .

تا اينكه آن مرد فاسق در يكي از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد .

مرد صالح بدن برادر را غسل داد كفن كرد و نماز بر جسدش گذارد آنگاه آنرا به نمد پيچيده و بر يابوي خودش بار كرد و با خود بمشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او را دور قبر مطهر رضوي ( عليه السلام ) دفن كرد . لكن در امر او متفكر بود كه بر او چه خواهد گذشت وبا آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد ؟ ! و بسيار خواهان بود كه او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسي نمايد . تا آنكه دو سه روزي از دفن او گذشت برادر

خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است . گفت : برادر تو كه در دنيا فلان بودي چطور شد به اين مقام رسيدي ؟

گفت اي برادر بدانكه امر مرگ و عقابت آن بسيار سخت است واگر شفاعت اين امام رضا ( عليه السلام ) نبود كه من تا حال هلاك بودم . بدان اي برادر كه چون مرا قبض روح نمودند من خود را يك پارچه آتش ديدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضاي منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فرياد مي زدم سوختم سوختم شما حاضرين مرا مي ديديد ولي اعتنائي نمي كرديد . تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب بآتش شد و من فرياد مي زدم سوختم سوختم كسي ملتفت من نگرديد تا آنكه مرا بردند و برهنه كردند و بالاي تخته اي از براي غسل دادن گذاشتند ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هرقدر فرياد كردم كسي بمن توجه نمي كرد پس من با خود گفتم چون آب بر من ريزند شايد از آتش آسوده شوم لكن چون لباس از بدنم برآوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد من وقتي اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد كسي نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روي كفن گذاشتند كرباس كفن هم آتش شد . سپس مرا در نمد پيچيدند آنهم آتش ، تابوت هم آتش ، تا آنكه مرا بر

يابوي خودم بار كردند . همينطور در آتش بودم و مي سوختم و در اثناي راه هر يك از زائرين بمن برمي خورد من بآن استغاثه مي نمودم و اعتنائي از هيچيك نمي ديدم . تا آنكه داخل مشهد رضوي ( عليه السلام ) شديم و تابوت مرا برداشتند و از براي طواف بجانب حرم حضرت بردند چون بدر حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را آسوده وبه حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را برحال اول ديدم .

مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم حضرت رضا ( عليه السلام ) بر بالاي قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را بزير انداخته و ابداً اعتنائي بمن ندارد .

مرا يكدور طواف داد . چون ببالاي سر ضريح مقدس رسيدم پيرمردي را ايستاده ديدم كه متوجه بسوي من گرديد و فرمود بامام ( عليه السلام ) استغاثه كن تا شفاعت نمايد و تو را از اين عقوبت برهاند چون اين سخن را شنيدم متوجه بآنحضرت گرديدم و عرضكردم فدايت شوم مرا درياب . آنحضرت بمن اعتنائي نفرمود .

بار ديگر مرا بطرف بالاي سر مطهر عبور دادند آنمرد اول فرمود استغاثه كن بامام ( عليه السلام ) . باز عرضكردم فدايت شوم مرا درياب باز آنحضرت جوابي نفرمود .

تا دفعه سوم چنانكه متعارف است مرا ببالاي سرآوردند باز آن پيرمرد فرمود استغاثه كن گفتم چه كنم كه جواب نمي فرمايد ، فرمود اگر از حرم خارج شوي باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجي نداري گفتم چه بايد كرد .

كه آنحضرت توجه نمايد وشفاعت كند .

فرمود بجده اش فاطمه زهرا 3 آنحضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن .

چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرضكردم فدايت شوم بمن رحم كن و منت بگذار تو را بحق جده ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه 3 قسم مي دهم كه مرا مأيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران .

تا اين سخن را حضرت شنيد بسوي من نگاهي كرد و مانند كسيكه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود چه كنم جاي شفاعت كه از براي ما نگذاشته ايد سپس دست هاي مبارك خود را بسوي آسمان برداشت و لبهاي خود را حركت داد . گويا زبان بشفاعت گشود . چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم .

در تحفةالرضويه نقل مي كند :

برادر مؤمن همانشب در خواب ديد باغي است در جوار حضرت رضا ( عليه السلام ) در نهايت صفا و در عمارت آن باغ ديد شخصي نشسته با نهايت عزمت چون خوب نگاه كرد ديد آن فرد برادرش است كه روز گذشته او را دفن كرده پس از حال او استفسار كرد شرح حال را گفت تا رسيد بآنجا كه پيرمرد در مرتبه سوم گفت :

آنحضرت را بحق جدش پيغمبر قسم بده من چون بآن دستور عمل كردم مرا باين باغ آوردند و اينها همه از لطفي است كه تو در عالم برادري با من كردي و اگر مرا باين مكان مقدس نمي آوردي من هميشه در عذاب

بودم .

( - دارالسلام عراقي . )

اي كه بر خاك حريم تو ملايك زده بوس

رشك فردوس برين گشته زتو خطه طوس

هركه آيد بگدائي بدر خانه تو

حاش لِلّه كه زدرگاه تو گردد مأيوس

مخارج راه

جماعتي مرد و زن از بحرين توفيق حاصلشان گرديد و بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شدند و مدت هشت ماه در اين آستان مقدس توقف نمودند و كاملاً از زيارت آنحضرت بهرمند شدند تا همه پول مخارج آنها تمام شد .

هنگاميكه خواستند بسوي وطن خود حركت كنند مخارج راه نداشتند و به هركس هم رو انداختن كه بعنوان قرض جهت خرجي به آنها بدهد اجابت نشد از اين بابت مضطرب و پريشان شدند و با حال اضطراب داخل حرم حضرت امام هشتم ( عليه السلام ) شدند و اظهار عنايت كردند و گفتند : اي آقاي ما اكنون ما درمانده شده ايم ونمي دانيم چه بايد بكنيم . از حرم بيرون آمدند شخصي نزد آنها آمده و فرمود : من چند رأس قاطر دارم و شنيده ام كه شما خيال رفتن بكاظمين را داريد حال آمده ام كه اگر مي خواهيد من عصر قاطرها را بياورم و شما حركت كنيد .

بحرينيها حقيقت حال خود را اظهار كردند و گفتند ما خرجيمان تمام شده و مخارج راه را نداريم . و حالا هم حاضريم كه با تو همراه شويم لكن هرگاه آنچه لازم داشتيم بما قرض الحسنه بده تا بكاظمين برسيم و ما در آنجا تمام مخارج تو را خواهيم داد .

آنشخص قبول فرمود : و عصر قاطرها را آورد و آنها

را سوار كرد و براه افتادند و وقت شام بلب آبي رسيدند و فرود آمدند آن شخص به آنها فرمود : شما كنار اين آب وضو ساخته نماز بخوانيد و غذا بخوريد تا من قاطرها را در بيابان بچرا ببرم . سپس قاطرها را جهت چرا از آنجا دور نمود و مسافرين وضو ساخته نماز بجاي آوردند و غذاي خود را خوردند و هرچه در انتظار قاطرها نشستند خبري نشد تا اينكه وحشت همه آنها را فرا گرفت .

مردها از كنار زن و بچه ها برخواستند و باطراف رفتند كه تحقيق و بررسي كنند كه قاطرها چه شد هرچه گشتند اثري نيافتند و با حال يأس برگشتند و تا صبح بحال گريه و ناله ميان بيابان بسر بردند .

صبح شد چون از آمدن آن شخص مأيوس شدند علاج كار خود را منحصر در برگشتن بمشهد مقدس يافتند .

لذا اسباب و اثاثيه خود را بر دوش گرفته با زنها و اطفال پياده روبراه نهاده چند قدمي كه برداشتند نخلستانها را از دور ديدند تعجب كردند كه در اين حدود كه از بلاد ايران است درخت خرما پيدا نمي شود در اين اثناء عربي هيزم كش رسيد از او پرسيدند كه اين نخلستان چيست و اين قريه چه نام دارد ؟

گفت مگر شما نمي دانيد كه اينجا كاظمين است . تعجب ايشان بيشتر شد و گمان كردند كه آن مرد مزاح نموده پس چند قدمي ديگر كه برداشتند قبه مطهره و مناره هاي كاظمين 8 پيدا شد ودانستند كه بنظر مرحمت ابي الحسن الرضا صلوات الله عليه به دو سه ساعت از مشهد

بكاظمين رسيده اند .

( - دارالسلام عراقي . )

چيز ناديده و نشنيده چه لذّت دارد

آنكه ديدست و چشيدست بصيرت دارد

هر كه نشناخت رضا را و اطاعت ننمود

از كجا كي خبر از فيض و سعادت دارد

تا نيائي و نبيني تو جلال و كرمش

تو چه داني كه به زائر چه محبّت دارد

رأفتش را بنما درك تو از نام رؤف

چون زلطفش بخلايق همه رأفت دارد

ضامن آهوي وحشي شده تا دريابي

كه به زوّار و غريبان چه كرامت دارد

گمشدگان

مرحوم محدث نوري اعلي الله مقامه فرمود يكي از خدمتگذاران روضه شريفه رضويه گفت :

يكي از شبهائي كه نوبت خدمت و شفيت من بود در رواقي كه معروف بدارالحفاظه است خوابيده بودم . ناگهان در خواب ديدم كه درب حرم مطهر باز شد و خود حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) از حرم بيرون تشريف آورد و بمن فرمود :

برخيز و بگو مشعلي بالاي گلدسته ببرند و روشن كنند زيرا كه گروهي از اعراب بحرين بزيارت من مي آيند و آنها راه را گم كرده اند از طرف طرق ( اسم محلي است در دو فرسنگي شهر مشهد ) و اكنون آنان سرگردانند و برف هم مي بارد مبادا تلف شوند و نيز برو به ميرزا تقي شاه متولي بگو چند مشعل روشن كنند و با جمعي بروند و آن زائرين را ملاقات كرده بياورند .

از خواب بيدار شدم و فوراً رفتم سركشيك را از خواب بيدار كرده و خوابم را باو گفتم پس او با حال تعجب برخواست و با يكديگر آمديم در حالتيكه

برف مي باريد مشعل دار را خبر كرده وفوراً رفت و مشعل روي گلدسته را روشن كرد آنگاه با جمعي از خدام بخانه متولي باشي رفتيم و خواب را نقل كرديم . متولي هم با جماعتي مشعلها را روشن كرده با ما همراه شد و از شهر بيرون آمديم و بجانب طرق روانه شديم تا نزديك طرق بآن زائرين رسيده ديدم كه در آن هواي سرد ميان برف در بيابان سرگردانند .

پس چون ايشانرا ملاقات كرديم جوياي حالشان شديم گفتند كه در اين بيابان طوفان عظيمي شد و برف هم شروع بآمدن كرد ما راه را گم كرديم و هرچه تفحص نموديم راه را پيدا نكرديم و دست و پاي ما هم از شدّت سرما از حس و حركت افتاد لذا تن بمرگ داديم و از چهارپايان خود پياده و همه يكجا دورهم جمع گشته وفرشهاي خود را روي خود انداخته و شروع بگريه و زاري نموديم .

در ميان ما مرد صالح و طالب علمي است چشمش كه بخواب رفت حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب زيارت كرد آنحضرت باو فرمود : ( قوموا فقد امرت ان يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحوالمشعل تصادفوا المتولي ) يعني برخيزيد و رو براه بگذاريد كه من فرمان داده ام كه در گلدسته مشعل روشن كنند و شما رو به روشنائي برويد كه متولي باستقبال شما مي آيد .

اين بود كه ما برخواستيم و راه افتاديم و روشنائي را ديده وبسمت روشنائي براه افتاديم تا اينجا كه شما بما رسيده ايد پس متولي آنها را بشهر آورد و بخانه خود برد و

پذيرائي نمود . بلي حضرت رضا ( عليه السلام ) ضامن غريبان و امام رئوف است و زائرين بلكه همه دوستانش را دوست دارد .

( - دارالسلام نوري . )

كعبه اگر قبله اهل صفاست

قبله دل مرقد شاه رضاست

كعبه اگر آمده از سنگ و گل

ليك در اين كعبه ولي خداست

گر شده آن كعبه مطاف و حرم

وين حرم و مقصد اهل ولاست

يك قدمي نه بر حريمش نگر

بارگه طوس عجب باصفاست

به بود اين روضه زخلد برين

شك نبود بارگه كبرياست

طلبه بحريني

سيد جليل سيد محمد موسوي خادم روضه منوره رضويه كه بيشتر اوقات بزيارت عتبات ائمه : در عراق مشرف مي شد فرمود :

سيدي صالح در كاظمين بمن فرمود خوشا بحال تو كه از خدمتگذاران و خدام عتبه مقدسه سلطان خراسان هستي ، زيرا كه كار دنيا و آخرت من ببركت وجود مبارك آنحضرت اصلاح گرديد و من از آن بزرگوار حكايتي دارم و آن اين است :

من در بحرين در مدرسه مشغول تحصيل علم بودم و در نهايت فقر وسختي مي گذرانيدم تا اينكه روزي به جهت شغلي از مدرسه بيرون آمدم ناگهان چشمم به دختري آفتاب طلعت افتاد و او تازه از حمامي كه برابر مدرسه بود بيرون آمد . من تا او را ديدم عشق او در دل من جاي گرفت و محو جمال او شدم . غافل از اينكه او دختر شيخ ناصر لؤلؤي است كه متمول تر از او در بحرين نيست . باجمله صورت آن پري رخسار از نظرم نمي رفت و از مطالعه و مباحثه وعبادت بازماندم .

تا

اينكه خبردار شدم كه جماعتي عزم زيارت امام غريبان وضامن بيكسان حضرت رضا ( عليه السلام ) دارند . من با خود گفتم كه دواي اين درد جانكاه تو از دربار آنحضرت بدرمان مي رسد و تو بايد شربت اين مرض سخت خود را از شربت خانه آنسرور بدست آوري . لذا من هم با آنجماعت حركت كرده و روبراه نهادم تا اينكه در اول ماه مبارك رمضان بآستان قدس آن بزرگوار مشرف شدم .

شب شد در عالم خواب خدمت آن حجت حق حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) رسيدم . آنحضرت بمن فرمود تو در اين ماه مهمان مائي و بعد از آن تو را روانه بحرين مي نمائيم و حاجت تو را برمي آوريم .

چون بيدار شدم يك نفر بمن سه تومان بعنوان هديه داد و من تمام ماه مبارك رمضان را بوظائف طاعات و عبادات قيام مي نمودم تا اينكه ماه مبارك رمضان بآخر رسيد آنگاه خدمت آنحضرت مشرف شدم و آن سرور را وداع نمودم و از روضه مطهره بيرون آمدم تا اينكه به پائين خيابان رسيدم ناگهان از طرف راست خود كسي مرا باسم صدا زد . و به من گفت الآن خواب بودم و در عالم خواب خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف گرديدم .

آنحضرت به من فرمود طلبي كه از فلان شخص داري و از وصول آن مأيوس شده اي من آن وجه را بتو مي رسانم بشرط آنكه يك اسب و ده تومان بدهي بآنكسي كه الآن كه بيدار مي شوي و از خانه بيرون مي روي بدرخانه با تو مصادف

خواهد شد پس آن مرد به فرموده امام ( عليه السلام ) عمل كرد يك اسب و ده تومان بمن داد و من سوار شدم و از شهر خارج گرديدم .

چون به منزل اول كه آنجا را طرق مي گويند رسيدم تاجري بمن رسيد كه بواسطه سدّ راه در آنجا متحير بود و امام هشتم ( عليه السلام ) را در خواب ديده بود كه آنحضرت باو فرموده بود كه اگر منافع فلان پانصد تومان خودت را بفلان سيد بحريني كه فردا بفلان هيئت ولباس مي آيد بدهي من تو را بصحت و سلامت بمقصدت مي رسانم و درباره تو نيز شفاعت خواهم كرد .

آن تاجر تا مرا ملاقات كرد با من مصاحبت نمود و با هم حركت كرديم تا رفتيم باصفهان سپس آن تاجر صدتومان بمن داد و من از آنوجه اسباب دامادي خود را فراهم كردم و روبراه نهاده و بسلامتي وارد بحرين شدم و رفتم در همان مدرسه اي كه قبلاً بودم ساكن شدم .

چند روز گذشت ناگهان ديدم شيخ ناصر لؤلؤئي كه پدر همان دختر است با حشم و خدم خود وارد مدرسه شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روي دست و پاي من انداخت كه ببوسد من در مقام امتناع برآمدم .

گفت چگونه دست و پاي تو را نبوسم و حال آنكه من ببركت تو داخل در شفاعت حضرت رضا ( عليه السلام ) شده ام . زيرا من ديشب گذشته در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم آنحضرت به من فرمود كه اگر شفاعت مرا مي خواهي بايد فردا بروي بفلان مدرسه

و فلان حجره كه سيدي از اهل اين شهر بزيارت من آمده بود و حال برگشته و دختر تو را خواهان است .

اگر دخترت را باو بدهي من شفيع تو مي شوم در روزي كه لاينفع مال و لا بنون اين بود كه شيخ ناصر آن دختر را بمن تزويج كرد .

بعد از آن باز امام هشتم ( عليه السلام ) را در خواب ديدم فرمود برو بسوي نجف سپس من به نجف رفتم و يكسال در آنجا توقف نمودم . باز آن بزرگوار را در عالم رؤيا زيارت كردم كه فرمود يكسال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من بتو برسد . و اينك من در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود و بعد چه امر فرمايد .

( - دارالسلام نوري . )

اي ولي حق توئي چو روح روانم

من زجوار تو دور مي نتوانم

هجر تو چون مي برد زتاب و توانم

گوشه ابروي تست منزل جانم

بهتر از اين گوشه پادشاه ندارد

سوغات

مرحوم حاج غلامحسين ازغدي معروف به حاج آخوند كه از موثقين و دوستان بود بلاواسطه نقل كرد :

زني از محارم من كه مؤمنه و بسيار فقيره و تهي دست بود حالش اين بود كه سالي يكمرتبه از ازغد كه چهارفرسخي شهر مشهد است با پاي پياده بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي آمد . و چون برمي گشت براي هر يك از اطفال قبيله سوقات مي آورد مانند كفش و كلاه و سينه بند و امثال اينها . هر وقت ما باو مي گفتيم تو

كه پياده وبا دست خالي مي روي پس پول از كجا مي آوري كه اين چيزها را مي خري .

مي گفت من وقتي بحرم مي روم حضرت رضا ( عليه السلام ) را ميان ضريح مي بينم و آن بزرگوار احوال مرا و اطفال را و عدد آنها را مي پرسد . وباندازه اي پول بمن مي دهد كه براي اطفال سوغاتي و تحفه بخرم و شما مگر وقتي بحرم مي رويد آنحضرت را نمي بينيد . و چون چنين جواب مي داد ما سكوت مي كرديم و گمان مي كرديم كه او چون فقيره است در مشهد گدائي و تكدي مي كند و پولي بدست مي آورد و سوغاتي مي خرد .

تا اينكه يك سفر چون روانه مشهد شد من پشت سرش آمدم تا بمشهد رسيد و ديدم بخانه يك نفر از غديها رفت و من بيرون آن خانه منتظر او شدم تا اينكه وضو ساخته بيرون آمد تا بحرم برود . من هم عقب سرش رفتم تا بحرم شريف رسيد و خود را بضريح مطهر چسبانيد . من در حرم ايستادم تا وقتي از حرم بيرون آمد .

خودم را باو رساندم و سلام كردم چشمش كه بمن افتاد از ملاقات من اظهار خوشحالي كرد سپس باو گفتم برابر ضريح چقدر طول دادي . گفت بلي حضرت رضا ( عليه السلام ) با من احوال پرسي كرد و احوال اطفال قبيله را پرسيد و پول بمن مرحمت فرمود كه براي اطفال سوغاتي بخرم آنگاه دستش را باز كرد ديدم چند قران ميان دست اوست . آنوقت فهميدم كه آنزن بواسطه اخلاص

و صدق بچنين مقامي رسيده كه امام را مي بيند و با او سخن مي گويد و من هرچه كردم كه آن پولها را بگيرم و بجهتش سوغات بخرم قبول نكرد و گفت بايد خودم بخرم .

( - منتخب التواريخ . )

از ديده دل اگر رضا را بيني

مرآت جمال كبريا را بيني

گر پرده اوهام بيك سو فكني

اندر پس اين پرده خدا را بيني

رد سائل نكند

حضرت حجةالاسلام آقاي حاج ميرزا حبيب الله ملكي دام ظله از حاج سيد حسين حكاك نقل كرد :

در زماني كه حاج ميرزا موسي خان ، متولي آستان قدس رضوي بود يك نفر از علماء نجف بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده بود . چندي كه گذشت هزينه و مخارجش تمام شد و از اين جهت پريشان بود كه در غربت چه كند .

لذا در حرم مطهر اظهار حاجت بامام هشتم ( عليه السلام ) نمود كه اي آقا مرحمتي بفرما و مرا از اين پريشاني نجات بخشا و هرگاه مرا از اين بليه خلاص نفرمايي مي روم نجف و خدمت جدت آقا اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) از حضرتت شكايت مي نمايم خودش گفته است تا من چنين عرضكردم ديدم در آنجا كسي است كه نشناختم او كيست بمن فرمود غم مخور كه خدا وسيله ساز است . اين را گفت وگذشت و من از حرم بيرون آمدم لكن در امر خود متفكر بودم كه چه خواهد شد .

روز ديگر وقتي در منزل بودم ناگاه يكنفر آمد و خود را معرفي كرد كه من يكي از دربانان آستان قدس رضوي

و از جانب آقاي متولي باشي خدمت شما رسيده ام . پس مبلغ پول قابلي بمن داد وگفت اين وجه را آقاي توليت براي شما فرستاده بعد از آن معلوم شد كه حاج ميرزا موسي خان خود نائب التوليه حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب ديده و آن بزرگوار باو چنين دستور داده كه فلان كس در فلان جاست و تو فلان مبلغ براي او بفرست و باو بگو كه شكايت از من خدمت جدم حضرت اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نكند . پسر من ولي عصر كه باو فرموده غم مخور كه خدإ؛ئلاًّّ وسيله ساز است .

( - كرامات رضويه . )

اي كه از دردت بغير حق كسي آگاه نيست

راه درمان را زمن بشنو كه جز آن راه نيست

بهر هر دردي توجه كن بدرگاه رضا

در جهان درمانگهي بهتر از آن درگاه نيست

زيارت قاچاقي

آقا ميرزا اسحق لنكراني نقل نمود :

هنگاميكه اوضاع مملكت روسيه بهم خورد من قصد نمودم از آنجا بطرف ايران حركت كنم بقصد زيارت حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) و چون تذكره ( گذرنامه ) براي آمدن بايران نمي دادند ناچار بودم كه قاچاقي بيايم و قاچاق آمدن هم بسيار سخت بود در وقت گذشتن از سرحد و اگر كسي دچار مستحفظين سرحد مي شد مجازاتش هم سخت بود لكن من با اين حال متوكلاً علي الله براهنمائي يك نفر از قاچاقچيها روبراه نهادم تا از پشت قراولخانه روسيه كه سرحد بود رد شده و گذشتم .

چون نزديك قراولخانه ايران رسيدم سه نفر از سالدات روسي جلوي من آمدند و

مرا گرفتند و گفتند برگرد آنگاه چند شلاق بمن زدند و در نهايت خشم مرا بجلو انداخته و آزارم مي نمودند وبرگردانيدند .

من در آنوقت بسيار مضطرب و گريان شدم و اشك در چشمم جاري گرديد و روي بجانب خراسان نموده عرضكردم يا امام رضا من بقصد زيارت و خاك بوسي آستان تو مي آمدم از كرم تو دور است كه نجات مرا از خدا نخواهي همين كه اين توسل از دل من گذشت فوراً مثل اينكه يكباره آبي روي خشم ايشان ريخته شد . دست از من برداشته و با كمال آرامي و ملاطفت گفتند :

هركجا مي خواهي برو ما ديگر بتو كاري نداريم و چون رها شدم خودم را بقراولخانه ايران رسانيدم قراول ايراني گفت من ديدم كه آنها تو را گرفته بودند و راهي هم بر مساعدت با تو نداشتم خوب شد كه خداوند بقلب آنها انداخت از تو دست برداشتند .

( - الكلام يجر الكلام . )

دلا بسوي رضا هركس كه راه ندارد

اميد مرحمت از رحمت اِله ندارد

هر آن كس كه زكوي رضا پناه نگيرد

يقين بدان بدو عالم دگر پناه ندارد

نسيم روضه او زنده مي كند دل مرد

ضياء شمع ورا هيچ مهر و ماه ندارد

گذار سر به حريمش بريز اشك زديده

بگو جلال تو را هيچ پادشاه ندارد

بگو زراه دراز آمده بَرِ تو فقيري

كه زاد و بود بجز نامه سياه ندارد

نهاده ام چو سگي در ره تو روي تضرع

به سويم ار نظري افكني گناه ندارد

غريق جهلم و مقهور نفس و مانده و حيران

رهي گشا به

كسي كه دليل راه ندارد

جواب نامه

حاج ميرزا حسن طبيب ( لسان الاطباء ) فرمود :

وقتي كه عازم زيارت حضرت ابي الحسن الرضا ( عليه السلام ) شدم آن زمان مرحوم علامه فقيد زاهد حاج ملا محمدبن محمد مهدي معروف به حاجي اشرف و حجت اشرفي ( كه از مشاهير علماء بشمار آمده كه در احوالاتش در كتاب قصص العلماء گفته اند آنجناب از نصف شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاري ومناجات با حضرت باري تعالي بوده و بسر و سينه مي زد . وهركس او را مي ديده خيال مي كرده كه تازه از بيماري برخاسته . ) در وطن اصلي خود اشرف بود و من بجهت امر وصيت نامه خود خدمت آن بزرگوار رفتم .

آنجناب تا مطلع شد كه من عازم زيارتم فرمود هنگاميكه خواستي حركت كني بمن خبر بده . از اين جهت وقتي خواستم حركت كنم نزد آنجناب مشرف شدم پس آن مرحوم پاكتي بمن داد و فرمود ( لدي الورود ) اين نامه را تقديم حضور امام ( عليه السلام ) كن و در مراجعت خود جوابش را بگير و براي من بياور . من اين تكليف وامر او را عاميانه پنداشتم كه چگونه من جواب بگيرم و لذا از آن ارادتي كه بآن جناب داشتم كاسته شد .

لكن بزرگي او مرا مانع شد كه ايرادي بگيرم در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حركت نمودم تا اينكه بآستان قدس امام هشتم ( عليه السلام ) مشرف گرديدم و نظر باسقاط تكليف پاكت را بضريح مطهر انداختم .

چند ماه هم براي تكميل زيارت توقف

نمودم و سخن آن مرحوم كه جواب نامه را بگيرم و بياور از نظرم محو شده بود ، تا شبي كه صبحش عازم بر حركت بودم براي زيارت وداع مشرف شدم . و چون پس از نماز مغرب و عشاء مشغول نماز زيارت شدم شنيدم صداي قرق باش بلند شد كه زائرين از حرم بيرون روند وخدام آنحضرت حرم را تنظيف نمايند .

من متحير شدم كه اول شب كه وقت در بستن نيست ولي تا من از نماز زيارت فارغ شدم ديدم در حرم مطهر كسي نمانده بغير از من پس من برخاستم كه از حرم بيرون روم ناگاه ديدم بزرگواري در نهايت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با كمال وقار قدم مي زند . چون برابر من رسيد فرمود :

حاج ميرزا حسن وقتي كه به اشرف رسيدي سلام مرا بحاجي اشرفي برسان و بگو :

آئينه شو جمال پري طلعتان طلب

جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب

آنگاه از برابر من گذشت و غائب گرديد . من بفكر افتادم كه اين بزرگوار كه بود كه مرا باسم خواند و پيغام داد . پس برخاستم وگردش كردم در حرم مطهر او را نديدم و يكمرتبه ملتفت شدم كه اوضاع حرم بمثل اول است و مردم در حرم مطهر بعضي ايستاده وبعضي نشسته اند و مشغول زيارت و عبادتند .

حال ضعفي بمن روي داد و چون بحال آمدم از هركس پرسيدم چه حادثه در حرم روي داد مردم از سئوال من تعجب كردند كه حادثه اي نبوده تو چه مي پرسي آنوقت فهميدم كه عالم مكاشفه اي براي من روي

داده بود و عقيده ام بحاجي زياد شد و بر غفلت خود متأثر شدم .

پس از مشهد حركت كردم تا به اشرف رسيدم و يكسره رفتم در خانه مرحوم حاجي تا پيغام حضرت رضا ( عليه السلام ) را باو برسانم و چون در را كوبيدم صداي حاجي بلند شد كه حاجي ميرزاحسن آمدي قبول باشد بلي .

( - طرائق الحقايق : ج 3 . )

آئينه شو جمال پري طلعتان طلب

جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب

عناب شفابخش

سيد جليل حاج سيد محمدعلي جزائري فرمود :

من در اول ماه ذي الحجه 1373 مشرف شدم بزيارت امام هشتم حضرت ابوالحسن الرضا ( عليه السلام ) و آنوقت مصادف بود با ماه اول پائيز و هوا نسبت بحال من كه ساكن خوزستانم و آنجا از مناطق حاره است قدري سرد بود و اتفاقاً روز عرفه در ايوان شرقي مسجد گوهرشاد مشغول اعمال آنروز و دعاي حضرت سيدالشهداء ( عليه السلام ) شدم و بسيار عرق نمودم و بواسطه غفلت تحفظ خود از هواي سرد مبتلا بزكام شديدي شدم و بدرد سينه و سرفه گرفتار گرديدم ومن باين مرض در زمستانهاي خوزستان سابقه داشتم كه هر سال يكماه و دوماه طول مي كشيد و پس از معالجات بسيار بهبودي حاصل مي شد . لكن در اين مسافرت چون باين مرض دچار شدم وپرستاري هم نداشتم بدكتر مراجعه نكردم و از اتفاقات اين بود كه چون زوار بسيار آمده بودند و رفقاي سفر من بجهت اينكه شايد هنگام رفتن بليط ماشين بدست نيايد از اوائل ورود به مشهد بفكر تهيه بليط قطار بودند . تا

اينكه قبل از عرفه بليط گرفتند براي روز عيد غدير و من ناچار بودم كه بايشان حركت كنم و مرض من هم از روز عرفه كه مبتلا شدم روز بروز شدت مي كرد . تا شب عيد غدير كه مي بايست روزش حركت كنيم آخر شب با زحمت بحرم مطهر مشرف شدم و براي شفاي اين مرض خود از حضرت رضا ( عليه السلام ) خواهش و استدعاء نمودم و التماس كردم پس از آن قصد كردم خود را بضريح مطهر برسانم و سينه ام را براي استشفاء بضريح شريف بمالم و از آنحضرت شفا طلب كنم .

لكن بقدري جمعيت زوار زياد بود كه راه عبور در حرم مطهر ميسر نبود از اين جهت من با حال ضعف و مرضي كه داشتم بمقصد نرسيدم پس قصد كردم كه چون از حرم بيرون شوم عتبه در پيش روي آنحضرت رإ؛-ّّ ببوسم و سينه خود را بعتبه بمالم آنجا هم ممكن نشد .

آنگاه در دارالحفاظ اندكي تأمل كردم و بسيار ملول بودم كه ميسر نشد سينه خود را بضريح يا بعتبه در بمالم . پس خود را تسلي دادم باينكه اكنون از دري كه تازه در دارالحفاظ گذاشته شده و مردم از آن در به مسجد گوهرشاد و كفش داري مي روند و چند پله دارد مي روم و سينه خود را بر آن پله بقصد استشفاء مي مالم لذا آمدم تا به پله ها كه از مرمر است رسيدم .

آنجا هم ديدم علي الاتصال زائرين مي آيند و مي روند پس من به هر زحمتي بود خم شدم كه پله را ببوسم ديدم

دو دانه عناب ريز روي پله مرمر گذاشته شده و با آنهمه رفت و آمد مردم اين دو دانه عناب تكان نخورده پس فوراً آنها را برداشتم و حال عجيبي در خود يافتم كه قابل وصف نيست و قدري در حالت بهت و حيرت بودم ابتدا خيال موهومي كردم كه شايد يكي از زائرين عناب براي تبرك بحرم مطهر آورده و اين دو دانه افتاده آنگاه با خود گفتم چگونه مي شود روي پله باين صافي و اين همه ازدحام مردم اين دو دانه عناب بماند .

پس با حال شعف با دو دانه عناب به منزل آمدم و چون رفقاي من آن دو دانه عناب را در دست من ديدند و از جريان كار من مطلع شدند يكي از ايشان بخواهش بسيار يكدانه را از من براي خود گرفت و من همان ساعت كمي از آن دانه ديگر را خوردم و بقيه آنرا براي اهل بيت و بچه هاي خود نگاه داشتم و همان وقت متوجه خود شدم كه هيچ اثري از كسالت و سرفه و درد سينه در من نيست . لذا همان روز با رفقاي خود ناهار و هم خربزه بسيار خوردم وفرداي آنروز حركت كرديم و از آن زمان به نظر مرحمت حضرت رضا صلوات الله عليه تاكنون كه 1376 مي باشد در زمستانها راحت هستم و از آن بيماري بهيچگونه اثري بروز نكرده و الحمدللّه علي كل نعمه .

( - كرامات رضويه . )

اي كه رو كرده بسويت همه اربا دعا

دردمندان همه از خاك درت جسته شفا

من چه گويم بتو اي خسرو اقليم بقا

كه خدا

گفته ثناي تو لقب داده رضا

توئي آن مظهرالطاف خداوند رؤف

نكني دور زخود سائل مسكين و گدا

بي احترامي به زوّار

صديق معظم فخرالواعظين نقل فرمود : حاج شيخ عباسعلي معروف به محقق كه مرحوم ميرزا مرتضي شهابي كه در زمان سابق دربان باشي كشيك سوم آستانقدس رضوي بود ده مجلس روضه خواني فراهم نمود . و والد مرا با حاج شيخ مهدي واعظ و مرا هم بواسطه پدرم براي منبر رفتن دعوت كرد و سفارش كرد كه همه شما هر شب بايستي متوسل شويد بامام نهم حضرت جوادالائمه ( عليه السلام ) و بايد ذكر مصيبت آنحضرت بشود و من چون تازه كار بودم ومعلوماتم در منبر كم بود بر من دشوار بود و هرچند گفتند كه جهت توسل بامام جواد ( عليه السلام ) هر شب چيست مي گفت اكنون باشد ومن در آخر كار بشما خواهم گفت اين بود كه ما هر شب متوسل بآن بزرگوار مي شديم تا ده شب تمام شد .

آنگاه شب ديگر ما اهل منبر را براي شام خوردن دعوت نمود آنوقت گفت جهت توسل من در هر ده شب بامام جواد ( عليه السلام ) اين بود كه من در روز كشيك و خدمت خود در صحن مطهّر برسم و عادتي كه داشتم با دربانان مشغول جاروب كردن صحن كهنه مي شديم وجوي آبي كه از صحن مي گذشت و دو طرف آن نهر يك پله پائين مردم از زائر و مجاور لب آن آب مي نشستند بجهت وضو ساختن .

يك روز همان قسمي كه مشغول جاروب كردن بوديم . نزديك سقاخانه اسماعيل طلائي برابر گنبد مطهر

ديدم چند نفر از زائرين نشسته اند و مشغول خوردن خربزه مي باشند و تخمهاي خربزه را آنجا ريخته و كثيف كرده اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم اي آقايان اينجا كه جاي خربزه خوردن نيست لااقل مي بايست پوستها وتخم هاي خربزه را در جوي آب بريزيد تا زير پاي كسي نيايد ايشان از سخن من متغيّر شدند و گفتند مگر اينجا خانه پدر تست كه چنين مي گوئي و دستور مي دهي من نيز عصباني و متغير شدم وبا پاي خود بقيه خربزه و پوستها و تخمها را ميان جوي آب ريختم .

آنها برخواستند و رو بحضرت رضا ( عليه السلام ) نموده گفتند : اي امام رضا ما خيال كرديم اينجا خانه تست كه آمديم و اگر مي دانستيم خانه پدر اين مرد است نمي آمديم اين سخن گفتند و رفتند . من هم عقب كار خود رفتم و چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب ديدم در ايوان طلا جنجال و غوغائي است نزديك رفتم كه بفهمم چه خبر است ديدم آقاي بزرگواري وسط ايوان ايستاده است و يك سه پايه اي در وسط ايوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود كه شخص مقصر را به سه پايه مي بستند و شلاق مي زدند .

پس آن آقاي بزرگوار فرمود بياوريدش ، تا اين امر از آنسرور صادر شد مأمورين آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پايه آوردند و بستند كه شلاق بزنند . من بسيار متوحش شدم و عرضكردم مگر گناه من چيست و چه تقصير كرده ام . فرمود مگر صحن خانه پدر تو

بود كه زائرين مرا ناراحت كردي و با پا خربزه ايشان را بجوي آب ريختي . خانه ، خانه من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنين كردي .

از اين فرمايش آنحضرت چنان حال انفعالي بمن روي داد كه نمي توانم بيان كنم و مأمورين تا خواستند مرا بزنند من از ترس ووحشت اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شايد آشنائي پيدا شود كه واسطه نجات من گردد . در اين حال متوجه شدم كه يك آقاي جواني پهلوي آنحضرت ايستاده و ديدم آن جوان حال وحشت مرا كه ديد بآقا عرضكرد اي پدر اين مقصر را بمن ببخشيد .

تا اين سخن را گفت مرا آزاد كردند . آنگاه نگاه كردم نه سه پايه اي ديدم و نه شلاقي پرسيدم اين جوان كه بود گفتند اين آقازاده پسر آنحضرت امام جواد است . سپس من از خواب بيدار شدم بفكر آن زائرين افتادم و روزش در جستجوي آنها برآمدم و به هر زحمتي بود ايشان را پيدا كردم و بسيار عذرخواهي نمودم و بعد ايشان را دعوت كردم و پذيرائي نمودم و از خود راضي كردم حال شما آقايان بدانيد كه من آزاد شده حضرت جوادم و از اين جهت بود كه ده شب متوسل بآن بزرگوار شدم .

( - كرامات رضويه . )

پيش آمرزش گنه كاران رسيد از كردگار

رحمت ايزد فرود آمد زمين شد لاله زار

حجّت نهم ولي حق سمّي مصطفي

معني اسماء حُسني مظهر پروردگار

نجل احمد بسط حيدر فخر دين پور رضا

نور چشم فاطمه ، آن خسرو عزّ و وقار

برگ سبز

صديق

معظم سيد مكرم حاج سيد محمد معروف به امين الذاكرين نقل فرمود : يك نفر از تجار محترم خرمشهر بنام حكيم به مشهد مقدس براي زيارت مشرف شده بود و چون مريض بود من به همراهي حضرت حجةالاسلام حاج سيد علي اكبر خوئي شب ماه مبارك رمضان به عيادتش رفتيم .

در آنمجلس ذكري از زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شد . آن مريض گفت من حكايتي در خصوص مرحمت آنحضرت درباره زائرينش دارم و آن اينست :

در يكي از مسافرتهاي خود كه به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبي به مجلس ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء ( عليه السلام ) رفته بودم در آنجا شخصي را ديدم كه به زبان طائفه بختياري سخن مي گفت لكن به لباس عرب بود . من باو گفتم كه من شما را بشكل عرب مي بينم اما به زبان بختياري صحبت مي نمائي ؟

گفت بلي چون من اصلاً بختياري هستم لكن از زمان پدر خود تاكنون در بصره سكونت دارم لذا بصورت عربم و من چند سال است كه هر سال به مشهد مقدس مشرف مي شوم و هر سال يك ماه توقف مي كنم و آنگاه از خدمت حضرت رضا ( عليه السلام ) مرخص مي شوم و به محل سكونت خود بصره مي روم و سبب تشرف من هر سال اين است كه چون سفر اول مشرف شدم يازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر شبي در عالم خواب ديدم آمده ام براي تشرف بحرم مطهر چون به نزديك در پيش روي امام ( عليه السلام ) رسيدم كه آنجا

اذن دخول مي خوانند ديدم طرف دست چپ تختي است و خود حضرت رضا ( عليه السلام ) روي آن نشسته است و هر نفري كه مي آيد ومي خواهد وارد حرم شود آنحضرت برمي خيزد و مي ايستد وچند قدمي استقبال آن زائر مي نمايند تا او داخل حرم مي شود آنگاه مي نشيند و كسي از آن در خارج نمي شود پس من هم داخل شدم .

چون نگاه كردم ديدم زائرين بعد از زيارت هنگام خروج از حرم از در پائين پاي مبارك بيرون مي روند لذا من هم از همان در خارج شدم . در آنجا ديدم تختي طرف دست چپ گذاشته شده وخود حضرت رضا ( عليه السلام ) روي آن تخت تشريف دارد و ميزي در برابر آنحضرت هست و روي آن ميز جعبه اي است و در آن جعبه برگهاي سبزي است . و نيز ديدم هر يك نفر از زائرين تا از حرم مطهر بيرون مي آيد امام ( عليه السلام ) از جاي خود برمي خيزد و يكي از آن برگهاي سبز را برمي دارد بآن زائر عطا مي نمايد و مي فرمايد ( خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) يعني بگير اين را كه اين امان است از آتش منم پسر رسول خدا ( ص ) چون آن زائر مي رفت آن جناب چند قدم براي بدرقه او برمي داشت .

در آن حال هيبت و عظمت و جلالت آنسرور مرا چنان گرفته بود كه جرأت نداشتم كه نزديك شوم . بالاخره بخود جرأت دادم وپيش رفتم و دست و

پاي آنجناب را بوسيدم و عرضكردم آقا زوار بسيار است بر شما سخت و اذيت و دشوار است كه اين قدر از جاي خود حركت مي فرمائيد .

فرمود آنها بر من واردند و بر من است كه ايشان را پذيرايي نمايم آنگاه برگ سبزي هم به من عطا نمود فرمود ( خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله ) و من آن برگ را گرفتم ديدم كه بخط طلا آن عبارت نوشته شده بود .

از خواب بيدار شدم و از اين جهت من براي زيارت آنحضرت هر سال مشرف مي شوم و يكماه مي مانم و مرخص مي شوم .

( - كرامات رضويه . )

امام ثامن و ضامن حريمش چون حرم آمن

زمين از عزم او ساكن سپهر از عزم او پويا

نهال باغ عليين بهار مرغذار دين

شميم روضه ياسين نسيم دوحه طاها

ز رويش پرتوي انجم زجودش قطره اي قلزم

جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها

خاك آستان

مرحوم محدث بيرجندي علامه حاج شيخ محمدباقر بن محمدحسن قائني در كتاب كبريت احمر فرمود :

در سفريكه مشرف شدم بزيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) پاي احقر چند شبانه روز چنان بشدت درد گرفت كه خواب را از من گرفته بود و از شدت درد ، بدن اين ضعيف مرتعش مي شد ( مي لرزيد ) واين درد و حال خود را از كسان خود پنهان مي داشتم كه اسباب ناراحتي آنها نشود و بر آن صبر مي كردم با آنكه طاقت صبر نداشتم .

روزي به حضرت ثامن الائمه ( عليه السلام ) عرضكردم و عرضحال

كردم واز خاك روي سنگهاي روضه عرش درجه گرفتم و برپاي خود ومواضع درد ماليدم فوراً درد زائل گرديد و استراحت يافتم والحمدلله بعد هم عود نكرد و اين معجزه باهره را خود مشاهده كردم از بركت آن حرم مطهر .

( - كبريت احمر . )

هست دعا در حرمش مستجاب

بهر مريضان همه دارالشفاست

هركه زند بوسه بدرگاه او

شافعش از مهر بروز جزاست

ضامن آهوش از آن خوانده اند

زانكه پناه همه شاه و گداست

برو كار كن

صاحب نفس قدسيه شيخ محمدحسين قمشه اي فرمود :

من در اوائل جواني كه در مشهد مقدس رضوي مشغول تحصيل بودم بسيار مفلوك بودم و در كمال فلاكت و پريشاني بسر مي بردم و بواسطه ناداري بروزه استجاري امرار معاش مي نمودم . يك وقتي سه روز پي درپي روزه گرفتم و بجزئي چيزي سحري و افطاري خود را گذرانيدم لكن روز سوم در حرم مطهر حضرت ( عليه السلام ) از حال رفتم .

سيد بزرگواري را به بالين خود ديدم كه فرمود برخيز برو كار كن روزه بر تو حرام است من برخواستم و به منزل خود رفتم و تعجب نمودم كه آن سيد بزرگوار كه بود كه از حال و روزه من خبر داشت پس من در اطاق خود كاسه مسي داشتم ، بردم فروختم و امر افطار خود را گذراندم و بعد از آن عقب كاري رفتم .

چندروزي كه گذشت بر شانه و بازوي من دردي عارض شد كه آرام و آسايش مرا سلب نمود . لذا بچند طبيب رجوع كردم و علاج نشد آنگاه يكنفر از اطباء گفت اين مرض

تو شقاقلوس است وچاره و علاجش بجز بريدن كتف تو نمي شود و من چون تحمل بر درد و الم نداشتم ناچار براي عمل جرّاحي راضي و حاضر شدم لكن طبيب گفت برو چند نفر از علماي مشهور را ملاقات كن وقضيه خود را بگو و نوشته اي از ايشان براي من بياور كه فردا براي من مسؤليتي نباشد .

من از مطب او بيرون آمدم و با نهايت پريشاني و حيراني بحرم مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شدم و خود را بضريح آنحضرت چسبانيدم و شروع كردم به گريه كردن و در دل گفتن و هركس كه مي خواست نزديك من بيايد فرياد مي زدم كه خود را به من نزن وملتفت باش ( زيرا انگشتي كه به دستم مي خورد گويا مرا مي كشت ) در همين حال بودم كه ناگاه سيّد جليلي را ديدم كه گويا همان سيّد بزرگوار سابق بود به من فرمود روزه بر تو حرام است ، داد زدم آقا ملتفت باشيد كه خود را به من نزنيد چرا كه دستم درد مي كند .

ولي آن آقا نزديك آمد و دست مبارك خود را بر شانه من گذاشت و فرمود درد نمي كند هرچه خواستم امتناع كنم نشد همين قسم دست شريف خود را پائين مي كشيد و بازوي مرا فشار مي داد و مي فرمود دردي ندارد تا به همه دست من دست كشيد مگر سر ناخن ابهام يا سبابه و گويا آنرا براي علامت باقي گذارد و چون چنين كرد فوراً به بركت دست مباركش تمام آلام و اسقام رفع گرديد و چون

از مرض و درد شفا يافتم ، نزد طبيب رفته و دستم رإ؛ًّّ به او نشان دادم گفت اين كار ، كار عيسي بن مريم است و از طاقت بشر بيرون است .

( - معجزات . )

بيا برو به پناه رضا شهنشه طوس

حريم درگه او را ز فرط شوق ببوس

اگرچه غرق گناهي برو بر دربارش

زلطف و رأفت احسان حق مشو مأيوس

بحال گريه نما توبه و خضوع و خشوع

در آن مقام تملق نما چو گربه لوس

بخاك مرقد او سرگذار و اشك بريز

كه جن و انس ملائك نهاداند رؤس

بخواه حاجت خود را هرآنچه مي خواهي

كه مستجاب شود در مزار شمس شموس

مآخذ

نام كتاب نويسنده كتاب

1- آيات الرضويه صديق وثقه معظم حاج سيد اسماعيل ( حميدي )

2- وسيلةالرضوان سيدجليل شمس الدين محمد بن سيد محمد بديع بن ابيطالب رضوي

3- تحفةالرضويه شيخ جليل ملانوروز علي معروف بفاضل بسطامي

4- دارالسلام محدث بزرگوار سيدنوري اعلي الله مقامه

5- كرامات رضويه حجةالاسلام جناب آقاي حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام

6 - الروضات الزاهرات في معجزات بعدالوفات

سيد اجل شهيد سعيد اديب اريب آقا نصرالله موسوي

7- فوائدالرضويه شيخ عباس قمي رضوان الله تعالي عليه

8- ثاقب المناقب عالم جليل القدر ابن حمزه ابوجعفرمحمدبن علي

9- تتميم امل الامل عالم جليل شيخ عبدانبي قزويني

10- اثبات الهداة شيخ حر عاملي

11- اعلام الوري شيخ طبرسي

12- منتهي الامال شيخ عباس قمي

13- زهرالربيع سيد نعمةالله بن سيد عبدالله موسوي شوشتري جزائري

14- رياض الابرار سيد نعمةالله بن سيد عبدالله موسوي شوشتري جزائري

15- روضات الجنات عالم

جليل سيد ميرزا محمدباقر بن ميرزا زين العابدين خوانساري

16- الكلام يجرالكلام آيةالله سيد احمد زنجاني

17- عيون اخبارالرضا شيخ صدوق عليه الرحمه

18- بحارالانوار علامه بزرگوار مجلسي

19- معالم ازلفي سيد هاشم

20- رايت راهنما عالم جليل و سيد نبيل حاج علي خراساني ( علم الهدي )

21- مناظره دكتر و پير دانشمند معظم سيد عبدالكريم هاشمي نژاد

22- راه اطاعت و بندگي مرحوم كلباسي

23- سبيل الفلاح عالم جليل محمد ثاراللهي

24- فتح و فرج حاج اسماعيل شكري بروجردي

25- دروس دينيه عالم جليل حاج شيخ مجتهد تبريزي

26- توسلات يا راه اميدواران دانشمند بزرگ محمد مهدي تاج لنگرودي

27- روزنامه خراسان مشهد

28- معجزات عالم جليل سيد سند آقا ميرزاهادي بجستاني حائري

29- طرائق الحقايق حاج ميرزا معصوم نائب الصدر

30- منتخب التواريخ هاشمي خراساني

31- راحةالروح ياكشتي نجات شيخ علي اكبر نهاوندي

32- گلشن نجات سيد محمد حسين مدرس صادقي

33- ديوان سنائي

34- ديوان آيتي

35- ديوان افندي

36- ديوان بيدل قزويني

37- ديوان تائب

38- ديوان وفائي

39- ديوان تجلي

40- ديوان ميرزا يحيي اصفهاني

41- ديوان ناصرالدين شاه

42- ديوان خاقان فتحعلي شاه

43- ديوان حزينه

44- ديوان وصال

45- ديوان سروش

46- ديوان گومرب

47- ديوان قاآني

48- ديوان ناظم

49- ديوان حافظ

50- ديوان سعدي

51- ديوان صغير

52- ديوان صفا

53- ديوان نظامي

54- ديوان اسرار

55- ديوان حاج ميرزا حبيب

56- ديوان اختر

57- ديوان لعلي

58- ديوان نغمه هاي ولايت

59- ديوان مقدم

جغرافياي تاريخي هجرت امام رضا ( ع ) از مدينه تا مرو

مأموريت به مدينه

هنگامي كه رجاء بن أبي ضحاك و ياسر خادم از سوي مأمون مأموريت يافتند ( الارشاد ، ج 2 ،

ص 250؛ روضة الواعظين ، ص 9صلي الله عليه واله 3؛ عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 398 ، و401؛ تاريخ طبري ، 59/13صلي الله عليه واله 5؛ الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 2صلي الله عليه واله 1؛ مروج الذهب ومعادن الجوهر ، ج 2 ، ص 441؛ تاريخ يعقوبي ، ج 2 ، ص 5صلي الله عليه واله 4؛ اصول كافي ، ج 2 ، ص عليه السلام 40 . )

تا عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را به مرو آورند ، إمام عليه السلام در مدينه بود . حضرت رضاعليه السلام همچون پدر بزرگوارش إمام موسي كاظم عليه السلام در مدينه اقامت داشت ( اين كه منزل امام عليه السلام در كدام محله از محله هاي شهر مدينة الرسول بوده منابع ، اطلاعات چنداني به ما نمي دهند ) . رجاء بن أبي ضحاك و ياسر خادم ، به منزل امام عليه السلام رفتند و نامه مأمون را به حضرت تسليم كردند . إمام عليه السلام با فرستادگان مأمون سخني نگفت و با كراهت نامه را خواند و بناچار پيشنهاد مأمون را پذيرفت و آماده سفر شد . در اولين گام قبل از ( عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 139؛ اصول كافي ، ج 2 ، 404؛ الارشاد ، ص 290 و 291؛ روضة الواعظين ، ص عليه السلام صلي الله عليه واله 3؛ تاريخ فخري ، ص 300؛ تجارب السلف ، ص 158؛ بحار الأنوار ، ج 49 ، ص 92؛ حديقة الشيعة ، ص 5 ، ص 53صلي الله عليه واله ؛ تاريخ

بيهقي ، ج 1 ، ص 191 . )

آغاز سفر به سوي مرو إمام دست به اقداماتي زد كه ماهيّت پذيرش ولايتعهدي را آشكار ساخت مثل صحنه دردناك وداع با رسول خداصلي الله عليه واله ، تعيين جانشين بعد از خود و كيفيت وداع با اهل بيت خود .

وداع با رسول اكرم ( ص )

شيخ صدوق به سند خود از محول سيستاني نقل مي كند كه چون قاصد مأمون براي احضار حضرت رضاعليه السلام از خراسان به مدينه وارد شد من در مدينه حضور داشتم ، حضرت براي وداع با مرقد مطهّر رسول اكرم صلي الله عليه واله وارد آستانه مقدسه شد . چندين مرتبه به مرقد آن حضرت صلي الله عليه واله نزديك شد و وداع كرد و سپس بازگشت و هر بار كه نزديك ضريح مي آمد با صدايي بلند مي گريست . من به حضور آن حضرت عليه السلام شرفياب شدم ، سلام كردم و او را ( به خاطر ) طلب كردن مأمون به خراسان تهنيت گفتم . آن حضرت فرمود : من را واگذاريد ، همانان از جوار جدّ بزرگوارم صلي الله عليه واله بيرون مي روم و در غربت رحلت مي كنم و در كنار قبر هارون دفن خواهم شد . محول سيستاني مي گويد : تا خراسان آن بزرگوار را مشايعت كرده ، همراه وي بودم تا اين كه در طوس وفات يافت و او را نزد هارون دفن كردند .

( عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 4صلي الله عليه واله 4؛ اثبات الوصيه ، ص 394 . )

تعيين جانشين و پيشواي شيعيان

حضرت رضاعليه السلام از آنجا كه سرانجام اين سفر را مي دانست ، فرزندش جوادعليه السلام را كه در آن زمان كودكي چند ساله بود به هنگام وداع با جدّش به مسجد النّبي برد ، حضرت جوادعليه السلام قبر مطهّر رسول اكرم صلي الله عليه واله را در آغوش گرفت ، إمام رضاعليه السلام فرمود : اي رسول خدا

، من او را به شما سپردم . حضرت جوادعليه السلام عرض كرد اي پدر ، به خدا قسم كه به جانب خدا مي روي . سپس حضرت رضاعليه السلام به تمامي وكلا و أصحاب خود فرمود : سخنان او را گوش كنيد و امر او را اطاعت نماييد و ترك مخالفت وي كنيد . و نزد ثقات أصحاب خود تصريح بر امامت او فرمود و به آنها شناساند كه حضرت جواد الائمه جانشين و قائم مقام اوست .

( المناقب ، ص صلي الله عليه واله 19؛ اثبات الوصيه ، ص 394؛ دلائل الائمة ، ص صلي الله عليه واله عليه السلام 1؛ بحار الأنوار ، ج 2 ، ص 32 . )

حديقة الرضويه يكي از محدود تذكره هايي است كه مي نويسد : حضرت بعد از وداع با قبر پيامبر اكرم صلي الله عليه واله به روضه جدّه اش حضرت صديقه زهرا3 مشرف شد و درددلهاي خود را به آن حضرت عرض كرد .

( حديقة الرضويه ، ص 4عليه السلام ، زندگي إمام رضاعليه السلام ، ص صلي الله عليه واله عليه السلام 4 . )

وداع با اهل بيت عليهم السلام

امام عليه السلام هنگامي كه قصد خارج شدن از مدينه را كرد ، دستور داد اهل بيت و خاندان وي در اطراف ايشان گرد آمدند ، آنگاه فرمود : بر من بگرييد تا صداي شما را بشنوم . گريه كردن بر مسافري كه به سفر مي رود امري است غير متعارف ، اما اين ( عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 4صلي الله عليه واله 4 ، بحار الأنوار ، ج 12

، ص 105؛ مناقب اهل بيت ، ج 2 ، ص 9عليه السلام 1 . )

كه إمام چنين دستوري مي دهد ، قصد آن دارد كه به اهل بيت خود بگويد من ديگر از اين سفر باز نخواهم گشت . اين موضوع را مسعودي در اثبات الوصيه و ابن شهرآشوب در المناقب به تصريح بيان كرده اند . آن دو به نقل از محمّد بن عيسي روايت كرده اند كه حضرت رضاعليه السلام فرمود : هنگامي كه خواستند مرا از مدينه بيرون برند من اهل و عيال خود را گرد آوردم و به آنها امر كردم بر من گريه كنند تا من گريه و زاري آنها را بشنوم ، سپس از آنها جدا شدم و دوازده هزار دينار براي آنها گذاشتم . پس فرمود : من به سفري مي روم كه ديگر به جانب اهل و عيال خود بازنخواهم گشت .

( مناقب ، ص صلي الله عليه واله 19؛ اثبات الوصيه ، ص 394؛ دلائل الائمه ، ص صلي الله عليه واله عليه السلام 1؛ بحار الأنوار ، ج 2 ، ص 32 . )

آغاز سفر و ملاحظاتي درباره عزيمت امام عليه السلام به مكّه

منابع اوّليه و ساير تواريخ معتبر آغاز حركت إمام رضاعليه السلام را از مدينه به سوي بصره ذكر كرده اند . با اين وجود برخي از منابع بخصوص تذكره هاي متأخّر مي نويسند : ( تاريخ يعقوبي ، ج 3 ، ص صلي الله عليه واله عليه السلام 1؛ تاريخ فخري ، ص 300؛ تهذيب التهذيب ، ج عليه السلام ، ص عليه السلام 38 . )

حضرت ابتدا به مكّه رفت و در اين سفر إمام

جوادعليه السلام نيز همراه ايشان بود ، إمام عليه السلام با خانه خدا وداع كرد و سپس از مكّه به سفر ادامه داد .

مسند الإمام الرضاعليه السلام به نقل از راوندي در الخرائج مي نويسد : إمام رضاعليه السلام با همراهان خود وارد مكّه مكرمه شد و خانه خدا را زيارت كرد و با اهل بيت وداع نمود . محمّد بن ميمون گويد : من در مكّه با آن جناب بودم و پيش از آن كه به طرف خراسان حركت كند عرض كردم تصميم دارم به مدينه برگردم نامه اي براي فرزندت أبو جعفرعليه السلام بنويس تا با خود ببرم . حضرت رضاعليه السلام تبسّمي فرمود و نامه را نوشت ، من نامه را به مدينه بردم و به حضرت جواد دادم . . . .

( مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 1/صلي الله عليه واله 1 - 215؛ اثبات الوصيه ، ص 394؛ بحار الأنوار ، ج 12 ، ص 108 . )

شيخ مفيد نيز در الارشاد بدون تأكيد بر عزيمت إمام رضاعليه السلام از مدينه به مكّه در سفر تاريخي اي كه آن جناب به خراسان داشت به نقل از مسافر روايت مي كند كه من خدمت حضرت رضاعليه السلام در مني بودم ، يحيي بن خالد از آن جا عبور كرد در حالي كه سر و روي خود را از غبار پوشانده بود ، حضرت فرمود : اين بيچاره ها نمي دانند ، امسال چه بر سرشان خواهد آمد ، سپس فرمود : از آن شگفتر من و هارون مانند اين دو هستيم ( دو انگشت خود را به هم

چسبانيد ) يعني من و هارون در كنار هم دفن خواهيم شد . مسافر گويد : به خدا من معني سخن آن حضرت را نفهميدم تا وقتي كه حضرت را در كنار هارون دفن كرديم .

( الارشاد ، ج 2 ، ص 249؛ عبون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 3عليه السلام 4؛ اثبات الوصيه ، ص 391 . )

اگر گفته شيخ مفيد را در اين باره بپذيريم ، زماني كه حضرت در سفر حج بود ، بنابر آنچه مسافر از حضرت نقل مي كند كه من و هارون در كنار هم دفن خواهيم شد ، معلوم مي شود كه هنوز هارون در قيد حيات بوده است ، بنابراين با توجه به مرگ هارون در سال 193 و هجرت إمام عليّ بن موسي عليه السلام از مدينه به مرو در سال 200 قطعاً اين روايت مربوط به آن سفر نيست .

معتبرترين منبعي كه از وداع آن حضرت با خانه خدا روايت مي كند ، شيخ صدوق است كه مي نويسد : حضرت براي طواف بيت الحرام به مكّه رفت و فرزند برومند خود جواد الائمه را كه شش سال داشت با خود گذاشت در حرم طواف مي داد . چون حضرت جوادعليه السلام به حجر إسماعيل رسيد از دوش موفق به زير آمد ، آن جا نشست و اشك از ديدگان وي جاري شد ، مدتي گريست ، موفق عرض كرد ، قربانت شوم برخيز ، گريه بس است . حضرت جوادعليه السلام فرمود : موفق از اين جا حركت نكنم تا آن گاه كه خدا بخواهد . موفق خدمت إمام

رضاعليه السلام رفت و جريان را عرض كرد . حضرت رضاعليه السلام گريان نزد فرزندش آمده او را در آغوش گرفت و سر و سينه اش را بوسيد و فرمود : نور ديده ام چرا اين قدر گريه و زاري كرده اي ، حضرت جوادعليه السلام گفت : چگونه خود را تسلي دهم درحالي كه مي بينم شما آن چنان با خانه خدا وداع مي كني كه گويا ديگر مراجعت نخواهي كرد و من يتيم خواهم شد .

حضرت رضاعليه السلام فرمود : اي فرزند دلبندم به قضاي الهي راضي شو و در هر پيشامدي صابر و شكيبا و خرسند و شادمان باش ، آنگاه هر دو در آغوش هم گريستند و با هم وداع كردند . حضرت جواد به مدينه و حضرت رضاعليه السلام به سوي خراسان حركت كردند .

( حديقة الرضويه ، ص 4عليه السلام ؛ زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص 8عليه السلام 4؛ اثبات الوصيه ، ص 394 ، سرچشمه هاي نورد ، إمام رضاعليه السلام ، ص 182 . )

اين گفته شيخ صدوق درباره حضرت جوادعليه السلام با آنچه راوندي در الخرائج در روايتي كه از محمّد بن ميمون نقل مي كند « من نامه حضرت را از مكه به مدينه بردم و به حضرت جواد دادم . » اختلاف دارد و معلوم مي شود در آن هنگام حضرت جوادعليه السلام در مدينه به سر مي برده است . علاوه بر اين اختلاف ، به لحاظ جغرافياي راههاي متداول آن زمان عزيمت امام عليه السلام به مكّه در مسير مخالف راه مدينه به مرو است و برابر آنچه

ابن خردادبه در المسالك والممالك و قدامة بن جعفر در كتاب الخراج و يعقوبي در البلدان و ابن رسته در الاعلاق النفيسه كه به ترتيب در سالهاي 250 ، صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 2 ، 8عليه السلام 2 ، 290 ه' ق تأليف شده اند مي نويسند : از مدينه تا مكّه صلي الله عليه واله 28 ميل ، برابر ده منزل راه است كه اين مسافت در مسير مخالف راه مدينه به مرو است . صرفنظر از اين ( الاعلام النفيسه ، ص 8 - عليه السلام 20؛ البلدان ، ص 93؛ الخراج ، ص 11 . )

ملاحظات ، بنابر گزارشهاي تاريخي ، مأمون اصرار داشت حضرت را از مدينه به سوي بصره و فارس و سپس به سوي مرو ( خراسان ) حركت دهد و يكي از دلايل مهم اين تصميم اوضاع سياسي حاكم بر بعضي از شهرها بود . مأمون سفارش مؤكّد داشت كه حضرت را از مدينه به سمت كوفه و قم عبور ندهد زيرا در اين خط سير ، علاوه بر شهرهاي كوفه و قم كه پايگاه شيعيان بود ، شهر بغداد نيز در مسير اين راه به سمت ايالت جبال و قم قرار داشت كه اهميّت آن به لحاظ سياسي كمتر از دو شهر ياد شده نبود . در دو شهر كوفه و قم شيعيان پايگاه محكمي داشتند و نوعاً نسبت به سفر اجباري إمام رضاعليه السلام واكنش نشان مي دادند ، و بغداد نيز با توجه به اين كه مركز تجمّع و پايگاه عباسيان متعصّب و مخالف با سياستهاي مأمون مبني بر خارج

كردن خلافت از دودمان آل عبّاس و انتقال آن به آل علي عليه السلام بود ، شهر بي خطري از ديدگاه مأمون به حساب نمي آمد .

شهر مكّه نيز به لحاظ سياسي در آن زمان و مقارن بودن با شورش علويان بر ضد مأمون از اهميّت ويژه اي برخوردار بود . محمّد بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن حسين عليه السلام معروف به « ديباج » و حسين بن حسن بن عليّ بن حسين بن عليّ عليه السلام معروف به « ابن افطس » در سال 200 ه' ق قيام كردند . ديباج در مكّه و نواحي حجاز قيام كرد و خود را امير المؤمنين خواند و ابن افطس نيز كه در مدينه ظهور كرد قيام خود را به سوي مكّه كشاند و هنگامي كه مردم در مني بودند به آنها پيوست و امير الحاج داود بن عيسي بن موسي هاشمي در نتيجه قيام او فرار كرد . پرواضح است كه سفر ( مروج الذهب و معان الجوهر ، 41/2 - 439 ، اخبار مكّه ، ص 8صلي الله عليه واله 1 و 192؛ تاريخ يعقوبي ، ج 2 ، ص 1صلي الله عليه واله 4؛ تجارب السلف ، ص 159؛ تاريخ فخري ، ص 302 ، تاريخ گزيده ، ص 311؛ الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 153؛ مجمل فصيحي ، ج 1 ، ص 219 . )

إمام رضاعليه السلام به مكّه در شرايطي كه با اجبار براي پذيرش ولايتعهدي عازم مرو بود ، به لحاظ سياسي مغاير سياست مأمون و دستور وي به فرستادگانش مي باشد . در

نهايت به نظر نگارنده سفر إمام رضاعليه السلام از مدينه به سوي مرو در مسير مكّه به لحاظ جغرافياي راه ، اوضاع سياسي ، و نيز حيث تزلزلي كه در روايات ديده مي شود چندان قرين صحّت نيست .

به سوي بصره

مبدأ هجرت تاريخي إمام رضاعليه السلام مدينه و مقصد آن مرو بود به گونه اي كه شرح آن رفت ، مأمون فرستادگان خود را مكلّف كرده بود كه حضرت را از راه بصره ( تاريخ يعقوبي ، ج 2 ، ص 465 . ) حركت دهند .

قبل از بررسي جغرافياي راه مدينه تا بصره لازم است اطلاعاتي درباره بصره دريافت كنيم ، تا علت مسير حركت إمام عليه السلام از اين شهر و نيز ماهيّت پذيرش ولايتعهدي روشنتر شود .

بناي شهر بصره در سال 14 هجري در زمان خليفه دوم نهاده شد ، بلاذري ( 198 - عليه السلام 29 ) در فتوح البلدان مي نويسد : چون عتبة بن غروان در خديبه فرود آمد به عمر بن خطاب نامه نوشت كه مسلمانان را جايي بايد تا زمستان را در آن گذرانند و چون از جنگ بازآيند در آن جا بياسايند . عمر پاسخ داد كه سپاهيان را همه در يك جا گرد آور و چنان كن كه آن جاي نزيك آب و چراگاه باشد و آن را بهر من نيز در نامه اي وصف كن . عتبه نوشت : من زميني يافته ام پر درخت بر كرانه صحرا و نزديك علفزار ، در آن مردابهايي است پوشيده از ناي ، چون عمر بخواند گفت : زميني است خرّم ، نزديك آبشخورها و

چراگاهها و بيشه ها و فرمان داد كه عتبه مردمان را در آن سرزمين منزل دهد . وي مسلمانان را بدان جاي آورد ، خانه ها از ني بنا نهادند و عتبه مسجدي هم از ناي بساخت و اين همه در سال چهارده هجري بود . از آن پس هنگامي كه مسلمانان به جنگ مي رفتند آن ناي ها ( خانه ها ) را ( فتوح البلدان ، ص 201 . )

برچيده ، درهم مي پيچيدند و به كناري مي نهادند ، تا از جنگ بازآيند ، آنگاه خانه ها را از نو مي ساختند و حال چنان بود تا مردم مكانهاي خويش برگزيدند و خانه ها ( از خشت و گل ) بساختند .

( همان ، ص 202؛ ياقوت در معجم البلدان ، ( تأليف 23صلي الله عليه واله ه' ق ) و صفي الدين بغدادي در مراصد الاطلاع ، ( تأليف 00عليه السلام ه' ق ) ، مرآت البلدان ، 82/1 - صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 2 . )

بصره توسط حاكماني منتخب از سوي بنيانگذار آن اداره مي شد و پس از او عثمان خليفه سوم در اين شهر صاحب پايگاه شد و سپس معاويه و خلفاي بني اميه و آنگاه بني عباس ولايتداران اين شهر ( بصره ) را تعيين مي كردند و به طوري كه در تاريخ مشهور است ، اين شهر محل تجمّع عثمانيان بود . در حوالي اين شهر ، ( الصلة بين التصوف والتشيع ، ص 3عليه السلام 1 . )

شهري موسوم به شقّ عثمان وجود داشت كه نوادگان عثمان

در آن موطن داشتند .

( فتوح البلدان ، ص 202 - 205 و 231 . )

در زمان امامت علي عليه السلام بصره كانون توطئه بود . جنگ جمل در بصره روي داد و علي عليه السلام در سال سي و شش هجري هنگامي كه وارد بصره شد ، در خطبه اي طولاني اهل بصره را ملامت كرد و فرمود : اي اهل سبخه ( محلي است در بصره ) اخلاق شما از مردم پست ، و اعمال شما ناچيز ، و دين شما تلخ و شور است . حضرت مكرر اهل بصره را مذمّت كرد .

( مروج الذهب ، 23/1عليه السلام ؛ مرآت البلدان ، 82/1 - صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 2؛ الفتوح ، ص 3 - 141 و صلي الله عليه واله 14 . )

از سويي ديگر بصره در سالهاي مورد بحث ، در آتش خشونت زيد بن موسي عليه السلام مي سوخت و اين درحالي بود كه حضرت رضاعليه السلام با صراحت از اقدام ( تاريخ طبري ، ( متن عربي ) ، 44/5 - 535 ، تاريخ يعقوبي ، ص 421 ، 1صلي الله عليه واله 4 ، صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 4؛ تاريخ گزيده ، ص 311 . )

برادرش اظهار ناخشنودي مي كرد . با توجه به اين حادثه و همچنين سوابق تاريخ ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 81/2 - 8عليه السلام 4 . )

اين شهر تصوير روشني از علّت انتخاب بصره در مسير حركت إمام رضاعليه السلام توسط مأمون به دست مي آيد .

(

ابن بطوطه ، سفرنامه ، 1/عليه السلام 19 . )

شرح منازل و مسافات مدينه تا بصره

منابع جغرافيايي و كتابهاي مسالك و ممالك قديم شرح مستقلي از منزلگاههاي ميان مدينه تا بصره ذكر نكرده اند ، اما از اطلاعاتي كه در ذكر مسافات و منازل ميان مدينه و كوفه و كوفه به بصره ارائه مي دهند مي توان به منازل و مسافات ميان مدينه تا بصره پي برد . در تلاقي راههاي مذكور « معدن نقره » منزلگاهي است كه از آن جا سه راه جداگانه به مدينه ، كوفه و بصره وجود دارد ، ما ابتدا منازل و مسافات ميان مدينه تا معدن نقره و سپس از آنجا تا بصره را ذكر مي كنيم .

ابن رسته در الاعلاق النفيسه ، منازل ميان مدينه تا معدن نقره را چنين شرح مي دهد :

1 . از مدينه تا « ركابيه » ( Rikabiya ) ده ميل است .

2 . از ركابيه تا « طرف » Tarf ( taraf ) پانزده ميل است و آن منزلگاهي است كه در ايّام حج جمعيّت زيادي در آن گرد مي آيند و آب آشاميدني آنها باراني است كه در آبگيرها جمع مي شود .

( كتاب الخراج ، ص 11 . )

3 . از طرف تا « سقره » ( saqara ) هفت ميل است .

4 . از سقره تا « بطن النّخل » ( Nakhl - an - xwphf Barn پانزده ميل است و آن منزلگاهي است پرجمعيّت و پرنعمت ، داراي نخلستانها و مزارع بسيار كه آب آشاميدني آن از قنوات است و چاه در آن جا كم

عمق است و در پنج ذراعي آب ظاهر مي شود ، اين سرزمين شنزاري بود كه بعد از اسلام ، معصب بن زبير در ايام خلافت برادرش آن را آباد نمود . راه از بطن تا « مكحولين » ( MOkhalin ) ادامه ( همان ، ص 11 . )

مي يابد و از آن جا به « حصين » ( Husain ) مي رود .

5 . از حصين تا « عسيله » ( Osaila ) سيزده ميل است ، عسيله منزلگاهي است كم آب ، تنگ و باريك كه آب آشاميدني آن از 5 حلقه چاه آب تأمين مي شود .

صلي الله عليه واله . از عسيله تا « محدث » ( Mohaddeth ) بيست و هشت ميل است . محدث جايي است كم آب كه استراحتگاه شبانه عسيله مي باشد .

عليه السلام . از محدث تا « معدن نقره » ( Naqira - Madin ) ده ميل و آن منزلگاهي است كه بدويان بسياري در آن ساكنند ، آب شرب آنها از چاههاست ولي اندك است .

( الاعلاق النفيسه ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 20 . )

همان طور كه اشاره شد معدن نقره منزلگاهي است كه در مسير چند راه قرار گرفته است و از آن جا راه به سمت مكّه ، بصره ، كوفه ادامه مي يابد . ما مسير راه را به سوي بصره ادامه مي دهيم .

اصطخري در مسالك الممالك مي نويسد : از بصره به مدينه هژده ( هيجده ) مرحله باشد و به معدن نقره راه كوفه و

بصره به هم افتد .

( مسالك الممالك ص 28 . )

جيهاني در إشكال العالم مي نويسد : راه بصره آن جا ( مدينه ) هيجده منزل است و نزديك معدن نقره با راه كوفه مي پيوندد . ابن رسته نيز در الاعلاق النفيسه ( إشكال العالم ، ص 52 . )

مي نويسد : هر كس بخواهد راه نباج ( منزلگاهي است در مسير راه بصره ) را طي كند بايد همان راه كوفه تا مكّه را بپيمايد و هر كس بخواهد مي تواند از راه مدينه نيز برود و از جاده كاروان رو هم مسير است ، پس كسي كه مي خواهد از راه مدينه برود بايد از نباج به « عيون » رود سپس تا « عناب » ( Anab ) و از آن جا تا معدن نقره سپس تا عسيله پيش برود و تا به راهي كه از براي مدينه وصف كرديم برسد . در معدن نقره راه مردم بصره و كوفه به هم مي پيوندد .

با توجه به اين ملاحظات چنانچه از معدن نقره بخواهيم به سمت بصره حركت كنيم بايد از معدن نقره به سوي عناب و از آن جا به سمت عيون و از آن جا به سوي نباج برويم . نباج در دويست و شصت و دو ميلي بصره است و از آن جا تا بصره ( الاعلاق النفيسة ، ص 212 . )

شش منزل است .

( كتاب الخراج ، ص عليه السلام 1 . )

ورود حضرت رضاعليه السلام به نباج

مسند الإمام الرضاعليه السلام مي نويسد : إمام همام عليه السلام از قادسيه بيرون شد و

از طريق باديه به طرف بصره حركت كرد و پس از چندي به ناحيه نباج رسيد . نباج بر وزن كتاب نام دهكده اي است در كوير بصره كه به آن نباج بني عامر بن كريز گويند و اين قريه يكي از منازل حاجيان بصره است . ياقوت حموي در معجم البلدان گفته است : نباج در ده منزلي بصره قرار دارد و در اين ناحيه جنگي بين بكر بن وائل و تميم روي داد كه بر اثر آن تميميان پيروز شدند و آب نباج را عبد اللّه بن عامر بن كريز استخراج كرد ، و در آن كشت و زرع نمود و نخلستانها ايجاد كرد . شيخ صدوق در روايتي از أبو حبيب نباجي ورود حضرت را به نباج چنين شرح مي دهد :

أبو حبيب نباجي گويد : در عالم رؤيا ديدم كه رسول اكرم صلي الله عليه واله به نباج تشريف آورد ، و در مسجدي كه حجّاج فرود مي آيند وارد شد . گويا من خدمت آن جناب رسيده ، بر آن حضرت سلام كردم و پيش روي او ايستادم . در اين هنگام طبقي را مشاهده كردم كه از برگ درختان خرماي مدينه بافته بودند ، و در آن طبق خرماي صيحاني بود . حضرت از آن طبق مشتي خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم هيجده دانه بود . پس از اين كه از خواب بيدار شدم ، خواب خود را چنين تعبير كردم كه من هيجده سال ديگر عمر خواهم كرد . بيست روز از اين جريان گذشت من در زمين خود به امور

كشاورزي و باغداري اشتغال داشتم . شخصي نزد من آمد و گفت : أبو الحسن عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از مدينه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است . من به طرف مسجد حركت كردم و ديدم مردم گروه گروه به ديدن آن جناب مي شتابند ، من نيز به خدمت حضرت رفتم . آن جناب در همان موضعي نشسته بود كه رسول خداصلي الله عليه واله را در خواب ديده بودم و زير پاي مباركش تخته حصيري همچون حصير زير پاي پيامبرصلي الله عليه واله بود و در پيش روي او طبقي كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرماي صيحاني بود . پس بر آن جناب سلام كردم ، پاسخ داد و مرا نزد خود طلبيد و مشتي از آن خرما را به من عطا فرمود . من آنها را شماره كردم عدد آنها به قدر عدد خرماهايي بود كه رسول خداصلي الله عليه واله در خواب به من عطا فرموده بود . عرض كردم يا ابن رسول اللّه زيادتر از اين به من عطا فرما ، فرمود : اگر رسول خدا زيادتر از اين به تو عطا فرموده است ما هم زيادتر از اين به تو عطا كنيم .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 8/2 - عليه السلام 45 . )

مسند الإمام الرضاعليه السلام همين روايت را با كمي اختلاف به نقل از مسعودي در اثبات الوصيه مي آورد ، امّا در متن روايت ، عبارت « حضرت از مدينه به نباج آمدند » را ذكر نمي كند و مي نويسد : امام عليه السلام از

مدينه به مكّه و از آن جا به قادسيّه و از قادسيّه به نباج آمده است ، در حالي كه از روايت شيخ صدوق به روشني استفاده مي شود كه حضرت بعد از مدينه از طريق راه بصره به سوي نباج آمده است .

ابن شهرآشوب نيز در المناقب اين روايت را ذكر مي كند ، امّا راوي آن ابن علوان و مكان واقعه بصره است كه در جاي خود به شرح آن مي پردازيم .

( المناقب ، 2/عليه السلام 39 . )

اما در اين جا براي روشن شدن اختلافي كه در مسير حركت حضرت از مكّه به قادسيه و از آن جا به نباج و بصره ، و مسير مدينه به نباج و بصره وجود دارد ، ابتدا به بررسي وقايع و حوادثي كه در قادسيه روي داده مي پردازيم .

ملاحظاتي درباره عبور إمام رضاعليه السلام از قادسيّه ( كوفه ، بغداد و قم )

مسند الإمام الرضاعليه السلام به نقل از بصائر الدرجات ، روايتي را كه در قادسيه روي داده طرح مي كند ، و مي افزايد : « حضرت از طريق باديه از مكّه به قادسيه رفت » و سپس در جايي ديگر مي نويسد كه « حضرت از قادسيه به سمت بصره رفت و در چند منزلي بصره به ناحيه نباج رسيد . »

امّا آنچه در قادسيّه روي داده ، بنابر روايت أحمد بن محمّد بن ابي نصر بزنطي اين است : هنگامي كه حضرت به قادسيه آمد ، مردم به استقبال ايشان رفتند . بزنطي كه خود جزء استقبال كنندگان از حضرت بوده است مي

گويد : پس از اين كه به خدمت ايشان رسيدم فرمود : براي من اتاقي اجاره كن كه داراي دو در باشد ، دري به حياط باز شود و دري به بيرون تا مراجعه كنندگان به آزادي رفت و آمد داشته باشند . سپس حضرت زنبيلي براي من فرستاد كه در آن تعدادي دينار و يك قرآن بود و خادم آن جناب نزد من مي آمد و من ما يحتاج زندگي او را تهيه مي كردم و مي فرستادم . روزي به حضرت عليه السلام عرض كردم : قربانت گردم ميل دارم مسأله اي از شما بپرسم ولي عظمت و جلال شما مانع مي شود كه سؤال خود را مطرح كنم و اين سؤال براي من بسيار اهميّت دارد و دوست دارم با طرح آن خود را از آتش جهنّم نجات دهم .

امام عليه السلام به من نگريست در حالي كه بسيار اندوهگين بودم ، فرمود : هر چه در نظر گرفته اي بپرس ، عرض كردم : قربانت گردم من از پدرت در همين مكان پرسيدم جانشين شما كيست ؟ پدرت شما را معرفي كرد و اينكه در حالي كه دو سال از آن سؤال مي گذرد ، از شما مي پرسم كه إمام و جانشين بعد از شما كيست ؟ حضرت عليه السلام در اين هنگام فرزندش أبو جعفر إمام جوادعليه السلام را به من معرفي كرد .

( مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 155/1 و 1 - 0صلي الله عليه واله 1 به نقل از : بصائر الدرجات ، ص صلي الله عليه واله 24؛ الكافي ، ج 2 ، ص

31صلي الله عليه واله ؛ قرب الاسناد ، ص 221 . )

بنابر آنچه مسند الإمام الرضاعليه السلام از توقف حضرت در قادسيه گزارش مي دهد حضرت بايد از راه كوفه گذشته باشد زيرا به صراحت مي نويسد : حضرت از مكّه از طريق باديه به قادسيه رفت . مسير عبور حضرت از طريق مكّه به معدن نقره و از آن جا به سوي كوفه است ، زيرا قادسيّه در پانزده ميلي كوفه است .

ايرادي كه بر اين نظريه درباره توقّف حضرت و يا گذر ايشان در سفر تاريخي خود به خراسان وارد است صرف نظر از اين كه مأمون مؤكّداً فرستادگانش را بر حذر داشته بود كه حضرت را به سوي كوفه ببرند اين است كه اوّلاً نباج در مسير اين راه قرار ندارد ، بلكه در مسير راه مدينه به بصره است ( از مدينه و يا مكّه به معدن نقره و از آن جا به سمت نباج كه در شش منزلي بصره است و از آن جا به بصره ) . ثانياً بررسي منازل و نواحي ميان قادسيه تا بصره نشان مي دهند كه نباج در شش منزلي بصره در مسير مخالف راه قادسيّه به بصره است . علاوه بر آن اگر توقف حضرت را در قادسيّه يعني در پانزده ميلي كوفه بپذيريم اين موضوع با توقف إمام و يا گذر ايشان از نباج كاملاً متضادّ است ، زيرا چنانچه فردي بخواهد از مكّه و يا مدينه به سوي قادسيّه و از آن جا به سمت نباج برود ، لازم است راهي را كه به قادسيه آمده بازگردد و از معدن

نقره و يا هر راه ديگري وارد نباج و سپس بصره شود .

با اين اوصاف نكته اي كه احتمال توقف حضرت را در نباج نسبت به قادسيّه قوّت مي بخشد ، صراحت گزارش أبي حبيب نباجي است كه مي گويد : ورود حضرت به نباج زماني بود كه ايشان از مدينه عازم خراسان بودند ، در حالي كه اين صراحت در گزارش بزنطي به چشم نمي خورد و از آنچه وي از إمام رضاعليه السلام در قادسيّه مي پرسد نمي توان به اين نتيجه رسيد كه توقف امام عليه السلام در قادسيّه مربوط به سفري است كه حضرت به سوي خراسان رهسپار بوده است .

پاره اي از مورّخان جديد بدون توجه به جغرافياي تاريخي هجرت إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از مدينه به مرو و همچنين بي توجه به خط سيري كه مأمون تعيين كرده بود و تأكيدات او مبني بر اين كه حضرت را از طريق بصره و فارس به خراسان حركت دهند و نه از كوفه و قم ذكر كرده اند . در اين جا لازم است اطلاعاتي درباره اين دو شهر و همچنين شهر بغداد كه قهراً در مسير راه كوفه به ايالت جبال و قم واقع مي شود براي بررسي تطبيقي نظريات اين دسته از تذكره نويسان ارائه شود .

تحفة الرضويه مي نويسد : هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام از مدينه به طرف خراسان حركت كرد ، به شهر بغداد وارد شد . در آن جا مردي حمّامي ، رجب نام از شيعيان با اخلاص آن جناب بود و مكرر در مدينه به زيارت حضرت مشرّف مي

شد . چون از توجّه آن جناب به بغداد با خبر شد بي اندازه شاد گشت و تا سه فرسخي به استقبال آن جناب شتافت و در آنجا به زيارت مقدم همايونش رسيد و حضرت را به خانه خود نزول اجلال داد . برخي از شيعيان بغداد به زيارت حضرت شتافتند . چند روزي حضرت در بغداد ماندگار شد . روزي به حمّامي فرمود : حمّام را آماده كن ، امشب به حمّام خواهم رفت . حمّامي حسب الأمر حمّام را زينت داد و تا آنجا كه مي توانست در نظافت و پاكيزگي حمّام كوشيد . در نزديكي حمّام مرد پيسي بود كه برص تمام اعضاي او را گرفته بود و بوي عفني از بدن او استشمام مي شد ، به همين علّت كمتر از خانه خود بيرون مي آمد و چون شنيده بود حضرت عليه السلام ممكن است امشب به حمّام تشريف فرما شود از موقعيت استفاده كرده ، نزد « گلخن تاب » آمده و پنجاه درهم به او داد و از او درخواست كرد تا بگذارد در يكي از گوشه هاي حمّام مخفي شود شايد از بركت قدوم شريف حضرت عليه السلام رفع بدبختي و بيچارگي او بشود . نيمه شب چراغها افروخته و بوهاي خوش همه جا به كار برده حوضها داراي آب صاف و پاك گرديده در اين حال ذات ملكوتي صفات حضرت سلطان سرير ارتضا عليّ بن موسي الرضا عليه آلاف التحية والثناء به اندرون حمّام نزول اجلال فرمود و در گوشه اي كه براي حضرتش آماده بود قرار گرفت . در اين حال مرد « مبرص » از

مخفيگاه خود خارج شد و در برابر آن حضرت ايستاد و عرضه داشت : فرزند امير المؤمنين ! شما منبع معجزات و كراماتيد ، استدعا دارم نظري به حال من بفرمايي . حمّامي از ديدن او كه مايه نفرت خلق است بسيار شرمسار شد و خواست او را شكنجه كند ( بيرون كند ) حضرت او را منع كرده از جا برخاست ظرفي پر از آب كرده ، سوره فاتحه بر آن خواند و آب را بر سر او ريخت ، بلافاصله به امر حضرت آن مرض از او رفع شد و بدن او سرخ سفيد گشت كه گويا بكلّي بيماري نداشته است . حضرت به حمّامي دستور داد او را بيرون ببر و از لباسهاي من به او بپوشان و او را نگهدار تا از حمّام خارج شويم . چون حضرت از حمّام خارج شد ، آن مرد به دست و پاي حضرت افتاد و نزديكان او كه خبردار شدند زياده از پانصد نفر حلقه اخلاص و تشيّع آن جناب را به گوش افكندند ( شيعه شدند ) .

( زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله عليه السلام 1 . )

بيعت طاهر ذو اليمينين با إمام رضاعليه السلام در بغداد

برخي از منابع از جمله أبو الفضل بيهقي در تاريخ خود از ورود حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به بغداد و بيعت طاهر بن حسين با حضرت عليه السلام در سفري كه عازم ( تاريخ فخري ، ص 294 ، صلي الله عليه واله 29 ، 12 - 311؛ مروج الذهب ، 394/2 - 391 ، 401 - 398 ، 10 - 409 و

442؛ تاريخ ايران كمبريج ، 4/4 - 81؛ كامل تاريخ ، 183/10 - عليه السلام عليه السلام 1 ، 223 ، 229 و/11 4 و صلي الله عليه واله . )

مرو بود اخباري ذكر كرده اند . بنابر نوشته بيهقي ، هنگامي كه فضل بن سهل ذوالرياستين از مأمون خواست تا به نذري كه هنگام جنگ با برادرش امين كرده بود كه اگر در جنگ پيروم شود ، ولايتعهدي را به علويان خواهد سپرد ، وفا كند و وي به پيشنهاد فضل بن سهل إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را به ولايتعهدي برگزيد ، فضل نامه مأمون را به انضمام نامه اي كه خود نوشته بود به بغداد فرستاد و طاهر بن حسين كه تمايل به علويان داشت از اين ماجرا بشدّت خوشحال شد و پس از آن كه معتمدان فضل بن سهل و مأمون ( ياسر خادم و رجاء بن أبي ضحاك ) به اتفاق حضرت از مدينه به سوي مرو بازمي گشتند در مسير خود در بغداد به مدت يك هفته نزد طاهر بن حسين اقامت كردند . طاهر ، حضرت را احترام و اكرام كرد و نامه اي را كه مأمون به خط خود نوشته بود به آن حضرت عرضه داشت و گفت :

نخست كسي منم كه به فرمان امير المؤمنين ( مأمون ) ، خداوندم تو را بيعت خواهم كرد . و چون من اين بيعت بكردم با من صد هزار سوار و پياده است ، ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/عليه السلام 38؛ مقاتل الطالبيين ، ص 5عليه السلام 3؛ روضة الواعظين ، ص 1عليه السلام

3؛ الارشاد ، ص 290؛ تاريخ طبري ، 59/13صلي الله عليه واله 5 . )

همگان بيعت كرده باشند . رضا ، « روّحه اللّه » دست راست را بيرون كرد تا بيعت كند چنان كه رسم است ، طاهر دست چپ پيش داشت . رضا گفت : اين چيست ؟ ( طاهر ) گفت : ( دست ) راستم مشغول است به بيعت خداوندم مأمون و دست چپ فارغ است . از آن پيش داشتم ، ( از آن سبب با دست چپ بيعت مي كنم ) ، رضا از آنچه او بكرد ، او را بپسنديد و بيعت كرد و ديگر روز رضا را گسيل كرد ، با كرامت بسيار ، او را تا به مرو آوردند و چون بياسود ، مأمون خليفه در شب به ديدار وي آمد و فضل ( بن ) سهل با وي بود و يكديگر را گرم بپرسيدند و رضا از طاهر بسيار شكر كرد و آن نكته دست چپ و بيعت بازگفت ، مأمون را سخت خوش آمد و پسنديده آمد ، ( از ) آنچه طاهر كرده بود . گفت : اي إمام ، آن نخست دستي بود كه به دست مبارك تو رسيد من آن چپ را راست نام كردم و طاهر را كه ذو اليمينين خوانند سبب اين است . . . .

( تاريخ بيهقي ، صلي الله عليه واله /1 - 190 . )

قطع نظر از شرايط سياسي بغداد و خط سيري كه مأمون براي انتقال إمام رضاعليه السلام ترسيم كرده بود ، اين كه سبب نامگذاري طاهر بن حسين به

ذو اليمينين بيعت طاهر با إمام رضاعليه السلام باشد ، متزلزل است زيرا پاره اي منابع تاريخي سبب را مهارت بسيار او در بكارگيري اسلحه مي دانند . و يا بدين سبب كه او دو دست راست ( تاريخ مردم ايران ، 98/2 . )

دارد ، يا مردي كه هر دو دستش يكسان از او فرمان مي برند . ابن اثير مي نويسد : ( تاريخ ايران كمبريج ، 83/4 . )

در جنگي نابرابر كه ميان عليّ بن عيسي بن ماهان با طاهر بن حسين در حوالي ري رخ داد ، طاهر بن حسين براي مقابله با دشمن ، سپاه خود را به دسته هاي كوچك تقسيم كرد . در اين هنگام عباس بن ليث از قلب سپاه دشمن به وي حمله كرد و ( كامل تاريخ ، 182/1 . )

طاهر با دو شمشير به سوي او تاخت و عباس بن ليث را با ضربتي به دو نيمه كرد و اين اقدام باعث گسيخته شدن سپاه دشمن و هزيمت آنها شد و بدين جهت او را ذو اليمينين خواندند .

مسعودي نيز مي گويد : سبب شكست سپاه ضربتي بود كه طاهر با هر دو دست به عباس بن ليث زد ، و به همين جهت او را طاهر ذو اليمينين نامند زيرا هر دو دست را براي شمشير زدن به كار مي برد .

( مروج الذهب ، 392/2 . )

ملاحظاتي درباره سفر حضرت به قم

برخلاف تأكيد و تصريح منابع و كتب تاريخي در تعيين مسير حركت إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از سوي بصره و اهواز و فارس به خراسان و اين

كه مأمون ، رجاء بن أبي ضحاك را برحذر داشته بود كه حضرت از مسير كوفه و قم عبور كند ، برخي از تذكره نويسان مي نويسد : حضرت در سفر به خراسان وارد قم شد و مورد استقبال شديد مردم شيعه قم قرار گرفت و در منزلگاهي كه فرود آمد مدرسه اي ساخته شد كه امروزه به مدرسه رضويه مشهور است .

فرحة الغري مي نويسد : حضرت رضاعليه السلام وارد قم شد و مردم كه از ورود آن حضرت با خبر شده بودند به ملاقات آن حضرت مي شتافتند ، و براي ضيافت ايشان بر يكديگر پيشي مي گرفتند ، حضرت براي قطع خصومت فرمود : ( اِنَّ النّاقَةَ مَأْمُورَةٌ ) اين شتر مأمور است و به هر كجا برود همانجا منزل خواهيم كرد . شتر به حركت درآمد تا كنار خانه اي زانو زد . صاحب آن خانه شب قبل از ورود آن حضرت در خواب ديده بود كه حضرت رضاعليه السلام فردا ميهمان او خواهند بود و چون رؤياي او به حقيقت پيوست در شگفت شد . آن خانه مورد توجه قرار گرفت و مردم به آن محل مي آمدند و استفاده مي بردند . امروز همان محل ، مدرسه شده است . شيخ محمّدباقر ساعدي خراساني نيز در كتاب پيشواي هشتم شيعيان مي نويسد : هم اكنون آن مدرسه در قم موجود و به مدرسه رضويه مشهور است و سابقاً آن را مدرسه مأموريه هم مي گفتند چون حضرت فرموده بود : ناقه مأمور است .

( زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص 2 - 481 . )

شيخ عباس

قمي اين روايت را به نقل از سيد عبد الكريم بن طاووس در مفاتيح الجنان آورده است .

( مفاتيح الجنان ، ص عليه السلام 5صلي الله عليه واله ؛ منتهي الآمال ، ص 302 . )

همانطور كه اشاره شد ، مأمون تأكيد داشت حضرت را از مسير كوفه و قم عبور ندهند . سفارش مأمون در اين مورد بي دليل نبود ، زيرا شهر كوفه و قم مركز تجمّع شيعيان بود .

كوفه پايگاه حكومت علي عليه السلام بود و اگر چه در طول تاريخ كوفيان به بي وفايي مشهورند و قيام خونين حسين بن علي عليه السلام و ساير قيامهايي كه بعد از نهضت عاشورا روي داد شاهد آن است ، با اين همه شهر كوفه به دليل حضور پيروان عليّ بن أبي طالب عليه السلام و شيعيان ، همواره كانون قيامها و نهضتهاي علويان بر ضدّ حكّام بني اميه و بني عبّاس بود و فراواني قيامهايي كه در اين شهر رخ داد نمايانگر اين موضوع است . علاوه بر آن اگر روايات محكم و اسناد تاريخي معتبري را كه گواه عبور حضرت از بصره است ناديده بگيريم به لحاظ جغرافياي راهها ، گذار حضرت عليه السلام از قم و از آن جا به اهواز و يا فارس و سپس خراسان كاملاً غير منطقي مي نمايد . بنابراين آنچه كه دسته اي از تذكره نويسان گفته اند كاملاً بي اساس است . قم نيز علاوه بر ملاحظات جغرافياي راهها ، مانند كوفه مركز تجمّع شيعيان بود و حضور علويان و بزرگان شيعه در آن ديار درستي آن را تأكيد مي كند .

شيخ مفيد در الارشاد ، از عبور دعبل خزاعي شاعر معروف شيعي از قم خبر مي دهد ، وي مي نويسد : دعبل قصيده اي براي حضرت خواند و حضرت دستور داد پارچه اي از خز به وي بدهند كه در آن ششصد دينار اشرفي طلا بود تا دعبل آن رإ؛ب توشه سفر كند . دعبل نپذيرفت و تنها خواهش كرد حضرت يكي از جامه هاي خود را به او بدهند و حضرت چنين كرد . آنگاه دعبل از مرو به قم آمد و چون مردم متوجّه شدند وي جامه امام عليه السلام را نزد خود دارد خواستند آن را به هزار درهم بخرند ولي دعبل راضي نشد ، با اين همه آن را از دست دعبل گرفته در ميان خود قسمت كردند و از جامه تكّه اي براي دعبل بيش نماند .

( الارشاد ، 2/صلي الله عليه واله - 255؛ روضة الواعظين ، ص 3عليه السلام 3 . )

از گزارش شيخ مفيد درباه عبور دعبل از قم بخوبي استفاده مي شود كه اگر چنانچه مأمون حضرت را از اين شهر حركت مي داد ، در ميان شيعيان و مردم قم با چه واكنشي روبرو مي شد ، بخصوص كه حضرت از هر كجا گذر مي كرد به نحوي اكراه و اجبار سفر خويش و عاقبت ولايتعهدي را فاش مي ساخت . بنابراين ، آنچه در اين دسته از تذكره ها آمده دور از صحّت و گاه متناقض با ساير منابع است .

در مورد توقّف حضرت در قم ، منابع تاريخ محلي نيز آن را تأييد نمي كند . حسن قمي كه

در سال 8عليه السلام 3 ه' ق تاريخ قم را تأليف كرده است مي نويسد :

مأمون ، رضاعليه السلام را از مدينه به مرو در صحبت رجاء بن أبي ضحاك از راه بصره و فارس و اهواز ( بصره ، اهواز و فارس ) به طوس آورد و براي او در آخر سنه مأتين ( 200 ه' ق ) بيعت به ولايتعهدي بست . تاريخ قم كه از قديمي ترين منابع تاريخ ( تاريخ قم ، ص 199؛ وفيات الاعيان ، 251/1؛ الارشاد ، 255/2؛ منتهي الآمال ، 9 - 355 . )

محلي است ، هيچگونه اطلاعي از عبور حضرت رضاعليه السلام از شهر قم نمي دهد . كليني نيز در اصول كافي مي نويسد :

مأمون آن حضرت را از بصره و شيراز ( كه شيعيانش كمتر بودند ) به مرو حركت داد . . . مأمون به حضرت نوشت : راه كوهستان و قم را در پيش نگيرد ، بلكه از راه بصره و اهواز و فارس بيايد ( شايد مقصودش اين بود كه آن حضرت از راهي برود كه شيعيانش كمتر باشند و از ناراحتي إمام آگاه نشوند ) تا آن كه به مرو رسيد .

( اصول كافي ، 402/2 و عليه السلام 40؛ معادن الحكمة ، ص 108؛ اثبات الوصيه ، ص 204؛ بحار الأنوار ، ج 49 ، ص 134؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 149/2 و 180 . )

راوندي نيز در اين زمينه مي نويسد : مأمون به رجاء بن أبي ضحاك دستور داد إمام را از كوفه گذر ندهد تا اهل آن شهر شيفته

و فريفته او نشوند .

( زندگي سياسي هشتمين إمام ص 1 - 350؛ مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 108/1؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 380/2 . )

سير منازل از نباج به بصره

برابر شرح ابن رسته در الاعلاق النفيسة ، منازل و مسافات نباج تا بصره به شرح ذيل است :

1 . از نباج تا « سُمينه » ( sumaina ) بيست و سه ميل .

2 . از سمينه تا « ينسوعه » ( Yansuea ) بيست و نه ميل .

3 . از ينسوعه تا « ذات العُشر » ( ushar - Dhatel ) بيست و سه ميل .

4 . از ذات العشر تا « ماوِيَه » ( Mawiya ) بيست و نه ميل .

5 . از ماويّه تا « حفر أبي موسي » ( Mosa - Abi - Hafar ) سي و دو ميل .

صلي الله عليه واله . از حَفر أبي موسي تا « خَرجا » ( Khardja ) بيست و شش ميل .

عليه السلام . از خرجا تا « شَجي » ( shadji ) بيست و سه ميل .

8 . از شجي تا « رُحيل » ( Ruhail ) بيست و نه ميل .

9 . از رحيل تا « حُفَير » ( Hufair ) بيست و هشت ميل .

10 . از حفير تا « مَنْجشانيه » ( Mandjashaniy ) ده ميل .

11 . از منجشانيه تا « بصره » هشت ميل .

( الاعلاق النفيسة ، ص 11 - 210 . )

قدامة بن جعفر در كتاب الخراج منازل نباج تا بصره را در

شش منزل به شرح ذيل آورده است :

( كتاب الخراج ، ص عليه السلام 1 . )

1 . از نباج ( Nibadj ) تا « سُمينه » .

2 . از سمينه تا « ينسوعه » .

3 . از ينسوعه تا « ذات العشر » .

4 . از ذات العشر تا « مأوية » .

5 . از ماويّه تا « حفير » .

صلي الله عليه واله . از حفير تا « بصره » .

ورود حضرت به بصره

گزارشي از ابن شهرآشوب در المناقب است كه آن حضرت هنگامي كه از مدينه به مرو عازم بود در بصره توقف داشت و راوي اين قول ابن علوان است . اما آنچه نقل مي كند همان ماجرايي است كه أبي حبيب نباجي در ورود حضرت عليه السلام به نباج نقل كرده و نه نظر مي رسد روايت در اصل يكي است ، اما در آخر روايت ابن علوان ، ماجرايي افزون بر آنچه أبو حبيب نباجي گفته دارد . روايت ابن شهرآشوب چنين است :

( المناقب ، 2/عليه السلام 39 . )

ابن علوان گويد : در خواب ديدم كسي به من گفت : رسول خدا به بصره آمده اند . گفتم : به كجا وارد مي شوند ؟ گفت : در حياط بني فلان . من به آنجا رفتم و ديدم رسول خدا جلوس فرموده و مقابل او طبقي از خرما است . حضرت با دست مبارك خود از آن خرما برداشته به من دادند و من آنها را شمردم هيجده دانه بود . وقتي بيدار شدم ، وضو گرفتم و نماز

خواندم و جايي را كه حضرت رسول صلي الله عليه واله جلوس فرموده بودند بخاطر سپردم . چندي نگذشت كه عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به بصره آمدند و منم به حياط بني فلان رفتم و ديدم حضرت رضاعليه السلام در جاي رسول خداصلي الله عليه واله نشسته است و در مقابل او طبقهايي از خرما است . هيجده دانه از آنها را به من عطا فرمود . گفتم : يا ابن رسول اللّه زيادتر مرحمت فرماييد فرمود : اگر جدّم زيادتر از آن داده بود من هم مي دادم .

ابن شهرآشوب در ادامه روايت به نقل از ابن علوان اضافه مي كند :

حضرت پس از چند روز نزد من فرستاده از من ردايي با اندازه هاي معيّن خواست . گفتم : چنين ردايي نزد من نيست . حضرت رضاعليه السلام فرمود : آن در بقچه فلاني است كسي نزد عيالت بفرست و آن را بخواه . من كس فرستادم و نشاني دادم و او رفت و آنچه حضرت فرموده بود آورد .

از بصره تا سوق الاهواز

امام عليه السلام هنگامي كه از بصره خارج شد به استناد منابع و تواريخ معتبر ، از طريق بصره وارد سوق الاهواز ( خوزستان ) شد . ابن رسته در الاعلاق النفيسة ، ابن حوقل در صورة الأرض جيهاني در إشكال العالم ، اصطخري در مسالك الممالك و قدامة بن جعفر در كتاب الخراج منازل و مسافات راه ميان بصره تا سوق الاهواز را بيان كرده اند كه به اختصار در اين جا مي آوريم .

از ديار عرب ( عراق ) تا خوزستان دو راه وجود دارد ،

يكي از بغداد به واسط و از واسط به خوزستان و راه ديگر از بصره به خوزستان كه كوتاهترين راه و فاصله ميان ايران و عراق آن روز محسوب مي شد .

مسير راه بصره به خوزستان به شرح ذيل است :

1 . از بصره تا « ابلّه » ( Obolla ) چهار فرسخ .

ابلّه معرّب كلمه يوناني آپولوگوس ( Apologos ) است كه يكي از شهرهاي قديمي است و هواي گرم و تب آلود ، داشته است .

( لسترنج ، جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 21 و 25 . )

ابلّه در شمال مصب نهر ابلّه در جزيره بزرگي واقع شده بود و در كناره جنوبي اين نهر شهري بود موسوم به شقّ عثمان . در سدّ بالاي مصب نهر ابلّه و ربروي آن ، يعني در ساحل خاوري شط العرب ، براي مسافراني كه از دجله مي گذشتند و به خوزستان مي رفتند منزلگاهي بود كه آن را عسكر أبو جعفر اردوگاه منصور خليفه عباسي مي ناميدند .

اصطخري در مسالك الممالك مي گويد : ابلّه بر ، رود ابله است و در اين رود هوري است عظيم كه كشتي از دريا رهايي يابد . اين جا بيم غرق شدن باشد و آن رإ؛

ظخ « هور ابلّه » خوانند .

( مسالك الممالك ، ص 83 . )

ناصر خسرو كه در سال 438 ه' ق از شهر ابلّه ديدن كرده در سفرنامه خود مي نويسد : شهر ابلّه بر كنار نهر است و نهر ، بدان موسوم است ، شهري آبادان ديدم با قصرها و بازارها و مساجد و اربطه ( رباطها =

كاروانسراها ) كه آن را حدّ و وصف نتوان كرد و اصل شهر بر جانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نيز ، محلّتها ( محله ها ) و مساجد و اربطه ها و بازارها بود و بناهاي عظيم بود چنان كه از آن نزه تر ( پاكتر ) در عالم نباشد و آن را شقّ عثمان مي گفتند و . . . .

( ناصر خسرو ، سفرنامه ، ص 159 . )

2 . از ابلّه تا « بيان » ( Bayan ) پنج فرسخ .

3 . از بيان تا « حصن مهدي » ( Mohdyd - Hicn ) هشت فرسخ ( دو مرحله ) ( مسالك الممالك ، ص 94 . )

است . و برابر نقل ابن حوقل بيان تا حصن مهدي يك منزل بر پشت شتر مسافت دارد . حصن مهدي يا دژمهدي قلعه اي است كه مهدي خليفه عباسي ( پدر ( صورة الأرض ص 30 . )

هارون الرشيد ) آن را ساخته بود و امروز ( سال 320 ه' ق ) از آن اثري نيست .

( إشكال العالم ، ص 104 . )

4 . از حصن مهدي تا « سوق الاربعاء » ( Arbaa - al - souk ) چهار فرسخ .

5 . از سوق الاربعاء تا « محول » ( Mohgavwal ) شش فرسخ .

صلي الله عليه واله . از محول تا « دولاب » ( Doulab ) هشت فرسخ .

عليه السلام . از دولاب تا « سوق الاهواز » ( Ahwaz - al - souk ) دو فرسخ

. بنابراين از بصره تا سوق الاهواز سي و شش فرسخ راه است .

( كتاب الخراج ، ص صلي الله عليه واله 2؛ الاعلاق النفيسة ، ص 21 - 219 . )

جيهاني ، در إشكال العالم ، اصطخري در مسالك الممالك ، ابن حوقل در صورة الأرض مسير راه بصره تا خوزستان ( سرحد خوزستان ) را با تفاوتهاي اندكي به اين شرح بيان مي كنند :

( صورة الأرض ص 30؛ إشكال العالم ، ص 8 - عليه السلام 10؛ مسالك الممالك ص 4 - 93 . )

1 . ابلّه

2 . بيان

3 . حصن مهدي

4 . باستيان

5 . خان مزدويه

صلي الله عليه واله . دورق

عليه السلام . قريه دايرا

8 . آسك

9 . ارجان

ابن بطوطه كه در سال 25عليه السلام ه' ق از بصره وارد ابلّه شده اين مسير را از طريق آب طي كرده است او مي گويد : از ساحل بصره بر صنبوق ( زورق كوچك ) نشستيم و به ابلّه رفتيم ، ابلّه تا بصره ده ميل فاصله دارد . . . از ابلّه وارد هوري شديم كه از خليج فارس منشعب مي شود ، ما به وسيله كشتي كوچكي مسافرت مي كرديم . . . پس از غروب به راه افتاديم و سحرگاه به عبّادان ( آبادان ) رسيديم . . . صبحگاهان به عزم ماجول ( معشور يا ماهشهر ) سوار كشتي شديم . . . يك روز در آن شهر به سر برديم . . . چارپايي كرايه كرديم و پس از آن كه سه روز از

طريق بيابان راه پيموديم به رامز ( رامهرمز ) رسيديم ، در اين بيابان طوايف كرد در چادرهاي معين زندگي مي كنند . مي گويند اين طوايف از نژاد عرب مي باشند . رامز شهر خوبي است و شهرهاي زيادي دارد . . . در رامز يك شب توقف كرديم . آن گاه از ميان جلگه اي كه آباديهايي از طوايف كرد در آن بود حركت كرديم در هر يك از منازل اين راه زاويه اي است كه براي مسافرين نان و گوشت و حلوا آماده دارند . حلواي آنان از شيره انگور است . . . . سرانجام به شهر تستر ( شوشتر ) رسيديم تستر براي ورود و خروج مسافرين يك در بيشتر ندارد و آن را دروازه دسبول ( دزفول ) مي نامند . دروازه در لغت آنان به معني در است ، درهاي ديگر اين شهر به سوي رودخانه باز مي شود . . . از تستر ( شوشتر ) حركت كرديم سه روز از كوههاي بلند راه مي رفتيم تا به ايذه رسيديم ، ايذه را « مال الامير » نيز مي ناميدند .

( ابن بطوطه ، سفرنامه ، ص 203 - 198 . )

ناصر خسرو در سال 438 ه' ق . نيز مسير بصره ، ابلّه ، عبّادان ( آبادان ) را از طريق دريا طي كرده است . وي در سفرنامه خود مي نويسد :

از بصره بيرون آمديم و در زورق نشستيم ، از نهر ابلّه تا چهار فرسنگ كه مي آمديم ، از هر دو طرف نهر و باغ و بستان و كوشك و

منظر بود . چون به شاطي عثمان رسيديم فرود آمديم و برابر شهر ابلّه و آن جا مقام كرديم و . . . بر كشتي ( سفرنامه ، ص 1صلي الله عليه واله 1 . )

بزرگي كه آن را « بوصي » مي گفتند نشستيم و خلق بسيار از جوانب كه آن كشتي را مي ديدند ، دعا مي كردند كه « يا بوصي سلكك اللّه تعالي » و به عبّادان ( آبادان ) رسيديم .

ناصر خسرو از عبّادان به مهروبان ، و از آن جا به سبب ناامني راه با كمك حاكم ارغان ( ارجان ) به سمت ارجان ادامه سفر داده و پس از حركت به سوي اصفهان به مرو ( خراسان ) رفته است . بنابراين در مسير راه خود از اهواز و فارس عبور نكرده است .

راه كنوني بصره به اهواز

راه كنوني بصره به اهواز ، براساس نقشه هاي جديد امروزه از بصره به « العشار » ( Ashar -Al ) با عبور از شط العرب و از آن جا به سمت « تنومه » ( Tanumeh ) و سپس « يمين » ( Yamin ) و « جاسم » ( Jasim ) و سپس از مرز ايران به سمت « شلمچه » ( shalamcheh ) و از آن جا به « مندوان » ( Mondocan ) و « حسينيه » ( Hoseyniyeh ) و « آهو » ( Ahu ) و از آن جا به « حميد » ( Hamid ) و سپس « عباديه » ( Abadiyeh ) و اهواز منتهي مي شود .

( نقشه راهنماي عراق و

اطلس راههاي ايران ، چاپ دوم ، ص 28 و عليه السلام 3 ، انتشارات گيتاشناسي ، 0صلي الله عليه واله 13 . )

همان طور كه ملاحظه مي شود ، از نامهاي قديمي اين مسير در نقشه هاي امروزي نشاني نمانده و به سختي مي توان مكان دقيق منزلگاههاي قديمي را پس از گذشت بيش از دوازده قرن از هجرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام با توجه به تحوّلات و دگرگونيهاي جغرافياي طبيعي و سياسي ، اجتماعي مناطق ياد شده ، تعيين كرد .

سوق الاهواز

اهواز در اواخر سال 51 ه' ق توسط أبو موسي اشعري در زمان زمامداري عمر بن خطاب فتح شد . ابن حوقل كه كتاب خود صورة الأرض را در سال عليه السلام ( فتوح البلدان ، ص 243 . )

صلي الله عليه واله 3 ه' ق تأليف كرده است ، حدود خوزستان را به شرح ذيل وصف مي كند :

حدود خوزستان و موقع آن در ميان سرزمينهاي مجاور كه بدان مي پيوندد و از مضافات آن به شمار مي روند ، بدين گونه است : حدّ شرقي آن فارس و اصفهان است و ميان خوزستان و حدّ فارس از سوي اصفهان ، رود طاب جاري است و تا ( لسترنج ، جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 291 . )

نزديكي مهروبان مرز آن را تشكيل مي دهد و بر كرانه اين رودخانه روستايي بزرگ و ناحيه اي پهناور است . اين رود عميق و بزرگ است و پلي چوبين معلّق در هوا ( نزهة القلوب ، ص 155 . )

دارد و فاصله آن تا

آب ، ده ذراع و گذرگاه كاروانيان و عابران است . آن گاه رود طاب مرز ميان دورق و مهروبان مي گردد تا آن كه به دريا مي ريزد .

غرب خوزستان روستاي واسط و توابع آن و نيز دورراسبي است ، اما شمال ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 0صلي الله عليه واله 2 . )

آن حدّ صيمره و كرج و لور ( لرستان ) است تا آن كه به حدود « جبال » از سوي اصفهان مي پيوندند . به گفته برخي لرستان و توابع آن جزء خوزستان و سپس جزء جبال شده است . مرز خوزستان از سوي فارس و اصفهان و حدود جبال از سوي واسط تربيعي به خط مستقيم است جز اين كه حدّ جنوبي از عبّادان ( آبادان ) تا روستاي واسط به صورت مخروط درمي آيد و در تربيع از طرف مقابل تنگ مي شود و همچنين در تربيع از ناحيه جنوب و نيز از ناحيه عبّادان به سوي دريا تا فارس نيم دايره اي است كه در گوشه تشكيل مي گردد و اين حدّ از مغرب آغاز و به سوي دجله كشيده مي شود تا آن كه از « بيان » مي گذرد ، آنگاه از پشت « مفتح » و « مذار » پيچيده به روستاي واسط كه از همان جا آغاز گشته بود مي پيوندد .

( صورة الأرض ص 23 - 22 . )

شهر اهواز را در آغاز سوق الاهواز مي ناميدند و به اختصار الاهواز و يا اهوز گفتند . اهواز جمع « هوز = خوز » است و

كلمه خوزستان يعني كشور « خوزها » ( فتوح البلدان ، ص 251؛ مرآت البلدان ، 132/1 . )

( مرآت البلدان ، ص 131 . )

ياقوت حموي در معجم البلدان به نقل از ثوري مي نويسد : اهواز را به زبان فارسي « هوز مشير » گويند و تحقيق اين است كه اهواز در اصل اخواز بوده و آن را معرّب كرده ، اهواز گفته اند . در نسخ خطي « هرمز اوشير » و « هرمز اردشير » هم آمده ( مرآت البلدان ، ص 131 . )

است .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 251 ، 341 ، 342؛ فتوح البلدان ، ص 251 . )

قدامة بن جعفر در سال صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 2 نواحي اهواز را به هفت بخش تقسيم مي كند كه نخستين آنها از كنار مرز بصره ناحيه سوق ( كتاب الخراج ، ص صلي الله عليه واله 13 . )

الاهواز است و مجاور « مذار » ( Madhar ) ناحيه « نهر تيري » است و پس از آن ( يعقوبي ، البلدان ، ص 101؛ مختصر البلدان ، ص 211 ، الاعلاق النفيسة ، ص 9 - 107؛ . . . )

تستر ( Tostar ) و ناحيه شوش ( sous ) و ناحيه جندي شاپور و ناحيه رام هرمز ( المسالك و الممالك ، ص 42 - 2صلي الله عليه واله 1 - صلي الله عليه واله عليه السلام 1؛ البلدان ، ص 141 - 50؛ آثار البلاد و اخبار العباد عجائب المخلوقات و غرائب

الموجودات ، ص 2 - 0عليه السلام 1 ، نزهة القلوب ، ص 109 . . . )

( نزهة القلوب ، ص 111؛ البلدان ، ص عليه السلام - 141؛ الاعلاق النفيسة ، ص 122 - 20 - 219؛ مسالك الممالك ص 89 - 93 - صلي الله عليه واله 9؛ المسالك والممالك ص 42 - 2صلي الله عليه واله 1 - صلي الله عليه واله عليه السلام 1؛ معجم البلدان ، ص 188؛ تقويم البلدان ، ص 335 - 359؛ مختصر كتاب البلدان ، ص 141 ، . . . . )

( رامهرمز ) و ناحيه سوق العتيق ( atyk - al - souk ) است .

( الخراج ، ص صلي الله عليه واله 13 . )

سرزمين خوزستان در محلّي مستوي و هموار قرار گرفته و داراي آبهاي جاري است ، در سراسر خوزستان كوهي و ريگي نيست و تنها در مجاورت نواحي شوشتر ، جندي شاپور ، ايذج « ايذه » و اصفهان كوه ديده مي شود . خوزستان داراي آبهاي پاكيزه و شيرين و جاري است و در سراسر اين سرزمين شهري نمي شناسيم كه آبش از چاه باشد زيرا وجود آبهاي جاري فراوان آن را از آب چاه بي نياز مي كند . خاك آن هر چه از دجله به سوي شمال دور شويم خشكتر و سالمتر ( احسن التقاسيم ، ص صلي الله عليه واله 41؛ تمدّن اسلامي در قرن چهارم هجري ، 2/عليه السلام 22 . )

است و هر چه به دجله نزديكتر شويم در سستي ( يا شوره زار بودن ) از جنس

زمين بصره است . . . محصول آن خرما است و همه حبوبات نيز مانند گندم ، جو و باقلا در آن به عمل مي آيد . برنج نيز فراوان دارد تا آنجا كه آرد مي كنند و نان مي پزند و مي خورند و قوت ايشان است . در همه بخشهاي بزرگ شهري نيست كه نيشكر نداشته باشد و در منطقه مسرقان فراوان است و از آن جا بيشتر به شوشتر و ( مسرقان ، نام نهري است كه اكنون به آب « گرگر » موسوم است . لسترنج ، جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 254 . )

عسكر مكرم مي برند ، زيرا نيهاي عسكر مكرم و شوشتر شكر فراوان ندارد ، برخلاف سوس ( شوش ) كه شكرش بسيار است و در ساير جاها نيشكر به اندازه رفع حاجت و بيشتر از آن وجود دارد . همه قسم ميوه در خوزستان هست جز گردو و ميوه هاي سردسيري كه در آن جا به دست نمي آيد . مردم خوزستان غالباً مذهب اعتزال دارند و اين مذهب در نزد آنان بيش از اقوام ديگر شايع است .

( صورة الأرض ص صلي الله عليه واله 2 - 24؛ مسالك الممالك ص 93 - 89 . )

ورود امام رضا به اهواز

إمام رضاعليه السلام از بصره به سوي اهواز حركت كرد ولي از جزئيات مسير حركت ( الخرائج و الجرائح ، ص 104 . )

إمام عليه السلام و منزلگاههايي كه حضرت در آن توقف فرمود منابع هيچ گزارشي ارائه نكرده اند . آنچه مسلم است منازلي را كه قدامة بن جعفر شصت و شش

سال بعد از عزيمت حضرت رضاعليه السلام در كتاب الخرائج نام برده با توجه به مدت زمان كوتاهي كه عمدتاً نمي تواند تحولات عمده اي در منزلگاههاي آبي و خاكي بصره به سوق الاهواز بوجود آمده باشد ، قريب به يقين همان منازلي است كه حضرت عليه السلام در سال 200 از آن جا عبور كرده كه شرح آن به تفصيل آمده است .

رخدادهاي اهواز

شيخ صدوق به سند خود از أبو الحسن صانع و او از عموي خود نقل مي كند كه : من با حضرت رضاعليه السلام تا خراسان همراه بودم و با ايشان مشورت كردم درباره قتل رجاء بن أبي ضحاك كه آن جناب را به خراسان آورد ، پس آن جناب مرا از اين فكر نهي كرد و فرمود : آيا مي خواهي نفس مؤمني را به عوض كافري به قتل رساني ؟ چون آن جناب به اهواز رسيد فرمود : نيشكري از براي من جستجو كنيد . بعضي از اهل اهواز كه آنها را عقلي نبود گفتند : اين مرد اعرابي است و نمي داند كه در فصل تابستان نيشكر يافت نمي شود ، پس به آن جناب عرض كردند : اي سيّد ما نيشكر در اين وقت نيست بلكه در فصل زمستان پيدا مي شود . آن جناب فرمود : جستجو كنيد كه بزودي آن را بيابيد . اسحق بن إبراهيم گفت : به خدا قسم كه طلب نمي كند سيّد من مگر موجود را پس از آن به جميع نواحي و اطراف فرستادند تا اين كه زراعتكاران اسحق آمدند و گفتند : نزد ما پيدا مي شود و

ما ذخيره كرده ايم آن را از براي بذر كه بعد از اين زراعت كنيم . پس اين يكي از دليلهاي آن بزرگوار شد و علامت امامت او گرديد . چون آن بزرگوار به مكاني رسيد كه آن را قنتريه مي گفتند ( يا نزد مأمون رسيد ) در حالت سجود از او شنيدم كه مي فرمود : حمد مخصوص تو است اگر تو را اطاعت كنم ، و مرا حجّتي نيست اگر تو را معصيت كنم ، و عملي از براي من و از براي غير من نيست در احسان تو ، و مرا عذري نيست اگر بدي كنم ، و آنچه خوبي به منت رسد از جانب توست اي كريم ! بيامرز هر مرد مؤمن و زن مؤمنه اي را كه در مشرق و مغرب زمين هستند . راوي گويد چندبار پشت سر آن بزرگوار نماز خوانديم و آن بزرگوار در نمازهاي واجب غير از حمد و سوره « انّا انزلناه » در ركعت أوّل و حمد و سوره « قل هو اللّه » در ركعت دوم ، سوره ديگري نخواند .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 5/2 - 454 . )

مسند الإمام الرضاعليه السلام ، اين روايت را با تغييرات مختصري نقل مي كند ، و در بخش ماجراي قتل رجاء بن أبي ضحاك با صراحت اشاره مي كند كه اين ماجرا در شهر اهواز روي داده است .

( اخبار و آثار إمام رضاعليه السلام ، ص 82 . )

عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الصائِغ عَنْ عَمِّهِ قالَ : خَرَجْتُ مَعَ الرِّضاعليه السلام اِلي خُراسان اؤامره في قَتْلِ رَجاء بْنِ

أَبِي الضَّحاك ، الَّذِي حمله إلي خراسان فنهاني عن ذلك وقال : اَتريد أنْ تَقْتل نَفْساً مؤمنةً بنفسٍ كافرةٍ ؟ قالَ : فَلَمَّا صارَ اِلي الأهواز قالَ لأهْلِ الأهواز : اُطْلُبُوا إلي قصب سكّر . . . .

( مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 5/1عليه السلام 1 . )

حادثه ديگري كه در اهواز روي داد بيماري امام عليه السلام در اين شهر بود ولي قبل از بازگو كردن ماجراي بيماري امام عليه السلام لازم است اطلاعاتي درباره وضعيت آب و هواي بيماري زاي اهواز به نقل از ياقوت حموي و صفي الدين بغدادي از معجم البلدان و مراصد الاطلاع بيان كنيم :

هواي اهواز قتال غربا است و در وقتي كه در هيچ شهري ناخوشي و تب وجود ندارد در اين شهر موجود است و در هر شهري كه شخص مبتلا به تب شد بعد از تنقيه و رفع مرض آن مرض ديگر عود نمي كند ، مگر باز اخلاط فاسده رديّه در بدن او جمع شود . ولي در اهواز اين طور نيست ، ناخوشي بدون حدوث اسباب مسطوره عود مي نمايد زيرا سبب كثرت اكل و امتلا و غيره نيست بلكه اين ناخوشي از آب و هواي اين بلد است .

( مرآت البلدان ، 133/1 . )

درباره بيماري إمام رضاعليه السلام أبو هاشم جعفري گويد : من در « آبيدج » بودم . هنگامي كه شنيدم حضرت رضاعليه السلام وارد اهواز شده اند خود را به اين شهر رسانده و به مجلس آن جناب رفتم و خود را به آن حضرت معرفي كردم و اين نخستين ملاقاتي بود كه با

ايشان انجام دادم . أبو هاشم جعفري در ادامه روايت خود مي افزايد : إمام رضاعليه السلام در اين هنگام مريض بود و هوا نيز بسيار گرم و فصل تابستان . حضرت فرمود : براي من طبيبي بياوريد ، من طبيبي را به بالين آن جناب بردم ، حضرت نام گياهي را براي طبيب برد و خواص آن را بيان داشت ، طبيب گفت : من در روي زمين چنين گياهي را نمي شناسم و كسي غير از شما نام اين گياه را نمي داند ، شما از كجا اين گياه را مي شناسيد ، و اين گياه در اين زمان و در اين مكان پيدا نمي شود .

از دو حادثه نيشكر و بيماري امام عليه السلام در اهواز ، روشن مي شود كه عزيمت حضرت به خراسان در فصل تابستان و هواي گرم بوده است . اين موضوع در تعيين مسير راه و منزلگاههايي كه حضرت از آن عبور كرده اند حائز اهميت است ، زيرا به طوري كه بازگو خواهيم كرد ، در گذشته كاروانهايي كه از يك شهر به شهر ديگري مي رفتند از دو راه زمستاني و تابستاني حركت مي كردند اين دو مسير مختلف در مناطقي كه زمينهاي ناهموار و كوهستاني داشت متداول بوده است .

حادثه ديگري نيز هنگام خارج شدن حضرت رضاعليه السلام از اهواز نزديك پل اربق روي داده كه از مضمون آن درمي يابيم عدّه اي بعد از شهادت إمام موسي كاظم عليه السلام گمان بردند كه حضرت همچنان در قيد حيات است و بر آن جناب توقف كردند .

( فرق الشيعة ، ص

8صلي الله عليه واله و 0عليه السلام ؛ رجال النجاشي ، ص 1صلي الله عليه واله ، 230 ، 231 ، 258؛ علل الشرايع ، 235/1؛ اختيار معرفة الرجال ، ص 0صلي الله عليه واله ، 459 ، عليه السلام صلي الله عليه واله 4 ، 8صلي الله عليه واله 4 ، 493 . )

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضاعليه السلام به سند خود از جعفر بن محمّد نوفلي روايت مي كند كه : در پل اربق ( اربك ) نزد حضرت رضاعليه السلام آمدم و بر او سلام كرده عرض كردم فداي وجودت شوم جمعي گمان مي كنند پدر بزرگوارت زنده است ، فرمود : دروغ گفتند خدا ايشان را لعنت كند اگر پدرم زنده بود ميراثش قسمت نمي شد و زنانش نكاح نمي شدند ، وليكن قسم به خدا پدرم موسي كاظم عليه السلام مرگ را چشيد چنان كه عليّ بن أبي طالب عليه السلام چشيد . محمّد نوفلي مي گويد : من عرض كردم تكليف من چيست و مرا به چه چيز امر مي كني ؟ فرمود : بعد از من بر تو باد پيروي از فرزندم محمّد و اما من از دنيا خواهم رفت و قبري در طوس و دو قبر در بغداد مزار خواهد شد ، عرض كردم فداي وجودت يكي از دو قبر بغداد را مي دانم ، قبر دوّم از كيست ؟ فرمود : بزودي بر تو معلوم مي شود . پس از آن فرمود قبر من و هارون چنين است . و دو انگشت خود را به هم چسبانيد .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ،

3/2صلي الله عليه واله 4 . )

حديقة الرضوية ، اين روايت را از شيخ صدوق نقل مي كند ، اما به اشتباه مي نويسد : جعفر بن محمّد بن نوفلي گفت در مدينه ، خدمت حضرت رضاعليه السلام رسيديم نزديك پل اربق ( قريه اي است نزديك زامهران ) و . . . همان طور كه ملاحظه ( زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص 8عليه السلام 4؛ حديقة الرضوية ، ص 4عليه السلام . )

مي شود شيخ صدوق اين روايت را بدون ذكر شهر خاصي نقل كرده ولي ما از قيد « پل اربق » درمي يابيم كه اين حادثه در شهر اهواز روي داده نه در مدينه و از پيشگويي حضرت درباره محل دفن خويش و اين عبارت كه مي فرمايد : من از ميان شما مي روم ، درمي يابيم كه توقف حضرت در اهواز و پل اربق مربوط به همان سفري است كه حضرت عازم مرو بودند و اين اشاره اخير حضرت عليه السلام كه معمولاً در هر جا موقعيت ايجاب مي كرد ، بيان مي فرمود حكايت از ماهيّت تحميلي ولايتعهدي و آگاهي امام عليه السلام بر شهادت خويش و دفن شدن در كنار قبر هارون در طوس دارد .

درباره ادامه مسير حركت إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به فارس ، منابع توضيحي نمي دهند كه حضرت از كدام راه به سمت فارس و از آن جا به خراسان عزيمت كرده است و ما تنها از طريق اتّصال نقاط جغرافيايي روشن كه در منابع معتبر ذكر شده مي توانيم جزئيات مسير حركت حضرت و منازل بين راه

را به دست آوريم و يا حدس بزنيم ، زيرا مسير راه خوزستان ( سوق الاهواز ) به فارس ( اصطخر ) منحصر به يك راه نيست . خوشبختانه در مورد اخير ماجراي پل اربق روشن كننده مسير است و معلوم مي شود حضرت از كدامين دروازه اهواز آن روزگار به سوي فارس تشريف فرما شدند . هر چند كه متأسفانه امروزه از بسياري منزلگاهها و شهرها و دهكده ها هيچ نام و نشاني در نقشه هاي جغرافيايي باقي نمانده است . بنابراين با توجه به اهميت پل اربق در مسير بعدي حركت إمام عليه السلام ، به اختصار اطلاعاتي در اين زمينه بيان مي كنيم .

نكاتي درباره اربق و اربك

ياقوت حموي معتقد است كه اربق و اربك دو منطقه جداگانه در خوزستان است ، اربق از نواحي رامهرمز است و اربك شهر و ناحيه اي است از اهواز كه ( معجم البلدان ، 188/1؛ مرآت البلدان ، 30/1 . ) داراي قراء و مزارع است و نيز پلي دارد كه در تاريخ غزوات اوايل اسلام نام آن آمده است . لشكر اسلام اربك را در عهد خليفه دوم و در سال هفده هجري به ( تاريخ طبري ، 408/15صلي الله عليه واله ، 2صلي الله عليه واله 4صلي الله عليه واله ، عليه السلام 48صلي الله عليه واله ، 519صلي الله عليه واله ؛ تاريخ كامل ، صلي الله عليه واله 1/صلي الله عليه واله 28 ، تجارب الامم ، ص 300 . )

سرداري نعمان بن مقرّن المزَني فتح كرد . و اين فتح پيش از فتح نهاوند بود . در ( فتوح البلدان ،

ص صلي الله عليه واله 12 ، 254 - 243 . )

( مرآت البلدان ، 31/1؛ معجم البلدان ، 188/1 . )

منابع از پل اربق ( اربك ) نام چنداني به جا نمانده است . در نقشه قديمي « صورة خوزستان » كه ابن حوقل در صورة الأرض ، آورده است ، حدود منطقه اربق مشخص شده است .

آنچه از اين نقشه قديمي به دست مي آيد اين است كه اربق در حوالي رود مسرقان واقع شده و اين رود از شهر عسكر مكرم گذشته به سمت راست مي پيچد و در نيمه چپ هرمز به رود مسرقان باز مي گردد ، اربق در ميان راه ايذج و رامهرمز قرار دارد كه اين شهر اخير در حدّ فاصل ناحيه فارس و خوزستان واقع شده است و از آن جا راهي به سمت سنبيل در مرز فارس ديده مي شود .

( صورة الأرض ، ص 22 و 23 . )

در تاريخهاي محلي خوزستان نيز از پل اربك ( اربق ) نامي به ميان آمده است . در زمان ساسانيان و در قرنهاي نخستين اسلام ، شاخه شرقي كارون كه در آن زمان ، مسرقان ناميده مي شد ، در كنار شوشتر از شاخه ديگر جدا شده تا آخر خاك خوزستان جداگانه به دريا مي ريخت ، بدين سان كه از كنار شرقي شوشتر و مياناب مي گذشت و در هفت يا هشت فرسنگي به شهر معروف عسكر مكرم رسيده و از ميان آن شهر نيز گذر مي كرد و به روستايي كه « روستاي مسرقان » ناميده مي شد مي رسيد

سپس از آن جا نيز عبور كرده از بيرون ، كنار شرقي اهواز را پيموده از زير پل معروف اربك كه بر سر راه اهواز به رامهرمز قرار داشت و پل بسيار معروفي بود گذشته و سرانجام در دهنه اي جداگانه به دريا مي ريخته است .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 8/1عليه السلام 5 . )

ابن اثير نيز در گزارشهايي كه در حوادث سال 443 ه' ق ارائه مي دهد از وجود اين پل در اين زمان به ما اطلاعاتي مي دهد . وي رود مسرقان را كه از زير اين پل ( كامل تاريخ بزرگ اسلام و ياران ، صلي الله عليه واله 1/صلي الله عليه واله عليه السلام 2 - 295 . )

مي گذشته به خاطر پرآبي مي ستايد و از جنگ سال 443 ميان « بهاء الدوله ديلمي » و « پسر واصل » ياد مي كند و مي نويسد : بهاء الدوله پل اربك را شكسته آب را در ميانه خود و پسر واصل حائل گردانيد .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 8/1عليه السلام 5 ، فردوس ، ص 9صلي الله عليه واله 1 . )

آخرين اطلاع ما از پل اربك به قرن پنجم هجري بازمي گردد . اين پل در آن زمان در جنوب اهواز بر سر راهي كه از اهواز به رامهرمز مي رفته قرار داشته و رود مسرقان نيز از زير آن عبور مي كرده است ولي به علت زيادي آب اين رودخانه ، گذشتن از آن جز از روي پل اربك ( اربق ) ممكن نبوده است .

(

ديار شهرياران ، 8/1عليه السلام 5 . )

ملاحظاتي در مورد عبور امام رضا از شوشتر

در منابع از حركت إمام رضاعليه السلام از اهواز به تستر ( شوشتر ) و همچنين دزفول ( مرآت البلدان ، 498/1 . )

يادي نشده است ، هر چند كه اين دو شهر از نواحي خوزستان به شمار مي رفته اما با توجه به صراحت منابع كه مسير حضرت رضاعليه السلام را از اهواز به سمت فارس مكرراً ذكر كرده اند به نظر مي رسد توقف و يا گذر حضرت رضاعليه السلام از اين دو شهر ( شوشتر و دزفول ) ، دور از واقع باشد ، زيرا اولين منزلگاه از اهواز به سوي فارس « ازم » و ( الاعلاق النفيسة ، ص 221؛ صورة الأرض ، ص 30؛ الخراج ، ص صلي الله عليه واله 2؛ المسالك والممالك ص 43؛ فارسنامه ، ص 2صلي الله عليه واله ؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 319 . )

اولين ناحيه آن ارجان است كه سرحدّ فارس و خوزستان محسوب مي شده است و از آن جا راه فارس به رامهرمز ( غرب اهواز ) منتهي مي گرديد ، اين در حالي است كه شوشتر و يا دزفول در شمال اين شهر امتداد مي يابد و اين تفاوت فاحش يكي از دلايل عدم توقف يا گذر إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از اين دو شهر است . با اين وجود گزارشهايي از عبور حضرت رضاعليه السلام از شهر شوشتر و دزفول وجود دارد كه براساس آنها حضرت از حوالي پل شوشتر گذشته و مسجدي نيز در آن جا به نام آن حضرت ساخته

شده است .

تحفة العالم مي نويسد : قديمي ترين مساجد شوشتر مسجد جامع است و عوام را اعتقاد بر اين است كه حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در آن مسجد نماز گزارده ، ولي اين حرف را اصلي نيست ، زيرا بناي اين مسجد بعد از وفات آن حضرت بوده است اما ممكن است در سفري كه آن بزرگوار متوجه خراسان بود در اين محل ( مرآت البلدان ، 513/1 . )

كه در آن وقت صحرا بوده نماز گزارده و بعدها به اين شرافت اين مسجد را آن جا بنا كرده باشند .

( همان . )

اگر روايت صاحب تحفة العالم را بار ديگر مرور كنيم نظريه او در اين باره كه مسجد جامع قديم شوشتر مكاني بوده است كه حضرت رضاعليه السلام در آن نماز گزراده و سپس در ايام خليفه سيزدهم عباسي ساختمان اين مسجد آغاز شده و تا زمان خلافت بيست و نهمين خليفه عباسي به اتمام رسيده ، و همچنين با توجه به عبارت « عوام را اعتقاد بر اين است كه حضرت رضاعليه السلام در آن مسجد نماز گزارده اند » ، مبهم و متزلزل به نظر مي رسد و نقادي اعتماد السلطنه كه مي افزايد : « ولي اين حرف را اصلي نيست » اين ابهام و تزلزل را بيشتر مي كند .

اما آنچه ياقوت به نقل از « مسعر بن مهلهل » درباره قدمگاه و يا مسجد عليّ بن موسي الرضاعليه السلام مي نويسد : مستدلتر و محكمتر از روايت تحفة العالم است .

قدمگاه و يا مسجد عليّ بن موسي الرضا ( ع )

ياقوت حموي در معجم البلدان و بغدادي در

مراصد الاطلاع به نقل از مسعر بن مهلهل مي نويسد :

در اهواز چند رود جاري است ، از جمله رود ششتر ( شوشتر ) است كه به وادي عظيمي مي رود و در وادي پلي بر روي آن بسته اند و بر روي پل مسجد وسيعي ساخته اند . . . در اين وادي ، شادروان محكمي از سنگ ساخته شده ، به اندازه مخصوصي كه آب را به قاعده به چند بخش تقسيم مي كند . و روبروي شادروان ، مسجد عليّ بن موسي الرضاعليه السلام است كه وقتي حضرت از مدينه به خراسان تشريف مي بردند ، ساختند .

( مرآت البلدان ، 132/1 . )

گزارشي نيز از مقدسي در احسن التقاسيم ( تأليف 5عليه السلام 3 ) وجود دارد و در آن اشاره به يك پل و مسجد و شادروان دارد كه در ميان رودخانه دجيل ( كارون ) قرار داشت . اين پل توسط امير عضد الدوله ويران و از نو بنا شد و بنا به ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 254 . )

گفته مقدسي مسجد ، مشرف بر رودخانه است .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 252 و 254 . )

امروزه در شمال غرب شهر شوشتر بقايايي از اين پل مانده است . اين پل را پل شادروان شوشتر ، پل شادروان شاپوري و يا شادروان قيصري هم مي نامند . بناي شادروان را به دوران قبل از اسلام در زمان شاهپور أوّل نسبت مي دهند و در اين باره روايتهاي افسانه اي نيز نقل شده است كه چون شاهپور

« والرين » قيصر روم را در جنگ اسير ساخت او را به ساختن اين شادروان برانگيخت .

( تاريخ پانصد ساله خوزستان ، چاپ دوم ، ص 3صلي الله عليه واله - 54؛ فردوس ، 10 - 8 ، 12 ، 13 ، 8 - عليه السلام 14 ، 159 ، صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 1 ، 3عليه السلام 1 - 0عليه السلام 1؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص صلي الله عليه واله - 252 . )

علاوه بر آنچه ياقوت حموي و مقدسي ارائه داده اند ، تاريخهاي محلي شوشتر ، دزفول و خوزستان از وجود چندين بقعه و منزلگاه يا نظرگاه منسوب به إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در نواحي شوش و دزفول ، سخن مي گويند .

سه بقعه به نام إمام رضا ديمي وجود دارد كه دو تاي آن در شهر شوشتر ، كمي دورتر از پل شاه علي و لشكر . و ديگري در شرق اين شهر ، مشرف به رودخانه ( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 1/عليه السلام عليه السلام عليه السلام . )

شطيط است . بقعه سوم نيز در شهر دزفول و در ضلع شرقي اين شهر در كنار كوره آجرپزي قرار دارد .

نام ديمي كه به دنبال نام إمام رضاعليه السلام افزوده شده ، بنابر گفته مؤلف تذكرة الاخبار از بقعه اخير كه در صحراي « ديم سبيلي » واقع بوده ، گرفته شده و در زبان مردم به إمام رضا ديمي شهرت يافته است . شرف الدين شوشتري در اين باره مي نويسد : ديم

به لفظ شوشتري ، جاي بي آب را گويند و مي افزايد كه سه بقعه در شوشتر به همين نام است .

علاوه بر بقاع إمام رضا ديمي بقعه اي به نام « شاخراسون » ( شاه خراسان ) يكي در دزفول و ديگري در شوشتر وجود دارد و در اين شهر اخير دو بقعه ديگر به ( تذكرة الاخبار ومجمع الابرار ، ص 38 . )

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 9/1صلي الله عليه واله 8 . )

نامهاي « إمام ضامن در حوالي كنارستان و بقعه إمام رضاعليه السلام در حوالي بلوك عقيقي ( همان ، ص 1عليه السلام عليه السلام . )

ديده مي شود .

وجود اين بقاع و يا قدمگاهها در شهر دزفول و شوشتر قابل تأمّل است و در نگاه أوّل مي رسانند كه حضرت رضاعليه السلام در مسير راهشان به خراسان از اهواز به سمت شوشتر و دزفول عزيمت كرده اند . قبل از آن كه به اثبات و يا ردّ اين نظريه بپردازيم ، لازم است اطلاعات بيشتري درباره اين بقاع و قدمگاهها در دو شهر شوشتر و دزفول به دست دهيم .

بقعه إمام رضا ديمي

در جنوب شهر شوشتر ، پس از خرابه هاي حصار شهر ، در پشت بقعه امامزاده عبد اللّه ، كمي دورتر از پلهاي شاه علي و لشكر ، بقعه إمام راضاعليه السلام ديمي واقع ( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 4/1 - 583 و عليه السلام عليه السلام عليه السلام ؛ ابن بطوطه ، سفرنامه ، 202/1 . )

است ، ابعاد بقعه 8 * 10 متر است و بقعه

يك اتاق كوچك است كه در سمت جنوب آن آثار محراب كوچكي با گچبري سبك صفوي يا اوايل قاجار كه جلوه اي دارد باقي مانده است . گنبد بقعه ميل مضرس است كه شش طبقه دارد و بر فراز آن علمك كوچكي از كاشي نصب است .

بنا تاريخ و تزييني ندارد ، شيخ شرف الدين شوشتري اين بقعه را در رديف پنجم يادداشتهاي خطي خود ذكر نموده و نوشته است : « ديم » به كسر دال و سكون يا و ميم ، به لفظ شوشتري جاي بي آب را گويند . در شوشتر سه بقعه به اين نام هست و مردم معتقدند حضرت رضاعليه السلام از شوشتر براي مسافرت عبور كرده و اين سه محل مكانهاي توقف آن حضرت است ، ولي احتمال دارد منشأ آنها « خواب » باشد . . .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 1/عليه السلام عليه السلام عليه السلام . )

أحمد اقتداري ، مؤلف ديار شهرياران مي افزايد ، مسافرت حضرت رضاعليه السلام از طريق اهواز به خراسان ، تا اهواز معلوم است ولي از اهواز به شوشتر معلوم نيست ، شايد از راه ديگر رفته باشند و مرحوم سيّد عبد اللّه شوشتري مؤلف تذكره شوشتر اين كلام را به عوام نسبت مي دهد و خودش اعتنايي به آن نمي كند .

بقعه ديگر إمام رضا ديمي

در خارج شهر شوشتر ، در شرق بقعه سيّد محمّد گياهخوار و غرب بقعه صاحب الزمان و تقريباً مشرف به رودخانه شطيط بقعه ديگر إمام رضا ديمي واقع است . طول ايوان ورودي بنا 45/صلي الله عليه واله متر و عرض آن

3/40 متر و عرض تمامي بنا 14/30 متر است . بناي اين بقعه به سمت شمال است و در ورودي بقعه نيز رو به همين سمت است . حياط آن نسبتاً وسيع و ديوارهاي آن سنگي و از سنگ چيني تراش است ، گنبد بقعه شلجمي و گچ اندود است . داخل بقعه 303 متر و چهار ضلعي است كه داراي چهار هلال و چهار پنجره نورگير است . سقف اتاق مدوّر و يا به شكل گنبد هشت ضلعي است . داخل بقعه از حيث بنا هشت ترك كلاه درويشي است و معلوم است كه گنبد دوازده ترك و يا هشت ترك داشته كه پس ( راجر سيوري ، ايران عصر صفويه ، ترجمه أحمد صبا ، ص عليه السلام 1 . )

از تعميرات به صورت گنبد شلجمي در آمده است . بدنه ديوارها گچ اندود شده ولي قبلاً داراي نقّاشي و خطّاطي بوده و چند خط كه تقليد از اصل آن كرده اند از راست به چپ آشكار است .

( في بيوت اذن اللّه ان ترفع ويذكر فيها اسمه يسبّح له فيها بالغدو والاصال رجال لا تلهيهم تجارة ولا بيع عن ذكر اللّه واقام الصلوة وايتاء الزكوة يخافون يوماً تتقلّب فيه القلوب والابصار ) .

( نور/عليه السلام 3 . )

آثار قبري در درون بقعه نيست احتمالاً هدف از ساخت بنا ، يادگار حضور حضرت در اين مكان بوده « قدمگاه » . بر سر در ورودي بقعه ، كتيبه اي در پنج سطر و هر سطر چهار مصراع به ابعاد 95/40 سانتي متر نصب شده است و سطور اين كتيبه

چنين خوانده مي شود :

اين بناي رفيع و كوي مراد

وين مكان شريف و فيض رضا

بود در عهد خسرو دوران

خسرو جم خديو ملك ندا

شاه گيتي ستان سليمان شاه

آن كه فرمان اوست حكم و قضا

واندر ايام ( . . . ) علي

خان عادل محيط جود و سخا

داشت حاجي جلال با اويي

از سر اعتقاد و صدق و صفا

مرحبا بر عقيده صافش

كه نبود بجز رضاي خدا

حبذا فيض و درگه عاليش

كه قرين باد ( . . . ) دست دعا

هست چون فيض يثرب و بطحا

هاتفي گفت يا إمام رضا

سنة أربع و تسعين بعد الالف

متأسفانه ريخته گيهاي كتيبه خوانده نشده ولي تاريخ كتيبه 1094 و مربوط به روزگار شاه سليمان صفوي است . بر دو طرف ايوان دو ايوان موازي با هم وجود دارد و دو اتاق در انتهاي آنها است ، هر يك به ابعاد 5*3/5 متر و با اتاق ضربي آجري .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 1/صلي الله عليه واله - 554 . )

بقعه سوم إمام رضاعليه السلام

سومين بقعه اي كه در خوزستان به نام إمام رضا ديمي مشهور است در دزفول واقع شده است . اين بقعه در ضلع شرقي شهر دزفول ، نزديك ميدان بزرگ و نوساز ، در كنار كوره هاي آجرپزي كه هنوز هم تعدادي از آنها داير است واقع شده و اين كوي را محلّه جمشيدآباد مي خوانند . اين بقعه بناي آجري ساده اي به طول و عرض تقريبي 5/صلي الله عليه واله *10 متر با گنبدي مضرس دارد كه بقعه إمام رضا ديمي

خوانده مي شود . علت نامگذاري اين بقعه به « ديمي » از توضيحاتي كه تذكره دزفول مي دهد به دست مي آيد . مؤلّف تذكرة الاخبار مي نويسد : « بقعه متبركه ديگر إمام رضاعليه السلام ، پايين ولايت ، در صحراي ديم سبيلي واقع شده ، در سمت غرب دروازه اي مشهور به دروازه بابايوسف ، دو سه ميدان خارج از ولايت » . بنابراين نوشته چون بقعه در صحراي ديم سبيلي واقع بوده ، نام ديم از صحراي ديم سبيلي بر آن باقي مانده است و امروز در زبان مردم بقعه إمام رضا ديمي ناميده مي شود . بناي بقعه شامل دو قسمت اصلي است؛ يكي ايوان شمالي بقعه با دهانه اي به اندازه 0عليه السلام /2 متر كه دو بازو آن را در برگرفته است ، بازوي شرقي كه بر آن پلكان بام ساخته شده و بازوي غربي كه قرينه پلكان شرقي است و داراي طاقچه اي است كه با داخل گوشواره كوچكي گشوده مي شود . انتهاي ايوان ، مدخل بقعه است كه دري ساده و چوبين ، ايوان را به درون بقعه وصل مي كند . ضريحي آهنين و نوسازي به ابعاد تقريبي 2/8*1/80 متر در داخل بقعه قرار دارد و قبر آجري گچ پوشيده اي را در برمي گيرد . گنبد اين بنا يازده طبقه است كه به علامت فلزي در روي سروك گنبد پايان مي گيرد . پايه أوّل طبقات يازده گانه مستدير است و سقف و پشت بام گلي است .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 9/1 - 8صلي الله عليه واله 3 .

)

بقعه شاخراسون ( شاه خراسان ) در دزفول

سيّد عبد اللّه دزفولي در كتاب تذكرة الاخبار و مجمع الابرار در ذكر قدمگاهها يا نظرگاهها يا مكانهاي توقف يكي از ائمّه معصومين : يا اولاد عظام ايشان و به طور كلي بقاعي كه باقي و آباد است ولي كسي از ايشان در آن جا مدفون نيست ، مي نويسد : از جمله ، بقعه شريفي است مشهور به شاه خراسان . بنايي ساده و آجري كه آجرها نسبتاً كهنه و مدخل رو به شمال است ، ايواني دارد با طاقي مربع شكل به ابعاد 3/10 * 0عليه السلام /2 متر با پايه هاي آجري به عرض 120 سانتي متر و سقفي آجري و مدوّر كه بر روي هشت گوشواره بنا شده و بر بالاي سقف گنبد كلاه درويشي هشت ترك ساخته اند . در قسمت چپ بقعه اتاقي با طاق ضربي هلالي قرار دارد . تزييناتي در داخل و خارج بنا ديده نمي شود ، گنبد به سبك كلاه درويشي و نمونه كوچك هشت ترك و ساده مكعّب مستطيل شكل است به ابعاد 5صلي الله عليه واله *3عليه السلام *91 سانتي متر كه در زير سقف مدوّر قرار دارد . در اتاق مربع شكل مقبره دو پنجره رو به شرق و يك مدخل به اتاق سمت غربي وجود دارد كه شكل مدخل و پنجره ها يكسان و يك اندازه مي باشد .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 320/1 . )

بقعه شاخراسون ( شاه خراسان ) در شوشتر

در كنار رود كارون و در نزديكي پل متحرك ، بقعه شاخراسون واقع است كه 10*عليه السلام 1 متر ابعاد كلي بنا است . اتاق بقعه 5*5 متر است و سقف

آن ، آجر كاري جناقي است كه بديع و زيبا و بالچكيها و نيم لچكيهاي زيبا ساخته شده است . قبر در ضلع بالايي اتاق قرار دارد و به صورت افقي محراب بنا را قطع مي كند و از نظر قرارگرفتن ، محل قبر شكل غير عادي دارد . گوشواره هايي در اطراف محل مقبره ساخته شده كه فاقد تزيينات است و در محوطه قبرستان هم سنگ قبري كه كهنه باشد ديده نمي شود .

( همان ، 9/1صلي الله عليه واله عليه السلام . )

قدمگاه إمام رضاعليه السلام

در جنوب آبادي كهنك بقعه كوچكي از آجر با گنبدي دو طبقه و گلابي مانند وجود دارد كه قدمگاه إمام رضاعليه السلام ناميده مي شود ، گنبد بر يك قاعده مدوّر و قطور بنا شده است . بنا داراي دو طاق رومي كوچك در جبهه ايوان شمالي است . اضلاع خارجي بقعه 10*11 متر است و بقعه در ميان قبرستاني واقع است و اراضي زراعتي و درختان كنار اطراف آن را گرفته اند . به نظر مي آيد اصل بنا يك چهار طاقي قديمي باشد كه بر روي آن گنبد ساخته اند . در قبرستان قدمگاه إمام رضاي كهنك نيز يك سنگ قبر كهنه با نقش خنجر و كلاه خود در فاصله 200 متري ديوار اين بقعه ديده مي شود .

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 2/1 - 351 . )

در آثار تاريخي شوشتر ، در منطقه « دش زورك » كه آبادي بزرگي است در منتهي إليه بلوك عقيلي و در نزديكي رودخانه اي كه به كارون مي ريزد ، چند بقعه ديده مي

شود كه هيچ كدام به لحاظ تاريخي قدمتي ندارد ، يكي از اين بقاع به نام إمام رضاعليه السلام و ديگري شاهچراغ ناميده مي شود . بقعه ديگري در منطقه كنارستان ( بحار الأنوار ، ج 11 ، ص صلي الله عليه واله عليه السلام 2 ، و12 ، ص صلي الله عليه واله 21؛ الكني والالقاب ، ص عليه السلام 31؛ حياة الإمام موسي بن جعفر ، 410/2؛ آثار العجم ، ص 445؛ آثار الاحمديه ، 10 - 8؛ حديقة الشيعة ، ص 92صلي الله عليه واله ؛ روضات الجنات ، 0/1صلي الله عليه واله ؛ جامع الانساب ، ص 5صلي الله عليه واله . )

( ديار شهرياران ، بخش أوّل ، 5/1عليه السلام عليه السلام . )

نزديك بنه حاج سلطان ، به نام بقعه إمام ضامن نيز ديده مي شود . اطلاعات به دست آمده از تذكره ها و تواريخ محلّي شوشتر و دزفول و آنچه منابع قديم ، از جمله ياقوت و مقدّسي ( به سال 23صلي الله عليه واله و 5عليه السلام 3 ) در خصوص قدمگاه ، نظرگاه ، بقعه و ساير بناهاي يادبود از إمام رضاعليه السلام ارائه مي دهند اگر با منابع معتبري كه هيچ گاه از مسير حضرت عليه السلام از دو شهر اخير نام نبرده اند در تناقض نباشد ، مؤيد يكديگر نيز نيستند ، مضافاً اين كه اطلاعات ما از قدمگاههاي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در دو شهر شوشتر و دزفول بسيار محدود و بعضاً مبهم است .

به طور كلّي درباره خط سير حضرت رضاعليه السلام آنچه ما امروزه پيش رو

داريم اطلاعات محدودي است از بعضي نقاط جغرافيايي و اين كه بيش از هزار و دويست سال پيش حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از اين مناطق گذشته و يا در آن توقف داشته اند ، مثلاً در سوق الاهواز تنها گزارش معتبري كه به ما رسيده ماجراي پل اربق است و بعد از آن منابع تنها به عبور حضرت عليه السلام از فارس از طريق خوزستان به سمت خراسان اشاره مي كنند و اين اطلاعات محدود امر تحقيق را دشوار و نمي تواند مسير دقيق عبور حضرت را براي ما ترسيم كند . اگر بپذيريم هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام از بصره و اهواز به فارس تشريف فرما مي شد ، از اين دو شهر عبور كرده اند ، ايشان بايد از مسير شوش به ارجان گذشته باشند ، زيرا در اين صورت حضرت رضاعليه السلام از تستر ( شوشتر ) به سمت سوق الاهواز و از آن جا به سمت رامهرمز و سپس از طريق سنبيل به سوي ارجان كه اولين ناحيه فارس است رهسپار گرديده است و از آنجايي كه پل اربك ( اربق ) نيز در مسير راه اهواز به رامهرمز قرار داشته ، به لحاظ جغرافيايي پذيرش اين روايت نيز به تنهايي قرين صحّت است ، امّا در قياس با منابع معتبري كه مسير حضرت را از بصره به اهواز ذكر كرده اند با تناقض روبرو مي شود ، زيرا با شرحي كه اشاره خواهيم كرد ، راه شوش به ارجان و يا فارس در واقع ادامه راهي است كه از واسط به ارجان و به طور دقيقتر از بغداد

به فارس منتهي مي شود و بر اين اساس حضرت بايد از واسط به اهواز آمده باشند . و اما آنچه به اجمال درباره اعتبار بناهاي منسوب به حضرت رضاعليه السلام در شهر شوشتر و دزفول مي توان گفت نيز خالي از فايده نيست . اين بناها كه تعدادشان قريب به ده بنا مي رسد اگر چه از حيث كثرت ، گذر إمام رضاعليه السلام را در اين دو شهر قوّت مي بخشند ، اما به لحاظ اعتبار ، متزلزل و مبهم هستند . سه بقعه إمام رضا ديمي در شوشتر كه عوام آن را محل توقف حضرت رضاعليه السلام مي دانند برابر گفته شرف الدين شوشتري سندي ندارد و احتمال آن كه منشأ آن خواب و يا رؤيا باشد ، مي رود . بقعه شاخراسون در دزفول نيز براساس نقل صاحب تذكرة الاخبار و مجمع الابرار كه مي گويد : « قدمگاه و يا نظرگاه يا مقام توقف يكي از ائمّه معصومين يا اولاد عظام يكي از ايشان مي باشد » با ابهام روبرو است و درباره بقعه اي كه به همين نام در شوشتر است منابع محلّي اطلاعات ارزشمندي در اختيار ما قرار نمي دهند . قطع نظر از صحت و ميزان اعتبار قدمگاهها و يا نظرگاههاي امام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در شوشتر و دزفول اگر مسير حضرت عليه السلام را از اين دو شهر اخير مرور كنيم ، حضرت رضاعليه السلام مي بايست از راه واسط به سمت اهواز عزيمت كرده باشد ، زيرا دزفول و شوشتر در مسير اين راه واقع شده اند . متون و نقشه هاي جغرافيدانان

مسلمان قرون اوّليه اسلام ، راه واسط به اهواز را كه همان راه بغداد به اهواز است ذكر كرده اند .

اصطخري در سال ( 340 ه' ق ) راه واسط به ارغان ( ارگان = بهبهان ) را كه راه بغداد به شيراز است چنين توصيف مي كند : واسط به « عمل » و از آن جا به « طيب » يك مرحله ، از آن جا به « قرقوب » يك مرحله ، از قرقوب به « سوس » يك مرحله ، از سوس به « گنديساپور » و از آن جا به « شوشتر » يك مرحله ، و از شوشتر به لشكر ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص صلي الله عليه واله 25 . )

« عسكر مكرم » يك مرحله ، از آن جا به « رامهرمز » سه مرحله ، از رامهرمز به « سنبيل » دو مرحله ، و از آن جا به « ارغان » يك مرحله . اصطخري مي افزايد از واسط به لشكر راه كوتاهتري نيز وجود دارد كه از شوشتر نمي گذرد .

( مسالك الممالك ، ص 94 . )

ابن حوقل نيز در سال ( عليه السلام صلي الله عليه واله 3 ه' ق ) مي نويسد : از خوزستان تا عراق دو راه عمده است ، يكي به بصره و از آنجا به بغداد ، و ديگري به واسط و از آنجا به بغداد ، . . . اما راه واسط به بغداد بدين شرح است : واسط به طيب و از آن جا به قرقوب ، شوش

، جنديشاپور ، شوشتر و عسكر مكرم هر كدام يك منزل ، از عسكر مكرم تا رامهرمز سه منزل و از آن جا تا سوق سنبيل دو منزل ، و از سوق سنبيل تا ارجان يك منزل است .

( صورة الأرض ، ص 30 . )

ناصر خسرو در سال ( 438 ه' ق ) در بازگشت از سفر حجّ ، از راه بصره و ابلّه از ( ناصر خسرو ، سفرنامه ، ص 153 و 159 . )

طريق آب وارد عبادان و از آن جا به مهروبان آمد . بعد از آن به ارغان ( ارجان ) و سپس از راه كوهستان به لورغان و از آن جا راهي اصفهان گرديد .

ناصر خسرو راه بصره تا اصفهان را به طريقي كه شرح آن آمد يك صد و هشتاد فرسنگ ذكر كرده است . اين راه را نيز ابن بطوطه قريب به سيصد سال بعد با تفاوتهايي در مسير طي مي كند كه در واقع راه قديمي خوزستان به اصفهان است .

چنانچه ابن بطوطه و ناصر خسرو قسمتهايي از آن راه را پيموده باشند ، در اين صورت « شوش » ، « ايذه » ( مال الامير ) ، كارون ( حدود پل شالو ) و ده كرد ( شهر كرد امروز ) و از آن جا تا اصفهان در اين مسير قرار مي گرفته است . علاوه بر اين ، راه متداول ديگري وجود داشته كه از بندر مهروبان به ارجان و از آن جا از طريق گردنه هاي كوه كيلويه بو لوركان و سپس به لنجان و اصفهان

مي رسيده است .

( ايرانشهر ، نشريه شماره 22 ، كميسيون ملّي يونسكو در ايران ، 3/2صلي الله عليه واله 14 . )

همچنان كه اشاره شد ، ابن بطوطه در سال 25عليه السلام در مسير راه خود ، از واسط به بصره و از آن جا از طريق آب توسط « صنبوق » ( زورق كوچك ) به ابلّه ( ابن بطوطه ، سفرنامه ، 192/1 . )

آمد و سپس از ابلّه توسط كشتي به عبادان ( آبادان ) و از آبادان به ماجول ( معشور يا ماهشهر ) و از ماهشهر به رامز ( رامهرمز ) و از آن جا به تستر ( شوشتر ) و از شوشتر به ايذه ( مال الامير ) و از ايذه به اصفهان رفت .

با توجه به مسير سفر ناصر خسرو در قرن پنجم و بخصوص ابن بطوطه در قرن هشتم ه' ق ، مسير راه رامهرمز به شوشتر و ايذه مسير متداول راه اصفهان بوده است و چنانچه بپذيريم إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از اهواز به شوشتر عزيمت كرده باشد نوعاً اين مسير ، همچنان كه منابع جغرافيايي قرون أوّل اسلامي نيز بدان اشاره كرده اند ، مسير راه بغداد به اصفهان است نه مسير راه بصره به فارس .

لتسرنج نيز در همين رابطه مي نويسد : از اهواز راهي بود كه در جهت مغرب به نهر « تيرا » و از آن جا به واسط در عراق مي رفت اين راه شمالي از كرسي ايالت خوزستان و از عسكر مكرم عبور مي كرد و به شوشتر مي رسيد و

از آن جا از جنديشاپور و شوش به سمت باختر متوجه مي شد و به طيب مي رفت و از آن جا راه ديگري بود كه به واسط مي پيوست .

از جنديشاپور ، به قول مقدّسي راهي بود كه از « كوههاي لر » مي گذشت و به گلپايگان در ايالت جبال و شمال باختري اصفهان مي رسيد و از عسكر مكرم راه ديگري بود ( و اين راه را قدامة بن جعفر و ديگران ذكر كرده اند ) كه در جهت خاور به ايذج مي رفت و سپس از ايالت جبال عبور كرده به اصفهان منتهي مي شد . پس ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 5صلي الله عليه واله 2؛ كتاب الخراج ، ص 194؛ الاعلاق النفيسة ، ص 188؛ احسن التقاسيم ، ص 401 و 420؛ ايرانشهر ، نشريه شماره 22 ، كميسيون ملّي يونسكو در ايران ، 3/2صلي الله عليه واله 14 . )

در نتيجه ، عبور حضرت رضاعليه السلام از شوشتر و دزفول در واقع ادامه راهي است كه به سوي اصفهان منتهي مي شده است .

به سوي فارس

ايالت فارس داراي سابقه ديرينه تاريخي است و در ازمنه مختلف به عنوان ( فارس در منابع تاريخ قديم يونانيان ، پارسه ، پرس ، پرسر ، پرسين و پاراي تاسن ، خوانده شده و آن را به سرزمين ايران اطلاق كرده اند . ر . ك : اعتماد السلطنة ، تطبيق جغرافياي قديم و جديد ايران ، ص 9 - 88 . )

پايتخت و يا يكي از ايالتهاي مهم ايران به حساب مي آمده ، حدود

فارس بنابر گفته زركوب شيرازي در شيرازنامه داراي چند ركن است ، ركن شمالي آن از ولايت اصفهان تا حدود ابرقوه ، ركن جنوبي آن از كنار دريا تا حدود كرمان ، ركن شرقي از اعمال كرمان تا صوب سيرجان ، ركن غربي از اعمال خوزستان تا صوب درياي عمان و ارجان است .

( شيرازنامه ، ص 3 - 22 . )

مسلمانان بعد از فتح فارس آن را به پنج ولايت تقسيم كردند و اين تقسيم بندي تا زمان هجوم مغول باقي بود ، أوّل كوره اردشيرخره كه شيراز كرسي آن بود و مركز ايالت فارس نيز به شمار مي رفت . دوم كوره شاپورخره كه كرسي آن شهر شاپور بود . سوم ارجان كه كرسي آن شهري به همين نام بود و چهارم كوره اصطخر كه كرسي آن شهر قديمي « پرس پليس » پايتخت فارس در عهد ساسانيان بود و بالاخره كوره داربجرد كه شهري به همين نام ، كرسي آن بود .

اين نكته را نيز بايد در نظر داشت كه در دوره خلفا ، شهر يزد و ولايت آن و همچنين ايالت روذان ( بين « آثار » جديد و بهرام آباد ) قسمتي از كوره اصطخر و جزء ايالت فارس محسوب مي شد ، ولي بعد از هجوم مغول يزد جزء ايالت جبال شد . در قرن چهارم ، شيراز قريب يك فرسخ وسعت داشت و داراي بازارهاي تنگ ولي پرجمعيّت بود و هشت دروازه داشت ، به اين شرح : دروازه اصطخر ، دروازه شوشتر ، دروازه بند آستانه ، دروازه غسان ، دروازه سلم ، دروازه

كوار ، دروازه مندرود و دروازه مهندر .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 9 - عليه السلام صلي الله عليه واله 2 . )

راه اهواز به فارس

از اهواز به فارس و اصطخر چند راه وجود داشته و امروزه نيز كساني كه از اهواز به فارس و شيراز مي روند مي توانند از چندين راه وارد اين شهر شوند . در منابع اطلاعي از اين كه حضرت رضاعليه السلام از كدامين مسير عبور كرده اند وجود ندارد ولي احتمال دارد حضرت در سفر تاريخي خود به مرو از راه ارجان ، رامهرمز گذشته باشند زيرا نسبت به ابتدا و ميانه اين راه گزارشهايي از عبور آن حضرت در دست داريم كه به آنها اشاره خواهيم كرد . ابتدا مي پردازيم به شرح و بررسي راهها .

راه اهواز به شيراز برابر نقل قدامة بن جعفر در كتاب الخراج به شرح زير است :

1 . از « سوق الاهواز » ( Ahwaz - al - souk ) تا « جويرول » ( Djowyraul ) دو فرسخ .

2 . از جويرول تا « ازم » ( Azam ) چهار فرسخ ، ( ازم ناحيه اي است از شيراز كه آبهاي گوارا دارد و هوايش سازگار است ) .

( اعتماد السلطنة ، مرآت البلدان ، 49/1 . )

3 . از ازم تا « سابل » چهار فرسخ .

4 . از سابل تا « قرية الحباري » ( Hobora - al - Karyat ) سه فرسخ .

5 . از قريه الحباري تا « عين » ( Ain ) سه فرسخ .

صلي

الله عليه واله . از عين تا « رامهرمز » ( Rama Hormoz ) چهار فرسخ .

عليه السلام . از رامهرمز تا « وادي الملح » ( Milh - al - wadi ) يا صحراي نمك چهار فرسخ .

8 . از وادي الملح تا « زط » ( Zott ) دو فرسخ .

9 . از زط تا « خابران » ( Khabaran ) سه فرسخ .

10 . از خابران تا « مستراح » ( Mostrah ) يا استراحتگاه ، دو فرسخ .

11 . از مستراح تا « دهليزان » ( Dihlyzan ) دو فرسخ .

12 . از دهليزان تا « كنارستان » ( Kanaristan ) سه فرسخ .

13 . از كنارستان تا « نسايل » سه فرسخ .

14 . از نسايل تا « ارجان » پنج فرسخ .

15 . از ارجان تا « داسين » ( Dasyn ) هفت فرسخ .

صلي الله عليه واله 1 . از داسين تا « بندق » ( Bandak ) شش فرسخ .

طعليه السلام 1 . از بندق تا « خان حمّاد » ( haad - Khan ) شش فرسخ . ×

18 . از خان حمّاد تا « امران » ( Amran ) نه فرسخ .

19 . از امران تا « نوبندگان » شش فرسخ .

20 . از نوبندگان تا « كرگان » پنج فرسخ .

21 . از كرگان تا « خراره » ( Khararh ) پنج فرسخ .

22 . از خراره تا « خلان » پنج فرسخ .

( Khollan . نام صحيح اين

محل خلار ( Khollar ) است . نگاه كنيد به : مقدسي ، احسن التقاسيم ، ص 455؛ ياقوت حموي ، معجم البلدان ، 380/2؛ فرصت الدوله ، آثار العجم ، ص 523 . )

23 . از خلان تا « جويم » پنج فرسخ .

24 . از جويم تا « شيراز » پنج فرسخ .

بنابراين از اهواز تا شيراز صد و دو فرسخ است .

ابن بلخي ، صاحب فارسنامه كه در حقيقت كتاب او قديميترين كتاب تاريخي و جغرافيايي فارس به شمار مي آيد در شرح راههاي فارس به خوزستان ( اهواز ) چهارده منزل را برمي شمارد بدون آن كه به شرح جزئيات هر يك بپردازد ، برخلاف قدامة بن جعفر در الخراج كه منازل اهواز تا شيراز را بيست و پنج منزل شمرده و به جزئيات نيز اشاره كرده است . البتّه اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه كتاب الخراج در سال صلي الله عليه واله 22 ه' ق و فارسنامه در سال 540 ه' ق نوشته شده و فاصله زماني ممكن است باعث ايجاد تغييرات احتمالي در اوضاع اجتماعي و اقتصادي و تأثيرات آن در جغرافياي راهها و همچنين تحوّلات جوّي و جغرافيايي شده باشد . از سويي ديگر ريزبيني قدامة بن جعفر با هدف او از تأليف اين كتاب كه با دقّت زياد براي كارگزاران حكومتي و مميّزان مالياتي تهيه شده مربوط مي شود .

ابن بلخي راه شيراز به اهواز را تا سرحد خوزستان يعني « بوستانك » و « ارجان » بيشتر ذكر نكرده است و مسير مشترك آنها در واقع چيزي

حدود شصت و دو فرسنگ است كه اوّلين منزل آن از بستانك آغاز و به جويم ختم مي شود .

سرحدّات خوزستان تا شيراز

1 . « بوستانك » ( Bostank ) چهار فرسخ .

2 . « ارجان » ( Arrjan ) چهار فرسخ .

3 . « فزرك » شش فرسخ .

( Fazrak يا بزرك . )

4 . « حبس » ( Habs ) چهار فرسخ .

5 . « صاهه » چهار فرسخ .

( sahha يا صامه . )

صلي الله عليه واله . « گنبد ملغان » ( Molghan - Ginbad ) پنج فرسخ .

عليه السلام . « كشن » شش فرسخ .

( Koshan ، در مسير راه ديگري كه از اهواز به سمت شيراز از راه دشت ارژن و دوراهي كازرون مي باشد واقع شده است . نگاه كنيد به : اطلس راههاي ايران ، ص 35 . )

8 . « خوابدن » ( Khabdan ) چهار فرسخ .

9 . « كوسجان » سه فرسخ .

( Kosdjan يا كونجان . )

10 . « ديه گوزاز تير مردان » ( Deh-Gozaz-termardan ) چهار فرسخ .

11 . « خراره » ( Khararh ) پنج فرسخ .

12 . « خلار » ( Khollar ) پنج فرسخ .

13 . « جويم » ( Djowaim ) پنج فرسخ .

ابن رسته در الاعلاق النفيسة ، 90 سال بعد از هجرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در كتاب خود مسافات و منازل راه اهواز به فارس و اهواز به شيراز را در دو بخش

جداگانه به شرح ذيل ذكر مي كند :

راه اهواز به فارس

اولين خوره فارس بعد از اهواز ارجان است .

( ابن بلخي ، فارسنامه ، ص 231 . )

1 . از سوق الاهواز تا « ازم » ( Azam ) شش فرسخ .

2 . از ازم تا « آبغرين » ( Abgharin ) پنج فرسخ .

3 . از آبغرين تا « خابران » ( Khabaran ) هشت فرسخ .

4 . از خابران تا « بلانجرد » ( Balanjird ) شش فرسخ .

5 . از بلانجرد تا « ارجان شش فرسخ .

( ابن رسته ، الاعلاق النفيسة ، ص 221 . )

راه ديگر

1 . از سوق الاهواز تا « ازم » شش فرسخ .

2 . از ازم تا « عين » شش فرسخ .

3 . از عين تا « وادي الملح » شش فرسخ .

4 . از وادي الملح تا « خابران » پنج فرسخ .

5 . از خابران تا « دهليزان » ( Dihlizan ) چهار فرسخ .

صلي الله عليه واله . از دهليزان تا « ارجان » هفت فرسخ .

راه ديگر

از سوق الاهواز تا « رامهرمز » هيجده فرسخ .

از رامهرمز تا « زط » هفت فرسخ .

از زط تا « سنبيل » هشت فرسخ .

از سنبيل تا « ارجان » چهار فرسخ .

راه اهواز به شيراز

1 . از سوق الاهواز تا « ازم » شش فرسخ .

2 . از ازم تا « عبدين » ( Abdin ) پنج فرسخ .

3 . از عبدين تا « رامهرمز » شش فرسخ .

4 . از رامهرمز تا « زط » شش فرسخ .

در آن جا مرداب صعب العبوري است و پل طويل و درازي بر روي وادي الملح بسته اند .

5 . از زط تا « دهليزان » شش فرسخ .

صلي الله عليه واله . از دهليزان تا « ارجان » هفت فرسخ .

در آن جا پلي است ، منسوب به خسروان كه طول آن بيش از 300 ذراع است و از سنگ ساخته شده است اين پل بر روي درّه ارجان قرار دارد .

عليه السلام . از ارجان تا « دره » پنج فرسخ .

8 . از دره تا « هير » ( Hir ) شش فرسخ .

9 . از هير تا « بندك » ( Bandak ) چهار فرسخ .

ط10 . از بندك تا « خان حمّاد » ( Khanhaad ) هشت فرسخ . ×

( الاعلاق النفيسة ، 2 - 221 . )

راه ارجان به شيراز

ابن رسته از راه ديگري نام مي برد كه از ارجان ( بهبهان ) شروع مي شود يعني جايي كه امروزه آثاري از قدمگاه حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در آن جا است . اين راه در ده منزل و به مسافت شصت فرسخ به شرح ذيل است :

1 . ارجان تا « سيربور » ( sirabur ) ده فرسخ .

2 . سيربور تا « سيبويه » ( sibvyeh ) چهار فرسخ .

3 . سيبويه تا « موردستان » ( Muridisran ) و از آن جا تا «

درچند » ( Darchand ) چهار فرسخ .

4 . از درچند تا « خورآبادان » ( Khurabadan ) شش فرسخ .

5 . از خور آبادان تا « نوبندگان » چهار فرسخ .

( Noubandadjan يا نوبنجان . )

صلي الله عليه واله . از نوبندگان تا « شاه دزدان » يا شاه اللصوص چهار فرسخ .

عليه السلام . از شاه دزدان تا « ناي مرغان » ( Nay-Murgahn ) شش فرسخ .

8 . از ناي مرغان تا « كورابناهيان » ( Kurabanahiyan ) پنج فرسخ .

9 . از كورابناهيان تا « دستجرد » هشت فرسخ .

10 . از دستجرد ( دستگرد ) تا « شيراز » ده فرسخ .

( الاعلاق النفيسة ، ص 222 . )

جيهاني نيز در إشكال العالم كه در سال 320 ه' ق آن را تأليف كرده به اختصار مسير راه خوزستان تا شيراز را ذكر مي كند . جيهاني اولين منزل خوزستان را « بازار سبيل » و تعداد منازل تا شيراز را يازده منزل به مسافت عليه السلام 5 فرسخ به شرح زير برمي شمارد :

( إشكال العالم ، ص صلي الله عليه واله 12 . )

راه خوزستان به شيراز

1 . از « بازار سبيل » ( سوق سبيل ) تا « ارجان » شش فرسخ .

2 . از ارجان تا « كردمان » هفت فرسخ .

3 . از كردمان تا « بندك » چهار فرسخ .

4 . از بندك تا « خان حمّاد » هشت فرسخ .

5 . از خان حمّاد تا « خواندن

» چهار فرسخ .

صلي الله عليه واله . از خواندن تا « نولنجان » چهار فرسخ .

عليه السلام . از نولنجان تا « كركان » شش فرسخ .

8 . از كركان تا « جرجان » پنج فرسخ .

9 . از جرجان تا « خلار » چهار فرسخ .

10 . از خلار تا « جويم » چهار فرسخ .

11 . از جويم تا « شيراز » پنج فرسخ .

علاوه بر راههايي كه بر شمرديم ، منابع تاريخ ايران باستان از راهي كه از تخت جمشيد به سمت غرب تا شوش متداول بوده ، ياد كرده اند كه در بررسي و تطبيق آن با آنچه جغرافيدانان مسلمانان نگاشته اند مي توان به نتايج ارزنده اي براي كشف دقيق مسير حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام دست يافت .

راه باستاني شوش به تخت جمشيد ، ( راه شاهي )

1 . شوش

2 . رامهرمز

3 . ارجان ( ارگان )

4 . فهليان

5 . گويم

صلي الله عليه واله . بيضاء

عليه السلام . تخت جمشيد

راه شاهي كه در دامنه جنوبي رشته كوه تاروس به اربل و از آن جا از راه رود زاب ( زه آب ) به تنگ ملاوي مي رسيده ، پس از گذشتن از پل دختر به شوش منتهي مي شده و از آن جا به رامهرمز مي رفته و از رامهرمز در دنباله رود مارون به ارگان ( ارجان ) ادامه مي يافته و به فهليان امروزي مي رسيده و از آن جا در دنباله روز زهره پس از گذشتن از «

پل مورد » ( و عبور از كوهستانهاي صعب العبور كوه كيلويه ) به گويم و از آن جا به طرف جلگه هاي مرودشت و سپس به تخت جمشيد ( پاسارگاد ) منتهي مي شده است .

( مصطفوي ، اقليم پارس ، ص 2 - 1صلي الله عليه واله 3؛ ايرانشهر ، نشريه 22 ، كميسيون ملّي يونسكو در ايران ، 2/صلي الله عليه واله 145؛ اطلس تاريخي ايران ، مؤسسه جغرافيايي دانشگاه تهران ، نقشه شماره صلي الله عليه واله و عليه السلام . )

راه شوش به ارجان ( بهبهان ) كه اولين ناحيه فارس است برابر نقل ابن رسته به شرح زير است . همان طور كه ملاحظه مي شود اين راه قديمي با راه باستاني ، منزلگاههاي مشتركي دارد و تا سال 290 ه' ق كه ابن رسته كتاب خود را تأليف كرده مورد استفاده واقع مي شده است . ادامه اين راه را ابن رسته در مسير راه ارجان به شيراز ، در شرح راه اهواز به شيراز مي آورد و ما از پيوند اين دو راه مي توانيم مسير راه را از شوش به شيراز مورد بررسي قرار دهيم . ناگفته نماند كه راه شوش به ارجان از منطقه اي در خاك عراق ، نزديك به « واسط » ( wacet ) به نام « باذبين » ( Badhibin ) آغاز مي شده كه در واقع شاهراه ارجان به واسط بوده است .

( كتاب الخراج ، ص 225 . )

راه شوش به ارجان ( بهبهان ) اولين ناحيه فارس

1 . از سوس ( شوش )

تا « جنديشاپور » هشت فرسخ .

2 . از جنديشاپور تا « تستر » ( شوشتر ) هشت فرسخ .

3 . از تستر تا « سوق الاهواز » .

( الاعلاق النفيسة ، ص 220 . )

4 . از سوق الاهواز تا « كندل » ( Kandal ) يازده فرسخ .

5 . از كندل تا « رامهرمز » نه فرسخ .

صلي الله عليه واله . از رامهرمز تا « زط » نه فرسخ .

عليه السلام . از زط تا « سنبيل » هشت فرسخ .

8 . از سنبيل تا « ارجان » چهار فرسخ .

ورود حضرت رضاعليه السلام به ارجان ( بهبهان )

منابع قديم از عبور و يا توقف حضرت رضاعليه السلام در ارجان ذكري نكرده اند و تنها از مسير حركت آن حضرت از اهواز به فارس سخن گفته اند . ولي منابع جغرافيايي و ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 149/2 و 180؛ الارشاد ، 2/صلي الله عليه واله - 255؛ اثبات الوصيه ، ص 204؛ اصول كافي ، 402/2 و عليه السلام 40 . )

برخي منابع جديد از توقف حضرت عليه السلام سخن گفته اند . اعتماد السلطنة ، در مرآت ( زندگاني حضرت رضاعليه السلام ، ص 243؛ به نقل از مطلع الشمس؛ سيّد حجّت بلاغي ، تاريخ نايين ، 2/صلي الله عليه واله - 235 . )

البلدان ، از مسجدي در بقاياي شهر قديمي ارجان ، معروف به مسجد حضرت إمام رضاعليه السلام نام مي برد كه هنگام عبور از اين شهر ، حضرت در آن مسجد نماز گزارده است .

بهبهان ، شهر نوآبادي است كه

تقريباً بيش از سيصد سال از عمر آن نمي گذرد . شهر قديم اين ناحيه كه مسافت آن تا بهبهان ، زياده از يك فرسخ نيست ، ارجان نام داشت . يونانيها ، ارجان را اكران مي گفتند . اسكندر وقتي از خوزستان به سمت فارس مي رفت از اكران عبور كرد . مسجدي در خرابه هاي ارجان وجود دارد و معروف است كه حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در اين مسجد نماز گزارده است .

( مرآت البلدان ، 8/1صلي الله عليه واله 3 . )

صاحب مطلع الشمس نيز ضمن برشمردن مسير حركت إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به وجود اين مسجد در زمان خود اشاره مي كند و مي گويد : حضرت رضاعليه السلام را از مدينه به بصره و از آن جا به اهواز و عربستان عبور دادند . آن وقت شهر ارگان ( ارجان ) آباد بود و حاكم نشين اهواز شمرده مي شد و آثار مسجدي كه به حضرت رض

درباره ارجان ( بهبهان )

ارجان ( ارگان ) شهري است با سابقه تاريخي كه بنابر گفته اصطخري در مسالك الممالك و ياقوت حموي در معجم البلدان در زمان سلطنت جاماسب هنگامي كه او در جنگ با روم پيروز شد و شهر « ميافارقين » و « آمد » را تسخير كرد ، اين شهر را براي فرزند قباد كه ارجان نام داشت بنا كرد و سپس مناطق وسيعي را به آن منضم ساخت .

( مسالك الممالك ، ص 225؛ مرآت البلدان ، 32/1؛ شيرازنامه ، ص 31 . )

ارجان در سال صلي الله عليه واله

1 ه' ق توسط أبي العاص و أبو موسي اشعري فتح شد .

(

شيرازنامه ، ص 24 . )

از اين شهر در قرن چهارم به عنوان شهري بزرگ ياد شده كه شش دروازه داشته و مشهور به دروازه هاي اهواز ، ريشهر ، شيراز ، رصافه ، ميدان وكيّالين ( كيل كنندگان ) بوده است .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 290 . )

حمد اللّه مستوفي در قرن هشتم اين شهر را ويران توصيف كرده ، زيرا در اين سالها ملاحده ( اسماعيليان ) بر اين شهر استيلا داشتند و مكرراً آن را مورد غارت قرار مي دادند .

( نزهة القلوب ، ص عليه السلام عليه السلام 1 . )

جغرافي نويسان قديم ، از اين شهر به نام « ارجان » ياد كرده اند . ولي اوّلين بار ، شرف الدين علي يزدي در سال 95عليه السلام ه' ق اين شهر را بهبهان نام نهاد و از آن تاريخ به همين نام مشهور شد .

( شرف الدين علي يزدي ، ظفرنامه ، 1/عليه السلام 41؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 291 . )

اعتماد السلطنه ، در مرآت البلدان علت تغيير نام ارجان به بهبهان را چنين شرح مي دهد : در موضع حاليه بهبهان ، سابق چند چادرنشين بودند كه از ارجان به جهت زراعت مي آمده اند ، بعد از آن كه بعضي از اعراب كوفه كه معروف به رئيس فلان و رئيس بهبهان بودند به حكم امير تميور از كوفه كوچ كرده به ارجان آمدند كه سياه چادر را « بهان

» مي ناميده اند اين طايفه گفتند ما در اين محل « خانه » به از « بهان » مي سازيم ( بهتر از سياه چادر مي سازيم ) لهذا آبادي موسوم به « به از بهان » گرديد و از كثرت استعمال ، بهبهان شد .

( مرآت البلدان ، 8/1صلي الله عليه واله 3؛ فارسنامه ناصري ، 4/2عليه السلام 14 . )

ياقوت مي نويسد : ارجان را فارسيان « ارقان » ( ارغان ) تلفظ مي كنند . صاحب ( مرآت البلدان ، 31/1؛ شيرازنامه ، ص 31 . )

فارسنامه ناصري مي نويسد : كوره قباد كه پايتخت آن ارگاه بوده ، اعراب آن را ارجان گفتند . ابن بلخي در فارسنامه خود ، از ناحيه اي به نام ارجان و « ارجمان » نام ( فارسنامه ناصري ، 900/2؛ شيرازنامه ، ص 32؛ صورة الأرض ، ص 32 . )

مي برد كه آن ناحيه در نزديكي سرمق است و اين منطقه را نبايد با ارجان اشتباه گرفت .

( ابن بلخي ، فارسنامه ، ص 124 . )

ناصر خسرو كه در مسير سفرش به ارجان آمده از اين شهر ديدن كرده و چند روزي در اين شهر مانده است .

( ناصر خسرو ، سفرنامه ، ص 5صلي الله عليه واله 1 . )

شهر ارجان قديم در حوالي بهبهان كنوني واقع بوده است . فرصت الدّوله در آثار العجم ، فاصله بهبهان تا ارجان را در سمت شرقي ( بهبهان ) يك فرسنگ و ( آثار العجم ، ص 410 . )

فارسنامه ناصري ، به مسافت

نيم فرسنگ در سمت جنوبي آن ذكر مي كند . ( فارسنامه ناصري ، 900/2 . )

لسترنج از بهبهان در فاصله چند ميلي پايين تر از ارجان در كنار رودخانه طاب نام مي برد . وي مي نويسد : در قرن چهارم ارجان شهري بزرگ بود . مسجدي خوب ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 291 . )

( احتمالاً مسجد إمام رضاعليه السلام ) و بازارهاي معمور داشت ، نزديك شهر دو پل سنگي معروف ، بر روي رودخانه طاب ، ساخته شده بود كه از روي آن پلها به خوزستان مي رفتند و هنوز آثار آنها باقي است . بناي يكي از آن دو پل را منسوب به ديلمي پزشك حجّاج بن يوسف حاكم عراق در زمان امويان دانسته اند و اصطخري درباره آن پل گويد : يك طاق دارد كه عرض آن هشتاد گام و بلندي آن چنان است كه مردي شترسوار با بيرقي در دست مي تواند آزادانه از زير آن عبور كند ، اين پل كه « پول ثكان » ناميده مي شد به فاصله يك تير پرتاب از شهر ارجان در سر راه سنبل واقع بود . پل دوم بيش از سه هزار ذراع طول داشت و از بناهاي زمان ساسانيان بود و پل خسروي « قنطرة الكسروية » ناميده مي شد و سر راه قريه دهليزان قرار داشت .

( صورة الأرض ، ص 44 ، 5 - 54 ، 4صلي الله عليه واله ؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 190 و 191 . )

بهبهان در زمان قديم شاهراه ارتباط خوزستان و

فارس بوده و از نواحي فارس به شمار مي آمده است ولي اكنون جزء خوزستان است .

( شيرازنامه ، ص 23 . )

( اقليم پارس ، ص 140 . )

از ارجان راهي موسوم به « راه شاهي » ، از تخت جمشيد به سمت شوش مي رفته است . ابن حوقل نيز به راه خوزستان تا بصره اشاره مي كند و مي گويد اولين منزل ( ايرانشهر ، 2/صلي الله عليه واله - 1455؛ اطلس تاريخي ايران ، نقشه شماره عليه السلام . )

آن از ارجان « آسَك » بوده است . اعتماد السلطنه و فرصت الدوله آسك را از ( صورة الأرض ، ص 30 . )

نواحي اهواز و ميانه راه ارجان و رامهرمز برمي شمرند و فاصله آن را تا ارجان دو منزل ( دو روز ) ذكر مي كنند .

( آثار العجم ، ص 401؛ مرآت البلدان ، 15/1 . )

مسير كنوني اهواز به شيراز

از اهواز به « كريمت » نوزده كيلومتر و از آن جا به كوپال ، سي و دو كيلومتر است . از كوپال دو راه وجود دارد كه هر دو راه از طريق جاده اسفالته به رامهرمز مي رسند . در حدود بيست و هفت كيلومتري كوپال به سمت هفتگل يك راه شني است كه از « يعار » به « مربچه » و از آن جا به رامهرمز منتهي مي شود ، ولي راه مستقيم كوپال به رامهرمز طولاني تر است و قريب هفتاد كيلومتر است . از رامهرمز به بهبهان ، چند راه خاكي و اسفالته وجود دارد كه راه متداول آن

از « دوكوهك » به فاصله هشت كيلومتر ، « رستم آباد » پنج كيلومتر ، « سلطان آباد » شانزده كيلومتر ، « كهله » چهارده كيلومتر ، « ارمش » شش كيلومتر و از آن جا به « جايزان » نه كيلومتر است . در مسير راه سلطان آباد كه مسيري قديمي است و جاده اي شني دارد ، راه جاده شني و اسفالته به هم مي پيوندد و تا حوإلي بهبهان ادامه مي يابد . در جايزان به سمت « جولكي » راه اسفالته به دو راه منتهي مي شود و از آن جا راهي است به سمت « آغاجاري » و ادامه راه به « بهبهان » ختم مي شود . از جولكي راه ادامه مي يابد و به حوإلي « بيد بلند » مي رسد كه مسير راه حدود دوازده كيلومتر است . سپس از آن جا به منطقه اي در انشعاب رود مارون منتهي مي شود كه به « كره سياه » مشهور است . رود مارون از حوإلي رامهرمز و از سلطان آباد تقريباً به موازات جاده در فاصله چند كيلومتري امتداد مي يابد و به كره سياه منشعب مي شود و شعبه اي از آن كنار رود خيرآباد كه در قديم به رود طاب مشهور بوده به سوي بهبهان راه مي پيمايد . در ادامه راه از كره سياه به سمت بهبهان از يك دو راهي گذشته و به فاصله ده كيلومتر به جاده بهبهان - آغاجاري مي پيوندد كه تا بهبهان ، شش كيلومتر فاصله دارد . در فاصله نوزده كيلومتري بهبهان خيرآباد قرار دارد و

رودي نيز به همين نام از آن جا مي گذرد ، اين رود از سمت جنوب به سوي سردشت مي رود و در حوالي سردشت رود ديگري به نام آب رزك به آن مي پيوندد و هر دو رود به رود بزرگتري كه زهره نام دارد مي ريزند و اين رود ، به هنديجان مي پيوندد و از طريق هنديجان به خليج فارس مي رسد .

از خيرآباد به سمت « ليشتر » بيست و دو كيلومتر راه است و از آن جا به « خان عوضي » مي رويم با مسافت پانزده كيلومتر و از آن جا تا « دوگنبدان » ( گچساران ) هيجده كيلومتر است . از دو گنبدان تا « امامزاده جعفر » هيجده كيلومتر و سپس تا « اللّه اكبر » نه كيلومتر و از آن جا تا « خان أحمد » نه كيلومتر و سپس تا « كته » ده كيلومتر فاصله دارد ( باشت در پنج كيلومتري كته است ) . مسير ادامه مي يابد به مسافت چهارده كيلومتر تا « كوپا » و از آن جا نه كيلومتر تا « دِه نو » و از آن جا دوازده كيلومتر كه بپيماييم به يك دو راهي مي رسيم كه يك راه به سمت جنوب و ديگري به سمت شمال امتداد مي يابد ، راه أوّل به « فهليان » و از آن جا به « نورآباد » و راه ديگر از « آبشار » و « مورگا » به « ياسوج » مي رود كه انتهاي اين دو راه در نهايت به شيراز منتهي مي گردد . امروزه

اگر كسي بخواهد از اهواز در مسير ياسوج به شيراز برود اين راه را انتخاب مي كند ، اما امروزه راه ديگري متداولتر است و آن راهِ « نورآباد » ( ممسني ) از « چنار شاهيجان » به « دشت ارژن » و از آن جا به شيراز مي روند .

( آثار العجم ، ص 445؛ شبهاي پيشاور ، ص 115؛ فارسنامه ناصري ، ص 154؛ آثار الاحمديه ، ص 10 - 8؛ بحار الأنوار ، 11/صلي الله عليه واله عليه السلام 2؛ جامع الانساب ، ص عليه السلام عليه السلام ؛ رجال الكشّي ، ص 294؛ منظومه نخبة المقال ، ص 14؛ تحليلي از زندگاني إمام كاظم عليه السلام ، 5/2 - 2عليه السلام 4؛ روضاة الجنات في احوال العلماء والسادات ، 0/1صلي الله عليه واله و 92صلي الله عليه واله ؛ الكني و الالقاب ، 322/2؛ شدّ الازار في حطّ الاوزار عن زوّار المزار ، ص 289 . )

از دوراهي اخير ، يك جاده خاكي قديمي وجود دارد كه نسبت به راه ياسوج به شيراز ، ميان بر محسوب مي شود . اين راه از مسيري به فاصله 5 كيلومتر ، تا فهليان به مسافت هفت كيلومتر از دوراهي فاصله دارد ، و از ابتداي « فهليان » مسير جاده فوق در امتداد « رودشور » آغاز مي شود و از آن جا به سمت « زيررود » و « سرنجلك » كه يك چهارراهي است و منتهي به « راشك » ، « ده گپ » و « سورن آباد » مي شود مسير راه از سورن آباد ادامه

مي يابد . از آن جا دو راه يكي به سمت شمال و به « اردكان » و ديگري مستقيم به « مالكيدي » و از آن جا به جاده اسفالته مي پيوندد ، از اين جا راه در جاده اسفالته تا اردكان ( به سمت شمال ) بيست و شش كيلومتر فاصله دارد و ادامه راه از « دالين » به شيراز تا حوإلي « خلار » بيست كيلومتر و تا « گلستان » كه در مسير جاده اسفالته واقع شده سي و سه كيلومتر است و از گلستان تا ابتداي « جاده قلات » هشت و تا « گويم » دوازده كيلومتر است . از گويم راه به مسافت شش كيلومتر ادامه مي يابد و به « بزين » مي رسد و از آن جا تا شيراز حدود پنج كيلومتر فاصله است . اما اگر خواسته باشيم از مسير ديگري ( جاده بوشهر ) كه راه متداول امروز اهواز به شيراز است بگذريم ، بايد از فهليان بعد از سپري كردن ده كيلومتر به نورآباد ( ممسني ) آمده و از آن جا به مسافت چهارده كيلومتر به سمت « سراب بهرام » و سپس به مسافت دوازده كيلومتر به « گلگون » و از آن جا به مسافت يازده كيلومتر به « چنار شاهيجان » بياييم . اين منطقه در مسير يك سه راهي قرار دارد كه در امتداد راهي كه آمديم به سمت جنوب به كازرون مي رود و راه ديگر به شيراز منتهي مي شود كه از چنار شاهيجان به مسافت دوازده كيلومتر تا « تره دان » و هيجده

كيلومتر تا « دوان » فاصله دارد . ميان اين دو راه جاده شني است كه به « كوهمره » مي رسد . دوان با فاصله تقريبي 5 كيلومتر از تنگ معروف « أبو الحيات » فاصله دارد و از ن جا به مسافت سي و شش كيلومتر به دشت « ارژن » و از آن جا به مسافت هشت كيلومتر به « چهل چشمه » مي رسيم و از آن جا به فاصله دوازده كيلومتر به « خانه زنيان » و سپس با طي كردن چهار كيلومتر به سمت « حسين آباد » و از آن جا به فاصله چهارده كيلومتر به « ده شيخ » مي رسيم ، از ده شيخ تا « كشن » پنج كيلومتر و از آن جا تا شيراز حدود دو كيلومتر راه است .

( اطلس راههاي ايران ، مؤسسه گيتاشناسي ، ص صلي الله عليه واله - 34 . )

بررسي راههاي اهواز تا شيراز و مسير حركت امام ( ع )

در ابتداي راه اهواز به شيراز يعني پل اربق ( اربك ) كه برابر نقل ابن حوقل در صورة الأرض از آن جا راهي به سمت سوق سنبيل است راه را ادامه مي دهيم . ( صورة الأرض ، ص 30 . )

جيهاني اين مكان را اولين منزلگاه نام مي برد و بعد از آن به مسافت شش فرسخ به سمت ارجان از منزلگاه بعدي كه همان ارجان است ياد مي كند . اما ساير منابع ، ( إشكال العالم ، ص عليه السلام 10 . )

از جمله ابن رسته ، « ازم » را به عنوان اولين منزل آورده اند . و ابن

بلخي ( الاعلاق النفيسة ، ص 221 . )

« بوستانك » و قدامة بن جعفر ، « جويرول » را ذكر مي كنند . منازل موجود در ( فارسنامه ، ص 231 . )

( كتاب الخراج ، ص صلي الله عليه واله 2 . )

مسير راه اهواز تا ارجان در نوشته هاي جغرافيدانان با تفاوتهايي ذكر شده است . قدامة بن جعفر بيش از ديگران اين منازل را بر شمرده به طوري كه از اهواز تا ارجان برابر شرح او چهارده منزل فاصله است . ابن رسته در شرح راههاي مختلفي كه ( الاعلاق النفيسة ، ص 221 . )

ذكر مي كند منازل اهواز تا ارجان را بين چهار تا شش منزل نام مي برد . و ابن بلخي ، تنها يك منزل ذكر مي كند .

( فارسنامه ، ص 231 . )

منابعي كه به ذكر راههاي باستاني پرداخته اند نيز بيش از يك مرحله ذكر نكرده اند . در مجموع منازل مشتركي كه جغرافيدانان از اهواز تا ارجان نام برده اند :

ازم ، رامهرمز ، زط ، وادي الملح و دهليزان است . از ارجان به شيراز ، منازل با شرح بيشتري آمده است و به نظر مي آيد اين راه بيش از ساير راههاي فارس مورد توجه جغرافيدانان بوده به طوري كه لسترنج مي گويد : راهي كه از شيراز به سمت شمال باختري به ارجان و خوزستان مي رفت ، بيش از همه راههاي ديگر در كتابهاي جغرافيايي شرح داده شده و درباره آن حداقل هشت شرح جداگانه به ما رسيده ، هر چند كه

در ذكر پاره اي از منزلگاههاي آن راه بين كتابهاي مراجع اختلاف نظر است . آخرين وصفي كه از اين راه شده در كتاب ظفرنامه شرف الدين علي يزدي است كه مسير امير تيمور را در سال 59عليه السلام از اهواز به شيراز از راه بهبهان نقل مي كند .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 319؛ ظفرنامه ، 114/1 به بعد . )

در شهر ارجان قديم آن چنان كه ياقوت حموي و ديگران ذكر كرده اند قدمگاهي است موسوم به قدمگاه إمام رضاعليه السلام وجود اين قدمگاه در اين مكان مسير إمام ( مرآت البلدان ، 8/1صلي الله عليه واله 3 . )

عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را از پل اربق ( اربك ) به ارجان روشن مي كند .

قدمگاه بعدي كه در منابع تاريخ محلي به تناوب از آن ياد شده شهر ابرقوه و يا ابركوه است كه در منتهي إليه جاده شمالي شيراز به شهرهاي يزد و خراسان است . اگر مسير متداولي كه در منابع جغرافيايي آمده ، همان مسيري باشد كه حضرت رضاعليه السلام پيموده در اين صورت حضرت از ارجان به سمت شيراز و از آن جا به سمت دروازه اصطخر كه راهي است به سوي خراسان كه در پاره اي منابع از جمله الاعلاق النفيسة إشكال العالم و مسالك الممالك نيز به همين نام ( راه خراسان ) ( الاعلاق النفيسة ، ص 221 . )

( إشكال العالم ، ص 118 . )

( مسالك الممالك ، ص 115 . )

مشهور است ، عبور فرموده و به ابرقوه رسيده اند .

در راه ارجان تا شيراز چند منزلگاه معروف است كه غالب منابع از آن ياد كرده اند ، بندق ( بندك ) ، خان حمّاد ، نوبندگان ، ( بوبنجان ) ، ( كتاب الخراج ، ص عليه السلام 2 . )

( الاعلاق النفيسة ، ص 222؛ إشكال العالم ، ص عليه السلام 2 . )

( كتاب الخراج ، ص 28؛ الاعلاق النفيسة ، ص 222؛ إشكال العالم ، ص 28 . )

( فارسنامه ، ص 231؛ الاعلاق النفيسة ، ص 222 . )

( كتاب الخراج ، ص 27 . )

كركان ، ( جرجان ) ، خراره ، خلان ، خلار ، و جويم ( گويم ) .

( همان . )

ابن بلخي ، مسير راه را از دوراهيي كه ارجان را به شيراز متّصل مي كند توأماً نام برده ، اين دو راه كه از ارجان ( بهبهان ) به موازات هم تا حوإلي شيراز امتداد دارد ، دو جاده قديمي است كه در منابع اوليه به طور جداگانه ذكر آنها آمده است ، اين دو راه امروزه به راه شيراز ، اردكان ( ياسوج ) و شيراز ، بهبهان معروفند « فرزك » ، « حبس » ، « صاهه » ، « كشن » در مسير راه اخير و « خلار » ، « جويم » و . . . در مسير راه دوم قرار دارند . همچنان كه گفته شد در ميانه اين راه ، راهي قديمي معروف به جاده شاهي وجود داشته كه بدون رفتن به شيراز مستقيماً به سمت اصطخر منتهي مي شده

است . بايد در نظر داشت كه اين راه در زمان ايران باستان و قبل از پيدايش شهر شيراز مورد استفاده بوده است ، بنابراين با توجه به احداث اين شهر در سنه ( ابن بلخي ، فارسنامه ، ص 132 . )

4عليه السلام ه' ق و از رونق افتادن شهر اصطخر احتمالاً اين راه در سال 200 هجري چندان رونق سابق خود را نداشته ، با اين همه در منابع و تواريخ محلي شيراز و همچنين ساير منابع هيچ گونه گزارشي از ورود و يا توقف حضرت رضاعليه السلام ثبت نشده است . منابع تاريخي تنها اطلاع مي دهند كه حضرت رضاعليه السلام از اهواز و از طريق فارس ( نه شيراز ) به سمت خراسان رفتند و در اين باره به طور مفصّل در جاي خود سخن خواهيم گفت .

شيراز

از ورود حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به شيراز در منابع گزارش موثقي ثبت نشده است و در منابع محلّي تاريخ اين شهر هيچ قدمگاه و يا بناي يادبودي به آن حضرت منسوب نيست .

اين موضوع احتمال عبور حضرت رضاعليه السلام را از راه باستاني اهواز به پاسارگاد كه بعد از ارجان ( بهبهان ) از طريق راههاي كوهستاني منطقه كوهكيلويه به جلگه مرودشت اصطخر مي پيوست قوّت مي دهد . در ادامه اين مسير راهي وجود داشت ، مشهور به راه خراسان كه در مسير آن ، شهر ابركوه يا ابرقوه قرار دارد . در اين شهر قدمگاهي از حضرت رضاعليه السلام ديده مي شود . شهر ابرقوه بخشي از شهر باستاني اصطخر به شمار مي رود .

قبل از بررسي قدمگاه منسوب به حضرت عليه السلام در اين شهر به شرح اطلاعاتي درباره اصطخر مي پردازيم .

اصطخر

اصطخر در طول هفتاد و نُه درجه و عرض سي و دو درجه جغرافيايي در فارس قرار گرفته است . ياقوت حموي مي نويسد : أوّل كسي كه بناي شهر اصطخر را نهاد ، اصطخر بن طهمورث پيشدادي بود و اين شخص نزد مردم ايران منزلت بسيار داشت .

( مرآت البلدان ، 1/1 - 90؛ شيرازنامه ، ص 23؛ جيهاني ، حدود العالم ، ص 1 - 130 . )

فتح اصطخر در عهد خليفه دوم و در سال صلي الله عليه واله 1 هجرت توسط عثمان أبي العاص و أبو موسي اشعري صورت گرفت . و در سال 4عليه السلام ( شيرازنامه ، ص 24 . )

هجري توسط محمّد بن يوسف برادر حجّاج بن يوسف ثقفي ، در نُه فرسخي جنوب اصطخر ، در وقت طلوع برج سنبله بناي شهر شيراز گذاشته شد و اين شهر روزبروز از رونق اصطخر كاست .

( فارسنامه ، ص 132؛ مسالك الممالك ، ص 111 . )

آنچه از نوشته جغرافيدانان قرون أوّل اسلامي درباره اصطخر به دست مي آيد ، اين است كه اصطخر در آن زمان بسيار وسيع بوده ، اصطخري در مسالك الممالك مي نويسد : اصطخر شهري است بزرگ ، چند اردشير خوره باشد به بزرگي ، و به اردشير خوره شهرهاست چون شيراز و سيراف ، . . . تا حيث يزد بزرگتر نواحي اصطخر باشد سه جايگاه مسجد آدينه دارد . كثه ميبد و نايين و بهره ،

مقدار ناحيت اصطخر شصت فرسنگ باشد ، ابرقو شهري است اقليد و سرمق دوپاره شهرند و به پارسي كليد و سرمه خوانند . . .

( مسالك الممالك ، ص 8 - عليه السلام 9؛ اطلس تاريخي ايران ، نقشه شماره 8 ، 9 ، 10 . )

مسافت بين شيراز تا اصطخر دوازده فرسنگ و وسعت اين شهر يك ميل بوده است . ابن حوقل در قرن چهارم از خراب شدن باروي شهر اصطخر سخن ( مسالك الممالك ، ص 115؛ مرآت البلدان ، 103/1؛ صورة الأرض ، ص 194 . )

مي گويد و از دروازه اي به نام دروازه خراسان نام مي برد كه احتمالاً علت ( صورة الأرض ، ص 194 . )

نامگذاري آن به دروازه خراسان ، به اين دليل بوده كه در مسير راه خراسان قرار داشته است . ابن حوقل نيز از وسعت اصطخر ياد مي كند و يزد كه بزرگترين ناحيه آن كثه و ميبد ، نايين و فهرج ( بهره ) و همچنين رودان كه جزّ كرمان بوه است و سپس جزء فارس شده و ابرقوه و چند شهر ديگر را از نواحي اصطخر مي شمارد .

ابركوه ( ابرقوه )

همچنان كه گفته شد ، ابركوه يا ابرقوه يكي از توابع و نواحي شهر قديمي اصطخر بوده است . ابن حوقل ابرقوه و يا ابرقويه را شهري مستحكم به اندازه يك سوم شهر اصطخر با بازارهاي معمور و آباد در قرن چهارم توصيف مي كند . ابرقوه در شمال ( صورة الأرض ، ص 50 . )

قريه بيذه ( ده بيد ) در نميه راه اصطخر

و يزد واقع شده . مقدسي از مسجدي نيكو ( جغرافيايي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 305 . )

در اين شهر سخن گفته است و حمد اللّه مستوفي در خصوص اين شهر ( مقدسي ، احسن التقاسيم ، ص عليه السلام 45 . )

مي نويسد : ابرقوه را در ابتدا بر دامنه كوهي ساخته بودند و به آن « بركوه » مي گفتند و بعد از آن بر صحرايي كه هم اكنون است شهر را ساختند . وي مي نويسد : در ابرقوه « جهودي » چهل روز اگر بماند ، نماند ، و بدين سبب جهود در آن جا نيست و اگر از جاي ديگر به مهمي به آن موضع روند بعد از چهل روز معاودت كنند . در آن جا سروي است كه در جهان شهرتي داشته و درخت سروي در ايران زمين مثل آن نيست .

( نزهة القلوب ، ص 200؛ مسالك الممالك ، ص 129؛ فارسنامه ، ص 81 و 84 . )

آثار تاريخي ابرقوه

در شهر ابرقوه و حومه آن آثار تاريخي دوران مختلف مشاهده مي شود ، از جمله ، مسجد جامع ابرقوه ، مقبره حسن بن كيخسرو ( مزار طاووس الحرمين ) قطبيّه ، مناره سر در ، مسجد حاجي كامل امامزاده أحمد بن موسي بن جعفرعليه السلام ، مسجد امامزاده أحمد ، گنبد علي ، و مسجدي موسوم به مسجد بيرون ، بناي مزاري مشهور به پيرسك يا پير صدق و سرو پشت آسياب ، بناهاي تاريخي در كوه صفه و . . .

( يادگارهاي يزد ، 335/1 و0صلي الله عليه واله 3؛

آندره گدار ( و ديگران ) ، آثار ايران ، 3/صلي الله عليه واله 22؛ تاريخ جديد يزد ، ص 53 ، 95 ، 124 ، صلي الله عليه واله 24 ، 255 ، 4صلي الله عليه واله 2؛ صورة الأرض ، ص صلي الله عليه واله 5 - 49؛ شيرازنامه ، ص 22 ، 85 ، 9 - عليه السلام 11؛ فارسنامه ، 121/1 ، 124 ، 4صلي الله عليه واله 1؛ فسائي ، فارسنامه ، 59 - 54 ، 310 - 295 ، عليه السلام صلي الله عليه واله 3 ، 1عليه السلام 3؛ يادگارهاي يزد ، 2/عليه السلام صلي الله عليه واله 8 ، 899 ، 1238 ، 1243 ، 1244 ، صلي الله عليه واله 124 ، صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 12 ، اقليم پارس ، صلي الله عليه واله - 2 و عليه السلام 32 - 331 . )

قدمگاه إمام عليّ بن موسي الرضا ( ع ) در ابرقوه

در آثار تاريخي يزد مسجدي معروف به مسجد بيرون در حومه اين شهر قرار دارد كه بر كتيبه آن گزارشي مندرج است ولي متأسفانه به دليل ريختگي اطلاعات مبهمي از عبور و يا توقف حضرت رضاعليه السلام از آن به دست مي آيد . اين مسجد در كنار شهر قرار دارد و داراي حياط و ايوان و گرمخانه است كتيبه اي از كاشي معرّق در سه رشته خط به عرض تقريبي شصت و پنج سانتي متر و درازي پنج متر و به رنگهاي آبي و سفيد بر پيشاني سر در ورودي مسجد نصب شده و از آن اطلاعاتي تاريخي به دست مي آيد . متن آن

به اين شرح است :

اللّه هو الموفّق والمعين ربّنا تقبل منّا انّك أنت السميع العليم . چون حضرت صمديّت عزّ شأنه و عظم سلطانه در عهد خلافت پناه پادشاه اسلام اعظم و اعلم سلاطين ايام لازال جلال سلطا ( ن ) . . . ( ريختگي به اندازه شصت سانتي متر ) للّه ( س' ) عيه كه توفيق عمارات خير به هر وقت به هر جاي به تجديد رفيق فرمود در زمان عبور از ابرقوه عادت ، . . . ( نيم متر ريختگي ) بر درِ مسجد تبرّك نمود كه منزل إمام معصوم عليّ بن موسي الرضاعليه السلام منار كه از اشعار اسلام است ساخت و به مقابل مزار طاووسيه مسجدي فوقاني و خانه رئيس الديني را بعد در سر سنگ نما كه ابعاضا ( ؟ ) مسجد و دار القرار و دار الحديث و دار السيادة و الش' ( ريختگي به اندازه شصت سانتي متر ) . . . م اين . . . دو دكان متّصل به مسجد مذكور . و ( . . . )

( ايرج فشار ، يادگارهاي يزد ، 8/1 - عليه السلام 35 . )

راه شيراز به كثه ( يزد )

اصطخري راه شيراز به كثه ( يزد ) را كه به راه خراسان معروف است چنين بيان مي كند :

1 . از شيراز تا « زرقان » شش فرسنگ ، زرقان قصبه اي است ميان مشرق و شمال شيراز كه در دامنه كوه بسيار مرتفعي واقع شده است .

( فرصت الدوله ، آثار العجم ، ص 130 . )

2 . از زرقان تا « اصطخر »

شش فرسخ .

3 . از اصطخر تا « بيرقريه » چهار فرسخ .

4 . از بيرقريه تا « كهمند » هشت فرسنگ .

5 . از كهمند تا « ديه بيد » ( ده بيد ) هشت فرسنگ .

صلي الله عليه واله . از ديه بيد تا « ابرقوه » دوازده فرسنگ .

عليه السلام . از ابرقوه تا « ديه شير » ( ده شير ) سيزده فرسنگ .

8 . از ديه شير تا « جوز » ( حور ) شش فرسنگ .

9 . از جوز تا « قلعه مجوس » شش فرسنگ .

10 . از قلعه مجوس تا « شهر كثه » پنج فرسنگ .

11 . از كثه تا « آبخيزه » هفت فرسنگ .

12 . از آبخيزه تا « يزد » شش فرسنگ .

اين آخر اعمال پارس است و جمله هشتاد و هفت فرسنگ است .

ابن حوقل نيز در قرن چهارم وصفي از منازل و مسافات شيراز به كثه كه همان راه خراسان است به شرح ذيل ذكر مي كند :

1 . شيراز تا زرقان شش فرسخ ، زرقان داراي منازلي بر وادي عذب است .

2 . از زرقان به اصطخر شش فرسخ .

3 . از اصطخر به قريه « تير » چهار فرسخ .

4 . از قريه تير تا كهنك هشت فرسخ .

5 . از كهنك تا قريه « بيذ » هشت فرسخ .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 305 . )

صلي الله عليه واله . از قريه بيذ تا « ابرقويه

» دوازده فرسخ .

عليه السلام . از ابرقويه تا « ديه شير » سيزده فرسخ .

8 . از ديه شير تا « جور » شش فرسخ .

9 . از جور تا « قلعه مجوس » شش فرسخ .

10 . از قلعه مجوس تا « شهر كثه » در حومه يزد پنج فرسخ .

11 . و از يزد تا « انجيره » شش فرسخ ، انجيره قبه ها و چشمه اي دارد كه بر كناره هاي آن درختان انجير است و اين جا آخرين نقطه فارس است و جز اين ناحيه اي ندارد و همه راه مجموعاً هشتاد فرسخ است .

ابن بلخي ، منازل شيراز به يزد را دو نُه منزل ذكر مي كند و مسافت شيراز به يزد را پنجاه و چهار فرسنگ برمي شمارد . لسترنج در دو نقل جداگانه از جغرافيدانان ( فارسنامه ، ص 232 . )

قرون اوليه اسلامي به راه زمستاني و راه تابستاني اشاره مي كند و مي نويسد : راه زمستاني يا راه كارواني كه از دشتها و جلگه ها مي گذشت ، راه شيراز به سمت شمال خاوري بود كه به اصطخر مي رفت و از آن جا به ده بيد مي رسيد و در اين جا از دست راست راهي جدا مي شد كه به ابرقوه و يزد مي رفت ، اما راه اصلي به طرف چپ پيچيده و از سرمق و قريه آباده مي گذشت و سپس در يزد خواست به راه تابستاني مي پيوست و از آن جا از قومشه گذشته به اصفهان مي رسيد . در منابع

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 319؛ ابن خردادبه ، المسالك والممالك ، ص 51؛ احسن التقاسيم ، ص عليه السلام 45؛ نزهة القلوب ، ص 201؛ كاب الخراج ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 19؛ اصطخري ، مسالك الممالك ، ص 3 - 132 . )

ايران باستان از راه باستاني موسوم به راه شاهي كه از پاسارگاد به ابرقوه ( ابركوه ) و از آن جا به يزد و از طريق راه كوير به خراسان مي رفت ، سخن به ميان آمده است . اين راه دو مسير تابستاني و زمستاني داشت ، راه تابستاني از مايين به يزد خواست مي رفت و مسيري كوتاهتر از راه زمستاني را به سمت شمال فارس طي مي كرد و راه زمستاني از گردونه كولي كش و يزدخواست گذشته و از آن جا به قمشه ( قومشه يا شهررضا ) و از طريق آن به لنجان و اصفهان منتهي مي شد .

( ايرانشهر ، 3/2صلي الله عليه واله 14؛ اقليم پارس ، ص 2 - 1صلي الله عليه واله 3؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 302 و 304 . )

راه كنوني شيراز به يزد

از شيراز به يزد يك جاده اصلي وجود دارد . اين جاده به شمال استان فارس امتداد مي يابد و در حوالي اقليد از سمت راست به جانب شمال شرقي مي پيجد و از آن جا به سمت ابرقوه و سپس به استان يزد منتهي مي شود . ادامه مسير جاده اصلي به استان اصفهان و از آن جا به ساير شهرهاي مركزي و شمالي ايران مي

رود . از شيراز سي كيلومتر تا شهر زرقان راه است سپس شانزده كيلومتر تا مرودشت ، در اين جا راهي به سمت چپ ( شمال غربي ) مي رود ، از آن جا هفده كيلومتر تا تخت جمشيد فاصله دارد و چند كيلومتر آن طرفتر نقش رستم است كه در خارج از جاده اصلي واقع شده ، از تخت جمشيد تا سيدان پانزده كيلومتر و از آن جا تا سيوند يازده كيلومتر فاصله است ، از آن جا تا سعادت شهر بيست و چهار كيلومتر و از آن جا تا كردشول هيجده كيلومتر است . پاسارگاد در هشت كيلومتر اين منطقه خارج از جاده اصلي واقع شده است . از آن جا به قادرآباد پانزده كيلومتر راه است و تا ديدگان يازده كيلومتر و از آن جا تا ده بيد چهل و پنج كيلومتر مسافت دارد . از ده بيد تا گردنه كولي كش پانزده كيلومتر و از آن جا تا خانه خوره پانزده كيلومتر راه است . در اين جا يك جاده خاكي قديمي است كه به حوالي ابركوه مي رسد ، اما مسير اسفالته آن سي و پنج كيلومتر تا فيض آباد راه است و كمي بالاتر از آن راهي به سمت اقليد در سمت چپ جاده منحرف مي شود و ادامه راه به سمت يزد خواست مي رود ، براي رفتن به سمت يزد راه از فيض آباد با پيمودن هفده كيلومتر به فراغه و دو كيلومتر به ابركوه مي گذرد . ( قدمگاهي موسوم به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در اين جا است . ) راه از اين شهر

در حاشيه كويري . . . موسوم به كوير ابركوه امتداد مي يابد و با پيمودن مناطق شمس آباد ، رئيس آباد و آب انباركان سرخ به ده شير مي رسد كه مجموعاً پنجاه و نُه كيلومتر تا ابركوه فاصله دارد . از ده شير دو جاده فرعي خاكي وجود دارد كه به سمت چپ و راست منتهي مي شوند ، ادامه راه تا تفت با پيمودن مناطق حسين آباد ، درّه زرشك ، فيض آباد و فراشاه ( قدمگاه عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در اين جا است ) . به مسافت شصت و يك كيلومتر است . از تفت تا يزد حدود بيست و پنج كيلومتر فاصله دارد كه دو روستاي معروف به زين آباد و خيرآباد در مسير آن قرار گرفته است .

يزد

در شهر قديمي يزد كه خود روزگاري از نواحي و توابع شهر اصطخر به شمار مي رفته چند قدمگاه و يادبود از محل توقف و عبور حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام وجود دارد كه با توجه به تأكيد منابع بر عبور آن حضرت از سمت كوير ( يزد ) به سوي مرو ، بر اعتبار اين قدمگاهها افزوده مي شود . اما قبل از بررسي اين آثار بجا مانده در يزد براي اطلاع بيشتر ابتدا به سابقه تاريخي اين شهر اشاره خواهيم كرد و سپس به شرح راهها و منازل و قدمگاهها مي پردازيم .

يزد را در زمان قديم « كثه » مي خواندند و چون نام يزد را بر اين شهر گذاشتند ، كثه را بر ولايت يزد اطلاق كردند و به آن حومه يا

جومه يزد گفتند .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص صلي الله عليه واله 30 . ن . ك . به : اطلس تاريخي ايران ، نقشه شماره 8 . )

منابع تاريخي در شرح چگونگي پيدايش و ايجاد شهر يزد ، بناي اين شهر را به زمان اسكندر نسبت مي دهند . محمّد بن حسن جعفري در تاريخ يزد و حسين بن عليّ كاتب در تاريخ جديد يزد كه از مورّخان قرن نهم هجري مي باشند در اين باره مي نويسند : هنگامي كه جنگ ميان اسكندر و داراب آغاز شد عدّه اي از سرهنگان داراب در خفا به او نامه نوشتند كه اگر به هر كدام از ما مملكتي ببخشي ما داراب را به قتل مي رسانيم و اسكندر به آنها عهدنامه داد و سرانجام در روز حرب سرهنگان قصد داراب كردند و بر او زخم زدند ، در آن حال اسكندر به بالين داراب رسيد و عذر خواست كه قوم تو با تو جفا كردند و من قصد تو را نكردم و اكنون وصيت كن تا من وصيت تو را به جاي آورم ، داراب به او گفت : كشندگان مرا به قصاص رسان تا ديگر بندگان به خون خداوندان خود اقدام ننمايند .

ديگر آن كه دخترم را به عقد خود آور كه تا چون فرزندي از او ظاهر شود ، سلطنت در خانه ما باقي بماند و ديگر آن كه با قوم من نيكويي كن تا بعد از تو با قوم تو هم نيكويي كنند . اسكندر به وصيت داراب عمل كرد و بعد از آن اسكندر بعضي

از سرهنگان داراب را كه به آنها اعتماد نداشت با خود به سوي خراسان برد و از عراق ( عراق عجم ) متوجه خراسان شد . چون به سر بيابان خراسان كه اكنون شهر يزد است رسيد ، به لشكرگاه بفرمود تا قلعه اي بساختند و نهري جاري كردند و كسي از آن خود را آن جا بنشاند و آن جماعت را در آن جا ساكن گردانيد و آن مقام را « كثه » نام نهاد و اين أوّل عمارت يزد است كه آن را زندان ذوالقرنين مي خوانند .

در كتب متقدّمان ذكر يزد نيست و ذكر كثه در صريح البلدان و مسالك الممالك كه طول و عرض بلاد ( را ) گويند هست و اين كثه أوّل عمارت يزد است و بعد از اسكندر اين كثه معمور شد و جماعتي در آن جا جمع شدند و عمارت و زراعت كردند ، هنگامي كه سلطنت به يزدجرد پسر بهرام رسيد ، چون به كثه رسيد آب و هواي كثه وي را موافق آمد ، گفت نذر كردم كه در اين مقام شهري بسازم به نام يزدان ، و بنّايان ( معماران ) ممالك را جمع كرد و منجّمان به طالع سنبله يزد را بساختند . . . يزدجرد سه سرهنگ خود را ( به نامهاي ) « بيده » ، « ميبد » و « عقدا » امر كرد كه سه مقام بسازند بيده ، « بيده » را بساخت و ميبد ، « ميبد » را بساخت و عقدا « ده گبران » را بساخت اين هر سه ده كنار دريا بود و

اين دريا به درياي ساوه مشهور بود . در آن شب كه پيامبر ماصلي الله عليه واله از مادر متولّد شد آن دريا به زمين فرو رفت و خشك شد . . . ابن حوقل در قرن چهارم هجري يزد را مكاني خوش ساخت و مستحكم با ( تاريخ يزد ، ص 30 - 25؛ تاريخ جديد يزد ، ص عليه السلام 2 - 19 . )

دو دروازه آهنين توصيف مي كند ، و مي نويسد : چون يكي از اين دروازه ها نزديك مسجدي است كه در « ربض » پهناوري قرار دارد آن را دروازه مسجد گويند . حمد ( صورة الأرض ، ص صلي الله عليه واله 19 ، 5 - 294؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص صلي الله عليه واله 30 . )

اللّه مستوفي ، در نزهة القلوب مي نويسد : اكثر عمارات ظاهري آن ( شهر يزد ) از خشت خام بود جهت آن كه در آن جا بارندگي كم باشد و گِلَش به قوّت است و شهري نيك و پاك است و آبش از كاريزها و قنوات بسيار در ميان شهر گذرد و مردم بر آن سردابها و حوضها ساخته اند .

( نزهة القلوب ، ص 153؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص صلي الله عليه واله 30 . )

عبور إمام عليّ بن موسي الرضا ( ع ) از يزد

از عبور حضرت رضاعليه السلام از يزد در منابع اوّليه به صراحت نامي به ميان نيامده است و تنها به ذكر عبور آن حضرت عليه السلام از يك كوير و يا بيابان اشاره كرده اند . شيخ صدوق به نقل از محمّد

بن حفص مي نويسد :

غلامي يا دوستداري از عبد صالح حضرت أبي الحسن موسي بن جعفرعليه السلام گفت : من و جماعتي در بياباني با حضرت رضاعليه السلام بوديم ، تشنگي سختي به ما و حيوانهاي ما رسيد تا اين كه بر خود ترسيديم . حضرت موضعي را براي ما وصف كرد و فرمود برويد در آن موضع كه آب بيابيد ، ما به آن موضع رفتيم و به آب رسيديم و آشاميديم و حيوانهاي خود را سيراب كرديم و عموم اهل قافله كه همراه ما بودند سيراب شدند ، از آن جا كوچ كرديم و حضرت ما را به جستجوي همان چشمه امر كرد ، ولي از جستجوي خود نتيجه نگرفتيم و اثري از چشمه نيافتيم و بجز پشك شتر چيزي نديديم . آن مرد اين حديث را براي مردي از فرزندان قنبر كه حدود يكصد و بيست سال از عمرش گذشته بود ذكر مي كرد و آن مرد « قنبري » مرا به مثل اين حديث بدون كم و زياد خبر داد و گفت من نيز با آن مرد در خدمت آن بزرگوار بودم ، و آن مرد قنبري مرا خبر داد كه آن بزرگوار در آن سفر به سوي خراسان مي رفت .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/2صلي الله عليه واله 4؛ بحار الأنوار ، 29/12 ، منتهي الآمال ، ص 305 . )

منابع جديد ، از ورود حضرت به شهر يزد مطالبي بيان كرده اند . و به نظر ( سيّد حجت بلاغي ، تاريخ نايين ، 2/صلي الله عليه واله - 235؛ مسند الإمام الرضاعليه السلام

، 184/1؛ زندگاني حضرت رضاعليه السلام ، ص 245 . )

مي رسد كه اين كوير و بيابان ، در منطقه اي كه در منابع به « اقليم هفدهم » معروف است واقع شده باشد ، زيرا در منابع جغرافيايي مسير راه فارس به خراسان را از اين بيابان كه امروزه شهر يزد در ميان آن واقع شده است ذكر كرده اند .

بيابان ميان فارس و خراسان

جغرافيدانان قديم از منطقه اي به نام « اقليم هفدهم » كه منطقه اي ميان فارس و خراسان است نام مي برند كه زماني متعلق به هيچ كدام از ولايتها نبوده و در توصيف اين منطقه و راههاي ناامن و خطرناك آن اطلاعات ارزنده اي ارائه مي دهند . حدود اين منطقه از جانب مشرق ، مكران و بخشي از سيستان و مغرب آن منتهي به قومس ، ري ، قم و كاشان بوده و از جانب شمال به بخشي از سرزمين خراسان ، قسمتي از سيستان و از جانب جنوب ، به كرمان و فارس و قسمتي از اصفهان منتهي مي شده است .

( إشكال العالم ، ص 155؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 345 . )

اصطخري و جيهاني از جغرافيدانان قرن چهارم هجري مي نويسند : اين بيابان از بيابانهاي سرزمينهاي اسلامي جدا است و برخلاف بيابانها و باديه هاي نجد ، تهامه ، حجاز و يمن كه اعراب در آن جا خانه و كاشانه دارند و مردمان در آن جا زندگي مي كنند ، كسي در اين بيابان زندگي نمي كند و مردمان آنها كم و دزدان و راهزنان آن بسيار است .

(

مسالك الممالك ، ص 184؛ إشكال العالم ، ص 155 . )

جيهاني سبب اين وضعيت را چنين مي داند كه اين بيابان به يك مملكت تعلق ندارد به همين دليل راه داراني كه امنيّت را در اين منطقه برقرار كنند وجود ندارند . وي مي افزايد اگر دزدي از يك مملكت بيايد و دزدي كند و به مملكت ديگري برود در امان است . اين بيابان « مفازه » سخت بي علف و هيزم توصيف شده به طوري كه كسي نمي تواند به آن جا برود و آن را بپيمايد ، مگر شتر و چهارپايان باري ، آن هم در راهي مشخص و تعيين شده ، زيرا در آن جا آب يافت نمي شود ، مگر در راهي كه متداول است و اگر كسي از آن راهها عبور نكند و يا گم شود هلاك مي شود .

( إشكال العالم ، ص صلي الله عليه واله - 155؛ مسالك الممالك ، ص 158؛ صورة الأرض ، ص 142 . )

دزدان در اين بيابان داراي پناهگاهي هستند كه آن را كركس كوه نامند . اين كوه چندان بزرگ نيست ، اما داراي صخره هاي برنده اي است كه وسعت آن حدود دو فرسنگ است . در آن جا آبي است كه آن را « آب يده » مي خوانند ولي در درّه هاي ( مسالك الممالك ، ص 185 . )

آن آبها اندك است . رفتن بالاي اين كوه دشوار است و اگر كسي در آن پنهان شود او را نمي توان يافت . در اين بيابان دهكده هايي وجود دارد و در

حوالي كرمان بر راه سيستان شهري به نام سنيج قرار دارد . به گفته جيهاني ، از جاهايي كه بر كنار اين بيابان است و نزديك آباداني است و يا بعضي به آباداني پيوسته ، در سمت فارس و اصفهان ، نايين ، يزد ، « ونده » و اردستان مي باشد و از جانب كرمان خبيص و راور ( مسالك الممالك ، ص 158 . )

و نرماشير و از جانب فارس و اصفهان و قم و كاشان ، خوار و سمنان و دامغان و بسطام و از جانب خراسان قهستان و تون و طبس و كريت و قاين .

( إشكال العالم ، ص صلي الله عليه واله 15؛ صورة الأرض ، ص 143؛ احسن التقاسيم ، ص 488؛ معجم البلدان ، 4/عليه السلام 14؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص عليه السلام 34 . )

اشپولر به نقل از ابن خردادبه و ابن حوقل از جاده بزرگ فرعي كه به جاده شاهي منتهي مي شده در قرن أوّل هجري نام مي برد و مي نويسد : اين جاده بزرگ فرعي از شيراز و از طريق يزد به نيشابور منتهي مي شد ، امّا بزودي به واسطه افزايش دسته هاي غارتگران در كوير بزرگ بين يزد و طبس غيرقابل استفاده شد ، زيرا راهزنان نه فقط گروگان گيري مي كردند ، بلكه مردان مسافر را نيز به نحو فجيعي به قتل مي رساندند .

( تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامي 4/2 - 3صلي الله عليه واله 2 . ن . ك . به : اطلس تاريخي ايران ، نقشه 8 ،

9 . )

راه كوير ( از يزد به سوي خراسان )

راههايي كه از بيابان و كوير مابين فارس و خراسان به خراسان و نائين و اصفهان و ري و كرمان و سيستان منتهي مي شد در منابع جغرافيايي قديم ذكر شده و ما تنها ( إشكال العالم ، ص 9 - صلي الله عليه واله 15؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 52 - 349؛ صورة الأرض ، ص 9 - 143؛ مسالك الممالك ، ص 91 - صلي الله عليه واله 18 . )

به شرح مسير راه يزد به خراسان كه در بررسي مسير عبور حضرت رضاعليه السلام مورد توجه است مي پردازيم . بنابر نقل جيهاني مسير اين راه عبارت است :

1 . از يزد تا « انجيره » يك منزل و بدان جا چشمه اي است و حوضي از آب باران .

2 . از انجيره تا « خرانق » . خرانق دهي است كه در آن جا زراعت و دامداري كنند و حدود دويست خانه در آن است .

3 . از خرانق تا « تل سياه و سفيد » يك منزل است و آن جا هيچ كس نباشد و دو حوض است از آب باران .

4 . از تل سياه و سفيد تا « ساغند » يك منزل است ، آن جا دهي است آبادان و چشمه آب چهار صد مرد در آن سكني دارند .

5 . از ساغند تا « رباط پشت بادام » يك منزل است ، آب آن جا از چاه است و در آن جا كاروانسرا و منزلي است .

صلي الله عليه واله . از رباط

پشت بادام تا « رباط محمّد » يك منزل است و آن جا سي مرد باشد و ايشان را چشمه آب و كشت هست .

عليه السلام . از رباط محمّد تا « ريگ » يك منزل است و در آن جا كسي نيست ، چشمه آبي است و مقدار دو فرسنگ ريگ است .

8 . از ريگ تا « مهلب » يك منزل و در آن جا كسي نيست ، چشمه آب و كوهي است .

9 . از مهلب تا « رباط حوران » يك منزل و رباط از خشت پخته است و گچ كرده اند ( صورة الأرض ، ص عليه السلام 14 . )

( مسالك الممالك ، ص 190 . )

و سه چهار كس نگاهبان آن .

10 . از رباط حوران تا « چشمه رادخره » يك منزل و بدان جا چشمه آب گرم ( زاد آخرت ، مسالك الممالك ، ص 190 . )

است و هيچ كس نيست .

11 . از چشمه رادخره تا « بشتاران » يك مرحله و آن جا دهي است بزرگ ، بر ( صورة الأرض ، ص عليه السلام 14 . )

يك سوي آن طبس است و در آن جا سيصد مرد و آب و كشت و عمارت و چهارپايان است .

12 . از بشتادران تا « بن » يك منزل سات و آن جا دهي است آبادان كه قريب پانصد كس ساكن و عمارت و زراعت و مواشي دارد .

13 . از بن تا « زادويه » يك منزل ، در آن جا كسي ساكن

نيست و چاه آب است .

14 . از زادويه تا « رباط زنگر » يك منزل و در آن جا آب روان است و اندك زراعت و سه چهار كس ساكن است .

15 . از رباط زنگر تا « اشبست » يك منزل است و در آن جا حوض آب باران است .

صلي الله عليه واله 1 . از اشبست تا « ترشيز » كه شهري است معتبر و معروف يك منزل است ، ترشيز حومه « پشت » ( بشت ) نيشابور است و شهري زيبا و پربركت و پرجمعيت و در هر دو يا سه فرسخ ، كاروانسرا و حوض آب دارد .

راههاي بيابان بدين ترتيب است : از اصفهان تا ري ، از نائين تا خراسان ، از يزد تا خراسان ، راه شور ، راه راور ، راه خبيص ، راه نو ، راه سيستان تا كرمان و راه يزد و ميبد و نائين كه در « كرت » به هم مي رسند و آن شهري است به سه فرسنگي طبس و در آن جا قريب هزار مرد باشد و در اعمال طبس است .

( إشكال العالم ، ص 8 - عليه السلام 15؛ جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 52 - 349؛ صورة الأرض ، 9 - 145؛ اصطخري ، مسالك الممالك ، ص 91 - 188 . )

بنابر آنچه گفته شد ، حضرت رضاعليه السلام از منطقه كويري و راه خشك بياباني عبور كرده اند و در منابع جديد اين منطقه كويري را شهر يزد ذكر كرده اند . علاوه بر اين

موضوع اين شهر در مسير راه قديمي فارس به شيراز قرار داشته و وجود قدمگاهها و آثار يادبود برجاي مانده از عبور حضرت رضاعليه السلام در حوإلي شهر يزد و برخي مناطق آن كه از قدمت و اعتبار درخور توجّهي برخوردارند ، عبور حضرت عليه السلام را از اين شهر قوّت مي بخشند .

بررسي قدمگاههاي إمام رضا ( ع ) در يزد

در يزد چندين قدمگاه منسوب به حضرت إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به چشم مي خورد . اهميت و اعتبار تاريخي اين قدمگاهها يكسان نيست و هر كدام نيازمند بررسي جداگانه اي است بنابراين ابتدا از محل و ناحيه اي كه قدمگاهها در آن واقع شده اند سخن خواهيم گفت و سپس موقعيت آنها را با توجه به خط سيسر حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام بررسي خواهيم كرد .

قدمگاه خرانق ( مشهدك )

خرانق در شصت كيلومتري يزد واقع شده است . آثار تاريخي خرانق علاوه بر مشهدك كه مقام نزول حضرت ثامن الائمّةعليه السلام مي باشد ، مزاري است مشهور به بابا خادم كه يك بقعه گنبددار براي آن ساخته شده ، ولي نوع سنگ و كاشيهاي آن قدمتي ندارد . ديگر ، كاروانسرايي است مشهور به رباط شاهزاده كه به فرمان ( يادگارهاي يزد ، ص 3عليه السلام 1 . )

شاهزاده محمّد ولي ميرزا ، فرزند فتحعلي شاه قاجار ساخته شده است . علاوه بر آن ، مسجد نسبتاً كوچكي است كه به آن مسجد جامع گويند . در پشت منبر اين مسجد ، سنگ قبري از نوع سنگهاي رسوي سفيد از قرن پنجم هجري به اندازه 50*30 سانتي متر ديده مي شود كه به طور آزاد افتاده و بر وي آن عبارت « هذا قبر عليّ بن محمّد بن اسحق المولي توفّي في شهر ربيع الأوّل ، سنه تسع و تسعين و أربع مائة » به چشم مي خورد . و دو سنگ قبر ديگر نيز در كنار در مسجد ديده مي شود كه مربوط به قرن هشتم و متعلق به يك

پدر و دختر است .

مشهدك كه مقام نزول حضرت ثامن الائمّه عليّ بن موسي الرضاعليه السلام است در كنار قبرستان خرانق قرار دارد و تنها از آن بقعه گلي كوچك و ويرانه اي كه يك طاق گنبدي شكل دارد بر جاي مانده است . مردم و اهالي اين منطقه مشهدك را محل عبادت و نماز حضرت إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام مي دانند ، و به همين دليل آن مكان را محترم و مقدّس مي شمارند و گاهي قاريان در آن به قرائت قرآن مي پردازند . در اين بقعه سنگ خاكستري رنگي به اندازه 29*عليه السلام 2 سانتي متر بر ديوار سمت قبله ( به جاي محراب ) نصب شده كه به خط نسخ عباراتي به تاريخ 595 هجري بر آن حك شده است و اطلاعات مهمّي از عبور حضرت ثامن الائمّه عليه السلام در اختيار محقّقان و مورّخان مي گذارد و براساس آن شيوع روايت عزيمت آن حضرت از طريق يزد به طوس در قرن ششم تأييد مي شود و چون از سندهايي نيست كه ساخته و پرداخته عصر صفوي باشد حائز اهميّت فراواني است . نكته ديگري كه جالب توجّه و دقّت است اين است كه كتيبه اين سنگ به زبان فارسي است و در اين خطّه از لحاظ قدمت نظاير زيادي ندارد و به علاوه در رسم الخطّ آن شيوه كتابت آن عصر ( قرن ششم ) به كار رفته است كه طبعاً فوايدي از ديدگاه زبانشناسان و محقّقان خطّ بر آن مترتب خواهد بود .

متن كتيبه به اين شرح است : لا اله إلّا اللّه ، محمّد

رسول اللّه ، امير المؤمنين . به تاريخ ست و تسعين مائه . عليّ بن موسي الرضا اينجا رسيده است و در اين مشهد فرو آمذ ( آمد ) و مقام كرد ، و به تاريخ سنة اثني و تسعين و خمسمائة مشهد خراب بوذ ( بود ) و از جهد بوبكربن عليّ أبي نصر رحمة اللّه فرموذنذ ( فرمودند ) و به دست ضعيف پرگناه يوسف به عليّ بن محمّد بنا واكرده شذ ( بنا كرده شد ) .

خذايا ( خدايا ) بر آن كس رحمت كن كي ( كه ) يك بار قل هو اللّه به اخلاص در كار آنك ( آن كه ) فرموذ ( فرمود ) و آنك كرد و آنك خواند كنذ ( كند ) . كتبه يوسف بن عليّ بن محمّد ، في شهر ربيع الأوّل سنة خمس و تسعين و خمس مائة .

( ايرج فشار ، يادگارهاي يزد ، 1/عليه السلام عليه السلام 1 - 3عليه السلام 1 . )

قدمگاه ده شير ، فراشاه ( مسجد مشهد عليّ بن موسي الرضاع )

ده شير ، آبادي مشهور ، اما كم مايه اي است كه بر سر راه ابرقوه واقع شده است . نام ده شير در كتب ، به صورت قريه شير نيز آمده است . علي الظاهر نامش مأخوذ از نام شيركوه است .

( يادگارهاي يزد ، 280/1 . )

نام ده شير براي اوّلين بار در تاريخ جديد يزد ( تأليف قرن هشت ) ديده مي شود و بنابر ضبط آن خواجه شمس الدين محمّد تازيكو مسجد چهل محراب را در شهر يزد بساخت و چهار دانگ از قريه ده شير قهستان يزد را

بر آن وقت كرد .

( تاريخ جديد يزد ، ص 133 ، جامع مفيدي ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 53 و 21صلي الله عليه واله . )

آثار تاريخي و قديمي در ده شير ، شامل يك رباط و مسجد و يك قدمگاه است .

( يادگارهاي يزد ، 2/1 - 281 . )

قدمگاه فراشاه ، از مجموعه بنايي تشكيل شده كه بر كنار جاده تفت به ده شير و در مركز فراشاه قرار دارد . مردم ، آن را قدمگاه حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام مي دانند . اين عمارت بنا بر سنگ نوشته اي كه در محراب آن نصب شده است ، توسط گرشاسب بن عليّ ( 513 - 488 ) از امراي كاكويه ديلمي در سال 512 هجري عمارت شده است كه در آن زمان به مسجد مشهد عليّ بن موسي الرضاعليه السلام شهرت داشته است .

( يادگارهاي يزد ، 84/1 - 381 . )

اصل بناي مسجد مشهد عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در فراشاه ، چهار ضلعي است و هر ضلع آن از داخل ، هشت متر است . در ارتفاع قريب به سه متر ، بنا به هشت ضلعي بدل شده و بر سر آن گنبد آجري قرار گرفته است . بنا داراي سنگ تاريخ و كتيبه و تزيينات داخلي و يادگارهايي است كه به شرح ذيل معرفي مي شوند .

1 . دور تا دور زير گنبد سوره الفتح به خطّ كوفي گلدار تزييني به عرض شصت سانتيمتر در گچ كنده و كتيبه كرده اند ، بر روي حروف ،

رنگ سياه و قهوه اي زده اند و بالاي بسم اللّه الرحمان الرحيم عبارتي بوده كه فعلاً « امر به عمارة هذا . . . » از آن باقي مانده و مابقي شكسته شده است .

2 . بالاي سر محراب در قسمتي كه گچهاي مرمتي بيرون آمده است آثار كتيبه اي به خط كوفي ديده مي شود كه به علت ساييدگي و محو شدگي قابل قرائت نيست .

3 . در داخل محراب يك قطعه سنگ مرمر به اندازه 0صلي الله عليه واله *صلي الله عليه واله 11 سانتيمتر نصب است كه آن را بسيار ظريف و هنرمندانه تراشيده اند و قابي از چوب دارد كه كتيبه اي به خط كوفي داشته ولي به علت موريانه خوردگي تقريباً همه كلمات محو شده است و عبارات آن خوانده نمي شود . اين قاب داراي چوبي محكم و به رنگ قهوه اي تند است . سنگ آن دو رديف حاشيه دارد در حاشيه أوّل آمده : بسم اللّه الرحمان الرحيم ، ( ذلك الّذي يُبَشِّرُ اللّهُ عِبادَه الّذين آمنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحَاتِ ) ؛ و در حاشيه دوم بعد از بسم اللّه الرحمان ( شوري/ 23 . )

الرحيم نام دوازده إمام : ذكر شده است .

خط اوّل متن آيه 33 سوره احزاب است . خطّ دوّم : لا اله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، عليّ وليّ اللّه . خطّ سوم : ( در هلالي زاويه دار ) بسم اللّه الرحمان الرحيم ، قد اَفْلَحَ الْمُؤْمِنُون . . . خط چهارم به بعد : بسم اللّه الرحمان الرحيم ، قُلْ هُوَ . . .

أَمَرَ بِعِبارَةِ هذا الْمَسجد الْمَعْرُوف بِمَشْهَدِ عَلِي بن موسي الرضاعليه السلام الْعَبدُ الْمُذْنِبُ الْفَقيِر إلي رحمة اللّه تعالي گرشاسپ بن عليّ بن فرامز ، ابن علاء الدوله تَقَبَّلَ اللَّهُ مِنْهُ في شُهُورِ سَنَةِ ( « فرامرز » اشتباه سنگ تراش است . )

اِثني عَشَرَةَ وَخَمْسَ مِائة . . . ( دو يا سه كلمه شكسته است ) .

( يادگارهاي يزد ، 4/1 - 382 . )

أحمد بن عليّ كاتب ، مؤلف تاريخ جديد يزد ( 2صلي الله عليه واله 8 ه' ق ) از قدمگاهي در يزد نام مي برد كه سلطان قطب الدين آن را عمارت كرده است و بر اين قدمگاه كه آن را قدمگاه إمام الانس و الجن عليّ بن موسي الرضا عليه آلاف التحية والثّناء مي خوانند مدرسه و دو مناره افزوده است .

علاوه بر قدمگاههايي كه در مناطق مختلف و نواحي يزد برشمرديم چند بقعه منسوب به برادران إمام رضاعليه السلام در منطقه قديمي رباط پشت بادام وجود دارد كه بنابر گفته نائيني در تحفة الفقراء و برخي از منابع تاريخ محلي يزد ، به هنگام توقف إمام رضاعليه السلام در خراسان عدّه اي از برادران آن بزرگوار به قصد پيوستن به ايشان در اين منطقه به دست عمّال مأمون به شهادت رسيدند .

ورود حضرت إمام رضاعليه السلام به بافران و نائين

بافران در پنج كيلومتري شهر نائين ( در مسير جاده يزد به نائين ) واقع شده است . از ورود حضرت عليه السلام به بافران و نائين در منابع اوليه ذكري نيست ، امّا منابع محلي و برخي از تذكره هاي جديد از ورود ايشان به اين دو شهر و قدمگاههايي

كه منسوب به حضرت رضاعليه السلام است مطالبي آورده اند .

بلاغي در تاريخ نائين مي نويسد : بين بافران و نائين كه يك فرسنگ مسافت است ، درختي وجود دارد كه مورد توجه اهالي است . اين درخت را به زبان محلي درخت « سيس » و نيز درخت « موم روضا » رضا مي نامند و در بيست و يكم ماه رمضان و در روز عاشورا در آن جا جمع مي شوند و آش مي پزند و پارچه به آن درخت مي بندند و برگ درخت را براي تبرّك به خانه هاي خود مي برند . آنها ( بلاغي ، تاريخ نائين ، 2/عليه السلام - صلي الله عليه واله 23 . )

معتقدند كه حضرت رضاعليه السلام در زير آن درخت غذا تناول فرموده و وضو ساخته است . مؤلف تاريخ نائين مي افزايد : شاه عباس كبير در سال 1009 ه' ق نذر كرد كه اگر بر عثمانيان پيروز شود پاي پياده به زيارت مشهد مقدس حضرت رضاعليه السلام رهسپار شود و صاحب وقايع السنين در وقايع سال يكهزار و ده مي نويسد : شاه عباس تا آن جا كه توانسته از مسير حركت إمام رضاعليه السلام اطلاع حاصل كند از همان مسير راه پيموده است و چون به منطقه بافران و آن درخت رسيده ، عمارتي بنا كرده كه در ديوار آن بنا به ياد غذا خوردن حضرت عليه السلام ، به جاي كاشي معمولي از كاشيهاي زينتي كه طرح كاسه و بشقاب بر آن بوده استفاده كرده اند . وي به نقل از يك شاهد عيني مي نويسد :

سابقاً اين كاشيها به جاي خود باقي بود ولي هم اكنون آثاري از آنها باقي نمانده است .

( همان ، ص 24 - 23 . )

قدمگاههاي شهر نائين

در شهر نائين نيز چند قدمگاه وجود دارد كه منسوب به إمام رضاعليه السلام است .

قدمگاه مسجد قديمان يا مسجد جامع قديم كه بنابر گفته بلاغي ، مسجد قدمگاه بوده و بر اثر كثرت استعمال « مسجد قديمان » نام گرفته ، از كهن ترين مساجد جامع معروف نائين است و قبل از ظهور اسلام در ايران ، اين مسجد آتشكده بوده است . قدمگاه ، در ضلع جنوب شرقي مسجد به شكل مثلث است كه يك متر از زمين ارتفاع دارد و اطراف آن را نرده چوبي نصب كرده اند . نقش پايي بر روي سنگ به چشم مي خورد كه قدر مسلم به عنوان يادگار از ورود و توقف آن حضرت در اين مكان ساخته شده است . صاحب كتاب تاريخ نائين معتقد است كه حضرت رضاعليه السلام در اين مسجد نماز گزارده است . و علاوه بر آن از مسجد و حمّام إمام ( تاريخ نائين ، 9/1عليه السلام و/2 9 - 58 . )

رضاعليه السلام در محلّه گودالو يا محلّه سنگ نائين نام مي برد كه حضرت عليه السلام در آن جا نماز گزارده و استحمام فرموده اند . بلاغي در تاريخ نائين مي افزايد : از مجموع اين آثار و جهات تاريخي ديگر معلوم است در همان سفري كه حضرت رضاعليه السلام از مدينه به مرو تشريف فرما شده اند نائين در مسير راه آن حضرت بوده است ، ولي

به نقل از شيخ صدوق مي نويسد : حضرت رضاعليه السلام در نيشابور وارد شده به محله قزوينيها و در آن جا حمّامي بود و چشمه اي كه آبش كم شده بود و آن چشمه چند پله در گودي بود ، حضرت تشريف برد در ميان آن چشمه و غسل كرد و نماز خواند و فعلاً هم مردم ميان آن چشمه مي روند و به قصد تبرّك غسل مي كنند و از آن مي آشامند و در پشت آن چشمه نماز مي خوانند و حوائج خود را از خداوند مي خواهند و مستجاب مي شود و آن چشمه معروف است به « عين كهلان » . صاحب منتخب التواريخ در ص 552 مي نويسد : محتمل است كه چشمه همان قدمگاه باشد و آن چشمه معروف به حمام الرضاعليه السلام است . سحاب ، در زندگاني حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام مي نويسد : اگر چه امروز ، از نيشابور تا قدمگاه فاصله زياد است ولي بعيد نيست نيشابور آن روز در نهايت آبادي و پرجمعيّتي بوده و دامنه آن تا قدمگاه گسترش داشته است و آن جا يكي از محلات شهر به شمار مي آمده است . بلاغي ( بلاغي ، تاريخ نائين ، 230/2 ، 231 ، 233 . )

در تاريخ نائين در ذكر اولياءاللّه و كساني كه ϘѠخاك نائين مدفون هستند مي نويسد : سلطان موصيله زني است كه اهل موصل و از خدمه حضرت رضاعليه السلام بوده و در ( تاريخ نائين ، 1/صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله . )

سفري كه حضرت به نائين تشريف

فرما شده اند وفات يافته و در اين سرزمين دفن شده است . مردي به نام أحمد كه او هم از خدمه حضرت بوده و پس از رحلت حضرت رضاعليه السلام چون حسن استقبال اهالي را نسبت به حضرت ديده و نائين از دسترس حكّام بني عبّاس دور بوده لذا در آن جا مسكن گزيده و زماني كه روحش به شاخسار جنان پرواز كرده در آن سرزمين دفن شده است .

( زندگاني حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام ، ص صلي الله عليه واله عليه السلام 2 . )

ملاحظاتي درباره ورود حضرت رضا ( ع ) به نائين و قدمگاههاي اين شهر

نائين در مسير يكي از راههايي است كه از فارس به خراسان مي رود ولي راههاي ديگري همچون راه خرانق كه در آن نيز قدمگاهي منسوب به حضرت رضاعليه السلام وجود دارد به نيشابور و مرو منتهي مي شود ، بنابراين به طور قطع ، آنچنان كه صاحب تاريخ نائين ادّعا مي كند ، نمي توان يقين حاصل كرد كه حضرت از اين شهر عبور كرده باشد .

از آن جا كه منابع اوّليه و معتبر هيچ گونه اطلاعي از جزئيات مسير راه حضرت از فارس به خراسان ارائه نمي دهند ، تعيين خطّ سير دقيق و قطعي در اين بخش از راه دشوار است . تنها نقطه روشني كه در اين مسير از منابع اوّليه به دست مي آيد اشاره اي است كه شيخ صدوق و ساير منابع معتبر به مسير راه كوير و ورود آن حضرت به نيشابور كرده اند . اين منابع مسير حضرت را از اهواز به فارس و از آن جا به سمت خراسان از طريق نيشابور ياد كرده

اند ولي در اين ميان راه كوير ( بيابان ميان فارس و خراسان ) مبهم و فاقد منطقه جغرافيايي معيني است . اطلاعات افزوده منابع محلي نه تنها جغرافياي حركت امام عليه السلام را روشن نمي سازند ، بلكه ايجاد تناقض نيز مي كنند . همچنان كه ذكر شد منابع محلي در منطقه كويري يزد از قدمگاه خرانق و چند يادبود در شهر نائين ، نقل جداگانه اي آورده اند اين دو شهر تقريباً در دو مسير مخالف نسبت به شهر يزد قرار دارند ، يكي در شرق و ديگري در شمال غربي اين شهر واقع شده است و پر واضح است كه عبور از يك راه ، راه ديگر را بي اعتبار مي سازد و اين در حالي است كه در مسير هر دو راه ، قدمگاه و منزلگاه منسوب به حضرت رضاعليه السلام وجود دارد و بديهي است كه عبور توأم از اين دو مسير ناقض منطق جغرافيايي است .

از عتبار قدمگاه خرانق و اين كه اين قدمگاه در مسير راه كويري يزد به خراسان واقع شده پيشتر سخن گفتيم ، امّا در خصوص بافران و نائين در تاريخ محلي ن ائين كه مأخذ بررسي ما در اين تحقيق است ، نكات مبهم و گاه متناقضي به چشم مي خورد . بلاغي درباره خط سير عبور حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به نقل از مطلع الشمس مي نويسد : حضرت از مدينه ( وطن خود ) به بصره ، ارجان ( حاكم نشين اهواز كه در آن وقت آباد بوده و آثار مسجدي كه منسوب به حضرت رضاعليه السلام است فعلاً

در بلد ارجان معروف است ) ، فارس ، خاك اصفهان ، نيشابور ، ( كه در محله بلاش آباد منزل فرمودند ) ، ده سرخ ، ( نيم فرسخي شريف آباد و شش فرسخي مشهد مقدس كه همان قرية الحمراء ، است كه در عيون نقل كرده ) ، سناباد ، سرخس و مرو عبور فرموده اند . سپس مي افزايد : چنين به نظر مي رسد كه خط ( تاريخ نائين ، 2/صلي الله عليه واله - 235 . )

سير حضرت از اهواز ، تا سناباد ( مشهد ) به اين طريق بوده است : اهواز رامهرمز ، بهبهان ، كوه كيلويه ، شلمزار ، ( جزء چهار محال از بلوك اصفهان است ) نائين ، ( اطلس راههاي ايران ، ص 9 . )

انارك بيابانك ، الحق ، عباس آباد ، سبزوار ، نيشابور ، ( قدمگاه اين جاست ) ده سرخ ، ( شريف آباد اين جاست ) ، طرق ، مشهد . و در ذيل اين سطور مي نويسد : با امعان ( تاريخ نائين ، 2/صلي الله عليه واله - 235 . )

نظر در خط سير سلطان سرير ارتضاء إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام و انحرافات راه بخوبي مي توان دريافت ، أولاً كساني كه در مسموم شدن آن حضرت ترديد دارند از جهات باطني و علل احضار حضرت به مرو و صدمات و تألّماتي كه به حضرت رسيده است ، آگاه نيستند ، بايد به آنها گفت ( حفظت شيئاً وغابت عنك اشياء ) و ثانياً تا همين اندازه اي كه عمر مبارك حضرت

كفاف داده بر اثر اقدامات آن حضرت كاخ استقلال تشيّع و استقلال ايران استوار شده است . مؤلف تاريخ نائين در ( تاريخ نائين ، 2/صلي الله عليه واله 23 . )

جاي ديگر مي نويسد : قسمتي از مسير آن حضرت در نقشه نائين و قسمتي هم در نقشه مستخرج از شماره أوّل سلسله راهنماي تاريخي از انتشارات اداره كل عتيقات چاپ شهريور 1313 در مطبع مجلس منعكس است .

سحاب نيز در كتاب زندگاني إمام رضاعليه السلام به نقل از تاريخ نائين اين خط سير را با تفاوتهايي بيان كرده است . وي مسير راه را از مدينه به بصره و از آن جا به اهواز ، ( زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص 5عليه السلام 1؛ تاريخ نائين ، 2/صلي الله عليه واله - 235 . )

رامهرمز ، بهبهان ، كوه كيلويه و شلمزار مطابق نقل تاريخ نائين كه مأخذ نقل او است برمي شمارد و سپس ساير شهرهايي را كه در مسير حضرت رضاعليه السلام واقع شده است با تفاوتهايي به شرح ذيل بيان مي كند .

كروند ، قهپانه ، ( اصفهان ) ، نائين ، انارك ، بيابانك ، خور ، راه كوير ، ( اطلس راههاي ايران ، ص صلي الله عليه واله ، 14 ، 9 - 18 . )

( اطلس راههاي ايران ، ص 25 . )

( اطلس راههاي ايران ، ص صلي الله عليه واله 1 . )

سمنان ، اهوان ، دامغان ، شاهرود ، ميامي مياندشت ، الحاك ، عباس آباد ، سبزوار ، نيشابور ، قدمگاه ، ده سرخ

، و طرق .

مؤلف تاريخ نائين نيز خود درباره ورود حضرت در جايي با تزلزل و در جايي ديگر با اطمينان سخن گفته است او در جايي مي گويد : مداركي متقن موجود است كه نه تنها حضرت به نائين تشريف آورده اند ، بلكه به يزد هم تشريف برده اند . چه آن كه در تاريخ يزد در هنگام ذكر مسجد فرط مي نويسد : در زماني كه حضرت عليّ بن موسي الرضاعليه السلام برحسب تقاضاي مأمون خليفه عباسي متوجه طوس بودند به يزد آمدند و چند روزي توقف فرموده و در هنگام توقف در مسجد فرط به عبادت قيام كردند و موضع عبادت آن حضرت را يك نفر يزدي عمارت نموده و گنبدي كوچك بر آن ساخته است .

( أحمد طاهري ، تاريخ يزد ، ص 40 . )

در پشت مسجد كلوان نائين محلي است كه آن جا را قدمگاه حضرت رضاعليه السلام گويند ، مسجد و حمام إمام رضاعليه السلام هم در محله گودالو موجود است ، درخت راه بافران هم به درخت ( موم رضا ) يعني إمام رضاعليه السلام ، موسوم است . از مجموع اين آثار بسياري از اهالي جداً معتقدند در همان سفري كه حضرت رضاعليه السلام از مدينه به مرو تشريف فرما شده اند نائين در مسير راه آن حضرت بوده است . ولي در جاي ( تاريخ نائين ، 230/1 . )

ديگر با ابهام مي نويسد : مسجد محلّه كلوان نيز اهمّيت دارد و در جنب آن محلّي است به نام قدمگاه كه معتقدند ، قدمگاهِ يكي از امامان بخصوص إمام هشتم

بوده زيرا مي گويند حضرت از اين راه به خراسان تشريف فرما شده و مسجدي هم در محله كودالو به نام مسجد ( إمام رضا ) موجود است . دو حمام يكي مردانه و يكي زنانه در جوار مسجد مزبور است كه به حمام إمام رضا معروف است ، ولي مدركي به نظر نرسيد و در نزديكي مسجد اخير ( مسجد إمام رضاعليه السلام ) مسجد كوچكي است به نام مسجد فاطمه كه جديد البناء است .

علاوه بر آنچه گفته شد ، صاحب تاريخ نائين به نقل از منتخب التواريخ ، از ( منتخب التواريخ ، ص 553 . )

توقف حضرت در كروند نام مي برد و مي نويسد : در سفري كه إمام به خراسان مي رفتند يكي از مردم كروند ، ( كه ) جمّال ( و ) و ساربان آن حضرت بود ، چون مي خواست مراجعت نمايد درخواست كرد كه حضرت رضاعليه السلام او را به دستخط مبارك خود شرافت دهد . حضرت خواسته او را برآورد و نوشته اي به او مرحمت فرمود ، در آن مرقوم داشته : كُنْ مُحِبّاً لآل مُحمّدٍ وَإنْ كُنت فاسِقاً وَمُحِبّاً لِمُحِبِّيهِمْ وِإنْ كانُوا فاسِقِين و در آخر آن مكتوب فرمود : قالَ اَبُوذر ، رَضِيَ اللَّه عَنْهُ قالَ رسول ( دوستدار آل محمّد باش اگر چه فاسق باشي و دوستان آنان را دوست بدار اگر چه فاسق باشند . )

اللّه صلي الله عليه واله ، يا اباذر ، اوصيك فاحفظ لعلّ اللّه أن ينفعك به ، جاور القبور وتذكّر بها الاخرة وزرها احياناً بالنهار ولا تزرها بالليل .

( ابوذر

، كه خداوند از ا و راضي باد از رسول خداصلي الله عليه واله روايت كرده فرمود : اي ابوذر وصيت مرا بپذير و آن را نگهداري كن اميد است خداوند متعال تو را بهره مند كند ، وصيّت من اين است كه نزد قبرها به سر بر و از ديدن آنها ياد آخرت كن و آنها را گاهگاهي در روز زيارت كن و شب به زيارتشان مرو . )

صاحب تاريخ نائين مي افزايد : هم اكنون ( در سال 9صلي الله عليه واله 13 قمري ) آن دستخط نزد برخي اهالي كروند موجود است . محدث قمي نيز در ( تاريخ نائين ، 235/2؛ زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص عليه السلام 2 . )

فوائد الرضويه اين مطلب را از شخصي از مردم « كرمند » كه دهي از دهات اصفهان است نقل مي كند . سحاب نيز در زندگاني إمام رضاعليه السلام اين منطقه را در مسير عبور حضرت رضاعليه السلام قلمداد كرده در حالي كه متن روايت فاقد تأكيد مكاني است ، زيرا تنها به فردي از مردم كروند اشاره دارد و نمي توان از اين عبارت نتيجه گرفت كه اين حادثه در كروند روي داده ، به علاوه كه ، در اطلس جغرافياي ايران نامي از اين شهر نيافتم .

ورود حضرت به آهوان

آهوان نام آباديي است در چهل كيلومتري سمنان به سمت اميرآباد ، و در ( اطلس راههاي ايران ، ص 15 . )

فرهنگ جغرافيايي ايران « آهوانو » ( Ahevana ) ضبط شده است و آن را دهي از دهستان رودبار بخش حومه شهرستان دامغان در هيجده

كيلومتري شمال باختري دامغان ذكر كرده است .

( فرهنگ جغرافياي ايران ، 32/3 . )

صاحب تحفة الرضويه ، مي نويسد : چون حضرت رضاعليه السلام به نواحي دامغان كه در حال حاضر به آهوان مشهور است رسيد ، آهويي جند به خدمت آن حضرت رسيدند و عرض كردند باين رسول اللّه مخالفان قصد كشتن شما را دارند خوب است معاودت فرمائيد . آن حضرت فرمود : از اجل نتوان گريخت وبراي آنها دعاي خير فرمود وبدين جهت آن محل را آهوان مي گويند خبر ورود حضرت رضاعليه السلام را ( زندگاني امام رضاعليه السلام ص 245؛ ابن يحيي خزاعي ، بحر الانساب ، ص 101-3 . )

به دامغان ويا آهوان وآنچه ودر علت نامگذاري آن ذكر شده در منابع قديم نيافتم ولي از آن جا كه دامغان ويا آهوان وآنچه در علت نامگذاري آن ذكر شده در منابع قديم نيافتم ولي از آن كه دامغان به لحاظ جغرافيايي در خط سير حركت حضرت رضاعليه السلام واقع شده گذر آن حضرت از اين منطقة محتمل به نظر مي رسد .

راه قديم نائين تا خراسان

بنا بر گفته جيهاني در اشكال العالم ، راه نائين به خراسان در زمان خودش از طريق طبس بوده ، منازل ومناطقي كه جيهاني در سال 320 هجري از آنها نام مي برد ، امروز بجز چند مورد ناشناخته اند . شرح است :

از نائين تا « بونه » مزرعه اي است ودر آن جا دو كس ساكن ودر آن چشمه آبي است ويك منزل . از بونه ( مزرعه اي در كنار بيابان ) تا «

خرمق » را راه سه ده ( مسالك الممالك ، ص عليه السلام 18 . )

( جرمه ، همان . )

خواننده ، يكي را « بياق » گويند وديگري را « خرمق » وسيم را « ارايه » وآن را از حساب خراسان دادند و در آن جا درخت خرما وكشت وچشمه هاي آب وچهار پايان باشد ودر هر سه مورد ديه هزار مرد بود وبه يكديگر چنان نزديك اند كه يكديگر را توانند ديد .

از خرمق تا « نوخاني » چهار منزل ودر هر سه فرسنگ يا چهار فرسنگ گنبدي است وحوضي از آب باران از نوخاني تا « رباط حوران » يك منزل ، از رباط حوران تا دهي كه آن را « آتش كوهان » گويند يك منزل از آتش كوهان تا « طبس » ( آتشگهان )

يك منزل واين طبس شهري است خرد ودر او بازارها ومسجد جامع ( است ) وآن را روستاها ورعايا وخرامستان بسيار ناصر خسرو نيز كه بخشي از راه قديمي نائين ( جيهاني ، اشكال العالم ص عليه السلام 15 . )

را پيمود در سفرنامه خود مي نويسد : از نائين چهل ده دوازده پاره ديه باشد ، رسيديم وآن موضعي گرم است ودرختهاي خرما بود واين ناحيه بيابان ( بيابانك ) كه اين ناحيه ( كومخان ) داشته بودند در قديم . . . ودر اين راه بيابان به هر دو فرسنگ ( سفرنامه ، ص 8- عليه السلام صلي الله عليه واله 1 . )

گنبدكها ساخته اند ومصانع كه آب باران در آن جا جمع شود . به

مواضعي كه ( زمين ) شورستان نباشد ساخته اند واين گنبدكها به سبب آن است تا مردم را گم نكنند ونيز به گرما و سرما لحظه اي در آن جا آسايشي كنند .

( سفرنامه : ص 8-عليه السلام صلي الله عليه واله 1 . )

بررسي راههاي كنوني يزد به خراسان

از يزد چند راه بيراهه به خراسان منتهي مي شود ، راه قديمي يزد به خراسان كه در منابع جغرافي نويسان قديم نيز آمده ، با تغييرات اندكي ، پس از گذشت بيش از هزار ويك صد سال هم اكنون نيز مرسوم ومتداول است . اين مسير كه مسير راه فارس به خراسان است ، پيش از اين به نقل از جيهاني در اشكال العالم واصطخري در مسالك الممالك وابن حوقل در صورة الارض كه به ترتيب در سالهاي 320 ، 340 ، عليه السلام صلي الله عليه واله 3 نگارش يافته ذكر شد .

بر اساس راه قديمي كه امروزه نيز متداول است ، از يزد راهي است خاكي به مسافت تقريبي سي كيلومتر « انجيره » واز آن جا به مسافت سي ودو كيلومتر راه امتداد دارد تا خرانق ( قدمگاه علي بن موسي الرضاعليه السلام ) وسپس با پيمودن « دوگالي » ، « شهر نو » و « رباط زير آب » به « ساغند » مي رسيم كه مجموعاً هفتادو پنج كيلومتر راه است ، از ساغند بيست وپنج كيلومتر راه است تا « اللّه آباد » يا كاروانسراي شاه عباسي ، وسپس با طي مسافت چهل وشش كيلومتر به « رباط پشت بادام » مي رسيم واز

آن جاه راه به دوشاخه تقسيم مي شود يكي به سمت « گلستان » و « خير آباد » در سمت چپ وديگري به سمت « جوخواه » مي رود كه حدود سي كيلومتر مسافت دارد ، ودر آنجا راهي است كه به طبس ميرود ، ادامه مسير خاكي است به مسافت تقريبي چهل وپنج كيلومتر كه به بشرويه مي رسد واز آن جا راه به مسافت پنجاه كيلومتر به يك سه راهي امتداد مي يابد كه سمت شمال است آن فردوس مي رود واز آنجا به مسافت تقريبي صدو بيست كيلومتر به « فيض آباد » وسپس با مسافت هفت كيلومتر به « مهنه » مي رود واز آنجا تا « شادمهر » حدود بيست كيلومتر راه است ، كمي بالاتر از اين شهر در سمت شمالي تربت حيدرية است . از اين جا راه است ، كمي بالاتر از اين شهر در سمت شمالي ترتبت حيدرية است . از اين جا راه مستقيم ومتداولتري است كه با پشت سر گذاشتن « رباط سنگ » و « سنگ بست » به مشهد مي رود ، اما اگر از آن جا بخواهيم به نيشابور وسپس مشهد برويم ، بايد با پيمودن شصت و يك كيلومتر از جاده سمت چپ به كاشمر وسپس مشهد برويم ، بايد با پيمودن شصت ويك كيلومتر از جاده سمت چپ به كاشمر وسپس مشهد برويم ، بايد با پيمودن شصت ويك كيلومتر از جاده سمت چپ به كاشمر وسپس به « ريوش » و « عطائية » وسپس به نيشابور راه طي كنيم كه مجموع مسافات آن صدو پانزده كيلومتر

است . از نيشابور به راست با پيمودن بيست وپنج كيلومتر به قدمگاه مي رسيم قدمگاه مشهور امام علي بن موسي الرضاعليه السلام وسپس با پيمودن چهل وچهار كيلومتر به « امام تقي » وسپس از آنجا با پيمودن تقريبي پنجاه كيلومتر به مشهد مقدس مي رسيم .

راه كوير

علاوه بر راهي كه ذكر شد چند راه ديگر نيز وجود دارد كه مهمترين آنها راهي است كه از كوير لوت مي گذرد . با توجه به ذكر راه كوير در مسير حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام در منابع ، آشنايي با راه امروزي اين مسير لازم به نظر مي رسد .

آغاز اين راه از يزيد است وبا پيمودن هفده كيلومتر راه به دو شاخه يكي به راست وبه طرف شمال شرقي وديگري به چپ وبه جانب شمال غربي متمايل مي شود ، اين دو راه سر انجام در منطقه « جوبانان » به هم متصل مي شوند .

راه اول به خرانق وسپس ساغند واز آنجا به رباط پشت بادام مي رسد سپس به سمت چپ متمايل شده وبا مسافت تقريبي صدوده كيلومتر به « خور » مي رود واز آن جا با پيمودن هفده كيلومتر به « خور » مي رود واز آن جا با پيمودن هفده كيلومتر به « فرخي » وسپس با پيمودن پنجاه ودو كيلومتر به حوالي جوبانان مي رسد . راه دوم نيز از يزد به مسافت چهل وهفت كيلومتر به حوالي ميبد وازآن جا با طي نه كيلومتر به اردكان ميرود سپس از آن جا به مسافت چهل ويك كيلومتر به « عقدا » وباپيمودن هفتادو

يك كيلومتر به نائين ميرود از نائين راه به چند شاخه تقسيم ميشود كه از جاده متمايل به چپ با پيمودن نودوچهار كيلومتر ديگر به جوبانان منتهي مي شود .

از جوبانان جادهاي است نسبتاً صاف ومستقيم كه از ميان دشت كوير عبور مي كند ، مسافت اين راه خاكي حدود صدوهشتادوپنج كيلومتر است ودر مسير آن جاده اي مال رو وقديمي وجود دارد كه در امتداد جاده خاكي ادامه مي يابد . جاده مال رو به « معلمان » وجاده خاكي به « طرود » منتهي ميشود . از معلمان ، راهي است به سمت دامغان واز طرود راهي به شاهرود . مسيري كه به دامغان مي رود مستقيم است وحدود صدو بيست كيلومتر مسافت دارد . راه ديگري نيز وجود دارد كه به سمنان مي رود واز آنجا به دامغان باز مي گردد . اگر بخواهيم از معلمان به سمنان برويم بايد از جاده سمت چپ مسافت طولاني ويكنواختي را به مسافت تقريبي صدو پنجاه كيلومتر بپيمانيم .

از سمنان به مسافت بيست وهفت كيلومتر به « چاشخوران » مي رسيم واز آن جا بعد از دو كيلموتر به « عطاري » وسپس با طي يازده كيلومتر به « آهوان » مي رويم ، ( درباره عبور حضرت رضاعليه السلام از آهوان گزارشهايي در منابع ذكر شده است ) . از آهوان با پيمودن شانزده كيلومتر به « فيض آباد » مي رويم واز آن جا تا « محمّد آباد » ده كيلومتر وتا « قوشه » نيز ده كيلومتر راه است . سپس با پيمودن شانزده كيلومتر به حوالي « امير آباد

» مي رسيم واز آن جا تا دامغان بيست كيلومتر راه است .

از دامغان با گذاشتن از جزن ، بق ، مهماندوست ، قادر آباد وده ملا به مسافت شصت وپنج كيلومتر به شاهرود مي رسيم واز شاهرود راه در مسير نسبتاً مستقيم به سمت شرق امتداد مي يابد وبا گذاشتن از ميمامي ، مياندوست ، قادر آباد وده ملا به مسافت سمت شرق امتداد مي يابد وبا گذاشتن از ميامي ، مياندشت ، عباس آباد ، صدر آباد ، كاهك ، داورزن ، مهر ، ريوند ، واستبر به مسافت دويست وشصت وچهار كيلومتر به سبزوار مي رسيم . از سبزوار راه به سمت شمال شرقي ادامه مي يابد وبا گذر از مناطق ايزي ، باغجر ، به سلطان آباد مي رسيم كه مجموع مسافت اين راه چهل وهفت كيلومتر به نيشابور مي رسيم ( از ورود حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام به نيشابور گزارشهاي متعدد ومعتبري در دست است ) . به مسافت هفده كيلومتر بعد از نيشابور قدمگاه قرار دارد واز آن جا تا مشهد مقدس نيز شرح آن گذشت .

خراسان

خراسان در فارسي قديم به معني خاور زمين است . اين اسم در قرن اول اسلام برتمام ايالات اسلامي كه در خاور كوير لوت تا كوههاي هند واقع بودند اطلاق مي شد وبه اين ترتيب تمام بلاد ماوراء النهر را در شمال خاوري به استثناي سيستان وقهستان در جنوب شامل مي شود .

خراسان در زمان خليفه دوم وبه قولي در سال 29 هجري ، هنگامي كه عثمان به خلافت رسيد توسط سپاه اسلام فتح شد در سال

29 هجري ، عبد اللّه بن عامر ( تاريخ اعثم كوفي ( الفتوح ) ، ص 108 ، 109 ، 115 ، صلي الله عليه واله 11 ؛ بلاذري فتوح البلدان ، ( بخش ايران ) ص 158 )

مسير راهي را كه در فتح خراسان پيمود ، از بصره تا مرو بود . اين خط سير ( از بصره تا مرو ) با مسيري كه حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام در 1عليه السلام 1 سال بعد مي پيماد تشابه زيادي دارد ، اعثم كوفي در الفتوح مي نويسد :

هنگامي كه ماهك بن شاهك در فارس سر به شورش برداشت ، عثمان ، عبد اللّه بن عامر را با سپاهبانش روانه فارس كرد ودستور داد از آن جا عازم خراسان شوند . عبد اللّه بن عامر از بصره به جانب فارس روان شد و . . . در صحراي اصطخر ، ماهك تسليم شد . . . وسپس عبد اللّه از اصطخر به طرف خراسان رفت وبا عبور از . . . نيشابور . . . وطوس وسرخس سر انجام به جانب مرو رفت .

( اعثم كوفي : الفتوح ، ( چاپ بمبمئي ) ، ص 5- 84 )

حدود خارجي خراسان در آسياي وسطي بيابان چين وپامبر واز سمت هند جبال هند وكش بود ، ولي بعدها اين حدود هم دقيقتر وهم كوچتر شد تا آن چا كه مي توان گفت خراسان كه يكي از ايالتهاي ايران در قرن اول اسلامي بود از سمت شمال خاوري از رود جيحون به آن طرف را شمال نمي شد ، ولي همچنان تمام ارتفاعات

ماوراي هرات را كه اكنون قسمت شمال باختري افغانستان است در برداشت ، مع الوصف شهرهايي كه در منطقه علياي رود جيحون يعني در ناحيه پامير واقع بودند در نزد مسلمانان جزء خراسان يعني در داخل وحدود آن ايالت محسوب مي شدند .

( لسترنج ، جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 9- 408 . )

ايالت خراسان در دوران اوليه اسلامي به چهار قسمت يعني چهار ربع تقسيم مي شد وهر ربعي به نام يكي از چهار شهر بزرگي كه در زمانهاي مختلف كرسي آن ربع يا كرسي تمام ايالت به شمار مي رفت ، خوانده مي شد وآنها عبارت بودند از : نيشابور ، مرو ، هرات وبلخ .

پس از فتوحات اول اسلامي كرسي ايالت خراسان مرو وبلخ بود ، ولي بعدها امراي سلسله طاهريان مركز فرمانروايي خود را به ناحيه باختر بردند ونيشابور را كه شهر مهمي در غربي ترين قسمتهاي چهارگانه بود مركز امارت خويش قرار دادند

( لسترنج ، جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 409 ، اصطخري ، مسالك الممالك ، ص 253 ، صلي الله عليه واله 25 ، احسن التقاسيم ، ص 259 ، نزهة القلوب ، ص 185 . )

دو شهر نيشابور ومرو از مهمترين شهرهاي خراسان به شمار مي رفت . امام علي بن موسي الرضاعليه السلام براي رفتن به مرو كه در آن زمان مركز حكومت مامون بود ، از ناحيه خراسان واز شهرهاي مهم نيشابور وطوس- كه بعدها « مشهد » آن حضرت شد- وسرخس عبور كرد تا به مرو رسيد . نيشابور اولين شهري بود كه در منطقه

خراسان در مسير راه امام قرار داشت .

نيشابور

نام اين شهر را در زبان كنوني فارسي به صورت نيشابور ودر عربي نيسابور تلفظ مي كنند واز كلمه فارسي قديم « نيوشاپور » كه به معني « چيز يا كار خوب يا جاي خوب شاه » است گرفته شده ومنسوب به شاپور دوم پادشاه ساساني است كه در قرن چهارم ميلادي به تجديد بناي آن شهر همت گماشت . باني اول نيشابور ، شاپور اول ، پسر اردشير بابكان موسس سلسله ساساني است . چ

جغرافي نويسان مسلمان در قرن سوم ، فهرست مفصلي از شهرهاي مهم ولايت نيشابور ترتيب داده اند كه قسمت عمده ايالت قهستان را شامل مي شود . فايده مهمي كه از اين فهرست به دست مي آيد تلفظ قديم بعضي اسامي است ، ولي بسياري از آن اسامي را امروز نمي توان معين كرد كه با كدام محل تطبيق مي شود .

( لسترنج ، جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 409 )

در اوايل دولت اسلامي به شهر نيشابور ، ابر شهر مي گفتند ، وهمين نام بر سكه هاي آن شهر در دوران خلفاي اموي وعباسي ضرب شده است . مقدسي وبرخي از مورخان ديگر آن را ايرانشهر نيز ضبط كرده اند ، ولي گويا اين نام فقط عنوان دولتي يا عنوان رسمي وافتخاري آن شهر بوده است .

( احسن التقاسيم ، ص 314 ؛ اصطرخي ، مسالك الممالك ، ص 258 ؛ صورة الارض ، ص 313 ، المسالك والممالك : ص 124 ؛ يعقوبي ، البلدان ، ص 8عليه السلام 2 ، ابن رسته

، الاعلاق النفسية ، ص 1عليه السلام 1 )

در قرن چهارم هجري ، نيشابور شهري بزرگ وبسيار آباد ومساحتش يك فرسخ در يك فرسخ بود وداراي شهر و قهندز وحومه ( ربض ) بود ومسجد جامع بزرگي در حومه آن وجود داشت ، از آثار عمروليث صفاري كه مقابل ميداني معروف به لشرگاه واقع بود ، دار الامارهاي نزديك اين مسجد بود وبه ميدان ديگر معروف به ميدان حسينين اتصال داشت . زندان نيز تا دارالاماره فاصله زيادي نداشت وميان هر يك از اين عمارتها بيش از يك چهارم فرسخ فاصله نبود . قهندر دو دروازه وشهر يك چهار دروازه داشت . دروازهاي شهر موسوم بودند به : اول دروازه پل ، دوم دروازه كوچه معقل ، سوم دروازه قهندر وچهارم دروازه پل تگين . در بيرون شهر وخارج قهندر وگرداگرد آنها حومه واقع بود وبازارهاي شهر در حومه قرار داشت . اين حومه دروازهاي متعدد داشت واز آن جمله بود دروازه قباب ( گنبدان ) كه به سمت غرب باز مي شد ودر مقابل آن دروازه جنگ روبروي ولايت « بشتفرش » واقع بود ودر سمت جنوب دروازه احوص آباد قرار داشت .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 10- 409 )

ياقوت حموي در معجم البلدان مي نويسد : در زمان او ( قرن هفتم ) اين شهر را « نيشاوور » مي گفتند ، وهمچنين گويد : با وجود ويرانيهايي كه از زمين لرزه سال 540 در نيشاوور حادث شد ونيز پس از آن در سال 548 كه تاخت و تاز عشاير « غز » به وقوع پيوست ،

باز در تمام خراسان نقطه اي از نيشابور آبادتر نيست .

ابن بطوطه كه پس از فتنه مغول شهر نيشابور را ديده مي نويسد : اين شهر آباد و معمور است ومسجدي زيبا دارد . مقدسي نيز از چهار روستاي مهم نيشابور در عصر خود ياد مي كند كه عبارتند از : شامات ، ريوند ، مازول وپشته فروش ( پشت فروش ) حافظ ابرو ، شهر نيشابور را در اكثر اوقات از ديگر شهرهاي خراسان ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 409 ، 411-13 ، احسن التقاسيم ، ص 312 ، 314 ، صلي الله عليه واله 31 . )

بزرگتر توصيف مي كند واز معادن ومحصولات آن نام مي برد .

( جغرافياي حافظ ابرو ، ص 2-3صلي الله عليه واله . )

رود حضرت رضاعليه السلام به نيشابور

خوشبختانه از ورود حضرت رضاعليه السلام به نيشابور گزارشهاي متعددي در منابع وتذكره ها به چشم مي خورد . از اين رو مسير حركت ومنازلي را كه حضرت از نيشابور به سرخس واز آن جا به مرو طي كرده اند بيش از ساير مناطق وشهرهاي قابل تعيين است .

شيخ صدوق از ورود حضرت رضاعليه السلام به نيشابور گزارشهاي متعددي در منابع وتذكرها به چشم مي خورد . از اين رو مسير حركت ومنازلي را كه حضرت از نيشابور به سرخس واز آن جا به مرو طي كرده اند بيش از ساير مناطق وشهرها قابل تعيين است .

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضاعليه السلام ، بنابر نقل ابوواسع محمّد بن احمد بن اسحاق نيشابوري كه او نيز از جدّه خود خديجه

بنت عمران روايت كرده چنين مي گويد : هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام وارد شهر نيشابور شد در محله « غز » در ناحيه معروف به « بلا شاباد » در خانه جدم پسنده وارد شد . هنگامي كه حضرت وارد خانه شد ، دانه بادامي در گوشه اي از خانه كاشت ، دانه روييد وتبديل به درخت شد ودر مدت يك سال بادام داد . مردم از آن بادام مي خورد و شفا مي خواست وبه بركت حضرت شفا مي يافت وهر كه را چشم دردي بود از آن بادام بر چشم خود مي ماليد وسلامت حاصل مي شد . زن حامله اي كه زاييدن بر او خست شده بود ، چون از آن بادام خورد ، همان ساعت وضع حمل كرد ويا اگر چهار پايي را قولنج عارض مي شد از شاخه هاي آن بر شكمش مي ماليدند ، معالجه مي شد .

ابو واسع محمّد بن نيشابوري در ادامه روايت خود مي گويد : مدتها بر آن درخت گذشت تا آنكه خشك شد ، جد من عمران شاخه هاي آن برا بريد ، ( وبر اثر اين اقدام ) كور شد . عمران فرزندي داشت به نام ابو عمر ، او درخت را به تمام بريد . ( وبر اثر اين اقدام ثروت ومال او كه هفتاد تا هشتاد هزار درهم بود ، از دست رفت و سر انجام چيزي برايش نماند . عمرو داراي دو فرزند بود كه هر دو دبير ابو الحسن محمّد بن ابراهيم سمحور ( سيمجور ) بودند يكي به نام ابو القاسم و ديگري به نام ابو

صادق وآن دو خواستند كه اين خانه را تعمير كنند ، بيست هزار درهم براي آن خرج كردند در اين بين ريشه درخت را كه ( بر جاي ) مانده بود كندند ونمي دانستند كه از آن چه پيش مي آيد . يكي از آن دو ، متولي زمين وباغ واملاك امير خراسان بود ، پس از زماني به نيشابور مراجعت كرد در حالي كه پاي راست او سياه وگوشت پاي او ريخته بود وپس از يك ماه بر ( اثر ) آن درد مرد . ديگري كه بزرگتر بود در ديوان سلطان نيشابور دبيري مي كرد وبر دسته اي از نويسندگان رياست داشت يكي از آنها گفت : خدا اين دبير را از چشم بد نگاه دارد . در آن ساعت دست او لرزيده ، قلم از دستش افتاد ودست او زخم شد واز دفتر بيرون آمد وبه خانه خود مراجعت كرد . ابو العباس كاتب با جمعي بر او وارد شدند به او گفتند : اين درد از جهت حرارت ( گرمي مزاج ) تو عارض شده ولازم است كه امروز فصد كني ، او در آن روز رگ خود را زد وخون گرفت ، فردا آمدند باز گفتند كه امروز همان رگ بزن ، او چنين كرد پس از آن دستش سياه شد ، گوشت آن ريخت و آن روز ( از اين مرض ) مرد ومرگ هر دو برادر در كمتر از يك سال واقع شد .

( منتهي الامال ، ص 322 و 323 . )

مهمترين ومعتبرترين گزارشي كه از توقف حضرت رضاعليه السلام در نيشابور ضبط شده است

، روايت عبد السّلام بن صالح ابو صلت هروي است كه حديث مشهور ومعروف « سلسلة الذهب » را از امام رضاعليه السلام در نيشابور نقل مي كند . اين روايت به تواتر در منابع حديث از محدثان مختلف نقل شده و در منابع اوليه وقديم ونيز منابع جديد وتذكره ها وساير كتب تاريخي وكتابهايي كه به شرح زندگاني امام علي بن موسي الرضاعليه السلام اختصاص يافته به كرات آمده است الفصول المهمه ، ص 240 ، شيخ صدوق ، الامالي ، ص 208 ، منتهي الامال ، ص 322؛ روضة الواعظين ، ص 4عليه السلام 3 ، تاريخ نيشابور ، ص 125 ، مدينة المعاجز ، ص 0عليه السلام 4 ، وزندگاني سياسي هشتمين امام در ص 95 .

ذكر حديث سلسلة الذهب در نيشابور

عبد السلام بن صالح ابو صلت هروي مي گويد : من با علي موسي الرضاعليه السلام بودم در زماني كه آن جناب از نيشابور كوچ مي كرد وبر استري سياه وسفيد سوار بود بناگاه محمّد بن رافع واحمد بن حرث ويحيي بن يحيي واسحاق بن راهويه و چند تن از اهل علم به دهانه استر آويختند ( در اطراف آن حضرت گرد آمدند و دهانه اسب او گرفتند ) وعرض كردند كه تو را به حق خاندان پاكتان قسم مي دهيم كه حديثي از براي ما بيان كن كه از پدر بزگوارتان شنيده باشي . امام عليه السلام سر مبارك خود را از عماري ( كجاوه ) بيرون كرد وبر روي سر آن حضرت ردايي از خز منقش ونگارين قرار داشت و دو رو بود ، يعني پشت و

روي آن مثل يكديگر بود و فرمود : حديث حديث كرد مرا پدر بزرگوارم بنده صالح موسي بن جعفرعليه السلام وفرمود حديث كرد مرا پدر بزگوارم جعفر بن محمّدعليه السلام وفرمود : حديث كرد پدر بزرگوارم ابو جعفر محمّد بن علي ، باقر علم انبياءعليه السلام ( يعني شكافنده علم پيغمبران ) وفرمود : حديث كرد مرا پدر بزرگوارم علي بن الحسين سيد العابدين عليه السلام ، وفرمود : حديث كرد مرا پدر بزرگوارم علي بن الحسين سيد العابدين عليه السلام ، وفرمود : حديث كرد مرا پدر بزرگورام علي بن أبي طالب عليه السلام وفرمود : شنيدم از پيغمبر9 كه فرمود ، حديث كرد مرا پدر بزرگوارم سيد جوانان بهشت حسين عليه السلام وفرمود : حديث كرد مرا پدر بزرگوارم علي بن أبي طالب عليه السلام وفرمود : شنيدم از پيغمبر9 كه فرمود ، شنيدم از جبرئيل كه گفت : خداوند جل جلاله فرمود : منم خدايي كه نيست جز من خدايي ، پس مرا عبادت كنيد . هركس « لا اله إلّا اللّه » بگويد داخل شده است در قلعه من ايمن است از عذاب من .

شيخ صدوق در ادامه روايت مي افزايد : از اسحاق بن راهويه نقل شده كه چون حضرت رضاعليه السلام خواست از نيشابور به سوي خراسان ونزد مامون بيرون رود ، اصحاب حديث گرد او آمدند وعرض كردند : يابن رسول اللّه تو از نزد ما كوچ مي كني وحديث نمي كني ما را به چيزي كه آن را ضبط كنيم ؟ آن جناب در ميان عماري ( كجاوه ) نشسته بود وسر از عماري بيرون كرد

وفرمود : از پدرم موسي بن جعفرعليه السلام شنيدم كه به نقل از پدران بزرگوار خود از رسول خدا9 و آن جانب از جبرئيل نقل كرد كه گفت : از خداوند عز و جل شنيدم : « لا اله إلّا اللّه » قلعه من است ، پس هر كس داخل شود در قلعه من ايمن است از عذاب من ، چون راحله قدري راه پيمود آن جناب فرمود : ولي با شروط لا اله إلّا اللّه ، و من ( ولايت حضرت علي بن موسي ) از شروط لا اله إلّا اللّه هستم .

شيخ صدوق مي افزايد : از شروط لا اله إلّا اللّه اقرار كردن از براي حضرت رضاعليه السلام است به اين كه او است امام بر بندگان از جانب خداي عزوجل وواجب است اطاعت ايشان .

علي بن عيسي اربلي در كشف الغمة في معرفة الائمة ، مي نويسد : در يكي از كتابها كه اينك نام آن را به خاطر ندارم نوشته بود عماد الدين محمّد بن أبي سعيد بن عبد الكريم بن هوزان در محرم سال صلي الله عليه واله 59 از حاكم ابو عبد اللّه نيشابوري در تاريخ نيشابور روايت كرده كه علي بن موسي الرضاعليه السلام با كجاوه اي وارد نيشابور شد كه ساز وبرگ آن از طلا ونقره بود . در اين هنگام ابو ذرعه ومحمّد بن اسلم طوسي كه از حافظان بزرگ حديث واز رجال علم بودند در وسط بازار جلو مركب آن حضرت را گرفته و گفتند تو را به حق پدران و دودمان بزرگوارت ، چهره مباركت را باز كن و از پدرانت

براي ما حديثي نقل نما . در اين هنگام مركب آن حضرت متوقف شد و سايبان به كنار رفت وديدگان مسلمان از جمال مبارك وطلعت روشن او منور شد .

مردم همگان از جاي خود برخاسته وبه احترام آن جناب ايستاند . گروهي از مردم گريه مي كردند وجماعتي فرياد هلهله وشادي برآورده و دسته اي جامه هاي خود را پاره نمودند ، عده اي خود را به خاك افكنده وبعضي افسار استرس را مي بوسيدند و تعدادي سرهاي خود را بلند كرده و جايگاه آن جناب مي نگريستند . اين ازدحام و غوغا تا هنگام ظهر بطول انجاميد واشك از ديدگان مردم جاري بود . فريادها خاموش شد در اين وقت كه سكوت همه جا را فرا گرفت علما و اهل فضل فرياد برآوردند كه اي گروه مردم بشنويد وگوش فرا دهيد وفرزند رسول خدا9 را اذيت نكنيد . حضرت رضاعليه السلام حديثي املا فرمود : و حدود بيست و چهار هزار قلم به دست حديث را نوشتند كه از آن جمله ابو ذرعه رازي و محمّد بن اسلم بودند .

حضرت رضاعليه السلام فرمود : شنيدم از پدرم موسي بن جعفرعليه السلام واو از پدرش جعفر بن محمّدعليه السلام و او از پدرش محمّد بن علي عليه السلام واو از پدرش علي بن الحسين عليه السلام واو از پدرش حسين بن علي عليه السلام و او از پدرش علي بن أبي طالب عليه السلام واو از برادر وپسر عمويش حضرت رسول خدا9 واو از جبرئيل واو از حضرت رب العزة جلّ جلاله كه فرمود : كلمه « لا اله إلّا اللّه » سنگر

و دژ من است هر كس در اين در اين دژ وارد شود از عذاب من ايمن است « كلمة لا اله إلّا اللّه حصني فمن قالها دخل حصني ومن ( بحار الانوار : 109/12 ، 114 ، 115 . )

دخل حصني امن من عذابي

مسند الامام الرضاعليه السلام در ادامه اين روايت مي نويسد : استاد ابو القاسم قشيري مي گفت : اين حديث با همين سند براي پادشان ساماني خوانده شد واو دستور داد حديث مزبور را با طلا نوشتند وسپس وصيت كرد هنگامي كه درگذشت اين حديث را در كفن او بگذارند . هنگامي كه ان مرد در گذشت او را در خواب ديدند ، از او پرسيدند خداوند با تو چه كرد ؟ گفت : خداوند به واسطه تعظيم وتكريم اين حديث مرا آمرزيد .

ابن جوزي گويد : هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام به نيشابور رسيد ، علماي اين شهر ، مانند يحيي بن يحيي واسحاق بن راهويه ومحمّد بن رافع واحمد بن حرب وغير آنها خدمت آن جناب رسيدن واز وي طلب حديث كردند تا از روايات او تبرك جويند .

امام رضاعليه السلام مدتي در نيشابور اقامت كرد وسپس مامون آن حضرت را به مرو فرا خواند .

استقبال مردم نيشابور از امام رضاعليه السلام

صاحب تاريخ نيشابور درباره ورود حضرت امام رضاعليه السلام به نيشابور مي نويسد : در سال 200 هجري ، شهر نيشابور با قدوم مبارك امام علي بن موسي الرضاعليه السلام قرين مباهات وافتخار شد . مردم نيشابور مقدم مقدس آن حضرت را گرامي داشتند و شاديها كردند و به اتفاق قطب الانام شيخ ابو يعقوب اسحق

بن راهويه مروزي كه شيخ شهر ومقدم ارباب ولايت بود به استقبال آن حضرت ، از شهر نيشابور بيرون شدند وتا قريه مويديه كه از قراي نيشابور است به پيشواز رفتند وشيخ با وجود كبر سن مهار ناقه آن حضرت را به دوش گرفت وتا شهر نيشابور پياده را پيمود و شيخ محمّد بن اسلم طوسي نيز در التزام ركاب مبارك بود وچون به نيشابور ورود فرمود : در محله « قز » كوچه « بلاس آباد » نزول فرمود ومقام اختيار كرد . در السنه وافواه مشهور است كه حضرت سلطان در نيشابور به منبر برآمد واين حديث را از خواجه كاينات روايت فرمود : « التعظيم لامر اللّه والشفقة علي خلق اللّه » وعزيمت به سوي طوس در بازار نيشابور روايت فرمود .

( تاريخ نيشابور ، ص عليه السلام 11 ، 125 و همچنين مويد ثابتي ، تاريخ نيشابور ص 340 . )

ماجراي چشمه كهلان در نيشابور

شيخ صدوق مي نويسد : هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام وارد نيشابور شد در محله اي فرود آمد كه آن را « فرد » مي گفتند و در آن جا حمامي بنا شد كه در اين زمان ( اخبار آثار امام رضاعليه السلام ، ص صلي الله عليه واله 8 . )

( حداكثر تا سنة 2عليه السلام 3 سال وفات شيخ صدوق است ) آن حمام به حمام رضاعليه السلام مشهور است و در آن جا چشمه اي بود كه آب آن چشمه كم شده بود كسي ( همان ماخذ ، ص صلي الله عليه واله 8 )

بر روي آن چشمه بايستاد وآب آن چشمه را

بيرون كرد تا آب وفور يافت وبسيار ( همان ماخذ ، ص صلي الله عليه واله 8 )

شد ودر خارج آن چشمه حوضي بود كه آب ، از آن چشمه فرود مي آمد ودر آن حوض مي ريخت . حضرت رضاعليه السلام در ميان حوض رفت وغسل كرد وسپس بر كنار حوض نمازگزارد ومردم علي الاتصال در آن حوض مي آمدند و غسل مي كردند وآن آب به جهت تيمن و تبرك مي خوردند وبر كنار آن حوض نماز مي گزاردند و حاجتهالي خود را از خدا مي خواستند وبرآورده مي شد و آن چشمه به چشمه كهلان معروف است واز آن زمان تا به حال مردم روي به آن چشمه مي آوردند وبه آب آن چشمه استشفاء مي كنند بنابر آنچه مورخان معاصر ذكر كرده اند ، اين ( شيخ عباس قمي ، منتهي الامال ، ص 324 . )

چشمه كه بعد از آن به حمام رضاعليه السلام معروف شد همچنان در شهر نيشابور وجود دارد .

قدمگاه نيشابور

در فاصله بيست و شش كيلومتري شهر كنوني نيشابور منطقه اي موسوم به قدمگاه علي بن موسي الرضاعليه السلام است كه بر اثر كثرت استعمال به قدمگاه معروف شده است . صاحب تحفة الرضوية مي نويسد : هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام از نيشابور خارج شد ، در راه به چشمه آبي رسيد ودر كنار آن چشمه سنگي بود ، حضرت بر روي آن سنگ ايستاد وبه نماز مشغول شد ، نقش قدم مباركش بر آن سنگ ظاهر گشت والحال آن سنگ را بريده و به ديوار نصب كرده اند وبقعه اي براي آن

ساخته اند وشعري دراين باره از خواجه شيراز شيخ حافظ است كه گفت : در زميني كه نشان كف پاي تو بود سالها سجده صاحبنظران خواهد بود

صاحب تحفه الرضوية مي افزايد : نگارنده آن محل را كه هم اكنون به قدمگاه معروف است زيارت كرده ونظير همان سنگ وهمان نقش را در مقبره امامزاده محمّد محروق در خارج از شهر نيشابور ديده وممكن است چنين اتفاقي در آن حوالي نيز افتاده وبعدها آن را در مقبره مزبور گذاشته و به ديوار نصب كرده باشند .

( تحفة الرضوية ، ص 190 )

صاحب تاريخ نائين معتقد است كه اين قدمگاهها وآثاري كه از نقش پاي حضرت بر روي سنگ است نقشي است كه به عنوان ياد بود آن حضرت بر روي سنگ حك كرده اند .

( تاريخ النائين ، ص 230 . )

صاحب تحفة الرضوية مي نويسد : در قدمگاه روزي حضرت وارد شد وطلب انگور كرد ، باغباني گفت : حالا فصل زمستان است وانگور در باغهاي ما يافت نمي شود وما از شدت سرما موها را زير خاك پنهان كردهايم . حضرت فرمود : به باغ برو وقدرت خدا را مشاهده كن . آن مرد به باغ آمد ديد كه سرتاسر تمام درختان سبز وخرم وپر از ميوه است . متحير شد و چون دانست اين از كرامت حضرت است خواست انكار كند تا حضرت را در نزد ديگران شرمسار سازد ، به دروغ اطلاع داد كه در باغ انگوري يافت نشد . حضرت متغير گشت و عازم حركت شد و نفرين كرد كه خدا تو و باغت را بسوزاند

. آن بيچاره به مجرد اين كه وراد باغ شد ، صاعقه از آسمان فرو آمد ، او و باغش را به صورت تلي خاكستر در آورد ذكر اين ماجرا را در منابع ( تحفة الرضوية : ص 190 . )

معتبر نيافتيم ولي احتمالاً منشأ نقل ، تاريخ نائين و تحفة الرضوية ونيز حكايتي است كه در بحر الانساب مضبوط است . با اين تفاوت كه صاحب بحر الانساب اين واقعه را بعد از خروج حضرت از نيشابور ذكر نمي كند وعلاوه بر اين مي نويسد : آن روز دهم تيرماه قديم بود .

( بحر الانساب ، ص 4- 103 . )

ماجراي طبابت امام رضاعليه السلام در رباط سعد

واقعه ديگري كه در حوالي نيشابور روي داد ، معالجه مردي است كه قدرت تكلم خود را بر اثر حادثه اي از دست داده بود كه سر انجام با طبابت حضرت رضاعليه السلام شفا يافت . شرح اين حادثه شنيدني به قرار زير است :

ابو احمد عبد اللّه بن عبد الرحمن معروف به صفوان نقل كرده است كه قافله اي از خراسان بيرون شد و روي به كرمان ( نهاد ) ، دزدهايي كه در كوه كرمان ساكن بودند ( كوه قفص ) بر قافله زدند و مردي را كه به بسياري مال متهم كرده بودند نگاه داشتند ومدتي در دست ايشان باقي بود . او را به انواع صدمات ( شكنجه ها ) عذاب كردند تا بلكه خود را ايشان به مال بخرد . او را در ميان برف واداشتند ، دهان او را پر از برف كردند و ( دست و پاي او را ) بستند .

( در ميان كاروان ) زني از زنان ايشان بر او رحم كرد و او را از بند رها ساخت . او فرار كرد ، ليكن دهان و زبان او فاسد شد ، به طوري كه قدرت تكلم نداشت ، ( هنگامي كه ) به خراسان رفت شنيد حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام در نيشابور است و در خواب ديد كه گويا كسي به او مي گويد ، پسر رسول خدا9 در خراسان وارد شده است و از او درباره ناخوشي خود سؤال كن تا اين كه تو را به دوايي تعليم دهد كه به تو منفعت بخشد واز اين ناخوشي خود سؤال كن تا اين كه تو را به دوايي تعليم دهد كه به تو منفعت بخشد واز اين نا خوشي شفا يابي . آن مرد گفت : من در خواب ديدم كه قصد آن بزرگوار را دارم و به او از آنچه بر من آمده شكايت بردم و او را از نا خوشي خود آگاه ساختم ، فرمود : زيره وسعتر ( كه به فارسي اويشان گويند ) ونيز نمك را گرفته ومي كوبي ودو يا سه مرتبه بر دهان حود مي ريزي ، عافيت مي يابي ، پس آن مرد از خواب بيدار شد وبه آنچه در خواب ديده بود فكر نكرد ( عمل نكرد ) وبه خلق اظهار نداشت تا اين كه به دروازه نيشابور وارد شد . به او گفتند كه حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام از نيشابور كوچ كرده ودر « رباط سعد » است . پس در خيال آن وقامرد گذشت كه قصد آن بزرگوار كند

وامر خود را عرضه دارد ، تا اينكه به او دارويي دهد كه به مرضش نفعي بخشد .

با اين قصد به رباط سعد رفت و بر آن بزگوار وارد شد و به گونه اي اظهار كرد يابن رسول اللّه امر چنين وچنان است و دهان و زبان من فاسد شده و بر سخن گفتن قادر نيستم ، مگر به زحمت به من دارويي تعليم فرما كه نفعي بخشد . آن بزرگوار فرمود : آيا من در خواب تو را تعليم ندادم ؟ برو و آن دارويي را كه به تو تعليم دادم استعمال كن . آن مرد اظهار داشت ، يابن رسول اللّه چگونه است تا اگر آن را ادعا فرمايي ؟ آن جناب فرمود : زيره وسعتر ( اويشان ) ونمك بگير وبكوب و دو يا سه بار بر دهان حود بريز كه بزودي عافيت يابي . آن مرد گويد آن دوايي را كه آن بزرگوار فرمود استعمال كردم وعافيت يافتم . ابو حامد احمد بن علي بن حسين ثعالبي گويد من از ابو احمد عبد اللّه بن عبد الرحمان معروف به صفوان شنيدم كه مي گفت : من آن مرد را ديدم واين حكايت را از او شنيدم .

( منتهي الامال : ص 3 . 3؛ اعلام الوري ، ص 118 )

امام رضاعليه السلام بعد از نيشابور به سمت طوس حركت كرد ، در طول مسير نيشابور به طوس گزارشهايي ثبت شده كه به مي توان مسير حضرت را به طوس تعيين كرد .

قدمگاه امام رضاعليه السلام احتمالاً اولين منزل ويا توقفگاه در اين مسير به شمار مي رفته

و همچنين رباط سعد كه بدرستي امروزه ، مكان ومحل آن براي ما روشن نيست .

علاوه بر اين دو منطقه ، مورخان از « قرية الحمراء » ياد مي كنند كه به نظر مي رسد همان ده سرخ باشد وامروزه در جنوب مشهد واقع شده است وهمچنين كوهسنگي نيز در مسير راه طوس قديم قرار داشته كه از اين مناطق در منابع ياد شده است .

هنگامي كه حضرت وراد طوس شد در نوقان كه بخشي از طوس قديم به شمار مي آمد فرو آمد . در آن جا دهكده اي به نام سناباد « بوذعه » بود وحميد بن قحطبة در آن منزل داشت و بنابر دعوت واحتمالاً اصرار او ، امام وهمراهان وي در آن مكان مقام كردند . قبل از پرداختن به اين مناطق لازم است اطلاعاتي درباره شهر طوس وجغرافياي آن به دست آوريم .

طوس

شهر طوس در ده فرسخي نيشابور واقع شده واصطخري شهر قديمي طوس را مشتمل بر اردكان ، طابران ، بزدغور ونوقان مي داند . شهر طابران ونوقان مهمتر و بزرگتر از دو شهر ديگر بودند وبنا بر گفته ياقوت حموي اين دو شهر هزار قرية و آبادي داشتند .

( مسالك الممالك ، ص 205 )

منابع تاريخي ، باني اين شهر را طوس بن نوذر نوشته اند به وگفته بلاذري در فتوح البلدان واعثم كوفي در الفتوح شهر طوس در عهد خليفه سوم توسط عبد اللّه بن خازم ويزيد بن سالم با صالح گشوده شد .

به فاصله دو منزلگاه چاپاري از طوس ، باغ بزرگي در دهكده سناباد وجود داشت كه متعلق

به حميدين قحطبه بود . وي از طرف هارون الرشيد حاكم آن جا بود و موسي الرضاعليه السلام در سفري كه از مدينه آغاز شده هنگامي كه وارد طوس شد در سناباد ودر باغ حميدين قحبطه فرود آمد جايي كه سر انجام در آن به دستور مامون مسموم شد وبه شهادت رسيد وپيشگويي آن حضرت كه فرموده بود ، « در كنار گور سناباد به خاك سپرده شد نام آن جا به مشهد مقدس علي بن موسي الرضاعليه السلام تغيير يافت وبه جهت كثرت استعمال آن را تنها « مشهد » مي نامند .

مشهد علي بن موسي الرضاعليه السلام ، در دهكده سناباد كه به برذعه يا مثقب كه به معني سوراخ وروزنه است معروف بود وبه گفته لسترنج احتمالاً اين كلمه به خاطر روزنه هايي كه در حرم وجود داشته بر آن قريه اطلاق شده است ونوقان يا نوادگان كه امروزه نيز نام محلّه اي از خراسان است ، در قرن سوم بنابر گفته يعقوبي در البلدان از طايران بزرگتر بوده وبه تهيّه وساخت ظرفهاي سنگي كه به ساير نواحي صادر مي شده شهرت داشته است . در كنار مشهد امام رضاعليه السلام در سناباد بنابر گفته ابن حوقل قلعه بسيار محكمي بنا شده بود كه در آن جا عدّه اي معتكف مي شدند .

( البلدان ، ص عليه السلام عليه السلام 2 ؛ ابن حوقل ، صورة الارض ، ص 9صلي الله عليه واله 1 . )

مقدسي مي نويسد : امير قائق عميد الدوله ، گرد قبر حضرت امام رضاعليه السلام مسجدي بساخت كه در تمام خراسان عمارتي از آن

با شكوه تر نبود . قبر هارون الرشيد نزديك ضريح حضرت امام رضاعليه السلام واقع شده بود . ابن بطوطة كه در سال 425 ه' . ق از مشهد مقدس زيارت كرده مي نويسد : مشهد امام رضاعليه السلام قبر بزرگي دارد . قبر امام در داخل زاويه اي است كه در مدرسه ومسجدي در آن وجود دارد واين عمارتها همه با سبكي بسيار زيبا ومليح ساخته شده و ديوارهاي آن كاشي است . روي قبر ضريحي چوبي قرار دارد كه سطح آن را با صفحات نقره پوشيده اند . از سقف مقبره قنديلهاي نقره آويزان است . آستان در قبر هم از نقره است . پرده ابريشم زردوزي از در آويخته وداخل بقعه با فرشهاي گونان مفروش گرديده است . روبروي قبر امام عليه السلام قبر هارون الرشيد واقع شده كه آن هم ضريحي دارد وشمعدنها روي قبر گذاشته اند ومردم ، مغرب گور وي را به علامت شمعدانها كه دارد باز مي شناسند . هنگامي كه شيعيان وراد بقعه مي شوند قبر هارون را به لگد ميزنند وبه امام رضاعليه السلام سلام مي فرستند .

بنابه گفته لسترنج ، حمد اللّه مستوفي در قرن هشتم از اولين كساني است كه سنا باد را « مشهد » ناميد واز آن زمان تا كنون آن جا را همچنان مشهد ، يعني جايگاه شهادت حضرت امام رضاعليه السلام مي نامند . قزويني در آثار البلاد مي نويسد : امام رضاعليه السلام هارون الرشيد هر دو در زير يك گنبد مدفون شده اند ولي مامون حيله اي به كار برده وبه دستور او هارون الرشيد را در

قبري مدفون كرده اند كه به نام حضرت رضا است وحضرت رضاعليه السلام را در قبري را كه معتقدند متعلق به حضرت است كاملاً آراسته اند .

( نزهة القلوب ، ص صلي الله عليه واله 18 ؛ احسن التقاسيم ، ص 319 ، 333 ، 352 . )

ورود حضرت عليه السلام به ده سرخ

ده سرخ يا قرية الحمراء نان دهكده اي است كه در مسير راه نيشابور به طوس قرار داشته است . اين منطقه كه هم اكنون به فاصله تقريبي 55 كيلومتري قدمگاه است در شمال شاه تقي در جاده واقع است .

( اطلس راههاي ايران ، ص 4 و 5 . )

بنا بر روايت عبد السّلام بن صالح هروي ، حضرت رضاعليه السلام از نيشابور به جانب مامون بيرون رفت ونزديك قريه حمراء ( ده سرخ ) رسيد . وي گويد به حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام عرض كردند ، يابن رسول اللّه ، آفتاب از دايره نصف النهار گذشت ووقت نماز ظهر شد ، آيا نماز نمي گزاري ؟ آن جناب فرمود : آمد وفرمود آب بياوريد ، عرض كردند آب با ما نيست . آن جناب با دستان مبارك زمين را حفر كرد ، آب از زمين جوشيدن گرفت به آن مقدار كه آن جناب وهمراهان او وضو ساختند و اثر آن آب تا كنون باقي است .

( زندگاني امام رضاعليه السلام ص صلي الله عليه واله 25 ، منتهي الامال ، ص 323 . )

عبور حضرت عليه السلام از كوه سنگ تراشان ( كوه سنگي )

در جنوب مشهد ، كوهي است

كه به كوهسنگي معروف است واين همان كوهي است كه حضرت رضاعليه السلام هنگام عبور از ده سرخ به طرف طوس به آن تكيه كردند و دعا فرمودند كه خداوند به آن بركت دهد .

( زندگاني امام رضاعليه السلام ص 5عليه السلام 2 ، مشهد الرضا ص 4 ، منتهي الامال ، ص 323 ، فصول المهمة في معرفة الائمة ، ص 0صلي الله عليه واله 2 . )

اين كوه داراي سنگهاي سياه رنگي است كه ذكر آن در منابع قديم نيز آمده است .

يعقوبي در البلدان مي نويسد : در نوقان ( بخشي از شهر قديمي طوس ) كوهي است كه در آن جا به تهيه وساخت ظرفهاي سنگي مي پردازند وبه ساير نواحي صادر مي كنند وامروزه نيز كساني كه به مشهد مقدس مي روند از صنايع دستي ( البلدان ، ص عليه السلام عليه السلام 2 . )

مشهد كه اشياي سنگي ، ديدن مي كنند .

شيخ صدوق در عيون اخبار الرضاعليه السلام مي نويسد : چون حضرت رضاعليه السلام به حوالي سناباد رسيد به كوهي كه از آن ديگ سنگي مي تراشند تكيه داد واظهار داشت : پروردگارا اين كوه را بركت ده ونافع به حال مردم گردان وطعام در ظرفي را كه از اين كوه تراشيده مي شود مبارك گردان و دستور داد تا براي تهيه غذا از آن كوه ديگها بتراشند وفرمود : آنچه من تناول مي كنم بايد طبخ نشود مگر در اين ديگهاي سنگي و آن حضرت آهسته غذا مي خورد و كم تناول مي فرمود .

از آن روز مردم به آن

كوه را يافتند وظروف سنگي از آن تراشيدند و خداوند بر اثر دعاي ان حضرت بركتي به آن كوه عنايت فرمود

( زندگاني امام رضاعليه السلام ص عليه السلام 25 )

ورود امام رضاعليه السلام به طوس ( نوقان ، دهكده سناباد )

بنابر نوشته مورخان هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام وارد طوس شد در ناحيه نوقان كه از مستملكات حميد بن قحطبه طائي به شمار مي آمد و در منزل وي كه باغ بزرگي بود اقامت كرد . مقبره هارونيه كه گور هارون الرشيد در آن قرار داشت ، در باغ حميد بن قحطبه طائي بود جايي كه حضرت پيش از اين بارها درباره آن سخن گفته ( زين الاخبار ، ص عليه السلام عليه السلام 2 . )

بود شيخ صدوق دراين باره مي نويسد :

( اثبات الوصية ، ص 391 ، روضة الواعظين ، ص 8صلي الله عليه واله 3 ، اعلام الوري : ص 188 . )

حضرت عليه السلام داخل خانه حميد بن قطحبه طائي شد و نزد قبر هارون الرشيد رفت ، پس از آن با دست مبارك خطي به يك طرف قبر كشيد ، فرمود : اين موضع تربت من است و من در اين جا مدفون خواهم شد و بزودي حق تعالي اين مكان را محل تردد شيعيان و دوستان من قرار مي دهد . به خدا سوگند اگر شيعه اي مرا زيارت كند و بر من درود فرستد شفاعت ما اهل بيت و غفران و رحمت خداوند بر او واجب شود . سپس روي مبارك را به قبله كرد و نماز گزارد و دعا نمود

و چون فارغ شد سر مبارك را به سجده گذاشت و سجدهاي طولاني كرد كه من ( راوي ) پانصد تسبيح از آن را شمردم پس از آن مراجعت كرد .

شيخ صدوق به نقل از ياسر خادم ادامه مي دهد كه چون حضرت ابو الحسن علي بن موسي الرضاعليه السلام در قصر حميد بن قحطبه وارد شد ، جامه هاي خود را بكند و به حميد داد . حميد جامه ها را به كنيز خود سپرد تا آنها را بشويد ، طولي نكشيد كه كنيز با رقعه اي در دست بازگشت و گفت : اين رقعه را در يقه پيراهن حضرت علي بن موسي الرضاعليه السلام يافتم . حميد گويد من به آن بزرگوار عرض كردم فداي وجودت شوم كنيز در يقه پيراهن مبارك رقعه اي يافته اين رقعه چيست ؟ فرمود : اي حميد اين حرزي است كه من از خود جدا نمي كنم . عرض كردم مرا به اين حرز مشرف گردان ( مرا از مضمون اين حرز آگاه ساز ) . حضرت عليه السلام فرمود : اين حرزي است كه هر كس آن را در گريبان خود نگاه دارد بلا از او دفع شود و از شر شيطان ايمن ماند ، پس از آن حرز را بر حميد املا فرمود : و آن حرز اين است :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه اني اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا او غير تقي اخذت بالله السميع البصير علي سمعك وبصرك لا سلطان لك عليّ ولا علي سمعي ولا علي بصري ولا علي شعري ولا علي بشري ولا علي لحمي ولا

علي دمي ولا علي مخّي ولا علي عصبي ولا علي عظامي ولا علي اهلي ولا علي مالي ولا علي ما رزقني ربّي سترت بيني وبينك ، وبستر النبوة الذي استتر به انبياء اللّه من سلطان الفراعنة جبرئيل عن يميني وميكائيل عن يساري واسرافيل من ورائي ومحمّد9 امامي واللّه مطلع عليّ يمنعك عني ويمنع الشيطان منّي اللّهم لا يغلب جهله اناتك ان يستفزني ويستخفني التجأت اللّهم اليك اللّهم اليك التجأت اللّهم اليك التجأت .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 8/2 - عليه السلام عليه السلام 3 ، منتهي الآمال ، ص 324 . )

ابن شهر آشوب ، به نقل از موسي بن سيار مي نويسد : من با حضرت رضاعليه السلام همراه بودم هنگامي كه به ديوارهاي طوس رسيديم ، صداي شيون به گوش رسيد ، به سوي آن رفتم ، جنازه اي مشاهده كردم . در اين هنگام مولايم حضرت رضاعليه السلام از مركب فرود آمد و با كمال مهرباني آن جنازه را مشايعت كرد .

( مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 1/عليه السلام 20؛ مناقب آل أبي طالب ، 2/صلي الله عليه واله 39 . )

صاحب بحر الانساب نيز گزارشي از ورود حضرت رضاعليه السلام به طوس ذكر مي كند كه بر اساس آن مامون به همراه بزرگان و اميران به استقبال حضرت آمدند و مي نويسد از حضرت در اين شهر معجزاتي روايت كرده اند كه انگيزه اي براي قتل امام توسط مأمون شد . ولي گزارش بحر الانساب از طوس علاوه بر تناقض تاريخي داراي جنبه هاي افسانه اي و مبالغه آميز است . او مي نويسد :

چون

امام علي بن موسي الرضاعليه السلام . . . به شهر طوس رسيد مأمون الرشيد عليه اللعنه شاد شد بفرمود : تا تمامت بزرگان و اميران و سرهنگان و علما و فضلا و صلحا جمله به استقبال حضرت امام علي بن موسي الرضاعليه السلام بيرون رفتند چون به نزديك حضرت رسيدند ، جمله پياده شدند وسلام كردند ودست پاي حضرت امام را بوسيدند وي را با اعزاز وجلالت به شهر طوس درآوردند ، امّا آن روز كه حضرت امام علي بن موسي الرضاعليه السلام به شهر طوس قدم نهاد ، دوازه هزار لال و كر و شل ومفلوج شفا ياقتند ( ؟ ) وهر روز خلق عالم از اطراف و جوانب مي آمدند و كمال وفضل و بلاغت حضرت سلطان دين را مي ديدند و هر روز دوازده هزار كر و كور و شل و لال ، شفا مي يافتند ( ؟ ) آخر الامر مأمون الرشيد عليه اللعنة كينه حضرت امام را در دل گرفت و بسيار چاره و تدبير خواست كه حضرت امام معصوم را شهيد كند ، نتوانست اما آن ملعون چند شير داشت در شير خانه و هر كس را كه آن حرامزاده غصب مي كرد و به شيرخانه فرستادي و . . . .

( بحر الانساب ، ص عليه السلام - 104 . )

راه نيشابور به سرخس

بنا بر گفته يعقوبي در البلدان ( 8عليه السلام 2 هجري ) راه نيشابور به مرو ده منزل و تا هرات ده منزل و نيز از نيشابور تا دامغان ده منرل و از اين شهر به طرف شاهراه و سرخس شش منزل است منزل

اول آن قصر الريح است كه آن را در ( البلدان : ص 54 . )

فارسي دزباد گويند و از قصر الريح تا خاكسار و از آن جا تا مزدوران و ( سپس تا سرخس ) مقدسي مزدروان را از دهات سرخس نام مي برد كه گردنه معروفي به ( البلدان : ص 55 )

همين نام دارد . در مزدوران غباري است كه گفته مي شود انتهاي آن ديده نشده است .

( خراسان بزرگ ، ص 159 ، ص 312-3 . )

ابن رسته در الاعلاق النفيسه ( 290 هجري ) از نيشابور تا سرخس را شش منزل مي شمارد ، اولين منزل از نيشابور تا فغيس ( Faqhis ) پنج فرسخ و از آن جا تا ( المسالك و الممالك ، ص صلي الله عليه واله 2 . )

حمراء نيز پنج فرسخ است . حمراء قريه اي است در كوه و به علت سرخ بودن صخره هاي اطراف آن و خاك و ديوارهايش به حمراء نامگذاري شده و به آن دزسرخ هم مي گويند . ( در منابع ايران باستان ، راه قديمي نيشابور به سرخس را پس از گذشتن از كوه ريوند يا بينالود و از طريق طوس و سناباد به سرخس و از آن جا به مرو ذكر كرده اند . از حمراء ( دز سرخ ) به بردع ( barda ) مي رسند كه به آن المثقب هم گفته اند و از آنجا به شهر طوس مي روند اصطخري در مسالك الممالك ( ) 340 اعلان النفيسة ، ص 201 . )

هجري ) مسافت شهر نيشابور

را به سرخس شش منزل و از نيشابور تا سرحد نيشابور ، ديه كردان ( ده كردان ) كه در حد قومس است و نزديك اسد آباد ، هفت منزل و از ديه كردان تا دامغان پنج منزل و از نيشابور در مسير سرخس تا مرو را دوازده منزل مي شمارد صاحب كتاب انس المهج و حدائق الفرج كه يك اثر ( مسالك الممالك ، ص 222 )

قديمي و با ارزش در مسالك و ممالك و مساحت بين شهرها است ، مسافت نيشابور تا طوس را در سمت شرق سه مرحله و از نيشابور تا سرخس را شش فرسخ و از سرخس تا مرو را پنج روز مي شمارد راه قديمي نيشابور به هرات كه در مسير راه ( تاريخ نيشابور ، ص عليه السلام صلي الله عليه واله )

نيشابور به طوس و مرو بود برابر گفته صاحب تاريخ نيشابور ، از راه ديز باد ( ده باد ) و ولايت اسفند ( اسفنج ، سنج ) به رباط سنگ بست كه امروزه نيز به همين نام مشهور است منتهي مي شد .

ديزباد ( دزباد ، ده باد ) ده خاكستر بوده كه گاهي در متون قديمي نام آن را خاستر نيز نوشته اند بعد از آن منزلگاه « رباط بديعي » بوده كه در فاصله بين ديزباد و فرهادگرد قرار داشته و شايد اين همان رباطي باشد كه روايت عبد الغافر صاحب سياق التواريخ ، حسان منيعي نيشابور ، آن را در حوالي ديزباد ساخته است . منزلگاه بعدي پس از رباط بديعي ، رباط سنگ بست است كه در متون

از آن به سنج بست هم ياد شده است .

به گفته صاحب تاريخ نيشابور ، سنگ بست را به نام قريه اي كه اين رباط در آن جا ساخته شده نامگذاري كرده اند . در اين محل راههاي نيشابور و هرات و طوس و مرو با هم تلاقي مي كردند و از نظر سوق الجيشي و با زرگاني اين قريه داراي اهميت زيادي بوده است به همين دليل سلطان محمود غزنوي لشكرگاه و پايگاه نظامي خود را در اين مكان قرار داد و در آن قريه رباطي براي رسيدن به سرخس و مرو ساخت . اولين منزلگاه بعد از سنگ بست ( رباط چاهه ) بود كه اين رباط ، در نزديكي كشف رود قرار داشت و فاصله آن از رباط سنگ بست تا رباط چاهه پنج فرسخ ذكر شده است . اين رباط نيز به دستور سلطان محمود غزنوي ساخته شده و أبو اسحق كرامي نيشابوري ، رئيس فرقه كراميان آن را بنا كرده است در آن ناحيه رباط ديگري نيز وجود دارد كه ( رباط ماهي ) ناميده مي شود ، پس از رباط ماهي ، ( رباط توران ) و بعد از آن ( رباط آبگينه ) است . حمد اللّه مستوفي فاصله رباط آب گينه را تا سرخس شش فرسخ ذكر كرده است و آندره گدار احتمال مي دهد كه اين رباط همان ( رباط شرف ) باشد كه اكنون ويرانه هاي آن با ايوانهاي رفيع در جاده سرخس ديده مي شود . اين رباط در شش فرسخي سرخس واقع شده است .

( تاريخ نيشابور ، ص 59 ،

0صلي الله عليه واله ، 2صلي الله عليه واله ، 4صلي الله عليه واله ، )

سرخس

سرخس را دو گونه تلفظ كرده اند ، سرْخَس و سَرَخْس در لغتنامه ها ، واژه ( خراسان بزرگ ، ص 105 )

سرخس را ، به گياهي كه داراي ساقه هاي زيرزميني و نوعي گياه دارويي معني كرده اند سرخس يكي از شهرهاي قديمي ايران است كه گروهي بنيانگذار آن را كيكاووس نوشته اند . او زميني را به سرخس پسر گودرز به اقطاع داد و سرخس در آن جا شهري بنا نهاد كه سرخس ناميده شد گروهي بنيانگذار آن را « كيكاووس » يا ( آثار البلاد ، ص 39 )

« افراسياب ذو القرنين » دانسته اند شهر سرخس در زمان خلافت عثمان توسط ( خراسان بزرگ ، ص 150 . )

عبد اللّه بن خازم سلمي فتح شد اصطخري در مسالك الممالك و جيهاني در ( فتوح البلدان ، ص عليه السلام 28 ، البلدان ص 55 ، الفتوح ، ص 85 . )

اشكال العالم مي نويسند :

سرخس شهري است ميان مرو و نيشابور در زمين « هامون » بدان جا آب روان نيست . مگر آب جوي هرات كه در سالي چند روز آن جا رسد و جمله ايشان ، از آب باران است و بركه ها از آب چاه و آن ( سرخس ) شهري است كه در بزرگي يك نيمه « مرو » باشد . و به غايت آبادان است و نعمتهاي فراخ ، هواي آن تندرست تر است و بيشتر نواحي آن مرغزار و آن را ديه هاي

اندك و گرداگرد آن اعراب باشند ، خداوندان شتر ، و آبهاي ايشان از چاه است و آسياب ايشان بر چهارپايان از شتر و گاو و بناهاي ايشان از گل است .

( مسالك الممالك ، ص 251 ؛ جيهاني اشكال العالم ، ص 9صلي الله عليه واله 1 . )

يعقوبي در البلدان ، سرخس را سرزميني با شكوه و شهري بزرگ كه در بياباني ريگزار واقع شده است توصيف مي كند . وي مي نويسد : مردمي به هم آميخته ( از نژاد عرب و فارس ) در آن سكونت دارند عبد اللّه بن خازم سلمي در خلافت عثمان همان زمان كه از طرف « عبد اللّه بن كريز » مأمور بود آن را فتح كرد و آب مشروب اهالي از چاها است و نهري و چشمه اي ندارد .

( البلدان ، ص 55 . )

لسترنج مي نويسد : شهر سرخس در كنار كوتاهترين راه طوس به مرو بزرگ در ساحل راست ، يعني ساحل شرقي رودخانه مشهد واقع است . اين رودخانه را امروز « تجند » گويند ، ظاهراً جغرافي نويسان قرون وسطي از اين رودخانه اسم نبرده اند .

اين رودخانه از باتلاقهاي حوالي « كوچان » برمي خيزد و نخست به سمت جنوب خاوري جريان مي يابد و از مشهد مي گذرد و پس از آن قريب صد ميل از مشهد دور شد از سمت جنوب شاخه بزرگي به نام رود هرات به آن ملحق شده و سپس به سمت شمال جاري مي شود و به سرخس مي رود و مقداري كه به سمت شمال پيش رفت

در طول جغرافيايي ابيورد در محلي موسوم به « اجمعه » در كوير فرو مي رود و آن جا نيزار و بيشه است . سرخس در قرن چهارم ه' . ق شهري بزرگ و به اندازه نصف مرو بود و آب و هوايي خوش داشت در چراگاههايش شتر و گوسفند بسيار بود و چون آب فراوان نداشت كشتزارهايش اندك بود . مقدسي گويد : سرخس مسجد و بازاري نيكو دارد و در حومه اش باغهاي بسيار است . قزويني گويد : سرخس شهري است بزرگ و پر جمعيت و اهالي آن در ساختن دستارها و مقنعه هاي زردوزي شده مهارت خاصي دارند و مصنوعات آنها به ممالك ديگر صادر مي شود . در قرن هشتم حمد اللّه مستوفي درباره سرخس مي گويد : دور باروش ( دور بارويش ) پنج هزار گام است و قلعه اي محكم و از خاكريز دارد و هوايش گرمسير است و آبش از رودخانه اي است كه از « هري » به طوس مي آيد و عظيم و نيكو و هاضم و از ميوه هايش انگور و خربزه نيكو است . امروز سرخس ، ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص 2 - 421؛ الاعلاق النفيسة ، ص 3عليه السلام ؛ ابن حوقل ، صورة الأرض ، ص 333 ، 434 ، احسن التقاسيم ، ص 312 ، 314؛ آثار البلاد ، 1/2صلي الله عليه واله 2؛ نزهة القلوب ، ص 9عليه السلام 1 . )

در مرز ايران و روسيه است ، سرخس قديم در سمت راست « هري رود » است كه جزو قلمرو شوروي سابق ،

و سرخس جديد در قلمرو جمهوري اسلامي ايران است .

( خراسان بزرگ ، ص صلي الله عليه واله 15 . )

كتاب سرخس ديروز و امروز مي نويسد : سرخس امروز بخش وسيعي است از شهرستان مشهد در منتهي إليه شمال شرقي استان خراسان مشتمل بر چهار دهستان به نام سرخس ، كندكلي ، مزدوران و قلعه قصاب . قديمي ترين كانون مسكوني آن يعني سرخس زماني بسيار آبادان و معروف بوده و زماني ديگر خراب و گمنام شده است .

( سرخس ديروز و امروز ، پيشگفتار مؤلّف ، ص الف . )

شرايط اقليمي خراسان ايجاب مي كرد كه راههاي شرقي و غربي از ناحيه سرخس بگذرد ، زيرا مركز خراسان شمالي را صحراهاي خشك فراگرفته بود كه بخشهاي آباد را در شرق و غرب آن از هم جدا مي كرد . سرخس مدخل بخش غربي در حدّ فاصل بين مرو و نيشابور واقع بود . براي كاروانياني كه از مرو به سوي غرب خراسان مي آمدند و دشواريهاي عبور از صحراي خشك بين اين دو شهر را تحمل كرده بودند ، سرخس نقطه اميدي به شمار مي آمد . چه اين شهر در لبه نيمه خشك خراسان غربي قرار داشت و لااقل از بركت رودي كه ايامي از سال را آب شيرين داشت بهره مند بود . كاروانيان هنگام ورود به سرخس به دريانورداني شبيه بودند كه پس از طي درياي بيكران به ساحل نيمه خشكي پا مي گذاردند و به اميد رسيدن به سرزميني پرنعمت شادمانيها مي كردند ، لذا سرخس يا دروازه خراسان غربي با اين كه از ديرباز

بسيار فراخ نعمت نبوده ولي به چشم تازه وارداني كه از شرق سرخس مي آمدند آرامش دهنده و اميدبخش بوده است . مرو هم از شمال شرقي سرخس براي مسافريني كه از شرق به غرب خراسان مي رفتند همين گونه جلوه مي كرد . اين امتيازهاي نسبي جغرافيايي سبب شده است كه از دورترين ازمنه تاريخي راههاي ارتباطي خراسان به سوي نواحيي كه در اين دو شهر واقعند گرايش پيدا كند و آنها را شاهد وقايع بسياري از تاريخ اين سرزمين بداند .

( سرخس امروز و ديروز ، ص 5 - 4 . )

بنابر نقل گريشمن سرخس در چهار راه اقوام قرار گرفته بود . ابن فضلان كه در ( همان ، ص 4؛ ر . ك . به : گريشمن ، ايران از آغاز تا اسلام ، ص 0صلي الله عليه واله . )

سال 309 هجري از سرخس ديدن كرده ، اين شهر را با اهميت توصيف كرده است .

( سفرنامه ابن فضلان ، ص 3 – 2 )

آثار تاريخي سرخس

سرخس داراي بناهاي تاريخي و قديمي است كه ذكر آن در اين جا بي مناسبت نخواهد بود . اين آثار عبارتند از : مقبره لقمان بابا كه از آثار دوره سلجوقيان است . و ديگر رباط شرف كه منزلگاه قديمي اين رباط « اوكينه » يا « آبكينه » است . بارويي قديمي به جا مانده از دوران قاجاريه نيز در سرخس وجود دارد كه معروف به « قلعه ناصري » است .

( عباس سعيدي ، سرخس ديروز و امروز ، ص 20 - 13 ، 19 ، صلي

الله عليه واله - 35 . )

ورود إمام رضاعليه السلام به سرخس و ماجراي زنداني شدن آن حضرت ع

يكي از نشانه هاي پذيرش تحميلي ولايتعهدي از سوي امام عليه السلام حادثه حبس و زنداني شدن آن حضرت عليه السلام در سرخس است . متأسفانه منابع اوّليه اطّلاعات كافي در مورد چگونگي حبس امام عليه السلام در سرخس نداده اند و اين موضوع كمتر مورد اظهار نظر گذشتگان قرار گرفته و در تذكره هاي اخير نيز در اين باره مطلبي نيافتم تا بر اطلاعات اوليه چيزي بيفزايم . در مجموع - چنان كه در گذشته نيز اشاره شد - حضرت در هر فرصت مناسب به افشاي ماهيّت حكومت عباسي و پذيرش تحميلي ولايتعهدي خود و مسافرتش به سمت مرو مي پرداخت . واقعه اي كه در نيشابور روي داد بي شك واقعه ناخوشايندي براي دستگاه حكومتي به خصوص عبّاسيان متعصّب به شمار مي آمد ، چرا كه به رغم تلاش مأمون در انتخاب مسير حركت ، هنگامي كه حضرت به نيشابور رسيد با استقبال بي سابقه اي مواجه شد و شيعيان عاشقانه در اطراف وي گرد آمدند و خواستار شنيدن حديثي از آن حضرت شدند و حضرت با بيان حديث « سلسلة الذهب » در واقع حقانيت خود و خاندانش را در برابر سلطه گران عباسي به مردم گوشزد كرد و شرط ورود در حصن خداوند را « امامت و ولايت » خود و خاندانش برشمرد و اين موضوع خلافت و زعامت عباسيان را زير سؤال برد .

از گزارش أبو نصر أحمد بن حسين نيز كه در ارتباط با خروج حضرت رضاعليه السلام از سرخس است چنين استفاده مي شود كه بار ديگر حضرت به

اين نكته كه ايشان را به اجبار از كنار جدش از مدينه به سوي مرو كشانده اند و عاقبتي كه در پذيرش ولايتعهدي است ، اشاره كرده است .

شيخ صدوق بنا بر روايت عبد السلام بن صالح مي نويسد : به درِ خانه اي كه حضرت رضاعليه السلام در سرخس در آن حبس بود آمدم و آن بزرگوار معيل بود ، من از زندانبان اذن خواستم كه به حضور مبارك حضرت درآيم ( زندانبان ) گفت : شما را راهي به سوي او نيست . گفتم : چرا ؟ گفت : زيرا آن جناب در شب و روز هزار ركعت نماز مي گزارد و در يك ساعت أوّل روز پيش از زوال و در وقت زردي آفتاب نافله مي گزارد و در اين اوقات در جاي خود نشسته است و با پروردگار خويش مناجات مي كند . عبد السلام گويد : به زندانبان گفتم : از آن جناب طلب كن كه در وقتي از اين اوقات اذن دهد من نزد او شرفياب شوم ، زندانبان از او طلب اذن كرد و من بر او داخل شدم در حالي كه آن عالي مقدار در جاي نماز نشسته و متفكّر بود ، أبو صلت گويد من به آن جناب عرض كردم يا ابن رسول اللّه اين چيست كه مردم از شما حكايت مي كنند ؟ فرمود : چه حكايت مي كنند ؟ عرض كردم از شما نقل مي كنند كه فرموده ايد مردم بندگان ما هستند . فرمود : اللّهمّ فاطر السموات والأرض عالم الغيب والشهادة ، خدا آفريننده آسمانها و زمين است ، داناي نهان

و آشكار است . اي أبو صلت تو شاهدي كه من هرگز اين مطلب را نگفته ام و ابداً از هيچ يك از پدران خود نشنيده ام و تو دانايي به آن ستمهايي كه از اين امت به ما وارد شده است و اين كه اين گفتگوي مردم هم از قبيل آن ظلمها و ستمها است ، پس روي به من كرد و فرمود : اي عبد السلام بنابر آنچه از ما حكايت مي كنند اگر مردم آفريدگان ما باشند ، پس از جانب كيست ما ايشان را دعوت مي كنيم و بيعت مي گيريم . من عرض كردم يا ابن رسول اللّه راست مي گويي ، پس از آن فرمود : اي عبد السلام آيا تو منكري آنچه را كه حق تعالي براي ما واجب گردانيده است از ولايت و امامت ، چنان كه غير تو منكر است ؟ عرض كردم ، معاذ اللّه ، بلكه من اقرار دارم به امامت و ولايت شما .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/عليه السلام - صلي الله عليه واله 42؛ بحار الأنوار ، ج 12 ، ص 159 . )

گفتگوهاي ميان حضرت رضاعليه السلام و عبد السلام و پاسخ امام ( آيا تو منكري آنچه را كه حق تعالي از براي ما واجب گردانيده است و ولايت و امامت . . . ) نظريه پيشين را كه در واقعه نيشابور بيان شده قوّت مي بخشد و احتمالاً اين شايعات واكنشي است در برابر « أنا من شروطها » كه إمام عليّ بن موسي الرضاع عليه السلام خود را از شروط كلمه لا اله إلّا

اللّه قرار داد و عاملان حكومت و دشمنان خاندان عصمت و طهارت به جفا ادعاي الوهيت را به امام عليه السلام نسبت دادند . از اين رو تا مدتي از سوي مقر حكومت عباسي در مرو ، حضرت را در حبس نگه داشتند و مردم را از ديدار آن حضرت منع كردند و كارگزاران عباسي منتظر رسيدن خبر و دستور العمل از سوي مرو ماندند .

( سحاب ، زندگاني إمام رضاعليه السلام ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 25 . )

خروج إمام علي بن موسي الرضا ( ع ) از سرخس

صاحب كتاب زندگاني إمام رضاعليه السلام به نقل از شيخ صدوق مي نويسد : فردي به نام أحمد بن عبيد حسيني مي گويد : جدّم حضرت رضاعليه السلام را تا يك منزلي سرخس بدرقه كرد و بعد ، از حضرت خواست تا حديثي كه شفاي قلب اوست بيان كند حضرت فرمود : لا اله إلّا اللّه حصن من است و هر كس اين كلمه مباركه را با اخلاص بگويد در حصار من وارد شده و هر كس در حصار من وارد شود ايمن خواهد بود .

( همان ، ص 5 - 194؛ بحار الأنوار ، ج 12 ، ص 0صلي الله عليه واله 1 . )

گزارش ديگري كه از خروج امام رضاعليه السلام از سرخس در منابع ذكر شده مشايعت و بدرقه اي است كه شباهت زيادي با روايت اخير دارد و به نظر مي رسد منشأ اين دو روايت يكي باشد . صاحب مسند الإمام الرضاعليه السلام مي نويسد : أبو نصر أحمد بن ( آثار و اخبار إمام رضاعليه السلام ، ص 2 - 91؛

مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 1/1صلي الله عليه واله . )

عبيد گويد : از جدّم شنيدم هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام در زمان مأمون وارد نيشابور شد من مأمور خدمتگزاري و اداره كارهاي او شدم ، چون از نيشابور بيرون شد تا سرخس او را مشايعت كردم . پس از اين كه از سرخس بيرون شد در نظر داشتم تا مرو همراه او باشم اما يك منزل كه از سرخس دور شديم حضرت سر خود را از كجاوه بيرون كرد و فرمود : اي بنده خدا برگرد ، تو وظايف را درباره ما انجام دادي با ما نيكو معاشرت كردي و مشايعت حدّ معيني ندارد . عرض كردم : به حق جدّت مصطفي و مرتضي و مادرت حضرت فاطمه زهرا3 حديثي براي من بگو تا دلم آرام گيرد و من از خدمت شما برگردم حضرت فرمود : از من حديث طلب مي كني در حالي كه مرا از كنار قبر جدّم رسول خداصلي الله عليه واله بيرون آوردند و نمي دانم عاقبت كار من چه خواهد شد . و اينها با من چگونه رفتار خواهند كرد .

( عطاردي ، آثار و اخبار إمام رضاعليه السلام ، ص 2 - 91 . )

راه قديمي سرخس به مرو

بنابر گفته يعقوبي در البلدان ، راه سرخس بر جاده اعظم تا مرو شش منزل راه است كه اوّلين منزلگاه آن « اشتر مغاك » است . منزل دوم « تلستانه » و منزل سوم « دمدانقان » و منزل چهارم « كنوكرد » و آخرين منزل مرو است .

يعقوبي مي افزايد : املاك خاندان عليّ بن هشام بن

فر خسرو در كنوكرد است و اين منازل در ميان دشت و بيابان واقع است و هر منزلي از آنها داراي دژي است كه اهل آن منزل از تعرّض تركان در آن متحصن مي شوند و چه بسا تركان بر بعضي از اين منازل شبيخون بزنند .

( يعقوبي ، البلدان ، ص 55 . )

اصطخري نيز در مسالك الممالك راه سرخس تا مرو را شش منزل مي شمارد .

( مسالك الممالك ، ص 222 . )

ناصر خسرو كه راه سرخس تا مرو را در ده روز پيموده در سفرنامه خود مي نويسد : دوم جمادي الاخر به شهر سرخس رسيدم ، از بصره تا سرخس سيصد و نود فرسنگ حساب كرديم ، از سرخس به « رباط جعفري » و « رباط عمروي » و « رباط نعمتي » كه آن هر سه رباط نزديك هم بر راه است بيامديم ، دوازدهم جمادي ( « نعيمي » هم آمده است . )

الاخر به شهر مروالرود رسيديم .

( ناسر خسرو سفرنامه ، ص 2عليه السلام 1 . )

مرو

مرو يكي از شهرهاي قديمي ايران و مهمترين شهر خراسان به شمار مي رفت ، بنابر گفته مقدسي و ياقوت حموي ، بنيانگذار مرو ، اسكندر بوده است . شهر مرو ( احسن التقاسيم ، ص 398؛ معجم البلدان ، 113/5 . )

را « مروز » هم گفته اند از اين رو منسوب به مرو را « مروزي » مي نامند . مرو در واقع ( فرهنگ آنندراج ، و برهان قاطع ، ماده مرو . )

به دو شهر

مرو عليا و مرو سفلي ، يا مرو كوچك و مرو بزرگ اطلاق مي شده است و به گفته اصطخري مرو بزرگ را « مرو شاهيجان » مي خواندند و علت اين بود كه با مروالرو كه مرو كوچك بود اشتباه نشود .

( مسالك الممالك ، ص 205 . )

هر دو مرو « مرو شاهيجان و مرورود ) توسط احنف بن قيس در سال 22 هجري فتح شد . حافظ ابرو در جغرافياي خود مي نويسد : مرو از شهرهاي قديم خراسان ( فتوح البلدان ، ص 281؛ البلدان ، ص 55؛ تاريخ الكامل ، 33/3؛ مجمل فصيحي ، 131/1 . )

است كه در هاموني افتاده چنان كه از هيچ طرف كوه ننمايد و قهندز آن را طهمورث بنا نهاد و ربض شهر مقدار يك فرسنگ در يك فرسنگ است . زمين مرو ، شوره ناك ، و ريگ بوم است و زراعت خوب آيد .

( جغرافياي حافظ ابرو قسمت ربع خراسان ( هرات ) ، ص 1صلي الله عليه واله ؛ مسالك الممالك ، ص 205 . )

لسترنج درباره شهر مرو مي نويسد : مرو در امتداد مرغاب يا « مرورود » واقع است ، اين رود از جبال غور واقع در شمال خاوري هرات سرازير شده و به مرو كوچك مي رسد و از آن جا به سمت شمال منحرف و به طرف مرو بزرگ مي رود و در آن جا به نهرهاي بسياري منشعب شده و بالاخره در ريگستان « بيابان غز » ناپديد مي شود . اين ريگستان با مرداب تجند يا رودخانه هرات در يك

عرض جغرافيايي قرار دارد ولي هفتاد ميل در سمت خاوري آن است . علاوه بر شهرهاي متعددي كه در ساحل مرغاب واقع است ربع مرو شامل نقاطي نيز مي باشد كه در مسير شاهراه بزرگ خراسان آن سوي مرو شمال خاوري رود جيحون در آمل يعني معبر راهي كه به بخاراي مي رود واقع اند . إسم مرغاب ( بضم و يا فتح ميم ) چنان كه ابن حوقل گويد در اصل « مرو آب » بوده ، ولي اصطخري مي نويسد : مرغاب إسم محلي است كه آن رود از آنجا سرچشمه مي گيرد . مقدسي كه مرغاب را رود مروين يعني رود دو مرو ناميده ، مي نويسد : اين رود تا مرو عليا ( مرو كوچك ) جريان يافته سپس به مرو سفلي ( مرو بزرگ ) مي رود . در يك منزلي جنوب مرو بزرگ مجراي رود را با سدّي كه از چوب تدارك شده بود انباشته بودند و آب پشت آن سدّ مي ايستاد . مرو بزرگ ( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلاف شرقي ، ص 4 - 423؛ مسالك الممالك ، ص 1 - 0صلي الله عليه واله 2؛ صورة الأرض ، ص 315؛ احسن التقاسيم ، ص 1 - 330؛ المعجم البلدان ، 2/عليه السلام عليه السلام عليه السلام ؛ نزهة القلوب ، ص 314 . )

كه به « مرو شاهجان » معروف بود معرب « شاهگان » فارسي و به معني شاهانه و شاهوار است . ياقوت و بعضي از نويسندگان ديگر معتقدند كه شاهجان به معني « جان شاه » است . مرو بزرگ چنان كه

اصطخري و ابن حوقل و مقدسي مي گويند مشتمل بود بر قلعه داخلي يعني قهندزي كه در مكاني مرتفع جاي داشت و به اندازه يك شهر بود . گرداگرد قهندز شهر داخلي قرار داشت و داراي چهار دروازه بود و بيرون اين شهر حومه پهناوري واقع بود كه تا كنار نهرهاي بزرگ كشيده مي شد . دروازه ها موسوم بودند به « دروازه شهر » ( در جنوب باختري ) كه بر سر راه سرخس قرار داشت ، دروازه « سنجان » ( در جنوب خاوري ) كه به حومه بني ماهان و نهر اسعدي مي رفت ، دروازه « درمسكان » ( در شمال خاوري ) كه از آن جا به ماوراء النهر منتهي مي شد و بالاخره دروازه « بالين » ( در شمال باختري ) .

مرو در قرن چهارم سه مسجد جامع داشت كه عبارت بودند از « مسجد قلعه » كه آن را مسجد بني ماهان مي گفتند ، « مسجد كهنه » كه جلو دروازه سرخس بود ، « مسجد نو » كه بيرون دروازه « ماجان » و متّصل به بازار بزرگ مرو بود . در ميدان مسجد نو و محل اقامت فرمانفرماي مرو يعني دارالاماره مرو ، زندان شهر قرار داشت . اين ميدان و اماكن داخل آن به فرمان أبو مسلم خراساني بزرگترين حاملي عبّاسيان و مؤثرترين عامل خلافت آنان ساخته شده بود . در دارالاماره گنبدي از آجر فراشته شده بود كه به قول اصطخري پنجاه و پنج ذراع قطر داشت و در زير اين گنبد بود كه نخستني جامه هاي سياه رنگ آميزي شد

و اين شعار عبّاسيان بود . در يك منزلي باختر مرو شهر « سنج » واقع بود كه مقدسي در احسن التقاسيم آن را به صورت « سنگ » ضبط كرده است . « سنج » داراي مسجدي نيكو در ساحل رودخانه و باغستاني بزرگ بود . پس از سنج در دو منزلي مرو و بر سر راه سرخس شهرچه محكم « دمدانقان » بود كه باروي آن يك دروازه داشت و در خارج از بارو چند گرمابه قرار داشت . مقدسي در نيمه دوم قرن چهارم شهر مرو را ديده است كه يك سوم حومه آن ويران بوده و قهندز آن هم آبادي نداشت است . ياقوت حموي نيز در قرن هفتم خرابه هاي آن شهر را ديده است ، زيرا تركان غز در سال 553 ه' ق اين شهر را خراب كردند .

( جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي ، ص عليه السلام - 424؛ البلدان ، ص 28؛ مسالك الممالك ، ص 258 و 3صلي الله عليه واله 2؛ صورة الأرض ، ص 314 و صلي الله عليه واله 31؛ احسن التقاسيم ، ص 298 ، 299 ، 310 ، 312 ، 331؛ معجم البلدان ، 534/1 ، عليه السلام 82 و10/2صلي الله عليه واله و4/عليه السلام 50 . )

در دوره خلفاي بني اميه ، خراسان و شهر مرو به دليل دوري از مركز خلافت و تشديد حس تبعيض نژادي از سوي حاكمان اموي كه بر خلاف نصّ قرآن مجيد و تعاليم پيامبر اكرم صلي الله عليه واله عنصر غير عرب ، به ويژه ايرانيان را موإلي مي خواندند - كه

خود سرآغاز جنبشهاي شعوبيه شد - مرو به پايگاه ضد اموري تبديل گشت؛ و عباسيان قيام خود را از اين منطقه آغاز كردند . با روي كار آمدن مأمون مرو مركز خلافت شد ولي در قرن سوم وي دار الحكومه را از مرو به نيشابور منتقل كرد .

( تاريخ طبري ، 4/5 - 3صلي الله عليه واله 2؛ البلدان ، ص 83؛ تاريخ يعقوبي ، 5/2صلي الله عليه واله - 405؛ تاريخ بيهقي ، ص 30 - 29 . )

مرو در سال 1310 هجري قمري به تصرّف روسها درآمد و تا اين زمان جزو خاك شوروي سابق باقي مانده و مردم آن به زبانهاي فارسي ، تركي و روسي صحبت مي كنند . پس از تسلط روس بر مرو ، شهر جديدي در كنار شهر قديمي بنا شد كه هم اكنون به « بيرام علي » مشهور است .

( خراسان بزرگ ، ص 234 . )

راه كنوني مشهد به سرخس و مرو

از شرق مشهد چند راه اسفالته و شني منشعب مي شود . راه اسفالته متدوال به سرخس ، جاده اي است كه اژ روستاي خيابان مي گذرد ، اين روستا در دوازده كيلومتري مشهد قرار دارد . از آن جا به مسافت سي كيلومتر به « آبروان » مي رسيم و سپس از « چاهك » ، « خارزار » و « شورك ملكي » به مسافت شش ، هفت و دوازده كيلومتر مي گذريم و با طي كردن سي و نه كيلومتر ديگر به « مزدوران » مي رسيم . كشف رود كه از شورك ملكي در امتداد جاده ادامه داشت از مزدوران كه

جاده به سمت ضمال شرقي متمايل مي شود به سمت شرق امتداد مي يابد . نام ديگري كه مزدوران به آن معروف است ( مزداوند ) است . از مزدوران به مسافت بيست و چهار كيلومتر به « شورلوخ » و از آن جا با پيمودن بيست و شش كيلومتر به « گنبدلي » مي رسيم . از آن جا تا سرخس سي و چهار كيلومتر باقي است . سرخس در منتهي إليه خط مرزي ايران و اتّحاد جماهير شوروي سابق قرار دارد . سرخس قديم به فاصله تقريبي ده كيلومتر آن طرف مرز قرار گرفته و از آن جا راهي است كه از كنار درياچه « وودو خرانيليشچه » مي گذرد و از جاده اي كه به موازات كانال قره قوم قرار دارد به مرو يا « ماري » كه امروزه يكي از شهرهاي شوروي سابق به شمار مي آيد مي رسد .

( ر . ك . به : اطلس راههاي ايران ، ص 4 . )

حكومت عباسيان در مرو

خراسان در زمان حكومت امويان به دليل دور بودن از مركز خلافت به پايگاهي براي مخالفان سياسي و ناراضيان تبديل شده بود تا آن كه أبو مسلم خراساني از آتش پنهاني كه سالهاي در زير خاكستر نهفته بود بهره گرفت و قدرت را از چنگ امويان به در آورد و به عباسيان سپرد .

خراسان كه نخستين پايگاه عبّاسيان به شمار مي رفت كمي بعد از به قدرت رسيدن آنان بار ديگر كانوني براي مخالفان سياسي و مذهبي شد ولي اين بار بر عليه عبّاسيان . اگر چه قيامهاي ضد عباسي در خراسان يكي پس

از ديگري سركوب شد و هيچ گاه نتوانست بنيان حكومت عباسيان را متزلزل سازد ، اما بي شك اگر تلاشهاي هارون الرشيد براي گسترش و سيطره حكومت عباسي در خراسان و اقدام مأمون در انتقال مركز حكومت به مرو نبود ، اين شهر در عصر عبّاسيان ، پذيراي همان نقشي بود كه در عهد امويان ايفا كرده بود .

نهضت مذهبي « استاذسيس » در سال 150 ، شورش يوسف بن إبراهيم ملقب به « يوسف البرام » در سال 0صلي الله عليه واله 1 و هاشم بن حكيم ملقب به « المقنع » ( نقاب پوش ) در سال 3صلي الله عليه واله 1 كه از دهكده اي نزديك مرو آغاز شد ، قيام مذهبي و سياسي خوارج در سالهاي 5عليه السلام 1 و 9عليه السلام 1 به رهبري « حسين » كه از موإلي قنيس بن ثعلبه به شمار مي رفت و حمزة بن عبد اللّه كه شعله هاي قيام او به مدت 5 سال كانون مخالفتهاي ضد عباسي را در خراسان گرم و فعّال كرده بود و همچنين قيام أبو الخطيب در شرق خراسان ( نساء ) به سال 183 و آشوب رفيع بن ليث در سال 190 ، خراسان را كه روزي خاستگاه عبّاسيان بود ، عليه آنها مي شوراند .

هارون الرشيد ناچار شد براي سركوبي و فرونشاندن آشوب رفيع بن ليث شخصاً عازم خراسان شود . وي در اين سفر فضل بن سهل و مأمون را كه مدتي عهده دار حكومت خراسان بود ، همراه داشت با وجود اين سه سال بعد ، در سال 193 بار ديگر به

منظور دفع حملات جديد خوارج به رهبري حمزة بن عبد اللّه و تحريكات رفيع بن ليثط عازم خراسان شد .

هارون الرشيد در اين هنگام در شهر رقه ، در كنار فرات بود و پس از اطلاع از حوادث خراسان به رغم كسالتي كه داشت بر اين سفر اصرار ورزيد ، زيرا بيم داشت قيام از خراسان به ساير نواحي گسترش يابد . هارون در حالي كه از بيماري رنج مي برد ز رقه بيرون آمد و از طريق بغداد و همدان و ري عازم خراسان شد و در طول مسيرش شهرهاي سمنان ، دامغان ، بسطام ، سبزوار ، نيشابور و طوس را طي كرد ، اما چون در شهر طوس بيماريش شدت يافت در منزل حميد بن قحطبه طائي جان سپرد و در همان جا مدفون شد .

با مرگ هارون الرشيد ، محمّد امين در بغداد قدرت را در دست گرفت . اما بزودي بر اثر تحريك مخالفان مأمون كه در اين زمان زير نظر برادرش بر نيمه شرقي قلمرو عباسي حكومت مي كرد وصيت پدرش را ناديده گرفت و فرزند شيرخوارش موسي را به جانشيني انتخاب كرد و در پي نقشه اي طراحي شده از مأمون خواست تا عازم خراسان شود . مأمون به توصيه فضل بن سهل از اين اقدام امتناع كرد . امين از اقدام مأمون خشمگين شد و نام مأمون را از ولايتعهدي برانداخت و براي فرزند شيرخوارش ، موسي بيعت گرفت .

مأمون با شنيدن اين خبر ، خود را امير المؤمنين خواند و بر ضد برادرش شوريد ، جنگهاي سخت و خونين فرزندان هارون الرشيد با

ياري طاهر بن حسين ( ذو اليمينين ) ، هرثمة بن اعين ، و فضل بن سهل ذو الرياستين منجر به پيروزي مأمون شد .

در سال 182 هنگامي كه هارون براي امين از مردم بيعت گرفت و قرار شد مأمون بعد از امين خلافت را به عهده گيرد ، مأمون براساس رسم كهن و ديرينه اي ، به ايالت شرقي قلمرو عباسي آمده و به عنوان حكمران در خراسان ماند .

مادر مأمون كنيزي از بادغيس خراسان بود ، اين موضوع اگر چه بعدها منشأ اختلافات و تحوّلات سياسي در حكومت عباسي شد ، اما در استحكام پايگاه مردمي مأمون در خراسان نقش بسزايي داشت .

( تاريخ طبري ، ( چاپ بيروت ) ، 122/5 ، 128 ، عليه السلام 13 ، 138 و ( چاپ تهران ) ، 29/13صلي الله عليه واله 5 ، 0صلي الله عليه واله - 59صلي الله عليه واله 5 ، الكامل في التاريخ ، ( چاپ بيروت ) ، 4/عليه السلام 14 ، 153 ، 158 ، 2صلي الله عليه واله 1 ، 2عليه السلام 1 ، و ( چاپ تهران ) ، 248/10 ، صلي الله عليه واله 25 ، 0عليه السلام 2 ، 289؛ مروج الذهب ، 2/2 - 401 ، 404 ، 418 ، 422 ، 440؛ تاريخ يعقوبي ، 1/2صلي الله عليه واله 4 ، عليه السلام صلي الله عليه واله 4 ، 9صلي الله عليه واله 4؛ تاريخ برگزيده ، ص 205 ، 311؛ تاريخ فخري ، ص 1 - 300؛ اخبار الطوال ، 443 - 433 ، و همچنين ممتحن ،

نهضت شعوبيه ، فصل دوازدهم و بيستم . )

ورود حضرت رضاعليه السلام به مرو

هنگامي كه حضرت رضاعليه السلام وارد مرو شد استقبال باشكوهي از آن حضرت به عمل آمد و مأمون در تعظيم و تكريم ايشان بسيار كوشيد . خوشبختانه منابع ، گزارشهاي زيادي از حوادثي كه براي آن حضرت در مرو روي داده ثبت كرده اند كه بسياري از آنها را مناظره ها و گفتگوهاي ميان إمام عليه السلام و مأمون تشكيل مي دهد . مهمترين ماجرايي كه در مرو صورت گرفت ، پذيرش ولايتعهدي إمام عليه السلام بود كه پس از آن مأمون به نام حضرت رضاعليه السلام سكه زد و نام او را در خطبه ها آورد و بعد دست به اقدامات ديگري براي استحكام اين پيمان زد ، از جمله ازدواج سياسي دخترش با فرزند امام عليه السلام ، حضرت جوادعليه السلام . پذيرش ولايتعهدي از سوي حضرت رضاعليه السلام همچنان كه منابع مي نويسند ، زير فشار شديد صورت گرفت و إمام زماني كه تهديدهاي مأمون جدي شد آن را پذيرفت . چنان كه اين اكراه از متن پيمان نامه ولايتعهدي - كه خوشبختانه در منابع تاريخي موجود است - برمي آيد . در هر حال هنگامي كه حضرت ناچار به پذيرش ولايتعهدي شد ، تصميم گرفت تا حكومت عباسي را از درون متلاشي كند ولي اقدامات آن حضرت عليه السلام سرانجام مأمون را به وحشت انداخت و وي تصميم به كشتن امام عليه السلام گرفت .

( زندگاني سياسي هشتمين إمام ( متن فشرده ) ، ص 188 - صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 1 . )

قبل از

طرح ماجراي ولايتعهدي در مرو به ملاحظاتي درباره طراح ولايتعهدي خواهيم پرداخت .

طراح ولايتعهدي

بعضي مورّخان طرح و انديشه اوّليه ولايتعهدي را از جانب فضل بن سهل ذوالرياستين دانسته اند و مشهور اين است كه چون فضل بن سهل نسبت به علويان متمايل بود از اين رو قصد داشت حكومت را از عباسيان به علويان منتقل كند همچنان كه أبو مسلم خراساني حكومت را از بني اميه گرفت و به بني عباس سپرد . أبو علي حسين بن أحمد سلامي در كتاب اخبار خراسان مي نويسد :

فضل گفت : كار من با كار أبو مسلم خراساني اگر مقايسه شود چگونه است ؟ يك نفر گفت : أبو مسلم خلافت را از يك قبيله به قبيله اي ديگر منتقل كرد ، ولي تو از برادري به برادر ديگر منتقل كردي ( از امين به مأمون ) و خودت مي داني كه اين دو چقدر با هم فرق دارد . فضل گفت : من هم از يك قبيله به قبيله اي ديگر انتقال خواهم داد . بعد مأمون را واداشت تا عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را وليعهد خود كند و به همين جهت مأمون بيعت برادر خود « مؤتمن » را از بين برد و با حضرت رضاعليه السلام بيعت كرد .

( بحار الأنوار : 131/12 - 130 . )

قطع نظر از انگيزه و هدف فضل بن سهل از طرح ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام و نقش مؤثري كه وي در اين ماجرا داشت ، بايد گفت كه طراح اوليّه ماجراي ولايتعهدي شخص مأمون بود ، اين موضوع در شرايطي بحراني

، زماني كه مأمون در مبارزه با امين كاملاً نااميد شده بود به فكر او خطور كرد و به گونه اي كه خود شرح مي دهد ، « با خداي خود عهد كرده بودم اگر از دست محمّد برادرم آسوده شدم خلافت را به محلي كه خداوند قرار داده برگردانم . »

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/صلي الله عليه واله 38؛ بحار الأنوار : 12/صلي الله عليه واله 12؛ نسائم الاسحار من لطائم الاخبار در تاريخ وزراء ، ص 18؛ تاريخ بغداد ، 339/12؛ تاريخ بيهقي ، 190/1؛ برمكيان ( ترجمه عبد الحسين مكيده ) ، ص 3صلي الله عليه واله ، 143؛ دستور الوزارة ، ص 1صلي الله عليه واله - 48 ، 111؛ اعلام ، 354/5؛ تاريخ روضة الصفا ، 5/3 - 44 ، 48 ، 0صلي الله عليه واله 4؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 1/2 - 380 ، 391؛ تاريخ يعقوبي ، 9/2صلي الله عليه واله 4؛ تاريخ فخري ، ص 301؛ بحار الأنوار : 124/120 ، صلي الله عليه واله 12 ، 132 ، 134 ، صلي الله عليه واله 38 ، 401؛ كشف الغمة في معرفة الائمة ، 5/3صلي الله عليه واله ، صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله ، عليه السلام 8؛ اثبات الوصية ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 39؛ المناقب ، ( چاپ نجف ) ، 8/3عليه السلام 4 و 493 . )

بنابراين ، پيش از آن كه فضل بن سهل خواسته باشد ابتكار اين عمل را به دست گيرد ، مأمون در اين باره پيشقدم بود و

انديشه واگذاري خلافت و يا ولايتعهدي به خاندان عليّ بن أبي طالب را از سرگذرانده بود . مأمون خود در برابر اين سؤال كه آيا بيعت با إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام از تدبير فضل بن سهل بوده است ضمن پاسخ دقيق به اين سؤال ، از شرايط و موقعيتي كه در آن اين تصميم را اتخاذ كرد سخن مي گويد : « چون محمّد امين برادرم به من نوشت و مرا نزد خود خواند و من از رفتن ابا و امتناع كردم ، عيسي بن ماهان را امير لشكر كرد و به او امر نمود كه مرا مقيد ( اخبار الطوال ، 5 - 443 . )

كند و غل جامعه در گردنم نهد . چون اين خبر به من رسيد ، هرثمة بن اعين را به جانب سيستان و كرمان و توابع آن فرستادم ( براي مقابله با عيسي بن ماهان ) ولي هرثمه كاري از پيش نبدر و شكست خورد و صاحب السرير نيز خروج كرد و بر يك طرف شهر خراسان غلبه كرد و همه اينها در يك هفته بر من وارد شد . چون اين گونه وقايع براي من رخ د اد ، ديدم در اين وضعيت نه نيروي دفاعي دارم و نه قدرت مالي كه به وسيله آن لشكر آرايي كنم و سران سپاه و لشكريان خود را همه ترسان و هراسان ديدم و قصد كردم كه به ملك كابل بروم . بعد نزد خود انديشيدم كه سلطان كابل مردي كافر است و چون ( برادرم ) محمّد امين مال زيادي به او دهد او مرا به دست

محمّد مي سپارد . پس راهي بهتر از اين نيافتم كه از گناهان خود به سوي خدا توبه كنم و از خدا بر ا ين گونه امور استعانت جويم و به خدا پناه برم . پس امر كردم اين خانه را پاكيزه كنند و دو جامه سفيد پوشيدم و چهار ركعت نماز گزاردم و در آن چهار ركعت نماز آنچه از قرآن حفظ داشتم ، خواندم و خدا را خواندم و پناه به او بردم و به قصد راست و درست با خدا معاهده محكمي كردم كه اگر خدا اين امر ( بحار الأنوار : 12/صلي الله عليه واله 12 . )

( خلافت ) را به سوي من بكشاند و مرا از شرّ اين امور سخت كفايت كند ، اين امر ( خلافت ) را در جايي قرار دهم كه خدا قرار داده است ، پس از آن قلب من قوّت ( ر . ك : همان . )

گرفت و طاهر ( ذو اليمينين ) را به سوي عليّ بن عيسي بن ماهان ، فرستادم و آنچه بايد بشود همان شد و هرثمة بن اعين را به سوي جنگجوي مححمد ( امين ) بازگردانيدم ، بر او ظفر يافته و او را بكشت . و . . . خداوند عالم امر خلافت را به سوي من كشانيد و از براي من استقرار يافت پس چون خداوند تعالي وفا كرد به آنچه من با او عهد كردم ، دوست دارم وفا كنم به آنچه با خداي خود عهد كردم و كسي را سزاوارتر به اين امر از حضرت أبو الحسن الرضاعليه السلام نديدم ،

پس امر خلافت را به او واگذار كردم و او قبول نكرد مگر وليعهدي را و اين بود سبب نصب او به ولايتعهدي » .

( عيو اخبار الرضاعليه السلام ، 2/2 - 391 ، بحار الأنوار : 12/صلي الله عليه واله - 124 . )

يكي از عواملي كه موجب شده بسياري از مورّخان طرح اوّليه ولايتعهدي را به فضل بن سهل نسبت دهند ، پيشنهاد او در اين باره و نيز يادآوري آن است .

( تاريخ يعقوبي ، 5/2 - 2صلي الله عليه واله 4 . )

در عيون آمده است فضل بن سهل به مأمون پيشنهاد كرد كه تقرب جويد به خدا و رسولش ، با صله رحم كردن و بيعت گرفتن براي حضرت رضاعليه السلام . . . .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/صلي الله عليه واله 38؛ بحار الأنوار : 120/12 . )

أبو الفضل بيهقي نيز نقش فضل بن سهل را در يادآوري عهدي كه مأمون با خداي خود بسته بود و كوشش وي در اين امر را با جزئيات بيشتري نقل مي كند :

فضل بن سهل خواست كه خلافت از عباسيان بگرداند و به علويان آرد . مأمون را گفت : نذر كرده بودي به مشهد من ( در حضور من ) و سوگند خورده بودي كه اگر ايزد تعالي شغل برادرت كفايت كند و خليفت گردي ، وليعهد از علويان كني ، و هر چند بر ايشان نماند ( اگر چه خلافت در علويان پايدار نماند ) . . . مأمون گفت : سخت صواب آمد ، كدام كس را وليعهد كنيم ؟

، گفت : عليّ بن موسي الرضا كه إمام روزگار است و به مدينة الرسول عليه السلام مي باشد . . . » .

( تاريخ بيهقي ، صلي الله عليه واله /191 . )

پيشنهاد خلافت

بازمي گرديم به مدينه زماني كه رجاء بن أبي ضحاك و ياسر خادم نامه اي را از سوي مأمون به حضرت رضاعليه السلام تسليم كردند . او در نامه از حضرت درخواست پذيرش ولايتعهدي كرده بود و با لطافت خاصي سعي در جلب اعتماد و اطمينان امام عليه السلام نموده و از حضرت خواسته بود نامه را بر زمين نگذاشته رهسپار مقر مأمون در مرو شود .

( زندگاني سياسي هشتمين إمام ، ( متن فشرده ) ، ص 132؛ اثبات الوصية ( ترجمه محمّدجواد نجفي ) ، ص 394 . )

هنگامي كه حضرت وارد مرو شد مأمون ابتدا به آن حضرت پيشنهاد خلافت كرد . اين موضوع را بسياري از مورّخان ضبط كرده اند . عيون اخبار الرضاعليه السلام ، المناقب ابن شهرآشوب و روضة الواعظين از جلمه منابعي هستند كه به نقل از أبو صلبت هروي مي نويسند :

مأمون به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام گفت : اي پسر رسول خدا من فضل و علم و پارسايي و عبادت و بيم تو را از خداوند دانستم و تو را براي خلافت از خود سزاوارتر مي بينم . حضرت رضاعليه السلام فرمود : به بندگي و عبوديت خداي عزّوجلّ افتخار مي كنم و با پارساي اميد دارم از شرّ اين جهان محفوظ بمانم و رستگار شوم و با پرهيز از گناهان به غنيمتها رسم و با

فروتني نزد خدا مقامي بلند يابم . مأمون گفت من چنين مصلحت مي بينم كه خود را از خلافت عزل كنم و آن را براي تو قرار دهم و با تو بيعت كنم . حضرت رضاعليه السلام فرمود : اگر اين خلافت حق تو است و خداوند آن را براي تو قرار داده است ، روا نيست جامه اي را كه خداوند بر قامت تو پوشانده بيرون آوري و بر تن ديگري كني و اگر خلافت از غير تو است چيزي كه از تو نيست چگونه به من مي بخشي . مأمون گفت : اي پسر رسول خدا براي تو چاره اي نيست و بايد اين كار را بپذيري . حضرت فرمود : اين كار را به ميل خود هرگز انجام نخواهم داد .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 9/2عليه السلام 3؛ روضة الواعظين ، عليه السلام صلي الله عليه واله 3؛ المناقب ، 3/4صلي الله عليه واله 3؛ بحار الأنوار : 120/12؛ حديقة الشيعة ، ص 3 - 192 . )

إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در برابر پيشنهاد مأمون بسختي مخالفت كرد ، منابع تاريخي مي نويسند : كوشش مأمون مدتها ادامه يافت . با اين وجود إمام عليه السلام از ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 389/2 . )

پذيرفتن پيشنهاد مأمون بشدّت امتناع كرد و پس از آن چون مأمون نااميد شد ، پيشنهاد ولايتعهدي را طرح كرد . أبو صلت هروي در ادامه روايت خود مي گويد :

مأمون گفت : اگر خلافت را نمي پذيري و بيعت كردن مرا با خود خوش نداري ، وليعهد من باش

تا خلافت پس از من از تو باشد . إمام عليه السلام فرمود : به خدا سوگند ، پدرم از نياكانش از امير المؤمنين علي عليه السلام از پيامبرصلي الله عليه واله حديث كرد كه من پيش از تو ( مأمون ) از اين جهان مي روم در حالي كه با زهر ، مظلومانه مسموم خواهم شد ، مي روم در حالي كه فرشتگان آسمان و زمين بر من مي گزيند و در سرزمين غربت كنار هارون الرشيد به خاك سپرده خواهم شد .

مأمون گريست و گفت اي پسر رسول خدا ، چه كسي مي تواند تا من زنده ام شما را بكشد يا توان آزار شما را داشته باشد ؟ حضرت فرمود : همانا اگر بخواهم بگويم ، مي گويم چه كسي مرا خواهد كشت . مأمون گفت : اي پسر رسول خدا ، با اين گفتار مي خواهي بار را از دوش خود برداري و خلافت و يا ولايتعهدي را قبول نكني تا مردم بگويند در دنيا پارسايي ؟ إمام عليه السلام فرمود : به خدا سوگند از وقتي كه خدايم آفريده هيچ دروغ نگفته ام و من براي دنيا ، پارسايي نمي كنم . وانگهي مي دانم كه تو چه اراده كرده اي و چه مي خواهي . مأمون گفت : چه مي خواهم ؟ إمام عليه السلام فرمود : اگر بگويم در امان هستم ؟ مأمون گفت : آري براي تو امان خواهد بود . إمام فرمود : قصد آن داري مردم بگويند ، چنين نبود كه عليّ بن موسي به دنيا بي رغبت باشد ، بلكه دنيا به او

رغبت نداشت . اكنون ببينيد چگونه وليعهدي را به طمع خلافت پذيرفت . مأمون سخت خشمگين شد و گفت : همواره از چيزهايي كه ناخوش دارم با من سخن مي گويي و از خشم من خود را در امان مي بيني به خدا سوگند اگر ولايتعهدي را نپذيري تو را بر آن مجبور مي كنم و اگر باز هم نپذيري گردنت را خواهم زد .

حضرت رضاعليه السلام فرمود : خداوند مرا منع فرموده كه خود را به دست خويش به هلاكت افكنم اگر چنين است كه مي گويي ، آنچه خواهي مي پذيرم ، به شرط آن كه هيچ كس را به كاري نگمارم و از كاري عزل نكنم و هيچ رسمي را برهم نزنم و فقط از دور راهنمايي كنم . او پذيرفت و حضرت رضاعليه السلام را با وجود كراهت ايشان به وليعهدي گمارد .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 9/2عليه السلام 3 ، 390؛ روضة الواعظين ، ص 8 - عليه السلام صلي الله عليه واله 3؛ مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 8/1 - صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله ؛ مناقب آل أبي طالب ( چاپ نجف ) ، 2/3 - 1عليه السلام 4؛ بحار الأنوار : 12/عليه السلام 11 و 120 . )

در منابع معتبر گزارشهاي زيادي در رابطه با نپذيرفتن ولايتعهدي از سوي حضرت ثبت شده ، فراواني اين اخبار گواه مخالفت شديد حضرت عليه السلام با اهداف مأمون از طرح مسأله ولايتعهدي است . مسعودي در اثبات الوصية ، مي نويسد : عليّ بن موسي ( به مأمون ) فرمود : خلافت در

خاندان ما قرار نخواهد گرفت ، مگر آن كه گاه كه بيست نفر قبل از خروج سفياني ، حكومت كنند . مأمون اصرار كرد و آن حضرت بشدت مخالفت و امتناع نمود ، پس از مدتي گفتگو قرار شد خلافت بعد از مأمون در اختيار او باشد .

( اثبات الوصية ، 8/1 - صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله ؛ مناقب آل أبي طالب ، 2/3 - 1عليه السلام 4؛ بحار الأنوار : 12/عليه السلام 11 و 120 . )

امتناع إمام عليه السلام از پذيرش ولايتعهدي به قدري جدّي بود كه فضل بن سهل « ذو الرياستين » وزير مأمون كه خود در طرح مسأله ولايتعهدي نقش بسزايي داشت خطاب به گروهي از مردم گفت :

چه امر شگفت انگيزي مي بينم ، گفتند : « اصلحك اللّه » چه ديدي ؟ گفت : ديدم امير المؤمنين ( مأمون ) به عليّ بن موسي گفت : من چنين مصلحت مي دانم كه خلافت را در گردن تو گذارم و خود را از خلافت فسخ كنم ولي عليّ بن موسي به مأمون گفت : « اللّه اللّه » مرا توان و قدرت اين كار نيست و هرگز من كسي را نديدم امر خلافت را ضايعتر از امير المؤمنين مأمون كند ، زيرا كه از آن كناره مي گيرم و به علي ابن موسي عرضه مي كند و عليّ بن موسي آن را وامي گذارد و ا ز آن امتناع مي كند .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 1/2 - 381؛ روضة الواعظين ، ص 0عليه السلام - 9صلي الله عليه واله

3؛ الارشاد ، ص 251؛ بحار الأنوار : 12/صلي الله عليه واله 11 به بعد؛ ينابيع المودّة ، ص 384؛ المناقب ، 3/4صلي الله عليه واله 3؛ اصول كافي ، 489/1؛ علل الشرايع ، 3/1صلي الله عليه واله 2؛ كشف الغمة في معرفة الائمة ، 3/صلي الله عليه واله - 5صلي الله عليه واله ، عليه السلام 8؛ مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 9/1صلي الله عليه واله . )

شيخ صدوق به نقل از محمّد بن عرفه كه علت پذيرش ولايتعهدي را از آن حضرت پرسيده مي نويسد حضرت فرمود :

چه چيز جدّم امير المؤمنين علي عليه السلام را واداشت كه داخل در شورا شود ؟

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 380/2 . )

فتال نيشابوري در روضة الواعظين و شيخ مفيد در الارشاد در ادامه مناظره إمام رضاعليه السلام با مأمون مي افزايند : مأمون بعد از امتناع آن حضرت گفت : عمر بن خطاب شش تن را اعضاي شورا قرار داد كه يكي از ايشان جدّت امير المؤمنين بود و حكم كرد هر يك از ايشان مخالفت كند گردنش زده شود . اكنون تو نيز چاره اي نداري و بايد آنچه از تو مي خواهم بپذيري و هيچ راه گريزي از آن نمي بينم . . . .

( روضة الواعظين ، ص 0عليه السلام 3؛ الارشاد ، ص 291 . )

مراسم ولايتعهدي

سرانجام بعد از آنكه حضرت به اجبار ولايتعهدي را پذيرفت ، مأمون طي مراسمي واليان ، كارگزاران حكومتي ، فرماندهان لشكر ، قاضيان و بزرگان را جمع كرد تا با حضرت بيعت كنند . مأمون ابتدا به فرزندش

عباس دستور بيعت داد . حضرت رضاعليه السلام دست خود را بلند كرد به گونه اي كه پشت آن مقابل چهره خودش و كف آن پيش روي مردم بود . مأمون گفت دست خود را براي بيعت دراز كن . حضرت فرمود رسول خداصلي الله عليه واله اين چنين بيعت مي كرد و عباس پسر مأمون چنان بيعت كرد كه دست آن حضرت بر روي دست او قرار گرفت و مردم نيز همان گونه بيعت كردند . سپس شاعران و سخنوران در فضايل آن حضرت و اقدام مأمون داد سخن دادند . آنگاه مأمون از امام عليه السلام خواست تا براي مردم سخن بگويد ، حضرت ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 3/1 - 381 . اخبار و آثار إمام رضاعليه السلام ، ص 140؛ حديقة الشيعة ، ص 43صلي الله عليه واله ؛ روضة الواعظين ، ص 3عليه السلام 3؛ الارشاد ، ص 290 ، 293؛ بحار الأنوار : 10/صلي الله عليه واله 11 به بعد؛ ضحي الإسلام ، 2/2 - 0عليه السلام 1؛ تاريخ ايران ، ص 219 ، 519؛ تاريخ عرب ، 383/1؛ ضحي الإسلام ، 5/1عليه السلام ، 125؛ طبقات الشعراء ، ص 522؛ تجارب السلف ، ص 142 ، 2عليه السلام 1؛ ادبيات انقلاب در شيعه ، 8/2صلي الله عليه واله ، عليه السلام 13 ، 155 ، 484؛ الفهرست ، ص صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 2 ، 8صلي الله عليه واله 2 . )

پس از حمد و نيايش خداوند ، فرمود : همانا ما به سبب رسول خداصلي الله عليه واله بر گردن شما

حقوقي داريم و شما را نيز كه امت آن حضرتيد برگردن ما حقوقي است هرگاه شما آن حقوق را بپردازيد اداي حقوق شما نيز بر ما واجب مي شود .

( مقاتل الطالبين ، ص 5عليه السلام 3؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 385/2؛ الارشاد ، ص 290؛ روضة الواعظين ، ص 1عليه السلام 3 . )

از جمله كساني كه در مرو حاضر به بيعت با حضرت رضاعليه السلام نشدند ، سه تن از عباسيان متعصّب بودند : عيسي جلودي ، عليّ بن أبي عمران و أبو يونس كه به ( الارشاد ، 250/2 . )

دستور مأمون به زندان افكنده شدند .

( تاريخ فخري ، ص 301؛ تجارت السلف ، ص 158؛ الكامل في التاريخ ، 2/4صلي الله عليه واله 1؛ تاريخ طبري ، 8/5 - عليه السلام 13؛ مروج الذهب ، 441/2 ، تذكرة الخواص ، ص 200؛ مطالب السؤول ، ص 85؛ تاريخ خليفة ، 508/2؛ روضة الواعظين ، ص 1عليه السلام 3؛ وفيات الاعيان ، 432/2؛ تاريخ الموصل ، ص 341؛ تاريخ ابن وردي ، 318/4 . )

در همين مجلس بود كه مأمون حضرت را « رضا » خواند و دستور داد به نام ( منتهي الآمال ، ص 298 . )

حضرت سكه زنند و در تمامي بلاد و قصبات به نام او در منابر خطبه بخوانند . آنگاه دستور داد كه لباس سياه را كه شعار عباسيان بود از تن بيرون آورند و لباس سبز را ( روح الإسلام ، ص صلي الله عليه واله 28؛ تاريخ عرب ، ص 403؛ زندگي در حكومت عبّاسيان ،

ص 8صلي الله عليه واله . )

به رسم علويان بر تن كنند . و دخترش « ام حبيب » را به تزويج حضرت درآورد ( ام حبيب چهل سال از إمام عليه السلام كوچكتر بود ) و همچنين دختر ديگرش « ام فضل » را به عقد محمّد بن علي عليه السلام فرزند آن حضرت درآورد . ( إمام جوادعليه السلام در اين زمان هفت سال بيشتر نداشت ) . و خودش توران دختر حسن بن سهل را تزويج كرد .

( البداية والنهاية ، 9/1صلي الله عليه واله 2؛ روضة الواعظين ، ص 2عليه السلام 3 . )

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/عليه السلام 38؛ تاريخ الخلفاء ، ص عليه السلام 30؛ تذكرة الخواص ، ص 200؛ مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 0/1عليه السلام ؛ تاريخ خليفه ، 508/2؛ مطالب السؤول ، ص 85؛ البداية والنهاية ، 248/10؛ تاريخ فخري ، ص 301؛ تايخ كامل ، 0/10عليه السلام 2؛ تاريخ طبري ، 59/13صلي الله عليه واله 5؛ مروج الذهب ، 441/2؛ روضة الواعظين ، ص 2 - 1عليه السلام 3؛ بحار الأنوار : 120/12؛ الارشاد ، ص 4 - 253؛ منتهي الآمال ، ص صلي الله عليه واله 32؛ اثبات الوصية ، ص 8 - عليه السلام 39؛ تاريخ روضة الصفا ، 9/3 - 458؛ مدينة المعاجز ، ص 0عليه السلام 4 به بعد . )

يكي از اهداف اين ازدواجها آن گونه كه پاره اي مورّخان نيز نقل كرده اند ، گماشتن جاسوس براي حضرت بود چنان كه حضرت جوادعليه السلام توسط همسرش مسموم و به شهادت رسيد . مأمون

، هم درباره حضرت رضاعليه السلام اين هدف را دنبال مي كرد و هم درباره فضل بن سهل . وي با طرح مسأله ولايتعهدي از يك سو قصد آن داشت كه به حكومت خود مشروعيت بخشد تا از قيامها و شورشهاي علويان در امان بماند و از سويي ديگر خطر وجود امام عليه السلام را كنترل نمايد ، و با اين كار رابطه ميان ايشان و شيعيان را قطع و از وجود حضرت به نفع خود بهره مند شود . شيخ ( الصلة بين التصوّف والتشيّع ، ص صلي الله عليه واله 25 ، به نقل از جعفر مرتضي حسيني ، زندگاني سسياسي هشتمين إمام ، ص عليه السلام 13 . )

صدوق نيز از طرح جاسوسي مأمون گزارشهايي ارائه مي دهد :

هشام بن إبراهيم ( در مرو ) به ذوالرياستين پيوست ، و ذوالرياستين او را مقرب مي داشت و نزد خود مي خواند و او اخبار و احوال حضرت رضاعليه السلام را براي ذو الرياستين و مأمون نقل مي كرد . به اين سبب منزلت او نزد آنان زياد شد و از احوال ضرت رضاعليه السلام چيزي از آنها پوشيده نمي ماند تا آن كه مأمون او را دربان آن حضرت قرار داد و او از رفت و آمد مردم نزد آن بزرگوار جلوگيري مي كرد ، مگر آن را كه خود دوست مي داشت ، و بر حضرت رضاعليه السلام تنگ مي گرفت و آن جناب در خانه خود تكلم به چيزي نمي فرمود ، مگر آن كه هشام به مأمون و ذوالرياستين خبر مي داد .

( عيون اخبار الرضاعليه

السلام ، 2 و 393/9 . )

دست خط إمام بر عهدنامه ولايتعهدي

إمام رضاعليه السلام در دست نوشته خويش بر سند ولايتعهدي ، مواضع خود را نسبت به پذيرش اين منصب اعلام مي كند . از آن جا كه متن اين سند از سوي مأمون تنظيم شده بود ، قبل از هر گونه اظهار نظري درباره دست نوشته حضرت بايد به شرايط زماني و موقعيتي كه امام عليه السلام در آن قرار گرفته بود توجه كنيم ، در چنان شرايطي است كه مي توان با ارزش واقعي و مفاد دست نوشته حضرت رضاعليه السلام پي برد ، بخصوص زماني كه قرار بود اين سند در سراسر قلمرو حكومت عباسي منتشر شود .

امام عليه السلام در پشت عهدنامه اولين سطر را با اين عنوان آغاز مي كند : « ستايش مخصوص خداوندي است كه آنچه بخواهد انجام مي دهد . » و مي افزايد : « او از ( مناقب آل أبي طالب ( چاپ نجف ) ، 3/3عليه السلام 4 . )

خيانتهاي چشم و آنچه در دلهاست آگاه است و درود بر محمّدصلي الله عليه واله و خاندان پاكش » . اشاره به آگاهي خداوند از خيانتهاي آشكار و پنهان در مقدمه كلام ، و نيز درود بر پيامبرصلي الله عليه واله و خاندانش كه در واقع شهادت به حقّانيّت آل علي عليه السلام است در آن زمان پراهميت بود و اين اقدام هيچ گاه در مجالس و اسناد رسمي آن زمان معمول نبود . حضرت با عبارت « امير المؤمنين ( مأمون ) حق ما را كه ديگران نشناختند شناخت . » اثبات حقانيت خاندنش را

كامل مي كند . اين عبارت اخير گرچه در ( همان ، 4/3عليه السلام 4 . )

ظاهر ، ستايش مأمون است زيرا كه به « حقانيت خاندانش » آگاهي يافته ، اما در حقيقت نكوهش آناني است كه حق خاندانش را ضايع كردند ، و منظور از « ديگران » در كلام حضرت و يا به تعبير بهتر « حق ناشناسان » ، پدران و خاندان مأمون است كه به حقانيّت اهل بيت آگاهي نيافتند و رهبري و امامت مسلمانان را كه حق آنها بود غضب كردند .

إمام در عهدنامه ولايتعهدي مي نويسد : « مأمون ولايتعهدي و خلافت را در اختيار من قرار داد ، تا اگر بعد از او زنده ماندم اين منصب از آن من باشد . » و ( همان . )

سپس به دنبال آن مي افزايد : « هر كس پيماني را بشكند و عهدي را نقص كند احترام خود را از بين برده و موقعيت خود را از دست داده است ، زيرا چنين شخصي بر إمام خود ستم روا داشته و حرمت اسلام را مورد تجاوز قرار داده و به همين روش در گذشته عمل شده . . . » نقض پيمان و پيمان شكني بعد از عبارت « مأمون خلافت را ( مناقب ، 4/3عليه السلام 4 . )

در اختيار من قرار داده » عبارت « اگر بعد از او زنده بمانم » را پررنگ و معني دارتر مي كند .

شيخ صدوق مي نويسد : إمام در مجلس ولايتعهدي در ادامه فرمود : « . . . پيشينيان عهد امير المؤمنين عليّ

بن أبي طالب عليه السلام را نقض كردند و آن جناب صبر كرد و بعد از آن اعتراض فرمود بر كساني كه اين گونه اعمال شنيع مرتكب شدند . . . » و سپس حضرت رضاعليه السلام فرمود : « نمي دانم نسبت به من چگونه رفتار كنند و نسبت به شما ( شيعيان ) چه نوع عمل شود . »

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/صلي الله عليه واله 38 . )

عطاردي نيز مي گويد : إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در پايان دستخط خود مي افزايد : « در صورتي كه جفر و جامعه برخلاف اين كار ( ولايتعهدي ) حكم مي كنند و نمي دانم بر سر من چه خواهد آمد و بر شما چه خواهد گذشت . . . » .

( اخبار و آثار إمام رضاعليه السلام ، ص 4صلي الله عليه واله 1 . )

اين عبارت اخير علاوه بر گويا بودن كراهت إمام از پذيرش ولايتعهدي بيانگر نگراني آن حضرت از سرنوشت خود و امت و نيز خطراتي كه آنها را ممكن است در آينده تهديد كند مي باشد كه خود گواه روشني است بر ماهيت ولايتعهدي .

علاوه بر ماجراي پذيرش ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام وقايع ديگري نيز در مرو روي داد كه از يك سو متأثر از ماجراي ولايتعهدي و از سوي ديگر روشنگر ماهيت آن است . اين حوادث عبارتند از ماجراي دعاي باران ، برپايي نماز عيد و سلسله بحث و جدلهايي كه در مجلس مأمون و مسجد جامع مرو روي داده است .

دعاي باران

عليّ بن محمّد

بن سيّار روايت مي كند هنگام ولايتعهدي حضرت رضاعليه السلام مدتي باران نباريد . گروهي از اطرافيان مأمون كه مخالف حضرت رضاعليه السلام بودند ، اين موضوع را با ولايتعهدي حضرت پيوند داده به مأمون گفتند ا زمان ورود عليّ بن موسي به مرو و وليعهد شدنش خداوند باران را از ما قطع كرده است . مأمون از ا ين سخن ناراحت شد و از آن حضرت خواست تا از خداوند طلب نزول باران رحمت ند . حضرت رضاعليه السلام در روز دو شنبه به سوي صحرا حركت كرد و مردم نيز از خانه هاي خود بيرون آمدند و حضرت بعد از حمد و سپاس خداوند فرمود : بار خدايا تو ، ما اهل بيت را بزرگ داشتي و ما را مورد احترام عموم قرار دادي ، آنان به ما توسّل مي جويند و از طريق ما فضل و رحمت تو را طلب مي كنند و در انتظار نعمت و احسان تو هستند ، خداوندا اكنون باران رحمت خود را بر اين مردم نازل و آنها را از نعمت خود بهره مند گردان ، باران خود را هنگامي كه مردم به خانه هاي خود بازگشتند فرو فرست .

عليّ بن محمّد بن سيّار در ادامه روايت خود مي افزايد : سوگند به خدايي كه محمّدصلي الله عليه واله را براستي برانگيخت ، پس از دعاي آن حضرت بادها وزيدن گرفت و ابرها به هم پيوست و رعد و برق پديد آمد و مردم مانند افرادي كه از باران فرار مي كنند از جاي برخاستند و به سوي خانه هاي خود روان شدند . . .

و هنگامي كه جمعيت به خانه هاي خود رسيدند باران شروع شد .

( اخبار و آثار إمام رضاعليه السلام ، ص 5 - 143؛ مناقب اهل بيت : ، 5/2 - 194 . )

مخالفان ولايتعهدي

عباسيان با نگراني ماجراي ولايتعهدي را تعقيب مي كردند ، مخالفان سياسي مأمون در بغداد ، در همان سال كه خبر واگذاري ولايتعهدي به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام منتشر شد ، دست بيعت به سوي منصور بن مهدي ، عموي مأمون دراز كردند . اما منصور ، بيعت آنها را واگذاشت و فرمانداري بغداد را عهده دار شد . ( كامل تاريخ اسلام و ايران ، 10/عليه السلام صلي الله عليه واله 2 . )

عبّاسيان گرد إبراهيم بن مهدي را گرفتند و با وي بيعت كردند تا مبادا بعد از مأمون خلافت از خاندان آنان خارج شود . آنها إبراهيم بن مهدي را ، امير المؤمنين ، خليفه و وليعهد خواندند .

( ر . ك ، همان ، 8/10 - عليه السلام صلي الله عليه واله 2؛ تاريخ طبري ، 139/5 ، و ( ترجمه فارسي ) 0/12صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 5؛ مروج الذهب ، 441/2؛ تاريخ فخري ، ص 301؛ تجارب السلف ، ص 158 . )

تنها عبّاسيان بغداد نبودند كه با ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام مخالفت مي روزيدند ، بلكه اين نارضايتي در ميان نزديكان مأمون و عبّاسياني كه دست وي را هنگام بيعت به گرمي فشرده بودند نيز رواج داشت . سرشناسترين اين گروه اخير ، عيسي بن يزيد جلودي ، عليّ بن أبي عمران و

أبو يونس بودند كه تا پاي جان ( الارشاد ، 250/2؛ مقاتل الطالبيين ، ص 523؛ روضة الواعظين ، ص 9صلي الله عليه واله 3 . )

دست از مخالفت برنداشتند و به گفته شيخ صدوق در جلسه اي كه مأمون آنها را براي بيعت با عليّ بن موسي الرضاعليه السلام فرا خواند ، آنها يكي پس از ديگري امتناع كردند و مأمون دستور داد آنها را گردن زنند . علاوه بر عباسيان از ميان شيعيان نيز ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 389/2؛ كامل تاريخ اسلام و ايران ، 10/صلي الله عليه واله 30 . )

افرادي با ماجراي ولايتعهدي به مخالفت برخاسته از حضرت رضاعليه السلام در اين باره توضيح مي خواستند ، و آن حضرت با ادلّه كافي آنها را نسبت به حقايق و ماهيّت ولايتعهدي و اكراه و اجباري كه وي در پذيرش آن داشت آگاه مي كرد . راوندي در الخرائج والجرائح گزارشي از مخالفان حضرت رضاعليه السلام كه قصد كشتن ايشان را داشتند ارائه مي دهد كه اين موضوع خود نشانگر آن است كه در عصر امام عليه السلام نيز ماجراي ولايتعهدي سؤال انگيز و مسأله دار بوده است .

صاحب خرائج به نقل از محمّد بن زيد مي نويسد : در خدمت حضرت رضاعليه السلام بودم زماني كه وليعهد مأمون بود . مردي از خوارج كه كاردي مسموم در دست داشت وارد شد او به دوستان خود گفته بود نزد كسي مي روم كه مدعي است پسر پيغمبر است و وليعهد مأمون شده ، ببينم چه دليل براي كار خود دارد . اگر دليل قانع كننده اي داشت

قبول مي كنم و گرنه مردم را از دستش آسوده مي نمايم . هنگامي كه او وارد شد ، حضرت رضاعليه السلام به او فرمود : جواب سؤالت را مي دهم مشروط بر اين كه يك شرط را بپذيري ، گفت چه شرطي را ؟ فرمود : به شرط اين كه اگر جوابت را دادم و قانع شدي كاردي را كه در آستين پنهان كرده اي بشكني و دور بيندازي . آن مرد متحيّر ماند و كارد را خارج كرد و دسته اش را شكست . آن گاه پرسيد چرا ولايتعهدي اين ستمگر را پذيرفتي با اين كه آنها را كافر مي داني ؟ و تو پسر پيامبري ، چه چيزي تو را بر اين كار واداشته است ؟

إمام فرمود : بگو ببينم آيا اينها در نظر تو كافرند ، يا عزيز مصر و ا طرافيانش ، مگر اينها به وحدانيت خدا قايل نيستند ، با اينكه آنها نه خدا را مي شناختند و نه موحّد بودند ، يوسف هم خود و هم پدرش پيامبر بودند ، ولي به عزيز مصر كه كافر بود گفت : مرا وزير دارايي خود قرار ده كه مردي وارد و امين هستم و با فرعونها نشست و برخاست مي كرد . من از اولاد پيامبرم ، مرا به اين كار مجبور كردند و به زور وادار كردند ، چرا كه مرا نمي پسندي و از من خوشت نمي آيد . گفت : ايرادي بر شما نيست و من گواهي مي دهم كه تو پسر پيامبري و راست مي گويي .

( بحار الأنوار : 12/عليه السلام - صلي

الله عليه واله 4؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 9/2عليه السلام 3 . )

برپايي نماز عيد

عليّ بن إبراهيم از ياسر خادم و ريان بن أبي صلت نقل مي كند كه : پس از آن ( اصول كافي ، 2/عليه السلام 40 . )

كه مأمون حضرت را به ولايتعهدي منصوب كرد ، چون عيد پيش آمد مأمون كس به نزد آن حضرت فرستاد كه سوار شود و براي خواندن نماز عيد و خطبه آن بيرون رود . حضرت براي مأمون پيام داد كه تو خود شروطي كه ميان من و تو است در پذيرفتن وليعهدي مي داني . ( قرار بر اين بود كه من از اين گونه امور معاف باشم ) مرا از نمازخواندن با مردم معذور دار . مأمون گفت جز اين نيست كه مي خواهم دلهاي مردم در وليعهدي شما مطمئن و محكم شود و هم بدين وسيله فضل و برتري تو را بشناسند . و پيوسته فرستادگان در اين باره ميان آن حضرت و مأمون بودند . حضرت پيغام داد ، اگر مرا معذور داري دوست تر دارم و اگر معذورم نداري ، من چنان كه رسول خداصلي الله عليه واله و امير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام ( براي نماز عيد ) بيرون رفتند ، بيرون خواهم رفت . مأمون گفت هر طور مي خواهي برو و به سرلشكران ، پرده داران و ديگر مردمان دستور داد كه بامداد براي نماز به در خانه حضرت رضاعليه السلام بروند .

رواي مي گويد : مردم براي ديدار حضرت رضاعليه السلام بر سر راهها و بالاي بامها نشسته بودند و

زنان و كودكان نيز همگي بيرون ريخته و چشم به راه آمدن آن حضرت بودند و همه سرلشكران و سربازان نيز به در خانه آن بزرگوار آمدند و سوار بر مركبهاي خود ايستاده بودند تا اين كه آفتاب زد . پس حضرت رضاعليه السلام غسل كرد و جامه خويش پوشيد و عمامه سفيدي از كتان بر سر بست و يك سر آن را به سينه و سر ديگر آن را ميان دو شانه انداخت و كمي عطر نيز بزد . انگاه عصايي مخصوص به دست گرفت و به همراهان و مواليان خود فرمود شما نيز چنين كنيد كه من كردم پس آنان ( همان كردند كه حضرت دستور فرموده بود ) و به همراه او آمدند و آن حضرت پاي برهنه در حالي كه زير جامه خود را تا نصف ساق پا بالا زده و دامن لباسهاي ديگر را به كمر زده بود به راه افتاد . اندكي بعد سر به سوي آسمان بلند كرد و تكبير گفت . و همراهان و مواليان او نيز تكبير گفتند ، سپس به راه افتاد تا به در خانه ( اصول كافي ، 408/2 . )

رسيد . سربازان كه حضرت را بر آن حال و هيأت ديدند همگي از مركبها فرود آمده كفشهاي خود را بيرون آوردند و خوشحالترين آنان در آن وقت كسي بود كه چاقويي همراه داشت كه بدان وسيله بند كفش خود را ببرد و پابرهنه شود ، پس حضرت عليه السلام تكبير گفت و مردم نيز با او تكبير گفتند ( و چنان صدايي از تكبير مردم بلند شد ) كه گويا آسمان

و در ديوار با او تكبير مي گفتند . مردم كه حضرت رضاعليه السلام را با آن حال ديدند و صداي تكبيرش را شنيدند ، چنان صداها را به گريه بلند كردند كه شهر مرو به لرزه درآمد ، خبر به مأمون رسيد ، فضل بن سهل ذوالرياستين گفت ، اي امير المؤمنين اگر عليّ بن موسي الرضاعليه السلام با اين وضع به مصلّي برود مردم شيفته او خواهند شد ( و ممكن است بر ما بشورند و خون ما را بريزند ) پس كسي را نزد او فرست كه بازگردد . مأمون كس فرستاد و گفت : ما شما را به زحمت و رنج انداختيم و ما خوش نداريم كه سختي و رنج و مشقتي به شما برسد شما بازگرديد و هر كس كه هميشه با مردم نماز مي خوانده اكنون نيز نماز عيد را خواهد خواند . حضرت رضاعليه السلام كفش خود را طلبيده و پوشيده ، آن گاه سوار مركب شده و بازگشت و آن روز مردم پراكنده شدند و نماز عيد مرتبي خوانده نشد .

( الارشاد ، 2/عليه السلام - صلي الله عليه واله 25؛ بحار الأنوار : 123/12؛ روضة الواعظين ، ص 3عليه السلام 3؛ مسند الإمام الرضاعليه السلام ، 93/1؛ حديقة الشيعة ، ص صلي الله عليه واله - 55صلي الله عليه واله ؛ منتهي الآمال ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 32؛ اختيار معرفة الرجال ، ص 491؛ رجال نجاشي ، ص 315؛ تاريخ روضة الصفاء ، 44/3؛ اثبات الوصية ، ص عليه السلام - صلي الله عليه واله 39؛ مناقب آل أبي طالب

، 9/3 - 8عليه السلام 4 . )

ملاحظاتي پيرامون ماهيّت ولايتعهدي و شهادت حضرت رضا ( ع )

ماهيّت ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام موضوعي است كه كمتر مورد توجّه مورّخان و نويسندگان قرار گرفته است . بيشتر علاقه مورّخان به وقايع نگاري و شرح رخدادهاي ماجراي ولايتعهدي معطوف شده است .

بحث و اظهارنظر پيرامون علل و شرايط پذيرش ولايتعهدي و فرجام آن ( شهادت حضرت رضاعليه السلام ) غالباً با نگاهي يك جانبه و با انگيزه اي واحد و بي توجه به ساير انگيزه ها ، شرايط و موقعيّتهاي مختلف ديده شده است .

اين نوع نگرش در بررسيهاي تاريخي ، مورّخ را از رسيدن به حقايق نهفته در روح حوادث بازداشته و او را استنباطي سطحي و تك بعدي از حادثه اي چند جانبه ، پيچيده و عميق تنها مي گذارد .

در رابطه با ماهيّت ولايتعهدي بطور كلي دو نوع نگرش در ميان مورّخان و نويسندگان رواج دارد . عدّه اي خاستگاه مأمون را از طرح ولايتعهدي ، كاملاً صادقانه يافته اند و به همين دليل ، شهادت إمام رضاعليه السلام را نيز بدون دخالت مأمون و بدور از اراده او و يا آن را توطئه عبّاسيان متعصّب و مخالفان سياسي إمام رضاعليه السلام و مأمون مي دانند و يا اصولاً آن را ، مرگي طبيعي قلمداد مي كنند . گروه ديگري خاستگاه مأمون را از مسأله ولايتعهدي ، كاملاً مكارانه و سياسي مي پندارند و شهادت امم عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را نيز توطئه از پيش طرّاحي شده اي مي دانند كه مأمون با ماجراي ولايتعهدي از همان ابتدا آن را ترسيم كرده بود .

منشأ

اختلاف ميان مورّخان ، با قطع نظر از گروهي كه با پيش فرضهاي خوشبينانه و يا بدبينانه نسبت به مأمون خواسته اند از او چهره اي عظيم و تاريخي ، حتي يك شيعي مخلص و بشدّت علاقمند به حضرت رضاعليه السلام و خاندان رسالت ترسيم كنند و يا از او تصويري كاملاً سياه و منفور بسازند ، از آنجا ناشي مي شود كه موقعيتهاي ( ر . ك اشپولر ، تاريخ ايران ، 1/صلي الله عليه واله 9 . )

مختلف و تحوّلات اوضاع و انگيزه هاي گوناگون را در بستر حوادث ناديده انگاشته اند . در اين باره بيش از اين سخن خواهيم گفت ، امّا آنچه بطور كلّي مي توان بيش از همه در زاويه ديد مورّخان نسبت به ماجراي ولايتعهدي مؤثر دانست ، ماجراي شهادت حضرت رضاعليه السلام است كه معمولاً با قياس ساده اي مي توان آن را كشف كرد . غالب مورّخاني كه شهادت رضاعليه السلام را دسيسه اي از سوي مأمون قلمداد كرده اند ، طرح ماجراي ولايتعهدي را نيز توطئه اي حساب شده و زيركانه از سوي مأمون براي نابودي شخصيت سياسي مذهبي امام عليه السلام و . . . قلمداد كرده اند . دسته ديگر طرح ولايتعهدي را خاستگاه واقعي مأمون مي پندارند و معتقدند كه مأمون خالصانه قصد سپردن خلافت به حضرت رضاعليه السلام را داشت و نوعاً ماجراي شهادت آن حضرت را از سوي مأمون كه با قصد واگذري خلافت در تناقض ديده اند ، انكار كرده و آن را توطئه اي طراحي شده از سوي بني عباس خشم آلود و يا مرگي طبيعي قلمداد

( روح الإسلام ، ص صلي الله عليه واله 28 . )

كرده اند . طبري و مسعودي علت وفات عليّ بن موسي عليه السلام را مرگ ناگهاني و به خاطر افراط در خوردن انگور مي دانند .

( تاريخ طبري ، 5/13عليه السلام صلي الله عليه واله 5 ( چاپ بيروت ) ، 5صلي الله عليه واله 14؛ مروج الذهب ، 442/2 . )

يعقوبي نيز با كمي ترديد بي آن كه مسموم شدن إمام عليه السلام را به مأمون و يا عمّال او نسبت دهد وفات حضرت را چنين توجيه مي كند :

بيماري عليّ بن موسي الرضاعليه السلام بيش از سه روز نبود و گفته مي شود عليّ بن هشام انار مسمومي به او خوراند و مأمون بر مرگ وي سخت بي تابي نشان داد . أبو الحسن بن أبي عباد در ادامه نقل مي گويد : مأمون را ديدم كه قبايي سفيد در برداشت و در تشييع جنازه رضا سر برهنه ميان دو قايمه نعش ، پياده مي رفت و مي گفت : اي أبو الحسن پس از تو ، به چه كسي دلخوش باشم و سه روز نزد قبرش اقامت گزيد و هر روز قرص نان و مقداري نمك براي او مي آوردند و خورارجال الكشّي : همان بود و در روز چهارم بازگشت .

( تاريخ يعقوبي ، 1/2عليه السلام 4 . )

حمد اللّه مستوفي ابن طقطقي و ابن حجر از جمله كساني هستند كه تصريح مي كنند إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را به فرمان مأمون زهر دادند و مسموم كردند . ( تاريخ گزيده ،

ص 205؛ تاريخ فخري ، ص 301؛ تهذيب التهذيب ( چاپ حيدرآباد ) ، 387/7 . )

ابن اثير با اين كه يك مورّخ سني مذهب است هر دو نقل را ذكر كرده است ، در جايي مي نويسد حضرت به خاطر افراط در خوردن انگور وفات كرد و در جايي ديگر به مسموم كردن او تصريح مي كند .

( كامل تاريخ اسلام و ايران ، 293/10 . )

اربلي كه از مورّخان شيعي است در كشف الغمة في معرفة الائمّة بطور كلي منكر مسموم شدن حضرت توسط مأمون مي شود ، منشأ استدلال وي نقلي است از عليّ بن طاووس به شرح ذيل :

از شخصي كه به او اعتماد دارم شنيدم كه سيّد رضي الدين عليّ بن طاووس رحمة اللّه عليه مخالف بود كه مأمون حضرت رضاعليه السلام را مسموم كرده باشد ، با اين كه او بسيار مطالعه مي كرد و اين مطلب را زياد بررسي و جستجو مي نمود . از چيزهايي كه نظر سيّد را تقويت مي كند همين است كه مأمون خيلي به إمام علاقه داشت و او را بر فرزندان و خويشان خود مقدّم داشته و براي ولايتعهدي انتخاب كرده بود . . . از آن گذشته ما قبول نداريم كه اگر سوزن در انگور فرو كنند ، انگور مسموم مي شود . علم طب نيز اين مطلب را نمي پذيرد ، خدا از همه چيز با اطلاع است .

( بحار الأنوار : 12/عليه السلام - صلي الله عليه واله 28 . )

از ميان تذكره نويسان معاصر كه متأسفانه بي هيچ گونه سند و مأخذي

ماجراي ولايتعهدي و شهادت إمام عليّ بن موسي عليه السلام را تحليل كرده ، جواد فاضل است وي از جمله كساني است كه عميقاً معتقد است قصد مأمون از ولايتعهدي إمام كاملاً خالصانه بوده و بشدّت منكر دست داشتن مأمون در قتل إمام مي شود و آن را به آل عباس نسبت مي دهد و با ارائه ده دليل كه گاه فاقد ارزش تاريخي است مي كوشد مأمون را از اين اتّهام مبرا كند . او در جايي مي گويد :

وقتي ما از عبد اللّه بن مأمون ياد مي كنيم نام يك شخصيت عظيم تاريخي را به زبان مي آوريم . . . او كودك و يا ديوانه نبود كه يك روز پسر عمّ عالي مقام خود ، امم عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را به ولايتعهدي خويش برگزيند و روز ديگر مسمومش سازد . . . پس اين اقدام از جانب مأمون جز از ارادت و محبّت شديد او نسبت به ا مام رضا مايه نمي گيرد و خيل عجيب است كه گفته شود مأمون در عين ارادت و محبّت نسبت به إمام رضا كمر به قتلش بسته و خون پاكش را بر خاك ريخته باشد . . . آيا معهذا سزاوار بود مردي مانند مأمون احمقانه شخصيت شريف و عزيز و در عين حال آرام و بي سرو صدايي ( ؟ ) مانند مأمون عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را جبراً به ولايتعهدي برگزيند و بعد خائنانه زهرش بدهد . . . مأمون دوستان و دشمنان خود را خوب مي شناخت و مي دانست كه اگر علويهاي عربستان ( ؟ ) دسته

جمعي بر ضدش نهضت كنند شخص عليّ بن موسي الرضا اهل اين نهضتها نيست ( ! ! ! ) خيلي بعيد است كه مردي شيعي مذهب ( مأمون ) بدون هيچ علت و سبب إمام خود عليّ بن موسي الرضا را به قتل برساند و در اين جنايت فظيع و فجيع هيچ هدف مادي و معنوي هم نداشته باشد . . . زهري كه به كام إمام ريخته شد در دانه هاي انگور دوانيده شده بود و گفته مي شود كه فشرده انار را با زهر درآميخته بودند . قاتل امام عليه السلام يعني آن كس كه اين جنايت را توطئه و اعمال كرد ( ؟ ) مسلماً از آل عبّاس بود . ولي بسيار بعيد و حتي محال مي نمايد كه عبد اللّه مأمون مرتكب اين جنايت عظيم شده باشد . ( ؟ ! )

( معصومين چهارده گانه ، ص 1 - 130 ، 133 ، 138؛ ضحي الإسلام ، 3/صلي الله عليه واله 29؛ نظرية الامامة ، ص عليه السلام 38 . )

نحوه شهادت إمام آن گونه كه مشهور است توسط مأمون طراحي شد . او ابتدا به إمام انگور داد و حضرت بر اثر آن مسموم و بيمار شد . برخي گفته اند خود مأمون نيز بيمار شد ، اما بيماري او كوتاه بود ، هنگامي كه إمام بر اثر خوردن انگور مسموم رنجور شد ، مأمون ، عبد اللّه بن بشير را فرمان داد تا ناخنهاي خود را بلند نگه دارد و پيش از آن كه به نزد إمام رود ، مقداري موم كه زهرآلود بود به وي داد

تا به دستانش بمالد آنگاه براي ديدار إمام نزد ايشان رفت . إمام در بستر بود و مأمون دستور داد سبدي انار آماده كردند و از عبد اللّه بن بشير خواست تا انار را دانه كرده و با دستانش ( كه زهرآلود شده بود ) آن را بفشارد و سپس اصرار كرد كه إمام آن را بخورد . . . اين ماجرا با اختلاف در منابع تاريخي ، تذكره ها و كتابهاي مناقب آمده است .

( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/عليه السلام 48؛ تاريخ روضة الصفا ، 48/3؛ حديقة الشيعة ، ص 58صلي الله عليه واله ؛ بحار الأنوار : 4/12صلي الله عليه واله 2 ، 5صلي الله عليه واله 2 ، عليه السلام صلي الله عليه واله 2 ، 8صلي الله عليه واله 2 . )

به اعتقاد ما سهم عمده اي از اين اختلافات بي توجهي مورّخان به تغيير شرايط و موقعيتهايي است كه انگيزه واگذاري ولايتعهدي را دچار ماهيّتها و خاستگاههاي مختلف كرده است . طبيعي است كه هيچ گاه نمي توان با نظريه واحدي به ماجرايي متغير نگريست . آيا خاستگاه مأمون از واگذاري خلافت و يا ولايتعهدي ، كاملاً صادقانه بوده است ؟ و يا كاملاً مكارانه طراحي شده است ؟ و اگر چنين و يا چنان بوده ، چرا و چگونه مي توان برخوردها و مواضع مختلف مأمون را كه پاره اي از روي محبّت و علاقه هر چند در ظاهر ، و پاره اي از سر تدبير سياسي ، محافظه كارانه و منفعت طلبانه ، و پاره اي از روي خشم و كينه تحليل و يا

توجيه كرد . براي پاسخ به اين پرسش ابتدا بايد شرايط و موقعيتهاي مختلفي را كه مأمون تحت تأثير آنها به حوادث مي نگريسته ، ارزيابي كنيم .

بررسي چند موقعيت

موقعيّت اوّل : دوران بحران و طرح انديشه اوّليه ولايتعهدي ( خلافت )

همچنان كه در بحث طراحي ولايتعهدي گفته شد ، مأمون هنگامي تصميم گرفت « خلافت مسلمين را به محلي كه خداوند قرار داده است ، بازگرداند » كه خود در ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/صلي الله عليه واله 38؛ تاريخ بيهقي ، 191/1 . )

شرايطي كاملاً بحراني قرار داشت . سپاه و لشكريان او رو به هزيمت گذاشته بودند و هرثمة بن اعين گريخته بود . مركز حكومت او؛ خراسان توسط صاحب السرير تهديد مي شد و عيسي بن ماهان سردار سپاه محمّد بن امين به قصد دستگيري او عازم بود ، تا وي را به بغداد نزد امين برد و مأمون در انديشه پناهنده شدن به امير كابل بود .

( كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران ، 10/عليه السلام 21؛ اخبار الطوال ، ص 441 - صلي الله عليه واله 43؛ تاريخ يعقوبي ، 2/2 - 450؛ مروج الذهب ، 391/2؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 391/2؛ تاريخ بيهقي ، 192/1؛ بحار الأنوار : 12/صلي الله عليه واله 12 - 124 . )

مأمون در چنين وضعيتي تصميم مي گيرد ، حكومت و خلافت را به جايگاه اصلي آن كه حق اولاد عليّ بن أبي طالب عليه السلام است باز گرداند . خاستگاه مأمون در اين زمان بنابر اعتراف و اقرار خود كه « با نيّت پاك با

خداي خود عهد كردم » ، صادقانه به نظر مي رسد .

موقعيّت دوم : دوران تلاطم سياسي و نياز به عامل توازن و تعديل

بعد از كشته شدن محمّد امين در محرم ( صفر ) سال 198 و بازگشت قدرت به مأمون ، فضل بن سهل كه شاهد اين اعتراف بوده است ، عهد و نذري كه مأمون با خداي خود بسته بود ، به او خاطر نشان مي كند . اين كه فضل بن سهل با چه انگيزه اي اين عهد را يادآور مي شود نياز به بررسي جداگانه اي دارد ، ولي بي شك همانگونه كه منابع خبر مي دهند تمايل فضل بن سهل نسبت به انتقال خلافت از عباسيان به علويان قابل تأمّل است و فضل بن سهل عامل مهمّي در اين تصميم گيري به شمار مي رود .

فضل بن سهل خواست كه خلافت را از عباسيان بگرداند و به علويان منتقل سازد و به مأمون گفت : در حضور من نذر كرده بودي و سوگند خورده بودي كه اگر خداوند حكومت را از برادرت به تو بازگرداند ولايتعهدي را به علويان بسپاري .

( تاريخ بيهقي ، 192/1؛ بحار الأنوار : 134/12 ، عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 2/صلي الله عليه واله 38 . )

بي شك مأمون رد اين زمان در شرايط اوليه خود ، يعني در شرايطي كاملاً بحراني كه با خداي خود عهد و پيمان بسته بود قرار نداشت ، زيرا عامل تهديد كننده حيات و قدرت سياسي او؛ محمّد امين از ميان رفته بود ، اگر چه ساير عوامل تهديدكننده اي كه از قبل و يا همزمان با جنگ ميان او و برادرش ظهور كرده بودند همچنان

پابرجا بودند مانند خيزش علويان كه همچون آتش زير خاكستر كانونهاي قيام را در پهنه قلمرو غربي حكومت وي گرم مي كرد با وجود اين آيا در چنين شرايطي مأمون همچنان بر نيت پاك خود باقي مانده بود ؟ آنچه از ظاهر رخدادها به دست مي آيد چنين است :

مأمون به طاهر و هرثمه نامه نوشت كه مؤتمن ( وليعهد سوم ) را از ولايتعهدي خلع كنند و هر دو در ماه ربيع الأوّل سال 198 او را از ولايتعهدي خلع كردند . . . . ( كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران ، 231/10 . )

مأمون چون در خاندان بني عباس و علويان غور كرد كسي سزاوارتر از عليّ بن موسي عليه السلام نيافت . . .

( تاريخ بيهقي ، 190/1؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 385/2؛ بحار الأنوار : 131/12 . )

مأمون در پاسخ به فضل بن سهل مي گويد : « اين كار به صواب است . » و سپس تصميم مي گيرد آن عهد و پيمان را عملي كند . اين يك بعد ماجرا است ابعاد ديگر اين ماجرا را مي توان از شرايطي كه مأمون بعد از پيروزي با آن روبرو شد دريافت . در سال 198 نصر بن سيّار ، در نواحي حلب سر به شورش برداشت و سپاه طاهر را تا « رقه » وادار به عقب نشيني كرد . حسن هرشي با شعار « الرضا من آل محمّد » در عراق خروج كرد . ابن طباطبا در سال 199 در كوفه قيام كرد و أبو السرايا ( سري بن منصور ) كه از

فرماندهان سپاه هرثمة بن اعين بود به او پيوست و دامنه اين قيام بشدّت بالا گرفت به طوري كه ساير علويان به اين نهضت پيوستند و سرانجام در ايالت بصره و اهواز زيد بن موسي بن جعفرعليه السلام ، در يمن إبراهيم بن موسي بن جعفرعليه السلام ، در فارس إسماعيل بن موسي بن جعفر ، در مكه حسن بن افطس و در مدائن محمّد بن سليمان به قدرت رسيدند و ديري نپاييد كه شهرهاي ديگر نيز در امواج اين خيزشها و شورشها سقوط كرد ، مدينه ( حجاز ) به دست محمّد بن جعفر افتاد و أحمد بن عمر بن خطاب ربعي بر نصيبين و توابع آن چيره شد . در موصل سيد بن انس ، در ميافارقين موسي بن مبارك يشكري ، در ارمنستان عبد الملك بن حجاف سلمي ، در آذربايجان محمّد بن رواد ارزي ، در عراق عجم ( ايالت جبال ايران ) أبو دلف عجلي و . . .

( تاريخ يعقوبي ، 2/2 - 0صلي الله عليه واله 4؛ كامل تاريخ اسلام و ايران ، 242/10 ، 244 ، عليه السلام 24 ، 249 ، 2 - 250؛ تاريخ طبري ( چاپ تهران ) ، 29/13صلي الله عليه واله 5 ، 38صلي الله عليه واله 3 ، 0صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 5 و ( چاپ بيروت ) ، 123/5 ، عليه السلام 13؛ مروج الذهب ، 2/2 - 401 ، 418 ، 441 ، 442؛ اخبار الطوال ، 443 - 433؛ مقاتل الطالبيين ، ص عليه السلام 49 - 5عليه السلام 4 و 541 -

501 و ساير قيام علويان ، ص 4 - 493 ، عليه السلام 49 ، 501 ، 535؛ عمدة الطالب في انساب آل أبي طالب ( چاپ بمبئي ) ، ص 152 ، 205؛ ساير قيام علويان ، ص 8 - عليه السلام 11؛ 4 - 203 ، صلي الله عليه واله 20 ، 243؛ جمهرة انساب العرب ، ص 53 ، 85؛ مناقب آل أبي طالب ( چاپ نجف ) ، 1/3عليه السلام 4؛ تاريخ بغداد ، 115/2؛ الاعلام ، 5/9عليه السلام و354/5 . )

علويان تنها منبع خطر به شمار نمي آمدند ، بلكه خاندان عباسي نيز عاملي تهديدكننده بودند . عباسيان اختلاف ديرينه اي با مأمون داشتند و متعصّبان آنان هيچ گاه او را يك عباسي اصيل ندانسته بلكه او را تنها يك كنيززاده به حساب مي آوردند . كشتن امين و چرخاندن سر او در شهر ، كانونهاي توطئه را در بغداد گرمتر كرد و خشم عباسيان متنفذي را كه در اطراف مادر امين ( زبيده ) گرد آمده بودند برانگيخت .

( مروج الذهب ، 2/3 - 401 ، 404؛ تاريخ الخلفاء ، ص 303؛ تاريخ يعقوبي ، 2/2صلي الله عليه واله 1 . )

اين حوادث به همان اندازه كه از اعتبار بني عباس مي كاست بر مهر و علاقه مردم نسبت به خاندان عليّ بن أبي طالب عليه السلام مي افزود ، مأمون در برابر پايگاه عباسيان در بغداد ، مرو را انتخاب كرده بود ، اگر چه نژاد ايراني مادرش پشتوانه اي براي او در مرو و خوارزم بود اما اين امتياز در برابر نيروي قدرتمندي كه

در بغداد و ساير نواحي حكومت عباسي بر ضد او دسيسه چيني مي كرد ، چندان جدي به حساب نمي آمد . در چنين شرايطي مأمون بناچار حيات و بقاي حكومت خود را تنها در حمايت از علويان ديد ، از اين رو برخلاف ميل عباسيان ، ناگهان تغيير روش داده و بشدّت متمايل به علويان شد . اگر چه مأمون پايگاهي در ميان علويان نداشت و آنها در قيام خود او را به چشم يك غاصب مي نگريستند ، اما مأمون كوشيد تا با تغيير موضع و نشان دادن گرايش زياد به علويان تعادل و توازن سياسي خود را براي مدت زماني هر چند كوتاه حفظ كند .

در چنين طوفاني كه مأمون در آن گرفتار بود ، نزديكي به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام تنها راه نجات و يگانه روزن اميد او بود ، ولي اين همسويي در چنين مرحله اي از زمان توأم با تمايل نبود . اگر چه مأمون قبلاً در توبه نامه خود با انديشه اي پاك ، در اين باره با خداي خويش عهد و پيمان بسته بود ، اما بي شك در اين شرايط آن انديشه دگرگون شده بود . بر اين اساس عباراتي همچون : علاقه شديد مأمون به إمام باعث شد تا او را بر فرزندان و خويشان خود مقدّم دارد و وليعهد خود قرار دهد ، كه اربلي به نقل از ابن طاووس در كشف الغمة آورده و يا ابن جوزي در ( بحار الأنوار : 12/صلي الله عليه واله 28 . )

تذكرة الخواص بيان داشته ، سطحي و غير محققانه است ، چرا

كه مأمون در شرايط اوليه ، خلافت و حيات خود را در حال نابودي مي ديد . اما در شرايط نوين كه خلافت و حيات دوباره خود را به دست آورده بود بشدّت نياز داشت آن را با چنگ و دندان حفظ كند و تنها پيشنهاد خلافت و سپردن ولايتعهدي به عليّ بن موسي عليه السلام اين نياز را برآورده مي ساخت زيرا نزديكي جستن به آن حضرت هم رقباي عباسي را از صحنه خارج مي كرد و هم مدعيان علوي را خلغ سلاح مي نمود .

( تاريخ روضة الصفا ، 3/3 - 42 ، 8 - عليه السلام 4 ، 458 . )

اين موضوع را مي توان از سخنان مأمون نيز دريافت . وي در پاسخ عدّه اي از مخالفان ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام كه او را از مخاطرات اين امر آگاه مي كردند و مي گفتند : مبادا اين شرافت و عظمت را از خاندان بني عباس خارج كني كه كاري بي سابقه در ميان خلفا خواهد شد و اگر خلافت به خاندان علي عليه السلام منتقل شود خود و خانواده ات را نابود كرده اي مي گويد : عليّ بن موسي به خاطر فاصله اي كه با ما داشت مردم را به سوي خود مي خواند ، او را وليعهد خود كردم تا مردم را به جانب من دعوت كند و اقرار به خلافت و زمامداري ما نمايد و . . .

( بحار الأنوار : 2/12 - 1عليه السلام 1 . )

موقعيت سوم : ناكامي در هدف و بازگشت به مواضع نياكان ( شهادت إمام رضاع )

هدف مأمون از واگذاري ولايتعهدي به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام كاملاً روشن بود

. او علاوه بر مأيوس كردن دسيسه چينان بغداد كه سرگرم كودتايي بر ضد وي بودند ، قيامهاي علوي را آرام ساخت و إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را بلاگردان قرار داد تا خود را از مخاطرات دشمنانش مصون نگه دارد . ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در شرايطي كه اقبال مردمي از بني عباس فرورجال الكشّي : كرده بود و خود نيز آهنگ جدايي از پيكره خاندان عباسي نواخته بود بيش از يك عامل بازدارنده براي مأمون كارايي داشت . مأمون در زير لواي اقتدار معنوي إمام به خود وحكومتش مشروعيت مي بخشيد . اين اعتبار علاوه بر استحكام پايه هاي حكومت مأمون ضعف هويّتي او را كه ناشي از بي اصالتي خاندان مادري اش بود ، جبران مي كرد . آنچه منابع ، درباره گرايش و اظهار علاقه مأمون به خاندان عليّ بن أبي طالب بيان كرده اند بدون در نظر داشتن موقعيتهايي كه مأمون در آن قرار داشت و بي توجه به نيازمندي او براي رسيدن به شرايط مطلوب ، جويندگان حوادث اين برهه از تاريخ سياسي اسلام را دچار نوعي تناقض مي كند . پرواضح است كه محور اين تناقض را در پذيرش ولايتعهدي از سوي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام نبايد جست بلكه آن را بايد در شخصيّت مأمون يافت او سياستكاري مكار بود و خود را فرهيخته اي وانمود مي كرد كه هدفي جز خدمت به خاندان عليّ بن أبي طالب و جبران ستمهايي كه نياكانش بر اين خاندان روا داشته اند ندارد .

( تذكرة الخواص به ضميمه مطالب السؤول في مناقب آل الرسول ، ص

355؛ بحار الأنوار : 12/عليه السلام - صلي الله عليه واله 28 . )

مسلماً ، پرهيزكاري او در نوجواني نسبت به امين و ساير خلفاي سلفش و اوقاتي كه مأمون صرف فراگيري علوم مي كرد و نيز ساير جنبه هاي فردي او كه نوعي تقدس و تعالي به او بخشيده بود از عواملي است كه اين چهره مأمون را قوّت مي بخشد و اين خصلتها در تحليل و بررسيهاي تاريخي ، مورّخان را به يك سونگري كشانده و آنها را از شناخت چهره واقعي مأمون بازداشته است . با انتخاب إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به ولايتعهدي ، مأمون به اهداف عمده خود دست يافت . اين عامل سوم اگر چه توانسته بود در كوتاه مدت رقباي عباسي را از صحنه خارج كند و مدعيان علوي را خلع سلاح نمايد ، اما خود شرايط ديگري را فراهم آورد كه عملاً مأمون را در ازاي امتيازهاي كوتاه مدت با شكست هاي اساسي روبرو ساخت . در واقع ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام براي مأمون يك شمشير دو دم بود كه دم آشكار آن در راستاي اهداف مأمون قرار داشت ( آن چنان كه او محاسبه كرده بود ) اما دم پنهان آن در مسيري بود كه إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام آن را هدايت و رهبري مي كرد ( بي آنكه إمام عليه السلام خواسته باشد با پذيرش ولايتعهدي اين موضع را اتّخاذ كند ، بلكه بعد از پذيرش تحميلي ولايتعهدي ، همچنانكه از قبل مواضع خود را درباره ولايتعهدي اعلام كرده بود ، اين سياست را نيز بعداً ادامه داد

) . هدف إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام همواره اثبات حقانيت ولايت و امامت خاندانش بود آن چنان كه در طول مسير سفرش از مدينه به مرو شاهدش بوديم . حادثه نيشابور و حديث سلسلة الذهب و همچنين دست نوشته و بيانيه افشاگرانه إمام در پشت عهدنامه ولايتعهدي از جمله صريحترين مواضعي است كه امام عليه السلام اتّخاذ كرد . اهداف إمام نه تنها شاهرگ حياتي مأمون را مي زد ، بلكه ريشه هاي بنيادين حيات سياسي حكومتي بني عباس را يك جا قطع مي كرد .

پرواضح است كه مخالفت عباسيان متعصّب بيجا نبود ، آنها يا از سر تعصّبي كه داشتند و يا براساس تحليلهاي حساب شده به اين واقعيت پي برده بودند كه ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام يك خطر كاملاً جدّي است و حتي بعضي از آنها تا پاي جان براي اثبات اين واقعيت با مأمون جدال كردند و بي جهت نبود كه خاندان عباسي براي حفظ بقاي خود با إبراهيم بن مهدي دست بيعت دادند و گروهي نيز در دارالخلافه مأمون با ابزار اعتراض و مخالفت كوشيدند مأمون را از اين خطر آگاه كنند . مأمون در موقعيتي قرار داشت كه اين تهديد را علي رغم كياستش احساس نمي كرد ، چرا كه او دم پنهان شمشيري را كه به دست گرفته بود نمي ديد و بيشترين توجه او در آن زمان به دم آشكار آن معطوف شده بود و با همه قوا قصد داشت بر پيكره عباسيان بغداد كه همواره او را حقير مي شمردند زخم بزند و عقده هاي روحي و رواني خود را التيام

بخشد و از سويي خود را از آسيب علويان در امان نگاه دارد . اين عوامل يعني انتقام و ايمني به گونه اي كام او را شيرين ساخته بود كه تلخي و سوزش زخمهاي تيغ پنهان را احساس نمي كرد . اما هنگامي كه طعم آن شيريني پايان پذيرفت جلوه هاي تلخي تيغ پنهان ، ظاهر شد و مأمون دريافت كه ولايتعهدي عملاً نه تنها سپري بلاگير نبوده ، بلكه عاملي براي نفوذ شخصيّت علمي و معنوي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در جامعه و حتي در ميان مخالفان مذهبي و ساير اديان و فرق اسلامي در مناظراتي كه عمدتاً از سوي مأمون برگزار مي گردد ( عيون اخبار الرضا7 ، 448/2 - 427 ، 476/7؛ بحار الأنوار : 260/12 - 236؛ الارشاد ، 251/2؛ منتهي الآمال ، ص 326 ، 341 - 329؛ حديقة الشيعة ، ص 653 . )

تبديل شده است ، تا جايي كه اين نفوذ در ميان پيكره حكومت او نيز به چشم مي خورد . از سوي ديگر مأمون با ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام پلهاي پشت سر خود را ويران كرد و زماني كه از حوادث بغداد آگاه شد و دانست كه سياستهاي جاه طلبانه فضل بن سهل و برادرش كه از بغداد تصويري آرام و مطيع ترسيم كرده بودند ، دروغين است چاره اي جز بازگشت از مواضع اوليّه براي خود نديد ، اما لازم بود اين بازگشت تدريجي باشد ، چرا كه او مي خواست همان طور كه در آغاز بتدريج علَم گرايش به علويان را بالا برده بود ، آن را به

تدريج پايين آورد .

بنابراين ، ابتدا فضل بن سهل را در حمام سرخس تيغ زد و از بيم افشاي سياست خود نسبت به فضل بن سهل و برادرش كه منشأ قدرت سياسي و نظامي بودند مجريان طرح قتل فضل بن سهل را كه به قول طبري چهار تن از عاملان و خدم و حشم خود او بودند ، گردن زد .

( تاريخ طبري ، 11/عليه السلام 102؛ مناقب آل أبي طالب ، 8/3عليه السلام 4؛ اثبات الوصية ، ص عليه السلام 20؛ تجارب الامم ، صلي الله عليه واله /443 . )

شرايط روحي مأمون بي شك در اين زمان به يك شكست خورده اي مي ماند كه مي پنداشت فاتحانه از ميدان بازگشته است و در افق آرزوهايش سرأبي يافته بود كه وسعت قلمرو غربي حكومتش و در پشت سرش سايه هولناكي از اقتدار علويان كه هم اينك خراسان ( ايران ) را پايگاه خود قرار داده بودند . او عميقاً دريافته بود كه تاكنون بر روي طنابي بازي مي كرده كه يك سرش در خراسان و سر ديگرش در بغداد گره خورده بود و براي رسيدن به هر كدام بايد ديگري را قطع كند . بريدن از بغداد ( عبّاسيان ) او را به سمت علويان مي كشاند؛ كساني كه هيچ گاه مشروعيت او را پذيرا نبودند ، به خصوص زماني كه خود نيز بناچار لب به اعتراف و حقانيت خاندان علي عليه السلام گشوده بود .

در اين شرايط مأمون بغداد را انتخاب كرد . او براي بازگشت از موضع گذشته خود ، بايد مانعي را كه بر سر روابطش

با بغداد ايجاد كرده بود از ميان بردارد و آن ماجراي ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام بود .

در اين كار هيچ چاره اي جز توسّل به شيوه نياكان خود نداشت ، او با طرح توطئه قتل پنهاني إمام طي يك حادثه اي بظاهر طبيعي ، إمام را به شهادت رساند . طرّاحي ماجراي شهادت امام عليه السلام به گونه اي ماهرانه بود كه حتي تا امروز بسياري از مورّخان براي پيدا كردن ردّ پاي او ناموفق مانده اند . مأمون با شركت در مرإسم تشييع جنازه آن حضرت و مجالس سوگواري كه خود ترتيب داده بود بسياري از سوءظنهاي ( تاريخ يعقوبي ، 1/2عليه السلام 4 . )

احتمالي را خنثي كرد . اين اقدامات ، آغاز راه تازه اي بود كه مأمون بعد از شهادت إمام رضاعليه السلام در آن گام مي زد ، وي سرانجام آخرين حلقه اتّصالش به علويان را كه لباس سبز بود گشود و با بيرون كردن آن از تن براي هميشه لباس سياه پوشيد .

( كامل تاريخ اسلام و ايران ، 303/10 . )

در حزيم طوس

پيشگفتار

سپاس بيكران بر خالق منّان ، درود بي پايان بر اشرف پيامبران ، تحيّت فراوان بر جمله امامان از اميرمؤمنان تا آخرين حجّت يزدان بويژه بر هشتمين اختر فروزان ، پيشواي انس وجان ، سلطان خراسان ، قبله خوبان ، پناه بي پناهان ، رمز بقاي خطّه ايران ، شرط كمال رشته ايمان :

سلطان سرير ارتضاء حضرت علي بن موسي الرّضا ( عليه آلاف التّحيّة والثّناء )

واژه زيارت

واژه معروف و محبوب « زيارت » از ماده « زور » ، با توجّه به مشتقّات آن درمعاني مختلفي بكار رفته كه از آن جمله است :

ديدار ، پيشوا ، بزرگ ، دوست ومحبوب ، تمايل ، احسان ، مايه صلاح و پاكي ، نيروي مقاومت ، مهيّاي سفر و گراميداشت .

( - تاج العروس ، ج 11 ، ص 460 ، ماده « زور » . )

از ديگر معاني آن : اصلاح و تقويت خويشتن عزيمت بسوي كعبه مقصود جهت گراميداشت او و شركت در محفل ( - لسان العرب ، ج 4 ، ص 333 ماده « زور » . )

انس او .

( - الزيارة في العرف : « قصد المزور اكراماً له وتعظيماًله واستيناساًبه . » مجمع البحرين ، ج 3 ، ص 321 - 319 . )

جالب است كه همه اين معاني با زائران ارض اقدس و راهيان مشهد مقدّس ، كمال انطباق را دارد .

آري ! ! زيارت ، ديدار مشتاقانه اي است با مقام خلافت كليّه الهي و اسماي حسناي خداوندي و مقام مشيّت پروردگاري .

( - در روايتي از امام صادق ( عليه السلام ) آمده : « نحن واللّه الاسماء الحسني . .

. . » كافي ، ج 1 ، ص 143 . و در روايت ديگري آمده : « الامام قدرة الربّ ومشيّته . » بحارالانوار ، ج 25 ، ص 174 . )

و زيارت ، حضور آگاهانه اي است در محضر جلوه جمال حق و كمال مطلق .

( - و در روايات متعدّد آمده : « نحن وجه اللّه . » بحارالانوار ، ج 24 ، ص 193 . )

زيارت ، ترنّم شيوا و رساي عاشقانه اي است براي كسب فيوضات سرمدي ، با واسطه فيض ميان ربّ و مربوب ، خالق و مخلوق و آفريدگار و آفريده .

زيارت ، ارتباط معنوي و ملكوتي است با انسان كامل كه سلطه قدرت او به اذن خدا ، تمام هستي و ماسوي اللّه را فراگرفته .

زيارت ، نشانه وفاداري صادقانه هر مأموم است به امام ورهبر خويش كه سازندگي ابعاد وجودي وتأمين سعادت دوسراي خود را در گرو و رهنمود الهي او مي بيند .

زيارت ، ابراز علاقه فطري و ذاتي هر انسان آزاد و مسئول ومتعهّد است ، در برابر انسان كامل الهي كه مظهر اسماء جمال و كمال خداوندي است .

زيارت در احاديث اهل سنت

موضوع زيارت قبر رسول اكرم و ائمّه گرامي ( عليهم السلام ) اختصاص به مذهب شيعه ندارد و تنها در منابع روايي شيعي از آن سخن به ميان نيامده؛ بلكه اين موضوع دربسياري از منابع و مآخذ اهل سنّت نيز مطرح شده و روايات متعدّدي با تعبيرهاي مختلف از حضرت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) نقل شده كه فرموده است :

«

هر كس بعد از وفات من ، قبر مرا زيارت كند همانند كسي است كه در زمان حيات مرا زيارت نموده است . »

مرحوم علاّمه اميني احاديث مربوط به زيارت قبر رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) را در كتاب گرانقدر « الغدير » از منابع متعدّد اهل سنّت نقل نموده :

حديث « من زار قبري وجبت له شفاعتي . » را از 41كتاب و حديث « من حجّ وزار قبري بعد وفاتي كمن زارني في حياتي . » را از 25 مأخذ از مآخذ اهل سنّت آورده است .

تا آنجا كه 22 روايت با تعابير مختلف در اين زمينه از منابع متعدد اهل سنّت ، ذكرنموده است .

( - الغدير ، ج 5 ، ص 108 - 93 . )

پس از ذكر احاديث ياد شده ، مطالبي از 41 نفر از شخصيّتها و علماي بزرگ اهل سنّت ، در رابطه با فضيلت و پاداش زيارت قبر حضرت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) نقل كرده است .

( - الغدير ، ج 5 ، ص 125 - 109 . )

آنگاه به آداب زيارت از ديدگاه علماي اهل سنّت پرداخته و در پايان كيفيّت زيارت قبر رسول اكرم و ائمّه بقيع ( عليهم السلام ) وشهداي احد و ديگر افراد و همچنين توسّل و استشفاع وتبرّك به قبر مطهّر رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) را از منابع و مآخذ آنان نقل نموده است .

زيارت در سيره پيشوايان

زيارت قبر بزرگان و شخصيّتهاي بزرگ در طول تاريخ ، ميان

همه ملل و اقوام جهان رايج بوده و در صدر اسلام نيز به اين روش و سنّت تاريخي همراه با شور و شوق عمل مي شد .

رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) در سفر حجّةالوداع هنگام زيارت قبر مادرش ، اشك غم از چشمان مباركش آنچنان سرازير بود كه همه حاضران به گريه درآمدند .

( - كشف الارتياب ، ص 472 . )

حضرت زهرا ( عليهاالسلام ) به زيارت قبر جناب حمزه مي رفت و در كنار قبر مطهّر رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) نماز بجاي مي آورد وگريه ( - الغدير ، ج 5 ، ص 169 . )

مي كرد .

( - الغدير ، ج 5 ، ص 147 به نقل از منابع اهل سنّت . )

زيارت از ديدگاه ائمه ( ع )

در روايتي ، حضرت رضا ( عليه السلام ) از زيارت قبور ائمّه ( عليهم السلام ) به عنوان مكمّل وفاي به عهد زائر و شيعه ، نسبت به امام و پيشواي خود ياد مي كند .

( - عن ابي الحسن الرّضا ( عليه السلام ) : « انّ لكلّ امام ، عهداً في عنق اوليائه وشيعته وانّ من تمام الوفاء بالعهد ، زيارة قبورهم . » وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 253 . )

در روايتي ، امام باقر و حضرت اميرمؤمنان ( عليهما السلام ) زيارت ائمّه ( عليهم السلام ) را متمّم مراسم حج تعبير مي كنند .

( - وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 254 و 255 . )

حضرت باقر ( عليه

السلام ) مراسم حج را مقدّمه آمدن به حضور امام و اعلام وفاداري به ولايت آن مي داند .

( - وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 254 . )

حضرت رضا ( عليه السلام ) زيارت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) چه در حال حيات و چه بعد از رحلت را ، معادل زيارت خداوند تبارك وتعالي مي داند .

( - وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 255 . )

در روايتي ، حضرت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) به امام حسن مجتبي ( عليه السلام ) مي فرمايد :

« هر كس مرا يا پدرت و يا برادرت حسين و تو را ، چه در حال حيات و چه بعد از مرگ ، زيارت كند ، من او را ازگرفتاريهاي قيامت نجات خواهم داد . »

( - تهذيب ، ج 6 ، ص 40 و وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 258 . )

اين مقدّمه را با يك حديث جامعي از منابع معتبر شيعه به پايان مي بريم :

رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) خطاب به اميرمؤمنان علي ( عليه السلام ) فرمود :

« اي ابوالحسن ! خداوند قبر تو و قبور فرزندانت را بقعه اي ازبقاع بهشتي و قطعه اي از قطعات جنت قرار داده است . خداوند دلهاي نجيبان و برگزيدگان بندگانش را به طرف شما گرايش داده است ، آنها جهت تقرّب به خداوند و محبّت به رسول خدا ، در راه رسيدن به قبور شما هر ذلّت

و اذيّتي را بر خود هموار مي كنند و فراوان به زيارت قبور شما مي آيند ، آنها از ويژه افرادي هستند كه به شفاعت من راه يافته و به حوض من وارد مي شوند . آنها در بهشت ، به زيارت من نائل خواهند شد .

يا علي ! كساني كه در آبادي قبور شما تلاش كنند و ملتزم به زيارت شما باشند ، همانند كساني هستند كه در ساختن بيت المقدّس مددكار حضرت سليمان بن داود باشند .

آنان كه قبور شما را زيارت كنند ، همانند كساني هستند كه بعد از حَجّةالاسلام ، هفتاد حج ، بجا آورده باشند و به هنگام بازگشت از زيارت شما ، از گناهان پاك مي شوند مانند روزي كه از مادر متولّد شده اند .

اي علي ! دوستان و دوستدارانت را بشارت بده به نعمتهايي كه چشمي نديده ، گوشي نشنيده و بر قلب بشري خطور نكرده است .

ولكن افراد پست و فرومايه زائران قبور شما را نكوهش مي كنند ، گويي به گناه ناشايستي دست يازيده اند ، آنها بدترين امّت من هستند ، شفاعت من به آنها نمي رسد و بر حوض من وارد نمي شوند . »

( - تهذيب ، ج 6 ، ص 22 و مزار شيخ مفيد ، ص 197 . )

آداب زيارت

آداب زيارت امام هشتم 7

زائران ارض اقدس و راهيان مشهد رضوي ، پيش از آنكه سر بر آستان ملك پاسبان سلطان خراسان ، حضرت علي بن موسي الرّضا ( عليه آلاف التحيّة والثّناء ) بسايند ، شايسته است كه به نكاتي چند ، در

زمينه « آداب زيارت » توجّه كنند ، كه به برخي از آنها فهرست وار اشاره مي كنيم :

در طول مسافرت ، از گناه و معصيت و كارهاي لغو و بيهوده به شدّت اجتناب كند كه چه بسا مانع قبولي اعمال وزيارت مي شود؛ همانطوري كه در تشرّف حاج علي بغدادي خدمت حضرت ولي عصر ( ارواحنا فداه ) بدان اشاره شده .

پيش از ورود به سرزمين اقدس مشهد رضوي ، غسل زيارت كند .

هنگام ورود به حرم مطهّر حتماً باطهارت باشد و كوشش كند كه باغسل زيارت وارد حرم شود ، البته اگر شب غسل كند تا صبح كفايت مي كند و اگر روز غسل كند تا شب كفايت مي كند؛ بلكه براي هر شبانه روز ، يك غسل كافي است .

( - يكفي الغسل في اول اليوم ليومه و في اول الليل لليلته؛ بل لايخلو كفاية غسل الليل للنهار وبالعكس من قوّة . العروةالوثقي : 466/1 ، الاغسال المندوبة ، فصل في الاغسال الفعلية ، ( 2مسألة ) . )

لباسهاي تازه و پاكيزه اش را بپوشد .

در آستانه بايستد و اذن دخول بخواند ، هر وقت دلش رقّت پيدا كرد و اشكش سرازير گردد ، وارد شود .

با اعتقاد به اينكه حضرت او را مي بيند و سخنانش را مي شنود و جواب سلام او را مي دهد وارد حرم شود و نهايت خضوع و خشوع و وقار را رعايت كند و در تمام مدّت تشرّف ، حضور قلبش را حفظ نمايد .

به هنگام تشرّف ، پاي راستش را مقدّم بدارد و در وقت خروج

از حرم ، پاي چپ را مقدّم بدارد .

به هنگام بوسيدن آستانه ، از سجده كردن پرهيز كند .

در حرم هرگز با صداي بلند صحبت نكند .

هرگز مزاحم ديگر زائران نشود و اگر قصد ارشاد وهدايت دارد ، با زبان خوش و رعايت ادب ، تذكّر دهد .

در احترام زوّار و خدّام تلاش كند ، كه احترام آنها احترام امام ( عليه السلام ) است .

در پيش روي مبارك ، پشت به قبله بايستد و زيارت بخواند .

سپس به طرف بالاي سر برود و رو به قبله دعا كند .

آنگاه دو ركعت نماز زيارت ، در بالاي سر بخواند . در نماز زيارت بهتر آن است كه در ركعت اوّل بعد از حمد ، سوره « يس » و در ركعت دوّم بعد از حمد ، سوره « الرّحمن » را بخواند و در قنوت نماز ، حوايج خود را از خدا بخواهد .

امام هادي ( عليه السلام ) فرمود : « هر حاجتمندي ، قبر جدّم امام رضا ( عليه السلام ) را در طوس زيارت كند در حاليكه باغسل باشد و بالاي سر ، دو ركعت نماز بخواند و در قنوت حاجت خود را از خدا بخواهد ، خداوند دعايش را مستجاب مي كند؛ مگر اينكه چيز خلاف شرع و يا قطع رحم از خدا بخواهد . »

( - وسائل الشيعه ، ج 10 ، ص 447 . )

بعد از نماز زيارت ، دعاي بعد از زيارت را بخواند .

در دعا و مناجات اصرار كند و از دعاهاي مأثور چون « مكارم

الاخلاق » و « عالية المضامين » غفلت نكند .

خدا را به حق امام ( عليه السلام ) سوگند دهد تا او را مشمول شفاعت حضرتش قرار دهد .

امام ( عليه السلام ) را به حق مادرش حضرت زهرا ( عليهاالسلام ) ، پدرش حضرت موسي بن جعفر و فرزند دلبندش حضرت امام جواد ( عليهم السلام ) قسم دهد كه او را مورد عنايت خود قرار دهد .

در رأس همه حوايج خود ، براي فرج حضرت بقيّةاللّه ( ارواحنا فداه ) دعا كند .

بعد از فراغت از زيارت و نماز و دعا ، اگر موجب ايذاي ديگران نباشد ، خود را به كنار ضريح مقدّس برساند ، طرف راست صورت را بر ضريح مقدّس بگذارد و دعا كند .

هرگز خيال نكند كه اگر از دور زيارت كند به ادب مقرونتر است .

از گناهان گذشته اش توبه كند و تصميم قطعي بگيرد كه در آينده ، خود را به گناه آلوده نكند .

مستحب است كه زائر از طرف پدر ، مادر ، خويشان ، دوستان ، حق داران و سفارش كنندگان ، به نيابت زيارت كند .

در حرم مطهّر ، قرآن كريم تلاوت كرده و به امام ( عليه السلام ) هديه كند .

در نماز زيارت و يا هر نمازي كه در حرم مي خواند ، هرگز جلوتر از قبر مطهّر نايستد ، زيرا به فتواي فقهاي معاصر ، نماز خواندن در موازات قبر معصوم و جلوتر از آن اشكال دارد .

( - العروة الوثقي ، چاپ مكتبة العلمية الاسلامية ، ج 1ص 586 ،

مكان المصلّي ، الشرط السابع و جواهرالكلام ، ج 8 ، ص 362 . )

اگر در وسط زيارت ، نماز جماعت برپا شود ، بهتر است كه زيارت را قطع كرده به نماز جماعت بپردازد و بعد از نماز ، زيارتش را تكميل نمايد .

در حرم امام هشتم ( عليه السلام ) از نماز جعفر طيّار غفلت نكند كه بسيار تأكيد شده است .

به هنگام خروج از حرم ، پشت به ضريح نكند .

كوشش كند كه حال و روحيه او بعد از زيارت بهتر ازقبل باشد ، زيرا زيارت امام هشتم ( عليه السلام ) اگر قبول شود ، موجب آمرزش گناهان و ريزش وزر و وبال مي شود .

در مدّت اقامتش در مشهد ، نمازها را در حرم بخواند و فضيلت نماز در حرم مطهّر ائمّه ( عليهم السلام ) بيشتر از نماز در مساجد است و در روايتي آمده كه : « هر يك ركعت نماز در حرم حضرت امير ( عليه السلام ) معادل دويست هزار ركعت است . »

( - العروةالوثقي ، مكان المصلّي ، الامكنةالمستحبة و مهذّب الاحكام ، ج 5 ، ص 484 . )

چون قصد مراجعت كند ، زيارت وداع بخواند .

سعي كند كه به هنگام بازگشت به وطن ، با نورانيّت باشد ووضعش نسبت به قبل از تشرّف ، فرق كرده باشد .

بانوان محترم همواره ، خصوصاً در مشهد مقدّس وبالأخصّ به هنگام تشرّف بر حجاب خود مواظب باشند .

تلاش كند كه در هر فرصتي خود را به مشهد مقدّس برساند و از فيوضات حرم مطهّر آن

امام رئوف بهره مند شود ، بويژه در ايّام زيارتي .

( - در تهيّه اين نكات از احاديث اهل بيت عصمت و طهارت ( عليهم السلام ) و كلمات علماي اعلام ، به خصوص مرحوم شهيداوّل و علاّمه مجلسي بهره جسته ايم . الدروس ، ج 2 ، ص 22 و بحارالانوار ، ج 100 ، ص 134 . )

ايّام زيارتي حضرت امام رضا ( عليه السلام ) در طول سال بسيار است كه از آن جمله است :

1 - ماه رجب ، به خصوص روز اوّل آن .

2 - 11 ذيقعده ، كه روز ولادت آن حضرت است .

3 - 23 ذيقعده ، كه روز مخصوص زيارتي آن حضرت است از دور و نزديك .

4 - 25 ذيقعده ، كه روز « دحوالأرض » است .

5 - آخر صفر ، كه روز شهادت آن حضرت است .

6 - ششم رمضان ، كه روز ولايتعهدي آن حضرت است .

7 - اعياد و وفيات و ديگر مناسبات اسلامي .

سيّد محمّد حسيني

شعبان المعظم 1414 ه' . ق

آداب زيارت ، 10

پيشگفتار ، 3

زيارت از ديدگاه ائمه ( عليهم السّلام ) ، 7

زيارت در احاديث اهل سنت ، 5

زيارت در سيره پيشوايان ، 6

واژه زيارت ، 3

زيارت حضرت رضا ( ع )

مرحوم علامه مجلسي در جلد 102 بحارالانوار روي العلامة المجلسي في البحار ، ج 102 ، ص 49 صفحه 49 و مرحوم شيخ صدوق در عيون اخبار والصدوق في العيون ، ج 2 ، ص 270 عن الصقربن دلف الرّضا جلد2 صفحه 270 از امام

هادي ( عليه السلام ) قال : سمعت سيّدي علي بن محمّدبن عليّ الرضا ( عليهم السلام ) نقل كرده كه فرمود : هركس حاجتي داشته باشد يقول : من كانت له الي اللّه عزّوجلّ حاجة غسل زيارت كرده و جدّم امام رضا ( عليه السلام ) فليزر قبر جدّي الرضا ( عليه السلام ) بطوس را زيارت كند و در قسمت بالاي سر حضرت دو وهو علي غسل وليصلّ عند رأسه ركعتين ركعت نماز بجاي آورده ودر قنوت نماز ، حوايج وليسأل اللّه تعالي حاجته في قنوته خود را بخواهد خداوند حاجت او را خواهد داد فانّه يستجيب له ما لم يسأل مگر اينكه چيز گناه و يا قطع رحم از خدا بخواهد في مأثم او قطيعة رحم فانّ

زيرا حرم مطهّر آن حضرت باغي از باغهاي بهشت

موضع قبره لبقعة من بقاع الجنّة

است و هرمؤمني اورا در آن مكان مقدّس زيارت

لايزورها مؤمن الاّ اعتقه اللّه تعالي

كند ، خداوند اورا ازآتش دوزخ نجات داده ووارد

من النار وادخله دار القرار

بهشت خواهد نمود .

آداب زيارت امام رضا ( ع )

مرحوم علامه مجلسي به نقل از شيخ صدوق نقل ذكر العلامة المجلسي في البحار نقلا عن الصدوق : مي كند : هرگاه قصد زيارت امام رضا ( عليه السلام ) اذا اردت زيارة الرضا ( عليه السلام ) داشتي قبل ازاينكه از خانه بيرون روي ، غسل بطوس فاغتسل عند خروجك من منزلك كن و هنگام غسل بگو :

وقل حين تغتسل :

اَللَّهُمَّ طَهِّرْني وَطَهِّرْلي قَلْبي وَاشْرَحْ لي

خدايا ! پاكم كن و دلم را پاك نموده و مرا شاد بگردان

صَدْري وَاَجْرِ عَلي لِساني

مِدْحَتَكَ وَ

و مدح و محبت و ستايش خودت را بر زبانم جاري ساز زيرا

مَحَبَّتَكَ وَالثَّناءَ عَلَيْكَ فَاِنَّهُ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِكَ

كه هيچ نيرويي جز بوسيله تو نيست

اَللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لي طَهُوراً وَشِفاءً

خدايا ! اين غسل رابراي من مايه پاكي و شفا قرارده

و هنگام خروج ازمنزل بگو :

وتقول حين تخرج :

بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ وَاِلَي اللَّهِ وَاِلَي ابْنِ رَسُولِ اللَّهِ

بنام خدا وبه كمك خدا وبسوي خدا وبسوي فرزند پيامبر خدا

حَسْبِيَ اللَّهُ تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَّهِ اَللَّهُمَّ اِلَيْكَ

مرا خدا كفايت خواهد كرد و بر او توكّل مي كنم . پروردگاراتوجّه من

تَوَجَّهْتُ وَاِلَيْكَ قَصَدْتُ وَماعِنْدَكَ اَرَدْتُ

بسوي تست و مقصد من توهستي وآنچه از پاداش نزد تُست ، من اراده كرده ام

پس هنگام بيرون رفتن از درب منزل بگو :

فاذا خرجت فقف علي باب دارك وقل :

اَللَّهُمَّ اِلَيْكَ وَجَّهْتُ وَجْهي وَعَلَيْكَ خَلَّفْتُ

خدايا ! به سوي تو رو مي كنم و خانواده ام

اَهْلي وَمالي وَماخَوَّلْتَني وَبِكَ وَثِقْتُ

واموالم وتمام نعمتهايي كه به من عطاكرده اي به تو مي سپارم

فَلاتُخَيِّبْني يا مَنْ لا يُخَيِّبُ مَنْ اَرادَهُ

وبه تواطمينان دارم مرامحروم مكن اي خدايي كه محروم نمي سازي هرآنكه رو به سوي

وَلايُضَيِّ-عُ مَنْ حَفِظَهُ صَلِ عَلي مُحَمَّدٍوَالِ مُحَمَّدٍ

توآورد وتباه نمي سازي آنچه درحفظ وپناه توباشدپس درودفرست برمحمّد

وَاحْفَظْني بِحِفْظِكَ فَاِنَّهُ لايُضَيِّعُ مَنْ حَفِظْتَ

وآل او ومرا در پناه خود حفظ فرما زيرا آنچه در پناه تست تباه نمي گردد

آنگاه كه به سلامتي رسيدي ، غسل زيارت بجاي

فاذا وافيت سالماً فاغتسل آور و هنگام غسل بگو :

وقل حين تغتسل :

اَللَّهُمَّ طَهِّرْني

وَ طَهِّرْلي قَلْبي وَ اشْرَحْ لي

خدايا ! پاكم كن و دلم را پاك گردان و مرا شاد بنما

صَدْري وَ اَجْرِ عَلي لِساني مِدْحَتَكَ وَ

و مدح و محبّت و ستايش خودت را بر زبانم جاري ساز ، زيرا

مَحَبَّتَكَ وَ الثَّناءَ عَلَيْكَ فَاِنَّهُ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِكَ وَ

كه هيچ نيرويي جز بوسيله تو نيست و يقين دارم

قَدْ عَلِمْتُ اَنَّ قِوامَ ديني اَلتَّسْليمُ لِاَمْرِكَ وَ

كه قوام دين من در تسليم شدن در برابر فرمان تو و پيروي

الْاِتِّباعُ لِسُنَّةِ نَبِيِّكَ وَ الشَّهادَةُ عَلي جَميعِ

از راه و روش پيامبر تو و گواهي دادن بر همه خلق تست

خَلْقِكَ اَللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لي شِفاءً وَنُوراً اِنَّكَ عَلي

خدايا ! اين را براي من شفا و نور قرار ده

كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ .

زيرا كه تو به هر چيز توانايي .

دعاي اذن دخول « ذكر الاستيذان »

مرحوم كفعمي در مصباح صفحه 472 گفته : « هنگام ورود

قال الكفعمي 1 في المصباح ص 472 : فاذا اردت الدخول

به حرم يكي از ائمّه ( عليهم السلام ) اين دعا خوانده شود :

. . . علي احد مشاهد الائمّة ( عليهم السلام ) فتقول :

اَللَّهُمَّ اِنّي وَقَفْتُ عَلي بابٍ مِنْ اَبْوابِ بُيُوتِ

پروردگارا ! من پشت در يكي از درهاي خانه هاي

نَبِيِّكَ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَالِهِ وَقَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ اَنْ

پيامبرت ايستاده ام و منع نمودي از اينكه مردم

يَدْخُلُوا اِلاَّ بِاِذْنِهِ فَقُلْتَ يااَيُّهَاالَّذينَ امَنُوا

بدون اجازه وارد آنها شوند و فرمودي : اي ايمان آورندگان !

لاتَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ اِلاَّ اَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ اَللَّهُمَ

به خانه هاي پيامبر بدون اجازه داخل نشويد . اي پروردگارا

!

اِنّي اَعْتَقِدُ حُرْمَةَ صاحِبِ هذَا الْمَشْهَدِالشَّريفِ

من به احترام و عظمت صاحب اين حرم مطهّر

في غَيْبَتِهِ كَما اَعْتَقِدُها في حَضْرَتِهِ وَاَعْلَمُ اَنَ

در غيابش همانند حضورش معتقد هستم و يقين دارم كه

رَسُولَكَ وَخُلَفائَكَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اَحْياءٌ عِنْدَكَ

پيامبرت و خلفاي گرامت زنده اند واز روزي

يُرْزَقُونَ يَرَوْنَ مَقامي وَيَسْمَعُونَ كَلامي

و نعمتهاي نزد تو بهره مند هستند . و مرا مي بينند و كلام مرا مي شنوند

وَ يَرُدُّونَ سَلامي وَاَنَّكَ حَجَبْتَ عَنْ سَمْعي

و جواب سلام مرا مي دهند و مرا ( بخاطرعدم شايستگي ) از شنيدن

كَلامَهُمْ وَفَتَحْتَ بابَ فَهْمي بِلَذيذِمُناجاتِهِمْ

كلام آنان محروم ساخته اي و لذت مناجات آنان را بر من چشانده اي

وَاِنّي اَسْتَأْذِنُكَ يا رَبِّ اَوَّلاً وَاَسْتَأْذِنُ رَسُولَكَ

پروردگارا ! در مرتبه اوّل از تو اجازه مي خواهم و در مرتبه

صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ ثانِياً وَاَسْتَأْذِنُ خَليفَتَكَ

دوّم از پيامبرت اذن مي طلبم و در مرتبه سوّم از خليفه ات ، اين

الْاِمامَ الْمُفْتَرَضَ عَلَيَّ طاعَتُهُ عَلِيَّ بْنَ مُوسَي

امامي كه اطاعت آن را بر من واجب نموده اي يعني امام علي بن موسي ( عليه السلام )

الرِّضا عَلَيْهِ السَّلامُ وَالْمَلائِكَةَ الْمُوَكَّلينَ

و از ملائكه پاسدار اين حرم پاك ، رخصت مي جويم كه

بِهذِهِ الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ ثالِثاً ءَاَدْخُلُ يا رَسُولَ اللَّهِ

داخل اين حرم مطهّر شوم . اي پيامبر خدا ! آيا به من اجازه مي دهي داخل

ءَاَدْخُلُ يا حُجَّةَاللَّهِ ءَاَدْخُلُ يا مَلائِكَةَاللَّهِ

شوم ؟ اي حجّت خدا ! به من اذن مي دهي ؟ اي ملائكه

الْمُقَرَّبينَ الْمُقيمينَ في هذَالْمَشْهَدِ فَأْذَنْ لي

مقرّب مقيم در اين حرم نوراني ! به من

رخصت مي دهيد ؟

يامَوْلايَ فِي الدُّخُولِ اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ

اي مولاي من ! به من اجازه ده به بهترين نحوي كه به اولياي خوداجازه مي دهي

اَوْلِيائِكَ فَاِنْ لَمْ اَكُنْ اَهْلاً لِذلِكَ فَاَنْتَ اَهْلٌ لِذلِكَ

تاداخل حرم مطهّرگردم . اگرچه من سزاواراين چنين اجازه نيستم ، ولي توشايسته آني

« پس ببوس عتبه مباركه را و داخل شو . » درحالي كه

ثمّ قبّل العتبة وادخل والبس اطهر ثيابك

پاكيزه ترين لباسهاي خود را پوشيده اي و با پاي

وامش حافياً و عليك السكينة والوقار

برهنه وآرامش و وقارگام بردار و به ياد خدا باش وبگو :

بالتكبير والتهليل والتسبيح و التمجيد

اَللَّهُ اَكْبَرُ وَ لااِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وسُبْحانَ اللَّهِ وَالْحَمْدُلِلَّهِ

خدابزرگترازآنست كه بوصف آيد ، جزاومعبودي نيست ، ازهرعيب منزّه وستايشهامخصوص اوست وگامهاي خودراكوتاه بردارچون داخل حرم شدي بگو :

وقصّر خطاياك وقل حين تدخل :

بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ عَلي مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي

به نام خدا و به كمك خدا و در حاليكه بر آيين رسول خدا ( صلي الله عليه و اله وسلم )

اللَّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ

هستم شهادت و گواهي مي دهم براينكه معبود حقّي جز خداي يگانه

لا شَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ

نيست و او يكتا و بي شريك است و گواهي مي دهم كه حضرت محمّد بنده

رَسُولُهُ وَ اَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ اللَّهِ

و پيامبر اوست و حضرت علي ( عليه السلام ) خليفه اوست

كنار ضريح برو و روبروي آن حضرت پشت به قبله

وسر حتّي تقف علي قبره تستقبل وجهه

بوجهك واجعل القبلة

بايست و بگو :

بين كتفيك وقل :

اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ

گواهي مي دهم كه معبود حقّي جز خداي يكتا نيست و شريكي ندارد

اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّهُ سَيِّدُ

و گواهي مي دهم كه محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) بنده و فرستاده اوست و اينكه او آقاي

الْاَوَّلينَ وَ الْاخِرينَ وَ اَنَّهُ سَيِّدُ الْاَنْبِياءِ

اوّلين و آخرين است و او آقاي پيامبران

وَالْمُرْسَلينَ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ

و فرستاده شدگان است خدايا درود فرست برمحمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) كه بنده و فرستاده

وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ اَجْمَعينَ

و پيامبر تست و آقاي همه خلائق است آن درودي را

صَلواةً لايَقْوي عَلي اِحْصائِها غَيْرُكَ اَللَّهُمَّ

كه غير تو كسي را توانايي شمارش آن نيست . خدايا ! رحمت

صَلِّ عَلي اَميرِالْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبيطالِبٍ

بفرست بر امير مؤمنان علي بن ابيطالب كه بنده تو

عَبْدِكَ وَاَخي رَسُولِكَ الَّذِي انْتَجَبْتَهُ بِعِلْمِكَ

و برادر پيامبر تست كه او را با علم و آگاهي خود انتخاب فرمودي

وَ جَعَلْتَهُ هادِياً لِمَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِكَ وَ

و هدايتگر بندگان مورد نظر خود قرار دادي

الدَّليلَ عَلي مَنْ بَعَثْتَهُ بِرِسالاتِكَ وَ دَيَّانَ

و رهنمود مردم بر كسي كه جهت انجام رسالت مبعوث نموده اي

الدّينِ بِعَدْ لِكَ وَ فَصْلِ قَضائِكَ بَيْنَ خَلْقِكَ

و حكومت كننده در دين به عدالت و جدا كننده حق از باطل ميان خلايق

وَ الْمُهَيْمِنَ عَلي ذلِكَ كُلِّهِ وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ

و حافظ و نگهبان بر همه اينها

قرار دادي و سلام و رحمت

رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَةَ

و بركات خدا بر او باد . خدايا ! رحمت فرست بر حضرت فاطمه ( عليها السلام )

بِنْتِ نَبِيِّكَ وَ زَوْجَةِ وَلِيِّكَ وَ اُمِّ السِّبْطَيْنِ

دختر پيامبر خود و همسر وليّ خود و مادر

الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ

حضرت حسن ( عليه السلام ) و حضرت حسين ( عليه السلام ) كه آقاي جوانان اهل بهشتند

الطُّهْرَةِ الطَّاهِرَةِ الْمُطَهَّرَةِ التَّقِيَّةِ النَّقِيَّةِ

آن بانوي پاك طينت و پاك و پاكيزه و پرهيزكار

الرَّضِيَّةِ الزَّكِيَّةِ سَيِّدَةِ نِساءِ اَهْلِ الْجَنَّةِ

خوش باطن پسنديده پاكروش ، بانوي همه بانوان اهل بهشت ،

اَجْمَعينَ صَلوةً لايَقْوي عَلي اِحْصائِهاغَيْرُكَ

رحمتي كه غيراز تو كسي قادر به شمارش آن نيست

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سِبْطَيْ

خدايا ! رحمت فرست بر حسن ( عليه السلام ) و حسين ( عليه السلام ) دو نوه

نَبِيِّكَ وَسَيِّدَيْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِالْقائِمَيْنِ في

پيامبرت و دو آقاي جوانان اهل بهشت آن دو قيام كننده در

خَلْقِكَ وَالدَّليلَيْنِ عَلي مَنْ بَعَثْتَ بِرِسالاتِكَ

ميان آفريدگانت و رهنمود مردم بر كسي كه براي رسالت مبعوث نموده اي

وَ دَيَّانَيِ الدّينِ بِعَدْلِكَ وَ فَصْلَيْ قَضائِكَ

و حكومت كنندگان در دين به عدالت و جدا كنندگان حق از باطل

بَيْنَ خَلْقِكَ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ

ميان خلايق ، خدايا ! رحمت فرست بر حضرت علي بن الحسين ( عليهما السلام )

عَبْدِكَ الْقائِمِ في خَلْقِكَ وَ الدَّليلِ عَلي مَنْ

كه بنده تو و قيام كننده بحق در ميان خلايق و رهنمود مردم بر كسي كه

بَعَثْتَ بِرِسالاتِكَ وَ دَيَّانِ

الدّينِ بِعَدْلِكَ وَ

براي رسالت مبعوث نموده اي و حكومت كننده در دين به عدالت

فَصْلِ قَضائِكَ بَيْنَ خَلْقِكَ سَيِّدِ الْعابِدينَ

و جدا كننده حق از باطل در ميان مردم و آقاي عبادت كنندگان

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَبْدِكَ وَ

خدايا ! رحمت فرست بر حضرت محمّد بن علي بنده

خَليفَتِكَ في اَرْضِكَ باقِرِ عِلْمِ النَّبِيّينَ اَللَّهُمَّ

و جانشين تو در پهنه زمين ، شكافنده دانش پيامبران . خدايا !

صَلِّ عَلي جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ عَبْدِكَ وَ

رحمت فرست بر حضرت جعفر بن محمّد آن راستگو بنده تو و

وَلِيِّ دينِكَ وَ حُجَّتِكَ عَلي خَلْقِكَ اَجْمَعينَ

سرپرست دين تو و حجّت تو بر همه خلايق

الصَّادِقِ الْبارِّ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُوسَي بْنِ

آن راستگوي نيكوكار . خدايا ! رحمت فرست برحضرت موسي بن

جَعْفَرٍ عَبْدِكَ الصَّالِحِ وَ لِسانِكَ في خَلْقِكَ

جعفر بنده شايسته ات و زبان رساي تو در ميان مردم

النَّاطِقِ بِحُكْمِكَ وَ الْحُجَّةِ عَلي بَرِيَّتِكَ

و سخنگوي به فرمان تو و حجّت تو بر خلايق

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي عَلِيِ بْنِ مُوسَي الرِّضَا

خدايا ! رحمت فرست بر حضرت علي بن موسي آن خشنود روش

الْمُرْتَضي عَبْدِكَ وَوَلِيِ دينِكَ الْقائِمِ بِعَدْلِكَ

و پسنديده صفات وبنده تو و وليّ دين تو وقيام كننده به عدالت

وَ الدَّاعي اِلي دينِكَ وَ دينِ ابائِهِ الصَّادِقينَ

و دعوت كننده مردم بسوي دين تو و دين پدران راستگويش

صَلوةً لا يَقْوي عَلي اِحْصائِها غَيْرُكَ اَللَّهُمَّ

رحمتي كه جز تو كسي را توانايي شمارش آن نيست . خدايا !

صَلِّ عَلي مُحَمَّدِبْنِ عَلِيٍّ عَبْدِكَ وَ وَلِيِّكَ

رحمت فرست بر حضرت محمّد بن علي بنده و جانشين تو

الْقائِمِ بِاَمْرِكَ وَ الدَّاعي اِلي سَبيلِكَ اَللَّهُمَّ

و قيام كننده به فرمان تو و دعوت كننده مردم بسوي راه تو . خدايا !

صَلِّ عَلي عَلِيِ بْنِ مُحَمَّدٍعَبْدِكَ وَوَلِيِّ دينِكَ

رحمت فرست برحضرت علي بن محمّد كه بنده تو و سرپرست دين تست

اَللَّهُمَ صَلِّ عَلَي الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْعامِلِ

خدايا درود فرست بر حضرت حسن بن علي آن عمل كننده

بِاَمْرِكَ الْقائِمِ في خَلْقِكَ وَ حُجَّتِكَ

به فرمان تو و قيام كننده به حق در ميان خلايق و حجّت تو

الْمُؤَدّي عَنْ نَبِيِّكَ وَشاهِدِكَ عَلي خَلْقِكَ

و ادا كننده وظيفه از طرف پيامبرتو و گواه تو بر خلايق

الْمَخْصُوصِ بِكَرامَتِكَ الدَّاعي اِلي طاعَتِكَ

و اختصاص يافته به كرامتهاي تو و دعوت كننده مردم به اطاعت تو

وَ طاعَةِ رَسُولِكَ صَلَواتُكَ عَلَيْهِمْ اَجْمَعينَ

و فرمانبرداري از رسول تو ، رحمتهاي تو بر همه ايشان باد !

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي حُجَّتِكَ وَ وَلِيِّكَ الْقائِمِ في

خدايا ! رحمت فرست بر حجّت و وليّ خود آن قيام كننده به حق در

خَلْقِكَ صَلوةً تامَّةً نامِيَةً باقِيَةً تُعَجِّلُ بِها

ميان خلايق رحمتي كامل و بابركت وپايدار كه موجب نزديكي

فَرَجَهُ وَ تَنْصُرُهُ بِها وَ تَجْعَلُنا مَعَهُ فِي الدُّنْيا وَ

فرج و نصرت آن حضرت شود و ما را در دنيا همراه او نموده و در آخرت با او

الْاخِرَةِ اَللَّهُمَّ اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ بِحُبِّهِمْ وَ

محشور فرمايي . خدايا ! من بوسيله محبّت اين بزرگواران به تو تقرّب

اُوالي وَلِيَّهُمْ وَ اُعادي عَدُوَّهُمْ فَارْزُقْني بِهِمْ

مي جويم و دوستانشان را دوست داشته و با دشمنانشان دشمن هستم

خَيْرَ الدُّنْيا وَ الْاخِرَةِ وَ اصْرِفْ عَنّي بِهِمْ شَرَّ

پس به

سبب ايشان خير دنيا و آخرت را به من روزي فرما و

الدُّنْيا وَالْاخِرَةِ وَ اَهْوالَ يَوْمِ الْقِيمَةِ

و شرّ دنيا و آخرت و هراس رستاخيز را از من برطرف ساز

پس بالاي سر آن حضرت نشسته و مي گويي :

ثمّ تجلس عند رأسه وتقول : اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

سلام بر تو اي وليّ خدا ! سلام بر تو اي

ياحُجَّةَ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللَّهِ في

حجّت خدا ! سلام بر تو اي نور خدا در

ظُلُماتِ الْاَرْضِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَمُودَالدّينِ

تاريكيهاي زمين ! سلام بر تو اي ستون دين !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ ادَمَ صَفْوَةِ اللَّهِ

سلام بر تو اي وارث حضرت آدم برگزيده خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ اللَّهِ

سلام بر تو اي وارث حضرت نوح پيامبر خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ اِبْراهيمَ خَليلِ اللَّهِ

سلام بر تو اي وارث ابراهيم دوست صميمي خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ اِسْمعيلَ ذَșʘ͙Рاللَّهِ

سلام بر تو اي وارث اسماعيل قرباني امر خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُوسي كَليمِ اللَّهِ

سلام بر تو اي وارث موسي هم سخن خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ عيسي رُوحِ اللَّهِ

سلام بر تو اي وارث عيسي روح خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ

سلام بر تو اي وارث حضرت محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) فرستاده خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ عَلِيٍ

سلام بر تو اي وارث اميرمؤمنان حضرت علي

وَلِيِّ اللَّهِ وَ وَصِيِّ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمينَ

وليّ ونماينده خدا و جانشين فرستاده پروردگار جهانيان !

اَلسَّلامُ

عَلَيْكَ يا وارِثَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ

سلام بر تو اي وارث حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ

سلام بر تو اي وارث حضرت امام حسن ( عليه السلام ) و حضرت امام حسين ( عليه السلام )

سَيِّدَيْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

دو آقاي جوانان اهل بهشت ! سلام بر تو

ياوارِثَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ زَيْنِ الْعابِدينَ

اي وارث حضرت عليّ بن الحسين امام زين العابدين ( عليه السلام ) !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ باقِرِ

سلام بر تو اي وارث حضرت محمّد بن علي ، شكافنده دانش

عِلْمِ الْاَوَّلينَ وَ الْاخِرينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

گذشتگان و آيندگان و سلام بر تو

ياوارِثَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ الْبارِّ

اي وارث حضرت جعفر بن محمّد امام راستگو و نيكوكار !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ مُوسَي بْنِ جَعْفَرٍ

سلام بر تو اي وارث حضرت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصِّدّيقُ الشَّهيدُ

سلام بر تو اي راست گفتار و شهيد راه خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَصِيُّ الْبارُّ التَّقِيُّ اَشْهَدُ

سلام بر تو اي جانشين نيكو كردار و پرهيزكار ! گواهي مي دهم

اَنَّكَ قَدْ اَقَمْتَ الصَّلوةَ وَ اتَيْتَ الزَّكوةَ وَ

كه تو باعث بپا داشتن نماز و پرداخت زكات شدي و

اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ

به كارهاي خوب دستور دادي و از كارهاي زشت نهي فرمودي

عَبَدْتَ اللَّهَ حَتّي اَتيكَ الْيَقينُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

و خداي را پرستش نمودي تا آنكه پيك اجل تو را فرا رسيد سلام بر تو اي

يا اَبَا الْحَسَنِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ

ابا الحسن و رحمت خدا و بركاتش بر تو باد !

پس خود را بر ضريح مقدّس چسبانده و مي گويي : ثمّ تنكبّ علي القبر وتقول :

اَللَّهُمَّ اِلَيْكَ صَمَدْتُ مِنْ اَرْضي وَ قَطَعْتُ

خدايا ! از شهر خود به قصد تو حركت كردم و به اميد بخشش تو

الْبِلادَ رَجاءَ رَحْمَتِكَ فَلا تُخَيِّبْني

شهرها را پيمودم پس مرا نااميد نفرما

وَلاتَرُدَّني بِغَيْرِ قَضاءِ حاجَتي وَارْحَمْ تَقَلُّبي

وبدون برآوردن حاجت ، مرا برمگردان وبر غلطيدن و چرخش پروانه وار

عَلي قَبْرِابْنِ اَخي رَسُولِكَ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَ

من بر قبر پسر برادر رسول خود ترحّم نما ! درود تو بر او

الِهِ بِاَبي اَنْتَ وَ اُمّي يا مَوْلايَ اَتَيْتُكَ زآئِراً

و بر خاندانش باد . پدر و مادرم به فدايت باد اي مولاي من ! به زيارت تو آمده

وافِداً عائِذاً مِمَّا جَنَيْتُ عَلي نَفْسي

و بر تو وارد شده ام و از جنايتي كه به خود كرده ام

وَاحْتَطَبْتُ عَلي ظَهْري فَكُنْ لي شافِعاً اِلَي

و بار گناهي كه بر دوشم سنگيني مي كند بر تو پناه آورده ام

اللَّهِ يَوْمَ فَقْري وَفاقَتي فَلَكَ عِنْدَ اللَّهِ مَقامٌ

در روز تهيدستي و نيازم در پيشگاه خدا از من شفاعت فرما چون

مَحْمُودٌ وَ اَنْتَ عِنْدَهُ وَجيهٌ سپس دست راست

نزد خدا مقام پسنديده داري و آبرومند هستي ثم ترفع يدك اليمني

خودرابلند كرده ، دست چپ رابرقبرنهاده ومي گويي : وتبسط اليسري علي القبروتقول :

اَللَّهُمَّ اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ بِحُبِّهِمْ وَ بِوِلايَتِهِمْ

خدايا ! من البتّه بوسيله محبّت و ولايت اين بزرگواران بسوي تو تقرّب

اَتَوَلّي اخِرَهُمْ بِما تَوَلَّيْتُ بِهِ اَوَّلَهُمْ وَ اَبْرَءُ مِنْ

مي

جويم . ولايت آخرين آنان را پذيرفته ام به آن دليل كه ولايت اوّلين آنان را

كُلِّ وَليجَةٍ دُونَهُمْ اَللَّهُمَّ الْعَنِ الَّذينَ بَدَّلُوا

پذيرفته ام و از هر دوست پنهاني و صاحب سرّ ، غيراز اينها بيزارم

نِعْمَتَكَ وَ اتَّهَمُوا نَبِيَّكَ وَ جَحَدُوا بِاياتِكَ

خدايا ! لعنت كن آنان را كه نعمت تو را دگرگون و پيامبر تو را متّهم ساخته

وَ سَخِرُوا بِاِمامِكَ وَ حَمَلُوا النَّاسَ عَلي

و آيات تو را منكر شده و امام منتخب تو را مسخره كردند و مردم را

اَكْتافِ الِ مُحَمَّدٍ اَللَّهُمَّ اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ

به مخالفت خاندان پيامبر ، واداشتند . خدايا ! من البتّه با

بِاللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ وَ الْبَرآئَةِ مِنْهُمْ فِي الدُّنْيا وَ

لعنت بر اينان و بيزاري از آنان در دنيا و آخرت به درگاه تو

الْاخِرَةِ يا رَحْمنُ

تقرّب مي جويم ، اي خداي بخشنده !

و به طرف پايين پاي آن حضرت رفته و مي گويي : ثمّ تحوّل عند رجليه وتقول :

صَلَّي اللَّهُ عَلَيْكَ يااَبَا الْحَسَنِ صَلَّي اللَّهُ عَلي

درود خدا بر تو اي ابا الحسن ! درود خدا بر روح پاك

رُوحِكَ وَبَدَنِكَ صَبَرْتَ وَ اَنْتَ الصَّادِقُ

تو و بدن مطهّر تو ! در راه خدا صبر كردي و تو راستگو

الْمُصَدَّقُ قَتَلَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ بِالْاَيْدي وَالْاَلْسُنِ

و مورد تصديقي ! خدا بكشد آنان را كه تو را با دست و زبان كشتند .

سپس از پشت سر قبر ، نزد سرِ آن حضرت رفته ودو ركعت ثمّ تحول عند رأسه من خلفه وصلّ

نماز بگذار ، در ركعت اوّل بعد ازحمد ، سوره يس و در ركعتين تقرأ في

احداهما « يس »

ركعت دوّم بعداز حمد ، سوره الرّحمن ، بخوان و بعد و في الاخري « الرحمن »

از نماز زيارت ، در دعا و تضرّع كوشش كن ، براي خود و تجتهد في الدعاء و التضرّع

و پدرومادر خود و همه برادران مؤمن خود بسيار و اكثر من الدعاء لنفسك ولوالديك

دعاكن وآنچه خواهي نزد سرآن حضرت بمان آنگاه ولجميع اخوانك واقم عند رأسه ماشئت

نماز زيارت را در نزديكي قبر شريف بخوان ولتكن صلوتك عند القبر

علاّمه مجلسي؛ دربحار مي نويسد : پس از قال العلامة المجلسي في البحار : ثمّ صلّ

اينكه نماز زيارت را خواندي ، تسبيح حضرت صلاةالزيارة وسبّح واهدها

زهرا ( عليهاالسلام ) بگو وآن را به حضرت هديه كن و اين اليه صلوات اللّه عليه

دعاي بعد از زيارت امام رضا ( ع )

اَللَّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ يا اَللَّهُ الدَّآئِمُ في مُلْكِهِ

خدايا ! من از تو مي خواهم اي خدايي كه در فرمانروايي ، جاوداني

الْقائِمُ في عِزِّهِ الْمُطاعُ في سُلْطانِهِ الْمُتَفَرِّدُ

و در عزّت ، پابرجايي و در سلطنت ، فرمانروايي و در جلالت وعظمت ،

في كِبْرِيائِهِ الْمُتَوَحِّدُ في دَيْمُومِيَّةِ بَقائِهِ

منحصر بفردي و در جاودانگي ، يكتايي

الْعادِلُ في بَرِيَّتِهِ الْعالِمُ في قَضِيَّتِهِ الْكَريمُ

و در ميان خلايق عدالت پيشه و دادگر و در قضاوت آگاهي

في تَأْخيرِ عُقُوبَتِهِ اِلهي حاجاتي مَصْرُوفَةٌ

و در تأخير عقوبت بزرگوار و جوانمردي . خدايا ! حاجات من دست تست

اِلَيْكَ وَ امالي مَوْقُوفَةٌ لَدَيْكَ وَ كُلَّما وَفَّقْتَني

و آرزوهاي من نزد تست و هر گاه در كار خوب موفّق شوم

مِنْ خَيْرٍ فَاَنْتَ دَليلي عَلَيْهِ وَ طَريقي اِلَيْهِ

عنايت تو به آن رهنمونم

كرده و راهگشايم بوده

يا قَديراً لاتَؤُدُهُ الْمَطالِبُ يا مَلِيّاً يَلْجَأُ اِلَيْهِ كُلُ

اي خداي توانايي كه تقاضاي بندگان ، او را خسته نمي كند . اي پروردگار غني

راغِبٍ مازِلْتُ مَصْحُوباً مِنْكَ بِالنِّعَمِ جارِياً

كه هر مشتاق بسوي تو پناه مي آورد . هميشه غرق در نعمتهاي تو بوده ام و

عَلي عاداتِ الْاِحْسانِ وَ الْكَرَمِ اَسْئَلُكَ

از خوان احسان و كرم مستمرّ تو بهره مند بوده ام . از تو درخواست مي كنم

بِالْقُدْرَةِالنَّافِذَةِفي جَميعِ الْاَشْياءِ وَ قَضائِكَ

به حق آن قدرتي كه بر تمام چيزها مسلّط است و به حق قضا و قدر محكمي كه

الْمُبْرَمِ الَّذي تَحْجُبُهُ بِاَيْسَرِ الدُّعاءِ وَ بِالنَّظْرَةِ

با كوچكترين دعا جلوگيري مي شود و به آن نظر عنايتي كه

الَّتي نَظَرْتَ بِها اِلَي الْجِبالِ فَتَشامَخَتْ

به كوهها افكندي و آنها سر برافراشتند

وَاِلَي الْاَرَضينَ فَتَسَطَّحَتْ وَ اِلَي السَّمواتِ

وبه نظري كه به زمينهاافكندي وآنها هموار گرديدند و به نظري كه به آسمانها

فَارْتَفَعَتْ وَ اِلَي الْبِحارِ فَتَفَجَّرَتْ يا مَنْ جَلَ

افكندي ومرتفع گرديدند و به درياها افكندي و جاري شدند

عَنْ اَدَواتِ لَحَظاتِ الْبَشَرِ وَ لَطُفَ عَنْ دَقائِقِ

اي آنكه از چشم انداز بشر فراتري و از پندار انديشه ها

خَطَراتِ الْفِكَرِ لا تُحْمَدُ يا سَيِّدي اِلاَّ بِتَوْفيقٍ

پنهاني هيچگونه ستايش تو صورت نمي پذيرد مگر با توفيق

مِنْكَ يَقْتَضي حَمْداً وَ لا تُشْكَرُ عَلي اَصْغَرِ

از طرف تو كه آن هم خود مقتضي ستايش است وهيچگونه سپاس تو انجام

مِنَّةٍ اِلاَّ اسْتَوْجَبْتَ بِها شُكْراً فَمَتي تُحْصي

نمي گيرد مگر اينكه همان سپاس نيز احتياج به سپاس ديگري دارد

نَعْماؤُكَ يا اِلهي وَ تُجازي آلاؤُكَ يا مَوْلايَ

معبودا كي نعمتهاي توقابل شمارش بوده واي مولاي من كي عنايات توقابل پاداش

وَ تُكافَي ءُ صَنايِعُكَ يا سَيِّدي وَ مِنْ نِعَمِكَ

بوده اي آقاي من ! كي احسان تو قابل جبران بوده ، ستايش ستايشگران

يَحْمَدُ الْحامِدُونَ وَ مِنْ شُكْرِكَ يَشْكُرُ

از جمله نعمتهاي تست و سپاس سپاسگران از عنايات تست

الشَّاكِرُونَ وَ اَنْتَ الْمُعْتَمَدُ لِلذُّ نُوبِ في

و تو براي بخشش گناهان مورد اعتمادي و تو آني كه

عَفْوِكَ وَ النَّاشِرُ عَلَي الْخاطِئينَ جَناحَ

پرده خطاپوشت بر سرِ گنهكاران گسترده است

سِتْرِكَ وَ اَنْتَ الْكاشِفُ لِلضُّرِّ بِيَدِكَ فَكَمْ مِنْ

و به دست عنايات تو گرفتاريها برطرف مي گردد و چه بسيار

سَيِّئَةٍ اَخْفاها حِلْمُكَ حَتّي دَخِلَتْ وَ حَسَنَةٍ

گناهي كه حلم و بردباري تو آن را پنهان نمود تا خود به خود ازبين رفت و

ضاعَفَها فَضْلُكَ حَتّي عَظُمَتْ عَلَيْها

چه بسيار كار نيكي كه فضل تو او را دو چندان كرد تا پاداش بزرگ

مُجازاتُكَ جَلَلْتَ اَنْ يُخافَ مِنْكَ اِلاَّ الْعَدْلُ

تو بر آن تعلّق گرفت تو والاتر از آني كه از غير عدل تو كسي بترسد

وَاَنْ يُرْجي مِنْكَ اِلاَّ الْاِحْسانُ وَ الْفَضْلُ

و به غيراحسان و فضل تو چشم دوخته شود

فَامْنُنْ عَلَيَّ بِما اَوْجَبَهُ فَضْلُكَ وَ لا تَخْذُلْني

پس بر من منّت بگذار به آنچه كه فضل تو اقتضا مي كند و مرا به خود وامگذار

بِما يَحْكُمُ بِهِ عَدْلُكَ سَيِّدي لَوْ عَلِمَتِ

طبق آنچه كه عدالت تو حكم مي كند اي آقاي من ! اگر زمين

الْاَرْضُ بِذُنُوبي لَساخَتْ بي اَوِ الْجِبالُ

از گناهان من آگاه شود مرا در خود فرو مي برد يا اگر كوهها باخبر شوند

لَهَدَّتْني

اَوِالسَّمواتُ لَاخْتَطَفَتْني اَوِ الْبِحارُ

مرا درهم مي كوبند و يا اگر آسمانها مطّلع شوند مرا مي ربايند و يا اگر درياها

لَاَغْرَقَتْني سَيِّدي سَيِّدي سَيِّدي مَوْلايَ

آگاه شوند مرا غرق مي سازند . اي آقاي من ! آقاي من ! آقاي من ! اي مولاي من !

مَوْلايَ مَوْلايَ قَدْتَكَرَّرَ وُقُوفي لِضِيافَتِكَ فَلا

مولاي من ! مولاي من ! به كرّات در كنار سفره مهماني و ضيافت تو نشسته ام

تَحْرِمْني ما وَعَدْتَ الْمُتَعَرِّضينَ لِمَسْئَلَتِكَ

پس مرا از آنچه كه وعده داده اي به گدايان درگاهت عطا كني ، محروم مساز

يا مَعْرُوفَ الْعارِفينَ يا مَعْبُودَ الْعابِدينَ

اي مورد شناسايي عارفان و اي مورد عبادت عابدان و

يامَشْكُورَ الشَّاكِرينَ يا جَليسَ الذَّاكِرينَ

مورد سپاس سپاسگزاران و اي همنشين اهل ذكر و اي

يامَحْمُودَ مَنْ حَمِدَهُ يا مَوْجُودَ مَنْ طَلَبَهُ

مورد ستايش ستايشگران اي يافت شده جويندگان

يامَوْصُوفَ مَنْ وَحَّدَهُ يا مَحْبُوبَ مَنْ اَحَبَّهُ

اي توصيف شده يكتاپرستان اي محبوب دوستداران و عاشقان

ياغَوْثَ مَنْ اَرادَهُ يا مَقْصُودَ مَنْ اَنابَ اِلَيْهِ

اي دادرس داد خواهان ! اي مقصودِ از گناه برگشتگان وتوبه كنندگان !

يامَنْ لا يَعْلَمُ الْغَيْبَ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ لا يَصْرِفُ

اي آنكه از امور پنهاني غير از او خبرندارد . اي آنكه اتّفاق بد را غير از او

السُّوءَ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ لا يُدَبِّرُ الْاَمْرَ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ

كسي برنمي گرداند ! اي آنكه تدبير كارها فقط در دست اوست ! اي آنكه

لا يَغْفِرُ الذَّنْبَ اِلاَّ هُوَ يا مَنْ لا يَخْلُقُ الْخَلْقَ

بخشش گناهان فقط به عنايت اوست ! اي آنكه آفرينش خلايق فقط بدست

اِلاَّ هُوَ يا مَنْ

لا يُنَزِّلُ الْغَيْثَ اِلاَّ هُوَ صَلِّ عَلي

تواناي اوست ! اي آنكه بارش باران فقط به توسّط اوست ، درود فرست

مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْلي يا خَيْرَ الْغافِرينَ

بر محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) و خاندان محمّد و مرا بيامرز اي بهترين آمرزندگان !

رَبِ اِنّي اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَحَياءٍ وَ اَسْتَغْفِرُكَ

پروردگارا ! من از تو آمرزش مي طلبم همانندآمرزش طلبي كسي كه ازتو حيا مي كند

اسْتِغْفارَ رَجاءٍ وَ اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ اِنابَةٍ وَ

و طلب مغفرت مي كنم ، همانند طلب مغفرت كسي كه به تو اميدوار است

اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَرَغْبَةٍوَاَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ

وبسوي تو برمي گردد و مشتاق تست و از تو هراسان است استغفار مي كنم

رَهْبَةٍوَ اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ طاعَةٍ وَ اَسْتَغْفِرُكَ

همانند استغفار كسي كه او مطيع تست و به تو

اسْتِغْفارَ ايمانٍ وَ اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ اِقْرارٍ وَ

ايمان دارد و مغفرت مي طلبم همانند طلب مغفرت كسي كه به گناهان خود معترف

اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ اِخْلاصٍ وَ اَسْتَغْفِرُكَ

است و از تو آمرزش مي طلبم همانند آمرزش خواهي كسي كه بااخلاص

اسْتِغْفارَ تَقْوي وَ اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ تَوَكُّلٍ وَ

و باتقوي است و آمرزش مي طلبم همانند آمرزش كسي كه به تو ، توكّل دارد

اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ ذِلَّةٍ وَ اَسْتَغْفِرُكَ اسْتِغْفارَ

و از تو آمرزش مي طلبم همانند آنكه درمقابل عظمت تو ذليل است و اعمال او براي تو

عامِلٍ لَكَ هارِبٍ مِنْكَ اِلَيْكَ فَصَلِّ عَلي

است و از غضب تو بسوي تو گريزان است پس درود فرست بر

مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَتُبْ عَلَيَّ وَ عَلي والِدَيَ

محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) و خاندانش و توبه مرا و

پدر و مادرم را بپذير

بِماتُبْتَ وَتَتُوبُ عَلي جَميعِ خَلْقِكَ يا اَرْحَمَ

به آنگونه اي كه توبه تمام خلايق را مي پذيري اي مهربانترين

الرَّاحِمينَ يا مَنْ يُسَمَّي بِالْغَفوُرِ الرَّحيمِ

مهربانان ! اي آنكه به بخشندگي و مهرباني ناميده شده اي !

يامَنْ يُسَمَّي بِالْغَفُورِ الرَّحيمِ يا مَنْ يُسَمَّي

اي آنكه به بخشندگي و مهرباني ناميده شده اي ! اي آنكه به بخشندگي و

بِالْغَفُورِالرَّحيمِ صَلِ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ

مهرباني ناميده شده اي ! درود بفرست بر محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) وآل محمّد

وَ اقْبَلْ تَوْبَتي وَ زَكِّ عَمَلي وَ اشْكُرْ سَعْيي

و توبه مرا بپذير و عمل مرا اصلاح فرما وبه كوشش اندكم پاداش زياد عطا كن

وَارْحَمْ ضَراعَتي وَ لا تَحْجُبْ صَوْتي وَ

و به گريه و زاريم ترحّم نما و از ورود صدايم به درگاهت جلوگيري نفرما

لاتُخَيِّبْ مَسْئَلَتي ياغَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ وَ اَبْلِغْ

و خواهشهاي مرا نااميد مگردان اي دادرس دادخواهان ! و به پيشوايان

اَئِمَّتي سَلامي وَ دُعائي وَ شَفِّعْهُمْ في جَميعِ

وامامان نور سلام و دعاي مرا برسان و شفاعتشان را در همه آنچه از تو

ما سَئَلْتُكَ وَ اَوْصِلْ هَدِيَّتي اِلَيْهِمْ كَما يَنْبَغي

درخواست كردم بپذير و تحفه مرا به ايشان برسان آنگونه كه سزاوار ايشان

لَهُمْ وَ زِدْهُمْ مِنْ ذلِكَ ما يَنْبَغي لَكَ بِاَضْعافٍ

است و اين تحفه را آنگونه كه سزاوار تست چندين برابر گردان بطوريكه

لا يُحْصيها غَيْرُكَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ

غير از تو كسي نتواند آن را بشمارد و هيچ حركت و نيرويي جز به

بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظيمِ وَ صَلَّي اللَّهُ عَلي اَطْيَبِ

اراده

خداي والاي بزرگ نيست . خدا درود فرستد بر پاكترين فرستادگان ،

الْمُرْسَلينَ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطَّاهِرينَ

محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) و خاندان پاك او

زيارت ديگر امام رضا ( ع )

علامه مجلسي؛ درجلد102بحارالانوار ، صفحه 99 از قد ذكر العلامة المجلسي في البحار ج 102 ، ص 99 نقلاً عن كامل الزيارات

كامل الزيارات زيارت ديگري رابراي آن حضرت نقل مي كند : لابن قولويه زيارة اخري لمولانا الرضا ( عليه السلام ) :

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي عَلِيِّ بْنِ مُوسَي الرِّضَا

خدايا ! درود فرست بر علي بن موسي آن خشنود روش

الْمُرْتَضَي الْاِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَ حُجَّتِكَ

و پسنديده صفات و پيشواي پرهيزگار وپاك سيرت و حجّت وخليفه تو

عَلي مَنْ فَوْقَ الْاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَي

بر تمام افرادي كه در روي زمين و در زير خاكست

الصِّدّيقِ الشَّهيدِ صَلوةً كَثيرَةً تامَّةً زاكِيَةً

و آن راست پيشه و شهيد راه خدا ، درود بسيار و كامل و پاكيزه

مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَاَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ

پيوسته و پي در پي و رديف هم همانند برترين درودي كه بر

عَلي اَحَدٍ مِنْ اَوْلِيائِكَ

يكي از اوليائت فرستاده اي

علامه مجلسي؛ به نقل از مزار كبير زيارت قد ذكر العلامة المجلسي ( ره ) نقلاً عن المزارالكبير زيارةاخري

ديگري را براي امام هشتم ( عليه السلام ) ذكر مي كند : لمولانا الرضا ( عليه السلام ) :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ اللَّهِ وَ ابْنَ وَلِيِّهِ

سلام بر تو اي وليّ خدا و فرزند وليّ خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللَّهِ وَ ابْنَ حُجَّتِهِ

سلام بر تو اي حجّت خدا و فرزند حجّت خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اِمامَ الْهُدي وَ الْعُرْوَةَ

سلام بر تو اي پيشواي هدايتگر و دستاويز و حلقه استوار

الْوُثْقي وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّكَ

و مورد اعتماد ، رحمت خدا و بركاتش بر تو باد ! گواهي مي دهم

مَضَيْتَ عَلي ما مَضي عَلَيْهِ اباؤُكَ الطَّاهِرُونَ

كه تو همان راه و روش پدران پاكت را ادامه دادي

صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ لَمْ تُؤْثِرْ عَميً عَلي هُديً

رحمتهاي خدا بر آنان باد و ظلمت گمراهي را بر نور هدايت ترجيح ندادي

وَ لَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ اِلي باطِلٍ وَ اَنَّكَ نَصَحْتَ

و از حق به سوي باطل متمايل نشدي و تو براي خدا و رسولش

لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ اَدَّيْتَ الْاَمانَةَ فَجَزاكَ اللَّهُ

نصيحت كردي و آن امانت پيشوايي و هدايت را ادا كردي ، خداوند

عَنِ الْاِسْلامِ وَ اَهْلِهِ خَيْرَ الْجَزآءِ اَتَيْتُكَ بِاَبي

از طرف اسلام و مسلمين بهترين پاداش به تو عطا فرمايد . پدر و مادرم به

وَ اُمّي زآئراً عارِفاً بِحَقِّكَ مُوالِياً لِاَوْلِيائِكَ

قربان شمابه زيارت شماآمده ام درحالي كه به مقام شماآگاهم و دوستدار

مُعادِياً لِاَعْدآئِكَ فَاشْفَعْ لي عِنْدَ رَبِّكَ

دوستان شما ودشمن دشمنان شماهستم پس درپيشگاه پروردگار مراشفاعت كن

سپس خودرابرضريح مطهّر بچسبان و آن راببوس ثمّ انكب علي القبر فقبّله

وصورت خود رابه ضريح بگذار وآنگاه برگردبه و ضع خدّيك عليه وتحوّل

طرف بالاي سر وبگو :

الي الرّأس فقل :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلايَ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ

سلام بر تو اي مولاي من ، فرزند پيامبر خدا ! رحمت خدا و

رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ اَشْهَدُ اَنَّكَ الْاِمامُ

بركات او بر تو باد ! گواهي مي

دهم كه تو پيشواي

الْهادي وَ الْوَلِيُّ الْمُرْشِدُ اَبْرَءُ اِلَي اللَّهِ مِنْ

هدايتگر و رهبر ارشاد كننده هستي . من به درگاه خدا از

اَعْدآئِكَ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَي اللَّهِ بِوِلايَتِكَ صَلَّي

دشمنان شما بيزاري مي جويم وبوسيله ولايت شما به درگاه خدا تقرّب

اللَّهُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ

مي جويم . درود خدا و رحمت و بركات حق بر تو باد

دو ركعت نماز زيارت بجاي آور وبعداز آن هر نماز كه ثمّ صلّ ركعتين وصلّ بعدهما

خواستي بخوان وبه طرف پايين پابرو وآنچه خواستي دعاكن مااحببت وتحوّل الي الرّجلين وادع بماشئت .

زيارت وداع امام رضا ( ع )

هرگاه خواستي وداع كني آن حضرت رابگو :

فاذا اردت وداعه عند الانصراف فقل :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوَلِيَ اللَّهِ ورَحْمَةُاللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ

سلام بر تو اي وليّ خدا و رحمت خدا و بركات او بر تو باد !

اَللَّهُمَّ لا تَجْعَلْهُ اخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِيارَتي

خدايا ! اين زيارت مرا آخرين ديدار من

اِبْنَ نَبِيِّكَ وَ حُجَّتَكَ عَلي خَلْقِكَ وَ اجْمَعْني

از زيارت فرزند پيامبر و حجّت خود برخلايق ، قرار مده و مرا در بهشت

وَ اِيَّاهُ في جَنَّتِكَ وَ احْشُرْني مَعَهُ وَ في حِزْبِهِ

در كنار حضرت قرار ده و مرا با آن حضرت و در گروه آن حضرت

مَعَ الشُّهَدآءِ وَ الصَّالِحينَ وَ حَسُنَ اُولئِكَ

همراه با شهيدان راه خدا و شايستگان محشور فرما و اينها چه خوب

رَفيقاً وَ اَسْتَوْدِعُكَ اللَّهَ وَ اَسْتَرْعيكَ وَ اَقْرَءُ

رفيقاني هستند . تو را به خدا مي سپارم ، خدا نگهدارت باد و بر تو

عَلَيْكَ السَّلامُ امَنَّا بِاللَّهِ وَ بِا لرَّسُولِ وَ

درود مي فرستم به خدا وبه

پيامبر او و به آنچه توازطرف حق بيان

بِماجِئْتَ بِهِ وَدَلَلْتَ عَلَيْهِ فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدينَ

فرمودي وراهنمايي كردي ايمان آورديم پس مرادرزمره گواهي دهندگان برحقايق بنويس زيارت امين اللّه

زيارت امين اللّه

علامه مجلسي؛ دربحار ، ج 100 ، ص 269 قال العلامة المجلسي ( ره ) في البحار ، ج 100 ، ص 266ù269 : و266 فرموده : اين زيارت ازنظرسند صحيحترين انّماكررنا تلك الزيارة لاختلاف الفاظها

زيارتها و ازنظر محتوي كاملترين و فراگيرترين وكونها من اصحّ الزيارات سنداً

زيارتهااست كه باسندهاي متعدّد بااندك اختلافي واعمّها مورداً . . . . قال الباقر ( عليه السلام )

ازامام محمّدباقر ( عليه السلام ) روايت شده كه حضرت ما قال هذا الكلام ولادعا به احد من شيعتنا

فرمود : هريك ازشيعيان مااين زيارت را در حرم عند قبر اميرالمؤمنين او عند قبر احد من الائمّة ( عليهم السلام )

حضرت امير و يا درحرم ديگر امامان ( عليهم السلام ) الّا رفع دعائه في درج من نور

بخواند دعاي او در كاغذي از نور كه به مهر وطبع عليه بخاتم محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم )

رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) امضا شده باشد بالا وكان محفوظاً كذلك حتّي يسلّم الي قائم آل محمّد ( عليهم السلام )

مي رود واز آن محافظت شده وتسليم قائم آل فيلقي صاحبه بالبشري والتحيّة والكرامة

محمّد ( عليهم السلام ) شده و دعاكننده را با بشارت ان شاءاللّه عن جابرالجعفي عن ابي جعفر ( عليه السلام )

ودرود واحترام ملاقات خواهدكرد . جابربن يزيد كان ابي علي بن الحسين ( عليه السلام )

. . .

جعفي از امام محمّدباقر ( عليه السلام ) روايت كرده فخرج متوجّهاً الي العراق لزيارة اميرالمؤمنين

كه حضرت فرمودند : پدرم امام زين العابدين ( عليه السلام ) صلوات اللّه عليه وانا معه . . . فلمّا انتهي

از راه كوفه به نجف آمد و بر بالاي الي النّجف من بلاد الكوفة

قبر اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ايستاد و آنقدر وصار الي مكان منه فبكي

گريه كرد كه اشك ديده حضرت ، محاسن شريفش حتّي اختضّت لحيته

را خيس كرد و سپس اين زيارت را خواند .

بدموعه وقال :

لازم به تذكّر است كه در زيارت امام هشتم ( عليه السلام ) في زيارت مولانا علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) يقال بجاي ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَميرَالْمُؤْمِنينَ موضع : السّلام عليك يااميرالمؤمنين جملة : گفته شود :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياعَلِيَ بْنَ مُوسَي الرِّضا . السّلام عليك يا علي بن موسي الرضا

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَمينَ اللَّهِ في اَرْضِهِ وَ حُجَّتَهُ عَلي

سلام بر تو اي امانتدار الهي در زمين و حجت حق بر

عِبادِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَميرَالْمُؤْمِنينَ اَشْهَدُ اَنَّكَ

بندگان . سلام بر تو اي اميرمؤمنان ! گواهي مي دهم كه تو

جاهَدْتَ فِي اللَّهِ حَقَ جِهادِهِ وَ عَمِلْتَ بِكِتابِهِ

در راه خدا آنگونه كه شايسته است ، جهاد كردي و به كتاب او عمل نمودي

وَاتَّبَعْتَ سُنَنَ نَبِيِّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ

و از آيين پيامبر خدا ( صلي الله عليه و اله وسلم ) پيروي كردي

حَتَّي دَعاكَ اللَّهُ اِلي جِوارِهِ فَقَبَضَكَ اِلَيْهِ بِاخْتِيارِهِ

تا آنكه خداتورابه جوار رحمت خود فراخواند وبااختيار خودش توراقبض

روح

وَاَ لْزَمَ اَعْدآئَكَ الْحُجَّةَ مَعَ مالَكَ مِنَ الْحُجَجِ

كرد و بر تمام دشمنان تو اتمام حجّت نمود باآنكه حجّتهاي رساي الهي

الْبالِغَةِ عَلي جَميعِ خَلْقِهِ اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسي

بر تمام خلايق در وجود تو مي باشد . پروردگارا ! قلب مرا به تقديرت

مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ راضِيَةً بِقَضآئِكَ مُولَعَةً بِذِكْرِكَ وَ

مطمئن و به قضايت راضي بگردان و به يادت و دعايت حريصم ساز و

دُعآئِكَ مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ اَوْلِيآئِكَ مَحْبُوبَةً في

دوستدار اولياء خاصّت بگردان و در زمين و آسمان

اَرْضِكَ وَ سَمآئِكَ صابِرَةً عَلي نُزُولِ بَلائِكَ

محبوبم نما و مرا در مقابل بلاهايت بردبار

شاكِرَةً لِفَواضِلِ نَعْمآئِكَ ذاكِرَةً لِسَوابِغِ الائِكَ

و در برابر نعمتهاي فزونت شكرگزارم ساز و يادآور مهربانيهاي شايانت

مُشْتاقَةً اِلي فَرْحَةِ لِقآئِكَ مُتَزَوِّدَةً التَّقْوي لِيَوْمِ

و مشتاق شادي ملاقاتت و توشه گير تقوي براي روز

جَزآئِكَ مُسْتَنَّةً بِسُنَنِ اَوْلِيآئِكَ مُفارِقَةً

جزايت قرارم ده و مرا پيرو آداب دوستانت ساز و دور

لِأَخْلاقِ اَعْدائِكَ مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْيا بِحَمْدِكَ

ازاخلاق دشمنانت بنما . و بجاي اشتغال به دنيا به حمد وثنايت

وَثَنآئِكَ .

مشغولم دار ! آنگاه گونه هاي مبارك خودرابرقبرگذاشت وگفت : ثمّ وضع خدّه علي قبره وقال :

اَللَّهُمَّ اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْكَ وَ الِهَةٌ

پروردگارا ! قلبهاي آرامش يافتگان به ياد تو حيران و ديوانه تست

وَسُبُلَ الرَّاغِبينَ اِلَيْكَ شارِعَةٌ وَ اَعْلامَ الْقاصِدينَ

و راههاي مشتاقان بسوي تو آشكار وروشن و پرچمهاي راهيان

اِلَيْكَ واضِحَةٌ وَاَفْئِدَةَ الْعارِفينَ مِنْكَ فازِعَةٌ

كوي تو نمايان است و دلهاي گرم عارفان از مشاهده جلال تو هراسان

وَاَصْواتَ الدَّاعينَ اِلَيْكَ صاعِدَةٌ وَ اَبْوابَ الْاِجابَةِ

مي باشد و صداي اهل دعا در درگاه تو طنين انداز

و درهاي اجابت به روي

لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ وَ دَعْوَةَ مَنْ ناجاكَ مُسْتَجابَةٌ وَ تَوْبَةَ

آنان گشوده است و دعاي اهل مناجات مستجاب و توبه

مَنْ اَنابَ اِلَيْكَ مَقْبُولَةٌ وَ عَبْرَةَ مَنْ بَكي مِنْ خَوْفِكَ

بازگشتگان به درگاه تو پذيرفته است . اشك سرازير از ترس تو مورد

مَرْحُومَةٌ وَالْاِغاثَةَ لِمَنِ اسْتَغاثَ بِكَ مَوْجُودَةٌ

لطف و رحمت بوده ، فريادرسي تو براي فريادرسان از تو

وَالْاِعانَةَ لِمَنِ اسْتَعانَ بِكَ مَبْذُولَةٌ وَ عِداتِكَ

مهيّاست و ياري تو براي آنان كه از تو ، ياري مي طلبند رايگان است . وعده هاي

لِعِبادِكَ مُنْجَزَةٌ وَ زَلَلَ مَنِ اسْتَقالَكَ مُقالَةٌ وَ اَعْمالَ

تو براي بندگان قطعي و لغزش آنان كه از تو عذرخواهي كنند مورد گذشت

الْعامِلينَ لَدَيْكَ مَحْفُوظَةٌ وَ اَرْزاقَكَ اِلَي الْخَلائِقِ

است و عمل نيكوكاران نزد تو محفوظ است و روزي همه خلايق از جانب تو

مِنْ لَدُنْكَ نازِلَةٌ وَ عَوآئِدَ الْمَزيدِ اِلَيْهِمْ واصِلَةٌ وَ

فرود مي آيد و بهره هاي فزون نصيب آنان مي شود و

ذُنُوبَ الْمُسْتَغْفِرينَ مَغْفُورَةٌ وَ حَوآئِجَ خَلْقِكَ

گناهان آمرزش طلبان مورد بخشش قرار مي گيرد و حاجتهاي بندگان

عِنْدَكَ مَقْضِيَّةٌ وَ جَوآئِزَ السَّائِلينَ عِنْدَكَ مُوَفَّرَةٌ وَ

نزد تو برآورده و جوايز تقاضاگران نزد تو فراوان است

عَوآئِدَ الْمَزيدِ مُتَواتِرَةٌ وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ

و بخششهاي فزون تو ، پي در پي است و سفره هاي آراسته به طعام تو براي

مُعَدَّةٌ وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ اَللَّهُمَّ فَاسْتَجِبْ

روزي طلبان آماده و چشمه هاي لطف توبراي تشنگان وصالت لبريزاست

دُعآئي وَاقْبَلْ ثَنآئي وَاجْمَعْ بَيْني وَ بَيْنَ اَوْلِيآئي

اي خدا ! دعاي مرا مستجاب فرما وحمد وثنايم را بپذير و و مرا در جوار

اوليائم

بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ عَلِيٍّ وَ فاطِمَةَ وَ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ

قرار ده ! بحق محمّد و علي و فاطمه و حسن و حسين ( عليهم السلام )

اِنَّكَ وَلِيُّ نَعْمآئي وَ مُنْتَهي مُنايَ وَغايَةُ رَجائي في

كه تو اي خدا ، صاحب واقعي نعمتهايم و نهايت آرزوهايم و هدف نهايي

مُنْقَلَبي وَ مَثْوايَ

اميدهايم در دنيا و آخرت هستي

بعد اين دعا را بخواند :

ثم يدعوا هذا الدعاء

اَنْتَ اِلهي وَ سَيِّدي وَ مَوْلايَ اِغْفِرْ لاَِوْلِيآئِنا وَ

تو معبود و آقا و مولاي من هستي ! دوستان ما رابيامرز و

كُفَّ عَنَّا اَعْدائَنا وَ اشْغَلْهُمْ عَنْ اَذانا وَ اَظْهِرْ

دشمنان ما را از ما دفع فرما و آنان را سرگرم خودشان ساز

كَلِمَةَ الْحَقِّ وَاجْعَلْهَا الْعُلْيا وَاَدْحِضْ كَلِمَةَ

و سخن حق را غالب و برتر قرار ده و سخن باطل را

الْباطِلِ وَاجْعَلْهَا السُّفْلي اِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ

لغزان و پست بگردان . زيرا تو بر هر چيزي توانايي !

زيارت جواديه

زيارت جواديه اين زيارت را مرحوم علامه مجلسي؛ در بحار ،

ذكر العلامة المجلسي هذه الزيارة

جلد 102 ، صفحه 52 نقل كرده :

في البحار ج 102 ، ص 52 .

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياحُجَّةَاللَّهِ

سلام بر تو اي وليّ خدا ! سلام بر تو اي حجّت خدا !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يانُورَاللَّهِ في ظُلُماتِ الْأَرْضِ اَلسَّلامُ

سلام بر تو اي نور الهي در تاريكيهاي زمين !

عَلَيْكَ يا عَمُودَ الدّينِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ ادَمَ

سلام بر تو اي ستون دين ! سلام بر تو اي وارث آدم

صَفْوَةِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ نُوحٍ نَبِيِّ

اللَّهِ

برگزيده خدا ! سلام بر تو اي وارث نوح نبيّ اللّه !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوارِثَ اِبْراهيمَ خَليلِ اللَّهِ اَلسَّلامُ

سلام بر تو اي وارث ابراهيم خليل خدا ! سلام

عَلَيْكَ ياوارِثَ اِسْمعيلَ ذَبيحِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

بر تو اي وارث اسمعيل ذبيح اللّه ! سلام بر تو

ياوارِثَ مُوسي كَليمِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوارِثَ

اي وارث موسي كليم اللّه ! سلام بر تو اي وارث

عيسي رُوحِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوارِثَ مُحَمَّدٍ

عيسي روح اللّه ! سلام بر تو اي وارث محمّد

حَبيبِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوارِثَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ

حبيب خدا ! سلام بر تو اي وارث اميرالمؤمنين

عَلِيِّ بْنِ اَبيطالِبٍ وَلِيِّ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ

عليّ بن ابيطالب ، وليّ خدا ! سلام بر تو اي وارث

فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

فاطمه زهرا ، بانوي بانوان جهان ! سلام بر تو اي

يا وارِثَ اَبي مُحَمَّدٍالْحَسَنِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ

وارث ابومحمّد ، امام حسن مجتبي ! سلام بر تو اي وارث

اَبيعَبْدِاللَّهِ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ

ابوعبداللّه حضرت حسين ! دو آقاي همه جوانان اهل بهشت .

اَجْمَعينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا وارِثَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ

سلام بر تو اي وارث علي بن الحسين

زَيْنِ الْعابِدينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوارِثَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِيٍّ

امام زين العابدين ! سلام بر تو اي وارث محمّد بن علي امام باقر

باقِرِ عِلْمِ الْأَوَّلينَ وَالْاخِرينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياوارِثَ

شكافنده علم گذشتگان و آيندگان ! سلام بر تو اي وارث

جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ الْبارِّ الْأَمينِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

جعفر بن محمّد حضرت صادق ، آن امام نيكوكارِ امين ! سلام بر تو

يا وارِثَ مُوسَي بْنِ

جَعْفَرٍ الْكاظِمٍ اِمامِ الْعارِفينَ

اي وارث موسي بن جعفر حضرت كاظم ، امام و پيشواي عارفان !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الصِّدّيقُ الشَّهيدُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

سلام بر تو اي امام راستگو و شهيد ! سلام بر تو

اَيُّهَا الْوَصِيُّ الْبارُّ التَّقِيُّ اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْاَقَمْتَ الصَّلوةَ

اي وصيّ نيكوكار و پرهيزگار ! شهادت مي دهم كه تو باعث بپاداشتن نماز

وَاتَيْتَ الزَّكوةَ وَاَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ

و پرداختن زكات گرديدي و به نيكي امر و از كارهاي زشت نهي فرمودي

وَعَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتّي اَتيكَ الْيَقينُ اَلسَّلامُ

خدا را با اخلاص عبادت كردي تا لحظه اي كه مرگ سراغ تو آمد . سلام

عَلَيْكَ مِنْ اِمامٍ عَصيبٍ وَاِمامٍ نَجيبٍ وَبَعيدٍ وَقَريبٍ

بر تو اي امامي كه ستمگران جگرت را قطعه قطعه كردند و امام بزرگوار و دور

وَمَسْمُومٍ وَ غَريبٍ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعالِمُ النَّبيهِ

از وطن كه تورادرغربت مسموم كرده وبه شهادت رساندند . سلام بر تو اي عالم

ذُوالْقَدْرِ الْوَجيهِ النَّازِحُ عَنْ تُرْبَةِ جَدِّهِ وَاَبيهِ اَلسَّلامُ

شريفِ صاحب مقام و منزلت و دور افتاده از روضه جدّش و پدرش . سلام

عَلي مَنْ اَمَرَ اَوْلادَهُ وَعِيالَهُ بِالنِّياحَةِعَلَيْهِ قَبْلَ وُصُولِ

بر امامي كه فرزندان و خانواده خود را امر فرمود كه قبل از

الْقَتْلِ اِلَيْهِ اَلسَّلامُ عَلي دِيارِكُمُ الْمُوحِشاتِ كَمَا

شهادت بر او گريه كنند . سلام بر خانه هاي خالي و متروكه شما

اسْتَوْحَشَتْ مِنْكُمْ مِني وَعَرَفاتُ اَلسَّلامُ عَلي ساداتِ

چنانكه سرزمين مني و عرفات از شما خالي مانده است . سلام بر آقا و سرور

الْعَبيدِ وَعُدَّةِ يَوْمِ الْوَعيدِ وَالْبِئْرِ الْمُعَطَّلَةِ وَالْقَصْرِ

بندگان خداوتوشه هاي روزقيامت و چاه پرآب كه استفاده نمي كنند

وقصر

الْمَشيدِ اَلسَّلامُ عَلي غَوْثِ اللَّهْفانِ وَمَنْ صارَتْ بِهِ

محكم سربرافراشته . سلام بر پناهگاه افسردگان وبه كسي كه به بركت او زمين

اَرْضُ خُراسانَ خُراسانَ اَلسَّلامُ عَلَي الْقَليلِ الزَّآئِرينَ

خراسان ، خراسان شد . سلام بر امامي كه زيارت كنندگانش كم است

وَقُرَّةِ عَيْنِ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ اَلسَّلامُ عَلَي

و سلام بر نور چشم فاطمه بانوي زنان جهانيان . سلام بر

الْبَهْجَةِ الرَّضَوِيَّةِ وَالْأَخْلاقِ الرَّضِيَّةِ وَالْغُصُونِ

شكوه وجلوه رضاي حق و آن اخلاق خوش پسنديده و شاخه هاي

الْمُتَفَرِّعَةِ عَنِ الشَّجَرَةِ الْأَحْمَدِيَّةِ اَلسَّلامُ عَلي مَنِ

جدا شده از درخت نبوّت احمدي . سلام بر كسي كه رياست

انْتَهي اِلَيْهِ رِياسَةُ الْمُلْكِ الْأَعْظَمِ وَعِلْمُ كُلِّ شَيْ ءٍ

حكومت اعظم ( دو جهان ) به او منتهي شد و آگاه بر هر چيزي

لِتَمامِ الْأَمْرِ الْمُحْكَمِ اَلسَّلامُ عَلي مَنْ اَسْماؤُهُمْ

جهت كامل شدن امر استوار ولايت . سلام بر كسي كه نامهايشان

وَسيلَةُ السَّائِلينَ وَهَياكِلُهُمْ اَمانُ الْمَخْلُوقينَ

وسيله نيازمندان و جسدهاي مباركشان وسيله ايمني خلايق است .

وَحُجَجُهُمْ اِبْطالُ شُبَهِ الْمُلْحِدينَ اَلسَّلامُ عَلي مَنْ

و دلايل محكمشان سبب باطل شدن شبهات بي دينان است . سلام بر امامي كه

كُسِرَتْ لَهُ وَسادَةُ والِدِهِ اَميرِالْمُؤْمِنينَ حَتَّي خَصَّمَ

در جايگاه و مقام پدرش اميرمؤمنان نشست تا اينكه با اهل اديان وارد

اَهْلَ الْكُتُبِ وَثَبَّتَ قَواعِدَ الدّينِ اَلسَّلامُ عَلي عَلَمِ

مباحثه شد و پايه هاي دين را استوار فرمود . سلام بر پيشواي

الْأَعْلامِ وَمَنْ كُسِرَ قُلُوبُ شيعَتِهِ بِغُرْبَتِهِ اِلي يَوْمِ

بزرگان و امامي كه دلهاي شيعيانش تا روز قيامت براي غربت او شكسته شد .

الْقِيامِ اَلسَّلامُ عَلَي السِّراجِ الْوَهَّاجِ وَالْبَحْرِ الْعَجَّاجِ

سلام بر چراغ روشن هدايت

و درياي خروشان ولايت

الَّذي صارَتْ تُرْبَتُهُ مَهْبِطَالْأَمْلاكِ وَالْمِعْراجِ اَلسَّلامُ

كه آرامگاه او محلّ رفت و آمد فرشتگان است سلام بر

عَلي اُمَرآءِالْأِسْلامِ وَمُلُوكِ الْأَدْيانِ وَطاهِرِي الْوَلادَةِ

فرمانروايان اسلام و پادشاهان اديان و كساني كه ولادتشان پاك است

اَلسَّلامُ عَلي مَنِ اطَّلَعَهُمُ اللَّهُ عَلي عُلُومِ الْغَيْبِ

سلام بر كسي كه خداوند بر علوم غيب و پنهان و آشكار آگاهشان گردانيده

وَالشَّهادَةِ وَجَعَلَهُمْ اَهْلَ السَّعادَةِ اَلسَّلامُ عَلي كُهُوفِ

و آنان را اهل سعادت و خوشبختي قرار داده . سلام بر پناهگاه

الْكائِناتِ وَظِلِّها وَمَنِ انْتَهَجَتْ بِهِ مَعالِمُ طُوسٍ

و عامل بقاي جهان هستي و بر امامي كه به سبب او پرچمهاي هدايت در

حَيْثُ حَلَّ رَبْعَها

سرزمين طوس آشكار گرديد .

يا اَرْضَ طُوسٍ سَقاكِ اللَّهُ رَحْمَتَهُ

اي زمين طوس ! خدا تو را از رحمت خود سيراب كند

ماذا ضَمِنْتِ مِنَ الْخَيْراتِ يا طُوسُ

چقدر نيكي و فضيلتها را در خود جمع كرده اي ، اي زمين طوس !

طابَتْ بِقاعُكَ فِي الدُّنْيا وَطابَ بِها

زمين تو ، پاكيزه ترين مكانهاي دنيا است و چه پاك مي باشد آن

شَخْصٌ ثَوي بِسَنابادَ مَرْمُوسٌ

شخص بزرگي كه در سناباد قرارگرفته و جاگزيده است

شَخْصٌ عَزيزٌ عَلَي الْأِسْلامِ مَصْرَعُهُ

شخصي كه شهادت او بر اسلام گران است

في رَحْمَةِ اللَّهِ مَغْمُورٌ وَمَغْمُوسٌ

در بحر رحمت خداوند غوطه ور است

يا قَبْرَهُ اَنْتَ قَبْرٌ قَدْ تَضَمَّنَهُ

اي آرامگاه بزرگ ! در اندرون تو آرام گرفته ،

حِلْمٌ وَعِلْمٌ وَتَطْهيرٌ وَتَقْديسٌ

يك دنيا بردباري و دانش و پاكي و پيراستگي .

فَخْراً بِاَنَّكَ مَغْبُوطٌ بِجُثَّتِهِ

اين فخر براي تو بس كه به واسطه جسد مباركش مورد رشك جهان بوده

اي

وَبِالْمَلائِكَةِ الْأَطْهارِ مَحْرُوسٌ

فرشتگان پاك از تو پاسداري مي كنند

في كُلِّ عَصْرٍ لَنا مِنْكُمْ اِمامٌ هُديً

درهرعصري براي ما ، خداوند يكي از شمارا امام هدايتگر قرار داده

فَرَبْعُهُ اهِلٌ مِنْكُمْ وَمَأْ نُوسٌ

و آرامگاه آن امام مايه آرامش دل و موجب انس مردم است

اَمْسَتْ نُجُومُ سَماءِ الدّين افِلَةً

ستارگان آسمان هدايت ناپديد شدند

وَظَلَّ اُسْدُ الثَّري قَدْ ضَمَّهَا الْخيسُ

و شيرهاي عالم مظلوم شدند به واسطه حيله و مكر دشمنان

غابَتْ ثَمانِيَةٌ مِنْكُمْ وَاَرْبَعَةٌ

هشت نفر از شما ناپديد شدند و چهار نفر از ستارگان امامت

تُرْجي مَطالِعُها ما حَنَّتِ الْعيسُ

به طلوع آنها اميدواري هست به هر اندازه كه شتران ناله كنند

حَتَّي مَتي يَظْهَرَ الْحَقُّ الْمُنيرُ بِهِ

تا آنگاه كه پرتو حقيقت به سبب او آشكار شود

فَالْحَقُّ في غَيْرِكُمْ داجٍ وَمَطْمُوسٌ

پس حقيقت در ديگران تاريك و خاموش است

اَلسَّلامُ عَلي مُفْتَخَرِ الْأَبْرارِ وَ نائِي الْمَزارِ وَشَرْطِ

سلام بر امامي كه مورد افتخار نيكان و آرامگاهش دور از وطن و شرط

دُخُولِ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ اَلسَّلامُ عَلي مَنْ لَمْ يَقْطَعِ اللَّهُ

رفتن بهشت ودوزخ است . سلام بركساني كه خدا رحمت خود را يك لحظه

عَنْهُمْ صَلَواتَهُ في اناءِ السَّاعاتِ وَبِهِمْ سَكَنَتِ

ازآنان قطع نكرده است . و آرامش موجودات ساكن وآرام و تحركّ موجودات

السَّواكِنُ وَتَحَرَّكَتِ الْمُتَحَرِّكاتُ اَلسَّلامُ عَلي مَنْ

متحرّك به بركت آنهاست . سلام بر كسي كه خداوند متعال

جَعَلَ اللَّهُ اِمامَتَهُمْ مُمَيِّزَةً بَيْنَ الْفريقَيْنِ كَما تَعَبَّدَ

قبول امامت او را جدا كننده بين گروه حق و باطل قرار داده

بِوِلايَتِهِمْ اَهْلُ الْخافِقَيْنِ اَلسَّلامُ عَلي مَنْ اَحْيَي اللَّهُ بِهِ

چنانكه به اطاعت از ولايت آنان اهل

شرق و غرب سرنهاده اند . سلام بركسي

دارِسَ حِكَمِ النَّبِيِّينَ وَتَعَبُّدِهِمْ بِوِلايَتِهِ لِتَمامِ كَلِمَةِ

كه خداوند به بركت ولايت او حكمتهاي ازميان رفته پيغمبران را و فلسفه

اللَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اَلسَّلامُ عَلي شُهُورِ الْحَوْلِ وَعَدَدِ

اطاعت از آنان را زنده كرد تا حجّت و كلمات الهي به كمال برسد . سلام بر

السَّاعاتِ وَحُرُوفِ لااِلهَ اِلاَّ اللَّهُ فِي الرُّقُومِ

ماههاي سال و عدد ساعتها و حروف لااله الاّ اللّه در ميان سطرهاي

الْمُسَطَّراتِ اَلسَّلامُ عَلي اِقْبالِ الدُّنْيا وَسُعُودِهاوَمَنْ

زيبا سلام بر كسي كه وجودش مايه خوشبختي و سعادت اين جهان است و

سُئِلَ عَنْ كَلِمَةِ التَّوْحيدِ فَقالَ نَحْنُ مِنْ شُرُوطِها

كسي كه از او از كلمه توحيد پرسيده شد ، فرمود : ما از شرايط توحيد هستيم

اَلسَّلامُ عَلي مَنْ تَعَلَّلَ وُجُودُ كُلِّ مَخْلُوقٍ بِتَوَلاَّهُمْ

سلام بر كسي كه دوستي و ولايت او علّت وجود هر آفريده است .

وَمَنْ خَطَبَتْ لَهُمُ الْخُطَباءُ :

و كسي كه خطباء بنام آنان خطبه خواندند

بِسَبْعَةِ ابائِهِمُ هُمُ ماهُمُ

بنام مبارك هفت تن از پدران گرامش كه چه بافضيلت هستند

هُمُ اَفْضَلُ مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ

بهترين كسي هستند كه از بارش ابر وحي و دانش الهي سيراب مي شوند

اَلسَّلامُ عَلي مَنْ عَلامَجْدُهُمْ وَثَنائُهُمْ وَمَنْ اُنْشِدَفي

سلام بر كسي كه بزرگواري او برتر و ستايش او فزونتر است و كسي كه

فَخْرِهِمْ وَعَلائِهِمْ بِوُجُوبِ الصَّلوةِ عَلَيْهِمْ وَطَهارَةِ

سخن سرايان در فخر ومقام آنان از وجوب صلوات و رحمت برآنان و طهارت

ثِيابِهِمْ اَلسَّلامُ عَلي قَمَرِ الْأَقْمارِ الْمُتَكَلِّمِ مَعَ اَهْلِ كُلِّ

وپاكي آنان سخن گفته اند سلام بر ماه ماهان كه بااهل هر زباني با زبان خودشان

لِسانٍ بِلِسانِهِمُ الْقائِلِ لِشيعَتِهِ ما كانَ اللَّهُ لِيُوَلِّيَ اِماماً

حرف مي زد وبه شيعيانش مي فرمود : خداوند پيشواي هر ملّتي

عَلي اُمَّةٍ حَتَّي يُعَرِّفَهُ بِلُغاتِهِمْ وَاَدْيانِهِمْ اَلسَّلامُ عَلي

را به لغات و اديان آن ملّت آشنا مي سازد سلام بر امامي كه

فَرْحَةِ الْقُلُوبِ وَفَرَجِ الْمَكْرُوبِ وَشَريفِ الْأَشْرافِ

يادش سبب شادماني دلهاي مؤمنين و موجب گشايش غم زدگان وباعث عزّت

وَمَفْخَرِ عَبْدِ مَنافٍ يا لَيْتَني كُنْتُ مِنَ الطَّائِفينَ

وشرافت شريفان وافتخار خاندان بني هاشم است كاش من از كساني بودم كه

بِعَرْصَتِهِ وَحَضْرَتِهِ مُسْتَشْهِداً لِبَهْجَةِ مُؤانَسَتِهِ

هميشه برآستان و پيشگاه وي طواف مي كردم و شاهد طراوت انس با اوبودم

اَطُوفُ بِبابِكُمْ في كُلِّ حينٍ

در هرزمان به آستان شما طواف مي كنم

كَاَنَّ بِبابِكُمْ جُعِلَ الطَّوافُ

گوياطواف مخصوص آستان شماست

اَلسَّلامُ عَلَي الْاِمامِ الرَّؤُفِ الَّذي هَيَّجَ اَحْزانَ يَوْمِ

سلام بر پيشواي رؤف كه اندوه واقعه روز عاشورا را به هيجان آورده

الطُّفُوفِ بِاللَّهِ اُقْسِمُ وَبِابائِكَ الْأَطْهارِ وَبِاَبْنائِكَ

به خداي و به پدران پاك و فرزندان بزرگوار برگزيده شما

الْمُنْتَجَبينَ الْأَبْرارِ لَوْلا بُعْدُ الشُّقَّةِ حَيْثُ شُطَّتْ بِكُمُ سوگند مي خورم كه اگر اين همه مسافت ودوري از آستان مقدّس شمانبود

الدَّارُ لَقَضَيْتُ بَعْضَ واجِبِكُمْ بِتَكْرارِ الْمَزارِوَالسَّلامُ

من كراراً به آستان بوسي شما آمده ، انجام وظيفه مي نمودم . سلام

عَلَيْكُمْ يا حُماةَ الدّينِ وَاَوْلادَ النَّبِيّينَ وَسادَةَ

بر شما اي حاميان دين الهي و فرزندان پيامبران و پيشوايان

الْمَخْلُوقينَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ

تمام خلايق رحمت خدا و بركات او بر شما باد !

امام رضا ( عليه السلام ) مي فرمايد :

در هر مؤمن بايد يك صفت از خداوند ويك ويژگي ازپيامبر و

يك صفت ازامام باشد ، تا ايمان او كامل شود :

همانند خدا ، نسبت به اسرار ديگران پرده پوشي كند و با آبروي آنان بازي نكند . مانند پيامبر ( صلي الله عليه و اله وسلم ) با مردم مدارا كند و خوشرفتاري نمايد . مثل امام ( عليه السلام ) در برابر مشكلات وگرفتاريها صبر و مقاومت كند .

( تحف العقول ، صفحه 325 )

زيارت هفت حديث

اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَ

شهادت مي دهم كه معبودحقّي نيست جزخداي يگانه اي كه شريكي ندارد و

مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ الِ

شهادت مي دهم كه محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) بنده و

فرستاده اواست خدايابرمحمّدوخاندانش

مُحَمَّدٍ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ اَللَّهُمَ

رحمت فرست ! خدايا ! بر فرشتگان مقرّب رحمت فرست ! خدايا ! رحمت

صَلِّ عَلَي الْأَنْبِياءِ وَالْمُرْسَلينَ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الْأَئِمَّةِ

فرست بر پيامبران و فرستادگانت . خدايا ! رحمت فرست بر امامان

الْمَعْصُومينَ اَلسَّلامُ عَلي مَوْلاناوَمُقْتَدانااِمامِ الْهُدي

پاك ومعصوم . سلام بر مولا و پيشواي ما كه امام هدايتگر

وَالْعُرْوَةِالْوُثْقي وَحُجَّتِكَ عَلي اَهْلِ الدُّنْيا اَلَّذي قالَ

و حلقه استوار الهي و حجّت تو برهمه مردم دنيا است كه در حقّ او

في حَقِّه سَيِّدُ الْوَري وَسَنَدُالْبَرايا سَتُدْفَنُ بَضْعَةٌمِنّي

سيّد كائنات و پناهگاه خلايق ( رسول خدا ) فرموده : جگرگوشه من در زمين

بِاَرْضِ خُراسانَ مازارَها مَكْرُوبٌ اِلاَّ نَفَّسَ اللَّهُ كَرْبَهُ

خراسان به خاك سپرده شود هر گرفتاري او را زيارت كند گرفتاريش برطرف

وَلامُذْنِبٌ اِلاَّ غَفَرَاللَّهُ ذَنْبَهُ اَللَّهُمَّ بِشَفاعَتِهِ الْمَقْبُولَةِ

مي گردد وهر گناهكاري اورا زيارت

نمايد گناهانش آمرزيده مي شود . خدايا ! به

وَدَرَجَتِهِ الرَّفيعَةِ اَنْ تُنَفِّسَ بِه كَرْبي وَتَغْفِرَ بِه ذَنْبي

حقّ شفاعت پذيرفته او و مقام بزرگش ، گرفتاري مرا برطرف ساز وگناهم را

وَتُسْمِعَهُ كَلامي وَتُبَلِّغَهُ سَلامي اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا

بيامرز و سخن مرا به او برسان و سلام مرا به او ابلاغ فرما درود برتو

حُجَّةَ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا

اي حجّت خدا ! درود بر تو اي نور خداوندي ! درود بر تو اي

عَيْبَةَ عِلْمِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَعْدِنَ حِكْمَةِ اللَّهِ

مخزن علم الهي ! درود بر تو اي معدن حكمت خدايي !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حامِلَ كِتابِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا

درود بر تو اي آگاه به كتاب خدا ! درود بر تو اي

حافِظَ سِرِّاللَّهِ اَنْتَ الَّذي قالَ في حَقِّكَ قاتِلُ الْكَفَرَةِوَ

نگهدارنده سرّ خداوندي ! تو آن كسي هستي كه كشنده كافران و

قامِعُ الْفَجَرَةِ عَلِيٌّ اَميرُالْمُؤْمِنينَ وَوَصِيُّ رَسُولِ رَبِّ

ريشه كن كننده فاجران حضرت عليّ اميرمؤمنان ، جانشين پيغمبر پروردگار

الْعالَمينَ صَلَواتُ اللَّهِ وَسَلامُهُ عَلَيْهِ سَيُقْتَلُ رَجُلٌ مِنْ

عالميان ( صلوات و درودخدا بر او باد ) در حقّ تو فرمود : يكي از فرزندان من

وُلْدي بِاَرْضِ خُراسانَ بِالسَّمِ ظُلْماًاِسْمُهُ اِسْمي وَاسْمُ

در سرزمين خراسان بوسيله زهر ستم به شهادت مي رسد كه نامش نام من است

اَبيهِ اسْمُ ابْنِ عِمْرانَ مُوسي عَلَيْهِ السَّلامُ اَلافَمَنْ زارَهُ

و نام پدرش نام پسر عمران ( موسي ) است . هر كس او را در آن سرزمين غربت

في غُرْبَتِه غَفَرَاللَّهُ لَهُ ذُنُوبَهُ ما تَقَدَّمَ مِنْها وَما تَأَخَّرَ

زيارت كند ، خدا گناهان گذشته و آينده

او را مي آمرزد

وَلَوْكانَ مِثْلَ عَدَدِ النُّجُومِ وَقِطَرِالْاَمْطارِ وَوَرَقِ

اگرچه به قدر شماره ستارگان و قطره هاي باران و

الْأَشْجارِ مَوْلايَ مَوْلايَ هااَنَاذا واقِفٌ بَيْنَ يَدَيْكَ

برگ درختان باشد . مولاي من ! مولاي من ! اينك در مقابل تو ايستاده ام

وَذُنُوبي مِثْلَ عَدَدِ النُّجُومِ وَقِطَرِ الْأَمْطارِ وَوَرَقِ

و همانند عدد ستارگان و قطرات باران و برگ درختان

الْأَشْجارِ وَلَيْسَ لي وَسيلَةٌ اِلي مَحْوِها اِلاَّ رِضاكَ

گناه دارم و غير از خشنودي ورضاي شما راهي براي محو وبخشش گناهانم

مَوْلايَ ما اَحْسِبُ في صَحيفَتي عَمَلاً اَرْجي عِنْدي

ندارم . مولاي من ! در نامه عمل خود ، عملي اميدوار كننده تر از زيارت شما

مِنْ زِيارَتِكَ كَيْفَ وَقَدْقالَ في حَقِّهاباقِرُعِلْمِ الْأَوَّلينَ

ندارم . چگونه اين چنين نباشد كه در باره زيارت شما امام محمّدباقر ( عليه السلام )

وَالْاخِرينَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ يَخْرُجُ رَجُلٌ مِنْ وَلَدي

شكافنده علم گذشتگان وآيندگان ( صلوات خدابراو ) فرمود : مردي از فرزندم

مُوسي اِسْمُهُ اِسْمُ اَميرِالْمُؤْمِنينَ سَيُدْفَنُ بِاَرْضِ

موسي ( عليه السلام ) متولّد مي شود كه نامش نام اميرمؤمنان علي ( عليه السلام ) است و در سرزمين

خُراسانَ مَنْ زارَهُ عارِفاًبِحَقِّهِ اَعْطاهُ اللَّهُ اَجْرَمَنْ اَنْفَقَ

خراسان دفن مي شود . هركس او را آگاهانه زيارت كند خدا به اوپاداش كسي را

مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقاتَلَ فَاَتَيْتُكَ زائِراً عارِفاً بِحَقِّكَ

مي دهد كه قبل از فتح مكّه انفاق نموده و با كفّار جنگيده . اينك به زيارت

عالِماً بِاَنَّكَ اِمامٌ مُفْتَرَضُ الطَّاعَةِشَهيدٌغَريبٌ راجِياً

شما آمده ام و به حق شما آگاه هستم و يقين دارم كه تو امامي واجب الاطاعة ،

بِما قالَهُ الصّادِقُ عَلَيْهِ

السَّلامُ يُقْتَلُ حَفَدَتي بِاَرْضِ هيد و غريب هستي و اميدوارم به آنچه كه حضرت صادق ( عليه السلام ) فرمود

يكي از

خُراسانَ في مَدينَةٍ يُقالُ لَها طُوسٌ مَنْ زارَهُ عارِفاً

نواده هاي من در سرزميني كه خراسان نام داردبه شهادت مي رسد . هر كس اورا

بِحَقِّهِ اَخَذْتُهُ بِيَدي يَوْمَ الْقِيمَة وَاَدْخَلْتُهُ الْجَنَّةَ وَاِنْ

عارفانه زيارت كند ، فرداي قيامت من دست اورا گرفته و وارد بهشت مي كنم

كانَ مِنْ اَهْلِ الْكَبائِرِ قيلَ لَهُ ما عِرْفانُ حَقِّهِ قالَ اَ لْعِلْمُ

اگرچه مرتكب گناهان بزرگ شده باشد . از آن حضرت سؤال كردند : شناختن حق

بِاَنَّهُ اِمامٌ مُفْتَرَضُ الطَّاعَةِغَريبٌ شَهيدٌمَنْ زارَهُ عارِفاً

او چيست ؟ فرمود : اعتقادداشتن به اينكه اوامام واجب الاطاعة است واو را

بِحَقِّهِ اَعْطاهُ اللَّهُ اَجْرَ سَبْعينَ شَهيداً مِمَّنِ اسْتُشْهِدَ

غريبانه شهيدكردند . وهركس او را آگاهانه زيارت كند ، خدا پاداش هفتادنفراز

بَيْنَ يَدَيْ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِه يَابْنَ رَسُولِ

كساني كه در ركاب رسول خدا ( صلي الله عليه و اله وسلم ) شهيد شده اند به او عطامي كند اي فرزند رسول خدابوسيله

اللَّهِ اَبْتَغي بِزِيارَتِكَ مِنَ اللَّهِ تَعالي غُفْرانَ ذُنُوبي

زيارت شما از خداوند بزرگ طلب مي كنم كه گناهان من و گناهان پدر و

وَذُنُوبِ والِدَيَّ وَالْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ اَسْئَلُكَ

مادرم وگناهان تمام مؤمنين ومؤمنات رامورد بخشش قرار دهد و از تومي خواهم

الْأِتْيانَ الْمَوْعُودَ فِي الْمَواطِنِ الثَّلثَةِ عِنْدَ تَطائُرِ

كه حضور پيدا كني در سه موضع كه وعده فرموده اي : ( اوّل ) هنگام دريافت

الْكُتُبِ وَعِنْدَ الصِّراطِ وَعِنْدَ الْميزانِ وَقُلْتَ وَقَوْلُكَ

نامه اعمال ، ( دوّم ) در عبور از صراط

( سوّم ) كنار ميزان عمل و به حق فرمودي

حَقٌّ اِنَّ شَرَّما خَلَقَ اللَّهُ في زَماني يَقْتُلُني بِالسَّمِّ ثُمَ

كه : بدترين خلق عصر ، مرا بوسيله زهر به شهادت مي رساند

يَدْفَنُني في دارِمَضيعَةٍوَبِلادِغُرْبَةٍاَلاوَمَنْ زارَني في

در سرزمين ظلم و ديار غربت به خاك مي سپارند و هركس مرا دراين سرزمين

غُرْبَتي كَتَبَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ اَجْرَمِأَةِ اَ لْفِ شَهيدٍ وَمِأَةِ

غربت زيارت كند ، خداوند عزّوجلّ بر او پاداش صد هزار شهيد و صدهزار

اَ لْفِ صِدّيقٍ وَمِأَةِاَ لْفِ حاجٍّ وَمُعْتَمِرٍوَمِأَةِاَ لْفِ مُجاهِدٍ

صدّيق و صد هزار حج و عمره و صد هزار جهادكننده عطا مي نمايد

وَحُشِرَفي زُمْرَتِنا وَجُعِلَ فِي الدَّرَجاتِ الْعُلي مِنَ

و در زمره ما محشور مي شود و در درجات رفيع بهشتي

الْجَنَّةِ رَفيقُنا اَ لْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي وَفَّقَني لِزِيارَتِكَ

رفيق ما خواهد بود . شكر خداي را كه به من توفيق زيارت شمارا در مكان

فِي الْبُقْعَةِ الَّتي قُلْتَ في حَقِّها هِيَ وَاللَّهِ رَوْضَةٌ مِنْ

مقدّسي نصيب نمود كه در حق آن فرمودي : بخدا آن مكان

رِياضِ الْجَنَّةِ مَنْ زارَني في تِلْكَ الْبُقْعَةِكانَ كَمَنْ زارَ

بوستاني از بوستانهاي بهشت است و هر كس مرا در آن مكان زيارت كند مانند

رَسُولَ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ وَكَتَبَ اللَّهُ لَهُ ثَوابَ

كسي است كه رسول خدا ( صلي الله عليه و اله وسلم ) را زيارت كرده و خداوند براي او پاداش هزارحج

اَ لْفِ حَجَّةٍ مَبْرُورَةٍ وَاَ لْفِ عُمْرَةٍ مَقْبُولَةٍ وَكُنْتُ اَنَا

پذيرفته شده و هزار عمره قبول شده عطا مي كند و من وپدرانم در روز

وَابائي شُفَعاؤَهُ يَوْمَ الْقِيمَةِ فَكُنْ شَفيعي بِابائِكَ

رستاخيز از او

شفاعت خواهيم كرد . پس ، اي آقاي من ! تو را به حق پدران پاكت

الطَّاهِرينَ وَاَوْلادِكَ الْمُنْتَجَبينَ يا مَوْلايَ اَنْتَ الَّذي

وفرزندان گرامت سوگندمي دهم از من شفاعت نما ! اي مولاي من ! تو آن امامي

لايَزُورُكَ اِلاَّ الْخَواصُّ مِنَ الشّيعَةِ فَبِحَقِّكَ وَبِحَقِّ

هستي كه تو را تنها شيعيان خاصّ زيارت مي كنند ، پس به حق تو و به حق

شيعَتِكَ نَسْئَلُ اللَّهَ أَنْ تَشْفَعَني وَنَسْئَلُ اللَّهُ اَنْ

شيعيانت از خدا مي خواهم كه مشمول شفاعت شما گردم واز خدا مي خواهم

يَحْشُرَني في مُسْتَقَرٍّ مِنَ الرَّحْمَةِ مَعَكُمْ اَهْلَ الْبَيْتِ

كه مرا در قرارگاه رحمت خود با شما اهل بيت محشور گرداند ومرا با غير شما

مَعَكُمْ لامَعَ غَيْرِكُمْ بَرِئْتُ اِلَي اللَّهِ مِنْ اَعْدآئِكُمْ

محشور نكند . از دشمنان شما به سوي خدا بيزاري مي جويم و به عنايت خدا

وَتَقَرَّبْتُ بِاللَّهِ اِلَيْكُمْ اِنّي مُؤْمِنٌ بِاِيابِكُمْ مُنْتَظِرٌلِأَمْرِكُمْ

بسوي شما تقرّب مي جويم . من به برگشت ورجعت شما ايمان دارم ودر انتظار

مُصَدِّقٌ بِرَجْعَتِكُمْ مُتَرَقِّبٌ لِدَوْلَتِكُمْ عارِفٌ بِعِظَمِ

ظهور سلطنت شما هستم و رجعت شما را تصديق مي نمايم ، منتظر دولت شما

شَأْنِكُمْ عالِمٌ بِضَلالَةِ مَنْ خالَفَكُمْ مُوالٍ لَكُمْ

هستم و به بزرگي مقام و شأن شما آگاهم و به گمراهي مخالفين شما يقين دارم

وَلِأَوْلِيائِكُمْ مُبْغِضٌ لِأَعْدآئِكُمْ عائِذٌ بِكُمْ لائِذٌ

شما و دوستان شما را دوست دارم و با دشمنان شما دشمن هستم به شما و به

بِقُبُورِكُمْ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ وَالْوَصِيِّ

مرقد مطهّر شما پناه آورده ام . خدايا ! رحمت فرست بر محمّد پيغمبر تو و بر

وَالْبَتُولِ وَالسِّبْطَيْنِ وَالسَّجَّادِ وَالْباقِرِ وَالصَّادِقِ

جانشين او و

بر بتول و دو سبطپيغمبر و بر حضرت سجّاد و باقر و صادق

وَالْكاظِمِ وَالرِّضا وَالتَّقِيِّ وَالنَّقِيِّ وَالْعَسْكَرِيِّ

و بر كاظم و رضا و تقي و نقي و عسكري

وَالْمَهْدِيِّ صاحِبِ الزَّمانِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ

و حضرت صاحب الزّمان ( عليهم السلام ) رحمتهاي خدا بر او و بر همه ايشان باد !

اَجْمَعينَ اَللَّهُمَّ اِنَّ هؤُلاءِ اَئِمَّتُنا وَسادَتُنا وَقادَتُنا

خدايا ! به درستي اينان امامان ما و آقايان ما و پيشوايان مابوده

وَهُداتُنا وَدُعاتُنا اَللَّهُمَّ وَفِّقْنا لِطاعَتِهِمْ وَارْزُقْنا

و راهنمايان و دعوت كنندگان ما هستند . خداوندا ! به ما توفيق اطاعتشان را

شَفاعَتَهُمْ وَاحْشُرْنا في زُمْرَتِهِمْ وَاجْعَلْنا مِنْ خِيارِ

كرامت نما و شفاعت آنان رانصيبمان فرما و ما را در جوار آنان محشوركن و

مَواليهِمْ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ

ما را از بهترين دوستان آنان قرارده به رحمتت اي مهربانترين مهربانان .

دعاي عالية المضامين

سيّدبن طاووس در مصباح الزائر ، صفحه 241 و علّامه مجلسي در بحارالانوار ، جلد102 ، صفحه 169 اين دعا را كه مشتمل بر مضامين عالي است نقل كرده اند كه بعد از زيارت هريك از امامان ( عليهم السلام ) خوانده مي شود .

اَللَّهُمَّ اِنّي زُرْتُ هذَا الْاِمامَ مُقِرّاً بِاِمامَتِهِ

پروردگارا ! من به قصد زيارت اين پيشواي بزرگ دين كه به امامتش مقرّ و

مُعْتَقِداً لِفَرْضِ طاعَتِهِ فَقَصَدْتُ مَشْهَدَهُ

معترفم و به فرض وجوب اطاعتش معتقدم آمده ام به جانب مشهد او ( وحرم شريفش )

بِذُنُوبي وَعُيُوبي وَمُوبِقاتِ اثامي وَكَثْرَةِ

با گناه بسيار و عيوب و مهلكات معاصي و سيّئات

سَيِّئاتي وَخَطايايَ وَما تَعْرِفُهُ مِنّي مُسْتَجيراً

و خطاهاي بيشمار و آنچه از اعمال زشتم كه همه

را تو مي داني آمده ام در حالي كه

بِعَفْوِكَ مُسْتَعيذاً بِحِلْمِكَ راجِياً رَحْمَتَكَ

به عفو و بخشايش تو ملتجي شده و به حلم و بردباريت پناه آورده ام به اميد كرم و

لاجِئاً اِلي رُكْنِكَ عآئِذاً بِرَأْفَتِكَ مُسْتَشْفِعاً

رحمت نامنتهاي تو اي خدا و التجاء به ركن ركين تو جسته ام و پناهنده به رأفت و

بِوَلِيِّكَ وَابْنِ اَوْلِيآئِكَ وَصَفِيِّكَ وَابْنِ

مهرباني تو شدم و شفيع خود آوردم وليّ تورا فرزند اولياء ودوست خاصّ تو فرزند

اَصْفِيآئِكَ وَاَمينِكَ وَابْنِ اُمَنآئِكَ وَخَليفَتِكَ

خاصّان درگاهت را و امين اسرار تو ، فرزند امناي حضرتت و خليفه تو

وَابْنِ خُلَفآئِكَ الَّذينَ جَعَلْتَهُمُ الْوَسيلَةَ اِلي

فرزند خلفاي تو كه آنان را وسيله رحمت

رَحْمَتِكَ وَرِضْوانِكَ وَالذَّريعَةَ اِلي رَأْفَتِكَ

و خشنودي و ذريعه رأفت و مهرباني

وَغُفْرانِكَ اَللَّهُمَّ وَاَوَّلُ حاجَتي اِلَيْكَ اَنْ

وبخشايش خود قرار داده اي پروردگارا واوّل حاجت من در اين درگاه لطف و كرم تو

تَغْفِرَلي ما سَلَفَ مِنْ ذُنُوبي عَلي كَثْرَتِها وَاَنْ

آن است كه گناهان گذشته ام را كه بسيار است همه ببخشي و بيامرزي و در باقي

تَعْصِمَني فيما بَقِيَ مِنْ عُمْري وَتُطَهِّرَ ديني

عمرم از ارتكاب گناه حفظ كني و دين مرا از هر پليدي و زشتي

مِمَّا يُدَنِّسُهُ وَيَشينُهُ وَيُزْري بِهِ وَتَحْمِيَهُ مِنَ

و رسوايي و آنچه به دين زيان دارد پاك و پاكيزه گرداني و از شكّ

الرَّيْبِ وَالشَّكِّ وَالْفَسادِ وَالشِّرْكِ وَتُثَبِّتَني

و ريب و فسادكاري و شرك و ريا نگهبان باشي و بر كار

عَلي طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَذُرِّيَّتِهِ

طاعت خود و طاعت رسول و ذريّه پاك

النُّجَبآءِ السُّعَدآءِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِمْ وَرَحْمَتُكَ

باشرافت و سعادت رسولت كه درود رحمت

و تحيّت

وَسَلامُكَ وَبَرَكاتُكَ وَتُحْيِيَني ما اَحْيَيْتَني

و بركاتت بر روان پاكشان باد ، مرا ثابت قدم بداري و مادامي كه زنده ام

عَلي طاعَتِهِمْ وَتُميتَني اِذا اَمَتَّني عَلي

بر اطاعت آنها زنده ام چون بميراني ( و در جهان ديگر بري ) به اطاعت

طاعَتِهِمْ وَاَنْ لاتَمْحُوَ مِنْ قَلْبي مَوَدَّتَهُمْ

آنها بميران و دوستي و محبّت اين بزرگواران را

وَمَحَبَّتَهُمْ وَبُغْضَ اَعْدآئِهِمْ وَمُرافَقَةَ اَوْلِيآئِهِمْ

و عداوت با دشمنانشان را و رفاقت و انس با دوستانشان و نيكويي با آنان را هرگز

وَبِرَّهُمْ وَاَسْئَلُكَ يا رَبِّ اَنْ تَقْبَلَ ذلِكَ مِنّي

از دلم دور و محو مگردان و از تو درخواست مي كنم اي پروردگار من اين ثنا و دعا

وَتُحَبِّبَ اِلَيَّ عِبادَتَكَ وَالْمُواظَبَةَ عَلَيْها

را از من قبول فرمايي و عبادت و طاعتت را محبوبم گردان و به آن باتوجّه و

وَتُنَشِّطَني لَها وَتُبَغِّضَ اِلَيَ مَعاصِيَكَ

با شوق و نشاطم ساز و از هر چه معصيت و حرام تست

وَمَحارِمَكَ وَتَدْفَعَني عَنْها وَتُجَنِّبَنِي التَّقْصيرَ

مبغوض و متنفّرم ساز و در نماز

في صَلَواتي وَالْاِسْتِهانَةَ بِها وَالتَّراخِيَ عَنْها

از تقصير و سستي و كاهلي دور ساز !

وَتُوَفِّقَني لِتَأْدِيَتِها كَما فَرَضْتَ وَاَمَرْتَ بِهِ

و بر اداي نماز صحيح و مقبول بدان گونه كه فريضه كردي و امر فرمودي به آن

عَلي سُنَّةِ رَسُولِكَ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَالِهِ

طبق سنّت و طريقه رسول اكرمت كه درود و رحمت و بركاتت

وَرَحْمَتُكَ وَبَرَكاتُكَ خُضُوعاً وَخُشُوعاً

بر او و آل او باد با خضوع و خشوع مرا توفيق عطا فرما !

وَتَشْرَحَ صَدْري لِايتآءِ الزَّكوةِ وَاِعْطآءِ

و براي اداي زكات و اعطاي

الصَّدَقاتِ وَبَذْلِ الْمَعْرُوفِ وَالْاِحْسانِ اِلي

صدقات و خيرات و

احسان و مواسات

شيعَةِ الِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَمُواساتِهِمْ

با شيعيان آل محمّد ( عليهم السلام ) شرح صدر و سعه نظرم كرامت فرما !

وَلاتَتَوَفَّاني اِلاَّ بَعْدَ اَنْ تَرْزُقَني حَجَ بَيْتِكَ

و مرا نميران مگر بعد از زيارت حجّ بيت الحرام

الْحَرامِ وَزِيارَةِ قَبْرِ نَبِيِّكَ وَقُبُورِ الْاَئِمَّةِ

و قبر پيغمبر اكرم و ائمّه ( عليهم السلام )

عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَاَسْئَلُكَ يا رَبِّ تَوْبَةً نَصُوحاً

و از تو درخواست مي كنم اي پروردگار من ! توبه نصوح با حقيقت

تَرْضاها وَنِيَّةً تَحْمَدُها وَعَمَلاً صالِحاً تَقْبَلُهُ

كه تو به آن توبه خشنود باشي و نيّت خالصي كه تو بپسندي و عمل صالح و شايسته اي

وَاَنْ تَغْفِرَلي وَتَرْحَمَني اِذا تَوَفَّيْتَني وَتُهَوِّنَ

كه تو بپذيري و نيز درخواست مي كنم كه مرا ببخشي و بيامرزي و هنگامي كه مرا

عَلَيَّ سَكَراتِ الْمَوْتِ وَتَحْشُرَني في زُمْرَةِ

بميراني بر من ترحّم كني و سكرات مرگ را بر من آسان سازي و در زمره

مُحَمَّدٍ وَالِهِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَعَلَيْهِمْ

محمّد و آلش صلوات اللّه عليه وعليهم محشور فرمايي

وَتُدْخِلَنِي الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ وَتَجْعَلَ دَمْعي

و در بهشت ابدم به رحمتت داخل گرداني و اشك چشمم را

غَزيراً في طاعَتِكَ وَعَبْرَتي جارِيَةً فيما

در طاعتت بسيار و آب ديدگانم را پيوسته در عملي كه

يُقَرِّبُني مِنْكَ وَقَلْبي عَطُوفاً عَلي اَوْلِيآئِكَ

موجب قرب تست جاري سازي و دلم را با دوستانت عطوف و مهربان گرداني !

وَتَصُونَني في هذِهِ الدُّنْيا مِنَ الْعاهاتِ

و اين دنيا مرا از بلاها و آفات

وَالْافاتِ وَالْاَمْراضِ الشَّديدَةِ وَالْاَسْقامِ

و امراض سخت صعب العلاج و دردهاي مزمن ( عاصي العلاج )

الْمُزْمِنَةِ وَجَميعِ اَنْواعِ الْبَلاءِ وَالْحَوادِثِ

و جميع

بلاها و حوادث ناگوار عالم مصون و محفوظ داري !

وَتَصْرِفَ قَلْبي عَنِ الْحَرامِ وَتُبَغِّضَ اِلَيَ

و قلبم را از فعل حرام منصرف گرداني و از معصيتت مبغوض و متنفّر سازي !

مَعاصِيَكَ وَتُحَبِّبَ اِلَيَّ الْحَلالَ وَتَفْتَحَ لي

و دوستدار و محبّ حلال گرداني و درهاي حلال را به رويم بازفرمايي !

اَبْوابَهُ وَتُثَبِّتَ نِيَّتي وَفِعْلي عَلَيْهِ وَتَمُدَّ في

و نيّت و عملم را بر آن حلال ثابت بداري و عمرم را دراز گرداني !

عُمْري وَتُغْلِقَ اَبْوابَ الْمِحَنِ عَنّي وَلاتَسْلُبَني

و دردهاي رنج و محنتها را بر من ببندي و عطايي كه بر من منّت نهادي هرگز

ما مَنَنْتَ بِهِ عَلَيَّ وَلاتَسْتَرِدَّ شَيْئاً مِمَّا اَحْسَنْتَ

سلب نگرداني و احساني كه در حقّم فرمودي باز نستاني !

بِهِ اِلَيَّ وَلاتَنْزِعَ مِنِّي النِّعَمَ الَّتي اَنْعَمْتَ بِها

و هر نعمت كه مرا مرحمت فرمودي از من نگيري و مرا در هر چه دارا كردي

عَلَيَّ وَتَزيدَ فيما خَوَّلْتَني وَتُضاعِفَهُ اَضْعافاً

بر آن بيفزا و چندين برابر هم بيفزا و مال بسيار

مُضاعَفَةً وَتَرْزُقَني مالاً كَثيراً واسِعاً سآئِغاً

باوسعت ( و با خير و بركت ) نصيبم فرما كه صاف و پاك ( از حرام )

هَنيئاً نامِياً وافِياً وَعِزّاً باقِياً كافِياً وَجاهاً

وگوارا و باافزايش وافي و كامل ( براي دنيا و آخرتم ) باشد و عزّتي به من عطا كن كه

عَريضاً مَنيعاً وَنِعْمَةً سابِغَةً عآمَّةً وَتُغْنِيَني

باقي ماند ( نه عزّت فاني دنيا ) و جاه و منزلتي مرحمت فرما كه پهناور و با مناعت و

بِذلِكَ عَنِ الْمَطالِبِ الْمُنَكَّدَةِ وَالْمَوارِد

ِ جلال باشد و نعمتي وسيع و شامل ( همه شئونم ) و به آن

نعمت مرا از طلب و اكتساب

الصَّعْبَةِ وَتُخَلِّصَني مِنْها مُعافاً في ديني

پرمشّقت دور و در كارهاي مشكل و پر زحمت بي نياز گرداني و مرا از آن نعمت

وَنَفْسي وَوَلَدي وَما اَعْطَيْتَني وَمَنَحْتَني

اخلاص باعافيت در دين و نفس و اولاد و در هر چه به من اعطا كردي و انعام فرمودي

وَتَحْفَظَ عَلَيَّ مالي وَجَميعَ ما خَوَّلْتَني

عافيت بخشي و مال مرا و آنچه به من دادي همه را حفظ كني

وَتَقْبِضَ عَنّي اَيْدِي الْجَبابِرَةِ وَتَرُدَّني اِلي

و دست جبّاران و بيدادگران را از تعدّي به من ببندي و مرا

وَطَني وَتُبَلِّغَني نِهايَةَ اَمَلي في دُنْيايَ

به وطنم ( سالم و خوش ) بازگرداني و ( از كرمت ) به منتهاي آرزويم در دنيا

وَاخِرَتي وَتَجْعَلَ عاقِبَةَ اَمْري مَحْمُودَةً حَسَنَةً

و آخرت برساني و عاقبت كار مرا پسنديده و نيكو

سَليمَةً وَتَجْعَلَني رَحيبَ الصَّدْرِ واسِعَ الْحالِ

و سالم ( از هر غم و درد و عذاب ) قرار دهي و مرا به لطفت وسيع الصّدر ( و بلند فكر و

حَسَنِ الْخُلْقِ بَعيداً مِنَ الْبُخْلِ وَالْمَنْعِ وَالنِّفاقِ

بلندهمّت ) با توسعه احوال و اخلاق نيكو گرداني و از بخل و حسد و لئامت و نفاق

وَالْكِذْبِ وَالْبَهْتِ وَقَوْلِ الزُّورِ وَتُرْسِخَ في

و دروغ و بهتان و گفتار لغو و باطل به كرمت دور سازي !

قَلْبي مَحَبَّةَ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَشيعَتِهِمْ

و محبّت محمّد و آل محمّد و شيعيانشان را در قلبم ثابت و راسخ گرداني !

وَتَحْرُسَني يا رَبِّ في نَفْسي وَاَهْلي وَمالي

و مرا به جود و رحمتت اي پروردگارم ! حراست و محافظت فرمايي در جسم و جان و

وَوَلَدي

وَاَهْلِ حُزانَتي وَاِخْواني وَاَهْلِ مَوَدَّتي

اهل ومال و فرزندان و خاندانم و برادران و دوستانم

وَذُرِّيَّتي بِرَحْمَتِكَ وَجُودِكَ اَللَّهُمَ هذِهِ

و تمام ذريّه ام ( از هر شرّ و هر بلاي دنيا و عقبا ) اي خداي من ! اين است

حاجاتي عِنْدَكَ وَقَدِ اسْتَكْثَرْتُها لِلُؤْمي

حاجاتم كه نزد تو معروض داشتم و من از بس لئيم و خسيس و گدا طبيعتم بسيار

وَشُحّي وَهِيَ عِنْدَكَ صَغيرَةٌ حَقيرَةٌ وَعَلَيْكَ

حاجت از تو خواستم و آنها نزد تو حقير و ناچيز است و برآوردن آن حاجات براي تو

سَهْلَةٌ يَسيرَةٌ فَاَسْئَلُكَ بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ

سهل و آسان است پس از تو درخواست مي كنم به جاه ( و جلال ) محمّد

عَلَيْهِ وَعَلَيْهِمُ السَّلامُ عِنْدَكَ وَبِحَقِّهِمْ عَلَيْكَ

و آل محمّد ( عليهم السلام ) و به حق محمّد و آل او بر حضرتت

وَبِما اَوْجَبْتَ لَهُمْ وَبِسآئِرِ اَنْبِيآئِكَ وَرُسُلِكَ

و آن حقّي كه تو خود بر آنها لازم گردانيدي و به حقّ همه پيغمبران و رسولانت

وَاَصْفِيآئِكَ وَاَوْلِيآئِكَ الْمُخْلَصينَ مِنْ

و خاصّان و برگزيدگان و دوستانت و بندگان با اخلاص در عبادتت

عِبادِكَ وَبِاسْمِكَ الْاَعْظَمِ الْاَعْظَمِ لَمَّا

و به حقّ بزرگترين اسم اعظمت كه حاجات مرا

قَضَيْتَها كُلَّها وَاَسْعَفْتَني بِها وَلَمْ تُخَيِّبْ اَمَلي

همه را برآوري و از برآمدن حاجاتم ، اميدوارم كني و در آرزوها و اميدها كه به

وَرَجآئي اَللَّهُمَّ وَشَفِّعْ صاحِبَ هذَا الْقَبْرِ فِيَ

لطف و كرمت دارم محروم و نااميدم نگرداني ! پروردگارا ! و صاحب اين قبر مطهّر را

يا سَيِّدي يا وَلِيَّ اللَّهِ يا اَمينَ اللَّهِ اَسْئَلُكَ اَنْ

شفيعم گردان اي امام وسيّد من ! اي وليّ خدا !

اي امين خدا ! از تو درخواست مي كنم كه

تَشْفَعَ لي اِلَي اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ في هذِهِ الْحاجاتِ

براي من نزد خداي عزّوجّل در تمام اين حاجتها كه از درگاه خدا درخواست كردم

كُلِّها بِحَقِّ ابآئِكَ الطَّاهِرينَ وَبِحَقِ اَوْلادِكَ

شفاعت كني به حقّ پدران پاك گوهر و فرزندان

الْمُنْتَجَبينَ فَاِنَّ لَكَ عِنْدَاللَّهِ تَقَدَّسَتْ اَسْمآؤُهُ

برگزيده با شرافتت زيرا كه تو را نزد خداي مقام و

الْمَنْزِلَةَ الشَّريفَةَ وَالْمَرْتَبَةَ الْجَليلَةَ وَالْجاهَ

منزلتي باشرافت و رتبه اي با جلال و رفعت و جاه و مرتبه اي

الْعَريضَ اَللَّهُمَّ لَوْ عَرَفْتُ مَنْ هُوَ اَوْجَهُ عِنْدَكَ

بسيار وسيع است ، اي خدا ! اگر من كسي را آبرومندتر نزد تو

مِنْ هذَا الْاِمامِ وَمِنْ ابآئِهِ وَاَبْنآئِهِ الطَّاهِرينَ

از اين امام ( كه به زيارتش آمده ام ) و از پدران و فرزندان پاكش

عَلَيْهِمُ السَّلامُ وَالصَّلوةُ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعآئي

مي شناختم همانا او را شفيع نزد تو مي آوردم

وَقَدَّمْتُهُمْ اَمامَ حاجَتي وَطَلِباتي هذِهِ فَاسْمَعْ

و براي انجام اين حوايج و مطالبم مقدّم به درگاه تو مي داشتم ، پس اي خدا ! دعايم كه

مِنّي وَاسْتَجِبْ لي وَافْعَلْ بي ما اَنْتَ اَهْلُهُ

مي شنوي مستجاب فرما و با من آن كن كه لايق ( لطف ) تست ( نه آنچه در خور من است )

يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ اَللَّهُمَّ وَما قَصُرَتْ عَنْهُ

اي مهربانترين مهربانان عالم اي خدا و آنچه را درمسألت ازدرگاه حضرتت تقصيررفت

مَسْئَلَتي وَعَجَزَتْ عَنْهُ قُوَّتي وَلَمْ تَبْلُغْهُ

و فكرتم از درخواست آن عاجز ماند

فِطْنَتي مِنْ صالِحِ ديني وَدُنْيايَ وَاخِرَتي

و هوشم بدانجا نرسيد از امور شايسته دنيا و آخرتم آنها را هم ( از

كرم )

فَامْنُنْ بِهِ عَلَيَّ وَاحْفَظْني وَاحْرُسْني وَهَبْ لي

بر من منّت گذار و همه را عطا فرما و مرا ( به عنايتت ) حفظ و حراست فرما !

وَاغْفِرْلي وَمَنْ اَرادَني بِسُوءٍ اَوْ مَكْرُوهٍ مِنْ

و بر من ببخش و بيامرز و هر كس به من قصد آزار و آسيب دارد

شَيْطانٍ مَريدٍ اَوْ سُلْطانٍ عَنيدٍ اَوْ مُخالِفٍ في

چه از شيطان و ديو گمراه و چه از سلطان معاند يا مخالف در

دينٍ اَوْ مُنازِعٍ في دُنْيا اَوْ حاسِدٍ عَلَيَ نِعْمَةً اَوْ

دين يا منازع در مال دنيا يا حسودي كه بر من نعمتي را رشك مي برد يا

ظالِمٍ اَوْ باغٍ فَاقْبِضْ عَنّي يَدَهُ وَاَصْرِفْ عَنّي

هر ظالم و ستمكار ديگر ، دست همه را از ظلم به من ، كوتاه كن و مكر و حيله او را از

كَيْدَهُ وَاشْغَلْهُ عَنّي بِنَفْسِهِ وَاكْفِني شَرَّهُ وَشَرَّ

من برطرف گردان و او را از من به خودش مشغول ساز و شرّ او و شرّ

اَتْباعِهِ وَشَياطينِهِ وَاَجِرْني مِنْ كُلِّ ما يَضُرُّني

پيروانش را و شرّ شياطين او را از سر من دورگردان و از هر چه مرا زيان دارد

وَيُجْحِفُ بي وَاَعْطِني جَميعَ الْخَيْرِ كُلِّهِ مِمَّا

و به هلاكت اندازد از آن مرا در پناه خود حفظ كن و هر چه خير است

اَعْلَمُ وَمِمَّا لااَعْلَمُ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَالِ

از آنچه مي دانم و آنچه نمي دانم همه را به من ( از كرم ) عطا فرما ! پروردگارا ! درود

مُحَمَّدٍ وَاغْفِرْلي وَلِوالِدَيَّ وَلِاِخْواني

فرست برمحمّد و آل محمّد و مرا و پدر و مادرم را و برادران

وَاَخَواتي وَاَعْمامي

وَعَمَّاتي وَاَخْوالي

و خواهرانم را و عمو و عمّه هايم را و خالو و خاله هايم را

وَخالاتي وَاَجْدادي وَجَدَّاتي وَاَوْلادِهِمْ

و اجداد و جدّه هايم را و فرزند ايشان و فرزندزادگانشان را

وَذَراريهِمْ وَاَزْواجي وَذُرِّيَّاتي وَاَقْرَبآئي

و زنان و ذريّه ام را و خويشان

وَاَصْدِقآئي وَجيراني وَاِخْواني فيكَ مِنْ اَهْلِ

و دوستان و همسايگان و برادران ايمانيم را هر جا

الشَّرْقِ وَالْغَرْبِ وَلِجَميعِ اَهْلِ مَوَدَّتي مِنَ

در شرق و غرب عالم هستند و تمام كساني كه با من محبّت خالص دارند از

الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ الْاَحْيآءِ مِنْهُمْ

مرد و زن اهل ايمان از زنده

وَالْاَمْواتِ وَلِجَميعِ مَنْ عَلَّمَني خَيْراً اَوْ تَعَلَّمَ

و مرده آنها و تمام كساني كه به من امر خيري را آموختند يا از من عملي

مِنّي عِلْماً اَللَّهُمَّ اَشْرِكْهُمْ في صالِحِ دُعآئي

فرا گرفتند ، اي خدا ! همه را در دعاي صالح من

وَزِيارَتي لِمَشْهَدِ حُجَّتِكَ وَوَلِيِّكَ وَاَشْرِكْني

و ثواب زيارتم از مشهد شريف و حرم مطهّر حجّت و ولي خود شريك فرما !

في صالِحِ اَدْعِيَتِهِمْ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ

و مرا هم در دعاهاي صالح آنها شريك ساز و به حقّ رحمت واسعت اي مهربان ترين

الرَّاحِمينَ وَبَلِّغْ وَلِيَّكَ مِنْهُمُ السَّلامَ وَالسَّلامُ

مهربانان عالم و از آنان هم سلام به وليّ خود ( امام ( عليه السلام ) ) برسان !

عَلَيْكَ وَرَحْمَةُاللَّهِ وَبَرَكاتُهُ يا سَيِّدي

و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو اي سيّد

يا مَوْلايَ يا عَلِيَّ بْنَ مُوسي صَلَّي اللَّهُ عَلَيْكَ

و مولاي من ( اي عليّ بن موسي الرضا ! ) درود خدا بر تو

وَعَلي رُوحِكَ وَبَدَنِكَ اَنْتَ وَسيلَتي اِلَي اللَّهِ

و بر

روح مقدّس و جسم پاك تو باد تو وسيله من و شفيع من به سوي خدايي

وَذَريعَتي اِلَيْهِ وَ لي حَقُّ مُوالاتي وَتَأْميلي

و براي من حق دوستي و اميدواري به لطف تست

فَكُنْ شَفيعي اِلَي اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فِي الْوُقُوفِ

پس مرا به درگاه خداي عزّوجلّ شفيع باش كه بر حكايت عالم واقفي

عَلي قِصَّتي هذِهِ وَصَرْفي عَنْ مَوْقِفي هذا

و تا از اين موقف شريف كه بازمي گردم ( با دعاهاي مستجاب ) انجام مقاصد در تمام

بِالنُّجْحِ بِما سَئَلْتُهُ كُلِّهِ بِرَحْمَتِهِ وَقُدْرَتِهِ اَللَّهُمَ

آنچه از خدا درخواست كردم به وطن خود بازگردم به رحمت عام و قدرت ازلي او را

ارْزُقْني عَقْلاً كامِلاً وَلُبّاً راجِحاً وَعِزّاً باقِياً

پروردگارا ! مرا عقل كامل و خرد افزون ( بر هوي نفس ) و عزّت باقي

وَقَلْباً زَكِيّاً وَعَمَلاً كَثيراً وَاَدَباً بارِعاً وَاجْعَلْ

و قلبي پاك مهذّب و عمل خير بسيار و ادب عالي عطا فرما ! و

ذلِكَ كُلُّهُ لي وَلاتَجْعَلْهُ عَلَيَ بِرَحْمَتِكَ

تمام اين نعمتها را بر نفع من قرار ده و نه بر زيان به حقّ رحمت نامنتهايت

يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ .

اي مهربانترين مهربانان عالم !

زيارت عاشورا

شيخ طوسي؛ در مصباح المتهجد صفحه 723

ذكر الشيخ الطوسي؛ في مصباح المتهجّد ، ص 542

و علامه مجلسي در بحارالانوار جلد101 صفحه 299

والعلامة المجلسي في البحار ، ج 101 ، ص 299 .

ضمن روايت مفصّلي از امام صادق ( عليه السلام )

في رواية عن صفوان انّه قال :

نقل نموده اند كه به صفوان فرمود : به اين

قال لي ابوعبداللّه ( عليه السلام )

زيارت و دعا ( علقمه )

محافظت كن ومرتّب

تعاهد هذه الزيارة وادع بهذا الدعاء وزر به

بخوان ! زيرا من ازطرف خداوندضمانت مي كنم كه

فانّي ضامن علي اللّه تعالي لكلّ

هركس اين زيارت ودعاراازدورويانزديك

من زار بهذه الزّيارة ودعا بهذا الدعاء من قرب او بعد

بخواند زيارتش قبول . . . و حاجت او هرچه باشد

انّ زيارته مقبولة وسعيه مشكور وسلامه واصل غير محجوب وحاجته

برآورده مي شود وازدرگاه خدا نااميد برنمي گردد .

مقضيّة من اللّه تعالي بالغاً مابلغت ولايخيّبه

واين ضمانت پدرم ازپدرانش ازرسول اكرم ازجبرئيل

يا صفوان وجدت هذه الزيارة مضمونة بهذا الضمان عن ابي ( عن آبائه )

از خداوندمتعال هست . همانا خداوند به ذات

عن رسول اللّه عن جبرئيل مضموناً بهذا الضمان عن اللّه عزّ وجلّ

مقدّس خودسوگنديادنموده : هركس امام حسين ( عليه السلام )

وقد آلي اللّه علي نفسه عزّ وجلّ انّ من زار الحسين ( عليه السلام )

را با اين زيارت عاشورا زيارت كند

بهذه الزيارة من قرب اوبعد ودعا بهذا الدعاء

واين دعا را بخواند ، زيارت او را پذيرفته و

قبلت منه زيارته وشفّعته في مسألته بالغاً ما بلغت

خواهش اوراهرچه باشدقبول كرده وتقاضاي او

و اعطيته سؤله ثمّ لاينقلب عنّي خائباً

را عطانموده واو را نوميد برنگرداند . . . خداوند

واقلبه مسروراً قريراً عينه بقضاء حاجته والفوز بالجنّة

متعال به اين سوگندبرذات مقدّسش ما را وتمام

آلي اللّه تعالي بذلك علي نفسه و اشهدنا بما شهدت

ملائكه ملكوت را گواه گرفته است . صفوان گويد :

به ملائكة ملكوته علي ذلك ثمّ قال صفوان : قال لي

امام صادق ( عليه السلام ) به

من فرمود : هرحاجتي به تو

ابوعبداللّه ( عليه السلام ) : ياصفوان ! اذا حدث لك

روي آورد ، در هركجا كه باشي اين زيارت ودعارا

حاجة فزر بهذه الزيارة من حيث كنت وادع بهذا الدعاء

بخوان ، خداوند حاجت توراخواهد داد . زيرا

سل ربّك حاجتك تأتك من اللّه واللّه

وعده هاي الهي به رسولش تخلّف ناپذير است .

غير مخلف وعده رسوله ( صلي الله عليه و اله وسلم ) بمنّه والحمد للّه

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

سلام بر تو اي ابا عبداللّه ! سلام بر تو اي

يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ

فرزند رسول خدا ! سلام بر تو اي فرزند اميرمؤمنان و

اَميرِالْمُؤْمِنينَ وَابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ

اي فرزند سيّد اوصياء ! سلام بر تو

عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ

اي فرزند فاطمه زهرا و بانوي بانوان جهان !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَ اللَّهِ وَابْنَ ثارِهِ وَالْوِتْرَ

سلام برتو اي كسي كه خدا از خون پاك تو و پدربزرگوارت ، انتقام مي كشد و از ظلم

الْمَوْتُورَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَي الْأَرْواحِ الَّتي

و ستم وارد بر تو دادخواهي مي كند ! سلام برتو و بر ارواح پاكي كه در حرم مطهّرت

حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكُمْ مِنّي جَميعاً سَلامُ اللَّهِ

با تو مدفون شدند بر همه شما تا ابد از من

اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ

درود و تحيّت و سلام خدا باد ! تا من هستم و شب و روز باقي و

برقرار است

يااَباعَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَجَلَّتْ

اي ابا عبداللّه ! همانا عزاداري تو بس بزرگ و مصيبت تو

وَعَظُمَتِ الْمُصيبَةُ بِكَ عَلَيْنا

وَ عَلي جَميعِ

در جهان بر ما شيعيان و همه مسلمانان ، سخت و

اَهْلِ الْأِسْلامِ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصيبَتُكَ

ناگوار و دشوار بود و تحمّل مصيبت تو بر همه

فِي السَّمواتِ عَلي ج َميعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ

اهل آسمانها ، سخت و دشوار بود . پس خدا لعنت كند

اللَّهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ

ملّتي را كه اساس و بنيان ظلم و ستم را بر شما

عَلَيْكُمْ اَهْلَ الْبَيْتِ وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً دَفَعَتْكُمْ

اهل بيت پيغمبر ( صلي الله عليه و اله وسلم ) پايه گذاري كردند و خدا لعنت كند ملّتي را كه شما را از مقام

عَنْ مَقامِكُمْ وَاَزالَتْكُمْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي و مرتبه خود ( خلافت )

منع كردند و رتبه اي را كه خدا مخصوص شما گردانيده

رَتَّبَكُمُ اللَّهُ فيها وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْكُمْ وَلَعَنَ

بود ، از شما گرفتند . خدا لعنت كند امّتي را كه شما را به شهادت رساندند ! و خدا

اللَّهُ الْمُمَهِّدينَ لَهُمْ بِالتَّمْكينِ مِنْ قِتالِكُمْ

لعنت كند كساني را كه با فراهم نمودن امكانات زمينه كشتار و قتل شما را مهيا كردند

بَرِئْتُ اِلَي اللَّهِ وَاِلَيْكُمْ مِنْهُمْ وَمِنْ اَشْياعِهِمْ

من از آن ستم پيشگان و شيعيان آنها و پيروان و دوستانشان بسوي خدا

وَاَتْباعِهِمْ وَ اَوْلِيائِهِمْ يا اَبا عَبْدِاللَّهِ اِنّي سِلْمٌ

و بسوي شمابيزاري مي جويم . اي ابا عبداللّه ! من تا قيامت در صلح و سازشم

لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ اِلي يَوْمِ

با هركه با شما در صلح است و در جنگ و جهادم با هركه با شما در جنگ است .

الْقِيمَةِ وَلَعَنَ اللَّهُ الَ زِيادٍ وَالَ

مَرْوانَ وَلَعَنَ

خدا لعنت كند خاندان زياد و خاندان مروان را

اللَّهُ بَني اُمَيَّةَ قاطِبَةً وَلَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَةَ

و خدا لعنت كند همه بني اميّه را و لعنت كند فرزند مرجانه را

وَلَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَلَعَنَ اللَّهُ شِمْراً

و لعنت كند عمربن سعد را و خدا لعنت كند شمر بن ذي الجوشن را

وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ

و خدا لعنت كند ملّتي را كه اسبها را براي جنگ با حضرتت زين كرده و لجام زده

لِقِتالِكَ بِاَبي اَنْتَ وَاُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي

و بر خود نقاب بستند . پدر و مادرم فداي تو ! مصيبت تو برمن بس دشوار وسنگين شده

بِكَ فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذي اَكْرَمَ مَقامَكَ وَاَكْرَمَني

پس مي خواهم از خدايي كه مقام تو را گرامي داشت

بِكَ اَنْ يَرْزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ

ومراهم بواسطه شماگرامي داشت ، روزي كند مرا انتقامخواهي تورا در ركاب آن

مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ

امام ياري شده ( حضرت ولي عصر ) از اهل بيت حضرت محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم )

اَللَّهُمَّ اجْعَلْني عِنْدَكَ وَجيهاً بِالْحُسَيْنِ

پروردگارا ! بحقّ حسين ( عليه السلام ) مرا در دنيا و آخرت

عَلَيْهِ السَّلامُ فِي الدُّنْيا وَالْأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِاللَّهِ

آبرومند گردان ! اي اباعبداللّه ! من

اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلَي اللَّهِ وَاِلي رَسُولِهِ وَاِلي

تقرّب مي جويم بسوي خدا و بسوي رسولش و بسوي حضرت

اَميرِالْمُؤْمِنينَ وَاِلي فاطِمَةَ وَاِلَي الْحَسَنِ

اميرالمؤمنين و حضرت فاطمه زهرا و حضرت امام حسن

وَاِلَيْكَ بِمُوالاتِكَ وَبِالْبَرائَةِ [ مِمَّنْ قاتَلَكَ

و به حضرت تو ، بواسطه محبّت و دوستي تو

و بيزاري از كساني كه با تو به قتال

وَنَصَبَ لَكَ الْحَرْبَ وَبِالْبَرائَةِ مِمَّنْ اَسَّسَ

پرداخته وآتش جنگ را برافروختند . و همچنين با بيزاري از كساني كه اساس و

اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَيْكُمْ وَاَبْرَءُ اِلَي اللَّهِ

پايه هاي ظلم وستم بر عليه شما را بنيانگذاري كردند . وبيزاري مي جويم بسوي خدا

وَاِلي رَسُولِهِ ] مِمَّنْ اَسَّسَ اَساسَ ذلِكَ

وبسوي رسول خدا از كساني كه پايه هاي ظلم را بپا كرده و

وَبَني عَلَيْهِ بُنْيانَهُ وَجَري في ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ

اساس ستم را برآن پايه ها استوار نمودند و اين ستم وبي عدالتي بر عليه شما و برعليه

عَلَيْكُمْ وَعَلي اَشْياعِكُمْ بَرِئْتُ اِلَي اللَّهِ وَاِلَيْكُمْ

شيعيان شما جريان پيدا كرد . و به درگاه خدا و حضرت شما

مِنْهُمْ وَ اَتَقَرَّبُ اِلَي اللَّهِ ثُمَّ اِلَيْكُمْ بِمُوالاتِكُمْ

ازآن مردم ستم پيشه ، بيزاري مي جويم و تقرّب مي جويم بسوي خدا وسپس بسوي

وَمُوالاةِ وَلِيِّكُمْ وَبِالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِكُمْ

شما بواسطه محبّت و دوستي شما و دوستي با دوستان شما وبه سبب بيزاري جستن

وَالنَّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبِالْبَرائَةِمِنْ اَشْياعِهِمْ

ازدشمنان شماوبيزاري ازمردمي كه با شمابه جنگ برخاستند واز شيعيان و پيروان

وَاَتْباعِهِمْ اِنّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ

آنهاهم بيزاري مي جويم . هركس باشمادر صلح وسازش باشد من بااودرصلح وسازشم

حارَبَكُمْ وَوَلِيٌّ لِمَنْ والاكُمْ وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداكُمْ

و در جنگم باكسي كه با شما در جنگ است و با دوستان شما ، دوستم و

فَاَسْئَلُ اللَّهَ الَّذي اَكْرَمَني بِمَعْرِفَتِكُمْ وَمَعْرِفَةِ

بادشمنان شما ، دشمنم . پس از خداوندي كه مرا به معرفت وشناسايي شما ودوستان

اَوْلِيائِكُمْ وَرَزَقَنِي الْبَرائَةَ مِنْ اَعْدائِكُمْ

شماگرامي داشته وبيزاري ازدشمنان شماراروزي نموده

مي خواهم كه مرادر دنيا

اَنْ يَجْعَلَني مَعَكُمْ فِي الدُّنْياوَالْأخِرَةِوَاَنْ يُثَبِّتَ

وآخرت با شما و همنشين شما قرار داده و مرا در اين صفا و صدق

لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ فِي الدُّنْيا وَالْأخِرَةِ

به شما ، در دو جهان ثابت قدم بدارد .

وَاَسْئَلُهُ اَنْ يُبَلِّغَنِي الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَكُمْ

و از خدا مي خواهم مرا برساند به آن مقام والاي پسنديده اي كه شمادر نزد خدا

عِنْدَ اللَّهِ وَاَنْ يَرْزُقَني طَلَبَ ثارِكُمْ مَعَ اِمامٍ هُديً

داريد . و مرا در ركاب حضرت ولي عصر ( عج ) آن امام وپيشواي هدايتگر و نمايان

ظاهِرٍ ناطِقٍ بِالْحَقِّ مِنْكُمْ وَاَسْئَلُ اللَّهَ بِحَقِّكُمْ

و ناطق بحق ، انتقامخواهي شما را نصيب فرمايد و از خدا مي خواهم بحقّ شما

وَبِالشَّاْنِ الَّذي لَكُمْ عِنْدَهُ اَنْ يُعْطِيَني

و مقام ومنزلت شما نزد خدا كه به من به سبب مصيبت زدگيم

بِمُصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعْطي مُصاباً

بخاطر شما ، بهترين پاداشي كه به هر مصيبت زده عطا مي كند ،

بِمُصيبَتِهِ مُصيبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِيَّتَها

عنايت فرمايد و مصيبت شما آل محمّد در عالم اسلام

فِي الْاِسْلامِ وَفي جَميعِ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ

و در تمام آسمانها و زمين چقدر بزرگ و ناگوار است .

اَللَّهُمَّ اجْعَلْني في مَقامي هذا مِمَّنْ تَنالُهُ

پروردگارا ! مرا در اين مقام و موقعيّت از آنان قرار ده

مِنْكَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ اَللَّهُمَ اجْعَلْ

كه درود و رحمت و مغفرتت شامل حال آنهاست . پروردگارا !

مَحْيايَ مَحْيا مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَمَماتي

زيستن مرا همانند زيستن محمّد وآل محمّد ( عليهم السلام ) قرار ده و مردن مرا

مَماتَ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ اَللَّهُمَّ اِنَّ هذا

يَوْمٌ

همانند مردن محمّد وآل محمّد قرار ده ! خدايا ! اين روز ( عاشورا ) روزي است كه

تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُواُمَيَّةَ وَابْنُ اكِلَةِ الْأَكْبادِ اللَّعينُ

بني اميّه و پسر ( هنده ) جگرخوار جشن گرفتند كه آنان

ابْنُ اللَّعينِ عَلي لِسانِكَ وَلِسانِ نَبِيِّكَ صَلَّي

گرفتار لعن تو گرديدند و همچنين پيغمبر تو ( صلي الله عليه و اله وسلم )

اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ في كُلِّ مَوْطِنٍ وَمَوْقِفٍ وَقَفَ

در هر جا و در هر موقعيّت آنان

فيهِ نَبِيُّكَ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ اَللَّهُمَ الْعَنْ

را لعن نمود . پروردگارا ! لعنت فرست

اَباسُفْيانَ وَمُعاوِيَةَ وَيَزيدَبْنَ مُعاوِيَةَ عَلَيْهِمْ

بر ابو سفيان و معاويه و پسرش يزيد . همه آنان

مِنْكَ اللَّعْنَةُ اَبَدَالْأبِدينَ وَهذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ

به لعن ابدي وهميشگي تو گرفتار شوند و اين روز ( عاشورا ) روزي است كه

الُ زِيادٍ وَالُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ صَلَواتُ

دودمان زياد و دودمان مروان بخاطر كشتن حضرت امام حسين ( عليه السلام )

اللَّهِ عَلَيْهِ اَللَّهُمَّ فَضاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَ مِنْكَ

خوشحال و شادمان شدند . پروردگار ! تو لعن و عذاب دردناكت را برآنان

وَالْعَذابَ الْاَليمَ اَللَّهُمَّ اِنّي اَتَقَرَّبُ اِلَيْكَ

چند برابر گردان . پروردگارا ! من در اين مكان و در اين موقعيّت

في هذَا الْيَوْمِ وَفي مَوْقِفي هذا وَاَيَّامِ حَياتي

و در دوران زندگي بسوي تو تقرّب مي جويم

بِالْبَرائَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَيْهِمْ وَبِالْمُوالاتِ

به سبب بيزاري جستن و لعن بر آن ستم پيشگان و سبب دوستي ومحبت

لِنَبِيِّكَ وَالِ نَبِيِّكَ عَلَيْهِ وَعَلَيْهِمُ السَّلامُ

پيغمبر و آل اطهار او . درود خدا بر او وآلش باد !

آنگاه صدمرتبه مي گويي :

اَللَّهُمَّ

الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ

ثمّ تقول مائة مرّة : پروردگارا ! تو لعنت كن براوّل ظالمي كه درحقّ محمّد وآل او

ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَاخِرَ تابِعٍ لَهُ

ستم رواداشت و آخرين كسي كه از آن ستم پيشگان در ظلم وستم ، پيروي كرد

عَلي ذلِكَ اَللَّهُمَ الْعَنِ الْعِصابَةَالَّتي جاهَدَتِ

پروردگارا ! لعنت فرست برجماعت متعصّبي كه باحضرت حسين به جنگ ومبارزه

الْحُسَيْنَ وَ شايَعَتْ وَبايَعَتْ وَتابَعَتْ عَلي قَتْلِهِ

برخاستند و لعنت كن بر آنانكه در كشتن آن حضرت همكاري كرده وهم پيمان شدند و

اَللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً آنگاه صدمرتبه بگو :

پيروي نمودند . پروردگارا ! همه آنان را به لعن خود گرفتاركن . ثمّ قل مائة مرّة

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَي الْأَرْواحِ

سلام بر تو اي ابا عبداللّه ! و برآن ارواح پاكي كه در حريم ودرگاه تو

الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللَّهِ اَبَداً

اقامت گزيدند ( مدفون شدند ) ازطرف من سلام جاودانه خدا برتو باد مادامي كه

مابَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ

من هستم و شب وروز برقرار است و خدا اين زيارت مرا

اخِرَالْعَهْدِ مِنّي ل ِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَي الْحُسَيْنِ

آخرين ملاقات من با حضرتت قرار ندهد . سلام بر حضرت حسين

وَعَلي عَلِيِ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلي اَوْلادِ الْحُسَيْنِ

و حضرت علي بن الحسين و بر فرزندان حسين و

وَعَلي اَصْحابِ الْحُسَيْنِ سپس مي گويي

: اَللَّهُمَ

بر اصحاب حسين ثمّ تقول مرّة واحدة : پروردگارا ! تو لعن

خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّي وَابْدَأْبِهِ اَوَّلاًثُمَ

مرامخصوص اوّلين ظالم گردان و ابتدا اوّلي را گرفتار لعن خود ساز !

الثَّانِيَ وَالثَّالِثَ وَالرَّابِعَ

اَللَّهُمَّ الْعَنْ يَزيدَ

و آنگاه دوّمي و سوّمي و چهارمي را لعنت كن و يزيد را كه

خامِساً وَالْعَنْ عُبَيْدَاللَّهِ بْنَ زِيادٍ وَابْنَ

پنجمين آنهاست لعن كن و لعنت فرست بر عبيداللّه بن زياد و پسر

مَرْجانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً وَالَ اَبي

مرجانه و عمر سعد و شمر و آل ابي سفيان

سُفْيانَ وَ الَ زِيادٍ وَالَ مَرْوانَ اِلي يَوْمِ الْقِيمَةِ

و آل زياد و آل مروان ، تا روز قيامت

بسجده مي روي ومي گويي

: اَللَّهُمَ لَكَ الْحَمْدُحَمْدَ

ثمّ تسجد سجدة تقول فيها : خدايا تو را ستايش مي كنم به ستايش

الشَّاكِرينَ لَكَ عَلي مُصابِهِمْ اَ لْحَمْدُ لِلَّهِ عَلي

سپاسگزاران تو ، بر غم و مصيبت آن بزرگواران . خدا را ستايش بر عزاداري

عَظيمِ رَزِيَّتي اَللَّهُمَّ ارْزُقْني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ

سنگين ودردناك من دراين مصيبت . پروردگارا ! هنگام ورودبه آن جهان شفاعت

يَوْمَ الْوُرُودِ وَثَبِّتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ

حضرت حسين رابه من روزي ساز ومرا در اين صدق و صفا در نزد خود

مَعَ الْحُسَيْنِ وَاَصْحابِ الْحُسَيْنِ الَّذينَ

همراه با حضرت حسين ( عليه السلام ) واصحاب او كه در ركاب حضرتش

بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ

به شهادت رسيدند ثابت قدم بدار !

آنگاه دو ركعت نماز زيارت بجا مي آوري وبهتر

م صلّ ركعتين والاولي

ث

آن است كه در ركعت اوّل بعدازحمد سوره « يس »

ان تقرء في الركعة الاولي بعد الحمد سورة « يس »

ودر ركعت دوّم بعدازحمدسوره « الرحمن »

وفي الركعة الثانية بعدالحمد سورة « الرحمن »

بخواني ، سپس دعاي علقمه رامي خواني :

ثمّ ادع بدعاء

العلقمة :

دعاي علقمه

دعاي علقمه

يا اَللَّهُ يا اَللَّهُ يا اَللَّهُ يا مُجيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرّينَ

اي خدا ! اي خدا ! اي خدا ! اي مستجاب كننده دعاي بيچارگان

ياكاشِفَ كُرَبِ الْمَكْرُوبينَ يا غِياثَ الْمُسْتَغيثينَ

و اي برطرف كننده اندوه پريشان خاطران ! اي دادرس دادخواهان !

ياصَريخَ الْمُسْتَصْرِخينَ وَيامَنْ هُوَ اَقْرَبُ اِلَيَ مِنْ حَبْلِ

و اي فريادرس فريادخواهان ! و اي آنكه تو از رگ

الْوَريدِ وَيا مَنْ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ وَ يا مَنْ هُوَ

گردن به من نزديكتري ! اي آنكه بين شخص ونيّت او حائل مي شوي ! اي آنكه ذات اقدس تو

بِالْمَنْظَرِ الْاَعْلي وَ بِالْاُفُقِ الْمُبينِ وَيا مَنْ هُوَ الرَّحْمنُ

درمرتبه بالاتراز عقل بشرو وجودتو دركرانه روشن ومرتبه ظهور است ! اي آنكه بخشايشگر

الرَّحيمُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي وَيا مَنْ يَعْلَمُ خائِنَةَ

ومهرپيشه اي وتدبير و رهبري جهان هستي بدست تست ! اي آنكه از خيانت

الْاَعْيُنِ وَما تُخْفِي الصُّدُورُ وَيا مَنْ لايَخْفي عَلَيْهِ

چشمها آگاهي و از نيّت دروني دلها باخبري ! اي آنكه هيچ امرپنهاني برتو پوشيده

خافِيَةٌ يامَنْ لاتَشْتَبِهُ عَلَيْهِ الْاَصْواتُ وَيامَنْ لاتُغَلِّطُهُ

نيست ! اي آنكه صدا وآواز خلايق برتو مشتبه نخواهد شد و حاجتهاي بسيار ، تو را به

الْحاجاتُ وَيامَنْ لايُبْرِمُهُ اِلْحاحُ الْمُلِحّينَ يا مُدْرِكَ

اشتباه نيندازد و اي آنكه اصرار اصرارورزان تو را به ستوه نياورد . اي دريابنده

كُلِّ فَوْتٍ وَيا جامِعَ كُلِّ شَمْلٍ وَيابارِئَ النُّفُوسِ بَعْدَ

تمام آنچه فوت شود ! اي گردآورنده همه آنچه درعالم پراكنده شود ! اي زنده كننده مردگان بعد

الْمَوْتِ يامَنْ هُوَ كُلَّ يَوْمٍ في شَأْنٍ ياقاضِيَ الْحاجاتِ

از مرگ ! اي آنكه هر روزي در

كار ويژه اي هستي ! اي برآورنده حاجات !

يا مُنَفِّسَ الْكُرُباتِ يا مُعْطِيَ السُّؤُلاتِ يا وَلِيَ

اي برطرف كننده گرفتاريها ! اي عطاكننده درخواستها ! اي دوستدارنده

الرَّغَباتِ ياكافِيَ الْمُهِمَّاتِ يامَنْ يَكْفي مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ

تمايلات ! اي كفايت كننده مهمّات ! اي كسي كه تو براي رسيدگي به تمام امور ، كافي هستي

وَلايَكْفي مِنْهُ شَيْ ءٌ فِي السَّمواتِ وَالْأَرْضِ اَسْئَلُكَ و درآسمان و

زمين كسي قادرنيست به كارهايي كه تو انجام مي دهي رسيدگي كند ازتو

بِحَقِّ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيّينَ وَعَلِيٍّ اَميرِالْمُؤْمِنينَ

مي خواهم بحقّ محمّد خاتم پيامبران و بحقّ علي امير مؤمنان

وَبِحَقِّ فاطِمَةَ بِنْتِ نَبِيِّكَ وَبِحَقِّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ

وبحقّ فاطمه دختر پيغمبرت و بحقّ حسن و حسين ،

فَاِنّي بِهِمْ اَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ في مَقامي هذا وَبِهِمْ اَتَوَسَّلُ

و من در اين موقعيت بوسيله آن بزرگواران به درگاه حضرتت رو آورده ام

وَبِهِمْ اَتَشَفَّعُ اِلَيْكَ وَبِحَقِّهِمْ اَسْئَلُكَ وَاُقْسِمُ وَاَعْزِمُ

آنهارا نزد تو وسيله وشفيع قرارداده ام وبحقّ آنان از تومي خواهم و تو را جدّاً بحق آنان سوگند

عَلَيْكَ وَبِالشَّأْنِ الَّذي لَهُمْ عِنْدَكَ وَبِالْقَدْرِالَّذي لَهُمْ

مي دهم و به مقام و منزلتي كه آن بزرگواران نزد تو دارند

عِنْدَكَ وَبِالَّذي فَضَّلْتَهُمْ عَلَي الْعالَمينَ وَبِاسْمِكَ

وبه آن سرّي كه باعث افضليّت آنان برتمام جهانيان شده و به آن اسم خاصّي

الَّذي جَعَلْتَهُ عِنْدَهُمْ وَبِهِ خَصَصْتَهُمْ دُونَ الْعالَمينَ

كه نزد آنان قرارداده اي و مخصوص آنان كرده اي

وَبِهِ اَبَنْتَهُمْ وَاَبَنْتَ فَضْلَهُمْ مِنْ فَضْلِ الْعالَمينَ حَتّي

و موجب امتياز آنان در ميان تمام خلايق شده

فاقَ فَضْلُهُمْ فَضْلَ الْعالَمينَ جَميعاً اَسْئَلُكَ اَنْ

و فضيلت آنان بر فضيلت تمام جهانيان برترشده ، از تو مي

خواهم كه

تُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تَكْشِفَ عَنّي

بر محمّد و خاندان او درود فرستي و غم و نگراني و

غَمّي وَهَمّي وَكَرْبي وَتَكْفِيَنِي الْمُهِمَّ مِنْ اُمُوري

گرفتاري مرابرطرف كني وكارهاي مهمّ مرابادست پركفايت خودرسيدگي كني .

وَتَقْضِيَ عَنّي دَيْني وَتُجيرَني مِنَ الْفَقْرِ وَتُجيرَني مِنَ

و قرضم را ادا نمايي واز تهيدستي نجاتم دهي .

الْفاقَةِ وَتُغْنِيَني عَنِ الْمَسْئَلَةِ اِلَي الْمَخْلُوقينَ

و از سؤال از مردم ، بي نيازم گرداني .

وَتَكْفِيَني هَمَّ مَنْ اَخافُ هَمَّهُ وَعُسْرَ مَنْ اَخافُ عُسْرَهُ

و مرا از اندوه اذيّتگران و سختگيري

وَحُزُونَةَ مَنْ اَخافُ حُزُونَتَهُ وَشَرَّ مَنْ اَخافُ شَرَّهُ

و فشار خشونتگران و شرّ اشرار

وَمَكْرَ مَنْ اَخافُ مَكْرَهُ وَبَغْيَ مَنْ اَخافُ بَغْيَهُ وَجَوْرَ

و مكر حيله گران و ظلم ستم پيشگان و بي عدالتي

مَنْ اَخافُ جَوْرَهُ وَسُلْطانَ مَنْ اَخافُ سُلْطانَهُ وَكَيْدَمَنْ

بيدادگران و تسلّط قدرتمندان و نيرنگ

اَخافُ كَيْدَهُ وَمَقْدُرَةَ مَنْ اَخافُ مَقْدُرَتَهُ عَلَيَّ وَ تَرُدَّ

بدانديشان و ثروت توانمندان پناهم داده و كفايت نمايي .

عَنّي كَيْدَ الْكَيَدَةِ وَمَكْرَ الْمَكَرَةِ اَللَّهُمَّ مَنْ اَرادَني

خدايا ! نيرنگ مكّاران وفريب فريبكاران را از من دور گردان ! پروردگارا ! شرّ

فَاَرِدْهُ وَمَنْ كادَني فَكِدْهُ وَاصْرِفْ عَنّي كَيْدَهُ وَمَكْرَهُ

بدانديش و نيرنگباز را به خودش برگردان و خطر نيرنگ و حيله

وَبَأْسَهُ وَاَمانِيَّهُ وَامْنَعْهُ عَنّي كَيْفَ شِئْتَ وَاَنّي شِئْتَ

و ستيز و سوءنيّت او رابه هرطور و هرزمان كه صلاح مي داني ازمن برطرف ساز !

اَللَّهُمَّ اشْغَلْهُ عَنّي بِفَقْرٍ لاتَجْبُرُهُ وَبِبَلاءٍ لاتَسْتُرُهُ

و او را به فقر جبران ناپذير و مصيبت آشكار

وَبِفاقَةٍ لاتَسُدُّها وَبِسُقْمٍ لاتُعافيهِ وَذُلٍّ لا تُعِزُّهُ

و نياز خلأناپذير و بيماري غير قابل

علاج و ذلّت دائمي

وَبِمَسْكَنَةٍ لاتَجْبُرُها اَللَّهُمَ اضْرِبْ بِالذُّلِّ نَصْبَ عَيْنَيْهِ

وبيچارگي هميشگي گرفتار ساز ! پروردگارا ! ذلّت نفس را نصب العين

وَاَدْخِلْ عَلَيْهِ الْفَقْرَ في مَنْزِلِهِ وَالْعِلَّةَ وَالسُّقْمَ في بَدَنِهِ

او قرار ده ! و زندگي او را به تهيدستي گرفتاركن ! و بدن او را به درد و مرض

حَتَّي تَشْغَلَهُ عَنّي بِشُغْلٍ شاغِلٍ لافَراغَ لَهُ وَاَنْسِهِ

مبتلا ساز تا او هميشه مشغول گرفتاري خودش باشد و مرا از ياد

ذِكْري كَما اَنْسَيْتَهُ ذِكْرَكَ وَخُذْ عَنّي بِسَمْعِهِ وَبَصَرِهِ

او ببر چنانكه ياد خود را از خاطرش برده اي و شرّ گوش و چشم

وَلِسانِهِ وَيَدِهِ وَرِجْلِهِ وَقَلْبِهِ وَجَميعِ جَوارِحِهِ وَاَدْخِلْ

و زبان و دست و پا و قلب و همه اعضاي اورا از من برطرف كن و دردي به

عَلَيْهِ في جَميعِ ذلِكَ السُّقْمَ وَلا تَشْفِهِ حَتَّي تَجْعَلَ

تمام اين اعضا و جوارحش مسلّط فرما كه ابداً شفا نبخشي تابجاي پرداختن به

ذلِكَ لَهُ شُغْلاً شاغِلاً بِهِ عَنّي وَعَنْ ذِكْري وَاكْفِني يا

اذيّت من به گرفتاري خويش مشغول شود و ياد من از خاطرش برود و مهمّات مرا

كافِيَ ما لايَكْفي سِواكَ فَاِنَّكَ الْكافي لاكافِيَ سِواكَ

كفايت فرما ! اي كفايت كننده مهمّاتي كه ديگران از حلّ او عاجزند ! تنهاكفايت كننده

مهمّات وَمُفَرِّجٌ لامُفَرِّجَ سِواكَ وَ مُغيثٌ لا مُغيثَ سِواكَ

در عالم تويي و غيراز تو كفايت كننده اي نيست و در جهان تنها گشايش بخش كارها و

وَجارٌ لا جارَ سِواكَ خابَ مَنْ كانَ جارُهُ سِواكَ فريادرس خلايق

وتنهاپناهگاه بيچارگان تويي وجزتونيست . محروم آن كس كه به غيرتو

وَمُغيثُهُ سِواكَ وَمَفْزَعُهُ اِلي سِواكَ وَمَهْرَبُهُ اِلي

پناه برد و از غيرتو فرياد

رسي كند وبه درگاه غيرتو گريزد

سِواكَ وَمَلْجَأُهُ اِلي غَيْرِكَ وَمَنْجاهُ مِنْ مَخْلُوقٍ

و پناه برد و از غيرتو نجات خواهي كند

غَيْرِكَ فَاَنْتَ ثِقَتي وَرَجائي وَمَفْزَعي وَمَهْرَبي

فقط تويي مورد اعتماد و اميد من و فرياد رس وگريزگاه من

وَمَلْجَأي وَمَنْجايَ فَبِكَ اَسْتَفْتِحُ وَبِكَ اَسْتَنْجِحُ

وپناهگاه ونجات بخش من واز تو پيروزي و موفّقيّت مي طلبم

وَبِمُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ اَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ وَاَتَوَسَّلُ وَاَتَشَفَّعُ

و بواسطه محمّد و آل محمّد به درگاه تو رو مي آورم وآنان را وسيله وشفيع

فَاَسْئَلُكَ يا اَللَّهُ يا اَللَّهُ يا اَللَّهُ فَلَكَ الْحَمْدُ وَلَكَ

خود قرار مي دهم و از تو مي خواهم ، اي خدا ! اي خدا ! اي خدا ! سپاس و

الشُّكْرُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكي وَاَنْتَ الْمُسْتَعانُ فَاَسْئَلُكَ يا

ستايش مخصوص تست وبه درگاه توشكوه مي كنم و ياري كننده فقط تو هستي

اَللَّهُ يا اَللَّهُ يا اَللَّهُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ اَنْ تُصَلِّيَ

اي خدا ! اي خدا ! اي خدا ! بحقّ محمّد و آل محمّد از تو مي خواهم كه درود

عَلي مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تَكْشِفَ عَنّي غَمّي

فرستي بر محمّد و خاندانش و دراين موقعيّت غم و اندوه

وَهَمّي وَكَرْبي في مَقامي هذا كَما كَشَفْتَ عَنْ نَبِيِّكَ

ونگراني مرا برطرف سازي چنانكه غم و اندوه ونگراني پيغمبرت را برطرف

هَمَّهُ وَغَمَّهُ وَكَرْبَهُ وَكَفَيْتَهُ هَوْلَ عَدُوِّهِ فَاكْشِفْ عَنّي

نمودي وهول و هراس دشمنش راكفايت نمودي . گرفتاريهاي مرا برطرف سازچنانكه از آن

كَما كَشَفْتَ عَنْهُ وَفَرِّجْ عَنّي كَما فَرَّجْتَ عَنْهُ وَاكْفِني

حضرت برطرف ساختي ودركارمن گشايش بخش چنانكه به آن حضرت بخشيدي و امورم را

كَما كَفَيْتَهُ وَاصْرِفْ عَنّي هَوْلَ ما اَخافُ هَوْلَهُ وَمَؤُنَةَ

كفايت فرما

چنانكه از او كفايت فرمودي و هر چه از آن هراسانم برطرف گردان و آنچه ما

اَخافُ مَؤُنَتَهُ وَهَمَّ ما اَخافُ هَمَّهُ بِلامَؤُنَةٍ عَلي

از مشقّت و زحمت آن ترسانم و از اندوه آن بيمناكم كفايت فرما !

نَفْسي مِنْ ذلِكَ وَاصْرِفْني بِقَضاءِ حَوآئِجي وَكِفايَةِ

و مرا از درگاهت با برآورده شدن حاجات و

ما اَهَمَّني هَمُّهُ مِنْ اَمْرِ اخِرَتي وَدُنْيايَ

كفايت تمام مهمّات دنيا وآخرت برگردان !

يااَميرَالْمُؤْمِنينَ وَيااَب اعَبْدِاللَّهِ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللَّهِ

اي اميرمؤمنان ! و اي اباعبداللّه ! مادامي كه من

اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ والنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ اخِرَ

هستم وشب وروز برقرار است ازطرف من درود جاودانه الهي برشماباد ! وخداوند اين زيارت

الْعَهْدِ مِنْ زِيارَتِكُما وَلافَرَّقَ اللَّهُ بَيْني وَبَيْنَكُمااَللَّهُمَّ

راآخرين ديدارمن ازشما قرارندهد وميان من وشمادردنياوآخرت جدايي نيفكند . خدايا !

اَحْيِني حَيوةَ مُحَمَّدٍ وَذُرِّيَّتِهِ وَاَمِتْني مَماتَهُمْ وَتَوَفَّني

مرا زنده بدار به آنگونه كه محمّد وذريّه او را زنده داشتي وبميران به آنگونه كه آنان رامي راندي

عَلي مِلَّتِهِمْ وَاحْشُرْني في زُمْرَتِهِمْ وَلا تُفَرِّقْ بَيْني

ومرا برشريعت آنان بميران ! ودر گروه آنان محشور فرما ! وميان من

وَبَيْنَهُمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ اَبَداً فِي الدُّنْيا وَالْاخِرَةِ يا

وآنان در دنيا وآخرت يك چشم بهم زدن جدايي مينداز !

اَميرَالْمُؤْمِنينَ وَيااَباعَبْدِاللَّهِ اَتَيْتُكُمازائِراً وَمُتَوَسِّلاً

اي اميرمؤمنان و اي اباعبداللّه ! به قصد زيارت شما آمده ام و شمارا درپيشگاه

اِلَي اللَّهِ رَبّي وَرَبِّكُما وَمُتَوَجِّهاً اِلَيْهِ بِكُماوَمُسْتَشْفِعاً

حق كه پروردگارمن وشماست ، وسيله قرار داده ام وبواسطه شمابسوي او رو مي كنم

بِكُما اِلَي اللَّهِ في حاجَتي هذِهِ فَاشْفَعالي فَاِنَّ لَكُما

ودراين حاجتم شمارانزداوشفيع قرار داده ام . اينك ! درپيشگاه حق ازمن شفاعت نماييد زيرا

شما

عِنْدَاللَّهِ الْمَقامَ الْمَحْمُودَ وَالْجاهَ الْوَجيهَ وَالْمَنْزِلَ

نزد او داراي مقام ستوده وآبروي ارزنده و رتبه

الرَّفيعَ وَالْوَسيلَةَ اِنّي اَنْقَلِبُ عَنْكُما مُنْتَظِراً لِتَنَجُّزِ

والا و وساطت باارزش هستيد . واينك از زيارت شما برمي گردم ودر انتظاربرآورده شدن

الْحاجَةِ وَقَضائِها وَنَجاحِها مِنَ اللَّهِ بِشَفاعَتِكُما لي

قطعي و باموفّقيّت حاجات خود از خدا به بركت شفاعت شما هستم .

اِلَي اللَّهِ في ذلِكَ فَلا اَخيبُ وَلايَكونُ مُنْقَلَبي مُنْقَلَباً

واميدوارم كه نااميد برنگردم واين زيارت ، مايه زيانكاري و

خائِباً خاسِراً بَلْ يَكُونُ مُنْقَلَبي مُنْقَلَباً راجِحاً مُفْلِحاً

محروميّت من نباشد . بلكه از درخانه شما بافضيلت ورستگاري

مُنْجِحاً مُسْتَجاباً بِقَضاءِ جَميعِ حَوآئِجي وَتَشَفَّعالي

وباموفّقيّتِ قرين با برآورده شدن تمام حاجاتم برگردم . نزد خدا ازمن شفاعت

اِلَي اللَّهِ انْقَلَبْتُ عَلي ماشاءَ اللَّهُ وَلاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ

نماييدكه برگردم برآنچه خواست خدابرآن تعلّق گرفته است زيرا تمام قدرت ونيرو در انحصار

بِاللَّهِ مُفَوِّضاً اَمْري اِلَي اللَّهِ مُلْجِأً ظَهْري اِلَي اللَّهِ

خداست و كارخودرا به خدا واگذاركنم وخدارا پشت وپناهم قراردهم

مُتَوَكِّلاً عَلَي اللَّهِ وَاَقُولُ حَسْبِيَ اللَّهُ وَكَفي سَمِعَ اللَّه

ُ وبه خدا توكّل نمايم وبگويم كه عنايت خدا مراكافي است وصداي دعاكننده ها را مي شنود

لِمَنْ دَعي لَيْسَ لي وَرآءَ اللَّهِ وَ وَرآئَكُمْ يا سادَتي

وبالاتر ازخدا وشما كسي نيست كه به او اميدوار باشم . اي سروران من !

مُنْتَهي ماشاءَ رَبّي كانَ وَمالَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ وَلاحَوْلَ

آنچه خواست خداست خواهد شد وآنچه خواست خدانيست نخواهد شد . غير ازقدرت

وَلاقُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِ اَسْتَوْدِعُكُمَا اللَّهَ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ

ونيروي حق هيچ قدرت ونيرويي درعالم نيست . اينك شمارابخدامي سپارم وخدا اين زيارت را

اخِرَ الْعَهْدِ مِنّي اِلَيْكُما اِنْصَرَفْتُ يا سَيِّدي آخرين

ديدار قرارندهد

از شما خداحافظي مي كنم اي سرور من !

يااَميرَالْمُؤْمِنينَ وَمَوْلايَ وَاَنْتَ يااَب اعَبْدِاللَّهِ ياسَيِّدي

اي اميرمؤمنان ! اي مولاي من ! واي اباعبداللّه ! اي سرور من !

وَسَلامي عَلَيْكُما مُتَّصِلٌ مَااتَّصَلَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ

سلام جاودانه و بي دريغ من بر شماباد ، ماداميكه شب و روز برقراراست .

واصِلٌ ذلِكَ اِلَيْكُما غَيْرُ مَحْجُوبٍ عَنْكُما سَلامي

واز خدا مي خواهم به حق شما اين زيارت مرا

اِنْشاءَاللَّهُ وَاَسْئَلُهُ بِحَقِّكُما اَنْ يَشاءَذلِكَ وَيَفْعَلَ فَاِنَّهُ

بپذيرد ، زيرا او ستوده و بزرگوار است .

حَميدٌ مَجيدٌ اِنْقَلَبْتُ يا سَيِّدَيَّ عَنْكُما تائِباً حامِداً لِلَّهِ

واز ديدار شما برمي گردم و ازتمام گناهانم توبه كرده و خدارا ستايش كرده

شاكِراً راجِياً لِلْاِجابَةِ غَيْرَ ايِسٍ وَلاقانِطٍ ائِباً عائِداً

وسپاس مي گويم واميدوارم كه دعاهايم به اجابت رسد واز درگاه كرم شمامأيوس ونااميد نيستم

راجِعاً اِلي زِيارَتِكُما غَيْرَ راغِبٍ عَنْكُما وَلامِنْ

كه دوباره به زيارت شماموفّق شوم و از شما و زيارت شما

زِيارَتِكُما بَلْ راجِعٌ عائِدٌ اِنشاءَاللَّهُ وَلاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ

روگردان نيستم بلكه دوباره به زيارت شما خواهم آمد ان شاءاللّه . تمام نيرو و قدرت

اِلاَّ بِاللَّهِ ياسادَتي رَغِبْتُ اِلَيْكُما وَاِلي زِيارَتِكُمابَعْدَ

در انحصار خداست اي سروران من ! بسوي شما و زيارت شما مشتاقم در صورتي كه

اَنْ زَهِدَ فيكُما وَفي زِيارَتِكُما اَهْلُ الدُّنيا فَلا خَيَّبَنِيَ

دنياپرستان به شما و ديدار شما تمايل ندارند خداوند مرا محروم نگرداند ازآنچه

اللَّهُ مارَجَوْتُ وَمااَمَّلْتُ في زِيارَتِكُمااِنَّهُ قَريبٌ مُجيبٌ

كه اززيارت شمااميدواروآرزومندم . همانااوبه مانزديك است وبه اجابت مي رساند .

) زيارت آل ياسين )

زيارت آل ياسين

علامه مجلسي؛ دربحارالانوار ، ج 102 ، ص 81

قد ذكر العلامة المجلسي في البحار

، ج 102 ، ص 81 ،

به نقل ازاحتجاج مرحوم طبرسي آورده : ازناحيه

نقلاً عن الاحتجاج : خرج من الناحية المقدّسة

مقدّسه حضرت ولي عصر ( ارواحنافداه ) به محمّد

الي محمّد الحميري بعد الجواب عن المسائل

حميري آمده : هرگاه اراده نموديد بوسيله ما

التي سألها : . . . اذا اردتم التّوجّه بنا

بسوي خداوند تعالي و بسوي ما توجّه نماييد

الي اللّه تعالي و الينا فقولوا

بگوييد چنانكه خداي تعالي فرموده :

كما قال اللّه تعالي :

سَلامٌ عَلي الِ يس اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياداعِيَ اللَّهِ وَرَبَّانِيَ

درود بر آل يس ! درود بر تو اي دعوت كننده خلق بسوي خدا ! و تربيت شده

اياتِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللَّهِ وَدَيَّانَ دينِهِ اَلسَّلامُ

آيات الهي ! درود بر تو اي درگاه رحمت خدا و حاكم دين او ! درود

عَلَيْكَ يا خَليفَةَ اللَّهِ وَناصِرَ حَقِّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا

برتو اي خليفه خدا و ياور حق او ! درود بر تو اي

حُجَّةَ اللَّهِ وَدَليلَ اِرادَتِهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا تالِيَ كِتابِ

حجّت خدا و رهنماي بندگان به آنچه اراده حق است ! درود بر تو اي تلاوت

اللَّهِ وَتَرْجُمانَهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ في اناءِلَيْلِكَ وَاَطْرافِ

كننده كتاب خدا و بيانگر و مفسّر او ! درود بر تو در تمام ساعات شب و سراسر

نَهارِكَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللَّهِ في اَرْضِهِ اَلسَّلامُ

روز ! درود بر تو اي باقيمانده حجّت خدا در زمين ! درود

عَلَيْكَ يا ميثاقَ اللَّهِ الَّذي اَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ اَلسَّلامُ

بر تو اي پيمان خدا كه آن را ازخلق محكم گرفته و مؤكد نموده ! درود

عَلَيْكَ يا وَعْدَ

اللَّهِ الَّذي ضَمِنَهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

بر تو اي وعده ضمانت شده خدايي ! درود بر تو

اَيُّهَاالْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَالْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَالْغَوْثُ

اي پرچم برافراشته الهي و دانش سرازير و پناهگاه مردم

وَالرَّحْمَةُ الْواسِعَةُ وَعْداً غَيْرَمَكْذُوبٍ اَلسَّلامُ عَلَيكَ

و رحمت واسعه الهي و وعده راست خداوندي ! درود بر تو

حينَ تَقُومُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَقْعُدُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

هنگامي كه برخيزي ! درود بر تو هنگامي كه بنشيني ! درود بر تو

حينَ تَقْرَءُ وَتُبَيِّنُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصَلّي وَتَقْنُتُ

وقتي كه كتاب الهي را مي خواني و بيان مي كني ! درود بر تو هنگاميكه نمازمي گذاري و عبادت

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

مي كني ! درود بر تو هنگامي كه ركوع و سجده مي كني ! درود بر تو

حينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تَحْمَدُ

هنگامي كه سخن به يكتايي مي گشايي و خدارا به عظمت ياد مي كني ! درود بر تو هنگاميكه

وَتَسْتَغْفِرُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ حينَ تُصْبِحُ وَتُمْسي اَلسَّلامُ

سپاس گويي وآمرزش جويي ! درود برتو در هرصبحگاهان وشامگاهان ! درود بر

عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ اِذا يَغْشي وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّي اَلسَّلامُ

تو در شبانگاه كه تاريكي همه جارا فراگيرد و در روز كه نورهمه جارا روشنايي بخشد ! درود

عَلَيْكَ اَيُّهَا الْاِمامُ الْمَأْمُونُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَاالْمُقَدَّمُ

بر تو اي پيشواي امانتدار ! درود بر تو اي مقدّم برهمه مردم

الْمَأْمُولُ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ بِجَوامِعِ السَّلامِ اُشْهِدُكَ يا

و آرزوي خلايق ! درود بر تو درود همه جانبه ! تو را گواه مي گيرم اي

مَوْلايَ اَنّي اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ

مولاي من كه من گواهي مي دهم بر

اينكه معبود حقّي جز خداي يگانه نيست و او شريك

وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ لاحَبيبَ اِلاَّ هُوَ وَاَهْلُهُ

ندارد ! وگواهي مي دهم بر اينكه محمّد بنده او و فرستاده اوست ! محبوبي جزاو و خاندانش

وَاُشْهِدُكَ يا مَوْلايَ اَنَّ عَلِيّاً اَميرَالْمُؤْمِنينَ حُجَّتُهُ نيست

وتورا گواه مي گيرم اي مولاي من كه علي امير مؤمنان حجّت خدا

وَالْحَسَنَ حُجَّتُهُ وَالْحُسَيْنَ حُجَّتُهُ وَعَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ

و حضرت حسن حجّت او و حضرت حسين حجّت او و علي بن الحسين

حُجَّتُهُ وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ وَجَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ

حجّت او و حضرت محمّد بن علي حجّت او وحضرت جعفر بن محمّد

حُجَّتُهُ وَمُوسَي بْنَ جَعْفَرٍ حُجَّتُهُ وَعَلِيَّ بْنَ مُوسي

حجّت او وحضرت موسي بن جعفر حجّت او و حضرت علي بن موسي

حُجَّتُهُ وَمُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ وَعَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ

حجّت او وحضرت محمّد بن علي حجّت او و حضرت علي بن محمّد

حُجَّتُهُ وَالْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حُجَّتُهُ وَاَشْهَدُ اَنَّكَ حُجَّةُ

حجّت او وحضرت حسن بن علي حجّت او ! و گواهي مي دهم كه تو حجّت

اللَّهِ اَنْتُمُ الْأَوَّلُ وَالْأخِرُوَاَنَ رَجْعَتَكُمْ حَقٌ لارَيْبَ فيها

خدايي و اوّلين و آخرين وجودِ هستي شماييد ! و رجعت شما حق است و شكي

يَوْمَ لايَنْفَعُ نَفْساً ايمانُها لَمْ تَكُنْ امَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَوْ

ندارد ، روزي كه فايده ندارد ايمان آوردن در آن روز براي كسي كه قبلاً ايمان

كَسَبَتْ في ايمانِها خَيْراً وَاَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ وَاَنَّ ناكِراً

نداشته ويا عمل خيري به سبب ايمان خود انجام نداده و بدرستي مرگ حق است وفرشته

وَنَكيراً حَقٌّ وَاَشْهَدُ اَنَّ النَّشْرَ حَقٌّ وَالْبَعْثَ حَقٌّ وَاَنَّ

نكير و منكر حق است ! گواهي مي دهم كه

زنده شدن وبرانگيختن مردگان حق است

و الصِّراطَ حَقٌّ وَالْمِرْصادَ حَقٌّ وَالْميزانَ حَقٌّ وَالْحَشْرَ عبوراز صراط حق

است و كمينگاه حق است و ميزان حق است و محشورشدن و

حَقٌّ وَالْحِسابَ حَقٌّ وَالْجَنَّةَ وَالنَّارَ حَقٌّ وَالْوَعْدَ

حساب حق است و بهشت و جهنم حق و وعده عنايت

وَالْوَعيدَ بِهِما حَقٌّ يا مَوْلايَ شَقِيَ مَنْ خالَفَكُمْ وَسَعِدَ

و تهديد الهي حق است اي مولاي من ! بدبخت كسي است كه مخالفت شما كرده

مَنْ اَطاعَكُمْ فَاشْهَدْ عَلي ما اَشْهَدْتُكَ عَلَيْهِ وَاَنَاوَلِيٌّ

و سعادتمند آن كس كه ازشما اطاعت نموده ! پس گواه باش بر آنچه شماراگواه گرفتم من

لَكَ بَرئٌ مِنْ عَدُوِّكَ فَالْحَقُّ مارَضيتُمُوهُ وَالْباطِلُ

ما باشمادوستم واز دشمنان شما بيزارم ! حق آن است كه شما آن راپسنديديد و باطل آن است كه

اَسْخَطْتُمُوهُ وَالْمَعْرُوفُ ما اَمَرْتُمْ بِهِ وَالْمُنْكَرُ مانَهَيْتُمْ

شما از آن خشمگين شديد و خوبي آن است كه شمابه آن دستور داده ايد و منكر و زشتي

عَنْهُ فَنَفْسي مُؤْمِنَةٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لاشَريكَ لَهُ وَبِرَسُولِهِ

آنكه شمااز آن نهي فرموده ايد ! تمام وجود من به خداي يگانه بي شريك و به رسولش و به

وَبِاَميرِالْمُؤْمِنينَ وَبِكُمْ يا مَوْلايَ اَوَّلِكُمْ وَاخِرِكُمْ

اميرالمؤمنين وبه شماايمان دارد ، اي مولاي من ! به اوّلين وآخرين شما عقيده دارم و براي

وَنُصْرَتي مُعَدَّةٌ لَكُمْ وَمَوَدَّتي خالِصَةٌ لَكُمْ امينَ امينَ

هرگونه ياري شما آماده هستم و شمارا خالصانه دوست دارم ، مستجاب باد ! مستجاب باد !

استغاثه به حضرت ولي عصر ( ع )

علامه مجلسي؛ در بحار ، ج 102 ، ص 245 از

نقل العلامة المجلسي؛ في البحار ، ج 102 ، ص 245 عن ابي جعفر

شيخ صدوق از يكي از اساتيد بزرگوار قمي نقل

محمّدبن علي بن

بابويه قال حدّثني بعض مشايخ القميّين

كرده كه : گرفتاري سختي برايم پيش آمد كه براي

قال : كربني امر ضقت به ذرعاً ولم يسهل في نفسي

كسي نمي توانستم بيان كنم . شبي باحالت غمناك

ان افشيه لاحد من اهلي و اخواني فنمت وانا به مغموم

وافسرده خوابيدم . در عالم خواب مرد نوراني

فرأيت في النّوم رجلاً جميل الوجه حسن اللباس

و خوشبويي را ديدم كه بدون مقدّمه به من گفت :

طيب الرايحة . . . فابتدأني وقال :

براي رفع گرفتاري خويش بسوي خدابرو واز

ارجع فيما انت بسبيله الي اللّه تعالي

حضرت وليّ عصر ( عليه السلام ) استمدادكن . . . زيرا او

واستعن بصاحب الزمان عليه السّلام واتّخذه لك مفزعاً فانّه

بهترين ياور وپناهگاه دوستان مؤمن خويش است .

نعم المعين وهو عصمة اوليائه المؤمنين

آنگاه گفت : حضرت را زيارت كن واز او بخواه كه

ثمّ اخذ بيده اليمني وقال : زره وسلّم عليه وسله

نزد خداوند ازتوشفاعت نمايد . ومن ازخواب بيدار

ان يشفع لك الي اللّه تعالي في حاجتك . . . فانتبهت

شدم ويقين كردم كه فرج رسيده است وهمانطوريكه

واناموقن بالروح والفرج وكان عليّ بقية من ليلي واسعة فبادرت وكتبت

دستور داده بود وضو گرفته وزير آسمان رفته ودو

ماعلّمنيه خوفاً ان انساه ثم تطهّرت وبرزت تحت السماء

ركعت نمازخواندم ، درركعت اوّل بعدازحمدسوره

وصلّيت ركعتين قرأت في الاولي بعد الحمد

« انّافتحنا » ودر ركعت دوّم بعدازحمد سوره

« انّافتحنا » وفي الثانية بعد الحمد

« اذاجاءنصراللّه » قرائت كردم واين زيارت را

« اذاجاءنصراللّه » فلما سلمت قمت وانا مستقبل القبلة

وزرت

خواندم ورفع گرفتاري خودرا ازحضرت خواستم

ثمّ دعوت حاجتي واستغثت بمولاي صاحب الزمان . . . فلا واللّه

هنوز آفتاب درنيامده بود كه گرفتاريم

ماطلعت الشمس حتّي جاءني الفرج ممّا

برطرف گرديد .

كنت فيه .

سَلامُ اللَّهِ الْكامِلُ التَّامُّ الشَّامِلُ الْعامُّ وَ صَلَواتُهُ

درود كامل و تامّ و همه جانبه و فراگير الهي و رحمت

الدَّائِمَةُ وَ بَرَكاتُهُ الْقائِمَةُ التَّامَّةُ عَلي حُجَّةِاللَّهِ وَ

جاودانه اش و بركات پابر جا و تام خدا بر حجّت حق و

وَلِيِّهِ في اَرْضِهِ وَ بِلادِهِ وَ خَليفَتِهِ عَلي خَلْقِهِ وَ عِبادِهِ

وليّ گرامش دركره زمين ودر تمام كشورها و جانشين او بر خلايق و بندگان خدا

وَ سُلالَةِالنُّبُوَّةِ وَ بَقِيَّةِالْعِتْرَةِ وَ الصَّفْوَةِ صاحِبِ

و بر نژاد پاك نبوّت و باقيمانده خاندان رسالت و برگزيده ويژه حق ، صاحب

الزَّمانِ وَمُظْهِرِالْايمانِ وَ مُلَقِّنِ اَحْكامِ الْقُرْانِ وَ

زمان و نمايانگر ايمان و تعليم دهنده احكام قرآن و

مُطَهِّرِ الْأَرْضِ وَناشِرِالْعَدْلِ فِي الطُّولِ وَ الْعَرْضِ وَ

پاك كننده زمين از جور و گسترش دهنده عدالت در پهنه زمين و

الْحُجَّةِ الْقائِمِ الْمَهْدِيِ الْاِمامِ الْمُنْتَظَرِ الْمَرْضِيِّ وَابْنِ

حجّت قائم ، حضرت مهدي ، پيشواي منتظر و پسنديده و فرزند

الْاَئِمَّةِ الطَّاهِرينَ الْوَصِيِّ بْنِ الْاَوْصِياءِ الْمَرْضِيّينَ ائمّه

طاهرين و جانشين وفرزند جانشينان پسنديده حق

الْهادِي الْمَعْصُومِ ابْنِ الْاَئِمَّةِ الْهُداةِ الْمَعْصُومينَ

و رهنماي معصوم و فرزند پيشوايان هدايتگر و معصوم .

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مُعِزَّالْمُؤْمِنينَ الْمُسْتَضْعَفينَ اَلسَّلامُ

درود بر تو اي عزّت بخش مؤمناني كه در اثر ظلم ستمگران ضعيف وناتوان

عَلَيْكَ يا مُذِلَ الْكافِرينَ الْمُتَكَبِّرينَ الظَّالِمينَ

شده ! درود بر تو اي ذليل كننده كافران گردنكش و ستم پيشه !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ

يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ

درود بر تو اي مولاي من ! اي صاحب الزمان ! درود

عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ

بر تو اي فرزند رسول خدا ! درود بر تو اي فرزند

اَميرِالْمُؤْمِنينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ

اميرمؤمنان ! درود بر تو اي فرزند فاطمه زهرا

سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْأَئِمَّةِ

بانوي زنان جهان ! درود بر تو اي پسر پيشوايان

الْحُجَجِ الْمَعْصُومينَ وَ الْاِمامِ عَلَي الْخَلْقِ اَجْمَعينَ

و حجّتهاي معصوم و امام بر همه خلق !

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلايَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِي

سلام برتو اي مولاي من ! سلامي خالصانه و باايمان به

الْوِلايَةِ اَشْهَدُ اَنَّكَ الْاِمامُ الْمَهْدِيُ قَوْلاً وَ فِعْلاً وَ

ولايت شما ! گواهي مي دهم ، كه تو در گفتار و عمل

اَنْتَ الَّذي تَمْلَأُ الْاَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً بَعْدَ ما مُلِئَتْ

پيشواي هدايت پيشه اي و تو روي زمين را از داد و عدالت پر كني پس از آنكه از

ظُلْماً وَ جَوْرًا فَعَجَّلَ اللَّهُ فَرَجَكَ وَ سَهَّلَ مَخْرَجَكَ وَ

ستم و بيداد پر شده باشد . خدا در فرجت تعجيل فرمايد و قيام تو را آسان و

قَرَّبَ زَمانَكَ وَ كَثَّرَ اَنْصارَكَ وَاَعْوانَكَ وَاَنْجَزَ لَكَ

زمان حكومتت رانزديك و ياران و ياوران تو را افزون گرداند و وفا كند به آن وعده

ما وَعَدَكَ فَهُوَاَصْدَقُ الْقائِلينَ ( وَ نُريدُاَنْ نَمُنَّ عَلَي فتح وپيروزي كه به تو داده كه او راستگوترين گويندگان است كه فرموده : مي خواهيم منّت نهيم الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْاَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ بر آنانكه در روي زمين مستضعف شده اند و آنان را پيشوايان نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ

)

يامَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ يَابْنَ

خلق و وارثان روي زمين قرار دهيم . اي مولاي من ! اي صاحب زمان ! اي فرزند

رَسُولِ اللَّهِ حاجَتي كَذاوَ كَذا ( وبه جاي كذا وكذا

رسول خدا ! حاجت من چنين و چنان است ( وتذكر حاجتك ثمّ تقول ) حاجات خود را ذكر كند )

فَاشْفَعْ لي في نَجاحِهافَقَدْ

شفاعت كن در برآمدن حاجات من ، براي آوردن حاجتم

تَوَجَّهْتُ اِلَيْكَ بِحاجَتي لِعِلْمي اَنَّ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ

به شما رو آورده ام چون مي دانم شفاعت شمانزد

شَفاعَةً مَقْبُولَةً وَ مَقاماً مَحْمُوداً فَبِحَقِّ مَنِ اخْتَصَّكُمْ

خدا پذيرفته مي شود و داراي مقام ارزشمندي هستي ، پس ، به حق آنكه شمارا به

بِاَمْرِهِ وَ ارْتَضاكُمْ لِسِرِّهِ وَ بِالشَّأْنِ الَّذي لَكُمْ عِنْدَاللَّهِ

امرخلافت اختصاص داد وبر اسرارخود برگزيدوبه حق مقام ومنزلت شمانزدخدا

بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ سَلِ اللَّهَ تَعالي في نُجْحِ طَلِبَتي وَ

سوگند مي دهم كه از خدا بخواهيد كه حاجاتم رابرآورد ودعايم رامستجاب و

اِجابَةِدَعْوَتي وَ كَشْفِ كُرْبَتي .

غم واندوهم رابرطرف نمايد .

دعاي توسل

علامه مجلسي؛دربحارالانوار ، ج 102 ، ص 247

قال العلامة المجلسي في البحار ، ج 102 ، ص 247

فرموده : اين دعاي توسّل را شيخ صدوق؛

هذا الدعاء رواه محمّدبن بابويه؛

از ائمّه ( عليهم السلام ) نقل كرده و گفته : اين

عن الأئمّة ( عليهم السلام ) و قال :

دعاي توسل را در هرمورد خواندم اثر اجابتش

ما دعوت في امر الاّ رأيت

را فوري مشاهده كردم .

سرعة الاجابة .

اَللَّهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِ الرَّحْمَةِ

خدايا ! از تو درخواست مي كنم

و بوسيله پيامبر رحمتت

مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ يا اَبَاالْقاسِمِ يارَسُولَ اللَّهِ

محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) به تو رو مي آورم . اي ابوالقاسم ! اي پيامبر خدا !

يا اِمامَ الرَّحْمَةِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا تَوَجَّهْنا

اي پيشواي رحمت ! اي آقاي ما ! و اي مولاي ما ! همه به تو روي آورده ايم و

وَاسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنابِكَ اِلَي اللَّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ

تو را شفيع و وسيله خود پيش خدا ساخته ايم و تو را پيشاپيش حاجاتمان

حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ

قرار داده ايم ، اي آبرومند نزد خدا از ما پيش حضرت حق شفاعت نما !

يااَبَاالْحَسَنِ يااَميرَالْمُؤْمِنينَ ياعَلِيَ بْنَ اَبيطالِبٍ

اي اباالحسن ! اي امير مؤمنان ! اي علي بن ابي طالب !

ياحُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا تَوَجَّهْنا

اي حجّت خدا برخلايق ! اي آقاي ما ! واي مولاي ما ! همه بسوي تو روآورده ايم

وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ

تو را شفيع خود و و سيله خود پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش

حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ يافاطِمَةَ

حاجاتمان قرارداده ايم اي آبرومندنزد خدا ! ازماپيش حضرت حق شفاعت نما !

الزَّهْراءِ يابِنْتَ مُحَمَّدٍ ياقُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ ياسَيِّدَتَناوَ

اي فاطمه زهرا ! اي دختر حضرت محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) اي نورديده پيامبر ! اي سيّد ! و

مَوْلاتَنا اِنَّاتَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ اِلَي اللَّهِ

اي مولا وسرورما ! همه به تو روي آورده ايم وتورا شفيع خودو وسيله خودپيش

خدا

وَ قَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا ياوَجيهَةً عِنْدَاللَّهِ

ساخته ايم وتوراپيش روي خود ، پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ، اي آبرومند

اِشْفَعي لَنا عِنْدَاللَّهِ يا اَبا مُحَمَّدٍ ياحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ اَيُّهَا

نزد خدا ! ازما پيش حضرت حق شفاعت نما ! اي ابامحمّد اي حسن بن علي اي

الْمُجْتَبي يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ

امام مجتبي ! واي فرزند پيامبر خدا ! اي حجّت خدابرخلايق !

ياسَيِّدَنا وَمَوْلينااِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ

واي آقاي ما و مولاي ما ! همه به سوي توروآورده ايم و تورا شفيع و وسيله خود

اِلَي اللَّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ

پيش خداساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ، اي

اللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ يااَباعَبْدِاللَّهِ ياحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍ

آبرومندنزد خدا ! از ما پيش حضرت حق شفاعت نما ! اي اباعبداللّه ! اي حسين

اَيُّهَاالشَّهيدُ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ياحُجَّةَاللَّهِ عَلي خَلْقِهِ

بن علي ! اي شهيد راه حق ! اي فرزند پيامبرخدا ! اي حجّت خدا برخلايق ! اي

ياسَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنَّاتَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ

آقاي ماو اي مولاي ما ! همه بسوي تو روآورده ايم وتورا شفيع خود و وسيله خود

اِلَي اللَّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ

پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ، اي

اللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ يا اَبَا الْحَسَنِ يا عَلِيَّ بْنَ

آبرومند نزد خدا ! از ما پيش حضرت حق شفاعت نما ! اي اباالحسن اي علي بن

الْحُسَيْنِ يازَيْنَ الْعابِدينَ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ياحُجَّةَاللَّهِ

حسين ! اي زينت عبادت كنندگان ! اي

فرزند پيامبر خدا ! اي حجّت خدا

عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا

برخلايق ! اي آقاي ما ! و اي مولاي ما ! همه بسوي تورو آورده ايم وتورا شفيع خود و

وَتَوَسَّلْنابِكَ اِلَي اللَّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا

وسيله خود پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم

ياوَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَناعِنْدَاللَّهِ يااَباجَعْفَرٍ يامُحَمَّدَ

اي آبرومند نزدخدا ! از ما پيش حضرت حق شفاعت نما ! اي اباجعفر اي محمّد

بْنَ عَلِيٍّ اَيُّهَا الْباقِرُ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يا حُجَّةَاللَّهِ عَلي

بن علي ! اي شكافنده علمها ! اي فرزندپيامبر خدا ! اي حجّت خدا برخلايق ! اي

خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا

آقاي ما واي مولاي ما ! همه به سوي توروآورده ايم وتوراشفيع خود و وسيله خود

وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا

پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ، اي

ياوَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ يا اَبا عَبْدِاللَّهِ

آبرومند نزد خدا ! از ما پيش حضرت حق شفاعت نما ! اي اباعبداللّه ! اي

ياجَعْفَرَبْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَاالصَّادِقُ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ ياحُجَّةَ

جعفربن محمّد ! اي راست پيشه ! اي فرزند پيامبر خدا ! اي حجّت خدابرخلايق

اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا تَوَجَّهْنا

اي آقاي ما ! و اي مولاي ما ! همه به سوي توروآورده ايم وتوراشفيع خود ووسيله

وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ

خود پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم

حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ

اي آبرومند نزد خدا ! از

ما پيش حضرت حق شفاعت نما !

يااَبَاالْحَسَنِ يامُوسَي بْنَ جَعْفَرٍاَيُّهَاالْكاظِمُ يَابْنَ رَسُولِ

اي ابالحسن ! اي موسي بن جعفر ! اي فرو برنده خشم ! اي فرزند پيامبر

اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا

خدا ! اي حجّت خدا بر خلايق ! اي آقاي ما و اي مولاي ما ! همه به سوي تورو

تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَقَدَّمْناكَ

آورده ايم وتوراشفيع خود و وسيله خود پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود

بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا ياوَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ

پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ! اي آبرومند نزد خدا ! ازما پيش حضرت حق شفاعت نما !

يااَبَا الْحَسَنِ ياعَلِيَ بْنَ مُوسي اَيُّهَاالرِّضايَابْنَ رَسُولِ

اي اباالحسن ! اي علي بن موسي ! اي امام رضا ! اي فرزند پيامبر خدا !

اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا

اي حجّت خدا برخلايق ! اي آقاي ما و اي مولاي ما ! همه به سوي توروآورده ايم

تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَقَدَّمْناكَ

تورا شفيع خود و وسيله خود پيش خدا ساخته ايم و توراپيش روي خود پيشاپيش

بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَناعِنْدَاللَّهِ

حاجاتمان قرارداده ايم ، اي آبرومند نزدخدا ! ازما پيش حضرت حق شفاعت نما !

يا اَبا جَعْفَرٍ يا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ اَيُّهَا التَّقِيُّ الْجَوادُ يَابْنَ

اي اباجعفر ! اي محمّد بن علي ! اي امام پرهيزگار وبخشنده ! اي فرزند

رَسُولِ اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا

پيامبر خدا ! اي حجّت خدا برخلايق ! اي آقاي ما

و اي مولاي ما ! همه به سوي

اِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَ

توروآورده ايم وتوراشفيع خود و وسيله خود پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي

قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا ياوَجيهاًعِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا

خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ، اي آبرومند نزد خدا ! از ما پيش حضرت

عِنْدَاللَّهِ يا اَبَاالْحَسَنِ يا عَلِيَ بْنَ مُحَمَّدٍ اَيُّهَا الْهادِي

حق شفاعت نما ! اي ابالحسن ! اي محمّد بن علي ! اي امام هدايتگر

النَّقِيُّ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا

و پاك طينت و اي فرزند پيامبر خدا ! اي حجّت خدا برخلايق ! اي

سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ

آقاي ما و مولاي ما ! همه به سوي توروآورده ايم وتو راشفيع خود و وسيله خود

اِلَي اللَّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ

پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم ، اي آبرومند نزد

اللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ يا اَبا مُحَمَّدٍ يا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ

خدا ! از ما پيش حضرت حق شفاعت نما اي ابامحمّد ! اي حسن بن علي !

اَيُّهَا الزَّكِيُّ الْعَسْكَرِيُّ يَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ

اي امام زكي عسكري ! اي فرزند پيامبر خدا ! اي حجّت خدا برخلايق !

عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا اِنَّاتَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَ

اي آقاي ما و اي مولاي ما ! همه به سوي توروآورده ايم وتوراشفيع خود ووسيله

تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَ قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا يا

خود پيش خدا ساخته ايم وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم .

وَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَاللَّهِ يا وَصِيَّ الْحَسَنِ

اي آبرومند نزد خدا ! از ما پيش حضرت حق شفاعت نما ! اي وصي امام حسن !

وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَيُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِيُّ يَابْنَ

واي جانشين و حجّت حق ! اي قيام كننده به عدالت ! واي امام منتظر ، مهدي ! اي فرزند

رَسُولِ اللَّهِ يا حُجَّةَ اللَّهِ عَلي خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَوْلينا

پيامبر خدا ! اي حجّت خدا برخلايق ! اي آقاي ما و اي مولاي ما !

اِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللَّهِ وَ

همه به سوي توروآورده ايم وتوراشفيع خود و وسيله خود پيش خدا ساخته ايم

قَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا ياوَجيهاً عِنْدَاللَّهِ اِشْفَعْ لَنا

وتوراپيش روي خود پيشاپيش حاجاتمان قرار داده ايم اي آبرومند نزد خدا ! از ما

عِنْدَ اللَّهِ آنگاه حاجات خود را ازخدا بخواه

پيش حضرت حق شفاعت نما ! ثمّ يسأل حاجته

كه برآورده مي شود ان شاءاللّه تعالي . در روايت فانّها تقضي انشاء اللّه تعالي وفي رواية

ديگر واردشده كه بعد ازاين بگويد :

اخري انّه يقول بعد ذالك :

يا سادَتي وَ مَوالِيَّ اِنّي تَوَجَّهْتُ بِكُمْ اَئِمَّتي وَ عُدَّتي

اي سادات و موالي من ! به شما روي آورده ام كه امامان و پيشوايان من و ذخيره وپناهگاه من

لِيَوْمِ فَقْري وَحاجَتي اِلَي اللَّهِ وَ تَوَسَّلْتُ بِكُمْ اِلَي اللَّهِ

براي روز فقر و بيچارگي و حاجت من بسوي خدا هستيد و بوسيله شمابه درگاه

وَاسْتَشْفَعْتُ بِكُمْ اِلَي اللَّهِ فَاشْفَعُوا لي عِنْدَاللَّهِ

خدا متوسّل شده ام و شما را نزد خدا شفيع خود قرار داده ام ، پس مرا نزد حق شفاعت كنيد !

وَاسْتَنْقِذُوني مِنْ

ذُ نُوبي عِنْدَاللَّهِ فَاِنَّكُمْ وَسيلَتي اِلَي

و از عقاب و كيفر گناهان نجاتم دهيد كه شما بزرگواران وسيله نجات من نزد

اللَّهِ وَ بِحُبِّكُمْ وَبِقُرْبِكُمْ اَرْجُونَجاةً مِنَ اللَّهِ فَكُونُوا

خدا هستيد و بوسيله دوستي شما و تقرّب به شما اميد نجات از خدا دارم ، پس

عِنْدَاللَّهِ رَجائي يا سادَتي يا اَوْلِياءَ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ

مايه اميدواري من نزد خدا شويد ! اي سادات من ! واي اولياء خدا ! درود خدا بر

عَلَيْهِمْ اَجْمَعينَ وَ لَعَنَ اللَّهُ اَعْداءَ اللَّهِ ظالِميهِمْ مِنَ

همه شما باد ! و لعنت خدا بر دشمنان حق از اوّلين و آخرين كه ستمكاران به

الْأَوَّلينَ وَ الْأخِرينَ امينَ رَبَ الْعالَمينَ .

حق اهل بيت هستند ! دعايم را اجابت فرما اي پروردگار جهانيان !

پاداش و فضيلت زيارت امام هشتم ( ع )

1 - پاداش هزاران حجّ و عمره

الف : پاداش هزارحج و عمره شايسته

هشتمين امام نور ، حضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود :

« در خراسان ، جايي است بسيار پرارزش و والا و زماني برآن فرا مي رسد كه محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد . و تا هنگام دميده شدن « صور » و فرا رسيدن رستاخيز ، همواره گروهي از فرشتگان در آنجا فرود مي آيند و گروهي بسوي آسمانها پرواز مي كنند . »

از آن حضرت پرسيدند : « اين مكان پرارزش در كدام نقطه است ؟ »

فرمود : « در سرزمين طوس است و بخدا سوگند ! كه آنجا بوستاني است از بوستانهاي زيبا و پرطراوت بهشت . هركس در آنجا مرا آگاهانه و خالصانه زيارت كند ، همچون كسي است كه پيامبر خدا را زيارت كرده است . خداوند بخاطر

اين كار ، پاداش هزار حجّ شايسته و هزار عمره پذيرفته شده در كارنامه عمل او خواهد نوشت و من و پدرانم در قيامت ، شفاعت كننده او خواهيم بود . »

( - عن أبي الحسن الرّضا ( عليه السلام ) : « انّ بخراسان لبقعة يأتي عليها زمان تصير مختلف الملائكة . فلايزال فوج ينزل من السّماء وفوج يصعد ، الي أن ينفخ في الصور . » فقيل له : « يا ابن رسول اللّه ! وأيّة بقعة هذه ؟ » قال : « هي بأرض طوس وهي واللّه روضة من رياض الجنّة ، من زارني في تلك البقعة ، كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) وكتب اللّه تبارك وتعالي له بذلك ثواب ألف حجّة مبرورة وألف عمرة مقبولة وكنت أنا وآبائي شفعائه يوم القيامة . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 31 ، ح 2 . )

ب : پاداش هفتصد هزار حجّ قبول شده

امام هفتم حضرت موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) مي فرمايد : « هركس قبر فرزندم را زيارت كند ، خداوند به او پاداش هفتاد حج شايسته خواهد داد . »

راوي گويد : شگفت زده پرسيدم : « پاداش هفتاد حج ! ؟ »

حضرت فرمود : « بلي ! فراتر ازآن؛ زيارت فرزندم معادل هفتصد حج مي باشد . »

ازاين سخن حضرت ، تعجّب كردم وسؤال كردم : « آيا زيارت فرزند شمابا هفتصد حجّ برابراست ؟ »

حضرت فرمود : « بلي ! ازآن هم بالاتر؛ زيارت فرزندم با هفتصد هزار حجّ برابري مي

كند » و افزود : « چه بسا حجّي كه پذيرفته نمي شود ! »

( - عن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليه السلام ) قال : « من زار قبر ولدي كان له عند اللّه كسبعين حجّة مبرورة . » قال قلت : « سبعين حجّة ؟ » قال : « نعم ! وسبعمائة حجّة . » قلت : « وسبعمائة حجّة ؟ » قال : « نعم ! وسبعين ألف حجّة . » قلت : « وسبعين ألف حجّة ؟ » قال : « رب حجّة لا تقبل . » بحار ، ج 102 ، ص 41 ، ح 46 و ص 35 ، ح 16 . )

قريب به اين مضمون نيز ، از امام هشتم ( عليه السلام ) وارد شده است .

( - بحارالانوار ، ج 102 ، ص 44 ، ح 51 و اقبال سيدبن طاووس ، ص 525 . )

ج : معادل يك ميليون حجّ

احمدبن ابي نصر بزنطي مي گويد : در نامه امام هشتم علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) ديدم كه نوشته بود : به شيعيان من اعلام كنيد كه : « زيارت من در پيشگاه خدا با هزار حجّ برابري مي كند . »

به امام جواد ( عليه السلام ) عرض كردم : « آيا درست است كه زيارت قبر پدر بزرگوارتان معادل با هزار حجّ است ؟ »

حضرت جوادالأئمّه ( عليه السلام ) فرمودند : « آري ! قسم بخدا زيارت آگاهانه پدرم ، با هزار هزار ( يك ميليون ) حجّ برابراست . »

( - عن البزنطي قال : « قرأت كتاب أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : « أبلغ شيعتي : أن زيارتي تعدل عند اللّه عزّوجل ألف حجّة . » قال فقلت لأبي جعفر ( عليه السلام ) : « ألف حجّة ؟ . » قال ( عليه السلام ) : « إي واللّه ! ألف ألف حجّة لمن زاره عارفاًبحقّه . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 33 ، ح 4 و عيون اخبارالرضا ، ج 2 ، ص 257 . )

2 - پاداش شهيد و شهادت واقعي

امام صادق ( عليه السلام ) فرمود : « يكي از فرزندانم در سرزمين خراسان كه طوس نام دارد به شهادت خواهد رسيد . . . هركس او را با شناخت و آگاهي به حقّ آن حضرت ، زيارت كند خداوند پاداش هفتاد شهيد از آنانكه در ركاب پيامبر خدا به جهاد شتافتند و براستي به شهادت رسيدند ، بدو ارزاني خواهدداشت . »

( - قال أبوعبداللّه ( عليه السلام ) : « يقتل حفدتي بأرض خراسان . . . من زاره عارفاً بحقّه أعطاه اللّه عزّوجل أجر سبعين شهيداً ممنّ استشهد بين يدي رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) علي حقيقة . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 35 ، ح 17 . )

اباصلت هروي گويد : از هشتمين ستاره آسمان ولايت و امامت شنيدم كه فرمود : « . . . آگاه باشيد ! هركس مرا در اين ديار غربت زيارت كند ، خداوند ، پاداش يكصدهزار شهيد ، يكصدهزار صدّيق ، يكصدهزار حجّ و يكصدهزار مجاهد و رزمنده به

او عطا خواهد نمود . . . . »

( - عن الهروي قال سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : « . . . ألا ! فمن زارني في غربتي كتب اللّه عزّوجل له أجر مائة ألف شهيد ومائة ألف صدّيق ومائة ألف حاجّ ومعتمر ، ومائة ألف مجاهد . . . . » بحارالانوار ، ج 102 ص 32 ، ح 2 . )

عليّ بن عبداللّه گويد : « روزي عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) كه جواني نورس بود و برادرانش اطراف او را گرفته بودند ، از كنار پدر بزرگوارش عبور كرد . وقتي چشم هفتمين امام نور به فرزند دلبندش افتاد فرمود : « اين فرزند عزيزم در سرزمين غربت و دور از اهل و عيال به شهادت مي رسد و هركس او را در آن ديار غربت ، آگاهانه زيارت كند ، خداوند پاداشي همانند پاداش شهداي بدر به وي عطا خواهد نمود . »

( - عن علي بن عبداللّه بن قطرب ، عن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) قال مرّ به ابنه وهو شابّ حدث وبنوه مجتمعون عنده فقال : « انّ ابني هذا ، يموت في أرض غربة ، فمن زاره مسلماً لأمره عارفاً بحقّه كان عنداللّه جلّ وعزّ كشهداء بدر . » بحارالانوار ، ج 102 ص 41 ، ح 43 . )

3 - بخشايش گناهان

اشاره

اميرمؤمنان ( عليه السلام ) از پيامبر گرامي ( صلي الله عليه و اله وسلم ) آورده است كه فرمود : « يكي از فرزندان گرانمايه ام در خراسان به خاك سپرده مي

شود . هيچ انسان اندوه زده اي ، خالصانه به كوي او نخواهد شتافت ، مگر اينكه خداوند اندوهش را برطرف مي كند . و هيچ گناهكاري ، آگاهانه به زيارتش نخواهد رفت ، جز اينكه خداوند گناهانش را خواهد بخشيد . »

( - عن أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) : « ستدفن بضعة منّي بخراسان ، مازارها مكروب إلاّ نفّس اللّه كربته ولامذنب إلاّ غفراللّه ذنوبه . » بحارالانوار ، ج 102 ص 33 ، ح 10 . )

در روايت ديگري از اميرمؤمنان ( عليه السلام ) آمده كه : « يكي از فرزندان من كه نام او همانند نام من و نام پدرش ، نام فرزند عمران يعني موسي است؛ در سرزمين خراسان بوسيله سم به شهادت مي رسد . هركس كه او را در سرزمين غربت زيارت كند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را ، گرچه به شمار ستارگان آسمان و دانه هاي باران و برگهاي درختان باشد ، موردبخشش قرار مي دهد . »

( - قال اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : « سيقتل رجل من ولدي بأرض خراسان بالسّم ظلماً . اسمه اسمي ، واسم أبيه اسم ابن عمران موسي ( عليه السلام ) . ألا ! فمن زاره في غربته غفر اللّه ذنوبه ما تقدّم منها وماتأخّر ، ولو كانت مثل عددالنّجوم و قطرالامطار و ورق الاشجار . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 34 ، ح 11 و عيون ، ج 2 ، ص 258 . )

اباصلت هروي

گويد : هشتمين ستاره آسمان هدايت وارد اطاقي شد كه قبر هارون الرّشيد آنجا بود و بادست مباركش خطّي كشيد و فرمود :

« اينجا آرامگاه من است و در همين مكان به خاك سپرده مي شوم و خداوند عالم ، همين جا را محلّ رفت و آمد شيعيان و دوستانم قرارخواهد داد .

قسم بخدا ! هركس مرا در اين مكان زيارت كرده و به من سلام دهد ، به وسيله شفاعت ما اهل بيت ، مستوجب بخشش و رحمت خدا خواهد شد . »

( - عن الهروي قال : دخل الرضا ( عليه السلام ) القبّة التي فيها قبر هارون الرّشيد ثم خطّ بيده الي جانبه ثمّ قال : « هذه تربتي وفيها أدفن وسيجعل اللّه هذا المكان مختلف شيعتي و أهل محبّتي ، واللّه ما يزورني منهم زائر و لايسلّم عليّ منهم مسلم ، الاّ وجب له غفران اللّه و رحمته بشفاعتنا أهل البيت . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 36 ، ح 22 . و عيون ج 2 ، ص 136 . )

حمدان سودائي گويد : « خدمت حضرت امام جواد ( عليه السلام ) مشرف شده وسؤال نمودم : كسي كه قبر پدر بزرگوار شما را در سرزمين طوس زيارت كند ، چه پاداشي دارد ؟ »

حضرت پاسخ فرمودند : « هركسي كه پدر گرامم را زيارت كند ، خداوند تمام گناهان گذشته وآينده اورا خواهد بخشيد . »

حمدان اضافه مي كند كه پس از مدّتي ، ايّوب بن نوح را ملاقات كرده و به او گفتم : « از حضرت امام جواد (

عليه السلام ) شنيدم : خداوند تمام گناهان گذشته و آينده زائر قبر امام هشتم ( عليه السلام ) را مورد عفو وبخشش قرار مي دهد . »

ايّوب بن نوح گفت : « آيادوست داري بر فضيلت زيارت قبر امام هشتم ( عليه السلام ) چيزي هم بيفزايم ؟ »

پاسخ دادم : « بلي ! »

گفت : من ازحضرت جواد الائمّه ( عليه السلام ) شنيدم كه فرمود : « هركس پدرم را در طوس زيارت كند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مورد بخشايش قرار خواهد داد و هنگامي كه روز سهمگين رستاخيز فرا رسد براي او جايگاه بلندي ، در كنار جايگاه پرشكوه و رفيع پيامبر ، برپا خواهند ساخت و در آنجا خواهد بود تا دادخواهي و حسابرسي روز رستاخيز ، به پايان رسد . »

( - عن حمداني السودائي قال : دخلت علي أبي جعفرالثاني ( عليه السلام ) : فقلت له : « مالمن زار اباك بطوس ؟ » فقال ( عليه السلام ) : « من زارقبرأبي بطوس غفراللّه له ما تقدّم من ذنبه وماتأخّر . » قال حمدان : فلقيت بعد ذلك أيّوب بن نوح بن دراج فقلت له : يا أبا الحسين اني سمعت مولاي أبا جعفر ( عليه السلام ) يقول : « من زار قبر أبي بطوس غفراللّه له ما تقدّم من ذنبه و ماتأخّر . » فقال أيّوب : « وأزيدك فيه ؟ » قلت : « نعم ! » فقال : سمعته يقول : - يعني أبا جعفر ( عليه السلام ) - « من زار قبر

أبي بطوس غفر له ما تقدّم من ذنبه و ماتأخّر ، فاذا كان يوم القيامة نصب له منبر بحذاء منبر رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) حتّي يفرغ اللّه من حساب الخلائق . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 40 ، ح 41 . )

واين نكته در فرهنگ شيعه به گونه اي بود كه زائران آگاه مي گفتند : « به كوي آن گرامي مي شتابيم تا آن جايگاه بلند روز رستاخيز و همنشيني با پيامبر را بدست آوريم . »

( - . . . فرأيت بعد أيّوب بن نوح وقد زار فقال : « جئت أطلب المنبر . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 41 ، ح 44 . )

اباصلت هروي گويد : ازامام هشتم عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) شنيدم كه فرمود : « در آينده اي نه چندان دور ، بوسيله زهر ستم ، مظلومانه به شهادت مي رسم و مرا در كنار قبر هارون الرشيد به خاك مي سپارند . و خداوند متعال مرقد مرا محلّ تردّد و رفت وآمد شيعيان و اهل بيت من قرار خواهد داد .

هركس مرا دراين سرزمين غربت زيارت نمايد ، من در قيامت به ديدار او خواهم رفت .

قسم به خداوندي كه حضرت محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) را به افتخار نبوّت و رسالت گرامي داشت و در تمام هستي از ميان جميع خلايق ، تاج كرامت و شرافت را ويژه او ساخت ، هر يك از شما در كنار قبر من ، دو ركعت نماز گزارد

، هنگام ملاقات با حق مستوجب بخشش خداوند - عزّوجلّ - قرار خواهد گرفت .

قسم به خداوندي كه مقام والاي امامت را ويژه ما ساخت ، زائرين قبر من ، از بهترين كساني هستند كه در رستاخيز بر بارگاه الهي وارد مي شوند .

هر مؤمني كه در مسير زيارت من دچار زحمت شده و گرفتار بارش باران شود ، خداوند عالم ، بدن او را بر آتش جهنّم حرام مي سازد . »

( - عن الهروي : قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول « انّي سأقتل بالسّم مسموماً ومظلوماً واقبر الي جنب هارون ويجعل اللّه عزّوجل تربتي مختلف شيعتي وأهل بيتي . فمن زارني في غربتي وجبت له زيارتي يوم القيامة ، والّذي أكرم محمّداً ( صلي الله عليه و اله وسلم ) بالنّبوة واصطفاه علي جميع الخليقة ، لايصلّي أحد منكم عند قبري ركعتين ، الاّ استحقّ المغفرة من اللّه عزّوجلّ يوم يلقاه والّذي أكرمنا بعد محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) بالامامة وخصّنا بالوصيّة ، انّ زوّار قبري لأكرم الوفود علي اللّه يوم القيامة ، وما من مؤمن يزورني فتصيب وجهه قطرة من السّماء الاّ حرّم اللّه عزّوجلّ جسده علي النّار . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 36 ، ح 23 . )

4 - امنيّت از آتش رستاخيز

عبدالعظيم حسني گويد : از امام جواد ( عليه السلام ) شنيدم كه فرمود : « هركس در مسير زيارت پدرم ، در اثر باران و يا سرما و گرما ، متحمّل اذيّت شود ، خداوند پيكر او را بر آتش حرام خواهدساخت . »

( - عن

عبدالعظيم الحسني قال : سمعت أبا جعفر الثاني ( عليه السلام ) يقول : « مازار أبي ( عليه السلام ) أحد فأصابه أذيً من مطر أو برد أو حرّ ، الاّحرّم اللّه جسده علي النّار . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 36 ، ح 20 . )

ابوهاشم جعفري گويد : از حضرت جواد الائمّه ( عليه السلام ) شنيدم كه فرمودند : « در ميان دو كوه طوس ، سرزميني است كه از خاك بهشت گرفته شده و هركس وارد آن سرزمين شود ، از آتش قيامت در امان مي باشد . »

( - عن ابي هاشم الجعفري قال : سمعت أباجعفر ( عليه السلام ) قال : « انّ بين جبلي طوس قبضة قبضت من الجنّة من دخلها كان آمناً يوم القيامة من النّار . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 37 ، ح 24 . )

عبدالعظيم حسني مي گويد : از امام هادي ( عليه السلام ) شنيدم كه فرمود : « خداي عالم اهل قم و آوه را بخاطر زيارت جدّم عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) مورد آمرزش و بخشش قرار داد . و هركس در اثر زيارت جدّم ، گرفتار بارندگي شود ، خداوند بدنش را به عذاب جهنّم حرام مي سازد . »

( - عن عبدالعظيم الحسني قال : سمعت عليّ بن محمّد العسكري ( عليهما السلام ) يقول : « اهل قم واهل آبة ، المغفور لهم لزيارتهم لجدّي علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، ألا ومن زاره فأصابه في طريقه قطرة من السّماء

حرّم اللّه جسده علي النار . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 38 ، ح 31 . )

5 - رسيدن به بهشت پرطراوت

ششمين امام نور از پدران گرانمايه اش ( عليهم السلام ) آورده است كه پيامبر گرامي ( صلي الله عليه و اله وسلم ) فرمود : « يكي از فرزندان گرانقدرم در سرزمين خراسان به خاك سپرده مي شود ، هر انسان باايماني ، خالصانه وآگاهانه او را زيارت كند خداوند بهشت را بر او مقرّر و پيكرش را بر آتش دوزخ حرام خواهد ساخت . »

( - عن جعفربن محمّدبن عمّارة عن ابيه عن الصادق ، عن آبائه ( عليهم السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) : « ستدفن بضعة منّي بأرض خراسان لايزورها مؤمن الاّ أوجب اللّه عزّوجلّ له الجنّة وحرّم جسده علي النّار . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 31 ، ح 1 . )

در روايت ديگري از حضرت امام صادق ( عليه السلام ) آمده : « يكي از فرزندان من ، در شهر طوس در منطقه خراسان ، به شهادت مي رسد و هر كس كه او را آگاهانه زيارت كند ، فرداي قيامت دست او را گرفته و وارد بهشت خواهم ساخت ، اگرچه مرتكب گناهان كبيره شده باشد . »

( - قال ابوعبداللّه ( عليه السلام ) : « يقتل حفدتي بأرض خراسان في مدينة يقال لها طوس من زاره اليها عارفاً بحقّه اخذته بيدي يوم القيامة وأدخلته الجنّة وان كان من أهل الكبائر . . . . » بحارالانوار ، ج 102 ،

ص 35 ، ح 17 . )

علي بن مهزيار گويد : ازامام جواد ( عليه السلام ) پرسيدم : « پاداش زيارت قبر امام هشتم ( عليه السلام ) چيست ؟ »

فرمود : « قسم بخدا ! بهشت برين ، پاداش اوست . »

( - عن علي بن مهزيار قال : قلت لابي جعفر ( عليه السلام ) : « ما لمن أتي قبر الرضا ( عليه السلام ) ؟ » قال : « الجنّة واللّه . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 39 و 37 . )

6 - پاداشي بسان پاداش زيارت پيامبر ( ص )

هشتمين امام نور حضرت رضا ( عليه السلام ) ضمن روايت مفصّلي در فضيلت مرقد مطهّر خويش فرمود :

« هر كسي در آنجا مرا آگاهانه و خالصانه زيارت كند همچون كسي است كه پيامبر خدا را زيارت كرده است . »

( - عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : « انّ بخراسان لبقعة يأتي عليها زمان تصير مختلف الملائكة . . . من زارني في تلك البقعة كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 31 ، ح 2 . )

امام كاظم ( عليه السلام ) نيز ضمن خبر از شهادت هشتمين امام نور بوسيله زهر و اشاره به جايگاه شهادت و دفن او ، فرمود :

« هركس او را زيارت آگاهانه نمايد ، همانند كسي است كه پيامبر را زيارت كرده است . »

( - عن سليمان بن حفص قالي سمعت أبا الحسن موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) يقول

: « انّ ابني عليّاً مقتول بالسّم ظلماً ومدفون الي جانب هارون بطوس ، من زاره كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 38 ، ح 32 . )

عبداللّه بن فضل گويد : در محضرمنوّر حضرت امام صادق ( عليه السلام ) بودم كه مردي ازاهل طوس وارد شد واز حضرت در باره فضيلت زيارت قبرِ سرور آزادگان حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السلام ) سؤال نمود .

حضرت ضمن پاسخ مفصّل فرمودند : « يكي از فرزندان آن حضرت كه مورد رضاي خدا در آسمان و مردم در روي زمين است ، ( اشاره به لقب حضرت رضا ( عليه السلام ) است ) در سرزمين شما مظلومانه بوسيله زهر به شهادت مي رسد و غريبانه به خاك سپرده مي شود . هركس كه معتقد به امامت اوست در آن سرزمين غربت ، او را زيارت نمايد ، مانند كسي است كه رسول اكرم را زيارت كرده است . »

( - عن عبداللّه بن الفضل قال : كنت عند ابي عبداللّه ( عليه السلام ) فدخل عليه من رجل اهل طوس فقال له : « ياابن رسول اللّه ! مالمن زارقبرابي عبداللّه ( عليه السلام ) . »

فقال له : « . . . وانّه سيخرج من صلبه رجل يكون رضي للّه عزّوجلّ في سمائه ولعباده في أرضه يقتل في أرضكم بالسّم ظلماً وعدوانا ويدفن بها غريباً ، ألا فمن زاره في غربته و هو يعلم أنه امام بعد أبيه ، مفترض الطاعة من اللّه عزّوجلّ ، كان كمن

زار رسول اللّه . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 38 ، ح 32 . )

7 - بسان پاداش زيارت خدا در عرش

هفتمين امام نور ( عليه السلام ) ضمن روايتي در فضيلت زيارت فرزند گرامي اش عليّ بن موسي ( عليهما السلام ) فرمودند : « . . . هر كس آن حضرت را آگاهانه زيارت كند و يا شبي را در كوي او به ياد خدا به صبح آورد ، همچون كسي است كه خداي را در عرش زيارت كرده است . »

و افزودند : « هنگامي كه روز رستاخيز فرامي رسد ، چهار شخصيّت گرانمايه از امّتهاي پيشين و چهار شخصيّت والا ، از امّت آخرين بر فراز عرش پرشكوه ، خواهند بود .

از پيشينيان : حضرت نوح ، ابراهيم ، عيسي و موسي و از آخرين : حضرت رسول اكرم ، اميرمؤمنان ، حسن و حسين ( عليهم السلام ) خواهند بود . آنگاه فرش مخصوص ضيافت ، گسترده مي شود و تمامي زائران ائمّه ( عليهم السلام ) همراه آنان در آنجا مي نشينند .

آگاه باشيد كه برترين مقام و منزلت را در ميان زائران ، كساني خواهند داشت كه قبر فرزندم علي را زيارت كرده اند . »

( - عن موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) « . . . من زاره أو بات عنده ليلة كان كمن زاراللّه في عرشه . » قلت : « كمن زار اللّه في عرشه ؟ » قال : « نعم ! إذا كان يوم القيمة كان علي عرش اللّه عزّوجل أربعة من الاولين وأربعة من الآخرين ، فأما الأوّلون : فنوح

وإبراهيم وموسي وعيسي وأما الاربعة الآخرون : فمحمّد وعليّ والحسن والحسين . ثم يمدّ المطمر فيقعد معنا زوّار قبور الأئمة . ألا ان أعلاها درجة واقربهم حبوة زوار قبر ولدي علي ( عليه السلام ) . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 35 ، ح 16 و قريب به اين مضمون در ص 41 ، ح 46 . )

9 - همنشين امام هشتم ( ع )

هشتمين امام نور حضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود :

« هرگز روزگار ، پايان نخواهد پذيرفت تا اينكه « طوس » ميعادگاه عاشقان و جايگاه رفت و آمد زائران من گردد . . . .

مردم ! بدانيد هر كس در « طوس » و در اوج تنهايي من ، مرا زيارت كند در روز رستاخيز مورد بخشايش خدا قرار گرفته و با من و در رديف من خواهد بود . »

( - عن الرضا ( عليه السلام ) في خبر دعبل قال ( عليه السلام ) : « لاتنقضي الأيّام واللّيالي حتّي تصير طوس مختلف شيعتي وزوّاري ألا فمن زارني في غربتي بطوس ، كان معي في درجتي يوم القيامة مغفوراً له . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 39 ، ح 36 . )

و نيز در روايت ديگري ضمن خبر از شهادت جانگداز خويش به دست پليدترين موجود هستي و بيان چگونگي شهادت و دفن مظلومانه اش در مكاني ناشناخته . . . فرمود :

« هر كس در آنجا مرا آگاهانه و خالصانه زيارت كند خداوند پاداش پرشكوهي . . . بدو ارزاني داشته و او را در مقامات والاي بهشت برين همنشين و رفيق ما

خواهدساخت . »

( - عن الهروي قال سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : « ألا ! فمن زارني في غربتي كتب اللّه عزّوجل له أجر مائة ألف شهيد و . . . وحشر في زمرتنا و جعل في الدّرجات العلي من الجنّة رفيقنا . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 32 ، ح 2 . )

9 - همنشين امام هشتم ( ع )

هشتمين امام نور حضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود :

« هرگز روزگار ، پايان نخواهد پذيرفت تا اينكه « طوس » ميعادگاه عاشقان و جايگاه رفت و آمد زائران من گردد . . . .

مردم ! بدانيد هر كس در « طوس » و در اوج تنهايي من ، مرا زيارت كند در روز رستاخيز مورد بخشايش خدا قرار گرفته و با من و در رديف من خواهد بود . »

( - عن الرضا ( عليه السلام ) في خبر دعبل قال ( عليه السلام ) : « لاتنقضي الأيّام واللّيالي حتّي تصير طوس مختلف شيعتي وزوّاري ألا فمن زارني في غربتي بطوس ، كان معي في درجتي يوم القيامة مغفوراً له . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 39 ، ح 36 . )

و نيز در روايت ديگري ضمن خبر از شهادت جانگداز خويش به دست پليدترين موجود هستي و بيان چگونگي شهادت و دفن مظلومانه اش در مكاني ناشناخته . . . فرمود :

« هر كس در آنجا مرا آگاهانه و خالصانه زيارت كند خداوند پاداش پرشكوهي . . . بدو ارزاني داشته و او را در مقامات والاي بهشت برين همنشين و رفيق ما

خواهدساخت . »

( - عن الهروي قال سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : « ألا ! فمن زارني في غربتي كتب اللّه عزّوجل له أجر مائة ألف شهيد و . . . وحشر في زمرتنا و جعل في الدّرجات العلي من الجنّة رفيقنا . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 32 ، ح 2 . )

10 - شفاعت خاندان وحي و رسالت

مردي از خراسان به امام هشتم عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) عرض كرد : اي فرزند گرانمايه پيامبر ! من در عالم خواب پيامبر ( صلي الله عليه و اله وسلم ) را ديدم به من مي فرمود :

« آنگاه كه پاره تنم در سرزمينتان به خاك سپرده شود وستاره اي از ستارگانم در ديار شما نهان گردد ، شما با اين امانت من چگونه رفتار خواهيد كرد ؟ »

آن گرامي فرمود : « آن امانت و آن ستاره و آن پاره وجودپيامبر ، من هستم . آري ! من در سرزمين شما به خاك سپرده مي شوم .

آگاه باشيد ! هر كس مرا زيارت كند و در همان حال به حقوقي كه خداوند براي من مقرّر داشته است ، آگاه باشد ، در روز رستاخيز ، من و پدران گرانقدرم شفاعت كننده او خواهيم بود و هر كس كه شفاعت كننده روز رستاخيزش ، ما باشيم گرچه گناهي همانند گناه جنّ و انس از او سرزده باشد ، نجات خواهديافت . . . . »

( - عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال له رجل من أهل خراسان : « يا ابن رسول اللّه !

رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) في المنام كأنّه يقول لي : كيف أنتم اذا دفن في أرضكم بعضي ، فاستحفظتم وديعتي وغيّب في ثراكم نجمي ؟ » فقال له الرضا ( عليه السلام ) : « انا المدفون في أرضكم و أنا بضعة من نبيّكم وأنا الوديعة والنجم . ألا ! فمن زارني وهو يعرف ما أوجب اللّه تبارك وتعالي من حقّي وطاعتي فأنا وآبائي شفعائه يوم القيامة ومن كنّا شفعائه يوم القيامة نجا ولو كان عليه مثل وزر الثقلين الجنّ والانس . . . . » بحارالانوار ، ج 102 ص 32 ، ح 3 . )

و در روايت ديگر از آن گرامي از جمله پاداش زيارت خالصانه آن حضرت ، شفاعت روز رستاخيز عنوان شده است .

( - عن البزنطي قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : « مازارني احد من اوليائي عارفاً بحقّي إلاّ تشفّعت فيه يوم القيامة . » بحار ، ج 102 ص 33 ، ح 7 و ص 31 ، ح 2 . )

11 - بازديد حضرت در سه موقعيت حسّاس

هشتمين امام نور ( عليه السلام ) فرمود : « هر كس مرا در سرزمين غربت و دور از خانه و خاندانم ، آگاهانه زيارت كند در سه جا و سه موقعيّت حسّاس به بازديدش خواهم رفت تا او را از هراس سهمگين ، رهايي بخشم .

نخست : به هنگام دريافت كارنامه هاي عمل ، دوّم : در آستانه عبور از صراط و ديگر : كنار ميزان عمل . »

و در روايت ديگر از آن حضرت همين نكات مورد تأكيد قرار

گرفته است .

( - قال الرضا ( عليه السلام ) : « من زارني علي بعد داري ، أتيته يوم القيامة في ثلاث مواطن حتّي أخلصه من أهوالها : إذا تطايرت الكتب يميناً وشمالاً وعندالصّراط وعندالميزان . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 34 ، ح 13 و ص 40 ، ح 42 . )

و در روايت ديگر نيز از آن حضرت آمده كه : « هركس مرا در سرزمين غربت زيارت كند ، بر خود لازم مي دانم كه دررستاخيز از او ديدار نمايم . »

( - عن الهروي قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : « . . . فمن زارني في غربتي وجبت له زيارتي يوم القيامة . . . . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 36 ، ح 23 . )

12 - اجابت دعاها

هشتمين امام نور حضرت رضا ( عليه السلام ) فرمود : « براي شتافتن به كوي هيچ كس بجز كوي ما خاندان وحي و رسالت ، بار سفر نبنديد . بدانيد كه من بوسيله سمّ بيداد ، مظلومانه به شهادت رسيده و در مكان مقدّسي ، دور از خانه و خاندانم به خاك سپرده خواهم شد هر كس به منظور زيارت من بار سفر بندد ، دعايش به هدف اجابت رسيده و گناهانش مورد بخشايش قرار خواهد گرفت . »

( - عن الرضا ( عليه السلام ) : « لاتشدّ الرّحال الي شي ء من القبور الاّ الي قبورنا . ألا ! وانّي مقتول بالسمّ ظلماً ومدفون في موضع غربة ، فمن شدّ رحله الي زيارتي ، استجيب دعائه

وغفر له ذنبه . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 36 ، ح 21 . )

و در روايت ديگري ضمن بر شمردن پاداش زيادي براي زيارت آگاهانه آن حضرت ، به هدف اجابت رسيدن دعاهارا از آثار زيارت آن ضريح مطهر مي شمارد .

( - عن الرضا ( عليه السلام ) انه قال من شد رحله الي زيارتي استجيب دعاؤه . . . . بحارالانوار ، ج 102 ، ص 44 ، ح 51 . )

13 - زدودن اندوه دلها

اميرمؤمنان ( عليه السلام ) از پيامبر گرامي ( صلي الله عليه و اله وسلم ) آورده است كه فرمود : « يكي از فرزندانم در خراسان به خاك سپرده خواهد شد . هيچ گرفتار و اندوه زده اي او را زيارت نخواهدكرد ، جزاينكه خداوند اندوه دلش را مي زدايد و گرفتاريش را برطرف مي كند . . . . »

( - عن أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) : « ستدفن بضعة مني بخراسان مازارها مكروب إلاّ نفّس اللّه كربته . . . . » بحارالانوار ، ج 102 ص 33 . )

14 - فضيلت حرم مطهّر حضرت

امام صادق ( عليه السلام ) در فضيلت و برتري شهادتگاه و حرم آن حضرت فرمود : « چهار مكان مقدّس در طوفان نوح به بارگاه خدا به نيايش برخاستند :

1 - بيت المعمور 2 - نجف 3 - كربلا 4 - طوس . »

( - قال الصادق ( عليه السلام ) : « اربع بقاع ضجت الي اللّه أيّام الطّوفان : البيت المعمور فرفعه اللّه والغري وكربلا وطوس . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 39 ، ح 38 . )

و خود آن گرامي در روايت ارزنده اي ، آن سرزمين پربركت را ، بوستاني از بوستانهاي بهشت برين و فرودگاه فرشتگان خدا وصف كرد .

( - « . . . وهذه البقعة روضة من رياض الجنّة ، ومختلف الملائكة ، لايزال فوج ينزل من السّماء وفوج يصعد ، الي أن ينفخ في الصّور . » بحار ، ج 102

، ص 44 . )

فرازهايي از سخنان امام هشتم ( ع ) درباره مقام والاي امام معصوم

« انَّ الامامة أجلّ قدراً وأعظم شأناً وأعلا مكاناً وأمنع جانباً وأبعد غوراً من أن يبلغها النّاس بعقولهم أو ينالوها بآرائهم . . . . الامام كالشّمس الطّالعة المجلّلة بنورها للعالم وهي في الافق بحيث لاتنالها الايدي والابصار . الامام البدر المنير والسّراج الزّاهر والنّور السّاطع والنّجم الهادي في غياهب الدّجي واجواز البلدان والقفار ولجج البحار . »

امامت ، منزلتش والاتر ، شأنش بزرگتر ، مقامش عاليتر ، مرتبه اش بلندتر و ژرفش عميقتر از آن است كه عقلها به آن برسد و افكار آن را دريابد .

معرفت امام 7

امام ، همانند خورشيد فروزاني است كه خود در كرانه افق و دور از دسترس و چشم انداز و نورش سراسر هستي را فراگرفته است . امام همان ماه تابان ، چراغ فروزان ، نور درخشان و ستاره رهنما در ظلمت شبها ، رهگذر شهرها و كويرها و گرداب پرتلاطم درياهاست .

كافي ، ج 1 ، ص 200 .

زيارت بامعرفت وآگاهانه حضرت رضا ( ع )

1 - مراتب معرفت امام

در فصل گذشته ديديم كه زيارت آن حضرت پاداشي همانند پاداش هزار حجّ شايسته و عمره پذيرفته شده ، دارد .

پاداشي همانند پاداش شهيد و شهادت واقعي ، برايش مقرّر شده است .

انسان را به نهايت آرزوهايش كه بهشت برين است مي رساند .

از آتش سهمگين دوزخ ، امنيّت مي بخشد .

پاداشش بسان زيارت پيامبر ( صلي الله عليه و اله وسلم ) است .

همچون زيارت خدا در عرش است .

موجب بازديد آن حضرت از زائر آگاه و حق شناسش ، در سخت ترين شرايط مي گردد .

باعث اجابت دعاهاست .

بسان زيارت سالار شهيدان

است .

انسان را به همنشيني پيامبر و امامان نور ( عليهم السلام ) مفتخر ساخته ، سرانجام شفاعت آنان را به ارمغان مي آورد .

البتّه اينها همه ، پاداش زيارت اوست؛ امّا زيارت ! نه ديدار و تماشا ! و رفتن وآمدن !

زيارت ! آن هم با اين شرط كه آگاهانه ، عاشقانه ، خالصانه و متفكّرانه باشد؛ نه زيارت بازيگرانه و سياستمدارانه ! و يا رياكارانه ! !

آري ! زيارت انسان حق شناس ، خداشناس ، پيامبرشناس ، امام شناس ، معادشناس و نكته سنج و عميق ! نه هر كس كه آنجا برود و بازگردد !

به همين دليل در روايات ، با عبارتهاي مختلف اشاره شده كه اين همه پاداش و اجر ، نصيب كسي خواهد شد كه : « حضرت را با معرفت زيارت كند . »

از حضرت جواد الأئمه ( عليه السلام ) خوانديم كه : « پاداش هزار هزار ( يك ميليون ) حجّ از آنِ كسي است كه پدر بزرگوارم را آگاهانه زيارت كند . »

( - . . . قال ابوجعفر ( عليه السلام ) : « إي واللّه ألف ألف حجّة لمن زاره عارفاً بحقّه . » بحارالانوار ، ج 102 ص 33 ، ح 4 . )

و يا در بعضي از روايات ، بخشش الهي و پاداش هفتاد شهيد و رسيدن به شفاعت اهل بيت و دخول در بهشت باطراوت را مختصّ كسي مي داند كه حضرت را با معرفت و آگاهي به حقّ او ، زيارت كند . و از امام هفتم ( عليه السلام ) خوانديم

كه زيارت ( - قال الرضا ( عليه السلام ) : . . . « فمن زارني عارفاً بحقّي غفراللّه ما تقدّم من ذنبه وماتأخّر . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 38 ، ح 33 .

قال ابوعبداللّه ( عليه السلام ) : . . . من زاره عارفاً بحقّه أعطاه اللّه عزّوجلّ أجر سبعين شهيداً ممّن استشهد بين يدي رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) علي حقيقة . بحارالانوار ، ج 102 ص 35 ، ح 17 .

عن البزنطي قال سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : مازارني أحد من أوليائي عارفاً بحقّي إلاّ تشفّعت فيه يوم القيامة . بحار ، ج 102 ، ص 33 ، ح ( عليه السلام ) .

عن أبي جعفر ( عليه السلام ) قال : حتمت لمن زار أبي ( عليه السلام ) بطوس عارفاًبحقّه ، الجنّة علي اللّه تعالي . بحار ، ج 102 ، ص 33 ، ح 7 . )

حضرت ، همانند : هفتاد حج ، هفتصد حج ، هفتصدهزار حج ، پاداش دارد . و يا در حديث امام جواد ( عليه السلام ) آمده كه : پاداش زيارت حضرت ، معادل يك ميليون حج مي باشد .

شايد تفاوت مراتب پاداش زيارت ، مربوط به مراتب معرفت زائر باشد . يعني : هركس كه معرفت او نسبت به امام ، بيشتر باشد ، زيارت او آگاهانه تر و كسي كه شناخت او عميقتر باشد ، ديدار او عاشقانه تر و پاداش او افزونتر خواهد بود .

2 - زيارت آگاهانه و بامعرفت چيست ؟

اينك اين سؤال پيش مي آيد

كه مراد از زيارت با معرفت و زيارت آگاهانه چيست ؟

آيا زيارت عارفانه ، رفتن به صحن مطهّر آن حضرت و تماشانمودن بارگاه و ايوانهاي طلايي و ضريح مطهّر مي باشد ؟

آيا زيارت آگاهانه ، طواف نمودن اطراف قبر مطهّر و رساندن دست به ضريح حضرت ، اگرچه با آوردن فشار به ديگر زائرين و ايذاي آنان تمام شود ؟

( - در آداب زيارت آمده كه : « ثمّ تنكبّ علي القبر وتقول . . . . » يعني : پس خود را بر ضريح مقدّس مي چسباني و مي خواني؛ قطعاً در جايي است كه چسباندن خود به ضريح مطهّر ، مستلزم ايذاي ديگران نباشد . )

و يا زيارت آگاهانه اين است كه : انسان وقتي وارد حرم مطهّر مي شود با تمام وجود احساس كند كه خدمت حضرت در زمان حيات مي رسد و يقين كند كه حضرت او را مي بيند و صداي او را مي شنود و سلام او را جواب مي دهد و از تمام نيّات قلبي او بااطّلاع است و از همه گذشته و آينده او آگاه است و از جميع اعمال خوب و بد او باخبراست و نسبت به شيعيان و دوستانش ازمهربانترين پدران و مادران ، مهربانتراست و از خدا براي او طلب مغفرت مي كند و قضاي حوايج او را از خدا مي خواهد .

و آيا مراد از شناخت امام ( عليه السلام ) اين است كه او را يك فرد عادّي و معمولي بدانيم كه در علم و تقوي از ديگر افراد ، امتيازي دارد و مسايل الهي را مي

داند و احكام اسلامي را همانند فقها بيان مي كند .

و يا مراد از معرفت امام اين است كه او را اشرف خلايق و عصاره عالم هستي و هدف غايي وجود و مظهر اسماي حسناي الهي و تجلّيگاه صفات كمال و جمال خداوندي و محلّ نزول اراده و مشيّت ربوبي و فرمانده كلّ هستي به اذن حق بدانيم .

البتّه در بعضي از روايات به موضوع معرفت امام و زيارت آگاهانه حضرت ، اشاره شده است ، مثلاً در روايتي آمده : « مراد از زيارت بامعرفت ، اين است كه بداند او حجّت خدا بر تمام مردم بوده و او تنها راه معرفت حق و رسيدن به صراطمستقيم است . »

( - « . . . ثم أتاك أباك أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) عارفاً بحقّه يعلم أنه حجّة اللّه علي خلقه وبابه الّذي يؤتي . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 37 ، ح 29 . )

و در روايتي از حضرت صادق ( عليه السلام ) آمده كه : « هركس فرزندم علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) را آگاهانه زيارت كند ، در قيامت دست او را گرفته و وارد بهشت مي كنم . »

راوي مي پرسد : « مراد از زيارت آگاهانه چيست ؟ »

حضرت پاسخ مي دهد : « عقيده داشتن به اينكه اطاعت از دستورات او لازم و واجب است و آگاهي ازاينكه حكومت استبدادي ، او را در سرزمين غربت و دور از اهل و عيال به شهادت رسانده است . »

( - قال أبوعبداللّه ( عليه السلام )

: « يقتل حفدتي بأرض خراسان في مدينة يقال لها طوس . من زاره عارفاً بحقّه أخذته ، بيدي يوم القيامة وأدخلته الجنّة وان كان من أهل الكباير . » قلت : « جعلت فداك ! وماعرفان حقّه ؟ » قال : « يعلم أنّه مفترض الطاعة غريب شهيد . . . . » بحارالانوار ، ج 102 ، ص 35 ، ح 17 . )

در روايت ديگر از هشتمين امام نور ( عليه السلام ) آمده است كه : « مراد از معرفت ، آگاهي به حقوق و اطاعت امامان پاكي است كه خداوند بر همه واجب و لازم گردانيده . »

( - عن الرضا ( عليه السلام ) : « . . . ألا ! فمن زارني وهو يعرف ما أوجب اللّه تبارك وتعالي من حقّي وطاعتي فأنا وآبائي شفعائه يوم القيامة . » بحار ، ج 102 ، ص 32 . )

و نيز در روايتي ، امام هفتم ( عليه السلام ) زيارت بامعرفت را قرين تسليم اوامر و فرامين ملكوتي امامان راستين بحقّ ، اعلام فرموده است .

( - عن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) : « . . . فمن زاره مسلماً لأمره عارفا بحقّه كان عنداللّه عزّوجل كشهداء بدر . » بحارالانوار ، ج 102 ص 41 ، ح 43 . )

البته نظر بر اينكه بررسي مقام والاي امام و امامت از عهده اين جزوه خارج است؛ ولي جهت آگاهي شيفتگان و دلباختگان امامت و زائران و عاشقان كوي مقدّس هشتمين اختر آسمان ولايت ، حضرت عليّ بن موسي الرّضا

( عليهما السلام ) بصورت مختصر به موضوع شناخت امام و مقام امامت و قدرت ولايت ، اشاره مي كنيم .

3 - شناخت امام واجب است

در روايات متعدّد از امام باقر ( عليه السلام ) آمده : « شناختن امام و معرفت او واجب بوده و هيچ عذري در ترك معرفت امام پذيرفته نيست . و هركس بدون معرفت و شناخت امام از دنيا برود ، مرگ آن همانند مرگ جاهليّت و مرگ كافران و گمراهان و منافقان است . »

( - رجوع شود به : اصول كافي ، ج 1 ، ص 180 و بحارالانوار ، ج 23 ، ص 77 . )

4 - عبادت بدون معرفت امام پذيرفته نيست

در روايتي از امام صادق ( عليه السلام ) در ذيل آيه شريفه « وللّه اسماءالحسني » آمده : « سوگند بخدا ما ( ائمّه ) اسماي حسناي الهي هستيم و هيچ عبادتي بدون شناخت و معرفت ما پذيرفته نيست . »

( - « نحن واللّه الاسماء الحسني الّتي لايقبل اللّه من العباد الاّ بمعرفتنا . » كافي ، ج 1 ، ص 143 و تفسيرالبرهان ، ج 2 ، ص 52 . )

5 - معرفت امام ، وسيله رفتن به بهشت

حضرت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) به اميرمؤمنان فرمودند : « سوگند ياد مي كنم كه به بهشت قدم نمي گذارد مگر كسي كه تو را بشناسد . »

( - قال رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) لعليّ : « ثلاث اقسم انهنّ حق : . . . لايدخل الجنّة الّامن عرفكم . . . . » بحارالانوار ، ج 23 ، ص 99 . )

و در روايت ديگري از حضرت اميرمؤمنان ( عليه السلام ) آمده : « كسي كه از ما و مقام ما ، شناخت و آگاهي نداشته باشد ، وارد بهشت نخواهد شد . »

( - فقال علي ( عليه السلام ) : « . . . لايدخل الجنّة الّامن عرفنا . » بحارالانوار ، ج 24 ، ص 249 . در اين زمينه مرحوم كليني در كافي ، ج 1 ، ص 180 و مرحوم مجلسي دربحارالانوار ، ج 23 ، ص 99 ، ج 24 ، ص 247 و ص 86 روايات زيادي نقل كرده اند . علاقمندان ، مراجعه نمايند

. )

6 - اعمال بندگان بدون ولايت پذيرفته نيست

علامه مجلسي؛ دراين موضوع ، 71 روايت نقل كرده است كه ما به چند روايت اشاره مي كنيم :

رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) به حضرت علي ( عليه السلام ) فرمود : « اگر كسي به مقدار عمر حضرت نوح ، خدا را عبادت كند و مانند كوه اُحُد ، طلا در راه خدا صدقه دهد و هزار مرتبه با پاي پياده به زيارت خانه خدا رود و در ميان صفا و مروه مظلومانه كشته شود ، ولي به ولايت تو معتقد نباشد ، بوي بهشت را نخواهد چشيد و وارد آن نخواهد شد . »

( - بحارالانوار ، ج 27 ، ص 194 . )

و در روايت ديگر از حضرت اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) آمده : « اگربنده اي هزار سال خدا را عبادت كند و اعمالي ، همانند اعمال هفتاد و دو پيغمبر داشته باشد ، ولي آگاه به ولايت ما اهل بيت نباشد ، از او پذيرفته نمي شود؛ بلكه با سر وارد آتش دوزخ خواهد شد . »

( - بحارالانوار ، ج 27 ص 196 . )

7 - اجابت دعاي پيامبران به بركت ائمّه ( ع )

در روايتي از امام هشتم عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) آمده : « هنگامي كه حضرت نوح در ميان امواج آب و طوفان احساس خطر كرد ، خدا را بحقّ ما سوگند داد و خدا او را از خطر غرق شدن نجات داد .

لحظه اي كه حضرت ابراهيم را در درون آتش افكندند ، خدارا به حقّ ما قسم داد و خدا آتش را براي او گلستان نمود .

وقتي كه حضرت موسي و ياران او در محاصره ميان رود خروشان نيل و ارتش بزرگ فرعون قرار گرفتند ، حضرت موسي ، خدا را به حقّ ما قسم داد و خدا در درون آب ، راهي خشك براي عبور قوم حضرت موسي ايجاد نمود و لشكر فرعون را در همان آب غرق كرد .

زماني كه يهود ، توطئه قتل حضرت عيسي را كشيدند ، حضرت عيسي ، خدا را به حقّ ما سوگند داد و خدا او را از چنگال يهوديان رهايي بخشيد . »

( - بحارالانوار ، ج 26 ، ص 325 . )

8 - آگاهي امام ( ع ) از تمام امور

در روايتي امام صادق ( عليه السلام ) مي فرمايد : « همانا من به تمام آنچه در آسمانها و زمين و بهشت و جهنّم هست ، آگاهي دارم . و همه آنچه تاكنون در جهان هستي به وقوع پيوسته و آنچه خواهد آمد ، مي دانم و آگاهم . »

( - . . . عن ابي عبداللّه ( عليه السلام ) : « انّي لأعلم ما في السماوات ومافي الأرض واعلم ما في الجنّة والنّار واعلم ماكان ومايكون . » كافي ، ج 1 ، ص 261 . )

در روايت صحيح از امام باقر ( عليه السلام ) آمده : « آيا تصور مي كنيد كه خداوند اطاعت اولياي خويش را بر همه بندگان واجب نمايد ولي آنان را از آنچه در آسمانها و زمين مي گذرد بي خبر قرار دهد . »

( - سمعت اباجعفر ( عليه السلام ) يقول : « أترون انّ اللّه تبارك وتعالي افترض طاعة اوليائه علي

عباده ثمّ يخفي عنهم اخبار السّماوات والأرض . » كافي ، ج 1 ، ص 261 . )

عبداللّه زيّات مي گويد : از هشتمين امام نور ، حضرت عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) تقاضا نمودم كه در حق من و اهل بيتم دعاي خير نمايد . حضرت فرمود : « مگر شما را دعا نمي كنم ؟ بخدا سوگند همه روزه تمام آنچه را كه از شما سرمي زند به اطّلاع من مي رسانند . »

راوي گويد : اين سخن حضرت ، برايم سنگين آمد و به شگفت آمدم ! ! حضرت فرمود : « مگر در قرآن نمي خواني : « قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُون . » يعني : هرآنچه كه از شما سرمي زند خدا ، پيامبر و مؤمنون ( ائمّه ) از او آگاه هستند . »

( - بحارالانوار ، ج 23 ، ص 347 ، ح 47 . و چند روايت ديگر دراين مضمون . )

در روايتي از حضرت وليّ عصر ( ارواحنافداه ) آمده : « ما از تمام آنچه در ميان شما مي گذرد آگاهيم و چيزي از اخبار شما بر ما پوشيده نيست . »

( - « فانّا يحيط علمنا بانبائكم ولايعزب عنّا شيي ء من اخباركم . » بحارالانوار ، ج 53 ، ص 175 . )

9 - قدرت ائمّه ( ع ) بر تمام معجزه هاي پيامبران

ابوحمزه ثمالي گويد : از امام زين العابدين ( عليه السلام ) پرسيدم : « آيا ائمّه ( عليهم السلام ) مي توانند مرده را زنده كنند و كور مادر زاد و شل را ، شفا دهند و

بر روي آب راه روند ؟ »

حضرت پاسخ داد : « خداوند تمام آنچه را كه بر پيامبران عنايت كرده بود ، بر حضرت محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) عطا فرمود و همه آنچه را نزد رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) بود ، به اميرالمؤمنين و امامان بعد از او عطا فرمود . اضافه بر اينكه مطالبي در هرسال و ماه بر علوم ائمّه افزوده مي شود . »

سپس فرمود : « آري قسم بخدا ! در هر ساعت بر علوم آنان افزوده مي شود . »

( - عن الثّمالي عن عليّ بن الحسين . قال قلت : . . . ثمّ قلت : « الائمة يحيون الموتي ويبرؤن الأكمه والأبرص ويمشون علي الماء ؟ » قال : « مااعطي اللّه نبيّاً قطّ الاّ وقد اعطاه محمّداً ( صلي الله عليه و اله وسلم ) واعطاه مالم يكن عندهم . » قلت : « وكلّ ماكان عند رسول اللّه فقد أعطاه أميرالمؤمنين ؟ » قال : « نعم ! ثمّ الحسن والحسين ثمّ من بعد كلّ امام اماماً الي يوم القيامة مع الزيادة الّتي تحدث في كلّ سنة وفي كل شهر ، اي واللّه في كلّ ساعة . » بحارالانوار ، ج 27 ، ص 29 . )

10 - واسطه تمام فيوضات الهي به خلايق

زيارت جامعه كبيره -علامه مجلسي؛ گويد : اين زيارت از نظر سند ، صحيح ترين و ازنظر محتوا ، فراگيرترين و از نظر لفظ ، فصيح ترين و از نظر معني ، بليغ ترين و از نظر مرتبه ، بالاترين و والاترين زيارات است

- در حقيقت يك دوره ( - بحارالانوار ، ج 102 ، ص 144 . )

امام شناسي كامل است كه مقام و مرتبه ولايت و امامت را با زيباترين عبارات بيان نموده است . به چند فرازي از جملات اين زيارت اشاره مي كنيم :

در اين زيارت مي خوانيم : آغاز هستي به اراده حق و بواسطه شما ائمه گرامي صورت گرفته و بواسطه شما نيز اين جهان پايان خواهد پذيرفت و به واسطه شما باران رحمت الهي فرومي آيد و به سبب شما آسمانها را در هوا معلّق نگهداشته و فرونمي ريزد مگر به اذن حق و به سبب شما غمها زايل و نگرانيها برطرف مي شود . . . و گيتي به نور شما روشن شده و رستگاران به بركت ولايت شما رستگار شدند و بوسيله شما مي شود به بهشت رضوان راه يافت و هركس كه منكر ولايت شما باشد ، گرفتار غضب خداي رحمان خواهد شد . . . .

و با پذيرفتن ولايت شما ، واجبات الهي مورد قبول درگاه حقّ خواهد شد . . . گناهان بندگان ، جز به رضايت و شفاعت شما مورد بخشش خداوند متعال قرار نخواهد گرفت .

( - « بِكم فتح اللّه وبكم يختم وبكم ينزِّل الغيث وبكم يمسك السَّمآء ان تقع علي الأرض الاّ باذنه وبكم ينفّس الهمّ ويكشف الضّرّ . . . واشرقت الأرض بنوركم وفاز الفآئزون بولايتكم بكم يسلك الي الرّضوان وعلي من جحد ولايتكم غضب الرّحمن . . . وبموالاتكم تقبل الطّاعة المفترضة . . . انّ بيني وبين اللّه عزّوجلّ ذنوباً لاياتي عليها الاّ رضاكم .

» رجوع شود به بحارالانوار ، ج 102 ، ص 131 ، من لايحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 609 و تهذيب ، ج 6 ، ص 95 . )

در زيارت دوّم از زيارات مطلقه حضرت امام حسين ( عليه السلام ) كه محدّث قمي؛ در مفاتيح ذكر كرده و مرحوم شيخ صدوق مي گويد : « اين زيارت نزد من از صحيح ترين زيارات است و محتويات دقيق و ظريف آن بازگو كننده حقايقي ، قانع كننده است . » آمده :

( - من لايحضره الفقيه ( چاپ جامعه مدرسين ) ج 2 ، ص 594 . )

آغاز و فرجام هستي به اذن خداوند و بواسطه شما انجام پذيرفته است .

و بواسطه شما هرگونه تغييرات و دگرگوني در عالم قضا و قدر و لوح محو و اثبات ، صورت مي گيرد .

بواسطه شما ، گياهان و درختان ، از زمين روييده و شكوفا و بارور مي شوند .

بواسطه شما قطرات باران و روزي خلايق از آسمان فرودمي آيد .

بواسطه شما خداوند متعال ، گرفتاريها را برطرف مي سازد .

اراده ربوبي در تقدير و اداره هستي ، بسوي شما نازل و از آنجا صادرمي شود .

( - بكم فتح اللّه وبكم يختم ، وبكم يمحو مايشاء وبكم يثبت ، . . . وبكم تنبت الأرض اشجارها وبكم تخرج الاشجار ثمارها وبكم تنزل السّماء قطرها ورزقها وبكم يكشف اللّه الكرب . . . وارادة الربّ في مقادير اموره تهبط اليكم وتصدر من بيوتكم . كافي ، ج 4 ، ص 575 ، التهذيب ، ج 6

، ص 54 و من لايحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 594 . )

11 - ولايت تكويني و تشريعي امامان ( ع )

از مقامات شامخ و والاي ائمّه ( عليهم السلام ) ولايت آنان در امور تكوين و تشريع است . به وسيله ولايت تكوين مي توانند در تمام امور هستي و جهان به اذن خداوند تعالي تصرف نمايند .

و بوسيله ولايت تشريع قادرند در همه مسايل شرع مقدّس اسلام ، به اذن خداي تعالي تصرّف نموده و با توجّه به آنچه كه مصلحت اقتضا مي كند ، چيزي را افزوده و يا بكاهند .

در روايت صحيح از امام صادق ( عليه السلام ) آمده : « حضرت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) پس از آنكه تحت تربيت حق تعالي تمام مراحل كمالات را پيمود ، خداوند امور دين و سياست ملّت را به او واگذار نمود .

به همين جهت بود كه خداوند تمام نمازهاي واجب يوميّه را ، دو ركعت دو ركعت ، واجب نمود ولي رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) به هريك از نمازهاي ظهر ، عصر و عشا ، دو ركعت و به نماز مغرب يك ركعت ، افزود و چند نمونه ديگر . »

( - رجوع شود به : اصول كافي ، ج 1 ، ص 266 ، وسائل الشيعة ، ج 3 ، ص 31 و ج 10 ، ص 286 و بحارالانوار ، ج 25 ، ص 332 و 338 . )

و در روايات متعدّد آمده : آنچه در امور تشريع به حضرت رسول اكرم ( صلي الله عليه و

اله وسلم ) تفويض شده ، به ما واگذار گرديده است .

( - « فما كان مفوضاً الي محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) فقد فوض الينا . » وسائل الشيعه ، ج 15 ، ص 318 ، ح 27 ، بحارالانوار ، ج 25 ، ص 332 ( با سندهاي متعدّد ) ، كافي ، ج 1 ، ص 265 و 268 . در معجم رجال الحديث ، ج 19 ، ص 19 ، روايتي را در تفويض نقل كرده و مي گويد : « سند روايت صحيح است . » )

و رواياتي از امام صادق و امام باقر ( عليهما السلام ) آمده : « احكام شريعت به ما محوّل گرديده و آنچه ما حلال بدانيم ، آن حلال و آنچه ما حرام بدانيم ، آن حرام است . »

( - عن ابي جعفر ( عليه السلام ) : « لانّ الائمّة منّا مفوّض اليهم فمااحلّوا فهو حلال وماحرّموا فهو حرام . » بحارالانوار ، ج 25 ، ص 334 . علامه مجلسي؛ پس از نقل روايات متعدّدي در اين زمينه مي گويد : ظاهر اين روايات دلالت مي كند براينكه احكام شريعت و دين به ائمّه ( عليهم السلام ) واگذار گرديده است . بحار ، ج 25 ، ص 348ù342 . )

12 - نظريّه علماي بزرگ وفقهاي نامدار در ولايت تكوين و تشريع

آيت حق ، شيخ انصاري؛ مي فرمايد : « آنچه از ادلّه چهارگانه ( كتاب ، سنّت ، عقل و اجماع ) استفاده مي شود اين است كه امام ( عليه السلام ) از طرف خداوند متعال ، سلطنت مطلقه و قدرت

تصرّف بدون قيد و شرط در تمام امور مردم را دارد . »

( - « مايستفاد من الادلّة الاربعة بعد التّتبع والتّأمّل انّ للامام سلطنة مطلقة علي الرعية من قبل اللّه تعالي وان تصرّفهم نافذ علي الرعية ماض مطلقاً . » مكاسب ، ص 153 . )

آيت اللّه شيخ محمّد حسين اصفهاني معروف به كمپاني 1 مي گويد : « نبيّ گرامي و ائمّه ( عليهم السلام ) در تمام امور تكوين وتشريع ، ولايت معنوي و تصرّف و تسلّط باطني ، دارند . تمام فيوضات تشريع و عنايات تكوين ، توسّط آنان به خلايق مي رسد . همه نعمتهاي ظاهري و باطني ، مادي و معنوي و الهي توسط آنان به جهان و جهانيان مي رسد . و اين ولايت تكوين و تشريع اينان ، همانند ولايت ذات اقدس خداوند تعالي ، ذاتي و غيرقابل منفكّ است و از مناصب عرضي و مجعول نيست . »

( - « لهم الولاية المعنويّة والسلطنة الباطنيّة علي جميع أمور التّكوينيّة والتّشريعيّة فكما انّهم مجاري الفيوضات التّكوينيّة كذالك مجاري الفيوضات التّشريعيّة فهم وسايط التّكوين والتّشريع . . . الّتي هي لازم ذاتهم النّوريّة نظير ولايته تعالي . » حاشيه مرحوم اصفهاني بر مكاسب ، ص 212 . )

آخوند خراساني؛ مي فرمايد : « شناختن پيامبران و امامان ( عليهم السلام ) بر همگان واجب است زيرا آنان ، واسطه تمام نعمتها و عنايتهاي خداوند ، به خلايق مي باشند . »

( - « يجب تحصيل العلم في بعض الاعتقادات كمعرفة الواجب تعالي وصفاته اداء لشكر بعض نعمائه وآلائه ومعرفة انبيائه فانّهم وسائط نعمه

وآلائه بل كذا معرفة الامام علي وجه صحيح فالعقل يستقل بوجوب معرفة النبيّ و وصيّه لذلك . » كفايه ( طبع قديم ) ج 1 ، ص 154 . )

محمّدرضا قمشه اي؛ مي گويد : « اين حقيقت محمّديّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) است كه در جهان هستي تجلّي نموده است و تمام عالم و ماسوي اللّه ، از ريزترين تا بزرگترين موجودات ، مظهر ظهور و تجلّي آن حقيقت است . »

( - « . . . فالحقيقة المحمّديّة هي الّتي تجلّت في صورة العالم . والعالم من الذرّة الي الدرّة ظهورها وتجلّيها . » مصباح الهداية والولاية ، ص 122 . )

« جهت آگاهي بيشتر مراجعه شود به : شرح تجريد ، ص 310 و باب حاديعشر ( چاپ قديم ) صفحه 97 . ورشحات البحار مرحوم شاه آبادي ، صفحات 39 ، 47 . 40 - 50 . قبسات مرحوم ميرداماد ، چاپ دانشگاه ، صفحه 396 . مصباح الهداية والولاية ، صفحات : 30 ، 32 ، 52 ، 92 ، 155 و175 . تفسير الميزان ، ج 6 ، صفحه 12 و . . . . »

13 - احاديث وارده در فضيلت و مقام ائمّه ( ع )

علامه مجلسي؛ در بحارالانوار ، ج 26 ، صفحه 18 تا 66 جمعاً 149 روايت در جهات و چگونگي علوم ائمّه ( عليهم السلام ) نقل كرده است .

و از صفحه 66 تا 97 جمعاً 83 روايت در اينكه : ملائكه بويژه ملكي بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل نزد ائمّه ( عليهم السلام ) رفت وآمد نموده و مطالبي را از طرف خداوند متعال

براي آنان بيان مي نمايند .

واز صفحه 109 تا 117 جمعاً 21 روايت در اينكه : ائمّه ( عليهم السلام ) به تمام آنچه در آسمانها ، زمين ، بهشت و جهنّم مي گذرد و همه آنچه در جهان هستي به وقوع پيوسته و به وقوع خواهد پيوست ، آگاهي دارند .

و از صفحه 117 تا 132 جمعاً 40 روايت در اينكه : ائمّه ( عليهم السلام ) از ايمان باطني و گفتار منافقانه مردم آگاه هستند و مي دانند كه چه كساني به بهشت و يا به جهنّم مي روند .

و از صفحه 132 تا 154 جمعاً 59 روايت در اينكه : ائمّه ( عليهم السلام ) از تمام اعمال بندگان آگاهند و چيزي از احوال شيعيان بر آنان پوشيده نيست و آنان به همه علومي كه ملت به آن نياز داشته باشند ، دارا بوده و از نيّت باطني مردم باخبر هستند واز تمام اتّفاقاتي كه در جهان افتاده و خواهد افتاد و از ولادت و مرگ افراد مطّلع مي باشند .

و از صفحه 159 تا 178 جمعاً 63 روايت در اينكه : خداوند متعال تمام آنچه كه به پيامبران گرامي عنايت كرده به ائمّه ( عليهم السلام ) عطا فرموده است .

و از صفحه 190 تا 193 جمعاً 7 روايت در اينكه : ائمّه ( عليهم السلام ) به تمام زبانها و لغات آگاهي دارند و به هر زباني مي توانند سخن بگويند .

و از صفحه 194 تا 200 جمعاً 13 روايت در اينكه : علم ائمّه ( عليهم السلام ) از علم پيامبران گرامي (

بجز رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) ) بالاتر و بيشتراست ، نقل نموده است .

و در جلد 27 از صفحه 261 تا 279 دراينكه : ائمّه ( عليهم السلام ) به زبان پرندگان و حيوانات آگاهند و آنها ائمّه را دوست مي دارند ، جمعاً 26 روايت آورده است .

14 - خطر غلوّ

در روايات متعدّد ، از غلوّ و زياده روي در مقام ائمّه ( عليهم السلام ) نهي شده است . و بر همگان لازم است كه ضمن توجه به مقام والاي ائمّه ( عليهم السلام ) مرز ميان عبوديّت و ربوبيّت را حفظ نموده و توجّه داشته باشند كه ائمّه ( عليهم السلام ) داراي هر مقام والايي هم باشند ، بنده خدا هستند ، وجود ائمّه ( عليهم السلام ) و تمام مقام و مرتبه آنان اعطايي حق تعالي و عين ربط به او است و آنان هر چه دارند از او و هركاري انجام مي دهند ، به اذن اوست .

همه روزه در تشهّد نماز ، قبل از شهادت به رسالت رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) به عبوديّت او براي حق ، شهادت مي دهيم .

و در اين زمينه علامه مجلسي در جلد 25 بحارالانوار از صفحه 261 تا صفحه 342 جمعاً 119 روايت در نفي و مذمّت غلوّ نقل كرده كه چند روايت را دراينجا ذكر مي كنيم :

در حديثي رسول اكرم ( صلي الله عليه و اله وسلم ) فرموده : « ما را از آن مرتبه اي كه خداوند براي ما قرار داده بالاتر نبريد

. خدا مرا قبل از آنكه به مقام نبوّت مفتخر سازد ، با مرتبه عبوديّت ، عزّت بخشيده است . »

( - قال رسول اللّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) : « لاترفعوني فوق حقّي فانّ اللّه جعلني عبداً قبل ان يتّخذني نبيّاً . » بحارالانوار ، ج 25 ، ص 272 . )

در روايت ديگر از حضرت اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) آمده : « ما بسوي خداي متعال بيزاري مي جوييم از كساني كه در حق ما غلوّ كرده و ما را از حدّ و مقامي كه داريم بالاتر مي برند . »

( - « وانّا لنبرء الي اللّه عزّ وجلّ ممّن يغلوا فينا فيرفعنا فوق حدّنا . » بحارالانوار ، ج 25 ، ص 272 . )

در روايتي آمده است كه امام صادق ( عليه السلام ) كراراً مي فرمود : « ما را مخلوق و آفريده خداي متعال بدانيد سپس هرچه مي خواهيد در فضل و مقام ما سخن بگوييد . »

( - « قولوا فينا ماشئتم واجعلونا مخلوقين ، فكرّرها علينا مراراً . » بحارالانوار ، ج 25 ، ص 289 . )

در روايت ديگر از حضرت اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) آمده : « ما را از مرتبه عبوديّت و بندگي حق بالا نبريد و سپس در باره ما هرچه مي خواهيد بگوييد و قطعاً حقيقت آن مقام و مرتبه اي را كه خداوند به ما عطانموده ، نمي توانيد درك كنيد . »

( - لاتتجاوزوا بناالعبوديّة ثمّ قولوا ماشئتم ولن تبلغوا . بحار ، ج 25 ، ص

274 . )

عن ابي الحسن الرّضا ( عليه السلام ) قال :

انّ اللّه عزّوجلّ امر بثلاثة مقرون بها ثلاثة اخري ، امر بالصّلوة والزّكاة ، فمن صلّي ولم يزكّ لم يقبل منه صلوته ، وامر بالشّكر له وللوالدين ، فمن لم يشكر والديه لم يشكر اللّه وأمر باتّقاء اللّه وصلة الرحم ، فمن لم يصل رحمه ، لم يتّق اللّه عزّوجلّ .

امام رضا ( عليه السلام ) مي فرمايد :

« خداوند عزّوجلّ به سه چيز همراه با سه چيز ديگر دستور داده :

به نماز همراه با زكات فرمان داده ، هر آنكه نماز بخواند و زكات نپردازد ، نماز او پذيرفته نخواهد شد .

به سپاسگزاري از خود همراه با تقدير از پدر و مادر دستور داده ، هر كس خداي را سپاس گويد؛ ولي از پدر و مادر تقدير نكند ، سپاس او بي ارزش خواهد بود .

معجزات وكرامات حضرت رضا7

تقوي را همراه با صله رحم واجب نموده ، آن كس كه صله رحم نكند ( قطع رحم كند ) فرد بي تقوا به حساب مي آيد . »

عيون اخبارالرضا ، ج 1 ، ص 258 .

معجزات وكرامات حضرت رضا ( ع )

خبر دادن حضرت از نوزاد در رحم

عبداللّه بن محمّد هاشمي گويد : روزي به نزد مأمون رفته بودم كه مرا در كنار خود نشاند و تمام كساني را كه نزد او بودند بيرون كرد . . . به من گفت : گويا مرا در اين كه عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) را به ولايتعهدي انتخاب كرده ام ملامت مي كنيد ! ! اينك يك قضيّه تعجّب آوري را برايت مي گويم

:

روزي به نزد علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) رفته وبه او گفتم : « پدران بزرگوار تو از تمام گذشته و آينده آگاه بودند و تو فرزند آن خانداني و براي من مشكلي پيش آمده و از شما مي خواهم كه مرا ياري نماييد ! »

فرمود : « چه مشكلي رخ داده است ؟ »

گفتم : « يكي از كنيزان من به نام « زاهره » مورد علاقه شديد من است و بارها حامله شده و بچّه را سقط كرده و الآن حامله است و مرا راهنمايي كنيد كه كاري انجام دهم ، او بچّه را سقط نكند ! »

فرمود : « نگران سقط بچّه نباش ! او سالم به دنيامي آيد ونوزاد ، پسر و شبيه مادرش خواهد بود و در دست راست و پاي چپ او يك انگشت كوچك اضافي هست . »

مأمون گفت : « پس ازمدّتي بچّه سالم و با همان ويژگيهايي كه عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) فرموده بود ، به دنيا آمد . »

( - بحارالانوار ، ج 49 ، ص 29 و عيون اخبارالرضا ، ج 2 ، ص 225 . )

خبر دادن حضرت از نوزاد دوقلو در رحم

بكربن صالح گويد : به حضرت رضا ( عليه السلام ) عرضه داشتم كه : « همسر من خواهر محمّدبن سنان است و او حامله مي باشد . از خدا بخواهيد كه نوزاد را پسر گرداند . »

حضرت فرمود : « همسرت دو بچّه خواهد آورد » ومن پيش خود گفتم : « نام يكي را محمّد و ديگري را علي مي

گذارم . »

حضرت فرمود : « يكي را علي و ديگري را امّ عمر نامگذاري كن ! »

وقتي به كوفه آمدم ديدم كه همسرم دو فرزند آورده يكي پسر و ديگري دختر . و نام آنها را همانگونه كه حضرت فرموده بود؛ قرار دادم . . . .

( - الخرايج ، ج 1 ، ص 362 و در بحارالانوار ، ج 49 ، ص 49 . شبيه به اين قضيّه را نقل نموده . )

خبردادن حضرت رضا ( ع ) از نيّت باطني بزنطي

احمدبن ابي نصر بزنطي گويد : من بعد از شهادت موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) در امامت عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) در شك بودم و نامه اي به آن حضرت نوشته و مسايلي را سؤال كردم و مطالب مهمّي داشتم كه فراموش كردم بنويسم . وقتي پاسخ حضرت رسيد ، ديدم تمام سؤالها را جواب داده و نوشته كه مطالب مهمتري هم داشتي ولي فراموش كردي بنويسي .

در اين هنگام چشم بصيرتم باز شد و حقيقت را يافته و به خدمت حضرت نوشتم كه : علاقمند بودم در منزل پرنور امامت به خدمت پرفيض شما شرفياب شوم؛ البتّه در يك موقعيّتي كه از طرف حكومت وقت ، مشكلي برايم ايجاد نشود .

روزي نزديك غروب آفتاب بود كه حضرت مركبي را برايم فرستاد و سوار شده به منزل حضرت رفتم و نماز عشا را در خدمت حضرت خواندم و سپس با هم نشستيم و از هر دري حضرت با من سخن گفت و چه بسيار مشكلات و معضلات علمي را برايم حل فرمود؛ تا مقدار زيادي از شب گذشت

و آنگاه حضرت به غلام خود دستور داد تا رختخواب اختصاصي خود را برايم مهيّا كرد .

در اين هنگام از قلبم خطور كرد : « چه كسي را همانند من سعادت نصيبش شده ! با مركب سواري اختصاصي امام به منزل او آمدن ! و در كنار امام عصر خويش نشستن ! و با او سخن گفتن ! و نهايتاً در ميان رختخواب اختصاصي خوابيدن ! »

در اين حال صداي پرشور امام ( عليه السلام ) بر گوشم طنين افكند كه : « اي احمد ! بخاطر اين مسايل فخر فروشي مكن ! اميرمؤمنان ( عليه السلام ) در هنگام عيادت از صعصعةبن صوحان فرمود : اين عيادت و احترام من از تو ، باعث فخرفروشي تو بر برادران ديني خود نباشد؛ زيرا اين عيادت و گراميداشت از تو را بعنوان يك تكليف شرعي انجام دادم . »

( - بحارالانوار ، ج 39 ، ص 48 . )

سخن گفتن حضرت با آهو

عبداللّه شبرمه گويد : « من باعدّه اي درباره امامت حضرت رضا ( عليه السلام ) گفتگو مي كرديم كه حضرت از جلوي ما عبور كرد . در اين هنگام ، من و تميم بن يعقوب كه هر دو مذهب زيديّه را صحيح مي دانستيم و به امامت حضرت رضا ( عليه السلام ) معتقد نبوديم ، همراه با حضرت به طرف صحرا حركت كرديم .

در بيابان تعداد زيادي آهو مشاهده كرديم كه حضرت به يكي از بچّه آهوها اشاره فرمود . و آن بچّه آهو به نزد حضرت آمد و حضرت دست نوازش به سر آن آهو كشيد و سپس آن

را به غلامش سپرد . و ديديم كه بچّه آهو خيلي مضطرب است و حضرت سخني گفت كه ما نفهميديم و بچّه آهو آرام گرفت .

آنگاه حضرت رو به ما كرده وفرمود : « اي عبداللّه ! هنوز ايمان نياورده اي ! ؟ »

عرضه داشتم : « چرا اي سرور من ! تو حجّت خداوند بر تمام خلايق هستي و من از گناهان گذشته ام توبه مي كنم . »

( - بحارالانوار ، ج 49 ، ص 52 . )

پناه آوردن گنجشك به حضرت

سليمان جعفري گويد : در ميان بستان خدمت امام رضا ( عليه السلام ) بودم كه ناگاه گنجشكي مقابل حضرت آمد و مضطربانه خود را به زمين زد و صيحه كشيد و حضرت به من فرمود : « آيامي داني اين حيوان چه مي گويد ؟ »

گفتم : « خير ! » فرمود : « مي گويد ماري مي خواهد به جوجه هاي من آسيب برساند . »

سپس فرمود : « اين عصا را بردار و در ميان فلان خانه ، مار را بكش ! » سليمان گويد : « من عصا را برداشتم و داخل آن خانه اي كه حضرت فرموده بود رفتم و ديدم كه ماري به طرف جوجه گنجشك در حركت است؛ او را كشته وبه خدمت حضرت برگشتم . »

( - بحارالانوار ، ج 49 ، ص 88 . )

آگاهي امام از نيت و حاجت افراد

ابومحمّد غفّاري گويد : گرفتار قرض سنگين شده بودم و با خود گفتم : « بهتر از سرورم حضرت رضا ( عليه السلام ) كسي براي رفع اين گرفتاري سراغ ندارم . » و به طرف منزل حضرت حركت كرده ، پس از كسب اجازه وارد منزل شدم .

قبل ازآنكه من چيزي بگويم حضرت رضا ( عليه السلام ) بدون مقدّمه فرمود : « اي ابومحمّد ! ما از حاجت و گرفتاري تو آگاهيم و قرضت را پرداخت خواهيم نمود . »

در خدمت حضرت بودم تا شب فرا رسيد و غذا آوردند و با هم ميل كرديم .

حضرت به من فرمود : « آيا دوست داري نزد ما استراحت كني و يا به طرف

منزل خودت مي روي ؟ »

عرضه داشتم : « اگر عنايت فرموده و حاجتم را برآورده نمايي دوست دارم از خدمت شما مرخّص شوم . »

حضرت دست به زير فرش برده و يك مشت چيزي در آورد و به من عطا فرمود . نزديك چراغ آمده و ديدم كه همه ، دينار و طلاي قرمز و زرد است و گويا ديدم روي يكي از دينارها نوشته شده : « اي ابومحمّد ! اين پنجاه دينار است كه 25دينار آن براي پرداخت قرض تو و 25 دينار آن براي مخارج زندگي تو مي باشد . »

وقتي به منزل آمدم هرچه جستجو كردم آن دينار نوشته شده را نيافتم و هرچه از آن دينارها خرج مي كرديم چيزي كم نمي شد .

( - بحارالانوار ، ج 49 ، ص 38 و عيون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 218 . )

آگاهي حضرت از خواست قلبي افراد

هشام عبّاسي گويد : تصميم گرفتم وقتي به خدمت امام رضا ( عليه السلام ) رسيدم از حضرت تقاضا كنم كه دعايي بخواند كه سردردم خوب شود و دو عدد از لباسهايش را به من عطا نمايد كه لباس احرام قرار دهم .

به خدمت پرفيض حضرتش مشرّف شدم و مسايلي از حضرت پرسيدم و پاسخ فرمودند ولي فراموش كردم كه آن دومورد را از حضرت تقاضا نمايم و هنگام خداحافظي حضرت به من فرمود : « بنشين ! » و سپس دست مبارك خود را برسرم نهاد و دعايي خواند و دو عدد ازلباسهاي خويش را به من عنايت كرد وفرمود : « اينها را لباس احرام قرار ده

. . . . »

( - بحارالانوار ، ج 49 ، ص 41 و عيون اخبارالرضا ، ج 2 ، ص 221 . )

بوجود آمدن چشمه جوشان به اراده حضرت

محمّدبن حفص گويد : يكي از غلامان حضرت كاظم ( عليه السلام ) نقل مي كرد : « در سفري خدمت امام رضا ( عليه السلام ) بوديم كه به بياباني رسيديم كه در اثر تشنگي نزديك بود هلاك شويم . امام هشتم ( عليه السلام ) فرمود : « به فلان مكان برويد چشمه اي را مشاهده مي كنيد . »

همگي به آن مكان آمديم چشمه جوشاني ديديم . تمام اهل قافله از آب چشمه نوشيديم و حيوانات را هم سيراب كرديم . و هنگام حركت حضرت فرمود : « ببينيد چشمه كجاست ؟ » و ما هرچه جستجو كرديم از چشمه اثري نديديم و غير از پشگل حيوانات چيزي مشاهده نكرديم . . . . »

( - بحارالانوار ، ج 49 ، ص 37 و عيون اخبارالرضا ، ج 2 ، ص 217 . )

غريب نوازي حضرت رضا ( ع )

مرحوم نوري نقل مي كند كه : شيخ علي نامي كه از مردان شايسته و پارسا بود ، در محضر شيخ مهدي نجفي عازم زيارت حضرت علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) مي شود .

شيخ علي كه كفيل خدمت و امين خرج شيخ و همراه او بود ، نقل كرده كه :

« ما از بغداد بيرون آمديم ، من بيش از نصف درهم همراه نداشتم . وقتي وارد زمين مقدّس مشهد شديم و مدّتي در آنجا مانديم ، چيزي براي خرجي ما باقي نماند و كسي را هم نمي شناختيم كه از او پولي قرض و يا وام بگيريم . به همراهاني كه مهمان شيخ بودند گفتم : « امشب چيزي

براي خوردن نيست . » آنان نيز هر يك از پي كار خويش رفتند .

ما وارد روضه مطهّر حضرت رضا ( عليه السلام ) شديم و نماز خوانديم و زيارت كرديم؛ ديديم يك نفر پهلوي شيخ ايستاده و شيخ هم دست به دعا برداشته بود . آن مرد كيسه اي در ميان دست شيخ نهاد . شيخ اشاره كرد كه شايد اشتباهي كيسه را در دست وي گذاشته است . اما آن مرد رو به شيخ نمود و گفت :

« اما علمت انّ لكلّ امام مظهر وان الامام علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) متكفّل لاحوال الغرباء . »

يعني : مگر نمي داني از براي هر امامي مظهري است و براستي امام عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) كفيل حال غريبان است .

آنگاه اشاره به كيسه كرد و گفت : « اين از طرف حضرت علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) است » بعد هم رفت .

شيخ متحيّر ايستاد ، سپس به من نگاه كرد و گفت : « بيا كيسه را بگير ! » من كيسه را از دست شيخ گرفتم . به بازار رفتم براي مهمانان شيخ ، غذا از قبيل خربزه و نان و كباب و غيره خريداري نمودم .

مهمانان كه غذا را ديدند گفتند : « تو كه سر شب ما را نااميد كردي ، اكنون مي بينيم غذاي ما از هر شب بهتر و بيشتر است . »

داستان شيخ و آن مرد كه كيسه پول را آورده بود ، براي ايشان نقل كردم . در ميان كيسه

مبلغ سيصد اشرفي بود .

( - دارالسّلام نوري ، ج 2 ، ص 258 . )

شفاي نابينا بوسيله خاك منتسب به تربت حضرت

شخصي به قصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) حركت نمود و در يكي از منازل بين راه ، كورمادرزادي ، مطّلع شد كه آن مرد به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي رود ، از او خواهش كرد كه : « پس از تشرّف و زيارت ، در وقت مراجعت قدري خاك ، از روضه منوّره آن بزرگوار براي من بياور؛ كه شايد خداي تعالي به بركت آن تربت پاك ، چشمان مرا شفا دهد . »

آن شخص خواهش او را قبول كرد ولي پس از زيارت حضرت ، هنگام برگشت از مشهد ، فراموش كرد كه خاك بردارد و دربازگشت به آن منزلي رسيد كه آن نابينا ، تقاضاي خاك كرده بود و اتّفاقاً خرجي راهش هم تمام شده بود و مجبور شد كه آنجا توقّف كند .

مرد نابينا مطّلع شد كه آن زائر از زيارت حضرت برگشته ، و لذا نزد او آمده و مطالبه خاك كرد . آن زائر چون فراموش كرده بود و نمي خواست جواب نااميدي به آن نابينا بدهد ، ازجا برخاست و مقداري خاك از همان مكان برداشت و به او داد . آن مرد كور هم با خوشحالي تمام آن خاك را گرفت و با خلوص نيّت كه اين تربت قبر حضرت رضا ( عليه السلام ) است ، بر چشمان خود كشيد .

همان شب از عنايت حضرت رضا ( عليه السلام ) چشمان او بينا شد . و هداياي زيادي به

آن زائر داد و آن زائر به بركت وجود مقدّس امام هشتم ( عليه السلام ) مخارج راهش تأمين شد .

( - كرامات رضويّه ، ج 1 ، ص 251 ، به نقل از تحفةالرّضويّه . )

نجات فرزند اسير به عنايت حضرت رضا ( ع )

عالم جليل « شيخ مهدي يزدي » كه از موثّقين و اخيار محسوب مي شد ، در بعضي از مؤلّفاتش به خطّ خود اين جريان را مرقوم نموده است :

« داماد من ، « ملا عبّاس » در شب پنجم ماه صفر 1304 ، نقل كرد كه : من قريب 25 سال قبل به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرف شده بودم . و هر وقت كه به حرم مطهّر مي رفتم ، پيرمردي را مي ديدم كه در حرم شريف نشسته و نزد قبر امام هشتم ( عليه السلام ) مشغول تلاوت قرآن است .

چون هميشه او را در حرم مشغول خواندن قرآن مي ديدم ، بسيار تعجّب كرده و با خود خيال مي كردم كه : « اين پيرمرد مگر هيچ كار ديگري ، جز تلاوت كلام اللّه ندارد ؟ »

تا روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام ، به او گفتم : « مگر شما هيچ شغلي نداريد ؟ من مي بينم كه شما هميشه در اين مكان مشغول تلاوت قرآن هستيد . »

گفت : من جرياني دارم كه نمي خواهم از كنار قبر آن حضرت دور شوم و آن اين است :

من وقتي از زادگاه خود همراه با پسرم به زيارت اين بزرگوار مي آمدم ، ناگاه بين راه ، جماعتي به ما رسيدند

و پسر جوان مرا اسيركردند و مرا به خاطر اينكه پير و از كار افتاده بودم ، نبردند . و من با نهايت افسردگي به پابوس اين بزرگوار ، مشرّف شدم و با سوز دل به آن حضرت عرض كردم كه :

« يابن رسول اللّه ! من پير و ناتوانم و فقط آن يك پسر جوان را دارم ، او را هم اسيركرده ، بردند و من پسرم را از شما مي خواهم . »

از اين تضرّع و زاري من اثري ظاهر نشد ، تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدّس بسيار گريه كردم و به حضرت عرض نمودم كه : « يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را به من برسان ! » پس از گريه زياد ، بي حال افتادم و خوابم برد . در عالم رؤيا ديدم وجود مقدّس حجّت خدا حضرت رضا ( عليه السلام ) از ضريح مطهّر بيرون آمد و به من فرمود : « تو را چه مي شود ؟ »

من قضاياي خودم را به عرض حضرت رساندم . و آن حضرت كاغذي به من داد و فرمود : « اين كاغذ را بگير و صبح از شهر بيرون برو و در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه به سمت بخارا مي رود ، تو همراه قافله به بخارا برو ! و اين كاغذ را به حاكم بخارا بده ! و او پسرت را به تو مي رساند . »

چون از خواب بيدار شدم ، ديدم كاغذِ مهرشده آن بزرگوار دست من است و در پشت آن نوشته شده است

: « به حاكم بخارا برسد . » صبح از دروازه ، بيرون آمدم . قافله اي را كه حضرت فرموده بود ، ديدم . همراه قافله حركت كردم و اهل قافله تاجر بودند و چون متوجّه سرگذشت من شدند ، بسيار به من توجّه نموده ، مرا به بخارا بردند و به در خانه حاكم آنجا راهنمايي كردند .

گفتم كه : « به حاكم بگوييد يك نفر آمده و كاغذي از طرف حضرت امام رضا ( عليه السلام ) آورده است . »

چون اين خبر به حاكم رسيد ، ديدم او با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام ( عليه السلام ) را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد و به خدّام خود گفت : « فلان تاجر كجا است ؟ او را حاضر كنيد ! » به امر او ، تاجر را حاضر نمودند .

حاكم به او گفت كه : « حضرت رضا ( عليه السلام ) براي من مرقوم فرموده است كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و به او برگردانم و اگر اطاعت نكنم به غضب و قهر حضرت گرفتار خواهم شد . »

آن مرد تاجر براي فروش فرزند من حاضر شد . حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت : « برو نگاه كن و ببين پسر تو همان است يا نه ؟ » من همراه آنان به خانه آن تاجر رفتم و پسرم را ديدم و به نزد حاكم برگشتم .

آنگاه حاكم پس از آنكه فرزند مرا از آن تاجر گرفت

و به من تحويل داد ، گفت : « حضرت رضا ( عليه السلام ) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم . » امر كرد تا دو اسب براي ما آوردند و مخارج راه را نيز تأمين كرد و نامه اي هم نوشت كه كسي متعرّض ما نشود .

من با پسرم حركت كرديم و آمديم تا به اين سرزمين مقدّس رسيديم و حالا پسر من ، روزها مشغول كار است و من شغلي ندارم و در جوار اين مرقد مطهّر حضور مي يابم و مشغول تلاوت قرآن مي شوم . »

( - كرامات رضويه ، ج 1 ، ص 270 . )

اجابت سريع دعا در حرم مطهّر حضرت رضا ( ع )

« شيخ صدوق » 1 نقل فرموده است :

مردي از اهل بلخ به قصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) با غلام خود به مشهد مشرّف شد و در حرم مطهّر مشغول زيارت گرديد و پس از زيارت ، در قسمت بالاي سر مشغول نماز شد .

غلام به طرف پايين پاي مبارك رفت و به نماز ايستاد و چون هر دو از نماز فارغ شدند سر به سجده نهادند . و هر دو سجده را بسيار طول دادند و لكن شخص بلخي ، زودتر سر بلند كرد و ديد هنوز غلام در سجده است ، پس او را صدا زد . غلام فوراً سر برداشت و گفت : « لبّيك يا مولاي ! »

شخص بلخي گفت : « أتريد الحريّة ؟ »

يعني : آيا ميل داري كه آزاد شوي ؟

غلام گفت : « بلي ! »

بلخي گفت :

« انت حرّ ، لوجه اللّه تعالي . . . . »

يعني : من تو را در راه خدا ، آزاد كردم و فلان كنيزم را هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد كرده و به ازدواج تو درآورده و فلان مبلغ مهريّه او قرار دادم و مهريّه او را خودم مي پردازم . و فلان ملك را بر شما مرد و زن و بر اولاد شما ، وقف كردم و اين امام بزرگوار را بر اين قضيّه شاهد و گواه قرار مي دهم .

غلام از شنيدن اين سخنان به گريه در آمد وگفت : « سوگند بخدا و به صاحب اين قبر كه من در سجده همين حاجات را از خداي تعالي درخواست مي كردم و از بركت صاحب اين قبر شريف ، خداوند به اين زودي حاجات مرا برآورده نمود . »

( - عيون اخبارالرضا ، ج 2 ، ص 282 . )

دادن برات آزادي به زوّار خود

جماعتي از اهل آذربايجان كه يكي از آنان كور و نابينا بود ، به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مشرّف شدند .

هنگام بازگشت در دو فرسخي مشهد ، فرود آمده و در كنار هم نشسته و كاغذهايي را كه نقش قبّه منوّره و روضه مقدّسه بود ، بيرون آورده و اظهار مسرّت و خوشحالي مي نمودند .

آن شخص نابينا ، سبب خوشحالي آنان را پرسيد . دوستانش به عنوان شوخي گفتند : « مگر تو نمي داني حضرت رضا ( عليه السلام ) برات خلاصي و آزادي از آتش جهنم را به ما مرحمت فرموده است . »

آن شخص

تا اين سخن را شنيد خيلي ناراحت شد و گفت : « معلوم مي شود كه امام هشتم ( عليه السلام ) به هر يك از شما كه چشم داشته ايد برات آزادي داده و به من كه كور و ضعيف هستم مرحمت نفرموده . بخدا قسم كه من از حضرت ، دست برنمي دارم تا برات خود را بگيرم . »

تصميم جدّي گرفت كه به طرف مشهد مقدّس برگردد دوستانش حقيقت جريان را گفتند ولي آن مرد باور نكرد و با نهايت پريشاني از رفقاي خود جدا شد و به مشهد مقدّس بازگشت و يكسره به حرم مطهّر مشرف گرديد و ضريح مطهّر را محكم گرفت و عرض كرد :

« اي آقا ! من مردي كور و عاجزم و از وطن خود به قصد زيارت حضرتت آمده ام و از كرم شما دور است كه به همراهان من كه چشم دارند ، برات آزادي از آتش دوزخ عنايت كني و به من كه عاجز و ضعيفم ، مرحمت نفرمايي .

بحقّ خودت قسم كه دست از ضريحت برنمي دارم تا به من نيز برات آزادي عطا فرمايي ! »

يك مرتبه ديد پاره كاغذي به دستش رسيد و هر دو چشمش روشن و بينا گرديد و بر آن كاغذ به خطّ سبز نوشته بود كه :

« فلاني پسر فلاني از آتش جهنّم آزاد است . »

پس با كمال خوشحالي از حرم مطهّر بيرون آمد و خود را به رفقاي خود رسانيد .

( - كرامات رضويه ، ج 1 ، ص 227 به نقل از تحفة الرضويه . )

شفاي نابينا به عنايت حضرت

صاحب كتاب « رايت رهنما » نقل مي كند كه : مردي بود به نام « مشهدي محمّد ترك » كه چشمهاي او نابينا شد و به فقر گرفتارگرديد .

من بسياري از روزها مي ديدم كه بچّه اي دست او را گرفته واو به زبان تركي شعر مي خواند و مردم به او كمك مي كنند . بسياري از اوقات او را در حرم مطهّر حضرت رضا ( عليه السلام ) مي ديدم كه دست به شبكه ضريح مطهّر گرفته و طواف مي كند و به صداي بلند چيزي مي خواند . و چون خدّام او را مي شناختند مانع صدا و گريه او نمي شدند تا اينكه حدود هفت سال گذشت ، شنيدم كه حضرت رضا ( عليه السلام ) او را شفا مرحمت نموده .

روزي او را در بست پايين با چشم بينا و برخلاف سابق ، با صورت نوراني و لباس پاكيزه ديدم ، چون چشمش به من افتاد به طرف من آمد و دست مرا بوسيد و گفت : « من هفت سال است شما را نديده ام . »

گفتم : « مشهدي محمّد تو كه كور بودي چطور بينا شدي ؟ »

گفت : « قربان جدّت بشوم ! او مرا شفا داد . »

آنگاه جريان خود را نقل كرد كه :

روزي به منزل رفتم ، ديدم همسرم بي بي گريه مي كند و آرام نمي گيرد . من هرقدر اصرار كردم كه : « براي چه گريه مي كني ؟ » جواب نداد . بچّه ها به من گفتند كه : « مادر ،

با زن صاحبخانه دعوا كرده . » پرسيدم : « براي چه نزاع كرده اي ؟ » گفت : « اگر خدا ما را مي خواست اينگونه پريشان نمي شديم ! و تو نابينا نمي شدي ! و زن صاحبخانه نمي گفت اگر شما مردمان خوبي بوديد كور و فقير نمي شديد ! »

اين سخنان را با گريه گفت و ازاطاق با حال گريه بيرون رفت . من از اين قضيّه بسيار منقلب شدم و فوراً برخاستم و عصاي خود را برداشتم و از خانه بيرون آمدم . بچّه ها مادرشان را صدا كردند كه : « پدر مي خواهد برود . » بي بي آمد و گفت : « كجا مي روي ؟ »

گفتم : « شمشير برداشته ام بروم با جدّت جنگ كنم؛ يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم . و تو ديگر مرا نخواهي ديد . » او هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و يكسره به حرم مشرّف شدم و با گريه فرياد زدم : « من جدّت علي را كشته ام ، من چشم مي خواهم . »

يكي از خدّام حرم ، دست به شانه من زد وگفت : « اين اندازه داد نزن ! وقت مغرب است ، مگر تو نماز نمي خواني ؟ »

چون در قسمت بالا سر بودم گفتم : « صورت مرابه طرف قبله كن ! » او صورت مرا به طرف قبله نمود و مهري به من داد . من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و گريه و استغاثه نمودم ، شنيدم كه دو نفر به

يكديگر مي گويند : « اين سگ ، هرچه فرياد بزند ، حضرت رضا جواب او را نمي دهد . »

اين سخن بسيار در من اثر كرد و دلم بي نهايت شكست ، چند قدم جلو رفته و خود را به ضريح مطهّر رساندم و به شدّت سرم را به ضريح زدم ويقين كردم كه سرم شكست ، آنگاه حال ضعف به من دست داد .

شنيدم يكي مي گويد : « محمّد ! چه مي گويي ؟ » تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را به شدّت به ضريح كوبيدم .

دوباره همان صدا را شنيدم كه مي گويد : « محمّد چه مي گويي ؟ اگر چشم مي خواهي به تو داديم ! » سرم رابلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مي بينم و ديدم كه مردم مشغول خواندن زيارت هستند و چراغها روشن است . از شدّت شوق دوباره سرم را به ضريح زدم .

در آن حال ديدم ضريح شكافته شد ، آقايي ايستاده و آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت و محاسن مدوّر با لباس سفيد و شالي مانند شال شما ، سبز ، بر كمر و تسبيحي در دست داشت كه مي درخشيد و به من نگاه مي كند و تبسّم مي نمايد و مي فرمايد : « محمّد ! چه مي گويي ؟ چشم مي خواستي به تو داديم؛ چه مي خواهي ؟ »

من به آن حضرت نگاه مي كردم و به مردم نگاه مي كردم كه چرا متوجّه آن جناب نيستند ، گويا آن حضرت را

نمي بينند و هرقدر آن سرور فرمود : « چه مي خواهي ؟ » مطلبي به نظرم نيامد كه عرض كنم .

سپس فرمود : « به بي بي بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مي سوزاند . » عرض كردم : « بي بي آرزوي زيارت خواهرت را دارد . » فرمود : « موفّق مي شود . » آنگاه از نظرم رفت و ضريح به هم آمد .

خادم حرم كه مرا بينا ديد ، گفت : « شفا يافتي ؟ » گفتم : « بلي ! » زائرين متوجه شده ، بر سر من ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره كردند .

لذا خودم را به كوري زده و فرياد كردم : « از من كور چه مي خواهيد ؟ » و زود از حرم بيرون آمده و ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است .

به فكر افتادم اكنون چگونه دست خالي به خانه بروم . چون بچّه ها گرسنه اند و غذايي نداريم . از همانجا به قبر مبارك توجّه نموده عرض كردم : « اي آقا ! چشم به من دادي ، گرسنگي بچّه هايم را چه كنم ؟ »

ناگاه دستي پيدا شد كه صاحب دست را نديدم ، چيزي در دست من گذاشت . چون نگاه كردم ديدم يك عدد اسكناس ده توماني است . بازار رفتم و نان و لوازم ديگر گرفته ، به طرف خانه برگشتم . بين راه يكي از همسايه ها را ديدم . گفت : « مشهدي محمّد ! به عجله مي روي مگر بينا شده

اي ؟ » گفتم : « بلي ! حضرت رضا ( عليه السلام ) مرا شفا داده ، تو كجا مي روي ؟ » گفت : « مادرم بد حال است ، دنبال دكتر مي روم . » گفتم : « يك لقمه از اين نان را كه عطاي خود حضرت رضا ( عليه السلام ) است به او بخوران شفا مي يابد . »

او لقمه نان را گرفت و برگشت ، من نيز به خانه آمدم و خودم را به كوري زدم و لوازم خانه را به همسرم دادم .

بچّه ها دور من بودند و همسرم از اطاق بيرون رفته بود ، من گفتم : « قوري جوشيد . » بچّه ها گفتند : « مگر مي بيني ؟ » گفتم : « بلي ! » فرياد كردند : « مادر ! بيا كه پدر بينا شده . » بي بي آمد و قضيّه را به او گفتم و او بسيار خوشحال شد .

صبح احوال مادرِ همسايه را پرسيدم ، گفتند : « قدري از آن نان را در دهان او گذاشتيم چون لقمه از گلوي او فرو رفت ، حالش بهتر شد و اكنون سالم است . »

( - كرامات رضويه ، ج 1 ، ص 282 . )

رسيدن زن و مرد به وصال همديگر

شخص موثّقي از اهل گيلان نقل كرد كه : من براي امر تجارت به شهرها مي رفتم ، تا اينكه اتّفاقاً سفري به هند رفته و در آنجا بخاطر پيشامدي ، شش ماه در شهر « بنگاله » ماندم و حجره اي براي كار تجارت تهيّه كردم .

كنار

حجره من ، مرد غريبي بود كه دو پسر داشت و با آنان بسر مي برد و من هميشه ، آن مرد را ملول و افسرده و غمناك مي ديدم و علّت حزنش را نمي دانستم .

گاهي صداي گريه و ناله او را مي شنيدم و چون حزن و گريه او را غيرعادّي يافتم ، به فكر افتادم كه علّت حزن آن مرد را جويا شوم . نزد او رفته وگفتم : « آمده ام كه جهت حزن و پريشاني شما را سؤال كنم . »

گفت : « دوازده سال قبل ، كالاهاي نفيسي را با كشتي حمل مي كردم و مدّت بيست روز كشتي در حركت بود . ناگاه باد تندي وزيد و دريا به تلاطم افتاد ، كشتي و همه اموال غرق شد . من از تخته پاره اي گرفتم و باد مرا به طرف راست و چپ مي برد تا به حكم قضاي الهي ، موج دريا ، مرا به ساحل انداخت و به جزيره اي رسيدم . چون از هلاكت نجات يافتم ، خداي را شكر نموده ، برخاستم و مشغول گردش در جزيره شدم .

ديدم جزيره اي است بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت ، ولي كسي در آنجا نيست . من مدّت يكسال در آن جزيره بودم و شبها از ترس درّندگان روي درخت بسر مي بردم ، تا اينكه روزي نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود ، نشستم كه وضو بسازم . ناگاه عكس زني بسيار خوش صورت ميان آب ديدم . تعجّب كرده سر بلند نمودم ، ديدم

دختري است بسيار زيبا ولي برهنه و بدون لباس است .

تا آن دختر متوجّه شد كه من به او نظر كردم ، گفت : « اي مرد ! از خدا و پيغمبر شرم نمي كني كه به من نگاه مي كني ! ؟ » من از حيا سر به زير انداختم و گفتم : « تو را بخدا قسم ! به من بگو بدانم آيا تو از سلسله بشري يا از صنف ملائكه اي يا از طايفه جنّي ؟ »

گفت : « من انسانم و پدر من اهل ايران بود و عازم هند شد و مرا هم همراه خود مي برد و اتفاقاً كشتي ما غرق شد و من دراين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا مانده ام . »

چون قصّه او را شنيدم من هم سرگذشت خود را به او گفتم و اظهار كردم كه : « اكنون ما دچار اين چنين سرنوشت شده ايم اگر راضي شوي ، من تو را به عقد خود ، درآورم . »

آن زن سكوت كرد و من سكوت او را علامت رضا دانستم و او را به عقد خود درآوردم و با يكديگر با دلِ خوش زندگي مي كرديم تا خداوند قادر منّان ، بر بيكسي و تنهايي ما رحم نمود و دو پسر به ما عنايت فرمود .

ولي اتّفاقي براي ما پيش آمد كه از آن زن جدا شديم و حزن من ، به جهت دوري و جدايي از آن زن است . و آن اين است كه : من و آن زن در آن جزيره

با اين دو پسر خشنود بوديم ، تا يكي نه ساله و ديگري هشت ساله شد و در آنجا چون لباس و پوشاكي نبود ، برهنه بسر مي برديم و موهاي بدن ما دراز شده بود و بسيار بد منظر بوديم . روزي همسرم به من گفت : « اي كاش لباسي داشتيم كه خود را مي پوشانديم و ستر عورت مي نموديم . »

پسرها كه سخن ما را شنيدند ، گفتند : « مگر طور ديگر هم مي شود ، زندگي كرد ؟ » مادرشان گفت : « بله ! خداوند متعال ، شهرها دارد پر از جمعيّت و مردم آنجا خوراكهاي لذيذ ولباسهاي نيكو دارند و ما هم مدّتي آنجا بوديم ، ولي در سفر دريا ، كشتي ما شكست و در دريا افتاديم و به خواست خدا ، بواسطه تخته پاره اي به اين جزيره افتاده ايم . »

گفتند : « اگر چنين است پس چرا به وطن و جاي سابق خود نمي رويد ؟ » مادر گفت : « چون دريا است و بدون كشتي نمي شود از دريا عبور كرد . »

گفتند : « ما كشتي مي سازيم . » و خيلي هم اصرار كردند . مادرشان به درخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود ، اشاره كرد و گفت : « اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد و خالي كنيد ، شايد به خواست خداوند ، بصورت كشتي درآيد و ما بتوانيم خودمان را به جايي برسانيم . »

پسرها از شنيدن اين سخن ، خيلي خوشحال شدند و با كمال شوق برخاستند و

سنگهايي كه مثل تيشه نجّاري تيز بود ، تهيّه كردند و كمر همّت بسته ، به خالي كردن ميان آن درخت مشغول شدند .

مدّت شش ماه مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالي شد و به شكل كشتي درآمد ، بطوري كه دوازده نفر مي توانستند در آن بنشينند . چون ما چنين ديديم ، بسيار خوشحال شديم . شكر خداي تعالي را بجاي آورديم و با خود گفتيم : « شايد بشود با اين وسيله خود را بجايي برسانيم و از تنهايي نجات پيدا كنيم . »

پس از آن حدود صدمن عنبراشهب ( موم ) فراهم كرديم و از همان موم در يك طرف كشتي حوض ساختيم و آب شيرين براي آشاميدن در آن حوض ريختيم . و مقداري براي خودمان خوراك فراهم كرديم .

آنگاه دو ريسمان محكم از ريشه درخت بافتيم و يك سر كشتي را به يك ريسمان بسته و سر ديگرش را به ريسمان ديگر و آن ريسمان را به درخت بزرگي بستيم و چون كارها تمام شد ، درانتظار فرا رسيدن ايّام مدّ دريا شديم .

وقتي مدّ دريا پيدا شد و آب بالا آمد ، بطوري كه كشتي ما روي آب قرار گرفت ، خوشحال شده و حمد خداي بجا آورديم و همه سواركشتي شديم ولي ديديم كشتي روي آب حركت نمي كند .

متوجّه شديم كه يك سر ريسمان به درخت بسته شده است و مي بايست پيش از سوار شدن ، ريسمان را از درخت بازمي كرديم و ما از اين كار غفلت نموده بوديم .

پس يكي از پسرها خواست براي باز

كردن ريسمان پياده شود ، مادرش جلوتر پياده شد و سر ريسمان را باز كرد . موج دريا ، ريسمان را از دست او ربود و كشتي به حركت درآمد و به وسط دريا رسيد و آن زن بيچاره ، در آن جزيره ماند و شروع كرد به فرياد زدن و گريه و ناله كردن و از طرفي به طرف ديگر دويدن . و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روي درختي رفت و با حسرت به ما نگاه مي كرد و اشك مي ريخت تا وقتي كه ما از نظرش پنهان شديم .

پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكي بود كه بر جراحات دلم ، پاشيده مي شد . چون به وسط دريا رسيديم ، خوف دريا ايشان را ساكت كرد و كشتي ما هفت روز در حركت بود تا كنار دريا رسيد وپياده شديم .

از آنجايي كه همه برهنه بوديم ، همانجا مانديم تا اينكه تاريكي شب همه جا را فرا گرفت ، آنگاه من بر جاي بلندي آمده و نظري انداختم و روشنايي از دور ديدم و به طرف آن رفتم تابه در خانه اي رسيدم و در را كوبيدم مردي بيرون آمد كه معلوم شد از بزرگان يهود است ، من قدري عنبر اشهب ( موم ) كه با خود داشتم ، به او داده ومقداري لباس و فرش گرفتم و برگشتم و خود و فرزندانم لباسها را پوشيديم . و صبح به طرف شهر آمديم ، در اين كاروانسرا حجره اي گرفتيم وبا فروختن آن عنبرها

وسايل زندگي فراهم نموديم و اكنون با كمك فرزندانم تجارت مي كنم . ولي شب و روز از دوري ، بيكسي و بيچارگي همسرم در حزن و اندوه بسر مي برم . »

راوي مي گويد : « از شنيدن اين قضيه بسيار ناراحت شده و به گريه افتادم ، پس گفتم : گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمي توان باز كرد و حكم الهي را نمي شود تغيير داد . »

گر شود ذرّات عالم پيچ پيچ

با قضاي ايزدي هيچ است هيچ

آنگاه گفتم : « اگر تو خود را به آستان قدس امام هشتم ، حضرت رضا ( عليه السلام ) برساني و درد دل خود را به آن بزرگوار عرضه بداري ، اميد است كه درد تو را علاج كند و اين ناراحتي را از تو برطرف سازد و تو را به مقصود برساند ، چون هر كس به او پناهنده شود ، او را ياري مي فرمايد . »

اين سخن من ، در آن شخص بسيار اثر كرد و با خدا عهد كرد كه از روي اخلاص يك قنديل از طلاي خالص بسازد و پياده به آستان آن حضرت مشرّف شود و همسر خود را از امام رضا ( عليه السلام ) طلب كند .

پس همان روز طلاي خوبي تهيّه كرد و قنديلي ساخت و با دو پسر خود رو به طرف مشهد مقدّس نهاد .

قبل از ورود اينها به مشهد ، متولّي آستان قدس ، حضرت رضا ( عليه السلام ) را در خواب مي بيند كه به او مي فرمايد : « فردا

يك شخصي به زيارت ما مي آيد تو بايد از او استقبال كني ! »

متولّي با جمعي از محترمين ، به استقبال او از شهر بيرون آمده ، آن مرد را با فرزندانش ، با احترام تمام وارد كردند و منزلي براي آنان معيّن نمودند و قنديلي كه آورده بود ، در محلّ خود نصب كردند .

آنگاه آن مرد غسل كرد و به حرم مطهّر مشرّف و مشغول زيارت و دعا گرديد تا پاسي از شب گذشت و خدّام حرم براي بستن در ، همه را غير از آن مرد ، بيرون كردند و درها را بستند .

آن شخص چون حرم را خلوت ديد ، در كنار ضريح مطهّر شروع به تضرّع و زاري نموده و درد دل خويش را با حضرت مي گفت تا دو سوم از شب گذشت . حال خستگي به او دست داد و سر به سجده گذاشت و چشمش به خواب رفت ، ناگهان شنيد كسي مي گويد : « برخيز ! » سر برداشت ، نگاه كرد ديد وجود مقدّس حضرت رضا ( عليه السلام ) است ، مي فرمايد : « من همسرت را آورده ام واكنون بيرون حرم است ، برو او را ملاقات كن ! »

مي گويد : عرض كردم : « فدايت شوم درها كه بسته است چگونه بروم ؟ » فرمود : « كسي كه همسرت را از راه دور آورده ، مي تواند درهاي بسته را هم بگشايد . »

پس برخاستم وبه طرف بيرون حرم حركت كردم و به هر دري كه مي رسيدم باز مي شد؛ تا

از رواق بيرون آمدم چشمم به همسرم افتاد و او را به همان هيئتي ديدم كه در جزيره بود .

پس يكديگر را در آغوش گرفتيم و من پرسيدم : « چگونه به اينجا آمدي ؟ » گفت : « من از درد فراق و كثرت گريه ، مبتلا به درد چشم شده بودم و از شدّت درد ، ناله مي كردم .

ناگاه جواني نوراني پيدا شد كه از نور رويش ، تمام فضا روشن شد و به من فرمود : « چشم برهم بگذار ! » من چشمان خود را بستم و پس از چند لحظه اي چشم گشودم و خود را اينجا ديدم . » پس آن مرد همسر خود را نزد فرزندانش برد و به اعجاز امام ثامن ( عليه السلام ) به وصال يكديگر رسيدند و مجاورت آن حضرت را اختيار كردند تا وفات نمودند .

( - دارالسّلام ، ج 1 ، ص 273 . )

كرامات ومعجزات حضرت در سالهاي اخير

مقدمه

در آستانه تجديد چاپ كتاب با مراجعه به امور فرهنگي آستان قدس رضوي ، بخش ثبت شفايافتگان ، مسئولين محترم ، تمامي پرونده كساني كه در سالهاي اخير ( بعد از سال 1360 ) عنايات و الطاف ملكوتي امام هشتم ( عليه السلام ) شامل حال آنان شده و از درگاه قدس رضوي شفاي دردهاي بي درمان خود را گرفته اند و به تأييد هيأت پزشكي آستان قدس رضوي نيز رسيده بود ، در اختيار اينجانب قرار دادند و با استفاده از پرونده ها و مجلّه گران سنگ « زائر » چند قضيّه زيبا ، ارزنده و تكاندهنده ، جهت استفاده دلباختگان

آستان قدس رضوي ذكر مي كنيم؛ باشد كه ذخيره اي قرارگيرد براي روزي كه : « لاينفع مال ولابنون . »

از مسئولين محترم امور فرهنگي آستان قدس رضوي كه نهايت همكاري را مبذول داشتند ، كمال تشكّر و تقدير را مي نماييم .

شفاي رقيّه از بيماري غش

دختري به نام رقيّه اهل و ساكن تبريز ، گرفتار بيماري « نورويتكي » ( غش ) كه هرگونه آسايش را از اهل خانه گرفته وخانواده او با قرض و فروش اشيا لازم زندگي ، رقيّه را نزد تمامي اطبّاي متخصّص اعصاب و روان ، مي برند امّا هر روز وضعيّت جسمي و روحي بيمار حادتر مي شود؛ بطوري كه دفعات حمله و بيماري ، به روزي هشت بار بالغ مي گردد .

همه با حسرت و افسوس به چهره جوان و پرمهر رقيّه مي نگرند و جز سر تكان دادن و دست بر دست كوفتن ، كاري ديگر نمي توانند انجام دهند و نسخه پزشكان نيز كاري از پيش نمي برد .

با راهنمايي اين و آن ، دخترك را نزد دعانويسهاي ساكن در گوشه و كنار و كوچه هاي پيچ در پيچ مي بردند ، امّا هيچ وردي نتوانست بر جان و روان رقيّه اثر بگذارد و دخترك ، پيش چشم عزيزانش ، تحليل مي رفت و خانواده ، در غصّه و ماتم به سر مي برد .

همسايگان و نزديكان ، هر كس نظري مي داد ، بعضي معتقد به چشم زخم و حلول جنّ در درون او بودند و اهل خانه جز توسّل به خدا و دعاهايي كه با اشك دل همراه شده بود ، هيچ

پناهي نداشتند .

ماه محرّم با اشك و ماتم سوگ اباعبداللَّه ( عليه السلام ) و غم رقيّه مي گذرد و پدر و مادر بر رقيّه امام حسين ( عليه السلام ) و رقيّه خود ، اشكها ريختند ، بر سر و سينه كوفتند و شبهاي محرّم را دست به دعا ، شفاي بيمار را به حرمت خون حسين ( عليه السلام ) از خدا خواستند و در اربعين مولايشان نيز با دستان بلند شده تا اوج نياز ، شفاخواستند .

و حال در آستانه رحلت پيامبر بزرگ اسلام ( صلي الله عليه و اله وسلم ) هيأتي از عزاداران خاندان رسول خدا ، قصد سفر به مشهد فرزند رسول اللَّه ( صلي الله عليه و اله وسلم ) را دارند ، تا در ماتم رحلت پيامبر خاتم ، شهادت سبط اكبر و هشتمين ستاره آسمان امامت ( عليهم السلام ) عاشقانه فرياد نهند ، بر سينه بكوبند ، اشك بريزند و حوايج و دردهاي بي درمان خود را به محضر امام هشتم ( عليه السلام ) ، ضامن آهو ، عرضه بدارند و از آستان قدس ملك پاسبان آن بزرگوار با دستهاي پر و قلبهاي آكنده از سرور برگردند .

هيأت مذهبي با عزاداران و خانواده هاي مشتاق زيارت ، فرسنگها راه را طي مي كنند و در گذر از هر شهري نواي « يارضا » و « يامحمّد » شان سروشي است بر هموطنان مسلمان و هميشه در صحنه و گويا سرود دعوتي است بر جانها تا آهنگ آستان قدس رضوي نمايند .

كاروان اين عاشقان در غروب روز جمعه ، به شهر

مقدّس رضوي مي رسد ، رقيّه و همراهان نيز همراه عزاداران به مشهد مشرّف مي شوند .

زائرين و مجاوريني كه جهت شركت در مراسم رحلت رسول گرامي اسلام ( صلي الله عليه و اله وسلم ) و شهادت امام مجتبي ( عليه السلام ) به حرم مشرّف شده اند ، در اطراف هيأت تجمّع كرده اند و از مراسم زنجيرزني مردان اين هيأت كه با تمام دل و وجود ، زنجير بر پشت مي كوبند در حيرتند كه : « خدايا ! اين همه اخلاص و عشق فقط در خور بندگان شايسته توست . »

رقيّه و ديگر زنان كاروان نيز شاهد اين عظمت و بزرگي اند كه باز رقيّه دچار حالت غش و بيهوشي مي شود و نزديكانش گويا ديگر تحمّل اين همه درد را ندارند و او را وسط هيأت در حال عزاداري مي خوابانند و رواندازي روي او مي اندازند و گويا در يك لحظه ، تمامي هيأت از عمق دل و با شدّت در حالي كه زنجيرها را همچون كبوتراني بالاي سر به پرواز درمي آورند و چون شمشيري بر گوشت فرود مي آورند ، با گفتن « يا حسين » شفاي رقيّه را طلب مي كنند .

مگر رسول اين امّت شفابخش نبوده ؟ مگر مي شود از اين درگاه نااميد برگشت ؟ « يامحمّد » ، « يا حسن » و « يا حسين » شفاي هميشه دلهاي داغدار ما بوده .

هيأت ، « ياحسين » گويان بر گرد رقيّه مي چرخند و رقيّه همچون نوزادي تازه متولّد شده گويا اوّل از حال غش به عالم الهام

مي رسد و آقايي با قامت بلند تمامي آرزوها و عمّامه اي به رنگ سبز عشق و چهره اي به نورانيّت خورشيد ، مي بيند كه دستي به سرش مي كشد و با زيباترين صدا مي گويد :

« دخترم ! برخيز ! »

رقيّه برمي خيزد و زنجيرزنان اشك در چشم ، فرياد ياحسينشان به عرش اعلي ، بال مي كشد .

معجزه امام ! ! شفاي رقيّه ! ! !

( - طبق نظر مورّخ 70/6/24 دكتر نوروزي پزشك بيماريهاي اعصاب و روان ، دوشيزه رقيّه ناصري كه قبلاً مبتلا به نوعي بيماري نوروتيكي بوده ، هيچ علايمي از بيماري با خود ندارد . مجلّه زائر ، آبان ماه 1373 ، ص 26 . با اندك تصرّف و تغيير . )

نجات از قطع پا به عنايت حضرت

خانم « اشرف ترابي » كه بيست و يك سال مربّي قرآن بود و به تدريس و تعليم قرآن سرگرم بود ، ماجراي شفا يافتن خود را به دست پرمهر امام رضا ( عليه السلام ) اين گونه بيان مي كند :

چندي پيش هنگامي كه بعد از ظهر خسته از كار روزانه به خانه برگشتم ، درد شديدي در انگشت شصت پايم احساس كردم . اين درد چند روزي ادامه داشت ، تا اينكه انگشت پايم زخم شد ، دو سه روزي در خانه ، خودم به مداواي زخم پايم پرداختم ، ولي مداواي شخصي سودي نبخشيد و روز به روز درد پايم شديدتر و طاقت فرساتر مي شد و سرانجام انگشت پايم چرك كرد و ورم پا تا بالاي زانويم را فرا گرفت .

ناچار به سراغ دكتر كه

الآن نامش در خاطرم نيست ، رفتم و او پمادي را برايم نوشت . از داروي پزشك نتيجه اي نگرفتم و روز به روز درد پا و ورم آن بيشتر مي شد ، پزشك مذكور دستور عكس برداري از پايم را داد و هنگامي كه عكس پايم را براي دكتر بردم ، گفت : « استخوان پاي شما سياه شده و بايد پاي شما قطع شود . »

اين سخن دكتر مرا وحشت زده كرد و در نهايت ناراحتي از مطب وي خارج شدم .

آشنايان ما در تهران ، پزشكي ديگر را كه در كار خود حاذق بود ، به من معرّفي كردند . پس از يك هفته انتظار ، موفّق شدم به مطب دكتر راه يابم ، هنگامي كه آقاي دكتر عكس پاي مرا ديد ، با ناراحتي تمام بر سرم فرياد كشيد : « حالا كه استخوان پايت سياه شده ، به سراغ من آمده اي ؟ از من هيچ كاري ساخته نيست و تنها راه علاج شما ، قطع كردن پاي دردمند شما است و اگر در اين كار كوتاهي و سهل انگاري كنيد ، ممكن است چرك پايِ شما به قلب برسد ، كه در اين صورت خطر مرگ شما را تهديد مي كند و از آنجا كه من چند روز آينده عازم سفر به خارج از كشور هستم ، فردا مبلغ سي هزار تومان به حساب من واريز كنيد ، تا در بيمارستان نسبت به قطع پاي شما اقدام كنم . » و اضافه كرد كه : « تأخير در اين كار ، باعث مرگ شما مي شود .

»

در نهايت دلگيري و با كوهي از درد و غم ، مطب دكتر را ترك كردم . وقتي از مطب دكتر خارج شدم به شوهرم گفتم : « من هرگز اجازه نمي دهم پاي مرا قطع كنند . » در همان حال گوسفندي نذر مهمانخانه حضرت امام رضا ( عليه السلام ) كردم و دست توسّل به دامان اين امام مهربان و كريم زدم .

آن شب كه از مطب دكتر با آن خبر تلخ و وحشتناك به خانه آمدم ، شب فراموش نشدني و سختي را گذراندم ، در طول شب از درد به خود مي پيچيدم و شدّت درد من به حدّي بود كه گمان مي كردم امشب شب آخر عمر من است و سرانجام از شدّت درد پا ، قلبم از حركت باز خواهد ايستاد .

با اين حال با خداي خود زمزمه مي كردم كه : « اي خداي بزرگ ! مدّت بيست و يك سال از عمرم را در راه آموزش قرآن به بندگان تو ، گذرانده ام و در همه عمرم چندان در حفظ حجاب خود كوشيده ام كه حتّي كسي پاي مرا بدون جوراب نديده است . »

در همين حال كه از ته دل به درگاه خدا مي ناليدم ، درد شديد پا طاقتم را طاق مي كرد و گريه امانم را از كف مي برد ، دخترم مريم ، در كنار بسترم از شدّت درد من مي گريست و هرچه مي خواستم او را از كنار خود برانم ، امكان نداشت .

شب با همه سختي و ناگواريش به كُندي مي گذشت و من در

حالي كه از درد به خود مي پيچيدم ، نفهميدم چه وقت خوابم برده بود .

در خواب ديدم كه درِ اتاق من گشوده شد و دايي من كه ازسادات رضوي است ، وارد خانه شد . به او سلام كردم و با گلايه گفتم : « چه شده كه دايي عزيزم يادي از ما كرده است ؟ »

دايي در جواب من گفت : « مشهد بودم و به همين دليل نمي توانستم به ديدار شما بيايم . »

در اين حال من در عالم خواب به او گفتم : « برويد ، شما هم با آقا امام رضايتان ! »

دايي با ناراحتي انگشتش را جلوي دهانش برد و گفت : « ساكت باش ! »

گفتم : « چرا ساكت باشم ؟ »

گفت : « مگر آقا را نمي بيني ؟ »

وقتي دقّت كردم ، آقايي را با قدّي بلند و چهره اي نوراني ، در حالي كه لباس خاكستري بر تن داشت ديدم؛ ولي هر چه دقّت كردم صورت آقا در هاله اي از نور پنهان بود و من نمي توانستم صورت ايشان را به خوبي ببينم .

گفتم : « دايي جان ! اين آقا كيست ؟ »

دايي جلو آمد و آهسته به من گفت : « اين آقا ، حضرت امام رضا ( عليه السلام ) است ، كه به ديدن شما آمده اند . »

به احترام امام رضا ( عليه السلام ) از جا برخاسته و در برابر آقا ايستادم ، در همين حال از شدّت درد پا به زمين خوردم و ناگهان از

خواب پريدم ، وقتي به خود آمدم همه وجودم مي لرزيد و بدنم غرق عرق شده بود ، هر چه در اتاق دايي و امام رضا ( عليه السلام ) را جستجو كردم ، كسي را نيافتم ، جز دخترم كه در كنار بستر من خوابش برده بود .

صبح آن شب از دخترم مريم خواستم كه پانسمان پاي مرا عوض كند ، وي طشتي زير پاي من گذاشت تا پانسمان پاي مرا عوض كند ، من در زمان تعويض پانسمان پايم ، هيچ وقت دقّت نمي كردم ، ولي همين كه دخترم پاي مرا باز كرد ، در نهايت شگفتي فرياد زد : « مادر ! انگشت پاي شما به مويي بسته بود و پاي شما غرق خون و چرك بود ، ولي الآن هيچ نشاني از زخم و خون و چرك ، در پاي شما مشاهده نمي شود . »

هنگامي كه شگفتي بيش از حدّ دخترم را ديدم ، از جاي خود بلند شدم تا وضع پايم را ببينم ، وقتي چشمم به پايم افتاد ، ديدم هيچ نشاني از جراحت ، ناراحتي و درد ، در پايم نيست . افراد خانواده اطراف من جمع شده بودند و در حالي كه گريه امانم نمي داد ماجراي خوابي را كه ديشب ديده بودم براي ايشان نقل كردم . از آن شب تا به حال هيچ درد و ورم وناراحتي در پاي خود احساس نمي كنم .

( - يادآوري مي شود كه مجموعه مدارك پزشكي بانوي شفايافته در آرشيو شفايافتگان اداره امور فرهنگي آستان قدس رضوي موجود است . مجلّه زائر ، آبان

ماه 1372 ، ص 32 . )

شفاي دختر لال

در غروب يك روز و در تاريك روشنِ شامگاهي ، دختر يكي از اهالي روستاي بيدخت از توابع بيرجند ، براي برداشتن بالش خواهر كوچكترش ، دزدانه و بي صدا به اتاقي مي رود ودرتاريكي كدر اتاق ، دست بر شانه خواهرش مي زند ، به خيال اينكه او را غافلگير كرده باشد؛ امّا دختر بيچاره با اين كار خواهر بازيگوشش هول مي شود ، شايد هم مي ترسد و هيولاي ترس روز به روز هولناكتر مي شود تا اينكه به يك بيماري لاعلاج مبدّل مي شود و از تكلّم باز مي ماند و نيمي از صورتش پس از گذشت هفت روز بي حسّ شده و فكّش از حالت عادّي خارج مي شود . . . و مراجعه به پزشك براي مداواي دختر بيچاره بي نتيجه مي ماند .

چندين بار به بيمارستان و دكتر مراجعه مي كنند ، امّا سودي ندارد ، حتّي يك بار هم نزد دكتري كه در مشهد ، بسيار بسيار معروف است ، مي برند و جواب ردّ از دكتر مي گيرند .

آري ! پيرمرد روستايي ، نااميد از همه جا ، دخترش را به حرم آقا امام رضا ( عليه السلام ) مي برد و كنار پنجره فولاد دخيلش مي كند و خود و همسرش داخل حرم رفته و خود پيرمرد مي گفت : « به درون حرم كه داخل شدم ، حسّي عجيب در من قوّت گرفت كه نمي توانم آن را بيان كنم . »

مي گفت : « خودم را در آن ازدحام مشتاقان به ضريح رساندم

و ناليدم كه :

يا امام رضا ( عليه السلام ) ! اگر پسر بود ، غمي نداشتم؛ دختر است و اگر شفا نيابد مايه سرشكستگي . . . .

يا شاه غريبان ! نااميدم نكن ! و . . . . »

گويا چيزهايي گفته بود كه تنها خدا آن گفته ها را مي داند .

مي گفت : « وقتي از حرم خارج شدم و پا به صحن گذاشتم متوجّه ازدحام جمعيّت در كنار پنجره فولاد شدم . از يكي علّت را پرسيدم ، يكي از زائران در جوابم گفت : « مثل اينكه امام رضا ( عليه السلام ) يك نفر را شفا داده است . »

پيرمرد با شتاب خودش را به پنجره فولاد مي رساند و با كمال ناباوري دخترش را در صحّت كامل مي يابد .

دختر شفايافته ، بعد از اينكه پدر و مادرش او را در كنار پنجره فولاد دخيل كردند و رفتند ، با اينكه سردرد عجيبي در او قوّت گرفته بود ، شروع كرده بود به دعا خواندن و در همين حال خوابش مي برد و در عالم خواب كه فكر مي كرده بيداري است ، چون همه را مي ديده ، حتّي همان دخيل شده اي كه در كنارش بوده ، امّا هيچ صدايي به گوشش نمي رسيده؛ حسّ كرده حتّي خودش را هم ديده است كه عاجز و ناتوان در گوشه پنجره دخيل شده ، در همين موقع متوجّه حضور آقايي سبزپوش مي شود ، با عبايي و عمّامه اي سبز و قرآني زير بغل ، وقتي به چهره اش نگاه مي كند

، در آن لبخندي مي بيند كه باعث مي شود دخترك جرأت پيدا كرده و در حالي كه سرش در التهاب درد مي سوخته ، بگويد : « آقا ! من ناخوشم ! » بعد آقاي سبزپوش در جوابش مي گويد : « بلند شو ! شفا پيدا كردي . »

دخترك حسّ مي كند در بيداري است و به همين دليل اصلاً به فكرش نمي رسد كه ممكن است آن آقاي سبزپوش ، امام رضا ( عليه السلام ) باشد .

وقتي از خواب مي پرد به يكباره متوجّه مي شود آن آقا آنجا نيست ، اوّل چيزي كه بعد از بيداري حسّ مي كند صداي همهمه مردم بوده كه تا قبل از آن - يعني در عالم خواب - آن را نمي شنيده و بي اختيار فرياد مي زند : « يا امام رضا ( عليه السلام ) ! » و مردم مشتاق دوره اش مي كنند و . . . حالا ديگر نه تنها سرش درد نمي كند ، بلكه همان دختري كه به سردرد و فلج قسمتهايي ازبدنش مبتلا شده بود و دكترها از علاجش عاجز مانده بودند ، شفا يافته و چنان در سلامت به سر مي برد كه اصلاً نمي شود باور كرد كه او همان دختر مريض چندي قبل است .

( - مجلّه زائر ، شماره 10 ، بهمن ماه 1372 . )

شفاي دختر گرفتار بيماري غش

مردي به نام « برزو » از سرزمين سيستان و بلوچستان هجرت نموده و در دشت گرگان سكونت اختيار كرده و به كار زراعت و كشاورزي اشتغال مي ورزد .

او همراه با

همسرش از سپيده دم ، تا غروب آفتاب در صحرا و مزرعه مشغول كار و فعّاليّت است و در اثر همين كار مداوم مادر خانواده از كار افتاده و « برزو » پدر خانواده نيز كم كم نور چشمان خود را از دست مي دهد .

او دختر بزرگ خود را به خانه بخت فرستاده بوده و دختر كوچكش به نام « گل جمال » نان آور خانواده بود .

گل جمال ، علاوه بر كار پرزحمت مزارع ، تمامي وظايف خانه را نيز بر عهده داشت : دوخت و دوز ، شست و شو ورسيدن به پدر نابينا و مادر زمينگير و پنج برادر كوچكترش . . . .

او در هنگام كار پرملال در مزرعه با خود مي گفت : « من كار مي كنم ، برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر مي شوند و بالأخره روزي زندگي به روي ما هم خواهد خنديد ، پس چه باك از كار ! چه باك از رنج ! من زاده رنجم ! من مرد خانه ام ! پس چه باك ! »

امّا فاجعه هميشه در كمين است ، فاجعه هنگامي كه تصوّر نمي رود ، صاعقه وار فرود مي آيد .

يك شب دختر بزرگ برزو كه فرزندي نوزاد داشت ، مفقود مي شود و مدّتي بعد ، جسد او را پيدا مي كنند . اين فاجعه ، خانواده را كمرشكن مي كند .

مادر بيمار و از كار افتاده ، حالي وخيم تر پيدا مي كند و پدر نابينا نيز زمينگير مي شود ، لبخند گل جمال محو مي شود و صورت شاداب

او پر اشك مي گردد و يك روز كه با گريه هميشگي به گورستان سر قبر خواهرش رفته بود ، دچار بيماري روحي مي گردد و از گل جمال جز شبحي سرگردان هيچ نمي ماند ، ديدن دختر مهربان مزارع با آن حالت ، همه را دچار تأسّف مي كند و با ديدن او هيچ كس نمي تواند از ريختن اشك ، خودداري كند ، كمر برزو مي شكند ، نان آور خانه ، از دست مي رود .

حال گل جمال ساعت به ساعت بدتر مي شود ، تا آنجا كه هر دو دقيقه يك بار دچار ناراحتي مي گردد؛ براي درمان او هرگونه سفارشي كه از هر دهاني شنيده مي شود به كار مي بندند و به تمامي دعانويسان و افرادي كه معرّفي مي شوند ، رجوع مي كنند . بعد در گرگان ، به پزشكان مراجعه مي كنند تا شايد گل جمال علاج شود ، امّا هيچ تغييري در حال او پيش نمي آيد ، تا اينكه گل جمال سفر به مشهد را پيشنهاد مي كند تا شفاي خود را از امام رضا ( عليه السلام ) بگيرد .

روز اوّل خرداد سال 1370 ، ساعت 7 صبح ، گل جمال با بدرقه نگاههاي پرحسرت و آرزومند و گريان افراد خانواده اش كه بدون او هيچ نان آوري ندارند ، از علي آباد گرگان به اتّفاق آشنايان ، راهي مشهد مي شود .

در مشهد بلافاصله پس از سپردن وسايل سفر در يك مسافرخانه ، گل جمال و همراهانش به حرم مطهّر مشرّف مي شوند .

او با چشماني اشك بار دست

به ضريح مي گيرد و با هق هقي خالصانه مي گويد : « يا ضامن آهو ! اي پناه بي پناهان ! منم ! گل جمال ! نان آور هشت نفر ! مي دانيد كه پدرم كور است و مادرم زمينگر شده ، فرزند كوچك خواهر مقتولم كسي را ندارد ، پنج برادر كوچكم چشم به راه من دوخته اند . بدون من هم گرسنه مي مانند و اميدي جز تو ندارم ، خودت مرا شفا بده ! »

پس از گفتن اين سخنان ، بيهوش مي شود كه بلافاصله به دارالشّفا برده مي شود و از آنجا به وسيله آمبولانس به بيمارستان قائم انتقال مي يابد ، پزشكان پس از معاينه اوّليّه و تزريق چند آمپول و تجويز دارو ، پيشنهاد مي كنند كه فردا صبح او را به بيمارستان رواني رازي برده تا بستري شود .

در مسافرخانه با وجود مصرف داروها ، گل جمال سه بار ديگر دچار حالت بيهوشي مي شود و پس از بازگشت به حالت عادي ، گل جمال چند دقيقه اي مي خوابد ، چند دقيقه خوابي كه در زندگي گل جمال شايد ديگر پيش نيايد ، زيباترين خواب عالم ! در خواب ، آقايي با لباس سبز بر او ظاهر مي شود كه با شيرينترين لحن و پرمهرترين كلمات مي گويد :

« دخترم ! بيا به زيارت ! »

او بلافاصله برمي خيزد و با همراهان به حرم مشرّف مي شود ، گل جمال ، به محض تماس با ضريح بيهوش مي شود ، كه مجدّداً حضرت بر او ظاهر مي شود و با مهربانترين دستان

، او را بلند مي كند و با همان لحن مي فرمايد :

« دخترم ! شفا يافتي ديگر بيمار نيستي . »

گل جمال با چهره اي پر از حيرت و با چشماني گريان ، برمي خيزد و با اشك و فرياد ، ضريح را در آغوش مي فشرد .

زندگي ، بار ديگر به خانواده برزو باز مي گردد و دختر مهربان مزارع ، باز هم با لبخند به دشتها شادي بخشيده و سفره ، با نان آشتي مي كند .

( - مجلّه زائر ، مهر ماه 1373 ، ص 22 . )

شفاي دختر مبتلا به فلج پا

شفاي دختر مبتلا به فلج پا سميّه نوابي كه در اثر تصادف با ماشين از پا و كمر ضربه مي بيند و در پي آن استخوان پايش سياه مي شود ، هر گونه مداوا و درمان اثر نمي بخشد ، عاقبت دكترمعالج با جمله : « ديگر از دست ما كاري ساخته نيست ، پاي او بطور كلي سياه و خشك شده . » درهاي اميد را به روي آنان مي بندد و پدر بيچاره به عاقبت زندگي دختري كه وبال گردن او شده ، مي انديشد .

او در حالي كه قطرات اشك او همانند ابر بهاران از چشمانش سرازير است به طرف قرآن ، آن كتاب شفابخش و رحمت گستر آسماني مي رود كتابي كه به تعبير اميرمؤمنان ( عليه السلام ) « فيه شفاء المستشفي وكفاية المكتفي » شفاي دردمندان ( - نهج البلاغه ، خطبه 152 . )

دواجو و حامي كمك خواهان است ، پناه مي برد و به او تفأل زده و

استخاره مي كند .

با تلاوت اولين آيه از صفحه مقابل ، سرور و خوشحالي از سيماي او نمايان مي شود و با چهره خندان و بشاش مي گويد : « فردا حركت مي كنيم ، حركت بسوي طبيب واقعي ! شفاخانه خدايي ! ! مشهد مقدس ! حرم هشتمين امام نور ! آن پناه بي پناهان ! و اميد بيچارگان ! ! ! »

پس از پيمودن مسافتهاي زياد وارد شهر مقدس مشهد ، وادي طور و بهشت رضوان و حرم امن الهي مي شوند و دختر بيمار و رنجور را كه تا مرگ فاصله چنداني ندارد ، در كنار پنجره فولاد نشانده و دخيل مي بندند .

دختري كه ابر سياه غم و يأس برسراسر وجودش سايه افكنده بود و آينده تاريك و مبهم در جلوي چشمان معصومش رژه مي رفت و تمام پلهاي ارتباطي ميان خود و بهبودي را ويران شده مي ديد ، اينك خود را در كنار اقيانوس بي ساحل ولايت و درياي بيكران امامت مي بيند و در انتظار شبنم عنايت نشسته و براي وزيدن نسيم رحمت ، لحظه شماري مي كند .

يكباره نوري كه از « اللّه نور السموات والارض » سرچشمه گرفته در برابرش تجلّي مي كند و به كتاب سبزي كه در جلوي چشمانش گشوده شده ، خيره مي شود آنگاه رنگ سبزي و خطوط سفيد و نوراني مشاهده مي كند و صدايي از ميان اوراق مي شنود كه اين آيات را باصداي ملكوتي تلاوت مي كند :

« سبّح اسم ربّك الاعلي * الّذي خلق فسوّي * والّذي اخرج المرعي * فجعله غثاء احوي

* سنقرئك فلاتنسي . »

( - سوره اعلي ، آيه 6 - 1 . )

بلافاصله چشمانش را باز مي كند ، مي بيند طناب پايش كه به پنجره فولاد بسته بود باز گشته ، دوباره به پنجره گره مي زند و چشمان خود را روي هم مي گذارد . دوباره همان كتاب برابر نگاهش ورق مي خورد ، در ميان تابش نور سبز ، چهره مرد نوراني و سيماي انسان ملكوتي كه بر او لبخند مي زند ، مشاهده مي كند ، به او سلام مي دهد . او پس از پاسخ سلام ، با سخنان پرمهر خويش دختر غمديده و رنج كشيده را مورد محبّت قرارداده و مي گويد : « چرا طنابي را كه گشوده بوديم ، بستي ؟ » با دستان نوراني و ملكوتي ، خود طناب را از پايش باز مي كند .

دختر سراسيمه چشم باز كرده و به طنابي كه از پايش گشوده شده خيره مي شود ، لبخند شادي بر چهره اش نمايان مي شود ، سرور و تبسّم بر لبهايش بوسه مي زند ، گلهاي پژمرده اش شكوفامي شود .

انبوه جمعيتي كه در گرد او جمع شده بودند ، متوجّه عنايت گوهر رخشنده ولايت مي شوند . صداي صلوات آنان در فضا پيچيده و اشك شوق از چشمان دلباختگان مكتب انسانساز امامت سرازير مي شود .

آري ! در حالي كه چرخش عقربه ساعت حرم ، چهار بامداد را نشان مي داد ، در كتاب قطور تاريخ ، سوم بهمن 1372 ، ورق مي خورد ، نقاره خانه آستان قدس رضوي به نشانه ظهور

كرامت ، نواختن را آغاز كرده بود . سميّه مي رفت تا شروع زندگي نوين خود را جشن بگيرد و مراسم سپاس و تقدير ايزد منّان بجاي آورد .

( - رجوع شود به مجله زائر ، شماره 21 ، ص 28 . )

شفاي دختر فلج در سال 1373

دختر خانمي به نام « معصومه محسن پور » فرزند جليل اهل و ساكن اهواز ، سال اوّل تجربي كه در اثر ناراحتيهاي عصبي از ناحيه هر دو پا فلج مي شود و به وسيله ماشين و مساعدت ديگران ، به مدرسه مي رفته به طوري كه مسئولين مدرسه به خاطر مشكلاتي كه در محيط مدرسه به بار مي آورد ، از حضور وي در كلاس درس ، ممانعت به عمل مي آوردند و والدين او در اهواز و تهران به دكترهاي متخصّص مانند : دكتر علوي فاضل روان پزشك ، دكتر ده باشي متخصّص مغز و اعصاب ، دكتر تك منش و دكتر جعفر پهلوي متخصّص مغز و اعصاب و روان و . . . مراجعه مي كنند ولي هيچگونه نتيجه اي نمي گيرند .

با توجّه به علاقه شديد معصومه ، او را در تابستان سال 1373 به مشهد مقدّس ، به حرم مطهّر حضرت عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) آورده و در پشت پنجره فولاد به ضامن آهو و شفابخش دردهاي بي درمان و سلامتي بخش بيماراني كه دكترها از علاج او عاجز مانده يعني واسطه ميان خالق و مخلوق ، ربّ مربوب ، جلوه اتمّ جمال حق و مظهر كامل كمال مطلق ، حضرت عليّ بن موسي الرّضا ( عليهما السلام ) متوسّل

مي شود .

در همان شب اوّل ، تير دعا به هدف اجابت رسيده و در عالم خواب ، امام هشتم ( عليه السلام ) را به صورت نوري مي بيند كه وي را دلداري مي دهد و مي فرمايد : « تو شفا مي يابي ، عجله نكن ! »

با اين خواب ، روزنه اميد در قلب او گشوده مي شود و با قلبي سوزان و ناله جانسوز ، دامن آن امام نور را مي گيرد ، بالأخره در مورّخ 1373/5/23 هجري شمسي ساعت 2/15 دقيقه بامداد احساس مي كند عنايت مطلقه آن امام راستين و شافع دنيا و واپسين ، شامل حال او گرديده و از ناراحتي پا اثري نيست ، از جا برمي خيزد و از خواهرش كه در كنار او آرميده بود مي خواهد همراه او به داخل حرم مطهّر مشرّف شود .

او بدون اينكه احتياج به كمك و مساعدت ديگران داشته باشد ، داخل حرم رفته و به آستان بوسي هشتمين ستاره آسمان ولايت و امامت ، توفيق مي يابد .

بدينوسيله به بركت امام هشتم غنچه هاي زندگي دوباره به روي او شكوفا مي شود .

( - اين قضيّه به دست يكي از خادمين حرم مطهّر كه شاهد جريان بوده نوشته شده و در همان تاريخ ياد شده ( 1373/5/23 ) دراختيار اينجانب قرار گرفت . )

شفاي مبتلا به سرطان و لكنت زبان

شفاي مبتلا به سرطان و لكنت زبان در سال 1374 اين قضيّه مستند و شنيدني كه شمّه اي از درياي بيكران كرامات رضوي است ، نه از زمانهاي بسيار دور ، هزار و اندي سال قبل و يا

پانصدسال و يكصد سال پيش است؛ بلكه مربوط به پنج ماه قبل از انتشار چاپ دوم اين كتاب يعني : هشتم شهريور 1374 است .

به تعبير صاحب داستان : اين قضيه را با ديده دل بخوان ! مشنو ، ببين ! مخوان ، بياب ! و پيش از آنكه بينديشي تا چه بگويي ، بينديش كه چه گفته ام ! و پيش ازآنكه برخيزي كه چه بكني ، برخيز و ببين كه مولايمان چه كرده است ! ؟

آري ! او كه نامش « حميدرضا » و به « ثابتي » شهرت يافته است ، از سه سال قبل گرفتار نارسايي كليه و لكنت زبان و بيماري خانمانسوز سرطان مي شود . مرضي كه با شنيدنش لرزه بر اندام هركس مي افتد و جهان در جلوي چشمانش تيره و تار مي گردد .

مرضي كه روز روشن را به شب ظلماني مبدل مي كند و فاصله انسان را با حيات و زندگي ، تنگتر و قرابت آدمي را با مرگ عميقتر مي سازد .

او را در اين كشور پهناور به هر بيمارستان و نزد هر دكتري مي برند ، اما نتيجه معاينات و آزمايشها جز يأس و نااميدي چيز ديگري را بيان نمي كند . عاقبت اورا به بيرون مرز ، آمريكا ، مي برند ، شايد كه از تخصصها و مهارتهاي پزشكان آن ديار ، بهره اي بجويند؛ ولي پس از مدّتها تلاش و كوشش ، نه تنها بهبودي و عافيت نصيب وي نمي شود بلكه هرچه عقربه زمان به جلو مي رود ، هاله غم و نااميدي ضخيمتر و سنگينتر مي

شود و فاصله او را با مرگ نزديكتر مي كند .

پس از نااميدي و يأس كامل از هرگونه مداوا و درمان طبيعي پزشكان ، به طبيب حقيقي و درمان ماوراي طبيعي روي مي آورد . به توصيه مادرش از بيمارستان مادّي به شفاخانه نور هجرت مي كند ، براي گرفتن شفاي خويش به آستان ملك پاسبان ، ضامن آهو ، هشتمين امام نور ، پناهنده مي شود .

در كنار ضريح مطهّرش به امّيد تابش نور ولايت و بارش ابر امامت به انتظار مي نشيند و قطرات اشك خود را همانند سيلابي از گونه هاي غمديده اش جاري مي سازد .

عاقبت آن مظهر رحمت بيكران الهي و مجراي تجلّي اسماي حسناي خداوندي و مقام مشيّت پروردگاري ، گوشه چشمي به گوشه نشين آستانش مي افكند و با عنايتهاي خداگونه اش قلب شكسته و پر درد او را مي نوازد و روح تازه بر كالبد بي رمقش مي دمد .

آري ! او كه مدّتها در ميان شعله هاي سوزان سرطان مي سوخت ، يكدفعه خود را در مرز بهشت نور و سلامتي ، مشاهده مي كند و با وزش نسيم بهاران ولايت ، گلهاي زندگيش شكوفا مي شود .

به تعبير خودش : آفرينش جديد خود را حس مي كند و آغاز شدن خويش را با چشم خود نظاره مي كند .

مي رود تا زندگي تازه اي باقلبي مالامال از عشق مولايش شروع كند و افسانه شوم آن شبهاي تار و ظلماني را به ديار فراموشي بسپارد .

به جان پاك آن كه حق حيات به گردن وي دارد ، سوگند ياد

مي كند كه جان و مال و فرزندش را فداي او كند و به فرمان او باشد و هرجا كه او بخواند و هركو كه او براند و هرچه كه او بخواهد ، در فرمانش درنگ نكند و در وفاي يادگار محمّد ( صلي الله عليه و اله وسلم ) و ماندگار علي ( عليه السلام ) اسير قيصر نشود ، زرخريد يهود نگردد .

( - رجوع شود به : مجله زائر ، شماره 20 ، هشتم آبان 1374 . )

عنايت حضرت به زائري كه در راه از دنيا برود

عالم ربّاني مرحوم « حاج ميرزا حسن لواساني » آورده است كه : سه نفر از جوانان ثروتمندِ نجف به محضر يكي از علماي بزرگ كه در همسايگي آنان بود رفتند و گفتند : « حضرت آيت اللّه ! پدر ما اينك حدود چهل سال است كه به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي رود و هر بار مسافرت او ماهها به طول مي انجامد . اينك كه بسيار پير و ناتوان شده ما با مسافرت زيارتي او موافق نيستيم امّا او آماده حركت است و ما نگرانيم كه در راه تلف شود ، بدين وسيله تقاضا مي كنيم او را نصيحت كنيد تا شايد منصرف شود . »

آن عالم بزرگوار مي پذيرد و به خانه آنان مي رود امّا نصيحت او سودي نمي بخشد و مرد سالخورده بر حركت خويش اصرار مي ورزد .

مرد عالم مي پرسد : « اين همه اصرار براي چيست ؟ »

پاسخ مي دهد كه : « دوست عزيز ! جهتي دارد . » و آنگاه مي افزايد : « حدود سي

سال پيش دوستي داشتم كه به همراه او اين سفر را هر ساله انجام مي دادم امّا در سفري او بيمار شد و در راه از دنيا رفت .

نه آبي براي غسل دادن او داشتم و نه پارچه اي براي كفن كردنش و نه امكاني براي تجهيز و به خاكسپاري او . به ناچار پيكر او را براي اينكه طعمه درندگان نشود در نقطه اي پنهان كردم و به سوي روستايي شتافتم تا كمك بگيرم . شب را در آنجا ماندم و روز بعد كه به همراه چند نفر براي خاكسپاري او آمدم ، ديگر اثري از جسد او نيافتم . در اوج تحيّر و سرگرداني بودم كه ديدم شخصيّت گرانقدري از راه رسيد ، نفهميدم از كجا آمد ؟ آسمان يا زمين ؟

او فرمود : « من جسد دوستت را شب گذشته تجهيز و به خاك سپردم و اين هم قبر اوست . » به نقطه اي كه اشاره كرد رفتم و صورت قبري را ديدم .

آنگاه خطاب به من فرمود : « تو هم اينك به هدف خويش رسيدي بازگرد ! »

گفتم : « چگونه به هدف خويش رسيدم با اينكه من عازم زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) هستم . »

فرمود : « همان است كه گفتم . »

پرسيدم : « آخر چگونه ؟ »

فرمود : « اگر زيارت صاحب قبر را در مشهد مي خواهي كه نايل شدي و اگر قبر و حرم را مي خواهي برو . »

و فرمود : « به شيعيان ما پيام ده كه : هر كس در

راه زيارت ما از دنيا برود ، ما خود او را تجهيز مي كنيم و به خاك مي سپاريم . »

خود را بر روي پاي مباركش افكندم كه ببوسم دريغا كه كسي را نديدم . . . و اينك از آن تاريخ تاكنون هر سال مشرّف مي شوم تا به فيض عظيمي كه دوستم نايل شد ، نايل آيم .

آري ! اين داستان من است با اين بيان ، اگر باز هم شما مرا از رفتن به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) منع مي كنيد ، مي پذيرم . »

و آنگاه آن عالم بزرگوار فرمودند : « هرگز ! نه تنها شما را بازنمي دارم بلكه خود نيز از اين پس همه ساله همسفر تو خواهم بود . »

و هر دو آنقدر به زيارت دوست ، همه ساله شتافتند تا خداوند اين دو را نيز در راه زيارت هشتمين امام نور به بارگاه خود پذيرفت .

( - كرامات صالحين ، ص 212 . )

صِله حضرت رضا ( ع )

مرحوم ثقةالاسلام آقاي حاج « شيخ ابراهيم صاحب الزّماني » معروف به « شيخ ابراهيم ترك » از خوبان بود ، هم مدّاح اهل بيت بود و هم مرثيه خوان آنان ، امّا هر دو كار را با اخلاص و به قصد تقرّب انجام مي داد .

فردي بود كه سالها پيش از شروع درس مرحوم آيت اللّه العظمي حائري بنيانگذار حوزه علميّه قم ، دقايقي مرثيه مي خواند و آنگاه آيت اللّه درس فقه و يا اصول خود را آغاز مي كرد . او داستان شنيدني دارد كه از حضرت رضا (

عليه السلام ) براي مدح خويش صله دريافت داشته است .

داستان او را يكي از علما و از ائمّه جماعت مشهور تهران آقاي « حاج سيّد علي نقي جلالي تهراني » كه به فضل و كمال وتقوا و ولايت اهل بيت ( عليهم السلام ) شهرت به سزايي داشت ، اينگونه نقل مي كرد :

اينجانب با مرحوم « صاحب الزّماني » مأنوس بودم . او مي گفت : من مشهد مقدّس مشرّف شدم و مدّتي در آنجا اقامت گزيدم ، پولم تمام شد و آشنايي هم براي رفع مشكل نداشتم ، به همين جهت قصيده اي در مدح حضرت رضا ( عليه السلام ) سرودم وفكر كردم كه بروم و آن را براي توليت بخوانم و صله بگيرم .

با اين نيّت حركت كردم ، امّا در راه به خود آمدم كه چرا نزد خود حضرت رضا ( عليه السلام ) نروم و به ديگري بخوانم ؟ به همين جهت كنار ضريح رفتم وپس از استغفار و راز و نياز با خدا ، قصيده خود را خطاب به روح بلند و ملكوتي آن حضرت خواندم و تقاضاي صله كردم كه به ناگاه ديدم دستي با من مصافحه نمود و يك اسكناس ده توماني در دست من نهاد ، بي درنگ گفتم : « سرورم ! اين كم است . » ده توماني ديگري داد باز هم گفتم : « كم است . » تا به هفتاد تومان كه رسيد ديگر خجالت كشيدم تشكّر كردم و از حرم بيرون آمدم .

كفشهاي خود را مي پوشيدم كه ديدم « آيت اللّه حاج شيخ حسنعلي

تهراني » « جدّ آيت اللّه مرواريد مشهدي » با شتاب رسيد و فرمود : « شيخ ابراهيم ! »

گفتم : « بفرماييد آقا ! »

گفت : « خوب با آقا حضرت رضا ( عليه السلام ) روي هم ريخته اي ، برايش مدح مي گويي و صله مي گيري ، صله را به من بده تا . . . . »

بي درنگ پولها را به او تقديم داشتم و او يك پاكت به من داد و رفت . وقتي گشودم ديدم دو برابر پول صله است ، يعني يكصد و چهل تومان .

( - كرامات صالحين ، ص 216 . )

عنايت ودستگيري حضرت از زائرين خود

مؤلف كرامات صالحين مي نويسد : عنايتي از آن حضرت كه به يكي از گويندگان خوب مذهبي ، « آقاي حاج سيّد علي ابطحي اصفهاني » نموده است ، شنيدم كه بدينگونه است :

ايشان مي گفتند : به همراه همسرم به قصد زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) به مشهد رفتيم . مدّتي آنجا بوديم كه پولم تمام شد و هرچه نگريستم آشنايي نيافتم . حساب كردم ديدم براي بازگشت به تهران به هفتاد و پنج تومان ، براي تهيّه دو بليط قطار نياز دارم و پانزده تومان هم براي مخارج ديگر .

وقتي همه راهها را بسته ديدم به حرم مشرّف شدم و با همه وجود از حضرت رضا ( عليه السلام ) حاجت خويش را خواستم و زيارت وداع خواندم و بيرون آمدم . در نزديكي سقّاخانه كه مي رفتم مردي زمين گير را ديدم كه مرا فرامي خواند ، پنداشتم اوفقير است و

كمك مي خواهد ، شرمنده شدم نزديك رفتم تا از او عذرخواهي كنم و با زبان خوب دل او را به دست آورم كه گفت : « لطفاً يك استخاره كنيد . » استخاره كردم خوب بود .

گفت : « استخاره ديگري بفرماييد . » باز هم خوب بود .

گفت : « استخاره سوّمي هم بفرماييد . » آن هم خوب بود .

خنديد و دست به جيب كرد و مشتي ده توماني به من داد . جريان را پرسيدم .

گفت : « اين پول نود تومان است و مال شما است . »

پرسيدم : « چطور ؟ »

گفت : « واقعيّت اين است كه من در نظر داشتم مقداري پول به يكي از زائران حضرت رضا ( عليه السلام ) بدهم كه از پي آن انديشه همين جا نشسته و به زائران مي نگريستم كه به كداميك كمك كنم كه شما رسيديد و به دلم افتاد كه آن پول را به شما بدهم به همين جهت شما را صدا زدم و گفتم : استخاره كنيد ! مرتبه اوّل به دلم افتاده بود كه سي تومان به شما بدهم كه خوب آمد؛ استخاره ديگري كردم كه سي تومان ديگر بيفزايم باز هم خوب آمد؛ استخاره سوّم را نيز خواستم كه باز هم خوب آمد و اين شد نود تومان . »

من خنديدم و گفتم : « يك استخاره ديگر بكنم ؟ »

گفت : « نه حواله همين است . »

و با دريافت حواله حضرت رضا ( عليه السلام ) همان روز به سوي تهران حركت كردم .

( - كرامات صالحين ، ص 218 . )

نجات از مرگ به بركت امام هشتم ( ع )

مؤلّف كرامات صالحين مي نويسد : برادري دارم كه نامش « حاج غلامرضا » و از دوستداران و ارادتمندان به خاندان وحي و رسالت و از توسّل جويان به آنها بوده است .

هم توفيق كارهاي نيك و خدا پسندانه را خدا به او ارزاني داشته و هم به راز ونياز با خدا و دعاي كميل ، ندبه ، سمات و . . . مراقب و مواظبت داشتند .

همه ساله به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) مي شتابد . گاه به همراه هيئت و گاه با خانواده خويش ، به بركت حضرت رضا ( عليه السلام ) يك بار از مرگ قطعي نجات يافته است .

ايشان مكاشفه اي دارد كه شنيدني است ، بدين صورت :

درست سال 1344 شمسي بود كه يك نوع بيماري شبه وبا در برخي از شهرهاي ايران از جمله مشهد شايع شده و بسياري را از حيات و زندگي محروم ساخت . در همان سال بود كه برادر نگارنده حاج غلامرضا با خانواده خويش به قصد زيارت وارد مشهد مي شوند و در بازارچه ميرزا آقاجان در مسافرخانه اي مسكن مي گزينند .

ايشان تصميم مي گيرد شب اوّل توقّف در مشهد را در حرم حضرت رضا ( عليه السلام ) به سحر آورد امّا به ناگاه همان شب وبايي كه در مشهد شايع بود به او نيز دست مي دهد و تا صبح به او فرصت دعا و مناجات نمي دهد و همواره در رفت و آمد و تجديد وضو بوده اند .

پس از

نماز صبح در ايوان بيرون حرم ، به زحمت به مسافرخانه بازمي گردد و در آنجا به حالت اغما وبيهوشي مي افتد .

يادآوري مي گردد كه : ايشان بيماري ديگري نيز از پيش داشتند كه غالباً بر اثر آن استفراغ مي نمودند و در آن شرايط دوبيماري دست در دست هم ، او را تا مرز مرگ مي برند .

مدير مسافرخانه به وسيله تلفن به بهداري ارتش كه مسئول مبارزه با بيماري شبه وبا بود اطّلاع مي دهد و آنجا نيز آمبولانسي با آژير و سر و صدا به بازارچه و مسافرخانه گسيل مي دارند تا بيمار را به بيمارستان انتقال دهند .

پس از انتقال به بيمارستان و انجام آزمايشات لازم معلوم مي شود كه ايشان دچار عفونت و وبا زدگي است ، او را به بخش ويژه اي كه چنين بيماراني را در آنجا به وسيله اسيد به كلّي نابود مي ساختند تا ميكروب وبا را از ميان ببرند مي فرستند و در آنجا نيز پس از آزمايشات لازم ، تنها راه مبارزه با ميكروب را نابودساختن او با شيوه خاصّ آن بخش ، اعلان مي كنند و در جاي مخصوصي بستري مي كنند تا روز بعد كار را انجام دهند .

حاج غلامرضا كه بيهوش بر روي تخت افتاده بوده است به ناگاه نيمه شب شنبه ، توجّه پيدا مي كند كه سيّد بزرگواري وارد اطاق او شده و بطور مستقيم به كنار تخت او آمد و فرمود : « غلامرضا ! برخيز ! تو خوب شدي ! » و او برمي خيزد امّا ديگر كسي را نمي بيند و

تنها اطاق را روشن و عطرآگين يافته و خويشتن را كاملاً سالم و بانشاط مي يابد .

از تخت پايين آمده و به پرستارها مراجعه مي كند و مي گويد : « چرا مرا اينجا آورده اند من كه كسالتي ندارم ؟ »

دكتر كشيك از راه مي رسد و او را مورد معاينه قرار مي دهد و با تعجّب اعلان مي كند كه : « حاج غلامرضا سالم است و هيچ علائم بيماري در او ديده نمي شود . » و آنگاه به او مي گويد مي تواند برود .

او هم بي درنگ از بخش عفوني بيمارستان ارتش خارج شده و با سر و پاي برهنه و بدون لباس و با سر و وضع نامرتّب با هر وسيله اي كه شده خود را به مسافرخانه مي رساند .

خانواده اش در اطاق نشسته و هر لحظه در انتظار تلفن و خبر فوت او بوده و به حال خود مي گريستند كه چگونه به همراه پدر آمده و اينك بايد بدون او بازگردند كه طنين صداي صلوات و هياهو ، آنان را از اطاقشان بيرون مي كشد .

هنگامي كه بيرون مي آيند ، مي بينند كه حاج آقا صحيح و سالم آمده و مردم لباسهاي او را به عنوان تبرّك پاره كرده و مي گويند : « حضرت رضا ( عليه السلام ) حاجي را شفا بخشيده است . »

( - كرامات صالحين ، ص 219 . )

عنايت حضرت رضا و ضمانت حضرت جواد ( ع )

مرحوم « محدّث زاده قمي » كه از وعّاظ مخلص و توانا هستند ، در روز آخر ماه ذيقعدةالحرام سال 1347 در منزل

حضرت آيت اللّه العظمي گلپايگاني 1 در منبر ، اين داستان را از قول يكي از وعّاظ مشهور مشهد ( كه ظاهراً مرحوم محقق خراساني است ) نقل مي كرد :

در مشهد يكي از خدمتگزاران آستان حضرت رضا ( عليه السلام ) بنام سيّد مرتضي هر سال دهه آخر ماه ذيقعده را جلسات روضه برپا مي كرد و در ابتدا ، با وعّاظ ، شرط مي كرد كه بايد تمام اين ده روز ، از فضايل حضرت جواد ( عليه السلام ) خوانده شود .

البتّه كمتر كسي بود كه اين شرط را قبول كند مگر چند نفر معدود كه از جمله مرحوم محقّق بود كه سخنراني او پايان بخش مجلس بود .

آقاي محقّق فرمود : « من در فكر بودم كه چرا براي چه ، اين مرد چنين شرطي مي كند ! تا اينكه روزي حقيقت امر را از او سؤال كردم . »

پاسخ داد : « داستاني دارم كه اگر مايلي برايت شرح دهم . »

گفتم : « كاملاً مايلم و آماده شنيدن هستم . »

گفت : « چند سال پيش نوبت كشيك من بود ، رفتم در صحن كهنه ، ديدم يك نفر نشسته لب رودخانه .

( - سابقاً روي رودخانه باز بود و آب از آنجا مي رفت و زوّار مي نشستند و لباس و ظرف مي شستند . )

همينكه به صحن رسيدم ، ديدم يك نفر زائر نشسته و يك خربزه اي شكسته و پاره كرده و چون هوا گرم بود مگسها جمع شده و پوستهاي خربزه را در صحن قرار داده ،

يك وضع عجيبي ، به بار آورده .

پيش رفتم و گفتم : « مردك ! اينجا صحن است و مكان مقدّس بايد احترام كرد . » و با توك پا ، بقيّه خربزه را با هر چه بود انداختم ميان آب و از شدّت ناراحتي ، بنا كردم فحش دادن؛ امّا ديدم او اصلاً با من حرف نزد و جواب نگفت ، برخاست و روكرد به طرف گنبد و بارگاه حضرت رضا ( عليه السلام ) عرض كرد : « آقا ! آيا بايد با زوّار تو چنين معامله شود ؟

اينگونه زوّار مي طلبي ؟

اگر اين خانه را شما صاحبي ، پس اين چه مي گويد و اگر اين صاحب خانه است پس شما چرا مرا دعوت كردي ؟ »

اين جملات را گفت و رفت .

من نيز وقتي شب شد ، پستم سر آمد به ديگري سپردم و به منزل رفتم .

شب در عالم رؤيا شنيدم كسي در را دقّ الباب مي كنند . پشت در رفته ، در را باز كردم ديدم دو نفر از همكاران من هستند كه نسبت به من هميشه بي اندازه احترام مي كردند امّااكنون برخلاف هميشه بدون احترام و سلام به من گفتند : « مرتضي ! مرتضي ! آقا تو را مي خواهد . زود بيا تا برويم . »

و هر دو بازوي مرا گرفتند و چنان فشار مي دادند كه نزديك بود استخوانهاي بازويم بشكند .

مرا وارد صحن نمودند احساس مي كردم كه در و ديوار صحن و حرم ، به من غضب كرده اند ، تا اين كه

نزد امام علي بن موسي الرضا ( عليهما السلام ) رسيدم حضرت با نظر شديد و لحن تند فرمودند :

« به چه جهت با زوّار من چنين كردي ؟ تو را چه كه زوّار مرا اذيّت كني ؟ »

گقتم : « آقاجان ! صحن را كثيف كرده بود ، تقصير با او بود . »

فرمود : « مگر خدمتگزار نبود پاك كند ؟ چرا چنين كردي ؟ »

عرض كردم : « حالا گذشته . »

فرمود : « نه ! »

و دستور داد مرا بخوابانند و فلكي حاضر كنند .

در مقابل حضرت مرا خواباندند و مي خواستند كه مرا فلك كرده ، چوب بزنند .

من خيلي وحشت زده بودم كه يك مرتبه ديدم از آن ميان ، يك آقازاده پنج ، شش ساله وارد شد و خود را روي دستهاي حضرت افكند و گفت :

« پدر بزرگوار ! من ضمانت مي كنم ، اين مرتبه از او در گذر و او را ببخش ! »

آنگاه امام هشتم ( عليه السلام ) مرا رها كرد .

بعد رو كرد به حضرت و گفت : « پدر ! آبروي او رفت ، او را خلعت بدهيد . »

امام يك خلعت به من عنايت فرمود .

گفتم : « خدايا ! اين آقازاده كيست ؟ »

گفتند : « فرزند دلبند امام هشتم ، جواد الأئمّه ( عليه السلام ) است . »

و به همين جهت من همه ساله ، اين دهه را جلسات توسل برپا مي كنم ، با اين شرط كه فضايل جوادالائمّه ( عليه

السلام ) گفته شود . »

شفاي لال وگنگ توسط حضرت

محدّث گرانقدر مرحوم شيخ حرّعاملي صاحب كتاب ارزشمند « وسائل الشّيعه » ، اعجازي را از ثامن الأئمّه ( عليه السلام ) آورده كه اميدبخش و شنيدني است و مرحوم « آيت اللّه العظمي حاج شيخ مرتضي حائري » آن را به نظم درآورده است كه در پي اين داستان خواهد آمد .

مرحوم شيخ حر عاملي مي نويسد : در روزگار ما ، جواني آراسته و خوش قامت ، دچار ناراحتي بود و از زبان گنگ و كاملاً لال بود ، به زيارت حضرت رضا ( عليه السلام ) شتافت و با همه وجود ، شفاي خويش و رفع گنگي زبان خود را با توسّل به آن حضرت از آفريدگار تواناي هستي خواست و حضرت رضا ( عليه السلام ) او را مورد مهر خويش قرار داد و با اعجازي از آن حضرت ، زبانش پس از ساليان بسيار ، باز و با زباني گويا و رسا از حرم مطهّر خارج شد كه داستانش براي مردم اين زمان معروف است .

او پس از مشاهده اين اعجاز و شفا يافتن زبانش ، قصيده اي سرود كه اينگونه آغاز مي گردد :

يا كليم الرّضا ( عليه السلام )

وعليك السّلام والاكرام

آيت اللّه حاج شيخ مرتضي حائري 1 اين قصيده را به فارسي ترجمه و بدينگونه سروده است :

اي آنكه با امام رضا هم سخن شدي

گل بودي چه بلبل شيرين دهن شدي

بادا درود بر تو از حيّ مطلقي

كز جلوه اش تو بلبل اين انجمن شدي

با من سخن بگو كه شوم هم كلام

تو

اي آنكه با علي ولي ، هم سخن شدي

آيا به كودكي تو رأفت نمود و خواست

تا مورد عنايت صاحب منن شدي

يا حسن و دلبري تو جلب نظر نمود

تا درّفشان چه طوطي شكرشكن شدي

يا آنكه رهنماي حقيقت به اذن حق

بنمود جلوه و تو عروس چمن شدي

يا آنكه به هر جلوه حق در ره خدا

اينك چراغ روشن عصر و زمن شدي

( - كرامات صالحين ، ص 217 . )

زمزمه دلدادگان در ثنا و رثاي امام هشتم ( ع )

بعيد نيست خراسان اگر به كعبه ببالد

بعيد نيست خراسان اگر به كعبه ببالد

غني به كعبه ببالد ، فقير سوي تو آيد

فداي خاك تو گردم كه حَجّة الفقرايي

بعيد نيست خراسان اگر به كعبه ببالد

تو هم صفات خدا ، هم تو كعبه ، هم تو منايي

بَلي كه آيه تطهير شد به شأن تو نازل

از آنكه مظهر حقّي و مستحقّ ثنايي

تو زمزمي و تو حِجْري ، تو ركني و تو مقامي

بيا به دور تو گردم تو مروه اي تو صفايي

خوش آنكه جاي حَجَر خاك آستان تو بوسد

تو بنده اي نه خدايي ، نه از خدا تو جدايي

مشيّت ازلي بود تا به شهر خراسان

زجور و كينه مأمون شهيد زهر جفايي

ميان حجره چنين گفت : كاي صبا به مدينه

بگو به نور دو چشمم ، عزيز من ! تو كجايي

تقي ! بيا ! دم مردن به شهر طوس ، غريبم

در انتظار تو باشم كه كي ز در تو درآيي

منم گداي تو ( صالح ) كه غرق بحر گناهم

چه مي شود دم مردن ، دمي كنار من آيي

حسان

رو سياه و روسپيدش ، جان مولي ، درهم است

رو سياه و روسپيدش ، جان مولي ، درهم است !

در زمان ما ، كه هر كالا ، به هرجا ، درهم است

خوب و بد ، معيوب و سالم ، زشت و زيبا ، درهم است

گر خريداري ، كُنَد كالاي خوب از بد جدا

با تَشَر گويد فروشنده كه : آقا ، در هم است !

يا علي ! ياران خوبت را مكن از بد جدا

رو سياه و روسپيدش ، جان مولي ، در هم است !

از مُحبّانت ، كسي از لطف تو محروم نيست

چونكه در دريا ، صدفها باخزفها ، در هم است !

حسان

به به ! كه اين خراسان ، دارد صفاي رضوان

به به ! كه اين خراسان ، دارد صفاي رضوان

به به ! كه اين خراسان ، دارد صفاي رضوان

بار سفر ببنديد ، اي خستگان تهران

در جستجوي ناني ، اين بار زندگاني

بس مي كند گراني ، بر دوش قلب انسان

برخيز و شست و شو كن ، با اشك خود وضو كن !

تحصيل آبرو كن ، در پيشگاه يزدان

دور افكن اين ريا را ، وين كبر و اين هوا را

يكدم بخوان خدا را ، چون عاشقي پريشان

گر نيستت ميسّر ، حجّ و طواف ديگر

طوس است حجّ اكبر ، در پيش اهل ايمان

رو طوس و دل صفا ده ، دل در ره رضا ده

يعني كه دل شفا ده ، با توبه از گناهان

آنجا كه پور موسي است ، نور است و طور سيناست

آنجا مزار دلهاست ، آنجاست عرش رحمان

در آن رواق و ايوان ، باشد صفاي رضوان

آيد صداي قرآن ، آنجاست نور باران

باچشم دل ، صفا بين ، در طوس ، كعبه را بين

« وَالشَّمْس وَالضُّحي » بين ، اشكي زشوق بفشان

كن اقتدا به نيكان ، با او ببند پيمان

زيرا كليد رضوان ، باشد رضاي جانان

حسان

هر قدم در حرمش به بود از هفت طواف

هر قدم در حرمش به بود از هفت طواف

مي زند طعنه رواق تو به صد رتبه به عرش

كه منم سايه فكن ، بر سر زوار رضا

طور سيناي كليمم كه ز نور شجرم

شده مدهوش در اين صحنه ، هزاران موسي

به كجا مي روي اي دوست ، منم وادي قرب

منم آن نقطه قوسين و منم قرب دني

منم آن صحنه سينا كه شبان ره او

آدم و نوح و خليل است و كليم و عيسي

موسي از درگه ما مي طلبد عزّ و شرف

عيسي از دولت ما ، يافته اين قدر و بها

منم آن زاده تُكْتَم كه كند فخر بدو

مريم ، دختر عمران و هزاران سارا

آدم بوالبشر از صفوت ما گشت صفي

يافت از عزّت ما ، رفعت مادر حوا

منم آن بيشه شيران پس پرده غيب

كه خورد هرچه بود از يد بيضا و عصا

منم آن كعبه كه دارم به دوصد كعبه شرف

كه بود قبله عالم ، به برم قبله نما

منم آن زمزم و ركن و منم آن حِجْر و حَجَر

منم آن موقف و ميقات و منم اصل مِني

منم آن زاده موسي كه دوصد همچو كليم

پيش موساي محمّد ، كمرش هست دو تا

بخدا ! ركن و مقام و حَجَر و حِجْر و حطيم

پايه اي هست از اين كعبه دلهاي ولا

هر قدم در حرمش به بود از هفت طواف

سعي دارالشرفش خوبتر از سعي صفا

با چنين كعبه دلها كه در آغوش من است

به كجا مي روي اي حاجي عامي به كجا

از كتاب : علي ( عليه السلام ) فروغ ولايت

زمن بگوي به موسي مرو به وادي طور

زمن بگوي به موسي مرو به وادي طور

بيا بيا كه بود جنّت آستان رضا

بيا بيا كه بود خاك او حريم خدا

بيا كه طور كليم است و وادي ايمن

بيا كه جلوه حق است و صحنه سينا

زمن بگوي به موسي ! مرو به وادي طور

بيا به صحنه سيناي زاده موسي

بيا كه

وادي طور است و سر به سر نور است

كه رفته است زهوش اندر او دوصد موسي

بگو تو نيز به موسي ميا به وادي او

كه از تو محو شود معجز يد بيضا

عصاي خويش بنه ! ورنه شير پرده او

زجاي خيزد و بلعد عصا و اژدرها

از كتاب : علي ( عليه السلام ) فروغ ولايت

اي دل ، غلامِ شاهِ جهان باش و شاه باش

اي دل ، غلامِ شاهِ جهان باش و شاه باش

پيوسته در حمايتِ لطف اله باش

از خارجي هزار به يك جو نمي خرند

گو كوه تا به كوه منافق سپاه باش

چون احمدم شفيع بُوَد روز رستخيز

گو اين تن بلاكش من پرگناه باش

آن را كه دوستي علي نيست كافر است

گو زاهد زمان و گو شيخ راه باش

امروز زنده ام به ولاي تو يا علي

فردا به روح پاك امامان گواه باش

قبرِ امام هشتم و سلطان دين رضا

از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش

دستت نمي رسد كه بچيني گلي ز شاخ

باري به پاي گلبن ايشان گياه باش

مرد خداشناس كه تقوي طلب كند

خواهي سفيد جامه و خواهي سياه باش

حافظ طريقِ بندگي شاه پيشه كن

وآنگاه در طريق چون مردانِ راه باش

ديوان حافظ

براي زائر قبرش ، ضرر گناه ندارد

براي زائر قبرش ، ضرر گناه ندارد

در آستان رضا آن كه قرب و جاه ندارد

به بارگاه الهي يقين كه راه ندارد

عبادت ثقلين گر كسي به جا آرد

بدون مهر و ولايش اثر ، چو كاه ندارد

علي الصّباح قيامت كه خلق در خطرند

محبّ او به دلش ترس و بيم و آه ندارد

به وقت پخش صحائف ، صراط وهم ميزان

براي زائر قبرش ، ضرر گناه ندارد

اگر چه زاهد و مسكين بيان شعرنموده است

ولي كه خواجه چو او بنده سياه ندارد

قاضي زاهدي

زهر مستور چه كرد

خبر از طوس مگر آمده با پيك صبا

كه چه گل كرده به تن پيرهن صبر قبا

از غريب الغرباء از غمش آل عبا

آه از آن عهد ولايت كه به نامش بستند

نشنيدم كه به آن عهد كسي كرده وفا

دل او را خستند مگر از زهر جفا

آن ستم پيشه كه با خسرو اقليم الست

نه زحقّ بيم و نه انديشه اي از روز جزا

عهد را بست و شكست نه هراسي ز سزا

پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سياه

ريخت زين واقعه بال و پر سلطان هما

عالمي گشت تباه شاهد غيب نما

گر غريبانه در آن منزل غربت جان داد

ليك از جلوه دلدار شدش كام روا

در ره جانان داد و بسي درد دوا

تا كه از زهر ستم سوخت زسر تا به قدم

رفت زين حادثه هائله بر باد فنا

شمع ايوان قدم رونق بزم « دنا »

با دل و با جگرش دانه انگور چه كرد

خرمني سوخت زيك خوشه بي قدر وبها

سوره يس

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

يس * وَالْقُرْانِ الْحَكيمِ * اِنَّكَ لَمِنَ لْمُرْسَلينَ * عَلي صِراطٍ مُسْتَقيمٍ * تَنْزيلَ لْعَزيزِ الرَّحيمِ * لِتُنْذِرَ قَوْماً مآ اُنْذِرَابآؤُهُمْ َهُمْ غ افِلُونَ * لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلي اَكْثَرِهِمْ فَهُمْ يُؤْمِنُونَ * اِنَّا جَعَلْنا في اَعْناقِهِمْ اَغْلالاً فَهِيَ ِلَي الْاَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ * وَجَعَلْنا مِنْ بَيْنِ َيْديهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَاَغْشَيْنا هُمْ فَهُمْ يُبْصِرُونَ * وَسَوآءٌ عَ لَيْهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ ُنْذِرْهُمْ لايُؤْمِنُونَ * اِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ َخَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَاَجْرٍ َريمٍ * اِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتي وَنَكْتُبُ اقَدَّمُوا وَاثارَهُمْ وَكُلَّ شَيْ ءٍ

اَحْصَيْناهُ في اِمامٍ ُبينٍ * وَاضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً اَصْحابَ الْقَرْيَةِ اِذْ آئَهَا الْمُرْسَلُونَ * اِذْ اَرْسَلْنآ اِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ َكَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا اِنَّا اِلَيْكُمْ ُرْسَلُونَ * قالُوا مآاَنْتُمْ اِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَما َنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَيْ ءٍ اِنْ اَنْتُمْ اِلاَّ تَكْذِبُونَ * الُوا رَبُّنا يَعْلَمُ اِنَّا اِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ * وَما عَلَيْنا ِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبينُ * قالُوا اِنَّا تَطَيَّرْنا بِكُمْ لَئِنْ َمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَيَمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذابٌ اَليمٌ قالُوا طآئِرُكُمْ مَعَكُمْ اَئِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ اَنْتُمْ قَوْمٌ ُسْرِفُونَ * وَجآءَ مِنْ اَقْصَي الْمَدينَةِ رَجُلٌ َسْعي قالَ ياقَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلينَ * اِتَّبِعُوا مَنْ يَسْئَلُكُمْ اَجْراً وَهُمْ مُهْتَدُونَ * وَمالِيَ لااَعْبُدُ لَّذي فَطَرَني وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ * ءَاَتَّخِذُ مِنْ ُونِهِ الِهَةً اِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لاتُغْنِ عَنّي َفاعَتُهُمْ شَيْئاً وَلايُنْقِذُونِ * اِنّي اِذاً لَفي ضَلالٍ ُبينٍ * اِنّي امَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ * قيلَ دْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يالَيْتَ قَوْمي يَعْلَمُونَ * بِما َفَرَلي رَبّي وَجَعَلَني مِنَ الْمُكْرَمينَ * وَما َنْزَلْنا عَلي قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمآءِ َما كُنَّا مُنْزِلينَ * اِنْ كانَتْ اِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً َاِذاهُمْ خامِدُونَ * يا حَسْرَةً عَلَي الْعِبادِ ايَاْتيهِمْ مِنْ رَسُولٍ اِلاَّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ * َلَمْ يَرَوْا كَمْ اَهْلَكْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ اَنَّهُمْ اِلَيْهِمْ يَرْجِعُونَ * وَاِنْ كُلٌّ لَمَّا جَميعٌ لَدَيْنا ُحْضَرُونَ * وَايَةٌ لَهُمُ الْاَرْضُ الْمَيْتَةُ اَحْيَيْناها َاَخْرَجْنا مِنْها حَبّاً فَمِنْهُ يَاْكُلُونَ * وَجَعَلْنا فيها َنَّاتٍ مِنْ نَخيلٍ وَاَعْنابٍ وَفَجَّرْنا فيها مِنَ لْعُيُونِ * لِيَاْكُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ وَما عَمِلَتْهُ اَيْديهِمْ َفَلا يَشْكُرُونَ * سُبْحانَ الَّذي خَلَقَ الْاَزْواجَ ُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْاَرْضُ وَمِنْ اَنْفُسِهِمْ وَمِمَّا يَعْلَمُونَ * وَايَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ َاِذا هُمْ مُظْلِمُونَ * وَالشَّمْسُ تَجْري ِمُسْتَقَرٍّلَها ذلِكَ تَقْديرُ الْعَزيزِالْعَليمِ *

وَالْقَمَرَ َدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّي عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَديمِ * َالشَّمْسُ يَنْبَغي لَها اَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلاَاللَّيْلُ ابِقُ النَّهارِ وَكُلٌّ في فَلَكٍ يَسْبَحُونَ * وَايَةٌ َهُمْ اَنَّا حَمَلْنا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ* َخَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ مايَرْكَبُونَ * وَاِنْ نَشَاْ ُغْرِقْهُمْ فَلا صَريخَ لَهُمْ وَلاهُمْ يُنْقَذُونَ * اِلاَّ َحْمَةً مِنَّا وَمَتاعاً اِلي حينٍ * وَاِذا قيلَ لَهُمُ تَّقُوا ما بَيْنَ اَيْديكُمْ وَماخَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ ُرْحَمُونَ * وَما تَاْتيهِمْ مِنْ ايَةٍ مِنْ اياتِ رَبِّهِمْ ِلاَّ كانُوا عَنْها مُعْرِضينَ * وَاِذا قيلَ لَهُمْ اَنْفِقُوا ِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لِلَّذينَ امَنُوآ اَ ُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشآءُ اللَّهُ اَطْعَمَهُ اِنْ اَنْتُمْ اِلاَّ في َلالٍ مُبينٍ * وَيَقُولُونَ مَتي هذَا الْوَعْدُ اِنْ كُنْتُمْ ادِقينَ * ما يَنْظُرُونَ اِلاَّ صَيْحَةً واحِدَةً َاْخُذُهُمْ وَهُمْ يَخِصِّمُونَ * فَلايَسْتَطيعُونَ َوْصِيَةً وَلا اِلي اَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ * وَنُفِخَ فِي لصُّورِ فَاِذاهُمْ مِنَ الْاَجْداثِ اِلي رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ قالُوا يا وَيْلَنا مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا هذا ما وَعَدَ لرَّحْمنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ *اِنْ كانَتْ اِلاَّ َيْحَةً واحِدَةً فَاِذاهُمْ جَميعٌ لَدَيْنا مُحْضَرُونَ * َالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَلا تُجْزَوْنَ اِلاَّ ما ُنْتُمْ تَعْمَلُونَ * اِنَّ اَصْحابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ في ُغُلٍ فاكِهُونَ * هُمْ وَاَزْواجُهُمْ في ظِلالٍ عَلَي لْاَ رآئِكِ مُتَّكِئُونَ * لَهُمْ فيها فاكِهَةٌ وَلَهُمْ ما َدَّعُونَ * سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحيمٍ * َامْتازُوا الْيَوْمَ اَيُّهَا الْمُجْرِمُونَ * اَلَمْ اَعْهَدْ ِلَيْكُمْ يا بَني ادَمَ اَنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ اِنَّهُ لَكُمْ َدُوٌّ مُبينٌ * وَاَنِ اعْبُدُوني هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ وَلَقَدْ اَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلاًّ كَثيراً اَفَلَمْ تَكُونُوا َعْقِلُونَ * هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ * ِصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ* اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ َلي اَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا اَيْديهِمْ وَ تَشْهَدُ َرْجُلُهُمْ بِما كانُوا

يَكْسِبُونَ * وَلَوْ نَشآءُ َطَمَسْنا عَلي اَعْيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطَ فَاَنّي ُبْصِرُونَ * وَلَوْ نَشآءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلي َكانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِيّاً وَلا يَرْجِعُونَ * َمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ اَفَلا يَعْقِلُونَ * وَ ا عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَما يَنْبَغي لَهُ اِنْ هُوَ اِلاَّ ذِكْرٌ َقُرْانٌ مُبينٌ * لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيّاً وَيَحِقَّ الْقَوْلُ َلَي الْكافِرينَ * اَوَلَمْ يَرَوْا اَنَّا خَلَقْنا لَهُمْ مِمَّا َمِلَتْ اَيْدينا اَنْعاماً فَهُمْ لَها مالِكُونَ * َذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَكُوبُهُمْ وَمِنْها يَاْكُلُونَ * َلَهُمْ فيها مَنافِعُ وَمَشارِبُ اَفَلا يَشْكُرُونَ * َاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ الِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ * يَسْتَطيعُونَ نَصْرَهُمْ وَهُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ فَلا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ اِنَّا نَعْلَمُ مايُسِرُّونَ وَما ُعْلِنُونَ * اَوَلَمْ يَرَالْاِنْسانُ اَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ َاِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ * وَضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَنَسِيَ َلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِي الْعِظامَ وَهِيَ رَميمٌ * قُلْ ُحْييهَا الَّذي اَنْشَاَها اَوَّلَ مَرَّةٍ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ َليمٌ * اَلَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ اراً فَاِذا اَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ * اَوَلَيْسَ الَّذي َلَقَ السَّمواتِ وَالْاَرْضَ بِقادِرٍ عَلي اَنْ يَخْلُقَ ِثْلَهُمْ بَلي وَهُوَ الْخَلاَّقُ الْعَليمُ * اِنَّمآ اَمْرُهُ اِذا َرادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ * فَسُبْحانَ لَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ *

سوره الرّحمن

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

اَلرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْانَ * خَلَقَ الْاِنْسانَ * َلَّمَهُ الْبَيانَ * اَلشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبانٍ * َالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدانِ * وَالسَّمآءَ رَفَعَها َوَضَعَ الْميزانَ * اَلاَّ تَطْغَوْا فِي الْميزانِ * َاَقيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلا تُخْسِرُوا الْميزانَ * َالْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ * فيها فاكِهَ ٌ وَالنَّخْلُ اتُ الْأَكْمامِ * وَالْحَبُّ ذُوالْعَصْفِ وَالرَّيْحانُ فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * خَلَقَ الْاِنْسانَ مِنْ َلْصالٍ كَاْلفَخَّارِ * وَخَلَقَ الْجآنَّ مِنْ

مارِجٍ مِنْ ارٍ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * رَبُّ لْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما ُكَذِّبانِ * مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ * بَيْنَهُما َرْزَخٌ لايَبْغِيانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * َخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجانُ * فَبِاَيِّ الاءِ َبِّكُما تُكَذِّبانِ * وَلَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَئاتُ فِي لْبَحْرِ كَالْاَعْلامِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * ُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَيَبْقي وَجْهُ رَبِّكَ ُوالْجَلالِ وَالْاِكْرامِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما ُكَذِّبانِ * يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّمواتِ وَالْاَرْضِ ُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَاْنٍ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما ُكَذِّبانِ * سَنَفْرُغُ لَكُمْ اَيُّهَ الثَّقَلانِ * فَبِاَيِّ الاءِ َبِّكُما تُكَذِّبانِ * يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْاِنْسِ اِنِ سْتَطَعْتُمْ اَنْ تَنْفُذُوا مِنْ اَقْطارِ السَّمواتِ َالْاَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ اِلاَّ بِسُلْطانٍ * َبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * يُرْسَلُ عَلَيْكُما ُواظٌ مِنْ نارٍ وَنُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ * فَبِاَيِّ لاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فَاِذَاانْشَقَّتِ السَّمآءُ َكانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما ُكَذِّبانِ * فَيَوْمَئِذٍ لايُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ اِنْسٌ وَلا آنٌّ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * يُعْرَفُ لْمُجْرِمُونَ بِسيماهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصي وَالْأَقْدامِ * فَبِاَيِّ الاءِرَبِّكُما تُكَذِّبانِ * هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ * يَطُوفُونَ بَيْنَها وَبَيْنَ حَميمٍ انٍ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * وَلِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * ذَواتآ اَفْنانٍ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فيهِما عَيْنانِ تَجْرِيانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فيهِما مِنْ كُلِّ فاكِهَةٍ زَوْجانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * مُتَّكِئينَ عَلي فُرُشٍ بَطآئِنُها مِنْ اِسْتَبْرَقٍ وَجَنَي الْجَنَّتَيْنِ دانٍ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ اِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلاجآنٌّ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * كَاَنَّهُنَّ

الْياقُوتُ وَالْمَرْجانُ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * هَلْ جَزآءُ الْاِحْسانِ اِلاَّ الْاِحْسانُ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * وَمِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * مُدْهآ مَّتانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فيهِما عَيْنانِ نَضَّاخَتانِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فيهِما فاكِهَةٌ وَنَخْلٌ وَرُمَّانٌ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * فيهِنَّ خَيْراتٌ حِسانٌ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * لَمْ يَطْمِثْهُنَّ اِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلا جآنٌّ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ * مُتَّكِئينَ عَلي رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَعَبْقَرِيٍّ حِسانٍ * فَبِاَيِّ الاءِ رَبِّكُما تکذبان

موسوعه الامام الرضا ( ع )

الباب الأوّل - نسبه وأحواله ( عليه السلام )

الفصل الأوّل : مولده ( عليه السلام )
( أ ) - البشارة بولادته ( عليه السلام )

ع 1 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن عاصم . . . الحسين بن علي بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) قال : دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : . . . ، وإنّ اللّه عزّ وجلّ ركّب في صلبه [أي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ] نطفة مباركة ، زكيّة ، رضيّة ، مرضيّة ، وسمّاها عنده عليّاً ، يكون للّه تعالي في خلقه رضيّاً في علمه وحكمه ويجعله حجّة لشيعته يحتجّون به يوم القيامة . . . .

( عيون اخبار الرضا عليه السلام : 59/1 ، ح 29 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 322 . )

2 - الشيخ الطوسيّ : . . . عبد اللّه بن الفضل الهاشميّ ، قال : كنت عند أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) : . . . فدخل موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فأجلسه علي فخذه ، وأقبل يقبّل ما

بين عينيه ، ثمّ التفت إليه ، فقال له : يا طوسيّ ! إنّه الإمام والخليفة والحجّة بعدي ، وإنّه سيخرج من صلبه رجل يكون رضاً للّه عزّوجلّ في سمائه ، ولعباده في أرضه ، يقتل في أرضكم بالسمّ ظلماً وعدواناً ، ويدفن بها غريباً ، ألا فمن زاره في غربته وهو يعلم أنّه إمام بعد أبيه مفترض الطاعة من اللّه عزّوجلّ كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الأمالي للصدوق : 470 ، ح 11 . عنه البحار : 23/98 ، ح 15 ، قطعة منه ، و42/99 ، ح 48 ، ومدينة المعاجز : 33/6 ، ح 1826 .

التهذيب : 108/6 ، ح 191 . عنه إثبات الهداة : 161/3 ، 23 ، و233 ، ح 20 ، قطعتان منه .

وعنه وعند الأمالي ، وسائل الشيعة : 415/14 ، ح 19486 ، وإثبات الهداة : 91/3 ، ح 44 ، قطعة منه فيهما .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته عليه السلام ) و ( فضل زيارته عليه السلام ) و ( مدفنه عليه السلام ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

3 - الشيخ الطوسيّ : حدّثنا الشيخ الفقيه أبو جعفر محمّد بن عليّ ابن الحسين بن موسي بن بابويه القمّيّ ، قال حدّثنا محمّد بن عليّ ماجِيلَوَيه ، قال حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، قال : حدّثنا عبد الرحمن بن حمّاد ، عن عبد اللّه بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن الحسين بن يزيد ، قال : سمعت أباعبد اللّه الصادق جعفر بن محمّد

( عليهماالسلام ) يقول : يخرج رجل من ولد ابني موسي اسمه اسم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، فيدفن في أرض طوس وهي بخراسان يقتل فيها بالسمّ ، فيدفن فيها غريباً ، من زاره عارفاً بحقّه أعطاه اللّه عزّ وجلّ أجر من أنفق من قبل الفتح وقاتل .

( الأمالي : 103 ، ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 32/6 ، ح 1824 .

من لا يحضره الفقيه : 349/2 ، ح 1600 ، بتفاوت يسير . عنه مدينة المعاجز : 198/5 ، ح 1562 ، وإثبات الهداة : 45/3 ، ح 18 . وعنه وعن العيون والأمالي ، وسائل الشيعة : 553/14 ، ح 19803 ، عن الحسين بن زيد ، عن أبي جعفر عليه السلام .

عيون أخبار الرضا عليه السلام : 255/2 ، ح 3 . عنه البحار : 286/49 ، ح 10 ، ونور الثقلين : 238/5 ، ح 48 . وعنه وعن الأمالي ، البحار : 33/99 ، ح 9 ، وإثبات الهداة : 92/3 ، ح 47 .

جامع الأخبار : 29 ، س 3 .

روضة الواعظين : 257 ، س 20 .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ومحلّ دفنه ) و ( فضل زيارته ) . )

( ب ) - تهنئة أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) النجمة بولادته

1 - الشيخ الصدوق : . . . نجمة أُمّ الرضا ( عليه السلام ) تقول : . . . فلمّا وضعته ، وقع علي الأرض واضعاً يديه علي الأرض رافعاً رأسه إلي السماء ، يحرّك شفتيه ، كأنّه يتكلّم ، فدخل إليّ أبوه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) فقال لي : هنيئاً لك

يا نجمة ! كرامة ربّك .

فناولته إيّاه في خرقة بيضاء ، فأذّن في أُذنه الأيمن وأقام في الأيسر ، ودعا بماء الفرات فحنّكه به ، ثمّ ردّه إليّ فقال : خذيه فإنّه بقيّة اللّه تعالي في أرضه .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 20/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 17 . )

( ج ) - تاريخ ولادته ( عليه السلام ) في الأحاديث

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني الحسن بن عليّ بن زكريّا بمدينة السلام قال : حدّثني أبو عبد اللّه محمّد بن خليلان قال : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : ولد الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بالمدينه يوم الخميس ، لإحدي عشرة ليلة خلت من ربيع الأوّل ، سنة ثلاث وخمسين ومائة من الهجرة ، بعد وفاة أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) بخمس سنين .

وتوفّي بطوس في قريه يقال لها : سناباذ من رستاق نوقان .

ودفن في دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، في القبّة التي فيها هارون الرشيد ، إلي جانبه ممّا يلي القبلة

وذلك في شهر رمضان لتسع بقين منه يوم الجمعة ، سنة ثلاث ومائتين ، وقد تمّ عمره تسعاً وأربعين سنة وستّة أشهر ، منها مع أبيه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) تسعاً وعشرين سنة وشهرين ، وبعد أبيه أيّام إمامته عشرين سنة وأربعة أشهر

وقام ( عليه السلام ) بالأمر وله تسع وعشرون سنة وشهران .

وكان في أيّام إمامته ( عليه السلام

) بقيّة ملك الرشيد ، ثمّ ملك بعد الرشيد محمّد المعروف بالأمين ، وهو ابن زبيدة ، ثلاث سنين وخمسة وعشرين يوماً ، ثمّ خلع الأمين ، وأُجلس عمّه إبراهيم بن شكله أربعة عشر يوماً ، ثمّ أخرج محمّد بن زبيدة من الحبس ، وبويع له ثانية ، وجلس في الملك سنة وستّة أشهر ، وثلاثة وعشرين يوماً ، ثمّ ملك عبد اللّه المأمون ، عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً فأخذ البيعة في ملكه لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، بعهد المسلمين من غير رضاه ، وذلك بعد أن هدّده بالقتل ، وألحّ عليه مرّة بعد أُخري ، في كلّها يأبي عليه ، حتّي أشرف من تأبيه علي الهلاك فقال ( عليه السلام ) :

« اللّهمّ إنّك نهيتني عن الإلقاء بيدي إلي التهلكة ، وقد أكرهت واضطررت كما أشرفت من قبل عبد اللّه المأمون علي القتل ، متي لم أقبل ولاية عهده ، وقد أكرهت واضطررت كما اضطرّ يوسف ودانيال عليه السلام ، إذ قبل كلّ واحد منهما الولاية من طاغية زمانه .

اللّهمّ ! لا عهد إلّا عهدك ، ولا ولاية لي إلّا من قبلك ، فوفّقني لإقامة دينك ، وإحياء سنّة نبيّك محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فإنّك أنت المولي وأنت النصير ، ونعم المولي أنت ونعم النصير » .

ثمّ قبل ( عليه السلام ) ولاية العهد من المأمون ، وهو باك حزين علي أن لايولّي أحداً ولايعزل أحداً ، ولايغيّر رسماً ولاسنّة ، وأن يكون في الأمر مشيراً من بعيد ، فأخذ المأمون له البيعة علي الناس ، الخاصّ منهم والعامّ فكان متي ما

ظهر للمأمون من الرضا ( عليه السلام ) فضل ، وعلم وحسن تدبير ، حسده علي ذلك ، وحقد عليه ، حتّي ضاق صدره ، فغدر به ، وقتله بالسمّ ، ومضي إلي رضوان اللّه تعالي وكرامته .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 . عنه البحار : 9/49 ح 15 ، و131 ح 7 ، و304 ح 12 ، قطعتان منه ، ونور الثقلين : 179/1 ح 633 ، قطعة منه .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 217 س 23 .

كشف الغمّة : 297/2 س 2 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( خلفاء زمانه ) و ( مدفنه ) ، و ( قاتله ) ، و ( كيفيّة شهادته ) ، و ( مدّة عمره الشريف ) ، و ( تاريخ شهادته ) ، و ( سنّه عند شهادة أبيه ) ، و ( سنّه عند إمامته ) ، و ( دعاؤه عليه السلام عند بيعة الناس له بولاية العهد بعد أن هدّده المأمون بالقتل ) ، و ( قبوله عليه السلام ولاية عهد المأمون وشرايطه ) ، و ( أخذ البيعة له عليه السلام بولاية العهد من غير رضاه ) . )

2 - أبو جعفر الطبريّ : قال أبو محمّد الحسن بن عليّ الثاني ( عليهماالسلام ) :

ولد [أبو محمّد عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ] بالمدينة ، سنة ثلاث وخمسين ومائة من الهجرة .

( دلائل الإمامة : 347 س 3 . )

( د ) - تاريخ ولادته ( عليه السلام ) في الكتب والأقوال

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : ولد أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) سنة

ثمان وأربعين ومائة .

( الكافي : 486/1 س 10 . عنه الوافي : 824/3 س 6 .

المستجاد من كتاب الارشاد : 211 س 6 .

كفاية الطالب : 457 س 18 . )

2 - الحضينيّ : كان مولده ( عليه السلام ) سنة ثلاث وخمسين ومائة .

( الهداية الكبري : 279 س 3 .

كشف الغمّة : 284/2 س 13 ، وزاد فيه : بعد مضيّ أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) بخمس سنين . و267 س 15 . عنه البحار : 3/49 ، ضمن ح 3 . )

3 - الشيخ المفيد : ولد بالمدينة سنة ثمان وأربعين ومائة للهجرة .

( المقنعة : 479 ب 28 .

إرشاد المفيد : 304 س 9 . عنه كشف الغمّة : 270/2 س 4 ، والبحار : 10/49 ح 20 .

تهذيب الأحكام : 83/6 س 13 .

الكامل في التاريخ : 193/5 س 17 .

الوافي بالوفيات : 248/22 س 5 . )

4 - أبو عليّ الطبرسيّ : ولد [أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] بالمدينة ، سنة ثمان وأربعين ومائة من الهجرة .

ويقال : إنّه ولد لإحدي عشرة ليلة خلت من ذي القعدة يوم الجمعة ، سنة ثلاث وخمسين ومائة ، بعد وفاة أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) بخمس سنين .

وقيل : يوم الخميس .

( إعلام الوري : 40/2 س 4 . عنه البحار : 3/49 ح 4 .

إثبات الوصيّة : 215 س 17 .

كشف الغمّة : 311/2 س 16 . )

5 - أبو عليّ الطبرسيّ : ولد

يوم الجمعة ، ويقال : يوم الخميس لإحدي عشر ليلاً خلت من ذي القعدة ، سنة ثمان وأربعين ومائة من الهجرة .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 124 س 12 .

الدروس : 14/2 ، س 2 ( كتاب المزار ) ، واكتفي فيه بيوم الخميس . عنه البحار : 10/49 ح 18 . الأنوار البهيّة : 209 س 3 ، وزاد فيه : بعد وفات جدّه الصادق ( عليهماالسلام ) بأيّام قليلة .

روضة الواعظين : 259 س 21 . عنه البحار : 10/49 ح 17 .

البحار : 10/49 ح 19 ، عن تاريخ الغفاريّ ، وفيه : من دون ذكر يوم الخميس . و9/49 ح 16 ، عن مصباح الكفعمي ، ولم نعثر عليه في المطبوع . )

6 - أبو عليّ الطبرسيّ : روي : أنّ الرضا ( عليه السلام ) ولد بعد مضيّ الصادق ( عليه السلام ) بأربع سنين .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 8 . )

7 - ابن شهر آشوب : ولد يوم الجمعة بالمدينة .

وقيل : يوم الخميس لإحدي عشرة ليلة خلت من ربيع الأوّل ، سنة ثلاث وخمسين ومائة ، بعد وفاة الصادق بخمس سنين .

وقيل : سنة إحدي وخمسين ومائة .

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 7 . عنه البحار : 10/49 ح 21 . )

8 - الإربليّ : ولادته ( عليه السلام ) في حادي عشر ذي الحجّة ، سنة ثلاث وخمسين ومائة للهجرة ، بعد وفاة جدّه أبي عبد اللّه جعفر ( عليه السلام ) ، بخمس سنين .

(

كشف الغمّة : 259/2 س 14 . عنه البحار : 2/49 ح 3 . )

9 - الشروانيّ : قال ابن الأثير في كتاب جامع الأصول : ولد بالمدينة سنة ستّ وخمسين ومائة .

( مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 1 . )

10 - ابن الصبّاغ : ولد عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في المدينة ، سنة ثمان وأربعين ومائة للهجرة .

وقيل : سنة ثلاث وخمسين ومائة .

( الفصول المهمّة : 244 س 11 . )

11 - ابن خلّكان : كانت ولادة عليّ الرضا يوم الجمعة في بعض شهور سنة ثلاث وخمسين ومائة بالمدينة ، وقيل : بل وُلد سابع شوّال ، وقيل : ثامنه ، وقيل : سادسه سنة إحدي وخمسين ومائة .

( وفيات الأعيان : 270/3 س 9 . عنه مناقب أهل البيت عليه السلام : 280 س 2 ، وفيه : « رابع شوّال » بدل « سابع شوّال » . )

12 - القندوزيّ الحنفيّ : ولد يوم الخميس بالمدينة لإحدي عشر ليلة خلت من ربيع الأوّل ، سنة ثلاث وخمسين ومائة .

( ينابيع المودّة : 166/3 س 1 . )

( ه ) - كيفيّة حمله وولادته ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق : حدّثني تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن عليّ بن ميثم ، عن أبيه قال : سمعت أُمّي تقول : سمعت نجمة أُمّ الرضا ( عليه السلام ) تقول : لمّا حملت بابني عليّ لم أشعر بثقل الحمل ، وكنت أسمع في منامي تسبيحاً وتهليلاً وتمجيداً

من بطني فيفزعني ذلك ويهولني ، فإذا انتبهت لم أسمع شيئاً ، فلمّا وضعته وقع علي الأرض واضعاً يديه علي الأرض رافعاً رأسه إلي السماء ، يحرّك شفتيه كأنّه يتكلّم ، فدخل إليّ أبوه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) فقال لي : هنيئاً لك يا نجمة ! كرامة ربّك .

فناولته إيّاه في خرقة بيضاء ، فأذّن في أُذنه الأيمن وأقام في الأيسر ، ودعا بماء الفرات فحنّكه به ، ثمّ ردّه إليّ فقال : خذيه فإنّه بقيّة اللّه تعالي في أرضه .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 20/1 ح 2 . عنه البحار : 9/49 ح 14 ، و125/101 ح 82 قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 11/7 ح 2107 ، وإثبات الهداة : 233/3 ح 21 قطعة منه ، و255 ح 28 قطعة منه ، وحلية الأبرار : 339/4 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 407/21 ح 27426 قطعة منه ، ونور الثقلين : 391/2 ح 192 ، والأنوار البهيّة : 211 س 2 .

الخرائج والجرائح : 337/1 ح 1 .

كشف الغمّة : 297/2 س 22 .

ينابيع المودّة : 166/3 س 11 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( النصّ عليه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) ، و ( تهنئة أبيه الكاظم عليهماالسلام النجمة بولادته ) ، و ( تسبيحه وتهليله في بطن أمّه عليه السلام ) . )

الفصل الثاني : أسماؤه وألقابه ( عليه السلام )
( أ ) - أسماؤه ( عليه السلام )

وفيه ستّة عناوين

الأوّل - اسمه ( عليه السلام ) في التوراة :

1 - هامش عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : قد ورد أسماء النبيّ والأئمّة الاثني عشر ، صلوات اللّه عليهم في التوراة

بلسان العبرانيّة .

وقد نقل عنها بهذه العبارة : ميذميذ : « محمّد المصطفي » إيليا : « عليّ المرتضي » . . . هذاذ : « عليّ بن موسي الرضا » . . . .

( هامش عيون أخبار الرضا عليه السلام : 1/ 164 ، س 16 . )

2 - النباطيّ البياضيّ : قال ابن عمر : سمّاهم [أي الأئمّة ( عليهم السلام ) : ] كعب الأحبار بأسمائهم في التوراة : ينبوذ ، قيدورا ، أُوبايل ، ميسور ، مشموع ، دموه ، سوه ، حيدور ، وتمر ، بطور ، بوقيش ، قيدمة .

قال أبو عامر هشام الدستواني : سألت عنها يهوديّاً عالماً فقال : هذه نعوت أقوام بالعبرانيّة صحيحة ، نجدها في التوراة . . . .

قلت : فانعت لي هذه النعوت لأعلمها ؟

قال : نعم ! . . . ثمّ نعت لي أسماء تخالف ما سلف وأظنّها من تصحيف الكتّاب ، فقال : . . . هذار ، تحفة المنجوع ، النازح عن الأوطان الممنوع . . . .

وقال النباطيّ البياضيّ : وأسند الشيخ الفاضل أحمد بن محمّد بن عيّاش إلي السدوسيّ ، أنّه لقي في بيت المقدّس عمران بن خاقان الذي أسلم من اليهوديّة علي يد أبي جعفر ( عليه السلام ) وكان يحاجّ اليهود ، فلايستطيعون جحد علامات النبيّ والخلفاء من بعده ، فقال لي يوماً : إنّا نجد في التوراة محمّداً واثني عشر من أهل بيته خلفاء ، وليس فيهم تيميّ ولاعدويّ ولاأمويّ . . . فقال : شمعوعيل ، شمعيشيحو . . . شنيم [ أي أبو الحسن الرضا (

عليه السلام ) ] . . . .

( الصراط المستقيم : 141/2 ، س 11 ، و238 ، س 18 .

قطعة منه في ( النصّ عليه في التورات ) . )

والحديثان طويلان أخذنا منهما موضع الحاجة .

الثاني - اسمه ونسبه ( عليه السلام ) في الكتب والأقوال :

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ في داره بنيسابور في سنة إثنتين وخمسين وثلاثمائة ، قال : أخبرنا محمّد ( في المصدر : اثنين ، وفي نسخة اثنتين ، وهو الصحيح . )

بن يحيي الصوليّ قراءة عليه قال : أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، هو عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 14/1 ح 1 . عنه البحار : 7/49 ح 9 . )

2 - الشيخ الصدوق : . . . النعمان بن سعد ، قال : قال أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : سيقتل رجل من ولدي بأرض خراسان بالسمّ ظلماً ، اسمه اسمي . . . .

( الأمالي : 104 ، ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 168 . )

3 - الشيخ الطوسيّ : هو عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : الإمام الرضا وليّ المؤمنينّ ، كنيته أبوالحسن .

( تهذيب الأحكام : 83/6 س 13 . )

4 - الشيخ المفيد :

عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف ، الإمام الرضا وليّ المؤ منين .

( المقنعة : 479 س 3 . )

5 - الإربليّ : وأمّا اسمه فعليّ ، وهو ثالث العليّين ، أمير المؤمنين ، وزين العابدين ( عليهم السلام ) : .

( كشف الغمّة : 260/2 س 1 . )

6 - أبو عليّ الطبرسيّ : اسم الإمام الثامن عليّ بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 124 س 9 . )

7 - الحافظ البرسيّ : الإمام الثامن ، الإمام الرضا ، هو عليّ بن موسي ، إمام المؤمنين .

( مشارق أنوار اليقين : 108 س 12 . )

8 - ابن خلّكان : أبو الحسن عليّ الرضا بن موسي الكاظم بن جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن زين العابدين ، وهو أحد الأئمّة الاثني عشر علي اعتقاد الإماميّة .

( وفيات الأعيان : 269/3 ، رقم 423 .

الوافي بالوفيات : 248/22 س 3 .

مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 11 . )

9 - الذهبيّ : عليّ بن موسي الرضا ، هو الإمام أبو الحسن بن موسي الكاظم بن جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن عليّ زين العابدين بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب الهاشميّ العلويّ الحسينيّ .

( تاريخ الإسلام : 269/14 رقم 281 . )

10 - ابن الصبّاغ : أمّا نسبه أباً وأُمّاً ، فهو عليّ الرضا بن موسي الكاظم بن جعفر الصادق بن محمّد

الباقر بن عليّ زين العابدين بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : .

( الفصول المهمّة : 244 س 12 .

كشف الغمّة : 284/2 س 9 .

تذكرة الخواصّ : 315 س 13 . )

11 - الشروانيّ : قال ابن الأثير في كتاب جامع الأصول : عليّ بن موسي الرضا ، هو أبو الحسن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب الهاشميّ ، المعروف بالرضا .

( مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 1 . )

الثالث - تسميته ( عليه السلام ) بالرضا :

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا أبي ، ومحمّد بن موسي بن المتوكّل ، ومحمّد بن عليّ بن ماجيلويه ، وأحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، والحسين بن إبراهيم تاتانه ، وأحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ، والحسين بن إبراهيم بن هشام المكتّب ، وعليّ بن عبد اللَّه الورّاق رضي اللَّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هشام ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، قال : قلت لأبي جعفر محمّد بن عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : إنّ قوماً من مخالفيكم يزعمون أنّ أباك ( عليه السلام ) إنّما سمّاه المأمون « الرضا » لمّا رضيه لولاية عهده .

فقال ( عليه السلام ) : كذبوا واللّه ! وفجروا ، بل اللّه تبارك وتعالي سمّاه « الرضا » ، لأنّه كان رضي للّه عزّ وجلّ في سمائه ، ورضي لرسوله والأئمّة من بعده صلوات ( في علل الشرائع

: ذكره في سمائه . )

اللّه عليهم في أرضه .

قال : فقلت له : ألم يكن كلّ واحد من آبائك الماضين ( عليهم السلام ) : رضي للَّه تعالي ، ولرسوله والأئمّة ( عليهم السلام ) : ؟

( في المصدر : رضي اللّه تعالي ، والظاهر أنّه غير صحيح . )

فقال : بلي .

فقلت : فلِمَ سمّي أبوك ( عليه السلام ) من بينهم « الرضا » ؟

قال : لأنّه رضي به المخالفون من أعدائه ، كما رضي به الموافقون من أوليائه ، ولم يكن ذلك لأحد من آبائه ( عليهم السلام ) : ، فلذلك سمّي من بينهم الرضا ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 1/ 13 ، ح 1 . عنه البحار : 49/ 4 ، ح 5 ، وحلية الأبرار : 4/ 341 ، ح 1 ، ومدينة المعاجز : 7/ 243 ، ح 2298 ، وكشف الغمّة : 2/ 296 ، س 7 ، مرسلاً وبتفاوت .

علل الشرائع : 1/ 236 ، ح 1 ، بتفاوت يسير .

الأنوار البهيّة : 211 ، س 10 .

معاني الأخبار : 65 ، س 7 ، قطعة منه ، مرسلاً .

المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 2 ، أورد مضمونه . عنه البحار : 10/49 ضمن ح 21 .

إعلام الوري 42/2 ، س 3 ، أورد مضمونه . )

الرابع - تسمية اللّه تعالي إيّاه ( عليه السلام ) عليّاً :

1 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن عاصم ، عن محمّد بن عليّ بن

موسي . . . الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعنده أُبيّ بن كعب فقال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مرحباً بك يا أبإ ! ج ژ عبد اللّه ! يازين السموات والأرضين . . . ، وإنّ اللّه عزّ وجلّ ركّب في صلبه [أي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ] نطفة مباركة زكيّة رضيّة مرضيّة ، وسمّاها عنده عليّاً . . . .

( عيون اخبار الرضا عليه السلام : 59/1 ، ح 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 322 . )

الخامس - تسميته ( عليه السلام ) بأمر من آبائه وأجداده ( عليهم السلام ) :

1 - المحدّث القمّيّ : وفي الدرّ النظيم لجمال الدين يوسف بن حاتم العامليّ تلميذ المحقّق ، قال في ذكر الرضا ( عليه السلام ) : أُمّه أُمّ ولد يقال لها : تُكتم .

قال أبو الحسن موسي ( عليه السلام ) . . . بينا أنا نائم إذ أتاني جدّي وأبي ( عليهماالسلام ) . . . فقالا ( عليهماالسلام ) : يا موسي ! ليكوننّ لك من هذه الجارية خير أهل الأرض بعدك ، ثمّ أمراني إذا ولدته أُسمّيه عليّاً ، وقالا [لي ] : إنّ اللّه عزّ وجلّ سيظهر به العدل والرأفة والرحمة ، طوبي لمن صدّقه ، وويل لمن عاداه وجحده .

( الأنوار البهيّة : 210 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 76 . )

السادس - تسمية أبيه موسي

إيّاه بالرضا ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ عن سهل زياد ( في البحار : الأسدي . وهو محمّد بن جعفر بن محمّد بن عون الأسديّ أبو الحسين الكوفيّ ، ساكن الريّ ، كان ثقة صحيح الحديث إلّا أنّه روي عن الضعفاء ، وكان يقول بالجبر والتشبيه ، وكان أبوه وجهاً ، توفّي « 312 » ، معجم رجال الحديث : 165/15 ، رقم 10384 . )

الآدميّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : كان موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، يسمّي ولده عليّاً ( عليه السلام ) ، الرضا .

وكان يقول : ادعوا إليّ ولدي الرضا ، وقلت لولدي الرضا ، وقال لي ولدي ( في سائر المصادر : ادعوا لي . )

الرضا ، وإذا خاطبه قال : يا أبا الحسن ! .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 13/1 ح 2 . عنه البحار : 4/49 ح 6 ، وحلية الأبرار : 342/4 ح 2 ، ومدينة المعاجز : 244/7 ح 2299 .

كشف الغمّة : 296/2 س 16 . )

( ب ) - كنيته ( عليه السلام )

1 - أبو جعفر الطبريّ : يكنّي أبا الحسن ، والخاصّ أبا محمّد .

( دلائل الامامة : 359 س 1 .

الهداية الكبري : 279 س 5 . )

2 - الشيخ المفيد : كنيته

( عليه السلام ) أبو الحسن .

( المقنعة : 479 س 5 .

الفصول المهمّة : 244 س 16 .

تاريخ الأئمّة ضمن مجموعة نفيسة : 30 س 5 .

كشف الغمّة : 284/2 س 16 .

تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 138 س 13 .

كشف الغمّة : 260/2 س 2 . عنه البحار : 3/49 ضمن ح 3 . )

3 - أبو عليّ الطبرسيّ : كنيته أبو الحسن ويقال له : أبو الحسن الثاني ( عليه السلام ) .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 124 س 10 .

كتاب ألقاب الرسول وعترته عليهم السلام ضمن مجموعة نفيسة : 219 س 4 . )

4 - ابن شهرآشوب : عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) يكنّي أبو الحسن ، والخاصّ أبو عليّ .

( المناقب لابن شهرآشوب : 366/4 س 20 . عنه البحار : 10/49 ح 21 . )

5 - الشهيد الأوّل : الإمام الرضا أبو الحسن عليّ بن موسي وليّ المؤمنين .

( الدروس : 154 س 5 . )

6 - بعض قدماء المحدّثين والمؤرّخين ( رحمهم الله ) : الإمام موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) كان يكنّي أبا الحسن ، فلمّا ولد الرضا ( عليه السلام ) ترك كنيته .

( كتاب ألقاب الرسول وعترته ضمن مجموعة نفيسة : 219 س 2 . )

7 - الأردبيلي : عليّ بن موسي بن جعفر الرضا كنيته أبو القاسم ، ويكنّي أباالحسن .

( جامع الرواة : 464/2 . )

8

- فخر الدين الطريحيّ : أبو الحسن كنيةٌ مشتركةٌ بين عليّ بن أبي طالب ، وبين عليّ بن الحسين ، وبين موسي بن جعفر الكاظم ، وبين عليّ بن موسي الرضا ، وبين عليّ بن محمّد الهادي ( عليهم السلام ) : .

وإذا قيّد بالثالث فعليّ الهادي ( عليه السلام ) ، وقد يخصّ المطلق بأحدهم مع القرينة .

( جامع المقال : 184 س 19 . )

9 - أبو الفرج الإصفهانيّ : ويكنّي أبا الحسن .

وقيل : يكنّي أبا بكر .

( مقاتل الطالبيّين : 453 س 11 . )

( ج ) - ألقابه ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق : وكان للرضا ( عليه السلام ) من الولد ، محمّد الإمام ( عليه السلام ) ، وكان يقول له الرضا ( عليه السلام ) : الصادق ، والصابر ، والفاضل ، وقرّة أعين المؤمنين ، وغيظ الملحدين .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 2/ 245 ، ذيل ح 1 . )

2 - الشيخ المفيد : الإمام الرضا ، وليّ المؤمنين صلوات اللّه عليه .

( المقنعة : 479 س 5 . )

3 - أبو جعفر الطبريّ : ولقبه : الرضا ، والصابر ، والوفيّ ، ونور الهدي ، وسراج اللّه ، والفاضل ، وقرّة عين المؤمنين ، ومكيد الملحدين .

( دلائل الامامة : 359 س 2 .

الهداية الكبري : 279 س 5 . )

4 - العلويّ : أبو الحسن عليّ بن موسي الكاظم ( عليهماالسلام ) ويلقّب الرضا .

( المجدي في أنساب الطالبيّين : 128 س 1 .

تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 124 س 10

. )

5 - كبار المحدّثين والمؤرّخين : ألقاب عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، الرضا ، الصابر ، الوفيّ .

( تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 132 س 2 . )

6 - الإربليّ : وأمّا ألقابه فالرضا ، والصابر ، والرضيّ ، والوفيّ ، وأشهرها الرضا .

( كشف الغمّة : 260/2 س 2 . عنه البحار : 3/49 ضمن ح 3 . )

7 - ابن شهرآشوب : وألقابه سراج اللّه ، ونور الهدي ، وقرّة عين المؤمنين ، ومكيدة الملحدين ، كفو الملك ، وكافي الخلق ، وربّ السرير ، ورئاب التدبير ، والفاضل ، والصابر ، والوفيّ ، والصدّيق ، والرضيّ .

( المناقب لابن شهرآشوب : 366/4 س 22 . عنه البحار : 10/49 ضمن ح 21 . )

8 - سبط ابن الجوزيّ : ويلقّب بالوليّ ، والوفيّ .

( تذكرة الخواصّ : 315 س 14 . )

9 - السمعانيّ : أبو الحسن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب الهاشميّ ، المعروف بالرضا .

( الأنساب : 74/3 س 2 . )

10 - ابن الصبّاغ : وأمّا ألقابه ( عليه السلام ) : فالرضا ، والصابر ، والزكيّ ، والوليّ ، وأشهرها الرضا .

( الفصول المهمّة : 244 س 16 . نور الأبصار : 309 س 7 . )

الفصل الثالث : شمائله ( عليه السلام )
الأوّل - لونه ( عليه السلام ) :

1 - المحدّث القمّي : روي : أنّه ( عليه السلام ) كان أشبه الناس برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكلّ من رأي رسول اللّه ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) في المنام رآه علي صورته ( عليه السلام ) .

( الأنوار البهيّة : 225 س 12 . )

2 - العلويّ : وهو ( عليّ بن موسي الكاظم ( عليهماالسلام ) ) أسود اللون .

( المجدي في أنساب الطالبيّين : 128 س 1 . )

3 - القندوزيّ الحنفيّ : في تاريخ اليافعيّ : وكان أسود اللون كأبيه الكاظم - رضي اللّه عنهما .

( ينابيع المودّة : 168/3 س 21 . )

4 - الصفديّ : وكان [أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] أسود اللون ، لأنّ أُمّه كانت سوداء .

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 14 . )

5 - الشبلنجيّ : صفته أسود معتدل ، لأنّ أُمّه كانت سوداء .

( نور الأبصار : 309 س 7 . )

6 - ابن الصبّاغ : . . . محمّد بن أبي سعيد بن عبد الكريم الوزان ، في محرّم سنة ستّ وتسعين وخمسمائة قال : أورد صاحب كتاب تاريخ نيشابور في كتابه : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) لمّا دخل إلي نيشابور . . . فاستوقف البغلة ، وأمر غلمانه بكشف المظلّة عن القبّة ، وأقرّ عيون تلك الخلايق برؤية طلعته المباركة ، فكانت له ذؤابتان علي عاتقه . . . .

( الفصول المهمّة : 253 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2579 . )

الثاني - قامته ( عليه السلام )

1 - ابن الصبّاغ : صفته ( عليه السلام ) معتدل القامة .

( الفصول المهمّة : 244 س 17 . )

الفصل الرابع : أقاربه ( عليه السلام )
( أ ) - أحوال أمّه ( عليه السلام )

وفيه موضوعان

الأوّل - اسم أمّه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : أُمّه أُمّ ولد يقال لها : أُمّ البنين .

( الكافي : 486/1 س 14 . عنه الوافي : 824/3 س 11 .

المقنعة : 479 س 8 .

الدروس : 14/2 ، س 2 .

إرشاد المفيد : 304 س 11 . عنه البحار : 292/49 ضمن ح 1 ، وكشف الغمّة : 270/2 س 5 .

تهذيب الأحكام : 83/6 س 16 .

الهداية الكبري : 279 س 6 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 211 س 8 . )

2 - الشيخ الصدوق : قد روي قوم : أنّ أُمّ الرضا ( عليه السلام ) تسمّي سَكَن النوبيّه ، وسمّيت أروي ، وسمّيت نجمة ، وسمّيت سمان ، وتكنّي أُمّ البنين .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 16/1 س 11 ، عنه البحار : 6/49 ضمن ح 7 . )

3 - الشيخ الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ في داره بنيسابور في سنة إثنين وخمسين وثلاثمائة ، قال : أخبرنا محمّد بن يحيي الصوليّ قراءة عليه قال : أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . وأمّه أمّ ولد تسمّي تُكتم ، عليه استقرّ اسمها حين ملّكها أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 14/1 ح 1 . عنه البحار : 7/49 ح

9 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

4 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن ميثم يقول : . . . اشترت حميدة المصفّاه وهي أُمّ أبي الحسن موسي بن جعفر ، وكانت من أشراف العجم ، جارية مولّدة واسمها تُكتم . . . فقالت لابنها موسي ( عليه السلام ) : يا بنيّ ! إنّ تُكتم جارية ما رأيت جارية قطّ أفضل منها . . . وقد وهبتها لك فاستوص خيراً بها ، فلمّا ولدت له الرضا ( عليه السلام ) سمّاها الطاهرة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 14/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 74 . )

5 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن ميثم ، عن أبيه قال : لمّا اشترت الحميدة - أُمّ موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) - أُمّ الرضا ( عليه السلام ) نجمة . . . وكانت لها أسماء : منها نجمة ، وأروي ، وسكن ، وسمان ، وتُكتم ، وهو آخر أساميها . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 1/ 16 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 75 . )

6 - الشيخ الصدوق : . . . عن أبي نضرة قال : لمّا احتضر أبو جعفر محمّد بن عليّ الباقر ( عليهماالسلام ) عند الوفاة . . . ثمّ دعا بجابر بن عبد اللّه فقال له : يا جابر ! حدّثنا بما عاينت من الصحيفة .

فقال له جابر : نعم ، يا أبا جعفر ! دخلت علي مولاتي فاطمة ( عليها السلام

) . . . فقلت لها : ياسيّدة النساء ! ما هذه الصحيفة التي أراها معك ؟

قالت : فيها أسماء الأئمّة من ولدي . . . أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ، أُمّه جارية اسمها نجمة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 40/1 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 205 . )

7 - حسين بن عبد الوهّاب : كان اسم أُمّه تُكتم رضي اللّه ( في المصدر : يُكتم . )

عنها . وروي : أنّ اسمها أُمّ البنين .

( عيون المعجزات : 109 س 15 . )

8 - أبو جعفر الطبريّ : قيل : إنّ اسم أُمّه سكن النوبيّة .

ويقال لها : الخيزران .

ويقال : صفراء ، وتسمّي أروي ، وأُمّ البنين .

( دلائل الامامة : 359 س 4 . )

9 - أبو عليّ الطبرسيّ : أُمّه أُمّ ولد يقال لها : أُمّ البنين ، وكان اسمها سكن النوبيّة .

ويقال : خيزران المريسيّة .

ويقال : شهدة ، والأصحّ خيزران .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 2 . )

10 - أبو عليّ الطبرسيّ : أُمّه أُمّ ولد يقال لها : أُمّ البنين ، واسمهإ+?²0 نجمة ، ويقال : سكن النوبيّة ، ويقال : تُكتم .

( إعلام الوري : 40/2 س 8 . عنه كشف الغمّة : 311/2 س 19 ، والبحار : 3/49 ضمن ح 4 . )

11 - الإربليّ : وأُمّه أُمّ ولد تسمّي الخيزران المرسيّة ، وقيل : شقراء النوبيّة ، واسمها أروي ، وشقراء لقبها .

وقال الحافظ عبد العزيز : وأُمّه أُمّ ولد اسمها أُمّ البنين .

( كشف الغمّة : 259/2 س 17 ، و267 س 19 ، و284 ، س 15 ، بتفاوت ، عنه البحار : 3/49 ضمن ح 2 . )

12 - كبار المحدّثين والمؤرّخين : أُمّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) الخيزران المربّية أُمّ ولد ، ويقال : النوبيّة ، وتسمّي أروي ، أُمّ البنين - رضي اللّه عنها- .

( تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 123 س 5 . )

13 - ابن شهر آشوب : وأُمّه أُمّ ولد يقال لها : سكن النوبيّة .

ويقال : خيزران المرسيّة .

ويقال : نجمة ، رواه ميثم .

ويقال : صقر ، وتسمّي أروي أُمّ البنين ، ولمّا ولدت الرضا ، سمّاها الطاهرة .

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 5 . عنه البحار : 10/49 ضمن ح 21 . )

14 - العلويّ : أُمّ الرضا ( عليه السلام ) أُمّ ولد اسمها سلامة ، بالتخفيف في اللام .

( المجدي في أنساب الطالبيّين : 128 س 10 . )

15 - الشروانيّ : قال ابن الأثير في كتاب جامع الأصول : أُمّه أُمّ ولد يقال لها : شكر نوبيّة .

ويقال لها : خيزران .

( مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 4 . )

16 - الأردبيلي : أمّه أمّ ولد يقال لها أمّ الأنس .

( جامع الرواة : 464/2 . )

17 - الصفديّ : أُمّه أُمّ ولد نوبيّة ، أُمّها سكينة ، تكنّي أُمّ البنين .

أُمّه كانت سوداء .

(

الوافي بالوفيات : 248/22 س 5 ، و251 س 14 . )

18 - ابن الصبّاغ : أمّا أُمّه فأُمّ ولد يقال لها : أُمّ البنين ، واسمها أروي .

وقيل : شقراء النوبيّة وهو لقب لها .

( الفصول المهمّة : 244 س 15 .

نور الأبصار : 309 س 6 ، وافقه في الشطر الأوّل فقط . )

19 - ابن الجوزيّ : وأُمّه أُمّ ولد تسمّي الخيزران .

( تذكرة الخواصّ : 315 س 14 . )

الثاني - اشتراء أمّه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن محبوب ، عن هشام بن أحمر ، قال : قال لي أبو الحسن الأوّل : هل ( في بعض المصادر : هشام بن أحمد ، وهو هشام بن أحمر الكوفي الذي عدّه الشيخ في أصحاب الصادق والكاظم عليهماالسلام ، رجال الشيخ : 330 ، رقم 20 ، و363 ، رقم 3 . )

علمت أحداً من أهل المغرب قدم ؟ قلت : لا .

قال ( عليه السلام ) : بلي ، قد قدم رجل فانطلق بنا ، فركب وركبت معه حتّي انتهينا إلي الرجل ، فإذا رجل من أهل المدينة معه رقيق ، فقلت له : أعرض علينا ، فعرض علينا سبع جوار كلّ ذلك يقول أبو الحسن ( عليه السلام ) : لاحاجة لي فيها .

( في العيون : تسع . )

ثمّ قال : أعرض علينا ، فقال : ما عندي إلّا جارية مريضة .

فقال له ( عليه السلام ) : ما عليك

أن تعرضها ؟ فأبي عليه فانصرف ، ثمّ أرسلني من الغد ، فقال : قل له : كم كان غايتك فيها ؟ فإذا قال كذا وكذا فقل : قد أخذتها .

فأتيته فقال : ما كنت أُريد أن أنقصها من كذا وكذا .

فقلت : قد أخذتها .

فقال : هي لك ، ولكن أخبرني مَن الرجل الذي كان معك بالأمس ؟

فقلت : رجل من بني هاشم .

قال : من أيّ بني هاشم ؟

فقلت : ما عندي أكثر من هذا .

فقال : أُخبرك عن هذه الوصيفة ، أنّي اشتريتها من أقصي المغرب فلقيتني ( الوصيفة : الخادمة . المعجم الوسيط : 1037 . )

امرأة من أهل الكتاب فقالت : ما هذه الوصيفة معك ؟

قلت : اشتريتها لنفسي .

فقالت : مايكون ينبغي أن تكون هذه عند مثلك ، إنّ هذه الجارية ينبغي أن تكون عند خير أهل الأرض ، فلاتلبث عنده إلّا قليلاً حتّي تلد منه غلاماً مايولد بشرق الأرض ولاغربها مثله .

قال : فأتيته بها فلم تلبث عنده إلّا قليلاً حتّي ولدت الرضا ( عليه السلام ) .

( الكافي : 486/1 ح 1 . عنه وعن العيون ، مدينة المعاجز : 5/7 ح 2103 ، و والوافي : 815/3 ح 1421 .

عيون أخبار الرضا عليه السلام : 17/1 ح 4 ، بتفاوت في السند والمتن ، وح 5 ، مثله . عنه حلية الأبرار : 337/4 ح 4 ، وإثبات الهداة : 234/3 ح 23 ، باختصار .

إرشاد المفيد : 307 س 12 .

الخرائج والجرائح : 653/2 ح 6 ، مرسلاً . عنه

مدينة المعاجز : 403/6 ح 2068 . عنه وعن الإرشاد والعيون ، البحار : 7/49 ح 11 .

المناقب لابن شهرآشوب : 362/4 س 8 ، مرسلاً عن هشام بن أحمد .

الإختصاص للمفيد : 197 س 4 ، مثل مافي العيون .

كشف الغمّة : 244/2 س 14 ، قطعة منه ، و272 س 18 . عنه البحار : 33/48 س 2 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 215 س 15 ، مثل ما في العيون .

إعلام الوري : 32/2 س 10 ، مثله . عنه البحار : 9/48 س 3 .

روضة الواعظين : 259 س 7 ، كما في المناقب . )

2 - الشيخ الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا الصوليّ قال : حدّثني عون بن محمّد الكنديّ قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن ميثم يقول : وما رأيت أحداً قطّ أعرف بأُمور الأئمّة ( عليهم السلام ) : وأخبارهم ومناكحهم منه .

قال : اشترت حميدة المصفّاه وهي أُمّ أبي الحسن موسي بن جعفر ، وكانت من أشراف العجم ، جارية مولّدة واسمها تُكتم وكانت من أفضل النساء في عقلها ودينها وإعظامها لمولاتها حميدة المصفّاة ، حتّي أنّها ما جلست بين يديها منذ ملكتها إجلالاً لها .

فقالت لابنها موسي ( عليه السلام ) : يا بنيّ ! إنّ تُكتم جارية ما رأيت جارية قطّ أفضل منها ، ولست أشكّ أنّ اللّه تعالي سيظهر نسلها إن كان لها نسل ، وقد وهبتها ( في البحار : سيطهّر . )

لك فاستوص خيراً بها ، فلمّا ولدت له الرضا (

عليه السلام ) سمّاها الطاهرة .

قال : وكان الرضا ( عليه السلام ) يرتضع كثيراً ، وكان تامّ الخلق فقالت : أعينوني بمرضع .

( في المدينة : بمرضعة . )

فقيل لها : أنقص الدرّ ؟

فقالت : ما أكذب واللّه ، مانقص الدرّ ، ولكن عليّ ورد من صلوتي وتسبيحي ، وقد نقص منذ ولدت .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 14/1 ح 2 . عنه مدينة المعاجز : 9/7 ح 2105 ، والبحار : 4/49 ح 7 ، والأنوار البهيّة : 210 س 8 ، أشار إلي مضمونه .

كشف الغمّة : 311/2 س 21 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 40/2 س 10 ، قطعة منه .

ينابيع المودّة : 166/3 س 5 ، بتفاوت واختصار .

قطعة منه في ( اسم أمّها ) ، ( كثرة ارتضاعه عليه السلام في الطفولة ) . )

3 - الشيخ الصدوق : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ قال : حدّثني عليّ بن ( في المصدر : تميم بن عبد اللّه بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ . )

( في الاختصاص : عليّ بن أحمد بن عليّ الأنصاريّ . )

ميثم ، عن أبيه قال : لمّا اشترت الحميدة - أُمّ موسي بن جع فر ( عليهماالسلام ) - أُمّ الرضا ( عليه السلام ) نجمة ، ذكرت حميدة : أنّها رأت في المنام رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول لها : يا حميدة ! هبي نجمة

لابنك موسي ، فإنّه سيولد له منها خير أهل الأرض ، فوهبتها له فلمّا ولدت له الرضا ( عليه السلام ) سمّاها الطاهرة .

وكانت لها أسماء : منها نجمة ، وأروي ، وسكن ، وسمان ، وتُكتم ، وهو آخر أساميها . قال عليّ بن ميثم : سمعت أبي يقول : سمعت أُمّي تقول : كانت نجمة بكراً لمّا اشترتها حميدة .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 1/ 16 ح 3 . عنه البحار : 7/49 ح 8 ، ومدينة المعاجز : 10/7 ح 2106 ، وإثبات الهداة : 233/3 ح 21 ، وحلية الأبرار : 336/4 ح 3 ، والأنوار البهيّة : 210 س 10 ، قطعة منه .

الإختصاص : 196 س 16 .

إعلام الوري : 41/2 س 7 ، مختصراً .

كشف الغمّة : 312/2 س 4 ، مختصراً .

إثبات الهداة : 245/3 س 2 ، وإحقاق الحقّ : 350/12 ، س 9 و14 ، قطعة منه فيهما ، عن كتاب مفتاح النجا في مناقب آل العبا ، وكتاب تاريخ الإسلام والرجال .

تحفة العالم : 38/2 س 12 باختصار .

قطعة منه في ( أسماء أمّه عليه السلام ) . )

4 - المحدّث القمّيّ : في الدرّ النظيم لجمال الدين يوسف بن حاتم العامليّ تلميذ المحقّق ، قال في ذكر الرضا ( عليه السلام ) : أُمّه أُمّ ولد يقال لها : تُكتم .

قال أبو الحسن موسي ( عليه السلام ) لجماعة من أصحابه : واللّه ما اشتريت هذه الجارية إلّا بأمر اللّه ووحيه ، فسئل عن ذلك ؟

فقال ( عليه السلام )

: بينا أنا نائم إذ أتاني جدّي وأبي ( عليهماالسلام ) ، ومعهما شقّة حرير فنشراها ، فإذا قميص وفيه صورة هذه الجارية .

فقالا ( عليهماالسلام ) : يا موسي ! ليكوننّ لك من هذه الجارية خير أهل الأرض بعدك ، ثمّ أمراني إذا ولدته أُسمّيه عليّاً ، وقالا [لي ] : إنّ اللّه عزّ وجلّ سيظهر به العدل والرأفة والرحمة ، طوبي لمن صدّقه ، وويل لمن عاداه وجحده .

( الأنوار البهيّة : 210 س 13 . قطعة منه في ( تسميته عليه السلام بأمر آبائه وأجداده ) و ( إنّ اللّه عزّوجلّ أظهر به العدل والرأفة والرحمة ) . )

( ب ) - أزواجه ( عليه السلام )

وفيه خمسة عناوين

الأوّل - تزويج أبيه إيّاه ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ : . . . محمّد بن عيسي ، قال : روي بكربن محمّد الأشعريّ : . . . إنّ أبا الحسن ( عليه السلام ) زوّج ثلاثة بنين أو أربعة ، منهم أبو الحسن الثاني ، فكتب إلي عليّ بن يقطين : إنّي قد صيّرت مهورهنّ إليك . . . .

( رجال الكشّيّ : 433 رقم 819 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجه

الثاني - تزويجه ( عليه السلام ) بابنة المأمون :

1 - الشيخ الصدوق : وقد ذكر قوم : إنّ الفضل بن سهل أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده : . . .

وكان عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ورد علي المأمون وهو بخراسان سنة مائتين علي طريق البصرة وفارس مع رجاء بن أبي الضحّاك ، وكان

الرضا ( عليه السلام ) متزوّجاً بابنة المأمون . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 165/2 ح 28 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 765 . )

الثالث - عدد أزواجه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق : . . . أبو ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : . . . وزوّجه ابنته [أي المأمون ] أمّ حبيب في أوّل سنة اثنتين ومائتين . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 149 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : وأُمّه [أي أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سبيكة نوبيّة .

وقيل أيضاً : إنّ اسمها كان خيزران .

وروي : أنّها كانت من أهل بيت مارية أُمّ إبراهيم ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 1/ 492 ، س 9 . عنه البحار : 50/ 1 ، س 16 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 78 . )

3 - الشيخ الطوسيّ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال :

بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . وأمر بدفع ثلاثمائة دينار إلي رُحَيْم امرأة كانت له . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 676 . )

4 - أبو عليّ الطبرسيّ : وأُمّه [الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ،

يقال لها : سبيكة ، ويقال : درّة ، ثمّ سمّاها الرضا ( عليه السلام ) : خيزران ، وكانت نوبيّة .

( إعلام الوري : 2/ 91 ، س 11 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 83 . )

الرابع - أسماء أزواجه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : وأُمّه [أي أبي جعفر ال ثاني ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سبيكة نوبيّة .

وقيل أيضاً : إنّ اسمها كان خيزران .

وروي : أنّها كانت من أهل بيت مارية أُمّ إبراهيم ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 1/ 492 ، س 9 . عنه البحار : 50/ 1 ، س 16 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( عدد أزواجه ( عليه السلام ) ) . )

2 - الحضينيّ : . . . واسم أُمّه : [أي أبي جعفر الجواد ( عليه السلام ) ] خيزران المرسيّة .

( الهداية الكبري : 295 ، س 10 . )

3 - الشيخ المفيد : وأُمّه [أي أبي جعفر الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سبيكة ، وكانت نوبيّة .

( الإرشاد : 316 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 223 . )

4 - الشيخ الصدوق : . . . عبيد اللّه بن عبداللّه بن طاهر قال : . . . فلمّا وصل عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) إلي المأمون وهو بمرو ، ولّاه العهد من بعده . . . وزوّجه ابنته أُمّ حبيب . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 147/2 ح 19 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 751 . )

5 - الشيخ الطوسيّ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال :

بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . وأمر بدفع ثلاثمائة دينار إلي رُحَيْم امرأة كانت له . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 676 . )

6 - أبو جعفر الطبريّ : وأُمّه [أي أبي جعفر الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، تسمّي ريحانة ، وتكنّي أُمّ الحسن .

ويقال : إنّ اسمها ، سكينة .

ويقال لها : خيزران المريسيّة .

( دلائل الإمامة : 396 ، س 9 . )

7 - أبو عليّ الطبرسيّ : وكانت أُمّه [أي الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، اسمها درّة .

فسمّاها الرضا ( عليه السلام ) خيزران ، وكانت من أهل بيت مارية القبطيّة .

ويقال : إنّ أُمّه نوبة ، واسمها سبيكة .

( تاج المواليد ، ضمن مجموعة نفيسة : 128 ، س 7 و 127 ، س 8 ، قطعة منه .

عنه إحقاق الحقّ : 19/ 593 ، س 21 . )

8 - أبو عليّ الطبرسيّ : وأُمّه [الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سبيكة ، ويقال : درّة ، ثمّ سمّاها الرضا ( عليه السلام ) : خيزران ، وكانت نوبيّة .

( إعلام الوري : 2/ 91 ، س 11 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( عدد أزواجه ( عليه السلام ) ) . )

9 - الإربليّ : وأُمّه ( أي أمّ الجواد ) : أُمّ ولد ، يقال لها : سكينة المرسيّة ، وقيل : الخيزران .

( كشف الغمّة : 2/ 343 ، س 11 . )

10 - الإربليّ : قال الشيخ كمال الدين محمّد بن طلحة : وأُمّه [الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سكينة المريسيّة .

وقيل : الخيزران .

( كشف الغمّة : 2/ 343 ، س 12 . )

11 - الإربليّ : قال الحافظ عبد العزيز : أُمّه [الجواد ( عليه السلام ) ] ريحانة ، وقيل : الخيزران .

وقال : أُمّه أُمّ ولد ، يقال لها : خيزران . وكانت من أهل مارية القبطيّة .

( كشف الغمّة : 2/ 345 ، س 8 . عنه البحار : 50/ 11 ، س 9 . )

12 - الإربليّ : وقال ابن الخشاب : أُمّه أُمّ ولد ، يقال لها : سكينة مريسيّة .

ويقال لها : خيزران واللّه أعلم .

( في المصدر : حريان وهو تصحيف . )

( كشف الغمّة : 2/ 362 ، س 14 ، نور الأبصار : 249 ، س 6 . )

13 - ابن شهر آشوب : وأُمّه [أي أبي جعفر الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، تدعي : درّة ، وكانت مريسيّة ثمّ سمّاها الرضا ( عليه السلام ) : خيزران .

وكانت من أهل بيت مارية القبطيّة .

ويقال : إنّها سبيكة ، وكانت نوبيّة .

ويقال

: ريحانة ، وتكنّي : أُمّ الحسن .

( المناقب : 4/ 379 ، س 18 .

يأتي الحديث أيضاً في أحوال أزواجه ( عليه السلام ) . )

14 - ابن الفتّال النيسابوريّ : وأُمّه [أي الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : الخيزران ، وكانت من أهل مارية القبطيّة .

ويقال : اسمها سبيكة ، وكانت نوبيّة .

( روضة الواعظين : 267 ، س 25 . )

15 - حسين بن عبد الوهّاب : روي : أنّ اسم أُمّه [أي الجواد ( عليه السلام ) ] سبيكة ، وأنّها كانت أفضل نساء أهل زمانها .

( عيون المعجزات : ص 121 ، س 5 . )

16 - ابن عنبة الحسينيّ : أُمّه [أي الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد .

( عمدة الطالب : 179 ، س 2 . عنه البحار : 50/ 15 ، ح 20 . )

17 - ابن شهر آشوب : وزوّجه ( أي المأمون ) ابنته أُمّ حبيب في أوّل سنة اثنتين ومائتين .

وقيل : سنة ثلاث ، وهو يومئذ ابن خمس وخمسين سنة .

وذكر ابن همّام : تسعة وأربعين سنة وستّة أشهر .

وقيل : وأربعة أشهر .

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 13 . عنه البحار : 10/49 ح 21 . )

18 - المحدّث القمّيّ : أُمّه [أي الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سبيكة ، وسمّاها الرضا ( عليه السلام ) : الخيزران .

وكانت نوبيّة ، من أهل بيت مارية القبطيّة ، أُمّ إبراهيم

ابن الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

وكانت من أفضل نساء زمانها وأشار إليها النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بقوله : بأبي ابن خيرة الإماء النوبيّة الطيّبة .

( الأنوار البهيّة : 249 ، س 6 .

يأتي الحديث أيضاً في أحوال أزواجه ( عليه السلام ) . )

19 - المسعوديّ : أحمد بن أبي نصر السكونيّ قال : لمّا اجتمع الناس للأملاك وخطب الرضا ( عليه السلام ) فقال : « الحمد للّه . . . » والتي تذكّر أم حبيبة أخت أميرالمؤمنين عبداللّه المأمون صلة الرحم ، وأمشاج الشبيكة ، وقد بذلت لها من الصداق خمسمائة درهم ، تزوّجني ياأميرالمؤمنين ؟

فقال المأمون : نعم ، قد زوجتك .

فقال : قد قبلت ورضيت .

( إثبات الوصيّة : 212 س 20 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 780 . )

20 - المسعوديّ : روي أنّه كان اسم أُمّ أبي جعفر ( عليه السلام ) ، سبيكة .

وأنّها كانت أفضل نساء زمانها .

( إثبات الوصيّة : 216 ، س 20 . )

21 - ابن الصبّاغ : وأمّا أُمّه [أي الجواد] أُمّ ولد ، يقال لها : سكينة النوبيّة . وقيل : المريسيّة .

( الفصول المهمّة : 266 ، س 7 . )

22 - البغداديّ : أُمّ محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) سكينة ، مربّية ، أُمّ ولد ، ويقال : خورنال .

( تاريخ الأئمّة عليهم السلام ضمن مجموعة نفيسة : 25 ، س 8 . )

23 - ابن خلّكان : كان المأمون قد زوّجه

[أي أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] ابنته أُمّ حبيب في سنة اثنتين ومائتين .

( وفيات الأعيان : 269/3 س 15 .

الوافي بالوفيات : 248/22 س 12 .

الصواعق المحرقة : 204 س 21 ، وفيه : أنكحه ابنته . )

الخامس - أحوال أزواجه ( عليه السلام ) :

1 - ابن شهر آشوب : وأُمّه [أي أبي جعفر الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، تدعي : درّة ، وكانت مريسيّة ثمّ سمّاها الرضا ( عليه السلام ) : خيزران .

وكانت من أهل بيت مارية القبطيّة .

ويقال : إنّها سبيكة ، وكانت نوبيّة .

ويقال : ريحانة ، وتكنّي : أُمّ الحسن .

( المناقب : 4/ 379 ، س 18 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 88 . )

2 - المحدّث القمّيّ : أُمّه [أي الجواد ( عليه السلام ) ] أُمّ ولد ، يقال لها : سبيكة ، وسمّاها الرضا ( عليه السلام ) : الخيزران .

وكانت نوبيّة ، من أهل بيت مارية القبطيّة ، أُمّ إبراهيم ابن الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

وكانت من أفضل نساء زمانها وأشار إليها النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بقوله : بأبي ابن خيرة الإماء النوبيّة الطيّبة .

( الأنوار البهيّة : 249 ، س 6 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 93 . )

( ج ) - أولاده ( عليه السلام )

وفيه أمران

الأوّل - أسماء أولاده ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ : . . . أحمد بن محمّد بن عيسي القمّيّ قال : . . . فقال

لي أبو جعفر ( عليه السلام ) ابتداءً منه : ذهبت الشبهة ، ما لأبي ولد غيري . . . .

( رجال الكشّيّ : 596 ، ح 1115 . عنه البحار : 67/50 ، ح 45 .

الثاقب في المناقب : 513 ، ح 438 .

بصائر الدرجات : 257 ، الجزء الخامس ح 9 ، مرسلاً عن أحمد بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ القمّيّ ، باختصار وتفاوت . عنه البحار : 273/49 ح 21 ، ومدينة المعاجز : 316/7 ، ح 3350 .

الكافي : 320/1 ، ح 3 ، عن محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبيه محمّد بن عيسي قال : دخلت علي أبي جعفر الثاني عليه السلام . . . قطعة منه وبتفاوت . عنه الوافي : 375/2 ، ح 850 ، وحلية الأبرار : 604/5 ح 3 ، وإثبات الهداة : 322/3 ، س 11 .

الاختصاص : 87 ، س 8 ، باختصار . عنه البحار : 279/49 ، ح 34 .

قطعة منه في ( مدح أبي يحيي « زكريّا بن آدم » ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

2 - الشيخ الصدوق : . . . هرثمة بن أعين قال : . . . وكان للرضا ( عليه السلام ) من الولد محمّد الإمام ( عليه السلام ) ، وكان يقول له الرضا ( عليه السلام ) : الصادق ، والصابر ، والفاضل ، وقرّة أعين المؤمنين ، وغيظ الملحدين .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 1 .

يأتي الحديث

بتمامه في رقم 451 . )

3 - الشيخ المفيد : ومضي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، ولم يترك ولداً نعلمه إلّا ابنه الإمام بعده ، أبا جعفر محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) .

( الإرشاد : 316 ، س 11 . عنه البحار : 309/49 ، س 11 ، و أعيان الشيعة : 2/ 13 ، س 21 .

المستجاد من الإرشاد : 219 ، س 4 .

العدد القويّة في كتاب الدرّ « للحلّيّ رحمة الله » : 294 ، ح 22 .

إعلام الوري : 2/ 86 ، س 14 ، بتفاوت في الألفاظ . عنه أعيان الشيعة : 2/ 13 ، س 24 والبحار : 49/ 222 ، ح 12 .

كشف الغمّة : 282/2 ، س 11 ، و333 ، س 2 .

المناقب لابن شهر آشوب : 4/ 367 ، س 18 ، بتفاوت في الألفاظ . عنه أعيان الشيعة : 2/ 13 ، س 23 .

عمدة الطالب : 179 ، س 2 ، بتفاوت في الألفاظ .

دلائل الامامة : 359 س 12 ، بتفاوت في الألفاظ . )

4 - الراونديّ : إنّ محمّد بن إبراهيم الجعفريّ ، روي عن حكيمة بنت الرضا ( عليه السلام ) ، قالت : . . . .

( الخرائج والجرائح : 1/ 372 ، ح 2 . عنه البحار : 50/ 69 ، ح 47 .

كشف الغمّه : 2/ 365 ، س 16 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

5 - الإربليّ : وأمّا أولاده فكانوا ستّة ، خسمة ذكور وبنت

واحدة ، وأسماء أولاده : محمّد القانع ، الحسن ، جعفر ، إبراهيم ، الحسن وعائشة .

وقال الحافظ عبد العزيز بن الأخضر الجنابذي رحمه اللّه تعالي في كتابه :

له من الولد خمسة رجال وابنة واحدة هم محمّد الامام ، وأبو محمّد الحسن ، وجعفر ، وإبراهيم ، والحسين وعائشة .

وقال ابن الخشّاب : ولد له خمس بنين وابنة واحدة .

أسماء بنيه : محمّد الإمام أبو جعفر الثاني ، أبو محمّد الحسن ، وجعفر ، وإبراهيم ، والحسن ، وعائشة فقط .

( في الفصول المهمّة : الحسين . )

( كشف الغمّة : 267/2 س 3 ، و284 س 17 . عنه البحار : 221/49 ح 11 .

نور الأبصار : 325 ، س 7 .

أعيان الشيعة : 2/ 13 ، س 15 .

الفصول المهمّة : 264 ، س 10 . )

6 - عليّ بن يوسف الحلّيّ : كان له [أي للرضا ( عليه السلام ) ] : ولدان ، أحدهما محمّد ، والآخر موسي ، لم يترك غيرهما .

في كتاب الدرّ : مضي الرضا ( عليه السلام ) ، ولم يترك ولداً إلّا أبا جعفر محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) وكان سنّه يوم وفاة أبيه سبع سنين وأشهر .

( العدد القويّة : 294 ، ح 22 و 23 . عنه البحار : 49/ 222 ، ضمن ح 13 . )

7 - كبار المحدّثين والمؤرّخين : ولد لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : محمّد ( عليه السلام ) ، وموسي .

( تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 109 ، س 2

. )

8 - العلّامة المجلسيّ : كتاب المسلسلات : . . . عن بكر بن أحنف قال : حدّثتنا فاطمة بنت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . .

( البحار : 65/ 76 ، ح 136 ، نقلاً عن كتاب المسلسلات . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

9 - الگنجيّ الشافعيّ : ولم يذكر له ولد سوي الإمام بعده .

( كفاية الطالب : 457 ، س 17 . )

10 - ابن حجر الهيتميّ : توفّي ( عليه السلام ) وعمره خمس وخمسون سنة عن خمسة ذكور وبنت ، أجلّهم محمّد الجواد ، لكنّه لم تطل حياته .

( الصواعق المحرقة : 205 س 28 . )

11 - فخر الرازيّ : أبو الحسن عليّ الرضا ( عليه السلام ) وله من الأبناء : خمسة وبنت واحدة .

أمّا البنون : فأبو جعفر محمّد التقيّ الإمام ( عليه السلام ) والحسن ، وعليّ قبره بمرو ، والحسين وموسي ، والبنت هي فاطمة ( عليها السلام ) .

( الشجرة المباركة : 77 ، س 13 . )

12 - القندوزيّ الحنفيّ : أولاده [أي الرضا ( عليه السلام ) ] خمسة وبنت واحدة ، أجلّهم وأكملهم محمّد التقيّ الجواد ( عليه السلام ) .

وولده محمّد الجواد ( عليه السلام ) ، وموسي ، وفاطمة ، وأعقب محمّد .

( ينابيع المودّة : 3/ 124 ، س 4 ، و 169 ، س 1 . )

13 - الجزريّ الشافعيّ : حدّثنا بكر بن أحمد القصريّ ، حدّثتنا فاطمة بنت عليّ بن موسي الرضا .

(

أسني المطالب : 50 س 8 . )

14 - الشيخ الصدوق : . . . أبو الحسن بكر بن محمّد بن إبراهيم بن زياد بن موسي بن مالك الأشجّ العصريّ ، قال : حدّثتنا فاطمة بنت عليّ بن مو سي ( عليهماالسلام ) ، قالت : سمعت أبي عليّاً يحدّث عن أبيه ( عليهماالسلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 2/ 70 ، ح 327 ، و 71 ، ح 328 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3070 . )

الثاني - أحوال أولاده ( عليه السلام ) :

وفيه أربعة عناوين :

بشارته بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - الحميريّ : حدّثني إبراهيم بن أبي إسرائيل قال : قال لي أبوالحسن ( عليه السلام ) : أنا رأيت في المنام فقيل لي : لا يولد لك ولد حتّي تجوز ( في المصدر : فقال ، والصحيح ما أثبتناه من البحار . )

الأربعين ، فإذا جزت الأربعين ولد لك مَن حائلة اللون خفيفة الثمن .

( قرب الإسناد : 393 ح 1376 . عنه البحار : 45/49 ضمن ح 40 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن ابن قياما الواسطيّ - وكان من الواقفة - قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، فقلت له : يكون إمامان ؟

قال : لا ، إلّا وأحدهما صامت .

( في الإرشاد : إلاّ أن يكون أحدهما . )

فقلت له : هو ذا أنت ، ليس لك

صامت - ولم يكن ولد له أبو جعفر ( عليه السلام ) بعد - .

فقال لي : واللّه ! ليجعلنّ اللّه منّي مايثبت به الحقّ وأهله ، ويمحق به الباطل ( في الإرشاد : بلي ، واللّه . )

وأهله .

فولد له بعد سنة أبو جعفر ( عليه السلام ) ، فقيل لابن قياما : ألا تقنعك هذه الآية ؟

فقال : أما واللّه ! إنّها لآية عظيمة ، ولكن كيف أصنع بما قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) في ابنه ؟ ! .

( الكافي : 354/1 ، ح 11 ، و321 ، ح 7 ، باختصار . عنه مدينة المعاجز : 37/7 ، ح 2135 ، و275 ، ح 2316 ، وحلية الأبرار : 606/4 ، ح 7 ، والوافي : 176/2 ، ح 627 ، و375 ، ح 851 ، والبحار : 68/49 ، ح 89 ، وإثبات الهداة : 247/3 ح 4 ، و323 ، ح 11 ، مرسلاً وباختصار .

إرشاد المفيد : 318 س 15 . عنه البحار : 22/50 ح 12 ، وكشف الغمّة : 352/2 س 3 ، مرسلاً .

الخرائج والجرائح : 899/2 ، س 2 ، أشار إلي مضمونه .

الصراط المستقيم : 167/2 س 4 . )

- كيفيّة ولادته وتكلّمه عند ولادته ( عليه السلام ) :

1 - أبو جعفر الطبريّ : . . . حكيمة بنت أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، قالت : كتبت لمّا علقت أُمّ أبي جعفر ( عليه السلام ) به : خادمتك قد علقت .

فكتب إليّ : أنّها علقت

ساعة كذا ، من يوم كذا ، من شهر كذا ، فإذا هي ولدت فالزميها سبعة أيّام .

قالت : فلمّا ولدته ، قال : أشهد أن لا إله إلّا اللّه .

فلمّا كان اليوم الثالث ، عطس ، فقال : الحمد للّه ، وصلّي اللّه علي محمّد وعلي الأئمّة الراشدين .

( دلائل الإمامة : 383 ، ح 341 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2462 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن يحيي الصنعانيّ قال : دخلت علي أبي الحسن ( في إرشاد المفيد : أبي يحيي الصنعانيّ . )

الرضا ( عليه السلام ) وهو بمكّة ، وهو يقشّر موزاً ، ويطعمه أباجعفر ( عليه السلام ) .

فقلت له : جعلت فداك ، هذا المولود المبارك .

قال : نعم ، يا يحيي ! هذا المولود الذي لم يولد في الإسلام مثله مولود أعظم بركة علي شيعتنا منه .

( الكافي : 360/6 ح 3 . عنه البحار : 35/50 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 174/25 ح 31566 .

الكافي : 321/1 ، ح 9 ، عن أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبي يحيي الصنعانيّ . . . ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 323/3 ، ح 13 ، وحلية الأبرار : 607/4 ، ح 9 ، والوافي : 376/2 ، ح 854 .

الكافي : 360/6 ، ح 1 ، عن عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبيه

، عن محمّد بن أبي عمير ، عن يحيي بن موسي الصنعانيّ ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 174/25 ، ح 31567 .

إرشاد المفيد : 318 ، س 25 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 95/2 ، س 12 ، بتفاوت . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 23/50 ، ح 14 .

كشف الغمّة : 352/2 ، س 18 ، مرسلاً عن أبي يحيي الصنعانيّ ، بتفاوت .

إثبات الوصيّة : 218 ، س 22 ، مرسلاً ، عن عليّ بن أسباط ، عن نجم الصنعانيّ ، بتفاوت .

المحاسن : 555 ، ح 96 ، عن أبيه ، عن محمّد بن عمرو ، عن يحيي بن موسي الصنعانيّ ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 174/25 ح 31567 ، والبحار : 187/63 ح 3 .

الصراط المستقيم : 167/2 ، س 11 ، بتفاوت .

الأنوار البهيّة : 252 ، س 2 .

قطعة منه في ( الاهتمام بطعام ابنه ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، وعليّ بن محمّد القاسانيّ جميعاً ، عن زكريّا بن يحيي بن النعمان الصيرفيّ ، قال : سمعت عليّ بن جعفر ، يحدّث الحسن بن الحسين بن عليّ بن الحسين ، فقال : واللّه ! لقد نصر اللّه أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

فقال له الحسن : إي واللّه ! جعلت فداك ! لقد بغي عليه إخوته .

فقال عليّ بن جعفر : إي واللّه ! ونحن عمومته بغينا عليه .

فقال له الحسن : جعلت فداك ! كيف صنعتم

، فإنّي لم أحضركم ؟

قال : قال له إخوته ونحن أيضاً : ما كان فينا إمام قطّ حائل اللون .

فقال لهم الرضا ( عليه السلام ) : هو ابني .

قالوا : فإنّ رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قد قضي بالقافة ، فبيننا وبينك القافة .

( القافة ، جمع القائف : الذي يتتبّع الآثار ويعرفها ، ويعرف شَبَه الرجل بأخيه وأبيه : لسان العرب : 293/9 . )

قال : ابعثوا أنتم إليهم ، فأمّا أنا فلا ولا تعلموهم لما دعوتموهم ولتكونوا في بيوتكم .

فلمّا جاءوا ، أقعدونا في البستان ، واصطفّ عمومته وإخوته وأخواته ، وأخذوا الرضا ( عليه السلام ) ، وألبسوه جبّة صوف وقلنسوة منها ، ووضعوا علي عنقه مسحاة وقالوا له : ادخل البستان ، كأنّك تعمل فيه .

ثمّ جاءوا بأبي جعفر ( عليه السلام ) ، فقالوا : ألحقوا هذا الغلام بأبيه .

فقالوا : ليس له هاهنا أب ، ولكن هذا عمّ أبيه ، وهذا عمّ أبيه ، وهذا عمّه ، وهذه عمّته ، وإن يكن له هاهنا أبٌ فهو صاحب البستان ، فإنّ قدميه وقدميه واحدة . مّا رجع أبو الحسن ( عليه السلام ) ، قالوا : هذا أبوه !

قال عليّ بن جعفر : فقمت فمصصت ريق أبي جعفر ( عليه السلام ) ، ثمّ قلت له : أشهد أنّك إمامي عند اللّه .

فبكي الرضا ( عليه السلام ) ، ثمّ قال : يا عمّ ! ألم تسمع أبي وهو يقول : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بأبي ابن خيرة

الإماء ، ابن النوبيّة ، الطيّبة الفم ، المنتجبة الرحم ، وَيلَهم لعن اللّه الأُعيبس وذرّيّته ، صاحب الفتنة ، ويقتلهم سنين وشهوراً وأيّاماً ، يسومهم خسفاً ، ويسقيهم كأساً مصبّرة . وهو الطريد الشريد الموتور ، بأبيه وجدّه صاحب الغيبة . يقال : مات أو هلك ، أيّ واد سلك ؟ !

أفيكون هذا يا عمّ ! إلّا منّي ؟

فقلت : صدقت ، جعلت فداك ! .

( الكافي : 322/1 ، ح 14 . عنه حلية الأبرار : 31/4 ح 1 ، و مدينة المعاجز : 7/ 261 ، ح 2311 ، والوافي : 379/2 ، ح 864 ، والبحار : 310/63 ، ح 7 .

إرشاد المفيد : 317 ، س 8 ، أورده مختصراً . عنه كشف الغمّة : 351/2 ، س 8 ، والمستجاد من كتاب الارشاد : 224 ، س 9 ، ووسائل الشيعة : 219/25 ، ح 31733 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 92/2 ، س 9 ، قطعة منه . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 21/5 ، ح 7 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

4 - الشيخ المفيد : أخبرني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن الحسن بن الجهم قال : كنت مع أبي الحسن ( عليه السلام ) جالساً ، فدعا بابنه وهو صغير ، فأجلسه في حجري وقال لي : جرّده وانزع قميصه . فنزعته فقال لي : اُنظر بين كتفيه .

قال : فنظرت فإذاً في إحدي كتفيه شبه الخاتم داخل في اللحم .

ثمّ قال لي : أتري هذا ؟ مثله في هذا الموضع كان من أبي ( عليه السلام ) .

( في الكافي : كان مثله في هذا الموضع من أبي . )

( في كشف الغمّة : في أبي . )

( الإرشاد : 318 س 20 . عنه كشف الغمّة : 352/2 س 14 ، مرسلاً ، والبحار : 120/25 ح 3 .

الكافي : 321/1 ح 8 . عنه الوافي : 376/2 ح 855 ، ومدينة المعاجز : 294/7 ح 2333 ، وإثبات الهداة : 323/3 ح 12 ، وحلية الأبرار : 606/4 ح 8 .

إعلام الوري : 95/2 س 6 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 23/50 ح 13 .

إثبات الوصيّة : 218 س 18 . وفيه : روي عن موسي بن القاسم ، عن محمّد بن عليّ بن جعفر ، باختصار .

الخرائج والجرائح : 900/2 س 2 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 167/2 س 8 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 225 ، س 14 . )

5 - ابن شهر آشوب : حكيمة بنت أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) قالت : لمّا حضرت ولادة الخيزران أُمّ أبي جعفر ( عليه السلام ) ، دعاني الرضا ( عليه السلام ) .

فقال لي : يا حكيمة ! أحضري ولادتها ! وادخلي وإيّاها والقابلة بيتاً !

ووضع لنا مصباحاً ، وأغلق الباب علينا ، فلمّا أخذها الطلق طفي ء المصباح وبين يديها طست ، فاغتممت بطفي ء المصباح فبينا نحن

كذلك إذ بدر أبوجعفر ( عليه السلام ) في الطست ، وإذا عليه شي ء رقيق كهيئة الثوب يسطع نوره حتّي أضاء البيت فأبصرناه ، فأخذته فوضعته في حجري ، ونزعت عنه ذلك الغشاء .

فجاء الرضا ( عليه السلام ) ففتح الباب ، وقد فرغنا من أمره ، فأخذه فوضعه في المهد ، وقال لي : يا حكيمة ! ألزمي مهده .

قالت : فلمّا كان في اليوم الثالث رفع بصره إلي السماء ثمّ نظر يمينه ويساره ، ثمّ قال : أشهد أن لا إله إلّا اللّه وأشهد أنّ محمّداً رسول اللّه .

( في الثاقب : « أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله . » )

فقمت ذعرةً فزعةً ، فأتيت أبا الحسن ( عليه السلام ) فقلت له : لقد سمعت من هذإآ4ژظ الصبيّ عجباً ؟ فقال : وما ذاك ؟

( في الثاقب : « وما الذي رأيت ؟ » )

فأخبرته الخبر ، فقال : يا حكيمة ! ما ترون من عجائبه أكثر ، .

( في الثاقب : « ما ترين من عجائبه أكثر . » )

( المناقب : 394/4 ، س 4 . عنه البحار : 316/48 ، س 1 و10/50 ، ح 10 .

الأنوار البهيّة : 250 س 13 .

حلية الأبرار : 524/4 ح 3 .

الثاقب في المناقب : 504 ح 432 ، عن عليّ بن عبيدة . عنه مدينة المعاجز : 260/7 ، ح 2310 .

قطعة منه في ( عجائبه عليه السلام حين ولادته ) . )

- مجيئه إلي خراسان لزيارة

أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - السيّد محسن الأمين : قال أبو الحسن البيهقيّ عليّ بن أبي القاسم زيد بن محمّد ، في تاريخ بيهق : . . . إنّ محمّد بن عليّ بن موسي الرضا[ ( عليهم السلام ) : ] الذي يلقّب التقيّ ، عبر البحر من طريق طبس مسينان لأنّ طريق ( طبس : قصبة ناحية بين نيسابور وإصبهان تسمّي قُهستان . مراصد الاطّلاع : 879/2 . )

( مسينان : من قري قهستان . )

قومس لم يكن مسلوكاً في ذلك الوقت ، وهذا الطريق صار مسلوكاً من عهد ( قومس : كورة واسعة ، بها مدن وقري مزارع في ذيل جبل طبرستان ، قصبتها دامغان . مراصد الاطّلاع : 1134/3 . )

قريب .

فجاء من ناحية بيهق ، ونزل في قرية شِشْتَمَد ، وذهب من هناك إلي زيارة ( بيهق : ناحية كبيرة وكورة واسعة كثيرة البلدان والعمارة من نواحي نيسابور . مراصد الاطّلاع : 247/1 . )

( ششتمد : ناحية من نواحي سبزوار . لغت نامه دهخدا : 12584/9 . )

أبيه عليّ بن موسي الرضا سنة 202 ه' . . . .

فإن صحّ ما ذكر البيهقيّ فيكون قد عاد من خراسان إلي المدينة ، ثمّ منها إلي بغداد باستدعاء المأمون ، واللّه أعلم ! .

( أعيان الشيعة : 2/ 33 ، س 34 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

- أحوال ابنه إبراهيم :

1 - العلاّمة المجلسيّ : في قوچان مشهد عظيم يعرف بسلطان إبراهيم بن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، ومن عجيب ما يوجد في ذلك

المشهد من الآثار بعض الأوراق من كلام اللّه المجيد هي بخطّ باي سُنقُر بن شاه رخ بن أمير تيمور الگوركانيّ .

يقال : إنّ السلطان نادر شاه الأفشاريّ جاء بها من سمرقند إلي هذا المشهد ، وطول الصفحة في ذراعين ونصف ، وعرضها في ذراع وعشرة عقود ، وطول السطر في ذراع ، وعرضه خمسة عقود ، والفاصل ما بين السطرين ربع ذراع بقلم غليظ في عرض ثلاث أصابع .

( البحار : 320/48 ، س 3 . )

( د ) - إخوته وأخواته وأعمامه ( عليه السلام )

وفيه ثلاثة أمور

الأوّل - أسماء إخوته وأخواته ( عليه السلام ) :

1 - الحضينيّ : وكان له [أي لموسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ] من الولد عليّ الرضا الإمام صلوات اللّه عليه ، وزيد النار ، وإبراهيم ، وعقيل ، ومروان ، وإسماعيل ، وعبد اللّه ، ومحمّد ، وأحمد ، وجعفر ، والحسن ، ويحيي ، والعبّاس ، وحمزة ، وعبد الرحمن ، والقاسم .

وكان له من البنات : أُمّ فروة ، وأُمّ أبيها ، ومحمودة ، وأمامة ، وميمونة ، وعليّة ، وفاطمة ، وأُمّ كلثوم ، وآمنة ، وزينب ، وأُمّ عبد اللّه ، وأُمّ القاسم ، وحليمة ، وأسماء ، وصرخة .

( الهداية الكبري : 263 س 12 . )

2 - الشيخ المفيد : وكان لأبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، سبعة وثلاثون ولداً ذكراً وأُنثي ، منهم :

1 - عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، 2 - إبراهيم ، 3 - العبّاس ، 4 - القاسم ، لأُمّهات أولاد .

5 - إسماعيل ، 6 - جعفر ، 7

- هارون ، 8 - الحسن ، لأُمّ ولد .

9 - أحمد ، 10 - محمّد ، 11 - حمزة ، لأُمّ ولد .

12 - عبد اللّه ، 13 - إسحاق ، 14 - عبيد اللّه ، 15 - زيد ، 16 - الحسن ، 17 - الفضل ، 18 - الحسين ، 19 - سليمان ، لأُمّهات أولاد .

20 - فاطمة الكبري ، 21 - فاطمة الصغري ، 22 - رقيّة ، 23 - حكيمة ، 24 - أُمّ أبيها ، 25 - رقيّة الصغري ، 26 - أُمّ جعفر ، 27 - لبابة ، 28 - زينب ، 29 - خديجة ، 30 - عليّة ، 31 - آمنة ، 32 - حسنة ، 33 - بُريهة ، 34 - عائشة ، 35 - أُمّ سلمة ، 36 - ميمونة ، 37 - أُمّ كلثوم ، لأُمّهات أولاد .

( الارشاد : 302 ، س 16 . عنه البحار : 283/48 ، ح 1 ، بتفاوت يسير ، وأعيان الشيعة : 5/2 ، س 16 .

المناقب لابن شهرآشوب : 324/4 ، س 7 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 288/48 ، ح 4 ، وأعيان الشيعة : 6/2 ، س 6 .

إعلام الوري : 36/2 ، س 3 .

كشف الغمّة : 216/2 ، س 8 ، و217 ، س 1 ، عن الجنابذيّ ، و236 ، س 9 ، و237 ، س 20 ، بتفاوت . عنه البحار : 288/48 ، ح 5 ، وأعيان الشيعة : 5/2 ، س 24 .

تاريخ الأهل البيت عليهم

السلام 106 ، س 2 ، بتفاوت يسير .

تاريخ الأئمّة عليهم السلام ، ضمن مجموعة نفيسة : 20 ، س 4 ، بتفاوت يسير .

تاج المواليد ، ضمن مجموعة نفيسة : 123 ، س 8 .

دلائل الإمامة : 309 ، س 3 ، بتفاوت .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 241 ، 22 . عنه نور الأبصار : 307 ، س 16 .

تحفة العالم : 23/2 ، س 1 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 303/48 ، س 30 ، ( في ملحقاته ) . )

3 - العلّامة المجلسيّ : كتاب المسلسلات : . . . عن بكر بن أحنف قال : حدّثتنا فاطمة بنت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قالت : حدّثتني فاطمة وزينب ، وأُمّ كلثوم بنات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) : . . . .

( البحار : 65/ 76 ، ح 136 ، نقلاً عن كتاب المسلسلات . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثاني - أحوال إخوته وأخواته ( عليه السلام ) :

وفيه خمسة موضوعات :

- إبراهيم بن موسي ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ المفيد : كان إبراهيم بن موسي شجاعاً كريماً ، وتقلّد الإمرة علي اليمن في أيّام المأمون من قبل محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : الذي بايعه أبو السرايا بالكوفة ، ومضي إليها ففتحها وأقام بها مدّة إلي أن كان من أمر أبي السرايا ما كان ، فأخذ له الأمان من المأمون .

ولكلّ واحد من ولد أبي الحسن

موسي ( عليه السلام ) فضل ومنقبة مشهورة .

( الإرشاد : 303 ، س 19 . عنه البحار : 287/48 ، س 19 .

كشف الغمّة : 237/2 ، س 4 .

إعلام الوري : 36/2 ، س 17 .

تحفة العالم : 23/2 ، س 10 . عنه البحار : 303/48 ، س 11 ، ( في ملحقاته ) .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 242 ، س 12 . )

- الحسين بن موسي :

1 - الحميريّ : وقال أحمد بن محمّد بن عيسي ، قال أحمد بن محمّد بن أبي نصر : كنت عند الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وكان كثيراً ما يقول : استخرج منه الكلام - يعني أبا جعفر ( عليه السلام ) - ، فقلت له يوماً : أيّ عمومتك أبرّ بك ؟

قال : الحسين .

فقال أبوه صلّي اللّه عليه : صدق واللّه ! هو واللّه ! أبرّهم به ، وأخيرهم له . -صلّي اللّه عليهما جميعاً- .

( قرب الإسناد : 378 ، ح 1334 . عنه البحار : 49/ 219 ، ح 5 . )

- زيد بن موسي :

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا محمّد بن يزيد النحويّ قال : حدّثني ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : لمّا جي ء بزيد بن موسي أخي الرضا ( عليه السلام ) إلي المأمون وقد خرج بالبصرة وأحرق دور العبّاسيّين ، وذلك في سنة تسع وتسعين ومائة ، فسمّي زيد النار .

قال

له المأمون : يا زيد ! خرجت بالبصرة وتركت أن تبدأ بدور أعدائنا من بني أُميّة ، وثقيف وعديّ وبأهله وآل زياد ، وقصدت دور بني عمّك ؟

قال وكان مزّاحاً : أخطأت يا أمير المؤمنين ! من كلّ جهة ، وإن عدت بدأت بأعدائنا ، فضحك المأمون وبعث به إلي أخيه الرضا ( عليه السلام ) وقال : قد وهبت جرمه لك ، فلمّا جاؤا به ، عنفه وخلّي سبيله ، وحلف أن لايكلّمه أبداً ما عاش .

( عَنُفَ به : لامه وعيّره . المعجم الوسيط : 631 . )

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 232/2 ح 2 . عنه البحار : 216/49 ح 1 .

عمدة الطالب : 202 س 2 .

قطعة منه في ( معاشرته عليه السلام مع أخيه زيد ) . )

2 - الشيخ الصدوق : حدّثنا محمّد بن أحمد السنانيّ قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال : حدّثنا أبو الفيض صالح بن أحمد قال : حدّثنا سهل بن زياد قال : حدّثنا صالح بن أبي حمّاد قال : حدّثنا الحسن بن موسي بن عليّ الوشّاء البغداديّ قال : كنت بخراسان مع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في مجلسه وزيد بن موسي حاضر ، قد أقبل علي جماعة في المجلس يفتخر عليهم ويقول : نحن ونحن ، وأبو الحسن ( عليه السلام ) مقبل علي قوم يحدّثهم ، فسمع مقالة زيد ، فالتفت إليه ، فقال : يا زيد ! أغرّك قول ناقلي الكوفة : إنّ فاطمة ) ( عليها السلام ) في المعاني : بقّالي الكوفة . )

أحصنت

فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار .

فواللّه ! ما ذاك إلّا للحسن والحسين وولد بطنها خاصّة ، فإمّا أن يكون موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) يطيع اللّه ويصوم نهاره ويقوم ليله وتعصيه أنت ، ثمّ تجيئان يوم القيامة سواء ؟ لأنت أعزّ علي اللّه عزّ وجلّ منه .

إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) كان يقول : لمحسننا كفلان من الأجر ، ولمسيئنا ضعفان من العذاب .

قال الحسن الوشّاء : ثمّ التفت إليّ فقال لي : يا حسن ! كيف تقرؤون هذه الآية : ( قَالَ يَنُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَلِحٍ ) ؟

( هود : 46/11 . )

فقلت : من الناس من يقرأ : إنّه عملٌ غيرُ صالح .

ومنهم من يقرأ : إنّه عمِلَ غيرَ صالح .

فمن قرأ إنّه عملٌ غيرُ صالح فقد نفاه عن أبيه .

فقال ( عليه السلام ) : كلّا ! لقد كان ابنه ، ولكن لمّا عصي اللّه عزّ وجلّ نفاه عن أبيه ، كذا من كان منّا لم يطع اللّه عزّ وجلّ فليس منّا ، وأنت إذا أطعت اللّه عزّ وجلّ فأنت منّا أهل البيت .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 232/2 ح 1 . عنه البحار : 320/11 ح 24 قطعة منه ، و218/49 ح 3 ، ونور الثقلين : 369/2 ح 141 .

معاني الأخبار : 105 ح 1 بتفاوت في السند . عنه البحار : 230/43 ح 2 . عنه وعن العيون ، البحار : 221/93 ح 14 .

الصواعق المحرقة : 182 س 11 ، ما نقله المؤلّف هنا مأخوذ

من هذا الحديث والذي قبله .

قطعة منه في ( سورة هود : 46/11 ) و ( ما رواه عن عليّ بن الحسين عليهماالسلام ) و ( تحريم النار علي ذرّيّة فاطمة عليهاالسلام ) . )

3 - الشيخ الصدوق : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ، ومحمّد بن موسي المتوكّل ، وأحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ، رضي اللّه عنهم ، قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثني ياسر : أنّه خرج زيد بن موسي أخو أبي الحسن ( عليه السلام ) بالمدينة وأحرق وقتل ، وكان يسمّي زيد النار ، فبعث إليه المأمون فأسر وحمل إلي المأمون ، فقال المأمون : اذهبوا به إلي أبي الحسن .

قال ياسر : فلمّا أدخل إليه ، قال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : يا زيد ! أغرّك قول سفلة أهل الكوفة : إنّ فاطمة ( عليها السلام ) أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار ؟ ذلك للحسن والحسين خاصّة ، إن كنت تري أنّك تعصي اللّه عزّ وجلّ وتدخل الجنّة ، وموسي بن جعفر ( عليه السلام ) أطاع اللّه ودخل الجنّة ، فأنت إذاً أكرم علي اللّه عزّ وجلّ من موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ، واللّه ما ينال أحد ما عند اللّه عزّ وجلّ إلّا بطاعته ، وزعمت أنّك تناله بمعصيته ، فبئس ما زعمت .

فقال له زيد : أنا أخوك وابن أبيك .

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : أنت أخي ما أطعت اللّه عزّ وجلّ ، إنّ نوحاً ( عليه السلام ) قال : ( رَبِ

ّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَكِمِينَ ) فقال اللّه عزّ وجلّ : ( قَالَ يَنُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَلِحٍ ) فأخرجه اللّه عزّ وجلّ من أن يكون من أهله ( هود : 46/11 . )

بمعصيته .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 234/2 ح 4 . عنه البحار : 321/11 ح 28 قطعة منه ، و231/43 ح 6 ، و217/49 ح 2 قطعة منه ، و223/93 ح 18 ، ونور الثقلين : 370/2 ح 142 .

كشف الغمّة : 310/2 س 19 بتفاوت كثير .

قطعة منه في ( تحريم النار علي ذرّيّة فاطمة عليهاالسلام ) و ( سورة هود : 46/11 ) . )

4 - الشيخ الصدوق : حدّثنا أبو الخير عليّ بن أحمد النسّابة ، عن مشايخه : أنّ زيد بن موسي كان ينادم المستنصر ، وكان في لسانه فضل ، وكان زيديّاً ، وكان زيد هذا ينزل بغداد علي نهر كرخايا وهو الذي كان بالكوفة أيّام أبي السرايا فولّاه ، فلمّا قتل أبو السرايا تفرّق الطالبيّون ، فتواري بعضهم ببغداد وبعضهم بالكوفة ، وصار بعضهم إلي المدينة .

وكان ممّن تواري زيد بن موسي هذا ، فطلبه الحسن بن سهل حتّي دلّ عليه ، فأتي به فحبسه ، ثمّ أحضره علي أن يضرب عنقه ، وجرّد السيّاف السيف ليضرب عنقه وكان حضر هناك الحجّاج بن خثيمة ، فقال : أيّها الأمير ! إن رأيت أن ( في البحار : خيثمة . )

لاتعجل وتدعوني إليك ، فإنّ عندي نصيحة ، ففعل وأمسك السيّاف ، فلمّا دني منه ، قال :

أيّها الأمير ! أتاك بما تريد أن تفعله أمر من أمير المؤمنين ؟

قال : لا . قال : فعلامَ تقتل ابن عمّ أمير المؤمنين من غير إذنه وأمره واستطلاع رأيه فيه ! ؟

ثمّ حدّثه بحديث أبي عبد اللّه ابن أفطس ، وأنّ الرشيد حبسه عند جعفر بن يحيي ، فأقدم عليه جعفر ، فقتله من غير أمره ، وبعث برأسه إليه في طبق مع هدايا النيروز .

وأنّ الرشيد لمّا أمر مسرور الكبير بقتل جعفر بن يحيي ، قال له : إذا سألك جعفر عن ذنبه الذي تقتله به ، فقل له : إنّما أقتلك بابن عمّي ابن الأفطس الذي قتلته من غير أمري .

ثمّ قال الحجّاج بن خثيمة للحسن بن سهل : أفتأمن أيّها الأمير ! حادثة تحدث بينك وبين أمير المؤمنين وقد قتلت هذا الرجل ، فيحتجّ عليك بمثل مااحتجّ به الرشيد علي جعفر بن يحيي ؟

فقال الحسن للحجّاج : جزاك اللّه خيراً .

ثمّ أمر برفع زيد وأن يردّ إلي محبسه ، فلم يزل محبوساً إلي أن ظهر أمر ( في البحار : أظهر . )

إبراهيم بن المهتدي فخيّر أهل بغداد بالحسن بن سهل ، فأخرجوه عنها ، فلم يزل ( في البحار : فجسر . )

محبوساً حتّي حمل إلي المأمون ، فبعث به إلي أخيه الرضا ( عليه السلام ) فأطلقه .

وعاش زيد بن موسي إلي آخر خلافة المتوكّل ومات بسرّ من رأي .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 233/2 ح 3 . عنه البحار : 216/49 ضمن ح 1 . )

5 - الشيخ الصدوق : . . . ابن أبي

عبدون ، عن أبيه قال : لمّا حُمل زيد بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) إلي المأمون ، وقد كان خرج بالبصرة ، وأحرق دور ولد العبّاس ، وهب المأمون جرمه لأخيه عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، وقال له : ياأباالحسن ! لئن خرج أخوك وفعل ما فعل ، لقد خرج قبله زيد بن عليّ فقتل ، ولولا مكانك منّي لقتلته ، فليس ما أتاه بصغير .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : يا أميرالمؤمنين ! لا تَقِسْ أخي زيداً إلي زيد بن عليّ ، فإنّه كان من علماء آل محمّد ، غضب للّه عزّوجلّ ، فجاهد أعداءه حتّي قتل في سبيله . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 248/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2385 . )

6 - ابن شهرآشوب : دخل زيد بن موسي بن جعفر ( عليه السلام ) علي المأمون ، فأكرمه وعنده الرضا ( عليه السلام ) ، فسلّم زيد عليه فلم يجبه ، فقال : أنا ابن أبيك ولاتردّ عليّ سلامي ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنت أخي ما أطعت اللّه ، فإذا عصيت اللّه فلاإخاء بيني وبينك .

( المناقب لابن شهرآشوب : 361/4 س 16 . عنه البحار : 221/49 ح 10 .

يأتي الحديث أيضاً في ( التبرّيّ ممّا فعل أخوه زيد ) . )

7 - الذهبي : بلغنا أنّ زيد بن موسي خرج بالبصرة علي المأمون وفتك بأهلها ، فبعث إليه المأمون أخاه عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يردّه عن ذلك ، فسار إليه فيما

قيل وحجّه وقال له : ويلك يا زيد ! فعلت بالمسلمين ما فعلت ، وتزعم أنّك ابن فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، واللّه ! لأشدّ الناس عليك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ينبغي لمن أخذ برسول اللّه أن يعطي به .

فبلغ كلامه المأمون فبكي وقال : هكذا ينبغي أن يكون أهل بيت النبوّة .

( تاريخ الإسلام : 271/14 ، ضمن رقم 281 .

وفيات الأعيان : 271/3 ضمن رقم 423 ، بتفاوت يسير .

الوافي بالوفيات : 250/22 ضمن رقم 181 ، بتفاوت يسير .

قطعة منه في ( معاشرته مع أخيه زيد ) . )

- عبد اللّه بن موسي :

1 - أبو جعفر الطبريّ : حدّثني أبو المفضّل محمّد بن عبد اللّه ، قال : حدّثني أبو النجم بدر بن عمّار الطبرستانيّ ، قال : حدّثني أبو جعفر محمّد بن عليّ ، قال : روي محمّد بن المحموديّ ، عن أبيه ، قال : كنت واقفاً علي رأس الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، فقال له بعض أصحابه : إن حَدَث حَدَثٌ فإلي من ؟

قال : إلي ابني أبي جعفر .

قال : فإن استُصغِرَ سِنُّه ؟

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه بعث عيسي بن مريم قائماً بشريعته في دون السنّ التي يقوم فيها أبو جعفر علي شريعته .

فلمّا مضي الرضا ( عليه السلام ) ، وذلك في سنة إثنتين ومائتين ، وسنّ أبي جع فر ( عليه السلام ) ستّ سنين وشهور ، واختلف الناس في جميع الأمصار

، واجتمع الريّان ( في إثبات الوصيّة : نحو سبع سنين . )

بن الصلت ، وصفوان بن يحيي ، ومحمّد بن حكيم ، وعبد الرحمن بن الحجّاج ، ويونس بن عبد الرحمن ، وجماعة من وجوه العصابة في دار عبد الرحمن بن الحجّاج ، في بركة زلزل ، يبكون ويتوجّعون من المصيبة .

( في إثبات الوصيّة : زلول . وأمّا بِركة زَلزَل ببغداد بين الكرخ والسراة ، معجم البلدان : 402/1 . )

فقال لهم يونس : دعوا البكاء ، من لهذا الأمر يفتي بالمسائل إلي أن يكبر هذا الصبيّ ؟ -يعني أباجعفر ( عليه السلام ) - وكان له ستّ سنين وشهور . ثمّ قال : أنا ومن مثلي !

فقام إليه الريّان بن الصلت ، فوضع يده في حلقه ، ولم يزل يلطم وجهه ويضرب رأسه ، ثمّ قال له : يا ابن الفاعلة ! إن كان أمر من اللَّه جلّ وعلا ، فابن يومين مثل ابن مائة سنة ، وإن لم يكن من عند اللَّه فلو عمّر الواحد من الناس خمسة آلاف سنة ما كان يأتي بمثل ما يأتي به السادة ( عليهم السلام ) : أو ببعضه ، أو هذا ممّا ينبغي أن ينظر فيه ؟ وأقبلت العصابة علي يونس تعذله .

وقرب الحجّ ، واجتمع من فقهاء بغداد والأمصار وعلمائهم ثمانون رجلاً ، وخرجوا إلي المدينة ، وأتوا دارأبي عبد اللَّه ( عليه السلام ) فدخلوها ، وبسط لهم بساط أحمر ، وخرج إليهم عبد اللَّه بن موسي ، فجلس في صدرالمجلس ، وقام منادٍ فنادي : هذا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

، فمن أراد السؤال فليسأل .

فقام إليه رجل من القوم فقال له : ما تقول في رجل قال لإمرأته : أنت طالق عدد نجوم السماء ؟

قال : طلّقت ثلاث دون الجوزاء .

فورد علي الشيعة ما زاد في غمّهم وحزنهم .

ثمّ قام إليه رجل آخر فقال : ما تقول في رجل أتي بهيمة ؟

قال : تقطع يده ، ويجلد مائة جلدة ، وينفي .

فضجّ الناس بالبكاء .

وكان قد اجتمع فقهاء الأمصار . فهم في ذلك إذ فتح باب من صدر المجلس ، وخرج موفّق .

ثمّ خرج أبو جعفر ( عليه السلام ) ، وعليه قميصان ، وإزار ، وعمامة بذؤابتين ، إحداهما من قدّام ، والأُخري من خلف ونعل بقبالين ، فجلس وأمسك الناس كلّهم ، ثمّ قام إليه صاحب المسألة الأُولي ، فقال : يا ابن رسول اللّه ! ماتقول فيمن قال لامرأته : أنت طالق عدد نجوم السماء ؟ »

فقال له : يا هذا ! اقرأ كتاب اللّه ، قال اللّه تبارك وتعالي : ( الطَّلَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكُ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحُ بِإِحْسَنٍ ) في الثالثة .

( البقرة : 229/2 . )

قال : فإنّ عمّك أفتاني . بكيت وكيت ! !

فقال له : يا عمّ ! اتّق اللّه ، ولاتفت وفي الأُمّة من هو أعلم منك .

فقال إليه صاحب المسألة الثانية ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في رجل أتي بهيمة ؟ »

فقال : يعزّر ويحمي ظهر البهيمة ، وتخرج من البلد ، لايبقي علي الرجل عارها .

فقال : إنّ عمّك أفتاني . بكيت وكيت

.

فالتفت وقال بأعلي صوته : لا إله إلّا اللّه ، يا عبد اللّه ! إنّه عظيم عند اللّه أن تقف غداً بين يدي اللّه ، فيقول لك : لِمَ أفتيت عبادي بما لاتعلم ، وفي الأُمّة من هو أعلم منك ؟ ! »

فقال له عبد اللّه بن موسي : رأيت أخي الرضا ( عليه السلام ) وقد أجاب في هذه المسألة بهذا الجواب .

فقال له أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّما سئل الرضا ( عليه السلام ) عن نبّاش نبش قبر امرأة ففجر بها ، وأخذ ثيابها ، فأمر بقطعه للسرقة ، وجلده للزنا ، ونفيه للمثلة . ففرح القوم .

( دلائل الإمامة : 388 ، ح 343 . عنه مدينة المعاجز : 7/ 285 ، ح 2328 و حلية الأبرار : 4/ 549 .

إثبات الوصيّة : 220 ، س 8 ، مرسلاً عن المحمودي بتغيير آخر لم نذكره . عنه مستدرك الوسائل : 18/ 136 ، ح 22309 و 190 ، ح 22473 .

الإرشاد : 319 ، س 3 . قطعة منه . عنه كشف الغمّة : 353/2 ، س 3 .

الاختصاص : 102 ، س 4 ، عنه البحار : 50/ 85 ، ح 1 ، ووسائل الشيعة : 28/ 280 ، ح 34759 ، باختصار ، والأنوار البهيّة : 259 ، س 12 .

الكافي : 323/1 ، ح 13 ، و384 ، ح 6 ، قطعة منه . عنه نور الثقلين : 334/3 ، ح 168 ، وحلية الأبرار : 544/4 ، ح 3 ، و609 ، ح 13 ، و610 ،

ح 15 ، والوافي : 378/2 ، ح 860 ، والبحار : 256/14 ، ح 53 ، ومدينة المعاجز : 277/7 ، ح 2319 ، وإثبات الهداة : 323/3 ، ح 5 ، بتغيير .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 265 ، س 20 ، وفيه : « الجيرانيّ » بدل « الخيرانيّ » وبتفاوت في المتن . عنه إحقاق الحقّ : 419/12 ، س 5 .

إعلام الوري : 94/2 ، س 9 ، قطعة منه . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 23/50 ، ح 15 .

روضة الواعظين : 261 ، س 8 ، قطعة منه .

عيون المعجزات : 122 ، س 1 ، بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 7/ 288 ح 2329 ، والبحار : 99/50 ح 12 ، وحلية الأبرار : 4/ 546 ح 8 ، والأنوار البهيّة : 260 س 10 .

قطعة منه في ( النصّ عليه عن أبيه الرضا عليهماالسلام ) و ( حكم من نبش قبر امرأة ففجر بها ، وأخذ ثيابها ) و ( تاريخ شهادته عليه السلام ) و ( بعثة عيسي عليه السلام ) . )

- أخته حكيمة :

1 - أبو جعفر الطبريّ : . . . صفوان ، عن حكيمة بنت أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) قالت : كتبت لمّا علقت أُمّ أبي جعفر ( عليه السلام ) به : خادمتك قد علقت .

فكتب إليّ : أنّها علقت ساعة كذا ، من يوم كذا ، من شهر كذا ، فإذا هي ولدت فالزميها سبعة أيّام . . . .

( دلائل الإمامة : 383 ،

ح 341 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2462 . )

الثالث - أحوال أعمامه :

وفيه موضوعان :

- عمّه محمّد بن جعفر :

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عمير بن يزيد قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فذكر محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) فقال : إنّي جعلت علي نفسي ، أن لا يظلّني وإيّاه سقف بيت .

فقلت في نفسي : هذا يأمرنا بالبرّ والصلة ، ويقول هذا لعمّه ، فنظر إليّ فقال : هذا من البرّ والصلة ، إنّه متي يأتيني ويدخل عليّ ، فيقول فيّ يصدّقه الناس ، وإذا لم يدخل عليّ ، ولم أدخل عليه ، لم يقبل قوله إذا قال .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 204/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 50/7 ح 2151 ، والبحار : 246/47 ح 4 ، و30/49 ح 3 ، و219 ح 6 ، وإثبات الهداة : 262/3 ح 39 .

بصائر الدرجات : الجزء الخامس 256 ح 7 ، بتفاوت . عنه البحار : 160/48 ح 5 .

الخرائج والجرائح : 736/2 ح 49 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( معاشرته عليه السلام مع عمّه محمّد بن جعفر ) و ( إخباره عليه السلام عمّا في الضمير ) . )

2 - الشيخ الصدوق : . . . إسحاق بن موسي قال : لمّا خرج عمّي محمّد بن جعفر بمكّة ودعا إلي نفسه ، ودعي بأمير المؤمنين

وبويع له بالخلافة ، ودخل عليه الرضا ( عليه السلام ) وأنا معه فقال له :

يا عمّ ! لاتكذّب أباك ولاأخاك ، فإنّ هذا أمر لايتمّ .

ثمّ خرج وخرجت معه إلي المدينة ، فلم يلبث إلّا قليلاً حتّي أتي الجلوديّ فلقيه فهزمه ، ثمّ استأمن إليه ، فلبس السواد وصعد المنبر ، فخلع نفسه وقال : إنّ هذا الأمر للمأمون ، وليس لي فيه حقّ . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 207/2 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 426 . )

3 - الشيخ الصدوق : . . . ياسر الخادم قال : لمّا كان بيننا وبين طوس سبعة منازل ، اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) ، فدخلنا طوس وقد اشتدّت به العلّة ، فبقينا بطوس أيّاماً ، فكان المأمون يأتيه في كلّ يوم مرّتين ، فلمّا كان في آخر يومه الذي قبض فيه . . . أُغمي عليه وضعف ، فوقعت الصيحة وجاءت جواري المأمون ونساؤه ، حافيات حاسرات ، ووقعت الوحية بطوس وجاء المأمون حافياً حاسراً يضرب علي رأسه . . . وكان محمّد بن جعفر بن محمّد ، استأمن إلي المأمون ، وجاء إلي خراسان ، وكان عمّ أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال المأمون : ياأباجعفر ! اخرج إلي النساء وأعلمهم ، أنّ أباالحسن لايخرج اليوم وكره أن يخرجه فتقع الفتنة فخرج محمّد بن جعفر إلي الناس فقال : أيّها الناس ! تفرّقوا فإنّ أباالحسن ( عليه السلام ) لايخرج اليوم . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 241/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في

ف 3 رقم 782 . )

- عمّه عليّ بن جعفر :

1 - أبو عمرو الكشّيّ : حمدويه بن نصير ، قال حدّثنا الحسين بن موسي الخشّاب ، عن عليّ بن أسباط وغيره ، عن عليّ بن جعفر بن محمّد ، قال : قال لي رجل أحسبه من الواقفة : ما فعل أخوك أبو الحسن ؟

قلت : قد مات . قال : وما يدريك بذاك ؟

قلت : اقتسمت أمواله وأُنكحت نساؤه ونطق الناطق من بعده .

( في البحار : قسمت أمواله ونكحت نساؤه . )

قال : ومن الناطق من بعده ؟ قلت : ابنه عليّ .

قال : فما فعل ؟ قلت له : مات .

قال : وما يدريك أنّه مات ؟ قلت : قسّمت أمواله ونكحت نساؤه ونطق الناطق من بعده .

قال : ومن الناطق من بعده ؟ قلت : أبو جعفر ابنه .

قال : فقال له : أنت في سنّك وقدرك وابن جعفر بن محمّد تقول هذا القول في هذا الغلام !

قال : قلت : ما أراك إلّا شيطاناً .

قال : ثمّ أخذ بلحيته فرفعها إلي السماء . ثمّ قال : فما حيلتي إن كان اللّه رآه أهلاً لهذا ، ولم ير هذه الشيبة لهذا أهلاً .

( رجال الكشّيّ : 429 ، ح 803 . عنه البحار : 47/ 263 ، ح 31 ، ومدينة المعاجز : 282/7 ، ح 17 .

مسائل عليّ بن جعفر : 324 ، ح 809 . )

الفصل الخامس : سنّه ومدّة إمامته ( عليه السلام )
( أ ) - مدّة عمره مع أبيه ( عليهماالسلام )

1 - الحضينيّ : أقام [أبو الحسن عليّ الرضا] مع أبيه ( عليهماالسلام ) تسعاً وعشرين سنة وستّة

أشهر .

( الهداية الكبري : 279 س 1 .

دلائل الإمامة : 347 س 6 .

تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 83 س 2 .

العدد القويّة : 276 س 14 . عنه البحار : 293/49 ضمن ح 7 .

ينابيع المودّة : 166/3 س 2 .

المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 16 . عنه البحار : 11/49 ضمن ح 21 .

مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 7 . )

2 - أبو عليّ الطبرسيّ : كان ( عليه السلام ) مع أبيه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) خمساً وثلاثين سنة .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 6 . )

3 - الإربليّ : وكانت مدّة بقائه مع أبيه موسي ( عليه السلام ) أربعاً وعشرين سنة وأشهراً .

( كشف الغمّة : 267/2 س 8 . وفي 284 س 14 ، خمساً وعشرين سنة إلّا شهرين . )

4 - المسعوديّ : أقام مع أبيه ( عليه السلام ) ثلاثين سنة .

( إثبات الوصيّة : 215 ، س 18 . )

( ب ) - سنّه حين إمامته ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . وقام ( عليه السلام ) بالأمر وله تسع وعشرون سنة وشهران . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3 . )

2 - ابن شهر آشوب : وقام [أبو الحسن عليّ الرضا] ( عليه السلام ) بالأمر وله تسع وعشرون سنة وشهران .

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 16 . عنه البحار : 11/49 ضمن ح 21 .

ينابيع المودّة : 166/3 ، س 4 . )

( ج ) - مدّة إمامته ( عليه السلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : . . . محمّد بن سنان ، قال : . . . عاش بعد موسي بن جعفر عشرين سنة إلّا شهرين أو ثلاثة .

( الكافي : 491/1 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 145 . )

2 - الحضينيّ : وأقام بعد أبيه عشرين سنة إلّا شهراً .

( الهداية الكبري : 279 س 1 . )

3 - الشيخ المفيد : فكانت مدّة إمامته وقيامه بعد أبيه ( عليهماالسلام ) في خلافته عشرين سنة .

( الإرشاد : 304 س 11 . عنه البحار : 292/49 ضمن ح 1 .

كشف الغمّة : 270/2 س 6 .

إعلام الوري : 41/2 س 16 . عنه البحار : 3/49 ضمن ح 4 .

الفصول المهمّة : 264 س 4 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 211 س 8 .

تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 10 .

روضة الواعظين : 260 س 1 .

المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 17 . عنه البحار : 11/49 ضمن ح 21 . )

4 - حسين بن عبد الوهّاب : أقام بعد أبيه ( عليهماالسلام ) بالإمامة تسع عشرة سنة .

( عيون المعجزات : 120 س 20 .

إثبات الوصيّة : 215 ، س 18 . )

5 - الإربليّ : وبقاؤه بعد أبيه خمساً وعشرين سنة .

( كشف الغمّة : 267/2 س 8 . )

6 - العلاّمة الحلّيّ : أقام بعد أبيه اثنين وعشرين سنة إلّا شهراً ، وقيل : عشرين سنة .

( العدد القويّة : 276 س 14 . عنه البحار : 293/49 ضمن ح 7 .

مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 7 . )

7 - القندوزي : أيّام إمامته عشرين سنة وأربعة أشهر .

( ينابيع المودّة : 166/3 س 3 . )

( د ) - سنّه ( عليه السلام ) عند قبوله ولاية العهد

1 - الشيخ الصدوق : وقد ذكر قوم : إنّ الفضل بن سهل أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده . . . ومبلغ سنّ الرضإثب عشْ ( عليه السلام ) تسع وأربعون سنة وستّة أشهر . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 165/2 ح 28 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 765 . )

الفصل السادس - شهادته ومبلغ سنّه ومدفنه ( عليه السلام )
( أ ) - الإخبار بشهادته ( عليه السلام )

وفيه أربعة عناوين

الأوّل - الإخبار بشهادته ( عليه السلام ) في لوح فاطمة ( عليها السلام ) :

1 - السيّد شرف الدين الإسترآباديّ : . . . عن عبد اللّه بن سنان الأسديّ ، عن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : . . . ، فقال جابر : أُشهد باللّه لقد دخلت علي سيّدتي فاطمة ( عليها السلام ) ، لأهنّيها بولدها الحسين ( عليه السلام ) ، فإذاً بيدها لوح أخضر . . . .

فقالت : هذا لوح أنزله اللّه عزّ وجلّ علي أبي ، وقال لي [أبي ] : احفظيه . فقرأت فإذا فيه اسم أبي ، وبعلي ، واسم ابنيّ ، والأوصياء من بعد ولدي الحسين . . . وعليّ الرضا يقتله عفريت كافر . . . .

( تأويل الآيات الظاهرة : 210 ، س 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 رقم 207 . )

الثاني - الإخبار بشهادته عن الصادق ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق : . . . حمزة بن حمران قال : قال أبو عبداللّه ( عليه السلام ) : يقتل حفدتي بأرض خراسان في مدينة يقال لها

: طوس . . .

وفي حديث آخر قال : قال الصادق ( عليه السلام ) : يقتل لهذا ( وأومي ء بيده إلي موسي ( عليه السلام ) ) ولد بطوس . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 259/2 ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 516 . )

الثالث - الإخبار بشهادته عن أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق : حدّثنا أحمد بن هارون الفاميّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن بطّة قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعت أبا الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ ابني عليّ مقتول بالسمّ ظلماً ، ومدفون إلي ( ليس في المصدر « يقول » ، وقد أتي بها صاحب إثبات الهداة . )

جنب هارون بطوس ، من زاره كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( في إثبات الهداة : كان كمن . )

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 260/2 ح 23 ، عنه إثبات الهداة : 184/3 ح 35 .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ) و ( ثواب زيارته ) و ( مدفنه ) . )

الرابع - تاريخ شهادته ومبلغ سنّه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : وقبض [أبو الحسن ال رضإجبغ ءاً ( عليه السلام ) ] في صفر من سنة ثلاث ومائتين وهو ابن خمس وخمسين سنة .

( الكافي :

486/1 س 10 . عنه الوافي : 824/3 س 6 ، والبحار : 292/49 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 83/6 ، س 15 .

المقنعة : 479 س 6 .

الفصول المهمّة : 264 س 2 .

كفاية الطالب : 457 س 18 .

إرشاد المفيد : 304 س 9 . عنه البحار : 292/49 ح 1 .

العدد القويّة : 275 رقم 8 .

المستجاد من كتاب الارشاد : 211 س 6 .

نور الأبصار : 325 س 4 ، وزاد فيه بأنّه في آخر صفر .

الأنوار البهيّة : 240 س 12 ، كسابقه .

الكامل في التاريخ : 193/5 ، س 12 ، كسابقه . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : سعد بن عبد اللّه وعبد اللّه بن جعفر جميعاً عن إبراهيم بن مهزيار ، عن أخيه عليّ بن مهزيار ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن سنان ، قال : قبض عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وهو ابن تسع وأربعين سنة وأشهر في عام اثنين ومائتين ، عاش بعد موسي بن جعفر عشرين سنة إلّا شهرين أو ثلاثة .

( الكافي : 491/1 ح 11 . عنه البحار : 292/49 ح 3 ، والوافي : 824/3 ح 1433 .

قطعة منه في ( مدّة إمامته عليه السلام ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : وقبض [أبو الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ] في صفر من سنة ثلاث ومائتين .

( الكافي : 486/1 س 10 . عنه الوافي : 824/3 س 6 ، والبحار : 292/49 ح 2 .

تهذيب

الأحكام : 83/6 ، س 15 .

المقنعة : 479 س 6 .

الفصول المهمّة : 264 س 2 .

كفاية الطالب : 457 س 18 .

إرشاد المفيد : 304 س 9 . عنه البحار : 292/49 ح 1 .

العدد القويّة : 275 رقم 8 .

المستجاد من كتاب الارشاد : 211 س 6 .

نور الأبصار : 325 س 4 ، وزاد فيه بأنّه في آخر صفر .

الأنوار البهيّة : 240 س 12 ، كسابقه .

الكامل في التاريخ : 193/5 ، س 12 ، كسابقه . )

4 - الحضينيّ : مضي عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : وله تسع وأربعون سنة وأشهر ، في عام ثلاث ومائتين من الهجرة .

( الهداية الكبري : 279 س 1 . )

5 - الشيخ الصدوق : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . وقد تمّ عمره تسعاً وأربعين سنة وستّة أشهر ، منها مع أبيه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) تسعاً وعشرين سنة وشهرين . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3 . )

6 - الشيخ الصدوق : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . وتوفّي بطوس . . . وذلك في شهر رمضان لتسع بقين منه يوم الجمعة ، سنة ثلاث ومائتين . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3 . )

7 - كبار المحدّثين والمؤرّخين : قال الفريابيّ : قال نصر بن عليّ : مضي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) وله تسع وأربعون سنة وأشهر ، في عام مائتين واثنتين من الهجرة ، [ولد] بعد أن مضي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) بخمس سنين .

( تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 83 س 2 . )

8 - الشيخ الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا أبو ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : كانت البيعة للرضا ( عليه السلام ) لخمس خلون من شهر رمضان سنة إحدي ومائتين ، وزوّجه ابنته أمّ حبيب في أوّل سنة اثنتين ومائتين ، وتوفّي سنة ثلاث ومائتين بطوس ، والمأمون متوجّه إلي العراق في رجب .

وروي لي غيره : أنّ الرضا ( عليه السلام ) توفّي وله تسع وأربعون سنة وستّة أشهر ، والصحيح أنّه ( عليه السلام ) توفّي في شهر رمضان لتسع بقين منه يوم الجمعة سنة ثلاث ومائتين من هجرة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 2 . عنه البحار : 221/49 ح 9 ، قطعة منه ، و303 ح 11 .

كشف الغمّة : 332/2 س 14 ، قطعة منه . عنه البحار : 128/49 ح 1 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 85/2 س 20 ، قطعة منه .

الفصول

المهمّة لابن الصبّاغ : 260 س 14 .

وافق الصفدي في الوافي بالوفيات : 248/22 س 6 ، مع الصدوق في القولين الأخيرين .

قطعة منه في ( أزواجه ) و ( تأريخ البيعة بولاية العهد ) . )

9 - الشيخ الصدوق : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . وتوفّي بطوس . . . وقد تمّ عمره تسعاً وأربعين سنة وستّة أشهر . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3 . )

10 - الشيخ الصدوق : وقد ذكر قوم : إنّ الفضل بن سهل أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده : . . . واحتال المأمون علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) حتّي سمّ في علّة كانت أصابته فمات ، وأمر بدفنه بسناباذ من طوس بجنب قبر هارون الرشيد ، وذلك في صفر سنة ثلاث ومائتين . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 165/2 ح 28 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 765 . )

11 - الشيخ الصدوق : وقد ذكر قوم : إنّ الفضل بن سهل أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده : . . . واحتال المأمون علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) حتّي سمّ في علّة كانت أصابته فمات . . . وكان ابن اثنتين وخمسين سنة .

وقيل : ابن خمس وخمسين ( سنة ) .

. . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 165/2 ح 28 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 765 . )

12 - الشيخ المفيد : في اليوم الثالث والعشرين منه [أي ذي القعدة] كانت وفاة سيّدنا أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بطوس من أرض خراسان سنة ثلاث ومائتين من الهجرة .

( مسارّ الشيعة ضمن مجموعة نفيسة : 52 س 9 .

العدد القويّة : 275 رقم 7 ، من غير ذكر سنة وفاته عليه السلام . عنه البحار : 293/49 ح 7 ، و198/95 ، س 10 .

الأنوار البهيّة : 244 ، س 7 ، عن المجلسي عن صاحب كتاب العدد القويّة . )

13 - ابن الفتّال النيسابوريّ : كان وفاته ( عليه السلام ) في يوم الجمعة في شهر رمضان ، سنة ثلاث ومائتين ، وهو يومئذ ابن خمس وخمسين سنة .

( روضة الواعظين : 259 س 24 . عنه البحار : 293/49 ح 5 . )

14 - أبو جعفر الطبريّ : . . . محمّد بن المحموديّ ، عن أبيه ، قال : . . . مضي الرضا ( عليه السلام ) ، وذلك في سنة اثنتين ومائتين . . . .

( دلائل الإمامة : 388 ، ح 343 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 129 . )

15 - أبو عليّ الطبرسيّ : عاش الرضا ( عليه السلام ) خمساً وخمسين سنة .

( كذا ورد في الصواعق المحرقة : 204 س 28 ، ومناقب أهل البيت عليهم السلام : 285 س 2 . )

وقد روي

: أنّ عمره كان تسعاً وأربعين سنة وستّة أشهر . والأشهر هو الأوّل .

وقال في موضع آخر : كان وفاة الرضا ( عليه السلام ) يوم الاثنين لثلاث ليال بقين من صفر سنة ثلاث ومائتين من الهجرة ، ويقال : توفّي في شهر رمضان والأوّل هو الأصحّ .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 5 ، و8 ، و126 ، س 10 . )

16 - أبو عليّ الطبرسيّ : قبض بطوس من خراسان في قرية يقال لها : سناباذ ، في آخر صفر .

( كذا ورد في العدد القويّة : 276 رقم 12 . )

وقيل : إنّه توفّي في شهر رمضان لسبع بقين منه يوم الجمعة من سنة ثلاث ومائتين ، وله يومئذ خمس وخمسون سنة .

( إعلام الوري : 41/2 س 12 . عنه البحار : 3/49 ضمن ح 4 .

كشف الغمّة : 312/2 س 10 . )

17 - العلاّمة الحلّيّ : وفي كتاب المناقب : يوم الجمعة لسبع بقين من رمضان سنة اثنتين ومائتين ، وقيل : سنة ثلاث .

وفي الدرّ : ( كانت وفاة الرضا ( عليه السلام ) ) يوم الجمعة غرّة رمضان سنة اثنتين ومائتين . كذا في كتاب الذخيرة .

وقيل : يوم الاثنين رابع عشر صفر سنة اثنتين ومائتين بالسمّ في العنب في زمن المأمون بطوس .

( العدد القويّة : 276 رقم 10 ، و11 ، وضمن رقم 12 . عنه البحار : 293/49 ضمن ح 7 . )

18 - الإربليّ : وأمّا عمره فإنّه مات في سنة مائتين وثلاث ، ( كذا ورد في

الكامل في التاريخ : 193/5 س 12 . )

وقيل : مائتين وسنتين من الهجرة في خلافة المأمون ، فيكون عمره تسعاً وأربعين سنة .

( كشف الغمّة : 267/2 س 5 و7 . عنه البحار : 3/49 ضمن ح 3 . )

قال ابن الخشّاب : وبهذا الإسناد عن محمد بن سنان : توفّي [أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] وله تسع وأربعون سنة وأشهر في سنة مأتي سنة وستّة من الهجرة ، فكان عمره تسعاً وأربعين سنة وأشهراً .

( كشف الغمّة : 284/2 س 12 . عنه البحار : 8/49 ح 12 . )

19 - الكفعميّ : وفي سابع عشره [أي صفر] توفّي ال رضا ( عليه السلام ) .

( المصباح الكفعمي : 676 س 7 . عنه البحار : 293/49 ح 4 ، بتفاوت . )

20 - الشروانيّ : قال ابن الأثير في كتاب جامع الأصول : مات بطوس في حياة المأمون سنة اثنتين ومائتين ، ومات وهو ابن تسع وأربعين سنة وستّة أشهر ، .

( في عيون المعجزات : تسع وأربعون سنة وشهور . )

( مناقب أهل البيت عليهم السلام : 279 س 6 ، 8 .

العدد القويّة : 276 س 2 ، قطعة منه عن كتاب مواليد الأئمّة عليهم السلام . عنه البحار : 293/49 ضمن ح 7 .

عيون المعجزات : 120 س 18 و21 . )

21 - المسعوديّ : ومضي صلّي اللّه عليه في سنة اثنين ومائتين من الهجرة في آخر ذي الحجّة .

وروي أنّه مضي في صفر ، والخبر الأوّل أصحّ . ومضي وسنّه تسع وأربعون

سنة وشهور .

( إثبات الوصيّة : 215 س 15 و17 و19 . )

22 - السمعانيّ : مات عليّ بن موسي الرضا بطوس ، وذلك في يوم السبت آخر يوم ، سنة ثلاث ومائتين .

( الأنساب : 74/3 س 5 .

كتاب الثقات : 456/8 س 17 .

ينابيع المودّة : 168/3 س 16 ، عن السمعانيّ باختصار . )

23 - ابن خلّكان : توفّي في آخر يوم من صفر ، سنة اثنتين ومائتين .

وقيل : بل ، توفّي خامس ذي الحجّة .

وقيل : ثالث عشر ذي القعدة ، سنة ثلاث ومائتين بمدينة طوس .

( وفيات الأعيان : 270/3 س 11 . عنه مناقب أهل البيت عليهم السلام : 280 س 5 . )

24 - القندوزيّ الحنفيّ : في تاريخ اليافعيّ : توفّي رضي اللّه عنه خامس ذي الحجّة سنة ثلاث ومائتين ببلدة طوس .

( ينابيع المودّة : 168/3 س 18 . )

25 - الذهبيّ : مات في صفر سنة ثلاث ومائتين ، عن خمسين سنة بطوس .

( تاريخ الإسلام : 272/14 س 19 . )

26 - ابن حجر العسقلانيّ : قيل : إنّه مات في حدود سنة ثلاث ومائتين . قال خليفة بن خيّاط والحسن بن عليّ بن بحر : مات في آخر صفر سنة ثلاث .

( كذا في المصدر . )

قال آدم بن أبي أياس ، ونصر بن عليّ الجهضميّ ، ومحمّد بن رافع القشيريّ وغيرهم : استشهد عليّ بن موسي بسند آباد من طوس ، . . . بقين ( بياض في المصدر . )

من شهر رمضان ليلة

الجمعة من سنة ثلاث ومائتين ، وهو ابن تسعة وأربعون سنة وستّة أشهر .

ثمّ حكي من طريق أخري : إنّه مات في صفر .

( تهذيب التهذيب : 339/7 س 1 ، وس 8 . )

27 - ابن الجوزي : ولمّا فصل المأمون عن مرو طالباً بغداد ، ووصل إلي سرخس وثب قوم علي الفضل بن سهل في الحمّام فقتلوه ، ومرض عليّ بن موسي ، فلمّا وصل المأمون إلي طوس ، توفّي عليّ بن موسي بطوس في سنة ثلاث ومائتين .

( تذكرة الخواصّ : 318 س 12 . )

28 - ابن الجوزي : قيل : إنّه [أي الرضا ( عليه السلام ) ] . . . له خمس وخمسون سنة ، وقيل : تسع وأربعون .

( تذكرة الخواصّ : 318 س 12 .

الأنوار البهيّة : 235 س 5 ، قطعة منه . )

( ب ) - قاتله وكيفيّة شهادته ( عليه السلام )

1 - الحضينيّ : . . . محمّد بن موسي النوفليّ ، قال : رأيت سيّدي أباجعفر ( عليه السلام ) مطرقاً ، فقلت لأبي هاشم : ما يبكيك يا ابن العمّ ؟

قال : من جرأة هذا الطاغي المأمون علي اللّه وعلي دمائنا ، بالأمس قتل الرضا ( عليه السلام ) ، والآن يريد قتلي . . . .

( الهداية الكبري : 304 س 18 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الخزّاز القمّيّ : . . . سلمان الفارسيّ ( رضي الله عنه ) قال : خطبنا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : . . . الأوصياء والخلفاء بعدي أئمّة أبرار .

. . أوّلهم عليّ بن أبي طالب . . . الكاظم سميّ موسي بن عمران ، والذي يقتل بأرض الغربة ابنه عليّ . . . .

( كفاية الأثر : 40 ، س 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 216 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : . . . عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : قال أبي ( عليه السلام ) لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ : إنّ لي إليك حاجة . . . فقال جابر : أُشهد باللّه ! أنّي دخلت علي أُمّك فاطمة صلوات اللّه عليها في حياة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . ، ورأيت في يديها لوحاً أخضر ، ظننت أنّه من زمرّد ، ورأيت فيه كتاباً أبيض . . . فقالت : هذا لوح أهداه اللّه تعالي إلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فيه اسم أبي ، و . . . قال جابر : فأُشهد باللّه ! أنّي هكذا رأيت في اللوح مكتوباً : . . . عليّ [الرضا] . . . يقتله عفريت مستكبر . . . .

( الكافي : 527/1 ، ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 297 . )

4 - الشيخ الصدوق : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصولي قال : حدّثني عبيد اللّه بن عبد اللّه ومحمّد بن موسي بن نصر الرازي ، عن أبيه والحسين بن عمر الأخباري ، عن عليّ بن الحسين كاتب بقاء الكبير في آخرين : أنّ

الرضا ( عليه السلام ) حمّ فعزم علي الفصد ، فركب المأمون وقد كان قال لغلام له : فُتّ هذا بيدك ، لشي ء أخرجه ( فَصَدَ العِرقَ : شقّه . ويقال : فصد المريض : أخرج مقداراً من دم وريده بقصد العلاج . المعجم الوسيط : 690 . )

( الفتّ : الشقّ في الصخرة . المعجم الوسيط : 671 . )

بَرْنِيّة ، ففتّه في صينيّة ، ثمّ قال : كن معي ولاتغسل يدك ، وركب إلي ال رضا ( البَرنِيّة : واحدة البرنيّ ، إناء واسع الفم من خزف أو زجاج ثخين . المعجم الوسيط : 52 . )

( الصينيّة : ماعون من الخزف الصينيّ أو نحوه ، يقدّم عليه أواني الطعام أو الشراب . المعجم الوسيط : 531 . )

( عليه السلام ) فجلس حتّي فصد بين يديه .

وقال عبيد اللّه : بل أخّر فصده ، وقال المأمون لذلك الغلام : هات من ذلك الرمّان ، وكان الرمّان في شجرة في بستان دار الرضا ( عليه السلام ) فقطف منه ، ثمّ قال : اجلس ففتّه ، ففتّ منه في جام وأمر بغسله ، ثمّ قال للرضا ( عليه السلام ) : مصّ منه شيئاً .

فقال : حتّي يخرج أمير المؤمنين ؟

فقال : لا واللّه ! إلّا بحضرتي ، ولولا خوفي أن يرطّب معدتي لمصصته معك ، فمصّ منه ملاعق وخرج المأمون ، فما صلّيت العصر حتّي قام الرضا ( عليه السلام ) خمسين مجلساً ، فوجّه إليه المأمون وقال : قد علمت أنّ هذه آفة وفُتار للفصد ( الفَتَر : الضعف . المعجم الوسيط :

672 . )

الذي في يدك ، وزاد الأمر في الليل ، فأصبح ( عليه السلام ) ميّتاً ، فكان آخر ما تكلّم به : ( قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَي مَ ضَاجِعِهِمْ ) ( وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا ) وبكّر المأمون من الغد ( آل عمران : 154/3 . )

( الأحزاب : 38/33 . )

فأمر بغسله وتكفينه ومشي خلف جنازته حافياً حاسراً يقول : يا أخي لقد ثلم الإسلام بموتك ، وغلب القدر تقديري فيك ، وشقّ لحد الرشيد فدفنه معه ، فقال : نرجو أنّ اللّه تبارك وتعالي ينفعه بقربه .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 240/2 ح 1 . عنه البحار : 305/49 ح 14 ، والأنوار البهيّة : 234 س 13 ، قطعة منه ، و236 س 8 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة الأحزاب : 38/33 ) و ( آخر ما تكلّم به من القرآن ) . )

5 - الشيخ الصدوق : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق ، قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه بن أبي خلف ، قال : حدّثنا عِمران بن موسي ، عن الحسن بن عليّ بن النُعْمان ، عن محمّد بن فضيل ، عن غَزوان الضبّيّ ، قال : أخبرني عبد الرحمن بن إسحاق ، عن النعمان بن سعد ، قال : قال أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : سيقتل رجل من ولدي بأرض خراسان بالسمّ ظلماً ، اسمه اسمي ، واسم أبيه اسم ابن عمران موسي ( عليه السلام ) ، ألا فمن

زاره في غربته غفر اللّه تعالي ذنوبه ما تقدّم منها وما تأخّر ولو كانت مثل عدد النجوم وقطر الأمطار وورق الأشجار .

( الأمالي للصدوق : 104 ، ح 5 . عنه مدينة المعاجز : 39/3 ، ح 703 . وعنه وعن العيون ، البحار : 34/99 ، ح 11 .

من لا يحضره الفقيه : 349/2 ، ح 1605 . عنه وعن الأمالي والعيون ، وسائل الشيعة : 554/14 ، ح 19806 ، وإثبات الهداة : 408/2 ، ح 19 .

عيون الأخبار الرضا عليه السلام : 258/2 ، ح 17 . عنه البحار : 286/49 ، ح 11 .

جامع الأخبار : 30 ، س 1 .

روضة الواعظين : 258 ، س 3 .

قطعة منه في ( فضل زيارته ) و ( اسمه ) . )

6 - الشيخ الصدوق : الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قتله المأمون بالسمّ .

( اعتقادات الصدوق ضمن المصنّفات للشيخ المفيد : 98 س 10 . عنه البحار : 214/27 ضمن ح 17 .

المنتخب للطريحي : 3 س 20 .

تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 126 س 7 و13 .

مقاتل الطالبيّين : 499 س 1 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 341 س 14 .

تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 126 س 13 . )

7 - الشيخ الصدوق : . . . محمّد بن سنان قال : كنت عند مولاي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان . . . فرفع إلي المأمون : أنّ رجلاً من الصوفيّة سرق ، فأمر بإحضاره . . . ، فغضب المأمون غضباً

شديداً ثمّ قال للصوفيّ : واللّه لأقطّعنّك !

فقال الصوفيّ : أتقطعني وأنت عبد لي ؟

فقال المأمون : ويلك ! ومن أين صرت عبداً لك ؟

قال : لأنّ أُمّك اشتريت من مال المسلمين ، فأنت عبد لمن في المشرق والمغرب حتّي يعتقوك . . . فالتفت المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال : ما تري في أمره ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي قال لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَلِغَةُ ) وهي التي لم تبلغ الجاهل فيعلمها علي جهله كما يعلّمها العالم بعلمه . . . فأمر المأمون عند ذلك بإطلاق الصوفيّ ، واحتجب عن الناس واشتغل بالرضا ( عليه السلام ) حتّي سمّه فقتله . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 237/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 792 . )

8 - الشيخ الصدوق : . . . هرثمة بن أعين قال : كنت ليلة بين يدي المأمون حتّي مضي من الليل أربع ساعات ، ثمّ أذن لي في الإنصراف فانصرفت ، فلمّا مضي من الليل نصفه قرع قارع الباب فأجابه بعض غلماني ، فقال له : قل لهرثمة : أجب سيّدك !

قال : فقمت مسرعاً وأخذت علي أثوابي وأسرعت إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخل الغلام بين يديّ ودخلت وراءه ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) في صحن داره جالس ، فقال لي : يا هرثمة ! فقلت : لبّيك يا مولاي !

فقال ( عليه السلام ) لي : اجلس ،

فجلست .

فقال لي : اسمع وعِه يا هرثمة ! . . . وقد عزم هذا الطاغي علي سمّي في عنب ورمّان مفروك . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 451 . )

9 - الشيخ الصدوق : . . . إسحاق بن حمّاد قال : كان المأمون يعقد مجالس النظر ، ويجمع المخالفين لأهل البيت ( عليهم السلام ) : ، ويكلّمهم في إمامة أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وتفضيله علي جميع الصحابة تقرّباً إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

وكان الرضا ( عليه السلام ) يقول لأصحابه الذين يثق بهم : ولاتغترّوا منه بقوله ، فمايقتلني واللّه ! غيره ، ولكنّه لابدّ لي من الصبر حتّي يبلغ الكتاب أجله .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 184/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 791 . )

10 - الشيخ الصدوق : . . . أبي الصلت الهرويّ ، قال : بينا أنا واقف بين يدي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، إذ قال لي : يا أبا الصلت ! ادخل هذه القبّة التي فيها قبر هارون ، وائتني بتراب من أربعة جوانبها ، قال : فمضيت فأتيت به ، فلمّا مثلت بين يديه . . . قال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! غداً أدخل علي هذا الفاجر ، فإن أنا خرجت وأنا مكشوف الرأس فتكلّم ! أُكلّمك ، وإن أنا خرجت وأنا مغطّي الرأس فلا تكلّمني .

قال أبو الصلت : فلمّا أصبحنا من الغد ، لبس ثيابه وجلس فجعل في محرابه ينتظر ، فبينما هو كذلك إذ دخل عليه غلام المأمون ، فقال له : أَجب أميرالمؤمنين ، فلبس نعله ورداءه ، وقام يمشي وأنا أتّبعه حتّي دخل المأمون ، وبين يديه طبق عليه عنب ، وأَطباق فاكهة ، وبيده عنقود عنب قد أكل بعضه وبقي بعضه .

فلمّا أبصر بالرضا ( عليه السلام ) وثب إليه ، فعانقه وقبّل مابين عينيه ، وأجلسه معه ، ثمّ ناوله العنقود وقال : يا ابن رسول اللّه ! ما رأيت عنباً أحسن من هذا !

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ربما كان عنباً حسناً يكون من الجنّة .

فقال له : كُل منه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : تعفيني منه .

فقال : لابدّ من ذلك ، وما يمنعك منه لعلّك تتّهمنا بشي ء .

فتناول العنقود فأكل منه ، ثمّ ناوله ، فأكل منه الرضا ( عليه السلام ) ثلاث حبّات ثمّ رمي به وقام ، فقال المأمون : إلي أين ؟

فقال : إلي حيث وجّهتني . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ، ص 242 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 455 . )

11 - الشيخ الصدوق : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . فكان متي ما ظهر للمأمون من الرضا ( عليه السلام ) فضل ، وعلم وحسن تدبير ، حسده علي ذلك ، وحقد عليه ، حتّي ضاق

صدره ، فغدر به ، وقتله بالسمّ ، ومضي إلي رضوان اللّه تعالي وكرامته .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3 . )

12 - الشيخ الصدوق : . . . سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعت أباالحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ ابني عليّ مقتول بالسمّ ظلماً . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 260/2 ح 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 143 . )

13 - الشيخ الصدوق : . . . عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : قال أب ي ( عليه السلام ) لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ : إنّ لي إليك حاجة فمتي يخف عليك أن أخلوا بك فاسئلك عنها ؟

قال له جابر : في أيّ الأوقات شئت فخلا به أبي ( عليه السلام ) فقال له : يا جابر ! أخبرني عن اللوح الذي رأيته في يد أُمّي فاطمة بنت رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ . . . قال : فقالت : هذا اللوح أهداه اللّه عزّ وجلّ إلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيه اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم ابنيّ ، وأسماء الأوصياء من ولدي . . . وعليّ [الرضا] وليّي وناصري . . . يقتله عفريت مستكبر . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 41/1 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 298 . )

14 - الشيخ الصدوق : . .

. هرثمة بن أعين قال : كنت ليلة بين يدي المأمون حتّي مضي من الليل أربع ساعات ، ثمّ أذن لي في الإنصراف فانصرفت ، فلمّا مضي من الليل نصفه قرع قارع الباب فأجابه بعض غلماني ، فقال له : قل لهرثمة : أجب سيّدك !

قال : فقمت مسرعاً وأخذت علي أثوابي وأسرعت إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخل الغلام بين يديّ ودخلت وراءه ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) في صحن داره جالس ، فقال لي : يا هرثمة ! فقلت : لبّيك يا مولاي !

فقال ( عليه السلام ) لي : اجلس ، فجلست .

فقال لي : اسمع وعِه يا هرثمة ! . . . وقد عزم هذا الطاغي علي سمّي في عنب ورمّان مفروك . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 451 . )

15 - الشيخ الصدوق : . . . أبي الصلت الهرويّ ، قال : بينا أنا واقف بين يدي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، إذ قال لي : يا أبا الصلت ! ادخل هذه القبّة التي فيها قبر هارون ، وائتني بتراب من أربعة جوانبها ، قال : فمضيت فأتيت به ، فلمّا مثلت بين يديه . . . قال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! غداً أدخل علي هذا الفاجر ، فإن أنا خرجت وأنا مكشوف الرأس فتكلّم ! أُكلّمك ، وإن أنا خرجت وأنا مغطّي الرأس فلا تكلّمني .

قال أبو الصلت : فلمّا أصبحنا من الغد

، لبس ثيابه وجلس فجعل في محرابه ينتظر ، فبينما هو كذلك إذ دخل عليه غلام المأمون ، فقال له : أَجب أميرالمؤمنين ، فلبس نعله ورداءه ، وقام يمشي وأنا أتّبعه حتّي دخل المأمون ، وبين يديه طبق عليه عنب ، وأَطباق فاكهة ، وبيده عنقود عنب قد أكل بعضه وبقي بعضه .

فلمّا أبصر بالرضا ( عليه السلام ) وثب إليه ، فعانقه وقبّل مابين عينيه ، وأجلسه معه ، ثمّ ناوله العنقود وقال : يا ابن رسول اللّه ! ما رأيت عنباً أحسن من هذا !

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ربما كان عنباً حسناً يكون من الجنّة .

فقال له : كُل منه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : تعفيني منه .

فقال : لابدّ من ذلك ، وما يمنعك منه لعلّك تتّهمنا بشي ء .

فتناول العنقود فأكل منه ، ثمّ ناوله ، فأكل منه الرضا ( عليه السلام ) ثلاث حبّات ثمّ رمي به وقام ، فقال المأمون : إلي أين ؟

فقال : إلي حيث وجّهتني . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ، ص 242 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ج 1 رقم 455 . )

16 - الشيخ الصدوق : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّي سأُقتل بالسمّ مظلوماً . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 226/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 450 . )

17 - الشيخ الصدوق : .

. . ياسر الخادم ، قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . ألاوإنّي مقتول بالسمّ ظلماً . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 254/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 452 . )

18 - الشيخ الصدوق : وقد ذكر قوم : إنّ الفضل بن سهل أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده : . . . واحتال المأمون علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) حتّي سمّ في علّة كانت أصابته فمات . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 165/2 ح 28 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 765 . )

19 - الشيخ الصدوق : . . . الحسين بن زيد قال : سمعت أبا عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) يقول : يخرج رجل من ولد ابني موسي اسمه اسم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) إلي أرض طوس وهي بخراسان ، يقتل فيها بالسمّ ، فيدفن فيها غريباً . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 255/2 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 518 . )

20 - الشيخ الصدوق : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي سأُقتل بالسمّ مظلوماً . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 261/2 ح 27 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 521 . )

21 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن

الحسن بن فضّال ، عن أبيه قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : أنا مقتول ومسموم . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 263/2 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 530 . )

22 - الشيخ الصدوق : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه ما منّا إلّا مقتول شهيد .

فقيل له : ومن يقتلك يا ابن رسول اللّه ؟

قال : شرّ خلق اللّه في زماني يقتلني بالسمّ . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 256/2 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 525 . )

23 - الشيخ الصدوق : . . . أحمد بن عليّ الأنصاريّ قال : سألت أباالصلت الهرويّ فقلت له : كيف طابت نفس المأمون بقتل الرضا ( عليه السلام ) مع إكرامه ومحبّته له ، وماجعل له من ولاية العهد بعده ؟

فقال : . . . وكان الرضا ( عليه السلام ) لايحابي المأمون من حقّ ، وكان يجيبه بما يكره في أكثر أحواله ، فيغيظه ذلك ويحقده عليه ، ولايظهره له ، فلمّا أعيته الحيلة في أمره اغتاله ، فقتله بالسمّ .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 239/2 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 793 . )

24 - الشيخ الصدوق : . . . ياسر الخادم قال : لمّا كان بيننا وبين طوس سبعة منازل ، اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) ، فدخلنا طوس وقد اشتدّت

به العلّة ، فبقينا بطوس أيّاماً ، فكان المأمون يأتيه في كلّ يوم مرّتين ، فلمّا كان في آخر يومه الذي قبض فيه . . . أُغمي عليه وضعف ،

قال : فلمّا كان من تلك الليلة قضي عليه ، بعد ما ذهب من الليل بعضه ، فلمّا أصبح اجتمع الخلق وقالوا : إنّ هذا قتله واغتاله ، يعنون المأمون وقالوا : قتل ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأكثر القول والجلبة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 241/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 782 . )

25 - الشيخ المفيد : فذكر محمّد بن عليّ بن حمزة ، عن منصور بن بشير ، عن أخيه عبد اللّه بن بشير ، قال : أمرني المأمون أن أطوّل أظفاري علي العادة ، فلاأُظهر لأحد ذلك ففعلت ، ثمّ استدعاني فأخرج إليّ شيئاً شبه التمر الهنديّ وقال لي : أعجن هذا بيدك جميعاً ففعلت ، ثمّ قام وتركني فدخل عليّ الرضا ( عليه السلام ) فقال له : ما خبرك ؟

قال : أرجو أن أكون صالحاً .

قال له المأمون : أنا اليوم بحمد اللّه أيضاً صالح ، فهل جاءك أحد من المترفّقين في هذا اليوم ؟

قال : لا .

فغضب المأمون وصاح علي غلمانه ، ثمّ قال : خذ ماء الرمّان الساعة ، فإنّه ممّا لايستغني عنه ، ثمّ دعاني فقال : ائتنا برمّان .

فأتيته به ، فقال لي : أعصره بيديك ، ففعلت وسقاه المأمون الرضا ( عليه السلام ) بيده ، فكان ذلك سبب وفاته ولم

يلبث إلّا يومين حتّي مات ( عليه السلام ) .

( الإرشاد : 315 س 12 .

الأنوار البهيّة : 234 س 3 ،

المناقب لابن شهرآشوب : 374/4 س 2 ، باختصار .

الخرائج والجرائح : 898/2 س 4 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 80/2 س 16 .

روضة الواعظين : 255 س 24 .

كشف الغمّة : 281/2 س 7 .

إثبات الوصيّة : 214 س 23 ، بتفاوت كثير .

المستجاد من الإرشاد : 218 س 2 . )

26 - الشيخ المفيد : ذكر جماعة عن أبي الصلت الهرويّ أنّه قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وقد خرج المأمون من عنده ، فقال لي : يا أبا الصلت ! قد فعلوها ، وجعل يوحّد اللّه ويمجّده .

( الإرشاد : 315 س 20 .

المناقب لابن شهرآشوب : 374/4 س 5 ، بتفاوت .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 262 س 14 ، كسابقه .

نور الأبصار : 324 س 13 ، كسابقه .

روضة الواعظين : 256 س 8 ، كسابقه .

كشف الغمّة : 281/2 س 16 ، كسابقه .

المستجاد من الإرشاد : 218 س 15 ، كسابقه .

مقاتل الطالبيّين : 457 س 5 ، بتفاوت . )

27 - الشيخ المفيد : روي عن محمّد بن الجهم أنّه قال : كان الرضا ( عليه السلام ) يعجبه العنب ، فأخذ له منه شي ء فجعل في مواضع أقماعه ( القِمعُ من الرمّان : ما فيه الزغب الأصفر . المعجم الوسيط : 759 . )

الإبر أيّاماً ، ثمّ نزعت منه وجي ء

به إليه فأكل منه ، وهو في علّته التي ذكرناها فقتله ، وذكر : إنّ ذلك من ألطف السموم .

( في بعض المصادر : لطيف . )

( الإرشاد : 316 س 1 .

المستجاد من الإرشاد : 218 س 18 .

مقاتل الطالبيّين : 457 س 19 ، بتفاوت .

الأنوار البهيّة : 235 س 8 .

المناقب لابن شهرآشوب : 374/4 س 6 .

روضة الواعظين : 256 س 10 .

الخرائج والجرائح : 897/2 س 11 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 81/2 س 10 .

كشف الغمّة : 281/2 س 18 . )

28 - الشيخ الطوسيّ : . . . عبد اللّه بن الفضل الهاشميّ ، قال : كنت عند أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) : . . . فدخل موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فأجلسه علي فخذه ، وأقبل يقبّل ما بين عينيه ، ثمّ التفت إليه ، فقال له : يا طوسيّ ! إنّه الإمام والخليفة والحجّة بعدي ، وإنّه سيخرج من صلبه رجل يكون رضاً للّه عزّوجلّ في سمائه ، ولعباده في أرضه ، يقتل في أرضكم بالسمّ ظلماً وعدواناً ، ويدفن بها غريباً ، ألا فمن زاره في غربته وهو يعلم أنّه إمام بعد أبيه مفترض الطاعة من اللّه عزّوجلّ كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الأمالي للصدوق : 470 ، ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1 . )

29 - الشيخ الطوسيّ : . . . الحسين بن يزيد ، قال : سمعت أباعبد اللّه الصادق

جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) يقول : يخرج رجل من ولد ابني موسي اسمه اسم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، فيدفن في أرض طوس وهي بخراسان يقتل فيها بالسمّ ، فيدفن فيها غريباً . . . .

( الأمالي : 103 ، ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2 . )

30 - الشيخ الطوسيّ : . . . عن محمّد بن سنان ، عن سيّدنا أبي عبداللّه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : قال أبي لجابر بن عبد اللّه : لي إليك حاجة . . . قال جابر : أُشهد باللّه لقد دخلت علي فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . فإذاً بيديها لوح أخضر . . . فقالت : هذا لوح أهداه اللّه ( عزّ وجلّ ) إلي أبي ، فيه : اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم الأوصياء بعده من ولدي . . . وعليّ الرضا ، يقتله عفريت كافر . . . .

( الأمالي : 291 ، ح 566 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 302 . )

31 - أبو عليّ الطبرسيّ : مضي مسموماً مظلوماً من قبل المأمون .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 126 س 13 . )

32 - أبو عليّ الطبرسيّ : . . . ثمّ ملك عبداللّه بن هارون المأمون عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً ، فأخذ البيعة في ملكه لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بعهد المسلمين من غير رضاه ، ثمّ غدر به ، فقتله بالسمّ بطوس من أرض خراسان . . .

.

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 774 . )

33 - العلاّمة الحلّيّ : قيل : [استشهد ( عليه السلام ) ] بالسمّ في العنب في زمن المأمون بطوس .

( العدد القويّة : 276 س 10 . عنه البحار : 293/49 ضمن ح 7 . )

34 - ابن الصبّاغ : قال هرثمة بن أعين . . . طلبني سيّدي أبو الحسن ال رضا ( عليه السلام ) في يوم من الأيّام . . . فقال لي : اعلم يا هرثمة ! . . . اعلم يا هرثمة ! إنّه قد دنا رحيلي ولحوقي بجدّي وآبائي وقد بلغ الكتاب أجله ، وإنّي أطعم عنباً ورمّاناً مفتوناً فأموت ، ويقصد الخليفة أن يجعل قبري خلف قبر أبيه الرشيد . . . .

( الفصول المهمّة : 261 س 18 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 454 . )

35 - ابن حبّان : مات عليّ بن موسي الرضا بطوس من شربة سقاه إيّاها المأمون فمات من ساعته .

( كتاب الثقات : 456/8 س 17 . )

36 - السمعانيّ : مات عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، وقد سمّ في ماء الرمّان وأُسقي .

( الأنساب : 74/3 س 5 .

ينابيع المودّة : 168/3 س 16 . )

37 - الذهبيّ : قيل : بل كان مسموماً ، فاعتلّ منه فمات .

( تاريخ الإسلام : 272/14 س 19 . )

38 - ابن حجر الهيتميّ : وأخبر قبل موته بأنّه يأكل عنباً ورمّاناً مبثوثاً ويموت

.

( الصواعق المحرقة : 204 س 23 .

قد قدّمناه أيضاً في الإخبار بشهادته . )

39 - الصفديّ : آل أمره [ أي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] مع المأمون إلي أن سمّه في رمّانة علي ما قيل ، مداراة لبني العبّاس ، فلمّا أكلها ، وأحسّ بالموت ، وعلم من أين أُتي ، أنشد متمثّلاً [من الطويل ] :

فليت كفافاً كان شرّك كلّه

وخيرك عنّي ما ارتوي الماء مرتوي

ثمّ أرسل إليه المأمون وقال : ما توصيني به ؟

فقال للرسول : قل له : يوصيك أن لاتعطي أحداً ما تندم عليه .

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 8 .

قطعة منه في ( إنشاده الشعر ) و ( أحواله عليه السلام مع المأمون ) ، و ( موعظته في الإعطاء ) . )

40 - القندوزيّ الحنفيّ : في تاريخ اليافعيّ : وكان سبب وفاته - رضي اللّه عنه - أكل عنباً مسموماً .

( ينابيع المودّة : 168/3 س 19 . )

41 - ابن الأثير الجزريّ : كان سبب موته أنّه أكل عنباً فأكثر منه فمات فجأة . وقيل : إنّ المأمون سمّه في عنب وكان عليّ يحبّ العنب ، وهذا عندي بعيد .

( الكامل في التاريخ : 193/5 س 12 .

وفيات الأعيان : 270/3 س 13 ، بتفاوت واختصار .

الوافي بالوفيات : 249/22 س 10 ، نحو الوفيات .

مروج الذهب : 28/4 ، س 19 بتفاوت . )

42 - ابن الجوزي : قيل : إنّه [أي الرضا ( عليه السلام ) ]دخل الحمّام ثمّ خرج فقدّم إليه طبق

فيه عنب مسموم قد أدخلت فيه الإبر المسمومة من غير أن يظهر أثرها فأكله فمات .

( تذكرة الخواصّ : 318 س 12 .

الأنوار البهيّة : 235 س 5 ، قطعة منه . )

( ج ) - عقاب قاتله

1 - حسين بن عبد الوهّاب : . . . كلثم بن عمران قال : . . . فلمّا ولد أبوجعفر ( عليه السلام ) قال الرضا ( عليه السلام ) لأصحابه : . . . يقتل غصباً ، فيبكي له وعليه أهل السماء ويغضب اللّه تعالي علي عدوّه وظالمه ، فلايلبث إلّا يسيراً حتّي يحلّ اللّه به إلي عذابه الأليم ، وعقابه الشديد . . . .

( عيون المعجزات : 121 ، س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1083 . )

( د ) - تجهيزه ( عليه السلام )

وفيه خمسة عناوين

الأوّل - مجي ء ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) إلي خراسان عند شهادة أبيه لتجهيزه :

1 - ابن بابويه القمّيّ : محمّد بن موسي ، عن محمّد بن قتيبة ، عن مؤدّبٍ كان لأبي جعفر ( عليه السلام ) ، أنّه قال : كان بين يدي يوماً يقرأ في اللوح ، إذ رمي اللوح من يده ، وقام فزعاً وهو يقول : ( إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ ) ، مضي - واللّه - أبي ( عليه السلام ) .

( البقرة : 156/2 . )

فقلت : من أين علمت ؟

قال : دخلني من إجلال اللّه وعظمته شي ء لم أعهده . فقلت : وقد مضي ؟

( في الثاقب : لا أعهده . )

فقال : دع عنك ذا ، ائذن لي أن أدخل البيت وأخرج إليك ، واستعرضني أيّ ( في الثاقب : هذا . )

القرآن شئت ، أفِ لك بحفظه .

( في الثاقب : بأيّ القرآن إن شئت سأفسّر لك وتحفظه . )

فدخل البيت . . . فخرج مغبرّاً وهو يقول : ( إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ ( في الثاقب : متغيّراً . )

) ، مضي - واللّه - أبي .

فقلت : جعلت فداك ! وقد مضي ؟

فقال : نعم ! وولّيت غسله وتكفينه ، وما كان ذلك ليلي منه غيري . . . .

( في الثاقب : تولّيت . )

( الإمامة والتبصرة : 85 ، ح 74 .

الثاقب في المناقب : 509 ، ح 435 . عنه مدينة المعاجز : 327/7 ، ح 2365 . )

2 - الشيخ الصدوق : . . . عن أبي الصلت الهروي : . . . ثمّ مضي [أبوجعفر ( عليه السلام ) ] نحو أبيه ( عليه السلام ) فدخل وأمرني بالدخول معه .

فلمّا نظر إليه الرضا ( عليه السلام ) وثب إليه ، فعانقه ، وضمّه إلي صدره ، وقبّل ما بين عينيه ، ثمّ سحبه سحباً إلي فراشه وأكبّ عليه محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) يقبّله ويسارّه بشي ء لم أفهمه . . . .

فقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : قم ، يا أبا الصلت ! ايتني بالمغتسل والماء من الخزانة .

فقلت : ما في الخزانة مغتسل ولا ماء .

وقال لي : ايته إليّ ما آمرك به .

فدخلت الخزانة فإذاً فيها مغتسل وماء ، فأخرجته وشمّرت ثيابي لأُغسّله .

فقال لي : تنحّ يا أبا الصلت ! فإنّ لي من يعينني غيرك ، فغسّله .

ثمّ قال لي : أُدخل الخزانة ، فأخرج إليّ السفط الذي فيه كفنه وحنوطه .

فدخلت

فإذاً أنا بسفط لم أره في تلك الخزانة قطّ ، فحملته إليه .

فكفّنه وصلّي عليه ، ثمّ قال لي : ايتني بالتابوت !

فقلت : أمضي إلي النّجار حتّي يصلح التابوت ؟

قال : قم ! فإنّ في الخزانة تابوتاً .

فدخلت الخزانة فوجدت تابوتاً لم أره قطّ ، فأتيته به .

فأخذ الرضا ( عليه السلام ) بعد ما صلّي عليه فوضعه في التابوت ، وصفّ قدميه ، وصلّي ركعتين لم يفرغ منهما حتّي علا التابوت ، وانشقّ السقف ، فخرج منه التابوت ومضي ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ، ص 242 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 455 . )

3 - الإربليّ : عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) - أو ( في الخرائج : أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن بن معمّر بن خلّاد . )

عن رجل عن أبي جعفر ، الشكّ من أبي عليّ - قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : يا ( في الخرائج : قال لي بالمدينة . )

معمّر ! اركب ، قلت : إلي أين ؟ قال : اركب كما يقال لك .

قال : فركبت فانتهيت إلي واد ، أو إلي وهدة - الشكّ من أبي عليّ- .

( في الخرائج : فركبت معه . )

( الوَهْدُ والوَهْدَةُ : المطمئنُّ من الأرض ، والمكان المنخفض كأنّه حفرة ، لسان العرب : 470/3 . )

فقال لي : قف هاهنا ! قال : فوقفت فأتاني .

(

في الخرائج : وخرج ثمّ أتاني . )

فقلت له : جعلت فداك ! أين كنت ؟

قال : دفنت أبي الساعة ، وكان بخراسان .

( كشف الغمّة : 363/2 ، س 6 . عنه الأنوار البهيّة : 237 ، س 17 .

الخرائح والجرائح : 2/ 666 ، ح 6 . عنه البحار : 310/49 ، ح 20 ، و 64/50 ضمن ح 40 ، وإثبات الهداة : 341/3 ، ح 37 ، ومدينة المعاجز : 377/7 ، ح 2386 .

قطعة منه في ف 3 ، ب 1 ، ( تجهيز أبيه بعد شهادته عليهماالسلام ) ، ( إخباره بشهادة ابيه عليهماالسلام ) . )

4 - المسعوديّ : روي عليّ بن محمّد الخصيبيّ ، قال : حدّثني محمّد بن إبراهيم الهاشميّ ، قال : حدّثني عبد الرحمن بن يحيي ، قال : كنت يوماً بين يدي مولاي الرضا ( عليه السلام ) في علّته التي مضي فيها إذ نظر إليّ فقال لي : يا عبد الرحمن ! إذا كان في آخر يومي هذا ، وارتفعت الصيحة ، فإنّه سيوافيك ابني محمّد ، فيدعوك إلي غسلي ، فإذا غسّلتموني ، وصلّيتم عليّ ، فأعلم هذا الطاغية لئلّا ينقص عليّ شيئاً ، ولن يستطيع ذلك .

قال : فواللّه ! إنّي بين يدي سيّدي يكلّمني ، إذ وافي المغرب ، فنظرت فإذا سيّدي قد فارق الدنيا ، فأخذتني حسرة وغصّة شديدة ، فدنوت إليه ، فإذا قائل من خلفي يقول : مه يا عبد الرحمن ! فالتفتّ فإذا الحائط قد انفرج ، فإذا أنا بمولاي أبي جعفر ( عليه السلام ) وعليه دُرّاعة

بيضاء ، معمّم بعمامة سوداء .

( الدُرّاعَة : جُبَّة مشقوقة المُقَدَّم ، لسان العرب : 820/8 . )

فقال : يا عبد الرحمن ! قم إلي غسل مولاك فضعه علي المغتسل ، وغسّله بثوبه كغسل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فلمّا فرغ صلّي وصلّيت معه عليه ثمّ قال لي : ياعبد الرحمن ! أعلم هذا الطاغي ما رأيت ، لئلّا ينقص عليه شيئاً ، ولن يستطيع ذلك . ولم أزل بين يدي سيّدي إلي أن انفجر عمود الصبح فإذا أنا بالمأمون قدأقبل في خلق كثير ، فمنعتني هيبته أن أبدأ بالكلام .

فقال : يا عبد الرحمن بن يحيي ! ما أكذبكم ، ألستم تزعمون أنّه ما من إمام يمضي إلّا وولده القائم مكانه يلي أمره ؟ هذا عليّ بن موسي بخراسان ، ومحمّد ابنه بالمدينة .

قال : فقلت : يا أمير المؤمنين ! أمّا إذا ابتدأتني فاسمع ، أنّه لمّا كان أمس ، قال لي سيّدي كذا وكذا ، فواللّه ! ما حضرت صلاة المغرب حتّي قضي فدنوت منه .

فإذاً قائل من خلفي يقول : مه ، يا عبد الرحمن ! وحدّثته الحديث .

فقال : صفه لي ! فوصفته له بحليته ، ولباسه ، وأريته الحائط الذي خرج منه ، فرمي بنفسه إلي الأرض ، وأقبل يخور كمايخور الثور ، وهو يقول : ويلك ( الخُوار : بالضمّ من صوت البقر والغنم والظِباء . القاموس المحيط : 37/2 . )

يامأمون ! ما حالك ، وعلي ما أقدمت ! لعن اللّه فلاناً وفلاناً ، فإنّهما أشارا عليّ بما فعلت .

( إثبات الوصيّة : 215

، س 20 .

قطعة منه في ( الصلاة عليه ) . )

الثاني - تغسيله وتكفينه وتدفينه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق : . . . هرثمة بن أعين قال : كنت ليلة بين يدي المأمون حتّي مضي من الليل أربع ساعات ، ثمّ أذن لي في الإنصراف فانصرفت ، فلمّا مضي من الليل نصفه قرع قارع الباب فأجابه بعض غلماني ، فقال له : قل لهرثمة : أجب سيّدك !

قال : فقمت مسرعاً وأخذت علي أثوابي وأسرعت إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخل الغلام بين يديّ ودخلت وراءه ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) في صحن داره جالس ، فقال لي : يا هرثمة ! فقلت : لبّيك يا مولاي !

فقال ( عليه السلام ) لي : اجلس ، فجلست .

فقال لي : اسمع وعِه يا هرثمة ! هذا أوان رحيلي إلي اللّه تعالي ، ولحوقي بجدّي وآبائي ( عليهم السلام ) : ، وقد بلغ الكتاب أجله ، وقد عزم هذا الطاغي علي سمّي في عنب ورمّان مفروك . . . فإذا أنا متّ فسيقول : أنا أغسله بيدي ، فإذا قال ذلك فقل له عنّي بينك وبينه أنّه قال لي : لاتتعرّض لغسلي ولا لتكفيني ولا لدفني ، فإنّك إن فعلت ذلك عاجلك من العذاب ما أخّر عنك ، وحلّ بك أليم ما تحذر ، فإنّه سينتهي ، قال : فقلت : نعم ، ياسيّدي ! . . .

فلا تتعرّض يا هرثمة ! لشي ء من غسلي . . . فإنّه سيشرف عليك ويقول لك :

يا هرثمة

! أليس زعمتم أنّ الإمام لا يغسّله إلّا إمام مثله ، فمن يغسّل أباالحسن عليّ بن موسي ، وابنه محمّد بالمدينة من بلاد الحجاز ، ونحن بطوس ؟

فإذا قال ذلك فأجبه وقل له : إنّا نقول : إنّ الإمام لا يجب أن يغسّله إلّا إمام مثله ، فإن تعدّي متعدّ فغسل الإمام لم تبطل إمامة الإمام لتعدّي غاسله ،

ولا بطلت إمامة الإمام الذي بعده بأن غلب علي غسل أبيه ، ولو ترك

أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بالمدينة ، لغسّله ابنه محمّد ظاهراً مكشوفاً ، ولا يغسّله الآن أيضاً إلّا هو من حيث يخفي . . .

قال : فما كان من الثلث الثاني من الليل حتّي علا الصياح ، وسمعت الصيحة من الدار فأسرعت فيمن أسرع فإذاً نحن بالمأمون مكشوف الرأس ، محلّل الأزرار ، قائماً علي قدميه ينتحب ويبكي . . . .

فقال له : أصلحوا لنا موضعاً فإنّي أُريد أن أُغسّله ، فدنوت منه فقلت له ما قاله سيّدي بسبب الغسل والتكفين والدفن فقال لي : لست أُعرّض لذلك ، ثمّ قال : شأنك يا هرثمة ! قال : فلم أزل قائماً حتّي رأيت الفسطاط قد ضرب ، فوقفت من ظاهره وكلّ من في الدار دوني ، وأنا أسمع التكبير ، والتهليل ، والتسبيح ، وتردّد الأواني ، وصبّ الماء ، وتضوع الطيب لم أشمّ أطيب منه . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 451 . )

2 - الشيخ الصدوق : . . . ياسر الخادم قال : لمّا كان بيننا

وبين طوس سبعة منازل ، اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) ، فدخلنا طوس وقد اشتدّت به العلّة ، فبقينا بطوس أيّاماً ، فكان المأمون يأتيه في كلّ يوم مرّتين ، فلمّا كان في آخر يومه الذي قبض فيه . . . أُغمي عليه وضعف ، فوقعت الصيحة وجاءت جواري المأمون ونساؤه ، حافيات حاسرات ، ووقعت الوحية بطوس وجاء المأمون حافياً حاسراً يضرب علي رأسه . . . وكان محمّد بن جعفر بن محمّد ، استأمن إلي المأمون ، وجاء إلي خراسان ، وكان عمّ أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال المأمون : يا أبا جعفر ! اخرج إلي النساء وأعلمهم ، أنّ أباالحسن لايخرج اليوم وكره أن يخرجه فتقع الفتنة فخرج محمّد بن جعفر إلي الناس فقال : أيّها الناس ! تفرّقوا فإنّ أباالحسن ( عليه السلام ) لايخرج اليوم ، فتفرّق الناس وغسّل أبوالحسن ( عليه السلام ) في الليل ودفن . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 241/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 782 . )

3 - الشيخ المفيد : لمّا توفّي الرضا ( عليه السلام ) ، كتم المأمون موته يوماً وليلة ، ثمّ أنفذ إلي محمّد بن جعفر الصادق ( عليه السلام ) وجماعة من آل أبي طالب الذين كانوا عنده ، فلمّا حضروه نعاه إليهم ، وبكي وأظهر حزناً شديداً وتوجّعاً ، وأراهم إيّاه صحيح الجسد .

قال : يعزّ عليّ ياأخي ! أن أراك في هذه الحال ، قد كنت أؤمّل أن أقدّم قبلك ، فأبي اللّه إلّا ما أراد ، ثمّ أمر بغسله وتكفينه وتحنيطه

، وخرج مع جنازته يحملها ، حتّي انتهي إلي الموضع الذي هو مدفون فيه الآن ، فدفنه .

والموضع دار حميد بن قحطبة ، في قرية يقال لها : سناباد ، علي دعوة من نوقان بأرض طوس ، وفيها قبر هارون الرشيد ، وقبر أبي الحسن ( عليه السلام ) بين ( نُوقان : بالضمّ والقاف ، وآخره نون : إحدي قصبتي طوس لأنّ طوس ولاية ولها مدينتان : إحداهما طابران ، والأخري نُوقان ، وفيها تُنحت القدور . معجم البلدان : 311/5 . )

يديه في قبلته .

( الإرشاد : 316 س 4 .

إعلام الوري : 86/2 س 16 ، بتفاوت واختصار .

روضة الواعظين : 256 س 12 ، بحذف الذيل .

كشف الغمّة : 282/2 س 3 .

المستجاد من الإرشاد : 219 س 4 .

مقاتل الطالبيّين : 457 س 22 ، مختصراً .

قطعة منه في مدفنه عليه السلام ) ، وإقامة المأتم والبكاء عليه عليه السلام ) . )

الثالث - الصلاة عليه ( عليه السلام ) :

1 - ابن الأثير الجزريّ : كان موته بمدينة طوس فصلّي المأمون عليه ودفنه .

( الكامل في التاريخ : 193/5 س 13 ، ووفيات الأعيان : 270/3 س 13 ، وينابيع المودّة : 168/3 س 19 . )

2 - المسعوديّ : . . . عبد الرحمن بن يحيي ، قال : كنت يوماً بين يدي مولاي الرضا ( عليه السلام ) في علّته التي مضي فيها إذ نظر إليّ فقال لي : يا عبد الرحمن ! إذا كان في آخر يومي هذا ، وارتفعت الصيحة ، فإنّه

سيوافيك ابني محمّد ، فيدعوك إلي غسلي ، فإذا غسّلتموني ، وصلّيتم عليّ ، فأعلم هذا الطاغية لئلّا ينقص عليّ شيئاً ، ولن يستطيع ذلك .

قال : فواللّه ! إنّي بين يدي سيّدي يكلّمني ، إذ وافي المغرب ، فنظرت فإذا سيّدي قد فارق الدنيا ، فأخذتني حسرة وغصّة شديدة ، فدنوت إليه ، فإذا قائل من خلفي يقول : مه يا عبد الرحمن ! فالتفتّ فإذا الحائط قد انفرج ، فإذا أنا بمولاي أبي جعفر ( عليه السلام ) وعليه دُرّاعة بيضاء ، معمّم بعمامة سوداء .

فقال : يا عبد الرحمن ! قم إلي غسل مولاك فضعه علي المغتسل ، وغسّله بثوبه كغسل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فلمّا فرغ صلّي وصلّيت معه عليه . . . .

( إثبات الوصيّة : 215 ، س 20 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 185 . )

الرابع - مدفنه الشريف ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : وتوفّي [أبو الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ] بطوس في قرية يقال لها : سناباد من نوقان ، علي دعوة ، ودفن بها .

( في بعض الكتب والمصادر ، « نوغان » بالغين . )

( الكافي : 486/1 س 12 . عنه الوافي : 824/3 س 8 ، والبحار : 292/49 ضمن ح 2 .

الأنوار البهيّة : 240 س 14 .

إعلام الوري : 41/2 س 12 ، بتفاوت في الألفاظ .

كشف الغمّة : 312/2 س 10 ، كسابقه .

تاريخ الأئمّة ضمن مجموعة نفيسة : 31 س 10 .

تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 144 س 8 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ : . . . عن أبي بصير عن أبي عبد ال لّه ( عليه السلام ) ، قال : قال أبي ( عليه السلام ) لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ : إنّ لي إليك حاجة . . . فقال جابر : أُشهد باللّه ! أنّي دخلت علي أُمّك فاطمة صلوات اللّه عليها في حياة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . ، ورأيت في يديها لوحاً أخضر ، ظننت أنّه من زمرّد ، ورأيت فيه كتاباً أبيض . . . فقالت : هذا لوح أهداه اللّه تعالي إلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فيه اسم أبي ، و . . . قال جابر : فأُشهد باللّه ! أنّي هكذا رأيت في اللوح مكتوباً : . . . عليّ [الرضا] . . . يدفن في المدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلقي . . . .

( الكافي : 527/1 ، ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 297 . )

3 - الحضينيّ : مشهده بطوس بخراسان .

( الهداية الكبري : 279 س 7 .

كشف الغمّة : 284/2 س 15 ، و267 س 7 . عنه البحار : 3/49 ضمن ح 3 . )

4 - الشيخ الصدوق : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . وتوفّي بطوس في قريه يقال لها : سناباذ من رستاق نوقان ودفن في دار حميد بن

قحطبة الطائيّ ، في القبّة التي فيها هارون الرشيد ، إلي جانبه ممّا يلي القبلة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3 . )

5 - الشيخ الصدوق : . . . سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعت أباالحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ ابني عليّ . . . مدفون إلي جنب هارون بطوس . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 260/2 ح 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 143 . )

6 - الشيخ الصدوق : . . . عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : قال أبي ( عليه السلام ) لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ : إنّ لي إليك حاجة فمتي يخف عليك أن أخلوا بك فاسئلك عنها ؟

قال له جابر : في أيّ الأوقات شئت فخلا به أبي ( عليه السلام ) فقال له : يا جابر ! أخبرني عن اللوح الذي رأيته في يد أُمّي فاطمة بنت رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ . . . قال : فقالت : هذا اللوح أهداه اللّه عزّ وجلّ إلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيه اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم ابنيّ ، وأسماء الأوصياء من ولدي . . . وعليّ [الرضا] وليّي وناصري . . . يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلقي . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 41/1 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 298 . )

7 - الشيخ الصدوق : . . . حمزة بن جعفر الأرجانيّ قال : خرج هارون من المسجد الحرام من باب ، وخرج الرضا ( عليه السلام ) من باب ،

فقال الرضا ( عليه السلام ) وهو يعتبر لهارون : ما أبعد الدار وأقرب اللقاء بطوس ، ياطوس ! يا طوس ! ستجمعني وإيّاه .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 216/2 ح 24 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 428 . )

8 - الشيخ الصدوق : . . . الحسن بن الجهم قال : . . . ودفن ( الرضا ) في دار حميد بن قحطبة الطائيّ في القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد إلي جانبه .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

9 - الشيخ الصدوق : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : دخل دعبل بن عليّ الخزاعيّ ( قدس سره ) [علي ] عليّ موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو ( أثبتناه من حلية الأبرار ومدينة المعاجز . )

فقال له : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّي قد قلت فيك قصيدة ، وآليت علي نفسي أن لاأُنشدها أحداً قبلك

فقال ( عليه السلام ) : هاتها ، فأنشده : . . . فلمّا انتهي إلي قوله :

وقبر ببغداد لنفس زكيّة

تضمّنها الرحمن في الغرفات

قال له الرضا ( عليه السلام ) : أفلا ألحق لك بهذا الموضع بيتين بهما تمام قصيدتك ؟

فقال

: بلي ، يا ابن رسول اللّه !

فقال ( عليه السلام ) :

وقبر بطوس يا لها من مصيبة

توقّد في الأحشاء بالحرقات

إلي الحشر حتّي يبعث اللّه قائماً

يفرّج عنّا الهمّ والكربات

فقال دعبل : يا ابن رسول اللّه ! هذا القبر الذي بطوس قبر من هو ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قبري ، ولاتنقضي الأيّام والليالي ، حتّي تصير طوس مختلف شيعتي وزوّاري ، ألا فمن زارني في غربتي بطوس كان معي في درجتي يوم القيامة مغفوراً له . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 263/2 ح 34 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 709 . )

10 - الشيخ الصدوق : . . . محول السجستانيّ قال : لمّا ورد البريد بإشخاص الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان كنت أنا بالمدينة . . . فقال ( عليه السلام ) : زرني فإنّي أخرج من جوار جدّي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . قال : فخرجت متّبعاً لطريقه حتّي مات بطوس ودفن إلي جنب هارون .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 217/2 ح 26 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 429 . )

11 - الشيخ الصدوق : . . . جعفر بن محمّد النوفليّ قال : أتيت الرضا ( عليه السلام ) وهو بقنطرة أربق فسلّمت عليه ، ثمّ جلست . . . فقلت له : ماتأمرني ؟ قال : عليك بابني محمّد من بعدي ، وأمّا أنا فإنّي ذاهب في وجه الأرض لا أرجع منه . بورك قبر بطوس وقبران ببغداد .

قال :

قلت : جعلت فداك ، قد عرفنا واحداً ، فما الثاني ؟ قال : ستعرفونه .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : قبري وقبر هارون الرشيد هكذا . وضمّ بإصبعيه .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 216/2 ، ح 23 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1098 . )

12 - الشيخ الصدوق : . . . محمّد بن الفضيل قال : أخبرني من سمع الرضا ( عليه السلام ) وهو ينظر إلي هارون بمني أو بعرفات فقال : أنا وهارون هكذا ، وضمّ بين إصبعيه فكنّا لا ندري ما يعني بذلك حتّي كان من أمره بطوس ما كان ، فأمر المأمون بدفن الرضا ( عليه السلام ) إلي جنب هارون .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 226/2 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 431 . )

13 - الشيخ الصدوق : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّي سأُقتل . . . ، وأُقبر إلي جنب هارون ، ويجعل اللّه تربتي مختلف شيعتي وأهل محبّتي . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 226/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 450 . )

14 - الشيخ الصدوق : . . . هرثمة بن أعين قال : كنت ليلة بين يدي المأمون حتّي مضي من الليل أربع ساعات ، ثمّ أذن لي في الانصراف فانصرفت ، فلمّا مضي من الليل نصفه قرع قارع الباب فأجابه بعض غلماني ، فقال له : قل لهرثمة : أجب سيّدك !

قال : فقمت مسرعاً وأخذت علي أثوابي وأسرعت إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخل الغلام بين يديّ ودخلت وراءه ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) في صحن داره جالس ، فقال لي : يا هرثمة ! فقلت : لبّيك يا مولاي !

فقال ( عليه السلام ) لي : اجلس ، فجلست .

فقال لي : اسمع وعِه يا هرثمة ! هذا أوان رحيلي إلي اللّه تعالي ، ولحوقي بجدّي وآبائي ( عليهم السلام ) : ، وقد بلغ الكتاب أجله ، وقد عزم هذا الطاغي علي سمّي في عنب ورمّان مفروك . . . فإذا أراد أن يحفر قبري فإنّه سيجعل قبر أبيه هارون الرشيد قبلة لقبري ، ولا يكون ذلك أبداً ، فإذا ضربت المعاول ينبّ عن الأرض ولم يحفر لهم منها شي ء ، ولا مثل قلامة ظفر ، فاذا اجتهدوا في ذلك وصعب عليهم فقل له عنّي : إنّي أمرتك أن تضرب مِعولاً واحداً في قبلة قبر أبيه هارون الرشيد ، فإذا ضربت نفذ في الأرض إلي قبر محفور ، وضريح قائم ، فإذا انفرج القبر فلا تنزلني إليه حتّي يفور من ضريحه الماء الأبيض فيمتلي ء منه ذلك القبر حتّي يصير الماء ( مساوياً مع وجه الأرض ) ، ثمّ يضطرب فيه حوت بطوله ، فإذا اضطرب فلاتنزلني إلي القبر إلّا إذا غاب الحوت وأغار الماء فأنزلني في ذلك القبر ، وألحدني في ذلك الضريح ، ولا تتركهم يأتوا بتراب يلقونه عليّ ، فإنّ القبر ينطبق من نفسه ويمتلي ء . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 245/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 451 . )

15 - الشيخ الصدوق : . . . ياسر الخادم ، قال : قال عليّ بن موسي

الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . ألاوإنّي مقتول بالسمّ ظلماً ، ومدفون في موضع غربة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 254/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 452 . )

16 - الشيخ الصدوق : . . . أبي الصلت الهرويّ ، قال : بينا أنا واقف بين يدي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، إذ قال لي : يا أبا الصلت ! ادخل هذه القبّة التي فيها قبر هارون ، وائتني بتراب من أربعة جوانبها ، قال : فمضيت فأتيت به ، فلمّا مثلت بين يديه .

فقال لي : ناولني هذا التراب ، وهو من عند الباب فناولته ، فأخذه وشمّه ثمّ رمي به .

ثمّ قال : سيحفر لي هيهنا ، فتظهر صخرة لو جمع عليها كلّ معول بخراسان لم يتهيّأ قلعها ثمّ قال : في الذي عند الرجل ، والذي عند الرأس مثل ذلك ثمّ قال : ناولني هذا التراب ، فهو من تربتي .

ثمّ قال : سيحفر لي في هذا الموضع . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ، ص 242 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 455 . )

17 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) أنّه

قال : إنّ بخراسان لبقعة يأتي عليها زمان تصير مختلف الملائكة ، ولا يزال فوج ينزل من السماء ، وفوج يصعد إلي أن ينفخ في الصور

فقيل له : يا ابن رسول اللّه ! وأيّ بقعة هذه ؟

قال ( عليه السلام ) : هي بأرض طوس . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 255/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 523 . )

18 - الشيخ الصدوق : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه ما منّا إلّا مقتول شهيد .

فقيل له : ومن يقتلك يا ابن رسول اللّه ؟

قال : شرّ خلق اللّه في زماني يقتلني بالسمّ ، ثمّ يدفنني في دار مضيقة ، وبلاد غربة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 256/2 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 524 . )

19 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن الحسين بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال له رجل من أهل خراسان : يا ابن رسول اللّه ! رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في المنام كأنّه يقول لي : كيف أنتم إذا دفن في أرضكم بضعتي ، واستحفظتم وديعتي ، وغيّب في ثراكم نجمي ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : أنا المدفون في أرضكم . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 257/2 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه

في رقم 528 . )

20 - الشيخ الصدوق : . . . عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه قال : سمعت أبا

لحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : أنا مقتول ومسموم ، ومدفون بأرض غربة . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 263/2 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 529 . )

21 - الشيخ الصدوق : . . . أبي الصلت الهرويّ قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه قوم من أهل قمّ فسلّموا عليه ، فردّ عليهم وقرّبهم ، ثمّ قال لهم الرضا ( عليه السلام ) : مرحباً بكم وأهلاً ، فأنتم شيعتنا حقّاً ، وسيأتي عليكم يوم تزوروني فيه تربتي بطوس . . . .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 260/2 ح 21 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 532 . )

22 - الشيخ الطوسيّ : . . . عبد اللّه بن الفضل الهاشميّ ، قال : كنت عند أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) : . . . فدخل موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فأجلسه علي فخذه ، وأقبل يقبّل ما بين عينيه ، ثمّ التفت إليه ، فقال له : يا طوسيّ ! إنّه الإمام والخليفة والحجّة بعدي ، وإنّه سيخرج من صلبه رجل يكون رضاً للّه عزّوجلّ في سمائه ، ولعباده في أرضه ، يقتل في أرضكم بالسمّ ظلماً وعدواناً ، ويدفن بها غريباً ، . . . .

( الأمالي للصدوق : 470 ، ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه

في رقم 1 . )

23 - الشيخ الطوسيّ : . . . عن محمّد بن سنان ، عن سيّدنا أبي عبداللّه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : قال أبي لجابر بن عبد اللّه : لي إليك حاجة . . . قال جابر : أُشهد باللّه لقد دخلت علي فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . فإذاً بيديها لوح أخضر . . . فقالت : هذا لوح أهداه اللّه ( عزّ وجلّ ) إلي أبي ، فيه : اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم الأوصياء بعده من ولدي . . . وعليّ الرضا ، يقتله عفريت كافر ، يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلق اللّه . . . .

( الأمالي : 291 ، ح 566 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 302 . )

24 - الشيخ الطوسي : وقبره ( عليه السلام ) في طوس في سناباد في الموضع المعروف بالمشهد من أرض حميد .

( تهذيب الأحكام : 83/6 س 16 . )

25 - الشيخ المفيد : لمّا توفّي الرضا ( عليه السلام ) . . . ، خرج مع جنازته يحملها ، حتّي انتهي إلي الموضع الذي هو مدفون فيه الآن ، فدفنه .

والموضع دار حميد بن قحطبة ، في قرية يقال لها : سناباد ، علي دعوة من نوقان بأرض طوس ، وفيها قبر هارون الرشيد ، وقبر أبي الحسن ( عليه السلام ) بين يديه في قبلته .

( الإرشاد : 316 س 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 186 .

)

26 - الراونديّ : روي الحسن بن عبّاد - وكان كاتب الرضا ( عليه السلام ) - قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وقد عزم المأمون بالمسير إلي بغداد ، فقال : يا ابن عبّاد ! ماندخل العراق ، ولانراه . . .

فاعتلّ وتوفّي بقرية من قري طوس ، وقد كان تقدّم في وصيّته أن يحفر قبره ممّا يلي الحائط ، وبينه وبين قبر هارون ثلاثة أذرع . . .

فحفرنا ذلك المكان ، فكانت المحافر تقع في الرمل الليّن بالموضع ، ووجدنا السمكة مكتوباً عليها بالعبرانيّة : « هذه روضة عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وتلك حفرة هارون الجبّار » فرددناها ، ودفنّاها في لحده عند شقّه .

( الخرائج والجرائح : 367/1 ح 25 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 437 . )

27 - أبو عليّ الطبرسيّ : دفنه [المأمون ] في دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، في قرية يقال لها : سناباد علي دعوة ، من نوقان بأرض طوس ، وفيها قبر هارون الرشيد ، وقبر الرضا ( عليه السلام ) بين يديه في قبلته .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 126 س 13 .

العدد القويّة : 276 س 10 . عنه البحار : 293/49 ضمن ح 7 . )

28 - ابن شهر آشوب : ومشهده بطوس من خراسان في القبّة التي فيها هارون إلي جانبه ممّا يلي القبلة ، وهي دار حميد بن قحطبة الطائيّ في قرية يقال لها : سناباذ من رُستاق نوقان .

( الرُستاق ، الرزداق : موضع فيه مُزدَرَع ، وقُرًي ، أو بيوت

مجتمعة . المعجم الوسيط : 341 و343 . )

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 18 . عنه البحار : 10/49 ضمن ح 21 . )

29 - السيّد ابن طاووس : إنّما لم يزر الرضا ( عليه السلام ) مولانا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، لأنّه لمّا طلبه المأمون من خراسان ، توجّه ( عليه السلام ) من المدينة إلي البصرة . . . ثمّ وصل إلي مرو ، وعاد إلي سناباد ، وتوفّي بها . . . .

( فرحة الغريّ : 130 ، س 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 741 . )

30 - السيّد شرف الدين الإسترآباديّ : . . . عن عبد اللّه بن سنان الأسديّ ، عن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : . . . ، فقال جابر : أُشهد باللّه لقد دخلت علي سيّدتي فاطمة ( عليها السلام ) ، لأهنّيها بولدها الحسين ( عليه السلام ) ، فإذاً بيدها لوح أخضر . . . فقالت : هذا لوح أنزله اللّه عزّ وجلّ علي أبي ، وقال لي [أبي ] : احفظيه . فقرأت فإذا فيه اسم أبي ، وبعلي ، واسم ابنيّ ، والأوصياء من بعد ولدي الحسين . . . يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلق اللّه . . . .

( تأويل الآيات الظاهرة : 210 ، س 16 .

يجتي الحديث بتمامه في رقم 207 . )

31 - ابن أبي الجمهور الأحسائيّ : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تدفن بضعة منّي بخراسان ، من

زاره عارفاً بحقّه ، كانت له حجّة مبرورة . . . .

( عوالي اللئاليّ : 82/4 ح 87 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 509 . )

32 - ابن الصبّاغ : قال هرثمة بن أعين . . . طلبني سيّدي أبو الحسن ال رضا ( عليه السلام ) في يوم من الأيّام . . . فقال لي : اعلم يا هرثمة ! إنّه قد دنا رحيلي ولحوقي بجدّي وآبائي وقد بلغ الكتاب أجله ، وإنّي أطعم عنباً ورمّاناً مفتوناً فأموت ، ويقصد الخليفة أن يجعل قبري خلف قبر أبيه الرشيد ، وأنّ اللّه لايقدره علي ذلك ، وأنّ الأرض تشتدّ عليهم فلاتعمل فيها المعاول ، ولايستطيعون حفر شي ء منها ، فتكون تعلم يا هرثمة ! إنّما مدفني في الجهة الفلانية من الحدّ الفلاني بموضع يمينه له عنده ، فإذا أنا متّ وجهّزت فأعلمه بجميع ما قلته لك . . . .

( الفصول المهمّة : 261 س 18 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 454 . )

33 - ابن الجوزي : قيل : إنّه [أي الرضا ( عليه السلام ) ] . . . دفن إلي جانب هارون الرشيد .

( تذكرة الخواصّ : 318 س 12 .

الأنوار البهيّة : 235 س 5 ، قطعة منه . )

34 - ابن خلّكان : توفّي [أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] بمدينة طوس ودفنه [المأمون ] ملاصق قبر أبيه الرشيد .

( وفيات الأعيان : 270/3 س 11 .

مناقب أهل البيت عليهم السلام : 280 س 5 .

المجدي في أنساب الطالبين : 128 س 6 . )

35 - المسعوديّ : ودفن بطوس أمام قبر هارون الغويّ .

( إثبات الوصيّة : 215 س 15 .

الأنوار البهيّة : 240 ، س 16 . عنه الأنوار البهيّة : 240 س 15 . )

36 - القندوزيّ الحنفيّ : في تاريخ اليافعيّ : ودفن بسناباد في القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ومن جانب قبلتها دفن - رضي اللّه عنه - .

( ينابيع المودّة : 168/3 س 19 . )

37 - ابن الأثير الجزري غّ : كان موته ( عليه السلام ) بمدينة طوس ، ودفنه عند قبر الرشيد ، وكان المأمون لمّا قدمها قد أقام عند قبر أبيه .

( الكامل في التاريخ : 193/5 س 13 . )

38 - ابن حبّان : قبره بسناباذ خارج النوقان مشهور ، يزار بجنب قبر الرشيد .

( كتاب الثقات : 457/8 س 2 . )

39 - الصفديّ : يقال : [إنّ المأمون ] دفنه [أي الرضا ( عليه السلام ) ] عند قبر أبيه ، وقيل : إنّه شقّ له قبر الرشيد أبيه ودفنه ( عليه السلام ) فيه .

ودفن بطوس ، وقبره مقصود بالزيارة .

( الوافي بالوفيات : 249/22 س 10 . )

40 - ياقوت الحمويّ : طوس : هي مدينة بخراسان بينها وبين نيسابور نحو عشرة فراسخ ، وبها قبر عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) .

( معجم البلدان : 49/4 ( طوس ) . عنه تحفة العالم : 51/2 س 6 . )

الخامس - إقامة المأتم عليه ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ : محمّد

بن مسعود ، قال : حدّثني حمدان بن أحمد النهديّ ، قال : حدّثنا أبو طالب القمّيّ ، قال : كتبت إلي أبي جعفر ابن الرضا ( عليهماالسلام ) : فأذن لي أن أرثي أبا الحسن ؟ أعني أباه .

فكتب إليّ : اندُبني ، وَاندُب أبي .

( رجال الكشّيّ : 567 ، ح 1074 . عنه البحار : 232/26 ، ح 8 ، و 263/76 ، ح 10 ، ووسائل الشيعة : 568/14 ، ح 19895 .

قطعة منه في ف 3 ، ب 1 ( الندبة عليه وعلي أبيه ) ، وف 7 ، ب 1 ( موعظته عليه السلام في إقامة العزاء ) . )

( ه ) - الحوادث الواقعة بعد شهادته ( عليه السلام )

وفيه ثلاثة عناوين

الأوّلي - إقامة المأتم والبكاء عليه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ المفيد : لمّا توفّي الرضا ( عليه السلام ) ، كتم المأمون موته يوماً وليلة ، ثمّ أنفذ إلي محمّد بن جعفر الصادق ( عليه السلام ) وجماعة من آل أبي طالب الذين كانوا عنده ، فلمّا حضروه نعاه إليهم ، وبكي وأظهر حزناً شديداً وتوجّعاً . . . .

( الإرشاد : 316 س 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 186 . )

الثانية - تجديد بناء مشهده ( عليه السلام ) :

1 - ابن الأثير الجزريّ : وجدّد [محمود بن سبكتكين ] عمارة المشهد بطوس الذي فيه قبر عليّ بن موسي الرضا ، والرشيد ، وأحسن عمارته وكان أبوه سبكتكين أخربه .

( الكامل في التاريخ : 348/7 س 6 . عنه تحفة العالم : 55/2 ، س 4 . )

الثالثة - هدم

مشهده ( عليه السلام ) :

1 - الطريحيّ : هدم سبكتكين [أبو محمود] مشهد الرضا ( عليه السلام ) وأخرج أبوابه وأخرج منه وقر ألف جمل مالاً وثياباً وقتل عدّة من الشيعة .

( المنتخب : 7 س 22 . )

2 - ابن الأثير الجزريّ : سيّروا [التتر] طائفة منهم إلي طوس وخربوا المشهد الذي فيه عليّ بن موسي الرضا ، والرشيد ، حتّي جعلوا الجميع خراباً .

( الكامل في التاريخ : 343/9 . )

الباب الثاني - فضائله ( عليه السلام )

الفصل الأوّل : النصّ علي إمامته ( عليه السلام )
( أ ) - النصّ علي إمامته عن اللّه تبارك وتعالي

في لوح فاطمة ( عليها السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي نضرة قال : لمّا احتضر أبو جعفر محمّد بن عليّ الباقر ( عليهماالسلام ) عند الوفاة . . . ثمّ دعا بجابر بن عبد اللّه فقال له : يا جابر ! حدّثنا بما عاينت من الصحيفة .

فقال له جابر : نعم ، يا أبا جعفر ! دخلت علي مولاتي فاطمة ( عليها السلام ) . . . .

فقلت لها : يا سيّدة النساء ! ما هذه الصحيفة التي أراها معك ؟

قالت : فيها أسماء الأئمّة من ولدي . . . أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ، أُمّه جارية اسمها نجمة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 40/1 ، ح 1 . عنه إثبات الهداة : 468/1 ، ح 107 .

إكمال الدين : 305/1 ، ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 193/36 ، ح 2 .

قطعة منه في ( اسم أمّه ) . )

والحديث طويل ، أخذنا منه موضع الحاجة .

2

- الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن جابر الجعفيّ ، عن أبي جعفر محمّد بن عليّ الباقر ( عليهماالسلام ) ، عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال : دخلت علي مولاتي فاطمة ( عليها السلام ) وقدّامها لوح يكاد ضوؤه يُغشي الأبصار ، فيه اثنا عشر اسماً . . .

فقلت : أسماء من هؤلاء ؟

قالت : هذه أسماء الأوصياء . . . ، قال جابر : فرأيت فيها محمّداً ، محمّداً ، محمّداً ، في ثلاثة مواضع ، وعليّاً ، وعليّاً ، وعليّاً ، وعليّاً ، في أربعة مواضع .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 311/1 ، ح 2 ، عنه وعن العيون وسائل الشيعة : 245/16 ، ح 21473 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 46/1 ، ح 5 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - السيّد شرف الدين الإسترآباديّ ؛ : . . . عن عبد اللّه بن سنان الأسديّ ، عن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : قال أبي - يعني محمّد الباقر ( عليه السلام ) - لجابر بن عبد اللّه : لي إليك حاجة ، أخلو بك فيها . . . .

فقال جابر : أُشهد باللّه لقد دخلت علي سيّدتي فاطمة ( عليها السلام ) ، لأهنّيها بولدها الحسين ( عليه السلام ) ، فإذاً بيدها لوح أخضر . . . فقالت : هذا لوح أنزله اللّه عزّ وجلّ علي أبي ، وقال لي [أبي ] : احفظيه ، فقرأت فإذا فيه اسم أبي ، وبعلي ، واسم ابنيّ ، والأوصياء من بعد

ولدي الحسين . . . وعليّ الرضا يقتله عفريت كافر ، يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلق اللّه . . . .

( تأويل الآيات الظاهرة : 210 ، س 16 . عنه البرهان : 123/2 ، ح 6 .

قطعة منه في ( الإخبار بشهادته ( عليه السلام ) في لوح فاطمة ( عليها السلام ) ) ، و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

4 - الحرّ العامليّ ؛ : عن أبي خالد الكابليّ ، قال : دخلت علي مولاي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) وفي يده صحيفة كان ينظر إليها ، ويبكي بكاءاً شديداً .

فقلت : ما هذه الصحيفة ؟

قال : هذه نسخة اللوح الذي أهداه اللّه تعالي إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فيه اسم اللّه تعالي ، ورسول اللّه ، وأمير المؤمنين . . . وعليّ الرضا . . . .

( إثبات الهداة : 651/1 ، ح 810 ، عن كتاب إثبات الرجعة لابن شاذان . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ب ) - النصّ علي إمامته عن الخضر ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو هاشم داود بن القاسم الجعفريّ؛ عن أبي جعفر الثاني محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : أقبل أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ذات يوم ، ومعه الحسن بن عليّ وسلمان الفارسيّ ( رضي الله عنه ) . . . إذ أقبل رجل حسن الهيئة واللباس ، فسلّم علي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فردّ عليه السلام فجلس .

. . فقال الرجل : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، ولم أزل أشهد بها ، وأشهد أنّ محمّداً رسول اللّه . . . وأشهد علي عليّ بن موسي أنّه القائم بأمر موسي بن جعفر . . . ثمّ قام ، فمضي .

فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : يا أبا محمّد ! . . . ، أتعرفه ؟

فقلت : اللّه ورسوله وأمير المؤمنين أعلم .

فقال : هو الخضر ( عليه السلام ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 313/1 ، ح 1 . عنه نور الثقلين : 728/1 ، ح 125 ، قطعة منه ، و217/3 ، ح 434 ، قطعة منه ، و489/4 ح 64 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 544/2 ، ح 9 ، قطعة منه .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 65/1 ، ح 35 . عنه وعن الإكمال ، البحار : 414/36 ، ح 1 .

الكافي : 525/1 ، ح 1 ، قطعة منه . عنه وعن العيون والإكمال والعلل وغيبة الطوسيّ والنعمانيّ وتفسير القمّيّ ، إثبات الهداة : 452/1 ، ح 72 ، قطعة منه ، والوافي : 299/2 ، ح 756 ، والبرهان : 487/2 ، ح 35 . عنه وعن الإكمال والعيون ، وسائل الشيعة : 238/16 ، ح 21455 ، قطعة منه .

إثبات الوصيّة : 160 ، س 13 ، مرسلاً وبتفاوت .

الإحتجاج : 9/2 ، ح 148 . عنه الوافي : 301/2 ، س 5 ، قطعة منه .

دلائل الإمامة : 174 ، ح 95 . عنه وعن تفسير القمّيّ

وغيبة الطوسيّ والنعمانيّ ، مدينة المعاجز : 341/3 ، ح 923 .

علل الشرائع : 96 ، ح 6 . عنه نور الثقلين : 551/5 ، ح 10 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 33/3 ، ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 36/58 ، ح 8 . عنه وعن الإحتجاج والغيبة للنعمانيّ ، وسائل الشيعة : 198/7 ، ح 9106 ، قطعة منه .

المحاسن : 332 ، ح 99 ، بتفاوت ، عن أبي هاشم الجعفريّ ، رفع الحديث قال : قال أبوعبد اللّه . . . .

غيبة الطوسيّ : 98 ، س 21 ، باختصار .

غيبة النعمانيّ : 58 ، ح 2 ، وفيه : عبد الواحد بن عبد اللّه بن يونس الموصليّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد .

إعلام الوري : 191/2 ، س 8 .

تفسير القمّيّ : 249/2 ، س 12 ، قطعة منه ، و44 ، س 13 ، رواه عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) . . . . عنه البرهان : 77/4 ، ح 1 ، والبحار : 39/58 ، ح 9 .

الإمامة والتبصرة : 106 ، ح 93 .

المناقب لابن شهرآشوب : 286/1 ، س 11 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ج ) - النصّ علي إمامته عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

1 - سليم بن قيس الهلاليّ ؛ : . . . إنّ معاوية دعا أبا الدرداء ونحن مع أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بصفّين . . . قال عليّ ( عليه السلام ) : أُنشدكم اللّه ، أتعلمون أنّ رسول

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قام خطيباً ، ولم يخطب بعدها وقال : « يا أيّها الناس ! إنّي قد تركت فيكم أمرين ، لن تضلّوا ما تمسّكتم بهما : كتاب اللّه وعترتي أهل بيتي . . . » .

قام عمر بن الخطّاب شبه المغضب ، فقال : يا رسول اللّه ! أكُلُّ أهل بيتك ؟

فقال : لا ! ولكن أوصيائي ، أخي منهم ووزيري ووارثي ، وخليفتي في أُمّتي ، ووليّ كلّ مؤمن بعدي ، وأحدعشر من ولده . . . ثمّ عليّ بن موسي . . . .

( كتاب سليم بن قيس : 748 ، س 18 . عنه إثبات الهداة : 661/1 ، ح 853 ، والبحار : 141/33 ، ح 421 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يزيد بن سليط ، قال : لقيت أباإبراهيم ( عليه السلام ) . . . ثمّ قال : أُخبرك يا أبا عمارة ! أنّي خرجت من منزلي فأوصيت إلي ابني فلان ، وأشركت معه بنيّ في الظاهر ، وأوصيته في الباطن فأفردته وحده ، ولمّا كان الأمر إليّ لجعلته في القاسم ابني ، لحبّي إيّاه ورأفتي عليه ، ولكن ذلك إلي اللّه عزّ وجلّ يجعله حيث يشاء ، ولقد جاءني بخبره رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ثمّ أرانيه وأراني من يكون معه ، وكذلك لايوصي إلي أحد منّا حتّي يأتي بخبره رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وجدّي عليّ صلوات اللّه عليه . . . فقال

رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما رأيت من الأئمّة أحداً أجزع علي فراق هذا الأمر منك ، ولو كانت الإمامة بالمحبّة لكان إسماعيل أحبّ إلي أبيك منك ، ولكن ذلك من اللّه عزّ وجلّ .

ثمّ قال أبوإبراهيم : ورأيت ولدي جميعاً الأحياء منهم والأموات ، فقال لي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : هذا سيّدهم وأشار إلي ابني عليّ ، فهو منّي وأنا منه ، واللّه مع المحسنين . . . .

قال : فقال أبوإبراهيم ( عليه السلام ) : فأقبلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقلت : قد جمعتهم لي - بأبي وأُمّي - فأيّهم هو ؟

فقال : هو الذي ينظر بنور اللّه عزّ وجلّ ، ويسمع بفهمه ، وينطق بحكمته ، يصيب فلا يخطي ء ، ويعلم فلا يجهل ، معلّماً حكماً وعلماً ، هو هذا - وأخذ بيد عليّ ابني - ، ثمّ قال : ما أقلّ مقامك معه ، فإذا رجعت من سفرك فأوص وأصلح أمرك ، وافرغ ممّا أردت ، فإنّك منتقل عنهم ومجاورٌ غيرهم ، فإذا أردت فادع عليّاً ، فليغسّلك وليكفّنك ، فإنّه طهر لك ، ولا يستقيم إلّا ذلك ، وذلك سنّة قد مضت ، فاضطجع بين يديه وصفّ إخوته خلفه وعمومته ، ومره فليكبّر عليك تسعاً ، فإنّه قد استقامت وصيّته ووليّك وأنت حيّ ، ثمّ أجمع له ولدك من بعدهم ، فأشهد عليهم ، وأشهد اللّه عزّ وجلّ ، وكفي باللّه شهيداً . . . .

( الكافي : 313/1 ح 14 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 252 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن جابر بن يزيد الجعفيّ قال : سمعت جابر بن عبداللّه الأنصاريّ يقول : لمّا أنزل اللّه عزّ وجلّ علي نبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِ نكُمْ ) قلت : يا رسول اللّه ! عرفنا اللّه ورسوله ، فمن أُولي الأمر الذين قرن اللّه ( النساء : 59/4 . )

طاعتهم بطاعتك ؟ فقال ( عليه السلام ) : هم خلفائي يا جابر ! . . . أوّلهم عليّ بن أبي طالب . . . ثمّ عليّ بن موسي . . . .

( إكمال الدين : 253/1 ، ح 3 . عنه البرهان : 381/1 ، ح 1 ، ونور الثقلين : 1/ 499 ، ح 331 ، وإثبات الهداة : 500/1 ، ح 212 ، والبحار : 249/36 ، ح 67 ، والأنوار البهيّة : 340 ، س 10 .

كفاية الأثر : 53 ، س 5 .

قصص الأنبياء : 360 ، ح 436 .

العدد القويّة : 85 ، ح 149 .

عوالي اللئالي : 89/4 ، ح 120 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 665/1 ، ح 863 .

المناقب : 282/1 ، س 7 .

إعلام الوري : 181/2 ، س 13 . عنه تأويل الآيات الظاهرة : 141 ، س 2 . عنه وعن المناقب ، البحار : 289/23 ، ح 16 .

حلية الأبرار : 357/3 ، ح 2 ، عن كتاب « النصوص علي الأئمّة الإثني عش ( عليهم السلام ) :

» .

الصراط المستقيم : 143/2 ، س 18 .

ينابيع المودّة : 398/3 ، ح 54 .

كشف الغمّة : 509/2 ، س 14 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . قال ابن عبّاس : سمعت رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : . . . والأئمّة بعدي الهادي عليّ ( عليه السلام ) . . . والرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) . . . .

( إكمال الدين : 282/1 ، ح 36 . عنه إثبات الهداة : 512/1 ، ح 239 ، وحلية الأبرار : 105/3 ، ح 1 ، والبحار : 248/43 ، ضمن ح 24 .

إحقاق الحقّ : 284/11 ، س 10 ، بتفاوت يسير ، عن كتاب فرائد السمطين . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن الصادق جعفر بن محمّد . . . قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حدّثني جبرئيل عن ربّ العزّة . . . فقام جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ فقال : يا رسول اللّه ! ومن الأئمّة من ولد عليّ بن أبي طالب ؟ قال : الحسن والحسين . . . ثمّ الرضا عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : . . . بهم يمسك اللّه عزّ وجلّ السماء أن تقع علي الأرض إلّا بإذنه ، وبهم يحفظ اللّه الأرض أن تميد بأهلها .

( إكمال الدين : 258/1 ، ح 3 . عنه البحار : 251/36 ،

ح 68 وإثبات الهداة : 502/1 ، ح 215 .

البحار : 118/27 ، ح 99 عن إيضاح دفائن النواصب .

الجواهر السنيّة في الأحاديث القدسيّة : 218 ، س 16 و219 ، س 10 ، بتفاوت .

قصص الأنبياء : 368 ، ح 440 .

الاحتجاج : 167/1 ، ح 34 .

كفاية الأثر : 143 ، س 5 .

الصراط المستقيم : 149/2 ، س 8 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 183/2 ، س 7 .

كشف الغمّة : 510/2 ، س 13 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

6 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . ابن عبّاس قال : قدم يهوديّ علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقال له نعثل ، فقال : . . . أخبرني وصيّك من هو ؟ . . . فقال : نعم ! إنّ وصيّي والخليفة من بعدي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) وبعده . . . فإذا مضي موسي ، فابنه عليّ . . . .

( كفاية الأثر : 11 ، س 5 . عنه البحار : 283/36 ، ح 106 ، وإثبات الهداة : 571/1 ، ح 469 ، وفي ص 736 ، س 1 ، عن فرائد السمطين .

المناقب : 296/1 ، س 15 .

الصراط المستقيم : 144/2 ، س 11 .

العدد القويّة : 81 ، ح 143 ، بتفاوت .

ينابيع المودّة : 281/3 ، ح 1 .

إحقاق الحقّ : 82/4 ، س 22 ، بتفاوت يسير ، عن كتاب فرائد السمطين . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

7 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن العبّاس قال : دخلت علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . قلت : يا رسول اللّه ! فكم الأئمّة بعدك ؟

قال : بعدد حواريّ عيسي ، وأسباط موسي ، ونقباء بني إسرائيل . . . أوّلهم عليّ بن أبي طالب وبعده . . . فإذا انقضي موسي ، فابنه عليّ . . . .

( كفاية الأثر : 16 ، س 5 . عنه إثبات الهداة : 572/1 ، ح 470 .

الصراط المستقيم : 145/2 ، س 6 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

8 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . سلمان الفارسيّ ( رضي الله عنه ) قال : خطبنا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : . . . الأوصياء والخلفاء بعدي أئمّة أبرار . . . أوّلهم عليّ بن أبي طالب . . . الكاظم سميّ موسي بن عمران ، والذي يقتل بأرض الغربة ابنه عليّ . . . .

( كفاية الأثر : 40 ، س 5 . عنه إثبات الهداة : 576/1 ، ح 487 ، والبحار : 289/36 ، ح 111 .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ) )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

9 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ ، قال : دخل جندب بن جنادة اليهوديّ من خيبر علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . .

. ، فقال : أخبرني بالأوصياء بعدك لأتمسّك بهم ؟ . . . فقال : . . . الأئمّة بعدي اثناعشر . . . قال : فسمّهم لي يا رسول اللّه !

قال : . . . عليّ بن أبي طالب . . . ثمّ إذا انتهت مدّة موسي قام بالأمر بعده ابنه عليّ ، يدعي بالرضا . . . .

( كفاية الأثر : 56 ، س 14 . عنه إثبات الهداة : 577/1 ، ح 492 والبحار : 304/36 ، ح 144 .

ينابيع المودّة : 283/3 ، ح 2 . عنه إثبات الهداة : 736/1 ، س 19 .

البرهان : 146/3 ، ح 7 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

10 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن علقمة بن محمّد الحضرميّ ، عن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) . . . وعن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ ، قال : قال رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) للحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) : يا حسين ! يخرج من صلبك تسعة من الأئمّة . . . ، فإذا مضي موسي ، فعليّ ابنه ( عليهماالسلام ) . . . .

( كفاية الأثر : 61 ، س 5 . عنه البحار : 306/36 ، ح 145 وإثبات الهداة : 578/1 ، ح 493 .

الصراط المستقيم : 143/2 ، س 2 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

11 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن عبد الرحمن بن أبي ليلي ، قال : قال عليّ

( عليه السلام ) : كنت عند النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في بيت أُمّ سلمة . . . فقال سلمان : يارسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّ لكلّ نبيّ وصيّاً وسبطين ، فمن وصيّك ، وسبطيك ؟ . . . ، قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا سلمان ! أتعرف من كان وصيّ آدم ؟ فقال : اللّه ورسوله أعلم .

فقال : . . . إنّ آدم أوصي إلي ابنه شيث ، وأنا أدفعها إلي عليّ . . . وجعفر يدفعها إلي موسي [الكاظم ] ، وموسي يدفعها إلي ابنه عليّ [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . .

( كفاية الأثر : 147 ، س 1 . عنه البحار : 333/36 ، ح 195 .

الصراط المستقيم : 153/2 ، س 13 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

12 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول لعليّ ( عليه السلام ) : أنت وارث علمي ، ومعدن حكمي ، والإمام بعدي . . . فإذا استشهد الحسين ، فعليّ ابنه ، يتلوه تسعة من صلب الحسين أئمّة أطها ( عليهم السلام ) : ، فقلت : يا رسول اللّه ! فما أساميهم ؟

قال : عليّ ، ومحمّد ، وجعفر ، وموسي ، وعليّ . . . .

( كفاية الأثر : 166 س 14 . عنه البحار : 340/36 ، ح 240

، وإثبات الهداة : 1/ 592 ، ح 547 .

الصراط المستقيم : 154/2 ، س 18 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

13 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . عن سلمان ( رضي الله عنه ) قال : قال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لم يبعث نبيّاً ولارسولاً إلّا جعل له اثني عشر نقيباً ، فقلت : يا رسول اللّه ! لقد عرفت هذا من أهل الكتابين .

قال : يا سلمان ! هل علمت من نقبائي ، ومن الاثني عشر الذين اختارهم اللّه للأُمّة من بعدي ؟

فقلت : اللّه ورسوله أعلم .

فقال : يا سلمان ! خلقني اللّه من صفوة نوره ، ودعاني فأطعته ، وخلق من نوري عليّاً . . . ثمّ خلق منّا ومن نور الحسين تسعة أئمّة . . . ثمّ ابنه عليّ بن موسي الرضا لأمر اللّه . . . .

( دلائل الإمامة : 447 ، ح 424 . عنه حلية الأبرار : 358/5 ، ح 3 ، والبرهان : 406/2 ، ح 2 و3 ، وص 219 ، ح 9 .

مصباح الشريعة : 63 ، س 3 .

البحار : 6/25 ، ح 9 ، عن كتاب مقتضب الأثر ، و142/53 ، ح 162 .

إثبات الهداة : 708/1 ، ح 145 ، عن كتاب مقتضب الأثر .

الهداية الكبري : 375 ، س 8 .

الصراط المستقيم : 142/2 ، س 22 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع حاجة .

14 - حسن بن سليمان الحلّيّ

؛ : . . . عن أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد . . . قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الليلة التي كانت فيها وفاته ، لعليّ ( عليه السلام ) : ياأباالحسن ! أحضر صحيفةً ودواةً ، فأملي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وصيّته حتّي انتهي إلي هذا الموضع : فقال : ياعليّ ! إنّه سيكون بعدي اثني عشر إماماً . . . فإذا حضرتك الوفاة فسلّمها إلي ابني الحسن . . . فإذا حضرته [أي موسي الكاظم ] الوفاة فليسلّمها إلي ابنه عليّ الرضيّ . . . .

( مختصر بصائر الدرجات : 39 ، س 5 .

غيبة الطوسيّ : 96 ، س 15 . عنه البحار : 260/36 ، ح 81 ، وإثبات الهداة : 1/ 549 ، ح 376 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

15 - النباطيّ البياضيّ ؛ : أسند محمّد بن عليّ القمّيّ برجاله إلي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، خطب قبل وفاته وقال بعدها : اللّهمّ ! إنّي أعلم أنّ العلم يبيد ، وأنّك لاتخلّي أرضك من حجّة ظاهرة ليس بالمطاع ، أو خائف مغمور ، فلمّا نزل قلت : يا رسول اللّه ! ألست الحجّة علي الخلق ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا الحجّة المنذر ، وعليّ الهادي . . . والحجّة بعده [أي موسي ] عليّ ابنه . . . .

( الصراط المستقيم : 154/2 ، س 9 . )

والحديث طويل ، أخذنا

منه موضع الحاجة .

16 - البحرانيّ ؛ : أبو مخنف بإسناده عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ ، قال : سألت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن مولد عليّ ( عليه السلام ) ؟

قال : يا جابر ! سألت عجيباً عن خير مولود . . . لمّا نفخ اللّه الروح في آدم ( عليه السلام ) . . . ثمّ أمر اللّه تعالي الملائكة بالسجود لآدم ( عليه السلام ) ، فسجدوا تعظيماً وإجلالاً لتلك الأشباح ، فتعجّب آدم من ذلك فرفع رأسه إلي العرش ، فكشف اللّه عن بصره فرأي نوراً ، فقال : إلهي وسيّدي ومولاي ، وما هذا النور ؟

فقال : هذا نور محمّد . . . هذا نور عليّ بن أبي طالب . . . هذا نور فاطمة . . . هذان نورا ولديهما الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، فقال : أري تسعة أنوار قد أحدقت بهم .

فقيل : هؤلاء الأئمّة من ولد عليّ بن أبي طالب وفاطمة ( عليهماالسلام ) .

فقال : إلهي ! ، بحقّ هؤلاء الخمسة إلّا ما عرفّتني التسعة من ولد عليّ ( عليه السلام ) .

فقال : عليّ بن الحسين . . . ثمّ عليّ الرض ( عليهم السلام ) : . . . .

( مدينة المعاجز : 367/2 ح 610 . عنه إثبات الهداة : 610/1 ح 581 ، قطعة منه ، والبحار : 357/36 ح 226 .

ينابيع المودّة : 249/3 ح 44 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( د ) - النصّ علي إمامته عن الإمام عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : .

. . يزيد بن سليط ، قال : لقيت أباإبراهيم ( عليه السلام ) - ونحن نريد العمرة - في بعض الطريق فقلت : جعلت فداك ، هل تثبّت هذا الموضع الذي نحن فيه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، فهل تثبّته أنت ؟ قلت : نعم ، إنّي أنا وأبي لقيناك ههنا وأنت مع أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ومعه إخوتك ، فقال له أبي : بأبي أنت وأُمّي ، أنتم كلّكم أئمّة مطهّرون ، والموت لا يعري منه أحد ، فأحدث إليّ شيئاً أحدّث به من يخلفني من بعدي فلا يضلّ .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يا أبا عبداللّه ! هؤلاء وُلدي وهذا سيّدهم - وأشار إليك - . . . ثمّ قال : أُخبرك يا أبا عمارة ! أنّي خرجت من منزلي فأوصيت إلي ابني فلان ، وأشركت معه بنيّ في الظاهر ، وأوصيته في الباطن فأفردته وحده ، ولمّا كان الأمر إليّ لجعلته في القاسم ابني ، لحبّي إيّاه ورأفتي عليه ، ولكن ذلك إلي اللّه عزّ وجلّ يجعله حيث يشاء ، ولقد جاءني بخبره رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ثمّ أرانيه وأراني من يكون معه ، وكذلك لايوصي إلي أحد منّا حتّي يأتي بخبره رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وجدّي عليّ صلوات اللّه عليه . . .

ثمّ قال أبوإبراهيم ( عليه السلام ) : ورأيت ولدي جميعاً الأحياء منهم والأموات ، فقال لي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : هذا سيّدهم وأشار إلي ابني عليّ ، فهو منّي وأنا منه

، واللّه مع المحسنين . . . .

( الكافي : 313/1 ح 14 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 252 . )

( ه ) - النصّ علي إمامته عن الإمام الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام )

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن يحيي بن يعمن قال : كنت عند ( والظاهر أنّه يحيي بن يعمر بقرينة رواية يحيي بن عقيل عنه كما في تهذيب الكمال : 53/32 رقم 6953 ، في ترجمة يحيي بن يعمر ، و473/31 رقم 6888 ، في ترجمة يحيي بن عقيل .

الجرح والتعديل : 196/9 رقم 817 ، وثقات ابن حبّان : 523/5 ، وسير أعلام النبلاء : 441/4 رقم 170 ، تاريخ إسلام : 502/6 رقم 433 . )

الحسين ( عليه السلام ) إذ دخل عليه رجل من العرب متلثّماً أسمر ، شديد السمرة ، فسلّم ، وردّ الحسين ( عليه السلام ) فقال : يا ابن رسول اللّه ! مسألة ؟ قال : هات . . . ، يإ؛ف ابن رسول اللّه ! فأخبرني عن عدد الأئمّة بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ قال : اثنا عشر عدد نقباء بني إسرائيل .

قال : فسمّهم لي . . . فقال : نعم ! أخبرك يا أخا العرب ! إنّ الإمام والخليفة بعدرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أمير المؤمنين عليّ ( عليه السلام ) . . . وبعده [أي موسي ] عليّ ابنه . . . .

( كفاية الأثر : 232 ، س 9 . عنه البحار : 384/36 ، ح 5 ، وإثبات الهداة : 599/1 ، ح 573 ، مختصراً .

الصراط المستقيم :

156/2 ، س 2 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( و ) - النصّ علي إمامته عن الإمام الباقر ( عليهماالسلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أبي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي وإبراهيم بن هاشم جميعاً ، عن الحسن بن محبوب ، عن أبي الجارود ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) ، عن جابر بن عبداللّه الأنصاريّ ، قال : دخلت علي فاطمة ( عليها السلام ) ، وبين يديها لوح ، فيه أسماء الأوصياء ، فعدّدت اثني عشر اسماً ، آخرهم القائم ، ثلاثة منهم محمّد ، وأربعة منهم عليّ صلوات اللّه عليهم [أجمعين ] .

( إكمال الدين : 313/1 ، ح 4 و311 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 244/16 ، ح 21472 .

إعلام الوري : 167/2 ، س 7 ، و178 ، س 6 ، بتفاوت .

من لايحضره الفقيه : 132/4 ح 459 ، بتفاوت .

الكافي : 532/1 ح 9 ، وفيه : ثلاثة منهم علي .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 46/1 ح 6 ، و47 ح 7 .

غيبة الطوسيّ : 139 ح 103 .

الخصال : 477/2 ح 42 . عنه وعن الغيبة والعيون ، البحار : 201/36 ح 5 .

إرشاد المفيد : 348 س 13 .

جامع الأخبار : 17 س 3 .

العدد القويّة : 71 ح 109 ، و110 ، قطعة منه . )

2 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . الكميت بن أبي المستهلّ قال : دخلت علي سيّدي أبي جعفر

محمّد بن عليّ الباقر ( عليهماالسلام ) فقلت : . . . ثمّ قال ( عليه السلام ) : . . . الأئمّة بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) اثنا عشر . . . قلت : يا سيّدي ! فمن هؤلاء الاثنا عشر ؟ قال : أوّلهم عليّ بن أبي طالب ، وبعده . . . وبعد موسي ابنه عليّ [الرضا] ، . . . .

( كفاية الأثر : 248 ، س 5 . عنه إثبات الهداة : 601/1 ، ح 582 ، قطعة منه ، والبحار : 390/36 ، ح 2 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ز ) - النصّ علي إمامته عن الإمام الصادق ( عليهماالسلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن ابن أبي نجران ، عن عيسي بن عبد اللّه بن عمر بن عليّ بن أبي طالب ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : قلت له : إن كان كون -ولا أراني اللّه- فبمن أئتمّ ؟

فأومأ إلي ابنه موسي ، قال : قلت : فإن حدث بموسي حدثٌ فبمن أئتمّ ؟

قال : بولده .

قلت : فإن حدث بولده حدث ، وترك أخاً كبيراً وابناً صغيراً ، فبمن أئتمّ ؟

قال : بولده ثمّ واحداً فواحداً .

وفي نسخة الصفوانيّ : ثمّ هكذا أبداً .

( الكافي : 286/1 ، ح 5 و309 ، ح 7 ، بتفاوت . عنه البحار : 253/25 ، ح 11 ، وإثبات الهداة : 85/1 ، ح 47 ، و156/3 ، ح 1 ، قطعة منه ، و228

، ح 1 ، قطعة منه ، و157 ، ح 9 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 324/4 ، ح 7 .

إكمال الدين : 349/2 ، ح 43 ، بتفاوت و415 ، ح 7 . عنه إثبات الهداة : 518/1 ، ح 257 والبحار : 16/48 ، ح 8 .

إرشاد المفيد : 289 ، س 21 .

الإمامة والتبصرة : 124 ، ح 122 .

إعلام الوري : 10/2 ، س 15 .

كشف الغمّة : 222/2 ، س 16 ، بتفاوت . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق قال : حدّثنا أسعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي أيّوب الخزّاز ، عن سلمه بن محرز قال : قلت لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من العجليّة قال لي : كم عسي يبقي لكم هذا الشيخ ، إنّما هو سنة أو سنتين حتّي يهلك ثمّ تصيرون ، ليس لكم أحد تنظرون إليه .

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : ألا قلت له : هذا موسي بن جعفر ( عليه السلام ) قد أدرك مايدرك الرجال ، وقد اشترينا له جارية تباح له ، فكأنّك إن شاءاللّه وقد ولد له فقيه خلف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 29/1 ح 20 . عنه البحار : 18/49 ح 18 ، وإثبات الهداة : 238/3 ح 43 ، وحلية الأبرار : 515/4 ح 17 . )

3 - الخزّاز القمّيّ

؛ : . . . علقمة بن محمّد الحضرميّ ، عن ال صادق ( عليه السلام ) قال : الأئمّة اثنا عشر ، قلت : يا ابن رسول اللّه فسمّهم لي ؟

قال : من الماضين عليّ بن أبي طالب والحسن والحسين . . . قلت : فمن بعدك ياابن رسول اللّه ؟ قال : إنّي قد أوصيت إلي ولدي موسي وهو الإمام بعدي .

قلت : فمن بعد موسي ؟ قال : عليّ ابنه يدعي بالرضا ، يدفن في أرض الغربة من خراسان ، ثمّ . . . .

( كفاية الأثر : 262 ، س 9 . عنه إثبات الهداة : 603/1 ، ح 587 والبحار : 36/ 4090 ، ح 18 .

الصراط المستقيم : 158/2 ، س 4 ، عن كتاب مقتضب الأثر ، باختصار . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

4 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن مسعدة قال : كنت عند الصادق ( عليه السلام ) إذ أتاه شيخ كبير قد انحنا متّكئاً علي عصاه فسلّم ، فردّ أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) الجواب . . . قال : يا شيخ ! إنّ قائمنا يخرج من صلب الحسن . . . وعليّ [الرضا] يخرج من صلب ابني هذا - وأشار إلي موسي ( عليه السلام ) - . . . .

( كفاية الأثر : 260 ، س 10 . عنه إثبات الهداة : 603/1 ، ح 586 ، والبحار : 408/36 ، ح 17 .

الصراط المستقيم : 241/2 ، س 9 .

البرهان : 279/2 ، ح 1 .

)

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

5 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن هشام قال : كنت عند الصادق جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) إذ دخل عليه معاوية بن وهب . . . ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ أفضل الفرائض وأوجبها علي الإنسان معرفة الربّ . . . وبعده معرفة الرسول والشهادة له بالنبوّة . . . وبعده معرفة الإمام . . . ويعلم أنّ الإمام بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّ بن أبي طالب ، ثمّ الحسن . . . ثمّ من بعده [أي موسي ] ، ولده عليّ [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . .

( كفاية الأثر : 256 ، س 4 . عنه إثبات الهداة : 602/1 ، ح 585 ، قطعة منه ، والبحار : 406/36 ، ح 16 ، و54/4 ، ح 34 ، والبرهان : 34/2 ، ح 3 . )

والحديث طويل أخدنا منه موضع الحاجة .

6 - المسعوديّ : روي عن أبي عبد الرحمن بن أبي نجران ، عن عيسي بن عبد الملك ، قال : قلت لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : جعلني اللّه فداك ، إن كان كون ولاأراني اللّه ذلك ، فبمن أئتمّ ؟ فقال : بموسي ابني ، الإمام بعدي .

قلت : فإن مضي موسي ، فمن أئتمّ ؟ فقال لي : بولده وإن كان صغيراً ، ثمّ هكذا أبداً ، قلت : فإن لم أعرفه ، ولاأعرف موضعه فما أصنع ؟

قال : تقول : « اللّهمّ ! إنّي أتولّي

من حجّتك من ولد الإمام الماضي » .

( إثبات الوصيّة : 192 س 11 . )

( ح ) - النصّ علي إمامته عن الإمام الكاظم ( عليهماالسلام )
1 )

1 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن عيسي ، عن السائيّ قال : دخلت ( قال المجلسيّ في بيانه علي الحديث : السائيّ ، هو عليّ بن سويد ، وهو من أصحاب الكاظم والرضا ( عليهماالسلام ) ، وكأنّ ضمير عليه راجع إلي الأوّل ، وأبو فلان كناية عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . )

عليه وهو شديد العلّة ، فرفع رأسه من المخدّة ، ثمّ يضرب بها رأسه ويزبده ، قال : ( في المصدر : يزيده ، ولعلّ الصحيح ما أثبتناه من البحار ، وهو بمعني : أخرج الزبد وقذف به . )

فقال لي : صاحبكم أبو فلان .

قال : فقلت : جعلت فداك ، نخاف أن يكون هؤلاء اغتالوك عند ما رأوك من شدّة عليك ، قال : فقال : ليس عليّ بأس ، فبرأ الحمد للّه ربّ العالمين .

( بصائر الدرجات : 503 ح 10 . عنه البحار : 286/27 ح 5 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، ومحمّد بن مسعود ، قالا : حدّثنا محمّد بن نصير ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا صفوان ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال صفوان : أدخلت عليه إبراهيم وإسماعيل ابنا أبي سمّال فسلّما عليه ، فأخبراه بحالهما ، وحال أهل بيتهما في هذا الأمر ، وسألا عن أبي الحسن ، فخبّرهما : بأنّه قد توفّي .

قالا : فأوصي

؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، قالا : إليك ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قالا : وصيّة مفردة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قالا : فإنّ الناس قد اختلفوا علينا ، فنحن ندين اللّه بطاعة أبي الحسن ( عليه السلام ) ، إن كان حيّاً فإنّه إمامنا ، وإن كان مات فوصيّه الذي أوصي إليه إمامنا ، فما حال من كان هذا ، مؤمن هو ؟

قال ( عليه السلام ) : قد جاءكم أنّه من مات ولايعرف إمامه مات ميتة جاهليّة .

قالا : وهو كافر ، قال ( عليه السلام ) : فلم يكفره .

قالا : فما حاله ؟ قال ( عليه السلام ) : أتريدون أن أضلّكم ؟

قالا : فبأيّ شي ء تستدلّ علي أهل الأرض ؟

قال ( عليه السلام ) : كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : تأتي إلي المدينة فتقول إلي من أوصي فلان ، فيقولون : إلي فلان ، والسلاح عندنا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل حيثما دار دار الأمر .

قالا : والسلاح من يعرفه ؟

ثمّ قالا : جعلنا اللّه فداك ! فأخبرنا بشي ء نستدلّ به ، فقد كان الرجل يأتي أباالحسن ( عليه السلام ) يريد أن يسأله عن شي ء فيبتدء به ، ويأتي أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) فيبتدء قبل أن يسأله .

قال ( عليه السلام ) : فهكذا كنتم تطلبون من جعفر ( عليه السلام ) وأبي الحسن ( عليه السلام ) ؟

قال له إبراهيم : جعفر لم ندركه وقد مات ،

والشيعة مجمعون عليه وعلي أبي الحسن ( عليهماالسلام ) ، وهم اليوم مختلفون .

قال ( عليه السلام ) : ماكانوا مجتمعين عليه ، كيف يكونون مجتمعين عليه وكان مشيختكم وكبراؤكم يقولون في إسماعيل وهم يرونه يشرب كذا وكذا ، فيقولون : هذا أجود !

قالوا : إسماعيل لم يكن أدخله في الوصيّة ؟

فقال : قد كان أدخله في كتاب الصدقة وكان إماماً .

فقال له إسماعيل بن أبي سمال : وهو اللّه الذي لا إله إلّا هو عالم الغيب والشهادة الكذا والكذا ، واستقصي يمينه ، مايسرّني أنّي زعمت أنّك لست هكذا ، ولي ماطلعت عليه الشمس - أو قال - الدنيا بمافيها ، وقد أخبرناك بحالنا .

فقال له إبراهيم : قد أخبرناك بحالنا ، فما حال من كان هكذا ، مسلم هو ؟

قال : أمسك ، فسكت .

( رجال الكشّيّ : 472 رقم 899 . عنه البحار : 157/25 ح 29 ، وإثبات الهداة : 140/3 ح 288 ، و206 ح 109 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( إخباره بشهادة أبيه ( عليهماالسلام ) ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : جعفر بن أحمد ، قال : حدّثني محمّد بن أبي عمير ، عن حمّاد بن عثمان ، عن المغيرة بن توبة المخزوميّ ، قال : قلت ( عدّه الشيخ المفيد في الإرشاد ممّن روي النصّ علي الرضا ( عليه السلام ) ، الإرشاد : 304 . )

لأبي الحسن ( عليه السلام ) : قد حمّلت هذا الفتي في أمورك !

فقال

( عليه السلام ) : إنّي حمّلته ما حمّلنيه أبي ( عليه السلام ) .

( رجال الكشّيّ : 426 رقم 800 . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس ، قال : قلت له ( عليه السلام ) : . . . ثمّ سألته عن أبيه ، أحيّ أو ميّت ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد واللّه مات .

قلت : جعلت فداك ، إنّ شيعتك أو قلت : مواليك يروون : أنّ فيه شبه أربعة أنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : قد واللّه الذي لا إله إلّا هو ، هلك .

قال : قلت : هلاك غيبة ، أو هلاك موت ؟ فقال ( عليه السلام ) : هلاك موت واللّه . . .

قلت : - حيث كان هو في المدينة ومات أبوه في بغداد - فمن أين علمت موته ؟

قال ( عليه السلام ) : جائني منه ما علمت به أنّه قد مات .

قلت : فأوصي إليك ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم . . . .

( رجال الكشّيّ : 494 رقم 947 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1067 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سهل قال : حدّثني بعض أصحابنا وسألني أن أكتم إسمه قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه عليّ بن أبي حمزة ، وابن السرّاج ، وابن المكاريّ ، فقال له ابن أبي حمزة : ما فعل أبوك ؟ قال ( عليه السلام ) : مضي

، قال : مضي موتاً ؟

قال : نعم ، قال : فقال : إلي من عهد ؟ قال : إليّ . . . .

( رجال الكشّيّ : 463 رقم 883 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1068 . )

6 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثنا حمدويه ، قال : حدّثنا الحسن بن موسي قال : كان نشيط وخالد يخدمانه ، يعني أبا الحسن ( عليه السلام ) .

قال : فذكر الحسن ، عن يحيي بن إبراهيم ، عن نشيط ، عن خالد الجوّاز قال : لمّا اختلف الناس في أمر أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قلت لخالد : أما تري ما قد وقعنا فيه من اختلاف الناس ؟

فقال لي خالد : قال لي أبو الحسن ( عليه السلام ) : عهدي إلي ابني عليّ ، أكبر ولدي ، وخيرهم وأفضلهم .

( رجال الكشّيّ : 452 رقم 855 . عنه البحار : 27/49 ح 47 . )

7 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن الحسن ، قال : حدّثني أبوعليّ الفارسيّ ، عن محمّد بن عيسي ، ومحمّد بن مهران ، عن محمّد بن إسماعيل بن أبي سعيد الزيّات قال : كنت مع زياد القنديّ حاجّاً ولم نكن نفترق ليلاً ولانهاراً في طريق مكّة وبمكّة وفي الطواف ، ثمّ قصدته ذات ليلة فلم أره حتّي طلع الفجر ، فقلت له : غمّني إبطاؤك ، فأيّ شي ء كانت الحال ؟

قال لي : مازلت بالأبطح مع أبي الحسن يعني أباإبراهيم وعليّ ( عليهماالسلام ) ابنه عن يمينه ، فقال :

يا أباالفضل ! أو يازياد ! هذا ابني عليّ ، قوله قولي ، وفعله فعلي ، فإن كانت لك حاجة ، فانزلها به ، واقبل قوله ، فإنّه لايقول علي اللّه إلّا الحقّ .

قال ابن أبي سعيد : فمكثنا ما شاء اللّه حتّي حدث من أمر البرامكة ماحدث ، فكتب زياد إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يسأله عن ظهور هذا الأمر الحديث ، أو الإستتار ؟

فكتب إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) : أظهر فلا بأس عليك منهم .

فظهر زياد ، فلمّا حدّث الحديث قلت له : يا أباالفضل ! أيّ شي ء يعدل بهذا الأمر ؟

فقال لي : ليس هذا أوان الكلام فيه .

قال : فألححت عليه بالكلام بالكوفة وببغداد ، كلّ ذلك يقول لي مثل ذلك ، إلي أن قال لي في آخر كلامه : ويحك ، فتبطل هذه الأحاديث التي رويناها .

( رجال الكشّيّ : 466 رقم 887 . عنه البحار : 272/48 ، ح 32 .

قطعة منه في ( كتابه ( عليه السلام ) إلي زياد القنديّ ) . )

8 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن محمّد بن سنان وإسماعيل بن عباد القصري جميعاً ، عن داود الرقّي ، قال : قلت لأبي إبراهيم ( عليه السلام ) : جعلت فداك إنّي قد كبر سنّي فخذ بيدي من النار .

قال : فأشار إلي ابنه أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال ( عليه السلام ) : هذا صاحبكم من بعدي .

( الكافي : 312/1

ح 3 . عنه إثبات الهداة : 229/3 ح 3 ، وحلية الأبرار : 489/4 ح 4 ، والوافي : 358/2 ح 832 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 23/1 ح 7 . عنه البحار : 14/49 ح 7 ، وحلية الأبرار : 510/4 ح 6 .

إرشاد المفيد : 304 س 18 .

كشف الغمّة : 270/2 س 12 .

الصراط المستقيم : 165/2 س 11 .

روضة الواعظين : 245 س 2 . عنه البحار : 28/49 ح 48 .

إعلام الوري : 44/2 س 2 .

غيبة الطوسيّ : 34 ح 9 . عنه وعن الإعلام ، والإرشاد ، البحار : 23/49 ح 34 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 243 س 17 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 212 س 9 .

كفاية الأثر : 268 س 10 . عنه حلية الأبرار : 519/4 ح 22 . عنه وعن العيون ، إثبات الهداة : 235/3 ح 30 .

اثبات الوصيّة : 204 س 22 . )

9 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن عبد اللّه ، عن الحسن ، عن ابن أبي عمير ، عن محمّد بن إسحاق بن عمّار ، قال : قلت لأبي الحسن الأوّل ( عليه السلام ) ألا تدلّني إلي من آخذ عنه ديني ؟

فقال ( عليه السلام ) : هذا ابني عليّ ، إنّ أبي أخذ بيدي فأدخلني إلي قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا بنيّ ! إنّ اللّه عزّ

وجلّ قال : ( إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ) ، وإنّ اللّه عزّ وجلّ إذا قال قولاً وفي به .

( البقرة : 30/2 . )

( الكافي : 312/1 ح 4 . عنه اثبات الهداة : 232/3 ح 16 ، وحلية الأبرار : 489/4 ح 5 ، والوافي : 360/2 ح 841 ، ونور الثقلين : 49/1 ح 76 ، قطعة منه .

غيبة الطوسيّ : 34 ح 10 .

إرشاد المفيد : 305 س 3 .

كشف الغمّة : 270/2 س 15 .

إعلام الوري : 44/2 س 12 . عنه وعن الإرشاد والغيبة ، البحار : 24/49 ح 35 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 213 س 1 . )

10 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن الحسن بن الحسين اللؤلؤي ، عن يحيي بن عمرو ، عن داود الرقّيّ ، قال : قلت لأبي الحسن موسي ( عليه السلام ) إنّي قد كبرت سنّي ودقّ عظمي وإنّي سألت أباك ( عليه السلام ) فأخبرني بك ، فأخبرني من بعدك ؟

فقال ( عليه السلام ) : هذا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

( الكافي : 312/1 ح 5 . عنه حلية الأبرار : 490/4 ح 6 ، والوافي : 358/2 ح 831 ، وإثبات الهداة : 232/3 ح 17 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 23/1 ح 8 . عنه البحار : 15/49 ح 8 . )

11 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن

عليّ ، عن زياد بن مروان القنديّ وكان من الواقفة ، قال : دخلت علي أبي إبراهيم وعنده ابنه أبو الحسن ( عليه السلام ) فقال لي : يا زياد ! هذا ابني فلان ، كتابه كتابي ، وكلامه كلامي ، ورسوله رسولي ، وما قال فالقول قوله .

( الكافي : 312/1 ح 6 . عنه إثبات الهداة : 229/3 ح 4 ، والوافي : 359/2 ح 836 .

إرشاد المفيد : 305 س 23 .

كشف الغمّة : 271/2 س 8 .

غيبة الطوسيّ : 37 ح 14 . عنه وعن العيون والإرشاد والإعلام ، البحار : 19/49 ح 23 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 31/1 ح 25 . عنه وعن الكافي ، حلية الأبرار : 490/4 ح 7 ، و8 .

إعلام الوري : 45/2 س 4 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 244 س 2 .

الصراط المستقيم : 164/2 س 22 ، بتفاوت .

روضة الواعظين : 244 س 22 .

إثبات الوصيّة : 203 س 16 . )

12 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن محمّد بن الفضيل ، قال : حدّثني المخزوميّ وكانت أُمّه من ولد جعفر بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : بعث إلينا أبو الحسن موسي ( عليه السلام ) فجمعنا ثمّ قال لنا : أتدرون لم دعوتكم ؟ فقلنا : لا .

فقال ( عليه السلام ) : اشهدوا أنّ ابني هذا وصيّي ، و القيّم بأمري ، وخليفتي من بعدي ، من كان له عندي دين

فليأخذه من ابني هذا ، ومن كانت له عندي عِدَة فلينجّزها منه ، ومن لم يكن له بدّ من لقائي فلا يلقني إلّا بكتابه .

( الكافي : 312/1 ح 7 . عنه الوافي : 359/2 ح 837 . عنه وعن العيون ، حلية الأبرار : 491/4 ح 9 ، وإثبات الهداة : 229/3 ح 5 .

غيبة الطوسيّ : 37 ح 15 . عنه وعن العيون والإرشاد والإعلام ، البحار : 16/49 ح 12 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 27/1 ح 14 . عنه حلية الأبرار : 491/4 ح 10 .

إرشاد المفيد : 306 س 1 .

كشف الغمّة : 271/2 س 11 .

إعلام الوري : 45/2 س 8 .

الصراط المستقيم : 165/2 س 20 ، قطعة منه .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 244 س 5 . )

13 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن محمّد بن سنان ، وعليّ بن الحكم جميعاً ، عن الحسين بن المختار قال : خرجت إلينا ألواح من أبي الحسن ( عليه السلام ) - وهو في الحبس - : عهدي إلي أكبر ولدي أن يفعل كذا وأن يفعل كذا ، وفلان لا تنله شيئاً حتّي ألقاك أو يقضي اللّه علي الموت .

( الكافي : 312/1 ح 8 . عنه إثبات الهداة : 229/3 ح 6 ، وحلية الأبرار : 492/4 ح 11 ، والوافي : 360/2 ح 838 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 30/1 ح 23 ، قطعة منه . عنه البحار :

18/49 ح 21 ، وإثبات الهداة : 236/3 ح 35 ، وحلية الأبرار : 493/4 ح 12 .

غيبة الطوسيّ : 36 ح 13 . عنه وعن الإرشاد والإعلام ، البحار : 24/49 ح 37 .

إرشاد المفيد : 305 س 19 .

كشف الغمّة : 271/2 س 5 ، بتفاوت .

الصراط المستقيم : 165/2 س 18 ، باختصار .

إعلام الوري : 46/2 س 1 . )

14 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن الحكم ، عن عبد اللّه بن المغيرة ، عن الحسين بن المختار ، قال : خرج إلينا من أبي الحسن ( عليه السلام ) بالبصرة ألواح مكتوب فيها بالعرض : عهدي إلي أكبر ولدي ، يعطي فلان كذا ، وفلان كذا ، وفلان كذا ، وفلان لايعطي حتّي أجي ء أو يقضي اللّه عزّ وجلّ علي الموت ، إنّ اللّه يفعل مايشاء .

( الكافي : 313/1 ح 9 . عنه حلية الأبرار : 493/4 ح 13 ، والوافي : 360/2 ح 839 ، وإثبات الهداة : 232/3 ح 15 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 30/1 ح 24 ، قطعة منه بتفاوت . عنه البحار : 19/49 ح 22 ، وإثبات الهداة : 238/3 ح 44 . )

15 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبي عليّ الخزّاز ، عن داود بن سليمان قال : قلت لأبي إبراهيم ( عليه السلام ) إنّي أخاف أن يحدث حدث ولاألقاك ، فأخبرني مَن

الإمام بعدك ؟

فقال ( عليه السلام ) : ابني فلان - يعني أبا الحسن ( عليه السلام ) - .

( الكافي : 313/1 ح 11 . عنه إثبات الهداة : 230/3 ح 8 ، وحلية الأبرار : 494/4 ح 15 ، والوافي : 358/2 ح 833 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 23/1 ح 8 ، وفيه : داود الرقّي ، قال : قلت لأبي إبراهيم ( عليه السلام ) . عنه إثبات الهداة : 235/3 ح 31 ، وحلية الأبرار : 510/4 ح 7 .

إرشاد المفيد : 306 س 7 .

كشف الغمّة : 271/2 س 16 .

الصراط المستقيم : 165/2 س 22 .

إعلام الوري : 46/2 س 6 .

غيبة الطوسيّ : 38 ح 16 . عنه وعن الإرشاد والإعلام ، البحار : 24/49 ح 38 . )

16 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن سعيد بن أبي الجهم ، عن النصر بن قابوس ، قال : قلت لأبي إبراهيم ( عليه السلام ) إنّي سألت أباك ( عليه السلام ) من الذي يكون من بعدك ، فأخبرني أنّك أنت هو ، فلمّا توفّي أبوعبد اللّه ( عليه السلام ) ذهب الناس يميناً وشمالاً ، وقلت فيك أنا وأصحابي ، فأخبرني مَن الذي يكون من بعدك من ولدك ؟ فقال ( عليه السلام ) : ابني فلان .

( الكافي : 313/1 ح 12 . عنه وعن العيون ، حلية الأبرار : 494/4 ح 16 ، و17 ، وإثبات الهداة : 230/3 ح 9

، و159 ح 17 ، والوافي : 358/2 ح 834 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 31/1 ح 26 . عنه وعن الكشّيّ ، البحار : 20/49 ح 24 ، و23/48 ح 38 .

إرشاد المفيد : 306 س 10 .

كشف الغمّة : 271/2 س 18 .

إعلام الوري : 46/2 س 10 ، بتفاوت . عنه وعن الإرشاد والغيبة ، البحار : 25/49 ح 39 .

رجال الكشّيّ : 451 رقم 849 ، بتفاوت .

الصراط المستقيم : 165/2 س 24 .

غيبة الطوسيّ : 38 ح 17 .

إثبات الوصيّة : 203 س 4 ، بتفاوت . )

17 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن الضحّاك بن الأشعث ، عن داود بن زربي قال : جئت إلي أبي إ براهيم ( عليه السلام ) بمال فأخذ بعضه وترك بعضه ، فقلت : أصلحك اللّه ! لأيّ شي ء تركته عندي ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ صاحب هذا الأمر يطلبه منك فلمّا جاءنا نعيه ، بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) ابنه فسألني ذلك المال فدفعته إليه .

( الكافي : 313/1 ح 13 . عنه إثبات الهداة : 172/3 ح 4 ، و230 ح 10 ، وحلية الأبرار : 496/4 ح 18 ، ومدينة المعاجز : 250/6 ح 1987 ، و83/7 ح 2183 ، والوافي : 359/2 ح 835 .

إرشاد المفيد : 306 س 14 .

كشف الغمّة : 271/2 س 22 .

رجال الكشّيّ : 313 رقم 565 ، بتفاوت .

إعلام

الوري : 47/2 س 1 . عنه وعن الكشّيّ والغيبة والإرشاد ، البحار : 25/49 ح 40 .

غيبة الطوسيّ : 39 ح 18 .

الصراط المستقيم : 166/2 س 3 .

المناقب لابن شهرآشوب : 368/4 س 2

إثبات الوصيّة : 203 س 10 ، بتفاوت . )

2 )

18 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن ابن محرز ، عن عليّ بن يقطين ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : كتب إليّ من الحبس : إنّ فلاناً ابني سيّد ولدي وقد نحلته كنيتي .

( الكافي : 313/1 ح 10 . عنه حلية الأبرار : 494/4 ح 14 ، والوافي : 361/2 ح 843 ، وإثبات الهداة : 229/3 ح 7 .

بصائر الدرجات : الجزء الرابع 184 ح 8 . عنه إثبات الهداة : 242/3 ح 59 . )

19 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن محبوب ، عن الحسين بن نعيم الصحّاف ، قال : كنت وأنا وهشام ( في الوافي : السراد . )

بن الحكم وعليّ بن يقطين ببغداد فقال عليّ بن يقطين : كنت عند العبد الصالح ( عليه السلام ) جالساً فدخل عليه ابنه عليّ فقال لي : يا عليّ بن يقطين ! هذا عليّ سيّد ولدي ، أما إنّي قد نحلته كنيتي ، فضرب هشام بن الحكم براحته جبهته ثمّ قال : ويحك ! كيف قلت ؟ فقال عليّ بن يقطين : سمعت واللّه منه كما قلت .

فقال هشام :

أُخبرك أنّ الأمر فيه من بعده ، أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن الحسين بن نعيم الصحّاف قال : كنت عند العبد الصالح « وفي نسخة الصفواني » قال : كنت أنا - ثمّ ذكر مثله - .

( الكافي : 311/1 ح 1 . عنه حلية الأبرار : 487/4 ح 1 ، والوافي : 361/2 ح 842 .

عنه وعن كفاية الأثر ، اثبات الهداة : 228/3 ح 2 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 43/2 س 13 .

إرشاد المفيد : 305 س 9 .

بصائر الدرجات : الجزء الرابع ، 184 ح 9 ، قطعة منه بتفاوت . عنه البحار : 23/49 ح 33 ،

واثبات الهداة : 242/3 ح 60 .

كشف الغمّة : 270/2 س 20 ، و298 س 14 .

روضة الواعظين : 244 س 20 .

غيبة الطوسيّ : 35 ح 11 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 21/1 ح 2 ، و3 ، باختلاف . عنه البحار : 13/49 ح 3 ، وإثبات

الهداة : 234/3 ح 25 ، و26 ، وحلية الأبرار : 487/4 ح 2 ، و507 ، 2 . عنه وعن الغيبة

والإرشاد والإعلام ، البحار : 13/49 ح 4 .

كفاية الأثر : 267 س 3 .

إثبات الوصيّة : 202 س 23 .

المستجاد من الإرشاد : 213 س 8 .

الصراط المستقيم : 165/2 س 8 ، باختصار وتفاوت . )

20 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبي الحكم ، قال

: حدّثني عبد اللّه بن إبراهيم الجعفريّ وعبد اللّه بن محمّدبن عمارة ، عن يزيد بن سليط ، قال : لمّا أوصي أبو إبراهيم ( عليه السلام ) أشهد إبراهيم بن محمّد الجعفريّ ، وإسحاق بن محمّد الجعفريّ وإسحاق بن جعفر بن محمّد ، وجعفر بن صالح ، ومعاوية الجعفريّ ، ويحيي بن الحسين بن زيد بن عليّ ، وسعد بن عمران الأنصاريّ ، ومحمّد بن الحارث الأنصاريّ ، ويزيد بن سليط الأنصاريّ ، ومحمّد بن جعفر بن سعد الأسلميّ - وهو كاتب الوصيّة الأولي - أشهدهم أنّه يشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله ، وأنّ الساعة آتية لا ريب فيها ، وأنّ اللّه يبعث ما في القبور ، وأنّ البعث بعد الموت حقّ ، وأنّ الوعد حقّ ، وأنّ الحساب حقّ ، والقضاء حقّ ، وأنّ الوقوف بين يدي اللّه حقّ ، وأنّ ما جاء به محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حقّ ، وأنّ ما نزل به الروح الأمين حقّ ، علي ذلك أحيي وعليه أموت ، وعليه أبعث إن شاء اللّه .

وأشهدهم أنّ هذه وصيّتي بخطّي ، وقد نسخت وصيّة جدّي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، ووصيّة محمّد بن عليّ قبل ذلك ، نسختها حرفاً بحرف ، ووصيّة جعفر بن محمّد علي مثل ذلك ، وإنّي قد أوصيت إلي عليّ وبنيّ بعد معه إن شاء ، وآنس منهم رشداً ، وأحبّ أن يقرّهم ، فذاك له وإن كرههم ، وأحبّ أن يخرجهم فذاك له ، ولا أمر لهم معه .

وأوصيت إليه بصدقاتي وأموالي

ومواليّ وصبياني الذي خلّفت وولدي إلي إبراهيم والعبّاس وقاسم وإسماعيل وأحمد وأُمّ أحمد وإلي عليّ أمر نسائي دونهم ، و ثلث صدقة أبي ، وثلثي يضعه حيث يري ، ويجعل فيه ما يجعل ذو المال في ماله ، فإن أحبّ أن يبيع أو يهب أو ينحل أو يتصدّق بها علي من سمّيت له ، وعلي غير من سمّيت فذاك له ، وهو أنا في وصيّتي في مالي وفي أهلي وولدي .

وإن يري أن يقرّ إخوته الذين سمّيتهم في كتابي هذا أقرّهم ، وإن كره فله أن يخرجهم غير مثرّب عليه ولا مردود ، فإن آنس منهم غير الذي فارقتهم عليه ، ( ثرّب عليهم فعلَهم : قبّحَه . المعجم الوسيط : 94 . )

فأحبّ أن يردّهم في ولاية فذاك له ، وإن أراد رجل منهم أن يزوّج أخته فليس له أن يزوّجها إلّا بإذنه وأمره ، فإنّه أعرف بمناكح قومه .

وأيّ سلطان أو أحد من الناس كفّه عن شي ء أو حال بينه وبين شي ء ممّا ذكرت في كتابي هذا أو أحد ممّن ذكرت فهو من اللّه ومن رسوله بري ء ، واللّه ورسوله منه برآء ، وعليه لعنة اللّه وغضبه ولعنة اللاعنين والملائكة المقرّبين والنبيّين والمرسلين وجماعة المؤمنين .

وليس لأحد من السلاطين أن يكفّه عن شي ء ، وليس لي عنده تبعة ولا تباعة ، ولا لأحد من ولدي له قبلي مال ، فهو مصدّق فيما ذكر فإن أقلّ فهو أعلم ، وإن أكثر فهو الصادق كذلك .

وإنّما أردت بإدخال الذين أدخلتهم معه من ولدي التنويه بأسمائهم والتشريف لهم ، وأُمّهات أولادي من أقامت منهنّ في منزلها وحجابها

فلها ما كان يجري عليها في حياتي إن رأي ذلك ، ومن خرجت منهنّ إلي زوج فليس لها أن ترجع إلي محواي إلّا أن يري عليّ ٌ غير ذلك ، وبناتي بمثل ذلك ، ولا يزوّج بناتي أحد ( الَمحْوي : بيوت الناس من الوبر مجتمعة علي ماء . المعجم الوسيط : 210 . )

من إخوتهنّ من أُمّهاتهنّ ولا سلطان ولا عمّ إلّا برأيه و مشورته ، فإن فعلوا غير ذلك فقد خالفوا اللّه ورسوله وجاهدوه في ملكه ، وهو أعرف بمناكح قومه ، فإن أراد أن يزوّج زوّج ، وإن أراد أن يترك ترك .

وقد أوصيتهنّ بمثل ما ذكرت في كتابي هذا ، وجعلت اللّه عزّوجلّ عليهم شهيداً ، وهو وأُمّ أحمد شاهدان ، وليس لأحد أن يكشف وصيّتي ولا ينشرها وهو منها علي غير ما ذكرت وسمّيت ، فمن أساء فعليه ، ومن أحسن فلنفسه ، ( وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّمٍ لِّلْعَبِيدِ ) ، وصلّي اللّه علي محمّد وعلي آله .

( فصّلت : 46/41 . )

وليس لأحد من سلطان ولا غيره أن يفضّ كتابي هذا الذي ختمت عليه الأسفل ، فمن فعل ذلك فعليه لعنة اللّه وغضبه ، ولعنة اللاعنين والملائكةالمقرّبين وجماعة المرسلين والمؤمنين من المسلمين ، وعلي من فضّ كتابي هذا .

وكتب وختم أبو إبراهيم والشهود ، وصلّي اللّه علي محمّد وعلي آله .

قال أبو الحكم : فحدّثني عبد اللّه بن آدم الجعفريّ ، عن يزيد بن سليط ، قال : كان أبو عمران الطلحيّ قاضي المدينة فلمّا مضي موسي قدّمه إخوته إلي الطلحيّ القاضي ، فقال العبّاس بن موسي : أصلحك اللّه ، وأمتع بك !

إنّ في أسفل هذا الكتاب كنزاً وجوهراً ، ويريد أن يحتجبه ويأخذه دوننا ، ولم يدع أبونا رحمه اللّه شيئاً إلّا ألجأه إليه وتركنا عالة ، ولولا أنّي أكفّ نفسي لأخبرتك بشي ء علي رؤوس الملأ .

فوثب إليه إبراهيم بن محمّد ، فقال : إذا واللّه ! تخبر بما لا نقبله منك ، ولا نصدّقك عليه ، ثمّ تكون عندنا ملوماً مدحوراً ، نعرفك بالكذب صغيراً وكبيراً ، وكان أبوك أعرف بك لو كان فيك خيراً ، وإن كان أبوك لعارفاً بك في الظاهر والباطن ، وما كان ليأمنك علي تمرتين ، ثمّ وثب إليه إسحاق بن جعفر عمّه ، فأخذ بتلبيبه فقال له : إنّك لسفيه ضعيف أحمق أجمع هذا مع ما كان بالأمس منك ، وأعانه القوم أجمعون .

فقال أبو عمران القاضي لعليّ : قم يا أبا الحسن حسبي ما لعنني أبوك اليوم ، وقد وسّع لك أبوك ، ولا واللّه ! ما أحد أعرف بالولد من والده ، ولا واللّه ! ما كان أبوك عندنا بمستخفّ في عقله ، ولا ضعيف في رأيه .

فقال العبّاس للقاضي : أصلحك اللّه ! فضّ الخاتم ، واقرء ما تحته ، فقال أبوعمران : لا أفضّه حسبي ما لعنني أبوك اليوم ، فقال العبّاس : فأنا أفضّه .

فقال : ذاك إليك ، ففضّ العبّاس الخاتم ، فإذا فيه إخراجهم وإقرار عليّ لها وحده ، وإدخاله إيّاهم في ولاية عليّ إن أحبّوا أو كرهوا ، وإخراجهم من حدّ الصدقة وغيرها ، وكان فتحه عليهم بلاء وفضيحة وذلّة ، ولعليّ ( عليه السلام ) خيرة ، وكان في الوصيّة التي فضّ العبّاس تحت الخاتم

هؤلاء الشهود : إبراهيم بن محمّد وإسحاق بن جعفر وجعفر بن صالح وسعيد بن عمران ، وأبرزوا وجه أُمّ أحمد في مجلس القاضي ، وادّعوا أنّها ليست إيّاها حتّي كشفوا عنها وعرفوها .

فقالت عند ذلك : قد واللّه ! قال سيّدي هذا : إنّك ستؤخذين جبراً ، وتخرجين إلي المجالس ، فزجرها إسحاق بن جعفر وقال : اسكتي فإنّ النساء إلي الضعف ، ما أظنّه قال من هذا شيئاً ، ثمّ إنّ عليّاً ( عليه السلام ) التفت إلي العبّاس ، فقال : يا أخي إنّي أعلم أنّه إنّما حملكم علي هذه الغرائم والديون التي عليكم ، فانطلق يا سعيد ! فتعيّن لي ما عليهم ثمّ اقض عنهم ، ولا واللّه ! لا أدع مواساتكم وبرّكم ما مشيت علي الأرض ، فقولوا ما شئتم .

فقال العبّاس : ما تعطينا إلّا من فضول أموالنا ، وما لنا عندك أكثر ، فقال : قولوا ما شئتم ، فالعرض عرضكم ، فإن تحسنوا فذاك لكم عند اللّه ، وإن تسيؤوا فإنّ اللّه غفور رحيم ، واللّه ! إنّكم لتعرفون أنّه مالي يومي هذا ولد ولا وارث غيركم ، ولئن حبست شيئاً ممّا تظنّون ، أو ادّخرته فإنّما هو لكم ، ومرجعه إليكم .

واللّه ! ما ملكت منذ مضي أبوكم رضي اللّه عنه شيئاً إلّا وقد سيّبته حيث رأيتم .

فوثب العبّاس ، فقال : واللّه ! ما هو كذلك ، وما جعل اللّه لك من رأي علينا ، ولكن حسد أبينا لنا وإرادته ما أراد ممّا لا يسوّغه اللّه إيّاه ، ولا إيّاك ، وإنّك لتعرف أنّي أعرف صفوان بن يحيي بيّاع السابريّ بالكوفة ،

ولئن سلمت لأغصّصنّه بريقه وأنت معه .

فقال عليّ ( عليه السلام ) : « لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم » ، أمّا إنّي يا إخوتي ! فحريص علي مسرّتكم ، اللّه يعلم .

« اللّهمّ إن كنت تعلم أنّي أحبّ صلاحهم وأنّي بارّ بهم ، واصل لهم ، رفيق عليهم أعنّي بأمورهم ليلاً ونهاراً ، فأجزني به خيراً ، وإن كنت علي غير ذلك فأنت علّام الغيوب ، فأجزني به ما أنا أهله ، إن كان شرّاً فشرّاً ، وإن كان خيراً فخيراً ، اللّهمّ . أصلحهم وأصلح لهم ، واخسأ عنّا وعنهم الشيطان ، وأعنهم علي طاعتك ، ووفّقهم لرشدك » ،

أمّا أنا يا أخي ! فحريص علي مسرّتكم جاهد علي صلاحكم ، واللّه ! علي ما نقول وكيل .

فقال العبّاس : ما أعرفني بلسانك ، وليس لمسحاتك عندي طين ، فافترق القوم علي هذا ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله .

( الكافي : 316/1 ، ح 15 . عنه البحار : 224/49 ، ح 17 ، والوافي : 366/2 ، ح 845 ، ونور الثقلين : 268/5 ، ح 55 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 172/3 ، ح 6 ، و231 ، ح 13 ، قطعتان منه .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 33/1 ، ح 1 ، وفيه : حدّثنا الحسين بن أحمد بن أدريس ، قال : حدّثنا أبي ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي الصهبان ، عن عبد اللّه بن محمّد الحجّال ، أنّ إبراهيم بن عبد اللّه الجعفريّ ، حدّثه عن عدّة من أهل بيته :

أنّ أبا إبراهيم موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) . . . بتفاوت يسير ، عنه البحار : 276/48 ، ح 1 . )

21 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبي الحكم الأرمنيّ ، قال : حدّثني عبد اللّه بن إبراهيم بن عليّ بن عبد اللّه بن جعفر بن أبي طالب ، عن يزيد بن سليط الزيديّ .

قال أبو الحكم : وأخبرني عبد اللّه بن محمّد بن عمارة الجرميّ ، عن يزيد بن سليط ، قال : لقيت أبا إبراهيم ( عليه السلام ) - ونحن نريد العمرة - في بعض الطريق فقلت : جعلت فداك ، هل تثبّت هذا الموضع الذي نحن فيه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، فهل تثبّته أنت ؟ قلت : نعم ، إنّي أنا وأبي لقيناك ههنا وأنت مع أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ومعه إخوتك ، فقال له أبي : بأبي أنت وأُمّي ، أنتم كلّكم أئمّة مطهّرون ، والموت لا يعري منه أحد ، فأحدث إليّ شيئاً أحدّث به من يخلفني من بعدي فلا يضلّ .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يا أبا عبداللّه ! هؤلاء ولدي وهذا سيّدهم - وأشار إليك - وقد علّم الحكم والفهم والسخاء والمعرفة بما يحتاج إليه الناس ، وما اختلفوا فيه من أمر دينهم ودنياهم ، وفيه حسن الخلق ، وحسن الجواب ، وهو باب من أبواب اللّه عزّ وجلّ ، وفيه أخري خير من هذا كلّه ، فقال له أبي : وما هي - بأبي أنت وأُمّي - ؟

قال ( عليه السلام ) : يخرج اللّه عزّ وجلّ منه غوث هذه الأُمّة وغياثها ، وعلمها ونورها ، وفضلها وحكمتها ، خير مولد وخير ناشي ء ، يحقن اللّه عزّ وجلّ به الدماء ، ويصلح به ذات البين ، ويلمّ به الشعث ، ويشعب به الصدع ، ويكسو به العاري ، ويشبع به الجائع ، ويؤمن به الخائف ، وينزل اللّه به القطر ، ويرحم به العباد ، خير كهل وخير ناشي ء ، قوله حكم ، وصمته علم ، يبيّن للناس ما يختلفون فيه ، ويسود عشيرته من قبل أوان حُلمه .

فقال له أبي : بأبي أنت و أُمّي وهل ولد ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، ومرّت به سنون .

قال يزيد : فجاءنا من لم نستطع معه كلاماً .

قال يزيد : فقلت لأبي إبراهيم ( عليه السلام ) : فأخبرني أنت بمثل ما أخبرني به أبوك ( عليه السلام ) ، فقال لي : نعم ، إنّ أبي ( عليه السلام ) كان في زمان ليس هذا زمانه .

فقلت له : فمن يرضي منك بهذا فعليه لعنة اللّه ، قال : فضحك أبوإبراهيم ضحكاً شديداً ثمّ قال : أُخبرك يا أبا عمارة ! أنّي خرجت من منزلي فأوصيت إلي ابني فلان ، وأشركت معه بنيّ في الظاهر ، وأوصيته في الباطن فأفردته وحده ، ولو كان الأمر إليّ لجعلته في القاسم ابني ، لحبّي إيّاه ورأفتي عليه ، ولكن ذلك إلي اللّه عزّ وجلّ يجعله حيث يشاء ، ولقد جاءني بخبره رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ثمّ أرانيه وأراني من يكون

معه ، وكذلك لايوصي إلي أحد منّا حتّي يأتي بخبره رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وجدّي عليّ صلوات اللّه عليه ، ورأيت مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خاتماً ، وسيفاً ، وعصاً ، وكتاباً ، وعمامة ، فقلت : ما هذا يا رسول اللّه ؟

فقال لي : أمّا العمامة فسلطان اللّه عزّ وجلّ ، وأمّا السيف فعزّ اللّه تبارك و تعالي ، وأمّا الكتاب فنور اللّه تبارك وتعالي ، وأمّا العصا فقوّة اللّه ، وأمّا الخاتم فجامع هذه الأمور ، ثمّ قال لي : والأمر قد خرج منك إلي غيرك .

فقلت : يا رسول اللّه ! أرنيه أيّهم هو ؟

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما رأيت من الأئمّة أحداً أجزع علي فراق هذا الأمر منك ، ولو كانت الإمامة بالمحبّة لكان إسماعيل أحبّ إلي أبيك منك ، ولكن ذلك من اللّه عزّ وجلّ ، ثمّ قال أبوإبراهيم : ورأيت ولدي جميعاً الأحياء منهم والأموات ، فقال لي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : هذا سيّدهم وأشار إلي ابني عليّ ، فهو منّي وأنا منه ، واللّه مع المحسنين ، قال يزيد : ثمّ قال أبوإبراهيم ( عليه السلام ) : يا يزيد ! إنّها وديعة عندك ، فلاتخبر بها إلّا عاقلاً أو عبداً تعرفه صادقاً ، وإن سئلت عن الشهادة فاشهد بها ، وهو قول اللّه عزّ وجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَنَتِ إِلَي أَهْلِهَا ) .

( النساء : 58/4 . )

وقال لنا أيضاً : ( وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن كَتَمَ

شَهَدَةً عِندَهُ و مِنَ اللَّهِ ) ؟

( البقرة : 140/2 . )

قال : فقال أبوإبراهيم ( عليه السلام ) : فأقبلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقلت : قد جمعتهم لي - بأبي وأُمّي - فأيّهم هو ؟ فقال : هو الذي ينظر بنور اللّه عزّ وجلّ ، ويسمع بفهمه ، وينطق بحكمته ، يصيب فلا يخطي ء ، ويعلم فلا يجهل ، معلّماً حكماً وعلماً ، هو هذا - وأخذ بيد عليّ ابني - ، ثمّ قال : ما أقلّ مقامك معه ، فإذا رجعت من سفرك فأوص وأصلح أمرك ، وافرغ ممّا أردت ، فإنّك منتقل عنهم ومجاورٌ غيرهم ، فإذا أردت فادع عليّاً ، فليغسّلك وليكفّنك ، فإنّه طهر لك ، ولا يستقيم إلّا ذلك ، وذلك سنّة قد مضت ، فاضطجع بين يديه وصفّ إخوته خلفه وعمومته ، ومره فليكبّر عليك تسعاً ، فإنّه قد استقامت وصيّته ووليّك وأنت حيّ ، ثمّ أجمع له ولدك من بعدهم ، فأشهد عليهم ، وأشهد اللّه عزّ وجلّ ، وكفي باللّه شهيداً .

قال يزيد : ثمّ قال لي أبوإبراهيم ( عليه السلام ) : إنّي أوخذ في هذه السنة ، والأمر هو إلي ابني عليّ سميّ عليّ ، وعليّ ، فأمّا عليّ الأوّل فعليّ بن أبي طالب ، وأمّا الآخر فعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، أُعطي فهم الأوّل ، وحلمه ، ونصره ، وودّه ، ودينه ، ومحنته ، ومحنة الآخر ، وصبره علي ما يكره ، وليس له أن يتكلّم إلّا بعد موت هارون بأربع سنين .

ثم قال لي : يا يزيد

! وإذا مررت بهذا الموضع ولقيته وستلقاه فبشّره أنّه سيولد له غلامٌ أمينٌ مأمونٌ مباركٌ ، وسيعلمك أنّك قد لقيتني ، فأخبره عند ذلك أنّ الجارية التي يكون منها هذا الغلام جارية من أهل بيت مارية جارية رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أُمّ إبراهيم ، فإن قدرت أن تبلّغها منّي السلام فافعل .

قال يزيد : فلقيت بعد مضيّ أبي إبراهيم ( عليه السلام ) عليّاً ( عليه السلام ) فبدأني فقال لي : يايزيد ! ما تقول في العمرة ؟ فقلت : بأبي أنت وأُمّي ، ذلك إليك وما عندي نفقة ؟

فقال : سبحان اللّه ! ما كنّا نكلّفك ولا نكفيك ، فخرجنا حتّي انتهينا إلي ذلك الموضع فابتدأني فقال : يا يزيد ! إنّ هذا الموضع كثيراً ما لقيت فيه جيرتك وعمومتك .

قلت : نعم ، ثمّ قصصت عليه الخبر فقال لي : أمّا الجارية فلم تجي ء بعد ، فإذا جاءت بلّغتها منه السلام ، فانطلقنا إلي مكّة فاشتراها في تلك السنة فلم تلبث إلّا قليلاً حتّي حملت فولدت ذلك الغلام .

قال يزيد : وكان إخوة عليّ يرجون أن يرثوه ، فعادوني إخوته من غير ذنب . فقال لهم إسحاق بن جعفر : واللّه لقد رأيته وإنّه ليقعد من أبي إبراهيم بالمجلس الذي لا أجلس فيه أنا .

( الكافي : 313/1 ح 14 . عنه مدينة المعاجز : 251/6 ح 1988 و272/7 ح 2313 ، وحلية الأبرار : 496/4 ح 19 وإثبات الهداة : 230/3 ح 11 و12 ، والوافي : 361/2 ح 15 ، وتحفة العالم : 30/2 س 1 ، قطعة منه

.

الإمامة والتبصرة : 77 ح 68 ، بسند آخر وبتفاوت .

غيبة الطوسيّ : 40 ح 19 ، قطعة منه .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 23/1 ح 9 ، بتفاوت . عنه البحار : 12/48 ح 1 ، وحلية الأبرار : 503/4 ، ح 20 . عنه وعن الإعلام والإمامة والتبصرة ، البحار : 11/49 ح 1 ، ومدينة المعاجز : 256/6 ح 1989 .

الأنوار البهيّة : 209 س 9 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 165/2 س 1 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 272/2 س 2 ، قطعة منه .

إرشاد المفيد : 306 س 18 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 47/2 ، س 7 . عنه وعن الإمامة والتبصرة ، البحار : 25/50 ح 17 .

ينابيع المودّة : 164/3 ، س 21 ، و166 ، س 16 . في الموضعين أورد قطعة منه . عنه إثبات الهداة : 245/3 ، س 16 ، وإحقاق الحقّ : 308/12 ، س 9 ، و351 ، س 16 .

قطعة منه في ( النصّ عليه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( النصّ عليه عن أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ) و ( النصّ عليه عن الصادق ( عليهماالسلام ) وأنّه غوث الأمّة ويحقن به الدماء ) . )

3 )

22 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أبي جرير القمّيّ قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، قد عرفت انقطاعي إلي أبيك . . . أحيّ هو ،

أو ميّت ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد واللّه مات . . . قلت : فأوصي إليك ، قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : فأشرك معك فيها أحداً ، قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فعليك من إخوتك إمام ، قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فأنت الإمام ، قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 380/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1070 . )

23 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . نجمة أُمّ الرضا ( عليه السلام ) تقول : لمّا حملت بابني عليّ لم أشعر بثقل الحمل . . . فلمّا وضعته وقع علي الأرض واضعاً يديه علي الأرض رافعاً رأسه إلي السماء ، يحرّك شفتيه كأنّه يتكلّم ، فدخل إليّ أبوه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) فقال لي : هنيئاً لك يا نجمة ! كرامة ربّك . . .

فقال : خذيه فإنّه بقيّة اللّه تعالي في أرضه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 20/1 ح 2 .

تقدّم الحديث في رقم 17 . )

24 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ؛ قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن داود بن رزين قال : كان لأبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) عندي مال ، فبعث فأخذ بعضه وترك عندي بعضه وقال : من جاءك بعدي يطلب ما بقي عندك فإنّه صاحبك ، فلمّا مضي ( عليه السلام

) أرسل إليّ عليّ ابنه ( عليه السلام ) : ابعث إليّ بالذي هو عندك ، وهو كذا وكذا .

فبعثت إليه ما كان له عندي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 219/2 ح 32 . عنه مدينة المعاجز : 83/7 ح 2182 ، والبحار : 23/49 ح 30 ، وإثبات الهداة : 239/3 ح 49 ، و273 ح 69 . )

25 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن محمّد بن سنان قال : دخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) قبل أن يحمل إلي العراق بسنة ، ( في الكافي : أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، كذا في الإرشاد ورجال الكشّي . )

وعليّ ابنه ( عليه السلام ) بين يديه ، فقال لي : يا محمّد ! فقلت : لبّيك ! قال : إنّه سيكون في هذه السنة حركة فلاتجزع منها .

ثمّ أطرق ونكت بيده في الأرض ، ورفع رأسه إليّ وهو يقول : ويضلّ اللّه الظالمين ، ويفعل اللّه مايشاء .

قلت : وما ذاك جعلت فداك ؟ قال : من ظلم ابني هذا حقّه ، وجحد إمامته من بعدي ، كان كمن ظلم عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) حقّه ، وجحد إمامته من بعد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فعلمت أنّه قد نعي إلي نفسه ، ودلّ علي ابنه .

فقلت : واللّه ! لئن مدّ اللّه في عمري لأُسلّمنّ إليه

حقّه ، ولأُقرّنّ له بالإمامة ، وأُشهد أنّه من بعدك حجّة اللّه تعالي علي خلقه ، والداعي إلي دينه .

فقال لي : يا محمّد ! يمدّ اللّه في عمرك ، وتدعو إلي إمامته وإمامة من يقوم مقامه من بعده ، فقلت : من ذاك ، جعلت فداك ؟ قال : محمّد ابنه ، قال : قلت فالرضا والتسليم ، قال : نعم ، كذلك وجدتك في كتاب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أماإنّك في شيعتنا أبين من البرق في الليلة الظلماء ، ثمّ قال : يا محمّد ! إنّ المفضّل كان أُنسي ومستراحي ، وأنت أُنسهما ومستراحهما ، حرام علي النار أن تمسّك أبداً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 32/1 ح 29 . عنه مدينة المعاجز : 329/6 ح 2032 ، والبحار : 21/49 ح 27 وحلية الأبرار : 505/4 ح 21 .

الكافي : 319/1 ح 16 وفيه : عن محمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن عليّ ، وعبيد اللّه بن المرزبان . . . ، بتفاوت واختلاف في المتن ، عنه إثبات الهداة : 321/3 ح 3 .

غيبة الطوسيّ : 32 ح 8 ، وفيه : محمّد بن عليّ بن عبد اللّه بن المرزبان ، الظاهر أنّه مصحّف ، والصحيح كما في الكافي . عنه البحار : 19/50 ح 4 .

رجال الكشّي : 508 ح 982 ، وفيه : حدّثني حمدويه قال : حدّثني الحسن بن موسي . . . بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 331/6 ح 2033 .

إرشاد المفيد : 306 س 24 .

عنه كشف الغمّة : 272/2 س 7 ، مرسلاً .

إعلام الوري : 51/2 س 8 . )

26 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن محمّد بن خالد البرقيّ ، عن سليمان بن حفص المروزيّ قال : دخلت علي أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وأنا أريد أن أسأله عن الحجّة علي الناس بعده ، فلمّا نظر إليّ فابتدأني ، وقال : ياسليمان ! إنّ عليّاً ابني ووصيّي والحجّة علي الناس بعدي ، وهو أفضل ولدي فإن بقيت بعدي فاشهد له بذاك عند شيعتي وأهل ولايتي المستخبرين عن خليفتي من بعدي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 26/1 ح 11 . عنه البحار : 15/49 ح 9 ، وإثبات الهداة : 178/3 ح 25 ، قطعة منه ، و236 ح 32 ، ومدينة المعاجز : 332/6 ح 2034 ، وحلية الأبرار : 511/4 ح 9 .

الصراط المستقيم : 165/2 س 14 ، بتفاوت . )

27 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عبد اللّه بن محمّد بن الحجّال قال : حدّثنا سعد بن زكريّا بن آدم ، عن عليّ بن عبد اللّه الهاشميّ قال : كنّا عند القبر نحو ستّين رجلاً منّا ومن موالينا إذ أقبل أبوإبراهيم موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، ويد ( في كفاية الأثر : سبعين .

)

عليّ ابنه ( عليه السلام ) في يده فقال : أتدرون من أنا ؟

قلنا : أنت سيّدنا وكبيرنا .

فقال ( عليه السلام ) : سمّوني وانسبوني .

فقلنا : أنت موسي بن جعفر بن محمّد .

( في كفاية الأثر : فلان بن فلان . )

فقال ( عليه السلام ) : من هذا معي ؟

قلنا : هو عليّ بن موسي بن جعفر .

قال ( عليه السلام ) : فاشهدوا أنّه وكيلي في حياتي ووصيّي بعد موتي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 26/1 ح 12 . عنه البحار : 15/49 ح 10 ، وحلية الأبرار : 512/4 ح 11 .

كفاية الأثر : 268 س 2 ، وفيه : حدّثنا محمّد بن عليّ ( الصدوق ) ، قال : حدّثنا محمّد بن عليّ الدقّاق ، عن محمّد بن الحسين ، عن سعد بن عبد اللّه ، قال : حدّثنا محمّد بن زكريّا ( في بعض النسخ : عيسي ، بدل زكريّا ) عن زكريّا بن آدم ، عن عليّ بن عبد اللّه . عنه وعن العيون ، إثبات الهداة : 236/3 ح 33 . )

28 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن محبوب ، عن عبد اللّه بن مرحوم قال : خرجت من البصرة أُريد المدينه ، فلمّا صرت في بعض الطريق ( في إثبات الهداة : مخزوم . )

لقيت أبا إبراهيم ( عليه السلام ) وهو يذهب به

إلي البصرة ، فأرسل إليّ ، فدخلت عليه فدفع إليّ كتباً ، وأمرني أن أوصلها بالمدينه .

فقلت : إلي من أدفعها جعلت فداك ؟

قال ( عليه السلام ) : إلي ابني عليّ ، فإنّه وصيّيي ، والقيّم بأمري ، وخير بنيّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 27/1 ح 13 . عنه البحار : 15/49 ح 11 ، وإثبات الهداة : 236/3 ح 34 . )

29 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر العلويّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ ، عن أبيه قال : حدّثنا يوسف بن السخت ، عن عليّ بن القاسم العريضيّ ، عن أبيه ، عن صفوان بن يحيي ، عن حيدر بن أيّوب ، عن محمّد بن زيد الهاشميّ أنّه قال : الآن ( في المصدر : يزيد بدل زيد ، والصحيح ما أثبتناه من حلية الأبرار . هو محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : . قال السيّد الخوئيّ : في هذه الرواية دلالة علي أنّ محمّد بن زيد لم يكن من الشيعة . معجم رجال الحديث : 99/16 ، رقم 10792 . )

( في المصدر : ألا أن ، والصحيح ما أثبتناه من سائر المصادر . )

تتّخذ الشيعة عليّ بن موسي ( عليه السلام ) إماماً ! قلت : وكيف ذلك ؟ قال : دعاه أبوالحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) فأوصي إليه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 27/1 ح 15 .

عنه البحار : 16/49 ح 13 ، وإثبات الهداة : 237/3 ح 36 ، وحلية الأبرار : 512/4 ح 12 . )

30 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن الحكم ، عن حيدر بن أيّوب قال : كنّا بالمدينه في موضع يعرف بالقبا ، فيه محمّد بن زيد بن عليّ ، فجاء بعد الوقت الذي كان يجيئنا فيه ، فقلنا له : جعلنا اللّه فداك ما حبسك ؟

قال : دعانا أبوإبراهيم ( عليه السلام ) اليوم سبعة عشر رجلاً من ولد عليّ وفاطمه ( عليهماالسلام ) ، فأشهدنا لعليّ ابنه بالوصيّة والوكالة في حياته وبعد موته ، وإنّ أمره جايز عليه وله .

ثمّ قال محمّد بن زيد : واللّه يا حيدر ! لقد عقد له الإمامة اليوم ، وليقولنّ الشيعة به من بعده .

قال حيدر : قلت : بل يبقيه اللّه وأيّ شي ء هذا ؟

قال : يا حيدر ! إذا أوصي إليه فقد عقد له الإمامة .

قال عليّ بن الحكم : مات حيدر وهو شاكّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 28/1 ح 16 . عنه البحار : 16/49 ح 14 ، وإثبات الهداة : 237/3 ح 39 ، وحلية الأبرار : 513/4 ح 13 . )

31 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن علي ماجيلويه قال : حدّثنا عمّي محمّد بن أبي القاسم ، عن محمّد بن عليّ الكوفيّ ، عن محمّد بن الخلف ، عن يونس

بن عبد الرحمن ، عن أسد بن أبي العلا ، عن عبد الصمد بن بشير وخلف بن حمّاد ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : أوصي أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) إلي ابنه عليّ ( عليه السلام ) وكتب له كتاباً ، أشهد فيه ستّين رجلاً من وجوه أهل المدينه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 28/1 ح 17 . عنه إثبات الهداة : 238/3 ح 40 ، والبحار : 17/49 ح 15 ، وحلية الأبرار : 514/4 ح 14 . )

32 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، وصالح بن السنديّ ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن حسين بن بشير ( في إثبات الهداة : مروان . )

قال : أقام لنا أبوالحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ابنه عليّاً ( عليه السلام ) ، كما أقام رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً ( عليه السلام ) يوم غدير خمّ فقال : يا أهل المدينه ! أو قال : يا أهل المسجد ! هذا وصيّي من بعدي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 28/1 ح 18 . عنه البحار : 17/49 ح 16 ، وإثبات الهداة : 238/3 ح 41 ، وحلية الأبرار : 514/4 ح 15 . )

33 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار

، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الخزّاز قال : خرجنا إلي مكّة ومعنا عليّ بن أبي حمزة ، ومعه مال ومتاع ، فقلنا : ما هذا ؟ قال : هذا للعبد الصالح ( عليه السلام ) ، أمرني أن أحمله إلي عليّ ( عليه السلام ) ابنه ، وقد أوصي إليه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 29/1 ح 19 ، وزاد في آخره : إنّ عليّ بن أبي حمزة أنكر ذلك بعد وفاة موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وحبس المال عن الرضا ( عليه السلام ) . عنه البحار : 17/49 ح 17 ، وإثبات الهداة : 238/3 ح 42 ، وحلية الأبرار : 515/4 ح 16 . )

34 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن محمّد بن سنان ، قال : دخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) قبل أن يحمل إلي العراق بسنة ، ( في الكافي : أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، كذا في الإرشاد ورجال الكشّيّ . )

وعليّ ابنه ( عليه السلام ) بين يديه ، فقال لي : يا محمّد ! فقلت : لبّيك !

قال : إنّه سيكون في هذه السنة حركة فلاتجزع منها ! ثمّ أطرق ، ونكت بيده في الأرض ، ورفع رأسه إليّ وهو يقول : ويضلّ اللّه الظالمين ويفعل اللّه مايشاء . قلت : وما ذاك جعلت فداك ؟

قال : من ظلم

ابني هذا حقّه ، وجحد إمامته من بعدي ، كان كمن ظلم عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) حقّه ، وجحد إمامته من بعد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فعلمت أنّه قد نُعي إلي نفسه ، ودلّ علي ابنه .

فقلت : واللّه ! لئن مدّ اللّه في عمري لأُسلّمنّ إليه حقّه ، ولأُقرّنّ له بالإمامة ، وأُشهد أنّه من بعدك حجّة اللّه تعالي علي خلقه ، والداعي إلي دينه .

فقال لي : يا محمّد ! يمدّ اللّه في عمرك ، وتدعو إلي إمامته وإمامة من يقوم مقامه من بعده .

فقلت : من ذاك ، جعلت فداك ؟

قال : محمّد ابنه ، قال : قلت فالرضا والتسليم ، قال : نعم ! كذلك وجدتك في كتاب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أما إنّك في شيعتنا أبين من البرق في الليلة الظلماء .

ثمّ قال : يا محمّد ! إنّ المفضّل كان أُنسي ومستراحي ، وأنت أُنسهما ومستراحهما ، حرام علي النار أن تمسّك أبداً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 32/1 ، ح 29 . عنه مدينة المعاجز : 329/6 ، ح 2032 ،

والبحار : 21/49 ، ح 27 ، وحلية الأبرار : 505/4 ، ح 21 .

الكافي : 319/1 ، ح 16 ، وفيه : عن محمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن علي

وعبيد اللّه بن المرزبان . . . ، بتفاوت واختلاف في المتن . عنه إثبات الهداة : 173/3 ، ح 7 ،

قطعة منه ، و321 ، ح

3 ، بتفاوت واختصار . عنه وعن العيون والغيبة والإعلام والكشف ،

إثبات الهداة : 232/3 ، ح 18 ، قطعة منه .

غيبة الطوسيّ : 24 ، س 21 ، عن الكلينيّ ، وفي السند : محمّد بن علي بن عبد اللّه بن

المرزبان ، الظاهر أنّه مصحّف ، والصحيح ما في الكافي . عنه البحار : 19/50 ، ح 4 .

رجال الكشّيّ : 508 ، ح 982 ، حدّثني حمدويه ، قال : حدّثني الحسن بن موسي . . . بتفاوت .

عنه مدينة المعاجز : 331/6 ، ح 2033 .

إرشاد المفيد : 306 ، س 24 . عنه كشف الغمّة : 272/2 ، س 7 ، مرسلاً .

إعلام الوري : 51/2 ، س 8 . )

35 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن عيسي ، عن أبيه ، عن الحسن بن موسي الخشّاب ، عن محمّد بن الأصبغ ، عن أحمد بن الحسن الميثميّ - وكان واقفيّاً - قال : حدّثني ( في إثبات الوصيّة : محمّد . )

محمّد بن إسماعيل بن الفضل الهاشميّ قال : دخلت علي أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وقد اشتكي شكايه شديدة ، فقلت له : إن كان ما أسأل اللّه أن لايريناه فإلي من ؟

قال ( عليه السلام ) : إلي عليّ ابني ، وكتابه كتابي ، وهو وصيّي وخليفتي من بعدي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 20/1 ح 1 . عنه البحار : 13/49 ح 2

، وإثبات الهداة : 234/3 ح 24 ، وحلية الأبرار : 507/4 ح 1 .

كشف الغمّة : 298/2 س 10 .

الصراط المستقيم : 165/2 س 5 .

إثبات الوصيّة : 203 س 19 ، بتفاوت في الألفاظ . )

36 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن الحسين السعد آباديّ ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن أبيه ، عن خلف بن حمّاد ، عن داود بن زربيّ ، عن عليّ بن يقطين قال : قال لي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ابتداءاً منه : هذا أفقه ولدي - وأشار بيده إلي الرضا ( عليه السلام ) - وقد نحلته كنيتي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/1 ح 4 . عنه البحار : 14/49 ح 5 ، وإثبات الهداة : 234/3 ح 27 ، وحلية الأبرار : 508/4 ح 3 .

بصائر الدرجات : 184 ح 7 ، وفيه : حدّثنا إبراهيم بن هاشم ، عن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن خالد بن حمّاد ، عن الحسين بن نعيم الصحّاف ، عن عليّ بن يقطين . عنه إثبات الهداة : 242/3 ح 58 ، والبحار : 23/49 ح 31 . )

37 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا الحسين بن محمّد بن عبد اللّه بن عيسي ، عن أبيه ، عن الحسن بن موسي الخشّاب ، عن محمّد بن الأصبغ ، عن أبيه ، عن غنام بن القاسم قال :

قال لي منصور بن يونس ( في رجال الكشّي وإثبات الهداة ، وحلية الأبرار ، ونسخة من العيون : عثمان . )

بن بزرج : دخلت علي أبي الحسن - يعني موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) - يوماً فقال لي : يامنصور ! أما علمت ما أحدثت في يومي هذا ؟

قلت : لا .

قال : قد صيّرت عليّاً ابني وصيّي - وأشار بيده إلي الرضا ( عليه السلام ) - وقد نحلته كنيتي ، والخلف من بعدي ، فادخل عليه وهنّئه بذلك ، وأعلم أنّي أمرتك بهذا .

قال : فدخلت عليه فهنّيته بذلك وأعلمته أن أمرني بذلك ، ثمّ جحد منصور فأخذ الأموال التي كانت في يده وكسرها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/1 ح 5 . عنه إثبات الهداة : 235/3 ح 28 ، وحلية الأبرار : 508/4 ح 4 .

رجال الكشّيّ : 468 رقم 893 ، وفيه : حدّثني حمدويه قال : حدّثنا الحسن بن موسي ، قال : حدّثني محمّد بن أصبغ ، عن إبراهيم ، عن عثمان بن القاسم قال : قال لي منصور بزرج . . . . عنه وعن العيون ، البحار : 14/49 ح 6 .

إثبات الوصيّة : 204 س 15 ، وفيه : روي عبداللّه بن غنّام بن القاسم قال : قال لي منصور بن يونس « بزرج » . )

4 )

38 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن الحسن بن موسي الخشّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي

نصر البزنطيّ ، عن زكريّا بن آدم ، عن داود بن كثير قال : قلت لأبي عبد اللّه : جعلت فداك ، وقَدِمَني الموتُ قبلك ، إن كان كون فإلي من ؟

( في المصدر : للموت . )

قال ( عليه السلام ) : إلي ابني موسي ، فكان ذلك الكون ، فواللّه ! ما شككت في موسي ( عليه السلام ) طرفة عين قطّ ، ثمّ مكثت نحواً من ثلاثين سنة ، ثمّ أتيت أباالحسن موسي فقلت له : جعلت فداك ، إن كان كون فإلي من ؟

قال ( عليه السلام ) : عليّ ابني .

قال : فكان ذلك الكون ، فواللّه ! ما شككت في عليّ ( عليه السلام ) طرفة عين قطّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/1 ح 6 . عنه إثبات الهداة : 235/3 ح 29 ، قطعة منه ، والبحار : 14/48 ح 2 ، وحلية الأبرار : 509/4 ح 5 .

إثبات الوصيّة : 195 س 4 ، و205 س 2 ، بتفاوت . )

39 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن مظفّر العلويّ السمرقنديّ قال : حدّثني جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه ، عن يوسف بن السخت ، عن عليّ بن القاسم ، عن أبيه ، عن جعفر بن خلف ، عن إسماعيل بن الخطّاب قال : كان أبو الحسن ( عليه السلام ) يبتدي ء بالثناء علي ابنه عليّ ( عليه السلام ) ، ويطريه ويذكر من فضله وبرّه مالايذكر من غيره ، كأنّه يريد أن يدلّ عليه .

( عيون

أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 30/1 ح 21 . عنه البحار : 18/49 ح 19 وإثبات الهداة : 237/3 ح 37 ، وحلية الأبرار : 516/4 ح 18 . )

40 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن جعفر بن خلف قال : سمعت أبا الحسن موسي بن جعفر ( عليه السلام ) يقول : سعد امرء لم يمت حتّي يري منه خلف ، وقد أراني اللّه من ابني هذا خلفاً ، وأشار إليه - يعني الرضا ( عليه السلام ) - .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 30/1 ح 22 . عنه وعن الكشّيّ ، البحار : 18/49 ح 20 .

رجال الكشّيّ : 477 رقم 905 ، وفيه : جعفر بن أحمد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن جعفر بن خلف .

عدّة الداعي : 88 س 8 ، بتفاوت . )

41 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبداللّه ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن أبيه ، عن عبد اللّه بن عبد الرحمن ، عن المفضّل بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وعليّ ( عليه السلام ) ابنه في حِجره وهو يقبّله ، ويمصّ لسانه ، ويضعه علي عاتقه ، ويضمّه إليه ويقول : بأبي أنت وأُمّي ! ما أطيب ريحك ! وأطهر

خلقك ، وأبين فضلك .

قلت : جعلت فداك ، لقد وقع في قلبي لهذا الغلام من المودّة ، ما لم يقع لأحد ( في إثبات الهدات : الودّ . )

إلّا لك .

فقال لي : يا مفضّل ! هو منّي بمنزلتي من أبي ( عليه السلام ) ، ( ذُرِّيَّةَم بَعْضُهَا مِن م بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) ، قال : قلت : هو صاحب هذا الأمر من بعدك ؟

( آل عمران : 34/3 . )

قال ( عليه السلام ) : نعم ، من أطاعه رشد ، وعصاه كفر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 31/1 ح 28 . عنه البحار : 20/49 ح 26 ، وإثبات الهداة : 239/3 ح 45 ، ووسائل الشيعة : 340/28 ح 34905 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 517/4 ح 20 .

قطعة منه في ( شدّة حبّ أبيه إيّاه ( عليهماالسلام ) ) . )

42 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر العلويّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ ، عن أبيه قال : حدّثنا يوسف بن السخت ، عن عليّ بن القاسم العريضيّ الحسينيّ ، عن صفوان بن يحيي ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج ، عن إسحاق وعليّ ابني أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) : إنّهما دخلا علي عبد الرحمن بن أسلم بمكّة في السنة التي أخذ فيها موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ومعهما كتاب أبي الحسن ( عليه السلام ) بخطّه ، فيه حوائج قدأمر بها .

فقالا

: إنّه أمر بهذه الحوائج من هذا الوجه ، فإن كان من أمره شي ء فادفعه إلي ابنه عليّ ( عليه السلام ) ، فإنّه خليفته والقيّم بأمره ، وكان هذا بعد النفر بيوم ، بعد ما أخذ أبوالحسن ( عليه السلام ) بنحو من خمسين يوماً .

وأشهد إسحاق وعليّ ابنا أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) والحسين بن أحمد المنقريّ ، وإسماعيل بن عمر ، وحسّان بن معاوية ، والحسين بن محمّد ، صاحب الختم علي شهادتهما : إنّ أبا الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وصيّ أبيه ( عليه السلام ) وخليفته ، فشهد إثنان بهذه الشهادة ، وإثنان قالا : خليفته ووكيله ، فقبلت شهادتهم عند حفص بن غياث القاضيّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 38/1 ح 3 . عنه إثبات الهداة : 237/3 ح 38 بتفاوت ، والبحار : 22/49 ح 28 .

إثبات الوصيّة : 204 س 11 ، باختصار . )

43 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن بكر بن صالح قال : قلت لإبراهيم بن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) : ما قولك في أبيك ؟

قال : هو حيّ . قلت : فما قولك في أخيك أبي الحسن ( عليه السلام ) ؟

قال : ثقة صدوق ، قلت : فإنّه يقول : إنّ أباك قد مضي ، قال : هو أعلم بما يقول ، ( في إثبات الهدات : عالم ثقة

صدوق . )

فأعدت عليه ، فأعاد عليّ .

قلت : فأوصي أبوك ؟

قال : نعم ، قلت : إلي من أوصي ؟

قال : إلي خمسة منّا ، وجعل عليّاً المقدّم علينا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 39/1 ح 4 . عنه إثبات الهداة : 239/3 ح 46 ، والبحار : 282/48 ح 3 ، و22/49 ح 29 . )

44 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن سليمان بن حفص المروزيّ قال : إنّ هارون الرشيد قبض علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) سنة تسع وسبعين ومائة ، وتوفّي في حبسه ببغداد . . . ونصّ علي ابنه عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بالإمامة بعده .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 104/1 ح 7 . عنه البحار : 228/48 ح 30 .

إثبات الهداة : 239/3 ح 48 ، قطعة منه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

45 - الحضينيّ ؛ : . . . عن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، قال : إذا فقد الخامس من ولد السابع ، فاللّه ! اللّه ! في أديانكم . . .

قلت : يا سيّدي ! من الخامس من ولد السابع ؟ . . .

قال : أنا السابع ! وابني عليّ الرضا الثامن . . . .

( الهداية الكبري : 361 ، س 9 . )

والحديث طويل أخذنا منه

موضع الحاجة .

46 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : حدّث العبّاس بن محمّد بن الحسين مرفوعاً إلي نصر بن قابوس ، قال : كنت عند أبي إبراهيم ، وعليّ ( عليهماالسلام ) ابنه صبيّ صغير يدرج في الدار ، فقلت له : أري عليّاً جائياً وذاهباً .

فقال : هو أكبر ولدي ، وأحبّهم إليّ ، وهو ينظر معي في كتاب الجفر ، ولاينظر ( في المصدر : عليّ . )

فيه إلّا نبيّ أو وصيّ .

( عيون المعجزات : 110 س 12 . )

47 - الشيخ الطوسي ؛ : روي أحمد بن إدريس ، عن عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن الفضل بن شاذان النيشابوريّ ، عن محمّد بن سنان ، وصفوان بن يحيي ، وعثمان بن عيسي ، عن موسي بن بكر قال : كنت عند أبي إبراهيم ( عليه السلام ) فقال لي : إنّ جعفراً ( عليه السلام ) كان يقول : سعد امرؤ لم يمت حتّي يري خلفه من نفسه ، ثمّ أومأ بيده إلي إبنه عليّ فقال : هذا وقد أراني اللّه خلفي من نفسي .

( غيبة الطوسي : 41 ، ح 21 . عنه البحار : 26/49 ، ح 42 ، وإثبات الهداة : 240/3 ، ح 51 .

كفاية الأثر : 269 س 4 . عنه إثبات الهداة : 242/3 ح 62 .

الخصال : 27 ، ح 94 ، بتفاوت وزيادات في المتن . عنه البحار : 69/71 ، ح 44 .

إثبات الوصيّة : 204 ، س 5 ، كما في الخصال .

مكارم الأخلاق : 212 ، س

27 . عنه البحار : 95/101 ، ح 39 . )

48 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : سمعت عليّ بن جعفر ، يقول : كنت عند أخي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) - كان واللّه ! حجّة [اللّه في الأرض ] بعد أبي صلوات اللّه عليه - إذ طلع ابنه عليّ ، فقال لي : يا عليّ ! هذا صاحبك وهو منّي بمنزلتي من أبي ، فثبّتك اللّه علي دينه . . . .

( الغيبة : 42 ، ح 24 . عنه البحار : 26/49 ، ح 45 ، وإثبات الهداة : 241/3 ، ح 54 .

مسائل عليّ بن جعفر : 21 ، ح 2 ، و347 ، ح 856 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

49 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أبو الحسين محمّد بن جعفر الأسديّ ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن جماعة من أصحابنا ، منهم محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، والحسن بن موسي الخشّاب ، ومحمّد بن عيسي بن عبيد ، عن محمّد بن سنان ، عن الحسن بن الحسن - في حديث له - قال : قلت لأبي الحسن موسي ( عليه السلام ) : أسألك ؟

فقال : سل إمامك ، فقلت : من تعني ؟ فإنّي لا أعرف إماماً غيرك .

قال : هو عليّ ابني ، قد نحلته كنيتي .

قلت : سيّدي ! أنقذني من النار ، فإنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إنّك أنت القائم بهذا الأمر !

قال :

أوَ لم أكن قائماً ؟ ثمّ قال : يا حسن ! ما من إمام يكون قائماً في أُمّة إلّا وهو قائمهم ، فإذا مضي عنهم فالذي يليه هو القائم والحجّة حتّي يغيب عنهم ، فكلّنا قائم ، فاصرف جميع ما كنت تعاملني به إلي ابني عليّ ، [واللّه ! ] واللّه ! ما أنا فعلت ذاك به ، بل اللّه فعل به ذاك حبّاً .

( الغيبة : 40 ، ح 20 . عنه البحار : 25/49 ، ح 41 ، وإثبات الهداة : 240/3 ، ح 50 . )

50 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أحمد بن إدريس ، عن عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن الفضل بن شاذان النيشابوريّ ، عن محمّد بن سنان ، وصفوان بن يحيي ، وعثمان بن عيسي ، عن موسي بن بكر ، قال : كنت عند أبي إبراهيم ( عليه السلام ) ، فقال لي : إنّ جعفراً ( عليه السلام ) كان يقول : سعد امرؤ لم يمت حتّي يري خلفه من نفسه ، ثمّ أومأ بيده إلي ابنه عليّ ، فقال : هذا ، وقد أراني اللّه خلفي من نفسي .

( الغيبة : 41 ، ح 21 . عنه البحار : 24/49 ، ح 42 ، وإثبات الهداة : 240/3 ، ح 51 .

كفاية الأثر : 269 س 4 ، وفيه : حدّثنا محمّد بن عليّ ، قال : حدّثنا أبي ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثني جماعة من أصحابنا ، عن بكر ين موسي الواسطيّ . . . عنه إثبات الهداة

: 242/3 ، ح 62 .

إثبات الوصيّة : 204 ، س 5 ، بتفاوت يسير . )

51 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : قال أبو الصلت : ولقد حدّثني محمّد بن إسحاق بن موسي بن جعفر ، عن أبيه أنّ موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) كان يقول لبنيه : هذا أخوكم عليّ بن موسي ، عالم آل محمّد فسلوه عن أديانكم ، واحفظوا ما يقول لكم ، فإنّي سمعت أبي جعفر بن محمّد غير مرّة يقول لي : إنّ عالم آل محمّد لفي صلبك ، وليتني أدركته ، فإنّه سميّ أمير المؤمنين عليّ ( عليه السلام ) .

( إعلام الوري : 64/2 ، س 16 . عنه البحار : 100/49 ، س 17 ، ضمن ، ح 17 ، وحلية الأبرار : 350/4 ، س 10 ، ضمن ، ح 4 ، وإثبات الهداة : 242/3 ، ح 63 ، و ، والأنوار البهيّة : 209 ، س 6 ، و218 ، س 10 .

كشف الغمّة : 317/2 ، س 6 ، بتفاوت يسير .

الصراط المستقيم : 164/2 ، س 11 . )

52 - المسعوديّ : بويع لهارون الرشيد في شهر ربيع الأوّل في تلك السنة ( سنة سبعين ومائة ) ، فوجّه في حمل أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فلمّا وافاه الرسل دعا أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) وهو أكبر ولده ، فأوصي إليه بحضرة جماعة من خواصّه ، وأمره بما احتاج إليه ، ونحله كنيته ، وتكنّي بأبي إبراهيم ، ودفع إلي أُمّ أحمد كتباً ، وقال لها سرّاً : من أتاك فطلب

منك ما دفعته إليك ، وأعطاك صفته ، فادفعيه إليه .

ودفع إليها رقعة مختومة ، وأمرها بأن تسلّمها مع ما قبلها إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) إذا طلبها ، وأمر أبا الحسن ( عليه السلام ) أن يبيت في كلّ ليلة في دهليز داره ، أوعلي بابه أبداً ما دام حيّاً ، يعني نفسه .

( إثبات الوصيّة : 199 س 19 . عنه إثبات الهداة : 244/3 ح 67 ، قطعة منه . )

53 - المسعوديّ : روي عن العبّاس بن محمّد ، عن أبيه ، عن عليّ بن الحكيم ، عن حيدرة بن أيّوب ، عن محمّد بن يزيد ، قال : دعانا أبو الحسن موسي ( عليه السلام ) وأشهدنا ، ونحن ثلاثون رجلاً من بني هاشم وغيرهم : أنّ عليّاً ابنه وصيّه ، وخليفته من بعده .

( إثبات الوصيّة : 204 س 2 . عنه إثبات الهداة : 244/3 ح 68 . )

( ط ) - نصّه علي نفسه ( عليه السلام )

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني خلف بن حمّاد قال : حدّثنا أبو سعيد الآدميّ ، قال : حدّثني الحسين بن بشّار ، قال : لمّا مات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) خرجت إلي عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) غير مؤمن بموت موسي ( عليه السلام ) ، ولامقرّ بإمامة عليّ ( عليه السلام ) إلّا أنّ في نفسي أن أسأله وأُصدّقه ، فلمّا صرت إلي المدينة انتهيت إليه وهو بالصراء ، فاستأذنت عليه ودخلت ، ( في البحار : الصوار . وفي معجم البلدان : 432/3 ، صُؤار : موضع بالمدينة . )

فأدناني وألطفني ،

وأردت أن أسأله عن أبيه ( عليه السلام ) ، فبادرني فقال ( عليه السلام ) : يإ؛لاً= ق= حسين ! إن أردت أن ينظر اللّه إليك من غير حجاب ، وتنظر إلي اللّه من غير حجاب ، فوال آل محمّ ( عليهم السلام ) : ووال وليّ الأمر منهم .

قال : قلت : أنظر إلي اللّه عزّ وجلّ ؟

قال ( عليه السلام ) : إي ، واللّه !

قال حسين : فعزمت علي موت أبيه وإمامته ، ثمّ قال لي : ما أردت أن آذن لك لشدّة الأمر وضيقه ، ولكنّي علمت الأمر الذي أنت عليه ، ثمّ سكت قليلاً ثمّ قال : خُبّرتَ بأمرك ؟ قلت له : أجل .

( رجال الكشّيّ : 449 رقم 847 . عنه البحار : 262/48 ح 17 .

قطعة منه في ( علمه ( عليه السلام ) بما في الضمير ) ، و ( معاشرته مع الناس ) ، و ( أثر ولاية آل محمّ ( عليهم السلام ) : ) ، و ( من والي آل محمّ ( عليهم السلام ) : ينظر اللّه إليه من غير حجاب ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : روي أصحابنا عن الفضل بن كثير ، عن عليّ بن عبد الغفّار المكفوف ، عن الحسن بن الحسين بن صالح الخثعميّ ، قال : ذكر بين يدي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) حمزة بن بزيع ، فترحّم عليه .

فقيل له : إنّه كان يقول بموسي ( عليه السلام ) ويقف عليه ، فترحّم عليه ساعة .

ثمّ قال : من جحد حقّي

كمن جحد حق آبائي .

( رجال الكشّيّ : 615 رقم 1147 .

قطعة منه في ( مدح حمزة بن بزيع ) . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : نصر بن الصبّاح ، قال : حدّثني إسحاق بن محمّد البصريّ ، عن القاسم بن يحيي ، عن حسين بن عمر بن يزيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا شاكّ في إمامته ، وكان زميلي في طريقي رجل يقال له : مقاتل بن مقاتل ، وكان قد مضي علي إمامته بالكوفة .

فقلت له : عجّلت !

فقال : عندي في ذلك برهان وعلم .

قال الحسين : فقلت للرضا ( عليه السلام ) : قد مضي أبوك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! وإنّي لفي الدرجة التي فيها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ، ومن كان أسعد ببقاء أبي منّي .

ثمّ قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( وَالسَّبِقُونَ السَّبِقُونَ * أُوْلَل-ِكَ الْمُقَرَّبُونَ ) العارف للإمامة حين يظهر الإمام .

( الواقعة : 10/56 - 11 . )

ثمّ قال : ما فعل صاحبك ؟ فقلت : من ؟

قال : مقاتل بن مقاتل المسنون الوجه ، الطويل اللحية ، الأقني الأنف ؟

وقال : أما إنّي ما رأيته ، ولادخل عليّ ، ولكنّه آمن وصدّق ، فاستوص به .

قال : فانصرفت من عنده إلي رحلي ، فإذا مقاتل راقد ، فحرّكته ثمّ قلت : لك بشارة عندي ، لا أُخبرك بها حتّي تحمد اللّه مائة مرّة .

ففعل ، ثمّ

أخبرته بما كان .

( رجال الكشّيّ : 614 رقم 1146 . عنه البحار : 274/48 ح 36 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بالوقائع الحاليّة ) و ( إخباره بشهادة أبيه ( عليهماالسلام ) ) و ( سورة الواقعة : 10/56 - 11 ) ، و ( مدحه ( عليه السلام ) مقاتل بن مقاتل ) . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : جعفر بن أحمد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن الحسين بن عمر ، قال : قلت له : إنّ أبي أخبرني أنّه دخل علي ( هو الحسين بن عمر بن يزيد : ثقة من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) . معجم رجال الحديث : 61/6 رقم 3571 . )

أبيك ، فقال له : إنّي أحتجّ عليك عند الجبّار أنّك أمرتني بترك عبد اللّه ، وأنّك قلت : أنا إمام .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، فما كان من إثم ففي عنقي .

فقال : وإنّي أحتجّ عليك بمثل حجّة أبي علي أبيك ، فإنّك أخبرتني بأنّ أباك قد مضي ، وأنّك صاحب هذا الأمر بعده .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، فقلت له : إنّي لم أخرج من مكّة حتّي كاد يتبيّن لي الأمر ، وذلك أنّ فلاناً أقرأني كتابك يذكر أنّ تركة صاحبنا عندك .

فقال ( عليه السلام ) : صدقت وصدق ، أما واللّه ! ما فعلت ذلك حتّي لم أجد بدّاً ، ولقد قلته علي مثل جدع أنفي ، ولكنّي خفت الضلال والفرقة .

( رجال الكشّيّ : 426 رقم 801

. عنه البحار : 262/48 ح 16 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس ، قال : قلت له ( عليه السلام ) : . . . فأنت امام ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( رجال الكشّيّ : 494 رقم 947 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1067 . )

6 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سهل قال : حدّثني بعض أصحابنا وسألني أن أكتم إسمه قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه عليّ بن أبي حمزة ، وابن السرّاج ، وابن المكاريّ ، فقال له ابن أبي حمزة : مافعل أبوك ؟ قال ( عليه السلام ) : مضي ، قال : مضي موتاً ؟ قال : نعم .

قال : فقال : إلي من عهد ؟ قال : إليّ .

قال : فأنت إمام مفترض طاعته من اللّه ؟ قال : نعم . . . .

( رجال الكشّيّ : 463 رقم 883 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1068 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد الرحمن بن أبي نجران؛ وصفوان بن يحيي ، قالا : حدّثنا الحسين بن قياما وكان من رؤساء الواقفة ، فسألنا أن نستأذن له علي الرضا ( عليه السلام ) ففعلنا ، فلمّا صار بين يديه ، قال له : أنت إمام ؟ قال : نعم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 209/2 ، ح 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1077 . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن العبّاس النجاشيّ الأسديّ قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) : أنت صاحب هذا الأمر ؟

قال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! علي الإنس والجنّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 26/1 ح 10 . عنه حلية الأبرار : ؟ ؟ .

الإمامة والتبصرة : 77 ح 67 . عنه البحار : 106/49 س 15 . )

9 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أبيه ، عن عليّ بن سليمان بن رشيد ، عن الحسن بن عليّ الخزّاز ، قال :

دخل عليّ بن أبي حمزة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال له : أنت إمام ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

فقال له : إنّي سمعت جدّك جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) يقول : لا يكون الإمام إلّا وله عقب .

فقال ( عليه السلام ) : أنسيت يا شيخ ! أو تناسيت ؟ ليس هكذا قال جعفر ( عليه السلام ) ، إنّما قال جعفر ( عليه السلام ) : لا يكون الإمام إلّا وله عقب ، إلّا الإمام الذي يخرج عليه الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، فإنّه لا عقب له .

فقال له : صدقت ، جعلت فداك ، هكذا سمعت جدّك يقول .

( الغيبة :

224 ح 188 . عنه البحار : 251/25 ح 5 ، و75/53 ح 77 ، وإثبات الهداة : 124/1 ح 196 .

دلائل الإمامة : 435 ح 405 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الإمام الصادق ( عليهماالسلام ) ) . )

10 - الراونديّ ؛ : قال أبو إسماعيل السنديّ : سمعت بالسند : أنّ للّه في العرب حجّة ، فخرجت منها في الطلب ، فدللت علي الرضا ( عليه السلام ) فقصدته ، فدخلت عليه وأنا لاأُحسن من العربيّة كلمة ، فسلّمت بالسنديّة ، فردّ عليّ بلغتي ، فجعلت أُكلّمه بالسنديّة وهو يجيبني بالسنديّة .

فقلت له : إنّي سمعت بالسند أنّ للّه حجّة في العرب ، فخرجت في الطلب .

فقال - بلغتي - : نعم ، أنا هو ، ثمّ قال : فسل عمّا تريد .

فسألته عمّا أردته ، فلمّا أردت القيام من عنده قلت : إنّي لاأُحسن من العربيّة شيئاً ، فادع اللّه أن يلهمنيها لأتكلّم بها مع أهلها ، فمسح يده علي شفتيّ فتكلّمت بالعربيّة من وقتي .

( الخرائج والجرائح : 340/1 ح 5 . عنه البحار : 50/49 ح 51 . وإثبات الهداة : 306/3 ح 160 .

الثاقب في المناقب : 498 ح 429 . عنه مدينة المعاجز : 236/7 ح 2290 .

كشف الغمّة : 304/2 س 14 .

الصراط المستقيم : 195/2 ح 4 ، باختصار .

قطعة منه في ( تكلّم الرجل السنديّ باللغة العربيّة بمسح يد الإمام ) و ( تكلّمه باللغة السنديّة ) . )

11 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن العلاء الجرجانيّ قال

: حججت فرأيت عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يطوف بالبيت ، فقلت له : جعلت فداك ، هذا الحديث قد روي عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مات ولم يعرف إمام زمانه ، مات ميتة جاهليّة .

قال : فقال : نعم ، حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن الحسين بن عليّ بن أب ي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مات ولم يعرف إمام زمانه ، مات ميتة جاهليّة .

قال : فقلت له : جعلت فداك ، ومن مات ميتة جاهليّة ؟

قال : مشرك ، قال : قلت : فمن إمام زماننا ؟ فإنّي لاأعرفه .

قال : أنا هو ، فقلت له : ما علامة أستدلّ بها ؟

قال : تعال إلي البيت ، وقال للغلمان : لاتحجبوه إذا جاء .

قال : فأتيته من الغد ، فسلّم عليّ وقرّبني ، وجعل يناظرني ، وبين يديه صبيّ ، وبيده رطب يأكله ، فنطق الصبيّ وقال : الحقّ ، حقّ مولاي ، وهو الإمام .

قال محمّد بن العلاء : فتغيّر لوني وغشي عليّ ، فحلّفني أشدّ الأيمان أن لاأُخبر به أحداً حتّي يموت .

( الثاقب في المناقب : 495 ح 424 . عنه مدينة المعاجز : 233/7 ح 2287 .

قطعة منه في ( شهادة الصبيّ بإمامته ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

12 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن الحسين بن عمر بن

يزيد ، قال : خرجت بعد مضيّ أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، فلمّا صرت قرب المدينة قلت لمقاتل بن مقاتل : غداً تدخل علي هذا الرجل ؟

قال : وأيّ رجل ؟ قلت : عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

قال : واللّه لاتفلح أبداً ، لِمَ لاتقول هو حجّة اللّه ؟ . . .

قال الحسين بن عمر : فلمّا كان من الغد مضيت فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بالغداة فقال : مرحباً بك يا حسين ! ثمّ أقعدني وسألني عن سفري وعليه قميصٌ هارونيّ وإزارٌ صغيرٌ فقلت له : ما فعل أبوك ؟ فقال ( عليه السلام ) : مضي .

فقلت له : جعلت فداك أيّ مضيّ مضي ؟

قال ( عليه السلام ) : مضي مضيّ الموت .

فقلت له : مَن الإمام من بعده ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا الذي من خالفني كفر . . . .

( الثاقب في المناقب : 493 ح 423 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1072 . )

13 - المسعوديّ : روي الحميريّ بإسناده قال : اجتمع عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، وزياد القنديّ ، وابن أبي سعيد المكاريّ ، فصاروا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخلوا إليه . فقالوا : أنت إمام ؟ فقال : نعم .

فقالوا له : ما تخاف ممّا قد توعّدك به هارون ، وما شهر نفسه أحد من آبائك بما شهرتها أنت ؟ فقال ( عليه السلام ) لهم : إنّ أبا جهل أتي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم

) فقال : أنت نبيّ ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) له : نعم ، فقال له : أما تخاف منّي ؟

فقال له : إن نالني منك سوء ، فلست نبيّاً ، وأنا أقول : إن نالني من هارون سوء ، فلست بإمام ، فقال له ابن أبي سعيد : أسألك .

فقال له : لِمَ تسألني ، ولست من غنمي ، سل عمّا بدا لك .

فقال له : ما تقول في رجل قال : كلّ مملوك قديم في ملكي فهو حرّ ، ما يعتق من مماليكه ؟ فقال له : إنّه يعتق من مماليكه من مضي له في ملكه ستّة أشهر؛ لقول اللّه عزّوجلّ : ( وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَهُ مَنَازِلَ حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) وبين ( يس : 39/36 . )

العرجون القديم ، والعرجون الحديث ، ستّة أشهر .

( العُرجون : ما يحمل التمر ، و - العِذق ، وهو من النخل كالعنقود من العنب . المعجم الوسيط : 592 . )

( إثبات الوصيّة : 206 س 1 .

قطعة منه في ( إخباره بالوقائع الآتية ) و ( حكم من قال : كلّ مملوك قديم في ملكي فهو حرّ ) و ( سورة يس : 39/36 ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

( ي ) - النصّ علي إمامته عن الإمام الهادي ( عليهماالسلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، قال : دخلت علي سيّدي عليّ بن محمّد بن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن

أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، فلمّا بصر بي قال لي : مرحباً بك ياأباالقاسم ! أنت وليّنا حقّاً .

قال : فقلت له : يا ابن رسول اللّه ! إنّي أُريد أن أعرض عليك ديني : . . . وأنّ محمّداً عبده ورسوله . . . والخليفة ووليّ الأمر من بعده أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب . . . ثمّ عليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . فقال : يا أبا القاسم ! هذا واللّه ! دين اللّه الذي ارتضاه لعباده . . . .

( التوحيد : 81 ، ح 37 . عنه البحار : 268/3 ، ح 3 ، و32/51 ، ح 3 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 564/4 ، ح 37 . عنه وعن الأمالي وكفاية الأثر وصفات الشيعة وإكمال الدين ، إثبات الهداة : 393/3 ح 14 ، قطعة منه .

كفاية الأثر : 282 ، س 5 . عنه البحار : 412/36 ، ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 283/12 ، ح 14100 ، و280 ، ح 14094 ، عن كتاب الغيبة للفضل بن شاذان .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 379/2 ، ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 240/16 ، ح 21461 ، والبحار : 239/50 ، ح 3 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 131/5 ، ح 14 ، وإثبات الهداة : 479/3 ، ح 176 ، والأنوار البهيّة : 346 ، س 7 .

روضة الواعظين : 39 ، س 21 .

صفات الشيعة : 48 ، ح 68 . عنه وعن الأمالي والإكمال

والتوحيد ، وسائل الشيعة : 20/1 ، ح 20 ، وإثبات الهداة : 542/1 ، ح 354 .

إعلام الوري : 244/2 ، س 5 .

أمالي الصدوق : 278 ، ح 24 . عنه وعن الإكمال ، البحار : 1/66 ، ح 1 .

روضة الواعظين : 39 ، س 21 .

كشف الغمّة : 525/2 ، س 6 .

الأنوار البهيّة : 346 ، س 7 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ك ) - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) عن ابن عبّاس

1 - النباطيّ البياضيّ ؛ : وأسند إلي ابن عبّاس أنّه قال يوم الشوري : كم تمنعون حقّنا وربّ البيت ، إنّ عليّاً هو الإمام والخليفة ، وليملكنّ من ولده أئمّة إحدي عشر ، يقضون بالحقّ ، أوّلهم الحسن . . . ثمّ ابنه [أي موسي ] عليّ [الرضا] بوصيّة أبيه إليه . . . .

( الصراط المستقيم : 151/2 ، س 18 . عنه إثبات الهداة : 722/1 ، ح 213 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ل ) - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) عن زيد بن عليّ

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . يحيي بن زيد ، قال : سألت أبي عن الأئمّ ( عليهم السلام ) : ؟

فقال : الأئمّة اثنا عشر ، أربعة من الماضين ، وثمانية من الباقين .

قلت : فسمّهم ، يا أبه !

فقال : أمّا الماضين . . . ومن الباقين . . . موسي ابنه ، وبعده عليّ [الرضا ( عليهماالسلام ) ] ابنه . . . قلت : فمن أين عرفت أساميهم ؟

قال : عهد معهود عهده إلينا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( كفاية الأثر : 300 ، س 4 . عنه إثبات الهداة : 604/1 ، ح 591 ، قطعة منه ، والبحار : 198/46 ، ح 72 .

الصراط المستقيم : 156/2 ، س 8 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( م ) - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) عن ابن طلحة

1 - الحرّ العامليّ ؛ : قال ابن طلحة : . . . أمّا ثبوت الإمامة ، فإنّه حصل لكلّ واحد منهم ممّن قبله ، فحصلت للحسن النقيّ من أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) . . . وحصلت بعد الكاظم لولده عليّ بن موسي الرضا منه . . . .

( إثبات الهداة : 714/1 ضمن ح 170 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ن ) - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) في اللوح الذي تحت صخرة في الكعبة

1 - الحرّ العامليّ ؛ : . . . عن ربيعة المكّيّ في حديث ، أنّه كان ممّن عمل مع ابن الزبير في الكعبة ، قال : فبلغنا صخرة ، فوجدنا كتاباً موضوعاً ، فتناولته وسترته ، فلمّا سرت إلي منزلي تأمّلته فقرأت فيه : باسم الأوّل لاشي ء قبله - إلي أن قال : - ثمّ اختار من ذلك البيت نبيّاً يقال له محمّد ، ويدعي في السماء أحمد ، يبعثه اللّه في آخر الزمان يؤيّد بنصره ويعضده بأخيه وابن عمّه . . . ثمّ القائم من بعده ابنه الحسن . . . ثمّ القائم بعده [اي الكاظم ( عليه السلام ) ] ابنه الإمام عليّ الرضا . . . .

( إثبات الهداة : 709/1 ، ح 149 ، عن كتاب مقتضب الأثر . عنه البحار : 217/36 ، ح 19 .

الصراط المستقيم : 146/2 ، س 13 . )

والحديث طويل أخذ منه موضع الحاجة .

الفصل الثاني : النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) ومناقبه
( أ ) - النصّ عليه ومناقبه ( عليه السلام ) عن اللّه تعالي في لوح فا طمة ( عليها السلام )

وفيه أمران

الأوّل - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّ عليه أعباء النبوّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أبي بصير عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : قال أبي ( عليه السلام ) لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ : إنّ لي إليك حاجة . . . فقال جابر : أُشهد باللّه ! أنّي دخلت علي أُمّك فاطمة صلوات اللّه عليها في حياة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . ، ورأيت في يديها لوحاً أخضر ، ظننت أنّه من زمرّد ، ورأيت فيه كتاباً أبيض .

. . فقالت : هذا لوح أهداه اللّه تعالي إلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فيه اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم ابنيّ ، واسم الأوصياء من ولدي . . .

قال جابر : فأُشهد باللّه ! أنّي هكذا رأيت في اللوح مكتوباً : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، هذا كتاب من اللّه العزيز الحكيم . . . ويل للمفترين الجاحدين عند انقضاء مدّة موسي [الكاظم ] ، عبدي وحبيبي وخيرتي ، في عليّ [الرضا] وليّي وناصري ، ومن أضع عليه أعباء النبوّة ، وأمتحنه بالاضطلاع بها ، يقتله عفريت مستكبر ، يدفن في المدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلقي . . . .

( الكافي : 527/1 ح 3 . عنه الوافي : 296/2 ح 755 ، وإثبات الهداة : 453/1 ح 73 .

الاحتجاج : 162/1 ، ح 33 . إرشاد القلوب : 290 ، س 13 .

غيبة النعماني : 62 ، ح 5 .

مشارق أنوار اليقين : 103 ، س 28 ، باختصار . عنه الجواهر السنيّة : 163 ، س 21 .

إحقاق الحقّ : 122/4 ، س 9 ، بتفاوت يسير عن كتاب فرائد السمطين .

قطعة منه في ( قاتله ( عليه السلام ) ) ، و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثاني - النصّ عليه وأنّ المكذّب به ( عليه السلام ) مكذّبٌ بكلّ أولياء اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال

: قال أبي ( عليه السلام ) لجابر بن عبد اللّه الأنصاريّ : إنّ لي إليك حاجة فمتي يخف عليك أن أخلوا بك فاسئلك عنها ؟

قال له جابر : في أيّ الأوقات شئت؛ فخلا به أبي ( عليه السلام ) فقال له : يا جابر ! أخبرني عن اللوح الذي رأيته في يد أُمّي فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ . . . قال : فقالت : هذا اللوح أهداه اللّه عزّ وجلّ إلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيه اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم ابنيّ ، وأسماء الأوصياء من ولدي ، فأعطانيه أبي . . . أنّ المكذّب بالثامن مكذّب بكلّ أوليائي ، وعليّ [الرضا] وليّي وناصري ، ومن أضع عليه أعباء النبوّة ، وأمتحنه بالاضطلاع ، يقتله عفريت مستكبر ، يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلقي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 41/1 ، ح 2 .

جامع الأخبار : 19 ، س 21 .

إكمال الدين : 308/1 ، ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 195/36 ، ح 3 .

غيبة الطوسيّ : 93 ، س 9 . الجواهر السنيّة : 159 ، س 5 ، بتفاوت .

الهداية الكبري : 364 ، س 18 .

كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ، ضمن مجموعة نفيسة : 170 ، س 1 .

إثبات الوصيّة : 168 ، س 23 . المناقب : 296/1 ، س 23 .

المنتخب للطريحي : 39 ، س

13 ، بتفاوت .

الصراط المستقيم : 137/2 ، س 5 ، بتفاوت .

بشارة المصطفي : 183 ، س 2 .

الإمامة والتبصرة : 103 ، ح 92 .

إعلام الوري : 174/2 ، س 7 .

مشارق أنوار اليقين : 103 ، س 28 .

الأنوار البهيّة : 235 ، س 2 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( قاتله ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ب ) - النصّ عليه ومناقبه ( عليه السلام ) عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم )

وفيه ثلاثة عشر أمراً

الأوّل - النصّ عليه ووجود نوره ( عليه السلام ) في العرش :

1 - ابن شاذان القمّيّ ؛ : عن أبي سلمي راعي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : ليلة أُسري بي إلي السماء ، قال لي الجليل جلّ جلاله : . . . يا محمّد ! إنّي خلقتك وعليّاً ، وفاطمة ، والحسن ، والحسين ، والأئمّة من ولده من شبح نور من نوري . . . يا محمّد ! تحبّ أن تراهم ؟

قلت : نعم ، يا ربّ !

فقال لي : التفت عن يمين العرش .

فالتفتّ ، فإذا أنا بعليّ . . . ، وعليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . ، يا محمّد ! هؤلاء الحجج . . . .

( مائة منقبة : 64 ح 17 . عنه البحار : 199/27 ح 67 ، والبرهان : 266/1 ح 4 ومدينة المعاجز : 312/2 ح 575 والجواهر السنيّة : 241 س 3 وإثبات

الهداة : 721/1 ح 209 . تأويل الآيات الظاهرة : 104 ، س 13 .

غيبة الطوسيّ : 95 ، س 9 . عنه البحار : 261/36 ، ح 82 ، وإثبات الهداة : 548/1 ، ح 374 . البحار : 216/36 ، ح 18 ، وإثبات الهداة : 709/1 ، ح 148 ، عن مقتضب الأثر .

الطرائف لسيّد ابن طاووس : 172 ح 270 ، عنه إثبات الهداة : 697/1 ، ح 94 .

الصراط المستقيم : 143/2 ، س 9 .

حلية الأبرار : 490/5 ، س 7 ، نقلاً عن مقتل الحسين ( عليه السلام ) للخوارزمي .

ينابيع المودّة : 380/3 ، ح 2 . عنه إثبات الهداة : 739/1 ، س 31 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . أنس بن مالك قال : كنت . . . عند ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : . . . لمّا عرج بي إلي السماء . . . فأوحي اللّه إليّ : يا محمّد ! إنّي اطّلعت إلي الأرض اطّلاعة ، فاخترتك منها ، فجعلتك نبيّاً .

ثمّ اطّلعت ثانياً ، فاخترت منها عليّاً ، فجعلته وصيّك ، ووارث علمك ، والإمام بعدك ، وأخرج من أصلابكما الذرّيّة الطاهرة والأئمّة المعصومين . . . فلولاكم ما خلقت الدنيا ولا الآخرة ، ولا الجنّة ولا النار ، يا محمّد ! أتحبّ أن تراهم ؟

قلت : نعم ، يا ربّ ! فنوديت : يا محمّد ! ارفع رأسك .

فرفعت رأسي ، فإذا أنا بأنوار

عليّ والحسن . . . وعليّ بن موسي . . . فقلت : ياربّ ! من هؤلاء . . . ؟

قال : يا محمّد ! هم الأئمّة بعدك المطهّرون من صلبك . . . .

( كفاية الأثر : 69 ، س 8 . عنه إثبات الهداة : 579/1 ، ح 497 ، والبحار : 301/36 ، ح 140 .

الصراط المستقيم : 139/2 ، س 9 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن أُمّ سلمة ، قالت : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أُسري بي إلي السماء ، نظرت فإذا مكتوب علي العرش : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، أيّدته بعليّ . . . ورأيت أنوار عليّ وفاطمة . . . ، وعليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . فقلت : ياربّ ! من هذا ، ومن هؤلاء ؟

فنوديت : يا محمّد ! . . . هذه أنوار الأئمّة بعدك . . . .

( كفاية الأثر : 185 ، س 4 . عنه البحار : 348/36 ، ح 217 ، ومدينة المعاجز : 379/2 ، ح 615 ، وإثبات الهداة : 595/1 ، ح 560 .

الجواهر السنيّة : 220 ، س 14 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

4 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن عبد القيس ، قالوا : لمّا كان يوم الجمل خرج عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) حتّي وقف

بين الصفّين . . . قلنا : فكم عهد إليك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يكون بعدك من الأئمّة ؟

قال : اثنا عشر ، قلنا : فهل سمّاهم لك ؟

قال : نعم ، إنّه قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا عرج بي الي السماء ، نظرت الي ساق العرش . فإذا مكتوب بالنور : لاإله اللّه ، محمّد رسول اللَّه أيّدته بعليّ و نصرته بعليّ ورأيت أحد عشر اسماً مكتوباً بالنور علي ساق العرش بعد عليّ ، منهم الحسن والحسين وعليّاً ، عليّاً[الرضا] ، عليّاً . . .

قلت : إلهي ! من هؤلاء الذين أكرمتهم وقرنت أسمائهم باسمك ؟

فنوديت : يا محمّد ! هم الأوصياء بعدك والأئمّة ، فطوبي لمحبّيهم ، والويل لمبغضيهم . . . .

( كفاية الأثر : 114 ، س 4 . عنه البحار : 324/36 ، ح 182 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

5 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن حذيفة اليمان ، قال : صلّي بنا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ثمّ أقبل بوجهه الكريم علينا فقال : . . . لمّا عرج بي إلي السماء ونظرت إلي ساق العرش ، فرأيت مكتوباً بالنور . . . ورأيت أنوار الحسن . . . ورأيت في ثلاثة موضع عليّاً ، عليّاً [الرضا] ، عليّاً . . .

فقلت : ياربّ ! من هؤلاء الذين قرنت أسماءهم باسمك ؟

قال : يا محمّد ! إنّهم هم الأوصياء والأئمّة بعدك . . . فبهم أُنزل الغيث ، وبهم

أُثيب وأُعاقب . . . .

( كفاية الأثر : 136 ، س 5 . عنه البحار : 331/36 ، ح 191 ، وحلية الأبرار : 160/3 ، ح 2 .

حلية الأبرار : 81/3 ، ح 1 ، « عن كتاب النصوص علي الأئمّة الإثني عش ( عليهم السلام ) : » . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

6 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . علقمة بن قيس قال : خطبنا أم يرالمؤمنين ( عليه السلام ) علي منبر الكوفة خطبته اللؤلوة ، فقال فيما قال : . . . ولقد قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لمّا عرج بي إلي السماء نظرت إلي ساق العرش . . . فقلت : يا ربّ ! أنوار من هذه ؟

فنوديت : يا محمّد ! هذه أنوار الأئمّة من ذرّيّتك .

قلت : يا رسول اللّه ! أفلا تسمّيهم لي ؟

قال : نعم ! أنت الإمام والخليفة بعدي . . . وبعد موسي ابنه عليّ يدعي بالرضا . . . .

( كفاية الأثر : 213 ، س 5 . عنه مدينة المعاجز : 384/2 ، ح 618 ، وإثبات الهداة : 598/1 ، ح 568 ، والبحار : 354/36 ح 225 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

7 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . جابر بن يزيد الجعفيّ عن أبي جعفر محمّد بن عليّ الباقر ( عليهماالسلام ) قال : قلت له : يا ابن رسول اللّه ! إنّ قوماً يقولون : إنّ اللّه تبارك وتعالي جعل الإمامة في عقب

الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) .

قال : كذبوا واللّه ! . . . ، قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أُسري بي إلي السماء وجدت أساميهم مكتوبة علي ساق العرش ، بالنور اثنا عشر اسماً ، منهم عليّ وسبطاه . . . وعليّ [الرضا ( عليه السلام ) ] . . . ، فهذه الأئمّة من أهل بيت الصفوة والطهارة ، واللّه ، مايدّعيه أحد غيرنا إلّا حشره اللّه تعالي مع إبليس وجنوده . . . .

( كفاية الأثر : 246 ، س 5 . عنه إثبات الهداة : 601/1 ، ح 581 ، قطعة منه ، والبحار : 357/36 ، ح 226 .

ينابيع المودّة : 249/3 ، ح 44 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . المفضّل بن عمر ، عن الصادق جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) . . . ، قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أُسري بي إلي السماء أوحي إليّ ربّي جلّ جلاله . . . ، ثمّ عرضت ولايتهم علي الملائكة ، فمن قبلها كان عندي من المقرّبين .

يا محمّد ! لو أنّ عبداً عبدني حتّي ينقطع ، ويصير كالشنّ البالي ثمّ أتاني ( الشنّ : القِربَة الخَلَق الصغيرة ، يكون الماء فيها أبرد من غيرها . المعجم الوسيط : 497 . )

( بَلي الثوب : رثّ . المعجم الوسيط : 71 . )

جاحداً لولايتهم ما أسكنته جنّتي ، ولا أظللته تحت عرشي .

يا محمّد ! أتحبّ أن تراهم

؟ قلت : نعم ! يا ربّي !

فقال عزّ وجلّ : ارفع رأسك ! فرفعت رأسي ، فإذا أنا بأنوار عليّ وفاطمة . . . ، وعليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 58/1 ، ح 27 ، وص 119 ، ح 25 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 475/1 ، ح 126 ، ونور الثقلين : 119/3 ، ح 25 .

غيبة النعمانيّ : 93 ، ح 24 . عنه البحار : 280/36 ، ح 100 .

البحار : 222/36 ، ح 21 عن كتاب مقتضب الأثر ، بتفاوت .

إكمال الدين : 252/1 ، ح 2 . عنه وعن العيون ، البحار : 379/52 ، ح 185 ، و245/36 ، ح 58 .

كفاية الأثر : 152 ، س 3 . عنه الأنوار البهيّة : 341 ، س 5 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

9 - شاذان بن جبرئيل القمّيّ ؛ : وبالإسناد يرفعه إلي عبد اللّه بن أبي أوفي ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : لمّا خلق اللّه إبراهيم الخليل كشف له عن بصره ، فنظر إلي جانب العرش فرأي نوراً ، فقال : إلهي وسيّدي ! ما هذا النور ؟

قال : يا إبراهيم ! هذا محمّد صفيّي . . .

قال : إلهي ! وسيّدي إنّي أري تسعة أنوار أحدقوا بالخمسة الأنوار ؟

قال : يا إبراهيم ! هؤلاء الأئمّة من ولدهم .

قال : إلهي وسيّدي ! وبمن يعرّفون ؟

قال : يا إبراهيم ! أوّلهم عليّ بن الحسين . . . وعليّ ولد موسي ( عليهم السلام ) : . . . .

( الفضائل : 458 ح 196 ، عنه البحار : 213/36 ، ح 15 ، و84/82 ، ح 28 ، ومدينة المعاجز : 363/3 ، ح 929 ، و37/4 ، ح 1072 ، والعوالم : 75/3 ، ح 1 ، عنه وعن الروضة ، مستدرك الوسائل : 292/3 ، ح 3609 ، قطعة منه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثاني - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّه موضع العلم ومعدن الحلم :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن أبي هريرة ، قال : كنت عند النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . ، إذ دخل الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) فأخذه النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقبّله ، ثمّ قال : . . . ياحسين ! أنت الإمام ابن الإمام أبو الأئمّة التسعة ، من ولدك أئمّة أبرار .

فقال له عبد اللّه بن مسعود : ما هؤلاء الأئمّة الذين ذكرتهم ، يا رسول اللّه ! في صلب الحسين ؟ . . . .

قال : يا عبد اللّه ! سألت عظيماً ، ولكنّي أُخبرك أنّ ابني هذا - ووضع يده علي كتف الحسين ( عليه السلام ) - يخرج من صلبه ولد مبارك . . . .

ويخرج من صلب موسي عليّ ابنه يدعي بالرضا ، موضع العلم ومعدن الحلم .

ثمّ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بأبي المقتول

في أرض الغربة . . .

فقال له عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : بأبي أنت وأُمّي يا رسول اللّه ! من هؤلاء الذين ذكرتهم ؟

قال : يا عليّ ! أسامي الأوصياء من بعدك والعترة الطاهرة ، وذرّيّة مباركة . . . .

( كفاية الأثر : 81 ، س 3 . عنه البحار : 312/36 ، ح 158 ، وإثبات الهداة : 580/1 ، ح 504 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 140/2 ، باختصار . الأنوار البهيّة : 344 ، س 10 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثالث - النصّ عليه وأنّه ( عليه السلام ) معدن علم اللّه وموضع حكمه :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن الحسن ( عليه السلام ) ، قال : . . . ، قلت : يا رسول اللّه ! فقولك : إنّ الأرض لاتخلو من حجّة ؟

قال : نعم ! عليّ هو الإمام ، والحجّة بعدي ، وأنت الحجّة . . . ويخرج اللّه من صلب موسي [الكاظم ] ولداً يقال له : عليّ ، معدن علم اللّه وموضع حكمه ، فهو الإمام ، والحجّة بعد أبيه . . . .

( كفاية الأثر : 162 ، س 9 . عنه البحار : 338/36 ، ح 201 ، وإثبات الهداة : 591/1 ، ح 544 ، والبرهان : 279/2 ، ح 2 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الرابع - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّ لشيعته قصراً من ياقوت أحمر :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛

: . . . أبو موسي عيسي بن أحمد بن عيسي بن المنصور الهاشميّ ، قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ بن موسي ، عن عليّ بن موسي . . . ، قال أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه : قال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : رأيت ليلة أُسري بي إلي السماء قُصوراً من ياقوت أحمر ، وزبرجد أخضر ، ودرّ ومرجان . . . ، فقلت : يا حبيبي جبرئيل ! لمن هذه القصور ، وما شأنها ؟

فقال لي جبرئيل : هذه القصور وما فيها ، خلقها اللّه عزّ وجلّ كذا ، وأعدّ فيها ما تري ، ومثلها أضعاف مُضاعفة لشيعة أخيك عليّ ، وخليفتك من بعدك علي أُمّتك . . . ولشيعة ابنه موسي بن جعفر من بعده ، ولشيعة ابنه عليّ بن موسي من بعده . . . يإ؛ت 6 ظِّ محمّد ! فهؤلاء الأئمّة من بعدك . . . .

( دلائل الإمامة : 475 ح 466 .

نوادر المعجزات : 76 ح 40 .

الصراط المستقيم : 150/2 س 23 . عنه إثبات الهداة : 722/1 ح 211 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الخامس - النصّ عليه وأنّ اسمه ( عليه السلام ) مكتوب علي العرش :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن أبي جعفر محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : إنّ الأئمّة بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بعدد نقباء بني اسرائيل ، وكانوا اثني عشر ، الفائز من والاهم ، والهالك من عاداهم

. . . .

قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أُسري بي إلي السماء ، نظرت فإذا علي ساق العرش مكتوب : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، أيّدته بعليّ . . . ورأيت مكتوباً في مواضع : عليّاً وعليّاً وعليّاً ، ومحمّداً ومحمّداً . . . .

قال : [اللّه تعالي ] : بهم أُثيب وبهم أُعاقب .

( كفاية الأثر : 244 س 4 . عنه البحار : 390/36 ح 1 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الكراجكيّ ؛ : . . . الجارود بن المنذر العبديّ . . . قال : وفدت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في رجال من عبد القيس . . . فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا جارود ! ليلة أُسري بي إلي السماء أوحي اللّه عزّوجلّ إليّ أن سل من أرسلنا قبلك من رسلنا علي ما بعثوا ؟

فقلت لهم : علي ما بعثتم ؟

فقالوا : علي نبوّتك ، وولاية عليّ بن أبي طالب والأئمّة منكما .

ثمّ أوحي إليّ أن : التفت عن يمين العرش ، فالتفتُّ فإذا عليّ والحسن . . . وعليّ بن موسي . . . فقال لي الربّ تعالي : هؤلاء الحجّة لأوليائي . . . .

( كنز الفوائد : 256 ، س 6 . عنه البحار : 293/18 ، ح 3 ، و298/26 ، ح 65 ، ومقدّمة البرهان : 27 ، س 23 .

المناقب : 287/1 ، س 1 ، بتفاوت .

عنه البحار : 43/38 ، ح 3 .

إثبات الهداة : 711/1 ، ح 158 ، والبحار : 241/15 ، ح 60 ، نقلاً عن مقتضب الأثر .

الصراط المستقيم : 239/2 ، س 7 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

السادس - النصّ عليه وأخذ العهد والميثاق عليه ( عليه السلام ) :

1 - الحضينيّ ؛ : . . . عن جابر الأنصاريّ ، قال : بعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي سلمان الفارسيّ . . . فقال لنا : . . . كنت نوراً شعشعانيّاً ، أسمع وأبصر و أنطق بلا جسم ولا كيفيّة .

ثمّ خلق منّي أخي عليّاً ، ثمّ خلق منّا فاطمة ، ثمّ خلق منّي ومن عليّ وفاطمة الحسن . . . وخلق منه [أي من موسي الكاطم ] ابنه عليّا ( عليهم السلام ) : . . . فأخذ عليهم العهد والميثاق ، ليؤمننّ به وبملائكته وكتبه ورسله . . . والتسعة الأئمّة من الحسين الذي سمّيتهم لكم . . . .

( الهداية الكبري : 378 ، س 19 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

السابع - النصّ عليه وأنّه ( عليه السلام ) الراضي باللّه ، والداعي إليه :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عائشة قالت : كان لنا مشربة ، وكان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا أراد لقاء جبرئيل ( عليه السلام ) لقيه فيها ، فلقيه رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مرّة فيها . . . فدخل عليه الحسين

بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، فقال جبرئيل : من هذا ؟

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ابني . . . ويخرج اللّه من صلبه [أي موسي الكاظم ] ابنه ، وسمّاه عنده عليّاً ، الراضي باللّه ، والداعي إلي اللّه عزّ وجلّ . . . .

( كفاية الأثر : 187 ، س 5 . عنه البحار : 348/36 ، ح 218 ، وإثبات الهداة : 596/1 ، ح 561 ، باختلاف .

الصراط المستقيم : 147/2 ، س 19 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثامن - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّ من آذاه لا يناله الشفاعة :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) قال : لمّا أنزل اللّه تبارك وتعالي هذه الآية ( وَأُوْلُواْ الأَْرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَي بِبَعْضٍ ) ، سألت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن تأويلها ؟

( الأنفال : 75/8 . )

فقال : واللّه ! ما عني غيركم ، وأنتم أولوا الأرحام ، فإذا متّ ، فأبوك عليّ أولي بي وبمكاني . . . فإذا مضي موسي [الكاظم ] فابنه عليّ أولي به من بعده . . . فهذه الأئمّة التسعة من صلبك ، أعطاهم علمي وفهمي ، طينتهم من طينتي ، مالقوم يؤذوني فيهم ، لا أنالهم اللّه شفاعتي .

( كفاية الأثر : 175 ، س 1 . عنه البحار : 343/36 ، ح 209 ، وإثبات الهداة : 593/1 ، ح 552 .

الصراط المستقيم : 155/2 ، س 20 .

البرهان : 293/3 ، ح 15 ، عن ابن بابويه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

التاسع - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّه معصوم مطهّر :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في بيت أُمّ سلمة ، وقد نزلت هذه الآية : ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) . . .

( الأحزاب : 33/33 . )

فقلت : يا رسول اللّه ! وكم الأئمّة بعدك ؟

قال : أنت يا عليّ ! ثمّ ابناك . . . وبعد موسي [الكاظم ] عليّ ابنه . . . هكذا وجدت أساميهم مكتوبة علي ساق العرش ، فسألت اللّه تعالي عن ذلك ؟

فقال : يامحمّد ! هم الأئمّة بعدك ، مطهّرون معصومون ، وأعداؤهم ملعونون .

( كفاية الأثر : 155 ، س 11 . عنه البحار : 336/36 ، ح 199 ، وإثبات الهداة : 590/1 ، ح 541 .

البرهان : 310/3 ، ح 6 ، عن ابن بابويه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

العاشر - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّه حجّة لشيعته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن عاصم ، عن محمّد بن عليّ بن موسي ، عن أبيه عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن

أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعنده أُبيّ بن كعب فقال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مرحباً بك يا أبا عبد اللّه ! يازين ( في المصدر : بن أُبي كعب ، ولكنّه غير صحيح . )

السموات والأرضين . . . وإنّ اللّه عزّ وجلّ ركّب في صلبه [أي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ] نطفة مباركة زكيّة رضيّة مرضيّة ، وسمّاها عنده عليّاً ، يكون للّه تعالي في خلقه رضيّاً في علمه وحكمه ، ويجعله حجّة لشيعته ، يحتجّون به يوم القيمة ، وله دعاء يدعو به :

« اللّهمّ أعطني الهدي ، وثبّتني عليه ، واحشرني عليه آمناً ، أمن من لاخوف عليه ، ولا حزن ولا جزع ، إنّك أهل التقوي ، وأهل المغفرة » . . . .

( عيون اخبار الرضا ( عليه السلام ) : 59/1 ، ح 29 . عنه إثبات الهداة : 477/1 ، ح 128 ، ومستدرك الوسائل : 86/5 ، ح 5407 ، قطعة منه ، وأعيان الشيعة : 36/2 ، س 22 ، قطعة منه ، والبحار : 309/52 ، ح 4 ، و184/91 ، ح 1 ، قطعة منه .

الخرائج والجرائح : 550/2 ، ح 11 ، قطعة منه .

إكمال الدين : 264/1 ، ح 11 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 204/36 ، ح 8 .

قصص الأنبياء : 361 ، ح 437

.

إعلام الوري : 185/2 ، س 20 .

الصراط المستقيم : 154/2 ، س 23 ، عن الصدوق وبتفاوت .

قطعة منه في ( البشارة بولادته ( عليه السلام ) عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) ) و ( تسمية اللّه تعالي إيّاه ( عليه السلام ) عليّاً ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الحادي عشر - النصّ عليه وأنّه ( عليه السلام ) أولي بالمؤمنين من أنفسهم :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن سهل بن سعد الأنصاريّ ، قال : سألت فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن الأئمّ ( عليهم السلام ) : ؟

فقالت : كان رسول اللّه يقول لعليّ ( عليه السلام ) : يا عليّ ! أنت الإمام والخليفة بعدي . . . فإذا مضي موسي [الكاظم ] ، فابنه عليّ ( عليهم السلام ) : أولي بالمؤمنين من أنفسهم . . . .

( كفاية الأثر : 195 ، س 4 . عنه البحار : 351/36 ، ح 221 وإثبات الهداة : 597/1 ، ح 564 .

الصراط المستقيم : 147/2 ، س 19 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : أنا أولي بالمؤمنين منهم بأنفسهم ، ثمّ أنت ياعليّ ! . . . ثمّ بعده

[أي موسي ( عليه السلام ) ] عليّ أولي بالمؤمنين من أنفسهم . . . .

( كفاية الأثر : 177 ، س 2 . عنه البحار : 345/36 ، ح 211 ، وإثبات الهداة : 594/1 ، ح 554 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - الحرّ العامليّ ؛ : . . . عن محمّد بن مسلم قال : قال أبوجعفر ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : يا عليّ ! أنا أولي بالمؤمنين من أنفسهم ، ثمّ أنت يا عليّ ! أولي بالمؤمنين من أنفسهم . . . ثمّ عليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . .

( إثبات الهداة : 651/1 ، ح 811 ، عن كتاب إثبات الرجعة لابن شاذان . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثاني عشر - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّ الويل لمن كذّبه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عن محمّد بن سنان ، عن سيّدنا أبي عبداللّه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : قال أبي لجابر بن عبد اللّه : لي إليك حاجة أُريد أخلوا بك فيها؛ فلمّا خلا به في بعض الأيّام قال له أخبرني عن اللوح الذي رأيته في يد أُمّي فاطمة ( عليها السلام ) ؟

قال جابر : أُشهد باللّه لقد دخلت علي فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . فإذاً بيديها لوح أخضر . . .

فقالت : هذا لوح أهداه اللّه ( عزّ وجلّ ) إلي أبي ، فيه : اسم أبي ، واسم بعلي ، واسم الأوصياء بعده من ولدي . . . فالويل كلّ الويل للمكذّب بعبدي ، وخيرتي من خلقي موسي ، وعليّ الرضا ، يقتله عفريت كافر ، يدفن بالمدينة التي بناها العبد الصالح إلي جنب شرّ خلق اللّه . . . .

( الأمالي : 291 ، ح 566 . عنه حلية الأبرار : 415/5 ، ح 2 ، وإثبات الهداة : 558/1 ، ح 403 ، وص 737 ، س 17 عن فرائد السمطين ، والبحار : 202/36 ، ح 6 .

الجواهر السنيّة : 162 ، س 16 .

قطعة منه في ( قاتله ( عليه السلام ) ) ، و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثالث عشر - النصّ عليه وأنّ عنده ( عليه السلام ) علم ما يحتاج إليه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . يحيي بن المُساوِر ، قال : حضرت جماعة من الشيعة ، وكان فيهم عليّ بن أبي حمزة ، فسمعته يقول : دخل عليّ بن يقطين علي أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، فسأله عن أشياء ، فأجابه ، ثمّ قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : يا عليّ ! صاحبك يقتلني . فبكي عليّ بن يقطين وقال : يا سيّدي ! وأنا معه ؟

قال : لا ، يا عليّ ! لا تكون معه ولا تشهد قتلي .

قال عليّ : فمن لنا بعدك يا سيّدي ! ؟

فقال : عليّ ابني هذا ، هو خير من أخلف بعدي ، هو منّي بمنزلة أبي ، هو لشيعتي عنده علم ما يحتاجون إليه ، سيّد في الدنيا ، وسيّد في الآخرة ، وإنّه لمن المقرّبين . . . .

( الغيبة : 65 ، ح 68 . عنه إثبات الهداة : 185/3 ، ح 39 ، و241 ، ح 55 ، قطعتان منه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

( ج ) - النصّ علي إمامته ومناقبه عن الإمام الباقر ( عليهماالسلام )

وفيه أمر واحد

النصّ عليه وأنّه ( عليه السلام ) المراد من قوله تعالي ( منها أربعة حرم ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وروي جابر الجعفيّ قال : سألت أبا جعفر ( عليه السلام ) عن تأويل قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِندَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَبِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَوَتِ وَالأَْرْضَ مِنْهَآ أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ فَلَاتَظْلِمُواْ فِيهِنَّ أَنفُسَكُمْ )

( التوبة : 36/9 . )

فتنفّس سيّدي الصعداء ثمّ قال : يا جابر ! أمّا السنة ، فهي جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وشهورها اثنا عشر شهراً ، فهو . . . وموسي وابنه عليّ [الرضا] وابنه محمّ ( عليهم السلام ) : . . . اثنا عشر إماماً حجج اللّه في خلقه ، وأمناؤه علي وحيه وعلمه ، والأربعة الحرم الذين هم الدين القيّم . . . .

( الغيبة : 149 ، ح 110 . عنه نور الثقلين : 215/2 ح 140 ، والبحار : 240/24 ح 2 ، والبرهان : 123/2 ح 5 . مقدمة البرهان : 200 س 1 .

الهداية

الكبري : 377 س 13 ، بتفاوت . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( د ) - النصّ عليه ومناقبه عن الإمام الصادق ( عليهماالسلام )

وفيه ستّة أمور

الأوّل - النصّ عليه وأنّه غوث الأمّة ويحقن به الدماء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يزيد بن سليط ، قال : لقيت أباإبراهيم ( عليه السلام ) - ونحن نريد العمرة - في بعض الطريق فقلت : جعلت فداك ، هل تثبّت هذا الموضع الذي نحن فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، فهل تثبّته أنت ؟

قلت : نعم ، إنّي أنا وأبي لقيناك ههنا وأنت مع أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ومعه إخوتك ، فقال له أبي : بأبي أنت وأُمّي ، أنتم كلّكم أئمّة مطهّرون ، والموت لا يعري منه أحد ، فأحدث إليّ شيئاً أحدّث به من يخلفني من بعدي فلا يضلّ .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يا أبا عبد اللّه ! هؤلاء ولدي وهذا سيّدهم - وأشار إليك - وقد علّم الحكم والفهم والسخاء والمعرفة بما يحتاج إليه الناس ، وما اختلفوا فيه من أمر دينهم ودنياهم ، وفيه حسن الخلق وحسن الجواب ، وهو باب من أبواب اللّه عزّوجلّ ، وفيه أخري خير من هذا كلّه ، فقال له أبي : وما هي - بأبي أنت وأُمّي - ؟

قال ( عليه السلام ) : يخرج اللّه عزّ وجلّ منه غوث هذه الأُمّة وغياثها ، وعلمها ونورها ، وفضلها وحكمتها ، خير مولد وخير ناشي ء ، يحقن اللّه عزّ وجلّ به الدماء ، ويصلح به ذات البين ، ويلمّ به الشعث ،

ويشعب به الصدع ، ويكسو به العاري ، ويشبع به الجائع ، ويؤمن به الخائف ، وينزل اللّه به القطر ، ويرحم به العباد ، خير كهل وخير ناشي ء ، قوله حكم ، وصمته علم ، يبيّن للناس ما يختلفون فيه ، ويسود عشيرته من قبل أوان حُلمه . . . .

( الكافي : 313/1 ح 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 252 . )

الثاني - النصّ عليه وأنّ اسمه مكتوب قبل خلق آدم ( عليهماالسلام ) :

1 - النعمانيّ ؛ : . . . عن داود بن كثير الرقّيّ ، قال : دخلت علي أبي عبداللّه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) . . . فضرب بيده إلي بسرة من عذق ، ( البُسرة : واحدتها [التمر قبل ارطابه ] ، القاموس المحيط : 698/1 . )

( العذق : أنّ النخلة بحملها ج أعذق وعِذاق وبالكسر القنومنها والعنقود من العنب ، القاموس المحيط : 380/3 . )

فشقّها ، واستخرج منها رقّاً أبيض ، ففضّه ودفعه إليّ ، وقال : اقرأه .

فقرأته ، وإذا فيه سطران ، السطر الأوّل : لا إله إلّااللّه ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والثاني : ( إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِندَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَبِ اللَّهِ . . . ) ، أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ، الحسن بن عليّ ، الحسين ( التوبة : 36/9 . )

بن عليّ . . . عليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . ثمّ قال ( عليه السلام ) : يا

داود ! أتدري متي كتب هذا في هذا ؟

قلت : اللّه أعلم ورسوله وأنتم .

فقال ( عليه السلام ) : قبل أن يخلق اللّه آدم بألفي عام .

( الغيبة : 87 ح 18 . عنه البحار : 243/24 ح 4 ، و400/36 ح 10 ، و141/47 ح 193 ، ومدينة المعاجز : 462/2 ح 681 ، و367/5 ح 1716 ، والبرهان : 123/2 ح 2 ، وإثبات الهداة : 711/1 ح 157 .

الصراط المستقيم : 157/2 س 12 .

البحار : 173/46 ح 26 ، عن كتاب مقتضب الأثر .

المناقب لابن شهرآشوب : 307/1 س 17 ، بتفاوت .

تأويل الآيات الظاهرة : 209 س 13 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثالث - النصّ عليه ورؤية إبراهيم ( عليهماالسلام ) نوره في جنب العرش :

1 - السيّد شرف الدين الإسترآباديّ ؛ : . . . سأل جابر بن يزيد الجعفيّ ، جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) عن تفسير هذه الآية : ( وَإِنَّ مِن شِيعَتِهِ ي لَإِبْرَهِيمَ ) .

( الصافّات : 83/37 . )

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه سبحانه لمّا خلق إبراهيم ( عليه السلام ) كشف له عن بصره ، فنظر فرأي نوراً إلي جنب العرش . . . فقال : إلهي ! وأري تسعة أنوار قد أحدقوا بهم ؟ !

قيل : يا إبراهيم ! هؤلاء الأئمّة ، من ولد عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) .

فقال إبراهيم : إلهي ! بحقّ هؤلاء الخمسة إلّا عرّفتني من التسعة ؟

قيل : يا إبراهيم ! أوّلهم عليّ

بن الحسين . . . وابنه [أي موسي الكاطم ] عليّ [الرضا] . . . .

( تأويل الآيات الظاهرة : 485 ، س 8 . عنه مدينة المعاجز : 39/4 ، ح 1073 ، والبحار : 80/82 ، ح 20 ، قطعة منه ، والبرهان : 20/4 ، ح 2 .

البحار : 151/36 ، ح 131 ، وإثبات الهداة : 646/1 ، ح 787 ، وص 656 ، ح 838 ، عن كنز الفوائد . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الرابع - النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّه اصطفاه اللّه وطهّره :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . يونس بن ظبيان قال : دخلت علي الصادق ( عليه السلام ) . . . ثمّ قال : يا يونس ! إذا أردت العلم الصحيح ، فعندنا أهل البيت ، فإنّا ورثنا ، وأوتينا شرع الحكمة وفصل الخطاب .

فقلت : يا ابن رسول اللّه ! وكلّ من كان من أهل البيت ورث كما ورثتم من كان من ولد عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما ورثه إلّا الأئمّة الاثنا عشر .

قلت : سمّهم لي ياابن رسول اللّه ؟

فقال : أوّلهم عليّ بن أبي طالب ، وبعده الحسن . . . وبعد موسي عليّ ابنه ، وبعد عليّ . . . اصطفانا اللّه وطهّرنا ، وأُوتينا ما لم يؤت أحداً من العالمين . . . .

( كفاية الأثر : 255 س 4 . عنه إثبات الهداة : 602/1 ، ح 584 ، قطعة منه ، والبحار : 403/36 ،

ح 15 .

مختصر بصائر الدرجات : 121 ، س 14 .

الصراط المستقيم : 157/2 ، س 3 .

البرهان : 65/4 ، ح 4 ، عن ابن بابويه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الخامس - النصّ عليه وأنّه ( عليه السلام ) الناطق بالقرآن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . تميم بن بهلول قال : حدّثني عبد اللّه بن أبي الهذيل ، وسألته : عن الإمامة فيمن تجب ؟ وما علامة من تجب له الإمامة ؟

فقال : إنّ الدليل علي ذلك والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمور المسلمين ، والناطق بالقرآن ، والعالم بالأحكام أخو نبيّ اللّه وبعده الحسن بن عليّ . . . ثمّ عليّ بن موسي [الرضا] . . . وهم عترة الرسول صلوات اللّه عليهم أجمعين ، المعروفون بالوصيّة والإمامة . . .

وقال تميم بن بهلول : حدّثني أبو معاوية عن الأعمش ، عن جعفر بن مح مّد ( عليهماالسلام ) في الإمامة مثله سواء .

( الخصال : 478/2 ، ح 46 .

إكمال الدين : 336/2 ، ح 9 . عنه وعن العيون ، البحار : 396/36 ، ح 2 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/1 ، ح 20 . عنه إثبات الهداة : 474/1 ، ح 122 .

الصراط المستقيم : 158/2 ، س 8 ، عن كتاب مقتضب الأثر ، باختصار . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

السادس - النصّ عليه وأنّه ( عليه السلام ) رأس الحكمة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن

إبراهيم الكرخيّ ، قال : دخلت علي أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) ، وإنّي لجالس عنده إذ دخل أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وهو غلام ، فقمت إليه فقبّلته وجلست ، فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : يا إبراهيم ! . . . أما ليخرجنّ اللّه من صلبه خير أهل الأرض في زمانه سميّ جدّه ، ووارث علمه وأحكامه وفضائله ، ومعدن الإمامة ، ورأس الحكمة ، يقتله جبّار بني فلان بعد عجائب طريفة حسداً له ، ولكنّ اللّه ( عزّ وجلّ ) بالغ أمره ولو كره المشركون .

يخرج اللّه من صلبه تكملة اثني عشر إماماً مهديّاً . . . .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 334 ، ح 5 ، و647 ، ح 8 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 15/48 ، ح 6 و7 ، و144/51 ، ح 8 ، و129/52 ، ح 24 ، وإثبات الهداة : 93/3 ، ح 52 ، قطعة منه ، والأنوار البهيّة : 370 ، س 12 .

إعلام الوري : 234/2 ، س 19 .

الغيبة للنعمانيّ : 90 ، ح 21 . عنه البحار : 401/36 ، ح 12 ، وإثبات الهداة : 622/1 ، ح 674 ، قطعة منه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ه ) النصّ علي إمامته ومناقبه عن أبيه الكاظم ( عليهماالسلام )

وفيه أمر واحد

- النصّ عليه ( عليه السلام ) وأنّه ينظر في الجفر :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه قال : حدّثني الحسن بن موسي عن سليمان الصيديّ ، عن نصر بن قابوس ، قال :

كنت عند أبي الحسن ( عليه السلام ) في منزله فأخذ بيدي فوقفني علي بيت من الدار فدفع الباب ، فإذا عليّ ابنه ( عليهماالسلام ) وفي يده كتاب ينظر فيه فقال لي : يانصر ! تعرف هذا ؟

قلت : نعم ، هذا عليّ ابنك .

قال ( عليه السلام ) : يا نصر ! تدري ما هذا الكتاب الذي ينظر فيه ؟

( في إثبات الهداة ، والبحار : فينظر . )

قلت : لا .

قال ( عليه السلام ) : هذا الجفر الذ ي لاينظر فيه إلّا نبيّ أو وصيّ .

( في إثبات الهداة ، والبحار : وصيّ نبيّ . )

قال الحسن بن موسي : فلعمري ماشكّ نصر ولا ارتاب حتّي أتاه وفاة أبي الحسن ( عليه السلام ) .

( رجال الكشّيّ : 450 رقم 848 . عنه إثبات الهداة : 243/3 ح 66 ، والبحار : 27/49 ح 46 . )

2 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : لمّا توفّي الإمام موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) أتيت المدينة ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسلّمت عليه بالأمر ، وأوصلت إليه ما كان معي وقلت : إنّي صائر إلي البصرة ، وعرفت كثرة خلاف الناس ، وقد نعي إليهم موسي ( عليه السلام ) ، وما أشكّ أنّهم سيسألوني عن براهين الإمام . . . فلمّا قدمتها ، سألوني عن الحال ؟

فقلت لهم : إنّي أتيت موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) قبل وفاته بيوم واحد فقال : إنّي ميّت لا محالة ، فإذا واريتني في لحدي فلا

تقيمنّ وتوجّه إلي المدينة بودائعي هذه ، وأوصلها إلي ابني عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، فهو وصيّي ، وصاحب الأمر بعدي . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

3 - المسعودي : حدّثني العبّاس بن محمّد بن الحسن قال : حدّثني محمّد بن الحسين ، عن صفوان بن يحيي ، عن نعيم القابوسي ، عن عمّه ، عن عليّ ، عن ( في بعض المصادر : نعيم بن قابوس ، وفي الصراط المستقيم : أبي نعيم القابوسي . )

نصر بن قابوس قال : كنت عند أبي إبراهيم وعليّ ( عليهماالسلام ) ابنه صبيّ يدرج في الدار ، فقلت : أري عليّاً ذاهباً وجائياً دون سائر الناس ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو أكبر ولدي ، وأحبّهم إليّ ، وهو ينظر معي في كتاب الجفر ، ولاينظر فيه إلّا نبيّ ، أو وصيّ نبيّ .

( إثبات الوصيّة : 202 س 18 .

الكافي : 311/1 ح 2 بتفاوت يسير . عنه حلية الأبرار : 488/4 ح 3 ، والوافي : 360/2 ح 840 . الخرائج والجرائح : 897/2 س 9 . عنه إثبات الهداة : 243/3 ح 65 .

إرشاد المفيد : 305 س 15 نحو الكافي .

كشف الغمّة : 271/2 س 2 ، و298 س 20 ، بتفاوت .

غيبة الطوسيّ : 36 ح 12 نحو الإرشاد .

بصائر الدرجات : الجزء الثالث ، 178 ح 24 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 44/2 س 8 . عنه وعن الإرشاد والغيبة ، البحار

: 24/49 ح 36 .

الصراط المستقيم : 164/2 س 19 . المستجاد من كتاب الإرشاد : 213 س 15 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 31/1 ح 27 ، بتفاوت . عنه حلية الأبرار : 517/4 ح 19 . عنه وعن البصائر ، البحار : 20/49 ح 25 . عنه وعن الكافي ، إثبات الهداة : 231/3 ح 14 .

المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 25 ، بتفاوت . )

( و ) - النصّ علي إمامته ومناقبه عن الإمام الحسن العسكري ( عليهماالسلام )

وفيه أمر واحد

- النصّ عليه وأثر قدمه ( عليه السلام ) علي بساط المرسلين :

1 - الحضينيّ ؛ : عن أبي الحسن عاصم الكوفيّ ، وكان محجوباً ، قال : دخلت علي أبي محمّد الحسن ( عليه السلام ) بالعسكر ، فطرقت شيئاً ناعماً ، فقلت : ما هذا ؟

فقال : يا عاصم ! أنت علي بساط قد جلس عليه ووطئه كثير من المرسلين ، والنبيّين ، والأئمّة الراشدين . . . هذا أثر آدم . . . وهذا أثر السيّد محمّد ، وهذا أثر أمير المؤمنين . . . وهذا أثر موسي ، وهذا أثر عليّ [الرضا] . . . .

( الهداية الكبري : 335 ، س 18 . عنه مدينة المعاجز : 594/7 ، ح 2580 ، وحلية الأبرار : 121/5 ، ح 1 ، وإثبات الهداة : 572/3 ، ح 694 ، قطعة .

مشارق أنوار اليقين : 100 ، س 8 ، من غير ذكر لأسامي الأئمّ ( عليهم السلام ) : . عنه البحار : 34/11 ، ح 27 ، و304/50 ، ح 81 .

البحار : 316/50 ، س

5 ، عن بعض مؤلّفات أصحابه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ز ) - النصّ عليه وأنّ اسمه ( عليه السلام ) في التورات

1 - النباطيّ البياضيّ ؛ : قال ابن عمر : سمّاهم [أي الأئمّ ( عليهم السلام ) : ] كعب الأحبار بأسمائهم في التوراة : ينبوذ ، قيدورا ، أُوبايل ، ميسور ، مشموع ، دموه ، سوه ، حيدور ، وتمر ، بطور ، بوقيش ، قيدمة .

قال أبو عامر هشام الدستواني : سألت عنها يهوديّاً عالماً؛ فقال : هذه نعوت أقوام بالعبرانيّة صحيحة ، نجدها في التوراة . . . .

قلت : فانعت لي هذه النعوت لأعلمها ؟

قال : نعم ! . . . ثمّ نعت لي أسماء تخالف ما سلف وأظنّها من تصحيف الكتّاب ، فقال : . . . شمعوعيل ، شمعيشيحو . . . شنيم [ أي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] . . . .

( الصراط المستقيم : 141/2 ، س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 19 . )

الفصل الثالث : مناقبه وعلائم إمامته ( عليه السلام )
( أ ) - مناقبه وعلائم إمامته ( عليه السلام )
2 )

- وجود نوره ( عليه السلام ) في العرش :

1 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أخبرني جبرئيل ( عليه السلام ) : لمّا ثبّت اللّه عزّ وجلّ اسم محمّد علي ساق العرش قلت : يا ربّ ! هذا الاسم المكتوب في سرادق العرش ، أرني أعزّ خلقك عليك .

قال : فأراه اللّه عزّ وجلّ اثني عشر أشباحاً أبداناً بلا أرواح بين السماء والأرض .

فقال : ياربّ ! بحقّهم عليك ! إلّا أخبرتني من هم ؟

قال : هذا نور عليّ بن أبي طالب . .

. ، وهذا نور عليّ بن موسي [الرضا] . . . ماأحد يتقرّب إلي اللّه عزّ وجلّ بهؤلاء القوم إلّا أعتق اللّه تعالي رقبته من النار .

( كفاية الأثر : 169 ، س 6 . عنه البحار : 341/36 ، ح 206 ، وإثبات الهداة : 592/1 ، ح 549 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- إنّه ( عليه السلام ) ينظر بنور اللّه :

1 - القندوزيّ الحنفيّ : عن موسي الكاظم أنّه قال : رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأمير المؤمنين عليّ ( عليه السلام ) معه فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا موسي ! ابنك ينظر بنور اللّه عزّوجلّ ، وينطق بالحكمة ، يصيب ولايخطي ء ، يعلم ولايجهل ، قد ملأ علماً وحكماً .

( ينابيع المودّة : 166/3 س 16 . عنه إثبات الهداة : 245/3 س 16 . )

- عنده سرّ الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . قال ( الرضا ) ( عليه السلام ) : . . . فلمّا مضي موسي علمت كلّ لسان ، وكلّ كتاب ، وماكان وما سيكون بغير تعلّم ، وهذا سرّ الأنبياء أودعه اللّه فيهم ، والأنبياء أودعوه إلي أوصيائهم ، ومن لم يعرف ذلك ويحقّقه ، فليس هو علي شي ء ، ولا قوّة إلّا باللّه .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

- عنده ( عليه السلام

) سلاح رسول اللّه :

1 - الصفّار؛ : . . . يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : . . . فسألته عن ذي الفقار سيف رسول اللّه .

فقال ( عليه السلام ) : نزل به جبرئيل من السماء ، وكانت حليته فضّة ، وهو عندي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 209 ح 57 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 922 . )

2 - الصفّار؛ : . . . سليمان بن جعفر قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عندك سلاح رسول اللّه ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ بخطّه الذي أعرفه : هو عندي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 205 ح 42 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2470 . )

3 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء رجل من شيعة الرضا ( عليه السلام ) بكتاب منه إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فسألني ان أنفذه إليه ، فلمّا أنفذت الكتاب فقال : جعلت فداك ، سهوت أن أذكر في الكتاب عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أين هو ؟ . . . فورد جواب كتابه ، وفي آخره : . . . سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فينا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل ، والسلاح معنا حيث أردنا . . . .

( الهداية الكبري : 288 س 15 .

يأتي الحديث

بتمامه في ف 8 رقم 2545 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن ذي الفقار سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من أين هو ؟

قال ( عليه السلام ) : هبط به جبرئيل ( عليه السلام ) من السماء . . . وهو عندي .

( الكافي : 234/1 ح 5 ، و222/8 ح 391 ، بتفاوت .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 904 . )

- عنده جميع ما كان للنّبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : لمّا توفّي الإمام موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) أتيت المدينة ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسلّمت عليه بالأمر ، وأوصلت إليه ما كان معي وقلت : إنّي صائر إلي البصرة ، وعرفت كثرة خلاف الناس ، وقد نعي إليهم موسي ( عليه السلام ) ، وما أشكّ أنّهم سيسألوني عن براهين الإمام ، فلو أريتني شيئاً من ذلك ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لم يخف عليّ هذا ، فأبلغ أولياءنا بالبصرة وغيرها ، أنّي قادم عليهم ، ولا قوّة إلّا باللّه .

ثمّ أخرج إليّ جميع ما كان للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند الأئمّة ، من بردته ، وقضيبه ، وسلاحه ، وغير ذلك . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث

بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

- عنده ( عليه السلام ) شعر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وخشبة رحي فاطمة ( عليها السلام ) :

1 - الإربليّ ؛ : رأيت خطّه ( عليه السلام ) في واسطٍ ، سنة سبع وسبعين وستّمائة جواباً عمّا كتبه إليه المأمون :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، وصل كتاب أمير المؤمنين أطال اللّه بقاءه ، يذكر ما ثبت من الروايات ، ورسم أن أكتب له ما صحّ عندي من حال هذه الشعرة الواحدة ، والخشبة التي لرحا اليد بفاطمة بنت محمّد رسول اللّه صلّي اللّه عليها ، وعلي أبيها ، وزوجها ، وبنيها ، فهذه الشعرة الواحدة ، شعرة من شعر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لاشبهة ولاشكّ ، وهذه الخشبة اليد المذكورة لفاطمة ( عليها السلام ) ، لاريب ولاشبهة ، وأنا قد تفحّصت وتحدّيت ، وكتبت إليك ، فاقبل قولي . . . .

( كشف الغمّة : 339/2 س 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2499 . )

- عنده خاتم أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) « حسبي اللّه

» . . .

قال الحسين بن خالد : وبسط أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) كفّه ، وخاتم أبيه ( عليه السلام ) في إصبعه حتّي أراني النقش . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

- عنده خاتم سليمان ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الوشّاء قال : دخل رجل علي الرضا ( عليه السلام ) فقال له : مالي أراك مصفارّاً ؟ قال ( عليه السلام ) : حمّي الربع قد ألحّت عليّ ، فدعا بدواة وكتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم . . . ثمّ تختّم في أسفل الكتاب - سبع مرّات - خاتم سليمان ( عليه السلام ) ، ثمّ طواه . . . .

( مكارم الأخلاق : 388 س 24 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2104 . )

- عنده ( عليه السلام ) الاسم الأعظم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أبان بن تغلب عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إذا كانت لك حاجة فصم الأربعاء والخميس والجمعة ، وصلّ ركعتين عندزوال الشمس تحت السماء وقل : « اللّهمّ إنّي حللت بساحتك . . . وبالاسم الذي جعلته عند محمّد صلواتك ورحمتك عليه وعلي آله وعند عليّ والحسن . . . وموسي وعليّ [الرضا] . . . .

( مصباح المتهجّد : 337 ، ح 444 .

البلد الأمين : 153 ، س 1 . عنه وعن المصباح ، البحار :

43/87 ، ح 8 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- عنده ( عليه السلام ) الجفر والجامعة :

1 - الحافظ رجب البرسيّ : من كرامته ( عليه السلام ) أنّ أبا نواس مدحه بأبيات ، فأخرج له رقعة فيها تلك الأبيات ، فتحيّر أبو نواس وقال : واللّه ! يا وليّ اللّه ! ماقالها أحد غيري ، ولا سمعها أحد سواك .

فقال ( عليه السلام ) : صدقت ، ولكن عندي في الجفر والجامعة ، أنّك تمدحني بها .

( مشارق أنوار اليقين : 96 س 26 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 424 . )

- عنده ( عليه السلام ) مصحف فيه أسماء أعدائهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : دفع إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) مصحفاً وقال : لا تنظر فيه ، ففتحته وقرأت فيه ( لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُواْ ) فوجدت فيها اسم سبعين رجلاً من قريش بأسمائهم وأسماء آبائهم .

قال : فبعث إليّ : ابعث إليّ بالمصحف .

( الكافي : 631/2 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2061 . )

- حضور الملائكة عنده ( عليه السلام ) :

1 - الراونديّ ؛ : عن محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : مرض رجل من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، فعاده .

فقال : كيف نجدك ؟ قال : لقيت الموت بعدك؛ يريد به مالقيه من شدّة مرضه .

فقال : كيف لقيته ؟ قال : شديداً أليماً

.

قال : . . . فجدّد الإيمان باللّه وبالولاية تكن مستريحاً .

ففعل الرجل ذلك ، ثمّ قال : ياابن رسول اللّه ! هذه ملائكة ربّي بالتحيّات والتحف يسلّمون عليك ، وهم قيام بين يديك ، فائذن لهم في الجلوس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : اجلسوا ملائكة ربّي .

ثمّ قال للمريض : سلهم أُمروا بالقيام بحضرتي ؟

فقال المريض : سألتهم ، فزعموا أنّه لو حضرك كلّ من خلقه اللّه من ملائكته لقاموا لك ، ولم يجلسوا حتّي تأذن لهم ، هكذا أمرهم اللّه عزّ وجلّ . . . .

( الدعوات : 248 ، ح 698 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1147 . )

- إنّه ( عليه السلام ) زين المؤمنين :

1 - ابن شاذان القمّيّ ؛ : . . . عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا واردكم علي الحوض ، وأنت يا عليّ ! الساقي . . . عليّ بن موسي الرضا زين المؤمنين . . . .

( في إثبات الهداة : مزيّن المؤمنين . )

( مائة منقبة : 47 ، س 5 .

المناقب لابن شهر آشوب : 292/1 ، س 18 . عنه البحار : 270/36 ، ضمن ح 91 .

إثبات الهداة : 700/1 ، ح 107 ، عن كتاب دفائن النواصب .

الصراط المستقيم : 150/2 ، س 1 .

العدد القويّة : 88 ، ح 153 .

حلية الأبرار : 493/5 ، س 5 .

إثبات الهداة

: 749/1 ، س 23 ، عن مقتل الحسين للخوارزمي .

البحار : 316/26 ، ح 80 ، عن كتاب تفضيل الأئمّة .

مشارق أنوار اليقين : 180 ، س 21 . عنه البحار : 312/27 ، ح 7 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- ثمرة الأخذ بولايته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أبو الحسن عليّ بن محمّد العسكريّ ( عليهماالسلام ) . . . عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من سرّه أن يلقي اللّه عزّ وجلّ آمناً مطهّراً لايحزنه الفزع الأكبر فليتولّك وليتولّ . . . عليّ بن موسي [الرضا] . . . .

( الغيبة : 136 ح 100 . عنه البحار : 258/36 ح 77 ، وإثبات الهداة : 547/1 ح 372 .

المناقب لابن شهر آشوب : 293/1 س 7 . عنه إثبات الهداة : 729/1 ح 242 .

الصراط المستقيم : 151/2 س 12 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- مطالبته ودائع أبيه ( عليهماالسلام ) عن أمّ أحمد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . مسافر ، قال : أمر أبوإبراهيم ( عليه السلام ) - حين أخرج به - أبا الحسن ( عليه السلام ) أن ينام علي بابه في كلّ ليلة أبداً ما كان حيّاً إلي أن يأتيه خبره .

قال : فكنّا في كلّ ليلة نفرش لأبي الحسن في الدهليز ثمّ يأتي بعد العشاء فينام ، فإذا أصبح انصرف إلي

منزله .

قال : فمكث علي هذه الحال أربع سنين ، فلمّا كان ليلة من الليالي أبطأ عنه وفرش له ، فلم يأت كما كان يأتي ، فاستوحش العيال وذعروا ، ودخلنا أمر عظيم من إبطائه ، فلمّا كان من الغد أتي الدار ودخل إلي العيال ، وقصد إلي أُمّ أحمد فقال لها : هات التي أودعك أبي . . . .

( الكافي : 381/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 444 . )

- الطبع علي الحصاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبدالكريم بن عمرو الخثعميّ ، عن حُبابة الوالبيّة ، قالت : رأيت أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) في شرطة الخميس ومعه دِرّة . . . فقلت له : يا أمير المؤمنين ! ما دلالة الإمامة يرحمك اللّه ؟

قالت : فقال : ايتيني بتلك الحصاة ، وأشار بيده إلي حصاة فأتيته بها ، فطبع لي فيها بخاتمه ، ثمّ قال لي : يا حبابة ! إذا ادّعي مدّع الإمامة ، فقدر أن يطبع كما رأيت فاعلمي أنّه إمام مفترض الطاعة ، والإمام لايعزب عنه شي ء يريده .

قالت : ثمّ انصرفت حتّي قبض أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فجئت إلي الحسن ( عليه السلام ) وهو في مجلس أمير المؤمنين ( عليه السلام ) والناس يسألونه فقال ( عليه السلام ) : يا حبابة الوالبيّة !

فقلت : نعم يامولاي ! فقال : هاتي ما معك ؟ قال : فأعطيته فطبع فيها كما طبع أمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

قالت : . . . ثمّ أتيت الرضا (

عليه السلام ) فطبع لي فيها .

وعاشت حبابة بعد ذلك تسعة أشهر علي ما ذكر محمّد بن هشام .

( الكافي : 346/1 ح 3 . عنه مدينة المعاجز : 514/1 ح 332 ، و465/3 ح 981 ، و304/4 ح 1332 ، و464 ح 1796 ، و112/5 ح 1508 ، و293/6 ح 2021 ، و196/7 ح 2263 ، والوافي : 143/2 ح 614 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 536/2 ح 1 . عنه البحار : 175/25 ح 1 .

كشف الغمّة : 534/1 س 7 ، مرسلاً وبتفاوت .

إعلام الوري : 408/1 س 4 . عنه وعن الإكمال والكافي والخرائج ، إثبات الهداة : 402/2 ح 6 .

الثاقب في المناقب : 140 ح 132 .

غيبة الطوسيّ : 75 ح 82 ، أشار إلي مضمونه . عنه إثبات الهداة : 295/3 ح 122 .

المناقب لابن شهرآشوب : 299/1 س 11 ، باختصار . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 )

2 - الحضينيّ ؛ : عن جعفر بن يحيي ، عن يونس بن ظبيان ، عن المفضّل بن عمر ، عن جابر بن يزيد الجعفي ، عن يحيي بن معمّر ، عن أبي خالد عبد اللّه بن غالب ، عن رُشيد الهجريّ ( رضي الله عنه ) قال : كنت وأبو عبد اللّه سلمان ، وأبو عبد الرحمن قيس بن ورقا ، وأبو الهيثم مالك بن التيهان ، وسهل بن حنيف ، بين يدي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) بالمدينة ، إذ دخلت حُبابة الوالبيّة ، وعلي رأسها كور شبيه المنسف ، وعليها أطمار سابغة ، متقلّدة

بمصحف ، وبين أناملها ( الكِوار : خِرقة تجعلها المرأة علي رأسها . المعجم الوسيط : 804 . )

( المِنْسَف : ما يُنسَف به الحَبّ ، الغِربال . المعجم الوسيط : 918 . )

( الطِمر : الثوب الخَلَق البالي . المعجم الوسيط : 565 . )

( سبغ الشي ء : تمّ وطال . المعجم الوسيط : 414 . )

سبحة من حصي ، فسلّمت وبكت ، وقالت : آه ، ياأمير المؤمنين ( عليهماالسلام ) ! مِن فقدك ، واأسفاه علي غيبتك ، واحسرتاه علي ما يفوت من الغيبة منك ، لايلهم عنك ، ولايرغب ياأميرالمؤمنين ! من اللّه فيه المشيّة ، وإرادة من أمري معك علي يقين وبيان وحقيقة ، وإنّي أتيتك وأنت تعلم ما أريد ، فمدّ يده اليمني إليها ، فأخذ من يدها حصاة بيضاء ، تلمع وتري من صفائها ، وأخذ خاتمه من يده ، وطبع به في الحصاة فانطبعت .

فقال لها : يا حبابة ! هذا كان مرادك منّي ؟

فقالت : إي واللّه ، يا أمير المؤمنين ! هذا أريد لما سمعناه من تفرّق شيعتك ، واختلافهم بعدك ، فأردت بهذا برهاناً يكون معي ، إن عمّرت بعدك ، - ولاعمّرت - ويا ليتني ! وقومي لك الفداء ، فإذا وقعت الإشارة ، وشكّت الشيعة فيمن يقوم مقامك ، أتيته بهذه الحصاة ، فإذا فعل فعلك بها ، علمت أنّه الخليفة ، وأرجو أن لاأوجد لذلك .

قال : بلي ، واللّه يا حبابة ! لتلقينّ بهذه الحصاة ابنيّ الحسن والحسين ، وعليّ بن الحسين ، ومحمّد بن عليّ ، وجعفر بن محمّد ، وموسي

بن جعفر ، وعليّ بن موسي ، وكلاًّ إذا أتيته استدعي بالحصاة منك ، وطبعها بهذا الخاتم لك ، فبعهد عليّ بن موسي ترين في نفسك برهاناً عظيماً تعجبين منه ، فتختارين الموت فتموتين ، ويتولّي أمرك ، ويقوم علي حفرتك ، ويصلّي عليك ، وأنا مبشّرك بأنّك مع المكرورات ، ( المكرورات : مِن كرّ ، بمعني رجع ، ولعلّ المراد رجوع الحُبابة الوالبيّة إلي الدنيا في حكومة المهديّ ( عليه السلام ) ، كما جاء في الحديث عن الصادق ( عليه السلام ) . أنظر دلائل الإمامة : 259 . )

مع المهديّ من ذرّيّتي ، إذا أظهر اللّه أمره . . .

ثمّ صرت بذلك الخاتم إلي محمّد بن عليّ ، وإلي جعفر بن محمّد ، وإلي موسي بن جعفر ، وإلي عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه عليهم أجمعين ، فكلّ فَعَلَ فِعْل أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، والحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وكبر سنّي ، ورقّ جلدي ، ودقّ عظمي ، وحال سواد شعري بياضاً ، وكنت بكثرة نظري إليهم صحيحة العقل ، والصبر والفهم .

فلمّا صرت إلي عليّ الرضا ابن موسي صلوات اللّه عليهما ، رأيت شخصه الكريم ضحكت ضحكاً ، فقال من حضر : قد خرفت يا حبابة ! وضعف عقلك .

فقال لهم عليّ الرضا صلوات اللّه عليه : أنّي لكم ، ما خرفت حبابة ، ولانقص عقلها ، ولكن جدّي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) أخبرها : بأنّها تكون معي ، وأنّها تكون مع المكرورات ، مع المهديّ ( عليه السلام ) من ولدي ، فضحكت تشوّقاً إلي ذلك ، وسروراً

وفرحاً بقربها منه ، فقال القوم : استغفر لنا يا سيّدنا ! وما علمنا هذا .

قال : يا حبابة ! ما الذي قال لك جدّي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قالت : قال : تريني برهاناً عظيماً ، قال : يا حبابة ! ترين بياض شعرك ؟ قلت : بلي ، يا مولاي ! قال : يا حبابة ! أفتحبّين أن تريه أسود حالكاً ، كما كان في عنفوان شبابك ؟ قلت : نعم ، يا مولاي !

قال : يا حبابة ! ويجزيك ذلك أو نزيدك ؟ فقلت : يا مولاي ! زدني من فضلك عليّ . قال : أتحبّين أن تكوني مع سواد شعرك شابّة ؟ فقلت : يا مولاي ! هذا البرهان عظيم .

قال : وهذا أعظم منه ما تجدينه ، ممّا لايعلم الناس به .

فقلت : يا مولاي ! اجعلني لفضلك أهلاً ، فدعا بدعوات خفيّة حرّك بها شفتيه ، فعدت واللّه شابّة طريّة غضّة ، سوداء الشعر حالكاً ، ثمّ دخلت خلوة في جانب الدار ففتّشت نفسي فوجدتها بكراً ، فرجعت وخررت بين يديه ساجدة .

ثمّ قلت : يا مولاي ! النقلة إلي اللّه عزّ وجلّ ، فلا حاجة لي في حياة الدنيا .

فقال : يا حبابة ! ارحلي إلي أمّهات الأولاد ، فجهازك هناك منفرداً .

( الهداية الكبري : 167 س 11 . عنه إثبات الهداة : 309/3 ح 173 ، قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 190/3 ح 824 ، و245/7 ح 2301 .

الكافي : 346/1 ح 3 باختصار . عنه مدينة المعاجز : 514/1 ح 332 ، و465/3

ح 981 ، و304/4 ح 1332 ، و464 ح 1796 ، و112/5 ح 1508 ، و293/6 ح 2021 ، و196/7 ح 2263 ، والوافي : 143/2 ح 614 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 536/2 ح 1 كما في الكافي . عنه البحار : 175/25 ح 1 .

كشف الغمّة : 534/1 س 7 ، مرسلاً وبتفاوت .

إرشاد القلوب : 288 س 18 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 408/1 س 4 . عنه وعن الإكمال والكافي والخرائج ، إثبات الهداة : 6ڑ402/2 .

الثاقب في المناقب : 140 ح 132 .

غيبة الطوسيّ : 75 ح 82 ، أشار إلي مضمونه . عنه إثبات الهداة : 295/3 ح 122 .

المناقب لابن شهرآشوب : 299/1 س 11 ، باختصار .

قطعة منه في ( معجزته ( عليه السلام ) في إعادة شيبوبة الحبابة الوالبيّة وصيرورتها بكراً ) ، و ( ما رواه عن عليّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ) . )

3 - الحضينيّ ؛ : حدّثني جعفر بن مالك قال : حدّثني محمّد بن يزيد المدنيّ ، قال : كنت مع مولاي عليّ الرضا صلوات اللّه عليه حاضراً لأمر حبابة ، وقد دخلت إلي أمّهات الأولاد ، فلم تلبث إلّا بمقدار ماعاينت جهازها ، حتّي تشهدت وقبضت إلي اللّه ، رحمها اللّه .

قال مولانا الرضا صلوات اللّه عليه : رحمك اللّه يا حبابة !

قلنا : يا سيّدنا وقد قبضت قال : ما لبثت إلي أن عاينت جهازها ، حتّي قبضت إلي اللّه ، وأمر بتجهيزها ، فجهّزت وخرجت ، وصلّينا عليها ، وحملت إلي حفرتها ، وأمر سيّدنا

بزيارتها ، وتلاوة القرآن عندها ، والتبرّك بالدعاء هناك ، فكان هذا من دلائل مولانا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) وبراهينه .

( الهداية الكبري : 167 س 11 . )

- شدّة حبّ أبيه إيّاه ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مفضّل بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وعليّ ( عليه السلام ) ابنه في حِجره وهو يقبّله ، ويمصّ لسانه ، ويضعه علي عاتقه ، ويضمّه إليه ويقول : بأبي أنت وأُمّي ! ما أطيب ريحك ! وأطهر خلقك ، وأبين فضلك . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 31/1 ح 28 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 270 . )

- جزاء محو الآثار المتعلّقة بالرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . خديجة بنت حمدان بن بسندة ، قالت : لمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) بنيسابور . . . فلمّا نزل ( عليه السلام ) دارنا ، زرع لوزة في جانب من جوانب الدار ، فنبتت وصارت شجرة ، وأثمرت في سنة ، فعلم الناس بذلك ، فكانوا يستشفون بلوز تلك الشجرة . . . فمضت الأيّام علي تلك الشجرة فيبست ، فجاء جدّي حمدان وقطع أغصانها فعمي ، وجاء ابن حمدان يقال له : أبو عمرو فقطع تلك الشجرة من وجه الأرض ، فذهب ماله كلّه بباب فارس ، وكان مبلغه سبعين ألف درهم إلي ثمانين ألف درهم ، ولم يبق له شي ء . وكان لأبي عمرو هذا ابنان

، وكان يكتبان لأبي الحسن محمّد بن إبراهيم بن سمجور ، يقال لأحدهما : أبو القاسم ، وللآخر : أبو صادق ، فأرادا عمارة تلك الدار ، وأنفقا عليها عشرين ألف درهم ، وقلعا الباقي من أصل تلك الشجرة ، وهما لايعلمان ما يتولّد عليهما من ذلك؛ تولّي أحدهما ضياعاً لأمير خراسان ، فردّ إلي نيسابور في محمل قد اسودّت رجله اليمني ، فشرحت رجله فمات من تلك العلّة بعد شهر .

وأمّا الآخر وهو الأكبر فإنّه كان في ديوان سلطان نيسابور يكتب كتاباً ، وعلي رأسه قوم من الكتّاب وقوف ، فقال واحد منهم : دفع اللّه عين السوء بمن كاتب هذا الخطّ ، فارتعشت يده من ساعته وسقط القلم من يده ، وخرجت بيده بثرة ، ورجع إلي منزله ، فدخل إليه أبو العبّاس الكاتب مع جماعة فقالوا له : هذا الذي أصابك من الحرارة فيجب أن تفصد اليوم ، فافتصد ذلك اليوم فعادوا إليه من الغد ، وقالوا له : يجب أن تفتصد اليوم أيضاً ، ففعل فاسودّت يده فتشرّحت ومات من ذلك ، وكان موتهما جميعاً في أقلّ من سنة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 132/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 441 . )

- إنّه ( عليه السلام ) بضعة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسين بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال له رجل من أهل خراسان : يا ابن رسول اللّه

! رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في المنام كأنّه يقول لي : كيف أنتم إذا دفن في أرضكم بضعتي ، واستحفظتم وديعتي ، وغيّب في ثراكم نجمي ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : أنا المدفون في أرضكم وأنا بضعة نبيّكم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 528 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . قبيصة بن جابر بن يزيد الجعفيّ قال : سمعت وصيّ الأوصياء ، ووارث علم الأنبياء ، أبا جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : يقول : حدّثني سيّد العابدين عليّ بن الحسين ، عن سيّد الشهداء الحسين بن عليّ ، عن سيّد الأوصياء أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ستدفن بضعة منّي بأرض خراسان . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ح 14 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 530 . )

- إنّه ( عليه السلام ) هو المراد من ( ولا غربيّة ) في آية النور :

1 - البحرانيّ ؛ : روي عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال : دخلت إلي مسجد الكوفة وأمير المؤمنين صلوات اللّه وسلامه عليه يكتب بإصبعه ويتبسّم . . . .

فقال ( عليه السلام ) : عجبت لمن يقرء هذه الآية ولم يعرفها حقّ معرفتها .

فقلت له :

أيّ آية يا أمير المؤمنين ! ؟

فقال : قوله تعالي : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ ي كَمِشْكَوةٍ ) .

( النور : 35/24 . )

( المشكوة ) محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . ( ولا غربيّة ) عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) . . . .

( البرهان : 136/3 ، ح 16 . )

والحديث طويل أخذنا موضع الحاجة .

- أنّه ( عليه السلام ) هو المراد من قوله تعالي : ( شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ )

1 - ابن شهر آشوب ؛ : عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ ) أنّه قال : يا عليّ ! ( النور ) اسمي ( والمشكوة ) أنت . . . ( زَيْتُونَةٍ ) عليّ بن موسي ( النور : 35/24 . )

[الرضا ( عليهم السلام ) : . . . .

( المناقب : 280/1 ، س 1 . عنه إثبات الهداة : 668/1 ، ح 887 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- أنّه ( عليه السلام ) معبّر الأُمّة ومنجيها :

1 - ابن شاذان القمّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ بن أبي طالب : يا عليّ ! أنا نذير أُمّتي ، وأنت هاديها . . . وعليّ بن موسي الرضا معبّرها ومنجيها ، وطارد مبغضيها ، ومدني مؤمنيها . . . .

( مائة منقبة : 49 ، س

2 .

المناقب : 292/1 ، س 10 . عنه البحار : 269/36 ، ضمن ح 91 .

إثبات الهداة : 699/1 ، ح 106 عن كتاب دفائن النواصب .

الصراط المستقيم : 150/2 ، س 9 .

العدد القويّة : 88 ، ح 152 . عنه إثبات الهداة : 721/1 ، ح 210 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- مرجعيّته ( عليه السلام ) للعلماء في المسائل العويصة :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : . . . ولقد سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : كنت أجلس في الروضة والعلماء بالمدينة متوافرون ، فإذا أعيي الواحد منهم عن مسألة أشاروا إليّ بأجمعهم ، وبعثوا إليّ بالمسائل فأجيب عنها .

( إعلام الوري : 64/2 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 599 . )

- أنّه ( عليه السلام ) ولد مختوناً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبدالواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن حمدان بن سليمان ، عن محمّدبن الحسين بن يزيد ، عن أبي أحمد محمّد بن زياد الأزديّ ، قال : سمعت أباالحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) يقول : - لمّا ولد الرضا ( عليه السلام ) - إنّ ابني هذا ولد مختوناً طاهراً مطهّراً ، وليس من الأئمّة أحد يولد إلّا مختوناً طاهراً مطهّراً ، ولكن سنمرّ الموسي عليه لإصابة السنّة ، واتّباع الحنيفيّة .

(

إكمال الدين وإتمام النعمة : 433 ، ح 15 . عنه البحار : 44/25 ، ح 19 ، ووسائل الشيعة : 438/21 ، ح 27523 ، وحلية الأبرار : 184/5 ، ح 4 ، ومدينة المعاجز : 39/8 ، ح 2672 .

مكارم الأخلاق : 220 س 8 ، قطعة منه . عنه البحار : 124/101 ، ح 76 .

روضة الواعظين : 285 س 23 ، مرسلاً . )

3 )

- أنّه مرضيّ أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - القندوزيّ الحنفيّ : قال الكاظم ( عليه السلام ) : عليّ ابني أكبر ولدي ، وأسمعهم لقولي ، وأطوعهم لأمري ، من أطاعه رشد .

( في إثبات الهداة : رشده . )

( ينابيع المودّة : 166/3 س 19 . عنه إثبات الهداة : 246/3 س 16 . )

- أنّه وصيّ أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن صفوان ، ومحمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، عن صفوان ، وعليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن صفوان ، ومحمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان بن يحيي ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج ، أنّ أبا الحسن موسي ( عليه السلام ) بعث إليه بوصيّة أبيه ، وبصدقته مع أبي إسماعيل مصادف :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، هذا ما عهد جعفر بن محمّد ، وهو يشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، له الملك وله الحمد ، يحيي ويميت ، بيده

الخير ، وهو علي كلّ شي ء قدير ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله ، وأنّ الساعة آتية لا ريب فيها ، وأنّ اللّه يبعث من في القبور ، علي ذلك نحيي وعليه نموت ، وعليه نبعث حيّاً إن شاء اللّه .

وعهد إلي ولده ألّا يموتوا إلّا وهم مسلمون ، وأن يتّقوا اللّه ، ويصلحوا ذات بينهم ما استطاعوا ، فإنّهم لن يزالوا بخير ما فعلوا ذلك ، وإن كان دين يدان به .

وعهد إن حدث به حدث ، ولم يغّير عهده هذا ، وهو أولي بتغييره ما أبقاه اللّه ، لفلان كذا وكذا ، ولفلان كذا وكذا ، ولفلان كذا ، وفلان حرّ ، وجعل عهده إلي فلان . بسم اللّه الرحمن الرحيم ، هذا ما تصدّق به موسي بن جعفر بأرض بمكان كذا وكذا ، وحدّ الأرض كذا وكذا ، كلّها ونخلها وأرضها وبياضها ومائها وأرجائها وحقوقها ، وشربها من الماء ، وكلّ حقّ قليل أو كثير هو لها في مرفع ، أو مظهر ، أو مغيض ، أو مرفق ، أو ساحة ، أو شعبة مشعب ، أو مسيل ، أو عامر ، أو غامر ، تصدّق بجميع حقّه من ذلك علي ولده من صلبه ، الرجال والنساء ، يقسّم واليها ما أخرج اللّه عزّوجلّ من غلّتها بعد الذي يكفيها من عمارتها ومرافقها ، وبعد ثلاثين عذقاً يقسّم في مساكين أهل القرية بين ولد موسي ( لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ ) .

( النساء : 11/4 . )

فإن تزوّجت امرأة من ولد موسي فلا حقّ لها في هذه الصدقة حتّي ترجع إليها بغير زوج ، فإن رجعت كان لها مثل

حظّ التي لم تتزوّج من بنات موسي ، وإنّ من توفّي من ولد موسي وله ولد فولده علي سهم أبيه ، ( لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ ) علي مثل ما شرط موسي بن جعفر في ولده من صلبه .

وإنّ من توفّي من ولد موسي ولم يترك ولداً ردّ حقّه علي أهل الصدقة ، وأن ليس لولد بناتي في صدقتي هذه حقّ إلّا أن يكون آباؤهم من ولدي ، وأنّه ليس لأحد حقّ في صدقتي مع ولدي ، أو ولد ولدي ، وأعقابهم ما بقي منهم أحد .

وإذا انقرضوا ولم يبق منهم أحد فصدقتي علي ولد أبي من أُمّي ما بقي أحد منهم علي ما شرطته بين ولدي وعقبي ، فإن انقرض ولد أبي من أُمّي فصدقتي علي ولد أبي وأعقابهم ما بقي منهم أحد علي مثل ما شرطت بين ولدي وعقبي .

فإذا انقرض من ولد أبي ولم يبق منهم أحد فصدقتي علي الأوّل فالأوّل ، حتّي يرثها اللّه الذي ورثها ، وهو خير الوارثين .

تصدّق موسي بن جعفر بصدقته هذه ، وهو صحيح صدقة حبساً بتلاً بتّاً ، لا مشوبة فيها ، ولا ردّ أبداً ، ابتغاء وجه اللّه عزّوجلّ ، والدار الآخرة .

لا يحلّ لمؤمن يؤمن باللّه واليوم الآخر أن يبيعها ، أو شيئاً منها ، ولا يهبها ، ولاينحلها ، ولا يغيّر شيئاً منها ممّا وضعته عليها ، حتّي يرث اللّه الأرض وما عليها .

وجعل صدقته هذه إلي عليّ وإبراهيم ، فإن انقرض أحدهما دخل القاسم مع الباقي منهما ، فإن انقرض أحدهما دخل إسماعيل مع الباقي منهما ، فإن انقرض أحدهما دخل العبّاس مع الباقي منهما

، فإن انقرض أحدهما فالأكبر من ولدي ، فإن لم يبق من ولدي إلّا واحد فهو الذي يليه .

وزعم أبو الحسن ( عليه السلام ) أنّ أباه قدّم إسماعيل في صدقته علي العبّاس ، وهو أصغر منه .

( الكافي : 53/7 ، ح 8 . عنه الوافي : 570/10 ، ح 10121 ، ومستدرك الوسائل : 15/8 ، ح 8942 ، و254/14 ، ح 16634 ، قطعتان منه .

تهذيب الأحكام : 149/9 ، ح 610 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي والعيون والفقيه ، وسائل الشيعة : 202/19 ، ح 24427 .

من لا يحضره الفقيه : 184/4 ، ح 64 ، نحو ما في التهذيب . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 572/10 ، ح 10122 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 37/1 ، ح 2 . عنه البحار : 281/48 ، ح 2 . )

- إنّه ( عليه السلام ) خير أهل الأرض :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي ابن عقدة ، عن عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن محمّد بن عمر بن يزيد ، وعليّ بن أسباط جميعاً ، قالا : قال لنا عثمان بن عيسي الرواسي ، حدّثني زياد القنديّ وابن مسكان ، قالا : كنّا عند أبي إ براهيم ( عليه السلام ) إذ قال : يدخل عليكم الساعة خير أهل الأرض ، فدخل أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) - وهو صبيّ -

فقلنا : خير أهل الأرض ! ثمّ دنا فضمّه إليه فقبّله ، وقال : يا بنيّ ! تدري ما قال ذان ؟ قال :

نعم ، يا سيّدي ! هذان يشكّان فيّ .

قال عليّ بن أسباط : فحدّثت بهذا الحديث الحسن بن محبوب ، فقال : بتر ( بتَره بَتْراً من باب قتل : قطعه علي غير تمام . ويقال في لازمه بَتِر يَبْتَر من باب تعِب ، فهو أبتر . المصباح المنير : 35 . )

الحديث ، لا ، ولكن حدّثني عليّ بن رئاب : أنّ أبا إبراهيم ( عليه السلام ) قال لهما : إن جحدتماه حقّه أو خنتماه فعليكما لعنة اللّه والملائكة والناس أجمعين ، يا زياد ! لاتنجب أنت وأصحابك أبداً .

قال عليّ بن رئاب : فلقيت زياد القنديّ ، فقلت له : بلغني أنّ أبا إبراهيم ( عليه السلام ) قال لك كذا وكذا ؟

فقال : أحسبك قد خولطت ، فمرّ وتركني ، فلم أكلّمه ولا مررت به .

قال الحسن بن محبوب : فلم نزل نتوقّع لزياد دعوة أبي إبراهيم ( عليه السلام ) حتّي ظهر منه أيّام الرضا ( عليه السلام ) ما ظهر ، ومات زنديقاً .

( الغيبة : 68 ، ح 71 . عنه البحار : 256/48 س 2 ، ضمن ، ح 9 ، وإثبات الهداة : 185/3 ، ح 40 ، و241 ، ح 56 ، و ، ح 57 ، قطعات منه . )

- إنّ اللّه عزّوجلّ أظهر به العدل والرأفة والرحمة :

1 - المحدّث القمّيّ ؛ : وفي الدرّ النظيم لجمال الدين يوسف بن حاتم العامليّ تلميذ المحقّق ؛ ، قال في ذكر الرضا ( عليه السلام ) : . . . قال أبو الحسن موسي ( عليه السلام

) . . . بينا أنا نائم إذ أتاني جدّي وأبي ( عليهماالسلام ) . . . فقالا ( عليهماالسلام ) : يا موسي ! ليكوننّ لك من هذه الجارية خير أهل الأرض بعدك ، ثمّ أمراني إذا ولدته أُسمّيه عليّاً ، وقالا [لي ] : إنّ اللّه عزّ وجلّ سيظهر به العدل والرأفة والرحمة ، طوبي لمن صدّقه ، وويل لمن عاداه وجحده .

( الأنوار البهيّة : 210 س 13 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 76 . )

- عنده ( عليه السلام ) علم رسول اللّه وكتبه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن الهيثم ، أو عمّن رواه عنه ، أو عن بعض أصحابنا ، عن عمر بن يزيد ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي سألت أباك عن مسألة ، أُريد أن أسألك عنها ؟

قال ( عليه السلام ) : وعن أيّ شي ء تسأل ؟

قال : قلت له : عندك علم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكتبه وعلم الأوصيا ( عليهم السلام ) : وكتبهم ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وأكثر من ذاك ، سل عمّا بدا لك .

( بصائر الدرجات ، الجزء العاشر : 531 ح 19 . عنه البحار : 176/26 ح 54 .

مختصر بصائر الدرجات : 62 س 12 . )

- عنده خواتيم آبائه ( عليهم السلام ) : :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عليّ بن إسماعيل ، عن

محمّد بن عمرو ، قال عبداللّه بن أبان الزيّات : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ قوماً من مواليك سألوني أن تدعو اللّه لهم .

قال : فقال ( عليه السلام ) : واللّه ! إنّي لأعرض أعمالهم علي اللّه في كلّ يوم .

( بصائر الدرجات ، الجزء العاشر : 535 ح 37 ، والجزء التاسع : 450 ح 11 . عنه وسائل الشيعة : 114/16 ح 21126 ، وفيه : عن محمّد بن عليّ بن سعيد الزيّات ، عن عبد اللّه بن أبان . . . والبحار : 348/23 ح 52 ، و349 ح 56 ، وهو كسابقه .

بصائر الدرجات عنه البحار : 23/ . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فأخرج إلينا خاتم أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) وخاتم أبي الحسن ( عليه السلام ) ؛ وكان علي خاتم أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : أنت ثقتي فأعصمني من الناس ، ونقش خاتم أبي الحسن ( عليه السلام ) : حسبي اللّه ، وفيه وردة وهلال في أعلاه .

( الكافي : 473/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 99/5 ح 6034 ، و443/4 ح 5666 ، والبحار : 11/47 ح 11 ، قطعة منه ، و10/48 ح 4 ، قطعة منه . )

- أنّ طاعته ( عليه السلام ) مفترضة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن

الحكم ، عن الحسين بن أبي العلاء ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : ( تأتي ترجمته في ( رؤياه ( عليه السلام ) ) . )

سأل رجل فارسيّ أبا الحسن ( عليه السلام ) فقال : طاعتك مفترضة ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : مثل طاعة عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 187/1 ح 8 .

الإختصاص : 278 س 1 ، وفيه : أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عنه البحار : 301/23 ح 54 . )

- عرض الأعمال عليه ( عليه السلام ) :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا الهيثم النهديّ ، عن أبيه ، عن عبد اللّه بن أبان ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) وكان بيني وبينه شي ء : ادع اللّه لي ولمواليك .

فقال ( عليه السلام ) : واللّه ! إنّ أعمالكم لتعرض عليّ في كلّ خميس .

حدّثنا عليّ بن إسماعيل ، عن محمّد بن عمرو الزيّات ، عن عبد اللّه بن أبان الزيّات مثل رواية النهديّ .

( بصائر الدرجات ، الجزء التاسع : 450 ح 8 ، و9 . عنه وسائل الشيعة : 114/16 ح 21125 ، وفيه : واللّه لأعرض أعمالهم علي اللّه في كلّ خمسين ، والبحار : 348/23 ح 53 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن أبيه ، عن القاسم بن محمّد ، عن الزيّات ، عن عبد اللّه بن أبان الزيّات ،

وكان مكيناً عند الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ادع اللّه لي ولأهل بيتي .

فقال ( عليه السلام ) : أولست أفعل ، واللّه ! إنّ أعمالكم لتعرض عليّ في كلّ يوم وليلة .

قال : فاستعظمت ذلك ، فقال لي : أما تقرأ كتاب اللّه عزّ وجلّ : ( وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و وَالْمُؤْمِنُونَ ) قال ( عليه السلام ) : هو واللّه ! عليّ ( الأنعام : 105/9 . )

بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( الكافي : 219/1 ح 4 . عنه نور الثقلين : 264/2 ح 328 ، والوافي : 545/3 ح 1084 ، والبرهان : 157/2 ح 4 . عنه وعن البصائر ، وسائل الشيعة : 108/16 ح 21106 .

تأويل الآيات الظاهرة : 213 س 6 .

بصائر الدرجات : 449 ، الجزء التاسع ، الباب 6 ، ح 2 . وفيه : إبراهيم بن هاشم ، عن القاسم بن محمّد الزيّات ، عن عبد اللّه بن أبان الزيّات ، وكان يكنّي عبد الرضا ( عليه السلام ) . . . . قطعة منه ، عنه البحار : 347/23 ح 47 .

قطعة منه في ( ما نزل من القرآن في عليّ ( عليه السلام ) ) و ( سورة الأنعام : 105/9 ) . )

3 - ابن شهرآشوب ؛ : موسي بن سيّار ، قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) وقد أشرف علي حيطان طوس ، وسمعت واعية فأتبعتها ، فإذا ( الواعية : الصراخ علي الميّت ونعيه .

لسان العرب : 397/15 . )

نحن بجنازة ، فلمّا بصرت بها رأيت سيّدي ، وقد ثنّي رجله عن فرسه ، ثمّ أقبل نحو الجنازة فرفعها ، ثمّ أقبل يلوذ بها كما تلوذ السخلة بأُمّها؛

( السخلة : الذكر والأنثي من ولد الضأن والمعز ساعة يولد . المعجم الوسيط : 422 . )

ثمّ أقبل عليّ وقال : يا موسي بن سيّار ! من شيّع جنازة وليّ من أوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته أُمّه لاذنب عليه .

حتّي إذا وضع الرجل علي شفير قبره ، رأيت سيّدي قد أقبل ، فأفرج الناس عن الجنازة حتّي بدا له الميّت فوضع يده علي صدره ثم قال : يا فلان بن فلان ! أبشر بالجنّة ، فلا خوف عليك بعد هذه الساعة .

فقلت : جعلت فداك ، هل تعرف الرجل ؟ فواللّه ! إنّها بقعة لم تطأها قبل يومك هذا .

فقال لي : يا موسي بن سيّار ! أما علمت أنّا معاشر الأئمّة تعرض علينا أعمال شيعتنا صباحاً ومساء ، فما كان من التقصير في أعمالهم سألنا اللّه تعالي الصفح لصاحبه ، وما كان من العلوّ سألنا اللّه الشكر لصاحبه .

( المناقب لابن شهرآشوب : 341/4 س 2 . عنه مدينة المعاجز : 228/7 ح 2281 ، والبحار : 98/49 ح 13 ، ومستدرك الوسائل : 164/12 ح 13789 ، والأنوار البهيّة : 215 س 12 . )

قطعة منه في ( سيرته ( عليه السلام ) في تشييع الجنائز ) و ( ثواب تشييع جنازة المؤمن ) و ( مركبه ) .

- رؤيته رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

:

1 - الصفّار؛ : حدّثنا معاوية بن حكيم ، عن الحسين بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال لي بخراسان : رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هيهنا ، والتزمته .

( بصائر الدرجات ، الجزء السادس ، الباب 5 : 294 ، ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 98/7 ح 2200 ، والبحار : 247/6 ح 80 .

قرب الإسناد : 348 ح 1259 . عنه البحار : 87/49 ح 5 ، و239/58 ح 2 ، و550/22 ح 4 ، ومدينة المعاجز : 99/7 ح 2201 . عنه وعن البصائر ، البحار : 303/27 ح 2 .

الخرائج والجرائح : 817/2 ح 26 . )

4 )

- شهادة الصبيّ بإمامته :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن العلاء الجرجانيّ قال : حججت فرأيت عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يطوف بالبيت ، فقلت له : جعلت فداك ، هذا الحديث قد روي عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مات ولم يعرف إمام زمانه ، مات ميتة جاهليّة .

قال : فقال : نعم . . . قال : قلت : فمن إمام زماننا ؟ فإنّي لاأعرفه .

قال : أنا هو ، فقلت له : ما علامة أستدلّ بها ؟

قال : تعال إلي البيت ، وقال للغلمان : لاتحجبوه إذا جاء .

قال : فأتيته من الغد ، فسلّم عليّ وقرّبني ، وجعل يناظرني ، وبين يديه صبيّ ، وبيده رطب يأكله ، فنطق الصبيّ وقال : الحقّ

، حقّ مولاي ، وهو الإمام . . . .

( الثاقب في المناقب : 495 ح 424 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 290 . )

- شهادة النخلة بإمامته ( عليه السلام ) :

1 - الحضينيّ ؛ : عن أبي الحسن محمّد بن يحيي ، وأبي داود الطوسيّ ، قالا : دخلنا علي أبي شعيب . . . فأمرنا بالجلوس ، فجلسنا دون القوم ، وكان الوقت في غير أوان حمل النخل والشجر ، فانثني أبو شعيب إلي عليّ بن أُمّ الرقاد ، وقال : قم يا عليّ ! إلي هذه النخلة واجتن منها رطباً ، وائتنا .

فقام عليّ إلي النخلة ، نخلة في جانب الدار لاحمل فيها ، فلم يصل إليها حتّي رأيناها قد تهدّلت أثمارها ، فلم يزل يلقط منها ، ونحن ننظر إليه حتّي لقط ملأ طبق معه ، ثمّ أتي به ووضعه بين أيدينا .

وقال لنا : كلوا ، واعلموا يسيراً في فضل اللّه علي سيّدكم أبي محمّد الحسن ( عليه السلام ) . . . فأكلنا منه ، وأقبل يظهر لنا فيه ألواناً من الرطب من كلّ نوع غريب ، وإذا نحن بخادم قد أتي من دار سيّدنا الحسن ( عليه السلام ) . . .

وقال : مولاك يقول لك : يا أبا شعيب ! أغرس هذا النوي في بستانك بالبصرة يخرج منه نخلة واحدة آية لك وعبرة في حياتك وبعد وفاتك . . . .

فعدت من قابل ، فجاء في نفسي من أمر النخلة . . . فدنونا منها وأسعافها تحرّكها الرياح ، فسمعنا في تخشخشها ألسناً تنطق ، وتقول : لا

إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه . . . وعليّ [الرضا] . . . حجج اللّه علي خلقه . . . .

( الهداية الكبري : 338 ، س 9 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- إنّه ( عليه السلام ) خير من صلّي علي ظهر الأرض :

1 - أبو جعفر الطبريّ؛ : قال أُميّة بن عليّ : كنت بالمدينة وكنت أختلف إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) وأبوه بخراسان . فدعا جاريته يوماً ، فقال لها : قولي ( في كشف الغمّة : وأبو الحسن ، وفي الثاقب في المناقب : أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) . )

( في كشف الغمّة : يوماً بجارية ، وهكذا في الثاقب في المناقب ، وفي إثبات الوصيّة : فدعا يوماً بالجارية . )

لهم : يتهيّأون للمأتم .

( في الثاقب في المناقب : تهيّأوا . )

فلمّا تفرّقنا من مجلسنا أنا وجماعة ، قلنا : ألا سألناه مأتم من ؟

فلمّا كان الغد ، أعاد القول ، فقلنا له : مأتم من ؟

فقال ( عليه السلام ) : مأتم خير من صلّي علي ظهر الأرض .

( في كشف الغمّة : خير من علي ظهرها ، وفي الثاقب في المناقب : مأتم خير من علي ظهرها ، وهكذا في المناقب ، وفي إثبات الوصيّة : مأتم خير من علي ظهر الأرض . )

فورد الخبر بمضيّ أبي الحسن ( عليه السلام ) بعد أيّام .

( دلائل الإمامة : 401 ، ح 359 .

كشف الغمّة : 369/2 ، س 18 ، بتغيير آخر لم

نذكره .

إثبات الوصيّة : 223 ، س 11 .

المناقب لابن شهر آشوب : 389/4 ، س 7 ، عن نوادر الحكمة ، بتغيير آخر لم نذكره . عنه الأنوار البهيّة : 241 ، س 1 . عنه وعن إعلام الوري ، البحار : 63/50 ، ح 39 .

إعلام الوري : 100/2 ، س 2 . عنه البحار : 310/49 ، ح 21 ، وإثبات الهداة : 337/3 ، ح 21 .

الثاقب في المناقب : 515 ، ح 443 .

قطعة منه في ( إنّه خير من صلّي علي ظهر الأرض ) . )

- تسبيحه وتهليله في بطن أمّه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . نجمة أُمّ الرضا ( عليه السلام ) تقول : لمّا حملت بابني عليّ لم أشعر بثقل الحمل ، وكنت أسمع في منامي تسبيحاً وتهليلاً وتمجيداً من بطني فيفزعني ذلك ويهولني ، فإذا انتبهت لم أسمع شيئاً ، فلمّا وضعته وقع علي الأرض واضعاً يديه علي الأرض رافعاً رأسه إلي السماء ، يحرّك شفتيه كأنّه يتكلّم ، فدخل إليّ أبوه موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) فقال لي : هنيئاً لك يا نجمة ! كرامة ربّك . . . فإنّه بقيّة اللّه تعالي في أرضه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 20/1 ح 2 .

تقدّم الحديث في رقم 17 . )

- زلزلة الأرض لغضبه ( عليه السلام ) :

1 - المحدّث النوريّ ؛ : . . . عن محمّد بن صدقة قال : كنت عند ال رضا ( عليه السلام ) ،

إذ وفد عليه قوم من أهل إرمينيّة ، فقال له زعيمهم : إنّا أتيناك ولانشكّ في إمامتك ، ولانشرك فيها معك أحداً ، وإنّ عندنا قوم من إخواننا لهم الأموال الكثيرة ، فهل لنا أن نحمل زكاة أموالنا إلي فقراء إخواننا ، ونجعل ذلك صلة بهم وبرّاً ؟

فغضب ( عليه السلام ) حتّي تزلزلت الأرض من تحتنا ، ولم يكن فينا من يُحر جواباً ، وأطرق رأسه مليّاً ، وقال : من حمل إلي أخيه شيئاً يري أنّ ذلك الشي ء برّاً له وتفضّلاً عليه ، عذّبه اللّه عذاباً لايعذّب به أحداً من العالمين ، ثمّ لاينال رحمته . . . .

( مستدرك الوسائل : 135/7 ح 7837 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1445 . )

- اعتراف المأمون بفضل الإمام الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ الحاكم قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا الحسن بن الجَهِم قال : حدّثني أبي قال : صعد المأمون المنبر لمّا بايع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقال : أيّها الناس ! جائتكم بيعة عليّ بن موسي بن جعفر بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، واللّه لو قرأت هذه الأسماء علي الصمّ البكم ، لبرؤوا بإذن اللّه عزّوجلّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 147/2 ح 18 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 130/49 ح 6 .

أمالي الصدوق : 525 ح 15 .

روضة الواعظين : 252 س

17 . )

- تحيّة المهدي له ( عليهماالسلام ) عند ولادته :

1 - الراونديّ ؛ : عن حكيمة ، [قالت ] : دخلت يوماً علي أبي محمّد ( عليه السلام ) ؛ فقال : ياعمّة ! بيّتي عندنا الليلة ، فإنّ اللّه سيظهر الخلف فيها . . . فبتّ . . . وأشرق نور في البيت ، فنظرت فإذا الخلف تحتها ساجد [للّه تعالي ] إلي القبلة ، فأخذته .

فناداني أبو محمّد من الحجرة : هلمّي بابني إليّ يا عمّة !

قالت : فأتيته به . . .

وقال : انطق يا بنيّ بإذن اللّه !

فقال ( عليه السلام ) : « أعوذ باللّه السميع العليم . . . وصلّي اللّه علي محمّد المصطفي ، وعليّ المرتضي . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . » .

( الخرائج والجرائح : 455/1 ، ح 1 . عنه حلية الأبرار : 173/5 ، ح 1 ، ومدينة المعاجز : 31/8 ، ح 2666 .

كشف الغمّة : 498/2 ، س 2 .

كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ، ضمن مجموعة نفيسة : 241 ، س 12 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- ميزانه ( عليه السلام ) في حساب الأبجد :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ميزانه في الحساب : أمين اللّه علي عباده ، ووليّه في بلاده ، لاستوائهما في خمسمائة وثلاثة وخمسين .

( المناقب لابن شهرآشوب : 332/4 س 8 . )

- إنّ أبيه ( عليه السلام ) كان يأتيه (

عليه السلام ) في المنام :

1 - الحميريّ ؛ : معاوية بن حكيم ، عن الحسن بن عليّ بن بنت إلياس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال لي ابتداءاً : إنّ أبي كان عندي البارحة ، قلت : أبوك ! قال : أبي .

قلت : أبوك ! قال : أبي .

قلت : أبوك ! قال : في المنام ، إنّ جعفراً كان يجي ء إلي أبي فيقول : يا بنيّ ! افعل كذا ، يا بنيّ ! افعل كذا .

قال : فدخلت عليه بعد ذلك ، فقال لي : يا حسن ! إنّ مَنامَنا ويقظتنا واحدة .

( قرب الإسناد : 348 ح 1258 ، عنه البحار : 302/27 ح 1 ، و87/49 ح 4 ، و239/58 ح 3 ، ومدينة المعاجز : 453/6 ح 2098 ، و99/7 ح 2202 .

قطعة منه في ( إنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : منامهم ويقظتهم واحدة ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

- جوابه ( عليه السلام ) عن خمس عشرة ألف مسألة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : لمّا اختلف الناس في أمر أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، جمعت من مسائله ممّا سئل عنه ، وأجاب عنه خمس عشرة ألف مسألة .

( الغيبة : 73 ح 79 . عنه البحار : 97/49 ح 10 .

المناقب لابن شهرآشوب : 350/4 س 22 ، وفيه : ثمانية

عشر ألف مسألة . عنه البحار :

99/49 ح 14 .

الأنوار البهيّة : 217 س 17 . )

- كلامه ( عليه السلام ) العجيب حين ينظر إلي السماء :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : رأيت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) وهو ينظر إلي السماء ، ويتكلّم بكلام ، كأنّه كلام الخطاطيف ، ما فهمت منه شيئاً ، ساعة بعد ساعة ثمّ سكت .

( الخُطّاف : ضرب من الطيور القواطع عريض المنقار ، دقيق الجناح طويله ، منتفش الذيل . المعجم الوسيط : 245 . )

( بصائر الدرجات ، الجزء العاشر : 531 ب 18 ح 22 . عنه البحار : 88/49 ح 9 .

مختصر بصائر الدرجات : 63 س 1 . )

- عناية اللّه به ( عليه السلام ) في دفع الأفعي عنه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . إنّي أقبلت يوماً من الفُرع ، فحضرت الصلاة فنزلت فصرت إلي ثمامة ، فلمّا صلّيت ركعة ، أقبل أفعي نحوي ، فأقبلت علي صلاتي لم أخفّفها ، ولم ينتقص منها شي ء ، فدنا منّي ثمّ رجع إلي ثمامة . . . .

( رجال الكشّيّ : 95 رقم 151 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 667 . )

( ب ) - اختصاص بعض الأيّام والأزمان به ( عليه السلام )

وفيه ثلاثة أمور

الأوّل - اختصاص يوم الأربعاء به ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . .

الصقر بن أبي دلف الكرخيّ قال : لمّا حمل المتوكّل سيّدنا أبا الحسن العسكريّ ( عليه السلام ) جئت أسأل عن خبره . . . فقلت : قوله : لاتعادو الأيّام فتعاديكم ، ما معناه ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ! الأيّام نحن ما قامت السموات والأرض؛ فالسبت اسم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . والأربعاء موسي بن جعفر وعليّ بن موسي . . . .

( الخصال : 394 ، ح 102 . عنه نور الثقلين : 326/5 ، ح 40 ، والبحار : 238/24 ، ح 1 ، و20/56 ، ح 3 ، و194/50 ، ح 6 .

معاني الأخبار : 123 ، ح 1 . عنه إثبات الهداة : 491/1 ، ح 177 ، ومدينة المعاجز : 510/7 ، ح 2505 .

الخرائج والجرائح : 412/1 ضمن ح 17 ، بتفاوت . عنه جمال الاسبوع : 36 ، س 9 ، والبحار : 195/50 ، ح 7 ، ومدينة المعاجز : 483/7 ، ح 2479 ، وحلية الأبرار : 52/5 ، ح 4 .

إقبال الأعمال : 278 ، س 12 ، أورد مضمونه .

إثبات الوصيّة : 266 ، س 11 .

جامع الأخبار : 90 ، س 3 .

إكمال الدين : 383/2 ضمن ح 9 .

روضة الواعظين : 430 ، س 11 . عنه المناقب لابن شهرآشوب : 308/1 ، س 9 .

الصراط المستقيم : 159/2 ، س 12 .

جمال الأسبوع : 35 ، س 5 . عنه البحار : 210/99 ، ح 1 .

كفاية الأثر

: 285 ، س 7 . عنه البحار : 413/36 ، ح 3 .

إعلام الوري : 245/2 ، س 15 .

الهداية الكبري : 363 ، س 10 .

عدّة الداعي : 52 ، س 10 ، أورد مضمونه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : يوم الأربعاء ، وهو باسم موسي بن جعفر ، وعليّ بن موسي ، ومحمّد بن عليّ ، وعليّ بن محمّد ، صلوات اللّه عليهم أجمعين . . . .

( جمال الأُسبوع : 40 ، س 22 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 540 . )

الثاني - اختصاص يوم الخميس به ( عليه السلام ) :

1 - الحافظ رجب البرسيّ ؛ : وعنهم ( عليهم السلام ) : أنّهم قالوا : نحن الليالي والأيّام ، من لم يعرف هذه الأيّام لم يعرف اللّه حقّ معرفته ، ( فالسبت ) ، رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) النبوّة ولا نبيّ بعده . . . ( والخميس ) خمسة أنوار ، الرضا ، والجواد ، والهادي ، والعسكري ، والمهدي ( عليهم السلام ) : . . . .

( مشارق أنوار اليقين : 45 س 20 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثالث - اختصاص الساعة الثامنة به ( عليه السلام ) :

1 - الكفعميّ ؛ : . . . الساعة [الوقت ] الثامنة من الأربع ركعات من بعد الظهر إلي صلاة العصر للرضا ( عليه السلام ) . . . .

( المصباح : 187 ، س 13 . )

والكلام طويل أخذنا منه موضع الحاجة

( ج ) - علمه ( عليه السلام ) بأمور مختلفة

وفيه عشرة أمور

الأوّل - علمه ( عليه السلام ) بكلّ شي ء وجوابه بالقرآن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا أبوذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : ما رأيت الرضا ( عليه السلام ) يسأل عن شي ء قطّ إلّا علم ، ولا رأيت أعلم منه بما كان في الزمان الأوّل إلي وقته وعصره ، وكان المأمون يمتحنه بالسؤال عن كلّ شي ء ، فيجيب فيه ، وكان كلامه كلّه وجوابه وتمثّله انتزاعات من القرآن ، وكان يختمه في كلّ ثلاثة ويقول : لو أردت أن أختمه في أقرب من ثلاثة تختّمت ، ولكنّي ما مررت بآية قطّ إلّا فكّرت فيها ، وفي أيّ شي ء أنزلت ، وفي أيّ وقت ، فلذلك صرت أختم في كلّ ثلاثة أيّام .

ومن كلامه ( عليه السلام ) المشهور قوله : الصغائر من الذنوب طرق إلي الكبائر ، ومن لم يخف اللّه في القليل لم تخفه في الكثير ، ولو لم يخوّف اللّه الناس بجنّة ونار ، لكان الواجب أن يطيعوه ولايعصوه ، لتفضّله عليهم ، وإحسانه إليهم ، وما بدءهم به من إنعامه الذي ما استحقّوه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 4 ، عنه حلية الأبرار : 343/4 ح 1 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 217/6 ح 7773 ، قطعة منه ، والبحار : 174/68 ح 10 ، قطعة منه ، و353/70 ح 55 ، قطعة منه .

الأنوار البهيّة : 212 س 10 ، قطعة منه ،

المناقب لابن شهرآشوب : 360/4 س 6 ، قطعة منه . عنه وعن الأمالي ، البحار : 90/49 ح 3 ، قطعة منه .

أمالي الصدوق : 525 ح 14 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 316/2 س 5 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 63/2 س 4 .

الفصول المهمّة : 251 س 11 ، قطعة منه .

روضة الواعظين : 252 س 12 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في استصغار الذنوب ) و ( أحواله مع المأمون ) و ( ما ورد عن العلماء أو غيرهم في عظمته ) و ( تدبّره ( عليه السلام ) في القرآن وختمه في ثلاثة أيّام ) . )

الثاني - علمه ( عليه السلام ) بالصحف السماويّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول : لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، ورأس الجالوت ، ورؤساء الصابئيين ، والهِرْبِذِ الأكبر ، وأصحاب زَرْدْهِشْت ، وقِسطاس الروميّ والمتكلّمين ، ليسمع كلامه وكلامهم ، فجمعهم الفضل بن سهل ، ثمّ أعلم المأمون باجتماعهم فقال : أدخلهم عليَّ ، ففعل ، فرحّب بهم المأمون ، ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي ، هذا المدنيّ القادم عليَّ ، فإذا كان بكرة فاغدوا عليَّ ، ولا يتخلّف منكم أحد .

فقالوا : السمع والطاعة يا أمير

المؤمنين ! نحن مبكّرون إن شاء اللّه .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فبينا نحن في حديث لنا عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، إذ دخل علينا ياسر الخادم ، وكان يتولّي أمر أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال له : يا سيّدي ! إنّ أمير المؤمنين يقرئك السلام ، ويقول : فداك أخوك ! أنّه أجمع إليّ أصحاب المقالات ، وأهل الأديان ، والمتكلّمون من جميع الملل ، فرأيك في البكور إلينا إن أحببت كلامهم ، وإن كرهت ذلك فلاتتجشّم ، وإن أحببت أن نصير إليك خفّ ذلك علينا .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أبلغه السلام ، وقل له : قد علمت ما أردت ، وأنا صائر إليك بكرة إن شاء اللّه .

قال الحسن بن النوفليّ : فلمّا مضي ياسر ، التفت إلينا ، ثمّ قال لي : يا نوفليّ ! أنت عراقيّ ، و رقّة العراقيّ غير غليظة ، فما عندك في جمع ابن عمّك علينا ، أهل الشرك وأصحاب المقالات ؟

فقلت : جعلت فداك ! ، يريد الامتحان ، ويحبّ أن يعرف ما عندك ، ولقد بني علي أساس غير وثيق البنيان ، وبئس واللّه ! ما بني .

فقال لي : وما بناؤه في هذا الباب ؟

قلت : إنّ أصحاب الكلام والبدعة خلاف العلماء ، وذلك أنّ العالم لا ينكر غير المنكر ، وأصحاب المقالات ، والمتكلّمون ، وأهل الشرك ، أصحاب إنكار ومباهتة ، إن احتججت عليهم بأنّ اللّه واحد قالوا : صحّ وحدانيّته . وإن قلت : إنّ محمّداً رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم

) قالوا : أثبت رسالته ، ثمّ يباهتون وهو يبطل عليهم بحجّته ويغالطونه ، حتّي يترك قوله ، فاحذرهم جعلت فداك .

قال : فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال لي : يا نوفليّ ! أفتخاف أن يقطعوا عليّ حجّتي ؟

فقلت : لا واللّه ، ماخفت عليك قطّ ، وإنّي لأرجو أن يظفرك اللّه بهم إن شاءاللّه تعالي .

فقال ( عليه السلام ) لي : يا نوفليّ ! أتحبّ أن تعلم متي يندم المأمون ؟

قلت : نعم .

قال ( عليه السلام ) : إذا سمع احتجاجي علي أهل التورية بتوراتهم ، وعلي أهل الإنجيل بإنجيلهم ، وعلي أهل الزبور بزبورهم ، وعلي الصابئين بعبرانيّتهم ، وعلي أهل الهرابذة بفارسيّتهم ، وعلي أهل الروم بروميّتهم ، وعلي أصحاب المقالات بلغاتهم ، فإذا قطعت كلّ صنف ، ودحضت حجّته ، وترك مقالته ، ورجع إلي قولي ، علم المأمون الموضع الذي هو سبيله ليس بمستحقّ له ، فعند ذلك يكون الندامة ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم . . . .

فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون ، وقام محمّد بن جعفر وجميع بني هاشم ، فما زالوا وقوفاً والرضا جالس مع المأمون ، حتّي أمرهم بالجلوس فجلسوا ، فلم يزل المأمون مقبلاً عليه يحدّثه ساعة ، ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟

فقال الجاثليق : يا أمير المؤمنين !

كيف أحاجّ رجلاً يحتجّ عليّ بكتاب أنا منكره ، ونبيّ لا أومن به ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! فإن احتججت عليك بإنجيلك أتقرّ به ؟

قال الجاثليق : وهل أقدر علي رفع ما نطق الإنجيل ؟ نعم ، واللّه ! أقرّ به علي رغم أنفي . . . قال ( عليه السلام ) : ماتقول في يوحنّا الديلميّ ؟

قال : بخّ ، بخّ ، ذكرت أحبّ الناس إلي المسيح .

قال ( عليه السلام ) : فأقسمت عليك ، هل نطق الإنجيل : إنّ يوحنّا قال : إنّما المسيح أخبرني بدين محمّد العربيّ ، وبشّرني به أنّه يكون من بعده ، فبشّرت به الحواريّين فآمنوا به ؟

قال الجاثليق : قد ذكر ذلك يوحنّا عن المسيح ، وبشّر بنبوّة رجل وبأهل بيته ووصيّه ، ولم يلخّص متي يكون ذلك ؟ ولم تسمّ لنا القوم فنعرفهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإن جئناك بمن يقرأ الإنجيل ، فتلا عليك ذكر محمّد ، وأهل بيته وأمّته ، أتؤمن به ؟

قال : سديداً .

قال الرضا ( عليه السلام ) لنسطاس الروميّ : كيف حِفظُك للسِفر الثالث من ( السِفر : الكتاب أو الكتاب الكبير ، وجزءٌ من أجزاء التوراة . المعجم الوسيط : 433 . )

الإنجيل ؟

قال : ماأحفظني له ، ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال : ألست تقرء الإنجيل ؟

قال : بلي لعمري .

قال : فخذ علي السفر ، فإن كان فيه ذكر محمّد وأهل بيته وأُمّته فاشهدوا لي ، وإن لم يكن فيه ذكره فلاتشهدوا لي ، ثمّ

قرء ( عليه السلام ) السِفر الثالث حتّي بلغ ذكر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقف ، ثمّ قال : يا نصرانيّ ! إنّي أسألك بحقّ المسيح وأُمّه ، أتعلم أنّي عالم بالإنجيل ؟

قال : نعم ، ثمّ تلا علينا ذكر محمّد وأهل بيته وأمّته ، . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : فإنّ اليسع قد صنع مثل ما صنع عيسي ( عليه السلام ) ، مشي علي الماء ، وأحيي الموتي ، وأبرء الأكمه والأبرص ، فلم تتّخذه أُمّته ربّاً ، ولم يعبده أحد من دون اللّه عزّوجلّ ، ولقد صنع حزقيل النبيّ ( عليه السلام ) مثل ما صنع عيسي بن مريم ، فأحيي خمسة وثلاثين ألف رجل من بعد موتهم بستّين سنة .

ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال له : يا رأس الجالوت ! أتجد هؤلاء في شباب بني إسرائيل في التوراة ؟ اختارهم بخت نصر من سبي بني إسرائيل ، حين غزا بيت المقدس ، ثمّ انصرف بهم إلي بابل ، فأرسله اللّه عزّوجلّ إليهم فأحياهم ، هذا في التوراة ، لايدفعه إلّا كافر منكم .

قال رأس الجالوت : قد سمعنا به وعرفناه .

قال : صدقت ، ثمّ قال : يا يهوديّ ! خذ علي هذا السفر من التوراة .

فتلا ( عليه السلام ) علينا من التوراة آيات ، فأقبل اليهوديّ يترجّج لقراءته ( ارتجّ البحر : اضطرب . المصباح المنير : 218 . )

ويتعجّب ! ثمّ أقبل علي النصرانيّ . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! هل تعرف في الإنجيل قول عيسي

( عليه السلام ) : إنّي ذاهب إلي ربّكم وربّي والبارقليطا جاء ، هو الذي يشهد لي بالحقّ كما شهدت له ، وهو الذي يفسّر لكم كلّ شي ء ، وهو الذي يبدأ فضائح الأُمم ، وهو الذي يكسر عمود الكفر ؟ .

فقال الجاثليق : ما ذكرت شيئاً من الإنجيل إلّا ونحن مقرّون به ، . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 154/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

2 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن يسألوا عمّا بدا لهم . . . ثمّ إنّ الرضا ( عليه السلام ) التفت إلي الجاثليق فقال : هل دلّ الإنجيل علي نبوّة مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : لو دلّ الإنجيل علي ذلك ما جحدناه .

فقال ( عليه السلام ) : أخبرني عن السكتة التي لكم في السفر الثالث ؟

فقال الجاثليق : اسم من أسماء اللّه تعالي ، لا يجوز لنا أن نظهره .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإن قرّرتك أنّه اسم محمّد وذكره ، وأقرّ عيسي به

، وأنّه بشّر بني إسرائيل بمحمّد ، أتقرّ به ولا تنكره ؟

قال الجاثليق : إن فعلت أقررت ، فإنّي لا أردّ الإنجيل ولا أجحده .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فخذ علي السفر الثالث الذي فيه ذكر محمّد ، وبشارة عيسي ( عليه السلام ) بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال الجاثليق : هات ! فأقبل الرضا ( عليه السلام ) يتلو ذلك السفر - الثالث من الإنجيل - حتّي بلغ ذكر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا جاثليق ! من هذا النبيّ الموصوف ؟

قال الجاثليق : صفه؛

قال ( عليه السلام ) : لا أصفه إلّا بما وصفه اللّه : هو صاحب الناقة والعصا والكساء ، ( النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ و مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَلةِ وَالإِْنجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَل-هُمْ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَل-ِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ ) يهدي إلي الطريق ( الأعراف : 157/7 . )

الأقصد ، والمنهاج الأعدل ، والصراط الأقوم .

سألتك يا جاثليق ! بحقّ عيسي روح اللّه وكلمته ، هل تجد هذه الصفة في الإنجيل لهذا النبيّ ؟

فأطرق الجاثليق مليّاً ، وعلم أنّه إن جحد الإنجيل كفر فقال : نعم ، هذه الصفة في الإنجيل ، وقد ذكر عيسي ( عليه السلام ) هذا النبيّ ، ولم يصحّ عند النصاري أنّه صاحبكم .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أمّا إذا لم تكفر بجحود الإنجيل ، وأقررت بما فيه من صفة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فخذ عليّ في السفر الثاني

، فإنّي أوجدك ذكره ، وذكر وصيّه ، وذكر ابنته فاطمة ، وذكر الحسن والحسين ( عليهم السلام ) : .

فلمّا سمع الجاثليق ، ورأس الجالوت ذلك ، علما أنّ الرضا ( عليه السلام ) عالم بالتوراة والإنجيل . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

الثالث - علمه ( عليه السلام ) بالنجوم :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : وجدت في كتاب نوادر الحكمة تأليف محمّد بن أحمد بن عبد اللّه القمّيّ ، وهو جليل القدر بين علماء الشيعة ، رواه عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو الحسن صلوات اللّه عليه للحسن بن سهل : كيف حسابك للنجوم ؟

قال : ما بقي شي ء إلّا تعلّمته .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) له : كم لنور الشمس علي نور القمر فضل درجة ؟ وكم لنور القمر علي نور المشتري فضل درجة ؟ وكم لنور المشتري علي نور الزهرة فضل درجة ؟

فقال : لاأدري .

فقال ( عليه السلام ) : ليس في يدك شي ء ، إنّ هذا أيسره .

( فرج المهموم : 93 س 19 . البحار : 245/55 ح 25 .

قطعة منه في ( إحتجاجه ( عليه السلام ) مع الحسن بن سهل في علم النجوم ) . )

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : وجدت في كتاب مسائل الصبّاح بن نضر الهنديّ ، لمولانا عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه عليه ، رواية أبي العبّاس بن نوح ، وأبي عبد اللّه بن محمّد

بن أحمد الصفوانيّ ، من أصل كتاب عتيق لنا الآن ، ربما كان كتب في حياتهما ، بالاسناد المتّصل فيه عن الريّان بن الصلت ، وذكر اجتماع العلماء بحضرة المأمون ، وظهور حجّة الرضا ( عليه السلام ) علي جميع العلماء ، وحضور الصبّاح بن النضر الهنديّ عند مولانا الرضا ( عليه السلام ) ، وسؤاله إيّاه عن مسائل كثيرة .

منها : سؤاله عن علم النجوم .

فقال ما هذا لفظه : هو علم في أصل صحيح ، ذكروا : أنّ أوّل من تكلّم في النجوم إدريس ، وكان ذو القرنين به ماهراً ، وأصل هذا العلم من اللّه تعالي . ويقال : إن اللّه تعالي بعث المنجّم الذي هوالمشتري إلي الأرض ، في صورة رجل ، فأتي بلد العجم فعلّمهم - في حديث طويل - ، فلم يستكملوا ذلك ، فأتي بلد الهند فعلّم رجلاً منهم ، فمن هناك صار علم النجوم بالهند .

وقال قوم : هو من علم الأنبياء ، وخصّوا به لأسباب شتّي ، فلم يدرك ( في المستدرك : هو علم من علم الأنبياء . )

( في المستدرك : فلم يستدرك . )

المنجّمون الدقيق منها ، فشابوا الحقّ بالكذب .

( فرج المهموم : 94 س 6 . عنه مستدرك الوسائل : 100/13 ح 1489 .

البحار : 245/55 ح 26 ، عن كتاب النجوم .

قطعة منه في ( إنّ الأنبيا ( عليهم السلام ) : كان عندهم علم النجوم ) و ( كان ذوالقرنين ماهراً بالنجوم ) و ( كان إدريس ( عليه السلام ) أوّل من تكلّم في النجوم ) . )

الرابع -

علمه ( عليه السلام ) بالكواكب والمسوخ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم ال قرشيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن عليّ بن محمّد بن الجهم ، قال : سمعت المأمون يسأل الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) عمّا يرويه الناس من أمر الزهرة ، وإنّها كانت امرأة فتن بها هاروت وماروت ، وما يروونه من أمر سهيل إنّه كان عشّاراً باليمن .

( العشّار : من يأخذ علي السِلَع مَكْساً . المَكس : الضريبة يأخذها المُكّاس ممّن يدخل البلد من التجّار . المعجم الوسيط : 602 . )

فقال الرضا ( عليه السلام ) : كذبوا في قولهم : إنّهما كوكبان ، وإنّما كانتا دابّتين من دوابّ البحر ، فغلط الناس وظنّوا أنّهما الكوكبان ، وما كان اللّه عزّ وجلّ ليمسخ أعدائه أنواراً مضيئة ، ثمّ يبقيها ما بقيت السماوات والأرض ، وإنّ المسوخ لم يبق أكثر من ثلاثة أيّام حتّي ماتت ، وما تناسل منها شي ء ، وما علي وجه الأرض اليوم مسخ ، وإنّ التي وقع عليه اسم المسوخيّة مثل القرد ، والخنزير والدبّ ، وأشباهها إنّما هي مثل ما مسخ اللّه علي صورها ، قوماً غضب اللّه عليهم ولعنهم بإنكارهم توحيد اللّه ، وتكذيبهم رسله .

وأمّا هاروت وماروت ، فكانا ملكين علّما الناس السحر ليحترزوا عن سحر السحرة ويبطلوا به كيدهم ، وما علّما أحداً من ذلك شيئاً إلّا قالا له : ( إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَاتَكْفُرْ ) فكفر قوم باستعمالهم لما أمروا بالإحتراز منه وجعلوا يفرّقون بما

تعلموه بين المرء وزوجه .

قال اللّه عزّ وجلّ : ( وَمَا هُم بِضَآرِّينَ بِهِ ي مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ) ( البقرة : 102/2 . )

يعني بعلمه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 271/1 ح 2 . عنه البحار : 323/56 ح 4 ، ونور الثقلين : 109/1 ح 296 ، ووسائل الشيعة : 147/17 ح 22211 ، قطعة منه ، والبرهان : 138/1 ح 2 .

قطعة منه في ( جزاء من أنكر التوحيد وكذّب الرسل ) ، و ( سورة البقرة 102/2 ) . )

الخامس - علمه ( عليه السلام ) بالغائب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : كنت شاكّاً في أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فكتبت إليه كتاباً أسأله فيه الإذن عليه ، وقد أضمرت في نفسي أن أسأله إذا دخلت عليه عن ثلاث آيات قد عقدت قلبي عليها !

قال : فأتاني جواب ما كتبت به إليه : عافانا اللّه وإيّاك ، أمّا ما طلبت من الإذن عليّ فإنّ الدخول إليّ صعب ، وهؤلاء قد ضيّقوا عليّ في ذلك ، فلست تقدر عليه الآن ، وسيكون إن شاء اللّه .

وكتب ( عليه السلام ) بجواب ما أردت أن أسأله عنه عن الآيات الثلاث في الكتاب ، ولا واللّه ، ما ذكرت له منهنّ شيئاً ، ولقد بقيت متعجّباً لما ذكرها في الكتاب ، ولم أدر أنّه جوابي إلّا بعد ذلك ، فوقفت علي معني ما كتب به ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا

( عليه السلام ) : 212/2 ح 18 ،

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2420 . )

2 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء قوم إلي باب أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه برقاع فيها مسائل ، وفي القوم رجل واقفيّ . . . فخرجت الأجوبة في جميعها ، وخرجت رقعة الواقفيّ بلا جواب . . . .

( الهداية الكبري : 288 س 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2546 . )

3 - الراونديّ ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنّا عند رجل بمرو ، وكان معنا رجل واقفيّ ، فقلت له : اتّق اللّه ، قد كنت مثلك ، ثمّ نوّر اللّه قلبي ، فصم الأربعاء ، والخميس ، والجمعة ، واغتسل وصلّ ركعتين ، وسل اللّه أن يريك في منامك ما تستدلّ به علي هذا الأمر .

فرجعت إلي البيت ، وقد سبقني كتاب أبي الحسن ( عليه السلام ) إليّ يأمرني فيه أن أدعو إلي هذا الأمر ذلك الرجل ، . . . .

( الخرائج والجرائح : 366/1 ح 23 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2450 . )

السادس - علمه ( عليه السلام ) بكيفيّة استشهاده وقاتله :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ قال : إنّ المأمون قال للرضا ( عليه السلام ) : . . . فإنّي قد رأيت أن أعزل نفسي عن الخلافة ، وأجعلها لك وأُبايعك .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إن كانت

هذه الخلافة لك ، واللّه جعلها لك ، فلايجوز لك أن تخلع لباساً ألبسك اللّه وتجعله لغيرك ، وإن كانت الخلافة ليست لك فلايجوز لك أن تجعل لي ما ليس لك .

فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه فلابدّ لك من قبول هذا الأمر !

فقال ( عليه السلام ) : لست أفعل ذلك طائعاً أبداً ، فما زال يجهد به أيّاماً حتّي يئس من قبوله؛

فقال له : فإن لم تقبل الخلافة ، ولم تجب مبايعتي لك ، فكن وليّ عهدي له ، تكون الخلافة بعدي؛

فقال الرضا ( عليه السلام ) : واللّه لقد حدّثني أبي ، عن آبائه ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي أُخرج من الدنيا قبلك مسموماً مقتولاً بالسمّ مظلوماً ، تبكي عليّ مليكة السماء وملائكة الأرض ، وأُدفن في أرض غربة إلي جنب هارون الرشيد .

فبكي المأمون ، ثمّ قال له : يا ابن رسول اللّه ومن الذي يقتلك ، أو يقدر علي الإساءة إليك وأنا حيّ ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أما إنّي لو أشاء أن أقول ، لقلت من الذي يقتلني . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 139/2 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 757 . )

السابع - علمه ( عليه السلام ) بأسامي شيعته :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : إبراهيم بن محمّد بن العبّاسيّ الختليّ قال : حدّثني أحمد بن إدريس قال : حدّثني الحسين بن أحمد بن يحيي بن

عمران قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن عليّ ، عن المرزبان بن عمران القمّيّ الأشعريّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسألك عن أهمّ الأُمور إليّ ، أمن شيعتكم أنا ؟ فقال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : قلت : اسمي مكتوب عندكم ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( رجال الكشّيّ : 505 رقم 971 .

الإختصاص : 88 س 7 . عنه البحار : 271/49 ح 16 ، بسند آخر .

بصائر الدرجات : الجزء الرابع 193 ب 3 ح 8 ، بتفاوت . عنه البحار : 123/26 ح 16 .

قطعة منه في ( مدح المرزبان بن عمران القمّيّ الأشعريّ ) . )

الثامن - تعبيره ( عليه السلام ) الرؤيا :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : ( قال النجاشيّ : معمّر بن خلّاد بن أبي خلّاد ، ثقة روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 421 ، رقم 1128 . وعدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، والبرقي من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) . رجال الطوسي : 390 ، رقم 45 . رجال البرقي : 53 . )

ربما رأيت الرؤيا فأُعبّرها ، والرؤيا علي ما تعبّر .

( الكافي : 276/8 ح 527 . عنه البحار : 173/58 ح 32 ، ووسائل الشيعة : 502/6 ح 8549

. )

2 - الراونديّ ؛ : روي عن الوشّاء ، عن مسافر ، قال : قلت ( يكنّي أبا مسلم ، عدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، وتارة في أصحاب الهادي ( عليه السلام ) ، قائلا : مسافر مولاه ، رجال الطوسيّ : 392 ، رقم 62 ، و421 رقم 1 . )

للرضا ( عليه السلام ) : رأيت في النوم كأنّ وجه قفص وضع علي الأرض ، فيه أربعون فرخاً . قال ( عليه السلام ) : إن كانت صادقة خرج منّا رجل ، فعاش أربعين يوماً .

( في البحار : إن كنت صادقاً . )

فخرج محمّد بن إبراهيم ( ابن ) طباطبا فعاش أربعين يوماً .

( الخرائج والجرائح : 363/1 ح 18 . عنه البحار : 52/49 ح 57 . )

التاسع - علمه ( عليه السلام ) بعدد أولاد الرجل الواقفيّ ذكوراً وأناثاً :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عليّ بن خطّاب وكان واقفيّاً ، قال : . . . إبراهيم بن شعيب وكان واقفيّاً مثله ، قال : كنت في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وإلي جنبي إنسان ضخم أدم ، فقلت له : ممّن الرجل ؟

فقال : مولي لبني هاشم ، قلت : فمَن أعلم بني هاشم ؟

قال : الرضا ( عليه السلام ) ، قلت : فماباله لايجي ء عنه ، كما يجي ء عن آبائه ؟

قال : فقال لي : ماأدري ماتقول ، ونهض وتركني ، فلم ألبث إلّا يسيراً حتّي جاءني بكتاب فدفعه إليّ

، فقرأته فإذا خطّ ليس بجيّد ، فإذا فيه : يا إبراهيم ! إنّك نجل من آبائك ، وإنّ لك من الولد كذا وكذا ، من الذكور فلان وفلان ، حتّي عدّهم بأسمائهم ، ولك من البنات فلانة وفلانة ، حتّي عدّ جميع البنات بأسمائهنّ .

قال : وكانت بنت تلقّب بالجعفريّة ، قال : فخطّ علي اسمها . . . .

( رجال الكشّيّ : 469 رقم 895 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 383 . )

العاشر - علمه ( عليه السلام ) بحركة السحاب والغيوم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) : إنّ الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، احتبس المطر . . . فقال للرضا ( عليه السلام ) : قد احتبس المطر ، فلو دعوت اللّه عزّ وجلّ أن يمطر الناس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم ! . . . فلمّا كان يوم الاثنين غدا إلي الصحراء ، وخرج الخلائق ينظرون ، فصعد المنبر ، فحمد اللّه وأثني عليه ، ثمّ قال : « اللّهمّ يا ربّ ! أنت عظّمت حقّنا أهل البيت ، فتوسّلوا بنا كما أمرت ، وأمّلوا فضلك ورحمتك ، وتوقّعوا إحسانك ونعمتك ، فاسقهم سقياً نافعاً عامّاً غيررائث ( راث يريث ريثاً : أبطأ ، . . . غير رائث أي غير بطي ء : لسان العرب : 157/2 . )

ولاضائر ، وليكن ابتداء مطرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا إلي ( ضاره الأمر يضوره كيضيره ضيراً وضوراً ، أي ضرّه : لسان العرب

: 494/4 . منازلهم ومقارّهم » .

قال : فوالذي بعث محمّداً بالحقّ نبيّاً ! لقد نسجت الرياح في الهواء الغيوم ، وأرعدت وأبرقت ، وتحرّك الناس كأنّهم يريدون التنحّي عن المطر .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : علي رِسلكم أيّها الناس ! فليس هذا الغيم لكم ، إنّما هولأهل بلد كذا .

فمضت السحابة وعبرت ، ثمّ جاءت سحابة أخري تشتمل علي رعد وبرق ، فتحرّكوا .

فقال : علي رِسلكم ، فما هذه لكم ، إنّما هي لأهل بلد كذا ، فما زالت حتّي جاءت عشر سحابة وعبرت ، ويقول عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في كلّ واحدة : علي رِسلكم؛ ليست هذه لكم ، إنّما هي لأهل بلد كذا .

ثمّ أقبلت سحابة حادية عشر ، فقال : أيّها الناس ! هذه سحابة بعثها اللّه عزّوجلّ لكم ، فاشكروا اللّه علي تفضّله عليكم ، وقوموا إلي مقارّكم ومنازلكم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 475 . )

( د ) - علمه ( عليه السلام ) باللغات

وفيه أربعة أمور

الأوّل - علمه ( عليه السلام ) بألسنة مختلفة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : كان الرضا ( عليه السلام ) يكلّم الناس بلغاتهم ، وكان واللّه ! أفصح الناس وأعلمهم بكلّ لسان ولغة ، فقلت له يوماً : يا ابن رسول اللّه ! إنّي لأعجب من معرفتك بهذه اللغات علي

اختلافها .

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! أنا حجّة اللّه علي خلقه ، وما كان اللّه ليتّخذ حجّة علي قوم وهو لايعرف لغاتهم ، أو ما بلغك قول أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أوتينا فصل الخطاب ! فهل فصل الخطاب إلّا معرفة اللغات .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 3 . عنه نور الثقلين : 444/4 ح 11 ، ومدينة المعاجز : 124/7 ح 2228 ، والبرهان : 43/4 ح 2 ، والبحار : 190/26 ح 1 . عنه وعن الإعلام ، إثبات الهداة : 279/3 ح 91 .

إعلام الوري : 70/2 س 14 .

المناقب لابن شهرآشوب : 333/4 س 18 ، مختصراً . عنه وعن العيون ، البحار : 87/49 ح 3 .

كشف الغمّة : 329/2 س 11 .

قطعة منه في ( معرفة الحجّة بجميع اللغات ) ، و ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : كان غلمان لأبي الحسن ( عليه السلام ) في البيت الصقالبة وروميّة ، وكان أبو الحسن ( عليه السلام ) قريباً منهم ، فسمعهم بالليل يتراطنون بالصقلبيّة والروميّة ويقولون : إنّا كنّا نفتصد في كلّ سنة في بلادنا ، ثمّ ليس نفتصد هيهنا ، فلمّا كان من الغد وجّه أبو الحسن إلي بعض الأطبّاء فقال له : أفصد فلاناً عرق كذا ، وأفصد فلاناً عرق كذا ، وأفصد فلاناً عرق كذا ، وأفصد هذا عرق كذا . . . .

( عيون أخبار

الرضا ( عليه السلام ) : 227/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2351 . )

الثاني - علمه ( عليه السلام ) بلسان الحيوانات :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : كان عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بين يديه فرس صعب ، وهناك راضة لا يجسر أحد منهم أن يركبه ، وإن ركبه لم يجسر أن ( راض روضاً ورياضة ورياضاً المُهر : ذلّله وطوّعه وعلّمه السير ، فهو رائض ( ج ) راضة . المنجد : 287 . )

يسيّره مخافة أن يشبّ به ، فيرميه ويدوسه بحافره .

وكان هناك صبيّ ابن سبع سنين ، فقال : ياابن رسول اللّه ! أتأذن لي أن أركبه وأسيّره وأذلّله ؟

قال : أنت ؟ قال : نعم .

قال : لما ذا ؟

قال : لأنّي قد استوثقت منه قبل أن أركبه بأن صلّيت علي محمّد وآله الطيّبين الطاهرين مائة [مرّة] ، وجدّدت علي نفسي الولاية لكم أهل البيت .

قال : اركبه ، فركبه .

فقال : سيّره .

فسيّره؛ وما زال يسيّره ويعدّيه حتّي أتعبه وكدّه ، فنادي الفرس : ياابن رسول اللّه ! قد آلمني منذ اليوم فاعفني منه وإلّا فصبّرني تحته .

[ف']قال الصبيّ : سل ما هو خير لك أن يصبّرك تحت مؤمن ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : صدق ، [فقال ] : « الّلهمّ صبّره » . فَلان الفرس وسار .

فلمّا نزل الصبيّ قال ( عليه السلام ) : سل من دوابّ داري وعبيدها وجواريها ، ومن أموال خزائني ما شئت ، فإنّك مؤمن قد شهرك

اللّه تعالي بالإيمان في الدنيا .

قال الصبيّ : يا ابن رسول اللّه ! [صلّي اللّه عليك وآلك ] وأسأل ما اقترح ؟ قال : يا فتي ! اقترح فإنّ اللّه تعالي يوفّقك لاقتراح الصواب .

فقال : سل لي ربّك التقيّة الحسنة ، والمعرفة بحقوق الإخوان ، والعمل بما أعرف من ذلك .

قال الرضا ( عليه السلام ) : قد أعطاك اللّه ذلك ، لقد سألت أفضل شعار الصالحين ودثارهم .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ : 323 رقم 170 . عنه وسائل الشيعة : 223/16 ح 21418 ، قطعة منه ، والبحار : 416/72 س 3 ، ضمن ح 68 ، ومدينة المعاجز : 100/7 ح 2204 ، بتفاوت يسير .

قطعة منه في ( مركبه ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) للفرس ) . )

2 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : . . . أبو عبد اللّه الحافظ النيسابوريّ في كتابه الموسوم بالمفاخر ، ونسبه إلي جدّه الرضا ( عليه السلام ) وهو : أنّه قد دخل علي المأمون وعنده زينب الكذّابة ، وكانت تزعم أنّها زينب بنت عليّ بن أبي طالب ، وأنّ عليّاً قد دعا لها بالبقاء إلي يوم القيامة . . . فقال ( عليه السلام ) : إنّا أهل بيت لحومنا محرّمة علي السباع ، فاطرحها إلي السباع ، فإن تك صادقة ، فإنّ السباع تعفي لحمها . . . ففتحت بركة السباع فنزل الرضا ( عليه السلام ) إليها ، فلمّا رأته بصبصت ، و أومأت إليه بالسجود ، فصلّي فيما بينها ركعتين وخرج منها . . .

إنّ بين السباع كان

سبعاً ضعيفاً ومريضاً ، فهمهم شيئاً في أُذنه ، فأشار ( عليه السلام ) إلي أعظم السباع بشي ء ، فوضع رأسه له ، فلمّا خرج قيل له : ما قلت لذلك السبع الضعيف ؟ وما قلت للآخر ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّه شكا إليّ وقال : إنّي ضعيف ، فإذا طرح علينا فريسة لم أقدر علي مؤاكلتها ، فأشر إلي الكبير بأمري ، فأشرت إليه فقبل .

قال : فذبحت بقرة وألقيت إلي السباع ، فجاء الأسد ووقف عليها ومنع السباع أن تأكلها حتّي شبع الضعيف ، ثمّ ترك السباع حتّي أكلوها .

( الثاقب في المناقب : 546 ح 488 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 478 . )

الثالث - علمه ( عليه السلام ) بلسان الفرس :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : هارون بن موسي في خبر قال : كنت مع أبي الحسن ( عليه السلام ) في مفازة ، فحمحم فرسه فخلّي عنه عنانه ، فمرّ الفرس يتخطّي إلي أن بال وراث ورجع ، فنظر إليّ أبوالحسن وقال : إنّه لم يعط داود شيئاً ، إلّا وأُعطي محمّداً وآل محمّ ( عليهم السلام ) : أكثر منه .

( المناقب : 334/4 س 13 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 2 - 4 رقم 970 . )

الرابع - معرفته ( عليه السلام ) بلسان الطيور :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان الجعفريّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : لاتقتلوا القنبرة . . . فإنّها كثيرة التسبيح؛ تقول في آخر تسبيحها : لعن اللّه

مبغضي آل محمّ ( عليهم السلام ) : .

( الكافي : 225/6 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1776 . )

( ه ) - تكلّمه ( عليه السلام ) بألسنة مختلفة

وفيه ثلاثة أمور

الأوّل - تكلّمه ( عليه السلام ) بالفارسيّة :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر ، عن أبي هاشم الجعفريّ ، ( هو داود بن القاسم كما صرّح به الأردبيلي ، جامع الرواة : 422/2 ، والسيّد الخوئي ، معجم رجال الحديث : 76/22 ، رقم 14897 .

قال الشيخ : داود بن القاسم الجعفريّ . . . وقد شاهد الرضا ، والجواد ، والهادي ، والعسكريّ ، وصاحب الأم ( عليهم السلام ) : ، الفهرست : 67 ، رقم 266 .

فالظاهر أنّ المراد من أبي الحسن إمّا الرضا ( عليه السلام ) كما أورده المجلسي في تاريخ أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وإمّا الهادي ( عليهماالسلام ) كما صرّح به في الخرائج . )

قال : دخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فقال : يا أبا هاشم ! كلّم هذا الخادم بالفارسيّة ، فإنّه يزعم أنّه يحسنها ، فقلت للخادم : « زانويت چيست » ؟ فلم يجبني .

فقال ( عليه السلام ) : يقول : ركبتك ، ثمّ قلت : « نافت چيست » ؟ فلم يجبني .

فقال ( عليه السلام ) : يقول : سرّتك .

( بصائر الدرجات الجزء السابع : 358 س 2 . عنه البحار : 88/49 ح 7 ، أورده في تاريخ الإمام أبي الحس الرضا ( عليه السلام ) ، والفصول المهمّة

للحرّ العامليّ : 417/1 ح 570 ، أشار إلي مضمونه .

الخرائج والجرائح : 760/2 ح 79 ، وفيه : داود بن القاسم عن أبي الحسن صاحب العسكر ( عليه السلام ) ، قطعة منه ، و675 ح 6 ، قطعة منه . عنه البحار : 157/50 ح 46 ، و137 ح 19 . )

الثاني - تكلّمه ( عليه السلام ) بالسنديّة :

1 - الحضينيّ ؛ : عن محمّد بن موسي القمّيّ ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : دخلت يوماً علي عليّ الرضا بن موسي ( عليهماالسلام ) ، فرأيت عنده قوماً لم أرهم ولم أعرفهم ، وهو يخاطبهم بالسنديّة ، مثل زقزقة الزرازير .

( في الحديث « دجاج سنديّ ، ونعل سنديّة ، كأنّهما نسبة إلي السِّند بلاد ، أو السند نهر بالهند غير بلاد السند ، أو إلي السنديّة قرية معروفة من قري بغداد . مجمع البحرين : 71/3 . )

( الزقزقة : الضحكُ الضعيف والخفّة ، وصوت طائر عند الصبح . القاموس المحيط : 352/3 . )

( الزُرزور بالضمّ : نوع من العصافير ، مجمع البحرين : 316/3 . )

ثمّ لقيت بعده صاحبنا أباالحسن عليّ بن محمّد ( عليهماالسلام ) بسامرّاء ، وعنده نجّار يصلح عتبة بابه ، وهو يخاطبه بالسنديّة كخطاب الزرازير ، فقلت في نفسي : لا إله إلّا اللّه ، هكذا كان جدّه الرضا ( عليه السلام ) يخاطب بهذا اللسان .

فقال أبو الحسن : من فرق بيني وبين جدّي ؟ أنا هو ، وهو أنا ، وإلينا فصل الخطاب .

فقلت : جعلت فداك؛ وما معني فصل الخطاب ؟

قال ( عليه السلام ) : إجابة كلّ عن لغته لغة مثلها ، وجميع ما خلق اللّه تعالي .

( الهداية الكبري : 315 س 19 . )

2 - الراونديّ ؛ : قال أبو إسماعيل السنديّ : سمعت بالسند : أنّ للّه في العرب حجّة ، فخرجت منها في الطلب ، فدللت علي الرضا ( عليه السلام ) فقصدته ، فدخلت عليه وأنا لاأُحسن من العربيّة كلمة ، فسلّمت بالسنديّة ، فردّ عليّ بلغتي ، فجعلت أُكلّمه بالسنديّة وهو يجيبني بالسنديّة . . . .

( الخرائج والجرائح : 340/1 ح 5 . تقدّم الحديث بتمامه في رقم 289 . )

3 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن يسألوا عمّا بدا لهم . . . فابتدر عمرو بن هذّاب فقال : إنّ محمّد بن الفضل الهاشميّ ذكر عنك أشياء لاتقبلها القلوب .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : وما تلك ؟

قال : أخبرنا عنك أنّك تعرف كلّ ما أنزله اللّه ، وأنّك تعرف كلّ لسان ولغة !

فقال الرضا ( عليه السلام ) : صدق محمّد بن الفضل ، فأنا أخبرته بذلك ، فهلمّوا فاسألوا .

قال :

فإنّا نختبرك قبل كلّ شي ء بالألسن واللغات ، وهذا روميّ ، وهذا هنديّ ، و هذا فارسيّ ، و هذا تركيّ ، فأحضرناهم .

فقال ( عليه السلام ) : فليتكلّموا بما أحبّوا ، أُجيب كلّ واحد منهم بلسانه ، إن شاء اللّه .

فسأل كلّ واحد منهم مسألة بلسانه ولغته ، فأجابهم عمّا سألوا بألسنتهم ولغاتهم ، فتحيّر الناس وتعجّبوا ، وأقرّوا جميعاً بأنّه أفصح منهم بلغاتهم . . . .

ثمّ قال الجاثليق : يا ابن محمّد ! ههنا رجل سنديّ ، وهو نصرانيّ ، صاحب احتجاج وكلام بالسنديّة؛

فقال له ( عليه السلام ) : أحضرنيه ، فأحضره ، فتكلّم معه بالسنديّة ، ثمّ أقبل يحاجّه ، وينقله من شي ء إلي شي ء - بالسنديّة - في النصرانيّة ، فسمعنا السنديّ يقول بالسنديّة : بثطي بثطي بثطلة .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قد وحّد اللّه بالسنديّة .

ثمّ كلّمه في عيسي ومريم ( عليهماالسلام ) ، فلم يزل يدرجه من حال إلي حال ، إلي أن قال بالسنديّة : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً رسول اللّه ، ثمّ رفع منطقة كانت عليه ، فظهر من تحتها زنّار في وسطه فقال : اقطعه أنت بيدك يا ابن رسول اللّه ! فدعا الرضا ( عليه السلام ) بسكّين فقطعه .

ثمّ قال لمحمّد بن الفضل الهاشميّ : خذ السنديّ إلي الحمّام فطهّره ، واكسه وعياله ، واحملهم جميعاً إلي المدينة .

فلمّا فرغ من مخاطبة القوم قال : قد صحّ عندكم صدق ما كان محمّد بن الفضل يلقي عليكم عنّي ؟ . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

الثالث - تكلّمه ( عليه السلام ) بالصقلبيّة والفارسيّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ قال : حدّثنا أبو هاشم داود بن القاسم الجعفريّ قال : كنت أتغدّي مع أبي الحسن ( عليه السلام ) فيدعو بعض غلمانه ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . )

بالصقلبيّة والفارسيّة ، وربما بعثت غلامي هذا بشي ء من الفارسيّة فيعلمه ، وربما ( الصقالِبَة : جِيل من الناس كانت مساكنهم إلي الشمال من بلاد البُلغار؛ وانتشروا الآن في كثير من شرق أوربة؛ وهم المسمّون الآن بالسلاف . المعجم الوسيط : 519 . )

كان ينغلق الكلام علي غلامه بالفارسيّة فيفتح هو علي غلامه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 2 . عنه إثبات الهداة : 278/3 ح 90 ، والبحار : 87/49 ح 2 ، ومدينة المعاجز : 124/7 ح 2229 .

بصائر الدرجات : 356 ح 13 ، مضمراً وبتفاوت . عنه البحار : 87/49 ح 6 .

قطعة منه في ( غلمانه ( عليه السلام ) ) و ( تغدّيه ( عليه السلام ) مع الناس ) . )

الفصل الرابع : معجزاته ( عليه السلام )
( أ ) - الأمر بكتمان المعجزات :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن سنان ، قال : شكوت إلي الرضا ( عليه السلام ) وجع العين ! فأخذ قرطاساً فكتب إلي أبي جعفر ( عليه السلام )

، وهو أقلّ من نيّتي .

فدفع الكتاب إلي الخادم ، وأمرني أن أذهب معه ، وقال : اكتم !

فأتيناه وخادم قد حمله .

قال : ففتح الخادم الكتاب بين يدي أبي جعفر ( عليه السلام ) .

فجعل أبو جعفر ( عليه السلام ) ينظر في الكتاب ويرفع رأسه إلي السماء ، ويقول ناج ، ففعل ذلك مراراً .

فذهب كلّ وجع في عيني ، وأبصرت بصراً ، لايبصره أحد . . .

فما زلت صحيح البصر حتّي أذعت ما كان من أبي جعفر ( عليه السلام ) في أمر عيني ، فعاودني الوجع . . . .

( رجال الكشّيّ : 582 ، ح 1092 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2394 . )

( ب ) - علمه ( عليه السلام ) بالمغيبات
1 )

الأوّل - علمه ( عليه السلام ) بما في الضمائر :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : استقبلت الرضا ( عليه السلام ) إلي القادسيّة فسلّمت عليه فقال لي : اكتر لي حجرة لها بابان ، باب إلي الخان ، وباب إلي خارج ، فإنّه أستر عليك .

قال : وبعث إليّ بزنفيلجة فيها دنانير صالحة ومصحف ، وكان يأتيه رسوله في ( الزنفيلجة : بكسر الزاي والفتح ، وفتح اللام ، شبيه بالكِتْف ، قال : وهو معرّب ، وأصله بالفارسيّة : زين بيله . لسان العرب : 291/2 . )

حوائجه فأشتري له ، وكنت يوماً وحدي ففتحت المصحف لأقرأ فيه ، فلمّا نشرته نظرت في ( سورة ) ( لَمْ يَكُنِ ) فإذا فيها أكثر ممّا في أيدينا أضعافه ، ( ما بين المعقوفتين

أثبتناه من مدينة المعاجز . )

( البيّنة : 1/98 . )

فقدمت علي قرائتها فلم أعرف منها شيئاً ، فأخذت الدواة والقرطاس فأردت أن أكتبها لكي أسأل عنها ، فأتاني مسافر قبل أن أكتب منها بشي ء ومنديل ، وخيط ، وخاتمه ، فقال : مولاي يأمرك أن تضع المصحف في منديل وتختمه وتبعث إليه بالخاتم ، قال : ففعلت ذلك .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 266 ح 8 . عنه مدينة المعاجز : 47/7 ح 2147 ، والبحار : 46/49 ح 41 ، و50/89 ح 16 ، وإثبات الهداة : 295/3 ح 123 .

الخرائج والجرائح : 719/2 ح 23 .

رجال الكشّيّ : 588 رقم 1101 ، وفيه : محمّد بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن يزداد قال : حدّثني أبو زكريّا يحيي بن محمّد الرازيّ ، عن محمّد بن الحسين ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : لمّا أتي بأبي الحسن ( عليه السلام ) أخذ به علي القادسيّة ولم يدخل الكوفة ، وأخذ به علي البرّ إلي البصرة قال : فبعث إليّ مصحفاً و . . . . عنه البحار : 54/89 ح 22 ، وإثبات الهداة : 307/3 ح 167 .

دلائل الإمامة : 369 ح 325 . عنه مدينة المعاجز : 48/7 ح 2148 .

قطعة منه في ( سفره ( عليه السلام ) إلي القادسيّة ) و ( إعطاؤه ( عليه السلام ) المنديل والخاتم ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : وجدت بخطّ جبريل بن أحمد الفاريابيّ ، حدّثني محمّد بن عبد اللّه بن مهران قال

: أخبرني أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : دخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) أنا وصفوان بن يحيي ومحمّد بن سنان ، وأظنّه قال : عبد اللّه بن المغيرة ، أو عبد اللّه بن جندب ، وهو بصريّ قال : فجلسنا عنده ساعة ، ثمّ قمنا ، فقال لي : أمّا أنت يا أحمد ! فاجلس ، فجلست ، فأقبل يحدّثني فأسأله فيجيبني ، حتّي ذهب عامّة الليل ، فلمّا أردت الانصراف قال لي : يا أحمد ! تنصرف أو تبيت ؟

قلت : جعلت فداك ، ذاك إليك ، إن أمرت بالانصراف انصرفت ، وإن أمرت بالقيام أقمت .

قال : أقم ، فهذا الحرّ ، وقد هدأ الليل وناموا ، فقام وانصرف .

فلمّا ظننت أنّه قد دخل ، خررت اللّه ساجداً ، فقلت : الحمد للّه ، حجّة اللّه ووارث علم النبيّين ، أنس بي من بين إخواني وحبّبني ، فأنا في سجدتي وشكري ، فما علمت إلّا وقد رفسني برجله ، ثمّ قمت ، فأخذ بيدي فغمزها ، ثمّ قال : يا ( رفسه رفساً : ضربه برجله . المصباح المنير : 232 . )

أحمد ! إنّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، عاد صعصعة بن صوحان في مرضه ، فلمّا قام من عنده ، قال له : يا صعصعة ! لاتفتخرنّ علي إخوانك بعيادتي إيّاك ، واتّق اللّه ، ثمّ انصرف عنّي .

( رجال الكشّيّ : 587 رقم 1099 . عنه البحار : 269/49 ح 11 ، مثله ، و292/70 ح 22 ، ومستدرك الوسائل : 89/12 ، ح 13599 .

الهداية الكبري

: 287 ، س 14 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ) . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه ، قال : حدّثنا الحسن بن موسي ، قال : حدّثنا عليّ بن خطّاب وكان واقفيّاً ، قال : كنت في الموقف يوم عرفة فجاء أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ومعه بعض بني عمّه ، فوقف أمامي وكنت محموماً شديد الحمّي ، وقد أصابني عطش شديد .

قال : فقال الرضا ( عليه السلام ) لغلام له شيئاً لم أعرفه ، فنزل الغلام فجاء بماء في مشربة فتناوله ، فشرب وصبّ الفضلة علي رأسه من الحرّ ، ثمّ قال : املأ ، فملأ المشربة ، ثمّ قال : اذهب فاسق ذلك الشيخ ، قال : فجائني بالماء فقال لي : أنت موعوك ؟

( وعك يعك وعكاً ، فهو موعوك : أصابه ألم من شدّة التعب . أقرب الموارد : 797/5 . )

قلت : نعم ، قال : اشرب ، فشربت .

قال : فذهبت واللّه الحمّي ، فقال لي يزيد بن إسحاق : ويحك ، يا عليّ ! فما تريد بعد هذا ؟ ما تنتظر ؟ قال : يا أخي ! دعنا .

قال له يزيد : فحدّثت بحديث إبراهيم بن شعيب وكان واقفيّاً مثله ، قال : كنت في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وإلي جنبي إنسان ضخم أدم ، فقلت له : ممّن الرجل ؟

فقال : مولي لبني هاشم ، قلت : فمَن أعلم بني هاشم ؟

قال : الرضا ( عليه

السلام ) ، قلت : فما باله لا يجي ء عنه ، كما يجي ء عن آبائه ؟

قال : فقال لي : ما أدري ما تقول ، ونهض وتركني ، فلم ألبث إلّا يسيراً حتّي جاءني بكتاب فدفعه إليّ ، فقرأته فإذا خطّ ليس بجيّد ، فإذا فيه : يا إبراهيم ! إنّك نجل من آبائك ، وإنّ لك من الولد كذا وكذا ، من الذكور فلان وفلان ، حتّي عدّهم ( في البحار : تحكي . )

بأسمائهم ، ولك من البنات فلانة وفلانة ، حتّي عدّ جميع البنات بأسمائهنّ .

قال : وكانت بنت تلقّب بالجعفريّة ، قال : فخطّ علي اسمها ، فلمّا قرأت الكتاب قال لي : هاته ، قلت : دعه ، قال : لا ، أُمرت أن آخذه منك .

قال : فدفعته إليه ، قال الحسن : وأجدهما ماتا علي شكّهما .

( رجال الكشّيّ : 469 رقم 895 . عنه البحار : 63/49 ح 81 ، وإثبات الهداة : 307/3 ح 164 ، و165 ، و166 ، أشار إلي مضنونه ، ومدينة المعاجز : 125/7 ح 2230 ، ملخّصاً .

قطعة منه في ( علمه بعدد أولاد الرجل الواقفيّ ذكوراً وأناثاً ) و ( كتابه ( عليه السلام ) إلي إبراهيم بن شعيب ) . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : لمّا مات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) خرجت إلي عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) غير مؤمن بموت موسي ( عليه السلام ) ، ولامقرّ بإمامة عليّ ( عليه السلام ) إلّا أنّ

في نفسي أن أسأله وأُصدّقه . . . وأردت أن أسأله عن أبيه ( عليه السلام ) ، فبادرني فقال ( عليه السلام ) : يا حسين ! إن أردت أن ينظر اللّه إليك من غير حجاب ، وتنظر إلي اللّه من غير حجاب ، فوال آل محمّ ( عليهم السلام ) : ووال وليّ الأمر منهم . . . قال حسين : فعزمت علي موت أبيه وإمامته ، ثمّ قال لي : ما أردت أن آذن لك لشدّة الأمر وضيقه ، ولكنّي علمت الأمر الذي أنت عليه ، ثمّ سكت قليلاً ثمّ قال : خُبّرتَ بأمرك ؟

قلت له : أجل .

( رجال الكشّيّ : 449 رقم 847 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 283 . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن ابن جمهور ، عن إبراهيم بن عبد اللّه ، عن أحمد بن عبداللّه ، عن الغفّاريّ قال : كان لرجل من ( في الإرشاد : عبيد اللّه . )

آل أبي رافع مولي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - يقال له « طيس » - عليّ حقّ ، فتقاضاني وألحّ عليّ ، وأعانه الناس ، فلمّا رأيت ذلك صلّيت الصبح في مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ توجّهت نحو الرضا ( عليه السلام ) وهو يومئذ بالعُرَيْض ، فلمّا قربت من بابه إذا هو ( في كتاب تاريخ قمّ عن بعض الرواة : أنّ « العُرَيض » من قري المدينة علي بعد فرسخ منها ، وكانت القرية ملكاً للإمام الباقر ( عليه السلام ) ،

وأوصي الإمام الصادق ( عليه السلام ) بهذه القرية إلي ولده عليّ العُرَيضيّ ، وكان عند وفاة الصادق ( عليه السلام ) ابن سنتين ، ولمّا نشأ انتقل إلي القرية وسكن بها . تاريخ قمّ : 224 . )

قد طلع علي حمار وعليه قميص ورداء ، فلمّا نظرت إليه استحييت منه ، فلمّا لحقني وقف ونظر إليّ فسلّمت عليه - وكان شهر رمضان - فقلت : جعلني اللّه فداك ، إنّ لمولاك طيس ، عليّ حقّاً ، وقد واللّه شهرني ، وأنا أظنّ في نفسي أنّه يأمره بالكفّ عنّي ، وواللّه ما قلت له كم له عليّ ، ولا سمّيت له شيئاً ، فأمرني بالجلوس إلي رجوعه ، فلم أزل حتّي صلّيت المغرب وأنا صائم ، فضاق صدري وأردت أن أنصرف فإذا هو قد طلع عليّ وحوله الناس ، وقد قعد له السؤال وهو يتصدّق عليهم ، فمضي ودخل بيته ، ثمّ خرج ودعاني ، فقمت إليه ودخلت معه ، فجلس وجلست ، فجعلت أُحدّثه عن ابن المسيّب وكان أميرالمدينة ، وكان كثيراً ما أُحدّثه عنه ، فلمّا فرغت ، قال : لا أظنّك أفطرت بعد .

فقلت : لا ، فدعا لي بطعام فوضع بين يديّ ، وأمر الغلام أن يأكل معي ، فأصبت والغلام من الطعام ، فلمّا فرغنا قال لي : ارفع الوسادة ، وخذ ما تحتها . فرفعتها وإذإ؛*ل ص ثگ دنانير ، فأخذتها ووضعتها في كمّي ، وأمر أربعة من عبيده أن يكونوا معي حتّي يبلغوني منزلي . فقلت : جعلت فداك ، إنّ طائف ابن المسيّب يدور وأكره أن يلقاني ومعي عبيدك .

فقال لي : أصبت ،

أصاب اللّه بك الرشاد ، وأمرهم أن ينصرفوا إذا رددتهم ، فلمّا قربت من منزلي و آنست رددتهم ، فصرت إلي منزلي ودعوت بالسراج ، ونظرت إلي الدنانير وإذا هي ثمانية وأربعون ديناراً ، وكان حقّ الرجل عليّ ثمانية وعشرين ديناراً ، وكان فيها دينار يلوح فأعجبني حسنه ، فأخذته وقرّبته من السراج فإذا عليه نقش واضح : حقّ الرجل ثمانية وعشرون ديناراً ، وما بقي فهو لك . ولا واللّه ! ما عرفت ما له عليّ ، والحمد للّه ربّ العالمين الذي أعزّ وليّه .

( الكافي : 487/1 ح 4 . عنه مدينة المعاجز : 13/7 ح 2110 ، وإثبات الهداة : 250/3 ح 14 أورد مضمونه ، وحلية الأبرار : 373/4 ح 1 ، والوافي : 816/3 ح 1425 .

إرشاد المفيد : 308 س 9 . عنه البحار : 97/49 ح 12 .

كشف الغمّة : 273/2 س 15 .

المناقب لابن شهرآشوب : 345/4 س 4 ، باختصار . عنه وعن الكشف ، البحار : 59/49 ح 76 .

روضة الواعظين : 245 س 10 .

المستجاد من الإرشاد : 215 س 4 .

قطعة منه في ( لباسه ( عليه السلام ) ) و ( مركبه ) و ( إنفاقه ( عليه السلام ) علي الفقراء ) و ( إعطاؤه ( عليه السلام ) لمن كان عليه دين ) و ( إطعامه ( عليه السلام ) الصائم عند الإفطار ) . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : ابن فضّال ، عن عبد اللّه بن المغيرة ، قال : كنت واقفاً وحججت علي تلك الحال فلمّا صرت

بمكّة خلج في صدري شي ء فتعلّقت بالملتزم ، ثمّ قلت : اللّهمّ قد علمت طلبتي وإرادتي ، فأرشدني إلي خير الأديان ، فوقع في نفسي أن آتي الرضا ( عليه السلام ) ، فأتيت المدينة فوقفت ببابه وقلت للغلام : قل لمولاك : رجل من أهل العراق بالباب .

قال : فسمعت نداءه وهو يقول : ادخل يا عبد اللّه بن المغيرة ! ادخل ياعبداللّه بن المغيرة ! فدخلت ، فلمّا نظر إليّ قال لي : قد أجاب اللّه دعاءك وهداك لدينه .

فقلت : أشهد أنّك حجّة اللّه وأمينه علي خلقه .

( الكافي : 355/1 ح 13 . عنه الوافي : 177/2 ح 629 . عنه وعن العيون ، مدينة المعاجز : 31/7 ح 2129 . عنه وعن العيون وعن الكشف ، إثبات الهداة : 248/3 ح 9 .

رجال الكشّيّ : 594 رقم 1110 . عنه البحار : 272/48 ح 33 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 219/2 ، ح 31 ، وفيه : علي بن الحسين بن شاذويه المؤدّب قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميري ، عن أبيه ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : قال لنا عبد اللّه بن المغيرة : . . . .

كشف الغمّة : 302/2 س 6 .

الإختصاص للمفيد : 84 س 18 .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 11 ، مرسلاً .

الخرائج والجرائح : 360/1 ح 15 . عنه وعن العيون وكشف الغمّة والإختصاص ، البحار : 39/49 ح 24 .

الثاقب في المناقب : 475 ح 398

.

المناقب لابن شهرآشوب : 371/4 س 4 . )

7 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء رجل من شيعة الرضا ( عليه السلام ) بكتاب منه إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فسألني ان أنفذه إليه ، فلمّا أنفذت الكتاب فقال : جعلت فداك ، سهوت أن أذكر في الكتاب عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أين هو ؟ وعن الإحرام هل يجوز في الثوب الملحّم ، أم لا ؟ . . . فورد جواب كتابه ، وفي آخره : إن كنت نسيت أن تسألنا عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأين هو ؟ فنحن لا ننسي ، . . . .

( الهداية الكبري : 288 س 15 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2545 . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : تمنّيت في نفسي إذا دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أن أسأله : كم أتي عليك من السنّ ، فلمّا دخلت عليه وجلست بين يديه جعل ينظر إليّ ويتفرّس في وجهي ، ثمّ قال : كم أتي لك ؟ فقلت : جعلت فداك ، كذا وكذا .

قال ( عليه السلام ) : فأنا أكبر منك ، وقد أتي عليّ إثنان وأربعون سنة ، فقلت : جعلت فداك

، قد واللّه ! أردت أن أسألك عن هذا ، فقال ( عليه السلام ) :

قد أخبرتك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 220/2 ح 34 . عنه مدينة المعاجز : 85/7 ح 2185 ، وإثبات الهداة : 273/3 ح 71 ، والبحار : 40/49 ح 26 . )

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عليّ بن جعفر ، عن أبي الحسن ال طيّب ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : لمّا توفّي أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) دخل أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) السوق ، فاشتري كلباً وكبشاً وديكاً ، فلمّا كتب صاحب الخبر إلي هارون بذلك قال : قد أمنّا جانبه .

وكتب الزبيريّ : إنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) قد فتح بابه ودعا إلي نفسه .

فقال هارون : واعجباً من هذا ! يكتب أنّ عليّ بن موسي ( عليه السلام ) قد اشتري كلباً وكبشاً وديكاً ، ويكتب فيه بما يكتب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 778 . )

10 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن الوليد قال : ( في المدينة : محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد . )

حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن علان ، عن محمّد بن عبد اللّه القمّيّ قال : كنت عند ( في المدينة : زعلان . )

( في المناقب والخرائج : محمّد بن عبيد اللّه الأشعري . )

الرضا ( عليه السلام ) وبي عطش شديد فكرهت أن أستسقي فدعا بماء وذاقه وناولني فقال : يا محمّد ! اشرب فإنّه بارد؛ فشربت .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 204/2 ح 3 . عنه مدينة المعاجز : 46/7 ح 2145 .

المناقب لابن شهرآشوب : 334/4 س 11 ، باختصار .

بصائر الدرجات : 259 ح 16 . عنه وعن العيون ، إثبات الهداة : 263/3 ح 41 ، والبحار : 31/49 ح 5 .

الخرائج والجرائح : 732/2 ح 39 .

دلائل الإمامة : 369 ح 324 ، وفيه : أبو الحسين محمّد بن هارون بن موسي ، عن أبيه ، عن محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد . . . . . عنه مدينة المعاجز : 46/7 ح 2146 .

قطعة منه في ( سقايته ( عليه السلام ) لمن كان به عطش شديد ) . )

11 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثني الريّان بن الصلت قال : لمّا أردت الخروج إلي العراق وعزمت علي توديع الرضا ( عليه السلام ) فقلت في نفسي : إذا ودّعته سألته قميصاً من ثياب جسده لأُكفّن به ، ودراهم من ماله أُصوّغ بها لبناتي خواتيم ، فلمّا ودّعته شغلني البكاء والأسف علي فراقه عن مسألة ذلك؛ فلمّا خرجت من بين يديه صاح بي : يا ريّان ! ارجع ، فرجعت فقال لي : أما تحبّ أن أدفع إليك قميصاً من

ثياب جسدي تكفّن فيه إذا فني أجلك ، أو ماتحبّ أن أدفع إليك دراهم تصوّغ بها لبناتك خواتيم .

فقلت : يا سيّدي ! قد كان في نفسي أن أسألك ذلك ، فمنعني الغمّ بفراقك ، فرفع ( عليه السلام ) الوسادة وأخرج قميصاً فدفعه إليّ ، ورفع جانب المصلّي فأخرج دراهم فدفعها إليّ ، وعدّدتها ، فكانت ثلاثين درهماً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 211/2 ح 17 . عنه مدينة المعاجز : 64/7 ح 2166 ، والبحار : 35/49 ح 16 ، وإثبات الهداة : 267/3 ح 55 .

إثبات الوصيّة : 213 س 5 ، بتفاوت .

الثاقب في المناقب : 476 ح 400 . عنه مدينة المعاجز : 65/7 ح 2167 .

قطعة منه في ( إعطاؤه ( عليه السلام ) القميص والدراهم ) . )

12 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد السنانيّ ؛ ( زاد في البحار : وغير واحد من المشايخ . )

قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال : حدّثني سعد بن مالك ، عن أبي ( في إثبات الهداة : سعيد بن مالك . )

حمزة ، عن ابن أبي كثير قال : لمّا توفّي موسي ( عليه السلام ) وقف الناس في أمره ، فحججت تلك السنة فإذا أنا بالرضا ( عليه السلام ) فأضمرت في قلبي أمراً فقلت : ( أَبَشَرًا مِّنَّا وَحِدًا نَّتَّبِعُهُ ) الآية ، فمرّ عليّ كالبرق الخاطف فقال : أنا واللّه ( القمر : 24/54 . )

البشر الذي يجب عليك أن تتّبعني .

فقلت : معذرة إلي اللّه

تعالي وإليك ، فقال ( عليه السلام ) : مغفور لك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 217/2 ح 27 . عنه مدينة المعاجز : 80/7 ح 2178 ، والبحار : 38/49 ح 21 ، وإثبات الهداة : 272/3 ح 65 .

الثاقب في المناقب : 477 ح 402 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( سورة القمر : 24/54 ) . )

2 )

13 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا علي بن عبد اللّه الورّاق قال : حدّثني محمّد بن جعفر بن بطّة قال : حدّثني محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عبدالرحمن الهمدانيّ قال : حدّثني أبو محمّد الغفّاريّ قال : لزمني دين ثقيل فقلت : ما لقضاء ديني غير سيّدي ومولاي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ؛ فلمّا أصبحت أتيت منزله ، فاستأذنت فأذن لي ، فلمّا دخلت قال لي ابتداءاً : ياأبامحمّد ! قد عرفنا حاجتك وعلينا قضاء دينك ، فلمّا أمسينا أتي بطعام للإفطار فأكلنا ، فقال : يا أبا محمّد ! تبيت أو تنصرف ؟

فقلت : يا سيّدي ! إن قضيت حاجتي فالإنصراف أحبّ إليّ .

قال : فتناول ( عليه السلام ) من تحت البساط قبضة فدفعها إليّ ، فخرجت ودنوت من السراج فإذا هي دنانير حمر وصفر ، فأوّل دينار وقع بيدي ورأيت نقشه كان عليه : يا أبا محمّد ! الدنانير خمسون ، ستّة وعشرون منها لقضاء دينك ، وأربعة وعشرون لنفقة عيالك .

( في الخرائج : خمسمائة دينار نصفها لدينك ، والنصف الآخر لنفقتك . )

فلمّا أصبحت فتّشت الدنانير فلم أجد ذلك

الدينار ، وإذا هي لا تنقص شيئاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 218/2 ح 29 . عنه مدينة المعاجز : 80/7 ح 2179 ، وإثبات الهداة : 272/3 ح 67 ، وحلية الأبرار : 377/4 ح 4 . عنه وعن الخرائج ، البحار : 38/49 ح 22 .

الثاقب في المناقب : 477 ح 403 .

الخرائج والجرائح : 339/1 ح 3 ، بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 198/7 ح 2264 ، وإثبات الهداة : 299/3 ح 136 ، مختصراً .

قطعة منه في ( إعطاؤه ( عليه السلام ) الدنانير لأداء الدين والنفقة ) ، و ( إطعامه ( عليه السلام ) ضيفه الصائم ) . )

14 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد قال : حدّثني فيض بن مالك المدائنيّ قال : حدثني زروان المدائنيّ بأنّه ( في المدينة : زرقان . )

دخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) يريد أن يسأله عن عبد اللّه بن جعفر ال صادق ( عليه السلام ) ؟

قال : فأخذ بيدي فوضعها علي صدري قبل أن أذكر له شيئاً ممّا أردت ، ثمّ قال لي : يا محمّد بن آدم ! إنّ عبد اللّه لم يكن إماماً .

فأخبرني بما أردت أن أسأله عنه قبل أن أسأله .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 220/2 ح 35 . عنه مدينة المعاجز : 85/7 ح 2186 .

كشف الغمّة

: 302/2 س 23 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 40/49 ح 27 ، وإثبات الهداة : 274/3 ح 72 . )

15 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن محمّد بن عيسي اليقطينيّ قال : سمعت الهشام العبّاسيّ يقول : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وأنا أريد أن أسأله أن يعوّذني لصداع أصابني ، وأن يهب لي ثوبين من ثيابه أحرم فيهما ، فلمّا دخلت سألت عن مسائلي فأجابني ونسيت حوائجي؛ فلمّا قمت لأخرج وأردت أن أودّعه قال لي : اجلس ، فجلست بين يديه ، فوضع يده علي رأسي وعوّذني ، ثمّ دعا لي بثوبين من ثيابه ، فدفعهما إليّ وقال لي : أحرم فيهما .

قال العبّاسيّ : وطلبت بمكّة ثوبين سعيديّين ، إحديهما لابني فلم أصب بمكّة منهما شيئاً علي نحو ما أردت ، فمررت بالمدينة في منصرفي فدخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا ودّعته وأردت الخروج دعا بثوبين سعيديّين علي عمل الموشيّ الذي كنت طلبته ، فدفعهما إليّ [اقطعهما لابنك ] ، .

( وشيت الثوب وشياً : رقمته ونقشته . المصباح المنير : 661 . )

( ما بين المعقوفتين عن الخرائج . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 220/2 ح 36 . عنه مدينة المعاجز : 86/7 ح 2187 . عنه وعن كشف الغمّة والخرائج ، البحار : 40/49 ح 28 .

كشف الغمّة : 303/2 س 19 ، أورد مضمونه . عنه وعن

العيون ، إثبات الهداة : 274/3 ح 73 .

الثاقب في المناقب : 478 ح 404 .

الخرائج والجرائح : 356/1 ح 9 .

قطعة منه في ( إهداء ثيابه ( عليه السلام ) لمن أراد أن يحرم فيه ) . )

16 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا عون بن محمّد قال : حدّثنا أبوالحسين محمّد بن أبي عبّاد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول يوماً : ياغلام ! آتني الغداء ، فكأنّي أنكرت ذلك ، فتبيّن الإنكار فيّ ، فقرأ : ( قَالَ لِفَتَل-هُ ءَاتِنَا غَدَآءَنَا ) .

( الكهف : 62/18 . )

فقلت : الأمير أعلم الناس وأفضلهم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 128/2 ح 7 . عنه مدينة المعاجز : 130/7 ح 2236 ، والبحار : 271/49 ح 15 ، ونور الثقلين : 276/3 ح 150 .

قطعة منه في ( سورة الكهف : 62/18 ) . )

17 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . فكاتب أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) وتعنّت في المسائل .

فقال : كتبت إليه كتاباً ، وأضمرت في نفسي ، أنّي متي دخلت عليه ، أسأله عن ثلاث مسائل من القرآن ، وهي قوله تعالي : ( أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ ) وقوله : ( فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهْدِيَهُ و يَشْرَحْ صَدْرَهُ و لِلْإِسْلَمِ ) وقوله : ( إِنَّكَ لَاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي

مَن يَشَآءُ ) .

قال أحمد : فأجابني عن كتابي ، وكتب في آخره الآيات التي أضمرتها في نفسي أن أسأله عنها ، ولم أذكرها في كتابي إليه . . . .

( الغيبة : 71 ح 76 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2423 . )

18 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : أخبرني أبو الحسين محمّد بن هارون بن موسي ، عن أبيه ، عن أبي جعفر بن الوليد ، عن عليّ بن حديد ، عن مرازم ، قال : أرسلني أبوالحسن الأوّل ( عليه السلام ) وأمرني بأشياء ، فأتيت المكان الذي بعثني إليه ، فاذا أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فقال لي : فيم قدمت ؟

قال : فكبر عليّ أن لا أخبره حين سألني ، لمعرفتي بحاله عند أبيه ( عليه السلام ) ، ثمّ قلت له : ما أمرني أن أخبره ، وأنا مردّد ذلك في نفسي .

فقال : قدمت يا مرازم ! في كذا وكذا ، قال : فقصّ ما قدمت له .

( دلائل الإمامة : 371 ، ح 330 . عنه مدينة المعاجز : 102/7 ، ح 2205 ، وإثبات الهداة : 310/3 ، ح 183 أشار إليه . )

19 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : أخبرني أبو الحسين محمّد بن هارون بن موسي ، عن أبيه ، قال : أخبرني أبو جعفر محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ، عن معمّر بن خلاّد ، قال : سألني ريّان بن الصلت أن أستأذن له علي أبي الحسن ( عليه السلام ) بخراسان ، - حين أراد أن يخرج

إلي نُعيم بن حازم ، لمّا ألت علي الخليفة - إن وجدتُ إلي ذلك سبيلاً ، وأن أسأله أن يكسوه قميصاً يكون في أكفانه إن حدث به حدث ، ويهب له من الدراهم التي ضُربت باسمه .

فلمّا صرت إلي المنزل جائني رسول أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فلمّا أتيته قال لي : أين كنت ؟ قلت : كنت عند ريّان ، فقال : متي يخرج ؟

فقلت له : زعم أنّ ذا الرئاستين أمره بأن يخرج غداً مع زوال الشمس .

فقال أبو الحسن : أشتهي أن يلقاني ، قلت : نعم ، جعلت فداك .

قال : أشتهي أن أكسوه ، فسبّحتُ ، فقال : ما لك تُسبّح ؟

فقلت : جعلت فداك ، ما كنّا إلّا في هذا .

فقال : يا معمّر ! إنّ المؤمن موفّق إن شاء اللّه ، قل له : يأتيني الليلة .

فلمّا خرجت أتيته فوعدته حتّي يلقاه بالليل ، فلمّا دخل عليه جلس قُدّامه ، وتنحّيت أنا ناحية ، فدعاني فأجلسني معه ، ثمّ أقبل علي ريّان بوجهه ، فدعا له بقميص ، فلمّا أراد أن يخرج وضع في يده شيئاً ، فلمّا خرج نظرت فإذا ثلاثون درهماً من دراهمه ، فاجتمع له جميع ما أراد من غير طلبه .

( دلائل الإمامة : 370 ، ح 329 . عنه مدينة المعاجز : 59/7 ، ح 329 ، باختصار .

قرب الإسناد : 342 ح 1251 ، مختصراً وبتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 60/7 ح 2161 ، وإثبات الهداة : 296/3 ح 127 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 208/2

ح 10 ، بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 59/7 ح 2159 ، وحلية الأبرار : 378/4 ح 5 . عنه وعن المناقب والكشّيّ ، البحار : 33/49 ح 9 ، و10 . عنه وعن كشف الغمّة ، إثبات الهداة : 265/3 ح 48 .

المناقب لابن شهرآشوب : 340/4 س 9 ، مختصراً وبتفاوت .

إعلام الوري : 55/2 س 12 ، بتفاوت .

رجال الكشّيّ : 547 رقم 1036 ، بتفاوت يسير . عنه إثبات الهداة : 308/3 ح 169 ، . عنه وعن كشف الغمّة وقرب الإسناد ، البحار : 29/49 ح 1 .

كشف الغمّة : 299/2 س 11 ، بتفاوت .

الثاقب في المناقب : 476 ، ح 399 ، كما في العيون .

قطعة منه في ( انفاقه ( عليه السلام ) القميص والدراهم ) . )

20 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن إبراهيم بن أبي البلاد ، قال : كان لي جار يشرب المسكر ، وينتهك ما اللّه به أعلم .

قال : فذكرته للرضا ( عليه السلام ) وكان له محبّاً فقال : يا أبا إسحاق ! أما علمت أنّ وليّ عليّ ( عليه السلام ) لم تزلّ له قدم إلّا وتثبت له أخري ؟

قال : فانصرفت ، فإذا أنا بكتاب منه قد أتاني فيه حوائج له ، فأمرني أن أشتريها بستّين ديناراً ، فقلت في نفسي : واللّه ! ما عوّدني أن يكتب إليّ ، إذ لم يكن عندي شي ء ، ولاأعلم له عندي شيئاً .

فلمّا كان من الليل إذا أنا برجل جاءني سكران ، فدعاني من خلف الباب ، فنزلت

إليه فقال لي : اخرج .

فقلت : لاأفعل في هذه الساعة ، ما حاجتك إذ أتيت ؟

قال : فأخرج يدك وخذ هذه الصرّة ، وابعث بها إلي مولاي لينفقها في الحاجة ، وما يقدر أن يتكلّم من السكر ، فأخذت ما أعطاني وانصرفت ، فنظرت وزنها ، فإذا هي ستّون ديناراً .

فقلت : وهذا واللّه ! مصداق ما قال لي في وليّ عليّ ( عليه السلام ) ، وفي كتابه بحاجته . فاشتريت حوائجه ، وكتبت إليه بفعل الرجل فكتب : هذا من ذلك .

( الثاقب في المناقب : 493 ح 422 .

قطعة منه في ( كتابه إلي إبراهيم بن أبي البلاد ) . )

21 - الإربليّ ؛ : عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) : اشتر لي جارية من صفتها كذا وكذا .

فأصبت له جارية عند رجل من أهل المدينة كما وصف ، فاشتريتها ودفعت الثمن إلي مولاها ، وجئت بها إليه فأعجبته ووقعت منه ، فمكثت أيّاماً ، ثمّ لقيني مولاها وهو يبكي ، فقال : اللّه ، اللّه فيّ ، لست أتهنّأ العيش ، وليس لي قرار ولانوم ، فكلّم أبا الحسن يردّ عليّ الجارية ويأخذ الثمن .

فقلت : أمجنون أنت ، أنا أجتري ء أن أقول له يردّها عليك ؟ فدخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال لي مبتدئاً : يا سليمان ! صاحب الجارية يريد أن أردّها عليه ؟ قلت : إي واللّه ! قد سألني أن أسألك .

قال : فردّها عليه وخذ الثمن ، ففعلت ومكثت أيّاماً ، ثمّ

لقيني مولاها فقال : جعلت فداك ! سل أبا الحسن ( عليه السلام ) يقبل الجارية ، فإنّي لاأنتفع بها ، ولاأقدر أدنو منها ، قلت : إنّي لاأقدر أن أبتدءه بهذا .

قال : فدخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال : يا سليمان ! صاحب الجارية يريد أن أقبضها منه ، وأردّ عليه الثمن ؟

قلت : قد سألني ذلك ، قال : فردّ عليّ الجارية وخذ الثمن .

( كشف الغمّة : 299/2 س 19 . عنه البحار : 62/49 ح 80 .

قطعة منه في ( إشتراؤه الجارية ) . )

22 - الراونديّ ؛ : روي إسماعيل بن مهران قال : أتيت الرضا ( عليه السلام ) يوماً أنا وأحمد البزنطيّ بصريا وكنّا تشاجرنا في سنّه .

فقال أحمد : إذا دخلنا عليه فذكّرني حتّي أسأله عن سنّه ، فإنّي قد أردت ذلك غير مرّة فأنسي .

فلمّا دخلنا عليه ، وسلّمنا وجلسنا ، أقبل علي أحمد ، وكان أوّل ما تكلّم به أن قال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! كم أتي عليك من السنين ؟ فقال : تسع وثلاثون .

فقال : ولكن أنا قد أتت عليّ ثلاث وأربعون سنة .

( الخرائج والجرائح : 365/1 ح 22 . عنه إثبات الهداة : 302/3 ح 141 ، والبحار : 53/49 ح 61 . )

23 - الراونديّ ؛ : روي عن أبي هاشم الجعفريّ قال : كنت في مجلس الرضا ( عليه السلام ) فعطشت عطشاً شديداً ، وتهيّبته أن أستسقي في مجلسه .

فدعا بماء ، فشرب منه جرعة ثمّ قال : يا

أبا هاشم ! اشرب فإنّه بارد طيّب ، فشربت ، ثمّ عطشت عطشة أُخري ، فنظر إلي الخادم وقال : شربة من ماء وسويق وسكّر ، ثمّ قال له : بل السويق ، وانثر عليه السكّر بعد بلّه ، وقال : اشرب ياأباهاشم ! فإنّه يقطع العطش .

( الخرائج والجرائح : 660/2 ح 3 . عنه البحار : 48/49 ح 47 .

يأتي الحديث أيضاً في ( ما ينفع للعطاش ) ، و ( سقايته ( عليه السلام ) لمن كان به عطش ) . )

24 - الراونديّ ؛ : روي عن الريّان بن الصلت ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان وقلت في نفسي : أسأله عن هذه الدراهم المضروبة باسمه ، فلمّا دخلت عليه قال لغلامه : إنّ أبا محمّد يشتهي من هذه الدنانير التي عليها اسمي فهلمّ بثلاثين درهماً منها .

فجاء بها الغلام فأخذتها ، ثمّ قلت في نفسي : ليته كساني من بعض ما عليه .

فالتفت إلي غلامه فقال : وقل لهم : لا يغسلون ثيابي وتأتي بها كما هي ، فأتيت بقميص وسروال ونعل .

( الخرائج والجرائح : 768/2 ح 88 . عنه إثبات الهداة : 304/3 ح 150 ، والبحار : 56/49 ح 68 .

قطعة منه في ( إعطاؤه ( عليه السلام ) الثياب والدراهم ) . )

25 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن زيد الرزاميّ ، قال : كنت ( في نور الثقلين وإثبات الهداة : الرازيّ . )

في خدمة الرضا ( عليه السلام ) لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، فأتاه رجل من

الخوارج وفي كمّه مُدية مسمومة ، وقد قال لأصحابه : واللّه ! لآتينّ هذا الذي زعم أنّه ابن ( المُدية : الشفرة الكبيرة . المعجم الوسيط : 859 . )

رسول اللّه - وقد دخل لهذا الطاغية فيما دخل - ، فأسأله عن حجّته ، فإن كانت له حجّة ، وإلّا أرحت الناس منه ، فأتاه واستأذن عليه فأذن له .

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : أُجيبك عن مسألتك علي شريطة تفي لي بها ، فقال له : وما هذه الشريطة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إن أجبتك بجواب يقنعك وترضاه ، تكسر التي في كمّك وترمي بها؛ فبقي الخارجيّ متحيّراً وأخرج المُدية وكسرها ، ثمّ قال له : أخبرني عن دخولك لهذا الطاغية فيما دخلت له وهم عندك كفّار ! وأنت ابن رسول اللّه ماحملك علي هذا ؟ فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : أرأيت هؤلاء أكفر عندك أم عزيز مصر وأهل مملكته ؟ أليس هؤلاء علي حال يزعمون أنّهم موحّدون وأولئك لم يوحّدوا اللّه ولم يعرفوه ؟ ويوسف بن يعقوب نبيّ ابن نبيّ ، ابن نبيّ يسأل العزيز وهو كافر فقال : ( قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) ، وكان يجلس مجالس الفراعنة ، وإنّما أنا رجل من ولد رسول اللّه ) ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يوسف : 55/12 . )

أجبرني علي هذا الأمر وأكرهني عليه ما الذي أنكرت ونقمت عليّ .

فقال : لا عتب عليك ، إنّي أشهد أنّك ابن نبيّ اللّه وأنّك صادق .

( الخرائج والجرائح : 766/2 ح 86 . عنه

البحار : 55/49 ح 67 ، ووسائل الشيعة : 206/17 ح 22353 ، مختصراً ، ونور الثقلين : 433/2 ح 101 ، وإثبات الهداة : 303/3 ح 149 ، مختصراً .

الصراط المستقيم : 198/2 ح 20 ، مختصراً وبتفاوت .

قطعة منه في ( سورة يوسف : 55/12 ) . )

26 - الراونديّ ؛ : روي عن أحمد بن عمر ، قال : خرجت إلي الرضا ( عليه السلام ) وامرأتي حبلي ، فقلت له : إنّي خلّفت أهلي وهي حامل ، فادع اللّه أن يجعله ذكراً ؟

فقال ( عليه السلام ) لي : هو ذكر فسمّه عمر .

فقلت : نويت أن أُسمّيه عليّاً وأمرت الأهل به !

قال ( عليه السلام ) : سمّه عمر .

فوردت الكوفه وقد ولد ابن لي وسمّي عليّاً ، فسمّيته عمر .

فقال لي جيراني : لانصدّق بعدها بشي ء ممّا كان يحكي عنك .

فعلمت أنّه كان أنظر لي من نفسي .

( الخرائج والجرائح : 361/1 ح 16 . عنه البحار : 52/49 ح 55 .

الثاقب في المناقب : 214 ح 187 . عنه مدينة المعاجز : 237/7 ح 2291 .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 12 ، بتفاوت واختصار .

يأتي الحديث أيضاً في ( تسميته ( عليه السلام ) الصبيان في الأرحام ) . )

3 )

27 - الراونديّ ؛ : روي إسماعيل بن أبي الحسن قال : كنت مع ال رضا ( عليه السلام ) وقد مال بيده علي الأرض كأنّه يكشف شيئاً ، فظهرت سبائك ذهب ، ثمّ مسح بيده عليها فغابت .

فقلت في نفسي :

لو أعطاني واحدة منها .

قال ( عليه السلام ) : لا ، إنّ هذا الأمر لم يأت وقته .

( الخرائج والجرائح : 340/1 ح 4 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 485 . )

28 - الحافظ رجب البرسي : إنّ الرضا ( عليه السلام ) قال يوماً في مجلسه : لا إله إلّااللّه مات فلان ، ثمّ صبر هنيئة ، وقال : لا إله إلّا اللّه غلّ وكفّر ، وحمل إلي حفرته ، ثمّ صبر هنيئة وقال : لا إله إلاّ اللّه ، وضع في قبره ، وسئل عن ربّه فأجاب ، ثمّ سئل عن نبيّه فأقرّ ، ثمّ سئل عن إمامه فأخبر ، وعن العترة فعدّهم ، ثمّ وقف عندي فما باله وقف ، وكان الرجل واقفيّاً .

( مشارق أنوار اليقين : 96 س 16 . عنه إثبات الهداة : 305/3 ح 154 ، ومدينة المعاجز : 232/7 ح 2285 ، والبحار : 71/49 ضمن ح 95 .

يأتي الحديث أيضاً في ( السؤال في القبر ) و ( عذاب الواقفة في القبر ) . )

29 - ابن شهرآشوب ؛ : في الروضة قال عبد اللّه بن إبراهيم الغفّاريّ في خبر طويل : إنّه ألحّ عليّ غريم لي وآذاني ، فلمّا مضي عنّي مررت ( استظهر السيّد الخوئيّ باتّحاده مع عبد اللّه بن إبراهيم الأنصاريّ ، معجم رجال الحديث : 80/10 رقم 6644 .

وعدّه الكشّيّ في رجاله من أصحاب الرضا7 ، قائلاً : ما روي في أبي محمّد الأنصاريّ من أصحاب الرضا7 ، رجال الكشّيّ : 612 ، رقم 1140 . )

من وجهي إلي صريا ليكلّمه أبو

الحسن ( عليه السلام ) في أمري؛ فدخلت عليه فإذا المائدة بين يديه فقال لي : كل ، فأكلت؛ فلمّا رفعت المائدة أقبل يحادثني ، ثمّ قال : ارفع ما تحت ذاك المصلّي فإذا هي ثلاثمائة دينار وتزيد فإذا فيها دينار مكتوب عليه ثابت فيه : « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، صلّي اللّه عليه وآله وعلي أهل بيته » من جانب ، وفي الجانب الآخر : إنّا لم ننساك فخذ هذه الدنانير فاقض بها ( في البحار : لم ننسك . )

دينك ، وأنفق ما بقي علي عيالك .

( المناقب لابن شهرآشوب : 337/4 س 21 . عنه البحار : 58/49 ضمن ح 74 ، ومدينة المعاجز : 226/7 ح 2279 .

قطعة منه في ( أداء دين المديون ) . )

الثاني - علمه ( عليه السلام ) بما في الأرحام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن سعيد قال : كنت أنا وابن غيلان المدائني ، دخلنا علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال له ابن غيلان : . . . أصلحك اللّه ، إنّي خلّفت امرأتي وبها حبل ، فادع اللّه أن يجعله غلاماً .

فأطرق إلي الأرض طويلاً ، ثمّ رفع رأسه فقال له : سمّه عليّاً ، فإنّه أطول لعمره .

فدخلنا مكّة فوافانا كتاب من المدائن : إنّه قد ولد له غلام .

( الكافي : 11/6 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1647 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن

جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد اللّه بن محمّد الهاشميّ قال : دخلت علي المأمون يوماً فأجلسني وأخرج من كان عنده ثمّ دعا بالطعام ، فطعمنا ثمّ طيّبنا ، ثمّ أمر بستارة فضربت ، ثمّ أقبل علي بعض من ( الستارة : ما يُستر به . القاموس المحيط : 65/2 . )

كان في الستارة فقال : باللّه ! لمّا رثيت لنا مَن بطوس ،

فأخذت أقول :

( في المصدر : يقول ، والصحيج ما أثبتناه . )

سقيا بطوس ومن أضحي بها قطنا

من عترة المصطفي أبقي لنا حزنا

( في البحار والمدينة : لطوس . )

قال : ثمّ بكي وقال لي : يا عبد اللّه ! أيلومني أهل بيتي وأهل بيتك إن نصبت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) علماً ، فواللّه ! لأُحدّثك بحديث تتعجّب منه ، جئته يوماً فقلت له : جعلت فداك ! إنّ آبائك موسي بن حعفر ، وجعفر بن محمّد ، ومحمّد بن عليّ ، وعليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : ، كان عندهم علم ما كان وما هو كائن إلي يوم القيامة ، وأنت وصيّ القوم ووارثهم ، وعندك علمهم ، وقد بدت لي إليك حاجة .

قال : هاتها ، فقلت : هذه الزاهريّة خطّتني ، ولا أقدم عليها من جواريّ قد ( في البحار والمدينة ، وإثبات الهداة : حظيّتي . )

حملت غير مرّة وأسقطت ، وهي الآن حامل ، فدلّني علي ما نتعالج به فتسلم .

فقال : لاتخف من إسقاطها ، فإنّها

تسلم وتلد غلاماً أشبه الناس بأُمّه ، ويكون له خنصر زائدة في يده اليمني ليست بالمدلاة ، وفي رجله اليسري خنصر زائدة ( الخِنْصَِرْ : الاصبع الصغري . المعجم الوسيط : 259 . )

( في هامش العيون : أي غير مرسلة بل مستقيمة . )

ليست بالمدلاة .

فقلت في نفسي : أشهد أنّ اللّه علي كلّ شي ء قدير ، فولدت الزاهريّة غلاماً أشبه الناس بأُمّه ، في يده اليمني خنصر زائدة ليست بالمدلاة ، وفي رجله اليسري خنصر زائدة ليست بالمدلاة علي ما كان وصفه لي الرضا ( عليه السلام ) ، فمن يلومني علي نصبي إيّاه علماً !

والحديث فيه زيادة حذفناها ، ولا حول ولا قوّه إلّا باللّه العليّ العظيم .

( لعلّ الزيادة التي حذفها الصدوق ما أوره الشيخ في الغيبة بأنّه لمّا قال له الرضا ( عليه السلام ) : لاتخش من سقطها . . . فقال المأمون في نفسه : هذه واللّه فرصة إن لم يكن الأمر علي ما ذكر خلعته ، فلم أزل أتوقّع أمرها حتّي أدركها المخاض ، فقلت للقيّمة : إذا وضعت فجيئيني بولدها ذكراً كان أو أنثي ، فما شعرت إلّا بالقيّمة وقد أتتني ( بالغلام ) كما وصفه زائد اليد والرجل ، كأنّه كوكب درّيّ ، فأردت أن أخرج من الأمر يومئذ ، وأسلّم ما في يدي إليه ، فلم تطاوعني نفسي ، لكنّي دفعت إليه الخاتم .

فقلت : دبّر الأمر فليس عليك منّي خلاف ، وأنت المقدّم ، وباللّه أن لو فعل لفعلت . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 223/2 ح 44 . عنه مدينة

المعاجز : 93/7 ح 2197 ، والبحار : 29/49 ح 2 ، وحلية الأبرار : 215/4 ح 7 ، قطعة منه ، و344 ح 2 ، قطعة منه . عنه وعن الغيبة ، إثبات الهداة : 276/3 ح 81 .

غيبة الطوسيّ : 74 ح 81 ، بتفاوت وزيادة التي حذفها الصدوق . عنه وعن المناقب ، البحار : 306/49 ح 16 .

الثاقب في المناقب : 486 ح 415 ، كما في الغيبة . عنه مدينة المعاجز : 95/7 ح 2198 .

المناقب لابن شهرآشوب : 333/4 س 9 ، عن كتاب الجلاء والشفاء ، قطعة منه وبتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 97/7 ح 2199 .

الخرائج والجرائح : 660/2 ح 2 ، مختصراً .

الصراط المستقيم : 198/2 ح 18 ، قطعة منه مرسلاً .

قطعة منه في ( أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون ) و ( ولاية عهده ( عليه السلام ) للمأمون ) . )

الثالث - علمه ( عليه السلام ) بالوقائع الحاليّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن أبي علي الحسن بن راشد قال : قدمت علي أحمال وأتاني رسول الرضا ( عليه السلام ) قبل أن أنظر في الكتب ، أو أوجّه بها إليه ، فقال لي : يقول الرضا ( عليه السلام ) : سرّح إليّ بدفتر ، ولم يكن لي في منزلي دفتر أصلاً .

قال : فقلت : فأطلب ما لا أعرف بالتصديق له ، فلم أجد شيئاً ولم أقع علي شي ء

، فلمّا ولّي الرسول قلت : مكانك ، فحللت بعض الأحمال فتلقّاني دفتر لم أكن علمت به إلّا أنّي علمت أنّه لم يطلب إلّا الحقّ ، فوجّهت به إليه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 221/2 ح 40 . عنه مدينة المعاجز : 89/7 ح 2192 ، والبحار : 42/49 ح 32 ، وإثبات الهداة : 275/3 ح 77 .

بصائر الدرجات : الجزء الخامس 269 ح 15 .

الخرائج والجرائح : 720/2 ح 24 . )

2 - الحضينيّ ؛ : عن محمّد بن موسي القمّيّ ، عن إبراهيم بن زيد السامريّ ، عن جعفر بن محمّد بن يونس ، قال : دفع سيّدنا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي مولي له حماراً بالمدينة وقال : تبيعه بعشرة دنانير ، ولاتنقصها شيئاً ، فعرضه المولي ، فأتاه رجل من أهل خراسان من الحاجّ فقال له : معي ثمانية دنانير ، ما أملك غيرها ، ( فبعني هذا الحمار ، فقال : إنّي أمرت أن لاأنقصه من العشرة دنانير شيئاً ) فقال له : ارجع لمولاك إن شئت ، لعلّه يأذن لك في بيعه بهذه ( ما بين المعقوفتين أثبتناه من المدينة . )

الثمانية الدنانير ، فرجع المولي إليه ، فأخبره بخبر الخراسانيّ فقال له : قل له إن قبلت منّا الدينارين صلة ، أخذنا منك الثمانية .

فقلت له ، فقال : قد قبلت ، فسلّمت إليه ، وحجّ أبو الحسن معه ، فلمّا كنّا في بعض المنازل في المنصرف ، وإذا أنا بصاحب الحمار يبكي .

فقلت له : ما لك ؟ !

قال : سرق

حماري ، وعليه الخرج ، وفيه نفقتي وثيابي ، وليس معي شي ء إلّا ماتري .

فأخبرت أبا الحسن ( عليه السلام ) : أنّ هذا صاحب الحمار الذي اشتراه ، ذكر من قصّته كذا وكذا .

فقال أبو الحسن : أعطه عشرين درهماً وقل له : إذا قدمت المدينة فالقنا .

قال : فمضينا ، فلمّا كنّا في ÙȘǘƙĠالمدينة بعد رجوعنا من مكّة ، نظر أبو الحسن إلي قوم متنكّبين عن الطريق ، فأشار إليهم وقال : سارق الحمار معهم ، والحمار معه ، والرجل ما أحدث فيه حدثاً ، فامض إليه وقل له : يقول لك عليّ بن موسي : إمّا أن تردّ الحمار وما كان عليه ، وإلّا رفعت أمرك إلي السلطان ، فأتيته فقلت له ما قال .

قال سارق الحمار : يجعل عهداً وذمّة أن لا يدلّ عليّ ، وأردّ الحمار ، وما عليه الخرج ، وقدم صاحب الحمار فقال : هذا حمارك وما عليه ، فانظر فإنّك لاتفقد منه شيئاً من متاعك ، فنظر وقال : جعلني اللّه فداك ، ما فقدت من متاعي قليلاً ولاكثيراً .

( الهداية الكبري : 289 س 23 . عنه مدينة المعاجز : 253/7 ح 2305 .

قطعة منه في ( إعطاؤه ( عليه السلام ) النفقه لمن سرق نفقته في المنصرف من الحجّ ) ، ( حجّه ( عليه السلام ) ) و ( مركبه ( عليه السلام ) ) . )

3 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء المعروف بابن ابنة إلياس ، قال : شخصت إلي خراسان ومعي حلل وشي ء ( الحُلّة

ج حُلل : الثوب الجَيّد الجديد غليظاً أورقيقاً . المعجم الوسيط : 194 . )

( في دلائل الإمامة : حُلّة وَشي ، وفي مدينة المعاجز : حُلّة وهي حَبَرَة ، )

للتجارة ، فوردت مدينة مرو ليلاً وكنت أقول بالوقف علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فوافق موضع نزولي غلام أسود كأنّه من أهل المدينة فقال لي : يقول لك سيّدي : وجّه إليّ بالحَبِرَة التي معك لأكفّن بها مولي لنا قد توفّي .

( الحَِبرَة : ثوب من قطن أو كتّان مخطّط ، كان يُصنع باليمن . المعجم الوسيط : 151 . )

فقلت له : ومن سيّدك ؟

قال ( عليه السلام ) : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

فقلت : ما معي حبرة ولاحلّة إلّا وقد بعتها في الطريق ، فمضي ثمّ عاد إليّ فقال لي : بلي ، قد بقيت الحبرة قبلك .

فقلت له : إنّي ما أعلمها معي .

فمضي وعاد الثالثة فقال : هي في عرض السفط الفلاني .

فقلت في نفسي : إن صحّ قوله فهي دلالة ، وكانت ابنتي قد دفعت لي حبرة وقالت : ابتع لي بثمنها شيئاً من الفيروزج والسبح من خراسان ، ونسيتها .

فقلت لغلامي : هات هذا السفط الذي ذكره ، فأخرجه إليّ وفتحته فوجدت الحبرة في عرض ثياب فيه ، فدفعتها إليه وقلت : لا آخذ لها ثمناً ، فعاد إليّ وقال : تهدي ما ليس لك ، دفعتها إليك ابنتك فلانة ، وسألتك بيعها وأن تبتاع لها بثمنها فيروزجاً وسبحاً ، فابتع لها بهذا ما سألت ، ووجّه مع الغلام الثمن الذي يساوي

الحبرة بخراسان .

فعجبت ممّا ورد عليّ وقلت : واللّه لأكتبنّ له مسائل أنا شاكّ فيها ، ولأمتحننّه بمسائل سئل أبوه ( عليه السلام ) عنها ، وأثبتّ تلك المسائل في درج ، وعدت إلي بابه ، والمسائل في كمّي ومعي صديق لي مخالف لايعلم شرح هذا الأمر ، فلمّا وافيت بابه رأيت العرب والقوّاد والجند يدخلون إليه ، فجلست ناحية داره وقلت في نفسي : متي أنا أصل إلي هذا ، وأنا متفكّر وقد طال قعودي وهممت بالانصراف ، إذ خرج خادم يتصفّح الوجوه ويقول : أين ابن ابنة إلياس الفسويّ ؟

فقلت : ها أنا ذا ، فأخرج من كمّه درجاً وقال : هذا جواب مسائلك وتفسيرها ، ففتحته وإذا فيها المسائل التي في كمّي وجوابها وتفسيرها .

( في المصدر : في كمّه ، وهو غلط . )

فقلت : أُشهد اللّه ورسوله علي نفسي أنّك حجّة اللّه ، وأستغفر اللّه وأتوب إليه وقمت .

فقال لي رفيقي : إلي أين تسرع ؟

فقلت : قد قضيت حاجتي في هذا الوقت وأنا أعود للقائه بعد هذا .

( عيون المعجزات : 111 س 15 . عنه وعن المناقب ، البحار : 69/49 ح 93 .

غيبة الطوسي : 72 ح 77 ، مختصراً وبتفاوت . عنه إثبات الهداة : 294/3 ح 119 .

إثبات الوصيّة : 213 س 15 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 53/2 س 5 ، قطعة منه ، وفيه : الحاكم الموفّق بن عبد اللّه العارف النوقاني ، قال : أخبرنا الحسن بن أحمد بن محمّد السمرقنديّ المحدّث ، قال : أخبرنا محمّد بن أبي عليّ الصفّار ،

قال : أخبرنا أبو سعد الزاهد ، قال : أخبرنا عبد العزيز بن محمّد عبد ربّه الشيرازي بمصر ، قال : حدّثنا عمر بن محمّد بن عراك ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد الشيرواني ، قال : حدّثنا عليّ بن أحمد الوشّاء الكوفيّ قال : خرجت . . . . عنه مدينة المعاجز : 115/7 ، ح 2219 . إثبات الهداة : 297/3 ح 132 . عنه وعن المناقب ، البحار : 70/49 س 16 ، مثله .

كشف الغمّة : 301/2 س 3 ، مختصراً وبتفاوت ، و312 س 23 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 336/4 س 20 ، مختصراً بتفاوت ، و341 س 23 قطعة منه . عنه مدينة المعاجز : 117/7 ح 2221 .

مجمع البيان : 205/3 س 19 ، أشار إلي مضمونه . عنه نور الثقلين : 407/2 س 7 ، وإثبات الهداة : 297/3 ح 131 .

دلائل الإمامة : 374 ح 337 . عنه مدينة المعاجز : 117/7 ح 2222 .

الثاقب في المناقب : 479/2 ح 406 . عنه مدينة المعاجز : 119/7 ح 2223 .

الهداية الكبري : 291 س 1 ، قطعة منه . عنه مدينة المعاجز : 255/7 ح 2306 .

قطعة منه في ( غلامه ( عليه السلام ) ) و ( إرشاد الرجل الواقفيّ علي يديه ) و ( كتابه ( عليه السلام ) إلي الحسن بن عليّ الوشّاء ) . )

4 )

الرابع - علمه ( عليه السلام ) بالوقائع الآتية :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار

بنيسابور سنة إثنين وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن الفضل بن شاذان ، عن صفوان بن يحيي ، عن محمّد بن يعفور البلخيّ ، عن موسي بن مهران قال : سمعت جعفر بن يحيي يقول : سمعت عيسي ( في البحار والمدينة وإثبات الهداة : محمّد بن أبي يعقوب البلخي . )

بن جعفر يقول لهارون حيث توجّه من الرقّة إلي مكّة : اذكر يمينك التي حلفت بها في آل أبي طالب ، فإنّك حلفت إن ادّعي أحد بعد موسي الإمامة ضربت عنقه صبراً ، وهذا عليّ ابنه يدّعي هذا الأمر ، ويقال فيه ما يقال في أبيه ، فنظر إليه مغضباً فقال : وماتري ؟ تريد أن أقتلهم كلّهم .

قال موسي بن مهران : فلمّا سمعت ذلك صرت إليه فأخبرته ، فقال ( عليه السلام ) : مإ؛ايف ز لي ولهم ! لا يقدرون إليّ علي شي ء .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 225/2 ح 3 . عنه مدينة المعاجز : 105/7 ح 2209 ، والبحار : 113/49 ح 1 ، وإثبات الهداة : 277/3 ح 85 ، قطعة منه . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن موسي قال : خرجنا مع ( في الخرائج : الحسن . )

أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي بعض أملاكه في يوم لا سحاب فيه ، فلمّا برزنا قال : حملتم معكم المماطر ؟

( المِمطَر والمِمطَرة : ثوب صوف يُتوقّي من

المطر . القاموس المحيط : 190/2 . )

قلنا : لا ، وما حاجتنا إلي المماطر ، وليس سحاب ولا نتخوّف المطر . فقال ( عليه السلام ) : لكنّي حملته وستمطرون .

( في كشف الغمّة : لكنّي قد حملته . )

قال : فما مضينا إلّا يسيراً حتّي ارتفعت سحابة ومطرنا حتّي أهمّتنا أنفسنا ، فما بقي منّا أحد إلّا ابتلّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 221/2 ح 37 . عنه مدينة المعاجز : 87/7 ح 2188 . عنه وعن الخرائج وكشف الغمّة ، البحار : 41/49 ح 29 .

إعلام الوري : 61/2 س 4 .

المناقب لابن شهرآشوب : 341/4 س 12 ، أورد مضمونه .

كشف الغمّة : 303/2 س 23 . عنه وعن العيون ، إثبات الهداة : 274/3 ح 74 .

الصراط المستقيم : 196/2 ح 7 ، أورد مضمونه .

الخرائج والجرائح : 357/1 ح 10 . )

3 - الحضينيّ ؛ : الحسن بن إبراهيم ، عن جابر بن خالد البزّاز الكوفيّ ، قال : سألت الحسين بن الحسن بن موسي ، هل تروي عن أخيك الرضإ؛ايق شيئاً ؟

قال : أُحدّثك عنه بثلاثة أشياء رأيتها منه : خرجنا معه في يوم صائف شديد الحرّ ، إلي بعض الأماكن فقال لنا في الطريق : حملتم مماطر ؟

فقلت : جعلت فداك ، وما حاجتنا إليها في هذا القيظ الشديد ؟ والناس قد ( القيظ : شدّة الحرّ . المصباح المنير : 521 . )

ماتوا بالحرّ .

فقال ( عليه السلام ) : لكنّني حملت ممطري ، فما سرنا إلّا يسيراً

حتّي نشأت سحابة ، فجاء منها من المطر شي ء عظيم ، فما بقي منّا أحد إلّا تبلّلت ثيابه .

وإنّا خلونا معه ، وعنده جماعة من سماتنا أهل البيت بالمدينة ، فمرّ علينا جعفر بن عمر الذي غلب علي المدينة ، فرأيناه رثّ البزّة جدّاً ، فضحكنا منه .

( البَزّة : نوع من الثياب . المصباح المنير : 47 . )

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : تضحكون من رثاثة بزّة جعفر ؟ !

فقلنا : نعم ، يا سيّدنا !

فقال : عن قريب ترونه عظيم الموكب ، جليل البزّة .

قال الحسين : فما مضي لذلك إلّا أيّام يسيرة ، حتّي غلب جعفر علي المدينة ، فكان يمرّ بنا في موكب عظيم ، وبزّة جليلة كما قال أخي .

وأتي أقوام من أهل مصر ، فاستأذنوه في الزراعة في عامهم ذلك .

فقال : لاتزرعوا في عامكم هذا فتدمّروا ، وأخبروا أهل مصر فزرع قوم وأمسك آخرون ، فأصابتهم الآفة فذهب زرعهم .

فقال لهم : ألم أنهكم عن الزراعة في عامكم هذا ؟

فكان هذا ممّا رأيت وسمعت .

( الهداية الكبري : 289 س 6 .

قطعة منه في ( إخباره بالوقائع الآتية ) . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عمّن ذكره قال : قيل للرضا ( عليه السلام ) : إنّك تتكلّم بهذا الكلام ، والسيف يقطر دماً ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ للّه وادياً من ذهب حماه بأضعف خلقه النمل ، فلو رامه البخاتيّ لم تصل

إليه .

( البُخت : الإبل الخراسانيّة ، واحدها بُختيّ ( ج ) بَخاتيّ . المعجم الوسيط : 41 . )

( الكافي : 59/2 ح 11 . عنه البحار : 116/49 ح 8 ، و186/57 ح 17 ، و158/67 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 203/15 ح 20284 ، وإثبات الهداة : 252/3 ح 21 ، والوافي : 272/4 ح 1930 .

قطعة منه في ( أحواله مع هارون ) . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : كتب ابن قياما إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) كتاباً يقول فيه : كيف تكون إماماً ، وليس لك ولد ؟

فأجابه أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) شبه المغضب : وما علمك أنّه لا يكون لي ولد ؟ واللّه ! لا تمضي الأيّام واللياليّ حتّي يرزقني اللّه ولداً ذكراً ، يفرّق به بين الحقّ والباطل .

( الكافي : 320/1 ، ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2460 . )

6 - الحميريّ ؛ : حدّثني محمّد بن عيسي قال : أتيت - أنا ويونس بن عبد الرحمن - باب الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال له يونس : يا سيّدي إنّ عمّك زيداً قد خرج بالبصرة وهو يطلبني ، ولاآمنه علي نفسي ، فماتري لي ، اخرج إلي البصرة ، أو اخرج إلي الكوفة ؟

قال ( عليه السلام ) : بل اخرج إلي الكوفة ، فإذاً فصر إلي البصرة .

قال : فخرجنا من عنده ولم نعلم معني « فإذا » حتّي وافينا

القادسيّة ، حتّي جاء الناس منهزمين يطلبون يدخلون البدو ، وهزم أبو السرايا ودخل برقة الكوفة ، واستقبلنا جماعة من الطالبيّين بالقادسيّة متوجّهين نحو الحجاز ، فقال لي يونس : « فإذا » هذا معناه ، فصار من الكوفة إلي البصرة ولم يبدأه بسوء .

( قرب الإسناد : 345 ح 1253 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1559 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن صفوان بن يحيي قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه الحسين بن خالد الصيرفيّ فقال له : جعلت فداك ، إنّي أُريد الخروج إلي الأعوض .

( الأعوَض : موضع بالمدينة . هامش العيون . )

فقال ( عليه السلام ) : حيث ما ظفرت بالعافية فالزمه؛ فلم يقنعه ذلك ، فخرج يريد الأعوض فقطع عليه الطريق ، وأخذ كلّ شي ء كان معه من المال .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 229/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 122/7 ح 2226 ، والبحار : 45/49 ح 39 ، وإثبات الهداة : 280/3 ح 94 . )

8 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن بكر بن صالح ، قال : قلت للرضا صلوات اللّه عليه : امرأتي أُخت محمّد بن سنان بها حبل ، فادع اللّه تعالي أن يجعله ذكراً .

قال ( عليه السلام ) : هما اثنان .

فقلت في نفسي : محمّد وعليّ ، فدعاني

بعد انصرافي فقال : سمّ واحداً عليّاً ، والأخري أُمّ عمرو .

فقدمت الكوفة وقد ولد لي غلام وجارية في بطن واحد ، فسمّيت كما أمرني ، فقلت لأُمّي : ما معني أُمّ عمرو ؟

فقالت : إنّ أُمّي كانت تُدعي أُمّ عمرو .

( الثاقب في المناقب : 214 ح 188 . عنه مدينة المعاجز : 238/7 ح 2292 .

الخرائج والجرائح : 362/1 ح 17 . عنه البحار : 52/49 ح 56 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 246 س 8 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 316/3 س 22 ، وإحقاق الحقّ : 366/12 س 1 .

نور الأبصار : 323 س 11 ، وفيه : عن جعفر بن صالح .

كشف الغمّة : 305/2 س 10 . عنه إثبات الهداة : 306/3 ح 161 .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 13 ، مختصراً .

قطعة منه في ( تسميته 7 تسميته ( عليه السلام ) الصبييان في الأرحام ) . )

9 - الراونديّ ؛ : روي الحسن بن سعيد ، عن الفضل بن يونس قال : خرجنا نريد مكّة ، فنزلنا المدينة وبها هارون الرشيد يريد الحجّ ، فأتاني ال رضا ( عليه السلام ) - وقد حضر غدائي وعندي قوم من أصحابنا - فدخل الغلام فقال : بالباب رجل يكنّي أباالحسن يستأذن عليك .

فقلت : إن كان الذي أعرف ، فأنت حرّ ، فخرجت فإذا أنا بالرضا ( عليه السلام ) ، فقلت : انزل ، فنزل حتّي دخل .

ثمّ قال ( عليه السلام ) لي بعد الطعام : يا فضل ! إنّ أميرالمؤمنين كتب للحسين

بن زيد بعشرة آلاف دينار ، وكتب بها إليك ، فادفعها إلي الحسين .

قال : قلت : واللّه ! ما لهم عندي قليل ولا كثير ، فإن أخرجتها من عندي ذهبت ، فإن كان لك في ذلك رأي فعلت .

فقال : يا فضل ! ادفعها إليه ، فإنّه سيرجع إليك قبل أن تصير إلي منزلك . ( فدفعتهإ؛ألاًك ظلاً إليه ، قال : فرجعت إليّ ) كما قال .

( الخرائج والجرائح : 368/1 ح 26 . عنه إثبات الهداة : 302/3 ح 143 ، والبحار : 54/49 ح 64 ، ومدينة المعاجز : 217/7 ح 2268 . )

10 - الراونديّ ؛ : روي صفوان بن يحيي قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) بالمدينة فمرّ مع قوم بقاعد فقال : هذا إمام الرافضة .

فقلت له ( عليه السلام ) : أما سمعت ما قال هذا القاعد ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، أما إنّه مؤمن مستكمل الإيمان .

فلمّا كان بالليل دعا عليه فاحترق دكّانه ، ونهب السرّاق ما بقي من متاعه ، فرأيته من الغد بين يدي أبي الحسن ( عليه السلام ) خاضعاً مستكيناً ، فأمر له بشي ء .

ثمّ قال : يا صفوان ! أما إنّه مؤمن مستكمل الإيمان ، وما يصلحه غير مارأيت .

( الخرائج والجرائح : 370/1 ح 28 . عنه البحار : 55/49 ح 66 .

يأتي الحديث أيضاً في ( استجابة دعائه ) و ( إنفاقه ( عليه السلام ) ) . )

11 - السيّد ابن طاووس ؛ : روينا بإسنادنا إلي عبد اللّه بن

جعفر الحميريّ ، في كتاب دلائل الرضا ( عليه السلام ) ، بإسناد الحميريّ إلي سليمان الجعفريّ ، إلي أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه قال : كنت معه وهو يريد بعض أمواله ، فأمر غلاماً له يحمل له قباءً ، فعجبت من ذلك وقلت : ما يصنع به !

فلمّا صرنا في بعض الطريق ، نزلنا إلي الصلاة ، وأقبلت السماء ، فألقوا القباء عليّ وعليه ، وخرّ ساجداً فسجدت معه ، ثمّ رفعت رأسي ، وبقي ساجداً ، فسمعته يقول : يا رسول اللّه ! يا رسول اللّه ! فكفّ المطر .

( الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 128 س 21 . عنه البحار : 259/73 ح 53 .

قطعة منه في ( صلاته ( عليه السلام ) ) و ( توسّله برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لكفّ المطر ) . )

الخامس - علمه ( عليه السلام ) بالوقائع العامّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو أحمد عبد اللّه بن عبد الرحمن المعروف بالصفوانيّ قال : قد خرجت قافلة من خراسان إلي كرمان فقطع اللصوص عليهم الطريق وأخذوا منهم رجلاً اتّهموه بكثرة المال فبقي في أيديهم مدّة يعذّبونه ليفتدي منهم نفسه ، وأقاموه في الثلج وملؤوا فاه من ذلك الثلج ، فشدّوه فرحمته امرأة من نسائهم فأطلقته وهرب ، فانفسد فمه ولسانه حتّي لم يقدر علي الكلام ، ثمّ انصرف إلي خراسان وسمع بخبر عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) وأنّه بنيسابور ، فرأي فيما يري النائم كأنّ قائلاً يقول له : إنّ ابن رسول ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) قد ورد خراسان فسله عن علّتك فربما يعلمك دواء تنتفع به .

قال : فرأيت كأنّي قد قصدته ( عليه السلام ) وشكوت إليه ما كنت دفعت إليه ، وأخبرته بعلّتي فقال لي : خذ من الكمون والسعتر والملح ، ودقّه وخذ منه في فمك مرّتين أو ثلاثاً ، فإنّك تعافي .

فانتبه الرجل من منامه ولم يفكّر فيما كان رأي في منامه ولا أعتدّ به حتّي ورد باب نيسابور ، فقيل له : إنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) قدارتحل من نيسابور وهو برباط سعد؛ فوقع في نفس الرجل أن يقصده ويصف له أمره ليصف له ما ينتفع به من الدواء ، فقصده إلي رباط سعد فدخل إليه فقال له : يا ابن رسول اللّه ! كان من أمري كيت وكيت ، وقد انفسد عليّ فمي ولساني حتّي لا أقدر علي الكلام إلّا بجهد فعلّمني دواء أنتفع به .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ألم أعلّمك ؟ اذهب فاستعمل ما وصفته لك في منامك .

فقال له الرجل : يا ابن رسول اللّه ! إن رأيت أن تعيده عليّ .

فقال ( عليه السلام ) لي : خذ من الكمّون والسعتر والملح فدقّه وخذ منه في فمك مرّتين أو ثلاثاً فإنّك ستعافي .

قال الرجل : فاستعملت ما وصف لي فعوفيت . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 211/2 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2329 . )

( ج ) - إخباره ( عليه السلام ) بالمغيبات
1 )

الأوّل - إخباره بما في الضمائر :

1 - الصفّار؛ : . . . أحمد بن الحلال قال

: سمعت الأخرس بمكّة يذكر الرضا ( عليه السلام ) فنال منه ، قال : فدخلت مكّة ، فاشتريت سكّيناً فرأيته فقلت : واللّه لأقتلنّه إذا خرج من المسجد؛

فأقمت علي ذلك فما شعرت إلّا برقعة أبي الحسن ( عليه السلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بحقّي عليك لمّا كففت عن الأخرس ، فإنّ اللّه ثقتي ، وهو حسبي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 272 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2413 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن محمّد القاسانيّ قال : أخبرني بعض أصحابنا أنّه حمل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) مالاً له خطر فلم أره سرّ به .

قال : فاغتممت لذلك وقلت في نفسي : قد حملت هذا المال ولم يسرّ به .

فقال : يا غلام ! الطست والماء .

قال : فقعد علي كرسيّ ، وقال بيده ( وقال ) للغلام : صبّ عليّ الماء .

قال : فجعل يسيل من بين أصابعه في الطست ذهب ، ثمّ التفت إليّ فقال لي : من كان هكذا ، لايبالي بالذي حملته إليه .

( الكافي : 491/1 ح 10 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 486 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنت كتبت معي مسائل كثيرة قبل أن أقطع علي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وجمعتها في كتاب ممّا روي عن آبائه ( عليهم السلام ) : وغير ذلك ، وأحببت أن أثبت في أمره وأختبره

، فحملت الكتاب في كمّي وصرت إلي منزله ، وأردت أن آخذ منه خلوة فأناوله الكتاب ، فجلست ناحية وأنا متفكّر في طلب الإذن عليه ، وبالباب جماعة جلوس يتحدّثون ، فبينا أنا كذلك في الفكرة في الاحتيال للدخول عليه ، إذ أنا بغلام قد خرج من الدار ، في يده كتاب ، فنادي أيّكم الحسن بن عليّ الوشّاء ابن بنت إلياس البغداديّ ؟

فقمت إليه فقلت : أنا الحسن بن عليّ ، فما حاجتك ؟

فقال : هذا الكتاب أُمرت بدفعه إليك ، فهاك خذه ، فأخذته ، وتنحّيت ناحية فقرأته ، فإذاً واللّه فيه جواب مسألة مسألة ، فعند ذلك قطعت عليه ، وتركت الوقف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2448 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : بعث إليّ أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) غلامه ومعه رقعة فيها : إبعث إليّ بثوب من ثياب موضع كذا ، وكذا ، من ضرب كذا .

فكتبت إليه وقلت للرسول : ليس عندي ثوب بهذه الصفة ، وما أعرف هذإ؛ب ؤك ش الضرب من الثياب ، فأعاد الرسول إليّ وقال : فاطلبه .

فأعدت إليه الرسول وقلت : ليس عندي من هذا الضرب شي ء ، فأعاد إليّ الرسول : اطلبه ، فإنّه عندك منه . . . فوجدته في سفط تحت الثياب كلّها فحملته إليه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 229/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2449

. )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عمير بن يزيد قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فذكر محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) فقال : إنّي جعلت علي نفسي ، أن لا يظلّني وإيّاه سقف بيت .

فقلت في نفسي : هذا يأمرنا بالبرّ والصلة ، ويقول هذا لعمّه ، فنظر إليّ فقال : هذا من البرّ والصلة ، . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 204/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 130 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : روي أنّه قصد الفضل بن سهل مع هشام بن إبراهيم ، الرضا ( عليه السلام ) فقال له : ياابن رسول اللّه ! جئتك في سرّ ، فاخل لي المجلس ، فأخرج الفضل يميناً مكتوبة بالعتق والطلاق ، وما لا كفّارة له ، وقالا له : إنّما جئناك لنقول كلمة حقّ وصدق ، وقد علمنا أنّ الإمرة إمرتكم ، والحقّ حقّكم يا ابن رسول اللّه ! والذي نقوله بألسنتنا عليه ضمائرنا ، وإلّا ينعتق ما نملك ، والنساء طوالق ، وعليّ ثلاثون حجّة راجلاً أنا ، علي أن نقتل المأمون ، ونخلّص لك الأمر ، حتّي يرجع الحقّ إليك .

فلم يسمع منهما ، وشتمهما ولعنهما ، وقال لهما : كفرتما النعمة ! فلا تكون لكما السلامة ، ولا لي إن رضيت بما قلتما .

فلمّا سمع الفضل ذلك منه مع هشام ، علما أنّهما أخطئا ، فقصدا المأمون بعد أن قالا للرضا ( عليه السلام ) : أردنا بما فعلنا أن نجرّبك .

فقال لهما الرضا ( عليه السلام ) : كذبتما ، فإنّ قلوبكما علي ما أخبرتماني به ، إلّا أنّكما لم تجداني كما أردتما .

فلمّا دخلا علي المأمون قالا : يا أميرالمؤمنين ! إنّا قصدنا الرضا ( عليه السلام ) وجرّبناه ، وأردنا أن نقف ما يضمره لك . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ح 30 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 767 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سألني العبّاس بن جعفر بن محمّد بن الأشعث ، أن أسأل الرضا ( عليه السلام ) أن يحرق كتبه إذا قرأها ، مخافة أن تقع في يد غيره !

قال الوشّاء : فابتدأني ( عليه السلام ) بكتاب قبل أن أسأله أن يحرق كتبه ، فيه : أعلم صاحبك ، أنّي إذا قرأت كتبه إليّ حرّقتها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 219/2 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2473 . )

8 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضيل الصيرفيّ قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسألته عن أشياء ، وأردت أن أسأله عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فأغفلته . . . فإذا رسول للرضا ( عليه السلام ) أتي ، وكان معه رقعة فيها :

بسم اللّه الرحمن الرحيم . . . سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عندي .

( الخرائج والجرائح : 663/2 ح 6 .

يأتي الحديث

بتمامه في ف 8 رقم 2522 . )

9 - الراونديّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن يحيي قال : زوّدتني جارية لي ثوبين ملحّمين وسألتني أن أُحرم فيهما . . . فلمّا صرت بمكّة كتبت كتاباً إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وبعثت إليه بأشياء كانت معي ، ونسيت أن أكتب إليه أسأله عن المحرم هل يلبس الملحّم ؟

فلم ألبث أن جاءني الجواب بكلّ ما سألته عنه . . . .

( الخرائج والجرائح : 357/1 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2446 . )

10 - الراونديّ ؛ : إنّ أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : إنّي كنت من الواقفة علي موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ، وأشكّ في الرضا ( عليه السلام ) ، فكتبت إليه أسأله عن مسائل ونسيت ما كان أهمّ ( المسائل ) إليّ ، فجاء الجواب عن جميعها؛ ثمّ قال ( عليه السلام ) : وقد نسيت ما كان أهمّ المسائل عندك .

فاستبصرت . . . ثمّ بعث إليّ مركوباً في آخر يوم ، فخرجت إليه وصلّيت معه العشائين ، وقعد يملي عليّ من العلوم إبتداءاً وأسأله فيجيبني إلي أن مضي كثير من الليل؛ ثمّ قال للغلام : هات الثياب التي أنام فيها لينام أحمد البزنطيّ فيها .

قال : فخطر ببالي أن ليس في الدنيا من هو أحسن حالاً منّي ، بعث الإمام بمركوبه إليّ ، وقعد إليّ ، ثمّ أمر لي بهذا الإكرام !

وكان ( عليه السلام ) قد اتّكأ علي يديه لينهض ، فجلس وقال : يا

أحمد ! لاتفخر علي أصحابك بذلك . . . .

( الخرائج والجرائح : 662/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 644 . )

11 - ابن شهرآشوب ؛ : سليمان الجعفريّ قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فقلت في نفسي : ينبغي أن يكونوا أنبياء ، فترك الناس ثمّ التفت إليّ فقال : ياسليمان ! إنّ الأئمّة حلماء ، علماء ، يحسبهم الجاهل أنبياء ، وليسوا أنبياء .

( المناقب : 334/4 س 22 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 995 . )

12 - الحافظ رجب البرسيّ : إنّ رجلاً من الواقفة جمع مسايل مشكلة في طومار ، وقال في نفسه : إن عرف معناه فهو وليّ الأمر ، فلمّا أتي الباب ، وقف ليخفّ الناس من المجلس ، فخرج إليه خادم وبيده رقعة فيها جواب مسألة بخطّ الإمام ( عليه السلام ) فقال له الخادم : أين الطومار ؟ فأخرجه فقال له : يقول لك وليّ اللّه : هذا جواب ما فيه ، فأخذه ومضي .

( مشارق أنوار اليقين : 96 س 11 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2547 . )

13 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . فلمّا كان في المنزل الآخر دخلت عليه وهو متّكي ء ، وبين يديه حنطة مقلوّة يعبث بها ، وقد كان أوقع الشيطان ( لعنه اللّه ) في خلدي أنّه لا ينبغي أن يأكلوا ولا يشربوا .

فقال

( عليه السلام ) : اجلس يا فتح ! فإنّ لنا بالرسل أُسوة ، كانوا يأكلون ويشربون ويمشون في الأسواق ، وكلّ جسم متغذٍّ إلّا خالق الأجسام الواحد الأحد . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

الثاني - إخباره بالوقائع الماضية :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا معاوية بن حكم ، عن سيلمان بن جعفر الجعفريّ قال : كنت عند أبي الحسن ( عليه السلام ) بالحمراء في مشربة مشرفة علي ( تأتي ترجمته في ( وضوء الرضا7 ) . )

البردة ، والمائده بين أيدينا ، إذا رفع رأسه فرأي رجلاً مسرعاً فرفع يده من ( في المدينة : « علي الأرض » . )

الطعام ، فما لبث أن جاء فصعد إليه ، فقال : البشري ! جعلت فداك ، مات الزبيريّ ، فأطرق إلي الأرض وتغيّر لونه ، واصفرّ وجهه ، ثمّ رفع رأسه فقال : إنّي أصبته قد ارتكب في ليلته هذه ذنباً ليس بأكبر ذنوبه !

قال : واللّه ( مِّمَّا خَطِيَتِهِمْ أُغْرِقُواْ فَأُدْخِلُواْ نَارًا ) ثمّ مدّ يده ( في الخرائج : قال اللّه تعالي : . )

( نوح : 25/71 . )

فأكل ، فلم يلبث أن جاء رجل مولي له : [فقال له : ] جعلت فداك ، مات الزبيريّ .

فقال : وما كان سبب موته ؟

فقال : شرب الخمر البارحة ، فغرق فيه فمات .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 267 ح 12 . عنه البحار : 46/49 ح 42 ، ومدينة المعاجز

: 36/7 ح 2134 .

الخرائج والجرائح : 727/2 ح 31 ، بتفاوت يسير . عنه إثبات الهداة : 303/3 ح 148 ، ونور الثقلين : 427/5 ح 26 .

قطعة منه في ( سورة نوح : 25/71 ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن أحمد بن هلال ، عن أحمد بن هلال ، عن محمّد بن سنان ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في أيّام هارون : إنّك قد شهرت نفسك بهذا الأمر ، وجلست مجلس أبيك ، وسيف هارون يقطر الدم .

فقال ( عليه السلام ) : جرّأني علي هذا ما قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن أخذ أبو جهل من رأسي شعرة ، فاشهدوا أنّي لست بنبيّ ، وأنا أقول لكم : إن أخذ هارون من رأسي شعرة ، فاشهدوا أنّي لست بإمام .

( الكافي : 214/8 ح 371 . عنه البحار : 115/49 ح 7 ، ومدينة المعاجز : 257/7 ح 2308 ، وإثبات الهداة : 240/1 ح 51 ، قطعة منه ، و253/3 ح 23 ، والوافي : 178/2 ح 631 ، و816/3 ح 1423 .

المناقب لابن شهرآشوب : 339/4 س 23 . عنه البحار : 59/49 ضمن ح 74 ، ومدينة

المعاجز : 227/7 ح 2280 .

الأنوار البهيّة : 217 س 10 ،

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

3 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن الحسين بن عمر بن يزيد ، قال :

خرجت بعد مضيّ أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، فلمّا صرت قرب المدينة قلت لمقاتل بن مقاتل : غداً تدخل علي هذا الرجل ؟

قال : وأيّ رجل ؟ قلت : عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

قال : واللّه لاتفلح أبداً ، لِمَ لاتقول هو حجّة اللّه ؟ . . .

قال الحسين بن عمر : فلمّا كان من الغد مضيت فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بالغداة فقال : مرحباً بك يا حسين ! . . . ثمّ قال : يا حسين ! - بعد ما سكت هنيئة - رجل معك يقال له : مقاتل بن مقاتل ؟

قلت : جعلت فداك هو من مواليك .

فقال لي : قل له أصبت فالزم . . . .

( الثاقب في المناقب : 493 ح 423 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1072 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن محمّد بن عيسي ، عن أبي حبيب البناجيّ أنّه قال : رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في المنام وقد وافي البناج ، ( في بعض المصادر : النباجي . )

( في بعض المصادر : النباج ، - وهو الصحيح - منزل لحجّاج البصرة ، معجم البلدان : 255/5 . )

ونزل بها في المسجد الذي ينزله الحاجّ في كلّ سنة ، وكأنّي مضيت إليه وسلّمت عليه ووقفت بين يديه ، ووجدت عنده طبقاً من خَوص نخل المدينة فيه تمر ( الخَوص :

ورق النخل . المنجد : 199 . )

صيحانيّ فكأنّه قبض قبضة من ذلك التمر فناولني منه ، فعدّدته فكان ثمانية عشرة تمرة ، فتأوّلت أنّي أعيش بعدد كلّ تمرة سنة ، فلمّا كان بعد عشرين يوماً كنت في أرض تعمر بين يدي للزراعة حتّي جاءني من أخبرني بقدوم أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) من المدينة ونزوله ذلك المسجد ، ورأيت الناس يسعون إليه فمضيت نحوه فإذا هو جالس في الموضع الذي كنت رأيت فيه النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وتحته حصير مثل ما كان تحته ، وبين يديه طبق خوص فيه تمر صيحانيّ ، فسلّمت عليه فردّ السلام عليّ واستدناني فناولني قبضة من ذلك التمر ، فعدّدته فإذا عدده مثل ذلك التمر الذي ناولني رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقلت له : زدني منه يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛ فقال ( عليه السلام ) : لو زادك رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لزدناك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 210/2 ح 15 . عنه مدينة المعاجز : 43/7 ح 2143 .

عنه وعن الإعلام ، البحار : 35/49 ح 15 ، وإثبات الهداة : 266/3 ح 53 .

كشف الغمّة : 313/2 س 9 .

مجمع البيان : 205/3 س 18 ، أشار إلي مضمونه . عنه نور الثقلين : 407/2 س 5 ، وإثبات الهداة : 297/3 ح 130 ، أشار إلي مضمونه .

إثبات الوصيّة : 211 س 15 ، بتفاوت وزيادة في ذيل الحديث

: وأقام يومه ورحل يراد به خراسان علي طريق البصرة والأهواز وفارس وكرمان .

إعلام الوري : 54/2 س 1 .

نور الأبصار : 322 س 5 .

الثاقب في المناقب : 483 ح 412 ، بتفاوت .

دلائل الإمامة : 367 ح 321 ، بتفاوت . عنه وعن الاعلام ، مدينة المعاجز : 45/7 ح 2144 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 246 س 14 .

ينابيع المودّة : 121/3 س 7 ، بتفاوت يسير .

الصواعق المحرقة : 204 س 27 . عنه مناقب أهل البيت ( عليهم السلام ) : : 281 س 5 ، وإثبات الهداة : 316/3 س 1 .

المناقب لابن شهر آشوب : 342/4 ، س 2 . عنه مستدرك الوسائل : 374/12 ح 14334 ، والبحار : 118/49 ح 5 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن ( في المصدر : الحسين بن أحمد بن إبراهيم . ولكن الصحيح ما أثبتناه من معجم رجال الحديث : 174/5 ، رقم 3242 . )

هشام المكتّب ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن يحيي بن بشّار قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بعد مضيّ أبيه ( عليه السلام ) فجعلت أستفهمه بعض ما كلّمني به فقال لي : نعم ! يا سماع ، فقلت : جعلت فداك ، كنت واللّه أُلقّب بهذا في صباي وأنا في الكتّاب ، قال : فتبسّم في وجهي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 214/2 ح 21 .

عنه مدينة المعاجز : 71/7 ح 2172 ، والبحار : 37/49 ح 19 . )

6 - الراونديّ ؛ : روي عن الوشّاء قال : لدغتني عقرب ، فأقبلت أقول : يا رسول اللّه ! يا رسول اللّه ! فأنكر السامع وتعجّب من ذلك .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : مه ، فواللّه ! لقد رأي رسول اللّه .

قال : وقد كنت رأيت في النوم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولا ، واللّه ! ما كنت أخبرت به أحداً .

( الخرائج والجرائح : 364/1 ح 20 . عنه البحار : 52/49 ح 59 .

كشف الغمّة : 305/2 س 18 . عنه إثبات الهداة : 306/3 ح 162 .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 14 ، بتفاوت . )

7 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن إبراهيم بن نظّام قال : أخذني اللصوص وجعلوا في فمي الفالوذج الحارّ حتّي نضج ، ثمّ حشوه بالثلج بعد ذلك ، فتخلخلت أسناني وأضراسي ، فرأيت الرضا ( عليه السلام ) في النوم فشكوت إليه ذلك .

فقال ( عليه السلام ) : استعمل السُعد فإنّ أسنانك تثبت ، فلمّا حمل إلي خراسان . . . ذكرت له حالي . . . فقال ( عليه السلام ) : وأنا آمرك به في اليقظة ، فاستعملته فقويت أسناني وأضراسي كما كانت .

( مكارم الأخلاق : 181 س 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2365 . )

8 - الإربليّ ؛ : عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : قال فلان بن ( تأتي ترجمته

بعنوان حسن بن عليّ بن بنت إلياس في ( تلاوة الرضا ( عليه السلام ) القرآن عند وفاته ) . )

محرز : بلغنا أنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) ، كان إذا أراد أن يعاود أهله للجماع توضّأ وضوء الصلاة؛ وأحبّ أن تسأل أبا الحسن الثاني عن ذلك؛ قال الوشّاء : فدخلت عليه فابتدأني من غير أن أسأله فقال : كان أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) إذا جامع وأراد أن يعاود ، توضّأ وضوء الصلاة ، وإذا أراد أيضاً توضّأ للصلاة .

فخرجت إلي الرجل فقلت : قد أجابني عن مسألتك من غير أن أسأله .

( كشف الغمّة : 302/2 س 12 . عنه البحار : 63/49 ضمن ح 80 ، و305/77 ح 13 ، و295/100 ح 50 ، ووسائل الشيعة : 385/1 ح 1018 ، وإثبات الهداة : 306/3 ح 157 .

قطعة منه في ( وضوء الصادق ( عليه السلام ) عند العود إلي أهله ) . )

9 - الحافظ رجب البرسيّ : من كرامته ( عليه السلام ) أنّ أبا نواس مدحه بأبيات ، فأخرج له رقعة فيها تلك الأبيات ، فتحيّر أبو نواس وقال : واللّه ! يا وليّ اللّه ! ماقالها أحد غيري ، ولا سمعها أحد سواك .

فقال ( عليه السلام ) : صدقت ، ولكن عندي في الجفر والجامعة ، أنّك تمدحني بها .

( مشارق أنوار اليقين : 96 س 26 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( عنده ( عليه السلام ) الجفر والجامعة ) . )

2 )

الثالث - إخباره ( عليه السلام ) بالوقائع الحاليّة :

1

- أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . حسين بن عمر بن يزيد ، قال :

دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا شاكّ في إمامته ، وكان زميلي في طريقي رجل يقال له : مقاتل بن مقاتل ، وكان قد مضي علي إمامته بالكوفة .

فقلت له : عجّلت ! فقال : عندي في ذلك برهان وعلم . . .

ثمّ قال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : ما فعل صاحبك ؟

فقلت : من ؟ قال : مقاتل بن مقاتل المسنون الوجه ، الطويل اللحية ، الأقني الأنف ؟ وقال : أما إنّي ما رأيته ، ولادخل عليّ ، ولكنّه آمن وصدّق ، فاستوص به . . . .

( رجال الكشّيّ : 614 رقم 1146 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 285 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبد السلام بن صالح الهروي قال : رفع إلي المأمون أنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتتنون بعلمه ، فأمر محمّد بن عمرو الطوسيّ حاجب المأمون ، فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به . فخرج أبوالحسن ( عليه السلام ) من عنده مغضباً وهو يدمدم بشفتيه ويقول : وحقّ المصطفي والمرتضي وسيّدة النساء ، لأستنزلنّ من حول اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، ما يكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته .

ثمّ أنّه ( عليه السلام ) انصرف إلي مركزه ، واستحضر الميضاة وتوضّأ وصلّي ركعتين وقنت في الثانية فقال : «

اللّهمّ يا ذا القدرة الجامعة ، والرحمة الواسعة ، والمنن المتتابعة ، والآلاء المتوالية . . . »

قال أبو الصلت عبد السلام صالح الهروي : فما استتمّ مولاي دعاءه حتّي وقعت الرجفة في المدينة ، وارتجّ البلد ، وارتفعت الزعقة والصيحة ، واستفحلت النعرة ، وثارت الغبرة ، وهاجت القاعة ، فلم أزائل مكاني إلي أن سلّم مولاي ( عليه السلام ) ، فقال لي : يا أبا الصلت ! اصعد السطح فإنّك ستري امرأة بغيّة غثّة رثّة ، مهيّجة الأشرار ، متّسخة الأطمار ، يسمّيها أهل هذه الكورة سمانة ، لغباوتها وتهتّكها ، وقد أسندت مكان الرمح إلي نحرها قصباً ، وقد شدّت وقاية لها حمراء إلي طرفه مكان اللواء ، فهي تقود جيوش القاعة ، وتسوق عساكر الطغام إلي قصر المأمون ، ومنازل قوّاده ، فصعدت السطح فلم أر إلّا نفوساً تزعزع بالعصي ، وهامات ترضخ بالأحجار .

ولقد رأيت المأمون متدرّعاً ، قد برز من قصر شاهجان متوجّهاً للهرب ، فما شعرت إلّا بشاجرد الحجّام قد رمي من بعض أعالي السطوح بلبنة ثقيلة ، فضرب بها رأس المأمون فأسقطت بيضته بعد أن شقّت جلد هامّته؛

فقال لقاذف اللبنة بعض من عرف المأمون : ويلك ! هذا أميرالمؤمنين !

فسمعت سمانة تقول : اسكت ، لا أُمّ لك ! ليس هذا يوم التميّز والمحابات ، ولايوم إنزال الناس علي طبقاتهم ، فلو كان هذا أميرالمؤمنين لما سلّط ذكور الفجّار علي فروج الأبكار . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 172/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 795 . )

الرابع - إخباره

( عليه السلام ) بالوقائع الآتية :

1 - أبو عمر الكشّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن طاووس في سنة ثمان وثلاثين ومائتين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : . . . إنّ يحيي بن خالد سمّ أباك موسي بن جعفر صلوات اللّه عليهما ؟

قال : نعم ، سمّه في ثلاثين رطبة . . . وليس كلّ ما طلب وجد ، ثمّ قال : إنّك ستعمر ، فعاش مائة سنة .

( رجال الكشّيّ : 604 رقم 1123 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1668 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي محمّد المصريّ قال : قدم أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) فكتبت إليه أسأله الإذن في الخروج إلي مصر أتّجر إليها ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : أقم ما شاء اللّه .

قال : فأقمت سنتين ، ثمّ قدم الثالثة ، فكتبت إليه أستأذنه ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : اخرج مباركاً لك ، صنع اللّه لك ، فإنّ الأمر يتغيّر .

قال : فخرجت فأصبت بها خيراً ، ووقع الهرج ببغداد ، فسلمت من تلك الفتنة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 222/2 ح 41 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2412 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن عمر بن بزيع قال : كان عندي جاريتان حاملتان ، فكتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) ، أُعلمه ذلك ، وأسأله أن يدعو اللّه

تعالي أن يجعل ما في بطونهما ذكرين ، وأن يهب لي ذلك .

قال : فوقّع ( عليه السلام ) : أفعل إن شاء اللّه تعالي ، ثمّ ابتدأني ( عليه السلام ) بكتاب مفرد نسخته : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية في الدنيا والآخرةبرحمته ، الأُمور بيد اللّه عزّوجلّ ، يمضي فيها مقاديره علي ما يحبّ ، يولد لك غلام وجارية إن شاء اللّه تعالي ، فسمّ الغلام محمّداً ، والجارية فاطمة ، علي بركة اللّه تعالي .

قال : فولد لي غلام وجارية ، علي ما قاله ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 218/2 ح 30 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2526 . )

4 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : لمّا توفّي الإمام موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) أتيت المدينة ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسلّمت عليه بالأمر ، وأوصلت إليه ما كان معي وقلت : إنّي صائر إلي البصرة . . . فقال ال رضا ( عليه السلام ) : لم يخف عليّ هذا ، فأبلغ أولياءنا بالبصرة وغيرها ، أنّي قادم عليهم ، ولا قوّة إلّا باللّه . . . فقلت : ومتي تقدم عليهم ؟

قال ( عليه السلام ) : بعد ثلاثة أيّام من وصولك ، ودخولك البصرة . . . .

فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه

يتصرّف بين أمره ونهيه . . .

ثمّ نظر الرضا ( عليه السلام ) إلي ابن هذّاب فقال : إن أنا أخبرتك أنّك ستبتلي في هذه الأيّام بدم ذي رحم لك ، أكنت مصدّقاً لي ؟

قال : لا ، فإنّ الغيب لا يعلمه إلّا اللّه تعالي .

قال ( عليه السلام ) : أوليس اللّه يقول : ( عَلِمُ الْغَيْبِ فَلَايُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ ي أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ ) فرسول اللّه عند اللّه مرتضي ، ونحن ورثة ( الجنّ : 26/72 و 27 . )

ذلك الرسول الذي اطّلعه اللّه علي ما شاء من غيبه ، فعلمنا ما كان وما يكون إلي يوم القيامة ، وإنّ الذي أخبرتك به ياابن هذّاب ! لكائن إلي خمسة أيّام ، فإن لم يصحّ ما قلت لك في هذه المدّة فإنّي كذّاب مفتر ، وإن صحّ فتعلم أنّك الرادّ علي اللّه وعلي رسوله .

ولك دلالة أُخري؛ أما إنّك ستصاب ببصرك ، وتصير مكفوفاً فلا تبصر سهلاً ولا جبلاً ، وهذا كائن بعد أيّام .

ولك عندي دلالة أُخري : إنّك ستحلف يميناً كاذبة فتضرب بالبرص .

قال محمّد بن الفضل : فواللّه لقد نزل ذلك كلّه بابن هذّاب . . . .

قال محمّد بن الفضل : كان فيما أوصاني به الرضا ( عليه السلام ) في وقت منصرفه من البصرة ، أن قال لي : صر إلي الكوفة ، فاجمع الشيعة هناك ، وأعلمهم أنّي قادم عليهم ، وأمرني أن أنزل في دار حفص بن عمير اليشكريّ .

فصرت إلي الكوفة فأعلمت الشيعة : أنّ الرضا ( عليه السلام ) قادم عليهم .

فأنا يوماً عند نصر بن مزاحم إذ مرّ بي سلام خادم الرضا ( عليه السلام ) ، فعلمت أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد قدم ، فبادرت إلي دار حفص بن عمير ، فإذا هو في الدار ، فسلّمت عليه . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

5 - الراونديّ ؛ : قال عليّ بن الحسين بن يحيي : كان لنا أخ يري رأي الإرجاء يقال له : عبد اللّه ، وكان يطعن علينا ، فكتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أشكوا إليه وأسأله الدعاء ، فكتب ( عليه السلام ) إليّ : ستري حاله إلي ما تحبّ ، وأنّه لن يموت إلّا علي دين اللّه ، وسيولد له من أُمّ ولد له - فلانة - غلام .

قال عليّ بن الحسين بن يحيي : فما مكثنا إلّا أقلّ من سنة حتّي رجع إلي الحقّ ، فهو اليوم خير أهل بيتي ، وولد له بعد - كتاب أبي الحسن ( عليه السلام ) - من أُمّ ولده تلك غلام .

( الخرائج والجرائح : 358/1 ح 12 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2482 . )

6 - الحميريّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : وكتب إليّ بعد ما انصرفت من مكّة في صفر : يحدث إلي أربعة أشهر قبلكم حدث .

فكان من أمر محمّد بن إبراهيم ، وأمر أهل بغداد ، وقتل أصحاب زُهَير وهزيمتهم .

( قرب الإسناد : 393 ح 1375 .

يأتي الحديث بتمامه في ف

8 رقم 2437 . )

7 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن بعض أصحابه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه خرج من المدينة في السنة التي حجّ فيها هارون يريد الحجّ ، فانتهي إلي جبل عن يسار الطريق - وأنت ذاهب إلي مكّة - يقال له : فارع ، فنظر إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) ثمّ قال : باني فارع وهادمه يقطع إرباً إرباً ، فلم ندر ما معني ذلك؛ فلمّا ولّي ، وافي هارون ونزل بذلك الموضع ، صعد جعفر بن يحيي ذلك الجبل ، وأمر أن يبني له ثَمَّ مجلسٌ ، فلمّا رجع من مكّة ، صعد إليه فأمر بهدمه ، فلمّا انصرف إلي العراق ، قطع إرباً إرباً .

( الكافي : 488/1 ح 5 . عنه مدينة المعاجز : 15/7 ح 2111 ، واثبات الهداة : 250/3 ح 15 ، والوافي : 818/3 ح 1426 .

إرشاد المفيد : 309 س 5 . عنه البحار : 56/49 ح 70 .

كشف الغمّة : 274/2 س 15 .

الثاقب في المناقب : 498 ح 430 .

المناقب لابن شهرآشوب : 340/4 س 14 ، بتفاوت . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : حدّثني إسحاق بن موسي قال : لمّا خرج عمّي محمّد بن جعفر بمكّة ودعا إلي نفسه ، ودعي بأمير المؤمنين وبويع له بالخلافة ، ودخل عليه الرضا ( عليه السلام

) وأنا معه فقال له : ياعمّ ! لاتكذّب أباك ولاأخاك ، فإنّ هذا أمر لايتمّ .

ثمّ خرج وخرجت معه إلي المدينة ، فلم يلبث إلّا قليلاً حتّي أتي الجلوديّ فلقيه فهزمه ، ثمّ استأمن إليه ، فلبس السواد وصعد المنبر ، فخلع نفسه وقال : إنّ هذا الأمر للمأمون ، وليس لي فيه حقّ؛ ثمّ أخرج إلي خراسان فمات بجرجان ، .

( في كشف الغمّة فمات بمرو . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 207/2 ح 8 . عنه مدينة المعاجز : 56/7 ح 2157 ، والبحار : 246/47 ح 5 . عنه وعن كشف الغمّة ، البحار : 32/49 ح 8 ، وإثبات الهداة : 264/3 ح 46 .

كشف الغمّة : 300/2 س 16 ، مرسلاً وبتفاوت يسير .

قطعة منه في ( أحوال عمّه محمّد بن جعفر ) . )

9 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن صفوان بن يحيي قال : لمّا مضي أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وتكلّم الرضا ( عليه السلام ) خفنا عليه من ذلك فقلت له : إنّك قد أظهرت أمراً عظيماً ، وإنّا نخاف من هذا الطاغي !

فقال ( عليه السلام ) : ليجهد جهده فلا سبيل له عليّ .

قال صفوان : فأخبرنا الثقة أنّ يحيي بن خالد قال للطاغي : هذا عليّ ابنه قد قعد وادّعي الأمر لنفسه .

فقال : ما يكفينا ما

صنعنا بأبيه ! تريد أن نقتلهم جميعاً ، ولقد كانت البرامكة مبغضين علي بيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، مظهرين لهم العداوة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 226/2 ح 4 . عنه مدينة المعاجز : 106/7 ح 2210 .

الكافي : 487/1 ح 2 ، مختصراً . عنه مدينة المعاجز : 12/7 ح 2108 ، والوافي : 816/3 ح 1422 . عنه وعن العيون ، إثبات الهداة : 250/3 ح 12 .

إرشاد المفيد : 308 س 5 ، مختصراً . عنه وعن العيون ، البحار : 113/49 ح 2 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 245 س 15 .

كشف الغمّة : 273/2 س 12 ، و315 س 8 .

إعلام الوري : 60/2 س 8 .

إثبات الوصيّة : 207 س 3 ، بتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 340/4 س 19 ، مختصراً ، و369 س 17 ، قطعة منه .

نور الأبصار : 322 س 20 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 313/3 س 6 .

عيون المعجزات : 110 س 17 ، بتفاوت . )

10 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسن بن أحمد بن إدريس ، عن أبيه ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن محمّد بن حفص ، عن حمزة بن جعفر الأرجانيّ قال : خرج هارون من المسجد الحرام من باب ، وخرج الرضا ( عليه السلام ) من باب .

فقال الرضا ( عليه السلام ) وهو يعتبر لهارون : ما أبعد الدار وأقرب اللقاء بطوس ، ياطوس ! يا طوس ! ستجمعني وإيّاه

.

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 216/2 ح 24 . عنه مدينة المعاجز : 77/7 ح 2175 ، وإثبات الهداة : 271/3 ح 62 ، بتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 340/4 س 25 ، بتفاوت . عنه البحار : 115/49 ضمن ح 6 .

كشف الغمّة : 315/2 س 6 .

إعلام الوري : 59/2 س 11 .

الثاقب في المناقب : 492 ح 420 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 246 س 5 ، بتفاوت .

نور الأبصار : 323 س 16 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 318/3 س 15 .

قطعة منه في ( مدفنه ) . )

11 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي مسروق قال : دخل علي الرضا جماعة من الواقفة ، فيهم عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، ومحمّد بن إسحاق بن عمّار ، والحسين بن مهران ، والحسن بن أبي سعيد المكاريّ ، فقال له عليّ بن أبي ( في البحار ومدينة المعاجز : الحسين . )

حمزة : جعلت فداك ، أخبرنا عن أبيك ( عليه السلام ) ما حاله ؟ فقال ( عليه السلام ) له : إنّه قد مضي .

فقال له : فإلي من عهد ؟ فقال ( عليه السلام ) : إليّ . . . .

فقال له : أما تخاف هؤلاء علي نفسك ؟ فقال : لو خفت عليها كنت عليها معيناً ، إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاه أبو لهب فتهدّده ، فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن

خدشت من قبلك خدشة فأنا كذّاب . فكانت أوّل آية نزع بها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهي أوّل آية أنزع لكم إن خدشت خدشة من قبل هارون فأنا كذّاب . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 213/2 ح 20 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 734 . )

12 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ؛ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه قال : حدّثني محول السجستانيّ قال : لمّا ورد البريد بإشخاص الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان ( في البحار وإثبات الهداة : مخول . )

كنت أنا بالمدينة ، فدخل المسجد ليودّع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فودّعه مراراً ، كلّ ذلك يرجع إلي القبر ويعلو صوته بالبكاء والنحيب ، فتقدّمت إليه وسلّمت عليه ، فردّ السلام وهنّأته فقال ( عليه السلام ) : زرني فإنّي أخرج من جوار جدّي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأموت في غربة ، وأدفن في جنب هارون .

قال : فخرجت متّبعاً لطريقه حتّي مات بطوس ودفن إلي جنب هارون .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 217/2 ح 26 . عنه مدينة المعاجز : 79/7 ح 2177 ، والبحار : 117/49 ح 2 ، وإثبات الهداة : 272/3 ح 64 ، والأنوار البهيّة : 222 س 12 .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( وداعه قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قبل خروجه من

المدينة إلي خراسان ) . )

3 )

13 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن موسي بن مهران قال : رأيت ( في الفصول المهمّة ونور الأبصار : موسي بن عمران . )

عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في مسجد المدينة وهارون يخطب فقال : أترونني وإيّاه ؟ ندفن في بيت واحد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 226/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 157/7 ح 2247 ، والبحار : 286/49 ح 8 . عنه وعن كشف الغمّة ، إثبات الهداة : 278/3 ح 86 .

كشف الغمّة : 303/2 س 17 . عنه البحار : 63/49 ضمن ح 80 .

إثبات الوصيّة : 209 س 6 ، وفيه : عن محمّد بن أبي يعقوب ، عن موسيبن مهران قال : رأيت علي بن موسي ( عليهماالسلام ) ، . . . فقال : تروني أنّي وإيّاه ندفن في بيت واحد ، وأنّه لا يحجّ بعده أحد من هذا البيت .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 246 س 3 ، بتفاوت يسير .

نور الأبصار : 323 س 19 . عنه إثبات الهداة : 318/3 س 9 .

عيون المعجزات : 111 س 11 ، عن محمّد بن عيسي ، مرفوعاً إلي محمّد بن مهران ، كما أورده المسعودي في إثبات الوصيّة . )

14 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) عن عمّه محمّد بن أبي القاسم قال : حدّثني

محمّد بن عليّ القرشيّ ، عن محمّد بن الفضيل قال : أخبرني من سمع الرضا ( عليه السلام ) وهو ينظر إلي هارون بمني أو بعرفات فقال : أنا وهارون هكذا ، وضمّ بين إصبعيه؛ فكنّا لا ندري ما يعني بذلك حتّي كان من أمره بطوس ما كان ، فأمر المأمون بدفن الرضا ( عليه السلام ) إلي جنب هارون .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 226/2 ح 2 . عنه مدينة المعاجز : 156/7 ح 2245 ، والبحار : 286/49 ح 9 ، وإثبات الهداة : 278/3 ح 87 .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( أحواله ( عليه السلام ) مع هارون ) . )

15 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيي العطّار قال : حدّثني أبي ، وسعد بن عبد اللّه جميعاً عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، عن عبد الصمد بن عبيد اللّه ، عن محمّد بن الأثرم ، وكان علي شرطة محمّد بن سليمان العلويّ بالمدينة أيّام أبي السرايا ، قال : اجتمع عليه أهل بيته وغيرهم من قريش ، فبايعوه وقالوا له : لو بعثت إلي أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) كان معنا ، وكان أمرنا واحداً .

فقال محمّد بن سليمان : اذهب إليه فاقرأه السلام ، وقل له : إنّ أهل بيتك اجتمعوا وأحبّوا أن تكون معهم ، فإن رأيت أن تأتينا فافعل .

قال : فأتيته وهو بالحمراء ، فأدّيت ما أرسلني به إليه ، فقال : اقرأه منّي السلام وقل

له : إذا مضي عشرون يوماً أتيتك .

قال : فجئته فأبلغته ما أرسلني به ، فمكثنا أيّاماً ، فلمّا كان يوم ثمانية عشر جاءنا ورقاء قائد الجلوديّ فقاتلنا وهزمنا ، وخرجت هارباً نحو الصورين ، فإذا ( الصوران : موضع بقرب المدينة . )

هاتف يهتف بي : يا أثرم ! فالتفتّ إليه ، فإذا أبو الحسن ( عليه السلام ) وهو يقول : مضت العشرون ، أم لا ؟

وهو محمّد بن سليمان بن داود بن حسن بن حسن بن عليّ بن أبي ( أي هذا المبائع المنهزم من قائد الجلوديّ . )

طالب ( عليهم السلام ) : .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 207/2 ح 9 . عنه مدينة المعاجز : 57/7 ح 2158 ، والبحار : 220/49 ح 7 ، وإثبات الهداة : 264/3 ح 47 . )

16 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو القاسم عليّ بن أحمد بن عبد اللّه بن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ رحمه اللّه قال : حدّثني أبي ، وعليّ بن محمّد بن ماجيلويه جميعاً ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن أبيه ، عن الحسين بن موسي بن جعفر بن محمّد العلويّ قال : كنّا حول أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ونحن شبّان من بني هاشم ، إذ مرّ علينا جعفر بن عمر العلويّ ، وهو رثّ الهيئة ، فنظر بعضنا إلي بعض وضحكنا من هيئة جعفر بن عمر ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : لترونه عن قريب كثير المال ، كثير التبع .

( في الفصول المهمّة : سترونه

عن قريب كثير المال ، كثير الخدم . )

فما مضي إلّا شهر أو نحوه ، حتّي ولّي المدينة وحسنت حاله ، فكان يمرّ بنا ومعه الخصيان والحشم .

وجعفر هذا هو جعفر بن عمر بن الحسن بن عليّ بن عمر بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 208/2 ح 11 . عنه مدينة المعاجز : 61/7 ح 2162 ، والبحار : 220/49 ح 8 ، وإثبات الهداة : 265/3 ح 49 .

المناقب لابن شهرآشوب : 335/4 س 2 ، باختصار . عنه وعن العيون ، البحار : 33/49 ح 11 .

إعلام الوري : 56/2 س 4 .

الثاقب في المناقب : 486 ح 414 .

كشف الغمّة : 314/2 س 4 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 247 س 8 ، بتفاوت .

نور الأبصار : 323 ، س 6 ، بتفاوت . عنه وعن كتاب مفتاح النجا وكتاب أخبار الدول وآثار الأول ، إثبات الهداة : 315/3 س 15 . )

17 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيي ال عطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ، عن محمّد بن إسحاق الكوفيّ ، عن عمّه أحمد بن عبد اللّه بن حارثة الكرخيّ قال : كان لايعيش لي ولد ، وتوفّي لي بضعة عشر من الولد ، فحججت ودخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فخرج إليّ وهو متّزر بإزار مورّد ، فسلّمت عليه وقبّلت يده وسألته عن مسائل ، ثمّ شكوت إليه بعد

ذلك ما ألقي من قلّة بقاء الولد؛ فأطرق طويلاً ودعا مليّاً ثمّ قال لي : إنّي لأرجو أن تنصرف ، ولك حمل وأن يولد لك ولد بعد ولد ، وتمتّع بهم أيّام حياتك ، فإنّ اللّه تعالي إذا أراد أن يستجيب الدعاء فعل ، وهو علي كلّ شي ء قدير .

قال : فانصرفت من الحجّ إلي منزلي فأصبت أهلي ابنة خالي حاملاً ، فولدت لي غلاماً سمّيته إبراهيم ، ثمّ حملت بعد ذلك فولدت لي غلاماً سمّيته محمّداً وكنّيته بأبي الحسن ، فعاش إبراهيم نيّفاً وثلاثين سنة ، وعاش أبو الحسن أربع وعشرين سنة؛ ثمّ إنّهما اعتلّا جميعاً وخرجت حاجّاً وانصرفت وهما عليلان ، فمكثا بعد قدومي شهرين ، ثمّ توفّي إبراهيم في أوّل الشهر ، وتوفّي محمّد في آخر الشهر ، ثمّ مات بعدهما بسنة ونصف ، ولم يكن يعيش له قبل ذلك ولد إلّا أشهر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 222/2 ح 42 . عنه مدينة المعاجز : 92/7 ح 2196 ، والبحار : 43/49 ح 34 ، وإثبات الهداة : 276/3 ح 79 ، ووسائل الشيعة : 32/5 ح 5819 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( استجابة دعائه ( عليه السلام ) ) . )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا عون بن محمّد قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبّاد قال : قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : ندخل بغداد إن شاء اللّه تعالي ، فنفعل كذا وكذا .

فقال ( عليه السلام

) له : تدخل أنت بغداد يا أميرالمؤمنين ! فلمّا خلوت به قلت له : إنّي سمعت شيئاً غمّني وذكرته له؛ فقال : يا حسين ! وما أنا وبغداد ! لا أري بغداد ولاتراني .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 224/2 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 277/3 ح 83 ، مختصراً ، والبحار : 285/49 ح 7 .

قطعة منه في ( أحواله ( عليه السلام ) مع المامون ) . )

19 - الشيخ المفيد؛ : ذكر المدائنيّ عن رجاله ، قال : لمّا جلس الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) في الخلع بولاية العهد . . . فذكر عن بعض من حضر ممّن كان يختصّ بالرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : كنت بين يديه في ذلك اليوم ، فنظر إليّ وأنا مستبشر بما جري ، فأومأ إليّ أن ادن ، فدنوت منه فقال لي من حيث لايسمعه غيري : لاتشغل قلبك بهذا الأمر ، ولاتستبشر له ، فإنّه شي ء لايتمّ .

( الإرشاد : 312 س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 752 . )

20 - الشيخ المفيد؛ : . . . ابن أبي نصر البزنطيّ قال : قال لي النجّاشيّ : من الإمام بعد صاحبك ؟ . . . فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فأخبرته قال : فقال لي : الإمام ابني؛ ثمّ قال : هل يجتري ء أحد أن يقول ابني وليس له ولد ؟

ولم يكن ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) ، فلم تمض الأيّام حتّي ولد ( عليه السلام )

.

( الإرشاد : 318 س 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1103 . )

21 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه رأي مصروعاً فدعا له بقدح فيه ماء ، ثمّ قرأ عليه ( الحمد ) و ( المعوّذتين ) ، ونفث في القدح ، ثمّ أمر بصبّ الماء علي رأسه ووجهه فأفاق ، وقال له : لا يعود إليك أبداً .

( كامل الزيارات : 513 ، ب 102 ، ح 800 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 474 . )

الخامس - إخباره ( عليه السلام ) بالوقائع العامّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الوشّاء ، قال : أتيت خراسان - وأنا واقف - فحملت معي متاعاً وكان معي ثوب وَشْي في بعض الرزم ولم أشعر به ولم أعرف مكانه ، فلمّا قدمت ( الوشي : نقش الثوب ، ويكون من كلّ لون . المعجم الوسيط : 1036 . )

( الرِزْم ، الرِزمة : ما جمع في شي ء واحد . يقال : رِزْمة ثياب ، ورزمة ورق . المعجم الوسيط : 342 . )

مرو ونزلت في بعض منازلها لم أشعر إلّا ورجل مدنيّ من بعض مولّديها ، فقال لي : إنّ أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول لك : ابعث إليّ الثوب الوشي الذي عندك ؟

قال : فقلت : ومن أخبر أبا الحسن بقدومي وأنا قدمت آنفاً وما عندي ثوب وَشْي ! فرجع إليه وعاد إليّ فقال :

يقول لك : بلي ، هو في موضع كذا و كذا ، ورزمته كذا وكذا ، فطلبته حيث قال ، فوجدته في أسفل الرِزمة ، فبعثت به إليه .

( الكافي : 354/1 ح 12 . عنه البحار : 68/49 ح 90 ، وإثبات الهداة : 248/3 ح 8 ، ومدينة المعاجز : 30/7 ح 2128 ، والوافي : 176/2 ح 628 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إسحاق صاحب الحيتان ، قال : خرجنا بسمك نتلقّي به أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقد خرجنا من المدينة ، وقد قدم هو من سفرله ، فقال : ويحك يا فلان ! لعلّ معك سمكاً !

( في التهذيب : قدم هو من سَبالة . ( وهو موضع بقرب المدينة ) . )

فقلت : نعم ، يا سيّدي ! جعلت فداك .

فقال ( عليه السلام ) : انزلوا ، ثمّ قال : ويحكم ! لعلّه زهو ؟

قال : قلت : نعم ، فأريته . فقال : اركبوا لاحاجة لنا فيه . . . .

( الكافي : 221/6 ح 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1788 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن مهران أنّه كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يسأله أن يدعو اللّه لابن له !

فكتب ( عليه السلام ) إليه : وهب اللّه لك ذكراً صالحاً ، فمات ابنه ذلك وولد له ابن .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 221/2 ح 38 .

يأتي

الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2528 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن عبداللّه بن الأفطس ، قال : دخلت علي المأمون فقرّبني وحيّاني ، ثمّ قال : رحم اللّه الرضا ( عليه السلام ) ، ما كان أعلمه ! لقد أخبرني بعجب سألته ليلة ، وقد بايع له الناس .

فقلت : جعلت فداك ! أري لك أن تمضي إلي العراق وأكون خليفتك بخراسان .

فتبسّم ثمّ قال : لا ، لعمري ! ولكن من دون خراسان بدرجات ، إنّ لنا هنا مكثاً ، ولست ببارح حتّي يأتيني الموت ، ومنها المحشر لامحالة .

فقلت له : جعلت فداك ! وما علمك بذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : علمي بمكاني كعلمي بمكانك .

قلت : وأين مكاني أصلحك اللّه ؟

فقال ( عليه السلام ) : لقد بعدت الشقّة بيني وبينك ، أموت بالمشرق ، وتموت بالمغرب . . . .

( الغيبة : 73 ح 80 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 786 . )

السادس - إخباره بمجيي ء ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) للصلاة عليه :

1 - ابن الصبّاغ ؛ : قال هرثمة بن أعين . . . طلبني سيّدي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) في يوم من الأيّام . . . فقال لي : اعلم يا هرثمة ! . . . اعلم يا هرثمة ! إنّه قد دنا رحيلي ولحوقي بجدّي وآبائي وقد بلغ الكتاب أجله ، وإنّي أطعم عنباً ورمّاناً مفتوناً فأموت . . . فإنّه يأتيكم رجل عربيّ ملثم علي ناقة له مسرع من جهة الصحراء

، عليه وعثاء السفر فينيخ راحلته وينزل عنها ، فيصلّي عليّ وصلّوا معه عليّ . . . .

( الفصول المهمّة : 261 س 18 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 454 . )

السابع - إخباره ( عليه السلام ) عن محلّ دفنه وظهور الماء والحيتان فيه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ ، قال : بينا أنا واقف بين يدي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، إذ قال لي : يا أبا الصلت ! ادخل هذه القبّة التي فيها قبر هارون ، وائتني بتراب من أربعة جوانبها ، قال : فمضيت فأتيت به ، فلمّا مثلت بين يديه .

فقال لي : ناولني هذا التراب ، وهو من عند الباب فناولته ، فأخذه وشمّه ثمّ رمي به .

ثمّ قال : سيحفر لي هيهنا ، فتظهر صخرة لو جمع عليها كلّ معول بخراسان لم يتهيّأ قلعها ثمّ قال : في الذي عند الرجل ، والذي عند الرأس مثل ذلك ثمّ قال : ناولني هذا التراب ، فهو من تربتي .

ثمّ قال : سيحفر لي في هذا الموضع ، فتظهر صخرة لو جمع عليها كلّ معول بخراسان لم يتهيّأ قلعها ثمّ قال : في الذي عند الرجل ، والذي عند الرأس مثل ذلك ثمّ قال : ناولني هذا التراب ، فهو من تربتي .

ثمّ قال : سيحفر لي في هذا الموضع ، فتأمرهم أن يحفروا لي سبع مراقي إلي أسفل ، وأن يشقّ لي ضريحة؛ فإن أبوا إلّا أن يلحدوا ، فتأمرهم أن يجعلوا اللحد ذراعين وشبراً ، فإنّ اللّه سيوسّعه

مايشاء؛ فإذا فعلوا ذلك فإنّك تري عند رأسي نداوة ، فتكلّم بالكلام الذي أُعلّمك ، فإنّه ينبع الماء حتّي يمتلي اللحد ، وتري فيه حيتاناً صغاراً؛ ففتّ لها الخبز الذي أُعطيك؛ فإنّها تلتقطه ، فإذا لم يبق منه شي ء خرجت منه حوتة كبيرة ، فالتقطت الحيتان الصغار حتّي لايبقي منها شي ء ، ثمّ تغيب ، فإذا غابت فضع يدك علي الماء ، ثمّ تكلّم بالكلام الذي أُعلّمك ، فإنّه ينضب الماء ولايبقي منه ، ولاتفعل ذلك إلّا بحضرة المأمون . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : ج 2 ، ص 242 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 455 . )

2 - الشيخ المفيد؛ : أخبرني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن معلّي بن محمّد ، عن مسافر ، قال : لمّا أراد هارون بن المسيّب أن يواقع محمّد بن جعفر قال لي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : اذهب إليه وقل له : لاتخرج غداً ، فإنّك إن خرجت غداً هزمت وقتل أصحابك ، فإن قال لك : من أين علمت هذا ؟ فقل : رأيت في النوم .

قال : فأتيته فقلت له : لاتخرج غداً ، فإنّك إن خرجت غداً هزمت وقتل أصحابك ، فقال لي : من أين علمت هذا ؟

قلت : رأيت في النوم .

فقال : نام العبد ولم يغسل إسته ! ثمّ خرج فانهزم وقتل أصحابه .

( الإرشاد : 314 س 18 . عنه البحار : 57/49 ح 71 .

الكافي : 491 صدر ح 9 .

عنه الوافي : 822/3 ح 1431 . عنه مدينة المعاجز : 19/7 ح 2114 ، وإثبات الهداة : 251/3 ح 18 .

المناقب لابن شهرآشوب : 339/4 س 19 .

كشف الغمّة : 280/2 س 10 ، مختصراً . )

3 - الراونديّ ؛ : روي الحسن بن عبّاد - وكان كاتب ال ( في الصراط المستقيم : الحسين بن عبّاد . )

رضا ( عليه السلام ) - قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وقد عزم المأمون بالمسير إلي بغداد ، فقال : ياابن عبّاد ! ماندخل العراق ، ولانراه .

قال : فبكيت وقلت : آيستني أن آتي أهلي وولدي .

قال ( عليه السلام ) : أمّا أنت فستدخلها ، وإنّما عنيت نفسي .

فاعتلّ وتوفّي بقرية من قري طوس ، وقد كان تقدّم في وصيّته أن يحفر قبره ممّا يلي الحائط ، وبينه وبين قبر هارون ثلاثة أذرع ، وقد كانوا حفروا ذلك الموضع لهارون ، فكسرت المعاول والمساحي فتركوه ، وحفروا حيث أمكن الحفر .

فقال ( عليه السلام ) : احفروا ذلك المكان ، فإنّه سيلين عليكم ، وستجدون صورة سمكة من نحاس ، عليها كتابة بالعبرانيّة ، فإذا حفرتم لحدي فعمّقوه ، وردّوها فيه ممّا يلي رجلي .

فحفرنا ذلك المكان ، فكانت المحافر تقع في الرمل الليّن بالموضع ، ووجدنا السمكة مكتوباً عليها بالعبرانيّة : « هذه روضة عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وتلك حفرة هارون الجبّار » فرددناها ، ودفنّاها في لحده عند شقّه .

( الخرائج والجرائح : 367/1 ح 25 . عنه البحار : 307/49 ح 17 ، و324/48

س 6 ، قطعة منه ، والأنوار البهيّة : 233 س 7 قطعة منه وبتفاوت .

الصراط المستقيم : 199/2 ح 23 ، باختصار .

قطعة منه في ( كاتبه ( عليه السلام ) ) و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) . )

4 - ابن شهرآشوب ؛ : الحسين بن بشّار ، قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ عبداللّه يقتل محمّداً ، قلت : عبد اللّه بن هارون يقتل محمّد بن هارون !

قال : نعم ، عبد اللّه الذي بخراسان يقتل محمّد بن زبيدة الذي هو ببغداد ، ( في الفصول المهمّة : عبد اللّه المأمون . )

( في الفصول المهمّة : محمّد الأمين . )

فقتله ، وكان ( عليه السلام ) يتمثّل :

وإنّ الضغن بعد الضغن يفشو

عليك ويخرج الداء الدفينا

( المناقب لابن شهرآشوب : 335/4 س 5 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 209/2 ح 12 ، وفيه : أبي رضي اللّه عنه ، قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن الحسين بن بشّار . . . بحذف الذيل ، عنه مدينة المعاجز : 42/7 ح 2141 ، وإثبات الهداة : 266/3 ح 50 . عنه وعن المناقب ، البحار : 34/49 ح 12 .

دلائل الإمامة : 367 ح 320 ، بتفاوت في المتن والسند . عنه مدينة المعاجز : 43/7 ح 2142 .

كشف الغمّة : 314/2 س 9 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 247 س 14 . عنه وعن نور الأبصار ، إثبات الهداة : 317/3 س

8 .

إثبات الوصيّة : 209 س 17 .

نور الأبصار : 323 س 4 .

الثاقب في المناقب : 481 ح 409 .

إعلام الوري : 56/2 س 11 .

يأتي الحديث أيضاً في ( إنشاده الشعر ) . )

5 - المسعوديّ : روي الحميريّ عبد اللّه بن جعفر ، عن محمّد بن الحسين ، قال : حدّثني سام بن نوح بن درّاج ، قال : كنّا عند غسّان القاضي ، فدخل إليه رجل من أهل خراسان ، عظيم القدر ، من أصحاب الحديث ، فأعظمه ورفعه وحادثه .

فقال الرجل : سمعت هارون الرشيد يقول : لأخرجنّ العام إلي مكّة ، ولآخذنّ عليّ بن موسي ، ولأردّنّه حياض أبيه .

فقلت : ما شي ء أفضل من أن أتقرّب إلي اللّه عزّ وجلّ ، وإلي رسوله ، فأخرج إلي هذا الرجل فأنذره .

فخرجت إلي مكّة ، ودخلت علي الرضا ( عليه السلام ) ، فأخبرته بما قال هارون ، فجزّاني خيراً ثمّ قال : ليس عليّ منه بأس ، أنا وهارون كهاتين ، وأومأ بإصبعه .

( إثبات الوصيّة : 205 س 17 .

قطعة منه في ( أحواله ( عليه السلام ) مع هارون ) . )

6 - المسعوديّ : روي الحميريّ بإسناده قال : اجتمع عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، وزياد القنديّ ، وابن أبي سعيد المكاريّ ، فصاروا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخلوا إليه . فقالوا : أنت إمام ؟ فقال : نعم .

فقالوا له : ما تخاف ممّا قد توعّدك به هارون ، وما شهر نفسه أحد من آبائك بما شهرتها

أنت ؟ . . . أقول : إن نالني من هارون سوء ، فلست بإمام . . . .

( إثبات الوصيّة : 206 س 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 291 . )

( د ) - معجزاته ( عليه السلام ) في الأشجار والمياه

وفيه أمر واحد

- إنبات شجرة اللوز وإثماره علي يده الشريفة ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو واسع محمّد بن أحمد بن إسحاق النيسابوريّ قال : سمعت جدّتي خديجة بنت حمدان بن بسندة ، قالت : لمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) بنيسابور ، نزل محلّة الغربيّ ، ناحية تعرف بلاش آباد ، في دار جدّي بَسَندَة ، وإنّما سمّي بَسَندَة لأنّ الرضا ( عليه السلام ) ارتضاه من بين الناس ، ( في المدينة : پسنده . )

وبَسَندَة إنّما هي كلمة فارسيّة معناها : مرضيّ .

فلمّا نزل ( عليه السلام ) دارنا ، زرع لوزة في جانب من جوانب الدار ، فنبتت وصارت شجرة ، وأثمرت في سنة ، فعلم الناس بذلك ، فكانوا يستشفون بلوز تلك الشجرة ، فمن أصابته علّة تبرّك بالتناول من ذلك اللوز مستشفياً ، فعوفي به ، ومن أصابه رمد جعل ذلك اللوز علي عينيه فعوفي ، وكانت الحامل إذا عسر عليها ولادتها ، تناولت من ذلك اللوز ، فتخفّ عليها الولادة ، وتضع من ساعتها .

وكان إذا أخذ دابّة من دوابّ القولنج أخذ من قضبان تلك الشجرة ، فأمرّ علي بطنها فتعافي ، ويذهب عنها ريح القولنج ببركة الرضا ( عليه السلام ) ، فمضت الأيّام علي تلك الشجرة فيبست ، فجاء جدّي حمدان وقطع أغصانها فعمي ، وجاء ابن حمدان

يقال له : أبو عمرو فقطع تلك الشجرة من وجه الأرض ، فذهب ماله كلّه بباب فارس ، وكان مبلغه سبعين ألف درهم إلي ثمانين ألف درهم ، ولم يبق له شي ء . وكان لأبي عمرو هذا ابنان ، وكان يكتبان لأبي الحسن محمّد بن إبراهيم بن سمجور ، يقال لأحدهما : أبو القاسم ، وللآخر : أبو صادق ، فأرادا عمارة تلك الدار ، وأنفقا عليها عشرين ألف درهم ، وقلعا الباقي من أصل تلك الشجرة ، وهما لايعلمان ما يتولّد عليهما من ذلك؛ تولّي أحدهما ضياعاً لأمير خراسان ، فردّ إلي نيسابور في محمل قد اسودّت رجله اليمني ، فشرحت رجله فمات من تلك ( شرحت اللحم : قطعته طولاً . المصباح المنير : 309 . )

العلّة بعد شهر .

وأمّا الآخر وهو الأكبر فإنّه كان في ديوان سلطان نيسابور يكتب كتاباً ، وعلي رأسه قوم من الكتّاب وقوف ، فقال واحد منهم : دفع اللّه عين السوء بمن كاتب هذا الخطّ ، فارتعشت يده من ساعته وسقط القلم من يده ، وخرجت بيده بثرة ، ( البَثْر : خُراجٌ صفار . المعجم الوسيط : 38 . )

ورجع إلي منزله ، فدخل إليه أبو العبّاس الكاتب مع جماعة فقالوا له : هذا الذي أصابك من الحرارة فيجب أن تفصد اليوم ، فافتصد ذلك اليوم فعادوا إليه من الغد ، وقالوا له : يجب أن تفتصد اليوم أيضاً ، ففعل فاسودّت يده فتشرّحت ومات من ذلك ، وكان موتهما جميعاً في أقلّ من سنة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 132/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز

: 130/7 ح 2237 ، والبحار : 121/49 ح 2 ، وإثبات الهداة : 258/3 ح 33 ، باختصار .

المناقب لابن شهرآشوب : 344/4 س 5 ، باختصار .

الثاقب في المناقب : 496 ح 425 ، باختصار .

قطعة منه في ( نزوله ( عليه السلام ) بنيسابور في مسيره إلي مرو ) و ( جزاء محو الآثار المتعلّقة بالرضا ( عليه السلام ) ) و ( الاستشفاء بلوز الشجرة التي غرسها الرضا ( عليه السلام ) ) . )

( ه ) - علمه ( عليه السلام ) بالآجال

وفيه أمران

الأوّل - علمه بشهادة أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن صفوان بن يحيي قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّهم رووا عنك في موت أبي الحسن ( عليه السلام ) أنّ رجلاً قال لك : علمت ذلك بقول سعيد ؟

فقال ( عليه السلام ) : جائني سعيد بما قد كنت علمته قبل مجيئه .

( بصائر الدرجات : الجزء التاسع 487 ح 6 . عنه البحار : 292/27 ح 5 ، و235/48 ، ح 41 .

الكافي : 381/1 ضمن ح 3 . عنه البحار : 293/27 ضمن ح 6 ، ومدينة المعاجز : 242/7 ضمن ح 2296 ، والوافي : 662/3 ضمن ح 1265 . )

2 - الصفّار؛ : حدّثنا عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن أحمد بن عمر قال : سمعته يقول - يعني أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) - : إنّي طلّقت أُمّ فروة بنت إسحاق في رجب بعد موت

أبي بيوم .

قلت له : جعلت فداك ، طلّقتها وقد علمت موت أبي الحسن .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، .

( قال المجلسي في ذيل الحديث : الظاهر أنّ أمّ فروة من نساء الكاظم ( عليه السلام ) ، وكان الرضا ( عليه السلام ) وكيلاً في تطليقها ، فطلاقها بعد العلم بالموت إمّا مبنيّ علي أنّ العلم الذي هو مناط الحكم الشرعي هو العلم الحاصل من الأسباب الظاهرة ، لا ما يحصل بالالهام ونحوه ، أو علم أنّ هذا من خصائصهم ( عليهم السلام ) : كما طلّق أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) عائشة لتخرج من عداد أمّهات المؤمنين ، ولعلّ قبل الطلاق لم تحلّ لهنّ الأزواج .

ويحتمل أن يكون المراد بالتطليق المعني اللغوي ، أو يكون الطلاق ظاهراً للمصلة لعدم التشنيع في تزويجها بعد انقضاء عدّة الوفاة من يوم الفوت بأن يكون ( عليه السلام ) كان أخبرها بالموت عند وقوعه ، البحار : 293/27 . )

( بصائر الدرجات : الجزء التاسع ، 487 ح 4 . عنه البحار : 292/27 ح 4 ، و235/48 ، ح 40 .

الكافي : 381/1 ضمن ح 3 . عنه البحار : 293/27 ضمن ح 6 ، ومدينة المعاجز : 242/7 ضمن ح 2296 ، والوافي : 662/3 ضمن ح 1265 .

دلائل الإمامة : 370 ح 328 ، بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 243/7 ح 2297 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن مسافر ، قال : أمر أبوإبراهيم ( عليه السلام ) -

حين أخرج به - أبا الحسن ( عليه السلام ) أن ينام علي بابه في كلّ ليلة أبداً ما كان حيّاً إلي أن يأتيه خبره .

قال : فكنّا في كلّ ليلة نفرش لأبي الحسن في الدهليز ثمّ يأتي بعد العشاء فينام ، فإذا أصبح انصرف إلي منزله .

قال : فمكث علي هذه الحال أربع سنين ، فلمّا كان ليلة من الليالي أبطأ عنه وفرش له ، فلم يأت كما كان يأتي ، فاستوحش العيال وذعروا ، ودخلنا أمر ( ذَعَرَه ذعراً : خوّفه وأفزعه . المعجم الوسيط : . 312 )

عظيم من إبطائه ، فلمّا كان من الغد أتي الدار ودخل إلي العيال ، وقصد إلي أُمّ أحمد فقال لها : هات التي أودعك أبي ، فصرخت ولطمت وجهها ، وشقّت جيبها وقالت : مات واللّه ! سيّدي ، فكفّها وقال لها : لاتكلّمي بشي ء ، ولاتظهريه حتّي يجي ء الخبر إلي الوالي ، فأخرجت إليه سفطاً ، وألفي دينار أو أربعة آلاف دينار ، فدفعت ذلك أجمع إليه دون غيره وقالت : إنّه قال لي فيما بيني وبينه ، وكانت أثيرة عنده : ( الأثير ، ج أثراء : المكرّم المكين ، المنجد : 3 . )

احتفظي بهذه الوديعة عندك ، لاتطّلعي عليها أحداً حتّي أموت ، فإذا مضيت فمن أتاك من ولدي فطلبها منك فادفعيها إليه ، واعلمي أنّي قد متّ .

وقد جاءني واللّه ! علامة سيّدي ، فقبض ذلك منها وأمرهم بالإمساك جميعاً إلي أن ورد الخبر وانصرف ، فلم يعد لشي ء من المبيت كما كان يفعل ، فما لبثنا إلّا أيّاماً يسيرة حتّي جاءت

الخريطة بنعيه ، فعدّدنا الأيّام وتفقّدنا الوقت ، فإذا هو قد ( الخريطة : وعاء من جلّة أو نحوه يُشدّ علي ما فيه . المعجم الوسيط : 228 . )

مات في الوقت الذي فعل أبو الحسن ( عليه السلام ) ما فعل ، من تخلّفه عن المبيت وقبضه لما قبض .

( الكافي : 381/1 ح 6 . عنه البحار : 246/48 ح 53 ، وإثبات الهداة : 249/3 ح 10 ، ومدينة المعاجز : 33/7 ح 2132 ، والأنوار البهيّة : 203 س 15 ، والوافي : 663/3 ح 1266 .

دلائل الإمامة : 372 ح 333 ، وفيه : أخبرني أبو الحسين محمّد بن هارون ، عن أبيه ، عن أبي جعفر بن الوليد ، عن أبي محمّد بن أبي نصر قال : حدّثني مسافر قال : . . . بتفاوت ، عنه مدينة المعاجز : 107/7 ح 2212 .

الخرائج والجرائح : 371/1 ح 29 ، بتفاوت . عنه البحار : 71/49 ح 94 .

إثبات الوصيّة : 200 س 2 ، بتفاوت ، و205 س 8 قطعة منه ، عنه مستدرك الوسائل : 455/2 ح 2453 ، باختصار .

قطعة منه في ( نومه ( عليه السلام ) علي باب حجرة أبيه ، مراعياً لوصيّته ) و ( مطالبة ودائع أبيه ( عليهماالسلام ) التي كانت عند أمّ أحمد ) . )

الثاني - علمه ( عليه السلام ) بأجل سائر الناس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي المتوكّل قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ،

عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن مسافر قال : كنت مع أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بمني فمرّ يحيي بن خالد مع قوم من آل برمك فقال ( عليه السلام ) : مساكين هؤلاء ، لايدرون مايحلّ بهم في هذه السنة !

ثمّ قال : هاه ! وأعجب من هذا هارون وأنا كهاتين ، وضمّ بإصبعيه - .

قال مسافر : فواللّه ! ما عرفت معني حديثه حتّي دفنّاه معه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 225/2 ح 2 . عنه مدينة المعاجز : 104/7 ح 2208 . عنه وعن البصائر والإرشاد ، البحار : 44/49 ح 36 .

الكافي : 491/1 ضمن ح 9 . عنه مدينة المعاجز : 20/7 ح 2115 . عنه وعن العيون والبصائر ، إثبات الهداة : 252/3 ح 19 .

إرشاد المفيد : 309 س 18 .

دلائل الإمامة : 359 س 7 ، أورد مضمونه .

المناقب لابن شهرآشوب : 340/4 س 2 . عنه البحار : 59/49 ضمن ح 74 .

كشف الغمّة : 275/2 س 3 .

بصائر الدرجات : 504 ح 14 .

إعلام الوري : 60/2 س 3 .

الثاقب في المناقب : 482 ح 411 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 245 س 22 . عنه إثبات الهداة : 317/3 س 22 .

نور الأبصار : 322 س 24 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بشهادته ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عبد اللّه الطاهريّ كتب إلي ال رضا ( عليه السلام ) يشكو

عمّه بعمل السلطان ، والتلبّس به ، وأمر وصيّته في يديه .

فكتب ( عليه السلام ) : أمّا الوصيّة فقد كفيت أمرها .

فاغتمّ الرجل ، وظنّ أنّها تؤخذ منه ، فمات بعد ذلك بعشرين يوماً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 204/2 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2515 . )

3 - الحضينيّ ؛ : عن محمّد بن ميمون الخراسانيّ ، عن محمّد بن إسحاق الكوفيّ ، عن عليّ بن مهران ، قال : جاءني رجل من شيعة أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فقلت : جعلت فداك ، تكتب إليه ، فإنّ لي بنتاً قد طلب أبواها أن يهب لها العافية ، أويريحنا منها .

قال جعفر بن محمّد بن يونس : فأردت الخروج إليه ، فحملت برسالة الرجل ، فلمّا عاد جعفر ، أخبرنا أنّه أبقي الرسالة ، وأخذ بيده فغمزها ، ثمّ قال له : قد كفيت مؤونتها .

فحفظت منه ( عليه السلام ) ، فلمّا قدمت وجدتها قد ماتت قبل قدومي بيوم واحد .

( الهداية الكبري : 288 س 24 . )

4 - ابن شهرآشوب ؛ : خالد بن نجيح قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : من ههنا من أصحابكم مريض ؟

فقلت : عثمان بن عيسي من أوجع الناس .

فقال ( عليه السلام ) : قل له : يخرج ، ثم قال : مَن ههنا ؟

فعدّدت عليه ثمانية ، فأمر بإخراج أربعة ، وكفّ عن أربعة ، فما أمسينا من الغد حتّي دفنّا الأربعة الذي كفّ

عن إخراجهم ، وخرج عثمان بن عيسي .

( المناقب : 335/4 س 15 . عنه مدينة المعاجز : 223/7 ح 2273 . )

( و ) - إخباره ( عليه السلام ) بالآجال
1 )

الأوّل - إخباره بشهادت أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني عليّ بن محمّد بن قتيبة ، قال : حدّثني الفضل بن شاذان ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الواسطيّ ومحمّد بن يونس ، قال : حدّثنا الحسن بن قياما الصيرفيّ ، قال : حججت في سنة ثلاث وتسعين ومائة وسألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، ما فعل أبوك ؟ !

قال ( عليه السلام ) : مضي كما مضي آباؤه .

قلت : فكيف أصنع بحديث حدّثني به يعقوب بن شعيب ، عن أبي بصير : أنّ أباعبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إن جاءكم من يخبركم أنّ ابني هذا مات ، وكفّن وقُبر ، ونفضوا أيديهم من تراب قبره ، فلاتصدّقوا به ؟ !

فقال ( عليه السلام ) : كذب أبو بصير ، ليس هكذا حدّثه ، إنّما قال : إن جاءكم عن صاحب هذا الأمر .

( رجال الكشّيّ : 475 رقم 902 .

قطعة منه في ( مارواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا صفوان ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال صفوان : أدخلت عليه إبراهيم وإسماعيل ابنا أبي سمّال فسلّما عليه ، فأخبراه بحالهما ، وحال أهل بيتهما في هذا الأمر ، وسألا عن أبي الحسن

، فخبّرهما : بأنّه قد توفّي . . . .

( رجال الكشّيّ : 472 رقم 899 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 235 . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . حسين بن عمر بن يزيد ، قال :

دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا شاكّ في إمامته . . . فقلت للرضا ( عليه السلام ) : قد مضي أبوك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! وإنّي لفي الدرجة التي فيها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( رجال الكشّيّ : 614 رقم 1146 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 285 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . جعفر بن محمّد النوفليّ قال : أتيت الرضا ( عليه السلام ) وهو بقنطرة أربق فسلّمت عليه ، ثمّ جلست وقلت : جعلت فداك ، إنّ أُناساً يزعمون أنّ أباك حيّ .

فقال : كذبوا ! لعنهم اللّه؛ ولو كان حيّاً ما قسّم ميراثه ، ولانكح نساؤه ، ولكنّه واللّه ذاق الموت كما ذاقه عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 216/2 ، ح 23 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1099 . )

الثاني - إخباره ( عليه السلام ) بشهادة نفسه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الوشّاء ، عن مسافر ، أنّ أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال

له : يا مسافر ! هذا القناة فيها حيتان ؟

قال : نعم ، جعلت فداك .

فقال ( عليه السلام ) : إنّي رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) البارحة ، وهو يقول : يا عليّ ! ماعندنا خير لك .

( الكافي : 260/1 ح 6 ، عنه الوافي : 599/3 ح 1168 .

بصائر الدرجات : الجزء العاشر 503 ح 9 . عنه البحار : 306/49 ح 15 .

الخرائج والجرائح : 366/1 ح 24 ، بتفاوت . عنه البحار : 54/49 ح 63 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

بيان : قال العلّامة المجلسي في ذيل الحديث : لعلّ ذكر الحيتان إشارة إلي ماظهر في قبره منها ، أو المعني أنّ علمي بموتي كعلمي بها .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مسافر قال : كنت مع أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بمني فمرّ يحيي بن خالد مع قوم من آل برمك فقال ( عليه السلام ) : مساكين هؤلاء لايدرون مايحلّ بهم في هذه السنة !

ثمّ قال : هاه ! وأعجب من هذا هارون وأنا كهاتين ، وضمّ بإصبعيه - .

قال مسافر : فواللّه ما عرفت معني حديثه حتّي دفنّاه معه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 225/2 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 445 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) :

. . . فقال ( عليه السلام ) : . . . مامنّا إلّا مقتول ، وإنّي واللّه ! لمقتول بالسمّ ، باغتيال من يغتالني ، أعرف ذلك بعهد معهود إليّ من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أخبره به جبرئيل عن ربّ العالمين عزّ وجلّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 203/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 910 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة . . . قال الحسن بن جهم : فلمّا قام الرضا ( عليه السلام ) تبعته ، فانصرف إلي منزله فدخلت عليه وقلت له : يا ابن رسول اللّه ! الحمد للّه الذي وهب من جميل رأي أمير المؤمنين ما حمله علي ما أري من إكرامه لك ، وقبوله لقولك .

فقال ( عليه السلام ) : يا ابن الجهم ! لا يغرّنّك ما ألفيته عليه من إكرامي والاستماع منّي ، فإنّه سيقتلني بالسمّ ، وهو ظالم إلي أن أعرف ذلك بعهد معهود إليّ من آبائي عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فاكتم هذا ما دمت حيّاً .

قال الحسن بن الجهم : فما حدّثت أحداً بهذا الحديث إلي أن مضي ( عليه السلام ) بطوس مقتولاً بالسمّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1

.

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إسحاق بن حمّاد قال : كان المأمون يعقد مجالس النظر ، ويجمع المخالفين لأهل البيت ( عليهم السلام ) : ، ويكلّمهم في إمامة أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وتفضيله علي جميع الصحابة تقرّباً إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

وكان الرضا ( عليه السلام ) يقول لأصحابه الذين يثق بهم : ولاتغترّوا منه بقوله ، فمايقتلني واللّه ! غيره ، و لكنّه لابدّ لي من الصبر حتّي يبلغ الكتاب أجله .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 791 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّي سأُقتل بالسمّ مظلوماً ، وأُقبر إلي جنب هارون ، ويجعل اللّه تربتي مختلف شيعتي وأهل محبّتي ، فمن زارني في غربتي وجبت له زيارتي يوم القيامة ، والذي أكرم محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالنبوّة ( في المدينة : أوجبت زيارته في يوم القيامة . )

واصطفاه علي جميع الخليقة ، لا يصلّي أحد منكم عند قبري ركعتين إلّا استحقّ المغفرة من اللّه عزّ وجلّ يوم يلقاه .

والذي أكرمنا بعد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالإمامة وخصّنا بالوصيّة

، إنّ زوّار قبري لأكرم الوفود علي اللّه يوم القيامة ، وما من مؤمن يزورني فيصيب وجهه قطرة من الماء إلّا حرّم اللّه تعالي جسده علي النار .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 226/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 156/7 ح 2246 ، والبحار : 36/99 ح 23 ، وإثبات الهداة : 278/3 ح 88 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 559/14 ح 19820 .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ) و ( مدفنه ) و ( ثواب زيارته والصلاة عند قبره ) . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي قال : حدّثني محمّد بن يحيي قال : حدّثني محمّد بن خلف الطاطريّ قال : حدّثني هرثمة بن أعين قال : كنت ليلة بين يدي ( في المدينة : الطاهري . )

المأمون حتّي مضي من الليل أربع ساعات ، ثمّ أذن لي في الانصراف ، فانصرفت ، فلمّا مضي من الليل نصفه قرع قارع الباب ، فأجابه بعض غلماني ، فقال له : قل لهرثمة : أجب سيّدك !

قال : فقمت مسرعاً وأخذت علي أثوابي وأسرعت إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخل الغلام بين يديّ ودخلت وراءه ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) في صحن داره جالس ، فقال لي : يا هرثمة ! فقلت : لبّيك يا مولاي !

فقال ( عليه السلام ) لي : اجلس ، فجلست .

فقال لي : اسمع وعِه ، يا هرثمة ! هذا أوان

رحيلي إلي اللّه تعالي ، ولحوقي بجدّي وآبائي ( عليهم السلام ) : ، وقد بلغ الكتاب أجله ، وقد عزم هذا الطاغي علي سمّي في عنب ورمّان مفروك؛ فأمّا العنب فإنّه يغمس السلك في السمّ ، ويجذبه بالخيط بالعنب ، ( فَرَك الشي ء فَرْكاً : حكّه . يقال : فَرَك الحِمَّص وفَرَك الجَوز : حكّهما ليزيل ما عليهما من القشر . المعجم الوسيط : 686 . )

وأمّا الرمّان فإنّه يطرح السمّ في كفّ بعض غلمانه ، ويفرك الرمّان بيده ليتلطّخ حبّة في ذلك السمّ ، وأنّه سيدعوني في اليوم المقبل ، ويقرب إليّ الرمّان والعنب ، ويسألني أكلها فآكلها ، ثمّ ينفذ الحكم ويحضر القضاء ، فإذا أنا متّ فسيقول : أنا أغسله بيدي ، فإذا قال ذلك فقل له عنّي بينك وبينه أنّه قال لي : لاتتعرّض لغسلي ولا لتكفيني ولا لدفني ، فإنّك إن فعلت ذلك عاجلك من العذاب ما أخّر عنك ، وحلّ بك أليم ما تحذر ، فإنّه سينتهي .

قال : فقلت : نعم ، ياسيّدي !

قال : فإذا خلّي بينك وبين غسلي حتّي تري فيجلس في علوّ من أبنيته مشرفاً علي موضع غسلي لينظر ، فلا تتعرّض يا هرثمة ! لشي ء من غسلي حتّي تري فسطاطاً أبيض قد ضرب في جانب الدار ، فإذا رأيت ذلك فاحملني في أثوابي التي أنا فيها ، فضعني من وراء الفسطاط وقف من ورائه ، ويكون من معك دونك ولا تكشف عنّي الفسطاط حتّي تراني فتهلك ، فإنّه سيشرف عليك ويقول لك : يا هرثمة ! أليس زعمتم أنّ الإمام لا يغسّله إلّا إمام مثله ، فمن يغسّل

أباالحسن عليّ بن موسي ، وابنه محمّد بالمدينة من بلاد الحجاز ، ونحن بطوس ؟

فإذا قال ذلك فأجبه وقل له : إنّا نقول : إنّ الإمام لا يجب أن يغسّله إلّا إمام مثله ، فإن تعدّي متعدّ فغسل الإمام لم تبطل إمامة الإمام لتعدّي غاسله ، ولا بطلت إمامة الإمام الذي بعده بأن غلب علي غسل أبيه ، ولو ترك أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بالمدينة ، لغسّله ابنه محمّد ظاهراً مكشوفاً ، ولا يغسّله الآن أيضاً إلّا هو من حيث يخفي؛ فإذا ارتفع الفسطاط فسوف تراني مدرجاً في أكفاني ، فضعني علي نعشي واحملني ، فإذا أراد أن يحفر قبري فإنّه سيجعل قبر أبيه هارون الرشيد قبلة لقبري ، ولا يكون ذلك أبداً ، فإذا ضربت المعاول ينبّ عن ( المعول : آلة من الحديد يُنقَر بها الصخر . المعجم الوسيط ، « عول » . )

( نبّ نبّاً : صاح . المعجم الوسيط : 896 . )

الأرض ولم يحفر لهم منها شي ء ، ولا مثل قلامة ظفر ، فإذا اجتهدوا في ذلك وصعب عليهم فقل له عنّي : إنّي أمرتك أن تضرب مِعولاً واحداً في قبلة قبر أبيه هارون الرشيد ، فإذا ضربت نفذ في الأرض إلي قبر محفور ، وضريح قائم ، فإذا انفرج القبر فلا تنزلني إليه حتّي يفور من ضريحه الماء الأبيض فيمتلي ء منه ذلك القبر حتّي يصير الماء ( مساوياً مع وجه الأرض ) ، ثمّ يضطرب فيه حوت بطوله ، فإذا اضطرب فلا تنزلني إلي القبر إلّا إذا غاب الحوت وأغار الماء فأنزلني في ذلك القبر ، وألحدني في

ذلك الضريح ، ولا تتركهم يأتوا بتراب يلقونه عليّ ، فإنّ القبر ينطبق من نفسه ويمتلي ء .

قال : قلت : نعم سيّدي ، ثمّ قال لي : احفظ ما عهدت إليك ، واعمل به ولاتخالف .

قلت : أعوذ باللّه أن أُخالف لك أمراً يا سيّدي !

قال هرثمة : ثمّ خرجت باكياً حزيناً ، فلم أزل كالحبّة المقلاة لا يعلم ما في نفسي إلّا اللّه تعالي ، ثمّ دعاني المأمون فدخلت إليه ، فلم أزل قائماً إلي ضحي النهار ، ثمّ قال المأمون : امض يا هرثمة ! إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) فاقرأه منّي السلام وقل له : تصير إلينا أو نصير إليك ، فإن قال لك : بل نصير إليه فاسأله عنّي أن يقدم ذلك .

قال : فجئته فلمّا اطّلعت عليه قال لي : يا هرثمة ! أليس قد حفظت ما أوصيتك به ؟

قلت : بلي ، قال : قدّموا إليّ نعلي ، فقد علمت ما أرسلك به .

قال : فقدّمت نعليه ومشي إليه ، فلمّا دخل المجلس قام إليه المأمون قائماً ، فعانقه وقبّل ما بين عينيه ، وأجلسه إلي جانبه علي سريره وأقبل عليه يحادثه ساعة من النهار طويلة ، ثمّ قال لبعض غلمانه : يؤتي بعنب ورمّان .

قال هرثمة : فلمّا سمعت ذلك لم أستطع الصبر ، ورأيت النفضة قد عرضت في ( نفض الثوب أوالصبغ : ذهب بعض لونه . المعجم الوسيط : 941 . )

بدني ، فكرهت أن يتبيّن ذلك فيّ ، فتراجعت القهقري حتّي خرجت فرميت نفسي في موضع من الدار ، فلمّا قرب زوال الشمس أحسست

بسيّدي قد خرج من عنده ورجع إلي داره ، ثمّ رأيت الأمر قد خرج من عند المأمون بإحضار الأطبّاء والمترفّقين ، فقلت : ما هذا ؟

فقيل لي : علّة عرضت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وكان الناس في شكّ ، وكنت علي يقين لما أعرف منه .

قال : فما كان من الثلث الثاني من الليل حتّي علا الصياح ، وسمعت الصيحة من الدار فأسرعت فيمن أسرع ، فإذاً نحن بالمأمون مكشوف الرأس ، محلّل الأزرار ، قائماً علي قدميه ، ينتحب ويبكي .

قال : فوقفت فيمن وقف وأنا أتنفّس الصعداء ، ثمّ أصبحنا فجلس المأمون للتعزية ، ثمّ قام فمشي إلي الموضع الذي فيه سيّدنا ( عليه السلام ) فقال له : أصلحوا لنا موضعاً فإنّي أُريد أن أُغسّله ، فدنوت منه فقلت له ما قاله سيّدي بسبب الغسل والتكفين والدفن؛ فقال لي : لست أُعرّض لذلك ، ثمّ قال : شأنك يا هرثمة ! قال : فلم أزل قائماً حتّي رأيت الفسطاط قد ضرب ، فوقفت من ظاهره وكلّ من في الدار دوني ، وأنا أسمع التكبير ، والتهليل ، والتسبيح ، وتردّد الأواني ، وصبّ الماء ، وتضوع الطيب لم أشمّ أطيب منه .

( ضاع الشي ء ضوعاً : تحرّك ، فانتشرت رائحته . المعجم الوسيط : 546 . )

قال : فإذاً أنا بالمأمون قد أشرف علي بعض أعالي داره فصاح : يا هرثمة ! أليس زعمتم أنّ الإمام لا يغسّله إلّا إمام مثله ، فأين محمّد بن عليّ ابنه عنه ، وهو بمدينة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم

) ، وهذا بطوس خراسان !

قال : فقلت له : يا أمير المؤمنين ! إنّا نقول : إنّ الإمام لا يجب أن يغسّله إلّا إمام مثله ، فإن تعدّي متعدّ فغسل الإمام لم تبطل إمامة الإمام لتعدّي غاسله ، ولاتبطل إمامة الإمام الذي بعده بأن غلب علي غسل أبيه ، ولو ترك أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) بالمدينة لغسّله ابنه محمّد ظاهراً ، ولا يغسّله الآن أيضاً إلّا هو من حيث يخفي .

قال : فسكت عنّي ، ثمّ ارتفع الفسطاط ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) مدرج في أكفانه ، فوضعته علي نعشه ، ثمّ حملناه فصلّي عليه المأمون وجميع من حضر ، ثمّ جئنا إلي موضع القبر فوجدتهم يضربون المعاول دون قبر هارون ليجعلوه قبلة لقبره ، والمعاول تنبو عنه حتّي مايحفر ذرّة من تراب الأرض؛ فقال لي : ويحك ، يا هرثمة ! أما تري الأرض كيف تمتنع من حفر قبر له ؟

فقلت له : يا أمير المؤمنين ! إنّه قد أمرني أن أضرب معولاً واحداً في قبلة قبر أمير المؤمنين أبيك الرشيد ، ولا أضرب غيره .

قال : فإذا ضربت يا هرثمة ! يكون ماذا ؟

قلت : إنّه أخبر أنّه لا يجوز أن يكون قبر أبيك قبلة لقبره ، فإذا أنا ضربت هذا المعول الواحد نفذ إلي قبر محفور من غير يد تحفره ، وبان ضريح في وسطه .

قال المأمون : سبحان اللّه ! ما أعجب هذا الكلام ! ولا أعجب من أمر أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فاضرب يا هرثمة ، حتّي نري .

قال هرثمة

: فأخذت المعول بيدي فضربت به في قبلة قبر هارون الرشيد ، قال : فنفذ إلي قبر محفور من غير يد تحفره ، وبان ضريح في وسطه ، والناس ينظرون إليه ، فقال : أنزله إليه ، يا هرثمة !

فقلت : يا أمير المؤمنين ! إنّ سيّدي أمرني أن لا أنزل إليه حتّي ينفجر من أرض هذا القبر ماء أبيض ، فيمتلي ء منه القبر حتّي يكون الماء مع وجه الأرض ، ثمّ يضطرب فيه حوت بطول القبر ، فإذا غاب الحوت وغار الماء وضعته علي جانب القبر ، وخلّيت بينه وبين ملحده فقال : فافعل يا هرثمة ! ما أمرت به .

قال هرثمة : فانتظرت ظهور الماء والحوت ، فظهر ثمّ غاب ، وغار الماء ، والناس ينظرون ، ثمّ جعلت النعش إلي جانب قبره ، فغطّي قبره بثوب أبيض لم أبسطه ، ثمّ أنزل إلي قبره بغير يدي ، ولا يد أحد ممّن حضر .

فأشار المأمون إلي الناس أن هاتوا التراب بأيديكم واطرحوه فيه .

فقلت : لا نفعل يا أمير المؤمنين ! قال : فقال : ويحك ! فمن يملؤه ؟

فقلت : قد أمرني أن لا يطرح عليه التراب ، وأخبرني أنّ القبر يمتلي ء من ذات نفسه ، ثمّ ينطبق ويتربّع علي وجه الأرض ، فأشار المأمون إلي الناس : أن كفّوا !

قال : فرموا ما في أيديهم من التراب ، ثمّ امتلأ القبر ، وانطبق ، وتربّع علي وجه الأرض ، فانصرف المأمون وانصرفت ، فدعاني المأمون وخلاّني ثمّ قال لي : أسألك باللّه ، يا هرثمة ! لمّا صدّقتني عن أبي الحسن ( قدّس

اللّه روحه ) بما سمعته منه .

قال : فقلت : قد أخبرت يا أمير المؤمنين ! بما قال لي .

فقال : باللّه إلّا ما صدّقتني عمّا أخبرك به غير هذا الذي قلت لي .

قال : فقلت : يا أمير المؤمنين ! فعمّا تسألني ؟ ف

قال لي : يا هرثمة ! هل أسرّ إليك شيئاً غير هذا ؟ قلت : نعم .

قال : ما هو ؟ قلت : خبر العنب والرمّان ، قال : فأقبل المأمون يتلوّن ألواناً يصفرّ مرّة ، ويحمرّ أُخري ، ويسودّ أُخري ، ثمّ تمدّد مغشيّاً عليه ، فسمعته في غشيته وهو يجهر ويقول : ويل للمأمون من اللّه ، ويل له من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ويل له من عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، ويل للمأمون من فاطمة الزهراء ( عليها السلام ) ، ويل للمأمون من الحسن والحسين ، ويل للمأمون من عليّ بن الحسين ، ويل للمأمون من محمّد بن عليّ ، ويل للمأمون من جعفر بن محمّد ، ويل له من موسي بن جعفر ، ويل للمأمون من عليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : ، هذا واللّه ! هو الخسران المبين ، يقول هذا القول ويكرّره .

فلمّا رأيته قد أطال ذلك ولّيت عنه ، وجلست في بعض نواحي الدار .

قال : فجلس ودعاني ، فدخلت عليه وهو جالس كالسكران ، فقال : واللّه ! ما أنت عليّ أعزّ منه ، ولا جميع من في الأرض والسماء ، واللّه ! لئن بلغني أنّك أعدت ممّا رأيت وسمعت شيئاً ،

ليكوننّ هلاكك فيه .

قال : فقلت : يا أمير المؤمنين ! إن ظهرت علي شي ء من ذلك منّي فأنت في حلّ من دمي .

قال : لا ، واللّه ! وتعطيني عهداً وميثاقاً علي كتمان هذا وترك إعادته ، فأخذ عليّ العهد والميثاق ، وأكّده عليّ .

2 )

قال : فلمّا ولّيت عنه صفق بيديه وقال : ( يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلَايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَايَرْضَي مِنَ الْقَوْلِ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطًا ) .

( النساء : 108/4 . )

وكان للرضا ( عليه السلام ) من الولد محمّد الإمام ( عليه السلام ) ، وكان يقول له الرضا ( عليه السلام ) : الصادق ، والصابر ، والفاضل ، وقرّة أعين المؤمنين ، وغيظ الملحدين .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 245/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 165/7 ح 2249 ،

والبحار : 9/49 ح 3 ، قطعة منه ، و293 ح 8 ، وإثبات الهداة : 281/3 ح 98 ، قطعة منه .

العدد القويّة : 276 ح 13 .

الهداية الكبري : 282 س 12 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 332/2 س 17 ، قطعة منه وبتفاوت .

دلائل الإمامة : 351 ح 305 ، وفيه : أبو الحسن بن عبّاد ، قال : حدّثني أبو عليّ محمّد بن مرشد القمّيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن منير قال : حدّثني محمّد بن خالد الطاطريّ . . . ، بتفاوت .

عيون المعجزات : 115 س 3 ، كما أورده الحضيني في الهداية .

المناقب لابن شهرآشوب :

372/4 س 17 ، مع سقط في صدر الحديث .

إعلام الوري : 86/2 س 4 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ( عليه السلام ) ) و ( تغسيله وتكفينه علي يدي ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( محلّ دفنه ) و ( قاتله ) و ( أولاده ) و ( إنّ الإمام لايغسّله إلّا إمام مثله ) . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن ياسر الخادم ، قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لاتشدّ الرحال إلي شي ء من القبور إلّا إلي قبورنا ، ألاوإنّي مقتول بالسمّ ظلماً ، ومدفون في موضع غربة ، فمن شدّ رحله إلي زيارتي استجيب دعاؤه ، وغفر له ذنوبه .

( في الخصال : ذنبه . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 254/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 180/7 ح 2253 ، وإثبات الهداة : 283/3 ح 99 .

الخصال : 143 ح 167 . عنه وعن العيون ، البحار : 36/99 ح 21 ، ووسائل الشيعة : 562/14 ح 19828 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 376/3 ح 3127 .

قطعة منه في ( ثواب زيارته ( عليه السلام ) ) و ( زيارة قبور الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( كيفيّة شهادته ( عليه السلام ) ) و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) و ( زيارة

قبور الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( ثواب زيارته ( عليه السلام ) ) . )

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه ما منّا إلّا مقتول شهيد .

فقيل له : ومن يقتلك يا ابن رسول اللّه ؟

قال : شرّ خلق اللّه في زماني يقتلني بالسمّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 256/2 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 525 . )

10 - ابن حجر الهيتميّ : وأخبر قبل موته بأنّه يأكل عنباً ورمّاناً مبثوثاً ويموت ، وأنّ المأمون يريد دفنه خلف الرشيد فلم يستطع ، فكان ذلك كلّه كما أخبربه .

( الصواعق المحرقة : 204 س 23 . )

11 - ابن الصبّاغ ؛ : قال هرثمة بن أعين ، وكان من خدّام الخليفة عبد اللّه المأمون ، إلّا أنّه كان محبّاً لأهل البيت إلي الغاية ، ويعدّ نفسه من شيعتهم ، وكان قائماً بخدمة الرضا ( عليه السلام ) وجمع مصالحه مؤثراً لذلك علي جميع أصحابه ، مع تقدّمه عند المأمون وقربه منه قال : طلبني سيّدي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) في يوم من الأيّام ، فقال لي : يا هرثمة ! إنّي مطّلعك علي أمر يكون سرّاً عندك ، لاتظهره لأحد مدّة حياتي ، فإن أظهرته حال حياتي كنت خصيماً لك عند اللّه ، فحلفت له أنّي لا أتفوّه بما تقوله لي مدّة حياته ، فقال لي : اعلم يا هرثمة ! إنّه قد دنا رحيلي

ولحوقي بجدّي وآبائي وقد بلغ الكتاب أجله ، وإنّي أطعم عنباً ورمّاناً مفتوناً فأموت ، ويقصد الخليفة أن يجعل قبري خلف قبر أبيه الرشيد ، وأنّ اللّه لايقدره علي ذلك ، وأنّ الأرض تشتدّ عليهم فلاتعمل فيها المعاول ، ولايستطيعون حفر شي ء منها ، فتكون تعلم يا هرثمة ! إنّما مدفني في الجهة الفلانية من الحدّ الفلاني بموضع يمينه له عنده ، فإذا أنا متّ وجهّزت فأعلمه بجميع ما قلته لك ، ليكونوا علي بصيرة من أمري ، وقل له : إن أوضعت في نعشي وأرادوا الصلاة عليّ فلايصلّي عليّ ، وليأتي بي قليلاً ، فإنّه يأتيكم رجل عربيّ ملثم علي ناقة له ( اللِثام : ما يُغَطّي به الشفَة . المصباح المنير : 549 . )

مسرع من جهة الصحراء ، عليه وعثاء السفر فينيخ راحلته وينزل عنها ، فيصلّي ( الوعثاء : المشقّة والتعب . المعجم الوسيط : 1043 . )

عليّ وصلّوا معه عليّ ، فإذا فرغتم من الصلاة عليّ وحملتموني إلي مدفني الذي عيّنته لك ، فاحفر شيئاً يسيراً من وجه الأرض ، تجد قبراً مطبقاً معموراً ، في قعره ماء أبيض ، إذا كشفت عنه الطبقات نضب الماء ، فهذا مدفني فادفنوني فيه ، واللّه ! اللّه ! يا هرثمة ! أن تخبر بهذا أو بشي ء منه قبل موتي ،

قال هرثمة : فواللّه ما طالت الأناة حتّي أكل الرضا عند الخليفة عنباً ورمّاناً مفتوناً فمات .

عن أبي الصلت الهرويّ ، قال : دخلت علي الرضا وقد خرج من عند المأمون فقال : يا أبا الصلت ! قد فعلوها ، وجعل يوحّد اللّه ويمجّده ، فأقام يومين

ومات في اليوم الثالث .

قال هرثمة : فدخلت علي عبد اللّه المأمون لمّا رفع إليه موت أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فوجدت المنديل في يده وهو يبكي عليه .

فقال : يا أمير المؤمنين ! ثمّ كلام ، أتاذن لي أن أقوله لك ؟

قال : قل ، قلت : إنّ الرضا أسرّ إليّ في حياته بأمر ، وعاهدني أن لا أبوح به لأحد إلّا لك عند موته ، وقصصت عليه القصّة التي قالها لي من أوّلها إلي آخرها ، وهو متعجّب من ذلك ، ثمّ أمر بتجهيزه وخرجنا بجنازته إلي المصلّي ، وتأتينا بالصلاة عليه قليلاً ، فإذا بالرجل قد أقبل علي بعير من جهة الصحراء كما قال ، ونزل ولم يكلّم أحداً ، فصلّي عليه وصلّي الناس معه ، وأمر الخليفة بطلب الرجل فلم يروا له أثراً ولا لبعيره ، ثمّ إنّ الخليفة قال : نحفر له من خلف قبر الرشيد .

فقلت له : يا أمير المؤمنين ! ألم نخبرك بمقالته ؟

قال : نريد ننظر إلي ما قلته ، فعجز الحافرون فكانت الأرض أصلب من الصخر الصوّان ، وعجزوا عن حفرها ، وتعجّب الحاضرون من ذلك ، وتبيّن للمأمون ( الصوّان : ضرب من الحجارة شديد . القاموس المحيط : 343/4 . )

صدق ما قلته له عنه .

فقال : أرني الموضع الذي أشار إليه ، فجئت بهم إليه فما كان إلّا أن كشف التراب عن وجه الأرض فظهرت الأطباق فرفعناها ، فظهر من تحتها قبر معمول ، وإذا في قعره ماء أبيض ، وعلمت الخليفة ، فحفروا قبره علي الصفة التي ذكرتها له ، وأشرف عليه

المأمون وأبصره .

ثمّ إنّ ذلك الماء نشف من وقته ، فواريناه ورددنا فيه الأطباق علي حالها والتراب ، ولم يزل الخليفة المأمون يتعجّب بما رأي وممّا سمعه منّي ويتأسّف عليه ويندم ، وكلّما خلوت في خدمته يقول لي : يا هرثمة ! كيف قال لك أبو الحسن الرضا ؟ فأعيد عليه الحديث فيتلهّف ويتأسّف ويقول : إنّا للّه وإنّا إليه ( اللهف : الحزن والأسي . يقال : يالهف فلان : كلمة يُتحسّر بها علي ما فات . المعجم الوسيط : 842 . )

راجعون .

( الفصول المهمّة : 261 س 18 . عنه إثبات الهداة : 318/3 س 21 .

نور الأبصار : 323 س 22 . عنه الأنوار البهيّة : 236 س 17 .

حلية الأبرار : 421/4 س 9 ، عن مطالب السئول .

كشف الغمّة : 265/2 س 15 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( قاتله ) و ( كيفيّة شهادته ) و ( محلّ دفنه ) و ( إخباره بمجي ء ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) للصلاة عليه ) . )

الثالث - إخباره ( عليه السلام ) بمحلّ شهادته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن عبداللّه بن الأفطس ، قال : دخلت علي المأمون فقرّبني وحيّاني ، ثمّ قال : رحم اللّه الرضا ( عليه السلام ) ما كان أعلمه ! لقد أخبرني بعجب سألته ليلة ، وقد بايع له الناس .

فقلت : جعلت فداك ، أري لك أن تمضي إلي العراق وأكون خليفتك بخراسان؛

فتبسّم ثمّ قال : لا ، لعمري ، ولكن من دون خراسان بدرجات ، إنّ لنا

هنا مكثاً ، ولست ببارح حتّي يأتيني الموت ، ومنها المحشر لامحالة .

فقلت له : جعلت فداك ، وما علمك بذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : علمي بمكاني كعلمي بمكانك .

قلت : وأين مكاني أصلحك اللّه ؟

فقال ( عليه السلام ) : لقد بعدت الشقّة بيني وبينك ، أموت بالمشرق ، وتموت بالمغرب . . . .

( الغيبة : 73 ح 80 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 786 . )

الرابع - إخباره ( عليه السلام ) بكيفيّة شهادته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن علي ماجيلويه ، ومحمّد بن موسي المتوكّل ، وأحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ، وأحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، والحسين بن إبراهيم بن تاتانه ، والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدّب ، وعليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنهم ، قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن أبي الصلت الهرويّ ، قال : بينا أنا واقف بين يدي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، إذ قال لي : يا أبا الصلت ! ادخل هذه القبّة التي فيها قبر هارون ، وائتني بتراب من أربعة جوانبها ، قال : فمضيت فأتيت به ، فلمّا مثلت بين يديه .

فقال لي : ناولني هذا التراب ، وهو من عند الباب فناولته ، فأخذه وشمّه ثمّ رمي به .

ثمّ قال : سيحفر لي هيهنا ، فتظهر صخرة لو جمع عليها كلّ معول بخراسان ( المِعْوَلُ : حديدة يُنقَر بها الجبالُ ، قال

الجوهري : المعول ، الفأس العظيمة التي يُنقر بها الصَّخر ، لسان العرب : 487/11 . )

لم يتهيّأ قلعها ثمّ قال : في الذي عند الرجل ، والذي عند الرأس مثل ذلك ثمّ قال : ناولني هذا التراب ، فهو من تربتي .

ثمّ قال : سيحفر لي في هذا الموضع ، فتأمرهم أن يحفروا لي سبع مراقي إلي أسفل ، وأن يشقّ لي ضريحة؛ فإن أبوا إلّا أن يلحدوا ، فتأمرهم أن يجعلوا اللحد ذراعين وشبراً ، فإنّ اللّه سيوسّعه مايشاء؛ فإذا فعلوا ذلك فإنّك تري عند رأسي نداوة ، فتكلّم بالكلام الذي أُعلّمك ، فإنّه ينبع الماء حتّي يمتلي اللحد ، وتري فيه حيتاناً صغاراً؛ ففتّ لها الخبز الذي أُعطيك؛ فإنّها تلتقطه ، فإذا لم يبق منه شي ء خرجت منه حوتة كبيرة ، فالتقطت الحيتان الصغار حتّي لايبقي منها شي ء ، ثمّ تغيب ، فإذا غابت فضع يدك علي الماء ، ثمّ تكلّم بالكلام الذي أُعلّمك ، فإنّه ينضب الماء ولايبقي منه ، ولاتفعل ذلك إلّا بحضرة المأمون .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! غداً أدخل علي هذا الفاجر ، فإن أنا خرجت وأنا مكشوف الرأس فتكلّم ! أُكلّمك ، وإن أنا خرجت وأنا مغطّي الرأس فلا تكلّمني .

قال أبو الصلت : فلمّا أصبحنا من الغد ، لبس ثيابه وجلس فجعل في محرابه ينتظر ، فبينما هو كذلك إذ دخل عليه غلام المأمون ، فقال له : أَجب أميرالمؤمنين ، فلبس نعله ورداءه ، وقام يمشي وأنا أتّبعه حتّي دخل المأمون ، وبين يديه طبق عليه عنب ، وأَطباق فاكهة ، وبيده عنقود

عنب قد أكل بعضه وبقي بعضه .

فلمّا أبصر بالرضا ( عليه السلام ) وثب إليه ، فعانقه وقبّل مابين عينيه ، وأجلسه معه ، ثمّ ناوله العنقود؛ وقال : يا ابن رسول اللّه ! ما رأيت عنباً أحسن من هذا !

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ربما كان عنباً حسناً يكون من الجنّة .

فقال له : كُل منه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : تعفيني منه .

فقال : لابدّ من ذلك ، وما يمنعك منه لعلّك تتّهمنا بشي ء .

فتناول العنقود فأكل منه ، ثمّ ناوله ، فأكل منه الرضا ( عليه السلام ) ثلاث حبّات؛ ثمّ رمي به وقام ، فقال المأمون : إلي أين ؟

فقال : إلي حيث وجّهتني .

فخرج ( عليه السلام ) مغطّي الرأس ، فلم أُكلّمه حتّي دخل الدار ، فأمر أن يغلق الباب فغلق ، ثمّ نام ( عليه السلام ) علي فراشه ، ومكثت واقفاً في صحن الدار مهموماً محزوناً .

فبينما أنا كذلك ، إذ دخل عليّ شابّ حسن الوجه ، قطط الشعر ، أشبه الناس ( قطط : الشديد الجعودة ، وقيل الحَسَنُ الجعودة ، الجعد خلاف السبط ، والسبط الذي ليس بمجتمع . لسان العرب : 380/7 و121/3 و122 . )

بالرضا ( عليه السلام ) ، فبادرت إليه ، فقلت له : من أين دخلت والباب مغلق ؟ !

فقال : الذي جاء بي من المدينة في هذا الوقت هو الذي أدخلني الدار ، والباب مغلق .

فقلت له : ومن أنت ؟

فقال لي : أنا حجّة اللّه عليك يا أبا

الصلت ! أنا محمّد بن عليّ ، ثمّ مضي نحو أبيه ( عليهماالسلام ) ؛ فدخل وأمرني بالدخول معه ، فلمّا نظر إليه الرضا ( عليه السلام ) وثب إليه ، فعانقه وضمّه إلي صدره ، وقبّل ما بين عينيه ، ثمّ سحبه سحباً إلي فراشه ( سَحَبَهُ ، سَحْباً : جرّه علي وجه الأرض ، أقرب الموارد : 498/1 . )

وأكبّ عليه محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) يقبّله ويسارّه بشي ء لم أفهمه .

ورأيت علي شفتي الرضا ( عليه السلام ) زبداً أشدّ بياضاً من الثلج ، ورأيت أباجعفر ( عليه السلام ) يلحسه بلسانه ، ثمّ أدخل يده بين ثوبيه وصدره ، فاستخرج منه شيئاً شبيهاً بالعصفور ، فابتلعه أبو جعفر ( عليه السلام ) ومضي الرضا ( عليه السلام ) .

فقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : قم يا أبا الصلت ! ايتني بالمغتسل والماء من الخزانة .

فقلت : ما في الخزانة مغتسل ولا ماء ، وقال لي : ايته إليّ ما آمرك به .

فدخلت الخزانة؛ فإذاً فيها مغتسل وماء فأخرجته ، وشمّرت ثيابي لأُغسّله .

فقال لي : تنحّ يا أبا الصلت ! فإنّ لي من يعينني غيرك ، فغسّله .

ثمّ قال لي : ادخل الخزانة ، فأخرج إليّ السفط الذي فيه كفنه وحنوطه ، ( السَفَط : الذي يُعَبّي فيه الطيب . . . اَلسّفط كالجوالق ، لسان العرب : 315/7 . )

فدخلت ، فإذاً أنا بسفط لم أره في تلك الخزانة قطّ ، فحملته إليه ، فكفّنه وصلّي عليه .

ثمّ قال لي : ايتني بالتابوت ، فقلت :

أمضي إلي النجّار حتّي يصلح التابوت ؟

قال : قم ! فإنّ في الخزانة تابوتاً ، فدخلت الخزانة فوجدت تابوتاً لم أره قطّ فأتيته به ، فأخذ الرضا ( عليه السلام ) بعد ما صلّي عليه ، فوضعه في التابوت ، وصفّ قدميه ، وصلّي ركعتين لم يفرغ منهما حتّي علا التابوت وانشقّ السقف؛ فخرج منه التابوت ومضي .

فقلت : يا ابن رسول اللّه ! الساعة يجيئنا المأمون ويطالبنا بالرضا ( عليه السلام ) ، فمانصنع ؟

فقال لي : اسكت ! فإنّه سيعود يا أبا الصلت ! مامن نبيّ يموت بالمشرق ويموت وصيّه بالمغرب إلّا جمع اللّه بين أرواحهما وأجسادهما ، وما تمّ الحديث حتّي انشقّ السقف ونزل التابوت .

فقام ( عليه السلام ) ، فاستخرج الرضا ( عليه السلام ) من التابوت ، ووضعه علي فراشه كأنّه لم يغسّل ولم يكفّن .

ثمّ قال لي : يا أبا الصلت ! قم فافتح الباب ، للمأمون .

ففتحت الباب ، فإذاً المأمون والغلمان بالباب ، فدخل باكياً حزيناً قد شقّ جيبه ، ولطم رأسه ، وهو يقول : يا سيّداه ! فجعت بك يا سيّدي !

ثمّ دخل ، فجلس عند رأسه ، وقال : خذوا في تجهيزه ، فأمر بحفر القبر ، فحفرت الموضع ، فظهر كلّ شي ء علي ما وصفه الرضا ( عليه السلام ) .

فقال له بعض جلسائه : ألست تزعم أنّه إمام ؟

فقال : بلي ! لا يكون الإمام إلّا مقدّم الناس؛ فأمر أن يحفر له في القبلة .

فقلت له : أمرني أن يحفر له سبع مراقي ، وأن أشقّ له ضريحة .

فقال

: انتهوا إلي ما يأمر به أبو الصلت سوي الضريح ، ولكن يحفر له ويلحد .

فلمّا رأي ما ظهر له من النداوة والحيتان وغير ذلك ، قال المأمون : لم يزل الرضا ( عليه السلام ) يرينا عجائبه في حياته ، حتّي أراناها بعد وفاته أيضاً !

فقال له وزير كان معه : أتدري ما أخبرك به الرضا ( عليه السلام ) ؟

قال : لا ! قال : إنّه قد أخبرك أنّ ملككم يا بني العبّاس مع كثرتكم وطول مدّتكم مثل هذه الحيتان حتّي إذا فنيت آجالكم ، وانقطعت آثاركم ، وذهبت دولتكم ، سلّط اللّه تعالي عليكم رجلاً منّا فأفناكم عن آخركم .

قال له : صدقت .

ثمّ قال لي : يا أبا الصلت ! علّمني الكلام الذي تكلّمت به .

قلت : واللّه ! لقد نسيت الكلام من ساعتي وقد كنت صدقت ، فأمر بحبسي ، ودفن الرضا ( عليه السلام ) .

فحبست سنة ، فضاق عليّ الحبس ، وسهرت الليلة ، ودعوت اللّه تبارك وتعالي بدعاء ذكرت فيه محمّداً وآل محمّد صلوات اللّه عليهم ، وسألت اللّه بحقّهم أن يفرّج عنّي ، فما استتمّ دعائي حتّي دخل عليّ أبو جعفر محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) .

فقال لي : يا أبا الصلت ! ضاق صدرك ؟

فقلت : إي واللّه !

قال : قم ! فأخرجني ثمّ ضرب يده إلي القيود التي كانت عليّ ففكّها ، وأخذ بيدي وأخرجني من الدار ، والحرسة والغلمان يرونني فلم يستطيعوا أن يكلّموني ، وخرجت من باب الدار .

ثمّ قال لي : امض في ودائع اللّه ، فإنّك لن تصل

إليه ولايصل إليك أبداً .

فقال أبو الصلت : فلم ألتق المأمون إلي هذا الوقت .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 242/2 ، ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 158/7 ، ح 2248 ، و329 ، ح 2366 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 280/3 ، ح 97 ، قطعة منه ، و335 ، ح 18 ، والبحار : 300/49 ، ح 10 ، و46/79 ، ح 35 ، ووسائل الشيعة : 167/3 ، ح 3306 .

أمالي الصدوق : 526 ، ح 17 ، باختلاف . عنه البحار : 300/49 ، ح 10 ، و46/79 ، ح 35 .

كشف الغمّة : 330/2 ، س 12 ، مرسلاً عن الطبرسيّ .

إعلام الوري : 81/2 ، س 14 .

الخرائج والجرائح : 352/1 ، ح 8 ، مرسلاً عن أبي عبداللّه محمّد بن سعيد النيسابوري ، عن أبي الصلت . عنه البحار : 49/50 ، ح 27 .

الثاقب في المناقب : 489 ، ح 417 ، مرسلاً وبتفاوت .

روضة الواعظين : 252 ، س 22 ، مرسلاً . عنه المناقب لابن شهر آشوب : 374/4 ، س 12 .

الصراط المستقيم : 198/2 ، ح 22 ، بتفاوت واختصار .

مشارق أنوار اليقين : 97 ، س 2 .

قطعة منه في ( ملاطفته مع ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) حين شهادته ) و ( قاتله ( عليه السلام ) ) ، ( إخباره ( عليه السلام ) عن محلّ دفنه وظهور الماء والحيتان فيه ) ، و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) و

( مجي ء ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) بعد شهادته لتجهيزه وتكفينه ) . )

3 )

الخامس - إخباره بشهادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : . . . كلثم بن عمران قال : . . . فلمّا ولد أبوجعفر ( عليه السلام ) قال الرضا ( عليه السلام ) لأصحابه : قد ولد لي شبيه موسي بن عمران ( عليه السلام ) . . . فلمّا ولدته طاهرة مطهّرة ، قال الرضا ( عليه السلام ) : يقتل غصباً ، فيبكي له وعليه أهل السماء . . . .

( عيون المعجزات : 121 ، س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1083 . )

السادس - إخباره بأجل إسحاق بن جعفر :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه ، قال : حدّثنا الحسن بن موسي ، قال : حدّثني الحسن بن القاسم ، قال : حضر بعض ولد جعفر ( عليه السلام ) الموت ، فأبطأ عليه الرضا ( عليه السلام ) قال : فغمّني ذلك لإبطاءه عن عمّه قال : ثمّ جاء فلم يلبث أن قام .

قال الحسن : فقمت معه فقلت : جعلت فداك ، عمّك في الحال التي هو فيها وتقوم وتدعه .

فقال ( عليه السلام ) : عمّي يدفن فلاناً ، يعني الذي هو عندهم؛

قال : فواللّه ! ما لبثنا أن تمايل المريض ، ودفن أخاه الذي كان عندهم ( في البحار : تماثل ، وهو بمعني البرء . )

صحيحاً .

قال الحسن الخشّاب : فكان الحسن بن القاسم يعرف

الحقّ بعد ذلك ويقول به .

( رجال الكشّيّ : 613 رقم 1143 . عنه البحار : 66/49 ح 87 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ ، عن محمّد بن حسّان الرازيّ ، عن محمّد بن عليّ الكوفيّ ، عن الحسن بن هارون الحارثيّ ، عن محمّد بن داود ، قال : كنت أنا وأخي عند الرضا ( عليه السلام ) فأتاه من ( في البحار : الحسن بن هارون بن الحارث . )

أخبره أنّه قد ربط ذقن محمّد بن جعفر ، فمضي أبو الحسن ( عليه السلام ) ومضينا معه ، وإذا لحياه قد ربطا ، وإذا إسحاق بن جعفر وولده وجماعة آل أبي طالب يبكون ، فجلس أبوالحسن ( عليه السلام ) عند رأسه ونظر في وجهه فتبسّم ، فنقم من كان في المجلس عليه ، فقال بعضهم : إنّما تبسّم شامتاً بعمّه .

قال : وخرج ليصلّي في المسجد ، فقلنا له : جعلت فداك ، قد سمعنا فيك من ( في البحار وإثبات الهداة : جعلنا اللّه فداك . )

هؤلاء ما نكره حين تبسّمت .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّما تعجّبت من بكاء إسحاق وهو يموت واللّه قبله ويبكيه محمّد .

قال : فبرأ محمّد ومات إسحاق .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 206/2 ح 6 . عنه مدينة المعاجز : 54/7 ح 2155 ، والبحار : 31/49 ح 6 ، وإثبات الهداة : 264/3 ح 44

. )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ، عن عمّه محمّد بن أبي القاسم ، عن محمّد بن عليّ الكوفيّ ، عن الحسن بن عليّ الحذّاء قال : حدّثني يحيي بن محمّد بن جعفر قال : مرض أبي مرضاً شديداً ، فأتاه أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) يعوده ، وعمّي إسحاق جالس يبكي قد جزع عليه جزعاً شديداً .

قال يحيي : فالتفت إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) فقال : ممّا يبكي عمّك ؟

قلت : يخاف عليه ما تري ! قال : فالتفت إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) قال : لاتغتمّنّ فإنّ إسحاق سيموت قبله .

قال يحيي : فبرأ أبي ، محمّد ، ومات إسحاق .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 206/2 ح 7 ، قال ابن بابويه في ذيل الحديث : علم ال رضا ( عليه السلام ) ذلك بما كان عنده من كتاب علم المنايا ، وفيه مبلغ أعمار أهل بيته متوارثاً عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ومن ذلك قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أوتيت علم المنايا ، والبلايا ، والأنساب ، وفصل الخطاب . عنه مدينة المعاجز : 55/7 ح 2156 ، وإثبات الهداة : 264/3 ح 45 . عنه وعن المناقب ، البحار : 32/49 ح 7 .

الثاقب في المناقب : 481 ح 408 ، مرسلاً عن يحيي بن محمّد بن جعفر ، بتفاوت يسير .

المناقب لابن شهرآشوب : 340/4 س 5 ، كما في الثاقب .

إعلام الوري : 55/2 س

5 . )

4 - الإربلي ؛ : الحسن بن أبي الحسن ( في نسخة : الجيش ) قال : اشتكي عمّي محمّد بن جعفر شكاة شديدة حتّي خفنا عليه الموت ، فدخل عليه أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ونحن حوله نبكي ، من بنيه وإخوتي ، وعمّي إسحاق عند رأسه يبكي وهو في حالة شديدة ، فجاء فجلس في ناحية ينظر إلينا ، فلمّا خرج تبعته فقلت له : جعلت فداك ، دخلت علي عمّك وهو في هذا الحال ونحن نبكي ، وإسحاق عمّك يبكي فلم يكن منك شي ء ، فقال لي : أرأيت هذا الذي يبكي عند رأسه ؟ سوف يبرأ هذا من مرضه ويقوم ، ويموت هذا الذي يبكي عليه .

فقام محمّد بن جعفر من وجعه ، واشتكي إسحاق ومات وبكي عليه محمّد .

( كشف الغمّة : 300/2 ، س 9 . )

السابع - إخباره ( عليه السلام ) بأجل رجل :

1 - الحضينيّ ؛ : محمّد بن يحيي الخرقيّ ، عن أبي الحسن الخفّاف ، عن النضر بن سويد قال : كان أبي مريضاً ، فدخلت المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ، إنّي خلّفت أبي بالكوفة مريضاً .

فقال لي : آجرك اللّه .

فلمّا قدمت الكوفة ، وجدت أبي قد مات قبل مسألتي إيّاه عن الدعاء له بالعافية .

( الهداية الكبري : 290 س 20 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أحمد بن محمّد بن

عيسي ، عن سعيد بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه نظر إلي رجل فقال له : يا عبد اللّه ( في بعض المصادر : سعد بن سعد . )

أوص بما تريد ، واستعدّ لما لابدّ منه ، فكان كما قال ، فمات بعد ذلك بثلاثة أيّام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 223/2 ح 43 . عنه مدينة المعاجز : 91/7 ح 2194 ، والبحار : 43/49 ح 35 . عنه وعن الاعلام إثبات الهداة : 276/3 ح 80 .

إعلام الوري : 55/2 س 1 .

الثاقب في المناقب : 481 ح 407 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 247 س 5 .

نور الأبصار : 322 س 17 .

المناقب لابن شهرآشوب : 341/4 س 15 . عنه وعن الاعلام ، البحار : 59/49 ح 75 ، ومدينة المعاجز : 91/7 ح 2195 .

كشف الغمّة : 314/2 س 1 .

الصواعق المحرقة : 204 س 25 . عنه إثبات الهداة : 316/3 س 16 ، ومناقب أهل ال بيت ( عليهم السلام ) : : 281 س 3 .

ينابيع المودّة : 121/3 س 5 ، بتفاوت . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن محمّد بن أبي يعقوب ، عن موسي بن هارون ، ( في عدّة من المصادر : موسي بن مهران . )

قال : رأيت الرضا ( عليه السلام ) وقد نظر إلي هرثمة بالمدينة فقال : كأنّي به

وقد حمل إلي مرو فضربت عنقه ، فكان كما قال .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 210/2 ح 14 . عنه مدينة المعاجز : 62/7 ح 2163 . عنه وعن كشف الغمّة ، إثبات الهداة : 266/3 ح 52 .

دلائل الإمامة : 374 ح 335 . عنه مدينة المعاجز : 62/7 ح 2164 ، وإثبات الهداة : 311/3 ح 188 ، أورد مضمونه .

المناقب لابن شهرآشوب : 335/4 س 22 ، مرسلاً .

كشف الغمّة : 304/2 س 7 ، مرسلاً . عنه وعن العيون والمناقب ، البحار : 34/49 ح 14 .

إعلام الوري : 57/2 س 1 .

الثاقب في المناقب : 482 ح 410 .

إثبات الوصيّة : 207 س 10 . )

( ز ) - استجابة دعائه ( عليه السلام )

وفيه عشرة أمور

الأوّل - علي المأمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبد السلام بن صالح الهروي قال : رفع إلي المأمون أنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتتنون بعلمه ، فأمر محمّد بن عمرو الطوسيّ حاجب المأمون ، فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به . فخرج أبوالحسن ( عليه السلام ) من عنده مغضباً وهو يدمدم بشفتيه ويقول : وحقّ المصطفي والمرتضي وسيّدة النساء ، لأستنزلنّ من حول اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، ما يكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته .

ثمّ أنّه ( عليه السلام ) انصرف إلي مركزه ، واستحضر الميضاة وتوضّأ وصلّي ركعتين وقنت في الثانية فقال : «

اللّهمّ يا ذا القدرة الجامعة ، والرحمة الواسعة ، والمنن المتتابعة ، والآلاء المتوالية . . . ،

قال أبو الصلت عبد السلام صالح الهروي : فما استتمّ مولاي دعاءه حتّي وقعت الرجفة في المدينة ، وارتجّ البلد ، وارتفعت الزعقة والصيحة ، واستفحلت النعرة ، وثارت الغبرة ، وهاجت القاعة ، فلم أزائل مكاني إلي أن سلّم مولاي ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 172/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 795 . )

الثاني - علي محمّد بن الفرات :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عليّ بن إسماعيل الميثميّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : آذاني محمّد بن الفرات ، آذاه اللّه ، وأذاقه اللّه حرّ الحديد . . . واللّه مامن أحد يكذب علينا إلّا ويذيقه اللّه حرّ الحديد .

قال محمّد بن عيسي : فأخبراني وغيرهما أنّه مالبث محمّد بن فرات إلّا قليلاً ، حتّي قتله إبراهيم بن شكلة أخبث قتلة . . . .

( رجال الكشّيّ : 555 رقم 1048 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3462 . )

الثالث - علي يونس بن ظبيان :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس ، قال : سمعت رجلاً من الطيّارة يحدّث أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن يونس بن ظبيان ، أنّه قال : كنت في بعض اللياليّ وأنا في الطواف ، فإذا نداء من فوق رأسي : يا يونس ! إنّي أنا اللّه ،

لا إله إلّا أنا فاعبدني ، وأقم الصلاة لذكري ، فرفعت رأسي فأذا .

فغضب أبوالحسن ( عليه السلام ) غضباً لم يملك نفسه ، ثمّ قال للرجل : اخرج عنّي ، لعنك اللّه ! ولعن من حدّثك ! ولعن يونس بن ظبيان ألف لعنة ! يتبعها ألف لعنة ، كلّ لعنة منها تبلغك قعر جهنّم ، أشهد ماناداه إلّا شيطان . . . .

قال يونس : فقام الرجل من عنده ، فما بلغ الباب إلّا عشر خُطاً ، حتّي صُرع مغشيّاً عليه ، وقد قاء رجيعه ، وحمل ميّتاً . . . .

( رجال الكشّيّ : 363 رقم 673 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3464 . )

الرابع - استجابة دعائه علي بكّار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن إسحاق الخراسانيّ قال : سمعت عليّ بن محمّد النوفليّ يقول : استحلف الزبير بن بكّار رجل من الطالبيّين علي شي ء بين القبر والمنبر ، فحلف فبرص ، فأنا رأيته وبساقيه وقدميه برص كثير ، وكان أبوه بكّار قد ظلم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في شي ء ، فدعا عليه .

فسقط في وقت دعائه عليه حجر من قصر فاندقّت عنقه؛ وأمّا أبوه عبد اللّه بن مصعب فإنّه مزّق عهد يحيي بن عبد اللّه بن الحسن وأهانه بين يدي الرشيد وقال : اقتله ياأميرالمؤمنين ! فإنّه لا أمان له .

فقال يحيي للرشيد : إنّه خرج مع أخي بالأمس وأنشد أشعاراً له فأنكرها ،

فحلّفه يحيي بالبراءة وتعجيل العقوبة ، فحمّ من وقته ومات بعد ثلاثة ، وانخسف قبره مرّات كثيرة ، وذكر خبراً طويلاً له اختصرت هذا منه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 224/2 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 277/3 ح 82 ، أورد مضمونه ، ومدينة المعاجز : 112/7 ح 2216 ، والبحار : 84/49 ح 3 . )

الخامس - استجابة دعائه علي البرامكة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ومحمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد؛ قالا : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد قال : حدّثنا عليّ بن الحكم ، عن محمّد بن الفضيل قال : لمّا كان في السنة التي بطش هارون بآل برمك ، بدأ بجعفر بن يحيي وحبس يحيي بن خالد ، ونزل بالبرامكة ما نزل ، كان أبو الحسن ( عليه السلام ) واقفاً بعرفة يدعو ، ثمّ طأطأ رأسه فسئل عن ذلك ؟

فقال : إنّي كنت أدعو اللّه تعالي علي البرامكة بما فعلوا بأبي ( عليه السلام ) ، ( في دلائل الإمامة وإثبات الوصيّة : منذ فعلوا بأبي ما فعلوا . )

فاستجاب اللّه لي اليوم فيهم ، فلمّا انصرف لم يلبث إلّا يسيراً حتّي بطش بجعفر ويحيي ، وتغيّرت أحوالهم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 225/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 103/7 ح 2207 . عنه وعن كشف الغمّة ، البحار : 85/49 ح 4 ، وإثبات الهداة : 277/3 ح 84 .

دلائل الإمامة : 373 ح 334 ، بتفاوت في الألفاظ

. عنه مدينة المعاجز : 104/7 س 9 .

عيون المعجزات : 111 س 3 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 303/2 س 12 .

إثبات الوصيّة : 208 س 21 .

الدعوات للراوندي : 70 ح 168 . )

السادس - استجابة دعائه لمن يحبّ معرفة الإمام بعد الكاظم ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه ، قال : حدّثنا الحسن بن موسي ، قال : حدّثني يزيد بن إسحاق شَعَر ، وكان من أرفع الناس لهذا الأمر ، قال : ( يزيد بن إسحاق بن أبي السخف ( السحف ) الغَنَويّ ، أبو إسحاق ، يلقّب شَعَر ( شَغَر ) . رجال النجاشيّ : 453 ، رقم 1225 . )

خاصمني مرّة أخي محمّد وكان مستوياً ، فقلت له لمّا طال الكلام بيني وبينه : إن كان صاحبك بالمنزلة التي تقول فاسأله أن يدعو اللّه لي حتّي أرجع إلي قولكم .

قال : قال لي محمّد : فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ، إنّ لي أخاً وهو أسنّ منّي وهو يقول بحياة أبيك ، وأنا كثيراً ما أناظره ، فقال لي يوماً من الأيّام : سل صاحبك ، إن كان بالمنزل الذي ذكرت ، أن يدعو اللّه لي حتّي أصير إلي قولكم ! فإنّي أُحبّ أن تدعو اللّه له .

قال : فالتفت أبو الحسن ( عليه السلام ) نحو القبلة ، فذكر ما شاء اللّه أن يذكر ، ثمّ قال : « اللّهمّ ! خذ بسمعه وبصره ، ومجامع قلبه ، حتّي تردّه إلي الحقّ » .

قال :

وكان يقول هذا وهو رافع يده اليمني قال : فلمّا قدم أخبرني بما كان ، فواللّه ما لبثت إلّا يسيراً حتّي قلت بالحقّ .

( رجال الكشّيّ : 605 رقم 1126 . عنه البحار : 273/48 ح 34 ، وإثبات الهداة : 307/3 ح 168 ، ملخّصاً ، ومدينة المعاجز : 121/7 ح 2225 .

المناقب : 370/4 س 20 ، مختصراً وبتفاوت .

قطعة منه في ( دعاؤه ( عليه السلام ) لمحمّد بن إسحاق ) و ( هداية رجل واقفيّ بدعائه ( عليه السلام ) ) . )

السابع - استجابة دعائه علي الرجل المخالف :

1 - الراونديّ ؛ : روي صفوان بن يحيي قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) بالمدينة فمرّ مع قوم بقاعد فقال : هذا إمام الرافضة .

فقلت له ( عليه السلام ) : أما سمعت ما قال هذا القاعد ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، أما إنّه مؤمن مستكمل الإيمان .

فلمّا كان بالليل دعا عليه فاحترق دكّانه ، ونهب السرّاق ما بقي من متاعه . . . .

( الخرائج والجرائح : 370/1 ح 28 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 416 . )

الثامن - استجابة دعائه ( عليه السلام ) لمن لايعيش له الولد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن عبد اللّه بن حارثة الكرخيّ قال : كان لايعيش لي ولد ، وتوفّي لي بضعة عشر من الولد ، فحججت ودخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . ثمّ شكوت إليه بعد ذلك ما ألقي من قلّة بقاء

الولد؛ فأطرق طويلاً ودعا مليّاً ثمّ قال لي : إنّي لأرجو أن تنصرف ، ولك حمل وأن يولد لك ولد بعد ولد ، وتمتّع بهم أيّام حياتك ، فإنّ اللّه تعالي إذا أراد أن يستجيب الدعاء فعل ، وهو علي كلّ شي ء قدير .

قال : فانصرفت من الحجّ إلي منزلي فأصبت أهلي ابنة خالي حاملاً ، فولدت لي غلاماً سمّيته إبراهيم ، ثمّ حملت بعد ذلك فولدت لي غلاماً سمّيته محمّداً وكنّيته بأبي الحسن . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 222/2 ح 42 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 434 . )

التاسع - استجابة دعائه لمجي ء المطر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ الرضا ( عليه السلام ) عليّ بن موسي لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، احتبس المطر ، فجعل بعض حاشية المأمون والمتعصّبين علي الرضا يقولون : انظروا لمّا جاءنا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وصار وليّ عهدنا ، فحبس اللّه عنّا المطر ، واتّصل ذلك بالمأمون ، فاشتدّ عليه ، فقال للرضا ( عليه السلام ) : قد احتبس المطر ، فلو دعوت اللّه عزّ وجلّ أن يمطر الناس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم !

قال : فمتي تفعل ذلك ؟ وكان ذلك يوم الجمعة .

قال : يوم الاثنين . . . فلمّا كان يوم الاثنين غدا إلي الصحراء ، وخرج الخلائق ينظرون ، فصعد المنبر ، فحمد اللّه وأثني عليه ، ثمّ قال :

« اللّهمّ يا ربّ ! أنت عظّمت حقّنا أهل البيت ، فتوسّلوا بنا كما أمرت ، وأمّلوا فضلك ورحمتك ، وتوقّعوا إحسانك ونعمتك ، فاسقهم سقياً نافعاً عامّاً غيررائث ولاضائر ، وليكن ابتداء مطرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا إلي منازلهم ومقارّهم » .

قال : فوالذي بعث محمّداً بالحقّ نبيّاً ، لقد نسجت الرياح في الهواء الغيوم ، وأرعدت وأبرقت ، . . . ثمّ أقبلت سحابة حادية عشر ، فقال : أيّها الناس ! هذه سحابة بعثها اللّه عزّوجلّ لكم ، فاشكروا اللّه علي تفضّله عليكم ، وقوموا إلي مقارّكم ومنازلكم فإنّها مسامتة لكم ، ولرؤوسكم ممسكة عنكم إلي أن تدخلوا إلي مقارّكم ، ثمّ يأتيكم من الخير ما يليق بكرم اللّه تعالي وجلاله .

ونزل من المنبر ، وانصرف الناس ، فما زالت السحابة ممسكة إلي أن قربوا من منازلهم ، ثمّ جاءت بوابل المطر ، فملئت الأودية ، والحياض ، والغدران ، والفلوات . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 475 . )

العاشر - هداية رجل واقفيّ بدعائه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يزيد بن إسحاق شَعَر . . . قال : خاصمني مرّة أخي محمّد وكان مستوياً ، فقلت له لمّا طال الكلام بيني وبينه : إن كان صاحبك بالمنزلة التي تقول فاسأله أن يدعو اللّه لي حتّي أرجع إلي قولكم .

قال : قال لي محمّد : فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ! إنّ لي أخاً وهو أسنّ منّي

وهو يقول بحياة أبيك . . . فإنّي أُحبّ أن تدعو اللّه له .

قال : فالتفت أبو الحسن ( عليه السلام ) نحو القبلة ، فذكر ما شاء اللّه أن يذكر ، ثمّ قال : « اللّهمّ ! خذ بسمعه وبصره ، ومجامع قلبه ، حتّي تردّه إلي الحقّ » .

قال : وكان يقول هذا وهو رافع يده اليمني قال : فلمّا قدم أخبرني بما كان ، فواللّه ! ما لبثت إلّا يسيراً حتّي قلت بالحقّ .

( رجال الكشّيّ : 605 رقم 1126 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 473 . )

( ح ) - معجزاته ( عليه السلام ) في أمور مختلفة
1 )

- طيّ الارض له ( عليه السلام ) إلي البصرة والكوفة :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : لمّا توفّي الإمام موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) أتيت المدينة ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسلّمت عليه بالأمر ، وأوصلت إليه ما كان معي وقلت : إنّي صائر إلي البصرة . . . فقال ال رضا ( عليه السلام ) : لم يخف عليّ هذا ، فأبلغ أولياءنا بالبصرة وغيرها ، أنّي قادم عليهم ، ولا قوّة إلّا باللّه . . . فقلت : ومتي تقدم عليهم ؟

قال ( عليه السلام ) : بعد ثلاثة أيّام من وصولك ، ودخولك البصرة . . . .

فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم

. . . فجمعهم . . . .

قال ( عليه السلام ) : أنا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، وابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، صلّيت اليوم الفجر في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع والي المدينة ، وأقرأني - بعد أن صلّينا - كتاب صاحبه إليه ، واستشارني في كثير من أُموره ، فأشرت عليه بما فيه الحظّ له ، ووعدته أن يصير إليّ بالعشيّ بعد العصر من هذا اليوم ، ليكتب عندي جواب كتاب صاحبه ، وأنا واف له بما وعدته به ، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه . . . .

قال محمّد بن الفضل : فشهد له الجماعة بالإمامة ، وبات عندنا تلك الليلة ، فلمّا أصبح ودّع الجماعة ، وأوصاني بما أراد ومضي ، وتبعته أُشيّعه حتّي إذا صرنا في وسط القرية عدل عن الطريق ، فصلّي أربع ركعات .

ثمّ قال : يا محمّد ! انصرف في حفظ اللّه ، غمضّ طرفك .

فغمضته ، ثمّ قال : افتح عينيك؛ ففتحتهما ، فإذا أنا علي باب منزلي بالبصرة ! ولم أر الرضا ( عليه السلام ) . . . .

قال محمّد بن الفضل : كان فيما أوصاني به الرضا ( عليه السلام ) في وقت منصرفه من البصرة ، أن قال لي : صر إلي الكوفة ، فاجمع الشيعة هناك ، وأعلمهم أنّي قادم عليهم ، وأمرني أن أنزل في دار حفص بن عمير اليشكريّ .

فصرت إلي الكوفة

فأعلمت الشيعة : أنّ الرضا ( عليه السلام ) قادم عليهم .

فأنا يوماً عند نصر بن مزاحم إذ مرّ بي سلام خادم الرضا ( عليه السلام ) ، فعلمت أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد قدم ، فبادرت إلي دار حفص بن عمير ، فإذا هو في الدار ، فسلّمت عليه . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

- علمه ( عليه السلام ) بالأماكن وما تحت الأرض :

1 - المسعوديّ : الحميريّ ، عن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن عمر الحلاّل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّي أخاف عليك من هارون .

فقال ( عليه السلام ) : ليس عليّ بأس منه ، إنّ اللّه عزّ وجلّ ، خلق بلاداً تنبت بالذهب ، وقد حماها بأضعف خلقه بالنمل ، فلو أرادتها الفيلة ، ما وصلت إليها .

وقال الوشّاء : سألته عن هذه البلاد ، فأخبرني : أنّها بين نهر بلخ والتبّت ، وأنّها تنبت الذهب ، وفيها نمل كبار أشباه الكلاب ، ليس يمرّ بها الطير فضلاً عن غيره ، تكمن بالليل في الأحجرة ، وتظهر بالنهار ، فربما أغاروا علي هذه البلاد علي الدوابّ التي تقطع في الليلة ثلاثين فرسخاً ، لايصبر شي ء من الدوابّ صبرها فيوقّرونها ، ثمّ يرجعون من وقتهم ، فإذا أصبحت النمل خرجت في الطلب ، فلاتلحق منهم أحداً إلّا قطّعته ، وهي الربح لسرعتها ، فإذا لحقتهم ، قذفوا لها قطع اللحم ، فاشتغلت بها ، ولولا ذلك للحقتهم وقطّعتهم ودوابّهم

.

( إثبات الوصيّة : 206 س 16 .

الخرائج والجرائح : 369/1 ح 27 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 302/3 ح 144 ، قطعة منه ، والبحار : 54/49 ح 65 ، و185/57 ح 16 ، ومدينة المعاجز : 219/7 ح 2269 .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 16 ، مرسلاً بتفاوت واختصار . )

- إخباره ( عليه السلام ) بوجود قَصَب السكّر في الصيف :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا يعقوب بن يزيد قال : حدّثنا محمّد بن حسّان وأبومحمّد النيليّ ، عن الحسين بن عبد اللّه قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن شاهويه بن عبد اللّه ، عن أبي الحسن الصائغ ، عن عمّه قال : خرجت مع الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان أؤامره في قتل رجاء بن أبي الضحّاك الذي حمله إلي خراسان ، فنهاني عن ذلك وقال : أتريد أن تقتل نفساً مؤمنة بنفس كافرة ؟

قال : فلمّا صار إلي الأهواز قال لأهل الأهواز : اطلبوا لي قَصَب سُكَّر .

فقال بعض أهل الأهواز ممّن لايعقل : أعرابيّ لايعلم أنّ القصب لايوجد في الصيف ، فقالوا : يا سيّدنا ! إنّ القصب لايوجد في هذا الوقت ، إنّما يكون في الشتّاء .

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، اطلبوه فإنّكم ستجدونه .

فقال إسحاق بن إبراهيم : واللّه ! ما طلب سيّدي إلّا موجوداً ، فأرسلوا إلي جميع النواحي فجاء أَكَرَة إسحاق فقالوا : عندنا شي ء ادّخرناه للبذرة نزرعه ، فكانت ( أَكَرَة

: الحرّاث . المعجم الوسيط : 22 . )

هذه احدي براهينه .

فلمّا صار إلي قرية ، سمعته يقول في سجوده : « لك الحمد إن أطعتك ، ولاحجّة لي إن عصيتك ، ولاصنع لي ولالغيري في إحسانك ، ولاعذر لي إن أسأت ، ما أصابني من حسنة فمنك ، يا كريم ! إغفر لمن في مشارق الأرض ومغاربها من المؤمنين والمؤمنات » .

قال : فصلّينا خلفه أشهراً فما زاد في الفرائض علي الحمد وإنّا أنزلناه في الأولي ، وعلي الحمد وقل هو الله أحد في الثانية .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 5 . عنه مدينة المعاجز : 53/7 ح 2154 ، والبحار : 116/49 ح 1 ، و34/82 ح 24 ، قطعة منه ، و228/83 ح 49 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 263/3 ح 43 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل 451/4 ح 5134 ، قطعة منه ، و391/16 ح 20285 .

قطعة منه في ( دعاؤه ( عليه السلام ) في سجوده ) ، و ( السور التي قرأها في الصلاة ) ، و ( نهيه ( عليه السلام ) عن قتل رجاء بن أبي الضحّاك الذي حمله إلي خراسان ) ، و ( وروده ( عليه السلام ) بمدينة أهواز في طريقه إلي خراسان ) . )

2 - الراونديّ ؛ : قال أبو هاشم : إنّه لمّا بعث المأمون رجاء بن أبي الضحّاك لحمل أبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) علي طريق الأهواز ، ولم يمرّ به علي طريق الكوفة فيفتتن به أهلها؛

وكنت بالشرق من إيذج ،

فلمّا سمعت به سرت إليه بالأهواز ، وانتسبت له ، وكان أوّل لقائي له ، وكان مريضاً ، وكان زمن القيظ؛

( القيظ : شدّة الحرّ . المصباح المنير : 521 . )

فقال ( عليه السلام ) لي : ابغ لي طبيباً ، فأتيته بطبيب ، فنعت له بقلة ، فقال الطبيب : لاأعرف علي وجه الأرض أحداً يعرف اسمها غيرك ، فمن أين عرفتها ، إلّا أنّها ليست في هذا الأوان ، ولاهذا الزمان ؟ .

قال له : فابغ لي قصب السكّر .

قال الطبيب : وهذه أدهي من الأُولي ، ما هذا بزمان قصب السكّر ، ولايكون إلّا في الشتاء .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : بل هما في أرضكم هذه ، وزمانكم هذا ، وهذا معك ، فامضيا إلي شاذروان الماء فاعبراه ، فسيرفع لكم جوخان - أي بيدر - فاقصداه ، فستجدان رجلاً هناك أسود في جوخانه ، فقولا له : أين منابت قصب السكّر ؟ وأين منابت الحشيشة الفلانية ؟ - ذهب علي أبي هاشم اسمها - فقال : ياأباهاشم ! دونك القوم .

فقمت معهما فإذا الجوخان ، والرجل الأسود .

قال : فسألناه ، فأومأ إلي ظهره ، فإذا قصب السكّر والحشيشة ، فأخذنا منه حاجتنا ، ورجعنا إلي الجوخان ، فلم نر صاحبه فيه ، ورجعنا إلي الرضا ( عليه السلام ) فحمد اللّه .

فقال لي المتطبّب : ابن من هذا ؟

قلت : ابن سيّد الأنبياء .

قال : فعنده من أقاليد النبوّة شي ء ؟

قلت : نعم ، وقد شهدت بعضها ، وليس بنبيّ .

قال : فهذا وصيّ

نبيّ ؟

قلت : أمّا هذا فنعم .

فبلغ ذلك رجاء بن أبي الضحّاك فقال لأصحابه : لئن أقام بعد هذا لتمدّنّ إليه الرقاب ، فارتحل به .

( الخرائج والجرائح : 661/2 ح 4 . عنه إثبات الهداة : 302/3 ح 145 ، بتفاوت واختصار ، والبحار : 117/49 ح 4 ، ومدينة المعاجز : 220/7 ح 2270 .

الثاقب في المناقب : 488 ح 416 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( إصابة المرض به ( عليه السلام ) حين وروده بأهواز ) و ( وروده ( عليه السلام ) بمدينة أهواز في طريقه إلي خراسان ) و ( تعليمه الطبيب بمعالجته بالأدوية في الأهواز ) . )

- إعجازه ( عليه السلام ) عند خروجه لصلاة العيد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، . . . فعرض عليه المأمون أن يتقلّد الأمر والخلافة ، فأبي أبو الحسن ( عليه السلام ) قال : فولاية العهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : علي شروط أسألكها . . . .

فلمّا حضر العيد ، بعث المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله أن يركب ، ويحضر العيد ، ويصلّي ويخطب ، . . .

قال : فحدّثني ياسر الخادم : . . . ثمّ خرج ونحن بين يديه ، وهو حاف قد شمّر سراويله

إلي نصف الساق ، وعليه ثياب مشمّرة ، فلمّا مشي ومشينا بين يديه ، رفع رأسه إلي السماء وكبّر أربع تكبيرات ، فخيّل إلينا أنّ السماء والحيطان تجاوبه ، والقوّاد والناس علي الباب قد تهيّؤوا ، ولبسوا السلاح ، وتزيّنوا بأحسن الزينة ، فلمّا طلعنا عليهم بهذه الصورة ، وطلع الرضا ( عليه السلام ) ، وقف علي الباب وقفة ، ثمّ قال : اللّه أكبر ، اللّه أكبر ، اللّه أكبر ، اللّه أكبر علي ما هدانا ، اللّه أكبر علي ما رزقنا من بهيمة الأنعام ، والحمد للّه علي ما أبلانا - نرفع بها أصواتنا - .

قال ياسر : فتزعزعت مرو بالبكاء والضجيج والصياح ، لمّا نظروا إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وسقط القوّاد عن دوابّهم ، ورموا بخفافهم لمّا رأوا أباالحسن ( عليه السلام ) حافياً ، وكان يمشي ويقف في كلّ عشر خطوات ، ويكبّر ثلاث مرّات .

قال ياسر : فتخيّل إلينا أنّ السماء والأرض والجبال تجاوبه ، وصارت مرو ضجّة واحدة من البكاء ، وبلغ المأمون ذلك . . . .

( الكافي : 488/1 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ج 2 رقم 781 . )

- معجزته ( عليه السلام ) في إعادة شيبوبة حبابة الوالبيّة وصيرورتها بكراً :

1 الحضينيّ ؛ : . . . رُشيد الهجريّ ( رضي الله عنه ) قال : كنت وأبو عبد اللّه سلمان ، وأبوعبد الرحمن قيس بن ورقا ، وأبو الهيثم مالك بن التيهان ، وسهل بن حنيف ، بين يدي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) بالمدينة ، إذ دخلت حُبابة الوالبيّة .

. .

فقال لها : . . . يا حبابة ! لتلقينّ بهذه الحصاة ابنيّ . . . ، وعليّ بن موسي ، وكلاًّ إذا أتيته استدعي بالحصاة منك ، وطبعها بهذا الخاتم لك ، فبعهد عليّ بن موسي ترين في نفسك برهاناً عظيماً تعجبين منه . . .

فلمّا صرت إلي عليّ الرضا ابن موسي صلوات اللّه عليهما . . .

قال : يا حبابة ! ترين بياض شعرك ؟

قلت : بلي ، يا مولاي !

قال : يا حبابة ! أفتحبّين أن تريه أسود حالكاً ، كما كان في عنفوان شبابك ؟ قلت : نعم ، يا مولاي !

قال : يا حبابة ! ويجزيك ذلك أو نزيدك ؟

فقلت : يا مولاي ! زدني من فضلك عليّ .

قال : أتحبّين أن تكوني مع سواد شعرك شابّة ؟

فقلت : يا مولاي ! هذا البرهان عظيم .

قال : وهذا أعظم منه ما تجدينه ، ممّا لايعلم الناس به .

فقلت : يا مولاي ! اجعلني لفضلك أهلاً ، فدعا بدعوات خفيّة حرّك بها شفتيه ، فعدت واللّه شابّة طريّة غضّة ، سوداء الشعر حالكاً ، ثمّ دخلت خلوة في جانب الدار ففتّشت نفسي فوجدتها بكراً ، فرجعت وخررت بين يديه ساجدة . . . .

( الهداية الكبري : 167 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 379 . )

- إخباره ( عليه السلام ) بمحلّ دفنه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي المأمون . . .

ثمّ دخل دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، ودخل القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ثمّ خطّ بيده إلي جانبه ، ثمّ قال : هذه تربتي ، وفيها أُدفن ، وسيجعل اللّه هذا المكان مختلف شيعتي وأهل محبّتي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 481 . )

- علمه ( عليه السلام ) بتعبير الرؤيا :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن أحمد بن هلال ، عن ياسر الخادم ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : رأيت في النوم كأنّ قفصاً فيه سبعة عشر قارورة إذ وقع القفص فتكسّرت القوارير .

فقال ( عليه السلام ) : إن صدقت رؤياك يخرج رجل من أهل بيتي يملك سبعة عشر يوماً ثمّ يموت ، فخرج محمّد بن إبراهيم بالكوفة مع أبي السرايا فمكث سبعة عشر يوماً ثمّ مات .

( الكافي : 214/8 ح 370 . عنه البحار : 223/49 ح 16 ، ومدينة المعاجز : 256/7 ح 2307 ، ونور الثقلين : 430/2 ح 91 ، والوافي : 177/2 ح 630 .

المناقب لابن شهرآشوب : 352/4 س 3 . عنه البحار : 99/49 ضمن ح 15 . عنه وعن الكافي ، البحار : 160/58 ح 7 . )

- إخباره ( عليه السلام ) باسم آباء رجل وأبناءه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . قال إبراهيم بن شعيب : كنت جالساً في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وإلي جانبي

رجل من أهل المدينة ، فحادثته مليّاً ، وسألني : من أنت ؟

فأخبرته : أنّي رجل من أهل العراق .

قلت له : ممّن أنت ؟

قال : مولي لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

فقلت له : لي إليك حاجة؛

قال : وماهي ؟

قلت : توصل لي إليه رقعة؛

قال : نعم ، إذا شئت .

فخرجت وأخذت قرطاساً ، وكتبت فيه :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إنّ من كان قبلك من آبائك يخبرنا بأشياء فيها دلالات وبراهين ، وقد أحببت أن تخبرني باسمي واسم أبي وولدي .

قال : ثمّ ختمت الكتاب ودفعته إليه ، فلمّا كان من الغد أتاني بكتاب مختوم ، ففضضته وقرأته ، فإذا أسفل من الكتاب بخطّ رديّ :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، يا إبراهيم ! إنّ من آبائك شعيباً وصالحاً ، وإنّ من أبنائك محمّداً وعليّاً ، وفلانة وفلانة ، غير أنّه زاد اسماً لانعرفها .

قال : فقال له بعض أهل المجلس : اعلم أنّه كما صدّقك في غيرها ، فقد صدّقك فيها فابحث عنها .

( رجال الكشّيّ : 470 رقم 896 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2402 . )

2 )

- إرشاد الرجل الواقفيّ علي يديه :

1 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء المعروف بابن ابنة إلياس ، قال : شخصت إلي خراسان ومعي حلل وشي ء للتجارة ، فوردت مدينة مرو ليلاً وكنت أقول بالوقف علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فوافق موضع نزولي غلام أسود كأنّه من أهل المدينة فقال لي : يقول لك

سيّدي : وجّه إليّ بالحَبِرَة التي معك لأكفّن بها مولي لنا قد توفّي .

فقلت له : ومن سيّدك ؟

قال ( عليه السلام ) : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

فقلت : ما معي حبرة ولاحلّة إلّا وقد بعتها في الطريق ، فمضي ثمّ عاد إليّ فقال لي : بلي ، قد بقيت الحبرة قبلك .

فقلت له : إنّي ما أعلمها معي .

فمضي وعاد الثالثة فقال : هي في عرض السفط الفلاني .

فقلت في نفسي : إن صحّ قوله فهي دلالة . . .

فعجبت ممّا ورد عليّ وقلت : واللّه لأكتبنّ له مسائل أنا شاكّ فيها ، ولأمتحننّه بمسائل سئل أبوه ( عليه السلام ) عنها ، وأثبتّ تلك المسائل في درج ، وعدت إلي بابه ، والمسائل في كمّي . . . إذ خرج خادم يتصفّح الوجوه ويقول : أين ابن ابنة إلياس الفسويّ ؟

فقلت : ها أنا ذا ، فأخرج من كمّه درجاً وقال : هذا جواب مسائلك وتفسيرها ، ففتحته وإذا فيها المسائل التي في كمّي وجوابها وتفسيرها .

فقلت : أُشهد اللّه ورسوله علي نفسي أنّك حجّة اللّه ، وأستغفر اللّه وأتوب إليه وقمت . . . .

( عيون المعجزات : 111 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 408 . )

2 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء قوم إلي باب أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه برقاع فيها مسائل ، وفي القوم رجل واقفيّ واقف علي باب أبي الحسن بن موسي ، فوصلت الرقاع إليه ، فخرجت

الأجوبة في جميعها ، وخرجت رقعة الواقفيّ بلا جواب ، فسألته : لِمَ خرجت رقعته بلا جواب ؟

فقال لي الرجل : ما عرفني الرضا ولا رآني ، فيعلم أنّي واقفيّ ، ولافي القوم الذين جئت معهم من يعرفني ، اللّهمّ ! إنّي تائب من الوقف ، مقرّ بإمامة الرضا ( عليه السلام ) ، فما استتمّ كلامه حتّي خرج الخادم ، فأخذ رقعته من يده ، ودخل بها وعاد الجواب فيها إلي الرجل .

فقال : الحمد للّه ، هذان برهانان في وقت واحد .

( الهداية الكبري : 288 س 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2546 . )

- تكلّم الرجل السنديّ باللغة العربيّة بمسح يد الإمام :

1 - الراونديّ ؛ : قال أبو إسماعيل السنديّ : سمعت بالسند : أنّ للّه في العرب حجّة ، فخرجت منها في الطلب ، فدللت علي الرضا ( عليه السلام ) فقصدته ، فدخلت عليه وأنا لاأُحسن من العربيّة كلمة ، فسلّمت بالسنديّة ، فردّ عليّ بلغتي ، . . . قلت : إنّي لاأُحسن من العربيّة شيئاً ، فادع اللّه أن يلهمنيها لأتكلّم بها مع أهلها ، فمسح يده علي شفتي فتكلّمت بالعربيّة من وقتي .

( الخرائج والجرائح : 340/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 289 . )

- تسميته ( عليه السلام ) الصبييان في الأرحام :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن أحمد بن عمر ، قال : خرجت إلي الرضا ( عليه السلام ) وامرأتي حبلي ، فقلت له : إنّي خلّفت أهلي وهي حامل ، فادع اللّه أن يجعله ذكراً ؟

فقال ( عليه السلام ) لي : هو ذكر فسمّه عمر .

فقلت : نويت أن أُسمّيه عليّاً وأمرت الأهل به !

قال ( عليه السلام ) : سمّه عمر .

فوردت الكوفه وقد ولد ابن لي وسمّي عليّاً ، فسمّيته عمر .

فقال لي جيراني : لانصدّق بعدها بشي ء ممّا كان يحكي عنك .

فعلمت أنّه كان أنظر لي من نفسي .

( الخرائج والجرائح : 361/1 ح 16 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 402 . )

2 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن بكر بن صالح ، قال : قلت للرضا صلوات اللّه عليه : امرأتي أُخت محمّد بن سنان بها حبل ، فادع اللّه تعالي أن يجعله ذكراً .

قال ( عليه السلام ) : هما اثنان .

فقلت في نفسي : محمّد وعليّ ، فدعاني بعد انصرافي فقال : سمّ واحداً عليّاً ، والأخري أُمّ عمرو . . . .

( الثاقب في المناقب : 214 ح 188 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 414 . )

- إخباره ( عليه السلام ) بأنّ كيد أعدائهم لا يضرّهم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هرثمة بن أعين قال : دخلت علي سيّدي ومولاي - يعني الرضا ( عليه السلام ) - في دار المأمون وكان قد ظهر في دار المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد توفّي ، ولم يصحّ هذا القول ، فدخلت أريد الإذن عليه؛ قال : وكان في بعض ثقات خدم المأمون غلام يقال له : صبيح الديلميّ وكان يتوالي سيّدي حقّ ولايته ، وإذا صبيح قد خرج فلمّا رآني

قال لي : يا هرثمة ! ألست تعلم أنّي ثقة المأمون علي سرّه وعلانيته ؟ قلت : بلي .

قال : اعلم يا هرثمة ! أنّ المأمون دعاني وثلاثين غلاماً من ثقاته علي سرّه وعلانيته في الثلث الأوّل من الليل . . . فقال : يأخذ كلّ واحد منكم سيفاً بيده وامضوا حتّي تدخلوا علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في حجرته ، فإن وجدتموه قائماً أو قاعداً أو نائماً فلا تكلّموه ، وضِعوا أسيافكم عليه ، واخلطوا لحمه ودمه وشعره وعظمه ومخّه ، ثمّ أقلبوا عليه بساطه ، وامسحوا أسيافكم به ، وصيّروا إليّ ، وقد جعلت لكلّ واحد منكم علي هذا الفعل وكتمانه عشر بدر دراهم ، وعشر ضياع منتخبة ، والحظوظ عندي ما حيّيت وبقيت . . . قال : فبادر الغلمان إليه بالسيوف ووضعت سيفي وأنا قائم أنظر إليه ، وكأنّه قد كان علم مصيرنا إليه ، فلبس علي بدنه ما لا تعمل فيه السيوف ، فطووا علي بساطه ، وخرجوا حتّي دخلوا علي المأمون فقال : ما صنعتم ؟

قالوا : فعلنا ما أمرتنا به يا أمير المؤمنين !

قال : لا تعيدوا شيئاً ممّا كان ، فلمّا كان عند تبلّج الفجر خرج المأمون فجلس مجلسه مكشوف الرأس ، محلّل الأزرار ، وأظهر وفاته وقعد للتعزية ، ثمّ قام حافياً حاسراً ، فمشي لينظر إليه وأنا بين يديه ، فلمّا دخل عليه حجرته سمع همهمته ، فأرعد ثمّ قال : من عنده ؟

قلت : لا علم لنا يا أمير المؤمنين ! فقال : اسرعوا وانظروا .

قال صبيح : فأسرعنا إلي البيت فإذا سيّدي ( عليه السلام

) جالس في محرابه يصلّي ويسبّح . . . قال هرثمة : فأكثرت للّه عزّ وجلّ شكراً وحمداً ، ثمّ دخلت علي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) فلمّا رآني قال : يا هرثمة ! . . . واللّه ! لا يضرّنا كيدهم شيئاً حتّي يبلغ الكتاب أجله .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 214/2 ح 22 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 470 . )

- جوابه ( عليه السلام ) بمثل جواب أبيه في المسائل الستّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد أوغيره ، عن عليّ بن الحكم ، عن الحسين بن عمر بن يزيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا يومئذ واقف ، وقد كان أبي سأل أباه عن سبع مسائل فأجابه في ستّ وأمسك عن السابعة .

فقلت : واللّه ! لأسألنّه عمّا سأل أبي أباه ، فإن أجاب بمثل جواب أبيه كانت دلالة ، فسألته فأجاب بمثل جواب أبيه في المسائل الستّ ، فلم يزد في الجواب واواً ولاياءً ، وأمسك عن السابعة .

وقد كان أبي قال لأبيه : إنّي أحتجّ عليك عنداللّه يوم القيامة أنّك زعمت أنّ عبد اللّه لم يكن إماماً ، فوضع يده علي عنقه ثمّ قال له : نعم ، احتجّ عليّ بذلك عند اللّه عزّ وجلّ ، فما كان فيه من إثم فهو في رقبتي .

فلمّا ودّعته قال : إنّه ليس أحد من شيعتنا يبتلي ببليّة أو يشتكي فيصبر علي ذلك إلّا كتب اللّه له أجر ألف شهيد .

فقلت في نفسي :

واللّه ! ما كان لهذا ذكر ، فلمّا مضيت وكنت في بعض الطريق خرج بي عرق المدينيّ ، فلقيت منه شدّة ، فلمّا كان من قابل حججت فدخلت ( عرق المدينيّ : مركّب إضافيّ ، وهو خَيْطٌ يخرج من الرِجل تدريجاً ويشتدّ وجعه . مرآة العقول : 101/4 . )

عليه وقد بقي من وجعي بقيّة ، فشكوت إليه وقلت له : جعلت فداك ، عوّذ رجلي ، وبسطتها بين يديه ، فقال لي : ليس علي رجلك هذه بأس ، ولكن أرني رجلك الصحيحة ، فبسطتها بين يديه فعوّذها ، فلمّا خرجت لم ألبث إلّا يسيراً حتّي خرج بي العرق ، وكان وجعه يسيراً .

( الكافي : 353/1 ح 10 . عنه البحار : 67/49 ح 88 ، ومدينة المعاجز : 29/7 ح 2127 ، وإثبات الهداة : 248/3 ح 7 ، والوافي : 175/2 ح 626 .

قطعة منه في ( شفاء من في رجله العرق المديني بتعويذه ( عليه السلام ) ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في الصبر علي البلايا ) . )

- علمه بما يكون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن الهيثم بن أبي المسروق النهديّ ، عن محمّد بن الفضيل قال : نزلت ببطن مُرّ فأصابني العرق المدينيّ في جنبي وفي رجلي ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بالمدينة فقال : ما لي أراك متوجّعاً ؟

فقلت : إنّي لمّا أتيت بطن مُرّ أصابني العرق المدينيّ في جنبي وفي رجلي ، فأشار ( عليه السلام ) إلي

الذي في جنبي تحت الإبط ، وتكلّم بكلام وتفل عليه ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : ليس عليك بأس من هذا ، ونظر إلي الذي في رجلي فقال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : من بلي من شيعتنا ببلاء فصبر ، كتب اللّه عزّ وجلّ له مثل أجر ألف شهيد .

فقلت في نفسي : لا أبرأ واللّه ! من رجلي أبداً .

قال الهيثم : فما زال يعرج منها حتّي مات .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 221/2 ح 39 . عنه مدينة المعاجز : 88/7 ح 2191 ، والبحار : 42/49 ح 31 ، و129/79 ح 5 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 275/3 ح 76 ، ووسائل الشيعة : 260/3 ح 3580 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقر ( عليهماالسلام ) ) . )

- معجزته ( عليه السلام ) في استضاءة يده كعشرة مصابيح :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ؛ ، عن محمّد بن عليّ ، عن الحسن بن منصور ، عن أخيه ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) في بيت داخل في جوف بيت ليلاً ، فرفع يده فكانت كأنّ في البيت عشرة مصابيح ، واستأذن عليه رجل فخلّي يده ، ثمّ أذن له .

( الكافي : 487/1 ح 3 . عنه مدينة المعاجز : 13/7 ح 2109 ، وإثبات الهداة : 250/3 ح 13 ، ونور الثقلين : 51/4 ح 23 ، والوافي : 816/3 ح 1424 .

المناقب لابن شهرآشوب

: 348/4 س 21 .

كشف الغمّة : 304/2 س 4 ، عن كتاب الدلائل . عنه إثبات الهداة : 306/3 ح 159 . عنه وعن المناقب ، البحار : 60/49 ضمن ح 76 .

الثاقب في المناقب : 498 ح 428 ، و153 ح 140 . )

- عدم تأثير السيف علي جسده الشريف :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد السنانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال : حدّثنا محمّد بن خلف قال : حدّثني هرثمة بن أعين قال : دخلت علي سيّدي ومولاي - يعني الرضا ( عليه السلام ) - في دار المأمون وكان قد ظهر في دار المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد توفّي ، ولم يصحّ هذا القول ، فدخلت أريد الإذن عليه؛ قال : وكان في بعض ثقات خدم المأمون غلام يقال له : صبيح الديلميّ وكان يتوالي سيّدي حقّ ولايته ، وإذا صبيح قد خرج فلمّا رآني قال لي : يا هرثمة ! ألست تعلم أنّي ثقة المأمون علي سرّه وعلانيته ؟ قلت : بلي .

قال : اعلم يا هرثمة ! أنّ المأمون دعاني وثلاثين غلاماً من ثقاته علي سرّه وعلانيته في الثلث الأوّل من الليل ، فدخلت عليه وقد صار ليله نهاراً من كثرة الشموع وبين يديه سيوف مسلولة مشحوذة مسمومة ، فدعا بنا غلاماً غلاماً وأخذ علينا العهد والميثاق بلسانه وليس بحضرتنا أحد من خلق اللّه غيرنا ، فقال لنا : هذا العهد لازم لكم ، إنّكم تفعلون ما آمركم به ولاتخالفوا فيه شيئاً ، قال : فحلفنا له

، فقال : يأخذ كلّ واحد منكم سيفاً بيده وامضوا حتّي تدخلوا علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في حجرته ، فإن وجدتموه قائماً أو قاعداً أو نائماً فلا تكلّموه ، وضِعوا أسيافكم عليه ، واخلطوا لحمه ودمه وشعره وعظمه ومخّه ، ثمّ أقلبوا عليه بساطه ، وامسحوا أسيافكم به ، وصيّروا إليّ ، وقد جعلت لكلّ واحد منكم علي هذا الفعل وكتمانه عشر بدر دراهم ، وعشر ضياع منتخبة ، والحظوظ عندي ما حيّيت وبقيت ، قال : فأخذنا الأسياف بأيدينا ودخلنا عليه في حجرته فوجدناه مضطجعاً يقلّب طرف يديه ويكلّم بكلام لانعرفه ، قال : فبادر الغلمان إليه بالسيوف ووضعت سيفي وأنا قائم أنظر إليه ، وكأنّه قد كان علم مصيرنا إليه ، فلبس علي بدنه ما لا تعمل فيه السيوف ، فطووا علي بساطه ، وخرجوا حتّي دخلوا علي المأمون فقال : ما صنعتم ؟

قالوا : فعلنا ما أمرتنا به يا أمير المؤمنين !

قال : لا تعيدوا شيئاً ممّا كان ، فلمّا كان عند تبلّج الفجر خرج المأمون فجلس مجلسه مكشوف الرأس ، محلّل الأزرار ، وأظهر وفاته وقعد للتعزية ، ثمّ قام حافياً حاسراً ، فمشي لينظر إليه وأنا بين يديه ، فلمّا دخل عليه حجرته سمع همهمته ، فأرعد ثمّ قال : من عنده ؟

قلت : لا علم لنا يا أمير المؤمنين ! فقال : اسرعوا وانظروا .

قال صبيح : فأسرعنا إلي البيت فإذا سيّدي ( عليه السلام ) جالس في محرابه يصلّي ويسبّح ، فقلت : يا أمير المؤمنين ! هو ذا نري شخصاً في محرابه يصلّي ويسبّح ، فانتفض المأمون وارتعد ،

ثمّ قال : غدرتموني لعنكم اللّه ! ثمّ التفت إلي من بين الجماعة فقال لي : أنت تعرفه ، فانظر من المصلّي عنده ؟ قال صبيح : فدخلت وتولّي المأمون راجعاً ، ثمّ صرت إليه عند عتبة الباب ، قال ( عليه السلام ) لي : يا صبيح ! قلت : لبّيك ، يا مولاي ! وقد سقطت لوجهي؛ فقال : قم ، يرحمك اللّه ، ( يُرِيدُونَ لِيُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ ي وَلَوْ كَرِهَ الْكَفِرُونَ )

( الصفّ : 8/61 . )

قال : فرجعت إلي المأمون فوجدت وجهه كقطع الليل المظلم فقال لي : ياصبيح ! ما وراءك ؟

فقلت له : يا أمير المؤمنين ! هو واللّه جالس في حجرته ، وقد ناداني وقال لي كيت وكيت ، قال : فشدّ أزراره وأمر بردّ أثوابه وقال : قولوا : إنّه كان غشي عليه ، وإنّه قد أفاق .

قال هرثمة : فأكثرت للّه عزّ وجلّ شكراً وحمداً ، ثمّ دخلت علي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) فلمّا رآني قال : يا هرثمة ! لاتحدّث أحداً بما حدّثك به صبيح إلاّ من امتحن اللّه قلبه للإيمان بمحبّتنا وولايتنا ، فقلت : نعم ، يا سيّدي ، ثمّ قال : يا هرثمة ! واللّه ! لا يضرّنا كيدهم شيئاً حتّي يبلغ الكتاب أجله .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 214/2 ح 22 . عنه مدينة المعاجز : 72/7 ح 2173 ، وحلية الأبرار : 446/4 ح 3 ، والبحار : 186/49 ح 18 ، وإثبات الهداة : 269/3 ح 60 .

دلائل الإمامة : 360 ح

307 ، وفيه : عن أبي علي محمّد بن زيد القمّيّ ، عن محمّد بن منير ، عن محمّد بن خلف الطوسيّ ، عن هرثمة بن أعين ، بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 75/7 س 9 .

عيون المعجزات : 113 س 1 ، بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 76/7 س 7 ، مثله .

الهداية الكبري : 280 س 22 ، بتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 349/4 س 3 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( أمره ( عليه السلام ) بكتمان أسرارهم إلاّ عن أهله ) و ( إخباره ( عليه السلام ) بأنّ كيد أعدائهم لا يضرّهم ) و ( أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون ) و ( سورة الصفّ : 8/61 ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) لصبيح الديلمي ) . )

( ط ) - شفاء الأمراض

وفيه خمسة عناوين

الأوّل - شفاء المصروع علي يده ( عليه السلام ) :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه رأي مصروعاً فدعا له بقدح فيه ماء ، ثمّ قرأ عليه ( الحمد ) و ( المعوّذتين ) ، ونفث في القدح ، ثمّ أمر بصبّ الماء علي رأسه ووجهه فأفاق ، وقال له : لا يعود إليك أبداً .

( كامل الزيارات : 513 ، ب 102 ، ح 800 . عنه البحار : 50/99 ، ح 7 . ومستدرك الوسائل : 410/10 ، ح 12269 . المصباح الكفعمي : 207 س 12 ، قطعة منه .

البلد الأمين : 283 س 10 . عنه البحار : 50/99 ح

50 . )

الثاني - شفاء من في رجله العرق المديني بتعويذه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن عمر بن يزيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا يومئذ واقف . . . فلمّا ودّعته . . . مضيت وكنت في بعض الطريق خرج بي عرق المدينيّ ، فلقيت منه شدّة ، فلمّا كان من قابل حججت فدخلت عليه وقد بقي من وجعي بقيّة ، فشكوت إليه وقلت له : جعلت فداك ، عوّذ رجلي ، وبسطتها بين يديه ، فقال لي : ليس علي رجلك هذه بأس ، ولكن أرني رجلك الصحيحة ، فبسطتها بين يديه فعوّذها ، فلمّا خرجت لم ألبث إلّا يسيراً حتّي خرج بي العرق ، وكان وجعه يسيراً .

( الكافي : 353/1 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 467 . )

الثالث - شفاء عين الجارية بمسح جبّته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : دخل دعبل بن عليّ الخزاعيّ ( قدس سره ) [علي ] عليّ موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو فقال له : ( أثبتناه من حلية الأبرار ومدينة المعاجز . )

يا ابن رسول اللّه ! إنّي قد قلت فيك قصيدة ، وآليت علي نفسي أن لاأُنشدها أحداً قبلك؛

فقال ( عليه السلام ) : هاتها ، فأنشده : . . .

فأنفذ إليه الرضا ( عليه السلام ) جبّة خزّ مع الصرّة وقال للخادم : قل له : خذ هذه الصرّة فإنّك

ستحتاج إليها . . . وكانت له جارية لها من قلبه محلّ ، فرمدت عينها رمداً عظيماً ، فأدخل أهل الطبّ عليها ، فنظروا إليها فقالوا : أمّا العين اليمني فليس لنا فيها حيلة ، وقد ذهبت ، وأمّا اليسري فنحن نعالجها ونجتهد ، ونرجو أن تسلم؛

فاغتمّ لذلك دعبل غمّاً شديداً ، وجزع عليها جزعاً عظيماً ، ثمّ إنّه ذكر ما كان معه من وصلة الجبّة ، فمسحها علي عيني الجارية ، وعصّبها بعصابة منها أوّل الليل ، فأصبحت وعيناها أصحّ ما كانتا قبل ببركة أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 263/2 ح 34 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 709 . )

الرابع - الاستشفاء بلوز الشجرة التي غرسها الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . خديجة بنت حمدان بن بسندة ، قالت : لمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) بنيسابور . . . فلمّا نزل ( عليه السلام ) دارنا ، زرع لوزة في جانب من جوانب الدار ، فنبتت وصارت شجرة ، وأثمرت في سنة ، فعلم الناس بذلك ، فكانوا يستشفون بلوز تلك الشجرة ، فمن أصابته علّة تبرّك بالتناول من ذلك اللوز مستشفياً ، فعوفي به ، ومن أصابه رمد جعل ذلك اللوز علي عينيه فعوفي ، وكانت الحامل إذا عسر عليها ولادتها ، تناولت من ذلك اللوز ، فتخفّ عليها الولادة ، وتضع من ساعتها .

وكان إذا أخذ دابّة من دوابّ القولنج أخذ من قضبان تلك الشجرة ، فأمرّ علي بطنها فتعافي ، ويذهب عنها

ريح القولنج ببركة الرضا ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 132/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 441 . )

الخامس - قراءته ( عليه السلام ) القرآن لشفاء المريض :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه رأي مصروعاً فدعا له بقدح فيه ماء ، ثمّ قرأ عليه ( الحمد ) و ( المعوّذتين ) ، ونفث في القدح ، ثمّ أمر بصبّ الماء علي رأسه ووجهه فأفاق ، وقال له : لا يعود إليك أبداً .

( كامل الزيارات : 513 ، ب 102 ، ح 800 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 474 . )

( ي ) - معجزاته ( عليه السلام ) في الحيوانات

وفيه أربعة عناوين

الأوّل - إحياؤه ( عليه السلام ) أسدين مصوّرين وأمرهما بافتراس حميد بن مهران :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن القاسم المفسّر ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد ، وعليّ بن محمّد بن سيّار ، عن أبويهما ، عن الحسن بن عليّ العسكري ، عن أبيه عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، احتبس المطر ، فجعل بعض حاشية المأمون والمتعصّبين علي الرضا يقولون : انظروا لمّا جاءنا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وصار وليّ عهدنا ، فحبس اللّه عنّا المطر ، واتّصل ذلك بالمأمون ، فاشتدّ عليه ، فقال للرضا ( عليه

السلام ) : قد احتبس المطر ، فلو دعوت اللّه عزّ وجلّ أن يمطر الناس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم !

قال : فمتي تفعل ذلك ؟ وكان ذلك يوم الجمعة .

قال : يوم الاثنين ، فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاني البارحة في منامي ومعه أميرالمؤمنين عليّ ( عليه السلام ) ، وقال : يابنيّ ! انتظر يوم الاثنين فأبرز إلي الصحراء واستسق ، فإنّ اللّه تعالي سيسقيهم ، وأخبرهم بمايريك اللّه ممّا لايعلمون من حالهم ، ليزداد علمهم بفضلك ، ومكانك من ربّك عزّ وجلّ .

فلمّا كان يوم الاثنين غدا إلي الصحراء ، وخرج الخلائق ينظرون ، فصعد المنبر ، فحمد اللّه وأثني عليه ، ثمّ قال : « اللّهمّ يا ربّ ! أنت عظّمت حقّنا أهل البيت ، فتوسّلوا بنا كما أمرت ، وأمّلوا فضلك ورحمتك ، وتوقّعوا إحسانك ونعمتك ، فاسقهم سقياً نافعاً عامّاً غيررائث ولاضائر ، وليكن ابتداء مطرهم بعد ( راث يريث ريثاً : أبطأ ، . . . غير رائث أي غير بطي ء : لسان العرب : 157/2 . )

( ضاره الأمر يضوره كيضيره ضيراً وضوراً ، أي ضرّه : لسان العرب : 494/4 . )

انصرافهم من مشهدهم هذا إلي منازلهم ومقارّهم » .

قال : فوالذي بعث محمّداً بالحقّ نبيّاً ! لقد نسجت الرياح في الهواء الغيوم ، وأرعدت وأبرقت ، وتحرّك الناس كأنّهم يريدون التنحّي عن المطر .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : علي رِسلكم أيّها الناس ! فليس هذا الغيم لكم ، إنّما هولأهل بلد ( الرسل بالكسر :

الرفق والتؤْدَةُ ، والاسترسال : الاستيناس والطمأنيتة إلي الإنسان والثقة به فيما يحدّثه ، وأصله السكون والثبات : مجمع البحرين : 383/5 . )

كذا .

فمضت السحابة وعبرت ، ثمّ جاءت سحابة أخري تشتمل علي رعد وبرق ، فتحرّكوا .

فقال : علي رِسلكم ، فما هذه لكم ، إنّما هي لأهل بلد كذا ، فما زالت حتّي جاءت عشر سحابة وعبرت ، ويقول عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في كلّ واحدة : علي رِسلكم؛ ليست هذه لكم ، إنّما هي لأهل بلد كذا .

ثمّ أقبلت سحابة حادية عشر ، فقال : أيّها الناس ! هذه سحابة بعثها اللّه عزّوجلّ لكم ، فاشكروا اللّه علي تفضّله عليكم ، وقوموا إلي مقارّكم ومنازلكم فإنّها مسامتة لكم ، ولرؤوسكم ممسكة عنكم إلي أن تدخلوا إلي مقارّكم ، ثمّ يأتيكم ( في المصدر : مسامة ، والظاهر أنّه غير صحيح ، يدّل عليه ما في البحار ومدينة المعاجز .

سامته : قابله ووازاه ، المنجد : 365 . )

من الخير ما يليق بكرم اللّه تعالي وجلاله .

ونزل من المنبر ، وانصرف الناس ، فما زالت السحابة ممسكة إلي أن قربوا ( في المصدر : علي المنبر ، والظاهر أنّه غير صحيح كما يدّل عليه البحار ومدينة المعاجز . )

من منازلهم ، ثمّ جاءت بوابل المطر ، فملئت الأودية ، والحياض ، والغدران ، ( الوَبْل والوابل : المطر الشديد ، الضّخم القطْر ، لسان العرب : 720/11 . )

والفلوات .

فجعل الناس يقولون : هنيئاً لولد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كرامات اللّه عزّ وجلّ .

ثمّ برز إليهم الرضا ( عليه السلام ) وحضرت الجماعة الكثيرة منهم ، فقال : ياأيّهاالناس ! اتّقوا اللّه في نعم اللّه عليكم ، فلاتنفروها عنكم بمعاصيه ، بل استديموها بطاعته وشكره علي نعمه وأياديه .

واعلموا أنّكم لاتشكرون اللّه تعالي بشي ء بعد الإيمان باللّه ، وبعدالاعتراف بحقوق أولياء اللّه من آل محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أحبّ إليه من معاونتكم لإخوانكم المؤمنين علي دنياهم التي هي معبر لهم إلي جنان ربّهم ، فإنّ من فعل ذلك كان من خاصّة اللّه تبارك وتعالي .

وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ذلك قولاً ما ينبغي لقائل أن يزهد في فضل اللّه عليه فيه إن تأمّله وعمل عليه ، قيل : يا رسول اللّه ! هلك فلان يعمل من الذنوب كيت وكيت ؟ !

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بل قد نجي ، ولايختم اللّه عمله إلّا بالحسني ، وسيمحوا اللّه عنه السيّئات ، ويبدّلها من حسنات ، إنّه كان يمرّ مرّة في طريق ( في البحار : ويبدّلها له حسنا ، وكذا في مدينة المعاجز . )

عرض له مؤمن قد انكشف عورته وهو لايشعر ، فسترها عليه ، ولم يخبره بها مخافة أن يخجل ، ثمّ إنّ ذلك المؤمن عرفه في مهواه ، فقال له : أجزل اللّه لك ( المهواة : موضع في الهواء مشرف مادونه من جبل وغيره ، . . . ورأيتم يتهاوون في المهواة : إذا سقط بعضهم في إثر بعض . لسان العرب : 370/15 . )

الثواب ، وأكرم لك المآب

، ولاناقشك في الحساب ، فاستجاب اللّه له فيه ، فهذا العبد لايختم اللّه له إلّا بخير ، بدعاء ذلك المؤمن .

وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ذلك قولاً ما ينبغي لقائل أن يزهد في فضل اللّه عليه فيه إن تأمّله وعمل عليه ، قيل : يا رسول اللّه ! هلك فلان يعمل من الذنوب كيت وكيت ؟ !

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بل قد نجي ، ولايختم اللّه عمله إلّا بالحسني ، وسيمحوا اللّه عنه السيّئات ، ويبدّلها من حسنات ، إنّه كان يمرّ مرّة في طريق ( في البحار : ويبدّلها له حسنا ، وكذا في مدينة المعاجز . )

عرض له مؤمن قد انكشف عورته وهو لايشعر ، فسترها عليه ، ولم يخبره بها مخافة أن يخجل ، ثمّ إنّ ذلك المؤمن عرفه في مهواه ، فقال له : أجزل اللّه لك الثواب ، وأكرم لك المآب ، ولاناقشك في الحساب ، فاستجاب اللّه له فيه ، فهذا العبد لايختم اللّه له إلّا بخير ، بدعاء ذلك المؤمن .

فاتّصل قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بهذا الرجل ، فتاب وأناب ، وأقبل علي طاعة اللّه عزّ وجلّ ، فلم يأت عليه سبعة أيّام حتّي أُغير علي سرح المدينة ، ( السرح : الماشية جفناء الدارج ، المنجد : 329 . )

فوجّه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في إثرهم جماعة ذلك الرجل أحدهم ، فاستشهد فيهم .

قال الإمام محمّد بن عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) :

: وعظّم اللّه تبارك وتعالي البركة في البلاد بدعاء الرضا ( عليه السلام ) .

وقد كان للمأمون من يريد أن يكون هو وليّ عهده من دون الرضا ( عليه السلام ) ، وحسّاد كانوا بحضرة المأمون للرضا ( عليه السلام ) .

فقال للمأمون بعض أولئك : يا أمير المؤمنين ! أُعيذك باللّه أن تكون تاريخ الخلفاء في إخراجك هذا الشرف العميم ، والفخر العظيم من بيت ولد العبّاس إلي بيت ولد عليّ ، لقد أعنت علي نفسك وأهلك ، جئت بهذا الساحر ولد السحرة ، وقد كان خاملاً فأظهرته ، ومتّضعاً فرفعته ، ومنسيّاً فذكّرت به ، ومستخفّا فنوّهت ( خمل ذكره وصوته ، خمُولا : خَفِي ، أقرب الموارد : 303/1 . )

( نوه : نهت بالشي ء نوهاً : رفعته ، أقرب الموارد : 570/5 . )

به ، قد ملأ الدنيا مخرقة وتشوّقاً بهذا المطر الوارد عند دعائه ، ماأخوفني أن يخرج هذا الرجل هذا الأمر عن ولد العبّاس إلي ولد عليّ ؟ !

بل ما أخوفني أن يتوصّل بسحره إلي إزالة نعمتك ، والتواثب علي مملكتك ، ( توثّب : استولي ، أقرب الموارد : 716/5 . )

هل جني أحد علي نفسه وملكه مثل جنايتك ؟ !

فقال المأمون : قد كان هذا الرجل مستتراً عنّا ، يدعو إلي نفسه ، فأردنا أن نجعله وليّ عهدنا ليكون دعاؤه لنا ، وليعترف بالملك والخلافه لنا ، وليعتقد فيه المفتونون به أنّه ليس ممّا ادّعي في قليل ولاكثير ، وإنّ هذا الأمر لنا من دونه ،

وقد خشينا إن تركناه علي تلك الحالة أن ينفتق علينا منه مالانسدّه ،

ويأتي علينا منه مالانطيقه ، والآن فإذ قد فعلنا به مافعلناه ، وأخطأنا في أمره بماأخطأنا ، وأشرفنا من الهلاك بالتنويه به علي ما أشرفنا ، فليس يجوز التهاون في أمره .

ولكنّا نحتاج أن نضع منه قليلاً قليلاً حتّي نصوّره عند الرعايا بصورة من لايستحقّ لهذا الأمر؛ ثمّ ندبّر فيه بمايحسّم عنّا موادّ بلائه .

( حسمه حسماً : بمعني قطعه . المصباح المنير : 136 . )

قال الرجل : يا أمير المؤمنين ! فولّني مجادلته ، فإنّي أفحمه وأصحابه ، وأضع من قدره ، فلولا هيبتك في نفسي لأنزلته منزلته ، وبيّنت للناس قصوره عمّا رشحته له .

قال المأمون : ما شي ء أحبّ إليّ من هذا .

قال : فأجمع جماعة وجوه أهل مملكتك من القوّاد ، والقضاة ، وخيار الفقهاء لأُبيّن نقصه بحضرتهم ، فيكون أخذاً له عن محلّه الذي أحللته فيه علي علم منهم بصواب فعلك .

قال : فجمع الخلق الفاضلين من رعيّته في مجلس واسع ، قعد فيه لهم ، وأقعد الرضا ( عليه السلام ) بين يديه في مرتبته التي جعلها له ، فابتدء هذا الحاجب المتضمّن للوضع من الرضا ( عليه السلام ) .

وقال له : إنّ الناس قد أكثروا عنك الحكايات ، وأسرفوا في وصفك ، بما أري أنّك إن وقفت عليه برئت إليهم منه .

قال : وذلك إنّك قد دعوت اللّه في المطر المعتاد مجيئه فجاء ، فجعلوه آية معجزة لك ، أوجبوا لك بها أن لانظير لك في الدنيا ، وهذا أمير المؤمنين أدام اللّه ملكه وبقاءه لايوازي بأحد إلّا رجّح به ، وقد أحلّك المحلّ الذي قد عرفت

، فليس من حقّه عليك أن تسوّغ الكاذبين لك وعليه ما يتكذّبونه .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ما أدفع عباد اللّه عن التحدّث بنعم اللّه عليّ ، وإن كنت لاأبغي أشراً و لابطراً ، وأمّا ماذكرك صاحبك الذي أحلّني ما أحلّني ، ( اَشِرَ ، أَشَراً : بَطِرَ ومَرِح ، المنجد : 12 . )

( بَطِراً : أخذته دهشة ، أقرب الموارد : 47/1 . )

فماأحلّني إلّا المحلّ الذي أحلّه ملك مصر يوسف الصديق ( عليه السلام ) ، وكانت حالهما ما قد علمت .

فغضب الحاجب عند ذلك ، وقال : يا ابن موسي ! لقد عدوت طورك ، ( الطَور : القَدْر . القاموس المحيط : 112/2 . )

وتجاوزت قدرك أن بعث اللّه بمطر مقدّر وقته لايتقدّم ولايتأخّر ، جعلته آية ( في المصدر : تجاوزك والظاهر أنّه غير صحيح ، كما دلّ عليه البحار ومدينة المعاجز . )

تستطيل بها ، وصولة تصول بها ، كأنّك جئت بمثل آية الخليل إبراهيم ( عليه السلام ) لمّا أخذ رؤوس الطير بيده ، ودعا أعضاءها التي كان فرّقها علي الجبال فأتينه سعياً ، وتركّبن علي الرؤوس ، وخفقن وطرن بإذن اللّه تعالي .

( خفقه ، خفقاً : ضربه بشي ء ، أقرب الموارد : 290/1 . )

فإن كنت صادقاً فيما توهّم فأحي هذين وسلّطهما عليّ ، فإنّ ذلك يكون حينئذ آية معجزة ، فأمّا المطر المعتاد مجيئه ، فلست أنت أحقّ بأن يكون جاء بدعائك من غيرك الذي دعا كما دعوت .

وكان الحاجب أشار إلي أسدين مصوّرين علي مسند المأمون الذي كان مستنداً إليه ،

وكانا متقابلين علي المسند .

فغضب عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وصاح بالصورتين : دونكما الفاجر ، فافترساه ولاتبقيا له عيناً ولاأثراً ، فوثبت الصورتان ، وقد عادتا أسدين ، فتناولا الحاجب ، ورضّاه ، وهشماه وأكلاه ، ولحسا دمه .

( رَضّه : دقّه وجرشه ، أقرب الموارد : 409/1 . )

( هشمه ، هشماً : كسره ، أقرب الموارد : 1391/2 . )

( لَحَسَ : لعِقَها وأخذ ما علق بجوانبها بالإصبع أو باللّسان ، أقرب الموارد : 1132/2 . )

والقوم ينظرون متحيّرين ممّا يبصرون ، فلمّا فرغا منه أقبلا علي الرضا ( عليه السلام ) وقالا : يا وليّ اللّه في أرضه ، ماذا تأمرنا نفعل بهذا ؟ أنفعل به ما فعلنا بهذا ؟ ، يشيران إلي المأمون .

فغشي علي المأمون ممّا سمع منهما .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قفا ، فوقفا .

قال الرضا ( عليه السلام ) : صبّوا عليه ماء ورد وطيّبوه ، ففعل ذلك به ، وعاد الأسدان يقولان : أتاذن لنا أن نلحقه بصاحبه الذي أفنيناه ؟

قال : لا ، فإنّ للّه عزّ وجلّ فيه تدبيراً هو ممضيه ، فقالا : ماذا تأمرنا ؟

( في المصدر : فإنّ اللّه ، وهو غير صحيح ويدلّ عليه ما في البحار ومدينة المعاجز . )

قال : عودا إلي مقرّكما كما كنتما؛ فصارا إلي المسند وصارا صورتين كماكانتا .

فقال المأمون : الحمد للّه الذي كفاني شرّ حميد بن مهران ، يعني الرجل المفترس .

ثمّ قال للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! هذا الأمر

لجدّكم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ثمّ لكم ، فلو شئت لنزلت عنه لك ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لو شئت لما ناظرتك؛ ولم أسألك ، فإنّ اللّه تعالي قدأعطاني من طاعة سائر خلقه مثل ما رأيت من طاعة هاتين الصورتين إلّاجهّال بني آدم ، فإنّهم وإن خسروا حظوظهم ، فللّه عزّ وجلّ فيه تدبير ، وقد ( في البحار : فيهم ، وكذا في مدينة المعاجز . )

أمرني بترك الاعتراض عليك ، وإظهار ما أظهرته من العمل من تحت يدك ، كما أمر يوسف بالعمل من تحت يد فرعون مصر .

قال : فمازال المأمون ضئيلا في نفسه إلي أن قضي في عليّ بن موسي ( الضئيل : الصغير الدقيق الحقير والنحيف : أقرب الموارد : 674/1 . )

الرضا ( عليهماالسلام ) ما قضي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ، ح 1 . عنه البحار : 180/49 ، ح 16 ، بتفاوت ، آخر لم نذكره ، ومدينة المعاجز : 137/7 ، ح 2240 ، بتفاوت ، آخر لم نذكره ، وإثبات الهداة : 259/3 ، ح 35 ، قطعة منه .

الثاقب في المناقب : 467 ، ح 394 ، قطعة منه ، و469 ، ح 395 ، قطعة منه ، وبتفاوت .

دلائل الإمامة : 376 ، ح 340 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( استجابة دعائه ( عليه السلام ) لمجي ء المطر ) و ( علمه ( عليه السلام ) بحركة السحاب والغيوم ) و ( أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون )

و ( دعاؤه ( عليه السلام ) ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في الشكر علي النعمة ) و ( احتجاجه ( عليه السلام ) مع حاجب المتوكّل بحضرته ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

الثاني - تكلّمه مع الحيوانات :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن عبد اللّه بن سوقة قال : مرّ بنا ( في البحار : شبرمة ، وإثبات الهداة : سمرة . )

الرضا ( عليه السلام ) ، فاختصمنا في إمامته ، فلمّا خرج خرجت أنا ، وتميم بن يعقوب السرّاج - من أهل برقة - ، ونحن مخالفون له ، نري رأي الزيديّة - فلمّا صرنا في الصحراء ، فإذا نحن بظباء ، فأومي ء أبو الحسن ( عليه السلام ) إلي خِشْف منها ، فإذا هو ( الخِشف : ولد الغَزال ، يُطلق علي الذكر والأنثي . المصباح المنير : 170 . )

قد جاء ، حتّي وقف بين يديه ، فأخذ أبو الحسن يمسح رأسه ، ودفعه إلي غلامه ، فجعل الخِشْف يضطرب لكي يرجع إلي مرعاه ، فكلّمه الرضا بكلام لانفهمه ، فسكن ، ثمّ قال : يا عبد اللّه ! أو لم تؤمن ؟

قلت : بلي ، يا سيّدي ! أنت حجّة اللّه علي خلقه ، وأنا تائب إلي اللّه .

ثمّ قال للظبي : اذهب ( إلي مرعاك ) .

فجاء الظبي وعيناه تدمعان ، فتمسّح بأبي الحسن ( عليه السلام ) ورغي .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : تدري ما يقول ؟

قلنا :

اللّه ورسوله وابن رسوله أعلم .

قال : يقول : دعوتني فرجوت أن تأكل من لحمي فأجبتك ، وحزّنتني حين أمرتني بالذهاب .

( الخرائج والجرائح : 364/1 ح 21 . عنه إثبات الهداة : 301/3 ح 140 ، والبحار : 52/49 ح 60 . عنه وعن الثاقب ، مدينة المعاجز : 216/7 ح 2267 .

الثاقب في المناقب : 176 ح 161 . )

2 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن موسي ، عن محمّد بن أحمد المعروف بغزال ، عن محمّد بن الحسين ، عن سليمان من ولد جعفر بن أبي طالب ، قال : كنت مع أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في حائط له ، إذ جاء عصفور فوقع بين يديه وأخذ يصيح ويكثر الصياح ويضطرب ، فقال لي : يا فلان ! أتدري ما تقول هذا العصفور ؟

قلت : اللّه ورسوله وابن رسوله أعلم .

قال ( عليه السلام ) : إنّها تقول : إنّ حيّة تريد أكل فراخي في البيت ، فقم فخذ تيك النبعة وادخل البيت واقتل الحيّة .

قال : فأخذت النبعة وهي العصا ، ودخلت البيت وإذا حيّة تحول في البيت فقتلتها .

( بصائر الدرجات ، الجزء السابع : 365 ح 19 . عنه نور الثقلين : 79/4 ح 30 ، وإثبات الهداة : 296/3 ح 126 ، ومدينة المعاجز : 100/7 ح 2203 . عنه وعن المناقب والخرائج ، البحار : 88/49 ح 8 .

الخرائج والجرائح : 359/1 ح 12 ، مرسلاً عن سليمان بن جعفر الجعفري . عنه البحار : 273/61 ح 40 ، ووسائل الشيعة : 536/11 ح 15477

.

كشف الغمّة : 305/2 س 5 ، مرسلاً عن سليمان الجعفري .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 10 ، مرسلاً وباختصار .

المناقب لابن شهرآشوب : 334/4 س 16 ، عن سليمان بن جعفر الجعفري .

مستدرك الوسائل : 124/16 ح 19349 ، عن كتاب لبّ اللباب .

الثاقب في المناقب : 177 ح 163 .

قطعة منه في ( أمره ( عليه السلام ) بقتل الحيّة ) . )

الثالث - قصّة زينب الكذّابة وإعجازه ( عليه السلام ) في بركة السباع :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : ذكر الحديث أبو عبد اللّه الحافظ النيسابوريّ في كتابه الموسوم بالمفاخر ، ونسبه إلي جدّه الرضا ( عليه السلام ) وهو : أنّه قد دخل علي المأمون وعنده زينب الكذّابة ، وكانت تزعم أنّها زينب بنت عليّ بن أبي طالب ، وأنّ عليّاً قد دعا لها بالبقاء إلي يوم القيامة .

فقال المأمون للرضا ( عليه السلام ) : سلّم علي أُختك .

فقال ( عليه السلام ) : واللّه ! ما هي بأختي ، ولاولّدها عليّ بن أبي طالب .

فقالت زينب : ماهو أخي ، ولاولّده عليّ بن أبي طالب .

فقال المأمون للرضا ( عليه السلام ) : ما مصداق قولك هذا ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّا أهل بيت لحومنا محرّمة علي السباع ، فاطرحها إلي السباع ، فإن تك صادقة ، فإنّ السباع تعفي لحمها .

قالت زينب : ابتدي ء بالشيخ .

قال المأمون : لقد أنصفت .

فقال ( عليه السلام ) له : أجل .

ففتحت بركة السباع فنزل الرضا ( عليه السلام

) إليها ، فلمّا رأته بصبصت ، وأومأت ( بَصبَص الكلب : حرّك ذنبه طمعاً أوملقاً . المعجم الوسيط : 59 . )

إليه بالسجود ، فصلّي فيما بينها ركعتين وخرج منها .

فأمر المأمون زينب أن تنزل فأبت ، وطرحت للسباع فأكلتها .

قال المصنّف رحمه اللّه ورضي عنه : إنّي وجدت في تمام هذه الرواية : إنّ بين السباع كان سبعاً ضعيفاً ومريضاً ، فهمهم شيئاً في أُذنه ، فأشار ( عليه السلام ) إلي أعظم السباع بشي ء ، فوضع رأسه له ، فلمّا خرج قيل له : ما قلت لذلك السبع الضعيف ؟ وما قلت للآخر ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّه شكا إليّ وقال : إنّي ضعيف ، فإذا طرح علينا فريسة لم أقدر علي مؤاكلتها ، فأشر إلي الكبير بأمري ، فأشرت إليه فقبل .

قال : فذبحت بقرة وألقيت إلي السباع ، فجاء الأسد ووقف عليها ومنع السباع أن تأكلها حتّي شبع الضعيف ، ثمّ ترك السباع حتّي أكلوها .

( الثاقب في المناقب : 546 ح 488 . عنه مدينة المعاجز : 240/7 ح 2295 .

كشف الغمّة : 260/2 س 23 ، بتفاوت . عنه البحار : 61/49 ضمن ح 79 .

حلية الأبرار : 458/4 ح 4 ، وإثبات الهداة : 311/1 ح 192 ، باختصار . و313 س 16 ، عن كتاب مطالب السئول .

الفرج بعد الشدّة : 170/4 رقم 423 .

قطعة منه في ( علمه ( عليه السلام ) بلسان الحيوانات ) و ( أحواله مع المأمون ) و ( حرمة لحوم أهل البيت ( عليهم السلام ) :

علي السباع ) . )

الرابع - تكلّمه مع الجنّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، ومحمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد ، عمّن ذكره ، عن محمّد بن جحرش قال : حدثتني حكيمة بنت موسي قالت : رأيت الرضا ( عليه السلام ) واقفاً علي باب بيت الحطب وهو يناجي ، ولست أري أحداً فقلت : يا سيّدي ! لمن تناجي ؟

فقال ( عليه السلام ) : هذا عامر الزهرائيّ ، أتاني يسألني ويشكو إليّ .

فقلت : يا سيّدي ! أُحبّ أن أسمع كلامه .

فقال لي : إنّك إن سمعت به حممت سنة .

فقلت : يا سيّدي ! أُحبّ أن أسمعه .

فقال لي : اسمعي ، فاستمعت فسمعت شبه الصفير ، وركبتني الحمّي ، فحممت سنة .

( الكافي : 395/1 ح 5 . عنه البحار : 24/27 ح 16 ، و69/49 ح 91 ، و67/60 ح 6 ، ومدينة المعاجز : 35/7 ح 2133 ، ونور الثقلين : 432/5 ح 10 ، وإثبات الهداة : 249/3 ح 11 ، والوافي : 640/3 ح 1232 .

المناقب لابن شهرآشوب : 344/4 س 20 ، مرسلاً بتفاوت ، وفيه : عامر الدهواني بدل عامر الزهرائي . عنه البحار : 69/49 ح 92 ، مثله . )

( ك ) - معجزاته ( عليه السلام ) في الجمادات

وفيه ستّة عناوين

الأوّل - إشالة الستور بين يديه ( عليه السلام ) :

1 - الإربليّ ؛ : لمّا جعله الخليفة المأمون وليّ عهده وأقامه خليفة من بعده ، وكان في حاشية المأمون أناس كرهوا ذلك ، وخافوا خروج الخلافة عن بني العبّاس

، وعودها إلي بني فاطمة علي الجميع السلام ، فحصل عندهم من ال رضا ( عليه السلام ) نفور ، وكان عادة الرضا ( عليه السلام ) إذا جاء إلي دار المأمون ليدخل عليه ، يبادر من الدهليز من الحاشية إلي السلام عليه ، ورفع الستر بين يديه ليدخل .

فلمّا حصلت لهما النفرة عنه تواصوا فيما بينهم ، وقالوا : إذا جاء ليدخل علي الخليفة أعرضوا عنه ، ولاترفعوا الستر له ، فاتّفقوا علي ذلك ، فبينا هم قعود إذ جاء الرضا ( عليه السلام ) علي عادته ، فلم يملكوا أنفسهم أن سلّموا عليه ، ورفعوا الستر علي عادتهم ، فلمّا دخل أقبل بعضهم علي بعض يتلاومون ، كونهم ما وقفوا علي ما اتّفقوا عليه ، وقالوا : النوبة الآتية إذا جاء لانرفعه له .

فلمّا كان في ذلك اليوم جاء فقاموا وسلّموا عليه ، ووقفوا ولم يبتدروا إلي رفع الستر ، فأرسل اللّه ريحاً شديدة دخلت في الستر ، فرفعته أكثر ممّا كانوا يرفعونه ، فدخل فسكنت الريح ، فعاد إلي ما كان ، فلمّا خرج عادت الريح ، ودخلت في الستر ، فرفعته حتّي خرج ، ثمّ سكنت فعاد الستر ، فلمّا ذهب أقبل بعضهم علي بعض وقالوا : هل رأيتم ؟

قالوا : نعم .

فقال بعضهم لبعض : يا قوم ! هذا رجل ، له عند اللّه منزلة؛ وللّه به عناية ، ألم تروا أنّكم لمّا لم ترفعوا له الستر ، أرسل اللّه الريح ، وسخّرها له لرفع الستر ، كما سخّرها لسليمان ، فارجعوا إلي خدمته ، فهو خير لكم ، فعادوا إلي ما كانوا عليه ، وزادت

عقيدتهم فيه .

( كشف الغمّة : 260/2 س 5 . عنه البحار : 60/49 ح 79 .

نور الأبصار : 321 س 15 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 314/3 س 17 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 244 س 19 ، بتفاوت .

إثبات الهداة : 311/3 ح 191 ، مختصراً عن مطالب السئول . )

الثاني - نبع الماء علي يده الشريفة ( عليه السلام ) وبقاء أثره :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ قال : حدّثنا عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي ( في بعض المصادر : من نيسابور . )

المأمون فبلغ ( قرب ) قرية الحمراء قيل له : يا ابن رسول اللّه ! قد زالت الشمس أفلا تصلّي ؟

فنزل ( عليه السلام ) فقال : ائتوني بماء .

فقيل : ما معنا ماء ، فبحث ( عليه السلام ) بيده الأرض فنبع من الماء ، ماء توضّأ به هو ومن معه ، وأثره باق إلي اليوم .

( في الثاقب في المناقب زيادة : والماء باق إلي يومنا هذا ، ويقال للمنبع : عين الرضا ( عليه السلام ) ، وإنّ إنساناً حفر المنبع ليجري الماء ويتّخذ عليه مزرعة ، فذهب الماء وانقطع مدّة ، ثمّ أهيل التراب فيه فعاد الماء ، والموضع مشهور . )

فلمّا دخل سناباد استند إلي الجبل الذي تنحت منه القدور فقال : « اللّهمّ

( نَحَتَ نَحْتاً الشي ء : قشره وبراه . المعجم الوسيط : 906 . )

( القِدر : إناء يطبخ فيه ، المعجم الوسيط : 718 . )

أنفع به ، وبارك فيما يجعل فيه ، وفيما ينحت منه » .

ثمّ أمر ( عليه السلام ) فنحت له قدور من الجبل وقال : لايطبخ ما آكله إلّا فيها . وكان ( عليه السلام ) خفيف الأكل ، قليل الطعم ، فاهتدي الناس إليه من ذلك اليوم فظهرت بركة دعائه فيه .

ثمّ دخل دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، ودخل القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ثمّ خطّ بيده إلي جانبه ثمّ قال : هذه تربتي وفيها أُدفن ، وسيجعل اللّه هذا المكان مختلف شيعتي وأهل محبّتي ، واللّه ! ما يزورني منهم زائر ، ولايسلّم عليّ منهم مسلم إلّا وجب له غفران اللّه ورحمته بشفاعتنا أهل البيت .

ثمّ استقبل القبلة فصلّي ركعات ودعا بدعوات ، فلمّا فرغ سجد سجدة طال مكثه فيها ، فأحصيت له فيها خمسمائة تسبيحة ، ثمّ انصرف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 132/7 ح 2238 ، وقِطَع منه في إثبات الهداة : 258/3 ح 34 ، والبحار : 125/49 ح 1 ، و331/63 ح 6 ، و404 ح 3 ، و198/83 ح 6 ، و36/99 ح 22 ، ووسائل الشيعة : 515/3 ح 4332 ، و9/7 ح 8570 ، و559/14 ح 19821 ، و244/24 ح 30448 ، وحلية الأبرار : 485/4 ح 7 ، والأنوار البهيّة : 226 س 6 .

المناقب لابن شهرآشوب

: 343/4 س 19 ، مختصراً بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 312/3 ح 196 ، قطعة منه .

الخرائج والجرائح : 915/2 س 16 ، أشار إلي مضمونه . عنه إثبات الهداة : 304/3 ح 151 ، قطعة منه .

الثاقب في المناقب : 145 ح 137 ، و198 ح 174 ، مختصراً بتفاوت .

كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ضمن مجموعة نفيسة : 223 س 12 ، أورد مضمونه .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بمحلّ دفنه ) و ( أكله ( عليه السلام ) ) و ( تسبيحه ( عليه السلام ) في سجوده ) و ( ثواب زيارته ( عليه السلام ) ) و ( شفاعة أهل البيت ( عليهم السلام ) : لمن زار قبره ( عليه السلام ) ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) ) و ( مسيره من المدينة إلي خراسان والحوادث الواقعة فيه ) . )

الثالث - ظهور عين ماء في الفلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شا ذان ( رضي الله عنه ) قال : أخبرنا أحمد بن إدريس ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن محمّد بن حفص قال : حدّثني مولي العبد الصالح أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) قال : كنت وجماعة مع الرضا ( عليه السلام ) في مفازة ، فأصابنا عطش شديد ، ودوابّنا ( المفاز : البريّة القفر . المعجم الوسيط : 706 . )

حتّي خفنا علي أنفسنا ، فقال لنا الرضا ( عليه السلام ) :

ائتوا موضعاً - وصفه لنا - فإنّكم تصيبون الماء فيه .

قال : فأتينا الموضع فأصبنا الماء وسقينا دوابّنا حتّي رويت وروينا ومن معنا من القافلة ، ثمّ رحلنا فأمرنا ( عليه السلام ) بطلب العين ، فطلبناها فما أصبنا إلّا بعر الإبل ولم نجد للعين أثراً؛ فذكر ذلك لرجل من ولد قنبر كان يزعم أنّ له مائة وعشرون سنة ، فأخبرني القنبر بمثل هذا الحديث سواء قال : كنت أنا أيضاً معه في خدمته ، وأخبرني القنبريّ أنّه كان في ذلك مصعداً إلي خراسان .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 216/2 ح 25 . عنه مدينة المعاجز : 78/7 ح 2176 ، والبحار : 37/49 ح 20 ، وإثبات الهداة : 271/3 ح 63 . )

الرابع - صيرورة التراب إلي الدراهم والدنانير بضرب يده ( عليه السلام ) :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . إبراهيم بن سعد ، قال : رأيت محمّد ( في إثبات الهداة ، ومدينة المعاجز ، ونوادر المعجزات : إبراهيم بن سعيد ، والظاهر أنّهما متّحد ، راجع : مستدركات علم الرجال : 150/1 رقم 239 . )

بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) . . . فقلت : رأيت أباك ( عليه السلام ) يضرب بيده إلي التراب ، فيجعله دنانير ودراهم .

فقال : في مصرك قوم يزعمون : أنّ الإمام يحتاج إلي مال ، فضرب بيده لهم ليبلّغهم : أنّ كنوز الأرض بيد الإمام .

( في نوادر المعجزات : في مصرك يزعمون أنّ الإمام يحتاج إلي مال ، فَبَلّغهم أنّ كنوز الأرض بيد الإمام . )

( دلائل الإمامة : 397 ، ح 346 . عنه إثبات الهداة : 345/3 ، ح 54 ، أشار إلي مضمونه ، ومدينة المعاجز : 317/7 ، ح 2351 .

نوادر المعجزات : 179 ، ح 2 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الخامس - إخراجه ( عليه السلام ) سبيكة الذهب من الأرض :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن حمزة بن القاسم ، عن إبراهيم بن موسي ، قال : ألححت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في شي ء أطلبه منه فكان يعدني ، فخرج ذات يوم ليستقبل والي المدينة وكنت معه ، فجاء إلي قرب قصر فلان ، فنزل تحت شجرات ، ونزلت معه أنا وليس معنا ثالث .

فقلت : جعلت فداك ! هذا العيد قد أظلّنا ، ولا واللّه ! ما أملك درهماً فما سواه ، فحكّ بسوطه الأرض حكّاً شديداً ثمّ ضرب بيده ، فتناول منه سبيكة ذهب ، ثمّ قال : انتفع بها ، واكتم ما رأيت .

( الكافي : 488/1 ح 6 . عنه وعن البصائر وإعلام الوري ، إثبات الهداة : 251/3 ح 16 ، والوافي : 818/3 ح 8427 .

إرشاد المفيد : 309 س 11 .

الإختصاص : 270 س 13 . عنه وعن الكافي والدلائل ، مدينة المعاجز : 16/7 ح 2112 .

بصائر الدرجات : الجزء الثامن 394 ح 2 . عنه مدينة المعاجز : 289/6 ح 2018 . عنه وعن الإختصاص والإرشاد ، البحار :

47/49 ح 45 .

الخرائج والجرائح : 337/2 ح 2 ، بتفاوت . عنه البحار : 49/49 ح 49 ، و21/80 ح 38 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 101/3 ح 3123 ، بإختصار .

دلائل الإمامة : 368 ح 323 ، وفيه : أبو الحسن عليّ بن هبة اللّه الموصليّ قال : أخبرنا أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن موسي بن بابويه القمّيّ ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أبي عبد اللّه محمّد بن خالد البرقيّ ، عن محمّد بن حمزة الهاشميّ ، عن إبراهيم بن موسي . . . .

روضة الواعظين : 245 س 5 ، مرسلاً .

إعلام الوري : 61/2 س 13 .

كشف الغمّة : 274/2 س 21 .

الصراط المستقيم : 194/2 ح 1 ، بتفاوت واختصار .

المناقب لابن شهرآشوب : 344/4 س 25 ، باختصار .

الثاقب في المناقب : 183 ح 169 ، و473 ح 397 . . عنه مدينة المعاجز : 238/7 ح 2293 .

إثبات الوصيّة : 209 س 9 ، بتفاوت . )

2 - الراونديّ ؛ : روي إسماعيل بن أبي الحسن قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) وقد مال بيده علي الأرض كأنّه يكشف شيئاً ، فظهرت ( في المصدر : قال ، والصحيح ما أثبتناه من الثاقب والبحار . )

سبائك ذهب ، ثمّ مسح بيده عليها فغابت .

فقلت في نفسي : لو أعطاني واحدة منها .

قال ( عليه السلام ) : لا ، إنّ هذا الأمر لم يأت وقته .

( في الكشف : لم

يأن ، والمشارق : ما آن . )

( الخرائج والجرائح : 340/1 ح 4 ، عنه البحار : 50/49 ح 50 .

كشف الغمّة : 304/2 س 10 .

الصراط المستقيم : 195/2 ح 3 ، بتفاوت .

مشارق أنوار اليقين : 96 س 20 . عنه مدينة المعاجز : 233/7 ح 2286 .

الثاقب في المناقب : 183 ح 170 . عنه مدينة المعاجز : 240/7 ح 2294 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( علمه ( عليه السلام ) بما في الضمير ) . )

3 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن عليّ بن أسباط ، قال : ذهبت إلي ال رضا ( عليه السلام ) في يوم عرفة . . . قلت : يا سيّدي ! إنّي معدم وليس عندي ما أنفقه في عيدي هذا .

فحكّ الأرض بسوطه ، ثمّ ضرب بيده ، فتناول سبيكة ذهب فيها مائة دينار ، فقال لي : خذها ، فأخذتها فأنفقتها في أُموري .

( الثاقب في المناقب : 473 ح 396 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 666 . )

السادس - سيلا ن الذهب من بين أصابعه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن محمّد القاسانيّ قال : أخبرني بعض أصحابنا أنّه حمل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) مالاً له خطر فلم أره سرّ به .

قال : فاغتممت لذلك وقلت في نفسي : قد حملت هذا المال ولم يسرّ به .

( مثل هذا . )

فقال : يا غلام ! الطست والماء .

قال : فقعد علي كرسيّ ، وقال بيده ( وقال ) للغلام : صبّ عليّ الماء .

قال : فجعل يسيل من بين أصابعه في الطست ذهب ، ثمّ التفت إليّ فقال لي : من كان هكذا ، لايبالي بالذي حملته إليه .

( في الكشف : حمل ، وفي المناقب : حملت . )

( الكافي : 491/1 ح 10 . عنه الوافي : 818/3 ح 1428 ، ومدينة المعاجز : 21/7 ح 2116 . عنه وعن كشف الغمّة ، إثبات الهداة : 252/3 ح 20 .

كشف الغمّة : 303/2 س 7 ، بتفاوت . عنه البحار : 63/49 ضمن ح 80 .

المناقب لابن شهرآشوب : 348/4 س 24 .

الثاقب في المناقب : 497 ح 427 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) عمّا في الضمير ) . )

( ل ) - معجزات قبره الشريف ( عليه السلام )
1 )

الأوّل - استبصار الرجل المخالف :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو طالب الحسين بن عبد اللّه بن بنان الطائيّ قال : سمعت محمّد بن عمر النوقانيّ يقول : بينما أنا نائم بنوقان في عُلِيَّة لنا ، في ليلة ظلماء ، إذ انتبهت فنظرت إلي الناحية التي فيها مشهد عليّ بن ( العُلِيَّة : الغرفة . القاموس المحيط : 530/4 . )

موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) بسناباد ، فرأيت نوراً قد علا حتّي امتلأ منه المشهد ، وصار مضيئاً كأنّه نهار ، وكنت شاكّاً في أمر الرضا ( عليه السلام ) ولم أكن علمت أنّه حقّ؛ فقالت لي أمّي وكانت مخالفة : ما لك يا بنيّ ؟

فقلت لها : رأيت نوراً

ساطعاً قد امتلأ منه المشهد ، فأعلمت أُمّي ذلك ، وجئت بها إلي المكان الذي كنت فيه ، حتّي رأت ما رأيت من النور ، وامتلأ المشهد منه ، فاستعظمت ذلك ، فأخذت في الحمد للّه ، إلّا أنّها لم تؤمن بها كإيماني ، فقصدت المشهد ، فوجدت الباب مغلقاً ، فقلت : اللّهمّ إن كان أمر الرضا ( عليه السلام ) حقّاً ، فافتح هذا الباب .

ثمّ دفعته بيدي فانفتح ، فقلت في نفسي : لعلّه لم يكن مغلقاً علي ما وجب ، فغلّقته حتّي علمت أنّه لم يمكن فتحه إلّا بمفاتح ، ثمّ قلت : اللّهمّ إن كان أمر الرضا ( عليه السلام ) حقّاً فافتح لي هذا الباب .

ثمّ دفعته بيدي فانفتح ، فدخلت وزرت وصلّيت ، واستبصرت في أمر الرضا ( عليه السلام ) ، فكنت أقصده بعد ذلك في كلّ ليلة جمعة زائراً من نوقان ، وأُصلّي عنده إلي وقتي هذا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 278/2 ح 1 . عنه البحار : 326/49 ح 1 ، وإثبات الهداة : 285/3 ح 103 . )

الثاني - استجابة الدعاء عنده :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو طالب الحسين بن عبد اللّه بن بنان الطائيّ قال : سمعت أبا منصور بن عبد الرزّاق ، يقول للحاكم بطوس المعروف بالبيورديّ : هل لك ولد ؟ فقال : لا .

فقال له أبو منصور : لِمَ لاتقصد مشهد الرضا ( عليه السلام ) وتدعو اللّه عنده ، حتّي يرزقك ولداً ، فإنّي سألت اللّه تعالي هناك في حوائج فقضيت لي .

قال الحاكم

: فقصدت المشهد علي ساكنه السلام ، ودعوت اللّه عزّ وجلّ عند الرضا ( عليه السلام ) أن يرزقني ولداً ، فرزقني اللّه عزّ وجلّ ولداً ذكراً ، فجئت إلي أبي منصور بن عبد الرزّاق وأخبرته باستجابة اللّه تعالي في هذا المشهد؛

فوهب لي وأعطاني ، وأكرمني علي ذلك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 279/2 ح 2 . عنه البحار : 327/49 ح 2 ، وإثبات الهداة : 285/3 ح 104 . )

الثالث - إرشاد صاحب الوديعة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو نصر أحمد بن الحسين الضبي ، ومالقيت أنصب منه ، وبلغ من نصبه أنّه كان يقول : اللّهمّ صلّ علي محمّد ، فرداً ويمتنع من الصلاة علي آله ، قال : سمعت أبا بكر الحمّاميّ الفرّاء ، في سكّة حرب نيسابور ، وكان من أصحاب الحديث يقول : أودعني بعض الناس وديعة ، فدفنتها ونسيت موضعها فتحيّرت ، فلمّا أتي علي ذلك مدّة ، جاءني صاحب الوديعة يطالبني بها ، فلم أعرف موضعها وتحيّرت ، واتّهمني صاحب الوديعة ، فخرجت من بيتي مغموماً متحيّراً ، ورأيت جماعة من الناس يتوجّهون إلي مشهد الرضا ( عليه السلام ) ، فخرجت معهم إلي المشهد ، وزرت ودعوت اللّه عزّ وجلّ أن يبيّن لي موضع الوديعة ، فرأيت هناك فيما يري النائم ، كأنّ آت أتاني فقال لي : دفنت الوديعة في موضع كذا وكذا ، فرجعت إلي صاحب الوديعة فأرشدته إلي ذلك الموضع الذي رأيته في المنام ، وأنا غير مصدّق بما رأيت ، فقصد صاحب الوديعة ذلك المكان ، فحفره واستخرج منه الوديعة بختم

صاحبها ، فكان الرجل بعد ذلك يحدّث الناس بهذا الحديث ، ويحثّهم علي زيارة هذا المشهد ، علي ساكنه التحيّة والسلام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 279/2 ح 3 . عنه البحار : 327/49 ح 3 ، وإثبات الهداة : 286/3 ح 106 . )

الرابع - قضاء حاجة المملوك :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ محمّد بن أحمد بن محمّد بن يحيي المعاذيّ قال : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن أبي عبد اللّه الهرويّ قال : حضر المشهد رجل من أهل بلخ ومعه مملوك له ، فزار هو ومملوكه الرضا ( عليه السلام ) ، وقام الرجل عند رأسه يصلّي ومملوكه يصلّي عند رجليه ، فلمّا فرغا من صلاتهما سجدا فأطالا سجودهما ، فرفع الرجل رأسه من السجود قبل المملوك ودعا بالمملوك ، فرفع رأسه من السجود وقال : لبّيك يا مولاي !

فقال له : تريد الحرّيّة ؟ فقال : نعم .

فقال : أنت حرّ لوجه اللّه ، ومملوكتي فلانة ببلخ حرّة لوجه اللّه تعالي ، وقد زوّجتها منك بكذا وكذا من الصداق ، وضمنت لها ذلك عنك ، وضيعتي الفلانة وقف عليكما وعلي أولادكما وأولاد أولادكما ما تناسلوا بشهادة هذا الإمام ( عليه السلام ) .

فبكي الغلام ، وحلف باللّه تعالي وبالإمام ( عليه السلام ) ، أنّه ما كان يسأل في سجوده إلّا هذه الحاجة بعينها ، وقد تعرّفت الإجابة من اللّه تعالي بهذه السرعة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 282/2 ح 7 . عنه البحار : 330/49 ح 7 ، وإثبات الهداة : 288/3

ح 110 . )

الخامس - حلّ عقدة اللسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ محمّد بن أحمد بن محمّد بن يحيي العطّار المعاذيّ قال : حدّثنا أبو النصر المؤذّن النيسابوريّ قال : أصابتني علّة شديدة ثقل منها لساني ، فلم أقدر علي الكلام ، فخطر ببالي أن أزور الرضا ( عليه السلام ) وأدعو اللّه تعالي عنده ، وأجعله شفيعي إليه حتّي يعافيني من علّتي ، ويطلق لساني ، فركبت حماراً ، وقصدت المشهد ، وزرت الرضا ( عليه السلام ) ، وقمت عند رأسه ، وصلّيت ركعتين وسجدت ، وكنت في الدعاء والتضرّع مستشفعاً بصاحب هذا القبر إلي اللّه تعالي أن يعافيني من علّتي ، ويحلّ عقدة لساني ، فذهبت في النوم في سجودي ، فرأيت في المنام كأنّ القبر قد انفرج ، وخرج منه رجل كهل أدم شديد الأدمة ، فدنا منّي وقال لي : يا أبا نصر ! قل : لا إله إلّا اللّه .

قال : فأومأت إليه ، كيف أقول ولساني مغلق ؟

قال : فصاح عليّ صيحة فقال : تنكر للّه قدرة ؟ قل : لا إله إلّا اللّه .

قال : فانطلق لساني فقلت : لا إله إلّا اللّه ، ورجعت إلي منزلي راجلاً ، وكنت أقول : لا إله إلّا اللّه ، وانطلق لساني ولم ينغلق بعد ذلك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 283/2 ح 8 . عنه البحار : 331/49 ح 8 ، وإثبات الهداة : 289/3 ح 111 . )

السادس - وقوع السيل في سناباد وسلامة المشهد منه :

1 - الشيخ الصدوق ؛

: حدّثنا أبو عليّ محمّد بن أحمد المعاذيّ قال : سمعت أباالنصر المؤدّب يقول : امتلأ السيل يوماً بسناباد ، وكان الوادي أعلي من المشهد ، فأقبل السيل حتّي إذا قرب من المشهد خفنا علي المشهد منه ، فارتفع بإذن اللّه ووقع في قناة أعلي من الوادي ، ولم يقع في المشهد منه شي ء .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 283/2 ح 9 . عنه البحار : 331/49 ح 10 ، وإثبات الهداة : 289/3 ح 112 . )

السابع - إرشاد الرجل إلي الكيس المفقود :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الفضل محمّد بن أحمد بن إسماعيل السليطيّ النيسابوريّ قال : حدّثني محمّد بن أحمد السنانيّ النيسابوريّ قال : كنت في خدمة الأمير أبي نصر بن أبي عليّ الصغانيّ صاحب الجيش ، وكان محسناً إليّ ، فصحبته إلي صغانيان ، وكان أصحابه يحسدونني علي ميله إليّ وإكرامه لي ، فسلّم إليّ في بعض الأوقات كيساً فيه ثلاثة آلاف درهم وبختمه ، وأمرني أن أُسلّمه في خزانته ، فخرجت من عنده فجلست في المكان الذي يجلس فيه الحاجب ، ووضعت الكيس عندي ، وجعلت أُحدّث الناس في شغل لي ، فسرق ذلك الكيس فلم أشعر به .

وكان للأمير أبي النصر غلام يقال له : خطلخ تاش ، وكان حاضراً ، فلمّا نظرت لم أر الكيس ، فأنكر جميعهم أن يعرفوا له خبراً ، وقالوا لي : ما وضعت هيهنا شيئاً ، فما وضعت هذا إلّا افتعالاً ، وكنت عارفاً بحسدهم لي ، فكرهت علي تعريف الأمير أبي نصر الصغانيّ لذلك خشية أن يتّهمني ، فبقيت متحيّراً

متفكّراً ، لا أدري مَن أخذ الكيس .

وكان أبي إذا وقع له أمر يحزنه ، فزع إلي مشهد الرضا ( عليه السلام ) فزاره ودعا اللّه تعالي عنده ، وكان يكفي ذلك عنده ، ويفرّج عنه ، فدخلت إلي الأمير أبي نصر من الغد فقلت له : أيّها الأمير ! تأذن لي في الخروج إلي طوس ، فلي بها شغل ؟

فقال لي : وما هو ؟

قلت : لي غلام طوسيّ فهرب منّي ، وقد فقدت الكيس وأنا أتّهمه به .

فقال لي : انظر أن لا تفسد حالك عندنا .

فقلت : أعوذ باللّه من ذلك .

فقال لي : ومن تضمن لي الكيس إن تأخّرت ؟

فقلت له : إن لم أعد بعد أربعين يوماً فمنزلي وملكي بين يديك .

فكتب إلي أبي الحسن الخزاعيّ بالقبض علي جميع أسبابي بطوس ، فأذن لي فخرجت ، وكنت أكتري من منزل إلي منزل حتّي وافيت المشهد علي ساكنه السلام ، فزرت ودعوت اللّه تعالي عند رأس القبر أن يطّلعني علي موضع الكيس ، فذهب بي النوم هناك ، فرأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في المنام يقول لي : قم ! فقد قضي اللّه حاجتك .

فقمت وجدّدت الوضوء وصلّيت ما شاء اللّه تعالي ودعوت ، فذهب بي النوم فرأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في المنام فقال لي : الكيس سرقه خطلخ تاش ، ودفنه تحت الكانون في بيته ، وهو هناك بختم أبي نصر الصغانيّ .

قال : فانصرفت إلي الأمير أبي نصر قبل الميعاد بثلاثة أيّام ، فلمّا دخلت عليه فقلت له

: قد قضيت لي حاجتي .

فقال : الحمد للّه .

فخرجت وغيّرت ثيابي وعدت إليه فقال : أين الكيس ؟

فقلت له : الكيس مع خطلخ تاش .

فقال : من أين علمت ؟

فقلت : أخبرني به رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في منامي عند قبر الرضا ( عليه السلام ) .

قال : فاقشعرّ بدنه لذلك ، وأمر بإحضار خطلخ تاش ، فقال له : أين الكيس الذي أخذته من بين يديه ؟

فأنكر وكان من أعزّ غلمانه ، فأمر أن يهدّد بالضرب .

فقلت : أيّها الأمير ! لا تأمر بضربه ، فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قد أخبرني بالموضع الذي وضعه فيه .

قال : وأين هو ؟

قلت : هو في بيته مدفون تحت الكانون بختم الأمير ، فبعث إلي منزله بثقة ، وأمر بحفر موضع الكانون ، فتوجّه إلي منزله وحفر وأخرج الكيس مختوماً ، فوضعه بين يديه .

فلمّا نظر الأمير إلي الكيس وختمه عليه قال لي : يا أبا نصر ! لم أكن عرفت فضلك قبل الوقت ، وسأزيد في برّك وإكرامك وتقديمك ، ولو عرّفتني أنّك تريد قصد المشهد ، لحملتك علي دابّة من دوابّي .

قال أبو نصر : فخشيت أولئك الأتراك أن يحقدوا علي ما جري ، فيوقعوني في بليّة ، فاستأذنت الأمير وجئت نيسابور ، وجلست في الحانوت أبيع التبن إلي وقتي هذا ، ولا قوّة إلّا باللّه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 284/2 ح 10 . عنه البحار : 331/49 ح 11 ، وإثبات الهداة : 289/3

ح 113 . )

الثامن - استجابة الدعاء لمن طلب الولد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الفضل محمّد بن أحمد بن إسماعيل السليطيّ ( رضي الله عنه ) قال : سمعت الحاكم الرازيّ صاحب أبي جعفر العتبيّ يقول : بعثني أبو جعفر العتبيّ رسولاً إلي أبي منصور بن عبد الرزّاق ، فلمّا كان يوم الخميس استأذنته في زيارة الرضا ( عليه السلام ) ؟

فقال : اسمع منّي ما أُحدّثك به في أمر هذا المشهد ، كنت في أيّام شبابي أتصعّب علي أهل هذا المشهد ، وأتعرّض الزوّار في الطريق ، وأسلب ثيابهم ونفقاتهم ، ومرقعاتهم ، فخرجت متصيّداً ذات يوم وأرسلت فهداً علي غزال ، فما زال يتّبعه حتّي ألجأه إلي حائط المشهد فوقف الغزال ، ووقف الفهد مقابله لا يدنو منه ، فجهدنا كلّ الجهد بالفهد أن يدنو منه فلم ينبعث ، وكان متي فارق الغزال موضعه يتّبعه الفهد ، فإذا التجأ إلي الحائط رجع عنه فدخل الغزال حجراً في حائط المشهد فدخلت الرباط ، فقلت لأبي النصر المقري : أين الغزال الذي دخل هيهنا الآن ؟

فقال : لم أره ، فدخلت المكان الذي دخله فرأيت بعر الغزال وأثر البول ، ولم أر الغزال وفقدته ، فنذرت اللّه تعالي أن لا أوذي الزوّار بعد ذلك ، ولا أتعرّض لهم إلّا بسبيل الخير ، وكنت متي ما دهمني أمر فزعت إلي هذا المشهد ، فزرته وسألت اللّه تعالي فيه حاجتي فيقضيها لي ، ولقد سألت اللّه تعالي أن يرزقني ولداً ذكراً ، فرزقني ابناً حتّي إذا بلغ وقتل ، عدت إلي مكاني من المشهد ، وسألت اللّه تعالي أن

يرزقني ولداً ذكراً ، فرزقني ابناً آخر ، ولم أسأل اللّه تعالي هناك حاجة إلّا قضاها لي ، فهذا ما ظهر لي من بركة هذا المشهد علي ساكنه السلام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 285/2 ح 11 . عنه البحار : 333/49 ح 12 ، وإثبات الهداة : 291/3 ح 114 . )

2 )

التاسع : استجابة دعوات أمير من أمراء خراسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الفضل محمّد بن أحمد بن إسماعيل السليطيّ قال : حدّثنا أبو الطيّب محمّد بن أبي الفضل السليطيّ قال : خرج حمويه صاحب جيش خراسان ذات يوم بنيسابور علي ميدان الحسين بن يزيد لينظر إلي من كان معه من القوّاد باب عقيل ، وكان قد أمر أن يبني ويجعل بيمارستان - المستشفي - ، فمرّ به رجل فقال لغلام له : اتّبع هذا الرجل وردّه إلي داري حتّي أعود ، فلمّا عاد الأمير حمويه إلي الدار أجلس من كان معه من القوّاد علي الطعام ، فلمّا جلسوا علي المائدة فقال للغلام : أين الرجل ؟

قال : هو علي الباب ، قال : أدخله .

فلمّا دخل أمر أن يصبّ علي يده الماء وأن يجلس علي المائدة ، فلمّا فرغ قال له : أمعك حمار ؟ قال : لا .

فأمر له بحمار ، ثمّ قال له : أمعك دراهم للنفقة ؟

فقال : لا؛ فأمر له بألف درهم ، وبزوج جوالق خوزيّة وبسفرة ، وبآلات ذكرها ، فأتي بجميع ذلك ، ثمّ التفت حمويه إلي القوّاد فقال لهم : أتدرون من هذا ؟

قالوا : لا .

قال :

اعلموا أنّي كنت في شبابي زرت الرضا ( عليه السلام ) ، وعليّ أطمار رثّة ، ( الطِمر : الثوب الخلق الباليّ . المعجم الوسيط : 565 . )

( رثّ الثوب : بَلِيَ . المعجم الوسيط : 328 . )

ورأيت هذا الرجل هناك ، وكنت أدعو اللّه تعالي عند القبر أن يرزقني ولاية خراسان ، وسمعت هذا الرجل يدعو اللّه تعالي ويسأله ما قد أمرت له به ، فرأيت حسن إجابة اللّه تعالي لي فيما دعوته فيه ببركة هذا المشهد ، فأحببت أن أري حسن إجابة اللّه تعالي لهذا الرجل علي يدي ، ولكن بيني وبينه قصاص في شي ء .

قالوا : ما هو ؟

قال : إنّ هذا الرجل لمّا رآني وعليّ تلك الأطمار الرثّة ، وسمع طلبتي بشي ء عظيم ، فصغر عنده محلّي في الوقت ، وركلني برجله وقال لي : مثلك بهذا الحال ( ركله : ضربه برجل واحدة . المنجد : 277 . )

يطمع في ولاية خراسان وقود الجيش !

فقال له القوّاد : أيّها الأمير ! أعف عنه واجعله في حلّ حتّي تكون قد أكملت الصنيعة إليه .

قال : قد فعلت ، وكان حمويه بعد ذلك يزور هذا المشهد ، وزوّج ابنته من زيد بن محمّد بن زيد العلويّ بعد قتل أبيه ( رضي الله عنه ) بجرجان ، وحوّله إلي قصره ، وسلّم إليه ما سلّم من النعمة ، كلّ ذلك لما كان يعرفه من بركة هذا المشهد .

ولمّا خرج أبو الحسين محمّد بن أحمد بن زياد العلويّ ؛ وبايع له عشرون ألف رجل بنيسابور أخذه الخليفة بها ، وأنفذه إلي بخارا

، فدخل حمويه ورفع قيده وقال لأمير خراسان : هؤلاء أولاد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهم جياع ، فيجب أن تكفيهم حتّي لا يخرجوا إلي طلب المعاش .

فأخرج له رسماً في كلّ شهر وأطلق عنه ، وردّه إلي نيسابور ، فصار ذلك سبباً لما جعل لأهل الشرف ببخارا من الرسم ، وذلك ببركة هذا المشهد علي ساكنه السلام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 286/2 ح 12 . عنه البحار : 334/49 ح 13 ، وإثبات الهداة : 291/3 ح 115 . )

العاشر - معرفة الرجل التركيّ بابنه المفقود :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو العبّاس أحمد بن محمّد بن أحمد بن الحسين الحاكم ( رضي الله عنه ) قال : سمعت أبا عليّ عامر بن عبد اللّه البيورديّ الحاكم بمرو الرود ، وكان من أصحاب الحديث يقول : حضرت مشهد الرضا ( عليه السلام ) بطوس فرأيت رجلاً تركيّاً قد دخل القبّة ، ووقف عند الرأس ، وجعل يبكي ويدعو بالتركيّة ويقول : يا ربّ ! إن كان ابني حيّاً فاجمع بيني وبينه ، وإن كان ميّتاً فاجعلني من خبره علي علم ومعرفة ، قال : وكنت أعرف اللغة التركيّة فقلت له : أيّها الرجل ما لك ؟

فقال : كان لي ولد وكان معي في حرب إسحاق آباد ، ففقدته ولا أعرف خبره ، وله أُمّ تديم البكاء عليه ، فأنا أدعو اللّه تعالي هيهنا في ذلك ، لأنّي سمعت أنّ الدعاء في هذا المشهد مستجاب .

قال : فرحمته وأخذته بيده ، وأخرجته لأُضيفه ذلك اليوم ، فلمّا

خرجنا من المسجد لقينا رجل شابّ طوال مختّط عليه مرقّعة ، فلمّا أبصر بذلك التركيّ وثب ( الرُقعة : ما يُرقَعُ به الثوب . القاموس المحيط : 43/3 . )

إليه فعانقه وبكي ، وعرف كلّ واحد منهما صاحبه ، فإذا هو ابنه الذي كان يدعو اللّه تعالي أن يجمع بيننا وبينه ، أو يجعله من خبره علي علم عند قبر الرضا ( عليه السلام ) .

قال : فسألته كيف وقعت إلي هذا الموضع ؟

فقال : وقعت إلي طبرستان بعد حرب إسحاق آباد ، وربّاني ديلميّ هناك ، فالآن لمّا كبرت خرجت في طلب أبي وأُمّي ، وقد كان خفي عليّ خبرهما ، وكنت مع قوم أخذوا الطريق إلي هيهنا ، فجئت معهم ، فقال ذلك التركيّ : قد ظهر لي من أمر هذا المشهد ما صحّ لي به يقيني ، وقد آليت علي نفسي أن لا أُفارق هذا المشهد ما بقيت .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 287/2 ح 13 . عنه البحار : 336/49 ح 14 ، وإثبات الهداة : 292/3 ح 116 . )

الحادي عشر - إرشاد الرجل الرازيّ بكيفيّة قراءة آية من القرآن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ محمّد بن أحمد بن محمّد بن يحيي المعاذيّ قال : حدّثنا أبو عمرو ومحمّد بن عبداللّه الحكميّ ، الحاكم بنوقان قال : خرج علينا رجلان من الريّ برسالة بعض السلاطين بها إلي الأمير نصر بن أحمد ببخارا ، وكان أحدهما من أهل الريّ ، والآخر من أهل قمّ ، وكان القمّيّ علي المذهب الذي كان قديماً بقمّ في النصب ، وكان

الرازيّ متشيّعاً ، فلمّا بلغا بنيسابور قال الرازيّ للقمّيّ : ألا تبدأ بزيارة الرضا ( عليه السلام ) ، ثمّ نتوجّه إلي بخارا ؟

فقال القمّيّ : قد بعثنا سلطاننا برسالة إلي الحضرة ببخارا ، فلايجوز لنا أن نشتغل بغيرها حتّي نفرغ منها ، فقصدا البخارا وأدّيا الرسالة ، ورجعا حتّي إذا حاذيا طوس ، فقال الرازيّ للقمّيّ : ألاتزور الرضا ( عليه السلام ) ؟

فقال : خرجت من قمّ مرجئاً ، لاأرجع إليها رافضيّاً .

( في المصدر : الريّ ، وهو تصحيف . )

قال : فسلّم الرازيّ أمتعته ودوابّه إليه ، وركب حماراً وقصد مشهد الرضا ( عليه السلام ) ، وقال لخدّام المشهد : خلّوا لي المشهد هذه الليلة ، وادفعوا إليّ مفتاحه ، ففعلوا ذلك .

قال : فدخلت المشهد ، وغلّقت الباب وزرت الرضا ( عليه السلام ) ، ثمّ قمت عند رأسه وصلّيت ما شاء اللّه تعالي ، وابتدأت في قراءة القرآن من أوّله ، قال : فكنت أسمع صوتاً بالقرآن كما أقرأ ، فقطعت صوتي ، وزرت المشهد كلّه ، وطلبت نواحيه ، فلم أر أحداً ، فعدت إلي مكاني ، وأخذت في القراءة من أوّل القرآن ، فكنت أسمع الصوت كما أقرأ لاينقطع ، فسكتّ هنيئة ، وأصغيت بأُذنيّ ، فإذا الصوت من القبر ، فكنت أسمع مثل ما أقرأ ، حتّي بلغت آخر سورة مريم ( عليها السلام ) ، فقرأت : ( يَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِينَ إِلَي الرَّحْمَنِ وَفْدًا * وَنَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلَي جَهَنَّمَ وِرْدًا ) ، فسمعت الصوت من القبر : ( يوم يحشر المتّقون إلي الرحمن وفداً ( مريم : 85/19 -

86 . )

ويساق المجرمون إلي جهنّم ورداً ) حتّي ختمت القرآن وختم .

فلمّا أصبحت رجعت إلي نوقان ، فسألت من بها من المقرئين عن هذه القراءة ؟

فقالوا : هذا في اللفظ والمعني مستقيم ، لكنّا لانعرفه في قراءة أحد .

قال : فرجعت إلي نيسابور فسألت من بها من المقرئين عن هذه القراءة ، فلم يعرفها أحد منهم حتّي رجعت إلي الريّ ، فسألت بعض المقرئين عن هذه القراءة ، فقلت : من قرأ ( يوم يحشر المتّقون إلي الرحمن وفداً ويساق المجرمون إلي جهنّم ورداً ) ؟

فقال لي : من أين جئت بهذا ؟

فقلت : وقع لي احتياج إلي معرفتها في أمر حدث لي .

فقال : هذه قراءة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من رواية أهل البيت ( عليهم السلام ) : ، ثمّ استحكاني السبب الذي من أجله سألت عن هذه القراءة ، فقصصت عليه القصّة ( أي طلب حكاية السبب . )

صحّت لي القراءة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 281/2 ح 6 . عنه البحار : 329/49 ح 6 ، ونور الثقلين : 358/3 ح 151 ، وإثبات الهداة : 287/3 ح 109 .

تحفة العالم : 57/2 س 22 بتفاوت .

كشف الغمّة : 267/2 س 23 ، وفيه : قال الحافظ عبد العزيز بن الأخضر الجنابذيّ ، في كتابه : قال عبد اللّه بن محمّد الجمّال الرازيّ ، قال : كنت أنا وعليّ بن موسي بن بابويه القمّيّ وفد أهل الريّ؛ فلمّا بلغنا نيسابور قلت لعليّ بن موسي القمّيّ : هل لك في زيارة

قبر الرضا ( عليه السلام ) بطوس ؟ . . . . عنه البحار : 337/49 ح 16 . )

الثاني عشر - إرشاد الرجل الواقفيّ علي يديه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني خلف بن حمّاد ، قال : حدّثني أبوسعيد قال : حدّثني الحسن بن محمّد بن أبي طلحة ، عن داود الرقّيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّه واللّه ! ما يلج في صدري من أمرك شي ء ، إلّا حديثاً سمعته من ذريح يرويه عن أبي جعفر ( عليه السلام ) ، قال ( عليه السلام ) لي : وما هو ؟ قال : سمعته يقول : سابعنا قائمنا إن شاء اللّه .

قال ( عليه السلام ) : صدقت ، وصدق ذريح ، وصدق أبو جعفر ( عليه السلام ) .

فازددت واللّه شكّاً ، ثمّ قال : يا داود بن أبي خالد ! أما واللّه ! لولا أنّ موسي ( في البحار : يا داود بن أبي كلدة . )

قال للعالم : ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ صَابِرًا ) ، ما سأله عن شي ء ، ( الكهف : 69/18 . )

وكذلك أبوجعفر ( عليه السلام ) لو لا أن قال : إن شاء اللّه ، لكان كما قال .

قال : فقطعت عليه .

( رجال الكشّيّ : 373 رقم 700 . عنه البحار : 260/48 ح 13 ، وإثبات الهداة : 561/3 ح 631 .

قطعة منه في ( سورة الكهف : 69/18 ) و ( مارواه عن الباقر ( عليه السلام

) ) . )

الثالث عشر - إرشاد الرجل الواقفيّ في النوم :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنّا عند رجل بمرو ، وكان معنا رجل واقفيّ ، فقلت له : اتّق اللّه ، قد كنت مثلك ، ثمّ نوّر اللّه قلبي ، فصم الأربعاء ، والخميس ، والجمعة ، واغتسل وصلّ ركعتين ، وسل اللّه أن يريك في منامك ما تستدلّ به علي هذا الأمر . . .

فأتاني يوم السبت في السحر فقال لي : أشهد أنّه الإمام المفترض الطاعة .

فقلت : وكيف ذلك ؟

قال : أتاني أبو الحسن البارحة في النوم فقال : يا إبراهيم - واللّه - لترجعنّ إلي الحقّ . . . .

( الخرائج والجرائح : 366/1 ح 23 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2450 . )

الرابع عشر - شفاء البرص :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : إنّ أنو شروان المجوسيّ الإصفهانيّ كان بمنزلةٍ عند خوارزمشاه ، فأرسله رسولاً إلي حضرة السلطان سنجر بن ( أَتْسِز بن محمّد بن أنوشتكين الملك خوارزم شاه : كان عادلاً كافّاً عن أموال الرعيّة ، محبّاً إليهم ، وكان تحت طاعته السلطان سنجر شاه ، أصابه فالجاً فعالجوه بكلّ ما أمكن فلم يبرأ ، فأعطوه حرارات عظيمة بغير علم الطبّ ، فاشتدّ مرضه وخارت قُواه ، ومات سنة إحدي وخمسين وخمسمائة ، وكان يقول عند الموت : ( ما أغني عنّي ماليه ، هلك عنّي سلطانيه ) الحاقّة : 28 - 29 ) وملك بعده ابنه أرسلان . الوافي بالوفيات : 156/6 . )

ملكشاه ، وكان

به برص فاحش وكان يهاب أن يدخل علي السلطان لما قد ( أبو الحارث سنجر بن ملكشاه بن ألب أرسلان بن داود بن ميكائيل بن سلجوق بن دُقاق ، سلطان خراسان ، وغَزنة ، وماوراءالنهر ، وخُطب له بالعراقين وأذربيجان ، وأران ، وأرمينيّة ، والشام ، والموصل ، وديار بكر ، وربيعة ، والحرمين ، وضُربت السكّة باسمه في الخافقين ، وتلقّب بالسلطان الأعظم معزّ الدين . وفيات الأعيان : 427/2 ، رقم 280 . وقال الذهبيّ : ولد بسِنجار من الجزيرة . سير أعلام النبلاء : 362/20 ، رقم 252 . )

عرف من نفور الطبائع منه ، فلمّا وصل إلي حضرة الرضا صلوات اللّه عليه بطوس قال له بعض الناس : لو دخلت قبّته وزرته ، وتضرّعت حول قبره ، وتشفّعت به إلي اللّه سبحانه وتعالي لأجابك إليه ، وأزال عنك ذلك .

فقال : إنّي رجل ذمّيّ ولعلّ خدم المشهد يمنعوني من الدخول في حضرته . فقيل له : غيّر زيّك وادخلها من حيث لايطّلع علي حالك أحد .

ففعل واستجار بقبره ، وتضرّع بالدعاء وابتهل ، وجعله وسيلة إلي اللّه سبحانه وتعالي ، فلمّا خرج نظر إلي يده فلم ير فيها أثر البرص ، ثمّ نزع ثوبه وتفقّد بدنه فلم يجد به أثراً ، فغشي عليه ، وأسلم وحسن إسلامه ، وقد جعل للقبر شبه صندوق من الفضّة ، وأنفق عليه مالاً ، وهذا مشهور شائع رآه خلق كثير من أهل خراسان .

( الثاقب في المناقب : 205 س 21 . )

الخامس عشر - شفاء المكفوف :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : وممّا شاهدناه أيضاً :

أنّ محمّد بن عليّ النيسابوريّ قد كفّ بصره منذ سبع عشرة سنة ، لايبصر عيناً ولاأثراً ، فورد حضرته صلوات اللّه عليه من نيسابور زائراً ، إذ دخلها متضرّعاً وزار ، فوضع وجهه علي قبره باكياً ، ورفع رأسه بصيراً ، وسمّي بالمعجزيّ ، وبقي بعد ذلك مدّة مديدة ، وأقام بالمشهد الشريف بقيّة عمره ، وقد تزوّج به ، ورزق أولاداً ، ولم توجعه عينه بعد ذلك ، ولم يُعرف إلّا بالمعجزيّ ، وقد عرفه بذلك السلطان والرعيّة؛

فيا لها من فضيلة ! قد فاق فضلها ، وراق خبرها .

( الثاقب في المناقب : 206 س 15 . )

السادس عشر - شفاء الأخرس :

1 - الحرّ العامليّ ؛ : إنّ بنتاً من جيراننا كانت خَرِساً ، ثمّ زارت ( خَرِس الرجل خَرَساً : انعقد لسانه عن الكلام ، فهو أخرس . أقرب الموارد : 36/2 . )

قبر الرضا ( عليه السلام ) يوماً فرأت عند القبر رجلاً حسن الهيئة ، ظنّت أنّه الرضا ( عليه السلام ) ، فقال لها : مالك لا تتكلّمين ؟ تكلّمي !

فنطقت في الحال ، وزال عنها الخُرس بالكليّة؛ فقلت فيها هذه الأبيات :

يا كليم الرضا عليه السلام

وعليك السلام والإكرام

كلّميني عسي أن يكون كليماً

لكليم الرضا عليه السلام

( في الأنوار البهيّة : كلّميني عسي أكون كليماً . )

أصباك أصطباه أم حسنك

البارع ممّا يصبو إليه الإمام

أم أرانا الإعجاز فيك وهذا

الوجه أقوي من غيره والسلام .

( إثبات الهداة : 298/3 ح 133 . عنه الأنوار البهيّة : 245 س 8 . )

السابع عشر - شفاء ولد

السلطان سنجر :

1 - السيّد جعفر آل بحر العلوم ؛ : في فردوس التواريخ نقلاً عن بعض التواريخ ، أنّه كان للسلطان سنجر ، أو أحد وزرائه ولد أُصيب بالدقّ ، ( حُمّي الدِقّ : داء تعرفه العامّة بالسخونة الرفيعة . المنجد : 219 . )

فحكم الأطبّاء عليه بالتفرّج ، والإشتغال بالصيد ، فكان من أمره أن خرج يوماً مع بعض غلمانه وحاشيته في طلب الصيد ، فبينما هو كذلك ، فإذا هو بغزال مارق من بين يديه ، فأرسل فرسه في طلبه وجدّ في العَدو ، فالتجأ الغزال إلي قبر الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، فوصل ابن الملك إلي ذلك المقام المنيع ، والمأمن الرفيع الذي من دخله كان آمناً ، وحاول صيد الغزال ، فلم تجسر خيله علي الإقدام عليه ، فتحيّروا من ذلك ، فأمر ابن الملك غلمانه وحاشيته بالنزول من خيولهم ، ونزل هو معهم ومشي حافياً ، مع كمال الأدب نحو المرقد الشريف ، وألقي نفسه علي المرقد ، وأخذ في الابتهال إلي حضرة ذي الجلال ، ويسئل شفاء علّته من صاحب المرقد فعوفي ، فأخذوا جميعاً في الفرح والسرور ، وبشّروا الملك بما لاقاه ولده من الصحّة ، ببركة صاحب المرقد .

وقالوا له : إنّه مقيم عليه ، ولايتحوّل منه حتّي يصل البنّائون إليه ، فيبني عليه قبّة ، ويستحدث هناك بلداً ويشيّده ، ليبقي بعده تذكاراً ، ولمّا بلغ السلطان ذلك ، سجد للّه شكراً ، ومن حينه وجّه نحو المعمارين ، وبنوا علي مشهده بقعة ، وقبّة وسوراً يدور علي البلد .

( تحفة العالم : 59/2 س 11 .

)

الفصل الخامس : زيارته والتوسّل به ( عليه السلام )
( أ ) - فضل زيارته ( عليه السلام )
1 )

الأوّل - زيارته زيارت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعت أباالحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ ابني عليّ . . . من زاره كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 260/2 ح 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 143 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن الفضل الهاشميّ ، قال : كنت عند أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) : . . . فدخل موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فأجلسه علي فخذه ، وأقبل يقبّل ما بين عينيه ، ثمّ التفت إليه ، فقال له : يا طوسيّ ! إنّه الإمام والخليفة والحجّة بعدي ، وإنّه سيخرج من صلبه رجل يكون رضاً للّه عزّوجلّ في سمائه ، ولعباده في أرضه ، يقتل في أرضكم بالسمّ ظلماً وعدواناً ، ويدفن بها غريباً ، ألا فمن زاره في غربته وهو يعلم أنّه إمام بعد أبيه مفترض الطاعة من اللّه عزّوجلّ كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الأمالي للصدوق : 470 ، ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1 . )

الثاني - أنّ زيارته تعدل ألف حجّة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، قال : قرأت كتاب أبي الحسن الرضا (

عليه السلام ) : أبلغ شيعتنا أنّ زيارتي تعدل عند اللّه ألف حجّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ،

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2421 . )

الثالث - ثواب زيارته ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن عليّ بن الحسين النيسابوريّ ، عن إبراهيم بن أحمد ، عن عبد الرحمن بن سعيد المكّيّ ، عن يحيي بن سليمان المازنيّ ، عن أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، قال : من زار قبر ولدي عليّ ( عليه السلام ) كان له عند اللّه كسبعين حجّة مبرورة .

قال : قلت : سبعين حجّة ؟

قال : نعم ، وسبعين ألف حجّة ، قال : قلت : سبعين ألف حجّة ؟

قال : ربّ حجّة لا تقبل ، من زاره وبات عنده ليلة كان كمن زار اللّه في عرشه . ( فقلت : كمن زار اللّه في عرشه ؟ ! ) .

( ما بين القوسين عن التهذيب وغيره من المصادر . )

قال : نعم ، إذا كان يوم القيامة كان علي عرش الرحمن أربعة من الأوّلين وأربعة من الآخرين ، فأمّا الأربعة الذين هم من الأوّلين فنوح وإبراهيم وموسي وعيسي ( عليهم السلام ) : ، وأمّا الأربعة من الآخرين فمحمّد وعليّ والحسن والحسين صلوات اللّه عليهم ، ثمّ يمدّ المطمار ، فيقعد معنا من زار قبور الأئمّ ( عليهم السلام ) : ( في المصدر : « المضمار » ، وفي الأمالي : « المطمر » ، وما أثبتناه

عن العيون .

المِطْمار : خَيْط للبنّاء يُقدِّر به ، كالمِطْمَر . القاموس المحيط : 112/2 . )

إلّا أنّ أعلاهم درجة وأقربهم حُبْوة زوّار ولدي عليّ ( عليه السلام ) .

( حبَوتُ الرجل حِباءً : أعطيتُه الشي ء بغير عوض ، والإسم منه الحُبْوَة بالضمّ . المصباح المنير : 120 . وحبا الرجلَ حَبْواً : أعطاه ، والإسم : الحَبْوة والحِبْوة والحِباء . لسان العرب : 162/14 . )

( الكافي : 585/4 ، ح 4 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 564/14 ، ح 19832 ، و565 ، ح 19833 ، قطعات منه .

تهذيب الأحكام : 84/6 ، ح 167 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 259/2 ، ح 20 .

الأمالي للصدوق : 105 ، ح 6 . عنه البحار : 292/7 ، ح 4 ، قطعة منه .

الدروس : 14/2 ، س 5 ، قطعة منه . عنه الأنوار البهيّة : 242 ، س 5 .

المزار الكبير : 546 ، ح 4 .

كامل الزيارات : 511 ، ح 798 ، وح 799 . عنه البحار : 41/99 ، ح 46 ، ومستدرك الوسائل : 357/10 ، ح 12179 .

روضة الواعظين : 258 ، س 7 ، مرسلاً وبتفاوت يسير . )

2 - محمّد بن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن سعد ، عن إبراهيم ابن ريّان ، قال : حدّثني يحيي بن الحسن الحسينيّ ، قال : حدّثني عليّ بن عبداللّه بن قطرب ، عن أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، قال : مرّ به

ابنه ، وهو شابّ حدث ، وبنوه مجتمعون عنده ، فقال : إنّ ابني هذا يموت في أرض غربة ، فمن زاره مسلّماً لأمره عارفاً بحقّه كان عند اللّه عزّوجلّ كشهداء بدر .

( كامل الزيارات : 507 ، ح 790 . عنه البحار : 41/99 ، ح 43 ، وإثبات الهداة : 200/3 ، ح 93 . )

3 - زيد النرسيّ ؛ : حدّثنا الشيخ أبو محمّد هارون بن موسي بن أحمد التلعكبريّ أيّده اللّه ، قال : حدّثنا أبو العبّاس محمّد بن سعيد الهمدانيّ ، قال : حدّثنا جعفر ين عبد اللّه العلويّ أبو عبد اللّه المحمّديّ ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي عمير ، عن زيد ، عن أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، قال : من زار ابني هذا - وأومأ إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) - فله الجنّة .

( كتاب زيد النرسيّ ، المطبوع ضمن الاُصول الستّة عشر : 52 ، س 22 . عنه مستدرك الوسائل : 357/10 ، ح 12176 .

كامل الزيارات : 510 ، ح 795 ، حدّثني أبي ، وعليّ بن الحسين ، وعليّ بن محمّد بن قولويه ، عن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن ابن أبي عمير ، عن زيد النرسيّ ، عن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) . . . عنه البحار : 41/99 ، ح 45 ، ووسائل الشيعة : 560/14 ، ح 19824 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . النعمان بن سعد ، قال : قال أمير المؤمنين عليّ بن

أبي طالب ( عليه السلام ) : سيقتل رجل من ولدي بأرض خراسان ، . . . ألا فمن زاره في غربته غفر اللّه تعالي ذنوبه ما تقدّم منها وما تأخّر ولو كانت مثل عدد النجوم وقطر الأمطار وورق الأشجار .

( الأمالي : 104 ، ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 167 . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . الحسين بن يزيد ، قال : سمعت أباعبد اللّه الصادق جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) يقول : يخرج رجل من ولد ابني موسي اسمه اسم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، فيدفن في أرض طوس وهي بخراسان يقتل فيهإ؛ بالسمّ ، فيدفن فيها غريباً ، من زاره عارفاً بحقّه أعطاه اللّه عزّ وجلّ أجر من أنفق من قبل الفتح وقاتل .

( الأمالي : 103 ، ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2 . )

الرابع - فضل زيارته ( عليه السلام ) والصلاة عند قبره :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . يجعل اللّه تربتي مختلف شيعتي وأهل محبّتي ، فمن زارني في غربتي وجبت له زيارتي يوم القيامة ، والذي أكرم محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالنبوّة واصطفاه علي جميع الخليقة ، لا يصلّي أحد منكم عند قبري ركعتين إلّا استحقّ المغفرة من اللّه عزّ وجلّ يوم يلقاه .

والذي أكرمنا بعد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالإمامة وخصّنا بالوصيّة ! إنّ زوّار قبري لأكرم الوفود

علي اللّه يوم القيامة ، وما من مؤمن يزورني فيصيب وجهه قطرة من الماء إلّا حرّم اللّه تعالي جسده علي النار .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 226/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 450 . )

2 - العلّامة المجلسيّ ؛ : وجدت بخطّ الشيخ حسين بن عبد الصمد ( قدس سره ) ما هذا لفظه : ذكر الشيخ أبو الطيّب الحسين بن أحمد الفقيه : من زار الرضا ( عليه السلام ) أو واحداً من الأئمّ ( عليهم السلام ) : فصلّي عنده صلاة جعفر ، فإنّه يكتب له بكلّ ركعة ثواب من حجّ ألف حجّة ، واعتمر ألف عمرة ، وأعتق ألف رقبة ، ووقف ألف وقفة في سبيل اللّه مع نبيّ مرسل ، وله بكلّ خطوة ثواب مائة حجّة ، ومائة عمرة ، وعتق مائة رقبة في سبيل اللّه ، وكتب له مائة حسنة ، وحطّ منه مائة سيّئة .

( بحار الأنوار : 137/97 ح 25 . عنه مستدرك الوسائل : 402/10 ح 12259 . )

الخامس - فضل زيارته علي زيارة الحسين ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن العبّاس بن معروف ، عن عليّ بن مهزيار ، قال : قلت لأبي جعفر يعني محمّد بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) : جعلت فداك ، زيارة الرضا ( عليه السلام ) أفضل ، أم زيارة أبي عبد اللّه الحسين ( عليه السلام ) ؟

فقال : زيارة أبي ( عليه

السلام ) أفضل ، وذلك : أنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) يزوره كلّ الناس ، وأبي ( عليه السلام ) لا يزوره إلّا الخواصّ من الشيعة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 261/2 ، ح 26 . عنه البحار : 38/99 ، ح 34 .

الكافي : 584/4 ، ح 1 . عنه الأنوار البهيّة : 242 ، س 8 .

من لايحضره الفقيه : 348/2 ، ح 1598 .

التهذيب : 84/6 ، ح 165 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 562/14 ، ح 19829 .

كامل الزيارات : 510 ، ح 796 .

مصباح الزائر : 388 ، س 6 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، قال : قلت لأبي جعفر ( عليه السلام ) : قد تحيّرت بين زيارة قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) وبين زيارة قبر أبيك ( عليه السلام ) بطوس ، فما تري ؟

فقال لي : مكانك؛ ثمّ دخل وخرج ودموعه تسيل علي خدّيه ، فقال : زوّار قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) كثيرون ، وزوّار قبر أبي ( عليه السلام ) بطوس قليلون .

( في البحار : قليل . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 256/2 ، ح 8 . عنه البحار : 37/99 ، ح 26 ، ووسائل الشيعة : 563/14 ،

ح 19831 . )

السادس - الحثّ علي زيارته عن رسول اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ محمّد بن أحمد بن محمّد بن يحيي المعاذيّ النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن أحمد بن عليّ البصريّ المعدّل قال : رأي رجل من الصالحين فيما يري النائم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يارسول اللّه ! مَن أزور مِن أولادك ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ مِن أولادي مَن أتاني مسموماً ، وإنّ مِن أولادي مَن أتاني مقتولاً .

قال : فقلت له : فمن أزور منهم ، يا رسول اللّه ! مع تشتّت مشاهدهم ، أو قال : أماكنهم ؟

قال : من هو أقرب منك - يعني بالمجاورة - وهو مدفون بأرض الغربة .

قال : فقلت : يا رسول اللّه ! تعني الرضا ( عليه السلام ) ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : قل : صلّي اللّه عليه ، قل : صلّي اللّه عليه ، ثلاثاً .

( وزيد في البحار : وآله . وكذا فيما يأتي بعده . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 281/2 ح 5 . عنه البحار : 329/49 ح 5 ، وإثبات الهداة : 287/3 ح 108 . )

السابع - نزول الملائكة لزيارته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إنّ

بخراسان لبقعة يأتي عليها زمان تصير مختلف الملائكة ، ولا يزال فوج ينزل من السماء ، وفوج يصعد إلي أن ينفخ في الصور . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 255/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 523 . )

الثامن - شفاعة أهل البيت ( عليهم السلام ) : لمن زار قبره ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي المأمون . . . دخل دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، ودخل القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ثمّ خطّ بيده إلي جانبه ثمّ قال : هذه تربتي وفيها أُدفن ، وسيجعل اللّه هذا المكان مختلف شيعتي وأهل محبّتي ، واللّه ! ما يزورني منهم زائر ، ولايسلّم عليّ منهم مسلم إلّا وجب له غفران اللّه ورحمته بشفاعتنا أهل البيت . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 481 . )

التاسع - من زاره حرّم اللّه جسده علي النار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( قدس سره ) ، قال : حدّثنا عبد العزيز بن يحيي ، قال : حدّثنا محمّد بن زكريّا ، قال : حدّثنا محمّد بن عمارة ، عن أبيه ، عن الصادق جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه

وآله وسلم ) : ستدفن بضعة منّي بأرض خراسان ، لا يزورها مؤمن إلّا أوجب اللّه عزّ وجلّ له الجنّة ، وحرّم جسده علي النار .

( الأمالي : 60 ح 6 . عنه وعن العيون ، البحار : 284/49 ح 3 ، و31/99 ح 1 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 255/2 ح 4 .

من لايحضره الفقيه : 351/2 ح 1611 مرسلاً عن النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . عنه وعن العيون والأمالي ، وسائل الشيعة : 555/14 ح 19809 ، وإثبات الهداة : 259/1 ح 81 .

روضة الواعظين : 256 س 20 ، مرسلاً عن النبي غّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

جامع الأخبار : 31 س 12 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : قال : حدّثنا عليّ بن أحمد بن موسي الدقّاق ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، قال : حدّثنا أبو سعيد الحسن بن أبي زياد الآدميّ الرازيّ ، قال : حدّثنا عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، قال : سمعت محمّد بن عليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : ، يقول : مازار أبي ( عليه السلام ) أحد فأصابه أذيً من مطر ، أو برد ، أو حرّ ، إلّا حرّم اللّه جسده علي النار .

( الأمالي : 521 ، ح 1 . عنه البحار : 36/99 ، ح 20 ، ووسائل الشيعة : 560/14 ، ح 19822 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد السنانيّ ( رضي الله عنه ) ،

قال : حدّثنا أبو الحسين محمّد بن جعفر الأسديّ ، قال : حدّثني سهل بن زياد الآدميّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، قال : سمعت عليّ بن محمّد العسكريّ ( عليهماالسلام ) ، يقول : أهل قم وأهل آبة مغفور لهم ، لزيارتهم لجدّي عليّ ( آبة بالباء الموحدّة : إنّ آبة قرية من قري ساوه ، منها جرير بن عبد الحميد الآبي سكن الري . قلت أنا : أمّا آبة بليدة تقابل ساوه ، تعرف بين العامّة بآوة ، وأهلها شيعة ، معجم البلدان : 50/1 ، ( آبة ) . )

بن موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) بطوس .

ألا ومن زاره فأصابه في طريقه قطرة من السماء ، حرّم اللّه جسده علي النار .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 260/2 ح 22 . عنه البحار : 231/57 ح 73 ، و38/99 ح 31 ، ووسائل الشيعة : 558/14 ح 19816 . )

العاشر - إنّ زيارته تعدل سبعمائة حجّة وعمرة :

1 - ابن أبي الجمهور الأحسائيّ ؛ : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تدفن بضعة منّي بخراسان ، من زاره عارفاً بحقّه ، كانت له حجّة مبرورة .

فقالت عائشة : حجّة ، يا رسول اللّه ! ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وحجّتين .

فقالت : وحجّتين ، يا رسول اللّه ! ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وأربع حجج .

فقالت : وأربع ، يا رسول اللّه ! ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم )

: وسبع حجج .

فقالت : سبع ، يا رسول اللّه ! ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وسبعين حجّة ، فسكتت .

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو كرّرت السؤال لقلت إلي سبعمائة حجّة ، وسبعمائة عمرة مبرورات متقبّلات .

( عوالي اللئاليّ : 82/4 ح 87 .

إحقاق الحقّ : 352/12 ، وإثبات الهداة : 245/3 س 21 ، عن كتاب مودّة القربي باختصار .

قطعة منه في ( مدفنه ( عليه السلام ) ) . )

2 )

الحادي عشر - من زاره ( عليه السلام ) أعتقه اللّه من النار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، قال حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن الصقر بن دلف ، قال : سمعت سيّدي عليّ بن محمّد بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : من كانت له إلي اللّه تبارك وتعالي حاجة ، فيلزر قبر جدّي الرضا ( عليه السلام ) بطوس وهو علي غسل ، وليصلّ عند رأسه ركعتين ، وليسأل اللّه حاجته في قنوته ، فإنّه يستجيب له ما لم يسأل في مأثم ، أو قطيعة رحم ، وإنّ موضع قبره لبقعة من بقاع الجنّة ، لايزورها مؤمن إلّا أعتقه اللّه من النار ، وأحلّه دار القرار .

( الأمالي : 471 ح 12 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 262/2 ح 32 وفيه : الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتب ، ومحمّد بن علي ماجيلويه ، وأحمد بن علي بن إبراهيم بن هاشم ، والحسين بن إبراهيم

تاتانة ، وعلي بن عبد اللّه الورّاق ، قالوا : حدّثنا علي بن إبراهيم بن هاشم . عنه وعن الأمالي ، البحار : 49/99 ح 4 ، و5 ، ووسائل الشيعة : 569/14 ح 19840 ، والأنوار البهيّة : 243 س 4 . )

الثاني عشر - ضمانة الجواد الجنّة لمن زار أباه ( عليهماالسلام ) :

1 - ابن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني جماعة مشايخي ، عن سعد ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن داود الصرميّ ، عن أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) ، قال : سمعته يقول : من زار قبر أبي فله الجنّة .

( كامل الزيارات : 505 ، ح 786 ، و787 ، وفيه : حدّثني الحسن بن عبد اللّه ، عن أبيه عبد اللّه بن محمّد بن عيسي ، عن داود الصرمي . عنه وعن التهذيب ، مستدرك الوسائل : 355/10 ، ح 12171 ، والبحار : 40/99 ، ح 39 و40 .

التهذيب : 85/6 ، ح 170 ، محمّد بن أحمد بن داود ، عن أبيه أحمد بن داود ، عن محمّد بن قولويه ، عن سعد بن عبد اللّه . عنه وسائل الشيعة : 551/14 ، ح 19800 . )

2 - ابن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن الحسن بن أحمد ، عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن العبّاس بن معروف ، عن علي بن مهزيار ، قال : قلت لأبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) : مالمن زار قبر الرضا ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : فله الجنّة ، واللّه

! .

( كامل الزيارات : 509 ، ح 793 .

ثواب الأعمال : 123 ، ح 2 ، بتفاوت . عنه وعن الكامل ، البحار : 39/99 ، ح 37 ، ووسائل الشيعة : 560/14 ، ح 19823 .

المزار للمفيد : 196 ، ح 3 ، مرسلاً ، بتفاوت .

جامع الأخبار : 32 ، س 18 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن أبي جعفر محمّد بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : ضمنت لمن زار ( في البحار : حتمت . )

أبي ( عليه السلام ) بطوس ، عارفاً بحقّه الجنّة علي اللّه تعالي .

( في الوسائل : زار قبر أبي الرضا ( عليه السلام ) . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 256/2 ، ح 7 . عنه البحار : 37/99 ، ح 25 ، ووسائل الشيعة : 556/14 ، ح 19811 ، وص 553 ، ح 19804 .

من لايحضره الفقيه : 349/2 ، ح 1603 ، مرسلاً . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن عليّ بن أسباط ، قال : سألت أبا جعفر ( عليه السلام ) : ما لمن زار والدك ( عليه السلام

) بخراسان ؟

قال ( عليه السلام ) : الجنّة واللّه ! الجنّة واللّه ! .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ، ح 13 . عنه البحار : 37/99 ، ح 28 ، ووسائل الشيعة : 557/14 ، ح 19813 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا سعد بن عبداللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عبد الرحمن بن أبي نجران ، قال : سألت أبا جعفر ( عليه السلام ) : ما تقول لمن زار أباك ؟

قال : الجنّة واللّه ! .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ، ح 12 . عنه البحار : 37/99 ، ح 27 ، ووسائل الشيعة : 556/14 ، ح 19812 . )

الثالث عشر - إنّ زيارته تعدل أجر سبعين ألف شهيد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن تاتانة ، والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب ، وأحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، ومحمّد بن عليّ ماجيلويه ، ومحمّد بن موسي بن المتوكّل ، وعليّ بن هبة اللّه الورّاق رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن حمزة بن حمران قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : يقتل حفدتي بأرض خراسان في مدينة يقال لها : طوس ، من زاره إليها عارفاً بحقّه ، أخذته بيدي يوم القيامة ، فأدخلته الجنّة ، وإن كان

من أهل الكبائر .

قال : قلت : جعلت فداك ! وما عرفان حقّه ؟

قال : يعلم أنّه إمام مفترض الطاعة شهيد ، من زاره عارفاً بحقّه ، أعطاه اللّه ( زاد في الفقيه : غريب شهيد . )

تعالي له أجر سبعين ألف شهيد ، ممّن استشهد بين يدي رسول اللّه ) ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كلمة « ألف » ليست في الفقيه . )

علي حقيقة .

وفي حديث آخر قال : قال الصادق ( عليه السلام ) : يقتل لهذا ( وأومأ بيده إلي موسي ( عليه السلام ) ) ولد بطوس ، ولايزوره من شيعتنا إلّا الأندر فالأندر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 259/2 ح 18 . عنه البحار : 35/99 ح 18 أشار إليه ، وح 19 ، ووسائل الشيعة : 563/14 ح 19830 ، وإثبات الهداة : 92/3 ح 48 ، قطعة منه .

من لايحضره الفقيه : 350/2 ح 1607 ، بحذف الذيل . عنه وعن العيون والأمالي ، وسائل الشيعة : 554/14 ح 19807 ، وإثبات الهداة : 89/3 ح 39 ، قطعة منه ، و233 ح 19 .

أمالي الصدوق : 105 ح 8 . عنه البحار : 35/99 ح 17 .

روضة الواعظين : 258 س 23 ، مرسلاً عن الصادق ( عليه السلام ) ، بنحو ما أورده الصدوق في الأمالي .

جامع الأخبار : 31 س 1 .

قطعة منه في ( شهادته ( عليه السلام ) في أرض خراسان ) . )

الرابع عشر - من زاره ( عليه السلام ) كمن أنفق

وقاتل في سبيل اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه قال : حدّثنا عبد الرحمن بن حمّاد ، عن عبد اللّه بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن الحسين بن زيد قال : سمعت أبا عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) يقول : يخرج رجل من ولد ابني موسي ، اسمه اسم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) إلي أرض طوس وهي بخراسان ، يقتل فيها بالسمّ ، فيدفن فيها غريباً ، من زاره عارفاً بحقّه ، أعطاه اللّه عزّ وجلّ أجر من أنفق من قبل الفتح وقاتل .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 255/2 ح 3 . عنه إثبات الهداة : 92/3 ح 47 .

أمالي الصدوق : 103 ، المجلس 25 ، ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 33/99 ح 9 ، ومدينة المعاجز : 32/6 ح 1824 .

من لايحضره الفقيه : 349/2 ، ح 1600 ، عنه إثبات الهداة : 45/18 ، ح 18 ، وفيه : عن أبي جعفر ( عليه السلام ) .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ومدفنه ) . )

الخامس عشر - غفران الذنوب لزائره :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن عليّ بن إبراهيم الجعفريّ ، عن حمدان بن إسحاق ، قال : سمعت أبا جعفر ( عليه السلام ) ( في كامل الزيارات : حمدان الدسوائيّ . )

-أو حكي لي ، عن رجل ،

عن أبي جعفر ( عليه السلام ) - الشك من عليّ بن إبراهيم - قال : قال أبوجعفر ( عليه السلام ) : من زار قبر أبي بطوس ، غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر .

قال : فحججت بعد الزيارة ، فلقيت أيّوب بن نوح ، فقال لي : قال أبوجعفرالثاني ( عليه السلام ) : من زار قبر أبي بطوس ، غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر ، وبني اللّه له منبراً في حذاء منبر محمّد وعليّ ( عليهماالسلام ) حتّي يفرغ اللّه من حساب الخلائق .

فرأيته وقد زار ، فقال : جئت أطلب المنبر .

( الكافي : 585/4 ، ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 550/14 ، ح 19798 .

كامل الزيارات : 505 ، ح 788 ، و507 ، ح 791 . عنه البحار : 40/99 ، ح 41 ، و41 ، ح 44 ، ومستدرك الوسائل : 355/10 ، ح 12172 ، و356 ، ح 12175 .

روضة الواعظين : 258 ، س 20 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم ، قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . فمن شدّ رحله إلي زيارتي استجيب دعاؤه ، وغفر له ذنوبه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 254/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 452 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي

المأمون . . . دخل دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، ودخل القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ثمّ خطّ بيده إلي جانبه ثمّ قال : هذه تربتي وفيها أُدفن ، وسيجعل اللّه هذا المكان مختلف شيعتي وأهل محبّتي ، واللّه ! ما يزورني منهم زائر ، ولايسلّم عليّ منهم مسلم إلّا وجب له غفران اللّه ورحمته بشفاعتنا أهل البيت . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 481 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيي العطّار ، قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أيّوب بن نوح ، قال : سمعت أبا جعفر محمّد بن عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : ، يقول : من زار قبر أبي ( عليه السلام ) بطوس ، غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر ، فإذا كان يوم القيامة نصب له منبر بحذاء منبر رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي يفرغ اللّه تعالي من حساب العباد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 259/2 ، ح 19 . عنه البحار : 291/7 ، ح 3 .

أمالي الصدوق : 105 ، ح 7 . عنه وعن العيون ، البحار : 34/99 ، ح 12 ، ووسائل الشيعة : 557/14 ، ح 19815 .

جامع الأخبار : 30 ، س 21 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه )

قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي سأُقتل بالسمّ مظلوماً ، فمن زارني عارفاً بحقّي ، غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 261/2 ح 27 . عنه مدينة المعاجز : 184/7 ح 2258 ، والبحار : 38/99 ح 33 ، ووسائل الشيعة : 558/14 ح 19818 ، وإثبات الهداة : 283/3 ح 101 .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته ( عليه السلام ) ) . )

6 - الشيخ المفيد؛ : أخبرني أبو القاسم ، عن محمّد بن يعقوب ، عن محمّد بن يحيي العطّار ، عن عليّ بن إبراهيم الجعفريّ ، عن حمدان بن إسحاق النيسابوريّ ، قال : دخلت علي أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) فقلت له : ما لمن زار قبر أبيك بطوس ؟

فقال ( عليه السلام ) : من زار قبر أبي بطوس ، غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه وماتأخّر .

( المزار للمفيد : 195 ، ح 1 .

المقنعة : 480 ، س 1 ، مرسلاً . عنه وسائل الشيعة : 560/14 ، ح 19825 . )

السادس عشر - من زاره كان آمناً يوم القيامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن ال متوكّل ( رضي الله عنه ) ، قال حدّثنا : عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن أبي هاشم داود بن القاسم الجعفريّ ،

قال : سمعت أبا جعفر محمّد بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) ، يقول : إنّ بين جبلي طوس قبضة قبضت من الجنّة ، من دخلها كان آمناً يوم القيامة من النار .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 256/2 ، ح 6 . عنه البحار : 37/99 ، ح 24 .

التهذيب : 109/6 ، ح 192 .

من لايحضره الفقيه : 349/2 ، ح 1602 ، مرسلاً . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 556/14 ، ح 19810 . )

السابع عشر - من زاره ( عليه السلام ) أعطاه اللّه ثواب ألف حجّة وعمرة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسن القطانيّ ومحمّد بن أحمد بن إبراهيم الليثيّ ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق المكتّب الطالقانيّ ومحمّد بن بكران النقّاش قالوا : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ مولي بني هاشم قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال : إنّ بخراسان لبقعة يأتي عليها زمان تصير مختلف الملائكة ، ولا يزال فوج ينزل من السماء ، وفوج يصعد إلي أن ينفخ في الصور .

فقيل له : يا ابن رسول اللّه ! وأيّ بقعة هذه ؟

قال ( عليه السلام ) : هي بأرض طوس ، وهي واللّه روضة من رياض الجنّة ، من زارني في تلك البقعة كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكتب اللّه تعالي له ثواب ألف حجّة مبرورة ، وألف عمرة مقبولة ، وكنت

أنا وآبائي شفعاؤه يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 255/2 ح 5 . عنه مدينة المعاجز : 181/7 ح 2254 .

أمالي الصدوق : 61 ح 7 . عنه وعن العيون ، البحار : 31/99 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 108/6 ح 190 .

من لايحضره الفقيه : 351/2 ح 1610 . عنه وعن الأمالي والعيون والتهذيب ، وسائل الشيعة : 567/14 ح 19836 . عنه وعن الأمالي ، إثبات الهداة : 254/3 ح 27 .

روضة الواعظين : 256 س 22 ، مرسلاً .

جامع الأخبار : 31 س 15 .

تحفة العالم : 50/2 ، س 16 ، بتفاوت . عنه البحار : 321/48 ، س 4 .

قطعة منه في ( نزول الملائكة لزيارته ( عليه السلام ) ) و ( مدفنه ( عليه السلام ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه ! ما منّا إلّا مقتول شهيد .

فقيل له : ومن يقتلك ، يا ابن رسول اللّه ؟ !

قال : شرّ خلق اللّه في زماني يقتلني بالسمّ ، ثمّ يدفنني في دار مضيقة ، وبلاد غربة ، ألا فمن زارني في غربتي كتب اللّه تعالي له أجر مائة ألف شهيد ، ومائة ألف صدّيق ، ومائة ألف حاجّ ومعتمر ، ومائة ألف مجاهد ، وحشر في زمرتنا

، وجعل في الدرجات العلي في الجنّة رفيقنا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 256/2 ح 9 . عنه مدينة المعاجز : 181/7 ح 2255 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 32/99 ح 2 .

أمالي الصدوق : 61 ح 8 . عنه البحار : 283/49 ح 2 .

من لا يحضره الفقيه : 351/2 ح 1609 . عنه إثبات الهداة : 254/3 ح 26 . عنه وعن العيون والأمالي ، وسائل الشيعة : 568/14 ح 19837 .

جامع الأخبار : 31 س 23 .

روضة الواعظين : 257 س 3 .

تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 135 س 6 ، قطعة منه ، مرسلاً .

قطعة منه في ( مدفنه ( عليه السلام ) ) و ( إخباره بشهادته ( عليه السلام ) ) و ( قاتله ) . )

3 - العلّامة المجلسيّ ؛ : ورأيت في بعض مؤلّفات أصحابنا قال : ذكر في كتاب فصل الخطاب عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من شدّ رحله إلي زيارتي استجيب دعاؤه وغُفِرَت له ذنوبه ، فمن زارني في تلك البقعة كان كمن زار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكتب اللّه له ثواب ألف حجّة مبرورة ، وألف عمرة مقبولة ، وكنت أنا وآبائي شفعاؤه يوم القيامة ، وهذه البقعة روضة من رياض الجنّة ، ومختلف الملائكة ، لايزال فوج ينزل من السماء وفوج يصعد إلي أن ينفخ في الصور .

( بحار الأنوار : 44/99 ح 51 . عنه مستدرك الوسائل : 357/10 ح 12177 ، قطعة منه ، و12178

، قطعة منه ، و361 ح 12184 ، قطعة منه . )

3 )

الثامن عشر - شفاعته ( عليه السلام ) لزوّار قبره في القيامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ، ومحمّد بن أحمد السنانيّ ، وعليّ بن عبد اللّه الورّاق ، والحسين بن إبراهيم بن هشام المكتّب رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ الأسديّ ، عن أحمد بن محمّد بن صالح الرازيّ ، عن حمدان الديوانيّ قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : من زارني علي بعد داري أتيته يوم القيامة في ثلاث مواطن ( زاد في المقنعة : وشطّ مزاري ، وفي الكامل : شطون مزاري . )

حتّي أُخلّصه من أهوالها ، إذا تطايرت الكتب يميناً وشمالاً ، وعند الصراط ، وعندالميزان .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 255/2 ح 2 . عنه البحار : 34/99 ح 14 ، مثله .

روضة الواعظين : 259 س 4 ، مرسلاً عن الرضا ( عليه السلام ) .

من لايحضره الفقيه : 350/2 ح 1606 . عنه إثبات الهداة : 253/3 ح 24 .

تهذيب الأحكام : 85/6 ح 169 ، وفيه : محمّد بن أحمد بن داود ، عن أبيه ، عن محمّد بن السندي ، عن أحمد بن إدريس ، عن علي بن الحسن النيسابوري ، عن أبي صالح شعيب بن عيسي ، عن صالح بن محمّد الهمداني ، عن إبراهيم بن إسحاق النهاوندي قال : قال الرضا ( عليه السلام ) . عنه وعن المقنعة والفقيه والعيون والأمالي

والخصال ، وسائل الشيعة : 551/14 ح 19799 .

مصباح الزائر : 388 س 11 ، مرسلاً .

المقنعة : 479 س 10 . عنه الأنوار البهيّة : 243 س 1 .

الخصال : 167 ح 220 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 34/99 ح 13 .

كامل الزيارات : 506 ح 789 ، بالسند الذي أورده الشيخ في التهذيب . عنه البحار : 40/99 ح 42 ، ومستدرك الوسائل : 356/10 ح 12173 .

أمالي الصدوق : 106 ح 9 .

المزار للمفيد ضمن المصنّفات : 195/5 ح 2 .

جامع الأخبار : 31 س 8 .

المزار الكبير : 40 ح 21 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ؛ ومحمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه بن أبي خلف قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ومحمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : ما زارني أحد من أوليائي عارفاً بحقّي إلّا تشفّعت له يوم القيامة .

( في الفقيه والوسائل : شفّعت فيه . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 258/2 ح 16 . عنه وعن الأمالي والفقيه ، وسائل الشيعة : 552/14 ح 19802 .

من لايحضره الفقيه : 349/2 ح 1601 .

أمالي الصدوق : 104 ح 4 . عنه وعن العيون ، البحار : 33/99 ح 7 و8 .

روضة الواعظين : 258 س 1 .

جامع الأخبار : 29

س 22 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ مولي بني هاشم ، عن عليّ بن الحسين بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال له رجل من أهل خراسان : يا ابن رسول اللّه ! رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في المنام كأنّه يقول لي : كيف أنتم إذا دفن في أرضكم بضعتي ، واستحفظتم وديعتي ، وغيّب في ثراكم نجمي ؟

( في البحار : بعضي . )

( في البحار : ترابكم . )

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : أنا المدفون في أرضكم ، وأنا بضعة نبيّكم ، فأنا الوديعة والنجم ، ألا ومن زارني وهو يعرف ما أوجب اللّه تبارك وتعالي من حقّي وطاعتي ، فأنا وآبائي شفعاؤه يوم القيامة ، ومن كنّا شفعاؤه نجي ، ولو كان عليه مثل وزر الثقلين ، الجنّ والإنس .

ولقد حدّثني أبي عن جدّي ، عن أبيه ، عن آبائه : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من زارني في منامه فقد زارني ، لأنّ الشيطان لا يتمثّل في صورتي ، ولا في صورة أحد من أوصيائي ، ولا في صورة أحد من شيعتهم ، وأنّ الرؤيا الصادقة جزء من سبعين جزءاً من النبوّة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ح 11 . عنه مدينة المعاجز : 182/7 ح 2256 .

عنه وعن الأمالي ، البحار : 234/58 ح 1 .

أمالي الصدوق : 61 ح 10 . عنه البحار : 283/49 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 32/99 ح 3 .

من لايحضره الفقيه : 350/2 ح 1608 . عنه وعن الإعلام ، إثبات الهداة : 254/3 ح 25 ، قطعة منه .

جامع الأخبار : 32 س 9 .

روضة الواعظين : 257 س 10 ، مرسلاً .

كشف الغمّة : 329/2 س 17 .

إعلام الوري : 71/2 س 3 ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( إنّه ( عليه السلام ) بضعة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ مولي بني هاشم قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه قال : سمعت أبا الحسن ( في الأمالي والمدينة وإثبات الهداة : عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، وفي الوسائل : الحسن بن علي بن فضّال . )

عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : أنا مقتول ومسموم ، ومدفون بأرض غربة ، أعلم ذلك بعهد عهده إليّ أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

.

ألا ! فمن زارني في غربتي كنت أنا وآبائي شفعاؤه يوم القيامة ، ومن كنّا شفعاؤه نجي ، ولو كان عليه مثل وزر الثقلين .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 263/2 ح 33 . عنه مدينة المعاجز : 184/7 ح 2259 ، وإثبات الهداة : 267/1 ح 109 ، قطعة منه .

أمالي الصدوق : 489 ، المجلس 89 ، ح 8 . عنه وعن العيون ، البحار : 34/99 ح 15 ، ووسائل الشيعة : 555/14 ح 19808 ، وإثبات الهداة : 287/1 ح 171 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( كيفيّة شهادته ( عليه السلام ) ) . )

التاسع عشر - من زاره ( عليه السلام ) نفّس اللّه كربته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثنا محمّد بن عيسي بن عبيد قال : حدّثنا محمّد بن سليمان المصريّ ، عن أبيه ، عن إبراهيم بن أبي حجر الأسلميّ قال : حدّثنا قبيصة بن جابر بن يزيد الجعفيّ قال : سمعت وصيّ الأوصياء ، ووارث علم الأنبياء ، أبا جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : يقول : حدّثني سيّد العابدين عليّ بن الحسين ، عن سيّد الشهداء الحسين بن عليّ ، عن سيّد الأوصياء أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

ستدفن بضعة منّي بأرض خراسان ، ما زارها مكروب إلّا نفّس اللّه كربته ، ولامذنب إلّا غفر اللّه ذنوبه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ح 14 . عنه وسائل الشيعة : 557/14 ، ح 19814 .

من لايحضره الفقيه : 349/2 ح 1604 ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . عنه وسائل الشيعة : 553/14 ح 19805 . عنه وعن الأمالي والعيون ، إثبات الهداة : 258/1 ح 80 .

روضة الواعظين : 257 س 23 ، مرسلاً عن النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

أمالي الصدوق : 104 ح 2 . عنه وعن العيون ، البحار : 33/99 ح 10 .

جامع الأخبار : 29 س 10 .

ينابيع المودّة : 341/2 ح 989 ، وفيه : عن الإمام الرضا ( عليه السلام ) عن النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : . . . .

إثبات الهداة : 245/3 س 10 ، عن كتاب مودّة القربي ، لصاحب الينابيع .

قطعة منه في ( إنّه ( عليه السلام ) بضعة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو جعفر محمّد بن أبي القاسم بن محمّد بن الفضل التميميّ الهرويّ ؛ قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن الحسن القهستانيّ قال : كنت بمرو الرود ، فلقيت بها رجلاً من أهل مصر مجتازاً اسمه حمزة ، فذكر أنّه خرج من مصر زائراً إلي مشهد الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، وأنّه لمّا دخل المشهد

كان قرب غروب الشمس ، فزار وصلّي ولم يكن ذلك اليوم زائراً غيره ، فلمّا صلّي العتمة أراد خادم القبر أن يخرجه ويغلق الباب ، فسأله أن يغلق ( عتمة الليل : ظلام أوّله بعد زوال نور الشفق . المعجم الوسيط : 583 . )

عليه الباب ، ويدعه في المشهد ليصلّي فيه ، فإنّه جاء من بلد شاسع ولا يخرجه ، ( شسع الشي ء : بَعُد . ويقال : شسع فلان عن بلده ووطنه : أبعده ، فهو شاسع . المعجم الوسيط : 481 . )

وأنّه لاحاجة له في الخروج ، فتركه وغلّق عليه الباب ، وأنّه كان يصلّي وحده إلي أن أعيي ، فجلس ووضع رأسه علي ركبتيه ليستريح ساعة ، فلمّا رفع رأسه رأي في الجدار مواجهة وجهه رقعة عليها هذان البيتان :

من سرّه أن يري قبراً برؤيته

يفرّج اللّه عمّن زاره كربه

فليأت ذا القبر أنّ اللّه أسكنه

سلالة من نبيّ اللّه منتجبه

قال : فقمت وأخذت في الصلاة إلي وقت السحر ، ثمّ جلست كجلستي الأولي ، ووضعت رأسي علي ركبتي ، فلمّا رفعت رأسي لم أر ما علي الجدار شيئاً ، وكان الذي أراه مكتوباً رطباً كأنّه كتب في تلك الساعة .

قال : فانفلق الصبح ، وفتح الباب ، وخرجت من هناك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 280/2 ح 4 . عنه البحار : 328/49 ح 4 ، وإثبات الهداة : 286/3 ح 107 . )

العشرون - من زاره ( عليه السلام ) فقد خرج من ذنوبه كيوم ولدته أمّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم

بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه قوم من أهل قمّ فسلّموا عليه ، فردّ عليهم وقرّبهم ، ثمّ قال لهم الرضا ( عليه السلام ) : مرحباً بكم وأهلاً ، فأنتم شيعتنا حقّاً ، وسيأتي عليكم يوم تزوروني فيه تربتي بطوس ، ألا ! فمن زارني وهو علي غسل ، خرج من ذنوبه كيوم ولدته أُمّه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 260/2 ح 21 . عنه مدينة المعاجز : 184/7 ح 2257 ، ووسائل الشيعة : 569/14 ح 19839 ، والبحار : 231/57 ح 72 ، و49/99 ح 6 ، وإثبات الهداة : 283/3 ح 100 .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( مدح أهل قمّ ) . )

الحادي والعشرون - حضور قوم من الجنّ لزيارته ( عليه السلام ) :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : عن أبي محمّد القاسم بن العلاء المدائنيّ ، قال : حدّثني خادم لعليّ بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : استأذنته في الزيارة إلي طوس . . . قال الخادم : فخرجت في سفري ذلك . . . ورجعت حدّثته ، فقال ( عليه السلام ) لي : بقيت عليك خصلة لم تحدّثني بها ، إن شئت حدّثتك بها .

فقلت : يا سيّدي ! عليّ نسيتها .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، بتّ ليلة بطوس عند القبر ، فصار إلي القبر قوم

من الجنّ لزيارته . . . .

( الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 48 س 2 . عنه الأنوار البهيّة : 280 س 8 ، ووسائل الشيعة : 428/11 ح 15175 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثاني والعشرون - استحباب اختيار زيارته ( عليه السلام ) علي الحجّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سليمان ، قال : سألت أبا جعفر محمّد بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن رجل حجّ حجّة الإسلام ، فدخل متمتّعاً بالعمرة إلي الحجّ ، فأعانه اللّه تعالي علي حجّه وعمرته؛ ثمّ أتي المدينة . . . ثمّ أتي بغداد ، وسلّم علي أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، ثمّ انصرف إلي بلاده . . . فأيّهما أفضل : أهذا الذي حجّ حجّة الإسلام يرجع أيضاً فيحجّ ؟ أو يخرج إلي خراسان إلي أبيك عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فيسلّم عليه ؟

قال : بلي ، يأتي إلي خراسان ، فيسلّم علي أبي ( عليه السلام ) أفضل ، وليكن ذلك في رجب؛ ولاينبغي أن تفعلوا هذا اليوم ، فإنّ علينا وعليكم من السلطان شنعة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 258/2 ، ح 15 . عنه البحار : 37/99 ، ح 29 .

الكافي : 584/4 ، ح 2 ، وفيه : أبو عليّ الأشعريّ ، عن الحسن بن عليّ الكوفيّ ، عن الحسين بن سيف ، عن محمّد بن أسلم ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 565/14 ، ح 19834 .

التهذيب : 84/6 ، ح 166

، كما في الكافي .

مصباح المتهجّد : 820 ، س 16 .

كامل الزيارات : 508 ، ح 792 ، حدّثني أبي ومحمّد بن الحسن وعليّ بن الحسين جميعاً ، عن سعد بن عبد اللّه بن أبي خلف ، عن الحسن بن عليّ بن عبد اللّه بن المغيرة ، عن الحسين بن سيف بن عميرة ، عن محمّد بن أسلم ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 359/10 ، ح 12182 .

قطعة منه في ( استحباب زيارته ( عليه السلام ) في رجب ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثالث والعشرون - استحباب زيارته يوم الثالث والعشرين من ذي القعدة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : رأيت في بعض تصانيف أصحابنا العجم رضوان اللّه عليهم أنّه يستحبّ أن يزار مولانا الرضا ( عليه السلام ) يوم الثالث والعشرين من ذي القعدة ، من قرب أو بعد ، ببعض زياراته المعروفة أو بما يكون كالزيارة من الرواية بذلك .

( إقبال الأعمال : 616 س 13 . عنه الأنوار البهيّة : 244 س 3 ، والبحار : 43/99 ح 50 . )

الرابع والعشرون - استحباب زيارته يوم الخامس والعشرين من ذي القعدة :

1 - المحدّث القمّيّ ؛ : قال السيّد الداماد ( قدس سرهم ) في رسالة أربعة أيّام في ذكر أعمال يوم دحو الأرض يوم الخامس والعشرين من ذي القعدة :

إنّ زيارة الرضا ( عليه السلام ) فيه أفضل الأعمال المستحبّة ، وآكد الآداب المسنونة .

( الأنوار البهيّة : 244 س 9 . )

الخامس والعشرون - استحباب زيارته ( عليه السلام )

في رجب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سليمان ، قال : سألت أبا جعفر محمّد بن عليّ الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن رجل حجّ حجّة الإسلام ، فدخل متمتّعاً بالعمرة إلي الحجّ ، فأعانه اللّه تعالي علي حجّه وعمرته؛ ثمّ أتي المدينة . . . ثمّ أتي بغداد ، وسلّم علي أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، ثمّ انصرف إلي بلاده . . . فأيّهما أفضل : أهذا الذي حجّ حجّة الإسلام يرجع أيضاً فيحجّ ؟ أو يخرج إلي خراسان إلي أبيك عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فيسلّم عليه ؟

قال : بلي ! يأتي إلي خراسان ، فيسلّم علي أبي ( عليه السلام ) أفضل ، وليكن ذلك في رجب . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 258/2 ، ح 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 534 . )

( ب ) - كيفيّة زيارته ووداعه ( عليه السلام )

1 - ابن قولويه ؛ : حدّثني حكيم بن داود بن حكيم ، عن سلمة بن الخطّاب ، عن عبد اللّه بن أحمد ، عن بكر بن صالح ، عن عمرو بن هشام ، عن رجل من أصحابنا عنه ، قال : إذا أتيت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقل : « اللّهمّ ! صلّ علي عليّ بن موسي الرضا المرتضي ، الإمام التقيّ النقيّ ، وحجّتك علي من فوق الأرض ومن تحت الثري ، الصدّيق الشهيد ، صلاة كثيرة تامّة ، زاكية متواصلة ، متواترة مترادفة ، كأفضل ما صلّيت علي أحد من ( في المصباح : صلاة كثيرة ناميّة زاكيّة مباركة

. )

أوليائك » .

( كامل الزيارات : 513 ح 800 . عنه البحار : 50/99 ح 7 ، ومستدرك الوسائل : 410/10 ح 12270 .

مصباح الكفعمي : 655 س 5 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : ذكر شيخنا محمّد بن الحسن في جامعه فقال : إذا أردت زيارة الرضا ( عليه السلام ) بطوس فاغتسل عند خروجك من منزلك وقل حين تغتسل : « اللّهمّ ! طهّرني وطهّر قلبي ، واشرح لي صدري ، واجر علي لساني مدحتك والثناء عليك ، فإنّه لا حول ولا قوّة إلّا بك ، اللّهمّ ! اجعله لي طهوراً وشفائاً »

وتقول حين تخرج : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه وباللّه ، وإلي اللّه وإلي ابن رسول اللّه ، حسبي اللّه ، توكّلت علي اللّه ، اللّهمّ ! إليك توجّهت ، وإليك قصدت ، وما عندك أردت »

فإذا خرجت فقف علي باب دارك وقل : « اللّهمّ ! إليك وجّهت وجهي ، وعليك خلّفت أهلي ومالي وولدي وما خوّلتني ، وبك وثقت فلاتخيّبني ، يا من لا يخيّب من أراده ، ولا يضيّع من حفظه ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واحفظني بحفظك ، فإنّه لا يضيع من حفظته »

فإذا وافيت سالماً فاغتسل وقل حين تغتسل : « اللّهمّ ! طهّرني وطهّر لي قلبي ، واشرح لي صدري ، واجر علي لساني مدحتك ومحبّتك والثناء عليك ، فإنّه لا قوّة إلّا بك ، وقد علمت أنّ قوّة ديني التسليم لأمرك ، والاتّباع لسنّة نبيّك ، والشهادة علي جميع خلقك ، اللّهمّ ! اجعل لي شفاءً ونوراً ، إنّك علي

كلّ شي ء قدير »

والبس أطهر ثيابك ، وامش حافياً وعليك السكينة والوقار ، والتكبير والتهليل والتمجيد ، قصّر خطاك وقل حين تدخل :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه وباللّه ، وعلي ملّة رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله ، وأشهد أنّ عليّاً وليّ اللّه » .

وسر حتّي تقف علي قبره ( عليه السلام ) وتستقبل وجهه بوجهك ، واجعل القبلة بين كتفيك وقل : « أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله ، وأنّه سيّد الأوّلين والآخرين ، وأنّه سيّد الأنبياء والمرسلين ، اللّهمّ ! صلّ علي محمّد عبدك ، ورسولك ونبيّك ، وسيّد خلقك أجمعين ، صلاةً لا يقوي علي إحصائها غيرك .

اللّهمّ ! صلّ علي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، عبدك وأخي رسولك الذي انتجبته بعلمك ، وجعلته هادياً لمن شئت من خلقك ، والدليل علي من بعثته برسالتك ، وديّان الدين بعدلك ، وفصل قضائك بين خلقك ، والمهيمن علي ذلك كلّه ، والسلام عليك ورحمة اللّه وبركاته .

اللّهمّ ! صلّ علي فاطمة بنت نبيّك ، وزوجة وليّك ، وأُمّ السبطين الحسن والحسين ، سيّدي شباب أهل الجنّة ، الطهرة الطاهرة المطهّرة ، التقيّة النقيّة الرضيّة ( المرضيّة ) الزكيّة ، سيّدة نساء أهل الجنّة أجمعين ، صلاةً لا يقوي علي إحصائها غيرك .

اللّهمّ ! صلّ علي الحسن والحسين سبطي نبيّك ، وسيّدي شباب أهل الجنّة ،

القائمين في خلقك ، والدليلين علي من بعثته برسالتك ، وديّاني الدين بعدلك ، وفصلي قضائك بين خلقك .

اللّهمّ ! صلّ علي عليّ بن الحسين ، عبدك القائم في خلقك ، والدليل علي من بعثته برسالتك ، وديّان الدين بعدلك ، وفصل قضائك بين خلقك ، سيّد العابدين .

اللّهمّ ! صلّ علي محمّد بن عليّ عبدك ، وخليفتك في أرضك ، باقر علم النبيّين .

اللّهمّ ! صلّ علي جعفر بن محمّد الصادق ، عبدك ووليّ دينك ، وحجّتك علي خلقك أجمعين ، الصادق البارّ .

اللّهمّ ! صلّ علي موسي بن جعفر ، عبدك الصالح ، ولسانك في خلقك ، الناطق بحكمك ، والحجّة علي بريّتك .

اللّهمّ ! صلّ علي عليّ بن موسي الرضا المرتضي ، عبدك ووليّ دينك ، القائم بعدلك ، والداعي إلي دينك ، ودين آبائه الصادقين ، صلاةً لا يقوي علي إحصائها غيرك .

اللّهمّ ! صلّ علي محمّد بن عليّ ، عبدك ووليّك القائم بأمرك ، والداعي إلي سبيلك .

اللّهمّ ! صلّ علي عليّ بن محمّد ، عبدك ووليّ دينك .

اللّهمّ ! صلّ علي الحسن بن عليّ ، العامل بأمرك ، القائم في خلقك ، وحجّتك المؤدّي عن نبيّك ، وشاهدك علي خلقك ، المخصوص بكرامتك ، الداعي إلي طاعتك وطاعة رسولك ، صلواتك عليهم أجمعين .

اللّهمّ صلّ علي حجّتك ، ووليّك القائم في خلقك ، صلاةً تامّةً ناميةً باقيةً ، تعجّل بها فرجه ، وتنصره بها ، وتجعلنا معه في الدنيا والآخرة .

اللّهمّ ! إنّي أتقرّب إليك بحبّهم ، وأُوالي وليّهم ، وأُعادي عدوّهم ، وارزقني بهم خير الدنيا والآخرة ،

واصرف عنّي بهم شرّ الدنيا والآخرة ، وأهوال يوم القيامة » .

ثمّ تجلس عند رأسه وتقول : « السلام عليك يا وليّ اللّه ، السلام عليك يا حجّة اللّه ، السلام عليك يا نور اللّه في ظلمات الأرض ، السلام عليك يا عمود الدين ، السلام عليك يا وارث آدم صفيّ اللّه ، السلام عليك يا وارث نوح نجيّ اللّه ، السلام عليك يا وارث إبراهيم خليل اللّه ، السلام عليك يا وارث إسماعيل ذبيح اللّه ، السلام عليك يا وارث موسي كليم اللّه ، السلام عليك يا وارث عيسي روح اللّه ، السلام عليك يا وارث محمّد بن عبد اللّه خاتم النبيّين ، وحبيب ربّ العالمين ، السلام عليك يا وارث عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين وليّ اللّه ، السلام عليك يا وارث فاطمة الزهراء سيّدة نساء العالمين ، السلام عليك يا وارث الحسن والحسين سيّدي شباب أهل الجنّة ، السلام عليك يا وارث عليّ بن الحسين سيّد العابدين ، السلام عليك يا وارث محمّد بن عليّ باقر علم الأوّلين والآخرين ، السلام عليك يا وارث جعفر بن محمّد الصادق البارّ الأمين ، السلام عليك يا وارث أبي الحسن موسي الكاظم الحليم ، السلام عليك أيّها الشهيد السعيد ، المظلوم المقتول ، السلام عليك أيّها الصدّيق الوصيّ البارّ التقي ، أشهد أنّك قد أقمت الصلاة ، وآتيت الزكاة ، وأمرت بالمعروف ، ونهيت عن المنكر ، وعبدت اللّه مخلصاً حتّي أتاك اليقين ، السلام عليك يا أبا الحسن ورحمة اللّه وبركاته ، إنّه حميد مجيد ، لعن اللّه أُمّة قتلتك ، لعن اللّه أُمّة ظلمتك ، لعن

اللّه أُمّة أسّست أساس الظلم والجور والبدعة عليكم أهل البيت » .

ثمّ تنكبّ علي القبر وتقول : « اللّهمّ ! إليك صمدت من أرضي ، وقطعت البلاد رجاء رحمتك ، فلا تخيّبني ولا تردّني بغير قضاء حوائجي ، وارحم تقلّبي علي قبر ابن أخي رسولك صلواتك عليه وآله ، بأبي وأُمّي ، أتيتك زائراً وافداً عائذاً ممّا جنيت علي نفسي ، واحتطبت علي ظهري ، فكن لي شافعاً إلي اللّه تعالي يوم حاجتي وفقري وفاقتي ، فلك عند اللّه مقاماً محموداً ، وأنت عند اللّه وجيه » .

ثمّ ترفع يدك اليمني وتبسط اليسري علي القبر وتقول :

« اللّهمّ ! إنّي أتقرّب إليك بحبّهم وبولايتهم ، أتولّي آخرهم بما تولّيت به أوّلهم ، وأبرأ إلي اللّه من كلّ وليجة دونهم ، اللّهمّ ! العن الذين بدّلوا دينك ، وغيّروا نعمتك ، واتّهموا نبيّك ، وجحدوا بآياتك ، وسخروا بإمامك ، وحملوا الناس علي أكتاف آل محمّد ، اللّهمّ ! إنّي أتقرّب إليك باللعنة عليهم ، والبراءة في الدنيا والآخرة يا رحمن » .

ثمّ تحوّل عند رجليه وتقول : « صلّي اللّه عليك يا أبا الحسن ! صلّي اللّه علي روحك وبدنك ، صبرت وأنت الصادق المصدّق ، لعن اللّه من قتلك بالأيدي والألسن » .

ثمّ ابتهل في اللعنة علي قاتل أمير المؤمنين ، وعلي قتلة الحسن والحسين ، وعلي جميع قتلة أهل بيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ تحوّل عند رأسه من خلفه ، وصلّ ركعتين تقرأ إحديهما ( الحمد ) و ( يس ) وفي الأُخري ( الحمد ) و ( الرحمن ) وإن

لم تحفظهما فتقرأ ( سورة الإخلاص ) في كليهما ، وتدعو للمؤمنين والمؤمنات ، وخاصّة لوالديك ، وتجتهد في الدعاء والتضرّع ، وأكثر من الدعاء لنفسك ولوالديك ، ولجميع إخوانك ، وأقم عند رأسه ما شئت ، ولتكن صلاتك عند القبر .

الوداع :

فإذا أردت أن تودّعه فقل : « السلام عليك يا مولاي وابن مولاي ورحمة اللّه وبركاته ، أنت لنا جنّة من العذاب ، وهذا أوان انصرافي عنك ، إن كنت أذنت لي غير راغب عنك ، ولا مستبدل بك ، ولامؤثر عليك ، ولا زاهد في قربك ، وقد جرت بنفسي للحدثان ، وتركت الأهل والأولاد والأوطان ، فكن لي شافعاً يوم حاجتي ، وفقري وفاقتي ، يوم لا يغني عنّي حميمي ولاقريبي ، يوم لا يغني عنّي والديّ ولا ولدي ، أسأل اللّه الذي قدّر عليّ رحيلي إليك أن تنفّس بك كربتي ، وأسأل اللّه الذي قدّر عليّ فراق مكانك ، أن لا يجعله آخر العهد من زيارتي لك ، ورجوعي إليك ، وأسأل اللّه الذي أبكي عليك عيني أن يجعله سبباً لي وذخراً ، وأسأل اللّه الذي أراني مكانك ، وهداني للتسليم عليك ، وزيارتي إيّاك أن يوردني حوضكم ، ويرزقني من مرافقتكم في الجنان ، السلام عليك يا صفوة اللّه ، السلام علي عليّ أمير المؤمنين ، ووصيّ رسول ربّ العالمين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، السلام علي الحسن والحسين سيّدي شباب أهل الجنّة ، السلام علي الأئمّة وتسمّيهم واحداً واحدا ( عليهم السلام ) : ورحمة اللّه وبركاته .

السلام علي ملائكة اللّه الحافّين ، السلام علي ملائكة اللّه المقيمين المسبّحين ، الذين هم بأمره يعملون ،

السلام علينا وعلي عباد اللّه الصالحين ، اللّهمّ ! لا تجعله آخر العهد من زيارتي إيّاه ، فإن جعلته فاحشرني معه ومع آبائي ( في نسخة : آبائه ) الماضين ، وإن أبقيتني يا ربّ فارزقني زيارته أبداً ما أبقيتني ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » .

وتقول : « أستودعك اللّه وأسترعيك ، وأقرأ عليك السلام آمناً باللّه وبما دعوت إليه ، اللّهمّ ! فاكتبنا مع الشاهدين ، اللّهمّ ! فارزقني حبّهم ومودّتهم أبداً ما أبقيتني ، السلام علي ملائكة اللّه ، وزوّار قبرك يا ابن نبي اللّه ، السلام عليك منّي أبداً ما بقيت ، ودائماً إذا فنيت ، السلام علينا وعلي عباد اللّه الصالحين » .

وإذا خرجت من القبّة فلا تولّ وجهك حتّي يغيب عن بصرك إن شاء اللّه تعالي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 267/2 س 13 . عنه وعن كامل الزيارات ، البحار : 44/99 ح 1 ، و48 ح 3 ، قطعة منه ، من دون ذكر الوداع .

كامل الزيارات : 513 ح 801 ، أورد الحديث مرسلاً عن بعضهم ( عليهم السلام ) : من دون ذكر الوداع . عنه مستدرك الوسائل : 361/10 ح 12185 ، قطعة منه .

المزار للمفيد ضمن المصنّفات : 197 س 1 ، مرسلاً وباختصار .

من لايحضره الفقيه : 363/2 ح 223 .

تهذيب الأحكام : 86/6 ح 171 .

مصباح الزائر : 389 س 13 .

المزار للشهيد : 219 س 2 ، بتفاوت واختصار .

المزار الكبير : 547 ح 1 ، مختصراً و647 س 3 . )

3 -

الشيخ المفيد؛ : تقف علي قبره ( عليه السلام ) ( بعد أن تغتسل لزيارته وتلبس أطهر ثيابك ) وتقول : « السلام عليك يا وليّ اللّه ! وابن وليّه ، السلام عليك يا حجّة اللّه ! وابن حجّته ، السلام عليك يا إمام الهدي ! والعروة الوثقي ، ورحمة اللّه وبركاته ، أشهد أنّك مضيت علي ما مضي عليه آباؤك الطاهرون ، صلوات اللّه عليهم ، لم تؤثر عمي علي هدي ، ولم تمل من حقّ إلي باطل ، وأنّك نصحت للّه ولرسوله ، وأدّيت الأمانة ، فجزاك اللّه عن الإسلام وأهله خير الجزاء ، أتيتك بأبي أنت وأُمّي زائراً ، عارفاً بحقّك ، موالياً لأوليائك ، معادياً لأعدائك ، فاشفع لي عند ربّك » .

ثمّ انكبّ علي القبر فقبّله ، وضع خدّيك عليه ، ثمّ تحوّل إلي عند الرأس فقل : « السلام عليك يا مولاي ! يا ابن رسول اللّه ورحمة اللّه وبركاته ، أشهد أنّك الإمام الهادي ، والوليّ المرشد ، أبرأ إلي اللّه من أعدائك ، وأتقرّب إلي اللّه بولايتك ، صلّي اللّه عليك ورحمة اللّه وبركاته .

ثمّ صلّ ركعتيّ الزيارة ، وصلّ بعدهما ما بدا لك ، وتحوّل إلي عند الرجلين ، فادع بما شئت إن شاء اللّه » .

وداع أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) :

تقف علي القبر وتقول : « السلام عليك يا مولاي ! يا أبا الحسن ! ورحمة اللّه وبركاته ، أستودعك اللّه ، وأقرأ عليك السلام ، آمنّا باللّه وبالرسول ، وبما جئت به ، ودللت عليه ، اللّهمّ فاكتبنا مع الشاهدين » .

ثمّ انكبّ علي القبر وقبّله

، وضع خديك عليه ، وانصرف إذا شئت ، إن شاء اللّه .

( المقنعة : 480 س 6 . عنه الأنوار البهيّة : 243 س 9 ، بتفاوت .

المزار الكبير : 551 ح 2 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 51/99 ح 10 ، قطعة منه . )

4 - السيّد ابن طاووس ؛ : يوم الأربعاء ، وهو باسم موسي بن جعفر ، وعليّ بن موسي ، ومحمّد بن عليّ ، وعليّ بن محمّد ، صلوات اللّه عليهم أجمعين ، زيارتهم ( عليهم السلام ) : : « السلام عليكم يا أولياء اللّه ، السلام عليكم يا حجج اللّه ، السلام عليكم يانور اللّه في ظلمات الأرض ، السلام عليكم صلوات اللّه عليكم وعلي آل بيتكم الطيّبين الطاهرين ، بأبي أنتم وأُمّي لقد عبدتم اللّه مخلصين ، وجاهدتم في اللّه حقّ جهاده حتّي أتاكم اليقين .

فلعن اللّه أعدائكم من الجنّ والإنس أجمعين ، وأنا أبرء إلي اللّه وإليكم منهم .

يا مولاي ! يا أبا إبراهيم موسي بن جعفر ! يا مولاي ! يا أبا الحسن عليّ بن موسي ! . . . أنا مولي لكم ، مؤمن بسرّكم وجهركم ، متضيّف بكم - في يومكم هذا ، وهو يوم الأربعاء - ومستجير بكم ، فأضيفوني و أجيروني بآل بيتكم الطيّبين الطاهرين » .

( جمال الأُسبوع : 40 ، س 22 . عنه البحار : 210/99 ، ضمن ح 1 .

قطعة منه في ( اختصاص يوم من الأُسبوع به ( عليه السلام ) ) . )

5 - العلّامة المجلسيّ ؛ : إذا خرجت من منزلك تريد زيارة

أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقل : ما تقدّم ذكره عند التوجّه لزيارة صاحب الغريّ ( عليه السلام ) ، فإذا وصلت إلي قبره فقل :

« السلام عليك أيّها العلم الهادي ، السلام عليك أيّها الوصيّ الزكيّ ، السلام عليك أيّها الإمام البرّ التقيّ ، السلام عليك أيّها العلم المطهّر من الذنوب ، السلام عليك يا وعاء حكم اللّه ، السلام عليك يا عيبة سرّ اللّه ، السلام عليك أيّها الحافظ لوحي اللّه ، السلام عليك أيّها المستوفي في طاعة اللّه ، السلام عليك أيّها المترجم لكتاب اللّه ، السلام عليك أيّها الداعي إلي توحيد اللّه ، السلام عليك أيّها المعبّر لمراد اللّه ، السلام عليك أيّها المحلّل لحلال اللّه ، والمحرّم لحرام اللّه ، والداعي إلي دين اللّه ، والمعلن لأحكام اللّه ، والفاحص عن معرفة اللّه ، السلام عليك يا أبا الحسن ! أشهد يا مولاي ! أنّك حجّة اللّه وأمينه ، وصفوة اللّه وحبيبه ، وخيرة اللّه من خلقه ، وحجّته علي عباده ، أشهد أنّه من والاك فقد والي اللّه ، ومن عاداك فقد عادي اللّه ، ومن استمسك بك وبالأئمّة من آبائك وولدك ، فقد استمسك بالعروة الوثقي ، وأشهد أنّكم كلمة التقوي وأعلام الهدي ، ونور لسائر الوري » .

ثمّ تنكبّ علي قبره وتقبّله وتقول :

« بأبي أنت وأُمّي أيّها الصديق الشهيد ، بأبي أنت وأُمّي يا ابن أمير المؤمنين ! وسيّد الوصيّين ، وإمام المسلمين ، وحجّة اللّه علي الخلق أجمعين » .

وتصلّي عنده ركعتين ، فإذا فرغت وأردت الوداع فقل :

« يا مولاي ! ياأباالحسن ! يا مولاي ! أيّها

الرضا ! أتيتك زائراً ، وأشهد أنّك خير مزور بعد آبائك ، وأفضل مقصود ، وأشهد أنّ من زارك فقد وصل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأبهج فاطمة سيّدة نساء العالمين ( عليها السلام ) ، ونال من اللّه الفوز العظيم ، فلا جعله اللّه آخر العهد من زيارتك ، وإتيان مشهدك ، ورزقني العود ثمّ العود إليك ، آمين ربّ العالمين » .

( بحار الأنوار : 50/99 ح 9 ، عن الكتاب العتيق للغرويّ . )

6 - العلّامة المجلسيّ ؛ : أقول : وجدت في بعض مؤلّفات قدماء أصحابنا ، زيارةً له ( عليه السلام ) ، وكانت النسخة قديمة ، كان تاريخ كتابتها سنة ستّ وأربعين وسبعمائة ، فأوردتها كما وجدتها .

قال : زيارة مولانا وسيّدنا أبي الحسن الرضا عليه وعلي آبائه وأبنائه الصلوة والسلام ، كلّ الأوقات صالحة لزيارته ، وأفضلها في شهر رجب .

روي ذلك عن ولده أبي جعفر الجواد صلوات اللّه عليه وسلامه ، وهي : « السلام عليك يا وليّ اللّه ! السلام عليك يا حجّة اللّه ! السلام عليك يانوراللّه في ظلمات الأرض ! السلام عليك يا عمود الدين ! السلام عليك ياوارث آدم صفوة اللّه ! السلام عليك يا وارث إبراهيم خليل اللّه ! السلام عليك ياوارث موسي كليم اللّه ! السلام عليك يا وارث عيسي روح اللّه !

السلام عليك يا وارث محمّد رسول اللّه ! السلام عليك يا وارث أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ! السلام عليك يا وارث الحسن والحسين سيّدي شباب أهل الجنّة ! السلام عليك يا وارث عليّ بن الحسين سيّد العابدين !

السلام عليك ياوارث محمّد بن عليّ باقر علم الأوّلين والآخرين ! السلام عليك يا وارث جعفر بن محمّد الصادق البرّ التّقيّ ! السلام عليك ياوارث موسي بن جعفر العالم الحفيّ !

السلام عليك أيّها الصدّيق الشهيد ! السلام عليك أيّها الوصيّ البرّ التقيّ ! أشهد أنّك قد أقمت الصلاة وآتيت الزكاة ، وأمرت بالمعروف ونهيت عن المنكر ، وعبدت اللّه حتّي أتاك اليقين .

السلام عليك من إمام عصيب ، وإمام نجيب ، وبعيد قريب ، ومسموم غريب !

السلام عليك أيّها العالم النبيه ، والقدر الوجيه ، النازح عن تربة جدّه وأبيه ! السلام علي من أمر أولاده وعياله بالنياحة عليه قبل وصول القتل إليه !

السلام علي دياركم الموحشات ، كما استوحشت منكم مني وعرفات .

السلام علي سادات العبيد ، وعدة الوعيد ، والبئر المعطّلة ، والقصر المشيد .

السلام علي غوث اللهفان ، ومن صارت به أرض خراسان ، خراسان .

السلام علي قليل الزائرين ، وقرّة عين فاطمة سيّدة نساء العالمين .

السلام علي البهجة الرضويّة ، والأخلاق الرضيّة ، والغصون المتفرّعة عن الشجرة الأحمديّة .

السلام علي من انتهي إليه رياسة الملك الأعظم ، وعلم كلّ شي ء لتمام الأمر المحكم .

السلام علي من أسماؤهم وسيلة السائلين ، وهياكلهم أمان المخلوقين ، وحججهم إبطال شبه الملحدين .

السلام علي من كسرت له وسادة والده أمير المؤمنين حتّي خصم أهل الكتب ، وثبّت قواعد الدين .

السلام علي عَلَم الأعلام ، ومن كُسِر قلوب شيعته بغربته إلي يوم القيام .

السلام علي السراج الوهّاج ، والبحر العجّاج الذي صارت تربته مهبط الأملاك والمعراج .

السلام علي أُمراء الإسلام ،

وملوك الأديان ، وطاهري الولادة ، ومن اطّلعهم اللّه علي علم الغيب والشهادة ، وجعلهم أهل السادة [السعادة] .

السلام علي كهوف الكائنات وظلّها ، ومن ابتهجت به معالم طوس حيث حلّ بربعها .

يا قبر طوس ! سقاك اللّه رحمته

ما ذا ضمنت من الخيرات يا طوس

طابت بقاعك في الدنيا وطاب بها

شخص ثوي بسناباد مرموس

( ثوي بالمكان : أقام . المصباح المنير : 88 . )

( رمس الميّت : دفنه . المعجم الوسيط : 372 . )

شخص عزيز علي الإسلام مصرعه

في رحمة اللّه مغمور ومغموس

( المغمور : المقهور . المعجم الوسيط : 661 . )

( غمس النجم : غاب . المعجم الوسيط : 662 . )

يا قبره أنت قبر قد تضمّنه

حلم وعلم وتطهير وتقديس

فخراً بأنّك مغبوط بجثّته

وبالملائكة الأطهار محروس

( هذه الأبيات الخمسة في المناقب لابن شهر آشوب : 359/3 ، منسوبة لعليّ بن أحمد الحوافيّ . )

في كلّ عصر لنا منكم إمام هدي

فربعه آهل منكم ومأنوس

أمست نجوم سماء الدين آفلة

وظلّ أُسد الثري قد ضمّهاالخيس

( قال المجلسيّ : الثُري كعُلي طريق في سلمي كثيرة الأسد . البحار : 57/99 ، س 18 . )

( الخِيس : الشجر الكثير المُلتفّ . المعجم الوسيط : 265 . )

غابت ثمانية منكم وأربعة

ترجي مطالعها ما حنّت العيس

( الأعيس من الإبل : الذي يُخالط بياضه شُقرَة ، ج عِيس . المعجم الوسيط : 639 . )

حتّي متي يزهر الحقّ المنير بكم

فالحقّ في غيركم داج ومطموس ( الطموس : الدروس والإمّحاء . القاموس المحيط : 330/2 .

)

« السلام علي مفتخر الأبرار ، ونائي المزار ، وشرط دخول الجنّة والنار .

السلام علي من لم يقطع اللّه عنهم صلواته في آناء الساعات ، وبهم سكنت السواكن ، وتحرّكت المتحرّكات .

السلام علي من جعل اللّه إمامتهم مميّزة بين الفريقين ، كما تعبّد بولايتهم أهل الخافقين .

السلام علي من أحيي اللّه به دارس حكم النبيّين ، وتعبّدهم بولايته لتمام كلمة اللّه ربّ العالمين .

السلام علي شهور الحول وعدّ الساعات ، وحروف لا إله إلَّا اللّه في الرقوم المسطّرات .

السلام علي إقبال الدنيا وسعودها ، ومن سئلوا عن كلمة التوحيد فقالوا : نحن واللّه من شروطها .

السلام علي من يعلّل وجود كلّ مخلوق بلولاهم ، ومن خطبت لهم الخطباء :

بسبعة آبائهم ماهم

هم أفضل من يشرب صوب الغمام

السلام علي عليّ مجدهم وبنائهم ، ومن أنشد في فخرهم ، وعلائهم بوجوب الصلوة عليهم ، وطهارة ثيابهم .

السلام علي قمر الأقمار ، المتكلّم مع كلّ لغة بلسانهم ، القائل لشيعته ما كان اللّه ليولّي إماماً علي أُمّة حتّي يعرّفه بلغاتهم .

السلام علي فرحة القلوب ، وفرج المكروب ، وشريف الأشراف ، ومفخر عبد مناف ، يا ليتني من الطائفين بعرصته وحضرته ، مستشهداً لبهجة مؤانسته :

أطوف ببابكم في كلّ حين

كأنّ ببابكم جعل الطواف

السلام علي الإمام الرؤوف الذي هيّج أحزان يوم الطفوف ، باللّه أُقسم وبآبائك الأطهار ، وبأبنائك المنتجبين الأبرار ، لولا بعد الشقّة حيث شطّت بكم الدار لقضيت بعض واجبكم بتكرار المزار ، والسلام عليكم يا حماة الدين ، وأولاد النبيّين ، وسادة المخلوقين ، ورحمة اللّه وبركاته » .

ثمّ صلّ صلاة

الزيارة ، وسبّح واهدها إليه صلوات اللّه عليه ، ثمّ قل :

« اللّهمّ ! إنّي أسئلك يا اللّه ! الدائم في ملكه ، القائم في عزّه ، المطاع في سلطانه ، المتفرّد في كبريائه ، المتوحّد في ديموميّة بقائه ، العادل في بريّته ، العالم في قضيّته ، الكريم في تأخير عقوبته .

إلهي ! حاجاتي مصروفة إليك ، وآمالي موقوفة لديك ، وكلّما وفّقتني بخير فأنت دليلي عليه ، وطريقي إليه ، يا قديراً ! لاتؤوده المطالب ، يا مليّاً ! يلجأ إليه كلّ راغب ، مازلت مصحوباً منك بالنعم ، جارياً علي عادات الإحسان والكرم .

أسئلك بالقدرة النافذة في جميع الأشياء ، وقضائك المبرم الذي تحجبه بأيسر الدعاء ، وبالنظرة التي نظرت بها إلي الجبال فتشامخت ، وإلي الأرضين فتسطّحت ، وإلي السموات فارتفعت ، وإلي البحار فتفجّرت ، يا من جلّ ! عن أدوات لحظات البشر ، ولطف عن دقائق خطرات الفكر ، لاتحمد يا سيّدي ! إلَّا بتوفيق منك يقتضي حمداً ، ولاتشكر علي أصغر منّة إلّا استوجبت بها شكراً .

فمتي تحصي نعماؤك يا إلهي ! وتجازي آلاؤك يا مولاي ، وتكافي ء صنايعك ياسيّدي ! ومن نعمك يحمد الحامدون ، ومن شكرك يشكر الشاكرون ، وأنت المعتمد للذنوب في عفوك ، والناشر علي الخاطئين جناح سترك ، وأنت الكاشف للضرّ بيدك .

فكم من سيّئة أخفاها حلمك حتّي دخلت ، وحسنة ضاعفها فضلك حتّي عظمت عليها مجازاتك ، جللت أن يخاف منك إلّا العدل ، وأن يرجي منك إلّا الإحسان والفضل ، فامنن عليّ بما أوجبه فضلك ، ولاتخذلني بما يحكم به عدلك .

سيّدي ! لو

علمت الأرض بذنوبي لساخت بي ، أو الجبال لهدّتني ، أوالسموات لاختطفتني ، أو البحار لأغرقتني ، سيّدي ! سيّدي ! سيّدي ! مولاي ! مولاي ! مولاي ! قد تكرّر وقوفي لضيافتك ، فلاتحرمني ما وعدت المتعرّضين لمسئلتك .

يا معروف العارفين ! يا معبود العابدين ! يا مشكور الشاكرين ! يا جليس الذاكرين ! يا محمود من حمده ! يا موجود من طلبه ! ياموصوف من وحّده ! يامحبوب من أحبّه ! ياغوث من أراده ! يامقصود من أناب إليه ! يامن لايعلم الغيب إلّا هو ! يامن لايصرف السوء إلّا هو ! يامن لايدبّر الأمر إلّا هو ! يا من لايغفر الذنب إلّا هو ! يا من لايخلق الخلق إلّا هو ! يا من لاينزل الغيث إلّا هو ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واغفر لي يا خير الغافرين !

ربِّ إنّي أستغفرك استغفار حياء ، وأستغفرك استغفار رجاء ، وأستغفرك استغفار إنابة ، وأستغفرك استغفار رغبة ، وأستغفرك استغفار رهبة ، وأستغفرك استغفار طاعة ، وأستغفرك استغفار إيمان ، وأستغفرك استغفار إقرار ، وأستغفرك استغفار إخلاص ، وأستغفرك استغفار تقوي ، وأستغفرك استغفار توكّل ، وأستغفرك استغفار ذلّة ، وأستغفرك استغفارعامل لك ، هارب منك إليك .

فصلّ علي محمّد وآل محمّد ، وتب عليّ وعلي والديّ ، بما تبت وتتوب علي جميع خلقك ، يا أرحم الراحمين .

يا من تسمّي بالغفور الرحيم ! يا من تسمّي بالغفور الرحيم ! يا من تسمّي بالغفور الرحيم ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واقبل توبتي ، وزكّ عملي ، واشكر سعيي ، وارحم ضراعتي ، ولاتحجب صوتي ، ولاتخيّب مسئلتي

، ياغوث المستغيثين ، وأبلغ أئمّتي سلامي ودعائي ، وشفّعهم في جميع ماسألتك ، وأوصل هديّتي إليهم كما ينبغي لهم ، وزدهم من ذلك ما ينبغي لك ، بأضعاف لايحصيها غيرك .

ولاحول ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم ، وصلّي اللّه علي طيّب المرسلين محمّد وآله الطاهرين » .

( البحار : 52/99 ، ح 11 . عنه مستدرك الوسائل : 360/10 ، ح 12183 .

قال العلّامة المجلسيّ ؛ : واعلم أنّ ظاهر العبارة يدلّ علي أنّ هذه الزيارة مرويّة عن الجواد ( عليه السلام ) ويحتمل أن يكون الإشارة في قوله « رُوِي ذلك » راجعة إلي كون أفضلها في شهر رجب ، وفي بعض عباراتها ما يوهم كونها غير مرويّة ، واللّه يعلم . البحار : 58/99 ، س 12 . )

( ج ) - كيفيّة الصلاة عليه ( عليه السلام )

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة من أصحابنا ، عن أبي المفضّل الشيبانيّ ، قال : حدّثنا أبو محمّد عبد اللّه بن محمّد العابد بالدالية لفظاً ، قال : سألت مولاي أبا محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) في منزله بسرّ من رأي ، سنة خمس وخمسين ومائتين أن يملي عليّ من الصلوة علي النبيّ وأوصيائه عليه وعليهم السلام ، وأحضرت معي قرطاساً كثيراً ، فأملي عليّ لفظاً من غير كتاب .

الصلاة علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . الصلاة علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) :

« اللّهمّ صلّ علي عليّ بن موسي الرضا الذي ارتضيته ورضيت به مَنْ شئت من خلقك . اللّهمّ ! كما جعلته حجّة علي خلقك ، وقائماً بأمرك ، وناصراً لدينك ،

وشاهداً علي عبادك ، وكما نصح لهم في السرّ والعلانية ودعا إلي سبيلك بالحكمة والموعظة الحسنة ، فصلّ عليه أفضل ما صلّيت علي أحد من أوليائك وخيرتك من خلقك ، إنّك جواد كريم . . . » .

( مصباح المتهجّد : 399 ، س 12 و404 ، س 8 .

البلد الأمين : 305 ، س 14 .

جمال الأُسبوع : 295 ، س 13 ، عنه البحار : 73/91 ، ضمن ح 1 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . وفي التوقيع : . . . إذا صلّيت علي النبيّ فصلّ عليه وعلي أوصيائه علي هذه النسخة . . .

( نسخة الدفتر الذي خرج ) بسم اللّه الرحمن الرحيم : « اللّهمّ صلّ علي محمّد سيّد المرسلين . . . وصلّ علي أمير المؤمنين . . . وصلّ علي عليّ بن موسي [الرضا] إمام المؤمنين ووارث المرسلين وحجّة ربّ العالمين . . . » .

( الغيبة : 165 ، س 20 . عنه البحار : 17/52 ، ضمن ح 14 .

جمال الأُسبوع : 301 ، س 14 . عنه البحار : 78/91 ، ح 2 .

المزار الكبير : 666 ، س 3 .

مصباح الكفعمي : 725 ، س 9 .

البلد الأمين : 79 ، س 10 .

دلائل الإمامة : 545 ، ح 524 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - السيّد ابن طاووس ؛ : الصلواة علي النبيّ [وآله ( عليهم السلام ) : في كلّ يوم من شهر رمضان :

. . . « اللّهمّ صلّ علي عليّ بن ( ما بين المعقوفتين أثبتناه من مصباح المتهجّد وروضة الواعظين . )

موسي الرضا إمام المسلمين ، ووال من والاه وعاد من عاداه ، وضاعف العذاب علي من شرك في دمه وهو المأمون . . . » .

( إقبال الأعمال : 372 س 12 . عنه البحار : 108/95 ضمن ح 3 .

مصباح المتهجّد : 620 ح 699 .

مصباح الكفعميّ : 831 س 10 .

المقنعة : 329 س 7 .

البلد الأمين : 229 س 16 .

روضة الواعظين : 355 س 7 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( د ) - إهداء الصلاة إليه ( عليه السلام ) والطواف عنه

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن الحسن بن عليّ الكوفيّ ، عن عليّ بن مهزيار ، عن موسي بن القاسم ، قال : قلت لأبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) : قد أردت أن أطوف عنك وعن أبيك ، فقيل لي : إنّ الأوصياء لايطاف عنهم .

فقال لي : بل طف ما أمكنك ، فإنّه جائز . . . .

قلت : طفت يوماً عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال ثلاث مرّات : صلّي اللّه علي رسول اللّه .

ثمّ اليوم الثاني عن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) . . . واليوم التاسع عن أبيك عليّ [الرضا] ( عليه السلام ) . . .

فقال : إذن واللّه ! تدين اللّه بالدين الذي لايقبل من العباد غيره . . . .

( الكافي : 314/4 ، ح 2 . عنه نور الثقلين :

303/4 ، ح 226 ، قطعة منه ، والبحار : 101/50 ، ح 15 ، والوافي : 377/12 ، ح 12036 ، والأنوار البهيّة : 262 ، س 17 .

التهذيب : 450/5 ، ح 1572 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 200/11 ، ح 14620 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الراونديّ ؛ : قالوا ( عليهم السلام ) : : إنّه يصلّي العبد . . . يوم الأحد : أربع ركعات [تهدي ] إلي عليّ بن موسي [الرضا] ( عليهماالسلام ) . . . .

( الدعوات : 108 ، ح 243 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - السيّد ابن طاووس ؛ : حدّث أبو محمّد الصيمريّ ، قال : حدّثنا أبوعبد اللّه أحمد بن عبد اللّه البجليّ بإسناد رفعه إليهم صلوات اللّه عليهم ، قال : من جعل ثواب صلاته لرسول اللّه ، وأمير المؤمنين ، والأوصياء من بعده ، صلوات اللّه عليهم أجمعين وسلّم ، أضعف اللّه له ثواب صلاته أضعافاً مضاعفة ، حتّي ينقطع النفس ، ويقال له قبل أن يخرج روحه من جسده : يافلان ! هديّتك إلينا وألطافك لنا ، فهذا يوم مجازاتك ومكافاتك ، فطب نفساً ، وقرّ عيناً ، بما أعدّ اللّه لك ، وهنيئاً لك بما صرت إليه .

قال : قلت : كيف يهدي صلاته ويقول ؟

قال : ينوي ثواب صلاته لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ولو أمكنه أن يزيد علي صلاة الخمسين شيئاً ، ولو ركعتين في كلّ ركعتين في كلّ يوم ، ويهديها إلي واحد

منهم :

يفتتح الصلاة في الركعة الأُولي مثل افتتاح صلاة الفريضة بسبع تكبيرات أو ثلاث مرّات ، أو مرّة في كلّ ركعة ، ويقول بعد تسبيح الركوع والسجود ثلاث مرّات : « صلّي اللّه علي محمّد وآله الطيّبين الطاهرين » . في كلّ ركعة . . . .

ما يهديه إلي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : « اللّهمّ إنّ هاتين الركعتين هديّة منّي إلي عبدك وابن عبدك ، ووليّك وابن وليّك ، سبط نبيّك عليّ بن موسي الرضا ، ابن المرضيّين ( عليهماالسلام ) - والدعاء إلي آخره - يا وليّ المؤمنين ! » - ثلاثاً .

( جمال الأُسبوع : 29 ، س 5 . عنه البحار : 215/88 ، ضمن ح 1 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

4 - السيّد ابن طاووس ؛ : روي أنّه يصلّي في اليوم السادس من شهر رمضان المبارك ركعتان ، كلّ ركعة بالحمد مرّة ، وبسورة الإخلاص خمساً وعشرين مرّة ، لأجل ما ظهر من حقوق مولانا الرضا ( عليه السلام ) فيه .

( إقبال الأعمال : 410 ، س 2 . عنه البحار : 43/99 ، ح 49 . )

قال المجلسيّ : فيناسب إيقاع هذه الصلاة في روضته المقدّسة بعد زيارته .

( ه ) - التوسّل به ( عليه السلام )
1 )

الأوّل - في يوم الجمعة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عن الصادق ( عليه السلام ) ، أنّه قال : صم يوم الأربعاء والخميس والجمعة ، فإذا كان يوم الجمعة اغتسل ، والبس ثوباً ( في المصدر : قم ، وهو غير صحيح ، يدلّ عليه ما في البحار . )

جديداً ، ثمّ اصعد إلي أعلي موضع في دارك . . . ثمّ ارفع يديك إلي السماء . . . وقل : اللّهمّ إنّي ذكرت توحيدي إيّاك . . . .

( في البحار : ذخرت . )

وتقول : اللّهمّ إنّي حللت بساحتك لمعرفتي . . . وأسألك بالحقّ الذي جعلته عند محمّد وآل محمّد ، وعند الأئمّة : عليّ والحسن . . . وعليّ [الرضا] . . . . .

( مصباح المتهجّد : 331 ، س 7 . عنه البحار : 38/87 ، ح 7 .

قطعة منه في ب 5 ، ( التوسّل به ( عليه السلام ) في الأدعية . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثاني - لأداء الدين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عن محمّد بن سليمان الديلميّ ، عن أبيه ، قال : جاء رجل إلي سيّدنا الصادق ( عليه السلام ) ، فقال له : يا سيّدي ! أشكو إليك ديناً ركبني ، وسلطاناً غشمني . . .

فقال ( عليه السلام ) : إذا جنّك الليل ، فصلّ ركعتين ، اقرأ في الأُولي منهما : الحمد وآية الكرسيّ ، وفي الركعة الثانية : الحمد وآخر الحشر . . .

ثمّ تقول : . . . يا عليّ بن موسي ! عشر مرّات . . . ثمّ تسأل حاجتك .

( الأمالي : 292 ، ح 567 . عنه البحار : 346/88 ، ح 60 ، و112/89 ، ح 1 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثالث - للاستغناء :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ :

الدعاء المتضمّن للتوسّل بكلّ واحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : لما جعل له .

« اللّهمّ صلّ علي محمّد وأهل بيته ، وأسألك اللّهمّ بحقّ محمّد وابنته وابنيها الحسن والحسين ( عليهم السلام ) : إلّا أعنتني بهم علي طاعتك ورضوانك ، وبلّغتني بهم أفضل ما بلّغته أحداً من أوليائهم في ذلك . . . وأسألك اللّهمّ بحقّ وليّك عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، إلّا أنجيتني به ، وسلّمتني ممّا أخافه وأحذره ، في جميع أسفاري ، في البراري والقفار ، والأودية والغياض ، والبحار . . . » .

( البحار : 251/99 ، ضمن ح 10 ، عن كتاب العتيق للغرويّ . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الرابع - للنجاة في الأسفار :

1 - الراونديّ ؛ : وحدّث أبو الوفاء الشيرازيّ قال : كنت مأسوراً [بكرمان في يد ابن إلياس مقيّداً مغلولاً] ، فوقفت علي أنّهم همّوا بقتلي ، فاستشفعت إلي اللّه تعالي بمولانا أبي محمّد عليّ بن الحسين زين العابدين ( عليهماالسلام ) ، فحملتني عيني .

فرأيت [في المنام ] رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو يقول : لاتتوسّل بي [ولابابنتي ] ولابابنيّ في شي ء من عروض الدنيا بل للآخرة ، ولما تؤمّل من فضل اللّه تعالي فيها . . . وأمّا عليّ بن موسي فللنجاة من الأسفار في البرّ والبحر . . . .

( الدعوات : 191 ، ح 530 . عنه البحار : 35/91 ، س 8 ، بتفاوت .

البحار : 32/91 ، ح 22 ، عن قبس المصباح .

البحار :

249/99 ، ح 10 ، عن كتاب العتيق للغرويّ . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الخامس - لدفع الوباء والطاعون :

1 - السيّد الشبّر؛ : في كتاب المحدّث الكاشانيّ . . . أيضاً يكتب ويحمل معه [أي من أصابه الوباء والطاعون ] :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ياهو ، يا من هو هو ، يا من ليس هو إلّا هو ، صلّ علي محمّد و آل محمّد [واجعل لحامل كتابي هذا من كلّ همّ وغمّ وخوف فرجاً ومخرجاً] . . . بحقّ محمّد وعليّ . . . وعليّ [الرضا] . . . » .

( طب الأئمّة للسيّد الشبّر : 487 ، س 21 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

السادس - لقضاء الحوائج المهمّة :

1 - الكفعميّ ؛ : روي عن الصادق ( عليه السلام ) : أنّه من قلّ عليه رزقه أو ضاقت عليه معيشتة ، أو كانت له حاجة مهمّة من أمر دنياه وآخرته ، فليكتب في رقعة بيضاء ويطرحها في الماء الجاري عند طلوع الشمس ، وتكون الأسماء في سطر واحد .

« بسم اللّه الرحمن الرحيم الملك الحقّ المبين ، من العبد الذليل إلي المولي الجليل ، سلام علي محمّد . . . وموسي وعليّ [الرضا ( عليه السلام ) ] . . . » .

( البلد الأمين : 157 س 5 . عنه البحار : 236/99 ضمن ح 3 .

مصباح الكفعميّ : 530 س 1 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

السابع - لسرعة الإجابة :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : وجدت في نسخة

قديمة ، من مؤلّفات بعض أصحابنا رضي اللّه عنهم ما هذا لفظه : هذا الدعاء رواه محمّد بن بابويه ؛ عن الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، وقال : ما دعوت في أمر إلّا رأيت سرعة الإجابة وهو :

« اللّهمّ ! إنّي أسألك وأتوجّه إليك بنبيّك نبيّ الرحمة . . . يا أبا الحسن ! يا عليّ بن موسي ! أيّها الرضا ! يا ابن رسول اللّه ! يا حجّة اللّه ! علي خلقه ، يا سيّدنا ! ومولانا ، إنّا توجّهنا واستشفعنا وتوسّلنا بك إلي اللّه ، وقدّمناك بين يدي حاجاتنا ، يا وجيهاً ! عند اللّه ، اشفع لنا عند اللّه . . . » .

( البحار : 247/99 ، س 16 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الثامن - توسّل الملائكة به ( عليه السلام ) :

1 - الكفعميّ ؛ : ومنها دعاء أهل البيت المعمور وهو :

« يا من أظهر الجميل ! وستر القبيح ، يا من لم يؤاخذ ! بالجريرة ولم يهتك الستر؛ يا عظيم العفو ! يا حسن التجاوز ! يا باسط اليدين ! بالرحمة ، ياصاحب كلّ حاجة ! يا واسع المغفرة ! يا مفرّج كلّ كربة ! يا مقيل العثرات ! يا كريم الصفح ! ياعظيم المنّ ! يا مبتدئاً بالنعم ! قبل استحقاقها ، يا ربّاه ! يا سيّداه ، يا غاية رغبتاه ! أسألك بك وبمحمّد وعليّ وفاطمة والحسن والحسين ، وعليّ بن الحسين ، ومحمّد بن عليّ ، وجعفر بن محمّد ، وموسي بن جعفر ، وعليّ بن موسي ، ومحمّد بن عليّ ، وعليّ ابن

محمّد ، والحسن بن عليّ ، والقائم المهدي ، الأئمّة الهادية عليهم السلام أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد . وأسألك يا اللّه ، أن لاتشوّه خلقي بالنار ، وأن تفعل بي ما أنت أهله ، [ولا تفعل بي ما أنا أهله ] » .

( في فلاح السائل : وتذكر ما تريد . )

( مصباح الكفعميّ : 44 ، س 12 . عنه البحار : 75/83 ، ضمن ح 10 ، بتفاوت .

فلاح السائل : 195 ، س 19 .

البلد الأمين : 18 س 17 . )

التاسع - في عالم الرؤيا :

1 - الحضينيّ ؛ : حدّثني محمّد بن زيد القمّيّ ، عن محمّد بن بشر ، قال : حدّثني الحسين ولقيت بشر ، وحدّثني بهذا الحديث عن عبد اللّه بن جعفر اللأفي قال : خرجت مع هرثمة بن أعين إلي خراسان ، وكنّا مع المأمون ، وكان سبب ( سمّه للرضا ( عليه السلام ) أنّه سمّه في عنب ورمّان مفروك ، لمّا حضرت الرضا ( عليه السلام ) الوفاة ، وكان ) المأمون حمله من المدينة في طريق الأهواز ( ما بين المعقوفتين أثبتناه من مدينة المعاجز . )

يريد خراسان ، فلمّا صار بالسوس لقيه الشيعة بها ، وكان عليّ بن أسباط الفارسيّ قد سار من فارس بهدايا وألطاف ليلقاه بها ، فقطعت اللصوص وأخذوا كلمّا كان فيها ، وأخذوا الهدايا والألطاف التي كانت مع عليّ بن أسباط ، وكان ذا مال ودنيا عريضة ، فطالبه القفص بأن يشتري نفسه منهم بمال عظيم ، وعذّبوه إلي أن قال قائل منهم : احشوا فاه جمراً ، حتّي

يشتري نفسه منّا .

ففعلوا ذلك ، فانتثرت نواجذه وأنيابه وأضراسه ، وتركته القفص ، وجميع سائر من في القافلة وساروا بالغنيمة ، فبكي عليّ بن أسباط وقال : واللّه مامصيبتي بفمي بأعظم من مصيبتي بما حملته إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، ورقد من شدّة وجعه ، فرأي في منامه سيّدنا الرضا ( عليه السلام ) وهو يقول له : لاتحزن فإنّ هداياك وألطافك عندنا بالسوس ، إذا وردناها ووردتها ، وأمّا فوك فأوّل مدينة تدخلها فاطلب السعد المسحوق ، فَاحْشُ به فاك ، فإنّ اللّه يردّ عليك نواجذك ، وأنيابك وأضراسك ، فانتبه مسروراً فقال : الحمد للّه حقّ حمده علي ما رأيت ، وحقّاً مارأيت ، وحمل نفسه حتّي دخل أوّل مدينة ، والتمس السعد بها ، فأخذه وحشي فاه ، فردّ اللّه عليه جميع نواجذه ، وسار حتّي لقي سيّدنا الرضا ( عليه السلام ) بالسوس ، فلمّا دخل عليه قال له : يا عليّ ! قد وجدت جميع ما قلنا لك في السعد حقّاً ، فادخل إلي تلك الخزانة ، فانظر هداياك وألطافك ، وجميع ما كان ممّا أهديته إلينا تراه بحاله ، وما كان لك فخذه .

فدخل عليّ بن أسباط الخزانة ، فوجد جميع ما كان معه لم يفقد منه شيئاً ، فأخذ ما كان له ، وترك الهدايا والألطاف ، وسار الرضا ( عليه السلام ) إلي المأمون ، فزوّجه أخته ، وجعله وليّ عهده ، وضرب اسمه علي الدراهم ، وهي الدراهم الرضويّة ، وجمع بني العبّاس ، وناظرهم في فضل عليّ بن موسي ، حتّي ألزمهم الحجّة ، وردّ فدكاً علي ولد فاطمة

( عليها السلام ) ، ثمّ سمّه بعد كيد طويل .

( الهداية الكبري : 279 س 9 . عنه مدينة المعاجز : 252/7 ح 2304 .

مشارق أنوار اليقين : 96 س 4 ، مختصراً وبتفاوت . عنه البحار : 72/49 ضمن ح 95 ، وإثبات الهداة : 304/3 ح 152 . عنه وعن الهداية ، مدينة المعاجز : 231/7 ح 2284 . )

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . حدّثنا أبو العباس أنّه كان ممّن أُسر بالهبير مع أبي الهيجاء بن حمدان قال : وكان أبو ظاهر سليمان مكرماً لأبي الهيجاء بأن كان يستدعيه إلي طعامه ، فيأكل معه ، ويستدعيه أيضاً بالليل للحديث معه .

فلمّا كان ذات ليلة سألت أبا الهيجاء أن يجري ذكري عند سليمان بن الحسن ويسأله إطلاقي ؟

فأجابني إلي ذلك ، ومضي إلي أبي ظاهر في تلك الليلة علي رسمه ، وعاد من عنده ولم يأتني ، وكان من عادته أن يغشاني عند عوده من عند سليمان . . .

فلمّا لم يعاودنا في تلك الليلة . . . استوحشت لذلك ، فصرت إليه إلي منزله المرسوم . . . فانصرفت إلي موضعي الّذي أُنزلت فيه في حالة عظيمة من الإياس من الحياة واستشعار الهلكة ، فاغتسلت ولبست ثياباً جعلتها كفني ، وأقبلت علي القبلة ، فجعلت أُصلّي وأُناجي ربّي وأتضرّع وأعترف بذنوبي وأتوب منها ذنباً ذنباً ، وتوجّهت إلي اللّه بمحمّد وعليّ . . . وجعفر وموسي وعليّ [الرضا] . . . ولم أزل أقول هذا وشبهه من الكلام إلي أن انتصف الليل ، وجاء وقت الصلاة والدعاء وأنا أستغيث إلي اللّه

وأتوسّل إليه بأمير المؤمنين ( عليه السلام ) إذ نعست عيني فرقدت .

فرأيت أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فقال لي : يا ابن كشمرد !

قلت : لبّيك يا أمير المؤمنين ! فقال : مالي أراك علي هذه الحالة ؟

فقلت : يا مولاي ! أما يحقّ لمن يقتل صباح هذه الليلة غريباً عن أهله وولده بغير وصيّة . . . فقال : تحوّل كفاية اللّه ودفاعه بينك وبين الذي يوعدك في ما أرصدك به من سطواته ، أُكتب :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم من العبد الذليل فلان بن فلان إلي المولي الجليل الذي لا إله إلّا هو الحيّ القيّوم ، وسلام علي آل يس ، ومحمّد وعليّ وفاطمة . . . ومحمّد وعليّ . . . »

فقال : ارم بها في البئر ، وفي ما دنا منك من منابع الماء .

قال ابن كشمرد : فانتبهت وقمت ففعلت ما أمرني به . . .

فلمّا أصبحنا وطلعت الشمس استدعيت . . . فلمّا دخلت علي أبي ظاهر . . .

ثمّ أقبل عليّ فقال : قد كنّا عزمنا في أمرك علي ما بلغك ، ثمّ رأينا بعد ذلك أن نفرّج عنك وأن نخيّرك أحد أمرين : إمّا أن تجلس فنحسن إليك ، وإمّا أن تنصرف إلي عيالك . . . فخرجت منصرفاً من بين يديه . . . .

( مصباح الزائر : 535 ، س 21 . عنه البحار : 231/99 ، ح 1 .

البحار : 23/91 ، ح 21 ، عن قبس المصباح . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

العاشر - لمن غفل عن

صلاة الليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عن الصادقين ( عليهم السلام ) : : أنّ من غفل من صلاة الليل فليصلّ عشر ركعات . . . ثمّ يدعو بما يختصّ عقيب السادسة . . . ثمّ تسجد سجدة الشكر ، فتقول فيها اثنتي عشرة مرّة : « الحمد للّه شكراً » .

ثمّ تقول : « اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وصلّ علي عليّ وفاطمة . . . وموسي وعليّ [الرضا] . . . فاقض بهم حوائجي . . . » .

( مصباح المتهجّد : 138 ، س 13 . عنه البحار : 251/84 ، ح 59 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 )

الحادي عشر - في الساعة الثامنة بعد طلوع الشمس :

1 - الكفعمي ؛ : الساعة الثامنة من الأربع ركعات من بعد الظهر إلي صلاة العصر للرضا ( عليه السلام ) : « يا خير مدعوّ ! يا خير من أعطي ، يا خير من سئل ، يامن أضاء باسمه ضوء النهار ، وأظلم به ظلمة الليل ، وسال باسمه وابل السيل ، ورزق أولياءه كلّ خير ، يا من علا السماوات نوره ، والأرض ضوؤه ، والشرق والمغرب رحمته ، يا واسع الجود أسألك بحقّ وليّك عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، وأقدّمه بين يدي حوائجي ورغبتي إليك ، أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تكفيني به ، وتنجيني ممّا أخافه وأحذره في جميع أسفاري ، وفي البراري والقفار ، والأودية والآكام ، والغياض والجبال ، والشعاب والبحار ، يا واحد ! يا قهّار ! يا

عزيز ! ياجبّار ! يا ستّار ! وأن تفعل بي كذا وكذا » .

دعاء آخر لهذه الساعة :

« اللّهمّ ! أنت الكاشف للملمّات ، والكافي للمهمّات ، والمفرّج للكربات ، والسامع للأصوات ، والمخرج من الظلمات ، والمجيب للدعوات ، الراحم للعبرات ، جبّار الأرض والسماوات . يا وليّ يا مولي ! يا عليّ يا أعلي ! يا كريم يا أكرم ! يا من له الاسم الأعظم ! يا من علّم الإنسان ما لم يعلم ! فاطر السموات والأرض ، وهو يطعم ولايطعم ، أسألك بمحمّد المصطفي من الخلق ، المبعوث بالحقّ ، وبأميرالمؤمنين الذي أوليته فألفيته شاكراً ، وابتليته فوجدته صابراً ، وبالإمام الرضا عليّ بن موسي ، الذي أوفي بعهدك ، ووثق بوعدك ، وأعرض عن الدنيا وقد أقبلت إليه ، ورغب عن زينتها وقد رغبت فيه ، أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، فقد توسّلت بهم إليك ، وقدّمتهم أمامي وبين يدي حوائجي ، أن تهديني إلي سبل مرضاتك ، وتيسّر لي أسباب طاعتك ، وتوفّقني لابتغاء الزلفة بموالاة أوليائك ، وإدراك الحظوة من معاداة أعدائك ، وتعينني علي أداء فروضك واستعمال سنّتك ، وتوقفني علي المحجّة المؤدّية إلي العتق من عذابك ، والفوز برحمتك ياأرحم الراحمين » .

( مصباح الكفعمي : 187 س 13 . عنه البحار : 349/83 س 12 .

البلد الأمين : 144 س 10 ، قطعة منه .

مصباح المتهجّد : 515 ح 597 ، قطعة منه .

مفتاح الفلاح : 469 س 5 .

قطعة منه في ( اختصاص بعض الساعات به ( عليه السلام ) ) . )

الثاني عشر -

للميّت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : نسخة الكتاب الذي يوضع عند الجريدة ، مع الميّت يقول قبل أن يكتب : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لاشريك له . . . وأنّ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عبده ورسوله ، وأنّه مقرّ بجميع الأنبياء والرسل ( عليهم السلام ) : ، وأنّ عليّاً وليّ اللّه وإمامه .

وأنّ الأئمّة من ولده أئمّته وأنّ أوّلهم الحسن . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . ، وأنّ عليّاً ومحمّداً وجعفراً وموسي وعليّاً . . . أئمّة وقادة ودعاة إلي اللّه عزّ وجلّ ، وحجّة علي عباده » .

( مصباح المتهجّد : 16 . عنه البحار : 59/79 ، ح 1 .

الدعوات : 233 ، س 1 . عنه وعن المصباح ، مستدرك الوسائل : 242/2 ، ح 1881 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 )

الثالث عشر - في الأدعية :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : فإذا صلّيت الفجر . . . تقول ما يختصّ هذا الموضع : « اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد . . . ثمّ تقول :

اللّهمّ ! إنّي وهذا اليوم المقبل خلقان من خلقك . . . رضيت باللّه ربّاً ، وبالإسلام ديناً ، وبمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نبيّاً ، وبالقرآن كتاباً ، وبعليّ إماماً ، وبالحسن والحسين . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . أئمّة وسادة وقادة . . . » .

( مصباح المتهجّد : 200 ، س 10 .

البحار :

51/83 ، ح 56 ، عن جنّة الأمان . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : ومن دعاء السرّ ، يا محمّد ! . . . قل للذين يريدون التقرّب إليّ : اعلموا علماً يقيناً ، أنّ هذا الكلام أفضل ما أنتم متقرّبون به إليّ بعد الفرائض أن تقولوا :

« اللّهمّ إنّه لم يصبح أحد من خلقك . . . » ثمّ اسجد سجدة الشكر وقل ما كتب أبوإبراهيم ( عليه السلام ) إلي عبد اللّه بن جندب .

فقال : إذا سجدت ، فقل :

« اللّهمّ إنّي أُشهدك ، وأُشهد ملائكتك وأنبياءك ورُسُلك وجميع خلقك بأنّك أنت اللّه ربّي . . . وعليّ وليّي ، والحسن والحسين . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . أئمّتي ، بهم أتولّي ، ومن عدوّهم أتبرّء . . . » .

( مصباح المتهجد : 235 ، ح 341 . عنه البحار : 235/83 ، ح 59 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - الراونديّ ؛ : روي عن الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إذا حزنك [أمر] فصلّ ركعتين . . . ثمّ خذ المصحف وارفعه فوق رأسك . . . ثمّ تقول : « اللّهمّ [إنّي أسألك ] بحقّ نبيّك المصطفي . . . بحقّ محمّد وآل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . وبحقّ الراضي من المرضيّين . . . » .

( الدعوات : 57 ، ح 146 . عنه البحار : 375/88 ، ح 33 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع

الحاجة .

4 - السيّد ابن طاووس ؛ : إنّه لمولانا أبي إبراهيم موسي بن جعفر الصادق ( صلوات اللّه عليه ) ما دعا به مغموم إلّا فرّج اللّه غمّه . . . :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم سبحانك اللّهمّ وبحمدك أثني عليك . . . أسألك أن تصلّي علي مولانا وسيّدنا ورسولك محمّد حبيبك الخالص . . . وعلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . » .

( مهج الدعوات : 284 ، س 8 .

البلد الأمين : 389 ، س 1 .

البحار : 444/92 ، ح 1 ، عن كتاب العتيق للغروي . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

5 - السيّد ابن طاووس ؛ : دعاء يختصّ باليوم الثالث عشر من شهر رمضان : « اللّهمّ إنّي أُدينك بطاعتك وولايتك ، وولاية محمّد نبيّك ، وولاية أميرالمؤمنين حبيب نبيّك ، وولاية الحسن والحسين . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . أُدينك يا ربّ ! بطاعتهم وولايتهم ، وبالتسليم بمافضّلتهم ، راضياً غير منكر ولامستكبر علي ما أنزلت في كتابك . . . » .

( إقبال الأعمال : 426 ، س 4 . عنه البحار : 37/95 ، س 4 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

6 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . عن المفضّل بن عمر ، عن أبي عبد اللّه الصادق ( عليه السلام ) ، قال : كان لأُمّي فاطمة ( عليها السلام ) صلاة تصلّيها ، علّمها جبرئيل . . . وتدعو بهذا الدعاء ، وتسأل حاجتك تعطها إن شاء

اللّه تعالي .

الدعاء : ترفع يديك بعد الصلوة علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وتقول : « اللّهمّ إنّي أتوجّه إليك بهم ، وأسألك بحقّك العظيم . . . أن تقضي لي حوائجي وتسمع محمّداً وعليّاً . . . وموسي وعليّاً[الرضا] . . . » .

( جمال الأُسبوع : 173 س 16 .

مصباح المتهجّد : 302 س 12 ، قطعة منه . عنه وعن جمال الأُسبوع ، البحار : 183/88 ، ح 9 ، و184 ح 10 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

7 - السيّد ابن طاووس ؛ : في كتاب القاضي عليّ بن محمّد الفروراريّ [الفراري خ - ل ] أيّده اللّه قال : قرأت علي أبي جعفر الزاهد أحمد بن عيسي العلويّ ، وذكر أنّه لبعض الأئمّ ( عليهم السلام ) : . . . ويعرف بدعاء الساراي :

« بسم اللّه ، بسم اللّه ، ما شاء اللّه توجّهاً بالدعاء إلي اللّه . . . وعلي ولاية عليّ وإمامته . . . بعليّ بن موسي الرضا من المرضيّين . . . » .

( مهج الدعوات : 388 ، س 21 . عنه البحار : 268/82 ، ح 6 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

8 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . علي المسمّي ابن وزير الورّاق في جملة مجلّد أوّله دعاء الطلحيّ . . . وهو : « اللّهمّ ! إنّي أسألك يا راحم العبرات . . . أتقرّب إليك بأوّل من توّجته تاج الجلالة . . . محمّد رسولك ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) . . . وبالإمام المرتضي والسيف المنتضي ، مولاي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . » .

( مهج الدعوات : 406 ، س 19 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

9 - السيّد ابن طاووس ؛ : في كتاب إغاثة الداعي عن مولانا الصادق صلوات اللّه عليه ، قال : خذ المصحف فدعه علي رأسك وقل :

« اللّهمّ بحقّ هذا القرآن وبحقّ من أرسلته به وبحقّ . . . عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) » عشر مرّات . . . وتسأل حاجتك .

( إقبال الأعمال : 474 ، س 7 . عنه البحار : 146/95 ، س 9 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

10 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . عن جابر بن يزيد الجعفيّ ، قال : قال : أبو جعفر ( عليه السلام ) : من دعا بهذا الدعاء مرّة واحدة في دهره كتب في رقّ ، ورفع في ديوان القائم ( عليه السلام ) ، فإذا قام قائمنا ناداه باسمه واسم أبيه . . . : « اللّهمّ يا إله الآلهة ، ياواحد يا أحد . . . أتقرّب إليك برسولك المنذر ، وبعليّ أميرالمؤمنين . . . وعليّ بن موسي الرضا الراضي بحكمك . . . » .

( مهج الدعوات : 398 ، س 18 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

11 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي جدّي السعيد أبي جعفر الطوسيّ . . . عن عبد اللّه بن عطاء قال : حدّثني أبو

جعفر محمّد بن عليّ الباقر ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه وعليهم أجمعين أنّه قال : يا بنيّ ! إنّه لابدّ أن يمضي اللّه عزّوجلّ مقاديره وأحكامه علي ما أحبّ وقضا . . . ولاتدعو اللّه عزّ وجلّ بدعوة في يومك ذلك في حاجة من حوائج الدنيا والآخرة إلّا أتتك كائنة ما كانت . . . فقال عليّ ( عليه السلام ) : يابنيّ ! إذا أردت ذلك فقل : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه وباللّه وسبحان اللّه . . . وأشهد أنّ عليّ بن أبي طالب والحسن . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . هم الأئمّة الهداة المهتدون . . . » .

( جمال الأُسبوع : 279 ، س 11 . عنه البحار : 73/87 ، ح 1 ، و75 ، س 23 . . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

12 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب أصل يونس بن بكير ، قال : وسألت سيّدي أن يعلّمني دعاء أدعو به عند الشدائد ، فقال لي : يا يونس ! تحفظ ما أكتبه لك ، وادع به في كلّ شدّة تجاب وتعطي ما تتمنّاه ، ثمّ كتب لي :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اللّهمّ إنّ ذنوبي وكثرتها قد أخلقت وجهي عندك . . . اللّهمّ وقد أصبحت يومي هذا لاثقة لي ولارجاء ، ولالجأ ولامفزع ، ولامنجا غير من توسّلت بهم إليك ، متقرّباً إلي رسولك محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ

عليّ أمير المؤمنين . . . وموسي وعليّ [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . » .

( مهج الدعوات : 303 ، س 14 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

13 - السيّد ابن طاووس ؛ : قال أبو حمزة الثماليّ ، انكسرت يد ابني مرّة فأتيت به يحيي بن عبد اللّه المجبر ، فنظر إليه ، فقال : أري كسراً قبيحاً ، ثمّ صعد غرفته يجي ء بعصابة ورفادة فذكرت في ساعتي تلك ما علّمني عليّ بن الحسين زين العابدين ( عليه السلام ) .

فأخذت يد ابني فقرأت عليه ومسحت الكسر فاستوي الكسر بإذن اللّه تعالي . . . : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، يا حيّ قبل كلّ حيّ . . . وأستشفع إليك بنبيّك نبيّ الرحمة . . . وعليّ بن موسي الرضا المرتضي ، الزكيّ المصطفي ، المخصوص بكرامتك ، والداعي إلي طاعتك وحجّتك علي الخلق أجمعين . . . » .

( مهج الدعوات : 208 ، س 9 . عنه البحار : 230/92 ، ح 21 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

14 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . عن معاوية بن وهب ، عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، قال : إنّ عندنا ما نكتمه ولانعلّمه غيرنا ، أشهد علي أبي ، أنّه حدّثني عن أبيه ، عن جدّه ، قال : قال لي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : يا بنيّ ! إنّه لابدّ من أن تمضي مقادير اللّه وأحكامه علي ما أحبّ وقضي ، وسينفذ اللّه قضاءه

وقدره ، وحكمه فيك فعاهدني أن لاتلفظ بكلام أسرّه إليك حتّي أموت . . . فقل : هذا الدعاء : « سبحان اللّه والحمد للّه ولا إله إلّا اللّه . . . وأنّ محمّداً صلواتك عليه وآله ، عبدك و رسولك . . . وأشهد أنّ عليّ بن أبي طالب . . . وعليّ بن موسي [الرضا] . . . الأئمّة الهداة المهديّون . . . » .

( مهج الدعوات : 184 ، س 14 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

15 - السيّد ابن طاووس ؛ : حرز لمقتدي الساجدين الإمام زين العابدين ( عليه السلام ) : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، يا أسمع السامعين ، يا أبصر الناظرين . . . اللّهمّ صلّ علي محمّد المصطفي ، وعلي عليّ المرتضي . . . وعليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : . . . » .

( مهج الدعوات : 29 س 11 ، و281 س 3 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

16 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . أبو عليّ محمّد بن همّام ، ذكر أنّ الشيخ العمريّ قدّس اللّه روحه أملاه عليه وأمره أن يدعو به :

« اللّهمّ ! عرّفني نفسك فإنّك إن لم تعرّفني نفسك لم أعرفك ولم أعرف رسولك . . . اللّهمّ ! فكما هديتني لولاية من فرضت طاعته عليّ من ولاة أمرك بعد رسولك صلواتك عليه وآله ، حتّي واليتُ وُلاة أمرك أمير المؤمنين ، والحسن . . . وعليّاً [الرضا] ومحمّداً ، وعليّا ( عليهم السلام ) : . . .

» .

( جمال الأُسبوع : 315 س 7 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 512/2 ح 43 . عنه البحار : 327/92 ح 3 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

17 - السيّد ابن طاووس ؛ : محمّد بن أبي قرّة بإسناده . . . أبو عمرو محمّد بن محمّد بن نصر السكونيّ رضي اللّه عنه ، قال : سألت أبا بكر أحمد بن محمّد بن عثمان البغداديّ ؛ أن يخرج إليّ أدعية شهر رمضان التي كان عمّه أبو جعفر محمّد بن عثمان بن السعيد العمريّ رضي اللّه عنه وأرضاه يدعو بها .

فأخرج إليّ دفتراً . . . الدعاء في كلّ ليلة من شهر رمضان . . . « اللّهمّ ! إنّي أفتتح الثناء بحمدك . . . اللّهمّ ! صلّ علي محمّد عبدك ورسولك . . . اللّهمّ ! صلّ علي عليّ أمير المؤمنين . . . وصلّ علي أئمّة المسلمين . . . وعليّ بن موسي [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . حججك علي عبادك وأُمناءك في بلادك . . . » .

( إقبال الأعمال : 322 س 6 ، و324 س 14 . عنه البحار : 166/24 ح 14 ، قطعة منه ، عن القائم ( عليه السلام ) .

مصباح الكفعميّ : 770 س 1 ، مرسلاً ، بتفاوت .

مصباح المتهجّد : 577 س 17 ، مرسلاً ، بتفاوت . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

18 - السيّد ابن طاووس ؛ : دعاء الإعتقاد مرويّ عن الكاظم ( عليه السلام ) :

« إلهي ! إنّ ذنوبي وكثرتها

قد غيّرت وجهي عندك . . .

اللّهمّ ! وقد أصبحت في يومي هذا ولاثقة لي ولارجاء ، ولامفزع ولاملجأ ، ولاملتجاء غير من توسّلت بهم إليك ، وهم رسولك وآله ، عليّ أمير المؤمنين ، وسيّدتي فاطمة الزهراء . . . وعليّ [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . » .

( البلد الأمين : 387 س 9 .

مهج الدعوات : 281 س 20 ، وفيه : قال الشيخ علي بن محمّد بن يوسف الحرّاني ، قال الشيخ أبو عبد اللّه إبراهيم بن جعفر النعمانيّ الكاتب ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أبو علي بن همّام ، قال : حدّثني إبراهيم بن إسحاق النهاوندي ، عن أبي عبد اللّه الحسين بن علي الأهوازي ، عن أبيه ، عن علي بن مهزيار ، قال : سمعت مولاي موسي بن جعفر ( صلوات اللّه عليه ) يدعو بهذا الدعاء . عنه وعن الكتاب العتيق ، البحار : 182/91 ح 11 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

19 - الكفعميّ ؛ : دعاء مستجاب مرويّ عن الكاظم ( عليه السلام ) : بسمل وقل : « سبحانك اللّهمّ ! وبحمدك . . . أسألك أن تصلّي علي مولانا وسيّدنا محمّد عبدك ورسولك ، وحبيبك الخالص . . . وعلي عليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : . . . صلاة تامّة عامّة ، دائمة نامية ، باقية شاملة ، كاملة متواصلة . . . » .

( البلد الأمين : 389 س 1 .

البحار : 444/92 ح 1 ، عن كتاب العتيق للغرويّ ، بتفاوت

وزيادة . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

20 - الكفعميّ ؛ : دعاء قاف مرويّ عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : « اللّهمّ ! إنّي أسألك باسمك يا اللّه ! يا ربّ الأرباب ! . . . بحلّة آدم ، بتاج حوّا . . . بآية عيسي ، بنخلة مريم ، بعلم الخضر ، بمحمّد المصطفي ، بعليّ المرتضي . . . بعليّ بن موسي الرضا . . . أسألك أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تغفر لنا ، وبجميع المؤمنين ما قدّمنا وما أخّرنا . . . » .

( البلد الأمين : 365 س 20 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

21 - الكفعميّ ؛ : دعاء عظيم مرويّ عن الصادق ( عليه السلام ) : « اللّهمّ ! ياربّ السموات السبع ومن فيهنّ ، والأرضين السبع ومن فيهنّ . . . ومرسل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رحمة للعالمين وخاتماً للنبيّين . . . وبوصيّه ومؤيّده ، وسبطيه وولديه . . . والرضيّ ، والتقيّ ، والنقيّ ( عليهم السلام ) : . . . » .

( البلد الأمين : 370 س 18 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

22 - العلّامة المجلسيّ ؛ : عن الشيخ الفاضل الشيخ جعفر البحرينيّ ؛ ، أنّه رأي في بعض مؤلّفات أصحابنا الإماميّة أنّه روي مرسلاً عن الصادق ( عليه السلام ) ، قال : ما لأحدكم إذا ضاق بالأمر ذرعاً أن لايتناول المصحف بيده عازماً علي أمر يقتضيه من عند اللّه . . . قائلاً

: « اللّهمّ إنّي أتوجّه إليك بالقرآن العظيم . . . بحقّ محمّد وعليّ . . . وعليّ الرض ( عليهم السلام ) : . . . » .

( البحار : 244/88 ، س 13 . عنه مستدرك الوسائل : 260/6 ، ح 6822 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

23 - العلّامة المجلسيّ ؛ : دعاء مستجاب يروي أنّه لمولانا أبي إبراهيم موسي بن جعفر الصادق صلوات اللّه عليه .

ما دعا به مغموم إلّا فرّج اللّه عنه ، ولامكروب إلّا نفّس اللّه عنه كربه . . . .

« أسألك أن تصلّي علي مولانا وسيّدنا ورسولك محمّد حبيبك الخالص . . . وعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . صلاة تامّة عامّة ، دائمة نامية ، باقية شاملة متواصلة . . . » .

( البحار : 444/92 ح 1 ، عن كتاب العتيق للغرويّ . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

4 )

الرابع عشر - في الزيارات :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : فإذا أردت هذه الزيارة [أي زيارة الأئمّة الأطها ( عليهم السلام ) : ] . . . فقف علي ضريح مولانا أبي محمّد ( عليه السلام ) وقل :

« السلام عليك يا مولاي يا أبا محمّد الحسن بن عليّ الهادي . . . وأتوسّل إليك بعليّ بن موسي الرضا ، وبمحمّد بن عليّ المرتضي ، الإمامين المطهّرين المنتجبين ، فصلّ عليهما ما أضاء صبحٌ ودام ، صلاة ترقيهما إلي رضوانك في العلّيّين من جنّاتك . . . . » .

( مصباح الزائر : 409 س 6

. عنه البحار : 67/99 س 2 .

قطعة منه في ف 1 ، ب 2 ، ( لقبه ( عليه السلام ) ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - ابن المشهديّ ؛ : زيارة أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليه : تقف علي الباب وتقول : « ائذن لي عليك يا أمير المؤمنين . . . » ثمّ تقف علي المشهد وتقول :

« السلام علي رسول اللّه البشير النذير . . . ثمّ تصلّي عند الرأس أربع ركعات زيارة ندباً وتقول بعد صلاتك : السلام عليك يا رسول اللّه . . . السلام عليك ياأبا الحسن عليّ بن موسي الرضا في المرضيّين . . . » .

( المزار الكبير : 244 ح 8 . عنه البحار : 342/97 ح 33 . )

الخامس عشر - التوسّل به ( عليه السلام ) للإستخارة :

1 - العلاّمة المجلسيّ ؛ : عن الشيخ يوسف بن الحسين ، أنّه وجد بخطّ الشهيد السيّد محمّد بن مكّيّ قدّس اللّه روحه ، قال : تقرأ ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) عشر مرّات : ثمّ تدعو بهذا الدعاء :

« اللّهمّ ! إنّي أستخيرك لعلمك بعاقبة الأُمور . . . فأسألك بمحمّد وعليّ . . . وموسي وعليّ [الرضا ( عليهم السلام ) : . . . » .

( البحار : 251/88 ، ح 6 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

ما ورد عن العلماء أو غيرهم في عظمته ( عليه السلام )

وفيه أمران

( أ ) - ما قال الشعراء في عظمته ( عليه السلام

)

وفيه خمسة موارد

الأوّل - أبو نواس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن يحيي المكتّب قال : حدّثنا أبوالطيّب أحمد بن محمّد الورّاق قال : حدّثنا عليّ بن هارون الحميريّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن سليمان النوفليّ قال : إنّ المأمون لمّا جعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده ، وأنّ الشعراء قصدوا المأمون ، ووصلهم بأموال جمّة حين مدحوا الرضا ( عليه السلام ) ، وصوّبوا رأي المأمون في الأشعار دون أبي نواس ، فأذنه ولم يقصده ولم يمدحه ، ودخل علي المأمون فقال له : ياأبانواس ! قد علمت مكان عليّ بن موسي الرضا منّي ، وما أكرمته به ، فلماذا أخّرت مدحه ؟ وأنت شاعر زمانك وقريع دهرك ، فأنشد يقول :

قيل لي أنت أوحد الناس طُرّاً

في فنون من الكلام النبيه

لك من جوهر الكلام بديع

يثمر الدرّ في يدي مجتنيه

فعلي ما تركت مدح ابن موسي

والخصال التي تجمّعن فيه

قلت لا أهتدي لمدح إمام

كان جبرئيل خادماً لأبيه .

فقال المأمون : أحسنت ! ووصله من المال بمثل الذي وصل به كافّة الشعراء ، وفضّله عليهم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 142/2 ح 9 .

إعلام الوري : 65/2 س 17 ، قد أتي بالأشعار .

روضة الواعظين : 260 س 13 ، قد أتي بالأشعار .

المناقب لابن شهرآشوب : 342/4 س 23 ، قد أتي بالأشعار .

كشف الغمّة : 317/2 س 20 ، قد أتي بالأشعار .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي ( عليه السلام ) : 80 س 6 ،

بتفاوت يسير .

تذكرة الخواصّ : 321 س 2 ، قد أتي بالأشعار ، عنه الأنوار البهيّة : 215 س 7 ، قد أتي

بالأشعار .

الوافي بالوفيات : 249/22 س 13 ، قد أتي بالأشعار .

وفيات الأعيان : 270/3 س 16 ، قد أتي بالأشعار . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو نصر محمّد بن الحسن بن إبراهيم الكرخيّ الكاتب بايلاق قال : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن صقر الغسّانيّ قال : حدّثنا أبو بكر محمّد بن يحيي الصوليّ قال : سمعت أبا العبّاس محمّد بن يزيد المبرّد يقول : خرج أبو نواس ذات يوم من داره ، فبصر براكب حاذاه ، فسئل عنه ، ولم ير وجهه ، فقيل : إنّه عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فأنشأ يقول :

إذا أبصرتك العين من بعد غاية

وعارض فيك الشكّ أثبتك القلب

ولو أنّ قوماً أمّموك لقادهم

نسيمك حتّي يستدلّ بك الركب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 144/2 ح 11 . عنه البحار : 236/49 ح 4 . )

الثاني - أبوا العبّاس الصوليّ :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو العبّاس الصوليّ يخاطب عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ويفضّله علي المأمون :

كفي بفعال امري ء عالم

علي أهله عادلاً شاهداً

يري لهم طارفاً مونقاً

ولايشبه الطارف التالدا

( في العيون : أري . )

يمنّ عليكم بأموالكم

وتعطون من مائة واحداً

فلايحمد اللّه مستنصراً

يكون لأعدائكم حامداً

( في العيون : مستبصراً . )

فضّلت قسيمك في قعدد

كما فضّل الوالد الوالدا .

( المناقب : 349/4 س

24 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 15/1 س 11 ، بتفاوت . )

الثالث - دعبل بن عليّ الخزاعيّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني أحمد بن إسماعيل بن الخصيب قال : لمّا ولي الرضا ( عليه السلام ) العهد ، خرج إليه إبراهيم بن العبّاس ، ( في البحار : الخضيب . )

ودعبل بن عليّ ، وكانا لا يفترقان ، ورزين بن عليّ أخو دعبل ، فقطع عليهم الطريق ، فالتجؤوا إلي أن ركبوا إلي بعض المنازل حميراً كانت تحمل الشوك ، فقال إبراهيم وأنشد :

أعيدت بعد حمل الشوك أحمالاً من الخزف

نشاوي لامن الخمر بل من شدّة الضعف

ثمّ قال لرزين بن عليّ : أجز هذا فقال :

فلو كنتم علي ذاك تصيرون إلي القصف

تساوت حالكم فيه ولم تبقوا علي الخصف

ثمّ قال لدعبل : أجز ، يا أبا عليّ ! فقال :

إذا فات الذي فات فكونوا من ذوي الظرف

وخفّوا نقصف اليوم فأنّي بايع خفّي

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 141/2 ح 7 . عنه البحار : 234/49 ح 1 . )

5 )

2 - الإربليّ ؛ : عن أبي الصلت الهرويّ قال : دخل دعبل بن عليّ الخزاعيّ علي الرضا ( عليه السلام ) بمرو فقال له : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّي قد قلت فيكم قصيدة ، وآليت علي نفسي ألّا أنشدها أحداً قبلك ، فقال الرضا ( عليه السلام )

: هاتها يادعبل ! فأنشد :

تَجاوَبنَ بالأرنان والزفرات

نوايحُ عُجم اللفظ والنطقاتِ

يخبّرن بالأنفاس عن سرّ أنفس

أُساري هويً ماض وآخر آت

فأسعدن أو أسعفن حتّي تقوّضت

صفوف الدجي بالفجر منهزمات

علي العرصات الخاليات من المَها

سلام شج صبّ علي العرصات

فعهدي بها خضر المعاهد مألفاً

من العطرات البيض والخَفِرات

ليالي يعدين الوصال علي القِلي

ويُعدِي تَدانينا علي الغَرَبات

وأذهُنَّ يلحظن العيون سوافراً

ويسترن بالأيدي علي الوَجَنات

وإذ كلّ يوم لي بلحظي نَشوة

يبيت بها قلبي علي نشوات

فكم حسرات هاجها بمحسِّر

وقوفي يوم الجمع من عَرَفات

ألم تر للأيّام ما جرّ جورها

علي الناس من نقص وطول شتات

ومن دول المستهزئين ومَن غَدا

بهم طالباً للنور في الظلمات

فكيف ومِن أنّي يُطالب زلفة

إلي اللّه بعد الصوم والصلوات

سوي حبّ أبناء النبيّ وَرَهطِه

وبغض بني الزرقاء والعبلات

وهند وما أدّت سُميَّة وابنُها

أولوا الكفر في الإسلام والفجرات

هم نقضوا عهد الكتاب وفرضه

ومحكمه بالزور والشبهات

ولم تك إلّا محنة كَشَفَتهُمُ

بدعوي ضلال من هَن وهنات

تراث بلا قربي وملك بلا هُدي

وحكم بلا شوري بغير هُدات

رزايا أرَتنا خضرة الأُفُق حمرة

وردّت أجاجاً طعم كلّ فرات

وما سهّلت تلك المَذاهِبَ فيهمُ

علي الناس إلّا بَيعَةٌ الفلتات

وما قيلُ أصحاب السقيفة جهرة

بدعوي تُراث في الضلال نتات

ولو قلّدوا الموصي إليه أمورها

لزُمّت بمأمون علي العثرات

أخي خاتم الرسل المصفّي من القَذَي

ومفترس الأبطال في الغمرات

فإن جحدوا كان الغدير شهيده

وبدرٌ وأُحُدٌ شامخ الهضبات

وآيٌ من القرآن تُتلي بفضله

وإيثاره بالقوت في اللَزَبات

وعزّ خلال أدركته بسبقها

مناقبُ كانت فيه مؤتنفات

مناقبُ لم تدرك بخير ولم تُنَل

بشي ء سوي حدّ القَنا الذَرِبات

نجيّ لجبريلَ الأمين وأنتم

عكوف علي العُزي معاً ومنات

بكيت لرسم الدار من عرفات

وأجريت دمع العين بالعبرات

( في الحلية : أذريت . )

وبان عُري صبري وهاجت صبابتي

رسوم ديار قد عفت وعرات

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزلُ وحي مُقفَرُ العرصات

لآل رسول اللّه بالخَيف من مِني

وبالبيت والتعريف والجمرات

ديار لعبد اللّه بالخَيف من مني

وللسيّد الداعي إلي الصلوات

ديار عليّ والحسين وجعفر

وحمزةَ والسجّاد ذي الثَفَنات

ديار لعبد اللّه والفضلِ صِنوِه

نجيّ رسولِ اللّهِ في الخَلَوات

وسبطي رسول اللّه وابني وصيّه

ووارثِ علمِ اللّه والحسنات

منازل وحي اللّه يُنزِل بَينَها

علي أحمدَ المذكورِ في السُوَرات

منازلُ قوم يُهتَدي بهُداهُم

وتؤمَنُ منهم زَلّةُ العَثَرات

منازلُ كانت للصللاةِ وللتُقي

وللصوم والتطهير والحسنات

منازلُ لاتَيمٌ يحلّ بربعها

ولا ابن صهّاك هاتِكُ الحُرُمات

ديارٌ عفاها جورُ كلِّ منابذ

ولم تَعفُ للأيّام والسَنَوات

قِفانسئلِ الدار التي خفّ أهلها

متي عهدُها بالصوم والصلوات

وأين الأولي شطَّت بهم غُربةُ النوي

أفانين في الأطراف مفترقات

هم أهلُ ميراث النبيّ إذا اعتَزوا

وهم خيرُ سادات وخيرُ حُمات

إذا لم نُناجِ اللّه في صلواتِنا

بأسمائِهِم لم تُقبَلِ الصلوات

مطاعيم في الأقطار في كلّ مشهد

لقد شَرُفوا بالفضلِ والبركات

وما الناسُ إلّا غاصبٌ ومكذِّبٌ

ومُضطَغِنٌ ذوإحنَة وترات

إذا ذكروا قتلي ببدر وخيبر

ويومَ حُنين أسبَلوا العبرات

فكيف يُحبّونَ النبيّ ورَهطَه

وَهُم تركوا أحشاءهم وَغَرات

لقد لا ينوه في المقال وأضمروا

قلوباً علي الأحقاد منطو يات

فإن لم تكن إلّا بقربي محمّد

فهاشم أولي مِن هَن وهَنات

سقي اللّه قبراً بالمدينة غيثَه

فقد حلّ فيه الأمنُ بالبركات

نبيّ الهُدي صلّي عليه مليكُه

وبلّغ عنّا روحَه النفحات

وصلّي عليه اللّهُ ما ذرّ شارق

ولاحَت نجومُ الليلِ مستدرات

أفاطمُ لو خِلتِ الحسينَ مُجَدّلاً

وقد ماتَ عطشاناً بشطّ فُرات

إذاً للَطَمتِ الخدَّ فاطمُ عنده

وأجريتِ دَمعَ العينِ في الوَجَنات

أفاطمُ قومي يا ابنةَ الخَيرِ فاندُبِي

نُجومُ سموات بأرضِ فلات

قبورٌ بكوفان وأُخري بطِيبَة

وأُخري بفخّ نالها صلوات

وأُخري بأرض الجُوزَجان محلُّها

وقبرٌ بباخمراء لدي الغربات

وقبرٌ ببغداد لنفس زَكِيَّة

تضمّنها الرحمن في الغرفات

وقبرٌ بطوس يالها من مصيبة

ألَحَّت علي الأَحشاء بالزفرات

إلي الحشر حتّي يبعث اللّه قائماً

يُفَرّجُ عنّا الغمَّ والكربات

عليّ بن موسي أرشد اللّه أمره

وصلّي عليه أفضل الصلوات

فأمّا الممضّات التي لستُ بالغاً

مبالغَها منّي بكنه صفات

قبورٌ ببطن النهر من جنب كربلا

معرّسهم منها بشطّ فرات

تُوُفُّوا عطاشاً بالفرات فليتني

تُوُفِّيتُ فيهم قبلَ حين وفاتي

إلي اللّه أشكوا لوعةً عند ذكرهم

سقتني بكأس الذلّ والقصعات

أخافُ بأن أَزدارَهُم فتَشُوقني

مصارعُهم بالجُزع والنخلات

تُقسّمهم ريب المنون فما تري

لهم عُقرَة مغشيّة الحَجَرات

خلا أنّ منهم بالمدينة عُصبة

مَدِينِينَ أَنضاءاً من اللَزَبات

قليلة زُوّار سوي أنّ زُوَّراً

من الضَبعِ والعِقبانِ والرَخَمات

لهم كُلِّ يَوم تُربَةٌ بمضاجع

ثَوَت في نواحي الأرضِ مفترقات

تَنَكَّب لاَواء السنين جِوارَهُم

ولا تصطليهم جمرة الجمرات

وقد كان مِنهم بالحجازِ وأرضِها

مَغاويرُ نحّارون في الأَزِمات

حِميً لم تَزُره المُذنِباتُ وأوجُهٌ

تُضِييٌّ لدي الأستارِ والظُلُمات

إذا وردوا خيلاً بسَمر من القَنا

مَساعيرَ حرب أقحموا الغَمَرات

فإن فخروا يوماً أتوا بمحمّد

وجبريل والفرقان والسُوَرات

وعَدُّو عليّاً ذا المناقب والعُلي

وفاطمة الزهراء خيرَ بنات

وحمزة والعبّاس ذا الهدي والتقي

وجعفراً الطيّارَ في الحجبات

أولئك لا منتوج هند وحزبها

سُميّة من نوكي ومن قذرات

ستسألُ تيمٌ عنهم وعديّهم

وبيعَتُهم من أفجر الفجرات

هم منعوا الأباء عن أخذ حقّهم

وهم تركوا الأبناء رَهنَ شتات

وهم عدلوها عن وصيّ محمّد

فبيعتهم جاءت علي الغدرات

وليّهم صنو النبيّ محمّد

أبو الحسن الفَرّاجُ للغمرات

ملامَك في آل النبيّ فإنّهم

أحبّاي ما داموا وأهل ثقاتي

تخيّرتُهُم رُشداً لنفسي وإنّهم

علي كلّ حال خِيَرة الخيرات

نبذت إليهم بالمودّة صادقاً

وسلّمتُ نفسي طايعاً لولاتي

فيا ربّ زدني في هواي بصيرة

وزد حبّهم يا ربّ في حسناتي

سأبكيهم ما حجّ للّه راكب

وماناحَ قُمريّ علي الشجرات

وإني لمولاهم وقال عدوّهم

وإنّي لمحزون بطول حياتي

بنفسي أنتم من كُهول وفتية

لفكّ عُنات أو لحمل ديات

وللخيل لمّا قيّد الموتُ خَطوها

فأطلقتم منهنّ بالذربات

أُحِبُّ قَصِيّ الرحم من أجل حبّكم

وأهجر فيكم زوجتي وبناتي

وأكتم حبّيكم مخافة كاشِح

6 )

عنيد لأهل الحقّ غير موات

فيا عينُ بكّيهم وجودي بعَبرَة

فقد آن للتسكاب والهملات

لقد خفت في الدنيا وأيّام سعيها

وإنّي لأرجو الأمنَ عند وفاتي

ألم تر أنّي مذ ثلاثون حِجّة

أروح وأغدوا دائم الحسرات

أري فيئهم في غيرهم متقسّماً

وأيديهم مِن فيئهم صفرات

وكيف أداوي من جوي بي والجوي

أميّة أهل الكفر واللعنات

وآل زياد في الحرير مصونة

وآل رسول اللّه منهتكات

سأبكيهم ما ذرّ في الأُفُق شارقاً

ونادي منادي الخير بالصلوات

وما طلعت شمس وحان غروبها

وبالليل أبكيهم وبالغدوات

ديار رسول اللّه أصبحن بلقعاً

وآل زياد تسكن الحجرات

وآل رسول اللّه تُدمي نحورُهم

وآل زياد رَبَّة الحجلات

وآل رسول اللّه تُسبي حريمُهُم

وآل زياد آمِنوا السِرَبات

( أضاف صاحب الحلية بعدها هذا البيت :

وآلُ رسول اللّه نحف جسومهم

وآلُ زياد غُلّظ القصرات )

وآل زياد في القصهور مصونة

وآل رسول اللّه في الفلوات

إذا وَتِروا مَدّوا إلي واتِرِيهم

أكُفّاً عن الأوتار

منقبضات

فلولا الذي أرجوه في اليوم أوغد

تقطّع نفسي إثرهم حسرات

خروج إمام لا محالة خارج

يقوم علي اسم اللّه والبركات

يميّز فينا كلّ حقّ وباطل

ويُجزي علي النعماء والنقمات

فيا نفس طيبي ثمّ يا نفس فابشري

فغير بعيد كلّ ما هو آت

ولا تجزعي من مدّة الجور إنّني

أري قوّتي قد آذنت بثبات

( أضاف صاحب الحلية بعدها هذا البيت :

فيا ربّ عجّل ما أُءمّلُ فيهم

لأشفي نفسي من أسي المحنات )

فإن قرّب الرحمانُ من تلك مدّتي

وأخّر من عمري ووقت وفاتي

شفيتُ ولم أترك لنفسي غصّة

وروّيت منهم مُنصُلي وقَناتي

فإنّي من الرحمن أرجو بحبّهم

حياة لدي الفردوس غير بتات

عسي اللّه أن يرتاح للخلق إنّه

إلي كلّ قوم دائمُ اللحظات

فإن قلتُ عُرفاً أنكروه بمنكر

وغطّوا علي التحقيق بالشبهات

تقاصر نفسي دائماً عن جدالهم

كفاني ما ألقي من العبرات

أحاول نقل الصمّ عن مستقرّها

وإسماع أحجار من الصلدات

فحسبي منهم أن أبوء بغصّة

تردّدُ في صدري وفي لهواتي

فمن عارف لم ينتفع ومعاند

تميل به الأهواء للشهوات

كأنّك بالأضلاع قد ضاق ذرعها

لما حَمَلَت من شدّة الزفرات

فقال دعبل : يا ابن رسول اللّه لمن هذا القبر بطوس ؟

فقال ( عليه السلام ) : قبري ، ولاتنقضي الأيّام والسنون حتّي تصير طوس مختلف شيعتيي؛ فمن زارني في غربتي كان معي في درجتي يوم القيامة مغفوراً له .

ونهض الرضا ( عليه السلام ) وقال : لاتبرح ، وأنفذ إليه صرّة فيها مأة دينار ، فردّها وقال : ما لهذا جئت ، وطلب شيئاً من ثيابه ، فأعطاه جبّة من خزّ والصرّة ، وقال للخادم : قل له خذها فإنّك

ستحتاج إليها ولاتعاودني ، فأخذها وسار من مرو في قافلة ، فوقع عليهم اللصوص وأخذوهم ، وجعلوا يقسّمون ما أخذوا من أموالهم ، فتمثّل رجل منهم بقوله : « أري فيئهم في غيرهم متقسّماً » البيت ، فقال دعبل : لمن هذا البيت ؟ فقال : لرجل من خزاعة يقال له : دعبل .

فقال : فأنا دعبل قائل هذه القصيدة ، فحلّوا كتافه وكتاف جميع من في القافلة وردّوا إليهم جميع ما أخذ منهم ، وسار دعبل حتّي وصل إلي قمّ فأنشدهم القصيدة ، فوصلوه بمال كثير ، وسألوه أن يبيع الجبّة منهم بألف دينار ، فأبي وسار عن قمّ فلحقه قوم من أحداثهم وأخذوا الجبّة منه فرجع ، وسألهم ردّها فقالوا : لاسبيل إلي ذلك ، فخذ ثمنها ألف دينار ، فقال : علي أن تدفعوا إليّ شيئاً منها ، فأعطوه بعضها وألف دينار ، وعاد إلي وطنه فوجد اللصوص قد أخذوا جميع مافي منزله ، فباع المأة دينار التي وصله بها الرضا ( عليه السلام ) من الشيعة كلّ دينار بمأة درهم ، وتذكّر قول الرضا ( عليه السلام ) : إنّك ستحتاج إليها .

( كشف الغمّة : 318/2 س 4 . عنه البحار : 245/49 ح 13 .

حلية الأبرار : 391/4 س 3 .

معجم الأدباء : 99/11 رقم 26 ، بتفاوت .

مروج الذهب : 308/3 س 16 ، قطعة منه .

روضة الواعظين : 244 س 7 ، قطعة منه ، و293 س 24 ، قطعة منه ، و301 س 1 ، قطعة منه .

العدد القويّة : 283 ح 15 ، و292 ح 16 . عنه

البحار : 259/49 ح 14 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 248 س 8 ، بتفاوت . )

7 )

الرابع - العبّاس الخطيب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا محمّد بن يزيد النحويّ قال : حدّثني ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : لمّا بايع المأمون الرضا ( عليه السلام ) بالعهد أجلسه إلي جانبه ، فقام العبّاس الخطيب ، فتكلّم فأحسن ، ثمّ ختم ذلك بأن أنشد :

لابدّ للناس من شمس وقمر

فأنت شمس وهذا ذلك القمر

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 146/2 ح 16 . عنه البحار : 140/49 ح 16 . )

الخامس - النوفليّ :

1 - الصفديّ : وأنشد النوفليّ لعليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : [من الوافر]

رأيت الشيبَ مكروهاً وفيه

وقار لا تليق به الذنوب

إذا ركب الذنوب أخو مَشيب

فما أحد يقول : متي يتوب ؟

وداء الغانيات بياضُ رأسي

ومَن مُدَّ البقاءُ له يَشيبُ

سأصحبُه بتقوي اللّه حتّي

يفرّقَ بيننا الأجلُ القريبُ

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 3 . )

( ب ) - ما ورد عن العلماء في عظمته ( عليه السلام )

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد قال : حدّثنا محمّد بن أحمد ، عن بعض أصحابنا ، عن محمّد بن الحسن بن سيّاح ، عن أبيه قال : قلت ليونس : أخبرني دلامة أنّك قلت : لو علمت أنّ أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) لايقدم بالكتاب الذي كتبته إليه ،

لوجّهت إليه بخمسمائة مامد روميّ .

قال : نعم ، قلت : ويحك ، فأيّ شي ء أردت بذلك ؟

قال : أردت أن أغنيه عن دفاينكم ، فقلت : أردت أن تعيّر اللّه في عرشه .

( رجال الكشّيّ : 494 رقم 948 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة . . . قال المأمون : لا أبقاني اللّه بعدك يا أبا الحسن ! فو اللّه مايوجد العلم الصحيح إلّا عند أهل هذا البيت ، وإليك انتهت علوم آبائك ، فجزاك اللّه عن الإسلام وأهله خيراً . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس يقول : ما رأيت الرضا ( عليه السلام ) يسأل عن شي ء قطّ إلّا علم ، ولا رأيت أعلم منه بما كان في الزمان الأوّل إلي وقته وعصره ، وكان المأمون يمتحنه بالسؤال عن كلّ شي ء ، فيجيب فيه ، وكان كلامه كلّه وجوابه وتمثّله انتزاعات من القرآن ، وكان يختمه في كلّ ثلاثة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 364 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني

المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة . . . فكنت معه من المدينة إلي مرو ، فواللّه ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه ، وكان إذا أصبح صلّي الغداة ، فإذا سلّم جلس في مصلّاه ، يسبّح اللّه ويحمده ، ويكبّره ويهلّله ، ويصلّي علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي تطلع الشمس ، ثمّ يسجد سجدة يبقي فيها حتّي يتعالي النهار . . . فلمّا وردت به علي المأمون ، سألني عن حاله في طريقه ، فأخبرته بما شاهدته منه في ليله ونهاره ، وظعنه وإقامته ، فقال لي : يا ابن أبي الضحّاك ! هذا خير أهل الأرض وأعلمهم وأعبدهم ، فلاتخبر أحداً بما شاهدته منه لئلّا يظهر فضله إلّا علي لساني ، وباللّه أستعين ما أقوي من الرفع منه والإساءة به .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ج 2 رقم 669 . )

5 - الشيخ المفيد؛ : كان الإمام القائم بعد أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، ابنه أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، لفضله علي جماعة إخوته وأهل بيته ، وظهور علمه ، وحلمه وورعه ، واجتماع الخاصّة والعامّة علي ذلك فيه ، ومعرفتهم به منه ، ولنصّ أبيه ( عليهماالسلام ) علي إمامته من بعده ، وإشارته إليه بذلك ، دون جماعة إخوته وأهل بيته .

( الإرشاد : 304 س 5 . عنه إثبات الهداة

: 243/3 س 12 .

كشف الغمّة : 269/2 س 24 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 243 س 12 ، بتفاوت . )

6 - الشيخ الطوسيّ ؛ : قال ( الموسويّ ) : وسأل أبو بكر الأرمنيّ عبد اللّه بن المغيرة ، بأيّ شي ء قطعت علي عليّ ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) ؟

قال : أخبرتني سلمي : أنّه لم يكن عند أبيه أحد بمنزلته .

( الغيبة : 62 ح 64 . )

7 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي الحاكم أبو عبد اللّه الحافظ بإسناده ، عن الفضل بن العبّاس ، عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : مارأيت أعلم من عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، ولا رآه عالم إلّا شهد له بمثل شهادته ، ولقد جمع المأمون في مجالس له ذوات عدد علماء الأديان ، وفقهاء الشريعة ، والمتكلّمين ، فغلبهم عن آخرهم حتّي ما بقي أحد منهم إلّا أقرّ له بالفضل ، وأقرّ علي نفسه بالقصور .

ولقد سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : كنت أجلس في الروضة والعلماء بالمدينة متوافرون ، فإذا أعيي الواحد منهم عن مسألة أشاروا إليّ بأجمعهم ، وبعثوا إليّ بالمسائل فأجيب عنها .

( إعلام الوري : 64/2 س 7 . عنه البحار : 100/49 ضمن ح 17 ، والأنوار البهيّة : 218 س 3 .

كشف الغمّة : 316/2 س 23 .

قطعة منه في ( مرجعيّته ( عليه السلام ) للعلماء في المسائل العويصة ) . )

8 - العلّامة الحلّيّ ؛ : وكان الكاظم (

عليه السلام ) أزهد أهل زمانه وأعلمهم ، وكذا ولده الرضا ( عليه السلام ) .

( نهج الحقّ وكشف الصدق : 258 س 2 . )

9 - عليّ بن يوسف بن المطهّر الحلّيّ ؛ : من كتاب الذخيرة : كان عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) غريز الفضل ، واسع الرواية ، وافر الأدب ، متقن الدراية ، إذا عمل وعلم ، وزهد وورع وحلم .

( العدد القويّة : 292 ح 17 . )

10 - بعض قدماء المحدّثين والمؤرّخين ( رحمهم الله ) : أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) سميّ عليّ ، وعليّ أُعطي فهم الأوّل وحلمه ، ونصره ، وورده ، ودينه ، وأُعطي محبّة الآخرة وورعه ، وصبره علي ما يكره ، صاحب الألسن واللغات ، ذو الأعلام الباقيات ، مرضيّ الصديق والعدوّ ، أفضل آل أبي طالب ، محيي سنّه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وليّ العهد من اللّه ، غريب خراسان ، بحر الجود والعلم ، طود الوقار والحلم ، السيّد المعصوم ، أمان أهل خراسان ، الصابر علي البأساء والضرّاء ، مفخر طوس ، من يده كَيَد عيسي ، مشهده مثل عصا موسي .

( كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ضمن مجموعة نفيسة : 222 س 6 . )

11 - ابن شهرآشوب ؛ : كان المأمون يمتحنه بالسؤال عن كلّ شي ء فيجيب فيه ، وكان كلامه كلّه وجوابه وتمثيله بآيات من القرآن .

وقال إبراهيم بن العبّاس : ما رأيته سئل عن شي ء قطّ إلّا علمه .

الجلاء والشفاء : قال محمّد

بن عيسي اليقطينيّ : لمّا اختلف الناس في أمر أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) جمعت من مسائله ممّا سئل عنه وأجاب فيه ثمانية عشر ألف مسألة .

وقد روي عنه جماعة من المصنّفين :

منهم أبو بكر الخطيب في تاريخه ، والثعلبيّ في تفسيره ، والسمعانيّ في رسالته ، وابن المعتزّ في كتابه ، وغيرهم .

وذكر أبو جعفر القمّيّ : في عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : أنّ المأمون جمع علماء سائر الملل مثل الجاثليق ، ورأس الجالوت ، ورؤساء الصابئين منهم : عمران الصابيّ والهربذ الأكبر ، وأصحاب زرادشت ، ونسطاس الروميّ ، والمتكلّمين : منهم سليمان المروزيّ ، ثمّ أحضر الرضا ( عليه السلام ) ، فسألوه فقطع الرضا واحداً بعد واحد .

وكان المأمون أعلم خلفاء بني العبّاس ، وهو مع ذلك كلّه انقاد له اضطراراً ، حتّي جعله وليّ عهده ، وزوّجه ابنته .

( المناقب لابن شهرآشوب : 350/4 س 20 ، عنه البحار : 99/49 ، ح 14 . )

12 - ابن شهرآشوب ؛ : في المحاضرات : أنّه ليس في الأرض سبعة أشراف عند الخاصّ والعامّ كتب عنهم الحديث ، إلّا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب .

( المناقب لابن شهرآشوب : 362/4 س 5 . عنه البحار : 100/49 ضمن ح 16 . )

13 - المسعوديّ : روي عبد اللّه بن غنّام بن القاسم ، عن عبد اللّه بن محمّد ، عن الحسن بن موسي الخشّاب ، عن محمّد بن إبراهيم ، عن محمّد بن الفضل الهاشميّ ، قال

: لقد رأيت من علامات الرضا ( عليه السلام ) ما لو أدركت أمير المؤمنين ما كنت أُبالي أن لا أري أكثر ممّا رأيت .

( إثبات الوصيّة : 204 س 19 . )

14 - السمعانيّ : والرضا ( عليه السلام ) كان من أهل العلم والفضل مع شرف النسب .

( الأنساب : 74/3 س 6 . )

15 - ابن حجر الهيتميّ : منهم [أي من أولاد موسي الكاظم ( عليه السلام ) ] عليّ الرضا ( عليه السلام ) ، وهو أنبههم ذكراً ، وأجلّهم قدراً ، ومن ثمّ أحلّه المأمون محلّ مهجته ، وأنكحه ابنته ، وأشركه في مملكته ، وفوّض إليه أمر خلافته .

( الصواعق المحرقة : 204 س 20 . عنه مناقب أهل البيت ( عليهم السلام ) : : 280 س 18 . )

16 - الذهبيّ : وكان ( عليّ الرضا ( عليه السلام ) ) سيّد بني هاشم في زمانه ، وأجلّهم وأنبلهم ، وكان المأمون يعظّمه ويخضع له ، ويتغالي فيه ، حتّي أنّه جعله وليّ عهده من بعده .

( تاريخ الاسلام : 270/14 س 7 . )

17 - سبط ابن الجوزيّ : قال الواقديّ : سمع عليّ الحديث من أبيه وعمومته وغيرهم ، وكان ثقة يفتي بمسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو ابن نيّف وعشرين سنة ، وهو من الطبقة الثامنة من التابعين من أهل المدينة .

( تذكرة الخواصّ : 315 س 15 . )

18 - ابن حبّان : عليّ بن موسي الرضا ، وهو عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد

بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ، أبو الحسن ، من سادات أهل البيت وعقلائهم ، وجلّة الهاشميّين ونبلائهم ، يجب أن يعتبر حديثه إذا روي عنه غير أولاده وشيعته ، وأبي الصلت خاصّة ، فإنّ الأخبار التي رويت عنه بين بواطيل ، إنّما الذنب فيها لأبي الصلت ولأولاده وشيعته ، لأنّه في نفسه كان أجلّ من أن يكذب ، وقبره بسناباذ خارج النوقان مشهور يزار بجنب قبر الرشيد ، وقد زرته مراراً كثيرة ، وما حلّت بي شدّة في وقت مقامي بطوس ، فزرت قبر عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه علي جدّه وعليه ، ودعوت اللّه إزالتها عنّي ، إلّا استجيب لي ، وزالت عنّي تلك الشدّة ، وهذا شي ء جرّبته مراراً ، فوجدته كذلك ، أماتنا اللّه علي محبّة المصطفي ، وأهل بيته ، صلّي اللّه عليه وعليهم أجمعين .

( كتاب الثقات : 456/8 س 12 . )

19 - الصفديّ : أبو الحسن الرضا ابن الكاظم بن الصادق بن الباقر بن زين العابدين هو أحد الأئمّة الاثني عشر ، كان سيّد بني هاشم في زمانه .

( الوافي بالوفيات : 248/22 س 4 ، و9 . )

20 - ابن الصبّاغ ؛ : قال الشيخ كمال الدين بن طلحة : تقدّم أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وزين العابدين عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، وجاء عليّ بن موسي الرضا هذا ثالثهما ، ومن أمعن نظره وفكره ، وجده في الحقيقة وارثهما ، نمي إيمانه ، وعلا شأنه ، وارتفع مكانه ، وكثر أعوانه ، وظهر برهانه ، حتّي أدخله

الخليفة المأمون محلّ مهجته ، وأشركه في مملكته ، وفوّض إليه أمر خلافته ، وعقد له علي رؤوس الأشهاد عقد نكاح ابنته ، وكانت مناقبه عليّة ، وصفاته سنيّة ، ونفسه الشريفة زكيّة هاشميّة ، وأرومته الكريمة نبويّة .

( الفصول المهمّة : 243 س 5 . )

21 - ابن الصبّاغ ؛ : قال بعض الأئمّة من أهل العلم : مناقب عليّ بن موسي الرضا من أجلّ المناقب ، وأمداد فضائله وفواضله متوالية كتوالي الكتائب ، ومولاته محمودة البوادي والعواقب ، وعجايب أوصافه من غرايب العجايب ، وسؤدده ونبله قد حلّ من الشرف في الذروة والمغارب ، فلمّوا إليه السعد الطالع ، ولمنادبة النحس الغارب .

أمّا شرف آبائه فأشهر من الصباح المنير ، وأضواء من عارض الشمس المستدير .

وأمّا أخلاقه وسماته ، وسيرته ، وصفاته ، ودلائله ، وعلاماته ، فناهيك من فخار ، وحسبك من علوّ مقدار جاز علي طريقة ورّثها عن الآباء ، وورّثها عنه البنون ، فهم جميعاً في كرم الأرومة ، وطيب الجرثومة كأسنان المشط متعادلون ، فشرفاً لهذا البيت المعالي الرتبة ، السامي المحلّة ، لقد طال السماء علاً ونبلاً وسماً علي الفراقد منزلةً ومحلاًّ ، واستوفي صفات الكمال فما يستثني في شي ء منه غير ، وإلّا انتظم هؤلاء الأئمّة انتظام اللآليّ ، وتناسبوا في الشرف ، فاستوي المقدّم والتالي ، ونالوا رتبة مجد يحيط عنها المقصّر والعالي ، اجتهد عداتهم في خفض منازلهم واللّه يرفعه ، وركبوا الصعب والذلول في تشتيت شملهم ، واللّه يجمعه ، وكم ضيّعوا من حقوقهم ما لايهمله اللّه ولايضيّعه .

( الفصول المهمّة : 263 س 12 . )

22

- ابن حجر العسقلانيّ : وكان يفتي في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو ابن نيّف وعشرين سنة ، روي عنه من أئمّة الحديث آدم بن أبي إياس ، ونصر بن عليّ الجهضميّ ، ومحمّد بن رافع القشيريّ وغيرهم .

قال : وسمعت أبا بكر محمّد بن المؤمّل بن الحسن بن عيسي يقول : خرجنا مع إمام أهل الحديث أبي بكر بن خزيمة ، وعديله أبي عليّ الثقفيّ ، مع جماعة من مشائخنا وهم إذ ذاك متوافرون ، إلي زيارة قبر عليّ بن موسي الرضا بطوس قال : فرأيت من تعظيمه - يعني ابن خزيمة - لتلك البقعة ، وتواضعه لها ، وتضرّعه عندهإ؛جثخ ي ما تحيّرنا .

( تهذيب التهذيب : 339/7 س 7 و12 . )

الباب الثالث - سيره وسننه ( عليه السلام )

الفصل الأوّل : سيرته الاجتماعيّة ( عليه السلام )
( أ ) - سننه ( عليه السلام ) في الزيّ والتجمّل
1 )

- كان ( عليه السلام ) يلبس الطيلسان والخزّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، قال : رأيت علي أبي الحسن ) ( عليه السلام ) قال النجاشيّ : يونس بن عبد الرحمان مولي عليّ بن يقطين بن موسي ، مولي بني أسد أبو محمّد ، كان وجهاً في أصحابنا متقدّماً ، عظيم المنزلة ، روي عن أبي الحسن موسي ، والرضا ( عليهماالسلام ) ، وكان الرضا ( عليه السلام ) يشير إليه في العلم والفتيا ، رجال النجاشيّ : 446 رقم 1208 . )

طيلسان أزرق .

( الطيلسان : كساء أخضر يلبسه الخواصّ من المشايخ والعلماء ، وهو من لباس العجم . )

( الكافي : 448/6

ح 11 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الغفّاريّ قال : كان لرجل من آل أبي رافع مولي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - يقال له « طيس » - عليّ حقّ ، فتقاضاني وألحّ عليّ ، وأعانه الناس ، فلمّا رأيت ذلك صلّيت الصبح في مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ توجّهت نحو الرضا ( عليه السلام ) وهو يومئذ بالعُرَيض ، فلمّا قربت من بابه إذا هو قد طلع علي حمار وعليه قميص ورداء . . . .

( الكافي : 487/1 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 384 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح أبو الصلت الهرويّ قال : كنت مع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) حين رحل من نيسابور ، وهو راكب بغلة شهباء . . . فأخرج رأسه من العماريّة ، وعليه مطرف خزّ ذو وجهين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2562 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي عبّاد قال : كان جلوس ال رضا ( عليه السلام ) في الصيف علي حصير ، وفي الشتاء علي مِسح ، ولبسه الغليظ من الثياب ، حتّي إذا برز للناس تزيّن لهم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 178/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 627 . )

5 -

أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن سليمان بن رشيد ، عن أبيه قال : ( عدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 378 ، رقم 5 . والبرقيّ من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) ، رجال البرقي : 52 . هذا ما ورد في سليمان ، وأمّا أبوه فلم نجد ذكره في الكتب الرجاليّة . )

رأيت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) دُرّاعة سوداء ، وطيلساناً أزرق .

( الدُرّاعة : ثوب من صوف ، وجُبّة مشقوقة المقدّم . المعجم الوسيط : 280 . )

( مكارم الأخلاق : 97 س 12 ، و99 س 4 ، قطعة منه . )

6 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي ، قال : أخبرني ( قال النجاشيّ : محمّد بن عيسي بن عُبَيد بن يقطين بن موسي مولي أسد بن خزيمة ، أبوجعفر ، روي عن أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) مكاتبة ومشافهة . رجال النجاشي : 333 رقم 896 .

فاحتمال كونه عن أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) قويّ .

وعدّه الشيخ من أصحاب الرضا ، والهادي ، والعسكري ( عليهم السلام ) : ، رجال الطوسيّ : 393 رقم 76 ، و422 رقم 10 ، و435 رقم 3 .

ولعلّ المراد مِن : « أخبرني مَن أخبر عنه » الرضا ( عليه السلام ) ، بقرينة السياق ، واللّه العالم . )

مَن أخبر عنه أنّه قال ( عليه السلام ) : إنّ أهل الضعف من مواليّ يحبّون أن أجلس علي اللبود ، وألبس الخشن ، وليس يتحمّل

الزمان ذلك .

( اللِبد : ما يوضع تحت السرج . المعجم الوسيط : 812 . )

( مكارم الأخلاق : 92 س 8 . عنه البحار : 309/76 ضمن ح 23 . )

7 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه ! لئن صرت إلي هذا الأمر لآكلنّ [الجشب ] بعد الطيّب ، ولألبسنّ الخشن بعد الليّن ، ولأتعبنّ بعد الدعة .

( ما بين المعقوفتين أثبتناه من البحار ، ولكن في المصدر : الخبيث . )

( مكارم الأخلاق : 107 س 9 . عنه البحار : 314/76 ضمن ح 25 . )

8 - الراونديّ ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : كنت ( في الصراط المستقيم : الحسين الوشّاء . )

بالمدينة ب' « صريا » في المشربة مع أبي جعفر ( عليه السلام ) ، فقام وقال : لاتبرح .

( صُريا : وهي قرية أَسّسها موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) علي ثلاثة أميال من المدينة ، المناقب : 382/4 س 20 . )

( المشربة بفتح الميم وفتح الراء : الغرفة ، ومنه « مشربة أمّ إبراهيم ( عليه السلام ) » وإنّما سمّيت بذلك لأنّ إبراهيم بن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ولدته أمّه فيها . مجمع البحرين : 89/2 . )

فقلت في نفسي : كنت أردت أن أسأل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) قميصاً من ثيابه ، فلم أفعل ، فإذا عاد إليّ أبو جعفر ( عليه السلام ) أسأله .

فأرسل إليّ من قبل أن أسأله ، ومن قبل أن يعود إليّ وأنا في المشربة بقميص .

وقال الرسول : يقول لك : هذا من ثياب أبي الحسن التي كان يصلّي فيها ، .

( في الصراط المستقيم : هذا من الثياب التي كان يصلّي فيها الرضا ( عليه السلام ) . )

( الخرائج والجرائح : 383/1 ح 13 . عنه البحار : 52/50 ح 25 .

الصراط المستقيم : 200/2 ح 9 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 347/3 ح 72 .

قطعة منه في ف 3 ، ب 1 ، ( إهداؤه ( عليه السلام ) اللباس ) . )

9 - ابن أبي الجمهور الأحسائيّ ؛ : روي : أنّ الرضا ( عليه السلام ) لبس الخزّ فوق الصوف ، فقال له بعض جهلة الصوفيّة لمّا رأي عليه ثياب الخزّ : كيف تزعم أنّك من أهل الزهد ، وأنت علي ما نراه من التنعّم بلباس الخزّ ؟

فكشف ( عليه السلام ) عمّا تحته ، فرأوا تحته ثياب الصوف ، فقال ( عليه السلام ) : ( هذا للّه ، وهذا للناس ) .

( عوالي اللئالي : 29/2 ح 71 . عنه البحار : 222/80 ضمن ح 8 . )

- كيفيّة تلبّسه بلباس جديد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي رضي اللَّه عنه ، وعليّ بن عبد اللَّه الورّاق ، قالا : حدّثنا سعد بن عبد اللَّه ، قال : حدّثني عليّ بن الحسين الخيّاط النيسابوريّ ، قال : حدّثني إبراهيم بن محمّد بن عبد اللَّه بن موسي بن جعفر ، عن ياسر الخادم ،

عن أبي الحسن العسكري ، عن أبيه [أي أبي جعفر محمّد الجواد] ، عن جدّه عليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : : أنّه كان يلبس ثيابه ممّا يلي يمينه ، فإذا لبس ثوباً جديداً ، دعا بقدح من ماء ، فقرأ عليه : ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ ال ْقَدْرِ ) عشر مرّات ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) عشر مرّات ، و ( قُلْ يَأَيُّهَا الْكَفِرُونَ ) عشر مرّات ، ثمّ نضحه علي ذلك الثوب ، ثمّ قال : من فعل هذا بثوبه من قبل أن يلبسه ، لم يزل في رغد من عيشه ما بقي عنه سِلك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 315/1 ، ح 91 . عنه حلية الأبرار : 466/4 ، ح 5 .

مكارم الأخلاق : 95 س 25 ، مرسلاًو بتفاوت عن الرضا ( عليه السلام ) .

قطعة منه في ( السور التي قرأها ( عليه السلام ) عند لبس الثوب ) . )

- فراشه ( عليه السلام ) في الشتاء والصيف :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ بنيسابور ، سنة اثنين وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا عون بن محمّد ، عن أبي عبّاد قال : كان جلوس الرضا ( عليه السلام ) في الصيف علي حصير ، وفي الشتاء علي مِسح ، ولبسه الغليظ ( المِسح : الكساء من شعر . المعجم الوسيط : 868 . )

من الثياب ، حتّي إذا برز للناس تزيّن لهم .

( عيون أخبار

الرضا ( عليه السلام ) : 178/2 ح 1 . عنه البحار : 89/49 ح 1 ، و300/76 ح 7 ، و321 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 53/5 ح 5883 ، وحلية الأبرار : 465/4 ح 3 .

الأنوار البهيّة : 212 س 3 ، مرسلاً .

المناقب لابن شهرآشوب : 360/4 س 14 .

كشف الغمّة : 316/2 س 21 .

إعلام الوري : 64/2 س 4 ، مرسلاً عن محمّد بن أبي عباد .

مكارم الأخلاق : 109 س 20 .

الفصول المهمّة : 251 ، س 16 .

قطعة منه في ( لباسه ( عليه السلام ) ) . )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبداللّه ، عن أبيه ، عن يونس بن عبد الرحمن ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن نقش خاتمه وخاتم أبيه ( عليهماالسلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : نقش خاتمي : « ما شاء اللّه لا قوّة إلّا باللّه » ونقش خاتم أبي « حسبي اللّه » ، وهو الذي كنت أتختّم به .

( الكافي : 473/6 ح 5 . عنه البحار : 11/48 ح 5 ، قطعة منه ، و2/49 ح 1 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 100/5 ح 6035 .

الأنوار البهيّة : 211 س 18 ، قطعة منه ، مرسلاً .

قطعة منه في ( نقش خاتم الكاظم ( عليه السلام ) ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : .

. . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش خاتم . . . أبوالحسن الثاني « ماشاء اللّه ، لا قوّة إلّا باللّه » .

وقال الحسين بن خالد : ومدّ يده إليّ وقال : خاتمي خاتم أبي ( عليه السلام ) أيضاً .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 932 . )

3 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : كان له خاتم نقش فصّه : « العزّة للّه » .

( دلائل الإمامة : 359 س 7 . )

4 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي ، قال : سمعت الموفّق يقول قدّام أșʠجعفر الثاني ( عليه السلام ) ، وأراني خاتماً في إصبعه ، فقال لي : أتعرف هذا الخاتم ؟

فقلت له : نعم ، أعرف نقشه ، فأمّا صورته فلا .

وكان خاتم فضّة كلّه وحلقته ، وفصّه فصّ مدوّر ، وكان عليه مكتوباً : « حسبي اللّه » ، وفوقه هلال ، وأسفله وردة ، فقلت له : خاتم من هذا ؟

فقال : خاتم أبي الحسن [الرضا] ( عليه السلام ) . فقلت له : وكيف صار في يدك ؟

قال : لمّا حضرته الوفاة دفعه إليّ ، ثمّ قال لي : لا تخرج من يدك إلاّ إلي عليّ ابني .

( مكارم الأخلاق : 86 س 14 . )

5 - ابن الصبّاغ : نقش خاتمه : « حسبي اللّه » .

( الفصول المهمّة

: 244 س 18 .

نور الأبصار : 309 س 16 . )

- مسكنه ( عليه السلام ) :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . يعقوب بن يوسف بإصبهان ، قال حججت سنة إحدي وثمانين ومائتين . وكنت مع قوم مخالفين ، فلمّا دخلنا مكّة تقدّم بعضهم فاكتري لنا داراً في زقاق من سوق الليل في دار خديجة ، تسمّي ( الزقاق بالضمّ : الطريق والسبيل والسوق ، مجمع البحرين : 177/5 . )

دار الرضا ( عليه السلام ) ، وفيها عجوز سمراء فسألها . . .

فقالت : أنا من مواليهم ، وهذه دار الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) . . . .

( دلائل الإمامة : 545 ح 524 . عنه مدينة المعاجز : 123/8 ح 2734 .

الغيبة للطوسيّ : 23 ح 238 . عنه وعن الدلائل ، البحار : 17/52 ج 14 .

جمال الأسبوع : 301 س 14 . عنه البحار : 78/91 ح 2 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- كاتبه ( عليه السلام ) :

1 - الراونديّ ؛ : روي الحسن بن عبّاد - وكان كاتب الرضا ( عليه السلام ) - . . . .

( الخرائج والجرائح : 367/1 ح 25 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 437 . )

- تمشيطه ( عليه السلام ) :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن يحيي بن حمّاد ، عن سليمان بن يحيي ، قال : تهيَّأ الرضا ( عليه السلام ) يوماً للركوب إلي باب المأمون وكنت في حرسه ،

فدعا بالمشط وجعل يمشط .

ثم قال : يا سليمان ! أخبرني أبي عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : من أمرّ المشط علي رأسه ولحيته وصدره سبع مرّات لم يقاربه داء أبداً .

( مكارم الأخلاق : 66 س 23 . عنه البحار : 115/73 ح 16 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( حارسه ) . )

- كان ( عليه السلام ) يستعمل الطيب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن موسي بن القاسم ، عن عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن جهم ، قال : خرج إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) ، فوجدت منه رائحة التجمير .

( الكافي : 518/6 ، ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 155/2 ، ح 1791 ، والبحار : 104/49 ، ح 27 ، وحلية الأبرار : 313/4 ، ح 2 ، والوافي : 713/6 ، ح 5345 . )

2 - الحضينيّ ؛ : . . . محمّد بن الوليد بن يزيد قال : أتيت أبا جعفر ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، ماتقول في المسك ؟

فقال لي : إنّ أبي الرضا ( عليه السلام ) أمر أن يتّخذ له مسك فيه بان . . . .

( الهداية الكبري : 308 ، س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2490 .

)

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثتني جدّتي أُمّ أبي واسمها عذر ، قالت : اشتريت مع عدّة جوار من الكوفة ، وكنت من مولّداتها قالت : فحملنا إلي المأمون ، فكنّا في داره في جنّة من الأكل والشرب ، والطيب وكثرة الدنانير ، فوهبني المأمون للرضا ( عليه السلام ) . . . وكانت تسأل عن أمر الرضا ( عليه السلام ) كثيراً فتقول : ما أذكر منه شيئاً ، إلّا أنّي كنت أراه يتبخّر بالعود الهنديّ السنيّ ، ويستعمل بعده ماء ورد ومسكاً . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/2 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 657 . )

- كيفيّة جلوسه ( عليه السلام ) :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق لمّا قدم به المدينة . . . فلمّا كان في المنزل الآخر دخلت عليه وهو متّكي ء ، وبين يديه حنطة مقلوّة يعبث بها . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- غلمانه ( عليه السلام ) :

1 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء المعروف بابن ابنة إلياس ، قال : شخصت إلي خراسان ومعي حلل وشي ء للتجارة ، فوردت مدينة مرو ليلاً وكنت أقول بالوقف علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فوافق موضع نزولي غلام أسود

كأنّه من أهل المدينة فقال لي : يقول لك سيّدي : وجّه إليّ بالحَبِرَة التي معك لأكفّن بها مولي لنا قد توفّي .

فقلت له : ومن سيّدك ؟

قال ( عليه السلام ) : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . .

( عيون المعجزات : 111 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 408 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : كان غلمان

لأبي الحسن ( عليه السلام ) في البيت الصقالبة وروميّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 227/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2351 . )

2 )

- حارسه ومراقبه :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : . . . سليمان بن يحيي ، قال : تهيَّأ الرضا ( عليه السلام ) يوماً للركوب إلي باب المأمون وكنت في حرسه . . . .

( مكارم الأخلاق : 66 س 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 628 . )

- وكيله ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الفضل بن شاذان ، قال : حدّثني عبدالعزيز بن المهتديّ وكان خير قمّيّ رأيته ، وكان وكيل الرضا ( عليه السلام ) وخاصّته . . . .

( رجال الكشّيّ : 483 رقم 910 ، و506 رقم 975 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 645 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وك تب ( عليه

السلام ) إليّ : قد وصل الحساب تقبّل اللّه منك . . . وكتبت إلي مواليّ بهمدان كتاباً أمرتهم بطاعتك ، والمصير إلي أمرك ، وأن لاوكيل لي سواك .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2403 . )

- خادمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو سَمِينة محمّد بن عليّ الصيرفيّ ، عن محمّد بن عبد اللّه الخراسانيّ خادم الرضا ( عليه السلام ) . . . .

( التوحيد : 250 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 838 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عليّ الخراسانيّ خادم الرضا ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/1 ح 31 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 844 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول : لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! . . .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فبينا نحن في حديث لنا عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، إذ دخل علينا ياسر الخادم ، وكان يتولّي أمر

أبي ال حسن ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 154/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

- نومه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس قال : ما رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) جفا أحداً بكلمة قطّ . . . وكان ( عليه السلام ) قليل النوم بالليل ، كثير السهر ، يحيي أكثر لياليه من أوّلها إلي الصبح . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 693 . )

- جوده ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس قال : ما رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) جفا أحداً بكلمة قطّ . . . وكان ( عليه السلام ) كثير المعروف والصدقة في السرّ ، وأكثر ذلك يكون منه في الليالي المظلمة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 693 . )

- اشتراؤه ( عليه السلام ) الجارية :

1 - الإربليّ ؛ : عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : قال لي ال رضا ( عليه السلام ) : اشتر لي جارية من صفتها كذا وكذا .

فأصبت له جارية عند رجل من أهل المدينة كما وصف ، فاشتريتها ودفعت الثمن إلي مولاها ، وجئت بها إليه فأعجبته ووقعت منه .

. . .

( كشف الغمّة : 299/2 س 19 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 377 . )

- شراؤه ( عليه السلام ) كلباً وكبشاً وديكاً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عليّ بن جعفر ، عن أبي الحسن الطيّب ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : لمّا توفّي أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) دخل أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) السوق ، فاشتري كلباً وكبشاً وديكاً ، فلمّا كتب صاحب الخبر إلي هارون بذلك قال : قد أمنّا جانبه .

فقال هارون : واعجباً من هذا ! يكتب أنّ عليّ بن موسي ( عليه السلام ) قد اشتري كلباً وكبشاً وديكاً . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 778 . )

- حجامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن إسحاق بن إبراهيم ، عن مقاتل بن مقاتل قال : رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) في يوم الجمعة ، في وقت الزوال علي ظهر الطريق يحتجم ، وهو مُحرِم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 16/2 ح 38 . عنه البحار : 31/56 ح 2 ، و116/59 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 514/12 ح 16948 .

قطعة منه في ( حكم الحجامة حال الإحرام ) . )

2

- أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وروي الأنصاريّ قال : كان ال رضا ( عليه السلام ) ربما تبيّغه الدم ، فاحتجم في جوف الليل .

( مكارم الأخلاق : 68 س 3 . عنه البحار : 123/59 ح 56 ، ومستدرك الوسائل : 83/13 ح 14831 . )

- خضابه ( عليه السلام ) بالحنّاء والكتم :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الحسن بن جهم ، قال : قلت لعليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : خضبت ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، بالحِنّاء والكتم ، أما علمت أنّ ( الكَتم : تنبت في المناطق الجبليّة بإفريقيّة ، والبلاد الحارّة المعتدلة ، ثمرتها تشبه الفلفل ، وكانت تستعمل قديماً في الخضاب ، وصنع المداد . المعجم الوسيط : 776 . )

في ذلك لأجراً ، إنّها تحبّ أن تري منك مثل الذي تحبّ أن تري منها ( يعني المرأة في التهيئة ) ، ولقد خرجن نساء من العفاف إلي الفجور ، ما أخرجهنّ إلّا قلّة تهيّأ ( في البحار : تهيئة . )

أزواجهنّ .

( مكارم الأخلاق : 76 س 15 . عنه البحار : 102/73 ضمن ح 9 .

يأتي الحديث أيضاً في ( استحباب الزينة للرجال والنساء ) و ( الخضاب بالحَنّاء والكتم ) . )

- تدهينه بالخِيريّ :

( الخِيريّ : نبات له زهر ، وغلب علي أصفره لأنّه الذي يستخرج دهنه . المعجم الوسيط : 264 . )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبداللّه ، عن أبيه ، وابن فضّال ،

عن الحسن بن الجهم ، قال : رأيت ( قال النجاشيّ : الحسن بن الجهم بن بكير بن أعين ، أبو محمّد الشيباني ثقة ، روي عن أبي الحسن موسي ، والرضا ( عليهماالسلام ) ، رجال النجاشي : 50 رقم 109 . )

أباالحسن ( عليه السلام ) يدّهن بالخِيريّ فقال لي : ادّهن .

فقلت له : أين أنت عن البنفسج ؟ وقد روي فيه عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : أكره ريحه . قال : قلت له : فإنّي كنت أكره ريحه ، وأكره أن أقول ذلك لما بلغني فيه عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

قال : لابأس .

( الكافي : 522/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 165/2 ح 1829 ، والبحار : 223/59 ح 11 ، و104/49 ح 28 ، قطعة منه ، والوافي : 722/6 ح 5369 .

قطعة منه في ( حكم الإدّهان بالبنفسج ) . )

- تدهينه بالزنبق والشليثا :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن العبّاس بن معروف ، عن اليعقوبيّ ، عن عيسي بن عبد اللّه ، عن عليّ بن جعفر ، قال : كان أبو الحسن موسي ( عليه السلام ) يستعط بالشليثا ، ( سعطه الدواء سَعطاً وسُعوطاً : أدخله في أنفه . المعجم الوسيط : 431 . )

( الشليثا : هو دهن معروف فيما بينهم . مجمع البحرين : 257/2 . )

وبالزنبق الشديد الحرّ خسفيه ، قال : وكان الرضا ( عليه السلام ) أيضاً

يستعط به .

( الزَنْبَق : نبات من الفصيلة الزنبقيّة ، له زهر طيّب الرائحة . المعجم الوسيط : 402 . )

فقلت لعليّ بن جعفر : لم ذلك ؟

فقال عليّ : ذكرت ذلك لبعض المتطبّبين ، فذكر أنّه جيّد للجماع .

( الكافي : 524/6 ، ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 168/2 ، ح 1837 ، والوافي : 724/6 ، ح 3574 .

مسائل عليّ بن جعفر : 343 ، ح 845 . )

- إطلاؤه بالنورة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود ، قال : حدّثني أبو عليّ المحموديّ قال : حدّثني واصل قال : طليت أباالحسن ( عليه السلام ) بالنورة ، ( هو محمّد بن أحمد بن حمّاد المحمودي ، يكنّي أبا علي ، عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الهادي ( عليه السلام ) .

ولكنّ الكشّي أورد[الحديث ] في عداد من روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، والمجلسيّ في أحوال أصحابه وأهل زمانه . )

( لم نجد ذكره في أصحاب الرضا ( عليه السلام ) . )

فسددت مخرج الماء من الحمّام إلي البئر ، ثمّ جمعت ذلك الماء ، وتلك النورة ، وذلك الشعر ، فشربته كلّه .

( رجال الكشّيّ : 614 رقم 1144 . عنه البحار : 276/49 ح 27 . )

- كتابة بسم اللّه لتذكّر حوائجه ( عليه السلام ) :

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : كان [أي الرضا ( عليه السلام ) ]إذا أراد أن يكتب تذكّرات حوائجه كتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم أذكر إن شاء اللّه ، ثمّ

يكتب ما يريد .

( تحف العقول : 443 س 2 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 686 . )

- إيابه وذهابه في الطريق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الهيثم بن أبي مسروق النهديّ ، عن موسي بن عمر بن بزيع ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ الناس رووا أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، كان إذا أخذ في طريق رجع في غيره ، فكذا كان يفعل ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وأنا أفعله كثيراً ، فافعله ، ثمّ قال لي : أما إنّه أرزق لك .

( الكافي : 314/5 ح 41 ، و129/8 ح 124 . عنه البحار : 276/16 ح 114 . قطعة منه .

إقبال الأعمال : 590 س 12 بزيادة . عنه البحار : 372/87 ضمن ح 25 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 479/7 ح 9907 .

تهذيب الأحكام : 226/7 ح 987 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 111/17 ح 16961 ، ووسائل الشيعة : 463/17 ح 23002 . )

- استلقاؤه ( عليه السلام ) بعد الغداء :

1 - البرقيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عمّن ذكره قال : رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) إذا تغدّي استلقي علي قفاه ، وألقي رجله اليمني علي اليسري .

( المحاسن : 449 ح 352 . عنه وسائل الشيعة : 377/24 ح 30824 ، والبحار

: 419/63 ح 30 . )

- نومه ( عليه السلام ) بعد صلاة الفجر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، قال : أرسل إليّ أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) في حاجة ، فدخلت عليه فقال : انصرف ، فإذا كان غداً فتعال ، ولاتجي ء إلّا بعد طلوع الشمس ، فإنّي أنام إذا صلّيت الفجر .

( الإستبصار : 350/1 ح 1323 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 698 . )

- مركبه :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : وكان عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بين يديه فرس صعب ، وهناك راضة لايجسر أحد منهم أن يركبه . . . وكان هناك صبيّ ابن سبع سنين ، فقال : يا ابن رسول اللّه ! أتأذن لي أن أركبه وأسيّره وأذلّله ؟

قال : أنت ؟ قال : نعم . . . قال ( عليه السلام ) : اركبه ، فركبه . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ : 323 رقم 170 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 371 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الغفّاريّ قال : كان لرجل من آل أبي رافع مولي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - يقال له « طيس » - عليّ حقّ ، فتقاضاني وألحّ عليّ ، وأعانه الناس ، فلمّا رأيت ذلك صلّيت الصبح في مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ توجّهت نحو الرضا ( عليه السلام ) وهو يومئذ بالعُرَيض ، فلمّا

قربت من بابه إذا هو قد طلع علي حمار وعليه قميص ورداء . . . .

( الكافي : 487/1 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 384 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح أبو الصلت الهرويّ قال : كنت مع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) حين رحل من نيسابور ، وهو راكب بغلة شهباء . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2562 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أبو الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) لمّا دخل نيسابور وهو راكب بغلة شهباء ، وقد خرج علماء نيسابور في استقباله . . . .

( الأمالي : 588 ح 1220 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 743 . )

5 - الحضينيّ ؛ : . . . عن جعفر بن محمّد بن يونس ، قال : دفع سيّدنا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي مولي له حماراً بالمدينة وقال : تبيعه بعشرة دنانير ، ولاتنقصها شيئاً . . . .

( الهداية الكبري : 289 س 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 407 . )

6 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن عليّ بن أسباط ، قال : ذهبت إلي الرضا ( عليه السلام ) في يوم عرفة فقال لي : اسرج لي حماري ، فأسرجت له حماره . . . .

( الثاقب

في المناقب : 473 ح 396 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 666 . )

7 - ابن شهرآشوب ؛ : موسي بن سيّار ، قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) وقد أشرف علي حيطان طوس ، وسمعت واعية فأتبعتها ، فإذا نحن بجنازة ، فلمّا ( الواعية : الصراخ علي الميّت ونعيه . لسان العرب : 397/15 . )

بصرت بها رأيت سيّدي ، وقد ثنّي رجله عن فرسه ، ثمّ أقبل نحو الجنازة . . . .

( المناقب لابن شهرآشوب : 341/4 س 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 353 . )

8 - ابن الصبّاغ ؛ : . . . محمّد بن أبي سعيد بن عبد الكريم الوزان ، في محرّم سنة ستّ وتسعين وخمسمائة قال : أورد صاحب كتاب تاريخ نيشابور في كتابه : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) لمّا دخل إلي نيشابور في السفرة التي خصّ فيها بفضيلة الشهادة ، كان في قبّة مستورة بالسقلاط علي بغلة شهباء . . . .

( الفصول المهمّة : 253 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2579 . )

- ضيعته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : . . . وأخبرني محمّد بن إسماعيل : أنّه صلّي في ضيعته فقصّر في صلاته ، فقال أحمد : وأخبرني عليّ بن إسحاق بن سعد ، وأحمد بن محمّد جميعاً : أنّ ضيعته التي قصّر فيها الحمراء .

(

تهذيب الأحكام : 213/3 ح 520 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1375 . )

( ب ) - سننه ( عليه السلام ) في الأكل والضيافة

وفيه خمسة عشر موضوعاً

- كثرة ارتضاعه ( عليه السلام ) في الطفولة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن ميثم يقول : . . . وكان الرضا ( عليه السلام ) يرتضع كثيراً ، وكان تامّ الخلق . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 14/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 75 . )

- كان ( عليه السلام ) قليل الأكل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي المأمون . . . فلمّا دخل سناباد استند إلي الجبل الذي تنحت منه القدور . . . ، ثمّ أمر ( عليه السلام ) فنحت له قدور من الجبل وقال : لايطبخ ما آكله إلّا فيها ، وكان ( عليه السلام ) خفيف الأكل ، قليل الطعم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 481 . )

- سيرته ( عليه السلام ) عند وصول النعمة إليه :

1 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : ربما صارت إليّ النعمة فما أتهنّي ء بها حتّي أعلم أنّي قد أدّيت ما يجب عليّ فيها .

( مشكاة الأنوار : 273

س 21 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2187 . )

- أكله ( عليه السلام ) التمر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن إسماعيل الرازيّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله ، يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن ، فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ! إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه .

قال : قلت : ولم ذاك ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان تمريّاً ، وكان عليّ ( عليه السلام ) تمريّاً ، وكان الحسن ( عليه السلام ) تمريّاً ، وكان أبو عبد اللّه الحسين ( عليه السلام ) تمريّاً ، وكان زين العابدين ( عليه السلام ) تمريّاً ، وكان أبو جعفر ( عليه السلام ) تمريّاً ، وكان أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) تمريّاً ، وكان أبي ( عليه السلام ) تمريّاً ، وأنا تمريّ ، وشيعتنا يحبّون التمر ، لأنّهم خلقوا من طينتنا ، وأعداؤنا يا سليمان ! يحبّون المسكر ، لأنّهم خلقوا من مارج من نار .

( الكافي : 345/6 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 136/25 ح 31438 ، والبحار : 102/49 ح 23 ، وحلية الأبرار :

461/4 ح 2 .

قطعة منه في ( كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) تمريّاً ) ، و ( كان الحسن ( عليه السلام ) تمريّاً ) ، و ( كان الحسين ( عليه السلام ) تمريّاً ) ، و ( كان زين العابدين ( عليه السلام ) تمريّاً ) ، و ( كان الباقر ( عليه السلام ) تمريّاً ) ، و ( كان الصادق ( عليه السلام ) تمريّاً ) ، و ( كان الكاظم ( عليه السلام ) تمريّاً ) ، و ( فضائل الشيعة ) . )

2 - البرقيّ ؛ : عن أبيه وبكر بن صالح جميعاً ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دعانا بعض آل عليّ ( عليه السلام ) قال : فجاء الرضا ( عليه السلام ) وجئنا معه قال : فأكلنا ووقع علي الكدّ ، فألقي نفسه عليه ، والناس يدخلون ( كَدّ فلان : اشتدّ في العمل وألحّ في محاولة الشي ء . المعجم الوسيط : 779 . )

والموائد تنصب لهم وهو مشرف عليهم وهم يتحدّثون ، إذ نظر إليّ فأصغي برأسه فقال : أبغني قطعة تمر . قال : فخرجت فجئته بقطعة تمر في قطعة قربة ، فأقبل يتناول ، وأنا قائم وهو مضطجع ، فتناول منها تمرات وهي بيدي .

قال : ثمّ ركبنا دوابّنا فقال : ما كان في طعامهم شي ء أحبّ إليّ من التمرات ( هذه الكلمة ليست في الوسائل . )

التي أكلتها .

( المحاسن : 539 ح 820 . عنه وسائل الشيعة : 134/25 ح 31434 ، والبحار : 140/63

ح 57 . )

- أكل السويق بالسكّر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبيد اللّه بن أبي عبد اللّه قال : كتب أبو الحسن ( عليه السلام ) من خراسان إلي المدينة : لاتسقوا أبا جعفر الثاني السويق بالسكّر ، فإنّه رديّ للرجال .

وفسّره السيّاريّ عن عبيد اللّه أنّه يكره للرجال ، فإنّه يقطع النكاح من شدّة برده مع السكّر .

( الكافي : 307/6 ، ح 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2396 . )

- مضغه ( عليه السلام ) الكندر بعد السواك :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان - وهو بخراسان - إذا صلّي الفجر جلس في مصلّاه إلي أن تطلع الشمس ، ثمّ يؤتي بخريطة فيها مساويك فيستاك بها واحداً بعد واحد ، ثمّ يؤتي بكندر فيمضغه . . . .

( من لايحضره الفقيه : 319/1 ح 1455 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 659 . )

- أكله ( عليه السلام ) الحمّص المطبوخ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن نادر الخادم ، قال : كان ( لم يذكروه في الكتب الرجاليّة إلاّ أنّ المحقّق التستريّ قال : روي عنه أنّ الرضا ( عليه السلام ) كان إذا آكل أحدنا . . . قاموس الرجال : 334/10 رقم 7919 ، والمحقّق النمازيّ قال : نادر خادم الرضا ( عليه السلام )

: جملة من رواياته في معاشرة الرضا ( عليه السلام ) . مستدركات علم الرجال : 54/8 رقم 15491 . )

أبوالحسن ( عليه السلام ) يأكل الحمّص المطبوخ قبل الطعام وبعده .

( الكافي : 342/6 ح 1 . عنه وعن المحاسن ، وسائل الشيعة : 126/25 ح 31402 .

المحاسن : 505 ح 644 ، وفيه : نوح بن شعيب ، عن نادر الخادم قال : كان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . عنه البحار : 263/63 ح 2 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الحمّص جيّد لوجع الظهر وكان يدعو به قبل الطعام وبعده .

( الكافي : 343/6 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2320 . )

- أكله ( عليه السلام ) الكرّاث من البستان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عن عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبداللّه ، عن داود بن أبي داود ، عن رجل رأي أباالحسن ( عليه السلام ) بخراسان يأكل الكرّاث من البستان كما هو ، فقيل له : إنّ فيه السماد .

فقال ( عليه السلام ) : لاتعلّق به منه شي ء ، وهو جيّد للبواسير .

( الكافي : 365/6 ح 6 ، عنه طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : للشبّر : 251 س 16 ، وحلية الأبرار : 462/4 ح 3 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 190/25 ح 31631 .

المحاسن :

512 ح 687 ، عنه البحار : 197/59 ح 3 ، و203/63 ح 13 .

قطعة منه في ( منافع الكُرّاث ) . )

2 - البرقيّ ؛ : . . . يحيي بن سليمان ، قال : رأيت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان في روضة وهو يأكل الكرّاث . . . ، قلت : فإنّه يسمّد .

فقال ( عليه السلام ) : لا يعلّق به شي ء .

( المحاسن : 513 ح 692 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1803 . )

- أمره ( عليه السلام ) باشتراء لحم المقاديم :

1 - الراوندي ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) [لغلامه ] : اشتر لنا من اللحم المقاديم ، ولاتشتر [لنا] المآخير ، فإنّ المقاديم أقرب من المرعي وأبعد ( ما بين القوسين ليس في البحار . )

من الأذي .

( الدعوات : 140 ح 353 . عنه البحار : 75/63 ح 70 ، ومستدرك الوسائل : 350/16 ح 20128 . )

- أكله ( عليه السلام ) الخضراء مع الطعام :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن أحمد بن هارون ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فدعا بالمائدة ، فلم يكن عليها بقل ، فأمسك يده ثمّ قال : يا غلام ! أما علمت أنّي لاآكل علي مائدة ليس عليها خضراء ، فائت بها .

قال : فذهب وأتي بالبقل ، فمدّ يده فأكل ، وأكلت معه .

( مكارم الأخلاق : 167 س 1 . عنه البحار : 199/63 س 12 ، مثله

.

قطعة منه في ( إكرامه ( عليه السلام ) الضيف ) . )

- افتتاحه ( عليه السلام ) الطعام بالخلّ :

1 - البرقيّ ؛ : عن محمّد بن عليّ الهمدانيّ : أنّ رجلاً كان عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، فقدّمت إليه مائدة عليها خلّ وملح ، فافتتح ( عليه السلام ) بالخلّ . . . .

( المحاسن : 487 ح 554 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1780 . )

- ادّخاره ( عليه السلام ) قوت سنته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل معمّر بن خلّاد أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن حبس الطعام سنة ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنا أفعله . - يعني بذلك إحراز القوت - .

( من لايحضره الفقيه : 102/3 ح 407 ، و169 ح 750 ، مثله .

يأتي الحديث أيضاً في ف 2 - 5 رقم 1693 . )

- سقايته ( عليه السلام ) لمن كان به عطش شديد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عبد اللّه القمّيّ قال : كنت عند ( في المناقب والخرائج : محمّد بن عبيد اللّه الأشعري . )

الرضا ( عليه السلام ) وبي عطش شديد فكرهت أن أستسقي فدعا بماء وذاقه وناولني فقال : يا محمّد ! اشرب فإنّه بارد؛ فشربت .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 204/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 387 . )

2 - الراونديّ ؛ : روي عن أبي

هاشم الجعفريّ قال : كنت في مجلس الرضا ( عليه السلام ) فعطشت عطشاً شديداً ، وتهيّبته أن أستسقي في مجلسه .

فدعا بماء ، فشرب منه جرعة ثمّ قال : يا أبا هاشم ! اشرب فإنّه بارد طيّب ، فشربت ، ثمّ عطشت عطشة أُخري ، فنظر إلي الخادم وقال : شربة من ماء وسويق وسكّر ، ثمّ قال له : بل السويق ، وانثر عليه السكّر بعد بلّه ، وقال : اشرب ياأباهاشم ! فإنّه يقطع العطش .

( الخرائج والجرائح : 660/2 ح 3 .

تقدّم الحديث أيضاً في ج 1 رقم 399 . )

- إطعامه ( عليه السلام ) الصائم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الغفّاريّ قال : كان لرجل من آل أبي رافع مولي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - يقال له « طيس » - عليّ حقّ ، فتقاضاني وألحّ عليّ ، وأعانه الناس ، فلمّا رأيت ذلك صلّيت الصبح في مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ توجّهت نحو الرضا ( عليه السلام ) وهو يومئذ بالعُرَيْض . . . فأمرني بالجلوس إلي رجوعه ، فلم أزل حتّي صلّيت المغرب وأنا صائم ، فضاق صدري وأردت أن أنصرف فاذا هو قد طلع عليّ وحوله الناس . . . فقمت إليه ودخلت معه ، فجلس وجلست ، فجعلت أُحدّثه . . . فلمّا فرغت ، قال : لا أظنّك أفطرت بعد .

فقلت : لا ، فدعا لي بطعام فوضع بين يديّ ، وأمر الغلام أن يأكل معي ، فأصبت والغلام من الطعام .

. . .

( الكافي : 487/1 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 384 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو محمّد الغفّاريّ قال : لزمني دين ثقيل فقلت : مالقضاء ديني غير سيّدي ومولاي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ؛ فلمّا أصبحت أتيت منزله ، فاستأذنت فأذن لي ، فلمّا دخلت قال لي ابتداءاً : ياأبامحمّد ! قد عرفنا حاجتك وعلينا قضاء دينك ، فلمّا أمسينا أتي بطعام للإفطار فأكلنا ، فقال : يا أبا محمّد ! تبيت أو تنصرف ؟

فقلت : يا سيّدي ! إن قضيت حاجتي فالإنصراف أحبّ إليّ .

قال : فتناول ( عليه السلام ) من تحت البساط قبضة فدفعها إليّ ، فخرجت ودنوت من السراج فإذا هي دنانير حمر وصفر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 218/2 ح 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 390 . )

- إكرامه ( عليه السلام ) الضيف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن السيّاريّ ، عن عبيد بن أبي عبداللّه البغداديّ عمّن أخبره ، قال : نزل بأبي الحسن ( في الوسائل : الحسين بن محمّد السيّاريّ ، بحذف لفظ « عن » قبل كلمة السيّاريّ . )

الرضا ( عليه السلام ) ضيف وكان جالساً عنده يحدّثه في بعض الليل ، فتغيّر السراج ، فمدّ الرجل يده ليصلحه ، فزبره أبوالحسن ( عليه السلام ) ، ثمّ بادره بنفسه ، فأصلحه ثمّ قال له : إنّا قوم لانستخدم أضيافنا

.

( الكافي : 283/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 316/24 ح 30642 ، والبحار : 102/49 ح 20 ، وحلية الأبرار : 477/4 ح 7 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن أحمد بن هارون ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فدعا بالمائدة . . . فأكل ، وأكلت معه .

( مكارم الأخلاق : 167 س 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 643 . )

3 - الراونديّ ؛ : إنّ أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : إنّي كنت من الواقفة علي موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ، وأشكّ في الرضا ( عليه السلام ) ، فكتبت إليه أسأله عن مسائل ونسيت ما كان أهمّ ( المسائل ) إليّ ، فجاء الجواب عن جميعها ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : وقد نسيت ما كان أهمّ المسائل عندك .

فاستبصرت ، ثمّ قلت له : ياابن رسول اللّه ! أشتهي أن تدعوني إلي دارك في أوقات تعلم أنّه لا مفسدة لنا من الدخول عليكم من أيدي الأعداء .

قال : ثمّ بعث إليّ مركوباً في آخر يوم ، فخرجت إليه وصلّيت معه العشائين ، وقعد يملي عليّ من العلوم ابتداءاً ، وأسأله فيجيبني إلي أن مضي كثير من الليل؛ ثمّ قال للغلام : هات الثياب التي أنام فيها ، لينام أحمد البزنطيّ فيها .

قال : فخطر ببالي أن ليس في الدنيا من هو أحسن حالاً منّي ، بعث الإمام بمركوبه إليّ ، وقعد إليّ ، ثمّ أمر لي بهذا الإكرام !

وكان ( عليه السلام )

قد اتّكأ علي يديه لينهض ، فجلس وقال : يا أحمد ! لا تفخر علي أصحابك بذلك ، فإنّ صعصعة بن صوحان مرض ، فعاده أمير ( في العيون : زيد بن صوحان . )

المؤمنين ( عليه السلام ) وأكرمه ، ووضع يده علي جبهته وجعل يلاطفه ، فلمّا أراد النهوض قال : ياصعصعة ! لا تفخر علي إخوانك بما فعلت ، فإنّي إنّما فعلت جميع ذلك لأنّه كان تكليفاً لي .

( الخرائج والجرائح : 662/2 ح 5 . عنه إثبات الهداة : 303/3 ح 146 ، قطعة منه . والبحار : 48/49 ح 48 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 212/2 ح 19 ، وفيه : محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال : حدّثني محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن يحيي بن أبي نصر . . . بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 67/7 ح 2169 ، والبحار : 36/49 ح 18 . عنه وعن قرب الإسناد ، إثبات الهداة : 268/3 ح 57 .

المناقب لابن شهرآشوب : 335/4 س 24 ، مختصراً وبتفاوت .

رجال الكشّيّ : 588 رقم 1100 ، وفيه : محمّد بن الحسن البراثيّ ، وعثمان بن حامد الكشّيّان قالا : حدّثنا محمّد بن يزداد قال : حدّثنا أبو زكريّا ، عن إسماعيل بن مهران .

قال محمّد بن يزداد : وحدّثنا الحسن بن عليّ بن نعمان ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . بتفاوت . و67 رقم 121 ، أيضاً بتفاوت . عنه البحار : 293/70

ح 23 ، ومستدرك الوسائل : 90/12 ، ح 13600 .

الصراط المستقيم : 198/2 ح 19 ، مرسلاً وباختصار .

قرب الإسناد : 377 ح 1333 بتفاوت . عنه مدينة المعاجز : 68/7 ح 2170 ، والبحار : 269/49 ح 10 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ ( عليهماالسلام ) ) و ( إخباره ( عليه السلام ) عمّا في الضمير ) و ( كتابه ( عليه السلام ) إلي أحمد بن محمّد بن أبي نصر ) . )

( ج ) - سننه ( عليه السلام ) في القراءات والتعليم

وفيه ثمان موضوعات

الأوّل - تدبّره ( عليه السلام ) في القرآن وختمه في ثلاثة أيّام :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس يقول : ما رأيت الرضا ( عليه السلام ) يسأل عن شي ء قطّ إلّا علم . . . وكان كلامه كلّه وجوابه وتمثّله انتزاعات من القرآن ، وكان يختمه في كلّ ثلاثة ويقول : لو أردت أن أختمه في أقرب من ثلاثة تختّمت ، ولكنّي ما مررت بآية قطّ إلّا فكّرت فيها ، وفي أيّ شي ء أنزلت ، وفي أيّ وقت ، فلذلك صرت أختم في كلّ ثلاثة أيّام . . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 364 . )

الثاني - ختمه ( عليه السلام ) قراءة القرآن :

1 - النجاشيّ ؛ : . . . أبو الحسن عليّ بن عليّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : . . . ودخلنا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، وأخي

دعبِل ، فأقمنا عنده إلي آخر سنة مائتين ، وخرجنا إلي قمّ بعد أن خلع الرضا ( عليه السلام ) علي أخي دِعبِل قميص خزّ أخضر . . .

وقال له : احتفظ بهذا القميص ، فقد صلّيت فيه ألف ليلة ألف ركعة ، وختمت فيه القرآن ألف ختمة . . . .

( رجال النجاشيّ : 276 رقم 727 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 703 . )

الثالث - كيفيّة تكلّمه ( عليه السلام ) علي المنبر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . القاسم بن أيّوب العلويّ : إنّ المأمون لمّا أراد أن يستعمل الرضا ( عليه السلام ) جمع بني هاشم فقال لهم : إنّي أُريد أن أستعمل الرضا ( عليه السلام ) علي هذا الأمر من بعدي ، فحسده بنو هاشم وقالوا : أتولّي رجلاً جاهلاً ليس له بصر بتدبير الخلافة ؟ فابعث إليه رجلاً يأتنا ، فتري من جهله ما تستدلّ به عليه ، فبعث إليه فأتاه ، فقال له بنو هاشم : ياأباالحسن اصعد المنبر ، وانصب لنا علماً نعبد اللّه عليه .

فصعد ( عليه السلام ) المنبر فقعد مليّاً لايتكلّم مطرقاً ، ثمّ انتفض انتفاضة ، واستوي قائماً ، وحمد اللّه تعالي وأثني عليه ، وصلّي علي نبيّه وأهل بيته ، ثمّ قال : أوّل عبادة اللّه تعالي معرفته ، وأصل معرفة اللّه توحيده . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 149/1 ح 51 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 839 . )

الرابع - إرجاع الناس إلي الغير في أخذ الأحكام :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني عليّ بن محمّد القتيبيّ ، قال : حدّثني الفضل بن شاذان ، قال : حدّثني عبد العزيز بن المهتديّ وكان خير قمّيّ رأيته ، وكان وكيل الرضا ( عليه السلام ) وخاصّته ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : إنّي لا ألقاك في كلّ وقت ، فعمّن آخذ معالم ديني ؟

قال ( عليه السلام ) : خذ ، من يونس بن عبد الرحمن .

( رجال الكشّيّ : 483 رقم 910 ، و506 رقم 975 ، قطعة منه . عنه البحار : 251/2 ح 66 ، ووسائل الشيعة : 148/27 ح 33449 .

قطعة منه في ( مدح يونس بن عبد الرحمن ) و ( وكيله ( عليه السلام ) ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود ، قال : حدّثني محمّد بن نصير ، قال : حدّثنا محمّد بن عيسي قال : حدّثني عبد العزيز بن المهتديّ القمّيّ ، قال محمّد بن نصير ، قال محمّد بن عيسي ، وحدّث الحسن بن عليّ بن يقطين بذلك أيضاً قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي لا أكاد أصل إليك أسألك عن كلّ ما أحتاج إليه من معالم ديني ، أفيونس بن عبد الرحمن ثقة ، آخذ عنه ما أحتاج إليه من معالم ديني ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم .

( رجال الكشّيّ : 490 رقم 935 . عنه وسائل الشيعة : 147/27 ح 33448 ، والبحار : 251/2 ح 67 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي

: 590/1 ح 916 .

قطعة منه في ( مدح يونس بن عبد الرحمن ) . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : جبريل بن أحمد ، قال : سمعت محمّد بن عيسي ، عن عبد العزيز بن المهتديّ ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ شقّتي بعيدة ، فلست أصل إليك في كلّ وقت ، فآخذ معالم ديني من يونس مولي ابن يقطين ؟

قال : نعم .

( رجال الكشّيّ : 491 رقم 938 . عنه البحار : 251/2 س 15 ، ووسائل الشيعة : 148/27 ح 33450 .

قطعة منه في ( مدح يونس بن عبد الرحمن ) . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن قولويه ، عن سعد بن عبداللّه ، عن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن الوليد ، عن عليّ بن المسيّب ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : شقّتي بعيدة ، ولست أصل إليك في كلّ وقت ، فممّن آخذ معالم ديني ؟

فقال ( عليه السلام ) : من زكريّا بن آدم القمّيّ ، المأمون علي الدين والدنيا .

قال عليّ بن المسيّب : فلمّا انصرفت ، قدمت علي زكريّا بن آدم ، فسألته عمّا احتجت إليه .

أحمد بن الوليد ، عن عليّ بن المسيّب قال : قلت للرضا شقّتي بعيدة وذكر مثله .

( رجال الكشّيّ : 594 رقم 1112 . عنه وسائل الشيعة : 146/27 ح 33442 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 589/1 ح 914 . عنه وعن الإختصاص ، البحار : 251/2 ح 68 .

الإختصاص : 87 س

4 . عنه البحار : 278/49 ح 33 .

قطعة منه في ( مدح زكريّا بن آدم القمّيّ ) . )

الخامس - تعليمه الطبيب بمعالجته بالأدوية :

1 - الراونديّ ؛ : قال أبو هاشم : إنّه لمّا بعث المأمون رجاء بن أبي الضحّاك لحمل أبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) علي طريق الأهواز ، ولم يمرّ به علي طريق الكوفة فيفتتن به أهلها؛

وكنت بالشرق من إيذج ، فلمّا سمعت به سرت إليه بالأهواز ، وانتسبت له ، وكان أوّل لقائي له ، وكان مريضاً ، وكان زمن القيظ؛

فقال ( عليه السلام ) لي : ابغ لي طبيباً ، فأتيته بطبيب ، فنعت له بقلة ، فقال الطبيب : لاأعرف علي وجه الأرض أحداً يعرف اسمها غيرك ، فمن أين عرفتها ، إلّا أنّها ليست في هذا الأوان ، ولاهذا الزمان ؟ .

قال له : فابغ لي قصب السكّر .

قال الطبيب : وهذه أدهي من الأُولي ، ما هذا بزمان قصب السكّر ، ولايكون إلّا في الشتاء .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : بل هما في أرضكم هذه ، وزمانكم هذا ، وهذا معك . . . .

( الخرائج والجرائح : 661/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 465 . )

السادس - قراءته ( عليه السلام ) القرآن بعد صلاة الفجر وطلوع الشمس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان - وهو بخراسان - إذا صلّي الفجر جلس في مصلّاه إلي أن تطلع الشمس

. . . فيؤتي بالمصحف ، فيقرأ فيه .

( من لايحضره الفقيه : 319/1 ح 1455 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 659 . )

السابع - تعليمه التعويذ عند النظر إلي الكواكب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وكان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) إذا نظر إلي هذه الكواكب التي يقال لها : السُهي في بنات النعش ، قال : « اللّهمّ ربّ هوذ بن أُسيّة آمنّي شرّ كلّ عقرب وحيّة » .

قال : وكان يقول : من تعوَّذ بها ثلاث مرّات حين ينظر إليها بالليل ، لم يصبه عقرب ولاحيّة .

( مكارم الأخلاق : 278 س 19 .

يأتي الحديث أيضاً في رقم 682 . )

الثامن - تقريره ( عليه السلام ) رسالة ابن محبوب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ الحسن بن محبوب الزرّاد أتانا برسالة .

قال : صدق ، لاتقل الزرّاد ، بل قل السرّاد ، إنّ اللّه تعالي يقول : ( وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ ) .

( سبأ : 11/34 . )

( شرح مشيخة تهذيب الأحكام : 53/10 س 8 .

يأتي الحديث أيضاً في ( سورة سبأ : 11/34 ) . )

( د ) - سننه ( عليه السلام ) في العبادات
1 )

- وضوؤه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه إبريق ، يريد أن يتهيّأ منه للصلاة ، فدنوت منه لأصبّ عليه فأبي ذلك

وقال : مه ياحسن ! . . . ها أناذا ! أتوضّأ للصلاة وهي العبادة ، فأكره أن يشركني فيها أحد .

( الكافي : 69/3 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1186 . )

- وضوؤه ( عليه السلام ) بعد النوم من غير استنجاء :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ أيّده اللّه تعالي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبيه ، عن الحسين بن الحسن بن أبان ، عن الحسين بن سعيد ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) يستيقظ من نومه ( قال النجاشيّ : سليمان بن جعفر بن إبراهيم بن محمّد بن عليّ بن عبداللّه بن جعفر الطيّار ، أبو محمّد الطالبيّ الجعفريّ ، روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 182 رقم 483 . )

يتوضّأ ولا يستنجي ، وقال ( عليه السلام ) - كالمتعجّب من رجل سمّاه - : بلغني أّنه إذإ؛طض ع 5 خرجت منه الريح استنجي .

( تهذيب الأحكام : 44/1 ح 124 . عنه الوافي : 135/6 ح 3941 . عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 345/1 ح 916 .

من لايحضره الفقيه : 22/1 ح 65 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . عنه الوافي : 135/6 ح 3942 . )

- وضوؤه وقيامه ( عليه السلام ) لصلاة الليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ أيّده اللّه تعالي ، عن أحمد بن محمّد بن الحسن ، عن أبيه ، عن محمّد بن

يحيي ، عن محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أحمد بن محمّد ، عن سعيد بن جناح ، عن بعض أصحابنا ، عن سليمان الجعفريّ قال : بتّ مع الرضا ( عليه السلام ) في سفح جبل ، فلمّا كان آخر الليل قام فتنحّي ، وصار علي موضع مرتفع ، فبال وتوضّأ وقال : من فقه الرجل أن يرتاد ( ارتاد الشي ء : طلبه . المعجم الوسيط : 381 . )

لموضع بوله ، وبسط سراويله ، وقام عليه ، وصلّي صلاة الليل .

( تهذيب الأحكام : 33/1 ح 86 . عنه وسائل الشيعة : 338/1 ح 891 ، والوافي : 105/6 ح 3856 .

قطعة منه في ( طلب مكان مناسب للبول ) . )

- اشتراؤه ( عليه السلام ) الماء للوضوء بمال كثير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان ، قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) ، عن رجل احتاج إلي الوضوء للصلاة ، وهو لايقدر علي الماء ، فوجد بقدر مايتوضّأ به بمائة درهم ، أو بألف درهم ، وهو واجد لها ، يشتري ويتوضّأ أو يتيمّم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، بل يشتري ، قد أصابني مثل ذلك فاشتريت وتوضّأت ، ومايشتري بذلك مال كثير .

( الكافي : 74/3 ح 17 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1- 5 رقم 1222 . )

- خوفه ( عليه السلام ) من اللّه في أداء حقوقه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال

: ذكرت للرضا ( عليه السلام ) شيئاً فقال ( عليه السلام ) : اصبر فإنّي أرجو أن يصنع اللّه لك إن شاء اللّه . . . واللّه ! إنّه لتكون عليّ النعم من اللّه عزّوجلّ ، فما أزال منها علي وجل - وحرّك يده - حتّي أخرج من الحقوق التي تجب للّه عليّ فيها .

فقلت : جعلت فداك ! أنت في قدرك تخاف هذا ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، فأحمد ربّي علي مامنّ به عليّ .

( الكافي : 502/3 ح 19 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1430 . )

- اهتمامه ( عليه السلام ) بالفرائض والنوافل اليوميّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ أصحابنا يختلفون في صلاة التطوّع ، بعضهم يصلّي أربعاً وأربعين ، وبعضهم يصلّي خمسين ، فأخبرني بالذي تعمل به أنت ، كيف هو حتّي أعمل بمثله ؟

فقال ( عليه السلام ) : أُصلّي واحدة وخمسين ، ثمّ قال : أمسك - وعقد بيده - الزوال ثمانية وأربعاً بعد الظهر ، وأربعاً قبل العصر ، وركعتين بعد المغرب ، وركعتين قبل عشاء الآخرة ، وركعتين بعد العشاء ، من قعود تعدّان بركعة من قيام ، وثماني صلاة الليل والوتر ثلاثاً ، وركعتي الفجر ، والفرائض سبع عشرة ، فذلك أحد وخمسون .

( الكافي : 444/3 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1231 . )

2 - محمّد بن يعقوب

الكلينيّ ؛ : . . . عن حمّاد بن عثمان ، قال : سألته عن التطوّع بالنهار ، فذكر أنّه يصلّي ثمان ركعات قبل الظهر وثمان بعدها .

( الكافي : 444/3 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1337 . )

- اهتمامه بأوقات الصلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول :

لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، و . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! نحن مبكّرون إن شاء اللّه .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون . . . ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟ . . . ثمّ التفت إلي المأمون فقال : الصلاة قد حضرت .

فقال عمران : يا سيّدي ! لا تقطع عليَّ مسألتي فقد رقّ قلبي .

قال الرضا ( عليه السلام ) : نصلّي ونعود ، فنهض ونهض المأمون ! فصلّي ال رضا ( عليه السلام ) داخلاً ! وصلّي الناس خارجاً خلف محمّد بن جعفر ، ثمّ خرجا ، فعاد الرضا ( عليه السلام )

إلي مجلسه ، . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 154/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

2 - النجاشيّ ؛ : . . . أبو الحسن عليّ بن عليّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : . . . دخلنا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، وأخي دعبِل ، فأقمنا عنده إلي آخر سنة مائتين ، وخرجنا إلي قمّ بعد أن خلع الرضا ( عليه السلام ) علي أخي دِعبِل قميص خزّ أخضر . . .

وقال له : احتفظ بهذا القميص ، فقد صلّيت فيه ألف ليلة ألف ركعة . . . .

( رجال النجاشيّ : 276 رقم 727 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 703 . )

- اهتمامه ( عليه السلام ) بالصلاة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : روينا بإسنادنا إلي عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، في كتاب دلائل الرضا ( عليه السلام ) ، بإسناد الحميريّ إلي سليمان الجعفريّ ، إلي أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه قال : كنت معه وهو يريد بعض أمواله . . . فلمّا صرنا في بعض الطريق ، نزلنا إلي الصلاة . . . وخرّ ساجداً فسجدت معه ، ثمّ رفعت رأسي ، وبقي ساجداً ، فسمعته يقول : يا رسول اللّه ! يا رسول اللّه . . . .

( الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 128 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 417 . )

- لباسه في الصلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن

سليمان بن جعفر الجعفريّ أنّه قال : رأيت الرضا ( عليه السلام ) يصلّي في جبّة خزّ .

( من لايحضره الفقيه : 170/1 ح 802 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 359/4 ح 5387 ، والوافي : 410/7 ح 6217 .

تهذيب الأحكام : 212/2 ح 832 . عنه البحار : 91/49 ح 6 .

ذكري الشيعة : 144 س 8 .

يأتي الحديث أيضاً في ( حكم الصلاة في الخزّ ) )

- صلاته ( عليه السلام ) فيما يشتريه من سوق المسلمين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : . . . أنا أشتري الخفّ من السوق ، ويصنع لي ، وأُصلّي فيه ، وليس عليكم المسألة .

( تهذيب الأحكام : 371/2 ح 1545 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1254 . )

- سواكه ( عليه السلام ) عند كلّ صلاة :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : كان للرضا ( عليه السلام ) خريطة فيها خمس مساويك ، مكتوب علي كلّ واحد منها اسم صلاة من الصلوات الخمس ، يستاك به عند تلك الصلاة .

( مكارم الأخلاق : 47 س 1 . عنه البحار : 137/73 ضمن ح 48 .

يأتي الحديث أيضاً في ( استحباب السواك عند كلّ صلاة ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : روي معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان - وهو بخراسان - إذا صلّي الفجر

جلس في مصلّاه إلي أن تطلع الشمس ، ثمّ يؤتي بخريطة فيها مساويك فيستاك بها واحداً بعد واحد ، ثمّ يؤتي بكندر فيمضغه ثمّ يدع ذلك فيؤتي بالمصحف ، فيقرأ فيه .

( من لايحضره الفقيه : 319/1 ح 1455 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 659 . )

- كان ( عليه السلام ) يصلّي الغداة في أوّل الوقت :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثتني جدّتي أُمّ أبي ، واسمها عذر ، قالت : اشتريت مع عدّة جوار من الكوفة وكنت من مولّداتها ، قالت : ( في نسخة : عذار . )

فحملنا إلي المأمون ، فكنّا في داره في جنّة من الأكل والشرب ، والطيب وكثرة الدنانير فوهبني المأمون للرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا صرت في داره فقدت جميع ما كنت فيه من النعيم ، وكانت علينا قيمة تنبّهنا من الليل ، وتأخذنا بالصلاة ، وكان ذلك من أشدّ شي ء علينا ، فكنت أتمنّي الخروج من داره ، إلي أن وهبني لجدّك عبداللّه بن العبّاس ، فلمّا صرت إلي منزله ، كنت كأنّي قد أدخلت الجنّة .

قال الصوليّ : وما رأيت امرأة قطّ أتمّ من جدّتي هذه عقلاً ، ولاأسخي كفّاً ، وتوفّيت سنة سبعين ومائتين ، ولها نحو مائة سنة ، وكانت تسأل عن أمر ( في المصدر : توفّت . )

الرضا ( عليه السلام ) كثيراً فتقول : ما أذكر منه شيئاً إلّا أنّي كنت أراه يتبخّر بالعود الهنديّ السنيّ ، ويستعمل بعده ماء ورد ومسكاً

، وكان ( عليه السلام ) إذا صلّي الغداة وكان يصلّيها في أوّل وقت ، ثمّ يسجد فلايرفع رأسه إلي أن ترتفع الشمس ، ثمّ يقوم فيجلس للناس أو يركب ، ولم يكن أحد يقدر أن يرفع صوته في داره ، كانت ما كان ، إنّما يتكلّم الناس قليلاً قليلاً .

وكان جدّي عبد اللّه يتبرّك بجدّتي هذه ، فدبّرها يوم وهبت له ، فدخل عليه خاله العبّاس بن الأخنف الحنفيّ الشاعر فأعجبته ، فقال لجدّي : هب لي هذه الجارية .

قال : هي مدبّرة . فقال العبّاس بن الأخنف :

أيا غدر زيّن باسمك العذر

وأساء لا يحسن بك الدهر

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/2 ح 3 . عنه البحار : 89/49 ح 2 ، و142/73 ح 2 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 156/2 ح 1793 ، وحلية الأبرار : 471/4 ح 4 .

الأنوار البهيّة : 212 س 5 ، أورد مضمونه ، ومستدرك الوسائل : 440/6 ح 7179 ، قطعة منه .

مكارم الأخلاق : 39 س 19 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( تطيّبه ( عليه السلام ) ) و ( أمره ( عليه السلام ) أهل داره بالصلاة ) و ( جاريته ( عليه السلام ) ) . )

- جلسته ( عليه السلام ) بعد السجدة في الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن الحكم ، عن رحيم ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أراك إذا صلّيت فرفعت رأسك من السجود في الركعة الأولي والثالثة فتستوي جالساً ، ثمّ تقوم

، فنصنع كما تصنع ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتنظروا إلي ما أصنع ، اصنعوا ما تؤمرون .

( في التهذيب : ما أصنع أنا . )

( الإستبصار : 328/1 ح 1230 .

تهذيب الأحكام : 82/2 ح 304 . عنه الوافي : 726/8 ح 6974 ، والفصول المهمّة للحّر العاملي : 651/1 ح 1030 . عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 347/6 ح 8147 .

قطعة منه في ( استحباب الجلوس بعد السجدة الثانية في الركعة الأولي والثالثة ) . )

- جلوسه ( عليه السلام ) في مصلاّه بعد صلاة الفجر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان - وهو بخراسان - إذا صلّي الفجر جلس في مصلّاه إلي أن تطلع الشمس ، ثمّ يؤتي بخريطة فيها مساويك ، فيستاك بها واحداً بعد واحد ، ثمّ يؤتي بكندر فيمضغه ، ثمّ يدع ذلك فيؤتي بالمصحف ، فيقرأ فيه .

( من لايحضره الفقيه : 319/1 ح 1455 . عنه وسائل الشيعة : 26/2 ح 1382 ، و460/6 ح 8442 ، والوافي : 1554/9 ح 8744 .

مكارم الأخلاق : 292 س 21 ، مرسلاً . عنه البحار : 130/83 ضمن ح 2 .

قطعة منه في ( سواكه ( عليه السلام ) ) و ( قراءته ( عليه السلام ) القرآن بعد صلاة الفجر و طلوع الشمس ) و ( مضغه ( عليه السلام ) الكندر بعد السواك ) . )

2 )

- خشوعه ( عليه السلام ) في الصلاة وخوفه من اللّه

:

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن مسعود ، قال : أخبرنا عليّ بن الحسن ، قال : حدّثني معمّر بن خلّاد قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من أصحاب عليّ ( عليه السلام ) يقال له : قيس كان يصلّي ، فلمّا صلّي ركعة أقبل أسود فصار في موضع السجود ، فلمّا نحّي جبينه عن موضعه ، تطوّق ( في نسخة : سالخ . )

الأسود في عنقه ، ثمّ إنساب في قميصه .

وإنّي أقبلت يوماً من الفُرع ، فحضرت الصلاة فنزلت فصرت إلي ثمامة ، ( الفُرع : بضمّ الباء ، وسكون الراء : هو موضع بين مكّة والمدينة . لسان العرب : 351/8 . )

( الُثمامة : إحدي مراحل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي بدر ، وهي بين السيالة وفرش معجم البلدان : 84/2 . )

فلمّا صلّيت ركعة ، أقبل أفعي نحوي ، فأقبلت علي صلاتي لم أخفّفها ، ولم ينتقص منها شي ء ، فدنا منّي ثمّ رجع إلي ثمامة ، فلمّا فرغت من صلاتي ولم أخفّف دعائي ، دعوت بعضهم معي فقلت : دونك الأفعي تحت الثمامة ، ومن لم يخف إلّا اللّه كفاه .

( رجال الكشّيّ : 95 رقم 151 . عنه مستدرك الوسائل : 37/3 ح 2959 ، وحلية الأبرار : 371/4 ح 6 .

مشكاة الأنوار : 14 س 18 . عنه وعن الكشّيّ ، البحار : 246/81 ح 38 .

قطعة منه في ( عناية اللّه به ( عليه السلام ) في دفع الأفعي عنه ) ، و

( موعظته ( عليه السلام ) في الخوف من اللّه ) . )

- صلاته في مسجد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) وهو يريد أن يودّع للخروج إلي العمرة ، فأتي القبر عن موضع رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بعد المغرب . . . حتّي أتي القبر ، فقام إلي جانبه يصلّي ، فألزق منكبه الأيسر بالقبر ، قريباً من الأُسطوانة التي دون الأُسطوانة المخلّفة عند رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وصلّي ستّ ركعات أو ثمان ركعات في نعليه .

قال : وكان مقدار ركوعه وسجوده ثلاث تسبيحات أو أكثر ، فلمّا فرغ سجد سجدة أطال فيها حتّي بلّ عرقه الحصي .

قال : وذكر بعض أصحابه أنّه ألصق خدّه بأرض المسجد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 17/2 ح 40 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 665 . )

- صلاته ( عليه السلام ) في نعليه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : رأيته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) يصلّي في نعليه لم يخلعهما ، ( الظاهر هو محمّد بن إسماعيل بن بزيع الذي عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الكاظم ، والرضا والجواد : ، رجال الشيخ : 360 رقم 31 ، و386 رقم 6 ، و405 رقم 6 .

وعدّه البرقيّ من أصحاب الرضا والجواد8 ، رجال البرقيّ :

54 و56 . )

وأحسبه قال : ركعتي الطواف .

( تهذيب الأحكام : 233/2 ح 915 . عنه وسائل الشيعة : 425/4 ح 5604 .

قطعة منه في ( حكم الصلاة في النعلين ) . )

- جهره ( عليه السلام ) ببسم اللّه الرحمن الرحيم في الصلاة :

1 - الصفديّ : روي لعليّ الرضا ابن ماجة : قال محبّ الدين بن النجّار : أنبأنا عبد الوهّاب بن عليّ الأمين قال : كتب إليّ أبو الغنائم هبة اللّه بن حمزة العلويّ ، قال : أنبأنا أبو عبد الرحمن الشاذياخيّ قراءة عليه : أنبأنا أبو عبداللّه محمّد بن عبداللّه الحاكم النيسابوريّ قال : أنبأنا أبو عليّ الحسين بن محمّد بن سورة الصغانيّ بمرو ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن عمرو الفقيه : حدّثنا خالد بن أحمد بن خالد الذهليّ : حدّثنا أبي قال : صلّيت خلف عليّ بن موسي الرضا بنيسابور ، فجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم في كلّ سورة ، ويذكر أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم .

( الوافي بالوفيات : 250/22 س 14 .

قطعة منه في ( كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم ) . )

- ركوعه وسجوده :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) إذا (

تقدّمت ترجمته في ( صلاته ( عليه السلام ) الطواف في النعلين ) . )

سجد يحرّك ثلاث أصابع من أصابعه ، واحدة بعد واحدة تحريكاً خفيفاً ، كأنّه يعدّ التسبيح ، ثمّ يرفع رأسه .

قال : ورأيته يركع ركوعاً أخفض من ركوع كلّ من رأيته يركع ، كان إذا ركع جنح بيديه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 7/2 ح 18 . عنه البحار : 300/81 ح 18 ، و105/82 ح 11 ، قطعة منه .

الكافي : 320/3 ح 5 ، قطعة منه ، و322 ح 3 . عنه حلية الأبرار : 303/4 ح 2 و3 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 323/6 ح 8088 ، قطعة منه . ومستدرك الوسائل : 434/4 س 6 ، أشار إلي مضمونه .

قطعة منه في ( حكم عدّ التسبيح بالأصابع في الركوع و السجود ) . )

- دعاؤه في سجوده :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الحسن الصائغ ، عن عمّه قال : خرجت مع الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان . . .

فلمّا صار إلي قرية ، سمعته يقول في سجوده : « لك الحمد إن أطعتك ، ولاحجّة لي إن عصيتك ، ولاصنع لي ولالغيري في إحسانك ، ولاعذر لي إن أسأت ، ما أصابني من حسنة فمنك ، يا كريم ! إغفر لمن في مشارق الأرض ومغاربها من المؤمنين والمؤمنات » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 464 .

)

2 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . قال : . . . ، فسمعته يقول في سجوده : راغماً لك ياخالقي داخراً خاضعاً . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- دعاؤه في أوّل ليلة من شهر رمضان عند رؤية الهلال :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الخزّاز قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) آخر جمعة من شعبان . . . فقال : معاشر شيعتي هذا آخر يوم من شعبان من صامه احتساباً غفر له . . . ثمّ قال ( عليه السلام ) : معاشر شيعتي إذا طلع هلال شهر رمضان فلاتشيروا إليه بالأصابع ، ولكن استقبلوا القبلة ، وارفعوا أيديكم إلي السماء ، وخاطبوا الهلال وقولوا : « ربّنا وربّك اللّه ربّ العالمين ، اللّهمّ ! اجعله علينا هلالاً مباركاً ، ووفّقنا لصيام شهر رمضان ، وسلّمنا فيه وتسلّمنا منه في يسر وعافية ، واستعملنا فيه بطاعتك ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » . . . .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 98 ح 84 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1382 . )

- سجدته ( عليه السلام ) بعد إبطال ما أوهمه الفتح :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام )

الطريق . . . قال : . . . فقلت له : جعلني اللّه فداك ! فرّجت عنّي ، وكشفت ما لبس الملعون عليّ ، فقد كان أوقع في خلدي أنّكم أرباب .

قال : فسجد ( عليه السلام ) فسمعته يقول في سجوده : راغماً لك يا خالقي داخراً . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- تسبيحه ( عليه السلام ) في سجوده في محلّ قبره :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي المأمون . . . ثمّ دخل دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، ودخل القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ثمّ خطّ بيده إلي جانبه ، ثمّ قال : هذه تربتي وفيها أُدفن . . . ، ثمّ استقبل القبلة فصلّي ركعات ودعا بدعوات ، فلمّا فرغ سجد سجدة طال مكثه فيها ، فأحصيت له فيها خمسمائة تسبيحة ، ثمّ انصرف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 481 . )

- قنوته ( عليه السلام ) في الصلاة وما يقول فيها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة . . . فكنت معه من المدينة إلي مرو . . . فإذا زالت الشمس قام فصلّي ستّ

ركعات . . . ، ويقنت فيها قبل الركوع وبعد القراءة؛ ويقول في قنوته : « اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، اللّهمّ ! اهدنا فيمن هديت ، وعافنا فيمن عافيت ، وتولّنا فيمن تولّيت ، وبارك لنا فيما أعطيت ، وقنا شرّ ما قضيت ، فإنّك تقضي ولايقضي عليك ، إنّه لايذلّ من واليت ، ولايعزّ من عاديت ، تباركت ربّنا وتعاليت » . . . وكان قنوته ( عليه السلام ) في جميع صلاته : « ربّ اغفر وارحم ، وتجاوز عمّا تعلم ، إنّك أنت الأعزّ الأجلّ الأكرم » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 669 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) في قنوته :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو الصلت عبد السلام بن صالح قال : رفع إلي المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتنون بعلمه ، فأنفذ محمّد بن عمرو الطوسيّ فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به؛ فخرج الرضا ( عليه السلام ) يقول : وحقّ المصطفي ، والمرتضي ، وسيّدة النساء ، لأستنزلنّ من حول اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، مايكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته ، ثمّ أتي منزله واغتسل وصلّي ركعتين ، قال في قنوته : « يا ذا القوّة الجامعة ، والرحمة الواسعة ، - إلي آخر دعائه - صلّ علي من شرّفت الصلاة بالصلاة عليه ، وانتقم لي ممّن ظلمني ، واستخفّ

بي ، وطرد الشيعة عن بابي ، وأذقه مرارة الذلّ والهوان ، كما أذاقنيها ، واجعله طريد الأرجاس ، وشريد الأنجاس » . فلم يتمّ دعائه حتّي وقعت الرجفة ، وارتفعت الزعقة ، وثارت الغبرة . . . .

( المناقب لابن شهرآشوب : 345/4 س 10 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 796 . )

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : قنوت الإمام عليّ بن موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) :

« الفزع ، الفزع إليك ، يا ذا المحاضرة والرغبة ، الرغبة إليك يا من به المفاخرة ، وأنت اللّهمّ مُشاهد هواجس النفوس ، ومُراصد حركات القلوب ، ومُطالع مسرّات السرائر من غير تكلّف ولا تعسّف ، وقد تري اللّهمّ ما ليس عنك . . . .

( مهج الدعوات : 79 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2078 . )

- صلاته ( عليه السلام ) في ضيعته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : . . . وأخبرني محمّد بن إسماعيل : أنّه صلّي في ضيعته فقصّر في صلاته . . . .

( تهذيب الأحكام : 213/3 ح 520 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1375 . )

- كان ( عليه السلام ) يصلّي صلاة جعفر بن أبي طالب ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة .

. . فكنت معه من المدينة إلي مرو ، فواللّه ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه ، وكان إذا أصبح صلّي الغداة ، فإذا سلّم جلس في مصلّاه . . .

ثمّ يصلّي صلاة جعفر بن أبي طالب ( عليه السلام ) أربع ركعات ، يسلّم في كلّ ركعتين ، ويقنت في كلّ ركعتين في الثانية قبل الركوع وبعد التسبيح ، ويحتسب بها من صلاة الليل ، ثمّ يقوم فيصلّي ركعتين الباقيتين ، يقرأ في الأولي الحمد ، وسورة الملك ، وفي الثانية الحمد للّه ، وهل أتي علي الإنسان . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 669 . )

- كان ( عليه السلام ) يصلّي صلاة الليل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة ، وقد أمرني أن آخذ به علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، ولاآخذ به علي طريق قمّ ، وأمرني أن أحفظه بنفسي بالليل والنهار ، حتّي أقدم به عليه؛

فكنت معه من المدينة إلي مرو ، فواللّه ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه ، وكان إذا أصبح صلّي الغداة . . . ثمّ يقوم فيصلّي العشاء الآخرة أربع ركعات ، ويقنت في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، فإذا

سلّم جلس في مصلّاه ، يذكر اللّه عزّ وجلّ ويسبّحه ويحمده ، ويكبّره ويهلّله ما شاء اللّه ، ويسجد بعد التعقيب سجدة الشكر؛

ثمّ يأوي إلي فراشه ، فإذا كان الثلث الأخير من الليل ، قام من فراشه بالتسبيح ، والتحميد والتكبير ، والتهليل والاستغفار ، فاستاك ثمّ توضّي ، ثمّ قام إلي صلاة الليل ، فيصلّي ثمان ركعات ، ويسلّم في كلّ ركعتين ، يقرأ في الأوليين منها في كلّ ركعة الحمد مرّة ، و ( قل هو اللّه ثلاثين مرّة . . . ثمّ يقوم فيصلّي ركعتين الباقيتين ، يقرأ في الأولي الحمد ، وسورة الملك ، وفي الثانية الحمد للّه ، وهل أتي علي الإنسان .

ثمّ يقوم فيصلّي ركعتي الشفع ، يقرأ في كلّ ركعة منهما الحمد للّه مرّة ، وقل هو اللّه ثلاث مرّات ، ويقنت في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، فإذا سلّم قام فصلّي ركعة الوتر يتوجّه فيها ، ويقرأ فيها الحمد مرّة ، وقل هو اللّه ثلاث مرّات ، وقل أعوذ بربّ الفلق مرّة واحدة ، وقل أعوذ بربّ الناس مرّة واحدة ، ويقنت فيها قبل الركوع وبعد القراءة . ويقول في قنوته : « اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، اللّهمّ ! اهدنا فيمن هديت ، وعافنا فيمن عافيت ، وتولّنا فيمن تولّيت ، وبارك لنا فيما أعطيت ، وقنا شرّ ما قضيت ، فإنّك تقضي ولايقضي عليك ، إنّه لايذلّ من واليت ، ولايعزّ من عاديت ، تباركت ربّنا وتعاليت » .

ثمّ يقول : « أستغفر اللّه وأسأله التوبة » سبعين مرّة ، فإذا سلّم جلس في التعقيب ماشاء اللّه .

. . ولايدع صلاة الليل ، والشفع ، والوتر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 669 . )

3 )

- إتيانه ( عليه السلام ) لصلاة الليل في المسجد الحرام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن ابن أسباط ، عن إبراهيم بن أبي البلاد ، قال : صلّيت خلف الرضا ( عليه السلام ) في المسجد الحرام صلاة الليل ، فلمّا فرغ جعل مكان الضجعة سجدة .

( الكافي : 448/3 ح 26 . عنه الوافي : 1599/9 ح 8814 .

تهذيب الأحكام : 137/2 ح 531 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 492/6 ح 8517 . )

- إتيانه ( عليه السلام ) بركعة الوتر بعد الفجر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، قال : سألت أبإ؛ف غ ق ، الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن ساعات الوتر ؟

قال : . . . قد كان أبي ربما أوتر بعد ما انفجر الصبح .

( تهذيب الأحكام : 339/2 ، ح 1401 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1343 . )

- صلاته ( عليه السلام ) في السفر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة ، وقد أمرني أن آخذ به علي طريق البصرة ، والأهواز

، وفارس ، ولاآخذ به علي طريق قمّ ، وأمرني أن أحفظه بنفسي بالليل والنهار ، حتّي أقدم به عليه؛

فكنت معه من المدينة إلي مرو ، فواللّه ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه . . . وكان في الطريق يصلّي فرائضه ركعتين ركعتين ، إلّا المغرب ، فإنّه كان يصلّيها ثلاثاً ، ولايدع نافلتها ، ولايدع صلاة الليل ، والشفع ، والوتر ، وركعتي الفجر ، في سفر ولاحضر ، وكان لايصلّي من نوافل النهار في السفر شيئاً؛

وكان يقول بعد كلّ صلاة يقصّرها : « سبحان اللّه ، والحمد للّه ، ولا إله إلّا اللّه ، واللّه أكبر » ، ثلاثين مرّة ، ويقول : هذا تمام الصلاة ، وما رأيته صلّي الضحي في سفر ولاحضر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 669 . )

- وقت إتيانه ( عليه السلام ) لصلاة المغرب في السفر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن سيف ، عن محمّد بن عليّ ، قال : صحبت الرضا ( عليه السلام ) في السفر فرأيته يصلّي المغرب إذا أقبلت الفحمة من المشرق ، يعني السواد .

( الإستبصار : 265/1 ح 958 .

تهذيب الأحكام : 29/2 ح 86 . عنه الوافي : 293/7 ح 5941 . عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 175/4 ح 4834 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد

بن عبداللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي همّام إسماعيل بن همّام ، قال : رأيت الرضا ( عليه السلام ) - وكنّا عنده - لم يصلّ ( في الاستبصار : لم نصلّ . )

المغرب ، حتّي ظهرت النجوم ، ثمّ قام فصلّي بنا علي باب دار ابن أبي محمود .

( تهذيب الأحكام : 30/2 ح 89 . عنه الوافي : 294/7 ح 5942 . عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 195/4 ح 4903 .

الإستبصار : 264/1 ح 954 .

قطعة منه في ( وقت صلاة المغرب ) . )

- كيفيّة خروجه ( عليه السلام ) لصلاة العيد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، . . . فعرض عليه المأمون أن يتقلّد الأمر والخلافة ، فأبي أبو الحسن ( عليه السلام ) قال : فولاية العهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : علي شروط أسألكها . . . .

فلمّا حضر العيد ، بعث المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله أن يركب ، ويحضر العيد ، ويصلّي ويخطب .

فبعث إليه الرضا ( عليه السلام ) : قد علمت ما كان بيني وبينك من الشروط في دخول هذا الأمر ، فبعث إليه المأمون : إنّما أريد بذلك أن تطمئنّ قلوب الناس ، ويعرفوا فضلك ، فلم يزل

( عليه السلام ) يرادّه الكلام في ذلك ، فألحّ عليه فقال : يا أمير المؤمنين ! إن أعفيتني من ذلك فهو أحبّ إليّ ، وإن لم تعفني خرجت كما خرج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

فقال المأمون : اخرج كيف شئت ، وأمر المأمون القوّاد والناس أن يبكّروا إلي باب أبي الحسن ( عليه السلام ) .

قال : فحدّثني ياسر الخادم : أنّه قعد الناس لأبي الحسن ( عليه السلام ) في الطرقات ، والسطوح ، الرجال والنساء والصبيان ، واجتمع القوّاد والجند علي باب أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فلمّا طلعت الشمس ، قام ( عليه السلام ) فاغتسل ، وتعمّم بعمامة بيضاء من قطن ، ألقي طرفاً منها علي صدره وطرفاً بين كتفيه وتشمّر ، ثمّ قال لجميع مواليه : افعلوا مثل ما فعلت .

ثمّ أخذ بيده عكّازاً ، ثمّ خرج ونحن بين يديه ، وهو حاف قد شمّر سراويله إلي نصف الساق ، وعليه ثياب مشمّرة ، فلمّا مشي ومشينا بين يديه ، رفع رأسه إلي السماء وكبّر . . . .

( الكافي : 488/1 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 781 . )

- عبادته ( عليه السلام ) في السجن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : جئت إلي باب الدار التي حبس فيها الرضا ( عليه السلام

) بسرخس وقد قيّد ( عليه السلام ) ، فاستأذنت عليه السجّان ؟

فقال : لا سبيل لك إليه . قلت : ولم ؟

قال : لأنّه ربما صلّي في يومه وليلته ألف ركعة ، وإنّما ينفتل من صلاته ساعة ( فتل وجهه عنهم : صرفه . المعجم الوسيط : 673 . )

في صدر النهار ، وقبل الزوال ، وعند اصفرار الشمس ، فهو في هذه الأوقات قاعد في مصلّاه ويناجي ربّه .

قال : فقلت له : فاطلب لي منه في هذه الأوقات إذناً عليه ، فاستأذن لي فدخلت عليه وهو قاعد في مصلّاه متفكّراً .

قال أبو الصلت : فقلت له : يا ابن رسول اللّه ! ما شي ء يحكيه عنكم الناس ؟

قال : وما هو ؟ قلت : يقولون : إنّكم تدّعون أنّ الناس لكم عبيد .

فقال ( عليه السلام ) : اللّهمّ فاطر السموات والأرض ، عالم الغيب والشهادة ، أنت شاهد بأنّي لم أقل ذلك قطّ ، ولا سمعت أحداً من آبائي ( عليهم السلام ) : قاله قطّ ، وأنت العالم بما لنا من المظالم عند هذه الأُمّة ، وأنّ هذه منها؛ ثمّ أقبل عليّ فقال لي : ياعبد السلام ! إذا كان الناس كلّهم عبيدنا علي ما حكوه عنّا ، فممّن نبيعهم ؟

قلت : ياابن رسول اللّه ! صدقت ، ثمّ قال : ياعبد السلام ! أمنكر أنت لما أوجب اللّه تعالي لنا من الولاية ، كما ينكره غيرك ؟

قلت : معاذ اللّه ! بل أنا مقرّ بولايتكم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 183/2 ح 6 .

عنه البحار : 268/25 ح 10 ، و91/49 ح 5 ، قطعة منه ، و170 ح 7 ، و309/79 ح 10 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 98/4 ح 4615 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 361/4 ح 1 .

الأنوار البهيّة : 212 س 14 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( أنّه ( عليه السلام ) إنّه ( عليه السلام ) كان مسجوناً في سرخس ) . )

- عبادته ( عليه السلام ) وإتيانه بالفرائض والنوافل من المدينة إلي مرو :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبداللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ قال : سمعت رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة ، وقد أمرني أن آخذ به علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، ولاآخذ به علي طريق قمّ ، وأمرني أن أحفظه بنفسي بالليل والنهار ، حتّي أقدم به عليه .

فكنت معه من المدينة إلي مرو ، فواللّه ! ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه ، وكان إذا أصبح صلّي الغداة ، فإذا سلّم جلس في مصلّاه ، يسبّح اللّه ويحمده ، ويكبّره ويهلّله ، ويصلّي علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي تطلع الشمس ، ثمّ يسجد سجدة يبقي فيها حتّي يتعالي النهار .

ثمّ أقبل علي الناس يحدّثهم ، ويعظهم إلي قرب الزوال ، ثمّ جدّد

وضوءه ، وعاد إلي مصلّاه ، فإذا زالت الشمس قام فصلّي ستّ ركعات ، يقرأ في الركعة الأولي الحمد ، وقل يا أيّها الكفرون ، وفي الثانية الحمد ، وقل هو اللّه أحد ، ويقرأ في الأربع في كلّ ركعة الحمد للّه ، وقل هو اللّه أحد ، ويسلّم في كلّ ركعتين ، ويقنت فيهما في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة .

ثمّ يؤذّن ويصلّي ركعتين ، ثمّ يقيم ويصلّي الظهر ، فإذا سلّم سبّح اللّه وحمده ، وكبّره وهلّله ما شاء اللّه .

ثمّ سجد سجدة الشكر ، يقول فيها مائة مرّة : « شكراً للّه » ، فإذا رفع رأسه قام فصلّي ستّ ركعات يقرأ في كلّ ركعة الحمد ، وقل هو اللّه أحد ، ويسلّم في كلّ ركعتين ، ويقنت في ثانية كلّ ركعتين قبل الركوع وبعد القراءة .

ثمّ يؤذّن ، ثمّ يصلّي ركعتين ، ويقنت في الثانية ، فإذا سلّم قام وصلّي العصر ، فإذا سلّم جلس في مصلّاه ، يسبّح اللّه ويحمده ، ويكبّره ويهلّله ما شاء اللّه .

ثمّ سجد سجدة يقول فيها مائة مرّة : « حمداً للّه » ، فإذا غابت الشمس توضّأ وصلّي المغرب ثلاثاً ، بأذان وإقامة ، وقنت في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، فإذا سلّم جلس في مصلّاه ، يسبّح اللّه ويحمده ، ويكبّره ويهلّله ما شاء اللّه؛

ثمّ يسجد سجدة الشكر ، ثمّ يرفع رأسه ، ولم يتكلّم حتّي يقوم ويصلّي أربع ركعات بتسليمتين ، ويقنت في كلّ ركعتين في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، وكان يقرأ في الأولي من هذه الأربع الحمد ، وقل يا أيّها الكفرون ،

وفي الثانية الحمد ، وقل هو اللّه أحد ، ويقرأ في الركعتين الباقيتين الحمد ، وقل هو اللّه .

ثمّ يجلس بعد التسليم في التعقيب ما شاء اللّه ، ثمّ يفطر ، ثمّ يلبث حتّي يمضي من الليل قريب من الثلث .

ثمّ يقوم فيصلّي العشاء الآخرة أربع ركعات ، ويقنت في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، فإذا سلّم جلس في مصلّاه ، يذكر اللّه عزّ وجلّ ويسبّحه ويحمده ، ويكبّره ويهلّله ما شاء اللّه ، ويسجد بعد التعقيب سجدة الشكر؛

ثمّ يأوي إلي فراشه ، فإذا كان الثلث الأخير من الليل ، قام من فراشه بالتسبيح ، والتحميد والتكبير ، والتهليل والاستغفار ، فاستاك ثمّ توضّي ، ثمّ قام إلي صلاة الليل ، فيصلّي ثمان ركعات ، ويسلّم في كلّ ركعتين ، يقرأ في الأوليين منها في كلّ ركعة الحمد مرّة ، وقل هو اللّه ثلاثين مرّة .

ثمّ يصلّي صلاة جعفر بن أبي طالب أربع ركعات ، يسلّم في كلّ ركعتين ، ويقنت في كلّ ركعتين في الثانية قبل الركوع وبعد التسبيح ، ويحتسب بها من صلاة الليل ، ثمّ يقوم فيصلّي ركعتين الباقيتين ، يقرأ في الأولي « الحمد » ، وسورة الملك ، وفي الثانية الحمد للّه ، وهل أتي علي الإنسان .

ثمّ يقوم فيصلّي ركعتي الشفع ، يقرأ في كلّ ركعة منهما الحمد للّه مرّة ، وقل هو اللّه ثلاث مرّات ، ويقنت في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، فإذا سلّم قام فصلّي ركعة الوتر يتوجّه فيها ، ويقرأ فيها الحمد مرّة ، وقل هو اللّه ثلاث مرّات ، وقل أعوذ بربّ الفلق مرّة واحدة ، وقل

أعوذ بربّ الناس مرّة واحدة ، ويقنت فيها قبل الركوع وبعد القراءة .

ويقول في قنوته : « اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، اللّهمّ ! اهدنا فيمن هديت ، وعافنا فيمن عافيت ، وتولّنا فيمن تولّيت ، وبارك لنا فيما أعطيت ، وقنا شرّ ما قضيت ، فإنّك تقضي ولايقضي عليك ، إنّه لايذلّ من واليت ، ولايعزّ من عاديت ، تباركت ربّنا وتعاليت » ؛

ثمّ يقول : « أستغفر اللّه وأسأله التوبة » سبعين مرّة ، فإذا سلّم جلس في التعقيب ماشاء اللّه ، فإذا قرب من الفجر قام فصلّي ركعتي الفجر ، يقرأ في الأولي الحمد ، وقل يا أيّها الكافرون ، وفي الثانية الحمد ، وقل هو اللّه ، فإذا طلع الفجر ، أذّن وأقام ، وصلّي الغداة ركعتين ، فإذا سلّم جلس في التعقيب حتّي تطلع الشمس ، ثمّ يسجد سجدة الشكر حتّي يتعالي النهار؛

وكان قراءته في جميع المفروضات في الأولي الحمد ، وإنّا أنزلناه ، وفي الثانية الحمد ، وقل هو اللّه ، إلّا في صلاة الغداة والظهر والعصر يوم الجمعة ، فإنّه كان يقرأ فيهاب' الحمد ، وسورة الجمعة ، والمنافقين .

وكان يقرأ في صلاة العشاء الآخرة ليلة الجمعة في الأولي الحمد ، وسورة الجمعة ، وفي الثانية الحمد ، وسبّح اسم ربّك الأعلي ، وكان يقرأ في صلاة الغداة يوم الإثنين ، ويوم الخميس في الأولي الحمد ، وهل أتي علي الإنسان ، وفي الثانية الحمد ، وهل أتاك حديث الغاشية؛ وكان يجهر بالقراءة في المغرب والعشاء ، وصلاة الليل ، والشفع والوتر والغداة ، ويخفي القراءة في الظهر والعصر .

وكان يسبّح

في الأُخراوين يقول : « سبحان اللّه ، والحمد للّه ، ولا إله إلّا اللّه ، واللّه أكبر » ثلاث مرّات؛

وكان قنوته ( عليه السلام ) في جميع صلاته : « ربّ اغفر وارحم ، وتجاوز عمّا تعلم ، إنّك أنت الأعزّ الأجلّ الأكرم » ؛

وكان إذا أقام في بلدة عشرة أيّام صائماً لايفطر ، فإذا جنّ الليل بدأ بالصلاة قبل الإفطار ، وكان في الطريق يصلّي فرائضه ركعتين ركعتين ، إلّا المغرب ، فإنّه كان يصلّيها ثلاثاً ، ولايدع نافلتها ، ولايدع صلاة الليل ، والشفع ، والوتر ، وركعتي الفجر ، في سفر ولاحضر ، وكان لايصلّي من نوافل النهار في السفر شيئاً؛

وكان يقول بعد كلّ صلاة يقصّرها : « سبحان اللّه ، والحمد للّه ، ولا إله إلّا اللّه ، واللّه أكبر » ، ثلاثين مرّة ، ويقول : هذا تمام الصلاة ، وما رأيته صلّي الضحي في سفر ولاحضر ، وكان لايصوم في السفر شيئاً؛

وكان ( عليه السلام ) يبدأ في دعائه بالصلاة علي محمّد وآله ، ويكثر من ذلك في الصلاة وغيرها ، وكان يكثر بالليل في فراشه من تلاوة القرآن ، فإذا مرّ بآية فيها ذكر جنّة أو نار بكي ، وسأل اللّه الجنّة ، وتعوّذ به من النار .

وكان ( عليه السلام ) يجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم في جميع صلاته بالليل والنهار .

وكان إذا قرأ قل هو اللّه قال سرّاً : « اللّه أحد » ، فإذا فرغ منها قال : « كذلك اللّه ربّنا » ، ثلاثاً .

وكان إذا قرأ سورة الجحد قال في نفسه سرّاً : « يا

أيّها الكافرون » ، فإذا فرغ منها قال : « ربّي اللّه ، وديني الإسلام » ، ثلاثاً .

وكان إذا قرأ والتين والزيتون ، قال عند الفراغ منها : « بلي ، وأنا علي ذلك من الشاهدين » .

وكان إذا قرأ لا أقسم بيوم القيامة ، قال عند الفراغ : « سبحانك اللّهمّ » ،

وكان يقرأ في سورة الجمعة ( قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَيْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَرَةِ للذين اتقوا وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّزِقِينَ ) ؛

وكان إذا فرغ من الفاتحة قال : « الحمد للّه ربّ العالمين » ، وإذا قرأ سبّح اسم ربّك الأعلي ، قال سرّاً : « سبحان ربّي الأعلي » ، وإذا قرأ يا أيّها الذين ءامنوا قال : « لبّيك ، اللّهمّ لبّيك » ، سرّاًز .

وكان ( عليه السلام ) لاينزل بلداً إلّا قصده الناس يستفتونه في معالم دينهم ، فيجيبهم ويحدّثهم الكثير عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، عن رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فلمّا وردت به علي المأمون ، سألني عن حاله في طريقه ، فأخبرته بما شاهدته منه في ليله ونهاره ، وظعنه وإقامته ، فقال لي : يا ابن أبي الضحّاك ! هذا خير أهل الأرض وأعلمهم وأعبدهم ، فلاتخبر أحداً بما شاهدته منه لئلّا يظهر فضله إلّا علي لساني ، وباللّه أستعين ما أقوي من الرفع منه والإساءة به .

( في حلية الأبرار : أنوي . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 . قِطَعٌ منه في البحار

: 91/49 ح 7 ، و193/73 ح 5 ، و155/80 ح 3 ، و32/82 ح 23 ، و79 ح 15 ، و88 ح 7 ، و208 ح 25 ، و100/83 س 13 ، و219 ح 37 ، و52/84 ح 3 ، و85 ح 4 ، و89 ح 8 ، و231 ح 44 ، و310 ح 4 ، و59/86 ح 28 ، و50/89 ح 14 ، و210 ح 3 ، و217 ح 2 ، و314/93 ح 12 ، و322 ح 4 . ووسائل الشيعة : 55/4 ح 4496 ، و83 ح 4572 ، و101 ح 4624 ، و73/6 ح 7380 ، و76 ح 7390 ، و85 ح 7410 ، و110 ح 7474 ، و119 ح 7501 ، و121 ح 7507 ، و156 ح 7609 ، و216 ح 7772 ، و460 ح 8444 ، و9/7 ح 8571 ، و96 ح 8839 ، و156 ح 8994 ، و523/8 ح 11342 ، و539 ح 11386 ، ومستدرك الوسائل : 266/4 ح 4662 ، و408 ح 5031 ، وحلية الأبرار : 364/4 ح 4 ، ونور الثقلين : 10/1 ح 37 ، و25 ح 114 ، و331/5 ح 60 ، و467 ح 35 ، و554 ح 11 ، و608 ح 17 ، و686 ح 10 ، و700 ح 6 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 681 س 13 .

من لايحضره الفقيه : 202/1 ح 923 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 79/6 ح 7397 ، و118 س 2 .

مشكاة الأنوار : 57 س 5 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( مسيره

من المدينة إلي خراسان ) و ( حكم الصوم في السفر ) و ( صلاته ( عليه السلام ) في السفر ) و ( كان ( عليه السلام ) يصلّي صلاة الليل ) و ( كان ( عليه السلام ) يصلّي صلاة جعفر بن أبي طالب ( عليه السلام ) ) و ( معاشرته ( عليه السلام ) مع الناس ) و ( الآيات والسور التي قرأها في الصلاة ) و ( ما ورد عن العلماء أو غيرهم في عظمته ( عليه السلام ) ) و ( أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون ) و ( قنوته ( عليه السلام ) في الصلاة وما يقول فيها ) و ( جهره ( عليه السلام ) ببسم اللّه وبالقراءة في الصلاة ) ، و ( حكم الجهر والإخفاة في الصلاة ) . )

4 )

- صومه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس قال : ما رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) جفا أحداً بكلمة قطّ . . . وكان كثير الصيام ، فلا يفوته صيام ثلاثة أيّام في الشهر ويقول : ذلك صوم الدهر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 693 . )

- حجّه ( عليه السلام ) :

1 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس ، قال : دفع سيّدنا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي مولي له حماراً بالمدينة وقال : تبيعه بعشرة دنانير ، ولاتنقصها شيئاً

، فعرضه المولي ، فأتاه رجل من أهل خراسان من الحاجّ فقال له : معي ثمانية دنانير ، ما أملك غيرها ، ( فبعني هذا الحمار ، فقال : إنّي أمرت أن لاأنقصه من العشرة دنانير شيئاً ) فقال له : ارجع لمولاك إن شئت ، لعلّه يأذن لك في بيعه بهذه الثمانية الدنانير ، فرجع المولي إليه ، فأخبره بخبر الخراسانيّ فقال له : قل له إن قبلت منّا الدينارين صلة ، أخذنا منك الثمانية .

فقلت له ، فقال : قد قبلت ، فسلّمت إليه ، وحجّ أبو الحسن معه . . . .

( الهداية الكبري : 289 س 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 407 . )

- لبسه ( عليه السلام ) الخاتم وهو محُرم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثنا موسي بن عمر ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : رأيت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) - وهو مُحرِم - خاتماً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 17/2 ح 41 . عنه البحار : 168/96 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 491/12 ح 16869 .

قطعة منه في ( حكم لبس الخاتم للمحرم ) . )

- صلاة طوافه ( عليه السلام ) عند المقام :

1 - الإربليّ ؛ : من دلائل الحميريّ ، عن أُميّة بن عليّ ، قال : كنت مع أبي الحسن ( عليه السلام )

بمكّة في السنة التي حجّ فيها ، ثمّ صار إلي خراسان ومعه أبوجعفر ( عليه السلام ) ، وأبوالحسن يودّع البيت ، فلمّا قضي طوافه عدل إلي المقام ، فصلّي عنده .

فصار أبو جعفر ( عليه السلام ) علي عنق موفّق يطوف به ، فصار أبو جعفر إلي الحجر ، فجلس فيه فأطال ، فقال له موفّق : قم جعلت فداك !

فقال : ما أُريد أن أبرح من مكاني هذا إلّا أن يشاء اللّه .

واستبان في وجهه الغمُّ . فأتي موفّق أباالحسن ( عليه السلام ) ، فقال له : جعلت فداك ! قدجلس أبو جعفر ( عليه السلام ) في الحجر ، وهو يأبي أن يقوم .

فقام أبوالحسن ( عليه السلام ) فأتي أبا جعفر ( عليه السلام ) ، فقال : قم ، يا حبيبي !

فقال : ما أُريد أن أبرح من مكاني هذا . قال : بلي يا حبيبي !

ثمّ قال : كيف أقوم وقد ودّعت البيت وداعاً لا ترجع إليه ؟ !

فقال له : قم ، يا حبيبي ! فقام معه .

( كشف الغمّة : 362/2 ، س 17 . عنه البحار : 120/49 ، ح 6 ، و63/50 ، ح 40 ، بتفاوت يسير ، وإثبات الهداة : 341/3 ، ح 35 ، بتفاوت يسير ، والأنوار البهيّة : 223 ، س 7 .

إثبات الوصيّة : 210 ، س 6 .

قطعة منه في ( مخاطبته مع ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

- خروجه ( عليه السلام ) للحجّ والعمرة :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن

الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : ( لقد أورد الشيخ الحرّ في الوسائل والعلاّمة المجلسيّ في أحد نقليه في البحار ، السند هكذا : « أحمد بن محمد بن عيسي ، عن أحمد بن محمد بن أبي نصر » ، ولكنّ الأمر خلافه ، لأنّ ما أوردهما سندٌ لحديث آخر في قرب الإسناد : 374 ، ح 1330 ، لا الحديث الذي قمنا بإيراده هنا ، والصحيح ما أثبتناه ، فالأمر اشتبه عليهما أوسهو من قلمهما الشريف . )

جعلت فداك ، كيف نصنع بالحجّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : أمّا نحن فنخرج في وقت ضيّق تذهب فيه الأيّام فأفرد له الحجّ .

قلت له : جعلت فداك ، أرأيت إن أراد المتعة كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : ينوي العمرة ، ويحرم بالحجّ .

( قرب الإسناد : 382 ح 1344 . عنه وسائل الشيعة : 300/11 ح 14860 ، و353/12 ح 16493 ، والبحار : 95/96 ح 4 .

قطعة منه في ( حكم عدول المتمتّع إلي الإفراد في ضيق الوقت ) . )

- عمرته وحجّه ( عليه السلام ) في عام واحد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) :

كيف صنعت في عامك ؟

فقال ( عليه السلام ) : اعتمرت في رجب ودخلت متمتّعاً ، وكذلك أفعل إذا اعتمرت .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 16/2 ح 36 . عنه البحار : 96/96 ح 6 ، ووسائل الشيعة : 249/11 ح 14712 .

قطعة منه في ( حكم حجّ التمتّع علي من اعتمر في رجب ) . )

- إمساكه ( عليه السلام ) عن الطيب وهو مُحرم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل ، قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) كشف بين يديه ( تقدّمت ترجمته في ( كان ( عليه السلام ) يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

طيب لينظر إليه وهو مُحرم ، فأمسك علي أنفه بثوبه من ريحه .

( الكافي : 354/4 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 442/12 ح 16724 .

قطعة منه في ( حكم الطيب للمحرم ) . )

- رميه ( عليه السلام ) الجمار راكباً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبداللّه ، عن أبي جعفر ، عن عبدالرحمن بن أبي نجران : أنّه رأي أباالحسن الثاني ( عليه السلام ) يرمي الجمار ( في الوسائل : رمي . )

وهو راكب ، حتّي رماها كلّها .

( الإستبصار : 298/2 ح 1064 .

تهذيب الأحكام : 267/5 ح 910 . عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 62/14 ح 18589 .

قطعة منه في ( حكم رمي الجمار راكباً ) . )

- إرساله

( عليه السلام ) الثياب والدنانير مع طين قبر الحسين ( عليه السلام ) إلي بعض أصحابه ليحجّوا عنه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه ) . )

( الرِزمة : ما شُدّ في ثوب واحد . القاموس المحيط : 168/4 . )

ودنانير ، وحجّة لي وحجّة لأخي موسي بن عبيد ، وحجّة ليونس بن عبد ( ليس في التهذيب : « دنانير » . )

الرحمن ، وأمرنا أن نحجّ عنه ، وكانت بيننا مائة دينار ، أثلاثاً فيما بيننا ، فلمّا أن ( في التهذيب : « أنا » . )

أردت أن أعبي الثياب ، رأيت في أضعاف الثياب طيناً ، فقلت للرسول : ما هذا ؟

فقال : ليس يوجّه بمتاع إلّا جعل فيه طيناً من قبر الحسين ( عليه السلام ) ، ثمّ قال الرسول : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) : هو أمان بإذن اللّه ، وأمر بالمال بأُمور في ( في التهذيب : أمرنا . )

صلة أهل بيته ، وقوم محاويج ، وأمر بدفع ثلاثمائة دينار إلي رُحَيْم امرأة كانت ( في التهذيب : أضاف « لا يؤبه لهم » . )

له ، وأمرني أن أطلّقها عنه ، وأمتّعها بهذا المال ، وأمرني أن أشهد علي طلاقها صفوان بن يحيي ، وآخر نسي محمّد بن عيسي اسمه .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تهذيب الأحكام : 40/8 ح 121 .

عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 208/11 ح 14637 ، قطعة منه ، و523/14 ح 19741 ، قطعة منه ، و90/22 ح 28101 .

كامل الزيارات : 465 ح 707 ، مختصراً وفيه : أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) . عنه البحار : 124/98 ح 23 ، ومستدرك الوسائل : 218/8 ح 9295 .

المزار الكبير : 362 ح 6 ، كسابقه .

مكارم الأخلاق : 244 س 14 ، مختصراً وفيه : أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) . عنه البحار : 252/73 ضمن ح 47 .

المزار للشيخ المفيد ضمن المصنّفات : 144/5 ح 6 ، بتفاوت .

فضل زيارة الحسين ( عليه السلام ) : 90 س 7 ، للعلويّ الشجريّ ، باختصار .

قطعة منه في ( الاستشفاء والتبرّك بتربة الحسين ( عليه السلام ) ) و ( حكم نيابة الحجّ عن الحيّ ) و ( صلته مع اهل بيته ) و ( أزواجه ( عليه السلام ) ) ، و ( انفاقه ( عليه السلام ) لقوم محاويج ) و ( أمره بطلاق زوجته ) و ( ضرورة شهادة الشهود عند الطلاق ) . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) عند خروجه من منزله :

1 - البرقيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن أبان الأحمر ، عن الحلبيّ ، عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) قال : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) إذا خرج من بيته يقول : « بسم اللّه خرجت ، وبسم اللّه ولجت ، و علي اللّه توكّلت ، ولاحول ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم » .

قال

محمّد بن سنان : فكان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول ذلك إذا خرج من منزله .

( المحاسن : 351 ح 36 . عنه وسائل الشيعة : 386/11 ح 15076 ، و15077 ، والبحار : 171/73 ح 19 .

قطعة منه في ( استحباب القرائة بالمأثور عند خروج المسافر من منزله ) . )

- إلحاحه ( عليه السلام ) في الدعاء لسكون الرياح :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبداللّه ، ومحمّد بن يحيي العطّار جميعاً ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحجّال ، عن سليمان الجعفريّ قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : جاءت ريح وأنا ساجد ، وجعل كلّ إنسان يطلب موضعاً ، وأنا ساجد ملحّ في الدعاء علي ربّي عزّ وجلّ ، حتّي سكنت .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 7/2 ح 17 . عنه البحار : 162/82 ضمن ح 3 ، و165/88 ح 20 ، ووسائل الشيعة : 506/7 ح 9980 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) في يوم الجمعة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثني أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ، قال : حدّثني عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثني ياسر قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا رجع يوم الجمعة من الجامع ، وقد أصابه العرق والغبار ، رفع يديه وقال : « اللّهمّ إن كان فرجي ممّا أنا فيه بالموت ، فعجّله إليّ الساعة » ، ( في البحار : فعجّل لي الساعة .

)

ولم يزل مغموماً مكروباً ، إلي أن قبض ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 15/2 ضمن ح 34 . عنه البحار : 140/49 ح 13 ، و177/79 ح 17 ، ووسائل الشيعة : 449/2 ح 2618 ، والأنوار البهيّة : 232 س 16 .

قطعة منه في ( كان ( عليه السلام ) يتمنّي الموت لنفسه ) و ( رفع اليدين حين الدعاء ) . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) عند بيعة الناس له بعد أن هدّده المأمون بالقتل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . فأخذ البيعة في ملكه لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، بعهد المسلمين من غير رضاه ، وذلك بعد أن هدّده بالقتل ، وألحّ عليه مرّة بعد أُخري ، في كلّها يأبي عليه ، حتّي أشرف من تأبيه علي الهلاك فقال ( عليه السلام ) :

« اللّهمّ إنّك نهيتني عن الإلقاء بيدي إلي التهلكة ، وقد أكرهت واضطررت كما أشرفت من قبل عبد اللّه المأمون علي القتل ، متي لم أقبل ولاية عهده ، وقد أكرهت واضطررت كما اضطرّ يوسف ودانيال عليه السلام ، إذ قبل كلّ واحد منهما الولاية من طاغية زمانه .

اللّهمّ ! لا عهد إلّا عهدك ، ولا ولاية لي إلّا من قبلك ، فوفّقني لإقامة دينك ، وإحياء سنّة نبيّك محمّد6 ، فإنّك أنت المولي وأنت النصير ، ونعم المولي أنت ونعم النصير » . . . .

( عيون أخبار الرضا

( عليه السلام ) : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 3 . )

- دعاؤه حين الطواف :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثني أبو سعيد الآدميّ ، عن أحمد بن موسي بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كنت معه في الطواف ، فلمّا صرنا معه بحذاء الركن اليمانيّ أقام ( عليه السلام ) ، فرفع يديه ثمّ قال : « يا اللّه ، يا وليّ العافية ، ويا خالق العافية ، ويا رازق العافية ، والمنعم بالعافية ، والمنّان بالعافية ، والمتفضّل بالعافية عليّ وعلي جميع خلقك ، يا رحمن الدنيا والآخرة ورحيمهما ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وارزقنا العافية ، ودوام العافية ، وتمام العافية ، وشكر العافية في الدنيا والآخرة ، يا أرحم الراحمين » .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 16/2 ح 37 . عنه البحار : 195/96 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 335/13 ح 17882 ، ونور الثقلين : 14/1 ح 55 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 483/4 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 95/3 ح 257 ، وفيه : عليّ بن حاتم ، عن محمّد بن أبي عبداللّه ، عن سعدبن عبداللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد . . . .

إقبال الأعمال : 465 س 13 .

قطعة منه في (

دعاء الطواف ) ، و ( رفع اليدين حين الدعاء ) . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) لطلب الهداية :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن عاصم ، عن محمّد بن عليّ بن موسي ، عن أبيه عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعنده أُبيّ بن كعب فقال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مرحباً بك يا أبا عبد اللّه ! يازين ( في المصدر : بن أُبي كعب ، ولكنّه غير صحيح . )

السموات والأرضين . . . وإنّ اللّه عزّ وجلّ ركّب في صلبه [أي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ] نطفة مباركة زكيّة رضيّة مرضيّة ، وسمّاها عنده عليّاً . . . وله دعاء يدعو به :

« اللّهمّ أعطني الهدي ، وثبّتني عليه ، واحشرني عليه آمناً ، أمن من لاخوف عليه ، ولاحزن ولاجزع ، إنّك أهل التقوي ، وأهل المغفرة » . . . .

( عيون اخبار الرضا ( عليه السلام ) : 59/1 ، ح 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 322 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) للفرس :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : وكان عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بين يديه فرس

صعب ، وهناك راضة لايجسر أحد منهم أن يركبه . . . وكان هناك صبيّ ابن سبع سنين ، فقال : يا ابن رسول اللّه ! أتأذن لي أن أركبه وأسيّره وأذلّله ؟

قال : أنت ؟ قال : نعم . . . قال ( عليه السلام ) : اركبه ، فركبه .

فقال : سيّره ، فسيّره؛ وما زال يسيّره ويعدّيه حتّي أتعبه وكدّه ، فنادي الفرس : يا ابن رسول اللّه ! قد آلمني منذ اليوم فاعفني منه وإلّا فصبّرني تحته .

[ف'] قال الصبيّ : سل ما هو خير لك أن يصبّرك تحت مؤمن .

قال الرضا ( عليه السلام ) : صدق ، [فقال ] : « الّلهمّ صبّره » . فَلان الفرس وسار . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ : 323 رقم 170 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 371 . )

5 )

- توسّله برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لكفّ المطر :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : روينا بإسنادنا إلي عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، في كتاب دلائل الرضا ( عليه السلام ) ، بإسناد الحميريّ إلي سليمان الجعفريّ ، إلي أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه قال : كنت معه وهو يريد بعض أمواله . . . وأقبلت السماء ، فألقوا القباء عليّ وعليه . . . فسمعته يقول : يا رسول اللّه ! يا رسول اللّه ! فكفّ المطر .

( الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 128 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 417 . )

- توسّله بالنبيّ

ووصيّه وابنته ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبد السلام بن صالح الهروي قال : رفع إلي المأمون أنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتتنون بعلمه ، فأمر محمّد بن عمرو الطوسيّ حاجب المأمون ، فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به . فخرج أبوالحسن ( عليه السلام ) من عنده مغضباً وهو يدمدم بشفتيه ويقول : وحقّ المصطفي والمرتضي وسيّدة النساء ، لأستنزلنّ من حول اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، ما يكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 172/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 795 . )

- وداعه لبيت اللّه الحرام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) ودّع البيت ، ( قال النجاشيّ : إبراهيم بن أبي محمود الخراسانيّ ، ثقة ، روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 25 رقم 43 . )

فلمّا أراد أن يخرج من باب المسجد خرّ ساجداً ، ثمّ قام فاستقبل الكعبة فقال : « اللّهمّ إنّي أنقلب علي أن لا إله إلّا أنت » .

( الكافي : 531/4 ح 2 . عنه حلية الأبرار : 485/4 ح 6 .

تهذيب الأحكام : 281/5 ح 958 .

عيون أخبار

الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح 43 . عنه البحار : 370/96 ح 2 . وعنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 288/14 ح 19219 .

قطعة منه في ( الدعاء عند وداع البيت ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن الحسن بن عليّ بن كيسان ، عن موسي بن سلام قال : اعتمر أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا ودّع البيت وصار إلي باب الحنّاطين ليخرج منه ، وقف في صحن المسجد في ظهر الكعبة ، ثمّ رفع يديه فدعا ، ثمّ التفت إلينا فقال : نعم المطلوب به الحاجة إليه ، الصلاة فيه أفضل من الصلاة في غيره ستّين سنة أو شهراً ، فلمّا صار عند الباب قال : « اللّهمّ ! إنّي خرجت علي أن لا إله إلّا أنت » .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 17/2 ح 42 . عنه البحار : 370/96 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 271/5 ح 6521 ، وحلية الأبرار : 484/4 ح 5 .

قطعة منه في ( الدعاء عند وداع البيت ) و ( فضل الصلاة في بيت اللّه ) . )

- كيفيّة وداعه ( عليه السلام ) مع قبر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبداللّه ، عن أحمد

بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : ( عدّه الشيخ والبرقيّ في رجاليهما من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسي : 371 ، رقم 2 ، رجال البرقيّ : 54 . )

رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) وهو يريد أن يودّع للخروج إلي العمرة ، فأتي القبر عن موضع رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بعد المغرب ، فسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولزق بالقبر ، ثمّ انصرف حتّي أتي القبر ، فقام إلي جانبه يصلّي ، فألزق منكبه الأيسر بالقبر ، قريباً من الأُسطوانة التي دون الأُسطوانة المخلّقة عند رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وصلّي ستّ ركعات ، أو ثمان ركعات في نعليه .

قال : وكان مقدار ركوعه وسجوده ثلاث تسبيحات أو أكثر ، فلمّا فرغ سجد سجدة أطال فيها حتّي بلّ عرقه الحصي .

قال : وذكر بعض أصحابه أنّه ألصق خدّه بأرض المسجد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 17/2 ح 40 . عنه وسائل الشيعة : 425/4 ح 5603 ، قطعة منه ، و161/5 ح 6223 ، و9/7 ح 8568 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 483/4 ح 4 ، والبحار : 314/80 ح 5 ، بحذف الذيل .

كامل الزيارات : 69 ح 57 . عنه البحار : 157/97 ح 35 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 359/14 ح 19385 .

قطعة منه في ( صلاته في مسجد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و

( كيفيّة وداع مسجد النبيّ ) . )

- زيارته لفاطمة ( عليها السلام ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : في البقيع :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن عليّ بن أسباط ، قال : ذهبت إلي الرضا ( عليه السلام ) في يوم عرفة فقال لي : اسرج لي حماري ، فأسرجت له حماره ، ثمّ خرج من المدينة إلي البقيع يزور فاطمة ( عليها السلام ) ، فزار وزرت معه؛ فقلت : سيّدي ! علي [مَن ] أُسلّم ؟

( أثبتناه من مدينة المعاجز ، ولكن في المصدر : « كَم » ، بدل « من » . )

فقال ( عليه السلام ) لي : سلّم علي فاطمة الزهراء البتول ( عليها السلام ) ، وعلي الحسن والحسين ، وعلي عليّ بن الحسين ، وعلي محمّد بن عليّ ، وعلي جعفر بن محمّد ، وعلي موسي بن جعفر عليهم أفضل الصلاة وأكمل التحيّات ، فسلّمت علي ساداتي ورجعت .

فلمّا كان في بعض الطريق قلت : يا سيّدي ! إنّي معدم وليس عندي ما أنفقه في عيدي هذا .

فحكّ الأرض بسوطه ، ثمّ ضرب بيده ، فتناول سبيكة ذهب فيها مائة دينار ، فقال لي : خذها ، فأخذتها فأنفقتها في أُموري .

( الثاقب في المناقب : 473 ح 396 . عنه مدينة المعاجز : 230/7 ح 2283 .

قطعة منه في ( مركبه ) و ( إخراجه ( عليه السلام ) سبيكة الذهب من الأرض ) . )

- حرزه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي

، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : أمرني أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) فعملت له دهناً فيه مسك وعنبر ، فأمرني أن أكتب في قرطاس « آية الكرسيّ » و « أُمّ الكتاب » و « المعوّذتين » وقوارع من القرآن ، وأجعله بين الغلاف ( قال الفيض في ذيل الحديث : قوارع القرآن الآيات التي من قرأها أمن من الشياطين والإنس والجنّ ، فإنّها تقرع الشيطان أي تدهاه وتهلكه . )

والقارورة ففعلت ، ثمّ أتيته به فتغلّف به وأنا أنظر إليه .

( الكافي : 516/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 151/2 ح 1778 ، والبحار : 103/49 ح 26 ، وحلية الأبرار : 469/4 ح 1 ، والوافي : 707/6 ح 5333 .

قطعة منه في ( السور والآيات التي أمر ( عليه السلام ) بكتابتها في حرزه ) . )

- تعويذه ( عليه السلام ) عند النظر إلي الكواكب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وكان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) إذا نظر إلي هذه الكواكب التي يقال لها : السُهي في بنات النعش ، قال : « اللّهمّ ربّ هوذ بن أُسيّة آمنّي شرّ كلّ عقرب وحيّة » .

قال : وكان يقول : من تعوَّذ بها ثلاث مرّات حين ينظر إليها بالليل ، لم يصبه عقرب ولاحيّة .

( مكارم الأخلاق : 278 س 19 . عنه البحار : 145/92 ضمن ح 15 .

يأتي الحديث أيضاً في ( تعليمه التعويذ عند النظر إلي الكواكب ) . )

- العوذة المعلّقة عليه :

1

- السيّد ابن طاووس ؛ : عوذة وجدت في ثبابه ( عليه السلام ) قال : لمّا مات أبوالحسن الرضا عليّ بن موسي ( صلوات اللّه عليه ) وجد عليه تعويذ معلّق ، وفي آخره عوذة ذكر أنّ آبائه ( عليهم السلام ) : كانوا يقولون : إنّ جدّهم عليّاً ( صلوات اللّه عليه ) كان يتعوّذ بها من الأعداء ، وكانت معلّقة في قراب سيفه ، وفي آخرها أسماء اللّه عزّ وجلّ ، وأنّه ( عليه السلام ) شرط علي ولده وأهله أن لا يدعوا بها علي أحد ، فإنّ ما دعا به لم يحجب دعائه عن اللّه جلّ اسمه وتقدّست أسماءه ، وهو :

« اللّهمّ بك أستفتح وبك أستنجح ، وبمحمّد صلّي اللّه عليه وآله أتوجّه ، اللّهمّ سهّل لي حزونته . . . .

( مهج الدعوات : 297 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3378 . )

- يمينه ( عليه السلام ) في عتق غلمانه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا أبو ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : حلفت بالعتق ألّا أحلف بالعتق ، إلّا أعتقت رقبة ، وأعتقت بعدها جميع ما أملك ، إن كان أري أنّه خير من هذا ( وأومي إلي عبد أسود من غلمانه ) بقرابتي من رسول ( في المصدر : يري ، وفي الوسائل : « إن كان أري أنّي خير » . وفي الدرّ المنثور

: إ ن كنت أري أنّي خير . وفي البحار : بيان : « إن كان يري » أي إن كنت أري . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلّا أن يكون لي عمل صالح ، فأكون أفضل به منه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 237/2 ح 11 . عنه البحار : 95/49 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 232/23 ح 29457 ، وحلية الأبرار : 476/4 ح 6 ، والدر المنثور : 54/1 س 2 .

قطعة منه في ( حكم اليمين بالعتاق ) . )

( ه ) - معاشرته ( عليه السلام ) مع الأُسرة
1 )

- صلته مع أهل بيته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . وأمر بالمال بأُمور في صلة أهل بيته ، وقوم محاويج . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 676 . )

- أداء دَين أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - المسعوديّ ؛ : روي عن محمّد بن عمر بن يزيد ، عن أخيه الحسن بن عمر ، قال : بعث إليّ موسي ( عليه السلام ) ، فاستقرض منّي ستّمائة دينار .

فلمّا مضي ( عليه السلام ) بعث إليّ الرضا ( عليه السلام ) : أنّ المال الذي كان لك علي أبي ( عليه السلام ) ، فهو لك عليّ .

( إثبات الوصيّة : 203 ، س 23 . )

- نومه علي باب حجرة أبيه ( عليهماالسلام ) ، مراعياً

لوصيّته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . مسافر ، قال : أمر أب وإبراهيم ( عليه السلام ) - حين أخرج به - أبا الحسن ( عليه السلام ) أن ينام علي بابه في كلّ ليلة أبداً ما كان حيّاً إلي أن يأتيه خبره .

قال : فكنّا في كلّ ليلة نفرش لأبي الحسن في الدهليز ثمّ يأتي بعد العشاء فينام ، فإذا أصبح انصرف إلي منزله .

قال : فمكث علي هذه الحال أربع سنين . . . .

( الكافي : 381/1 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 444 . )

- تولّيه أمر أبيه ( عليهماالسلام ) بعد وفاته :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سهل قال : حدّثني بعض أصحابنا وسألني أن أكتم إسمه قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه عليّ بن أبي حمزة ، وابن السرّاج ، وابن المكاريّ . . . قال له عليّ : إنّا رُوينا عن آبائك : إنّ الإمام لايلي أمره إلّا إمام مثله .

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : فأخبرني عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، كان إماماً أو كان غير إمام ؟ قال : كان إماماً .

قال ( عليه السلام ) : فمن ولّي أمره ؟ قال : عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) .

قال ( عليه السلام ) : وأين كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ؟

قال : كان محبوساً بالكوفة في يد عبيد اللّه بن زياد .

قال : خرج وهم

لايعلمون حتّي ولّي أمر أبيه ثمّ انصرف؛ فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ الذي أمكن عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) أن يأتي كربلا ، فيلي أمر أبيه ، فهو يمكّن صاحب هذا الأمر أن يأتي بغداد ، فيلي أمر أبيه ثمّ ينصرف ، وليس فيّ حبس ولافيّ إسار . . . .

( رجال الكشّيّ : 463 رقم 883 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1068 . )

- مناغاته مع ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : . . . كلثم بن عمران قال : . . . فلمّا ولد أبوجعفر ( عليه السلام ) قال الرضا ( عليه السلام ) لأصحابه : قد ولد لي شبيه موسي بن عمران ( عليه السلام ) ، فالق البحار ، وشبيه عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) ، قدّست أُمّ ولدته .

فلمّا ولدته طاهرة مطهّرة . . . كان طول ليلته يناغيه في مهده .

( عيون المعجزات : 121 ، س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1083 . )

2 - المسعوديّ ؛ : . . . كلثم بن عمران ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أنت تحبّ الصبيان ، فادع اللّه أن يرزقك ولداً . . . .

فلمّا ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) كان طول ليلته يناغيه في مهده ، فلمّا طال ذلك عليّ عدّة ليال .

قلت له : جعلت فداك ، قد ولد للناس أولاد قبل هذا ، فكلّ هذا تعوّذه ؟

فقال : ويحك ! ليس هذا عوذة ، إنّما أغرّه بالعلم غرّاً . . . .

( إثبات الوصيّة : 217 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1105 . )

- مودّته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي بن زياد قال : كنت في ديوان ابن عبّاد ، فرأيت كتاباً ينسخ ، فسألت عنه ؟ فقالوا : كتاب الرضا إلي ابنه ( عليهماالسلام ) من خراسان ، فسألتهم أن يدفعوه إليّ ، فدفعوه إليّ ، فإذا فيه :

بسم اللّه الرحمن الرحيم أبقاك اللّه طويلاً ، و أعاذك من عدوّك يا ولدي ! فداك أبوك ! . . . وقد أوسع اللّه عليك كثيراً ، يا بنيّ ! فداك أبوك ! لايستر في الأُمور بحسبها فتحظّي حظّك ، والسلام .

( تفسير العيّاشيّ : 131/1 ، ح 436 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2393 . )

- ملاطفته في التكلّم مع ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - الإربليّ ؛ : . . . أُميّة بن عليّ ، قال : كنت مع أبي الحسن ( عليه السلام ) بمكّة في السنة التي حجّ فيها ، ثمّ صار إلي خراسان ومعه أبوجعفر ( عليه السلام ) . . . فصار أبو جعفر إلي الحجر ، فجلس فيه فأطال . . . فأتي موفّق أباالحسن ( عليه السلام ) ، فقال له : جعلت فداك ! قدجلس أبو جعفر ( عليه السلام ) في الحجر ، وهو يأبي أن يقوم .

فقام أبوالحسن ( عليه السلام ) فأتي

أبا جعفر ( عليه السلام ) ، فقال : قم ، يا حبيبي !

فقال : ما أُريد أن أبرح من مكاني هذا . قال : بلي ، يا حبيبي !

ثمّ قال : كيف أقوم وقد ودّعت البيت وداعاً لا ترجع إليه ؟ !

فقال له : قم ، يا حبيبي ! فقام معه .

( كشف الغمّة : 362/2 ، س 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 671 . )

- إطعامه الفواكه لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يحيي الصنعانيّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وهو بمكّة ، وهو يقشّر موزاً ويطعمه أب اجعفر ( عليه السلام ) . . . .

( الكافي : 360/6 ، ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1078 . )

- مراقبته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) في معاشرته مع الأقارب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر قال : قرأت في كتاب أبي الحسن [الرضا] إلي أبي جعفر ( عليهماالسلام ) : ياأبا جعفر ! بلغني أنّ الموالي إذا ركبت أخرجوك من الباب الصغير ، فإنّما ذلك من بخل منهم ، لئلاّينال منك أحد خيراً .

وأسألك بحقّي عليك ، لايكن مدخلك و مخرجك إلّا من الباب الكبير . فإذا ركبت ، فليكن معك ذهب و فضّة ، ثمّ لايسألك أحد شيئاً إلّا أعطيته . ومن سألك من عمومتك أن تبرّه فلاتعطه أقلّ من خمسين ديناراً والكثير إليك .

ومن سألك من

عمّاتك فلاتعطها أقلّ من خمسة وعشرين ديناراً والكثير إليك .

إنّي إنّما أريد بذلك أن يرفعك اللّه ، فأنفق و لاتخش من ذي العرش إقتاراً .

( الكافي : 43/4 ، ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2395 . )

- مراقبته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) في الأكل والشرب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبيد اللّه بن أبي عبد اللّه قال : كتب أبو الحسن ( عليه السلام ) من خراسان إلي المدينة : لاتسقوا أبا جعفر الثاني السويق بالسكّر ، فإنّه رديّ للرجال . . . .

( الكافي : 307/6 ، ح 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2396 . )

- ملاطفته مع ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) حين شهادته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ ، قال : بينا أنا واقف بين يدي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . فلمّا أصبحنا من الغد ، لبس ثيابه وجلس فجعل في محرابه ينتظر ، فبينما هو كذلك إذ دخل عليه غلام المأمون ، فقال له : أَجب أميرالمؤمنين ، فلبس نعله ورداءه ، وقام يمشي وأنا أتّبعه حتّي دخل المأمون ، وبين يديه طبق عليه عنب . . . فتناول العنقود فأكل منه ، ثمّ ناوله ، فأكل منه الرضا ( عليه السلام ) ثلاث حبّات؛ ثمّ رمي به وقام ، فقال المأمون : إلي أين ؟

فقال : إلي حيث وجّهتني .

فخرج ( عليه السلام ) مغطّي الرأس ، فلم أُكلّمه حتّي دخل

الدار ، فأمر أن يغلق الباب فغلق ، ثمّ نام ( عليه السلام ) علي فراشه ، ومكثت واقفاً في صحن الدار مهموماً محزوناً .

فبينما أنا كذلك ، إذ دخل عليّ شابّ حسن الوجه ، قطط الشعر ، أشبه الناس بالرضا ( عليه السلام ) . . . فلمّا نظر إليه الرضا ( عليه السلام ) وثب إليه ، فعانقه وضمّه إلي صدره ، وقبّل ما بين عينيه ، ثمّ سحبه سحباً إلي فراشه وأكبّ عليه محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) يقبّله ويسارّه بشي ء لم أفهمه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : ج 2 ، ص 242 ، ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 455 . )

- دعاؤه لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي بن زياد قال : كنت في ديوان ابن عبّاد ، فرأيت كتاباً ينسخ ، فسألت عنه ؟ فقالوا : كتاب الرضا إلي ابنه ( عليهماالسلام ) من خراسان . فسألتهم أن يدفعوه إليّ ، فدفعوه إليّ ، فإذا فيه :

بسم اللّه الرحمن الرحيم أبقاك اللّه طويلاً ، و أعاذك من عدوّك يا ولدي ! فداك أبوك ! . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 131/1 ، ح 436 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2393 . )

- دفاعه عن ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) بعد الافتراء عليه :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . عن أبي محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : كان

أبو جعفر شديد الأُدمة ولقد قال فيه الشاكّون المرتابون - وسنّه خمسة وعشرون شهراً- : إنّه ليس هو من ولد الرضا ( عليه السلام ) .

وقالوا لعنهم اللّه : إنّه من شُنَيف الأسود مولاه ، وقالوا : من لؤلؤ؛ وإنّهم أخذوه والرضا عندالمأمون ، فحملوه إلي القافة ، وهو طفل بمكّة في مجمع من الناس بالمسجدالحرام فعرضوه عليهم . . .

قال : وبلغ الخبر الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وما صنع بابنه محمّد .

فقال : الحمد للّه ! ثمّ التفت إلي بعض من بحضرته من شيعته ، فقال : هل علمتم ماقد رميت به مارية القبطيّة ، وما ادّعي عليها في ولادتها إبراهيم ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ ! . . . قال الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : الحمد للّه الذي جعل فيّ وفي ابني محمّد ، أُسوة برسول اللّه وابنه إبراهيم . . . .

( دلائل الإمامة : 384 ، ح 342 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 935 . )

- وصيّته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) بالصلة لقرابته :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي بن زياد قال : كنت في ديوان ابن عبّاد ، فرأيت كتاباً ينسخ ، فسألت عنه ؟ فقالوا : كتاب الرضا إلي ابنه ( عليهماالسلام ) من خراسان . فسألتهم أن يدفعوه إليّ ، فدفعوه إليّ ، فإذا فيه : . . . قد فسّرت لك مالي ، و أنا حيّ سويّ رجاء أن يمنّك [اللّه ] بالصلة لقرابتك ، ولموالي موسي وجعفر رضي

اللّه عنهما .

فأمّا سعيدة ، فإنّها امرأة قويّ الحزم في النحل و الصواب ، في رقّة الفطر ، وليس ذلك كذلك .

قال اللّه : ( مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَعِفَهُ و لَهُ و أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْصُطُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ .

وقال : ( لِيُنفِقْ ذُو سَعَةٍ مِّن سَعَتِهِ ي وَمَن قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ و فَلْيُنفِقْ مِمَّآ ءَاتَل-هُ اللَّهُ ) .

وقد أوسع اللّه عليك كثيراً ، يا بنيّ ! فداك أبوك ! لايستر في الأُمور بحسبها فتحظّي حظّك ، والسلام .

( تفسير العيّاشيّ : 131/1 ، ح 436 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2393 . )

2 )

- اهتمامه بطعام ابنه ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يحيي الصنعانيّ قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وهو بمكّة ، وهو يقشّر موزاً ، ويطعمه أبإ؛ه ه ن ش جعفر ( عليه السلام ) . . . .

( الكافي : 360/6 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 113 . )

- دفاعه ( عليه السلام ) عن إيمان أبي طالب :

1 - الكراجكي ؛ : قال : حدّثني أبان بن محمّد قال : كتبت إلي الإمام الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : جعلت فداك ، قد شككت في إيمان أبي طالب .

قال : فكتب ( عليه السلام ) : . . . إنّك إن لم تقرّ بإيمان أبي طالب ، كان مصيرك إلي النار .

( كنز الفوائد : 80 س 3 .

يأتي

الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2398 . )

- أمره ( عليه السلام ) أهل داره بالصلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثتني جدّتي أُمّ أبي واسمها عذر ، قالت : اشتريت مع عدّة جوار من الكوفة ، وكنت من مولّداتها قالت : فحملنا إلي المأمون ، فكنّا في داره في جنّة من الأكل والشرب ، والطيب وكثرة الدنانير ، فوهبني المأمون للرضا ( عليه السلام ) ؛ فلمّا صرت في داره فقدت جميع ما كنت فيه من النعيم ، وكانت علينا قيمة تنبّهنا من الليل ، وتأخذنا بالصلاة ، وكان ذلك من أشدّ شي ء علينا ، فكنت أتمنّي الخروج من داره . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 657 . )

- أمره ( عليه السلام ) بعض أصحابه بطلاق امرأته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . وأمر بالمال بأُمور في صلة أهل بيته ، وقوم محاويج ، وأمر بدفع ثلاثمائة دينار إلي رُحَيْم امرأة كانت له ، وأمرني أن أطلّقها عنه ، وأمتّعها بهذا المال . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 676 . )

- حلفه ( عليه السلام ) علي عدم تكلّمه مع أخيه زيد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن أبي عبدون

، عن أبيه قال : لمّا جي ء بزيد بن موسي أخي الرضا ( عليه السلام ) إلي المأمون وقد خرج بالبصرة وأحرق دور العبّاسيّين ، وذلك في سنة تسع وتسعين ومائة ، فسمّي زيد النار .

قال له المأمون : يا زيد ! خرجت بالبصرة وتركت أن تبدأ بدور أعدائنا من بني أُميّة ، وثقيف وعديّ وبأهله وآل زياد ، وقصدت دور بني عمّك ؟

قال وكان مزّاحاً : أخطأت يا أمير المؤمنين ! من كلّ جهة ، وإن عدت بدأت بأعدائنا ، فضحك المأمون وبعث به إلي أخيه الرضا ( عليه السلام ) وقال : قد وهبت جرمه لك ، فلمّا جاؤا به ، عنفه وخلّي سبيله ، وحلف أن لا يكلّمه أبداً ما عاش .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 232/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 123 . )

- تبرّيه ( عليه السلام ) عمّا فعل أخوه زيد :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : دخل زيد بن موسي بن جعفر ( عليه السلام ) علي المأمون ، فأكرمه وعنده الرضا ( عليه السلام ) ، فسلّم زيد عليه فلم يجبه ، فقال : أنا ابن أبيك ولاتردّ عليّ سلامي ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنت أخي ما أطعت اللّه ، فإذا عصيت اللّه فلا إخاء بيني وبينك .

( المناقب لابن شهرآشوب : 361/4 س 16 .

تقدّم الحديث أيضاً في ج 1 رقم 127 . )

2 - الذهبي : بلغنا أنّ زيد بن موسي خرج بالبصرة علي المأمون وفتك بأهلها ، فبعث إليه المأمون أخاه عليّ بن

موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يردّه عن ذلك ، فسار إليه فيما قيل وحجّه وقال له : ويلك يا زيد ! فعلت بالمسلمين ما فعلت ، وتزعم أنّك ابن فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، واللّه لأشدّ الناس عليك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( تاريخ الإسلام : 271/14 ، ضمن رقم 281 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 128 . )

- تبرّيه ( عليه السلام ) عمّا فعل عمّه محمّد بن جعفر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عمير بن يزيد قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فذكر محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) فقال : إنّي جعلت علي نفسي ، أن لا يظلّني وإيّاه سقف بيت . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 204/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 130 . )

- معاشرته ( عليه السلام ) مع أصحابه وغلمانه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ياسر الخادم ، ونادر ، جميعاً قالا : قال لنا أبو الحسن ( عليه السلام ) : إن قمت علي رؤوسكم وأنتم تأكلون ، فلاتقوموا حتّي تفرغوا ، ولربّما دعا بعضنا فيقال له : هم يأكلون فيقول : دعهم حتّي يفرغوا .

( الكافي : 298/6 ح 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2151 . )

- موعظته ( عليه السلام ) في نصيحة العشيرة :

1 -

الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : جاء قوم بخراسان إلي الرضا ( عليه السلام ) فقالوا : إنّ قوماً من أهل بيتك يتعاطون أُموراً قبيحة ، فلو نهيتهم عنها .

فقال ( عليه السلام ) : لاأفعل . فقيل : ولِمَ ؟ قال : لأنّي سمعت أبي يقول : النصيحة خشنة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 290/1 ح 38 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2170 . )

- معاشرته ( عليه السلام ) مع مماليكه :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : إبراهيم بن العبّاس : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا جلس علي مائدته ، أجلس عليها مماليكه حتّي السايس والبوّاب . . . .

( المناقب : 361/4 س 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2286 . )

- إكرامه ( عليه السلام ) غلمانه وجواريه ومعاشرته معهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : روي عن نادر الخادم قال : كان أبوالحسن ( عليه السلام ) إذا أكل أحدنا لايستخدمه حتّي يفرغ من طعامه .

( في الوسائل : لايستحدثه . )

( الكافي : 298/6 ح 11 . عنه البحار : 102/49 ضمن ح 22 ، ووسائل الشيعة : 267/24 ح 30510 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : وروي نادر الخادم ، قال : كان أبوالحسن ( عليه السلام ) يضع جوزينجة علي الأُخري ويناولني .

( الجوزينج : ضرب من الحلاوات يعمل من الجوز . هامش البحار : 141/71 . )

( الكافي : 298/6 ح

12 . عنه البحار : 102/49 ضمن ح 22 ، عنه وعن المحاسن ، البحار : 352/63 ضمن ح 6 .

المحاسن : 424 ح 215 ، وفيه : نوح بن شعيب ، عن نادر الخادم . . . عنه البحار : 141/71 ح 9 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 374/24 ح 30817 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه ، قال : خرجت وأنا أُريد داود بن عيسي بن عليّ ، وكان ينزل بئر ميمون ، وعليّ ثوبان غليظان ، فرأيت امرأة عجوزاً ومعها جاريتان فقلت : يا عجوز ! أتباع هاتان الجاريتان ؟

فقالت : نعم ، ولكن لايشتريهما مثلك .

قلت : ولِمَ ؟ قالت : لأنّ إحديهما مغنّية ، والأُخري زامرة .

( الزامر : النافخ بالمزمار ، أوالقصب ، وهي زامرة ، المعجم الوسيط : 339 . )

فدخلت علي داود بن عيسي فرفعني وأجلسني في مجلسي ، فلمّا خرجت من عنده قال لأصحابه : تعلمون من هذا ؟ هذا عليّ بن موسي الذي يزعم أهل العراق أنّه مفروض الطاعة .

( الكافي : 478/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 304/17 ح 22597 ، و52/5 ح 5881 ، وحلية الأبرار : 466/4 ح 4 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن عبداللّه بن الصلت ، عن رجل من أهل بلخ ، قال : كنت مع الرضا ( عليه

السلام ) في سفره إلي خراسان ، فدعا يوماً بمائدة له ، فجمع عليها مواليه من السودان وغيرهم فقلت : جعلت فداك ، لو عزلت لهؤلاء مائدة ؟

فقال ( عليه السلام ) : مه ، إنّ الربّ تبارك وتعالي واحد ، والأُمّ واحدة ، والأب واحد ، والجزاء بالأعمال .

( الكافي : 192/8 ح 296 . عنه البحار : 101/49 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 264/24 ح 30504 ، وحلية الأبرار : 473/4 ح 1 والأنوار البهيّة : 216 س 10 ، والوافي : 470/4 ح 2369 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا كان خلا ، جمع حشمه كلّهم عنده ، الصغير والكبير ، فيحدّثهم ويأنس بهم ويؤنسهم ، وكان ( عليه السلام ) إذا جلس علي المائدة لايدع صغيراً ولاكبيراً ، حتّي السائس والحجّام ، إلاّ أقعده معه علي مائدته . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 159/2 ح 24 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 789 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو جعفر بن نعيم بن شاذان ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن إبراهيم بن العبّاس قال : ما رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) جفا أحداً بكلمة قطّ ، ولارأيته قطع علي أحد كلامه حتّي يفرغ منه ، وما ردّ أحداً عن حاجة يقدر عليها ، ولا مدّ رجله بين يدي جليس له قطّ ، ولا اتّكي بين يدي

جليس له قطّ ، ولا رأيته شتم أحداً من مواليه ومماليكه قطّ ، ولا رأيته تفل ، ولا رأيته يقهقه في ضحكه قطّ؛ بل كان ضحكه التبسّم ، وكان إذا خلا ونصب مائدته أجلس معه علي مائدته مماليكه ومواليه حتّي البوّاب السائس .

وكان ( عليه السلام ) قليل النوم بالليل ، كثير السهر ، يحيي أكثر لياليه من أوّلها إلي الصبح . وكان كثير الصيام ، فلا يفوته صيام ثلاثة أيّام في الشهر ويقول : ذلك صوم الدهر .

وكان ( عليه السلام ) كثير المعروف والصدقة في السرّ ، وأكثر ذلك يكون منه في الليالي المظلمة ، فمن زعم أنّه رأي مثله في فضله فلاتصدّق ، .

( في الأنوار البهيّة : فلاتصدّقون . وفي الحلية والبحار : فلاتصدّقه . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 7 . عنه حلية الأبرار : 362/4 ح 2 ، و473 ح 2 ، والبحار : 90/49 ح 4 ، و96/94 ح 14 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 90/1 ح 213 ، قطعة منه ، و209/12 ح 16104 ، قطعة منه ، و265/24 ح 30506 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 185/7 ح 7990 ، قطعة منه ، و512 ح 8778 ، قطعة منه ، و414/8 ح 9839 ، قطعة منه ، و439 ح 9928 ، قطعة منه .

الأنوار البهيّة : 213 س 3 ،

كشف الغمّة : 316/2 س 11 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 63/2 س 11 ، بتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 360/4 س 9 ، قطعة منه وبتفاوت .

الفصول المهمّة

لابن الصبّاغ : 251 س 13 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( صومه ) و ( صدقته ) و ( ضحكه ) و ( نومه ) . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو هاشم داود بن القاسم الجعفريّ قال : كنت أتغدّي مع أبي الحسن ( عليه السلام ) فيدعو بعض غلمانه بالصقلبيّة والفارسيّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 377 . )

8 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن بعض أصحاب الرضا ( عليه السلام ) قال : أبق غلام لأبي الحسن إلي مصر ، فأصابه إنسان من أهل المدينة ، فقيّده وخرج به ، فدخل المدينة ليلاً فأتي به منزل أبي الحسن ، فخرج إليه أبوالحسن فقام إليه الغلام يسلّم عليه ، فسمع حركة القيد فقال : من هذا ؟

قال ( عليه السلام ) : غلامك فلان وجدته .

فقال للغلام : اذهب ، فأنت حرّ .

( مشكاة الأنوار : 229 س 5 . عنه مستدرك الوسائل : 486/15 ح 18942 . )

9 - المسعوديّ ؛ : روي الحميريّ ، عن محمّد بن عيسي ، وعن الحسن بن محمّد بن معلّي ، عن الحسن بن عليّ الوشّا ، قال : حدّثتني أُمّ محمّد ، ( في عيون المعجزات : عن الحسين بن محمّد ، عن المعلّي . . . . )

مولاة أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قالت : . . . .

( إثبات الوصيّة : 230 ، س 2

.

عيون المعجزات : 133 ، س 12 ، قطعة منه ، بتفاوت . عنه البحار : 15/50 ، ح 21 ، بتفاوت يسير .

كشف الغمّة : 384/2 ، س 17 . عنه وعن الدلائل ، إثبات الهداة : 381/3 ، ح 51 .

دلائل الإمامة : 413 ، ح 374 . عنه مدينة المعاجز : 443/7 ، ح 2445 ، روي محمّد بن جعفر الملّقب بالسجّادة ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- جاريته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثتني جدّتي أُمّ أبي واسمها عذر ، قالت : اشتريت مع عدّة جوار من الكوفة ، وكنت من مولّداتها قالت : فحملنا إلي المأمون ، فكنّا في داره في جنّة من الأكل والشرب ، والطيب وكثرة الدنانير ، فوهبني المأمون للرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا صرت في داره فقدت جميع ما كنت فيه من النعيم ، وكانت علينا قيمة تنبّهنا من الليل . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 657 . )

- معاشرته ( عليه السلام ) مع غلمانه في تعيين أجرة الأجير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) في بعض الحاجة ، فأردت أن أنصرف إلي منزلي فقال لي : انصرف معي فبت عندي الليلة

، فانطلقت معه ، فدخل إلي داره مع المعتّب ، فنظر إلي غلمانه يعملون بالطين ( في التهذيب : مع المغيب ، بمعني مكان الغياب ، وزمانه ، كمغيب الشمس ، ( أي و هو ( عليه السلام ) دخل حين غروب الشمس ) ، والظاهر هو الصحيح ، لأنّ المعتّب كان من أصحاب الصادق والكاظم ( عليهماالسلام ) ، ( رجال البرقي : 19 ، و47 ، رجال الطوسي : 320 ، رقم 654 ، وص 358 ، رقم 4 ) . )

أَواري الدوابّ ، وغير ذلك ، وإذا معهم أسود ليس منهم .

( الآريّ : في تقدير فاعول هو محبس الدابّة ، والجمع أَواريّ . المصباح المنير : 12 . )

فقال ( عليه السلام ) : ما هذا الرجل معكم ؟

فقالوا : يعاوننا ونعطيه شيئاً .

قال ( عليه السلام ) : قاطعتموه علي أُجرته ؟

فقالوا : لا ، هو يرضي منّا بما نعطيه ، فأقبل عليهم يضربهم بالسوط ، وغضب لذلك غضباً شديداً .

فقلت : جعلت فداك ، لم تدخل علي نفسك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّي قد نهيتهم عن مثل هذا غير مرّة أن يعمل معهم أحد حتّي يقاطعوه أُجرته !

واعلم أنّه مامن أحد يعمل لك شيئاً بغير مقاطعة ، ثمّ زدته لذلك الشي ء ثلاثة أضعاف علي أُجرته إلّا ظنّ أنّك قد نقصته أُجرته ، وإذا قاطعته ثمّ أعطيته أُجرته حمدك علي الوفاء ، فإن زدته حبّة عرف ذلك لك ، ورأي أنّك قد زدته .

( الكافي : 288/5 ح 1 . عنه حلية الأبرار : 479/4 ح 2

. والبحار : 106/49 ح 34 .

الأنوار البهيّة : 217 س 8 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 212/7 ح 932 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 104/19 ح 24247 .

قطعة منه في ( حكم مقاطعة أجرة الأجير ) ، و ( موعظة في تعيين أجرة الأجير ) . )

( و ) - معاشرته ( عليه السلام ) مع الناس
1 )

- سيرته ( عليه السلام ) في ردّ السلام :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق لمّا قدم به المدينة . . . فلم أزل أدلف حتّي قربت منه ودنوت ، فسلّمت عليه وردّ عليّ السلام . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- ضحكه ( عليه السلام ) وتبسّمه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس قال : ما رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) جفا أحداً بكلمة قطّ . . . ولارأيته يقهقه في ضحكه قطّ؛ بل كان ضحكه التبسّم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 693 . )

- قبول عذر من اعتذر إليه ( عليه السلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : صفوان قال : استأذنت لمحمّد بن خالد علي الرضا أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وأخبرته أنّه ليس يقول بهذا القول ، وأنّه قال : واللّه ! لا أُريد بلقائه إلّا لأنتهي إلي قوله .

فقال ( عليه السلام ) : أدخله .

فدخل ، فقال له : جعلت فداك ، إنّه كان فرط منّي شي ء ، وأسرفت علي نفسي ، وكان فيما يزعمون أنّه كان يعيبه ( بعينه ) ، فقال : وأنا أستغفر اللّه ممّا كان منّي ، فأُحبّ أن تقبل عذري ، وتغفر لي ما كان منّي .

فقال : نعم ، أقبل إن لم أقبل كان إبطال ما يقول هذا وأصحابه - وأشار إليّ بيده - ومصداق ما يقول الآخرون ، - يعني المخالفين - قال اللّه لنبيّه عليه وآله السلام : ( فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ) ؛

( آل عمران : 159/3 . )

ثمّ سأله عن أبيه ، فأخبره أنّه قد مضي ، واستغفر له .

( تفسير العيّاشيّ : 203/1 ح 163 . عنه البحار : 275/49 ح 25 ، ونور الثقلين : 404/1 ح 406 ، والبرهان : 323/1 ح 2 .

مقدّمة كتاب المحاسن : ص ( يز ) س 1 .

قطعة منه في ( ما ورد عنه في سورة آل عمران ) . )

- جلوسه ( عليه السلام ) في بيته لإجابة مسائل الناس :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : سليمان الجعفريّ قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، والبيت مملوء من الناس يسألونه وهو يجيبهم . . . .

( المناقب : 334/4 س 22 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 995 . )

- أمره ( عليه

السلام ) بعض الأشخاص لقضاء حوائجه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن موسي بن عمر ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : أرسل إليّ أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) في حاجة ، فدخلت عليه فقال : انصرف ، فإذا كان غداً فتعال ، ولاتجي ء إلّا بعد طلوع الشمس ، فإنّي أنام إذا صلّيت الفجر .

( الإستبصار : 350/1 ح 1323 .

تهذيب الأحكام : 320/2 ح 1309 . عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 497/6 ح 8535 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 44 س 13 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( إرساله ( عليه السلام ) إلي بعض الأشخاص لقضاء حوائجه ) . )

- محادثته ( عليه السلام ) مع الناس في الليل :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . زكريّا بن آدم قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) من أوّل الليل في حدثان موت أبي جرير ، فسألني عنه ، وترحّم عليه ، ولم يزل يحدّثني وأُحدّثه ، حتّي طلع الفجر ، فقام ( عليه السلام ) فصلّي الفجر .

( رجال الكشّيّ : 616 رقم 1150 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3434 . )

- تسميته ( عليه السلام ) ما في الأرحام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن سعيد قال : كنت أنا وابن غيلان المدائني ، دخلنا علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال له ابن غيلان : . . . أصلحك اللّه ،

إنّي خلّفت امرأتي وبها حبل ، فادع اللّه أن يجعله غلاماً .

فأطرق إلي الأرض طويلاً ، ثمّ رفع رأسه فقال له : سمّه عليّاً ، فإنّه أطول لعمره . . . .

( الكافي : 11/6 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1647 . )

- غضبه ( عليه السلام ) علي من ادّعي ادعاءً باطلاً :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس ، قال : سمعت رجلاً من الطيّارة يحدّث أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن يونس بن ظبيان ، أنّه قال : كنت في بعض اللياليّ وأنا في الطواف ، فإذا نداء من فوق رأسي : يا يونس ! إنّي أنا اللّه ، لا إله إلّا أنا فاعبدني ، وأقم الصلاة لذكري . . .

فغضب أبوالحسن ( عليه السلام ) غضباً لم يملك نفسه ، ثمّ قال للرجل : اخرج عنّي ، لعنك اللّه ! ولعن من حدّثك ! . . . .

( رجال الكشّيّ : 363 رقم 673 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3464 . )

- تواضعه ( عليه السلام ) لمن أراد تقبيل يده ورجله :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : لقيته [أي الرضا] ( عليه السلام ) . . . فقمت لأُقبّل يده ورجله ، فأدني رأسه ، فقبّلت وجهه ورأسه . . . .

( التوحيد : 60 ، ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 840 . )

- ملاطفته ( عليه السلام

) مع من لايقرّ بإمامته :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : لمّا مات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) خرجت إلي عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) غير مؤمن بموت موسي ( عليه السلام ) ، ولامقرّ بإمامة عليّ ( عليه السلام ) إلّا أنّ في نفسي أن أسأله وأُصدّقه ، فلمّا صرت إلي المدينة انتهيت إليه وهو بالصراء ، فاستأذنت عليه ودخلت ، فأدناني وألطفني . . . .

( رجال الكشّيّ : 449 رقم 847 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 283 . )

- نهيه ( عليه السلام ) عن قتل المخالف :

1 - الصفّار؛ : . . . أحمد بن الحلال قال : سمعت الأخرس بمكّة يذكر الرضا ( عليه السلام ) فنال منه ، قال : فدخلت مكّة ، فاشتريت سكّيناً فرأيته فقلت : واللّه لأقتلنّه إذا خرج من المسجد؛

فأقمت علي ذلك فما شعرت إلّا برقعة أبي الحسن ( عليه السلام ) :

2 - الحميريّ ؛ : حدّثني الريّان قال : دخلت علي العبّاسيّ يوماً ، فطلب دواة وقرطاساً بالعجلة ، فقلت : ما لك ؟

فقال : سمعت من الرضا ( عليه السلام ) أشياء أحتاج أن أكتبها لاأنساها ، فكتبها فما كان بين هذا وبين أن جاءني بعد جمعة في وقت الحرّ - وذلك بمرو - فقلت : من أين جئت ؟

فقال : من عند هذا ، قلت : من عند المأمون ؟

قال : لا ، قلت : من عند الفضل بن سهل ؟

قال : لا ، من عند

هذا .

فقلت : من تعني ؟ قال : من عند عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

فقلت : ويلك ! خذلت ، أيش قصّتك ؟

فقال : دعني من هذا ، متي كان آباؤه يجلسون علي الكراسيّ حتّي يبايع لهم بولاية العهد ، كما فعل هذا ؟ !

فقلت : ويلك ، استغفر ربّك .

فقال : جاريتي فلانة أعلم منه ، ثمّ قال : لو قلت برأسي هكذا ، لقالت الشيعة برأسها .

فقلت : أنت رجل ملبوس عليك ، إنّ من عقد الشيعة أن لو رأوه ، وعليه إزار مصبوغ ، وفي عنقه كَبَر يُضرب حول هذا العسكر ، لقالوا ما كان في وقت من ( الكَبَر : الطبل ذو الوجه الواحد . المعجم الوسيط : 773 . )

الأوقات ، أطوع للّه عزّ وجلّ من هذا الوقت ، وما وسعه غير ذلك ، فسكت .

ثمّ كان يذكره عندي وقتاً بعد وقت ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : إنّ العبّاسيّ يسمعني فيك ، ويذكرك وهو كثيراً ما ينام عندي ويقيل ، فتري أن آخذ بحلقه وأعصره حتّي يموت ، ثمّ أقول : مات ميتة فجأة .

فقال : ونفض يديه ثلاث مرّات : لا ، يا ريّان ! لا ، يا ريّان ! لا ، يا ريّان !

فقلت له : إنّ الفضل بن سهل هو ذا ، يوجّهني إلي العراق في أُمور له ، والعبّاسيّ خارج بعدي بأيّام إلي العراق ، فتري أن أقول لمواليك القمّيّين أن يخرج منهم عشرون ، ثلاثون رجلاً ، كأنّهم قاطعوا الطريق ، أو صعاليك ، فإذا اجتاز بهم

قتلوه ( صعاليك العرب : لصوصهم وفقراؤهم . المنجد : 425 . )

فيقال : قتله الصعاليك .

فسكت فلم يقل لي نعم ، ولا ، لا .

فلمّا صرت إلي الحوان بعثت فارساً إلي زكريّا بن آدم ، وكتبت إليه : إنّ هاهنا أُموراً لايحتملها الكتّاب ، فإن رأيت أن تصير إلي مشكوة في يوم كذا وكذا ، لأُوافيك بها إن شاء اللّه .

فوافيت وقد سبقني إلي مشكوة ، فأعلمته الخبر ، وقصصت عليه القصّة ، وأنّه يوافي هذا الموضع يوم كذا وكذا .

فقال : دعني والرجل ، فودّعته وخرجت ورجع الرجل إلي قمّ وقد وافاها معمّر ، فاستشاره فيما قلت له ، فقال له معمّر : لاتدري سكوته أمر أو نهي ولم يأمرك بشي ء ، فليس الصواب أن تتعرّض له .

فأمسك عن التوجّه إليه زكريّا ، واجتاز العبّاسيّ الجادّة ، وسلم منه .

( قرب الإسناد : 343 ح 1252 . عنه البحار : 263/49 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 83/15 ح 20034 . )

2 )

- نهيه ( عليه السلام ) عن قتل رجاء بن أبي الضحّاك الذي حمله إلي خراسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الحسن الصائغ ، عن عمّه قال : خرجت مع الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان أُؤامره في قتل رجاء بن أبي الضحّاك الذي حمله إلي خراسان ، فنهاني عن ذلك وقال : أتريد أن تقتل نفساً مؤمنة بنفس كافرة ؟ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1

رقم 464 . )

- دخوله الحمّام وإعانته الغير :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : دخل ( عليه السلام ) الحمّام فقال له بعض الناس : دلّكني يا رجل ! فجعل يدلّكه ، فعرفوه فجعل الرجل يستعذر منه وهو يطيّب قلبه ويدلّكه .

( المناقب لابن شهرآشوب : 362/4 س 3 . عنه البحار : 99/49 ح 16 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( دخوله الحمّام ) . )

2 - الصفديّ : دخل يوماً حمّاماً ، فبينما هو في مكان من الحمّام ، إذ دخل عليه جنديّ فأزاله عن مركزه ، وقال : صبّ علي رأسي يا أسود ! فصبّ علي رأسه ، فدخل من عرفه ، فصاح بالجنديّ : هلكت وأهلكت ، أتستخدم ابن بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وإمام المسلمين ؟ !

فانثني الجنديّ يقبّل رجليه ، ويقول : هلّا عصيتني إذ أمرتك !

فقال : إنّها مثوبة ، وما أردت أن أعصيك في ما أثاب عليه .

ثمّ قال : [من الرمل ]

ليس لي ذنب ولاذنب لمن

قال لي : يا عبد ! أو يا أسود !

إنّما الذنب لمن ألبسني

ظلمة وهو سنيً لايحمد

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 14 .

نور الأبصار : 309 س 8 .

قطعة منه في ( إنشاؤه ( عليه السلام ) الشعر ) و ( دخوله الحمّام ) . )

- سيرته ( عليه السلام ) في تشييع الجنائز :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : موسي بن سيّار ، قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) وقد أشرف علي حيطان طوس ،

وسمعت واعية فأتبعتها ، فإذا نحن بجنازة ، فلمّا بصرت بها رأيت سيّدي ، وقد ثنّي رجله عن فرسه ، ثمّ أقبل نحو الجنازة فرفعها ، ثمّ أقبل يلوذ بها كما تلوذ السخلة بأُمّها . . .

حتّي إذا وضع الرجل علي شفير قبره ، رأيت سيّدي قد أقبل ، فأفرج الناس عن الجنازة حتّي بدا له الميّت فوضع يده علي صدره ثم قال : يا فلان بن فلان ! أبشر بالجنّة ، فلا خوف عليك بعد هذه الساعة . . . .

( المناقب لابن شهرآشوب : 341/4 س 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 353 . )

- تغدّيه ( عليه السلام ) مع الناس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو هاشم داود بن القاسم الجعفريّ قال : كنت أتغدّي مع أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 377 . )

- كان ( عليه السلام ) يتمنّي الموت لنفسه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا رجع يوم الجمعة من الجامع ، وقد أصابه العرق والغبار ، رفع يديه وقال : « اللّهمّ إن كان فرجي ممّا أنا فيه بالموت ، فعجّله إليّ الساعة » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 15/2 ضمن ح 34 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 679 . )

- احتجابه ( عليه السلام ) عن

بعض شيعته :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : ولمّا جُعِلَ إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ولاية العهد دخل ( أي الحاجب ) عليه آذنة فقال : إنّ قوماً بالباب يستأذنون عليك ، يقولون : نحن من شيعة عليّ ( عليه السلام ) .

فقال ( عليه السلام ) : أنا مشغول فاصرفهم ، فصرفهم .

فلمّا كان في اليوم الثاني جاؤوا وقالوا كذلك ، فقال مثلها ، فصرفهم إلي أن جاؤوه هكذا يقولون ويصرفهم شهرين ، ثمّ آيسوا من الوصول ، وقالوا للحاجب : قل لمولانا : إنّا شيعة أبيك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) وقد شمت بنا أعداؤنا في حجابك لنا ، ونحن ننصرف هذه الكرّة ، ونهرب من بلدنا خجلاً وأنفةً ممّا لحقنا ، وعجزاً عن احتمال مضض مايلحقنا بشماتة أعدائنا .

( مَضِضت من الشي ء مَضَضاً من باب تَعِب : تألّمت . المصباح المنير : 575 . )

فقال عليّ بن موسي [الرضا] ( عليهماالسلام ) : ائذن لهم ليدخلوا .

فدخلوا عليه ، فسلّموا عليه ، فلم يردّ عليهم ، ولم يأذن لهم بالجلوس ، فبقوا قياماً ، فقالوا : ياابن رسول اللّه ! ماهذا الجفاء العظيم ، والاستخفاف بعد هذا الحجاب الصعب ، أيّ باقية تبقي منّا بعد هذا ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : اقرؤا ( وَمَآ أَصَبَكُم مِّن مُّصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُواْ عَن كَثِيرٍ ) ، مااقتديت إلّا بربّي عزّ وجلّ فيكم ، وبرسول ( الشوري : 30/42 . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وبأمير المؤمنين ( عليه السلام )

، ومن بعده من آبائي الطاهرين ( عليهم السلام ) : ، عتبوا عليكم فاقتديت بهم .

قالوا : لماذا يا ابن رسول اللّه ؟ !

قال [لهم ] : لدعواكم أنّكم شيعة أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وَيحَكُم ! إنّما شيعته الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وسلمان ، وأبي ذرّ ، والمقداد ، وعمّار ، ومحمّد بن أبي بكر الذين لم يخالفوا شيئاً من أوامره ، ولم يرتكبوا شيئاً من [فنون ] زواجره .

فأمّا أنتم إذا قلتم أنّكم شيعته ، وأنتم في أكثر أعمالكم له مخالفون ، مقصّرون في كثير من الفرائض ، [و] متهاونون بعظيم حقوق إخوانكم في اللّه ، وتتّقون حيث لاتجب التقيّة ، وتتركون التقيّة [حيث لابدّ من التقيّة] .

لو قلتم أنّكم موالوه ومحبّوه ، والموالون لأوليائه ، والمعادون لأعدائه لم أنكره من قولكم ، ولكن هذه مرتبة شريفة ادّعيتموها إن لم تصدّقوا قولكم بفعلكم هلكتم إلّا أن تتدارككم رحمة [من ] ربّكم .

قالوا : يا ابن رسول اللّه فإنّا نستغفر اللّه ونتوب إليه من قولنا بل نقول - كما علّمنا مولانا - نحن محبّوكم ، ومحبّوا أوليائكم ، ومعادوا أعدائكم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فمرحباً بكم يا إخواني ! وأهل ودّي ، ارتفعوا ، ارتفعوا ، فما زال يرفعهم حتّي ألصقهم بنفسه ، ثمّ قال لحاجبه : كم مرّة حجبتهم ؟

قال : ستّين مرّة .

فقال لحاجبه : فاختلف إليهم ستّين مرّة متوالية فسلّم عليهم واقرأهم سلامي ، فقد محوا ما كان من ذنوبهم باستغفارهم وتوبتهم ، واستحقّوا الكرامة لمحبّتهم لنا وموالاتهم ، وتفقّد أُمورهم وأُمور

عيالاتهم ، فأوسعهم بنفقات ومبرّات وصلات ودفع معرّات .

( المَعَرَّة : الإثم . المصباح المنير : 401 . )

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : 312 رقم 159 . عنه البحار : 157/65 س 24 ، ضمن ح 11 ، بتفاوت يسير ، والبرهان : 22/4 س 31 ، ضمن ح 4 ، بتفاوت .

الاحتجاج : 459/2 رقم 318 ، بتفاوت . عنه البحار : 330/22 ح 39 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 217/16 ح 21400 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة الشوري : 30/42 ) و ( معرفة الشيعة وحقيقة التشيّع ) . )

- دفاعه ( عليه السلام ) عن شيعته :

1 - الحافظ رجب البرسيّ : في رواية : إنّ رجلاً من المنافقين قال لأبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) : « إنّ من شيعتكم قوماً يشربون الخمرَ علي الطريق » .

فقال : « الحمد للّه الذي جعلهم علي الطريق ، فلايزِغون عنه » .

واعترضه آخرٌ فقال : « إنّ من شيعتك مَن يشرب النبيذَ ، فقال : « فقد كان أصحابُ رسول اللّه يشربون النبيذ » .

فقال الرجل : « ماأعني ماء العسل ، وإنّما أعني الخمرَ » - قال : - فعرقَ وجهُه الشريف حياءً ثمّ قال : « اللّه أكرمُ أن يجمع في قلب المؤمن بين رسيس الخمر ( س : وجه الشريف . )

وحبّنا أهل البيت » ، ثمّ صبَر هنيهةً وقال : « وإن فعلَها المنكوبُ منهم ، فإنّه يجد ربّاً رؤوفاً ، ونبيّاً عَطوفاً ، وإماماً له علي

الحوض عروقاً ، وسادتاً له بالشفاعة وُقوفاً ، وتجد أنت روحَكَ في برهوت ملهوفاً » .

( مشارق أنوار اليقين : 182 س 11 . عنه البحار : 314/27 ح 12 ، و382/47 س 5 ، مثله ، و154/76 س 6 ، مثله .

علم اليقين في أصول الدين : 603/2 ، الباب 13 ، الفصل 5 .

لم نعثر علي الرواية في الكتب؛ وإنّما ورد ما يقرب منه عن الصادق ( عليه السلام ) ، في كتاب التمحيص : 39 - 40 ، ح 40 ، وفيه : « عن فرات بن أحنف - قال : - كنت عند أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) إذ دخل عليه رجل من هؤلاء الملاعين ، فقال : واللّه لأسوءنّه من شيعته ، فقال : يا أبا عبد اللّه أقبل إليّ . فلم يقبل إليه ، فأعاد ، فلم يقبل إليه ، ثمّ أعاد الثالثة ، فقال : ها أنا ذا مقبل ، فقل - ولن تقول خيراً - فقال : إّن شيعتك يشربون النبيذ . فقال : وما بأس بالنبيذ ، أخبرني أبي عن جابر بن عبد اللّه ، أنّ أصحاب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كانوا يشربون النبيذ . فقال : ليس أعنيك النبيذ ، إنّما أعنيك المسكر . فقال : شيعتنا أزكي وأطهر من أن يجري للشيطان في أمعائهم رسيس ، وإن فعل ذلك المخذول منهم ، فيجد ربّاً رؤوفاً ، ونبيّاً عطوفاً ، ووليّاً له عند الحوض وقوفاً ، وتكون وأصحابك ببرهوت ملهوفاً . . . » . عنه البحار : 381/47 ، ح 102 .

قطعة منه

في ( ابتعاد المؤمن المحبّ لآل البيت ( عليهم السلام ) : عن شرب الخمر ) و ( شفاعة الأئمّ ( عليهم السلام ) : لمذنبي الشيعة ) . )

- إرشاد شارب الخمر بالهدايا والألطاف :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : وجدت بخطّ جبريل بن أحمد : حدّثني محمّد بن عبداللّه بن مهران قال : حدّثني بعض أصحابنا ، عن محمّد بن فرات قال : كان يغلو في القول ، وكان يشرب الخمر ، فبعث إليه الرضا ( عليه السلام ) خُمرة ( الخمرة وزان غُرفَة : حصير صغيرة قدر ما يُسجد عليه . المصباح المنير : 181 . )

وتمراً .

فقال محمّد : إنّما بعث بالخُمرة ، لأُصلّي عليها ، وحثّني عليها ، والتمر نهاني عن الأنبذة .

قال نصر بن صبّاح : محمّد بن فرات كان بغداديّاً .

( رجال الكشّيّ : 554 رقم 1046 . )

- مشورته ( عليه السلام ) مع أصحابه :

1 - البرقيّ ؛ : عن أبيه ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : هلك مولي لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقال له : سعد ، فقال : أشر عليّ برجل له فضل وأمانة .

فقلت : أنا أُشير عليك !

فقال ( عليه السلام ) شبه المغضب : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يستشير أصحابه ، ثمّ يعزم علي ما يريد .

( المحاسن : 601 ح 21 . عنه وسائل الشيعة : 44/12 ح 15600 ، والبحار : 101/72 ح 23 . )

- أمره ( عليه السلام ) بقتل الحيّة :

1 - الصفّار؛ : . . . عن سليمان من ولد جعفر بن أبي طالب ، قال : كنت مع أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في حائط له ، إذ جاء عصفور فوقع بين يديه وأخذ يصيح ويكثر الصياح ويضطرب . . . .

قال ( عليه السلام ) : إنّها تقول : إنّ حيّة تريد أكل فراخي في البيت ، فقم فخذ تيك النبعة وادخل البيت واقتل الحيّة .

قال : فأخذت النبعة وهي العصا ، ودخلت البيت وإذا حيّة تحول في البيت فقتلتها .

( بصائر الدرجات ، الجزء السابع : 365 ح 19 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 476 . )

( ز ) - سننه في هداياه ( عليه السلام ) وعطاؤه
1 )

وفيه خمسة وعشرون موضوعاً

الأوّل - إعانته لمن استعان منه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، اكتب لي إلي إسماعيل بن داود الكاتب لعلّي أصيب منه .

قال : أنا أضنّ بك أن تطلب مثل هذا وشبهه ، ولكن عوّل علي مالي .

( ضنّ به عليه ، ضَِنّاً وضَنانة : بَخِلَ به بُخلاً شديداً . المعجم الوسيط : 545 . )

( الكافي : 149/2 ح 5 . عنه البحار : 111/72 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 449/9 ح 12471 ، والوافي : 416/4 ح 2224 .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 515 س 13 . )

الثاني - إنفاقه ( عليه السلام )

:

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن الحكم ، عن دعبل بن عليّ : أنّه دخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وأمر له بشي ء فأخذه ولم يحمد اللّه .

قال : فقال له : لِمَ لَمْ تحمد اللّه ؟ !

قال : ثمّ دخلت بعد علي أبي جعفر ( عليه السلام ) وأمر لي بشي ء .

فقلت : الحمد للّه . فقال لي : تأدّبت .

( الكافي : 496/1 ، ح 8 . عنه إثبات الهداة : 333/3 ، ح 14 ، ومدينة المعاجز : 7/ 308 ، ح 2343 ، والوافي : 830/3 ، ح 1441 .

كشف الغمّة : 363/2 ، س 21 ، مرسلاً . عنه البحار : 93/50 ضمن ح 6 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الغفّاريّ قال : كان لرجل من آل أبي رافع مولي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - يقال له : « طيس » - عليّ حقّ ، فتقاضاني وألحّ عليّ ، وأعانه الناس ، فلمّا رأيت ذلك صلّيت الصبح في مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ توجّهت نحو الرضا ( عليه السلام ) وهو يومئذ بالعُرَيض ، فلمّا قربت من بابه . . . فاذا هو قد طلع عليّ وحوله الناس ، وقد قعد له السؤال وهو يتصدّق عليهم . . . .

( الكافي : 487/1 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 384 .

)

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . وأمر بالمال بأُمور في صلة أهل بيته ، وقوم محاويج . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 676 . )

4 - الراونديّ ؛ : روي صفوان بن يحيي قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) بالمدينة فمرّ مع قوم بقاعد فقال : هذا إمام الرافضة .

فقلت له ( عليه السلام ) : أما سمعت ما قال هذا القاعد ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، أما إنّه مؤمن مستكمل الإيمان .

فلمّا كان بالليل دعا عليه فاحترق دكّانه ، ونهب السرّاق ما بقي من متاعه ، فرأيته من الغد بين يدي أبي الحسن ( عليه السلام ) خاضعاً مستكيناً ، فأمر له بشي ء . . . .

( الخرائج والجرائح : 370/1 ح 28 .

تقدّم الحديث أيضاً في ج 1 رقم 416 . )

الثالث - إعطاؤه القميص والدراهم إلي أخي دعبل الخُزاعيّ :

1 - النجاشيّ ؛ : عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بُدَيل بن ورقاء الخزاعيّ أبو الحسن أخو دعبل بن عليّ ، ما عرف حديثه إلّا من قبل ابنه إسماعيل . له كتاب كبير عن الرضا ( عليه السلام ) .

قال عثمان بن أحمد الواسطيّ ، وأبو محمّد عبد اللّه بن محمّد الدَعلَجِيّ ، حدّثنا أحمد بن عليّ ، قال : حدّثنا إسماعيل

بن عليّ بن عليّ بن رزين أبو القاسم قال : حدّثنا أبي ، أبو الحسن عليّ بن عليّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، وكنّا قصدناه علي طريق البصرة ودخلناها ، فصادفنا بها عبد الرحمن بن مهديّ عليلاً ، فأقمنا عليه أيّاماً ، ومات عبد الرحمن وحضرنا جنازته ، وصُلِّيَ عليه ، ودخلنا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، وأخي دعبِل ، فأقمنا عنده إلي آخر سنة مائتين ، وخرجنا إلي قمّ بعد أن خلع الرضا ( عليه السلام ) علي أخي دِعبِل قميص خزّ أخضر ، وأعطاه خاتماً ( الخزّ من الثياب : ما يُنسج من صوف وإبريسم ، وما يُنسج من إبريسم خالص . المعجم الوسيط : 231 . )

فصّه عقيق ، ودفع إليه دراهم رضويّة ، وقال له : يا دعبل ! مرّ علي قمّ ، فإنّك ستفيد بها .

وقال له : احتفظ بهذا القميص ، فقد صلّيت فيه ألف ليلة ألف ركعة ، وختمت فيه القرآن ألف ختمة .

قال : حدّثنا بالكتاب الذي أوّله حديث الزبيب الأحمر ، وآخره حديثه عن آبائه ، عن جابر بن عبد اللّه : إنّ اللّه حرّم لحم ولد فاطمة علي النار .

( رجال النجاشيّ : 276 رقم 727 ، عنه حلية الأبرار : 363/4 ح 3 .

أمالي الطوسيّ : 359 ح 749 . عنه البحار : 310/79 ح 15 ، قطعة منه ، عنه وعن النجاشيّ ، وسائل الشيعة : 99/4 ح 4618 ، قطعة منه ، و360 ح 5392 ، قطعة

منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن جابر ) و ( ختمه ( عليه السلام ) قراءة القرآن ) و ( صلاته ( عليه السلام ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : لمّا أردت الخروج إلي العراق وعزمت علي توديع الرضا ( عليه السلام ) فقلت في نفسي : إذا ودّعته سألته قميصاً من ثياب جسده لأُكفّن به ، ودراهم من ماله أُصوّغ بها لبناتي خواتيم ، فلمّا ودّعته شغلني البكاء والأسف علي فراقه عن مسألة ذلك؛ فلمّا خرجت من بين يديه صاح بي : يا ريّان ! إرجع ، فرجعت فقال لي : أما تحبّ أن أدفع إليك قميصاً من ثياب جسدي تكفّن فيه إذا فني أجلك ، أو ماتحبّ أن أدفع إليك دراهم تصوّغ بها لبناتك خواتيم .

فقلت : يا سيّدي ! قد كان في نفسي أن أسألك ذلك ، فمنعني الغمّ بفراقك ، فرفع ( عليه السلام ) الوسادة وأخرج قميصاً فدفعه إليّ ، ورفع جانب المصلّي فأخرج دراهم فدفعها إليّ ، وعدّدتها فكانت ثلاثين درهماً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 211/2 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 388 . )

الرابع - إعطاؤه ( عليه السلام ) المنديل والخاتم :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : استقبلت الرضا ( عليه السلام ) إلي القادسيّة . . . بعث إليّ بزنفيلجة فيها دنانير صالحة ومصحف . . . فقدمت علي قرائتها فلم أعرف منها شيئاً ، فأخذت الدواة والقرطاس فأردت أن

أكتبها لكي أسأل عنها ، فأتاني مسافر قبل أن أكتب منها بشي ء ومنديل ، وخيط ، وخاتمه ، فقال : مولاي يأمرك أن تضع المصحف في منديل وتختمه وتبعث إليه بالخاتم ، قال : ففعلت ذلك .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 266 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 381 . )

الخامس - إهداؤه ( عليه السلام ) القميص والدراهم :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . عن معمّر بن خلاّد ، قال : سألني ريّان بن الصلت أن أستأذن له علي أبي الحسن ( عليه السلام ) بخراسان . . . ، فلمّا صرت إلي المنزل جائني رسول أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . ، قل له : يأتيني الليلة .

فلمّا خرجت أتيته فوعدته حتّي يلقاه بالليل ، فلمّا دخل عليه جلس قُدّامه ، وتنحّيت أنا ناحية ، فدعاني فأجلسني معه ، ثمّ أقبل علي ريّان بوجهه ، فدعا له بقميص ، فلمّا أراد أن يخرج وضع في يده شيئاً ، فلمّا خرج نظرت فإذا ثلاثون درهماً من دراهمه ، فاجتمع له جميع ما أراد من غير طلبه .

( دلائل الإمامة : 370 ، ح 329 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 395 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن أحمد الصفوانيّ ؛ ، قال : رأيت القاسم بن العلاء وقد عمّر مائة سنة وسبع عشرة سنة . . . ، وكان عنده قميص خلعه عليه مولانا الرضا أبوالحسن ( عليه السلام ) . . . .

( الغيبة

: 310 ح 263 . عنه البحار : 313/51 ح 37 ، وإثبات الهداة : 690/3 ح 106 .

فرج المهموم : 248 س 19 .

الخرائج والجرائح : 468/1 س 11 ، وفيه : خلعه عليه عليّ النقي ( عليه السلام ) وكذا في الثاقب في المناقب : 590 ضمن ح 536 ، ومدينة المعاجز : 145/8 ضمن ح 2754 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

السادس - إهداؤه ( عليه السلام ) ثوبين سعيدييّن لمن أراد أن يحرم فيه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الهشام العبّاسيّ يقول : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وأنا أريد أن أسأله . . . أن يهب لي ثوبين من ثيابه أحرم فيهما ، فلمّا دخلت سألت عن مسائلي فأجابني ونسيت حوائجي؛ فلمّا قمت لأخرج وأردت أن أودّعه قال لي : اجلس ، فجلست بين يديه . . . ثمّ دعا لي بثوبين من ثيابه ، فدفعهما إليّ وقال لي : أحرم فيهما . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 220/2 ح 36 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 392 . )

السابع - إعطاؤه ( عليه السلام ) الثياب والدراهم :

1 - الراونديّ ؛ : . . . الريّان بن الصلت ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان وقلت في نفسي : أسأله عن هذه الدراهم المضروبة باسمه ، فلمّا دخلت عليه قال لغلامه : إنّ أبا محمّد يشتهي من هذه الدنانير التي عليها اسمي فهلمّ بثلاثين درهماً منها .

فجاء بها

الغلام فأخذتها ، ثمّ قلت في نفسي : ليته كساني من بعض ما عليه .

فالتفت إلي غلامه فقال : وقل لهم : لا يغسلون ثيابي وتأتي بها كما هي ، فأتيت بقميص وسروال ونعل .

( الخرائج والجرائح : 768/2 ح 88 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 400 . )

الثامن - إرساله ( عليه السلام ) الطعام إلي المساكين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أبيه ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : كان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) إذا أكل أُتي بصحفة ، ( الصحفة : إناء من آنية الطعام . المعجم الوسيط : 508 . )

فتوضع بقرب مائدته فيعمد إلي أطيب الطعام ممّا يؤتي به ، فيأخذ من كلّ شي ء شيئاً ، فيضع في تلك الصحفة ، ثمّ يأمر بها للمساكين ، ثمّ يتلو هذه الآية ( فَلَااقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ) ، ثمّ يقول : علم اللّه عزّ وجلّ أنّه ليس كلّ إنسان يقدر ( البلد : 11/90 . )

علي عتق رقبة ، فجعل لهم السبيل إلي الجنّة .

( الكافي : 52/4 ح 12 . عنه البحار : 363/66 س 16 ، ووسائل الشيعة : 471/9 ح 12520 ، والأنوار البهيّة : 214 س 2 ، ونور الثقلين : 582/5 ح 20 ، والوافي : 507/10 ح 9998 ، والبرهان : 464/4 ح 2 . عنه وعن المحاسن ، البحار : 97/49 ح 11 .

المحاسن : 392 ح 39 ، و389 ح 20 ، بتفاوت . عنه البحار : 348/63 ح 3 ، و362/71

ح 21 ، ووسائل الشيعة : 287/24 ح 30561 ، و292 ح 30582 ، ونور الثقلين : 583/5 ح 26 .

قطعة منه في ( ما ورد عنه في سورة البلد ) . )

التاسع - إعطاؤه ( عليه السلام ) النفقة لابن السبيل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن صندل ، عن ياسر ، عن اليسع بن حمزة ، قال : كنت في مجلس أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أُحدّثه ، وقد اجتمع إليه خلق كثير يسألونه عن الحلال والحرام ، إذ دخل عليه رجل طوال آدم ، فقال : السلام عليك يا ابن رسول اللّه رجل من ( أدِمَ ، أدَماً وأُدمَةً : اشتدّت سُمرته ، فهو آدَم ، المعجم الوسيط : 10 . )

محبّيك ومحبّي آبائك وأجدادك ( عليهم السلام ) : ، مصدري من الحجّ وقد افتقدت نفقتي ، وما معي ما أبلغ مرحلة ، فإن رأيت أن تنهضني إلي بلدي ، وللّه عليَّ نعمة ، فإذا بلغت بلدي ، تصدّقت بالذي تولّيني عنك ، فلست موضع صدقة .

فقال له : اجلس رحمك اللّه ، وأقبل علي الناس يحدّثهم حتّي تفرّقوا وبقي هو ، وسليمان الجعفريّ ، وخيثمة وأنا ، فقال : أتأذنون لي في الدخول ؟

فقال له سليمان : قدّم اللّه أمرك ، فقام فدخل الحجرة وبقي ساعة ، ثمّ خرج وردّ الباب وأخرج يده من أعلي الباب؛

وقال : أين الخراسانيّ ؟ فقال : ها أناذا .

فقال : خذ هذه المائتي دينار ، واستعن بها في مؤونتك ونفقتك وتبرّك بها ، ولاتصدّق بها

عنّي ، واخرج فلاأراك ولاتراني ، ثمّ خرج ، فقال له سليمان : جعلت فداك ! لقد أجزلت ورحمت ، فلماذا سترت وجهك عنه ؟

فقال : مخافة أن أري ذلّ السؤال في وجهه لقضائي حاجته ، أما سمعت حديث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المستتر بالحسنة يعدل سبعين حجّة ، والمذيع بالسيّئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له ؟ أما سمعت قول الأوّل :

متي آته يوماً لأطلب حاجة

رجعت إلي أهلي ووجهي بمائه

( الكافي : 23/4 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 456/9 ح 12489 ، والبحار : 101/49 ح 19 ، وحلية الأبرار : 374/4 ح 2 ، والأنوار البهيّة : 214 س 7 ، والوافي : 422/10 ح 9804 .

إرشاد القلوب : 136 س 18 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 360/4 س 22 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( إنشاده ( عليه السلام ) الشعر ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( محادثة الناس معه ( عليه السلام ) في مسائل الحلال والحرام ) . )

2 )

العاشر - إعطاؤه ( عليه السلام ) النفقة لمن سرق نفقته بعد الانصراف من الحجّ :

1 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس ، قال : دفع سيّدنا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي مولي له حماراً بالمدينة وقال : تبيعه بعشرة دنانير ، ولاتنقصها شيئاً ، فعرضه المولي ، فأتاه رجل من أهل خراسان من الحاجّ فقال له : معي ثمانية

دنانير ، ما أملك غيرها ، ( فبعني هذا الحمار ، فقال : إنّي أمرت أن لاأنقصه من العشرة دنانير شيئاً ) فقال له : ارجع لمولاك إن شئت ، لعلّه يأذن لك في بيعه بهذه الثمانية الدنانير ، فرجع المولي إليه ، فأخبره بخبر الخراسانيّ فقال له : قل له إن قبلت منّا الدينارين صلة ، أخذنا منك الثمانية .

فقلت له ، فقال : قد قبلت ، فسلّمت إليه ، وحجّ أبو الحسن معه فلمّا كنّا في بعض المنازل في المنصرف ، وإذا أنا بصاحب الحمار يبكي .

فقلت له : ما لك ؟ قال : سرق حماري ، وعليه الخرج ، وفيه نفقتي وثيابي ، وليس معي شي ء إلّا ماتري .

فأخبرت أبا الحسن . . . فقال أبو الحسن : أعطه عشرين درهماً . . . .

( الهداية الكبري : 289 س 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 407 . )

الحادي عشر - محادثة الناس معه ( عليه السلام ) في مسائل الحلال و الحرام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . اليسع بن حمزة ، قال : كنت في مجلس أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أُحدّثه ، وقد اجتمع إليه خلق كثير يسألونه عن الحلال والحرام . . . .

( الكافي : 23/4 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 706 . )

الثاني عشر - إعطاؤه ( عليه السلام ) الدنانير لمن كان عليه دين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الغفّاريّ قال : كان لرجل من آل

أبي رافع مولي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - يقال له « طيس » - عليّ حقّ ، فتقاضاني وألحّ عليّ ، وأعانه الناس ، فلمّا رأيت ذلك صلّيت الصبح في مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ توجّهت نحو الرضا ( عليه السلام ) وهو يومئذ بالعُرَيْض ، فلمّا قربت من بابه إذا هو قد طلع علي حمار وعليه قميص ورداء ، فلمّا نظرت إليه استحييت منه ، فلمّا لحقني وقف ونظر إليّ فسلّمت عليه - وكان شهر رمضان - فقلت : جعلني اللّه فداك ، إنّ لمولاك طيس ، عليّ حقّاً ، وقد واللّه شهرني . . . فأمرني بالجلوس إلي رجوعه ، فلم أزل حتّي صلّيت المغرب . . . فلمّا فرغنا قال لي : ارفع الوسادة ، وخذ ما تحتها ، فرفعتها وإذا دنانير ، فأخذتها ووضعتها في كمّي . . . فصرت إلي منزلي ودعوت بالسراج ، ونظرت إلي الدنانير وإذا هي ثمانية وأربعون ديناراً ، وكان حقّ الرجل عليّ ثمانية وعشرين ديناراً ، وكان فيها دينار يلوح فأعجبني حسنه ، فأخذته وقرّبته من السراج فإذا عليه نقش واضح : حقّ الرجل ثمانية وعشرون ديناراً ، وما بقي فهو لك . . . .

( الكافي : 487/1 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 384 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو محمّد الغفّاريّ قال : لزمني دين ثقيل فقلت : ما لقضاء ديني غير سيّدي ومولاي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ؛ فلمّا أصبحت أتيت منزله ، فاستأذنت فأذن

لي ، فلمّا دخلت قال لي ابتداءاً : ياأبامحمّد ! قد عرفنا حاجتك وعلينا قضاء دينك ، فلمّا أمسينا أتي بطعام للإفطار فأكلنا ، فقال : يا أبا محمّد ! تبيت أو تنصرف ؟

فقلت : يا سيّدي ! إن قضيت حاجتي فالإنصراف أحبّ إليّ .

قال : فتناول ( عليه السلام ) من تحت البساط قبضة فدفعها إليّ ، فخرجت ودنوت من السراج فإذا هي دنانير حمر وصفر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 218/2 ح 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 390 . )

3 - ابن شهرآشوب ؛ : وفي الروضة قال عبد اللّه بن إبراهيم الغفّاريّ في خبر طويل : إنّه ألحّ عليّ غريم لي وآذاني ، فلمّا مضي عنّي مررت من وجهي إلي صريا ليكلّمه أبو الحسن ( عليه السلام ) في أمري؛

فدخلت عليه . . . ثمّ قال : ارفع ما تحت ذاك المصلّي فإذا هي ثلاثمائة دينار وتزيد . . . فخذ هذه الدنانير فاقض بها دينك ، وأنفق ما بقي علي عيالك .

( المناقب لابن شهرآشوب : 337/4 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 404 . )

الثالث عشر - إعطاؤه ( عليه السلام ) الدنانير علي قدر مروّة السائل :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : يعقوب بن إسحاق النوبختيّ قال : مرّ رجل بأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فقال له : أعطني علي قدر مروّتك ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يسعني ذلك .

فقال : علي قدر مروّتي ؟

قال ( عليه السلام

) : إذاً فنعم ، ثمّ قال : يا غلام ! أعطه مائتي دينار .

( المناقب لابن شهرآشوب : 360/4 س 19 . عنه البحار : 99/49 ضمن ح 16 . )

الرابع عشر - انفاق جميع ماله ( عليه السلام ) بخراسان في يوم عرفة :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : فرّق ( عليه السلام ) بخراسان ماله كلّه في يوم عرفة ، فقال له الفضل بن سهل : إنّ هذا لمغرم .

فقال ( عليه السلام ) : بل هو المغنم ، لا تعدّنّ مغرماً ، ما ابتغيت به أجراً وكرماً .

( المناقب لابن شهرآشوب : 361/4 س 7 . عنه البحار : 100/49 ضمن ح 16 . )

الخامس عشر - إكرامه ( عليه السلام ) الشعراء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدّب ، وعليّ بن عبداللّه الورّاق رضي اللّه عنهما قالا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه إبراهيم بن هاشم ، عن عبدالسلام بن صالح الهرويّ قال : دخل دعبل بن عليّ الخزاعيّ ( قدس سره ) [علي ] عليّ موسي ( أثبتناه من حلية الأبرار ومدينة المعاجز . )

الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو فقال له : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّي قد قلت فيك قصيدة ، وآليت علي نفسي أن لاأُنشدها أحداً قبلك .

فقال ( عليه السلام ) : هاتها ، فأنشده :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا بلغ إلي قوله :

أري فيئهم في غيرهم متقسّماً

وأيديهم من

فيئهم صفرات

بكي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) وقال له : صدقت يا خزاعيّ ! فلمّا بلغ إلي قوله :

إذا وتروا مدّوا إلي واتريهم

أكفّاً عن الأوتار منقبضات

( الوَتر والوِتر : الظلم في الذَحْل ، وكلّ من أدركته بمكروه . لسان العرب : 274/5 . )

جعل أبوالحسن ( عليه السلام ) يقلّب كفّيه ويقول : أجل ، واللّه منقبضات ، فلمّا بلغ إلي قوله :

لقد خفت في الدنيا وأيّام سعيها

وإنّي لأرجو الأمن بعد وفاتي

قال الرضا ( عليه السلام ) : آمنك اللّه يوم الفزع الأكبر ، فلمّا انتهي إلي قوله :

وقبر ببغداد لنفس زكيّة

تضمّنها الرحمن في الغرفات

قال له الرضا ( عليه السلام ) : أفلا ألحق لك بهذا الموضع بيتين بهما تمام قصيدتك ؟

فقال : بلي ، ياابن رسول اللّه !

فقال ( عليه السلام ) :

وقبر بطوس يا لها من مصيبة

توقّد في الأحشاء بالحرقات

إلي الحشر حتّي يبعث اللّه قائماً

يفرّج عنّا الهمّ والكربات

فقال دعبل : يا ابن رسول اللّه ! هذا القبر الذي بطوس قبر من هو ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قبري ، ولاتنقضي الأيّام والليالي ، حتّي تصير طوس مختلف شيعتي وزوّاري ، ألا فمن زارني في غربتي بطوس كان معي في درجتي يوم القيامة مغفوراً له؛

ثمّ نهض الرضا ( عليه السلام ) بعد فراغ دعبل من إنشاد القصيدة ، وأمره أن لايبرح من موضعه ، فدخل الدار ، فلمّا كان بعد ساعة خرج الخادم إليه بمائة دينار رضويّة فقال له : يقول لك مولاي : اجعلها في نفقتك .

فقال دعبل :

واللّه ما لهذا جئت ، ولاقلت هذه القصيدة طمعاً في شي ء يصل إليّ ، وردّ الصرّة ، وسأل ثوباً من ثياب الرضا ( عليه السلام ) ، ليتبرّك ويتشرّف به؛

فأنفذ إليه الرضا ( عليه السلام ) جبّة خزّ مع الصرّة وقال للخادم : قل له : خذ هذه الصرّة فإنّك ستحتاج إليها ، ولاتراجعني فيها ، فأخذ دعبل الصرّة والجبّة ، وانصرف وسار من مرو في قافلة ، فلمّا بلغ « ميان قوهان » وقع عليهم اللصوص فأخذوا القافلة بأسرها ، وكتفوا أهلها ، وكان دعبل فيمن كتف ، وملك اللصوص القافلة وجعلوا يقسّمونها بينهم ، فقال رجل من القوم متمثّلاً بقول دعبل في قصيدته :

أري فيئهم في غيرهم متقسّماً

وأيديهم من فيئهم صفرات

فسمعه دعبل فقال له : لمن هذا البيت ؟

فقال : لرجل من خزاعة يقال له : دعبل بن عليّ .

قال : فأنا دعبل قائل هذه القصيدة التي منها هذا البيت ، فوثب الرجل إلي رئيسهم ، وكان يصلّي علي رأس تلّ ، وكان من الشيعة ، فأخبره فجاء بنفسه حتّي وقف علي دعبل وقال له : أنت دعبل ؟

فقال : نعم .

فقال له : أنشدني القصيدة ، فأنشدها فحلّ كتافه ، وكتاف جميع أهل القافلة ، وردّ إليهم جميع ما أخذ منهم لكرامة دعبل ، وسار دعبل حتّي وصل إلي قمّ فسأله أهل قمّ أن ينشدهم القصيدة ، فأمرهم أن يجتمعوا في المسجد الجامع .

فلمّا اجتمعوا صعد المنبر فأنشدهم القصيدة ، فوصله الناس من المال والخلع بشي ء كثير ، واتّصل بهم خبر الجبّة فسألوه أن يبيعها بألف دينار ، فامتنع من ذلك

، فقالوا له : فبعنا شيئاً منها بألف دينار ، فأبي عليهم وسار عن قمّ ، فلمّا خرج من رستاق البلد ، لحق به قوم من أحداث العرب ، وأخذوا الجبّة منه ، فرجع دعبل إلي قمّ ، وسألهم ردّ الجبّة ، فامتنع الأحداث من ذلك ، وعصوا المشايخ في أمرها .

فقالوا لدعبل : لاسبيل لك إلي الجبّة ، فخذ ثمنها ألف دينار ، فأبي عليهم فلمّا يئس من ردّهم الجبّة سألهم أن يدفعوا إليه شيئاً منها ، فأجابوه إلي ذلك ، وأعطوه بعضها ، ودفعوا إليه ثمن باقيها ألف دينار ، وانصرف دعبل إلي وطنه ، فوجد اللصوص قد أخذوا جميع ما كان في منزله ، فباع المائة الدينار التي كان الرضا ( عليه السلام ) وصله بها ، فباع من الشيعة كلّ دينار بمائة درهم ، فحصل في يده عشرة آلاف درهم ، فذكر قول الرضا ( عليه السلام ) : إنّك ستحتاج إلي الدنانير .

وكانت له جارية لها من قلبه محلّ ، فرمدت عينها رمداً عظيماً ، فأدخل أهل الطبّ عليها ، فنظروا إليها فقالوا : أمّا العين اليمني فليس لنا فيها حيلة ، وقد ذهبت ، وأمّا اليسري فنحن نعالجها ونجتهد ، ونرجو أن تسلم ، فاغتمّ لذلك دعبل غمّاً شديداً ، وجزع عليها جزعاً عظيماً ، ثمّ إنّه ذكر ما كان معه من وصلة الجبّة ، فمسحها علي عيني الجارية ، وعصّبها بعصابة منها أوّل الليل ، فأصبحت وعيناها أصحّ ما كانتا قبل ببركة أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 263/2 ح 34 . عنه مدينة المعاجز

: 185/7 ح 2260 ، وحلية الأبرار : 384/4 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 558/14 ح 19819 ، قطعة منه ، عنه وعن الإعلام : إثبات الهداة : 457/3 ح 90 ، قطعة منه ، والبحار : 39/99 ح 36 ، قطعة منه .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 373 س 6 . عنه وعن العيون ، البحار : 239/49 ح 9 .

روضة الواعظين : 249 س 16 ، قطعة منه ، وبتفاوت ، و260 س 7 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 338/4 س 9 ، بتفاوت واختصار .

الوافي بالوفيات : 248/22 س 12 ، قطعة منه .

رجال الكشّيّ : 504 ح 970 ، قطعة منه ، وبتفاوت . عنه حلية الأبرار : 388/4 ح 5 .

إرشاد المفيد : 312 س 9 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 261/2 س 19 ، عن مطالب السئول ، بتفاوت . عنه البحار : 242/49 ح 12 .

دلائل الإمامة : 357 ح 306 ، بتفاوت .

حلية الأبرار : 415/4 س 3 ، عن مطالب السئول بتفاوت .

إعلام الوري : 66/2 س 3 ، بتفاوت . عنه وعن العيون والإكمال ، وكشف الغمّة : إثبات الهداة : 284/3 ح 102 .

نور الأبصار : 310 س 6 ، بتفاوت عن الطوسيّ .

العدد القويّة : 283 ضمن ح 14 .

تار يخ الإسلام : 270/14 س 12 ، أشار إلي قطعة يسير منه .

الخرائج والجرائح : 769/2 ح 89 ، قطعة منه . عنه البحار : 56/49 ح 69 .

قطعة منه في ( شاعره ( عليه

السلام ) ) و ( شعره ( عليه السلام ) ) و ( مدفنه ) و ( شفاء عين الجارية بمسح جبّته ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني هارون بن عبداللّه المهلبيّ قال : لمّا وصل إبراهيم بن العبّاس ودعبل بن عليّ الخزاعيّ إلي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد بويع له بالعهد أنشده دعبل :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

وأنشده إبراهيم بن العبّاس :

أزالت عناء القلب بعد التجلّد

مصارع أولاد النبيّ محمّد

فوهب لهما عشرين ألف درهم من الدراهم التي عليها اسمه ، كان المأمون أمر بضربها في ذلك الوقت .

قال : فأمّا دعبل ، فصار بالعشرة آلاف التي حصّته إلي قمّ ، فباع كلّ درهم بعشرة دراهم ، فتخلّصت له مائة ألف درهم .

وأمّا إبراهيم فلم يزل عنده بعد أن أهدي بعضها ، وفرّق بعضها علي أهله إلي أن توفّي ؛ ، وكان كفنه وجهازه منها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 142/2 ح 8 . عنه البحار : 234/49 ح 2 ، وحلية الأبرار : 381/4 ح 1 ، والأنوار البهيّة : 230 س 3 ، بتفاوت .

مستدرك الوسائل : 388/10 ح 12239 ، بتفاوت ، عن كتاب الغرر والدرر للسيّد المرتضي .

الفرج بعد الشدّة : 227/4 رقم 447 .

قطعة منه في ( شاعره ( عليه السلام ) ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام

المكتّب ؛ ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه قال : نظر أبونواس إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ذات يوم ، وقد خرج من عند المأمون علي بغلة له ، فدنا منه أبو نواس ، فسلّم عليه وقال : ياابن رسول اللّه ! قد قلت فيك أبياتاً ، فأُحبّ أن تسمعها منّي .

قال : هات ، فأنشأ يقول :

مطهّرون نقيّات ثيابهم

تجري الصلوة عليهم أينما ذكروا

من لم يكن علويّاً حين تنسبه

فما له من قديم الدهر مفتخر

فاللّه لمّا بري خلقاً فأتقنه

صفاكم واصطفاكم أيّها البشر

فأنتم الملأ الأعلي وعندكم

علم الكتاب وما جاءت به السور

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قد جئتنا بأبيات ما سبقك إليها أحد ، ثمّ قال : يا غلام ! هل معك من نفقتنا شي ء ؟

فقال : ثلاثمائة دينار .

فقال ( عليه السلام ) : أعطها إيّاه ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : لعلّه استقلّها يا غلام ! سق إليه البغلة ، ولمّا كانت سنة إحدي ومائتين حجّ بالناس ، إسحاق بن موسي بن عيسي بن موسي ، ودعا للمأمون ولعليّ بن موسي الرضا عليهما السلام من بعده بولاية العهد ، فوثب إليه حمدويه بن عليّ بن عيسي بن هامان ، فدعا إسحاق بسواده فلم يجده ، فأخذ علماً أسود ، فالتحف به وقال : أيّها الناس إنّي قد أبلغتكم ما أمرت به ، ( التحف : تغطّي . المعجم الوسيط : 818 . )

ولست أعرف إلّا أميرالمؤمنين المأمون والفضل بن سهل؛ ثمّ نزل ودخل عبداللّه بن مطرف بن

هامان علي المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : ما تقول في أهل البيت ؟

فقال عبداللّه : ما قولي في طينة عجنت بماء الرسالة ، وغرست بماء الوحي ، هل ينفخ منه إلّا مسك الهدي ، وعنبر التقي .

قال : فدعا المأمون بحقّة فيها لؤلؤ ، فحشا فاه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 143/2 ح 10 . عنه حلية الأبرار : 381/4 ح 2 ، عنه وعن كشف الغمّة ، البحار : 236/49 ح 5 .

نور الأبصار : 309 س 18 ، باختصار .

إعلام الوري : 65/2 س 3 ، بتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 366/4 س 1 ، قطعة منه ، بتفاوت . عنه البحار : 148/49 ح 24 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي ( عليه السلام ) : 81 س 2 ، بتفاوت .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 247 س 22 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 317/2 س 11 .

وفيات الأعيان : 271/3 س 3 ، أتي بالأشعار فقط .

الوافي بالوفيات : 249/22 س 18 .

قطعة منه في ( شاعره ( عليه السلام ) ) . )

( ح ) - سننه ( عليه السلام ) في الكتابة وكيفيّتها

وفيه موضوعان

الأوّل - ابتداؤه ( عليه السلام ) بالبسملة عند الكتابة :

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : كان [أي الرضا ( عليه السلام ) ]إذا أراد أن يكتب تذكّرات حوائجه كتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم أذكر إن شاء اللّه ، ثمّ يكتب ما يريد .

( تحف العقول : 443 س 2 . عنه البحار : 335/75 ضمن

ح 13 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( كتابة بسم اللّه لتذكّر حوائجه ( عليه السلام ) ) . )

الثاني - كان ( عليه السلام ) يضع التراب علي ما يكتبه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عن عليّ بن إبراهيم ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه كان يترّب ( ترّب الشي ء : وضع عليه التراب . المعجم الوسيط : 83 . )

الكتاب ، وقال : لابأس به .

( الكافي : 673/2 ح 8 . عنه وسائل الشيعة : 139/12 ح 15875 ، والبحار : 104/49 ح 29 ، وحلية الأبرار : 520/4 ح 24 ، والوافي : 711/5 ح 2929 .

تحف العقول : 443 س 1 . عنه البحار : 335/75 ح 12 . )

( ط ) - سننه ( عليه السلام ) في الطبّ

وفيه موضوعان

الأوّل - طبابته ( عليه السلام ) بدوائه الجامع :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان : محمّد بن عليّ بن رنجويه المتطبّب ، ( في البحار ومستدرك الوسائل : زنجويه . )

قال : حدّثنا عبداللّه بن عثمان ، قال : شكوت إلي أبي جعفر محمّد بن عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : بَرد المعدة في معدتي ، وخفقاناً في فؤادي .

فقال ( عليه السلام ) : أين أنت عن دواء أبي ، وهو الدواء الجامع ؟

قلت : يا ابن رسول اللّه ! وما هو ؟

قال : معروف عند الشيعة . قلت : سيّدي ومولاي ! فأنا كأحدهم ، فأعطني صفته حتّي أُعالجه ، وأعطي الناس ؟

قال : خذ زعفران

، وعاقر قَرحا ، وسنبل ، وقاقلة ، وبنج ، وخربق ( العاقر قَرحا : نبات من الفصيلة المركّبة تستعمل جذوره في الطبّ . المعجم الوسيط : 615 . )

( القاقُلّة : ثمر نبات هنديّ من العِطَر ، مقوّ للمعدة والكبد ، نافع للغَثَيان والأعلال . القاموس المحيط : 53/4 . )

( البَنج : ( من الهنديّة ) : جنس نباتات طبّيّة مخدّرة . المعجم الوسيط : 71 . )

أبيض ، وفلفل أبيض ، أجزاء سواء ، وأبرفيون جزئين ، يدقّ ذلك كلّه دقّاً ( الخَربَق : نبات ورقه كلسان الحَمَل أبيض وأسود ، ينفع الصرع والجنون والمفاصل ، وربما أورث تشنُّجاً ، وإفراطه مهلك ، وهو سمّ للكلاب والخنازير . القاموس المحيط : 328/3 . )

ناعماً ، وينخل بحريرة ، ويعجن بضعفي وزنه عسلاً منزوع الرغوة .

( الناعم : ليّن . المعجم الوسيط : 935 . )

فيسقي منه صاحب خفقان الفؤاد ، ومن به برد المعدة حبّة بماء كمّون يطبخ ، ( الكَمّون : كتنّور ، حَبّ مُدِرّ مُجَشّ ، هاضم طارد للرياح . القاموس المحيط : 373/4 . )

فإنّه يعافي بإذن اللّه تعالي .

( طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : : 90 ، س 1 . عنه البحار : 247/59 ، ح 7 ، ومستدرك الوسائل : 16/ 464 ، ح 20554 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 201/3 ، ح 2848 .

قطعة منه في ( الشراب الذي يعالج به بَردالمعدة وخفقان المعدة ) . )

2 - ابنا بسطام النيسابوريّان : إبراهيم بن محمّد بن إبراهيم ، قال : حدّثنا الفضل بن

ميمون الأزديّ ، قال : حدَّثنا أبو جعفر بن عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : ، قال : قلت : ياابن رسول اللّه ! إنّي أجد من هذه الشوصة وجعاً شديداً .

( الشوصة : ريح تنعقد في الضلوع . . . وقال جالينوس : هو ورم في حجاب الأضلاع من داخل . لسان العرب : 50/7 . )

فقال له : خذ حبّة واحدة من دواء الرضا ( عليه السلام ) مع شي ء من زعفران ، وأطل به حول الشوصة .

قلت : وما دواء أبيك ؟

قال : الدواء الجامع ، وهو معروف عند فلان وفلان .

قال : فذهبت إلي أحدهما ، وأخذت منه حبّة واحدة ، فلطخت به ما حول الشوصة مع ما ذكره من ماء الزعفران ، فعوفيت منها .

( طبّ الأئمّة ( عليهم السلام ) : : 89 س 7 . عنه البحار : 246/59 ، ح 5 ، ومستدرك الوسائل : 463/16 ح 20552 ، بتفاوت .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 199/3 ح 2845 .

قطعة منه في ف 4 ، ب 3 ، ( دواء أبيه الرضا ( عليهماالسلام ) ) . )

3 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أحمد بن العبّاس بن المفضّل قال : حدّثني أخي عبد اللّه بن العبّاس بن المفضّل ، قال : لدغتني عقرب ، فكادت شوكته حين ضربتني تبلغ بطني من شدّة ما ضربتني ، وكان أبوالحسن العسكريّ ( عليه السلام ) جارنا فصرت إليه ، فقلت : ابني عبد اللّه لدغته ، وهو ذا ( في المصدر : فقال ، والظاهر أنّه غير صحيح

. )

يتخوّف عليه .

فقال ( عليه السلام ) : اسقوه من دواء الجامع ، فإنّه دواء الرضا ( عليه السلام ) .

فقلت : وما هو ؟

قال : دواء معروف ، قلت : مولاي ! فإنّي لا أعرفه .

قال : خذ سنبل وزعفران ، وقاقلة وعاقر قرحاً ، وخربق أبيض وبنج ( العقار ج عقاقير : ما يتداوي به من النبات ، المنجد : 519 . )

( الخربق : جنس زهر من فصيلة الشقّاريات ، ورقه كلسان الحَمَل أبيض وأسود ، وهو سمّ للكلاب والخنازير ، وأمّا للناس فالأبيض منه يقيّ ء ، والأسود يسهّل المعدة ، المنجد : 172 . ( البنج : نبات سامّ من فصيلة الباذنجانيّات أوراقه كبيرة لزجة ، المنجد : 49 ( بنج ) . )

وفلفل أبيض أجزاء سواء بالسويّة ، وأبرفيون جزءين يدقّ دقّاً ناعماً ، وينخل بحريرة ويعجن بعسل منزوع الرغوة ، ويسقي منه للسعة الحيّة والعقرب حبّة ( الرغوة : الزبد يعلو الشي ء عند غليانه ، المصباح المنير : 232 . )

بماء الحلتيت ، فإنّه يبرأ من ساعته . قال : فعالجناه به وسقيناه فبري ء من ساعته ، ( الحلتيت : عقير معروف ، قال ابن سيدة ، وقال أبو حنيفة : الحلتيت عربي ، أو معرّب ، قال : ولم يبلغني أنّه ينبت ببلاد العرب ، ولكن ينبت بين بُست وبين بلاد القيقان ، لسان العرب : 25/2 . )

ونحن نتّخذه ونعطيه للناس إلي يومنا هذا .

( طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : : 88 س 17 . عنه مستدرك الوسائل : 463/16 ح

20551 ،

والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 198/3 ح 2844 ، والبحار : 245/59 ح 4 . )

الثاني - معالجته ( عليه السلام ) الحرارة بالإجّاص :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن زياد القنديّ ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تور فيه إجّاص أسود في إبّانة فقال : إنّه هاجت ( التور : إناء يُشرب فيه . المعجم الوسيط : 90 . )

( إجّاص : شجر من الفصيلة الورديّة ، ثمره حلو لذيذ ، يُطلق في سوريّة وفلسطين وسَيناء علي الكُمّثري وشجرها . المعجم الوسيط : 7 . )

بي حرارة وأري الإجّاص يطفي ء الحرارة ، ويسكّن الصفراء ، وإنّ اليابس يسكّن الدم ، [ويسكّن الداء الدويّ ] ، وهو للداء دواء بإذن اللّه عزّ وجلّ .

( في المستدرك : يستلّ . )

( مكارم الأخلاق : 165 س 10 . عنه البحار : 189/63 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 406/16 ح 20350 .

يأتي الحديث أيضاً في ( منافع الإجّاص ) . )

( ي ) - موقفه ( عليه السلام ) مع سائر الفرق الإسلاميّة

وفيه أمران

الأوّل - الفرقة الفطحيّة :

وفيه موضوعان :

- تكفينه ( عليه السلام ) يونس بن يعقوب :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه ، ذكره عن بعض أصحابنا : إنّ يونس بن يعقوب فطحيّ كوفيّ مات بالمدينة وكفّنه الرضا ( عليه السلام ) ، وإنّما سمّي فطحيّاً ، لأنّ عبداللّه بن جعفر كان أفطح الرأس؛ وقد قيل : إنّه كان ( أي كان عريض الصدر . )

أفطح الرجلين؛ وقيل : إنّهم نسبوا إلي رجل يقال له : عبداللّه بن

فطيح .

( الأفطح : العَريض . المعجم الوسيط . )

( رجال الكشّيّ : 385 رقم 720 . )

- بعثه ( عليه السلام ) بالحنوط والكفن وغيرهما ليونس بن يعقوب بعد موته :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : قال أبو النضر : سمعت عليّ بن الحسن ، يقول : مات يونس بن يعقوب بالمدينة ، فبعث إليه أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) بحنوطه وكفنه ، وجميع ما يحتاج إليه ، وأمر مواليه وموالي أبيه وجدّه ، أن يحضروا جنازته ، وقال لهم : هذا مولي لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، كان يسكن العراق ، وقال لهم : احفروا له في البقيع ، فإن قال لكم أهل المدينة : إنّه عراقيّ ، ولاندفنه في البقيع فقولوا لهم : هذا مولي لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، وكان يسكن العراق ، فإن منعتمونا أن ندفنه في البقيع ، منعناكم أن تدفنوا مواليكم في البقيع .

ووجّه أبوالحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) إلي زميله محمّد بن الحباب ، وكان رجلاً من أهل الكوفة : صلّ عليه أنت .

عليّ بن الحسن ، قال : حدّثني محمّد بن الوليد ، قال : رآني صاحب المقبرة وأنا عند القبر بعد ذلك فقال لي : من هذا الرجل ، صاحب القبر ؟ فإنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) أوصاني به ، وأمرني أن أرشّ قبره أربعين شهراً ، أو أربعين يوماً في كلّ يوم ، - قال أبوالحسن : الشكّ منّي - .

( هو عليّ بن الحسن بن الفضّال يقول : إنّ الترديد بين الشهر واليوم من جانبي

. )

قال : وقال لي صاحب المقبرة : إنّ السرير عندي - يعني سرير النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - فإذا مات رجل من بني هاشم صرّ السرير .

( الصرّ : الصياح . المصباح المنير : 338 . )

فأقول : أيّهم مات حتّي أعلم بالغداة ؟

فصرّ السرير في الليلة التي مات فيها هذا الرجل ، فقلت : لاأعرف أحداً منهم مريضاً ، فمن الذي مات ؟ فلمّا كان من الغد جاءوا ، فأخذوا منّي السرير وقالوا لي : مولي لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، كان يسكن العراق .

وقال عليّ بن الحسن : كانت أُمّه أُخت معاويّة بن عمّار ، وكانت تدخل علي أبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، وامرأته كانت مضريّة ، وكانت تدخل علي أبي عبداللّه ( عليه السلام ) .

( رجال الكشّيّ : 386 رقم 722 . عنه البحار : 282/66 ح 18 ، قطعة منه ، و26/79 ح 12 ، ووسائل الشيعة : 197/3 ح 3393 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( استحباب رشّ القبر بالماء أربعين يوما ، كلّ يوم مرّة ) و ( مدح يونس بن يعقوب ) . )

الثاني - الفرقة الواقفيّة :

وفيه سبعة موضوعات :

- أنّهم ليسوا من الشيعة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . حمران بن أعين يقول : قلت لأبي جعفر ( عليه السلام ) : أمن شيعتكم أنا ؟

قال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! في الدنيا والآخرة ، وما أحد من شيعتنا إلّا وهو مكتوب عندنا اسمه واسم أبيه

، إلّا من يتولّي منهم عنّا .

قال : قلت : جعلت فداك ، أو من شيعتكم من يتولّي عنكم بعد المعرفة ؟

قال ( عليه السلام ) : يا حمران ! نعم ، وأنت لا تدركهم .

قال حمزة : فتناظرنا في هذا الحديث ، فكتبنا به إلي الرضا ( عليه السلام ) نسأله عمّن استثني به أبو جعفر ؟

فكتب ( عليه السلام ) : هم الواقفة علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

( رجال الكشّيّ : 462 رقم 882 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2464 . )

- إنّهم يعيشون شكّاكاً ويموتون علي الزندقة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : ، قال : حدّثني عدّة من أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سمعناه يقول ( عليه السلام ) : يعيشون شكّاكاً ، ويموتون زنادقة .

قال : فقال بعضنا : أمّا الشكّاك فقد علمناه ، فكيف يموتون زنادقة ؟

قال : فقال : حضرت رجلاً منهم وقد احتضر ، فسمعته يقول : هو كافر إن مات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

قال : فقلت : هذا هو .

( رجال الكشّيّ : 456 ضمن رقم 862 . عنه البحار : 263/48 ح 20 .

قطعة منه في ( ذمّ الفرقة الواقفيّة ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، قال : حدّثني أبو عليّ الفارسيّ ، عن محمّد بن الحسين الكوفيّ ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن عمر بن فرات ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه

السلام ) عن الواقفة ؟

قال ( عليه السلام ) : يعيشون حياري ، ويموتون زنادقة .

بهذا الإسناد ، عن أحمد بن محمّد البرقيّ ، عن جعفر بن محمّد بن يونس ، قال : جاءني جماعة من أصحابنا معهم رقاع ، فيها جوابات المسائل ، إلّا رقعة الواقف ، قد رجعت علي حالها ، لم يوقّع فيها شي ء .

( رجال الكشّيّ : 460 رقم 876 و877 ، و456 رقم 861 ، وفيه : جعفر بن معروف ، قال : حدّثني سهل بن بحر ، قال : حدّثني الفضل بن شاذان رفعه عن الرضا ( عليه السلام ) . . . عنه البحار : 263/48 ضمن ح 18 ، و267 ح 28 .

قطعة منه في ( ذمّ الفرقة الواقفيّة ) . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : إبراهيم بن محمّد بن العبّاس الختليّ ، قال : حدّثني أحمد بن إدريس القمّيّ ، قال : حدّثني محمّد بن أحمد بن يحيي ، قال : حدّثني العبّاس بن معروف ، عن الحجّال ، عن إبراهيم بن أبي البلاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : ذكرت الممطورة وشكّهم ؟

( يريد بالممطورة : الواقفيّة . مجمع البحرين : 483/3 . )

فقال ( عليه السلام ) : يعيشون ما عاشوا علي شكّ ، ثمّ يموتون زنادقة .

( رجال الكشّيّ : 461 رقم 878 . عنه البحار : 268/48 ضمن ح 28 .

قطعة منه في ( ذمّ الفرقة الواقفيّة ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أحمد بن محمّد بن يحيي ، عن

أبيه ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن صفوان بن يحيي ، عن إبراهيم بن يحيي بن أبي البلاد قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : ما فعل الشقيّ حمزة بن بزيع ؟

قلت : هو ذا ، هو قد قدم .

فقال ( عليه السلام ) : يزعم أنّ أبي حيّ ، هم اليوم شكّاك ، ولا يموتون غداً إلّا علي الزندقة .

قال صفوان : فقلت فيما بيني وبين نفسي : شكّاك قد عرفتهم ، فكيف يموتون علي الزندقة ؟ فما لبثنا إلّا قليلاً حتّي بلغنا عن رجل منهم : أنّه قال عند موته : هو كافر بربّ أماته .

قال صفوان : فقلت : هذا تصديق الحديث .

( الغيبة : 68 ح 72 . عنه البحار : 256/48 ح 10 ، وإثبات الهداة : 293/3 ح 117 ، ومدينة المعاجز : 125/7 ح 2231 .

قطعة منه في ( ذمّ حمزة بن بزيع ) . )

- النهي عن مجالستهم :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : خلف ، عن الحسن بن طلحة المروزيّ ، عن محمّد بن عاصم ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يا محمّد بن عاصم ! بلغني أنّك تجالس الواقفة !

فقلت : نعم ، جعلت فداك ! أجالسهم وأنا مخالف لهم .

قال ( عليه السلام ) : لا تجالسهم ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : وقد نزّل عليكم في الكتاب : ( أَنْ إِذَا سَمِعْتُمْ ءَايَتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلَاتَقْعُدُواْ مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ ي إِنَّكُمْ إِذًا مِّثْلُهُمْ )

يعني بالآيات ( النساء : 140/4 )

الأوصياء الذين كفروا بها الواقفة .

( رجال الكشّيّ : 457 رقم 864 . عنه البحار : 264/48 ح 22 ، والبرهان : 423/1 ح 4 ، ومقدّمة البرهان : 140 س 34 .

قطعة منه في ( سورة النساء : 140/4 ) و ( نهيه ( عليه السلام ) عن مجالسة الواقفيّة ) و ( ذمّ الفرقة الواقفيّة ) . )

- أنّهم أهل النار :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، قال : حدّثني أبو عليّ الفارسيّ ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس بن عبد الرحمن ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : مات عليّ بن أبي حمزة ؟

قلت : نعم .

قال ( عليه السلام ) : قد دخل النار .

قال : ففزعت من ذلك ، قال ( عليه السلام ) : أما إنّه سئل عن الإمام بعد موسي أبي ( عليه السلام ) فقال : لا أعرف إماماً بعده ، فقيل : لا ؟ فضرب في قبره ضربة اشتعل قبره ناراً .

( رجال الكشّيّ : 444 رقم 833 . عنه البحار : 242/6 ح 62 .

قطعة منه في ( السؤال عن الأئمّة في القبر ) و ( ذمّ عليّ بن أبي حمزة ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود ، قال : حدّثني عليّ بن الحسن ، قال : عليّ بن أبي حمزة كذّاب متّهم .

قال : روي أصحابنا : أنّ الرضا ( عليه السلام ) قال بعد موته :

أقعد عليّ بن أبي حمزة في قبره ، فسئل عن الأئمّة ، فأخبر بأسمائهم حتّي انتهي إليّ ، فسئل فوقف ، فضرب علي رأسه ضربة امتلأ قبره ناراً .

( رجال الكشّيّ : 444 رقم 834 ، و403 ضمن رقم 755 . عنه البحار : 242/6 ح 61 ، قطعةمنه .

قطعة منه في ( السؤال عن الأئمّة في القبر ) و ( ذمّ عليّ بن أبي حمزة ) )

- أنّهم كفّار بما أنزل اللّه عزّ وجلّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن الحسن البراثيّ ، قال : حدّثني أبوعليّ ، قال : حدّثني يعقوب بن يزيد ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن رجل من أصحابنا ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! قوم قد وقفوا علي أبيك ، يزعمون أنّه لم يمت .

قال : قال ( عليه السلام ) : كذبوا ، وهم كفّار بما أنزل اللّه عزّ وجلّ علي مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولو كان اللّه يمدّ في أجل أحد من بني آدم لحاجة الخلق إليه ، لمدّ اللّه في أجل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( رجال الكشّيّ : 458 رقم 867 . عنه البحار : 265/48 ح 25 .

قطعة منه في ( ذمّ الفرقة الواقفيّة ) . )

- أنّهم المكذّبون برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، قال : حدّثني محمّد بن أحمد ،

عن أبي عبداللّه الرازيّ ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ، إنّي خلّفت ابن أبي حمزة ، وابن مهران ، وابن أبي سعيد ، أشدّ أهل الدنيا عداوة للّه تعالي .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ما ضرّك من ضلّ إذا اهتديت ، إنّهم كذّبوا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكذّبوا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وكذّبوا فلاناً وفلاناً ، وكذّبوا جعفراً وموسي ، ولي بآبائي عليهم السلام أسوة .

قلت : جعلت فداك ، إنّانروي أنّك قلت لابن مهران : أذهب اللّه نور قلبك ، وأدخل الفقر بيتك .

فقال ( عليه السلام ) : كيف حاله وحال بزّه ؟

( في البحار ومدينة المعاجز : برّه . )

قلت : يا سيّدي ! أشدّ حال ، هم مكروبون ، وببغداد لم يقدر الحسين أن يخرج إلي العمرة ، فسكت .

وسمعته يقول في ابن أبي حمزة : أما استبان لكم كذبه ؟ أليس هو الذي يروي أنّ رأس المهدي يُهدي إلي عيسي بن موسي ؟ ! وهو صاحب السفيانيّ .

وقال : إنّ أباالحسن ( عليه السلام ) يعود إلي ثمانية أشهر .

( رجال الكشّيّ : 405 رقم 760 . عنه البحار : 261/48 ح 14 ، ومدينة المعاجز : 126/7 ح 2232 .

قطعة منه في ( ذمّ ابن أبي حمزة ) و ( ذمّ ابن أبي سعيد ) و ( ذمّ ابن مهران ) . )

- مطالبته أموال

أبيه ( عليهماالسلام ) التي كانت عندهم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال : حدّثني جرير بن حازم ، عن أبي مسروق قال : دخل علي الرضا جماعة من الواقفة ، فيهم عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، ومحمّد بن إسحاق بن عمّار ، والحسين بن مهران ، والحسن ( في البحار ومدينة المعاجز : الحسين . )

بن أبي سعيد المكاريّ ، فقال له عليّ بن أبي حمزة : جعلت فداك ، أخبرنا عن أبيك ( عليه السلام ) ما حاله ؟

فقال ( عليه السلام ) له : إنّه قد مضي .

فقال له : فإلي من عهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : إليّ . فقال له : إنّك لتقول قولاً ما قاله أحد من آبائك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) فمن دونه ! قال : لكن قد قاله خير آبائي وأفضلهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فقال له : أما تخاف هؤلاء علي نفسك ؟ !

فقال : لو خفت عليها كنت عليها معيناً ، إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاه أبو لهب فتهدّده ، فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن خدشت من قبلك خدشة فأنا كذّاب . فكانت أوّل آية نزع بها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهي أوّل آية أنزع لكم إن خدشت خدشة من قبل هارون فأنا

كذّاب .

فقال له الحسن بن مهران : قد أتانا ما نطلب إن أظهرت هذا القول .

قال ( عليه السلام ) : فتريدها ذا ، أتريد أن أذهب إلي هارون فأقول له إنّي إمام ، وأنت لست في شي ء ، ليس هكذا صنع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في أوّل أمره ، إنّما قال ذلك لأهله ومواليه ومن يثق به ، فقد خصّهم به دون الناس؛ وأنتم تعتقدون الإمامة لمن كان قبلي من آبائي ، ولا تقولون إنّه إنّما يمنع عليّ بن موسي أن يخبر أنّ أباه حيّ تقيّة ، فإنّي لا أتّقيكم في أن أقول إنّي إمام ، فكيف أتّقيكم في أن أدّعي أنّه حيّ لو كان حيّاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 213/2 ح 20 . عنه مدينة المعاجز : 69/7 ح 2171 ، والبحار : 52/18 ح 4 ، قطعة منه ، و114/49 ح 5 ، وإثبات الهداة : 267/1 ح 108 ، قطعة منه ، و269/3 ح 58 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بالوقايع الآتية ) ، و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : أحد القوم عثمان بن عيسي ، وكان يكون بمصر ، وكان عنده مال كثير ، وستّ جوار ، فبعث إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) فيهنّ وفي المال . . . .

( رجال الكشّيّ : 598 رقم 1120 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8

رقم 2481 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن الحسن بن الوليد ، عن الصفّار ، وسعد بن عبداللّه الأشعريّ جميعاً ، عن يعقوب بن يزيد الأنباريّ ، عن بعض أصحابه قال : مضي أبو إبراهيم ( عليه السلام ) وعند زياد القنديّ سبعون ألف دينار ، وعند عثمان بن عيسي الرواسيّ ثلاثون ألف دينار ، وخمس جوار ، ومسكنه بمصر .

فبعث إليهم أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : أن احملوا ما قِبَلَكم من المال ، وما كان اجتمع لأبي عندكم من أثاث وجوار ، فإنّي وارثه وقائم مقامه ، وقد اقتسمنا ميراثه ، ولا عذر لكم في حبس ما قد اجتمع لي ولوارثه قِبَلَكم ، وكلام يشبه هذا !

فأمّا ابن أبي حمزة ، فإنّه أنكره ، ولم يعترف بما عنده ، وكذلك زياد القنديّ .

وأمّا عثمان بن عيسي فإنّه كتب إليه : إنّ أباك صلوات اللّه عليه لم يمت ، وهو حيّ قائم ، ومن ذكر أنّه مات فهو مبطل ، وأعمل علي أنّه قد مضي كما تقول ، فلم يأمرني بدفع شي ء إليك ، وأمّا الجواري فقد أعتقتهنّ ، وتزوّجت بهنّ .

( الغيبة : 64 ح 67 ، عنه البحار : 252/48 ، ح 4 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 113/1 ح 3 ، وفيه : حدّثنا أبي ، ومحمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قالا : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن جمهور ، عن أحمد بن حمّاد قال : . . . .

علل الشرائع :

236 ، ب 171 ح 2 ، باختصار . عنه وعن العيون ، البحار : 253/48 ح 5 . )

( ك ) - معاشرة الناس معه ( عليه السلام )

وفيه سبعة موضوعات

الأوّل - عيادته ( عليه السلام ) المرضي وعيادة الناس إيّاه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : قرأت في كتاب محمّد بن الحسن بن بندار بخطّه ، حدّثني محمّد بن يحيي العطّار قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن الحكم ، عن سليمان بن جعفر ، قال : قال لي عليّ بن عبيد اللّه بن الحسين بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، أشتهي أن أدخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أُسلّم عليه .

قلت : فما يمنعك من ذلك ؟

قال : الإجلال والهيبة له ، وأتّقي عليه .

قال : فاعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) علّة خفيفة ، وقد عاده الناس ، فلقيت عليّ بن عبيد اللّه فقلت : قد جاءك ما تريد ، قد اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) علّة خفيفة ، وقد عاده الناس ، فإن أردت الدخول عليه ، فاليوم .

قال : فجاء إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) عائداً ، فلقيه أبو الحسن ( عليه السلام ) بكلّ ما يحبّ من التكرمة والتعظيم ، ففرح بذلك عليّ بن عبيد اللّه فرحاً شديداً .

ثمّ مرض عليّ بن عبيد اللّه ، فعاده أبو الحسن ( عليه السلام ) وأنا معه ، فجلس حتّي خرج من كان في البيت ، فلمّا خرجنا أخبرتني مولاة لنا : أنّ أُمّ سلمة امرأة عليّ بن عبيد اللّه كانت

من وراء الستر تنظر إليه ، فلمّا خرج ، خرجت وانكبّت علي الموضع الذي كان أبوالحسن ( عليه السلام ) فيه جالساً تقبّله ، وتتمسّح به .

قال سليمان : ثمّ دخلت علي عليّ بن عبيد اللّه ، فأخبرني بما فعلت أُمّ سلمة ، فخبّرت به أباالحسن ( عليه السلام ) فقال : يا سليمان ! إنّ عليّ بن عبيد اللّه وامرأته وولده من أهل الجنّة ، يا سليمان ! إنّ ولد عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) ، إذا عرّفهم اللّه هذا الأمر ، لم يكونوا كالناس .

( رجال الكشّيّ : 593 رقم 1109 . عنه وعن الاختصاص ، البحار : 222/49 ح 15 .

الإختصاص : 89 س 3 ، قطعة منه .

الكافي : 377/1 ح 1 ، قطعة منه . عنه الوافي : 125/2 ح 589 .

قطعة منه في ( فضل ولد فاطمة وعليّ ( عليهماالسلام ) علي الناس ) و ( مدح عليّ بن عبيد اللّه بن الحسين بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ) . )

الثاني - أنّه ( عليه السلام ) كان مسجوناً في سرخس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : جئت إلي باب الدار التي حبس فيها الرضا ( عليه السلام ) بسرخس وقد قيّد ( عليه السلام ) ، فاستأذنت عليه السجّان . . . فدخلت عليه وهو قاعد في مصلّاه متفكّراً . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 183/2 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 668

. )

الثالث - شكوي بعض أصحابه ( عليه السلام ) عمّا يقوله المخالفون :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه ، وإبراهيم قالا : حدّثنا أبو جعفر محمّد بن عيسي العبيديّ ، قال : سمعت هشام بن إبراهيم الجبليّ ، وهو المشرقيّ يقول : استأذنت لجماعة علي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، في سنة تسع وتسعين ومائة ، فحضروا وحضرنا ستّة عشر رجلاً علي باب أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، فخرج مسافر فقال : آل يقطين ويونس بن عبد الرحمن ، ويدخل الباقون رجلاً رجلاً .

فلمّا دخلوا وخرجوا ، خرج مسافر فدعاني وموسي ، وجعفر بن عيسي ، ويونس ، فأدخلنا جميعاً عليه والعبّاس قائم ناحية بلا حذاء ولارداء ، وذلك في سنة أبي السرايا فسلّمنا ، ثمّ أمرنا بالجلوس ، فلمّا جلسنا قال له جعفر بن عيسي : يإ؛ٍ سيّدي ! نشكوا إلي اللّه وإليك ما نحن فيه من أصحابنا .

فقال ( عليه السلام ) : وما أنتم فيه منهم ؟

فقال جعفر : هم ، واللّه ! يا سيّدي ! يزندقونا ، ويكفّرونا ، ويتبرّئون منّا .

فقال ( عليه السلام ) : هكذا كان أصحاب عليّ بن الحسين ، ومحمّد بن عليّ ، وأصحاب جعفر ، وموسي ( صلوات اللّه عليهم ) ، ولقد كان أصحاب زرارة يكفّرون غيرهم ، وكذلك غيرهم كانوا يكفّرونهم .

فقلت له : يا سيّدي ! نستعين بك علي هذين الشيخين ، يونس وهشام ، وهما حاضران ، فهما أدّبانا وعلّمانا الكلام ، فإن كنّا يا سيّدي ! علي هدي ففزنا ، وإن كنّا علي ضلال ،

فهذان أضلاّنا ، فمرنا نتركه ونتوب إلي اللّه منه ، يا سيّدي ! فادعنا إلي دين اللّه نتّبعك .

فقال ( عليه السلام ) : ما أُعلّمكم إلّا علي هدي ، جزاكم اللّه عن الصحبة القديمة ، والحديثة خيراً .

فتأوّلوا القديمة عليّ بن يقطين ، والحديثة خدمتنا له ، واللّه أعلم .

فقال جعفر : جعلت فداك ، إنّ صالحاً وأبا الأسد ، خصّيّ عليّ بن يقطين ، حكيا عنك : أنّهما حكيا لك شيئاً من كلامنا .

فقلت لهما : مالكما ؟ والكلام يثنيكم إلي الزندقة .

فقال ( عليه السلام ) : ما قلت لهما ذلك ، أنا قلت ذلك ! واللّه ! ما قلت لهما .

وقال يونس : جعلت فداك ! إنّهم يزعمون أنّا زنادقة ، وكان جالساً إلي جنب رجل وهو متربّع رِجلاً علي رِجل ، وهو ساعة بعد ساعة يمرّغ وجهه ، وخديّه علي باطن قدمه الأيسر .

فقال له : أرأيتك لو كنت زنديقاً فقال لك : هو مؤمن ، ماكان ينفعك من ذلك ، ولو كنت مؤمناً فقالوا : هو زنديق ، ماكان يضرّك منه .

وقال المشرقيّ له : واللّه ! ما تقول إلّا ما يقول آباؤك ( عليهم السلام ) : ، عندنا كتاب سمّيناه كتاب الجامع ، فيه جميع ماتكلّم الناس فيه عن آبائك ( عليهم السلام ) : ، وإنّما نتكلّم عليه .

فقال له جعفر شبيهاً بهذا الكلام ، فأقبل علي جعفر فقال : فإذا كنتم لاتتكلّمون بكلام آبائي ( عليهم السلام ) : ، فبكلام أبي بكر وعمر تريدون أن تتكلّموا .

( رجال الكشّيّ : 498 رقم 956 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في عدم الاعتناء بما يقوله المخالفون ) . )

الرابع - إسلام الناس علي يده الشريفة :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : ذكر ابن الشهرزوريّ في مناقب الأبرار : أنّ معروف الكرخيّ كان من موالي عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وكان أبواه نصرانيّين ، فسلّما معروفاً إلي المعلّم وهو صبيّ ، فكان المعلّم يقول له : قل ثالث ثلاثة ، وهو يقول : بل هو الواحد ، فضربه المعلّم ضرباً مبرحاً ، فهرب ومضي إلي ( البَرح : الشدّة ، والعذاب الشديد ، والأذي . يقال : لقي منه بَرحاً بارحاً ، وبَرحاً مُبرِحاً . المعجم الوسيط : 47 . )

الرضا ( عليه السلام ) وأسلم علي يده ، ثمّ إنّه أتي داره ، فدقّ الباب ، فقال أبوه : من بالباب ؟

فقال : معروف .

فقال : علي أيّ دين ؟

قال : علي ديني الحنيفيّ ، فأسلم أبوه ببركات الرضا ( عليه السلام ) .

( في البحار : دين . )

قال معروف : فعشت زماناً ، ثمّ تركت كلّما كنت فيه ، إلّا خدمة مولاي عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب لابن شهرآشوب : 361/4 س 19 . عنه البحار : 262/49 ضمن ح 4 . )

الخامس - تقبيل يده ( عليه السلام ) :

1 - محمد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن أسباط قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان في الكنز الذي قال اللّه عزّوجلّ :

( وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا ) كان فيه : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ! . . . فقلت : جعلت فداك ، أريد أن أكتبه .

قال : فضرب واللّه ! يده إلي الدواة ليضعها بين يديه ، فتناولت يده فقبّلتها وأخذت الدواة فكتبته .

( الكافي : 59/2 ح 9 ، و386/6 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1985 . )

السادس - تقبيل الناس رأسه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : جاء رجل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) من وراء نهر بلخ ، . . .

فقبّل رأسه وقال : أشهد أن لا إله إلّا اللّه . . . .

( الكافي : 88/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ( صفات اللّه تعالي ) ف 1 - 4 رقم 799 . )

السابع - تقبيل الفقهاء يده الشريفة ( عليه السلام ) :

1 - الديلميّ ؛ : قيل : قالت المعتزلة يوماً في مجلس الرضا ( عليه السلام ) : إنّ أعظم الكبائر القتل . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : أعظم من القتل إثماً ، وأقبح منه بلاءً الزنا ، لأنّ القاتل لم يفسد بضرب المقتول غيره ، ولابعده فساداً ، والزاني قد أفسد النسل إلي يوم القيامة ، وأحلّ المحارم ، فلم يبق في المجلس فقيه إلّا قبّل يده وأقرّ بما قاله .

( إرشاد القلوب : 71 س 9

.

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1922 . )

( ل ) - هجرته ( عليه السلام ) وأسفاره
1 )

الأوّل - أسفاره :

- سفره ( عليه السلام ) إلي القادسيّة :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : استقبلت الرضا ( عليه السلام ) إلي القادسيّة فسلّمت عليه فقال لي : اكتر لي حجرة لها بابان ، باب إلي الخان ، وباب إلي خارج ، فإنّه أستر عليك . . . .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 266 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه ج 1 رقم 381 . )

الثاني - ما جري عليه ( عليه السلام ) في مسيره من المدينة إلي مرو :

وفيه ستّة عشر عنواناً :

- وداعه ( عليه السلام ) قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وبكاؤه قبل خروجه إلي خراسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محول السجستانيّ قال : لمّا ورد البريد بإشخاص الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان كنت أنا بالمدينة ، فدخل المسجد ليودّع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فودّعه مراراً ، كلّ ذلك يرجع إلي القبر ويعلو صوته بالبكاء والنحيب . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 217/2 ح 26 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 429 . )

- إشخاص المأمون الرضا ( عليه السلام ) من المدينة إلي مرو علي طريق البصرة وفارس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : كان المأمون أشخصه من المدينة إلي مرو علي طريق البصرة وفارس ، فلمّا خرج المأمون

، وشخص إلي بغداد ، أشخصه معه ، فتوفّي في هذه القرية .

( الكافي : 486/1 س 13 . عنه الوافي : 824/3 س 9 . )

2 - ابن حجر العسقلانيّ : قال الحاكم في تاريخ نيسابور : أشخصه المأمون من المدينة إلي البصرة ، ثمّ إلي الأهواز ، ثمّ إلي فارس ، ثمّ إلي نيسابور ، إلي أن أخرجه إلي مرو ، وكان ما كان . يعني من قصّة استخلافه .

( تهذيب التهذيب : 339/7 س 4 . )

- مرافقوه ( عليه السلام ) من المدينة إلي خراسان :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه ، وإبراهيم قالا : حدّثنا أبو جعفر محمّد بن عيسي قال : كان الجوانيّ خرج مع أبي الحسن ( عليه السلام ) إلي خراسان ، وكان من قرابته .

( رجال الكشّيّ : 506 رقم 973 . )

- مسيره ( عليه السلام ) في سفره إلي خراسان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، فلم يزل المأمون يكاتبه في ذلك ، حتّي علم أنّه لا محيص له ، و أنّه لا يكفّ عنه ، فخرج ( عليه السلام ) ، ولأبي جعفر ( عليه السلام ) سبع سنين .

فكتب إليه المأمون : لا تأخذ علي طريق الجبل وقمّ ، وخذ علي طريق البصرة ، والأهواز

، وفارس ، حتّي وافي مرو . . . .

( الكافي : 488/1 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 781 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة ، وقد أمرني أن آخذ به علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، ولاآخذ به علي طريق قمّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 669 . )

- سفره ( عليه السلام ) إلي العراق :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : ( قال ابن الغضائريّ : الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، صاحب المسائل لأبي الحسن ( عليه السلام ) ، واختلفوا أيّهم هو : الرضا ، أم الثالث ( عليهماالسلام ) ؟ مجمع الرجال : 12/5 -13 .

واستظهر السيّد الخوئي ( قدس سره ) بأنّ المراد من أبي الحسن الذي روي عنه الفتح بن يزيد الجرجانيّ هو الرضا ( عليه السلام ) . معجم رجال الحديث : 249/13 ، رقم 9300 ، كما أنّ المحقّق التستري ( قدس سره ) استظهر كونه الهادي ( عليه السلام ) . قاموس الرجال : 371/8 و375 ، رقم 5873 . )

لقيته ( عليه السلام ) علي الطريق عند منصرفي من مكّة إلي خراسان ، وهو سائر إلي العراق ( صرّح المحقّق التستري - قده - والسيّد الخوئي - قده - بأنّ ضمير « لقيته »

يرجع إلي أبي الحسن الهادي ( عليه السلام ) حيث إنّه الذي أشخصه المتوكّل ( لع ) من المدينة إلي العراق ، وأمّا الرضا ( عليه السلام ) ، فإنّما أشخصه المأمون من المدينة إلي خراسان ، راجع قاموس الرجال : 371/8 رقم 5873 ، طبعة جماعة المدرّسين ، ومعجم رجال الحديث : 249/13 رقم 9300 ، وفيه : وأمّا الرضا ( عليه السلام ) فهو لم يأت العراق ، وإنّما أشخصه المأمون إلي خراسان .

ولكن الصدوق - قدّه - رواها في عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) وهو يشعر بكون المراد من أبي الحسن هو الرضا ( عليه السلام ) . )

فسمعته يقول : . . . .

( التوحيد : 60 ، ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 840 . )

- وروده بمدينة أهواز في طريقه إلي خراسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الحسن الصائغ ، عن عمّه قال : خرجت مع الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان أُؤامره . . . فلمّا صار إلي الأهواز قال لأهل الأهواز : اطلبوا لي قَصَب سُكَّر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 464 . )

- وروده ( عليه السلام ) بمدينة أهواز في طريقه إلي خراسان :

1 - الراونديّ ؛ : قال أبو هاشم : إنّه لمّا بعث المأمون رجاء بن أبي الضحّاك لحمل أبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) علي طريق الأهواز ، ولم

يمرّ به علي طريق الكوفة فيفتتن به أهلها؛

وكنت بالشرق من إيذج ، فلمّا سمعت به سرت إليه بالأهواز . . . .

( الخرائج والجرائح : 661/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 465 . )

- إصابته المرض حين وروده بأهواز :

1 - الراونديّ ؛ : قال أبو هاشم : إنّه لمّا بعث المأمون رجاء بن أبي الضحّاك لحمل أبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) علي طريق الأهواز ، ولم يمرّ به علي طريق الكوفة فيفتتن به أهلها؛

وكنت بالشرق من إيذج ، فلمّا سمعت به سرت إليه بالأهواز ، وانتسبت له ، وكان أوّل لقائي له ، وكان مريضاً ، وكان زمن القيظ؛

فقال ( عليه السلام ) لي : إبغ لي طبيباً ، فأتيته بطبيب ، فنعت له بقلة ، فقال الطبيب : لاأعرف علي وجه الأرض أحداً يعرف اسمها غيرك ، فمن أين عرفتها ، إلّا أنّهإ؛ ث ليست في هذا الأوان ، ولاهذا الزمان ؟ . . . .

( الخرائج والجرائح : 661/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 465 . )

- مجيئه ( عليه السلام ) عن طريق البصرة والكوفة ونزوله بمدينة قمّ :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : إنّما لم يزر الرضا ( عليه السلام ) مولانا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، لأنّه لمّا طلبه المأمون من خراسان ، توجّه ( عليه السلام ) من المدينة إلي البصرة ولم يصل الكوفة ، ومنها توجّه علي طريق الكوفة إلي بغداد ، ثمّ إلي قمّ فدخلها ، وتلقّاه أهلها وتخاصموا فيمن يكون ضيفه

منهم ، فذكر ( عليه السلام ) أنّ الناقة مأمورة ، فما زالت حتّي بركت علي باب ، وصاحب ذلك الباب رأي في منامه أنّ الرضا ( عليه السلام ) يكون ضيفه في غد ، - فما مضي إلّا يسير ، حتّي صار ذلك الموضع مقاماً شامخاً ، وهو اليوم ( مدرسة معروفة ) - ، ثمّ منها إلي مزيومد ، ( في الأنوار البهيّة : فريومد . )

وقال في حالهم الخبر المشهور ، ثمّ وصل إلي مرو ، وعاد إلي سناباد ، وتوفّي بها ، ( واتّفق لي زيارته ( عليه السلام ) في جمادي الأُولي سنة ثمانين وستّمائة ) .

( فرحة الغريّ : 130 ، س 16 . عنه الأنوار البهيّة : 224 س 3 .

قطعة منه في ( محلّ شهادته ) . )

- نزوله ( عليه السلام ) بنيسابور ، وما جري فيه من الحوادث :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو نصر أحمد بن الحسين بن أحمد بن عبيد الضبي قال : سمعت أبي الحسين بن أحمد يقول : سمعت جدّي يقول : سمعت أبي يقول : لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) نيسابور أيّام المأمون ، قمت في حوائجه والتصرّف في أمره ما دام بها ، فلمّا خرج إلي مرو شيّعته إلي سرخس ، فلمّا خرج من سرخس أردت أن أُشيّعه إلي مرو ، فلمّا سار مرحلة أخرج رأسه من العَمّاريّة وقال لي : يا أبا عبداللّه ! انصرف راشداً ، فقد قمت ( العَماريّة : الكَجاوة . المصباح المنير : 429 . )

بالواجب وليس للتشييع غاية .

قال :

قلت : بحقّ المصطفي ، والمرتضي ، والزهراء ، لمّا حدّثتني بحديث تشفيني به حتّي أرجع .

فقال : تسألني الحديث ، وقد أُخرجت من جوار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولا أدري إلي ما يصير أمري .

قال : قلت : بحقّ المصطفي ، والمرتضي ، والزهراء ، لمّا حدّثتني بحديث تشفيني حتّي أرجع .

فقال : حدّثني أبي عن جدّي ، عن أبيه أنّه سمع أباه يذكر أنّه سمع أباه يقول : سمعت أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : يذكر أنّه سمع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : قال اللّه جلّ جلاله : لا إله إلّا اللّه اسمي ، من قاله مخلصاً من قلبه دخل حصني ، ومن دخل حصني أمن من عذابي .

( ليس في المستدرك « من » . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 137/2 ح 2 . عنه البحار : 126/49 ح 2 ، و198/90 ح 24 ، والجواهر السنيّة : 118 س 24 ، قطعة من ذيله ، ومستدرك الوسائل : 360/5 ح 6087 .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : قال : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا أبو نصر الليث بن محمّد بن الليث العنبريّ إملاء من أصل كتابه ، قال : حدّثنا أحمد بن عبد الصمد بن مزاحم الهرويّ سنة إحدي وستّين ومائتين ، قال : حدّثنا خالي أبو الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : كنت مع الرضا (

عليه السلام ) لمّا دخل نيسابور وهو راكب بغلة شهباء ، وقد خرج علماء نيسابور في استقباله ، فلمّا سار إلي المرتعة تعلّقوا بلجام بغلته ، وقالوا : يا ابن ( في العيون والتوحيد : المربعة . )

رسول اللّه ! حدّثنا بحقّ آبائك الطاهرين ، حدّثنا عن آبائك صلوات اللّه عليهم أجمعين؛

فأخرج رأسه من الهودج وعليه مُطرَف خزّ ، فقال : حدّثني أبي موسي بن ( المُطرَف : ثوب من خزّ له أعلام . المصباح المنير : 371 . )

جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين سيّد شباب أهل الجنّة ، عن أبيه أميرالمؤمنين ، عن رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : أخبرني جبرئيل الروح الأمين ، عن اللّه تقدّست أسماؤه وجلّ وجهه ، قال : إنّي أنا اللّه ، لا إله إلّا أنا وحدي ، عبادي فاعبدوني ، وليعلم من لقيني منكم بشهادة أن لا إله إلّا اللّه مخلصاً بها ، أنّه قد دخل حصني ، ومن دخل حصني أمن عذابي .

وقالوا : يا ابن رسول اللّه ، وما إخلاص الشهادة للّه ؟

قال : طاعة اللّه ورسوله ، وولاية أهل بيته ( عليهم السلام ) : .

( الأمالي : 588 ح 1220 . عنه البحار : 14/3 ح 39 ، و134/27 ح 130 ، و120/49 ح 1 ، والبرهان : 359/3 ح 4 ، و102/4 ح 2 ، وحلية الأبرار : 351/4 ح 1 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/2 ح

1 ، وفيه : حدّثنا أبو سعيد محمّد بن الفضل بن محمّد بن اسحاق المذكّر النيسابوريّ بنيسابور ، قال : حدّثني أبو علي الحسن بن عليّ الخزرجيّ الأنصاريّ السعديّ قال : حدّثنا عبد السلام بن صالح أبو الصلت الهرويّ قال : . . . بتفاوت . عنه البحار : 122/49 ح 3 .

التوحيد : 24 ح 22 ، كما في العيون . عنه وعن العيون ، البحار : 6/3 ح 15 .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 393 س 22 ، مرسلاً عن أبي الصلت الهرويّ .

أعلام الدين : 214 س 1 ، مرسلاً عن أبي الصلت الهروي .

قطعة منه في ( ما رواه ( عليه السلام ) من الأحاديث القدسيّة ) ، و ( مركبه ( عليه السلام ) ) . )

3 - ابن شهرآشوب ؛ : لمّا نزل الرضا ( عليه السلام ) في نيسابور بمحلّة فوزا ، أمر ببناء حمّام ، وحفر قناة ، وصنعة حوض فوقه مصلّي ، فاغتسل من الحوض وصلّي في المسجد ، فصار ذلك سنّة . . . .

( المناقب لابن شهرآشوب : 348/4 س 10 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 744 . )

- نزوله ( عليه السلام ) بنيسابور وتحديثه للناس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . خديجة بنت حمدان بن بسندة ، قالت : لمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) بنيسابور ، نزل محلّة الغربيّ ، ناحية تعرف بلاش آباد ، في دار جدّي بَسَندَة ، وإنّما سمّي بَسَندَة لأنّ الرضا ( عليه السلام ) ارتضاه من بين ( في المدينة : پسنده .

)

الناس ، وبَسَندَة إنّما هي كلمة فارسيّة معناها : مرضيّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 132/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 441 . )

2 - ابن الصبّاغ ؛ : . . . محمّد بن أبي سعيد بن عبد الكريم الوزان ، في محرّم سنة ستّ وتسعين وخمسمائة قال : أورد صاحب كتاب تاريخ نيشابور في كتابه : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) لمّا دخل إلي نيشابور في السفرة التي خصّ فيها بفضيلة الشهادة ، كان في قبّة مستورة بالسقلاط علي بغلة شهباء ، وقد شقّ نيشابور ، فعرض له الإمامان الحافظان للأحاديث النبويّة ، والمشايران علي السنّة المحمّديّة ، أبو زرعة الرازيّ ، ومحمّد بن أسلم الطوسيّ ، ومعهما خلايق لايحصون من طلبة العلم ، وأهل الأحاديث ، وأهل الرواية والدراية .

فقالا : أيّها السيّد الجليل ابن السادة الأئمّة بحقّ آبائك الأطهرين ، وأسلافك الأكرمين ، إلّا ما أريتنا وجهك الميمون المبارك ، ورويت لنا حديثاً عن آبائك عن جدّك محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نذكرك به ، فاستوقف البغلة ، وأمر غلمانه بكشف المظلّة عن القبّة ، وأقرّ عيون تلك الخلايق برؤية طلعته المباركة ، فكانت له ذؤابتان ( الذُؤْبَة بالضمّ : الظفر من الشعر إذا كانت مرسلة ، فإذا كانت ملفوفة فهي عقيصة والجمع الذوائب . . . والذؤابة طرف العمامة والسوط . مجمع البحرين 57/2 . )

علي عاتقه ، والناس كلّهم قيام علي طبقاتهم ينظرون إليه ، وهم بين صارخ وباك ، ومتمرّغ في التراب ، ومقبّل لحافر بغلته

، وعلا الضجيج . . . .

( الفصول المهمّة : 253 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2579 . )

- أمره ( عليه السلام ) ببناء الحمّام ، وحفر قناة بنيسابور :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : لمّا نزل الرضا ( عليه السلام ) في نيسابور بمحلّة فوزا ، أمر ببناء حمّام ، وحفر قناة ، وصنعة حوض فوقه مصلّي ، فاغتسل من الحوض وصلّي في المسجد ، فصار ذلك سنّة ، فيقال : « گرمابه رضا » و « آب رضا » و « حوض كاهلان » .

ومعني ذلك إنّ رجلاً وضع همياناً علي طاقه ، واغتسل منه وقصد إلي مكّة ناسياً ، فلمّا انصرف من الحجّ أتي الحوض للغسل فرآه مشدوداً ، فسأل الناس ( في المصدر : أتي الحوض فرآه للغسل مشدوداً . وما أثبتناه هو الصحيح كما في البحار . )

عن ذلك ؟

فقالوا : قد آوي فيه ثعبان ونام علي طاقه ، ففتحه الرجل ودخل في الحوض ، وأخرج هميانه وهو يقول : هذا من معجز الإمام ( عليه السلام ) ، فنظر بعضهم إلي بعض وقالوا : أي كاهلان ! لئلاّ يأخذوها ، فسمّي الحوض بذلك كاهلان ، وسمّيت المحلّة ( فوز ) لأنّه فتح أوّلاً ، فصحّفوها وقالوا : فوزا .

وروي : أنّه أتته ظبية فلاذت فيه .

قال ابن حمّاد :

الذي لاذ به الظب'

'ية والقوم جلوس

من أبوه المرتضي

يزكو ويعلو ويروس

( المناقب لابن شهرآشوب : 348/4 س 10 . عنه البحار : 60/49 ضمن ح 76 ، ومدينة المعاجز : 229/7 ح 2282

.

قطعة منه في ( نزوله ( عليه السلام ) بمحلّة فوزا في نيسابور وما جري فيه من الحوادث ) . )

2 )

- اغتساله ( عليه السلام ) بماء عين في نيسابور وتبرّك الناس به :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : يقال : إنّ الرضا ( عليه السلام ) لمّا دخل نيسابور نزل في محلّة يقال لها : « الفروينيّ » ، فيها حمّام وهو الحمّام المعروف ( اليوم ) بحمّام الرضا ( عليه السلام ) ، وكانت هناك عين قد قلّ ماؤها ، فأقام عليها من أخرج ماؤها حتّي توفّر وكثر ، واتّخذ من خارج الدرب حوضاً ينزل إليه بالمراقي إلي هذه العين ، فدخله الرضا ( عليه السلام ) واغتسل فيه ، ثمّ خرج منه وصلّي علي ظهره ، والناس يتناوبون ذلك الحوض ويغتسلون فيه ويشربون منه ، التماساً للبركة ، ويصلّون علي ظهره ، ويدعون اللّه عزّ وجلّ في حوائجهم فتقضي لهم ، وهي العين المعروفة بعين كهلان ، يقصدها الناس إلي يومنا هذا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 135/2 س 22 . عنه البحار : 123/49 ح 5 ، وحلية الأبرار : 356/4 ح 6 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( توفّر ماء عين الحمّام ببركة استحمامه ( عليه السلام ) فيه ) . )

- غسله ( عليه السلام ) في مدينة قمّ :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : قال أبو عبد اللّه الفقيه الهمدانيّ في كتاب البلدان : أنّ أبا موسي الأشعريّ روي : أنّه سأل أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، عن أسلم المدن ،

وخير المواضع عند نزول الفتن ، وظهور السيف ؟

فقال ( عليه السلام ) : أسلم المواضع يومئذ أرض الجبل ، فإذا اضطربت خراسان ، ووقعت الحرب بين أهل جرجان وطبرستان ، وخربت سجستان ، فأسلم المواضع يومئذ قصبة قمّ ، تلك البلدة التي يخرج منها أنصار خير الناس أباً وأُمّاً ، وجدّاً وجدّة ، وعمّاً وعمّة ، تلك التي تسمّي الزهراء .

بها موضع قدم جبرئيل ، وهو الموضع الذي نبع منه الماء الذي من شرب منه أمن من الداء ، ومن ذلك الماء عجن الطين الذي عمل منه كهيئة الطير ، ومنه يغتسل الرضا ( عليه السلام ) ، ومن ذلك الموضع يخرج كبش إبراهيم ( عليه السلام ) ، وعصا موسي ( عليه السلام ) ، وخاتم سليمان ( عليه السلام ) .

( بحار الأنوار : 217/60 ح 47 . )

- نزوله ( عليه السلام ) في قرية الحمراء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : لمّا خرج عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) إلي المأمون فبلغ ( قرب ) قرية الحمراء قيل له : ( في بعض المصادر : من نيسابور . )

ياابن رسول اللّه ! قد زالت الشمس أفلا تصلّي ؟

فنزل ( عليه السلام ) فقال : ايتوني بماء .

فقيل : ما معنا ماء ، فبحث ( عليه السلام ) بيده الأرض فنبع من الماء ماء توضّأ به هو ومن معه ، وأثره باق إلي اليوم .

( في الثاقب في المناقب زيادة : والماء باق إلي يومنا هذا ، ويقال للمنبع : عين

الرضا ( عليه السلام ) ، وإنّ إنساناً حفر المنبع ليجري الماء ويتّخذ عليه مزرعة ، فذهب الماء وانقطع مدّة ، ثمّ أهيل التراب فيه فعاد الماء ، والموضع مشهور . )

فلمّا دخل سناباد استند إلي الجبل الذي تنحت منه القدور فقال :

« اللّهمّ أنفع به ، وبارك فيما يجعل فيه ، وفيما ينحت منه » .

ثمّ أمر ( عليه السلام ) فنحت له قدور من الجبل وقال : لايطبخ ما آكله إلّا فيها ، وكان ( عليه السلام ) خفيف الأكل ، قليل الطعم ، فاهتدي الناس إليه من ذلك اليوم فظهرت بركة دعائه فيه .

ثمّ دخل دار حميد بن قحطبة الطائيّ ، ودخل القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد ، ثمّ خطّ بيده إلي جانبه ثمّ قال : هذه تربتي وفيها أُدفن ، وسيجعل اللّه هذا المكان مختلف شيعتي وأهل محبّتي ، واللّه ما يزورني منهم زائر ، ولايسلّم عليّ منهم مسلم إلّا وجب له غفران اللّه ورحمته بشفاعتنا أهل البيت .

ثمّ استقبل القبلة فصلّي ركعات ودعا بدعوات ، فلمّا فرغ سجد سجدة طال مكثه فيها ، فأحصيت له فيها خمسمائة تسبيحة ، ثمّ انصرف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 481 . )

- حضور الناس عند نزوله ( عليه السلام ) في كلّ بلد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة . . . فكنت معه من المدينة إلي مرو

، فواللّه ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه . . .

وكان ( عليه السلام ) لاينزل بلداً إلّا قصده الناس يستفتونه في معالم دينهم ، فيجيبهم ويحدّثهم الكثير عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 669 . )

الثالث - ولاية عهده ( عليه السلام ) وما جري عليه :

وفيه ثمانية عشر عنواناً

- سبب ولاية عهده ( عليه السلام ) للمأمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد اللّه بن محمّد الهاشميّ قال : دخلت علي المأمون يوماً . . . وقال لي : يا عبد اللّه ! أيلومني أهل بيتي وأهل بيتك إن نصبت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) علماً ، فواللّه لأُحدّثك بحديث تتعجّب منه ، جئته يوماً فقلت له : جعلت فداك ، إنّ آبائك موسي بن حعفر ، وجعفر بن محمّد ، ومحمّد بن عليّ ، وعليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : ، كان عندهم علم ما كان وما هو كائن إلي يوم القيامة ، وأنت وصيّ القوم ووارثهم ، وعندك علمهم ، وقد بدت لي إليك حاجة .

قال : هاتها ، فقلت : هذه الزاهريّة خطّتني ، ولا أقدم عليها من جواري قد حملت غير مرّة وأسقطت ، وهي الآن حامل ، فدلّني علي

ما نتعالج به فتسلم .

فقال : لاتخف من إسقاطها ، فإنّها تسلم وتلد غلاماً أشبه الناس بأُمّه ، ويكون له خنصر زائدة في يده اليمني ليست بالمدلاة ، وفي رجله اليسري خنصر زائدة ليست بالمدلاة .

فقلت في نفسي : أشهد أنّ اللّه علي كلّ شي ء قدير ، فولدت الزاهريّة غلاماً أشبه الناس بأُمّه ، في يده اليمني خنصر زائدة ليست بالمدلاة ، وفي رجله اليسري خنصر زائدة ليست بالمدلاة علي ما كان وصفه لي الرضا ( عليه السلام ) ، فمن يلومني علي نصبي إيّاه علماً ! . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 223/2 ح 44 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 405 . )

- تأريخ أخذ البيعة بولاية عهده ( عليه السلام ) للمأمون :

1 - الشيخ الصدوق؛ : . . . أبو ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : كانت البيعة للرضا ( عليه السلام ) لخمس خلون من شهر رمضان سنة إحدي ومائتين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 245/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 149 . )

2 - الشيخ المفيد؛ : في السادس منه [أي شهر رمضان ] سنة إحدي ومائتين من الهجرة كانت البيعة لسيّدنا أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

( مسارّ الشيعة ضمن مجموعة نفيسة : 6 س 7 . )

3 - السيّد ابن طاووس ؛ : ذكر المفيد : في التواريخ الشرعيّة أنّ اليوم السادس من شهر رمضان كانت مبايعة المأمون لمولانا الرضا

صلوات اللّه عليه فيه .

( إقبال الأعمال : 410 س 4 . عنه البحار : 25/95 ضمن ح 2 . )

4 - الكفعميّ ؛ : وفي أوّله [رمضان ] سنة إحدي ومائتين ( في كلا النسختين المطبوعتين منه : إحدي ومائة ، وهو خطأ يقيناً . )

كانت البيعة للرضا ( عليه السلام ) .

( مصباح الكفعميّ : 679 س 4 . )

5 - ابن شهر آشوب ؛ : وأخذ البيعة في ملكه للرضا ( عليه السلام ) بعهد المسلمين من غير رضي ، في الخامس من شهر رمضان سنة إحدي ومائتين .

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 12 . عنه البحار : 10/49 ضمن ح 21 . )

- اقتراح ولاية العهد له ( عليه السلام ) وضرب الدراهم باسمه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني عبيد اللّه بن عبداللّه بن طاهر قال : أشار الفضل بن سهل علي المأمون أن يتقرّب إلي اللّه عزّ وجلّ ، وإلي رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بصلة رحمه بالبقيّة بالعهد لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، ليمحو بذلك ما كان من أمر الرشيد فيهم ، وما كان يقدر علي خلافه في شي ء ، فوجّه من خراسان برجاء بن أبي الضحّاك ، وياسر الخادم ، ليشخصا إليه محمّد بن جعفر بن محمّد ، وعليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ، وذلك في سنة مائتين .

فلمّا وصل عليّ بن موسي ( عليهماالسلام )

إلي المأمون وهو بمرو ، ولّاه العهد من بعده ، وأمر للجند برزق سنة ، وكتب إلي الآفاق بذلك ، وسمّاه الرضا ، وضرب الدراهم باسمه ، وأمر الناس بلبس الخضرة ، وترك السواد .

وزوّجه ابنته أُمّ حبيب ، وزوّج ابنه محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ابنته أُمّ الفضل بنت المأمون ، وتزوّج هو ببوران بنت الحسن بن سهل ، زوّجه بها عمّها الفضل ، وكان كلّ هذا في يوم واحد ، وما كان يحبّ أن يتمّ العهد للرضا ( عليه السلام ) بعده .

قال الصوليّ : وقد صحّ عندي ما حدّثني به أحمد بن عبيد اللّه من جهات ، منها : أنّ عون بن محمّد ، حدّثني عن الفضل بن سهل النوبختيّ ، أو عن أخ له قال : لمّا عزم المأمون علي العقد للرضا ( عليه السلام ) بالعهد قلت : واللّه ! لأعتبرنّ ما في نفس المأمون من هذا الأمر ، أيحبّ إتمامه ، أو هو تصنّع به ؟

فكتبت إليه علي يد خادم له كان يكاتبني بأسراره علي يده ، وقد عزم ذوالرياستين علي عقد العهد ، والطالع السرطان ، وفيه المشتري والسرطان ، وإن كان شرف المشتري ، فهو برج منقلب لايتمّ أمر ينعقد فيه ، ومع هذا فإنّ المرّيخ في الميزان [الذي هو الرابع ووتد الأرض ] في بيت العاقبة ، وهذا يدلّ علي نكبة المعقود له ، وعرّفت أميرالمؤمنين ذلك ، لئلاّ يعتب عليّ إذا وقف علي هذا من غيري .

فكتب إليّ : إذا قرأت جوابي إليك فاردده إليّ مع الخادم ، ونفسك أن يقف أحد علي ما عرّفتنيه ، أو أن يرجع ذو

الرياستين عن عزمه ، فإنّه إن فعل ذلك ألحقت الذنب بك ، وعلمت أنّك سببه .

قال : فضاقت عليّ الدنيا وتمنّيت أنّي ما كنت كتبت إليه ، ثمّ بلغني أنّ الفضل بن سهل ذا الرياستين قد تنبّه علي الأمر ، ورجع عن عزمه ، وكان حسن العلم بالنجوم ، فخفت واللّه علي نفسي ، وركبت إليه فقلت له : أتعلم في السماء نجماً أسعد من المشتري ؟

قال : لا .

قلت : أفتعلم أنّ في الكواكب نجماً يكون في حال أسعد منها في شرفها ؟

قال : لا .

قلت : فامض العزم علي ذلك إذ كنت تعقده ، وسعد الفلك في أسعد حالاته ، فأمضي الأمر علي ذلك ، فما علمت أنّي من أهل الدنيا حتّي وقع العهد فزعاً من المأمون .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 147/2 ح 19 ، عنه البحار : 132/49 ح 8 .

إعلام الوري : 75/2 س 1 ، باختصار .

تذكرة الخواصّ : 315 س 21 ، باختصار .

مروج الذهب : 28/4 ، س 3 .

تاريخ الإسلام : 270/14 س 21 ، أشار إلي مضمونه .

قطعة منه في ( أزواجه ) . )

- شرائطه ( عليه السلام ) لقبول ولاية عهده للمأمون :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، فلم يزل

المأمون يكاتبه في ذلك ، حتّي علم أنّه لا محيص له ، و أنّه لا يكفّ عنه ، فخرج ( عليه السلام ) ، ولأبي جعفر ( عليه السلام ) سبع سنين .

فكتب إليه المأمون : لا تأخذ علي طريق الجبل وقمّ ، وخذ علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، حتّي وافي مرو ، فعرض عليه المأمون أن يتقلّد الأمر والخلافة ، فأبي أبو الحسن ( عليه السلام ) قال : فولاية العهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : علي شروط أسألكها .

قال المأمون له : سل ما شئت .

فكتب الرضا ( عليه السلام ) : إنّي داخل في ولاية العهد علي أن لا آمر ولا أنهي ، ولا أفتي ولا أقضي ، ولا أولّي ولا أعزل ، ولا أغيّر شيئاً ممّا هو قائم ، وتعفيني من ذلك كلّه ،

فأجابه المأمون إلي ذلك كلّه . . . .

( الكافي : 488/1 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 781 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . ثمّ ملك عبد اللّه المأمون ، عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً . . . ثمّ قبل ( عليه السلام ) ولاية العهد من المأمون ، وهو باك حزين علي أن لايولّي أحداً ولايعزل أحداً ، ولايغيّر رسماً ولاسنّة ، وأن يكون في الأمر مشيراً من بعيد ، فأخذ المأمون له البيعة علي الناس ، الخاصّ منهم والعامّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) :

18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 3 . )

- حضور الخطباء والشعراء عنده ( عليه السلام ) يوم قبوله ولاية العهد :

1 - الشيخ المفيد؛ : ذكر المدائنيّ عن رجاله ، قال : لمّا جلس الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) في الخلع بولاية العهد ، قام بين يديه الخطباء والشعراء ، وخفقت الألوية علي رأسه ، فذكر عن بعض من حضر ممّن كان ( اللواء : العَلَم ، وهو دون الراية . ( ج ) أَلوية ، وأَلويات . المعجم الوسيط : 848 . )

يختصّ بالرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : كنت بين يديه في ذلك اليوم ، فنظر إليّ وأنا مستبشر بما جري ، فأومأ إليّ أن ادن ، فدنوت منه فقال لي من حيث لايسمعه غيري : لاتشغل قلبك بهذا الأمر ، ولاتستبشر له ، فإنّه شي ء لايتمّ .

( الإرشاد : 312 س 4 .

إعلام الوري : 74/2 س 13 . عنه مدينة المعاجز : 175/7 ح 2250 ، وإثبات الهداة : 299/3 ح 135 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 256 س 18 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 317/3 س 14 .

كشف الغمّة : 277/2 س 17 .

نور الأبصار : 317 س 12 .

الأنوار البهيّة : 229 س 18 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بالوقايع الآتية ) . )

2 - الإربليّ ؛ : في سنة سبعين وستّمأة وصل من مشهده ال شريف ( عليه السلام ) أحد قوّامه ، ومعه العهد الذي كتبها المأمون بخطّ

يده ، وبين سطوره ، وفي ظهره بخطّ الإمام ( عليه السلام ) ما هو مسطور ، فقبّلت مواقع أقلامه ، وسرّحت طرفي في رياض كلامه ، وعدّدت الوقوف عليه من منن اللّه وإنعامه ، ونقلته حرفاً فحرفاً ، وما هو بخطّ المأمون :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، هذا كتاب كتبه عبد اللّه بن هارون الرشيد أمير المؤمنين لعليّ بن موسي بن جعفر وليّ عهده ، أمّا بعد : . . .

صورة ما كان علي ظهر العهد بخطّ الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لا معقّب لحكمه ، ولا رادّ لقضائه ، يعلم خائنة الأعين ، وما تخفي الصدور ، وصلاته علي نبيّه محمّد خاتم النبيّين ، وآله الطيّبين الطاهرين ، أقول : وأنا عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : : أنّ أمير المؤمنين عضده اللّه بالسداد ، ووفّقه للرشاد ، عرف من حقّنا ما جهله غيره ، فوصل أرحاماً قطعت ، وأمن نفوساً فزعت ، بل أحياها وقد تلفت ، وأغناها إذ افتقرت ، مبتغياً رضا ربّ العالمين ، لا يريد جزاء من غيره ، وسيجزي اللّه الشاكرين ، ولا يضيع أجر المحسنين ، وأنّه جعل إليّ عهده ، والإمرة الكبري إن بقيت بعده ، فمن حلّ عقدة أمر اللّه بشدّها ، وفصم عروة أحبّ اللّه إيثاقها ، فقد أباح حريمه ، وأحلّ محرّمه ، إذ كان بذلك زارياً علي الإمام ، منهتكاً حرمة الإسلام ، بذلك جري السالف ، فصبر عنه علي الفلتات ، ولم يعترض بعدها علي الغرمات ، خوفاً من شتات

الدين ، واضطراب حبل المسلمين ، ولقرب أمر الجاهليّة ، ورصد فرصة تنتهز ، وبايقة تبتدر ، وقد جعلت اللّه علي نفسي ، إن استرعاني أمر المسلمين ، وقلّدني خلافته ، العمل فيهم عامّة ، وفي بني العبّاس بن عبد المطّلب خاصّة ، بطاعته وطاعة رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأن لا أسفك دماً حراماً ، ولا أبيح فرجاً ولا مالاً ، إلّا ما سفكته حدود اللّه ، وأباحته فرايضه ، وأن أتخيّر الكفاة جهدي وطاقتي ، وجعلت بذلك علي نفسي عهداً مؤكّداً يسألني اللّه عنه ، فإنّه عزّوجلّ يقول : ( وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسُْولًا ) ، وإن أحدثت ، أو غيّرت ، أو بدّلت ، كنت للغير مستحقّاً؛ وللنكال متعرّضاً ، وأعوذ باللّه من سخطه ، وإليه أرغب في التوفيق لطاعته ، والحول بيني وبين معصيته ، في عافية لي وللمسلمين .

والجامعة والجفر يدلّان علي ضدّ ذلك ، وما أدري ما يفعل بي ولا بكم ، إن الحكم إلّا للّه يقضي بالحقّ وهو خير الفاصلين ، لكنّي امتثلت أمر أميرالمؤمنين ، وآثرت رضاه ، واللّه يعصمني وإيّاه ، وأشهدت اللّه علي نفسي بذلك ، وكفي باللّه شهيداً . . . .

( كشف الغمّة : 333/2 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2498 . )

3 )

- كيفيّة عرض الولاية عليه ( عليه السلام ) وقبوله :

1 - الفتّال النيسابوريّ ؛ : روي : أنّ المأمون قد أنفذ إلي جماعة من آل أبي طالب ، فحملهم إليه من المدينة ، وفيهم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فأخذ بهم علي

طريق البصرة حتّي جاؤوه بهم ، وكان المتولّي لإشخاصهم المعروف بالجلوديّ ، فقدم بهم علي المأمون فأنزلهم داراً ، وأنزل الرضا ( عليه السلام ) داراً ، وأكرمه وعظّم أمره ، ثمّ أنفذ إليه إنّي أُريد أن أخلع نفسي من الخلافة ، وأُقلّدك إيّاها ، فمارأيك في ذلك ؟

فأنكر الرضا ( عليه السلام ) هذا الأمر وقال له : أُعيذك باللّه يا أميرالمؤمنين ! من هذا الكلام ، وأن يسمع به أحد .

فردّ عليه الرسول : فإذا أبيت ما عرضت عليك فلابدّ من ولاية العهد بعدي ، فأبي الرضا ( عليه السلام ) إباءاً شديداً ، فاستدعاه إليه ومعه الفضل بن سهل ذو الرياستين ليس في المجلس غيرهم وقال له : إنّي قد رأيت أن أُقلّدك أمر المسلمين ، وأفسخ ما في رقبتي ، وأضعه في رقبتك .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : اللّه ، اللّه ، يا أميرالمؤمنين ! إنّه لاطاقة لي بذلك ، ولاقوّة لي عليه .

قال له : فإنّي مولّيك العهد من بعدي .

فقال له : اعفني من ذلك ياأميرالمؤمنين !

فقال له المأمون كلاماً كالتهديد فيه علي الإمتناع عليه وقال في كلامه : إنّ عمر بن الخطّاب جعل الشوري في ستّة ، أحدهم جدّك أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وشرط فيمن خالف منهم أن يضرب عنقه ، ولابدّ من قبولك ماأُريد منك ، فإنّي لاأجد محيصاً عنه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فإنّي أُجيبك إلي ما تريد من ولاية العهد ، علي أنّني لا آمر ، ولا أنهي ، ولا أفتي ، ولا أقضي ، ولا أولّي ، ولا

أعزل ، ولا أُغيّر شيئاً ممّا هو قائم ، فأجابه المأمون إلي ذلك كلّه ، وخرج ذو الرياستين وهو يقول : واعجباً ! وقد رأيت عجباً ، سلوني مارأيت ؟

فقالوا : وما رأيت ، أصلحك اللّه ؟ !

قال : رأيت المأمون أميرالمؤمنين يقول : قد رأيت أن أُقلّدك أُمور المسلمين ، وأفسخ ما في رقبتي ، وأجعله في رقبتك ، ورأيت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : يا أميرالمؤمنين ! لا طاقة لي بذلك ولا قوّة ، فما رأيت خلافة قطّ كانت أضيع منها أميرالمؤمنين يتقصّي منها ، ويعرضها علي عليّ بن موسي الرضا ، وعليّ بن موسي الرضا يرفضها ويأبي .

( روضة الواعظين : 247 س 15 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 141/2 ح 6 ، باختصار . عنه وسائل الشيعة : 205/17 ح 22352 .

إرشاد المفيد : 309 س 24 ، بتفاوت ، عنه وعن العيون ، البحار : 136/49 ح 11 . .

إعلام الوري : 72/2 س 3 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 275/2 س 7 .

مقاتل الطالبيّين : 454 س 8 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( أحواله مع المأمون ) و ( علّة قبوله لولاية العهد ) . )

- امتناعه عن التدخّل في أمور الولاية :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : قال لي المأمون : ياأباالحسن ! لو كتبت إلي بعض من يطيعك في هذه النواحي

التي قد فسدت علينا . قال : قلت له : يا أميرالمؤمنين ! إن وفيت لي وفيت لك ، إنّما دخلت في هذا الأمر الذي دخلت فيه ، علي أن لا آمر ، ولا أنهي ، ولا أولّي ، ولا أعزل ، وما زادني هذا الأمر الذي دخلت فيه في النعمة عندي شيئاً ، ولقد كنت بالمدينة ، وكتابي ينفذ في المشرق والمغرب ، ولقد كنت أركب حماري ، وأمرّ في سكك المدينة ، وما بها أعزّ منّي ، وما كان بها أحد منهم يسألني حاجة يمكنني قضاؤها له إلّا قضيتها له .

قال : فقال لي : أفي لك .

( الكافي : 132/8 ح 134 . عنه البحار : 155/49 ح 27 ، والوافي : 823/3 ح 1432 .

قطعة منه في ( أحواله مع المأمون ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، فلم يزل المأمون يكاتبه في ذلك ، حتّي علم أنّه لا محيص له ، و أنّه لا يكفّ عنه ، فخرج ( عليه السلام ) ، ولأبي جعفر ( عليه السلام ) سبع سنين . . . .

فعرض عليه المأمون أن يتقلّد الأمر والخلافة ، فأبي أبو الحسن ( عليه السلام ) قال : فولاية العهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : علي شروط أسألكها .

قال المأمون له :

سل ما شئت . . . .

( الكافي : 488/1 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 781 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثنإ؛ معاوية بن حكيم ، عن معمّر بن خلّاد قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) قال لي المأمون يوماً : يا أباالحسن ! انظر بعض من تثق به ، نولّيه هذه البلدان التي قد فسدت علينا .

فقلت له : تفي لي ، وأُوافي لك ، فإنّي إنّما دخلت فيما دخلت علي أن لا آمر فيه ولا أنهي ، ولا أعزل ولا أولّي ، ولا أُشير حتّي يقدّمني اللّه قبلك ، فواللّه ! إنّ ( في البحار : ولا أُسيّر . )

الخلافة لشي ء ماحدّثت به نفسي ، ولقد كنت بالمدينة أتردّد في طرقها علي دابّتي ، وإنّ أهلها وغيرهم يسألوني الحوائج ، فأقضيها لهم ، فيصيرون كالأعمام لي ، وأنّ كتبي لنافذة في الأمصار ، وما زدتني من نعمة هي عليّ من ربّي .

فقال له : أفي لك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 166/2 ح 29 . عنه البحار : 144/49 ح 20 ، وحلية الأبرار : 475/4 ح 4 .

قطعة منه في ( أحواله مع المأمون ) . )

- أخذ البيعة له ( عليه السلام ) بولاية العهد من غير رضاه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . غياث بن أسيد ، قال

: سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . ثمّ ملك عبد اللّه المأمون ، عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً؛ فأخذ البيعة في ملكه لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، بعهد المسلمين من غير رضاه ، وذلك بعد أن هدّده بالقتل ، وألحّ عليه مرّة بعد أُخري ، في كلّها يأبي عليه ، حتّي أشرف من تأبيه علي الهلاك . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 3 . )

- علّة قبوله ولاية العهد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ ، عن أبيه قال : حدّثنا محمّد بن نصير ، عن الحسن بن موسي قال : روي أصحابنا عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال له رجل : أصلحك اللّه ! كيف صرت إلي ما صرت إليه من المأمون ؟ وكأنّه أنكر ذلك عليه .

فقال له أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : يا هذا ! أيّهما أفضل ، النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أو الوصيّ ؟

فقال : لا ، بل النبيّ .

قال ( عليه السلام ) : فأيّهما أفضل ، مسلم أو مشرك ؟

قال : لا ، بل مسلم .

قال ( عليه السلام ) : فإنّ العزيز ، عزيز مصر كان مشركاً ، وكان يوسف ( عليه السلام ) نبيّاً ، وإنّ المأمون مسلم ، وأنا وصيّ؛ ويوسف سئل العزيز أن

يولّيه حين قال : ( اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) ، وأنا أُجبرت ( يوسف : 55/12 . )

علي ذلك .

وقال ( عليه السلام ) : في قوله تعالي : ( اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) .

قال : حافظ لما في يدي ، عالم بكلّ لسان .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 138/2 ح 1 . عنه نور الثقلين : 432/2 ح 100 . عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 202/17 ح 22347 ، قطعة منه . عنه وعن العيّاشيّ ، البحار : 136/49 ح 10 ، قطعة منه ، و267/12 ح 37 .

تفسير العيّاشيّ : 180/2 ح 38 ، قطعة منه ، و181 ح 39 ، قطعة منه . عنه مستدرك الوسائل : 139/13 ح 15013 ، والبرهان : 256/2 ح 63 .

علل الشرائع : 238 ب 173 ح 2 .

قطعة منه في ( سورة يوسف : 55/12 ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن تا تانة ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه إبراهيم بن هاشم ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : إنّ المأمون قال للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! قد عرفت علمك وفضلك وزهدك ، وورعك وعبادتك ، وأراك أحقّ بالخلافة منّي .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : بالعبوديّة للّه عزّ وجلّ أفتخر ، وبالزهد في الدنيا أرجو النجاة من شرّ الدنيا ، وبالورع عن المحارم أرجو الفوز بالمغانم ،

وبالتواضع في الدنيا أرجو الرفعة عند اللّه عزّ وجلّ .

فقال له المأمون : فإنّي قد رأيت أن أعزل نفسي عن الخلافة ، وأجعلها لك وأُبايعك .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إن كانت هذه الخلافة لك ، واللّه جعلها لك ، فلايجوز لك أن تخلع لباساً ألبسك اللّه وتجعله لغيرك ، وإن كانت الخلافة ليست لك فلايجوز لك أن تجعل لي ما ليس لك .

فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه فلابدّ لك من قبول هذا الأمر !

فقال ( عليه السلام ) : لست أفعل ذلك طائعاً أبداً ، فما زال يجهد به أيّاماً حتّي يئس من قبوله .

فقال له : فإن لم تقبل الخلافة ، ولم تجب مبايعتي لك ، فكن وليّ عهدي له ، تكون الخلافة بعدي .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : واللّه لقد حدّثني أبي ، عن آبائه ، عن أم يرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي أُخرج من الدنيا قبلك مسموماً مقتولاً بالسمّ مظلوماً ، تبكي عليّ مليكة السماء وملائكة الأرض ، وأُدفن في أرض غربة إلي جنب هارون الرشيد .

فبكي المأمون ، ثمّ قال له : يا ابن رسول اللّه ومن الذي يقتلك ، أو يقدر علي الإساءة إليك وأنا حيّ ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أما إنّي لو أشاء أن أقول ، لقلت من الذي يقتلني .

فقال المأمون : يا ابن رسول اللّه إنّما تريد بقولك هذا التخفيف عن نفسك ، ودفع هذا الأمر عنك ، ليقول الناس إنّك زاهد

في الدنيا .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : واللّه ما كذبت منذ خلقني ربّي عزّ وجلّ ، وما زهدت في الدنيا للدنيا ، وإنّي لأعلم ماتريد .

فقال المأمون : وما أُريد ؟

قال ( عليه السلام ) : الأمان علي الصدق .

قال : لك الأمان .

قال : تريد بذلك أن يقول الناس : إنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) لم يزهد في الدنيا؛ بل زهدت الدنيا فيه ، ألا ترون كيف قبل ولاية العهد طمعاً في الخلافة !

فغضب المأمون ، ثمّ قال : إنّك تتلقّاني أبداً بما أكرهه ، وقد أمنت سطوتي ، فباللّه أُقسم لئن قبلت ولاية العهد ، وإلّا أجبرتك علي ذلك ، فإن فعلت ، وإلّا ضربت عنقك !

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قد نهاني اللّه تعالي أن ألقي بيدي إلي التهلكة ، فإن كان الأمر علي هذا ، فافعل ما بدا لك ، وأنا أقبل ذلك علي أنّي لاأُولّي أحداً ، ولاأعزل أحداً ، ولاأنقض رسماً ولا سنّة ، وأكون في الأمر من بعيد مشيراً ، فرضي منه بذلك وجعله وليّ عهده علي كراهة منه ( عليه السلام ) بذلك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 139/2 ح 3 . عنه نور الثقلين : 180/1 ح 634 قطعة منه .

علل الشرائع : 237 ب 173 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 134/7 ح 2239 ، وحلية الأبرار : 439/4 ح 1 .

أمالي الصدوق : 65 ح 3 . عنه وعن العيون والعلل ، البحار : 128/49 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 203/17

ح 22349 ، وإثبات الهداة : 266/1 ح 105 ، قطعة منه .

روضة الواعظين : 246 س 6 ، مرسلاً .

المناقب لابن شهرآشوب : 362 س 22 ، مرسلاً بتفاوت .

ينابيع المودّة : 167/3 س 1 ، بتفاوت .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 472 س 19 ، قطعة منه ، بتفاوت .

كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ضمن مجموعة نفيسة : 224 س 9 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( علمه بكيفيّة استشهاده وقاتله ) و ( أحواله مع المأمون ) و ( ما رواه عن رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن الريّان بن الصلت قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقلت له : ياابن رسول اللّه ! الناس يقولون : إنّك قبلت ولاية العهد مع إظهارك الزهد في الدنيا !

فقال ( عليه السلام ) : قد علم اللّه كراهتي لذلك ، فلمّا خيّرت بين قبول ذلك وبين القتل ، اخترت القبول علي القتل ، ويحهم ! أما علموا أنّ يوسف ( عليه السلام ) كان نبيّاً ورسولاً ، فلمّا دفعته الضرورة إلي تولّي خزائن العزيز ، ( قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) ، ودفعتني الضرورة إلي قبول ذلك ( يوسف : 55/12 . )

( في الأمالي وروضة الواعظين : دفعت لي . )

علي إكراه وإجبار

بعد الإشراف علي الهلاك ، علي أنّي ما دخلت في هذا الأمر إلّا دخول خارج منه ، فإلي اللّه المشتكي وهو المستعان .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 139/2 ح 2 . عنه نور الثقلين : 432/2 ح 99 ، والبرهان : 256/2 ح 67 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 130/49 ح 4 . عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 203/17 ح 22348 .

أمالي الصدوق : 68 ح 3 .

علل الشرائع : 239 ب 173 ح 3 .

روضة الواعظين : 247 س 7 ، مرسلاً عن الريّان بن الصلت .

قطعة منه في ( سورة يوسف : 55/12 ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبداللّه الورّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : واللّه ! ما دخل الرضا ( عليه السلام ) هذا الأمر طائعاً ، ولقد حمل إلي الكوفة مكرهاً ، ثمّ أشخص منها علي طريق البصرة وفارس إلي مرو .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 141/2 ح 5 . عنه البحار : 140/49 ح 15 ، ووسائل الشيعة : 205/17 ح 22351 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبداللّه الكوفيّ ، عن محمّد بن إسماعيل البرمكيّ ، عن محمّد بن عرفة قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه

! ما حملك علي الدخول في ولاية العهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما حمل جدّي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) علي الدخول في الشوري .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 140/2 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 205/17 ح 22350 ، والبحار : 140/49 ح 14 .

المناقب لابن شهرآشوب : 364/4 س 14 . )

6 - الفتّال النيسابوريّ ؛ : روي : أنّ المأمون قد أنفذ إلي جماعة من آل أبي طالب ، فحملهم إليه من المدينة ، وفيهم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فأخذ بهم علي طريق البصرة حتّي جاؤوه بهم ، وكان المتولّي لإشخاصهم المعروف بالجلوديّ ، فقدم بهم علي المأمون فأنزلهم داراً ، وأنزل الرضا ( عليه السلام ) داراً ، وأكرمه وعظّم أمره ، ثمّ أنفذ إليه إنّي أُريد أن أخلع نفسي من الخلافة ، وأُقلّدك إيّاها ، فمارأيك في ذلك ؟

فأنكر الرضا ( عليه السلام ) هذا الأمر وقال له : أُعيذك باللّه يا أميرالمؤمنين ! من هذا الكلام ، وأن يسمع به أحد .

فردّ عليه الرسول : فإذا أبيت ما عرضت عليك فلابدّ من ولاية العهد بعدي ، فأبي الرضا ( عليه السلام ) إباءاً شديداً ، فاستدعاه إليه ومعه الفضل بن سهل ذو الرياستين ليس في المجلس غيرهم وقال له : إنّي قد رأيت أن أُقلّدك أمر المسلمين ، وأفسخ ما في رقبتي ، وأضعه في رقبتك .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : اللّه ، اللّه ، يا أميرالمؤمنين ! إنّه لاطاقة لي بذلك ، ولاقوّة لي عليه .

قال له

: فإنّي مولّيك العهد من بعدي .

فقال له : اعفني من ذلك ياأميرالمؤمنين !

فقال له المأمون كلاماً كالتهديد فيه علي الإمتناع عليه وقال في كلامه : إنّ عمر بن الخطّاب جعل الشوري في ستّة ، أحدهم جدّك أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وشرط فيمن خالف منهم أن يضرب عنقه ، ولابدّ من قبولك ماأُريد منك ، فإنّي لاأجد محيصاً عنه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فإنّي أُجيبك إلي ما تريد من ولاية العهد ، علي أنّني لا آمر ، ولا أنهي ، ولا أفتي ، ولا أقضي ، ولا أولّي ، ولا أعزل ، ولا أُغيّر شيئاً ممّا هو قائم ، فأجابه المأمون إلي ذلك كلّه . . . .

( روضة الواعظين : 247 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 753 . )

4 )

- اقتداؤه برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قبول ولاية العهد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا محمّد بن يزيد المبرّد قال : حدّثني الحافظ ، عن ثمامة بن أشرس قال : عرض المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) بالإمتنان عليه ، بأن ولّاه العهد فقال له : إنّ من أخذ برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لحقيق أن يعطي به .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 144/2 ح 12 . عنه البحار : 163/49 ح 2 .

كشف الغمّة : 306/2 س 19 ، بتفاوت واختصار . عنه البحار

: 172/49 ضمن ح 9 . )

- إرشاده ( عليه السلام ) للمأمون في أمر الولاية :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا أحمد بن القاسم بن إسماعيل قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : لمّا عقد المأمون البيعة لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال له الرضا ( عليه السلام ) : ياأميرالمؤمنين ! إنّ النصح لك واجب ، والغشّ لاينبغي لمؤمن ، إنّ العامّة تكره ما فعلت بي ، والخاصّه تكره مإ؛

ِ فعلت بالفضل بن سهل ، والرأي لك أن تبعّدنا عنك ، حتّي يصلح لك أمرك .

قال إبراهيم : فكان واللّه ! قوله هذا السبب في الذي آل الأمر إليه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 145/2 ح 15 . عنه البحار : 290/49 ح 3 .

كشف الغمّة : 309/2 س 3 . )

- خطبة له ( عليه السلام ) بعد بيعة الناس بولاية العهد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن إسحاق قال : حدّثنا أبي قال : لمّا بويع الرضا ( عليه السلام ) بالعهد ، اجتمع الناس إليه يهنّئونه ، فأومي ء إليهم فأنصتوا ، ثمّ قال بعد أن استمع كلامهم : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لامعقّب لحكمه ، ولارادّ لقضائه ، ( يَعْلَمُ خَآلِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ )

وصلّي اللّه علي محمّد في الأوّلين ( غافر : 19/40 . )

والآخرين ، وعلي آله الطيّبين الطاهرين ، أقول وأنا عليّ بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) : إنّ أميرالمؤمنين عضده اللّه بالسداد ، ووفّقه للرشاد ، عرف من حقّنا ما جهله غيره ، فوصل أرحاماً قطعت ، وآمن نفوساً فزعت؛ بل أحياها وقد تلفت ، وأغناها إذا افتقرت ، مبتغياً رضي ربّ العالمين ، لايريد جزاء إلّا من عنده؛

( وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّكِرِينَ ) و ( لَايُضِيعُ أَجْرَ ( آل عمران : 144/3 . )

الْمُحْسِنِينَ ) وأنّه جعل إليّ عهده ، والإمرة الكبري إن بقيت بعده ، فمن ( التوبة : 120/9 . )

حلّ عقدة أمر اللّه تعالي بشدّها ، وقصم عروة أحبّ اللّه إيثاقها ، فقد أباح حريمه ، وأحلّ محرّمه ، إذا كان بذلك زارياً علي الإمام ، منتهكاً حرمة الإسلام؛ بذلك ( زاره : عابه وعاتبه . المعجم الوسيط : 393 . )

جري السالف ، فصبر منه علي الفلتات ، ولم يعترض بعدها علي الغرمات ، خوفاً ( الفلتة : الأمر يحدث من غير رويّة وإحكام . المعجم الوسيط : 699 . )

علي شتات الدين ، واضطراب حبل المسلمين ، ولقرب أمر الجاهليّة ، ورصد المنافقين فرصة تنتهز ، وبائقة تبتدر ، وما أدري ما يفعل بي ولابكم ، إن الحكم ( البائقة : الداهية ، والشرّ . المعجم الوسيط : 77 . )

إلّا للّه ، يقضي الحقّ وهو خير الفاصلين .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 146/2 ح 17 . عنه البحار : 141/49 ح 17 ، وتحفة العالم

: 45/2 س 3 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( سورة آل عمران : 144/3 ) ، و ( سورة التوبة : 120/9 ) ، و ( سورة غافر : 19/40 ) . )

- تدبير الفضل بن سهل في ولاية العهد للرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن الريّان بن الصلت قال : أكثر الناس في بيعة الرضا من القوّاد والعامّة ، ومن لم يحب ذلك وقالوا : إنّ هذا من تدبير الفضل بن سهل ذي الرياستين ، فبلغ المأمون ذلك ، فبعث إليّ في جوف الليل ، فصرت إليه فقال : يا ريّان ! بلغني أنّ الناس يقولون : إنّ بيعة الرضا ( عليه السلام ) كانت من تدبير الفضل بن سهل .

فقلت : يا أميرالمؤمنين ! يقولون ذلك .

قال : ويحك ، يا ريّان ! أيجسر أحد أن يجي ء إلي خليفة وابن خليفة قد استقامت له الرعيّة والقوّاد ، واستوت له الخلافة ، فيقول له : ادفع الخلافة من يدك إلي غيرك ، أيجوز هذا في العقل ؟

قال : قلت له : لا ، واللّه ! يا أميرالمؤمنين ! ما يجسر علي هذا أحد .

قال : لا ، واللّه ! ما كان كما يقولون ، ولكنّي سأُخبرك بسبب ذلك ، أنّه لمّا كتب إليّ محمّد أخي يأمرني بالقدوم عليه فأبيت ( عليه ) ، عقد لعليّ بن عيسي بن ( ما بين المعقوفتين من البحار . )

هامان ،

وأمره أن يقيّدني بقيد ، ويجعل الجامعة في عنقي ، فورد عليّ بذلك الخبر ، وبعثت هرثمة بن أعين إلي سجستان وكرمان وما والاها ، فأفسد عليّ أمري فانهزم هرثمة وخرج صاحب السرير ، وغلب علي كور خراسان من ناحية ، ( الكورة : الصقع ، والبقعة التي يجتمع فيها قري ومَحالٌ . المعجم الوسيط : 804 . )

فورد عليّ هذا كلّه في أُسبوع ، فلمّا ورد ذلك عليّ لم يكن لي قوّة في ذلك ، ولا كان لي مال أتقوّي به ، ورأيت من قوّادي ورجالي الفشل والجبن ، أردت أن ألحق ( فَشِلَ : تراخي وَجَبُنَ . المعجم الوسيط : 690 . )

بمَلِك كابل فقلت في نفسي : مَلِك كابل رجل كافر ، ويبذل محمّد له الأموال فيدفعني إلي يده ، فلم أجد وجهاً أفضل من أن أتوب إلي اللّه تعالي من ذنوبي ، وأستعين به علي هذه الأمور ، وأستجير باللّه تعالي ، وأمرت بهذا البيت - وأشار إلي بيت - فكنس ، وصببت عليّ الماء ، ولبست ثوبين أبيضين ، وصلّيت أربع ركعات ، فقرأت فيها من القرآن ما حضرني ، ودعوت اللّه تعالي واستجرت به ، وعاهدته عهداً وثيقاً بنيّة صادقة ، أن أفضي اللّه بهذا الأمر إليّ ، وكفاني عادية هذه الأمور الغليظة أن أضع هذا الأمر في موضعه الذي وضع اللّه فيه ، ثمّ قوي فيه قلبي ، فبعثت طاهراً إلي عليّ بن عيسي بن هامان فكان من أمره ما كان ، ورددت هرثمة بن أعين إلي رافع ( بن أعين ) فظفر به وقتله ، وبعثت إلي صاحب السرير فهاديته وبذلت له شيئاً حتّي رجع

، فلم يزل أمري يتقوّي حتّي كان من أمر محمّد ما كان ، وأفضي اللّه إليّ بهذا الأمر واستوي لي ، فلمّا وفي اللّه تعالي بما عاهدته عليه ، أحببت أن أفي اللّه بما عاهدته ، فلم أر أحداً أحقّ بهذا الأمر من أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فوضعتها فيه فلم يقبلها علي ما قد علمت ، فهذا كان سببها .

فقلت : وفّق اللّه أميرالمؤمنين .

فقال : يا ريّان ! إذا كان غداً وحضر الناس فاقعد بين هؤلاء القوّاد وحدّثهم بفضل أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

فقلت : يا أميرالمؤمنين ! ما أحسن من الحديث شيئاً إلّا ما سمعته منك !

فقال : سبحان اللّه ! ما أجد أحداً يعينني علي هذا الأمر ، لقد هممت أن أجعل أهل قمّ شعاري ودثاري .

فقلت : يا أميرالمؤمنين ! أنا أُحدّث عنك بما سمعته منك من الأخبار ؟

فقال : نعم ، حدّث عنّي بما سمعته منّي من الفضائل ، فلمّا كان من الغد قعدت بين القوّاد في الدار فقلت : حدّثني أميرالمؤمنين ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه .

وحدّثني أميرالمؤمنين ، عن أبيه ، عن آبائه قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ منّي بمنزلة هارون من موسي ، وكنت أُخلّط الحديث بعضه ببعض لا أحفظه علي وجهه ، وحدّثت بحديث خيبر ، وبهذه الأخبار المشهورة .

فقال عبداللّه بن مالك الخزاعيّ : رحم اللّه عليّاً ، كان

رجلاً صالحاً .

وكان المأمون قد بعث غلاماً إلي مجلسنا يسمع الكلام فيؤدّيه إليه .

قال الريّان : فبعث إليّ المأمون فدخلت إليه ، فلمّا رآني قال : يا ريّان ! ماأرواك للأحاديث وأحفظك لها ؟

قال : قد بلغني ما قال اليهوديّ عبداللّه بن مالك في قوله : رحم اللّه عليّاً ، كان رجلاً صالحاً ، واللّه لأقتلنّه إن شاء اللّه ، وكان هشام بن إبراهيم الراشديّ الهمدانيّ من أخصّ الناس عند الرضا ( عليه السلام ) من قبل أن يحمل ، وكان عالماً أديباً لبيباً ، وكانت أُمور الرضا ( عليه السلام ) تجري من عنده وعلي يده ، وتصيره الأموال من النواحي كلّها إليه قبل حمل أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فلمّا حمل أبوالحسن اتّصل هشام بن إبراهيم بذي الرياستين وقرّبه ذوالرياستين وأدناه ، فكان ينقل أخبار الرضا ( عليه السلام ) إلي ذي الرياستين والمأمون ، فحظي بذلك عندهما ، وكان لا يخفي عليهما من أخباره شيئاً ، فولّاه المأمون حجابة الرضا ( عليه السلام ) ، فكان لايصل إلي الرضا ( عليه السلام ) إلّا من أحبّ ، وضيّق علي الرضا ( عليه السلام ) ، وكان من يقصده من مواليه لايصل إليه ، وكان لايتكلّم الرضا ( عليه السلام ) في داره بشي ء إلّا أورده هشام علي المأمون وذي الرياستين ، وجعل المأمون العبّاس ابنه في حجر هشام وقال له : أدّبه .

فسمّي هشام العبّاسيّ لذلك .

قال : وأظهر ذو الرياستين عداوة شديدة لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وحسده علي ما كان المأمون يفضّله ، فأوّل ما ظهر لذي الرياستين من

أبي الحسن ( عليه السلام ) أنّ ابنة عمّ المأمون كانت تحبّه وكان يحبّها ، وكان ينفتح باب حجرتها إلي مجلس المأمون ، وكانت تميل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وتحبّه ، وتذكر ذا الرياستين وتقع فيه .

فقال ذو الرياستين حين بلغه ذكرها له : لاينبغي أن يكون باب دار النساء مشرعاً إلي مجلسك .

فأمر المأمون بسدّه ، وكان المأمون يأتي الرضا ( عليه السلام ) يوماً والرضا ( عليه السلام ) يأتي المأمون يوماً ، وكان منزل أبي الحسن ( عليه السلام ) بجنب منزل المأمون ، فلمّا دخل أبوالحسن ( عليه السلام ) إلي المأمون ونظر إلي الباب مسدوداً قال : ياأميرالمؤمنين ! ماهذا الباب الذي سددته ؟

فقال : رأي الفضل ذلك وكرهه ، فقال ( عليه السلام ) : « إنّا للّه وإنّا إليه راجعون » ماللفضل والدخول بين أميرالمؤمنين وحرمه ! قال : فما تري ؟

قال : فتحه والدخول إلي ابنة عمّك ، ولاتقبل قول الفضل فيما لايحلّ ولايسع ، فأمر المأمون بهدمه ، ودخل علي ابنة عمّه ، فبلغ الفضل ذلك فغمّه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 151/2 ح 22 . عنه حلية الأبرار : 441/4 ح 2 ، والبحار : 137/49 ح 12 ، وإثبات الهداة : 32/2 ح 131 ، قطعة منه ، وح 132 ، قطعة منه . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : وقد ذكر قوم : إنّ الفضل بن سهل أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده : منهم أبو عليّ الحسين بن أحمد السلاميّ

، فإنّه ذكر ذلك في كتابه الذي صنّفه في أخبار خراسان ، وقال : كان الفضل بن سهل ذو الرياستين وزير المأمون ومدبّر أموره ، وكان مجوسيّاً ، فأسلم علي يد يحيي بن خالد وصحبه .

وقيل : بل أسلم سهل والد الفضل علي يدي المهديّ ، وإنّ الفضل اختاره يحيي بن خالد البرمكيّ لخدمة المأمون ، فضمّه إليه فتغلب عليه ، فاستبدّ بالأمر دونه ، فإنّما لقّب بذو الرياستين ، فإنّه تقلّد الوزارة ورياسة الجند .

فقال الفضل حين استخلف المأمون يوماً لبعض من كان يعاشره : أين يقع فعلي فيما آتيته من فعال أبي مسلم فيما أتاه ؟

فقال : إنّ أبا مسلم حوّلها من قبيلة إلي قبيلة ، وأنت حوّلتها من أخ إلي أخ ، وبين الحالتين ما تعلمه .

فقال الفضل بن سهل : فإنّي أُحوّلها من قبيلة إلي قبيلة ، ثمّ أشار إلي المأمون بأن يجعل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وليّ عهده ، فبايعه وأسقط بيعة المؤتمن أخيه؛

وكان عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ورد علي المأمون وهو بخراسان سنة مائتين علي طريق البصرة وفارس مع رجاء بن أبي الضحّاك ، وكان الرضا ( عليه السلام ) متزوّجاً بابنة المأمون ، فلمّا بلغ خبره العبّاسيّين ببغداد ساءهم ذلك ، فأخرجوا إبراهيم بن المهديّ وبايعوه بالخلافة ، ففيه يقول دعبل بن عليّ الخزاعيّ :

يا معشر الأجناد لا تقنطوا

خذوا عطاياكم ولا تسخطوا

فسوف يعطيكم حنينيّة

يلذّها الأمرد والأشمط

( الحَنين : الشوق وشدّة البكاء والطرب . القاموس المحيط : 309/4 . )

( الشَمَط : اختلاط بياض الشعر بسواده ، ( ج ) أَشماط وشِماط

. المعجم الوسيط : 494 . )

والمعبديّات لقوّادكم

لا تدخل الكيس ولا تربط

( قال المجلسيّ : المعبديّات نغمة معروفة . )

وهكذا يرزق أصحابه

خليفة مصحفه البربط

وذلك أنّ إبراهيم بن المهديّ كان مولعاً بضرب العود ، منهمكاً في الشرب ، فلمّا بلغ المأمون خبر إبراهيم علم أنّ الفضل بن سهل أخطأ عليه وأشار بغير الصواب ، فخرج من مرو منصرفاً إلي العراق ، واحتال علي الفضل بن سهل حتّي قتله غالب خال المأمون في حمّام بسرخس مغافصة ، في شعبان سنة ثلاث ومائتين ، ( مغافصة : أي مغالبة . المصباح المنير : 449 . )

واحتال المأمون علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) حتّي سمّ في علّة كانت أصابته فمات ، وأمر بدفنه بسناباذ من طوس بجنب قبر هارون الرشيد ، وذلك في صفر سنة ثلاث ومائتين ، وكان ابن اثنتين وخمسين سنة .

وقيل : ابن خمس وخمسين ( سنة ) .

هذا ما حكاه أبو عليّ الحسين بن أحمد السلاميّ في كتابه .

والصحيح عندي أنّ المأمون إنّما ولّاه العهد وبايع له للنذر الذي قد تقدّم ذكره ، وأنّ الفضل بن سهل لم يزل معادياً ومبغضاً له ، وكارهاً لأمره ، لأنّه كان من صنائع آل برمك ، ومبلغ سنّ الرضا ( عليه السلام ) تسع وأربعون سنة وستّة أشهر ، وكانت وفاته في سنة ثلاث ومائتين ، كما قد أسندته في هذا الكتاب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 165/2 ح 28 . عنه البحار : 142/49 ح 19 .

الأنوار البهيّة : 233 س 3 ، قطعة منه .

قطعة منه

في ( مدّة عمره الشريف ) و ( مبلغ سنّة عند وليّ عهده ) و ( تاريخ شهادته ومحلّ دفنه ) و ( كيفيّة شهادته ) و ( تزويجه ( عليه السلام ) بابنة المأمون ) . )

- استعانة المأمون بالرضا ( عليه السلام ) بعد قتل الفضل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني عون بن محمّد الكنديّ قال : حدّثنا أبو الحسين محمّد بن أبي عبّاد قال : لمّا كان من أمر الفضل بن سهل ما كان وقتل ، دخل المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) يبكي وقال له : هذا وقت حاجتي إليك ياأباالحسن ! فتنظر في الأمر وتعينني .

فقال له : عليك التدبير يا أميرالمؤمنين ! وعلينا الدعاء .

قال : فلمّا خرج المأمون قلت للرضا ( عليه السلام ) : لِمَ أخّرت - أعزّك اللّه - ما قاله لك أميرالمؤمنين وأبيته ؟

فقال : ويحك ، ياأباحسن ! لست من هذا الأمر في شي ء .

( ولعلّ الصحيح أبا حسين كما جاء في سند الحديث . )

قال : فرآني قد اغتممت فقال لي : وما لك في هذا ، لو آل الأمر إلي ما تقول ، وأنت منّي كما أنت عليه الآن ، ما كانت نفقتك إلّا في كمّك ، وكنت كواحد من الناس .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 164/2 ح 25 . عنه البحار : 171/49 ح 8 . )

5 )

- مخالفته ( عليه السلام ) مع الفضل وهشام في

قتل المأمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي أنّه قصد الفضل بن سهل مع هشام بن إبراهيم ، الرضا ( عليه السلام ) فقال له : ياابن رسول اللّه ! جئتك في سرّ ، فاخل لي المجلس ، فأخرج الفضل يميناً مكتوبة بالعتق والطلاق ، ومالا كفّارة له ، وقالا له : إنّما جئناك لنقول كلمة حقّ وصدق ، وقد علمنا أنّ الإمرة إمرتكم ، والحقّ حقّكم يا ابن رسول اللّه ! والذي نقوله بألسنتنا عليه ضمائرنا ، وإلّا ينعتق ما نملك ، والنساء طوالق ، وعليّ ثلاثون حجّة راجلاً أنا ، علي أن نقتل المأمون ، ونخلّص لك الأمر ، حتّي يرجع الحقّ إليك .

فلم يسمع منهما ، وشتمهما ولعنهما ، وقال لهما : كفرتما النعمة ! فلاتكون لكما السلامة ، ولالي إن رضيت بما قلتما .

فلمّا سمع الفضل ذلك منه مع هشام ، علما أنّهما أخطئا ، فقصدا المأمون بعد أن قالا للرضا ( عليه السلام ) : أردنا بما فعلنا أن نجرّبك .

فقال لهما الرضا ( عليه السلام ) : كذبتما ، فإنّ قلوبكما علي ما أخبرتماني به ، إلّا أنّكما لم تجداني كما أردتما .

فلمّا دخلا علي المأمون قالا : يا أميرالمؤمنين ! إنّا قصدنا الرضا ( عليه السلام ) وجرّبناه ، وأردنا أن نقف ما يضمره لك ، فقلنا وقال .

فقال المأمون : وفّقتما ، فلمّا خرجا من عند المأمون ، قصده الرضا ( عليه السلام ) ، وأخليا المجلس ، وأعلمه ما قالا ، وأمره أن يحفظ نفسه منهما ، فلمّا سمع ذلك من الرضا ( عليه السلام ) علم أنّ الرضا

( عليه السلام ) هو الصادق .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ح 30 . عنه البحار : 163/49 ح 3 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) عمّا في الضمير ) . )

- أمر المأمون بنزع السواد ولبس الخضرة بعد ولاية عهد الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الصفديّ : كان المأمون يخضع له [أي لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] ويتغالي فيه ، حتّي أنّه جعله وليّ عهده من بعده ، وكتب إلي الآفاق بذلك ، فثار بنو العبّاس لذلك وتألّموا .

وقيل : إنّ المأمون همّ مرّة أن يخلع نفسه من الخلافة ، ويولّيها عليّ بن موسي الرضا .

ولمّا جعله وليّ عهده ، نزع السواد العباسيّ ، وألبس الناس الخضرة ، وضرب اسم الرضا ( عليه السلام ) علي الدينار والدرهم ، وأمر له يوماً بألف ألف درهم .

( الوافي بالوفيات : 248/22 س 10 ، و249 س 7 . )

2 - ابن حجر العسقلانيّ : قال أبوالحسن يحيي بن جعفر النسّابة العلويّ : عقد له المأمون وليّ عهد ، ولبس الناس الخضرة في أيّامه .

( تهذيب التهذيب : 338/7 س 20 . )

- كيفيّة مبايعة الناس معه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الطيّب الحسين بن أحمد بن محمّد الرازيّ ( رضي الله عنه ) بنيسابور ، سنة اثنتين وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ قال : أخبرني أبي قال : أخبرني الريّان بن

شبيب خال المعتصم ، أخو ماردة : أنّ المأمون لمّا أراد أن يأخذ البيعة لنفسه بإمرة المؤمنين ، ولأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بولاية العهد ، ولفضل بن سهل بالوزارة ، أمر بثلاثة كراسيّ ، فنصبت لهم ، فلمّا قعدوا عليها ، أذن للناس فدخلوا يبايعون ، فكانوا يصفقون بأيمانهم علي أيمان الثلاثة ، من أعلي الإبهام إلي الخنصر ويخرجون ، حتّي ( الإبهام : أكبر الأصابع . القاموس المحيط : 113/4 . )

( 3الخِنصِر : الإصبع الصغري أو الوسطي . القاموس المحيط : 36/2 . )

بايع في آخر الناس فتي من الأنصار ، فصفق بيمينه ، من أعلي الخنصر إلي أعلي الإبهام ، فتبسّم أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) ثمّ قال : كلّ من بايعنا بايع بفسخ البيعة غير هذا الفتي ، فإنّه بايعنا بعقدها .

فقال المأمون : وما فسخ البيعة من عقدها ؟

قال أبوالحسن ( عليه السلام ) : عقد البيعة هو من أعلي الخنصر إلي أعلي الإبهام ، وفسخها من أعلي الإبهام إلي أعلي الخنصر .

قال : فماج الناس في ذلك ، وأمر المأمون بإعادة الناس إلي البيعة علي ما وصفه أبوالحسن ( عليه السلام ) ، وقال الناس : كيف يستحقّ الإمامة من لايعرف عقد البيعة ، أنّ من علم لأولي بها ممّن لايعلم .

قال : فحمله ذلك علي ما فعله من سمّه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 238/2 ح 2 . عنه حلية الأبرار : 456/4 ح 2 ، ونور الثقلين : 60/5 ح 32 ، والبحار : 184/64 ح 1 .

علل الشرائع

: 239 ، ب 174 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 144/49 ح 21 .

المناقب لابن شهرآشوب : 369/4 س 8 . )

2 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ذكر رواة السير : أنّ المأمون لمّا أراد العقد للرضا ( عليه السلام ) ، أحضر الفضل والحسن بن سهل ، فأعلمهما بما قد عزم عليه من ذلك وقال : إنّي عاهدت اللّه تعالي أنّني إن ظفرت بالمخلوع أخرجت الخلافة إلي أفضل آل أبي طالب ، وما أعلم أحداً أفضل من هذا الرجل علي وجه الأرض .

فلمّا رأيا عزيمته علي ذلك أمسكا عن معارضته ، فأرسلهما إلي الرضا ( عليه السلام ) فعرضا ذلك عليه فامتنع منه ، فلم يزالا به حتّي أجاب ، ورجعا إلي المأمون فعرّفاه إجابته ، فسرّ به وجلس للخاصّة في يوم خميس ، وخرج الفضل بن سهل فأعلم الناس برأي المأمون في عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وأنّه قد ولّاه عهده ، وقد سمّاه الرضا ، وأمرهم بلبس الخضرة ، والعود لبيعته في الخميس الآخر ، علي أن يأخذوا رزق سنة .

فلمّا كان ذلك اليوم ركب الناس علي طبقاتهم من القوّاد والحجّاب ، والقضاة وغيرهم في الخضرة ، وجلس المأمون ، ووضع للرضا ( عليه السلام ) وسادتين عظيمتين حتّي لحق بمجلسه وفرشه ، وأجلس الرضا ( عليه السلام ) عليهما في الخضرة ، وعليه عمامة وسيف ، ثمّ أمر ابنه العبّاس بن المأمون فبايع له أوّل الناس ، فرفع الرضا ( عليه السلام ) يده فتلقّي بها وجه نفسه ، وببطنها وجوههم .

فقال المأمون : ابسط يدك للبيعة .

فقال

الرضا ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هكذا كان يبايع .

فبايعه الناس ويده فوق أيديهم ، ووضعت البدر ، وقامت الخطباء والشعراء ، فجعلوا يذكرون فضل الرضا ( عليه السلام ) ، وما كان من المأمون في أمره؛

ثمّ دعا أبو عبّاد بالعبّاس بن المأمون ، فوثب فدنا من أبيه ، فقبّل يده وأمره بالجلوس .

ثمّ نودي محمّد بن جعفر بن محمّد وقال له الفضل بن سهل : قم ، فقام ومشي حتّي قرب من المأمون ، فوقف فلم يقبّل يده ، فقيل له : امض فخذ جائزتك ، وناداه المأمون : ارجع يا أبا جعفر ! إلي مجلسك ، فرجع .

ثمّ جعل أبو عبّاد يدعو بعلويّ وعبّاسيّ ، فيقبضان جوائزهما حتّي نفدت الأموال .

ثمّ قال المأمون للرضا ( عليه السلام ) : اخطب الناس ، فحمد اللّه سبحانه ، وأثني عليه وقال : إنّ لنا عليكم حقّاً برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولكم علينا حقّاً به ، فإذا أنتم أدّيتم إلينا ذلك الحقّ ، وجب علينا الحقّ لكم .

ولم يذكر عنه غير هذا في ذلك المجلس ، وأمر المأمون فضربت الدراهم ، وطبع عليها اسم الرضا ( عليه السلام ) ، وخطب للرضا في كلّ بلد بولاية العهد ، وخطب عبد الجبّار بن سعد في تلك السنة علي منبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالمدينة ، فقال في الدعاء له : وليّ عهد المسلمين عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام )

: :

ستّة آباء هم ما هم

أفضل من يشرب صوب الغمام

( في العيون : سبعة . )

( إعلام الوري : 73/2 س 1 .

كشف الغمّة : 276/2 س 9 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 255 س 4 ، بتفاوت .

المجدي في أنساب الطالبيّين : 128 س 2 ، قطعة منه ، و365 س 16 ، قطعة منه .

الأنوار البهيّة : 228 س 3 ، بتفاوت .

إرشاد المفيد : 310 س 23 ، بتفاوت . عنه نور الثقلين : 61/5 ح 33 ، قطعة منه ، والبحار : 145/49 ح 23 .

روضة الواعظين : 248 س 11 .

نور الأبصار : 316 س 3 ، بتفاوت .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 145/2 ح 14 ، قطعة منه . عنه البحار : 155/49 ح 28 .

المƘǙ˜Ƞلابن شهرآشوب : 363/4 س 20 ، بتفاوت .

مقاتل الطالبين : 454 س 15 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( كيفيّة مبايعة الناس مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- ما قال الناس بعد قبوله ( عليه السلام ) ولاية عهد المأمون :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن يعقوب ، عن الحسين ، عن ابن راشد ، قال : لمّا ارتحل أبوالحسن ( عليه السلام ) إلي خراسان قال : قلنا ليونس : هذا أبوالحسن حمل إلي خراسان .

فقال : إن دخل في هذا الأمر طايعاً أو مكرهاً ، فهو طاغوت .

( رجال الكشّيّ :

492 رقم 943 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : آدم بن محمّد القلانسيّ البلخيّ قال : حدّثني عليّ بن محمّد بن يزيد القمّيّ ، قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إبراهيم الحضينيّ الأهوازيّ ، قال : لمّا حمل أبوالحسن ( عليه السلام ) إلي خراسان قال يونس بن عبد الرحمن : إن دخل في هذا الأمر طائعاً أو كارهاً ، انتقضت النبوّة من لدن آدم .

( رجال الكشّيّ : 496 رقم 953 . )

الفصل الثاني : أحواله ( عليه السلام ) مع خلفاء زمانه
الأوّل - خلفاء عصره ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . غياث بن أسيد ، قال : سمعت جماعة من أهل المدينه يقولون : . . . وكان في أيّام إمامته ( عليه السلام ) بقيّة ملك الرشيد ، ثمّ ملك بعد الرشيد محمّد المعروف بالأمين ، وهو ابن زبيدة ، ثلاث سنين وخمسة وعشرين يوماً ، ثمّ خلع الأمين ، وأُجلس عمّه إبراهيم بن شكله أربعة عشر يوماً ، ثمّ أخرج محمّد بن زبيدة من الحبس ، وبويع له ثانية ، وجلس في الملك سنة وستّة أشهر ، وثلاثة وعشرين يوماً ، ثمّ ملك عبد اللّه المأمون ، عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 3 . )

2 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : كان في أيّام إمامته ( عليه السلام ) بقيّة ملك الرشيد ، ثمّ ملك بعد الرشيد ابنه محمّد المعروف بالأمين ، - وهو ابن زبيدة - ثلاثة سنين وخمسة

وعشرين يوماً ، ثمّ خلع الأمين وحبس ، وأجلس عمّه إبراهيم بن ( في الفصول المهمّة : ثلاث سنين وعشرين يوماً ، وفي دلائل الإمامة والمناقب : ثلاث سنين وثمانية عشر يوماً . )

شكلة أربعة عشر يوماً ، ثمّ أخرج محمّد بن زبيدة من الحبس ، وبويع له ثانية ، وجلس في الملك سنة وستّة أشهر وثلاثة وعشرين يوماً ، ثمّ ملك عبداللّه بن ( في إعلام الوري والفصول المهمّة : سنة وسبعة أشهر . )

هارون المأمون عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً ، فأخذ البيعة في ملكه لعليّ ( اكتفي في إعلام الوري والفصول المهمّة بعشرين سنة . )

بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بعهد المسلمين من غير رضاه ، ثمّ غدر به ، فقتله بالسمّ بطوس من أرض خراسان ، فمضي إلي كرامة اللّه ، صلوات اللّه عليه .

( تاج المواليد ضمن مجموعة نفيسة : 125 س 11 .

إعلام الوري : 41/2 س 16 .

دلائل الإمامة : 347 س 7 .

المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 .

قطعة منه في ( قاتله وكيفيّة شهادته ( عليه السلام ) ) . )

3 - ابن شهر آشوب ؛ : فكان في سني إمامته بقيّة ملك الرشيد ، ثمّ ملك الأمين ثلاث سنين وثمانية عشر يوماً ، وملك المأمون عشرين سنة وثلاثة وعشرين يوماً .

( المناقب لابن شهرآشوب : 367/4 س 10 . عنه البحار : 10/49 ضمن ح 21 . )

4 - ابن الصبّاغ : معاصره الأمين والمأمون .

( الفصول المهمّة : 244 س 18 .

نور الأبصار : 309 س 16 . )

الثاني - مشاورة الحكّام معه في عصره

1

- الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي . . . قال ( عليه السلام ) : أنا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طا لب ( عليهم السلام ) : ، وابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، صلّيت اليوم الفجر في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع والي المدينة ، وأقرأني - بعد أن صلّينا - كتاب صاحبه إليه ، واستشارني في كثير من أُموره ، فأشرت عليه بما فيه الحظّ له ، ووعدته أن يصير إليّ بالعشيّ بعد العصر من هذا اليوم ، ليكتب عندي جواب كتاب صاحبه ، وأنا واف له بما وعدته به ، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

الثالث - تهديد بعض عمّال الخليفة بقتله ( عليه السلام )

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني عليّ قال : حدّثني أحمد ، عن أبي طالب قال : حدّثني العبّاسيّ أنّه قال للرضا ( عليه السلام ) : لِمَ لاتدخل فيما سألك أميرالمؤمنين ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : فأنت أيضاً عليّ يا عبّاسيّ !

فقال : نعم ، ولتجيبه إلي ما سألك ، أو لأعطينّك القاضية ، يعني السيف .

( رجال الكشّيّ : 501 رقم 961 . )

الرابع - أحواله ( عليه السلام ) مع هارون العبّاسيّ

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس ، عمّن ذكره قال : قيل للرضا ( عليه السلام ) : إنّك تتكلّم بهذا الكلام والسيف يقطر دماً ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ للّه وادياً من ذهب حماه بأضعف خلقه النمل ، فلو رامه البخاتيّ لم تصل إليه .

( الكافي : 59/2 ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 412 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد الأشعريّ ، عن عمران بن موسي ، عن أبي الحسن داود بن محمّد النهديّ ، عن عليّ بن جعفر ، عن أبي الحسن الطيّب ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : لمّا توفّي أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) دخل أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) السوق ، فاشتري كلباً وكبشاً وديكاً ، فلمّا كتب صاحب الخبر إلي هارون بذلك قال : قد أمنّا جانبه .

وكتب الزبيريّ :

إنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) قد فتح بابه ودعا إلي نفسه .

فقال هارون : واعجباً من هذا ! يكتب أنّ عليّ بن موسي ( عليه السلام ) قد اشتري كلباً وكبشاً وديكاً ، ويكتب فيه بما يكتب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 205/2 ح 4 . عنه مدينة المعاجز : 52/7 ح 2153 ، والبحار : 114/49 ح 4 ، وإثبات الهداة : 263/3 ح 42 .

إعلام الوري : 60/2 س 15 .

الثاقب في المناقب : 492 ح 421 ، بتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 369/4 س 19 ، مختصراً .

كشف الغمّة : 315/2 س 14 .

قدعة منه في ( علمه ( عليه السلام ) بما في الضمير ) ، و ( شراؤه ( عليه السلام ) كلباً وكبشاً وديكاً ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن الفضيل قال : أخبرني من سمع الرضا ( عليه السلام ) وهو ينظر إلي هارون بمني أو بعرفات فقال : أنا وهارون هكذا ، وضمّ بين إصبعيه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 226/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 431 . )

4 - المسعوديّ : . . . سام بن نوح بن درّاج ، قال : كنّا عند غسّان القاضي ، فدخل إليه رجل من أهل خراسان ، عظيم القدر ، من أصحاب الحديث ، فأعظمه ورفعه وحادثه .

فقال الرجل : سمعت هارون الرشيد يقول : لأخرجنّ العام إلي مكّة ، ولآخذنّ

عليّ بن موسي ، ولأردّنّه حياض أبيه .

فقلت : ما شي ء أفضل من أن أتقرّب إلي اللّه عزّ وجلّ ، وإلي رسوله ، فأخرج إلي هذا الرجل فأنذره .

فخرجت إلي مكّة ، ودخلت علي الرضا ( عليه السلام ) ، فأخبرته بما قال هارون ، فجزّاني خيراً ثمّ قال : ليس عليّ منه بأس ، أنا وهارون كهاتين ، وأومأبإصبعه .

( إثبات الوصيّة : 205 س 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 439 . )

الخامس - أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون
1 )

- اقتراحه الخلافة للإمام الرضا ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : قال لي المأمون : ياأباالحسن ! لو كتبت إلي بعض من يطيعك في هذه النواحي التي قد فسدت علينا . قال : قلت له : يا أميرالمؤمنين ! إن وفيت لي وفيت لك ، إنّما دخلت في هذا الأمر الذي دخلت فيه ، علي أن لا آمر ، ولا أنهي ، ولا أولّي ، ولا أعزل . . . .

( الكافي : 132/8 ح 134 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 754 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) قال لي المأمون يوماً : يا أباالحسن ! انظر بعض من تثق به ، نولّيه هذه البلدان التي قد فسدت علينا .

فقلت له : تفي لي ، وأُوافي لك ، فإنّي إنّما دخلت فيما دخلت علي أن لا

آمر فيه ولا أنهي ، ولا أعزل ولا أولّي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 166/2 ح 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 755 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ قال : إنّ المأمون قال للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! قد عرفت علمك وفضلك وزهدك ، وورعك وعبادتك ، وأراك أحقّ بالخلافة منّي .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : بالعبوديّة للّه عزّ وجلّ أفتخر . . . فقال له المأمون :

فإنّي قد رأيت أن أعزل نفسي عن الخلافة ، وأجعلها لك وأُبايعك .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إن كانت هذه الخلافة لك ، واللّه جعلها لك ، فلايجوز لك أن تخلع لباساً ألبسك اللّه وتجعله لغيرك ، وإن كانت الخلافة ليست لك فلايجوز لك أن تجعل لي ما ليس لك .

فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه فلابدّ لك من قبول هذا الأمر !

فقال ( عليه السلام ) : لست أفعل ذلك طائعاً أبداً . . . فقال له : فإن لم تقبل الخلافة ، ولم تجب مبايعتي لك ، فكن وليّ عهدي له ، تكون الخلافة بعدي . . . قال ( عليه السلام ) : الأمان علي الصدق .

قال : لك الأمان .

قال : تريد بذلك أن يقول الناس : إنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) لم يزهد في الدنيا؛ بل زهدت الدنيا فيه ، ألا ترون كيف قبل ولاية العهد طمعاً في الخلافة !

فغضب المأمون

، ثمّ قال : إنّك تتلقّاني أبداً بما أكرهه ، وقد أمنت سطوتي ، فباللّه أُقسم لئن قبلت ولاية العهد ، وإلّا أجبرتك علي ذلك ، فإن فعلت ، وإلّا ضربت عنقك ! . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 139/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 757 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد اللّه بن محمّد الهاشميّ قال : دخلت علي المأمون يوماً . . . وقال لي : يا عبد اللّه ! أيلومني أهل بيتي وأهل بيتك إن نصبت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) علماً ، فواللّه لأُحدّثك بحديث تتعجّب منه ، جئته يوماً فقلت له : جعلت فداك ، إنّ آبائك موسي بن حعفر ، وجعفر بن محمّد ، ومحمّد بن عليّ ، وعليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : ، كان عندهم علم ما كان وما هو كائن إلي يوم القيامة ، وأنت وصيّ القوم ووارثهم ، وعندك علمهم ، وقد بدت لي إليك حاجة .

قال : هاتها ، فقلت : هذه الزاهريّة خطّتني ، ولا أقدم عليها من جواري قد حملت غير مرّة وأسقطت ، وهي الآن حامل ، فدلّني علي ما نتعالج به فتسلم .

فقال : لاتخف من إسقاطها ، فإنّها تسلم وتلد غلاماً أشبه الناس بأُمّه ، ويكون له خنصر زائدة في يده اليمني ليست بالمدلاة ، وفي رجله اليسري خنصر زائدة ليست بالمدلاة .

فقلت في نفسي : أشهد أنّ اللّه علي كلّ شي ء قدير ، فولدت الزاهريّة غلاماً أشبه الناس بأُمّه ، في يده اليمني خنصر زائدة

ليست بالمدلاة ، وفي رجله اليسري خنصر زائدة ليست بالمدلاة علي ما كان وصفه لي الرضا ( عليه السلام ) ، فمن يلومني علي نصبي إيّاه علماً ! . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 223/2 ح 44 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 405 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس يقول : ما رأيت الرضا ( عليه السلام ) يسأل عن شي ء قطّ إلّا علم ، ولا رأيت أعلم منه بما كان في الزمان الأوّل إلي وقته وعصره ، وكان المأمون يمتحنه بالسؤال عن كلّ شي ء ، فيجيب فيه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 364 . )

6 - الإربليّ ؛ : في سنة سبعين وستّمأة وصل من مشهده ال شريف ( عليه السلام ) أحد قوّامه ، ومعه العهد الذي كتبها المأمون بخطّ يده ، وبين سطوره ، وفي ظهره بخطّ الإمام ( عليه السلام ) ما هو مسطور ، فقبّلت مواقع أقلامه ، وسرّحت طرفي في رياض كلامه ، وعدّدت الوقوف عليه من منن اللّه وإنعامه ، ونقلته حرفاً فحرفاً ، وما هو بخطّ المأمون :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، هذا كتاب كتبه عبد اللّه بن هارون الرشيد أمير المؤمنين لعليّ بن موسي بن جعفر وليّ عهده ، أمّا بعد : . . .

صورة ما كان علي ظهر العهد بخطّ الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم

، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، . . . .

( كشف الغمّة : 333/2 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2498 . )

7 - الفتّال النيسابوريّ ؛ : روي : أنّ المأمون قد أنفذ إلي جماعة من آل أبي طالب ، فحملهم إليه من المدينة ، وفيهم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . فقدم بهم علي المأمون فأنزلهم داراً ، وأنزل الرضا ( عليه السلام ) داراً ، وأكرمه وعظّم أمره ، ثمّ أنفذ إليه إنّي أُريد أن أخلع نفسي من الخلافة ، وأُقلّدك إيّاها ، فمارأيك في ذلك ؟

فأنكر الرضا ( عليه السلام ) هذا الأمر . . . فقال له المأمون كلاماً كالتهديد فيه علي الإمتناع عليه وقال في كلامه : إنّ عمر بن الخطّاب جعل الشوري في ستّة ، أحدهم جدّك أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وشرط فيمن خالف منهم أن يضرب عنقه ، ولابدّ من قبولك ماأُريد منك ، فإنّي لاأجد محيصاً عنه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فإنّي أُجيبك إلي ماتريد من ولاية العهد ، علي أنّني لاآمر . . . فأجابه المأمون إلي ذلك كلّه . . . .

( روضة الواعظين : 247 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 753 . )

- احتيال المأمون علي قتل الإمام الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هرثمة بن أعين قال : دخلت علي سيّدي ومولاي - يعني الرضا ( عليه السلام ) - في دار المأمون وكان قد ظهر في دار المأمون

أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد توفّي ، ولم يصحّ هذا القول ، فدخلت أريد الإذن عليه؛ قال : وكان في بعض ثقات خدم المأمون غلام يقال له : صبيح الديلميّ وكان يتوالي سيّدي حقّ ولايته ، وإذا صبيح قد خرج فلمّا رآني قال لي : يا هرثمة ! ألست تعلم أنّي ثقة المأمون علي سرّه وعلانيته ؟ قلت : بلي .

قال : إعلم يا هرثمة ! أنّ المأمون دعاني وثلاثين غلاماً من ثقاته . . . فدعا بنا غلاماً غلاماً ، وأخذ علينا العهد والميثاق بلسانه . . . فقال : يأخذ كلّ واحد منكم سيفاً بيده وامضوا حتّي تدخلوا علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في حجرته ، فإن وجدتموه قائماً أو قاعداً أو نائماً فلا تكلّموه ، وضِعوا أسيافكم عليه ، واخلطوا لحمه ودمه وشعره وعظمه ومخّه . . .

قال : فأخذنا الأسياف بأيدينا ودخلنا عليه في حجرته ، فوجدناه مضطجعاً يقلّب طرف يديه ويكلّم بكلام لا نعرفه ، قال : فبادر الغلمان إليه بالسيوف ووضعت سيفي وأنا قائم أنظر إليه ، وكأنّه قد كان علم مصيرنا إليه ، فليس علي بدنه ما لا تعمل فيه السيوف فطووا علي بساطه ، وخرجوا حتّي دخلوا علي المأمون فقال : ما صنعتم ؟

قالوا : فعلنا ما أمرتنا به يا أمير المؤمنين ! . . . فمشي لينظر إليه وأنا بين يديه ، فلمّا دخل عليه حجرته سمع همهمته فأرعد ثمّ قال : من عنده ؟

قلت : لا علم لنا يا أمير المؤمنين ! فقال : اسرعوا وانظروا .

قال صبيح : فأسرعنا إلي البيت فإذا سيّدي (

عليه السلام ) جالس في محرابه يصلّي ويسبّح . . .

قال : فرجعت إلي المأمون فوجدت وجهه كقطع الليل المظلم فقال لي : ياصبيح ! ما وراءك ؟

فقلت له : يا أمير المؤمنين ! هو واللّه جالس في حجرته ، وقد ناداني وقال لي كيت وكيت ، قال : فشدّ أزراره وأمر بردّ أثوابه وقال : قولوا : إنّه كان غشي عليه ، وإنّه قد أفاق . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 214/2 ح 22 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 470 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ الرضا ( عليه السلام ) عليّ بن موسي لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، احتبس المطر ، فجعل بعض حاشية المأمون والمتعصّبين علي الرضا يقولون : انظروا لمّا جاءنا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وصار وليّ عهدنا ، فحبس اللّه عنّا المطر ، واتّصل ذلك بالمأمون ، فاشتدّ عليه ، فقال للرضا ( عليه السلام ) : قد احتبس المطر ، فلو دعوت اللّه عزّ وجلّ أن يمطر الناس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم !

قال : فمتي تفعل ذلك ؟ وكان ذلك يوم الجمعة .

قال : يوم الاثنين . . . فلمّا كان يوم الاثنين غدا إلي الصحراء . . . ، وقد كان للمأمون من يريد أن يكون هو وليّ عهده من دون الرضا ( عليه السلام ) ، وحسّاد كانوا بحضرة المأمون للرضا ( عليه السلام

) .

فقال للمأمون بعض أولئك : يا أمير المؤمنين ! أُعيذك باللّه أن تكون تاريخ الخلفاء في إخراجك هذا الشرف العميم ، والفخر العظيم من بيت ولد العبّاس إلي بيت ولد عليّ ، لقد أعنت علي نفسك وأهلك ، جئت بهذا الساحر ولد السحرة ، وقد كان خاملاً فأظهرته ، ومتّضعاً فرفعته ، ومنسيّاً فذكّرت به ، ومستخفّا فنوّهت به ، قد ملأ الدنيا مخرقة وتشوّقاً بهذا المطر الوارد عند دعائه ، ماأخوفني أن يخرج هذا الرجل هذا الأمر عن ولد العبّاس إلي ولد عليّ ؟ !

بل ما أخوفني أن يتوصّل بسحره إلي إزالة نعمتك ، والتواثب علي مملكتك ، هل جني أحد علي نفسه وملكه مثل جنايتك ؟ !

فقال المأمون : قد كان هذا الرجل مستتراً عنّا ، يدعو إلي نفسه ، فأردنا أن نجعله وليّ عهدنا ليكون دعاؤه لنا ، وليعترف بالملك والخلافه لنا ، وليعتقد فيه المفتونون به أنّه ليس ممّا ادّعي في قليل ولاكثير ، وإنّ هذا الأمر لنا من دونه ،

وقد خشينا إن تركناه علي تلك الحالة أن ينفتق علينا منه مالانسدّه ، ويأتي علينا منه مالانطيقه ، والآن فإذ قد فعلنا به مافعلناه ، وأخطأنا في أمره بماأخطأنا ، وأشرفنا من الهلاك بالتنويه به علي ما أشرفنا ، فليس يجوز التهاون في أمره .

ولكنّا نحتاج أن نضع منه قليلاً قليلاً حتّي نصوّره عند الرعايا بصورة من لايستحقّ لهذا الأمر؛ ثمّ ندبّر فيه بمايحسّم عنّا موادّ بلائه .

قال الرجل : يا أمير المؤمنين ! فولّني مجادلته ، فإنّي أفحمه وأصحابه ، وأضع من قدره ، فلولا هيبتك في نفسي لأنزلته منزلته ، وبيّنت للناس

قصوره عمّا رشحته له .

قال المأمون : ما شي ء أحبّ إليّ من هذا . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ، ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 475 . )

- هبة المأمون جرم أخيه زيد إلي الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : لمّا حُمل زيد بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) إلي المأمون ، وقد كان خرج بالبصرة ، وأحرق دور ولد العبّاس ، وهب المأمون جرمه لأخيه عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، وقال له : ياأباالحسن ! لئن خرج أخوك وفعل ما فعل ، لقد خرج قبله زيد بن عليّ فقتل ، ولولا مكانك منّي لقتلته ، فليس ما أتاه بصغير .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : يا أميرالمؤمنين ! لا تَقِسْ أخي زيداً إلي زيد بن عليّ ، فإنّه كان من علماء آل محمّد ، غضب للّه عزّوجلّ ، فجاهد أعداءه حتّي قتل في سبيله .

ولقد حدّثني أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، أنّه سمع أباه جعفر بن محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : يقول : رحم اللّه عمّي زيداً ! إنّه دعا إلي الرضا من آل محمّد ، ولو ظفر لوفي بما دعا إليه ، ولقد استشارني في خروجه ، فقلت له : يا عمّ ! إن رضيت أن تكون المقتول المصلوب بالكُناسة فشأنك ، فلمّا ولّي ، قال جعفر بن محمّد : ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه .

فقال المأمون : يا أبا الحسن ! أليس قد جاء فيمن ادّعي الإمامة بغير حقّها

ما جاء ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ زيد بن عليّ لم يدّع ماليس له بحقّ ، وإنّه كان أتقي للّه من ذلك ، إنّه قال : أدعوكم إلي الرضا من آل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وإنّما جاء ما جاء ، فيمن يدّعي أنّ اللّه تعالي نصّ عليه ، ثمّ يدعو إلي غير دين اللّه ، ويضلّ عن سبيله بغير علم ، وكان زيد واللّه ممّن خوطب بهذه الآية : ( وَجَهِدُواْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ي هُوَ اجْتَبَل-كُمْ ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 248/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2385 . )

- رجوع المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) في المسائل الفقهيّة وغيرها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : في رواية محمّد بن أحمد بن يحيي بإسناده قال : رُفع إلي المأمون ، رجل دفع رجلاً في بئرفمات . . . فسأل أبا الحسن ( عليه السلام ) عن ذلك ، وكتب إليه .

فقال ( عليه السلام ) : ديته علي أصحاب الغوث الذين صاحوا الغوث . . . .

( من لايحضره الفقيه : 128/4 ح 451 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2497 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سأل المأمون أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه تعالي : . . . فقال المأمون

: فرّجت عنّي يا أبا الحسن ( عليه السلام ) فرّج اللّه عنك ، ثمّ قال له : يا ابن رسول اللّه فما معني قول اللّه عزّ وجلّ : . . . فقال المأمون : فرّجت عنّي يا أبا الحسن فرّج اللّه عنك ، فأخبرني عن قول اللّه تعالي : . . . فقال المأمون : فرّجت عنّي فرّج اللّه عنك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/1 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1961 . )

- بركة السباع وقصّة زينب الكذّابة :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : . . . أبو عبد اللّه الحافظ النيسابوريّ في كتابه الموسوم بالمفاخر ، ونسبه إلي جدّه الرضا ( عليه السلام ) وهو : أنّه قد دخل علي المأمون وعنده زينب الكذّابة ، وكانت تزعم أنّها زينب بنت عليّ بن أبي طالب ، وأنّ عليّاً قد دعا لها بالبقاء إلي يوم القيامة؛

فقال المأمون للرضا ( عليه السلام ) : سلّم علي أُختك .

فقال ( عليه السلام ) : واللّه ما هي بأُختي ولاولّدها عليّ بن أبي طالب .

فقالت زينب : ماهو أخي ولاولّده عليّ بن أبي طالب .

فقال المأمون للرضا ( عليه السلام ) : ما مصداق قولك هذا ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّا أهل بيت لحومنا محرّمة علي السباع ، فاطرحها إلي السباع ، فإن تك صادقة ، فإنّ السباع تعفي لحمها .

قالت زينب : ابتدي ء بالشيخ .

قال المأمون : لقد أنصفت .

فقال ( عليه السلام ) له : أجل .

ففتحت بركة السباع فنزل

الرضا ( عليه السلام ) إليها ، فلمّا رأته بصبصت ، و أومأت إليه بالسجود ، فصلّي فيما بينها ركعتين وخرج منها .

فأمر المأمون زينب أن تنزل فأبت ، وطرحت للسباع فأكلتها . . . .

( الثاقب في المناقب : 546 ح 488 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 478 . )

2 )

- شعره ( عليه السلام ) عند المأمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن محمّد المحاربيّ ، عن رجل ذكر اسمه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ المأمون قال له : هل رويت من الشعر شيئاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد رويت منه الكثير ، فقال : أنشدني أحسن ما رويته في الحلم .

فقال ( عليه السلام ) :

إذا كان دوني من بليت بجهله

أبيت لنفسي أن تقابل بالجهل . . .

فقال المأمون : إذا أمرت أن يترّب الكتاب كيف تقول ؟

قال : تربّ ، قال : فمن السحا ؟

قال : سح ، قال : فمن الطين ؟

قال : طنّ .

قال : فقال المأمون : يا غلام ! تربّ هذا الكتاب ، وسحه ، وطنّه ، وامض به إلي الفضل بن سهل ، وخذ لأبي الحسن ( عليه السلام ) ثلاثمائة ألف درهم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 174/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2284 . )

- مناظراته العلميّة عند المأمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ

الهاشميّ يقول : لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، ورأس الجالوت ، ورؤساء الصابئيين ، والهِرْبِذِ الأكبر ، وأصحاب زَرْدْهِشْت ، وقِسطاس الروميّ والمتكلّمين ، ليسمع كلامه وكلامهم ، فجمعهم الفضل بن سهل ، ثمّ أعلم المأمون باجتماعهم فقال : أدخلهم عليَّ ، ففعل ، فرحّب بهم المأمون ، ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي ، هذا المدنيّ القادم عليَّ ، فإذا كان بكرة فاغدوا عليَّ ، ولا يتخلّف منكم أحد .

فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! نحن مبكّرون إن شاء اللّه .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فبينا نحن في حديث لنا عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، إذ دخل علينا ياسر الخادم ، وكان يتولّي أمر أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال له : يا سيّدي ! إنّ أمير المؤمنين يقرئك السلام ، ويقول : فداك أخوك ! أنّه أجمع إليّ أصحاب المقالات ، وأهل الأديان ، والمتكلّمون من جميع الملل ، فرأيك في البكور إلينا إن أحببت كلامهم ، وإن كرهت ذلك فلاتتجشّم ، وإن أحببت أن نصير إليك خفّ ذلك علينا .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أبلغه السلام ، وقل له : قد علمت ما أردت ، وأنا صائر إليك بكرة إن شاء اللّه .

قال الحسن بن النوفليّ : فلمّا مضي ياسر ، التفت إلينا ، ثمّ قال لي : يا نوفليّ ! أنت عراقيّ ، و رقّة العراقيّ غير غليظة ،

فما عندك في جمع ابن عمّك علينا ، أهل الشرك وأصحاب المقالات ؟

فقلت : جعلت فداك ! ، يريد الامتحان ، ويحبّ أن يعرف ما عندك ، ولقد بني علي أساس غير وثيق البنيان ، وبئس واللّه ! ما بني . . . .

فقال ( عليه السلام ) لي : يا نوفليّ ! أتحبّ أن تعلم متي يندم المأمون ؟

قلت : نعم .

قال ( عليه السلام ) : إذا سمع احتجاجي علي أهل التورية بتوراتهم ، وعلي أهل الإنجيل بإنجيلهم ، و . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 154/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

- تعيين مسير قدوم الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة . . . وقد أمرني أن آخذ به علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، ولاآخذ به علي طريق قمّ ، وأمرني أن أحفظه بنفسي بالليل والنهار ، حتّي أقدم به عليه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 669 . )

- إخبار المأمون بدخوله البغداد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن أبي عبّاد قال : قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : ندخل بغداد إن شاء اللّه تعالي ، فنفعل كذا وكذا .

فقال ( عليه السلام

) له : تدخل أنت بغداد يا أميرالمؤمنين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 224/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 435 . )

- دفع شرّ المأمون بقرائته ( عليه السلام ) الحرز :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حرز لمولانا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) تسمّي رقعة الجَيب . . . ياسر الخادم قال : لمّا نزل أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قصر حميد بن قحطبة ، نزع ثيابه وناولها حميداً فاحتملها ، وناولها جارية له لتغسلها ، فما لبثت أن جاءت ومعها رقعة فناولتها حميداً وقالت : وجدتها في جيب أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فقلت : جعلت فداك ، إنّ الجارية وجدت رقعة في جيب قميصك فها هي ؟

قال ( عليه السلام ) : يا حميد ! هذه عوذة لانفارقها ، فقلت : لو شرّفتني بها .

فقال ( عليه السلام ) : هذه عوذة من أمسكها في جيبه كان البلاء مدفوعاً عنه ، وكانت له حرزاً من الشيطان الرجيم ، ثمّ أملي علي الحميد العوذة وهي : . . . قلت : ولهذا الحرز قصّة مونقة ، وحكاية عجيبة ، كما رواه أبو الصلت الهرويّ .

قال : كان مولاي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ذات يوم جالساً في منزله ، إذ دخل عليه رسول المأمون ، فقال : أجب أمير المؤمنين ! فقام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقال لي : يا أبا الصلت ! إنّه لا يدعوني في هذا الوقت إلّا لداهية

، واللّه لا يمكنه أن يعمل بي شيئاً أكرهه ، لكلمات وقعت إليّ من جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال : فخرجت معه حتّي دخلنا علي المأمون ، فلمّا نظر به الرضا ( عليه السلام ) ، قرأ هذا الحرز إلي آخره ، فلمّا وقف بين يديه نظر إليه المأمون وقال : يا أبا الحسن ! قد أمرنا لك بمائة ألف درهم ، واكتب حوائج أهلك ، فلمّا ولّي عنه عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ومأمون ينظر إليه في قفاه ويقول : أردت وأراد اللّه ، و ماأراد اللّه خير .

( مهج الدعوات : 49 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2095 . )

- ولاية عهد المأمون وتزويج ابنته إيّاه ( عليه السلام ) :

1 - ابن خلّكان : كان المأمون قد زوّجه [أي أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ] ابنته أُمّ حبيب في سنة اثنتين ومائتين ، وجعله وليّ عهده ، وضرب اسمه علي الدينار والدرهم ، وكان السبب في ذلك ، أنّه استحضر أولاد العبّاس الرجال منهم والنساء ، وهو بمدينة مرو من بلاد خراسان ، وكان عددهم ثلاثة وثلاثين ألفاً ما بين الكبار والصغار ، واستدعي عليّاً المذكور ، فأنزله أحسن منزلة ، وجمع خواصّ الأولياء ، وأخبرهم أنّه نظر في أولاد العبّاس ، وأولاد عليّ بن أبي طالب رضي اللّه عنهما ، فلم يجد في وقته أحداً أفضل ، ولاأحقّ بالأمر من عليّ الرضا ، فبايعه ، وأمر بإزالة السواد من اللباس والأعلام .

( وفيات الأعيان : 269/3 س 15 .

عنه مناقب أهل البيت ( عليهم السلام ) : : 279 س 14 .

قطعة منه في ( أسماء أزواجه ) و ( أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون ) . )

- وصيّته إلي المأمون :

1 - الصفديّ : آل أمره [ أي الرضا ( عليه السلام ) ] مع المأمون إلي أن سمّه في رمّانة علي ما قيل ، مداراة لبني العبّاس ، فلمّا أكلها ، وأحسّ بالموت ، وعلم من أين أُتي . . . ثمّ أرسل إليه المأمون وقال : ما توصيني به ؟

فقال للرسول : قل له : يوصيك أن لا تعطي أحداً ما تندم عليه .

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 179 . )

- وصيّته للمأمون بالإحسان إلي ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : لمّا كان بيننا وبين طوس سبعة منازل ، اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) ، فدخلنا طوس وقد اشتدّت به العلّة ، فبقينا بطوس أيّاماً ، فكان المأمون يأتيه في كلّ يوم مرّتين ، فلمّا كان في آخر يومه الذي قبض فيه ، كان ضعيفاً في ذاك اليوم . . . أُغمي عليه وضعف ، فوقعت الصيحة وجاءت جواري المأمون ونساؤه ، حافيات حاسرات ، ووقعت الوحية بطوس؛

وجاء المأمون حافياً حاسراً يضرب علي رأسه ، ويقبض علي لحيته ، ويتأسّف ويبكي ، وتسيل دموعه علي خدّيه ، فوقف علي الرضا ( عليه السلام ) وقد أفاق فقال : يا سيّدي ! واللّه ما أدري أيّ المصيبتين أعظم

عليّ ؟ ، فقدي لك وفراقي إيّاك ، أو تهمة الناس لي إنّي اغتلتك وقتلتك ! . . . قال : فرفع طرفه إليه ، ثمّ قال : أحسن يا أميرالمؤمنين ! معاشرة أبي جعفر ( عليه السلام ) فإنّ عمرك وعمره هكذا وجمع بين سبّابتيه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 241/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 782 . )

- تزويجه ( عليه السلام ) مع أخت المأمون :

1 - المسعوديّ : أحمد بن أبي نصر السكونيّ قال : لمّا اجتمع الناس للأملاك وخطب الرضا ( عليه السلام ) فقال : « الحمد للّه الذي بيده مدار الأقدار ، وبمشيّته تتمّ الأمور ، وأشهد أن لا إله إلّا اللّه ، شهادة يواطي ء عليها القلب اللسان ، والسرّ الإعلان ، وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله انتجبه نبيّاً ، فنطق البرهان بتحقيق نبوّته ، بعد أمر لم يأذن اللّه فيه ، وقرب أمر مآب مشيّة اللّه إليه ، ونحن نتعرّض ببركة الدعاء لخيرة القضاء »

والتي تذكّر أم حبيبة أخت أمير المؤمنين عبد اللّه المأمون صلة الرحم ، وأمشاج الشبيكة ، وقد بذلت لها من الصداق خمسمائة درهم ، تزوّجني يا أميرالمؤمنين ؟

فقال المأمون : نعم ، قد زوّجتك .

فقال : قد قبلت ورضيت .

( إثبات الوصيّة : 212 س 20 .

قطعة منه في ( أزواجه ) . )

2 - ابن خلّكان : كان المأمون قد زوّجه [أي أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ] ابنته أُمّ حبيب في سنة اثنتين ومائتين . . . .

( وفيات

الأعيان : 269/3 س 15 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 779 . )

3 )

- عيادة المأمون عن الرضا ( عليه السلام ) في مرضه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، فلم يزل المأمون يكاتبه في ذلك ، حتّي علم أنّه لا محيص له ، و أنّه لا يكفّ عنه ، فخرج ( عليه السلام ) ، ولأبي جعفر ( عليه السلام ) سبع سنين .

فكتب إليه المأمون : لا تأخذ علي طريق الجبل وقمّ ، وخذ علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، حتّي وافي مرو ، فعرض عليه المأمون أن يتقلّد الأمر والخلافة ، فأبي أبو الحسن ( عليه السلام ) قال : فولاية العهد ؟

فقال ( عليه السلام ) : علي شروط أسألكها .

قال المأمون له : سل ما شئت .

فكتب الرضا ( عليه السلام ) : إنّي داخل في ولاية العهد علي أن لا آمر ولا أنهي ، ولا أفتي ولا أقضي ، ولا أولّي ولا أعزل ، ولا أغيّر شيئاً ممّا هو قائم ، وتعفيني من ذلك كلّه ،

فأجابه المأمون إلي ذلك كلّه .

قال : فحدّثني ياسر قال : فلمّا حضر العيد ، بعث المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله أن يركب ، ويحضر العيد ، ويصلّي ويخطب .

فبعث إليه الرضا

( عليه السلام ) : قد علمت ما كان بيني وبينك من الشروط في دخول هذا الأمر ، فبعث إليه المأمون : إنّما أريد بذلك أن تطمئنّ قلوب الناس ، ويعرفوا فضلك ، فلم يزل ( عليه السلام ) يرادّه الكلام في ذلك ، فألحّ عليه فقال : يا أمير المؤمنين ! إن أعفيتني من ذلك فهو أحبّ إليّ ، وإن لم تعفني خرجت كما خرج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

فقال المأمون : اخرج كيف شئت ، وأمر المأمون القوّاد والناس أن يبكّروا إلي باب أبي الحسن ( عليه السلام ) .

قال : فحدّثني ياسر الخادم : أنّه قعد الناس لأبي الحسن ( عليه السلام ) في الطرقات ، والسطوح ، الرجال والنساء والصبيان ، واجتمع القوّاد والجند علي باب أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فلمّا طلعت الشمس ، قام ( عليه السلام ) فاغتسل ، وتعمّم بعمامة بيضاء من قطن ، ألقي طرفاً منها علي صدره وطرفاً بين كتفيه وتشمّر ، ثمّ قال ( شمّر ثوبه : رفعه عن ساعديه أو عن ساقيه . المعجم الوسيط : 493 . )

لجميع مواليه : افعلوا مثل ما فعلت .

ثمّ أخذ بيده عكّازاً ، ثمّ خرج ونحن بين يديه ، وهو حاف قد شمّر سراويله ( العُكّاز : عَصاً يُتوكّأُ عليها . المعجم الوسيط : 618 . )

إلي نصف الساق ، وعليه ثياب مشمّرة ، فلمّا مشي ومشينا بين يديه ، رفع رأسه إلي السماء وكبّر أربع تكبيرات ، فخيّل إلينا أنّ السماء والحيطان تجاوبه ، والقوّاد والناس

علي الباب قد تهيّؤوا ، ولبسوا السلاح ، وتزيّنوا بأحسن الزينة ، فلمّا طلعنا عليهم بهذه الصورة .

وطلع الرضا ( عليه السلام ) ، وقف علي الباب وقفة ، ثمّ قال : اللّه أكبر ، اللّه أكبر ، اللّه أكبر ، اللّه أكبر علي ما هدانا ، اللّه أكبر علي ما رزقنا من بهيمة الأنعام ، والحمد للّه علي ما أبلانا - نرفع بها أصواتنا - .

قال ياسر : فتزعزعت مرو بالبكاء والضجيج والصياح ، لمّا نظروا إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وسقط القوّاد عن دوابّهم ، ورموا بخفافهم لمّا رأوا أباالحسن ( عليه السلام ) حافياً ، وكان يمشي ويقف في كلّ عشر خطوات ، ويكبّر ثلاث مرّات .

قال ياسر : فتخيّل إلينا أنّ السماء والأرض والجبال تجاوبه ، وصارت مرو ضجّة واحدة من البكاء ، وبلغ المأمون ذلك .

فقال له الفضل بن سهل ذو الرياستين : يا أمير المؤمنين ! إن بلغ الرضا المصلّي علي هذا السبيل ، افتتن به الناس ، والرأي أن تسأله أن يرجع ، فبعث إليه المأمون ، فسأله الرجوع ، فدعا أبو الحسن ( عليه السلام ) بخفّه فلبسه ، وركب ورجع .

( الكافي : 488/1 ح 7 . عنه مدينة المعاجز : 176/7 ح 2251 ، وحلية الأبرار : 435/4 ح 1 ، والبحار : 198/80 س 7 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 56/5 ح 5891 ، قطعة منه ، و453/7 ح 9844 ، والوافي : 819/3 ح 1429 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 149/2 ح 21 بتفاوت . عنه حلية الأبرار :

438/4 ح 2 ، والأنوار البهيّة : 231 س 5 ، قطعة منه .

إرشاد المفيد : 312 س 21 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 133/49 ح 9 ، و360/87 ح 12 ، وأعيان الشيعة : 17/2 س 16 .

روضة الواعظين : 250 س 11 .

إعلام الوري : 75/2 س 19 ، قطعة منه وبتفاوت .

المناقب لابن شهرآشوب : 371/4 س 13 ، قطعة منه وبتفاوت .

كشف الغمّة : 278/2 س 7 ، و265 س 5 ، قطعة منه وبتفاوت . عنه البحار : 171/49 ح 9 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 260 س 17 ، بتفاوت .

حلية الأبرار : 420/4 س 11 ، عن مطالب السئول ، بتفاوت .

إثبات الوصيّة : 212 س 5 ، أشار إلي مضمونه .

عوالي اللئالي : 221/2 ح 24 ، قطعة منه ، وبتفاوت .

نور الأبصار : 320 س 13 .

قطعة منه في ( كتابه ( عليه السلام ) إلي المأمون : ) ، و ( امتناعه ( عليه السلام ) عن التدخّل في أمور الحكومة ) ، و ( قبوله ( عليه السلام ) لولاية العهد ) و ( مسيره ( عليه السلام ) في سفره إلي خراسان ) و ( كيفيّة خروجه ( عليه السلام ) لصلاة العيد ) و ( إعجازه ( عليه السلام ) عند خروجه لصلاة العيد ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثنا ياسر

الخادم قال : لمّا كان بيننا وبين طوس سبعة منازل ، اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) ، فدخلنا طوس وقد اشتدّت به العلّة ، فبقينا بطوس أيّاماً ، فكان المأمون يأتيه في كلّ يوم مرّتين ، فلمّا كان في آخر يومه الذي قبض فيه ، كان ضعيفاً في ذاك اليوم ، فقال لي بعد ما صلّي الظهر : ياياسر ! ما أكل الناس شيئاً ؟

قلت : يا سيّدي ! من يأكل هيهنا مع ما أنت فيه ! فانتصب ( عليه السلام ) ثمّ قال : هاتوا المائدة ، ولم يدع من حشمه أحداً إلّا أقعده معه علي المائدة ، يتفقّد واحداً واحداً؛ فلمّا أكلوا قال : ابعثوا إلي النساء بالطعام ، فحمل الطعام إلي النساء ، فلمّا فرغوا من الأكل أُغمي عليه وضعف ، فوقعت الصيحة وجاءت جواري المأمون ونساؤه ، حافيات حاسرات ، ووقعت الوحية بطوس؛ وجاء المأمون حافياً ( الوَحْيُ والوَحي : الصوت يكون في الناس وغيرهم . لسان العرب : 381/15 . )

حاسراً يضرب علي رأسه ، ويقبض علي لحيته ، ويتأسّف ويبكي ، وتسيل دموعه علي خدّيه ، فوقف علي الرضا ( عليه السلام ) وقد أفاق فقال : يا سيّدي ! واللّه ! ما أدري أيّ المصيبتين أعظم عليّ : فقدي لك وفراقي إيّاك ، أو تهمة الناس لي إنّي اغتلتك وقتلتك ؟ !

قال : فرفع طرفه إليه ثمّ قال : أحسن ياأميرالمؤمنين ! معاشرة أب ي جعفر ( عليه السلام ) ، فإنّ عمرك وعمره هكذا ، وجمع بين سبّابتيه .

قال : فلمّا كان من تلك الليلة قضي عليه ، بعد ما ذهب من

الليل بعضه ، فلمّا أصبح اجتمع الخلق وقالوا : إنّ هذا قتله واغتاله ، يعنون المأمون وقالوا : قتل ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأكثر القول والجلبة ، وكان محمّد بن جعفر بن محمّد ، استأمن إلي المأمون ، وجاء إلي خراسان ، وكان عمّ أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال المأمون : ياأباجعفر ! اخرج إلي النساء وأعلمهم ، أنّ أباالحسن لايخرج اليوم وكره أن يخرجه فتقع الفتنة؛ فخرج محمّد بن جعفر إلي الناس فقال : أيّها الناس ! تفرّقوا فإنّ أباالحسن ( عليه السلام ) لايخرج اليوم ، فتفرّق الناس وغسّل أبوالحسن ( عليه السلام ) في الليل ودفن .

قال عليّ بن إبراهيم : وحدّثني ياسر بما لم أُحبّ ذكره في الكتاب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 241/2 ح 1 . عنه البحار : 299/49 ح 9 ، و351/63 ح 3 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 280/3 ح 96 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 266/24 ح 30507 ، قطعة منه .

الأنوار البهيّة : 233 س 13 ، قطعة منه ، و235 س 11 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 306/2 ح 2047 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( قاتله ) و ( تغسيله وتدفينه ) و ( أحوال عمّه محمّد بن جعفر بن محمّد ) و ( وصيّته للمأمون بالإحسان إلي ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

3 - أبو الفرج الإصفهانيّ ؛ : حدّثنا الحسن بن عليّ الخفّاف ، قال : حدّثنا أبو الصلت الهرويّ ، قال : دخل

المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) يعوده فوجده يجود بنفسه فبكي وقال : أعزز عليّ يا أخي ! بأن أعيش ليومك ، وقد كان في بقائك أمل ، وأغلظ عليّ من ذلك وأشدّ أنّ الناس يقولون : إنّي سقيتك سمّاً ، وأنا إلي اللّه من ذلك بري ء .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : صدقت ، يا أميرالمؤمنين ! أنت واللّه ! بري ء .

ثمّ خرج المأمون من عنده ، ومات الرضا ( عليه السلام ) ، فحضره المأمون قبل أن يحفر قبره ، وأمر أن يحفر إلي جانب أبيه ، ثمّ أقبل علينا فقال : حدّثني صاحب هذا النعش أنّه يحفر له قبر ، فيظهر فيه ماء وسمك ، احفروا ، فحفروا ، فلمّا انتهوا إلي اللحد نبع ماء ، وظهر فيه سمك ، ثمّ غاض الماء ، فدفن فيه الرضا ( عليه السلام ) .

( مقاتل الطالبين : 460 س 12 . عنه البحار : 309/49 ح 19 .

الأنوار البهيّة : 238 س 3 ، باختصار . )

- وصيّة أبيه ( عليه السلام ) إلي المأمون في الإحسان إلي الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سفيان بن نزار ، قال : كنت يوماً علي رأس المأمون ، فقال : أتدرون من علّمني التشيّع ؟

فقال القوم جميعاً : لا ، واللّه ! ما نعلم .

قال : علّمنيه الرشيد .

قيل له : وكيف ذلك ، والرشيد كان يقتل أهل هذا البيت ؟

قال : كان يقتلهم علي الملك ، لأنّ الملك عقيم ، ولقد حججت

معه سنة ، فلمّا صار إلي المدينة تقدّم إلي حُجّابه ، وقال : لا يدخلنّ عليّ رجل من أهل المدينة ومكّة من أهل المهاجرين والأنصار وبني هاشم وسائر بطون قريش إلّا نسب نفسه . . . فأنا ذات يوم واقف إذ دخل الفضل بن الربيع ، فقال : يا أمير المؤمنين ! علي الباب رجل يزعم أنّه موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، فأقبل علينا ونحن قيام علي رأسه ، والأمين والمؤتمن وسائر القوّاد ، فقال : احفظوا علي أنفسكم ، ثمّ قال لآذنه : ائذن له . . . ، ولا ينزل إلّا علي بساطي ، فأنا كذلك إذ دخل شيخ مسخّد قد انهكته العبادة ، كأنّه شنّ بال ، قد ( رجل مسخّد : مورّم مصفّر ثقيل من مرض أو غيره . لسان العرب : 206/3 . )

كلّم من السجود وجهه وأنفه . . . فقام إليه الرشيد واستقبله إلي آخر البساط ، وقبّل وجهه وعينيه ، وأخذ بيده حتّي صيّره في صدر المجلس ، وأجلسه معه ، وجعل يحدّثه ويقبل بوجهه عليه ، ويسأله عن أحواله . . . .

ثمّ قام ، فقام الرشيد لقيامه ، وقبّل عينيه ووجهه ، ثمّ أقبل عليّ وعلي الأمين والمؤتمن ، فقال : يا عبد اللّه ! ويا محمّد ! ويا إبراهيم ! امشوا بين يدي عمّكم وسيّدكم ، خذوا بركابه ، وسوّوا عليه ثيابه ، وشيّعوه إلي منزله .

فأقبل عليّ أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) سرّاً بيني وبينه ، فبشّرني بالخلافة ، فقال لي :

إذا ملكت هذا الأمر فأحسن إلي ولدي ، ثمّ انصرفنا ، وكنت أجرأ ولد أبي عليه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 88/1 ، ح 11 . عنه البحار : 129/48 ، ح 4 ، وإثبات الهداة : 180/3 ، ح 29 ، قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 333/6 ، ح 2035 ، وحلية الأبرار : 248/4 ، ح 5 ، قطعة منه ، و277 ، ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 270/8 ، ح 9420 ، و389/13 ، ح 15690 ، قطعتان منه ، وأعيان الشيعة : 8/2 ، س 9 ، قطعة منه .

الاحتجاج : 341/2 رقم 272 ، قطعة منه . عنه البحار : 133/48 ، ح 5 ، أشار إليه .

إحقاق الحقّ : 308/12 ، س 13 ، عن كتاب فصل الخطاب ، قطعة منه .

ينابيع الموّدة : 165/3 ، س 3 ، قطعة منه . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

- طلب المأمون البيعة منه ( عليه السلام ) :

1 - القندوزيّ الحنفيّ : كتب بعض الخلفاء وهو المأمون بن هارون الرشيد إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي أن يبايعه .

فقال ( عليه السلام ) : إنّك عرفت من حقوقنا ما لم يعرفه آباؤك ، وإنّك تريد المبايعة لي إلّا أنّ الجفر الجامع لايدلّ علي مبايعتك .

( ينابيع المودّة : 204/3 س 18 . )

- اعتراف المأمون بفضائل الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن عبداللّه بن الأفطس ، قال : دخلت

علي المأمون فقرّبني وحيّاني ، ثمّ قال : رحم اللّه الرضا ( عليه السلام ) ، ما كان أعلمه ! لقد أخبرني بعجب سألته ليلة ، وقد بايع له الناس .

فقلت : جعلت فداك ! أري لك أن تمضي إلي العراق وأكون خليفتك بخراسان .

فتبسّم ثمّ قال : لا ، لعمري ! ولكن من دون خراسان بدرجات ، إنّ لنا هنا مكثاً ، ولست ببارح حتّي يأتيني الموت ، ومنها المحشر لامحالة .

فقلت له : جعلت فداك ! وما علمك بذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : علمي بمكاني كعلمي بمكانك .

قلت : وأين مكاني أصلحك اللّه ؟

فقال ( عليه السلام ) : لقد بعدت الشقّة بيني وبينك ، أموت بالمشرق ، وتموت بالمغرب .

فقلت : صدقت ، واللّه ! ورسوله أعلم وآل محمّد ، فجهدت الجهد كلّه ، وأطمعته في الخلافة وما سواها ، فما أطمعني في نفسه .

( الغيبة : 73 ح 80 . عنه إثبات الهداة : 294/3 ح 121 ، والبحار : 145/49 ح 22 .

المناقب لابن شهرآشوب : 337/4 س 3 ، بتفاوت . عنه البحار : 57/49 ح 74 ، ومدينة المعاجز : 226/7 ح 2278 ، وإثبات الهداة : 312/3 ح 195 ، أشار إلي مضمونه .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بمحلّ شهادته ) و ( علمه ( عليه السلام ) بالوقائع العامّة ) . )

- مواصلة المأمون إيّاه ( عليه السلام ) بدراهم كثيرة :

1 - ابن الجوزي : ذكر أبو بكر الصوليّ في كتاب الأوراق : إنّ هارون كان يجري

علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وهو في حبسه كلّ سنة ثلاثمائة ألف درهم ، وأنزله عشرين ألفاً ، فقال المأمون لعليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : لأزيدنّك علي مرتبة أبيك وجدّك ، فأجري له ذلك ، ووصله بألف ألف درهم .

( تذكرة الخواصّ : 318 س 12 . )

- إرشاده ( عليه السلام ) المأمون في أمر الخلافة وغيره :

1 - الشيخ المفيد؛ : كان الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يكثر وعظ المأمون إذا خلا به ، ويخوّفه باللّه ، ويقبح ما يرتكبه من خلافه ، فكان المأمون يظهر قبول ذلك منه ، ويبطن كراهته واستثقاله .

ودخل الرضا ( عليه السلام ) يوماً عليه ، فرآه يتوضّأ للصلاة والغلام يصبّ علي يده الماء فقال : لاتشرك يا أميرالمؤمنين ! بعبادة ربّك أحداً ، فصرف المأمون الغلام ، وتولّي تمام وضوئه بنفسه ، وزاد ذلك في غيظه ووجده .

وكان الرضا ( عليه السلام ) يزري علي الحسن والفضل ابني سهل عند المأمون ( زَري عليه زَرياً وزِراية عابه وعاتبه . القاموس المحيط : 490/4 . )

إذا ذكرهما ، ويصف له مساويهما ، وينهاه عن الإصغاء إلي قولهما ، وعرفا ذلك منه ، فجعلا يحرّضان عليه عند المأمون ، ويذكران له عنه مايبعّده منه ، ويخوّفانه من حمل الناس عليه ، فلم يزالا كذلك ، حتّي قلّبا رأيه فيه ، وعمل علي قتله ، فاتّفق أنّه أكل هو والمأمون يوماً طعاماً ، فاعتلّ منه الرضا ( عليه السلام ) ، وأظهر المأمون تمارضاً .

( الإرشاد : 315 س 3 . عنه وسائل الشيعة : 478/1

ح 1269 ، قطعة منه .

الأنوار البهيّة : 233 س 16 ، قطعة منه .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 99 س 17 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 80/2 س 4 ، قطعة منه .

روضة الواعظين : 255 س 13 .

كشف الغمّة : 280/2 س 18 .

المستجاد من الإرشاد : 217 س 4 .

قطعة منه في ( حكم الاستعانة في الوضوء ) . )

3 )

- نصيحته ( عليه السلام ) للمأمون في نصب الولاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) بقمّ في رجب ، سنة تسع وثلاثين وثلاثمائة قال : أخبرني عليّ بن إبراهيم بن هاشم فيما كتب إليّ ، سنة سبع وثلاثمائة قال : حدّثني ياسر الخادم قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا كان خلا ، جمع حشمه كلّهم عنده ، الصغير والكبير ، فيحدّثهم ويأنس بهم ويؤنسهم ، وكان ( عليه السلام ) إذا جلس علي المائدة لا يدع صغيراً ولا كبيراً ، حتّي السائس والحجّام ، إلاّ أقعده معه علي مائدته .

قال ياسر الخادم : فبينا نحن عنده يوماً ، إذ سمعنا وقع القفل الذي كان علي باب المأمون إلي دار أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فقال لنا الرضا ( عليه السلام ) : قوموا تفرّقوا .

فقمنا عنه ، فجاء المأمون ومعه كتاب طويل ، فأراد الرضا ( عليه السلام ) أن يقوم ، فأقسم عليه المأمون بحقّ رسول اللّه (

صلي الله عليه وآله وسلم ) ألّا يقوم إليه ، ثمّ جاء حتّي انكبّ علي أبي الحسن ( عليه السلام ) وقبّل وجهه ، وقعد بين يديه علي وسادة ، فقرأ ذلك الكتاب عليه ، فإذا هو فَتْحٌ لبعض قري كابل ، فيه : إنّا فتحنا قرية كذا وكذا ، فلمّا فرغ قال له الرضا ( عليه السلام ) : وسرّك فتح قرية من قري الشرك ؟ !

فقال له المأمون : أوليس في ذلك سرور ؟

فقال : يا أميرالمؤمنين ! اتّق اللّه في أُمّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وما ولّاك اللّه من هذا الأمر وخصّك به ، فإنّك قد ضيّعت أمور المسلمين ، وفوّضت ذلك إلي غيرك ، يحكم فيهم بغير حكم اللّه ، وقعدت في هذه البلاد ، وتركت بيت الهجرة ، ومهبط الوحي ، وأنّ المهاجرين والأنصار يظلمون دونك ، ولايرقبون في مؤمن إلاًّ ولاذمّة ، ويأتي علي المظلوم دهر يتعب فيه نفسه ، ويعجز عن نفقته ، ولايجد من يشكو إليه حاله ، ولا يصل إليك ، فاتّق اللّه يا أميرالمؤمنين ! في أمور المسلمين ، وارجع إلي بيت النبوّة ، ومعدن المهاجرين والأنصار ، أما علمت يا أميرالمؤمنين ! أنّ والي المسلمين مثل العمود في وسط الفسطاط ، من أراده أخذه ؟

قال المأمون : يا سيّدي ! فما تري ؟

قال : أري أن تخرج من هذه البلاد ، وتتحوّل إلي موضع آبائك وأجدادك ، وتنظر في أمور المسلمين ، ولا تكلهم إلي غيرك ، فإنّ اللّه تعالي سائلك عمّا ولّاك .

فقام المأمون فقال : نعم ما قلت يا سيّدي ! هذا

هو الرأي ، فخرج وأمر أن يقدم النوائب ، وبلغ ذلك ذا الرياستين ، فغمّه غمّاً شديداً ، وقد كان غلب علي الأمر ( في نسخة النجائب ، وفي النسخة المطبوعة غير ما بأيدينا : النوّاب ، والمراد من النوائب : العساكر المعدّة للنوائب ، وهي ما ينزل بالرجل من الكوارث ، والحوادث المؤلمة . )

ولم يكن للمأمون عنده رأي ، فلم يجسر أن يكاشفه ، ثمّ قوي بالرضا ( عليه السلام ) جدّاً ، فجاء ذو الرياستين إلي المأمون فقال له : يا أميرالمؤمنين ! ما هذا الرأي الذي أمرت به ؟ !

قال : أمرني سيّدي أبوالحسن ( عليه السلام ) بذلك ، وهو الصواب .

فقال : يا أميرالمؤمنين ! ما هذا الصواب ، قتلت بالأمس أخاك ، وأزلت الخلافة عنه ، وبنو أبيك معادون لك ، وجميع أهل العراق ، وأهل بيتك والعرب ، ثمّ أحدثت هذا الحدث الثاني ، أنّك ولّيت ولاية العهد لأبي الحسن ( عليه السلام ) ، وأخرجتها من بني أبيك ، والعامّة ، والفقهاء ، والعلماء ، وآل العبّاس ، لايرضون بذلك ، وقلوبهم متنافرة عنك ، فالرأي أن تقيم بخراسان حتّي تسكن قلوب الناس علي هذا ، ويتناسوا ما كان من أمر محمّد أخيك ، وهيهنا يا أميرالمؤمنين ! مشائخ قد خدموا الرشيد ، وعرفوا الأمر ، فاستشرهم في ذلك ، فإن أشاروا بذلك فامضه .

فقال المأمون : مثل من ؟

قال : مثل عليّ بن أبي عمران ، وأبو يونس ، والجلوديّ ، وهؤلاء الذين نقموإ؛ا= ه بيعة أبي الحسن ( عليه السلام ) ، ولم يرضوا به ، فحبسهم المأمون بهذا

السبب .

فقال المأمون : نعم .

فلمّا كان من الغد جاء أبوالحسن ( عليه السلام ) ، فدخل علي المأمون؛

فقال : ياأميرالمؤمنين ! ما صنعت ؟

فحكي ما قال ذو الرياستين ، ودعا المأمون بهؤلاء النفر ، فأخرجهم من الحبس . فأوّل من أدخل عليّ بن أبي عمران ، فنظر إلي الرضا ( عليه السلام ) بجنب المأمون فقال : أُعيذك باللّه يا أميرالمؤمنين ! أن تخرج هذا الأمرالذي جعله اللّه لكم ، وخصّكم به ، وتجعله في أيدي أعدائكم ، ومن كان آباؤك يقتلهم ، ويشرّدونهم في البلاد . فقال المأمون : يا ابن الزانية ! وأنت بعد علي هذا ، قدّمه يا حرسي ! فاضرب عنقه ، فضرب عنقه .

فأدخل أبو يونس ، فلمّا نظر إلي الرضا ( عليه السلام ) بجنب المأمون فقال : ياأميرالمؤمنين ! هذا الذي بجنبك ، واللّه ! صنم يعبد من دون اللّه .

قال له المأمون : يا ابن الزانية ! وأنت بعد علي هذا ، يا حرسي ! قدّمه فاضرب عنقه ، فضرب عنقه .

ثمّ أدخل الجلوديّ ، وكان الجلوديّ في خلافة الرشيد ، لمّا خرج محمّد بن جعفر بن محمّد بالمدينة ، بعثه الرشيد ، وأمره إن ظفر به أن يضرب عنقه ، وأن يغيّر علي دور آل أبي طالب ، وأن يسلب نساءهم ، ولا يدع علي واحدة منهنّ إلّا ثوباً واحداً ، ففعل الجلوديّ ذلك ، وقد كان مضي أبوالحسن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ، فصار الجلوديّ إلي باب دار أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، هجم علي داره مع خيله ، فلمّا

نظر إليه الرضا جعل النساء كلّهن في بيت ، ووقف علي باب البيت ، فقال الجلوديّ لأبي الحسن ( عليه السلام ) : لابدّ من أن أدخل البيت فأسلبهنّ ، كما أمرني أميرالمؤمنين .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أنا أسلبهنّ لك ، وأحلف أنّي لاأدع عليهنّ شيئاً إلّا أخذته ، فلم يزل يطلب إليه ويخلف له ، حتّي سكن ، فدخل أبوالحسن ال رضا ( عليه السلام ) فلم يدع عليهنّ شيئاً حتّي أقراطهنّ ، وخلاخيلهنّ ، وأزرارهنّ ، إلّا أخذه منهنّ وجميع ما كان في الدار من قليل وكثير ، فلمّا كان في هذا اليوم وأدخل الجلوديّ علي المأمون قال الرضا ( عليه السلام ) : يا أميرالمؤمنين هب لي هذا الشيخ ؟

فقال المأمون : يا سيّدي ! هذا الذي فعل ببنات محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما فعل من سلبهنّ ، فنظر الجلوديّ إلي الرضا ( عليه السلام ) وهو يكلّم المأمون ويسأله عن أن يعفو عنه ويهبه له ، فظنّ أنّه يعين عليه لما كان الجلوديّ فعله ، فقال : يا أميرالمؤمنين ! أسألك باللّه وبخدمتي الرشيد أن لا تقبل قول هذا فيّ .

فقال المأمون : يا أباالحسن ! قد استعفي ، ونحن نبرّ قسمه ، ثمّ قال : لا واللّه ! لاأقبل فيك قوله ، ألحقوه بصاحبيه ، فقدّم فضرب عنقه ، ورجع ذو الرياستين إلي أبيه سهل ، وقد كان المأمون أمر أن يقدم النوائب وردّها ذو الرياستين ، فلمّا قتل المأمون هؤلاء علم ذو الرياستين أنّه قد عزم علي الخروج ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : ماصنعت يا أميرالمؤمنين

! بتقديم النوائب ؟

فقال المأمون : يا سيّدي ! مُرهم أنت بذلك .

قال : فخرج أبوالحسن ( عليه السلام ) وصاح بالناس : قدّموا النوائب .

قال : فكأنّما وقعت فيهم النيران ، فأقبلت النوائب تتقدّم وتخرج ، وقعد ذوالرياستين في منزله ، فبعث إليه المأمون فأتاه فقال له : مالك قعدت في بيتك ؟

فقال : يا أميرالمؤمنين ! إنّ ذنبي عظيم عند أهل بيتك وعند العامّة ، والناس يلومونني بقتل أخيك المخلوع وبيعة الرضا ( عليه السلام ) ، ولا آمن السعاة ، والحسّاد ، وأهل البغي ، أن يسمعوا بي ، فدعني أخلفك بخراسان .

فقال له المأمون : لانستغني عنك ، فأمّا ما قلت : إنّه يسعي بك وتبغي لك الغوائل ، فلست أنت عندنا إلّا الثقة المأمون الناصح المشفق ، فاكتب لنفسك ماتثق به من الضمان والأمان ، وأكّد لنفسك ما تكون به مطمئنّاً ، فذهب وكتب لنفسه كتاباً ، وجمع عليه العلماء وأتي به إلي المأمون ، فقرأه وأعطاه المأمون كلّ ماأحبّ ، وكتب خطّه فيه ، وكتب له بخطّه كتاب الحبوة : إنّي قد حبوتك بكذا وكذا من الأموال والضياع والسلطان ، وبسط له من الدنيا أمله .

فقال ذو الرياستين : يا أميرالمؤمنين ! نحبّ أن يكون خطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) في هذا الأمان ، يعطينا ما أعطيت ، فإنّه وليّ عهدك .

فقال المأمون : قد علمت أنّ أباالحسن ( عليه السلام ) قد شرط علينا أن لا يعمل من ذلك شيئاً ، ولايحدث حدثاً ، فلانسأله ما يكرهه ، فسله أنت فإنّه لايأبي عليك في هذا ، فجاء واستأذن علي

أبي الحسن ( عليه السلام ) .

قال ياسر : فقال لنا الرضا ( عليه السلام ) : قوموا تنحّوا ، فتنحّينا فدخل فوقف بين يديه ساعة ، فرفع أبوالحسن رأسه إليه فقال له : ما حاجتك يا فضل ؟

قال : يا سيّدي ! هذا أمان ما كتبه لي أميرالمؤمنين ! وأنت أولي أن تعطينا مثل ما أعطي أميرالمؤمنين ، إذ كنت وليّ عهد المسلمين .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : اقرأه ، وكان كتاباً في أكبر جلد ، فلم يزل قائماً قرأه ، فلمّا فرغ قال له أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : يا فضل ! لك علينا هذا ما اتّقيت اللّه عزّوجلّ .

قال ياسر : فنغض عليه أمره في كلمة واحدة ، فخرج من عنده وخرج المأمون وخرجنا مع الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا كان بعد ذلك بأيّام ونحن في بعض المنازل ورد علي ذي الرياستين كتاب من أخيه الحسن بن سهل : إنّي نظرت في تحويل هذه السنة في حساب النجوم ، فوجدت فيه أنّك تذوق في شهر كذا يوم الأربعاء حرّ الحديد ، وحرّ النار ، فأري أن تدخل أنت والرضا وأميرالمؤمنين الحمّام في هذإ؛آ ظ اليوم ، فتحتجم فيه ، وتصبّ الدم علي بدنك ليزول نحسه عنك ، فبعث الفضل إلي المأمون وكتب إليه بذلك وسأله أن يدخل الحمّام معه ، ويسأل أباالحسن ( عليه السلام ) أيضاً ذلك .

فكتب المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) رقعة في ذلك ، فسأله فكتب إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) : لست بداخل غداً الحمّام ، ولاأري لك يا أميرالمؤمنين ! أن

تدخل الحمّام غداً ، ولاأري للفضل أن يدخل الحمّام غداً ، فأعاد إليه الرقعة مرّتين .

فكتب إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) : لست بداخل غداً الحمّام ، فإنّي رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في النوم في هذه الليلة يقول لي : يا عليّ ! لاتدخل الحمّام غداً ، فلاأري لك يا أميرالمؤمنين ! ولاللفضل أن تدخلا الحمّام غداً .

فكتب إليه المأمون : صدقت ، يا سيّدي ! وصدق رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لست بداخل الحمّام غداً ، والفضل فهو أعلم وما يفعله .

قال ياسر : فلمّا أمسينا وغابت الشمس فقال لنا الرضا ( عليه السلام ) : قولوا نعوذ باللّه من شرّ ما ينزل في هذه الليلة ، فأقبلنا نقول ذلك ، فلمّا صلّي الرضا ( عليه السلام ) الصبح قال لنا : قولوا نعوذ باللّه من شرّ ما ينزل في هذا اليوم ، فما زلنا نقول ذلك ، فلمّا كان قريباً من طلوع الشمس قال الرضا ( عليه السلام ) : اصعد السطح فاستمع هل تسمع شيئاً ؟

فلمّا صعدت سمعت الضجّة والنحيب وكثر ذلك ، فإذا بالمأمون قد دخل من الباب الذي كان إلي داره من دار أبي الحسن ( عليه السلام ) يقول : يا سيّدي ! يا أباالحسن ! آجرك اللّه في الفضل ، وكان دخل الحمّام فدخل عليه قوم بالسيوف فقتلوه ، وأخذ من دخل عليه في الحمّام وكانوا ثلاثة نفر ، أحدهم ابن خالة الفضل ذوالقلمين .

قال : واجتمع القوّاد والجند من كان من رجال ذي الرياستين علي باب المأمون ، فقالوا :

اغتاله وقتله فلنطلبنّ بدمه .

فقال المأمون للرضا ( عليه السلام ) : يا سيّدي ! تري أن تخرج إليهم وتفرّقهم .

قال ياسر : فركب الرضا ( عليه السلام ) وقال لي : اركب ، فلمّا خرجنا من الباب نظر الرضا ( عليه السلام ) إليهم وقد اجتمعوا وجاؤا بالنيران ليحرقوا الباب ، فصاح بهم وأومأ إليهم بيده ، تفرّقوا ، فتفرّقوا .

قال ياسر : فأقبل الناس واللّه ! يقع بعضهم علي بعض ، وما أشار إلي أحد إلّا ركض ومرّ ولم يقف له أحد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 159/2 ح 24 . عنه البحار : 164/49 ح 5 ، و350/63 ح 1 ، قطعة من صدره ، و351 ح 2 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 474/4 ح 3 ، قطعة من صدره ، والأنوار البهيّة : 216 س 4 ، وس 14 ، قطعتان منه ، ووسائل الشيعة : 265/24 ح 30505 ، قطعة من صدره ، وأعيان الشيعة : 29/1 س 17 ، بإختصار .

الكافي : 490/1 ح 8 ، قطعة منه . عنه الوافي : 821/3 ح 1430 . عنه وعن العيون ، مدينة المعاجز : 17/7 ح 2113 . عنه وعن العيون والإعلام ، إثبات الهداة : 251/3 ح 17 ، باختصار .

إرشاد المفيد : 313 س 19 ، كما في الكافي . عنه البحار : 170/49 ح 6 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 279/2 س 8 ، قطعة منه .

فرج المهموم : 2 س 1 ، أشار إلي مضمونه ، و133 س 18 ، قطعة

منه .

روضة الواعظين : 251 س 8 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 77/2 س 7 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 347/4 س 8 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( معاشرته ( عليه السلام ) مع خدمه ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في ولاة الأمر ) و ( كتابه ( عليه السلام ) إلي المأمون ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

2 - المحدّث القمّيّ ؛ : في الدرّ النظيم ، عن يحيي بن أكثم ، قال : كنت يوماً عند المأمون ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، ودخل الفضل بن سهل ذوالرياستين ، فقال للمأمون : قد ولّيت الثغر الفلاني فلاناً التركيّ ، فسكت ( الثَغْر : الموضع الذي يُخاف منه هجوم العدوّ . المصباح المنير : 81 . )

المأمون .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ما جعل اللّه تعالي لإمام المسلمين وخليفة ربّ العالمين القائم بأُمور الدين ، أن يولّي شيئاً من ثغور المسلمين أحداً من سبي ذلك الثغر؛ لأنّ الأنفس تحنّ إلي أوطانها ، وتشفق علي أجناسها ، وتحبّ مصالحها وإن كانت مخالفة لأديانها .

فقال المأمون : اكتبوا هذا الكلام بماء الذهب .

( الأنوار البهيّة : 219 س 16 ، عن الدر النظيم .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في تولية الثغور بالسبايا ) . )

- تقرّب المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) بتفضيل عليّ ( عليه السلام ) علي جميع الصحابة :

1 -

الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبداللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي قال : حدّثني أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن إسحاق بن حمّاد قال : كان المأمون يعقد مجالس النظر ، ويجمع المخالفين لأهل البيت ( عليهم السلام ) : ، ويكلّمهم في إمامة أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وتفضيله علي جميع الصحابة تقرّباً إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

وكان الرضا ( عليه السلام ) يقول لأصحابه الذين يثق بهم : ولاتغترّوا منه بقوله ، فمإ؛اًآ س يقتلني واللّه ! غيره ، ولكنّه لابدّ لي من الصبر حتّي يبلغ الكتاب أجله .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 184/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 149/7 ح 2242 ، والبحار : 189/49 ح 1 ، وإثبات الهداة : 261/3 ح 37 .

قطعة منه في ( قاتله ( عليه السلام ) ) و ( إخباره ( عليه السلام ) بشهادته علي يد المأمون ) . )

4 )

- تأييده ( عليه السلام ) لاحتجاج الرجل الصوفيّ علي المأمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدّب ، وعليّ بن عبداللّه الورّاق ، وأحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن محمّد بن سنان قال : كنت عند مولاي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، وكان المأمون يقعده علي يمينه إذا قعد للناس يوم الاثنين ، ويوم الخميس ،

فرفع إلي المأمون : أنّ رجلاً من الصوفيّة سرق ، فأمر بإحضاره ، فلمّا نظر إليه وجده متقشّفاً ، بين عينيه أثر ( القَشِف : خشونة العيش . المصباح المنير : 503 . )

السجود ، فقال له : سوأة لهذه الآثار الجميلة ، ولهذا الفعل القبيح ، أتنسب إلي السرقة مع ما أري من جميل آثارك وظاهرك ؟

قال : فعلتُ ذلك اضطراراً لااختياراً ، حين منعتني حقّي من الخمس والفي ء .

فقال المأمون : أيّ حقّ لك في الخمس والفي ء ؟

قال : إنّ اللّه تعالي قسّم الخمس ستّة أقسام ، وقال اللّه تعالي : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللَّهِ وَمَآ أَنزَلْنَا عَلَي عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعَانِ ) .

( الأنفال : 41/8 . )

وقسّم الفي ء علي ستّة أقسام فقال اللّه تعالي : ( مَّآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَي رَسُولِهِ ي مِنْ أَهْلِ الْقُرَي فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ كَيْ لَايَكُونَ دُولَةَم بَيْنَ الْأَغْنِيَآءِ مِنكُمْ ) .

( الحشر : 7/59 . )

قال الصوفيّ : فمنعتني حقّي وأنا ابن السبيل منقطع بي ، ومسكين لاأرجع علي شي ء ، ومن حملة القرآن .

فقال له المأمون : أعطّل حدّاً من حدود اللّه ، وحكماً من أحكامه في السارق من أجل أساطيرك هذه !

فقال الصوفيّ : ابدأ بنفسك تطهّرها ، ثمّ طهّر غيرك ، وأقم حدّ اللّه عليها ، ثمّ علي غيرك .

فالتفت المأمون إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : ما يقول

؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّه يقول : سرق ، فسرق .

فغضب المأمون غضباً شديداً ثمّ قال للصوفيّ : واللّه ! لأقطّعنّك !

فقال الصوفيّ : أتقطعني وأنت عبد لي ؟

فقال المأمون : ويلك ! ومن أين صرت عبداً لك ؟

قال : لأنّ أُمّك اشتريت من مال المسلمين ، فأنت عبد لمن في المشرق والمغرب حتّي يعتقوك ، وأنا لم أعتقك ، ثمّ بلّعت الخمس وبعد ذلك فلاأعطيت آل الرسول حقّاً ، ولاأعطيتني ونظرائي حقّنا ، والأخري أنّ الخبيث لايطهّر خبيثاً مثله ، إنّما يطهّره طاهر ، ومن في جنبه الحدّ لايقيم الحدود علي غيره حتّي يبدأ بنفسه ، أما سمعت اللّه تعالي يقول : ( أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَبَ أَفَلَاتَعْقِلُونَ ) .

( البقرة : 44/2 . )

فالتفت المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال : ما تري في أمره ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي قال لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَلِغَةُ ) وهي التي لم تبلغ الجاهل فيعلمها علي جهله كما يعلّمها العالم ( الأنعام : 149/6 . )

بعلمه ، والدنيا والآخرة قائمتان بالحجّة ، وقد احتجّ الرجل .

فأمر المأمون عند ذلك بإطلاق الصوفيّ ، واحتجب عن الناس واشتغل بالرضا ( عليه السلام ) حتّي سمّه فقتله ، وقد كان قتل الفضل بن سهل وجماعة من الشيعة .

قال الصدوق عقيب ذلك : روي هذا الحديث كما حكيته ، وأنا بري ء من عهدةصحّته .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 237/2 ح 1

. عنه حلية الأبرار : 453/4 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 32/18 ح 21935 ، وتحفة العالم : 49/2 س 2 ، أشار إلي مضمونه .

علل الشرائع : 240 ب 174 ح 2 . عنه وعن العيون ، البحار : 288/49 ح 1 .

المناقب لابن شهرآشوب : 368/4 س 14 .

قطعة منه في ( كيفيّة شهادته وقاتله ) ، و ( سورة الأنعام : 149/6 ) . )

- سبب قتل الرضا ( عليه السلام ) وجهد المأمون لإطفاء نور محبّته عن قلوب الناس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبداللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ قال : سألت أبإ؛ب أ ة الصلت الهرويّ فقلت له : كيف طابت نفس المأمون بقتل الرضا ( عليه السلام ) مع إكرامه ومحبّته له ، وماجعل له من ولاية العهد بعده ؟

فقال : إنّ المأمون إنّما كان يكرمه ، ويحبّه لمعرفته بفضله ، وجعل له ولاية العهد من بعده ليري الناس أنّه راغب في الدنيا ، فيسقط محلّه من نفوسهم؛ فلمّا لم يظهر منه في ذلك للناس إلّا ما ازداد به فضلاً عندهم ، ومحلّاً في نفوسهم ، جلب عليه المتكلّمين من البلدان طمعاً في أن يقطعه واحد منهم ، فيسقط محلّه عند العلماء ، ( وبسببهم ) يشتهر نقصه عند العامّة ، فكان لايكلّمه خصم من اليهود ، والنصاري ، والمجوس ، والصابئين ، والبراهمة ، والملحدين ، والدهريّة ، ولاخصم من فرق المسلمين المخالفين إلّا قطعه وألزمه الحجّة .

وكان الناس يقولون : واللّه

! إنّه أولي بالخلافة من المأمون ، وكان أصحاب الأخبار يرفعون ذلك إليه فيغتاظ من ذلك ، ويشتدّ حسده له؛

وكان الرضا ( عليه السلام ) لايحابي المأمون من حقّ ، وكان يجيبه بما يكره في أكثر أحواله ، فيغيظه ذلك ويحقده عليه ، ولايظهره له ، فلمّا أعيته الحيلة في أمره اغتاله ، فقتله بالسمّ .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 239/2 ح 3 . عنه حلية الأبرار : 457/4 ح 3 ، والبحار : 290/49 ح 2 ، وإثبات الهداة : 280/3 ح 95 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( قاتله وكيفيّة شهادته ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي المأمون في تفضيل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الذهبي : قال المأمون يوماً لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : مايقول بنوأبيك في جدّنا العبّاس بن عبد المطلّب ؟

فقال ( عليه السلام ) : مايقولون في رجل فرض اللّه طاعة نبيّه علي خلقه ، ( في وفيات الأعيان : بنيه . )

وفرض طاعته علي بنيه ، فأمر له بألف ألف درهم .

( تاريخ الإسلام : 271/14 س 3 .

وفيات الأعيان : : 271/3 س 9 .

الوافي بالوفيات : 250/22 س 5 .

سير أعلام النبلاء : 391/9 س 11 . )

- استخفاف المأمون بالرضا ( عليه السلام ) واستجابة دعائه عليه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبداللّه بن الورّاق والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدّب وحمزة بن محمّد بن أحمد العلوي وأحمد بن زياد

بن جعفر الهمداني رضي اللّه عنهم قالوا : أخبرنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهروي . وحدّثنا أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شاذان ( رضي الله عنه ) ، عن أحمد بن إدريس ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن عبد السلام بن صالح الهروي قال : رفع إلي المأمون أنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتتنون بعلمه ، فأمر محمّد بن عمرو الطوسيّ حاجب المأمون ، فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به . فخرج أبوالحسن ( عليه السلام ) من عنده مغضباً وهو يدمدم بشفتيه ويقول : وحقّ المصطفي والمرتضي وسيّدة النساء ، لأستنزلنّ من حول اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، ما يكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته . ثمّ أنّه ( عليه السلام ) انصرف إلي مركزه ، واستحضر الميضاة وتوضّأ وصلّي ركعتين وقنت في الثانية فقال :

« اللّهمّ يا ذا القدرة الجامعة ، والرحمة الواسعة ، والمنن المتتابعة ، والآلاء المتوالية ، والأيادي الجميلة ، والمواهب الجزيلة ، يا من لا يوصف بتمثيل ولا يمثّل بنظير ، ولا يغلب بظهير ، يا من خلق فرزق ، وألهم فأنطق ، وابتدع فشرع ، وعلا فارتفع ، وقدر فأحسن ، وصوّر فأتقن ، وأجنح فأبلغ ، وأنعم فأسبغ ، وأعطي فأجزل ، يا من سمّا في العزّ ففات خواطف الأبصار ، ودني في اللطف فجاز هواجس الأفكار ، يا من تفرّد بالملك فلا ندّ له في ملكوت سلطانه ، وتوحّد

بالكبرياء فلا ضدّ له في جبروت شأنه ، يا من حارت في كبرياء هيبته دقائق لطائف الأوهام ، وحسرت دون إدراك عظمته خطائف أبصار الأنام ، يا عالم خطرات قلوب العارفين ، وشاهد لحظات أبصار الناظرين ، يا من عنت الوجوه لهيبته ، وخضعت الرقاب لجلالته ، ووجلت القلوب من خيفته ، وارتعدت الفرائص من فرقه ، يا بدئ يا بديع ، يا قوي يا منيع ، يا عليّ يا رفيع ، صلّ علي من شرّفت الصلاة بالصلاة عليه ، وأنتقم لي ممّن ظلمني ، واستخفّ بي وطرد الشيعة عن بابي ، وأذقه مرارة الذلّ والهوان كما أذاقنيها ، واجعله طريد الأرجاس وشريد الأنجاس » .

قال أبو الصلت عبد السلام صالح الهروي : فما استتمّ مولاي دعاءه حتّي وقعت الرجفة في المدينة ، وارتجّ البلد ، وارتفعت الزعقة والصيحة ، واستفحلت ( ارتجّ البحر : اضطرب . المصباح المنير : 219 . )

( الزَعْقةُ : مصدر المرّة ، ويقال : سمعت زعقة المؤذّن : صوته . المعجم الوسيط : 394 . )

( استفحل الأمر : تفاقم واشتدّ . المعجم الوسيط : 676 . )

النعرة ، وثارت الغبرة ، وهاجت القاعة ، فلم أزائل مكاني إلي أن سلّم ( الغبرة : لطخ الغبار . المعجم الوسيط : 643 . )

( قاعة الدار : ساحتها . المعجم الوسيط : 766 . )

مولاي ( عليه السلام ) ، فقال لي : يا أبا الصلت ! اصعد السطح فإنّك ستري امرأة بغيّة غثّة رثّة ، مهيّجة الأشرار ، متّسخة الأطمار ، يسمّيها أهل هذه الكورة سمانة ، لغباوتها وتهتّكها ، وقد أسندت مكان

الرمح إلي نحرها قصباً ، وقد شدّت وقاية لها حمراء إلي طرفه مكان اللواء ، فهي تقود جيوش القاعة ، وتسوق عساكر الطغام إلي قصر المأمون ، ومنازل قوّاده ، فصعدت السطح فلم أر إلّا نفوساً تزعزع بالعصي ، وهامات ترضخ بالأحجار .

ولقد رأيت المأمون متدرّعاً ، قد برز من قصر شاهجان متوجّهاً للهرب ، فما شعرت إلّا بشاجرد الحجّام قد رمي من بعض أعالي السطوح بلبنة ثقيلة ، فضرب بها رأس المأمون فأسقطت بيضته بعد أن شقّت جلد هامّته؛

( الهامّة : الدابّة . المعجم الوسيط : 995 . )

فقال لقاذف اللبنة بعض من عرف المأمون : ويلك ! هذا أميرالمؤمنين !

فسمعت سمانة تقول : اسكت ، لا أُمّ لك ! ليس هذا يوم التميّز والمحابات ، ولايوم إنزال الناس علي طبقاتهم ، فلو كان هذا أميرالمؤمنين لما سلّط ذكور الفجّار علي فروج الأبكار ، وطرد المأمون وجنوده أسوء طرداً بعد إذلال واستخفاف شديد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 172/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 146/7 ح 2241 ، والبحار : 82/49 ح 2 ، و257/82 ح 3 ، و344/88 ح 5 ، وحلية الأبرار : 449/4 ح 4 ، وإثبات الهداة : 261/3 ح 36 ، قطعة منه .

مهج الدعوات : 459 س 2 .

مصباح الكفعمي : 390 س 4 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بالمغيبات ) و ( استجابة دعائه ( عليه السلام ) ) و ( توسّله بالنبيّ ووصيّه وابنته ( عليهم السلام ) : ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) علي

من ظلمه ، واستخفّ به وطرد شيعته عن بابه ) . )

2 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو الصلت عبد السلام بن صالح قال : رفع إلي المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتنون بعلمه ، فأنفذ محمّد بن عمرو الطوسيّ ، فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به ، فخرج الرضا ( عليه السلام ) يقول : وحقّ المصطفي ، والمرتضي ، وسيّدة النساء ! لأستنزلنّ من حول اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، مايكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته ، ثمّ أتي منزله واغتسل وصلّي ركعتين ، قال في قنوته : « يا ذا القوّة الجامعة ، والرحمة الواسعة ، - إلي آخر دعائه - صلّ علي من شرّفت الصلاة بالصلاة عليه ، وانتقم لي ممّن ظلمني ، واستخفّ بي ، وطرد الشيعة عن بابي ، وأذقه مرارة الذلّ والهوان ، كما أذاقنيها ، واجعله طريد الأرجاس ، وشريد الأنجاس » . فلم يتمّ دعائه حتّي وقعت الرجفة ، وارتفعت الزعقة ، وثارت الغبرة ، فلمّا سلّم من صلاته قال : اصعد السطح ، فإنّك ستري امرأة بغيّة ، رثّة غثّة ، متّسخة الأطمار ، مهيّجة الأشرار ، يسمّيها أهل هذه الكورة سمانة ، لغباوتها وتهتّكها ، قد أسندت مكان الرمح إلي نحرها قصباً ، وقد شدّت وقاية لها خمراً إلي طرف لها مكان اللواء ، فهي تقود جيوش الغاغة ، وتسوق عساكر الطغام إلي قصر المأمون ، وهو قصر أبي مسلم في شاهجان ، قال : ورأيت المأمون متدرّعاً قد برز من

قصر الشاهجان ، متوجّهاً للهرب فما شعرت إلّا بشاجرد الحجّام ، قد رماه من بعض أعالي السطوح بلبنة ثقيله ، أسقطت عن رأسه بيضته ، بعد أن شقّت جلدة هامّته ، فقال بعض من عرف المأمون : ويلك أميرالمؤمنين ! فسمعت سمانة فقالت : اسكت لاأُمّ لك ، ليس هذا يوم التمييز والمحاباة ، ولايوم إنزال الناس علي طبقاتهم ومقاديرهم ، فلو كان هذا أميرالمؤمنين ، لما سلّط ذكور الفجّار علي فروج الأبكار ، وطرد المأمون أسوء طرد ، بعد إذلال واستخفاف شديد ، ونهبوا أمواله ، فصلب المأمون أربعين غلاماً وأسلاء دهقان مرو ، وأمر أن يطوّل جدرانهم ، وعلم أنّ ذلك من استخفاف الرضا ( عليه السلام ) ؛ فانصرف ودخل عليه ، وحلفه أن لايقوم له ، وقبّل رأسه ، وجلس بين يديه وقال : لم تطب نفسي بعد مع هؤلاء ، فما تري ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : اتّق اللّه في أُمّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وماولّاك من هذا الأمر ، وخصّك به ، فإنّك قد ضيّعت أُمور المسلمين ، وفوّضت ذلك إلي غيرك ، يحكم فيها بغير حكم اللّه عزّ وجلّ ، وقعدت في هذه البلاد ، وتركت دار الهجرة ومهبط الوحي ، وإنّ المهاجرين والأنصار يُظلمون دونك ، ولايرقبون في مؤمن إلاٌّ ولاذمّة ، ويأتي علي المظلوم دهر يتعب فيه نفسه ، ويعجز عن نفقته ، فلايجد من يشكو إليه حاله ، ولا يصل إليه .

فاتّق اللّه يا أميرالمؤمنين ! في أمور المسلمين ، وارجع إلي بيت النبوّة ، ومعدن الرسالة ، وموضع المهاجرين والأنصار ، أما علمت يا أميرالمؤمنين !

أنّ والي المسلمين مثل العمود في وسط الفسطاط ، من أراده أخذه .

فقال : نِعمَ ما قلت يا سيّدي ! هذا هو الرأي ، وخرج يجهّز للرحيل ، وأتاه ذوالرياستين وقال : قتلت أمس أخاك ، وأظهرت اليوم عقد الرضا ، وأخرجت الخلافة من بني العبّاس ، أفترضي الناس عنك ، وههنا في حبسك أولياء أبيك نحو عليّ بن عمران ، وابن مونس ، والجلوديّ ، وكانوا لم يدخلوا في عهد الرضا ، فأمر بإحضار المحبوسين واحداً بعد واحد ، فأدخل عليه ابن عمران فخاض في عقده للرضا فأمر بقتله ، وثنّي بابن مونس بعد هجره في الرضا .

فلمّا أدخل الجلوديّ قال الرضا ( عليه السلام ) من كرمه : هبني هذا ، وكان أغار ذلك في دور آل أبي طالب وقت خروج محمّد بن أبي طالب ، وعري نساءهم ، فقال : ياأمير المؤمنين ! باللّه ! لا تصغ إلي مقاله فيّ ، قال : نعم ، وأمر بقتله ، فاغتمّ بذلك ذوالرياستين ، فقال المأمون لتسليته : اكتب حجّة لك أن لا أعزلك ما دمت حيّاً ، وكتب بما شاء .

فوقّع عليه أمير المؤمنين المأمون ، واستأذنه في توقيع الرضا ( عليه السلام ) .

فقال : إنّه لا يكتب ، فأتاه واستدعاه للتوقّع فأبي ، فكان ذو الرياستين يخلّط علي الرضا ( عليه السلام ) ، ويغيظ المأمون ، ويكتب إلي بغداد بأحواله ، فبويع إبراهيم بن المهديّ ، وفيه قال دعبل :

يا معشر الأجناد ! لا تقنطوا

خذوا عطاياكم ولا تسخطوا

فسوف يعطيكم حنينيّة

يلذّها الأمرد والأشمط

والمعبديّات لقوّادكم

لا تدخل الكيس ولا تربط

وهكذا يرزق أصحابه

خليفة مصحفه البربط

فلما سمع المأمون ذلك اغتمّ ، وأثّر فيه كلام ذو الرياستين وغيّره ، فعزم علي إهلاك الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب لابن شهرآشوب : 345/4 س 10 .

قطعة منه في ( دعاؤه في قنوته ) و ( موعظة الرضا ( عليه السلام ) للمأمون في أمر الخلافة وغيره ) . )

الباب الرابع - العقائد

الفصل الأوّل : التوحيد
( أ ) - معرفة اللّه

َّ 1 - الحميريّ ؛ : معاوية بن حكيم ، عن البزنطيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : للناس في المعرفة صنع ؟

قال ( عليه السلام ) : لا . قلت : لهم عليها ثواب ؟

قال ( عليه السلام ) : يتطوّل عليهم بالثواب ، كما يتطوّل عليهم بالمعرفة .

( تطوّل عليه بكذا : تفضّل . المعجم الوسيط : 572 . )

( قرب الإسناد : 347 ح 1256 . عنه إثبات الهداة : 50/1 ح 38 .

تحف العقول : 444 س 8 ، بتفاوت يسير ، وفيه : قال صفوان بن يحيي : سألت الرضا ( عليه السلام ) . عنه البحار : 337/75 ح 21 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، عن عبد اللّه بن الحسن العلويّ ، وعليّ بن إبراهيم ، عن المختار بن محمّد بن المختار الهمدانيّ جميعاً ، عن الفتح بن يزيد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : سألته عن أدني ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . . )

( قال المجلسيّ ( قدس سره ) : وأبوالحسن ( عليه السلام ) يحتمل الثاني والثالث ،

مرآة العقول : 301/1 ح 1 . )

المعرفة ؟

فقال : الإقرار بأنّه لا إله غيره ، ولاشبه له ولانظير ، وأنّه قديم مثبت ( في العيون : ولاشبيه . )

موجود غير فقيد ، وأنّه ليس كمثله شي ء .

( في العيون : وأنّه مثبت قديم موجود . )

( الكافي : 86/1 ح 1 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 134/1 ح 32 ، والوافي : 343/1 ح 266 .

التوحيد : 283 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 267/3 ح 1 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 133/1 ح 29 ، وفي هامشه : وفي نسخة ( الرضا ( عليه السلام ) ) .

كشف الغمّة : 286/2 س 1 ، أورده في ضمن أخبار الرضا ( عليه السلام ) قائلاً سئل ( عليه السلام ) . . . . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : جاء رجل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) من وراء نهر بلخ ، فقال : إنّي أسألك عن مسألة فإن أجبتني فيها بما عندي قلت بإمامتك !

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : سل عمّا شئت .

فقال : أخبرني عن ربّك متي كان ؟ وكيف كان ؟ وعلي أيّ شي ء كان اعتماده ؟

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي أيّن الأين بلا أين ، وكيّف الكيف بلاكيف ، وكان اعتماده علي قدرته .

فقام إليه الرجل فقبّل رأسه وقال : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً رسول اللّه ، وأنّ عليّاً وصيّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والقيّم بعده بما قام به رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنّكم الأئمّة الصادقون ، وأنّك الخلف من بعدهم .

( الكافي : 88/1 ح 2 . عنه البحار : 104/49 ح 31 ، والوافي : 350/1 ح 273 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 117/1 ح 6 ، وفيه : حدّثنا أبي قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا محمّد بن الحسين أبي الخطّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : جاء قوم من . . . . وباختصار .

التوحيد : 125 ح 3 ، باختصار . عنه البحار : 143/4 ح 13 .

قطعة منه في ( تقبيل الناس رأسه ( عليه السلام ) ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد المعروف بعلاّن ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : اعلم علّمك اللّه الخير ، إنّ اللّه تبارك وتعالي قديم ، والقدم صفة دلّت العاقل علي أنّه لاشي ء قبله ، ولاشي ء معه في ديمومته ، فقد بان لنا بإقرار العامّة معجزة الصفة ، أنّه لا شي ء قبل اللّه ، ولا

شي ء مع اللّه في بقائه ، وبطل قول من زعم أنّه كان قبله ، أو كان معه شي ء .

وذلك أنّه لو كان معه شي ء في بقائه لم يجز أن يكون خالقاً له ، لأنّه لم يزل معه ، فكيف يكون خالقاً لمن لم يزل معه ، ولو قبله شي ء ، كان الأوّل ذلك الشي ء لاهذا ، وكان الأوّل أولي بأن يكون خالقاً للأوّل .

ثمّ وصف نفسه تبارك وتعالي بأسماء دعا الخلق ، إذ خلقهم ، وتعبّدهم ، وابتلاهم ، إلي أن يدعوه بها ، فسمّي نفسه سميعاً بصيراً ، قادراً قاهراً ، حيّاً قيّوماً ، ظاهراً باطناً ، لطيفاً خبيراً ، قويّاً عزيزاً ، حكيماً عليماً ، وما أشبه هذه الأسماء .

فلمّا رأي ذلك من أسمائه الغالون المكذّبون ، وقد سمعونا نحدّث عن اللّه أنّه لاشي ء مثله ، ولاشي ء من الخلق في حاله قالوا : أخبرونا إذ زعمتم أنّه لامثل للّه ولاشبه له ، كيف شاركتموه في أسماء الحسني ! فتسمّيتم بجميعها ! فإنّ في ذلك دليلاًعلي أنّكم مثله في حالاته كلّها ، أو في بعضها دون بعض ، إذ قد جمعتكم الأسماء الطيّبة .

قيل لهم : إنّ اللّه تبارك وتعالي ألزم العباد أسماء من أسمائه علي اختلاف المعاني ، وذلك كما يجمع الإسم الواحد معنيين مختلفين ، والدليل علي ذلك قول الناس : الجائز عندهم السائغ ، وهو الذي خاطب اللّه عزّ وجلّ به الخلق ، فكلّمهم بما يعقلون ، ليكون عليهم حجّة في تضييع ما ضيّعوا ، وقد يقال للرجل : كلب وحمار ، وثور وسكرة ، وعلقمة وأسد ، وكلّ ذلك

علي خلافه ، لأنّه لم تقع الأسماء علي معانيها التي كانت بنيت عليها ، لأنّ الإنسان ليس بأسد ولاكلب ، فافهم ذلك يرحمك اللّه .

وإنّما يسمّي اللّه عزّ وجلّ بالعالم لغير علم حادث علم به الأشياء ، واستعان به علي حفظ ما يستقبل من أمره ، والرَوِيَّةُ فيما يخلق من خلقه ، وتفنية ما مضي ممّا أفني من خلقه ، ممّا لو لم يحضره ذلك العلم ويغيبه ، كان جاهلاً ضعيفاً ، كما أنّا رأينا علماء الخلق ، إنّما سمّوا بالعلم ، لعلم حادث ، إذ كانوا قبله جهلة ، وربما فارقهم العلم بالأشياء ، فصاروا إلي الجهل ، وإنّما سمّي اللّه عالماً ، لأنّه لايجهل شيئاً ، فقد جمع الخالق والمخلوق اسم العلم ، واختلف المعني علي ما رأيت .

وسمّي ربّنا سميعاً ، لاجزء فيه يسمع به الصوت ، ولايبصر به ، كما أنّ جزئنا الذي نسمع به لانقوي علي النظر به ، ولكنّه عزّ وجلّ أخبر أنّه لاتخفي عليه الأصوات ، ليس علي حدّ ما سمّينا نحن ، فقد جمعنا الإسم بالسميع واختلف المعني ، وهكذا البصير لالجزء به أبصر ، كما أنّا نبصر بجزء منّا لاينتفع به في غيره ، ولكنّ اللّه بصير لايجهل شخصاً منظوراً إليه ، فقد جمعنا الإسم واختلف المعني ، وهو قائم ليس علي معني انتصاب ، وقيام علي ساق في كبد ، كما قامت الأشياء ، ولكن أخبر أنّه قائم يخبر أنّه حافظ ، كقول الرجل : القائم بأمرنا فلان ، وهو عزّوجلّ القائم علي كلّ نفس بما كسبت ، والقائم أيضاً في كلام الناس الباقي ، والقائم أيضاً يخبر عن الكفاية كقولك للرجل :

قم بأمر فلان ، أي اكفه ، والقائم منّا قائم علي ساق ، فقد جمعنا الإسم ولم يجمعنا المعني .

وأمّا اللطيف فليس علي قلّة وقضافة وصغر ، ولكن ذلك علي النفاذ في ( قَضُفَ قَضافَةً : دقّ ونحف ، لا عن هُزال . المعجم الوسيط : 742 . )

الأشياء ، والامتناع من أن يدرك ، كقولك : لطف عن هذا الأمر ، ولطف فلان في مذهبه وقوله ، يخبرك أنّه غمض فبهر العقل ، وفات الطلب وعاد متعمّقاً متطلّفاً ، لايدركه الوهم ، فهكذا لطف اللّه تبارك وتعالي عن أن يدرك بحدّ ، أو يحدّ بوصف ، واللطافة منّا الصغر والقلّة ، فقد جمعنا الإسم واختلف المعني .

وأمّا الخبير ، فالذي لايعزب عنه شي ء ولايفوته ، ليس للتجربة والإعتبار بالأشياء ، فتفيده التجربة والاعتبار ، علماً لولاهما ما علم ، لأنّ من كان كذلك كان جاهلاً ، واللّه تعالي لم يزل خبيراً بما يخلق ، والخبير من الناس المستخبر عن جهل المتعلّم ، وقد جمعنا الإسم واختلف المعني .

وأمّا الظاهر فليس من أجل أنّه علا للأشياء بركوب فوقها ، وقعود عليها ، وتسنّم لذراها ، ولكن ذلك لقهره ، ولغلبة الأشياء ، وقدرته عليها ، كقول الرجل : ظهرت علي أعدائي ، وأظهرني اللّه علي خصمي ، يخبر علي الفلج والغلبة ، فهكذا ظهور اللّه علي الأشياء .

ووجه آخر وهو : أنّه وهو الظاهر لمن أراده ، لايخفي عليه شي ء ، وأنّه مدبّر لكلّ ما يري ، فأيّ ظاهر أظهر وأوضح أمراً من اللّه تعالي ، فإنّك لاتعدم صنعته حيثما توجّهت ، وفيك من آثاره ما يغنيك ،

والظاهر منّا البارز بنفسه ، والمعلوم بحدّه ، فقد جمعنا الإسم ولم يجمعنا المعني .

وأمّا الباطن فليس علي معني الإستبطان للأشياء ، بأن يغور فيها ، ولكن ذلك منه علي استبطانه للأشياء ، علماً وحفظاً وتدبيراً ، كقول القائل : أبطنته ، يعني خبّرته ، وعلمت مكتوم سرّه ، والباطن منّا بمعني الغائر في الشي ء المستتر ، فقد جمعنا الإسم واختلف المعني .

وأمّا القاهر فإنّه ليس علي معني علاج ونصب ، واحتيال ومداراة ومكر ، كما يقهر العباد بعضهم بعضاً ، فالمقهور منهم يعود قاهراً ، والقاهر يعود مقهوراً ، ولكن ذلك من اللّه تبارك وتعالي علي أنّ جميع ما يخلق ملتبس به الذلّ لفاعله ، وقلّة الامتناع لما أراد به ، لم يخرج منه طرفة عين ، غير أنّه يقول له : كن فيكون ، والقاهر منّا علي ما ذكرت ووصفت ، فقد جمعنا الإسم واختلف المعني .

وهكذا جميع الأسماء ، وإن كنّا لم نسمّها كلّها ، فقد يكتفي الاعتبار بما ألقينا إليك ، واللّه عزّ وجلّ عوننا وعونك في إرشادنا وتوفيقنا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 145/1 ح 50 . قِطَعٌ منه في البرهان : 121/4 ح 1 ، و121 ح 1 ، و127 ، ح 2 ، و286 ح 5 ، و362 ح 1 .

التوحيد : 186 ح 2 . قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 706/1 ح 28 ، و751 ح 211 ، و508/2 س 7 ، و134/3 ح 58 . عنه وعن العيون وعن الإحتجاج البحار : 176/4 ح 5 ، و74/54 ح 49 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي :

150/1 ح 64 ، و154 ح 71 .

الكافي : 120/1 ح 2 ، مرسلاً و بتفاوت . قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 755/1 ح 229 ، و756 ح 232 ، و508/2 ح 142 ، و232/5 ح 9 ، و234 ح 15 ، و383 ح 28 ، و580 ح 9 ، والبرهان : 546/1 ح 4 ، والوافي : 484/1 ح 394 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 208/1 ح 173 .

كنز الفوائد : 29 س 4 ، أشار إلي مضمونه .

الإحتجاج : 357/2 ح 282 ، قطعة منه . عنه البحار : 36/54 ح 8 ، قطعة منه .

مصنّفات الشيخ المفيد ، مسألة في الإرادة : 16/10 س 4 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( دعاؤه ( عليه السلام ) للحسين بن خالد ) . )

( ب ) - المذاهب الثلاثة في التوحيد

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عيسي بن عبيد ، قال : . . . قال لي الرضا ( عليه السلام ) : للناس في التوحيد ثلاثة مذاهب : نفي وتشبيه ، وإثبات بغير تشبيه؛

فمذهب النفي لايجوز ، ومذهب التشبيه لايجوز ، لأنّ اللّه تبارك وتعالي لايشبهه شي ء ، والسبيل في الطريقة الثالثة إثبات بلاتشبيه .

( التوحيد : 107 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 845 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، قال : حدّثنا محمّد بن أحمد ، قال : حدّثنا محمّد بن عيسي ، عن

هشام بن إبراهيم ، قال : قال العبّاسيّ : قلت له ( هو هشام بن إبراهيم الأحمر الذي ذكره الشيخ في رجاله من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 394 ، رقم 1 ، وعدّه البرقيّ من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) ، رجال البرقي : 51 . )

- يعني أبا الحسن ( عليه السلام ) - : جعلت فداك ، أمرني بعض مواليك أن أسألك عن مسألة .

قال ( عليه السلام ) : ومن هو ؟

قلت : الحسن بن سهل ، قال : في أيّ شي ء المسألة ؟

قال : قلت : في التوحيد .

قال : وأيّ شي ء من التوحيد ؟

قال : يسألك عن اللّه جسم ، أو لاجسم ؟

قال : فقال لي : إنّ للناس في التوحيد ثلاثة مذاهب ، مذهب إثبات بتشبيه ، ومذهب النفي ، ومذهب إثبات بلاتشبيه؛

فمذهب الإثبات بتشبيه لايجوز ، ومذهب النفي لايجوز ، والطريق في المذهب الثالث إثبات بلاتشبيه .

( التوحيد : 100 ح 10 . عنه البحار : 304/3 ح 41 .

فرج المهموم : 139 س 12 ، بتفاوت . )

( ج ) - معني توحيد اللّه

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن محمّد بن زيد ، قال : جئت إلي الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن التوحيد ، فأملي عليَّ : « الحمد للّه فاطر الأشياء إنشاءً ، ومبتدعها ابتداعاً بقدرته وحكمته ، لا من شي ء فيبطل الاختراع ، ولا لعلّة فلا يصحّ الابتداع

، خلق ما شاء كيف شاء ، متوحّداً بذلك لإظهار حكمته ، وحقيقة ربوبيّته ، لا تضبطه العقول ، ولا تبلغه الأوهام ، ولا تدركه الأبصار ، ولا يحيط به مقدار ، عجزت دونه العبارة ، وكلّت دونه الأبصار ، وضلّ فيه تصاريف الصفات ، احتجب بغير حجاب محجوب ، واستتر بغير ستر مستور ، عرف بغير رؤية ، ووصف بغير صورة ، ونعت بغير جسم ، لا إله إلّا اللّه الكبير المتعال » .

( الكافي : 105/1 ح 3 . عنه الوافي : 442/1 ح 360 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 186/1 ح 4 ، قطعة منه . عنه وعن العلل ، والتوحيد ، البحار : 161/54 ح 95 .

علل الشرائع : 9 ، ب 9 ح 3 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 263/4 ح 11 .

التوحيد : 98 ح 5 .

قطعة منه في ( دعاؤه ( عليه السلام ) في صفات اللّه تعالي ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن التوحيد ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو الذي أنتم عليه .

( التوحيد : 46 ح 6 . عنه البحار : 240/3 ح 23 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد

بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن سيف بن عميرة ، عن محمّد بن عبيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : قل للعبّاسيّ يكفّ عن الكلام في التوحيد وغيره ، ويكلّم الناس بما يعرفون ، ويكفّ عمّا ينكرون ، وإذا سألوك عن التوحيد فقل كما قال اللّه عزّوجلّ : ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُن لَّهُ و كُفُوًا أَحَدُم )

وإذا سألوك عن الكيفيّة فقل كما قال اللّه عزّ وجلّ : ( لَيْسَ كَمِثْلِهِ ي شَيْ ءٌ ) ؛

( الشوري : 11/42 . )

وإذا سألوك عن السمع فقل كما قال اللّه عزّ وجلّ : ( هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) فكلّم الناس بما يعرفون .

( البقرة : 137/2 . )

( التوحيد : 95 ح 14 . عنه البحار : 69/2 ح 24 ، ونور الثقلين : 707/5 ح 53 ، وإثبات الهداة : 60/1 ح 20 .

قطعة منه في ( إرشاده ( عليه السلام ) الناس في بيان التوحيد وأوصافه ) و ( سورة البقرة : 137/2 ) و ( سورة الشوري : 11/42 ) و ( سورة التوحيد ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ؛ ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ ، قال : حدّثني الحسين بن الحسن ، قال : حدّثني بكر بن زياد ، عن عبد العزيز بن المهتديّ ،

قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن التوحيد ؟

فقال ( عليه السلام ) : كلّ من قرأ ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) وآمن بها فقد عرف التوحيد .

قلت : كيف يقرؤها ؟

قال ( عليه السلام ) : كما يقرء الناس ، وزاد فيه : كذلك اللّه ربّي ، كذلك اللّه ربّي ، ( في الكافي : يقرؤها . )

كذلك اللّه ربّي .

( التوحيد : 284 ح 3 . عنه مشكاة الأنوار : 10 س 4 .

الكافي : 91/1 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 70/6 ح 7373 ، وإثبات الهداة : 57/1 ح 2 ، والوافي : 369/1 ح 286 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 133/1 ، ح 30 . عنه نور الثقلين : 700/5 ح 5 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 268/3 ح 2 ، و29/82 ح 18 ، و347/89 ح 8 .

كشف الغمّة : 286/2 س 3 .

قطعة منه في ( سورة التوحيد ) )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : قال أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ ) . قال ( عليه السلام ) : لا تدركه أوهام القلوب ، ( الأنعام : 103/6 . )

فكيف تدركه أبصار العيون .

( الأمالي : 334 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1938 . )

6 - البرقيّ ؛ : . . . أبي هاشم الجعفريّ

قال : أخبرني الأشعث بن حاتم ، أنّه سأل الرضا ( عليه السلام ) عن شي ء من التوحيد ؟

فقال : ألا تقرأ القرآن ؟ قلت : نعم ! قال : اقرأ : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ ) ، فقرأت ، فقال : ما الأبصار ؟ قلت : أبصار العين ، قال : لا ، إنّما عني الأوهام ، لاتدرك الأوهام كيفيّته ، وهو يدرك كلّ فهم .

( المحاسن : 239 ، ح 215 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1937 . )

7 - المسعوديّ : روي الحميريّ قال : حدّثني أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . )

لمّا قدم به المدينة ، فسمعته في بعض الطريق يقول : من اتّقي اللّه يتّقي ، ومن أطاع اللّه يطاع .

فلم أزل أدلف حتّي قربت منه ودنوت ، فسلّمت عليه وردّ عليّ السلام ، فأوّل ( يقال : دَلَف الشيخ : إذا مشي وقارب الخطو ، مجمع البحرين : 59/5 . )

ما ابتدأني أن قال لي : يا فتح ! من أطاع الخالق لم يبال بسخط المخلوقين ، ومن أسخط الخالق فليوقن أن يحلّ به سخط المخلوقين .

يا فتح ! إنّ اللّه جلّ جلاله لايوصف إلّا بما وصف به نفسه ، فأنّي يوصف الذي يعجز الحواسّ أن تدركه ، والأوهام أن تناله ، والخطرات أن تحدّه ، والأبصار أن تحيط به ، جلّ عمّا يصفه الواصفون ، وتعالي عمّا ينعته الناعتون ، نأي

في قربه ( نأي فلاناً ، ونأي عنه ينأي نأياً : بعد عنه ، أقرب الموارد : 324/1 . )

وقرب في نأيه ، فهو في نأيه قريب ، وفي قربه بعيد ، كيّف الكيف فلايقال كيف ، وأيّن الأين فلايقال أين ، إذ هو منقطع الكيفيّة والأينيّة ، الواحد الأحد جلّ جلاله؛ بل كيف يوصف بكنهه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقد قرن الخليل اسمه باسمه ، وأشركه في طاعته ، وأوجب لمن أطاعه جزاء طاعته ، فقال :

( وَمَا نَقَمُواْ إِلآَّ أَنْ أَغْنَل-هُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و مِن فَضْلِهِ ي ) وقال ( التوبة : 74/9 . )

تبارك اسمه - يحكي قول من ترك طاعته : ( يَلَيْتَنَآ أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا ) أم كيف يوصف من قرن الجليل طاعته بطاعة رسول ال ( الأحزاب : 66/33 . )

لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حيث يقول : ( أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) .

( النساء : 59/4 . )

يا فتح ! كما لايوصف الجليل جلّ جلاله ، ولايوصف الحجّة ، فكذلك لايوصف المؤمن المسلّم لأمرنا ، فنبيّنا ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أفضل الأنبياء ووصيّنا ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أفضل الأوصياء .

ثمّ قال لي - بعد كلام - : فأورد الأمر إليهم وسلّم لهم .

ثمّ قال لي : إن شئت . فانصرفت منه .

فلمّا كان في الغد تلطّفت في الوصول إليه ، فسلّمت فردّ السلام .

( لطف الشي ءغ يلطف لطافة من باب قرب : صغر حجمه ، واللطف في العمل

: الرفق به ، مجمع البحرين : 120/5 . )

فقلت : ياابن رسول اللّه ! تأذن لي في كلمة اختلجت في صدري ليلتي ( اختلج العضو : اضطرب ومنه الاختلاج ، مجمع البحرين : 295/2 . )

الماضية ؟

فقال لي : سل واصغ إلي جوابها سمعك ، فإنّ العالم والمتعلّم شريكان في الرشد ، مأموران بالنصيحة ، فأمّا الذي اختلج في صدرك فإن يشأ العالم أنبأك اللّه ، إنّ اللّه لم يظهر علي غيبه أحداً إلّا من ارتضي من رسول ، وكلّ ما عند الرسول فهو عند العالم ، وكلّ ما اطّلع الرسول عليه فقد اطّلع أوصياؤه عليه .

يا فتح ! عسي الشيطان أراد اللبس عليك ، فأوهمك في بعض ما أوردت عليك ، وأشكّك في بعض مأ أنبأتك؛ حتّي أراد إزالتك عن طريق اللّه وصراطه ( في البحار : وشكّك . )

المستقيم .

فقلت : متي أيقنت أنّهم هكذا فهم أرباب .

معاذ اللّه ، إنّهم مخلوقون مربوبون ، مطيعون داخرون راغمون ، فإذا جاءك الشيطان بمثل ما جاءك به ، فاقمعه بمثل ما أنبأتك به .

قال فتح : فقلت له : جعلني اللّه فداك ! فرّجت عنّي ، وكشفت ما لبس الملعون عليّ ، فقد كان أوقع في خلدي أنّكم أرباب .

( الخلد ، بالتحريك : البال ، والقلب ، والنفس ، وجمعه أخلاد ، لسان العرب : 164/3 . )

قال : فسجد ( عليه السلام ) فسمعته يقول في سجوده : راغماً لك يا خالقي داخراً خاضعاً .

( رَغِمَ أنفي للّه : أي ذلّ وانقاد ، مجمع البحرين : 74/6 . )

ثمّ قال

: يا فتح ! كدت أن تهلك ، وما ضرّ عيسي ( عليه السلام ) إن هلك من ( في البحار : تهلك وتهلّك . )

هلك ، إذا شئت رحمك اللّه .

( في البحار : إذا هلك من هلك . )

قال : فخرجت وأنا مسرور بما كشف اللّه عنّي من اللبس .

فلمّا كان في المنزل الآخر دخلت عليه وهو متّكي ء ، وبين يديه حنطة مقلوّة يعبث بها ، وقد كان أوقع الشيطان ( لعنه اللّه ) في خلدي أنّه لاينبغي أن يأكلوا ولايشربوا .

فقال : اجلس يا فتح ! فإنّ لنا بالرسل أُسوة ، كانوا يأكلون ويشربون ، ويمشون في الأسواق ، وكلّ جسم متغذٍّ إلّا خالق الأجسام الواحد الأحد ، منشي ء الأشياء ، ومجسّم الأجسام ، وهو السميع العليم ، تبارك اللّه عمّا يقول الظالمون ، وعلا علوّاً كبيراً .

ثمّ قال : إذا شئت رحمك اللّه .

( إثبات الوصيّة : 235 س 3 . عنه مستدرك الوسائل : 208/12 ح 3 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 386/2 س 3 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 137/1 ح 269 ، قطعة منه ، و382/3 ح 58 ، قطعة منه ، و766 ح 76 ، قطعة منه ، والبحار : 177/50 ح 56 ، و366/75 ح 2 .

إحقاق الحقّ : 455/12 س 6 ، قطعة منه .

الكافي : 137/1 ح 3 ، قطعة منه . عنه الوافي : 432/1 ح 355 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بما في الضمائر ) و ( سيرته ( عليه السلام )

في ردّ السلام ) و ( سجوده ( عليه السلام ) ) و ( كيفيّة جلوسه ( عليه السلام ) ) و ( كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أفضل الأنبياء ) و ( أمير المؤمنين ( عليه السلام ) أفضل الأوصياء ) و ( إنّ الإئمّة يسيرون بسيرة الا نبيا ( عليهم السلام ) : ) و ( طاعة الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( علم الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( أن الأئمّه ( عليهم السلام ) : مخلوقون ، مربوبون ، مطيعون ) و ( سورة النساء : 59/4 ) ، و ( سورة التوبة : 74/9 ) ، و ( سورة الأحزاب : 66/33 ) ، و ( دعاؤه ( عليه السلام ) في السجود ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في طاعة اللّه وطاعة المخلوق ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في التقوي ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في السؤال وأجر العالم والمتعلّم ) و ( مدح فتح بن يزيد الجرجانيّ ) . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . فتح بن يزيد الجرجانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن شي ء من التوحيد ؟

فكتب إليّ بخطّه - قال جعفر : وإنّ فتحاً أخرج إليّ الكتاب ، فقرأته بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) - :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، الحمد للّه الملهم عباده الحمد ، وفاطرهم علي معرفة ربوبيّته ، الدالّ علي وجوده بخلقه ، وبحدوث خلقه علي أزله

، وبأشباههم علي أن لاشبه له ، المستشهد آياته علي قدرته ، الممتنع من الصفات ذاته ، ومن الأبصار رؤيته ، ومن الأوهام الإحاطة به ، لا أمد لكونه ، ولاغاية لبقائه ، لا يشمله المشاعر ، و لا يحجبه الحجاب ، فالحجاب بينه وبين خلقه ، لامتناعه ممّا يمكن في ذواتهم ، ولإمكان ذواتهم ممّا يمتنع منه ذاته ، ولافتراق الصانع والمصنوع ، والربّ والمربوب ، والحادّ والمحدود؛

أحد لابتأويل عدد ، الخالق لا بمعني حركة ، السميع لا بأداة ، البصير لا بتفريق آلة ، الشاهد لا بمماسّة ، البائن لا ببراح مسافة ، الباطن لا باجتنان ، الظاهر لابمحاذ ، الذي قد حسرت دون كنهه نواقد الأبصار ، وامتنع وجوده جوائل الأوهام .

أوّل الديانة معرفته ، وكمال المعرفة توحيده ، وكمال التوحيد نفي الصفات عنه ، لشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف ، وشهادة الموصوف أنّه غير الصفة ، وشهادتهما جميعاً علي أنفسهما بالبيّنة الممتنع منها الأزل؛

فمن وصف اللّه فقد حدّه ، ومن حدّه فقد عدّه ، ومن عدّه فقد أبطل أزله ، ومن قال : كيف ؟ فقد استوصفه ، و من قال : علي مَ ؟ فقد حمّله ، ومن قال : أين ؟ فقد أخلي منه ، ومن قال : إلي مَ ؟ فقد وقّته؛

عالم إذ لا معلوم ، وخالق إذ لا مخلوق ، وربّ إذ لا مربوب ، وإله إذ لا مألوه ، وكذلك يوصف ربّنا ، وهو فوق ما يصفه الواصفون .

( التوحيد : 56 ح 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2488 . )

( د ) - توصيف اللّه تعالي سبحانه وتعالي

1 - الإمام العسكريّ

( عليه السلام ) : . . . فقام إليه رجل فقال له : ياابن رسول اللّه ! صف لنا ربّك ، فإنّ من قبلنا قد اختلفوا علينا .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّه من يصف ربّه بالقياس ، لايزال في الدهر في الالتباس ، مائلاً عن المنهاج ، طاغياً في الإعوجاج ، ضالّاً عن السبيل ، قائلاً غير الجميل .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : أُعرّفه بما عرّف به نفسه ، أُعرّفه من غير رؤية ، وأصفه بما وصف به [نفسه ] من غير صورة؛

لايدرك بالحواسّ ، ولايقاس بالناس ، معروف بالآيات ، بعيد بغير تشبيه ، ومتدان في بعده بلانظير ، لايتوهّم ديموميّته ، ولايمثّل بخليقته ، ولايجور في قضيّته .

الخلق إلي ما علم منهم منقادون ، وعلي ما سطره في المكنون من كتابه ماضون ، لايعملون بخلاف ما علم منهم ولاغيره يريدون ، فهو قريب غير ملتزق ، وبعيد غير متقصّ ، يحقّق ولايمثّل ، [و] يوحّد ولايبعّض ، يعرف بالآيات ، ويثبت بالعلامات ، فلا إله غيره ، الكبير المتعال . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : 50 رقم 23 - 29 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1003 . )

2 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : قال أبوالحسن عليّ بن إبراهيم بن هاشم : حدّثني أبي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : قال : يا أحمد ! ما الخلاف بينكم وبين أصحاب هشام بن الحكم في التوحيد ؟

فقلت :

جعلت فداك ! قلنا نحن بالصورة ، للحديث الذي روي : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رأي ربّه في صورة شابّ؛ وقال هشام بن الحكم بالنفي للجسم .

فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا أُسري به إلي السماء ، وبلغ عند سدرة المنتهي ، خرق له في الحجب مثل سمّ الإبرة ، فرأي من نور ( السمّ : كلّ ثقب ضيّق ، كثقب الإبرة . المعجم الوسيط : 451 . )

العظمة ماشاء اللّه أن يري ، وأردتم أنتم التشبيه ، دع هذا يا أحمد ! لاينفتح عليك ، هذا أمر عظيم .

( تفسير القمّيّ : 20/1 س 13 . عنه البحار : 307/3 ح 45 ، والبرهان : 38/1 س 6 ، ونور الثقلين : 130/3 ح 45 ، و155/5 ح 39 .

قطعة منه في ( خرق الحجب لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ليلة المعراج ) . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود ، قال : حدّثني عليّ بن محمّد القمّيّ ، قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ ، عن أبي عبد اللّه محمّد بن موسي بن عيسي من أهل همدان ، قال : حدّثني إشكيب بن عبدك الكسائيّ ، ( في البحار : إسكيب بن أحمد الكيسانيّ . )

قال : حدّثني عبد الملك بن هشام الحنّاط ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسألك جعلني اللّه فداك ، قال : سل ، يا

جبليّ ! عمّا ذا تسألني ؟

فقلت : جعلت فداك ، زعم هشام بن سالم : أنّ اللّه عزّ وجلّ صورة ، وأنّ آدم خلق علي مثال الربّ ، ويصف هذا ، ويصف هذا ، وأوميت إلي جانبي ، وشعر رأسي .

وزعم يونس مولي آل يقطين ، وهشام بن الحكم : أنّ اللّه شي ء لاكالأشياء ، بائنة منه ، وهو بائن من الأشياء .

وزعما أنّ إثبات الشي ء أن يقال : جسم لاكالأجسام ، شي ء لاكالأشياء ، ثابت موجود ، غير مفقود ولامعدوم ، خارج من الحدّين ، حدّ الإبطال وحدّ التشبيه ، فبأيّ القولين أقول ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : أراد هذا الإثبات ، وهذا شبّه ربّه تعالي بمخلوق ، تعالي اللّه الذي ليس له شبيه ولاعدل ، ولامثل ولانظير ، ولاهو في صفة المخلوقين ، لاتقل بمثل ما قال هشام بن سالم ، وقل بما قال مولي آل يقطين وصاحبه .

قال : قلت : فنعطي الزكاة من حالف هشاماً في التوحيد ؟

( في المصدر : « خالف » بالخاء المعجمة ، وما أثبتناه عن الوسائل . )

فقال برأسه : لا .

( رجال الكشّيّ : 284 رقم 503 . عنه البحار : 305/3 ح 43 ، ووسائل الشيعة : 228/9 ح 11901 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم إعطاء الزكاة إلي من يقول بالجسم ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن القاسم المفسّر؛ ، قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد ، وعليّ بن محمّد بن سيّار ، عن أبويهما ، عن الحسن

بن عليّ بن محمّد بن عليّ الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : ، قال : قام رجل إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال له : ياابن رسول اللّه ! صف لنا ربّك ، فإنّ من قبلنا قد اختلفوا علينا .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّه من يصف ربّه بالقياس لا يزال الدهر في الالتباس ، مائلاً عن المنهاج ، ظاعناً في الاعوجاج ، ضالّاً عن السبيل ، قائلاً غيرالجميل ، ( ظعن : سار ، ( أظعنه ) سيّره ، أقرب الموارد : 438/3 . )

أُعرّفه بما عرّف به نفسه من غير رؤية ، وأصفه بما وصف به نفسه من غيرصورة .

لايدرك بالحواسّ ، ولايقاس بالناس ، معروف بغير تشبيه ، ومتدان في بعده لابنظير ، لايُمثّل بخليقته ، ولايجور في قضيّته .

( في البحار : ولايجوز . )

الخلق إلي ما علم منقادون ، وعلي ما سطر في المكنون من كتابه ماضون ، ولايعملون خلاف ما علم منهم ، ولا غيره يريدون .

فهو قريب غير ملتزق ، وبعيد غير مُتَقصّ ، يحقّق ولا يمثّل ، ويُوحّد ( قصي عن جوارنا قصا ، إذا بعُد ، واستقصي فلان وتقصّي بمعنيً ، لسان العرب : 183/15 . )

ولايُبَعَّض ، يعرف بالآيات ، ويُثْبَت بالعلامات ، فلا إله غيره ، الكبير المتعال .

ثمّ قال بعد كلام آخر تكلّم به : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : ما

عرف اللّه من شبّهه بخلقه ، ولاوصفه بالعدل من نسب إليه ذنوب عباده .

( التوحيد : 47 ، ح 9 و10 . عنه البحار : 297/3 ، ح 23 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( ما رواه عن النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد؛ ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : روينا أنّ اللّه عِلمٌ لاجهل فيه ، حياة لاموت فيه ، نور لاظلمة فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : كذلك هو .

( التوحيد : 138 ح 12 . عنه البحار : 84/4 ح 17 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّوجلّ : ( نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ ) فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي لاينسي ولايسهو ، وإنّما ينسي ويسهو المخلوق المحدَث ، ألا تسمعه عزّ وجلّ يقول : ( وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ) وإنّما ( مريم : 64/19 . )

يجازي من نسيه ، ونسي لقاء يومه بأن ينسيهم أنفسهم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 125/1 ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1954 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن

عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : . . . إنّ اللّه تبارك وتعالي لايسخر ولايستهزي ء ، ولايمكر ولايخادع ، ولكنّه عزّ وجلّ يُجازيهم جزاءً السخريّة ، وجزاءَ الإستهزاء ، وجزاءَ المكر والخديعة . . . .

( التوحيد : 163 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1955 . )

( ه ) - أوصاف اللّه سبحانه وتعالي

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول :

لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، و . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! . . .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون . . . ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟ . . .

ودعا بعمران فقال : سل يا عمران !

قال : يا سيّدي ! ألا تخبرني عن اللّه عزّوجلّ هل يوحّد بحقيقة ، أو يوحّد بوصف ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ اللّه المبدئ الواحد الكائن الأوّل ، لم يزل واحداً لا شي ء معه ، فرداً لا ثاني معه ، لا معلوماً

ولا مجهولاً ، ولا محكماً ولا متشابهاً ، ولامذكوراً ولا منسيّاً ، ولا شيئاً يقع عليه اسم شي ء من الأشياء غيره ، ولا من وقت كان ولاإلي وقت يكون ، ولا بشي ء قام ولا إلي شي ء يقوم ، ولا إلي شي ء استند ولافي شي ء استكن ، وذلك كلّه قبل الخلق ، إذ لا شي ء غيره ، وما أوقعت عليه من الكلّ فهي صفات محدثة ، وترجمة يفهم بها من فهم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 154/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إلي الرجل يعني أبا الحسن ( عليه السلام ) : أنّ من قبلنا من مواليك قد اختلفوا في التوحيد .

فمنهم من يقول : جسم .

ومنهم من يقول : صورة .

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : سبحان من لايحدّ ولايوصف ، ليس كمثله شي ء وهو السميع العليم - أو قال : البصير - .

( التوحيد : 100 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2407 . )

( و ) - في التوحيد ونفي التشبيه

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار النيسابوريّ رضي اللّه عنه قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن الفضل بن شاذان قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : من أقرّ بتوحيد اللّه ، ونفي التشبيه عنه ، ونزّهه عمّا لا يليق به ، وأقرّ بأنّ له

الحول والقوّة ، والإرادة والمشيئة ، والخلق والأمر ، والقضاء والقدر ، وأنّ أفعال العباد مخلوقة خلق تقدير لاخلق تكوين ، وشهد أنّ محمّداً رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنّ عليّاً والأئمّة بعده حجج اللّه ، ووالي أولياءهم ، وعادي أعداءهم ، واجتنب الكبائر ، وأقرّ بالرجعة والمتعتين ، وآمن بالمعراج ، والمساءلة في القبر ، والحوض والشفاعة ، وخلق الجنّة والنار ، والصراط والميزان ، والبعث والنشور ، والجزاء والحساب ، فهو مؤمن حقّاً ، وهو من شيعتنا أهل البيت .

( صفات الشيعة ، المطبوع ضمن كتاب المواعظ : 259 ح 71 . عنه البحار : 197/8 ح 187 ، قطعة منه ، و312/18 ح 24 ، قطعة منه ، و121/53 ضمن ح 161 ، و9/66 ضمن ح 11 ، ووسائل الشيعة : 317/15 ح 20626 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 542/1 ح 353 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 437/1 ح 607 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( موعظة في صفات الشيعة ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن الصقر بن دلف ، عن ياسر الخادم قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : من شبّه اللّه تعالي بخلقه فهو مشرك ، ومن نسب إليه ما نهي عنه فهو كافر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 114/1 ح 1 . عنه البحار : 293/3 ح 16 ، ووسائل

الشيعة : 339/28 ح 34904 .

كشف الغمّة : 284/2 س 20 .

الدرّة الباهرة : 37 س 2 . عنه البحار : 356/75 ح 10 .

الاحتجاج : 384/2 ح 290 .

نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 127 ح 3 . عنه البحار : 353/75 س 11 .

العدد القويّة : 297 س 1 .

أعلام الدين : 307 س 4 . عنه البحار : 357/75 س 2 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ؛ ، قال : حدّثنا عليّ بن الحسين السعد آبادي ، قال : حدّثنا أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن داود بن القاسم ، قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : من شبّه اللّه بخلقه فهو مشرك ، ومن وصفه بالمكان فهو كافر ، ومن نسب إليه ما نهي عنه فهو كاذب ، ثمّ تلا هذه الآية : ( إِنَّمَا يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بَِايَتِ اللَّهِ وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْكَذِبُونَ ) .

( النحل : 105/16 . )

( التوحيد : 68 ح 25 . عنه نور الثقلين : 87/3 ح 231 ، ووسائل الشيعة : 344/28 ح 34919 ، والبحار : 299/3 ح 28 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 245/1 ح 237 .

روضة الواعظين : 45 س 3 ، مرسلاً عن الرضا ( عليه السلام ) ، و48 س 1 .

مشكاة الأنوار : 9 س 15 .

جامع الأخبار : 6 س 14 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( سورة النحل ) . )

( ز ) - عدم رؤية اللّه سبحانه وتعالي

1 - العيّاشيّ ؛ : الأشعث

بن حاتم ، قال : قال ذو الرياستين : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أخبرني عمّا اختلف فيه الناس من الرؤية ؟ فقال بعضهم : لايري .

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا العبّاس ! من وصف اللّه بخلاف ما وصف به نفسه ، فقد أعظم الفرية علي اللّه ، قال اللّه : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ) هذه الأبصار ليست هي الأعين ، إنّما هي الأبصار التي ( الأنعام : 103/6 . )

في القلب لايقع عليه الأوهام ، ولايدرك كيف هو .

( تفسير العيّاشيّ : 373/1 ح 79 ، عنه البحار : 53/4 ح 31 ، والبرهان : 548/1 ح 8 .

مجمع البيان : 344/2 س 17 . عنه البحار : 245/87 س 15 .

قطعة في ( سورة الأنعام : 103/6 ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن أبي عبد اللّه ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن الحسين بن الحسن ، عن بكر بن صالح ، عن الحسن بن سعيد ، عن إبراهيم بن محمّد الخزّاز ، ومحمّد بن الحسين قالا : دخلنا علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فحكينا له : أنّ محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رأي ربّه في صورة الشابّ الموفّق ، في سنّ أبناء ثلاثين سنة .

وقلنا : إنّ هشام بن سالم ، وصاحب الطاق ، والميثميّ يقولون : إنّه أجوف إلي السرّة ، والبقيّة صمد ، فخرّ ساجداً للّه ثمّ قال :

« سبحانك ! ماعرفوك ولاوحّدوك

، فمن أجل ذلك وصفوك ، سبحانك ! لوعرفوك لوصفوك بما وصفت به نفسك ، سبحانك ! كيف طاوعتهم أنفسهم أن يشبّهوك بغيرك ، اللّهمّ ! لاأصفك إلّا بما وصفت به نفسك ، ولاأُشبّهك بخلقك ، أنت أهل لكلّ خير ، فلاتجعلني من القوم الظالمين ! »

ثمّ التفت إلينا فقال : ماتوهّمتم من شي ء ، فتوهّموا اللّه غيره ، ثمّ قال : نحن آل محمّد النمط الأوسط ، الذي لايدركنا الغالي ، ولايسبقنا التالي ، يا محمّد ! إنّ ( النمط : الطريقة ، أو الأسلوب . المعجم الوسيط : 955 . )

رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين نظر إلي عظمة ربّه ، كان في هيئة الشابّ الموفّق ، وسنّ أبناء ثلاثين سنة ! ! !

يا محمّد ! عظم ربّي عزّ وجلّ أن يكون في صفة المخلوقين .

قال : قلت : جعلت فداك ، من كانت رجلاه في خضرة ؟

قال : ذاك محمّد ، كان إذا نظر إلي ربّه بقلبه ، جعله في نور مثل نور الحجب ، حتّي يستبين له ما في الحجب ، إنّ نور اللّه منه أخضر ، ومنه أحمر ، ومنه أبيض ، ومنه غير ذلك ، يا محمّد ! ما شهد له الكتاب والسنّة ، فنحن القائلون به .

( الكافي : 100/1 ح 3 . عنه الوافي : 406/1 ح 326 . عنه وعن التوحيد ، إثبات

الهداة : 58/1 ح 12 ، قطعة منه .

التوحيد : 113 ح 13 ، عنه البحار : 39/4 ، ح 18 .

البحار : 12/55 ، س 13 .

قطعة منه

في ( آل محمّد هم النمط الأوسط ) و ( تسبيحه ( عليه السلام ) في تنزيه اللّه سبحانه وتعالي عمّا يقوله السفهاء ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي هاشم الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن اللّه هل يوصف ؟ فقال ( عليه السلام ) : أما تقرء القرآن ؟

قلت : بلي . قال ( عليه السلام ) : أما تقرء قوله تعالي : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ ) ؟ قلت : بلي . قال ( عليه السلام ) : فتعرفون الأبصار ؟ قلت : بلي ، ( الأنعام : 103/6 . )

قا ل ( عليه السلام ) : ما هي ؟ قلت : أبصار العيون .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ أوهام القلوب أكبر من أبصار العيون ، فهو لاتدركه ( في التوحيد : أكثر . )

الأوهام ، وهو يدرك الأوهام .

( الكافي : 98/1 ح 10 . عنه البرهان : 546/1 س 37 ، والوافي : 386/1 ح 307 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 182/1 ح 130 .

التوحيد : 112 ح 11 ، عنه البحار : 39/4 ح 16 ، ونور الثقلين : 753/1 ح 217 ، قطعة منه ، والبرهان : 545/1 س 35 ، مثله .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 103/6 ) . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن عبيد قال : كتبت إلي أبي الحسن

الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن الرؤية ، وما ترويه العامّة والخاصّة ؟ وسألته أن يشرح لي ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : اتّفق الجميع لا تمانع بينهم ، أنّ المعرفة من جهة الرؤية ضرورة ، فإذا جاز أن يُري اللّه بالعين ، وقعت المعرفة ضرورة ، ثمّ لم تخل تلك المعرفة من أن تكون إيماناً ، أو ليست بإيمان ، فإن كانت تلك المعرفة من جهة الرؤية إيماناً ، فالمعرفة التي في دار الدنيا من جهة الاكتساب ليست بإيمان ، لأنّها ضدّه ، فلا يكون في الدنيا مؤمن ، لأنّهم لم يَرَوا اللّه عزّ ذكره ، وإن لم تكن تلك المعرفة التي من جهة الرؤية إيماناً ، لم تخل هذه المعرفة التي من جهة الاكتساب أن تزول ، ولا تزول في المعاد ، فهذا دليل علي أنّ اللّه عزّوجلّ لا يُري بالعين ، إذ العين تؤدّي إلي ما وصفناه .

( الكافي : 96/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2516 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه إبراهيم بن هاشم ، عن عبدالسلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي

فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته ، فقال عزّ وجلّ : ( مَّن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ ) ، وقال : ( إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا ( النساء : 80/4 . )

يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ) .

( الفتح : 10/48 . )

وقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من زارني في حياتي أو بعد موتي فقد زار اللّه تعالي ، ودرجة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الجنّة أرفع الدرجات ، فمن زاره في درجته في الجنّة من منزله ، فقد زار اللّه تبارك وتعالي .

قال : فقلت له : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! فما معني الخبر الذي رووه : أنّ ثواب لا إله إلّا اللّه ، النظر إلي وجه اللّه تعالي ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! من وصف اللّه تعالي بوجه كالوجوه فقد كفر ، ولكن وجه اللّه تعالي أنبياؤه ورسله وحججه صلوات اللّه عليهم ، هم الذين بهم يتوجّه إلي اللّه عزّ وجلّ ، وإلي دينه ومعرفته .

وقال اللّه تعالي : ( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ وَالْإِكْرَامِ ) ، وقال عزّ وجلّ : ( كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ) ؛

( الرحمن : 27/55 . )

( القصص : 88/28 . )

فالنظر إلي أنبياء اللّه تعالي ورسله وحججه ( عليهم السلام ) : في

درجاتهم ثواب عظيم للمؤمنين يوم القيامه .

وقد قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أبغض أهل بيتي وعترتي لم يرني ولم أره يوم القيامة . وقال : إنّ فيكم من لايراني بعد أن يفارقني .

يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي لايوصف بمكان ، ولايدرك بالأبصار والأوهام . قال : قلت له : ياابن رسول اللّه ! فأخبرني عن الجنّة والنار ، أهما اليوم مخلوقتان ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قد دخل الجنّة ورأي النار لمّا عرج به إلي السماء . قال : فقلت له : إنّ قوماً يقولون : إنّهما اليوم مقدّرتان غير مخلوقتين .

فقال ( عليه السلام ) : لاهم منّا ولانحن منهم ، من أنكر خلق الجنّة والنار فقد كذّب النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وكذّبنا ، وليس من ولايتنا علي شي ء ، ويخلد في نار جهنّم .

قال اللّه تعالي : ( هَذِهِ ي جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ * يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَبَيْنَ حَمِيمٍ ءَانٍ ) ؛

( الرحمن : 44/55 . )

وقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا عرج بي إلي السماء أخذ بيدي جبرائيل ( عليه السلام ) فأدخلني الجنّة ، فناولني من رطبها ، فأكلته فتحوّل ذلك نطفة في صلبي ، فلمّا هبطت إلي الأرض واقعت خديجة ، فحملت بفاطمة ( عليها السلام ) . ففاطمة حوراء إنسيّ ، فكلّما اشتقت إلي رائحة الجنّة ، شممت رائحة ابنتي فاطمة ( عليها السلام ) .

( عيون أخبار

الرضا ( عليه السلام ) : 115/1 ح 3 . قِطَعٌ منه في البحار : 139/97 ح 4 ، ونور الثقلين : 521/1 ح 424 ، و120/3 ح 26 ، و60/5 ح 31 ، و192 ح 23 ، و196 ح 44 ، والبرهان : 266/4 ح 1 ، و269 ح 1 ، و407 ح 5 . عنه وعن التوحيد والأمالي والاحتجاج ، البحار : 119/8 ح 6 ، قطعة منه . عنه وعن الأمالي ، وسائل الشيعة : 340/28 ح 34906 . عنه وعن الأمالي والإحتجاج ، البحار : 4/43 ح 2 .

التوحيد : 117 ح 21 . عنه وسائل الشيعة : 325/14 ح 19320 . عنه وعن العيون ، البحار : 3/4 ح 4 ، عنه وعن العيون والمعانيّ ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 246/1 ح 240 ، قطعة منه .

أمالي الصدوق : 372 ح 7 . عنه وعن التوحيد والعيون والإحتجاج ، البحار : 31/4 ح 6 ، و283/8 ح 8 ، قطعة منه .

الإحتجاج : 380/2 ح 286 ، مرسلاً . عنه وعن العيون والأمالي والتوحيد ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 361/1 ح 472 . قطعة منه .

قطعة منه في ( درجة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الجنّة ) و ( النظر إلي أنبياء اللّه وحججه ( عليهم السلام ) : في الجنّة ) و ( سورة النساء : 80/4 ) و ( سورة الفتح : 10/48 ) و ( سورة الرحمن : 27/55 و44 ) و ( سورة القصص : 88/28 ) و ( مارواه عن رسول اللّه ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) ) . )

6 - الحرّ العاملي ؛ : في عيون الأخبار ، وفي التوحيد ، والأمالي عن ابن تاتانة عن عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبي عمير ، عن إبراهيم الكرخيّ ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً رأي ربّه في المنام .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ ذلك رجل لادين له ، إنّ اللّه تبارك وتعالي لايري في اليقظة ، ولافي المنام ، ولافي الدنيا ، ولافي الآخرة .

( الفصول المهمّة : 181/1 ح 128 .

لم نجده في العيون والتوحيد ولكن في الأمالي المجلس التاسع والثمانون : 488 ح 5 ، وفيه : عن الصادق ( عليه السلام ) . )

( ح ) - معتمد الربّ سبحانه

1 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو إسحاق الموصليّ : إنّ قوماً من ماوراء النهر سألوا الرضا ( عليه السلام ) . . . معتمد ربّ العالمين ، أين كان ؟ وكيف كان ؟ إذ لاأرض ولاسماء ولاشي ء .

فقال ( عليه السلام ) : . . . وأمّا معتمد الربّ عزّ وجلّ فإنّه أيّن الأين ، وكيّف الكيف ، وإنّ ربّي بلاأين ولاكيف ، وكان معتمده علي قدرته سبحانه وتعالي .

( المناقب : 355/4 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1155 . )

( ط ) - قدرة اللّه سبحانه وتعالي

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد السنانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال : حدّثنا الحسين بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عرفة قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : خلق اللّه الأشياء بالقدرة ، أم بغير القدرة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لايجوز أن يكون خلق الأشياء بالقدرة ، لأنّك إذا قلت : خلق الأشياء بالقدرة فكأنّك قد جعلت القدرة شيئاً غيره ، وجعلتها آلة له بها خلق الأشياء ، وهذا شرك ، وإذا قلت : خلق الأشياء بغير قدرة ، فإنّما تصفه أنّه جعلها باقتدار عليها وقدرة ، ولكن ليس هو بضعيف وعاجز ، ولامحتاج إلي غيره ، بل هو سبحانه قادر لذاته لابالقدرة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 117/1 ح 7 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 136/4 ح 3 ، والوافي : 452/1 س 20 ،

قطعة منه .

التوحيد : 130 ح 12 ، باختصار .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن عبد اللّه البرقيّ ؛ ، قال : حدّثنا أبي ، عن جدّه أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : جاء رجل إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال : هل يقدر ربّك أن يجعل السماوات والأرض وما بينهما في بيضة ؟

قال : نعم ، وفي أصغر من البيضة ، قد جعلها في عينك ، وهي أقلّ من البيضة ، لأنّك إذا فتحتها عاينت السماء والأرض وما بينهما ، ولو شاء لأعماك عنها .

( التوحيد : 130 ح 11 . عنه نور الثقلين : 39/1 ح 38 ، والبحار : 143/4 ح 12 . )

( ي ) - علم اللّه سبحانه وتعالي

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن الحسين بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عبد اللّه ، وموسي بن عمر ، والحسن بن عليّ بن عثمان ، عن ابن سنان قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، هل كان اللّه عزّ وجلّ عارفاً بنفسه قبل أن يخلق الخلق ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : يراها ويسمعها ؟

قال ( عليه السلام ) : ما كان محتاجاً إلي ذلك ، لأنّه لم يكن يسألها ، ولايطلب منها ، هو نفسه ، ونفسه هو ، قدرته نافذة ، فليس يحتاج أن يسمّي نفسه ، ولكنّه اختار لنفسه أسماء لغيره ، يدعوه بها ، لأنّه إذا لم يدع باسمه لم يعرف ، فأوّل ما اختار لنفسه

، العليّ العظيم ، لأنّه أعلي الأشياء كلّها ، فمعناه اللّه ، واسمه العليّ العظيم ، هو أوّل أسمائه ، علا علي كلّ شي ء .

( الكافي : 113/1 ح 2 . عنه نور الثقلين : 232/3 ح 472 ، و295/5 ح 84 ، قطعة منه ، والوافي : 465/1 ح 376 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 129/1 ح 24 . عنه وعن الكافي ، نور الثقلين : 262/1 ح 1048 ، قطعة منه ، والبرهان : 242/1 ح 12 .

معاني الأخبار : 2 ح 2 .

التوحيد : 191 ح 4 . عنه وعن المعاني والإحتجاج ، البحار : 88/4 ح 26 ، و175 ح 3 ، و163/54 ح 102 ، قطعة منه .

الاحتجاج : 387/2 ح 294 .

مصباح الكفعمي : 418 س 6 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( علّة جعل الأسماء للّه تعالي ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، عن محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال : حدّثنا الفضل بن سليمان الكوفيّ ، عن الحسين بن خالد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لم يزل اللّه تعالي عالماً قادراً ، حيّاً قديماً ، سميعاً بصيراً .

فقلت له : ياابن رسول اللّه ! إنّ قوماً يقولون : لم يزل اللّه عالماً بعلم ، وقادراً بقدرة ، وحيّاً بحياة ، وقديماً بقدم ، وسميعاً بسمع ، وبصيراً ببصر .

فقال ( عليه السلام

) : من قال ذلك ودان به فقد اتّخذ مع اللّه آلهة أُخري ، وليس من ولايتنا علي شي ء .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : لم يزل اللّه عزّ وجلّ عليماً قادراً ، حيّاً قديماً ، سميعاً بصيراً لذاته ، تعالي عمّا يقول المشركون والمشبّهون علوّاً كبيراً .

( في المصدر : يقولون . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 119/1 ح 10 . عنه وعن الأمالي والتوحيد والإحتجاج ، البحار : 62/4 ح 1 ، عنه نور الثقلين : 707/1 ح 34 ، و135/3 ح 63 .

التوحيد : 139 ح 3 . عنه البحار : 47/54 ح 26 ، قطعة منه ، والوافي : 452/1 س 16 ، قطعة منه .

أمالي الصدوق : 229 ح 5 .

الإحتجاج : 384/2 ح 291 .

روضة الواعظين : 46 س 9 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد بن عبد الوهّاب القرشيّ قال : حدّثنا أحمد بن الفضل بن المغيرة قال : حدّثنا أبو نصر منصور بن عبد اللّه بن إبراهيم الإصبهانيّ قال : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه قال : حدّثنا الحسين بن بشّار ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سألته أيعلم اللّه الشي ء الذي لم يكن ، أن لو كان كيف كان يكون ؟ .

( زاد في التوحيد بعد هذا : أولا يعلم إلّا ما يكون ؟ )

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء ، قال عزّ وجلّ : ( إِنَّا

كُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ ) ، وقال لأهل النار : ( وَلَوْ ( الجاثية : 29/45 . )

رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَذِبُونَ ) ؛

( الأنعام : 28/6 . )

فقد علم عزّ وجلّ أنّه لو ردّوهم لعادوا لما نهوا عنه ، وقال للملائكة لمّا قالت : ( في التوحيد : قالوا . )

( أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَآءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَاتَعْلَمُونَ ) فلم يزل اللّه عزّ وجلّ علمه سابقاً للأشياء ، ( البقرة : 30/2 . )

قديماً قبل أن يخلقها ، فتبارك اللّه ربّنا وتعالي علوّاً كبيراً ، خلق الأشياء وعِلمُه بها سابق لها كما شاء ، كذلك ربّنا لم يزل عالماً سميعاً بصيراً .

( في التوحيد : عليماً . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 118/1 ح 8 . عنه نور الثقلين : 53/1 ح 84 ، و709 ح 46 ، قطعة منه ، والبرهان : 170/4 ح 1 .

التوحيد : 136 ح 8 . عنه البحار : 47/54 ح 24 . عنه وعن العيون ، البحار : 78/4 ح 1 ، ونور الثقلين : 6/5 ح 20 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 30/2 ) و ( سورة الأنعام : 28/6 ) و ( سورة الجاثية : 29/45 ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال :

قال عليّ بن الحسين ، وعليّ بن أبي طالب قبله ، ومحمّد بن عليّ ، وجعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : : كيف لنا بالحديث مع هذه الآية ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُّ الْكِتَبِ ) ، فأمّا من قال : بأنّ اللّه تعالي لايعلم بشي ء إلّا ( الرعد : 39/13 . )

بعد كونه ، فقد كفر وخرج عن التوحيد .

( الغيبة : 430 ح 420 . عنه البحار : 115/4 س 1 . )

5 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي العيّاشيّ بإسناده عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أيعرف القديم سبحانه الشي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون ؟

قال ( عليه السلام ) : ويحك ! إنّ مسألتك لصعبة ، أما قرأت قوله عزّ وجلّ : ( لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا ) ، ( وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَي ( الأنبياء : 22/21 . )

بَعْضٍ ) ، لقد عرف الشي ء الذي لم يكن ، ولايكون أن لو كان كيف كان ( المؤمنون : 91/23 . )

يكون ، وقال : ويحكي قول الأشقياء : رَبِ ّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صَلِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّآ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَآلِلُهَا ) ، وقال : ( وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ ( المؤمنون : 100/23 . )

عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَ كَذِبُونَ ) ، فقد علم الشي ء الذي لم يكن لو كان كيف كان ( الأنعام : 28/6 . )

يكون ، وهو السميع البصير

، الخبير العليم .

( مجمع البيان : 117/4 س 32 . عنه نور الثقلين : 552/3 ح 119 .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 28/6 ) و ( سورة الأنبياء : 22/21 ) و ( سورة المؤمنون : 100ù91/23 ) . )

( ك ) - أسماء اللّه سبحانه وتعالي

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن الحسين بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عبد اللّه ، وموسي بن عمر ، والحسن بن عليّ بن ( في العيون : محمّد بن عبيد اللّه . )

عثمان ، عن ابن سنان قال : سألته عن الاسم ما هو ؟

( في العيون : الحسن بن عليّ بن أبي عثمان . )

( في العيون : يعني الرضا ( عليه السلام ) . )

قال ( عليه السلام ) : صفة لموصوف .

( الكافي : 113/1 ح 3 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 204/1 ح 168 .

معاني الأخبار : 2 ح 1 . عنه وعن التوحيد والعيون ، البحار : 159/4 ح 3 .

التوحيد : 192 ح 5 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 129/1 ح 25 . عنه نور الثقلين : 11/1 ح 40 ، والبرهان : 44/1 ح 5 . )

2 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : وقال أحمد بن عليّ : دعانا عيسي بن الحسن القمّيّ أنا وأبا عليّ ، وكان أعرج ، فقال لنا : أدخلني ابن عمّي أحمد بن إسحاق علي أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . فقال له : يا أحمد بن إسحاق ! كان عليّ

بن موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) يقول : بسم اللّه الرحمن الرحيم أقرب إلي الإسم الأعظم من بياض العين إلي سوادها . . . .

( دلائل الإمامة : 419 ح 383 . عنه مدينة المعاجز : 450/7 ح 2452 ، وإثبات الهداة : 385/3 ح 82 ، أشار إلي مضمونه .

نوادر المعجزات : 188 ح 7 ، بتفاوت .

قطعة منه في ف 7 ، ب 2 ، ( شفاء البرص بمسح يد الإمام ( عليه السلام ) ) ، وف 9 ، ب 4 ، ( عن الرضا ( عليه السلام ) ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

3 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا أيضاً إلي عبد الحميد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : إسم اللّه الأكبر « يا حيّ يا قيّوم ! » .

( مهج الدعوات : 379 س 17 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن سنان قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، هل كان اللّه عزّ وجلّ عارفاً بنفسه قبل أن يخلق الخلق ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : يراها ويسمعها ؟

قال ( عليه السلام ) : ما كان محتاجاً إلي ذلك ، لأنّه لم يكن يسألها ، ولا يطلب منها ، هو نفسه ، ونفسه هو ، قدرته نافذة ، فليس يحتاج أن يسمّي نفسه ، ولكنّه اختار لنفسه أسماء لغيره ، يدعوه بها ، لأنّه إذا لم يدع باسمه لم يعرف ، فأوّل ما اختار لنفسه ،

العليّ العظيم ، لأنّه أعلي الأشياء كلّها ، فمعناه اللّه ، واسمه العليّ العظيم ، هو أوّل أسمائه ، علا علي كلّ شي ء .

( الكافي : 113/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 820 . )

( ل ) - اسم اللّه الأعظم

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان ، عن الرضا عليّ بن مو سي ( عليهماالسلام ) أنّه قال : إنّ بسم اللّه الرحمن الرحيم أقرب إلي اسم اللّه الأعظم من سواد العين إلي بياضها . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 5/2 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1896 . )

( م ) - الإيمان باللّه سبحانه

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن بكر بن صالح الرازيّ ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : سألت ال رضا ( عليه السلام ) عن الإيمان ؟

فقال ( عليه السلام ) : الإيمان عقد بالقلب ، ولفظ باللسان ، وعمل بالجوارح ، لا يكون الإيمان إلّا هكذا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 227/1 ح 3 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 439/1 ح 612 ، والبرهان : 214/4 ح 14 . عنه وعن الخصال ، البحار : 65/66 ح 13 .

الخصال : 178 ح 240 .

معاني الأخبار : 186 ح 1 .

التبيان في تفسير القرآن : 55/1 س 8 ، بتفاوت . )

2 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي الخاصّ والعامّ عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : إنّ الإيمان هو التصديق بالقلب ، والإقرار باللسان ، والعمل بالأركان .

( مجمع البيان : 38/1 س 31 .

الصواعق المحرقة : 205 س 16

. )

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عنه ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : الإيمان قول مقول ، وعمل معمول ، وعرفان بالعقول ، واتّباع الرسول .

( مجمع البيان : 38/1 س 32 .

جامع الأخبار : 36 س 1 ، وفيه : عن الصادق ، عن آبائه ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . )

( ن ) - حقيقة الإيمان

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( عليه السلام ) : لا يستكمل عبد حقيقة الإيمان حتّي تكون فيه خصال ثلاث : التفقّه في الدين ، وحسن التقدير في المعيشة ، والصبر علي الرزايا .

( تحف العقول : 446 س 15 . عنه البحار : 339/75 ح 38 . )

( س ) - أركان الإيمان

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الإيمان أربعة أركان : التوكّل علي اللّه عزّوجلّ ، والرضا بقضائه ، والتسليم لأمر اللّه ، والتفويض إلي اللّه .

قال عبد صالح : ( فَوَقَل-هُ اللَّهُ سَيَِّاتِ مَا مَكَرُواْ ) .

( غافر : 45/40 . )

( قرب الإسناد : 354 ح 1268 ، عنه البحار : 135/68 ح 13 .

تحف العقول : 445 س 11 ، مرسلاً ، عنه البحار : 338/75 ح 26 .

قطعة منه في ( سورة غافر : 45/40 ) . )

( ع ) - درجات الإيمان والتقوي واليقين

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، والحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد جميعاً ، عن الوشّاء ، ( تقدّمت ترجمته في ( تلاوته القرآن ) . )

عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : الإيمان فوق الإسلام بدرجة ، والتقوي فوق الإيمان بدرجة ، واليقين فوق التقوي بدرجة ، وماقسّم في الناس شي ء أقلّ من اليقين .

( الكافي : 51/2 ح 2 ، و52 ح 6 ، عنه البحار : 136/67 ح 2 ، و139 ح 5 ، والوافي : 145/4 ح 1736 .

نزهة الناظر وتنبيه الخاطر للحلوانيّ : 133 ح 26 ، بتفاوت .

العدد القويّة : 299 ضمن ح 34 . عنه البحار : 355/75 س 3 .

قرب الإسناد : 354 ح 1269 ، بتفاوت . عنه البحار : 171/67 ح 21 . )

( ف ) - أقسام الإيمان

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : إنّ اللّه عزّ وجلّ قد هداكم ونوّر لكم ، وقد كان أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) يقول : إنّما هو مستقرّ ومستودع ، فالمستقرّ الإيمان الثابت ، والمستودع المعار ، تستطيع أن تهدي من أضلّ اللّه .

( في البحار : أتستطيع . )

( قرب الإسناد : 382 ح 1345 ، عنه البحار : 222/66 ح 7 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

2 - الحميريّ ؛ : زعم أنّه سمعه [أي الرضا ( عليه السلام ) ] يقول : - قال : وذكر : الإيمان مستقرّ ومستودع - ، أمّا المستقرّ الذي يثبت علي الإيمان ، والمستودع المعار .

( قرب الإسناد : 392 ح 1372 . )

( ص ) - حدوث العالم وإثبات وجوده سبحانه وتعالي

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيي ال عطّار ( رضي الله عنه ) ، حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، قال : حدّثنا إبراهيم بن هاشم ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : أنّه دخل عليه رجل فقال له : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! ما الدليل علي حدوث العالم ؟

( في الأماليّ وكشف الغمّة : حدث . )

فقال ( عليه السلام ) : أنت لم تكن ثمّ كنت ، وقد علمت أنّك لم تكوّن نفسك ، ولا كوّنك من

هو مثلك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/1 ح 32 .

التوحيد : 293 ح 3 . عنه وعن الأمالي والعيون والإحتجاج ، البحار : 36/3 ح 11 .

أمالي الصدوق : 288 ح 6 .

الإحتجاج : 353/2 ح 280 ، مرسلاً .

كشف الغمّة : 286/2 س 6 .

روضة الواعظين : 26 س 2 .

بحار الأنوار : 256/54 س 10 . )

( ق ) - خلق اللّه تعالي الحروف المعجم

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : إنّ أوّل ما خلق اللّه تعالي ليعرف به خلقه ، الكتابة الحروف المعجم ، وإنّ الرجل إذا ضرب علي رأسه بعصا ، فزعم أنّه لايفصح ببعض الكلام ، فالحكم فيه أن تعرض عليه حروف المعجم ، ثمّ يعطي الدية بقدر ما لم يفصح منها . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 129/1 ح 26 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3009 . )

( ر ) - الدليل علي وحدة الصانع

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) بنيسابور ، سنة اثنتين وخمسين وثلاثمائة ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، قال : سمعت الفضل بن شاذان يقول : سأل رجل من الثنويّة أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وأنا حاضر ، فقال له : إنّي أقول : إنّ صانع العالم إثنان ، فما الدليل علي أنّه واحد ؟

فقال ( عليه السلام ) : قولك : إنّه إثنان دليل علي أنّه واحد ، لأنّك لم تدّع الثاني إلّا بعد إثباتك الواحد ، فالواحد مُجمَع عليه ، وأكثر من واحد مختلف فيه .

( التوحيد : 269 ح 6 . عنه البحار : 228/3 ح 18 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 135/1 ح 34 ، نور الثقلين : 707/1ح 35 ، قطعة منه . )

( ش ) - صفات اللّه تعالي

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) ، عن عمّه محمّد بن أبي القاسم ، قال : حدّثني أبو سَمِينة محمّد بن عليّ الصيرفيّ ، عن محمّد بن عبد اللّه الخراسانيّ خادم الرضا ( عليه السلام ) ، قال : دخل رجل من الزنادقة علي الرضا ( عليه السلام ) ، وعنده جماعة فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : أيّها الرجل ! أرأيت إن كان القول قولكم - وليس هو كما تقولون - ألسنا وإيّاكم شَرَعاً سواء ، ولا يضرّنا ما صلّينا وصمنا ، وزكّينا وأقررنا ؟

فسكت فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : وإن

يكن القول قولنا - وهو كما نقول - ألستم قد هلكتم ونجونا ؟

فقال : رحمك اللّه ! فأوجدني كيف هو ؟ وأين هو ؟

قال ( عليه السلام ) : ويلك ! إنّ الذي ذهبت إليه غلط ، هو أيّن الأين ، وكان ولا أين ، وهو كيّف الكيف ، وكان ولا كيف ، ولا يُعرف بكيفوفيّة ، ولا بأينونيّة ، ولا يدرك بحاسّة ، ولا يقاس بشي ء .

قال الرجل : فإذاً أنّه لا شي ء ، إذ لم يدرك بحاسّة من الحواسّ .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : ويلك ! لمّا عجزت حواسّك عن إدراكه ، أنكرت ربوبيّته ، ونحن إذا عجزت حواسّنا عن إدراكه أيقنّا أنّه ربّنا ، خلاف الأشياء .

قال الرجل : فأخبرني متي كان ؟

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : أخبرني متي لم يكن فأُخبرك متي كان !

قال الرجل : فما الدليل عليه ؟

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّي لمّا نظرت إلي جسدي فلم يمكنّي فيه زيادة ولانقصان في العرض والطول ، ودفع المكاره عنه ، وجرّ المنفعة إليه ، علمت أنّ لهذا البنيان بانياً ، فأقررت به ، مع ما أري من دوران الفلك بقدرته ، وإنشاء السحاب ، وتصريف الرياح ، ومجري الشمس والقمر والنجوم ، وغير ذلك من الآيات العجيبات المتقنات ، علمت أنّ لهذا مقدّراً ومنشئاً .

قال الرجل : فلِمَ احتجب ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم ، فأمّا هو فلايخفي عليه خافية في آناء الليل والنهار .

قال : فلِمَ لا تدركه

حاسّة البصر ؟

قال ( عليه السلام ) : للفرق بينه وبين خلقه الذين تدركهم حاسّة الأبصار منهم ومن غيرهم ، ثمّ هو أجلّ من أن يدركه بصر ، أو يحيط به وهم ، أو يضبطه عقل .

قال : فحُدَّه لي؛ قال ( عليه السلام ) : لا حدّ له .

قال : ولِمَ ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّ كلّ محدود متناه إلي حدّ ، وإذا احتمل التحديد احتمل الزيادة ، وإذا احتمل الزيادة احتمل النقصان ، فهو غير محدود ، ولا متزايد ، ولا متناقص ، ولا متجزّء ، ولا متوهّم .

قال الرجل : فأخبرني عن قولكم : إنّه لطيف ، سميع ، بصير ، عليم ، حكيم ، أيكون السميع إلّا بالأُذن ، والبصير إلّا بالعين ، واللطيف إلّا بعمل اليدين ، والحكيم إلّا بالصنعة ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللطيف منّا علي حدّ اتّخاذ الصنعة ، أو ما رأيت الرجل منّا يتّخذ شيئاً يلطُف في اتّخاذه ؟ فيقال : ما ألطف فلاناً ! فكيف لا يقال للخالق الجليل : لطيف ؟ إذ خلق خلقاً لطيفاً وجليلاً ، وركّب في الحيوان أرواحاً ، وخلق كلّ جنس متبائناً عن جنسه في الصورة ، لا يشبه بعضه بعضاً ، فكلّ له لطف من الخالق اللطيف الخبير في تركيب صورته؛

ثمّ نظرنا إلي الأشجار وحملها ، أطائبها المأكولة منها وغير المأكولة ، فقلنا عند ذلك : إنّ خالقنا لطيف لا كلطف خلقه في صنعتهم؛

وقلنا : إنّه سميع لا يخفي عليه أصوات خلقه ما بين العرش إلي الثري ، من الذرّة إلي أكبر منها ، في

برّها وبحرها ، ولا تشتبه عليه لغاتها ، فقلنا عند ذلك : إنّه سميع لا بأُذن؛

وقلنا : إنّه بصير لا ببصر ، لأنّه يري أثر الذرّة السحماء في الليلة الظلماء علي ( سَحِمَ سَحَماً : اسودّ . المعجم الوسيط : 420 . )

الصخرة السوداء ، ويري دَبِيب النمل في الليلة الدَجيّة ، ويري مضارّها ومنافعها ، وأثر سِفادِها وفراخها ونسلها ، فقلنا عند ذلك : إنّه بصير لا كبصر خلقه .

قال : فما برح حتّي أسلم . وفيه كلام غير هذا .

( التوحيد : 250 ح 3 . عنه نور الثقلين : 588/4 ح 136 ، قطعة منه .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 131/1 ح 28 . قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 150/1 ح 483 ، و424 ح 486 ، و754 ح 226 ، و765 ح 227 ، و135/3 ح 62 ، و561/4 ح 30 ، وعنه وعن التوحيد ، البحار : 36/3 ح 12 .

الإحتجاج : 354/2 ح 281 . عنه وعن التوحيد والعيون ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 140/1 ح 44 ، قطعة منه .

الكافي : 78/1 ح ( عليها السلام ) 3 ، ق ط ع ة م ن ه . عنه نور الثقلين : 123/5 ح 22 ، قطعة منه ، والوافي : 317/1 ح 253 .

علل الشرائع : 119 ، ب 98 ح 1 ، قطعة منه ، عنه البحار : 15/3 ح 1

قطعة منه في ( خادمه ( عليه السلام ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن

أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن عمر الكاتب ، عن محمّد بن زياد القلزميّ ، عن محمّد بن أبي زياد الجدّيّ صاحب الصلاة بجدّة قال : حدّثني محمّد بن يحيي بن عمر بن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يتكلّم بهذا الكلام عند المأمون في التوحيد .

قال ابن أبي زياد : ورواه لي وأملي أيضاً أحمد بن عبد اللّه العلويّ مولي لهم وخالاً لبعضهم ، عن القاسم بن أيّوب العلويّ : إنّ المأمون لمّا أراد أن يستعمل الرضا ( عليه السلام ) جمع بني هاشم فقال لهم : إنّي أريد أن أستعمل الرضا ( عليه السلام ) علي هذا الأمر من بعدي ، فحسده بنو هاشم وقالوا : أتولّي رجلاً جاهلاً ليس له بصر بتدبير الخلافة ؟ فابعث إليه رجلاً يأتنا ، فتري من جهله ما تستدلّ به عليه ، فبعث إليه فأتاه ، فقال له بنو هاشم : ياأباالحسن اصعد المنبر ، وانصب لنا علماً نعبد اللّه عليه .

فصعد ( عليه السلام ) المنبر فقعد مليّاً لايتكلّم مطرقاً ، ثمّ انتفض انتفاضة ، ( انتفض الشي ء : تحرّك واضطرب . المعجم الوسيط : 941 . )

واستوي قائماً ، وحمد اللّه تعالي وأثني عليه ، وصلّي علي نبيّه وأهل بيته ، ثمّ قال : أوّل عبادة اللّه تعالي معرفته ، وأصل معرفة اللّه توحيده ، ونظام توحيد اللّه نفي الصفات عنه ، لشهادة العقول أنّ كلّ صفة وموصوف مخلوق ، وشهادة كلّ موصوف أنّ له خالقاً ليس بصفة ولاموصوف ، وشهادة كلّ

صفة وموصوف ( في بعض المصادر : مخلوق . )

بالاقتران ، وشهادة الاقتران بالحدوث ، وشهادة الحدوث بالامتناع من الأزل ، ( في بعض المصادر : « الحدث » وكذا في ما يأتي . )

الممتنع من الحدوث ، فليس اللّه من عرف بالتشبيه ذاته ، ولاإيّاه وحّده من اكتنهه ، ولاحقيقته أصاب من مثّله ، ولابه صدّق من نهّاه ، ولاصمد صمده من أشار إليه ، ولاإيّاه عني من شبّهه ، ولاله تذلّل من بعّضه ، ولاإيّاه أراد من توهّمه ، كلّ معروف بنفسه مصنوع ، وكلّ قائم في سواه معلول ، بصنع اللّه يستدلّ عليه ، وبالعقول تعتقد معرفته ، وبالفطرة تثبت حجّته ، خلق اللّه الخلق حجاباً بينه وبينهم ، ومباينته إيّاهم ، ومفارقته أينيّتهم ، وابتداءه إيّاهم ، دليلهم علي أن لاابتداء له ، لعجز كلّ مبتدء ( في التوحيد : إنّيّتهم . )

عن ابتداء غيره ، وأدوات إيّاهم دليلهم علي أن لاأدوات فيه ، لشهادة الأدوات ( في التوحيد والاحتجاج : وأدْوُه إيّاهم دليل . )

بفاقة المادّين ، فأسماؤه تعبير ، وأفعاله تفهيم ، وذاته حقيقة ، وكنهه تفريق بينه ( في بعض النسخ : المؤدّين ، وفي بعض المصادر : المتؤدّين . )

وبين خلقه ، وغيوره تحديد لما سواه ، فقد جهل اللّه من استوصفه ، وقد تعدّاه من اشتمله ، وقد أخطأه من اكتنهه .

( في بعض المصادر : استمثله . )

ومن قال : كيف ؟ فقد شبّهه ، ومن قال : لم ؟ فقد علّله ، ومن قال : متي ؟ فقد وقّته ، ومن قال : فيم ؟ فقد ضمّنه

، ومن قال : إلي م ؟ فقد نهّاه ، ومن قال : حتّي م ؟ فقد غيّاه ، ومن غيّاه فقد غاياه ، ومن غاياه فقد جزّأه ، ومن جزّأه فقد وصفه ، ومن وصفه فقد ألحد فيه ، ولايتغيّر اللّه بانغيار المخلوق ، كما لايتحدّد بتحديد المحدود ، أحد لابتأويل عدد ، ظاهر لابتأويل المباشرة ، متجلّ لاباستقلال رؤية ، باطن لابمزايلة ، مباين لابمسافة ، قريب لابمداناة ، لطيف لابتجسّم ، موجود لابعد عدم ، فاعل لاباضطرار ، مقدّر لابحول فكرة ، مدبّر لابحركة ، مريد لابهمامة ، شاء لابهمّة ، مدرك لابمحسّة ، سميع لابآلة ، بصير لابأداة ، لاتصحبه الأوقات ، ( في بعض المصادر : بحاسّة ، وفي بعض : بمِجَسّة . )

ولاتضمّنه الأماكن ، ولاتأخذه السنات ، ولاتحدّه الصفات ، ولاتقيّده الأدوات ، سابق الأوقات كونه ، والعدم وجوده ، والابتداء أزله .

بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له ، وبتجهيره الجواهر عرف أن لا جوهر له ، وبمضادّته بين الأشياء عرف أن لا ضدّ له ، وبمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له ، ضادّ النور بالظلمة ، والجلاية بالبُهْم ، والجسو بالبلل ، والصرد ( في المصدر : الحسو ، والصحيح ما أثبتناه من سائر المصادر ، ومعناه : إذا يبس وصلب . المصباح المنير : 102 . )

( الصرد : البرد . القاموس المحيط ، « صرد » . )

بالحرور . مؤلّف بين متعادياتها ، مفرّق بين متدانياتها ، دالّة بتفريقها علي مفرّقها ، وبتأليفها علي مؤلّفها ، ذلك قوله تعالي : ( وَمِن كُلِ ّ شَيْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ

لَعَلَّكُمْ تَ ذَكَّرُونَ ) ؛

( الذاريات : 49/51 . )

ففرّق بها بين قبل وبعد ، ليعلم أن لاقبل له ولابعد ، شاهدة بغرائزها أن لا غريزة لمغرزها ، دالّة بتفاوتها أن لاتفاوت لمفاوتها ، مخبرة بتوقيتها أن لاوقت لموقّتها ، حجب بعضها عن بعض ، ليعلم أن لاحجاب بينه وبينها غيرها ، له معني الربوبيّة إذ لامربوب ، وحقيقه الإلهيّة إذ لامألوه ، ومعني العالم ولامعلوم ، ومعني الخالق ولامخلوق ، وتأويل السمع ولامسموع ، ليس مذ خلق استحقّ معني الخالق ، ( في بعض المصادر : منذ . )

ولابإحداثه البرايا استفاد معني البرائيّة ، كيف ولاتغيبه مذ ، ولاتدنيه قد ، ( في بعض المصادر : البارئيّة . )

ولايحجبه لعلّ ، ولاتوقّته متي ، ولايشتمله حين ، ولاتقاربه مع ، إنّما تحدّ الأدوات أنفسها ، وتشير الآلة إلي نظائرها .

وفي الأشياء يوجد أفعالها ، منعتها مذ القديمة ، وحمتها قد الأزليّة ، ( في بعض المصادر : منذ القدمة .

لولاالكلمة افترقت فدلّت علي مفرّقها ، وتباينت فأعربت عن مباينها ، لما تجلّي ( في بعض المصادر : جنّبتها لولا التكملة . )

صانعها للعقول ، وبها احتجب عن الرؤية ، وإليها تحاكم الأوهام ، وفيها أثبت غيره ، ومنها أُنيط الدليل ، وبها عرّفها الإقرار .

( في العيون : أنبط ، والصحيح ما أثبتناه من التوحيد وسائر المصادر ، وهو بمعني علّقه . المصباح المنير : 630 . )

وبالعقول يعتقد التصديق باللّه ، وبالإقرار يكمل الإيمان به ، ولاديانة إلّا بعد معرفة ، ولامعرفة إلّا بالإخلاص ، ولاإخلاص مع التشبيه ، ولانفي مع إثبات الصفات للتشبيه

.

فكلّ ما في الخلق لايوجد في خالقه ، وكلّ ما يمكن فيه يمتنع في صانعه ، لاتجري عليه الحركة والسكون ، وكيف يجري عليه ما هو أجراه ، أو يعود فيه ما هو ابتداه ! إذاً لتفاوتت ذاته ، ولتجزّأ كنهه ، ولأمتنع من الأزل معناه ، ولما كان للبارئ معني غير معني المبروء ، ولو حدّ له وراء ، إذاً لحدّ له أمام ، ولو التمس له ( في الاحتجاج : ولو وجد له وراء ، وجد له أمام . )

التمام إذاً لزمه النقصان ، كيف يستحقّ الأزل من لايمتنع من الحدوث ، وكيف ينشي ء الأشياء من يمتنع من الإنشاء ، وإذاً لقامت فيه آية المصنوع ، ولتحوّل ( في بعض المصادر : لايمتنع . )

دليلاً بعد ما كان مدلولاً عليه ، ليس في مجال القول حجّة ، ولافي المسألة عنه ( في أمالي المفيد : لو تعلّقت به المعاني لقامت فيه آية المصنوع ، ولتحوّل عن كونه دالاًّ إلي كونه مدلولاً عليه . )

( في بعض المصادر : محالّ . )

جواب ، ولافي معناه للّه تعظيم ، ولافي إبانته عن الخلق ضيم ، إلّا بامتناع الأزليّ أن يثنّي ، ولما لابدي ء له أن يبتدء ، لا إله إلّا اللّه العليّ العظيم ، كذب العادلون ، ( في التوحيد : وما لابَدْأ له أن يُبْدَأ . )

وضلّوا ضلالاً بعيداً ، وخسروا خسراناً مبيناً ، وصلّي اللّه علي محمّد وأهل بيته الطاهرين .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 149/1 ح 51 . عنه البحار : 128/49 ح 2 ، قطعة منه ، ونور

الثقلين : 39/1 ح 40 ، قطعة منه .

التوحيد : 34 ح 2 . عنه نور الثقلين : 66/2 ح 248 ، قطعة منه ، و293 ح 14 ، قطعة منه ، و130/5 ح 49 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 155/1 ح 76 ، قطعة منه ، و202 ح 162 ، قطعة منه . عنه وعن العيون والاحتجاج ، وأمالي الطوسيّ والمفيد ، البحار : 227/4 ح 3 .

الإحتجاج : 359/2 ح 283 ، مرسلاً ، وبتفاوت .

أعلام الدين : 69 س 2 . مختصراً وبتفاوت في بعض الألفاظ .

أمالي المفيد : 253 ح 4 . عنه البحار : 231/4 س 2 .

أمالي الطوسيّ : 22 ح 28 ، باختصار ، عنه البحار : 230/4 ح 4 مثله ، والبرهان : 236/4 ح 2 ، قطعة منه .

العدد القويّة : 294 ح 25 . مختصراً وبتفاوت في بعض الألفاظ .

قطعة منه في ( سورة الذاريات : 49/51 ) و ( كيفيّة تكلّمه ( عليه السلام ) علي المنبر ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ؛ ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ ، قال : حدّثنا الحسين بن الحسن بن بردة ، قال : حدّثني العبّاس بن عمرو الفقيميّ ، عن أبي القاسم إبراهيم بن محمّد العلويّ ، عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : لقيته ( عليه السلام ) علي الطريق عند منصرفي من مكّة إلي ( قال ابن الغضائريّ : الفتح

بن يزيد الجرجانيّ ، صاحب المسائل لأبي الحسن ( عليه السلام ) ، واختلفوا أيّهم هو : الرضا ، أم الثالث ( عليهماالسلام ) ؟ مجمع الرجال : 12/5 -13 .

واستظهر السيّد الخوئي ( قدس سره ) بأنّ المراد من أبي الحسن الذي روي عنه الفتح بن يزيد الجرجانيّ هو الرضا ( عليه السلام ) . معجم رجال الحديث : 249/13 ، رقم 9300 ، كما أنّ المحقّق التستري ( قدس سره ) استظهر كونه الهادي ( عليه السلام ) . قاموس الرجال : 371/8 و375 ، رقم 5873 . )

( صرّح المحقّق التستري - قده - والسيّد الخوئي - قده - بأنّ ضمير « لقيته » يرجع إلي أبي الحسن الهادي ( عليه السلام ) حيث إنّه الذي أشخصه المتوكّل ( لع ) من المدينة إلي العراق ، وأمّا الرضا ( عليه السلام ) ، فإنّما أشخصه المأمون من المدينة إلي خراسان ، راجع قاموس الرجال : 371/8 رقم 5873 ، طبعة جماعة المدرّسين ، ومعجم رجال الحديث : 249/13 رقم 9300 ، وفيه : وأمّا الرضا ( عليه السلام ) فهو لم يأت العراق ، وإنّما أشخصه المأمون إلي خراسان .

ولكن الصدوق - قدّه - رواها في عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) وهو يشعر بكون المراد من أبي الحسن هو الرضا ( عليه السلام ) . )

خراسان ، وهو سائر إلي العراق فسمعته يقول : من اتّقي اللّه يتّقي ، ومن أطاع اللّه يطاع . فتلطّفت في الوصول إليه فوصلت فسلّمت ، فردّ عليّ السلام ، ثمّ قال : يا فتح ! من أرضي الخالق لم يبال

بسخط المخلوق ، ومن أسخط الخالق فَقَمِن أن ( قمن : أي حريّ ، خليق وجدير ، لسان العرب : 347/13 . )

يسلّط عليه سخط المخلوق ، وأنّ الخالق لايوصف إلّا بما وصف به نفسه ، وأنّي يوصف الذي تعجز الحواسّ أن تدركه ، والأوهام أن تناله ، والخطرات أن تحدّه ، والأبصار عن الإحاطة به ، جلّ عمّا وصفه الواصفون ، وتعالي عمّا ينعته الناعتون ، نأي في قربه ، وقرب في نأيه ، فهو في بعده قريب ، وفي قربه بعيد ، كيّف الكيف ، فلإ؛س 3اب يقال له : كيف ، وأيّن الأين ، فلايقال له : أين ، إذ هو مبدع الكيفوفيّة والأينونيّة .

يا فتح ! كلّ جسم مغذّي بغذاء إلّا الخالق الرزّاق ، فإنّه جسّم الأجسام ، وهو ليس بجسم ولاصورة ، لم يتجزّأ ولم يتناه ، ولم يتزايد ولم يتناقص ، مبرّء من ذات ما ركّب في ذات من جسّمه ، وهو اللطيف الخبير ، السميع البصير ، الواحد الأحد الصمد ، لم يلد ولم يولد ، ولم يكن له كفواً أحد ، منشي ء الأشياء ، ومجسّم الأجسام ، ومصوّر الصور ، لو كان كما يقول المشبّهة ، لم يعرف الخالق من المخلوق ، ولاالرازق من المرزوق ، ولاالمنشي ء من المنشأ ، لكنّه المنشي ء ، فرّق بين من جسّمه وصوّره ، و شيّئه وبيّنه ، إذ كان لايشبهه شي ء .

قلت : فاللّه واحد ، والإنسان واحد ، فليس قد تشابهت الوحدانيّة ؟

فقال : أحلت ثبّتك اللّه ! إنّما التشبيه في المعاني ، فأمّا في الأسماء فهي ( حَلَتَ : وفاه ،

المنجد : 148 . )

واحدة ، وهي دلالة علي المسمّي ، وذلك أنّ الإنسان وإن قيل واحد ، فإنّه يخبر أنّه جثّة واحدة وليس باثنين ، والإنسان نفسه ليس بواحد ، لأنّ أعضاءه مختلفة ، وألوانه مختلفة غير واحدة ، وهو أجزاء مجزّاة ليس سواء ، دمه غير لحمه ، ولحمه غير دمه ، وعصبه غير عروقه ، وشعره غير بشره ، وسواده غير بياضه ، وكذلك سائر جميع الخلق ، فالإنسان واحد في الإسم ، لاواحد في المعني ، واللّه جلّ جلاله واحد لاواحد غيره ، ولااختلاف فيه ، ولاتفاوت ولازيادة ، ولانقصان .

فأمّا الإنسان المخلوق المصنوع المؤلّف ، فمن أجزاء مختلفة ، وجواهر شتّي ، غير أنّه بالاجتماع شي ء واحد .

قلت : فقولك : اللطيف فسّره لي ، فإنّي أعلم أنّ لطفه خلاف لطف غيره للفصل ، غير أنّي أُحبّ أن تشرح لي .

فقال ( عليه السلام ) : يا فتح ! إنّما قلت اللطيف للخلق اللطيف ، ولعلمه بالشي ء اللطيف ، ألا تري إلي أثر صنعه في النبات اللطيف ، وغير اللطيف ، وفي الخلق اللطيف من أجسام الحيوان ، من الجرجس والبعوض ، وماهو أصغر منهما ، ممّا لايكاد تستبينه العيون ، بل لايكاد يستبان لصغره الذكر من الأُنثي ، والمولود من القديم ، فلمّا رأينا صغر ذلك في لطفه واهتدائه للسفاد ، والهرب من الموت ، ( سِفاداً بالكسر : نزو الذكر علي الأُنثي ، مجمع البحرين : 70/3 . )

والجمع لما يصلحه بما في لجج البحار ، وما في لحاء الأشجار ، والمفاوز ، ( اللحاء : قشر العود أو الشجر ،

المنجد : 717 . )

( المفازة : التي لا ماء فيها ، لسان العرب : 392/5 . )

والقفار ، وإفهام بعضها عن بعض منطقها ، وما تفهم به أولادها عنها ، ونقلها الغذاء ( القفر : مفازة لا نبات بها ولا ماء ، لسان العرب : 110/5 . )

إليها ، ثمّ تأليف ألوانها حمرة مع صفرة ، وبياض مع حمرة ، علمنا أنّ خالق هذا الخلق لطيف ، وأنّ كلّ صانع شي ءغ ، فمِنْ شي ء صَنَعَ ، واللّه الخالق اللطيف الجليل خَلَقَ ، وصَنَعَ لا من شي ء .

قلت : جعلت فداك ! وغير الخالق الجليل خالق ؟

قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( تَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَلِقِينَ ) فقد أخبر أنّ في عباده خالقين؛

( المؤمنون : 14/23 . )

منهم : عيسي بن مريم خلق من الطين كهيئة الطير بإذن اللّه ، فنفخ فيه فصار طائراً بإذن اللّه؛

والسامريّ خلق لهم عجلاً جسداً له خوار .

قلت : إنّ عيسي خلق من الطين طيراً دليلاً علي نبوّته ، والسامريّ خلق عجلاً جسداً لنقض نبوّة موسي ( عليه السلام ) ، وشاء اللّه أن يكون ذلك كذلك ، إنّ هذا لهو العجب ؟

فقال : ويحك يا فتح ! إنّ للّه إرادتين ومشيّتين ، إرادة حتم ، وإرادة عزم ، ينهي وهو يشاء ، ويأمر وهو لايشاء ، أو ما رأيت أنّه نهي آدم ( عليه السلام ) وزوجته عن أن يأكلا من الشجرة ، وهو شاء ذلك ، ولو لم يشأ لم يأكلا ، ولو أكلا لغلبت مشيّتهما مشيّة اللّه ، وأمر إبراهيم بذبح

ابنه إسماعيل ( عليهماالسلام ) و شاء أن لايذبحه ، ولو لم يشأ أن لايذبحه لغلبت مشيّة إبراهيم مشيئة اللّه عزّ وجلّ .

قلت : فرّجت عنّي فرّج اللّه عنك ، غير أنّك قلت : السميع البصير ، سميع بالأُذن ، وبصير بالعين ؟

فقال : إنّه يسمع بما يبصر ، ويري بما يسمع ، بصير لابعين مثل عين المخلوقين ، وسميع لابمثل سمع السامعين ، لكن لمّا لم يخف عليه خافية من أثر الذرّة السوداء علي الصخرة الصمّاء في الليلة الظلماء تحت الثري والبحار ، قلنا : بصير لابمثل عين المخلوقين ، ولمّا لم يشتبه عليه ضروب اللغات ، ولم يشغله سمع عن سمع ، قلنا : سميع لامثل سمع السامعين .

قلت : جعلت فداك ! قد بقيت مسألة .

قال : هات ، للّه أبوك .

قلت : يعلم القديم الشي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون ؟

قال : ويحك ! إنّ مسائلك لصعبة ، أما سمعت اللّه يقول : ( لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا ) ، وقوله : ( وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ ) ( الأنبياء : 22/21 . )

،

( المؤمنون : 91/23 . )

وقال : يحكي قول أهل النار ( أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَلِحًا غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ ) ، وقال : ( وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ ) فقد علم ( الفاطر : 37/35 . )

( الأنعام : 28/6 . )

الشي ء الذي لم يكن ، أن لو كان كيف كان يكون .

فقمت لأُقبّل يده ورجله ، فأدني رأسه ، فقبّلت وجهه ورأسه وخرجت و

بي من السرور والفرح ما أعجز عن وصفه لما تبيّنت من الخير والحظّ .

( التوحيد : 60 ح 18 ، و185 ح 1 ، قطعة منه ، وفيه : محمّد بن عليّ ماجيلويه ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن المختار بن محمّد بن المختار الهمداني ، عن الفتح . قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 710/1 ح 47 ، و418/3 ح 28 ، و550 ح 108 ، و420/4 ح 72 ، و368 ح 105 ، ووسائل الشيعة : 155/16 ح 21230 ، والبحار : 82/4 ح 10 ، و139 ح 5 ، و147 ح 1 ، و290 ح 21 ، و101/5 ح 26 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 256/1 ح 263 .

مختصر بصائر الدرجات : 141 س 9 .

الكافي : 137/1 ح 3 ، و118 ح 1 ، قطعتان منه . وقِطَعٌ منه في نور الثقلين : 755/1 ح

228 ، و62 ح 120 ، و103/2 ح 374 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 206/1 ح 1 ، والوافي : 481/1 ح 393 .

تحف العقول : 482 س 3 ، قطعة منه . عنه البحار : 182/68 ح 41 ، و303/4 ح 30 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 127/1 ح 23 ، قطعة منه ، بتفاوت . عنه وعن التوحيد ، البحار :

173/4 ح 2 .

الكافي : 151/1 ح 4 ، قطعة منه . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 230/1 ح 209 ،

والوافي : 522/1 ح 426 ، ونور الثقلين : 76/4 ح 15 ، قطعة منه

، و297/5 ح 103 ،

قطعة منه ، و354 ح 32 ، قطعة منه ، و383 ح 27 ، و709 ح 61 ، ووسائل الشيعة :

155/16 س 14 ، مثله .

قطعة منه في ( تواضعه ( عليه السلام ) لمن رام تقبيل يده ورجله ، و ( في معني إرادة اللّه ) ، و ( سفره ( عليه السلام ) من مكّة إلي العراق ) ، و ( سورة المؤمنون : 14/23 ، و91 ) ، و ( سورة الأنبياء : 22/21 ) ، و ( سورة فاطر : 37/35 ) ، و ( سورة الأنعام : 28/6 ) ، و ( موعظته ( عليه السلام ) في التقوي ) ، و ( موعظته ( عليه السلام ) في رضي اللّه ) ، و ( مدح فتح بن يزيد الجرجانيّ ) . )

( ت ) - في مشيّة اللّه وإرادته

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن صفوان بن يحيي قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : أخبرني ( عدّه الشيخ من أصحاب الكاظم والرضا والجوا ( عليهم السلام ) : : رجال الطوسيّ : 352 رقم 3 ، و378 رقم 4 ، و402 رقم 1 .

وروي عنهم ( عليهم السلام ) : ، معجم رجال الحديث : 130/9 رقم 5922 . )

عن الإرادة من اللّه ومن الخلق ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : الإرادة من الخلق الضمير ، وما يبدو لهم بعد ذلك من الفعل ، وأمّا من اللّه تعالي فإرادته إحداثه لاغير ذلك ، لأنّه لايروّي ،

ولايهمّ ، ولايتفكّر ، وهذه الصفات منفيّة عنه ، وهي صفات الخلق ، فإرادة اللّه الفعل ، لاغير ذلك ، يقول له : كن فيكون بلالفظ ، ولانطق بلسان ، ولاهمّة ، ولاتفكّر ، ولاكيف لذلك ، كما أنّه لاكيف له .

( الكافي : 109/1 ح 3 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 194/1 ح 148 ، والبرهان : 369/2 ح 1 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 119/1 ح 11 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 196/1 ح 153 ، قطعة منه . عنه وعن التوحيد والأمالي ، البحار : 137/4 ح 4 .

التوحيد : 147 ح 17 .

أمالي الطوسيّ : 211 ح 365 ، قطعة منه . عنه نور الثقلين : 55/3 ح 85 .

مقدّمة البرهان : 159 س 11 .

مختصر بصائر الدرجات : 140 س 17 ، بتفاوت .

مسألة في الارادة ضمن المصنّفات للشيخ المفيد : 11/10 س 18 ، بتفاوت . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : المشيّة والإرادة من صفات الأفعال ، فمن زعم أنّ اللّه تعالي لم يزل مريداً شائياً ، فليس بموحّد .

( التوحيد : 337 ح 5 . عنه البحار : 145/4 ح 18 ، و37/54 ح 12 ، ومستدرك الوسائل : 182/18 ح 22449 ، ونور الثقلين : 476/3

ح 27 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 196/1 ح 152 .

مختصر بصائر الدرجات : 143 س 1 .

مقدّمة البرهان : 159 س 16 . )

3 - الحلوانيّ ؛ : وسئل [الرضا ( عليه السلام ) ] عن المشيّة والإرادة ؟

فقال : المشيّة كالاهتمام بالشي ء ، والإرادة إتمام ذلك الشي ء .

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 133 ح 27 .

أعلام الدين : 307 س 22 . عنه البحار : 357/75 س 19 .

العدد القويّة : 299 ح 35 . عنه البحار : 355/75 س 5 .

الدرّة الباهرة : 38 ، س 13 ، وفيه : المشيّة الاهتمام بالشي ء ، والإرادة أمام ذلك . عنه البحار : 356/75 ضمن ح 10 ، و126/5 ح 75 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . بريد بن عمير بن معاويه الشاميّ قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو . . . فقلت له : فهل للّه عزّ وجلّ مشيّة وإرادة في ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : فأمّا الطاعات فإرادة اللّه ، ومشيّته فيها الأمر بها ، والرضا لها ، والمعاونة عليها ، وإرادته ومشيّته في المعاصي النهي عنها ، والسخط لها ، والخذلان عليها . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 124/1 ح 17 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 849 . )

5 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا يونس

! . . . أتدري ما المشيّة ؟ فقال : لا .

فقال ( عليه السلام ) : همّه بالشي ء ، أو تدري ما أراد ؟ قال : لا .

قال ( عليه السلام ) : إتمامه علي المشيّة . . . .

( المحاسن : 244 ح 238 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 859 . )

( ث ) - في معني إرادة اللّه

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : لقيته [أي الرضا] ( عليه السلام ) . . . قلت : إنّ عيسي خلق من الطين طيراً دليلاً علي نبوّته ، والسامريّ خلق عجلاً جسداً لنقض نبوّة موسي ( عليه السلام ) ، وشاء اللّه أن يكون ذلك كذلك ، إنّ هذا لهو العجب ؟

فقال : ويحك يا فتح ! إنّ للّه إرادتين ومشيّتين ، إرادة حتم ، وإرادة عزم ، ينهي وهو يشاء ، ويأمر وهو لايشاء ، أو ما رأيت أنّه نهي آدم ( عليه السلام ) وزوجته عن أن يأكلا من الشجرة ، وهو شاء ذلك ، ولو لم يشأ لم يأكلا ، ولو أكلا لغلبت مشيّتهما مشيّة اللّه ، وأمر إبراهيم بذبح ابنه إسماعيل ( عليهماالسلام ) و شاء أن لا يذبحه ، ولو لم يشأ أن لا يذبحه لغلبت مشيّة إبراهيم مشيئة اللّه عزّ وجلّ . . . .

( التوحيد : 60 ، ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 840 . )

( خ ) - البداء

1 - الراوندي ؛ : . . . الحسن بن محمّد بن أبي طلحة قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) : أيأتي الرسل عن اللّه بشي ء ثمّ تأتي بخلافه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، إن شئت حدّثتك ، وإن شئت أتيتك به من كتاب اللّه قال اللّه تعالي جلّت عظمته : ( يَقَوْمِ ادْخُلُواْ الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ ) الآية فما دخلوها ، ودخل أبناء أبنائهم ، وقال عمران : إنّ اللّه وعدني أن يهب لي غلاماً

نبيّاً في سنتي هذه ، وشهري هذا ، ثمّ غاب وولدت امرأته مريم ، وكفّلها زكريّا ، فقالت طائفة : صدق نبيّ اللّه ، وقالت الآخرون : كذب ، فلمّا ولدت مريم عيسي ( عليه السلام ) قالت الطائفة التي أقامت علي صدق عمران : هذا الذي وعدنا اللّه .

( قصص الأنبياء : 214 ح 280 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1927 . )

( ذ ) - تسمية اللّه بالشي ء

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس ( رضي الله عنه ) ، عن أبيه ، قال : حدّثنا محمّد بن بندار ، عن محمّد بن عليّ الكوفيّ ، عن محمّد بن عليّ الخراسانيّ خادم الرضا ( عليه السلام ) قال : قال بعض الزنادقة لأبي الحسن ( عليه السلام ) هل يقال للّه : إنّه شي ء ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وقد سمّي نفسه بذلك في كتابه فقال : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) فهو شي ء ليس كمثله شي ء .

( الأنعام : 19/6 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 134/1 ح 31 . عنه البحار : 259/3 ح 5 .

قطعة منه في ( سورة الأنعام ) و ( خادمه ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور؛ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن بطّة ، قال : حدّثني عدّة من أصحابنا ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، قال : قال لي أبوالحسن ( عليه السلام ) :

ما تقول إذا قيل لك : أخبرني عن اللّه عزّ وجلّ شي ء هو أم لا ؟

قال : فقلت له : قد أثبت اللّه عزّ وجلّ نفسه شيئاً ، حيث يقول : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) فأقول : إنّه شي ء لا ( الأنعام : 19/6 . )

كالأشياء ، إذ في نفي الشيئيّة عنه إبطاله ونفيه .

قال لي : صدقت وأصبت .

ثمّ قال لي الرضا ( عليه السلام ) : للناس في التوحيد ثلاثة مذاهب : نفي وتشبيه ، وإثبات بغير تشبيه؛ فمذهب النفي لايجوز ، ومذهب التشبيه لايجوز ، لأنّ اللّه تبارك وتعالي لايشبهه شي ء ، والسبيل في الطريقة الثالثة إثبات بلاتشبيه .

( التوحيد : 107 ح 8 . عنه البحار : 262/3 ح 19 . ونور الثقلين : 706/1 ح 29 ، قطعة منه ، و561/4 ح 28 ، قطعة منه ، والبرهان : 519/1 ح 2 .

قطعة منه في ( سورة الأنعام ) و ( المذاهب الثلاثة في التوحيد ) . )

( ض ) - الجبر والتفويض

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن عبد الحميد ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) فقلت : رأيتك تسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في غير الموضع الذي نسلّم نحن فيه عليه من استقبال القبر .

قال : فقال ( عليه السلام ) : تسلّم أنت من حيث يسلّمون ، فإنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) ذكر إنساناً من المرجئة فقال : واللّه لأُضلّنّه ،

ثمّ ذكر القدر فقال : إنّه يدعو إلي الزندقة .

فقال له الحسن بن جهم : فأهل الجبر ؟

قال ( عليه السلام ) : وما يقولون ؟ قال : يزعمون أنّ اللّه تبارك وتعالي كلّف العباد مالايطيقون .

قال ( عليه السلام ) : فأنتم ماتقولون ؟ قال : نقول : إنّ اللّه لايكلّف أحداً ما لايطيق ، ونخالف أهل القدر فنقول : لا يكون . . . .

( كذا بياض في المصدر . )

فقال ( عليه السلام ) : جفّ القلم بحقيقة الإيمان لمن صدّق وآمن ، وجفّ القلم بحقيقة الكفر لمن كذّب وعصي .

( قرب الإسناد : 390 ح 1368 ، عنه البحار : 149/97 ح 13 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته ، فقلت : اللّه فوّض الأمر إلي العباد ؟

قال ( عليه السلام ) : اللّه أعزّ من ذلك .

قلت : فجبرهم علي المعاصي ؟

قال ( عليه السلام ) : اللّه أعدل وأحكم من ذلك .

قال : ثمّ قال : قال اللّه : ياابن آدم ! أنا أولي بحسناتك منك ، وأنت أولي بسيّئاتك منّي ! عملت المعاصي بقوّتي التي جعلتها فيك .

( الكافي : 157/1 ح 3 . عنه الوافي : 541/1 ح 443 .

التوحيد : 362 ح 10 . عنه وعن العيون

، البحار : 15/5 ح 20 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 143/1 ح 46 . عنه وعن التوحيد والكافي ، الجواهر السنيّة : 279 س 12 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 233/1 ح 216 .

كشف الغمّة : 289/2 س 2 .

تفسير العيّاشيّ : 259/1 ح 201 ، عنه البرهان : 395/1 ضمن ح 1 .

الدر المنثور : 231/1 س 8 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن بريد بن عمير بن معاويه الشاميّ قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو فقلت له : ياابن رسول اللّه ! روي لنا عن الصادق جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) قال : إنّه لاجبر ولاتفويض؛ بل أمر بين أمرين ، فما معناه ؟

قال ( عليه السلام ) : من زعم أنّ اللّه يفعل أفعالنا ، ثمّ يعذّبنا عليها ، فقد قال بالجبر . ومن زعم أنّ اللّه عزّ وجلّ فوّض أمر الخلق والرزق إلي حججه ( عليهم السلام ) : ، فقد قال بالتفويض ، والقائل بالجبر كافر ، والقائل بالتفويض مشرك .

فقلت له : ياابن رسول اللّه ! فما أمر بين أمرين ؟

فقال ( عليه السلام ) : وجود السبيل إلي إتيان ما أمروا به ، وترك ما نهوا عنه .

فقلت له : فهل للّه عزّ وجلّ مشيّة وإرادة في ذلك

؟

فقال ( عليه السلام ) : فأمّا الطاعات فإرادة اللّه ، ومشيّته فيها الأمر بها ، والرضا لها ، والمعاونة عليها ، وإرادته ومشيّته في المعاصي النهي عنها ، والسخط لها ، والخذلان عليها .

قلت : فهل للّه فيها القضاء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، ما من فعل يفعله العباد من خير أو شرّ ، إلّا وللّه فيه قضاء .

قلت : ما معني هذا القضاء ؟

قال ( عليه السلام ) : الحكم عليهم بما يستحقّونه علي أفعالهم من الثواب والعقاب في الدنيا والآخرة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 124/1 ح 17 . عنه وسائل الشيعة : 340/28 ح 34907 ، قطعة منه ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 239/1 ح 228 ، والبحار : 328/25 ح 3 ، قطعة منه . عنه وعن الإحتجاج ، البحار : 11/5 ح 18 .

الإحتجاج : 397/2 ح 304 ، مرسلاً . عنه البرهان : 412/2 ح 2 .

روضة الواعظين : 47 س 14 .

نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 131 ح 22 ، وفيه : روي عن بعض أصحاب الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : دخلت إليه بمرو . . . .

العدد القويّة : 298 ح 32 . عنه البحار : 354/75 س 13 .

قطعة منه في ( مشيّة اللّه وإرادته ) و ( القضاء والقدر ) و ( كفر المجبّرة وشرك المفوّضة ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه . . . $ ؛ ( ( رضي الله عنه ) ره

) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن ياسر الخادم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ما تقول في التفويض ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي فوّض إلي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أمر دينه فقال : ( مَآءَاتَل-كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَل-كُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ) ، فأمّا الخلق ( الحشر : 7/59 . )

والرزق فلا؛ ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : ( اللَّهُ خَلِقُ كُلِ ّ شَيْ ءٍ ) وهو يقول : ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَ ( الرعد : 16/13 . )

يُحْيِيكُمْ هَلْ مِن شُرَكَآلِكُم مَّن يَفْعَلُ مِن ذَلِكُم مِّن شَيْ ءٍ سُبْحَنَهُ وَتَعَلَي عَمَّإ؛ض ؟ ت يُشْرِكُونَ ) .

( الروم : 40/30 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 202/2 ح 3 . عنه البحار : 7/17 ح 9 ، و328/25 ح 1 ، ونور الثقلين : 279/5 ح 25 ، وإثبات الهداة : 751/3 ح 27 .

قطعة منه في ( سورة الرعد : 16/13 ) و ( سورة الروم : 40/30 ) و ( سورة الحشر : 7/59 ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن إبراهيم بن هارون الفاميّ في مسجد الكوفة قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أبيه ، قال : حدّثنا إبراهيم بن هاشم ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا

( عليهماالسلام ) قال : قلت له : ياابن رسول اللّه ! إنّ الناس ينسبوننا إلي القول بالتشبيه والجبر ، لما روي من الأخبار في ذلك عن آبائك الأئمّ ( عليهم السلام ) : .

فقال ( عليه السلام ) : ياابن خالد ! أخبرني عن الأخبار التي رويت عن آبائي الأئمّ ( عليهم السلام ) : في التشبيه والجبر أكثر أم الأخبار التي رويت عن ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ذلك ؟

فقلت : بل ، ما روي عن النبيّ في ذلك أكثر .

قال ( عليه السلام ) : فليقولوا : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يقول بالتشبيه والجبر إذاً .

فقلت له : إنّهم يقولون : إنّ رسول اللّه لم يقل من ذلك شيئاً ، وإنّما روي عليه .

قال : فليقولوا في آبائي الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إنّهم لم يقولوا من ذلك شيئاً ، وإنّما روي ذلك عليهم ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : من قال بالتشبيه والجبر ، فهو كافر مشرك ، ونحن منه برآء في الدنيا والآخرة .

ياابن خالد ! إنّما وضع الأخبار عنّا في التشبيه والجبر الغلاة ، الذين صغّروإ؛ضت" عظمة اللّه تعالي ، فمن أحبّهم فقد أبغضنا ، ومن أبغضهم فقد أحبّنا ، ومن والاهم فقد عادانا ، ومن عاداهم فقد والانا ، ومن وصلهم فقد قطعنا ، ومن قطعهم فقد وصلنا ، ومن جفاهم فقد برّنا ، ومن برّهم فقد جفانا ، ومن أكرمهم فقد أهاننا ، ومن أهانهم فقد أكرمنا ، ومن قبلهم فقد ردّنا ، ومن ردّهم

فقد قبلنا ، ومن أحسن إليهم فقد أساء إلينا ، ومن أساء إليهم فقد أحسن إلينا ، ومن صدّقهم فقد كذّبنا ، ومن كذّبهم فقد صدّقنا ، ومن أعطاهم فقد حرمنا ، ومن حرمهم فقد أعطانا .

ياابن خالد ! من كان من شيعتنا فلايتّخذنّ منهم وليّاً ولانصيراً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 142/1 ح 45 . عنه البحار : 266/25 ح 8 . ووسائل الشيعة : 181/16 ح 17 ، و340/28 ح 34908 ، قطعة منه ، عنه وعن التوحيد والإحتجاج ، البحار : 294/3 ح 18 ، عنه وعن التوحيد ، البحار : 52/5 ح 88 ، وإثبات الهداة : 749/3 ح 22 .

روضة الواعظين : 43 س 12 ، قطعة منه .

التوحيد : 363 ح 12 .

الإحتجاج : 399/2 ح 306 . عنه وعن التوحيد والعيون ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 245/1 ح 236 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( المشبّهة والمجبرة كافر ) و ( ذمّ الغلاة ) . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ ، عن أبيه ، عن سليمان بن جعفر الحميريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : ذكر عنده الجبر والتفويض .

فقال ( عليه السلام ) : ألا أُعطيكم في هذا أصلاً لايختلفون ، ولايخاصمكم عليه أحد إلّا كسرتموه .

قلنا : إن رأيت ذلك .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي لم يطع

بإكراه ولم يعص بغلبة ، ولم يهمل العباد في ملكه ، هو المالك لما ملّكهم ، والقادر علي ما أقدرهم عليه ، فإن ائتمر العباد بطاعته لم يكن اللّه عنها صادّاً ، ولامنها مانعاً ، وإن ايتمروا بمعصيته فشاء أن يحول بينهم وبين ذلك فعل ، وإن لم يحل ففعلوا فليس هو الذي أدخلهم فيه .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : من يضبط حدود هذا الكلام فقد خصم من خالفه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 144/1 ح 48 . عنه وعن التوحيد والإحتجاج ، البحار : 16/5 ح 22 .

التوحيد : 361 ح 7 . عنه وعن العيون ، البحار : 239/68 س 9 .

الإحتجاج : 399/2 ح 305 ، مرسلاً .

الإختصاص : 198 س 6 .

كشف الغمّة : 289/2 س 13 .

مختصر بصائر الدرجات : 134 س 2 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا أبو ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : سمعت الرضا ( عليه السلام ) وقد سأله رجل : أيكلّف اللّه العباد مالايطيقون ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو أعدل من ذلك .

قال : أفيقدرون علي كلّ ما أرادوه ؟

قال : هم أعجز من ذلك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 141/1 ح 43 .

كشف الغمّة : 288/2 س 11 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 251 س 18 .

الوافي بالوفيات : 249/22 س 4 ، بتفاوت

.

تاريخ الإسلام : 270/14 س 16 ، وفيه : قال المبرّد عن أبي عثمان المازني ، قال : سئل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، بتفاوت .

نور الأبصار : 312 س 25 . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق المؤدّب ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : يقول : من قال بالجبر فلاتعطوه من الزكاة شيئاً ، ولاتقبلوا له شهادة أبداً ، إنّ اللّه تعالي لايكلّف نفساً إلّا وسعها ، ولايحمّلها فوق طاقتها ، ولاتكسب كلّ نفس إلّا عليها ، ولاتزر وازرة وزر أُخري .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 143/1 ح 47 . عنه البحار : 315/101 ح 9 ، قطعة منه ، و64/93 ح 25 ، قطعة منه . عنه وعن التوحيد ، البحار : 16/5 ح 21 ، ووسائل الشيعة : 224/9 ح 11890 .

التوحيد : 362 ح 9 . عنه نور الثقلين : 305/1 ح 1223 .

كشف الغمّة : 289/2 س 10 .

روضة الواعظين : 48 س 4 .

قطعة منه في ( حكم دفع الزكاة إلي من يقول بالجبر ) و ( حكم شهادة من يقول بالجبر ) . )

9 - الحلوانيّ ؛ : في بعض الروايات : إنّ بعض الناس سأل الرضا ( عليه السلام ) ، فقال : ياابن رسول اللّه ! أتقول : إنّ اللّه تعالي فوّض إلي عباده أفعالهم ؟

فقال

( عليه السلام ) : هم أضعف من ذلك وأقلّ .

قال : فأجبرهم ؟ قال ( عليه السلام ) : هو أعدل من ذلك وأجلّ .

قال : فكيف تقول ؟ قال ( عليه السلام ) : أقول : أمرهم ونهاهم ، وأقدرهم علي ما أمرهم به ، ونهاهم عنه وخيّرهم ، فقال عزّ من قائل : ( وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ ) وقال سبحانه : ( فَمَن شَآءَ فَلْيُؤْمِن وَمَن شَآءَ ( التوبة : 105/9 . )

فَلْيَكْفُرْ ) وقال تعالي وعداً ووعيداً : ( فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا ( الكهف : 29/18 . )

يَرَهُ و * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ و ) .

( الزلزلة : 7/99 - 8 . )

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 132 ح 24 .

العدد القويّة : 298 ح 33 ، قطعة منه ، عنه البحار : 354/75 س 18 .

قطعة منه في ( سورة التوبه : 105/9 ) و ( سورة الكهف : 29/18 ) و ( سورة الزلزلة : 7/99 - 8 ) . )

10 - ابن الصبّاغ ؛ : قال صاحب كتاب نثر الدرر : سأل الفضل بن سهل ، عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في مجلس المأمون قال : ياأباالحسن ! الخلق مُجبَرون ؟

( في العدد القويّة ونزهة الناظر : مجبورون . )

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي أعدل من أن يجبر ثمّ يعذّب .

قال : فمطلقون ؟

قال : اللّه تعالي أحكم من أن يهمل عبده ، ويكله إلي نفسه .

( الفصول المهمّة

: 251 س 21 .

كشف الغمّة : 306/2 س 14 . عنه البحار : 172/49 ضمن ح 9 .

العدد القويّة : 299 ح 34 . عنه البحار : 354/75 س 32 .

الطرائف لسيّد بن طاوس : 330 س 10 ، عنه البحار : 59/5 ح 110 .

نزهة الناظر وتنبيه الخواطر : 132 ح 23 .

نور الأبصار : 314 س 23 . )

( ظ ) - القضاء والقدر

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه ، وإبراهيم ابنا نصير قالا : حدّثنا العبيديّ ، عن هشام بن إبراهيم الختليّ وهو المشرقيّ قال : قال لي أبوالحسن الخراسانيّ ( عليه السلام ) : كيف تقولون في الاستطاعة بعد يونس ، فذهب فيها مذهب زرارة ، ومذهب زرارة هو الخطاء ؟

فقلت : لا ، ولكنّه بأبي أنت وأمي ، مايقول زرارة في الاستطاعة وقول زرارة فيمن قدّر ونحن منه برآء ، وليس من دين آبائك؛ وقال الآخرون بالجبر ونحن منه برآء ، وليس من دين آبائك .

قال : فبأيّ شي ء تقولون ؟

قلت : بقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وسأل عن قول اللّه عزّ وجلّ ( وَلِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً ) ، مااستطاعته ؟

( آل عمران : 97/3 . )

قال : فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : صحّته وماله ، فنحن بقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) نأخذ .

قال : صدق أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) هذا هو الحقّ .

( رجال الكشّيّ : 145 رقم 229 . عنه البحار : 44/5 ح

70 .

قطعة منه في ( سورة آل عمران : 97/3 ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

2 - البرقيّ ؛ : عن أبيه ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قلت : لايكون إلّا ما شاء اللّه وأراد وقضي .

فقال ( عليه السلام ) : لايكون إلّا ما شاء اللّه وأراد وقدّر وقضي .

( قال ) : قلت : فما معني شاء ؟

قال ( عليه السلام ) : ابتداء الفعل .

( قال العلاّمة المجلسيّ ؛ في ذيل الحديث : ابتداء الفعل أي أوّل الكتابة في اللوح ، أو أوّل ما يحصل من جانب الفاعل ، ويصدر عنه ممّا يؤدّي إلي وجود المعلول . )

قلت : فما معني أراد ؟

قال ( عليه السلام ) : الثبوت عليه .

قلت : فما معني قدّر ؟

قال ( عليه السلام ) : تقدير الشي ء من طوله وعرضه .

قلت : فما معني قضي ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا قضاه أمضاه ، فذلك الذي لامردّ له .

ورواه عن أبيه ، عن محمّد بن سليمان الديلميّ ، عن عليّ بن إبراهيم .

( المحاسن : 244 ح 237 . عنه البحار : 122/5 ح 68 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئيّ : 600 س 9 ، قطعة منه عن الكاظم ( عليه السلام ) . )

3 - البرقيّ ؛ : عن أبيه ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن [الرضا] (

عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا ( ما بين المعقوفتين أثبتناه من الكافي . )

يونس ! لاتتكلّم بالقدر .

قال : إنّي لاأتكلّم بالقدر ولكنّي أقول : لايكون إلّا ما أراد اللّه وشاء وقضي وقدّر .

فقال ( عليه السلام ) : ليس هكذا أقول ، ولكنّي أقول : لايكون إلّا ما شاء اللّه وأراد وقدّر وقضي ، ثمّ قال : أتدري ما المشيّة ؟ فقال : لا .

فقال ( عليه السلام ) : همّه بالشي ء ، أو تدري ما أراد ؟ قال : لا .

قال ( عليه السلام ) : إتمامه علي المشيّة ، فقال : أو تدري ما قدّر ؟ قال : لا .

قال ( عليه السلام ) : هو الهندسة من الطول والعرض والبقاء ، ثمّ قال : إنّ اللّه إذا شاء شيئاً أراده ، وإذا أراده قدّره ، وإذا قدّره قضاه ، وإذا قضاه أمضاه .

يا يونس ! إنّ القدريّة لم يقولوا بقول اللّه : ( وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ( قال العلاّمة المجلسيّ في ذيل الحديث : الظاهر أنّ المراد بالقدريّة هنا من يقول : إنّ أفعال العباد ووجودها ليست بقدرة اللّه وبقدره ، بل باستقلال إرادة العبد به ، واستواء نسبة الإرادتين إليه ، وصدور أحدهما عنه لابموجب غير الإرادة ، كما ذهب إليه بعض المعتزلة ، لابقول أهل الجنّة من إسناد هدايتهم إليه سبحانه ، ولابقول أهل النار من إسناد ضلالتهم إلي شقوتهم ، ولابقول إبليس من إسناد الإغواء إليه سبحانه ، والفرق بين كلامه ( عليه السلام ) وكلام يونس إنّما هو في الترتيب ، فإنّ

في كلامه ( عليه السلام ) التقدير مقدّم علي القضاء ، كما هو الواقع ، وفي كلام يونس بالعكس . )

اللَّهُ ) ، ولاقالوا بقول أهل الجنّة : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَلنَا لِهَذَا وَمَا ( الإنسان : 30/76 . )

كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلآَ أَنْ هَدَلنَا اللَّهُ ) ، ولاقالوا بقول أهل النار : ( رَبَّنَا ( الأعراف : 43/7 . )

غَلَبَتْ عَلَيْنَا شِقْوَتُنَا وَكُنَّا قَوْمًا ضَآلِّينَ ) ، ولاقالوا بقول إبليس : ( ( المؤمنون : 106/23 . )

رَبِ ّ بِمَآ أَغْوَيْتَنِي ) ، ولاقالوا بقول نوح : ( وَلَايَنفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ ( الحجر : 39/15 . )

أَرَدتُّ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) .

( هود : 34/11 . )

ثمّ قال : قال اللّه : ياابن آدم بمشيّتي كنت أنت الذي تشاء ، وبقوّتي أدّيت إليّ فرائضي ، وبنعمتي قويت علي معصيتي ، وجعلتك سميعاً بصيراً قويّاً؛

فماأصابك من حسنة فمنّي ، وماأصابك من سيّئة فمن نفسك ، وذلك لأنّي لاأسأل عمّا أفعل وهم يسألون ، ثمّ قال : قد نظّمت لك كلّ شي ء تريده .

( المحاسن : 244 ح 238 .

الكافي : 157/1 ح 4 ، وفيه : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، عن يونس بن عبد الرحمن قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . بتفاوت . عنه الوافي : 542/1 ح 444 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 231/1 ح 212 ، قطعة منه .

تفسير القمّيّ : 24/1 س 5

، بتفاوت . عنه البحار : 116/5 ح 49 ، قطعة منه ، و122 ح 69 ، ونور الثقلين : 5/4 ح 19 ، قطعة منه ، والبرهان : 39/1 س 24 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئيّ : 600 س 7 ، قطعة منه .

مختصر بصائر الدرجات : 149 س 3 ، كما في الكافي .

قطعة منه في ( مشيّة اللّه وإرادته ) و ( سورة الإنسان : 30/76 ) و ( سورة المؤمنون : 106/23 ) و ( سورة الأعراف : 43/7 ) و ( سورة الحجر : 39/15 ) و ( سورة هود : 34/11 ) و ( مارواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . بريد بن عمير بن معاويه الشاميّ قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو . . . قلت : فهل للّه فيها القضاء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، ما من فعل يفعله العباد من خير أو شرّ ، إلّا وللّه فيه قضاء .

قلت : ما معني هذا القضاء ؟

قال ( عليه السلام ) : الحكم عليهم بما يستحقّونه علي أفعالهم من الثواب والعقاب في الدنيا والآخرة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 124/1 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 849 . )

5 - الراونديّ ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : ثمانية أشياء لاتكون إلّا بقضاء اللّه وقدره : النوم واليقظة ، والقوّة والضعف ، والصحّة والمرض ، والموت والحياة .

( الدعوات : 169 ح 470 .

عنه البحار : 95/5 ح 17 . )

6 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ عدّة من قريش جاؤا يعودونه بشي ء كان أصابه من عضّ برذون ، فقالوا : لو كنت ( البِرذون يطلق علي غير العربيّ من الخيل والبغال . المعجم الوسيط : 48 . )

إذا ركبت كان معك الغلامان أو الثلاثة قريباً من دابّتك .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ إذا أراد أمراً حال بين المرء وقلبه ، فاذا وقع القدر ونفذ أمر اللّه ، ردّ إلي كلّ ذي عقل عقله .

( مشكاة الأنوار : 249 س 6 . )

7 - الحرّ العامليّ ؛ : عن الحسن بن الجهم ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يجوز أن يدعو اللّه عزّ وجلّ فيحوّل الأُنثي ذكراً ، والذكر أُنثي ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه يفعل مايشاء .

( وسائل الشيعة : 142/7 ح 8952 ، عن قرب الإسناد ولم نعثر عليه .

يأتي الحديث أيضاً في ( أثر الدعاء في جنين المرأة ) . )

( غ ) - معني استطاعة العبد

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن الحسن بن محمّد ، عن عليّ بن محمّد القاسانيّ ، عن عليّ بن أسباط قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الاستطاعة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يستطيع العبد بعد أربع خصال : أن يكون مخلّي السرب ، صحيح الجسم ، سليم الجوارح ، له سبب وارد من اللّه .

قال : قلت :

جعلت فداك ، فسّر لي هذا .

قال ( عليه السلام ) : أن يكون العبد مخلّي السرب ، صحيح الجسم ، سليم الجوارح ، ( السِّرب : الطريق والوجهة ، يقال : خلّ سِربَه : طريقه ووجهته ، ج أسراب . المعجم الوسيط : 425 . )

يريد أن يزني فلايجد امرأة ثمّ يجدها ، فإمّا أن يعصم نفسه فيمتنع ، كما امتنع يوسف ( عليه السلام ) ، أو يخلّي بينه وبين إرادته فيزني ، فيمسي زانياً ، ولم يطع اللّه بإكراه ، ولم يعصه بغلبة .

( الكافي : 160/1 ح 1 . عنه الوافي : 547/1 ح 451 ، والبرهان : 115/3 ح 1 .

التوحيد : 348 ح 7 . عنه البحار : 37/5 ح 54 . )

( آ ) - كيفيّة إنفاذ أمر اللّه وإتمام إرادته

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : إذا أراد اللّه أمراً سلب العباد عقولهم ، فأنفذ أمره ، وتمّت إرادته؛ فإذا أنفذ أمره ردّ إلي كلّ ذي عقل عقله ، فيقول : كيف ذا ، ومن أين ذا ؟ .

( تحف العقول : 442 س 13 . عنه البحار : 335/75 ح 7 . )

( با ) - كيفيّة إعطاء المعرفة للعباد

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال الفضل : قلت لأبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) : يونس بن عبد الرحمن يزعم أنّ المعرفة إنّما هي اكتساب .

قال ( عليه السلام ) : لا ، ماأصاب ، إنّ اللّه يعطي من يشاء ، فمنهم من يجعله مستقرّاً فيه ، ومنهم من يجعله مستودعاً عنده ، فأمّا المستقرّ فالذي لايسلب اللّه ذلك أبداً ، وأمّا المستودَع ، فالذي يعطاه الرجل ، ثمّ يسلبه إيّاه .

( تحف العقول : 444 س 4 . عنه البحار : 337/75 ح 20 . )

( تا ) - أفعال العباد هل هي مخلوقة أم غير مخلوقة ؟

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن حمدان بن سليمان النيسابوريّ ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : أفعال العباد مخلوقة .

قلت له : ياابن رسول اللّه ! ما معني مخلوقة ؟ قال : مقدّرة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 315/1 ح 90 . عنه وعن المعاني ، البحار : 30/5 ح 37 .

معاني الأخبار : 395 ح 52 . )

2 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال الفضيل بن يسار : سألت ال رضا ( عليه السلام ) عن أفاعيل العباد مخلوقة هي ، أم غير مخلوقة ؟

قال ( عليه السلام ) : هي واللّه ! مخلوقة - أراد خلق تقدير ، لا خلق تكوين - .

ثمّ قال ( عليه السلام ) :

إنّ الإيمان أفضل من الإسلام بدرجة ، والتقوي أفضل من الإيمان بدرجة ، ولم يُعطَ بنو آدم أفضل من اليقين .

( تحف العقول : 445 س 3 . عنه البحار : 338/75 ح 22 .

قطعة منه في ( فضل الإيمان والتقوي واليقين ) . )

( ثا ) - الأفعال مخلوقة مقدّرة قبل خلق العباد

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . حمدان بن سليمان قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن أفعال العباد ، أمخلوقة أم غير مخلوقة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : أفعال العباد مقدّرة في علم اللّه ، قبل خلق العباد بألفي عام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/1 ح 34 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2463 . )

( جا ) - في خلق الهواء

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، عن جعفر بن عيسي ، عن عليّ بن يونس بن بهمن قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ أصحابنا قد اختلفوا .

فقال ( عليه السلام ) : في أيّ شي ء اختلفوا فيه ؟ احك لي من ذلك شيئاً .

قال : فلم يحضرني إلّا ما قلت : جعلت فداك ، من ذلك ما اختلف فيه زرارة ، وهشام بن الحكم ، فقال زرارة : إنّ الهواء ليس بشي ء ، وليس بمخلوق ، وقال هشام : إنّ الهواء شي ء مخلوق .

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : قل في هذا بقول هشام ، ولاتقل بقول زرارة .

( رجال الكشّيّ : 267 رقم 482 . عنه البحار : 322/4 س 10 . )

( حا ) - الحكمة في خلق أنواع الموجودات

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له ياابن رسول اللّه ! لم خلق اللّه عزّ وجلّ الخلق علي أنواع شتّي ، ولم يخلقه نوعاً واحداً ؟

فقال : لئلّا يقع في الأوهام أنّه عاجز ، فلاتقع صورة في وهم ملحد إلّا وقد خلق اللّه عزّ وجلّ عليها خلقاً ، ولايقول قائل : هل يقدر اللّه عزّ وجلّ علي أن يخلق علي صورة كذا وكذا ، إلّا وجد

ذلك في خلقه تبارك وتعالي ، فيعلم بالنظر إلي أنواع خلقه ، أنّه علي كلّ شي ء قدير .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 75/2 ح 1 . عنه البحار : 41/3 ح 15 ، ونور الثقلين : 551/4 ح 62 .

علل الشرائع : 14 ، ب 9 ح 13 . عنه البحار : 59/59 ح 1 . )

( خا ) - عرض الأعمال علي اللّه في كلّ يوم

1 - الصفّار؛ : . . . عبداللّه بن أبان الزيّات : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ قوماً من مواليك سألوني أن تدعو اللّه لهم .

قال : فقال ( عليه السلام ) : واللّه إنّي لأعرض أعمالهم علي اللّه في كلّ يوم .

( بصائر الدرجات ، الجزء العاشر : 535 ح 37 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 348 . )

الفصل الثاني : النبوّة وما يناسبها
( أ ) - الأنبياء والمرسلون ( عليهم السلام )

الأوّل - الفرق بين الرسول والنبيّ والإمام

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتب الحسن بن العبّاس المعروفيّ إلي الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أخبرني ما الفرق بين الرسول والنبيّ والإمام ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) ، أو قال : الفرق بين الرسول والنبيّ والإمام ، أنّ الرسول الذي ينزل عليه جبرئيل فيراه ويسمع كلامه ، وينزل عليه الوحي ، وربما رأي في منامه نحو رؤيا إبراهيم ( عليه السلام ) .

والنبيّ ربما سمع الكلام ، وربما رأي الشخص ولم يسمع ، والإمام هو الذي يسمع الكلام ، ولا يري الشخص .

( الكافي : 176/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2440 . )

الثاني - أولوا العزم من الأنبيا ( عليهم السلام ) : وعلّة تسميتهم به :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ الهمدانيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا (

عليه السلام ) قال : إنّما سمّي أولوا العزم أولي العزم ، لأنّهم كانوا أصحاب الشرائع والعزائم ، وذلك أنّ كلّ نبيّ بعد نوح ( عليه السلام ) كان علي شريعته ومنهاجه ، وتابعاً لكتابه إلي زمن إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) ؛

وكلّ نبيّ كان في أيّام إبراهيم وبعده ، كان علي شريعته ومنهاجه ، وتابعاً لكتابه إلي زمن موسي ( عليه السلام ) ؛

وكلّ نبيّ كان في زمن موسي وبعده كان علي شريعة موسي ومنهاجه ، وتابعاً لكتابه إلي أيّام عيسي ( عليه السلام ) ؛

وكلّ نبيّ كان في أيّام عيسي ( عليه السلام ) وبعده كان علي منهاج عيسي وشريعته ، وتابعاً لكتابه إلي زمن نبيّنا محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛

فهؤلاء الخمسة أولوا العزم ، فهم أفضل الأنبياء والرسل ( عليهم السلام ) : .

وشريعة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لاتنسخ إلي يوم القيامة ، ولانبيّ بعده إلي يوم القيامة ،

فمن ادّعي بعده نبوّة ، أو أتي بعد القرآن بكتاب ، فدمه مباح لكلّ من سمع ذلك منه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 80/2 ح 13 ، عنه البحار : 34/11 ح 28 ، ونور الثقلين : 176/3 ح 258 ، قطعة منه ، و24/5 ح 45 ، ووسائل الشيعة : 338/28 ح 34901 ، قطعة منه ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 428/1 ح 587 ، والبرهان : 179/4 ح 5 .

علل الشرائع : 122 ، ب 101 ح 2 ، عنه وعن العيون ، البحار : 221/76 ح 3 ، قطعة

منه .

قصص الأنبياء للراوندي : 277 ح 335 .

قطعة منه في ( استمرار شريعة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي يوم القيامة ) و ( استمرار شريعة كلّ واحد منهم إلي من بعده ) و ( حدّ من ادّعي النبوّة بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أو أتي بكتاب بعد القرآن ) . )

الثالث - أوصاف الأنبياء والرسل ( عليهم السلام ) : :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني ياسر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : ما بعث اللّه نبيّاً إلّا صاحب مرّة سوداء صافية ، .

( المِرّة : العقل أو شدّته ، والأصالة والإحكام ، المعجم الوسيط : 862 . )

( السوداء : مؤنّث الأسود ، وأحد الأخلاط الأربعة التي زعم الأقدمون أنّ الجسم مهيّأ عليها ، بها قوامه ، ومنها صلاحه وفساده ، وهي : الصفراء ، والدم ، والبلغم ، والسواد . المعجم الوسيط : 461 . )

( ولعلّ المراد من هذه العبارة أنّ النبيّ كان صاحب عقل كامل ، وفطانة وإحكام ، وصافية من الأخلاق الرديئة . )

( تفسير القمّيّ : 334/2 س 4 ، عنه البحار : 64/11 ح 3 ، ونور الثقلين : 148/5 ضمن ح 16 . )

الرابع - معجزات الأنبيا ( عليهم السلام ) : والحكمة في اختلافها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا الحسين بن محمّد بن عامر ، قال : حدّثنا أبو عبد

اللّه السيّاريّ ، عن أبي يعقوب البغداديّ ، قال : قال ابن السكّيت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : لماذا بعث اللّه عزّ وجلّ موسي بن عمران بالعصا ويده البيضاء وآلة السحر ، وبعث عي سي ( عليه السلام ) بالطبّ ، وبعث محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالكلام والخطب ؟

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لمّا بعث موسي ( عليه السلام ) كان الأغلب علي أهل عصره السحر ، فأتاهم من عند اللّه عزّ وجلّ بما لم يكن عند القوم وفي وسعهم مثله ، وبما أبطل به سحرهم ، وأثبت به الحجّة عليهم .

وإنّ اللّه تبارك وتعالي بعث عيسي ( عليه السلام ) في وقت ظهرت فيه الزمانات ( الزمانة : العاهة ، زمن يزمن زمناً وزُمنة وزماناً ، فهو زمن ، والجمع زمنون ، وزمين ، والجمع زمني ، لأنّه للبلايا التي يصابون بها . لسان العرب « زمن » . )

واحتاج الناس إلي الطبّ ، فأتاهم من عند اللّه عزّ وجلّ بما لم يكن عندهم مثله ، وبما أحيا لهم الموتي وأبرأ ( لهم ) الأكمه والأبرص بإذن اللّه تعالي ، وأثبت به الحجّة عليهم .

وإنّ اللّه تبارك وتعالي بعث محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في وقت كان الأغلب علي أهل عصره الخطب والكلام ، ( وأظنّه قال : ) والشعر ، فأتاهم من كتاب اللّه عزّ وجلّ ومواعظه وأحكامه ، ما أبطل به قولهم ، وأثبت به الحجّة عليهم .

فقال ابن السكّيت : تاللّه ! ما رأيت مثلك اليوم قطّ ، فما

الحجّة علي الخلق اليوم ؟

فقال ( عليه السلام ) : العقل يعرف به الصادق علي اللّه فيصدّقه ، والكاذب علي اللّه فيكذّبه .

فقال ابن السكّيت : هذا واللّه ! الجواب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 79/2 ح 12 . عنه نور الثقلين : 342/1 ح 145 ، قطعة منه ، و55/2 ح 212 ، قطعة منه ، والبرهان : 510/1 ح 1 ، عنه وعن الكافي ، إثبات الهداة : 266/1 ح 103 .

الإحتجاج : 437/2 ح 309 ، مرسلاً . عنه وعن العلل والعيون ، البحار : 105/1 ح 1 ، قطعة منه .

علل الشرائع : 121 ، ب 99 ح 6 . عنه وعن العيون ، مستدرك الوسائل : 81/1 ح 32 ، قطعة منه ، و203/11 ح 12743 ، قطعة منه . عنه وعن العيون والاحتجاج ، البحار : 70/11 ح 1 ،

تحف العقول : 450 س 1 ، قطعة منه ، مرسلاً . عنه البحار : 344/75 ح 45 .

المناقب لابن شهرآشوب : 403/4 س 1 ، وفيه : ابن الرضا ( عليه السلام ) .

الكافي : 24/1 ح 20 . عنه البحار : 210/17 ح 15 ، والبرهان : 28/1 ح 1 ، والفصول المهمّة : 121/1 ، ح 16 ، قطعة منه ، والوافي : 110/1 ح 23 ، عنه وعن العلل ، إثبات الهداة : 95/1 ح 86 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في العقل ) . )

الخامس - استمرار شريعة كلّ واحد منهم إلي من بعده :

1 -

الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّما سمّي أولوا العزم أُولي العزم ، لأنّهم كانوا أصحاب الشرائع والعزائم ، وذلك أنّ كلّ نبيّ بعد نوح ( عليه السلام ) كان علي شريعته ومنهاجه ، وتابعاً لكتابه إلي زمن إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) ؛

وكلّ نبيّ كان في أيّام إبراهيم وبعده ، كان علي شريعته ومنهاجه ، وتابعاً لكتابه إلي زمن موسي ( عليه السلام ) ؛

وكلّ نبيّ كان في زمن موسي وبعده كان علي شريعة موسي ومنهاجه ، وتابعاً لكتابه إلي أيّام عيسي ( عليه السلام ) ؛

وكلّ نبيّ كان في أيّام عيسي ( عليه السلام ) وبعده كان علي منهاج عيسي وشريعته ، وتابعاً لكتابه إلي زمن نبيّنا محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛

فهؤلاء الخمسة أولوا العزم ، فهم أفضل الأنبياء والرسل .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 80/2 ح 13 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 870 . )

السادس - بعثة الرسل جميعاً بنبوّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) و وصيّة عليّ ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : . . . ولن يبعث اللّه رسولاً ، إلّا بنبوّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ووصيّة عليّ ( عليه السلام ) .

( الكافي : 437/1 ح 6 .

يأتي الحديث

بتمامه في رقم 1005 . )

السابع - النظر إلي أنبياء اللّه وحججه ( عليهم السلام ) : في الجنّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبدالسلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! . . . ، قال اللّه تعالي : ( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ وَالْإِكْرَامِ ) ، وقال عزّ وجلّ : ( كُلُّ شَيْ ءٍ ( الرحمن : 27/55 . )

هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ) ؛

( القصص : 88/28 . )

فالنظر إلي أنبياء اللّه تعالي ورسله وحججه ( عليهم السلام ) : في درجاتهم ثواب عظيم للمؤمنين يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

الثامن - بعض سنن المرسلين ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : ثلاث من سنن المرسلين : العطر ، وأخذ الشعر ، وكثرة ( في المكارم : التعطّر . )

( في الفقيه والتهذيب : إحفاء الشعر . )

الطروقة ، .

( ومنه الحديث

: « كثرة الطروقة من سنن المرسلين » يريد كثرة الجماع وغشيان الرجل أزواجه وما أحلّ له . مجمع البحرين : 205/5 . )

( الكافي : 320/5 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 103/2 ح 1619 ، و141 ح 1744 ، وحلية الأبرار : 389/1 ح 2 . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 28/21 ح 20734 .

تهذيب الأحكام : 403/7 ح 1611 .

من لايحضره الفقيه : 241/3 ح 1140 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 15/20 ح 24904 ، و241 ح 25537 .

مكارم الأخلاق : 55 س 3 ، بتفاوت . عنه البحار : 83/73 ضمن ح 1 .

تحف العقول : 442 س 11 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( أخذ الشعر والعطر ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، والحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد جميعاً ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ النجاشيّ لمّا خطب لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) آمنة بنت أبي سفيان ، فزوّجه ودعا بطعام ، وقال : إنّ من ( في المحاسن وغيره من الكتب : أمّ حبيبة . )

سنن المرسلين ، الإطعام عند التزويج .

( الكافي : 367/5 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 94/20 ح 25121 ، وحلية الأبرار : 387/1 ح 2 ، والوافي : 401/21 ح 21437 .

تهذيب الأحكام : 409/7 ح 1633 .

المحاسن : 418

ح 184 . عنه البحار : 190/22 ح 3 ، و277/100 ح 42 ، ووسائل الشيعة : 95/20 س 6 ، مثله .

قطعة منه في ( تزويج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بآمنة بنت أبي سفيان ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : الطيب من أخلاق الأنبياء .

( الكافي : 510/6 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 142/2 ح 1846 ، والوافي : 693/6 ح 5294 . )

التاسع - أخلاق الأنبياء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن جهم ، قال : رأيت أبا الحسن ( عليه السلام ) اختضب ، فقلت : جعلت فداك ، اختضبت !

فقال : نعم . . . ثمّ قال : من أخلاق الأنبياء التنظّف والتطيّب ، وحلق الشعر ، وكثرة الطروقة . . . .

( الكافي : 567/5 ، ح 50 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1838 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أربع من أخلاق الأنبياء : التطيّب والتنظيف بالموسي ، وحلق الجسد بالنورة ، وكثرة ( الموسي : آلة يُحلق بها الشعر . المعجم الوسيط : 891 . )

الطروقة .

( مكارم الأخلاق : 58 س 20

، و39 ، س 7 ، قطعة منه . عنه البحار : 93/73 ضمن ح 14 .

قطعة منه في ( التطيّب والتنظيف والحلق ) . )

3 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( عليه السلام ) : من أخلاق الأنبياء التنظّف .

( تحف العقول : 442 س 10 . عنه البحار : 335/75 ح 4 . )

العاشر - قوت الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وما من نبيّ إلّا وقد دعا لآكل الشعير وبارك عليه . . . وهو قوت الأنبياء ، وطعام الأبرار ، أبي اللّه تعالي أن يجعل قوت أنبيائه إلّا شعيراً .

( الكافي : 304/6 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1810 . )

الحادي عشر - نقش خاتمهم ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن عليّ الكوفيّ ، عن الحسن بن أبي العقب الصيرفيّ ، عن الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : الرجل يستنجي وخاتمه في إصبعه ، ونقشه « لا إله إلّا اللّه » .

فقال ( عليه السلام ) : أكره ذلك .

فقلت له : جعلت فداك ، أوليس كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم

) وكلّ واحد من آبائك ( عليهم السلام ) : يفعل ذلك ، وخاتمه في إصبعه ؟

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، ولكن كانوا يتختّمون في اليد اليمني ، فاتّقوا اللّه وانظروا لأنفسكم .

قلت : وما كان نقش خاتم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال ( عليه السلام ) : نقش خاتم آدم ( عليه السلام ) « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه » ، هبط به معه .

وإنّ نوحاً ( عليه السلام ) لمّا ركب السفينة ، أوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا نوح ! إن خفت الغرق فهلّلني ألفاً ، ثمّ سلني النجاة أنجيك من الغرق ، ومن آمن معك .

قال : فلمّا استوي نوح ، ومن معه في السفينة ، ورفع القلس وعصفت الريح ( القلس : حبل عظيم من حبال السفن . المعجم الوسيط : 754 . )

عليهم ، فلم يأمن نوح ( عليه السلام ) الغرق ، وأعجلته الريح فلم يدرك له أن يهلّل اللّه ألف مرّة .

فقال بالسريانيّة : « هيلوليا ألفاً ألفاً ، يا ماريا ! يا ماريا ! أيقن » .

قال : فاستوي القلس واستقرّت السفينة ، فقال نوح ( عليه السلام ) : إنّ كلاماً نجّاني اللّه به من الغرق ، لحقيق أن لايفارقني .

قال : فنقش في خاتمه : « لا إله إلّا اللّه ألف مرّة ، يا ربّ أصلحني » .

قال : وإنّ إبراهيم ( عليه السلام ) لمّا وضع

في كفّة المنجنيق غضب جبرئيل ( عليه السلام ) فأوحي اللّه عزّ وجلّ : ما يغضبك يا جبرائيل ؟

قال جبرائيل : يا ربّ ! خليلك ، ليس من يعبدك علي وجه الأرض غيره ، سلّطت عليه عدوّك وعدوّه ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : اسكت إنّما يعجّل العبد الذي يخاف الفوت مثلك ، فأمّا أنا فإنّه عبدي آخذه إذا شئت .

قال : فطابت نفس جبرئيل ( عليه السلام ) ، فالتفت إلي إبراهيم ( عليه السلام ) فقال : هل لك من حاجة ؟

قال : أمّا إليك فلا ، فأهبط اللّه عزّ وجلّ عنده خاتماً فيه ستّة أحرف :

« لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، لا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، فوّضت أمري إلي اللّه ، اشتدّت ظهري إلي اللّه ، حسبي اللّه » .

فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : أن يتختّم بهذا الخاتم ، فإنّي أجعل النار عليك برداً وسلاماً .

قال : وكان نقش خاتم موسي ( عليه السلام ) حرفين اشتقّهما من التوراة : « اصبر توجر ، أصدق تنج » .

قال : وكان نقش خاتم سليمان ( عليه السلام ) « سبحان من ألجم الجنّ بكلماته » ؛

وكان نقش خاتم عيسي ( عليه السلام ) حرفين اشتقّهما من الإنجيل « طوبي لعبد ذكر اللّه من أجله ، وويل لعبد نسي اللّه من أجله » ؛

وكان نقش خاتم محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه » .

وكان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) « الملك للّه »

.

وكان نقش خاتم الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) « العزّة للّه » .

وكان نقش خاتم الحسين ( عليه السلام ) « إنّ اللّه بالغ أمره » .

وكان عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) يتختّم بخاتم أبيه الحسين ( عليه السلام ) .

وكان محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) يتختّم بخاتم الحسين بن علي ( عليهماالسلام ) .

وكان نقش خاتم جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) « إنّه وليّي وعصمتي من خلقه » .

وكان نقش خاتم أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) « حسبي اللّه » .

قال الحسين بن خالد : وبسط أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) كفّه ، وخاتم أبيه ( عليه السلام ) في إصبعه حتّي أراني النقش .

وروي في غير هذا الحديث : أنّه كان نقش خاتم عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) « خزي وشقي قاتل الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) » .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 ، قِطَعٌ منه في البحار : 247/14 ح 31 ،

و70/60 ح 13 ، و134/72 س 22 ، ونور الثقلين : 361/2 ح 109 ، و435/3 ح 90 . عنه وعن الأمالي قِطَعٌ في البحار : 62/11 ح 1 ، و107 ح 13 ، و68/42 ح 16 ، و242/43 ح 13 ، و6/46 ح 14 ، و221 ح 3 ، و8/47 ح 1 ، و10/48 ح 3 ، و205/90 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 333/1 ح 875 ، و101/5 ح 6041 .

مكارم الأخلاق : 84 س 18 ، بتفاوت كثير

، عنه وعن العيون والأماليّ ، البحار : 200/77 ، ح 6 ، مستدرك الوسائل : 265/1 ح 552 ، قطعة منه .

الخصال : 335 ح 36 ، وفيه : بسند آخر عن أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) . عنه وعن العيون والأماليّ ، البحار : 285/11 ح 1 ، قطعة منه ، و35/12 ح 11 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 303/3 ح 3636 .

أمالي الصدوق : 369 ح 5 ، قِطَعٌ منه في الجواهر السنيّة : 16 س 22 ، و22 س 1 ، و52 س 13 ، و94 س 9 ، عنه وعن العيون والخصال ، إثبات الهداة : 167/1 ح 33 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( عنده خاتم أبيه ) و ( نقش خاتم أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ) و ( نقش خاتم جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ) و ( نقش خاتم محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ) و ( نقش خاتم الحسين ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم عيسي ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم سليمان ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم موسي ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم إبراهيم ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم نوح ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم آدم ( عليه السلام ) ) و ( إنّ الأئمّ (

عليهم السلام ) : يتختّمون باليمني ) و ( إنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يتختّم في يده اليمني ) و ( حكم من يستنجي وخاتمه في يده ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

الثاني عشر - إنّ الأنبيا ( عليهم السلام ) : كان عندهم علم النجوم :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : وجدت في كتاب مسائل الصبّاح بن نضر الهنديّ ، لمولانا عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه عليه . . . وسؤاله إيّاه عن مسائل كثيرة .

منها : سؤاله عن علم النجوم .

فقال : . . . أنّ أوّل من تكلّم في النجوم إدريس . . . وقال قوم : هو من علم الأنبيا ( عليهم السلام ) : ، وخصّوا به لأسباب شتّي . . . .

( فرج المهموم : 94 س 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 366 . )

الثالث عشر - السكينة التي أنزلها اللّه عليهم ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن أسباط قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ماتري آخذ برّاً أو بحراً ، فإنّ طريقنا مخوف شديد الخطر ؟

فقال : اخرج برّاً . . . وقل : « بسم اللّه اسكن بسكينة اللّه ، وقرّ بوقار اللّه ، واهدء بإذن اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه » .

قلنا : أصلحك اللّه ، ماالسكينة ؟ قال : ريح تخرج من الجنّة ، لها صورة كصورة الإنسان

، ورائحة طيّبة . . . ، تلك السكينة في التابوت ، وكانت فيه طشت تغسل فيها قلوب الأنبياء ، وكان التابوت يدور في بني إسرائيل مع الأنبياء . . . .

( الكافي : 471/3 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1354 . )

الرابع عشر - حجّ الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ جعل وقتها عشر ذي الحجّة ؟

قيل : لأنّ اللّه تعالي أحبّ أن يعبد بهذه العبادة في أيّام التشريق ، وكان أوّل ما حجّت إليه الملائكة ، وطافت به في هذا الوقت ، فجعله سنّة ووقتاً إلي يوم القيامة ، فأمّا النبيّون آدم ونوح وإبراهيم وموسي وعيسي ومحمّد صلّي اللّه عليه وعليهم أجمعين ، وغيرهم من الأنبياء ، إنّما حجّوا في هذا الوقت ، فجعلت سنّة في أولادهم إلي يوم القيامة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

الخامس عشر - سلاح الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه كان يقول لأصحابه : عليكم بسلاح الأنبياء ، فقيل : وماسلاح الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : الدعاء .

( الكافي : 468/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2211 . )

السادس عشر - إنّ

اللّه تعالي أنزل سكينته علي الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته وهو يقول للحسن : أيّ شي ء السكينة عندكم ؟ وقرأ : ف' « أنزل اللّه سكينته علي رسوله » فقال له الحسن : جعلت فداك ، لاأدري ، فأيّ شي ء ؟

قال ( عليه السلام ) : ريح تخرج من الجنّة طيّبة لها صورة كصورة وجه الإنسان .

قال : فتكون مع الأنبياء ؟

فقال له عليّ بن أسباط : تنزل علي الأنبياء والأوصياء ؟ . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 133/1 ح 442 ، و84/2 ح 39 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1952 . )

( ب ) - بعض الأنبياء السلف ( عليهم السلام )
1 )

الأوّل - آدم ( عليه السلام ) :

- الشجرة التي أكل منها آدم ( عليه السلام ) وعلّة إخراجه من الجنّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن حمدان بن سليمان ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! أخبرني عن الشجرة التي أكل منها آدم وحوّاء ما كانت ؟ فقد اختلف الناس فيها؛ فمنهم من يروي أنّها الحنطة؛ ومنهم من يروي أنّها العنب؛ ومنهم من يروي أنّها شجرة الحسد؛

فقال ( عليه السلام ) : كلّ ذلك حقّ . قلت : فما معني هذه الوجوه علي اختلافها ؟

فقال (

عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ شجرة الجنّة تحمل أنواعاً ، فكانت شجرة الحنطة وفيها عنب وليست كشجرة الدنيا ، وإنّ آدم ( عليه السلام ) لمّا أكرمه اللّه تعالي ذكره بإسجاد ملائكته ، وبإدخاله الجنّة ، قال في نفسه : هل خلق اللّه بشراً أفضل منّي ؟

فعلم اللّه عزّ وجلّ ما وقع في نفسه ، فناداه : ارفع رأسك يا آدم ! وانظر إلي ساق العرش ، فرفع آدم رأسه ، فنظر إلي ساق العرش ، فوجد عليه مكتوباً : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وعليّ بن أبي طالب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وزوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين ، والحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة .

فقال آدم ( عليه السلام ) : يا ربّ ! من هؤلاء ؟

فقال عزّ وجلّ : هؤلاء من ذرّيّتك ، وهم خير منك ومن جميع خلقي ، ولولاهم ما خلقتك ، ولاخلقت الجنّة والنار ، ولاالسماء والأرض ، فإيّاك أن تنظر إليهم بعين الحسد ، فأخرجك عن جواري؛

فنظر إليهم بعين الحسد ، وتمنّي منزلتهم ، فتسلّط عليه الشيطان ، حتّي أكل من الشجرة التي نهي عنها ، وتسلّط علي حوّاء لنظرها إلي فاطمة ( عليها السلام ) بعين الحسد حتّي أكلت من الشجرة ، كما أكل آدم ( عليه السلام ) ، فأخرجهما اللّه عزّ وجلّ عن جنّته ، فأهبطهما عن جواره إلي الأرض .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 306/1 ح 67 . عنه البحار : 362/16 ح 62 ، و273/26 ح 15

، ونور الثقلين : 60/1 ح 112 ، وإثبات الهداة : 483/1 ح 144 ، قطعة منه ، عنه وعن المعاني ، البحار : 164/11 ح 9 ، والجواهر السنيّة : 196 س 17 ، و197 ، س 4 ، قطعة منه .

معاني الأخبار : 124 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 169/1 ح 37 ، قطعة منه .

قصص الأنبياء للراوندي : 43 ح 9 ، قطعة منه ، و45 ح 11 ، قطعة منه . عنه إثبات الهداة : 614/1 ح 634 ، والبحار : 6/27 ح 11 .

قطعة منه في ( أنّ أسمائهم ( عليهم السلام ) : كانت مكتوبة علي العرش ) و ( إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : هم أفضل من جميع الخلائق ) و ( مارواه عن آدم ( عليه السلام ) ) و ( مارواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

- اليوم الذي سلب فيه آدم و حوّاء لباسهما :

1 - الكفعمي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : مايؤمن من سافر في يوم الجمعة قبل الصلاة أن لايحفظه اللّه في سفره ، ولايخلفه في أهله ، ولايرزقه من فضله ، ولايخرج في اليوم الثالث من الشهر فهو يوم نحس ، فيه سُلب آدم ( عليه السلام ) وحوّاء ( عليها السلام ) لباسهما . . . .

( مصباح الكفعميّ : 245 س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2255 . )

- يوم هبوط آدم ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : . . . محمّد بن عبد اللّه الصيقل قال : خرج علينا أبو الحسن يعني الرضا ( عليه السلام ) في يوم خمسة وعشرين من ذي القعدة .

فقال ( عليه السلام ) : صوموا ، فإنّي أصبحت صائماً ، قلنا : جعلنا فداك ، أيّ يوم هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : يوم . . . هبط فيه آدم ( عليه السلام ) .

( الكافي : 149/4 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1419 . )

- هبوطه ( عليه السلام ) وشكواه من الوحشة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الحرم وأعلامه ، كيف صار بعضها أقرب من بعض ، وبعضها أبعد من بعض ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ لمّا أهبط آدم من الجنّة ، هبط علي أبي قبيس ، فشكا إلي ربّه الوحشة ، وأنّه لايسمع ما كان يسمعه في الجنّة ، فأهبط اللّه عزّوجلّ عليه ياقوتة حمراء ، فوضعها في موضع البيت ، فكان يطوف بها آدم ، فكان ضوؤها يبلغ موضع الأعلام ، فيعلم الأعلام علي ضوئها ، وجعله اللّه حرماً .

عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي همّام إسماعيل بن همّام الكنديّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) نحو هذا .

( الكافي : 4/ 195 ح 1 . عنه وعن التهذيب ، الوافي

: 191/12 ح 11730 ، و192 ح 11731 .

تهذيب الأحكام : 448/5 ح 1562 ، بتفاوت .

من لايحضره الفقيه : 124/2 ضمن ح 541 . عنه وعن التهذيب والكافي والعيون وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 221/13 ح 17601 .

علل الشرائع : 420 ب 159 ح 1 ، و422 ح 4 ، بسند آخر عن صفوان بن يحيي ، قال : سئل الحسن ( عليه السلام ) ، وهو خطأ قطعاً والصحيح أبوالحسن ( عليه السلام ) . عنه البحار : 213/11 ح 23 .

قصص الأنبياء للجزائري : 50 س 18 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 284/1 ح 31 ، و285 ح 32 ، بسند آخر . عنه نور الثقلين : 64/1 ح 125 . عنه وعن العلل ، البحار : 72/96 ح 2 و3 و4 و5 .

قرب الإسناد : 360 ح 1290 ، بتفاوت . عنه البحار : 73/96 ح 6 ، مثله .

قطعة منه في ( علّة قرب بعض أعلام الحرم وبُعده ) . )

- نزول نخلة العتيق والعجوة مع آدم ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . نزل مع آدم ( عليه السلام ) العتيق و العجوة ، ومنها تفرّق أنواع النخل .

( الكافي : 347/6 ح 12 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 906 . )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : .

. . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : أتدري ماكان نقش خاتم آدم ( عليه السلام ) ؟ فقلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 932 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . ما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك .

قال ( عليه السلام ) : نقش خاتم آدم ( عليه السلام ) « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه » ، هبط به معه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 878 . )

- أولادآدم ( عليه السلام ) من حوّاء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : . . .

فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( فَلَمَّآ ءَاتَل-هُمَا صَلِحًا جَعَلَا لَهُ و شُرَكَآءَ فِيمَآ ءَاتَل-هُمَا ) .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : إنّ حوّاء ولدت لآدم خمسمائة

بطن ذكراً وأُنثي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

- كيفيّة تزويج أولاده ( عليه السلام ) :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن الناس كيف تناسلوا من آدم صلّي اللّه عليه ؟

فقال ( عليه السلام ) : حملت حوّاء هابيل وأُختاً له في بطن ، ثمّ حملت في البطن الثاني قابيل وأُختاً له في بطن ، فزوّج هابيل التي مع قابيل ، وتزوّج قابيل التي مع هابيل ، ثمّ حدث التحريم بعد ذلك .

( قرب الإسناد : 366 ح 1311 . عنه البحار : 226/11 ح 5 ، ونور الثقلين : 433/1 ح 10 .

يأتي الحديث أيضاً في ( بداية وقوع التحريم في تزويج الأخت ) . )

الثاني - نوح ( عليه السلام ) :

- بيته ( عليه السلام ) ودعاؤه فيه :

1 - السيّد ابن طاوس ؛ : . . . أبو شعيب الخراسانيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّما أفضل ، زيارة قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، أو زيارة الحسين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . أين تسكن ؟ قلت : الكوفة . قال : إنّ مسجد الكوفة بيت نوح ( عليه السلام ) ، لو دخله رجل مائة مرّة ، لكتب اللّه له مائة مغفرة ، لأنّ فيه دعوة نوح ( عليه السلام ) حيث قال : (

رَّبِ ّ اغْفِرْ لِي وَلِوَلِدَيَّ وَلِمَن دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا ) ،

قال : ( قلت ) : لمن عني بوالديه ؟

قال ( عليه السلام ) : آدم وحواء .

( فرحة الغريّ : 130 ، ب 8 ح 73 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1524 . )

- هبوطه ( عليه السلام ) وبناؤه قرية الثمانين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : لمّا هبط نوح ( عليه السلام ) إلي الأرض كان هو وولده ، ومن تبعه ثمانين نفساً ، فبني حيث نزل قرية ، فسمّاها قرية الثمانين ، لأنّهم كانوا ثمانين .

( علل الشرائع : 30 ، ب 24 ح 1 . عنه البحار : 322/11 ح 30 . )

- عذاب قومه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : ياابن رسول اللّه ! لأيّ علّة أغرق اللّه عزّ وجلّ الدنيا كلّها في زمن نوح ( عليه السلام ) ، وفيهم الأطفال ، وفيهم من لاذنب له ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما كان فيهم الأطفال ، لأنّ اللّه عزّ وجلّ

أعقم أصلاب قوم نوح ، وأرحام نسائهم أربعين عاماً ، فانقطع نسلهم فغرقوا ولاطفل فيهم ، وماكان اللّه عزّ وجلّ ليهلك بعذابه من لاذنب له .

وأمّا الباقون من قوم نوح فأغرقوا ، لتكذيبهم لنبيّ اللّه نوح ( عليه السلام ) ، وسائرهم أغرقوا برضاهم بتكذيب المكذّبين ، ومن غاب عن أمر فرضي به ، كان كمن شهده وأتاه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 75/2 ح 2 . عنه نور الثقلين : 354/2 ح 75 ، والبرهان : 217/2 ح 5 . عنه وعن العلل ، البحار : 283/5 ح 1 ، و320/11 ح 25 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 276/1 ح 301 . عنه وعن العلل والتوحيد ، وسائل الشيعة : 139/16 ح 21181 .

علل الشرائع : 30 ، ب 23 ح 1 .

التوحيد : 392 ح 2 .

قطعة منه في ( إنّ اللّه لا يعذّب عبداً لا ذنب له ) . )

- توسّله بالأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الراوندي ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا صلوات اللّه عليه قال : لمّا أشرف نوح صلوات اللّه عليه علي الغرق ، دعا اللّه بحقّنا ، فدفع اللّه عنه الغرق . . . .

( قصص الأنبياء : 105 ح 99 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1002 . )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام

) : . . . ما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك . . . وإنّ نوحاً ( عليه السلام ) لمّا ركب السفينة ، أوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا نوح ! إن خفت الغرق فهلّلني ألفاً ، ثمّ سلني النجاة أنجيك من الغرق ، ومن آمن معك .

قال : فلمّا استوي نوح ، ومن معه في السفينة ، ورفع القلس وعصفت الريح عليهم ، فلم يأمن نوح ( عليه السلام ) الغرق ، وأعجلته الريح فلم يدرك له أن يهلّل اللّه ألف مرّة .

فقال بالسريانيّة : « هيلوليا ألفاً ألفاً ، يا ماريا ! يا ماريا ! أيقن » .

قال : فاستوي القلس واستقرّت السفينة ، فقال نوح ( عليه السلام ) : إنّ كلاماً نجّاني اللّه به من الغرق ، لحقيق أن لايفارقني .

قال : فنقش في خاتمه : « لا إله إلّا اللّه ألف مرّة ، يا ربّ أصلحني » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم لحديث بتمامه في رقم 878 . )

2 )

الثالث - إبراهيم ( عليه السلام ) :

- مولد إبراهيم ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنت مع أبي ، وأنا غلام ، فتعشّينا عند الرضا ( عليه السلام ) ليلة خمس وعشرين من ذي القعدة فقال : ليلة خمس وعشرين من ذي القعدة ولد فيها

إبراهيم . . . .

( ثواب الأعمال : 104 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1421 . )

- إبراهيم وقصّة ذبح ابنه إسماعيل ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار بنيسابور ، في شعبان سنة اثنين وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن الفضل بن شاذان ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لمّا أمر اللّه تبارك وتعالي إبراهيم ( عليه السلام ) أن يذبح مكان ابنه إسماعيل الكبش الذي أنزله عليه ، تمنّي إبراهيم ( عليه السلام ) أن يكون يذبح ابنه إسماعيل ( عليه السلام ) بيده ، وإنّه لم يؤمر بذبح الكبش مكانه ، ليرجع إلي قلبه ما يرجع إلي قلب الوالد الذي يذبح أعزّ ولده بيده ، فيستحقّ بذلك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب .

فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا إبراهيم ! مَن أحبّ خلقي إليك ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا ربّ ! ما خلقت خلقاً هو أحبّ إليّ من حبيبك محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : ياإبراهيم ! أفهو أحبّ إليك أو نفسك ؟

قال ( عليه السلام ) : بل هو أحبّ إليّ من نفسي .

قال : فولده أحبّ إليك أو ولدك ؟

قال ( عليه السلام ) : بل ولده .

قال : فذبح ولده ظلماً علي أعدائه أوجع لقلبك ، أو ذبح ولدك بيدك في طاعتي ؟

قال :

يا ربّ ! بل ذبحه علي أيدي أعدائه أوجع لقلبي .

قال : يا إبراهيم ! فإنّ طائفة تزعم أنّها من أُمّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ستقتل الحسين ( عليه السلام ) ابنه من بعده ، ظلماً وعدواناً ، كما يذبح الكبش ، فيستوجبون بذلك سخطي .

فجزع إبراهيم ( عليه السلام ) لذلك ، وتوجّع قلبه ، وأقبل يبكي ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا إبراهيم ! قد فديت جزعك علي ابنك إسماعيل لو ذبحته بيدك بجزعك علي الحسين ( عليه السلام ) وقتله ، وأوجبت لك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب .

فذلك قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَفَدَيْنَهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ ) ، ولاحول ( الصافّات : 107/37 . )

ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 209/1 ح 1 ، عنه نور الثقلين : 429/4 ح 94 ، والجواهر السنيّة : 195 س 21 ، والبرهان : 30/4 ح 6 ، عنه وعن أمالي الصدوق ، البحار : 225/44 ح 6 .

الخصال : 58 ح 79 ، عنه وعن العيون ، البحار : 124/12 س 10 .

المنتخب للطريحي : 32 س 14 .

تأويل الآيات الظاهرة : 486 س 19 .

قطعة منه في ( بكاء إبراهيم علي الحسين ( عليهماالسلام ) ) و ( سورة الصافّات : 107/37 ) ، و ( ما رواه عن إبراهيم ( عليه السلام ) ) ، و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

- السكينة التي أنزلها اللّه عليه ( عليه السلام )

:

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن أسباط قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ماتري آخذ برّاً أو بحراً ، فإنّ طريقنا مخوف شديد الخطر ؟

فقال : اخرج برّاً . . . وقل : « بسم اللّه اسكن بسكينة اللّه ، وقرّ بوقار اللّه ، واهدء بإذن اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه » .

قلنا : أصلحك اللّه ، ماالسكينة ؟ قال : ريح تخرج من الجنّة ، لها صورة كصورة الإنسان ، ورائحة طيّبة ، وهي التي نزلت علي إبراهيم ، فأقبلت تدور حول أركان البيت وهو يضع الأساطين . . . .

( الكافي : 471/3 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1354 . )

- توسّله بالأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الراوندي ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا صلوات اللّه عليه قال : . . . ولمّا رُمي إبراهيم في النار دعا اللّه بحقّنا ، فجعل النار عليه برداً وسلاماً . . . .

( قصص الأنبياء : 105 ح 99 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1002 . )

- نجاة إبراهيم في يوم الغدير وصومه ذلك اليوم :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب النشر والطيّ رواه عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : . . . وإنّ يوم الغدير بين الأضحي والفطر والجمعة ، كالقمر بين الكواكب .

وهو اليوم الذي نجا فيه إبراهيم الخليل

من النار ، فصامه شكراً للّه . . . .

( إقبال الأعمال : 777 س 19 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1006 . )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . ما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وإنّ إبراهيم ( عليه السلام ) لمّا وضع في كفّة المنجنيق غضب جبرئيل ( عليه السلام ) فأوحي اللّه عزّ وجلّ : ما يغضبك يا جبرائيل ؟

قال جبرائيل : يا ربّ ! خليلك ، ليس من يعبدك علي وجه الأرض غيره ، سلّطت عليه عدوّك وعدوّه ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : اسكت إنّما يعجّل العبد الذي يخاف الفوت مثلك ، فأمّا أنا فإنّه عبدي آخذه إذا شئت .

قال : فطابت نفس جبرئيل ( عليه السلام ) ، فالتفت إلي إبراهيم ( عليه السلام ) فقال : هل لك من حاجة ؟

قال : أمّا إليك فلا ، فأهبط اللّه عزّ وجلّ عنده خاتماً فيه ستّة أحرف : « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، لا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، فوّضت أمري إلي اللّه ، اشتدّت ظهري إلي اللّه ، حسبي اللّه » .

فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : أن يتختّم بهذا الخاتم ، فإنّي أجعل النار عليك برداً وسلاماً .

. . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم لحديث بتمامه في رقم 878 . )

- بكاؤه علي الحسين ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لمّا أمر اللّه تبارك وتعالي إبراهيم ( عليه السلام ) أن يذبح مكان ابنه إسماعيل ، الكبش الذي أنزله عليه . . . فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا إبراهيم ! مَن أحبّ خلقي إليك ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا ربّ ! ما خلقت خلقاً هو أحبّ إليّ من حبيبك محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : . . . فإنّ طائفة تزعم أنّها من أُمّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ستقتل الحسين ( عليه السلام ) ابنه من بعده ، ظلماً وعدواناً ، كما يذبح الكبش ، فيستوجبون بذلك سخطي .

فجزع إبراهيم ( عليه السلام ) لذلك ، وتوجّع قلبه ، وأقبل يبكي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 209/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 884 . )

- مَولِده ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وفي أوّل يوم من ذي الحجّة ولد إبراهيم خليل الرحمن ، فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه له صيام ستّين شهراً .

(

تهذيب الأحكام : 304/4 ح 919 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 909 . )

الرابع - إسماعيل بن إبراهيم ( عليهماالسلام ) :

- أنّه هو الذبيح :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الفضّال ، عن أبيه قال : سألت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن معني قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا ابن الذبيحين ؟

قال : يعني إسماعيل بن إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) . . . أمّا إسماعيل فهو الغلام الحليم الذي بشّر اللّه به إبراهيم ( فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ ) وهو لما عمل مثل عمله ، ( قَالَ يَبُنَيَّ إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَي قَالَ يَأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ) ولم يقل : يا أبت افعل ما رأيت ، ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّبِرِينَ ) ؛

فلمّا عزم علي ذبحه فداه اللّه بذبح عظيم ، بكبش أملح يأكل في سواد ويشرب في سواد ، وينظر في سواد ويمشي في سواد ، ويبول في سواد ، ويبعر في سواد ، وكان يرتع قبل ذلك في رياض الجنّة أربعين عاماً ، وما خرج من رحم أُنثي ، وإنّما قال اللّه عزّ وجلّ : ( كُن فَيَكُونُ ) ، فكان ليفدي به إسماعيل ، فكلّ ما يذبح في مني فهو فدية لإسماعيل إلي يوم القيامة ، فهذا أحد الذبيحين . . .

والعلّة التي من أجلها دفع اللّه عزّ وجلّ الذبح عن إسماعيل ، هي العلّة التي من أجلها دفع الذبح عن عبد اللّه ، وهي كون النبيّ ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) والأئمّة المعصومين صلوات اللّه عليهم في صلبيهما ، فببركة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : دفع اللّه الذبح عنهما ، فلم تجر السنّة في الناس بقتل أولادهم ، ولولا ذلك لوجب علي الناس كلّ أضحي التقرّب إلي اللّه تعالي بقتل أولادهم ، وكلّ ما يتقرّب الناس به إلي اللّه عزّ وجلّ من أضحية ، فهو فداء لإسماعيل ( عليه السلام ) إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 210/1 ح 1 .

يأتي الجديث بتمامه في رقم 914 . )

- هو أوّل من ركب الخيل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن ؛ قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن العبّاس بن معروف ، عن محمّد بن سنان ، عن طلحة بن زيد ، عن عبدوس بن أبي عبيدة ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : أوّل من ركب الخيل إسماعيل ، وكانت وحشيّة لا تركب ، فسخّرها اللّه تعالي علي إسماعيل من جبل مني ، وإنّما سمّيت الخيل العراب ، لأنّ أوّل من ركبهإ؛ن دس ظ إسماعيل .

( علل الشرائع : 393 ، ب 131 ح 5 . عنه نور الثقلين : 42/3 ح 20 ، والبحار : 107/12 ح 21 ، و153/61 ح 2 .

قطعة منه في ( علّة تسمية الخيل العراب ) . )

- تسميته ( عليه السلام ) بصادق الوعد

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد

اللّه ، عن يعقوب بن يزيد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : أتدري لم سمّي إسماعيل صادق الوعد ؟

قال : قلت : لا أدري .

فقال ( عليه السلام ) : وعد رجلاً فجلس له حولاً ينتظره .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 79/2 ح 9 . عنه نور الثقلين : 342/3 ح 100 ، والبرهان : 15/3 ح 1 . عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 165/12 ح 15967 ، والبحار : 94/72 ح 10 . عنه وعن العلل والمعاني ، البحار : 388/13 ح 1 .

علل الشرائع : 77 ، ب 67 ح 1 .

معاني الأخبار : 50 س 10 ، أورد مضمونه مرسلاً .

قطعة منه في ( علّة تسمية إسماعيل بصادق الوعد ) . )

الخامس - داود ( عليه السلام ) :

- قصّة داود ( عليه السلام ) :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسن بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : ( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ ) السكينة ريح من الجنّة لها وجه كوجه الإنسان ، فكان إذا وضع التابوت بين يدي المسلمين والكفّار ، فإن تقدّم التابوت لايرجع رجل حتّي يقتل أو يغلب ، ومن رجع عن التابوت كفر وقتله الإمام ، فأوحي اللّه إلي نبيّهم : أنّ جالوت يقتله من يستوي عليه درع موسي ( عليه السلام ) ، وهو رجل من ولد لاوي بن يعقوب ( عليه السلام )

، اسمه داود بن آسي ، وكان آسي راعياً وكان له عشرة بنين أصغرهم داود ( عليه السلام ) ، فلمّا بعث طالوت إلي بني إسرائيل ، وجمعهم لحرب جالوت ، بعث إلي آسي : أن أحضر ولدك ، فلمّا حضروا دعا واحداً واحداً من ولده ، فألبسه درع موسي ( عليه السلام ) ، منهم من طالت عليه ، ومنهم من قصرت عنه ، فقال لآسي : هل خلّفت من ولدك أحداً ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، أصغرهم تركته في الغنم يرعاها ، فبعث إليه ابنه فجاء به ، فلمّا دعي أقبل ومعه مِقلاع ، قال : فنادته ثلاث صخرات في طريقه فقالت : يا داود ! خذنا ، فأخذها في مِخلاته ، وكان شديد البطش ، قويّاً في بدنه شجاعاً ، فلمّا جاء إلي طالوت ألبسه درع موسي ( عليه السلام ) فاستوت عليه ، ففصل طالوت بالجنود ، وقال لهم نبيّهم : يابني إسرائيل ( إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ ) في هذه المفازة فمن شرب منه فليس من حزب اللّه ، ومن لم يشرب منه فإنّه من حزب اللّه ، إلّا من اغترف غرفة بيده ، فلمّا وردوا النهر أطلق اللّه لهم أن يغرف كلّ واحد منهم غرفة بيده ، ( فَشَرِبُواْ مِنْهُ إِلَّا قَلِيلاً مِّنْهُمْ ) فالذين شربوا منه كانوا ستّين ألفاً ، وهذا امتحان امتحنوا به ، كما قال اللّه .

( تفسير القمّيّ : 82/1 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1905 . )

- قصّة داود ( عليه السلام ) مع أوريا :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : .

. . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم . . .

وأمّا داود ( عليه السلام ) فمايقول من قبلكم فيه ؟

فقال عليّ بن محمّد بن الجهم : يقولون : إنّ داود ( عليه السلام ) كان في محرابه يصلّي فتصوّر له إبليس علي صورة طير أحسن مايكون من الطيور ، فقطع داود صلاته وقام ليأخذ الطير ، فخرج الطير إلي الدار ، فخرج الطير إلي السطح ، فصعد في طلبه ، فسقط الطير دار « أوريا بن حنّان » ، فأطلع داود في أثر الطير بامرأة أوريا تغتسل ، فلمّا نظر إليها هواها ، وكان قد أخرج أوريا في بعض غزواته؛

فكتب إلي صاحبه : أن قدّم أوريا أمام التابوت ، فقدّم ، فظفر أوريا بالمشركين ، فصعب ذلك علي داود ، فكتب إليه ثانية : أن قدّمه أمام التابوت ، فقدّم ، فقتل أوريا ، فتزوّج داود بامرأته .

قال : فضرب الرضا ( عليه السلام ) بيده علي جبهته وقال : إنّا للّه وإنّا إليه راجعون ! لقد نسبتم نبيّاً من أنبياء اللّه إلي التهاون بصلاته ، حتّي خرج في أثر الطير ، ثمّ بالفاحشة ، ثمّ بالقتل !

فقال : يا ابن رسول اللّه !

فما كان خطيئته ؟

فقال ( عليه السلام ) : ويحك ، إنّ داود ( عليه السلام ) إنّما ظنّ أنّ ماخلق اللّه عزّوجلّ خلقاً هو أعلم منه ، فبعث اللّه عزّوجلّ إليه الملكين فتسوّرا المحراب ، فقالا : ( خَصْمَانِ بَغَي بَعْضُنَا عَلَي بَعْضٍ فَاحْكُم بَيْنَنَا بِالْحَقِ ّ وَلَاتُشْطِطْ وَاهْدِنَآ إِلَي سَوَآءِ الصِّرَطِ * إِنَّ هَذَآ أَخِي لَهُ و تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِيَ نَعْجَةٌ وَحِدَةٌ فَقَالَ أَكْفِلْنِيهَا وَعَزَّنِي فِي الْخِطَابِ )

فعجّل داود ( عليه السلام ) علي المدّعي عليه فقال : ( لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَي نِعَاجِهِ ) ، ولم يسأل المدّعي البيّنة علي ذلك ، ولم يقبل علي المدّعي عليه ، فيقول له : ما تقول ؟

فكان هذا خطيئة رسم الحكم ، لاماذهبتم إليه ، ألا تسمع اللّه عزّوجلّ يقول : ( يَدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعِ الْهَوَي ) إلي آخر الآية !

فقال : يا ابن رسول اللّه ! فما قصّته مع أوريا ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) إنّ المرأة في أيّام داود ( عليه السلام ) كانت إذا مات بعلها ، أو قتل ، لاتتزوّج بعده أبداً ، وأوّل من أباح اللّه له أن يتزوّج بامرأة قتل بعلها ، كان داود ( عليه السلام ) ، فتزوّج بامرأة أوريا لمّا قتل ، وانقضت عدّتها منه ، فذلك الذي شقّ علي الناس من قبل أوريا . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

3 )

السادس - سليمان ( عليه السلام )

:

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم سليمان ( عليه السلام ) « سبحان من ألجم الجنّ بكلماته » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم لحديث بتمامه في رقم 878 . )

- ما أعطي اللّه لسليمان ( عليه السلام ) :

1 - الحضينيّ ؛ : . . . محمّد بن الوليد بن يزيد قال : أتيت أبا جعفر ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، ماتقول في المسك ؟

فقال لي : إنّ أبي الرضا ( عليه السلام ) أمر أن يتّخذ له مسك فيه بان .

فكتب إليه الفضل بن سهل يقول : يا سيّدي ! إنّ الناس يعيبون ذلك عليك .

فكتب ( عليه السلام ) : يا فضل ! أما علمت . . . إنّ سليمان بن داود ( عليه السلام ) وضع له كرسيّ من الفضّة والذهب مرصّع بالجوهر وعليه علم ، وله درج من ذهب إذا صعد علي الدرج اندرج فتراً ، فإذا نزل انتثرت بين يديه . والغمام يظلّله ، والإنس والجنّ تخدمه ، وتقف الرياح لأمره ، وتنسم وتجري كما يأمرها ، والسباع الوحوش والطير عاكفةً

من حوله ، والملائكة تختلف إليه ، فما يضرّه ذلك ، ولا نقص من نبوّته شيئاً ، ولا من منزلته عند اللّه . . . .

( الهداية الكبري : 308 ، س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2490 . )

- عدد أزواج سليمان بن داود ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن جهم ، قال :

رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) اختضب ، فقلت : جعلت فداك ، اختضبت !

فقال : نعم ، إنّ التهيئة ممّا يزيد في عفّة النساء . . . ثمّ قال : كان لسليمان بن داود ( عليه السلام ) ألف امرأة في قصر واحد ، ثلاثمائة مهيرة ، وسبعمائة سريّة . . .

( الكافي : 567/5 ، ح 50 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1838 . )

السابع - إدريس ( عليه السلام ) :

- أنّه ( عليه السلام ) أوّل من تكلّم في النجوم :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : وجدت في كتاب مسائل الصبّاح بن نضر الهنديّ ، لمولانا عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه عليه . . . وسؤاله إيّاه عن مسائل كثيرة .

منها : سؤاله عن علم النجوم .

فقال : . . . أنّ أوّل من تكلّم في النجوم إدريس . . . .

( فرج المهموم : 94 س 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 366 . )

الثامن - ذو القرنين ( عليه السلام ) :

- أنّه ( عليه السلام

) كان ماهراً بالنجوم :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : وجدت في كتاب مسائل الصبّاح بن نضر الهنديّ ، لمولانا عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه عليه . . . وسؤاله إيّاه عن مسائل كثيرة .

منها : سؤاله عن علم النجوم .

فقال : . . . أنّ أوّل من تكلّم في النجوم إدريس ، وكان ذو القرنين به ماهراً . . . .

( فرج المهموم : 94 س 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 366 . )

التاسع - إسحاق ( عليه السلام ) :

- مِنطَقَة إسحاق التي يتوارثها الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إسماعيل بن همّام قال : قال ال رضا ( عليه السلام ) . . . كانت لإسحاق النبيّ ( عليه السلام ) منطقة يتوارثها الأنبياء الأكابر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 76/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1966 . )

العاشر - يعقوب ( عليه السلام ) :

- أسباط يعقوب ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسن بن عبد اللّه بن سعيد العسكريّ ، قال : أخبرنا أبو الحسين النسّابة محمّد بن القاسم التميميّ السعديّ ، قال : أخبرني أبو الفضل جعفر بن محمّد بن منصور ، قال : حدّثنا أبو محكم محمّد بن هشام السعديّ ، قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عبد اللّه بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، قال : سألت عليّ بن

موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : عمّا يقال في بني الأفطس ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ أخرج من بني إسرائيل وهو يعقوب بن إسحاق بن إبراهيم ( عليه السلام ) إثني عشر سبطاً ، وجعل فيهم النبوّة والكتاب ، ونشر من الحسن والحسين ابني أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : من فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، اثني عشر سبطاً؛ ثمّ عدّ الاثني عشر من ولد إسرائيل فقال : روبيل بن يعقوب ، وشمعون بن يعقوب ، ويهودا بن يعقوب ، ويشاجربن يعقوب ، وزيلون بن يعقوب ، ويوسف بن يعقوب ، وبنيامين بن يعقوب ، ونفتالي بن يعقوب ، ودان بن يعقوب ، وسقط عن أبي الحسن النسّابة ثلاثة منهم .

ثمّ عدّ الاثني عشر من ولد الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) فقال : أمّا الحسن فانتشر من ستّة أبطن ، وهم بنو الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ ، وبنو عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو إبراهيم بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو الحسن بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو داود بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو جعفر بن الحسن بن الحسن عليّ ، فعقّب الحسن بن عليّ من هذه الستّة الأبطن؛ ثمّ عدّ بني الحسين ( عليه السلام ) فقال : بنو محمّد بن عليّ الباقر بن عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : بطن ، وبنو عبد اللّه بن الباهر بن عليّ ، وبنو زيد بن عليّ بن الحسين ، وبنو الحسين بن عليّ

بن الحسين بن عليّ ، وبنو عمر بن عليّ بن الحسين بن عليّ ، وبنو عليّ بن عليّ بن الحسين بن عليّ .

فهؤلاء الستّة الأبطن نشر اللّه عزّ وجلّ من الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) .

( الخصال : 465 ح 5 ، عنه نور الثقلين : 87/2 ح 313 .

قطعة منه في ( أسباط الحسن ( عليه السلام ) ) و ( أسباط الحسين ( عليه السلام ) ) . )

الحادي عشر - يوسف ( عليه السلام ) :

- لباسه ( عليه السلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال الشاميّ [ قال : قال أبو الحسن ] عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ! وما أعجب إلي الناس من يأكل الجشب ، ويلبس الخشن ويتخشّع ؟

( جَشَبَ جَشْباً الطعام : كان بلا إدام ، فهو جَشْبٌ . المعجم الوسيط : 123 . )

قال : أما علمت أنّ يوسف بن يعقوب ( عليه السلام ) نبيّ ابن نبيّ ، كان يلبس أقبية الديباج مزرورة بالذهب ، ويجلس في مجالس آل فرعون يحكم ، ولم يحتجّ الناس إلي لباسه ، وإنّما احتاجوا إلي قسطه ، وإنّما يحتاج من الإمام إلي أن إذا قال صدق ، وإذا وعد أنجز ، وإذا حكم عدل .

إنّ اللّه لم يحرّم طعاماً ولا شراباً من حلال ، وإنّما حرّم الحرام ، قلّ أو كثر ، وقد قال : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( الأعراف : 32/7 . )

( تفسير العيّاشيّ : 15/2 ، ح 33 ، عنه البحار : 305/76 ، ح 19 ، والمستدرك الوسائل : 242/3 ، ح 3484 ، والبرهان : 13/2 ، ح 14 .

الكافي : 453/6 ، ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 18/5 ، ح 5773 ، والبحار : 297/12 ، ح 83 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 21/2 ، ح 76 ، والبرهان : 11/2 ، ح 5 .

قطعة منه في ( ما يراد من الإمام ) و ( سورة الأعراف : 32/7 ) . )

أبو نصر الطبرسيّ ؛ : . . . مولي للرضا ( عليه السلام ) يقال له : عبيد ، فقال : دخل قوم من أهل خراسان علي أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . فقال لهم : إنّ يوسف بن يعقوب ( عليه السلام ) . . . كان يلبس الديباج ويتزرّر بالذهب . . . .

( مكارم الأخلاق : 92 س 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 975 . )

2 - الإربليّ ؛ : . . . وكان الرضا متّكئاً فاستوي جالساً ، ثمّ قال : كان يوسف نبيّاً يلبس أقبية الديباج المزرّدة بالذهب ، ويجلس علي متّكئات إلي فرعون . . . .

( كشف الغمّة : 310/2 س 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 976 . )

3 - الحضينيّ ؛ : . . . محمّد بن الوليد بن يزيد قال : أتيت أبا جعفر ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، ما تقول في المسك ؟

فقال لي

: إنّ أبي الرضا ( عليه السلام ) أمر أن يتّخذ له مسك فيه بان .

فكتب إليه الفضل بن سهل يقول : يا سيّدي ! إنّ الناس يعيبون ذلك عليك .

فكتب ( عليه السلام ) : يا فضل ! أما علمت أنّ يوسف الصدّيق ( عليه السلام ) كان يلبس الديباج مزرّراً بالذهب والجوهر ، ويجلس علي كراسيّ الذهب واللُجَين ، فلم يضرّه ذلك ، ولانقص من نبوّته شيئاً . . . .

( الهداية الكبري : 308 ، س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2490 . )

- شدّة حبّ عمّة يوسف له ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إسماعيل بن همّام قال : قال ال رضا ( عليه السلام ) . . . كانت لإسحاق النبيّ ( عليه السلام ) منطقة يتوارثها الأنبياء الأكابر ، وكانت عند عمّة يوسف ، وكان يوسف عندها وكانت تحبّه ، فبعث إليها أبوه وقال : ابعثيه إليّ وأردّه إليك ، فبعثت إليه : دعه عندي الليلة أشمّه ، ثمّ أرسله إليك غدوة .

قال : فلمّا أصبحت أخذت المنطقة فربطتها في حقوه ، وألبسته قميصاً وبعثت به إليه ، فلمّا خرج من عندها طلبت المنطقة وقالت : سرقت المنطقة ، فوجدت عليه ، وكان إذا سرق أحد في ذلك الزمن دفع إلي صاحب السرقة ، فكان عبده .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 76/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1966 . )

- احتيال عمّة يوسف في رجوعه إليها :

1 - الشيخ الصدوق

؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن مظفّر العلويّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه ، عن عبيد اللّه بن محمّد بن ( في العلل : عبد اللّه . )

خالد : قال حدّثني الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : كانت الحكومة في بني إسرائيل إذا سرق أحد شيئاً استرقّ به ، وكان يوسف ( عليه السلام ) عند عمّته وهو صغير وكانت تحبّه ، وكانت لإسحاق ( عليه السلام ) منطقة ألبسها أباه يعقوب ، فكانت عند ابنته ، وإنّ يعقوب ( المنطق : ما يشدّ به الوسط . المعجم الوسيط : 931 . )

طلب يوسف يأخذه من عمّته ، فاغتمّت لذلك وقالت له : دعه حتّي أرسله إليك فأرسلته ، وأخذت المنطقة وشدّتها وسطه تحت الثياب .

فلمّا أتي يوسف أباه جاءت فقالت : سرقت المنطقة ، ففتّشته فوجدتها في وسطه ، فلذلك قال أخوه يوسف ، حين جعل الصاع في وعاء أخيه ( إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ و مِن قَبْلُ ) ؛ فقال لهم يوسف : ما جزاء من وجد في ( يوسف : 77/12 . )

رحله ؟

قالوا : هو جزاؤه ، كما جرت السنّة التي تجري فيهم ، ( فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَآءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَآءِ أَخِيهِ ) ، ولذلك قال إخوة يوسف : ( يوسف : 76/12 . )

( إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ و مِن قَبْلُ ) ، يعنون المنطقة ، فأسرّها يوسف في نفسه ، ولم يبدها لهم .

( عيون أخبار الرضا (

عليه السلام ) : 76/2 ح 6 . عنه نور الثقلين : 446/2 ح 138 ، والبرهان : 261/2 ح 10 .

تفسير القمّيّ : 355/1 س 9 ، وفيه : الحسن بن عليّ ، عن أبيه ، عن الحسين ( في نسخة : الحسن ) بن بنت إلياس ، وإسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . . بتفاوت ، عنه وعن العيون والعلل والعيّاشيّ ، البحار : 249/12 ح 15 .

علل الشرائع : 50 ، ب 42 ح 2 .

تفسير العيّاشيّ : 186/2 ح 54 ، عنه نور الثقلين : 442/2 س 4 ، مثله ، ومستدرك الوسائل : 150/18 ح 22366 .

قطعة منه في ( سورة يوسف : 76/12 - 77 ) . )

- تدبيره ( عليه السلام ) لأيّام القحط والسنين :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : في كتاب النبوّة بالإسناد ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن إلياس ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : وأقبل يوسف علي جمع الطعام ، فجمع في السبع السنين المخصبة ، ( الخِصب : كثرة العُشب ورَفاعة العيش . القاموس المحيط : 194/1 . )

فكبسه في الخزائن ، فلمّا مضت تلك السنون ، وأقبلت السنون المجدبة أقبل ( كبس رأسه في ثوبه : أخفاه وأدخله فيه . القاموس المحيط : 356/2 . )

( الجَدب : هو انقطاع المطر ويُبس الأرض . المصباح المنير : 92 . )

يوسف علي بيع الطعام ، فباعهم في السنة الأُولي بالدراهم والدنانير ، حتّي

لم يبق بمصر وما حولها دينار ولا درهم إلّا صار في مملكة يوسف ، وباعهم في السنة الثانية بالحليّ والجواهر ، حتّي لم يبق بمصر وما حولها حليّ ولاجواهر إلّا صار في مملكته ، وباعهم في السنة الثالثة بالدوابّ والمواشيّ حتّي لم يبق بمصر وما حولها دابّة ولاماشية إلّا صارت في مملكته ، وباعهم في السنة الرابعة بالعبيد والإماء ، حتّي لم يبق بمصر عبد ولاأمة إلّا صار في مملكته ، وباعهم في السنة الخامسة بالدور والعقار ، حتّي لم يبق بمصر وما حولها دار ولاعقار إلّا صار في مملكته ، وباعهم في السنة السادسة بالمزارع والأنهار ، حتّي لم يبق بمصر وما حولها نهر ولامزرعة ، إلّا صار في مملكته ، وباعهم في السنة السابعة برقابهم ، حتّي لم يبق بمصر وما حولها عبد ولاحرّ إلاّ صار عبد يوسف ، فملك أحرارهم وعبيدهم وأموالهم .

وقال الناس : ما رأينا وما سمعنا بملك أعطاه اللّه من الملك ما أعطي هذا الملك ، حكماً وعلماً وتدبيراً .

ثمّ قال يوسف للملك : أيّها الملك ! ماتري فيما خوّلني ربّي ، من ملك مصر وأهلها ؟ أشر علينا برأيك ، فإنّي لم أصلحهم لأفسدهم ، ولم أنجهم من البلاء لأكون بلاء عليهم ، ولكنّ اللّه أنجاهم علي يدي .

قال له الملك : الرأي رأيك .

قال يوسف : إنّي أُشهد اللّه ، وأُشهدك أيّها الملك ! أنّي قد أعتقت أهل مصر كلّهم ، ورددت عليهم أموالهم وعبيدهم ، ورددت عليك أيّها الملك ! خاتمك وسريرك وتاجك ، علي أن لاتسير إلّا بسيرتي ، ولاتحكم إلّا بحكمي .

قال له الملك : إنّ ذلك لزَيْني وفخري

، أن لاأسير إلّا بسيرتك ، ولاأحكم إلاّبحكمك ، ولولا ماقويت عليه ولاأهتديت له ، ولقد جعلت سلطاناً عزيزاً لايرام ، وأنا أشهد أن لا إله اللّه وحده لاشريك له ، وأنّك رسوله ، فأقم علي ما ولّيتك ، فإنّك لدينا مكين أمين .

( مجمع البيان : 244/3 س 12 . عنه البرهان : 252/2 ح 41 ، ونور الثقلين : 435/2 ح 107 .

قصص الأنبياء للراونديّ : 132 ح 135 ، وفيه : عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وبتفاوت ، عنه البحار : 291/12 ح 76 .

قطعة منه في ( ما رواه عن يوسف ( عليه السلام ) ) . )

- سبب ابتلاءه واستحقاقه السجن :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال السجّان ليوسف : إنّي لأُحبّك؛ فقال يوسف ( عليه السلام ) : ما أصابني بلاء إلّا من الحبّ ، إن كانت عمّتي أحبّتني ( في نسخة : خالتي . )

فسرقتني ، وإن كان أبي أحبّني فحسدوني إخوتي ، وإن كانت امرأة العزيز أحبّتني فحبستني .

قال : وشكي يوسف ( عليه السلام ) في السجن إلي اللّه ، فقال : يا ربّ ! بماذإ؛ي ش شف استحققت السجن ؟

فأوحي اللّه إليه : أنت اخترته حين قلت : ( رَبِ ّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ) هلّا قلت : العافية أحبّ إليّ ممّا يدعونني إليه .

( يوسف : 33/12 . )

( تفسير القمّيّ : 354/1 س 3

. عنه نور الثقلين : 424/2 ح 59 . عنه وعن العيّاشيّ ، البحار : 247/12 ضمن ح 12 .

تفسير العيّاشيّ : 175/2 ح 21 ، بتفاوت واختصار . عنه البرهان : 254/2 ح 45 ، ونور الثقلين : 445/2 ح 136 .

قطعة منه في ( سورة يوسف : 33/12 ) و ( ما رواه عن يوسف ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

4 )

- لباسه ( عليه السلام ) وما يجلس عليه :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الحسن بن عليّ ، عنه - يعني الرضا ( عليه السلام ) - قال : كان يوسف ( عليه السلام ) يلبس الديباج ويتزرّر بالذهب ، ( تزرّر الثوب : صار ذا أزرار ، الزِرّ : شي ء كالحبّة أو القرص يُدخل في العروة . المعجم الوسيط : 391 . )

ويجلس علي السرير ، وإنّما يذمّ إن كان يحتاج إلي قسطه .

( مكارم الأخلاق : 91 س 11 . عنه البحار : 307/76 ضمن ح 23 . )

- قصّة نقل عظامه ( عليه السلام ) في عهد موسي ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن ( تقدّمت ترجمته في ( كيفيّة وداعه ( عليه السلام ) مع قبر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) أنّه قال : احتبس القمر

عن بني إسرائيل ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إلي موسي أن أخرج عظام يوسف ( عليه السلام ) من مصر ، ووعده طلوع القمر إذا أخرج عظامه ، فسأل موسي ( عليه السلام ) عمّن يعلم موضعه ؟

فقيل له : إنّ هيهنا عجوزاً تعلم علمه ، فبعث إليها ، فأتي بعجوز مقعدة عمياء ، ( في المصدر : عجوزٌ ، والصحيح ما أثبتناه . )

فقال لها : أتعرفين موضع قبر يوسف ؟

قالت : نعم .

قال : فأخبريني به .

فقالت : لا ، حتّي تعطيني أربع خصال : تطلّق لي رجلي ، وتعيد إليّ شبابي ، وتردّ إليّ بصري ، وتجعلني معك في الجنّة .

قال : فكبر ذلك علي موسي ( عليه السلام ) قال : فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا موسي ! أعطها ما سألت ، فإنّك إنّما تعطي عليّ ، ففعل ، فدلّته عليه ، فاستخرجه من شاطي ء النيل في صندوق مرمر .

فلمّا أخرجه طلع القمر ، فحمله إلي الشام ، فلذلك يحمل أهل الكتاب ، موتاهم إلي الشام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 259/1 ح 18 .

علل الشرائع : 296 ب 232 ح 1 .

الخصال : 205 ح 21 . عنه وعن العلل والعيون ، البحار : 126/13 ح 25 ، و172/55 س 5 ، قطعة منه ، و67/79 ح 4 .

قصص الأنبياء للراوندي : 135 ح 139 .

قطعة منه في ( حبس القمر في عهد موسي ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن موسي ( عليه السلام ) ) و

( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) .

الثاني عشر - الخضر ( عليه السلام ) :

- مجيئه ( عليه السلام ) لتعزية أهل البيت ( عليهم السلام ) : عند وفات النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( رضي الله عنه ) ، قال : أخبرنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاهم آت فوقف علي باب البيت فعزّاهم به وأهل البيت يسمعون كلامه ولا يرونه .

فقال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : هذا هو الخضر ( عليه السلام ) أتاكم يعزّيكم بنبيّكم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 391 ح 6 . عنه البحار : 515/22 ح 19 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ العمريّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه محمّد بن مسعود ، عن جعفر بن أحمد ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : قال أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، جاء ال

خضر ( عليه السلام ) ، فوقف علي باب البيت ، وفيه عليّ وفاطمة والحسن والحسين ( عليهم السلام ) : ، ورسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قد سجّي بثوبه ، فقال : السلام عليكم يا أهل بيت محمّد ( كُلُ نَفْسٍ ذَآلِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ ) إنّ في اللّه خلفاً من كلّ هالك ، وعزاء من كلّ مصيبة ، ودركاً من ( آل عمران : 185/3 . )

كلّ فائت ، فتوكّلوا عليه وثقوا به ، وأستغفر اللّه لي ولكم؛ فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : هذا أخي الخضر ( عليه السلام ) جاء يعزّيكم بنبيّكم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 391 ح 5 ، عنه البحار : 299/13 ح 18 ، و515/22 ح 18 .

قطعة منه في ( ما رواه عن خضر ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) . )

- بكاؤه علي مصائب النبيّ وأهل بيته ( عليهم السلام ) : :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه موسي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه عن ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة

من جزائر البحر ، إمّا جالساً ، وإمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي فأنكر السلام ، إذ كان بأرض ليس فيها سلام .

قال : من أنت ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا موسي بن عمران .

قال : أنت موسي بن عمران الذي كلّمه اللّه تكليماً ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه ، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء ، وكيد الأعداء ، حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه العالم عن فضل آل محمّد ، حتّي جعل موسي يقول : يا ليتني كنت من آل محمّد ! وحتّي ذكر فلاناً ، وفلاناً ، وفلاناً ، ومبعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي قومه ، وما يلقي منهم ، ومن تكذيبهم إيّاه . . . .

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2542 . )

- حضوره ( عليه السلام ) في الموسم وعند من ذكره :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ العمريّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه محمّد بن مسعود ، عن جعفر بن أحمد ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ الخضر ( عليه السلام ) شرب من ماء

الحياة فهو حيّ لايموت حتّي ينفخ في الصور ، وإنّه ليأتينا فيسلّم ، فنسمع صوته ولانري شخصه ، وإنّه ليحضر حيث ما ذكر ، فمن ذكره منكم فليسلّم عليه ،

وإنّه ليحضر الموسم كلّ سنة فيقضي جميع المناسك ، ويقف بعرفة فيؤمّن علي دعاء المؤمنين ، وسيؤنس اللّه به وحشة قائمنا به في غيبته ، ويصل به وحدته .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 390 ح 4 . عنه البحار : 299/13 ح 17 ، و152/52 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 85/12 ح 15705 ، وإثبات الهداة : 480/3 ح 181 ، وحلية الأبرار : 415/5 ح 1 ، و426 ح 2 .

قطعة منه في ( أُنس المهدي بالخضر في غيبته ( عليهماالسلام ) ) و ( حضوره في الموسم لأداء مناسك الحجّ ) و ( حضوره ( عليه السلام ) عند الأئمّة وسلامه عليهم ) . )

- حضوره ( عليه السلام ) في الموسم لأداء مناسك الحجّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ الخضر ( عليه السلام ) . . . ليحضر الموسم كلّ سنة فيقضي جميع المناسك . . . .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 390 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 896 . )

الثالث عشر - موسي ( عليه السلام ) :

- درع موسي ( عليه السلام ) :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسن بن خالد ، عن الرضا ( عليه

السلام ) ، أنّه قال : ( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ ) السكينة ريح من الجنّة لها وجه كوجه الإنسان ، فكان إذا وضع التابوت بين يدي المسلمين والكفّار ، فإن تقدّم التابوت لايرجع رجل حتّي يقتل أو يغلب ، ومن رجع عن التابوت كفر وقتله الإمام ، فأوحي اللّه إلي نبيّهم : أنّ جالوت يقتله من يستوي عليه درع موسي ( عليه السلام ) ، وهو رجل من ولد لاوي بن يعقوب ( عليه السلام ) ، اسمه داود بن آسي ، وكان آسي راعياً وكان له عشرة بنين أصغرهم داود ( عليه السلام ) ، فلمّا بعث طالوت إلي بني إسرائيل ، وجمعهم لحرب جالوت ، بعث إلي آسي : أن أحضر ولدك ، فلمّا حضروا دعا واحداً واحداً من ولده ، فألبسه درع موسي ( عليه السلام ) ، منهم من طالت عليه ، ومنهم من قصرت عنه ، فقال لآسي : هل خلّفت من ولدك أحداً ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، أصغرهم تركته في الغنم يرعاها ، فبعث إليه ابنه فجاء به ، فلمّا دعي أقبل ومعه مِقلاع ، قال : فنادته ثلاث صخرات في طريقه فقالت : يا داود ! خذنا ، فأخذها في مِخلاته ، وكان شديد البطش ، قويّاً في بدنه شجاعاً ، فلمّا جاء إلي طالوت ألبسه درع موسي ( عليه السلام ) فاستوت عليه . . . .

( تفسير القمّيّ : 82/1 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1905 . )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . .

. الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم موسي ( عليه السلام ) حرفين اشتقّهما من التوراة :

« اصبر توجر ، أصدق تنج » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم لحديث بتمامه في رقم 878 . )

- توسّله بالأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الراوندي ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا صلوات اللّه عليه قال : . . . وأنّ موسي ( عليه السلام ) لمّا ضرب طريقاً في البحر ، دعا اللّه بحقّنا ، فجعله يبساً . . . .

( قصص الأنبياء : 105 ح 99 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1002 . )

- بكاؤه علي مصائب النبيّ وأهل بيته ( عليهم السلام ) : :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه موسي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه عن ذلك .

فكتب ( عليه السلام )

في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة من جزائر البحر ، إمّا جالساً ، وإمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي فأنكر السلام ، إذ كان بأرض ليس فيها سلام .

قال : من أنت ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا موسي بن عمران .

قال : أنت موسي بن عمران الذي كلّمه اللّه تكليماً ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه ، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء ، وكيد الأعداء ، حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه العالم عن فضل آل محمّد ، حتّي جعل موسي يقول : يا ليتني كنت من آل محمّد ! وحتّي ذكر فلاناً ، وفلاناً ، وفلاناً ، ومبعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي قومه ، وما يلقي منهم ، ومن تكذيبهم إيّاه . . . .

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2542 . )

- قصّة قتل رجل من بني إسرائيل وذبح البقرة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن موسي بن جعفر بن أبي جعفر الكميدانيّ ، ومحمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ رجلاً من بني

إسرائيل قتل قرابة له ، ثمّ أخذه وطرحه علي طريق أفضل سبط من أسباط بني إسرائيل ، ثمّ جاء يطلب بدمه ، فقالوا لموسي ( عليه السلام ) : إنّ سبط آل فلان قتلوا فلاناً ، فأخبرنا من قتله ؟

قال : ايتوني ببقرة ، ( قَالُواْ أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَهِلِينَ ) ولو أنّهم عمدوا إلي أيّ بقرة أجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد اللّه عليهم ، ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ ) يعني لاصغيرة ولاكبيرة ، ( عَوَانُ م بَيْنَ ذَلِكَ ) ، ولو أنّهم عمدوا إلي أيّ بقرة أجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد اللّه عليهم ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَآءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّظِرِينَ ) ولو أنّهم عمدوا إلي أيّ بقرة لأجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد اللّه عليهم ، ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَبَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّآ إِن شَآءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ*قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَاتَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَّا شِيَةَ فِيهَا قَالُواْ الَْنَ جِئْتَ بِالْحَقِ ّ ) فطلبوها فوجدوها ( البقرة : 67/2 - 71 . )

عند فتيً من بني إسرائيل فقال : لاأبيعها إلّا بملاء مسكها ذهباً ، فجاؤوا إلي موسي ( عليه السلام ) فقالوا له ذلك؛

فقال : اشتروها ، فاشتروها وجاؤوا بها فأمر بذبحها ، ثمّ أمر أن يضرب الميّت بذَنَبِها ، فلمّا فعلوا ذلك حيّي المقتول وقال : يا رسول اللّه ! إنّ ابن عمّي قتلني دون

من يدّعي عليه قتلي ، فعلموا بذلك قاتله؛

فقال رسول اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) لبعض أصحابه : إنّ هذه البقرة لها نبأ .

فقال : وما هو ؟

قال : إنّ فتيً من بني إسرائيل كان بارّاً بأبيه ، وإنّه اشتري تبيعاً ، فجاء إلي أبيه ( التبيع : ولد البقرة . المعجم الوسيط : 82 . )

ورأي أنّ المقاليد تحت رأسه ، فكره أن يوقظه ، فترك ذلك البيع ، فاستيقظ أبوه ( المقلاد ( ج ) المقاليد : المفتاح . المعجم الوسيط : 754 . )

فأخبره ، فقال له : أحسنت ، خذ هذه البقرة فهي لك عوضاً لما فاتك .

قال : فقال له رسول اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) : انظروا إلي البرّ ما بلغ بأهله .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 13/2 ح 31 ، عنه البحار : 68/74 ح 41 ، ونور الثقلين : 87/1 ح 238 ، بتفاوت يسير . عنه وعن العيّاشيّ ، البحار : 262/13 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 211/15 ح 18033 ، والبرهان : 111/1 ح 2 .

تفسير العيّاشيّ : 46/1 ح 57 ، عن البزنطي .

مجمع البيان : 134/1 س 27 ، مرفوعاً بتفاوت واختصار .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 67/2 - 71 ) و ( ما رواه عن موسي ( عليهماالسلام ) ) . )

2 - الراوندي ؛ : أخبرنا الشيخ أبو المحاسن مسعود بن عليّ بن محمّد الصوابي ، عن عليّ بن عبد الصمد التميميّ ، عن السيّد أبي البركات عليّ

بن الحسين الحسينيّ ، عن ابن بابويه ، عن أبيه ، حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، عن الحجّال ، عن مقاتل ، عن أبي الحسن صلوات اللّه عليه ، قال : إنّ اللّه تعالي أمر بني إسرائيل أن يذبحوا بقرة ، وكان يجزيهم ما ذبحوا وما تيسّر لهم من البقر ، فعنتوا وشدّدوا ، فشدّد عليهم .

( قصص الأنبياء : 160 ح 175 . عنه البحار : 266/13 ح 4 . )

5 )

- قصّة إرسال فرعون بلعم بن باعورا للدعاء علي موسي ( عليه السلام ) :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه أعطي بلعم بن باعورا الاسم الأعظم ، فكان يدعو به فيستجاب له ، فمال إلي فرعون ، فلمّا مرّ فرعون في طلب موسي وأصحابه ، قال فرعون لبلعم : ادع اللّه علي موسي وأصحابه ليحبسه علينا ، فركب حمارته ليمرّ في طلب موسي وأصحابه ، فامتنعت عليه حمارته ، فأقبل يضربها ، فأنطقها اللّه عزّوجلّ فقالت : ويلك ! علي ما تضربني ، أتريد أجي ء معك لتدعو علي موسي نبيّ اللّه وقوم مؤمنين ! فلم يزل يضربها حتّي قتلها ، وانسلخ الاسم الأعظم من لسانه . . . .

( تفسير القمّيّ : 248/1 س 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1948 . )

- ألواح موسي ( عليه السلام ) والطست التي تغسل فيه قلوب الأنبيا ( عليهم السلام

) : :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته وهو يقول للحسن : أيّ شي ء السكينة عندكم ؟ وقرأ : ف' « أنزل اللّه سكينته علي رسوله » . . . ثمّ أقبل علي الحسن فقال : أيّ شي ء التابوت فيكم ؟

فقال : السلاح . فقال ( عليه السلام ) : نعم ، هو تابوتكم . فقال : فأيّ شي ء في التابوت الذي كان في بني إسرائيل ؟

قال ( عليه السلام ) : كان فيه ألواح موسي ( عليه السلام ) التي تكسّرت ، والطست التي تغسل فيها قلوب الأنبياء .

( تفسير العيّاشيّ : 133/1 ح 442 ، و84/2 ح 39 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1952 . )

- إتّباع فرعون وجنوده لموسي لمّا صار في البحر :

1 - الشيخ المفيد؛ : عن عبد اللّه بن جندب ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : كان علي مقدّمة فرعون ستّمائة ألف ومائتي ألف ، وعلي ساقته ألف ألف .

قال : لمّا صار موسي في البحر أتبعه فرعون وجنوده قال : فتهيّب فرس XјٙșƠأن يدخل البحر فتمثّل له جبرئيل علي ماذيانة ، فلمّا رأي فرس فرعون الماذيانة أتبعها فدخل البحر هو وأصحابه فغرقوا .

( الإختصاص ضمن المصنّفات : 266/12 س 11 . عنه البحار : 134/13 ح 41 . والبرهان : 196/2 ح 7 ، و183/3 ح 2 . )

- حبس القمر في عهد موسي ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ

الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أب ي الحسن ( عليه السلام ) أنّه قال : احتبس القمر عن بني إسرائيل ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إلي موسي : أن أخرج عظام يوسف ( عليه السلام ) من مصر ، ووعده طلوع القمر إذا أخرج عظامه . . . فلمّا أخرج طلع القمر ، فحمله إلي الشام ، فلذلك يحمل أهل الكتاب موتاهم إلي الشام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 259/1 ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 893 . )

- تغسيله أخاه هارون ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أبو معمّر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الإمام يغسّله الإمام ؟

قال ( عليه السلام ) : سنّة موسي بن عمران ( عليه السلام ) .

( الكافي : 385/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 979 . )

الرابع عشر - يوشع بن نون ( عليه السلام ) :

- كتابه ( عليه السلام ) :

1 - الراوندي ؛ : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : وجد رجل صحيفة فأتي [بها] رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فنادي الصلاة جامعة ، فما تخلّف أحد [لا] ذكر ولا أُنثي ، فرقي المنبر فقرأها ، فإذا كتاب من يوشع بن نون وصيّ موسي ( عليه السلام ) ، وإذا فيها : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إنّ ربّكم بكم لرؤوف رحيم ، ألا إنّ خير عباد اللّه

التقيّ النقيّ الخفيّ ، وإنّ شرّ عباد اللّه المشار إليه بالأصابع ، ( في البحار : الحفيّ . )

فمن أحبّ أن يكتال بالمكيال الأوفي ، وأن يوفي الحقوق التي أنعم اللّه سبحانه بها عليه ، فليقل في كلّ يوم : « سبحان اللّه كما ينبغي للّه ، والحمد للّه كما ينبغي للّه ، ولا إله إلّا اللّه كما ينبغي للّه ، واللّه أكبر كما ينبغي للّه ، ولاحول ولا قوّة إلّا باللّه كما ينبغي للّه ، وصلّي اللّه علي محمّد النبيّ وأهل بيته ، وجميع المرسلين والنبيّين » حتّي يرضي اللّه .

فنزل ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقد ألحّوا في الدعاء ، فصبر هنيئة ثمّ رقي المنبر .

فقال : من أحبّ أن يعلو ثناؤه علي ثناء المجتهدين فليقل هذا القول في كلّ يوم ، فإن كان له حاجة قضيت ، أو عدوّ كبت ، أو دين قضي ، أو كرب كشف ، وخرق كلامه السماوات السبع حتّي يكتب في اللوح المحفوظ .

( الدعوات : 46 ح 114 . عنه وعن مهج الدعوات ، البحار : 4/84 ح 7 ، ومستدرك الوسائل : 376/5 ح 6136 .

مهج الدعوات : 306 س 13 ، و371 س 1 بتفاوت . عنه البحار : 376/13 ح 20 ، و173/92 ضمن ح 21 ، و11/67 س 6 ، مثله .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

الخامس عشر - دانيال النبيّ ( عليه السلام ) :

- منزلة دانيال ( عليه السلام ) في قلب الملك :

1 -

الراوندي ؛ : عن ابن بابويه ، عن أبيه : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ ، حدّثنا السيّاريّ ، عن إسحاق بن إبراهيم ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إنّ الملك قال لدانيال ( عليه السلام ) : أشتهي أن يكون لي ابن مثلك .

فقال : ما محلّي من قلبك ؟ قال : أجلّ محلّ وأعظمه .

قال دانيال ( عليه السلام ) : فإذا جامعت ، فاجعل همّتك فيّ .

قال : ففعل الملك ذلك ، فولد له ابن أشبه خلق اللّه بدانيال .

( قصص الأنبياء : 230 ح 274 . عنه البحار : 371/14 ح 11 ، و366/57 ح 65 .

قطعة منه في ( ما رواه عن دانيال ( عليه السلام ) ) . )

السادس عشر - يونس ( عليه السلام ) :

- مدّة بقائه في بطن الحوت :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن معمّر ، قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ يونس لمّا أمره اللّه بما أمره ، فأعلم قومه فأظلّهم العذاب ، ففرّقوا بينهم وبين أولادهم ، وبين البهائم وأولادها ، ثمّ عجّوا إلي اللّه وضجّوا ، فكفّ اللّه العذاب عنهم ، فذهب يونس مغاضباً ، فالتقمه الحوت فطاف به سبعة في البحر .

فقلت له : كم بقي في بطن الحوت ؟

قال ( عليه السلام ) : ثلثة أيّام ، ثمّ لفظه الحوت ، وقد ذهب جلده وشعره ، فأنبت ( لَفَظَ لَفْظاً من باب ضرب : رمي به . المصباح المنير : 555

. )

اللّه عليه شجرة من يقطين فأظلّته ، فلمّا قوي أخذت في اليبس ، فقال : يا ربّ ! شجرة أظلّتني يبست ، فأوحي اللّه إليه : يايونس ! تجزع لشجرة أظلّتك ، ولاتجزع لمائة ألف أو يزيدون من العذاب .

( تفسير العيّاشيّ : 137/2 ح 47 . عنه نور الثقلين : 328/2 ح 135 ، قطعة منه .

و438/4 ح 119 ، والبرهان : 203/2 ح 9 ، والبحار : 400/14 ح 14 .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن يونس ( عليه السلام ) ) . )

السابع عشر - زكريّا ( عليه السلام ) :

- إستجابة دعائه ( عليه السلام ) في أوّل المحرّم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : ياابن شبيب ! أصائم أنت ؟

قلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ هذا اليوم هو اليوم الذي دعا فيه زكريّا ( عليه السلام ) ربّه عزّ وجلّ فقال : ( رَبِ ّ هَبْ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَآءِ ) ، ( آل عمران : 38/3 . )

فاستجاب اللّه له وأمر الملائكه فنادت زكريّا ( وَهُوَ قَآلِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَي ) فمن صام هذا اليوم ثمّ دعا اللّه عزّ ( آل عمران : 39/3 . )

وجلّ استجاب اللّه له كما استجاب اللّه لزكريّا . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه

السلام ) : 299/1 ح 58 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1407 . )

الثامن عشر - يحيي ( عليه السلام ) :

- إنّه ( عليه السلام ) كان يبكي ولا يضحك :

1 - الراوندي ؛ : . . . الحسن بن الجهم ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : . . . كان يحيي ( عليه السلام ) يبكي ولا يضحك . . . .

( قصص الأنبياء : 273 ح 326 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 905 . )

التاسع عشر - عيسي ( عليه السلام ) :

- مولد عيسي بن مريم ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنت مع أبي ، وأنا غلام ، فتعشّينا عند الرضا ( عليه السلام ) ليلة خمس وعشرين من ذي القعدة فقال : ليلة خمس وعشرين من ذي القعدة . . . ولد فيها عيسي بن مريم عليهما السلام . . . .

( ثواب الأعمال : 104 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1421 . )

- بعثته ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي : قلت للرضا ( عليه السلام ) : . . . فإن كان كون ، فإلي من ؟

فأشار بيده إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) ، وهو قائم بين يديه .

فقلت : جعلت فداك ، هذا ابن ثلاث سنين !

فقال : وما

يضرّه من ذلك ، فقد قام عيسي ( عليه السلام ) بالحجّة ، وهو ابن ثلاث سنين .

( الكافي : 321/1 ، ح 10 و383 ، ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1093 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . صفوان بن يحيي صاحب السابريّ قال : سألني أبو قرّة صاحب الجاثليق أن أُوصله إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنته في ذلك ، فقال ( عليه السلام ) : . . . يا يوحنّا ! إنّا آمنّا بعيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، روح اللّه وكلمته ، الذي كان يؤمن بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ويبشّر به ، ويقرّ علي نفسه ، إنّه عبد مربوب ، فإن كان عيسي الذي هو عندك روح اللّه وكلمته ، ليس هو الذي آمن بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وبشّر به ، ولا هو الذي أقرّ للّه عزّوجلّ بالعبوديّة والربوبيّة ، فنحن منه برآء ، فأين اجتمعنا ! . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 230/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2387 . )

3 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . محمّد بن المحموديّ ، عن أبيه ، قال : كنت واقفاً علي رأس الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، فقال له بعض أصحابه : إن حَدَث حَدَثٌ فإلي من ؟

قال : إلي ابني أبي جعفر .

قال : فإن استُصغِرَ سِنُّه ؟

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام

) : إنّ اللّه بعث عيسي بن مريم قائماً بشريعته في دون السنّ التي يقوم فيها أبو جعفر علي شريعته . . . .

( دلائل الإمامة : 388 ، ح 343 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 129 . )

- سنّه ( عليه السلام ) حين نبوّته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، قلت للرضا ( عليه السلام ) : . . . فإن كان كون ، فإلي من ؟ فأشار بيده إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) وهو قائم بين يديه . فقلت : جعلت فداك ، هذا ابن ثلاث سنين .

فقال : ومايضرّه من ذلك ، فقد قام عيسي ( عليه السلام ) بالحجّة ، وهو أقل من ثلاث سنين .

( الكافي : 321/1 ، ح 10 و383 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1089 . )

2 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود ، قال : كنت واقفاً علي رأس أبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بطوس ، فقال له بعض من كان عنده : إن حدثَ حدثٌ ، فإلي من ؟ قال : إلي ابني محمّد .

وكأنّ السائل استصغر بسنّ أبي جعفر ( عليه السلام ) .

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي بعث عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) ثابتاً بإقامة شريعة في دون السنّ الذي أقيم فيه أبو جعفر ثابتاً علي شريعته .

( كفاية الأثر : 273 ، س 9 .

يأتي الحديث بتمامه

في رقم 1095 . )

3 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) أنا وصفوان بن يحيي ، وأبو جعفر ( عليه السلام ) قائم ، وقدأتي له ثلاث سنين .

فقلنا له : جعلنا اللّه فداك ، إن - وأعوذ باللّه - حَدَثَ حَدَثٌ ، فمن يكون بعدك ؟

قال : ابني هذا ، وأومأ إليه .

قال : فقلنا : وهو في هذا السنّ ؟ قال : نعم ، وهو في هذا السنّ؛ إنّ اللّه تبارك وتعالي احتجّ بعيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) وهو ابن سنتين .

( كفاية الأثر : 275 ، س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1096 . )

- سنّه ( عليه السلام ) حين نبوّته وأنّه صاحب شريعة مبتدئة :

1 - الشيخ المفيد؛ : . . . الخيرانيّ ، عن أبيه ، قال : كنت واقفاً بين يدي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، فقال قائل : ياسيّدي ! إن كان كون ، فإلي من ؟

قال : إلي أبي جعفر ابني .

فكأنّ القائل استصغر سنّ أبي جعفر ( عليه السلام ) .

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه سبحانه بعث عيسي بن مريم رسولاً نبيّاً ، صاحب شريعة مبتدأة ، في أصغر من السنّ الذي فيه أبو جعفر ( عليه السلام ) .

( الإرشاد : 319 ، س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1101 . )

- توسّله بالأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 -

الراوندي ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا صلوات اللّه عليه قال : . . . وأنّ عيسي ( عليه السلام ) لمّا أراد اليهود قتله ، دعا اللّه بحقّنا ، نجي من القتل ، فرفعه إليه .

( قصص الأنبياء : 105 ح 99 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1002 . )

6 )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم عيسي ( عليه السلام ) حرفين اشتقّهما من الإنجيل « طوبي لعبد ذكر اللّه من أجله ، وويل لعبد نسي اللّه من أجله » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم لحديث بتمامه في رقم 878 . )

- نزول مريم و عيسي ( عليهماالسلام ) في مدينة ناصرة بعد رجوعهما من مصر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . فلم سمّي النصاري نصاري ؟

قال : لأنّهم من قرية اسمها ناصرة من بلاد الشام ، نزلتها مريم وعيسي ( عليهماالسلام

) ، بعد رجوعهما من مصر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 79/2 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 904 . )

- أنّ عيسي ( عليه السلام ) هو المولود من غير أب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : . . . فإنّه ما شبّه أمر أحد من أنبياء اللّه وحججه للناس ، إلّا أمر عيسي بن مريم ( عليه السلام ) وحده ، لأنّه رفع من الأرض حيّاً ، وقبض روحه بين السماء والأرض ، ثمّ رفع إلي السماء وردّ عليه روحه ، وذلك قول اللّه تعالي : ( إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ ) ، وقال عزّ وجلّ حكاية لقول عيسي ( عليه السلام ) يوم القيامه : ( وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ ) . . . والذي يجب أن يقال لهم : إنّ عيسي هو مولود من غير أب . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 213/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 952 . )

- إنّه ( عليه السلام ) كان يبكي ويضحك :

1 - الراوندي ؛ : بإسناده عن ابن أورمة ، عن الحسن بن عليّ ، عن الحسن بن الجهم ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : كان عيسي ( عليه السلام ) يبكي ويضحك ، وكان يحيي ( عليه السلام ) يبكي ولا يضحك ، وكان الذي يفعل عيسي ( عليه السلام ) أفضل .

( قصص الأنبياء : 273 ح 326 . عنه مستدرك الوسائل : 413/8 ح 9834 ، والبحار :

188/14 ح 41 مثله ، و249 ح 38 ، و60/73 ح 11 .

الكافي : 665/2 ح 20 ، عن أبي الحسن الأوّل 7 وبتفاوت .

مشكاة الأنوار : 191 ، س 6 ، كما في الكافي .

قطعة منه في ( يحيي ( عليه السلام ) ) . )

العشرون - مريم ( عليها السلام ) :

- اسم نخلتها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كانت نخلة مريم ( عليها السلام ) العجوة ، ونزلت في كانون ، ونزل مع آدم ( عليه السلام ) العتيق و ( قال العلاّمة المجلسيّ : كانون الأوّل والثاني شهران من الشهور الروميّة في قلب الشتاء ، وكأ نّ المراد هنا الأوّل . )

العجوة ، ومنها تفرّق أنواع النخل .

( الكافي : 347/6 ح 12 . عنه البحار : 217/11 ح 28 ، و220/14 ح 31 ، قطعة منه .

المحاسن : 530 ح 775 . عنه وسائل الشيعة : 139/25 ح 31448 ، والبحار : 131/63 ح 18 .

قطعة منه في ( نزول نخلة العتيق والعجوة مع آدم ( عليه السلام ) ) . )

- كيفيّة حملها

1 - البرقيّ ؛ : عن أبيه وبكر بن صالح ، عن سليمان الجعفريّ ، قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : أتدري ممّا حملت مريم (

عليها السلام ) ؟

فقلت : لا ، إلّا أن تخبرني .

فقال ( عليه السلام ) : من تمر الصرفان ، نزل بها جبرئيل ، فأطعمها فحملت .

( المحاسن : 537 ح 811 . عنه البحار : 138/63 ح 48 ، ووسائل الشيعة : 404/21 ح 27417 .

قصص الأنبيا ( عليهم السلام ) : : 266 ح 306 ، وفيه : عن سليمان الجعفيّ ، وليس له ذكر في الكتب الرجاليّة ولعلّ الجعفيّ تصحيف الجعفريّ . عنه وعن المحاسن ، البحار : 216/14 ح 18 . )

( ج ) - خاتم النبيّين ( صلي الله عليه وآله وسلم )
1 )

- كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أفضل الأنبياء :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . قال لي : يا فتح ! . . . بل كيف يوصف بكنهه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقد قرن الجليل اسمه باسمه ، وأشركه في طاعته ، وأوجب لمن أطاعه جزاء طاعته ، فقال : ( وَمَا نَقَمُواْ إِلآَّ أَنْ أَغْنَل-هُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و مِن فَضْلِهِ ي ( رحمهم الله ) 4 ) وقال تبارك اسمه - يحكي قول من ترك طاعته : ( يَلَيْتَنَآ أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا ) . . . يافتح ! . . . فنبيّنا ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أفضل الأنبياء . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) طاهر مطهّر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . القاسم الصيقل قال : كتبت إليه : جعلت فداك ، هل اغتسل أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه حين غسّل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند موته ؟

فأجابه ( عليه السلام ) : النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) طاهر مطهّر . . . .

( التهذيب : 107/1 ح 281 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2492 . )

- أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان محدّثاً :

1 - أبو عمر الكشّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن طاووس في سنة ثمان وثلاثين ومائتين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : . . . إنّ يحيي بن خالد سمّ أباك موسي بن جعفر صلوات اللّه عليهما ؟

قال : نعم ، سمّه في ثلاثين رطبة .

قلت له : فما كان يعلم أنّها مسمومة ؟ قال : غاب عنه المحدّث .

قلت : ومن المحدّث ؟ قال : ملك أعظم من جبرئيل وميكائيل ، كان مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( رجال الكشّيّ : 604 رقم 1123 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1668 . )

- علّة تسميته ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بأبي القاسم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) فقلت

له : لِمَ كنّي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بأبي القاسم ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّه كان له ابن يقال له : قاسم ، فكنّي به . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 85/2 ح 29 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1004 . )

- أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان متّبعاً مسلّماً مؤدّياً عن اللّه سبحانه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن الحسن الميثميّ : أنّه سأل الرضا ( عليه السلام ) يوماً وقد اجتمع عنده قوم من أصحابه ، وقد كانوا يتنازعون في الحديثين المختلفين عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الشي ء الواحد ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ حرّم حراماً ، وأحلّ حلالاً ، وفرض فرائض ، فما جاء في تحليل ما حرّم اللّه ، أو تحريم ما أحلّ اللّه ، أو دفع فريضة في كتاب اللّه ، رسمها بين قائم بلاناسخ نسخ ذلك ، فذلك ممّا لايسع الأخذ به ، لأنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم يكن ليحرّم ما أحلّ اللّه ، ولاليحلّل ما حرّم اللّه ، ولاليغيّر فرايض اللّه وأحكامه ، كان في ذلك كلّه متّبعاً مسلّماً مؤدّياً عن اللّه . . . وكذلك قد نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن أشياء ، نهي حرام ، فوافق في ذلك نهيه نهي اللّه تعالي ، وأمر بأشياء ، فصار ذلك الأمر واجباً لازماً كعِدل فرايض اللّه تعالي ،

ووافق في ذلك أمره أمر اللّه تعالي . . . وإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي عن أشياء ليس نهي حرام ، بل إعافة وكراهة ، وأمر بأشياء ليس أمر فرض ولاواجب؛ بل أمر فضل ورجحان في الدين ، ثمّ رخّص في ذلك للمعلول وغير المعلول . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 20/2 ح 45 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1160 . )

- إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هو المبلّغ إلي الثقلين :

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . . فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : فمن المبلّغ عن اللّه إلي الثقلين ، الجنّ والإنس أنّه لاتدركه الأبصار ، ولا يحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، أليس محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : بلي . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

- أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هو المقصود من قوله تعالي : ( وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه

تعالي ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) . . . قال ( عليه السلام ) : . . . النجم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 207/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1976 . )

- اهتمام رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بحقوق أزواجه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن جهم ، قال :

رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) اختضب ، فقلت : جعلت فداك ، اختضبت !

فقال : نعم ، إنّ التهيئة ممّا يزيد في عفّة النساء . . . ثمّ قال : . . . وكان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) له بضع أربعين رجلاً ، وكان عنده تسع نسوة ، وكان يطوف عليهنّ في كلّ يوم وليلة .

( الكافي : 567/5 ، ح 50 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1838 . )

- كيفيّة تعمّم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أبي همام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . اعتمّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فسدلها من بين يديه ومن خلفه . . . .

( الكافي : 460/6 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1913 . )

- يوم رحيل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ :

. . . جعفر بن عيسي أخوه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صوم عاشوراء وما يقول الناس فيه ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . يوم الاثنين يوم نحس قبض اللّه عزّ وجلّ فيه نبيّه ، وما أُصيب آل محمّد إلّا في يوم الاثنين فتشأّمنا به ، وتبرّك به عدوّنا ، . . . .

( الكافي : 146/4 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1425 . )

- إنّ عليّاً ( عليه السلام ) غسّل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . القاسم الصيقل قال : كتبت إليه : جعلت فداك ، هل اغتسل أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه حين غسّل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند موته ؟

فأجابه ( عليه السلام ) : النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) طاهر مطهّر ، ولكن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فعل وجرت به السنّة .

( التهذيب : 107/1 ح 281 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2492 . )

- تغسيل عليّ ( عليه السلام ) جسد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع الملائكة والصلاة عليه :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن عبد الرحمن بن كثير ، قال : قال أب والحسن ( عليه السلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هبط جبرئيل و الملائكة والروح ، الذين كانوا يهبطون في ليلة القدر ، ففتح أمير المؤمنين ( عليه

السلام ) بصره ، فرآهم من منتهي السماوات إلي الأرض ، ثمّ كانوا يغسّلون النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع عليّ ( عليه السلام ) ويصلّون عليه ، ويحفرون له - واللّه ما حفر له غيرهم - .

ولمّا وضع في قبره ، تكلّم محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - وفتح لعليّ سمعه - فسمعه يوصيهم بعليّ ، فبكي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وسمعهم يقولون : لن ينالوه جهداً ، وهو صاحبنا بعدك . . . .

( الخرائج والجرائح : 778/2 ح 102 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 934 . )

- رؤية عليّ ( عليه السلام ) الملائكة وجبرئيل والروح عند تغسيل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن عبد الرحمن بن كثير ، قال : قال أب والحسن ( عليه السلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هبط جبرئيل و الملائكة والروح ، الذين كانوا يهبطون في ليلة القدر ، ففتح أمير المؤمنين ( عليه السلام ) بصره ، فرآهم من منتهي السماوات إلي الأرض ، ثمّ كانوا يغسّلون النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع عليّ ( عليه السلام ) ويصلّون عليه ، ويحفرون له - واللّه ما حفر له غيرهم - .

ولمّا وضع في قبره ، تكلّم محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - وفتح لعليّ سمعه - فسمعه يوصيهم بعليّ ، فبكي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وسمعهم يقولون : لن ينالوه جهداً ، وهو صاحبنا بعدك .

. . .

( الخرائج والجرائح : 778/2 ح 102 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 934 . )

- يوم مبعثه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني أحمد بن الحسن بن الصقر ، عن أبي طاهر محمّد بن حمزة بن اليسع ، عن الحسن بن بكّار ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : بعث اللّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لثلاث ليال مضين من شهر رجب ، فصوم ذلك اليوم كصوم سبعين عاماً .

قال سعد بن عبد اللّه : - كان مشايخنا يقولون : إنّ ذلك غلط من الكاتب - وهو أنّه لثلاث ليال بقين من رجب .

( ثواب الأعمال : 83 ح 5 . عنه البحار : 37/94 ح 21 . عنه وعن كتاب فضائل الأشهر الثلاثة ، وسائل الشيعة : ( عليه السلام ) 7/10 ح 13809 .

فضائل الأشهر الثلاثة : 20 ح 7 . عنه البحار : 36/94 ح 15 .

قطعة منه في ( صوم يوم المبعث ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن يعقوب ، عن عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن بعض أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : بعث اللّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رحمة للعالمين في سبعة وعشرين من رجب ، فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه عزّ وجلّ له صيام ستّين شهراً ، وفي خمسة وعشرين من

ذي القعدة وضع اللّه البيت ، وهو أوّل رحمة وضعت علي وجه الأرض ، فجعله اللّه عزّ وجلّ مثابة للناس وأمناً ، فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه له صيام ستّين شهراً ، وفي أوّل يوم من ذي الحجّة ولد إبراهيم خليل الرحمن ، فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه له صيام ستّين شهراً .

( تهذيب الأحكام : 304/4 ح 919 .

الكافي : 149/4 ح 2 ، وفيه : عن أبي الحسن الأوّل ( عليه السلام ) . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : ( عليهماالسلام ) 8/10 ح 13812 .

روضة الواعظين : 385 س 1 ، مرسلاً عن الرضا ( عليه السلام ) .

قطعة منه في ( يوم ولادت إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) ) و ( فضل صوم يوم السابع والعشرين من رجب ) و ( فضل صوم يوم الخامس والعشرين من ذي القعدة ) و ( فضل صوم يوم الأوّل من ذي الحجّة ) . )

- استمرار شريعته ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي يوم القيامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . شريعة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لاتنسخ إلي يوم القيامة ، ولانبيّ بعده إلي يوم القيامة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 80/2 ح 13 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 870 . )

- حكم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم

) بملكيّة ما في أيدي المشركين بعد إسلامهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم ينظر في حدث أحدثوه وهم مشركون ، وإنّ من أسلم أقرّه علي ما في يده .

( تهذيب الأحكام : 295/6 ح 824 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1868 . )

- سهو النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) ياابن رسول اللّه ! إنّ في سواد الكوفة قوماً يزعمون أنّ ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم يقع عليه السهو في صلاته !

فقال ( عليه السلام ) : كذبوا لعنهم اللّه ! إنّ الذي لا يسهو هو اللّه الذي لا إله إلّا هو .

قال : قلت : ياابن رسول اللّه ! وفيهم قوماً يزعمون أنّ الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) لم يقتل ، وأنّه ألقي شبهه علي حنظلة بن أسعد الشاميّ ، وأنّه رفع إلي السماء ، كمارفع عيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، ويحتجّون بهذه الآية : ( وَلَن يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَفِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً ) !

( النساء : 141/4 . )

فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، عليهم غضب اللّه ولعنته ،

وكفروا بتكذيبهم لنبيّ ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في إخباره بأنّ الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) سيقتل ، واللّه ! لقد قتل الحسين ( عليه السلام ) ، وقتل من كان خيراً من الحسين ، أمير المؤمنين ، والحسن بن عليّ ( عليهم السلام ) : ، وما منّا إلّا مقتول ، وإنّي واللّه ! لمقتول بالسمّ ، باغتيال من ( قَتَله غِيلةً : خدعه ، فذهب به إلي موضع فقتله . القاموس المحيط : 38/4 . )

يغتالني ، أعرف ذلك بعهد معهود إليّ من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أخبره به جبرئيل عن ربّ العالمين عزّ وجلّ .

وأمّا قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَن يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَفِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً ) فإنّه يقول : لن يجعل اللّه لكافر علي مؤمن حجّة ، ولقد أخبر اللّه عزّوجلّ عن كفّار قتلوا النبيّين بغير الحقّ ، ومع قتلهم إيّاهم لن يجعل اللّه لهم علي أنبيائه ( عليهم السلام ) : سبيلاً من طريق الحجّة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 203/2 ح 5 . قِطَعٌ منه في البحار : 105/17 ح 14 ، و350/25 ح 1 ، و214/27 ح 16 ، و271/ ح 4 بتمامه ، و285/49 ح 5 ، ومدينة المعاجز : 154/7 ح 2 ( رضي الله عنه ) ، وإثبات الهداة : 267/1 ح 107 ، و751/3 ح 29 ، ونور الثقلين : 564/1 ح 630 ، والبرهان : 423/1 ح 2 ، وبتفاوت ، والوافي : 955/8 س 15 .

قطعة منه في ( إخبار النبيّ

( صلي الله عليه وآله وسلم ) بقتل الحسين ( عليه السلام ) ) و ( إخباره بشهادته ( عليه السلام ) ) و ( الأئمّ ( عليهم السلام ) : كلّهم مقتولون ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) علي من كذّب النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( سورة النساء : 141/4 ) . )

2 )

- درجة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الجنّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته . . . ودرجة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الجنّة أرفع الدرجات ، فمن زاره في درجته في الجنّة من منزله ، فقد زار اللّه تبارك وتعالي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

- فضل الصلاة عليه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن المغيرة

قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : من قال في دبر صلاة الصبح وصلاة المغرب قبل أن يثني رجليه أو يكلّم أحداً : ( إِنَّ اللَّهَ وَمَلَل-ِكَتَهُ و يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِ ّ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا ) ، اللّهمّ صلّ علي محمّد النبيّ وذرّيّته ، قضي اللّه له ( الأحزاب : 56/33 . )

مائة حاجة ، سبعون في الدنيا ، وثلاثون في الآخرة . . .

ومن سرّ آل محمّ ( عليهم السلام ) : في الصلاة علي النبيّ وآله فقال :

« اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد في الأوّلين ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد في الآخرين ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد في الملأ الأعلي ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد في المرسلين .

اللّهمّ ! أعط محمّداً ( وآل محمّد ) الوسيلة والشرف ، والفضيلة والدرجة الكبيرة ، اللّهمّ ! إنّي آمنت بمحمّد ولم أره ، فلا تحرمني يوم القيامة رؤيته ، وارزقني صحبته ، وتوفّني علي ملّته ، واسقني من حوضه مشرباً رويّاً ، سائغاً هنيئاً ، لاأظمأ بعده أبداً ، إنّك علي كلّ شي ء قدير .

اللّهمّ كما آمنت بمحمّد ولم أره ، فعرّفني في الجنان وجهه .

اللّهمّ ! بلّغ روح محمّد عنّي تحيّة كثيرة وسلاماً » . . . فإنّ من صلّي علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بهذه الصلوات ، هدمت ذنوبه ، ومحيت خطاياه . . . .

( ثواب الأعمال : 187 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1304 . )

- إنّ محمّداً كان

أمين اللّه في خلقه :

1 - الحافظ رجب البرسيّ : عن محمّد بن سنان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : ياابن سنان ! إنّ محمّداً كان أمين اللّه في خلقه . . . .

( مشارق أنوار اليقين : 45 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 982 . )

- عدم احتراق شَعره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالنار :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن عيسي بن موسي العمّانيّ قال : دخل الرضا ( عليه السلام ) علي المأمون فوجد فيه همّاً فقال : إنّي أري فيك همّاً !

قال المأمون : نعم ، بالباب بدويّ ، وأنّه قد دفع سبع شعرات يزعم أنّها من لحية رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقد طلب الجائزة ، فإن كان صادقاً ومنعت الجائزة ، فقد بخست شرفي ، وإن كان كاذباً وأعطيته الجائزة ، فقد سخر بي ، وما أدري ما أعمل به ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : عليّ بالشعر .

فلمّا رآه شمّه وقال : هذه أربع من لحية رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والباقي ليس من لحيته .

فقال المأمون : من أين قلت هذا ؟

فقال ( عليه السلام ) : عليّ بالنار ، فألقي الشعر في النار فاحترقت ثلاث شعرات ، وبقيت الأربع التي أخرجها الرضا ( عليه السلام ) لم يكن للنار عليها سبيل .

فقال المأمون : عليّ بالبدويّ .

فلمّا مثل بين يديه ، أمر بضرب رقبته ، فقال البدويّ :

ما ذنبي ؟

قال : تصدّق عن الشعر .

فقال : أربعة من لحية رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وثلاثة من لحيتي .

فتمكّن الحسد في قلب المأمون .

( الثاقب في المناقب : 497 ح 426 . عنه مدينة المعاجز : 235/7 ح 2288 .

المناقب لابن شهرآشوب : 347/4 س 21 . أورد مضمونه بتفاوت . عنه البحار : 59/49 ضمن ح 76 ، وإثبات الهداة : 312/3 ح 197 ، ومدينة المعاجز : 236/7 ح 2289 . )

- عرض الأعمال عليه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد ، عمّن رواه ، عن صالح بن النضر ، عن يونس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سمعته يقول في الإمام حين ذكر يوم الخميس فقال : هو يوم تعرض فيه الأعمال علي اللّه ، وعلي رسوله وعلي الأئمّ ( عليهم السلام ) : .

( بصائر الدرجات ، الجزء التاسع : ( عليهماالسلام ) 8 ب 5 ح 9 . عنه البحار : 346/23 ح 45 .

قطعة منه في ( عرض الأعمال علي الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الوشّاء ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ الأعمال تعرض علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أبرارها وفجّارها .

( الكافي : 220/1 ح 6 . عنه البحار : 131/17 ح

4 ، ونور الثقلين : 264/2 ح 330 ، ووسائل الشيعة : 107/16 ح 21103 ، والوافي : 546/3 ح 1086 ، والبرهان : 157/2 ح 6 .

بصائر الدرجات : ( قدس سرهم ) 5 ، الجزء التاسع ، الباب 4 ح 11 ، عنه البحار : 150/17 ح 49 . )

- في معني قوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا ابن الذبيحين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسين القطّان قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسين بن عليّ بن الفضّال ، عن أبيه : قال : سألت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن معني قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا ابن الذبيحين ؟

قال : يعني إسماعيل بن إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) وعبد اللّه بن عبد المطّلب ، أمّا إسماعيل فهو الغلام الحليم الذي بشّر اللّه به إبراهيم ( فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَبُنَيَّ إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَي قَالَ يَأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ) وهو لما عمل مثل عمله ، ولم يقل : يا أبت افعل ما رأيت ، ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّبِرِينَ ) ؛

( الصافّات : 102/37 . )

فلمّا عزم علي ذبحه فداه اللّه بذبح عظيم ، بكبش أملح يأكل في سواد ، ويشرب في سواد ، وينظر في سواد ويمشي في سواد ، ويبول في سواد ، ويبعر في سواد ،

وكان يرتع قبل ذلك في رياض الجنّة أربعين عاماً ، وما خرج

من رحم أُنثي ، وإنّما قال اللّه عزّ وجلّ : ( كُن فَيَكُونُ ) ، فكان ليفدي به إسماعيل ، فكلّ ما يذبح في مني فهو فدية لإسماعيل إلي يوم القيامة ، فهذا أحد الذبيحين .

وأمّا الآخر : فإنّ عبد المطّلب كان تعلّق بحلقة باب الكعبة ، ودعا اللّه أن يرزقه عشرة بنين ، ونذر للّه عزّ وجلّ أن يذبح واحداً منهم متي أجاب اللّه دعوته ، فلمّا بلغوا عشرة قال : قد وفي اللّه لي ، فلأُوفينّ للّه عزّ وجلّ .

فأدخل ولده الكعبة وأسهم بينهم ، فخرج سهم عبد اللّه أبي رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكان أحبّ ولده إليه ، ثمّ أجالها ثانية ، فخرج سهم عبد اللّه ، ثمّ أجالها ثالثة ، فخرج سهم عبد اللّه ، فأخذه وحبسه وعزم علي ذبحه ، فاجتمعت قريش ومنعته من ذلك ، واجتمع نساء عبد المطّلب يبكين ويصحن ، فقالت له ابنته عاتكة : يا أبتاه ! اغدر فيما بينك وبين اللّه عزّ وجلّ في قتل ابنك ؟

قال : وكيف أغدر يا بنيّة ! فإنّك مباركة ؟

قالت : أعمد إلي تلك السوائم التي لك في الحرم ، فاضرب بالقداح علي ( السائمة : كلّ إبل أو ماشية تُرسل للرعي ولاتُعلَف . المعجم الوسيط : 465 . )

( القِدح : السهم قبل أن يُراش ويُنصل . القاموس المحيط : 483/1 . )

ابنك وعلي الإبل ، وأعط ربّك حتّي يرضي ، فبعث عبد المطّلب إلي إبله فأحضرها ، وأعزل منها عشراً ، وضرب بالسهام ، فخرج سهم عبد اللّه ، فما زال يزيد عشراً عشراً

، حتّي بلغت مائة فضرب ، فخرج السهم علي الإبل ، فكبّرت قريش تكبيرة ارتجّت لها جبال تهامة؛

فقال عبد المطّلب : لا ، حتّي أضرب بالقداح ثلاث مرّات ، فضرب ثلاثاً كلّ ذلك يخرج السهم علي الإبل ، فلمّا كانت في الثلاثة اجتذبه الزبير ، وأبوطالب وأخواتهما من تحت رجليه ، فحملوه ، وقد انسلخت جلدة خدّه الذي كانت علي الأرض ، وأقبلوا يرفعونه ويقبّلونه ، ويمسحون عنه التراب ، فأمر عبدالمطّلب أن تنحر الإبل بالحزورة ، ولايمنع أحد منها وكانت مائة ، فكانت لعبد المطّلب خمس من السنن أجراها اللّه عزّ وجلّ في الإسلام ، حرّم نساء الآباء علي الأبناء ، وسنّ الدية في القتل مائة من الإبل ، وكان يطوف بالبيت سبعة أشواط ، ووجد كنزاً فأخرج منه الخمس ، وسمّي زمزم حين حفرها سقاية الحاجّ ، ولولا أنّ عمل عبدالمطّلب كان حجّة ، وأنّ عزمه كان علي ذبح ابنه عبد اللّه شبيه بعزم إبراهيم علي ذبح ابنه إسماعيل ، لما افتخر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالانتساب إليها ، لأجل أنّهما الذبيحان في قوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا ابن الذبيحين .

والعلّة التي من أجلها دفع اللّه عزّ وجلّ الذبح عن إسماعيل ، هي العلّة التي من أجلها دفع الذبح عن عبد اللّه ، وهي كون النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّة المعصومين صلوات اللّه عليهم في صلبيهما ، فببركة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : دفع اللّه الذبح عنهما ، فلم تجر السنّة في الناس بقتل أولادهم ، ولولا ذلك لوجب

علي الناس كلّ أضحي التقرّب إلي اللّه تعالي بقتل أولادهم ، وكلّ ما يتقرّب الناس به إلي اللّه عزّ وجلّ من أضحية ، فهو فداء لإسماعيل ( عليه السلام ) إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 210/1 ح 1 . عنه نور الثقلين : 460/1 ح 145 ، و430/4 ح 95 ، قطعة منه ، والبحار : 128/15 ح 69 ، ووسائل الشيعة : 496/9 ح 12572 ، قطعة منه ، و416/20 ح 25966 ، قطعة منه ، والبرهان : 30/4 ح 7 ، ومستدرك الوسائل : 98/16 ح 19268 . قطعة منه .

الخصال : 55 ح 78 ، عنه وعن العيون ، البحار : 122/12 ح 1 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( أنّ إسماعيل هو الذبيح في القرآن ) و ( دفع اللّه الذبح عن إسماعيل وعبد اللّه ببركة الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( سورة الصافّات : 102/37 ) . )

- فيما بعث اللّه النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن الريّان بن الصلت قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : ما بعث اللّه عزّ وجلّ نبيّنا إلّا بتحريم الخمر ، ( في جميع المصاد ( عليهم السلام ) : نبيّاً . )

وأن يقرّ له بأنّ اللّه يفعل ما يشاء ، وأن يكون في تراثه الكندر .

( في الوسائل : منزله

. )

( الكندر بالضمّ : ضرب من العِلْكِ نافع لقطع البلغم جدّاً . القاموس المحيط : 182/2 . )

قال : وسمعته ( عليه السلام ) يقول : لا تدخلوا بالليل بيتاً مظلماً إلّا مع السراج .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 15/2 ح 33 ، عنه البحار : ( عليها السلام ) 3/63 ح 4 ، قطعة منه ، و134/76 ح 26 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 320/5 ح 6670 ، ونور الثقلين : 669/1 ح 347 ، قطعة منه ، و542/2 ح 77 ، قطعة منه ، عنه وعن الغيبة ، البحار : 97/4 ح 3 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 102/9 ح ( صلي الله عليه وآله وسلم ) 6 ، قطعة منه .

غيبة الطوسيّ : 430 ح 419 ، بتفاوت .

الكافي : 148/1 ح 15 ، قطعة منه ، عنه الوافي : 511/1 ح 409 . عنه وعن التهذيب والعيون والتوحيد والقمّيّ ، وسائل الشيعة : 300/25 ح 31957 .

التوحيد : 333 ح 6 ، قطعة منه ، عنه البحار : 108/4 ح 25 ، و135/76 ح 28 .

تفسير القمّيّ : 194/1 س 5 ، وفيه : عن ياسر ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، عنه البحار : 99/4 ضمن ح 7 ، و ( رحمهم الله ) /63 ح 5 مثله ، والبرهان : 517/1 ح 2 .

قطعة منه في ( النهي عن دخول البيت مظلماً ) و ( تحريم الخمر ) . )

- أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) صاحب

الأمر :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : أخبرني عن قول اللّه : ( وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْحُبُكِ ) فقال ( عليه السلام ) : هي محبوكة إلي الأرض ، وشبّك بين أصابعه . . . .

قلت : كيف ذلك جعلني اللّه فداك ؟ . . . فقال : هذه أرض الدنيا ، والسماء الدنيا عليها ، فوقها قبّة . . . والأرض السابعة فوق السماء السادسة ، والسماء السابعة فوقها قبّة . . . وهو قول اللّه : ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَوَتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَ )

( الطلاق : 12/65 . )

فأمّا صاحب الأمر فهو رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والوصيّ بعد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قائم هو علي وجه الأرض ، فإنّما يتنزّل الأمر إليه من فوق السماء من بين السماوات والأرضين . . . .

( تفسير القمّيّ : 328/2 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2031 . )

- كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يجهر بتكبيرة واحدة ويسرّ ستّاً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي عليّ الحسن بن راشد قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن تكبيرة الافتتاح ؟

فقال ( عليه السلام ) : سبع .

قلت : روي عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه كان يكبّر واحدة .

فقال

( عليه السلام ) : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يكبّر واحدة يجهر ، ويسرّ ستّاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 278/1 ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1284 . )

- جهره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ببسم اللّه الرحمن الرحيم في الصلاة :

1 - الصفديّ : . . . خالد بن أحمد بن خالد الذهليّ : حدّثنا أبي قال : صلّيت خلف عليّ بن موسي الرضا بنيسابور ، فجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم في كلّ سورة ، ويذكر أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم .

( الوافي بالوفيات : 250/22 س 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 661 . )

3 )

- دخوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الكعبة وصلاته في زواياها الأربعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن إسماعيل بن همّام قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) : دخل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الكعبة فصلّي ( ذكره النجاشيّ والشيخ في رجاليهما من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 30 ، رقم 62 ، رجال الشيخ : 368 رقم 15 .

وأمّا البرقيّ فقد عدّه من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) ، قائلاٌ : أبو هُمام ، وهو إسماعيل بن هُمام ، رجال البرقيّ : 51 . )

في زواياها الأربع ، صلّي في كلّ زاوية ركعتين .

( الكافي

: 529/4 ح 8 . عنه البحار : 380/21 ح 6 .

تهذيب الأحكام : 278/5 ح 949 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 276/13 ح 17738 . )

- رجوع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من مني :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : أخذ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين غدا من مني في طريق ضبّ ، ورجع ما بين المأزمين ، ( ضَبّ : اسم الجبل الذي مسجد الخيف في أصله . معجم البلدان ، 451/3 . )

( المأزِمان : تثنية المأزم ، وهو موضع بمكّة بين المشعر الحرام وعَرَفَة ، وهو شعب بين جبلين يُفظي آخره إلي بطن عُرَنة . معجم البلدان : 40/5 . )

وكان إذا سلك طريقاً لم يرجع فيه .

( الكافي : 248/4 ح 5 . عنه البحار : 395/21 ح 17 ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 458/11 ح 15255 ، والوافي : 181/12 ح 11727 .

من لايحضره الفقيه : 154/2 ح 666 ، مرسلاً . عنه وسائل الشيعة : 232/11 ح 14669 .

- سنن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ليالي شهر رمضان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن حاتم ، عن أحمد بن عليّ قال : حدّثني محمّد بن أبي الصهبان ، عن محمّد بن سليمان قال : إنّ عدّة من أصحابنا اجتمعوا علي هذا الحديث :

منهم

يونس بن عبد الرحمن ، عن عبد اللّه بن سنان ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) وصباح الحذّاء ، عن إسحاق بن عمّار ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) وسماعة بن مهران ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ؛

قال محمّد بن سليمان : وسألت الرضا ( عليه السلام ) عن هذا الحديث فأخبرني به وقال هؤلاء جميعاً : سألنا عن الصلاة في شهر رمضان ، كيف هي ؟ وكيف فعل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

فقالوا جميعاً : إنّه لمّا دخلت أوّل ليلة من شهر رمضان ، صلّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المغرب ، ثمّ صلّي أربع ركعات التي كان يصلّيهنّ بعد المغرب في كلّ ليلة ، ثمّ صلّي ثماني ركعات؛ فلمّا صلّي العشاء الآخرة ، وصلّي الركعتين اللتين كان يصلّيهما بعد العشاء الآخرة ، وهو جالس في كلّ ليلة ، قام فصلّي اثنتي عشرة ركعة ، ثمّ دخل بيته ، فلمّا رأي ذلك الناس ، ونظروا إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقد زاد في الصلاة حين دخل شهر رمضان سألوه عن ذلك ، فأخبرهم : أنّ هذه الصلاة صلّيتها لفضل شهر رمضان علي الشهور .

فلمّا كان من الليل قام يصلّي ، فاصطفّ الناس خلفه ، فانصرف إليهم فقال : أيّها الناس ! إنّ هذه الصلاة نافلة ، ولن يُجتمع للنافلة ، وليصلّ كلّ رجل منكم وحده ، وليقل ما علّمه اللّه من كتابه ، واعلموا أن لا جماعة في نافلة .

فافترق الناس ، فصلّي كلّ واحد منهم علي

حياله لنفسه .

فلمّا كان ليلة تسع عشرة من شهر رمضان ، اغتسل حين غابت الشمس ، وصلّي المغرب بغسل؛ فلمّا صلّي المغرب ، وصلّي أربع ركعات التي كان يصلّيها فيما مضي في كلّ ليلة بعد المغرب ، دخل إلي بيته .

فلمّا أقام بلال لصلاة العشاء الآخرة خرج النبيّ فصلّي بالناس ، فلمّا انفتل صلّي الركعتين وهو جالس كما كان يصلّي في كلّ ليلة ، ثمّ قام فصلّي مائة ركعة ، يقرأ في كلّ ركعة « فاتحة الكتاب » و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) عشر مرّات؛

فلمّا فرغ من ذلك ، صلّي صلاته التي كان يصلّي كلّ ليلة في آخر الليل وأوتر .

فلمّا كان ليلة عشرين من شهر رمضان ، فعل كما كان يفعل قبل ذلك من الليالي في شهر رمضان ، ثماني ركعات بعد المغرب ، واثنتي عشرة ركعة بعد العشاء الآخرة؛

فلمّا كانت ليلة إحدي وعشرين اغتسل حين غابت الشمس ، وصلّي فيها مثل ما فعل في ليلة تسع عشرة .

فلمّا كان في ليلة إثنتين وعشرين زاد في صلاته ، فصلّي ثماني ركعات بعد المغرب ، واثنتين وعشرين ركعة بعد العشاء الآخرة؛

فلمّا كانت ليلة ثلاث وعشرين ، اغتسل أيضاً كما اغتسل في ليلة تسع عشرة ، وكما اغتسل في ليلة إحدي وعشرين ، ثمّ فعل مثل ذلك؛

قالوا : فسألوه عن صلاة الخمسين ، ما حالها في شهر رمضان ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يصلّي هذه الصلاة ، ويصلّي صلاة الخمسين علي ما كان يصلّي في غير شهر رمضان ، ولا ينقص منها شيئاً .

( تهذيب الأحكام : 64/3 ح 217 .

الاستبصار : 464/1 ح 1801 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 32/8 ح 10040 .

إقبال الأعمال : 262 س 15 . عنه البحار : 19/78 ضمن ح 25 ، قطعة منه . )

- صوم النبيّ في شعبان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سليمان المروزيّ عن الرضا عليّ بن موسي صلوات اللّه عليه ، أنّه قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يكثر الصيام في شعبان ، ولقدكانت نساؤه إذا كان عليهنّ صوم ، أخّرنه إلي شعبان مخافة أن يمنعن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حاجته . . . .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 55 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2600 . )

- استغفار النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند القيام من مجلسه :

1 - ابن فهد الحلّيّ ؛ : قال [الرضا ( عليه السلام ) ] : كان رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لايقوم من مجلس وإن خفّ ، حتّي يستغفر اللّه خمساً وعشرين مرّة .

( عدّة الداعي : 265 س 8 .

مكارم الأخلاق : 300 س 18 ، عن الصادق ( عليه السلام ) ، عنه البحار : 281/90 ضمن ح 22 . )

- استغفاره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) غداة كلّ يوم :

1 - ابن فهد الحلّيّ ؛ : عنه [الرضا ( عليه السلام ) ] قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه

وآله وسلم ) يستغفر اللّه غداة كلّ يوم سبعين مرّة ، ويتوب إلي اللّه سبعين مرّة قلت : وكيف كان يقول : « أستغفر اللّه وأتوب إليه » ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان يقول : « أستغفر اللّه » سبعين مرّة ويقول : « أتوب إلي اللّه »

سبعين مرّة .

( عدّة الداعي : 265 س 10 . عنه البحار : 297/83 ضمن ح 58 ، وفيه : عن الصادق ( عليه السلام ) . )

- تسبيحه وتكبيره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند الهبوط والصعود :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : [قال ( عليه السلام ) : ] وكان رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا هبط سبّح ، وإذا صعد كبّر .

( بحار الأنوار : 358/96 ح 24 ، عن بعض النسخ الفقه الرضوي غّ ( عليه السلام ) .

مستدرك الوسائل : 140/8 ح 9245 ، عن بعض النسخ الفقه الرضويّ ( عليه السلام ) . )

- أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هو المراد من قوله : ( وَالسَّمَآءَ رَفَعَهَا ) :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله : ( الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ الْقُرْءَانَ ) قال ( عليه السلام ) : اللّه علّم محمّداً القرآن . . . قلت : ( وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ) قال ( عليه السلام ) : النجم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقد سمّاه اللّه

في غير موضع فقال : ( وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَي ) وقال : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) فالعلامات الأوصياء ، والنجم رسول اللّه . قلت : يسجدان ؟ قال ( عليه السلام ) : يعبدان . قوله : ( وَالسَّمَآءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ ) قال ( عليه السلام ) : السماء رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رفعه اللّه إليه . . . .

( تفسير القمّيّ : 343/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2032 . )

- أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كلّما ذكر اسم ربّه صلّي علي نفسه وآله ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبيد اللّه بن عبد اللّه الدهقان قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : مامعني قوله : ( وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ ي فَصَلَّي ) ؟ . . . فقلت : جعلت فداك ، فكيف هو ؟ فقال ( عليه السلام ) : كلّما ذكر اسم ربّه صلّي علي محمّد وآله .

( الكافي : 494/2 ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2053 . )

- سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال : أتي أبي بسلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولقد دخل عمومتي من ذلك

كلمة ، فقال صفوان وذكرنا سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛

فقال ( عليه السلام ) : أتاني إسحاق بن جعفر ، فعظم عليّ رسالتي بالحقّ ، و الحرمة السيف الذي أخذه ، هو سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : فقلت : لا ، كيف يكون هذا ؟ وقد قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : مثل السلاح فينا مثل التابوت في بني إسرائيل ، حيث مادار دار الأمر .

قال : فسألته عن ذي الفقار سيف رسول اللّه .

فقال ( عليه السلام ) : نزل به جبرئيل من السماء ، وكانت حليته فضّة ، وهو عندي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 209 ح 57 ، و200 ح 21 قطعة منه وبتفاوت . عنه البحار : 65/42 س 14 ، ومستدرك الوسائل : 310/3 ، ح 3651 .

قطة منه في ( عنده ( عليه السلام ) سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

2 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ؛ ذكر سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال : إنّه مصفود الحمايل ، وقال : أتاني إسحاق ، فعظم بالحقّ والحرمة ، السيف الذي أخذه ، هو سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقلت له :

وكيف يكون هو ؟ وقد قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّما مثل السلاح فينا مثل التابوت في بني إسرائيل ، أينما دار التابوت دار الملك .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 198 ح 15 ، و 205 ح 43 . عنه البحار : 208/26 ح 15 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقر ( عليه السلام ) ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، ومحمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسن ، عن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن ذي الفقار سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من أين هو ؟

قال ( عليه السلام ) : هبط به جبرئيل ( عليه السلام ) من السماء ، وكانت حليته من فضّة ، وهو عندي .

( الكافي : 234/1 ح 5 ، قطعة منه ، و222/8 ح 391 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 511/3 ح 319 ، والوافي : 572/3 ح 1127 ، و573 ح 1128 .

روضة الواعظين : 252 س 8 ، مرسلاً .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 50/2 ح 195 .

المناقب لابن شهرآشوب : 295/3 س 4 .

قطعة منه في ( عنده ( عليه السلام ) سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- فضل الاعتكاف عند قبره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - السيّد ابن

طاووس ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : . . . واعتكاف ليلة في شهر رمضان يعدل حجّة ، واعتكاف ليلة في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعند قبره يعدل حجّة وعمرة . . . ومن اعتكف عند قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان ذلك أفضل له من حجّة وعمرة بعد حجّة الإسلام . . . .

( إقبال الأعمال : 484 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1513 . )

- كيفيّة تقسيمه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الخمس :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : . . . سئل ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ ) . . .

فقيل له : أفرأيت إن كان صنف أكثر من صنف ، وصنف أقلّ من صنف ، فكيف نصنع به ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذاك إلي الإمام ، أرأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كيف صنع ؟ إنّما كان يعطي علي ما يري هو ، كذلك الإمام .

( تهذيب الأحكام : 126/4 ح 363 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1457 . )

- تقسيم النبيّ ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) الصدقات إلي ثمانية أسهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن صفوان . . . وأحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قالا : سألنا أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل أوصي بسهم من ماله ، ولايدري السهم أيّ شي ء هو ؟ . . .

فقال ( عليه السلام ) : السهم واحد من ثمانية .

فقلنا له : جعلنا فداك ، كيف صار واحداً من ثمانية ؟ . . .

فقال ( عليه السلام ) : قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ وَالْعَمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ ) ثمّ عقد بيده ثمانية ، قال : وكذلك قسّمها رسول ( التوبة : 60/9 . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي ثمانية أسهم . . . .

( الكافي : 41/7 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 . رقم 1765 . )

- كيفيّة مبايعة الناس مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ذكر رواة السير : أنّ المأمون لمّا أراد العقد للرضا ( عليه السلام ) ، أحضر الفضل والحسن بن سهل ، فأعلمهما بما قد عزم عليه من ذلك . . . فأرسلهما إلي الرضا ( عليه السلام ) فعرضا ذلك عليه فامتنع منه ، فلم يزالا به حتّي أجاب ، ورجعا إلي المأمون فعرّفاه إجابته ، فسرّ به وجلس للخاصّة في يوم خميس . . . ثمّ أمر ابنه العبّاس بن المأمون

فبايع له أوّل الناس ، فرفع الرضا ( عليه السلام ) يده فتلقّي بها وجه نفسه ، وببطنها وجوههم .

فقال المأمون : ابسط يدك للبيعة .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هكذا كان يبايع .

فبايعه الناس ويده فوق أيديهم . . . .

( إعلام الوري : 73/2 س 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 771 . )

4 )

- تزويجه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بآمنة بنت أبي سفيان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ النجاشيّ لمّا خطب لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) آمنة بنت أبي سفيان ، فزوّجه ودعا بطعام ، وقال : إنّ من سنن المرسلين ، الإطعام عند التزويج .

( الكافي : 367/5 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 874 . )

- أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يتختّم في يده اليمني :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : الرجل يستنجي وخاتمه في إصبعه ، ونقشه « لا إله إلّا اللّه » .

فقال ( عليه السلام ) : أكره ذلك .

فقلت له : جعلت فداك ، أوليس كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وكلّ واحد من آبائك عليهم السلام يفعل

ذلك ، وخاتمه في إصبعه ؟ . . . وكان نقش خاتم محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) « لاإله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه » .

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، ولكن كانوا يتختّمون في اليد اليمني . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

- حبّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) للأُترج الأخضر ، والتفّاح الأحمر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن محمّد القاسانيّ ، عن أبي أيّوب المدينيّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يعجبه النظر إلي الأُترج الأخضر ، والتفّاح الأحمر .

( الكافي : 360/6 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 173/25 ح 31563 ، والبحار : 267/16 ح 72 ، و178/63 ح . )

- بركات اسم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم )

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : البيت الذي فيه اسم محمّد يصبح أهله بخير ، ويمسون بخير .

( بحار الأنوار : 131/101 ح 27 ، عن عدّة الداعي ولم نعثر عليه في المصدر المطبوع .

يأتي الحديث أيضاً في ( تسمية الأولاد ) . )

- ميراث رسول اللّه ( عليه السلام ) :

1 - الإربليّ ؛ : قال الحسن بن

عليّ الوشّاء : سألت مولانا أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : هل خلّف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) غير فدك شيئاً ؟

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خلّف حيطاناً بالمدينة صدقة ، وخلّف ستّة أفراس وثلاث نوق : العضباء ، والصهباء ، والديباج .

وبغلتين : الشهباء ، والدلدل ، وحماره اليعفور ، وشاتين حلوبتين ، وأربعين ناقة حلوباً ، وسيفه ذا الفقار ، ودرعه ذات الفصول ، وعمامته السحاب ، وحبرتين ( في الوسائل : ذات الفضول . )

يمانيّتين ، وخاتمه الفاضل ، وقضيبه الممشوق ، وفراشاً من ليف ، وعبائين قطوانيّتين ، ومخاداً من أدم ، صار ذلك إلي فاطمة ( عليها السلام ) ، ماخلا درعه وسيفه ، وعمامته وخاتمه ، فإنّه جعله لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

( كشف الغمّة : 496/1 س 7 ، عنه البحار : 210/29 س 8 ، ووسائل الشيعة : 102/26 ح 3258 .

قطعة منه في ( ميراث عليّ ( عليه السلام ) عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ميراث فاطمة ( عليها السلام ) عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- عنده ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سرّ اللّه :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سمعته يقول : أسرّ اللّه سرّه إلي جبرئيل ، وأسرّ

جبرئيل إلي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأسرّ محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي من شاء اللّه .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 397 ح 3 . عنه مدينة المعاجز : 45/5 ح 1461 ، والبحار : 174/2 ح 12 . )

- معراج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إسحاق الطالقانيّ ؛ ، قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من كذّب بالمعراج فقد كذّب رسول اللّه .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 259 ح 70 . عنه البحار : 312/18 ح 23 .

قطعة منه في ( جزاء من أنكر المعراج ) . )

2 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وقلت للرضا ( عليه السلام ) : . . . فقال ( عليه السلام ) لي هو ابتداءاً : . . . إنّ رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله لمّا أُسري به أوقفه جبرئيل ( عليه السلام ) موقفاً لم يطأه أحد قطّ ، فمضي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فأراه اللّه من نور عظمته ما أحبّ . . . .

( قرب الإسناد : 356 ح 1275 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1884 . )

- خرق الحجب لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ليلة

المعراج :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : قال : يا أحمد ! ما الخلاف بينكم وبين أصحاب هشام بن الحكم في التوحيد ؟

فقلت : جعلت فداك ، قلنا نحن بالصورة ، للحديث الذي روي : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رأي ربّه في صورة شابّ؛ وقال هشام بن الحكم بالنفي للجسم .

فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا أُسري به إلي السماء ، وبلغ عند سدرة المنتهي ، خرق له في الحجب مثل سمّ الإبرة ، فرأي من نور العظمة ما شاء اللّه أن يري . . . .

( تفسير القمّيّ : 20/1 س 13 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 806 . )

- إشراف النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي أُمراء الجيش :

1 - الحميريّ ؛ : حدّثني الريّان بن الصلت ، قال : سمعت ال رضا ( عليه السلام ) يقول : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا وجّه جيشاً فأمّهم أميراً ( في المصدر : فاتّهم . )

بعث معه من ثقاته من يتجسّس له خبره .

( قرب الإسناد : 342 ح 1249 . عنه البحار : 61/97 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 60/15 ح 19987 . )

- السكينة التي أنزلها اللّه عليه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يوم

الحنين :

1 - محمّد بن يعقوب الكليني ؛ : . . . عليّ بن أسباط ، قال : كنت حملت معي متاعاً إلي مكّة فبار عليّ ، فدخلت به المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : إنّي حملت متاعاً قد بار عليّ ، وقد عزمت علي أن أصير إلي مصر ، فأركب برّاً أو بحراً ؟ . . .

فإذا هاجت عليك الأمواج فاتّك علي يسارك ، وأوم إلي الموجة بيمينك ، وقل : « قرّي بقرار اللّه ، واسكني بسكينة اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه [العليّ العظيم ] » . . . .

قال عليّ بن أسباط : وسألته فقلت : جعلت فداك ، ما السكينة ؟

قال : ريح من الجنّة ، لها وجه كوجه الإنسان أطيب رائحة من المسك ، وهي التي أنزلها اللّه علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بحنين فهزم المشركين .

( الكافي : 256/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه ف 1 - 5 رقم 1355 . )

- حبّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) للسفرجل :

1 - البرقيّ ؛ : عن أبي يوسف ، عن إبراهيم بن عبد الحميد ، وزياد بن مروان كليهما عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : أُهدي للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سفرجل فضرب بيده علي السفرجل فقطعها ، وكان يحبّها حبّاً شديداً ، فأكلها وأطعم من كان بحضرته من أصحابه ، ثمّ قال : عليكم بالسفرجل ، فإنّه يجلو القلب ويذهب بطخاء الصدر .

( يقال

: علي قلبه طخاء : غشية من كرب ، أو جهل ، أو همّ . )

( المحاسن : 549 ح 876 . عنه وسائل الشيعة : 167/25 ح 31542 .

مكارم الأخلاق : 162 س 13 . عنه وعن المحاسن ، البحار : 169/63 ح 8 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- ما وضع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيه الزكاة من الذهب والفضّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) في كم وضع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الزكاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : في كلّ مائتي درهم خمسة دراهم ، فإن نقصت فلازكاة فيها .

وفي الذهب ففي كلّ عشرين ديناراً نصف دينار ، فإن نقصت فلازكاة فيها .

( الكافي : 516/3 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1434 . )

- وَسْق النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سعد بن سعد الأشعريّ قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن أقلّ مايجب فيه الزكاة من البرّ ، والشعير ، والتمر ، والزبيب ؟

فقال ( عليه السلام ) : خمسة أوساق بوسق النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فقلت : كم الوسق ؟ قال ( عليه السلام ) : ستّون صاعاً . . .

.

( الكافي : 514/3 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1435 . )

- كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يتخلّل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : من كتاب طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : . . . كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يتخلّل بكلّ ما أصاب إلّا الخوص والقَصَب .

( مكارم الأخلاق : 143 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ج . . . رقم . . . )

- سيرته ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الأراضي المفتوحة عنوة وغيرها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : ذكرنا له الكوفة وماوضع عليها من الخراج ، وماسار فيها أهل بيته ، فقال ( عليه السلام ) : من أسلم طوعاً تركت أرضه في يده ، وأخذ منه العُشر . . . وماأُخذ بالسيف فذلك إلي الإمام يقبّله بالذي يري ، كما صنع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بخيبر قبّل سوادها وبياضها ، يعني أرضها ونخلها ، والناس يقولون : لايصلح قبالة الأرض و النخل ، وقد قبّل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خيبر ، وعلي المتقبّلين سوي قبالة الأرض العُشر ونصف العُشر في حصصهم .

وقال : إنّ أهل الطائف أسلموا ، وجعلوا عليهم العُشر ونصف العُشر ، وإنّ أهل مكّة دخلها رسول اللّه ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) عَنوة ، فكانوا أُسراء في يده ، فأعتقهم وقال : اذهبوا فأنتم الطلقاء .

( الكافي : 512/3 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1556 . )

- اعتمار النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين صدّه المشركون :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن محرم انكسرت ساقه ، أيّ شي ء يكون حاله ، وأيّ شي ء عليه ؟ قال ( عليه السلام ) : هو حلال من كلّ شي ء . . . قلت : فأخبرني عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين صدّه المشركون قضي عمرته ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكنّه اعتمر بعد ذلك .

( الكافي : 369/4 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1550 . )

- كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه .

قال : قلت : ولم ذاك

؟ قال ( عليه السلام ) : لأنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

- نقش خاتم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) قال : قلت له : إنّا روينا في الحديث : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يستنجي وخاتمه في إصبعه ، وكذلك كان يفعل أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وكان نقش خاتم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) « محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) » . قال ( عليه السلام ) : صدقوا .

قلت : فينبغي لنا أن نفعل ؟ قال ( عليه السلام ) : إنّ أولئك كانوا يتختّمون في اليد اليمني ، وإنّكم أنتم تتختّمون في اليسري .

قال : فسكت . فقال ( عليه السلام ) : أتدري ماكان نقش خاتم آدم ( عليه السلام ) ؟ فقلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : « لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه » ، وكان نقش خاتم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : « محمّد رسول اللّه » ، وخاتم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : « اللّه الملك » ، وخاتم الحسن ( عليه السلام )

: « العزّة للّه » ، وخاتم الحسين ( عليه السلام ) : « إنّ اللّه بالغ أمره » ، وعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) خاتم أبيه ، وأبو جعفر الأكبر خاتم جدّه الحسين ( عليهماالسلام ) ، وخاتم جعفر ( عليه السلام ) « اللّه وليّي وعصمتي من خلقه » ، وأبوالحسن الأوّل ( عليه السلام ) « حسبي اللّه » ، وأبوالحسن الثاني « ماشاء اللّه ، لا قوّة إلّا باللّه » .

وقال الحسين بن خالد : ومدّ يده إليّ وقال : خاتمي خاتم أبي ( عليه السلام ) أيضاً .

( الكافي : 474/6 ح 8 . عنه وسائل الشيعة : 331/1 ح 869 ، قطعة منه ، و100/5 ح 6037 ، و83 ح 5987 ، قطعة منه ، والبحار : 124/16 ح 57 ، مثله ، و70/42 س 17 ، مثله و258/43 ح 43 ، وحلية الأبرار : 418/1 ح 8 .

مكارم الأخلاق : 87 س 3 ، قطعة منه . عنه مستدرك الوسائل : 265/1 ح 552 .

قطعة منه في ( نقش خاتم آدم ( عليه السلام ) ) و ( كيفيّة تختّم الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( نقش خاتم عليّ ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم الحسن ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم الحسين ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ) و ( نقش خاتم أبي جعفر الباقر ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم الصادق ( عليه السلام ) ) و ( نقش

خاتم أبي الحسن الأوّل ( عليه السلام ) ) و ( نقش خاتم الرضا ( عليه السلام ) ) . )

- أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أضاف الركعة والركعتين إلي الصلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ جعل التسبيح في الركوع والسجود ؟ قيل : لعلل :

فإن قال : فلِمَ جعل أصل الصلاة ركعتين ، ولِمَ زِيد علي بعضها ركعة ، وعلي بعضها ركعتان ، ولم يزد بعضها شي ء ؟

قيل : لأنّ أصل الصلاة إنّما هي ركعة واحدة ، لأنّ أصل العدد واحد ، فإن نقصت من واحدة ، فليست هي صلاة ، فعلم اللّه عزّوجلّ ، أنّ العباد لا يؤدّون تلك الركعة الواحدة التي لا صلاة أقلّ منها بكمالها وتمامها ، والإقبال عليها ، فقرن إليها ركعة أُخري ليتمّ بالثانية ما نقص من الأولي ، ففرض عزّوجلّ أصل الصلاة ركعتين ، ثمّ علم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّ العباد لا يؤدّون هاتين الركعتين بتمام ما أمروا به وكماله ، فضمّ إلي الظهر والعصر ، والعشاء الآخرة ، ركعتين ركعتين ، ليكون فيها تمام الركعتين الأوليين ، ثمّ إنّه علم أنّ صلاة المغرب يكون شغل الناس في وقتها أكثر للانصراف إلي الإفطار ، والأكل والشرب ، والوضوء والتهيّة للمبيت ، فزاد فيها ركعة واحدة ليكون أخفّ عليهم ، ولأن تصير ركعات الصلاة في اليوم والليلة فرداً ، ثمّ ترك الغداة علي حالها . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 99/2 ح

1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

5 )

- إنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أضاف النوافل إلي الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّ اللّه تعالي إنّما فرض علي الناس في اليوم والليلة سبع عشرة ركعة ، من أتي بها لم يسأله اللّه عزّ وجلّ عمّا سواها ، وإنّما أضاف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إليها مثليها ليتمّ بالنوافل مايقع فيها من النقصان . . . .

( الأمالي : 649 ح 1348 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1- 5 رقم 1229 . )

- زوال التقيّة عنه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بعد نزول آية التبليغ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني سهل بن القاسم النوشجانيّ قال : قال رجل للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه إنّه يروي عن عروة بن الزبير أنّه قال : توفّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو في تقيّة .

فقال ( عليه السلام ) : أمّا بعد قول اللّه تعالي : ( يَأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ و وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ) فإنّه أزال كلّ تقيّة بضمان اللّه عزّ وجلّ ، وبيّن أمر اللّه تعالي ، ولكن قريشاً

( المائدة : 67/5 . )

فعلت ما اشتهت بعده ، وأمّا قبل نزول هذه الآية فلعلّه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 130/2 ح 10 . عنه البحار : 221/16 ح 16 ، و122/37 ح 16 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 664/1 ح 1047 .

قطعة منه في ( جواز التقيّة في العبادات وعند خوف الضرر ) . )

- هبوط الملائكة لتغسيله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والصلاة عليه :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن عبد الرحمن بن كثير ، قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هبط جبرئيل والملائكة والروح ، الذين كانوا يهبطون في ليلة القدر ، ففتح أمير المؤمنين ( عليه السلام ) بصره ، فرآهم من منتهي السماوات إلي الأرض ، ثمّ كانوا يغسّلون النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع عليّ ( عليه السلام ) ويصلّون عليه ، ويحفرون له - واللّه ! ما حفر له غيرهم - .

ولمّا وضع في قبره ، تكلّم محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - وفتح لعليّ سمعه - فسمعه يوصيهم بعليّ ، فبكي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وسمعهم يقولون : لن ينالوه جهداً ، وهو صاحبنا بعدك ، حتّي إذا ما ت أمير المؤمنين ( عليه السلام ) رأي الحسن ( عليه السلام ) مثل الذي رأي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، حتّي إذا مات الحسن ( عليه السلام ) رأي منهم الحسين ( عليه السلام ) مثل ذلك ، حتّي

إذا مات الحسين ( عليه السلام ) رأي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) منهم مثل ذلك ، حتّي إذا مات عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) رأي منهم محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) مثل ذلك ، حتّي إذا مات محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) رأي جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) منهم مثل ذلك ، حتّي إذا مات جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) رأي منهم موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) مثل ذلك .

وسمع الأوصياء يقولون : أبشري أيّتها الشيعة ! بنا ، وهكذا يخرج إلي آخرنا .

( الخرائج والجرائح : 778/2 ح 102 .

بصائر الدرجات : 225 ح 17 ، عنه وعن الخرائج البحار : 513/22 ح 13 وج 289/27 ح 3 . ومدينة المعاجز : 47/3 ، رقم 713 و936 ، و1245 و1409 .

يأتي الحديث أيضاً في ( تغسيل عليّ جسد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع الملائكة والصلاة عليه ) و ( هبوط الملائكة لتغسيل الأئمّ ( عليهم السلام ) : والصلاة عليهم ) و ( رؤية عليّ ( عليه السلام ) الملائكة وجبرئيل والروح عند تغسيل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- الإفتراء علي إبراهيم ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأمّه مارية :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : وحدّثني أبو المفضّل محمّد بن عبد اللّه ، قال : حدّثني جعفر [بن محمّد] بن مالك الفزاريّ ، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل الحسنيّ ، عن أبي محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال :

كان أبو جعفر شديد الأُدمة ولقد قال فيه الشاكّون المرتابون - وسنّه خمسة وعشرون شهراً - : إنّه ( الأُدْمَةُ : السُّمْرَة ، لون مُشْرَبٌ سواداً أو بياضاً . لسان العرب « أدم » . )

ليس هو من ولد الرضا ( عليه السلام ) .

وقالوا لعنهم اللّه : إنّه من شُنَيف الأسود مولاه ، وقالوا : من لؤلؤ؛ وإنّهم أخذوه ( في نوادر المعجزات : سعيد بدل « شنيف » وفي الهداية الكبري : سيف . )

والرضا عندالمأمون ، فحملوه إلي القافة ، وهو طفل بمكّة في مجمع من الناس بالمسجدالحرام فعرضوه عليهم ، فلمّا نظروا إليه وزرقوه بأعينهم ، خرّوا ( زرقوه : زرقت عينه نحوي : إذا تقلّبت فظهر بياضها ، مجمع البحرين : 176/5 . )

لوجوههم سجّداً ، ثمّ قاموا .

فقالوا لهم : يا ويحكم ! مثل هذا الكوكب الدرّيّ ، والنور المنير ، يعرض علي أمثالنا ، وهذا واللّه ! الحسب الزكيّ ، والنسب المهذّب الطاهر ، واللّه ! ما تردّد إلّا في أصلاب زاكية ، وأرحام طاهرة ، وواللّه ! ما هو إلّا من ذرّيّة أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ، ورسول اللّه ، فارجعوا واستقيلوا اللّه واستغفروه ، ولاتشكّوا في مثله .

وكان في ذلك الوقت سنّه خمسة وعشرين شهراً؛ فنطق بلسان أرهف من ( رهفه رهفاً : رقّقه وحدّده . المعجم الوسيط : 377 . )

السيف ، وأفصح من الفصاحة يقول : الحمد للّه الذي خلقنا من نوره بيده ، واصطفانا من بريّته ، وجعلنا أُمناءه علي خلقه ووحيه .

معاشر الناس ! أنا محمّد بن عليّ الرضا ابن موسي الكاظم

ابن جعفر الصادق ابن محمّد الباقر ابن عليّ سيّد العابدين ابن الحسين الشهيد ابن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ، وابن فاطمة الزهراء ، وابن محمّد المصطفي ، ففي مثلي يشكّ ، وعليّ وعلي أبويّ يفتري ، وأُعرض علي القافة ! ؟

وقال : واللّه ! إنّني لأعلم بأنسابهم من آبائهم ، إنّي واللّه ! لأعلم بواطنهم وظواهرهم ، وإنّي لأعلم بهم أجمعين ، وما هم إليه صائرون ، أقوله حقّاً ، وأُظهره صدقاً ، علماً ورّثناه اللّه قبل الخلق أجمعين ، وبعد بناء السماوات والأرضين .

وأيم اللّه ! لولا تظاهر الباطل علينا ، وغلبة دولة الكفر ، وتوثّب أهل الشكوك والشرك والشقاق علينا ، لقلت قولاً يتعجّب منه الأوّلون والآخرون .

ثمّ وضع يده علي فيه ، ثمّ قال : يا محمّد ! اصمت ، كما صمت آباؤك ( فَاصْبِرْ كَمَا صَبَرَ أُوْلُواْ الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَلَاتَسْتَعْجِل لَّهُمْ ) ، إلي آخر ( الأحقاف : 35/46 . )

الآية .

ثمّ تولّي الرجل إلي جانبه ، فقبض علي يده ومشي يتخطّي رقاب الناس ، والناس يفرجون له .

قال : فرأيت مشيخة ينظرون إليه ، ويقولون : ( اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ ) .

( الأنعام : 124/6 . )

فسألت عن المشيخة ؟ قيل : هؤلاء قوم من حيّ بن هاشم ، من أولاد عبدالمطّلب .

قال : وبلغ الخبر الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وما صنع بابنه محمّد .

فقال : الحمد للّه ! ثمّ التفت إلي بعض من بحضرته من شيعته ، فقال : هل علمتم ماقد رميت به مارية القبطيّة ، وما ادّعي عليها

في ولادتها إبراهيم ابن رسول اللّه 6 ؟ ! قالوا : لا ، يا سيّدنا ! أنت أعلم ، فخبّرنا لنعلم .

قال : إنّ مارية لمّا أُهديت إلي جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أُهديت مع جوار قسّمهنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي أصحابه ، وظنّ بمارية من دونهنّ ، وكان معها خادم يقال له « جريح » يؤدّبها بآداب الملوك ، وأسلمت علي يد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأسلم جريح معها ، وحسن إيمانهما وإسلامهما ، فملكت مارية قلب رسول اللّه فحسدها بعض أزواج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فأقبلت زوجتان من أزواج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي أبويهما تشكوان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعله وميله إلي مارية ، وإيثاره إيّاها عليهما ، حتّي سوّلت لهما أنفسهما أن يقولا : إنّ مارية إنّما حملت بإبراهيم من « جريح » ، وكانوا لايظنّون جريحاً خادماً زمناً .

( الزمانة : عدم بعض الأعضاء وتعطيل القوي ، أقرب الموارد : 560/2 . )

فأقبل أبواهما إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو جالس في مسجده ، فجلسا بين يديه ، وقالا : يا رسول اللّه ! مايحلّ لنا ولايسعنا أن نكتمك ماظهرنا عليه من خيانة واقعة بك .

قال : وماذا تقولان ؟ قالا : يا رسول اللّه ! إنّ جريحاً يأتي من مارية الفاحشة العظمي ، وإنّ حملها من جريح ، وليس هو منك يا رسول اللّه !

فأربد وجه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، تلوّن لعظم ماتلقّياه به؛ ثمّ قال : ( أربد وجهه وتربّد : احمرّ حمرة فيها سواد عند الغضب ، لسان العرب : 170/3 . )

ويحكما ! ماتقولان ؟ !

فقالا : يا رسول اللّه ! إنّنا خلّفنا جريحاً ومارية في مشربة ، وهو يفاكهها ( فاكهه : مازحه ، تفاكه القوم : تمازحوا - أقرب الموارد « فكه » . )

ويلاعبها ، ويروم منها ماتروم الرجال من النساء ، فابعث إلي جريح فإنّك تجده علي هذه الحال ، فأنفذ فيه حكمك وحكم اللّه تعالي .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ياأباالحسن ! خذ معك سيفك ذاالفقار ، حتّي تمضي إلي مشربة مارية ، فإن صادفتها وجريحاً كمايصفان ، فأخمدهما ضرباً .

فقام عليّ ( عليه السلام ) واتّشح بسيفه ، وأخذه تحت ثوبه ، فلمّا ولّي ومرّ من بين يدي رسول اللّه أتي إليه راجعاً ، فقال له : يا رسول اللّه ! أكون فيما أمرتني كالسكّة المحماة في النار ، أو الشاهد يري مالايري الغائب ؟

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فديتك يا عليّ ! بل الشاهد يري مالايري الغائب .

قال : فأقبل عليّ وسيفه في يده حتّي تسوّر من فوق مشربة مارية ، وهي ( تسوّرته : أي علوته ، لسان العرب : 386/4 . )

جالسة وجريح معها ، يؤدّبها بآداب الملوك ، ويقول لها : أعظمي رسول اللّه وكنّيه وأكرميه ، ونحواً من هذا الكلام حتّي نظر جريح إلي أمير المؤمنين وسيفه مشهر بيده ، ففزع

منه جريح وأتي إلي نخلة في دار المشربة ، فصعد إلي رأسها ، فنزل أميرالمؤمنين إلي المشربة ، وكشف الريح عن أثواب جريح ، فانكشف ممسوحاً ، فقال : انزل يا جريح !

فقال : يا أمير المؤمنين ! آمن علي نفسي ؟ قال : آمن علي نفسك .

قال : فنزل جريح ، وأخذ بيده أمير المؤمنين ، وجاء به إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛ فأوقفه بين يديه ، وقال له : يا رسول اللّه ! إنّ جريحاً خادم ممسوح .

فولّي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بوجهه إلي الجدار ، وقال : حلّ لهما -ياجريح ! - واكشف عن نفسك حتّي يتبيّن كذبهما . ويحهما ! ما أجرأهما علي اللّه وعلي رسوله !

فكشف جريح عن أثوابه ، فإذا هو خادم ممسوح كما وصف . فسقطا بين يدي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقالا : يا رسول اللّه ! التوبة ، استغفر لنا ، فلن نعود .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتاب اللّه عليكما ، فما ينفعكما استغفاري ومعكما هذه الجرأة علي اللّه وعلي رسوله .

قالا : يا رسول اللّه ! فإن استغفرت لنا رجونا أن يغفر لنا ربّنا ، وأنزل اللّه الآية التي فيها : ( إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) .

( التوبة : 80/9 . )

قال الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : الحمد للّه الذي جعل فيّ وفي ابني محمّد ، أُسوة برسول اللّه وابنه إبراهيم .

ولمّا بلغ عمره

ستّ سنين وشهور قتل المأمون أباه وبقيت الطائفة في حيرة ، واختلفت الكلمة بين الناس ، واستُصغِرَ سنّ أبي جعفر ( عليه السلام ) وتحيّر الشيعة في سائر الأمصار .

( دلائل الإمامة : 384 ، ح 342 . عنه مدينة المعاجز : 264/7 ، ح 2312 ، وحلية الأبرار : 534/4 ، ح 2 .

مشارق أنوار اليقين : 98 ، س 20 . عنه حلية الأبرار : 540/4 ، ح 3 ، والبحار : 108/50 ، ح 27 ، قطعة .

الهداية الكبري : 295 ، س 13 ، بتفاوت . عنه البرهان : 127/3 ، ح 5 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهر آشوب : 387/4 ، س 1 ، قطعة مرسلاً . عنه البحار : 8/50 ، ضمن ح 9 .

قطعة منه في ( دفاعه عن ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) بعد الافتراء عليه ) و ( ما رواه عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( مارواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) . )

- قصّة المباهلة :

1 - السيّد الشريف المرتضي ؛ : حدّثني الشيخ أدام اللّه عزّه قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : أخبرني بأكبر فضيلة لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) يدلّ عليها القرآن ؟

قال : فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فضيلته في المباهلة ، قال اللّه جلّ جلاله : ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) فدعا رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) الحسن والحسين ) ( عليهماالسلام ) آل عمران : 61/3 . )

فكانا ابنيه ، ودعا فاطمة ( عليها السلام ) فكانت في هذا الموضع نساؤه ، ودعا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فكان نفسه بحكم اللّه عزّ وجلّ ، وقد ثبت أنّه ليس أحد من خلق اللّه سبحانه أجلّ من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأفضل ، فوجب أن لايكون أحد أفضل من نفس رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بحكم اللّه عزّ وجلّ .

قال : فقال له المأمون : أليس قد ذكر اللّه الأبناء بلفظ الجمع ، وإنّما دعا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ابنيه خاصّة ، وذكر النساء بلفظ الجمع ، وإنّما دعا رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ابنته وحدها ، فلِمَ لاجاز أن يذكر الدعاء لمن هو نفسه ويكون المراد نفسه في الحقيقة دون غيره ، فلايكون لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) ما ذكرت من الفضل ؟

قال : فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ليس بصحيح ما ذكرت يا أمير المؤمنين ! وذلك أنّ الداعي إنّما يكون داعياً لغيره ، كما يكون الآمر آمراً لغيره ، ولايصحّ أن يكون داعياً لنفسه في الحقيقة ، كما لايكون آمراً لها في الحقيقة ، وإذا لم يدع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رجلاً في المباهلة إلّا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، فقد ثبت أنّه نفسه التي عناها اللّه تعالي في كتابه ، وجعل حكمه ذلك في تنزيله .

قال

: فقال المأمون : إذا ورد الجواب سقط السؤال .

( الفصول المختارة ضمن المصنّفات : 38/2 س 2 . عنه البحار : 350/10 ح 10 ، و257/35 س 12 ، و49//188 ح 20 .

قطعة منه في ( مانزل من القرآن في عليّ ( عليه السلام ) ) و ( مانزل من القرآن في فاطمة ( عليها السلام ) ) و ( مانزل من القرآن في الحسنين ( عليهماالسلام ) ) و ( سورة آل عمران : 61/3 ) . )

الفصل الثالث : الإمامة وما يناسبها
الأوّل - الإمامة والولاية العامّة
1 )

- معني الإمام وحقيقة الإمامة :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا الهيثم النهديّ ، عن إسماعيل بن مهران ، قال : كنت أنا وأحمد بن نصر عند الرضا ( عليه السلام ) ، فجري ذكر الإمام .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّما هو مثل القمر ، يدور في كلّ مكان ، أو تراه من كلّ مكان .

( بصائر الدرجات ، الجزء التاسع : 463 ح 9 . عنه البحار : 136/26 ح 15 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو محمّد القاسم بن العلاء؛ رفعه عن عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم ، إنّ اللّه عزّ وجلّ لم يقبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي أكمل له الدين

، وأنزل عليه القرآن ، فيه تبيان كلّ شي ء ، بيّن فيه الحلال والحرام ، والحدود والأحكام ، وجميع ما يحتاج إليه الناس كمّلاً ، فقال عزّوجلّ : ( مَّا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَبِ مِن شَيْ ءٍ ) ، ( الأنعام : 38/6 . )

وأنزل في حجّة الوداع وهي آخر عمره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَمَ دِينًا ) ، وأمر الإمامة ( المائدة : 3/5 . )

من تمام الدين ، ولم يم ض ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي بيّن لأُمّته معالم دينهم ، وأوضح لهم سبيلهم ، وتركهم علي قصد سبيل الحقّ ، وأقام لهم عليّاً ( عليه السلام ) علماً وإماماً ، وما ترك لهم شيئاً يحتاج إليه الأُمّة إلّا بيّنه ، فمن زعم أنّ اللّه عزّ وجلّ لم يكمل دينه ، فقد ردّ كتاب اللّه ، ومن ردّ كتاب اللّه فهو كافر به .

هل يعرفون قدر الإمامة ومحلّها من الأُمّة ، فيجوز فيها اختيارهم ؟

إنّ الإمامة أجلّ قدراً ، وأعظم شأناً ، وأعلا مكاناً ، وأمنع جانباً ، وأبعد غوراً من أن يبلغها الناس بعقولهم ، أو ينالوها بآرائهم ، أو يقيموا إماماً باختيارهم ، إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة والخلّة مرتبة ثالثة ، وفضيلة شرّفه بها ، وأشاد بها ذكره فقال : ( إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ) ، فقال الخليل ( عليه السلام ) سروراً بها ( عليهم السلام ) ( وَمِن ذُرِّيَّتِي ) قال اللّه تبارك وتعالي ( عليهم

السلام ) : ( لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّلِمِينَ ) .

( البقرة : 124/2 . )

فأبطلت هذه الآية إمامة كلّ ظالم إلي يوم القيامة ، وصارت في الصفوة ، ثمّ أكرمه اللّه تعالي ، بأن جعلها في ذرّيّته ، أهل الصفوة والطهارة فقال : ( وَوَهَبْنَا لَهُ و إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلاًّ جَعَلْنَا صَلِحِينَ * وَجَعَلْنَهُمْ أَلِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَتِ وَإِقَامَ الصَّلَوةِ وَإِيتَآءَ الزَّكَوةِ وَكَانُواْ لَنَا عَبِدِينَ ) .

( الأنبياء : 72/21 - 73 . )

فلم تزل في ذرّيّته يرثها بعض عن بعض ، قرناً فقرناً ، حتّي ورّثها اللّه تعالي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال جلّ وتعالي : ( إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) ، فكانت له ( آل عمران : 68/3 . )

خاصّة ، فقلّدها ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً ( عليه السلام ) بأمر اللّه تعالي علي رسم ما فرض اللّه ، فصارت في ذرّيّته الأصفياء الذين آتاهم اللّه العلم والإيمان ، بقوله تعالي : ( قَالَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ وَالْإِيمَنَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَبِ اللَّهِ إِلَي يَوْمِ الْبَعْثِ ) ، فهي في ولد عليّ ( عليهم السلام ) : خاصّة إلي يوم القيامة ، إذ لانبيّ بعد ( الروم : 56/30 . )

محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فمن أين يختار هؤلاء الجهّال .

إنّ الإمامة هي منزلة الأنبياء ، وإرث الأوصياء ، إنّ الإمامة خلافة اللّه ، وخلافة الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ومقام أمير المؤمنين ( عليه السلام

) ، وميراث الحسن وا لحسين ( عليهماالسلام ) .

إنّ الإمامة زمام الدين ، ونظام المسلمين ، وصلاح الدنيا ، وعزّ المؤمنين .

إنّ الإمامة أُسّ الإسلام الناميّ ، وفرعه الساميّ ، بالإمام تمام الصلاة والزكاة ، والصيام والحجّ والجهاد ، وتوفير الفي ء والصدقات ، وإمضاء الحدود والأحكام ، ومنع الثغور والأطراف .

الإمام يحلّ حلال اللّه ، ويحرّم حرام اللّه ، ويقيم حدود اللّه ، ويذبّ عن دين اللّه ، ويدعو إلي سبيل ربّه بالحكمة ، والموعظة الحسنة ، والحجّة البالغة .

الإمام كالشمس الطالعة المجلّلة بنورها للعالم ، وهي في الأُفق بحيث لاتنالها الأيدي والأبصار .

الإمام البدر المنير ، والسراج الزاهر ، والنور الساطع ، والنجم الهادي في غياهب الدجيّ ، وأجواز البلدان والقفار ، ولجج البحار .

( الجوز من كلّ شي ء : وسطه . المعجم الوسيط : 147 . )

الإمام الماء العذب علي الظمّاء ، والدال علي الهدي ، والمنجي من الردي .

الإمام النار علي اليفاع ، الحارّ ęřƠاصطلي به ، والدليل في المهالك ، من ( اليافعات : جمع اليافعة أو اليافع - من الجبال : الشمَّخُ المرتفعات . المعجم الوسيط : 1065 . )

فارقه فهالك .

الإمام السحاب الماطر ، والغيث الهاطل ، والشمس المضيئة ، والسماء الظليلة ، والأرض البسيطة ، والعين الغزيرة ، والغدير والروضة .

الإمام الأنيس الرفيق ، والوالد الشفيق ، والأخ الشقيق ، والأُمّ البرّة بالولد الصغير ، ومفزع العباد في الداهية النآد .

( النؤود : الداهية . المعجم الوسيط : 895 . )

الإمام أمين اللّه في خلقه ، وحجّته علي عباده ، وخليفته في

بلاده ، والداعي إلي اللّه ، والذابّ عن حرم اللّه .

الإمام المطهّر من الذنوب ، والمبرّأ عن العيوب ، المخصوص بالعلم ، الموسوم بالحلم ، نظام الدين ، وعزّ المسلمين ، وغيظ المنافقين ، وبوار الكافرين .

الإمام واحد دهره ، لادانيه أحد ، ولايعادله عالم ، ولايوجد منه بدل ، ولاله مثل ولانظير ، مخصوص بالفضل كلّه ، من غير طلب منه له ولااكتساب ، بل إختصاص من المفضّل الوهّاب .

فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول ، وتاهت الحلوم ، وحارت الألباب ، وخسئت العيون ، وتصاغرت العظماء ، وتحيّرت الحكماء ، وتقاصرت الحلماء ، وحصرت الخطباء ، وجهلت الألبّاء ، وكلّت الشعراء ، وعجزت الأُدباء ، وعييت البلغاء ، عن وصف شأن من شأنه ، أو فضيلة من فضائله ، وأقرّت بالعجز والتقصير ، وكيف يوصف بكلّه ، أوينعت بكنهه ، أو يفهم شي ء من أمره ، أو يوجد من يقوم مقامه ، ويغني غناه ، لاكيف وأنّي ؟ وهو بحيث النجم من يد المتناولين ، ووصف الواصفين ، فأين الاختيار من هذا ؟ وأين العقول عن هذا ؟ وأين يوجد مثل هذا ؟ !

أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، كذّبتهم واللّه أنفسهم ، ومنّتهم الأباطيل ، فارتقوا مرتقاً صعباً دحضاً ، تزلّ عنه إلي ( قال العلاّمة المجلسيّ ؛ : « ومَنّتهم الأباطيل » أي أوقعت في أنفسهم الأمانيّ الباطلة . مرآت العقول : 387/2 . )

( الرَتق : الرتبة . القاموس المحيط : 343/3

. )

الحضيض أقدامهم ، راموا إقامة الإمام بعقول حائرة بائرة ناقصة ، وآراء مضلّة ، ( يقال حائر بائر أي لايطيع مرشداً ولايتّجه لشي ء . المنجد : 54 . )

فلم يزدادوا منه إلّا بعداً ، ( قَتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ ) ، ولقد راموا ( التوبة : 30/9 . )

صعباً ، وقالوا إفكاً ، وضلّوا ضلالاً بعيداً ، ووقعوا في الحيرة ، إذ تركوا الإمام عن بصيرة ، وزيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين .

رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم ، والقرآن يناديهم : ( وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَنَ اللَّهِ وَتَعَلَي عَمَّا يُشْرِكُونَ ) ،

( القصص : 68/28 . )

وقال عزّ وجلّ : ( وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ و أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ) الآية ،

( الأحزاب : 36/33 . )

وقال : ( مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ * أَمْ لَكُمْ كِتَبٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ * إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمَا تَخَيَّرُونَ * أَمْ لَكُمْ أَيْمَنٌ عَلَيْنَا بَلِغَةٌ إِلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ إِنَّ لَكُمْ لَمَا تَحْكُمُونَ * سَلْهُمْ أَيُّهُم بِذَلِكَ زَعِيمٌ أَمْ لَهُمْ شُرَكَآءُ * فَلْيَأْتُواْ بِشُرَكَآلِهِمْ إِن كَانُواْ صَدِقِينَ ) ،

( القلم : 36/68 - 41 . )

وقال عزّ وجلّ : ( أَفَلَايَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَي قُلُوبٍ أَقْفَالُهَآ ) ( محمّد : 24/47 . )

أم ( طُبِعَ عَلَي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَايَفْقَهُونَ ) .

( التوبة : 87/9 . )

أم ( قَالُواْ سَمِعْنَا وَهُمْ لَايَسْمَعُونَ

* إِنَّ شَرَّ الدَّوَآبِ ّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَايَعْقِلُونَ * وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْرًا لأََّسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّواْ وَّهُم مُّعْرِضُونَ ) .

( الأنفال : 21/8 - 23 . )

أم ( قَالُواْ سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا ) بل هو فضل اللّه يؤتيه من يشاء ( البقرة : 93/2 . )

واللّه ذوالفضل العظيم .

فكيف لهم باختيار الإمام ؟ والإمام عالم لايجهل ، وراع لاينكل ، معدن ( نَكِل : نكص وجبن . القاموس المحيط : 81/4 . )

القدس والطهارة ، والنسك والزهادة ، والعلم والعبادة ، مخصوص بدعوة الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ونسل المطهّرة البتول ، لامغمز فيه في نسب ، ولايدانيه ذوحسب في البيت من قريش ، والذروة من هاشم ، والعترة من الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والرضا من اللّه عزّ وجلّ ، شرف الأشراف ، والفرع من عبد مناف ، نامي العلم كامل الحلم ، مضطلع بالإمامة ، عالم بالسياسة ، مفروض الطاعة ، قائم بأمر اللّه عزّ وجلّ ، ناصح لعباد اللّه ، حافظ لدين اللّه .

إنّ الأنبياء والأئمّة صلوات اللّه عليهم يوفّقهم اللّه ويؤتيهم من مخزون علمه ، و حكمه مالايؤتيه غيرهم ، فيكون علمهم فوق علم أهل الزمان في قوله تعالي : ( أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الْحَقِ ّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّي إِلَّآ أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) وقوله تبارك وتعالي : ( وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا ( يونس : 35/10 . )

كَثِيرًا ) ، وقوله في طالوت : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَل-هُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ و ( البقرة :

269/2 . )

بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ و مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) ، وقال لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ ( البقرة : 247/2 . )

تَكُن تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا ) ، وقال في الأئمّة من أهل بيت ( النساء : 113/4 . )

نبيّه وعترته ، وذرّيّته صلوات اللّه عليهم : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا * فَمِنْهُم مَّنْ ءَامَنَ بِهِ ي وَمِنْهُم مَّن صَدَّ عَنْهُ وَكَفَي بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ) .

( النساء : 54/4 - 55 . )

وإنّ العبد إذا اختاره اللّه عزّ وجلّ لأُمور عباده ، شرح صدره لذلك ، وأودع قلبه ينابيع الحكمة ، وألهمه العلم إلهاماً ، فلم يعي بعده بجواب ، ولايحي فيه عن الصواب ، فهو معصوم مؤيّد ، موفّق مسدّد ، قد أمن من الخطايا والزلل والعثار ، يخصّه اللّه بذلك ليكون حجّته علي عباده ، وشاهده علي خلقه ، وذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء ، واللّه ذو الفضل العظيم .

فهل يقدرون علي مثل هذا فيختارونه ، أو يكون مختارهم بهذه الصفة فيقدّمونه ، تعدوا - وبيت اللّه - الحقّ ، ونبذوا كتاب اللّه وراء ظهورهم كأنّهم لايعلمون ، وفي كتاب اللّه الهدي والشفاء ، فنبذوه واتّبعوا أهواءهم ، فذمّهم اللّه ومقّتهم وأتعسهم ، فقال جلّ وتعالي : ( وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ بِغَيْرِ ( التعس : الهَلاك ، والعِثار ، والسقوط ، والشرّ ، والبعد ، والانحطاط

. القاموس المحيط : 294/2 . )

هُدًي مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّلِمِينَ ) ، وقال : ( فَتَعْسًا ( القصص : 50/28 . )

لَّهُمْ وَأَضَلَّ أَعْمَلَهُمْ ) ، وقال : ( كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ وَعِندَ الَّذِينَ ( محمّد : 8/47 . )

ءَامَنُواْ كَذَلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَي كُلِ ّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ ) ، وصلّي اللّه علي ( غافر : 35/40 . )

النبيّ محمّد وآله ، وسلّم تسليماً كثيراً .

( الكافي : 198/1 ح 1 . قِطَعٌ منه في إثبات الهداة : 745/3 ح 4 ، والوافي : 480/3 ح 990 ، ونور الثقلين : 136/4 ح 98 ، 191 ح 90 ، ) و279 ح 122 ، و303/2 ح 60 ، وسائل الشيعة : 353/28 ح 34949 ، ومقدّمة البرهان : 73 س 33 ، و81 س 12 ، و85 س 12 ، و88 س 3 ، و127 س 25 ، 142 س 15 ، 153 س 17 ، و160 س 21 ، و174 س 6 ، و191 س 18 ، و200 س 19 ، و208 س 22 ، و279 س 33 ، و309 س 27 ، و314 س 23 ، و322 س 9 ، والبرهان : 376/1 ح 8 ، و434 ح 2 ، و524 ح 1 ، و268/3 ح 3 ، ومقدّمة الإيضاح : 59 س 6 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 384/1 ح 514 ، وح 515 . عنه وعن العيون ، نور الثقلين : ( قدس سرهما ) 0/3 ، ح 105 ، وإثبات الهداة : 436/1 ح 7 . )

عيون

أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 216/1 ح 1 ، بإسناده عن القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا في أيّام . . . . عنه نور الثقلين : 120/1 ح 340 ، قطعة منه ، وينابيع المودّة : 82/1 ح 22 ، و361/3 ح 5 ، قطعتان منه ، والبرهان : 234/3 ح 2 ، وعنه وعن الإكمال والمعاني والأمالي والإحتجاج والتحف والغيبة ، البحار : 120/25 ح 4 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 675 ح 31 . عنه وعن الكافي والعيون والأمالي والمعاني والإحتجاج ، إثبات الهداة : 81/1 ح 34 .

معاني الأخبار : 96 ح 2 .

أمالي الصدوق : 536 ح 1 . عنه وعن الكافي والعيون ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 490/1 ح 692 ، ووسائل الشيعة : 262/23 ح 29526 ، قطعة منه ، . عنه وعن الكافي والإكمال والعلل والإحتجاج والعيون ، مقدّمة البرهان : 65 س 33 ، قطعة منه .

الإحتجاج : 439/2 ح 310 .

تحف العقول : 436 س 13 ، مرسلاً وبتفاوت .

غيبة النعمانيّ : 216 ح 6 .

الصراط المستقيم : 83/1 س 8 ، و115 س 18 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 246/1 س 6 ، قطعة منه ، وبتفاوت .

قطعة منه في ( إنّ علوم الأنبيا ( عليهم السلام ) : فوق علوم أهل زمانهم ) و ( مانزل فيهم ( عليهم السلام ) : من القرآن ) و ( اصطفاء الأئمّ ( عليهم السلام ) : وعلومهم ) و ( نصب عليّ ( عليه

السلام ) بالإمامة في يوم الغدير ) و ( فضل القرآن ) و ( سورة البقرة : 2/ 93 و124 و247 و269 ) و ( سورة النساء : 113/4 ، 54 - 55 ) و ( سورة الأنعام : 38/6 ) و ( سورة الأنفال : 21/8 - 23 ) و ( سورة التوبة : 30/9 ) و ( سورة يونس : 35/10 ) و ( سورة الأنبياء : 72/21 - 73 ) و ( سورة القصص : 68/28 ، 50 ) و ( سورة الروم : 56/30 ) و ( سورة الأحزاب : 36/33 ) و ( سورة غافر : 35/40 ) و ( سورة محمّد : 24/47 ) و ( سورة القلم : 36/68 - 41 ) . )

- علائم الإمامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! بأيّ شي ء تصحّ الإمامة لمدّعيها ؟

قال ( عليه السلام ) : بالنصّ والدليل .

قال له : فدلالة الإمام فيما هي ؟ قال ( عليه السلام ) : في العلم ، واستجابة الدعوة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

- أنّ عندهم ( عليهم السلام ) : جميع العلوم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . .

. الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم ، فقال له : . . . فما وجه إخباركم بما في قلوب الناس ؟

قال ( عليه السلام ) له : أما بلغك قول الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اتّقوا فراسة المؤمن ، فإنّه ينظر بنور اللّه ؟ قال : بلي .

قال ( عليه السلام ) : وما من مؤمن إلّا وله فراسة ، ينظر بنور اللّه علي قدر إيمانه ، ومبلغ استبصاره وعلمه ، وقد جمع اللّه للأئمّة منّا ما فرّقة في جميع المؤمنين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

2 )

- ضرورة وجود الإمام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن ، عن عباد بن سليمان ، عن سعيد بن سعد ، عن محمّد بن عمّارة ، عن ( في البصائر : سعد بن سعد . )

أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ الحجّة لاتقوم للّه علي خلقه إلّا بإمام حتّي يعرف .

( الكافي : 177/1 ح 3 . عنه إثبات الهداة : 77/1 ضمن ح 8 ، مثله ، والوافي : 61/2 ح 492 . بصائر الدرجات : الجزء العاشر 506 ح 13 . عنه البحار : 51/23 ح 103 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قلت له : أتبقي الأرض بغير إمام ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فإّنا نروَّي عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، أنّها لاتبقي بغير إمام إلّا أن يسخط اللّه تعالي علي أهل الأرض ، أو علي العباد .

فقال ( عليه السلام ) : لا ، لاتبقي ، إذاً لساخت .

( الكافي : 179/1 ح 11 . عنه وعن العيون ، إثبات الهداة : 78/1 ح 19 ، والوافي : 65/2 ح 504 .

بصائر الدرجات : 509 ، الجزء العاشر ، الباب 12 ح 7 .

علل الشرائع : 198 ، ب 153 ح 19 . عنه البحار : 24/23 ح 29 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 272/1 ح 2 . عنه إثبات الهداة : 100/1 ح 101 . عنه وعن العلل والغيبة النعمانيّ والبصائر ، البحار : 23//28 ح 42 .

غيبة النعمانيّ : 139 ح 9 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 201 ح 2 ، و202 ح 5 ، بتفاوت في المتن والسند . عنه البحار : 34/23 ح 58 ، ونور الثقلين : 369/4 ح 116 ، و117 ، وإثبات الهداة : 105/1 ح 111 و114 . عنه وعن غيبة النعمانيّ ، البحار : 33/23 ح 55 .

الإمامة والتبصرة : 34 س 18 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي

بن محمّد ، عن الوشّاء قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) هل تبقي الأرض بغير إمام ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : إنّا نروَّي أنّها لاتبقي إلّا أن يسخط اللّه عزّ وجلّ علي العباد .

قال : لاتبقي ، إذاً لساخت .

( الكافي : 179/1 ح 13 . عنه وعن بصائر الدرجات ، إثبات الهداة : 79/1 ح 21 . عنه الوافي : 65/2 ح 505 .

علل الشرائع : 198 ح 20 . عنه وعن العيون والبصائر ، البحار : 28/23 ح 41 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 272/1 ح 3 . عنه إثبات الهداة : 100/1 ضمن ح 101 .

بصائر الدرجات : 509 ح 6 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 203 ح 8 . عنه نور الثقلين : 369/4 ح 118 . عنه وعن العلل ، إثبات الهداة : 105/1 ح 114 .

غيبة النعمانيّ : 139 ح 11 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، وعليّ بن إسماعيل بن عيسي ، عن العبّاس بن معروف ، عن عليّ بن مهزيار ، عن محمّد بن الهيثم ، عن محمّد بن ( في العلل والإمامة والتبصرة : محمّد بن القاسم . )

الفضل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : تكون الأرض ولاإمام ( في العلل والإمامة والتبصرة : محمّد بن الفضيل . )

فيها؛

فقال ( عليه السلام

) : لا ، إذاً لساخت بأهلها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 272/1 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 100/1 ح 100 . عنه وعن العلل والبصائر ، البحار : 27/23 ح 39 .

علل الشرائع : 198 ب 153 ح 17 . عنه إثبات الهداة : 121/1 ح 186 .

بصائر الدرجات : 508 الجزء العاشر ح 4 . وفيه : محمّد بن عليّ بن إسماعيل ، عن العبّاس بن معروف . . . . عنه إثبات الهداة : 129/1 ح 233 .

المناقب لابن شهرآشوب : 245/1 س 11 . عنه إثبات الهداة : 143/1 ح 301 .

كشف الغمّة : 293/2 س 17 ، مرسلاً .

الإمامة والتبصرة : 34 س 18 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن الحسن بن عليّ الزيتونيّ ، ومحمّد بن أحمد بن أبي قتاده ، عن ( في العلل : الدينوري . )

أحمد بن هلال ، عن سعيد بن سليمان ، عن سليمان بن جعفر الحميريّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : تخلو الأرض من حجّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لو خلت الأرض طرفة عين من حجّة ، لساخت بأهلها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 272/1 ح 4 . عنه إثبات الهداة : 100/1 ح 102 . عنه وعن العلل وإكمال الدين والبصائر ، البحار : 29/23 ح 43 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 204 ح 15 ، وفيه

: حدّثنا أبي ، ومحمّد بن الحسن قالا : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أحمد بن هلال ، عن سعيد بن جناح ، عن سليمان الجعفريّ قال : . . . عنه وعن العلل ، إثبات الهداة : 106/1 ح 120 .

بصائر الدرجات : 509 ح 8 . عنه إثبات الهداة : 130/1 ح 238 .

علل الشرائع : 198 ، ب 153 ح 21 .

هامش الإمامة والتبصرة : 35 س 7 .

مختصر بصائر الدرجات : 8 س 22 ، مرسلاٌ وبتفاوت . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا الحسن بن أحمد المالكيّ ، عن أبيه ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : نحن حجج اللّه في خلقه ، وخلفاؤه في عباده ، وأُمناؤه علي سرّه ، ونحن كلمة التقوي ، والعروة الوثقي ، ونحن شهداء اللّه وأعلامه في بريّته ، بنا يمسك اللّه السموات والأرض أن تزولا ، وبنا ينزّل الغيث و ينشر الرحمة ، ولاتخلو الأرض من قائم منّا ظاهر أو خاف ، ولوخلت يوماً بغير حجّة لماجت بأهلها ، كمايموج البحر بأهله .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 202 ح 6 . عنه البحار : 35/23 ح 59 ، وقِطَعٌ منه في نور الثقلين : 264/1 ح 1062 ، و/3 ح 32 ، و526 ح 243 ، و220/4 ح 116 ، و369 ح 114 ، و580 ح 93 ، و74/5 ح 77 ، وإثبات الهداة : 105/1 ح 112 . )

7 - الشيخ

الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن يعقوب يزيد ، عن صفوان بن يحيي ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ الأرض لاتخلو من أن يكون فيها إمام منّا .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 228 ح 23 . عنه البحار : 42/23 ح 79 ، وإثبات الهداة : 110/1 ح 138 ، و496 ح 192 . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن العبّاس بن معروف ، عن إبراهيم بن مهزيار ، عن أخيه عليّ بن مهزيار ، عن الحسن بن بشّار الواسطيّ ، قال : قال الحسين بن خالد للرضا ( عليه السلام ) وأنا حاضر : أتخلو الأرض من إمام ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 233 ح 42 . عنه البحار : /23 ح 88 ، وإثبات الهداة : 112/1 ح 150 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : مؤيّدون بروح من اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ قد

أيّدنا بروح منه ، مقدّسة مطهّرة ، ليست بملك ، لم تكن مع أحد ممّن مضي إلّا مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهي مع الأئمّة منّا ، تسدّدهم وتوفّقهم ، وهو عمود من نور بيننا وبين اللّه عزّوجلّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

- معرفة الإمام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إذا مات الإمام ، بم يعرف الذي بعده ؟

فقال ( عليه السلام ) : للإمام علامات ، منها أن يكون أكبر ولد أبيه ، ويكون فيه الفضل والوصيّة ، ويقدم الركب فيقول : إلي من أوصي فلان .

فيقال : إلي فلان ، والسلاح فينا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل ، تكون الإمامة مع السلاح حيثما كان .

( الكافي : 284/1 ح 1 . عنه نور الثقلين : 250/1 ح 993 ، عنه وعن الخصال ، إثبات الهداة : 714/3 ح 1 ، والوافي : 131/2 ح 596 .

الخصال : 116/1 ح 98 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي ، البحار : 137/25 ح 7 .

الإمامة والتبصرة : 137 ح 153 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن أحمد بن عمر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه

السلام ) قال : سألته عن الدلالة علي صاحب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : الدلالة عليه : الكبر ، والفضل ، والوصيّة ، إذا قدم الركب المدينة فقالوا : إلي من أوصي فلان ؟

قيل : فلان بن فلان ، ودوروا مع السلاح حيثما دار ، فأمّا المسائل فليس فيها حجّة .

( الكافي : 285/1 ح 5 . عنه البحار : 166/25 ح 35 ، وإثبات الهداة : 715/3 ح 6 .

إثبات الوصيّة : 208 س 16 ، بتفاوت . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، قال : حدّثنا الحسن بن ظريف ، عن صالح بن أبي حمّاد ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : من مات وليس له إمام ، مات ميتة جاهليّة .

فقلت له : كلّ من مات وليس له إمام مات ميتة جاهليّة ؟

قال : نعم ، والواقف كافر ، والناصب مشرك .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 668 ح 11 . عنه البحار : 78/23 ح 7 ، وإثبات الهداة : 118/1 ح 169 .

قطعة منه في ( ذمّ الواقفة والنصّاب ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : قال ( الموسويّ ) : روي عليّ بن معاذ ، قال : قلت لصفوان بن يحيي : بأيّ شي ء قطعت علي عليّ ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) ؟

قال : صلّيت ، ودعوت اللّه ،

واستخرت ( عليه ) ، وقطعت عليه .

( الغيبة : 61 ح 61 . )

- أنّ الإمامة من شروط التوحيد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إسحاق بن راهويه قال : لمّا وافي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) نيسابور ، وأراد أن يخرج منها إلي المأمون ، اجتمع عليه أصحاب الحديث ، فقالوا له : يا ابن رسول اللّه ترحل عنّا ولا تحدّثنا بحديث فنستفيده منك ! وكان قد قعد في العماريّة ، فأطلع رأسه وقال : سمعت أبي ، موسي بن جعفر يقول : سمعت أبي جعفر بن محمّد يقول : سمعت أبي محمّد بن عليّ يقول : سمعت أبي عليّ بن الحسين يقول : سمعت أبي الحسين بن عليّ يقول : سمعت أبي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : يقول : سمعت النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : سمعت اللّه عزّوجلّ يقول : لا إله إلّا اللّه حصني ، فمن دخل حصني أمن من عذابي .

قال : فلمّا مرّت الراحلة نادانا : بشروطها ، وأنا من شروطها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 135/2 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2564 . )

- ولاية آل محمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الأسديّ الكوفيّ ؛ : وعن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : لايقبل اللّه عملاً لعبد إلّا بولايتنا ، فمن لم يوالنا كان من أهل هذه الآية : ( وَقَدِمْنَآ إِلَي مَا عَمِلُواْ مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَهُ هَبَآءً مَّنثُورًا ) .

( الفرقان : 23/25 . )

( المستدركات من كتاب التعريف ضمن نوادر المعجزات : 14 ضمن ح 2 . عنه مستدرك الوسائل : 175/1 ح 290 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( سورة الفرقان : 23/25 ) . )

- أثر ولاية آل محمّد :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : لمّا مات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) خرجت إلي عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) غير مؤمن بموت مو سي ( عليه السلام ) . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا حسين ! إن أردت أن ينظر اللّه إليك من غير حجاب ، وتنظر إلي اللّه من غير حجاب ، فوال آل محمّ ( عليهم السلام ) : ووال وليّ الأمر منهم . . . .

( رجال الكشّيّ : ( صلي الله عليه وآله ) 9 رقم 847 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 283 . )

- من والي آل محمّ ( عليهم السلام ) : ينظر اللّه إليه من غير حجاب :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : لمّا مات موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) خرجت إلي عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) غير مؤمن بموت مو سي ( عليه السلام ) . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا حسين ! إن أردت أن ينظر اللّه إليك من غير حجاب ، وتنظر إلي اللّه من غير حجاب ، فوال آل محمّ ( عليهم السلام ) : ووال وليّ الأمر منهم

. . . .

( رجال الكشّيّ : ( صلي الله عليه وآله ) 9 رقم 847 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 283 . )

3 )

- علائم الإمام ( عليه السلام ) و أوصافه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : إنّ الإمام مؤيّد بروح القدس ، وبينه وبين اللّه عمود من نور يري فيه أعمال العباد ، وكلّما احتاج إليه لدلالة اطّلع عليه ، ويبسطه فيعلم ، ويقبض عنه فلايعلم ، والإمام يولد ويلد ، ويصحّ ويمرض ، ويأكل ويشرب ، ويبول ويتغوّط ، وينكح وينام ، وينسي ويسهو ، ويفرح ويحزن ، ويضحك ويبكي ، ويحيي ويموت ، ويقبر ويزار ، ويحشر ويوقف ، ويعرض ويسأل ، ويثاب ويكرم ، ويشفع ، ودلالته في خصلتين : في العلم ، واستجابة الدعوة ، وكلّ ما أخبر به من الحوادث التي تحدّث قبل كونها ، فذلك بعهد معهود إليه من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) توارثه ، وعن آبائه عنه ( عليهم السلام ) : ، ويكون ذلك ممّا عهد إليه جبرئيل ( عليه السلام ) من علّام الغيوب عزّ وجلّ؛

وجميع الأئمّة الأحد عشر بعد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قتلوا منهم بالسيف وهو أميرالمؤمنين والحسين ( عليهماالسلام ) ، والباقون قتلوا بالسمّ ، قتل كلّ واحد منهم طاغية زمانه ، وجري ذلك عليهم علي الحقيقة والصحّة ، لاكما تقوله الغلاة والمفوّضة لعنهم اللّه ، فإنّهم يقولون :

إنّهم لم يقتلوا علي الحقيقة ، وأنّه شبّه للناس أمرهم ، فكذبوا ، عليهم غضب اللّه ، فإنّه ما شبّه أمر

أحد من أنبياء اللّه وحججه للناس ، إلّا أمر عيسي بن مريم ( عليه السلام ) وحده ، لأنّه رفع من الأرض حيّاً ، وقبض روحه بين السماء والأرض ، ثمّ رفع إلي السماء وردّ عليه روحه ، وذلك قول اللّه تعالي : ( إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ ) ، وقال عزّ وجلّ ( آل عمران : 55/3 . )

حكاية لقول عيسي ( عليه السلام ) يوم القيامه : ( وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ )

( المائدة : 117/5 . )

ويقولون المتجاوزون للحدّ في أمر الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إنّه إن جاز أن يشبّه أمر عيسي ( عليه السلام ) للناس ، فلم لايجوز أن يشبّه أمرهم أيضاً ؟

والذي يجب أن يقال لهم : إنّ عيسي هو مولود من غير أب ، فلم لايجوز أن يكونوا مولودين من غير آباء ؟ فإنّهم لايجترؤن علي إظهار مذهبهم لعنهم ( في بعض النسخ والبحار : لايجسرون . )

اللّه في ذلك ، ومتي جاز أن يكون جميع أنبياء اللّه ، ورسله وحججه بعد آدم ، مولودين من الآباء والأُمّهات ، وكان عيسي ( عليه السلام ) من بينهم مولوداً من غير أب ، جاز أن يشبّه أمر غيره من الأنبياء والحجج ( عليهم السلام ) : ، كما جاز أن يولد من غير أب دونهم ، وإنّما أراد اللّه عزّ وجلّ أن يجعل أمره آية وعلامة ، ليعلم بذلك أنّه علي كلّ شي ء قدير .

( عيون أخبار الرضا ( عليه

السلام ) : 213/1 ح 2 . عنه البرهان : 285/1 ح 3 باختصار ، والبحار : 338/14 ح 11 باختصار . وعنه وعن الخصال ، البحار : 117/25 ح 2 .

الخصال : 528 ح 2 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 291/2 س 2 ، مرسلاً وبتفاوت .

قطعة منه في ( أنّ عيسي ( عليه السلام ) هو المولود من غير أب ) و ( أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : كلّهم مقتولون بالسيف أو بالسمّ ) و ( سورة آل عمران : 55/3 ) و ( سورة المائدة : 117/5 ) و ( ذمّ الغلاة والمفوّضة ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) علي الغلاة والمفوّضة ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد بن عقدة الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : للإمام علامات ، يكون أعلم الناس ، وأحكم الناس ، وأتقي الناس ، وأحلم الناس ، وأشجع الناس ، وأسخي الناس ، وأعبد الناس ، ويلد مختوناً ، ويكون مطهّراً ، ويري من خلفه كما يري من بين يديه ، ولايكون له ظلّ ، وإذا وقع إلي الأرض من بطن أُمّه ، وقع علي راحتيه رافعاً صوته بالشهادتين ، ولايحتلم ، وينام عينه ولاينام قلبه ، ويكون محدّثاً ، ويستوي عليه درع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولايري له

بول ولاغائط ، لأنّ اللّه عزّ وجلّ قد وكّل الأرض بابتلاع ما يخرج منه .

ويكون رائحته أطيب من رائحة المسك ، ويكون أولي بالناس منهم بأنفسهم ، وأشفق عليهم من آبائهم وأُمّهاتهم ، ويكون أشدّ الناس تواضعاً للّه عزّ وجلّ ، ويكون آخذ الناس بما يأمره به ، وأكفّ الناس عمّا ينهي عنه .

ويكون دعاؤه مستجاباً ، حتّي أنّه لو دعا علي صخرة لانشقّت بنصفين ، ويكون عنده سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وسيفه ذو الفقار ، ويكون عنده صحيفة فيها أسماء شيعتهم إلي يوم القيامة ، وصحيفة فيها أسماء أعدائهم إلي يوم القيامة ، ويكون عنده الجامعة ، وهي صحيفة طولها سبعون ذراعاً فيها جميع ما يحتاج إليه ولد آدم ، ويكون عنده الجفر الأكبر والأصغر ، وإهاب ماعز ، وإهاب كبش ، ( الإهاب : الجلد المغلف لجسم الحيوان قبل أن يدبغ . المعجم الوسيط : 1059 . )

فيهما جميع العلوم حتّي أرش الخدش ، وحتّي الجلدة ونصف الجلدة ، ويكون عنده مصحف فا طمة ( عليها السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 212/1 ح 1 . عنه نور الثقلين : 493/3 ح 106 ، قطعة منه . عنه وعن الخصال والمعاني والاحتجاج ، البحار : 116/25 ح 1 .

من لايحضره الفقيه : 300/4 ح 910 . عنه الوافي : 490/3 ح 992 . عنه وعن العيون ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 509/1 ح 732 ، قطعة منه . عنه وعن العيون والاحتجاج ، إثبات الهداة : 716/3 ح 9 .

كتاب المواعظ : 73 س 18

.

الخصال : 527 ح 1 .

معاني الأخبار : 102 ح 4 .

كشف الغمّة : 290/2 س 1 ، مرسلاً .

الاحتجاج : ( عليهماالسلام ) 8/2 ح 311 .

قطعة منه في ( مواريث الإمامة ) . )

3 - الشيخ حسن بن سليمان الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كتب أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي أحمد بن عمر الحلال في جواب كتابته :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية ! سألت عن الإمام إذا مات بأيّ شي ء يعرف الإمام الذي بعده ، الإمام له علامات :

منها أن يكون أكبر ولده ، ويكون فيه الفضل ، وإذا قدم الركب المدينة قالوا : إلي من أوصي فلان ؟

قالوا : إلي فلان بن فلان ، والسلاح فينا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل ، فكونوا مع ا لسلاح أينما كان .

( مختصر بصائر الدرجات : 8 س 16 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2414 . )

- علم الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد ، عن الحسن بن موسي الخشّاب ، عن غياث بن مثنّي الحلّيّ ، عن يزيد بن إسحاق ، عن معمّر ، قال : قلت ( في البحار : الحلبي . )

لأبي الحسن ( عليه السلام ) : يكون عندكم ما لم يجي ء عند النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : يعرض ذلك عليه إذا حدث ، ثمّ علي من بعده

واحداً بعد واحد .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 413 ح 4 . عنه البحار : 93/26 ح 22 . )

2 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يزعم ابن أبي حمزة أنّ جعفراً زعم أنّ أبي القائم ، وما علم جعفر بما يحدث من أمر اللّه ، فواللّه لقد قال اللّه تبارك وتعالي يحكي عن رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( مَآ أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَي إِلَيَ ) . . . .

( قرب الإسناد : 374 ح 1330 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1135 . )

3 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . فقال لي : . . . كلّ ما اطّلع الرسول عليه فقد اطّلع أوصياؤه عليه . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- علم الإمام بإمامته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أخبرني عن الإمام متي يعلم أنّه إمام ؟ حين يبلغه أنّ صاحبه قد مضي ، أو حين يمضي ؟ مثل أبي الحسن قبض ببغداد ، وأنت ههنا .

قال ( عليه السلام ) :

يعلم ذلك حين يمضي صاحبه .

قلت : بأيّ شي ء ؟

قال ( عليه السلام ) : يلهمه اللّه .

( الكافي : 381/1 ح 4 . عنه البحار : 247/48 ح 55 ، ومدينة المعاجز : 33/7 ح 2131 ، والوافي : 662/3 ح 1264 .

بصائر الدرجات : الجزء التاسع 486 ح 1 . عنه البحار : 291/27 ح 1 .

مختصر بصائر الدرجات : 4 س 16 . )

- علم الإمام ( عليه السلام ) بموته :

1 - الصفّار؛ : محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن إبراهيم ابن أبي محمود ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : الإمام يعلم متي يموت ؟ قال : نعم .

قلت : فأبوك حيث بعث إليه يحيي بن خالد بالرطب والريحان المسمومين علم به ؟ قال : نعم .

قلت : فأكله وهو يعلم ، فيكون معيناً علي نفسه ؟

فقال : لا ، إنّه يعلم قبل ذلك ليتقدّم فيما يحتاج إليه ، فإذا جاء الوقت ألقي اللّه تعالي علي قلبه النسيان ليمضي فيه الحكم .

( مختصر بصائر الدرجات : 7 ، س 16 ، و6 ، س 10 ، قطعة منه . عنه مدينة المعاجز : 378/6 ، 2052 ، 379 ، ح 2053 .

بصائر الدرجات : الجزء العاشر/501 ، ح 3 ، 503 ، ح 12 . عنه إثبات الهداة : 189/3 ، ح 57 ، والبحار : 285/27 ، ح 1 و2 ، و235/48 ، ح 42 ، و236 ، ح 43 .

قطعة منه في (

علم الكاظم ( عليه السلام ) بموته ) . )

- قدرة الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد ، عمّن رواه ، عن محمّد بن خالد ، عن حمزة بن عبد اللّه الجعفريّ ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : كتبت ( في موضع آخر من البصائر : حمزة بن عبدالمطّلب بن عبد اللّه الجعفيّ ، ولكن لم نجده في كتب الرجال . )

( قال المحقّق النمازيّ : لم يذكروه . . . وهو من أصاب الرضا ( عليه السلام ) ، مستدركات علم الرجال : 375 رقم 5049 . )

في ظهر قرطاس : إنّ الدنيا ممثّلة للإمام كفِلقلة الجوزة ، فدفعته إلي ( الفِلق : نصف الشي ء ، المنجد : 594 . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) وقلت : جعلت فداك ، إنّ أصحابنا رووا حديثاً ما أنكرته ، غير أنّي أحببت أن أسمعه منك؛

قال : فنظر فيه ، ثمّ طواه حتّي ظننت أنّه قد شقّ عليه ، ثمّ قال : هو حقّ ، فحوّله في أديم .

( الأديم : الجلد ، وأمره ( عليه السلام ) بجعله في الجلد ليكون أدوم وأكثر بقاءً من القرطاس لاهتمامه بضبط هذا الحديث . )

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 428 ، الباب 14 ح 4 . عنه البحار : 145/2 ح 12 .

الإختصاص : 217 ، س 14 . عنه وعن البصائر ، البحار : 368/25 ح 12 . )

2 - الصفّار؛ : حدّثنا عليّ بن إسماعيل ، عن موسي بن

طلحة ، عن حمزة بن عبدالمطّلب بن عبد اللّه الجعفيّ قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) ومعي صحيفة أوقرطاس فيه عن جعفر ( عليه السلام ) : إنّ الدنيا مثّلت لصاحب هذا الأمر في مثل فِلقة الجوزة .

فقال ( عليه السلام ) : يا حمزة ! ذا واللّه حقّ فانقلوه إلي أديم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 428 ، الباب 14 ح 2 ، بتفاوت . عنه البحار : 145/2 ح 12 .

الإختصاص : 217 س 6 . عنه وعن البصائر ، البحار : 367/25 ، ح 10 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

- أنّ ولاية محمّد وآله ( عليهم السلام ) : خير من دنيا غيرهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : ( قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ ي فَبِذَلِكَ فَلْيَفْرَحُواْ هُوَ خَيْرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : بولاية محمّد وآل محمّ ( عليهم السلام ) : خير ممّا يجمع هؤلاء من دنياهم .

( الكافي : 423/1 ح 55 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1960 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المقصودون من قوله تعالي : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ

) قال ( عليه السلام ) : نحن العلامات . . . .

( الكافي : 207/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1976 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم أهل الذكر :

1 - الصفّار؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول في قول اللّه تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) قال ( عليه السلام ) : نحن هم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 60 ح 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1977 )

2 - الصفّار؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال اللّه تعالي ( عليهم السلام ) ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) وهم الأئمّة ( إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) فعليهم أن يسئلوهم ، وليس عليهم أن يجيبوهم ، إن شاؤا أجابوا ، وإن شاؤا لم يجيبوا .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 62 ، الباب 19 ح 20 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1989 . )

3 - الصفّار؛ : . . . صفوان بن يحيي قال : سألته عن قول اللّه تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) من هم ؟

قال ( عليه السلام ) : نحن هم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 62 ، الباب 19 ح 21 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1990 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : . . . الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ، ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) . . . فقال ( عليه السلام ) : نحن أهل الذكر ونحن المسؤولون . . . .

( الكافي : 210/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1978 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم أبواب اللّه :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . فضالة بن أيّوب قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( قُلْ أَرَءَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَآؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَآءٍ مَّعِينِ م ) فقال ( عليه السلام ) : ماؤكم أبوابكم ، أي الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، والأئمّة أبواب اللّه بينه وبين خلقه ، ( فَمَن يَأْتِيكُم بِمَآءٍ مَّعِينِ م ) يعني بعلم الإمام .

( تفسير القمّيّ : 379/2 س 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2041 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : المراد من قوله تعالي : ( أَنَّ الْمَسَجِدَ لِلَّهِ ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قوله : ( وَأَنَّ الْمَسَجِدَ لِلَّهِ فَلَاتَدْعُواْ مَعَ اللَّهِ أَحَدًا ) ؛

قال ( عليه السلام ) : هم الأوصياء .

( الكافي : 425/1 ح 65 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2 ( قدس سرهما ) . )

- أنّ ولايتهم ( عليهم السلام

) : هي المراد من قوله تعالي « يُوفُونَ بِالنَّذْرِ » :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( يُوفُونَ بِالنَّذْرِ ) ، الذي أخذ عليهم من ولايتنا .

( الكافي : 413/1 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2047 . )

- أنّ المراد من قوله تعالي « أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ . . . » أعداء أهل البيت ( عليهم السلام ) : :

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : روي بحذف الإسناد مرفوعاً إلي العبّاس بن إسماعيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله عزّ وجلّ : ( أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ ) قال ( عليه السلام ) : يعني الأوّل والثاني ، ( ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْأَخِرِينَ ) قال : الثالث والرابع والخامس .

( كَذَلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ ) من بني أُميّة .

( تأويل الآيات الظاهرة : 729 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2049 . )

4 )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المراد من قوله تعالي « وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ » :

1 - العامليّ الإصبهانيّ ؛ : وفي كنز الفوائد وغيره عن الباقر والصادق والرض ( عليهم السلام ) : في قوله تعالي : ( وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْنًا ) قال : هم الأئمّ ( عليهم السلام ) : يتّقون ، ومشيهم علي الأرض ( فرقان : 63/25 . )

خوفاً من عدوّهم .

( مقدّمة البرهان : 342 س 5

.

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1997 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المراد من ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا ) :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : في صحيفة الرضا ( عليه السلام ) : ليس في القرآن : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ) إلّافي حقّنا ، ولافي التوراة : يا أيّها الناس إلّافينا .

( المناقب : 53/3 س 3 ، عنه البحار : 333/37 ضمن ح 73 .

البرهان : 166/1 ح 3 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم الصادقون :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَكُونُواْ مَعَ الصَّدِقِينَ ) . . . الصادقون هم الأئمّة . . . .

( الكافي : 208/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1959 . )

- أنّ المراد من قوله : ( ثُمَّ اسْتَقَمُواْ ) هو الإستقامة علي ولاية الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَمُواْ ) روي محمّد بن الفضيل قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الاستقامة ؟

فقال ( عليه السلام ) : هي واللّه ! ما أنتم عليه .

( مجمع البيان : 12/5 س 13 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2026 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام )

: هم أهل الذكر :

1 - الصفّار؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال اللّه تعالي ( عليهم السلام ) ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) وهم الأئمّة ( إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) فعليهم أن يجيبوهم ، إن شاؤا أجابوا ، وإن شاؤا لم يجيبوا .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 62 ، الباب 19 ح 20 .

يأتي الحديث بتماه في رقم 1989 . )

- أنّهم أبدال الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : روي خالد بن أبي الهيثم الفارسيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ الناس يزعمون أنّ في الأرض أبدالاً فمن هؤلاء الأبدال ؟

قال ( عليه السلام ) : صدقوا ، الأبدال هم الأوصياء ، جعلهم اللّه عزّ وجلّ في الأرض بدل الأنبياء ، إذا رفع الأنبياء وختمهم بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الإحتجاج : ( صلي الله عليه وآله ) 9/2 ح 312 . عنه البحار : 48/27 ح 1 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : أهل بيت يتوارث أصاغرهم عن أكابرهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) وذكر شيئاً فقال : . . . إنّا أهل بيت يتوارث أصاغرنا عن أكابرنا ، القذّة بالقذّة .

( الكافي : 320/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1091 . )

- أنّ

ولايتهم ( عليهم السلام ) : كمال الدين :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : كمال الدين ولايتنا والبراءة من عدوّنا .

( السرائر : 640/3 س 3 . عنه البحار : 58/27 ح 19 . )

- مواريث الإمامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : للإمام علامات . . . ويكون عنده سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وسيفه ذو الفقار ، ويكون عنده صحيفة فيها أسماء شيعتهم إلي يوم القيامة ، وصحيفة فيها أسماء أعدائهم إلي يوم القيامة ، ويكون عنده الجامعة ، وهي صحيفة طولها سبعون ذراعاً فيها جميع ما يحتاج إليه ولد آدم ، ويكون عنده الجفر الأكبر والأصغر ، وإهاب ماعز ، وإهاب كبش ، فيهمإ؛تپلاظه جميع العلوم حتّي أرش الخدش ، وحتّي الجلدة ونصف الجلدة ، ويكون عنده مصحف فا طمة ( عليها السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 212/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 953 . )

- أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : هم أفضل من جميع الخلائق :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! . . . فقال ( عليه السلام ) : يا أبا

الصلت ! . . . إنّ آدم ( عليه السلام ) لمّا أكرمه اللّه تعالي ذكره بإسجاد ملائكته ، وبإدخاله الجنّة ، قال في نفسه : هل خلق اللّه بشراً أفضل منّي ؟

فعلم اللّه عزّ وجلّ ما وقع في نفسه ، فناداه : ارفع رأسك يا آدم ! وانظر إلي ساق العرش ، فرفع آدم رأسه ، فنظر إلي ساق العرش ، فوجد عليه مكتوباً : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وعليّ بن أبي طالب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وزوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين ، والحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة .

فقال آدم ( عليه السلام ) : يا ربّ ! من هؤلاء ؟

فقال عزّ وجلّ : هؤلاء من ذرّيّتك ، وهم خير منك ومن جميع خلقي ، ولولاهم ما خلقتك ، ولاخلقت الجنّة والنار ، ولاالسماء والأرض . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 306/1 ح 67 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 879 . )

- أنّ آل محمّ ( عليهم السلام ) : هم الذين يستنبطون من القرآن ويعرفون الحلال والحرام :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن جندب قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ذكرت رحمك اللّه ! هؤلاء القوم الذين وصفت : أنّهم كانوا بالأمس لكم إخواناً ، والذي صاروا إليه من الخلاف لكم ، والعداوة لكم ، والبراءة منكم ، والذين تأفكوا به من حياة أبي صلوات اللّه عليه ورحمته؛

وذكر في آخر الكتاب : إنّ هؤلاء

القوم سنح لهم شيطان اغترّهم بالشبهة . . . بل كان الفرض عليهم ، والواجب لهم من ذلك الوقوف عند التحيّر ، وردّ ما جهلوه من ذلك إلي عالمه ومستنبطه ، لأنّ اللّه يقول في محكم كتابه : ( وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنم-بِطُونَهُ و مِنْهُمْ ) يعني آل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وهم الذين يستنبطون من القرآن ، ويعرفون الحلال والحرام ، وهم الحجّة للّه علي خلقه .

( تفسير العيّاشيّ : 260/1 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2475 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المراد من ( أُوْلِي الْأَمْرِ ) في القرآن :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن جندب قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ذكرت رحمك اللّه ! هؤلاء القوم الذين وصفت : أنّهم كانوا بالأمس لكم إخواناً ، والذي صاروا إليه من الخلاف لكم ، والعداوة لكم . . . بل كان الفرض عليهم ، والواجب لهم من ذلك الوقوف عند التحيّر ، وردّ ما جهلوه من ذلك إلي عالمه ومستنبطه ، لأنّ اللّه يقول في محكم كتابه : ( وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنم-بِطُونَهُ و مِنْهُمْ ) يعني آل محمّ ( عليهم السلام ) : . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 260/1 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2475 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : ورثة رسول اللّه و عندهم العلوم :

1 - القمّيّ

؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : . . . فلمّا قبض النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كنّا أهل البيت ورثته ، فنحن أمناء اللّه في أرضه ، عندنا علم المنايا ، والبلايا وأنساب العرب ، ومولد الإسلام ، ومامن فئة تضلّ مائة به ، وتهدي مائة به ، إلّا ونحن نعرف سائقها ، وقائدها ، وناعقها ، وإنّا لنعرف الرجل إذا رأيناه بحقيقة الإيمان ، وحقيقة النفاق ، وإنّ شيعتنا لمكتوبون بأسمائهم ، وأسماء آبائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم الميثاق ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا ، ليس علي ملّة الإسلام غيرنا وغيرهم إلي يوم القيامة .

نحن آخذون بحجزة نبيّنا ، ونبيّنا آخذ بحجزة ربّنا ، والحجزة النور ، وشيعتنا آخذون بحجزتنا ، من فارقنا هلك ، ومن تبعنا نجا ، والمفارق لنا ، والجاحد لولايتنا كافر ، ومتّبعنا وتابع أوليائنا مؤمن ، لا يحبّنا كافر ، ولا يبغضنا مؤمن ، ومن مات وهو يحبّنا كان حقّاً علي اللّه أن يبعثه معنا .

نحن نور لمن تبعنا ، وهدي لمن اهتدي بنا ، ومن لم يكن منّا فليس من الإسلام في شي ء ، وبنا فتح اللّه الدين ، وبنا يختمه ، وبنا أطعمكم اللّه عشب الأرض ، وبنإ؛ثتلاظش أنزل اللّه قطر السماء ، وبنا آمنكم اللّه من الغرق في بحركم

، ومن الخسف في برّكم ، وبنا نفعكم اللّه في حياتكم ، وفي قبوركم ، وفي محشركم ، وعند الصراط ، وعند الميزان ، وعند دخولكم الجنان . . . .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2476 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : الأشهر المعلومات :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يحيي بن المبارك قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) بمسائل فأجابني . . . ووجدت الجواب كلّه بخطّه : . . . نحن أشهر معلومات ، فلاجدال فينا ، ولارفث ، ولافسوق فينا . . . .

( رجال الكشّيّ : 461 رقم 880 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2532 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم العلماء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن حمدان بن سليمان ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : رحم اللّه عبداً أحيا أمرنا .

فقلت له : وكيف يحيي أمركم ؟

قال : يتعلّم علومنا ويعلّمها الناس ، فإنّ الناس لو علموا محاسن كلامنا لاتّبعونا .

قال : قلت : ياابن رسول اللّه فقد روي لنا عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : من تعلّم علماً ليماري به السفهاء ، أو يباهي به العلماء ، أو ليقبل

بوجوه الناس إليه ، فهو في النار .

فقال ( عليه السلام ) : صدق جدّي ( عليه السلام ) ، أفتدري من السفهاء ؟

فقلت : لا ، ياابن رسول اللّه !

قال ( عليه السلام ) : هم قصّاص مخالفينا ، أوتدري من العلماء ؟

فقلت : لا ، ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) !

فقال : هم علماء آل محمّ ( عليهم السلام ) : الذين فرض اللّه طاعتهم ، وأوجب مودّتهم ، ثمّ قال : أوتدري ما معني قوله : أو ليقبل بوجوه الناس إليه ؟

فقلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) يعني واللّه بذلك ادّعاء الإمامة بغير حقّها ، ومن فعل ذلك فهو في النار .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 307/1 ح 69 ، عنه وسائل الشيعة : 92/27 ح 33297 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 115/13 ح 14934 ، قطعة منه ، عنه وعن المعاني ، البحار : 30/2 ح 13 .

معاني الأخبار : 180 ح 1 ، عنه وسائل الشيعة : 141/27 ح 33426 ، قطعة منه ، والوافي : 215/1 س 7 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في إحياء أمرهم ونشر علومهم ) . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : كلّهم مقتولون بالسيف أو بالسمّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : . . . وجميع الأئمّة الأحد عشر بعد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم )

قتلوا منهم بالسيف وهو أمير المؤمنين والحسين ( عليهماالسلام ) ، والباقون قتلوا بالسمّ ، قتل كلّ واحد منهم طاغية زمانه ، وجري ذلك عليهم علي الحقيقة والصحّة ، لاكما تقوله الغلاة والمفوّضة لعنهم اللّه ، فإنّهم يقولون : إنّهم لم يقتلوا علي الحقيقة ، وأنّه شبّه للناس أمرهم ، فكذبوا ، عليهم غضب اللّه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 213/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 952 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) ياابن رسول اللّه ! إنّ في سواد الكوفة . . . قوماً يزعمون أنّ الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) لم يقتل ، وأنّه ألقي شبهه علي حنظلة بن أسعد الشاميّ ، وأنّه رفع إلي السماء ، كمارفع عيسي بن مريم ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، عليهم غضب اللّه ولعنته ، وكفروا بتكذيبهم لنبيّ اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في إخباره بأنّ الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) سيقتل ، واللّه ! لقد قتل الحسين ( عليه السلام ) ، وقتل من كان خيراً من الحسين ، أمير المؤمنين ، والحسن بن عليّ ( عليهم السلام ) : ، وما منّا إلّا مقتول . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 203/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 910 . )

- آل محمّد هم النمط الأوسط :

1 - محمّد

بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن إبراهيم بن محمّد الخزّاز ، ومحمّد بن الحسين قالا : دخلنا علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فحكينا له : أنّ مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رأي ربّه في صورة الشابّ الموفّق ، في سنّ أبناء ثلاثين سنة .

وقلنا : إنّ هشام بن سالم ، وصاحب الطاق ، والميثميّ يقولون : إنّه أجوف إلي السرّة ، والبقيّة صمد ، فخرّ ساجداً للّه . . .

ثمّ التفت إلينا فقال : ما توهّمتم من شي ء ، فتوهّموا اللّه غيره ، ثمّ قال : نحن آل محمّد النمط الأوسط ، الذي لا يدركنا الغالي ، ولا يسبقنا التالي . . . .

( الكافي : 100/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 814 . )

- صبرهم ( عليهم السلام ) : في البأساء والضرّاء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مبارك مولي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : لايكون المؤمن مؤمناً حتّي يكون فيه ثلاث خصال : سنّة من ربّه ، وسنّة من نبيّه ، وسنّة من وليّه . . . وأما السنّة من وليّه فالصبر في البأساء والضرّاء . . . .

( الأمالي : 270 ، المجلس 53 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2303 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : مخلوقون ، مربوبون مطيعون :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام )

الطريق . . . قال لي : يا فتح ! . . . إنّهم مخلوقون مربوبون ، مطيعون داخرون ، راغمون . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- عرض الأعمال يوم الخميس علي الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الصفّار؛ : . . . يونس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سمعته يقول في الإمام حين ذكر يوم الخميس فقال : هو يوم تعرض فيه الأعمال . . . علي الأئمّ ( عليهم السلام ) : .

( بصائر الدرجات ، الجزء التاسع : ( عليهماالسلام ) 8 ب 5 ح 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 912 . )

- بهم ( عليهم السلام ) : دفع اللّه الذبح عن إسماعيل وعبد اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسين بن عليّ بن الفضّال ، عن أبيه : قال : سألت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن معني قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا ابن الذبيحين ؟

قال : يعني إسماعيل بن إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) وعبد اللّه بن عبد المطّلب ، أمّا إسماعيل فهو الغلام الحليم الذي بشّر اللّه به إبراهيم . . . فلمّا عزم علي ذبحه فداه اللّه بذبح عظيم . . . والعلّة التي من أجلها دفع اللّه عزّ وجلّ الذبح عن إسماعيل ، هي العلّة التي من أجلها دفع الذبح عن عبد اللّه ،

وهي كون النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّة المعصومين صلوات اللّه عليهم في صلبيهما ، فببركة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والأئمّ ( عليهم السلام ) : دفع اللّه الذبح عنهما . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 210/1 ح 1 .

تقدّم الجديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 914 . )

- أنّهم يسيرون بسيرة الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . ، فقال : اجلس يا فتح ! فإنّ لنا بالرسل أُسوة . كانوا يأكلون ويشربون ويمشون في الأسواق . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

5 )

- طاعتهم ( عليهم السلام ) : طاعة اللّه :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . قال لي : يا فتح ! . . . أم كيف يوصف من قرن الجليل طاعته بطاعة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حيث يقول : ( أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) . يا فتح ! كما لايوصف الجليل جلّ جلاله ، ولايوصف الحجّة ، فكذلك لايوصف المؤمن المسلّم لأمرنا . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 -

4 رقم 805 . )

- معرفتهم ( عليهم السلام ) : بجميع اللغات :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : كان الرضا ( عليه السلام ) يكلّم الناس بلغاتهم ، وكان واللّه ! أفصح الناس وأعلمهم بكلّ لسان ولغة ، فقلت له يوماً : يا ابن رسول اللّه ! إنّي لأعجب من معرفتك بهذه اللغات علي اختلافها .

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! أنا حجّة اللّه علي خلقه ، وما كان اللّه ليتّخذ حجّة علي قوم وهو لايعرف لغاتهم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 374 . )

- كيفيّة تختّمهم ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : إنّ أولئك ( أي الأئمّة ) كانوا يتختّمون في اليد اليمني ، وإنّكم أنتم تتختّمون في اليسري . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

- لباس الأئمّ ( عليهم السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن الدوابّ التي يعمل الخزّ من وبرها ، أسباع هي ؟ فكتب ( عليه السلام ) : لبس الخزّ الحسين بن عليّ

، ومن بعده جدّي ( عليهماالسلام ) .

( الكافي : 452/6 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2432 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : غير مأذونين في ذكر فضائلهم :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر بن محمّد ، عن عيسي ، عن داود النهديّ ، عن عليّ بن جعفر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) أنّه سمعه يقول : لو أذن ( لنا ) لأخبرنا بفضلنا .

قال : قلت له : العلم منه ؟ قال : فقال ( عليه السلام ) لي : العلم أيسر من ذلك .

( بصائر الدرجات ، الجزء العاشر : 532 س 18 . عنه البحار : 371/25 ح 21 .

مسائل عليّ بن جعفر : 323 ح 807 .

مختصر بصائر الدرجات : 68 س 9 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . )

- أنّ الإمام لا يغسّله إلّا إمام مثله :

1 - الصفّار؛ : . . . إبراهيم بن أبي سمّاك ، قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّا قد روّينا عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : أنّ الإمام لا يغسّله إلّا الإمام ، وقد بلغنا هذا الحديث ، فما تقول فيه ؟

فكتب إليّ : أنّ الذي بلغك هو الحقّ . . . . .

( مختصر بصائر الدرجات : 13 ، س 19 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2399 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هرثمة بن أعين

قال : كنت ليلة بين يدي المأمون حتّي مضي من الليل أربع ساعات ، ثمّ أذن لي في الإنصراف فانصرفت ، فلمّا مضي من الليل نصفه قرع قارع الباب فأجابه بعض غلماني ، فقال له : قل لهرثمة : أجب سيّدك !

قال : فقمت مسرعاً وأخذت علي أثوابي وأسرعت إلي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخل الغلام بين يديّ ودخلت وراءه ، فإذا أنا بسيّدي ( عليه السلام ) في صحن داره جالس ، فقال لي : يا هرثمة ! فقلت : لبّيك يا مولاي !

فقال ( عليه السلام ) لي : اجلس ، فجلست .

فقال لي : اسمع وعِه يا هرثمة ! هذا أوان رحيلي إلي اللّه تعالي ، ولحوقي بجدّي وآبائي ( عليهم السلام ) : ، وقد بلغ الكتاب أجله وقد عزم هذا الطاغي علي سمّي . . . فإذا أنا متّ فسيقول : أنا أغسله بيدي ، فإذا قال ذلك فقل له . . . ويقول لك : يا هرثمة ! أليس زعمتم أنّ الإمام لايغسّله إلّا إمام مثله ، فمن يغسّل أباالحسن عليّ بن موسي ، وابنه محمّد بالمدينة من بلاد الحجاز ، ونحن بطوس ؟

فإذا قال ذلك فأجبه وقل له : إنّا نقول : إنّ الإمام لا يجب أن يغسّله إلّا إمام مثله ، فإن تعدّي متعدّ فغسل الإمام لم تبطل إمامة الإمام لتعدّي غاسله ،

ولا بطلت إمامة الإمام الذي بعده بأن غلب علي غسل أبيه ، ولو ترك

أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بالمدينة ، لغسّله ابنه محمّد ظاهراً مكشوفاً ، ولا يغسّله الآن أيضاً إلّا هو

من حيث يخفي . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 245/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 451 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : أبَوا دين المؤمنين :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : وقال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : أما يكره أحدكم أن ينفي عن أبيه وأُمّه الذين ولّداه ؟

قالوا : بلي ، واللّه .

قال : فليجتهد أن لاينفي عن أبيه وأُمّه الذين هما أبواه أفضل من أبوي نفسه .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : 331 رقم 198 . عنه البحار : 260/23 س 14 ، ضمن ح 8 ، و10/36 س 3 ، ضمن ح 11 ، والبرهان : 245/3 س 19 ، ضمن ح 3 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : سادة الدنيا وملوك الأرض :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال : نحن سادة في الدنيا ، وملوك في الأرض .

( في الأماليّ : في الآخرة . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 57/2 ح 210 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 262/26 ح .

أمالي الصدوق : ( عليهماالسلام ) 8 ح 17 . )

- حرمة لحوم أهل البيت ( عليهم السلام )

: علي السباع :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : . . . أبو عبد اللّه الحافظ النيسابوريّ في كتابه الموسوم بالمفاخر ، ونسبه إلي جدّه الرضا ( عليه السلام ) وهو : أنّه قد دخل علي المأمون وعنده زينب الكذّابة ، وكانت تزعم أنّها زينب بنت عليّ بن أبي طالب ، وأنّ عليّاً قد دعا لها بالبقاء إلي يوم القيامة . . . .

فقال ( عليه السلام ) : إنّا أهل بيت لحومنا محرّمة علي السباع ، فاطرحها إلي السباع ، فإن تك صادقة ، فإنّ السباع تعفي لحمها .

قالت زينب : ابتدي ء بالشيخ .

قال المأمون : لقد أنصفت .

فقال ( عليه السلام ) له : أجل .

ففتحت بركة السباع فنزل الرضا ( عليه السلام ) إليها ، فلمّا رأته بصبصت ، و أومأت إليه بالسجود ، فصلّي فيما بينها ركعتين وخرج منها . . . .

( الثاقب في المناقب : 546 ح 488 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 478 . )

- تعلّق رحم آل محمّ ( عليهم السلام ) : بالعرش :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن الوشّاء ، عن محمّد بن فضيل الصيرفيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ رحم آل محمّد -الأئمّ ( عليهم السلام ) : - لمعلّقة بالعرش تقول : اللّهمّ صل من وصلني ، واقطع من قطعني ، ثمّ هي جارية بعدها في أرحام المؤمنين ، ثمّ تلا هذه الآية : ( وَاتَّقُواْ اللَّهَ الَّذِي تَسَآءَلُونَ بِهِ ي وَالْأَرْحَامَ ) .

( النساء :

1/4 . )

( الكافي : 156/2 ح 26 ، عنه البحار : 129/71 ح 93 ، ونور الثقلين : 437/1 ح 27 ، والبرهان : 338/1 ح 3 ، والوافي : 505/5 ح ( قدس سرهما ) 0 .

قطعة منه في ( سورة النساء : 1/4 ) . )

- أنّ أسماءهم ( عليهم السلام ) : كانت مكتوبة علي العرش :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! أخبرني عن الشجرة التي أكل منها آدم وحوّاء ما كانت ؟ . . . فقال ( عليه السلام ) : ياأباالصلت ! إنّ شجرة الجنّة تحمل أنواعاً ، فكانت شجرة الحنطة وفيها عنب وليست كشجرة الدنيا ، وإنّ آدم ( عليه السلام ) لمّا أكرمه اللّه تعالي ذكره بإسجاد ملائكته ، وبإدخاله الجنّة ، قال في نفسه : هل خلق اللّه بشراً أفضل منّي ؟

فعلم اللّه عزّ وجلّ ما وقع في نفسه ، فناداه : ارفع رأسك يا آدم ! وانظر إلي ساق العرش ، فرفع آدم رأسه ، فنظر إلي ساق العرش ، فوجد عليه مكتوباً : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وعليّ بن أبي طالب أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وزوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين ، والحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة .

فقال آدم ( عليه السلام ) : يا ربّ ! من هؤلاء ؟

فقال عزّ وجلّ : هؤلاء من ذرّيّتك ، وهم خير منك ومن جميع

خلقي ، ولولاهم ما خلقتك ، ولاخلقت الجنّة والنار ، ولاالسماء والأرض ، فإيّاك أن تنظر إليهم بعين الحسد ، فأخرجك عن جواري . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 306/1 ح 67 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 879 . )

- عندهم ( عليهم السلام ) : سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : أتاني إسحاق فسألني عن السيف الذي أخذه الطوسيّ ، ( قال المجلسيّ : المراد بالطوسيّ المأمون ، ولعلّه أخذ منه ( عليه السلام ) سيفاً زعماً منه أنّه سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . )

هو سيف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ فقلت له : لا ، إنّما السلاح فينا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل ، أينما دار السلاح كان الملك فيه .

( قرب الإسناد : 364 ح 1306 . عنه البحار : 203/26 ح 2 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : منامهم ويقظتهم واحدة :

1 - الحميريّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن بنت إلياس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال لي ابتداءاً : إنّ أبي كان عندي البارحة . . .

قلت : أبوك ! قال : في المنام ، إنّ جعفراً كان يجي ء إلي أبي فيقول : يا بنيّ ! افعل كذا ، يا بنيّ ! افعل كذا

.

قال : فدخلت عليه بعد ذلك ، فقال لي : يا حسن ! إنّ مَنامَنا ويقظتنا واحدة .

( قرب الإسناد : 348 ح 1258 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 360 . )

- أنّ الإمام ( عليه السلام ) قائم علي وجه الأرض :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : أخبرني عن قول اللّه : ( وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْحُبُكِ ) فقال ( عليه السلام ) : هي محبوكة إلي الأرض ، وشبّك بين أصابعه . . . .

قلت : كيف ذلك جعلني اللّه فداك ؟ . . . فقال : هذه أرض الدنيا ، والسماء الدنيا عليها ، فوقها قبّة . . . والأرض السابعة فوق السماء السادسة ، والسماء السابعة فوقها قبّة . . . وهو قول اللّه : ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَوَتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَ )

( الطلاق : 12/65 . )

فأمّا صاحب الأمر فهو رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والوصيّ بعد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قائم هو علي وجه الأرض ، فإنّما يتنزّل الأمر إليه من فوق السماء من بين السماوات والأرضين . . . .

( تفسير القمّيّ : 328/2 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2031 . )

- هبوط الملائكة لتغسيل الأئمّ ( عليهم السلام ) : والصلاة عليهم :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن عبد الرحمن بن

كثير ، قال : قال أب والحسن ( عليه السلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هبط جبرئيل والملائكة والروح ، الذين كانوا يهبطون في ليلة القدر ، . . . ثمّ كانوا يغسّلون النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع عليّ ( عليه السلام ) ويصلّون عليه ، . . . حتّي إذا ما ت أمير المؤمنين ( عليه السلام ) رأي الحسن ( عليه السلام ) مثل الذي رأي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، حتّي إذا مات الحسن ( عليه السلام ) رأي منهم الحسين ( عليه السلام ) مثل ذلك ، حتّي إذا مات الحسين ( عليه السلام ) رأي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) منهم مثل ذلك ، حتّي إذا مات عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) رأي منهم محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) مثل ذلك ، حتّي إذا مات محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) رأي جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) منهم مثل ذلك ، حتّي إذا مات جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) رأي منهم موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) مثل ذلك .

وسمع الأوصياء يقولون : أبشري أيّتها الشيعة ! بنا ، وهكذا يخرج إلي آخرنا .

( الخرائج والجرائح : 778/2 ح 102 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 934 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : يتختّمون في اليمني :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : الرجل يستنجي وخاتمه في

إصبعه ، ونقشه « لا إله إلّا اللّه » .

فقال ( عليه السلام ) : أكره ذلك .

فقلت له : جعلت فداك ، أوليس . . . كلّ واحد من آبائك عليهم السلام يفعل ذلك ، وخاتمه في إصبعه ؟

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، ولكن كانوا يتختّمون في اليد اليمني . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 878 . )

- من دان اللّه تعالي بغير إمام من الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ بِغَيْرِ هُدًي مِّنَ اللَّهِ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : يعني من اتّخذ دينه رأيه بغير إمام من أئمّة الهدي .

( الكافي : 374/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2001 . )

- أسباب الحشر مع الأئمّ ( عليهم السلام ) : في القيامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : . . . ياابن شبيب ! إن سرّك أن تكون معنا في الدرجات العلي من الجنان فاحزن لحزننا ، وافرح لفرحنا ، وعليك بولايتنا ، فلو أنّ رجلاً أحبّ حجراً لحشره اللّه عزّ وجلّ معه يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضا (

عليه السلام ) : 299/1 ح 58 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1407 . )

- وجوب حفظ أسرارهم ( عليهم السلام ) : عن غير أهله :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هرثمة بن أعين قال : دخلت علي سيّدي ومولاي - يعني الرضا ( عليه السلام ) - في دار المأمون وكان قد ظهر في دار المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) قدتوفّي ، ولم يصحّ هذا القول ، فدخلت أريد الإذن عليه؛ قال : وكان في بعض ثقات خدم المأمون غلام يقال له : صبيح الديلميّ وكان يتوالي سيّدي حقّ ولايته ، وإذا صبيح قد خرج فلمّا رآني قال لي : يا هرثمة ! ألست تعلم أنّي ثقة المأمون علي سرّه وعلانيته ؟ قلت : بلي .

قال : اعلم يا هرثمة ! أنّ المأمون دعاني وثلاثين غلاماً من ثقاته علي سرّه وعلانيته في الثلث الأوّل من الليل . . . فقال : يأخذ كلّ واحد منكم سيفاً بيده وامضوا حتّي تدخلوا علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في حجرته ، فإن وجدتموه قائماً أو قاعداً أو نائماً فلا تكلّموه ، وضِعوا أسيافكم عليه ، واخلطوا لحمه ودمه وشعره وعظمه ومخّه ، ثمّ أقلبوا عليه بساطه ، وامسحوا أسيافكم به ، وصيّروا إليّ ، وقد جعلت لكلّ واحد منكم علي هذا الفعل وكتمانه عشر بدر دراهم ، وعشر ضياع منتخبة ، والحظوظ عندي ما حيّيت وبقيت . . . قال : فبادر الغلمان إليه بالسيوف ووضعت سيفي وأنا قائم أنظر إليه ، وكأنّه قد كان علم مصيرنا إليه ، فلبس

علي بدنه ما لا تعمل فيه السيوف ، فطووا علي بساطه ، وخرجوا حتّي دخلوا علي المأمون فقال : ما صنعتم ؟

قالوا : فعلنا ما أمرتنا به يا أمير المؤمنين !

قال : لا تعيدوا شيئاً ممّا كان ، فلمّا كان عند تبلّج الفجر خرج المأمون فجلس مجلسه مكشوف الرأس ، محلّل الأزرار ، وأظهر وفاته وقعد للتعزية ، ثمّ قام حافياً حاسراً ، فمشي لينظر إليه وأنا بين يديه ، فلمّا دخل عليه حجرته سمع همهمته ، فأرعد ثمّ قال : من عنده ؟

قلت : لا علم لنا يا أمير المؤمنين ! فقال : اسرعوا وانظروا .

قال صبيح : فأسرعنا إلي البيت فإذا سيّدي ( عليه السلام ) جالس في محرابه يصلّي ويسبّح . . . قال هرثمة : فأكثرت للّه عزّ وجلّ شكراً وحمداً ، ثمّ دخلت علي سيّدي الرضا ( عليه السلام ) فلمّا رآني قال : يا هرثمة ! لاتحدّث أحداً بما حدّثك به صبيح إلاّ من امتحن اللّه قلبه للإيمان بمحبّتنا وولايتنا . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 214/2 ح 22 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 470 . )

6 )

- اصطفاء الأئمّ ( عليهم السلام ) : وعلومهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام

) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة ، والخلّة مرتبة ثالثة ، وفضيلة شرّفه بها ، وأشاد بها ذكره فقال : ( إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ) ، فقال الخليل ( عليه السلام ) سروراً بها : ( وَمِن ذُرِّيَّتِي ) قال اللّه تبارك وتعالي ( عليهم السلام ) : ( لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّلِمِينَ ) .

فأبطلت هذه الآية إمامة كلّ ظالم إلي يوم القيامة ، وصارت في الصفوة ، ثمّ أكرمه اللّه تعالي ، بأن جعلها في ذرّيّته ، أهل الصفوة والطهارة فقال : ( وَوَهَبْنَا لَهُ و إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلاًّ جَعَلْنَا صَلِحِينَ * وَجَعَلْنَهُمْ أَلِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَتِ وَإِقَامَ الصَّلَوةِ وَإِيتَآءَ الزَّكَوةِ وَكَانُواْ لَنَا عَبِدِينَ ) .

فلم تزل في ذرّيّته يرثها بعض عن بعض ، قرناً فقرناً ، حتّي ورّثها اللّه تعالي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال جلّ وتعالي : ( إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) ، فكانت له خاصّة ، فقلّدها ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً ( عليه السلام ) بأمر اللّه تعالي علي رسم ما فرض اللّه ، فصارت في ذرّيّته الأصفياء الذين آتاهم اللّه العلم والإيمان ، بقوله تعالي : ( قَالَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ وَالْإِيمَنَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَبِ اللَّهِ إِلَي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهَذَا يَوْمُ الْبَعْثِ ) ، فهي في ولد عليّ ( عليهم السلام ) : خاصّة إلي يوم القيامة ، إذ

لانبيّ بعد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . إنّ الأنبياء والأئمّة صلوات اللّه عليهم يوفّقهم اللّه ويؤتيهم من مخزون علمه ، وحكمه مالايؤتيه غيرهم ، فيكون علمهم فوق علم أهل الزمان في قوله تعالي : ( أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الْحَقِ ّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّي إِلَّآ أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) وقوله تبارك وتعالي : ( وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا ) ، وقوله في طالوت : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَل-هُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ و بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ و مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) ، وقال لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا ) ، وقال في الأئمّة من أهل بيت نبيّه وعترته ، وذرّيّته صلوات اللّه عليهم : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا * فَمِنْهُم مَّنْ ءَامَنَ بِهِ ي وَمِنْهُم مَّن صَدَّ عَنْهُ وَكَفَي بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 938 . )

- مانزل من القرآن في الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام

) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة ،

والخلّة مرتبة ثالثة ، وفضيلة شرّفه بها . . . ثمّ أكرمه اللّه تعالي ، بأن جعلها في ذرّيّته ، أهل الصفوة والطهارة . . .

فلم تزل في ذرّيّته يرثها بعض عن بعض ، قرناً فقرناً ، حتّي ورّثها اللّه تعالي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال جلّ وتعالي : ( إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) ، فكانت له خاصّة ، فقلّدها ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً ( عليه السلام ) بأمر اللّه تعالي علي رسم ما فرض اللّه ، فصارت في ذرّيّته الأصفياء الذين آتاهم اللّه العلم والإيمان ، بقوله تعالي : ( قَالَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ وَالْإِيمَنَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَبِ اللَّهِ إِلَي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهَذَا يَوْمُ الْبَعْثِ ) ، فهي في ولد عليّ ( عليهم السلام ) : خاصّة إلي يوم القيامة ، إذ لانبيّ بعد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . إنّ الأنبياء والأئمّة صلوات اللّه عليهم يوفّقهم اللّه ويؤتيهم من مخزون علمه ، وحكمه مالايؤتيه غيرهم ، فيكون علمهم فوق علم أهل الزمان في قوله تعالي : ( أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الْحَقِ ّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّي إِلَّآ أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) وقوله تبارك وتعالي : ( وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ

خَيْرًا كَثِيرًا ) ، وقوله في طالوت : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَل-هُ عَلَيْكُمْ وَزَادَهُ و بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ و مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) ، وقال لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ ( البقرة : 247/2 . )

الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا ) ، وقال في الأئمّة من أهل بيت نبيّه وعترته ، وذرّيّته صلوات اللّه عليهم : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا * فَمِنْهُم مَّنْ ءَامَنَ بِهِ ي وَمِنْهُم مَّن صَدَّ عَنْهُ وَكَفَي بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 938 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم الذين أوتوا العلم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل قال : سألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( بَلْ هُوَ ءَايَتُ م بَيِّنَتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ ) قال : هم الأئمّ ( عليهم السلام ) : خاصّة .

( الكافي : 214/1 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2005 . )

2 - ابن شهرآشوب ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . في قوله تعالي : ( بَلْ هُوَ ءَايَتُ م بَيِّنَتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ ) :

نحن هم ، وإيّانا عني .

( المناقب : 420/4 س 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2006 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : كلمات اللّه التي ما نفدت :

1 - العاملي الإصبهانيّ ؛ : وفي تفسير العيّاشيّ عن الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : ( مَّا نَفِدَتْ كَلِمَتُ اللَّهِ ) قال ( عليه السلام ) : نحن الكلمات التي لا تدرك فضائلنا ، ولا تستقصي .

( مقدّمة البرهان : 292 س 7 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2008 . )

- فضل إنشاد الشعر في مدح الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن الحسن بن الجهم قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : ما قال فينا مؤمن شعراً يمدحنا به إلّا بني اللّه له مدينة في الجنّة أوسع من الدنيا سبع مرّات ، يزوره فيها كلّ ملك مقرّب ، وكلّ نبيّ مرسل .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 7/1 ح 3 . عنه البحار : 231/26 ح 5 ، و291/76 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 598/14 ح 19893 . )

- أنّ نومهم ( عليهم السلام ) : ويقظتهم واحدة :

1 - المسعوديّ : روي عن الحسين بن عليّ الوشّاء ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : كان أبي البارحة عندي ، فرآني أتفزّع

، فقال لي في النوم شيئاً ، ثمّ قال : نومتنا ويقظتنا بمنزلة واحدة .

( إثبات الوصيّة : 210 س 1 . )

- أنّ اللّه أعطاهم ( عليهم السلام ) : أكثر ما أعطي داود ( عليه السلام ) :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : هارون بن موسي في خبر قال : كنت مع أبي الحسن ( عليه السلام ) في مفازة ، فحمحم فرسه فخلّي عنه عنانه ، فمرّ الفرس ( المفازة : البرّيّة القفر . المعجم الوسيط : 706 . )

يتخطّي إلي أن بال وراث ورجع ، فنظر إليّ أبوالحسن وقال : إنّه لم يعط داود شيئاً ، إلّا وأُعطي محمّداً وآل محمّ ( عليهم السلام ) : أكثر منه .

( المناقب : 334/4 س 13 . عنه البحار : 57/49 ح 72 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( علمه ( عليه السلام ) بلسان الفرس ) . )

- أثر الولاية عند معاينة الموت :

1 - الراونديّ ؛ : عن محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : مرض رجل من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، فعاده؛ فقال : . . . إنّما الناس رجلان : مستريح بالموت ، ومستراح منه ( به ) ، فجدّد الإيمان باللّه وبالولاية تكن مستريحاً؛ . . . .

( الدعوات : 248 ، ح 698 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1147 . )

- ثمرة الصلاة علي محمّد وآله ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان ، ومحمّد بن بكران النقّاش

، ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا أحمدبن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : من لم يقدر علي ما يكفّر به ذنوبه ، فليكثر من الصلاة علي محمّد وآله ، فإنّها تهدم الذنوب هدماً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 294/1 ح 52 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 47/91 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 194/7 ح 9093 .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 475/2 س 10 .

أمالي الصدوق : 68 ضمن ح 4 .

روضة الواعظين : 353 س 11 .

جامع الأخبار : 59 س 14 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في كفّارة الذنوب ) )

- الصلاة علي محمّد وآله ( عليهم السلام ) : تعدل التسبيح والتهليل والتكبير :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان ، ومحمّد بن بكران النقّاش ، ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : الصلاة علي محمّد وآله تعدل عند اللّه عزّوجلّ التسبيح والتهليل والتكبير .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 294/1 ضمن ح 52 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 47/91 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 194/7 ح 9094 .

أمالي الصدوق : 68 ضمن ح

4 .

روضة الواعظين : 353 س 13 . )

- يوم مصائب آل محمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي أخوه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صوم عاشوراء وما يقول الناس فيه ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . يوم الاثنين . . . وما أُصيب آل محمّد إلّا في يوم الاثنين فتشأّمنا به ، وتبرّك به عدوّنا ، ويوم عاشوراء قتل الحسين صلوات اللّه عليه وتبرّك به ابن مرجانة ، وتشأّم به آل محمّد صلّي اللّه عليهم . . . .

( الكافي : 146/4 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1425 . )

- فضل النظر إلي ذرّيّة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني محمّد بن الحسن الصفّار ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : النظر إلي ذرّيّتنا عبادة .

فقيل له : ياابن رسول اللّه ! النظر إلي الأئمّة منكم عبادة ، أو النظر إلي جميع ذرّيّة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : بل النظر إلي جميع ذرّيّة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عبادة ما لم يفارقوا منهاجه ، ولم يتلوّثوا بالمعاصي .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام

) : 51/2 ح 196 ، ووسائل الشيعة : 311/12 ح 16383 ، ونور الثقلين : 40/1 ح 48 .

أمالي الصدوق : 242 ح 2 ، بحذف الذيل . عنه البحار : 218/93 ح 2 ، عنه وعن العيون ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 365/3 ح 3112 .

روضة الواعظين : 299 س 21 . )

- الاستعانة بالأئمّ ( عليهم السلام ) : في الشدائد :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن أبي زيد الرازيّ ، عمّن ذكره ، عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : إذا نزلت بكم شدّة ، فاستعينوا بنا علي اللّه ، وهو قول اللّه : ( وَلِلَّهِ الأَْسْمَآءُ الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا ) . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 42/2 ح 119 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1949 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : يرون الوعد عليهم دَيناً :

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( عليه السلام ) : إنّا أهل بيت نري وعدنا علينا دَيناً ، كما صنع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( تحف العقول : ( صلي الله عليه وآله وسلم ) 6 س 9 . عنه البحار : 339/75 ح 34 .

الأنوار البهيّة : 221 س 7 .

مشكاة الأنوار : 173 س 1 . عنه البحار : 97/72 ح 22 ، ومستدرك الوسائل : 458/8 ح 9999 . )

7 )

- ما يجب مراعاته للإمام ( عليه السلام ) :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن أبي خداش المهريّ ،

قال : مرّ بنا بالبصرة مولي للرضا ( عليه السلام ) يقال له : عبيد ، فقال : دخل قوم من أهل خراسان علي أبي الحسن ( عليه السلام ) فقالوا له : إنّ الناس قد أنكروا عليك هذا اللباس الذي تلبسه .

قال : فقال لهم : إنّ يوسف بن يعقوب ( عليه السلام ) كان نبيّاً ، ابن نبيّ ، ابن نبيّ ، وكان يلبس الديباج ويتزرّر بالذهب ، ويجلس مجالس آل فرعون ، فلم يضعه ذلك ، ( تزرّر الثوب : صار ذا أزرار ، الزرّ : شي ء كالحبّة أو القرص يُدخل في العروة . المعجم الوسيط : 391 . )

وإنّما [يذمّ لو] احتيج منه إلي قسطه ، وإنّما علي الإمام أنّه إذا حكم عدل ، [وإذا وعد وفي ] ، وإذا حدّث صدق ، وإنّما حرّم اللّه الحرام بعينه ما قلّ منه وما كثر ، وأحلّ اللّه الحلال بعينه ما قلّ منه وما كثر .

( مكارم الأخلاق : 92 س 1 . عنه البحار : 308/76 ضمن ح 23 .

قطعة منه في ( لباس يوسف ( عليه السلام ) ) . )

2 - الإربليّ ؛ : ودخل عليه بخراسان قوم من الصوفيّة فقالوا له : إنّ أميرالمؤمنين المأمون نظر فيما ولاّه اللّه تعالي من الأمر ، فرآكم أهل البيت أولي الناس بأن تأمّوا الناس ، ونظر فيكم أهل البيت ، فرآك أولي الناس بالناس ، فرأي أن يردّ هذا الأمر إليك ، والأئمّة تحتاج إلي من يأكل الجشب ، ويلبس الخشن ، ( الجَشِب : أي غليظ ، أو بلاأدم . القاموس المحيط : 171/1 )

ويركب الحمار ، ويعود المريض ، قال : وكان الرضا متّكئاً فاستوي جالساً ، ثمّ قال : كان يوسف نبيّاً يلبس أقبية الديباج المزرّدة بالذهب ، ويجلس علي متّكئات ( الزرد : الدرع المزرودة يتداخل بعضها في بعض . المنجد : 297 . )

إلي فرعون ، وَيْحَكُم ! إنّما يراد من الإمام قسطه وعدله ، إذا قال صدق ، وإذا حكم عدل ، وإذا وعد أنجز ، إنّ اللّه لم يحرّم لبوساً ولامطعماً ، وتلا : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( الأعراف : 23/7 . )

( كشف الغمّة : 310/2 س 5 . عنه البحار : 275/49 ح 26 .

نور الأبصار : 315 س 6 .

البحار : 120/67 ح 11 ، عن كتاب شرح نهج البلاغة ، لابن أبي الحديد .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 254 س 16 .

نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 129 ح 17 .

العدد القويّة : 297 ح 29 . عنه البحار : 354/75 س 3 .

الدرّة الباهرة : 37 ، س 13 ، أورد فيه قطعة من ذيل الحديث ، وأشير إلي صدره في الهامش بأنّه في إحدي النسخ . عنه البحار : 351/10 ح 11 ، و118/67 ح 7 .

قطعة منه في ( لباس يوسف ( عليه السلام ) ) و ( سورة الأعراف : 23/7 ) . )

- أنّ الإمامة لاتكون في عمّ ولاخال :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل

بن بزيع ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سئل : أتكون الإمامة في عمّ أو خال ؟

فقال : لا ، فقلت : ففي أخ ؟

قال : لا ، قلت : ففي من ؟

قال : في ولدي . وهو يومئذ لا ولد له .

( الكافي : 286/1 ، ح 3 ، عنه إثبات الهداة : 85/1 ، ح 45 ، والوافي : 2 /135 ، ح 3 .

كفاية الأثر : 274 ، س 5 ، حدّثنا محمّد بن عليّ ، قال : حدّثنا أبي ، قال : حدّثنا سعيد بن عبد اللّه ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، وأحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عنه البحار : 35/50 ، ح 21 .

حلية الأبرار : 611/4 ، ح 16 ، عن ابن بابويه ؛ .

الإمامة والتبصرة : 59 ، ح 46 .

قطعة منه في ( النصّ علي إمامة أبنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) )

- فضل ولد فاطمة وعليّ ( عليهماالسلام ) علي الناس :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر قال : . . . قال [أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] : يا سليمان ! إنّ ولد عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) ، إذا عرّفهم اللّه هذا الأمر ، لم يكونوا كالناس .

( رجال الكشّيّ : 593 رقم 1109 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 712 . )

- حرمة النار علي ذرّيّة فاطمة ( عليها السلام )

:

1 - ابن شهرآشوب ؛ : تاريخ بغداد وكتاب السمعاني وأربعين ابن المؤذّن ، ومناقب فاطمة عن ابن شاهين ، بأسانيدهم ، عن حذيفة ، وابن مسعود ، قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ فاطمة أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار . . . ويقال : أي مَن ولدته بنفسها ، وهو المرويّ عن عليّ بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

( المناقب : 325/3 س 22 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2968 . )

- أنّ الإمام لا يغسّله إلّا الإمام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسين بن عليّ الوشّاء ، عن أحمد بن عمر الحلاّل أو غيره ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : إنّهم يحاجّونا يقولون : إنّ الإمام لايغسّله إلّا الإمام .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ما يدريهم من غسّله ، فما قلت لهم ؟

قال : فقلت : جعلت فداك ، قلت لهم : إن قال : إنّه غسّله تحت عرش ربّي فقد صدق ، وإن قال غسّله في تخوم الأرض فقد صدق .

( التُخم : الحدّ الفاصل بين أرضين . المعجم الوسيط : 83 . )

قال ( عليه السلام ) : لا ، هكذا . قال : فقلت : فما أقول لهم ؟ قال ( عليه السلام ) : قل لهم : إنّي غسّلته . فقلت : أقول لهم إنّك غسّلته ؟ فقال ( عليه السلام ) : نعم .

(

قال المجلسيّ ؛ : لمّا كان جوابه علي سبيل الفرض والشكّ أمره ( عليه السلام ) بالقول بالجزم واليقين ، والأحاديث الصريحة واردة بأنّه حضر بغداد عند غسل أبيه والصلاة عليه ودفنه . مرأة العقول : 256/4 . )

( الكافي : 384/1 ح 1 . عنه البحار : 290/27 ح 5 ، بتفاوت ، والوافي : 665/3 ح 1268 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن محمّد بن جمهور قال : حدّثنا أبو معمّر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الإمام يغسّله الإمام ؟

قال ( عليه السلام ) : سنّة موسي بن عمران ( عليه السلام ) .

( الكافي : 385/1 ح 2 . عنه البحار : 364/13 ح 4 ، و290/27 ح 6 ، والوافي : 666/3 ح 1270 .

قطعة منه في ( تغسيل موسي أخاه هارون ( عليهماالسلام ) ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن محمّد بن جمهور ، عن يونس ، عن طلحة قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ الإمام لايغسّله إلّا الإمام ؟

فقال ( عليه السلام ) : أماتدرون من حضر لغسله ؟ قد حضره خير ممّن غاب عنه ، الذين حضروا يوسف في الجبّ ، حين غاب عنه أبواه وأهل بيته .

( الكافي : 385/1 ح 3 . عنه البحار : 289/27 ح 2 ، و247/48 ح 54 ، والوافي : 666/3 ح 1269 .

قال العلّامة المجلسي في

بيان الحديث : لعلّ الخبر محمول علي التقيّة ، إمّا من أهل السنّة أو من نواقص العقول من الشيعة ، مع أنّه صحيح في نفسه ، لأنّه لم ينف صريحاً حضور الإمام ، وحضور الملائكة لاينافي حضوره .

قال الفيض الكاشاني في بيانه : يظهر من هذا الحديث أنّ غاسله ( عليه السلام ) كان جبرئيل ( عليه السلام ) مع الملائكة ، لما ورد أنّه الذي حضر يوسف ( عليه السلام ) في الجبّ .

قطعة منه في ( حضور الملائكة عند تغسيل كلّ واحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

- ما نزل فيهم ( عليهم السلام ) : من القرآن :

1 - الصفّار؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : يكون الإمام يسئل عن الحلال والحرام ، ولايكون عنده فيه شي ء .

قال ( عليه السلام ) : لا ، قال اللّه تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) هم الأئمّة ( إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) .

قلت : من هم ؟ قال ( عليه السلام ) : نحن . . . .

( بصائر الدرجات الجزء الأوّل : 59 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 988 . )

- ما نزل من القرآن في أعدائهم :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن الحسين بن بشّار قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن قول اللّه ( وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ و فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا ) قال ( عليه السلام ) : فلان وفلان

، ويهلك الحرث والنسل ، النسل هم الذرّيّة ، والحرث الزرع .

( تفسير العيّاشيّ : 100/1 ح 287 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1901 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان الجعفريّ قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول في قول اللّه تبارك وتعالي : ( إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَايَرْضَي مِنَ الْقَوْلِ ) قال ( عليه السلام ) : يعني فلاناً وفلاناً ، وأبا عبيدة بن الجرّاح .

( الكافي : 275/8 ح 525 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1923 . )

- أنّ الإمام يد اللّه تعالي في أرضه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . بكر بن صالح قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : مايقول الناس في هذه الآية ؟ قلت : جعلت فداك ، وأيّ آية ؟

قال : قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ) . قلت : اختلفوا فيها .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) . . . ( بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ) ، واليد هو الإمام في باطن الكتاب . . . .

( رجال الكشّيّ : 456 رقم 863 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1929 . )

- أنّ آل محمّ ( عليهم السلام ) : خير البريّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن عليّ بن

محمّد بن سليمان ، عن أبي أيّوب المدينيّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : في كلّ جناح هدهد مكتوب بالسريانيّة : آل محمّد خير البريّة .

( الكافي : 224/6 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 394/23 ح 29832 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 420/2 ح 2170 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 261/1 ح 20 ، وفيه : عبد اللّه بن محمّد بن عبد الوهّاب قال : أخبرنا أبو نصر منصور بن عبد اللّه قال : حدّثنا المنذر بن محمّد قال : حدّثنا الحسين بن محمّد قال : حدّثنا سليمان بن جعفر ، عن الرضا ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : . . . عنه البحار : 261/27 ح 1 ، و283/61 ح 45 ، ونور الثقلين : 85/4 ح 51 ، وإثبات الهداة : 481/1 ح 138 . )

- أنّ عندهم ( عليهم السلام ) : الجفر والجامعة ، وعلم المنايا والبلايا :

1 - الحافظ رجب البرسيّ : عن محمّد بن سنان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : ياابن سنان ! إنّ محمّداً كان أمين اللّه في خلقه ، فلمّا قبض كنا نحن أهل بيته وخلفاؤه ، وعندنا علم المنايا والبلايا ، وأنساب العرب ، ومولد الإسلام ، والجفر والجامعة ، وما من فئة تضلّ آية ، أو تهدي بآية ، إلّا ونحن نعرف ناعقها وقايدها وسايقها ، وإنّا لنعرف الرجل إذا رأينا بحقيقة الإيمان أو النفاق ، وإنّ

شيعتنا المكتوبين بأسمائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم العهد قبل خلق السموات والأرض ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا ، ليس علي حملة الإسلام غيرنا وغيرهم إلي يوم القيامة .

( مشارق أنوار اليقين : 45 س 14 .

قطعة منه في ( إنّ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان أمين اللّه في خلقه ) و ( إنّ أسماء شيعتهم مكتوبون عندهم ( عليهم السلام ) : ) . )

- وصيّة الإمام إلي الذي بعده بأمر من اللّه وعهد من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قيل للرضا ( عليه السلام ) : الإمام إذا أوصي إلي الذي يكون من بعده بشي ء ، ففوّض إليه ، فيجعله حيث يشاء أو كيف هو ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّما يوصي بأمر اللّه عزّ وجلّ .

فقال : إنّه حكي عن جدّك قال : أترون أنّ هذا الأمر إلينا نجعله حيث نشاء ؟ لا واللّه ، ماهو إلّا عهد من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، رجل فرجل مسمّي .

فقال ( عليه السلام ) : فالذي قلت لك من هذا .

( قرب الإسناد : 352 ح 1261 . عنه وعن البصائر ، البحار : 68/23 ح 2 .

بصائر الدرجات : 492 ح 9 و10 ، بسند آخر مضمرة وبتفاوت في بعض الألفاظ . )

- أنّ كلام أوّلهم و آخرهم ( عليهم السلام ) : يوافق القرآن والسنّة :

1

- أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن قولويه ، والحسين بن الحسن بن بندار القمّيّ ، قالا : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن يونس بن عبد الرحمن في حديث قال : وافيت العراق فوجدت بها قطعة من أصحاب أبي جعفر ( عليه السلام ) ، ووجدت أصحاب أبي عبداللّه ( عليه السلام ) متوافرين ، فسمعت منهم وأخذت كتبهم ، فعرضتها من بعد علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فأنكر منها أحاديث كثيرة أن يكون من أحاديث أبي عبد ال لّه ( عليه السلام ) وقال لي : إنّ أبا الخطّاب كذب علي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، لعن اللّه أبا الخطّاب ! وكذلك أصحاب أبي الخطّاب يدسّون هذه الأحاديث إلي يومنا هذا في كتب أصحاب أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، فلاتقبلوا علينا خلاف القرآن؛

فإنّا إن حدّثنا ، حدّثنا بموافقة القرآن ، وموافقة السنّة ، إنّا عن اللّه وعن ( في المصدر : إن تحدّثنا . )

رسوله نحدّث ، ولانقول : قال فلان وفلان ، فيتناقض كلامنا ، إنّ كلام آخرنا مثل كلام أوّلنا ، وكلام أوّلنا مصادق لكلام آخرنا؛

فإذا أتاكم من يحدّثكم بخلاف ذلك فردّوه عليه ، وقولوا : أنت أعلم وما جئت به ! فإنّ مع كلّ قول منّا حقيقة وعليه نوراً ، فما لاحقيقة ولانور عليه ، فذلك من قول الشيطان .

( رجال الكشّيّ : 224 س 11 . عنه البحار : 249/2 ضمن ح 62 ، ووسائل الشيعة : 99/27 ح 33318 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ذمّ أبي الخطّاب وأصحابه ) و ( دعاؤه ( عليه السلام ) علي أبي الخطّاب وأصحابه ) و ( الميزان في معرفة الأحاديث الصحيحة و الموضوعة ) . )

- حضور الملائكة عند تغسيل كلّ واحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

( هذا العنوان مستفاد ممّا أفاده المجلسي والفيض في بيان الحديث ، فراجع تعليقتنا علي تمام الحديث . )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . طلحة قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ الإمام لايغسّله إلّا الإمام ؟

فقال ( عليه السلام ) : أماتدرون من حضر لغسله ؟ قد حضره خير ممّن غاب عنه ، الذين حضروا يوسف في الجبّ ، حين غاب عنه أبواه وأهل بيته .

( الكافي : 385/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 980 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : كلّهم محدّثون :

1 - أبو عمر الكشّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن طاووس في سنة ثمان وثلاثين ومائتين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : . . . إنّ يحيي بن خالد سمّ أباك موسي بن جعفر صلوات اللّه عليهما ؟

قال : نعم ، سمّه في ثلاثين رطبة .

قلت له : فما كان يعلم أنّها مسمومة ؟ قال : غاب عنه المحدّث .

قلت : ومن المحدّث ؟ قال : ملك أعظم من جبرئيل وميكائيل ، كان مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو مع الأئمّة صلوات اللّه عليهم

. . . .

( رجال الكشّيّ : 604 رقم 1123 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1668 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وقال ( عليه السلام ) في الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إنّهم علماء صادقون مفهّمون محدّثون . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

- سيرة الأئمّ ( عليهم السلام ) : في تسمية أولادهم :

1 - ابن فهد الحلّي ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : لا يولد لنا مولود إلّا سمّيناه محمّداً فإذا مضي سبعة أيّام فإن شئنا غيّرنا وإلّا تركنا .

( عدّة الداعي : 87 س 14 . )

- وجوب معرفة حقوق الأئمّ ( عليهم السلام ) : وحقوق الرعيّة عليهم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني الحسين بن أبي قتادة ، عن محمّد بن سنان قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّا أهل بيت وجب حقّنا برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فمن أخذ برسول اللّه حقّاً ، ولم يعط الناس من نفسه مثله ، فلاحقّ له .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 236/2 ح 9 . عنه البحار : 177/46

ح 32 ، و224/93 ح 20 . )

2 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( عليه السلام ) لأبي هاشم داود بن القاسم الجعفريّ : يا داود ! إنّ لنا عليكم حقّاً برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وإنّ لكم ( تقدّمت ترجمته في ج 1 رقم . . . . )

علينا حقّاً ، فمن عرف حقّنا وجب حقّه ، ومن لم يعرف حقّنا فلاحقّ له .

( تحف العقول : ( صلي الله عليه وآله وسلم ) 6 س 17 . عنه البحار : 340/75 ح 39 . )

- فضل زيارة قبورهم ( عليهم السلام ) : :

1 - ابن المشهديّ ؛ : . . . حسن بن عليّ الوشّاء قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ما لمن زار قبر أحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : ؟ قال : له مثل ما لمن أتي قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال : قلت : وما لمن زار قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ؟ قال : الجنّة ، واللّه ! .

( المزار الكبير : 32 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1527 . )

7 )

- الحثّ علي زيارة قبورهم ( عليهم السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم ، قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لاتشدّ الرحال إلي شي ء من القبور إلّا إلي قبورنا . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه

السلام ) : 254/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 452 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : أهل الذكر وعندهم علم الحلال والحرام :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن الحسين ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن ثعلبة ، عن زرارة ، عن أحمد بن موسي ، عن عليّ بن اسماعيل ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : يكون الإمام يسئل عن الحلال والحرام ، ولايكون عنده فيه شي ء .

قال ( عليه السلام ) : لا ، قال اللّه تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) هم الأئمّة ( إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) .

( الأنبياء : 7/21 . )

قلت : من هم ؟ قال ( عليه السلام ) : نحن . قلت : فمن المأمور بالمسألة ؟ قال ( عليه السلام ) : أنتم .

قلت : فإنّا نسئلك ، وقد رمت أنّه لايمنع منّي إذا أتيته من هذا الوجه .

فقال ( عليه السلام ) : إنّما أمرتم أن تسئلوا ، وليس علينا الجواب ، إنّما ذلك إلينا .

( بصائر الدرجات الجزء الأوّل : 59 ح 8 ، عنه البحار : 278/17 ، ح 21336 ، و178/23 ، ح 22 .

قطعة منه في ( ما نزل فيهم ( عليهم السلام ) : من القرآن ) و ( سورة الأنبياء : 7/21 ) . )

- أنّ أسامي الشيعة لمكتوبة عند الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . .

. حمران بن أعين يقول : قلت لأبي جع فر ( عليه السلام ) : أمن شيعتكم أنا ؟

قال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! في الدنيا والآخرة ، وما أحد من شيعتنا إلّا وهو مكتوب عندنا اسمه واسم أبيه ، إلّا من يتولّي منهم عنّا . . . .

( رجال الكشّيّ : 462 رقم 882 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2464 . )

2 - الحافظ رجب البرسيّ : عن محمّد بن سنان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : ياابن سنان ! . . . إنّ شيعتنا المكتوبون بأسمائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم العهد قبل خلق السموات والأرض ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا ، ليس علي حملة الإسلام غيرنا وغيرهم إلي يوم القيامة .

( مشارق أنوار اليقين : 45 س 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 982 . )

- أنّ اللّه عزّ وجلّ عقد الأيمان بهم ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن محبوب قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قوله عزّوجلّ : ( وَلِكُلٍ ّ جَعَلْنَا مَوَلِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوَلِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَالَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمَنُكُمْ ) قال ( عليه السلام ) : إنّما عني بذلك الأئمّ ( عليهم السلام ) : . . . .

( الكافي : 216/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1917 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المحسودون :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛

: . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه تبارك وتعالي ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي ) ؛ قال ( عليه السلام ) : نحن المحسودون .

( الكافي : 206/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1918 . )

- أنّ الأمانة في القرآن هي إمامة الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - ابن بابويه القمّيّ ؛ : . . . يحيي بن مالك ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَنَتِ إِلَي أَهْلِهَا ) فقال ( عليه السلام ) : الإمام يؤدّي إلي الإمام ، ثمّ قال : يا يحيي ! إنّه واللّه ! ليس منه ، إنّما هو أمر من اللّه .

( الإمامة والتبصرة : 38 ح 19 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1919 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَنَتِ إِلَي أَهْلِهَا ) قال ( عليه السلام ) : هم الأئمّة من آل محمّ ( عليهم السلام ) : أن يؤدّي الإمام الأمانة إلي من بعده . . . .

( الكافي : 276/1 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1920 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : هم المقصودون من قوله تعالي :

( وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أبان ، أنّه دخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فسألته عن قول اللّه : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) فقال ( عليه السلام ) : ذلك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ثمّ سكت .

قال : فلمّا طال سكوته قلت : ثمّ من ؟ قال ( عليه السلام ) : ثمّ الحسن ، ثمّ سكت ، فلمّا طال سكوته قلت : ثمّ من ؟ قال ( عليه السلام ) : الحسين ( عليه السلام ) . قلت : ثمّ من ؟ قال ( عليه السلام ) : ثمّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، وسكت ، فلم يزل يسكت عند كلّ واحد حتّي أعيد المسألة فيقول : حتّي سمّاهم إلي آخرهم ( عليهم السلام ) : .

( تفسير العيّاشيّ : 251/1 ح 171 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1921 . )

- ما يراد من الإمام :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال الشاميّ [ قال : قال أبو الحسن ] عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ! وما أعجب إلي الناس من يأكل الجشب ، ويلبس الخشن ويتخشّع ؟

قال : . . . إنّما يحتاج من الإمام إلي أن إذا قال صدق ، وإذا وعد أنجز ، وإذا حكم عدل . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 15/2 ، ح 33 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 888

. )

- ما يقال للإمام ( عليه السلام ) عند العطاس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن صفوان بن يحيي قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فعطس ، فقلت له : صلّي اللّه عليك ، ثمّ عطس ، فقلت : صلّي اللّه عليك ، ثمّ عطس ، فقلت : صلّي اللّه عليك ، وقلت له : جعلت فداك ، إذا عطس مثلك ، نقول له كما يقول بعضنا لبعض : يرحمك اللّه ، أو كما تقول ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، أليس تقول : صلّي اللّه علي محمّد وآل محمّد ؟

قلت : بلي .

قال ( عليه السلام ) : ارحم محمّداً وآل محمّد .

( لعلّ هنا سقطاً ، أو السائل سكت عن الجواب . )

قال ( عليه السلام ) : بلي ، وقد صلّي اللّه عليه ورحمه ، وإنّما صلواتنا عليه رحمة ( قال بعض المحشّين : لعلّ هنا سقطاً ، أو السائل سكت عن الجواب . واللّه أعلم . )

لنا وقربة .

( الكافي : 653/2 ح 4 . عنه البحار : 30/17 ح 10 ، و256/27 ح 5 ، ونور الثقلين : 303/4 ح 227 ، والوافي : 637/5 ح 2756 .

قطعة منه في ( موعظة في الصلوات علي محمّد و آل محمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : يرثون العفو والشكر والصبر عن بعض الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد

بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد الأشعريّ ، عن معلّي بن محمّد ، عن عليّ بن أسباط ، عن محمّد بن الحسين بن يزيد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) بخراسان وهو يقول : إنّا أهل بيت ورثنا العفو من آل يعقوب ، وورثنا الشكر من آل داود ، - وزعم أنّه كان كلمة أُخري ، و نسيها محمّد فقلت له : لعلّه وورثنا الصبر من آل أيّوب ، فقال : ينبغي - .

( الكافي : 256/8 ح 480 . عنه الوافي : 672/3 ح 1277 . )

- خلق الشيعة من طينتهم ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ ، قال : حدّثني عبد اللّه بن جعفر ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نجران ، قال : سمعت أباالحسن ) ( عليه السلام ) قال النجاشيّ : عبد الرحمن بن أبي نجران - واسمه عمروبن مسلم - التميميّ موليً ، كوفيّ ، أبو الفضل ، روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 235 رقم 622 .

عدّه الشيخ والبرقيّ من أصحاب الرضا والجواد ( عليهماالسلام ) ، رجال الطوسي : 380 رقم 9 ، و403 رقم 7 ، رجال البرقيّ : 54 و57 . )

، يقول : من عادي شيعتنا فقد عادانا ، ومن والاهم فقد والانا ، لأنّهم منّا ، خُلقوا من طينتنا ، من أحبّهم فهو منّا ، ومن أبغضهم فليس منّا .

شيعتنا ينظرون بنور اللّه ويتقلّبون في رحمة اللّه ، ويفوزون بكرامة اللّه ، مامن أحد من شيعتنا يمرض إلّا

مرضنا لمرضه ، ولااغتمّ إلّا اغتممنا لغمّه ، ولايفرح إلّا فرحنا لفرحه ، ولا يغيب عنّا أحد من شيعتنا أين كان في شرق الأرض أو غربها ، ومن ترك من شيعتنا ديناً فهو علينا ، ومن ترك منهم مالاً فهو لورثته ، شيعتنا الذين يقيمون الصلاة ، ويؤتون الزكاة ، ويحجّون البيت الحرام ، ويصومون شهر رمضان ، ويوالون أهل البيت ، يتبرّؤون من أعدائهم ، أولئك أهل الإيمان والتقي ، وأهل الورع والتقوي ، ومن ردّ عليهم فقد ردّ علي اللّه ، ومن طعن عليهم فقد طعن علي اللّه لأنّهم عباد اللّه حقّاً ، وأولياؤه صدقاً ، واللّه إنّ أحدهم ليشفع في مثل ربيعة ومُضَر فيشفّعه اللّه تعالي فيهم لكرامته علي اللّه عزّوجلّ .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 236 ح 5 . عنه البحار : 167/65 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 24/1 ح 28 ، قطعة منه ، و179/16 ح 21290 ، مختصراً .

فضائل الأشهر الثلاثة : 105 ح 95 .

قطعة منه في ( فضائل الشيعة و أوصافهم ) . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم الميزان في معرفة المؤمن والمنافق :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي المتوكّل ، عن ( زاد صاحب الوسائل في سند هذه الرواية محمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمد . )

الحسن بن عليّ الخزّاز ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ ممّن يتّخذ مودّتنا أهل البيت لمن هو أشدّ لعنة علي شيعتنا من الدجّال .

فقلت له : ياابن رسول اللّه بماذا ؟

قال : بموالاة

أعدائنا ، ومعاداة أوليائنا ، إنّه إذا كان كذلك اختلط الحقّ بالباطل ، واشتبه الأمر ، فلم يعرف مؤمن من منافق .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 238 ح 14 . عنه البحار : 391/72 ضمن ح 11 ، وفيه : بإسناده عن الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) : . . . ، ووسائل الشيعة : 179/16 ح 21289 . )

- لعن مبغضي آل محمّد علي لسان القنبرة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان الجعفريّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : لاتقتلوا القنبرة . . . فإنّها كثيرة التسبيح؛ تقول في آخر تسبيحها : لعن اللّه مبغضي آل محمّ ( عليهم السلام ) : .

( الكافي : 225/6 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1776 . )

- خطبته في مظالم آبائه ( عليهم السلام ) : عبر الزمن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني محمّد بن أبي الموج بن الحسين الرازيّ قال : سمعت أبي يقول : حدّثني من سمع الرضا ( عليه السلام ) يقول : الحمد للّه الذي حفظ منّا ما ضيّع الناس ، ورفع منّا ما وضعوه ، حتّي لقد لعنّا علي منابر الكفر ثمانين عاماً ، وكتمت فضائلنا ، وبذلت الأموال في الكذب علينا ، واللّه تعالي يأبي لنا إلّا أن يعلي ذكرنا ، ويبيّن فضلنا ، واللّه ما هذا بنا ، وإنّما هو بر سول

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقرابتنا منه ، حتّي صار أمرنا ، وما نروي عنه أنّه سيكون بعدنا من أعظم آياته ودلالات نبوّته .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 164/2 ح 26 . عنه البحار : 142/49 ح 18 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : علماء حلماء صادقون :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا محمّد بن محمّد ، قال : أخبرنا أبوالحسن عليّ بن محمّد البزّاز ، قال : حدّثني أبو القاسم زكريّا بن يحيي الكتنجيّ ببغداد في شهر ربيع الأوّل سنة ثمان وعشرين وثلاثمائة ، وكان يذكر أنّ سنّه في ذلك الوقت أربع وثمانون سنة ، قال : حدّثني أبو هاشم داود بن القاسم بن إسحاق الجعفريّ ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الأئمّة علماء ، حلماء ، صادقون ، مفهّمون ، محدّثون .

( الأمالي : 245 ح 426 . عنه وعن البصائر ، البحار : 66/26 ح 1 ، و2 .

بصائر الدرجات : الجزء السابع : 339 ح 1 ، وفيه : عن يعقوب بن يزيد ، عن ابن بزيع عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . عنه البرهان : 99/3 ح 7 ، و100 ح 16 . )

2 - ابن شهرآشوب ؛ : سليمان الجعفريّ قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، والبيت مملوء من الناس يسألونه وهو يجيبهم .

فقلت في نفسي : ينبغي أن يكونوا أنبياء ، فترك الناس ثمّ التفت إليّ فقال : ياسليمان ! إنّ الأئمّة حلماء ، علماء ، يحسبهم الجاهل

أنبياء ، وليسوا أنبياء .

( المناقب : 334/4 س 22 . عنه مدينة المعاجز : 222/7 ح 2271 ، والبحار : 57/49 ح 73 .

قطعة منه في ( كان ( عليه السلام ) يجلس في البيت و يجيب إلي المسائل و ( إخباره ( عليه السلام ) بما في الضمير ) . )

- حضورالخضر ( عليه السلام ) عند الأئمّ ( عليهم السلام ) : وسلامه عليهم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا8 يقول : إنّ الخضر ( عليه السلام ) . . . ليأتينا فيسلّم ، فنسمع صوته ولانري شخصه ، وإنّه ليحضر حيث ما ذكر ، فمن ذكره منكم فليسلّم عليه . . . .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 390 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 896 . )

- أنّ عيونهم ( عليهم السلام ) : لاتشبه أعين الناس :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا محمّد بن محمّد ، قال : أخبرنا أبوالحسن عليّ بن محمّد البزّاز ، قال : حدّثني أبو القاسم زكريّا بن يحيي الكتنجيّ قال : حدّثني أبو هاشم داود بن القاسم بن إسحاق الجعفري ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لنا أعين لاتشبه أعين الناس ، وفيها نور ليس للشيطان فيها نصيب .

( الأمالي : 245 ح 427 . عنه البحار : 66/26 ح 3 .

بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 439 ح 1 . عنه البحار : 126/24 ح 3 . )

2 - الطريحيّ ؛ : روي عن الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) حيث قال : أيّها الناس ! اعلموا وتيقّنوا ، أنّ لنا مع كلّ وليّ لنا أعين ناظرة ، لاتشبه أعين الناس ، وفيها نور من نور اللّه ، وحكمة من حكم اللّه تعالي ، ليس للشيطان فيها نصيب ، وكلّ بعيد منها قريب ، وإنّ لنا مع وليّ لنا أعيناً ناظرة ، وألسناً ناطقة ، وقلوباً وافية ، وليس يخفي علينا شي ء من أعمالكم ، وأقوالكم ، وأفعالكم ، بدليل قوله تعالي : ( وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و وَالْمُؤْمِنُونَ ) ولو لم يكن كذلك ما كان لنا علي الناس فضل .

( التوبة : 105/9 . )

( المنتخب : 214 س 21 .

قطعة منه في ( سورة التوبة : 105/9 ) . )

8 )

- أنّ الناس عبيد لهم في الطاعة ، وموال لهم في الدين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن الحكم ، عن الحسين بن أبي العلاء ، عن مروك بن عبيد ، عن محمّد بن زيد الطبريّ قال : كنت قائماً علي رأس الرضا ( عليه السلام ) بخراسان وعنده عدّة من بني هاشم ، وفيهم إسحاق بن موسي بن عيسي العبّاسيّ فقال : يا إسحاق ! بلغني أنّ الناس يقولون : إنّا نزعم أنّ الناس عبيد لنا ، لاوقرابتي من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما قلته قطّ ، ولاسمعته من آبائي قاله ، ولابلغني عن أحد من آبائي قاله ، ولكنّي أقول : الناس

عبيد لنا في الطاعة ، موال لنا في الدين ، فليبلّغ الشاهد الغائب .

( الكافي : 187/1 ح 10 . عنه نور الثقلين : 52/4 ح 26 ، ووسائل الشيعة : 261/23 ح 29525 ، والوافي : 94/2 ح ( قدس سرهم ) .

أمالي المفيد : 253 ح 3 . عنه وعن أمالي الطوسيّ ، البحار : 279/25 ح 21 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي ( عليه السلام ) : 70 س 3 ، بتفاوت في المتن والسند .

أمالي الطوسيّ : 22 ح 27 ، وفيه : أخبرنا أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان ، قال : أخبرني الشريف الصالح أبو محمّد الحسن بن حمزة العلويّ الحسينيّ قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن . . . . عنه مقدّمة البرهان : 66 س 21 . )

- أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : خلفاء اللّه عزّ وجلّ في أرضه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد الأشعريّ ، عن معلّي بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي مسعود ، عن الجعفريّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : الأئمّة خلفاء اللّه عزّ وجلّ في أرضه .

( الكافي : 193/1 ح 1 . عنه الوافي : 507/3 ح 1016 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : كانوا تابعين لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن

الحسن الميثميّ : أنّه سأل الرضا ( عليه السلام ) يوماً وقد اجتمع عنده قوم من أصحابه . . . فإنّه يرد عنكم الحديث في الشي ء عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ممّا ليس في الكتاب ، وهو في السنّة ، ثمّ يرد خلافه .

فقال ( عليه السلام ) : وكذلك قد نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن أشياء ، نهي حرام ، فوافق في ذلك نهيه نهي اللّه تعالي ، وأمر بأشياء ، فصار ذلك الأمر واجباً لازماً كعِدل فرايض اللّه تعالي ، ووافق في ذلك أمره أمر اللّه تعالي ، فما جاء في النهي عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي حرام ، ثمّ جاء خلافه ، لم يسع استعمال ذلك ، وكذلك فيما أمر به ، لأنّا لانرخّص فيما لم يرخّص فيه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولا نأمر بخلاف ما أمر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، إلّا لعلّة خوف ضرورة ، فأمّا أن نستحلّ ما حرّم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أو نحرّم ما استحلّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فلايكون ذلك أبداً ، لأنّا تابعون لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، مسلّمون له ، كما كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) تابعاً لأمر ربّه عزّ وجلّ مسلّماً له . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 20/2 ح 45 .

يأتي الحديث

بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1160 . )

- أنّ اللّه تعالي يأخذ حقوقهم ( عليهم السلام ) : من ظالميهم

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : لأنّا أهل بيت إذا ولّينا اللّه عزّوجلّ ، لايأخذ لنا حقوقنا ممّن ظلمنا إلّا هو . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 86/2 ح 31 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1016 . )

- أنّهم ( عليهم السلام ) : أولياء المؤمنين و يأخذون حقوق الناس من أيدي الظلمة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . نحن أولياء المؤمنين إنّما نحكم لهم ، ونأخذ لهم حقوقهم ممّن يظلمهم ، ولانأخذ لأنفسنا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 86/2 ح 31 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1016 . )

- ذنب الجاحد منهم و أجر المحسن إليهم ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) قلت له : الجاحد منكم ومن غيركم سواء ؟

فقال ( عليه السلام ) : الجاحد منّا له

ذنبان ، و المحسن له حسنتان .

( الكافي : 378/1 ح 4 . عنه الوافي : 126/2 ح 592 . )

- شفاعتهم ( عليهم السلام ) : لزوّارهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن عبد اللّه بن موسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ لكلّ إمام عهداً في عنق أوليائه وشيعته ، وإنّ من تمام الوفاء بالعهد ، وحسن الأداء ، ( في المقنعة : أعناق . )

زيارة قبورهم ، فمن زارهم رغبة في زيارتهم ، وتصديقاً بما رغبوا فيه ، كان أئمّتهم شفعاؤهم يوم القيامة .

( في المقنعة : كانوا شفعاءه . )

( الكافي : 567/4 ح 2 .

المقنعة : 474 س 12 ، و486 س 6 ، بتفاوت .

من لايحضره الفقيه : 345/2 ح 1577 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 260/2 ح 24 ، وفيه : محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عنن الحسن بن عليّ الوشّاءقال : . . . . عنه وعن العلل ، البحار : 97/116 ، ح 1 .

تهذيب الأحكام : 78/6 ح 155 ، و93 ح 175 .

علل الشرائع : 459 ، ب 221 ح 3 . عنه وعن التهذيب والعيون والفقيه والمقنعة ، وسائل الشيعة : 322/14 ح 19314 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 369/3 ح 3119 .

المزار للمفيد ضمن المصنّفات : 184/5 ح 2 ، و201

ح 1 .

كامل الزيارات : 236 ح 352 ، و237 ح 353 ، مثله . عنه وسائل الشيعة : ( رحمهم الله ) /14 ح 19562 .

المناقب لابن شهرآشوب : 208/4 س 25 .

روضة الواعظين : 222 س 24 ، و270 س 23 .

عوالي اللئالي : 81/4 ح 86 ، وفيه : عن الصادق ( عليه السلام ) ، مرسلاً .

جامع الأخبار : 27 س 20 ، و33 س 12 ، بتفاوت .

مصباح الزائر : 374 س 5 .

المزار الكبير : 39 ح 15 .

قطعة منه في ( إنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم الشفعاء يوم القيامة ) . )

- توسّل بعض الأنبياء بالأئمّ ( عليهم السلام ) : في الشدائد :

1 - الراوندي ؛ : أخبرنا الأستاد أبو القاسم بن كمح ، عن الشيخ جعفر الدوريستيّ ، عن الشيخ المفيد ، عن أبي جعفر بن بابويه ، حدّثنا محمّد بن بكران النقّاش ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعد الكوفيّ ، حدّثنا عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا صلوات اللّه عليه قال : لمّا أشرف نوح صلوات اللّه عليه علي الغرق ، دعا اللّه بحقّنا ، فدفع اللّه عنه الغرق .

ولمّا رُمي إبراهيم في النار دعا اللّه بحقّنا ، فجعل النار عليه برداً وسلاماً .

وأنّ موسي ( عليه السلام ) لمّا ضرب طريقاً في البحر ، دعا اللّه بحقّنا ، فجعله يبساً .

وأنّ عيسي ( عليه السلام ) لمّا أراد اليهود قتله ، دعا اللّه بحقّنا ، نجي من القتل ، فرفعه إليه .

( قصص الأنبياء : 105 ح 99 . عنه البحار : 69/11 ح 27 ، و40/12 ح 27 ، قطعة منه ، و325/26 ح 7 .

مقدّمة البرهان : 31 س 19 .

قطعة منه في ( توسّل نوح ( عليه السلام ) بالأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( توسّل إبراهيم ( عليه السلام ) بالأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( توسّل موسي ( عليه السلام ) بالأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( توسّل عيسي ( عليه السلام ) بالأئمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

- سيرة الأئمّ ( عليهم السلام ) : مع المخالفين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي قد سألت اللّه حاجة منذ كذا وكذا سنة ، وقد دخل قلبي من إبطاءها شي ء؛ فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إيّاك والشيطان أن يكون له عليك سبيل حتّي يقنطك . . . وعليك بالصبر وطلب الحلال ، وصلة الرحم ، وإيّاك ومكاشفة الناس ، فإنّا أهل البيت نصل من قطعنا ، ونحسن إلي من أساء إلينا ، فنري واللّه ! في ذلك العاقبة الحسنة . . . .

( الكافي : 488/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2372 . )

- الوضع في أحاديث الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . قال إبراهيم بن أبي محمود :

فقلت للرضا : ياابن رسول اللّه ! إنّ عندنا أخباراً في فضائل أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وفضلكم أهل البيت ، وهي من رواية مخالفيكم ، ولانعرف مثله عندكم ، أفندين بها ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا ابن أبي محمود ! . . . إنّ مخالفينا وضعوا أخباراً في فضائلنا ، وجعلوها علي ثلاثة أقسام : أحدها الغلوّ ، وثانيها التقصير في أمرنا ، وثالثها التصريح بمثالب أعدائنا ، فإذا سمع الناس الغلوّ فينا كفّروا شيعتنا ونسبوهم إلي القول بربوبيّتنا ، وإذا سمعوا التقصير اعتقدوه فينا ، وإذا سمعوا مثالب أعداءنا بأسمائهم ثلبونا بأسماءنا ، وقد قال اللّه عزّوجلّ : ( وَلَاتَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّواْ اللَّهَ عَدْوَم ا بِغَيْرِ عِلْمٍ ) .

( الأنعام : 108/6 . )

يا ابن أبي محمود ! إذا أخذ الناس يميناً وشمالاً ، فألزم طريقتنا ، فإنّه من لزمنا لزمناه ، ومن فارقنا فارقناه ، إنّ أدني ما يخرج به الرجل من الإيمان أن يقول للحصاة : هذه نواة ، ثمّ يدين بذلك ، ويبرء ممّن خالفه .

يا بن أبي محمود ! احفظ ما حدّثتك به ، فقد جمعت لك خير الدنيا والآخرة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 303/1 ح 63 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2623 . )

الثاني - الإمامة والولاية الخاصّة
1 )

( أ ) - الخمسة النجبا ( عليهم السلام ) :

وفيه موضوعان اثنان

- أنّ رسول اللّه والأئمّة من بعده ( عليهم السلام ) : ، هم المتوسّمون :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال

: حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . .

قال ( الرضا ) ( عليه السلام ) : . . . وقال عزّوجلّ في محكم كتابه : ( إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِينَ ) ، فأوّل المتوسّمين رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) من بعده ، ثمّ الحسن والحسين والأئمّة من ولد الحسين ( عليهم السلام ) : إلي يوم القيامة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

- وجود اسم النبيّ والأئمّ ( عليهم السلام ) : في التوراة والإنجيل والزبور :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن يسألوا عمّا بدا لهم . . . ثمّ إنّ الرضا ( عليه السلام ) التفت إلي الجاثليق فقال : هل دلّ الإنجيل علي نبوّة مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : لو دلّ الإنجيل

علي ذلك ما جحدناه .

فقال ( عليه السلام ) : أخبرني عن السكتة التي لكم في السفر الثالث ؟

فقال الجاثليق : اسم من أسماء اللّه تعالي ، لا يجوز لنا أن نظهره .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإن قرّرتك أنّه اسم محمّد وذكره ، وأقرّ عيسي به ، وأنّه بشّر بني إسرائيل بمحمّد ، أتقرّ به ولا تنكره ؟

قال الجاثليق : إن فعلت أقررت ، فإنّي لا أردّ الإنجيل ولا أجحده .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فخذ علي السفر الثالث الذي فيه ذكر محمّد ، وبشارة عيسي ( عليه السلام ) بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال الجاثليق : هات ! فأقبل الرضا ( عليه السلام ) يتلو ذلك السفر - الثالث من الإنجيل - حتّي بلغ ذكر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا جاثليق ! من هذا النبيّ الموصوف ؟

قال الجاثليق : صفه؛

قال ( عليه السلام ) : لا أصفه إلّا بما وصفه اللّه : هو صاحب الناقة والعصا والكساء ، ( النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ و مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَلةِ وَالإِْنجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَل-هُمْ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَل-ِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ ) يهدي إلي الطريق ( الأعراف : 157/7 . )

الأقصد ، والمنهاج الأعدل ، والصراط الأقوم .

سألتك يا جاثليق ! بحقّ عيسي روح اللّه وكلمته ، هل تجد هذه الصفة في الإنجيل لهذا النبيّ ؟

فأطرق الجاثليق مليّاً ، وعلم أنّه إن جحد الإنجيل كفر فقال : نعم ، هذه الصفة في

الإنجيل ، وقد ذكر عيسي ( عليه السلام ) هذا النبيّ ، ولم يصحّ عند النصاري أنّه صاحبكم .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أمّا إذا لم تكفر بجحود الإنجيل ، وأقررت بما فيه من صفة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فخذ عليّ في السفر الثاني ، فإنّي أوجدك ذكره ، وذكر وصيّه ، وذكر ابنته فاطمة ، وذكر الحسن والحسين ( عليهم السلام ) : .

فلمّا سمع الجاثليق ، ورأس الجالوت ذلك ، علما أنّ الرضا ( عليه السلام ) عالم بالتوراة والإنجيل فقالا : واللّه قد أتي بما لا يمكننا ردّه ولا دفعه ، إلّا بجحود التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، وقد بشّر به موسي وعيسي ( عليهماالسلام ) جميعاً ، ولكن لم يتقرّر عندنا بالصحّة أنّه محمّد هذا ، فأمّا اسمه محمّد ، فلا يجوز لنا أن نقرّ لكم بنبوّته ، ونحن شاكّون أنّه محمّدكم أو غيره .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : احتجزتم بالشكّ ، فهل بعث اللّه قبل أو بعد من ولد آدم إلي يومنا هذا نبيّاً اسمه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ أو تجدونه في شي ء من الكتب التي أنزلها اللّه علي جميع الأنبياء غير محمّدنا ؟

فأحجموا عن جوابه وقالوا : لا يجوز لنا أن نقرّ لكم ، بأنّ محمّداً هو محمّدكم ، لأنّا إن أقررنا لك بمحمّد ، ووصيّه ، وابنته ، وابنيه ، علي ما ذكرت ، أدخلتمونا في الإسلام كرهاً .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أنت يا جاثليق ! آمن في ذمّة اللّه ، وذمّة رسوله ،

إنّه لايبدوك منّا شي ء تكره ممّا تخافه وتحذره .

قال : أمّا إذا قد آمنتني فإنّ هذا النبيّ الذي اسمه « محمّد » ، وهذا الوصيّ الذي اسمه « عليّ » ، وهذه البنت التي اسمها « فاطمة » ، وهذان السبطان اللذان اسمهما « الحسن والحسين ( عليهم السلام ) : » في التوراة والإنجيل والزبور .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فهذا الذي ذكرته في التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، من اسم هذا النبيّ ، وهذا الوصيّ ، وهذه البنت ، وهذين السبطين صدق وعدل ، أم كذب وزور ؟

قال : بل صدق وعدل ، وما قال اللّه إلّا بالحقّ .

فلمّا أخذ الرضا ( عليه السلام ) إقرار الجاثليق بذلك ، قال لرأس الجالوت : فاستمع الآن يا رأس جالوت ! السفر الفلاني من زبور داود .

قال : هات بارك اللّه عليك ، وعلي من ولّدك .

فتلا الرضا ( عليه السلام ) السفر الأوّل من الزبور حتّي انتهي إلي ذكر محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن والحسين ( عليهم السلام ) : فقال : سألتك يا رأس الجالوت ! بحقّ اللّه ، أهذا في زبور داود ؟ ولك من الأمان ، والذمّة والعهد ، ما قد أعطيته الجاثليق ؟

فقال رأس الجالوت : نعم ، هذا بعينه في الزبور بأسمائهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فبحقّ العشر الآيات التي أنزلها اللّه علي موسي بن عمران ( عليه السلام ) في التوراة ، هل تجد صفة محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن والحسين ( عليهم السلام ) : ، في التوراة

منسوبين إلي العدل والفضل ؟

قال : نعم ، ومن جحد هذا فهو كافر بربّه وأنبيائه .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : فخذ الآن علي سفر كذا من التوراة ، فأقبل الرضا ( عليه السلام ) يتلو التوراة ، وأقبل رأس الجالوت يتعجّب من تلاوته وبيانه ، وفصاحته ولسانه ، حتّي إذا بلغ ذكر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال رأس الجالوت : نعم ، هذا أحماد ، وبنت أحماد ، وإليا ، وشبّر وشبير ، وتفسيره بالعربيّة : محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن ، والحسين ( عليهم السلام ) : ، فتلا الرضا ( عليه السلام ) السفر إلي تمامه . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

( ب ) - الإمام أمير المؤمنين عليّ ( عليه السلام )

وفيه سبعة وأربعون عنواناً

- عرض الأعمال عليه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن أبان الزيّات ، وكان مكيناً عند الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّ أعمالكم لتعرض عليّ في كلّ يوم وليلة .

قال : فاستعظمت ذلك فقال لي : أما تقرأ كتاب اللّه عزّ وجلّ : ( وَقُلِ اعْمَلُواْفَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و وَالْمُؤْمِنُونَ ) قال ( عليه السلام ) : هو واللّه ! عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( الكافي : 219/1 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 352 . )

2

- ابن شهرآشوب ؛ : أبو المضاء عن الرضا ( عليه السلام ) قال في قوله : ( قال السيّد الخوئي : هو رجل من أهل رقّة يقال له أبو مضا ، روي عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، معجم رجال الحديث : 52/22 ، رقم 14823 . وأمّا في أصحاب الرضا ( عليه السلام ) أو روايته عنه ( عليه السلام ) ، غير مذكور فيما بأيدينا من كتب الرجال والحديث ، غير ما أوردنا عن المناقب . )

( أَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ) قال : عليّ ( عليه السلام ) .

( المناقب : 272/3 س 13 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1899 . )

3 - ابن شهرآشوب ؛ : قوله : ( وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ و )

قال الرضا ( عليه السلام ) : عليّ خوّفهم به .

( المناقب : 272/3 س 12 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1911 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من قوله تعالي : ( شَاهِدٌ مِّنْهُ ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر الحلاّل قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ ( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ) فقال ( عليه السلام ) : أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه الشاهد علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ورسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي بيّنة من ربّه .

( الكافي :

190/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1962 . )

2 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ) قيل : الشاهد منه عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، يشهد للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو منه ، وهو المرويّ عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

( مجمع البيان : 150/3 س 13 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1963 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو الذي عنده علم الكتاب :

1 - الصفّار؛ : . . . أحمد بن عمر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( قُلْ كَفَي بِاللَّهِ شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ و عِلْمُ الْكِتَبِ ) قال : عليّ ( عليه السلام ) .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 234 ، الباب 1 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1973 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من آية النور :

1 - القمّيّ ؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : . . . مثلنا في كتاب اللّه كمثل مشكاة والمشكاة في القنديل ،

فنحن المشكاة . . . ( نُّورٌ عَلَي نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ ي مَن يَشَآءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) فالنور عليّ ( عليه السلام ) يهدي اللّه لولايتنا من أحبّ . . . ونحن ورثة الأنبياء ونحن ورثة أُولي العلم ، وأُولي العزم من الرسل أن أقيموا الدين ( وَلَاتَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ ) كما قال اللّه : ( وَلَاتَتَفَرَّقُواْ فِيهِ ) وإن ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) من الشرك من أشرك بولاية عليّ ( عليه السلام ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) من ولاية عليّ ( عليه السلام ) يا محمّد ! فيه هدي ويهدي إليه من ينيب ، من يجيبك إليّ بولاية عليّ ( عليه السلام ) . . . .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2476 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من قوله تعالي : ( وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ ) :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : حمزة بن عطاء ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) في قوله : ( هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ ) قال ( عليه السلام ) : هو عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، يأمر بالعدل ، وهو علي صراط مستقيم .

وروي نحواً منه أبو المضا عن الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب : 107/2 س 4 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1980 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من قوله تعالي : (

لِّيُنذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا ) :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليهماالسلام ) في قوله : ( لِّيُنذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا ) البأس الشديد عليّ بن أبي طالب ، وهو لدن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقاتل معه عدوّه .

( المناقب : 81/2 س 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1984 . )

- أنّ المراد من قوله تعالي « بَلْ كَذَّبُواْ بِالسَّاعَةِ » ، هو التكذيب بولاية عليّ ( عليه السلام ) :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : عليّ بن حاتم في كتاب الأخبار لأبي الفرج ابن شاذان ، أنّه نزل قوله تعالي : ( بَلْ كَذَّبُواْ بِالسَّاعَةِ ) يعني كذّبوا بولاية عليّ ( عليه السلام ) ، وهو المرويّ عن الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب : 103/3 س 3 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1995 . )

- أنّه ( عليه السلام ) أفضل الأوصياء :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . قال لي : يا فتح ! . . . وصيّنا ( عليه السلام ) أفضل الأوصياء . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

- نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . .

. وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟ . . .

قال : . . . وكان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) « الملك للّه » . . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش . . . خاتم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : « اللّه الملك » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من ( أَنفُسَنَا ) في آية المباهلة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فحين ميّز اللّه الطاهرين من خلقه ، فأمر نبيّه بالمباهلة بهم في آية الابتهال ، فقال عزّوجلّ : يا محمّد ! ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) ،

فبرز النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً والحسن والحسين وفاطمة صلوات اللّه عليهم ، وقرن أنفسهم بنفسه ، فهل تدرون مامعني قوله : ( وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ) ؟

قالت العلماء : عني به نفسه .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد غلطتم ، إنّما عني بها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وممّا يدلّ علي ذلك قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، حين قال : لينتهينّ بنو وليعة ، أو لأبعثنّ إليهم رجلاً كنفسي ، يعني عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وعني بالأبناء الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وعني بالنساء فاطمة ( عليها السلام ) ، فهذه خصوصيّة لايتقدّمهم فيها أحد ، وفضل لايلحقهم فيه بشر ، وشرف لايسبقهم إليه خلق ، إذ جعل نفس عليّ ( عليه السلام ) كنفسه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

- أنّ ولاية عليّ ( عليه السلام ) هي المراد من قوله تعالي : « كَلِمَةَ التَّقْوَي » :

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : . . . مالك بن عبد اللّه قال : قلت لمولاي الرضا ( عليه السلام ) : قوله تعالي : ( وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي وَكَانُواْ أَحَقَّ بِهَا ) قال ( عليه السلام ) : هي ولاية أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) .

( تأويل الآيات الظاهرة : 577 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2027 . )

- أنّ عليّاً

( عليه السلام ) كان أشدّ الناس علي الكفّار :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : فسّر الرضا ( عليه السلام ) قوله تعالي : ( وَالَّذِينَ مَعَهُ و أَشِدَّآءُ عَلَي الْكُفَّارِ ) ، إنّ عليّاً ( عليه السلام ) منهم .

( المناقب : 85/2 س 10 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2028 . )

2 )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من الإنسان والميزان في سورة الرحمن :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله : . . . ( خَلَقَ الْإِنسَنَ ) قال ( عليه السلام ) : ذلك أمير المؤمنين ( عليه السلام ) . قلت : ( عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ) قال ( عليه السلام ) : علّمه تبيان كلّ شي ء يحتاج الناس إليه . . . وقال : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) فالعلامات الأوصياء . . . قوله : ( وَالسَّمَآءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ ) قال ( عليه السلام ) : السماء رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رفعه اللّه إليه ، والميزان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) نصبه لخلقه . . . .

( تفسير القمّيّ : 343/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2032 . )

- أنّ عليّاً وفاطمة ( عليهماالسلام ) هما المرادان من قوله تعالي : « مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ » :

1 - فرات الكوفيّ ؛ : . . . عليّ بن فضيل ، عن عليّ بن موسي الرضا (

عليهماالسلام ) قال : سألته عن قول اللّه تبارك وتعالي : ( مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ ) قا ل ( عليه السلام ) : ذلك عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) . . .

( تفسير فرات الكوفيّ : 460 ح 601 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2033 . )

- أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من دابّة الأرض :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : ( تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ ) زلزلة الأرض ، فأتبعتها خروج الدابّة ، وقال : ( أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَآبَّةً مِّنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ ) قال : عليّ .

( المناقب : 102/3 س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2050 . )

- منزلة عليّ ( عليه السلام ) في سورة التين :

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : . . . محمّد بن فضيل قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أخبرني عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ) إلي آخر السورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : التين والزيتون ، الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، قلت : ( وَطُورِ سِينِينَ ) قال ( عليه السلام ) : ليس هو طور سينين ، ولكنّه طور سيناء ، قال : فقلت : وطور سيناء .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، هو أمير المؤمنين . . . قلت : ( إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ ) قال ( عليه السلام ) : واللّه هو أمير المؤمنين ( عليه السلام ) وشيعته ، ( فَلَهُمْ

أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ ) . قال : قلت : ( فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ ) قال ( عليه السلام ) : مهلاً مهلاً ، لاتقل هكذا ، هذا هو الكفر باللّه ، لا واللّه ما كذب رسول اللّه باللّه طرفة عين .

قال : قلت : فكيف هي ؟

قال : « فمن يكذّبك بعد بالدين » والدين أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) . . . .

( تأويل الآيات الظاهرة : 788 س 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2060 . )

- منزلة عليّ ( عليه السلام ) في سورة الإنشراح :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : عبد السلام بن صالح ، عن الرضا ( عليه السلام ) : ( أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ) يا محمّد ! ألم نجعل عليّاً وصيّك ، ( وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ ) بقتل مقاتلة الكفّار ، وأهل التأويل بعليّ ، ( وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ ) أي رفعنا مع ذكرك يا محمّد ! له زينة .

( المناقب : 23/3 س 8 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2059 . )

- أنّ عليّاً هو المراد من قوله تعالي : « لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا »

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ قوماً طالبوني باسم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) في كتاب اللّه عزّ وجلّ ، فقلت لهم : من قوله تعالي : ( وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا ) فقال ( عليه السلام ) : صدقت هو هكذا .

( تأويل الآيات

الظاهرة : 297 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 4 رقم 1988 . )

- المراد من قوله تعالي : « فِي جَنم-بِ اللَّهِ » هو ولاية عليّ ( عليه السلام ) :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) في ( فِي جَنم-بِ اللَّهِ ) قال : في ولاية عليّ ( عليه السلام ) .

( المناقب : 273/3 س 21 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2019 . )

- صعوبة ولاية عليّ ( عليه السلام ) علي المشركين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ) ( بولاية عليّ ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) يا محمّد من ولاية عليّ . . . .

( الكافي : 418/1 ح 32 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2022 . )

- أنّ ولاية عليّ ( عليه السلام ) هي المراد من قوله تعالي : « كَلِمَةَ التَّقْوَي » :

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : . . . مالك بن عبد اللّه قال : قلت لمولاي الرضا ( عليه السلام ) : قوله تعالي : ( وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي وَكَانُواْ أَحَقَّ بِهَا ) قال ( عليه السلام ) : هي ولاية أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) .

( تأويل الآيات الظاهرة : 577 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2027 . )

- أنّ المراد بتكذيب الصدق في القرآن هو النبيّ ووصيّه ( عليهماالسلام )

:

1 - ابن شهرآشوب ؛ : الصادق والرضا ( عليهماالسلام ) ، قالا : ( فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن كَذَبَ عَلَي اللَّهِ وَكَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جَآءَهُ ) إنّه محمّد ( الزمر : 32/39 . )

وعليّ ( عليهماالسلام ) .

( المناقب : 92/3 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2017 . )

- النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين ، وإمام المتّقين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، وأفضل الوصيّين ، ووارث علم النبيّين والمرسلين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

- فضل زيارة أمير المؤمنين ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛

: . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كنّا عند الرضا ( عليه السلام ) والمجلس غاصّ بأهله ، فتذاكروا يوم الغدير فأنكره بعض الناس؛

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . يا ابن أبي نصر ! أين ما كنت فاحضر يوم الغدير عند أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فإنّ اللّه يغفر لكلّ مؤمن ومؤمنة ، ومسلم ومسلمة ، ذنوب ستّين سنة ، ويعتق من النار ضعف ما أعتق في شهر رمضان ، وليلة القدر ، وليلة الفطر ، والدرهم فيه بألف درهم لإخوانك العارفين ، فافضل علي إخوانك في هذا اليوم ، وسرّ فيه كلّ مؤمن ومؤمنة . . . .

( تهذيب الأحكام : 24/6 ح 52 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3292 . )

- النهي عن الغلوّ في توصيفه ( عليه السلام ) :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أمر اللّه عزّ وجلّ عباده أن يسألوه طريق المنعم عليهم ، وهم النبيّون ، والصدّيقون ، والشهداء ، والصالحون .

وأن يستعيذوا [به ] من طريق المغضوب عليهم ، وهم اليهود الذين قال اللّه تعالي فيهم : ( قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُم بِشَرٍّ مِّن ذَلِكَ مَثُوبَةً عِندَ اللَّهِ مَن لَّعَنَهُ اللَّهُ وَغَضِبَ عَلَيْهِ ) .

( المائدة : 60/5 . )

وأن يستعيذوا به من طريق الضالّين ، وهم الذين قال اللّه تعالي فيهم : ( قُلْ يَأَهْلَ الْكِتَبِ لَاتَغْلُواْ فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعُواْ أَهْوَآءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّواْ مِن قَبْلُ وَأَضَلُّواْ كَثِيرًا وَضَلُّواْ عَن سَوَآءِ السَّبِيلِ ) وهم

النصاري .

( المائدة : 77/5 . )

ثمّ قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : كلّ من كفر باللّه فهو مغضوب عليه ، وضالّ عن سبيل اللّه عزّ وجلّ .

وقال الرضا ( عليه السلام ) كذلك وزاد فيه فقال : ومن تجاوز ( يحتمل أن يكون المشار إليه في كلام الإمام الرضا ( عليه السلام ) ما تقدّم من قول الإمام أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : كلّ من كفر باللّه الخ .

ويحتمل أن يكون المشار إليه كلّ ما تقدّم من صدر الحديث إلي هنا . )

بأميرالمؤمنين ( عليه السلام ) العبوديّة ، فهو من المغضوب عليهم ومن الضالّين .

وقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : لاتتجاوزوا بنا العبوديّة ، ثمّ قولوا ما شئتم ولن تبلغوا ، وإيّاكم والغلوّ كغلوّ النصاري ، فأنّي بري ء من الغالين .

قال : فقام إليه رجل فقال له : ياابن رسول اللّه ! صف لنا ربّك ، فإنّ من قبلنا قد اختلفوا علينا .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّه من يصف ربّه بالقياس ، لايزال في الدهر في الالتباس ، مائلاً عن المنهاج ، طاغياً في الإعوجاج ، ضالّاً عن السبيل ، قائلاً غير الجميل .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : أُعرّفه بما عرّف به نفسه ، أُعرّفه من غير رؤية ، وأصفه بما وصف به [نفسه ] من غير صورة؛

لايدرك بالحواسّ ، ولايقاس بالناس ، معروف بالآيات ، بعيد بغير تشبيه ، ومتدان في بعده بلانظير ، لايتوهّم ديموميّته ، ولايمثّل بخليقته ، ولايجور في قضيّته .

الخلق إلي ما علم منهم منقادون

، وعلي ما سطره في المكنون من كتابه ماضون ، لايعملون بخلاف ما علم منهم ولاغيره يريدون ، فهو قريب غير ملتزق ، وبعيد غير متقصّ ، يحقّق ولايمثّل ، [و] يوحّد ولايبعّض ، يعرف بالآيات ، ويثبت بالعلامات ، فلا إله غيره ، الكبير المتعال .

فقال الرجل : بأبي أنت وأُمّي ياابن رسول اللّه ! فإنّ معي من ينتحل موالاتكم ، [و] يزعم أنّ هذه كلّها صفات عليّ ( عليه السلام ) ، وأنّه هو اللّه ربّ العالمين .

قال : فلمّا سمعها الرضا ( عليه السلام ) ، ارتعدت فرائصه وتصبّب عرقاً ، وقال : سبحان اللّه ، [سبحان اللّه ] عمّا يقول الظالمون والكافرون ، أوليس عليّاً ( عليه السلام ) كان آكلاً في الآكلين ، [و] شارباً في الشاربين ، وناكحاً في الناكحين ، ومحدّثاً في المحدّثين ، وكان مع ذلك مصلّياً خاشعاً [خاضعاً] بين يدي اللّه عزّ وجلّ ذليلاً ، وإليه أوّاهاً منيباً ، أفمن [كان ] هذه صفته يكون إلهاً ؟ !

[فإن كان هذا إلهاً] فليس منكم أحد إلّا وهو إله ، لمشاركته له في هذه الصفات الدالّات علي حدوث كلّ موصوف بها .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : حدثني أبي عن جدّي ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أنّه قال : ماعرف اللّه تعالي من شبّهه بخلقه ، ولايعدله من نسب إليه ذنوب عباده .

فقال الرجل : ياابن رسول اللّه ! إنّهم يزعمون أنّ عليّاً ( عليه السلام ) لمّا أظهر من نفسه المعجزات التي لايقدر عليها غير اللّه تعالي دلّ ذلك علي أنّه إله ، ولمّا

ظهر لهم بصفات المحدثين العاجزين لبّس بذلك عليهم وامتحنهم ليعرفوه ، وليكون إيمانهم به اختياراً من أنفسم .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أوّل ما هاهنا إنّهم لاينفصلون ممّن قلّب هذا عليهم ، فقال : لمّا ظهر منه الفقر والفاقة ، دلّ علي أنّ من هذه صفاته وشاركه فيها الضعفاء المحتاجون لاتكون المعجزات فعله ، فعلم بهذا أنّ الذي ظهر منه [من ] المعجزات إنّما كانت فعل القادر الذي لايشبه المخلوقين ، لافعل المحدث المحتاج المشارك للضعفاء في صفات الضعف .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : لقد ذكرتني بما حكيته [عن ] قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقول أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وقول زين العابدين ( عليه السلام ) .

أمّا قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فما حدّثنيه أبي ، عن جدّي ، عن أبيه ، [عن جدّه ] ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه لايقبض العلم انتزاعاً ينتزعه من الناس ، ولكن [يقبضه ] بقبض العلماء .

فإذا لم ينزل عالم إلي عالم يصرف عنه طلّاب حطام الدنيا وحرامها ، ويمنعون الحقّ أهله ، ويجعلونه لغير أهله ، اتّخذ الناس رؤساء جهّالاً ، فسئلوا فأفتوا بغير علم ، فضلّوا وأضلّوا .

وأمّا قول أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فهو قوله : يا معشر شيعتنا ! والمنتحلين [مودّتنا] ! إيّاكم وأصحاب الرأي ، فإنّهم أعداء السنن ، تفلّتت منهم الأحاديث ( تفلّت : تخلّص فجأة . المعجم الوسيط : 699 . )

أن يحفظوها ، وأعيتهم السنّة

أن يعوها .

فاتّخذوا عباد اللّه خولاً ، وماله دولاً ، فذلّت لهم الرقاب ، وأطاعهم الخلق ( وفي الحديث : « اتّخذوا مال اللّه دُولاٌ ، وعبيده خَوَلاٌ » أي عبيداً . مجمع البحرين : 367/5 . )

( الدولة : الغلبة . والشي ء المتداول من مال أو نحو . المعجم الوسيط : 304 . )

أشباه الكلاب ، ونازعوا الحقّ أهله ، وتمثّلوا بالأئمّة الصادقين ، وهم من الجهّال ، والكفّار ، والملاعين ، فسئلوا عمّا لايعلمون ، فأنفوا أن يعترفوا بأنّهم لايعلمون ، فعارضوا الدين [بآرائهم ، فضلّوا وأضلّوا ، أما لو كان الدين ] بالقياس ، لكان باطن الرجلين أولي بالمسح من ظاهرهما .

وأمّا قول عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، فإنّه قال : إذا رأيتم الرجل قد حسن سمته وهديه ، وتماوت في منطقه ، وتخاضع في حركاته ، فرويداً لايغرّنّكم .

( هديه : أي سيرته . المنجد : 859 . )

فما أكثر من يعجزه تناول الدنيا ، وركوب المحارم منها ، لضعف بنيته ومهانته وجبن قلبه ،

فنصب الدين فخّاً لها ، فهو لايزال يختل الناس بظاهره ، فإن تمكّن من حرام اقتحمه .

فإذا وجدتموه يعفّ من المال الحرام ( فرويداً لايغرّنّكم ، فإنّ شهوات الخلق مختلفة ، فما أكثر من ينبو عن المال الحرام ) وإن كثر ويحمل نفسه علي شوهاء ( الشوهاء : العابسة ، القاموس المحيط ( شاة ) . )

قبيحة فيأتي منها محرّماً .

فإذا وجدتموه يعفّ عن ذلك فرويداً لايغرّنّكم حتّي تنظروا ما عقدة عقله ، فما أكثر من يترك ذلك أجمع ثمّ لايرجع إلي عقل متين

، فيكون ما يفسده بجهله أكثر ممّا يصلحه بعقله .

فإذا وجدتم عقله متيناً فرويداً لايغرّنّكم حتّي تنظروا مع هواه يكون علي عقله ، أو يكون مع عقله علي هواه ، وكيف محبّته للرئاسات الباطلة وزهده فيها ، فإنّ في الناس من خسر الدنيا والآخرة بترك الدنيا للدنيا ، ويري أنّ لذّة الرئاسة الباطلة أفضل من لذّة الأموال والنعم المباحة المحلّلة ، فيترك ذلك أجمع طلباً للرئاسة حتّي ( إِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ و جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ ال ْمِهَادُ ) .

( البقرة : 206/2 . )

فهو يخبط [خبط] عشواء ، يقوده أوّل باطل إلي أبعد غايات الخسارة ، ويمدّ يده بعد طلبه لما لايقدر [عليه ] في طغيانه ، فهو يحلّ ما حرّم اللّه ، ويحرّم ما أحلّ اللّه ، لايبالي ما فات من دينه إذا سلمت له رئاسته التي قد شقي من أجلها ، فأولئك [مع ] الذين غضب اللّه عليهم ولعنهم وأعدّ لهم عذاباً مهيناً .

ولكنّ الرجل ، كلّ الرجل ، نعم الرجل ، هو الذي جعل هواه تبعاً لأمر اللّه ، وقواه مبذولة في رضاء اللّه تعالي ، يري الذلّ مع الحقّ أقرب إلي عزّ الأبد من العزّ في الباطل ، ويعلم أنّ قليل ما يحتمله من ضرّائها يؤدّيه إلي دوام النعم في دار لاتبيد ولاتنفد ، وإنّ كثير ما يلحقه من سرّائها إن اتّبع هواه يؤدّيه إلي عذاب لاانقطاع له ولازوال .

فذالكم الرجل ، نعم الرجل ، فبه فتمسّكوا ، وبسنّته فاقتدوا ، وإلي ربّكم فبه فتوسّلوا ، فإنّه لاتردّ له دعوة ، ولاتخيّب له طلبة .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام

) : إنّ هؤلاء الضلّال الكفرة ما أتوا إلّا من جهلهم بمقادير أنفسهم حتّي اشتدّ إعجابهم بها ، وكثر تعظيمهم لما يكون منها ، فاستبدّوا بآرائهم الفاسدة ، واقتصروا علي عقولهم المسلوك بها غير السبيل الواجب ، حتّي استصغروا قدر اللّه ، واحتقروا أمره ، وتهاونوا بعظيم شأنه .

إذ لم يعلموا أنّه القادر بنفسه ، الغنيّ بذاته ، الذي ليست قدرته مستعارة ، ولاغناه مستفاداً ، والذي من شاء أفقره ، ومن شاء أغناه ، ومن شاء أعجزه بعد القدرة ، وأفقره بعد الغني .

فنظروا إلي عبد قد اختصّه [اللّه ] بقدرته ، ليبيّن بها فضله عنده ، وآثره بكرامته ، ليوجب بها حجّته علي خلقه ، وليجعل ما آتاه من ذلك ثواباً علي طاعته ، وباعثاً علي اتّباع أمره ، ومؤمناً عباده المكلّفين من غلط من نصبه عليهم حجّة ، ولهم قدوة ، فكانوا كطلّاب ملك من ملوك الدنيا ، ينتجعون فضله ، ويؤمّلون نائله ، ( انتجع فلاناً : قصده يطلب معروفه . المعجم الوسيط : 903 . )

( النوال : النصيب والعطاء . المعجم الوسيط : 967 . )

ويرجون التفيّؤ بظلّه ، والانتعاش بمعروفه ، والإنقلاب إلي أهليهم بجزيل ( يقال : تفيّأ بفيئه أي التجأ إليه . المنجد : 602 . )

( انتعش : نشط بعد فتور . المنجد : 819 . )

عطائه الذي يغنيهم عن كلب الدنيا ، وينقذهم من التعرّض لدنيّ المكاسب ، ( الكَلَب : العطش الشديد ، وأذاه وشرّه . المنجد : 693 . )

وخسيس المطالب .

فبيناهم يسألون عن طريق الملك ليترصّدوه وقد وجّهوا الرغبة نحوه ، وتعلّقت قلوبهم

برؤيته ، إذ قيل : إنّه سيطّلع عليكم في جيوشه ، ومواكبه ، وخيله ، ورَجِلِه .

فإذا رأيتموه فأعطوه من التعظيم حقّه ، ومن الإقرار بالمملكة واجبه ، وإيّاكم أن تسمّوا باسمه غيره ، أو تعظّموا سواه كتعظيمه ، فتكونوا قد بخستم الملك حقّه ، وأزريتم عليه ، واستحققتم بذلك منه عظيم عقوبته .

فقالوا : نحن كذلك فاعلون جهدنا وطاقتنا ، فما لبثوا أن طلع عليهم بعض عبيد الملك في خيل قد ضمّها إليه سيّده ، ورجل قد جعلهم في جملته ، وأموال قد حباه بها . فنظر هؤلاء ، وهم للملك طالبون ، فاستكثروا ما رأوا بهذا العبد من نعم سيّده ، ورفعوه عن أن يكون هو المنعم عليه بما وجدوا معه ، فأقبلوا إليه يحيّونه تحيّة الملك ، ويسمّونه باسمه ، ويجحدون أن يكون فوقه ملك ، أو له مالك .

فأقبل عليهم العبد المنعم عليه ، وسائر جنوده بالزجر والنهي عن ذلك ، والبراءة ممّا يسمّونه به ، ويخبرونهم بأنّ الملك هو الذي أنعم بهذا عليه واختصّه به .

وإنّ قولكم [ب ]ما تقولون يوجب عليكم سخط الملك وعذابه ، ويفيتكم كلّما أمّلتموه من جهته ، وأقبل هؤلاء القوم يكذّبونهم ، ويردّون عليهم قولهم ، فمازال كذلك حتّي غضب [عليهم ] الملك لمّا وجد هؤلاء ، قد سمّوا به عبده ، وأزروا ( أَزَرَ الزرع أَزراً : التفّ فقوّي بعضه بعضاً . المعجم الوسيط . )

عليه في مملكته ، وبخسوه حقّ تعظيمه ، فحشرهم أجمعين إلي حبسه ، ووكلّ بهم من يسومهم سوء العذاب .

فكذلك هؤلاء وجدوا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) عبداً أكرمه اللّه ليبيّن فضله

، ويقيم حجّته ، فصغر عندهم خالقهم أن يكون جعل عليّاً [له ] عبداً ، وأكبروا عليّاً أن يكون اللّه عزّ وجلّ له ربّاً ، فسمّوه بغير اسمه ، فنهاهم هو وأتباعه من أهل ملّته وشيعته .

وقالوا لهم : يا هؤلاء ! إنّ عليّاً وولده عباد مكرمون ، مخلوقون ، مدبّرون ، لايقدرون إلّا علي ما أقدرهم اللّه عليه ربّ العالمين ، ولايملكون إلّا ما ملّكهم [اللّه ] ، لايملكون موتاً ، ولاحياةً ، ولانشوراً ، ولاقبض اً ، ولابسطاً ، ولاحركةً ، ولا سكوناً ، إلّا ما أقدرهم اللّه عليه وطوّقهم .

وإنّ ربّهم وخالقهم يجلّ عن صفات المحدثين ، ويتعالي عن نعوت المحدودين .

وإنّ من اتّخذهم - أو واحداً منهم - أرباباً من دون اللّه فهو من الكافرين ، وقد ضلّ سواء السبيل .

فأبي القوم إلّا جماحاً وامتدّوا في طغيانهم يعمهون ، فبطلت أمانيّهم وخابت ( جَمَحَ الفرس كمنع جَمْحاً وجُموحاً وجِماهاً وهو جَموحٌ ، اعتزّ فارِسَه وغلبه ، القاموس المحيط : ( عليه السلام ) 7/1 . )

مطالبهم ، وبقوا في العذاب الأليم .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : 50 رقم 23 - 29 ، عنه البرهان : 52/1 ح 40 ، و485 س 30 ، و492 س 9 ضمن ح 1 ، قِطَع منه .

تأويل الآيات الظاهرة : 32 س 6 ، قطعة منه ، والبحار : 83/2 ح 8 - 11 ، و303/4 ح 131 ، بتفاوت ، و256/89 س 14 ، ضمن ح 48 ، قِطَعٌ منه ، وتنبيه الخواطر ونزهة

النواظر : 418 س 15 ، قطعة

منه .

الإحتجاج : 159/2 رقم 192 ، و450 رقم 313 ، و453 رقم 314 ، قِطَعٌ منه ، وفي نور الثقلين : 25/1 ح 110 ، والبحار : 184/71 ح 1 ، وعنه وعن التفسير ، البحار : 273/25 ح 20 ، ووسائل الشيعة : 317/8 ح 10777 ، ومستدرك الوسائل : 264/17 ح 21297 ، و308 ح 21429 ، ومقدّمة البرهان : 64 س 16 ، وإثبات الهداة : 761/3 ح 62 - 64 .

قطعة منه في ( في توصيف اللّه ) و ( سورة البقرة : 206/2 ) و ( سورة المائدة : 60/5 و77 ) و ( مارواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن ال سجّاد ( عليه السلام ) ) . )

3 )

- عليّ بن أبي طالب في آية المباهلة :

1 - السيّد الشريف المرتضي ؛ : حدّثني الشيخ أدام اللّه عزّه قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : أخبرني بأكبر فضيلة لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) يدلّ عليها القرآن ؟

قال : فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فضيلته في المباهلة ، قال اللّه جلّ جلاله : ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) فدعا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الحسن والحسين ) ( عليهماالسلام ) آل عمران : 61/3 . )

فكانا ابنيه ،

ودعا فاطمة ( عليها السلام ) فكانت في هذا الموضع نساؤه ، ودعا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فكان نفسه بحكم اللّه عزّ وجلّ ، وقد ثبت أنّه ليس أحد من خلق اللّه سبحانه أجلّ من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأفضل ، فوجب أن لايكون أحد أفضل من نفس رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بحكم اللّه عزّوجلّ . . . .

( الفصول المختارة ضمن المصنّفات : 38/2 س 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 936 . )

- أنّه ( عليه السلام ) قسيم الجنّة والنار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) فقلت له : لِمَ كنّي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بأبي القاسم ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّه كان له ابن يقال له : قاسم ، فكنّي به .

قال : فقلت له : ياابن رسول اللّه ! فهل تراني أهلاً للزيادة ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، أما علمت أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أنا وعليّ أبوا هذه الأُمّة ؟

قلت : بلي .

قال ( عليه السلام ) : أما علمت أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أب لجميع أُمّته ، وعليّ ( عليه السلام ) منهم

؟

قلت : بلي .

قال ( عليه السلام ) : أما علمت أنّ عليّاً ( عليه السلام ) قاسم الجنّة والنار ؟

قلت : بلي .

قال ( عليه السلام ) : فقيل له أبو القاسم ، لأنّه أبو قسيم الجنّة والنار .

فقلت له : ومعني ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : إن شفقة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي أُمّته شفقة الآباء علي الأولاد ، وأفضل أُمّته عليّ ( عليه السلام ) ومن بعده ، شفقة عليّ ( عليه السلام ) عليهم كشفقته ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لأنّه وصيّه وخليفته ، والإمام بعده ، فلذلك قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا وعليّ أبوا هذه الأُمّة ، وصعد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المنبر فقال : من ترك دَيناً أو ضياعاً فعليّ ، وإليّ ، ومن ترك مالاً فلورثته ، فصار بذلك أولي بهم من آبائهم وأُمّهاتهم ، وأولي بهم منهم بأنفسهم ، وكذلك أمير المؤمنين ( عليه السلام ) بعده ، جري ذلك له مثل ما جري لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 85/2 ح 29 . عنه وعن العلل والمعاني ، البحار : 95/16 ح 29 .

علل الشرائع : 127 ، ب 106 ح 2 . عنه نور الثقلين : 238/4 ح 18 .

معاني الأخبار : 52 ح 3 ، وفيه : سألت الرضا أباالحسن ( عليه السلام ) . عنه البحار : 242/27 ح 1 ، قطعة منه ،

ومستدرك الوسائل : 398/13 ح 15718 .

قطعة منه في ( علّة تسمية النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بأبي القاسم ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- ولايته ( عليه السلام ) مكتوبة في جميع صحف الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن محبوب ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : ولاية عليّ ( عليه السلام ) مكتوبة في جميع صحف الأنبياء ، ولن يبعث اللّه رسولاً ، إلّا بنبوّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ووصيّة عليّ ( عليه السلام ) .

( الكافي : 437/1 ح 6 . عنه مقدّمة البرهان : 25 س 21 ، والوافي : 495/3 ح 1000 .

بصائر الدرجات : 92 ، الجزء الثاني 92 الباب 8 ح 1 . عنه البحار : 280/26 ح 24 .

تأويل الآيات الظاهرة : 84 س 8 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، و388 س 14 .

المناقب لابن شهرآشوب : 253/2 س 16 .

قطعة منه في ( بعثة الرسل جميعاً بنبوّة محمّد و وصيّة عليّ ( عليهماالسلام ) ) . )

- نصب عليّ ( عليه السلام ) يوم الغدير بالإمامة وفضل ذلك اليوم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو

فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم ، إنّ اللّه عزّوجلّ لم يقبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي أكمل له الدين ، وأنزل عليه القرآن . . . وأنزل في حجّة الوداع وهي آخر عمره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَمَ دِينًا ) ، وأمر الإمامة من تمام الدين ، ولم يمض ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي بيّن لأُمّته معالم دينهم ، وأوضح لهم سبيلهم ، وتركهم علي قصد سبيل الحقّ ، وأقام لهم عليّاً ( عليه السلام ) علماً وإماماً ، وما ترك لهم شيئاً يحتاج إليه الأُمّة إلّا بيّنه ، فمن زعم أنّ اللّه عزّ وجلّ لم يكمل دينه ، فقد ردّ كتاب اللّه . . . فقال جلّ وتعالي : ( إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) ، فكانت له خاصّة ، فقلّدها ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً ( عليه السلام ) بأمر اللّه تعالي علي رسم ما فرض اللّه . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 938 . )

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب النشر والطيّ رواه عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا كان

يوم القيامة زفّت أربعة أيّام إلي اللّه ، كما تزفّ العروس إلي خدرها .

قيل : ما هذه الأيّام ؟

قال : يوم الأضحي ، ويوم الفطر ، ويوم الجمعة ، ويوم الغدير .

وإنّ يوم الغدير بين الأضحي والفطر والجمعة ، كالقمر بين الكواكب .

وهو اليوم الذي نجا فيه إبراهيم الخليل من النار ، فصامه شكراً للّه .

وهو اليوم الذي أكمل اللّه به الدين في إقامة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً أمير المؤمنين علماً ، وأبان فضيلته ووضاءته ، فصام ذلك اليوم .

وإنّه ليوم الكمال ، ويوم مرغمة الشيطان ، ويوم تقبل أعمال الشيعة ، ومحبّي ( المرغمة : الكره . المنجد : 269 . )

آل محمّد .

وهو اليوم الذي يعمد اللّه فيه إلي ما عمله المخالفون ، فيجعله هباءً منثوراً . وهو اليوم الذي يأمر جبرائيل ( عليه السلام ) أن ينصب كرسيّ كرامة اللّه بإزاء بيت المعمور ، ويصعده جبرائيل ( عليه السلام ) ، وتجتمع إليه الملائكة من جميع السموات ، ويثنون علي محمّد ، ويستغفرون لشيعة أمير المؤمنين والأئم ( عليهم السلام ) : ، ومحبّيهم من ولد آدم ( عليه السلام ) .

وهو اليوم الذي يأمر اللّه فيه الكرام الكاتبين ، أن يرفعوا القلم عن محبّي أهل البيت وشيعتهم ثلاثة أيّام من يوم الغدير ، ولايكتبون عليهم شيئاً من خطاياهم ، كرامةً لمحمّد ، وعليّ ، والأئمّ ( عليهم السلام ) : .

وهو اليوم الذي جعله اللّه لمحمّد وآله وذوي رحمته .

وهواليوم الذي يزيد اللّه في مال من عبد فيه ، ووسّع علي عياله ونفسه وإخوانه ،

ويعتقه اللّه من النار .

وهو اليوم الذي يجعل اللّه فيه سعي الشيعة مشكوراً ، وذنبهم مغفوراً ، وعملهم مقبولاً .

وهو يوم تنفيس الكرب ، ويوم تحطيط الوزر ، ويوم الحباء والعطيّة ، ويوم نشر العلم ، ويوم البشارة والعيد الأكبر ، ويوم يستجاب فيه الدعاء ، ويوم الموقف العظيم ، ويوم لبس الثياب ، ونزع السواد ، ويوم الشرط المشروط ، ويوم نفي الغموم ، ويوم الصفح عن مذنبي شيعة أمير المؤمنين .

وهو يوم السبقة ، ويوم إكثار الصلاة علي محمّد وآل محمّد ، ويوم الرضا ، ويوم عيد أهل بيت محمّد ، ويوم قبول الأعمال ، ويوم طلب الزيادة ، ويوم استراحة المؤمنين ، ويوم المتاجرة ، ويوم التودّد ، ويوم الوصول إلي رحمة اللّه ، ويوم التزكية ، ويوم ترك الكبائر والذنوب ، ويوم العبادة ، ويوم تفطير الصائمين .

فمن فطّر فيه صائماً مؤمناً كان كم أطعم فئاماً وفئاماً إلي أن عدّ عشراً .

ثمّ قال : أوتدري ما الفئام ؟ قال : لا .

قال : مائة ألف .

وهو يوم التهنئة ، يهنّي ء بعضكم بعضاً ، فإذا لقي المؤمن أخاه يقول : الحمد للّه الذي جعلنا من المتمسّكين بولاية أمير المؤمنين والأئمّ ( عليهم السلام ) : .

وهو يوم التبسّم في وجوه الناس من أهل الإيمان ، فمن تبسّم في وجه أخيه يوم الغدير نظر اللّه إليه يوم القيامة بالرحمة ، وقضي له ألف حاجة ، وبني له قصراً في الجنّة من درّة بيضاء ، ونضّر وجهه .

وهو يوم الزينة فمن تزيّن ليوم الغدير غفر اللّه له كلّ خطيئة عملها ، صغيرة أو كبيرة

، وبعث اللّه إليه ملائكة يكتبون له الحسنات ، ويرفعون له الدرجات إلي قابل مثل ذلك اليوم ، فإن مات مات شهيداً ، وإن عاش عاش سعيداً ، ومن أطعم مؤمناً كان كمن أطعم جميع الأنبياء والصدّيقين ، ومن زار فيه مؤمناً أدخل اللّه قبره سبعين نوراً ، ووسّع في قبره ، ويزور قبره كلّ يوم سبعون ألف ملك ، ويبشّرونه بالجنّة .

وفي يوم الغدير عرض اللّه الولاية علي أهل السموات السبع ، فسبق إليها أهل السماء السابعة ، فزيّن بها العرش ، ثمّ سبق إليها أهل السماء الرابعة ، فزيّنها بالبيت المعمور ، ثمّ سبق إليها أهل السماء الدنيا ، فزيّنها بالكواكب ، ثمّ عرضها علي الأرضين فسبقت مكّة ، فزيّنها بالكعبة ، ثمّ سبقت إليها المدينة فزيّنه بالمصطفي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ سبقت إليها الكوفة ، فزيّنها بأمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وعرضها علي الجبال ، فأوّل جبل أقرّ بذلك ثلاثة أجبُل ، العقيق ، وجبل الفيروزج ، وجبل الياقوت ، فصارت هذه الجبال جبالهنّ وأفضل الجواهر ، ثمّ سبقت إليها جبال أخر ، فصارت معادن الذهب والفضّة ، وما لم يقرّ بذلك ولم يقبل صارت لاتنبت شيئاً ، وعرضت في ذلك اليوم علي المياه فما قبل منها صار عذباً ، وما أنكر صار ملحاً أُجاجاً ، وعرضها في ذلك اليوم علي النبات ، فما قبله صار حلواً طيّباً ، وما لم يقبل صار مُرّاً ، ثمّ عرضها في ذلك اليوم علي الطير ، فما قبلها صار فصيحاً مصوّتاً ، وما أنكرها صار أخرس مثل اللَكِن ، ومثل المؤمنين في قبولهم ولاء ( اللكِن

: عيّ وثقل لسانه . المعجم الوسيط : 837 . )

أمير المؤمنين في يوم غدير خمّ ، كمثل الملائكة في سجودهم لآدم ، ومثل من أبي ولاية أمير المؤمنين في يوم الغدير ، مثل إبليس ، وفي هذا اليوم أنزلت هذه الآية : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ) .

( المائدة : 3/5 . )

وما بعث اللّه نبيّاً إلّا وكان يوم بعثه مثل يوم الغدير عنده ، وعرف حرمته ، إذنصب لأمّته وصيّاً ، وخليفة من بعده في ذلك اليوم .

( إقبال الأعمال : 777 س 19 . عنه البحار : 262/27 ح 5 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( نجاة إبراهيم ( عليه السلام ) في يوم الغدير وصومه ذلك اليوم ) و ( صوم يوم الغدير ) و ( سورةالمائدة : 3/5 ) . )

- فضل الصدقة في يوم الغدير :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كنّا عند الرضا ( عليه السلام ) والمجلس غاصّ بأهله ، فتذاكروا يوم الغدير فأنكره بعض الناس ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . والدرهم فيه بألف درهم لإخوانك العارفين ، فافضل علي إخوانك في هذا اليوم ، وسرّ فيه كلّ مؤمن ومؤمنة . . . .

( تهذيب الأحكام : 24/6 ح 52 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3292 . )

- تفسير كلامه ( عليهماالسلام ) :

1 - ابن الفتّال النيسابوريّ ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن قول أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : لألف

ضربة بالسيف أهون من موت علي فراش ؟

فقال ( عليه السلام ) : في سبيل اللّه .

( روضة الواعظين : 397 س 23 .

مشكاة الأنوار : 304 س 1 . )

- موضع قبره ( عليه السلام ) :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) عن قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : ماسمعت من أشياخك ؟

فقلت له : حدّثنا صفوان بن مهران عن جدّك : أنّه دفن بنجف الكوفة .

ورواه بعض أصحابنا عن يونس بن ظبيان بمثل هذا .

فقال ( عليه السلام ) : سمعت من يذكر أنّه دفن في مسجدكم بالكوفة .

فقلت له : جعلت فداك ، أيش لمن صلّي فيه من الفضل ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : له من الفضل ثلاث مرار هكذا وهكذا بيديه ، عن يمينه ، وعن شماله ، وتجاهه .

( قرب الإسناد : 367 ح 1315 . عنه البحار : 239/97 ح 11 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

2 - ابن قولويه ؛ : حدّثني أبي ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : أين موضع قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : الغريّ .

( الغريّان : تثنية الغريّ ، والغريّان : طِربالان وهما بناءان كالصومعتين بظاهر الكوفة قرب قبر عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) . معجم البلدان : 196/4 . )

فقلت له : جعلت فداك ، إنّ بعض الناس يقولون : دفن في الرحبة .

( الرَحْبَة : الأرض الواسعة . ورَحْبَة المكان : ساحته ومتّسعه . المعجم الوسيط : 334 . )

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن بعض الناس يقول : دفن بالمسجد .

( كامل الزيارات : 88 ح 89 . عنه البحار : ( رضي الله عنه ) /97 ح 29 .

فرحة الغري غّ : 131 ح 74 . )

- أنّه ( عليه السلام ) المراد من دابّة الأرض :

1 - الشيخ حسن بن سليمان الحلّيّ ؛ : حدّثنا أحمد بن إدريس ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، حدّثنا الحسين بن سعيد ، قال : حدّثنا الحسين بن بشّار ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الدابّة ؟

قال ( عليه السلام ) : أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه الدابّة .

( مختصر بصائر الدرجات : 209 س 11 . )

- أنّه ( عليه السلام ) هو المؤذّن يوم القيامة :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : المؤذّن أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه ، يؤذّن أذاناً يسمع الخلائق كلّها .

( تفسير القمّيّ : 231/1 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1945 . )

- علّة

كونه ( عليه السلام ) قسيم الجنّة والنار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ قال : حدّثني أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن أبي الصلت الهرويّ قال :

قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : ياأباالحسن ! أخبرني عن جدّك أمير المؤمنين ، بأيّ وجه هو قسيم الجنّة والنار ، وبأيّ معني ، فقد كثر فكري في ذلك ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يا أمير المؤمنين ! ألم ترو عن أبيك ، عن آبائه ، عن عبد اللّه بن عبّاس ، أنّه قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : حبّ عليّ إيمان ، وبغضه كفر ؟ فقال : بلي .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فقسمة الجنّة والنار إذا كانت علي حبّه وبغضه ، فهو قسيم الجنّة والنار . فقال المأمون : لا أبقاني اللّه بعدك ، ياأباالحسن ! أشهد أنّك وارث علم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال أبو الصلت الهرويّ : فلمّا انصرف الرضا ( عليه السلام ) إلي منزله ، أتيته فقلت له : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! ما أحسن ما أجبت به أمير المؤمنين !

فقال الرضا ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّما كلّمته من حيث هو ، ولقد سمعت ( في الكشف : أنا كلّمته من حيث هو . )

أبي يحدّث عن آبائه ، عن عليّ ( عليه السلام ) أنّه قال : قال رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! أنت قسيم الجنّة يوم القيامة ، تقول للنار : هذا لي ، وهذا لك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 86/2 ح 30 . عنه البحار : 193/39 ح 3 .

مناقب أهل البيت للشروانيّ : 186 س 21 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 309/2 س 16 ، مرسلاً .

ينابيع المودّة : 404/2 ح 57 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- ميراث عليّ ( عليه السلام ) عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الإربليّ ؛ : قال الحسن بن عليّ الوشّاء : سألت مولانا أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : هل خلّف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) غير فدك شيئاً ؟

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خلّف . . . وخلّف ستّة أفراس وثلاث نوق : العضباء ، والصهباء ، والديباج .

وبغلتين : الشهباء ، والدلدل ، وحماره اليعفور ، وشاتين حلوبتين ، وأربعين ناقة حلوباً ، وسيفه ذا الفقار ، ودرعه ذات الفصول ، وعمامته السحاب ، وحبرتين يمانيّتين ، وخاتمه الفاضل ، وقضيبه الممشوق ، وفراشاً من ليف ، وعبائين قطوانيّتين ، ومخاداً من أدم ، صار ذلك إلي فاطمة ( عليها السلام ) ، ماخلا درعه وسيفه ، وعمامته وخاتمه ، فإنّه جعله لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

( كشف الغمّة : 496/1 س 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 927 . )

4 )

- استجابة دعائه ( عليه السلام ) علي اليهود والنصاري والمشركين :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : إنّ اللّه تعالي ذمّ اليهود [والنصاري ] والمشركين والنواصب . . . لايودّون أن ينزّل دليل معجز من السماء يبيّن عن محمّد وعليّ وآلهما . . . قال : فلمّا قرّعهم بهذا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حضره منهم جماعة ، فعاندوه وقالوا : يا محمّد ! إنّك تدّعي علي قلوبنا خلاف ما فيها مانكره أن تنزل عليك حجّة تلزم الانقياد لها ، فننقاد .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لئن عاندتم هاهنا محمّداً ، فستعاندون ربّ العالمين ، إذ أنطق صحائفكم بأعمالكم ، وتقولون : ظلمتنا الحفظة ، فكتبوا علينا مالم نفعل ، فعند ذلك يستشهد جوارحكم فتشهد عليكم .

فقالوا : لاتبعد شاهدك فإنّه فعل الكذّابين ، بيننا وبين القيامة بعد ، أرنا في أنفسنا ما تدّعي لنعلم صدقك ، ولن تفعله لأنّك من الكذّابين .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : استشهد جوارحهم .

فاستشهدها عليّ ( عليه السلام ) .

فشهدت كلّها عليهم أنّهم لايودّون أن ينزّل علي أُمّة محمّد علي لسان محمّد خير من عند ربّكم آية بيّنة ، وحجّة معجزة لنبوّته ، وإمامة أخيه عليّ ( عليه السلام ) مخافة أن تبهرهم حجّته ، ويؤمن به عوامّهم ، ويضطرب عليهم كثير منهم

.

فقالوا : يا محمّد ! لسنا نسمع هذه الشهادة التي تدّعي أنّ جوارحنا تشهد بها .

فقال : يا عليّ ! هؤلاء من الذين قال اللّه تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ * وَلَوْ جَآءَتْهُمْ كُلُّ ءَايَةٍ ) ادع عليهم بالهلاك ، فدعا عليهم عليّ ( عليه السلام ) بالهلاك ، فكلّ جارحة نطقت بالشهادة علي صاحبها انفتّت حتّي مات مكانه . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ : 488 رقم 310 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1898 . )

- أنّه ( عليه السلام ) يعرف قاتله ويعلم متي يموت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن الحسن بن الجهم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) قد عرف قاتله ، والليلة التي يقتل فيها ، والموضع الذي قتل فيه ، وقوله لمّا سمع صياح الإوزّ في الدار : صوائح تتبعها نوائح ، وقول أُمّ ( الإِوَزّ : نوع من الطيور يشبه البطّ ، ولكنّه أكبر منه جسماً ، وأطول عنقاً . المعجم الوسيط : 32 . )

كلثوم : لو صلّيت الليلة داخل الدار وأمرت غيرك يصلّي بالناس ، فأبي عليها ، وكثر دخوله وخروجه تلك الليلة بلا سلاح ، وقد عرف ( عليه السلام ) أنّ ابن ملجم لعنه اللّه قاتله بالسيف كان هذا ممّا لم يجز تعرّضه .

فقال ( عليه السلام ) : ذلك كان ، ولكنّه خُيّر في تلك الليلة لتمضي مقادير

اللّه عزّوجلّ .

( الكافي : 259/1 ح 4 . عنه البحار : 246/42 ح 47 ، ونور الثقلين : 180/1 ح 637 ، و220/4 ح 119 ، وإثبات الهداة : 399/2 ح 1 ، والوافي : 594/3 ح 1162 . )

- علّة إعراض الناس عن عليّ ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، كيف مال الناس عنه إلي غيره ، وقد عرفوا فضله وسابقته ، ومكانه من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّما مالوا عنه إلي غيره ، وقد عرفوا فضله ، لأنّه قد كان قتل من آبائهم وأجدادهم ، وإخوانهم وأعمامهم ، وأخوالهم وأقربائهم ، المحادّين للّه ( في نسخة وفي العلل : المحاربين . )

ولرسوله عدداً كثيراً ، فكان حقدهم عليه لذلك في قلوبهم ، فلم يحبّوا أن يتولّي عليهم ، ولم يكن في قلوبهم علي غيره مثل ذلك ، لأنّه لم يكن له في الجهاد بين يدي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مثل ما كان له ، فلذلك عدلوا عنه ، ومالوا إلي سواه .

( في العلل : غيره . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 81/2 ح 15 ، عنه

وعن العلل ، البحار : 480/29 ح 2 .

علل الشرائع : 146 ، ب 121 ، ح 3 . )

- علّة قعود عليّ ( عليه السلام ) عن مجاهدة بعض أعدائه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبو سعيد الحسين بن عليّ العدويّ قال : حدّثنا ( في العلل : الحسن . )

الهيثم بن عبد اللّه الرمّانيّ قال : سألت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقلت له : ياابن رسول اللّه ! أخبرني عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، لِمَ لم يجاهد أعداءه خمساً وعشرين سنة بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ جاهد في أيّام ولايته ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّه اقتدي برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في تركه جهاد المشركين بمكّة بعد النبوّة ثلاث عشرة سنة ، وبالمدينة تسعة عشر شهراً ، وذلك لقلّة أعوانه عليهم .

وكذلك عليّ ( عليه السلام ) ترك مجاهدة أعدائه ̠لقلّة أعوانه عليهم ، فلمّا لم تبطل نبوّةرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع تركه الجهاد ثلاث عشرة سنة وتسعة عشر شهراً ، فكذلك لم تبطل إمامة عليّ مع تركه الجهاد خمساً وعشرين سنة ، إذا كانت العلّة المانعة لهما واحدة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 81/2 ح 16 . عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 88/15 ح 20 ( قدس سرهما ) ، والبحار : 435/29 ح 22 .

علل

الشرائع : 148 ، ب 122 ح 5 .

حلية الأبرار : 341/2 ح 5 . )

- العلّة التي من أجلها لم يبت عليّ ( عليه السلام ) بمكّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ؛ قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ ، عن محمّد بن معروف ، عن أخيه عمر ، عن جعفر بن عيينة ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : إنّ عليّاً لم ( في العلل : عقبة . )

( قال المحقّق النمازي : لم يذكروه ، روي عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . مستدركات علم رجال الحديث : 171/2 ، رقم 2653 .

وإنّما أوردنا الحديث في موسوعتنا هذه لنقله الصدوق في عداد أحاديث الرضا ( عليه السلام ) في عيونه ، واللّه العالم . )

يبت بمكّة بعد إذ هاجر منها ، حتّي قبضه اللّه عزّ وجلّ إليه .

قال : قلت له : ولِمَ ذاك ؟

قال : كان يكره أن يبيت بأرض قد هاجر منها ، وكان يصلّي العصر ، ويخرج منها ، ويبيت بغيرها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 84/2 ح 24 . عنه وعن العلل ، البحار : 107/41 ح 11 ، و82/96 ح 32 ، ووسائل الشيعة : 235/13 ح 17631 .

علل الشرائع : 452 ، ب 208 ح 1 . )

- علّة عدم إرجاعه ( عليه السلام ) فدكاً لمّا ولّي الحكومة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان قال : حدّثنا

أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، لِمَ لم يسترجع فدكاً لمّا ولّي أمر الناس ؟

( في المصدر : فدك . )

فقال ( عليه السلام ) : لأنّا أهل بيت إذا ولّينا اللّه عزّ وجلّ ، لايأخذ لنا حقوقنا ممّن ظلمنا إلّا هو ، ونحن أولياء المؤمنين إنّما نحكم لهم ، ونأخذ لهم حقوقهم ممّن ظلمهم ، ولانأخذ لأنفسنا .

( في المصدر : يظلمهم . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 86/2 ح 31 .

علل الشرائع : 155 ب 124 ح 3 مع اختلاف بيبر ، عنه وعن العيون ، البحار : 396/29 ح 3 . كشف الغممّة : 116/2 مرسلاً .

الصراط المستقيم : 160/3 س 7 ، عن الكاظم ( عليه السلام ) ، أشار إليه .

الطرائف : 251 وفيه : عن أبي الحسن يعني موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

قطعة منه في ( أنّ اللّه تعالي يأخذ حقوقهم ( عليهم السلام ) : من ظالميهم ) و ( أنّهم ( عليهم السلام ) : يأخذون حقوق الناس من أيدي الظلمة ) . )

- ذنب المتخلّف عنه ، والمقاتل معه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا عون بن محمّد قال : حدّثنا سهل بن القاسم قال : سمع الرضا ( عليه السلام ) عن بعض أصحابه

يقول : لعن اللّه من حارب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

فقال له : قل : إلّا من تاب وأصلح ، ثمّ قال : ذنب من تخلّف عنه ولم يتب ، أعظم من ذنب من قاتله ثمّ تاب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 88/2 ح 35 . عنه البحار : 319/32 ح 289 ، و221/76 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 335/15 ح 20674 . )

- أنّه ( عليه السلام ) لا ينام ثلاث ليال من السنة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي سعيد بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) لاينام ثلاث ليال : ليلة ثلاث وعشرين من شهر رمضان ، وليلة الفطر ، وليلة النصف من شعبان ، وفيها تقسم الأرزاق والآجال ، وما يكون في السنة .

( مصباح المتهجّد : 853 س 4 . عنه وعن كتاب مسار الشيعة للمفيد ، وسائل الشيعة : 110/8 ح 1091 .

مسارّ الشيعة ضمن مجموعة نفيسة : 38/7 س 10 ، مرسلاً عن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، بزيادة .

البحار : 123/88 ضمن ح 13 ، و88/94 ح 15 ، وفيه : عن أحمد بن عبدون ، عن الحسين القزوينيّ ، عن علي بن حاتم القزوينيّ ، عن أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . نقلاً عن مجالس الشيخ ، ولم نظفر عليه في

المطبوع منه . )

- عيادته ( عليه السلام ) لصعصعة بن صوهان في مرضه :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : حدّثني الشيخ أبو محمّد الحسن بن محمّد بن نصر ، قال : حدّثنا الأسعد منصور بن الحسن بن عليّ بن المرزبان ، قال : [حدّثنا] الأستاد أبو القاسم الحسن بن الحسن الأبنورانيّ قال : [حدّثنا] عليّ بن موسي الصائغ ، قال : [حدّثنا] الطيّب القواصريّ ، عن سعد بن أبي القاسم الحسين بن مأمون ، قال : [حدّثنا] أبو نصر محمّد بن محمّد القاشانيّ ، قال : [حدّثنا] أبويعقوب بن إسحاق بن محمّد بن أبان بن لاحق النخعيّ .

أنّه سمع مولانا الحسن الأخير ( عليه السلام ) يقول : سمعت أبي يحدّث عن جدّه عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : : أنّه قال : اعتلّ صعصعة بن صوحان العبديّ فعاده مولانا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) في جماعة من أصحابه ، فلمّا استقرّ بهم المجلس فرح صعصعة ، فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : لاتفتخرنّ علي إخوانك بعيادتي إيّاك .

ثمّ نظر إلي فِهر في وسط داره ، فقال لأحد أصحابه : ناولنيه .

( الفِهر : جمع أفهار وفُهور ، هو حجر رقيق تسحق به الأدوية . المنجد : 597 . )

فأخذه منه ، و أداره في كفّه ، فإذا به سفرجلة رطبة فدفعها إلي أحد أصحابه وقال : قطّعها قطعاً ، وادفع إلي كلّ واحد منّا قطعة ، وادفع إلي صعصعة قطعة ، وإليّ قطعة ، ففعل ذلك ، فأدار مولانا ( عليه السلام ) القطعة من السفرجلة في كفّه ، فإذا بها تفّاحة

، فدفعها إلي ذلك الرجل وقال له : اقطعها وادفع إلي كلّ واحد قطعة ، وإلي صصعصة [قطعة] وإليّ قطعة .

ففعل ذلك ، فأدار مولانا عليّ ( عليه السلام ) قطعة التفّاحة في كفّه ، فإذا هي حجر فِهر .

فرمي به إلي وسط الدار ، فأكل صعصعة قطعتين واستوي جالساً وقال : شفيتني وزدت في إيماني وإيمان أصحابك ، صلوات اللّه عليك ياأميرالمؤمنين ( عليه السلام ) .

( نوادر المعجزات : 56 ، ح 22 .

عيون المعجزات : 50 ، س 9 ، وفيه : حدّثني الشيخ أبو محمّد الحسن بن محمّد بن محمّد بن نصر ، يرفعه إلي محمّد بن أبان بن لاحق النخعيّ ، بتفاوت يسير . عنه مدينة المعاجز : 432/1 ، ح 293 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) . )

2 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت له ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : جعلت فداك . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . إنّ أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه ، عاد صعصعة بن صوحان فقال له : يا صعصعة ! لاتفخر علي إخوانك بعيادتي إيّاك ، وانظر لنفسك ، فكأنّ الأمر قد وصل إليك . . . .

( قرب الإسناد : 380 ح 1343 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1126 . )

- كان عليّ ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال

: دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان عليّ ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

- سيرة عليّ ( عليه السلام ) في عتق المملوك :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن محبوب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وسألته عن الرجل يعتق غلاماً صغيراً ، أو شيخاً كبيراً ، أو من به زمانة ، ومن لا حيلة له ؟

فقال ( عليه السلام ) : من أعتق مملوكاً لا حيلة له ، فإنّ عليه أن يعوله حتّي يستغني عنه ، وكذلك كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يفعل ، إذا أعتق الصغار ، ومن لا حيلة له .

( الكافي : 181/6 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2451 . )

5 )

( ج ) - فاطمة الزهراء ( عليها السلام )

وفيه تسعة عناوين

الأوّل - تزويج فاطمة لعليّ ( عليهماالسلام ) من عند اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام

) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً . . .

فقال الرضا ( عليه السلام ) . . . إنّ اللّه عزّوجلّ ما تولّي تزويج أحد من خلقه إلّا تزويج حوّا من آدم ( عليه السلام ) ، وزينب من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . وفاطمة من عليّ ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

الثاني - فاطمة ( عليها السلام ) في آية المباهلة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فحين ميّز اللّه الطاهرين من خلقه ، فأمر نبيّه بالمباهلة بهم في آية الابتهال ، فقال عزّوجلّ : يا محمّد ! ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) ، فبرز النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً والحسن والحسين وفاطمة صلوات اللّه عليهم ، وقرن أنفسهم بنفسه ، فهل تدرون مامعني قوله : ( وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ

) ؟

قالت العلماء : عني به نفسه .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد غلطتم ، إنّما عني بها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وممّا يدلّ علي ذلك قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، حين قال : لينتهينّ بنو وليعة ، أو لأبعثنّ إليهم رجلاً كنفسي ، يعني عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وعني بالأبناء الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وعني بالنساء فاطمة ( عليها السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

الثالث - ميراث فاطمة ( عليها السلام ) عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الإربليّ ؛ : قال الحسن بن عليّ الوشّاء : سألت مولانا أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : هل خلّف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) غير فدك شيئاً ؟

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خلّف . . . وخلّف ستّة أفراس وثلاث نوق : العضباء ، والصهباء ، والديباج .

وبغلتين : الشهباء ، والدلدل ، وحماره اليعفور ، وشاتين حلوبتين ، وأربعين ناقة حلوباً ، وسيفه ذا الفقار ، ودرعه ذات الفصول ، وعمامته السحاب ، وحبرتين يمانيّتين ، وخاتمه الفاضل ، وقضيبه الممشوق ، وفراشاً من ليف ، وعبائين قطوانيّتين ، ومخاداً من أدم ، صار ذلك إلي فاطمة ( عليها السلام )

. . . .

( كشف الغمّة : 496/1 س 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 927 . )

الرابع - فاطمة ( عليها السلام ) في آية المباهلة :

1 - السيّد الشريف المرتضي ؛ : حدّثني الشيخ أدام اللّه عزّه قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : أخبرني بأكبر فضيلة لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) يدلّ عليها القرآن ؟

قال : فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فضيلته في المباهلة ، قال اللّه جلّ جلاله : ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) فدعا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الحسن والحسين ) ( عليهماالسلام ) آل عمران : 61/3 . )

فكانا ابنيه ، ودعا فاطمة ( عليها السلام ) فكانت في هذا الموضع نساؤه . . . .

( الفصول المختارة ضمن المصنّفات : 38/2 س 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 936 . )

الخامس - الحيطان السبعة التي كانت وقفاً عليها ( عليها السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، قال : سألته عن الحيطان السبعة التي كانت ميراث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لفاطمة ( عليها السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاإنّما كانت وقفاً ، وكان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يأخذ إليه

منها ماينفق علي أضيافه ، والتابعة يلزمه فيها ، فلمّا قبض جاء العبّاس يخاصم فاطمة ( عليها السلام ) فيها ، فشهد عليّ ( عليه السلام ) وغيره أنّها وقف علي فاطمة ( عليها السلام ) ، وهي : الدلال ، والعواف ، والحسني ، والصافية ، وما لأُمّ إبراهيم ، والمَيثَب ، ( في قرب الإسناد والبحار : مال أمّ إبراهيم . )

( في البحار : المبيت . )

والبُرقَة .

( الكافي : 47/7 ح 1 . عنه البحار : 236/43 ح 5 ، و297/22 ح 6 ، والوافي : 559/10 ح 10111 .

قرب الإسناد : 363 ح 1301 ، بتفاوت . عنه البحار : 296/22 ح 2 ، و183/100 ح 10 ، ومستدرك الوسائل : 56/14 ح 16094 .

التهذيب : 145/9 ، ح 604 ، قطعة منه ، عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 199/19 ح ( رضي الله عنه ) 25 .

الفقيه : 180/4 ، ح 633 . )

السادس - غضبها ( عليها السلام ) علي الشيخين :

1 - بعض قدماء المحدّثين والمؤرّخين ( رحمهم الله ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) وقد سئل عن الشيخين ؟

فقال ( عليه السلام ) : كانت لنا أُمّة بارّة ، خرجت من الدنيا ، وهي عليهما غضبي ، ( الأمّة : الوالدة ، معجم الوسيط . )

ونحن لانرضي حتّي ترضي .

( كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ضمن مجموعة نفيسة : 200 س 11 . )

السابع - موضع مسجدها ( عليها السلام ) :

1 - الحميريّ ؛ : قال ابن الجهم : سمعته يقول : لموضع الأُسطوانة ممّا يلي صحن المسجد مسجد فاطمة ( عليها السلام ) .

( قرب الإسناد : 392 ح 1374 . عنه البحار : 149/97 ح 14 . )

الثامن - مدفنها ( عليها السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد وغيره ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قبر فاطمة ( عليها السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : دفنت في بيتها ، فلمّا زادت بنو أُميّة في المسجد ، صارت في المسجد .

( الكافي : 461/1 ح 9 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 311/1 ح 76 ، وفيه : حدّثنا أبي ، ومحمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ، وأحمد بن محمّد بن يحيي العطّار ، ومحمّد بن عليّ ماجيلويه ، ومحمّد بن موسي المتوكّل قالوا : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، وأحمد بن إدريس جميعاً ، عن سهل بن زياد الآدميّ ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : . . . . عنه البحار : 191/97 ح 1 .

معاني الأخبار : 268 س 3 .

المناقب لابن شهرآشوب : 365/3 س 19 . عنه البحار : 185/43 ضمن ح 17 .

تهذيب الأحكام : 255/3 ح 705 . عنه وعن الفقيه والكافي والعيون والمعاني ، وسائل الشيعة : 368/14 ح 19406 .

من لايحضره الفقيه : 148/1 ح 684 . عنه وسائل الشيعة :

369/14 ضمن ح 19407 . )

2 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أيّ مكان دفنت ؟

فقال ( عليه السلام ) : سأل رجل جعفراً ( عليه السلام ) عن هذه المسألة - وعيسي بن موسي حاضر - فقال له عيسي : دفنت في البقيع .

فقال الرجل : ماتقول ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد قال لك .

فقلت له : أصلحك اللّه ! ما أنا وعيسي بن موسي ، أخبرني عن آبائك .

فقال ( عليه السلام ) : دفنت في بيتها .

( قرب الإسناد : 367 ح 1314 . عنه البحار : 192/97 ح 2 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

التاسع - تحريم النار علي ذرّيّتها ( عليها السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن موسي بن عليّ الوشّاء البغداديّ قال : كنت بخراسان مع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في مجلسه وزيد بن موسي حاضر ، قد أقبل علي جماعة في المجلس يفتخر عليهم ويقول : نحن ونحن ، وأبوالحسن ( عليه السلام ) مقبل علي قوم يحدّثهم ، فسمع مقالة زيد ، فالتفت إليه ، فقال : يازيد ! أغرّك قول ناقلي الكوفة : إنّ فاطمة ( عليها السلام ) أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار ، فواللّه ما ذاك إلّا للحسن والحسين وولد بطنها خاصّة . . . .

( عيون أخبار الرضا (

عليه السلام ) : 232/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 124 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثني ياسر : أنّه خرج زيد بن موسي أخو أبي الحسن ( عليه السلام ) بالمدينة وأحرق وقتل . . . فقال المأمون : اذهبوا به إلي أبي الحسن . . .

قال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : يا زيد ! أغرّك قول سفلة أهل الكوفة : إنّ فاطمة ( عليها السلام ) أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار ؟ ذلك للحسن والحسين خاصّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 234/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 125 . )

( د ) - الحسنين ( عليهماالسلام )

وفيه ثمانية عناوين

الأوّل - الحسنين ( عليهماالسلام ) في آية المباهلة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فحين ميّز اللّه الطاهرين من خلقه ، فأمر نبيّه بالمباهلة بهم في آية الابتهال ، فقال عزّوجلّ : يا محمّد ! ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ

) ، فبرز النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً والحسن والحسين وفاطمة صلوات اللّه عليهم ، وقرن أنفسهم بنفسه ، فهل تدرون مامعني قوله : ( وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ) ؟

قالت العلماء : عني به نفسه .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد غلطتم ، إنّما عني بها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وممّا يدلّ علي ذلك قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، حين قال : لينتهينّ بنو وليعة ، أو لأبعثنّ إليهم رجلاً كنفسي ، يعني عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وعني بالأبناء الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

الثاني - مولدهما ( عليهماالسلام ) و ما فعل بهما رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : حدّثنا أبو المفضّل محمّد بن عبد اللّه ، قال : حدّثنا جعفر بن مالك الفزاريّ ، عن عبد اللّه بن يونس ، عن المفضّل بن عمر الجعفيّ ، عن جعفر بن محمّد الصادق ( عليه السلام ) .

قال : وحدّثني أيضاً عن محمّد بن إسماعيل الحسنيّ ، عن أبي محمّد الحسن بن عليّ الثاني صلوات اللّه عليه .

وحدّثني أيضاً عن منصور بن ظفر ، عن أحمد بن محمّد الفريابيّ المخصوص ببيت المقدس ، في شهر رمضان سنة اثنتين وثلاثمائة ، عن نصر بن عليّ الجهضميّ ، قال : سألت أباالحسن عليّ بن

موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن مواليد الأئمّة وأ عمارهم ( عليهم السلام ) : .

وما حدّثني عن محمّد بن إسماعيل الحسنيّ ، عن أبي محمّد ( عليه السلام ) ، - وهو الحادي عشر - قال : ولد أبو محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) يوم النصف من شهر رمضان ، سنة ثلاث من الهجرة ، وفيها كانت بدر .

وبعد خمسين ليلة من ولادة الحسن ( عليه السلام ) علقت فاطمة ( عليها السلام ) بالحسين ، فعقّ عنه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كبشاً ، وحلق رأسه ، وأمر أن يتصدّق ( ولمّا كان الحديث حول ولادة سيّدنا الإمام المجتبي ( عليه السلام ) ، فالظاهر أنّه ( عليه السلام ) هو المراد من الضمير في « عنه » وكذا في ما بعدها من الكلام . )

بوزن شعره فضّة . ولمّا ولد ، أهدي جبرئيل اسمه في خرقة حرير من ثياب الجنّة .

واشتقّ اسم الحسين من اسم الحسن .

وكان أشبه بالنبيّ ما بين الصدر إلي الرأس .

( دلائل الإمامة : 158 ح 71 . عنه مدينة المعاجز : 227/3 ح ( عليهماالسلام ) . )

الثالث - هبوط جبرئيل بالتهنئة ، عند ولادتهما ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن الحسين بن خالد ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن التهنئة بالولد متي ؟

فقال : إنّه قال ( عليه السلام ) : لمّا ولد الحسن بن عليّ هبط جبرئيل بالتهنية علي النبيّ ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) في اليوم السابع ، وأمره أن يسمّيه ويكنّيه ، ويحلّق رأسه و يعقّ عنه ، ويثقب أُذنه ، كذلك ( كان ) حين ولد الحسين ( عليه السلام ) أتاه في اليوم السابع فأمره بمثل ذلك .

قال : وكان لهما ذؤابتان في القرن الأيسر ، وكان الثقب في الأُذن اليمني ( الذؤابة من كلّ شي ء أعلاه ، وشعر مقدّم الرأس . المعجم الوسيط : 308 . )

( القرن : الروق من الحَيَوان وموضعه من رأسنا أو الجانب الأعلي من الرأس . القاموس المحيط : 364/4 . )

في شحمة الأُذن ، وفي اليسري في أعلا الأُذن ، فالقرط في اليمني والشنف ( القُرط : ما يُعلّق في شحمة الأذن . المنجد : 620 . )

( الشَنَفُ من حُليّ الأُذُن ، وقيل : ما يعلّق في أعلاها ، والجمع شُنُوف كفلس وفلوس ، وقيل : الشَنَفُ ما يعلّق في اليسري والقرط في اليمني . مجمع البحرين : 76/5 . )

في اليسري .

وقد روي أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ترك ( له' ) 'ما ذؤابتين في وسط الرأس .

وهو أصحّ من القرن .

( الكافي : 33/6 ح 6 . عنه البحار : 257/43 ح 40 .

تهذيب الأحكام : ( رحمهم الله ) /7 ح 1776 . وفيه : عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 432/21 ح 27509 ، و450 ح 27555 ، باختصار . )

الرابع - نزول لباس العيد لهما ( عليهماالسلام ) من الجنّة :

1 -

ابن شهرآشوب ؛ : أبو عبد اللّه المفيد النيسابوريّ في أماليه ، قال الرضا ( عليه السلام ) : عري الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وأدركهما العيد فقالا لأُمّهما : قد زيّنوا صبيان المدينة إلّا نحن ! فما لك لاتزيّنينا ؟

فقالت : ثيابكما عند الخيّاط فإذا أتاني زيّنتكما ، فلمّا كانت ليلة العيد أعادا القول علي أُمّهما ، فبكت ورحمتهما فقالت لهما ما قالت في الأُولي ، فردّا عليها فلمّا أخذ الظلام ، قرع الباب قارع .

فقالت فاطمة : من هذا ؟

قال : يا بنت رسول الله ! أنا الخيّاط جئت بالثياب ، ففتحت الباب فإذا رجل ومعه من لباس العيد .

قالت فاطمة : واللّه لم أر رجلاً أهيب شيمة منه ، فناولها منديلاً مشدوداً ثمّ ( الشيمة : الخُلُق . المعجم الوسيط : 504 . )

انصرف ، فدخلت فاطمة ففتحت المنديل فإذا فيه قميصان ودرّاعتان وسروالان ، ورداءان وعمامتان ، وخفّان أسودان معقّبان بحمرة ، فأيقظتهما وألبستهما ، ودخل رسول اللّه وهما مزيّنان ، فحملهما وقبّلهما ، ثم قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : رأيت الخيّاط ؟

قالت ( عليها السلام ) : نعم ، يا رسول اللّه ! والذي أنفذته من الثياب .

قال : يا بنيّة ! ما هو خيّاط ، إنّما هو رضوان خازن الجنّة .

قالت فاطمة : فمن أخبرك يا رسول اللّه ؟

قال : ما عرج حتّي جاءني وأخبرني بذلك .

( المناقب : 391/3 س 3 ، عنه إثبات الهداة : 565/2 ح ، والبحار : 289/43 ضمن ح 52 .

مدينة المعاجز : 323/3 ح 910 ،

و518 ح 1034 ، عن كتاب الأمالي لأبي عبد اللّه المفيد النيسابوريّ . )

قطعة منه في ( ما رواه عن الحسنين ( عليهماالسلام ) ) و ( ما رواه عن فاطمة ( عليها السلام ) ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن رضوان خازن الجنّة ) . )

6 )

الخامس - الحسنين ( عليهماالسلام ) في آية المباهلة :

1 - السيّد الشريف المرتضي ؛ : حدّثني الشيخ أدام اللّه عزّه قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : أخبرني بأكبر فضيلة لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) يدلّ عليها القرآن ؟

قال : فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فضيلته في المباهلة ، قال اللّه جلّ جلاله : ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) فدعا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الحسن والحسين ) ( عليهماالسلام ) آل عمران : 61/3 . )

فكانا ابنيه . . . .

( الفصول المختارة ضمن المصنّفات : 38/2 س 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 936 . )

السادس - أنّ الحسنين ( عليهماالسلام ) هما المراد من قوله تعالي : « اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ » :

1 - فرات الكوفيّ ؛ : . . . عليّ بن فضيل ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سألته عن قول اللّه تبارك وتعالي : . . . ( يَخْرُجُ مِنْهُمَا

اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجَانُ ) قال ( عليه السلام ) : الحسن والحسين وذرّيّتهم ( عليهم السلام ) : .

( تفسير فرات الكوفيّ : 460 ح 601 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2033 . )

السابع - المراد من قوله تعالي « وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ » الحسنين ( عليهماالسلام ) :

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : . . . محمّد بن فضيل قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أخبرني عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ) إلي آخر السورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : التين والزيتون ، الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) . . . .

( تأويل الآيات الظاهرة : 788 س 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2060 . )

الثامن - اهتجار الحسن و الحسين ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : اهتجر الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) فجاء محمّد بن الحنفيّة إلي الحسين ( عليه السلام ) فقال : يا أبا عبد اللّه ! ألا تذهب إلي أبي محمّد فإنّ له سنّاً ؟

فقال له الحسين ( عليه السلام ) : سمعت جدّي رسول اللّه يقول : ما متهاجران يبدأ أحدهما صاحبه بالسلام ، إلاّ كان البادي ء السابق إلي الجنّة ، وقد كرهت أن أسبق أبا محمّد إلي الجنّة .

قال : فمضي محمّد إلي الحسن ( عليه السلام ) فأخبره ، فقال : صدق أبو عبد اللّه ، اذهب بنا إليه .

( مشكاة الأنوار : 209 س 2 . )

( ه' ) - الإمام الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام )

وفيه خمسة عناوين

الأوّل - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . وبعده الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) سيّدا شباب أهل الجنّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

الثاني - كان الحسن ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال

: فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان الحسن ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

الثالث - نقش خاتمه ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . وكان نقش . . . خاتم الحسن ( عليه السلام ) : « العزّة للّه » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) « العزّة للّه » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

الرابع - أسباط الحسن ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبيد اللّه بن عبد

اللّه بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، قال : سألت عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : عمّا يقال في بني الأفطس ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ أخرج من بني إسرائيل وهو يعقوب بن إسحاق بن إبراهيم ( عليه السلام ) اثني عشر سبطاً ، وجعل فيهم النبوّة والكتاب . . . ونشر من الحسن والحسين ابني أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : من فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، اثني عشر سبطاً . . . فقال : أمّا الحسن فانتشر من ستّة أبطن ، وهم بنو الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ ، وبنو عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو إبراهيم بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو الحسن بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو داود بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، وبنو جعفر بن الحسن بن الحسن عليّ ، فعقّب الحسن بن عليّ من هذه الستّة الأبطن . . . .

( الخصال : 465 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 887 . )

الخامس - كان ( عليه السلام ) يعرّس في مسجد ذي الحُلَيفة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . قال عليّ بن أسباط لأبي الحسن ( عليه السلام ) ونحن نسمع : إنّا لم نكن عرّسنا . . . قال ( عليه السلام ) : تصلّي فيه وتضطجع ، فإنّ الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) فعله . . . .

(

الكافي : 566/4 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1474 . )

( و ) - الإمام الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام )

وفيه أربعة وعشرون عنواناً

الأوّل - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . وبعده الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) سيّدا شباب أهل الجنّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

الثاني - ارتضاعه ( عليه السلام ) من لسان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : وفي رواية أُخري ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ

النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يؤتي به الحسين فيلقمه لسانه ، فيمصّه فيجتزي ء به ، ولم يرتضع من أُنثي .

( الكافي : 465/1 ضمن ح 5 . عنه البحار : 198/ ضمن ح 14 ، وإثبات الهداة : 227/1 ح 15 ، ومدينة المعاجز : ( عليهماالسلام ) 8/3 س 13 ، وحلية الأبرار : 117/3 ح 2 ، والوافي : 757/3 ح 1377 . )

الثالث - نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش . . . خاتم الحسين ( عليه السلام ) : « إنّ اللّه بالغ أمره » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم الحسين ( عليه السلام ) « إنّ اللّه بالغ أمره » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878

. )

الرابع - لباسه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن الدوابّ التي يعمل الخزّ من وبرها ، أسباع هي ؟ فكتب ( عليه السلام ) : لبس الخزّ الحسين بن عليّ ، ومن بعده جدّي ( عليهماالسلام ) .

( الكافي : 452/6 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2432 . )

الخامس - علّة جعل الإمامة في ولد الحسين ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن عبد اللّه بن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ رضي اللّه عنه قال : حدّثنا أبي ، عن جدّي أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن أبي يعقوب البلخيّ قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : لأيّ علّة صارت الإمامة في ولد الحسين ( عليه السلام ) ، دون ولد الحسن ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه عزّ وجلّ جعلها في ولد الحسين ( عليه السلام ) ، ولم يجعلها في ولد الحسن واللّه ( لَايُسَْلُ عَمَّا يَفْعَلُ ) .

( الأنبياء : 23/21 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 82/2 ح 17 . عنه نور الثقلين : 420/3 ح 35 . عنه وعن العلل ، البحار : 259/25 ح 22 .

علل الشرائع : 208 ، ب 156 ح 10 .

عنه إثبات الهداة : 541/1 ح 350 .

قطعة منه في ( سورة الأنبياء : 23/21 ) . )

السادس - كان الحسين ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان أبوعبداللّه ال حسين ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

السابع - إخبار النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بقتل الحسين ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) ياابن رسول اللّه ! إنّ في سواد الكوفة . . . قوماً يزعمون أنّ الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) لم يقتل ، وأنّه ألقي شبهه علي حنظلة بن أسعد الشاميّ ، وأنّه رفع إلي السماء ، كمارفع عيسي بن مريم ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، عليهم غضب اللّه ولعنته ، وكفروا بتكذيبهم لنبيّ اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في

إخباره بأنّ الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) سيقتل ، واللّه ! لقد قتل الحسين ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 203/2 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 910 . )

الثامن - المحرّم و مصائب الواقعة فيه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور ، قال : حدّثنا الحسين بن محمّد بن عامر ، عن عمّه عبد اللّه بن عامر ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ المحرّم شهر كان أهل الجاهليّة يحرّمون فيه القتال ، فاستحلّت فيه دماءنا ، وهتك فيه حرمتنا ، وسبي فيه ذرارينا ونسائنا ، وأضرمت النيران في مضاربنا ، وانتهب ما فيها من ثقلنا ، ولم ترع لرسول اللّه حرمة في أمرنا .

إنّ يوم الحسين أقرح جفوننا ، وأسبل دموعنا ، وأذلّ عزيزنا بأرض كرب وبلاء ، وأورثتنا يا أرض كرب وبلاء ! أورثتنا الكرب البلاء إلي يوم الانقضاء ، فعلي مثل الحسين فليبك الباكون ، فإنّ البكاء يحطّ الذنوب العظام .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) إذا دخل شهر المحرّم لايري ضاحكاً ، وكانت الكآبة تغلب عليه حتّي يمضي منه عشرة أيّام ، فإذا كان يوم العاشر كان ذلك اليوم يوم مصيبته ، وحزنه وبكائه ، ويقول : هو اليوم الذي قتل فيه الحسين ( عليه السلام ) .

( الأمالي : 111 ح 2 . عنه البحار : 283/ ح 17 ، ووسائل الشيعة

: 504/14 ح 19697 ، قطعة منه .

روضة الواعظين : 187 س 13 ، مرسلاً عن الرضا ( عليه السلام ) .

المناقب لابن شهرآشوب : 86/4 س 11 ، قطعة منه .

إقبال الأعمال : 16 س 12 .

مقدّمة مثير الأحزان : 5 س 12 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم ( عليه السلام ) ) . )

7 )

التاسع - العاشر من المحرّم يوم قتل الحسين ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صوم عاشورا ، ومايقول الناس فيه ؟

فقال ( عليه السلام ) : عن صوم ابن مرجانة تسألني ! ذلك يوم صامه الأدعياء من آل زياد لقتل الحسين ( عليه السلام ) ، وهو يوم يتشأّم به آل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ويتشأّم به أهل الإسلام . . . ويوم عاشوراء قتل الحسين صلوات اللّه عليه وتبرّك به ابن مرجانة ، وتشأّم به آل محمّد صلّي اللّه عليهم . . . .

( الكافي : 146/4 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1425 . )

العاشر - نزول الملائكة عند شهادته ( عليه السلام ) :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن سنان ، قال : سئل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) وأنّه قتل عطشاناً ؟

قال ( عليه السلام ) : مه ، من أين

ذلك ؟ وقد بعث اللّه تعالي إليه أربعة أملاك من عظماء الملائكة ، هبطوا إليه وقالوا له : اللّه ورسوله يقرءان عليك السلام ويقولان : اختر إن شئت ، إمّا تختار الدنيا بأسرها وما فيها ، ونمكّنك من كلّ عدوّ لك ، أو الرفع إلينا ؟

فقال الحسين ( عليه السلام ) : ( علي اللّه ) وعلي رسول اللّه السلام؛ بل الرفع إليه .

ودفعوا إليه شربة من الماء فشربها ، فقالوا له : أما إنّك لاتظمأ بعدها أبداً .

( الثاقب في المناقب : 327 ح 269 . عنه مدينة المعاجز : 495/3 ح 1008 .

قطعة منه في ( ما رواه ( عليه السلام ) عن الملائكة ) و ( ما رواه عن الحسين ( عليهماالسلام ) ) . )

الحادي عشر - معجزته ( عليه السلام ) يوم عاشوراء

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : هبط علي الحسين ( عليه السلام ) ملك وقد شكا إليه أصحابه العطش ، فقال : إنّ اللّه تعالي يقرئك السلام ويقول : هل لك من حاجة ؟

فقال الحسين ( عليه السلام ) : هو السلام ، ومن ربّي السلام ، وقال : قد شكا إليّ أصحابي - ما هو أعلم به منّي - من العطش .

فأوحي اللّه تعالي إلي الملك : قل للحسين ( عليه السلام ) خطّ لهم بإصبعك خلف ظهرك يُروّوا .

فخطّ الحسين بإصبعه السبّابة فجري نهر أبيض من اللبن ، وأحلي من العسل ، فشرب منه هو وأصحابه .

فقال الملك : ياابن رسول اللّه

! تأذن لي أن أشرب منه ، فإنّه لكم خاصّة ، وهو الرحيق المختوم الذي ( خِتَمُهُ و مِسْكٌ وَفِي ذَلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ ال ْمُتَنَفِسُونَ ) .

( المطفّفين : 26/83 . )

فقال الحسين ( عليه السلام ) : إن كنت تحبّ أن تشرب منه فدونك .

( الثاقب في المناقب : 327 ح 270 . عنه مدينة المعاجز : 495/3 ح 1009 .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن الملك ) و ( ما رواه عن الحسين ( عليه السلام ) ) و ( سورة المطفّفين : 26/83 ) . )

الثاني عشر - مجلس يزيد و ما فعل برأس الحسين ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لمّا حمل رأس الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) إلي الشام ، أمر يزيد لعنه اللّه فوضع ونصبت عليه مائدة ، فأقبل هو لعنه اللّه وأصحابه يأكلون ويشربون الفقّاع ، فلمّا فرغوا ، أمر بالرأس فوضع في طست تحت سريره ، وبسط عليه رقعة الشطرنج ، وجلس يزيد عليه اللعنة يلعب بالشطرنج ، ويذكر الحسين وأباه وجدّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ويستهزي ء بذكرهم ، فمتي قمر صاحبه ، تناول الفقّاع ، فشربه ثلاث مرّات ، ثمّ صبّ فضلته علي ما يلي الطست من الأرض .

فمن كان من شيعتنا فليتورّع عن

شرب الفقّاع ، واللعب بالشطرنج ، ومن نظر إلي الفقّاع أو إلي الشطرنج ، فليذكر الحسين ( عليه السلام ) ، وليلعن يزيد وآل زياد ، يمحو اللّه عزّ وجلّ بذلك ذنوبه ، ولو كانت بعدد النجوم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/2 ح 50 . عنه البحار : 299/ ح 2 ، قطعة منه ، و176/45 ح 23 ، و492/63 ح 34 .

كتاب المواعظ : 74 س 17 .

جامع الأخبار : 153 س 19 . عنه وعن الدعوات ، البحار : 237/76 ضمن ح 23 .

من لايحضره الفقيه : 301/4 ح 911 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 363/25 ح 32133 .

الدعوات : 162 ح ( عليه السلام ) 7 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( حكم شرب الفقّاع واللعب بالشطرنج ) و ( استحباب ذكر الحسين ( عليه السلام ) عند رؤية الفقّاع والشطرنج ، وثواب اللعن علي قاتليه ) و ( موعظة في ترك شرب الفقّاع و اللعب بالشطرنج ) . )

الثالث عشر - رأس الحسين ( عليه السلام ) ومجلس يزيد اللعين في الشام :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : أوّل من اتّخذ له الفقّاع في الإسلام بالشام يزيد بن معاوية لعنه اللّه ، فأحضر وهو علي المائدة ، وقد نصبها علي رأس الحسين ( عليه السلام ) ، فجعل يشربه ويسقي أصحابه ويقول لعنه اللّه : اشربوا فهذا شراب مبارك ، ولو لم يكن

من بركته إلّا أنا أوّل ماتناولناه ، ورأس عدوّنا بين أيدينا ، ومائدتنا منصوبة عليه ، ونحن نأكله ، ونفوسنا ساكنة ، وقلوبنا مطمئنّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 23/2 ح 51 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1832 . )

الرابع عشر - بكاء الرضا عند رؤية تربة جدّه الحسين ( عليهماالسلام ) :

1 - ابن قولويه ؛ : أخبرني حكيم بن داود بن حكيم ، عن سلمة ، عن أحمد بن إسحاق القزوينيّ ، عن أبي بكّار ، قال : أخذت من التربة التي عند رأس الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، فإنّها طينة حمراء ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فعرضتها عليه ، فأخذها في كفّه ، ثمّ شمّها ، ثمّ بكي حتّي جرت دموعه ، ثمّ قال : هذه تربة جدّي .

( كامل الزيارات : 474 ح 723 . عنه البحار : 131/98 ح 56 ، ومستدرك الوسائل : 334/10 ح 12125 . )

الخامس عشر - إقامة المأتم للحسين ( عليه السلام ) وثواب البكاء عليه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : . . . ياابن شبيب ! إنّ المحرّم هو الشهر الذي كان أهل الجاهليّة يحرّمون فيه الظلم والقتال لحرمته ، فما عرفت هذه الأُمّة حرمة شهرها ، ولاحرمة نبيّها ، لقد قتلوا في هذا الشهر ذرّيّته وسبّوا نساءه ، وانتهبوا ثقله ، فلا غفر اللّه لهم ذلك

أبداً .

ياابن شبيب ! إن كنت باكياً لشي ء فابك للحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) ، فإنّه ذبح كما يذبح الكبش ، وقتل معه من أهل بيته ثمانية عشر رجلاً ما لهم في الأرض شبيهون ، ولقد بكت السموات السبع والأرضون لقتله . . .

ياابن شبيب إن بكيت علي الحسين حتّي تصير دموعك علي خدّيك غفر اللّه لك كلّ ذنب أذنبته ، صغيراً كان أو كبيراً ، قليلاً كان أو كثيراً .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن تلقي اللّه عزّ وجلّ ولا ذنب عليك ، فزر ال حسين ( عليه السلام ) .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن تسكن الغرف المبنيّة في الجنّة مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فالعن قتلة الحسين .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن يكون لك من الثواب مثل ما لمن استشهد مع الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) فقل متي ذكرته : ياليتني كنت معهم فأفوز فوزاً عظيماً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 299/1 ح 58 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1407 . )

السادس عشر - بكاء السماء والأرض علي قتل الحسين ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : ياابن شبيب ! أصائم أنت ؟

قلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : . . . ياابن شبيب ! إنّ المحرّم هو الشهر الذي كان أهل الجاهليّة يحرّمون

فيه الظلم والقتال لحرمته ، فما عرفت هذه الأُمّة حرمة شهرها ، ولاحرمة نبيّها ، لقد قتلوا في هذا الشهر ذرّيّته وسبّوا نساءه ، وانتهبوا ثقله ، فلا غفر اللّه لهم ذلك أبداً . . . ولقد بكت السموات السبع والأرضون لقتله . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 299/1 ح 58 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1407 . )

السابع عشر - فضل طين قبر الحسين ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سعد بن سعد ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّا نأكل الإشنان .

فقال : . . . كلّ طين حرام مثل الميتة والدم ولحم الخنزير إلاّ طين قبر ال حسين ( عليه السلام ) فإنّ فيه شفاء من كلّ داء ، ولكن لا يكثر منه ، وفيه أمان من كلّ خوف .

( الكافي : 378/6 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1833 . )

2 - الشيخ المفيد؛ : روي أبو القاسم محمّد بن عليّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من أدار الحجير من التربة وقال : « سبحان اللّه ( في المزار الكبير : الطين . )

والحمد للّه ولا إله إلّا اللّه واللّه أكبر » مع كلّ حبّة منها ، كتب له بها ستّة آلاف حسنة ، ومحي عنه ستّة آلاف سيّئة ، ورفع له ستّة آلاف درجة ، وأثبت له من الشفاعة مثلها .

( المزار : 151

ح 3 .

المزار الكبير : 367 ح 13 . عنه البحار : 133/98 ح 65 ، ومستدرك الوسائل : 13/4 ح 4057 ، و ( عليها السلام ) /10 ح 12 ( قدس سره ) . )

الثامن عشر - الشفاء في تربته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن خشيش ، عن محمّد بن عبد ( في الوسائل : ابن خنيس . )

اللّه قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : حدّثنا جعفر بن إبراهيم بن ناجية قال : حدّثنا سعد بن سعيد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الطين الذي يؤكل ، يأكله الناس ؟ فقال ( عليه السلام ) : كلّ طين حرام ، كالميتة والدم ، وماأُهلّ لغير اللّه به ، ماخلا طين قبر الحسين ( عليه السلام ) ، فإنّه شفاء من كلّ داء .

( الأمالي : 319 ح 647 ، عنه البحار : 120/98 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 529/14 ح 19754 .

الخرائج والجرائح : 872/2 ح 89 ، عنه وعن الأمالي ، البحار : 151/57 ح 5 .

قطعة منه في ( تحريم أكل الطين ) . )

التاسع عشر - الأمان والتبرّك بتربته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . فلمّا أن أردت أن أعبي الثياب

، رأيت في أضعاف الثياب طيناً ، فقلت للرسول : ما هذا ؟

فقال : ليس يوجّه بمتاع إلّا جعل فيه طيناً من قبر الحسين ( عليه السلام ) ؛ ثمّ قال الرسول : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) : هو أمان بإذن اللّه . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 676 . )

العشرون - فضل زيارته ( عليه السلام ) والبكاء عليه :

1 - العلويّ الشجريّ ؛ : حدّثنا محمّد بن محمّد بن نوح النخعيّ ، قال : حدّثنا إسحاق بن محمّد بن المنصوريّ المقري ء ، قال : حدّثنا محمّد بن عمران بن حجّاج ، قال : حدّثنا حسن بن حسين ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : من زار الحسين ( عليه السلام ) عارفاً بحقّه ، فكأنّما زار اللّه عزّ وجلّ فوق عرشه .

( فضل زيارة الحسين ( عليه السلام ) : 71 ح 57 . )

الحادي والعشرون - فضل زيارة الحسين ( عليه السلام ) والاعتكاف عنده في شهر رمضان :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : . . . ومن زار الحسين ( عليه السلام ) يعتكف عنده العشر الأواخر من شهر رمضان فكأنّما اعتكف عند قبر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ومن اعتكف عند قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان

ذلك أفضل له من حجّة وعمرة بعد حجّة الإسلام .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وليحرص من زار قبر الحسين ( عليه السلام ) في شهر رمضان أن لايفوته ليلة الجهنيّ عنده ، وهي ليلة ثلاث وعشرين فإنّها الليلة المرجوّة قال : وأدني الاعتكاف ساعة بين العشائين ، فمن اعتكفها فقد أدرك حظّه أو قال : نصيبه من ليلة القدر .

( إقبال الأعمال : 484 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1513 . )

الثاني والعشرون - فضل زيارة الحسين ( عليه السلام ) في ليلة الجهني :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : . . . وليحرص من زار قبر الحسين ( عليه السلام ) في شهر رمضان أن لايفوته ليلة الجهنيّ عنده ، وهي ليلة ثلاث وعشرين فإنّها الليلة المرجوّة . . . .

( إقبال الأعمال : 484 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1513 . )

8 )

الثالث والعشرون - ثواب ذكر الحسين ( عليه السلام ) عند رؤية الفقّاع والشطرنج واللعن علي قاتليه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لمّا حمل رأس الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) إلي الشام ، أمر يزيد لعنه اللّه فوضع ونصبت عليه مائدة ، فأقبل هو لعنه اللّه وأصحابه يأكلون ويشربون الفقّاع . . . ومن نظر إلي الفقّاع أو

إلي الشطرنج ، فليذكر الحسين ( عليه السلام ) ، وليلعن يزيد وآل زياد . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/2 ح 50 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج . . . رقم 1034 . )

الرابع والعشرون - أسباط الحسين ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبيد اللّه بن عبد اللّه بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن الحسن بن عليّ ، قال : سألت عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : عمّا يقال في بني الأفطس ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ أخرج من بني إسرائيل وهو يعقوب بن إسحاق بن إبراهيم ( عليه السلام ) اثني عشر سبطاً ، وجعل فيهم النبوّة والكتاب . . . ونشر من الحسن والحسين ابني أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : من فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، اثني عشر سبطاً . . .

ثمّ عدّ بني الحسين ( عليه السلام ) فقال : بنو محمّد بن عليّ الباقر بن عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : بطن ، وبنو عبد اللّه بن الباهر بن عليّ ، وبنو زيد بن عليّ بن الحسين ، وبنو الحسين بن عليّ بن الحسين بن عليّ ، وبنو عمر بن عليّ بن الحسين بن عليّ ، وبنو عليّ بن عليّ بن الحسين بن عليّ .

فهؤلاء الستّة الأبطن نشر اللّه عزّ وجلّ من الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) .

( الخصال : 465 ح 5 .

تقدّم الحديث

بتمامه في رقم 887 . )

( ز ) - الإمام عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام )

وفيه ثلاثة عشر عنواناً

الأوّل - أمّه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سهل بن القاسم النوشجانيّ قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان : . . . إنّ عبد اللّه بن عامر بن كريز لمّا افتتح خراسان أصاب ابنتين ليزدجر بن شهريار ملك الأعاجم ، فبعث بهما إلي عثمان بن عفّان ، فوهب إحديهما للحسن ، والأُخري للحسين ( عليهماالسلام ) ، فماتتا عندهما نفساوين؛

وكانت صاحبة الحسين ( عليه السلام ) نفست بعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) فكفّل عليّاً ( عليه السلام ) بعض أُمّهات ولد أبيه ، فنشأ وهو لايعرف أُمّاً غيرها ، ثمّ علم أنّها مولاته . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 128/2 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1047 . )

الثاني - لباسه ( عليه السلام ) :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قال لي : ما تقول في اللباس الخشن ؟

فقلت : بلغني أنّ الحسن ( عليه السلام ) كان يلبس ، وأنّ جعفر بن محمّد ( عليه السلام ) كان يأخذ الثوب الجديد ، فيأمر به فيغمس في الماء .

فقال ( عليه السلام ) لي : البس وتجمّل ، فإنّ عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) كان يلبس الجبّة الخزّ بخمسمائة درهم ، والمطرف الخزّ بخمسين ديناراً ،

فيتشتّي فيه ، ( المُِطرف والمُطرَف : واحد المطارف ، وهي أردية من خزّ مُرَبَّعة له أعلام . وقيل : ثوب مربّع من خزّ له أعلام . لسان العرب : 220/9 . )

( في البحار : فيشتو فيه . )

فإذا خرج الشتاء باعه وتصدّق بثمنه ، وتلا هذه الآية : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( الأعراف : 23/7 . )

( قرب الإسناد : 357 ح 1277 . عنه وسائل الشيعة : 365/4 ح 5404 ، قطعة منه ، و7/5 ح 5745 ، والبحار : 298/76 ح 2 ، و231/80 ح 24 ، قطعة منه .

الكافي : 451/6 ح 4 ، وفيه : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بتفاوت واختصار . عنه وسائل الشيعة : 364/4 ح 5400 ، والبحار : 106/46 ح 98 ، وحلية الأبرار : 335/3 ح 3 .

تفسير العيّاشيّ : 14/2 ح 31 ، مثل ما في الكافي ، و16 ح 34 ، قطعة منه ، وبتفاوت . عنه البحار : 306/76 ح 22 ، ونور الثقلين : 22/2 ح 81 ، و23 ح 83 ، والبرهان : 13/2 ح 12 ، وح 15 .

قطعة منه في ( موعظته في الزيّ والتجمّل ) و ( ما رواه عن السجّاد ( عليه السلام ) ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ

الوشّاء قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) يلبس ثوبين في الصيف يشتريان بخمسمائة درهم .

( الكافي : ( قدس سره ) 1/6 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 15/5 ح 5767 ، وحلية الأبرار : 335/3 ح 1 .

مكارم الأخلاق : 100 س 10 ، مضمراً . عنه البحار : 307/76 ضمن ح 23 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يلبس الجبّة الخزّ بخمسين ديناراً ، والمطرف الخزّ ( الخَزّ : ما يُنسج من صوف وإبريسم . المعجم الوسيط : 231 . )

( المُِطرَف : رِداء أو ثوب من خزّ مربّع ذو أعلام . المعجم الوسيط : 555 . )

بخمسين ديناراً .

( الكافي : 450/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 364/4 ح 5399 ، والبحار : 106/46 ح 97 ، وحلية الأبرار : 335/3 ح 2 . )

الثالث - نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش خاتم . . . عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) خاتم أبيه ، « إنّ اللّه بالغ أمره » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) يتختّم بخاتم أبيه الحسين ( عليه السلام ) . . . وروي في غير هذا الحديث : إنّه كان نقش خاتم عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) « خزي وشقي قاتل الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

الرابع - تطيّبه ( عليه السلام ) :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : كان لعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) مشكدانة من رضاض معلّقة فيها مسك ، فإذا أراد أن يخرج ولبس ثيابه تناولها وأخرج منها فمسح به .

( مكارم الأخلاق : 39 س 17 . )

الخامس - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب (

عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . ثمّ عليّ بن الحسين زين العابدين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

السادس - تزويجه ( عليه السلام ) بابنة الحسن وأمّ ولد لأخيه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته ، عن الرجل يتزوّج المرأة ، ويتزوّج أُمّ ولد أبيها ، فقال ( عليه السلام ) : لابأس بذلك .

فقلت له : بلغنا عن أبيك : أنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) تزوّج ابنة الحسن بن عليّ ( عليه السلام ) وأُمّ ولد الحسن ، وذلك أنّ رجلاً من أصحابنا سألني أن أسألك عنها .

فقال ( عليه السلام ) : ليس هكذا ، إنّما تزوّج عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ابنة الحسن ، وأُمّ ولد لعليّ

بن الحسين المقتول عندكم ، فكتب بذلك إلي عبدالملك بن مروان ، فعاب علي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، فكتب إليه في ذلك ، فكتب إليه الجواب ، فلمّا قرأ الكتاب قال : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يضع نفسه ، وإنّ اللّه يرفعه .

( الكافي : 361/5 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1568 . )

السابع - تدفينه جسمان أبيه الحسين ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سهل قال : حدّثني بعض أصحابنا وسألني أن أكتم إسمه قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه عليّ بن أبي حمزة ، وابن السرّاج ، وابن المكاريّ . . . قال له عليّ : إنّا رُوينا عن آبائك : إنّ الإمام لايلي أمره إلّا إمام مثله .

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : فأخبرني عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، كان إماماً أو كان غير إمام ؟ قال : كان إماماً .

قال ( عليه السلام ) : فمن ولّي أمره ؟ قال : عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) .

قال ( عليه السلام ) : وأين كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ؟

قال : كان محبوساً بالكوفة في يد عبيد اللّه بن زياد .

قال ( عليه السلام ) : خرج وهم لايعلمون حتّي ولّي أمر أبيه ثمّ انصرف . . . .

( رجال الكشّيّ : 463 رقم 883 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1068 . )

الثامن - كان زين العابدين ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان زين العابدين ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

التاسع - تلاوته ( عليه السلام ) القرآن عند وفاته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن أحمد ، عن عمّه عبد اللّه بن الصلت ، عن الحسن بن عليّ بن بنت إلياس ، عن أبي الحسن ) ( عليه السلام ) قال النجاشيّ : الحسن بن عليّ بن زياد الوشّاء بجليّ ، كوفيّ ، قال أبو عمرو : ويكنّي بأبي محمّد الوشّاء ، وهو ابن بنت الياس الصيرفيّ خزّاز ، من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 39 رقم 80 . )

قال : سمعته يقول : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) لمّا حضرته الوفاة أُغمي عليه ، ثمّ فتح عينيه وقرأ : ( إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ) و ( إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ ) وقال : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ

و وَأَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَآءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعَمِلِينَ ) ثمّ قبض من ساعته ولم يقل شيئاً .

( الزمر : 74/39 . )

( الكافي : 468/1 ح 5 . عنه البحار : 152/46 ح 13 ، ومستدرك الوسائل : 133/2 ح 1620 ، ونور الثقلين : 49/5 ح 10 ، والأنوار البهيّة : 128 ، س 2 .

قطعة منه في ( ما رواه عن السجّاد ( عليه السلام ) ) و ( سورة الزمر : 74/39 ) . )

العاشر - إعطاء مايحبّه ( عليه السلام ) إلي السائل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وقال الرضا ( عليه السلام ) : كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يعجبه العنب ، فأتته جارية له بعنقود عنب ، فوضعته بين يديه ، فجاء سائل ، فأمر به فدفع إليه ، فوشي غلامه بذلك إلي أُمّ ولد له ، فأمرته فاشتراه من السائل ، ثم أتته به فوضعته بين يديه ، فجاء سائل فسأل ، فأمر به فدفع إليه ، ففعلت ذلك ثلاثاً ، فلمّا كانت الرابعة أكله .

( مكارم الأخلاق : 165 س 1 . )

الحادي عشر - تعليمه ( عليه السلام ) الدعاء :

1 - الراوندي ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : رأي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) رجلاً يطوف بالكعبة وهو يقول : « اللّهمّ ! إنّي أسألك الصبر » .

قال : فضرب عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) علي كتفه ( ثمّ قال : ) سألت البلاء ؟ قل : « اللّهمّ ! إنّي أسألك العافية والشكر

علي العافية » .

( الدعوات : 114 ح 261 . عنه البحار : 285/92 ح 1 .

مشكاة الأنوار : 258 س 9 ، بتفاوت . عنه البحار : 292/1 ح 6 .

يأتي الحديث أيضاً في ( تعليمه ( عليه السلام ) الدعاء ) . )

الثاني عشر - ملاطفته ( عليه السلام ) مع مماليكه :

1 - حسين بن سعيد الأهوازيّ ؛ : الحسن بن عليّ قال : سمعت ( هذا مشترك بين الحسن بن عليّ بن زياد الوشّاء الكوفيّ الذي عدّه الشيخ من أصحاب الرضا والهادي ( عليهماالسلام ) ، والبرقي من أصحاب الكاظم والرضا والهادي ( عليهم السلام ) : ، وبين الحسن بن عليّ بن فضّال الذي عدّه الشيخ والبرقيّ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، وبين الحسن بن عليّ بن يقطين الذي عدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، والبرقيّ من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) . راجع رجال الشيخ : 371 رقم 5 و2 ، و412 ، رقم 2 ، و372 رقم 7 ، ورجال البرقيّ : 51 و54 و55 و58 . )

أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ضرب مملوكاً ، ثمّ دخل إلي منزله ، فأخرج السوط ، ثمّ تجرّد له ، ثمّ قال : اجلد عليّ بن الحسين ، فأبي عليه ، فأعطاه خمسين ديناراً .

( كتاب الزهد : 45 ح 120 . عنه البحار : 92/46 ح 80 ، و143/71 ح 16 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) )

. )

الثالث عشر - تزويج مولاه بعض أمّهات ولد أبيه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا عون بن محمّد الكنديّ قال : حدّثنا سهل بن القاسم النوشجانيّ قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان : إنّ بيننا وبينكم نسباً .

قلت : وما هو ، أيّها الأمير ؟

قال : إنّ عبد اللّه بن عامر بن كريز لمّا افتتح خراسان أصاب ابنتين ليزدجر بن شهريار ملك الأعاجم ، فبعث بهما إلي عثمان بن عفّان ، فوهب إحديهما للحسن ، والأُخري للحسين ( عليهماالسلام ) ، فماتتا عندهما نفساوين .

وكانت صاحبة الحسين ( عليه السلام ) نفست بعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) فكفّل عليّاً ( عليه السلام ) بعض أُمّهات ولد أبيه ، فنشأ وهو لايعرف أُمّاً غيرها ، ثمّ علم أنّها مولاته ، فكان الناس يسمّونها أُمّه ، وزعموا أنّه زوّج أُمّه ، ومعاذ اللّه ! إنّما زوّج هذه علي ماذكرناه ، وكان سبب ذلك ، أنّه واقع بعض نسائه ، ثمّ خرج يغتسل فلقيته أمّه هذه فقال لها : إن كان في نفسك من هذا الأمر شي ء فاتّقي اللّه وأعلميني .

فقالت : نعم ، فزوّجها .

( في تحفة العالم : وهي التي زوّجها لمولي له لا أُمّه الحقيقيّة . )

فقال الناس : زوّج عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) أُمّه ، وقال لي عون : قال لي ( انظر ما رواه الحسين بن سعيد الكوفيّ الأهوازيّ عن النضربن سويد ، عن حسين بن موسي

، عن زرارة ، عن أحدهما ( عليهماالسلام ) قال : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) تزوّج أمّ ولد عمّه الحسن ( عليه السلام ) ، وزوّج أُمّه مولاه ، فلمّا بلغ ذلك عبد الملك بن مروان كتب إليه : يا عليّ بن الحسين كأنّك لاتعرف موضعك من قومك ، وقدرك عند الناس ، تزوّجت مولاة ، وزوّجت مولاك بأمّك ، فكتب إليه عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) : فهمت كتابك ، ولنا أُسوة برسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقد زوّج زينب بنت عمّه زيداً مولاه ، وتزوّج مولاته صفيّة بنت حيّ بن أخطب .

وزاد في التهذيب : فلمّا انتهي الكتاب إلي عبد الملك قال : لقد صنع عليّ بن الحسين أمرين ماكان يصنعهما أحد إلّا عليّ بن الحسين ، فإنّه بذلك زاد شرفاً . راجع كتاب الزهد : 60 ح 159 ، والتهذيب : 397/7 ح 1587 . )

سهل بن القاسم : ما بقي طالبيّ عندنا إلاّ كتب عنّي هذا الحديث عن الرضا ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 128/2 ح 6 . عنه البحار : 8/46 ح 19 ، والوافي : 94/21 ح 14 ، وتحفة العالم : 3/2 س 17 ، أشار إلي مضمونه .

قطعة منه في ( أُمُّه ) و ( ما رواه عن السجّاد ( عليهماالسلام ) ) . )

9 )

( ح ) - الإمام الباقر ( عليه السلام )

وفيه تسعة عناوين

الأوّل - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ :

. . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . ثمّ محمّد بن عليّ باقر علم النبيّين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

الثاني - أنّه ( عليه السلام ) كان محدّثاً :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن الحسين ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) محدّثاً .

( بصائر الدرجات ، الجزء السادس : 340 ح 6 ، والجزء الثامن : 392 ح 14 . عنه البحار : 72/26 ح 17 ، و79 ح 37 . )

الثالث - نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . .

. الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش خاتم . . . أبو جعفر الأكبر خاتم جدّه الحسين ( عليهماالسلام ) ، « إنّ اللّه بالغ أمره » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم الحسين ( عليه السلام ) « إنّ اللّه بالغ أمره » . . . وكان محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) يتختّم بخاتم الحسين بن علي ( عليهماالسلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

الرابع - أنّه ( عليه السلام ) كان يضرب فسطاطه في الحرم ، ويؤدّب بعض خدمه خارج الحرم :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سأله صفوان - وأنا حاضر - عن الرجل يؤدّب مملوكه في الحرم ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) يضرب فسطاطه في حدّ الحرم ، (

ثمّ ) بعض أطنابه في الحرم وبعضها في الحلّ ، فإذا أراد أن يؤدّب بعض خدمه ، ( ما بين المعقوفتين ليس في البحار . )

أخرجه من الحرم فأدّبه في الحلّ .

( قرب الإسناد : 364 ح 1303 . عنه وسائل الشيعة : 228/13 ح 17614 ، والبحار : 73/96 ح 7 . )

الخامس - تزويجه ( عليه السلام ) امرأة بنسيئة :

1 - أحمد بن محمّد بن عيسي الأشعريّ ؛ : أحمد بن محمّد ( يعني ابن أبي نصر ) قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن رجل تزوّج امرأة ( ما بين المعقوفتين أثبتناه من الوسائل . )

بنسيئة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) تزوّج امرأة بنسيئة ، ثمّ قال لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : يابنيّ ! إنّه ليس عندي من صداقها شي ء أُعطيها إيّاه أدخل عليها !

فأعطني كساك هذا ، فأعطاها إيّاه ، ثمّ دخل عليها .

( كتاب النوادر : 114 ، ح 287 . عنه البحار : 351/100 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 255/21 ح 27028 .

يأتي الحديث أيضاً في ( ما رواه عن الباقر ( عليه السلام ) ) . )

السادس - كان ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل

.

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان أبوجعفر ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

السابع - كان ( عليه السلام ) لايصلّي في البيداء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّا كنّا في البيداء . . . فهل يصلّي في البيداء في المحمل ؟ . . . فقال : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) إذا بلغ ذات الجيش ، جدّ في السير ، ثمّ لا يصلّي حتّي يأتي معرّس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( الكافي : 389/3 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1267 . )

الثامن - ادّخاره ( عليه السلام ) قوت سنته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . وكان أبو جعفر ، وأبو عبد اللّه ( عليهماالسلام ) لايشتريان عقدة حتّي يحرز إطعام سنتهما .

( الكافي : 89/5 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1692 . )

التاسع - إبعاده ( عليه السلام ) المروحة

عن وجه المرأة المحرمة :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : . . . وقال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) مرّ بامرأة مُحرمة ، وقد استترت بمروحة علي وجهها ، فأماط المروحة بقضيبه عن وجهها .

( قرب الإسناد : 363 ح 1300 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1575 . )

( ط ) - الإمام الصادق ( عليه السلام )

وفيه تسعة عناوين

الأوّل - النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . ثمّ موسي بن جعفر الكاظم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث

بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

الثاني - أنّه ( عليه السلام ) كان أعلم أهل زمانه :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن يسألوا عمّا بدا لهم . . . فقام إليه نصر بن مزاحم فقال : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أقول في إمام شهدت أُمّة محمّد قاطبة ، بأنّه كان أعلم أهل زمانه ! . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

الثالث - وضوؤه ( عليه السلام ) عند العود إلي أهله :

1 - الإربليّ ؛ : عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : قال فلان بن محرز : بلغنا أنّ أباعبد اللّه ( عليه السلام ) ، كان إذا أراد أن يعاود أهله للجماع توضّأ وضوء الصلاة؛ وأحبّ أن تسأل أبا الحسن الثاني عن ذلك؛ قال الوشّاء : فدخلت عليه فابتدأني من غير أن أسأله فقال : كان أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) إذا جامع وأراد أن يعاود

، توضّأ وضوء الصلاة ، وإذا أراد أيضاً توضّأ للصلاة . . . .

( كشف الغمّة : 302/2 س 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 423 . )

الرابع - لباسه :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يلبس البُرطُلَّة ؟

( البُرْطُلَّة : المظلّة الصيفيّة . المعجم الوسيط : 50 . )

قال ( عليه السلام ) : قد كان لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) مظلّة يستظلّ بها من الشمس .

( مكارم الأخلاق : 112 س 22 . عنه وسائل الشيعة : 59/5 ح 5907 . )

الخامس - خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسي ، عن صفوان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قوّموا خاتم أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) فأخذه أبي منهم بسبعة .

قال : قلت : بسبعة دراهم ؟ قال ( عليه السلام ) : بسبعة دنانير .

( الكافي : 470/6 ح 17 . عنه وسائل الشيعة : 76/5 ح 5963 .

مكارم الأخلاق : 80 ، س 7 ، مرسلاً . عنه البحار : 10/47 ح 8 ، و 339/101 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 165/17 ح 21 ( قدس سرهما ) . )

السادس - نقش خاتمه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . .

. فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش . . . خاتم جعفر ( عليه السلام ) « اللّه وليّي وعصمتي من خلقه » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 932 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) « إنّه وليّي وعصمتي من خلقه » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

السابع - ادّخاره ( عليه السلام ) قوت سنته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . وكان أبو جعفر ، وأبو عبد اللّه ( عليهماالسلام ) لايشتريان عقدة حتّي يحرز إطعام سنتهما .

( الكافي : 89/5 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1692 . )

الثامن - كان الصادق ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت

علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان أبوعبداللّه ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

التاسع - تفضيله ( عليه السلام ) بعض أولاده علي بعض :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن سعد بن سعد الأشعريّ قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يكون بعض ولده أحبّ إليه من بعض ، ويقدّم بعض ولده علي بعض ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، قد فعل ذلك أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ، نحل محمّداً . . . .

( الكافي : 51/6 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1650 . )

10 )

( ي ) - الإمام الكاظم ( عليه السلام )

وفيه ثلاثة وثلاثون عنواناً

- أنّه ( عليه السلام ) كان محدَّثاً :

1 - أبو عمر الكشّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن طاووس في سنة ثمان وثلاثين ومائتين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : . . . إنّ يحيي بن خالد سمّ أباك

موسي بن جعفر صلوات اللّه عليهما ؟

قال : نعم ، سمّه في ثلاثين رطبة .

قلت له : فما كان يعلم أنّها مسمومة ؟ قال : غاب عنه المحدّث .

قلت : ومن المحدّث ؟ قال : ملك أعظم من جبرئيل وميكائيل ، كان مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو مع الأئمّة صلوات اللّه عليهم ، وليس كلّ ما طلب وجد . . . .

( رجال الكشّيّ : 604 رقم 1123 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1668 . )

- تكلّمه ( عليه السلام ) في المهد :

1 - الإربليّ ؛ : عن زكريّا بن آدم ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان أبي ( عليه السلام ) ممّن تكلّم في المهد .

( كشف الغمّة : ( رضي الله عنه ) /2 س 3 . عنه البحار : 32/48 س 7 ، وإثبات الهداة : 204/3 ح 102 . )

- أنّه ( عليه السلام ) كان أعلم أهل زمانه ويتكلّم بألسنة مختلفة :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فقام إليه ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) نصر بن مزاحم فقال : ياابن رسول اللّه ! ما تقول في جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أقول في إمام شهدت أُمّة محمّد قاطبة ، بأنّه كان أعلم أهل زمانه !

قال : فما تقول في موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ؟

قال ( عليه

السلام ) : كان مثله .

قال : فإنّ الناس قد تحيّروا في أمره .

قال ( عليه السلام ) : إنّ موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، عمّر برهة من دهره ، فكان يكلّم الأنباط بلسانهم ، ويكلّم أهل خراسان بالدريّة ، وأهل الروم بالروميّة ، ويكلّم العجم بألسنتهم ، وكان يرد عليه من الآفاق علماء اليهود والنصاري ، فيحاجّهم بكتبهم وألسنتهم . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

- وضوؤه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سعد بن سعد ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّا نأكل الإشنان .

فقال : كان أبو الحسن ( عليه السلام ) إذا توضّأ ضمّ شفتيه . . . .

( الكافي : 378/6 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1833 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن بنت إلياس قال : سمعته ( عليه السلام ) يقول : رأيت أبي صلوات اللّه عليه ، ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . . )

وقد رَعُفَ -بعد ما توضّأ - دماً سائلاً ، فتوضّأ .

( تهذيب الأحكام : 3/1 ح 29 . عنه الوافي : 261/6 ح 4243 ، ووسائل الشيعة : 267/1 ح 699 .

الإستبصار : 85/1 ح 268 . )

- أنّه ( عليه السلام ) كان يصلّي الظهر علي خمسة أقدام

:

1 - العلّامة الحلّيّ ؛ : روي ابن بابويه في كتاب مدينة العلم : في الصحيح عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان أبي ربما صلّي الظهر علي خمسة أقدام .

( منتهي المطلب : 200/1 س 27 . عنه البحار : /80 ح 19 ، ومستدرك الوسائل : 112/3 ح 3152 . )

- كان ( عليه السلام ) يصلّي في الخفّ الذي يشتري من السوق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . الحسن بن الجهم ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : أعترض السوق فأشتري خفّاً لا أدري ، أذكيّ هو أم لا ؟ قال ( عليه السلام ) : صلّ فيه .

قلت : فالنعل ، قال : مثل ذلك .

قلت : إنّي أضيق من هذا ، قال : أترغب عمّا كان أبو الحسن ( عليه السلام ) يفعله .

( الكافي : 404/3 ح 31 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1250 . )

- عدد صلوات كان يصلّيها في العشر الأواخر من شهر رمضان :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) يزيد في العشر الأواخر من شهر رمضان ، في كلّ ليلة عشرين ركعة .

( قرب الإسناد : 353 ح 1263 . عنه البحار : 384/93 ، ح 2 .

تهذيب الأحكام : 67/3 ح 219 ، وفيه : إبراهيم بن إسحاق

الأحمريّ ، عن محمّد بن الحسين ، وعمرو بن عثمان ، ومحمّد بن خالد ، وعبد اللّه بن الصلت ، ومحمّد بن عيسي ، وجماعة أيضاً ، عن محمّد بن سنان قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : . . . .

الإستبصار : 466/1 ح 1803 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 34/8 ح 10043 .

قرب الإسناد : 353 ح 1263 . عنه وسائل الشيعة : 35/8 ح 10045 . )

- وسادته ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد بن بندار ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي جرير القمّيّ ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الريش أذكيّ هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) يتوسّد الريش .

( توسّد الشي ء : نام عليها وجعلها كالوسادة له . المعجم الوسيط : 1031 . )

( الريش : كسوة الطائر ، الواحد ريشة . المعجم الوسيط : 385 . )

( الكافي : 450/6 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 457/4 ح 5711 ، و337/5 ح 6724 ، وحلية الأبرار : 319/4 ح 2 . )

- لباسه ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سأل الحسن بن قياما أباالحسن ( عليه السلام ) عن الثوب الملحم بالقزّ والقطن ، والقزّ أكثر من النصف ، أيصلّي فيه ؟

قال : لا بأس ، وقد كان لأبي الحسن ( عليه السلام ) منه جباب كذلك .

( الكافي : 455/6 ، ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1257 . )

- كان ( عليه السلام ) يلبس جلد السنجاب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن جلود الثعالب والسنجاب والسمّور ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد رأيت السنجاب علي أبي ( عليه السلام ) ، ونهاني عن الثعالب والسمّور .

( مكارم الأخلاق : 111 س 1 .

يأتي الحديث أيضاً في ف - 5 رقم 1 ( رضي الله عنه ) . )

- نقش خاتم الكاظم ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن نقش خاتمه وخاتم أبيه ( عليهماالسلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . نقش خاتم أبي « حسبي اللّه » . . . .

( الكافي : 473/6 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 622 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان نقش خاتم . . . أبوالحسن الأوّل ( عليه السلام ) « حسبي اللّه » . . . .

( الكافي : 474/6 ح 8 .

تقدّم الحديث

بتمامه في رقم 932 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . وما كان نقش خاتم أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ولم لاتسألني عمّا كان قبله ؟

قلت : فأنا أسألك ؟

قال : . . . وكان نقش خاتم أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) « حسبي اللّه » . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

- مكان حلق رأسه ( عليه السلام ) في الحجّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ أصحابنا يروون أنّ حلق الرأس في غير حجّ ولاعمرة مثلة ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان أبوالحسن ( عليه السلام ) إذا قضي مناسكه عدل إلي قرية يقال لها : « سايه » فحلق .

( الكافي : 484/6 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 105/2 ح 1624 ، و231/14 ح 19067 .

من لايحضره الفقيه : 309/2 ح 17 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 650/6 ح 5160 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عمرو بن عثمان ، عمّن حدّثه عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال

: قلنا له : إنّ الناس يزعمون أنّ كلّ حلق في غير مني مثلة .

فقال : سبحان اللّه ! كان أبوالحسن - يعني أباه - يرجع من الحجّ فيأتي بعض ضياعه فلايدخل المدينة حتّي يحلق رأسه .

( مكارم الأخلاق : 55 س 5 . عنه البحار : 83/73 ضمن ح 1 . )

- ورود الخصيان علي بنات الكاظم ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن قناع النساء من الخصيان ، فقال ( عليه السلام ) : كانوا يدخلون علي بنات أبي الحسن ( عليه السلام ) فلايتقنّعن . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1232 . )

- تكلّمه عند أبيه ودعاؤه له ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني المبرّد قال : حدّثني الرياشيّ قال : حدّثنا أبو عاصم ، ورواه عن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ موسي بن جعفر ( عليه السلام ) تكلّم يوماً بين يدي أبيه ( عليه السلام ) ، فأحسن ، فقال له : يا بنيّ ! الحمد للّه الذي جعلك خلفاً من الآباء ، وسروراً من الأبناء ، وعوضاً عن الأصدقاء .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 127/2 ح 4 . عنه البحار :

24/48 ح 39 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

- كان ( عليه السلام ) يقطع التلبية عند مشاهدت بيوت مكّة :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال :

سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يعتمر عمرة المحرم ، من أين يقطع التلبية ؟

قال : كان أبو الحسن صلّي اللّه عليه يقطع التلبية إذا نظر إلي بيوت مكّة .

( قرب الإسناد : 379 ، ح 1337 . عنه البحار : 189/96 ، ح 2 ، ووسائل الشيعة : 396/12 ، ح 16608 . )

- كان ( عليه السلام ) يعرّس في مسجد ذي الحُلَيفة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . قال عليّ بن أسباط لأبي الحسن ( عليه السلام ) ونحن نسمع : إنّا لم نكن عرّسنا . . . قال ( عليه السلام ) : تصلّي فيه وتضطجع ، وكان أبو الحسن ( عليه السلام ) يصلّي بعد العتمة فيه . . . .

( الكافي : 566/4 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1474 . )

- كان ( عليه السلام ) يترّب الكتاب :

1 - الحميريّ ؛ : قال [أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ] : كان أبو الحسن ( عليه السلام ) يترّب الكتاب .

( ترّب الشي ء : وضع عليه التراب ، ويقال : ترّب الكتاب . المعجم الوسيط : 83 ،

( ترب ) . )

( قرب الإسناد : 364 ، ح 1302 ، و383 ، ح 1348 . . عنه البحار : 48/73 ، ح 1 ، ووسائل الشيعة : 139/12 ، ح 15877 . )

- تركه ( عليه السلام ) النوافل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وروي سعد ، عن معاوية بن حكيم ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ أبا الحسن ( عليه السلام ) كان إذا اغتمّ ترك الخمسين .

( قال الشيخ : قوله ( عليه السلام ) : ترك الخمسين ، يريد به تمام الخمسين ، لأنّ الفرائض لا يجوز تركها علي كلّ حال . )

( تهذيب الأحكام : 11/2 ، ح 23 . عنه وسائل الشيعة : 68/4 ، ح 4531 ، والوافي : 91/7 ، ح 5512 . )

- أمره ( عليه السلام ) بكسر مرآة ملبس فضّة كانت له :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن قناع النساء من الخصيان . فقال ( عليه السلام ) : كانوا يدخلون علي بنات أبي الحسن ( عليه السلام ) فلايتقنّعن . . .

فقلت له : قد روي بعض أصحابنا أنّه كانت لأبي الحسن موسي ( عليه السلام ) مرآة ملبسة فضّة .

فقال ( عليه السلام ) : لابحمد اللّه ، إنّما كانت لها حلقة فضّة ، وهي عندي الآن ، وقال : إنّ العبّاس يعني أخاه حين غدر عمل له

عود ملبس فضّة من نحو مايعمل للصبيان ، تكون فضّته نحو عشرة دراهم ، فأمر به أبو الحسن ( عليه السلام ) فكسر . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

- اغتساله ( عليه السلام ) يوم الجمعة :

1 - الحميريّ ؛ : حدّثني الريّان بن الصلت ، قال : سمعت ال رضا ( عليه السلام ) ، يقول : وكان أبي ( عليه السلام ) يغتسل يوم الجمعة عند الزوال .

( قرب الإسناد : 360 ، ح 1285 . عنه البحار : 127/78 ، ح 12 ، و23/87 ، ح 6 ، ووسائل الشيعة : 317/3 ، ح 3749 ، و322 ، ح 3764 ، بتفاوت يسير . )

- اكتحاله ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم قال : أراني أبوالحسن ) ( عليه السلام ) تقدّمت ترجمته في ( تدهينه ( عليه السلام ) ) . )

مِيلاً من حديد ، ومكحلة من عظام فقال : هذا كان لأبي الحسن ( عليه السلام ) فاكتحل به ، فاكتحلت .

( الكافي : 494/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 103/2 ح 1618 ، والوافي : 691/6 ح 5293 .

مكارم الأخلاق : 43 س 12 . عنه البحار : 95/73 ضمن ح 11 . )

11 )

- كان ( عليه السلام ) يُقرن في الطواف تقيّة

:

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : سألناه عن القِران في الطواف بين أُسبوعين والثلاثة ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . كان أبي ( عليه السلام ) يطوف مع محمّد بن إبراهيم فيقرن ، وإنّما كان ذلك منه لحال التقيّة .

( الاستبصار : 221/2 ح 760 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1480 . )

- مشورته ( عليه السلام ) مع بعض غلمانه :

1 - البرقيّ ؛ : عن عدّة من أصحابنا ، عن عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن الجهم ، قال : كنّا عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فذكرنا أباه ( عليه السلام ) فقال : كان عقله لايوازن به العقول ، وربما شاور الأسود من سودانه .

فقيل له : تشاور مثل هذا !

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي ربما فتح لسانه .

قال : فكانوا ربما أشاروا عليه بالشي ء فيعمل به ، من الضيعة والبستان .

( المحاسن : 602 ح 23 . عنه البحار : 101/72 ح 25 ، ووسائل الشيعة : /12 ح 15602 .

مكارم الأخلاق : 306 س 1 . عنه البحار : 254/88 ضمن ح 5 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الكاظم ( عليه السلام ) ) . )

- كان الكاظم ( عليه السلام ) تمريّاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن

الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن فكل .

قال : فدنوت منه فأكلت معه ، وأنا أقول له : جعلت فداك ، إنّي أراك تأكل هذا التمر بشهوة ! فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي لأُحبّه . . . وكان أبي ( عليه السلام ) تمريّاً . . . .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

- سيرة الكاظم ( عليه السلام ) في قطع الأشجار :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن قطع السدر ؟

فقال ( عليه السلام ) : سألني رجل من أصحابك عنه ، فكتبت إليه : قد قطع أبوالحسن ( عليه السلام ) سدراً وغرس مكانه عنباً .

( الكافي : 263/5 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2551 . )

- إخباره بموت أبيه ( عليهماالسلام ) وأداء دينه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : جعفر بن أحمد ، عن يونس ، قال : قلت له ( عليه السلام ) : قد عرفت انقطاعي إليك وإلي أبيك ، وحلّفته بحقّ اللّه ، وحقّ رسوله وحقّ أهل بيته ، وسمّيتهم حتّي انتهيت إليه ، أن لايخرج مايخبرني به إلي الناس ، وإنّي أرجو أن يقول أبي حيّ ، ثمّ سألته عن أبيه ، أحيّ أو ميّت ؟

فقال ( عليه السلام

) : قد واللّه مات .

قلت : جعلت فداك ، إنّ شيعتك أو قلت : مواليك يروون : أنّ فيه شبه أربعة أنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : قد واللّه الذي لا إله إلّا هو ، هلك .

قال : قلت : هلاك غيبة ، أو هلاك موت ؟ فقال ( عليه السلام ) : هلاك موت واللّه .

قلت : جعلت فداك ، فلعلّك منّي في تقيّة ؟ قال ( عليه السلام ) : فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! قد واللّه مات .

قلت : - حيث كان هو في المدينة ومات أبوه في بغداد - فمن أين علمت موته ؟

قال ( عليه السلام ) : جائني منه ما علمت به أنّه قد مات .

قلت : فأوصي إليك ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : فما شرك فيها أحد معك ؟ قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فعليك من إخوانك إمام ؟ فقال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فأنت امام ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( رجال الكشّيّ : 494 رقم 947 .

قطعة منه في ( النصّ عليه عن أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) ) و ( نصّه علي نفسه ) . )

2 - أبȠعمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن مسعود ، قال : حدّثنا جعفر بن أحمد ، عن حمدان بن سليمان ، عن منصور بن العبّاس البغداديّ ، قال : ( في بعض النسخ : أحمد بن سليمان . )

حدّثنا إسماعيل بن سهل

قال : حدّثني بعض أصحابنا وسألني أن أكتم إسمه قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه عليّ بن أبي حمزة ، وابن السرّاج ، وابن المكاريّ ، فقال له ابن أبي حمزة : مافعل أبوك ؟ قال ( عليه السلام ) : مضي .

قال : مضي موتاً ؟ قال : نعم . قال : فقال : إلي من عهد ؟ قال : إليّ .

قال : فأنت إمام مفترض طاعته من اللّه ؟ قال : نعم .

قال ابن السرّاج ، وابن المكاريّ : قد واللّه أمكنك من نفسه .

قال : ويلك ، وبما أمكنت ؟ أتريد أن آتي بغداد وأقول لهارون : أنا إمام مفترض طاعتي ؟ واللّه ماذاك عليّ ، وإنّما قلت ذلك لكم عند ما بلغني من اختلاف كلمتكم ، وتشتّت أمركم ، لئلاّ يصير سرّكم في يد عدوّكم .

قال له ابن أبي حمزة : لقد أظهرت شيئاً ماكان يظهره أحد من آبائك ولايتكلّم به !

قال ( عليه السلام ) : بلي ، واللّه ! لقد تكلّم به خير آبائي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لمّا أمره اللّه تعالي أن ينذر عشيرته الأقربين ، جمع من أهل بيته أربعين رجلاً وقال لهم : إنّي رسول اللّه إليكم ، وكان أشدّهم تكذيباً له ، وتأليباً عليه عمّه أبولهب ، ( التأليب . التحريض والإفساد . القاموس المحيط : 156/1 . )

فقال لهم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن خدشني خدش فلست بنبيّ .

فهذا أوّل ما أبدع لكم من آية النبوّة .

وأنا أقول :

إن خدشني هارون خدشاً ، فلست بإمام ! فهذا ما أبدع لكم من آية الإمامة .

قال له عليّ : إنّا رُوينا عن آبائك : إنّ الإمام لايلي أمره إلّا إمام مثله .

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : فأخبرني عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، كان إماماً أو كان غير إمام ؟

قال : كان إماماً ، قال ( عليه السلام ) : فمن ولّي أمره ؟

قال : عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، قال ( عليه السلام ) : وأين كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ؟

قال : كان محبوساً بالكوفة في يد عبيد اللّه بن زياد .

قال : خرج وهم لايعلمون حتّي ولّي أمر أبيه ثمّ انصرف .

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ الذي أمكن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) أن يأتي كربلا ، فيلي أمر أبيه ، فهو يمكّن صاحب هذا الأمر أن يأتي بغداد ، فيلي أمر أبيه ثمّ ينصرف ، وليس في حبس ولافي إسار .

قال له عليّ : إنّا روينا : إنّ الإمام لايمضي حتّي يري عقبه .

قال : فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : أما رويتم في هذا الحديث غير هذا ؟

قال : لا .

قال ( عليه السلام ) : بلي واللّه ، لقد رويتم فيه ، إلّا القائم ، وأنتم لاتدرون مامعناه ؟ ولِمَ قيل ؟

قال له عليّ : بلي واللّه ، إنّ هذا لفي الحديث .

قال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : ويلك ، كيف اجترأت عليّ بشي ء تدع بعضه ؟

ثمّ

قال : يا شيخ ! اتّق اللّه ولاتكن من الصادّين عن دين اللّه تعالي .

( في البحار : الذين يصدّون . )

( رجال الكشّيّ : 463 رقم 883 . عنه البحار : 269/48 ح 29 .

إثبات الوصيّة : 207 س 17 ، بتفاوت واختصار .

قطعة منه في ( النصّ عليه عن أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) ) و ( نصّه علي نفسه ) و ( تدفين عليّ بن الحسين جسمان أبيه ( عليهماالسلام ) ) و ( تولّيه أمر أبيه ( عليهماالسلام ) بعد وفاته ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( موعظته في التقوي ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن عليّ بن أسباط قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً عني أخاك إبراهيم ، فذكر له : أنّ أباك في الحياة ، وأنّك تعلم من ذلك مايعلم .

فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! يموت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولايموت مو سي ( عليه السلام ) ! قدواللّه مضي ، كما مضي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولكنّ اللّه تبارك وتعالي لم يزل منذ قبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هلمّ جرّاً ، يمنّ بهذا الدين علي أولاد الأعاجم ، ويصرفه عن قرابة نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هلمّ جرّاً ، فيعطي هؤلاء ويمنع هؤلاء ، لقد قضيت عنه في

هلال ذي الحجّة ألف دينار ، بعد أن أشفي علي طلاق ( أشفي فلان : اقترب منه . المعجم الوسيط : 488 . )

نسائه ، وعتق مماليكه ، ولكن قد سمعت ما لقي يوسف من إخوته .

( الكافي : 380/1 ح 2 . عنه الوافي : 673/3 ح 1278 ، والبحار : 303/48 س 17 ، و232/49 ح 18 ، وتحفة العالم : 23/2 س 16 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي جرير القمّيّ قال : قلت ( قال السيّد الخوئيّ : أبو جرير القمّيّ فقد روي عن أبي عبد اللّه ، وأبي الحسن ، والعبد الصالح ، والرض ( عليهم السلام ) : ، معجم رجال الحديث : 81/21 ، رقم 14010 . )

لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، قد عرفت انقطاعي إلي أبيك ، ثمّ إليك ، ثمّ حلفت له وحقّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وحقّ فلان وفلان ، حتّي انتهيت إليه ، بأنّه لايخرج منّي ماتخبرني به إلي أحد من الناس ، وسألته عن أبيه : أحيّ هو ، أو ميّت ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد واللّه مات .

فقلت : جعلت فداك ، إنّ شيعتك يروون : أنّ فيه سنّة أربعة أنبياء .

قال ( عليه السلام ) : قد واللّه الذي لا إله إلّا هو ، هلك .

قلت : هلاك غيبة ، أو هلاك موت ، قال ( عليه السلام ) : هلاك

موت .

فقلت : لعلّك منّي في تقيّة ، فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه !

قلت : فأوصي إليك ، قال ( عليه السلام ) : نعم ، قلت : فأشرك معك فيها أحداً .

قال ( عليه السلام ) : لا ، قلت : فعليك من إخوتك إمام ، قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فأنت الإمام ، قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 380/1 ح 1 . عنه الوافي : 674/3 ح 1279 .

قطعة منه في ( النصّ عليه عن أبيه الكاظم ( عليه السلام ) ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا الحسين بن محمّد بن عامر ، عن المعلّي بن محمّد البصريّ قال : حدّثنا عليّ بن رباط قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) : إنّ عندنا رجلاً يذكر أنّ أباك ( عليه السلام ) حيّ ، وأنّك تعلم من ذلك ما تعلم .

فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! مات رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ولم يمت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ! بلي واللّه لقد مات ، وقسّمت أمواله ونكحت جواريه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 106/1 ح 9 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 39 س 17 . عنه البحار : 254/48 ح 7 . )

6 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن الحسين بن عمر بن يزيد ،

قال : خرجت بعد مضيّ أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، فلمّا صرت قرب المدينة قلت لمقاتل بن مقاتل : غداً تدخل علي هذا الرجل ؟

قال : وأيّ رجل ؟ قلت : عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

قال : واللّه لاتفلح أبداً ، لِمَ لاتقول هو حجّة اللّه ؟

قلت : وما يدريك ؟ قال : أشهد أنّ أباه قد مات ، وأنّه حجّة اللّه علي خلقه ، واللّه لا دخلت معك أبداً .

قال الحسين بن عمر : فلمّا كان من الغد مضيت فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بالغداة فقال : مرحباً بك يا حسين ! ثمّ أقعدني وسألني عن سفري وعليه قميصٌ هارونيّ وإزارٌ صغيرٌ فقلت له : ما فعل أبوك ؟ فقال ( عليه السلام ) : مضي .

فقلت له : جعلت فداك ، أيّ مضيّ مضي ؟

قال ( عليه السلام ) : مضي مضيّ الموت .

فقلت له : مَن الإمام من بعده ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا الذي من خالفني كفر .

قال : فلم أقبل منه ، قال : فأيّ شي ء لك علي أبي ؟

قلت : أنت أعلم .

قال : لك عليه ألف دينار وهي عليّ حتّي أقضيكها ، قال : فلم أقطع عليه .

ثمّ قال : يا حسين ! - بعد ما سكت هنيئة - رجل معك يقال له : مقاتل بن مقاتل ؟

قلت : جعلت فداك ، هو من مواليك .

فقال لي : قل له : أصبت فالزم .

قلت : يا مولاي ! هذه آية ، أشهد أنّ

أباك قد مضي ، وأنّك الإمام من بعده .

( الثاقب في المناقب : 493 ح 423 .

قطعة منه في ( نصّه علي نفسه ) و ( إخباره بالوقائع الماضية ) . )

- تولّيه أمر تجهيز أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : وتولّي أمره ( أي أباالحسن موسي ( عليه السلام ) ) ابنه عليّ الرضا ( عليه السلام ) ودفن ببغداد بمقابر قريش .

( دلائل الإمامة : 306 س 11 . )

- علمه ( عليه السلام ) بموته :

1 - الصفّار؛ : . . . إبراهيم ابن أبي محمود ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : الإمام يعلم متي يموت ؟ قال : نعم .

قلت : فأبوك حيث بعث إليه يحيي بن خالد بالرطب والريحان المسمومين علم به ؟ قال : نعم .

قلت : فأكله وهو يعلم ، فيكون معيناً علي نفسه ؟

فقال : لا ، إنّه يعلم قبل ذلك ليتقدّم فيما يحتاج إليه ، فإذا جاء الوقت ألقي اللّه تعالي علي قلبه النسيان ليمضي فيه الحكم .

( مختصر بصائر الدرجات : 7 ، س 16 ، و6 ، س 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 956 . )

- قاتله و كيفيّة شهادته :

1 - أبو عمر الكشّيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن طاووس في سنة ثمان وثلاثين ومائتين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : . . . إنّ يحيي بن خالد سمّ أباك موسي بن جعفر صلوات اللّه عليهما

؟

قال : نعم ، سمّه في ثلاثين رطبة . . . .

( رجال الكشّيّ : 604 رقم 1123 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1668 . )

- فضيلة قبره ( عليه السلام ) :

1 - ابن أبي جمهور الأحسائيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : قبر أبي ببغداد ، أمان لأهل الجانبين .

( عوالي اللئالي : 84/4 ح 93 . )

- نجاة بغداد ببركة قبره ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن داود ، عن محمّد بن همّام ، قال : حدّثنا أبو جعفر أحمد بن بندار ، عن منصور بن العبّاس ، عن جعفر الجوهريّ ، عن زكريّا بن آدم القمّيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إنّ اللّه نجا بغداد بمكان قبور الحسينيّين فيها .

( في جامع الأخبار : بمكان قبر أبي الحسن موسي ومحمّد الجواد ( عليهماالسلام ) . )

( في الجامع : أبي الحسن موسي ، ومحمّد الجواد ( عليهماالسلام ) . )

( التهذيب : 82/6 ، ح 162 ، عنه البحار : 2/99 ح 6 .

جامع الأخبار : 28 س 20 .

قطعة منه في ( نجاة بغداد ببركة قبر الإمام الجواد ( عليه السلام ) ) . )

- دفع العذاب عن أهل بغداد ببركة قبره ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . زكريّا بن آدم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّي أُريد الخروج عن

أهل بيتي فقد كثر السفهاء فيهم ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتفعل فإنّ أهل بيتك يدفع عنهم بك ، كما يدفع عن أهل بغداد بأبي الحسن الكاظم ( عليه السلام ) .

( رجال الكشّيّ : 594 رقم 1111 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2224 . )

- فكرة الوقف عليه ( عليه السلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : وقف عليّ أبوالحسن الثاني ( عليه السلام ) في بني زريق فقال لي وهو رافع صوته : يا أحمد ! قلت : لبّيك .

قال ( عليه السلام ) : إنّه لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) جهد الناس علي إطفاء نور اللّه فأبي اللّه إلّا أن يتمّ نوره بأميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فلمّا توفّي أبوالحسن ( عليه السلام ) جهد ابن أبي حمزة وأصحابه علي إطفاء نور اللّه ، فأبي اللّه إلّا أن يتمّ نوره ، وإنّ أهل الحقّ إذا دخل فيهم داخل سرّوا به ، وإذا خرج منهم خارج لم يجزعوا عليه ، وذلك أنّهم علي يقين من أمرهم ، وإنّ أهل الباطل إذا دخل فيهم داخل سرّوا به ، وإذا خرج منهم خارج جزعوا عليه ، وذلك أنّهم علي شكّ من أمرهم ، إنّ اللّه يقول : ( فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ ) .

( الأنعام : 98/6 . )

قال : ثمّ قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : المستقرّ الثابت ، و المستودع المعار .

( تفسير العيّاشيّ : 372/1 ح 75 . عنه نور الثقلين : 211/2 ح 120 ،

قطعة منه ، والبرهان : ( قدس سرهم ) /1 ح 10 . عنه وعن الكشّيّ ، البحار : 223/66 ح 14 .

قرب الإسناد : 347 ح 1255 ، مختصراً وبتفاوت . عنه البحار : 262/49 ح 5 ، و222/66 ح 6 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 211/2 ح 121 .

رجال الكشّيّ : ( قدس سرهم ) 5 رقم 837 . عنه البحار : 261/48 ح 15 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) )

12 )

( ك ) - الإمام الجواد ( عليه السلام )

وفيه ثمانية عناوين

الأوّل - بشارة الإمام الرضا بولادته ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : بقمّ في رجب ، سنة تسع وثلاثين وثلاثمائة ، قال : أخبرني عليّ بن إبراهيم بن هاشم فيما كتب إليّ سنة سبع وثلاثمائة .

قال : حدّثني محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن عبد الرحمن بن أبي نجران؛ وصفوان بن يحيي ، قالا : حدّثنا الحسين بن قياما وكان من رؤساء الواقفة ، ( في دلائل الإمامة : وبإسناده ، عن الحميريّ ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن يسار الواسطيّ ، قال : سئلني الحسين بن قياما الصيرفيّ ، وكذا في إثبات الوصيّة ، ونوادر المعجزات . )

فسألنا أن نستأذن له علي الرضا ( عليه السلام ) ففعلنا ، فلمّا صار بين يديه ، قال له

: أنت إمام ؟ قال : نعم !

قال : إنّي أُشهد اللّه أنّك لست بإمام !

قال : فنكت ( عليه السلام ) في الأرض طويلاً منكّس الرأس ، ثمّ رفع رأسه إليه ، فقال له : ما علمك أنّي لست بإمام ؟

( في إثبات الهداة : « ما أعلمك ؟ » . )

قال له : إنّا قد روينا عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : إنّ الإمام لايكون عقيماً ، وأنت قد بلغت السنّ ، وليس لك ولد .

قال : فنكّس رأسه أطول من المرّة الأُولي ، ثمّ رفع رأسه ، فقال : إنّي أُشهد اللّه أنّه لاتمضي الأيّام والليالي حتّي يرزقني اللّه ولداً منّي .

( في دلائل الإمامة : اللهمّ إنّي أشهدك أنّه لاتمضي الأيّام والليالي حتّي أُرزق ولداً يملأ الأرض عدلاً وقسطاً كما ملئت جوراً وظلماً . وكذا في إثبات الوصيّة بأدني تغيير ، وفي نوادر المعجزات : حتّي أُرزق ولداً يكون لك حجّة علي عبادك . )

قال عبد الرحمن بن أبي نجران : فعدّدنا الشهور من الوقت الذي قال ، فوهب اللّه له أبا جعفر ( عليه السلام ) في أقلّ من سنة .

قال : وكان الحسين بن قياما هذا واقفاً في الطواف ، فنظر إليه أبوالحسن الأوّل ( عليه السلام ) فقال : مالك ! حيّرك اللّه تعالي ؟ فوقف عليه بعد الدعوة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 209/2 ، ح 13 . عنه إثبات الهداة : 266/3 ، ح 51 ، والبحار : 34/49 ، ح 13 ، و272 ، ح 18 ، ومدينة المعاجز

: 37/7 ، ح 2136 ، وحلية الأبرار : 612/4 ، ح 18 .

إعلام الوري : 57/2 ، س 3 .

دلائل الإمامة : 368 ، ح 322 ، باختلاف . عنه مدينة المعاجز : 38/7 ، ح 2137 .

نوادر المعجزات : 172 ، ح 11 ، باختلاف .

إثبات الوصيّة : 217 ، س 10 ، باختلاف .

قطعة منه في ( نصّه علي نفسه ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن قياما الواسطيّ - وكان من الواقفة - قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . فقال لي : واللّه ! ليجعلنّ اللّه منّي ما يثبت به الحقّ وأهله ، ويمحق به الباطل وأهله .

فولد له بعد سنة أبو جعفر ( عليه السلام ) . . . .

( الكافي : 354/1 ، ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1081 . )

3 - الشيخ المفيد؛ : . . . ابن أبي نصر البزنطيّ ، قال : قال لي النجاشيّ : من الإمام بعد صاحبك ؟ فأُحبّ أن تسأله حتّي أعلم .

فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فأخبرته ، قال : فقال لي : الإمام ابني . ثمّ قال : هل يجتري ء أحد أن يقول ابني وليس له ولد ؟

ولم يكن ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) ، فلم تمض الأيّام حتّي ولد ( عليه السلام ) .

( الإرشاد : 318 ، س 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم

1082 . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار قال : استأذنت أنا والحسين بن قياما علي الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال له : فواللّه ! إنّه لاتمضي الأيّام واللياليّ حتّي يولد لي ذكر من صلبي يقوم بمثل مقامي ، يُحْيي الحقّ ويمحي الباطل .

( رجال الكشّيّ : 553 ، ح 1 ( قدس سرهما ) .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1086 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ما حال قوم قد وقفوا علي أبيك موسي ( عليه السلام ) ؟

فقال : لعنهم اللّه ، ما أشدّ كذبهم ! أما إنّهم يزعمون أنّي عقيم ، وينكرون من يلي هذا الأمر من ولدي .

( رجال الكشّيّ : 458 ، ح 868 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1085 . )

6 - الخزّاز القمّيّ ؛ : . . . عقبة بن جعفر ، قال : قلت لأبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) : قد بلغت مابلغت ، وليس لك ولد .

فقال : يا عقبة ! إنّ صاحب هذا الأمر ، لايموت حتّي يري خلفه من بعده .

( كفاية الأثر : 274 ، س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1097 . )

7 - المسعوديّ ؛ : . . . كلثم بن عمران ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أنت تحبّ الصبيان

، فادع اللّه أن يرزقك ولداً .

فقال : إنّما أُرزق ولد واحد ، وهو يرثني . . . .

( إثبات الوصيّة : 217 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1105 . )

8 - المسعوديّ ؛ : . . . حنّان بن سدير . قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يكون إمام ليس له عقب ؟

فقال لي : أما إنّه لايولد لي إلّا واحد ، ولكنّ اللّه ينشي ء منه ذرّيّةً كثيرةً .

( إثبات الوصيّة : 219 ، س 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1106 . )

الثاني - أنّه ( عليه السلام ) مولود ، لم يولد أعظم بركة منه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن يحيي الصنعانيّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن ( في إرشاد المفيد : أبي يحيي الصنعاني . )

الرضا ( عليه السلام ) وهو بمكّة ، وهو يقشّر موزاً ويطعمه أباجعفر ( عليه السلام ) .

فقلت له : جعلت فداك ، هذا المولود المبارك ؟

قال : نعم ، يا يحيي ! هذا المولود الذي لم يولد في الإسلام مثله مولود أعظم بركة علي شيعتنا منه .

( الكافي : 360/6 ، ح 3 . عنه البحار : 35/50 ، ح 24 ، ووسائل الشيعة : 174/25 ، ح 31566 . )

الكافي : 321/1 ، ح 9 ، عن أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ،

عن أبي يحيي الصنعانيّ . . . ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 323/3 ، ح 13 ، وحلية الأبرار : 607/4 ، ح 9 ، والوافي : 376/2 ، ح 854 .

الكافي : 360/6 ، ح 1 ، عن عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبيه ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن يحيي بن موسي الصنعانيّ ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 174/25 ، ح 31567 .

إرشاد المفيد : 318 ، س 25 ، بتفاوت .

إعلام الوري : 95/2 ، س 12 ، بتفاوت . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 23/50 ، ح 14 .

كشف الغمّة : 352/2 ، س 18 ، مرسلاً عن أبي يحيي الصنعانيّ ، بتفاوت .

إثبات الوصيّة : 218 ، س 22 ، مرسلاً ، عن عليّ بن أسباط ، عن نجم الصنعانيّ ، بتفاوت .

المحاسن : 555 ، ح 96 ، عن أبيه ، عن محمّد بن عمرو ، عن يحيي بن موسي الصنعانيّ ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 174/25 ، ح 31567 ، والبحار : 187/63 ، ح 3 .

الصراط المستقيم : 167/2 ، س 11 ، بتفاوت .

الأنوار البهيّة : 252 ، س 2 .

قطعة منه في ( إطعامه الفواكه لابنه الجواد ) . )

2 - الراونديّ ؛ : قال ابن أسباط ، وعبّاد أبو إسماعيل : إنّا عندالرضا ( عليه السلام ) بمني إذ جي ء بأبي جعفر ( عليه السلام ) ، قلنا : هذا المولود المبارك ؟

قال :

نعم ، هذا المولود المبارك الذي لم يولد في الإسلام أعظم بركة منه .

( الخرائج والجرائح : 385/1 ، س 2 . عنه البحار : 20/50 ، س 14 . )

الثالث - أنّه ( عليه السلام ) كان محدّثاً :

1 - المسعوديّ ؛ : الحميريّ ، عن أيّوب بن نوح ، عن صفوان بن يحيي ، قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : كان أبو جعفر محدّثاً .

( إثبات الوصيّة : 219 ، س 17 . )

الرابع - النصّ علي إمامته عن أبيه الرضا ( عليهماالسلام ) قبل ولادته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن ابن قياما الواسطيّ - وكان من الواقفة - قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، فقلت له : يكون إمامان ؟

قال : لا ، إلّا وأحدهما صامت .

( في الإرشاد : إلاّ أن يكون أحدهما . )

فقلت له : هو ذا أنت ، ليس لك صامت - ولم يكن ولد له أبو جعفر ( عليه السلام ) بعد - .

فقال لي : واللّه ! ليجعلنّ اللّه منّي ما يثبت به الحقّ وأهله ، ويمحق به الباطل ( في الإرشاد : بلي ، واللّه . )

وأهله .

فولد له بعد سنة أبو جعفر ( عليه السلام ) ، فقيل لابن قياما : ألا تقنعك هذه الآية ؟

فقال : أما واللّه ، إنّها لآية عظيمة ، ولكن كيف أصنع بما قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) في

ابنه .

( الكافي : 354/1 ، ح 11 ، و321 ، ح 7 ، باختصار . عنه مدينة المعاجز : 37/7 ، ح 2135 ، و275 ، ح 2316 ، وحلية الأبرار : 606/4 ، ح 7 ، والوافي : 176/2 ، ح 627 ، و375 ، ح 851 ، والبحار : 68/49 ، ح 89 ، وإثبات الهداة : 247/3 ، ح 4 ، و323 ، ح 11 ، مرسلاً وباختصار .

إرشاد المفيد : 318 ، س 15 . عنه البحار : 22/50 ، ح 12 ، وكشف الغمّة : 352/2 ، س 3 ، مرسلاً .

الخرائج والجرائح : 899/2 ، س 2 ، أشار إلي مضمونه .

الصراط المستقيم : 167/2 ، س 4 .

قطعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

2 - محمد بن يعقوب الكليني ؛ : . . . محمد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سئل : أتكون الإمامة في عمّ أو خال ؟

فقال : لا ! فقلت : ففي أخ ؟

قال : لا ! قلت : ففي من ؟

قال : في ولدي . وهو يومئذ لا ولد له .

( الكافي : ج 1 ، ص 286 ، ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 977 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، قال : كتب ابن قياما إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) كتاباً يقول فيه : كيف

تكون إماماً ، وليس لك ولد ؟

فأجابه أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . واللّه ، لا تمضي الأيّام واللياليّ حتّي يرزقني اللّه ولداً ذكراً ، يفرّق به بين الحقّ والباطل .

( الكافي : 320/1 ، ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2460 . )

الخامس - النصّ علي إمامته عن أبيه ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا انتهيت إلي قولي : . . . فقال ( عليه السلام ) : يا دعبل ! الإمام بعدي محمّد ابني . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 265/2 ح 35 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1117 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين

، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . ثمّ محمّد بن عليّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

3 - الشيخ المفيد؛ : حدّثني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن بعض أصحابه ، عن محمّد بن عليّ ، عن معاوية بن حكيم ، عن ابن أبي نصر البزنطيّ ، قال : قال لي النجاشيّ : من الإمام بعد صاحبك ؟ ( في الكافي : ابن النجاشيّ ، كذا في غيبة الطوسيّ . )

فأُحبّ أن تسأله حتّي أعلم .

فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فأخبرته ، قال : فقال لي : الإمام ابني . ثمّ قال : ( في كشف الغمّة : ابني بعدي ، كذا في غيبة الطوسيّ . )

هل يجتري ء أحد أن يقول ابني وليس له ولد ؟

( في الكافي : هل يتجرّي ، كذا في كشف الغمّة ، وفي غيبة الطوسيّ : هل يجرأ . )

ولم يكن ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) ، فلم تمض الأيّام حتّي ولد ( عليه السلام ) .

( الإرشاد : 318 ، س 10 . عنه البحار : 22/50 ، ح 11 ، وكشف الغمّة : 352/2 ، س 5 .

الكافي : 320/1 ، ح 5 ، بتفاوت يسير . عنه حلية

الأبرار : 605/4 ، ح 5 ، والوافي : 376/2 ، ح 853 ، وإثبات الهداة : 247/3 ، ح 3 ، بتفاوت ، ومدينة المعاجز : 274/7 ، ح 7 .

الصراط المستقيم : 167/2 ، س 1 .

غيبة الطوسيّ : 72 ، ح 78 . عنه إثبات الهداة : 294/3 ، ح 120 ، و324 ، ح 19 ،

المناقب لابن شهر آشوب : 336/4 ، س 24 . عنه المدينة المعاجز : 225/7 ، ح 2277 .

إعلام الوري : 93/2 ، س 13 .

قطعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

4 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : روي عبد الرحمن بن محمّد ، عن كلثم بن عمران قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : اُدع اللّه أن يرزقك ولداً .

( في البحار : كليم بن عمران . )

فقال ( عليه السلام ) : إنّما أُرزق ولداً واحداً ، وهو يرثني .

فلمّا ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) قال الرضا ( عليه السلام ) لأصحابه : قد ولد لي شبيه موسي بن عمران ( عليه السلام ) ، فالق البحار ، وشبيه عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) ، قدّست أُمّ ولدته .

فلمّا ولدته طاهرة مطهّرة ، قال الرضا ( عليه السلام ) : يقتل غصباً ، فيبكي له وعليه أهل السماء . ويغضب اللّه تعالي علي عدوّه وظالمه ، فلايلبث إلّا يسيراً حتّي يحلّ اللّه به إلي عذابه الأليم ، وعقابه الشديد .

وكان طول ليلته يناغيه في مهده .

( المناغاة :

تكليمك الصبي بما يهوي من الكلام؛ وناغي : إذا كلّم صبيّاً بكلام مليح لطيف . لسان العرب : 336/15 . )

( عيون المعجزات : 121 ، س 11 . عنه حلية الأبرار : 525/4 ، ح 4 ، والبحار : 15/50 ، ح 19 ، ومدينة المعاجز : 399/7 ، ح 2408 .

الأنوار البهيّة : 251 ، س 15 .

قطعة منه في ( إخباره بشهادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( مناغاته مع ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( عقاب قاتل ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

5 - الصفّار؛ : حدّثنا عليّ بن إسماعيل ، عن محمّد بن عمرو الزيّات ، عن ابن قياما .

قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وقد ولد له أبو جعفر ( عليه السلام ) .

فقال : إنّ اللّه قد وهب لي من يرثني ، ويرث آل داود .

( بصائر الدرجات : الجزء الثالث : 158 ، ح 14 . عنه البحار 18/50 ، ح 3 ، و186/26 ، ح 23 ، ونور الثقلين : 323/3 ، ح 24 . )

6 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن الحسن البراثيّ ، قال : حدّثنا أبو عليّ الفارسيّ ، قال : حدّثني ميمون النخّاس ، عن محمّد بن الفضيل .

قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ما حال قوم قد وقفوا علي أبيك موسي ( عليه السلام ) ؟

فقال : لعنهم اللّه ، ما أشدّ كذبهم ! أما إنّهم يزعمون أنّي عقيم ، وينكرون من

يلي هذا الأمر من ولدي .

( لعلّ هذا البيان ناظر بإستدلالهم علي عدم موت الإمام الكاظم ( عليه السلام ) ، بما سمعوه من آبائه ( عليهم السلام ) : ، « أنّ الإمام لايكون عقيماً » ، و قد مضي من أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) سنين و لم يولد له ولد بعد ، فيزعمون أنّ أباه لم يمت . )

( رجال الكشّيّ : 458 ، ح 868 ، عنه البحار : 265/48 ، ح 26 .

قطعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( ذمّ الفرقة الواقفيّة ) و ( دعاؤه علي الفرقة الواقفيّة ) . )

13 )

7 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه بن نصير ، قال : حدّثنا الحسن بن موسي ، عن عبد الرحمن بن أبي نجران ، عن الحسين بن بشّار قال : استأذنت ( في البحار : الحسين بن يسار . )

أنا والحسين بن قياما علي الرضا ( عليه السلام ) في صريا .

( في المصدر : « صرنا » ، وفي التنقيح : « صوبا » ، والصحيح : ما أثبتناه من البحار ، راجع هامش رقم 407 . )

فأذن لنا ، قال : أفرغوا من حاجتكم .

قال له الحسين : تخلو الأرض من أن يكون فيها إمام ؟ فقال : لا .

قال : فيكون فيها إثنان ؟ قال : لا ، إلّا وأحدهما صامت لايتكلّم .

( في المصدر : واحد ، وما أثبتناه في البحار . )

قال : فقد علمت أنّك لست بإمام .

قال :

ومن أين علمت ؟

قال : إنّه ليس لك ولد ، وإنّما هي في العقب .

قال : فقال له : فواللّه ! إنّه لاتمضي الأيّام واللياليّ حتّي يولد لي ذكر من صلبي يقوم بمثل مقامي ، يُحْيي الحقّ ويمحي الباطل .

( في البحار : يحقّ الحق ويمحق الباطل . )

( رجال الكشّيّ : 553 ، ح 1 ( قدس سرهما ) . عنه البحار : 34/50 ، ح 19 ، وتنقيح المقال : 341/1 ، س 6 .

إعلام الوري : 57/2 ، س 3 .

قطعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) )

8 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه؛ وإبراهيم قالا : حدّثنا أبو جعفر محمّد بن عيسي ، قال : أخبرني مسافر قال : أمرني أبوالحسن ( عليه السلام ) بخراسان .

فقال : إلحق بأبي جعفر ! فإنّه صاحبك .

( رجال الكشّيّ : 506 ، ح 972 . عنه البحار : 34/50 ، ح 18 . )

9 - الحميريّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر . قال : دخلت عليه ( عليه السلام ) بالقادسيّة فقلت له : جعلت فداك ، ( في البحار : علي الرضا ( عليه السلام ) . )

إنّي أُريد أن أسألك عن شي ء ، وأنا أُجلّك والخطب فيه جليل ، وإنّما أُريد فكاك رقبتي من النار ، فرآني وقد دمعت فقال : لاتدع شيئاً تريد أن تسألني عنه إلاّ سألتني عنه .

قلت له : جعلت فداك ، إنّي سألت أباك -

وهو نازل في هذا الموضع- عن خليفته من بعده ، فدلّني عليك ، وقد سألتك منذ سنين - وليس لك ولد - عن الإمامة فيمن تكون من بعدك ؟ فقلت : في ولدي .

وقد وهب اللّه لك ابنين ، فأيّهما عندك بمنزلتك التي كانت عند أبيك ؟

( هذا علي ما جاء في بعض المصادر ، وأمّا علي المشهور فكان الجواد ( عليه السلام ) هو الولد الوحيد ، كما أشار إليه الرضا ( عليه السلام ) في نصوص كثيرة ، وصرّح به أيضاً المفيد ، والكشّيّ ، والطبرسيّ صاحب إعلام الوري ، وابن شهرآشوب ، والگنجيّ الشافعيّ . )

فقال لي : هذا الذي سألت عنه ، ليس هذا وقته .

فقلت له : جعلت فداك ، قد رأيت ما ابتلينا به في أبيك ، ولست آمن من الأحداث .

فقال : كلّا ، إن شاء اللّه ، لو كان الذي تخاف كان منّي في ذلك حجّة أحتجّ بها عليك ، وعلي غيرك .

أما علمت أنّ الإمام الفرض عليه ، والواجب من اللّه ، إذا خاف الفوت علي نفسه أن يحتجّ في الإمام من بعده بحجّة معروفة مبيّنة .

إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول في كتابه : ( وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمَام بَعْدَ إِذْ هَدَلهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُم مَّا يَتَّقُونَ ) . فطب نفساً ، وطيّب أنفس أصحابك ، ( التوبة : 115/9 . )

فإنّ الأمر يجيي ء علي غير مايحذرون ، إن شاء اللّه تعالي .

( قرب الإسناد : 376 ، ح 1331 ، عنه البحار : 67/23 ، ح 1 ، وإثبات الهداة : 325/3 ، ح

20 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة التوبة : 115/9 ) . )

10 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن صفوان بن يحيي ، قلت للرضا ( عليه السلام ) : قد كنّا نسألك قبل أن يهب اللّه لك أباجعفر ( عليه السلام ) ؟

فكنت تقول : يهب اللّه لي غلاماً ، فقد وهب اللّه لك ، فأقرّ عيوننا ، فلاأرانااللّه يومك ، فإن كان كون ، فإلي من ؟

فأشار بيده إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) وهو قائم بين يديه .

فقلت : جعلت فداك ، هذا ابن ثلاث سنين .

فقال : ومايضرّه من ذلك ، فقد قام عيسي ( عليه السلام ) بالحجّة ، وهو أقل ( في عيون المعجزات : يضرّه ذلك ، وكذا في إثبات الوصيّة . )

( في البحار : 25 ، من ذلك الشي ء . )

( في كشف الغمّة : وقد قام ، في إثبات الوصيّة : قد قام ، وفي الإرشاد : « كان » بدل « قام » . )

من ثلاث سنين .

( أثبتناه من سائر المصادر ، وأمّا في الاصل : « ابن ثلاث » ، وفي عيون المعجزات : وهو ابن سنتين . )

( الكافي : 321/1 ، ح 10 و383 ، ح 2 . عنه نور الثقلين : 334/3 ، ح 67 ، وحلية الأبرار : 543/4 ، ح 2 ، و607 ح 10 ، والبحار : 102/25 ، ح 4 ، و256/14 ، ح 52 ، والوافي : 376/2

ح 856 ، ومدينة المعاجز : 276/7 ، ح 2317 ، وإثبات الهداة : 322/3 ، ح 7 ، باختصار ، و326 ، ح 24 ، باختصار .

إرشاد المفيد : 317 ، س 18 . عنه كشف الغمّة : 351/2 ، س 15 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 265 ، س 10 . عنه إثبات الهداة : 327/3 ، س 9 ، وإحقاق الحقّ : 418/12 ، س 7 .

إثبات الوصيّة : 219 ، س 6 و263 ، س 6 . )

كتاب ألقاب الرسول وعترته ( عليهم السلام ) : ، ضمن مجموعة نفيسة : 226 ، س 12 .

إعلام الوري : 93/2 ، س 1 . عنه وعن الكافي والإرشاد ، البحار : 21/50 ، ح 8 .

روضة الواعظين : 261 ، س 12 ، مرسلاً .

الخرائج والجرائح : 899/2 ، س 7 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 166/2 ، س 11 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 225 ، س 4 .

قطعة منه في ( سنّ عيسي ( عليه السلام ) حين نبوّته ) . )

11 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن محمّد بن جمهور ، عن معمّر بن خلاّد ، قال : سمعت إسماعيل بن إبراهيم يقول للرضا ( عليه السلام ) : إنّ ابني في لسانه ثقل ، فأنا أبعث به إليك غداً تمسح علي رأسه ، وتدعو له ، فإنّه مولاك .

فقال : هو مولي أبي جعفر ، فابعث به غداً إليه .

( الكافي : 321/1

، ح 11 . عنه البحار : 36/50 ، ح 25 ، ومدينة المعاجز : 295/7 ، ح 2334 ، وإثبات الهداة : 323/3 ، ح 14 ، وحلية الأبرار : 608/4 ، ح 11 ، والوافي : 379/2 ، ح 863 . )

12 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) وذكر شيئاً فقال : ما ( في الإرشاد : أحمد بن محمّد بن عيسي . )

حاجتكم إلي ذلك ؟ هذا أبو جعفر قد أجلسته مجلسي ، وصيّرته مكاني .

وقال : إنّا أهل بيت يتوارث أصاغرنا عن أكابرنا ، القذّة بالقذّة .

( القذّة - بالضمّ والتشديد - ريش السهم « والقذّة بالقذّة » يضرب مثلاً للشيئين يستويان ولايتفاوتان ، نقلاً عن هامش المصدر . )

( الكافي : 320/1 ح 2 ، و321 ح 6 ، عن أحمد بن مهران عن محمّد بن عليّ ، عن معمّر بن خلاّد قطعة منه . عنه حلية الأبرار : 603/4 ح ) 2 ، و606 ح 6 ، والوافي : 374/2 ح 848 ، وح 849 .

إرشاد المفيد : 318 س 1 .

إعلام الوري : 93/2 س 9 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 21/50 ح 9 .

كشف الغمّة : 351/2 س 20 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 265 س 17 . عنه إثبات الهداة : 322/3 ح 5 ، و327 ، س 16 ، و322 ، ح 10 بتغيير وحذف الذيل ، وإحقاق الحقّ : 418/12 س

16 .

الخرائج والجرائح : 899/2 س 5 .

الصراط المستقيم : 166/2 س 16 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 225 س 10 .

قطعة منه في ( أنّهم ( عليهم السلام ) : أهل بيت يتوارث أصاغرهم عن أكابرهم ) . )

13 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن صفوان بن يحيي : قلت للرضا ( عليه السلام ) : قد كنّا نسألك قبل أن يهب اللّه لك أباجعفر ( عليه السلام ) ؟

فكنت تقول : يهب اللّه لي غلاماً ، فقد وهب اللّه لك ، فأقرّ عيوننا ، فلا أرانا اللّه يومك ، فإن كان كون ، فإلي من ؟

فأشار بيده إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) ، وهو قائم بين يديه .

فقلت : جعلت فداك ، هذا ابن ثلاث سنين !

( للعلاّمة المجلسيّ حول هذا الحديث كلام ، راجع : مرآة العقول : 376/3 ح 10 . )

فقال : وما يضرّه من ذلك ، فقد قام عيسي ( عليه السلام ) بالحجّة ، وهو ( في عيون المعجزات : يضرّه ذلك ، وكذا في إثبات الوصيّة . )

( في البحار : من ذلك الشي ء . )

( في كشف الغمّة : وقد قام ، وفي إثبات الوصيّة : قد قام ، وفي الإرشاد : « كان » بدل « قام » . )

ابن ثلاث سنين .

( في الفصول المهمّة : أقلّ من ثلاث سنين ، وكذا في كشف الغمّة ، وروضة الواعظين ، والبحار ، وفي عيون المعجزات : وهو

ابن سنتين . )

( الكافي : 321/1 ، ح 10 و383 ، ح 2 . عنه نور الثقلين : 334/3 ح 67 ، وحلية الأبرار : 543/4 ، ح 2 ، و607 ح 10 ، والبحار : 102/25 ح 4 ، و256/14 ، ح 52 ، والوافي : 376/2 ح 856 ، ومدينة المعاجز : 276/7 ، ح 2317 ، وإثبات الهداة : 322/3 ، ح 7 ، باختصار ، و326 ، ح 24 ، باختصار . )

إرشاد المفيد : 317 ، س 18 . عنه كشف الغمّة : 351/2 ، س 15 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 265 ، س 10 . عنه إثبات الهداة : 327/3 ، س 9 ، وإحقاق الحقّ : 418/12 ، س 7 .

إثبات الوصيّة : 219 ، س 6 و263 ، س 6 .

كتاب ألقاب الرسول وعترته صلوات اللّه عليهم ، ضمن مجموعة نفيسة : 226 ، س 12 .

إعلام الوري : 93/2 ، س 1 . عنه وعن الكافي والإرشاد ، البحار : 21/50 ، ح 8 .

روضة الواعظين : 261 ، س 12 ، مرسلاً .

الخرائج والجرائح : 899/2 ، س 7 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 166/2 ، س 11 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 225 ، س 4 .

قطعة منه في ( بعثة عيسي ( عليه السلام ) ) . )

14 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن محمّد بن جمهور ، عن معمّر بن خلاّد قال : سمعت إسماعيل بن

إبراهيم يقول للرضا ( عليه السلام ) : إنّ ابني في لسانه ثقل ، فأنا أبعث به إليك غداً تمسح علي رأسه ، وتدعو له ، فإنّه مولاك .

فقال ( عليه السلام ) : هو مولي أبي جعفر ، فابعث به غداً إليه .

( الكافي : 321/1 ، ح 11 . عنه البحار : 36/50 ، ح 25 ، ومدينة المعاجز : 295/7 ح 2334 ، وإثبات الهداة : 323/3 ، ح 14 ، وحلية الأبرار : 608/4 ، ح 11 ، والوافي : 379/2 ح 863 . )

15 - الخزّاز القمّيّ ؛ : حدّثنا عليّ بن محمّد الدقّاق ، قال : حدّثني محمّد بن الحسن ، عن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن محمّد بن أحمد بن أبي قتادة ، عن المحموديّ ، عن إسحاق بن إسماعيل ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : كنت واقفاً علي رأس أبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بطوس ، فقال له بعض من كان عنده : إن حدثَ حدثٌ ، فإلي من ؟ قال : إلي ابني محمّد .

وكأنّ السائل استصغر بسنّ أبي جعفر ( عليه السلام ) .

فقال له أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي بعث عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) ثابتاً بإقامة شريعة في دون السنّ الذي أقيم فيه أبو جعفر ثابتاً علي شريعته .

( في المصدر : « دور » والظاهر أنّه غير صحيح . )

( كفاية الأثر : 273 ، س 9 . عنه البحار : 34/50 ، ح 20 .

دلائل الإمامة : 388 ، ح

343 . وفيه حدّثني أبو الفضل محمّد بن عبد اللّه ، قال حدّثني أبو النجم بدر بن عمّار الطبرستانيّ ، قال : حدّثني أبو جعفر محمّد بن عليّ ، قال : روي محمّد بن المحموديّ ، عن أبيه ، قال : كنت واقفاً . . . وباختلاف في المتن . عنه مدينة المعاجز : 285/7 ، ح 2328 .

إثبات الوصيّة : 220 ، س 8 ، مرسلاً ، عن المحموديّ ، وباختلاف .

إعلام الوري : 94/2 ، س 9 .

قطعة منه في ( سنّ عيسي ( عليه السلام ) حين نبوّته ) . )

16 - الخزّاز القمّيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن ، عن عبداللّه بن جعفر ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) أنا وصفوان بن يحيي ، وأبو جعفر ( عليه السلام ) قائم ، وقدأتي له ثلاث سنين .

فقلنا له : جعلنا اللّه فداك ، إن - وأعوذ باللّه - حَدَثَ حَدَثٌ ، فمن يكون بعدك ؟

قال : ابني هذا ، وأومأ إليه .

قال : فقلنا : وهو في هذا السنّ ؟ قال : نعم ، وهو في هذا السنّ؛ إنّ اللّه تبارك وتعالي احتجّ بعيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) وهو ابن سنتين .

( كفاية الأثر : 275 ، س 4 . عنه البحار : 35/50 ، ح 23 ، بتفاوت ، و257/14 ، ح 54 ، باختصار ، وإثبات الهداة : 325/3 ، ح 22 .

إثبات الوصيّة : 219

، س 19 ، عن الحميريّ ، وبتفاوت . عنه إثبات الهداة : 326/3 ، ح 25 .

روضة الواعظين : 261 ، س 12 .

حلية الأبرار : 614/4 ، ح 20 عن ابن بابويه .

الهداية الكبري : 359 ، س 24 .

قطعة منه في ( سنّ عيسي ( عليه السلام ) حين نبوّته ) . )

17 - الخزّاز القمّيّ ؛ : حدّثنا عليّ بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن ، عن عبداللّه بن جعفر الحميريّ ، [عن أحمد بن محمّد بن عيسي } ، عن ( في إكمال الدين : محمّد بن موسي المتوكّل ، قال : حدّثني محمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي . . . . )

أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن عقبة بن جعفر . قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : قد بلغت مابلغت ، وليس لك ولد .

فقال : يا عقبة ! إنّ صاحب هذا الأمر ، لايموت حتّي يري خلفه من ( في إكمال الدين : يا عقبة بن جعفر ! . )

( في إكمال الدين : ولده من بعده . )

بعده .

( في دلائل الإمامة : خلفه من ولده . )

( كفاية الأثر : 274 ، س 11 . عنه البحار : 35/50 ، ح 22 ، وإثبات الهداة : 325/3 ، ح 21 .

إكمال الدين : 229 ، ح 25 ، وفيه : محمّد بن موسي بن المتوكّل ، قال : حدّثني محمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي

، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . . عنه حلية الأبرار : 611/4 ، ح 17 ، والبحار : 42/23 ، ح 80 . )

دلائل الإمامة : 435 ، ح 404 ، وفيه عن أبي الحسين محمّد بن هارون بن موسي ، عن أبيه ، عن أبي عليّ محمّد بن همام ، عن عبد اللّه بن جعفر .

نوادر المعجزات : 195 ، ح 3 ، مرسلاً .

قطظعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ ، قال : حدّثنا عون بن محمّد ، قال : حدّثنا أبوالحسين بن محمّد بن أبي عبّاد ، وكان يكتب للرضا ( عليه السلام ) ، ضمّه إليه الفضل بن سهل قال : ما كان ( عليه السلام ) يذكر محمّداً ابنه ( عليه السلام ) إلّا بكنيته ، يقول : كتب إليّ أبو جعفر ، وكنت أكتب إلي أبي جعفر ، وهو صبيّ بالمدينة .

فيخاطبه بالتعظيم . وترد كتب أبي جعفر ( عليه السلام ) في نهاية البلاغة والحسن .

فسمعته يقول : أبو جعفر وصيّي ، وخليفتي في أهلي من بعدي .

( في إثبات الهداة : وخليفتي من بعدي . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 240/2 ، ح 1 . عنه البحار : 18/50 ، ح 2 ، وحلية الأبرار : 610/4 ، ح 14 ، وإثبات الهداة : 324/3 ، ح 18 .

الصراط المستقيم :

166/2 ، س 19 . )

14 )

19 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق ، قال حدّثنا أبوالحسين محمّد بن جعفر الكوفيّ الأسديّ ، قال : حدّثنا الحسن بن عيسي الخرّاط ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد النوفليّ قال : أتيت الرضا ( عليه السلام ) وهو بقنطرة أربق فسلّمت عليه ، ثمّ جلست وقلت : جعلت فداك ، إنّ أُناساً ( القنطرة : جسر متقوّس مبنيٌّ فوق النهر يعبر عليه ، المعجم الوسيط : 762 . )

( أربق : بالفتح ثمّ السكون وباء مفتوحة موحّدة ، وقد تضمّ - ويقال بالكاف مكان القاف : من نواحي رامهرمز ، من نواحي خوزستان . معجم البلدان : 137/1 . )

يزعمون أنّ أباك حيّ .

فقال : كذبوا ! لعنهم اللّه ، ولو كان حيّاً ما قسّم ميراثه ، ولانكح نساؤه ، ولكنّه واللّه ذاق الموت كما ذاقه عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

قال : فقلت له : ماتأمرني ؟ قال : عليك بابني محمّد من بعدي ، وأمّا أنا فإنّي ذاهب في وجه الأرض لا أرجع منه ، بورك قبر بطوس وقبران ببغداد .

( في الثاقب : غائب في وجه . )

( في الثاقب : فبورك . )

قال : قلت : جعلت فداك ، قد عرفنا واحداً ، فما الثاني ؟ قال : ستعرفونه .

( في مدينة المعاجز : ستعرفه . )

ثمّ قال ( عليه السلام ) : قبري وقبر هارون الرشيد هكذا . وضمّ بإصبعيه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 216/2 ، ح

23 . عنه البحار : 260/48 ، ح 12 ، و285/49 ، ح 6 ، و18/50 ، ح 1 ، قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 76/7 ، ح 2174 ، وإثبات الهداة : 271/3 ، ح 61 ، و324 ، ح 17 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 59/2 ، س 1 .

الثاقب في المناقب : 491 ، ح 419 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( مدفنه ( عليه السلام ) ) و ( إخباره بموت أبيه ( عليهماالسلام ) ) و ( ذمّ الواقفين علي أبيه ( عليهماالسلام ) ) و ( دعاؤه علي الفرقة الواقفيّة ) . )

20 - الشيخ المفيد؛ : أخبرني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن الحسن بن محمّد ، عن الخيرانيّ ، عن أبيه ، قال : كنت واقفاً ( في الكافي : الحسين بن محمّد . )

بين يدي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، فقال قائل : ياسيّدي ! إن كان كون ، فإلي من ؟

قال : إلي أبي جعفر ابني .

فكأنّ القائل استصغر سنّ أبي جعفر ( عليه السلام ) .

فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه سبحانه بعث عيسي بن مريم رسولاً نبيّاً ، صاحب شريعة مبتدأة ، في أصغر من السنّ الذي فيه أبو جعفر ( عليه السلام ) .

( الإرشاد : 319 ، س 3 . عنه كشف الغمّة : 353/2 ، س 3 .

الكافي : 323/1 ، ح 13 ، و384 ، ح 6 . عنه نور الثقلين : 334/3 ،

ح 168 ، وحلية الأبرار :

( قدس سرهم ) /4 ، ح 3 ، و609 ، ح 13 ، و610 ، ح 15 ، والوافي : 378/2 ، ح 860 ، والبحار :

256/14 ، ح 53 ، ومدينة المعاجز : 277/7 ، ح 2319 ، وإثبات الهداة : 323/3 ، ح 5 ،

بتغيير .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 265 ، س 20 ، وفيه : « الجيرانيّ » بدل « الخيرانيّ » وبتفاوت في

المتن . عنه إحقاق الحقّ : 419/12 ، س 5 .

إعلام الوري : 94/2 ، س 9 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 23/50 ، ح 15 .

روضة الواعظين : 261 ، س 8 .

قطعة منه في ( سنّ عيسي ( عليه السلام ) حين نبوّته ) . )

21 - الشيخ المفيد؛ : أخبرني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن الوليد ، عن يحيي بن حبيب الزيّات قال : أخبرني من كان عند أبي الحسن ( عليه السلام ) جالساً ، فلمّا نهض القوم قال لهم أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : ألقوا أبا جعفر فسلّموا له ، ( في الكافي : فسلّموا عليه ، وكذا في الكشّي ، وكشف الغمّة . )

وأحدثوا به عهداً . فلمّا نهض القوم التفت إليّ فقال : رحم اللّه المفضّل ، إنّه كان ( في كشف الغمّة : أجدوا .

الأجاد والآجاد وبناء مؤجّد : مقوي ، وثيق ، محكم ، لسان العرب : 70/3 .

)

( في الكافي : يرحم اللّه ، وكذا في الكشي . )

ليقنع بدون هذا .

( في إثباة الهداة : فقد كان يقنع ، وفي الكشيّ : ليكتفي . )

( الإرشاد : 319 س 8 . عنه كشف الغمّة : 353/2 س 7 ، والبحار : 345/47 ح 37 ، وإثبات الهداة : 322/3 ح 4 .

إعلام الوري : 95/2 س 1 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 24/50 ح 16 .

الكافي : 320/1 ح 1 . عنه حلية الأبرار : 603/4 ح 1 ، والوافي : 374/2 ح 847 ، وإثبات الهداة : 322/3 ح 4 .

رجال الكشّيّ : 328 ح 593 .

الصراط المستقيم : 167/2 س 13 .

روضة الواعظين : 261 س 16 .

قطعة منه في ( مدح المفضّل ) . )

22 - الشيخ المفيد؛ : حدّثني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن بعض أصحابه ، عن محمّد بن عليّ ، عن معاوية بن حكيم ، عن ابن أبي نصر البزنطيّ قال : قال لي النجّاشيّ : من الإمام بعد صاحبك ؟ فأُحبّ ( في الكافي : ابن النجاشيّ ، وهكذا في غيبة الطوسيّ . )

أن تسأله حتّي أعلم .

فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فأخبرته قال : فقال لي : الإمام ابني ، ثمّ قال : ( في كشف الغمّة : ابني بعدي ، وهكذا في غيبة الطوسيّ . )

هل يجتري ء أحد أن يقول ابني وليس له ولد ؟

( في الكافي : هل يتجرّي ، وهكذا في كشف الغمّة

، وفي غيبة الطوسيّ : هل يجرأ . )

ولم يكن ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) ، فلم تمض الأيّام حتّي ولد ( عليه السلام ) .

( الإرشاد : 318 س 10 . عنه البحار : 22/50 ح 11 ، وكشف الغمّة : 352/2 س 5 .

الكافي : 320/1 ح 5 ، بتفاوت يسير . عنه حلية الأبرار : 605/4 ح 5 ، والوافي : 376/2 ح 853 ، وإثبات الهداة : 247/3 ح 3 ، بتفاوت ، ومدينة المعاجز : 274/7 ح 7 .

الصراط المستقيم : 167/2 س 1 .

غيبة الطوسيّ : 48 س 6 . عنه إثبات الهداة : 324/3 ح 19 ، و294 ح 120 .

المناقب لابن شهر آشوب : 336/4 س 24 . عنه مدينة المعاجز : 225/7 ح 2277 .

إعلام الوري : 93/2 س 13 .

قطعة منه في ( إخباره بالوقائع الآتية ) . )

23 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : أخبرني أبو الحسين محمّد بن هارون بن موسي ، قال : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) ، قال : أخبرني أبو جعفر محمّد بن الحسن ( في نوادر المعجزات : التلعكبري . )

بن أحمد بن الوليد ، قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، قال ( في نوادر المعجزات : محمّد بن أبي عبد اللّه البرقيّ . )

حدّثني زكريّا بن آدم ، قال : إنّي لعند الرضا ( عليه السلام ) إذ جي ء بأبي جعفر ( عليه السلام ) ، وسنّه أقلّ من أربع سنين ، فضرب بيده إلي

الأرض ، ورفع رأسه إلي السماء ، فأطال الفكر .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : بنفسي أنت لِمَ طال فكرك ؟

( في نوادر المعجزات : فيم طال فكرك ، وفي إثبات الوصيّة : فيم تفكّر طويلاً ، منذ قعدت ، وفي البحار : فلِمَ . )

فقال ( عليه السلام ) : فيما صنعا بأُمّي فاطمة . أما واللّه ! لأُخرجنّهما ، ثمّ ( في المصدر : صنع ، وما أثبتناه من مدينة المعجزات . )

لأُحرقنّهما ، ثمّ لأُذرينّهما ، ثم لأُنسفنّهما في اليمّ نسفاً . فاستدناه وقبّل ما بين عينيه ، ثمّ قال : بأبي أنت وأُمّي ، أنت لها . يعني الإمامة .

( دلائل الإمامة : 400 ، ح 358 . عنه البحار : 59/50 ، ضمن ح 34 .

الأنوار البهيّة : 258 ، س 10 .

إثبات الوصيّة : 218 ، س 12 .

نوادر المعجزات : 183 ، ح 10 . )

24 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . محمّد بن المحموديّ ، عن أبيه ، قال : كنت واقفاً علي رأس الرضا ( عليه السلام ) بطوس ، فقال له بعض أصحابه : إن حَدَث حَدَثٌ فإلي من ؟

قال : إلي ابني أبي جعفر .

قال : فإن استُصغِرَ سِنُّه ؟

فقال له أبو الحسن : إنّ اللّه بعث عيسي بن مريم قائماً بشريعته في دون السنّ التي يقوم فيها أبو جعفر علي شريعته . . . .

( دلائل الإمامة : 388 ، ح 343 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 129 . )

25 -

المسعوديّ ؛ : روي عبد الرحمن بن محمّد ، عن كلثم بن عمران ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أنت تحبّ الصبيان ، فادع اللّه أن يرزقك ولداً .

فقال : إنّما أُرزق ولد واحد ، وهو يرثني .

فلمّا ولد أبو جعفر ( عليه السلام ) كان طول ليلته يناغيه في مهده ، فلمّا طال ذلك عليّ عدّة ليال .

قلت له : جعلت فداك ، قد ولد للناس أولاد قبل هذا ، فكلّ هذا تعوّذه ؟

فقال : ويحك ! ليس هذا عوذة ، إنّما أغرّه بالعلم غرّاً .

وكان مولده ومنشؤه علي صفة مواليد آبائه ( عليهم السلام ) : .

( إثبات الوصيّة : 217 س 3 .

قطعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( مناغاته بابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ليلة ولادته ) . )

26 - المسعوديّ ؛ : روي الحميريّ ، عن محمّد بن عيسي ( في إثبات الهداة : يحيي الأشعريّ . )

الأشعريّ ، عن الأسديّ ، عن أبي خداش ، عن حنّان بن سدير . قال : قلت ( في كشف الغمّة : لأبي الحسن الرضا7 . )

للرضا ( عليه السلام ) : يكون إمام ليس له عقب ؟

فقال لي : أما إنّه لايولد لي إلّا واحد ، ولكنّ اللّه ينشي ء منه ذرّيّةً كثيرةً .

( في كشف الغمّة : منشي ء . )

( إثبات الوصيّة : 219 ، س 1 .

كشف الغمّة : 302/2 ، س 17 ، بحذف السند إلّا الراوي الأخير ، عن دلائل الحميريّ

. عنه البحار : 221/49 ، ح 11 وإثبات الهداة : 306/3 ، ح 158 و312 ، ح 198 .

قطعة منه في ( بشارة الرضا بولادة ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) . )

27 - ابن شهر آشوب ؛ : بنان بن نافع ، قال : سألت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقلت : جعلت فداك ، من صاحب الأمر بعدك ؟

فقال لي : ياابن نافع ! يدخل عليك من هذا الباب من ورث ما ورثته من قبلي ، وهو حجّة اللّه تعالي من بعدي .

فبينا أنا كذلك ، إذ دخل علينا محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، فلمّا بصر بي .

قال لي : ياابن نافع ! ألا أحدّثك بحديث ؟ إنّا معاشر الأئمّة ، إذا حملته أُمّه يسمع الصوت من بطن أُمّه أربعين يوماً .

( في مدينة المعاجز : في بطن ، كذا في البحار . )

فإذا أتي له في بطن أُمّه أربعة أشهر رفع اللّه تعالي له أعلام الأرض ، فقرّب له مابعد عنه ، حتّي لايعزب عنه حلول قطرة غيث نافعة ولاضارّة .

وإنّ قولك لأبي الحسن ( عليه السلام ) : مَن حجّة الدهر والزمان من بعده ؟ فالذي حدّثك أبوالحسن ما سألت عنه هو الحجّة عليك .

فقلت : أنا أوّل العابدين .

ثمّ دخل علينا أبوالحسن ، فقال لي : ياابن نافع ! سلّم ، وأذعن له بالطاعة؛ فروحه روحي ، وروحي روح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( المناقب : 388/4 ، س 11 . عنه البحار : 55/50 ، ح 31 وإثبات

الهداة : 326/3 ، ح 23 ، باختصار ، ومدينة المعاجز : 384/7 ، ح 2392 . )

السادس - علائم إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ المفيد؛ : أخبرني أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن محمّد بن يعقوب ، عن أحمد بن مهران ، عن محمّد بن عليّ ، عن الحسن بن الجهم ، قال : كنت مع أبي الحسن ( عليه السلام ) جالساً ، فدعا بابنه ، وهو صغير ، فأجلسه في حجري وقال لي : جرّده وانزع قميصه . فنزعته ، فقال لي : اُنظر بين كتفيه .

قال : فنظرت فإذاً في إحدي كتفيه شبه الخاتم داخل في اللحم .

ثمّ قال لي : أتري هذا ؟ مثله في هذا الموضع كان من أبي ( عليه السلام ) .

( في الكافي : كان مثله في هذا الموضع من أبي . )

( في كشف الغمّة : في أبي . )

( الإرشاد : 318 ، س 20 . عنه كشف الغمّة : 352/2 ، س 14 ، مرسلاً ، والبحار : 120/25 ، ح 3 .

الكافي : 321/1 ، ح 8 . عنه الوافي : 376/2 ، ح 855 ، ومدينة المعاجز : 294/7 ، ح 2333 ، وإثبات الهداة : 323/3 ، ح 12 ، وحلية الأبرار : 606/4 ، ح 8 .

إعلام الوري : 95/2 ، س 6 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 23/50 ، ح 13 .

إثبات الوصيّة : 218 ، س 18 . وفيه : روي عن موسي بن القاسم ، عن محمّد بن عليّ بن

جعفر ، باختصار .

الخرائج والجرائح : 900/2 ، س 2 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 167/2 ، س 8 .

المستجاد من كتاب الإرشاد : 225 ، س 14 . )

2 - المسعوديّ ؛ : عن الحسن بن الجهم ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) ، وأبو جعفر ( عليه السلام ) صغير بين يديه ، فقال لي بعد كلام طويل جري : لوقلت لك ياحسن ! إنّ هذا إمام ، ما كنت تقول ؟

قال : قلت : ماتقوله لي جعلت فداك .

قال : أصبت ، ثمّ كشف عن كتف أبي جعفر ( عليه السلام ) ، فأراني مثل رمز إصبعين .

فقال لي : مثل هذا كان في مثل هذا الموضع من أبي ، موسي صلوات اللّه عليه .

( إثبات الوصيّة : 219 ، س 12 . )

السابع - أداؤه دين أبيه الرضا بعد شهادته ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحجّال؛ وعمرو بن عثمان ، عن رجل من أهل المدينة ، عن المطرفيّ قال : مضي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، ولي عليه أربعة آلاف درهم ، فقلت في نفسي : ذهب مالي .

فأرسل إليّ أبو جعفر ( عليه السلام ) : إذا كان غداً فأتني وليكن معك ميزان ( في المناقب و إرشاد المفيد : إذا كان في غد فائتني ، وفي كشف الغمّة : إذا كان في الغد ، وفي روضة الواعظين إذا كان غد . )

وأوزان .

فدخلت

علي أبي جعفر ( عليه السلام ) ؛ فقال لي : مضي أبوالحسن ( عليه السلام ) ولك عليه أربعة آلاف درهم ؟

فقلت : نعم ! فرفع المصلّي الذي كان تحته ، فإذا تحته دنانير ! فدفعها إليّ .

( الكافي : 497/1 ، ح 11 . عنه مدينة المعاجز : 310/7 ، ح 2346 ، وإثبات الهداة : 334/3 ، ح 17 ، باختلاف يسير ، والوافي : 832/3 ، ح 1 ( رحمهم الله ) .

إرشاد المفيد : 325 ، س 16 . عنه كشف الغمّة : 360/2 ، س 19 .

الخرائج والجرائح : 378/1 ، ح 7 ، مرسلاً .

المناقب لابن شهر آشوب : 391/4 ، س 10 ، مرسلاً .

روضة الواعظين : 267 ، س 6 ، مرسلاً .

إعلام الوري : 99/2 ، س 7 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 54/50 ، ح 29 .

قطعة منه في ف 3 ، ب 1 ، ( أداء دين أبيه ( عليهماالسلام ) ) . )

الثامن - نجاة بغداد ببركة قبره ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . زكريّا بن آدم القمّيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إنّ اللّه نجا بغداد بمكان قبور الحسينيّين فيها .

( التهذيب : 82/6 ، ح 162 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1075 . )

15 )

( ل ) - الإمام عليّ الهادي ( عليه السلام )

وفيه موضوع واحد

- النصّ عليه عن الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛

: . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا انتهيت إلي قولي : . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا دعبل ! الإمام بعدي محمّد ابني . . . وبعد محمّد ابنه عليّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 265/2 ح 35 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1117 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . ثمّ عليّ بن محمّد . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8

رقم 2495 . )

( م ) - الإمام الحسن العسكري ( عليه السلام )

وفيه موضوع واحد

- النصّ عليه عن الرضا ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا انتهيت إلي قولي : . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا دعبل ! الإمام بعدي محمّد ابني . . . وبعد عليّ ابنه الحسن . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 265/2 ح 35 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1117 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام )

، أمير المؤمنين . . . ثمّ الحسن بن عليّ . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

( ن ) - الإمام المهديّ ( عليه السلام )

وفيه ثلاثة موارد

الأوّل - خصائصه ( عليه السلام ) :

وفيه سبعة عشر موضوعاً

- اسمه ( عليه السلام ) ونسبه :

1 - ابن الصبّاغ : روي ابن الخشّاب في كتابه - مواليد أهل البيت - يرفعه بسنده إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أنّه قال : الخلف الصالح من ولد أبي محمّد الحسن بن عليّ ، وهو صاحب الزمان ، القائم المهديّ [عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف ] .

( الفصول المهمّة : ص 292 س 8 .

كشف الغمّة : 475/2 س 3 ، بتفاوت يسير . عنه حلية الأبرار : 466/5 ح 76 وإثبات الهداة : 597/3 ح 48 .

ينابيع المودّة : 392/3 ح 36 .

غاية المرام : 701 ح 112 . )

- النصّ عليه عن الرضا ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا انتهيت إلي قولي : . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا دعبل ! الإمام بعدي محمّد ابني . . . وبعد الحسن ابنه الحجّة القائم ، المنتظر

في غيبته . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 265/2 ح 35 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1117 . )

- النصّ علي إمامته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين . . . ثمّ الحجّة القائم المنتظر صلوات اللّه عليهم أجمعين . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

- صفته ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : سمعت حمدويه قال : زرعة بن محمّد الحضرميّ - واقفيّ - حدّثني عليّ بن محمّد بن قتيبة ، قال : حدّثني الفضل ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الواسطيّ ، ومحمّد بن يونس قالا

: حدّثنا الحسن بن قياما الصيرفيّ ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، مافعل أبوك ؟

قال : مضي كما مضي آباؤه ( عليهم السلام ) : .

قلت : فكيف أصنع بحديث حدّثني به زرعة بن محمّد الحضرميّ ، عن سماعة بن مهران : أنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إنّ ابني هذا فيه شبه من خمسة أنبياء ، يُحسَد كما حُسِد يوسف ( عليه السلام ) ، ويغيب كما غاب يونس ( عليه السلام ) ، وذكر ثلاثة أُخر ؟

قال : كذب زرعة ، ليس هكذا حديث سماعة ، إنّما قال : صاحب هذا الأمر يعني القائم ( عليه السلام ) ، فيه شبه من خمسة أنبياء ، ولم يقل ابني .

( رجال الكشّيّ : 476 رقم 904 .

قطعة منه في ( ذمّ زرعة بن محمّد الحضرميّ ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليهماالسلام ) ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن جعفر بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الريّان بن الصلت قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول - وسئل عن القائم ( عليه السلام ) - ؟ فقال ( عليه السلام ) : لايري جسمه ، ولايسمّي اسمه .

( الكافي : 333/1 ح 3 . عنه الوافي : 404/2 ح 905 . عنه وعن الإكمال ، وسائل الشيعة : 239/16 ح 21457 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 370 ح 2 ، و648 ح 2 . عنه البحار :

33/51 ح 12 ، وإثبات الهداة : 477/3 ح 170 ، و490 ح 227 ، وحلية الأبرار : 190/5 ح 5 .

إثبات الوصيّة : 266 س 23 . عنه إثبات الهداة : 3//579 ح 755 ، ومستدرك الوسائل : 284/12 ح 14103 .

الإمامة والتبصرة : 117 ح 110 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أيّوب بن نوح قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي أرجو أن تكون صاحب هذا الأمر ، وأن يسوقه اللّه إليك بغير سيف ، فقد بويع لك ، ( في الإكمال : يردّه اللّه . )

( في الغيبة النعماني : يسوقه اللّه عفواً إليك بغير سيف . )

وضربت الدراهم باسمك .

فقال ( عليه السلام ) : ما منّا أحد اختلفت إليه الكتب ، وأُشير إليه بالأصابع ، وسئل ( في الإكمال : وأشارت . )

عن المسائل ، وحملت إليه الأموال ، إلّا اغتيل ، أو مات علي فراشه ، حتّي يبعث اللّه لهذا الأمر غلاماً منّا ، خفيّ الولادة والمنشأ ، غير خفيّ في نسبه .

( في الإكمال : حتّي يبعث اللّه عزّ وجلّ لهذا الأمر رجلاً خفيّ المولد والمنشأ . )

( الكافي : 341/1 ح 25 . عنه إثبات الهداة : ( صلي الله عليه وآله وسلم ) 6/3 ح 34 ، قطعة منه ، والوافي : 393/2 ح 886 .

غيبة النعمانيّ : 168 ح 9 . عنه البحار : 37/51 ح 8 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 370 ح

1 . عنه البحار : 154/51 ح 5 . عنه وعن الكافي ، إثبات الهداة : 477/3 ح 169 .

كشف الغمّة : 524/2 س 6 .

إعلام الوري : 240/2 س 6 ، بتفاوت .

تقريب المعارف : 190 س 13 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لا دين لمن لا ورع له ، ولا إيمان لمن لا تقيّة له ، إنّ أكرمكم عند اللّه أعملكم بالتقيّة .

فقيل له : ياابن رسول اللّه إلي متي ؟ قال ( عليه السلام ) : إلي يوم الوقت المعلوم ، وهويوم خروج قائمنا أهل البيت ( عليه السلام ) ، فمن ترك التقيّة قبل خروج قائمنا فليس منّا .

فقيل له : ياابن رسول اللّه ! ومن القائم منكم أهل البيت ؟

قال ( عليه السلام ) : الرابع من ولدي ابن سيّدة الإماء يطهّر اللّه به الأرض من كلّ جور ، ويقدّسها من كلّ ظلم ، وهو الذي يشكّ الناس في ولادته ، وهو صاحب الغيبة قبل خروجه ، فإذا خرج أشرقت الأرض بنوره ، ووضع ميزان العدل بين الناس ، فلايظلم أحد أحداً ، وهو الذي تطوي له الأرض ، ولايكون له ظلّ ، وهو الذي ينادي مناد من السماء يسمعه جميع أهل الأرض بالدعاء إليه؛

يقول : ألا إنّ حجّة اللّه قد ظهر عند بيت

اللّه فاتّبعوه ، فإنّ الحقّ معه وفيه ، وهو قول اللّه عزّ وجلّ ( عليهم السلام ) ( إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَآءِ ءَايَةً فَظَلَّتْ أَعْنَقُهُمْ لَهَا خَضِعِينَ ) .

( الشعراء : 4/26 . )

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 371 ح 5 . عنه البحار : 395/72 ح 16 قطعة منه ، ونور الثقلين : 47/4 ح 13 ، و97/5 ح 88 ، قطعة منه . عنه وعن إعلام الوري ، البحار : 321/52 ح 29 .

إعلام الوري : 241/2 س 6 .

كفاية الأثر : 270 س 4 . عنه وعن الإكمال والإعلام ، وسائل الشيعة : 211/16 ح 21381 ، قطعة منه . عنه وعن الإكمال ، إثبات الهداة : 477/3 ح 172 ، قطعة منه .

مشكاة الأنوار : 42 س 21 ، مرسلاً عن الرضا ( عليه السلام ) ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 524/2 س 19 ، عن الحسين بن خالد عن الرضا ( عليه السلام ) .

جامع الأخبار : 96 س 5 ، قطعة منه ، وبتفاوت .

قطعة منه في ( حكم التقيّة قبل خروج المهدي ( عليه السلام ) ) و ( سورة الشعراء : 4/26 ) و ( في التقيّة والورع في الدين ) . )

- صفته ( عليه السلام ) عند خروجه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ماعلامات القائم منكم

إذا خرج ؟

قال ( عليه السلام ) : علامته أن يكون شيخ السنّ ، شابّ المنظر ، حتّي أنّ الناظر إليه ليحسبه ابن أربعين سنة أو دونها؛

وإنّ من علاماته أن لايهرم بمرور الأيّام والليالي ، حتّي يأتيه أجله .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 652 ح 12 . عنه البحار : 285/52 ح 16 ، واثبات الهداة : 722/3 ح 29 ، وحلية الأبرار : 255/5 ح 1 ، والوافي : 466/2 س 10 .

الخرائج والجرائح : 1170/3 ، س 4 .

إعلام الوري : 295/2 س 6 . عنه إثبات الهداة : 733/3 ح 91 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا انتهيت إلي قولي :

خروج إمام لا محالة خارج

يقوم علي اسم اللّه والبركات

يميّز فينا كل حقّ وباطل

ويجزي علي النعماء والنقمات

بكي الرضا ( عليه السلام ) بكاء شديداً ، ثمّ رفع رأسه إليّ فقال لي : يا خزاعيّ ! نطق روح القدس علي لسانك بهذين البيتين ، فهل تدري من هذا الإمام ؟ ومتي يقوم ؟

فقلت : لا ، يا سيّدي ! إلّا أنّي سمعت بخروج إمام منكم يطهّر الأرض من الفساد ويملؤها عدلاً .

فقال ( عليه السلام )

: يا دعبل ! الإمام بعدي محمّد ابني ، وبعد محمّد ابنه عليّ ، وبعد عليّ ابنه الحسن ، وبعد الحسن ابنه الحجّة القائم ، المنتظر في غيبته ، المطاع في ظهوره ، لو لم يبق من الدنيا إلّا يوم واحد لطوّل اللّه ذلك اليوم حتّي يخرج فيملأها عدلاً كما ملئت جوراً وظلماً ، وأمّا متي ؟ فإخبار عن الوقت ، ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليه السلام ) أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قيل له : يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! متي يخرج القائم من ذرّيّتك ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مثله مثل الساعة ( لَايُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَآ إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّمَوَتِ وَالأَْرْضِ لَاتَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً ) .

( الأعراف : 187/7 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 265/2 ح 35 . عنه مستدرك الوسائل : 393/10 ح 12246 ، قطعة منه .

إثبات الهداة : 739/1 س 11 عن فرائد السمطين .

نور الأبصار : 312 س 14 ، باختصار .

كفاية الأثر : 271 س 10 .

ينابيع المودّة : 348/3 س 5 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( النصّ علي ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( النصّ علي عليّ الهادي ( عليه السلام ) ) و ( النصّ علي الحسن العسكريّ ( عليه السلام ) ) و ( النصّ علي الحجّة القائم ( عليه السلام ) ) و ( مدح دعبل بن عليّ الخزاعيّ ) و ( ما رواه

عن عليّ ( عليه السلام ) ) و ( مدح دعبل بن عليّ الخزاعيّ ) . )

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن الريّان بن الصلت ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أنت صاحب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنا صاحب هذا الأمر ، ولكنّي لست بالذي أملأها عدلاً كما ملئت جوراً ، وكيف أكون ذلك علي ما تري من ضعف بدني ، وأنّ القائم هو الذي إذا خرج كان في سنّ الشيوخ ، ومنظر الشبّان ، قويّاً في بدنه ، حتّي لو مدّ يده إلي أعظم شجرة علي وجه الأرض لقلعها ، ولو صاح بين الجبال لتدكدكت صخورها ، يكون معه عصا موسي ، وخاتم سليمان ، ذلك الرابع من ولدي ، يغيّبه اللّه في ستره ما شاء ، ثمّ يظهره فيملأبه الأرض قسطاً وعدلاً ، كما ملئت جوراً وظلماً ، كأنّي بهم أين ما كانوا ، قد نودوا نداء يسمع من بُعد ، كما يسمع من قرب ، يكون رحمة للمؤمنين ، وعذاباً علي الكافرين .

( إعلام الوري : 240/2 س 15 . عنه وعن الإكمال ، البحار : 322/52 ح 30 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 376 ح 7 ، بحذف الذيل . عنه إثبات الهداة : 478/3 ح 173 ، وحلية الأبرار : 256/5 ح 4 ، قطعة منه ، و257 ح 1 .

كشف الغمّة : 524/2 س 11 ، بحذف الذيل .

الصراط المستقيم : 229/2 س 18 ، باختصار .

الوافي : 468/2 س 7 .

16 )

قطعة

منه في ( عنده عصا موسي ( عليهماالسلام ) ) و ( عنده خاتم سليمان ( عليهماالسلام ) ) . )

- عنده عصا موسي ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . الريّان بن الصلت ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أنت صاحب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنا صاحب هذا الأمر . . . وأنّ القائم هو الذي إذا خرج . . . يكون معه عصا موسي . . . .

( إعلام الوري : 240/2 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1118 . )

- عنده خاتم سليمان ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . الريّان بن الصلت ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أنت صاحب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنا صاحب هذا الأمر . . . وأنّ القائم هو الذي إذا خرج . . . يكون معه عصا موسي ، وخاتم سليمان . . . .

( إعلام الوري : 240/2 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1118 . )

- لباسه وطعامه ، والشدائد عند قيامه :

1 - النعمانيّ ؛ : أخبرنا عليّ بن الحسين ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار بقمّ قال : حدّثنا محمّد بن حسّان الرازيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن عليّ الكوفيّ ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : ذكر القائم عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : أنتم اليوم أرخي بالاً منكم يومئذ

.

قالوا : وكيف ؟ قال ( عليه السلام ) : لو قد خرج قائمنا ( عليه السلام ) لم يكن إلّا العلق ( العلق - بالتحريك - : الدم الغليظ ، وهذا كناية عن ملاقات الشدائد التي توجب سيلان العرق والجراحات المسيلة للدم . البحار : 358/52 . )

والعرق ، والنوم علي السروج ، وما لباس القائم ( عليه السلام ) إلّا الغليظ ، وما طعامه إلّا الجشب .

( كتاب الغيبة : 285 ح 5 . عنه إثبات الهداة : 543/3 ح 527 ، والبحار : 358/52 ح 126 . )

- علّة النهي عن التصريح باسمه :

1 - الحضينيّ ؛ : عن عليّ بن الحسن بن فضالة ، عن الريّان بن الصلت ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) : يقول : القائم المهدي ابن الحسن لايري جسمه ولايسمّي باسمه أحد بعد غيبته حتّي يراه ، ويعلن باسمه ويسمعه كلّ الخلق .

فقلنا له : يا سيّدنا ! وإن قلنا صاحب الغيبة ! وصاحب الزمان ! والمهديّ .

قال ( عليه السلام ) : هو كلّه جايز مطلق ، وإنّما نهيتكم عن التصريح باسمه ليخفي اسمه عن أعدائنا فلايعرفوه .

( الهداية الكبري : 364 س 2 . عنه مستدرك الوسائل : 285/12 ح 14107 ، بتفاوت . )

- علّة غيبته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أحمد الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن ( في العلل : أحمد بن محمّد الهمذانيّ . )

الحسن بن

عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال : كأنّي بالشيعة عند فقدهم الثالث من ولدي ، يطلبون المرعي ولايجدونه .

قلت له : ولِمَ ذلك ياابن رسول اللّه ؟ قال ( عليه السلام ) : لأنّ إمامهم يغيب عنهم .

قلت : ولِمَ ؟ قال ( عليه السلام ) : لئلّا يكون في عنقه لأحد بيعة إذا قام بالسيف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 273/1 ح 6 . عنه إثبات الهداة : 456/3 ح 84 بتفاوت . عنه وعن العلل ، البحار : 152/51 ح 1 .

علل الشرايع : 245 ، ب 179 ح 6 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 480 ح 4 . عنه البحار : 96/52 ح 14 . عنه وعن العلل ، إثبات الهداة : 486/3 ح 210 ، وحلية الأبرار : 270/5 ح 5 . )

- أُنس المهدي مع الخضر في غيبته ( عليهماالسلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ الخضر ( عليه السلام ) . . . سيؤنس اللّه به وحشة قائمنا به في غيبته ، ويصل به وحدته .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 390 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 896 . )

- رؤيته ( عليه السلام ) قبل قيامه :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن

أبي نصر قال : سألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) عن مسألة الرؤية فأمسك ، ثمّ قال : إنّا لو أعطيناكم ماتريدون لكان شرّاً لكم ، وأُخِذَ برقبة صاحب هذا الأمر ، قال : وقال ( عليه السلام ) : وأنتم بالعراق ترون أعمال هؤلاء الفراعنة ، وما أُمهل لهم ، فعليكم بتقوي اللّه ، ولاتغرّنّكم الدنيا ، ولاتغترّوا بمن أُمهل له ، فكأنّ الأمر قد وصل إليكم .

( قرب الإسناد : 380 ح 1340 ، و 1341 . عنه البحار : 110/52 ضمن ح 16 .

قطعة منه في ( موعظة في التقوي ) . )

- إنتظار الفرج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن شاذان الواسطيّ قال :

كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أشكوا جفاء أهل واسط وحملهم عليّ ، وكانت عصابة من العثمانيّة تؤذيني .

فوقّع ( عليه السلام ) بخطّه : إنّ اللّه تبارك وتعالي أخذ ميثاق أوليائنا علي الصبر في دولة الباطل ، فاصبر لحكم ربّك ، فلو قد قام سيّد الخلق لقالوا : ( يَوَيْلَنَا مَن م بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمَنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ ) .

( الكافي : 207/8 ح 346 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2439 . )

2 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن شي ء في الفَرَج ؟

فقال ( عليه السلام ) : أوليس تعلم أنّ انتظار الفرج من الفرج ؟ إنّ اللّه يقول ( عليهم السلام

) : ( انتَظِرُواْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ الْمُنتَظِرِينَ ) .

( الأعراف : 71/7 . )

( تفسير العيّاشيّ : 138/2 ح 50 ، عنه البرهان : 205/2 ح 1 ، ونور الثقلين : 333/2 ح 149 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 645 ح 4 ، بتفاوت يسير . عنه نور الثقلين : 297/2 ح 33 .

عنه وعن العيّاشيّ ، البحار : 128/52 ح 22 .

يأتي الحديث أيضاً في ( سورة الأعراف : 71/7 ) . )

3 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن إنتظار الفَرَج ؟

فقال ( عليه السلام ) : أوليس تعلم أنّ انتظار الفرج من الفرج ؟

ثمّ قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( وَارْتَقِبُواْ إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ ) .

( هود : 93/11 . )

( تفسير العيّاشيّ : 159/2 ، ح 62 . البرهان : 232/2 ح 4 ، ونور الثقلين : 393/2 ح 201 .

يأتي الحديث أيضاً في ( سورة هود : 93/11 ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الفضل ، عن ابن أسباط ، عن الحسن بن الجهم ، قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن شي ء من الفرج ؟

فقال ( عليه السلام ) : أولست تعلم أنّ إنتظار الفرج من الفرج ؟ قلت : لاأدري إلّا أن تعلّمني .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنتظار الفرج من الفرج .

( الغيبة : 459 ح 471 . عنه البحار : 130/52 ح 29 . )

- الأمر

بانتظار الفرج والنهي عن التوقيت :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت له ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : جعلت فداك ، إنّ أصحابنا رووا عن شهاب ، عن جدّك ( عليه السلام ) أنّه قال : أبي اللّه تبارك وتعالي أن يملّك أحداً ما ملّك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثلاث وعشرين سنة .

قال ( عليه السلام ) : إن كان أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) قاله ، جاء كما قال .

فقلت له : جعلت فداك ، فأيّ شي ء تقول أنت ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أحسن الصبر ! وانتظار الفرج ! أما سمعت قول العبد الصالح : ( ارْتَقِبُواْ إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ ) ( انتَظِرُواْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ ( هود : 93/11 . )

الْمُنتَظِرِينَ ) .

( الأعراف : 71/7 . )

فعليكم بالصبر ، فإنّه إنّما يجي ء الفرج علي اليأس ، وقد كان الذين من قبلكم أصبر منكم .

وقد قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : هي واللّه السنن ، القُذّة بالقُذّة ، ومشكاة بمشكاة ، ولابدّ أن يكون فيكم ما كان في الذين من قبلكم ، ولو كنتم علي أمر واحد ، كنتم علي غير سنّة الذين من قبلكم .

ولو أنّ العلماء وجدوا من يحدّثونهم ، ويكتم سرّهم ، لحدّثوا ولبيّنوا الحكمة ، ولكن قد ابتلاكم اللّه عزّ وجلّ بالإذاعة ، وأنتم قوم تحبّونا بقلوبكم ويخالف ذلك فعلكم ، واللّه مايستوي اختلاف أصحابك

، ولهذا ستر علي صاحبكم ليقال : مختلفين ، مالكم لاتملكون أنفسكم ، وتصبرون حتّي يجي ء اللّه تبارك وتعالي بالذي تريدون ؟

إنّ هذا الأمر ليس يجي ء علي ما يريد الناس ، إنما هو أمر اللّه تبارك وتعالي وقضاؤه والصبر ، وإنّما يعجل من يخاف الفوت .

إنّ أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه ، عاد صعصعة بن صوحان فقال له : ياصعصعة ! لاتفخر علي إخوانك بعيادتي إيّاك ، وانظر لنفسك ، فكأنّ الأمر قد وصل إليك .

ولايلهينّك الأمل ، وقد رأيت ما كان من مولي آل يقطين ، وما وقع من الفراعنة من أمركم ، ولولا دفاع اللّه عن صاحبكم ، وحسن تقديره له ولكم ، هو واللّه من اللّه ، ودفاعه عن أوليائه ، أما كان لكم في أبي الحسن صلوات اللّه عليه عظة ؟ ما تري حال هشام ؟ هو الذي صنع بأبي الحسن ( عليه السلام ) ما صنع ، وقال لهم وأخبرهم ، أتري اللّه يغفر له ما ركب منّا ؟

وقال : لو أعطيناكم ماتريدون لكان شرّاً لكم ، ولكنّ العالم يعمل بما يعلم .

( قرب الإسناد : 380 ح 1343 . عنه البحار : 110/52 ح 17 ، و196/48 ح 4 ، قطعة منه ، ومقدّمة البرهان : 155 س 8 ، قطعة منه .

تفسير العيّاشيّ : 20/2 ح 52 ، قطعة منه . عنه البرهان : 23/2 ح 1 ، ونور الثقلين : /2 ح 179 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 645 ح 5 ، قطعة منه . عنه نور الثقلين : 297/2 ح 34 ، و393 ح 202 ، والبرهان

: 181/2 ، ح 3 ، و232 ، ح 5 ، والوافي : ( قدس سره ) 1/2 س 18 . عنه وعن العيّاشيّ ، البحار : 129/52 ح 23 ،

رجال الكشّيّ : 278 رقم 496 ، قطعة منه .

البحار : 379/12 س 19 ، قطعة منه ،

قطعة منه في ( ما رواه عن أبي جعفرالباقر ( عليهماالسلام ) ) و ( عيادة أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) لصعصعة بن صوحان ) و ( سورة الأعراف : 71/7 ) و ( سورة هود : 93/11 ) و ( الصبر لإنتظار الفرج ) . )

- المهديّ صاحب عيسي ( عليهماالسلام ) :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : . . . . قال الشيخ أبو القاسم الطائيّ : إنّي سألت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن من قاتلنا في آخر الزمان ؟

قال : من قاتل صاحب عيسي ابن مريم ( عليه السلام ) ، [وهو المهديّ ( عليه السلام ) ] .

( صحيفة الإمام الرضا ( عليه السلام ) : 273 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2939 . )

- اجتماع الشيعة من جميع البلدان عند قيام المهدي ( عليه السلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أبي سمينة ، عن موليً لأبي الحسن قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن قوله : ( أَيْنَ مَا تَكُونُواْ يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا ) ؟

قال ( عليه السلام ) : وذلك واللّه ! أن لو قد قام قائمنا ، يجمع اللّه إليه شيعتنا من جميع البلدان .

( تفسير العيّاشيّ : 66/1 ح 117 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1900 . )

- حصر العبودية للّه تعالي في عهد القائم ( عليه السلام ) :

1 - السيّد شرف الدين الإسترآباديّ ؛ : . . . عليّ بن أسباط قال : . . . إذا قام القائم ( عليه السلام ) لم يعبد [وا] إلّا اللّه عزّ وجلّ .

( تأويل الآيات الظاهرة : 369 س 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1996 . )

الثاني - علامات الفَرَج :

وفيه موضوعان

- مراحل علامات الفرج :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن قرب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) حكاه عن أبي جعفر ( عليه السلام ) قال : أوّل علامات الفَرَج سنة خمس وتسعين ومائة ، وفي سنة ستّ وتسعين ومائة تخلع العرب أعنتها ، وفي سنة سبع وتسعين ومائة يكون الفناء ، وفي سنة ثمان وتسعين ومائة يكون الجلاء .

فقال ( عليه السلام ) : أما تري بني هاشم قد انقلعوا بأهليهم وأولادهم !

فقلت : فهم الجلاء ؟

قال ( عليه السلام ) : وغيرهم ، وفي سنة تسع وتسعين ومائة يكشف اللّه البلاء إن شاء اللّه ، وفي سنة مائتين يفعل اللّه ما يشاء .

فقلنا له : جعلنا فداك ، أخبرنا بما يكون في سنة المائتين ؟

قال ( عليه السلام ) : لو أخبرت أحداً لأخبرتكم ، ولقد خُبّرت بمكانكم ، ما كان هذا من رأيي إن يظهر

هذا منّي إليكم ، ولكن إذا أراد اللّه تبارك وتعالي إظهار شي ء من الحقّ لم يقدر العباد علي ستره .

فقلت له : جعلت فداك ، إنّك قلت لي في عامنا الأوّل - حكيت عن أبيك - أنّ انقضاء ملك آل فلان علي رأس فلان وفلان ، ليس لبني فلان سلطان بعدهما .

قال ( عليه السلام ) : قد قلت ذاك لك .

فقلت : أصلحك اللّه ، إذا انقضي ملكهم ، يملك أحد من قريش يستقيم عليه الأمر ؟ قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : يكون ماذا ؟

قال ( عليه السلام ) : يكون الذي تقول أنت وأصحابك .

قلت : تعني خروج السفيانيّ ؟ فقال ( عليه السلام ) : لا .

فقلت : قيام القائم ؟

قال ( عليه السلام ) : يفعل اللّه مايشاء .

قلت : فأنت هو ؟ قال ( عليه السلام ) : لا حول ولا قوّة إلّا باللّه . وقال : إنّ قدّام هذا الأمر علامات ، حدثٌ يكون بين الحرمين .

قلت : ما الحدث ؟ قال ( عليه السلام ) : عصبة تكون ويقتل فلان من آل فلان ( في البحار : عضبة . )

خمسة عشر رجلاً .

قلت : جعلت فداك ، إنّ الكوفة قد تبت بي ، والمعاش بها ضيّق ، وإنّما كان معاشنا ببغداد ، وهذا الجبل قد فتح علي الناس منه باب رزق .

فقال ( عليه السلام ) : إن أردت الخروج فاخرج ، فإنّها سنة مضطربة ، وليس للناس بدّ من معايشهم ، فلاتدع الطلب .

فقلت له : جعلت فداك

، إنّهم قوم ملاء ونحن نحتمل التأخير ، فنبايعهم بتأخير سنة ؟ قال ( عليه السلام ) : بعهم . قلت : سنتين ؟ قال ( عليه السلام ) : بعهم . قلت : ثلاث سنين ؟ قال ( عليه السلام ) : لايكون لك شي ء أكثر من ثلاث سنين .

( قرب الإسناد : 370 ح 1326 . عنه وسائل الشيعة : 32/17 ح 21907 ، قطعة منه ، و36/18 ح 23081 ، قطعة منه ، والبحار : 183/52 ح 8 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 50/3 ح 34 ، و296 ح 128 ، قطعة منه ، .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقر ( عليهماالسلام ) ) و ( ما رواه عن أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) ) . )

17 )

- التقيّة قبل خروج المهدي ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لادين لمن لاورع له ، ولاإيمان لمن لاتقيّة له ، إنّ أكرمكم عند اللّه أعملكم بالتقيّة .

فقيل له : ياابن رسول اللّه إلي متي ؟ قال ( عليه السلام ) : إلي يوم الوقت المعلوم ، وهويوم خروج قائمنا أهل البيت ( عليه السلام ) ، فمن ترك التقيّة قبل خروج قائمنا فليس منّا . . . .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 371 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1115 . )

الثالث - علائم الظهور :

وفيه أحد عشر موضوعاً

- النداء باسمه ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس قال : حدّثني عليّ بن الريّان قال : حدّثني عبيد اللّه بن عبد اللّه الدهقان الواسطيّ ، عن الحسين بن خالد الكوفيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : جعلت فداك ، حديث كان يرويه عبد اللّه بن بكير ، عن عبيد بن زرارة قال : فقال ( عليه السلام ) لي : وما هو ؟

قلت : روي عن عبيد بن زرارة أنّه لقي أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) في السنة التي خرج فيها إبراهيم بن عبد اللّه بن الحسن فقال له : جعلت فداك ، إنّ هذا قد ألّف الكلام ، وسارع الناس إليه ، فما الذي تأمر به ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : اتّقوا اللّه واسكنوا ما سكنت السماء والأرض .

قال : وكان عبد اللّه بن بكير يقول : واللّه لئن كان عبيد بن زرارة صادق ، فما من خروج ، وما من قائم .

قال : فقال لي أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ الحديث علي ما رواه عبيد ، وليس علي ما تأوّله عبد اللّه بن بكير ، إنّما عني أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) بقوله : « ما سكنت السماء » من النداء باسم صاحبكم ، و « ما سكنت الأرض » من الخسف بالجيش .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 310/1 ح 75 ، عنه وعن المعاني والأمالي ، وسائل الشيعة : 54/15 ح 19977 .

أمالي الطوسيّ :

412 ح 926 ، وفيه : محمّد بن محمّد ، قال : أخبرني الشريف أبو محمّد أحمد بن محمّد بن عيسي العلويّ الزاهد قال : حدّثنا حيدر بن محمّد بن نُعيم السمرقنديّ قال : حدّثنا أبو عمرو محمّد بن عمر الكشّيّ قال : حدّثنا حمدويه بن نصر ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن خالد قال : . . . بتفاوت ، عنه البحار : 188/52 ح 16 .

معاني الأخبار : 266 ح 1 ، عنه البحار : 189/52 ح 17 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

2 - الحضينيّ ؛ : عن عليّ بن الحسن بن فضالة ، عن الريّان بن الصلت ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إذا رفع عالمكم ، وغاب من بين أظهركم ، فتوقّعوا الفَرَج الأعظم من تحت أقدامكم .

( الهداية الكبري : 364 س 8 . )

3 - النعمانيّ ؛ : حدّثنا محمّد بن يعقوب ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد ، عن بعض رجاله ، عن أيّوب بن نوح ، عن أبي الحسن الثالث ( عليه السلام ) ( عدّه الشيخ والبرقيّ في رجاليهما من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : . معجم رجال الحديث : 260/3 رقم 1613 . )

( في البحار : أبي الحسن الرضا7 ، كما في نسخة من الكتاب . )

أنّه قال : إذا رفع علمكم من بين أظهر كم ، فتوقّعوا الفرج من تحت أقدامكم .

( كتاب الغيبة : 187 ح 39 . عنه البحار : 155/51

ح 8 .

إثبات الوصيّة : 267 س 1 . عنه إثبات الهداة : 579/3 ح 756 . )

4 - النعمانيّ ؛ : أخبرنا محمّد بن همّام ، قال : حدّثنا أحمد بن ما بُنداذ ، قال : حدّثنا أحمد بن هلال ، عن إسحاق بن صباح ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إنّ هذا سيفضي إلي من يكون له الحمل .

( قال العلاّمة المجلسيّ في ذيل الحديث : لعلّ المعني أنّه يحتاج أن يحمل لصغره ، ويحتمل أن يكون بالخاء المعجمة ، يعني يكون خامل الذكر . )

( كتاب الغيبة : 323 ح 4 . عنه البحار : 43/51 ح 30 . )

- خروج السفيانيّ :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت له : جعلت فداك ، إنّ ثعلبة بن ميمون حدّثني عن عليّ بن المغيرة ، عن زيد العمّيّ ، عن عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) ، قال : يقوم قائمنا لموافاة الناس سنة .

قال ( عليه السلام ) : يقوم القائم بلاسفيانيّ ! إنّ أمر القائم حتم من اللّه ، وأمر السفيانيّ حتم من اللّه ، ولايكون قائم إلّا بسفيانيّ .

قلت : جعلت فداك ، فيكون في هذه السنة ؟

قال ( عليه السلام ) : ما شاء اللّه .

قلت : يكون في التي يليها ؟

قال ( عليه السلام ) : يفعل اللّه ما يشاء .

( قرب الإسناد : 374 ح 1329 . عنه البحار : 182/52 ح 5 ،

وإثبات الهداة : 730/3 ح 72 ، قطعة منه . )

2 - النعمانيّ ؛ : أخبرنا محمّد بن همّام ، قال : حدّثني جعفر بن محمّد بن مالك ، قال : حدّثني عليّ بن عاصم ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : قبل هذا الأمر السفيانيّ ، واليمانيّ ، والمروانيّ ، وشعيب بن صالح ، فكيف يقول هذا هذا ؟ .

( كتاب الغيبة : 253 ح 12 . عنه إثبات الهداة : 735/3 ح 97 ، والبحار : 233/52 ح 99 . )

3 - النعمانيّ ؛ : أخبرنا عليّ بن أحمد البَندَنِيجِيّ ، عن عبيد اللّه بن موسي العلويّ ، عن محمّد بن موسي ، عن أحمد بن أبي أحمد ، عن محمّد بن عليّ القرشيّ ، عن الحسن بن الجهم ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أصلحك اللّه ! إنّهم يتحدّثون أنّ السفيانيّ يقوم وقد ذهب سلطان بني العبّاس؛

فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، إنّه ليقوم وإنّ سلطانهم لقائم .

( كتاب الغيبة : 303 ح 11 . عنه البحار : 251/52 ح 139 . )

- الأحداث الأربعة قبل قيام القائم ( عليه السلام ) :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يزعم ابن أبي حمزة أنّ جعفراً زعم أنّ أبي القائم ، وما علم جعفر بما يحدث من أمر اللّه ، فواللّه لقد قال اللّه تبارك

وتعالي يحكي عن رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( مَآ أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَي إِلَيَ ) .

( الأحقاف : 9/46 . )

وكان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : أربعة أحداث تكون قبل قيام القائم تدلّ علي خروجه ، منها أحداث قد مضي منها ثلاثة ، وبقي واحد .

قلنا : جعلنا فداك ، وما مضي منها ؟ قال ( عليه السلام ) : رجب خلع فيها صاحب خراسان ، ورجب وثب فيه عليّ بن زبيدة ، ورجب خرج فيه محمّد بن إبراهيم بالكوفة .

قلنا : فالرجب الرابع متّصل به ؟ قال ( عليه السلام ) : هكذا قال أبو جعفر .

قال : وكان في الكنز الذي قال اللّه : ( وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا ) لوح ( الكهف : 82/18 . )

من ذهب فيه : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ! وعجبت لمن أيقن بالقدر كيف يحزن ! وعجبت لمن رأي الدنيا وتقلّبها بأهلها كيف يركن إليها ! وينبغي لمن عقل عن اللّه أن لايتّهم اللّه تبارك وتعالي في قضائه ، ولايستبطئه في رزقه .

قلنا له : إنّ أهل مصر يزعمون أنّ بلادهم مقدّسة . قال ( عليه السلام ) : وكيف ذلك ؟

قلت : جعلت فداك ، يزعمون أنّه يحشر من جبلهم سبعون ألفاً يدخلون الجنّة بغير حساب .

قال ( عليه السلام ) : لا ، لعمري ما ذاك كذلك ، وما غضب اللّه علي

بني إسرائيل إلّا أدخلهم مصر ، ولارضي عنهم إلّا أخرجهم منها إلي غيرها .

ولقد أوحي اللّه تبارك وتعالي إلي موسي ( عليه السلام ) أن يخرج عظام يوسف منها ، فاستدلّ موسي علي من يعرف القبر ، فدلّ علي امرأة عمياء زمنة ، فسألها موسي أن تدلّه عليه فأبت إلّا علي خصلتين ، فيدعو اللّه فيذهب بزمانتها ، ويصيرها معه في الجنّة في الدرجة التي هو فيها .

فأعظم ذلك موسي ، فأوحي اللّه إليه : ومايعظم عليك من هذا ، أعطها ما سألت . ففعل ، فوعدته طلوع القمر ، فحبس اللّه القمر حتّي جاء موسي لموعده ، فأخرجه من النيل في سفط مرمر ، فحمله موسي .

( السفَط : وعاء من قضبان الشجر ونحوها ، توضع فيه الأشياء كالفاكهة ، ونحوها . المعجم الوسيط : 433 . )

ولقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتغسلوا رؤوسكم بطينها ، ولاتأكلوا في فخارها ، فإنّه يورث الذلّة ، ويذهب الغيرة .

( في الكافي : فإنّه يذهب بالغيرة ويورث الدياثة . )

قلنا له : قد قال ذلك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ فقال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : وكان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : ما من برّ ولافاجر يقف بجبال عرفات فيدعو اللّه إلّا استجاب اللّه له ، أمّا البرّ ففي حوائج الدنيا والآخرة ، وأمّا الفاجر ففي أمر الدنيا .

قلت له : جعلت فداك ، إنّه بلغني أنّك قلت : لابقاء لملكهم بعد الخامسة؛

قال ( عليه السلام ) : ليس هكذا

قلت ، ولكن لابقاء لملكهم بعد السابعة ، وليس نحن في السابعة . وصلّي اللّه علي محمّد النبيّ وآله وسلّم .

( قرب الإسناد : 374 ح 1330 ، و391 ح 1370 ، قطعة منه . وقِطَعٌ منه في وسائل الشيعة : 58/2 ح 1473 ، و1474 ، والبحار : 182/52 ح 7 ، و208/57 ح 9 ، و73/73 ح 9 ، و251/96 ح 7 ، ونور الثقلين : 607/1 ح 115 ، 288/3 ح 178 ، و11/5 ح 11 . عنه وعن العيّاشيّ والكافي ، البحار : 294/13 ح 9 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 203/15 ح 20283 ، قطعة منه .

قصص الأنبياء للراونديّ : 186 ح 232 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 524/3 ح 4357 ، والبحار : 211/57 ح 16 .

تفسير العيّاشيّ : 304/1 ح 73 ، قطعة منه . عنه البرهان : 456/1 ح 8 .

الكافي : 386/6 ح 9 ، وفيه : عن عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه . . . قطعة منه ، و501 ح 25 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 523/3 ح 4355 ، و255/25 ح 31847 ، 83/27 ح 33269 ، والبحار : 533/63 ح 25 ، والوافي : 603/6 ح 5023 .

قطعة منه في ( علم الإمام ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواǠعن الباقر ( عليه السلام ) ) و ( سورة الكهف : 82/18 ) و ( سورة الأحقاف

: 9/46 ) . )

- ظهور رايات قيس بمصر ، وكِندة بخراسان :

1 - الشيخ المفيد؛ : عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن الجهم ، ( في المصدر : أبي الحسن الجهم ، وهو غير صحيح . )

قال : سئل رجل أباالحسن ( عليه السلام ) ، عن الفَرَج ؟

فقال ( عليه السلام ) : تريد الإكثار ، أم أجمل لك ؟

فقال : بل تجمل لي .

قال ( عليه السلام ) : إذا ركزت رايات قيس بمصر ، و رايات كِندَة بخراسان .

( في غيبة الطوسيّ : تحرّكت . )

( في بعض الكتب : أو ذكر غير كندة . )

( الإرشاد : 360 س 21 . عنه وعن الغيبة ، البحار : 214/52 ح 68 .

غيبة الطوسيّ : ( عليهماالسلام ) 8 ح ( صلي الله عليه وآله ) 9 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 728/3 ح 61 ، وفيه : أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) .

الخرائج والجرائح : 1165/3 س 5 ، بتفاوت ، عنه منتخب الأنوار المضيئة : 36 ، س 4 .

إعلام الوري : 284/2 س 7 . عنه إثبات الهداة : 733/3 ح 85 .

كشف الغمّة : 461/2 س 12 . )

- ظهور حدث بين المسجدين وقتل أولاد من العرب :

1 - الشيخ المفيد؛ : الفضل بن شاذان ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : لايكون ماتمدّنّ إليه أعناقكم حتّي تميّزوا وتمحّصوا ، فلايبقي منكم إلّا القليل ثمّ قرأ

: الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَهُمْ لَايُفْتَنُونَ )

( العنكبوت : 29/2 . )

ثمّ قال : إنّ من علامات الفرج حدثاً يكون بين المسجدين ، ويقتل فلان من ولد فلان خمسة عشر كبشاً من العرب .

( الإرشاد : 360 س 11 . عنه نور الثقلين : 150/4 ح 12 .

غيبة الطوسيّ : ( عليهماالسلام ) 8 ح ( عليه السلام ) 7 ، قطعة منه وبتفاوت . عنه إثبات الهداة : 728/3 ح 60 . عنه وعن الإرشاد ، البحار : 210/52 ح 56 .

كشف الغمّة : 461/2 س 2 .

الخرائج والجرائح : 1169/3 س 8 ، قطعة منه .

منتخب الأنوار المضيئة : 38 ، س 3 .

قطعة منه في ( سورة العنكبوت : 29/2 ) . )

- قتل البَيوح :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا ( في البحار : أحمد بن محمد بن عيسي ، وليس هو في سند الحديث الذي أوردناه هنا ، بل هو سند لحديث آخر في قرب الإسناد : 374 ، ح 1330 ، فهذا إمّا إشتباه منه ؛ أو سهو من قلمه الشريف . )

أحمد بن محمّد بن أبي نصر عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قدّام هذا الأمر قتل بيوح .

قلت : وماالبيوح ؟ قال ( عليه السلام ) : دائم لايفتر .

( قرب الإسناد : 384 ح 1353 . عنه البحار : 182/52 ح 6 . )

2 - النعمانيّ ؛ : حدّثنا محمّد بن همّام ، قال : حدّثنا

جعفر بن محمّد بن مالك ، قال : حدّثنا معاوية بن حكيم ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : قبل هذا الأمر بَيوح . فلم أدر ما البيوح ؟ فحججت فسمعت أعرابيّاً يقول : هذا يوم بَيوح ، فقلت له : ما البَيوح ؟

فقال : الشديد الحرّ .

( كتاب الغيبة : 271 ح ، عنه البحار : 242/52 ، ح 113 . )

18 )

- فتنة الصمّاء الصيلم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيي ال عطّار ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أبي ، عن محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن مهران ، عن خاله أحمد بن زكريّا ، قال : قال لي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : أين منزلك ببغداد ؟

قلت : الكرخ .

قال ( عليه السلام ) : أما إنّه أسلم موضع ، و لابدّ من فتنة صمّاء صيلم تسقط ( وفي الحديث : أنّه نهي عن اشتمال الصمّاء ، قال : هو أن يتجلّل الرجل بثوبه ولايرفع منه جانباً ، وإنّما قيل له صمّاء ، لأنّه إذا اشتمل بها سدّ علي يديه ورجليه المَنافذ كلّها . لسان العرب : 343/12 . )

( الصيلم : الداهية تستأصل ما تصيب . المعجم الوسيط : 521 . )

فيها كلّ وليجة وبطانة ، وذلك عند فقدان الشيعة الثالث من ولدي .

( الوليجة : بِطانة الرجل ، ومن تتّخذه معتمداً عليه من غير أهلك . المعجم الوسيط : 1056 . )

( البِطانة

: ما يبطّن به الثوب ، و - هي خلاف ظِهارته . المعجم الوسيط : 62 . )

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 371 ح 4 . عنه البحار : 155/51 ح 6 ، وإثبات الهداة : 477/3 ح 171 . )

2 - النعمانيّ ؛ : حدّثنا محمّد بن همّام ، قال : حدّثنا أحمد بن مابنداذ وعبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، قالا : حدّثنا أحمد بن هلال قال : حدّثنا الحسن بن محبوب الزرّاد قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) : إنّه يا حسن ! سيكون فتنة صمّاء صيلم ، يذهب فيها كلّ وليجة وبطانة ، - وفي رواية : يسقط فيها كلّ وليجة وبطانة - وذلك عند فقدان الشيعة الثالث من ولدي ، يحزن لفقده أهل الأرض ( في التشريف بالمنن : الرابع . )

والسماء ، كم من مؤمن ومؤمنة متأسّف متلهّف ، حيران حزين لفقده ، ثمّ أطرق ، ثمّ رفع رأسه وقال : بأبي وأُمّي سميّ جدّي وشبيهي ، وشبيه موسي بن عمران ، عليه جيوب النور ، يتوقّد من شعاع ضياء القدس كأنّي به آيس ما كانوا ، قد نودوا نداء يسمعه من بالبعد ، كما يسمعه من بالقرب ، يكون رحمة علي المؤمنين ، وعذاباً علي الكافرين .

فقلت : بأبي وأُمّي أنت ، وما ذلك النداء ؟

قال ( عليه السلام ) : ثلاثة أصوات في رجب أوّلها : ( أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّلِمِينَ ) .

( هود : 18/11 . )

والثاني : ( أَزِفَتِ الْأَزِفَةُ ) يا معشر المؤمنين .

( النجم : 57/53 . )

والثالث :

يرون يداً بارزاً مع قرن الشمس ينادي : « ألا إنّ اللّه قد بعث فلاناً علي هلاك الظالمين » ، فعند ذلك يأتي المؤمنين الفرج ، ويشفي اللّه صدورهم ، ويذهب غيظ قلوبهم .

( كتاب الغيبة : 180 ح 28 ، عنه وعن الغيبة الطوسيّ ، البحار : 289/52 ، ح 22 . .

دلائل الإمامة : 460 ح ( قدس سره ) 1 ، بتفاوت .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 370 ، ح 3 بتفاوت ، عنه البحار : 152/51 ، ح 3 ، ومقدّمة البرهان : 209 س 13 ، قطعة منه .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 6/2 ح 14 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 152/51 ، ح 2 ، وإثبات الهداة : 258/3 ح 32 ، و456 ، ح 86 ، قطعتان منه ، ونور الثقلين : 386/5 ، ح 39 .

الخرائج والجرائح : 1168/3 ، ح 65 ، مرسلاً وبتفاوت يسير .

غيبة الطوسيّ : 439 ، ح 431 ، بتفاوت واختصار . عنه إثبات الهداة : 726/3 ، ح 50 .

إثبات الوصيّة : 268 ، س 2 ، بتفاوت .

مختصر بصائر الدرجات : 38 ، س 7 ، بتفاوت يسير ، و214 ، س 6 .

منتخب الأنوار المضيئة : 36 س 12 .

التشريف بالمنن المعروف بالملاحم والفتن : 354 ح 522 ، قطعة منه .

الإمامة والتبصرة : 114 ح 102 ، بتفاوت . )

- ابتلاء الشيعة في غيبته :

1 - النعمانيّ ؛ : محمّد بن همّام قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ

، قال : حدّثنا محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن محمّد بن أبي يعقوب البلخيّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّكم ستبتلون بما هو أشدّ وأكبر ، تبتلون بالجنين في بطن أُمّه والرضيع ، حتّي يقال : غاب ومات ، ويقولون : لاإمام ، وقد غاب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وغاب وغاب ، وها أنا ذا أموت حتف أنفي .

( كتاب الغيبة : 180 ح 27 . عنه البحار : 155/51 ح 7 . )

- رجعة الإمام الرضا ( عليه السلام ) في زمن المهدي وشكواه إلي جدّه :

1 - الحضينيّ ؛ : حدّثني محمّد بن إسماعيل . . . عن محمّد بن المفضّل قال : سألت سيّدي أبا عبد اللّه الصادق ( عليه السلام ) . . . ياسيّدي ! إلي أين يسير المهديّ ( عليه السلام ) ؟

قال : إلي مدينة جدّه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . ويحضر السيّد محمّد الأكبر رسول اللّه ، والصدّيق الأعظم أمير المؤمنين ، وفاطمة والحسن والحسين ، والأئمّ ( عليهم السلام ) : إمام بعد إمام ، وكلّ من محض الإيمان محضاً ومحض الكفر محضاً . . .

ويقوم عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : فيشكو إلي جدّه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما نزل به ، وتسيير المأمون إيّاه من المدينة إلي طوس بخراسان من طريق البصرة من الأهواز ، ويقصّ عليه قصّته إلي أن قتله بالسمّ . . . .

( الهداية الكبري : 392

س 11 . عنه حلية الأبرار : 371/5 ح 1 ، والبحار : 1/53 س 3 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- رجعة المؤمنين في زمن المهدي ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ حسن بن سليمان الحلّيّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول في الرجعة : من مات من المؤمنين قتل ، ومن قتل منهم مات .

( مختصر بصائر الدرجات : 19 س 14 . عنه البحار : 66/53 ح 59 .

مقدّمة البرهان : 359 س 15 . )

2 - الشيخ حسن بن سليمان الحلّيّ ؛ : أحمد بن الحسين ، عن عليّ بن ريّان ، عن عبيد اللّه بن عبد اللّه الدهقان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ للّه خلف هذا النطاف زبرجدة خضراء ، منها اخضرّت ( في البصائر : النطاق ، وكذا في البحار . )

( في البصائر : من خضرتها . )

السماء .

قلت : وما النطاف ؟ قال ( عليه السلام ) : الحجاب ، وللّه عزّ وجلّ وراء ذلك سبعون ألف عالم أكثر من عدد الجنّ والإنس ، وكلّهم يلعن فلاناً وفلاناً .

( مختصر بصائر الدرجات : 12 س 2 ، عنه البحار : 197/30 س 8 ، و91/55 ح 10 ، والبرهان : 47/1 ح 9 و216/4 ح 4 .

بصائر الدرجات ، الجزء العاشر : 512 ح 7 ، بتفاوت يسير وفيه : عن أبي الحسن

( عليه السلام ) ، عنه البحار : 330/54 ح 15 . )

- انتقامه من قتلة الحسين ( عليه السلام ) وقتل بني شيبة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر ال همدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! ما تقول في حديث روي عن الصادق ( عليه السلام ) : أنّه قال : إذا خرج القائم ( عليه السلام ) قتل ذراريّ قتلة الحسين ( عليه السلام ) بفعال آبائهم .

فقال ( عليه السلام ) : هو كذلك .

فقلت : وقول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي ) ما ( الأنعام : 164/6 . )

معناه ؟

قال ( عليه السلام ) : صدق اللّه في جميع أقواله ، ولكن ذراريّ قتلة الحسين ( عليه السلام ) يرضون بأفعال آبائهم ، ويفتخرون بها ، ومن رضي شيئاً كان كمن أتاه ، ولو أنّ رجلاً قتل بالمشرق ، فرضي بقتله رجل في المغرب ، لكان الراضي عند اللّه عزّ وجلّ شريك القاتل ، وإنّما يقتلهم القائم ( عليه السلام ) إذا خرج ، لرضاهم بفعل آبائهم .

قال : فقلت له : بأيّ شي ء يبدأ القائم ( عليه السلام ) منكم إذا قام ؟

قال : يبدأ ببني شيبة ، فيقطع أيديهم ، لأنّهم سرّاق بيت اللّه عزّ وجلّ .

( في المصدر : « فيقاطع » والصحيح ما أثبتناه

من المصادر . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 273/1 ح 5 . عنه وعن العلل ، البحار : 295/45 ح 1 ، و313/52 ح 6 ، و239/68 س 19 ، ووسائل الشيعة : 138/16 ح 21180 ، وإثبات الهداة : 455/3 ح 83 .

علل الشرايع : 229 ، ب 164 ح 1 . عنه حلية الأبرار : 404/5 ح 3 ، والبرهان : 418/2 ح 6 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 253/13 ح 17678 ، قطعة منه .

ينابيع المودّة : 242/3 ح 26 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 164/6 ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) و ( حدّ السرقة ) و ( حرمةأكل مال الكعبة ) و ( وجوب إنكار المنكر ) . )

الفصل الرابع - المعاد والحساب والشفاعة

وفيه ستّة عشر موضوعاً

- الرجعة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة . . . فقال المأمون : يا أبا الحسن ! فما تقول في الرجعة ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّها لحقّ قد كانت في الأُمم السالفة ، ونطق به القرآن . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

2 - العلّامة المجلسيّ ؛ : وجدت بخطّ بعض الأعلام نقلاً من خطّ الشهيد قدّس

اللّه روحه قال : روي الصفوانيّ في كتابه بإسناده قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن تفسير ( أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ ) الآية ؟

قال ( عليه السلام ) : واللّه ! ما هذه الآية إلّا في الكرّة .

( بحار الأنوار : ( قدس سره ) /53 س 16 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2020 . )

- جزاء من أنكر التوحيد وكذّب الرسل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم ، قال : سمعت المأمون يسأل الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) عمّا يرويه الناس من أمر الزهرة ، وإنّها كانت امرأة فتن بها هاروت وماروت ، وما يروونه من أمر سهيل إنّه كان عشّاراً باليمن .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : كذبوا في قولهم : . . . إنّ التي وقع عليه اسم المسوخيّة مثل القرد ، والخنزير والدبّ ، وأشباهها إنّما هي مثل ما مسخ اللّه علي صورها ، قوماً غضب اللّه عليهم ولعنهم بإنكارهم توحيد اللّه ، وتكذيبهم رسله . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 271/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 367 . )

- جزاء من أنكر المعراج :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من كذّب بالمعراج فقد كذّب رسول اللّه .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 259 ح 70 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 929 . )

- جزاء المستهزء بالأنبيا ( عليهم السلام ) : والسابّ لأولادهم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سليمان الديلميّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : . . . وإنّ البعوض كان رجلاً يستهزي ء بالأنبيا ( عليهم السلام ) : ويشتمهم ، ويكلح في وجوههم ، ويصفق بيديه ، فمسخه اللّه تعالي بعوضاً؛ وإنّ القمّلة هي من الجسد ، وإنّ نبيّاً من أنبياء بني إسرائيل كان قائماً يصلّي إذ أقبل إليه سفيه من سفهاء بني إسرائيل فجعل يهزء به ، ويكلح في وجهه ، فما برح من مكانه حتّي مسخه اللّه سبحانه وتعالي قمّلة .

وإنّ الوزع كان سبطاً من أسباط بني إسرائيل ، يسبّون أولاد الأنبياء ويبغضونهم ، فمسخهم اللّه أوزاغاً . . . .

( علل الشرائع : 486 ، ب 239 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1820 . )

- كتابة أعمال أهل البلاد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد قال : كنت أنا وابن فضّال جلوساً ، إذ أقبل يونس فقال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ، قد أكثر الناس في العمود .

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : يا يونس ! ما تراه ؟ أتراه عموداً من حديد يرفع لصاحبك ؟

قال : قلت : ماأدري .

قال ( عليه السلام ) : لكنّه

ملك موكّل بكلّ بلدة يرفع اللّه به أعمال تلك البلدة .

قال فقام ابن فضّال فقبّل رأسه وقال : رحمك اللّه ! يا أبامحمّد ! لا تزال تجي ء بالحديث الحقّ الذي يفرّج اللّه به عنّا .

( الكافي : 388/1 ح 7 . عنه مدينة المعاجز : 240/4 ح 1266 ، والوافي : 3//689 ح 1295 ، والبرهان : 157/2 ح 9 . )

- أنّ الإملاء من أشدّ عذاب اللّه تعالي :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسين بن الحسن قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي تركت ابن قياما من أعدي خلق اللّه لك ! قال : ذلك شرّ له . . . واللّه ما عذّب اللّه بشي ء أشدّ من الإملاء ، واللّه يا حسين ! ما عذّبهم اللّه بشي ء أشدّ من الإملاء .

( رجال الكشّيّ : 553 رقم 1045 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3455 . )

- حضور الملائكة عند قبض روح المؤمن :

1 - الراونديّ ؛ : عن محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : مرض رجل من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، فعاده .

فقال : كيف نجدك ؟ قال : لقيت الموت بعدك؛ يريد به مالقيه من شدّة مرضه .

فقال : كيف لقيته ؟ قال : شديداً أليماً .

قال : مالقيته ، إنّما لقيت مايبدؤك به ، ويعرّفك بعض حاله .

إنّما الناس رجلان : مستريح بالموت ، ومستراح منه ( به ) ، فجدّد الإيمان باللّه وبالولاية تكن مستريحاً .

ففعل الرجل ذلك

، ثمّ قال : ياابن رسول اللّه ! هذه ملائكة ربّي بالتحيّات والتحف يسلّمون عليك ، وهم قيام بين يديك ، فائذن لهم في الجلوس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : اجلسوا ملائكة ربّي .

ثمّ قال للمريض : سلهم أُمروا بالقيام بحضرتي ؟

فقال المريض : سألتهم ، فزعموا أنّه لو حضرك كلّ من خلقه اللّه من ملائكته ( في البحار : فذكروا . )

لقاموا لك ، ولم يجلسوا حتّي تأذن لهم ، هكذا أمرهم اللّه عزّ وجلّ .

ثمّ غمض الرجل عينيه وقال : السلام عليك ياابن رسول اللّه ! هكذا شخصك ( في البحار : هذا . )

ماثل لي مع أشخاص محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ومن بعده من الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، وقضي الرجل .

( الدعوات : 248 ، ح 698 . عنه البحار : 194/6 ، ح 45؛ و72/49 ، ح 96 .

ومستدرك الوسائل : 126/2 ، ح 2 .

معاني الأخبار : 289 ، ح 7 ، وفيه : حدّثنا محمّد بن القاسم المفسّر ، قال : حدّثنا أحمد بن الحسن الحسينيّ ، عن الحسن بن عليّ [الناصريّ ] ، عن أبيه ، عن محمّد بن عليّ ، قطعة منه ، عنه البحار : 155/6 ، ح 11 .

قطعة منه في ( حضور الملائكة عندالرضا ( عليه السلام ) ) و ( أثر الولاية عند معاينة الموت ) . )

- أنّ اللّه لا يعذّب عبداً لا ذنب له :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، عن

ال رضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : ياابن رسول اللّه ! لأيّ علّة أغرق اللّه عزّ وجلّ الدنيا كلّها في زمن نوح ( عليه السلام ) ، وفيهم الأطفال ، وفيهم من لاذنب له ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . أنّ اللّه عزّ وجلّ أعقم أصلاب قوم نوح ، وأرحام نسائهم أربعين عاماً ، فانقطع نسلهم فغرقوا ولاطفل فيهم ، وماكان اللّه عزّ وجلّ ليهلك بعذابه من لاذنب له . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 75/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 883 . )

- عذاب المصلوب في القبر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس قال : سألته عن المصلوب ، يعذّب عذاب القبر ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّ اللّه عزّ وجلّ يأمر الهواء أن يضغطه .

( الكافي : 241/3 ح 16 . عنه البحار : 266/6 ح 112 . )

- السؤال في القبر :

1 - الحافظ رجب البرسي : إنّ الرضا ( عليه السلام ) قال يوماً في مجلسه : لا إله إلّااللّه مات فلان . . . وحمل إلي حفرته ، ثمّ صبر هنيئة وقال : لا إله إلاّ اللّه ، وضع في قبره ، وسئل عن ربّه فأجاب ، ثمّ سئل عن نبيّه فأقرّ ، ثمّ سئل عن إمامه فأخبر ، وعن العترة فعدّهم ، ثمّ وقف عندي فما باله وقف ، وكان الرجل واقفيّاً .

( مشارق أنوار اليقين

: 96 س 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 403 . )

- عذاب الواقفة في القبر :

1 - الحافظ رجب البرسي : إنّ الرضا ( عليه السلام ) قال يوماً في مجلسه : لا إله إلّااللّه مات فلان ، ثمّ صبر هنيئة ، وقال : لا إله إلّا اللّه غلّ وكفّر ، وحمل إلي حفرته ، ثمّ صبر هنيئة وقال : لا إله إلاّ اللّه ، وضع في قبره ، وسئل عن ربّه فأجاب ، ثمّ سئل عن نبيّه فأقرّ ، ثمّ سئل عن إمامه فأخبر ، وعن العترة فعدّهم ، ثمّ وقف عندي فما باله وقف ، وكان الرجل واقفيّاً .

( مشارق أنوار اليقين : 96 س 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 403 . )

- أوّل مايري المؤمن عند الحساب :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن جعفر بن إبراهيم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إذا كان يوم القيامة أوقف المؤمن بين يديه ، فيكون هو الذي يتولّي حسابه ، فيعرض عليه عمله ، فينظر في صحيفته؛

فأوّل مايري سيّئاته ، فيتغيّر لذلك لونه ، وترتعش فرائصه ، وتفزع نفسه ، ثمّ يري حسناته فتقرّ عينه ، وتسرّ نفسه ، وتفرح روحه ، ثمّ ينظر إلي ما أعطاه اللّه من الثواب فيشتدّ فرحه؛

ثمّ يقول اللّه للملائكة : هلمّوا الصحف التي فيها الأعمال التي لم يعملوها !

قال : فيقرؤونها ثمّ يقولون : وعزّتك إنّك لتعلم أنّا لم نعمل منها شيئاً فيقول : صدقتم ، نويتموها فكتبناها لكم ، ثمّ

يثابون عليها .

( تفسير القمّيّ : 26/2 س 7 ، عنه البحار : 289/7 ح 7 ، قطعة منه ، و204/67 ح 12 ، ونور الثقلين : 214/3 ح 421 ، و570/5 ح 39 ، ومستدرك الوسائل : 91/1 ح 64 .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

2 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن جعفر وإبراهيم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إذا كان يوم القيامة ، أوقف اللّه المؤمن بين يديه ، وعرض عليه عمله ، فينظر في صحيفته ، فأوّل ما يري سيّئاته ، فيتغيّر لذلك لونه ، وترتعد فرائصه ، ثمّ تعرض عليه حسناته ، فتفرح لذلك نفسه ، فيقول اللّه عزّوجلّ : « بدّلوا سيّئاتهم حسنات ، وأظهروها للناس » فيبدلّ اللّه لهم .

فيقول الناس : أما كان لهؤلاء سيّئة واحدة وهو قوله : ( يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيَِّاتِهِمْ حَسَنَتٍ ) .

( الفرقان : 70/25 . )

قال : وقرأ عند أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ( وَالَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَجِنَا وَذُرِّيَّتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ) ؛

( الفرقان : 74/25 . )

فقال ( عليه السلام ) : قد سألوا اللّه عظيماً أن يجعلهم للمتّقين أئمّة !

فقيل له : كيف هذا ياابن رسول اللّه ؟ قال ( عليه السلام ) : إنّما أنزل اللّه « الذين يقولون ربّنا هب لنا من أزواجنا وذريّاتنا قرّة أعين واجعل لنا من المتّقين إماماً » .

( تفسير القمّيّ : 117/2 س 7 . عنه البحار

: 133/24 ح 4 ، قطعة منه ، و242/68 ح 4 ، قطعة منه ، و332 س 21 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 41/4 ح 126 .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( مارواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

- الصابرون والمتصبّرون في القيامة :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسن ( الحسين ) بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إذا كان يوم القيامة ينادي مناد : أين الصابرون ؟ فيقوم فئام من الناس ثمّ ينادي : أين المتصبّرون ؟ فيقوم فئام من الناس .

قلت : جعلت فداك ، وما الصابرون ؟

قال ( عليه السلام ) : علي أداء الفرايض ، والمتصبّرون علي اجتناب المحارم .

( تفسير القمّيّ : 129/1 س 17 . عنه البرهان : 334/1 ح 7 ، ونور الثقلين : 426/1 ح 500 .

الزهد : 95 ح 255 وفيه : الحسن بن محبوب ، عن الحسن بن عليّ قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : قال محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) . . . وبتفاوت . عنه البحار : 181/7 ح 24 .

تحف العقول : 296 س 12 ، مرسلاً عن أبي جعفر الباقر ( عليه السلام ) . )

- مكانة المؤذّن يوم القيامة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نجران رفعه قال : قال : ثلاثة يوم القيامة علي كثبان

( هو عبد الرحمن بن أبي نجران الذي روي عنه أحمد بن محمّد [معجم رجال الحديث : 302/9 ، رقم 6335] .

قال النجاشي : روي عن الرضا ( عليه السلام ) [رجال النجاشي : 235/1 ، رقم 622] .

عدّه الشيخ في أصحاب الرضا والجواد ( عليهماالسلام ) [رجال الطوسيّ : 380 رقم 9 و403 رقم 7] .

قال السيّد الخوئي ( قدس سره ) : وفي التهذيب [347/2 ، ح ( قدس سرهما ) 0] رواية سعد بن عبد اللّه عن ابن أبي نجران ولازم ذلك بقاء ابن أبي نجران إلي زمان العسكريّ ( عليه السلام ) لا محالة ، ولعلّه مسالم علي عدمه . وكيف كان ، فالظاهر صحّة ما ذكره الشيخ من كونه من أصحاب الجواد ( عليه السلام ) وإن كان ظاهر كلام النجاشي يعطي اختصاص روايته الرضا ( عليه السلام ) وذلك لكثرة روايته عن الجواد ( عليه السلام ) . [المعجم : 300/9 و301 رقم 6335] . )

( الكَثيب : التلّ من الرمل ، ( ج ) أكبثة وكُثُب وكُثبان . القاموس المحيط : 280/1 . )

المسك ، أحدهم مؤذّن أذّن احتساباً .

( الكافي : 307/3 ، ح 27 . عنه وسائل الشيعة : 374/5 ، ح 6828 . )

- القول بالتناسخ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة . . . فقال المأمون : ياأبا الحسن ! فما تقول في القائلين بالتناسخ

؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : من قال بالتناسخ فهو كافر باللّه العظيم ، مكذّب بالجنّة والنار . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

الباب الخامس- في الأحكام وفي فصول

الفصل الأوّل : مقدّمات الفقه
الأوّل - في أنّ للّه حلالاً وحراماً

َّ 1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان : إنّ أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، كتب إليه بما في هذا الكتاب جواب كتابه إليه يسأله عنه : جاءني كتابك تذكر : أنّ بعض أهل القبلة يزعم أنّ اللّه تبارك وتعالي لم يحلّ شيئاً ، ولم يحرّمه ، لعلّه أكثر من التعبّد لعباده بذلك ، قد ضلّ من قال ذلك ضلالاً بعيداً ، وخسر خسراناً مبيناً ، لأنّه لو كان ذلك لكان جايزاً أن يستعبدهم بتحليل ما حرّم ، وتحريم ما أحلّ ، حتّي يستعبدهم بترك الصلاة والصيام ، وأعمال البرّ كلّها ، والإنكار له ولرسله وكتبه ، والجحود بالزني والسرقة ، وتحريم ذوات المحارم ، وما أشبه ذلك من الأُمور التي فيها فساد التدبير ، وفناء الخلق ، إذ العلّة في التحليل والتحريم التعبّد لا غيره ، فكان كما أبطل اللّه تعالي به قول من قال ذلك ، إنّا وجدنا كلّما أحلّ اللّه تبارك وتعالي ، ففيه صلاح العباد وبقائهم ، ولهم إليه الحاجة التي لا يستغنون عنها ، ووجدنا المحرّم من الأشياء لا حاجة بالعباد إليه ، ووجدناه مفسداً داعياً للفناء والهلاك ، ثمّ رأيناه تبارك وتعالي قد أحلّ بعض ما حرّم في وقت الحاجة ، لما فيه من الصلاح في ذلك الوقت ، نظير ما

أحلّ من الميتة ، والدم ، ولحم الخنزير ، إذا اضطرّ إليها المضطرّ ، لما في ذلك الوقت من الصلاح والعصمة ، ودفع الموت؛ فكيف ، أنّ الدليل علي أنّه لم يحلّ إلّا لما فيه من المصلحة للأبدان ، وحرّم ماحرّم ، لما فيه من الفساد ، ولذلك وصف في كتابه ، وأدّت عنه رسله وحججه . . . .

( علل الشرائع : 592 ب 385 ح 43 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2513 . )

الثاني - حكم الرواية عن الكتب المعتمدة

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي بإسناده ، عن أحمد بن عمر الحلاّل قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : الرجل من أصحابنا يعطيني الكتاب ولا يقول : اروه عنّي ، يجوز لي أن أرويه عنه ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : إذا علمت أنّ الكتاب له فاروه عنه .

( الكافي : 52/1 ح 6 . عنه البحار : 167/2 س 4 ، والوسائل : 80/27 ح 33258 ، والوافي : 231/1 ح 163 . )

الثالث - كيفيّة الجمع بين الأحاديث المختلفة والعمل بها

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ، ومحمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قالا : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني محمّد بن عبد اللّه المسمعيّ قال : حدّثني أحمد بن الحسن الميثميّ : أنّه سأل الرضا ( عليه السلام ) يوماً وقد اجتمع عنده قوم من أصحابه ، وقد كانوا يتنازعون في الحديثين المختلفين عن رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في الشي ء الواحد ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ حرّم حراماً ، وأحلّ حلالاً ، وفرض فرائض ، فما جاء في تحليل ما حرّم اللّه ، أو تحريم ما أحلّ اللّه ، أو دفع فريضة في كتاب اللّه ، رسمها بين قائم بلا ناسخ نسخ ذلك ، فذلك ممّا لا يسع الأخذ به ، لأنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم يكن ليحرّم ما أحلّ اللّه ، ولا ليحلّل ما حرّم اللّه ، ولا ليغيّر فرائض اللّه وأحكامه ، كان

في ذلك كلّه متّبعاً مسلّماً مؤدّياً عن اللّه ، وذلك قول اللّه عزّ وجلّ : ( إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَي إِلَيَّ ) ؛ فكان ( عليه السلام ) متّبعاً للّه ، ( الأنعام : 50/6 . )

مؤدّياً عن اللّه ما أمره به من تبليغ الرسالة .

قلت : فإنّه يرد عنكم الحديث في الشي ء عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ممّا ليس في الكتاب ، وهو في السنّة ، ثمّ يرد خلافه .

فقال ( عليه السلام ) : وكذلك قد نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن أشياء ، نهي حرام ، فوافق في ذلك نهيه نهي اللّه تعالي ، وأمر بأشياء ، فصار ذلك الأمر واجباً لازماً كعِدل فرايض اللّه تعالي ، ووافق في ذلك أمره أمر اللّه تعالي ، فما جاء في النهي ( العِدل : المثل والنظير . المعجم الوسيط : 588 . )

عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي حرام ، ثمّ جاء خلافه ، لم يسع استعمال ذلك ، وكذلك فيما أمر به ، لأنّا لا نرخّص فيما لم يرخّص فيه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولانأمر بخلاف ما أمر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، إلّا لعلّة خوف ضرورة ، فأمّا إن نستحلّ ما حرّم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أو نحرّم ما استحلّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فلايكون ذلك أبداً ، لأنّا تابعون لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم

) ، مسلّمون له ، كما كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) تابعاً لأمر ربّه عزّ وجلّ مسلّماً له ، وقال عزّ وجلّ : ( مَآ ءَاتَل-كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَل-كُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ) ، وإنّ رسول ( الحشر : 7/59 . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي عن أشياء ليس نهي حرام ، بل إعافة وكراهة ، وأمر بأشياء ليس أمر فرض ولاواجب؛ بل أمر فضل ورجحان في الدين ، ثمّ رخّص في ذلك للمعلول وغير المعلول ، فما كان عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي إعافة أو أمر فضل ، فذلك الذي يسع استعمال الرخص فيه ، إذا ورد عليكم عنّا فيه الخبران باتّفاق يرويه من يرويه في النهي ولا ينكره ، وكان الخبران صحيحين معروفين باتّفاق الناقلة فيهما ، يجب الأخذ بأحدهما ، أو بهما جميعاً ، أو بأيّهما شئت وأحببت ، موسّع ذلك لك من باب التسليم لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والردّ إليه وإلينا ، وكان تارك ذلك من باب العناد والإنكار ، وترك التسليم لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مشركاً باللّه العظيم .

فما ورد عليكم من خبرين مختلفين فأعرضوهما علي كتاب اللّه ، فما كان في كتاب اللّه موجوداً حلالاً أو حراماً ، فاتّبعوا ما وافق الكتاب ، وما لم يكن في الكتاب ، فأعرضوه علي سنن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فما كان في السنّة موجوداً منهيّاً عنه نهي حرام ، أو مأموراً به عن رسول اللّه ( صلي الله عليه

وآله وسلم ) أمر إلزام ، فاتّبعوا ما وافق نهي رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأمره .

وما كان في السنّة نهي إعافة أو كراهة ، ثمّ كان الخبر الآخر خلافه ، فذلك رخصة فيما عافه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وكرهه ولم يحرّمه ، فذلك الذي يسع الأخذ بهما جميعاً ، أو بأيّهما شئت ، وسعك الاختيار من باب التسليم والاتّباع ، والردّ إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

ومالم تجدوه في شي ء من هذه الوجوه ، فردّوا إلينا علمه ، فنحن أولي بذلك ، ولاتقولوا فيه بآرائكم ، وعليكم بالكفّ والتثبّت والوقوف ، وأنتم طالبون باحثون حتّي يأتيكم البيان من عندنا ، .

( قال الصدوق ؛ : كان شيخنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد2 سيّي ء الرأي في محمّد بن عبد اللّه المسمعيّ راوي هذا الحديث ، وإنّما أخرجت هذا الخبر في هذا الكتاب ، لأنّه كان في كتاب الرحمة ، وقد قرأته عليه فلم ينكره ، ورواه لي . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 20/2 ح 45 . عنه البحار : 233/2 ح 15 ، ووسائل الشيعة : 113/27 ح 33354 ، و165 ح 33499 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 284/5 ح 45 قطعة منه .

قطعة منه في ( أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان متّبعاً مسلّماً مؤدّياً عن اللّه سبحانه وتعالي ) و ( أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : كانوا تابعون لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) ) و ( سورة الأنعام : 50/6 ) و ( سورة الحشر : 7/59 ) . )

2 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : روي عن الحسن بن الجهم ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : تجيئنا الأحاديث عنكم مختلفة ، قال ( عليه السلام ) : ما جاءك عنّا فقسه علي كتاب اللّه عزّ وجلّ وأحاديثنا ، فإن كان يشبههما فهو منّا ، وإن لم يشبههما فليس منّا .

قلت : يجيئنا الرجلان - وكلاهما ثقة - بحديثين مختلفين ، فلا نعلم أيّهما الحقّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا لم تعلم فموسّع عليك بأيّهما أخذت .

( الإحتجاج : 264/2 ح 233 . عنه وسائل الشيعة : 121/27 ح 3373 ، والبحار : 224/2 س 3 .

الوافي : 293/1 س 7 . )

الرابع - الميزان في معرفة الأحاديث الصحيحة والموضوعة

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن في حديث قال : وافيت العراق فوجدت بها قطعة من أصحاب أبي جعفر ( عليه السلام ) ، ووجدت أصحاب أبي عبداللّه ( عليه السلام ) متوافرين ، فسمعت منهم وأخذت كتبهم ، فعرضتهإ؛ « طست من بعد علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فأنكر منها أحاديث كثيرة أن يكون من أحاديث أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) وقال لي : . . . فلاتقبلوا علينا خلاف القرآن؛

فإنّا إن حدّثنا ، حدّثنا بموافقة القرآن ، وموافقة السنّة ، إنّا عن اللّه وعن رسوله نحدّث ، ولانقول : قال فلان وفلان ، فيتناقض كلامنا ، إنّ كلام

آخرنا مثل كلام أوّلنا ، وكلام أوّلنا مصادق لكلام آخرنا؛ فإذا أتاكم من يحدّثكم بخلاف ذلك فردّوه عليه ، وقولوا : أنت أعلم وما جئت به ! فإنّ مع كلّ قول منّا حقيقة وعليه نوراً ، فما لاحقيقة ولانور عليه ، فذلك من قول الشيطان .

( رجال الكشّيّ : 224 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 984 . )

الخامس - حكم الرجوع إلي العالم عند التحيّر

1 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن جندب قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . إنّ هؤلاء القوم [أي الواقفة] سنح لهم شيطان اغترّهم بالشبهة ، ولبّس عليهم أمر دينهم ، . . . بل كان الفرض عليهم ، والواجب لهم من ذلك الوقوف عند التحيّر ، وردّ ما جهلوه من ذلك إلي عالمه ومستنبطه ، لأنّ اللّه يقول في محكم كتابه : ( وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنم-بِطُونَهُ و مِنْهُمْ ) يعني آل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وهم الذين يستنبطون من القرآن ، ويعرفون الحلال والحرام ، وهم الحجّة للّه علي خلقه .

( تفسير العيّاشيّ : 260/1 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2475 . )

السادس - قاعدة فقهيّة في الأخذ بما خالف العامّة

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : روي الشيخ قطب الدين الراونديّ في رسالة الفقهاء علي ما نقل عنه بعض الثقاة بإسناده عن الصدوق ، عن ابن المتوكّل ، عن السعد آباديّ ، عن البرقيّ ، عن أبيه ، عن محمّد بن عبد اللّه قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : كيف نصنع بالخبرين المختلفين ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا ورد عليكم حديثان مختلفان ، فانظروا ما يخالف منهما العامّة فخذوه ، وانظروا ما يوافق أخبارهم فدعوه .

( بحار الأنوار : 235/2 ح 19 ، عن رسالة الفقهاء للراونديّ وكذا وسائل الشيعة : 119/27 ح 33367 ، عن رسالة الفقهاء للراوندي ولكن لم نعثر علي رسالته ، والفصول المهمّة للحرّالعاملي : 578/1 ح 883 بتفاوت . )

السابع - الأخذ بخلاف قول العامّة

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صلاة طواف التطوّع بعد العصر ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا .

فذكرت له قول بعض آبائه : إنّ الناس لم يأخذوا عن الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) إلّاالصلاة بعد العصر بمكّة .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، ولكن إذا رأيت الناس يقبلون علي شي ء فاجتنبه .

فقلت : إنّ هؤلاء يفعلون .

قال ( عليه السلام ) : لستم مثلهم .

( الاستبصار : 237/2 ح 825 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1490 . )

الثامن - حكم الرجوع إلي فقيه البلد والأخذ بخلاف ما أفتي به

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن عبد اللّه بن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، ومحمّد بن موسي البرقيّ ، ومحمّد بن علي ماجيلويه ، ومحمّد بن عليّ بن هاشم ، وعليّ بن عيسي المجاور رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن محمّد بن ماجيلويه ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد السيّاريّ ، عن عليّ بن أسباط قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يحدث الأمر لا أجد بدّاً من معرفته ، وليس في البلد الذي أنا فيه أحد أستفتيه من مواليك .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ائت فقيه البلد فاستفته في أمرك ، فإذا أفتاك بشي ء فخذ بخلافه ، فإنّ الحقّ فيه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 275/1 ح 10 . عنه وعن العلل ، البحار : 233/2 ح 14 .

علل

الشرائع : 531 ، ب 315 ح 4 ، بتفاوت يسير . عنه وعن العيون والتهذيب ، وسائل الشيعة : 115/27 ح 33356 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 575/1 ح 872 .

تهذيب الأحكام : 294/6 ح 820 ، مضمراً . عنه الوافي : 263/1 ح 204 . )

التاسع - حكم الرأي والاجتهاد والقياس في الروايات

1 - البرقيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قال رجل ( تقدّمت ترجمته في ( جهاد العدوّ - أحكام الأرضين ) . )

من أصحابنا لأبي الحسن ( عليه السلام ) : نقيس علي الأثر نسمع الرواية فنقيس عليها ؟

فأبي ذلك وقال : قد رجع الأمر إذاً إليهم فليس معهم لأحد أمر .

( المحاسن : 213 ح 93 . عنه مستدرك الوسائل : 264/17 ح 21293 ، والبحار : 307/2 ح 56 . )

العاشر - حكم الأحاديث المتشابهة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي حيّون مولي الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّ في أخبارنا متشابهاً كمتشابه القرآن ، ومحكماً كمحكم القرآن ، فردّوا متشابهها إلي محكمها ، ولا تتّبعوا متشابهها دون محكمها فتضلّوا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 290/1 ح 39 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1886 . )

الحادي عشر - جواز التفريع عن القواعد الكليّة الصادرة عن الأئمّ ( عليهم السلام )

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : علينا إلقاء الأُصول إليكم ، وعليكم التفريع ، .

( في المصدر : التفرّع ، وما أثبتناه عن الوسائل . )

( السرائر : 575 س 15 . عنه وسائل الشيعة : 62/27 ح 33202 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 554/1 ح 825 . )

الفصل الثاني : الطهارة
( أ ) - حدّ البلوغ

وفيه مسألة واحدة

- حدّ البلوغ في اشتراط التكليف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن الفضل الواسطيّ قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : . . . ما حدّ البلوغ ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أوجب علي المؤمنين الحدود .

( الكافي : 76/6 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2484 . )

ب ) - طهارة أهل الكتاب

وفيه مسألة واحدة

- حكم ما يشتري من أهل الكتاب :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل اشتري ثوباً من السوق لبيساً لايدري لمن كان ، يصلح له الصلاة فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كان اشتراه من مسلم فليصلّ فيه ، وإن اشتراه من نصرانيّ فلايلبسه ولا يصلّي فيه حتّي يغسله .

( السرائر : 572 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1183 . )

( ج ) - طهارة الجلود

وفيه مسألة واحدة

- حكم جلود الحُمُر الوحشيّة المذكّاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . القاسم الصيقل قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : إنّي أعمل أغماد السيوف من جلود الحمر الميتة ، فيصيب ثيابي فأُصلّي فيها .

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : اتّخذ ثوباً لصلاتك . . . .

( الكافي : 407/3 ، ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2491 . )

( د ) - نواقض الوضوء

وفيه سبع مسائل

- حكم من نسي بعض الوجه في الوضوء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن سهل ، عن أبيه قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يبقي عن وجهه إذا توضّأ ؟

( في البحار : إذا توضّأ موضع لم يصبه الماء . )

فقال : يجزيه أن يبلّه من بعض جسده .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/2 ح 49 . عنه البحار : 359/77 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 472/1 ضمن ح 1251 ، مثله . )

- حكم الوضوء لمن غلب عليه النوم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ ؛ ، عن أبي القاسم جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عبيد اللّه ، وعبد اللّه بن المغيرة قالا : سألنا الرضا ( عليه السلام

) عن الرجل ينام علي دابّته ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا ذهب النوم بالعقل فليُعد الوضوء .

( الاستبصار : 79/1 ح 245 .

تهذيب الأحكام : 6/1 ح 4 . عنه الوافي : 255/6 ح 4225 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 252/1 ح 652 . )

- حكم الوضوء بعد المذي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن المذي ، فأمرني بالوضوء ( هو محمّد بن إسماعيل الذي تقدّمت ترجمته في ( حكم تطهير الأرض بالشمس ) . )

منه ، ثمّ أعدت عليه سنة أُخري ، فأمرني بالوضوء منه وقال : إنّ عليّاً أمر المقداد أن يسأل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، واستحيي أن يسأله فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فيه الوضوء .

قلت : وإن لم أتوضّأ ؟

قال ( عليه السلام ) : لابأس .

( الاستبصار : 92/1 ح 296 وح 295 ، مثله وبتفاوت ، وفيه : سألت الرضا ( عليه السلام ) .

تهذيب الأحكام : 18/1 ح 42 ، و43 . عنه البحار : 279/2 ح 41 ، والوافي : 265/6 ح 4255 ، و4256 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 279/1 ح 733 ، و281 ح 741 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- حكم الوضوء بعد البول والغائط والريح :

1 - محمّد بن

يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن زكريّا بن آدم ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الناسور ، أينقض الوضوء ؟

( في الوسائل : الناصور . )

( الناسور : علّة تحدث في العين ، وقد يحدث حول المقعدة ، وفي اللثة . المصباح المنير : 603 . )

قال ( عليه السلام ) : إنّما ينقض الوضوء ثلاث : البول ، والغائط ، والريح .

( الكافي : 36/3 ح 2 . عنه وعن التهذيب والاستبصار والعيون ، وسائل الشيعة : 250/1 ح 646 ، و292 ح 767 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 16/2 ح 1134 .

تهذيب الأحكام : 10/1 ح 18 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 247/6 ح 4201 .

الاستبصار : 86/1 ح 272 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/2 ح 47 . عنه البحار : 216/77 ح 9 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي قال : كتب إليه رجل هل يجب الوضوء ممّا خرج من الذكر بعد الاستبراء ؟

فكتب ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 49/1 ، ح 138 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2520 . )

- حكم القي ء والمِدّة والدم بعد الوضوء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن إبراهيم بن أبي محمود ،

عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن القي ء والرعاف والمِدّة والدم ، ( الرعاف : الدم يخرج من الأنف . المعجم الوسيط : 354 . )

( المِدّة : القيح . المعجم الوسيط : 858 . )

أينقض الوضوء ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاينقض شيئاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/2 ح 46 . عنه البحار : 216/77 ضمن ح 8 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 262/1 ح 679 .

تهذيب الأحكام : 16/1 ح 34 ، بتفاوت . عنه الوافي : 263/6 ح 4249 .

الاستبصار : 84/1 ح 264 . )

- حكم الوضوء بعد خروج الندي والصفرة من المقعد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن صفوان قال : سأل الرضا ( عليه السلام ) رجل وأنا حاضر فقال : إنّ بي جرحاً في مقعدتي فأتوضّأ وأستنجي ، ثمّ أجد بعد ذلك الندي والصفرة من المقعدة ، أفأُعيد الوضوء ؟

فقال : وقد أنقيت ، فقال : نعم .

قال : لا ، ولكن رشّه بالماء ، ولاتعد الوضوء .

أحمد ، عن أبي نصر قال : سأل الرضا ( عليه السلام ) رجل ، بنحو حديث صفوان .

( الكافي : 19/3 ح 3 . عنه البحار : 63/77 س 18 ، ووسائل الشيعة : 292/1 ح 769 ، مثله .

تهذيب الأحكام : 46/1 ح 131 ، و347 ح 1019 . عنه وعن الكافي

، وسائل الشيعة : 292/1 ح 768 ، والوافي : 267/6 ح 4264 . )

- حكم الاستعانة في الوضوء :

1 - الشيخ المفيد؛ : كان الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يكثر وعظ المأمون إذا خلا به . . . ودخل الرضا ( عليه السلام ) يوماً عليه ، فرآه يتوضّأ للصلاة والغلام يصبّ علي يده الماء فقال : لاتشرك يا أميرالمؤمنين ! بعبادة ربّك أحداً ، فصرف المأمون الغلام ، وتولّي تمام وضوئه بنفسه . . . .

( الإرشاد : 315 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 788 . )

( ه ) - ماء البئر

وفيه ثمان مسائل

- عدم تنجّس ماء البئر بالملاقاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ أيّده اللّه تعالي ، عن أبي القاسم جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّدبن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي رجل أسأله أن يسأل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فقال : ماء البئر واسع لا يفسده شي ء ، إلّا أن يتغيّر ريحه أو ( في الاستبصار : لاينجّسه . )

طعمه ، فينزح منه حتّي يذهب الريح ، ويطيب طعمه ، لأنّ له مادّة .

( تهذيب الأحكام : 234/1 ح 676 ، و409 ح 1287 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 172/1 ح 428 .

الاستبصار : 33/1 ح 87 . عنه وسائل الشيعة : 141/1 ح 347 ، و172 ح 427 .

الكافي : 5/3 ح 2 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة :

140/1 ح 345 ، و170 ح 422 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 39/6 ح 3706 ، وح 3707 .

عوالي اللئالي : 11/3 ح 14 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 9/2 ح 1114 .

قطعة منه في ( كيفيّة نجاسة ماء البئر ) . )

- حكم تقارب البئر والبالوعة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد ، عن عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن محمّد بن القاسم ، عن أبي ( هو محمّد بن القاسم بن الفضيل الذي تقدّمت ترجمته في ( الرجوع إلي المعرّس ) . )

الحسن ( عليه السلام ) في البئر يكون بينها وبين الكنيف خمسة أذرع وأقلّ وأكثر ، يتوضّأ منها .

قال ( عليه السلام ) : ليس يكره من قرب ولا بعد ، يتوضّأ منها ، ويغتسل ما لم يتغيّر الماء .

( تهذيب الأحكام : 411/1 ح 1294 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 200/1 ح 516 .

الكافي : 8/6 ح 4 . عنه وعن الفقيه والتهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 171/1 ح 425 .

الاستبصار : 46/1 ح 129 .

من لايحضره الفقيه : 13/1 ح 23 ، بحذف سؤال الراوي . عنه وسائل الشيعة : 141/1 ح 349 . عنه وعن الكافي والتهذيب ، الوافي : 98/6 ح 3852 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 9/2 ح 1116 .

قطعة منه في ( نجاسة ماء البئر بتغيّر لونه أو ريحه أو طعمه ) و ( عدم نجاسة ماء البئر بمجرّد الملاقاة ) . )

-

نجاسة ماء البئر بتغيّر ريحه أو طعمه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي رجل أسأله أن يسأل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : ماء البئر واسع لا يفسده شي ء ، إلّا أن يتغيّر ريحه أو طعمه ، فينزح منه حتّي يذهب الريح ، ويطيب طعمه ، لأنّ له مادّة .

( تهذيب الأحكام : 234/1 ح 676 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1172 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن القاسم ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في البئر يكون بينها وبين الكنيف خمسة أذرع وأقلّ وأكثر ، يتوضّأ منها .

قال ( عليه السلام ) : ليس يكره من قرب ولابعد ، يتوضّأ منها ، ويغتسل ما لم يتغيّر الماء .

( تهذيب الأحكام : 411/1 ح 1294 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1173 . )

- كيفيّة تطهير ماء البئر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي رجل أسأله أن يسأل أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن البئر تكون في المنزل للوضوء ، فتقطّر فيها قطرات من بول أو دم ، أو يسقط فيها شي ء من عذرة كالبعرة ونحوها ، ما الذي يطهّرها حتّي يحلّ الوضوء منها للصلاة ؟

فوقّع ( عليه السلام ) بخطّه في كتابي : تنزح منها دلاءً .

( الكافي : 5/3 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2507 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي رجل أسأله أن يسأل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : ماء البئر واسع لا يفسده شي ء ، إلّا أن يتغيّر ريحه أو طعمه ، فينزح منه حتّي يذهب الريح ، ويطيب طعمه ، لأنّ له مادّة .

( تهذيب الأحكام : 234/1 ح 676 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1172 . )

- عدم نجاسة ماء البئر بمجرّد الملاقاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن القاسم ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في البئر يكون بينها وبين الكنيف خمسة أذرع وأقلّ وأكثر ، يتوضّأ منها .

قال ( عليه السلام ) : ليس يكره من قرب ولابعد ، يتوضّأ منها ، ويغتسل ما لم يتغيّر الماء .

( تهذيب الأحكام : 411/1 ح 1294 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1173 . )

- حكم ماء الحمّام :

1 - ابن أبي الجمهور؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : ماء الحمّام لا ينخبث ، .

( في المستدرك : لا يخبث . )

( عوالي اللئالي : 12/3 ح 17 . عنه مستدرك الوسائل : 194/1 ح 328 . )

- حكم تطهير الأرض بالشمس :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألته عن الأرض والسطح يصيبه البول أو ما أشبهه ، هل تطهّره ( تقدّمت ترجمته في ( كان 7 يصلي صلاة الطواف في النعلين ) . )

الشمس

من غير ماء ؟

قال ( عليه السلام ) : كيف تطهر من غير ماء .

( التهذيب : 273/1 ح 805 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 453/3 ح 4152 .

الاستبصار : 193/1 ح 678 .

عوالي اللئاليّ : 60/3 ح 176 . )

- حكم غسل الرجلين بعد الحمّام :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : من غسل رجليه بعد خروجه من الحمّام فلا بأس ، وإن لم يغسلهما فلا بأس .

( مكارم الأخلاق : 50 س 3 . عنه البحار : 78/73 ضمن ح 21 . )

( و ) - التخلّي

وفيه ثمان مسائل

- طلب مكان مناسب للبول :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سليمان الجعفريّ قال : بتّ مع الرضا ( عليه السلام ) في سفح جبل ، فلمّا كان آخر الليل قام فتنحّي ، وصار علي موضع مرتفع ، فبال وتوضّأ وقال : من فقه الرجل أن يرتاد لموضع بوله ، وبسط سراويله ، وقام عليه وصلّي صلاة الليل .

( تهذيب الأحكام : 33/1 ح 86 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 650 . )

- حكم استقبال القبلة وغيرها واستدبارها عند التخلّي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي بإسناده رفعه قال : سئل أبو الحسن ( عليه السلام ) ما حدّ الغائط ؟

( في البحار نقلاً عن المقنع : سئل أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) . )

قال : لا تستقبل القبلة ولا تستدبرها ، ولا تستقبل الريح ولا تستدبرها .

وروي

أيضاً في حديث آخر : لا تستقبل الشمس ولا القمر .

( الكافي : 15/3 ح 3 . عنه الوافي : 107/6 ح 3861 ، و3862 . عنه وعن المقنع ، وسائل الشيعة : 301/1 ح 791 .

بحار الأنوار : 182/77 ح 32 عن المقنع . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن الهيثم بن مسروق النهديّ ، عن محمّد بن إسماعيل قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وفي منزله كنيف مستقبل القبلة ، سمعته يقول : من بال حذاء القبلة ، ثمّ ذكر فانحرف عنها إجلالاً للقبلة ، وتعظيماً لها ، لم يقم من مقعده ذلك حتّي يغفر اللّه له .

( تهذيب الأحكام : 352/1 ح 1043 ، و26 ح 66 ، قطعة منه . عنه الوافي : 109/6 ح 3869 ، و3870 .

الاستبصار : 47/1 ح 132 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 303/1 ح 796 .

ذكري الشيعة : 20 س 12 ، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 24/3 ح 62 . )

- حكم غسل الفراش وما شابهه إذا أصابه البول :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الطنفسة والفراش يصيبهما البول ، كيف ( الطنفسة بالضمّ والفتح والكسر في الطاء ، وكذلك في الفاء : البِساط ، الحصير ، والثوب . المنجد : 474 . )

يصنع بهما وهو ثخين كثير الحشو ؟

قال ( عليه السلام ) :

يغسل ما ظهر منه في وجهه .

( الكافي : 55/3 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 251/1 ح 724 وفيه : أحمد بن محمّد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود . . . . عنه البحار : 131/77 س 3 .

من لايحضره الفقيه : 41/1 ح 159 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 400/3 ح 3972 ، والوافي : 140/6 ح 3953 . )

- حكم تطهير الثوب والبدن من البول :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن البول يصيب الجسد ؟

قال ( عليه السلام ) : صبّ عليه الماء مرّتين ، فإنّما هو ماء .

وسألته عن الثوب يصيبه البول ؟ قال ( عليه السلام ) : اغسله مرّتين .

( السرائر : 557 س 13 . عنه وسائل الشيعة : 345/1 ح 915 ، و396/3 ح 3965 ، والبحار : 103/77 ح 8 ، و209 ح 21 . )

- حكم تطهير محل الغائط :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يستنجي ويغسل ما ظهر منه ( أي محلّ الغائط ) علي الشَرَج ، ولاتدخل فيه الأنملة .

( الشَرَج : مَجمَع حلقة الدبر . المعجم الوسيط : 477 . )

( الكافي : 17/3 ح 3 .

عنه وسائل الشيعة : 437/3 ح 4094 . عنه وعن التهذيب والفقيه ، الوافي : 124/6 ح 3908 ، و3909 .

تهذيب الأحكام : 45/1 ح 128 .

الاستبصار : 51/1 ح 146 .

من لايحضره الفقيه : 21/1 ح 60 ، مرسلاً . عنه وعن الاستبصار والتهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 347/1 ح 919 .

عوالي اللئالي : 45/4 ح 160 . )

- حكم بقاء أثر النجاسة بعد إزالة العين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يطأ في الحمّام ، وفي رجليه الشقاق ، فيطأ البول والنورة ، فيدخل الشقاق أثر أسود ممّا وطئه من القذر وقد غسله ، كيف يصنع به وبرجله التي وطي ء بها ؟ أيجزيه الغسل أن يخلّل أظفاره بأظفاره ويستنجي ، فيجد الريح من أظفاره ، ولا يري شيئاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا شي ء عليه من الريح والشقاق بعد غسله .

( من لايحضره الفقيه : 42/1 ح 165 . عنه وسائل الشيعة : 440/3 ح 4106 ، والوافي : 151/6 ح 3978 . )

- طهارة الثوب الذي يشتري من المسلم :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل اشتري ثوباً من السوق لبيساً ( في الوسائل : للبس . )

لايدري لمن كان ، يصلح له الصلاة فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كان اشتراه من مسلم فليصلّ فيه ، وإن اشتراه من نصرانيّ فلايلبسه ولا يصلّي فيه حتّي يغسله

.

( السرائر : 572 س 13 . عنه البحار : 82/77 ح 3 ، والوسائل : 490/3 س 12 .

يأتي الحديث أيضاً في ( حكم الصلاة فيما يشتري من سوق المسلمين ) و ( حكم ما يشتري من أهل الكتاب ) . )

- حكم المستنجي وخاتمه في يده :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : الرجل يستنجي وخاتمه في إصبعه ، ونقشه « لا إله إلّا اللّه » . فقال ( عليه السلام ) : أكره ذلك . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

( ز ) - الوضوء

وفيه ستّ مسائل

- حدّ غسل الوجه في الوضوء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إسماعيل بن مهران قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن حدّ الوجه ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من أوّل الشعر إلي آخر الوجه وكذلك الجبينين .

( الكافي : 28/3 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2427 . )

- كيفيّة وضوء الرجل والمرأة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أخيه إسحاق بن إبراهيم ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فرض اللّه علي النساء في الوضوء للصلاة أن يبتدئن بباطن أذرعهنّ ، وفي الرجال

بظاهر الذراع .

( الكافي : 28/3 ح 6 . عنه الوافي : 334/6 ح 4409 .

من لايحضره الفقيه : 30/1 ح 100 ، مرسلاً وبتفاوت .

تهذيب الأحكام : 76/1 ح 193 . عنه وعن الكافي والفقيه ، وسائل الشيعة : 466/1 ح 1238 ، و1239 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 88 س 13 ، بتفاوت .

عوالي اللئالي : 203/2 ح 109 .

ذكري الشيعة : 94 س 27 . )

- كيفيّة المسح علي القدمين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن المسح علي القدمين كيف هو ؟

فوضع كفّه علي الأصابع ، فمسحها إلي الكعبين إلي ظاهر القدم .

فقلت : جعلت فداك ، لو أنّ رجلاً قال بإصبعين من أصابعه هكذا ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، إلّا بكفّه .

( في العوالي : لايكفه . )

( الكافي : 30/3 ح 6 . عنه نور الثقلين : 598/1 ح 77 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 284/6 ح 4300 .

تهذيب الأحكام : 64/1 ح 179 ، بتفاوت يسير ، و91 ح 243 ، عنه مفتاح اللفلاح : 89 س 8 .

الاستبصار : 62/1 ح 184 . عنه وعن قرب الإسناد والتهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 417/1 ح 1058 .

قرب الإسناد : 368 ح 1318 . عنه البحار : 259/77 ح 6 . الدر المنثور : 71/2 س 8

، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 25/3 ح 66 . )

- حكم الاستعانة في الوضوء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد بن عبد اللّه ، عن إبراهيم بن إسحاق الأحمر ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه إبريق ، يريد أن يتهيّأ منه للصلاة ، فدنوت منه لأصبّ عليه فأبي ذلك ، وقال : مه ، يا حسن !

فقلت له : لِمَ تنهاني أن أصبّ علي يدك؛ تكره أن أُوجر ؟

قال ( عليه السلام ) : توجر أنت وأُوزر أنا ؟ !

فقلت له : وكيف ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : أما سمعت اللّه عزّ وجلّ يقول : ( فَمَن كَانَ يَرْجُواْ لِقَآءَ رَبِّهِ ي فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَلِحًا وَلَايُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ ي أَحَدَاً ) ، وها أناذا ! ( الكهف : 110/18 . )

أتوضّأ للصلاة وهي العبادة ، فأكره أن يشركني فيها أحد .

( الكافي : 69/3 ح 1 . عنه نور الثقلين : 316/3 ح 267 ، وحلية الأبرار : 370/4 ح 5 ، والوافي : 330/6 ح 4398 .

تهذيب الأحكام : 365/1 ح 1107 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 476/1 ح 1266 .

تعليقة مفتاح الفلاح : 100 س 5 .

عوالي اللئالي : 197/2 ح 96 .

قطعة منه في ( سورة الكهف : 110/18 ) و ( وضوؤه ( عليه السلام ) ) . )

- حكم الوضوء لمن اغتسل غسل الجنابة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . .

أحمد بن محمّد قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن غسل الجنابة ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . لا وضوء فيه .

( الاستبصار : 123/1 ح 419 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1196 . )

- حكم الوضوء والغسل بماء الغدير الذي يستنجي فيه الإنسان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي من يسأله عن الغدير ، يجتمع فيه ماء السماء ، ويستقي فيه من بئر ، فيستنجي فيه الإنسان من بول أو يغتسل فيه الجنب ، ماحدّه الذي لايجوز ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لاتتوضّأ من مثل هذا إلّا من ضرورة إليه .

( تهذيب الأحكام : 418/1 ح 1319 ، و150 ح 427 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2508 . )

( ح ) - وضوء الجبيرة

وفيه ثلاث مسائل

- حكم المسح علي الجبائر في موضع الغَسل في الوضوء مع تعذّر نزعها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، ومحمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، عن صفوان بن يحيي ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الكسير ( في التهذيب : 363/1 ، ح 1098 ، أبا إبراهيم ( عليه السلام ) . وأشار السيّد الزنجانيّ في تعليقته علي النسخة المصحّحة من الكافي : أنّ الرضا ( عليه السلام ) لم يذكر في التهذيبين ، ونسب في نسخة خ إلي نسخة . )

تكون عليه الجبائر

، أو تكون به الجراحة ، كيف يصنع بالوضوء ، وعند غسل الجنابة ، وغسل الجمعة ؟

قال ( عليه السلام ) : يغسل ما وصل إليه الغسل ممّا ظهر ممّا ليس عليه الجبائر ، ( الغسل : بالكسر ، الماء الذي يغسل به ، وربما جاء بالضمّ أيضاً . )

ويدع ما سوي ذلك ممّا لايستطيع غسله ، ولاينزع الجبائر ، و لايعبث بجراحته .

( الكافي : 32/3 ح 1 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 463/1 ح 1227 ، والبحار : 371/77 س 22 .

تهذيب الأحكام : 362/1 ح 1094 ، و363 ح 1098 ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 359/6 ، ح 4461 .

الاستبصار : 77/1 ح 238 .

ذكري الشيعة : 96 س 34 ، وفيه : عن الكاظم ( عليه السلام ) .

قطعة منه في ( حكم الكسير الذي عليه الجبائر في الغسل ) . )

- حكم المسح علي الجبائر في الوضوء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال أحمد بن سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الدواء يكون علي يدي الرجل ، أيجزيه أن يمسح في الوضوء علي الدواء المطلّي عليه ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، يمسح عليه ويجزيه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 22/2 ح 48 ، عنه البحار : 365/77 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 466/1

ح 1236 .

الاستبصار : 76/1 ح 235 ، بتفاوت .

تهذيب الأحكام : 364/1 ح 1105 . عنه وسائل الشيعة : 465/1 ح 1235 ، والوافي : 361/6 ح 4467 . )

- حكم مسح القدمين بالبلل من الرأس أو بماء جديد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) أيجزي الرجل أن يمسح قدميه بفضل ( تقدّمت ترجمته في ( رؤياه ( عليه السلام ) ) . )

رأسه ؟

فقال ( عليه السلام ) برأسه : لا . فقلت أبماء جديد ؟

فقال ( عليه السلام ) برأسه : نعم .

( تهذيب الأحكام : 58/1 ح 163 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 409/1 ح 1061 ، والوافي : 291/6 ح 4319 .

الاستبصار : 58/1 ح 173 . )

( ط ) - الجنابة

وفيه عشر مسائل

- ما يوجب الغسل علي الرجل والمرأة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته ما يوجب الغسل علي الرجل والمرأة ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أولجه أوجب الغسل والمهر والرجم .

( السرائر : 557 س 19 . عنه وسائل الشيعة : 185/2 ح 1882 ، والبحار : 58/78 ح 25 ، وفيه : سألت الرضا ( عليه السلام ) ، و356/100 ح 46 .

قطعة منه في ( ما يوجب المهر ) و ( ما يوجب الرجم ) . )

- حكم غسل الجنابة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يجامع المرأة قريباً من الفرج فلا ينزلان ، متي يجب الغسل ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا التقي الختانان فقد وجب الغسل .

فقلت : التقاء الختانين ، هو غيبوبة الحشفة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 46/3 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 183/2 ح 1876 ، والوافي : 398/6 ح 4541 .

تهذيب الأحكام : 118/1 ح 311 .

الاستبصار : 108/1 ح 359 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يلمس فرج جاريته حتّي تنزل الماء من غير أن يباشر ، يعبث بها بيده حتّي تنزل ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أُنزلت من شهوة فعليها الغسل .

( الكافي : 47/3 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 186/2 ح 1885 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 407/6 ح 4564 .

تهذيب الأحكام : 123/1 ح 327 .

الاستبصار : 108/1 ح 354 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يجامع المرأة فيما دون الفرج وتُنزِل المرأة ، عليها

غسل ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 47/3 ح 6 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 407/6 ح 4566 .

تهذيب الأحكام : 123/1 ح 328 ، و125 ح 337 . عنه البحار : 368/57 ح 70 .

الاستبصار : 108/1 ح 355 . )

- كيفيّة غسل الجنابة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ ؛ ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبيه ، عن الحسين بن الحسن بن أبان ، عن الحسين بن سعيد ، عن أحمد بن محمّد قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن غسل الجنابة ؟

فقال ( عليه السلام ) : تغسل يدك اليمني من المرفق إلي أصابعك ، وتبول إن قدرت علي البول ، ثمّ تدخل يدك في الإناء ، ثمّ اغسل ما أصابك منه ، ثمّ أفض علي رأسك وجسدك ، ولا وضوء فيه .

( الاستبصار : 123/1 ح 419 .

تهذيب الأحكام : 131/1 ح 363 ، عنه الوافي : 504/6 ح 4797 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 230/2 ح 2018 ، و247 ح 2067 .

قرب الإسناد : 368 ح 1319 باختصار . عنه البحار : 43/78 ح 5 ، وسائل الشيعة : 233/2 ح 2028 .

قطعة منه في ( حكم الوضوء لمن اغتسل غسل الجنابة ) . )

- حكم من أجنب ليلاً فتعذّر عليه الغسل حتّي طلع الفجر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إسماعيل بن عيسي ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن . . .

رجل أصابه جنابة في آخر الليل فقام ليغتسل ولم يصب ماءً فذهب يطلبه أو بعث من يأتيه فعسر عليه شي ء حتّي أصبح كيف يصنع ؟

قال : يغتسل إذا جاءه ثمّ يصلّي .

( تهذيب الأحكام : 210/4 ، ح 610 ، و213 ، ح 619 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1388 . )

- حكم الغسل بعد إنزال المنيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن عبد اللّه بن عامر ، عن عليّ بن مهزيار ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن الفضيل ، قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن المرأة تعانق زوجها من خلفه ، فتحرّك علي ظهره ، فتأتيها الشهوة ، فتنزل الماء ، عليها الغسل ؟ أو لا يجب عليها الغسل ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا جاءتها الشهوة ، فأنزلت الماء ، وجب عليها الغسل .

( في المصدر : عليه الغسل ، وهو غير صحيح ، يدلّ عليه ظاهر العبارة ، وسائر المآخذ . )

( لكافي : 47/3 ، ح 7 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 187/2 ، ح 1887 ، والوافي : 408/6 ، ح 4568 ، و4569 .

تهذيب الأحكام : 122/1 ، ح 326 ، بتفاوت يسير . )

- حكم احتلام المرأة في النوم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن المرأة تري في منامها فتنزل ، ( تقدّمت ترجمته في ( كان ( عليه

السلام ) يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

أعليها غسل ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 108/1 ح 356 .

تهذيب الأحكام : 124/1 ح 333 . عنه الوافي : 407/6 ح 4563 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 190/2 ح 1899 . )

- حكم الغسل مع بقاء أثر الطيب أو غيره علي البدن :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يجنب فيصيب جسده ورأسه الخلوق ، والطيب ، والشي ء اللكدّ مثل علك الروم ، ( الخلوق : ضرب من الطيب ، أعظم أجزائه الزعفران . المعجم الوسيط : 252 . )

( لَكِدَ عليه الوسخ ، وبه - لكداً : لزمه ولصق به . المعجم الوسيط : 836 . )

( العِلْك مثل حمل : كلّ صمغ يعلك من لبان وغيره ، فلا يسيل . المصباح المنير . )

والطرار وما أشبهه فيغتسل ، فإذا فرغ وجد شيئاً قد بقي في جسده من أثر الخلوق والطيب وغيره ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( الكافي : 51/3 ح 7 .

تهذيب الأحكام : 130/1 ح 356 ، بتفاوت يسير . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 239/2 ح 2040 ، والوافي : 510/6 ح 4812 . )

- حكم الكسير الذي عليه الجبائر في الغسل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد الرحمن بن

الحجّاج قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الكسير تكون عليه الجبائر ، أو تكون به الجراحة ، كيف يصنع بالوضوء ، وعند غسل الجنابة ، وغسل الجمعة ؟

قال ( عليه السلام ) : يغسل ما وصل إليه الغسل ممّا ظهر ممّا ليس عليه الجبائر ، ويدع ما سوي ذلك ممّا لايستطيع غسله ، ولاينزع الجبائر ، و لايعبث بجراحته .

( الكافي : 32/3 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1187 . )

- حكم غسل الميّت والجنب إذا كان الماء قليلاً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس ( رضي الله عنه ) قال : أخبرنا أبي ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن النضر ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن القوم يكونون في السفر فيموت منهم ميّت ومعهم جنب ، ومعهم ماء قليل ، قدر ما يكتفي أحدهما به ، أيّهما يبدأ به ؟

قال ( عليه السلام ) : يغتسل الجنب ويترك الميّت ، لأنّ هذا فريضة وهذا سنّة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 82/2 ح 19 . عنه وعن العلل البحار : 25/78 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 110/1 ح 287 . عنه وسائل الشيعة : 176/2 ح 1861 ، والوافي : 570/6 ح 4957 . عنه وعن الاستبصار والعيون والعلل ، وسائل الشيعة : 376/3 ح 3908 .

الاستبصار : 102/1 ح 11 .

علل الشرائع : 305 ، ب 250 ح 1 . )

- غسل

مسّ الميّت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . القاسم الصيقل قال : كتبت إليه : جعلت فداك ، هل اغتسل أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه حين غسّل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند موته ؟

فأجابه ( عليه السلام ) : النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) طاهر مطهّر ، ولكن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فعل وجرت به السنّة .

( التهذيب : 107/1 ح 281 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2492 . )

( ي ) - الأغسال المندوبة

وفيه مسألتان

- غسل يوم الجمعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عبد اللّه بن المغيرة ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سألته عن الغسل يوم الجمعة ؟

فقال ( عليه السلام ) : واجب علي كلّ ذكر وأُنثي ، عبد أو حرّ .

( الكافي : 41/3 ح 1 ، و42 ، ح 2 ، عن عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد وعن محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن محمّد بن عبد اللّه . عنه وسائل الشيعة : 312/3 ح 3733 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 45/2 ح 1216 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 313/3 ح 3730 .

تهذيب الأحكام : 111/1 ح 291 ، وح 292 ، و9/3 ح 28 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 389/6 ح 4513 ، و4514 .

الاستبصار : 103/1 ح 336 ، و337 .

)

- غسل قضاء الحاجة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . مقاتل بن مقاتل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك؛ علّمني دعاء لقضاء الحوائج ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كانت لك حاجة إلي اللّه عزّ وجلّ مهمّة ، فاغتسل والبس أنظف ثيابك ، وشمَّ شيئاً من الطيب ، ثمّ ابرز تحت السماء ، فصلّ ركعتين . . . .

( الكافي : 477/3 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1349 . )

( ك ) - الحيض

وفيه سبع مسائل

- حكم الصفرة قبل الحيض وبعده :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن أبي عبد اللّه ، عن معاوية بن حكيم ، قال : قال : الصفرة قبل الحيض بيومين فهو من الحيض ، وبعد ( قال النجاشيّ : معاوية بن حكيم بن معاوية بن عمّار الدهني ثقة ، جليل في أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 412 رقم 1098 . )

أيّام الحيض ليس من الحيض ، وهي في أيّام الحيض حيض .

( الكافي : 78/3 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 280/2 ح 2141 . )

- أقلّ أيّام الحيض وأكثرها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، وعليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، جميعاً عن صفوان بن يحيي ، قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن أدني ما يكون من الحيض ؟

فقال ( عليه السلام ) : أدناه ثلاثة ،

وأبعده عشرة .

( الكافي : 75/3 ح 1 ، وح 3 ، بسند آخر وبتفاوت يسير . عنه وسائل الشيعة : 294/2 ح 2167 ، و2168 ، والوافي : 434/6 ح 4647 ، و435 ح 4649 .

تهذيب الأحكام : 156/1 ح 445 ، و446 .

الاستبصار : 130/1 ح 446 ، و447 . )

- حدّ استظهار الحائض :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن عمرو بن سعيد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الطامث ، كم حدّ جلوسها ؟

فقال ( عليه السلام ) : تنتظر عدّة ما كانت تحيض ، ثمّ تستظهر بثلاثة أيّام ، ثمّ هي مستحاضة .

( الاستبصار : 149/1 ح 515 .

تهذيب الأحكام : 172/1 ح 491 ، و492 . عنه الوافي : 439/6 ح 4660 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 303/2 ح 2196 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أبي جعفر ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الحائض كم تستظهر ؟

فقال ( عليه السلام ) : تستظهر بيوم ، أو يومين ، أو ثلاثة .

( الاستبصار : 149/1 ح 514 .

تهذيب الأحكام : 171/1 ح 489 . عنه الوافي : 439/6 ح 4658 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 302/2 ح 2195 . )

- حكم المرأة المستحاضة :

1 - محمّد

بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، إذا مكثت المرأة عشرة أيّام تري الدم ثمّ طهرت ، فمكثت ثلاثة أيّام طاهرة ، ثمّ رأت الدم بعد ذلك ، أتمسك عن الصلاة ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، هذه مستحاضة ، تغتسل وتستدخل قطنة بعد قطنة ، وتجمع بين الصلاتين بغسل ، ويأتيها زوجها إن أراد .

( الكافي : 90/3 ح 6 . عنه الوافي : 472/6 ح 4713 .

تهذيب الأحكام : 170/1 ح 486 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 372/2 ح 2392 .

قطعة منه في ( حكم جماع المستحاضة ) . )

- حكم اجتماع الحيض مع الحمل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسن بن سعيد ، عن صفوان قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الحبلي تري الدم ثلاثة أيّام ، أو أربعة أيّام تصلّي ؟

قال ( عليه السلام ) : تمسك عن الصلاة .

( الاستبصار : 139/1 ح 478 .

تهذيب الأحكام : 387/1 ح 1193 . عنه الوافي : 467/6 ح 4705 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 331/2 ح 2280 .

عوالي اللئالي : 31/3 ح 84 . )

- حكم قضاء صلاة الحائض التي تحيض في وقتها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن شاذان بن الخليل النيسابوريّ ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج

قال : ( عدّه النجاشيّ ممّن روي عن أبي عبد اللّه ، وأبي الحسن ( عليهماالسلام ) ، وبقي بعد أبي الحسن ، ورجع إلي الحقّ ولقي الرضا ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 237 رقم 630 .

وقال الشيخ في باب المحمودين من وكلاء الأئمّ ( عليهم السلام ) : : وكان عبد الرحمن الحجّاج وكيلاً لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، ومات في عصر الرضا ( عليه السلام ) علي ولايته . الغيبة : 348 رقم 302 . )

سألته عن المرأة تطمث بعد ما تزول الشمس ، ولم تصلّ الظهر ، هل عليها قضاء تلك الصلاة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 394/1 ح 1221 .

الاستبصار : 144/1 ح 494 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 360/2 ح 2364 . )

- حكم جماع المستحاضة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، إذا مكثت المرأة عشرة أيّام تري الدم ثمّ طهرت ، فمكثت ثلاثة أيّام طاهرة ، ثمّ رأت الدم بعد ذلك . . . ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . هذه مستحاضة ، تغتسل وتستدخل قطنة بعد قطنة . . . ، ويأتيها زوجها إن أراد .

( الكافي : 90/3 ح 6 . عنه الوافي : 472/6 ح 4713 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1204 . )

( م ) - غسل الميّت

وفيه أربع مسائل

- توجيه الميّت إلي القبلة عند الغُسل

:

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، عن يعقوب بن يقطين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الميّت كيف يوضع علي المغتسل موجّهاً وجهه نحو القبلة ، أو يوضع علي يمينه ووجهه نحو القبلة ؟

قال ( عليه السلام ) : يوضع كيف تيسّر ، فإذا طهر وضع كما يوضع في قبره .

( تهذيب الأحكام : 298/1 ح 871 . عنه وسائل الشيعة : 491/2 ح 2723 ، والوافي : 327/24 ح 24127 .

ذكري الشيعة : 44 س 19 . )

- حكم وضع الخدّ علي القبر والبكاء عنده :

1 - محمّد بن عليّ الطبريّ ؛ : . . . مسهّر رجل من أصحابنا قال : مرّ أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) بقبر بعض من أهل بيته ، فنزل عن دابّته ووضع خدّه علي القبر وهو يبكي ويقول : « إلهي بدت قدرتك ولم تبد واهية فجهلوك وقدّروك ، والتقدير علي غير ما قدّروك ، وشبّهوك بخلقك ، فمن ثمّ لم يعرفوك ولم يعبدوك ، فأنا إلهي بري ء من الذين بالتشبيه طلبوك ، وبالتحديد وصفوك ، ليس كمثلك شي ء؛ . . . .

( بشارة المصطفي لشيعة المرتضي ( عليه السلام ) : 207 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2081 . )

- حكم وضع اليد علي قبر الميّت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : العبّاس بن معروف ، عن محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن هيثم ، عن محمّد بن إسحاق قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام )

: شي ء يصنعه الناس عندنا ، يضعون أيديهم علي القبر إذا دفن الميّت .

قال ( عليه السلام ) : إنّما ذلك لمن لم يدرك الصلاة عليه ، فأمّا من أدرك الصلاة فلا .

( تهذيب الأحكام : 467/1 ح 1532 . عنه وسائل الشيعة : 198/3 ح 3396 ، والوافي : 530/25 ح 24589 . )

- ثواب زيارة قبر المؤمن وقراءة سورة القدر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : ما من عبد مؤمن زار قبر مؤمن ، فقرأ عنده ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) سبع مرّات ، إلّا غفر اللّه له ، ولصاحب القبر .

( من لايحضره الفقيه : 115/1 ح 541 . عنه وسائل الشيعة : 227/3 ح 3479 ، ونور الثقلين : 614/5 ح 12 ، والوافي : 577/25 ح 24704 .

ثواب الأعمال وعقاب الأعمال : 236 ح 1 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 227/3 ح 3480 .

جامع الأخبار : 168 س 19 .

البحار : 169/79 ح 4 ، عن كتاب الهداية .

يأتي الحديث أيضاً في ( سورة القدر ) . )

( ن ) - صلاة الجنائز

وفيه ثمان مسائل

- كيفيّة الصلاة علي الجنائز :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن عمّه حمزة بن بزيع ، عن عليّ بن سويد ، عن الرضا ( عليه السلام ) فيما يعلم قال في الصلاة علي الجنائز قال : تقرأ في الأُولي بأُمّ الكتاب ، وفي الثانية تصلّي علي النبيّ وآله ، وتدعو في الثالثة

للمؤمنين والمؤمنات ، وتدعو في الرابعة لميّتك ، والخامسة تنصرف بها .

( الاستبصار : 477/1 ح 1844 .

تهذيب الأحكام : 193/3 ح 440 . عنه الوافي : 446/24 ح 24421 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 64/3 ح 3028 . )

- عدد التكبيرات في الصلاة علي الميّت :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن الحسن بن النضر قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ماالعلّة في التكبير علي الميّت خمس تكبيرات ؟

قال : رووا أنّها اشتقّت من خمس صلوات .

( في العلل : قال : قلت : رووا . )

فقال ( عليه السلام ) : هذا ظاهر الحديث ، فأمّا في وجه آخر ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ قد ( في العلل : فأمّا باطنه . )

فرض علي العباد خمس فرائض : الصلاة ، والزكاة ، والصيام ، والحجّ ، والولاية ، فجعل للميّت كلّ فريضة تكبيرة واحدة ، فمن قبل الولاية كبّر خمساً ، ومن لم يقبل الولاية كبّر أربعاً ، فمن أجل ذلك تكبّرون خمساً ، ومن خالفكم يكبّر أربعاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 82/2 ح 20 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2373 . )

- حكم رفع اليدين في تكبيرات صلاة الجنازة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) قلت : جعلت فداك ! إنّ الناس يرفعون أيديهم في التكبير علي

الميّت في التكبيرة الأولي ، ولايرفعون فيما بعد ذلك ، فأقتصر علي التكبيرة الأولي كما يفعلون؛ أو أرفع يديّ في كلّ تكبيرة ؟

فقال ( عليه السلام ) : ارفع يدك في كلّ تكبيرة .

( الكافي : 184/3 ح 5 . عنه الوافي : 449/24 ح 24425 .

تهذيب الأحكام : 195/3 ح 446 .

الاستبصار : 478/1 ح 1852 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 93/3 ح 3111 .

بحار الأنوار : 356/78 س 16 . )

- كيفيّة الصلاة علي الميّت المخالف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : تقول : ( الدعاء علي المخالف ) ( يأتي ترجمته في ( جهاد العدوّ - أحكام الأرضين ) . )

« اللّهمّ اخز عبدك في عبادك وبلادك ، اللّهمّ أصله نارك ، وأذقه أشدّ عذابك ، فإنّه كان يعادي أولياءك ، ويوالي أعداءك ، ويبغض أهل بيت نبيّك ( صلي الله عليه وآله وسلم ) » .

( الكافي : 190/3 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 70/3 ح 3041 . )

- كيفيّة الصلاة علي المصلوب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، ( عن أبيه ) ، عن أبي هاشم الجعفريّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن المصلوب ؟

فقال ( عليه السلام ) : أما علمت أنّ جديّ ( عليه السلام ) صلّي علي عمّه ؟

( وهو زيد بن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام )

المصلوب بالكناسة بأمر من الدوانيقيّ الطاغيّ . )

قلت : أعلم ذاك ، ولكنّي لاأفهمه مبيّناً .

قال : أُبيّنه لك ، إن كان وجه المصلوب إلي القبلة فقم علي منكبه الأيمن ، وإن كان قفاه إلي القبلة فقم علي منكبه الأيسر ، فإنّ بين المشرق والمغرب قبلة ، وإن كان منكبه الأيسر إلي القبلة فقم علي منكبه الأيمن ، وإن كان منكبه الأيمن إلي القبلة فقم علي منكبه الأيسر ، وكيف كان منحرفاً فلا تزايل مناكبه ، وليكن وجهك إلي ما بين المشرق والمغرب ، ولاتستقبله ولاتستدبره البتّة .

قال أبو هاشم : وقد فهمت إن شاء اللّه ، فهمته واللّه ! .

( في العيون : قال أبو هاشم : ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : قد فهمت إن شاء اللّه . )

( الكافي : 215/3 ح 2 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 485/24 ح 24482 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 1/255 ح 8 ، وفيه : حدّثنا محمّد بن عليّ بن بشّار ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أبو الفرج المظفّر بن أحمد بن الحسن القزوينيّ ، قال : أخبرنا أبو الفضل العبّاس بن محمّد بن القاسم بن حمزة بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثني الحسن بن سهل القمّيّ ، عن محمّد بن حامد عن أبي هاشم الجعفريّ ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . بتفاوت . عنه البحار : 3/79 ح 4 .

تهذيب الأحكام : 327/3 ح 1021 . عنه وعن العيون ، والكافي ، وسائل الشيعة : 130/3

ح 3208 ، وإثبات الهداة : 87/3 ح 35 ، قطعة منه . )

- حكم الصلاة علي العريان والمدفون :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . رجل من أهل الجزيرة قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . لا يصلّون عليه [الميّت ] وهو مدفون بعد ما يدفن ،

قال ( عليه السلام ) : لا ، لو جاز ذلك لأحد ، لجاز لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فلا يصلّي علي المدفون ، ولا علي العريان .

( تهذيب الأحكام : 328/3 ح 1023 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1216 . )

- حكم الصلاة علي الميّت المؤمن والمنافق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الصلاة علي الميّت ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا المؤمن فخمس تكبيرات ، وأمّا المنافق فأربع ، ولا سلام فيها .

( الاستبصار : 477/1 ح 1848 .

تهذيب الأحكام : 192/3 ح 439 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 74/3 ح 3050 ، و91 ح 3014 . )

- حكم الصلاة علي الطفل الميّت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن رجل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : لِكَمْ يصلّي علي الصبيّ إذا بلغ من السنين ؟

قال ( عليه السلام ) : يصلّي عليه علي كلّ حال ، إلّا أن يسقط لغير تمام

.

( الاستبصار : 480/1 ح 1859 .

تهذيب الأحكام : 331/3 ح 1036 ، وفيه : عن أبي الحسن الماضي ( عليه السلام ) . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 97/3 ح 3124 . )

( س ) - الدفن

وفيه ستّ مسائل

- حكم دفن الولد المسلم المتوفّي في بطن أمّه المشركة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . يونس قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل تكون له الجارية اليهوديّة أو النصرانيّة ، فيواقعها فتحمل ، ثمّ يدعوها إلي أن تسلم فتأبي عليه ، فدني ولادتها فماتت وهي تطلّق ، والولد في بطنها ، ومات الولد ، أيدفن معها علي النصرانيّة ، أو يخرج منها ويدفن علي فطرة الإسلام ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يدفن معها .

( تهذيب الأحكام : 334/1 ح 980 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2541 . )

- كيفيّة حمل سرير الميّت :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : كتب الحسين بن سعيد إلي أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) يسأله عن سرير الميّت يحمل ، أله جانب يبدأ به في الحمل من جوانبه الأربع ، أو ما خفّ علي الرجل ، يحمل من أيّ الجوانب شاء ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من أيّها شاء .

( من لايحضره الفقيه : 100/1 ح 465 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2457 . )

- كيفيّة دفن العريان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن أسلم ، عن رجل من

أهل الجزيرة قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : قوم كسر بهم في بحر ، فخرجوا يمشون علي الشطّ ، فإذا هم برجل ميّت عريان ، والقوم ليس عليهم إلّا مناديل متّزرين بها ، وليس عليهم فضل ثوب يوارون الرجل ، فكيف يصلّون عليه وهو عريان ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا لم يقدروا علي ثوب يوارون به عورته ، فليحفروا قبره ، ويضعوه في لحده ، يوارون عورته بلبن ، أو أحجار ، أو بتراب ، ثمّ يصلّون عليه ، ثمّ يوارونه في قبره .

قلت : ولا يصلّون عليه وهو مدفون بعد ما يدفن ، قال ( عليه السلام ) : لا ، لو جاز ذلك لأحد ، لجاز لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فلا يصلّي علي المدفون ، ولا علي العريان .

( تهذيب الأحكام : 328/3 ح 1023 ، و201 ح 471 ، وفيه : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن السيّاريّ ، عن محمّد بن أسلم ، عن رجل من أهل الجزيرة . . . عنه الوافي : 478/24 ح 24473 ، قطعة منه و488 ح 1871 .

الاستبصار : 483/1 ح 1871 ، قطعة منه ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 106/3 ح 3148 ، قطعة منه .

المحاسن : 303 ح 12 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 132/3 ح 3210 .

قطعة منه في ( حكم الصلاة علي المدفون ) . )

- خواصّ وضع اليد علي القبر وقراءة القدر سبعاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد

بن يحيي ، عن محمّد بن أحمد ، قال : كنت بفيد فمشيت مع عليّ بن بلال إلي قبر محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، فقال عليّ بن بلال : قال لي صاحب هذا القبر عن الرضا ( عليه السلام ) قال : من أتي قبر أخيه ثمّ وضع يده علي القبر ، وقرأ ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) سبع مرّات ، أمن يوم الفزع الأكبر ، أو يوم الفزع .

( الكافي : 229/3 ح 9 . عنه البحار : 302/7 ح 58 ، والوافي : 581/25 ح 24716 .

كامل الزيارات : 528 ح 808 . عنه البحار : 295/99 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 104/6 ح 182 . عنه نور الثقلين : 613/5 ح 10 . عنه وعن كامل الزيارات ، وسائل الشيعة : 226/3 ح 3475 .

دعوات الراوندي : 271 ح 772 ، مرسلاً وبتفاوت . عنه البحار : 54/79 ضمن ح 43 .

المقنعة للمفيد : 492 س 4 ، بتفاوت .

مزار الشهيد : 242 س 3 .

المزار للمفيد ضمن المصنّفات : 216 ح 2 .

عوالي اللئالي : 60/2 ح 161 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي أمر بقرائتها ) . )

- حكم رشّ القبر بالماء :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عليّ بن الحسن ، يقول : مات يونس بن يعقوب بالمدينة ، فبعث إليه أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) بحنوطه وكفنه ، وجميع ما يحتاج إليه ، وأمر مواليه وموالي أبيه وجدّه ، أن يحضروا جنازته . . . عليّ

بن الحسن ، قال : حدّثني محمّد بن الوليد ، قال : رآني صاحب المقبرة وأنا عند القبر بعد ذلك ، فقال لي :

من هذا الرجل ، صاحب القبر ؟ فإنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) أوصاني به ، وأمرني أن أرشّ قبره أربعين شهراً ، أو أربعين يوماً في كلّ يوم ، - قال أبوالحسن : الشكّ منّي - .

( رجال الكشّيّ : 386 رقم 722 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 718 . )

- حكم من نبش قبر امرأة ففجر بها ، وأخذ ثيابها :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . محمّد بن المحموديّ ، عن أبيه ، قال : . . . فلمّا مضي الرضا ( عليه السلام ) ، وذلك في سنة إثنتين ومائتين ، وسنّ أبي جعفر ( عليه السلام ) ستّ سنين وشهور ، واختلف الناس في جميع الأمصار . . . واجتمع من فقهاء بغداد والأمصار وعلمائهم ثمانون رجلاً ، وخرجوا إلي المدينة ، وأتوا دار أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) فدخلوها ، وبسط لهم بساط أحمر ، وخرج إليهم عبد اللّه بن موسي ، فجلس في صدر المجلس ، وقام مناد فنادي : هذا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فمن أراد السؤال فليسأل .

فقام إليه رجل من القوم فقال له : ما تقول في رجل قال لإمرأته : أنت طالق عدد نجوم السماء ؟

قال : طلّقت ثلاث دون الجوزاء .

فورد علي الشيعة ما زاد في غمّهم وحزنهم .

ثمّ قام إليه رجل آخر فقال :

ما تقول في رجل أتي بهيمة ؟

قال : تقطع يده ، ويجلد مائة جلدة ، وينفي .

فضجّ الناس بالبكاء .

وكان قد اجتمع فقهاء الأمصار . فهم في ذلك إذ فتح باب من صدر المجلس ، وخرج موفّق .

ثمّ خرج أبو جعفر ( عليه السلام ) ، وعليه قميصان . . . فقال إليه صاحب المسألة الثانية ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في رجل أتي بهيمة ؟ »

فقال : يعزّر ويحمي ظهر البهيمة ، وتخرج من البلد ، لايبقي علي الرجل عارها .

فقال : إنّ عمّك أفتاني . بكيت وكيت . . .

فقال له عبد اللّه بن موسي : رأيت أخي الرضا ( عليه السلام ) وقد أجاب في هذه المسألة بهذا الجواب .

فقال له أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّما سئل الرضا ( عليه السلام ) عن نبّاش نبش قبر امرأة ففجر بها ، وأخذ ثيابها ، فأمر بقطعه للسرقة ، وجلده للزنا ، ونفيه للمثلة ، ففرح القوم .

( دلائل الإمامة : 388 ، ح 343 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 129 . )

( ع ) - التيمّم

وفيه خمس مسائل

- مسوّغات التيمّم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ أيّده اللّه تعالي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين ، ومحمّد بن عيسي ، وموسي بن عمر بن يزيد الصيقل ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : في الرجل تصيبه

الجنابة ، وبه قروح ، أو جروح ، أو يكون يخاف علي نفسه البرد ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يغتسل ، يتيمّم .

( تهذيب الأحكام : 196/1 ح 566 . عنه وسائل الشيعة : 347/3 ح 3830 ، والوافي : 550/6 ح 4906 ، مثله . )

- كيفيّة التيمّم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن همّام الكنديّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : التيمّم ضربة للوجه ، وضربة للكفّين .

( الاستبصار : 171/1 ح 597 .

تهذيب الأحكام : 210/1 ح 609 . عنه الوافي : 582/6 ح 4982 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 361/3 ح 3872 .

ذكري الشيعة : 108 س 20 .

عوالي اللئالي : 45/3 ح 130 . )

- حكم التيمّم بالطين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عبد اللّه بن المغيرة ، قال : إن كانت الأرض مبتلّة وليس فيها تراب ولاماء ، ( قال النجاشيّ : عبد اللّه بن المغيرة أبو محمّد البجليّ مولي جندب بن عبد اللّه بن سفيان العَلَقيّ ، كوفيّ ، ثقة ، ثقة لايعدل به أحد من جلالته ، ودينه ، وورعه ، روي عن أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 215 رقم 561 .

وعدّه الشيخ والبرقيّ تارة من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) ، وتارة من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الشيخ :

355 رقم 21 ، و379 رقم 4 ، ورجال البرقيّ : 49 و53 . )

فانظر أجفّ موضع تجده ، فتيمّم من غباره ، أو شي ء مغبّر ، وإن كان في حال لاتجد إلّا الطين ، فلابأس أن تتيمّم به .

( الكافي : 66/3 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 356/3 ح 3855 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ أيّده اللّه تعالي ، عن أبي القاسم جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن مطر ، عن بعض أصحابنا قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل لايصيب الماء ، ولا التراب ، أيتيمّم بالطين ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، صعيد طيّب ، وماء طهور .

( تهذيب الأحكام : 190/1 ح 549 . عنه وسائل الشيعة : 354/3 ح 3851 ، والوافي : 577/6 ح 4973 . )

- حكم التيمّم عند عدم الماء إلّا أن يُشتري بمال كثير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن صفوان ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) ، عن رجل احتاج إلي الوضوء للصلاة ، وهو لايقدر علي الماء ، فوجد بقدر مايتوضّأ به بمائة درهم ، أو بألف درهم ، وهو واجد لها ، يشتري ويتوضّأ أو يتيمّم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، بل يشتري ، قد أصابني مثل ذلك فاشتريت وتوضّأت ،

ومايشتري بذلك مال كثير .

( في الفقيه : ما يسوءني ، والوسائل : يسرّني . )

( الكافي : 74/3 ح 17 .

تهذيب الأحكام : 406/1 ح 1276 .

من لايحضره الفقيه : 23/1 ح 71 ، مرسلاً بتفاوت عن الرضا ( عليه السلام ) . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 389/3 ح 3948 ، والوافي : 556/6 ح 4921 ، و4922 .

قطعة منه في ( اشتراؤه ( عليه السلام ) الماء للوضوء بمال كثير ) . )

- حكم التيمّم الواحد لصلوات كثيرة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن العبّاس ، عن أبي همّام ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : يتيمّم لكلّ صلاة حتّي يوجد الماء .

( الاستبصار : 163/1 ح 568 .

تهذيب الأحكام : 201/1 ح 583 . عنه الوافي : 568/6 ح 4952 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 379/3 ح 3919 . )

( ف ) - النجاسات

وفيه مسألتان

- حكم آنية الذهب والفضّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن آنية الذهب والفضّة ، فكرهها . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1232 . )

- ما ينتفع من الميتة وما لاينتفع به

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، عن أبي الحسن ( عليه السلام

) قال : كتبت إليه ( عليه السلام ) أسأله عن جلود الميتة التي يؤكل لحمها إن ذكّي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا ينتفع من الميتة بإهاب ولا عصب ، وكلّ ما كان من السخال ( من ) الصوف وإن جزّ ، والشعر والوبر والأنفحة والقرن ، ولا يتعدّي إلي غيرها إن شاءاللّه .

( الكافي : 258/6 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2487 . )

الفصل الثالث : الصلاة
( أ ) - مقدّمات الصلاة وآدابها

وفيه خمس مسائل

- فضل الصلاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو داود ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : الصلاة قربان كلّ تقيّ .

( الكافي : 265/3 ح 6 . عنه وعن العيون والفقيه ، وسائل الشيعة : 43/4 ح 4469 ، ونور الثقلين : 205/4 ح 51 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 7/2 ح 16 ، وفيه : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن محمّد بن الفضيل . . . . عنه البحار : 307/79 ح 4 .

من لايحضره الفقيه : 136/1 ح 637 . عنه وعن الكافي الوافي : 24/7 ح 5393 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، وأحمد بن إدريس جميعاً ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثني الحسين بن

عبد اللّه ، عن آدم بن عبد اللّه الأشعريّ ، ( في نسخة : الحسين بن عبيد اللّه ، كذا في البحار . )

عن زكريّا بن آدم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : الصلاة لها أربعة آلاف باب .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 255/1 ح 7 . عنه وعن علل الشرائع ، البحار : 303/79 ح 1 ، ولم نعثر عليه في العلل .

من لايحضره الفقيه : 124/1 ح 598 .

تهذيب الأحكام : 242/2 ح 957 ، مرسلاً . عنه الوافي : 827/8 ح 7206 .

الخصال : 638 ح 12 . )

- فضل الصلاة في بيت اللّه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن سلام قال : اعتمر أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا ودّع البيت وصار إلي باب الحنّاطين ليخرج منه ، وقف في صحن المسجد في ظهر الكعبة . . . فقال : نعم المطلوب به الحاجة إليه ، الصلاة فيه أفضل من الصلاة في غيره ستّين سنة أو شهراً . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 17/2 ح 42 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 664 . )

- أمر الصبيان بالصلاة قبل البلوغ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي الحسن بن قارن أنّه قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أو سئل وأنا أسمع ، عن الرجل يختن ولده وهو لا يصلّي اليوم واليومين ؟

فقال ( عليه السلام ) : وكم أتي

علي الغلام ؟

فقال : ثماني سنين ، فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ، يترك الصلاة ؟ !

قال : قلت : يصيبه الوجع؛ قال ( عليه السلام ) : يصلّي علي نحو ما يقدر .

( من لايحضره الفقيه : 182/1 ح 862 . عنه وسائل الشيعة : 20/4 ح 4402 ، والوافي : 195/7 ح 5757 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : روي أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : يؤخذ الغلام بالصلاة وهو ابن سبع سنين ، ولا تغطّي المرأة شعرها منه حتي يحتلم .

( من لايحضره الفقيه : 276/3 ح 1308 . عنه وسائل الشيعة : 229/20 ح 25497 ، و460/21 ح 27580 .

قطعة منه في ( وجوب ستر المرأة شعرها عن البالغ ) . )

- الدعاء بعد الإقامة وقبل تكبيرة الافتتاح في كلّ صلاة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : الشيخ أبي محمّد هارون بن موسي قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن معمّر قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن عبدالرحمن بن نجران ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : تقول بعد الإقامة قبل الاستفتاح في كلّ صلاة :

« اللّهمّ ! ربّ هذه الدعوة التامّة ، والصلاة القائمة ، بلّغ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الدرجة والوسيلة ، والفضل والفضيلة ، باللّه أستفتح ، وباللّه أستنجح ، وبمحمّد رسول اللّه وآل محمّد أتوجّه ، اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واجعلني بهم عندك وجيهاً في الدنيا والآخرة ومن المقرّبين

» .

( فلاح السائل : 155 س 9 . عنه البحار : 375/81 ح 29 ، ومستدرك الوسائل : 123/4 ح 4293 .

قطعة منه في ( تعليمه ( عليه السلام ) الدعاء عند القيام إلي الصلاة ) . )

- حكم السواك عند كلّ صلاة :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وكان للرضا ( عليه السلام ) خريطة فيها خمس مساويك ، مكتوب علي كلّ واحد منها اسم صلاة من الصلوات الخمس ، يستاك به عند تلك الصلاة .

( مكارم الأخلاق : 47 س 1 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 3 رقم 652 . )

( ب ) - أعداد الفرائض اليوميّة ونوافلها

وفيه سبع مسائل

- الفرائض والنوافل اليوميّة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا الحسين بن عبيد اللّه قال : حدّثنا الشريف أبو القاسم عليّ بن محمّد بن عليّ بن القاسم العلويّ العبّاسيّ في سنة خمس وثلاثين وثلاثمائة في منزله بباب الشعير قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن محمّد المكتّب قال : حدّثنا ابن محمّد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من شهر نفسه بالعبادة فاتّهموه علي دينه ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ يكره شهرة العبادة وشهرة الناس .

ثمّ قال : إنّ اللّه تعالي إنّما فرض علي الناس في اليوم والليلة سبع عشرة ركعة ، من أتي بها لم يسأله اللّه عزّ وجلّ عمّا سواها ، وإنّما أضاف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إليها مثليها ليتمّ بالنوافل مايقع فيها من النقصان ، وإنّ اللّه عزّ وجلّ لايعذّب

علي كثرة الصلاة والصوم ، ولكنّه يعذّب علي خلاف السنّة .

( الأمالي : 649 ح 1348 . عنه البحار : 251/67 ح 5 ، و293/79 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 79/1 ح 179 ، ومستدرك الوسائل : 48/3 ح 2991 .

قطعة منه في ( عدد ركعات صلاة الفريضة ) و ( إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أضاف النوافل إلي الصلاة ) و ( موعظته في الشهرة ) و ( موعظته في النهي عن مخالفة السنّة ) . )

- ركعات صلوات اليوميّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس قال : حدّثني إسماعيل بن سعد الأحوص قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) : كم الصلاة من ركعة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إحدي وخمسون ركعة .

محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي مثله .

( الكافي : 446/3 ح 16 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 81/7 ح 595 .

تهذيب الأحكام : 3/2 ح 1 .

الاستبصار : 218/1 ح 771 ، وفيه : عن أبي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، ومحمّد بن الحسن ، عن محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس بن عبد الرحمن ، قال : حدّثني إسماعيل بن سعد الأشعريّ القمّيّ ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) . . . . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 49/4 ح

4483 .

عوالي اللئاليّ : 65/3 ح 8 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، عن سهل ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ أصحابنا يختلفون في صلاة التطوّع ، بعضهم يصلّي أربعاً وأربعين ، وبعضهم يصلّي خمسين ، فأخبرني بالذي تعمل به أنت ، كيف هو حتّي أعمل بمثله ؟

فقال ( عليه السلام ) : أُصلّي واحدة وخمسين ، ثمّ قال : أمسك - وعقد بيده - الزوال ثمانية وأربعاً بعد الظهر ، وأربعاً قبل العصر ، وركعتين بعد المغرب ، وركعتين قبل عشاء الآخرة ، وركعتين بعد العشاء ، من قعود تعدّان بركعة من قيام ، وثماني صلاة الليل والوتر ثلاثاً ، وركعتي الفجر ، والفرائض سبع عشرة ، فذلك أحد وخمسون .

( الكافي : 444/3 ح 8 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 78/7 ح 5486 .

عوالي اللئالي : 66/3 ح 12 .

تهذيب الأحكام : 8/2 ح 14 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 47/4 ح 4479 .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 578 س 7 ، قطعة منه وبتفاوت .

قطعة منه في ( صلاته ( عليه السلام ) الإحدي و خمسون من الفرائض و النوافل ) . )

- عدد ركعات صلاة الفريضة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّ اللّه تعالي إنّما فرض علي الناس

في اليوم والليلة سبع عشرة ركعة ، من أتي بها لم يسأله اللّه عزّ وجلّ عمّا سواها . . . .

( الأمالي : 649 ح 1348 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1229 . )

- ما يتمّ به صلوات الفرائض :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد قا ل : . . . فقال [الرضا] ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي تمّم صلوات الفرائض بصلوات النوافل . . . .

( بحار الأنوار : 129/78 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2376 . )

- حكم الجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم في الصلاة :

1 - الصفديّ : . . . خالد بن أحمد بن خالد الذهليّ : حدّثنا أبي قال :

صلّيت خلف عليّ بن موسي الرضا بنيسابور ، فجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم في كلّ سورة . . . .

( الوافي بالوفيات : 250/22 س 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 661 . )

- حكم قنوت صلاة الفجر والوتر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شاذان قال : حدّثني عمّي أبو عبد اللّه محمّد بن شاذان قال : حدّثنا الفضل بن شاذان قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن القنوت في الفجر والوتر ؟

فقال ( عليه السلام ) : قبل الركوع .

قال : وسألته عن شرب الفقّاع ، فكرهه كراهة شديدة .

وسألته عن الصلاة في الثوب المعلّم ، فكره

ما فيه التماثيل .

وسألته عن الصبيّة يزوّجها أبوها ، ثمّ يموت وهي صغيرة ، ثمّ تكبر قبل أن يدخل بها زوجها ، أيجوز عليها التزويج أو الأمر إليها ؟

قال ( عليه السلام ) : يجوز عليها تزويج أبيها .

وقال ( عليه السلام ) : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لاينقض الوضوء إلّا ما خرج من طرفيك الذين جعلهما اللّه لك ، أو قال : الذين أنعم اللّه عليك .

وسألته عن الصلاه بمكّة والمدينه تقصير أو تمام ؟

فقال ( عليه السلام ) : قصّر مالم تعزم علي مقام عشرة .

وسألته عن قناع النساء من الخصيان ، فقال ( عليه السلام ) : كانوا يدخلون علي بنات أبي الحسن ( عليه السلام ) فلايتقنّعن .

وسألته عن أُمّ الولد ، لها أن تكشف رأسها بين أيدي الرجال ؟

فقال ( عليه السلام ) : تتقنّع .

وسألته عن آنية الذهب والفضّة ، فكرهها .

فقلت له : قد روي بعض أصحابنا أنّه كانت لأبي الحسن موسي ( عليه السلام ) مرآة ملبسة فضّة .

فقال ( عليه السلام ) : لابحمد اللّه ، إنّما كانت لها حلقة فضّة ، وهي عندي الآن ، وقال : إنّ العبّاس يعني أخاه حين غدر عمل له عود ملبس فضّة من نحو مايعمل للصبيان ، تكون فضّته نحو عشرة دراهم ، فأمر به أبو الحسن ( عليه السلام ) فكسر .

وسألته عن الرجل له الجارية فيقبّلها هل تحلّ لولده ؟ فقال ( عليه السلام ) : بشهوة ؟

قلت : نعم .

قال : لا ، ماترك شيئاً إذا قبّلها بشهوة

، ثمّ قال ( عليه السلام ) ابتداءاً منه : لو جرّدها فنظر إليها بشهوة حرمت علي أبيه وابنه .

قلت : إذا نظر إلي جسدها ؟ قال ( عليه السلام ) : إذا نظر إلي فرجها .

وسألته عن حدّ الجارية الصغيرة السنّ التي إذا لم تبلغه لم يكن علي الرجل استبراؤها ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا لم تبلغ استبرئت بشهر .

قلت : وإن كانت ابنته سبع سنين أو نحوها ممّن لاتحمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : هي صغيرة ولايضرّك إن تستبرئها .

فقلت : مابينها وبين تسع سنين ؟ فقال ( عليه السلام ) : نعم ، تسع سنين .

وسألته عن امرأة ابتليت بشرب نبيذ ، فسكرت ، فزوّجت نفسها من رجل في سكرها ، ثمّ أفاقت ، فأنكرت ذلك ، ثمّ ظنّت أنّه يلزمها فزوّجت منه ، فأقامت مع الرجل علي ذلك التزويج ، أحلال هو لها ، أم التزويج فاسد لمكان السكر ، ولاسبيل للزوج عليها ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا قامت بعد ما معه أفاقت ، فهو رضاها .

قلت : ويجوز ذلك التزويج عليها ؟ قال : نعم .

وسألته عن مملوكة كانت بين اثنين فأعتقاها ، ولها أخ غائب وهي بكر ، أيجوز لأحدهما أن يزوّجها ، أو لايجوز إلّا بأمر أخيها ؟

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، يجوز أن يزوّجها .

قلت : فيتزوّجها هو إن أراد ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، قال : وقال ( عليه السلام ) لي : أحسن باللّه الظنّ ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ

يقول : أنا عند ظنّ عبدي ، إن خيراً فخير ، وإن شرّاً فشرّ ، وقال في الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إنّهم علماء صادقون ، مفهّمون محدّثون .

قال : وكتبت إليه ( عليه السلام ) : اختلف الناس عليّ في الربيثا ، فما تأمرني فيها ؟

( الربّيثا بكسر الراء وتشديد الباء : ضرب من السمك . مجمع البحرين : 254/2 . )

فكتب : لا بأس بها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح 44 . قِطَعٌ منه في وسائل الشيعة : 251/1 ح 649 ، و268/6 ح 7929 ، و231/15 ح 20355 ، و270 س 17 ، و85/21 ح 26593 ، والبحار : 205/62 ح 30 ، و385/67 ح 44 ، و215/77 ح 8 ، و243/80 ح 4 ، و200/82 ح 10 ، و81/86 ح 8 ، و131/100 ح 4 ، و44/101 ، ح 4 .

المحاسن : 582 ح 67 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي والعيون ، البحار : 527/63 ح 5 ، قطعة منه .

الرسائل العشر : 261 س 12 ، قطعة منه . عنه مستدرك الوسائل : 70/17 ح 20787 .

كشف الغمّة : 301/2 س 1 ، قطعة منه ، وفيه : عن صفوان بن يحيي .

النوادر لأحمد بن محمّد بن عيسي : 100 ح 242 ، قطعة منه . عنه البحار : 21/101 ح 27 ، قطعة منه .

مكارم الأخلاق : 229 س 18 ، قطعة منه . عنه البحار : 46/101 ح 18 .

من لا يحضره الفقيه : 172/1 ح 810 ،

و283 ح 1285 ، و215/3 ح 998 ، و250 ح 1191 ، و259 ح 1230 ، قِطَعٌ منه ، عنه الوافي : 189/7 ح 5744 ، و390 ح 6163 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 437/4 ح 5645 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي والعيون والتهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 275/20 ح 25618 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 426/5 ح 1482 ، و281/7 ح 1192 ، و381 ح 1541 ، و392 ح 1571 ، و480 ح 1926 ، وفيه : وقد روي في حديث آخر أنّه سئل ( عليه السلام ) عن ذلك ( أي قناع النساء الحرائر من الخصيان ) ؟

فقال : أمسك عن هذا ولم يجبه ، و6/9 ح 19 ، و81 ح 347 ، و91 ح 390 ، و124 ح 538 ، قِطَعٌ منه . عنه وعن العيون والفقيه والاستبصار ، وسائل الشيعة : 533/8 ح 11374 ، و140/24 ح 30183 ، قطعة منه . عنه وعن الفقيه والعيون ، وسائل الشيعة : 294/20 ح 25661 ، قطعة منه .

الكافي : 271/1 ح 3 ، و394/5 ح 9 ، و418 ح 2 ، و525 ح 1 ، و267/6 ح 2 ، و424 ح 11 ، قِطَعٌ منه . عنه وسائل الشيعة : 207/20 ح 25443 ، و226 ح 25487 ، قطعة

منه ، والوافي : 155/21 ح 20975 ، و415 ح 21458 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 417/20 ح 25968 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب والمحاسن والعيون ، وسائل الشيعة : 505/3 ح 4300 . عنه وعن التهذيب والعيون

، وسائل الشيعة : 362/25 ح 32132 .

الاستبصار : 331/2 ح 1178 ، و236/3 ح 852 ، و252 ح 903 ، 91/4 ح 346 ، و95

ح 367 ، قِطَعٌ منه . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 226/20 ح 25488 ، قطعة منه .

ذكري الشيعة : 147 س 21 ، قطعة منه .

عوالي اللئاليّ : 129/2 ح 356 ، و313/3 ح 146 ، قطعتان منه .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : محدّثون ) و ( أمر الكاظم ( عليه السلام ) بكسر مرآة ملبس فضّة كانت له ) و ( ورود الخصيان علي بنات الكاظم ( عليه السلام ) ) و ( حكم ولاية الأخ علي تزويج الأخت ) و ( حكم تزويج المرأة السكران نفسها ) و ( حكم استبراء الجارية الصغيرة ) و ( حكم جارية الأب للولد ) و ( حكم آنية الذهب والفضّة ) و ( حكم كشف الرأس لأمّ الولد ) و ( حكم صلاة المسافر بمكّة والمدينة ) و ( حكم تزويج الصغيرة ) و ( حكم الصلاة في الثوب المعلّم ) و ( حكم شرب الفقّاع ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن الباقر ( عليه السلام ) ) و ( كتابه ( عليه السلام ) إلي محمّد بن إسماعيل بن بزيع ) . )

- حكم الفرائض والنوافل في المحمل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن مقاتل بن مقاتل ، عن

أبي الحارث ، قال : سألته -يعني الرضا ( عليه السلام ) - عن الأربع ركعات بعد المغرب في السفر يعجّلني الجمّال ، ولايمكنني الصلاة علي الأرض ، هل أُصلّيها في المحمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، صلّها في المحمل .

( الكافي : 441/3 ح 11 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 86/4 ح 4580 ، والوافي : 518/7 ح 6491 .

تهذيب الأحكام : 15/2 ح 37 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نجران ، عن صفوان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : صلّ ركعتي الفجر في المحمل .

( الكافي : 441/3 ح 12 . عنه الوافي : 519/7 ح 6492 .

تهذيب الأحكام : 15/2 ح 38 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 103/4 ح 4631 . )

( ج ) - مواقيت الصلاة

وفيه ثمان مسائل

- فضل الصلاة في أوّل الوقت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن الحسين بن راشد ، عن الحسين بن أسلم قال : قلت لأبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) : أكون في السوق فأعرف الوقت ، ويضيق عليّ أن أدخل فأُصلّي .

قال ( عليه السلام ) : إنّ الشيطان يقارن الشمس في ثلاثة أحوال : إذا ذَرّت ، وإذا ( ذَرَّت الشمس : طلعت . المنجد : 233 . )

كبدت ، وإذا غربت ، فصلّ بعد الزوال ، فإنّ الشيطان يريد أن يوقعك علي

حدّ ( كَبِد السماء : ما يستقبلك من وسطها . المصباح المنير : 523 . )

( في الوسائل : يوقفك . )

يقطع بك دونه .

( الكافي : 290/3 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 242/4 ح 5037 ، والوافي : 347/7 ح 6072 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : يا فلان ! إذا دخل الوقت عليك فصلّهما ، فإنّك لا تدري ما يكون .

( تهذيب الأحكام : 272/2 ح 1082 . عنه وسائل الشيعة : 119/4 ح 4674 ، والوافي : 243/7 ح 5841 . )

- وقت صلاة الظهر والعصر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : سألته عن وقت صلاة الظهر والعصر ؟

فكتب ( عليه السلام ) : قامة للظهر وقامة للعصر .

( التهذيب : 21/2 ، ح 61 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2422 . )

- وقت صلاة الظهرين والعشاءين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إسماعيل بن مهران قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : ذكر أصحابنا أنّه إذا زالت الشمس فقد دخل وقت الظهر و العصر ، وإذا غربت دخل وقت المغرب والعشاء الآخرة إلّا أنّ هذه قبل هذه في السفر والحضر ، وإنّ وقت المغرب إلي ربع الليل .

فكتب ( عليه السلام ) : كذلك الوقت ، غير أنّ وقت المغرب ضيّق ، وآخر وقتها ذهاب الحمرة ومصيرها إلي البياض

في أفق المغرب .

( الكافي : 281/3 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2428 . )

- حكم وقت صلاة الفجر بعد صلاة الليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن ركعتي الفجر ؟

فقال ( عليه السلام ) : احشوا بهما صلاة الليل .

( الاستبصار : 283/1 ح 1029 .

تهذيب الأحكام : 132/2 ح 511 . عنه مفتاح الفلاح : 716 س 5 ، والوافي : 315/7 ح 5992 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 263/4 ح 5107 . )

- وقت صلاة الغداة في الجمعة وغير الجمعة :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : كتاب العروس بإسناده عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : صلّ صلاة الغداة إذا طلع الفجر وأضاء حسناً ، وصلّ صلاة الغداة يوم الجمعة إذا طلع الفجر في أوّل وقتها .

( بحار الأنوار : 74/80 ح 6 ، و354/86 ضمن ح 33 .

مستدرك الوسائل : 139/3 ح 3208 ، و292/1 ح 644 . )

- وقت صلاة المغرب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عن أبي همّام إسماعيل بن همّام ، قال : رأيت الرضا ( عليه السلام ) - وكنّا عنده - لم يصلّ المغرب ، حتّي ظهرت النجوم . . . .

( في الاستبصار : لم نصلّ . )

( تهذيب الأحكام : 30/2 ح 89 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 656 . )

- وقت فضيلة صلاة العشاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن ابن فضّال ، قال : سأل عليّ بن أسباط أبا الحسن ) ( عليه السلام ) قال النجاشيّ : عليّ بن أسباط بن سالم بيّاع الزُطّي أبو الحسن المُقرئ ، كوفيّ ، ثقة ،

وكان فطحيّاً . . . فرجع عن ذلك القول وتركه ، وقد روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، من قبل ذلك . رجال النجاشيّ : 252 رقم 663 .

عدّه الشيخ في أصحاب الرضا والجواد ( عليهماالسلام ) ، رجال الطوسي : 382 رقم 23 ، و403 رقم 10 . )

ونحن نسمع ، الشفق الحمرة ، أو البياض ، فقال ( عليه السلام ) : الحمرة ، لو كان البياض كان إلي ثلث الليل .

( الكافي : 280/3 ح 10 . عنه وسائل الشيعة : 205/4 ح 4929 ، والوافي : 278/7 ح 5902 . )

- حكم تأخير المغرب حتّي يغيب الشفق لعذر :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود ، قال : حدّثني عليّ بن الحسن ، عن معمّر بن خلّاد قال : قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ أبا الخطّاب أفسد ( تقدّمت ترجمته في ( رؤياه ( عليه السلام ) ) . )

أهل الكوفة فصاروا لا يصلّون المغرب حتّي يغيب الشفق ولم يكن ذلك ، إنّما ذاك للمسافر وصاحب العلّة .

( في التهذيب والاستبصار : صاحب الحاجة . )

وقال : إنّ رجلاً سأل أبا الحسن ( عليه

السلام ) فقال : كيف قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) في أبي الخطّاب ما قال ، ثمّ جاءت البراءة منه ؟

فقال ( عليه السلام ) له : أكان لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أن يستعمل وليس له أن يعزل ؟ ! .

( رجال الكشّيّ : 293 رقم 518 ، عنه وسائل الشيعة : 192/4 ح 4892 .

الاستبصار : 268/1 ح 968 ، وفيه : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعيد بن جناح ، عن بعض أصحابنا ، عن الرضا ( عليه السلام ) . . . .

تهذيب الأحكام : 33/2 ح 99 ، بتفاوت . عنه الوافي : 271/7 ح 5888 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 192/4 ح 4889 .

قطعة منه في ( ذمّ أبي الخطّاب ) . )

( د ) - القبلة

وفيه مسألة واحدة

- حكم الصلاة فوق الكعبة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن إسحاق بن محمّد ، عن عبد السلام بن صالح ، عن الرضا ( عليه السلام ) في الذي تدركه الصلاة وهو فوق الكعبة ، قال ( عليه السلام ) : إن قام لم يكن له قبلة ، ولكنّه يستلقي علي قفاه ، ويفتح عينيه إلي السماء ، ويعقد بقلبه القبلة التي في السماء البيت المعمور ويقرأ ، فإذا أراد أن يركع غمض عينيه ، فإذا أراد أن يرفع رأسه من الركوع فتح عينيه ، والسجود علي نحو ذلك .

( الكافي : 392/3 ح 21 . عنه الوافي : 544/7 ح 6558 .

تهذيب الأحكام : 376/2 ح

1566 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 340/4 ح 5339 .

عوالي اللئالي : 72/3 ح 28 . )

( ه ) - لباس المصلّي

وفيه تسع عشرة مسألة

- حكم الصلاة في الخزّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن معاوية بن حكيم ، عن معمّر بن خلّاد قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الصلاة في الخزّ ؟

( الخزّ : ما نسج من صوف وحرير ، أو الحرير فقطّ . المنجد : 177 . )

فقال ( عليه السلام ) : صلّ فيه .

( تهذيب الأحكام : 212/2 ح 829 . عنه وسائل الشيعة : 360/4 ح 5391 ، والوافي : 410/7 ح 6216 .

ذكري الشيعة : 144 س 7 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن سليمان بن جعفر الجعفريّ أنّه قال : رأيت الرضا ( عليه السلام ) يصلّي في جبّة خزّ .

( من لايحضره الفقيه : 170/1 ح 802 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 3 رقم 651 . )

- حكم الصلاة في ثوب عليه وبر ما لايؤكل لحمه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إليه : يسقط علي ثوبي الوبر والشعر ممّا لايؤكل لحمه من غير تقيّة ، ولاضرورة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لايجوز الصلاة فيه .

( الاستبصار : 384/1 ، ح 1455 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2409 . )

- حكم الصلاة في ثوب حشوه القزّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ :

الحسين بن سعيد قال : قرأت كتاب محمّد بن إبراهيم إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله عن الصلاة في ثوب حشوه قزّ ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه قرأته : لا بأس بالصلاة فيه .

( تهذيب الأحكام : 364/2 ح 1509 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2502 . )

- حكم الصلاة فيما يشتري من سوق المسلمين :

1 - الحميريّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البزنطيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الجبّة الفراء ، يأتي الرجل السوق من أسواق المسلمين ، فيشتري الجبّة ، لا يدري أهي ذكيّة ، أم لا ؟ يصلّي فيها ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) كان يقول : إنّ الخوارج ضيّقوا علي أنفسهم بجهالتهم ، إنّ الدين أوسع من ذلك ، إنّ عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) كان يقول : إنّ شيعتنا في أوسع ممّا بين السماء إلي الأرض ، أنتم مغفور لكم .

( قرب الإسناد : 385 ح 1358 . عنه البحار : 82/77 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 368/2 ح 1529 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 491/3 ح 4262 ، و455/4 ح 5706 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن الباقر ( عليه السلام ) ) . )

2 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام )

قال : سألته عن الرجل اشتري ثوباً من السوق لبيساً لايدري لمن كان ، يصلح له الصلاة فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كان اشتراه من مسلم فليصلّ فيه ، وإن اشتراه من نصرانيّ فلايلبسه ولا يصلّي فيه حتّي يغسله .

( السرائر : 572 س 13 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1183 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إسماعيل بن عيسي قال : سألت أب االحسن ( عليه السلام ) عن جلود الفراء ، يشتريها الرجل في سوق من أسواق الجبل ، أيسأل عن ذكاته إذا كان البائع مسلماً غير عارف ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . إذا رأيتم يصلّون فيه ، فلاتسألوا عنه .

( تهذيب الأحكام : 371/2 ح 1544 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1700 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الخفّاف يأتي السوق فيشتري الخفّ لا يدري أذكيّ هو أم لا ؟ ماتقول في الصلاة فيه ، وهو لا يدري ، أيصلّي فيه ؟

قال : نعم ، أنا أشتري الخفّ من السوق ، ويصنع لي ، وأُصلّي فيه ، وليس عليكم المسألة .

( تهذيب الأحكام : 371/2 ح 1545 . عنه الوافي : 421/7 ح 6247 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 492/3 ح 4265 .

قرب الإسناد : 385 ح 1357 ، بتفاوت . عنه البحار : 82/77 ح 1 .

قطعة منه في ( صلاته

( عليه السلام ) فيما يشتريه من سوق المسلمين ) . )

- حكم لبس جلد ما لا يؤكل لحمه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن زياد ، عن الريّان بن الصلت قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن لبس فراء السمّور ، ( الفراء بالكسر والمدّ : جمع الفرو الذي يلبس من الجلود التي صوفها معها . مجمع البحرين : 329/1 . )

والسنجاب ، والحواصل وما أشبهها ، والمناطق ، والكيمخت ، والمحشوّ بالقزّ ، ( الكيمخت : جلود دوابّ منه ما يكون ذكيّاً ومنه ما يكون ميتة . راجع الوسائل : 491/3 ح 4263 . )

والخفاف من أصناف الجلود ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس بهذا كلّه إلّا بالثعالب .

( تهذيب الأحكام : 369/2 ح 1533 . عنه وسائل الشيعة : 352/4 ح 5366 ، و377 ح 5443 ، و444 ح 5670 ، و459 ح 5719 ، قطعة منه ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 306/3 ح 2994 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن جلود الثعالب والسنجاب والسمّور ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد رأيت السنجاب علي أبي ( عليه السلام ) ، ونهاني عن الثعالب والسمّور .

( مكارم الأخلاق : 111 س 1 . عنه البحار : 230/80 ح 21 ، ووسائل الشيعة : 351/4 ح 5363 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ الكاظم ( عليه السلام ) يلبس جلد السنجاب ) . )

- حكم الصلاة في الثوب المعلّم

:

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن الصلاة في الثوب المعلّم ، فكره ما فيه التماثيل . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 18/2 ح 44 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1232 . )

- حكم الجلوس علي بساط فيه التماثيل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سعد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . عن رجل دخل علي رجل عنده بساط عليه تمثال ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تجلس عليه . . . .

( الاستبصار : 394/1 ح 1503 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1262 . )

- حكم الصلاة في الخفّ المعمول من جلود الثعالب والجِرْز :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد ، عن عليّ بن السنديّ ، عن صفوان ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألته عن الخفاف من الثعالب ، أو الجِرْز ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . . )

( الجِرز : لباس النساء من الوبر . المعجم الوسيط : 117 . )

منه ، أيصلّي فيها ، أم لا ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا كان ذكيّاً فلا بأس به .

( تهذيب الأحكام : 367/2 ح 1528 . عنه وسائل الشيعة : 358/4 ح 5385 .

الاستبصار : 382/1 ح 1449 . )

- حكم الصلاة في

النعل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن الحسين ، عن بعض الطالبيّين يلقّب برأس المدري قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : أفضل موضع القدمين للصلاة النعلان .

( الكافي : 489/3 ح 13 . عنه وسائل الشيعة : 426/4 ح 5610 ، والوافي : 430/7 ح 6271 . )

- حكم شدّ الإزار والمنديل فوق القميص :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين ، عن موسي بن عمر بن بزيع قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أَشُدُّ الإزار والمنديل فوق قميصي في الصلاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( الاستبصار : 388/1 ح 1475 .

من لايحضره الفقيه : 166/1 ح 780 . عنه وعن الاستبصار ، الوافي : 388/7 ح 6158 .

تهذيب الأحكام : 214/2 ح 842 . عنه وعن الاستبصار والفقيه ، وسائل الشيعة : 397/4 ح 5508 . )

- حكم الصلاة في جلود الثعالب والفنك والسنجاب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن الوليد بن أبان قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أُصلّي في الفنك والسنجاب ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

فقلت : يصلّي في الثعالب إذا كانت ذكيّة ؟

قال ( عليه السلام ) : لاتصلّ فيها .

( الاستبصار : 382/1 ح 1450 .

تهذيب الأحكام : 207/2 ح 811 . عنه الوافي : 406/7 ح 6207 عنه وعن الاستبصار

، وسائل الشيعة : 349/4 ح 5358 ، قطعة منه ، و357 ح 5381 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن جعفر بن محمّد ، عن ابن أبي زيد قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن جلود الثعالب الذكيّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتصلّ فيها .

( الاستبصار : 381/1 ح 1445 .

تهذيب الأحكام : 206/2 ح 807 و210 ح 824 . عنه الوافي : 406/7 ح 6206 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 357/4 ح 5380 . )

- حكم الصلاة في الخفّ المشكوك بالتزكية :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن سهل ، عن بعض أصحابه ، عن الحسن بن الجهم ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : أعترض ( تقدّمت ترجمته في ( اكتحاله ( عليه السلام ) ) . )

السوق فأشتري خفّاً لاأدري ، أذكيّ هو أم لا ؟ قال ( عليه السلام ) : صلّ فيه .

قلت : فالنعل ، قال : مثل ذلك .

قلت : إنّي أضيق من هذا ، قال : أترغب عمّا كان أبو الحسن ( عليه السلام ) يفعله .

( الكافي : 404/3 ح 31 .

تهذيب الأحكام : 234/2 ح 921 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 493/3 ح 4268 .

قطعة منه في ( كان أبو الحسن الكاظم ( عليه السلام ) يصلّي في الخفّ ) . )

- حكم الصلاة في جلود الميتة

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . .

القاسم الصيقل قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : إنّي أعمل أغماد السيوف من جلود الحمر الميتة ، فيصيب ثيابي فأُصلّي فيها .

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : اتّخذ ثوباً لصلاتك . . . .

( الكافي : 407/3 ، ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2491 . )

- حكم الصلاة في جلود السمّور :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن جلود السمّور ؟

فقال ( عليه السلام ) : أيّ شي ء هو ذاك الأدبس ؟

( الأدبَس : ما كان أحمر مُشرباً سواداً ، المعجم الوسيط : 270 . )

فقلت : هو الأسود .

فقال ( عليه السلام ) : يصيد ؟

فقلت : نعم ، يأخذ الدجاج والحمام .

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الاستبصار : 385/1 ح 1461 .

تهذيب الأحكام : 211/2 ح 827 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 350/4 ح 5359 . )

- حكم الصلاة في ثوب الأبريسم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ قال : سألته عن الثوب الأبريسم ، هل يصلّي فيه الرجل ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الاستبصار : 385/1 ح 1463 .

تهذيب الأحكام : 207/2 ح 813 . )

- حكم الصلاة في جلود السباع وثوب أبريسم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛

: محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن إسماعيل بن سعد الأحوص قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الصلاة في جلود السباع ، فقال ( عليه السلام ) : لاتصلّ فيها .

قال : وسألته هل يصلّي الرجل في ثوب أبريسم ؟ فقال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 400/3 ح 12 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 367/4 ح 5411 ، قطعة منه ، والوافي : 412/7 ح 6223 ، و423 ح 6249 .

تهذيب الأحكام : 205/2 ح 801 ، و208 ح 814 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 354/4 ح 5371 ، قطعة منه .

الاستبصار : 386/1 ح 1464 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 369/4 ح 5417 . )

- حكم الصلاة في بعض الجلود :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد ، عن السيّاريّ ، عن أبي يزيد القسميّ - وقسم حيّ من اليمن بالبصرة - عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سأله عن جلود الدارش التي يتّخذ منها ( الدارش : جلد أسود . المعجم الوسيط : 280 . )

الخفاف ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : لا تصلّ فيها فإنّها تدبغ بخرء الكلاب .

( الكافي : 403/3 ح 25 ، عنه وعن التهذيب ، الوافي : 413/7 ح 6225 .

تهذيب الأحكام : 373/2 ح 1552 .

علل الشرائع : 344 ، ب 51

ح 1 . عنه البحار : 109/77 ح 11 ، و217/80 ح 1 .

عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 440/3 ح 4105 ، و516 ح 4334 . )

- حكم لبس الحرير الممزوج في الصلاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سأل الحسن بن قياما ( في الوسائل : الحسين بن قياما . )

أباالحسن ( عليه السلام ) عن الثوب الملحم بالقزّ والقطن ، والقزّ أكثر من النصف ، أيصلّي فيه ؟

قال : لا بأس ، وقد كان لأبي الحسن ( عليه السلام ) منه جباب كذلك .

( الكافي : 455/6 ، ح 11 . عنه وسائل الشيعة : 373/4 ، ح 5431 ، وحلية الأبرار : 320/4 ، ح 3 ، والوافي : 425/7 ، ح 6254 . )

- حكم بلل فرج الجنب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن المرأة وليها قميصها أو إزارها يصيبه من بلل الفرج وهي جنب ، أتصلّي فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا اغتسلت ، صلّت فيهما .

( تهذيب الأحكام : 368/1 ح 1122 . عنه وسائل الشيعة : 498/3 ح 4279 ، والوافي : 179/6 ح 4049 . )

( و ) - مكان المصلّي

وفيه تسع مسائل

- حكم جعل المصلّي حائلاً بين يديه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن

يحيي ، عن موسي بن عمر ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) : في الرجل يصلّي ، قال : يكون بين يديه كومة من تراب ، أو يخطّ بين يديه بخطّ .

( الكَوْمُ : كلّ ما اجتمع وارتفع له رأس من تراب أو رمل أو حجارة أو قمح ، أو نحو ذلك . المجم الوسيط . )

( الاستبصار : 407/1 ح 1555 .

تهذيب الأحكام : 378/2 ح 1574 . عنه الوافي : 483/7 ح 6404 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 137/5 ح 6141 .

عوالي اللئالي : 15/4 ح 40 ، بتفاوت . )

- حكم الصلاة علي الطريق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن الحسن بن الجهم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كلّ طريق يوطأ فلا تصلّ عليه .

قال : قلت : إنّه قد روي عن جدّك : أنّ الصلاة علي الظواهر لابأس بها .

قال ( عليه السلام ) : ذاك ربّما سايرني عليه الرجل .

قال : قلت : فإن خاف الرجل علي متاعه الضيعة .

قال ( عليه السلام ) : فإن خاف الضيعة فليصلّ .

( تهذيب الأحكام : 221/2 ح 870 . عنه وسائل الشيعة : 148/5 ح 6178 ، والوافي : 448/7 ح 6311 . )

- حكم الصلاة علي سرير من ساج :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا (

عليه السلام ) : الرجل يصلّي علي سرير من ساج ، ويسجد علي الساج ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 310/2 ح 1259 . عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 178/5 ح 6268 ، و364 ح 6804 ، والوافي : 744/8 ح 7019 .

من لايحضره الفقيه : 169/1 ح 799 .

قطعة منه في ( حكم السجود علي الساج ) . )

- حكم الصلاة علي بساط فيه التماثيل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن المصلّي والبساط يكون عليه التماثيل ، أيقوم عليه ويصلّي ، أم لا ؟

فقال ( عليه السلام ) : واللّه إنّي لأكره .

وعن رجل دخل علي رجل عنده بساط عليه تمثال ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تجلس عليه ، ولا تصلّ عليه .

( الاستبصار : 394/1 ح 1503 .

تهذيب الأحكام : 370/2 ح 1540 . عنه الوافي : 465/7 ح 6366 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 440/4 ح 5655 ، و170/5 ح 6245 .

قطعة منه في ( حكم الجلوس علي بساط فيه التماثيل ) . )

- حكم الصلاة إلي القبور :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن معاوية بن حكيم ، عن معمّر بن خلّاد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : لابأس بالصلاة إلي القبر مالم يتّخذ القبر قبلة .

( الاستبصار : 397/1 ح 1514 .

تهذيب الأحكام : 228/2 ح 897 . عنه الوافي : 450/7 ح 6320 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 159/5 ح 6214 .

ذكري الشيعة : 151 س 23 . )

- حكم الصلاة في الطريق والجادّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن الفضل ، قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : كلّ طريق يوطأ ويتطرّق ، كانت فيه جادّة أو لم تكن ، لاينبغي الصلاة فيه .

قلت : فأين أُصلّي ؟ قال ( عليه السلام ) : يُمنة ويُسرة .

( الكافي : 389/3 ح 8 . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 448/7 ح 6310 .

تهذيب الأحكام : 220/2 ح 866 .

من لايحضره الفقيه : 156/1 ح 728 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 147/5 ح 6175 .

البحار : 308/80 س 12 . )

- حكم صلاة الرجل في المحمل عند امرأة حائض :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل سعد بن سعد أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عن الرجل تكون معه المرأة الحائض في المحمل ، أيصلّي وهي معه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( من لايحضره الفقيه : 285/1 ح 1296 . عنه وسائل الشيعة : 329/4 ح 5297 ، والوافي : 462/7 ح 6353 . )

- حكم صلاة الليل في المحمل وإتيانها قبل منتصف الليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن عبد الرحمن بن أبي نجران قال : سألت

أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الصلاة بالليل في السفر في ( تقدّمت ترجمته في ( فضل شيعتهم ) . )

المحمل ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا كنت علي غير القبلة فاستقبل القبلة ، ثمّ كبّر وصلّ حيث ذهب بك بعيرك .

قلت : جعلت فداك ، في أوّل الليل ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا خفت الفوت في آخره .

( تهذيب الأحكام : 233/3 ح 606 . عنه البحار : 122/80 ح 59 ، وسائل الشيعة : 251/4 ح 5065 ، قطعة منه ، و331 ح 5307 ، والوافي : 522/7 ح 6504 . )

- حكم الصلاة في البيداء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّا كنّا في البيداء في آخر الليل فتوضّأت واستكت ، وأنا أُهمّ بالصلاة ، ثمّ كأنّه دخل قلبي شي ء ، فهل يصلّي في البيداء في المحمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتصلّ في البيداء .

( البَيداء : اسم لأرض مَلساء بين مكّة والمدينة ، وهي إلي مكّة أقرب . معجم البلدان : 523/1 . )

قلت : وأين حدّ البيداء ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) إذا بلغ ذات الجيش ، جدّ في السير ، ثمّ لايصلّي حتّي يأتي معرّس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( المُعَرَّس : مسجد ذي الحُلَيفة ، علي ستّة أميال

من المدينة ، كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يعرّس فيه ثمّ يرحل لغزاة أو غيرها .

والتعريس : نومة المسافر بعد إدلاجه من الليل فإذا كان وقت السحر أناخ ونام نومة خفيفة ، ثمّ يثور مع انفجار الصبح لوجهته . معجم البلدان : 155/5 . )

قلت : وأين ذات الجيش ؟

فقال ( عليه السلام ) : دون الحفيرة بثلاثة أميال .

( الكافي : 389/3 ح 7 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 467/7 ح 6367 .

تهذيب الأحكام : 375/2 ح 1558 .

المحاسن : 365 ح 114 ، بتفاوت . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 155/5 ح 6199 .

قطعة منه في ( كان الباقر ( عليه السلام ) لايصلّي في البيداء ) . )

( ز ) - أحكام المساجد

وفيه ستّ مسائل

- أفضل مواضع المسجد الحرام للصلاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن أفضل موضع في المسجد يصلّي فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : الحطيم ما بين الحجر وباب البيت .

قلت : والذي يلي ذلك في الفضل ؟

فذكر أنّه عند مقام إبراهيم ( عليه السلام ) .

قلت : ثمّ الذي يليه في الفضل ؟

قال ( عليه السلام ) : في الحِجر .

قلت : ثمّ الذي يلي ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : كلّما دني من البيت .

( الكافي : 525/4 ح 1 .

عنه وسائل الشيعة : 273/5 ح 6527 ، والوافي : 46/12 ح 11483 . )

- فضل الصلاة في المسجد الحرام منفرداً علي الجماعة في غيره :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يصلّي في جماعة في منزله بمكّة أفضل ، أو وحده في المسجد الحرام ؟

فقال ( عليه السلام ) : وحده .

( الكافي : 527/4 ح 11 . عنه وسائل الشيعة : 239/5 ح 6439 ، والوافي : 47/12 ح 11486 . )

- فضل الصلاة في الحرمين وما بينهما :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه ، عن يعقوب بن يزيد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الصلاة في المسجد الحرام ، وفي مسجد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، في الفضل سواء ؟

( في الوسائل : أهما في الفضل . )

قال ( عليه السلام ) : نعم ، والصلاة فيما بينهما تعدل ألف صلاة .

( ثواب الأعمال : 50 ح 1 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 288/5 ح 6570 .

تهذيب الأحكام : 250/3 ح 686 . )

- حكم جعل مسجد البيت كنيفاً :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال :

سألته عن رجل كان له مسجد في بعض بيوته أو داره ، هل يصلح أن يجعله كنيفاً ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( السرائر : 574 س 9 . عنه وسائل الشيعة : 209/5 ح 6346 ، والبحار : 375/80 ح 43 . )

- فضل مسجد الكوفة :

1 - السيّد ابن طاوس ؛ : . . . أبو شعيب الخراسانيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّما أفضل ، زيارة قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، أو زيارة الحسين ( عليه السلام ) ؟ . . .

قال : ثمّ قال : أين تسكن ؟

قلت : الكوفة . قال : إنّ مسجد الكوفة بيت نوح ( عليه السلام ) ، لو دخله رجل مائة مرّة ، لكتب اللّه له مائة مغفرة ، لأنّ فيه دعوة نوح ( عليه السلام ) حيث قال : ( رَّبِ ّ اغْفِرْ لِي وَلِوَلِدَيَّ وَلِمَن دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا ) .

قال : ( قلت ) : لمن عني بوالديه ؟

قال ( عليه السلام ) : آدم وحواء .

( فرحة الغريّ : 130 ، ب 8 ح 73 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1524 . )

- فضل الصلاة في مسجد الكوفة :

1 - ابن قولويه ؛ : حدّثني أبو عبد الرحمن محمّد بن أحمد بن الحسين العسكريّ ، عن الحسين بن عليّ بن مهزيار ، عن أبيه ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن سنان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الصلاة في مسجد الكوفة

فرادي أفضل من سبعين صلاة في غيره جماعة .

( كامل الزيارات : 78 ح 72 . عنه البحار : 397/97 ح 35 ، مثله .

ثواب الأعمال : 50 ح 2 . عنه البحار : 371/80 ، ح 33 ، و397/97 ح 34 . عنه وعن الكامل ، وسائل الشيعة : 239/5 ح 6440 ، و259 ح 6490 . )

( ح ) - أحكام السجود

وفيه مسألة واحدة

- حكم انخفاض موضع السجود عن موضع القيام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عبد اللّه ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . قلت : فيصلّي وحده ، فيكون موضع سجوده أسفل من مقامه ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كان وحده فلابأس .

( تهذيب الأحكام : 282/3 ح 835 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1360 . )

( ط ) - ما يسجد عليه

وفيه خمس مسائل

- حكم السجود علي الكُمّ في الحرّ والبرد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أبي طالب عبد اللّه بن الصلت ، عن القاسم بن الفضيل قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، الرجل يسجد علي كُمّه من أذي الحرّ والبرد .

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( الاستبصار : 333/1 ح 1250 .

تهذيب الأحكام : 306/2 ح 1241 . عنه الوافي : 740/8 ح 7008 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 350/5 ح 6762 . )

- حكم السجود علي القَفر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن إسماعيل ، عن محمّد بن عمرو بن سعيد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : لاتسجد علي القَفر ، ولاعلي القبر ، ولاعلي الصاروج ، .

( في الحديث : « لايسجد علي القَفر » كأنّه رديّ القير المستعمل مراراً ، وفي عبارة بعض الأفاضل : القفر شي ء يشبه الزفت ، ورائحته كرائحة القير . مجمع

البحرين : 463/3 . )

( الصاروج : خليط يستعمل في طلاء الجدران والأحواض . المعجم الوسيط : 511 . )

( تهذيب الأحكام : 304/2 ح 1228 ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 735/8 ح 6994 . .

الكافي : 331/3 ح 6 ، بتفاوت .

الاستبصار : 334/1 ح 1254 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 353/5 ح 6773 . )

- حكم السجود علي الكتّان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن إسحاق ، عن ياسر الخادم أنّه قال : مرّ بي أبو الحسن ( عليه السلام ) وأنا أُصلّي علي الطبريّ ( هو ( خادم الرضا ( عليه السلام ) ) كما صرّح به السيّد البروجردي ، الموسوعة الرجاليّة : 388/4 ، والسيّد الخوئيّ ، معجم رجال الحديث : 7/20 رقم 13409 و8 رقم 13410 ، وعدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 395 رقم 15 ، وقال : ياسر الخادم له مسائل عن الرضا ( عليه السلام ) ، الفهرست : 183 رقم 797 .

ويظهر من حديث رواه الصدوق أنّه أدرك الإمام الهادي ( عليه السلام ) ، عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 315/1 ح 91 .

واستغرب الصدوق ( ره ) حديثه عن أبي الحسن العسكري ( عليه السلام ) ، نفس المصدر .

وقال المامقاني : استغرابه ( قدّه ) أغرب ، ضرورة أنّ لقاء ياسر الخادم وخدمته له ( عليه السلام ) لايمنع من بقائه إلي زمان العسكريّ وروايته عنه ( عليه السلام )

أيضاً بعد عدم فصل طويل بينهما ، تنقيح المقال : 307/3 رقم 12954 .

وعلي كلّ حال فأبو الحسن ( عليه السلام ) في الرواية إمّا أن يكون أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) وإمّا أن يكون أبا الحسن الهادي ( عليه السلام ) ولم نجد قرينة علي التعيين وإن كان الأوّل أظهر . )

( الطبريّ : لعلّه كتّانٌ منسوب إلي طبرستان ، مجمع البحرين : 376/3 . )

وقد ألقيت عليه شيئاً أسجد عليه ، فقال لي : ما لك لا تسجد عليه ، أليس هو من نبات الأرض .

( الاستبصار : 331/1 ح 1243 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 348/5 ح 6755 .

علل الشرائع : 341 ح 4 ، وفيه : أبي ؛ ، قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد ، عن عليّ بن الحسن ، عن أحمد بن إسحاق القمّي ، عن ياسر الخادم . عنه البحار : 148/82 ح 4 .

من لايحضره الفقيه : 174/1 ح 827 .

تهذيب الأحكام : 308/2 ح 1249 ، و235 ح 927 . )

- حكم السجود علي الساج :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يصلّي . . . ، ويسجد علي الساج؛ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 310/2 ح 1259 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1261 . )

- حكم عدّ التسبيح بالأصابع في السجود :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . .

. محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) إذا سجد يحرّك ثلاث أصابع من أصابعه ، واحدة بعد واحدة تحريكاً خفيفاً ، كأنّه يعدّ التسبيح ، ثمّ يرفع رأسه . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 7/2 ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 662 . )

( ي ) - الأذان والإقامة

وفيه تسع مسائل

- فضل الأذان والإقامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : في رواية العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من أذّن وأقام ، صلّي وراءه صفّان من الملائكة ، وإن أقام بغير أذان ، صلّي عن يمينه واحد ، وعن شماله واحد ، ثمّ قال : اغتنم الصفّين .

( من لا يحضره الفقيه : 186/1 ح 888 . عنه وسائل الشيعة : 381/5 ح 6853 ، والوافي : 559/7 ح 6589 . )

- حكم الأذان قائماً وراكباً وماشياً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : يؤذّن الرجل وهو جالس ، ولا يقم إلّا وهو قائم ، وتؤذّن وأنت راكب ، ولا تقم إلّا ( في الوافي : ولايقيم . )

( في الوافي : ولاتقيم . )

وأنت علي الأرض .

( الكافي : 305/3 ح 16 . عنه الوافي : 593/7 ح 6663 .

تهذيب الأحكام : 56/2 ح 195 ، وفيه : عن عبد صالح ( عليه السلام

) .

الاستبصار : 302/1 ح 119 ، نحو ما في التهذيب . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 402/5 ح 6927 . )

- حكم الجلوس بين الأذان والإقامة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : القعود بين الأذان والإقامة في الصلاة كلّها ، إذا لم يكن قبل الإقامة صلاة يصلّيها .

( الكافي : 306/3 ح 24 . عنه الوافي : 585/7 ح 6644 .

تهذيب الأحكام : 64/2 ح 228 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 448/5 ح 7054 ، و397/5 ح 6908 . )

- حكم الأذان جالساً وراكباً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : يؤذّن الرجل وهو جالس ، ويؤذّن وهو راكب .

( من لايحضره الفقيه : 183/1 ح 867 . عنه وسائل الشيعة : 402/5 ح 6923 ، والوافي : 593/7 ح 6664 . )

- حكم الفصل بين الأذان والإقامة بجلسة أو ركعتين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سمعته يقول : افرق بين الأذان والإقامة بجلوس أو بركعتين .

( تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضا ( عليه السلام ) ) . )

( تهذيب الأحكام : 64/2 ح 227 . عنه وسائل الشيعة : 397/5 ح 6907 . )

- حكم

إعادة الأقامة لمن يعيد الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . موسي بن عيسي قال : كتبت إليه ، رجل تجب عليه إعادة الصلاة ، أيعيدها بأذان وإقامة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يعيدها بإقامة .

( تهذيب الأحكام : 282/2 ح 1124 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2527 . )

- رفع الصوت بالأذان في المنزل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن مهزيار ، عن محمّد بن راشد قال : حدّثني هشام بن إبراهيم : أنّه شكي إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) سقمه ، وأنّه لايولد له ولد ، فأمره أن يرفع صوته بالأذان في منزله .

قال : ففعلت ، فأذهب اللّه عنّي سقمي وكثر ولدي .

قال محمّد بن راشد : وكنت دائم العلّة ما أنفكّ منها في نفسي وجماعة خدمي وعيالي ، فلمّا سمعت ذلك من هشام عملت به ، فأذهب اللّه عنّي وعن عيالي العلل .

( الكافي : 308/3 ح 33 ، و9/6 ح 9 . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 562/7 ح 6594 .

من لايحضره الفقيه : 189/1 ح 903 .

تهذيب الأحكام : 59/2 ح 207 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 412/5 ح 6960 ، و373/21 ح 27334 .

الدعوات : 189 ح 526 ، قطعة منه . عنه البحار : 156/81 ح 53 ، ومستدرك الوسائل : 39/4 ح 4130 .

المصباح الكفعميّ : 202 س 2 .

روضة الواعظين : 343 س 21 ، نحو ما في الدعوات .

عوالي اللئالي :

16/4 ح 43 .

قطعة منه في ( تكثير الولد ورفع السقم ) . )

- حكم الفصل بين الأذان والإقامة بجلسة :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) عن القعدة بين الأذان والإقامة ؟

فقال ( عليه السلام ) : القعدة بينهما إذا لم تكن بينهما نافلة .

وقال ( عليه السلام ) : تؤذّن وأنت راكب وجالس ، ولاتقم إلّا علي وجه الأرض وأنت قائم .

( قرب الإسناد : 360 ح 1288 ، و1289 . عنه البحار : 137/81 ح 30 ، ووسائل الشيعة : 399/5 ح 6917 ، قطعة منه ، و405 ح 6935 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( استحباب الأذان قائماً وراكباً وجالساً ) . )

- حكم من نسي الإقامة ، فذكر في أثناء الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن محمّد بن الحسين ، عن إسحاق بن آدم ، عن أبي العبّاس المفضّل بن حسان الدالانيّ ، عن ( في الاستبصار والوافي ووسائل الشيعة : الفضل . )

زكريّا بن آدم ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، كنت في صلاتي فذكرت في الركعة الثانية وأنا في القراءة ، إنّي لم أُقم ، فكيف أصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : اسكت موضع قراءتك وقل : قد قامت الصلاة ، قد قامت الصلاة ، ثمّ امض في قراءتك وصلاتك ، وقد تمّت صلاتك .

( تهذيب الأحكام :

278/2 ح 1104 . عنه الوافي : 619/7 ح 6742 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 435/5 ح 7018 .

الاستبصار : 304/1 ح 1128 . )

( ك ) - أفعال الصلاة

وفيه خمسة موضوعات

الأوّل - تكبيرة الإحرام :

وفيه ثلاث مسائل

- افتتاح الصلاة بسبع تكبيرات :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن أحمد بن عبد اللّه الخلنجيّ ، عن أبي عليّ الحسن بن راشد قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن تكبيرة الافتتاح ؟

فقال ( عليه السلام ) : سبع .

قلت : روي عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه كان يكبّر واحدة .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يكبّر واحدة يجهر ، ويسرّ ستّاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 278/1 ح 18 . عنه وعن الخصال ، البحار : 359/81 ح 8 ، ووسائل الشيعة : 33/6 ح 7274 .

الخصال : 347 ح 16 .

قطعة منه في ( كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يجهر بتكبيرة واحدة ويسرّ ستّاً ) . )

- حكم ترك تكبيرة الإحرام ولو نسياناً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الإمام يتحمّل أوهام من خلفه إلّا تكبيرة الافتتاح .

( في بعض الكتب : يحمل . )

( تهذيب الأحكام

: 277/3 ح 812 .

من لايحضره الفقيه : 264/1 ح 1205 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 14/6 ح 7223 ، و240/8 ح 10534 ، والوافي : 1252/8 ح 8182 .

الكافي : 347/3 ح 3 ، عنه الوافي : 913/8 ح 7380 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 15/6 ح 7229 .

بحار الأنوار : 239/85 س 9 ، و250 س 11 ، و255 س 14 .

قطعة منه في ( حكم سهو المأموم مع حفظ الإمام ) . )

- حكم من نسي تكبيرة الافتتاح حتّي كبّر للركوع :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : رجل نسي أن يكبّر تكبيرة الافتتاح حتّي كبّر للركوع .

فقال ( عليه السلام ) : أجزأه ، .

( قال الشيخ الطوسي في ذيل الحديث : فهذا محمول علي من نسي تكبيرة الافتتاح ثمّ لم يتحقّق أنّه لم يكبّر؛ بل يكون شاكّاً ، فإنّه يجب عليه حينئذ المضيّ في صلاته ، فأمّا مع اليقين والعلم بأنّه لم يكبّر وجب عليه إعادة الصلاة . )

( تهذيب الأحكام : 144/2 ح 566 .

الاستبصار : 353/1 ح 1334 . عنه وعن التهذيب والفقيه ، وسائل الشيعة : 16/6 ح 7231 .

من لايحضره الفقيه : 226/1 ح 100 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 915/8 ح 7389 . )

الثاني - القراءة :

وفيه أربع مسائل

- حكم

قراءة القرآن بغير وضوء :

1 - الحميريّ ؛ : قال محمّد بن الفضيل : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) فقلت : أقرأ المصحف ثمّ يأخذني البول ، فأقوم فأبول وأستنجي وأغسل يدي ، ثمّ أعود إلي المصحف فأقرأ فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، حتّي تتوضّأ للصلاة .

( قرب الإسناد : 395 ح 1386 . عنه وسائل الشيعة : 196/6 ح 7716 ، والبحار : 210/89 ح 2 . )

- حكم القراءة في النافلة والإتيان به بعد التسليم :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل أراد أن يقرأ مائة آية أو أكثر في نافلة ، فيتخوّف أن يضعف وكسل ، هل يصلح أن يقرأها وهو جالس ؟

قال ( عليه السلام ) : ليصلّي ركعتين بما أحبّ ، ثمّ لينصرف فليقرأ ما بقي عليه ممّا أراد قرائته ، فإنّ ذلك يجزيه مكان قرائته وهو قائم ، فإن بدا له أن يتكلّم بعد التسليم من الركعتين ، فليقرأ فلا بأس .

( السرائر : 572 س 18 . عنه وسائل الشيعة : 137/6 ح 7553 ، بتفاوت . )

- حكم من قرأ نصف سورة بعد الحمد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سألته عن رجل قرأ في ركعة الحمد ونصف سورة ، هل يجزيه في الثانية أن لا يقرأ الحمد

ويقرأ ما بقي من السورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يقرأ الحمد ، ثمّ يقرأ ما بقي من السورة .

( الاستبصار : 316/1 ح 1177 .

تهذيب الأحكام : 295/2 ح 1191 . عنه الوافي : 676/8 ح 6848 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 45/6 ح 7299 . )

- حكم الجهر والإخفاة في الصلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة . . . فكنت معه من المدينة إلي مرو . . . وكان يجهر بالقراءة في المغرب والعشاء ، وصلاة الليل ، والشفع والوتر والغداة ، ويخفي القراءة في الظهر والعصر . . . وكان ( عليه السلام ) يجهر ببسم اللّه الرحمن الرحيم في جميع صلاته بالليل والنهار . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 180/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 669 . )

الثالث - القنوت :

وفيه مسألة واحدة

- استحباب القنوت في الجهريّة والوتر والجمعة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن القنوت هل يقنت في الصلاة كلّها أم فيما يجهر فيها بالقراءة ؟

قال ( عليه السلام ) : ليس القنوت إلّا في الغداة ، والوتر ، والجمعة ، والمغرب .

( الاستبصار : 340/1 ح 1279 .

تهذيب الأحكام : 91/2 ح

338 . عنه الوافي : 751/8 ح 7041 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 265/6 ح 7919 . )

الرابع - السجود :

وفيه ثمان مسائل

- حكم السجود علي السبخة والثلج :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن السجود علي الثلج ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تسجد في السبخة ، ولا علي الثلج .

( تهذيب الأحكام : 310/2 ، ح 1257 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 151/5 ، ح 2188 ، قطعة منه ، و164 ، ح 6229 ، و358 ، ح 6787 ، والوافي : 743/8 ، ح 7016 .

الاستبصار : 335/1 ، ح 1262 ، بتفاوت يسير . )

- حكم ترك رفع اليدين من الأرض بين السجدتين :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يسجد ثمّ لا يرفع يديه من الأرض ، هل يسجد الثانية ؟ هل يصلح له ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : ذلك نقص في الصلاة .

( السرائر : 572 س 16 ، عنه البحار : 51/84 س 4 ، ووسائل الشيعة : 383/6 ح 8247 . )

- حكم من شكّ أو نسي السجدة الثانية :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد ، عن موسي بن عمر ، عن محمّد بن منصور قال : سألته عن

الذي ينسي السجدة الثانية من الركعة الثانية ، أو شكّ فيها ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا خفت ألّا تكون وضعت وجهك إلّا مرّة واحدة ، فإذا سلّمت سجدت سجدة واحدة ، وتضع وجهك مرّة واحدة ، وليس عليك سهو .

( الاستبصار : 360/1 ح 1365 .

تهذيب الأحكام : 155/2 ح 607 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 366/6 ح 8198 . )

- حكم من ترك السجدة في الركعة الأولي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل يصلّي الركعتين ثمّ ذكر في الثانية وهو راكع أنّه ترك سجدة في الأولي ؟

قال : كان أبو الحسن ( عليه السلام ) يقول : إذا تركت السجدة في الركعة الأولي فلم تدر واحدة أو اثنتين استقبلت حتّي يصحّ لك ثنتان ، فإذا كان في الثالثة والرابعة فتركت سجدة بعد أن تكون قد حفظت الركوع أعدت السجود .

( تهذيب الأحكام : 154/2 ، ح 605 . عنه وعن الكافي ، وقرب الإسناد والاستبصار ، وسائل الشيعة : 365/6 ، ح 8195 .

الكافي : 349/3 ، ح 3 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 931/8 ، ح 7424 .

الاستبصار : 360/1 ، ح 1364 .

قرب الإسناد : 365 ، ح 1308 . عنه البحار : 143/85 ، ح 3 . )

- حكم مسح التراب عن الجبهة في الصلاة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن

محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يمسح جبهته من التراب ، وهو في صلاته قبل أن يسلّم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( السرائر : 572 س 8 . عنه البحار : 281/81 ح 3 ، و303 ح 25 ، والوسائل : 374/6 ح 8218 . )

- حكم الجلوس في الصلاة بعد السجدة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . رحيم ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أراك إذا صلّيت فرفعت رأسك من السجود في الركعة الأولي والثالثة فتستوي جالساً ، ثمّ تقوم ، فنصنع كما تصنع ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتنظروا إلي ما أصنع ، اصنعوا ما تؤمرون .

( الإستبصار : 328/1 ح 1230 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 658 . )

- حكم سجدة السهو :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ قال : قال الرضا ( عليه السلام ) في سجدتي السهو : إذا نقصت قبل التسليم ، وإذا زدت فبعده .

( الاستبصار : 380/1 ح 1439 .

تهذيب الأحكام : 195/2 ح 769 . عنه الوافي : 994/8 ح 7579 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 208/8 ح 10441 .

عوالي اللئالي : 106/3 ح 144 . )

- استحباب إكثار السجود :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن الوشّاء

قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : أقرب ما يكون العبد من اللّه عزّوجلّ وهو ساجد ، وذلك قوله عزّ وجلّ : ( وَاسْجُدْ وَاقْتَرِب ) .

( العلق : 19/96 . )

( الكافي : 264/3 ح 3 . عنه وعن العيون وسائل الشيعة : 379/6 ح 8233 . ونور الثقلين : 611/5 ح 16 ، والوافي : 22/7 ح 5389 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 7/2 ح 15 ، وفيه : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : . . . ، عنه البحار : 161/82 ضمن ح 3 ، ونور الثقلين : 611/5 ح 15 .

قطعة منه في ( سورة العلق ) . )

الخامس - التشهّد :

وفيه مسألة واحدة

- إجزاء التشهّد في الرابعة عن الثانية :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، التشهّد الذي في الثانية يجزي ء أن أقوله في الرابعة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 342/1 ح 1287 .

تهذيب الأحكام : 101/2 ح 377 . عنه الوافي : 768/8 ح 7085 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 397/6 ح 8274 . )

( ل ) - التعقيب

وفيه سبع مسائل

- الصلاة والسلام علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عقيب كلّ فريضة

:

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا ( في الوسائل والبحار : « أحمد بن محمّد بن عيسي » ، راجع الحديث السابق . )

أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : كيف الصلاة علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في دبر المكتوبة ، وكيف السلام عليه ؟

فقال ( عليه السلام ) : تقول : « السلام عليك يا رسول اللّه ! ورحمة اللّه وبركاته ، السلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه ! السلام عليك يا خيرة اللّه ! السلام عليك يا حبيب اللّه ! السلام عليك يا صفوة اللّه ! السلام عليك يا أمين اللّه ! أشهد أنّك رسول اللّه ، وأشهد أنّك محمّد بن عبد اللّه ، وأشهد أنّك قد نصحت لأُمّتك ، وجاهدت في سبيل ربّك ، وعبدته حتّي أتاك اليقين ، فجزاك اللّه - يا رسول اللّه - أفضل ما جزي نبيّاً عن أُمّته . اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، أفضل ما صلّيت علي إبراهيم وآل إبراهيم ، إّنك حميد مجيد » .

( قرب الإسناد : 382 ضمن ح 1344 . عنه البحار : 24/83 ح 25 . ووسائل الشيعة : 474/6 ح 8478 ،

قطعة منه في ( زيارة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عقيب الفرائض : ) . )

- قرائة « آية الكرسيّ » بعد كلّ فريضة وعند النوم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد

بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ ، عن الحسن بن الجهم ، عن إبراهيم بن مهزم ، عن رجل سمع أباالحسن ( عليه السلام ) ، يقول : من قرأ « آية الكرسيّ » عند منامه لم يخف الفالج إن شاءاللّه ، ومن قرأها في دبر كلّ فريضة لم يضرّه ذو حُمّة .

وقال : من قدّم ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) بينه وبين جبّار منعه اللّه عزّ و جلّ منه ، يقرأها من بين يديه ومن خلفه وعن يمينه وعن شماله ، فإذا فعل ذلك رزقه اللّه عزّوجلّ خيره ومنعه من شرّه .

وقال : إذا خفت أمراً فاقرأ مائة آية من القرآن من حيث شئت ، ثمّ قل : « اللّهمّ اكشف عنّي البلاء » ، ثلاث مرّات .

( الكافي : 621/2 ، ح 8 . عنه البرهان : 245/1 ، ح 2 ، وفيه ، عن رجل يسمع أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وهو تصحيف ، والوافي : 1759/9 ، ح 9067 ، ونور الثقلين : 171/3 ، ح 237 ، قطعة منه . عنه وعن ثواب الأعمال ، وسائل الشيعة : 468/6 ، ح 8464 .

ثواب الأعمال : 131 ، ح 1 ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، و157 ، ح 9 ، قطعتان منه . عنه نور الثقلين : 258/1 ، ح 1028 ، و701/5 ، ح 15 ، والبحار : 200/73 ، ح 14 ، قطعة ، و266/89 ، ح 10 ، و349 ، ضمن ح 16 ، و217/92 ، ح 10 ، قطعة منه . عنه وعن

الدعوات ، البحار : 37/83 ، ح 42 ، قطعة منه .

الدعوات للراونديّ : 217 ، ح 589 ، و218 ، ح 590 ، قطعتان منه .

أعلام الدين : 369 ، س 7 ، قطعة منه ، مرسلاً .

مجمع البيان : 561/5 ، س 22 ، نحو ما في ثواب الأعمال .

جامع الأخبار : 45 ، س 4 ، قطعة منه .

طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : للسيّد الشبّر : 324 ، س 15 ، نحو ما في جامع الأخبار .

عدّة الداعي : 294 ، س 20 ، بتفاوت يسير .

المصباح للكفعميّ : 331 ، س 13 ، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 24/4 ، ح 74 ، قطعة منه .

مكارم الأخلاق : 348 ، س 16 ، نحو ما في المصباح . عنه وعن العدّة والدعوات ، البحار : 176/89 ، س 7 ، ضمن ح 1 .

قطعة منه في ( قرائة القرآن عند النوم وعند الخوف ) ، و ( الدعاء عند الخوف ) و ( سورة البقرة : 255/2 - 257 ) و ( سورة الإخلاص : 1/112 ) . )

- تلاوة خمسين آية بعد التعقيب في كلّ يوم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن معاوية بن الحكيم ، عن معمّر بن خلّاد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : ينبغي للرجل إذا أصبح أن يقرأ بعد التعقيب خمسين آية .

( تهذيب الأحكام : 138/2 ح 537 . عنه وسائل الشيعة : 198/6 ح 7723 ،

و475 ح 8480 ، والبحار : 191/83 ح 53 ، والوافي : 1725/9 ح 8998 .

قطعة منه في ( تلاوة القرآن في كلّ صباح ) . )

- تعقيب صلاة الغداة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي محمّد بن الحسن الصفّار ، إلي سليمان بن جعفر الحميريّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : من قال بعد صلاة الفجر :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم » مائة مرّة كان أقرب إلي اسم اللّه الأعظم من سواد العين إلي بياضها ، وأنّه دخل فيها اسم اللّه الأعظم .

( مهج الدعوات : 379 س 12 . عنه البحار : 162/83 ح 41 ، و223/90 ضمن ح 1 ، والوافي : 806/8 س 14 ، ومستدرك الوسائل : 89/5 ح 5412 .

البحار : 133/83 ح 12 ، عن البلد الأمين وبتفاوت ، ولكن لم نعثر عليه فيه .

مصباح الكفعميّ : 411 س 14 ، وفيه : أنّه من بسمل وحوقل بعد صلاة الفجر . . . . )

2 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من قال في دبر صلاة الغداة لم يلتمس حاجة إلّا تيسّرت له ، وكفاه اللّه ما أهمّه : « بسم اللّه وصلّي اللّه علي محمّد وآله ، وأفوّض أمري إلي اللّه إنّ اللّه بصير بالعباد ، فوقاه اللّه سيّئات ما مكروا ، لا إله إلّا أنت سبحانك إنّي كنت من الظالمين ، فاستجبنا له ونجّيناه من الغمّ وكذلك ننجي المؤمنين ، حسبنا اللّه ونعم الوكيل ، فانقلبوا

بنعمة من اللّه وفضل ، لم يمسسهم سوء ، ما شاء اللّه لا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، ما شاء اللّه لا ما شاء الناس ، ما شاء اللّه وإن كره الناس ، حسبي الربّ من المربوبين ، حسبي الخالق من المخلوقين ، حسبي الرازق من المرزوقين ، حسبي اللّه ربّ العالمين ، حسبي من هو حسبي ، حسبي من لم يزل حسبي ، حسبي من كان منذ [قط] كنت لم يزل حسبي ، حسبي اللّه لا إله إلّا هو ، عليه توكّلت ، وهو ربّ العرش العظيم » .

( عدّة الداعي : 268 س 7 . عنه البحار : 186/83 س 18 أشار إليه .

يأتي الحديث أيضاً في ( الدعاء في نافلة الليل ) . )

- تعقيب صلاة الغداة والمغرب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد قال : حدّثنا أبي ، عن ابن المغيرة قال : سمعت أبا ( تقدّمت ترجمته في ( التيمّم بالطين ) . )

الحسن ( عليه السلام ) يقول : من قال في دبر صلاة الصبح وصلاة المغرب قبل أن يثني رجليه ، أو يكلّم أحداً : ( إِنَّ اللَّهَ وَمَلَل-ِكَتَهُ و يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِ ّ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا ) ، اللّهمّ صلّ علي محمّد النبيّ ( الأحزاب : 56/33 . )

وذرّيّته ، قضي اللّه له مائة حاجة ، سبعون في الدنيا ، وثلاثون في الآخرة .

قال : قلت : ما معني صلاة اللّه ، وصلاة ملائكته ، وصلاة المؤمنين ؟

قال ( عليه

السلام ) : صلاة اللّه رحمة من اللّه ، وصلاة ملائكته تزكية منهم له ، وصلاة المؤمنين دعاء منهم له ، ومن سرّ آل محمّ ( عليهم السلام ) : في الصلاة علي النبيّ وآله فقال : « اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد في الأوّلين ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد في الآخرين ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد في الملأ الأعلي ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد في المرسلين .

اللّهمّ ! أعط محمّداً ( وآل محمّد ) الوسيلة والشرف ، والفضيلة والدرجة الكبيرة ، اللّهمّ ! إنّي آمنت بمحمّد ولم أره ، فلا تحرمني يوم القيامة رؤيته ، وارزقني صحبته ، وتوفّني علي ملّته ، واسقني من حوضه مشرباً رويّاً ، سائغاً هنيئاً ، لا أظمأ بعده أبداً ، إنّك علي كلّ شي ء قدير ، اللّهمّ كما آمنت بمحمّد ولم أره ، فعرّفني في الجنان وجهه ، اللّهمّ ! بلّغ روح محمّد عنّي تحيّة كثيرة وسلاماً » .

فإنّ من صلّي علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بهذه الصلوات ، هدمت ذنوبه ، ومحيت خطاياه ، ودام سروره ، واستجيب دعاؤه ، وأُعطي أمله ، وبسط له في رزقه ، وأُعين علي عدوّه ، وهيّي ء له سبب أنواع الخير ، ويجعل من رفقاء نبيّه في الجنان الأعلي ، يقولهنّ ثلاث مرّات غدوة ، وثلاث مرّات عشيّة .

( ثواب الأعمال : 187 ح 1 . عنه البحار : 95/83 ح 3 ، و58/91 ح 38 .

جامع الأخبار : 62 س 3 .

قطعة منه في ( سورة الأحزاب : 56/33 ) و ( فضل الصلاة

علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- تعقيب نافلة الليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : تدعو بالدعاء المرويّ عن الرضا ( عليه السلام ) عقيب الثماني الركعات : « اللّهمّ ! إنّي أسألك بحرمة من عاذ بك منك ، ولجأ إلي عزّك ، واستظلّ بفيئك ، واعتصم بحبلك ، ولم يثق إلّا بك ، يا جزيل العطايا ، يا مطلق الأساري ، يا من سمّي نفسه من جوده وهّاباً ، أدعوك رغباً ورهباً ، وخوفاً وطمعاً ، وإلحاحاً وإلحافاً ، وتضرّعاً وتملّقاً ، وقائماً وقاعداً ، وراكعاً وساجداً ، وراكباً وماشياً ، وذاهباً وجائياً ، وفي كلّ حالاتي ، وأسألك أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تفعل بي كذا وكذا » .

( مصباح المتهجّد : 150 ح 239 .

يأتي الحديث أيضاً في ( الدعاء في نافلة الليل ) . )

- تعقيب صلاة العشر الأواخر من شهر رمضان :

( هكذا عنونه الشيخ الطوسيّ والسيّد بن طاووس . )

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن حاتم ، عن عليّ بن الحسين ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبيه ، عن ابن المغيرة ، عن الرضا ( عليه السلام ) :

« اللّهمّ صلّ علي محمّد وآله في الأوّلين ، وصلّ علي محمّد وآله في الآخرين ، وصلّ علي محمّد وآله في الملأ الأعلي ، وصلّ علي محمّد وآله في النبيّين والمرسلين .

اللّهمّ أعط محمّداً الوسيلة والشرف والفضيلة والدرجة الكبيرة .

اللّهمّ إنّي آمنت بمحمّد عليه وآله السلام ، ولم أره فلا تحرمني يوم القيامة رؤيته ، وارزقني

صحبته ، وتوفّني علي ملّته ، واسقني من حوضه مشرباً رويّاً لا أظمأ بعده أبداً ، إنّك علي كلّ شي ء قدير .

اللّهمّ كما آمنت بمحمّد ولم أره ، فعرّفني في الجنان وجهه .

اللّهمّ أبلغ روح محمّد عنّي تحيّة كثيرة وسلاماً » .

( ، تهذيب الأحكام : 86/3 ح 243 .

إقبال الأعمال : 458 س 12 . عنه البحار : 130/95 س 4 .

قطعة منه في ( دعاء صلاة عشر الأواخر من شهر رمضان ) . )

( م ) - سجدة الشكر

وفيه مسألتان

- حكم سجدة الشكر بعد الصلاة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : السجدة بعد الفريضه شكراً للّه تعالي ذكره علي ما وفّق له العبد من أداء فريضته ، وأدني مايجزي فيها من القول أن يقال : شكراً للّه ، شكراً للّه ، ثلاث مرّات .

قلت : فما معني قوله : شكراً للّه ؟

قال : يقول : هذه السجدة منّي شكراً للّه عزّ وجلّ علي ما وفّقني له من خدمته ، وأداء فرائضه ، والشكر موجب للزيادة ، فإن كان في الصلاة تقصير لم يتمّ بالنوافل تمّ بهذه السجدة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 281/1 ح 27 . عنه وعن العلل ، البحار : 198/83 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 5/7 ح 8562 .

علل الشرائع : 360 ، ب 79 ح

1 . عنه نور الثقلين : 529/2 ح 27 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن سجدة الشكر ؟

فقال ( عليه السلام ) : أيّ شي ء سجدة الشكر ؟

فقلت له : إنّ أصحابنا يسجدون بعد الفريضة سجدة واحدة ويقولون : هي سجدة الشكر .

فقال ( عليه السلام ) : إنّما الشكر إذا أنعم اللّه تعالي علي عبده النعمة أن يقول : ( سُبْحَنَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ و مُقْرِنِينَ * وَإِنَّآ إِلَي رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ ) والحمد للّه ربّ العالمين .

( الزخرف : 13/43 و14 . )

( تهذيب الأحكام : 109/2 ح 413 .

ذكري الشيعة : 213 س 27 . عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 7/7 ح 8565 .

من لايحضره الفقيه : 218/1 ح 972 . عنه نور الثقلين : 594/4 ح 15 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 825/8 ح 7203 .

قطعة منه في ( سورة الزخرف : 13/43 و14 ) . )

- ما يقال في سجدة الشكر

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سليمان بن حفص المروزيّ قال : كتب إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) : قل في سجدة الشكر مائة مرّة : شكراً شكراً ، وإن شئت : عفواً عفواً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 280/1 ح 23 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2471 . )

( ن ) - أحكام الشكوك

وفيه ثلاث مسائل

- حكم الشكّ في الركعتين الأوّلتين والأخيرتين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، والحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : قال لي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : الإعادة في الركعتين الأوّلتين ، والسهو في الركعتين الأخيرتين .

( الكافي : 350/3 ح 4 . عنه الوافي : 972/8 ح 7518 .

الاستبصار : 364/1 ح 1386 .

تهذيب الأحكام : 177/2 ح 709 . عنه وعن الاستبصار والكافي ، وسائل الشيعة : 190/8 ح 10384 . )

- حكم الشكّ بين اثنين والثلاث والأربع :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي سهل بن اليسع في ذلك ( يعني من لم يدر اثنتين صلّي ، أم ثلاثاً ، أم أربعاً ) عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : يبني علي ( ما بين القوسين استفدناها من أحاديث الباب في المصدر . )

يقينه ، ويسجد سجدتي السهو بعد التسليم ، ويتشهّد تشهّداً خفيفاً .

( من لايحضره الفقيه : 230/1 ح 1023 . عنه وسائل الشيعة : 223/8 ح 10480 ، والوافي : 986/8 ح 7556 . )

- حكم كثير الشكّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : إذا كثر عليك السهو في الصلاة ، فامض علي صلاتك ، ولا تعد .

( من لايحضره الفقيه : 224/1 ح 988 . عنه وسائل الشيعة : 229/8 ح 10500 ، والبحار :

275/85 س 5 ، والوافي : 999/8 ح 7588 . )

( س ) - قواطع الصلاة

وفيه أربع مسائل

- حكم الالتفات إلي الخلف في الصلاة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل يلتفت في صلاته ، هل يقطع ذلك صلاته ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا كانت الفريضة والتفت إلي خلفه ، فقد قطع صلاته ، فيعيد ما صلّي ولا يعتدّ به ، وإن كانت نافلة ، فلا يقطع ذلك صلاته ، ولكن لا يعود .

( السرائر : 572 س 10 . عنه وسائل الشيعة : 246/7 ح 9238 ، والبحار : 303/81 ضمن ح 25 . )

- حكم من أحدث في الركعة الرابعة حين الجلوس :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن محمّد بن القاسم ، عن الفضيل بن يسار ، عن الحسن بن الجهم قال : سألته عن رجل صلّي الظهر أو العصر ، فيحدث حين جلس في الرابعة ؟

فقال : إن كان قال : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً رسول اللّه فلايعد ، وإن كان لم يتشهّد قبل أن يحدث فليعد .

( الاستبصار : 401/1 ح 1531 .

تهذيب الأحكام : 205/1 ح 596 ، و354/2 ح 1467 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 234/7 ح 9206 . )

- حكم تزاحم فريضة العصر ونافلتها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن

سعد بن إسماعيل ، عن أبيه إسماعيل بن عيسي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يصلّي الأولي ، ثمّ يتنفّل فيدركه وقت العصر من قبل أن يفرغ من نافلته ، فيبطي ء بالعصر بعد نافلته ، أو يصلّيها بعد العصر ، أو يؤخّرها حتّي يصلّيها في آخر وقت ؟

قال ( عليه السلام ) : يصلّي العصر ويقضي نافلته في يوم آخر .

( الاستبصار : 291/1 ح 1096 .

تهذيب الأحكام : 167/2 ح 659 ، و275 ح 1092 . عنه الوافي : 359/7 ح 6098 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 244/4 ح 5047 .

الدرّ المنثور : 45/2 س 13 . )

- حكم خروج المذي في الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن ابن أبي عمير ، قال : حدّثني يعقوب بن يقطين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل ( عدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 395 رقم 13 ، والبرقيّ من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) ، رجال البرقيّ : 52 . )

يمذي وهو في الصلاة ، من شهوة أو من غير شهوة ؟

قال ( عليه السلام ) : المذي منه الوضوء .

( تهذيب الأحكام : 21/1 ح 53 . عنه الوافي : 266/6 ح 4260 .

الاستبصار : 95/1 ح 306 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 281/1 ح 740 . )

( ع ) - صلاة الجمعة

وفيه تسع مسائل

- فضل يوم الجمعة :

( ) 1 - محمّد بن يعقوب

الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أخيه إسحاق بن إبراهيم ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : بلغني أنّ يوم الجمعة أقصر الأيّام .

قال ( عليه السلام ) : كذلك هو .

قلت : جعلت فداك ، كيف ذاك ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي يجمع أرواح المشركين تحت عين الشمس ، فإذا ركدت الشمس ، عذّب اللّه أرواح المشركين بركود الشمس ( ( ) ركد : سكن . المصباح المنير : 237 . )

ساعة ، فإذا كان يوم الجمعة لايكون للشمس ركود ، رفع اللّه عنهم العذاب لفضل يوم الجمعة فلا يكون للشمس ركود .

( الكافي : 416/3 ح 14 . عنه البحار : 163/55 ح 22 ، و52/58 ح 37 ، والوافي : 1083/8 ح 7779 .

مصباح الكفعميّ : 554 س 11 .

مصباح المتهجّد : 283 س 8 . عنه البحار : 172/55 ح 32 ، و275/86 ضمن ح 21 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 378/7 ح 9626 . )

- ما يقرأ من السور في ليلة الجمعة ويومها :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : ( قال الرضا ( عليه السلام ) ) : تقرأ في ليلة الجمعة « الجمعة » و ( سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي ) وفي الغداة « الجمعة » و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) وفي الجمعة « الجمعة » و « المنافقين » والقنوت في الركعة

الأولي قبل الركوع .

( قرب الإسناد : 360 ح 1287 . عنه وسائل الشيعة : 156/6 ح 7610 ، والبحار : 27/82 ح 14 ، و189/86 ح 26 .

قطعة منه في ( محلّ القنوت في صلاة الجمعة ) و ( السور التي أمر بقراءتها في الصلاة ) . )

- ما يقرأ في صلاة ليلة الخميس :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : كتاب العروس للشيخ الفقيه أبي محمّد جعفر بن أحمد بن عليّ القمّيّ ؛ بإسناده عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : إنّ للجمعة ليلتين ينبغي أن يقرأ في ليلة السبت مثل مايقرأ في عشيّة الخميس ليلة الجمعة .

( بحار الأنوار : 311/86 ح 16 .

مستدرك الوسائل : 112/6 ح 6568 . )

- ما يقرأ في صلاة الظهر من يوم الجمعة :

1 - العلّامة المجلسي ؛ : أبو محمّد جعفر بن أحمد بن عليّ القمّيّ بإسناده عن الرضا ( عليه السلام ) قال : يستحبّ أن يقرأ في الركعتين الأُخراوين من صلاة الظهر يوم الجمعة في كلتيهما ( الْحَمْدُ لِلَّهِ ) و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَ حَدٌ ) .

( بحار الأنوار : 357/86 س 14 .

يأتي الحديث أيضاً بتمامه في ( الآيات والسور التي أمر بقراءتها في الصلاة ) . )

- محلّ القنوت في صلاة الجمعة :

1 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : ( قال الرضا ( عليه السلام ) ) : . . . وفي الجمعة . . . القنوت في الركعة الأولي قبل الركوع .

( قرب الإسناد

: 360 ح 1287 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1317 . )

- ما يقال في قنوت صلاة الجمعة :

1 - الشيخ الطوسي ؛ : روي ابن مقاتل قال : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّ شي ء تقولون في قنوت صلاة الجمعة ؟

قال : قلت : ما تقول الناس .

قال ( عليه السلام ) : لا تقل كما يقولون ، ولكن قل : « اللّهمّ ! أصلح عبدك وخليفتك بما أصلحت به أنبياءك ورسلك ، وحُفّه بملائكتك ، وأيّده بروح القدس من عندك ، واسلكه من بين يديه ومن خلفه رصداً يحفظونه من كلّ سوء ، وأبدله من بعد خوفه أمناً يعبدك لايشرك بك شيئاً ، ولاتجعل لأحد من خلقك علي وليّك سلطاناً ، وائذن له في جهاد عدوّك وعدوّه ، واجعلني من أنصاره إنّك علي كلّ شي ء قدير » .

( مصباح المتهجّد : 366 ح 494 .

جمال الأُسبوع : 256 س 2 . عنه وعن المصباح ، البحار : 251/86 ضمن ح 69 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( تعليمه عليه السلام الدعاء لقنوت صلاة الجمعة ) . )

- حدّ الزوال في يوم الجمعة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الزوال يوم الجمعة ماحدّه ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا قامت الشمس فصلّ ركعتين ، فإذا زالت فصلّ الفريضة ساعة تزول ، فإذا زالت قبل أن تصلّي الركعتين فلاتصلّهما ، وابدأ بالفريضة ، واقض الركعتين بعد الفريضة .

( السرائر

: 573 س 3 . عنه وسائل الشيعة : 326/7 ح 9487 ، والبحار : 170/86 ضمن ح 9 .

يأتي الحديث أيضاً في ( وقت نوافل يوم الجمعة ) . )

- وقت نوافل يوم الجمعة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن ركعتي الزوال يوم الجمعة قبل الأذان ، أو بعده ؟ قال ( عليه السلام ) : قبل الأذان .

( السرائر : 573 س 6 . عنه وسائل الشيعة : 326/7 ح 9488 . )

2 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الزوال يوم الجمعة ماحدّه ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا قامت الشمس فصلّ ركعتين ، فإذا زالت فصلّ الفريضة ساعة تزول ، فإذا زالت قبل أن تصلّي الركعتين فلاتصلّهما ، وابدأ بالفريضة ، واقض الركعتين بعد الفريضة .

( السرائر : 573 س 3 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 1321 . )

- عدد نوافل يوم الجمعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد وغيره ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : الصلاة النافلة يوم الجمعة ستّ ركعات بكرة ، وستّ ركعات صدر النهار ، وركعتان إذا زالت الشمس ، ثمّ صلّ الفريضة ، وصلّ بعدها ستّ ركعات .

( الكافي : 427/3 ح 1 . عنه الوافي : 1101/8

ح 7818 . تهذيب الأحكام : 10/3 ح 34 .

الاستبصار : 409/1 ح 1565 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 325/7 ح 9484 .

جمال الأسبوع : 244 س 4 ، عنه البحار : 14/87 ح 3 . )

2 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : ( قال الرضا ( عليه السلام ) ) : في النوافل يوم الجمعة ستّ ركعات بكرة ، وستّ ركعات ضحوة ، وركعتين إذا زالت الشمس ، وستّ ركعات بعد الجمعة .

( قرب الإسناد : 360 ح 1286 . عنه البحار : 23/87 ضمن ح 8 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : تصلّي ستّ ركعات بُكرة ، وستّ ركعات بعدها إثنا عشرة ، وستّ ركعات بعد ذلك ثمان عشرة ، وركعتين عند الزوال .

( مصباح المتهجّد : 347 س 16 ، عنه البحار : 257/84 ح 61 ، قطعة منه وبتفاوت . عنه وعن جمال الأُسبوع ، البحار : 1/87 ح 1 .

جمال الأُسبوع : 230 س 20 ، عنه وعن المصباح ، البحار : 1/87 ح 1 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن التطوّع يوم الجمعة ؟

قال ( عليه السلام ) : ستّ ركعات في صدر النهار ، وستّ ركعات قبل الزوال ، وركعتان إذا زالت الشمس ، وستّ ركعات بعد الجمعة ، فذلك عشرون ركعة سوي

الفريضة .

( الاستبصار : 410/1 ح 1569 .

تهذيب الأحكام : 246/3 ح 668 ، باختلاف في السند . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 323/7 ح 9477 . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الصلاة يوم الجمعة ، كم ركعة هي قبل الزوال ؟

قال ( عليه السلام ) : ستّ ركعات بكرة ، وستّ بعد ذلك اثنتا عشرة ركعة ، وستّ بعد ذلك ثماني عشرة ركعة ، وركعتان بعد الزوال ، فهذه عشرون ركعة ، وركعتان بعد العصر ، فهذه ثنتان وعشرون ركعة .

( الاستبصار : 411/1 ح 1571 .

تهذيب الأحكام : 246/3 ح 669 . عنه الوافي : 1103/8 ح 7824 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 323/7 ح 9476 . )

( ف ) - صلاة العيدين

وفيه أربع مسائل

- كيفيّة تكبير صلاة العيدين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعيد الأشعريّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن التكبير في العيدين ؟

قال ( عليه السلام ) : التكبير في الأولي سبع تكبيرات قبل القراءة ، وفي الأخيرة خمس تكبيرات بعد القراءة .

( تهذيب الأحكام : 131/3 ح 285 . عنه الوافي : 1320/9 ح 8329 .

الاستبصار : 450/1 ح 1741 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 439/7 ح 9800 . )

- حكم صلاة العيدين علي المسافر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي

سعد بن سعد ، عن الرضا ( عليه السلام ) : في المسافر إلي مكّة وغيرها ، هل عليه صلاة العيدين الفطر والأضحي ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إلّا بمني يوم النحر .

( من لايحضره الفقيه : 323/1 ح 1481 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 432/7 ح 9776 .

تهذيب الأحكام : 288/3 ح 867 ، وفيه : أحمد بن محمّد ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن الرضاعليه السلام . . . . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 1295/9 ح 8272 .

الاستبصار : 447/1 ح 1727 .

بحارالأنوار : 357/87 س 4 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم صلاة العيدين في المني ) . )

- حكم رفع اليدين مع كلّ تكبيرة في العيدين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن يونس قال : سألته عن تكبير العيدين ، أيرفع يده مع كلّ تكبيرة ، أم يجزيه أن يرفع في أوّل التكبيرة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يرفع مع كلّ تكبيرة .

( تهذيب الأحكام : 288/3 ح 866 . عنه وسائل الشيعة : 474/7 ح 9896 . )

- كيفيّة الدعاء للإخوان في الفطر والأضحي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن عليّ بن إبراهيم الجعفريّ ، عن محمّد بن الفضل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال لبعض مواليه يوم الفطر وهو يدعو له : يا فلان ! تقبّل اللّه منك ومنّا ، ثمّ أقام

حتّي كان يوم الأضحي

فقال له : يا فلان ! تقبّل اللّه منّا ومنك .

قال : فقلت له : يا ابن رسول اللّه ! قلتَ في الفطر شيئاً ، وتقول في الأضحي غيره ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّي قلت له في الفطر : تقبّل اللّه منك ومنّا ، لأنّه فعل مثل فعلي ، وتأسّيت أنا وهو في الفعل ، وقلت له في الأضحي : تقبّل اللّه منّا ومنك ، لأنّه يمكننا أن نضحّي ، ولايمكنه أن يضحّي ، فقد فعلنانحن غير فعله .

( الكافي : 181/4 ح 4 . عنه البحار : 105/49 ح 33 .

من لايحضره الفقيه : 113/2 ح 482 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 477/7 ح 9902 . )

( ص ) - صلاة الكسوف والآيات

وفيه أربع مسائل

- حكم صلاة الكسوف علي المركب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن الفضل الواسطيّ قال :

كتبت إليه : إذا انكسفت الشمس أو القمر ، وأنا راكب لا أقدر علي النزول ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) إليّ : صلّ علي مركبك الذي أنت عليه .

( الكافي : 465/3 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2483 . )

- كيفيّة صلاة الكسوف :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن صلاة الكسوف ما حدّه ؟

قال ( عليه السلام ) : متي أحبّ ، ويقرأ ما أحبّ ، غير أنّه يقرأ ويركع ، ويقرأ

ويركع أربع ركعات ، ثمّ يسجد في الخامسة ، ثمّ يقوم فيفعل مثل ذلك .

( السرائر : 573 س 8 . عنه وسائل الشيعة : 496/7 ح 9952 ، والبحار : 142/88 س 3 مثله . )

- حكم القراءة في صلاة الكسوف :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن القراءة في صلاة الكسوف ، فهل يقرأ في كلّ ركعة بفاتحة الكتاب ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا ختمت سورة وبدأت بأُخري ، فاقرأ بفاتحة الكتاب ، وإن قرأت سورة في ركعتين أو ثلاثة ، فلا تقرأ بفاتحة الكتاب حتّي تختم السورة ، ولا تقول : سمع اللّه لمن حمده في شي ء من ركوعك إلّا الركعة التي تسجد فيها .

( السرائر : 573 س 11 . عنه وسائل الشيعة : 497/7 ح 9953 . )

- حكم صلاة الكسوف جماعة وفرادي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن صفوان ، عن محمّد بن يحيي الساباطيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن صلاة الكسوف تصلّي جماعة ، أو فرادي ؟

فقال ( عليه السلام ) : أيّ ذلك شئت .

( تهذيب الأحكام : 294/3 ح 889 . عنه وسائل الشيعة : 503/7 ح 9974 ، والوافي : 1368/9 ح 8386 . )

( ق ) - صلاة الخوف

وفيه ثلاث مسائل

- حكم صلاة الخوف علي الراحلة :

1 - محمّد بن يعقوب الكليني ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد

بن إسماعيل ، قال : سألته ، قلت : أكون في طريق مكّة ، فننزل ( عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الكاظم والرضا والجوادعليهم السلام ، رجال الطوسي : 360 رقم 31 ، و386 رقم 6 ، و405 رقم 6 ، وروي عن أبي الحسن وأبي الحسن الرضا وأبي جعفر الثاني عليهم السلام ، راجع : معجم رجال الحديث : 100/15 رقم 10246 . )

للصلاة في مواضع فيها الأعراب ، أنصلّي المكتوبة علي الأرض ، فنقرء أمّ الكتاب وحدها ، أم نصلّي علي الراحلة فنقرء فاتحة الكتاب والسورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا خفت فصلّ علي الراحلة ، المكتوبة وغيرها ، فإذا قرأت الحمد وسورة أحبّ إليّ ، ولاأري بالذي فعلت بأساً .

( الكافي : 457/3 ح 5 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 449/8 ح 11136 ، والوافي : 1072/8 ح 7763 .

التهذيب : 299/3 ح 911 . )

- حكم القرائة عند الخوف علي الراحلة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل ، قال : سألته وقلت : أكون في طريق مكّة ، فننزل ( تقدّمت ترجمته في ( كان عليه السلام يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

للصلاة في مواضع فيها الأعراب ، أنصلّي المكتوبة علي الأرض ، فنقرء أُمّ الكتاب وحدها ، أم نصلّي علي الراحلة فنقرء فاتحة الكتاب والسورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا خفت فصلّ علي الراحلة المكتوبة وغيرها ، فإذا قرأت الحمد وسورة أحبّ إليّ ، ولاأري بالذي فعلت

بأساً .

( الكافي : 457/3 ح 5 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 449/8 ح 11136 ، والوافي : 1072/8 ح 7763 .

التهذيب : 299/3 ح 911 .

قطعة منه في ( حكم قراءة الحمد وحده في صلاة الخوف ) . )

- حكم قراءة الحمد وحده في صلاة الخوف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل ، قال : سألته قلت : أكون في طريق مكّة ، فننزل للصلاة في مواضع فيها الأعراب ، أنصلّي المكتوبة علي الأرض فنقرء أُمّ الكتاب وحدها ، أم نصلّي علي الراحلة فنقرء فاتحة الكتاب والسورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا خفت فصلّ علي الراحلة المكتوبة وغيرها ، فإذا قرأت الحمد وسورة أحبّ إليّ ، ولاأري بالذي فعلت بأساً .

( الكافي : 457/3 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1335 . )

( ر ) - صلوات النوافل

وفيه ثلاث عشرة مسألة

- نافلة المغرب :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ( وَأَدْبَرَ السُّجُودِ ) قال ( عليه السلام ) : أربع ركعات بعد المغرب . . . .

( تفسير القمّيّ : 333/2 س 12 ، و327/2 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2029 . )

- نافلة الفجر :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . ( وَإِدْبَرَ النُّجُومِ ) ركعتان قبل صلاة

الصبح .

( تفسير القمّيّ : 333/2 س 12 ، و327/2 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2029 . )

- نافلة الظهر والعصر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد الأشعري ، عن عبد اللّه بن عامر ، عن عليّ بن مهزيار ، عن فضالة بن أيوب ، عن حمّاد بن عثمان ، قال : سألته عن التطوّع بالنهار ، فذكر أنّه يصلّي ثمان ركعات قبل الظهر ( قال النجاشيّ : روي عن أبي الحسن والرضاعليهماالسلام . رجال النجاشيّ : 143 ، رقم 371 . )

وثمان بعدها .

( الكافي : 444/3 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 48/4 ح 4480 .

تهذيب الأحكام : 9/2 ح 18 .

قطعة منه في ( إتيانه عليه السلام بالنوافل ) . )

- حكم نافلة العشاء :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . هشام المشرقيّ أنّه دخل علي أبي الحسن الخراسانيّ فقال ( عليه السلام ) : إنّ أهل البصرة سألوا عن الكلام فقالوا : إنّ يونس يقول : . . . إنّ من السنّة أن يصلّي الإنسان ركعتين وهو جالس بعد العتمة .

فقلت : صدق يونس .

( رجال الكشّيّ : 490 رقم 934 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1889 . )

- حكم نوافل النهار في السفر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أبيه ، عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن صفوان بن يحيي

قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن التطوّع بالنهار ، وأنا في السفر ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن تقضي صلاة الليل بالنهار ، وأنت في السفر .

فقلت : جعلت فداك ، صلاة النهار التي أُصلّيها في الحضر ، أقضيها بالنهار في السفر ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا أنا فلا أقضيها .

( الاستبصار : 221/1 ح 781 .

تهذيب الأحكام : 16/2 ح 45 . عنه الوافي : 121/7 ح 5591 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 82/4 ح 4569 ، و92 ح 4597 .

قطعة منه في ( استحباب قضاء نوافل الليل في النهار وان كان مسافراً ) . )

- حكم عشر ركعات بعد المغرب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن بعض أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من صلّي المغرب ، وبعدها أربع ركعات ، ولم يتكلّم حتّي يصلّي عشر ركعات ، يقرأ في كلّ ركعة بالحمد ، و . . . ( قُلْ هُوَاللَّهُ أَحَدٌ ) كانت عدل عشر رقاب .

( الكافي : 468/3 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 117/8 ح 10211 ، ونور الثقلين : 704/5 ح 34 .

تهذيب الأحكام : 310/3 ح 963 .

فلاح السائل : 247 س 18 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 100/84 ضمن ح 18 ، ومستدرك الوسائل : 299/6 ح 6869 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن يحيي بن حبيب قال :

سألت الرضا ( عليه السلام ) عن أفضل ما يتقرّب به العباد إلي اللّه عزّ وجلّ من الصلاة ؟

قال ( عليه السلام ) : ستّ وأربعون ركعة فرائضه ونوافله .

( في جميع المصادر : ستّة . )

قلت : هذه رواية زرارة .

قال ( عليه السلام ) : أو تري أحداً كان أصدع بالحقّ منه ؟ .

( الاستبصار : 219/1 ح 776 .

رجال الكشّيّ : 143 رقم 225 .

تهذيب الأحكام : 6/2 ح 10 . عنه الوافي : 83/7 ح 5499 . عنه وعن الاستبصار ، والكشّيّ ، وسائل الشيعة : 60/4 ح 4506 .

عوالي اللئالي : 67/3 ح 13 . )

- فضل نافلة الليل والاستغفار فيها :

1 - ابن الفتّال النيسابوريّ ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : عليكم بصلاة الليل ، فما من عبد مؤمن يقوم آخر الليل فيصلّي ثمان ركعات ، وركعتي الشفع ، وركعة الوتر ، واستغفر اللّه في قنوته سبعين مرّة إلّا أُجير من عذاب القبر ، ومن عذاب النار ، ومدّ له في عمره ، ووسّع عليه في معيشته .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ البيوت التي يصلّي فيها بالليل ، يزهر نورها لأهل السماء ، كما يزهر نور الكواكب لأهل الأرض .

( روضة الواعظين : 351 س 17 . عنه البحار : 161/84 ح 53 .

جامع الأخبار : 70 س 24 ، قطعة منه . )

- وقت نافلة الليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي ، قال : كتبت إليه أسأله : يا سيّدي

! روي عن جدّك أنّه قال : لا بأس بأن يصلّي الرجل صلاة الليل في أوّل الليل ؟

فكتب ( عليه السلام ) : في أيّ وقت صلّي فهو جائز إن شاء اللّه .

( التهذيب : 337/2 ، ح 1393 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2518 . )

- حكم الفصل بين الشفع والوتر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الوتر أفَصل ، أم وصل ؟

قال ( عليه السلام ) : فصل .

( الاستبصار : 348/1 ح 1314 .

تهذيب الأحكام : 128/2 ح 492 . عنه وسائل الشيعة : 65/4 ح 4521 . )

- وقت إتيان صلاة الوتر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن ساعات الوتر ؟

قال : أحبّها إليّ الفجر الأوّل ، وسألته عن أفضل ساعات الليل قال : الثلث الباقي ، وسألته عن الوتر بعد فجر الصبح قال : نعم ، قد كان أبي ربما أوتر بعد ما انفجر الصبح .

( تهذيب الأحكام : 339/2 ، ح 1401 . عنه البحار : 124/80 ، ح 66 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 261/4 ، ح 5010 ، و272 ، ح 5139 ، قطعتان منه ، والوافي : 313/7 ، ح 5986 .

مفتاح الفلاح : 648 ، س 14 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( إتيان الكاظم عليه السلام ركعة الوتر بعد الفجر ) . )

- حكم تبديل نافلتي الفجر بالشفع :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن بنان بن محمّد ، عن سعد بن السنديّ ، عن عليّ بن عبد اللّه بن عمران ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : إذا كنت في صلاة الفجر فخرجت ورأيت الصبح ، فزد ركعة إلي الركعتين اللتين صلّيتهما قبل ، واجعله وتراً .

( تهذيب الأحكام : 338/2 ح 1397 . عنه وسائل الشيعة : 258/4 ح 5090 ، والوافي : 338/7 ح 6058 .

ذكري الشيعة : 126 س 5 . )

- حكم من يصلّي صلاة الليل فيدخل في الصباح :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سألته عن الرجل يكون في بيته وهو يصلّي وهو يري أنّ عليه الليل ، ثمّ يدخل عليه الآخر من الباب . فقال : قد أصبحت ، هل يصلّي الوتر أم لا ، أو يعيد شيئاً من صلاة الليل ؟

قال ( عليه السلام ) : يعيد إن صلّاها مصبحاً .

( الاستبصار : 292/1 ح 1070 .

تهذيب الأحكام : 339/2 ح 1404 . عنه البحار : 123/80 ح 62 ، والوافي : 364/7 ح 6110 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 259/4 ح 5092 . )

- حكم النوافل عند طلوع الشمس وارتفاعها :

1 -

الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن عليّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّه لا ينبغي لأحد أن يصلّي إذا طلعت الشمس ، لأنّها تطلع بقرني شيطان ، فإذا ارتفعت وصفت فارقها ، فيستحبّ الصلاة في ذلك الوقت والقضاء وغير ذلك ، فإذا انتصف النهار قارنها فلا ينبغي لأحد أن يصلّي في ذلك الوقت ، لأنّ أبواب السماء قد غلّقت ، فإذا زالت الشمس وهبّت الريح فارقها .

( علل الشرائع : 343 ، ب 47 ح 1 . عنه نور الثقلين : 407/3 ح 179 ، قطعة منه ، والبحار : 149/80 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 237/4 ح 5024 . )

( ش ) - الصلوات المندوبة

وفيه ستّ مسائل

- الصلاة لقضاء الدين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن أبي داود ، عن ابن أبي حمزة ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) قال : جاء رجل إلي ( قال السيّد موسي الشبيريّ الزنجانيّ في تعليقته علي أسانيد الكافي ، بعد الإشارة إلي رواية التهذيب هذه : ويحتمل كون الصواب ابن الحمزة ، وقد عُدّ محمّد بن الحمزة من أصحاب أبي جعفر الثاني عليه السلام ، كما في رجال الطوسيّ : 406 ، رقم 16 . )

الرضا ( عليه السلام ) فقال له : يا ابن رسول اللّه ! إنّي ذو عيال وعليّ دين ، وقد اشتدّت حالي ، فعلّمني

دعاءً إذا دعوت اللّه عزّ وجلّ به رزقني اللّه .

فقال ( عليه السلام ) : يا عبد اللّه ! توضّأ وأسبغ وضوءك ، ثمّ صلّ ركعتين ، تتمّ الركوع والسجود فيهما ، ثمّ قل :

« يا ماجد ياكريم ، يا واحد يا كريم ، أتوجّه إليك بمحمّد نبيّك نبيّ الرحمة ، يامحمّد ! يارسول اللّه ، إنّي أتوجّه بك إلي اللّه ربّك ، وربّ كلّ شي ء ، أن تصلّي علي محمّد وعلي أهل بيته ، وأسألك نفحة من نفحاتك ، وفتحاً يسيراً ، ورزقاً واسعاً ، ألمّ به شعثي ، وأقضي به ديني ، وأستعين به علي عيالي » .

( تهذيب الأحكام : 311/3 ح 966 . عنه الوافي : 1431/9 ح 8486 .

الكافي : 473/3 ح 2 ، وفيه : عن أبي حمزة ، عن أبي جعفرعليه السلام قال : جاء رجل إلي النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 124/8 ح 10225 .

قطعة منه في ( الدعاء عقيب صلاة قضاء الحاجة ) . )

- صلاة جعفر بن أبي طالب في ليلة النصف من شعبان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن بكران النقّاش ، ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق المؤدّب ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن الهمدانيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، قال : سألت عليّ بن موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) ، عن ليلة النصف من شعبان ، قال : هي ليلة يعتق اللّه فيها الرقاب من النار ، ويغفر

فيها الذنوب الكبار .

قلت : فهل فيها صلاة زيادة علي صلاة سائر الليالي ؟

فقال : ليس فيها شي ء موظّف ، ولكن إن أحببت أن تتطوّع فيها بشي ء ، فعليك بصلاة جعفر بن أبي طالب ، وأكثر فيها من ذكر اللّه عزّ وجلّ ، ومن الاستغفار والدعاء ، فإنّ أبي ( عليه السلام ) كان يقول : الدعاء فيها مستجاب .

قلت له : إنّ الناس يقولون : إنّها ليلة الصكاك .

( الصكّ : الكتاب ، والذي يُكتب للعُهدة ، معرّبٌ ، أصله چَك ، ويجمع صِكاكاً وصكوكاً ، وكانت الأرزاق تسمّي صكاكاً لأنّها كانت تخرج مكتوبة . لسان العرب : 457/10 . )

فقال : تلك ليلة القدر في شهر رمضان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 292/1 ح 45 .

أمالي الصدوق : 32 ، المجلس الثامن ح 1 . عنه وعن فضائل الأشهر الثلاثة والعيون ، البحار : 84/94 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 59/8 ح 10089 .

مصباح المتهجّد : 838 س 9 .

روضة الواعظين : 441 س 13 .

فضائل شهر شعبان ضمن كتاب المواعظ للصدوق : 142 ح 22 .

المزار الكبير : 409 ح 4 .

قطعة منه في ( فضل ليلة النصف من شعبان ) و ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليه السلام ) . )

- الصلاة لقضاء الحوائج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن دويل ، عن مقاتل بن مقاتل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك

! علّمني دعاء لقضاء الحوائج ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كانت لك حاجة إلي اللّه عزّ وجلّ مهمّة ، فاغتسل والبس أنظف ثيابك ، وشمَّ شيئاً من الطيب ، ثمّ ابرز تحت السماء ، فصلّ ركعتين ، تفتتح الصلاة فتقرأ ( فاتحة الكتاب ) و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) خمس عشرة مرّة ، ثمّ تركع فتقرء خمس عشرة مرّة ، ثمّ تتمّها علي مثال صلاة التسبيح ، غير أنّ القراءة خمس عشرة مرّة ، فإذا سلّمت فاقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ تسجد فتقول في سجودك : « اللّهمّ إنّ كلّ معبود من لدن عرشك إلي قرار أرضك فهو باطل سواك ، فإنّك [أنت ] اللّه الحقّ المبين ، اقض لي حاجة كذا وكذا ، الساعة الساعة » ، وتلحّ فيما أردت .

( الكافي : 477/3 ح 3 . عنه الوافي : 1420/9 ح 8468 .

مصباح المتهجّد : 532 س 3 .

تهذيب الأحكام : 117/1 ح 306 ، قطعة منه ، و184/3 ح 417 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 333/3 ح 3800 ، قطعة منه ، و131/8 ح 10336 .

مكارم الأخلاق : 313 س 11 . عنه وعن مصباح المتهجّد ، البحار : 353/88 ح 15 .

قطعة منه في ( استحباب غسل قضاء الحاجة ) و ( الدعاء لقضاء الحوائج ) و ( الآيات والسور التي أمر بقراءتها في الصلاة ) . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا حزنك أمر شديد فصلّ ركعتين ، تقرأ في إحديهما « الفاتحة » و

« آية الكرسي » ، وفي الثانية « الفاتحة » و ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) ثمّ خذ المصحف ، وارفعه فوق رأسك وقل : « اللّهمّ بحقّ من أرسلته إلي خلقك ، وبحقّ كلّ آية فيه ، وبحقّ كلّ من مدحته فيه عليك ، وبحقّك عليه ، ولا نعرف أحداً أعرف بحقّك منك ، يا سيّدي يا اللّه » عشر مرّات ، « بحقّ محمّد » عشراً ، « بحقّ عليّ » عشراً ، « بحقّ فاطمة » عشراً ، بحقّ إمام بعد كلّ إمام بعده عشراً ، حتّي ينتهي إلي إمام حقّ الذي هو إمام زمانك ، فإنّك لا تقوم من مقامك حتّي تقضي حاجتك .

( مكارم الأخلاق : 313 س 3 . عنه البحار : 353/88 ح 14 ، ومستدرك الوسائل : 315/6 ح 6895 .

دعوات الراوندي : 57 ح 146 وفيه : روي غ عن الأئمّةعليهم السلام وبتفاوت . عنه البحار : 113/89 ح 3 .

قطعة منه في ( الدعاء بعد صلاة الحاجة ) و ( الآيات والسور التي أمر بقراءتها في الصلاة ) . )

- الصلاة لقضاء الحاجة وتفريج الغمّ :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) يصلّي ركعتين ، يقرأ في كلّ واحدة منهما « الحمد » مرّة و ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) ثلاث عشرة مرّة ، فإذا فرغ سجد وقال : « اللّهمّ يا فارج الهمّ ! ويا كاشف الغمّ ! ومجيب دعوة المضطرّين ! ورحمن الدنيا ورحيم الآخرة ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وارحمني رحمة تطفي ء بها عنّي غضبك وسخطك ،

وتغنيني بها عمّن سواك » ، ثمّ يلصق خدّه الأيمن بالأرض ويقول : « يا مذلّ كلّ جبّار عنيد ! ويا معزّ كلّ ذليل ! وحقّك قد بلغ المجهود منّي في أمر كذا ، ففرّج عني » ، ثمّ يلصق خدّه الأيسر بالأرض ويقول مثل ذلك ، ثمّ يعود إلي سجوده علي جبهته ، ويقول مثل ذلك ، فإنّ اللّه سبحانه يفرّج غمّه ، ويقضي حاجته .

( مكارم الأخلاق : 315 س 4 . عنه البحار : 355/88 ضمن ح 19 ، ومستدرك الوسائل : 319/6 ح 6904 .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي أمرعليه السلام بقراءتها في الصلاة ) و ( تعليمه عليه السلام الدعاء عقيب صلاة قضاء الحاجة ) . )

- صلاة الحاجة في يوم الجمعة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من كانت له حاجة قد ضاق بها ذرعاً ، فلينزلها باللّه جلّ اسمه .

قلت : كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : فليصم يوم الأربعاء والخميس والجمعة ، ثمّ ليغسل رأسه بالخطميّ يوم الجمعة ، ويلبس أنظف ثيابه ، ويتطيّب بأطيب طيبة ، ثمّ يقدّم صدقة علي امري ء مسلم بما تيسّر من ماله ، ثمّ ليبرز إلي آفاق السماء ولايحتجب ، ويستقبل القبلة ، ويصلّي ركعتين ، يقرأ في الأوّلة ( فاتحة الكتاب ) ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) خمس عشرة مرّة ، ثمّ يركع فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يرفع رأسه فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يسجد فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يرفع

رأسه فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يسجد ثانية فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يرفع رأسه فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ ينهض ، ثمّ يرفع رأسه فيقرأها خمس عشرة مرّة ، فيقول مثل ذلك في الثانية ، فإذا جلس قرأها خمس ( في نسخة : فيفعل . )

عشرة مرّة ، ثمّ يتشهّد ويُسلّم ، يقرأها بعد التسليم خمس عشرة مرّة ، ثمّ يخرّ ساجداً فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يضع خدّه الأيمن علي الأرض فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يضع خدّه الأيسر علي الأرض فيقرأها خمس عشرة مرّة ، ثمّ يخرّ ساجداً فيقول وهو ساجد يبكي :

« يا جواد يا ماجد ، يا واحد يا أحد ، يا صمد يا من لم يلد ولم يولد ، ولم يكن له كفواً أحد ، يا من هو هكذا ولا هكذا غيره ، أشهد أنّ كلّ معبود من لدن عرشك إلي قرار أرضك باطل إلّا وجهك جلّ جلالك ، يا معزّ كلّ ذليل ، ويا مذلّ كلّ عزيز ، تعلم كُربتي ، فصلّ علي محمّد وآل محمّد ، وفرّج عنّي » .

ثمّ تقلّب خدّك الأيمن وتقول ذلك ثلاثاً ، ثمّ تقلّب خدّك الأيسر وتقول مثل ذلك ثلاثاً؛

قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : فإذا فعل العبد ذلك يقضي اللّه حاجته ، وليتوجّه في حاجته إلي اللّه بمحمّد وآله عليه وعليهم السلام ويسمّيهم عن آخرهم .

( مصباح المتهجّد : 341 س 10 . عنه وسائل الشيعة : 373/7 ح 9616 .

جمال الأُسبوع : 214 س 4 . عنه وعن المصباح ، البحار : 47/87 ح 11 .

قطعة منه في ( صوم الأربعاء والخميس والجمعة لقضاء حاجة مهمّة ) و ( الدعاء لقضاء الحاجة ) و ( التوسّل بالنبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم وآله عليهم السلام ) و ( الآيات والسور التي أمر بقرائتها في الصلاة ) . )

- صلاة الاستخارة وكيفيّتها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، قال : سأل الحسن بن الجهم أباالحسن ( عليه السلام ) لابن أسباط فقال : ماتري له - وابن أسباط حاضر ونحن جميعاً - يركب البرّ أو البحر إلي مصر ، فأخبره بخير طريق البرّ فقال ( عليه السلام ) : البرّ وائت المسجد في غير وقت صلاة الفريضة ، فصلّ ركعتين واستخر اللّه مائة مرّة ، ثمّ انظر أيّ شي ء يقع في قلبك فاعمل به .

وقال له الحسن : البرّ أحبّ إليّ له ، قال : وإليّ .

( الكافي : 471/3 ح 4 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 64/8 ح 10096 و454/11 ح 15246 .

تهذيب الأحكام : 180/3 ح 409 ، و311 ح 964 ، والوافي : 1413/9 ح 8455 .

مصباح الكفعميّ : 515 س 1 مرسلاً .

مصباح المتهجّد : 533 س 13 .

البلد الأمين : 159 س 20 .

مكارم الأخلاق : 307 س 18 . عنه وعن مصباح المتهجّد ، البحار : 280/88 ح 30 .

فتح الأبواب : 141 س 6 بتفاوت في المتن والسند . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ،

عن ابن أسباط؛ ومحمّد بن أحمد ، عن موسي بن القاسم البجليّ ، عن عليّ بن أسباط قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ما تري آخذ برّاً ، أو بحراً ، فإنّ طريقنا مخوف شديد الخطر ؟

فقال : اخرج برّاً ، ولا عليك أن تأتي مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وتصلّي ركعتين في غير وقت فريضة ، ثمّ لتستخير اللّه مائة مرّة ومرّة ، ثمّ تنظر فإن عزم اللّه لك علي البحر ، فقل الذي قال اللّه عزّ وجلّ : ( وَقَالَ ارْكَبُواْ فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرلهَا وَمُرْسَل-هَآ إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ) فان اضطرب بك البحر ( هود : 41/11 . )

فاتّك علي جانبك الأيمن وقل : « بسم اللّه اسكن بسكينة اللّه ، وقرّ بوقار اللّه ، واهدء بإذن اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه » .

قلنا : أصلحك اللّه ، ما السكينة ؟

قال : ريح تخرج من الجنّة ، لها صورة كصورة الإنسان ، ورائحة طيّبة ، وهي التي نزلت علي إبراهيم ، فأقبلت تدور حول أركان البيت وهو يضع الأساطين .

قيل له : هي من التي قال اللّه عزّ وجلّ : ( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِّمَّا تَرَكَ ءَالُ مُوسَي وَءَالُ هَرُونَ ) .

( البقرة : 248/2 . )

قال : تلك السكينة في التابوت ، وكانت فيه طشت تغسل فيها قلوب الأنبياء ، وكان التابوت يدور في بني إسرائيل مع الأنبياء ، ثمّ أقبل علينا فقال : ماتابوتكم ؟ قلنا : السلاح .

قال : صدقتم ، هو

تابوتكم وإن خرجتَ برّاً فقل الذي قال اللّه عزّ وجلّ : ( سُبْحَنَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ و مُقْرِنِينَ * وَإِنَّآ إِلَي رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ ) فإنّه ليس من عبد يقولها عند ركوبه فيقع من بعير ، أو دابّة ( الزخرف : 13/43 - 14 . )

فيصيبه شي ء بإذن اللّه .

ثمّ قال : فإذا خرجتَ من منزلك فقل : « بسم اللّه ، آمنت باللّه ، توكّلت علي اللّه ، لا حول ولا قوّة إلّا باللّه » ، فإنّ الملائكة تضرب وجوه الشياطين ويقولون : قد سمّي اللّه وآمن باللّه ، وتوكّل علي اللّه ، وقال : لا حول ولا قوّة إلّا باللّه .

( الكافي : 471/3 ح 5 ، قِطَع منه في وسائل الشيعة : ونور الثقلين : 126/1 ح 366 ، و251 ح 994 ، و360 ح 104 ، والوافي : 1413/9 ح 8456 ، والبرهان : 136/4 ح 4 .

قرب الإسناد : 372 ح 1327 و1328 ، قِطَع منه في البحار : 103/12 ح 10 ، و443/13 ح 5 ، و203/26 ح 3 ، و243/73 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 391/11 ح 15087 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 64/8 ح 10097 ، و454/11 ح 15247 .

قطعة منه في ( سورة الزخرف : 13/43 - 14 ) و ( سورة البقرة : 248/2 ) و ( سورة هود : 41/11 ) و ( السكينة التي أنزلها اللّه علي إبراهيم عليه السلام ) و ( السكينة التي أنزلها اللّه علي الأنبياءعليهم السلام ) و ( الدعاء بالمأثور لمن ركب البحر والبَرّ )

.

( ت ) - صلاة الجماعة :

وفيه اثنتا عشرة مسألة

- فضل الجماعة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن أبي جعفر ، عن العبّاس بن معروف ، عن عليّ بن مهزيار ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن محمّد بن عمارة قال : أرسلت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن الرجل يصلّي المكتوبة وحده ، في مسجد الكوفة أفضل ، أو صلاته في جماعة أفضل ؟

فقال ( عليه السلام ) : الصلاة في جماعة أفضل .

( تهذيب الأحكام : 25/3 ح 88 . عنه وسائل الشيعة : 240/5 ح 6442 ، والوافي : 1169/8 ح 7962 .

ذكري الشيعة : 264 س 37 ، بتفاوت . )

- حكم إعادة الصلاة إماماً لمن صلّي فرادي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّي أحضر المساجد مع جيرتي وغيرهم ، فيأمرونّي بالصلاة بهم ، وقد صلّيت قبل أن آتيهم ، وربما صلّي خلفي من يقتدي بصلاتي ، والمستضعف والجاهل ، وأكره أن أتقدّم ، وقد صلّيت بحال من يصلّي بصلاتي ممّن سمّيت لك ، فمرني في ذلك بأمرك أنتهي إليه ، وأعمل به إن شاء اللّه ؟

فكتب ( عليه السلام ) : صلّ بهم .

( الكافي : 380/3 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2504 . )

- حكم من عرضه عذر في صلاة الجماعة :

1 - ابن أبي الجمهور الأحسائيّ ؛ : روي عن الرضا (

عليه السلام ) في الرجل يكون خلف الإمام ، فيطيل التشهّد فتأخذه البول ، أو يخاف علي شي ء ، أو مرض ، كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : يسلّم وينصرف ، ويدع الإمام .

( عوالي اللئالي : 109/3 ح 157 .

تهذيب الأحكام : 349/2 ح 1446 ، و283/3 ح 842 ، وفيه : سأل عليّ بن جعفر أخاه موسي بن جعفرعليهماالسلام ، وهكذا في من لايحضره الفقيه : 261/1 ح 1191 . )

- الإجزاء بالحمد في الصلاة خلف المخالف :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن موسي بن الحسين ، والحسن بن عليّ ، عن أحمد بن هلال ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قلت له : إنّي أدخل مع هؤلاء في صلاة المغرب فيعجّلوني إلي ما أن أُؤذّن وأقيم ، فلا أقرأ إلّا الحمد حتّي يركع ، أيجزيني ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يجزيك الحمد وحدها .

( الاستبصار : 431/1 ح 1665 .

تهذيب الأحكام : 37/3 ح 132 . عنه الوافي : 1209/8 ح 8067 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 365/8 ح 10916 . )

- حكم الستر بين الإمام والمأموم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن الحسن بن الجهم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يصلّي بالقوم في مكان ضيّق ، ويكون بينهم وبينه ستر ، يجوز أن يصلّي بهم ؟ قال ( عليه

السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 276/3 ح 804 . عنه وسائل الشيعة : 408/8 ح 11035 ، والوافي : 1192/8 ح 8028 . )

- حكم ارتفاع أو انخفاض مكان المأموم عن الإمام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي ، عن صفوان ، عن محمّد بن عبد اللّه ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الإمام يصلّي في موضع ، والذين خلفه يصلّون في موضع أسفل منه ، أو يصلّي في موضع ، والذين خلفه في موضع أرفع منه ؟

فقال ( عليه السلام ) : يكون مكانهم مستوياً .

قال : قلت : فيصلّي وحده ، فيكون موضع سجوده أسفل من مقامه ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كان وحده فلابأس .

( تهذيب الأحكام : 282/3 ح 835 ، عنه وسائل الشيعة : 358/6 ح 8178 ، و412/8 ح 11044 ، قطعة منه ، والوافي : 1193/8 ح 8030 .

قطعة منه في ( حكم ما إذا كان موضع السجود أسفل ) . )

- حكم رفع الرأس من السجدة قبل الإمام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن معاوية بن حكيم ، عن محمّد بن عليّ بن فضّال ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قلت له : أسجد مع الإمام وأرفع ( لم يذكروه في الكتب الرجاليّة ، إلاّ أنّه روي عن أبي الحسن ، والرضاعليهماالسلام ، تهذيب الأحكام : 280/3 ح 824 ، و17/6 ح 37 . )

رأسي قبله ، أفأعيد الصلاة

؟

قال ( عليه السلام ) : أعد واسجد .

( تهذيب الأحكام : 280/3 ح 824 . عنه وسائل الشيعة : 391/8 ح 10986 ، والوافي : 1254/8 ح 8186 . )

- حكم رفع الرأس من الركوع قبل الإمام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل الأشعريّ ، عن أبيه ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عمّن ( قال السيّد الخوئيّ : سهل الأشعريّ هو سهل بن اليسع . معجم رجال الحديث : 332 رقم 5618 .

قال النجاشيّ : سهل بن اليسع بن عبد اللّه بن سعد الأشعريّ : قمّيّ ، ثقة ، روي عن موسي والرضاعليهماالسلام . رجال النجاشيّ : 186 رقم 494 .

وعدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الكاظم والرضاعليهماالسلام . رجال الطوسيّ : 377 رقم 2 . )

ركع مع إمام يقتدي به ، ثمّ رفع رأسه قبل الإمام ؟

قال ( عليه السلام ) : يعيد ركوعه معه .

( الاستبصار : 438/1 ح 1688 .

من لايحضره الفقيه : 258/1 ح 1172 .

تهذيب الأحكام : 47/3 ح 163 . عنه الوافي : 1254/8 ح 8188 ، مثله . عنه وعن الاستبصار والفقيه ، وسائل الشيعة : 390/8 ح 10983 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، في رجل كان خلف إمام يأتمّ به ، فركع قبل أن يركع الإمام ، وهو يظنّ أنّ الإمام قد ركع ، فلمّا

ركع رآه لم يركع ، فرفع رأسه ثمّ أعاد الركوع مع الإمام ، أيفسد عليه ذلك صلاته ، أم تجوز تلك الركعة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يتمّ صلاته ، ولا يفسد ما صنع صلاته .

( تهذيب الأحكام : 277/3 ح 811 ، و280 ح 823 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2445 . )

- حكم تحويل الإمام المأموم عن يساره إلي يمينه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أشيم ، عن الحسين بن يسار المدائنيّ : أنّه سمع من يسأل الرضا ( عليه السلام ) عن رجل صلّي إلي جانب رجل ، فقام عن يساره وهو لايعلم ، كيف يصنع ؟ ثمّ علم هو وهو في الصلاة ؟

قال ( عليه السلام ) : يحوّله عن يمينه .

( تهذيب الأحكام : 26/3 ح 90 .

من لايحضره الفقيه : 258/1 ح 1174 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 345/8 ح 10861 ، و10862 ، والوافي : 1188/8 ح 8015 .

الكافي : 387/3 ح 10 ، مضمراً وبتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 344/8 ح 10861 . )

- حكم سهو المأموم مع حفظ الإمام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن سهل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الإمام يتحمّل أوهام من خلفه إلّا تكبيرة الافتتاح .

( تهذيب الأحكام : 277/3 ح 812 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1285 . )

- حكم الاقتداء بالفاسق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن

أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) رجل يقارف الذنوب ، وهو عارف بهذا الأمر ، أُصلّي خلفه ؟ قال ( عليه السلام ) : لا .

( تهذيب الأحكام : 31/3 ح 110 ، و277 ح 808 ، بتفاوت .

من لايحضره الفقيه : 249/1 ح 1116 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 316/8 ح 10 ، والوافي : 1181/8 ح 7996 . )

- حكم الصلاة خلف المخالف :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وصلّيت المغرب مع أهل المدينة في المسجد ، فلمّا سلّم الإمام قمت فصلّيت أربع ركعات ، ثمّ صلّيت العتمة ركعتين ، ثمّ مضيت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فدخلت عليه بعد ما أعتمت ، فقال لي : صلّيت العتمة ؟

فقلت له : نعم ، قال ( عليه السلام ) : متي صلّيت ؟

قلت : صلّيت المغرب وائتممت بصلاتي معهم ، فلمّا سلّم الإمام قمت فصلّيت أربع ركعات ، ثمّ صلّيت العتمة ركعتين ، ثمّ أتيتك .

فأخذ في شي ء آخر ولم يجبني ، فقلت له : إنّي فعلت هذا وهو عندي جائز ، فإن لم يكن جائزاً قمت الساعة فأعدت ؟ فأخذ في شي ء آخر ولم يجبني .

( قرب الإسناد : 387 ح 1360 . عنه البحار : 62/80 ح 26 . )

( ث ) - صلاة المسافر

وفيه أربع عشرة مسألة

- حكم قصر الصلاة بقصد المسافة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن رجل ، عن صفوان قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل خرج من بغداد يريد أن يلحق رجلاً علي رأس ميل ، فلم يزل يتبعه حتّي بلغ النهروان ، وهي أربعة فراسخ من بغداد ، أيفطر إذا أراد الرجوع ، ويقصّر ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يقصّر ، ولا يفطر ، لأنّه خرج من منزله وليس يريد السفر ثمانية فراسخ ، إنّما خرج يريد أن يلحق صاحبه في بعض الطريق ، فتمادي به السير إلي الموضع الذي بلغه ، ولو أنّه خرج من منزله يريد النهروان ذاهباً وجائياً ، لكان عليه أن ينوي من الليل سفراً والإفطار ، فإن هو أصبح ولم ينو السفر ، فبدا له من بعد أن أصبح في السفر قصّر ، ولم يفطر يومه ذلك .

( الاستبصار : 227/1 ح 806 .

تهذيب الأحكام : 225/4 ح 662 . عنه الوافي : 137/7 ح 5626 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 468/8 ح 11190 ، و458 ح 11164 ، قطعة منه ، و187/10 ح 13183 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( اشتراط إفطار الصوم بقصد المسافة ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل زكريّا بن آدم أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن التقصير ، في كم يقصّر الرجل إذا كان في ضياع أهل بيته ، وأمره جائز فيها ، يسير في الضياع يومين وليلتين ، وثلاثة أيّام ولياليهنّ ؟

فكتب ( عليه السلام ) : التقصير في مسيرة يوم وليلة .

( من لايحضره الفقيه : 287/1 ح 1305 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2469 . )

- اشتراط قصر الصلاة بعدم كون السفر معصية :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن الحسن بن عليّ ، عن أحمد بن هلال ، عن أبي سعيد الخراسانيّ قال : دخل رجلان علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، فسألاه عن التقصير ؟

فقال ( عليه السلام ) لأحدهما : وجب عليك التقصير ، لأنّك قصدتني ، وقال للآخر : وجب عليك التمام ، لأنّك قصدت السلطان .

( الاستبصار : 235/1 ح 838 .

تهذيب الأحكام : 220/4 ح 642 . عنه الوافي : 178/7 ح 5720 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 478/8 ح 11215 . )

- حكم صلاة المسافر في الحرمين :

1 - الحميريّ ؛ : عبد اللّه بن عامر ، عن ابن أبي نجران ، عن صالح بن عبد اللّه الخثعميّ ، قال : كتبت إلي أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) أسأله عن الصلاة في المسجدين ، أقصّر أو أتمّ ؟

فكتب إليّ : أيّ ذلك فعلت ، لا بأس .

قال : وكتبت إليه أسأله عن خصيّ لي في سنّ رجل مدرك ، يحلّ للمرأة أن يراها ، وتكشف بين يديه ؟

قال : فلم يجبني فيها .

قال : فسألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عنها مشافهة ، فأجابني بمثل ما أجابني أبوه ، إلاّ أنّه قال في الصلاة : قصّر .

( قرب الإسناد : 304 ، ح 1194 . عنه البحار : 81/86 ،

س 2 ضمن ح 7 ، و45/101 ، ح 5 ، و6 ، ووسائل الشيعة : 532/8 ، ح 11370 ، و227/20 ، ح 25492 ، قطعتان منه .

قطعة منه في ف 5 ب 3 ( حكم صلاة المسافر في المسجدين ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن الصلاه بمكّة والمدينه تقصير أو تمام ؟

فقال ( عليه السلام ) : قصّر مالم تعزم علي مقام عشرة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1232 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن حديد ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : إنّ أصحابنا اختلفوا في الحرمين ، فبعضهم يقصّر ، وبعضهم يتمّ ، وأنا ممّن يتمّ علي رواية قد رواها أصحابنا في التمام ، وذكرت عبد اللّه بن جندب أنّه كان يتمّ ؟

قال ( عليه السلام ) : رحم اللّه ابن جندب ثمّ قال لي : لا يكون الإتمام إلّا أن تجمع علي إقامة عشرة أيّام ، وصلّ النوافل ما شئت .

قال ابن حديد : وكان محبّتي أن يأمرني بالإتمام .

( الاستبصار : 331/2 ح 1179 .

تهذيب الأحكام : 426/5 ح 1483 . عنه الوافي : 189/7 ح 5745 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 533/8 ح 11375 .

بحار الأنوار : 92/86 س 12 .

قطعة منه في

( مدح عبد اللّه بن جندب ) . )

- حكم القصر والإتمام في الحرمين :

1 - المسعوديّ : قال أبو خداش النهديّ : وكنت قد حضرت مجلس موسي ( عليه السلام ) فأتاه رجل . . . وسأله عن الصلاة في الحرمين ، تتمّ ، أم تقصّر ؟

فقال : إن شئت أتمم ، وإن شئت قصّر . . .

قال : فحججت بعد ذلك فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسألته عن هذه المسائل فأجابني بالجواب الذي أجاب به موسي ( عليه السلام ) . . . .

( إثبات الوصيّة : 222 س 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1615 . )

- حكم الصلاة لمن دخل عليه الوقت ، فسافر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إذا زالت الشمس وأنت في المصر ، وأنت تريد السفر فأتمّ ، فإذا خرجت بعد الزوال قصّر العصر .

( الكافي : 434/3 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 161/3 ح 348 ، و224 ح 562 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 144/7 ح 5640 .

الاستبصار : 240/1 ح 854 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 516/8 ح 11323 . )

- حكم الصلاة لمن سافر إلي ضيعته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسن وغيره ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت الرضا

( عليه السلام ) عن الرجل يخرج إلي ضيعته ، ويقيم اليوم واليومين والثلاثة ، أيقصّر أم يتمّ ؟

قال ( عليه السلام ) : يتمّ الصلاة كلّما أتي ضيعة من ضياعه .

( الكافي : 437/3 ح 3 . عنه الوافي : 157/7 ح 5668 .

تهذيب الأحكام : 214/3 ح 523 .

الاستبصار : 231/1 ح 823 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 497/8 ح 11272 .

قرب الإسناد : 365 ح 1307 بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 497/8 ح 11273 ، والبحار : 34/86 ح 12 . )

- حدّ المسير الذي يقصّر فيه الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يريد السفر في كم يقصّر ؟

فقال ( عليه السلام ) : في ثلاثة برد .

( الاستبصار : 225/1 ح 800 .

تهذيب الأحكام : 209/3 ح 504 . عنه الوافي : 139/7 ح 5629 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 454/8 ح 11148 . )

- حكم صلاة المكاريّ والجمّال :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن سندي بن الربيع قال : في المكاريّ والجمّال الذي يختلف ليس له مقام ، يتمّ الصلاة ( أنظر إلي تعليقتنا علي الحديث . )

( المكاري بضمّ الميم وهو مَنْ يَكري دوابّه ، مجمع البحرين : 358/1 . )

ويصوم في شهر رمضان ، .

( وردت هذه الرواية بعينها بسند آخر عن أبي عبد اللّه

عليه السلام ، الكافي : 128/4 ح 1 .

فما في التهذيب إن كانت مرسلة - حيث أنّ المعصوم عليه السلام لم يذكر في الرواية - فالرواية عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، وإن كانت مسندة فالرواية إمّا عن الكاظم أو الرضا أو العسكري عليهم السلام حيث أنّ سندي بن الربيع كان من أصحابهم عليهم السلام ، معجم رجال الحديث : 314/8 رقم 5581 . )

( تهذيب الأحكام : 218/4 ح 636 . عنه وسائل الشيعة : 487/8 ح 11242 .

قطعة منه في ( صوم المكاري والجمّال ) . )

- حكم صلاة المسافر إذا بدت له الإقامة في أثناء الصلاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن أبيه قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الرجل يخرج في سفر ، ثمّ تبدو له ( هو سهل بن اليسع الأشعريّ الذي تقدّمت ترجمته في رقم . . . )

الإقامة وهو في صلاته ، أيتمّ أم يقصّر ؟

قال ( عليه السلام ) : يتمّ إذا بدت له الإقامة .

( تهذيب الأحكام : 224/3 ح 565 . عنه وسائل الشيعة : 511/8 ح 11311 ، والوافي : 150/7 ح 5656 . )

- حكم ركعتي الفجر في السفر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . في كتاب لعبد اللّه بن محمّد إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : اختلف أصحابنا في رواياتهم عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) في ركعتي الفجر في السفر ، فروي بعضهم : أن صلّهما في المحمل .

وروي بعضهم : أن لاتصلّهما إلّا علي الأرض .

فأعلمني كيف تصنع أنت لأقتدي بك في ذلك ؟

فوقّع ( عليه السلام ) : موسّع عليك بأيّة عملت .

( تهذيب الأحكام : 228/3 ح 583 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2479 . )

- حكم صلاة الرجل في ضيعته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن محمّد بن أحمد ، عن أحمد بن الحسين ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته ( تقدّمت ترجمته في ( كان عليه السلام يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

عن الرجل يقصّر في ضيعته ؟

فقال ( عليه السلام ) : لابأس ما لم ينو مقام عشرة أيّام إلّا أن يكون له فيها منزل يستوطنه .

فقلت : ما الاستيطان ؟

فقال ( عليه السلام ) : أن يكون له فيها منزل يقيم فيه ستّة أشهر ، فإذا كان كذلك يتمّ فيها متي يدخلها .

وقال : وأخبرني محمّد بن إسماعيل : أنّه صلّي في ضيعته فقصّر في صلاته ، فقال أحمد : وأخبرني عليّ بن إسحاق بن سعد ، وأحمد بن محمّد جميعاً : أنّ ضيعته التي قصّر فيها الحمراء .

( تهذيب الأحكام : 213/3 ح 520 . عنه الفصول المهمّة للحّر العاملي : 125/2 ح 1440 ، قطعة منه .

الاستبصار : 231/1 ح 821 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 494/8 ح 11266 ، و500 ح 11282 .

من لايحضره الفقيه : 288/1 ح 1310 ، وفيه : عن أبي

الحسن الرضاعليه السلام ، وبتفاوت يسير .

عنه وعن التهذيب ، الوافي : 162/7 ح 5686 .

قطعة منه في ( ضيعته ) و ( الضابط في صدق الاستيطان ) و ( صلاته عليه السلام في ضيعته ) . )

- حدّ القصر لمن سافر إلي ضياعه :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) عن الرجل يريد السفر إلي ضياعه ، في كم يقصّر ؟

فقال ( عليه السلام ) : ثلاثة .

( قرب الإسناد : 383 ح 1349 . عنه البحار : 34/86 ضمن ح 12 ، ووسائل الشيعة : 497/8 ح 11274 . )

- حكم من صلّي المغرب في السفر ركعتين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي محمّد بن أبي عمير ، عن محمّد بن إسحاق بن عمّار ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن امرأة كانت في طريق مكّة فصلّت ذاهبة وجائية المغرب ركعتين ركعتين ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليس عليها إعادة .

وفي رواية الحسين بن سعيد ، عن ابن أبي عمير ، عن محمّد بن إسحاق بن عمّار عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال ( عليه السلام ) : ليس عليها قضاء .

( من لايحضره الفقيه : 287/1 ح 1306 و1307 . عنه الوافي : 969/8 ح 7513 .

تهذيب الأحكام : 226/3 ح 572 ، و235 ح 618 ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 507/8 ح 11303

. )

- حكم قضاء نوافل الليل في النهار للمسافر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن التطوّع بالنهار ، وأنا في السفر ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن تقضي صلاة الليل بالنهار ، وأنت في السفر . . . .

( الاستبصار : 221/1 ح 781 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1338 . )

( خ ) - صلاة القضاء

وفيه ثلاث مسائل

- قضاء صلاة المغمي عليه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن محمّد ، قال : كتبت إليه : جعلت فداك ، روي عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) في المريض يغمي عليه أيّاماً فقال بعضهم : يقضي صلاة يوم الذي أفاق فيه ، وقال بعضهم : يقضي صلاة ثلاثة أيّام ، ويدع مإ؛/*ج ح سوي ذلك ، وقال بعضهم : إنّه لا قضاء عليه .

فكتب ( عليه السلام ) : يقضي صلاة يوم الذي يفيق فيه .

( الاستبصار : 459/1 ح 1786 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2480 . )

- حكم الصلاة والصوم والحجّ وسائر العبادات عن الميّت تطوّعاً :

1 - الشهيد الثاني ؛ : محمّد بن أبي عمير ، عن الإمام ) ( عليه السلام ) عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام وقال : محمّد بن أبي عمير يكنّي أبا أحمد ، واسم أبي عمير زياد مولي الأزد ثقة ، رجال الطوسيّ : 388 رقم 26 . )

: يدخل علي الميّت في قبره الصلاة والصوم ،

والحجّ والصدقة ، والبرّ والدعاء .

قال : ويكتب أجره للذي يفعله وللميّت .

قال السيّد : هذا عمّن أدركه محمّد بن أبي عمير من الأئمّة ، ولعلّه مولانا ( وهو السيّد ابن طاووس الذي نقل الشهيد هذه الرواية عن كتابه « غياث سلطان الوري لسكّان الثري » . )

الرضا ( عليه السلام ) .

( ذكري الشيعة : 74 س 15 . عنه البحار : 311/85 س 12 ، ووسائل الشيعة : 279/8 س 5 . )

2 - الشهيد الثاني ؛ : البزنطيّ ؛ ( وكان من رجال الرضا ( عليه السلام ) ) قال : يقضي عن الميّت الحجّ والصوم والعتق ، وفعله ال حسن ( عليه السلام ) .

( ذكري الشيعة : 75 س 2 . عنه البحار : 314/85 س 4 ، ووسائل الشيعة : 281/8 ح 10667 . )

- حكم قضاء صلاة الكسوف :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن صلاة الكسوف ، هل علي من تركها قضاء ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا فاتتك فليس عليك قضاء .

( السرائر : 573 س 15 . عنه وسائل الشيعة : 502/7 ح 9970 . )

الفصل الرابع : الصوم
( أ ) - فضل شهر رمضان

وفيه تسع مسائل

- فضائل شهر رمضان وأعمالها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق قال : حدّثنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا (

عليهماالسلام ) قال : الحسنات في شهر رمضان مقبولة ، والسيّئات فيه مغفورة ، من قرأ في شهر رمضان آية من كتاب اللّه عزّ وجلّ كان كمن ختم القرآن في غيره من الشهور ، ومن ضحك فيه في وجه أخيه المؤمن لم يلقه يوم القيامة إلّا ضحك في وجهه وبشّره بالجنّة ، ومن أعان فيه مؤمناً أعانه اللّه تعالي علي الجواز علي الصراط يوم تزلّ فيه الأقدام ، ومن كفّ فيه غضبه كفّ اللّه عنه غضبه يوم القيامة ، ومن نصر فيه مظلوماً نصره اللّه علي كلّ من عاداه في الدنيا ، ونصره يوم القيامة عند الحساب والميزان ، شهر رمضان شهر البركة ، وشهر الرحمة ، وشهر المغفرة ، وشهر التوبة والإنابة ، من لم يغفر له في شهر رمضان ففي أيّ شهر يغفر له ، فاسألوا اللّه أن يتقبّل منكم فيه الصيام ، ولايجعله آخر العهد منكم ، وأن يوفّقكم فيه لطاعته ، ويعصمكم من معصيته ، إنّه خير مسؤول .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 97 ح 82 . عنه البحار : 341/93 ح 5 ، ومستدرك الوسائل : 359/7 ح 8413 .

قطعة منه في ( مواعظه 7 في فضل شهر رمضان ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد الكوفيّ قال : أخبرنا المنذر بن محمّد قال : حدّثنا الحسن بن عليّ الخزّاز قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) آخر جمعة من شعبان ، وعنده نفر من أصحابه ، منهم عبد السلام بن صالح ،

وصفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر ، ومحمّد بن إسماعيل بن بزيع ، ومحمّد بن سنان ، وخادماه ياسر ، ونادر ، وغيرهما فقال : معاشر شيعتي هذا آخر يوم من شعبان ، من صامه احتساباً غفر له .

فقال له محمّد بن إسماعيل : يا ابن رسول اللّه ! فما تصنع بالخبر الذي روي في النهي عن استقبال رمضان بيوم أو يومين ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا ابن إسماعيل إنّ رمضان اسم من أسماء اللّه عزّ وجلّ فلا يقال له : جاء ، وذهب ، واستقبل ، والشهر شهر اللّه عزّ وجلّ ، وهو مضاف إليه .

فقال محمّد بن إسماعيل : فهل يجوز لأحد أن يقول : استقبلت شهر رمضان بيوم أو يومين ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، لأنّ الاستقبال إنّما يقع لشي ء موجود يدرك ، فأمّا ما لم يخلق فكيف يستقبل ؟

فقال : يا ابن رسول اللّه ! شهر رمضان وإن لم يخلق قبل دخوله فقد وقع اليقين بأنّه سيكون .

فقال : يا محمّد ! إن وقع لك اليقين أنّه سيكون ، ( فكيف وقع لك اليقين بأنّه سيكون ) ، وربما طالت ليلة أوّل يوم من شهر رمضان ، حتّي يكون صبحها يوم القيامة ، فلا يكون شهر رمضان في الدنيا أبداً ، فيصبح الناس لايرون شمساً ولانهاراً ، ولايرون من مساجد اللّه علي وجه الأرض شيئاً ، ويرفع اللّه الكعبة ، والمسجد الحرام إلي السماء ، وأُنسِيَ في مثل ذلك الزمان القرآن ، حتّي لايوجد فيهم للقرآن حافظ ، ولشي ء من تمجيد اللّه ذاكر ،

فحينئذ يرفع اللّه عزّوجلّ حجّته من الأرض فتسيخ بأهلها ، وتسير جبالها ، وتسجر بحارها ، وتبعثر قبورها ، ويكوّر عن السماء شمسها ، وينكدر نجومها ، وينتثر كواكبها ، فيومئذ وقعت الواقعة ، وانشقّت السماء ، فهي يومئذ واهية ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : معاشر شيعتي إذا طلع هلال شهر رمضان فلاتشيروا إليه بالأصابع ، ولكن استقبلوا القبلة ، وارفعوا أيديكم إلي السماء ، وخاطبوا الهلال وقولوا :

« ربّنا وربّك اللّه ربّ العالمين ، اللّهمّ ! اجعله علينا هلالاً مباركاً ، ووفّقنا لصيام شهر رمضان ، وسلّمنا فيه وتسلّمنا منه في يسر وعافية ، واستعملنا فيه بطاعتك ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » .

فما من عبد فعل ذلك إلّا كتبه اللّه تبارك وتعالي في جملة المرحومين ، وأثبته في ديوان المغفورين ، ولقد كانت فاطمة سيّدة نساء العالمين ( عليها السلام ) تقول ذلك سنّة ، فإذا طلع هلال شهر رمضان فكان نورها يغلب الهلال يخفي ، فإذا غابت عنه ظهر .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 98 ح 84 . عنه البحار : 56/43 ح 49 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 320/10 ح 13508 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن فاطمةعليهاالسلام ) و ( الدعاء عند رؤية الهلال وأوّل ليلة من شهر رمضان ) و ( فضل صوم آخر يوم من شعبان ) و ( دعاؤه في أوّل ليلة من شهر رمضان عند رؤية الهلال ) . )

- فضل شهر رمضان وموقفه في القيامة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس ،

عن أبيه ، عن عبد اللّه بن عامر قال : حدّثني أبي ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إذا كان يوم القيامة ، زفّت الشهور إلي الحشر ، يقدّمها شهر رمضان ، عليه من كلّ زينة حسنة ، فهو بين الشهور يومئذ كالقمر بين الكواكب ، فيقول أهل الجمع بعضهم لبعض : وددنا لو عرفنا هذه الصور ، فينادي مناد من عند اللّه جلّ جلاله : يا معشر الخلائق ! هذه صور الشهور التي عدّتها عند اللّه اثنا عشر شهراً في كتاب اللّه يوم خلق السموات والأرض ، سيّدها وأفضلها شهر رمضان ، أبرزتها لتعرفوا فضل شهري علي سائر الشهور ، وليشفع للصائمين من عبادي وإمائي ، وأشفّعه فيهم .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 110 ح 102 .

قطعة منه في ( حشر شهور السنة في القيامة ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

- استغفار الملائكة للصائم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق قال : أخبرنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أنّه قال : إنّ للّه تبارك وتعالي ملائكة موكّلين بالصائمين والصائمات ، يمسحونهم بأجنحتهم ، ويسقطون عنهم ذنوبهم ، وإنّ للّه تبارك وتعالي ملائكة ، قد وكّلهم بالاستغفار للصائمين والصائمات ، لا يعلم عددهم إلّا اللّه عزّ وجلّ .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 104 ح 92 . عنه البحار : 361/93 س 13 ، مثله ، ووسائل الشيعة : 405/10 ح 13708 .

)

- عدد أيّام شهر رمضان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : عن ياسر الخادم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : هل يكون شهر رمضان تسعة وعشرين يوماً ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ شهر رمضان لا ينقص من ثلاثين يوماً أبداً .

( من لايحضره الفقيه : 111/2 ح 474 . عنه وعن الخصال ، وسائل الشيعة : 273/10 ح 13404 .

الخصال : 530 ح 5 ، وفيه : محمّد بن عليّ ماجيلويه ، عن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن ياسر الخادم . . . . عنه البحار : 297/93 ح 3 . )

- حكم الزيادة والنقصان في أيّام شهر رمضان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن اليوم الذي يشكّ فيه ، ولايدري أهو من شهر رمضان ، أو من شعبان ؟

فقال ( عليه السلام ) : شهر رمضان شهر من الشهور ، يصيبه ما يصيب الشهور من الزيادة والنقصان . . . .

( تهذيب الأحكام : 166/4 ح 474 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1397 . )

- علامة دخول شهر رمضان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن اليوم الذي يشكّ فيه . . . فقال ( عليه السلام ) : فصوموا للرؤية ، وأفطروا للرؤية . . . .

( تهذيب الأحكام : 166/4 ح 474 .

تقدّم الحديث بتمامه

في رقم 1397 . )

- حكم رؤية الهلال قبل الزوال وبعده في أوّل شهر رمضان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي قال : كتبت إليه ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ربما غمّ علينا الهلال في شهر رمضان ، فنري من الغد الهلال قبل الزوال وربما رأيناه بعد الزوال ، فتري أن نفطر قبل الزوال إذا رأيناه ، أم لا ؟ وكيف تأمرني في ذلك ؟

فكتب ( عليه السلام ) : تتمّ إلي الليل ، فإنّه إن كان تامّاً رؤي قبل الزوال .

( التهذيب : 177/4 ، ح 490 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2519 . )

- التهيّؤ لدخول شهر رمضان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ قال : حدّثني أبي قال : حدّثني أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن عبد السلم بن صالح الهرويّ قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في آخر جمعة من شعبان فقال لي : ياأباالصلت ! إنّ شعبان قد مضي أكثره ، وهذا آخر جمعة منه ، فتدارك فيما بقي منه تقصيرك فيما مضي منه ، وعليك بالإقبال علي ما يعنيك ، وترك ما لا يعنيك ، وأكثر من الدعاء والاستغفار وتلاوة القرآن ، وتب إلي اللّه من ذنوبك ، ليقبل شهر اللّه إليك ، وأنت مخلص للّه عزّ وجلّ .

ولا تدعنّ أمانة في عنقك إلّا أدّيتها ، ولافي قلبك حقداً علي مؤمن إلّا نزعته ، ولا ذنباً أنت مرتكبه إلّا قلعت عنه ، واتّق اللّه وتوكّل

عليه في سرّ أمرك وعلانيتك ، ( وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَايَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ و إِنَّ اللَّهَ بَلِغُ أَمْرِهِ ي قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدْرًا ) .

( الطلاق : 3/65 . )

وأكثر من أن تقول فيما بقي من هذا الشهر « اللّهمّ إن لم تكن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه » فإنّ اللّه تبارك وتعالي يعتق في هذا الشهر رقاباً من النار لحرمة شهر رمضان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 51/2 ح 198 ، عنه البحار : 72/94 ح 17 ، ووسائل الشيعة : 301/10 ح 13471 ، ونور الثقلين : 358/5 ح 58 ، قطعة منه .

إقبال الأعمال : 257 س 13 .

قطعة منه في ( سورة الطلاق : 3/65 ) و ( الدعاء في العشر الأواخر من شعبان ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكليني ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن أسباط ، قال : كنت حملت معي متاعاً إلي مكّة فبار عليّ ، فدخلت به المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : إنّي حملت متاعاً قد بار ( بار السوق أو السلعة : كسدت . المنجد : 54 . )

عليّ ، وقد عزمت علي أن أصير إلي مصر ، فأركب برّاً أو بحراً ؟

فقال : مصر الحتوف يقيّض لها أقصر الناس أعماراً

( الحتف : الهلاك . معجم الوسيط : 154 . )

( قيّض اللّه له كذا : قدّره له . معجم الوسيط : 770

. )

وقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما أجمل في الطلب من ركب البحر .

ثمّ قال لي : لا عليك أن تأتي قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فتصلّي عنده ركعتين ، فتستخير اللّه مائة مرّة ، فما عزم لك عملت به ، فإن ركبت الظهر فقل : « الحمد للّه ( الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ و مُقْرِنِينَ * وَإِنَّآ إِلَي رَبِّنَا لَ مُنقَلِبُونَ ) »

( الزخرف : 13/43 - 14 . )

وإن ركبت البحر فإذا صرت في السفينة ، فقل : ( بِسْمِ اللَّهِ مَجْرلهَا وَمُرْسَل-هَآ إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ) .

( هود : 41/11 . )

فإذا هاجت عليك الأمواج فاتّك علي يسارك ، وأوم إلي الموجة بيمينك ، وقل : « قرّي بقرار اللّه ، واسكني بسكينة اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه [العليّ العظيم ] » .

قال عليّ بن أسباط : فركبت البحر فكانت الموجة ترتفع فأقول ما قال ، فتتقشّع كأنّها لم تكن .

( تقشّع القوم : تفرّقوا - والسحاب : زال وانكشف . المنجد : 630 . )

قال عليّ بن أسباط : وسألته فقلت : جعلت فداك ، ما السكينة ؟

قال : ريح من الجنّة ، لها وجه كوجه الإنسان أطيب رائحة من المسك ، وهي التي أنزلها اللّه علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بحنين فهزم المشركين .

( الكافي : 256/5 ح 3 ، عنه وسائل الشيعة : 242/17 ح 22432 ، ونور الثقلين : 201/2 ح 94 ، قطعة

منه ، و361 ح 105 ، قطعة منه ، و593/4 ح 13 ، والوافي : 415/17 ح 17550 .

تفسير القمّي : 282/2 س 2 ، عنه البحار : 73/73 ح 11 ، قطعة منه ، و259/88 ح 8 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) ، و ( تعليمه عليه السلام الدعاء لمن يريد أن يركب البحر ) و ( الزخرف : 13/43 - 14 ) و ( هود : 41/11 ) و ( السكينة التي أنزلها اللّه علي نبيّه صلي الله وعليه وآله وسلم يوم الحنين ) . )

- حكم من واقع امرأة في يوم من شهر رمضان عشر مرّات

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، أنّه كتب إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) يسأله عن رجل واقع امرأة في شهر رمضان من حلال أو حرام ، في يوم واحد عشر مرّات .

قال ( عليه السلام ) : عليه عشر كفّارات ، لكلّ مرّة كفّارة ، فإن أكل أو شرب فكفّارة يوم واحد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 254/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2489 . )

( ب ) - ما يمسك عنه الصائم

وفيه اثنتا عشرة مسألة

- حكم من لاعب أهله وهو صائم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن المحرم يعبث بأهله حتّي يمني من غير جماع ، أو يفعل ذلك في شهر رمضان ، ماذا عليهما ؟

قال ( عليه السلام ) : عليهما جميعاً الكفّارة ، مثل ما علي الذي يجامع .

( الكافي : 376/4 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1499 . )

- حكم المضمضة والاستنشاق وإيصال الغبار إلي الحلق متعمّداً في شهر رمضان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثني سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعته يقول : إذا ( هو سليمان بن حفص المروزيّ الذي أدرك الكاظم ، والرضا ، والهادي عليهم السلام ، وروي عنهم . معجم رجال الحديث : 243/8 رقم 5428 .

قال الوحيدقدس سره : وكان له مكاتبات إلي الجواد والهادي والعسكري عليهم السلام ، تعليقة الوحيد : 172 . وقال المحقّق التستري قدس سره : فالمستفاد من الأخبار روايته عن الكاظم والرضا والهادي عليهم السلام ، وأمّا عن الجواد والعسكري عليهماالسلام كما قال الوحيد فلا ، قاموس الرجال : 252/5 رقم 3371 . )

تمضمض الصائم في شهر رمضان ، أو استنشق متعمّداً ، أو شمّ رائحةً غليظةً ، أوكنس بيتاً فدخل في أنفه ، أو حلقه غبار فعليه صوم شهرين متتابعين ، فإنّ ذلك له فطر مثل الأكل ، والشرب ، والنكاح .

( تهذيب الأحكام : 214/4 ح 621 .

الاستبصار : 94/2 ح 305 ، بتفاوت . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 69/10 ح 12850 . )

- حكم من أجنب ليلاً في شهر رمضان ونام ناوياً للغسل حتّي طلع الفجر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل

، عن أبيه ، عن إسماعيل بن عيسي ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل أصابته جنابة في شهر رمضان فنام حتّي يصبح ، أيّ شي ء عليه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يضرّه هذا ، ولا يفطر ، فإنّ أبي ( عليه السلام ) قال : قالت عائشة : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أصبح جنباً من جماع غير احتلام ، قال : لا يفطر ولا يبالي . ورجل أصابته جنابة فبقي نائماً حتّي يصبح أيّ شي ء يجب عليه ؟ قال : لاشي ء عليه ، يغتسل ، ورجل أصابه جنابة في آخر الليل فقام ليغتسل ولم يصب ماءً فذهب يطلبه أو بعث من يأتيه فعسر عليه شي ء حتّي أصبح كيف يصنع ؟ قال : يغتسل إذا جاءه ثمّ يصلّي .

( تهذيب الأحكام : 210/4 ، ح 610 ، و213 ، ح 619 ، وفيه : سعد بن عبد اللّه ، عن أبي جعفر ، عن سعد بن إسماعيل بن عيسي ، عن أبيه ، قال : . . . بتفاوت يسير . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 59/10 ، ح 12826 .

الاستبصار : 88/2 ، ح 275 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم من أجنب ليلاً فتعذّر عليه الغسل حتّي طلع الفجر ) و ( ما رواه عن عائشه ) . )

- حكم السواك والمضمضة للصائم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الريّان بن الصلت ، عن يونس

قال : الصائم في شهر رمضان يستاك متي شاء ، وإن تمضمض في وقت فريضة فدخل الماء حلقه فليس عليه شي ء ، وقد تمّ صومه .

وإن تمضمض في غير وقت فريضة فدخل الماء حلقه فعليه الإعادة ، والأفضل للصائم أن لايتمضمض .

( الكافي : 107/4 ح 4 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 71/10 ح 12584 .

تهذيب الأحكام : 205/4 ح 593 .

الاستبصار : 94/2 ح 304 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن موسي بن أبي الحسن الرازيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سأله بعض جلسائه عن السواك في شهر رمضان ؟

قال ( عليه السلام ) : جائز .

فقال بعضهم : إنّ السواك تدخل رطوبته في الجوف ، فقال : ما تقول في السواك الرطب تدخل رطوبته الحلق ؟

فقال ( عليه السلام ) : الماء للمضمضة أرطب من السواك الرطب .

( في الاستبصار : أمّا المضمضة . )

( تهذيب الأحكام : 263/4 ح 788 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 83/10 ح 12893 .

الاستبصار : 92/2 ح 295 . )

- حكم إطعام المفطر في شهر رمضان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن قوم عندنا يصلّون ، ولا يصومون شهر رمضان ، وربّما احتجت إليهم يحصدون لي ، فإذا دعوتهم للحصاد لم يجيبوني حتّي أُطعمهم ، وهم يجدون من يطعمهم ، فيذهبون إليهم

ويدَعُوني ، وأنا أضيق من إطعامهم في شهر رمضان ؟

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه أعرفه : أطعمهم .

( من لايحضره الفقيه : 110/2 ح 469 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2444 . )

- كفّارة الأكل والشرب في شهر رمضان

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، أنّه كتب إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) يسأله عن رجل واقع امرأة في شهر رمضان من حلال أو حرام ، في يوم واحد عشر مرّات .

قال ( عليه السلام ) : عليه عشر كفّارات ، لكلّ مرّة كفّارة ، فإن أكل أو شرب فكفّارة يوم واحد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 254/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2489 . )

- حكم الاحتقان للصائم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد ، أنّه سأله عن الرجل يحتقن تكون به العلّة في شهر ( يأتي ترجمته في ( جهاد العدوّ - أحكام الأرضين ) . )

رمضان ؟ فقال ( عليه السلام ) : الصائم لايجوز له أن يحتقن .

( الكافي : 110/4 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 204/4 ح 589 .

الاستبصار : 83/2 ح 256 .

من لايحضره الفقيه : 69/2 ح 292 . عنه وعن التهذيب والاستبصار والكافي ، وسائل الشيعة : 42/10 ح 12784 . )

- حكم التداوي بالذرور للصائم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن

أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عمّن يصيبه الرمد في شهر رمضان ، هل يذرُّ عينه ( الذَرور كرسول : مايذرّ في العين من الدواء اليابس . مجمع البحرين : 307/3 . )

بالنهار وهو صائم ؟

قال ( عليه السلام ) : يذرُّها إذا أفطر ولايذرُّها وهو صائم .

( الكافي : 111/4 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 75/10 ح 12864 . )

- حكم شمّ الريحان للصائم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن صفوان بن يحيي ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : ( تقدّمت ترجمته في ( قضاء الحائض الصلاة التي تحيض في وقتها ) . )

سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الصائم ، أتري له أن يشمّ الريحان ، أم لا تري ذلك له ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( تهذيب الأحكام : 266/4 ح 802 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 93/10 ح 12929 .

الاستبصار : 93/2 ح 297 ، وفيه : أبو الحسن الرضاعليه السلام . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سعد بن سعد قال : كتب رجل إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : هل يشمّ الصائم الريحان يتلذّذ به ؟

فقال ( عليه السلام ) : لابأس به .

( تهذيب الأحكام : 266/4 ح 803 .

يأتي الحديث

بتمامه في ف 8 رقم 2553 . )

- حكم وصول الدخان والغبار إلي الحلق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن عمرو بن سعيد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الصائم يتدخّن بعود ، أو بغير ذلك ، فيدخل الدخنة في حلقه ؟

فقال ( عليه السلام ) : جائز ، لا بأس به .

قال ( عليه السلام ) : وسألته عن الصائم يدخل الغبار في حلقه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( تهذيب الأحكام : 324/4 ح 1003 . عنه وسائل الشيعة : 70/10 ح 12851 ، و94 ح 12932 ، قطعة منه . )

- حكم إفطار يوم الفطر علي التمر وطين القبر :

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال له ( عليه السلام ) رجل في يوم الفطر : إنّي أفطرت اليوم علي تمر وطين القبر .

فقال ( عليه السلام ) : جمعت السنّة والبركة .

( تحف العقول : 448 س 7 . عنه البحار : 342/75 ح 42 . )

- حكم صوم يوم الشكّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن سهل بن سعد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الصوم للرؤية ، والفطر للرؤية ، وليس منّا من صام قبل الرؤية للرؤية ، وأفطر قبل الرؤية للرؤية .

قال : قلت له : يا ابن رسول اللّه ! فما تري في صوم يوم الشكّ ؟

فقال ( عليه السلام ) :

حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : لئن أصوم يوماً من شهر شعبان أحبّ إليّ من أن أفطر يوماً من شهر رمضان .

( من لايحضره الفقيه : 80/2 ح 355 . عنه وسائل الشيعة : 28/10 ح 12751 .

فضائل الأشهر الثلاثة : 63 ح 45 وفيه : عليّ بن أحمد ، عن محمّد بن هارون الصوفيّ ، عن أبي تراب عبيد اللّه بن موسي الرويانيّ . . . . عنه البحار : 303/93 ح 19 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ عليه السلام ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن مهزيار ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن اليوم الذي يشكّ فيه ، ولايدري أهو من شهر رمضان ، أو من شعبان ؟

فقال ( عليه السلام ) : شهر رمضان شهر من الشهور ، يصيبه ما يصيب الشهور من الزيادة والنقصان ، فصوموا للرؤية ، وأفطروا للرؤية ، ولا يعجبني أن يتقدّمه أحد بصيام يوم ، وذكر الحديث .

( تهذيب الأحكام : 166/4 ح 474 . عنه وسائل الشيعة : 27/10 ح 12749 ، قطعة منه ، و253 ح 13343 ، قطعة منه ، و263 ح 13375 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( جواز الزيادة والنقصان في عدد أيّام شهر رمضان ) و ( علامة دخول شهر رمضان ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : معمّر بن خلّاد ، عن

أبي ( تقدّمت ترجمته في ( رؤياه عليه السلام ) . )

الحسن ( عليه السلام ) قال : كنت جالساً عنده آخر يوم من شعبان فلم أره صائماً ، فأتوه بمائدة فق ال ( عليه السلام ) : اُدن ، وكان ذلك بعد العصر ، قلت له : جعلت فداك ، صمت اليوم ، فقال لي : ولِمَ ؟

قلت : جاء عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) في اليوم الذي يشكّ فيه أنّه قال : يوم وفّق اللّه له .

قال ( عليه السلام ) : أليس تدرون إنّما ذلك إذا كان لا يعلم أهو من شعبان ، أم من شهر رمضان ؟ فصامه الرجل وكان من شهر رمضان ، كان يوماً وفّق اللّه له ، فأمّا وليس علّة ، ولا شبهة ، فلا .

فقلت : أفطر الآن ؟ فقال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : وكذلك في النوافل ، ليس لي أن أفطر بعد الظهر ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 166/4 ح 473 ، عنه وسائل الشيعة : 17/10 ح 12720 ، قطعة منه ، و24 ح 12741 ، باختصار .

قطعة منه في ( إفطار صوم النافلة ويوم الشكّ بعد الزوال ) . )

( ج ) - آداب الصائم

وفيه خمس مسائل

- فضل إطعام الصائم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي موسي بن بكر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فطرك أخاك الصائم أفضل من صيامك .

( في المكارم : تفطيرك . )

( مصباح المتهجّد : 626 س 6 .

الكافي

: 68/4 ، ح 2 عن أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) .

مكارم الأخلاق : 129 س 1 ، بتفاوت . عنه البحار : 317/93 ح 8 .

المحاسن : 396 ح 66 ، وفيه : عن أبي الحسن موسي عليه السلام . عنه البحار : 317/93 ح 5 .

مصباح الكفعمي : 834 س 7 ، مرسلاً عن أبي الحسن عليه السلام . )

- دعاء الصائم عند الإفطار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق قال : حدّثنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : من قال عند إفطاره :

« اللّهمّ ! لك صمنا بتوفيقك ، وعلي رزقك أفطرنا بأمرك ، فتقبّله منّا واغفر لنا ، إنّك أنت الغفور الرحيم » غفر اللّه ما أدخل علي صومه من النقصان بذنوبه .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 96 ح 81 ، و106 ح 98 ، عنه البحار : 312/93 ضمن ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 359/7 ، ح 8413 .

قطعة منه في ( تعليمه عليه السلام الدعاء عند الإفطار ) . )

- شرائط إفطار الصوم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عن صفوان قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل خرج من بغداد يريد أن يلحق رجلاً علي رأس ميل ، فلم يزل يتّبعه حتّي بلغ النهروان ، وهي أربعة فراسخ من بغداد ، أيفطر إذا أراد الرجوع ، ويقصّر ؟

قال

( عليه السلام ) : لا يقصّر ، ولا يفطر ، لأنّه خرج من منزله وليس يريد السفر ثمانية فراسخ ، إنّما خرج يريد أن يلحق صاحبه في بعض الطريق ، فتمادي به السير إلي الموضع الذي بلغه ، ولو أنّه خرج من منزله يريد النهروان ذاهباً وجائياً ، لكان عليه أن ينوي من الليل سفراً والإفطار ، فإن هو أصبح ولم ينو السفر ، فبدا له من بعد أن أصبح في السفر قصّر ، ولم يفطر يومه ذلك .

( الاستبصار : 227/1 ح 806 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1366 . )

- فضل الصدقة عند الإفطار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق قال : حدّثنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : من تصدّق وقت إفطاره علي مسكين برغيف ، غفر اللّه له ذنبه ، وكتب له ثواب عتق رقبة من ولد إسماعيل .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 96 ح 80 ، 106 ح 97 . عنه البحار : 318/93 ح 10 ، ووسائل الشيعة : 316/10 ح 13500 . )

- حكم إفطار صوم المندوب ويوم الشكّ بعد الزوال :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : كنت جالساً عنده آخر يوم من شعبان فلم أره صائماً ، فأتوه بمائدة فقال ( عليه السلام ) : أُدن ، وكان ذلك بعد العصر ، قلت له : جعلت

فداك ، صمت اليوم ، فقال لي : ولِمَ ؟ . . . فقلت : أفطر الآن ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : وكذلك في النوافل ، ليس لي أن أفطر بعد الظهر ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 166/4 ح 473 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1398 . )

( د ) - من يصحّ منه الصوم

وفيه ثلاث مسائل

- حكم قضاء صوم ثلاثة أيّام في الشهر علي المسافر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن صوم ثلاثة أيّام في الشهر ، هل فيه قضاء علي المسافر ؟ قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 130/4 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 223/10 ح 13272 . )

- حكم الصوم لمن قدم من السفر قبل الزوال ولم يطعم شيئاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن رجل قدم من سفر في شهر رمضان ، ولم يطعم شيئاً قبل الزوال ؟ قال ( عليه السلام ) : يصوم .

( الكافي : 132/4 ح 7 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 190/10 ح 13191 .

تهذيب الأحكام : 255/4 ح 755 . )

- حكم صوم النذر المعيّن في السفر :

1 -

محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، عن ابن أبي عمير ، عن إبراهيم بن عبد الحميد ، عن أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه قال : سألته عن الرجل يجعل للّه عزّ وجلّ عليه صوم يوم مسمّي ، قال ( عليه السلام ) : يصومه أبداً في السفر والحضر .

( الكافي : 143/4 ح 9 .

تهذيب الأحكام : 235/4 ح 688 .

الاستبصار : 101/2 ح 330 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 198/10 ح 13210 .

عوالي اللئاليّ : 138/3 ح 24 . )

( ه ) - صوم النذر

وفيه أربع مسائل

- حكم من نذر صوماً معيّناً فعجز عنه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن إدريس بن زيد ، وعليّ بن إدريس قالا : سألنا الرضا ( عليه السلام ) عن رجل نذر نذراً إن هو تخلّص من الحبس أن يصوم ذلك اليوم الذي تخلّص فيه ، فيعجز عن الصوم لعلّة أصابته أو غير ذلك ، فمدّ للرجل في عمره وقد اجتمع عليه صوم كثير ، ما كفّارة ذلك الصوم ؟

قال ( عليه السلام ) : يكفّر عن كلّ يوم بمدّ حنطة أو شعير .

( الكافي : 143/4 ح 1 ، و144/4 ح 3 ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 389/10 ح 13662 ، و390 ح 13664 ، وفيه : عنهم ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام .

. . يصدّق لكلّ يوم بمدّ من حنطة أو ثمن مدّ .

من لايحضره الفقيه : 99/2 ح 442 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 390/10 ح 13666 . )

- حكم من صام بعض أيّام النذر وأفطر بعضها لعذر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتب الحسين إلي الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، رجل نذر أن يصوم أيّاماً معلومة ، فصام بعضها ثمّ اعتلّ فأفطر ، أيبتدي ء في صومه ، أم يحتسب بما مضي ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : يحتسب ما مضي .

( الكافي : 141/4 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2455 . )

- كفّارة إبطال صوم النذر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . القاسم الصيقل إنّه كتب إليه : يا سيّدي ! رجل نذر أن يصوم يوماً للّه ، فوقع في ذلك اليوم علي أهله ، ما عليه من الكفّارة ؟

فأجابه ( عليه السلام ) : يصوم يوماً بدل يوم ، وتحرير رقبة مؤمنة .

( الاستبصار : 125/2 ح 406 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2493 . )

- حكم إبطال صوم النذر لعذر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . القاسم بن أبي القاسم الصيقل قال : كتب إليه : يا سيّدي ! رجل نذر أن يصوم كلّ جمعة دائماً ما بقي ، فوافق ذلك اليوم يوم عيد فطر ، أو أضحي ، أو أيّام التشريق ، أو سفر ، أو مرض ، هل عليه صوم ذلك اليوم

؟ أو قضاؤه ؟ أو كيف يصنع يا سيّدي ! ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : قد وضع اللّه عنك الصيام في هذه الأيّام كلّها ، وتصوم يوماً بدل يوم إن شاء اللّه تعالي .

( تهذيب الأحكام : 234/4 ح 686 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2494 . )

( و ) - الصوم المندوب

وفيه اثنتا عشرة مسألة

- ما يتمّ به صيام شهر رمضان :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد قا ل : . . . فقال [الرضا] ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي . . . تمّم صيام شهر رمضان بصيام النوافل . . . .

( بحار الأنوار : 129/78 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2376 . )

- صوم يوم الأربعاء والخميس والجمعة لحاجة مهمّة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من كانت له حاجة قد ضاق بها ذرعاً ، فلينزلها باللّه جلّ اسمه .

قلت : كيف يصنع ؟ قال ( عليه السلام ) : فليصم يوم الأربعاء والخميس والجمعة . . . قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : فإذا فعل العبد ذلك يقضي اللّه حاجته . . . .

( مصباح المتهجّد : 341 س 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1352 . )

- حكم صوم أوّل يوم من المحرّم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن علي ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن

هاشم ، عن أبيه ، عن الريّان بن شبيب قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : ياابن شبيب ! أصائم أنت ؟

قلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ هذا اليوم هو اليوم الذي دعا فيه زكريّا ( عليه السلام ) ربّه عزّ وجلّ فقال : ( رَبِ ّ هَبْ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَآءِ ) ، فاستجاب اللّه له وأمر الملائكة فنادت زكريّا ( وَهُوَ قَآلِمٌ يُصَلِّي فِي ( آل عمران : 38/3 . )

الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَي ) فمن صام هذا اليوم ثمّ دعا اللّه عزّ ( آل عمران : 39/3 . )

وجلّ استجاب اللّه له كما استجاب اللّه لزكريّا .

ثمّ قال : ياابن شبيب ! إنّ المحرّم هو الشهر الذي كان أهل الجاهليّة يحرّمون فيه الظلم والقتال لحرمته ، فما عرفت هذه الأُمّة حرمة شهرها ، ولاحرمة نبيّها ، لقد قتلوا في هذا الشهر ذرّيّته وسبّوا نساءه ، وانتهبوا ثقله ، فلا غفر اللّه لهم ذلك أبداً .

ياابن شبيب ! إن كنت باكياً لشي ء فابك للحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) ، فإنّه ذبح كما يذبح الكبش ، وقتل معه من أهل بيته ثمانية عشر رجلاً ما لهم في الأرض شبيهون ، ولقد بكت السموات السبع والأرضون لقتله ، ولقد نزل إلي الأرض من الملائكة أربعة آلاف لنصره ، فلم يؤذن لهم ، فهم عند قبره شعث غبر إلي أن يقوم القائم ( عليه السلام ) فيكونون من أنصاره ، وشعارهم : يا ( شَعِثَ : الشعرُ

، تغيّر ، شَعِث رأسُه وبدنُه : اشّخ فهو أشعث ، وهي شعثاء . شعثٌ والأمر : انتشر وتفرّق . المعجم الوسيط : 484 . )

لثارات الحسين ( عليه السلام ) .

ياابن شبيب ! لقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : : أنّه لمّا قتل جدّي الحسين صلوات اللّه عليه أمطرت السماء دماً وتراباً أحمر .

ياابن شبيب إن بكيت علي الحسين حتّي تصير دموعك علي خدّيك غفر اللّه لك كلّ ذنب أذنبته ، صغيراً كان أو كبيراً ، قليلاً كان أو كثيراً .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن تلقي اللّه عزّ وجلّ ولا ذنب عليك ، فزر ال حسين ( عليه السلام ) .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن تسكن الغرف المبنيّة في الجنّة مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فالعن قتلة الحسين .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن يكون لك من الثواب مثل ما لمن استشهد مع الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) فقل متي ذكرته : ياليتني كنت معهم فأفوز فوزاً عظيماً .

ياابن شبيب ! إن سرّك أن تكون معنا في الدرجات العلي من الجنان فاحزن لحزننا ، وافرح لفرحنا ، وعليك بولايتنا ، فلو أنّ رجلاً أحبّ حجراً لحشره اللّه عزّ وجلّ معه يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 299/1 ح 58 . قِطَعٌ منه في البحار : 164/14 ح 2 ، و201/45 س 14 ، ونور الثقلين : 334/1 ح 120 ، وإثبات الهداة : 456/3 ح 85 ، والبرهان : 280/1 ح 3 . عنه وعن الأمالي ، وسائل الشيعة

: 469/10 ح 13870 ، و502/14 ح 19694 ، والبحار : 299/44 ح 1 ، قطعتان منه .

أمالي الصدوق : 112 ، المجلس السابع والعشرون ح 5 . عنه إثبات الهداة : 573/2 ح 6 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، البحار : 285/44 ح 23 ، و102/98 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 417/14 ح 19493 قطعة منه .

إقبال الأعمال : 16 س 21 .

قطعة منه في ( إستجابة دعاء زكريّاعليه السلام في أوّل يوم من المحرّم ) و ( إقامة المأتم للحسين عليه السلام وثواب البكاء عليه ) و ( بكاء السماء والأرض علي قتل الحسين عليه السلام ) و ( أسباب الحشر مع الأئمّةعليهم السلام في القيامة ) و ( سورة آل عمران : 38/3 - 39 ) و ( موعظته في الحزن علي الحسين عليهماالسلام ) و ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

- حكم قضاء صوم المندوب في السفر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . المرزبان بن عمران قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أُريد السفر فأصوم لشهري الذي أُسافر فيه؛

قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فإذا قدمت أقضيه؛ قال ( عليه السلام ) : لا ، كما لاتصوم كذلك لاتقضي .

( الكافي : 130/4 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1406 . )

- حكم صوم المندوب في السفر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن المرزبان بن عمران قال : قلت للرضا ( عليه السلام )

: أُريد السفر فأصوم لشهري الذي أُسافر فيه .

قال ( عليه السلام ) : لا .

قلت : فإذا قدمت أقضيه؛ قال ( عليه السلام ) : لا ، كما لا تصوم كذلك لا تقضي .

( الكافي : 130/4 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 223/10 ح 13273 .

قطعة منه في ( حكم قضاء صوم المندوب في السفر ) . )

- فضل صوم شهر رجب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عثمان بن عبد اللّه بن تميم القزوينيّ قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : من صام أوّل يوم من رجب رضي اللّه عنه يوم يلقاه ، ومن صام يومين من رجب رضي اللّه عنه يوم يلقاه ، ومن صام ثلاثة أيّام من رجب رضي اللّه عنه وأرضاه ، وأرضي عنه خُصمائه يوم يلقاه ، ومن صام سبعة أيّام من رجب فتحت أبواب السماوات السبع بروحه إذا مات ، حتّي يصل إلي الملكوت الأعلي ، ومن صام ثمانية أيّام من رجب فتحت له أبواب الجنّة الثمانية ، ومن صام من رجب خمسة عشر يوماً قضي اللّه عزّ وجلّ له كلّ حاجة ، إلّا أن يسأله في مأثم ، أو في قطيعة رحم ، ومن صام شهر رجب كلّه ، خرج من ذنوبه كيوم ولدته أُمّه ، وأعتق من النار ، وأدخل الجنّة مع المصطفين الأخيار .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 39 س 8 . عنه البحار : 42/94 ح 28 ، ووسائل الشيعة : 479/10

ح 13891 . )

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : الشيخ جعفر بن محمّد الدوريستي في كتاب الحسني بإسناده إلي الشيخ الثقة أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطي رضوان اللّه عليه ، عن مولانا الرضا ( عليه السلام ) قال : من صام خمساً وعشرين ( في المصدر : « خمساً وعشرين يوماً » والظاهر أنّ الصحيح ما أثبتناه كما في الوسائل . )

من رجب جعل اللّه صومه ذلك اليوم كفّارة سبعين سنة .

( إقبال الأعمال : 175 س 23 . عنه وسائل الشيعة : 482/10 ح 13901 . )

3 - السيّد ابن طاووس ؛ : الشيخ جعفر بن محمّد الدوريستي في كتاب الحسني بإسناده إلي الرضا ( عليه السلام ) قال : ومن صام يوم السادس والعشرين من رجب جعل اللّه صومه ذلك اليوم كفّارة ثمانين سنة .

( إقبال الأعمال : 176 س 17 . عنه وسائل الشيعة : 482/10 ح 13901 . )

4 - السيّد ابن طاووس ؛ : روي جعفر بن محمّد الدوريستي في كتاب الحسني بإسناده إلي الرضا ( عليه السلام ) ، قال : ومن صام يوم الثامن والعشرين من رجب كان صومه لذلك اليوم كفّارة تسعين سنة .

( إقبال الأعمال : 188 س 17 . )

5 - السيّد ابن طاووس ؛ : روي جعفر بن محمّد الدوريستي في كتابه بإسناده إلي الرضا ( عليه السلام ) قال : ومن صام يوم التاسع والعشرين من رجب كان صومه ذلك اليوم كفّارة مائة سنة .

( إقبال الأعمال : 189 س 4 . )

6 - السيّد ابن طاووس ؛ : روي

جعفر بن محمّد الدوريستي في كتاب الحسني بإسناده إلي الرضا ( عليه السلام ) ، قال : ومن صام يوم الثلاثين من رجب غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه وما تأخّر .

( إقبال الأعمال : 190 س 3 . )

- صوم ثلاثة أيّام من شهر رجب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) قال : من صام أوّل يوم من رجب رغبة في ثواب اللّه عزّ وجلّ وجبت له الجنّة .

ومن صام يوماً في وسطه شفّع في مثل ربيعة ومُضَر .

ومن صام يوماً في آخره جعله اللّه عزّ وجلّ من ملوك الجنّة ، وشفّعه في أبيه وأُمّه ، وابنه وابنته ، وأُخته وأخيه ، وعمّه وعمّته ، وخاله وخالته ، ومعارفه وجيرانه ، وإن كان فيهم مستوجباً للنار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 291/1 ح 40 .

فضائل شهر رجب المطبوع ضمن كتاب المواعظ للصدوق : 121 ح 1 .

أمالي الصدوق : 18 ، المجلس الثالث ح 2 . عنه وعن كتاب فضائل شهر رجب والعيون ، البحار : 32/94 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 474/10 ح 13885 .

كشف الغمّة : 295/2 س 1 .

إقبال الأعمال : 129 س 5 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 252 س 24 .

روضة الواعظين : 434 س 15 .

جامع الأخبار : 82 س 9 .

نور الأبصار : 314 س 19 . )

- صوم يوم السابع والعشرين من رجب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : بعث اللّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رحمة للعالمين في سبعة وعشرين من رجب ، فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه عزّ وجلّ له صيام ستّين شهراً . . . .

( تهذيب الأحكام : 304/4 ح 919 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 909 . )

- صوم يوم المبعث :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن بكّار ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ، قال : بعث اللّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لثلاث ليال مضين من شهر رجب ، فصوم ذلك اليوم كصوم سبعين عاماً .

قال سعد بن عبد اللّه : - كان مشايخنا يقولون : إنّ ذلك غلط من الكاتب - وهو أنّه لثلاث ليال بقين من رجب .

( ثواب الأعمال : 83 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 908 . )

- فضل صوم شهر شعبان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق قال : حدّثنا أحمد بن محمّد الكوفيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من صام أوّل يوم من شعبان وجبت له الرحمة ، ومن صام يومين من شعبان وجبت

له الرحمة والمغفرة والكرامة من اللّه عزّ وجلّ يوم القيامة ، ومن صام شهر رمضان وجبت له الرحمة ، ومن صام ثلاثة أيّام من آخر شعبان ، ووصلها بصيام شهر رمضان كتب اللّه له صوم شهرين متتابعين ، ومن صام شهر رمضان إيماناً واحتساباً خرج من الذنوب كيوم ولدته أُمّه . ثمّ قال ( عليه السلام ) : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : أنّ رسول اللّه ( عليهم السلام ) : قال : من أدرك شهر رمضان فلم يغفر له فأبعده اللّه ، ومن أدرك ليلة القدر فلم يغفر له فأبعده اللّه ، ومن حضر الجمعة مع المسلمين فلم يغفر له فأبعده اللّه ، ومن أدرك والديه أو أحدهما فلم يغفر له فأبعده اللّه . ومن ذُكِرتُ عنده فصلّي عليّ فلم يغفر له فأبعده اللّه .

قيل : يا رسول اللّه : كيف يصلّي عليك ولايغفر له ؟ فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن العبد إذا صلّي عليّ ولم يصلّ علي آلي لفّت تلك الصلاة فضرب بها وجهه ، وإذا صلّي عليّ وعلي آلي غفر له .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 53 ح 31 ، و115 ح 109 . عنه البحار : 80/94 ح 47 ، و261/86 ح 75 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 506/10 ح 13970 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- فضل صوم آخر يوم من شعبان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الخزّاز قال

: دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) آخر جمعة من شعبان ، وعنده نفر من أصحابه ، منهم عبد السلام بن صالح ، وصفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر ، ومحمّد بن إسماعيل بن بزيع ، ومحمّد بن سنان ، وخادماه ياسر ، ونادر ، وغيرهما فقال : معاشر شيعتي هذا آخر يوم من شعبان من صامه احتساباً غفر له . . . .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 98 ح 84 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1382 . )

- صوم شعبان وأجر من وصله إلي شهر رمضان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ السمرقنديّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : حدّثنا محمّد بن الوليد ، عن العبّاس بن هلال قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : من صام من شعبان يوماً واحداً ابتغاء ثواب اللّه دخل الجنّة .

ومن استغفر اللّه سبعين مرّة في كلّ يوم من شعبان حشره اللّه يوم القيامة في زمرة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ووجبت له من اللّه الكرامة .

ومن تصدّق في شعبان بصدقة ولو بشقّ تمرة حرّم اللّه جسده علي النار .

ومن صام ثلاثة أيّام من شعبان ، ووصلها بصيام شهر رمضان كتب اللّه له صوم شهرين متتابعين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 255/1 ح 6 . عنه وعن الخصال ، البحار : 72/94

ح 16 ، ووسائل الشيعة : 503/10 ح 13963 ، و509 ح 13977 ، قطعة منه .

الخصال : 582 ح 6 .

كشف الغمّة : 292/2 س 11 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 252 س 20 ، بتفاوت واختصار .

نور الأبصار : 314 س 15 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( موعظته عليه السلام في استحباب الاستغفار والتصدّق في شعبان ) . )

( ز ) - أحكام شهر رمضان :

وفيه سبع مسائل

- حكم التفريق في قضاء شهر رمضان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن الرجل يكون عليه أيّام من شهر رمضان ، أيقضيها متفرّقة ؟

قال : لابأس بتفريق قضاء شهر رمضان ، إنّما الصيام الذي لايفرّق كفّارة الظهار ، وكفّارة الدم ، وكفّارة اليمين .

( الكافي : 120/4 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 274/4 ح 830 .

الاستبصار : 117/2 ح 382 .

من لايحضره الفقيه : 95/2 ح 428 ، وفيه : أبي الحسن الرضاعليه السلام ، عنه وعن الاستبصار والتهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 342/10 ح 13561 ، و382 ح 13647 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم التفريق في صيام كفّارة الظهار ، والدم ، واليمين ) . )

- حكم من مات وعليه صوم شهرين متتابعين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن

الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إذا مات رجل وعليه صيام شهرين متتابعين من علّة ، فعليه أن يتصدّق عن الشهر الأوّل ، ويقضي الشهر الثاني .

( الكافي : 124/4 ح 6 .

تهذيب الأحكام : 249/4 ح 742 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 334/10 ح 13542 . )

- صوم يوم الخامس والعشرين من ذي القعدة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن يوسف بن السخت ، عن حمدان بن النضر ، عن محمّد بن عبد اللّه الصيقل قال : خرج علينا أبوالحسن يعني الرضا ( عليه السلام ) في يوم خمسة وعشرين من ذي القعدة .

فقال ( عليه السلام ) : صوموا ، فإنّي أصبحت صائماً ، قلنا : جعلنا فداك ، أيّ يوم هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : يوم نشرت فيه الرحمة ، ودحيت فيه الأرض ، ونصبت فيه الكعبة ، وهبط فيه آدم ( عليه السلام ) .

( الكافي : 149/4 ح 4 . عنه البحار : 217/11 ح 29 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 304/4 ح 920 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 450/10 ح 13819 .

إقبال الأعمال : 616 س 17 .

قطعة منه في ( يوم هبوط آدم عليه السلام ) و ( يوم الخامس والعشرين من ذي القعدة يوم نصب الكعبة ) و ( صومه عليه السلام يوم الخامس والعشرين من ذي القعدة ) . )

2 - الشيخ

الطوسيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وفي خمسة وعشرين من ذي القعدة وضع اللّه البيت . . . فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه له صيام ستّين شهراً . . . .

( تهذيب الأحكام : 304/4 ح 919 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 909 . )

- صوم يوم دحو الأرض :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : ليلة خمسة وعشرين من ذي القعدة دحيت الأرض من تحت الكعبة ، فمن صام ذلك اليوم كان كمن صام ستّين شهراً .

( من لايحضره الفقيه : 156/2 ح 673 . عنه وعن المصباح ، وسائل الشيعة : 450/10 ح 13817 .

مصباح المتهجّد : 669 س 2 ، مرسلاً . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثنا أحمد بن إدريس قال : حدّثنا محمّد بن أحمد قال : حدّثنا أحمد بن الحسين ، عن أبي طاهر بن حمزة ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنت مع أبي وأنا غلام ، فتعشّينا عند الرضا ( عليه السلام ) ليلة خمس وعشرين من ذي القعدة فقال : ليلة خمس وعشرين من ذي القعدة ولد فيها إبراهيم ، وولد فيها عيسي بن مريم عليهما السلام ، وفيها دُحِيت الأرض من تحت الكعبة ، وأيضاً خصلة لم يذكرها أحد ، فمن صام ذلك اليوم كان كمن صام ستّين شهراً .

( ثواب الأعمال : 104 ح 1 . عنه البحار : 122/94 ح 1

.

من لايحضره الفقيه : 54/2 ح 238 . عنه البحار : 214/14 ح 13 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 330/3 ح 48 ، قطعة منه ، عنه وعن ثواب الأعمال ، وسائل الشيعة : 449/10 ح 13815 .

إقبال الأعمال : 617 س 2 ، وفيه بعد نقل الحديث : وفي روايته من كتاب ثواب الأعمال الذي نسخته عندنا الآن : أنّ فيه يقوم القائم عليه السلام .

قطعة منه في ( مولد عيسي بن مريم عليه السلام ) و ( مولد إبراهيم عليه السلام ) . )

- صوم يوم الأوّل من ذي الحجّة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وفي أوّل يوم من ذي الحجّة ولد إبراهيم خليل الرحمن ، فمن صام ذلك اليوم كتب اللّه له صيام ستّين شهراً .

( تهذيب الأحكام : 304/4 ح 919 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 909 . )

- صوم يوم الغدير :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب النشر والطيّ رواه عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : . . . وإنّ يوم الغدير بين الأضحي والفطر والجمعة ، كالقمر بين الكواكب .

وهو اليوم الذي نجا فيه إبراهيم الخليل من النار ، فصامه شكراً للّه .

وهو اليوم الذي أكمل اللّه به الدين في إقامة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً أمير المؤمنين علماً ، وأبان فضيلته ووضاءته ، فصام ذلك اليوم . . . .

(

إقبال الأعمال : 777 س 19 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1006 . )

- فضل صوم ثلاثة أيّام من كلّ شهر :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن بعض أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد قال : سألته كيف يصنع في الصوم صوم السنة ؟

فقال ( عليه السلام ) : صوم ثلثة أيّام في الشهر : خميس من عشر ، وأربعاء من عشر ، وخميس من عشر ، والأربعاء بين خميسين ، إنّ اللّه يقول : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) ، ثلثة أيّام في الشهر صوم دهر .

( الأنعام : 160/6 . )

( تفسير العيّاشيّ : 386/1 ح 135 . عنه البرهان : 566/1 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 428/10 ح 13766 ، والبحار : 103/94 ح 36 .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 160/6 ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الصيام في الشهر كيف هو ؟

قال ( عليه السلام ) : ثلاث في الشهر في كلّ عشرٍ يوم ، إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) ( ثلاثة أيّام في الشهر صوم ( الأنعام : 160/6 . )

الدهر ) .

( الكافي : 93/4 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 425/10 ح 13755 ، والبرهان : 565/1 ح 3 .

الدروع الواقية : 55

س 16 .

تهذيب الأحكام : 302/4 ح 3 ، بسند آخر . عنه البحار : 100/94 ح 25 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 425/10 ح 13756 .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 160/6 ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن موسي بن جعفر المدائنيّ ، عن إبراهيم بن إسماعيل بن داود قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الصيام ؟

فقال ( عليه السلام ) : ثلاثة أيّام في الشهر ، الأربعاء ، والخميس ، والجمعة .

فقلت : إنّ أصحابنا يصومون أربعاء بين خميسين .

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس بذلك ، ولا بأس بخميس بين أربعائين .

( الاستبصار : 137/2 ح 448 .

تهذيب الأحكام : 304/4 ح 918 . عنه الدروع الواقية : 59 س 15 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 429/10 ح 13768 . )

( ح ) - الصوم المحرّم

وفيه مسألتان

- حكم صوم يوم العاشر من المحرّم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسن بن عليّ الهاشميّ ، ( في بعض النسخ : الحسين . )

عن محمّد بن عيسي بن عبيد قال : حدّثني جعفر بن عيسي أخوه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صوم عاشوراء وما يقول الناس فيه ؟

فقال ( عليه السلام ) : عن صوم ابن مرجانة تسألني ! ذلك يوم صامه الأدعياء من آل زياد لقتل الحسين ( عليه السلام ) ، وهو يوم يتشأّم به آل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ويتشأّم

به أهل الإسلام ، واليوم الذي يتشأّم به أهل الإسلام لايصام ، ولايتبرّك به .

ويوم الاثنين يوم نحس قبض اللّه عزّ وجلّ فيه نبيّه ، وما أُصيب آل محمّد إلّا في يوم الاثنين فتشأّمنا به ، وتبرّك به عدوّنا ، ويوم عاشوراء قتل الحسين صلوات اللّه عليه وتبرّك به ابن مرجانة ، وتشأّم به آل محمّد صلّي اللّه عليهم . فمن صامهما أو تبرّك بهما ، لقي اللّه تبارك وتعالي ممسوخ القلب ، وكان حشره مع الذين سنّوا صومهما ، والتبرّك بهما .

( الكافي : 146/4 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 460/10 ح 13848 .

تهذيب الأحكام : 301/4 ح 911 .

الاستبصار : 135/2 ح 442 .

قطعة منه في ( يوم رحيل النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) ، و ( يوم مصائب آل محمّدعليهم السلام ) ، و ( العاشر من المحرّم يوم قتل الحسين عليه السلام ) . )

- حكم صوم يوم الأضحي وعاشوراء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : يوم الأضحي في اليوم الذي يصام فيه ، ويوم عاشوراء في اليوم الذي يفطر فيه .

( المقنع : 59 س 23 . عنه وسائل الشيعة : 285/10 ح 13428 ، و398 س 12 ، مثله . )

( ط ) - صوم المسافر

وفيه أربع مسائل

- ما يصدق عليه الاستيطان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يقصّر في ضيعته ؟

فقال ( عليه السلام ) :

لابأس ما لم ينو مقام عشرة أيّام إلّا أن يكون له فيها منزل يستوطنه . فقلت : ما الاستيطان ؟

فقال ( عليه السلام ) : أن يكون له فيها منزل يقيم فيه ستّة أشهر ، فإذا كان كذلك يتمّ فيها متي يدخلها . . . .

( تهذيب الأحكام : 213/3 ح 520 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1375 . )

- حكم الصوم في السفر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة ، وقد أمرني أن آخذ به علي طريق البصرة ، والأهواز ، وفارس ، ولاآخذ به علي طريق قمّ ، وأمرني أن أحفظه بنفسي بالليل والنهار ، حتّي أقدم به عليه؛

فكنت معه من المدينة إلي مرو ، فواللّه ! ما رأيت رجلاً كان أتقي للّه تعالي منه ، ولاأكثر ذكراً للّه في جميع أوقاته ، ولاأشدّ خوفاً للّه عزّ وجلّ منه . . . وكان إذا أقام في بلدة عشرة أيّام صائماً لايفطر . . . وكان لايصوم في السفر شيئاً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 180/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 669 . )

- حكم من خرج للسفر في شهر رمضان مصبحاً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل ينوي السفر في شهر رمضان ، فيخرج من أهله

بعد ما يصبح ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أصبح في أهله ، فقد وجب عليه صيام ذلك اليوم ، إلّا أن يدلج دلجة .

( الدلج : سير الليل . مجمع البحرين : 300/2 . )

( الاستبصار : 98/2 ح 317 .

تهذيب الأحكام : 227/4 ح 667 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 186/10 ح 13178 . )

- حكم صوم المكاريّ والجمّال :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سندي بن الربيع قال : في المكاريّ والجمّال الذي يختلف ليس له مقام . . . يصوم في شهر رمضان .

( تهذيب الأحكام : 218/4 ح 636 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1373 . )

( ي ) - كفّارة الصوم

وفيه ثلاث مسائل

- كفّارة من جامع أو أفطر في شهر رمضان متعمّداً كان أو ناسياً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار النيسابوريّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن حمدان بن سليمان ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! قد روي عن آبائك فيمن جامع في شهر رمضان ، أو أفطر ، فيه ثلاث كفّارات ، وروي عنهم أيضاً كفّارة واحدة ، فبأيّ الخبرين نأخذ ؟

فقال ( عليه السلام ) : بهما جميعاً .

قال ( عليه السلام ) : متي جامع الرجل حراماً ، أو أفطر علي حرام في شهر رمضان ، فعليه ثلاث كفّارات ، عتق رقبة ، وصيام شهرين متتابعين ،

وإطعام ستّين مسكيناً ، وقضاء ذلك اليوم ، وإن كان نكح حلالاً ، أو أفطر علي حلال ، فعليه كفّارة واحدة ، وقضاء ذلك اليوم ، وإن كان ناسياً فلا شي ء عليه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 314/1 ح 88 . عنه وعن المعاني البحار : 280/93 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 209/4 ح 605 .

الاستبصار : 97/2 ح 316 .

من لايحضره الفقيه : 238/3 ح 1128 .

معاني الأخبار : 389 ح 27 . عنه وعن العيون والتهذيب والاستبصار والفقيه ، وسائل الشيعة : 53/10 ح 12814 .

عوالي اللئالي : 315/2 ح 15 قطعة منه . )

- حكم الكفّارة بتكرّر الوطي ء :

1 - العلّامة الحلّيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ الكفّارة تتكرّر بتكرّر الوطي ء .

( مختلف الشيعة : 227/1 س 24 . عنه وسائل الشيعة : 56/10 ح 12819 .

عوالي اللئالي : 138/3 ح 23 . )

- حكم التفريق في صيام كفّارة الظهار ، والدم ، واليمين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن الرجل يكون عليه أيّام من شهر رمضان ، أيقضيها متفرّقة ؟

قال : . . . إنّما الصيام الذي لايفرّق كفّارة الظهار ، وكفّارة الدم ، وكفّارة اليمين .

( الكافي : 120/4 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1417 . )

( ك ) - الاعتكاف

وفيه مسألة واحدة

- فضل الاعتكاف في شهر رمضان :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ :

. . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : . . . واعتكاف ليلة في شهر رمضان يعدل حجّة ، واعتكاف ليلة في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعند قبره يعدل حجّة وعمرة ، ومن زار الحسين ( عليه السلام ) يعتكف عنده العشر الأواخر من شهر رمضان فكأنّما اعتكف عند قبر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ومن اعتكف عند قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان ذلك أفضل له من حجّة وعمرة بعد حجّة الإسلام .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وليحرص من زار قبر الحسين ( عليه السلام ) في شهر رمضان أن لايفوته ليلة الجهنيّ عنده ، وهي ليلة ثلاث وعشرين فإنّها الليلة المرجوّة قال : وأدني الاعتكاف ساعة بين العشائين ، فمن اعتكفها فقد أدرك حظّه أو قال : نصيبه من ليلة القدر .

( إقبال الأعمال : 484 س 21 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1513 . )

الفصل الخامس : الزكاة
( أ ) - مقدّمات الزكاة

وفيه خمس مسائل

- الحقوق الماليّة سوي الزكاة :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي الوليد بن أبان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : هل علي الرجل في ماله سوي الزكاة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم أين ما قال اللّه : ( وَالَّذِينَ يَصِلُونَ ) .

( مجمع البيان : 289/3 س 13 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 1972 . )

- دفع الزكاة إلي الإمام (

عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : بعثت إلي الرضا ( عليه السلام ) بدنانير من قبل بعض أهلي ، وكتبت إليه أُخبره أنّ فيها زكاة خمسة وسبعين ، والباقي صلة ، فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : قبضت . . . .

( تهذيب الأحكام : 60/4 ح 162 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2509 . )

( ب ) - ما تجب فيه الزكاة وما لاتجب

وفيه ثلاث مسائل

- حكم إخراج حقوق اللّه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : ذكرت للرضا ( عليه السلام ) شيئاً فقال ( عليه السلام ) : اصبر ، فإنّي أرجو أن يصنع اللّه لك إن شاء اللّه ، ثمّ قال : فواللّه ماأخّر اللّه عن المؤمن من هذه الدنيا خير له ممّا عجّل له فيها ، ثمّ صغّر الدنيا وقال : أيّ شي ء هي ؟

ثمّ قال : إنّ صاحب النعمة علي خطر ، إنّه يجب عليه حقوق اللّه فيها ، واللّه إنّه لتكون عليّ النعم من اللّه عزّوجلّ ، فما أزال منها علي وجل - وحرّك يده - حتّي أخرج من الحقوق التي تجب للّه عليّ فيها .

فقلت : جعلت فداك ، أنت في قدرك تخاف هذا ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، فأحمد ربّي علي مامنّ به عليّ .

( الكافي : 502/3 ح 19 ، عنه البحار : 105/49 ح 32 ، ووسائل الشيعة : 43/9 ح

11481 ، والوافي : 475/10 ح 9918 .

قرب الإسناد : 387 ضمن ح 1359 ، وبتفاوت ، عنه البحار : 90/70 ح 60 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( خوفه عليه السلام من اللّه في أداء حقوقه ) و ( موعظته عليه السلام في تأخير النعمة ) . )

- حكم زكاة مال التجارة إذا نقص المتاع ولم ينمو :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يكون في يده المتاع قد بار عليه ، وليس يعطي به إلّا أقلّ من رأس ماله ، عليه زكاة ؟

( بار : كسد وتعطّل . المعجم الوسيط : 76 . )

قال ( عليه السلام ) : لا ، قلت : فإنّه مكث عنده عشر سنين ، ثمّ باعه ، كم يزكّي سنة ؟

قال ( عليه السلام ) : سنة واحدة .

( قرب الإسناد : 379 ح 1336 . عنه وسائل الشيعة : 73/9 ح 11554 ، والبحار : 37/93 ح 2 . )

- حكم زكاة حصّة العامل في المزارعة والمساقاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : ذكرنا له الكوفة وماوضع عليها من الخراج ، وماسار فيها أهل بيته ، فقال ( عليه السلام ) : من أسلم طوعاً تركت أرضه في يده . . . ومالم يعمّروه منها أخذه الإمام ، فقبله ممّن يعمّره وكان للمسلمين ، وعلي المتقبّلين

في حصصهم العُشر ونصف العُشر . . . .

( الكافي : 512/3 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1556 . )

( ج ) - من تجب عليه الزكاة

وفيه مسألتان

- حكم زكاة الدَين ووديعة الرجل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : الرجل يكون له الوديعة والدين فلا يصل إليهما ثمّ يأخذهما ، متي تجب عليه الزكاة ؟

قال ( عليه السلام ) : يأخذهما ، ثمّ يحول عليه الحول ، ويزكّي .

( الاستبصار : 28/2 ح 80 .

تهذيب الأحكام : 34/4 ح 88 . عنه الوافي : 121/10 ح 9277 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 95/9 ح 11610 . )

- زكاة مال اليتيم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن صبية صغار ، لهم مال بيد أبيهم ، أو أخيهم ، هل علي مالهم زكاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتجب في مالهم زكاة حتّي يعمل به ، فإذا عمل به وجبت الزكاة ، فأمّا إذا كان موقوفاً فلازكاة عليه .

( الاستبصار : 29/2 ح 85 .

تهذيب الأحكام : 27/4 ح 67 . عنه الوافي : 127/10 ح 9293 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 88/9 ح 1590 . )

( د ) - ما يتعلّق به الزكاة

وفيه مسألة واحدة

- ماتجب فيه الزكاة

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتاب عبد اللّه بن محمّد إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك؛ روي

عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : وضع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الزكاة علي تسعة أشياء ، الحنطة والشعير ، والتمر والزبيب ، والذهب والفضّة ، والغنم والبقر والإبل ، وعفا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عمّا سوي ذلك . . .

فوقّع ( عليه السلام ) : كذلك هو ، والزكاة علي كلّ ما كيل بالصاع .

وكتب عبد اللّه : وروي غير هذا الرجل عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه سأله عن الحبوب ؟ . . .

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : في الحبوب كلّها زكاة . . .

قال : فأخبرني جعلت فداك؛ هل علي هذا الأرزّ وما أشبهه من الحبوب ، الحمّص ، والعدس ، زكاة ؟

فوقّع ( عليه السلام ) : صدقوا ، الزكاة في كلّ شي ء كيل .

( الكافي : 510/3 ح 3 ، و511 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2477 . )

( ه ) - الذهب والفضّة

وفيه مسألة واحدة

- نصاب الذهب والفضّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن الحسين بن بشّار ، قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) في كم وضع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الزكاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : في كلّ مائتي درهم خمسة دراهم ، فإن نقصت فلازكاة فيها ، وفي الذهب ففي كلّ عشرين ديناراً نصف دينار ، فإن

نقصت فلازكاة فيها .

( الكافي : 516/3 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 138/9 ح 11687 ، قطعة منه ، و143 ح 11702 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما وضع رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم فيه الزكاة من الذهب والفضّة ) . )

( و ) - الغلاّت

وفيه ثلاث مسائل

- نصاب زكاة الغلاّة الأربع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن أقلّ مايجب فيه الزكاة من البرّ ، والشعير ، والتمر ، والزبيب ؟

فقال ( عليه السلام ) : خمسة أوساق بوسق النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الوَسْق : مِكيَلَةٌ معلومة وهي ستّون صاعاً ، والصاع خمسة أرطال وثلث . المعجم الوسيط : 1032 . )

فقلت : كم الوسق ؟ قال ( عليه السلام ) : ستّون صاعاً .

قلت : فهل علي العنب زكاة ، أو إنّما تجب عليه إذا صيّره زبيباً ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إذا خرصه أخرج زكاته .

( خرص خرصاً : قدّره بالظنّ ، المعجم الوسيط : 227 . )

( الكافي : 514/3 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 175/9 ح 11772 ، و195 ح 11818 ، قطعة منه ، والوافي : 79/10 ح 9194 .

قطعة منه في ( وَسْق النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان

بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : ذكرنا له الكوفة وماوضع عليها من الخراج ، وماسار فيها أهل بيته ، فقال ( عليه السلام ) : من أسلم طوعاً تركت أرضه في يده ، وأخذ منه العُشر ممّا سقت السماء والأنهار ، ونصف العُشر ممّا كان بالرشا فيما عمّروه منها . . . وليس في أقلّ من خمسة أو ساق شي ء من الزكاة . . . .

( الكافي : 512/3 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1556 . )

- حكم زكاة الغلاّت الأربع ممّا سقت السماء والأنهار وما كان بالرشاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : ذكرنا له الكوفة وماوضع عليها من الخراج ، وماسار فيها أهل بيته ، فقال ( عليه السلام ) : من أسلم طوعاً تركت أرضه في يده ، وأخذ منه العُشر ممّا سقت السماء والأنهار ، ونصف العُشر ممّا كان بالرشا فيما عمّروه منها ، ومالم يعمّروه منها أخذه الإمام . . . .

( الكافي : 512/3 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1556 . )

- وقت أداء زكاة الغلاّت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألت عن الرجل تحُلّ عليه الزكاة في السنة في ثلاث أوقات ، أيؤخّرها حتّي يدفعها في وقت واحد ؟

فقال ( عليه السلام ) : متي حلّت أخرجها .

وعن الزكاة في الحنطة والشعير ، والتمر والزبيب ، متي تجب علي صاحبها ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا ( ما ) صرم وإذا ( ما ) خرص .

( الكافي : 523/3 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 194/9 ح 11817 ، قطعة منه ، و306 ح 12087 ، والوافي : 139/10 ح 9320 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 139/2 ح 1479 ، قطعة منه . )

( ز ) - زكاة ما سوي الغلاّة الأربع

وفيه مسألتان

- حكم زكاة الأرُز والرطبة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ لنا رَطبة ( الرطبة : وهي نبات كالبِرسم ، وكلّ ما أكل من النبات غضّاً طريّاً . المعجم الوسيط : 51 ، « رطب » . )

وأرُزاً ، فما الذي علينا فيها ؟

فقال ( عليه السلام ) : أمّا الرَطبة فليس عليك فيهما شي ء ، وأمّا الأرُز فما سقت ( في المصدر : فيها ، والصحيح ما أثبتناه من الوسائل . )

السماء بالعُشر ، وما سقي بالدلو فنصف العشر من كلّ ماكلت بالصاع ، أو قال : وكيل بالمكيال .

( الكافي : 511/3 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 62/9 ح 11522 ، و67 ح 11537 ، قطعة منه ، والوافي : 57/10 ح 9144 . )

- حكم زكاة القطن والزعفران :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن

أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن مهزيار ، عن عبد العزيز بن المهتديّ قال : سألت أبا ( قال النجاشيّ : عبد العزيز بن المهتديّ بن محمّد بن عبد العزيز الأشعريّ القمّيّ ، ثقة ، روي عن الرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : رجال النجاشيّ : 245 رقم 642 .

عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، وفيمن لم يرو عنهم عليهم السلام ، رجال الشيخ : 380 رقم 10 ، و487 رقم 66 .

قال الكشّيّ : حدّثني عليّ بن محمّد القتيبيّ ، قال : حدّثني الفضل بن شاذان ، قال : حدّثني عبد العزيز بن المهتديّ وكان خير قمّيّ رأيته ، وكان وكيل الرضاعليه السلام وخاصّته . . . رجال الكشّيّ : 483 رقم 910 . )

الحسن ( عليه السلام ) عن القطن والزعفران ، عليهما زكاة ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 512/3 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 68/9 ح 11538 ، والوافي : 62/10 ح 9155 . )

( ح ) - المستحقّين للزكاة

وفيه تسع مسائل

- حكم إعطاء الصدقة لبني هاشم :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألته [أي الرضا ( عليه السلام ) ] عن الصدقة تحلّ لبني هاشم ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن صدقات بعضهم علي بعض تحلّ لهم .

فقلت له : جعلت فداك ، إذا خرجت إلي مكّة ، كيف تصنع بهذه المياه المتّصلة بين مكّة والمدينة ، وعامّتها صدقات ؟ قال ( عليه السلام ) : سمّ منها شيئاً .

فقلت : منها عين

ابن بزيع وغيره . قال ( عليه السلام ) : وهذه لهم .

( قرب الإسناد : 370 ح 1325 . عنه وسائل الشيعة : 276/9 ح 12010 ، والبحار : 73/93 ح 5 . )

- حكم إعطاء الزكاة إلي الواقفة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : وجدت بخطّ جبريل بن أحمد في كتابه ، حدّثني سهل بن زياد الآدميّ قال : حدّثني محمّد بن أحمد بن الربيع الأقرع ( في الوسائل : أحمد بن محمّد . )

قال : حدّثني جعفر بن بكير قال : حدّثني يونس بن يعقوب ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أُعطي هؤلاء الذين يزعمون أنّ أباك حيّ من الزكاة شيئاً ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تعطهم ، فإنّهم كفّار مشركون زنادقة .

( رجال الكشّيّ : 456 رقم 862 . عنه وسائل الشيعة : 228/9 ح 11902 ، والبحار : 263/48 ح 19 ، و69/93 ح 43 .

قطعة منه في ( ذمّ الواقفيّة ) . )

- حكم إعطاء الزكاة إلي الأقارب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن أبي عبد اللّه ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن مهزيار ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن ( هو مردّد بين الرضا والهادي عليهماالسلام حيث أنّ عليّ بن مهزيار كان من أصحاب الرضا ، والجواد ، والهادي وروي عنهم عليهم السلام ، ولم نجد دليلاً علي التعيين .

وأمّا في الاستبصار : 35/2 ح 105 ، عن أبي الحسن الأوّل عليه السلام فليس بصحيح ،

لعدم كونه [أي عليّ بن مهزيار] من أصحاب الكاظم عليه السلام ، ولم نجد رواية عنه عليه السلام .

نعم ، عدّه ابن شهر آشوب من خواصّ أصحاب الكاظم عليه السلام ، وردّه السيّد الخوئي ( قدّه ) : بأنّ الحسن بن سعيد أوصل عليّ بن مهزيار إلي الرضاعليه السلام حتّي جرت الخدمة علي يديه ، فكيف يمكن أن يكون من خواصّ الكاظم عليه السلام بل هو من خواصّ الرضاعليه السلام ، فكأنّ الأمر اشتبه علي ابن شهر آشوب . معجم رجال الحديث : 198/12 . )

الرجل يضع زكاته كلّها في أهل بيته ، وهم يتولّونك ؟

فقال : نعم .

( الكافي : 552/3 ح 8 . عنه الوافي : 181/10 ح 9393 .

تهذيب الأحكام : 54/4 ح 145 .

الاستبصار : 35/2 ح 105 ، وفيه : عن أبي الحسن الأوّل . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 246/9 ح 11940 . )

- حكم دفع الزكاة إلي شارب الخمر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن داود الصرميّ ، قال : سألته عن شارب الخمر يعطي من الزكاة شيئاً ؟

( هو داود بن مافنة الصرميّ ، صرّح به السيّد الخوئيّ في المعجم : 129/7 ، رقم 4422 ، والأردبيليّ في جامع الرواة : 305/1 و309 .

قال النجاشيّ في ترجمته : روي عن الرضاعليه السلام وبقي إلي أيّام أبي الحسن صاحب العسكرعليه السلام ، وله إليه مسائل ، راجع رجال النجاشيّ : 161 رقم 425 .

وروي عن أبي جعفر محمّد بن عليّ ، وأبي

الحسن ، وأبي الحسن محمّد بن عليّ ، وأبي الحسن الثالث ، وأبي الحسن العسكريّ ، والطيّب عليهم السلام ، راجع معجم رجال الحديث : 137/7 رقم 4445 .

فعلي هذا يحتمل رجوع الضمير إلي أحدهم عليهم السلام . )

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 563/3 ح 15 .

التهذيب : 52/4 ، ح 138 ، بتفاوت . عنه الوافي : 189/10 ح 9408 ، ووسائل الشيعة : 249/9 ح 11947 . )

- حكم إعطاء الزكاة إلي من يقول بالجسم :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عبد الملك بن هشام الحنّاط ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسألك جعلني اللّه فداك ، قال : سل ، يا جبليّ ! عمّا ذا تسألني ؟

فقلت : جعلت فداك ، زعم هشام بن سالم : أنّ اللّه عزّ وجلّ صورة ، وأنّ آدم خلق علي مثال الربّ ، ويصف هذا ، ويصف هذا ، وأوميت إلي جانبي وشعر رأسي . . .

قال : قلت : فنعطي الزكاة من حالف هشاماً في التوحيد ؟

فقال برأسه : لا .

( رجال الكشّيّ : 284 رقم 503 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 807 . )

- حكم دفع الزكاة إلي من يقول بالجبر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : يقول : من قال بالجبر فلاتعطوه من الزكاة شيئاً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 143/1 ح 47 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم P 854}

- اشتراط الإيمان والولاية لمستحقّ الزكاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الزكاة هل توضع فيمن لايُعرف ؟ قال ( عليه السلام ) : لا ، ولازكاة الفطرة .

( الكافي : 547/3 ح 6 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 137/2 ح 1470 . والوافي : 187/10 ح 9403 .

المقنعة : 242 س 6 .

تهذيب الأحكام : 52/4 ح 137 . عنه وعن المقنعة والكافي ، وسائل الشيعة : 221/9 ح 11880 .

عوالي اللئالي : 122/3 ح 35 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل له قرابة وموالي ، وأتباع يحبّون أمير المؤمنين ( في التهذيب : أيتام . )

صلوات اللّه عليه ، وليس يعرفون صاحب هذا الأمر ، أيعطون من الزكاة ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 551/3 ح 3 . عنه الوافي : 186/10 ح 9401 .

تهذيب الأحكام : 55/4 ح 147 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 248/9 ح 11946 . )

- حكم إعطاء الزكاة مع قصد البرّ والتفضّل :

1 -

المحدّث النوريّ ؛ : أصل قديم من أصول قدماء أصحابنا ، عن محمّد بن صدقة قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) ، إذ وفد عليه قوم من أهل إرمينيّة ، فقال له زعيمهم : إنّا أتيناك ولانشكّ في إمامتك ، ولانشرك فيها معك أحداً ، وإنّ عندنا قوم من إخواننا لهم الأموال الكثيرة ، فهل لنا أن نحمل زكاة أموالنا إلي فقراء إخواننا ، ونجعل ذلك صلة بهم وبرّاً ؟

فغضب ( عليه السلام ) حتّي تزلزلت الأرض من تحتنا ، ولم يكن فينا من يُحر جواباً ، وأطرق رأسه مليّاً ، وقال : من حمل إلي أخيه شيئاً يري أنّ ذلك الشي ء برّاً له وتفضّلاً عليه ، عذّبه اللّه عذاباً لايعذّب به أحداً من العالمين ، ثمّ لاينال رحمته .

فقال زعيمهم ودموعه تجري علي خدّه : كيف ذلك يا سيّدي ! فقد أحزنني ؟

فقال : أما علمت أنّ اللّه تبارك وتعالي ، لم يفرّق بينهم في نفس ومال ، فمن يفعل ذلك ، لم يرض بحكم اللّه ، وردّ عليه قضاءه ، وأشركه في أمره ، ومن فعل مالزمه ، باهي اللّه به ملائكته ، وأباحه جنّته .

( مستدرك الوسائل : 135/7 ح 7837 .

قطعة منه في ( زلزلة الأرض لغضبه عليه السلام ) . )

- حكم من يحصد الزرع ولم يحضر عنده مسكين :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . سعد بن سعد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : ( وَءَاتُواْ حَقَّهُ و يَوْمَ حَصَادِهِ ي ) فإن لم يحضر المساكين وهو يحصد كيف

يصنع ؟ قال ( عليه السلام ) : ليس عليه شي ء .

( تفسير القمّيّ : 218/1 س 19 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1941 . )

( ط ) - زكاة الفطرة

وفيه أربع مسائل

- مقدار زكاة الفطرة ونوعها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الفطرة كم ندفع عن كلّ رأس من الحنطة ، ( في الوسائل : يدفع ، وفي سائر المصادر : تدفع . )

والشعير ، والتمر ، والزبيب ؟

قال ( عليه السلام ) : صاع بصاع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 171/4 ح 5 . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 251/10 ح 9531 .

من لايحضره الفقيه : 115/2 ح 492 .

تهذيب الأحكام : 80/4 ح 227 .

الاستبصار : 46/2 ح 148 . عنه وعن التهذيب والفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 332/9 ح 12156 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن يعقوب بن يزيد ، عن ياسر القمّيّ ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) قال : الفطرة صاع من حنطة ، أو صاع من تمر ، أو صاع من زبيب ، وإنّما خفّف الحنطة معاوية .

( علل الشرائع : 391 ، ب 129 ح 4 .

تهذيب الأحكام : 83/4 ح 241 . عنه

الوافي : 254/10 ح 9539 .

الاستبصار : 49/2 ح 161 . عنه وعن التهذيب والعلل ، وسائل الشيعة : 334/9 ح 12160 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عبدالجبّار ، عن صفوان بن يحيي ، عن جعفر بن محمّد بن يحيي ، عن عبد اللّه بن المغيرة ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في الفطرة قال : يعطي من الحنطة صاع ، ومن الشعير ومن الأقط صاع .

( الأقط : لبن محمّض يجمد حتّي يستحجر ويطبخ ، أو يطبخ به ، يسمّي بالفارسية : كشك . المعجم الوسيط : P 22}

( الاستبصار : 46/2 ح 150 .

تهذيب الأحكام : 80/4 ح 229 . عنه الوافي : 252/10 ح 9532 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 333/9 ح 12158 . )

- وقت عزل زكاة الفطرة ومقدارها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن مسلم ، عن سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعته يقول : إن لم تجد من تضع ( تقدّمت ترجمته في ( حكم مفطرات الصوم ) . )

الفطرة فيه ، فأعزلها تلك الساعة قبل الصلاة ، والصدقة بصاع من تمر ، أو قيمته في تلك البلاد دراهم .

( تهذيب الأحكام : 87/4 ح 256 . عنه الوافي : 245/10 ح 9520 .

الاستبصار : 50/2 ح 169 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 347/9 ح 12196 ، و356 ح 12224 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم إخراج

القيمة السوقيّة عمّا يجب فيه الفطرة ) . )

- حكم إخراج القيمة السوقيّة عمّا يجب فيه الفطرة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سليمان بن حفص المروزيّ ، قال : سمعته يقول : إن لم تجد من تضع الفطرة فيه ، فأعزلها تلك الساعة قبل الصلاة ، والصدقة بصاع من تمر ، أو قيمته في تلك البلاد دراهم .

( تهذيب الأحكام : 87/4 ح 256 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1449 . )

- حكم دفع القيمة عمّا يجب في الفطرة إلي الإمام ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : . . . وبعثت إليه ( اي الرضا ( عليه السلام ) ) دنانير لي ولغيري ، وكتبت إليه أنّها من فطرة العيال ؟

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : قبضت .

( تهذيب الأحكام : 60/4 ح 162 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2509 . )

( ي ) - الصدقة

وفيه ثلاث مسائل

- فضل الصدقة :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عن محمّد بن عمر بن يزيد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ لي ابناً شديد العلّة ، قال ( عليه السلام ) : مره يتصدّق بالقبضة من الطعام بعد القبضة . . . .

( مجمع البيان : 495/5 س 25 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2055 . )

- استحباب الصدقة عن الطفل وأمره بأن يتصدّق بيده ولو بالقليل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛

: عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن محمّد بن عليّ ، عن محمّد بن عمر بن يزيد قال : أخبرت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّي أصبت بابنين ، وبقي لي بُنَيّ صغير .

فقال ( عليه السلام ) : تصدّق عنه ، ثمّ قال حين حضر قيامي : مر الصبيّ فليتصدّق بيده بالكسرة ، والقبضة والشي ء وإن قلّ ، فإنّ كلّ شي ء يراد به اللّه وإن قلّ - بعد أن تصدق النيّة فيه - عظيم .

إنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : ( فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ و * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ و ) ، وقال ( عليهم السلام ) ( فَلَااقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَآ أَدْرَلكَ مَا ( الزلزلة : 7/99 - 8 . )

الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَةٍ * أَوْ إِطْعَمٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ ) .

( البلد : 11/90 - 16 . )

علم اللّه عزّ وجلّ أنّ كلّ أحد لا يقدر علي فكّ رقبة ، فجعل إطعام اليتيم والمسكين مثل ذلك ، تصدّق عنه .

( الكافي : 4/4 ح 10 ، عنه وسائل الشيعة : 115/1 ح 288 ، قطعة منه ، و376/9 ح 12278 ، ونور الثقلين : 582/5 ح 19 ، قطعة منه ، و651 ح 19 ، قطعة منه ، والوافي : 391/10 ح 9750 .

قطعة منه في ( سورة البلد : 11/90 - 16 ) و ( سورة الزلزلة : 7/99 - 8 ) . )

2 - محمّد بن يعقوب

الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن غير واحد ، عن عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن الجهم قال : ( تقدّمت ترجمته في ( اكتحاله ) . )

قال أبوالحسن ( عليه السلام ) لإسماعيل بن محمّد وذكر له أنّ ابنه صدّق عنه ، قال : إنّه رجل ، قال ( عليه السلام ) : فمره أن يتصدّق ولو بالكسرة من الخبز .

ثمّ قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من بني إسرائيل كان له ابن ، وكان له محبّاً ، فأُتي في منامه ، فقيل له : إنّ ابنك ليلة يدخل بأهله يموت .

قال : فلمّا كان تلك الليلة ، وبني عليه أبوه ، توقّع أبوه ذلك ، فأصبح ابنه سليماً ، فأتاه أبوه فقال له : يا بنيّ ! هل عملت البارحة شيئاً من الخير ؟

قال : لا ، إلّا أنّ سائلاً أتي الباب وقد كانوا ادّخروا لي طعاماً ، فأعطيته السائل ، فقال : بهذا دفع اللّه عنك .

( الكافي : 6/4 ح 8 ، عنه البحار : 501/14 ح 26 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 376/9 ح 12279 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

- ما يتمّ به الزكاة :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد قا ل : . . . فقال [الرضا] ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي . . . تمّم الزكاة بالصدقة . . . .

( بحار الأنوار

: 129/78 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2376 . )

الفصل السادس : الخمس
( أ ) - مقدّمات الخمس

وفيه أربع مسائل

- عدم حلّيّة الخمس ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل ، عن أحمد بن المثنّي ، قال : حدّثني محمّد بن زيد الطبريّ ، عن محمّد بن زيد قال : قدم قوم من خراسان علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فسألوه أن يجعلهم في حلّ من الخمس ؟

فقال : ما أمحل هذا ! تمحّضونا بالمودّة بألسنتكم ، وتزوون عنّا حقّاً جعله ( في العوالي : ما أحلّ . )

اللّه لنا ، وجعلنا له ، وهو الخمس ، لا نجعل ، لا نجعل ، لا نجعل لأحد منكم في حلّ .

( الكافي : 548/1 ح 26 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 335/10 ح 9657 .

تهذيب الأحكام : 140/4 ح 396 .

الاستبصار : 60/2 ح 196 . عنه وعن التهذيب ، الوسائل : 539/9 ح 12666 .

المقنعة : 284 س 9 .

عوالي اللئالي : 127/3 ح 7 .

قطعة منه في ( إن الخمس حقّ أهل البيت عليهم السلام ) . )

- الخمس حقّ أهل البيت ( عليهم السلام ) : :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن زيد قال : قدم قوم من خراسان علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فسألوه أن يجعلهم في حلّ من الخمس ؟

فقال : ما أمحل هذا ! تمحّضونا بالمودّة بألسنتكم ، وتزوون عنّا حقّاً جعله اللّه لنا ، وجعلنا له ،

وهو الخمس ، لا نجعل ، لا نجعل ، لا نجعل لأحد منكم في حلّ .

( الكافي : 548/1 ح 26 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1452 . )

- وجوب إيصال الخمس إلي الإمام ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وكتب ( عليه السلام ) إليّ : قد وصل الحساب تقبّل اللّه منك ورضي عنهم . . . .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2403 . )

- حكم إيصال الخمس إلي الإمام ( عليه السلام ) والتصرّف بغير إذنه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتب رجل من تجّار فارس من بعض موالي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله الإذن في الخمس ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، إنّ اللّه واسع كريم ، ضمن علي العمل الثواب ، وعلي الضيق الهمّ ، لا يحلّ مال إلّا من وجه أحلّه اللّه ، وإنّ الخمس عوننا علي ديننا ، وعلي عيالاتنا ، وعلي موالينا ، وما نبذله ونشتري من أعراضنا ممّن نخاف سطوته ، فلا تزووه عنّا ، ولاتحرموا أنفسكم دعاءنا ما قدرتم عليه ، فإنّ إخراجه مفتاح رزقكم ، وتمحيص ذنوبكم ، وما تمهّدون لأنفسكم ليوم فاقتكم ، والمسلم من يفي للّه بما عهد إليه ، وليس المسلم من أجاب باللسان ، وخالف بالقلب ، والسلام .

( الكافي : 547/1 ح 25 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8

رقم 2548 . )

( ب ) - ما يجب فيه الخمس

وفيه مسألتان

- ما يجب فيه الخمس وما لايجب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن عيسي بن يزيد قال : كتبت : جعلت لك الفداء ! تعلّمني ماالفائدة وما حدّها ؟ رأيك - أبقاك اللّه تعالي - أن تمنّ ببيان ذلك ، لكيلا أكون مقيماً علي حرام لاصلاة لي ولاصوم .

فكتب ( عليه السلام ) : الفائدة ممّا يفيد إليك في تجارة من ربحها ، وحرث بعد الغرام أوجائزة .

( الكافي : 545/1 ، ح 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2425 . )

- حكم الخمس فيما سرّح به صاحب الخمس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن الحسين بن عبد ربّه ، قال : سرّح الرضا ( عليه السلام ) بصلة إلي أبي ، فكتب إليه أبي : هل عليّ فيما سرّحت إليّ خمس ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : لا خمس عليك فيما سرّح به صاحب الخمس .

( الكافي : 547/1 ح 23 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2459 . )

( ج ) - الكنز

وفيه مسألة واحدة

- مقدار الكنز الذي يجب فيه الخمس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عمّا يجب فيه الخمس من الكنز ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما تجب الزكاة في مثله ، ففيه الخمس .

( من لايحضره الفقيه : 21/2 ح 75 . عنه وسائل الشيعة : 495/9

ح 12570 ، والوافي : 320/10 ح 9634 . )

2 - الشيخ المفيد؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن مقدار الكنز الذي يجب فيه الخمس ؟ فقال ( عليه السلام ) : ما يجب فيه الزكاة من ذلك ففيه الخمس ، وما لم يبلغ حدّ ما يجب فيه الزكاة فلا خمس فيه .

( المقنعة : 283 س 6 . عنه وسائل الشيعة : 497/9 ح 12574 . )

( د ) - الغوص

وفيه مسألة واحدة

- خمس ما يستخرج من البحر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وسئل أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) عمّا يخرج من البحر من اللؤلؤ والياقوت والزبرجد ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا بلغ قيمته ديناراً ففيه الخمس .

( المقنع : 53 س 14 ، عنه وسائل الشيعة : 499/9 س 6 ، مثله . )

( ه ) - المعدن

وفيه مسألة واحدة

- مقدار ما يخرج من المعدن في تعلّق الخمس :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن يعقوب بن يزيد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عمّا أخرج المعدن من قليل أو كثير ، هل فيه شي ء ؟

قال ( عليه السلام ) : ليس فيه شي ء حتّي يبلغ ما يكون في مثله الزكاة عشرين ديناراً .

( تهذيب الأحكام : 138/4 ح 391 . عنه وسائل الشيعة : 494/9 ح 12568 .

عوالي اللئالي : 128/3 ح 9 . )

( و ) - قسمة الخمس

وفيه أربع مسائل

- إخراج الخمس بعد المؤونة

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : أقرأني عليّ بن مهزيار كتاب أبيك ( عليه السلام ) فيما أوجبه علي أصحاب الضياع نصف السدس بعد المؤونة ، وأنّه ليس علي من لم تقم ضيعته بمؤونته نصف السدس ، ولاغير ذلك؛ فاختلف من قبلنا في ذلك؛

فقالوا : يجب علي الضياع الخمس بعد المؤونة ، مؤونة الضيعة وخراجها ، لامؤونة الرجل وعياله .

فكتب ( عليه السلام ) : بعد مؤونته ومؤونة عياله ، و [بعد] خراج السلطان .

( الكافي : 547/1 ح 24 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2404 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : في توقيعات الرضا ( عليه السلام ) إلي إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ : إنّ الخمس بعد المؤونة .

( من لايحضره الفقيه : 22/2

ح 80 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2406 . )

- سهم اللّه والرسول من الخمس للإمام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : . . . سئل ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ )

فقيل له : فماكان للّه فلمن هو ؟

قال ( عليه السلام ) : للرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وما كان للرسول فهو للإمام . . . .

( تهذيب الأحكام : 126/4 ح 363 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1457 . )

- الخمس كلّه للإمام ( عليه السلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . الخمس للّه و للرسول وهو لنا .

( تفسير العيّاشيّ : 62/2 ح 56 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1950 . )

- تقسيم الخمس بين المستحقّين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن الحسن ، عن أحمد بن الحسن ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قال له إبراهيم بن أبي البلاد : وجبت عليك زكاة ؟ فقال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن نفضّل ونعطي هكذا .

وسئل ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي : ( وَاعْلَمُواْ

أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ )

( الأنفال : 41/8 . )

فقيل له : فماكان للّه فلمن هو ؟

قال ( عليه السلام ) : للرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وما كان للرسول فهو للإمام .

فقيل له : أفرأيت إن كان صنف أكثر من صنف ، وصنف أقلّ من صنف ، فكيف نصنع به ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذاك إلي الإمام ، أرأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كيف صنع ؟ إنّما كان يعطي علي ما يري هو ، كذلك الإمام .

( تهذيب الأحكام : 126/4 ح 363 . عنه وسائل الشيعة : 519/9 ح 12621 ، قطعة منه ، والوافي : 323/10 ح 9643 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 512/9 ح 12605 .

الكافي : 544/1 ح 7 ، بتفاوت . عنه نور الثقلين : 155/2 ح 100 ، والوافي : 323/10 ح 9642 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 519/9 ح 12620 .

قرب الإسناد : 383 ح 1351 ، بتفاوت . عنه البحار : 196/93 ح 1 .

عوالي اللئاليّ : 130/3 ح 15 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سهم اللّه والرسول من الخمس للإمام ) و ( تقسيم رسول اللّه الخمس ) و ( سورة الأنفال : 41/8 ) . )

الفصل السابع : الحجّ والمزار
( أ ) - مقدّمات الحجّ

وفيه سبع مسائل

- حُرمة الحرم ( مكّة ) عند أهل الجاهليّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا قال

: سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( فَلَآ أُقْسِمُ بِمَوَقِعِ النُّجُومِ ) قال : أعظم إثم من يحلف بها قال : وكان أهل الجاهليّة يعظّمون الحرم ، ولايقسمون به ، يستحلّون حرمة اللّه فيه ، ولايعرضون لمن كان فيه ، ولايخرجون منه دابّة . . . يعظّمون البلد أن يحلفوا به ، ويستحلّون فيه حرمة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 450/7 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2035 . )

- علّة قرب بعض أعلام الحرم وبُعده :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الحرم وأعلامه ، كيف صار بعضها أقرب من بعض ، وبعضها أبعد من بعض ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ لمّا أهبط آدم من الجنّة . . . فأهبط اللّه عزّوجلّ عليه ياقوتة حمراء ، فوضعها في موضع البيت ، فكان يطوف بها آدم ، فكان ضوؤها يبلغ موضع الأعلام ، فيعلم الأعلام علي ضوئها ، وجعله اللّه حرماً . . . .

( الكافي : 4/ 195 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 880 . )

- فضل الإقامة بالمدينة واختيارها علي الإقامة بمكّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن جهم قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) أيّما أفضل المقام بمكّة أو

بالمدينة ؟

فقال ( عليه السلام ) : أيّ شي ء تقول أنت ؟

قال : فقلت : وماقولي مع قولك ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ قولك يردّك إلي قولي .

قال : فقلت له : أمّا أنا فأزعم أنّ المقام بالمدينة أفضل من المقام بمكّة .

قال : فقال ( عليه السلام ) : أما لئن قلت ذلك لقد قال أبوعبداللّه ( عليه السلام ) ذاك يوم فطر ، وجاء إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فسلّم عليه في المسجد ثمّ قال : قد فضّلنا الناس اليوم بسلامنا علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 557/4 ح 1 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 347/14 ح 19362 .

تهذيب الأحكام : 14/6 ح 29 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) . )

- غفران الذنوب للحاجّ إلي أربعة أشهر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن حسين بن خالد قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : لأيّ شي ء صار الحاجّ لايكتب عليه الذنب أربعة أشهر ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ ( أباح للمشركين أشهر الحرم أربعة أشهر ) إذ ( ما بين المعقوفتين أثبتناه من العلل ، وفي الكافي : أباح المشركين الحرم في أربعة أشهر . )

يقول : ( فَسِيحُواْ فِي الأَْرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ ) ثمّ وهب لمن يحجّ من

( التوبة : 2/9 . )

المؤمنين البيت الذنوب أربعة أشهر .

( الكافي : 255/4 ح 10 . عنه البرهان : 100/2 ح 3 .

علل الشرائع : 443 ، ب 191 ح 1 ، وفيه : . . . قلت لأبي عبد اللّه عليه السلام .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 83/2 ح 23 . عنه وعن العلل ، البحار : 17/96 ح 60 . عنه وعن العلل والكافي ، وسائل الشيعة : 97/11 ح 14335 .

المحاسن : 335/2 ح 107 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( سورة التوبة : 2/9 ) . )

- استجابة الدعاء في جبال مكّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن فضّال ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : ماوقف أحد في تلك الجبال إلّا استجيب له ، فأمّا المؤمنون فيستجاب لهم في آخرتهم ، وأمّا الكفّار فيستجاب لهم في دنياهم .

( الكافي : 256/4 ح 19 . عنه وسائل الشيعة : 160/11 ح 14525 ، و546/13 س 2 و4 والوافي : 222/12 ح 11775 .

عدّة الداعي : 56 س 2 مرسلاً ، عنه البحار : 261/96 ح 39 . )

- فضل الحجّ والعمرة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن ابن بنت إلياس ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ الحجّ والعمرة ينفيان الفقر والذنوب ، كما ينفي الكير الخبث من الحديد .

( تهذيب الأحكام : 22/5 ح 65 . عنه وسائل الشيعة : 107/11 ح

14371 ، والوافي : 239/12 ح 11815 . )

- حرمة أكل مال الكعبة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! . . . بأيّ شي ء يبدأ القائم ( عليه السلام ) منكم إذا قام ؟

قال : يبدأ ببني شيبة ، فيقطع أيديهم ، لأنّهم سرّاق بيت اللّه عزّ وجلّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 273/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1145 . )

- يوم نصب الكعبة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن عبد اللّه الصيقل قال : خرج علينا أبو الحسن يعني الرضا ( عليه السلام ) في يوم خمسة وعشرين من ذي القعدة . . . قلنا : جعلنا فداك ، أيّ يوم هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : يوم نشرت فيه الرحمة ، ودحيت فيه الأرض ، ونصبت فيه الكعبة . . . .

( الكافي : 149/4 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1419 . )

( ب ) - العشرة

وفيه ثلاث مسائل

- آداب التجام الدوابّ :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : علي كلّ منخر من الدوابّ شيطان ، فإذا أراد أحدكم أن يلجمها ، فليسمّ اللّه عزّ وجلّ .

( المَنخِر : مثال مَسجِد ، خَرق الأَنف ، وأصله موضع ( النخير ) وهو الصوت من الأنف . المصباح المنير :

596 . )

( مكارم الأخلاق : 254 س 3 . عنه وعن الكافي ، البحار : 209/61 ح 14 .

الكافي : 539/6 ح 13 ، وفيه : عن يعقوب بن جعفر قال : سمعت أبا الحسن عليه السلام . عنه وعن التهذيب والمحاسن وسائل الشيعة : 490/11 ح 15346 .

تهذيب الأحكام : 165/6 ح 307 .

المحاسن : 628 ح 101 .

من لايحضره الفقيه : 186/2 ح 836 . عنه وسائل الشيعة : 491/11 ح 15348 . )

- آداب السفر :

1 - ابن فهد الحلّيّ ؛ : قال [الرضا] ( عليه السلام ) : العقيق حرز في السفر .

( عدّة الداعي : 129 س 9 . )

- السفر في يوم الأربعاء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن أحمد الدقّاق البغداديّ قال :

كتبت إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) أسأله عن الخروج يوم الأربعاء لايدور ؟

( « الأربعاء لايدور » أي آخر أربعاء من الشهر . )

فكتب ( عليه السلام ) : من خرج يوم الأربعاء لايدور ، خلافاً علي أهل الطيرة ، وقي من كلّ آفة ، وعوفي من كلّ داء وعاهة ، وقضي اللّه له حاجته . . . .

( الخصال : 386 ح 72 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2503 . )

( ج ) - الاستطاعة

وفيه مسألة واحدة

- حكم الحجّ بالمال الموهوبة من قبل السلطان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أبي همّام ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يكون

عليه الدين ويحضره الشي ء ، أيقضي دينه أو يحجّ ؟ قال ( عليه السلام ) : يقضي ببعض ، ويحجّ ببعض . . . فقلت : أُعطي المال من ناحية السلطان؛ قال ( عليه السلام ) : لابأس عليكم .

( الكافي : 279/4 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1471 . )

( د ) - النيابة في الحجّ

وفيه ثمان مسائل

- حكم نيابة الحجّ عن الحيّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير ، وحجّة لي وحجّة لأخي موسي بن عبيد ، وحجّة ليونس بن عبد الرحمن ، وأمرنا أن نحجّ عنه . . . .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 676 . )

- حكم استنابة المرأة الصرورة في الحجّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن سليمان بن جعفر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن امرأة صرورة حجّت عن امرأة صرورة ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ينبغي .

( الاستبصار : 323/2 ح 1144 .

تهذيب الأحكام : 414/5 ح 1440 . عنه الوافي : 316/12 ح 12012 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 179/11 ح 14571 .

المعتبر : 767/2 س 17 . )

- حكم حجّ الميّت للوصيّ بعد وصيّته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ،

عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبد اللّه ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يموت فيوصي بالحجّ من أين يحجّ عنه ؟

قال ( عليه السلام ) : علي قدر ماله ، إن وسعه ماله فمن منزله ، وإن لم يسعه ماله من منزله فمن الكوفة ، فإن لم يسعه من الكوفة فمن المدينة .

( الكافي : 308/4 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 167/11 ح 14540 ، والوافي : 125/24 ح 23771 . )

- حكم من مات وأوصي بحجّة من غير البلد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن رجل مات وأوصي بحجّة ، أيجوز أن يحجّ عنه من غير البلد الذي مات فيه ؟ فقال ( عليه السلام ) : ماكان دون الميقات فلابأس .

( الكافي : 308/4 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 167/11 ح 14541 ، والوافي : 125/24 ح 23772 . )

- حكم من أوصي بالحجّ مبهماً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن الحسن الأشعريّ قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك . . . إنّ سعد بن سعد ، أوصي إليّ ، فأوصي في وصيته : حجّوا عنّي ، مبهماً ولم يفسّر ، فكيف أصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : يأتيك جوابي في كتابك .

فكتب (

عليه السلام ) : يحجّ ما دام له مال يحمله .

( الاستبصار : 137/4 ح 513 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2510 . )

- حكم من أُعطي حجّة فدفعها إلي الغير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن جعفر الأحول ، عن عثمان بن عيسي قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ماتقول في الرجل يعطي الحجّة فيدفعها إلي غيره ؟

قال ( عليه السلام ) : لابأس به .

( الكافي : 309/4 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 417/5 ح 1449 ، و462 ح 1609 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 184/11 ح 14580 . )

- حكم ما يفضل من مؤونة الحجّ البذلي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، وسهل بن زياد جميعاً ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبداللّه القمّيّ قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يعطي الحجّة يحجّ بها ويوسّع علي نفسه فيفضل منها ، أيردّها عليه ؟

قال ( عليه السلام ) : لاهي له .

( الكافي : 313/4 ح 1 . عنه الوافي : 325/12 ح 12032 .

تهذيب الأحكام : 415/5 ح 1443 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 180/11 ح 14573 . )

- حكم تشريك جماعة كثيرة في الحجّة المندوبة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن

يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) : كم أُشرك في حجّتي ؟

قال ( عليه السلام ) : كم شئت .

( الكافي : 317/4 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 202/11 ح 14622 . )

( ه ) - أقسام الحجّ

وفيه مسألتان

- حكم عدول التمتّع إلي الإفراد مع الاضطرار :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن المرأة تدخل مكّة متمتّعة فتحيض قبل أن تحلّ ، متي تذهب متعتها ؟

قال ( عليه السلام ) : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : زوال الشمس من يوم ( في التهذيب : كان جعفرعليه السلام يقول : )

التروية ، وكان موسي ( عليه السلام ) يقول : صلاة الصبح من يوم التروية .

فقلت : جعلت فداك ، عامّة مواليك يدخلون يوم التروية ، ويطوفون ويسعون ، ثمّ يحرمون بالحجّ؛

فقال ( عليه السلام ) : زوال الشمس؛ فذكرت له رواية عجلان أبي صالح؛ فق ال ( عليه السلام ) : لا ، إذا زالت الشمس ذهبت المتعة .

فقلت : فهي علي إحرامها ، أو تجدّد إحرامها للحجّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، وهي علي إحرامها .

فقلت : فعليها هدي ؟

قال : لا ، إلّا أن تحبّ أن تتطوّع ، ثمّ قال : أمّا نحن ، فإذا رأينا هلال ذي الحجّة قبل أن نحرم ، فاتتنا المتعة .

( الاستبصار : 311/2

ح 1107 .

تهذيب الأحكام : 391/5 ح 1366 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 299/11 ح 14858 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) و ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليه السلام ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : موسي بن القاسم ، عن محمّد بن سهل ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن المتمتّع إذا دخل يوم عرفة ؟

( تقدّمت ترجمته في ( حكم الخمر والنبيذ ) . )

قال ( عليه السلام ) : لامتعة له ، يجعلها عمرة مفردة .

( تهذيب الأحكام : 173/5 ح 579 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 298/11 ح 14852 .

الاستبصار : 249/2 ح 874 ، وفيه : « زكريّا بن عمران » ، بدل « زكريّا بن آدم » . )

- حكم الحجّ لمن كان عليه دَين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي همّام ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يكون عليه الدين ويحضره الشي ء ، أيقضي دينه أو يحجّ ؟

قال ( عليه السلام ) : يقضي ببعض ، ويحجّ ببعض .

قلت : فإنّه لايكون إلّا بقدر نفقة الحجّ؛ فقال ( عليه السلام ) : يقضي سنة ، ويحجّ سنة .

فقلت : أُعطي المال من ناحية السلطان؛ قال ( عليه السلام ) : لابأس عليكم .

( الكافي : 279/4 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 141/11 ح 14472 .

قطعة

منه في ( حكم الحجّ بالمال الموهوبة من قبل السلطان ) . )

( و ) - مواقيت الحجّ

وفيه ثلاث مسائل

- ميقات إحرام أهل العراق :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء ابن بنت إلياس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إذا أهلّ هلال ذي الحجّة ونحن بالمدينة ، لم يكن لنا أن نحرم إلّا بالحجّ ، لأنّا نحرم من الشجرة ، وهو الذي وقّت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنتم إذا قدمتم من العراق فأهلّ الهلال ، فلكم أن تعتمروا ، لأنّ بين أيديكم ذات عرق وغيرها ممّا وقّت لكم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 15/2 ح 35 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1516 . )

- جعل مواقيت الحجّ من قبل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه : أنّ بعض مواليك بالبصرة يحرمون ببطن العقيق ، وليس بذلك الموضع ماء ولا منزل ، وعليهم في ذلك مؤونة شديدة ، ويعجّلهم أصحابهم وجمّالهم ، ومن وراء بطن العقيق بخمسة عشر ميلاً منزل فيه ماء ، وهومنزلهم الذي ينزلون فيه ، فتري أن يحرموا من موضع الماء لرفقه بهم ، وخفّته عليهم ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقّت المواقيت لأهلها ، ولمن

أتي عليها من غير أهلها ، وفيها رخصة لمن كانت به علّة ، فلا يجاوز الميقات إلّا من علّة .

( الكافي : 323/4 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2472 . )

- ميقات إحرام أهل البصرة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : أنّا نحرم من طريق البصرة ، ولسنا نعرف حدّ عرض العقيق ؟

فكتب ( عليه السلام ) : أحرم من وجرة .

( الكافي : 320/4 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2539 . )

( ز ) - الإحرام

وفيه عشر مسائل

- حكم الحجامة حال الإحرام :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مقاتل بن مقاتل قال : رأيت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) في يوم الجمعة ، في وقت الزوال علي ظهر الطريق يحتجم ، وهو مُحرِم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 16/2 ح 38 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 629 . )

- حكم الإحرام عقيب الفريضة :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألته [الرضا ( عليه السلام ) ] : كيف أصنع إذا أردت الإحرام ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : اعقد الإحرام في دبر الفريضة ، حتّي إذا استوت بك البيداء فلبّه .

قلت : أرأيت إذا كنت محرماً من طريق العراق ؟

قال ( عليه السلام ) : لبّ إذا

استوي بك بعيرك .

( قرب الإسناد : 379 ح 1338 . عنه وسائل الشيعة : 371/12 ح 16542 . )

- الإحرام من الميقات لمن مرّ عليه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه : أنّ بعض مواليك بالبصرة يحرمون ببطن العقيق ، وليس بذلك الموضع ماء ولا منزل ، وعليهم في ذلك مؤونة شديدة ، ويعجّلهم أصحابهم وجمّالهم ، ومن وراء بطن العقيق بخمسة عشر ميلاً منزل فيه ماء ، وهومنزلهم الذي ينزلون فيه ، فتري أن يحرموا من موضع الماء لرفقه بهم ، وخفّته عليهم ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقّت المواقيت لأهلها ، ولمن أتي عليها من غير أهلها ، وفيها رخصة لمن كانت به علّة ، فلا يجاوز الميقات إلّا من علّة .

( الكافي : 323/4 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2472 . )

- حكم الإحرام في الثوب الملحّم :

1 - الحضينيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء رجل من شيعة الرضا ( عليه السلام ) بكتاب منه إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فورد جواب كتابه ، وفي آخره : . . . ولا بأس بالإحرام في الثوب الملحّم .

( الهداية الكبري : 288 س 15 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2545 . )

- حدّ تلبية المتمتّع :

1 - محمّد

بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سئل عن المتمتّع متي يقطع التلبية ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا نظر إلي أعراش مكّة عقبة ذي طوي .

قلت : بيوت مكّة ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 399/4 ح 4 .

تهذيب الأحكام : 94/5 ح 310 .

الاستبصار : 176/2 ح 584 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 389/12 ح 16584 . )

- حكم النزول بالمعرّس لمن مرّ به من مكّة والصلاة فيه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن ابن فضّال قال : قال عليّ بن أسباط لأبي الحسن ( عليه السلام ) ونحن نسمع : إنّا لم نكن عرّسنا ، فأخبرنا ابن القاسم بن الفضيل أنّه لم يكن عرّس ، وأنّه سألك فأمرته بالعود إلي المعرّس فيعرّس فيه .

( المُعرَّس : مسجد ذي الحُلَيفة ، كان رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم يعرّس فيه ثمّ يرحل . . . والتعريس : نومة المسافر نومة خفيفة . معجم البلدان : 155/5 . )

فقال ( عليه السلام ) : نعم .

فقال له : فإنّا انصرفنا فعرّسنا ، فأيّ شي ء نصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : تصلّي فيه وتضطجع ، وكان أبو الحسن ( عليه السلام ) يصلّي بعد العتمة فيه .

فقال له محمّد : فإن مرّ به في غير وقت صلاة مكتوبة .

قال : بعد العصر . قال : سئل

أبو الحسن ( عليه السلام ) عن ذا ، فقال ( عليه السلام ) : ما رخّص في هذا ، إلّا في ركعتي الطواف ، فإنّ الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) فعله وقال : يقيم حتّي يدخل وقت الصلاة .

قال : فقلت له : جعلت فداك ، فمن مرّ به بليل أو نهار يعرّس فيه ، أو إنّما التعريس بالليل ؟

فقال ( عليه السلام ) : إن مرّ به بليل أو نهار فليعرّس فيه .

( الكافي : 566/4 ح 4 .

قرب الإسناد : 391 ح 1369 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 372/14 ح 19413 ، قطعة منه ، و373 ح 19416 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 16/6 ح 37 ، بتفاوت ، عنه وسائل الشيعة : 371/14 ح 19412 .

قطعة منه في ( إنّ الحسن عليه السلام كان يعرّس في مسجد ذي الحُلَيفة ) و ( إنّ الكاظم عليه السلام كان يعرّس في مسجد ذي الحُلَيفة ) . )

- حكم الرجوع إلي المُعَرَّس لمن تجاوزه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحجّال ، والحسن بن عليّ ، عن عليّ بن أسباط ، عن بعض أصحابنا : إنّه لم يعرّس ، فأمره الرضا ( عليه السلام ) أن ينصرف فيعرّس .

( الكافي : 565/4 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 372/14 ح 19414 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن الحسن بن عليّ الكوفيّ ، عن عليّ بن أسباط

، عن محمّد بن القاسم بن الفضيل قال : ( يقول السيّد الخوئيّ باتّحاده مع محمّد بن القاسم بن الفضيل بن يسار البصريّ ، ثمّ النهديّ الذي قال النجاشيّ فيه : ثقة هو وأبوه ، روي عن الرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : 362 رقم 973 .

عدّه الشيخ من أصحاب الرضاعليه السلام ، والبرقيّ من أصحاب الكاظم عليه السلام . رجال الطوسيّ : 391 رقم 55 ، ورجال البرقيّ : 52 . )

قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ جمّالنا مرّ بنا ولم ينزل المعرّس .

( المُعرَّس : مسجد ذي الحُلَيفة ، كان رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم يعرّس فيه ثمّ يرحل . . . والتعريس : نومة المسافر نومة خفيفة . معجم البلدان : 155/5 . )

فقال ( عليه السلام ) : لابدّ أن ترجعوا إليه ، فرجعت إليه .

( الكافي : 565/4 ح 3 .

من لايحضره الفقيه : 336/2 ح 1560 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 372/14 ح 19415 . )

- حكم الطيب للمُحرم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل ، قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) كشف بين يديه طيب لينظر إليه وهو مُحرم ، فأمسك علي أنفه بثوبه من ريحه .

( الكافي : 354/4 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 674 . )

- حكم الطيب للمتمتّع قبل طواف النساء :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل قال : كتبت إلي أبي

الحسن الرضا ( عليه السلام ) : هل يجوز للمحرم المتمتّع أن يمسّ الطيب قبل أن يطوف طواف النساء ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا .

( الاستبصار : 290/2 ح 1029 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2505 . )

- حكم غسل الُمحرم يده بأشنان فيه الأذخر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : كتب إبراهيم بن سفيان إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : الُمحرم يغسل يده بأشنان فيه الأذخر .

فكتب ( عليه السلام ) : لاأُحبّه لك .

( من لايحضره الفقيه : 224/2 ح 1048 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2401 . )

( ح ) - لباس الإحرام

وفيه مسألة واحدة

- حكم لبس المحرم ثوب المُلَحَّم :

1 - الراونديّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن يحيي قال : زوّدتني جارية لي ثوبين ملحّمين وسألتني أن أُحرم فيهما . . . فلمّا صرت بمكّة كتبت كتاباً إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فلم ألبث أن جاءني الجواب بكلّ ما سألته عنه ، وفي أسفل الكتاب : لا بأس بالملحّم أن يلبسه المحرم .

( الخرائج والجرائح : 357/1 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2446 . )

( ط ) - مقدّمات الطواف وما يتبعها

وفيه ثلاث مسائل

- اشتراط الطهارة في الطواف :

1 - الحميريّ ؛ : الفضل الواسطيّ قال : وقال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : إذا طاف الرجل بالبيت وهو علي غير وضوء ، فلا يعتدّ بذلك الطواف ، وهو كمن لم يطف .

( قرب الإسناد : 393 ح 1378 . عنه وسائل الشيعة : 377/13 ح 18002 . )

- فضل الصلاة علي الطواف للمقيم بمكّة :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) عن المقيم بمكّة ، الطواف له أفضل أو الصلاة ؟

قال ( عليه السلام ) : الصلاة .

( قرب الإسناد : 383 ح 1350 . عنه البحار : 200/96 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 311/13 ح 17820 . )

- حكم الخروج من الحرمين بعد ارتفاع النهار قبل أن يصلّي الظهرين :

1 - محمّد بن يعقوب الكينيّ

؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عبدالرحمن بن حمّاد ، عن إبراهيم بن عبد الحميد قال : سمعته يقول : من خرج ( عدّه الكشّيّ من أصحاب الكاظم والرضا والجوادعليهم السلام . رجال الكشّيّ : 446 رقم 839 . )

من الحرمين بعد ارتفاع النهار قبل أن يصلّي الظهر والعصر ، نودي من خلفه لا صحبك اللّه .

( الكافي : 543/4 ح 17 . عنه وسائل الشيعة : 286/13 ، ح 17761 .

التهذيب : 452/5 ح 1577 . )

( ي ) - أحكام الطواف

وفيه ثمان مسائل

- حكم القِران في الطواف :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : سألناه عن القران في الطواف بين أُسبوعين والثلاثة ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، إنّما هو أُسبوع وركعتان ، وقال : كان أبي ( عليه السلام ) يطوف مع محمّد بن إبراهيم فيقرن ، وإنّما كان ذلك منه لحال التقيّة .

( الاستبصار : 221/2 ح 760 ، و761 .

تهذيب الأحكام : 115/5 ح 375 ، و116 ح 376 مع اختلاف يسير . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 371/13 ح 17982 ، و17983 .

قطعة منه في ( إنّ الكاظم عليه السلام كان يُقرن في الطواف تقيّة ) . )

- طواف النساء في الحجّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ

وجلّ : ( وَلْيَطَّوَّفُواْ بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ ) قال ( عليه السلام ) : طواف الفريضة ، طواف النساء .

( الكافي : 512/4 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1991 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عبدالحميد ، عن سيف ، عن يونس ، عمّن رواه قال : ليس طواف النساء إلّا علي ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه عليه السلام ) . )

الحاجّ .

( الاستبصار : 232/2 ح 806 .

تهذيب الأحكام : 254/5 ح 863 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 446/13 ح 18179 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن العبّاس ، عن صفوان بن يحيي قال : سأله أبو حارث عن رجل ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

تمتّع بالعمرة إلي الحجّ ، فطاف وسعي وقصّر ، هل عليه طواف النساء ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، إنّما طواف النساء بعد الرجوع من مني .

( الاستبصار : 232/2 ح 805 .

تهذيب الأحكام : 254/5 ح 862 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 444/13 ح 18175 . )

- الإشارة والإيماء إلي الحجر الأسود عند المزاحمة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبيد اللّه قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن

الحجر الأسود ، وهل يقاتل عليه الناس إذا كثروا ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا كان كذلك فأوم إليه إيماء بيدك .

( الكافي : 405/4 ح 7 .

تهذيب الأحكام : 103/5 ح 336 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 326/13 ح 17857 . )

- حكم من طاف واجباً فاختصر في الحجر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن سفيان قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : امرأة طافت طواف الحجّ ، فلمّا كانت في الشوط السابع اختصرت فطافت في الحجر ، وصلّت ركعتي الفريضة ، وسعت وطافت طواف النساء ، ثمّ أتت مني .

فكتب ( عليه السلام ) : تعيد .

( من لايحضره الفقيه : 249/2 ح 1199 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2400 . )

- حكم استلام أركان البيت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أستلم اليمانيّ ، والشاميّ والغربيّ ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 216/2 ح 743 .

تهذيب الأحكام : 106/5 ح 343 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 344/13 ح 17908 . )

- حكم الشكّ في عدد أشواط الطواف :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن يعقوب ، عن إسماعيل ، عن أحمد بن عمر المرهبيّ ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) قال : سألته [و] قلت : رجل شكّ في الطواف

فلم يدر أستّة طاف أو سبعة ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كان في فريضة أعاد كلّما شكّ فيه ، وإن كان في نافلة بني علي ما هو أقلّ .

( تهذيب الأحكام : 110/5 ح 359 . عنه وسائل الشيعة : 360/13 ح 17947 . )

- حكم الشكّ في عدد الأشواط لجماعة مع تحفّظ بعضهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن صفوان ، قال : سألته عن ثلاثة دخلوا في الطواف ، فقال واحد منهم لصاحبه : ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

تحفظوا الطواف ، فلمّا ظنّوا أنّهم قد فرغوا قال واحد : معي ستّة أشواط ؟

قال ( عليه السلام ) : إن شكّوا كلّهم فليستأنفوا ، وإن لم يشكّوا وعلم كلّ واحد منهم مافي يده فليبنوا .

( الكافي : 429/4 ح 12 ، عنه وسائل الشيعة : 419/13 ح 18104 .

التهذيب : 134/5 ح 441 . )

- حكم المرأة التي حاضت في أثناء الطواف أو السعي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عمّن ذكره ، عن أحمد بن عمر الحلاّل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن امرأة طافت خمسة أشواط ثمّ اعتلّت ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا حاضت المرأة وهي في الطواف بالبيت ، أو بالصفا والمروة ، وجاوزت النصف ، علمت ذلك الموضع الذي بلغت ، فإذا هي قطعت طوافها في أقلّ من النصف ، فعليها أن

تستأنف الطواف من أوّله .

( الكافي : 449/4 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 454/13 ح 18200 . )

( ك ) - صلاة الطواف

وفيه ثلاث مسائل

- حكم ركعتي الطواف الواجب خلف المقام حيث هو الآن :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أُصلّي ركعتي طواف الفريضة خلف المقام حيث هو الساعة ، أو حيث كان علي عهد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال ( عليه السلام ) : حيث هو الساعة .

( الكافي : 423/4 ح 4 .

تهذيب الأحكام : 137/5 ح 453 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 422/13 ح 18112 . )

- حكم صلاة طواف التطوّع بعد العصر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صلاة طواف التطوّع بعد العصر ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا .

فذكرت له قول بعض آبائه ( عليهم السلام ) : : إنّ الناس لم يأخذوا عن الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) إلّا الصلاة بعد العصر بمكّة .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، ولكن إذا رأيت الناس يقبلون علي شي ء فاجتنبه .

فقلت : إنّ هؤلاء يفعلون .

قال ( عليه السلام ) : لستم مثلهم .

( الاستبصار : 237/2 ح 825 .

تهذيب الأحكام : 142/5 ح 470 . عنه وعن الاستبصار

، وسائل الشيعة : 436/13 ح 18154 .

قطعة منه في ( الأخذ بخلاف قول العامّة ) . )

- حكم صلاة الطواف في النعلين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل قال : رأيته ( أي ال رضا ( عليه السلام ) ) يصلّي في نعليه لم يخلعهما ، وأحسبه قال : ركعتي الطواف .

( تهذيب الأحكام : 233/2 ح 915 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 660 .

عنه وسائل الشيعة : 425/4 ح 5604 . )

( ل ) - تروك الإحرام

وفيه ثمان مسائل

- حكم التظليل للمُحرم العليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن الحسن بن عليّ ، عن العبّاس بن معروف ، عن بعض أصحابنا ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن المحُرم له زميل ، فاعتلّ فظلّل علي رأسه ، أله أن يستظلّ ؟ قال ( عليه السلام ) : ( الزميل : الرفيق في العمل أو السفر . المعجم الوسيط : 401 . )

نعم .

( تهذيب الأحكام : 311/5 ح 1069 . عنه الوافي : 606/12 ح 12710 .

الاستبصار : 185/2 ح 617 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 526/12 ح 16983 ، وفيه : عن أبي عبد اللّه عليه السلام . )

- حكم مشي الُمحرم تحت ظلّ المحمل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : هل يجوز للمُحرم أن يمشي تحت ظلّ المحمل ؟

فكتب

( عليه السلام ) : نعم .

قال : وسأله رجل عن الظلال للمُحرم من أذي مطر ، أو شمس ، وأنا أسمع ، فأمره أن يفدي شاة ، ويذبحها بمني .

( الكافي : 351/4 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2506 . )

- حكم الاستظلال للمُحرم من المطر أو الشمس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : . . . وسأله ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) رجل عن الظلال للمُحرم من أذي مطر ، أو شمس ، وأنا أسمع ، فأمره أن يفدي شاة ، ويذبحها بمني .

( الكافي : 351/4 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2506 . )

- حكم لبس الحليّ المعتاد للمرأة المحُرِمة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبدالجبّار ، عن صفوان ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألت ( قال النجاشيّ : عبد الرحمن بن الحجّاج البجليّ مولاهم ، كوفيّ ، بيّاع السابُريّ ، سكن بغداد ، ورُمي بالكيسانيّة ، روي عن أبي عبد اللّه ، وأبي الحسن عليهماالسلام ، وبقي بعد أبي الحسن عليه السلام ، ورجع إلي الحقّ ، ولقي الرضاعليه السلام ، وكان ثقة ، ثقة ، ثبتاً ، وجهاً . رجال النجاشيّ : 237 رقم 630 .

وقال الشيخ : وكان عبد الرحمن بن الحجّاج وكيلاً لأبي عبد اللّه عليه السلام ، ومات في عصرالرضاعليه السلام علي ولايته ، كتاب الغيبة : 347 ، رقم 302

. )

أباالحسن ( عليه السلام ) عن المرأة يكون عليها الحليّ والخلخال ، والمسكة والقرطان من الذهب والورق ، تحرم فيه وهو عليها ، وقد كانت تلبسه في بيتها قبل حجّها ، أتنزعه إذا أحرمت ، أو تتركه علي حاله ؟

قال ( عليه السلام ) : تحرم فيه وتلبسه من غير أن تظهره للرجال في مركبها ومسيرها .

( الكافي : 345/4 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 496/12 ح 16886 ، والوافي : 587/12 ح 12646 .

تهذيب الأحكام : 75/5 ح 248 .

الاستبصار : 310/2 ح 1104 . )

- حكم لبس الخاتم للمحُرم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : رأيت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) - وهو مُحرِم - خاتماً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 17/2 ح 41 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 670 . )

- حكم تغطية الرجل المحُرِم أُذنيه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبدالجبّار ، عن صفوان ، عن عبد الرحمن قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن المحرم يجد البرد في أُذنيه يغطّيهما ؟ قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 349/4 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 505/12 ح 16915 ، والوافي : 600/12 ح 12684 . )

- حكم التظليل للمحُرِم المضطرّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن موسي بن عمر

، عن محمّد بن منصور ، عن أبي الحسن ) ( عليه السلام ) قال السيّد الخوئيّ : روي عن أبي الحسن ، وموسي بن جعفر ، وعبد صالح ، والرضاعليهماالسلام . معجم رجال الحديث : 274/17 ، رقم 11828 . )

قال : سألته عن الظلال للمحرم .

قال ( عليه السلام ) : لايظلّل إلّا من علّة مرض .

( الكافي : 351/4 ح 6 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 601/12 ح 12692 .

تهذيب الأحكام : 309/5 ح 1060 .

الاستبصار : 186/2 ح 621 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 517/12 ح 16960 . )

- حكم بيع الجواري وشراءها للمحُرم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن المحرم يشتري الجواري ويبيع ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 373/4 ح 8 .

من لايحضره الفقيه : 308/2 ح 1529 .

تهذيب الأحكام : 331/5 ح 1139 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 441/12 ح 16721 . )

( م ) - كفّارات الإحرام

وفيه ستّ مسائل

- كفّارة التظليل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : المحرم يظلّل علي محمله ، ويفتدي إذا كانت الشمس والمطر يضرّان به ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم . قلت : كم الفداء ؟ قال ( عليه السلام

) : شاة .

( الكافي : 351/4 ح 9 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 607/12 ح 12711 .

تهذيب الأحكام : 311/5 ح 1066 .

الاستبصار : 187/2 ح 626 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 155/13 ح 17466 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن المحُرم يظلّل علي نفسه ؟

فقال ( عليه السلام ) : أمن علّة ؟

قلت : يؤذيه حرّ الشمس وهو مُحرم ، فقال ( عليه السلام ) : هي علّة ، يظلّل ويفدي .

( الاستبصار : 186/2 ح 624 .

تهذيب الأحكام : 310/5 ح 1064 . عنه الوافي : 611/12 ح 12723 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 154/13 ح 17465 . )

- حكم مواقعة الرجل أهله وهو مُحرم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد قال : سمعت أبي يقول في رجل يلبس ثيابه ، وتهيّأ ( هو محمّد بن عيسي بن عبد اللّه بن سعد بن مالك الأشعريّ أبو عليّ ، شيخ القمّيّين ووجه الأشاعرة ، ودخل علي الرضاعليه السلام وسمع منه وروي عن أبي جعفر الثاني عليه السلام . ( رجال النجاشيّ : 338 رقم 905 . )

للإحرام ، ثمّ يواقع أهله قبل أن يهلّ بالإحرام ، قال : عليه دم .

( تهذيب الأحكام : 317/5 ح 41091 .

الاستبصار

: 190/2 ح 638 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 337/12 ح 16453 . )

- حكم من لاعب أهله وهو محرم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، عن صفوان ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن المحرم يعبث بأهله حتّي يمني من غير جماع ، أو يفعل ذلك في شهر رمضان ، ما ذا عليهما ؟ قال ( عليه السلام ) : عليهما جميعاً الكفّارة ، مثل ما علي الذي يجامع .

( الكافي : 376/4 ح 5 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 131/13 ح 17408 .

تهذيب الأحكام : 324/5 ح 1114 ، و327 ح 1124 ، وفيه : عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) مثله .

قطعة منه في ( حكم من يعبث بأهله وهو صائم ) . )

- كفّارة الصيد علي المحُرم :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) عن المتعمّد في الصيد ، والجاهل والخطأ سواء فيه ؟ قال ( عليه السلام ) : لا ، فقلت له : الجاهل عليه شي ء ؟ فقال ( عليه السلام ) : نعم .

فقلت له : جعلت فداك ، فالعمد بأيّ شي ء يفضل صاحب الجهالة ؟

قال ( عليه السلام ) : بالإثم ، وهو لاعب بدينه .

( قرب الإسناد : 379 ح 1339 . عنه وسائل

الشيعة : 71/13 ح 17257 . )

- كفّارة صيد العبد مُحرماً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسن ، عن محمّد بن الحسين ، عن عبد الرحمن بن أبي نجران قال : سألت ( قال النجاشيّ : عبد الرحمن بن أبي نجران ، - واسمه عمروبن مسلم - التميميّ موليً ، كوفيّ ، أبو الفضل ، روي عن الرضاعليه السلام . . . وكان ثقة ثقة معتمداً علي ما يرويه . رجال النجاشيّ : 235 رقم 622 .

عدّه الشيخ في رجاله تارة من أصحاب الرضاعليه السلام ، وتارة من أصحاب الجوادعليه السلام ، رجال الطوسيّ : 380 رقم 9 ، وكذا البرقيّ في رجاله : 54 ، و57 . )

أباالحسن ( عليه السلام ) عن عبد أصاب صيداً وهو مُحرم ، هل علي مولاه شي ء من الفداء ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، لاشي ء علي مولاه .

( الاستبصار : 216/2 ح 742 .

تهذيب الأحكام : 383/5 ح 1335 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 105/13 ح 17348 . )

- حكم اضطرار المحُرِم إلي الصيد أو الميتة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : إنّ أبا الحسن الثاني ( عليه السلام ) قال : يذبح الصيد ويأكله ويفدي أحبّ إليّ من الميتة .

( من لا يحضره الفقيه : 235/2 ح 1121 . عنه وسائل الشيعة : 85/13 ح 17298 . )

( ن ) - الوقوف بالعرفات

وفيه مسألة واحدة

- حكم صلاة العيدين في المني :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي سعد بن سعد ،

عن الرضا ( عليه السلام ) : في المسافر إلي مكّة وغيرها ، هل عليه صلاة العيدين الفطر والأضحي ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إلّا بمني يوم النحر .

( من لايحضره الفقيه : 323/1 ح 1481 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 1329 . )

( س ) - الوقوف بالمشعر

وفيه مسألة واحدة

- حكم من لم يدرك الوقوف بالمشعر قبل طلوع الشمس :

1 - الحميريّ ؛ : الفضل الواسطيّ قال : قال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : ومن أتي جمع ، والناس في المشعر قبل طلوع الشمس ، فقد فاته الحجّ ، وهي ( في البحار والوسائل : جمعاً . )

عمرة مفردة ، إن شاء أقام ، وإن شاء رجع ، وعليه الحجّ من قابل .

( قرب الإسناد : 393 ح 1380 ، عنه البحار : 324/96 ح 3 ، والوسائل : 51/14 ح 18563 . )

( ع ) - رمي الجمار

وفيه مسألة واحدة

- حكم رمي الجمار راكباً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عبدالرحمن بن أبي نجران : أنّه رأي أباالحسن الثاني ( عليه السلام ) يرمي الجمار وهو راكب ، حتّي رماها كلّها .

( الإستبصار : 298/2 ح 1064 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 675 . )

( ف ) - الذبح

وفيه تسع مسائل

- حكم إجزاء الهدي والبدنة عن الواحد أو أكثر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ؛ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن ( تقدّمت ترجمته في ( حكم وصيّة من أوصي بجزء من ماله ) . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) : قال : قلت له : عن كم تجزي ء البدنة ؟

قال ( عليه السلام ) : عن نفس واحدة .

قلت : فالبقرة ؟

قال ( عليه السلام ) : تجزي ء عن خمسة إذا كانوا يأكلون علي مائدة واحدة .

قلت : كيف صارت البدنة لا تجزي ء إلّا عن واحدة ، والبقرة تجزي ء عن خمسة ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّ البدنة لم تكن فيها من العلّة ما كان في البقرة ، إنّ الذين أمروا قوم موسي ( عليه السلام ) بعبادة العجل كانوا خمسة أنفس ، وكانوا أهل بيت يأكلون علي خوان واحد ، وهم « أذينوية » ، وأخوه « مبذويه » ، وابن أخيه ، وابنته ، وامرأته ، هم الذين أمروا بعبادة العجل ، وهم الذين ذبحوا البقرة التي أمر

اللّه تبارك وتعالي بذبحها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 83/2 ح 22 . عنه نور الثقلين : 80/1 ح 198 . عنه وعن العلل والخصال والمحاسن ، وسائل الشيعة : 121/14 ح 18771 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضاعليه السلام .

علل الشرائع : 440 ب 184 ح 1 . عنه البحار : 295/96 ح 9 .

الخصال : 292 ح 55 . عنه البحار : 216/13 ح 8 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، نور الثقلين : 88/1 ح 239 ، قطعة منه ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام .

المحاسن : 318 ح 44 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن سوادة القطّان ، وعليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قالا : قلنا له : جعلنا فداك ، عزّت الأضاحي علينا بمكّة ، أفيجزي اثنين أن يشتركا في شاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وعن سبعين .

( الاستبصار : 267/2 ح 949 .

تهذيب الأحكام : 209/5 ح 704 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 119/14 ح 18762 . )

- حكم بيع الثياب للهدي لمن تمتّع بالعمرة إلي الحجّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن بعض أصحابه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : رجل تمتّع بالعمرة إلي الحجّ في عيبته ثياب له ، يبيع من ثيابه

ويشتري هديه ؟

( العيبة : وعاء من أدَم ونحوه يكون فيه المتاع . المعجم الوسيط : 639 . )

قال ( عليه السلام ) : لا ، هذا يتزيّن به المؤمن ، يصوم ولايأخذ شيئاً من ثيابه .

( الكافي : 508/4 ح 5 . عنه نور الثقلين : 190/1 ح 680 .

تهذيب الأحكام : 238/5 ح 802 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 202/14 ح 18982 . )

- حكم من لم يجد ثمن الهدي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : بعض أصحابنا ، عن محمّد بن الحسين ، عن أحمد بن عبد اللّه الكرخيّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : المتمتّع يقدم وليس معه هدي ، أيصوم مالم يجب عليه ؟

قال ( عليه السلام ) : يصبر إلي يوم النحر ، فإن لم يصب فهو ممّن لم يجد .

( الكافي : 510/4 ح 16 . عنه وسائل الشيعة : 180/14 ح 18924 ، و199 ح 18976 ، ونور الثقلين : 189/1 ح 675 . )

- حكم أُضحية الخصيّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وروي محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سئل عن الخصيّ ، أيضحّي به ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كنتم تريدون اللحم فدونكم .

وقال : لايضحّي إلّا بما قد عرّف به .

( التهذيب : 207/5 ح 692 .

الاستبصار : 265/2 ح 937 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 107/14 ح 18723 ،

و115

ح 18750 . )

- حكم ذبح الأُضحية المربّية :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي وغيره ، عن محمّد بن أحمد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن يحيي بن المبارك ، عن عبد اللّه بن جبلّة ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قلت : جعلت فداك ، كان عندي كبش سمين لأضحّي به ، فلّما أخذته وأضجعته نظر إليّ فرحمته ، ورققت عليه ، ثمّ إنّي ذبحته .

قال : فقال لي : ماكنت أُحبّ لك أن تفعل ، لاتربّينّ شيئاً من هذا ثمّ تذبحه .

( الكافي : 544/4 ح 20 .

تهذيب الأحكام : 452/5 ح 1578 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 208/14 ح P 18998}

- حكم صوم السبعة لمن صام الثلاثة ( بدل الهدي ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر : في المقيم إذا صام الثلاثة الأيّام ، ثمّ يجاور ينظر مقدم أهل بلده .

فإذا ظنّ أنّهم قد دخلوا ، فليصم السبعة الأيّام .

( التهذيب : 41/5 ح 121 ، عنه وسائل الشيعة : 189/14 ح 18952 . )

- حكم صوم اليومين بدل الهدي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عمران بن موسي ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن عليّ بن الفضل الواسطيّ قال : سمعته ( هو من أصحاب الرضا والكاظم عليهماالسلام ، ووصفه الصدوق بصاحب الرضاعليه السلام . معجم رجال الحديث :

114/12 ، رقم 8369 . )

يقول : إذا صام المتمتّع يومين لا يتابع صوم اليوم الثالث فقد فاته صيام ثلاثة أيّام في الحجّ ، فليصم بمكّة ثلاثة أيّام متتابعات ، فإن لم يقدر ولم يقم عليه الجمّال ، فليصمها في الطريق ، أو إذا قدم علي أهله صام عشرة أيّام متتابعات .

( في التهذيب : إلي أهله . )

( الاستبصار : 279/2 ح 993 .

تهذيب الأحكام : 231/5 ح 782 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 196/14 ح 18970 .

قرب الإسناد : 394 ح 1381 ، بتفاوت وفيه : قال الرضاعليه السلام . عنه البحار : 291/96 ح 3 . )

- حكم بيع الثياب للكراء والنفقة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) ، عن المتمتّع يكون له فضول من الكسوة بعد الذي يحتاج إليه ، فتسوّي تلك الفضول بمائة درهم يكون ممّن يجب عليه ؟

فقال : له بدّ من كراء ونفقة .

قلت : له كراء ، وما يحتاج إليه بعد هذا الفضل من الكسوة .

قال ( عليه السلام ) : و أيّ شي ء كسوة بمائة درهم ؟ هذا ممّن قال اللّه : ( فَمَن لَّمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِ ّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ ) .

( البقرة : 196/2 . )

( تهذيب الأحكام : 486/5 ح 1735 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 201/14 ح 18981 .

قرب الإسناد : 388 ح 1364 ، بتفاوت . عنه البحار :

290/96 ح 2 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 196/2 ) . )

- حكم عدول المتمتّع إلي الإفراد في ضيق الوقت :

1 - الحميريّ ؛ : . . . أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، كيف نصنع بالحجّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : أمّا نحن فنخرج في وقت ضيّق تذهب فيه الأيّام فأفرد له الحجّ .

قلت له : جعلت فداك ، أرأيت إن أراد المتعة كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : ينوي العمرة ، ويحرم بالحجّ .

( قرب الإسناد : 382 ح 1344 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 672 . )

( ص ) - العمرة

وفيه ثمان مسائل

- ما يتمّ به الحجّ :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد قا ل : . . . فقال [الرضا] ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي . . . تمّم الحجّ بالعمرة . . . .

( بحار الأنوار : 129/78 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2376 . )

- فضل عمرة شهر رمضان :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي أبي المفضّل قال : أخبرنا عليّ بن محمّد بن بندار القمّيّ إجازة قال : حدّثني يحيي بن عمران الأشعريّ ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : عمرة في شهر رمضان تعدل حجّة ، واعتكاف

ليلة في شهر رمضان يعدل حجّة ، واعتكاف ليلة في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعند قبره يعدل حجّة وعمرة ، ومن زار الحسين ( عليه السلام ) يعتكف عنده العشر الأواخر من شهر رمضان فكأنّما اعتكف عند قبر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ومن اعتكف عند قبر رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان ذلك أفضل له من حجّة وعمرة بعد حجّة الإسلام .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وليحرص من زار قبر الحسين ( عليه السلام ) في شهر رمضان أن لايفوته ليلة الجهنيّ عنده ، وهي ليلة ثلاث وعشرين فإنّها الليلة المرجوّة .

قال : وأدني الاعتكاف ساعة بين العشائين ، فمن اعتكفها فقد أدرك حظّه - أو قال : نصيبه - من ليلة القدر .

( إقبال الأعمال : 484 س 21 . عنه البحار : 151/95 ضمن ح 4 .

قطعة منه في ( فضل الاعتكاف في شهر رمضان ) و ( فضل الاعتكاف عند قبر النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( فضل زيارة الحسين عليه السلام والاعتكاف عند قبره في شهر رمضان ) و ( فضل زيارة الحسين عليه السلام في ليلة الجهني ) . )

- حكم حجّ التمتّع علي من اعتمر في رجب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : كيف صنعت في عامك ؟

فقال ( عليه السلام ) : اعتمرت في رجب ودخلت متمتّعاً ، وكذلك أفعل

إذا اعتمرت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 16/2 ح 36 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 674 . )

- حكم عمرة مفردة في كلّ شهر :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال ( عليه السلام ) : لكلّ شهر عمرة .

( قرب الإسناد : 369 ح 1320 ، عنه البحار : 331/96 ح 19283 . )

- كيفيّة عمرة التمتّع :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : موسي بن القاسم ، عن أحمد بن محمّد قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : كيف أصنع إذا أردت أن أتمتّع ؟

فقال ( عليه السلام ) : لبّ بالحجّ ، وانو المتعة ، فإذا دخلت مكّة طفت بالبيت ، وصلّيت الركعتين خلف المقام ، وسعيت بين الصفا والمروة ، وقصّرت ، ففسختها وجعلتها متعة .

( الاستبصار : 172/2 ح 567 .

تهذيب الأحكام : 86/5 ح 285 عنه الوافي : 537/12 ح 12506 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 352/12 ح 16490 . )

- حكم إحرام العمرة بعد هلال ذي الحجّة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ابن بنت إلياس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إذا أهلّ هلال ذي الحجّة ونحن بالمدينة ، لم يكن لنا أن نحرم إلّا بالحجّ ، لأنّا نحرم من الشجرة ، وهو الذي وقّت رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنتم إذا قدمتم من العراق فأهلّ الهلال ، فلكم أن تعتمروا ، لأنّ بين أيديكم ذات عرق وغيرها ممّا وقّت لكم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فقال له الفضل : فلي الآن أن أتمتّع وقد طفت بالبيت ؟ فقال له : نعم .

فذهب بها محمّد بن جعفر إلي سفيان بن عيينة وأصحاب سفيان فقال لهم : إنّ فلاناً قال كذا وكذا ، فشنع علي أبي الحسن ( عليه السلام ) .

قال مصنف هذا الكتاب ؛ : سفيان بن عيينة لقي الصادق ( عليه السلام ) ، وروي عنه ، وبقي إلي أيّام الرضا ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 15/2 ح 35 . عنه البحار : 233/49 ح 20 ، و96/96 ح 7 ، و127 ح 10 ، ووسائل الشيعة : 314/14 ح 19297 .

قطعة منه في ( مواقيت الحجّ ) . )

- حكم سقوط العمرة عمّن تمتّع بالعمرة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن العمرة أواجبة هي ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : فمن تمتّع يجزي عنه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 533/4 ح 2 ، عنه الوافي : 467/12 ، ح 12335 .

تهذيب الأحكام : 434/5 ح 1506 .

الاستبصار : 325/2 ح 1153 . عنه وعن التهذيب والكافي ،

وسائل الشيعة : 305/14 ح 19267 . )

- حكم العدول من الحجّ إلي العمرة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : موسي بن القاسم ، عن صفوان بن يحيي ، قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : إنّ ابن السراج روي عنك أنّه سألك عن الرجل يهلّ بالحجّ ، ثمّ يدخل مكّة ، فطاف بالبيت سبعاً ، وسعي بين الصفا والمروة ، فيفسخ ذلك ، ويجعلها متعة ؟

فقلت له : لا .

فقال : قد سألني عن ذلك ، فقلت له : لا ، وله أن يحلّ ويجعلها متعة ، وآخر عهدي بأبي أنّه دخل علي الفضل بن الربيع ، وعليه ثوبان وساج .

( ساج ، سين المهملة والجيم بعد الألف : الطيلسان الأخضر أو الأسود . مجمع البحرين : 311/2 . )

فقال الفضل بن الربيع : يا أبا الحسن ! أنّ لنا بك أسوة ، أنت مفرد للحجّ ، وأنا مفرد .

فقال له أبي : لا ، ما أنا مفرد أنا متمتّع .

فقال له الفضل بن الربيع : فلي الآن أن أتمتّع وقد طفت بالبيت ؟

فقال له أبي : نعم ، فذهب بها محمّد بن جعفر إلي سفيان بن عيينة وأصحابه .

فقال لهم : أنّ موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) قال : للفضل بن الربيع كذا وكذا يشنع بها علي أبي .

( تهذيب الأحكام : 89/5 ، ح 294 . عنه وعن الإستبصار ، وسائل الشيعة : 353/12 ، ح 16492 ، والوافي : 440/12 ، ح 12773 .

الإستبصار : 174/2 ، ح 576 .

قطعة منه في

( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

( ق ) - وداع الكعبة ومسجد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم )

وفيه مسألتان

- الدعاء عند وداع البيت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود ، قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) ودّع البيت ، فلمّا أراد أن يخرج من باب المسجد خرّ ساجداً ، ثمّ قام فاستقبل الكعبة فقال : « اللّهمّ إنّي أنقلب علي أن لا إله إلّا أنت » .

( الكافي : 531/4 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 663 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن سلام قال : اعتمر أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا ودّع البيت وصار إلي باب الحنّاطين ليخرج منه ، وقف في صحن المسجد في ظهر الكعبة ، ثمّ رفع يديه فدعا ، ثمّ التفت إلينا فقال : نعم المطلوب به الحاجة إليه ، الصلاة فيه أفضل من الصلاة في غيره ستّين سنة أو شهراً ، فلمّا صار عند الباب قال : « اللّهمّ ! إنّي خرجت علي أن لا إله إلّا أنت » .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 17/2 ح 42 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 664 . )

- كيفيّة الوداع في مسجد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) وهو يريد أن يودّع للخروج إلي العمرة ، فأتي القبر عن موضع رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم )

بعد المغرب ، فسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولزق بالقبر ، ثمّ انصرف حتّي أتي القبر ، فقام إلي جانبه يصلّي ، فألزق منكبه الأيسر بالقبر ، قريباً من الأُسطوانة التي دون الأُسطوانة المخلّقة عند رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وصلّي ستّ ركعات أو ثمان ركعات في نعليه .

قال : وكان مقدار ركوعه وسجوده ثلاث تسبيحات أو أكثر ، فلمّا فرغ سجد سجدة أطال فيها حتّي بلّ عرقه الحصي .

قال : وذكر بعض أصحابه أنّه ألصق خدّه بأرض المسجد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 17/2 ح 40 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 665 . )

( ر ) - المزار
الأولي - زيارة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

- فضل زيارة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - ابن قولويه ؛ : حدّثني الحسين بن محمّد بن عامر ، عن المعلّي بن محمّد البصريّ ، عن عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن الجهم قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّهما أفضل ، رجل يأتي مكّة ، ولا يأتي المدينة ، أو رجل يأتي النبيّ ولايأتي مكّة ؟

قال : فقال لي : أيّ شي ء تقولون أنتم ؟

قلت : نحن نقول في الحسين ( عليه السلام ) ، فكيف في النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : أما لئن قلت ذلك ، لقد شهد أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) عيداً بالمدينة ، فانصرف فدخل علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فسلّم عليه ، ثمّ قال لمن حضره :

أما لقد فضّلنا أهل البلدان كلّهم مكّة فمن دونها ، لسلامنا علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( كامل الزيارات : 547 ح 838 . عنه البحار : 144/97 ح 33 ، ووسائل الشيعة : 349/14 ح 19367 . )

- زيارة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عقيب الفرائض :

1 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : كيف الصلاة علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في دبر المكتوبة ، وكيف السلام عليه ؟

فقال ( عليه السلام ) : تقول : « السلام عليك يا رسول اللّه ! ورحمة اللّه وبركاته ، السلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه ! السلام عليك يا خيرة اللّه ! السلام عليك يا حبيب اللّه ! السلام عليك يا صفوة اللّه ! السلام عليك يا أمين اللّه ! أشهد أنّك رسول اللّه ، وأشهد أنّك محمّد بن عبد اللّه ، وأشهد أنّك قد نصحت لأُمّتك ، وجاهدت في سبيل ربّك ، وعبدته حتّي أتاك اليقين ، فجزاك اللّه - يا رسول اللّه - أفضل ما جزي نبيّاً عن أُمّته . اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، أفضل ما صلّيت علي إبراهيم وآل إبراهيم ، إّنك حميد مجيد » .

( قرب الإسناد : 382 ضمن ح 1344 .

تقدّم بتمامه في رقم 1299 . )

- كيفيّة زيارة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن صفوان بن يحيي ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الممرّ في مؤخّر مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ولا أسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : لم يكن أبو الحسن ( عليه السلام ) يصنع ذلك .

قلت : فيدخل المسجد فيسلّم من بعيد ، لا يدنو من القبر ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، قال : سلّم عليه حين تدخل ، وحين تخرج ، ومن بعيد .

( الكافي : 552/4 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 340/14 ح 19351 ، والبحار : 156/97 ح 29 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : كيف السلام علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند قبره ؟

فقال ( عليه السلام ) : قل : « السلام علي رسول اللّه ، السلام عليك يا حبيب اللّه ، السلام عليك ياصفوة اللّه ، السلام عليك يا أمين اللّه ، أشهد أنّك قد نصحت لأُمّتك ، وجاهدت في سبيل اللّه ، وعبدته حتّي أتاك اليقين ، فجزاك اللّه أفضل ما جزي نبيّاً عن أُمّته ، اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، أفضل ما صلّيت علي إبراهيم وآل إبراهيم ، إنّك حميد مجيد » .

( الكافي : 552/4 ح

3 .

تهذيب الأحكام : 6/6 ح 9 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 343/14 ح 19355 .

كامل الزيارات : 55 ح 32 . عنه البحار : 155/97 ح 25 ، ومستدرك الوسائل : 193/10 ح 11829 .

المزار للمفيد ضمن المصنّفات : 172/5 ح 1 .

البلد الأمين : 277 س 12 .

المقنعة : 458 ح 3 . )

3 - ابن قولويه ؛ : حدّثني أبي ؛ ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، ويعقوب بن يزيد ، وموسي بن عمر ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : كيف السلام علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند قبره ؟

فقال ( عليه السلام ) : تقول : « السلام علي رسول اللّه ، السلام عليك ورحمة اللّه وبركاته ، السلام عليك يا رسول اللّه ، السلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه ، السلام عليك يا خيرة اللّه ، السلام عليك يا حبيب اللّه ، السلام عليك يا صفوة اللّه ، السلام عليك يا أمين اللّه ، أشهد أنّك رسول اللّه ، وأشهد أنّك محمّد بن عبد اللّه ، وأشهد أنّك قد نصحت لأُمّتك ، وجاهدت في سبيل اللّه ، وعبدته حتّي أتاك اليقين ، فجزاك اللّه أفضل ما جزي نبيّاً عن أمّته ، اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، أفضل ما صلّيت علي إبراهيم وآل إبراهيم ، إنّك حميد مجيد » .

( كامل الزيارات : 58 ح 36 . عنه

البحار : 155/97 ح 28 ، ومستدرك الوسائل : 193/10 ح 11829 .

مصباح الكفعمي : 631 س 3 . )

- كيفيّة وداع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) وهو يريد أن يودّع للخروج إلي العمرة ، فأتي القبر عن موضع رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بعد المغرب ، فسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولزق بالقبر ، ثمّ انصرف حتّي أتي القبر ، فقام إلي جانبه يصلّي ، فألزق منكبه الأيسر بالقبر ، قريباً من الأُسطوانة التي دون الأُسطوانة المخلّقة عند رأس النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 17/2 ح 40 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 665 . )

الثانية - زيارة أمير المؤمنين ( عليه السلام )

- فضل زيارة أميرالمؤمنين علي زيارة الحسين ( عليهماالسلام ) :

1 - السيّد ابن طاوس ؛ : أخبرني الوزير السعيد نصير الدين ( قدّس اللّه روحه ) ، عن والده ، عن السيّد فضل اللّه ، عن ذي الفقار ، عن الطوسيّ ، عن المفيد ، عن محمّد بن أحمد قال : أخبرنا محمّد بن بكران النقّاش قال : حدّثنا الحسين بن محمّد المالكيّ قال : حدّثنا أحمد بن هلال قال : حدّثنا أبو شعيب الخراسانيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّما أفضل ، زيارة قبر أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، أو زيارة الحسين

( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ الحسين قتل مكروباً ، فحقّ علي اللّه جلّ ذكره أن لا يأتيه ( في المصدر : فحقّاً . )

مكروب إلّا فرّج اللّه كربه ، وفضل زيارة أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، علي زيارة قبر الحسين ( عليه السلام ) ، كفضل أمير المؤمنين علي الحسين ( عليهماالسلام ) .

قال : ثمّ قال : أين تسكن ؟

( في البحار : قال لي . )

قلت : الكوفة . قال : إنّ مسجد الكوفة بيت نوح ( عليه السلام ) ، لو دخله رجل مائة مرّة ، لكتب اللّه له مائة مغفرة ، لأنّ فيه دعوة نوح ( عليه السلام ) حيث قال : ( رَّبِ ّ اغْفِرْ لِي وَلِوَلِدَيَّ وَلِمَن دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا ) .

( نوح : 28/71 . )

قال : ( قلت ) : لمن عني بوالديه ؟

( في البحار : من عني . )

قال ( عليه السلام ) : آدم وحواء .

( فرحة الغريّ : 130 ، ب 8 ح 73 ، عنه البحار الأنوار : 261/97 ح 14 ، ووسائل الشيعة : 381/14 ح 19432 .

قطعة منه في ( فضل زيارة الحسين عليه السلام ) و ( بيت نوح عليه السلام ودعوته فيه ) و ( سورة نوح : 28/71 ) و ( فضل مسجد الكوفة ) . )

الثالثة - زيارة الإمام الحسين ( عليه السلام )

- فضل زيارته ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين بن أبي

الخطّاب ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن الخيبريّ ، عن الحسين بن محمّد القمّيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من زار قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) بشطّ الفرات ، كان كمن زار اللّه فوق عرشه .

( ثواب الأعمال : 110 ح 1 . عنه البحار : 69/98 ح 3 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 411/14 ح 19480 ، ولم نعثر عليه في الكافيّ المطبوع ، نعم ، إنّه روي بهذا السند عن الكاظم عليه السلام حديثاً آخر . انظر : 582/4 ح 9 .

كامل الزيارات : 278 ح 438 . عنه البحار : 70/98 ح 4 ، مثله ، ومستدرك الوسائل : 250/10 ح 11948 .

تهذيب الأحكام : 45/6 ح 98 .

المناقب لابن شهرآشوب : 128/4 س 17 .

جامع الأخبار : 24 س 6 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سأل بعض أصحابنا أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عمّن أتي قبر الحسين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : تعادل ( حجّة ) وعمرة .

( ثواب الأعمال : 111 ح 8 . عنه البحار : 28/98 ح 2 ، مثله .

كامل الزيارات : 290 ح 471 ، بتفاوت . عنه البحار : 28/98 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 265/10 ح 11980 ، ووسائل الشيعة : 419/14 ح 19498 . )

3 - السيّد ابن

طاوس ؛ : . . . أبو شعيب الخراسانيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّما أفضل ، زيارة قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، أو زيارة الحسين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ الحسين قتل مكروباً ، فحقّ علي اللّه جلّ ذكره أن لا يأتيه مكروب إلّا فرّج اللّه كربه . . . .

( فرحة الغريّ : 130 ، ب 8 ح 73 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1524 . )

4 - ابن المشهديّ ؛ : أخبرني الشيخان الجليلان العالمان أبو محمّد عبد اللّه بن جعفر الدوريستيّ ، وأبو الفضل شاذان بن جبرئيل قالا : حدّثنا الشيخ الصدوق ، عن جدّه ، عن أبيه ، عن الشيخ أبي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ؛ قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن حسن بن عليّ الوشّاء قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ما لمن زار قبر أحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : ؟ قال : له مثل ما لمن أتي قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

قال : قلت : وما لمن زار قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ؟ قال : الجنّة ، واللّه ! .

( قطعة منه في ( ثواب زيارة قبر الأئمّةعليهم السلام ) . )

5 - الشعيري ؛ : عن الحسين بن محمّد القمّيّ قال : قال

أبو الحسن عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : : أدني ما يثاب به زائر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) بشطّ الفرات ، إذا عرف حقّه ، وحرمته ، وولايته ، أن يغفر له ما تقدّم من ذنبه ، وما تأخّر .

( جامع الأخبار : 24 س 11 . )

- زيارته ( عليه السلام ) في النصف من رجب وشعبان :

1 - ابن قولويه ؛ : حدّثني أبو عليّ محمّد بن همّام ، عن أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد بن مالك ، عن الحسن بن محمّد الأبزاريّ ، عن الحسن بن محبوب ، عن أحمدبن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) في أيّ شهر نزورالحسين ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : في النصف من رجب ، والنصف من شعبان .

ورواه أحمد بن هلال ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا مثله ، غير أنّه قال : أيّ الأوقات أفضل أن نزور فيه الحسين ( عليه السلام ) ؟ .

( كامل الزيارات : 338 ح 568 و569 . عنه وعن مصباح المتهجّد البحار : 96/98 ح 14 و15 و16 .

تهذيب الأحكام : 48/6 ح 108 . عنه وعن الكامل والمصباح والإقبال ، وسائل الشيعة : 466/14 ح 19613 .

مصباح المتهجّد : 807 س 4 ، بتفاوت .

إقبال الأعمال : 158 س 18 و21 ، بتفاوت . عنه البحار : 97/98 ح 24 ، و25 و346 س 18 .

مصباح الزائر : 303 س

2 .

المزار الكبير : 346 ح 2 . )

الرابعة - زيارة الإمام الكاظم ( عليه السلام )

- استحباب زيارة قبر الكاظم ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن زيارة قبر أبي الحسن ( عليه السلام ) مثل قبر الحسين ( عليه السلام ) ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( في كامل الزيارات : أمثل ، وفي التهذيب : هل هي مثل . )

( الكافي : 583/4 ح 2 . عنه وعن كامل الزيارات ، مستدرك الوسائل : 353/10 ح 12167 .

كامل الزيارات : 497 ح 769 ، و770 مثله . عنه البحار : 3/99 ح 12 ، و13 .

تهذيب الأحكام : 81/6 ح 158 . عنه البحار : 3/99 ح 14 ، مثله .

من لايحضره الفقيه : 348/2 ح 1597 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 544/14 ح 19786 .

جامع الأخبار : 28 س 5 . )

- فضل رثائه ( عليه السلام ) في جميع الأوقات :

1 - الحرّ العامليّ ؛ : الفضل بن الحسن الطبرسيّ في ( كتاب الآداب الدينيّة ) ، عن خلف بن حمّاد قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ أصحابنا يروون عن آبائك ( عليهم السلام ) : : أنّ الشعر ليلة الجمعة ، ويوم الجمعة ، وفي شهر رمضان ، وفي الليل مكروه ، وقد هممت أن أرثي أبا الحسن ( عليه السلام ) ، وهذا

( المقصود منه هو الكاظم عليه السلام ، لإطلاق أبا الحسن عليه ، في اصطلاح الرجاليّين . )

شهر رمضان .

فقال لي : ارث أبا الحسن في ليلة الجمعة ، وفي شهر رمضان ، وفي الليل ، وفي سائر الأيّام ، فإنّ اللّه يكافئك علي ذلك .

( وسائل الشيعة : 599/14 ح 19898 ، عن كتاب الآداب الدينيّة لفضل بن الحسن الطبرسيّ . )

- فضل زيارته ( عليه السلام ) :

1 - محمّد بن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ؛ ، عن سعد بن عبداللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي عليّ الوشّاء ، عن الحسين بن يسار الواسطيّ ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أزور قبر أبي الحسن ( عليه السلام ) ببغداد ، فقال : إن كان لابدّ منه فمن وراء الحجاب .

( كامل الزيارات : 497 ، ح 771 . عنه البحار : 3/99 ، ح 15 ، وسائل الشيعة : 547/14 ، ح 19792 . )

2 - محمّد بن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني عليّ بن الحسين ، عن سعد ابن عبد اللّه ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ما لمن زار قبر أبيك أبي الحسن ( عليه السلام ) ؟

فقال : زره ، قال : فقلت : فأيّ شي ء فيه من الفضل ؟

قال : له مثل من زار قبر الحسين ( عليه السلام ) .

( كامل الزيارات : 497 ، ح 772 .

عنه البحار : 3/99 ، ح 11 ، أشار إليه ، ومستدرك الوسائل : 352/10 ، ح 12166 .

ثواب الأعمال وعقاب الأعمال : 123 ، ح 1 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 3/99 ، ح 10 . )

3 - محمّد بن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن الحسن بن أحمد ابن الوليد ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : زيارة قبر أبي مثل زيارة قبر الحسين ( عليه السلام ) .

( كامل الزيارات : 499 ، ح 778 . عنه البحار : 5/99 ، ح 24 ، ووسائل الشيعة : 547/14 ، ح 19794 . )

4 - محمّد بن قولويه القمّيّ ؛ : عن محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ، عن سعد ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن عُبْدُوس الخَلَنْجيّ ، عن أبيه رحيم ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! إنّ زيارة قبر أبي الحسن ( عليه السلام ) ببغداد علينا فيها مشقّة ، وإنّما نأتيه فنسلّم عليه من وراء الحيطان ، فما لمن زاره من الثواب .

قال : فقال له : واللّه ! مثل ما لمن أتي قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( كامل الزيارات : 499 ، ح 779 . عنه البحار : 5/99 ، ح 25 ، ووسائل الشيعة : 547/14 ، ح 19795 . )

5 - محمّد بن قولويه القمّيّ ؛ : حدّثني محمّد

بن الحسن ، عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن الحكم ، عن رحيم ، قال : قلت : للرضا ( عليه السلام ) : إنّ زيارة قبر أبي الحسن ( عليه السلام ) ببغداد علينا فيها مشقّة ، فما لمن زاره .

فقال : له مثل ما لمن أتي قبر الحسين ( عليه السلام ) من الثواب .

قال : ودخل رجل فسلّم عليه ، وجلس وذكر بغداد ورداءة أهلها ، وما يتوقّع أن ينزل بهم من الخسف والصيحة والصواعق ، وعدّد من ذلك أشياء .

قال : فقمت لأخرج ، فسمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) ، وهو يقول : أمّا أبوالحسن ( عليه السلام ) فلا .

( كامل الزيارات : 500 ، ح 780 . عنه البحار : 5/99 ، ح 26 ، ووسائل الشيعة : 548/14 ، س 3 ، ضمن ح 19795 ، أشار إليه . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : . . . ما لمن زار قبر أبي الحسن ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : له مثل من زار قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

( ثواب الأعمال : 123 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1539 . )

7 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن داود ، عن الحسين بن أحمد بن إدريس ، عن أبيه ، عن سَلَمَة بن الخطّاب ،

عن عليّ بن ميسّر ، عن أبي سنان ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ما لمن زار أباك ؟

قال : الجنّة ، فزره .

( تهذيب الأحكام : 82/6 ، ح 160 . عنه وسائل الشيعة : 545/14 ، ح 19788 ، والبحار : 2/99 ، ح 5 .

مصباح الزائر : 377 ، س 4 .

المناقب لابن شهر : 329/4 ، س 7 .

المزار للمفيد : 191 ، ح 2 .

المزار الكبير : 39 ، ح 17 .

جامع الأخبار : 28 ، س 14 . )

8 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن داود ، عن أبيه ، عن أحمد ابن داود قال حدّثنا أحمد بن جعفر المؤدّب ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن يعقوب بن يزيد ، عن الحسين بن بشّار الواسطيّ ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ما لمن زار قبر أبيك ؟

قال : زره ، فقلت : أيّ شي ء فيه من الفضل ؟

قال : فيه من الفضل كفضل من زار قبر والده - يعني رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - .

قلت : فإنّي خفت ولم يمكنّي أن أدخل داخلاً ، قال : سلّم من وراء الجسر .

( تهذيب الأحكام : 82/6 ، ح 161 . عنه البحار : 4/99 ، ح 18 .

كامل الزيارات : 498 ، ح 774 ، وفيه : حدّثني أبي ، وعليّ بن الحسين ، ومحمّد بن الحسن ، رحمهم اللّه ، جميعاً ، عن سعد

بن عبد اللّه ، عن يعقوب بن يزيد ، عن الحسين بن يسار الواسطيّ ، قال : . . . بتفاوت يسير . عنه مستدرك الوسائل : 352/10 ، ح 12164 ، والبحار : 4/99 ، ح 17 .

المقنعة للمفيد : 477 ، س 3 ، قطعة منه .

مصباح الزائر : 377 ، س 6 ، قطعة منه .

المزار الكبير : 40 ، ح 18 ، بتفاوت يسير .

المزار للمفيد : 191 ، ح 3 ، بتفاوت يسير .

جامع الأخبار : 28 ، س 15 . )

- كيفيّة زيارة الإمام الكاظم ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن عليّ بن حسّان قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) في إتيان قبر أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : صلّوا في المساجد حوله ، ويجزي في المواضع كلّها أن تقول :

« السلام علي أولياء اللّه وأصفيائه ، السلام علي أمناء اللّه وأحبّائه ، السلام علي أنصار اللّه وخلفائه ، السلام علي محالّ معرفة اللّه ، السلام علي مساكن ذكر اللّه ، السلام علي مظهري أمر اللّه ونهيه ، السلام علي الدعاة إلي اللّه ، السلام علي المستقرّين في مرضات اللّه ، السلام علي المخلصين في طاعة اللّه ، السلام علي الأدلّاء علي اللّه ، السلام علي الذين من والاهم فقد والي اللّه ، ومن عاداهم فقد عادي اللّه ، ومن عرفهم فقد عرف اللّه ،

ومن جهلهم فقد جهل اللّه ، ومن اعتصم بهم فقد اعتصم باللّه ، ومن تخلّي منهم فقد تخلّي من اللّه ، أشهد اللّه إنّي سلم لمن سالمكم ، وحرب لمن حاربكم ، مؤمن بسرّكم وعلانيتكم ، مفوّض في ذلك كلّه إليكم ، لعن اللّه عدوّ آل محمّد من الجنّ والإنس من الأوّلين والآخرين ، وأبرأ إلي اللّه منهم ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله الطاهرين » .

هذا يجزي في الزيارات كلّها ، وتكثر من الصلاة علي محمّد وآل محمّد والأئمّة ، وتسمّي واحداً واحداً بأسمائهم ، وتبرأ من أعدائهم ، وتخيّر ما شئت من الدعاء لنفسك ، وللمؤمنين والمؤمنات .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 271/2 ح 1 . عنه وعن الفقيه والتهذيب ، وسائل الشيعة : 549/14 ح 19797 .

كامل الزيارات : 522 ح 803 ، و498 ح 773 ، قطعة منه . عنه مستدرك الوسائل : 354/10 ح 12170 ، و353 ح 12169 ، قطعة منه ، والأنوار البهيّة : 205 س 7 .

تهذيب الأحكام : 102/6 ح 178 ، عن محمّد بن يعقوب ، و83 ح 164 ، قطعة منه .

عنه وعن الكامل والعيون ، البحار : 4/99 ح 16 ، قطعة منه ، و126 ح 1 ، و2 ، و3 .

المزار للمفيد ضمن المصنّفات : 205/5 س 3 ، مرسلاً وبتفاوت . عنه مصباح الكفعميّ : 669 س 22 ، مرسلاً وبتفاوت .

من لايحضره الفقيه : 369/2 ح 1624 ، بتفاوت .

البلد الأمين : 297 س 4 ، مرسلاً وبتفاوت .

الكافي : 578/4 ح 2 ، وفيه : عن الرضاعليه السلام قال

: سئل أبي عن إتيان قبر الحسين عليه السلام ولعلّ ما فيه « قبر الحسين » مصحّف « قبر أبي الحسن » كما يشهد بذلك ايراده في باب زيارة قبر أبي الحسن موسي وأبي جعفر الثاني عليهماالسلام ويؤيّده النسخة المصحّحة من الكافي للسيّد الزنجانيّ . )

الخامسة - زيارة الأئمّ ( عليهم السلام )

- فضل زيارة أحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : مالمن أتي قبر أحد من الأئمّة عليهم السلام ؟

قال ( عليه السلام ) : له مثل ما لمن أتي قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

قال : فقلت : ما لمن زار قبر أبي الحسن ( عليه السلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : له مثل من زار قبر أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

( في الوسائل : مثل مالمن . )

( ثواب الأعمال : 123 ح 1 ، عنه وسائل الشيعة : 546/14 ح 19791 .

المزار الكبير : 32 ح 3 . عنه البحار : 124/97 ح 33 ، ومستدرك الوسائل : 183/10 ح 11800 .

قطعة منه في ( فضل زيارة الكاظم عليه السلام ) . )

- كيفيّة زيارة أحد من الأئمّ ( عليهم السلام ) : :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كلام الرضا ( عليه السلام ) : إذا أردت زيارة أحدهم ( عليهم السلام ) : فقف علي

ضريحه وقل : « السلام علي القائمين مقام الأنبياء ، الوارثين علوم الأصفياء ، السلام علي خلفاء اللّه وخلفاء رسوله ، السلام عليكم يا من هم زِمام الدين ، ونظام المسلمين ، وصلاح الدنيا ، وعُدّة المؤمنين . السلام عليكم يا أصل الإسلام النامي ، وفرعه السامي ، السلام عليكم يا من بهم تمام الصلاة والزكاة ، والصيام والحجّ والجهاد ، وتوفّر الفي ء والصدقات ، وإمضاء الحدود المسمّيات ، والأحكام المبيّنات ، السلام عليكم يا من بهم تمنع الثغور والأطراف ، وتجري أُمور الخلق بإمامتهم علي القصد والإنصاف . السلام عليكم أيّها المحلّلون حلال اللّه ، والمحرّمون حرام اللّه ، والمقيمون حدود اللّه ، والذابّون عن دين اللّه ، والداعون إلي سبيل اللّه ، بالحكمة والموعظة الحسنة ، والحجّة البالغة ، السلام عليكم يا من فضلهم كالشمس المضيئة الطالعة ، المجلّلة بنورها العالم ، وهي في الأفق بحيث لا تنالها الأيدي والأبصار . السلام عليكم أيّها البدور المنيرة ، والسرج الزاهرة ، والأنوار الساطعة ، والنجوم الهادية في غياهب الدجاء ، وطرق البلد القفر ، ولجج البحار ، السلام عليكم يا من حبّهم كالماء العذب علي الظماء ، والغذاء المري ء النافع علي الطوي ، الدالون علي الهدي ، والمنجون من الردي ، والنار علي اليفاع لمن اهتدي واصطلي ، السلام علي الأدلّاء في المهالك المفارق لهم هالك ، واللازم لهم لاحق ، السلام علي من علومهم كالسحاب الهاطل ، والغيث الماطر ، والسماء الظليلة ، والأرض البسيطة ، والعين الغزيرة ، والغدير والروضة .

السلام عليكم يا من هم كالأمين الرفيق ، والوالد الشفيق ، والأمّ البرّة بالولد الصغير .

السلام عليكم يا

فرج العباد في الداهية ، وحجّتهم الواضحة الشافية . السلام عليكم يا أُمناء اللّه في خلقه ، وحجّته علي عباده ، وخلفاءه في أرضه . السلام عليكم أيّها الدعاة إلي اللّه . الذابّون عن حريم اللّه . السلام علي المطهّرين من الذنوب ، المبرّئين من العيوب . السلام علي المخصوصين بالعلم الموسوم ، والحلم المعلوم ، والفضل كلّه ، وأهل الخير والبذل . السلام عليكم يانظام الدين ، وعزّ المسلمين ، وغيظ المنافقين ، وبوار الكافرين . السلام علي من لا يدانيهم في فضلهم أحد ، ولا يوجد من ولايتهم بدل . السلام علي السادة الميامين ، ومن عجزت عن ذكر فضلهم البلغاء ، وقصرت عن إدراكهم الفصحاء ، وتحيّرت في نعت فضلهم الخطباء ، ولم تنته إليه الحكماء ، وتصاغرت عن قدرهم العظماء . السلام علي من هم كالنجوم من يد المتناول . السلام علي العلماء الذين لايجهلون ، والدعاة الذين لا ينكلون . السلام علي معدن القدس والطهارة ، والنسك والزهادة ، والعلم والعبادة . السلام علي المخصوصين بدعوة الرسول ، ونسل الطهر البتول . السلام علي من لا يسبقهم أحد في نسب ، ولا يدانيهم في حسب ، البيت من قريش ، والذروة من هاشم ، والعترة من الرسول صلّي اللّه عليه وآله وسلّم ، والرضا من اللّه عزّ وجلّ ، شرف الأشراف ، والفرع من بني عبد مناف ، السلام علي المصطفين بالإمامة ، العلماء بالسياسة ، المفترضين الطاعة . السلام علي من اختارهم اللّه تعالي للإمامة ، وشرح صدورهم لذلك ، وأودع قلبوبهم ينابيع الحكمة ، فلم يعيوا بجواب ، ولم يقصروا عن صواب ، السلام عليكم أيّها السادة المعصومون

المؤيّدون ، الموفّقون المسدّدون ، السلام عليكم يا من أمنوا العثار والزلل ، والخطأ والخطل ، الشهداء علي الخلق ، والأمناء علي الحقّ ، السلام عليكم وعلي آبائكم الأكرمين ، الذين آتاهم اللّه فضله ، وهدي بهم سبله ، وأوضح بهم من الدين منهجه ، وافتتح بهم مقفّله ومرتجه ، ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء واللّه ذو الفضل العظيم ، ورحمة اللّه وبركاته » .

ثمّ قبّل الضريح وصلّ صلاة الزيارة ، وما بدا لك من الصلوات ، ثمّ ادع بما أحببت وقل : « يا شامخاً في بعده ، يا رؤوفاً في رحمته ، يا مخرج النبات ، يا محيي الأموات ، يا ظهر اللاجئين ، يا جار المستجيرين ، يا أسمع السامعين ، يا أبصر الناظرين ، يا صريخ المستصرخين ، يا عماد من لا عماد له ، يا سند من لا سند له ، يا ذخر من لا ذخر له ، يا حرز من لا حرز له ، يا حرز الضعفاء ، يا كنز الفقراء ، ياعظيم الرجاء ، يا منقذ الغرقي ، يا محيي الموتي ، يا أمان الخائفين ، يا إله العالمين ، يا صانع كلّ مصنوع ، يا جابر كلّ كسير ، يا صاحب كلّ غريب ، يا مونس كلّ وحيد ، يا قريباً غير بعيد ، يا شاهد كلّ غائب ، يا غالباً غير مغلوب ، يا حيّ حين لاحيّ ، يا محيي الموتي ، يا حيّ لا إله إلّا أنت ، بديع السماوات والأرض ، أنت القائم علي كلّ نفس بما كسبت » .

ثمّ ادع بما شئت .

ذكر الوداع : تقف كوقوفك في الزيارة

وتقول : « السلام عليكم يا أمناء اللّه في أرضه ، وحجّته علي خلقه ، وخزّان علمه ، وموضع سرّه ، وباب نهيه وأمره ، وصراطه المستقيم ، سلام مودّع لا سئم ولا قال ولا مالّ ، ورحمة اللّه وبركاته ، اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واجعل غدوّنا إليك مقروناً بالتوكّل عليك ، ورواحنا عنك موصولاً بالنجاح منك ، ودعاءنا لك مقروناً بحسن الإجابة ، وخضوعنا بين يديك داعياً إلي رحمتك ، واعترافنا بذنوبنا شفيعاً إلي عفوك ، وانقطاعنا إليك سبباً إلي غفرانك ، وزيارتنا لأوليائك مشفوعة بالقبول منك ، ومرجعنا من هذا الحرم الشريف إلي خير مرجع ، إلي جناب ممرّع ، وسعة ودعة ، وحفظ وأمان ، وسلامة شاملة للنفس والأهل والمال والولد ، والدين والإخوان ،

اللّهمّ ! لا تجعله آخر العهد منّا لزيارة ساداتنا وأئمّتنا ، والمفروض علينا طاعتهم ، والرجوع إليهم ، والكون معهم . اللّهمّ ! فاشهد بأنّا قد أجبنا داعيك ، ولبّينا مناديك ، وامتثلنا أمره ، واقتفينا أثره ، اللّهمّ ! فاكتبنا مع الشاهدين ، اللّهمّ ! لا تجعله آخر العهد منّا لزيارتهم وذكرهم ، والصلاة عليهم ، وارزقنا ذلك أعواماً كثيرة ، وإذا توفّيتنا فاشهد بأنّا سامعون مطيعون مؤمنون ، مصدّقون غير مكذّبين ، مقرّون غير جاحدين ، ولأمرك مسلّمون ، وبحبلك معتصمون ، ولأئمّتنا طائعون ، ولأمرهم وحكمهم خاضعون ، لا مستكبرين ولا متكبّرين ، وبما رضيت لنا راضون ، ولما أعطيتنا آخذون ، ولأنعمك شاكرون ، وزدنا من فضلك إلينا ، وألهمنا شكرك لما أنعمت به علينا ، آمين ربّ العالمين ، والصلاة والسلام عليكم أهل البيت إنّه حميد مجيد ،

ورحمة اللّه وبركاته وتحيّاته ، ما هطل غمام ، وهتف حمام ، وتعاقبت الليالي والأيّام » .

ثمّ ادع كثيراً ، وانصرف مرحوماً إن شاءاللّه تعالي .

( مصباح الزائر : 485 س 2 . عنه البحار : 187/99 س 7 . )

السادسة - زيارة فاطمة بنت موسي ( عليهماالسلام )

- فضل زيارة فاطمة المعصومة بنت موسي بن جعفر ( عليه السلام ) بقمّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ومحمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قالا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن سعد بن سعد قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن زيارة فاطمة بنت موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : من زارها فله الجنّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 267/2 ح 1 . عنه وعن ثواب الأعمال ، البحار : 316/48 س 17 ، و265/99 ح 1 .

ثواب الأعمال : 124 ح 1 . عنه وعن العيون وكامل الزيارات ، وسائل الشيعة : 576/14 ح 19850 .

كامل الزيارات : 536 ح 826 .

ينابيع المودّة : 165/3 س 18 .

البحار : 228/57 ح 60 ، عن كتاب مجالس المؤمنين للقاضي نور اللّه التستريّ . )

2 - العلاّمة المجلسيّ ؛ : . . . سعد ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : يا سعد عندكم لنا قبر ، قلت : جعلت فداك ، قبر فاطمة بنت موسي ( عليهماالسلام ) ؟

قال : نعم ، من زارها عارفاً بحقّها فله الجنّة . . . .

(

بحار الأنوار : الأنوار : 265/99 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1543 . )

- كيفيّة زيارة الفاطمة المعصومة ( عليها السلام ) بقم :

1 - العلاّمة المجلسيّ ؛ : رأيت في بعض كتب الزيارات ، حدّث عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن سعد ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : قال : يا سعد عندكم لنا قبر ، قلت : جعلت فداك ، قبر فاطمة بنت موسي ( عليهماالسلام ) ؟

قال : نعم ، من زارها عارفاً بحقّها فله الجنّة ، فإذا أتيت القبر فقم عند رأسها مستقبل القبلة ، وكبّر أربعاً وثلاثين تكبيرة ، وسبّح ثلاثاً وثلاثين تسبيحة ، واحمد اللّه ثلاثاً وثلاثين تحميدة ، ثمّ قل :

« السلام علي آدم صفوة اللّه ، السلام علي نوح نبيّ اللّه ، السلام علي إبراهيم خليل اللّه ، السلام علي موسي كليم اللّه ، السلام علي عيسي روح اللّه ، السلام عليك يا رسول اللّه ، السلام عليك يا خير خلق اللّه ، السلام عليك يا صفيّ اللّه ، السلام عليك يا محمّد بن عبد اللّه خاتم النبيّين ، السلام عليك يا أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ، وصيّ رسول اللّه ، السلام عليك يا فاطمة سيّدة نساء العالمين ، السلام عليكما يا سبطي نبيّ الرحمة ، وسيّدي شباب أهل الجنّة ، السلام عليك يا عليّ بن الحسين سيّد العابدين ، وقرّة عين الناظرين ، السلام عليك يا محمّد بن عليّ ، باقر العلم بعد النبيّ ، السلام عليك يا جعفر بن محمّد الصادق البارّ الأمين ، السلام عليك يا موسي

بن جعفر الطاهر الطهر ، السلام عليك يا عليّ بن موسي الرضا المرتضي ، السلام عليك يا محمّد بن عليّ التقيّ ، السلام عليك يا عليّ بن محمّد ، النقيّ الناصح الأمين ، السلام عليك يا حسن بن عليّ ، السلام علي الوصيّ من بعده ، اللّهمّ صلّ علي نورك وسراجك ، ووليّ وليّك ، ووصيّ وصيّك ، وحجّتك علي خلقك .

السلام عليك يا بنت رسول اللّه ، السلام عليك يا بنت فاطمة وخديجة ، السلام عليك يا بنت أمير المؤمنين ، السلام عليك يا بنت الحسن والحسين ، السلام عليك يا بنت وليّ اللّه ، السلام عليك يا أخت وليّ اللّه ، السلام عليك يا عمّة وليّ اللّه . السلام عليك يا بنت موسي بن جعفر ، ورحمة اللّه وبركاته ، السلام عليك عرّف اللّه بيننا وبينكم في الجنّة ، وحشرنا في زمرتكم وأوردنا حوض نبيّكم ، وسقانا بكأس جدّكم من يد عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليكم ، أسأل اللّه أن يرينا فيكم السرور والفرج ، وأن يجمعنا وإيّاكم في زمرة جدّكم محمّد صلّي اللّه عليه وآله ، وأن لا يسلبنا معرفتكم ، إنّه وليّ قدير . أتقرّب إلي اللّه بحبّكم ، والبراءة من أعدائكم ، والتسليم إلي اللّه ، راضياً به غير منكر ولا مستكبر ، وعلي يقين ما أتي به محمّد وبه راض نطلب بذلك وجهك . يا سيّدي اللّهمّ ورضاك والدار الآخرة ، يا فاطمة اشفعي لي في الجنّة ، فإنّ لك عند اللّه شأناً من الشأن . اللّهمّ إنّي أسألك أن تختم لي بالسعادة ، فلا تسلب منّي ما أنا فيه ، ولا حول ولا قوّة إلاّ

باللّه العليّ العظيم ، اللّهمّ استجب لنا وتقبّله بكرمك وعزّتك وبرحمتك وعافيتك ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله أجمعين ، وسلّم تسليماً يا أرحم الراحمين » .

( بحار الأنوار : الأنوار : 265/99 ح 4 . عنه مستدرك الوسائل : 368/10 ح 12198 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( فضل زيارة الفاطمة المعصومة ) . )

السابعة - زيارة عبد العظيم ( عليه السلام )

- فضل زيارة عبد العظيم الحسني ( عليه السلام ) :

1 - المحدّث النوري ؛ : وفي حواشي الخلاصة للشهيد ال ثاني ؛ : هذا عبد العظيم المدفون في مسجد الشجرة في الريّ وفيه يزار ، وقد نصّ علي زيارته الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : من زار قبره وجبت له الجنّة . ذكر ذلك بعض النسّابين .

( مستدرك الوسائل : 367/10 ح 12195 . )

الثامنة - زيارة الأموات

- زيارة صالحي موالي الأئمّ ( عليهم السلام ) : وصلتهم :

1 - ابن قولويه ؛ : حدّثني محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ، عن الحسن بن متيل ، عن محمّد بن عبد اللّه بن مهران ، عن عمرو بن عثمان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : من لم يقدر علي صلتنا فليصل صالحي موالينا ، يكتب له ثواب صلتنا ، ومن لم يقدر علي زيارتنا ، فليزر صالحي موالينا ، يكتب له ثواب زيارتنا .

( كامل الزيارات : 528 ح 807 . عنه البحار : 295/99 ح 2 ، مثله . )

- زيارة الأموات وتلاوة القرآن عند القبور والتبرّك بها :

1 - الحضينيّ ؛ : . . .

محمّد بن يزيد المدنيّ ، قال : كنت مع مولاي عليّ الرضا صلوات اللّه عليه حاضراً لأمر حبابة ، وقد دخلت إلي أمّهات الأولاد ، فلم تلبث إلّا بمقدار ماعاينت جهازها ، حتّي تشهّدت وقبضت إلي اللّه ، رحمها اللّه .

قال مولانا الرضا صلوات اللّه عليه : رحمك اللّه يا حبابة !

قلنا : يا سيّدنا وقد قبضت قال : ما لبثت إلي أن عاينت جهازها ، حتّي قبضت إلي اللّه ، وأمر بتجهيزها ، فجهّزت وخرجت ، وصلّينا عليها ، وحملت إلي حفرتها ، وأمر سيّدنا بزيارتها ، وتلاوة القرآن عندها ، والتبرّك بالدعاءهناك . . . .

( الهداية الكبري : 167 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 380 . )

( ش ) - كفّارات الصيد

وفيه خمس مسائل

- حكم الطير إذا أُدخل الحرم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : بعض أصحابنا ، عن أبي جرير القمّيّ قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : نشتري الصقور فندخلها الحرم فلنا ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : كلّ ماأدخل الحرم من الطير ممّا يصفّ جناحه ، فقد دخل مأمنه ، فخلّ سبيله .

( الكافي : 236/4 ح 19 . عنه وسائل الشيعة : 31/13 ح 17166 . )

- حكم صيد المحُرم في الحرم عمداً كان أو خطأً أو جهلاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن المحرم يصيد الصيد بجهالة ؟ قال ( عليه السلام

) : عليه كفّارة .

قلت : فإنّه أصابه خطأً ، قال ( عليه السلام ) : وأيّ شي ء الخطأ عندك ؟

قلت : يرمي هذه النخلة ، فيصيب نخلة أُخري . قال ( عليه السلام ) : نعم ، هذا الخطأ وعليه الكفّارة .

قلت : فإنّه أخذ طائراً متعمّداً فذبحه وهو محرم . قال ( عليه السلام ) : عليه الكفّارة .

قلت : ألست قلت : إنّ الخطأ ، والجهالة ، والعمد ليسوا بسواء ، فلأيّ شي ء يفضل المتعمّد الجاهل والخاطي ء ؟ قال ( عليه السلام ) : إنّه أَثِمَ ولعب بدينه .

( الكافي : 381/4 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 69/13 ح 17252 .

تهذيب الأحكام : 360/5 ح 1253 . )

- كفّارة قتل حمامة الحرم للمحلّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من أصاب طيراً في الحرم وهو محلّ فعليه القيمة ، والقيمة درهم يشتري به علفاً لحمام الحرم .

( الكافي : 233/4 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 26/13 ح 17148 ، و51 ح 17211 ، والوافي : 105/12 ح 11596 . )

- كفّارة صيد المحُرم في الحرم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن محرم أصاب إرنباً أو ثعلباً ، قال ( عليه السلام ) : في الإرنب شاة .

(

في الفقيه والوسائل : دم شاة . )

( الكافي : 387/4 ح 8 .

من لايحضره الفقيه : 233/2 ح 1114 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 17/13 ح 17121 .

تهذيب الأحكام : 343/5 ح 1189 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 17/13 ح 17123 . )

- حكم الكفّارة لرجلين أصابا صيداً وهما محرمان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، ومحمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان جميعاً ، عن ابن أبي عمير ، وصفوان بن يحيي جميعاً ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن رجلين أصابا صيداً وهما محرمان ، الجزاء بينهما أو علي كلّ واحد منهما جزاء ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، بل عليهما أن يجزي كلّ واحد منهما الصيد .

( في التهذيب : لا ، بل عليهما جميعاً . )

قلت : إنّ بعض أصحابنا سألني عن ذلك ، فلم أدر ماعليه .

فقال ( عليه السلام ) : إذا أصبتم مثل هذا فلم تدروا ، فعليكم بالإحتياط حتّي تسألوا عنه فتعلموا .

عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج مثله .

( الكافي : 391/4 ح 1 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 46/13 ح 17201 ، و154/27 ح 33464 .

تهذيب الأحكام : 466/5 ح 1631 . عنه البحار : 259/2 ح 10 . )

( ت ) - الإحصار والصيد

وفيه مسألة واحدة

- حكم حجّ المحُرِم إذا أُحصر :

1

- محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، ومحمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد جميعاً ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن محرم انكسرت ساقه ، أيّ شي ء يكون حاله ، وأيّ شي ء عليه ؟

قال ( عليه السلام ) : هو حلال من كلّ شي ء .

قلت : من النساء والثياب والطيب ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، من جميع ما يحرم علي المحرم ، وقال : أما بلغك قول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : حلّني حيث حبستني لقدرك الذي قدرت عليّ !

قلت : أصلحك اللّه ! ما تقول في الحجّ ؟

قال ( عليه السلام ) : لابدّ أن يحجّ من قابل .

قلت : أخبرني عن المحصور والمصدود ، هما سواء ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا . قلت : فأخبرني عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين صدّه المشركون قضي عمرته ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكنّه اعتمر بعد ذلك .

( الكافي : 369/4 ح 2 . عنه نور الثقلين : 68/5 ح 53 .

تهذيب الأحكام : 464/5 ح 1622 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 179/13 ح 17524 ، و188 ح 17541 .

قطعة منه في ( اعتمار النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم حين صدّه المشركون ) و ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) . )

( ث ) - رمي الجمار

وفيه ثلاث مسائل

- أوصاف

حصي الجمار وكيفيّة رميها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : حصي الجمار تكون مثل الأنملة ، ولاتأخذها سوداء ، ولابيضاء ، ولاحمراء ، خذها كحلية منقّطة ، تخذفهنّ خذفاً ، وتضعها علي الإبهام ، وتدفعها بظفر السبّابة ، وارمها من بطن الوادي ، واجعلهنّ عن يمينك كلّهنّ ، ولاترم علي الجمرة ، وتقف عندالجمرتين الأوليين ، ولاتقف عند جمرة العقبة .

( الكافي : 478/4 ح 7 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 33/14 ح 18519 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 197/5 ح 656 . عنه وعن قرب الإسناد والكافي ، وسائل الشيعة : 61/14 ح 18586 باختصار ، و65 ح 18598 ، قطعة منه .

قرب الإسناد : 359 ح 1284 ، بتفاوت . عنه البحار : 272/96 ح 8 . )

- حكم الطهارة لرمي الجمار :

1 - الحميريّ ؛ : الفضل الواسطيّ قال : قال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : لاترم الجمار إلّا وأنت طاهر .

( قرب الإسناد : 393 ح 1379 . عنه البحار : 273/96 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 57/14 ح 18578 . )

- وقت رمي الجمار وكيفيّته :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن همّام قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : لاترمي الجمرة يوم النحر حتّي تطلع الشمس .

وقال : ترمي الجمار

من بطن الوادي ، وتجعل كلّ جمرة عن يمينك ، ثمّ تنفتل في الشقّ الآخر إذا رميت جمرة العقبة .

( الكافي : 482/4 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 66/14 ح 18600 ، و70 ح 18613 ، قطعة منه . )

الفصل الثامن : الجهاد والتقيّة
( أ ) - أحكام الجهاد

وفيه أربع مسائل

- فضل الجهاد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه : واللّه ! لألف ضربة بالسيف أهون من موت علي فراش ؟

قال ( عليه السلام ) : في سبيل اللّه .

( الكافي : 53/5 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 123/6 ح 215 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 17/15 ح 19923 . )

- حكم المجالسة مع الولاة وسلاطين الجور :

1 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الحسن بن الجهم قال : قلت ( تقدّمت ترجمته في ( اكتحاله ) . )

لأبي الحسن ( عليه السلام ) : أجلس إلي السلطان ، فإن رأيت يتعدّي الحقّ ، ويعمل بغير ما أنزل اللّه فلا آخذنّ علي نهيه وكلامه ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( مشكاة الأنوار : 317 س 18 . )

- حكم معاونة السلطان ومساعدته :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن سليمان الجعفريّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ماتقول في أعمال السلطان ؟

فقال ( عليه السلام )

: يا سليمان ! الدخول في أعمالهم ، والعون لهم ، والسعي في حوائجهم ، عديل الكفر ، والنظر إليهم علي العمد من الكبائر التي يستحقّ به النار .

( تفسير العيّاشيّ : 238/1 ح 110 . عنه البحار : 374/72 ح 25 ، و15/76 ح 21 ، ومستدرك الوسائل : 356/11 ح 13246 ، والبرهان : 365/1 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 191/17 ح 22325 .

يأتي الحديث أيضاً في ( موعظته عليه السلام في النهي عن إعانة الجائر ) . )

- حكم تولية عمل السلطان عند الضرورة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن الحسين الأنباري ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه أربعة عشر سنة أستأذنه في عمل السلطان ، فلمّا كان في آخر كتاب كتبته إليه أذكر أنّي أخاف علي خبط عنقي ، وأنّ السلطان يقول لي : إنّك رافضيّ ، ولسنا نشكّ في أنّك تركت العمل للسلطان للرفض .

فكتب إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) : قد فهمت كتابك ، وما ذكرت من الخوف علي نفسك ، فإن كنت تعلم أنّك إذا ولّيت عملت في عملك بما أمر به رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ تصير أعوانك وكتّابك أهل ملّتك ، فإذا صار إليك شي ء واسيت به فقراء المؤمنين ، حتّي تكون واحداً منهم كان ذا بذا ، وإلّا فلا .

( الكافي : 111/5 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2438 . )

( ب ) - جهاد العدوّ

وفيه سبع مسائل

- أحكام الأرضين :

1

- محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : ذكرنا له الكوفة وماوضع عليها من الخراج ، وماسار ( قال النجاشيّ : لقي الرضا وأباجعفرعليهماالسلام . . . مات سنة إحدي وعشرين ومائتين ، رجال النجاشيّ : 75 رقم 180 .

وعدّه الشيخ من أصحاب الكاظم والرضا والجوادعليهم السلام ، رجال الطوسيّ : 344 رقم 34 ، و366 رقم 2 ، و397 رقم 5 . )

فيها أهل بيته ، فقال ( عليه السلام ) : من أسلم طوعاً تركت أرضه في يده ، وأخذ منه العُشر ممّا سقت السماء والأنهار ، ونصف العُشر ممّا كان بالرشا فيما عمّروه منها ، ومالم يعمّروه منها أخذه الإمام ، فقبّله ممّن يعمّره وكان للمسلمين ، وعلي المتقبّلين في حصصهم العُشر ونصف العُشر ، وليس في أقلّ من خمسة أوساق شي ء من الزكاة ، وماأُخذ بالسيف فذلك إلي الإمام يقبّله بالذي يري ، كما صنع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بخيبر قبل سوادها وبياضها ، يعني أرضها ونخلها ، والناس يقولون : لايصلح قبالة الأرض و النخل ، وقد قبّل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خيبر ، وعلي المتقبّلين سوي قبالة الأرض العُشر ونصف العُشر في حصصهم .

وقال : إنّ أهل الطائف أسلموا ، وجعلوا عليهم العُشر ونصف العُشر ، وإنّ أهل مكّة دخلها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عَنوة ، فكانوا أُسراء في يده

، فأعتقهم وقال : اذهبوا فأنتم الطلقاء .

( الكافي : 512/3 ح 2 ، عنه البحار : 180/19 ح 29 ، قطعة منه ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 213/2 ح 1667 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 38/4 ح 96 ، و118 ح 341 ، وح 342 بتفاوت يسير . عنه وسائل الشيعة : 158/15 ح 20204 ، و176/9 ح 11775 ، قطعة منه ، و189 ح 11805 ، قطعة منه ، و184 ح 11793 ، قطعة منه ، والوافي : 358/10 ح 9695 .

الاستبصار : 25/2 ح 73 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 175/9 ح 11773 ، قطعة منه ، و182 ح 11790 ، و188 ح 11804 ، قطعة منه ، و157/15 ح 20203 .

قرب الإسناد : 384 ح 1352 ، وح 1354 ، قطعة منه ، وبتفاوت ، عنه البحار : 59/97 ح 6 ، و168/100 ح 10 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( زكاة حصّة العامل في المزارعة والمساقاة ) و ( زكاة الغلاّت الأربع ممّا سقت السماء والأنهار ، وما كان بالرشاء ) و ( سيرة رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم في الأراضي المفتوحة عنوة وغيرها ) و ( حدّ وجوب زكاة الغلاّت الأربع ) و ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- حكم المرابطة في سبيل اللّه ، والقتال مع من يخشي منه علي بيضة الإسلام :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن أبي

الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، إنّ رجلاً من مواليك بلغه أنّ رجلاً يعطي السيف والفرس في سبيل اللّه ، فأتاه فأخذهما منه وهو جاهل بوجه السبيل ، ثمّ لقيه أصحابه فأخبروه : أنّ السبيل مع هؤلاء لايجوز ، وأمروه بردّ هما .

فقال ( عليه السلام ) : فليفعل .

قال : قد طلب الرجل فلم يجده ، وقيل له : قد شخص الرجل . قال : فليرابط ( المُرابطة : أن يربط كلّ من الفريقين خيلاً لهم في ثغره ، وكلّ معدّ لصاحبه . مجمع البحرين ، « ربط » . )

ولايقاتل .

قال : ففي مثل قزوين والديلم وعسقلان وما أشبه هذه الثغور؛ فقال : نعم .

فقال له : يجاهد ؟ قال : لا ، إلّا أن يخاف علي ذراري المسلمين .

فقال : أرأيتك لو أنّ الروم دخلوا علي المسلمين لم ينبغ لهم أن يمنعوهم ؟

قال : يرابط ، ولايقاتل ، وإن خاف علي بيضة الإسلام والمسلمين قاتل ، فيكون قتاله لنفسه وليس للسلطان .

قال : قلت : فإن جاء العدوّ إلي الموضع الذي هو فيه مرابط ، كيف يصنع ؟

قال : يقاتل عن بيضة الإسلام ، لاعن هؤلاء ، لأنّ في دروس الإسلام دروس دين محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

عليّ ، عن أبيه ، عن يحيي بن أبي عمران ، عن يونس ، عن الرضا ( عليه السلام ) نحوه .

( الكافي : 21/5 ح 2 .

علل الشرائع 603 ، ب 385 ح 72 ، بتفاوت .

تهذيب الأحكام :

125/6 ح 219 ، بتفاوت ، عنه وعن العلل والكافي ، وسائل الشيعة : 29/15 ح 19943 ، قطعة منه . )

- حكم الدفاع عن الأهل والأقرباء والمال وإن خاف القتل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أبيه ، عمّن ذكره ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، عن الرجل يكون في السفر ومعه جارية له ، فيجي ء قوم يريدون أخذ جاريته ، أيمنع جاريته من أن تؤخذ وإن خاف علي نفسه القتل ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ،

قلت : وكذلك إن كانت معه امرأة ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : وكذلك الأُمّ ، والبنت ، وابنة العمّ ، والقرابة يمنعهنّ ، وإن خاف علي نفسه القتل ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( قلت ) : وكذلك المال يريدون أخذه في سفر فيمنعه ، وإن خاف القتل ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 52/5 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 122/15 ح 20121 . )

- حكم من نذر أو أوصي بمال للمرابطة :

1 - الحميريّ ؛ : حدّثني محمّد بن عيسي قال : أتيت - أنا ويونس بن عبد الرحمن - باب الرضا ( عليه السلام ) ، وبالباب قوم قد استأذنوا عليه قبلنا ، واستأذنّا بعدهم وخرج الإذن فقال : ادخلوا ، ويتخلّف يونس ومن معه من آل يقطين .

فدخل القوم وتخلّفنا ، فما لبثوا أن خرجوا وأُذن لنا ، فدخلنا فسلّمنا عليه

، فردّ السلام ثمّ أمرنا بالجلوس ، فقال له يونس بن عبد الرحمن : يا سيّدي ! تأذن لي أن أسألك عن مسألة ؟

فقال ( عليه السلام ) له : سل .

فقال له يونس : أخبرني عن رجل من هؤلاء مات ، وأوصي أن يدفع من ماله فرس ، وألف درهم ، وسيف إلي رجل يرابط عنه ، ويقاتل في بعض هذه الثغور ، فعمد الوصيّ فدفع ذلك كلّه إلي رجل من أصحابنا ، فأخذه وهو لا يعلم أنّه لم يأت لذلك وقت بعد ، فما تقول ؟ أيحلّ له أن يرابط عن هذا الرجل في بعض هذه الثغور ، أم لا ؟

فقال ( عليه السلام ) : يردّ علي الوصيّ ما أخذ منه ولا يرابط ، فإنّه لم يأن لذلك ( في الوسائل : لم يأت . )

وقت بعد ، فقال ( عليه السلام ) : يردّه عليه .

فقال يونس : فإنّه لا يعرف الوصيّ ، ولا يدري أين مكانه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يسأل عنه .

فقال له يونس بن عبد الرحمن : فقد سأل عنه فلم يقع عليه ، كيف يصنع ؟

فقال ( عليه السلام ) : إن كان هكذا فليرابط ولا يقاتل .

فقال له يونس : فإنّه قد رابط وجاءه العدوّ ، وكاد أن يدخل عليه في داره ، فما يصنع ، يقاتل أم لا ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إذا كان ذلك كذلك فلا يقاتل عن هؤلاء ، ولكن يقاتل عن بيضة الإسلام ، فإنّ في ذهاب بيضة الإسلام دروس ذكر محمّد ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) .

فقال له يونس : يا سيّدي ! إنّ عمّك زيداً قد خرج بالبصرة وهو يطلبني ، ولا آمنه علي نفسي ، فما تري لي ، أخرج إلي البصرة ، أو أخرج إلي الكوفة ؟

قال ( عليه السلام ) : بل اخرج إلي الكوفة ، فإذاً فصر إلي البصرة .

قال : فخرجنا من عنده ولم نعلم معني « فإذا » حتّي وافينا القادسيّة ، حتّي جاء الناس منهزمين يطلبون يدخلون البدو ، وهزم أبو السرايا ودخل برقة الكوفة ، واستقبلنا جماعة من الطالبيّين بالقادسيّة متوجّهين نحو الحجاز ، فقال لي يونس : « فإذا » هذا معناه ، فصار من الكوفة إلي البصرة ولم يبدأه بسوء .

( قرب الإسناد : 345 ح 1253 . عنه وسائل الشيعة : 32/15 ح 19947 ، والبحار : 62/97 ح 1 .

قطعة منه في ( علمه بالوقايع الآتية ) . )

- حكم مصالحة الجزية مع الحاكم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ بني تغلب أنفوا من الجزية ، وسألوا عمر أن يعفيهم ، فخشي أن يلحقوا بالروم ، فصالحهم علي أن صرف ذلك عن رؤوسهم ، وضاعف عليهم الصدقة ، فرضوا بذلك ، فعليهم ما صالحوا عليه ، ورضوا به ، إلي أن يظهر الحقّ .

( من لايحضره الفقيه : 15/2 ح 40 . عنه وسائل الشيعة : 152/15 ح 20189 ، والوافي : 350/10 ح 9682 . )

- حكم قتال البغاة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن

محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : ذكر له رجل من بني فلان فقال : إنّما نخالفهم إذا كنّا مع هؤلاء الذين خرجوا بالكوفة .

فقال ( عليه السلام ) : قاتلهم ، فإنّما ولد فلان مثل الترك والروم ، وإنّما هو ثغر من ثغور العدوّ فقاتلهم .

( تهذيب الأحكام : 144/6 ح 248 . عنه وسائل الشيعة : 80/15 ح 20023 . )

- حكم شراء ما يُسبي من المشركين و نكاحهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبد اللّه قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قوم خرجوا وقتلوا أُناساً من المسلمين ، وهدموا المساجد ، وإنّ المستوفي ( في الوسائل : المتولّي ، وفي الوافي : المتوفّي . )

هارون بعث إليهم فأخذوا وقتلوا ، وسبي النساء والصبيان ، هل يستقيم شراء شي ء منهنّ ، ويطأهنّ ، أم لا ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس بشراء متاعهنّ وسبيهنّ .

( تهذيب الأحكام : 161/6 ح 295 . عنه وسائل الشيعة : 130/15 ح 20143 ، والوافي : 261/17 ح 17240 . )

( ج ) - التقيّة

وفيه أربع مسائل

- التقيّة في العبادات وعند خوف الضرر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سهل بن القاسم النوشجانيّ قال : قال رجل للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه إنّه يروي عن عروة بن الزبير أنّه قال : توفّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) وهو في تقيّة .

فقال ( عليه السلام ) : أمّا بعد قول اللّه تعالي : ( يَأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ و وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ) فإنّه أزال كلّ تقيّة بضمان اللّه عزّ وجلّ ، وبيّن أمر اللّه تعالي ، ولكن قريشاً ( المائدة : 67/5 . )

فعلت ما اشتهت بعده ، وأمّا قبل نزول هذه الآية فلعلّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 130/2 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 933 . )

- التقيّة والورع في الدين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لادين لمن لاورع له ، ولاإيمان لمن لاتقيّة له ، إنّ أكرمكم عند اللّه أعملكم بالتقيّة . . . .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 371 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1115 . )

- التقيّة وحقيقة التشيّع :

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : ولمّا جُعِلَ إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ولاية العهد دخل ( أي الحاجب ) عليه آذنة فقال : إنّ قوماً بالباب يستأذنون عليك ، يقولون : نحن من شيعة عليّ ( عليه السلام ) .

فقال ( عليه السلام ) : أنا مشغول فاصرفهم ، فصرفهم . . . فلمّا كان في اليوم الثاني جاؤوا وقالوا كذلك . . . قال [لهم ] : . . . وَيحَكُم ! إنّما شيعته الحسن

والحسين ( عليهماالسلام ) ، وسلمان ، وأبي ذرّ ، والمقداد ، وعمّار ، ومحمّد بن أبي بكر الذين لم يخالفوا شيئاً من أوامره ، ولم يرتكبوا شيئاً من [فنون ] زواجره .

فأمّا أنتم إذا قلتم أنّكم شيعته ، وأنتم في أكثر أعمالكم له مخالفون ، مقصّرون في كثير من الفرائض ، [و] متهاونون بعظيم حقوق إخوانكم في اللّه ، وتتّقون حيث لاتجب التقيّة ، وتتركون التقيّة [حيث لابدّ من التقيّة] . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكري عليه السلام : 312 رقم 159 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 719 . )

- أخذ العهد علي الشيعة بالتقيّة في دولة الباطل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن عليّ القرشيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : رفع القلم عن شيعتنا .

فقلت : يا سيّدي ! كيف ذاك ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّهم أخذ عليهم العهد بالتقيّة في دولة الباطل ، يأمن الناس ويخوّفون ويكفرون فينا ولا نكفر فيهم ، ويقتلون بنا ولا نقتل بهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 236/2 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 3306 . )

( د ) - الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر

وفيه ثلاث مسائل

- وجوب إنكار المنكر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! ما تقول في حديث روي عن الصادق ( عليه السلام ) : أنّه قال : إذا خرج القائم

( عليه السلام ) قتل ذراريّ قتلة ال حسين ( عليه السلام ) بفعال آبائهم .

فقال ( عليه السلام ) : هو كذلك .

فقلت : وقول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي ) ما ( الأنعام : 164/6 . )

معناه ؟

قال ( عليه السلام ) : صدق اللّه في جميع أقواله ، ولكن ذراريّ قتلة الحسين ( عليه السلام ) يرضون بأفعال آبائهم ، ويفتخرون بها ، ومن رضي شيئاً كان كمن أتاه ، ولو أنّ رجلاً قتل بالمشرق ، فرضي بقتله رجل في المغرب ، لكان الراضي عند اللّه عزّ وجلّ شريك القاتل ، وإنّما يقتلهم القائم ( عليه السلام ) إذا خرج ، لرضاهم بفعل آبائهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 273/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1145 . )

- الإهتمام بالتورية :

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : بالإسناد الذي تكرّر [السيّد العالم العابد أبوجعفر مهديّ بن أبي حرب المرعشيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثني الشيخ الصدوق أبوعبداللّه جعفر بن محمّد بن أحمد الدوريستي ؛ ، قال : حدّثني أبي ، محمّد بن أحمد ، قال : حدّثني الشيخ السعيد أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه القمّيّ ؛ ، قال : حدّثني أبو الحسن محمّد بن القاسم المفسّر الأستر آبادي قال : حدّثني أبو يعقوب يوسف بن محمّد بن زياد ، وأبوالحسن عليّ بن محمّد بن سيّار - وكانا من الشيعة الإماميّة - . قالا : حدّثنا] أبومحمّد الحسن العسكريّ ( عليه السلام )

، قال : دخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) رجل فقال : ياابن رسول اللّه ! لقد رأيت اليوم شيئاً عجبت منه .

قال : وما هو ؟ قال : رجل كان معنا يظهر لنا أنّه من الموالين لآل محمّد المتبرّئين من أعدائهم ، فرأيته اليوم وعليه ثياب قد خلعت عليه ، وهو ذا يطاف به ببغداد ، وينادي المنادون بين يديه : معاشر المسلمين ! اسمعوا توبة هذا الرجل الرافضيّ ، ثمّ يقولون له : قل . فقال : خير الناس بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أبا بكر . فإذا قال ذلك ضجّوا وقالوا : قد تاب وفضّل أبا بكر علي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) . فقال الرضا ( عليه السلام ) : إذا خلوت فأعد عليّ هذا الحديث ، فلمّا خلي أعاد عليه .

فقال له : إنّما لم أُفسّر لك معني كلام الرجل بحضرة هذا الخلق المنكوس ، كراهة أن ينقل إليهم فيعرفوه ويؤذوه ، لم يقل الرجل خير الناس بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( أبوبكر ) ، فيكون قد فضّل أبابكر علي عليّ ( عليه السلام ) ، ولكن قال : خير الناس بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( أبابكر ) ، فجعله نداء لأبي بكر ليرضي من يمشي بين يديه من بعض هؤلاء الجهلة ليتواري من شرورهم ، إنّ اللّه تعالي جعل هذه التورية ممّا رحم به شيعتنا ومحبّينا .

( الإحتجاج : 458/2 ح 317 . عنه البحار : 15/68 ح 27 ، بتفاوت يسير .

التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 360 رقم 249 ، بتفاوت يسير . عنه مستدرك الوسائل : 265/12 ح 14068 ، والبحار : 404/72 س 14 ، ضمن ح 42 . )

- أثر ترك الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عمر بن عرفة قال : ( لم نعثر عليه في الكتب الرجاليّة . )

سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : لتأمرنّ بالمعروف ، ولتنهنّ عن المنكر ، أو ليستعملنّ عليكم شراركم ، فيدعو خياركم فلايستجاب لهم .

( الكافي : 56/5 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 118/16 ح 21130 وفيه : قال : سمعت أباالحسن الرضاعليه السلام .

تهذيب الأحكام : 176/6 ح 352 .

مشكاة الأنوار : 50 س 16 مرسلاً . عنه مستدرك الوسائل : 181/12 ح 13827 ، والبحار : 93/97 ح 90 . )

الفصل التاسع : النكاح والأولاد
( أ ) - مقدّمات النكاح وآدابه

وفيه إحدي عشرة مسألة

- استحباب إطعام الطعام عند التزويج :

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( عليه السلام ) : من السنّة إطعام الطعام عند التزويج .

( تحف العقول : 445 س 10 . عنه البحار : 338/75 ح 25 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج . . . رقم . . . )

- التسمية وتلاوة القرآن وملاطفة الزوجة قبل الدخول بها :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن سليمان الجعفريّ قال : سمعت أبا ( تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضاعليه السلام ) . )

الحسن ( عليه السلام ) يقول : إذا أتي أحدكم أهله فليكن قبل ذلك ملاطفة ، فإنّه أبرّ لقلبها ، وأسلّ لسخيمتها ، فإذا أفضي إلي حاجته قال : بسم اللّه ثلاثاً ، فإن قدر أن يقرأ أيّ آية حضرته من القرآن فعل ، وإلّا قد كفته التسمية .

فقال له رجل في المجلس : فإن قرأ بسم اللّه الرحمن الرحيم أوجر به ؟

فقال ( عليه السلام ) : وأيّ آية أعظم في كتاب اللّه ؟ فقال : بسم اللّه الرحمن الرحيم .

( تفسير العيّاشيّ : 21/1 ح 14 . عنه البحار : 238/89 ح 37 ، والبرهان : 42/1 ح 25 .

قطعة منه في ( سورة الحمد : 1/1 ) . )

- الزواج مع المرأة الصالحة المطيعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) قال : ماأفاد عبد فائدة خيراً من زوجة صالحة ، إذا رآها سرّته ، وإذا غاب عنها حفظته في نفسها وماله .

( الكافي : 327/5 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 39/20 ح 24975 ، والوافي : 72/21 ح 20829 . )

- شرائط تزويج الدائم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . المهلب الدلّال ، أنّه كتب إلي أب ي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ امرأة كانت معي في الدار ، ثمّ إنّها زوّجتني نفسها ، وأشهدت اللّه وملائكته علي ذلك ، ثمّ إنّ أباها زوّجها من رجل آخر ، فما

تقول ؟

فكتب ( عليه السلام ) : التزويج الدائم لا يكون إلّا بوليّ وشاهدين . . . .

( تهذيب الأحكام : 255/7 ح 1100 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2530 . )

- تزويج الرجل الشريف الجليل القدر بامرأة دونه حسباً ونسباً وشرفاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته ، عن الرجل يتزوّج المرأة ، ويتزوّج أُمّ ولد أبيها ، فقال ( عليه السلام ) : لابأس بذلك .

فقلت له : بلغنا عن أبيك : أنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) تزوّج ابنة الحسن بن عليّ ( عليه السلام ) وأُمّ ولد الحسن ، وذلك أنّ رجلاً من أصحابنا سألني أن أسألك عنها .

فقال ( عليه السلام ) : ليس هكذا ، إنّما تزوّج عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ابنة الحسن ، وأُمّ ولد لعليّ بن الحسين المقتول عندكم ، فكتب بذلك إلي عبدالملك بن مروان ، فعاب علي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، فكتب إليه في ذلك ، فكتب إليه الجواب ، فلمّا قرأ الكتاب قال : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يضع نفسه ، وإنّ اللّه يرفعه .

( الكافي : 361/5 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 73/20 ح 25064 ، قطعة منه ، والوافي : 203/21 ح 21087 .

قرب الإسناد : 369 ح 1324 ، عنه البحار : 163/46 ح 4 ، و17/101 ح 8 ، عنه

وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 471/20 ح 26123 .

تهذيب الأحكام : 449/7 ح 1798 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( تزويج عليّ بن الحسين عليهماالسلام ابنة الحسن وأمّ ولد لأخيه ) . )

- تزويج المرأة البيضاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن بكربن صالح ، عن بعض أصحابه ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : من ( قال النجاشيّ : بكر بن الصالح الرازيّ ، مولي بني ضبّة ، روي عن أبي الحسن موسي عليه السلام ، رجال النجاشيّ : 109 رقم 276 .

عدّه الشيخ من أصحاب الرضاعليه السلام ، وفيمن لم يرو عنهم عليهم السلام ، رجال الطوسيّ : 370 رقم 2 ، و457 رقم 3 .

وعدّه البرقيّ : من أصحاب الرضاعليه السلام ، رجال البرقيّ : 55 . )

سعادة الرجل أن يكشف الثوب عن امرأة بيضاء .

( الكافي : 335/5 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 58/20 ح 25027 ، والوافي : 54/21 ح 20796 .

عوالي اللئالي : 299/3 ح 82 . )

- التزويج بالمرأة العجزاء والبيضاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن عبد اللّه قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) : إذا نكحتَ فانكح عجزاء ، .

( العَجُز من الرجل والمرأة : ما بين الوَرَكَين ، وعجز الإنسان عجزاً من باب تعب : عظم عجزه . مجمع البحرين : 24/4 . )

(

الكافي : 335/5 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 57/20 ح 25025 ، والوافي : 52/21 ح 20792 . )

- التزويج بالليل :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن الحسن بن عليّ بن بنت إلياس قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ اللّه جعل الليل سكناً ، وجعل النساء سكناً ، ومن السنّة التزويج بالليل وإطعام الطعام .

( تفسير العيّاشيّ : 371/1 ح 67 . عنه البحار : 278/100 ح 48 ، ووسائل الشيعة : 80/17 ح 22040 ، والبرهان : 544/1 ح 8 ، ومستدرك الوسائل : 196/14 ح 16492 .

قطعة منه في ( استحباب إطعام الطعام عند التزويج ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول في التزويج ، قال : من السنّة التزويج بالليل ، لأنّ اللّه جعل الليل ( في التهذيب : إنّ من السنّة . )

سكناً ، والنساء إنّما هنّ سكن .

( الكافي : 366/5 ح 1 . عنه نور الثقلين : 749/1 ح 200 ، والوافي : 381/21 ح 21413 .

تهذيب الأحكام : 418/7 ح 1675 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 91/20 ح 25115 .

المناقب لابن شهرآشوب : 353/4 س 15 .

عوالي اللئالي : 303/3 ح 103 . )

- حكم النكاج في الحمّام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي

الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يقرأ في الحمّام وينكح فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( تهذيب الأحكام : 371/1 ح 1135 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1891 . )

- حكم العزل في ستّة وجوه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن القاسم بن يحيي ، عن جدّه ، عن يعقوب الجعفريّ قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : لابأس بالعزل في ( عزله عزلاً : أبعده ونحّاه . المعجم الوسيط : 599 . )

ستّة وجوه : المرأة التي أيقنت أنّها لاتلد ، والمسنّة ، والمرأة السليطة ، ( السلاطة : حدّة اللسان ، يقال رجل سليط أي صخّاب بذي ء اللسان ، وامرأة سليطة كذلك . مجمع البحرين : 255/4 . )

والبذيّة ، والمرأه التي لاترضع ولدها ، والأمة .

( بَذَا علي القوم : أفحش في منطقه وان كان كلامه صدقاً ، فهو بذي ء ، وامرأة بذيّة كذلك . المصباح المنير : 41 . )

قال مصنّف هذا الكتاب : يجوز أن يكون أبو الحسن صاحب هذا الحديث موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ويجوز أن يكون الرضا ( عليه السلام ) لأنّ يعقوب الجعفريّ قد لقيهما جميعاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 278/1 ح 17 . عنه وعن الخصال ، البحار : 61/101 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 491/7 ح 1972 .

من

لايحضره الفقيه : 281/3 ح 1340 . عنه وعن الخصال والعيون والتهذيب ، وسائل الشيعة : 152/20 ح 25281 .

الخصال : 328 ح 22 . )

- حكم النكاح بين الطيور والبهائم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وأحمد بن محمّد جميعاً ، عن ابن أبي نصر قال : سأل رجل الرضا ( عليه السلام ) عن الزوج من الحمام يفرخ عنده ، يتزوّج الطير أُمّه وابنته ؟

قال ( عليه السلام ) : لابأس بما كان بين البهائم .

( الكافي : 548/6 ح 19 . عنه البحار : 226/61 ح 14 ، ووسائل الشيعة : 521/11 ح 15433 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 351/3 ح 3083 . )

( ب ) - المعاشرة المرأة الأجنبيّة

وفيه سبع مسائل

- بداية وقوع التحريم في تزويج الأخت :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن الناس كيف تناسلوا من آدم صلّي اللّه عليه ؟

فقال ( عليه السلام ) : حملت حوّاء هابيل وأُختاً له في بطن ، ثمّ حملت في البطن الثاني قابيل وأُختاً له في بطن ، فزوّج هابيل التي مع قابيل ، وتزوّج قابيل التي مع هابيل ، ثمّ حدث التحريم بعد ذلك .

( قرب الإسناد : 366 ح 1311 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 4 رقم 881 . )

- حكم النظر إلي شعر أُخت الزوجة :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) عن الرجل أيحلّ

له أن ينظر إلي شعر أُخت امرأته ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، إلّا أن تكون من القواعد .

قلت له : أُخت امرأته والغريبة سواء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : فما لي من النظر إليه منها ؟

فقال ( عليه السلام ) : شعرها وذراعها ، وقال : إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) مرّ بامرأة مُحرمة ، وقد استترت بمروحة علي وجهها ، فأماط المروحة بقضيبه عن وجهها .

( قرب الإسناد : 363 ح 1300 ، عنه وسائل الشيعة : 199/20 ح 25420 ، ونور الثقلين : 590/3 ح 101 .

الكافي : 346/4 ح 9 ، قطعة منه .

من لايحضره الفقيه : 219/2 ح 1010 ، قطعة منه ، مرسلاً . عنه وعن الكافي وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 494/12 ح 16879 .

قطعة منه في ( إبعاده عليه السلام المروحة عن وجه المرأة المحرمة ) . )

- حكم تستّر النساء شعورهنّ عن الخصيّ :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : من كتاب اللباس ، عن محمّد بن إسحاق ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : أيجوز للرجل الخصيّ أن يدخل علي نسائنا ، يناولهنّ الوضوء ، فيري من شعورهنّ ؟ قال ( عليه السلام ) : لا .

( مكارم الأخلاق : 225 س 21 . عنه البحار : 46/101 ح 17 . )

- حكم نظر الخصيّ إلي المرأة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن

إسماعيل بن بزيع ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن قناع الحرائر من الخصيان ؟

فقال : كانوا يدخلون علي بنات أبي الحسن ( عليه السلام ) ولا يتقنّعن .

قلت : فكانوا أحراراً ؟

قال : لا ، قلت : فالأحرار يتقنّع منهم ؟

قال : لا .

( الكافي : 532/5 ، ح 3 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 226/20 ، ح 25487 .

تهذيب الأحكام : 480/7 ، قطعة منه .

الاستبصار : 252/3 ، ح 903 ، نحو ما في التهذيب . )

- حكم ستر المرأة شعرها عن الغلام قبل بلوغه :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعته [اي الرضا ( عليه السلام ) ] يقول : ولا تغطّي المرأة رأسها من الغلام حتّي يبلغ الغلام .

( قرب الإسناد : 385 ح 1355 . عنه البحار : 35/101 ح 17 ، ووسائل الشيعة : 229/20 ح 25498 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : روي أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : يؤخذ الغلام بالصلاة وهو ابن سبع سنين ، ولا تغطّي المرأة شعرها منه حتي يحتلم .

( من لايحضره الفقيه : 276/3 ح 1308 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1227 . )

- حكم التجرّد عند مملوكة الولد أو الوالد أو الزوجة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه

إسماعيل بن عيسي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الخادم يكون لولد الرجل ، أو لوالده ، أو لأهله ، هل يحلّ له أن يتجرّد بين يديها أم لا ؟

قال : أمّا الولد ، فلا أري به بأساً ، .

( قال الشيح الحرّ العاملي : ينبغي أن يخصّ هذا بالولد الصغير إذا قوّم أبوه جاريته علي نفسه . وسائل الشيعة : 37/2 ، س 1 . )

( تهذيب الأحكام : 372/1 ح 1140 . عنه وسائل الشيعة : 36/2 ح 1408 . )

- حدّ البنت التي يجوز للرجال معاشرتها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن هارون بن مسلم ، عن بعض رجاله ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ بعض بني هاشم دعاه مع جماعة من أهله ، فأتي بصبيّة له ، فأدناها أهل المجلس جميعاً إليهم ، فلمّا دنت منه ، سأل عن سنّها ؟ فقيل : خمس ، فنحّاها عنه .

( الكافي : 533/5 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 230/20 ح 25501 ، وحلية الأبرار : 479/4 ح 1 . )

( ج ) - نكاح الإماء

وفيه عشر مسائل

- حكم كشف الرأس لأمّ الولد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن أُمّ الولد ، لها أن تكشف رأسها بين أيدي الرجال ؟

فقال ( عليه السلام ) : تتقنّع . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه

السلام : 18/2 ح 44 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1232 . )

- حكم تحليل المرأة جاريتها لزوجها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل محمّد بن إسماعيل بن بزيع الرضا ( عليه السلام ) عن امرأة أحلّت لزوجها جاريتها ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك له .

قال : فإن خاف أن تكون تمزح ؟

( في التهذيب : وكيف له بما في قلبها ؟ فإن علم أنّها تمزح فلا . )

قال ( عليه السلام ) : فإن علم أنّها تمزح ، فلا .

( من لا يحضره الفقيه : 289/3 ح 1376 . عنه وسائل الشيعة : 301/20 ح 25675 ، و128/21 ح 26703 .

تهذيب الأحكام : 462/7 ح 1854 . )

- حكم التمتّع بأمة رجل بإذنه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يتمتّع بأمة رجل بإذنه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 146/3 ح 532 .

تهذيب الأحكام : 257/7 ح 1110 . عنه الوافي : 365/21 ح 21385 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 40/21 ح 26478 . )

- حكم التمتّع بالأمة بإذن أهلها :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) : يتمتّع الأمة بإذن أهلها ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّ اللّه يقول : ( فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَ ) .

( النساء : 25/4

. )

( تفسير العيّاشيّ : 234/1 ح 89 ، عنه البحار : 340/100 ح 9 ، والبرهان : 362/1 ح 4 .

تهذيب الأحكام : 257/7 ح 1109 ، وفيه : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضاعليه السلام ، عنه البرهان : 362/1 ح 2 .

الاستبصار : 146/3 ح 531 ، كما في التهذيب . عنه نور الثقلين : 469/1 ح 186 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 40/21 ح 26477 .

قطعة منه في ( سورة النساء : 25/4 ) . )

- حكم استبراء الأمة بعد الوطي ء :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل يبيع جارية كان يعزل عنها ، هل عليه منها استبراء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

وعن أدني ما يجزي من الاستبراء للمشتري والمبتاع ؟

( في التهذيب والوسائل : البائع . )

قال ( عليه السلام ) : أهل المدينة يقولون : حيضة ، وجعفر ( عليه السلام ) يقول : حيضتان .

وسألته عن أدني استبراء البكر ؟

فقال ( عليه السلام ) : أهل المدينة يقولون : حيضة ، وكان جعفر ( عليه السلام ) يقول : حيضتان .

( الاستبصار : 359/3 ح 1287 .

تهذيب الأحكام : 171/8 ح 594 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 95/21 ح 26619 .

قطعة منه في ( ما رواه

عن الصادق عليه السلام ) . )

- حكم الاشتراء ووطي ء الأب الجارية التي عبث بها ولده :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن محمّد بن منصور الكوفيّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الغلام يعبث يجارية لا يملكها ولم يدرك ، أيحلّ لأبيه أن يشتريها ويمسّها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يحرّم الحرام الحلال .

( تهذيب الأحكام : 283/7 ح 1198 . عنه الوافي : 162/21 ح 20997 .

الاستبصار : 165/3 ح 599 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 421/20 ح 25980 . )

- تخيير الأمة في فسخ العقد وعدمه بعد العتق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن آدم ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : إذا أعتقت الأمة ولها زوج خيّرت ، إن كانت تحت عبد ، أو حرّ .

( تهذيب الأحكام : 342/7 ح 1400 . عنه وسائل الشيعة : 164/21 ح 26800 ، والفصول المهمّة : 357/2 ح 2036 .

عوالي اللئالي : 349/3 ح 285 . )

- حكم تزويج أُمّ ولدٍ مات صاحبها ولم يعتقها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، وغيره ، عن يونس : في أُمّ ولد ليس لها ولد - مات ولدها - ومات عنها صاحبها ولم يعتقها ، هل يحلّ لأحد تزويجها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، هي أمة لايحلّ

لأحد تزويجها إلّا بعتق من الورثة ، فإن كان لها ولد وليس علي الميّت دين فهي للولد ، وإذا ملكها الولد فقد عتقت بملك ولدها لها ، وإن كانت بين شركاء فقد عتقت من نصيب ولدها ، وتستسعي في بقيّة ثمنها .

( الكافي : 193/6 ح 6 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 173/23 ، ح 29329 .

الاستبصار : 13/4 ح 39 .

تهذيب الأحكام : 239/8 ح 863 . )

- حكم نكاح جارية الأب للولد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن الرجل له الجارية فيقبّلها هل تحلّ لولده ؟ فقال ( عليه السلام ) : بشهوة ؟

قلت : نعم .

قال : لا ، ماترك شيئاً إذا قبّلها بشهوة ، ثمّ قال ( عليه السلام ) ابتداءاً منه : لو جرّدها فنظر إليها بشهوة حرمت علي أبيه وابنه .

قلت : إذا نظر إلي جسدها ؟ قال ( عليه السلام ) : إذا نظر إلي فرجها . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

- حكم من وطأ أمته ووطأها غيره فولدت

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . جعفر بن محمّد بن إسماعيل بن خطّاب ، أنّه كتب إليه : يسأله عن ابن عمّ له ، كانت له جارية تخدمه ، فكان يطأها ، فدخل يوماً منزله فأصاب فيها رجلاً يخدمه فاستراب بها ،

فهدّد الجارية ، فأقرّت أنّ الرجل فجر بها ، ثمّ أنّها حبلت ، فأتت بولد .

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان الولد لك ، أو فيه مشابهة منك فلاتبعهما ، فإنّ ذلك لايحلّ لك ، وإن كان الابن ليس منك ، ولافيه مشابهة منك فبعه وبع أُمّه .

( الاستبصار : 367/3 ح 1313 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2436 . )

( د ) - عقد النكاح

وفيه ثلاث وعشرون مسألة

- استحباب الخُطبة للتزويج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن معاوية بن حكيم قال : خطب الرضا ( عليه السلام ) هذه الخطبة « الحمد للّه الذي حمد في الكتاب نفسه ، وافتتح بالحمد كتابه ، وجعل الحمد أوّل جزاء محلّ نعمته ، وآخر دعوي أهل جنّته ، وأشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وحده لاشريك له ، شهادة أُخلّصها له ، وأَدَّخِرُها عنده ، وصلّي اللّه علي محمّد خاتم النبوّة ، وخير البريّة ، وعلي آله آل الرحمة ، وشجرة النعمة ، ومعدن الرسالة ، ومختلف الملائكة ، والحمد للّه الذي كان في علمه السابق ، وكتابه الناطق ، وبيانه الصادق ، أنّ أحقّ الأسباب بالصلة والأثرة ، وأولي الأُمور بالرغبة فيه سبب أوجب سبباً ، وأمر أعقب غني ، فقال جلّ وعزّ : ( وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ و نَسَبًا وَصِهْرًا وَكَانَ رَبُّكَ قَدِيرًا ) ، وقال : ( وَأَنكِحُواْ الْأَيَمَي مِنكُمْ ( الفرقان : 54/25 . )

وَالصَّلِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَآلِكُمْ إِن يَكُونُواْ فُقَرَآءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي وَاللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) » .

( النور

: 32/24 . )

ولو لم يكن في المناكحة المصاهرة آية محكمة ، ولا سنّة متّبعة ، ولا أثر مستفيض ، لكان فيما جعل اللّه من برّ القريب ، وتقريب البعيد ، وتأليف القلوب ، وتشبيك الحقوق ، وتكثير العدد ، وتوفير الولد لنوائب الدهر ، وحوادث الأمور ، مايرغب في دونه العاقل اللبيب ، ويسارع إليه الموفّق المصيب ، ويحرص عليه الأديب الأريب .

فأولي الناس باللّه من اتّبع أمره ، وأنفذ حكمه ، وأمضي قضاءه ، ورجا جزاءه ، وفلان بن فلان من قد عرفتم حاله وجلاله ، دعاه رضا نفسه ، وأتاكم إيثاراً لكم واختياراً ، لخِطبة فلانة بنت فلان كريمتكم ، وبذل لها من الصداق كذا وكذا ، فتلقّوه بالإجابة ، وأجيبوه بالرغبة ، واستخيروا اللّه في أموركم ، يعزم لكم علي رشدكم إن شاء اللّه ، نسأل اللّه أن يلحم مابينكم بالبرّ والتقوي ، ويؤلّفه بالمحبّة والهوي ، ويختمه بالموافقة والرضا ، إنّه سميع الدعاء ، لطيف لما يشاء » .

بعض أصحابنا ، عن عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن إسماعيل بن مهران ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : ثمّ ذكر الخطبة ، كما ذكر معاوية بن حكيم مثلها .

( الكافي : 373/5 ح 7 . عنه الوافي : 397/21 ح 21431 ، و398 ح 21432 .

عوالي اللئالي : 297/3 ح 77 .

مكارم الأخلاق : 196 س 21 ، بتفاوت واختصار . عنه البحار : 264/100 ح 4 ، ومستدرك الوسائل : 211/14 ح 16521 .

قطعة منه في ( سورة

النور : 32/24 ) و ( سورة الفرقان : 54/25 ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن أحمد ، عن بعض أصحابنا قال : كان الرضا ( عليه السلام ) يخطب في النكاح : « الحمد للّه إجلالاً لقدرته ، ولا إله إلّا اللّه خضوعاً لعزّته ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله عند ذكره ، إنّ اللّه ( خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ و نَسَبًا وَصِهْرًا ) » - ( الفرقان : 54/25 . )

إلي آخر الآية - .

( الكافي : 374/5 ح 8 . عنه الوافي : 399/21 ح 21433 .

قطعة منه في ( سورة الفرقان : 54/25 ) . )

- حكم عقد النكاح بقصد المزاح :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن أبيه ، عن ابن أبي نصر ، عن المشرقيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : ماتقول في رجل ادّعي أنّه خطب امرأة إلي نفسها وهي مازحة ، فسألت المرأة عن ذلك ؟

فقالت : نعم ، فقال ( عليه السلام ) : ليس بشي ء .

قلت : فيحلّ للرجل أن يتزوّجها ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 563/5 ح 28 . عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 300/20 ح 25674 .

من لايحضره الفقيه : 271/3 ح 1287 ، بتفاوت . )

- حكم تزويج الصغيرة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . .

. وسألته عن الصبيّة يزوّجها أبوها ، ثمّ يموت وهي صغيرة ، ثمّ تكبر قبل أن يدخل بها زوجها ، أيجوز عليها التزويج أو الأمر إليها ؟

قال ( عليه السلام ) : يجوز عليها تزويج أبيها . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1232 . )

- حكم نكاح جارية أخطأ العاقد وسمّاها بغير اسمها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن شعيب قال : كتبت إليه : إنّ رجلاً خطب إلي عمّ له ابنته ، فأمر بعض إخوانه أن يزوّجه ابنته التي خطبها ، وإنّ الرجل أخطأ باسم الجارية فسمّاها بغير اسمها ، وكان اسمها فاطمة ، فسمّاها بغير اسمها ، وليس للرجل ابنة باسم التي ذكرها الزوج .

( في الفقيه والوسائل : المزوّج . )

فوقّع ( عليه السلام ) : لابأس به .

( الكافي : 562/5 ح 24 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2514 . )

- حكم استبراء الجارية الصغيرة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن حدّ الجارية الصغيرة السنّ التي إذا لم تبلغه لم يكن علي الرجل استبراؤها ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا لم تبلغ استبرئت بشهر .

قلت : وإن كانت ابنته سبع سنين أو نحوها ممّن لاتحمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : هي صغيرة ولا يضرّك إن تستبرئها .

فقلت : ما بينها وبين تسع

سنين ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، تسع سنين . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

- حكم تزويج المرأة السكران نفسها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن امرأة ابتليت بشرب نبيذ ، فسكرت ، فزوّجت نفسها من رجل في سكرها ، ثمّ أفاقت ، فأنكرت ذلك ، ثمّ ظنّت أنّه يلزمها فزوّجت منه ، فأقامت مع الرجل علي ذلك التزويج ، أحلال هو لها ، أم التزويج فاسد لمكان السكر ، ولاسبيل للزوج عليها ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا قامت بعد ما معه أفاقت ، فهو رضاها .

قلت : ويجوز ذلك التزويج عليها ؟ قال : نعم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

- حكم من تزوّج امرأة فادّعي آخر أنّه تزوّجها سرّاً وأنكرت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عبدالعزيز بن المهتدي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) قلت : جعلت فداك ، إنّ أخي مات ، وتزوّجت امرأته ، فجاء عمّي فادّعي أنّه قد كان تزوّجها سرّاً ، فسألتها عن ذلك فأنكرت أشدّ الإنكار وقالت : ما كان بيني وبينه شي ء قطّ .

فقال ( عليه السلام ) : يلزمك إقرارها

، ويلزمه إنكارها .

( الكافي : 563/5 ح 27 . عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 299/20 ح 25671 .

من لايحضره الفقيه : 303/3 ح 1452 . )

- حكم من تمتّع بامرأة فزوّجها أهلها رجلاً آخر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن يونس بن عبد الرحمن قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل تزوّج امرأة متعة ، فعلم بها أهلها ، فزوّجوها من رجل في العلانية ، وهي امرأة صدق ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تمكّن زوجها من نفسها حتّي تنقضي عدّتها وشرطها .

قلت : إن كان شرطها سنة ، ولا يصبر لها زوجها ؟

قال ( عليه السلام ) : فليتّق اللّه زوجها ، وليتصدّق عليها بما بقي له ، فإنّها قد ابتليت ، والدار دار هدنة ، والمؤمنون في تقيّة .

قلت : فإن تصدّق عليها بأيّامها ، وانقضت عدّتها ، كيف تصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : تقول لزوجها إذا أدخلت به : يا هذا ! وثب عليّ أهلي فزوّجوني بغير أمري ولم يستأمروني ، وإنّي الآن قد رضيت ، فاستأنف أنت اليوم ، وتزوّجني تزويجاً صحيحاً فيما بيني وبينك .

قال : وقلت للرضا ( عليه السلام ) : المرأة تتزوّج متعة فينقضي شرطها ، فتتزوّج رجلاً آخر قبل أن تنقضي عدّتها ؟

قال ( عليه السلام ) : وما عليك ، إنّما إثم ذلك عليها .

( من لايحضره الفقيه : 294/3 ح 1400 . عنه وسائل الشيعة : 31/21 ح 26443 ، قطعة منه ، و76 ، س 10 مثله .

الكافي :

466/5 ، ح 6 ، بسند آخر عن أبي الحسن موسي عليه السلام ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 75/21 ، ح 26571 .

قطعة منه في ( حكم امرأة تزوّجت متعة ثمّ تتزوّج بآخر في عدّتها ) و ( حكم امرأة زوّجوها أهلها بغير أمرها ) . )

- حكم التمتّع بأخت الزوجة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يكون عنده المرأة ، أيحلّ له أن يتزوّج بأُختها متعة ؟

قال ( عليه السلام ) : لا؛ قلت : حكي زرارة ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) : إنّما هي مثل الإماء يتزوّج ما شاء ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، هي من الأربع .

( الاستبصار : 148/3 ح 541 .

تهذيب الأحكام : 259/7 ح 1122 . عنه الوافي : 307/21 ح 21293 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 20/21 ح 26416 . عنه وعن الاستبصار وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 78/21 ح 26576 .

قرب الإسناد : 366 ح 1313 ، أورده في باب ما ورد عن الرضاعليه السلام . عنه وسائل الشيعة : 477/20 ح 26138 . و21/21 ح 26418 ، والبحار : 313/100 ح 11 ، وفيه : عن ال رضاعليه السلام . )

- حكم نكاح أُمّ ابنة الموطوءة

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد قال : كتبت إلي أب ي الحسن ( عليه السلام ) : رجل كانت له أمة يطأها فماتت أو باعها ،

ثمّ أصاب بعد ذلك أُمّها ، هل له أن ينحكها ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا تحلّ له .

( الاستبصار : 159/3 ح 577 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2458 . )

- حكم تزويج امرأة قبل انقضاء عدّة أختها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس ، قال : قرأت في كتاب رجل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك الرجل يتزوّج المرأة متعة إلي أجل مسمّي فينقضي الأجل بينهما هل له أن ينكح أختها من قبل أن تنقضي عدّتها ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يحلّ له أن يتزوّجها حتّي تنقضي عدّتها .

( الكافي : 431/5 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2550 . )

- حكم نكاح القابلة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يتزوّج الرجل المرأة التي قبلته ؟

فقال : سبحان اللّه ! ما حرّم اللّه عليه من ذلك .

( الاستبصار : 176/3 ح 637 .

تهذيب الأحكام : 455/7 ح 1821 . عنه الوافي : 262/21 ح 21198 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 502/20 ح 26203 .

قرب الإسناد : 385 ح 1356 ، وفيه : محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أبي نصرقال : . . . وبتفاوت ، عنه وسائل الشيعة : 502/20 ح 26202 ، والبحار : 18/101 ح

9 . )

- حكم ترك وطي ء الزوجة أكثر من أربعة أشهر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل صفوان بن يحيي أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل تكون عنده المرأة الشابّة ، فيمسك عنها الأشهر والسنة لا يقربها ، ليس يريد الإضرار بها ، يكون لهم مصيبة ، يكون في ذلك آثماً ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا تركها أربعة أشهر كان آثماً بعد ذلك .

( من لايحضره الفقيه : 256/3 ح 1215 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 140/20 ح 25246 .

تهذيب الأحكام : 412/7 ح 1647 ، و419 ح 1678 وفيه : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن صفوان بن يحيي . . . وبتفاوت . )

- حكم تزويج الباكرة أو الثيّبة بغير إذن أبيها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل تزوّج ببكر أو ثيّب لا يعلم أبوها ، ولا أحد من قرابتها ، ولكن تجعل المرأة وكيلاً فيزوّجها من غير علمهم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يكون ذا .

( الاستبصار : 234/3 ح 843 .

تهذيب الأحكام : 382/7 ح 1548 . عنه الوافي : 432/21 ح 21483 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 272/20 ح 25608 . )

- حكم تزويج الرجل المرأة وزوجة أبيها وأمّ ولده :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ،

عن عمران بن موسي ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن محمّد بن الفضيل قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فسأله صفوان عن رجل تزوّج ابنة رجل ، وللرجل امرأة وأُمّ ولد ، فمات أبوالجارية ، أيحلّ للرجل المتزوّج امرأته وأُمّ ولده ؟

قال : لابأس به .

( الكافي : 362/5 ح 4 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 471/20 ح 26125 ، والوافي : 204/21 ح 21090 .

قرب الإسناد : 394 ح 1385 . عنه البحار : 17/101 ح 6 . )

- حكم الوطي في دبر الزوجة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن الحكم قال : سمعت صفوان بن يحيي يقول : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من مواليك أمرني أن أسألك عن مسألة هابك ، واستحيي منك أن يسألك ، قال ( عليه السلام ) : وماهي ؟

قلت : الرجل يأتي امرأته في دبرها .

قال ( عليه السلام ) : ذلك له .

قال : قلت له : فأنت تفعل ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّا لانفعل ذلك ، .

( في التهذيب والاستبصار : قال : لا ، إنّا لانفعل ذلك . )

( الكافي : 540/5 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 415/7 ح 1663 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 145/20 ح 25259 .

الاستبصار : 243/3 ح 872 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن معاوية

بن حكيم ، عن معمّر بن خلّاد ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : أيّ شي ء يقولون في إتيان النساء في أعجازهنّ ؟

فقلت له : بلغني أنّ أهل الكتاب لا يرون بذلك بأساً .

فقال : إنّ اليهود كانت تقول : إذا أتي الرجل المرأة من خلفها خرج الولد أحول ، فأنزل اللّه تعالي ( نِسَآؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُمْ فَأْتُواْ حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ ) ( البقرة : 223/2 . )

قال : من قُبُل ومن دُبُر ، خلافاً لقول اليهود ، ولم يعن في أدبارهنّ .

( في العيّاشيّ والاستبصار : من خلف وقدّام . )

( تهذيب الأحكام : 460/7 ح 1841 .

الاستبصار : 244/3 ح 877 .

تفسير العيّاشيّ : 111/1 ح 333 . عنه نور الثقلين : 217/1 ح 827 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 141/20 ح 25248 . والبرهان : 216/1 ح 16 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 223/2 ) . )

3 - المحدّث النوريّ ؛ : . . . الحسين بن عليّ بن يقطين ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سئل عن إتيان النساء في أدبارهنّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما ذكر اللّه عزّوجلّ ذلك في الكتاب إلّا في موضع واحد ، وهو قوله عزّ وجلّ : ( أَتَأْتُونَ الذُّكْرَانَ مِنَ الْعَلَمِينَ * وَتَذَرُونَ مَا خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُم مِّنْ أَزْوَجِكُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ عَادُونَ ) .

( مستدرك الوسائل : 232/14 ح 16582 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1998 . )

- حكم تفضيل الرجل بعض نسائه علي

بعض :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) هل يفضّل الرجل نساءه بعضهنّ علي ( تقدّمت ترجمته في ( رؤيا الرضاعليه السلام ) . )

بعض ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولا بأس به في الإماء .

( الاستبصار : 241/3 ح 862 .

تهذيب الأحكام : 422/7 ح 1688 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 341/21 ح 27247 . )

- حكم إتيان المرأة في دبرها :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . فورد منه الجواب : سئلت عمّن أتي جاريته في دبرها ، والمرأة لعبة الرجل لا تؤذي ، وهي حرث كما قال اللّه تعالي .

( تفسير العيّاشيّ : 111/1 ح 336 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2486 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن موسي بن عبدالملك ، والحسن بن عليّ بن يقطين ، عن موسي بن عبد الملك ، عن رجل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن إتيان الرجل المرأة من خلفها في دبرها ؟

فقال ( عليه السلام ) : أحلّتها آية من كتاب اللّه تعالي قول لوط ( عليه السلام ) : ( هَؤُلَآءِ بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ ) وقد علم أنّهم لا يريدون الفَرج .

( هود : 80/11 . )

( الاستبصار : 243/3 ح 869 .

تهذيب الأحكام

: 414/7 ح 1659 . عنه نور الثقلين : 387/2 ح 176 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 146/20 ح 25261 .

قطعة منه في ( سورة هود : 80/11 ) . )

- حكم تصديق المرأة في دعوي نفي الزوج :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن الهيثم بن أبي مسروق النهديّ ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، ومحمّد بن الحسن الأشعريّ ، عن محمّد بن عبد اللّه الأشعريّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يتزوّج بالمرأة فيقع في قلبه أنّ لها زوجاً .

قال ( عليه السلام ) : ما عليه ، أرأيت لو سألها البيّنة كان يجد من يشهد أن ليس لها زوج ؟ .

( تهذيب الأحكام : 253/7 ح 1094 . عنه وسائل الشيعة : 32/21 ح 26446 ، والوافي : 356/21 ح 21365 . )

- حكم التزويج بشرط عدم التوارث والولد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعيد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل تزوّج امرأة بشرط أن لإ؛غ ا پ يتوارثا ، وأن لا يطلب منها ولداً ؟

قال ( عليه السلام ) : لا أُحبّ .

( تهذيب الأحكام : 375/7 ح 1515 . عنه وسائل الشيعة : 302/21 ح 27134 . )

- حكم من تزوّج امرأة فادّعي آخر أنّه تزوّجها وأنكرت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن أحمد ، عن عليّ بن أحمد ، عن يونس قال

: سألته عن رجل تزوّج امرأة في بلد من البلدان ، فسألها : ألك ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه عليه السلام ) . )

زوج ؟

فقالت : لا ، فتزوّجها ، ثمّ إنّ رجلاً أتاه فقال : هي امرأتي ، فأنكرت المرأة ذلك ، مايلزم الزوج ؟

فقال ( عليه السلام ) : هي امرأته ، إلّا أن يقيم البيّنة .

( تهذيب الأحكام : 468/7 ح 1874 ، و477 ح 1914 ، مضمرة ومكاتبة . عنه وسائل الشيعة : 300/20 ح 25673 . )

- حكم تزويج أمّهات أولاد الرجل ونسائه بعد تزوّج بنته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبد اللّه قال : سأل سائل الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يتزوّج بنت الرجل ، ولأبي الجارية نساء وأُمّهات أولاد ، أيحلّ له تزويج شي ء من نساء أبي الجارية وأُمّهات أولاده ؟ وهل يحلّ له شي ء من رقيقه ممّا كنّ له قبل مولد الجارية أو بعدها ، أو هل يستقيم ذلك ، أو لا ، سوي أُمّ الجارية التي ولدتها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( تهذيب الأحكام : 450/7 ح 1801 . عنه وسائل الشيعة : 472/20 ح 26127 ، والوافي : 205/21 ح 21093 . )

- حكم من زني بامرأة ثمّ أراد أن ينكح ابنتها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن العبّاس ، عن صفوان قال : سأله المرزبان عن الرجل

يفجر بالمرأة ، وهي جارية ( تقدّمت ترجمته في ( ذبيحة ولد الزنا ) . )

قوم آخرين ، ثمّ اشتري ابنتها ، أيحلّ له ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : لايحرّم الحرام الحلال .

ورجل فجر بامرأة حراماً ، أيتزوّج ابنتها ؟

قال : لايحرّم الحرام الحلال .

( تهذيب الأحكام : 471/7 ح 1889 . عنه وسائل الشيعة : 427/20 ح 25998 . )

( ه ) - أولياء العقد

وفيه ستّ مسائل

- حكم ولاية الوصيّ في عقد الصغيرة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، قال : سأله رجل عن رجل مات ، وترك ( تقدّمت ترجمته في ( كان عليه السلام يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

أخوين والبنت والابنة صغيرة ، فعمد أحد الأخوين الوصيّ ، فزوّج الابنة من ابنه ، ثمّ مات أبو الابن المزوّج ، فلمّا أن مات قال الآخر : أخي لم يزوّج ابنه ، فزوّج الجارية من ابنه .

فقيل للجارية : أيّ الزوجين أحبّ إليك ، الأوّل أو الآخر ؟

قالت : الآخر .

ثمّ إنّ الأخ الثاني مات وللأخ الأوّل ابن أكبر من الابن المزوّج .

فقال للجارية : اختاري أيّهما أحبّ إليك ، الزوج الأوّل أو الآخر ؟

فقال : الرواية فيها أنّها للزوج الأخير ، وذلك أنّها [تكون ] قد كانت أدركت حين زوّجها ، وليس لها أن تنقض ما عقدته بعد إدراكها .

( الكافي : 397/5 ح 3 . عنه الوافي : 440/21 ح 21495 .

تهذيب الأحكام : 387/7 ح 1554

. عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 282/20 ح 25631 . )

- ولاية الأب علي البنت الصغيرة والبالغة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن عبد اللّه بن الصلت قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الجارية الصغيرة يزوّجها أبوها ، ألها أمر إذا بلغت ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ليس لها مع أبيها أمر .

قال : وسألته عن البكر إذا بلغت مبلغ النساء ، ألها مع أبيها أمر ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ليس لها مع أبيها أمر مالم تكبر .

( في التهذيب : مالم تثيّب . )

( الكافي : 394/5 ح 6 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 413/21 ح 21457 .

تهذيب الأحكام : 381/7 ح 1540 .

الاستبصار : 236/3 ح 851 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 276/20 ح 25620 ، وفيه : سألت أبا عبد اللّه عليه السلام . )

- حكم الاستيذان من البكر والثيّب في التزويج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : في المرأة البكر إذنها صماتها ، والثيّب أمرها إليها .

( الكافي : 394/5 ح 8 . عنه الوافي : 431/21 ح 21478 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 274/20 ح 25615 .

قرب الإسناد :

361 ح 1292 . عنه البحار : 273/100 ح 24 . )

- حكم ولاية الأخ علي تزويج الأخت :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن مملوكة كانت بين اثنين فأعتقاها ، ولها أخ غائب وهي بكر ، أيجوز لأحدهما أن يزوّجها ، أو لايجوز إلّا بأمر أخيها ؟

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، يجوز أن يزوّجها .

قلت : فيتزوّجها هو إن أراد ذلك ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

- حكم امرأة زوّجوها أهلها بغير أمرها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن يونس بن عبد الرحمن قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل تزوّج امرأة متعة ، فعلم بها أهلها ، فزوّجوها من رجل في العلانية ، وهي امرأة صدق ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تمكّن زوجها من نفسها حتّي تنقضي عدّتها وشرطها . . . .

قلت : فإن تصدّق عليها بأيّامها ، وانقضت عدّتها ، كيف تصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : تقول لزوجها إذا أدخلت به : يا هذا ! وثب عليّ أهلي فزوّجوني بغير أمري ولم يستأمروني ، وإنّي الآن قد رضيت ، فاستأنف أنت اليوم ، وتزوّجني تزويجاً صحيحاً فيما بيني وبينك . . . .

( من لا يحضره الفقيه : 294/3 ح

1400 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1592 . )

- حكم التمتّع بالبكر بغير إذن أبيها :

1 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . ، وقال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : . . . البكر لا تتزوّج متعة إلّا بإذن أبيها .

( قرب الإسناد : 361 ح 1294 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1627 . )

( و ) - النفقات

وفيه مسألة واحدة

- حدّ النفقة علي العيال :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد ، عن عليّ بن إسماعيل ، عن محمّد بن عمرو بن سعيد ، عن بعض أصحابه قال : سمعت العيّاشيّ وهو يقول : استأذنت الرضا ( عليه السلام ) في النفقة علي العيال فقال ( عليه السلام ) : بين المكروهين .

قال : فقلت : جعلت فداك ! لا ، واللّه ! ما أعرف المكروهين ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : بلي ، يرحمك اللّه ، أما تعرف أنّ اللّه عزّوجلّ كره الإسراف ، وكره الإقتار فقال : ( وَالَّذِينَ إِذَآ أَنفَقُواْ لَمْ يُسْرِفُواْ وَلَمْ يَقْتُرُواْ وَكَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَامًا ) .

( الفرقان : 67/25 . )

( الخصال : 54 ح 74 . عنه البحار : 347/68 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 556/21 ح 27863 ، ونور الثقلين : 28/4 ح 100 .

روضة الواعظين : 499 س 17 ، مرسلاً وبتفاوت .

قطعة منه في ( سورة الفرقان : 67/25 )

. )

( ز ) - ما يحرم بالرضاع

وفيه خمس مسائل

- حكم تزويج الغلام مع من أرضعتها أمّه :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) عن امرأة أرضعت جارية ، ثمّ ولدت أولاداً ، ثمّ أرضعت غلاماً ، يحلّ للغلام أن يتزوّج تلك الجارية التي أرضعت ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، هي أُخته .

( قرب الإسناد : 369 ح 1322 ، و382 ح 1346 . عنه وسائل الشيعة : 393/20 ح 25915 ، والبحار : 321/100 ح 1 . )

- اشتراط اتّحاد الفحل في نشر الحرمة بالرضاع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وعليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن امرأة أرضعت جارية ولزوجها ابن من غيرها ، أيحلّ للغلام ابن زوجها أن يتزوّج الجارية التي أرضعت ؟

فقال ( عليه السلام ) : اللبن للفحل .

( الكافي : 440/5 ح 4 . عنه الوافي : 244/21 ح 21165 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 390/20 ح 25908 .

قرب الإسناد : 369 ح 1323 ، و383 ح 1347 . عنه البحار : 321/100 ح 1 . )

- حكم تزويج الرجل بنت عمّه الذي أرضعته أمّ ولد جدّه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان ، عن عليّ بن إسماعيل الدغشيّ ،

عن رجل من أهل ( في التهذيب والوافي : الدعشيّ ، بالعين المهملة . )

الشام ، عن عبداللّه بن أبان الزيّات ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل تزوّج بنت عمّه وقد أرضعته أُمّ ولد جدّه ، هل تحرم علي الغلام ، أم لا ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الاستبصار : 202/3 ح 730 .

تهذيب الأحكام : 325/7 ح 1341 . عنه الوافي : 228/21 ح 21131 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 392/20 ح 25913 . )

- شرائط الرضاع في نشر الحرمة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، ومحمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نجران ، عن محمّد بن عبيدة الهمدانيّ ، قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : ما يقول أصحابك في الرضاع ؟

قال : قلت : كانوا يقولون : اللبن للفحل حتّي جاءتهم الرواية عنك : أنّه يحرم من الرضاع ما يحرم من النسب ، فرجعوا إلي قولك .

قال : فقال : وذلك لأنّ أمير المؤمنين سألني عنها البارحة فقال لي : اشرح لي اللبن للفحل ، وأنا أكره الكلام ؟

فقال لي : كما أنت ، حتّي أسألك عنها ، ما قلت في رجل كانت له أُمّهات أولاد شتّي ، فأرضعت واحدة منهنّ بلبنها غلاماً غريباً ، أليس كلّ شي ء من ولد ذلك الرجل من أُمّهات الأولاد الشتّي محرّماً علي ذلك الغلام ؟ .

قال : قلت : بلي .

قال : فقال

أبو الحسن ( عليه السلام ) : فما بال الرضاع يحرّم من قبل الفحل ، ولايحرّم من قبل الأُمّهات ، وإنّما الرضاع من قبل الأُمّهات ، وإن كان لبن الفحل أيضاً يحرّم .

( الكافي : 441/5 ح 7 .

تهذيب الأحكام : 320/7 ح 1322 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 250/21 ح 21175 .

الاستبصار : 200/3 ح 725 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 391/20 ح 25910 . )

- حكم تزويج الرجل مع الجارية البالغة التي أرضعتها أمّ ولده :

1 - المسعوديّ : قال أبو خداش النهديّ : وكنت قد حضرت مجلس موسي ( عليه السلام ) فأتاه رجل فقال له : جعلني اللّه فداك ، أُمّ ولد لي أرضعت جارية لي بالغة بلبن ابني ، أيحلّ لي نكاحها ، أم تحرم عليّ ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لارضاع بعد فطام .

وسأله عن الصلاة في الحرمين تتمّ أم تقصّر ؟

فقال : إن شئت أتمم ، وإن شئت قصّر .

قال له : الخصيّ يدخل علي النساء ؟ فأعرض وجهه .

قال : فحججت بعد ذلك فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسألته عن هذه المسائل فأجابني بالجواب الذي أجاب به موسي ( عليه السلام ) . . . .

( إثبات الوصيّة : 222 س 5 . عنه مستدرك الوسائل : 546/6 ح 7480 ، و287/14 ح 16735 ، قطعة منه ، بتفاوت ، و368 ح 16981 ، قطعة منه .

دلائل الإمامة : 390 ح 344 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( حكم الصلاة في الحرمين )

. )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

( ح ) - ما يحرم بالمصاهرة ونحوها

وفيه مسألتان

- حكم تزوّج البنت بعد تزوّج أمّها متعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن الرجل يتزوّج المرأة متعة ، أيحلّ له أن يتزوّج ابنتها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 422/5 ح 2 . عنه نور الثقلين : 463/1 ح 153 .

قرب الإسناد : 366 ح 1312 . عنه البحار : 16/101 ح 2 .

من لايحضره الفقيه : 295/3 ح 1405 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي ، الوافي : 173/21 ح 21017 .

تهذيب الأحكام : 277/7 ح 1175 . عنه وعن الفقيه وقرب الإسناد والكافي ، وسائل الشيعة : 457/20 ح 26087 . )

- حكم من وطأ جارية ثمّ أراد أن ينكح ابنتها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عمّن ذكره ، عن الحسين بن بشر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل تكون له الجارية ولها ابنة فيقع عليها ، أيصلح له أن يقع علي ابنتها ؟

فقال ( عليه السلام ) : أينكح الرجل الصالح ابنته .

( الكافي : 433/5 ح 11 . عنه وسائل الشيعة : 466/20 ح 26105 ، والوافي : 176/21 ح 21023 . )

( ط ) - مناكحة الكفّار وأهل الكتاب

وفيه أربع مسائل

- حكم التمتّع بالكتابيّة والمجوسيّة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ قال : سألته عن

الرجل يتمتّع من اليهوديّة والنصرانيّة ؟

( عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، وقال : إسماعيل بن سعد الأشعريّ الأحوص الأشعريّ القمّيّ ثقة . رجال الطوسيّ : 367 رقم 12 . )

قال ( عليه السلام ) : لا أري بذلك بأساً .

قال : قلت : فالمجوسيّة ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا المجوسيّة فلا .

( الاستبصار : 144/3 ح 520 .

تهذيب الأحكام : 256/7 ح 1104 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 37/21 ح 26465 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن نكاح اليهوديّة والنصرانيّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

فقلت : المجوسيّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس به ، يعني المتعة .

( الاستبصار : 144/3 ح 521 .

تهذيب الأحكام : 256/7 ح 1105 . عنه الوافي : 369/21 ح 21394 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 38/21 ح 26468 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معاوية بن حكيم ، عن إبراهيم بن عقبة ، عن الحسن التفليسيّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) أيتمتّع من اليهوديّة والنصرانيّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يتمتّع من الحرّة المؤمنة أحبّ إليّ ، وهي أعظم حرمة منهما .

( الاستبصار : 145/3 ح 524 .

تهذيب الأحكام : 256/7 ح 1108 . عنه وعن الاستبصار والفقيه ، وسائل

الشيعة : 26/21 ح 26431 ، و38 ح 26470 .

من لايحضره الفقيه : 293/3 ح 1390 . عنه وسائل الشيعة : 540/20 ح 26290 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 370/21 ح 21398 . )

- حكم نكاح الذمّيّة إذا أسلمت ثمّ أسلم الزوج :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل تكون له الزوجة النصرانيّة فتسلم ، هل يحلّ لها أن تقيم معه ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أسلمت لم تحلّ له .

قلت : جعلت فداك ، فإنّ الزوج أسلم بعد ذلك ، أيكونان علي النكاح ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، بتزويج جديد .

( الاستبصار : 181/3 ح 659 .

تهذيب الأحكام : 300/7 ح 1255 . عنه وعن الاستبصار وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 542/20 ح 26295 .

قرب الإسناد : 378 ح 1335 ، بتفاوت . عنه البحار : 383/100 ح 3 .

عوالي اللئالي : 272/2 ح 30 ، قطعة منه ، و337/3 ح 243 ، بتفاوت . )

- حكم التزويج بالمجوسيّة إذا أسلمت سرّاً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أبي إسحاق ، عن صفوان قال : سألته عن رجل يريد المجوسيّة فيقول لها : أسلمي ، ( تأتي ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

فتقول : إنّي لأشتهي الإسلام وأخاف أبي ، ولكنّي ( أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وحده لا

شريك له ، وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله ) .

قال ( عليه السلام ) : يجوز أن يتزوّجها .

قلت : فإن رأيتها بعد ذلك لا تصلّي ، ورأيت عليها الزنّار ، ورأيتها تتشبّه بالمجوس ؟

قال ( عليه السلام ) : إن شئت فأمسكها ، وإن شئت فطلّقها .

( تهذيب الأحكام : 459/7 ح 1835 . عنه وسائل الشيعة : 563/20 ح 26355 . )

- حكم تزويج النصرانيّة علي المسلمة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن جهم قال : قال لي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياأبامحمّد ! ما تقول في رجل يتزوّج نصرانيّة علي مسلمة ؟

قلت : جعلت فداك ، وما قولي بين يديك ؟

قال ( عليه السلام ) : لتقولنّ ، فإنّ ذلك يعلم به قولي .

قلت : لايجوز تزويج النصرانيّة علي مسلمة ، ولا غير مسلمة .

قال ( عليه السلام ) : ولِمَ ؟ قلت : لقول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَاتَنكِحُواْ الْمَشْرِكَتِ حَتَّي يُؤْمِنَ ) .

( البقرة : 221/2 . )

قال ( عليه السلام ) : فما تقول في هذه الآية ( وَالْمُحْصَنَتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَبَ مِن قَبْلِكُمْ ) ؟

( المائدة : 5/5 . )

قلت : فقوله : ( وَلَاتَنكِحُواْ الْمَشْرِكَتِ ) نسخت هذه الآية ، فتبسّم ، ثمّ سكت .

( الكافي : 357/5 ح 6 . عنه البحار : 278/2 ح 38 ، ووسائل الشيعة : 534/20 ح 26274 ، ونور الثقلين :

212/1 ح 806 ، و594 ح 55 ، والبرهان : 214/1 ح 1 ، و449 ح 8 ، والوافي : 143/21 ح 20942 .

تهذيب الأحكام : 297/7 ح 1243 .

الاستبصار : 178/3 ح 647 .

قطعة منه في ( سورة المائدة : 5/5 ) . )

( ي ) - المتعة

وفيه أربع عشرة مسألة

- فضل متعة المطلّقة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، وعدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن البزنطيّ قال : ذكر بعض أصحابنا : أنّ متعة المطلّقة فريضة .

( الكافي : 105/6 ح 2 .

من لايحضره الفقيه : 327/3 ح 1581 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 307/21 ح 27145 ، و308 ح 27148 . )

- حكم متعة البكر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . المهلب الدلّال ، أنّه كتب إلي أب ي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ امرأة كانت معي في الدار ، ثمّ إنّها زوّجتني نفسها ، وأشهدت اللّه وملائكته علي ذلك ، ثمّ إنّ أباها زوّجها من رجل آخر ، فما تقول ؟

فكتب ( عليه السلام ) : . . . ولا يكون تزويج متعة ببكر . . . .

( تهذيب الأحكام : 255/7 ح 1100 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2530 . )

- حكم المتعة لمن عرفها أو جهل بها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : المتعة لا تحلّ إلّا لمن عرفها ، وهي حرام علي من جهلها .

(

من لايحضره الفقيه : 292/3 ح 1385 ، عنه وسائل الشيعة : 8/21 ح 26366 ، والوافي : 343/21 ح 21339 . )

- حكم امرأة تزوّجت متعة ثمّ تتزوّج بآخر في عدّتها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن يونس بن عبد الرحمن قال : . . .

قلت للرضا ( عليه السلام ) : المرأة تتزوّج متعة فينقضي شرطها ، فتتزوّج رجلاً آخر قبل أن تنقضي عدّتها ؟

قال ( عليه السلام ) : وما عليك ، إنّما إثم ذلك عليها .

( من لايحضره الفقيه : 294/3 ح 1400 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم . . . )

- حكم تزاحم المتعة و الزواج الدائم :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : في الرجل يتزوّج المرأة متعة ، ثمّ يتزوّجها رجل من بعده ظاهراً ، فسألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) أيّ الرجلين أولي بها ؟

فقال ( عليه السلام ) : الزوج الأوّل .

وقال ( عليه السلام ) : البكر لا تتزوّج متعة إلّا بإذن أبيها .

( قرب الإسناد : 361 ح 1294 . عنه البحار : 313/100 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 33/21 ح 26451 ، قطعة منه ، و76 ح 26572 قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم تزويج البكر متعة ) . )

- حكم التمتّع بأكثر من أربع نساء :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو جعفر

( عليه السلام ) : اجعلوهنّ [أي التمتّع بالإماء] من الأربع .

فقال له صفوان بن يحيي : أعلي الاحتياط ؟

قال : نعم .

( الاستبصار : 148/3 ح 542 .

تهذيب الأحكام : 259/7 ح 1123 . عنه الوافي : 307/21 ح 21292 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 20/21 ح 26414 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

- حكم عدّ المتعة من الزوجات الأربعة :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألته ( الرضا ( عليه السلام ) ) من الأربع هي ؟

فقال ( عليه السلام ) : اجعلوها من الأربع علي الاحتياط .

( أي المرأة متعة . )

( أي الأربع الزوجات اللواتي جاز للرجل . )

( قرب الإسناد : 362 ح 1296 . عنه البحار : 313/100 ح 9 . )

- حكم التمتّع بالأمة لمن يقدر علي الحُرّة :

1 - العيّاشيّ ؛ : قال محمّد بن صدقة البصريّ : سألته عن ( قال النجاشيّ : محمّد بن صدقة العنبريّ البصريّ أبو جعفر ، روي عن أبي الحسن موسي ، والرضاعليهماالسلام ، رجال النجاشيّ : 364 رقم 983 .

عدّه الشيخ أيضاً من أصحاب الرضاعليه السلام ، وقال : محمّد بن صدقة بصريّ غاليّ . رجال الطوسيّ : 391 رقم 60 . )

المتعة ، أليس في هذا بمنزلة الإماء ؟

قال : نعم ، أما تقرء قول اللّه : ( وَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ مِنكُمْ طَوْلًا أَن يَنكِحَ الْمُحْصَنَتِ الْمُؤْمِنَتِ ) إلي قوله ( وَلَا

مُتَّخِذَتِ أَخْدَانٍ ) ( النساء : 25/4 . )

فكما لا يسع الرجل أن يتزوّج الأمة وهو يستطيع أن يتزوّج بالحرّة ، فكذلك لا يسع الرجل أن يتمتّع بالأمة ، وهو يستطيع أن يتزوّج بالحُرّة .

( تفسير العيّاشيّ : 234/1 ح 90 ، عنه البحار : 340/100 ح 10 ، ووسائل الشيعة : 79/21 ح 26579 ، والبرهان : 361/1 ح 2 .

قطعة منه في ( سورة النساء : 25/4 ) . )

- حكم تزويج الرجل مع بنت مملوكة أبيه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن عليّ بن إدريس قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن جارية كانت في ملكي فوطئتها ، ثمّ خرجت من ملكي فولدت جارية ، أيحلّ لابني أن يتزوّجها ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، لا بأس ، قبل الوطء وبعد الوطء واحد .

( في التهذيب : لا بأس به . )

( الاستبصار : 174/3 ح 632 .

تهذيب الأحكام : 453/7 ح 1813 . عنه الوافي : 201/21 ح 21084 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 475/20 ح 26133 . )

- حكم التمتّع بالزانية المشهورة بالزنا :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : سأل رجل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) وأنا أسمع عن رجل يتزوّج امرأة متعة ، ويشترط عليها أن لايطلب ولدها ، فتأتي بعد ذلك بولد ، فشدّد في إنكار الولد ؟

قال (

عليه السلام ) : أيجحده إعظاماً لذلك ؟

فقال الرجل : فإن اتّهمها ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاينبغي لك أن تتزوّج إلّا مؤمنة أو مسلمة ، فإنّ اللّه ( في الوسائل : بمأمونة . )

عزّوجلّ يقول : ( الزَّانِي لَايَنكِحُ إِلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَآ إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ ) .

( النور : 3/24 . )

( الكافي : 454/5 ح 3 ، عنه وعن الاستبصار ، نور الثقلين : 572/3 ح 26 .

تهذيب الأحكام : 269/7 ح 1157 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي والفقيه ، وسائل الشيعة : 27/21 ح 26433 ، قطعة منه ، والوافي : 350/21 ح 21352 .

الاستبصار : 153/3 ح 560 ، بتفاوت .

من لايحضره الفقيه : 292/3 ح 1388 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 24/21 ح 26428 ، قطعة منه ، و25 ح 26430 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب والاستبصار والكافي ، وسائل الشيعة : 69/21 ح 26557 .

النوادر لأحمد بن محمّد بن عيسي : 87 ح 201 ، عنه البحار : 318/100 ح 37 ، ومستدرك الوسائل : 471/14 ح 17337 .

قطعة منه في ( سورة النور : 3/24 ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن المرأة الحسناء الفاجرة ، هل يجوز للرجل أن يتمتّع منها يوماً أو أكثر ؟

فقال ( عليه السلام )

: إذا كانت مشهورة بالزنا فلايتمتّع منها ولاينكحها .

( الكافي : 454/5 ح 6 . عنه الوافي : 352/21 ح 21354 .

تهذيب الأحكام : 252/7 ح 1087 .

الاستبصار : 142/3 ح 513 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 28/21 ح 26436 .

رسالة المتعة للمفيد ، ضمن المصنّفات : 53 س 6 ، عنه مستدرك الوسائل : 457/14 ح 17277 ، والبحار : 309/100 ح 40 . )

- حكم التمتّع بأمة الرجل بغير إذنه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبي نصر عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : لايتمتّع بالأمة إلّا بإذن أهلها .

( الكافي : 463/5 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 40/21 ح 26475 ، والوافي : 365/21 ح 21382 .

قرب الإسناد : 364 ح 1304 ، أورد مضمونه . عنه وسائل الشيعة : 40/21 ح 26479 ، والبحار : 313/100 ح 10 . )

- حكم التمتّع بالأمة علي الحرّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) : هل ( تقدّمت ترجمته في ( كان عليه السلام يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

للرجل أن يتمتّع من المملوكة بإذن أهلها ، وله امرأة حرّة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إذا رضيت الحرّة .

قلت : فإن أذنت الحرّة يتمتّع منها ؟

قال :

نعم .

وروي أيضاً إنّه لايجوز أن يتمتّع بالأمة علي الحرّة .

( الكافي : 463/5 ح 3 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 366/21 ح 21386 .

تهذيب الأحكام : 257/7 ح 1111 .

الاستبصار : 146/3 ح 533 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 41/21 ح 26480 .

نوادر القمّي : 88 ، ح 202 قطعة منه مع زيادة في الذيل . عنه البحار : 319/100 ح 38 ، ومستدرك الوسائل : 460/14 ح 17289 . )

- حكم ما لو شرط الرجل والمرأة الميراث في المتعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : تزويج المتعة نكاح بميراث ونكاح بغير ميراث ، فإن اشترطت كان ، وان لم يشترط لم يكن .

( في الاستبصار والعوالي : لم تشترط . )

وروي أيضاً ليس بينهما ميراث اشترط أو لم يشترط .

( الكافي : 465/5 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 230/26 ح 32894 و32895 ، عنه وعن التهذيب والاستبصار وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 66/21 ح 26546 .

تهذيب الأحكام : 264/7 ح 1139 .

الاستبصار : 149/3 ح 546 .

عوالي اللئالي : 344/3 ح 271 .

قرب الإسناد : 362 ح 1295 ، وفيه : كان جعفرعليه السلام يقول . )

- حكم نقل المرأة المتمتّع بها من بلد إلي بلد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن

محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يتزوّج المرأة متعة ، فيحملها من بلد إلي بلد ؟

فقال ( عليه السلام ) : يجوز النكاح الآخر ، ولايجوز هذا .

( الكافي : 467/5 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 77/21 ح 26573 . )

( ك ) - المهر والصداق

وفيه إحدي عشرة مسألة

- مهر السُنّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إدريس ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن ابن أبي نصر ، عن الحسين بن خالد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، كيف صار مهور النساء خمسمائة درهم ، إثنتي عشرة أوقية ونشّ ؟

( النشّ : نصف كلّ شي ء ، يقال : نَشّ أوقية ، وزنٌ مقداره عشرون درهماً . المعجم الوسيط : 922 . )

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ أوجب علي نفسه ألّا يكبّره مؤمن مائة تكبيرة ، ويسبّحه مائة تسبيحة ، ويحمده مائة تحميدة ، ويهلّله مائة تهليلة ، ويصلّي علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مائة مرّة ، ثمّ يقول : « اللّهمّ زوّجني من الحور العين » إلّا زوّجه اللّه حوراء .

فمن ثمّ جُعل مهور النساء خمسمائة درهم ، وأيّما مؤمن خطب إلي أخيه حرمته ، بذل له خمسمائة درهم ولم يزوّجه فقد عقّه ، واستحقّ من اللّه عزّ وجلّ ألّا يزوّجه حوراء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 84/2 ح 26 ، و25 ، مختصراً . عنه

وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 244/21 ح 27001 .

الكافي : 376/5 ح 7 .

تهذيب الأحكام : 356/7 ح 1451 . عنه وعن الكافي والعيون ، وسائل الشيعة : 90/7 س 12 .

علل الشرائع : 499 ب 258 ح 1 و2 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 170/90 ح 10 .

قطعة منه في ( الدعاء لمن يحبّ التزويج مع الحور العين ) . )

- أقلّ المهر في عهد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله ) :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : . . . فالرجل يتزوّج المرأة ، ويشترط لأبيها إجارة شهرين يجوز ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ موسي ( عليه السلام ) قد علم أنّه سيتمّ له شرطه ، فكيف لهذا بأن يعلم أنّه سيبقي حتّي يفي له ، وقد كان الرجل علي عهد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يتزوّج المرأة علي السورة من القرآن ، وعلي الدرهم ، وعلي القبضة من الحنطة .

( الكافي : 414/5 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1644 . )

- حكم جعل صداق الجارية عتقها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن آدم ، عن الرضا ( عليه السلام ) في الرجل يقول لجاريته : قد أعتقتك وجعلت صداقك عتقك ؟

قال ( عليه السلام ) : جاز العتق ، والأمر إليها ، إن شاءت زوّجته نفسها ، وإن شاءت لم تفعل ،

فإن زوّجته نفسها فأحبّ له أن يعطيها شيئاً .

( الاستبصار : 210/3 ح 759 .

تهذيب الأحكام : 201/8 ح 709 . عنه الوافي : 483/21 ح 21555 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 99/21 ح 26630 . )

- ما يوجب المهر :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته مايوجب الغسل علي الرجل والمرأة ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أولجه أوجب الغسل والمهر والرجم .

( السرائر : 557 س 19 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1190 . )

- ثبوت المهر بدخول الخصيّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أحمد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن خصيّ تزوّج امرأة علي ألف درهم ، ثمّ طلّقها بعد ما دخل بها ؟

قال ( عليه السلام ) : لها الألف الذي أخذت منه ، ولا عدّة عليها .

( تهذيب الأحكام : 375/7 ح 1517 . عنه وسائل الشيعة : 303/21 ح 27135 . )

- حكم مهر المرأة التي طلّقها الخصيّ بعد الدخول بها

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وكتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أسأله عن خصيّ تزوّج امرأة ، ثمّ طلّقها بعد مادخل بها ، وهما مسلمان ، فسأل عن الزوج أله أن يرجع عليها بشي ء من المهر ؟ وهل عليها عدّة ؟ فلم يكن عندنا فيها شي ء

، فرأيك فدتك نفسي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : هذا لا يصلح .

( قرب الإسناد : 388 ح 1361 ،

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2419 . )

- حكم من جعل مهر امرأته خادم ، أو بيت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن أبي عمير ، عن عليّ بن أبي حمزة قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : تزوّج رجل امرأة علي خادم .

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : وسط من الخدم ، قال : قلت : علي بيت ؟

( في التهذيب : لها وسط من الخدم . )

قال ( عليه السلام ) : وسط من البيوت .

( الكافي : 381/5 ح 7 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 283/21 ح 27095 ، والوافي : 461/21 ح 21539 .

تهذيب الأحكام : 366/7 ح 1485 . )

- حكم مهر المرأة المتمتّع بها ولها زوج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتب إليه الريّان بن شبيب - يعني أبا الحسن ( عليه السلام ) - : الرجل يتزوّج المرأة متعة بمهر إلي أجل معلوم ، وأعطاها بعض مهرها وأخّرته بالباقي ، ثمّ دخل بها ، وعلم بعد دخوله بها قبل أن يوفّيها باقي مهرها ، إنّما زوّجته نفسها ، ولها زوج مقيم معها ، أيجوز له حبس باقي مهرها ، أم لايجوز ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يعطيها شيئاً ، لأنّها عصت اللّه عزّوجلّ .

( الكافي : 461/5 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2466 . )

- حكم جعل شي ء في التزويج لأب الزوجة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، ومحمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد جميعاً ، عن الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : لو أنّ رجلاً تزوّج امرأة ، وجعل مهرها عشرين ألفاً ، وجعل لأبيها عشرة آلاف ، كان المهر جايزاً ، والذي جعل لأبيها فاسداً .

( الكافي : 384/5 ح 1 ، عنه وعن الاستبصار والتهذيب ، وسائل الشيعة : 263/21 ح 27046 .

الاستبصار : 224/3 ح 811 .

تهذيب الأحكام : 361/7 ح 1465 .

عوالي اللئالي : 359/3 ح 319 . )

- حكم الدخول قبل إعطاء المهر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وعليّ بن إبراهيم ، عن أبيه جميعاً ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : الرجل يتزوّج المرأة علي الصداق المعلوم ، يدخل بها قبل أن يعطيها ؟

قال ( عليه السلام ) : يقدّم إليها ما قلّ أو كثر ، إلّا أن يكون له وفاء من عرض ، إن حدث به حدث أُدّي عنه ، فلا بأس .

( الكافي : 413/5 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 358/7 ح 1455 .

الاستبصار : 221/3 ح 801 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 255/21 ح

27029 .

النوادر لأحمد بن محمّد بن عيسي : 115 ضمن ح 289 ، عنه البحار : 352/100 ح 27 ، ومستدرك الوسائل : 70/15 ، ح 17564 . )

- حكم التزويج بالإجارة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وعليّ بن إبراهيم ، عن أبيه جميعاً ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : قول شعيب ( عليه السلام ) : ( إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هَتَيْنِ عَلَي أَن تَأْجُرَنِي ثَمَنِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ ) أيّ الأجلين قضي ؟

( القصص : 27/28 . )

قال ( عليه السلام ) : الوفاء منهما أبعدهما عشر سنين .

قلت : فدخل بها قبل أن ينقضي الشرط ، أو بعد انقضائه ؟

قال : قبل أن ينقضي .

قلت له : فالرجل يتزوّج المرأة ، ويشترط لأبيها إجارة شهرين يجوز ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ موسي ( عليه السلام ) قد علم أنّه سيتمّ له شرطه ، فكيف لهذا بأن يعلم أنّه سيبقي حتّي يفي له ، وقد كان الرجل علي عهد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يتزوّج المرأة علي السورة من القرآن ، وعلي الدرهم ، وعلي القبضة من الحنطة .

( الكافي : 414/5 ح 1 ، عنه البحار : 37/13 ح 8 ، والبرهان : 224/3 ، ح 1 .

تهذيب الأحكام : 366/7 ح 1483 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 280/21

ح 27088 .

عوالي اللئالي : 358/3 ، ح 315 ، قطعة منه ، و359 ح 318 ، قطعة منه .

النوادر لأحمد بن محمّد بن عيسي : 115 ضمن ح 289 ، عنه البحار : 352/100 ح 27 ، ومستدرك الوسائل : 59/15 ، ح 17533 ، قطعة منه ، و78/15 ، ح 17592 .

قطعة منه في ( سورة القصص : 27/28 ) و ( أقلّ المهر في عهد رسول اللّه عليه السلام ) . )

( ل ) - أحكام الأولاد

وفيه تسع مسائل

- فضل الأولاد :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي إذا أراد بعبد خيراً لم يمته حتّي يريه الخلف .

( مكارم الأخلاق : 209 س 22 . عنه البحار : 91/101 ح 7 .

من لايحضره الفقيه : 309/3 ح 1492 . عنه وسائل الشيعة : 357/21 ح 27289 . )

- تكثير الولد ورفع السقم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . هشام بن إبراهيم : أنّه شكي إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) سقمه ، وأنّه لايولد له ولد ، فأمره أن يرفع صوته بالأذان في منزله .

قال : ففعلت ، فأذهب اللّه عنّي سقمي وكثر ولدي .

قال محمّد بن راشد : وكنت دائم العلّة ما أنفكّ منها في نفسي وجماعة خدمي وعيالي ، فلمّا سمعت ذلك من هشام عملت به ، فأذهب اللّه عنّي وعن عيالي العلل .

( الكافي : 308/3 ح 33 ، و9/6 ح 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 -

5 رقم 1281 . )

- فضل التسمية باسم محمّد :

1 - الحرّ العامليّ ؛ : أحمد بن فهد في ( عدّة الداعي ) قال : قال ( لم نعثر عليه في المصدر المطبوع . )

الرضا ( عليه السلام ) : البيت الذي فيه محمّد يصبح أهله بخير ويمسون بخير .

( وسائل الشيعة : 394/21 ح 27389 ، والبحار : 131/101 ح 27 ، عن عدّة الداعي ، ولم نعثر عليه في المصدر المطبوع . )

- استحباب تسمية الولد بمحمّد وعليّ قبل أن يولد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن الحكم ، عن الحسين بن سعيد قال : كنت أنا وابن غيلان المدائني ، دخلنا علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال له ابن غيلان : أصلحك اللّه ، بلغني أنّه من كان له حمل فنوي أن يسمّيه محمّداً ، ولد له غلام .

فقال ( عليه السلام ) : من كان له حمل فنوي أن يسمّيه عليّاً ، ولد له غلام ، ثمّ قال : عليّ محمّد ، ومحمّد عليّ ، شيئاً واحداً .

قال : أصلحك اللّه ، إنّي خلّفت امرأتي وبها حبل ، فادع اللّه أن يجعله غلاماً .

فأطرق إلي الأرض طويلاً ، ثمّ رفع رأسه فقال له : سمّه عليّاً ، فإنّه أطول لعمره .

فدخلنا مكّة فوافانا كتاب من المدائن : إنّه قد ولد له غلام .

( الكافي : 11/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 376/21 ح 27342 .

قطعة منه في ( علمه بما

في الأرحام ) و ( تسميته عليه السلام ما في الأرحام ) . )

- حكم ولد المشكوك :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . يعقوب بن يزيد قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : في هذا العصر رجل وقع علي جاريته ، ثمّ شكّ في ولده .

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان فيه مشابهة منه ، فهو ولده .

( الاستبصار : 367/3 ح 1314 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2533 . )

- علّة تسمية العرب أولادهم بكلب ونمر وغيرهما :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أحمد بن أشيم ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، لِمَ سمّوا العرب أولادهم بكلب ونمر وفهد وأشباه ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : كانت العرب أصحاب حرب ، فكانت تهول علي العدوّ بأسماء أولادهم ، ويسمّون عبيدهم فرَج ، ومبارك ، وميمون ، وأشباه ذلك يتيمّنون بها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 315/1 ح 89 . عنه وعن المعاني ، البحار : 128/101 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 390/21 ح 27378 .

معاني الأخبار : 391 ح 35 . )

- حكم حضانة الولد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أيّوب بن نوح قال : كتب إليه بعض أصحابه : إنّه كانت لي امرأة ،

ولي منها ولد ، وخلّيت سبيلهما .

فكتب ( عليه السلام ) : المرأة أحقّ بالولد إلي أن يبلغ سبع سنين ، إلّا أن تشاء المرأة .

( من لايحضره الفقيه : 275/3 ح 1305 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2543 . )

- مدّة رضاع الولد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الصبيّ ، هل يرضع أكثر من سنتين ؟

فقال ( عليه السلام ) : عامين .

قلت : فإن زاد علي سنتين ، هل علي أبويه من ذلك شي ء ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 41/6 ح 8 . عنه وسائل الشيعة : 454/21 ح 27566 .

تهذيب الأحكام : 107/8 ح /363 .

من لايحضره الفقيه : 305/3 ح 1464 . )

- حكم تفضيل بعض الأولاد علي بعض :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد الأشعريّ قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يكون بعض ولده أحبّ إليه من بعض ، ويقدّم بعض ولده علي بعض ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، قد فعل ذلك أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ، نحل محمّداً ، وفعل ذلك أبوالحسن ( عليه السلام ) ، نحل أحمد شيئاً ، فقمت أنا

به حتّي حزته له .

( أي قمت وتصرّفت فيما أعطي أبي لأخي من النحلة حتّي جمعت له ، وذلك لأنّه كان طفلاً . )

فقلت : جعلت فداك ، الرجل يكون بناته أحبّ إليه من بنيه .

قال ( عليه السلام ) : البنات والبنون في ذلك سواء ، إنّما هو بقدر ما ينزلهم اللّه عزّوجلّ منه .

( الكافي : 51/6 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 114/8 ح 392 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 486/21 ح 27660 .

قطعة منه في ( تفضيل الصادق عليه السلام بعض أولاده علي بعض ) و ( تفضيل الكاظم عليه السلام بعض أولاده علي بعض ) . )

الفصل العاشر : الطلاق
( أ ) - مقدّمات الطلاق

وفيه أربع وعشرون مسألة

- شرائط صحّة الطلاق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته بعد ما غشيها بشهادة عدلين ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليس هذا بطلاق .

فقلت : جعلت فداك ، كيف طلاق السنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يطلّقها إذا طهرت من حيضها قبل أن يغشاها بشاهدين عدلين ، كما قال اللّه عزّ وجلّ في كتابه ، فإن خالف ذلك رُدّ إلي كتاب اللّه عزّ وجلّ .

( إشارة إلي قوله سبحانه : « فطلّقوهنّ لعدّتهنّ » . )

فقلت له : فإن طلّق علي طهر من غير جماع ، بشاهد وامرأتين .

فقال ( عليه السلام ) : لاتجوز شهادة النساء في الطلاق ، وقد تجوز شهادتهنّ مع غيرهنّ في

الدم إذا حضرته .

فقلت : فإن أشهد رجلين ناصبيّين علي الطلاق ، أيكون طلاقاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : من وُلد علي الفطرة أُجيزت شهادته علي الطلاق بعد أن تعرف منه خيراً .

( الكافي : 67/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1651 . )

- حكم الطلاق إذا لم يكن جامعاً للشرائط الشرعيّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته بعد ما غشيها بشهادة عدلين ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليس هذا بطلاق .

فقلت : جعلت فداك ، كيف طلاق السنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يطلّقها إذا طهرت من حيضها قبل أن يغشاها بشاهدين عدلين ، كما قال اللّه عزّ وجلّ في كتابه ، فإن خالف ذلك رُدّ إلي كتاب اللّه عزّ وجلّ .

( إشارة إلي قوله سبحانه : « فطلّقوهنّ لعدّتهنّ » . )

فقلت له : فإن طلّق علي طهر من غير جماع ، بشاهد وامرأتين .

فقال ( عليه السلام ) : لاتجوز شهادة النساء في الطلاق ، وقد تجوز شهادتهنّ مع غيرهنّ في الدم إذا حضرته .

فقلت : فإن أشهد رجلين ناصبيّين علي الطلاق ، أيكون طلاقاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : من وُلد علي الفطرة أُجيزت شهادته علي الطلاق بعد أن تعرف منه خيراً .

( الكافي : 67/6 ح 6 . عنه وسائل الشيعة : 23/22 ح 27921 ،

قطعة منه ، و26 ح 27930 .

تهذيب الأحكام : 49/8 ح 152 .

قرب الإسناد : 365 ح 1309 ، بتفاوت يسير . عنه وسائل الشيعة : 18/22 ح 27909 ، و398/27 س 14 ، مثله ، والبحار : 147/101 ح 34 . )

- شرائط الشهود في الطلاق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته . . . فقلت له : فإن طلّق علي طهر من غير جماع ، بشاهد وامرأتين .

فقال ( عليه السلام ) : لاتجوز شهادة النساء في الطلاق ، وقد تجوز شهادتهنّ مع غيرهنّ في الدم إذا حضرته .

فقلت : فإن أشهد رجلين ناصبيّين علي الطلاق ، أيكون طلاقاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : من وُلد علي الفطرة أُجيزت شهادته علي الطلاق بعد أن تعرف منه خيراً .

( الكافي : 67/6 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1651 . )

- حكم شهادة النساء في الطلاق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته . . . فقلت له : فإن طلّق علي طهر من غير جماع ، بشاهد وامرأتين .

فقال ( عليه السلام ) : لا تجوز شهادة النساء في الطلاق . . . .

( الكافي : 67/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1651 . )

-

حكم شهادة الناصبيّ علي الطلاق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) . . . فقلت : فإن أشهد رجلين ناصبيّين علي الطلاق ، أيكون طلاقاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : من وُلد علي الفطرة أُجيزت شهادته علي الطلاق بعد أن تعرف منه خيراً .

( الكافي : 67/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1651 . )

- حكم تفريق الشاهدين علي الطلاق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته علي طهر من غير جماع ، وأشهد اليوم رجلاً ، ثمّ مكث خمسة أيّام ، ثمّ أشهد آخر .

فقال ( عليه السلام ) : إنّما أُمر أن يشهدا جميعاً .

( الكافي : 71/6 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 50/8 ح 157 .

الاستبصار : 285/3 ح 1005 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 49/22 ح 27993 . )

- حكم من طلّق امرأته بحضرة قوم ، ولم يقل لهم : اشهدوا :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن أبيه ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل عن رجل طهرت امرأته من حيضها ، فقال : فلانة طالق ، وقوم يسمعون كلامه ، ولم يقل لهم اشهدوا ، أيقع عليها

؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، هذه شهادة .

( الكافي : 72/6 ح 4 ، و71 ح 2 ، وفيه : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم قال : سألته عن رجل . . . وزاد في ذيل الحديث : أفتترك معلّقة .

تهذيب الأحكام : 49/8 ح 155 ، وح 153 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 50/22 ح 27996 ، و27997 .

من لايحضره الفقيه : 34/3 ح 109 ، وفيه : سألت أبا الحسن عليه السلام . عنه وسائل الشيعة : 319/27 ح 33834 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل كانت له امرأة طهرت من حيضها ، فجاء إلي جماعة فقال : فلانة طالق ، يقع عليها الطلاق ، ولم يقل لهم اشهدوا ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 72/6 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 49/8 ح 154 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 50/22 ح 27995 . )

- حكم طلاق الزوجة عن الزوج مع الشهود :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي اليقطينيّ ، قال : بعث إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) رِزْم ثياب ، وغلماناً ودنانير . . . وأمر بالمال بأُمور في صلة أهل بيته ، وقوم محاويج ، وأمر بدفع ثلاثمائة دينار إلي رُحَيْم امرأة كانت له

، وأمرني أن أطلّقها عنه ، وأمتّعها بهذا المال ، وأمرني أن أشهد علي طلاقها صفوان بن يحيي ، وآخر نسي محمّد بن عيسي اسمه .

( الإستبصار : 279/3 ح 992 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 676 . )

- علّة تحريم المطلّقة ثلاثاً علي المطلّق حتّي تنكح زوجاً غيره :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن العلّة التي من أجلها لاتحلّ المطلّقة للعدّة لزوجها ، حتّي تنكح زوجاً غيره ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي إنّما أذن في الطلاق مرّتين ، فقال عزّ وجلّ : ( الطَّلَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكُ م بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحُ م بِإِحْسَنٍ ) ( البقرة : 229/2 . )

يعني في التطليقة الثالثة ، ولدخوله فيما كره اللّه عزّ وجلّ له من الطلاق الثالث ، حرّمها اللّه عليه ، فلا تحلّ له من بعد حتّي تنكح زوجاً غيره ، لئلّا يوقع الناس الاستخفاف بالطلاق ، ولا تضارّ النساء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 85/2 ح 27 . عنه نور الثقلين : 223/1 ح 860 ، قطعة منه ، و224 ح 865 .

علل الشرائع : 507/2 ب 276 ح 2 . عنه البحار : 151/101 ح 48 .

من لايحضره الفقيه : 324/3 ح 1570 . عنه البرهان : 221/1 ح 2 . عنه وعن العلل والعيون ،

وسائل الشيعة : 121/22 ح 28165 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 229/2 ) . )

- إنّ الخصيّ لايحلّل المطلّقة ثلاثاً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان ، عن محمّد بن مضارب قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الخصيّ يحلّل ؟

قال ( عليه السلام ) : لايحلّل .

( الاستبصار : 275/3 ح 979 .

تهذيب الأحكام : 475/7 ح 1909 ، و34/8 ح 104 . عنه البرهان : 223/1 ح 7 ، والوافي : 290/21 ح 21245 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 132/22 ح 28201 ، و133 ح 28202 . )

- حكم التطليقة الثانية بعد الرجوع وعدم الجماع في الأولي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته بشاهدين ، ثمّ يراجعها ولم يجامعها بعد الرجعة حتّي طهرت من حيضها ، ثمّ طلّقها علي طهر بشاهدين ، أيقع عليها التطليقة الثانية ، وقد راجعها ولم يجامعها ؟

( في التهذيب : أتقع . )

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 281/3 ح 998 .

تهذيب الأحكام : 45/8 ح 140 . عنه وعن الاستبصار وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 22//143 ح 28229 .

قرب الإسناد : 366 ح 1310 . عنه البحار : 148/101 ح 35 .

عوالي اللئالي : 280/2 ح 12 . )

- حكم تفريق الشاهدين

في الطلاق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن تفريق الشاهدين في الطلاق ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وتعتدّ من أوّل الشاهدين ، وقال : لايجوز حتّي يشهدا جميعاً .

( الاستبصار : 285/3 ح 1006 .

تهذيب الأحكام : 50/8 ح 158 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 49/22 ح 27994 . )

- حكم من طلّق امرأته ثلاثاً في مجلس واحد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن الحسين ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سأله رجل وأنا حاضر عن رجل طلّق امرأته ثلاثاً في مجلس واحد ؟

قال : فقال لي أبو الحسن ( عليه السلام ) : من طلّق امرأته ثلاثاً للسنّة ، فقد بانت منه .

قال : ثمّ التفت إليّ فقال : فلان لايحسن أن يقول مثل هذا .

( الاستبصار : 290/3 ح 1025 .

تهذيب الأحكام : 91/8 ح 313 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 112/22 ح 28148 . )

- حكم المحلّل الغير البالغ في المطلّقة ثلاثاً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن الفضل الواسطيّ قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : رجل طلّق امرأته الطلاق الذي لاتحلّ له حتّي تنكح زوجاً غيره ، فتزوّجها غلام لم يحتلم .

قال (

عليه السلام ) : لا ، حتّي يبلغ .

فكتبت إليه : ما حدّ البلوغ ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أوجب علي المؤمنين الحدود .

( الكافي : 76/6 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2484 . )

- حكم البكر إذا طلّقت ثلاثاً وتزوّجت من غير نكاح :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : البكر إذا طلّقت ثلاث مرّات ، وتزوّجت من غير نكاح فقد بانت ، ولاتحلّ لزوجها حتّي تنكح زوجاً غيره .

( الاستبصار : 298/3 ح 1053 .

تهذيب الأحكام : 66/8 ح 217 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 110/22 ح 28143 . )

- حكم ما إذا طلّق المخالف إمرأته ثلاثاً في مجلس واحد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الهيثم بن أبي مسروق ، عن بعض أصحابنا قال : ذكر عند الرضا ( عليه السلام ) بعض العلويّين ممّن كان يتنقّصه؛ فقال ( عليه السلام ) : أما إنّه مقيم علي حرام .

( في الوسائل : ينتقصه . )

قلت : جعلت فداك ، وكيف وهي امرأته ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّه قد طلّقها ، قلت : كيف طلّقها ؟ قال ( عليه السلام ) : طلّقها وذلك دينه ، فحرمت عليه .

( الاستبصار : 291/3 ح 1028 .

تهذيب الأحكام : 58/8 ح 187 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 72/22 ح

28053 . )

- حكم طلاق السكران والصبيّ ، والمعتوه ، والمغلوب علي عقله :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن طلاق السكران ، والصبيّ ، والمعتوه ، والمغلوب علي عقله ، ومن لم يتزوّج بعد ؟

( عَتِهَ : نقص عقله من غير مسّ جنون . المعجم الوسيط : 583 . )

فقال ( عليه السلام ) : لا يجوز .

( تهذيب الأحكام : 73/8 ح 246 . عنه وسائل الشيعة : 34/22 ح 27956 ، و83 ح 28082 . )

- حكم تزويج المطلّقة ثلاثاً :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن جعفر بن محمّد الأشعريّ ، عن أبيه قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن تزويج المطلّقات ثلاثاً ؟

فقال لي : إنّ طلاقكم الثلاث لايحلّ لغيركم ، وطلاقهم يحلّ لكم ، لأنّكم لاترون الثلاث شيئاً ، وهم يوجبونها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 85/2 ح 28 . عنه وعن العلل ، البحار : 152/101 ح 54 ، ووسائل الشيعة : 74/22 س 16 .

تهذيب الأحكام : 469/7 ح 1880 ، و59/8 ح 193 .

الاستبصار : 292/3 ح 1035 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 74/22 ح 28060 .

علل الشرائع : 511 ، ب 284 ح 1 . )

- شرط صحّة الطلاق :

1 - الشيخ الطوسيّ

؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن يعقوب بن يزيد ، عن أحمد بن محمّد ، قال : سألته عن الطلاق ؟

( المراد من « أحمد بن محمّد » هو أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطي بقرينة رواية يعقوب بن يزيد عنه . )

فقال ( عليه السلام ) : علي طهر ، وكان عليّ ( عليه السلام ) يقول : لايكون طلاق إلّا بالشهود .

فقال له رجل : إن طلّقها ولم يشهد ، ثمّ أشهد بعد ذلك بأيّام ، فمتي تعتدّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : من اليوم الذي أشهد فيه علي الطلاق .

( التهذيب : 50/8 ، ح 159 . عنه وسائل الشيعة : 28/22 ح 27936 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ عليهماالسلام ) و ( بدء عدّة المطلّقة بعد شهادة الشهود ) . )

- حكم طلاق زوجة شارب الخمر ومن يكثر ذكر الطلاق :

1 - أبو عمر الكشّيّ ؛ : وجدت في كتاب محمّد بن الحسن بن بندار القمّيّ بخطّه ، حدّثني الحسن بن أحمد المالكيّ قال : حدّثني عبد اللّه بن طاووس في سنة ثمان وثلاثين ومائتين قال : سألت أباالحسن الرضا ) ( عليه السلام ) في العيون : إحدي وأربعين ومائتين . )

، وقلت له : إنّ لي ابن أخ قد زوّجته ابنتي ، وهو يشرب الشراب ، ويكثر ذكر الطلاق .

فقال ( عليه السلام ) له : إن كان من إخوانك فلا شي ء عليه ، وإن كان من هؤلاء فانتزعها منه ، فإنّما عني الفراق .

فقلت له : روي عن آبائك

( عليهم السلام ) : : إيّاكم والمطلّقات ثلاثاً في مجلس ، ( في المصدر : أُروي . )

فإنّهنّ ذوات أزواج ؟

فقال ( عليه السلام ) : هذا من إخوانكم لامنهم ، إنّه من دان بدين قوم لزمته أحكامهم .

قال : قلت له إنّ يحيي بن خالد سمّ أباك موسي بن جعفر صلوات اللّه عليهما ؟

قال : نعم ، سمّه في ثلاثين رطبة .

قلت له : فما كان يعلم أنّها مسمومة ؟ قال : غاب عنه المحدّث .

قلت : ومن المحدّث ؟ قال : ملك أعظم من جبرئيل وميكائيل ، كان مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو مع الأئمّة صلوات اللّه عليهم ، وليس كلّ ما طلب وجد ، ثمّ قال : إنّك ستعمر ، فعاش مائة سنة .

( رجال الكشّيّ : 604 رقم 1123 . عنه البحار : 66/49 ح 86 ، قطعة منه و140/101 ح 17 قطعة منه .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 310/1 ح 74 ، قطعة منه .

معاني الأخبار : 263 ح 1 ، نحو ما في العيون . عنه وعن العيون ، البحار : 152/101 ح 55 ، ووسائل الشيعة : 75/22 ح 28062 .

قطعة منه في ( إخباره عليه السلام عن الوقائع الآتية ) و ( كان رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم محدّثاً ) و ( أنّ الأئمّةعليهم السلام كلّهم محدّثون ) و ( قتل موسي بن جعفرعليهماالسلام بالسمّ واسم قاتله ) و ( أنّ الكاظم عليه السلام كان محدَّثاً ) . )

- حكم ما لو أشهد الزوج علي الرجعة

بعد الطلاق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد ، عن المرزبان قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل قال لامرأته : اعتدّي فقد خلّيت سبيلك ، ثمّ أشهد علي رجعتها بعد ذلك بأيّام ، ثمّ غاب عنها قبل أن يجامعها حتّي مضت لذلك أشهر بعد العدّة أو أكثر ، فكيف تأمره ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أشهد علي رجعته فهي زوجته .

( الكافي : 74/6 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 43/8 ح 130 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 137/22 ح 28212 . )

- كيفيّة طلاق الأخرس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، عن يونس ، في رجل أخرس كتب في الأرض بطلاق امرأته قال : إذا فعل ذلك في قبل الطهر بشهود ، وفهم عنه كما يفهم عن مثله ويريد الطلاق ، جاز طلاقه علي السنّة .

( الكافي : 128/6 ح 4 . عنه وعن الاستبصار والتهذيب ، وسائل الشيعة : 48/22 ح 27991 .

الاستبصار : 301/3 ح 1068 .

تهذيب الأحكام : 74/8 ح 250 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ( عليه السلام ) ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يكون عنده المرأة ، فيصمت فلايتكلّم ،

قال ( عليه السلام ) : أخرس ؟

قلت : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فيعلم منه بغض لامرأته وكراهة لها ؟

قلت : نعم ، أيجوز أن يطلّق عنه وليّه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن يكتب ويشهد علي ذلك .

قلت : أصلحك اللّه ، فإنّه لايكتب ، ولايسمع ، كيف يطلّقها ؟

قال ( عليه السلام ) : بالذي يعرف به من فعاله ، مثل ما ذكرت من كراهته لها ، أو بغضه لها .

( تهذيب الأحكام : 74/8 ح 247 .

الكافي : 128/6 ح 1 ، وفيه : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن عليه السلام . . . وبتفاوت .

الاستبصار : 301/3 ح 1065 .

من لايحضره الفقيه : 333/3 ح 1613 . عنه وعن الاستبصار والتهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 47/22 ح 27988 .

عوالي اللئاليّ : 378/3 ح 31 . )

- حكم طلاق الأمة المزوّجة حرّاً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . الريّان بن شبيب : رجل أراد أن يزوّج مملوكته حرّاً ، يشترط عليه أنّه متي شاء فيفرّق بينهما . أيجوز ذلك له ، جعلت فداك ، أم لا ؟

فكتب ( عليه السلام ) : نعم ، إذا جعل إليه الطلاق .

( التهذيب : 341/7 ، ح 1393 ، و374 ، ح 1514 ، بتفاوت يسير .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2467 . )

- حكم الحلف بالطلاق :

1 - الشيخ الصدوق

؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن إسحاق الطالقانيّ قال : حدّثني أبي قال : حلف رجل بخراسان بالطلاق ، أنّ معاوية ليس من أصحاب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أيّام كان الرضا ( عليه السلام ) بها ، فأفتي الفقهاء بطلاقها ، فسئل الرضا ( عليه السلام ) ؟ فأفتي : إنّها لاتطلّق .

فكتب الفقهاء رقعة وأنفذوها إليه وقالوا له : من أين قلت ياابن رسول اللّه ! إنّها لم تطلّق ؟

فوقّع ( عليه السلام ) في رقعتهم : قلت هذا من روايتكم ، عن أبي سعيد الخدريّ أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال لمسلمة ( يوم ) الفتح وقد كثروا عليه : أنتم خير وأصحابي خير ، ولاهجرة بعد الفتح ، فأبطل الهجرة ، ولم يجعل هؤلاء أصحاباً له .

قال : فرجعوا إلي قوله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 87/2 ح 34 . عنه البحار : 89/19 ح 44 ، و166/33 ح 436 ، و158/101 ح 78 .

قطعة منه في ( كتابه إلي فقهاء المدينة ) و ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

( ب ) - أحكام العدّة

وفيه سبع مسائل

- عدّة المرأة التي طلّقها زوجها قبل أن يدخل بها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عمر الساباطيّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن

رجل تزوّج امرأة فطلّقها قبل أن يدخل بها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا عدّة عليها .

وسألته عن المتوفّي عنها زوجها قبل أن يدخل بها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا عدّة عليها ، هما سواء .

( الاستبصار : 339/3 ح 1210 .

تهذيب الأحكام : 144/8 ح 497 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 248/22 ح 28510 .

قطعة منه في ( عدّة وفاة المرأة التي مات زوجها قبل أن يدخل بها ) . )

- عدّة المتوفّي عنها زوجها قبل أن يدخل بها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عمر الساباطيّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) . . . عن المتوفّي عنها زوجها قبل أن يدخل بها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا عدّة عليها ، هما سواء .

( الاستبصار : 339/3 ح 1210 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1662 . )

- عدّة المتوفّي عنها زوجها :

1 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصرقال : . . . قلت : فالمتوفّي عنها زوجها ؟

فقال ( عليه السلام ) : هذه ليست مثل تلك [المرأة التي طلّقها زوجها غائباً] ، هذه تعتدّ من يوم يبلغها الخبر ، لأنّ عليها أن تحدّ .

( قرب الإسناد : 362 ح 1297 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1665 . )

- عدّة المسترابة من المحيض للطلاق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ قال :

سألت الرضا ( عليه السلام ) عن المسترابة من المحيض كيف تطلّق ؟

قال ( عليه السلام ) : تطلّق بالشهور .

( تهذيب الأحكام : 68/8 ح 225 . عنه وسائل الشيعة : 189/22 ح 28351 . )

- عدّة المرأة التي طلّقها الرجل غائباً :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصرقال : وسأله ( الرضا ( عليه السلام ) ) صفوان - وأنا حاضر - عن رجل طلّق امرأته وهو غائب ، فمضت أشهر .

فقال ( عليه السلام ) : إذا قامت البيّنة أنّه قد طلّقها منذ كذا وكذا ، وكانت عدّتها قد انقضت ، حلّت للأزواج .

قلت : فالمتوفّي عنها زوجها ؟

فقال ( عليه السلام ) : هذه ليست مثل تلك ، هذه تعتدّ من يوم يبلغها الخبر ، لأنّ عليها أن تحدّ .

( قرب الإسناد : 362 ح 1297 . عنه وسائل الشيعة : 227/22 ح 28452 .

علل الشرايع : 509 ، ب 281 ح 1 ، عنه وسائل الشيعة : 232/22 ح 28469 .

تهذيب الأحكام : 163/8 ح 565 ، قطعة منه .

الكافي : 111/6 ح 6 ، قطعة منه ، و113 ح 7 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 228/22 ح 28454 ، و229 ح 28459 قطعة منه وبتفاوت .

الاستبصار : 354/3 ح 1268 ، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 286/2 ح 30 .

قطعة منه في ( عدّة المتوفّي عنها زوجها ) . )

- عدّة المطلّقة والمتوفّي عنها زوجها :

1 - البرقيّ ؛ : .

. . عن أبي خالد الهيثم الفارسيّ قال : سئل أبو الحسن الثاني ( عليه السلام ) : كيف صار الزوج إذا قذف امرأته كانت شهادته أربع شهادات باللّه ؟ . . .

وسألته كيف صارت عدّة المطلّقة ثلاث حيض ، أو ثلاثة أشهر ، وصار في المتوفّي عنها زوجها أربعة أشهر وعشراً ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا عدّة المطلّقة ثلاث حيضات ، أو ثلاثة أشهر ، لاستبراء الرحم من الولد .

وأمّا المتوفّي عنها زوجها ، فإنّ اللّه شرط للنساء شرطاً فلم يحابهنّ فيه ، وشرط عليهنّ شرطاً فلم يحمل عليهنّ فيما شرط لهنّ؛ بل شرط عليهنّ مثل ماشرط لهنّ .

فأمّا ما شرط عليهنّ ، فإنّه جعل لهنّ في الإيلاء أربعة أشهر ، لأنّه علم أنّ ذلك غاية صبر النساء ، فقال في كتابه : ( لِّلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِن نِّسَآلِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِن فَآءُو فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) ، فلم يجز للرجال أكثر من أربعة ( البقرة : 226/2 . )

أشهر في الإيلاء لأنّه علم أنّ ذلك غاية صبر النساء عن الرجال؛

وأمّا ما شرط عليهنّ فقال عدّتهن : ( أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ ) يعني إذا ( البقرة : 234/2 . )

توفّي عنها زوجها ، فأوجب عليها إذا أصيبت بزوجها ، وتوفّي عنها مثل ما أوجب لها في حياته إذا آلي منها ، وعلم أنّ غاية صبر المرأة أربعة أشهر في ترك الجماع ، فمن ثمّ أوجبه عليها ولها .

( المحاسن : 302 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3260 . )

- بدء عدّة المطلّقة بعد شهادة الشهود :

1 -

الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد ، قال : سألته عن الطلاق ؟

( المراد من « أحمد بن محمّد » هو أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطي بقرينة رواية يعقوب بن يزيد عنه . )

فقال ( عليه السلام ) : علي طهر . . . فقال له رجل : إن طلّقها ولم يشهد ، ثمّ أشهد بعد ذلك بأيّام ، فمتي تعتدّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : من اليوم الذي أشهد فيه علي الطلاق .

( التهذيب : 50/8 ، ح 159 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1667 . )

( ج ) - أقسام الطلاق

وفيه ثلاثة عناوين

الأوّل - طلاق السنّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) . . . فقلت : جعلت فداك ، كيف طلاق السنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يطلّقها إذا طهرت من حيضها قبل أن يغشاها بشاهدين عدلين ، كما قال اللّه عزّ وجلّ في كتابه ، فإن خالف ذلك رُدّ إلي كتاب اللّه ( إشارة إلي قوله سبحانه : « فطلّقوهنّ لعدّتهنّ » . )

عزّوجلّ . . . .

( الكافي : 67/6 ح 6 .

تقدّم لحديث بتمامه في ف رقم 1651 . )

الثاني - الظهار :

- حكم الظهار بقصد الحلف :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن عطيّة بن رستم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن

رجل ظاهر من امرأته ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كان في يمين فلا شي ء عليه .

( الاستبصار : 258/3 ح 925 .

تهذيب الأحكام : 11/8 ح 35 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 314/22 ح 28680 . )

- حكم كفّارة الظهار :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن ابن أبي عمير ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : الظهار علي ضربين ، في أحدهما الكفّارة إذا قال : ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . . )

أنت عليّ كظهر أُمّي ، ولا يقول : أنت عليّ كظهر أُمّي إن قربتك .

( تهذيب الأحكام : 13/8 ح 41 .

الاستبصار : 260/3 ح 931 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 334/22 ح 28732 . )

- حكم الظهار علي الشرط :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن القاسم بن محمّد الزيّات قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّي ( قال الأردبيلي : روي عن أبي الحسن ، وأبي الحسن الرضاعليهماالسلام ، جامع الرواة : 21/2 . )

ظاهرت من امرأتي .

فقال ( عليه السلام ) : كيف قلت ؟

قال : قلت : أنت عليّ كظهر أُمّي ، إن فعلت كذا وكذا .

فقال ( عليه السلام ) : لاشي ء عليك ، ولاتعد .

( الكافي : 158/6 ح 24 . عنه نور الثقلين : 256/5 ح 10 .

تهذيب الأحكام : 13/8 ح 42 .

الاستبصار :

260/3 ح 933 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 333/22 ح 28728 .

عوالي اللئالي : 399/3 ح 7 . )

- حكم كفّارة الظهار بالحنث :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتب عبد اللّه بن محمّد إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! إنّ بعض مواليك يزعم أنّ الرجل إذا تكلّم بالظهار وجبت عليه الكفّارة ، حنث أو لم يحنث ، ويقول : حنثه كلامه بالظهار ، وإنّما جعلت عليه الكفّارة عقوبة لكلامه ، وبعضهم يزعم أنّ الكفّارة لا تلزمه حتّي يحنث في الشي ء الذي حلف عليه ، فإن حنث وجبت عليه الكفّارة ، وإلّا فلاكفّارة عليه .

فوقّع ( عليه السلام ) بخطّه : لا تجب الكفّارة حتّي يجب الحنث .

( الكافي : 157/6 ح 19 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 . رقم 2478 . )

- حكم الظهار إذا كان علي غضب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الظهار لايقع علي الغضب .

( الكافي : 158/6 ح 25 . عنه نور الثقلين : 256/5 ح 6 .

تهذيب الأحكام : 10/8 ح 31 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 315/22 ح 28681 . )

- حكم الكفّارة لمن ظاهر من نساء متعدّدة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبدالجبّار ، عن صفوان قال : سأل الحسين بن

مهران أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل ظاهر من أربع نسوة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يكفّر لكلّ واحدة منهنّ كفّارة .

وسأله عن رجل ظاهر من امرأته وجاريته ، ماعليه ؟

قال ( عليه السلام ) : عليه لكلّ واحدة منهما كفّارة عتق رقبة ، أو صيام شهرين متتابعين ، أو إطعام ستّين مسكيناً .

( الكافي : 158/6 ح 20 . عنه وسائل الشيعة : 327/22 ح 28714 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 382/2 ح 2096 . )

الثالث - الخلع والمبارات :

- المختلعة تبين بغير طلاق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن المرأة تباري زوجها ، أو تختلع منه بشهادة شاهدين علي طهر من غير جماع ، هل تبين منه بذلك ؟ أو هي امرأته ما لم يتبعها بطلاق ؟

فقال ( عليه السلام ) : تبين منه ، وإن شاءت أن يردّ إليها ما أخذ منها وتكون امرأته فعلت .

فقلت : إنّه قد روي لنا أنّها لا تبين منه حتّي يتبعها بطلاق .

قال ( عليه السلام ) : ليس ذلك ، إذا خلع .

فقلت : تبين منه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( تهذيب الأحكام : 98/8 ح 332 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 286/22 ح 28607 ، و293 ح 28628 ، قطعة منه .

الكافي : 143/6 ح 7 ، وفيه : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن

محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : سألت أبا الحسن الرضاعليه السلام . . . بتفاوت .

الاستبصار : 318/3 ح 1132 .

عوالي اللئالي : 288/2 ح 36 ، و393/3 ح 3 . )

( د ) - الإيلاء والتدبير

وفيه أربع مسائل

- حكم مدّة الإيلاء :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ذكر لنا إنّ أجل الإيلاء أربعة أشهر بعد مايأتيان السلطان ، فإذا مضت الأربعة الأشهر ، فإن شاء أمسك ، وإن شاء طلّق ، والإمساك المسيس .

( تفسير العيّاشيّ : 113/1 ح 346 . عنه البحار : 171/101 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 349/22 ح 28762 ، والبرهان : 219/1 ح 13 . )

2 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسأله ( الرضا ( عليه السلام ) ) صفوان - وأنا حاضر - عن الإيلاء ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّما يوقف إذا قدّمته إلي السلطان ، فيوقفه السلطان أربعة أشهر ، ثمّ يقول له : إمّا أن تطلّق وإمّا أن تمسك .

( قرب الإسناد : 362 ح 1298 . عنه وسائل الشيعة : 348/22 ح 28760 ، والبحار : 170/101 ح 3 . )

- حكم الإيلاء والظهار علي الأمة :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يؤلي من أمته ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، كيف يؤلي وليس لها طلاق !

قلت : يظاهر منها

.

فقال ( عليه السلام ) : كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : يقع علي الحرّة والأمة الظهار .

( قرب الإسناد : 363 ح 1299 ، عنه وسائل الشيعة : 322/22 ح 28703 ، و346 ح 28755 ، قطعة منه ، والبحار : 170/101 ح 4 ، قطعة منه .

يأتي الحديث أيضاً في ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) . )

- حكم أولاد المدبَّر وأمواله بعد موته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن رجل دبّر مملوكاً له تاجراً موسراً ، فاشتري المدبّر جارية بأمر مولاه ، فولدت منه أولاداً ، ثمّ إنّ المدبّر مات قبل سيّده .

فقال ( عليه السلام ) : أري أنّ جميع ما ترك المدبّر من مال ، أو متاع ، فهو للذي دبّره ، وأري أنّ أُمّ ولده رقّ للذي دبّره ، وأري أنّ ولدها مدبّرون كهيئة أبيهم ، فإذا مات الذي دبّر أباهم ، فهم أحرار .

( المقنع : 38 س 36 . عنه مستدرك الوسائل : 8/16 ح 18957 . )

- حكم أولاد الجارية المدبّرة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل الحسن بن عليّ الوشّاء أبا ( تقدّمت ترجمته في ( تلاوته عليه السلام القرآن ) . )

الحسن ( عليه السلام ) عن رجل دبّر جارية وهي حبلي ؟

فقال ( عليه السلام ) : إن كان علم بحَبل الجارية ، فما في بطنها بمنزلتها ، وإن كان لم يعلم ، فما في بطنها رقّ .

قال : وسألته عن الرجل يدبّر المملوك وهو حسن الحال ، ثمّ

يحتاج ، أيجوز له أن يبيعه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، إذا احتاج إلي ذلك .

( من لايحضره الفقيه : 71/3 ح 247 .

الكافي : 183/6 ح 1 ، قطعة منه ، و184 ح 4 ، قطعة منه . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 626/10 ح 10220 ، و633 ح 10238 .

الاستبصار : 27/4 ح 89 ، و31 ح 108 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 258/8 ح 938 ، و260 ح 946 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي والفقيه ، وسائل الشيعة : 116/23 ح 29216 ، و123 ح 29234 .

عوالي اللئالي : 308/2 ح 40 ، و429/3 ح 30 ، و431 ح 2 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( بيع عبد المدبّر ) . )

( ه ) - الكفّارات

وفيه مسألة واحدة

- حكم إطعام الصغير والكبير والمستضعف الغير الناصب من الكفّارة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : يونس بن عبد الرحمن ، عن أبي ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه عليه السلام ) . )

الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل عليه كفّارة إطعام عشرة مساكين ، أيعطي الصغار والكبار سواء ، والنساء والرجال ، أو يفضّل الكبار علي الصغار والرجال علي النساء ؟

فقال ( عليه السلام ) : كلّهم سواء ، ويتمّم إذا لم يقدر من المسلمين وعيالاتهم تمام العدّة التي تلزمه أهل الضعف ممّن لا ينصب .

( الاستبصار : 53/4 ح 181 .

تهذيب الأحكام : 297/8 ح 1101 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 387/22 ح 28857 ، و388 ح

28858 ، قطعة منه . )

( و ) - اللعان

وفيه مسألة واحدة

- كيفيّة الملاعنة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال : سأل البزنطيّ أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : أصلحك اللّه ! كيف الملاعنة ؟

قال ( عليه السلام ) : يقعد الإمام ، ويجعل ظهره إلي القبلة ، ويجعل الرجل عن يمينه ، والمرأة عن يساره .

وفي خبر آخر : ثمّ يقوم الرجل فيحلف أربع مرّات باللّه ! إنّه لمن الصادقين فيما رماها به ، ثمّ يقول الإمام له : اتّق اللّه ، فإنّ لعنة اللّه شديدة ، ثمّ يقول الرجل : لعنةاللّه عليه إن كان من الكاذبين فيما رماها به ، ثمّ تقوم المرأة فتحلف أربع مرّات باللّه إنّه لمن الكاذبين فيما رماها به .

ثمّ يقول لها الإمام : اتّقي اللّه ، فإنّ غضب اللّه شديد .

ثم تقول المرأة : غضب اللّه عليها إن كان من الصادقين فيما رماها به .

( من لايحضره الفقيه : 346/3 ح 1664 و347 ح 1665 . عنه وسائل الشيعة : 408/22 ح 28903 و28904 .

الكافي : 165/6 ح 11 ، عنه وسائل الشيعة : 409/22 ح 28906 . )

الفصل الحادي عشر : الوقوف والصدقات
( أ ) - الوقف

وفيه مسألتان

- شرائط لزوم الوقف وحكم الرجوع فيه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، وأبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبد الجبّار جميعاً ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يوقف الضيعة ، ثمّ يبدو له أن يحدث في ذلك شيئاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : إن كان

أوقفها لولده ولغيرهم ، ثمّ جعل لها قيّماً لم يكن له أن يرجع فيها ، وإن كانوا صغاراً وقد شرط ولايتها لهم حتّي يبلغوا فيحوزها لهم ، لم يكن له أن يرجع فيها ، وإن كانوا كباراً لم يسلمها إليهم ولم يخاصموا حتّي يحوزوها عنه ، فله أن يرجع فيها ، لأنّهم لا يحوزونها عنه وقد بلغوا .

( الكافي : 37/7 ح 36 .

من لايحضره الفقيه : 178/4 ح 626 .

تهذيب الأحكام : 134/9 ح 566 .

الاستبصار : 102/4 ح 392 . عنه وعن التهذيب والفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 180/19 ح 24395 . )

- حكم بيع الوقف لأداء الدين

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أبي طاهر بن حمزة ، أنّه كتب إليه : مدين أوقف ثمّ مات صاحبه ، وعليه دين لايفي ماله إذا وقف .

فكتب ( عليه السلام ) : يباع وقفه في الدين .

( تهذيب الأحكام : 138/9 ح 576 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2411 .

( ب ) - الصدقات

وفيه مسألة واحدة

- حكم من تصدّق علي بعض ولده ثمّ أراد أن يدخل البعض :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن سهل ، عن أبيه قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يتصدّق علي بعض ولده بطرف من ماله ، ثمّ يبدو له بعد ذلك ليدخل معه غيره من ولده ؟

قال ( عليه السلام ) : لابأس .

( الاستبصار : 101/4 ح 388 .

تهذيب الأحكام : 136/9 ح 574 . عنه

الوافي : 519/10 ح 10019 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 183/19 ح 24401 . )

الفصل الثاني عشر : الهبة

وفيه مسألتان

- حكم الرجوع في الهبة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل يأخذ من أُمّ ولده شيئاً ، وهبه لها بغير طيب نفسها ، من خدم أو متاع ، أيجوز ذلك له ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إذا كانت أُمّ ولده .

( تهذيب الأحكام : 206/8 ح 729 . عنه وسائل الشيعة : 243/19 ح 24508 ، و197/21 ح 26887 ، و169/23 ح 29321 ، والوافي : 538/10 ح 10076 .

عوالي اللئالي : 425/3 ح 17 . )

- حكم إيهاب ما في الذمّة لغير من هو عليه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن الحسين ، عن صفوان بن يحيي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل كان له علي رجل مال ، فوهبه لولده ، فذكر له الرجل المال الذي له عليه ؟

فقال له : ليس عليك منه شي ء في الدنيا والآخرة ، يطيب ذلك له ، وقد كان وهبه لولد له ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يكون وهبه له ، ثمّ نزعه فجعله هبة لهذا .

( الاستبصار : 106/4 ح 405 .

تهذيب الأحكام : 157/9 ح 649 . عنه الوافي : 533/10 ح 10060 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 230/19 ح 24478 . )

الفصل الثالث عشر : العتق

وفيه سبع مسائل

- حكم من قال : كلّ مملوك قديم في ملكي فهو حرّ :

1 - المسعوديّ : روي الحميريّ بإسناده قال : اجتمع عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، وزياد القنديّ ، وابن أبي سعيد المكاريّ ، فصاروا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخلوا إليه . فقالوا : أنت إمام ؟ فقال : نعم . . . فقال له ابن أبي سعيد : أسألك ، فقال له : لِمَ تسألني ، ولست من غنمي ، سل عمّا بدا لك ، فقال له : ما تقول في رجل قال : كلّ مملوك قديم في ملكي فهو حرّ ، ما يعتق من مماليكه ؟

فقال له : إنّه يعتق من مماليكه من مضي له في ملكه ستّة أشهر؛ لقول اللّه عزّوجلّ : ( وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَهُ مَنَازِلَ حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) وبين العرجون القديم ، والعرجون الحديث ، ستّة أشهر .

( إثبات الوصيّة : 206 س 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 291 . )

- حكم عتق المملوك الآبق في كفّارة الظهار :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أبي هاشم الجعفريّ ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل قد أبق منه ( تقدّمت ترجمته في ج 1 رقم . . . . )

مملوكه ، يجوز أن يعتقه في كفّارة الظهار ؟

( في الوسائل : كفّارة اليمين والظهار . )

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به ما لم يعرف منه موتاً .

قال أبو هاشم (

رضي الله عنه ) : وكان سألني نصر بن عامر القمّيّ أن أسأله عن ذلك .

( الكافي : 199/6 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 247/8 ح 890 .

من لا يحضره الفقيه : 86/3 ح 314 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 83/23 ح 29157 . )

- حكم نفقة المملوك لو أعتقه المالك :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن محبوب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وسألته عن الرجل يعتق غلاماً صغيراً ، أو شيخاً كبيراً ، أومن به زمانة ، ومن لا حيلة له ؟

فقال ( عليه السلام ) : من أعتق مملوكاً لا حيلة له ، فإنّ عليه أن يعوله حتّي يستغني عنه ، وكذلك كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يفعل ، إذا أعتق الصغار ، ومن لا حيلة له .

( الكافي : 181/6 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2451 . )

- حكم أُمّ الولد إذا مات مولاها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال :

نسخت من كتاب بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) : فلان مولاك توفّي ابن اخ له ، وترك أُمّ ولد له ليس لها ولد . . . هل يقع عليها عتق . . . فكتب ( عليه السلام ) : تعتق في الثلث . . . .

( الكافي : 29/7 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2415 . )

- حكم اليمين بالعتق :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن العبّاس يقول : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : حلفت بالعتق ألّا أحلف بالعتق ، إلّا أعتقت رقبة ، وأعتقت بعدها جميع ما أملك ، إن كان أري أنّه خير من هذا ( وأومي إلي عبد ( في المصدر : يري ، وفي الوسائل : « إن كان أري أنّي خير » . وفي الدرّ المنثور : إ ن كنت أري أنّي خير . وفي البحار : بيان : « إن كان يري » أي إن كنت أري . )

أسود من غلمانه ) بقرابتي من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلّا أن يكون لي عمل صالح ، فأكون أفضل به منه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 237/2 ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 683 . )

- حكم القرعة لإحراز مملوك المعتَق بين المماليك :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، عن يونس قال : في رجل كان له عدّة مماليك ، فقال : أيّكم ( هو يونس بن عبد الرحمان مولي عليّ بن يقطين بن موسي ، كان وجهاً في أصحابنا ، متقدّماً عظيم المنزلة ، روي عن أبي الحسن موسي والرضاعليهماالسلام ، وكان الرضاعليه السلام يشير إليه في العلم والفتيا . رجال النجاشي : 446 رقم 1208 . )

علّمني آية من كتاب اللّه عزّ وجلّ فهو حرّ ، فعلّمه واحد منهم ، ثمّ مات المولي ،

ولم يدر أيّهم الذي علّمه الآية ، هل يستخرج بالقرعة ؟

قال : نعم ، ولا يجوز أن يستخرجه أحد إلّا الإمام ، فإنّ له كلام وقت القرعة يقوله ، ودعاء لا يعلمه سواه ، ولا يقتدر عليه غيره .

( الكافي : 197/6 ح 14 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 60/23 ح 29106 .

تهذيب الأحكام : 230/8 ح 830 . )

- حكم عتق المملوك عند الموت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم ، قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول في رجل أعتق مملوكاً له ، وقد حضره الموت ، وأشهد له بذلك ، وقيمته ستّمائة درهم ، وعليه دين ثلاثمائة درهم ، ولم يترك شيئاً غيره .

قال ( عليه السلام ) : يعتق منه سدسه لأنّه إنّما له منه ثلاثمائة درهم ، ويقضي منه ثلاثمائة درهم ، فله من الثلاثمائة ثلثها ، وهو السدس من الجميع .

( الكافي : 27/7 ، ح 3 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 354/19 ، ح 24752 ، والوافي : 622/1 ، ح 10214 .

تهذيب الأحكام : 169/9 ، ح 690 ، و218 ، ح 855 ، بتفاوت يسير فيهما .

الاستبصار : 8/4 ، ح 25 . )

الفصل الرابع عشر : الأيمان والنذر

وفيه ثلاث مسائل

- حكم اليمين الكاذبة للتقيّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا

( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل حلف في قطيعة رحم ؟

فقال ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا نذر في معصية ، ولا يمين في قطيعة رحم .

قال : وسألته عن رجل أحلفه السلطان بالطلاق وغير ذلك فحلف ؟

قال ( عليه السلام ) : لا جناح عليه .

وسألته عن رجل يخاف علي ماله من السلطان ، فيحلف لينجو به منه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا جناح عليه .

وسألته هل يحلف الرجل علي مال أخيه ، كما علي ماله ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 440/7 ح 4 ، عنه وسائل الشيعة : 224/23 ح 29425 .

تهذيب الأحكام : 285/8 ح 1048 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 219/23 ح 29410 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- حكم اليمين علي خلاف ما في الضمير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل حلف وضميره علي غير ما حلف ؟

قال ( عليه السلام ) : اليمين علي الضمير .

( الكافي : 444/7 ح 2 .

من لايحضره الفقيه : 233/3 ح 1099 ، وفيه : يعني : علي ضمير المظلوم . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 245/23 ح

29489 . )

- حكم من نذر أن يتصدّق بدراهم فصيّرها ذهباً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن عليّ بن مهزيار ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : رجل جعل علي نفسه نذراً إن قضي اللّه حاجته أن يتصدّق بدراهم ، فقضي اللّه حاجته ، فصيّر الدراهم ذهباً ووجّهها إليك ، أيجوز ذلك أو يعيد ؟ فقال ( عليه السلام ) : يعيد .

( الكافي : 456/7 ح 11 .

تهذيب الأحكام : 305/8 ، ضمن ح 1135 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 309/23 ح 29628 . )

الفصل الخامس عشر : البيع والتجارة
( أ ) - آداب البيع والتجارة

وفيه ثلاث مسائل

- حكم ادّخار قوت السنة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ الإنسان إذا أدخل طعام سنته ، خفّ ظهره واستراح .

وكان أبو جعفر وأبو عبد اللّه ( عليهماالسلام ) لايشتريان عقدة حتّي يحرز إطعام ( العُقدة : كلّ ما يمتلكه الإنسان من ضيعة ، أو عقار ، أو متاع ، أو مال . المعجم الوسيط : 614 . )

سنتهما .

( الكافي : 89/5 ح 1 ، عنه وسائل الشيعة : 434/17 ح 22927 ، وحلية الأبرار : 445/3 ح 1 ، و126/4 ح 7 ، والوافي : 93/17 ح 16929 .

قرب الإسناد : 392 ح 1373 .

قطعة منه في ( ادّخار الباقر والصادق عليهماالسلام قوت سنتهما ) . )

2 -

الشيخ الصدوق ؛ : سأل معمّر بن خلّاد أبا الحسن ال رضا ( عليه السلام ) عن حبس الطعام سنة ؟

فقال ( عليه السلام ) : أنا أفعله . - يعني بذلك إحراز القوت - .

( من لايحضره الفقيه : 102/3 ح 407 ، و169 ح 750 ، مثله . عنه وسائل الشيعة : 434/17 ح 22926 ، والوافي : 94/17 ح 16932 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( ادّخاره عليه السلام قوت سنته ) . )

- حكم النظر إلي اللاعب بالشطرنج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل بن زياد ، عن عليّ بن سعيد ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : المطّلع في الشطرنج كالمطّلع في النار .

( الكافي : 437/6 ح 16 . عنه وسائل الشيعة : 322/17 ح 22622 ، والوافي : 231/17 ح 17180 . )

- حكم سماع الغناء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا عون بن محمّد الكنديّ قال : حدّثني أبو الحسين محمّد بن أبي عبّاد ، وكان مشتهراً بالسماع وبشرب النبيذ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن السماع ؟

قال ( عليه السلام ) : لأهل الحجاز رأي فيه ، وهو في حيّز الباطل واللهو ، أما سمعت اللّه تعالي يقول : ( وَإِذَا مَرُّواْ بِاللَّغْوِ مَرُّواْ كِرَامًا ) .

( الفرقان : 72/25 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 128/2 ح 5 . عنه البحار

: 262/66 س 8 ، و244/76 ح 16 ، ونور الثقلين : 529/3 ح 19 ، و42/4 ح 135 ، ووسائل الشيعة : 308/17 ح 22612 .

قطعة منه في ( سورة الفرقان : 72/25 ) . )

( ب ) - ما يكتسب به
1 )

- حكم ما في أيدي الجبابرة :

1 - الراوندي ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن مال بني أُميّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : ولبني أُميّة مال ! ؟ .

( الدعوات : 119 ح 278 . عنه البحار : 55/100 ح 30 . )

- حكم مالكيّة صاحب اليد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أبو القاسم بن قولويه ، عن أبيه ، عن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن محمّد بن الوليد ، عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ذكر أنّه لو أفضي إليه الحكم لأقرّ الناس علي ما في أيديهم ، ولم ينظر في شي ء إلّا بما حدث في سلطانه .

وذكر أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم ينظر في حدث أحدثوه وهم مشركون ، وإنّ من أسلم أقرّه علي ما في يده .

( تهذيب الأحكام : 295/6 ح 824 . عنه وسائل الشيعة : 292/27 ح 33779 .

قطعة منه في ( حكم النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم بملكيّة ما في أيدي المشركين بعد إسلامهم ) . )

- حكم بيع العصير من أهل الكتاب أو المسلم قبل أن يختمر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عليّ بن السنديّ ، عن محمّد

بن إسماعيل قال : سأل الرضا ( عليه السلام ) رجل - وأنا أسمع - عن العصير يبيعه من المجوس ، واليهود ، والنصاري ، والمسلم ، قبل أن يختمر ، ويقبض ثمنه ، أو ينسأه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس إذا بعته حلالاً ، فهو أعلم ، يعني العصير ، ويُنسي ء ثمنه .

( تهذيب الأحكام : 123/9 ح 533 . عنه وسائل الشيعة : 380/25 ح 32178 ، والوافي : 255/17 ح 17228 . )

- حكم ابتياع ما يسبيه الظالم من أهل الحرب وما يسرق منهم : 1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قوم من العدوّ صالحوا ، ثمّ خفروا ، ولعلّهم إنّما خفروا لأنّه لم يعدل عليهم ، أيصلح أن يشتري ( خفر بفلان : نقض عهده وغدر به . المعجم الوسيط : 246 . )

من سبيهم ؟

فقال : إن كان من عدوّ قد استبان عداوتهم فاشتر منهم ، وإن كان قد نفروا وظلموا ، فلا تبتع من سبيهم .

قال : وسألته عن سبي الديلم يسرق بعضهم من بعض ، ويغير المسلمون عليهم بلا إمام أيحلّ شراؤهم ؟ قال : إذا أقرّوا بالعبوديّة فلا بأس بشرائهم .

قال ( عليه السلام ) : وسألته عن قوم من أهل الذمّة أصابهم جوع فأتاه رجل بولده فقال : هذا لك فأطعمه ، وهو لك عبد ؟ فقال ( عليه السلام ) : لاتبتع حرّاً ، فإنّه

لا يصلح لك ، ولا من أهل الذمّة .

( الكافي : 210/5 ح 8 . عنه وعن التهذيب ، الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 257/2 ح 1794 ، و1795 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 245/18 ح 23598 ، و246 ح 23599 ، قطعة منه ، والوافي : 258/17 ح 17234 .

تهذيب الأحكام : 161/6 ح 293 ، قطعة منه ، ومضمراً ، و162 ح 296 ، قطعة منه ، و76/7 ح 327 ، قطعة منه ، و77 ح و328 و331 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 130/15 ح 20144 .

الاستبصار : 83/3 ح 282 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم اشتراء أولاد أهل الذمّة ) . )

- حكم بيع العجين النجس من اليهود والنصاري :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . زكريّا بن آدم قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) . . . قلت : فخمر أو نبيذ قطر في عجين ، أو دم ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : فسد .

قلت : أبيعه من اليهود والنصاري وأُبيّن لهم ، فإنّهم يستحلّون شربه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم . . . .

( الكافي : 422/6 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1701 . )

- حكم ثمن الكلب والمغنيّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سئل أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن شراء المغنّية ، فقال ( عليه السلام ) : قد

تكون للرجل الجارية تلهيه ، وماثمنها إلّا ثمن كلب ، وثمن الكلب سحت ، والسحت في النار .

( الكافي : 120/5 ح 4 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1705 . )

- حكم بيع المدبّر مع الحاجة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل الحسن بن عليّ الوشّاء أب االحسن ( عليه السلام ) . . . عن الرجل يدبّر المملوك وهو حسن الحال ، ثمّ يحتاج ، أيجوز له أن يبيعه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، إذا احتاج إلي ذلك .

( من لايحضره الفقيه : 71/3 ح 247 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1682 . )

- حكم تقويم الأب جارية البنت ووطئها بالملك :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن محبوب قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) إنّي كنت وهبت لابنتي جارية حيث زوّجتها ، فلم تزل عندها في بيت زوجها حتّي مات زوجها ، فرجعت إليّ هي والجارية ، أفيحلّ لي الجارية أن أطأها ؟

فقال ( عليه السلام ) : قوّمها بقيمة عادلة ، واشهد علي ذلك ، ثمّ إن شئت فطأها .

( الكافي : 471/5 ح 5 .

تهذيب الأحكام : 345/6 ح 970 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 267/17 ح 22489 .

الاستبصار : 51/3 ح 166 . )

- حكم ما يشتري من السوق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه إسماعيل بن عيسي قال : سألت

أبا الحسن ( عليه السلام ) عن جلود الفراء ، ( قال السيّد الخوئيّ : روي عن أبي الحسن ، والرضاعليهماالسلام ، معجم رجال الحديث : 163/3 رقم 1397 .

والظاهر صحّة إسناد هذا الخبر إلي الرضاعليه السلام ، بقرينة ما رواه الشيخ بإسناده عن إسماعيل بن عيسي قال : سألت الرضاعليه السلام عن رجل . . . تهذيب الأحكام : 210/4 رقم 610 ، والاستبصار : 85/2 رقم 266 . )

يشتريها الرجل في سوق من أسواق الجبل ، أيسأل عن ذكاته إذا كان البائع مسلماً غير عارف ؟

قال ( عليه السلام ) : عليكم أنتم أن تسألوا عنه ، إذا رأيتم المشركين يبيعون ذلك ، وإذا رأيتم يصلّون فيه ، فلا تسألوا عنه .

( تهذيب الأحكام : 371/2 ح 1544 . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 420/7 ح 6245 و6246 ، ووسائل الشيعة : 492/3 ح 4266 .

من لايحضره الفقيه : 167/1 ح 39 ، وفيه : سأل إسماعيل بن عيسي أبا الحسن الرضاعليه السلام .

ذكري الشيعة : 143 س 18 .

قطعة منه في ( حكم الصلاة في ما يشتري من سوق المسلمين ) . )

- حكم الخمر والدم في المطبوخ والعجين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن موسي ، عن الحسن بن المبارك ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت ( في الوافي : الحسين . قال السيّد الخوئي : في بعض نسخ الكافي : الحسين ، وهو الموافق لما في الرجال ، معجم رجال الحديث : 87/5 ، الرقم 3066 . )

(

قال النجاشيّ : زكريّا بن آدم بن عبد اللّه بن سعد الأشعريّ القمّيّ ، ثقة جليل ، عظيم القدر ، وكان له وجه عند الرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : 174 رقم 458 . )

أباالحسن ( عليه السلام ) عن قطرة خمر أو نبيذ مسكر قطرت في قدر فيها لحم كثير ، ومرق كثير ؟

فقال ( عليه السلام ) : يهراق المرق أو يطعمه لأهل الذمّة ، أو الكلاب ، واللحم فاغسله وكله .

قلت : فإن قطر فيها الدم ؟

فقال ( عليه السلام ) : الدم تأكله النار إن شاء اللّه .

قلت : فخمر أو نبيذ قطر في عجين ، أو دم ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : فسد .

قلت : أبيعه من اليهود والنصاري وأُبيّن لهم ، فإنّهم يستحلّون شربه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : والفقّاع هو بتلك المنزلة إذا قطر في شي ء من ذلك ؟

قال : أكره أن آكله إذا قطر في شي ء من طعامي .

( الكافي : 422/6 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 279/1 ح 820 ، و119/9 ح 512 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 470/3 ح 4204 ، و358/25 ح 32119 ، والوافي : 217/6 ح 4146 .

عوالي اللئالي : 470/3 ح 39 ، قطعة منه .

الاستبصار : 94/4 ح 363 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( حكم بيع العجين النجس من اليهود والنصاري ) . )

- حكم اشتراء الدَين بأقلّ ممّا دفعها صاحبها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ :

محمّد بن يحيي وغيره ، عن محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن الفضيل قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : رجل اشتري ديناً علي رجل ، ثمّ ذهب إلي صاحب الدين ، فقال له : ادفع إليّ ما لفلان عليك ، فقد اشتريته منه .

قال ( عليه السلام ) : يدفع إليه قيمة ما دفع إلي صاحب الدين ، وبري ء الذي عليه المال من جميع مابقي عليه .

( الكافي : 100/5 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 191/6 ح 410 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 348/18 ح 23820 .

عوالي اللئالي : 232/3 ح 123 . )

- حكم بيع مال الأيتام إذا لم يكن لهم وصيّ ولا وليّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سعد الأشعريّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل مات بغير وصيّة ، وترك أولاداً ذكراناً ( وإناثاً ) ، وغلماناً صغاراً ، وترك جواري ومماليك ، هل يستقيم أن تباع الجواري ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم . . . وعن الرجل يموت بغير وصيّة ، وله ورثة صغار وكبار ، أيحلّ شراء خدمه ومتاعه من غير أن يتولّي القاضي بيع ذلك ، فإن تولاّه قاض قد تراضوا به ، ولم يستأمره الخليفة ، أيطيب الشراء منه أم لا ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كان الأكابر من ولده معه في البيع ، فلابأس به إذا رضي الورثة بالبيع وقام عدل في ذلك .

( الكافي : 66/7 ح 1

.

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1758 . )

- حكم بيع الدقيق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال قال : سمعت رجلاً يسأل أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : إنّي أُعالج الدقيق وأبيعه ، والناس يقولون : لاينبغي .

( في الفقيه والتهذيب : الرقيق ، بالراء . )

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ومابأسه ، كلّ شي ء ممّا يباع إذا اتّقي اللّه فيه العبد فلابأس .

( الكافي : 114/5 ح 3 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 182/17 ح 17076 .

الاستبصار : 63/3 ح 210 ، عنه وعن الكافي والتهذيب ، وسائل الشيعة : 135/17 ح 22185 .

تهذيب الأحكام : 362/6 ح 1039 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 237/2 ح 1735 . )

- حكم بيع الصرف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، ومحمّد بن إسماعيل ، عن الفضل بن شاذان جميعاً ، عن صفوان بن يحيي ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألته عن الرجل يشتري من الرجل الدراهم بالدنانير ، فيزنها وينقدها ، ويحسب ثمنها كم هو ديناراً ، ثمّ يقول : أرسل غلامك معي حتّي أُعطيه الدنانير ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أُحبّ أن يفارقه حتّي يأخذ الدنانير .

فقلت : إنّما هو في دار وحده ، وأمكنتهم قريبة بعضها من بعض ، وهذا يشقّ عليهم .

فقال ( عليه السلام ) : إذا فرغ

من وزنها وإنقادها ، فليأمر الغلام الذي يرسله أن يكون هو الذي يبايعه ، ويدفع إليه الورق ، ويقبض منه الدنانير ، حيث يدفع إليه الورق .

( الكافي : 252/5 ح 32 . تهذيب الأحكام : 99/7 ح 429 .

الاستبصار : 94/3 ح 320 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 167/18 ح 23401 . )

- حكم بيع الدينار بالدرهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن عمرو قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ امرأة من أهلنا أوصت أن تدفع إليك ثلاثين ديناراً ، وكان لها عندي فلم يحضرني ، فذهبت إلي بعض الصيارفة فقلت : أسلفني دنانير علي أن أعطيك ثمن كلّ دينار ستّة وعشرين درهماً ، فأخذت منه عشرة دنانير بمائتين وستّين درهماً ، وقد بعثت بها إليك .

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : وصلت الدنانير .

( الاستبصار : 95/3 ح 326 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2517 . )

- حكم الدراهم المغشوشة والناقصة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : ما تقول جعلت فداك ، في الدراهم التي أعلم أنّها لا تجوز بين المسلمين إلّا بوضيعة تصير إليّ من بعضهم بغير وضيعة لجهلي به ، وإنّما أخذته علي أنّه جيّد ، أيجوز لي أن آخذه ، وأخرجه من يدي إليه علي حدّ ماصار إليّ من قبلهم ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يحلّ ذلك .

وكتبت إليه : جعلت

فداك ، هل يجوز إن وصلت إليّ ردّه علي صاحبه من غير معرفته به ، أو إبداله منه ، وهو لا يدري أنّي أُبدّله منه وأردّه عليه ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يجوز .

( تهذيب الأحكام : 116/7 ح 506 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2435 . )

2 )

- حكم أخذ القيمة بدل الطعام في السلف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : الرجل يسلفني في الطعام ، فيجي ء الوقت وليس عندي طعام ، أعطيه بقيمته دراهم ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 187/5 ح 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2441 . )

- حكم شراء المغنّية :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سئل أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن شراء المغنّية ، فقال ( عليه السلام ) : قد تكون للرجل الجارية تلهيه ، وماثمنها إلّا ثمن كلب ، وثمن الكلب سحت ، والسحت في النار .

( الكافي : 120/5 ح 4 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 207/17 ح 17124 .

تهذيب الأحكام : 357/6 ح 1019 . عنه البرهان : 475/1 ح 17 .

الاستبصار : 61/3 ح 202 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 118/17 ح 22136 ، قطعة منه ، و124 ح 22154 .

قطعة منه في ( حكم ثمن الكلب والمغنيّة ) . )

- حكم بيع النخل إذا حمل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) هل يجوز بيع النخل إذا حمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا يجوز بيعه حتّي يزهو .

( في المصدر : « يجوز » وما أثبتناه عن سائر المصادر . )

فقلت : وما الزهو ، جعلت فداك ؟

قال ( عليه السلام ) : يحمرّ ويصفرّ ، وشبه ذلك .

( الكافي : 175/5 ح 3 . عنه وعن الفقيه ، الوافي : 534/17 ح 17784 .

تهذيب الأحكام : 85/7 ح 363 .

الاستبصار : 87/3 ح 298 .

من لايحضره الفقيه : 133/3 ح 580 . عنه وعن الاستبصار والتهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 211/18 ح 23513 . )

- حكم تصغير المكيال والبيع بها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن قوم يصغّرون القفيزان يبيعون بها ، قال ( عليه السلام ) : أُولئك الذين ( القفيز : مكيال كان يكال به قديماً ، ويختلف مقداره في البلاد ، ويعادل بالتقدير المصري الحديث نحو ستّة عشر كيلو جراماً ، و من الأرض : قدر مائة وأربع وأربعين ذراعاً . المعجم الوسيط : 750 . )

يبخسون الناس

أشياءهم .

( الكافي : 184/5 ح 3 . عنه الوافي : 482/17 ح 17679 . )

- حكم بيع الشي ء مؤجّلاً بأكثر من السعر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن الحسن بن عليّ بن عبد اللّه ، عن عمّه محمّد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن إسحاق بن عمّار قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يكون له المال قد حلّ علي صاحبه يبيعه لؤلؤة تسوّي مائة درهم بألف درهم ، ويؤخّر عنه المال إلي وقت .

قال ( عليه السلام ) : لابأس ، قد أمرني أبي ففعلت ذلك .

وزعم أنّه سأل أباالحسن ( عليه السلام ) عنها ، فقال له مثل ذلك .

( في التهذيب : أبا الحسن موسي عليه السلام . )

( الكافي : 205/5 ح 10 .

تهذيب الأحكام : 53/7 ح 228 .

من لايحضره الفقيه : 183/3 ح 823 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 55/18 ح 23130 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

- حكم اشتراء أولاد أهل الذمّة

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن زكريّا بن آدم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قوم من العدوّ صالحوا . . . ، سألته عن قوم من أهل الذمّة أصابهم جوع فأتاه رجل بولده فقال : هذا لك فأطعمه ، وهو لك عبد ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تبتع حرّاً ، فإنّه لا يصلح لك ، ولا من أهل

الذمّة .

( الكافي : 210/5 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1709 . )

- حكم الجارية اذا اشتراها الرجل بكراً ثمّ ظهر خلافه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، عن يونس ، عن رجل اشتري جارية علي أنّها عذراء فلم يجدها عذراء ؟

قال : يردّ عليه فضل القيمة إذا علم أنّه صادق .

( الكافي : 216/5 ح 14 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 108/18 ح 23257 .

تهذيب الأحكام : 64/7 ح 278 .

الاستبصار : 82/3 ح 278 . )

- حكم بيع العصير والعنب والتمر ممّن يعمل خمراً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وأحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن بيع العصير فيصير خمراً قبل أن يقبض الثمن ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : لو باع ثمرته ممّن يعلم أنّه يجعله حراماً لم يكن بذلك بأس ، فأمّا إذا كان عصيراً فلايباع إلّا بالنقد .

( الكافي : 230/5 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 138/7 ح 611 ، بتفاوت .

الاستبصار : 106/3 ح 374 ، بتفاوت . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 229/17 ح 22398 . )

- حكم بيع الخمر والخنزير لمن أسلم وعليه دين :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم

، عن أبيه ، عن ابن أبي نجران ، عن محمّد بن سنان ، عن معاوية بن سعد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن نصرانيّ أسلم وعنده خمر وخنازير ، وعليه دين ، هل يبيع خمره وخنازيره ، فيقضي دينه ؟ فقال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 231/5 ح 5 ، و232 ح 14 . عنه وسائل الشيعة : 226/17 ح 22392 ، والوافي : 251/17 ح 17210 . )

- حكم بيع الأرض بحنطة منها ومن غيرها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، ومحمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد جميعاً ، عن الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل يشتري من رجل أرضاً جرباناً معلومة بمائة كرّ ، علي أن يعطيه من الأرض ؟

فقال ( عليه السلام ) : حرام .

قال : قلت له : فما تقول جعلني اللّه فداك ! أن أشتري منه الأرض بكيل معلوم ، وحنطة من غيرها ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( الكافي : 265/5 ح 8 .

تهذيب الأحكام : 149/7 ح 661 ، و195 ح 865 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 237/18 ح 23583 ، و239 ح 23588 ، قطعة منه .

من لا يحضره الفقيه : 151/3 ح 666 . )

- حكم ما لو ادّعي البائع بالبرائة من العيوب فأنكر المشتري :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال :

كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، جعلت فداك ، المتاع يباع فيمن يزيد ، فينادي عليه المنادي ، فإذا نادي عليه بري ء من كلّ عيب فيه ، فإذا اشتراه المشتري ورضيه ولم يبق إلّا نقده الثمن ، فربّما زهد ، فإذا زهد فيه ادّعي فيه عيوباً وأنّه لم يعلم بها ، فيقول له المنادي : قد برئت منها ، فيقول له المشتري :

لم أسمع البراءة منها ، أيصدّق فلا يجب عليه الثمن ، أم لايصدّق فيجب عليه الثمن ؟

فكتب ( عليه السلام ) : عليه الثمن .

( تهذيب الأحكام : 66/7 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2434 . )

- حكم بيع المرعي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، وسهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن إدريس بن زيد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته وقلت : جعلت فداك ! إنّ لنا ضياعاً ( ذكره الصدوق في مشيخة الفقيه مع عليّ بن إدريس مع توصيفهما بصاحبي الرضاعليه السلام . شرح مشيخة الفقيه : 89 . )

ولها حدود ، وفيها مراعي ، وللرجل منّا غنم وإبل ، ويحتاج إلي تلك المراعي لإبله و غنمه ، أيحلّ له أن يحمي المراعي لحاجته إليها ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كانت الأرض أرضه ، فله أن يحمي ويصير ذلك إلي ما يحتاج إليه .

قال : وقلت له : الرجل يبيع المراعي ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا

كانت الأرض أرضه فلابأس .

( الكافي : 276/5 ح 2 .

من لا يحضره الفقيه : 156/3 ح 685 بتفاوت .

تهذيب الأحكام : 141/7 ح 623 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 371/17 ح 22774 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبد اللّه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل تكون له الضيعة ، وتكون لها حدود تبلغ حدودها عشرين ميلاً وأقلّ وأكثر ، يأتيه الرجل فيقول له : أعطني من مراعي ضيعتك وأُعطيك كذا وكذا درهماً .

فقال ( عليه السلام ) : إذا كانت الضيعة له فلابأس .

( الكافي : 276/5 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 141/7 ح 624 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 422/25 ح 32264 . )

- حكم نزي الحمير علي الأُنثي من الخيل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن هشام بن إبراهيم ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الحمير ننزيها علي الرمك لتنتج البغال ، أيحلّ ذلك ؟

( الرمكة : الفرس والبِرذونة تُتّخذ للنسل ، ج رمك . القاموس المحيط : 443/3 . )

قال ( عليه السلام ) : نعم ، انزها .

( الاستبصار : 57/3 ح 185 .

تهذيب الأحكام : 384/6 ح 1137 . عنه البحار : 225/61 ح 10 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 235/17 ح 22416 . )

-

حكم أخذ أرباب القري ما يهديه المجوس إلي بيوت النيران :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن مسألة كتب بها إلي محمّد بن عبد اللّه القمّيّ الأشعريّ ؟

فقال : لنا ضياع فيها بيوت نيران ، يهدي إليها المجوس ، البقر ، والغنم ، والدراهم ، فهل يحلّ لأرباب القري أن يأخذوا ذلك ، ولبيوت نيرانهم قوّام يقومون عليها ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : ليأخذ أصحاب القري من ذلك ، فلا بأس به .

( من لايحضره الفقيه : 192/3 ح 873 . عنه وسائل الشيعة : 291/17 ح 22558 ، والوافي : 368/17 ح 17435 . )

- حكم من دُفع إليه مال ليُفرّقه في المحاويج وكان منهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن ابن أبي عمير ، عن عبد الرحمن بن الحجّاج قال : سألته عن رجل أعطاه رجل مالاً ليقسّمه في ( تقدمت ترجمته في رقم . . . . )

محاويج ، أو في مساكين وهو محتاج ، أيأخذ منه لنفسه ولا يعلمه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يأخذ منه شيئاً حتّي يأذن له صاحبه .

( تهذيب الأحكام : 352/6 ح 1000 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 277/17 ح 22514 .

الاستبصار : 54/3 ح 176 . )

- حكم بيع الأرض قبل انتهاء مدّة الإجارة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس قال : كتبت إلي ال رضا ( عليه

السلام ) ، أسأله عن رجل تقبّل من رجل أرضاً أو غير ذلك سنين مسمّاة ، ثمّ إنّ المقبّل أراد بيع أرضه التي قبّلها قبل انقضاء السنين المسمّاة ، هل للمتقبّل أن يمنعه من البيع قبل انقضاء أجله الذي تقبّلها منه إليه ، ومايلزم المتقبّل له ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) : له أن يبيع إذا اشترط علي المشتري أنّ للمتقبّل من السنين ماله .

( الكافي : 270/5 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2537 . )

- حكم بيع ما يقطع من ألبان الغنم :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل يكون له الغنم يقطع من ألياتها وهي أحياء ؟ أيصلح أن ينتفع بما قطع ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يذيبها ويسرج بها ، ولايأكلها ولايبيعها .

( السرائر : 573 س 17 . )

- حكم بيع تراب المعدن والدراهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن السنديّ بن الربيع قال : حدّثني محمّد بن سعيد المدائنيّ ، عن الحسن بن صدقة ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، إنّي أدخل المعادن وأبيع الجوهر بترابه بالدنانير والدراهم . قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

قلت : وأنا أصرف الدراهم بالدراهم ، وأصيّر الغلّة وضحاً ، وأصيّر الوضح ( غلّ غِلاًّ وغليلاً : كان ذا غِشّ . المعجم الوسيط : 659 . )

( الوَضَح : الدرهم الصحيح . المعجم الوسيط : 1039 . )

غلّة .

قال ( عليه السلام ) : إذا كان فيها دنانير فلا بأس .

قال : فحكيت ذلك لعمّار بن موسي الساباطيّ قال : كذا قال لي أبوه ، ثمّ قال لي : الدنانير أين تكون ؟ قلت : لا أدري .

قال عمّار : قال لي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : تكون مع الذي ينقص .

( تهذيب الأحكام : 117/7 ح 509 . عنه وسائل الشيعة : 162/18 ح 23391 . )

( ج ) - بيع الحيوان

وفيه مسألتان

- حكم ثمن الكلب :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : ثمن الكلب سحت والسحت في النار .

( تفسير العيّاشيّ : 321/1 ح 111 . عنه البحار : 53/100 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 120/17 ح 22142 ، والبرهان : 475/1 ح 19 . )

- حكم شراء الغنم وشرط الإبدال :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معاوية بن حكيم ، عن محمّد بن حباب الجلاّب ، عن ( عدّه الشيخ من أصحاب الصادق عليه السلام . رجال الطوسيّ : 286 رقم 86 ، وروي الكشّيّ رواية أمر الرضاعليه السلام محمّد بن حباب بأن يصلّي علي يونس بن يعقوب . رجال الكشّي : 386 ، رقم 721 . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يشتري مائة شاة علي أن يبدّل منها كذا وكذا

.

قال ( عليه السلام ) : لايجوز .

( الكافي : 223/5 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 288/18 ح 23685 .

تهذيب الأحكام : 79/7 ح 338 ، و81 ح 349 . )

( د ) - الخيارات

وفيه موضوعان

الأوّل - خيار العيب :

وفيه مسألتان

- أقسام العيوب التي توجب الخيار من أحداث السنة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن عليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : الخيار في الحيوان ثلاثة أيّام للمشتري ، وفي غير الحيوان أن يتفرّقا ، وأحداث السنة تردّ بعد السنة .

قلت : وماأحداث السنة ؟

قال ( عليه السلام ) : الجنون ، والجذام ، والبرص ، والقرن ، فمن اشتري فحدث فيه هذه الأحداث ، فالحكم أن يردّ علي صاحبه إلي تمام السنة من يوم اشتراه .

( الكافي : 216/5 ح 16 ، عنه وسائل الشيعة : 6/18 ح 23015 ، قطعة منه ، و12 ح 23030 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 63/7 ح 274 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 99/18 ح 23234 .

قطعة منه في ( خيار الحيوان ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي قال : كان ابن فضّال يروي عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) في أربعة أشياء خيار سنة : الجنون

، والجذام ، والبرص ، والقَرْن .

( الخصال : 245 ح 104 . عنه البحار : 110/100 ح 8 ، ووسائل الشيعة : 100/18 ح 23237 . )

- العيوب التي من أجلها تردّ الجارية والمملوك من أحداث السنة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي وغيره ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي همّام قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يردّ المملوك من أحداث السنة من الجنون ، والجذام ، والبرص .

فقلنا : كيف يردّ من أحداث السنة ؟

قال ( عليه السلام ) : هذا أوّل السنة ، فإذا اشتريت مملوكاً به شي ء من هذه الخصال مابينك وبين ذي الحجّة رددته علي صاحبه .

فقال له محمّد بن عليّ : فالإباق من ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : ليس الإباق من ذلك إلّا أن يقيم البيّنة أنّه كان أبق عنده .

وروي عن يونس أيضاً : أنّ العهدة في الجنون ، والجذام ، والبرص سنة .

وروي الوشّاء : أنّ العهدة في الجنون وحده إلي سنة .

( الكافي : 217/5 ح 17 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 98/18 ح 23232 .

تهذيب الأحكام : 63/7 ح 273 ، و64 ح 275 ، بتفاوت . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن ابن فضّال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : تردّ الجارية من أربع خصال : من الجنون ، والجذام ، والبرص ، والقرن الحدبة ، إلّا

أنّها تكون في ( في التهذيب : القرن والحدبة . )

الصدر تدخل الظهر وتخرج الصدر .

( الكافي : 216/5 ح 15 .

تهذيب الأحكام : 64/7 ح 277 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 98/18 ح 23231 . )

الثاني - خيار الحيوان

وفيه مسألة واحدة

- حكم خيار الحيوان للمشتري :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : الخيار في الحيوان ثلاثة أيّام للمشتري . . . .

( الكافي : 216/5 ح 16 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1723 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : صاحب الحيوان المشتري بالخيار ثلاثة أيّام .

( تهذيب الأحكام : 67/7 ح 287 . عنه وسائل الشيعة : 10/18 ح 23024 ، والوافي : 515/17 ح 17752 . )

الفصل السادس عشر : القرض والدين والضمان

وفيه عشرة مسائل

- حكم أداء دَين المقتول من ديته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن أيّوب بن نوح ، عن صفوان بن يحيي ، عن عبد الحميد بن سعيد قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل قتل وعليه دين ، ولم يترك مالاً ، فأخذ أهله الدية من قاتله ، أعليهم أن يقضوا الدين ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، قال : قلت : وهو لم يترك شيئاً

.

قال ( عليه السلام ) : إنّما أخذوا الدية ، فعليهم أن يقضوا عنه الدين .

( تهذيب الأحكام : 192/6 ح 416 . عنه وسائل الشيعة : 365/18 س 3 . )

- حكم من ادّعي علي الميّت ديناً :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن سهل ، عن أبيه قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل أوصي بدين ، فلا يزال يجي ء من يدّعي عليه الشي ء ، فيقيم عليه البيّنة أو يحلف ، كيف تأمر فيه ؟

فقال ( عليه السلام ) : أري أن يصالح عليه حتّي يؤدّي أمانته .

( تهذيب الأحكام : 189/6 ح 403 . عنه وسائل الشيعة : 447/18 ح 24018 . )

- حكم أكل المستدين من ماله :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان بن يحيي ، عن عليّ بن إسماعيل ، عن رجل من أهل الشام : أنّه سأل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عن رجل عليه دين قد فدحه ، وهو يخالط الناس وهو يؤتمن ، يسعه شراء الفضول من الطعام والشراب ، فهل يحلّ له أم لا ؟ وهل يحلّ له أن يتضلّع من الطعام ، أم لا يحلّ له إلّا قدر ما يمسك به نفسه ( في الوسائل : يتطلّع . )

ويبلغه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس بما أكل .

( تهذيب الأحكام : 194/6 ح 424 . عنه وسائل الشيعة : 369/18 ح

23870 . )

- حكم من استقرض دراهم فتغيّرت :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن العبّاس ، عن صفوان ، قال : سأله معاوية بن سعيد ، عن رجل ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

استقرض دراهم من رجل ، وسقطت تلك الدراهم أو تغيّرت ، ولا يباع بها شي ء ، ألصاحب الدراهم ، الدراهم الأُولي أو الجائزة التي تجوز بين الناس ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : لصاحب الدراهم ، الدراهم الأُولي .

( تهذيب الأحكام : 117/7 ح 508 . الاستبصار : 99/3 ح 344 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 207/18 ح 23506 . )

- حكم أداء دَين الغريم من بيت المال :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن معاوية بن حكيم ، عن محمّد بن أسلم ، عن رجل من طبرستان يقال له محمّد قال : قال معاوية : ولقيت الطبريّ محمّداً بعد ذلك فأخبرني قال : سمعت عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : المغرم إذا تدين أو استدان في حقّ - الوهم من معاوية- أُجّل سنة ، فإن اتّسع وإلّا قضي عنه الإمام من بيت المال .

( الكافي : 407/1 ح 9 . عنه البحار : 250/27 ح 11 ، والوافي : 655/3 ح 1254 . )

- حكم أداء دَين المعسر علي الإمام من سهم الغارمين :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن عمر بن سليمان ، عن رجل

من أهل الجزيرة قال : سأل الرضا ( عليه السلام ) رجل فقال له : جعلت فداك ، إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( فَنَظِرَةٌ إِلَي مَيْسَرَةٍ ) فأخبرني عن هذه النظرة التي ذكرها اللّه ، لها حدّ يعرف إذا صار هذا المعسر لابدّ له من أن ينتظر ، وقد أخد مال هذا الرجل ، وأنفق علي عياله ، وليس له غلّة ينتظر إدراكها ، ولا دين ينتظر محلّه ، ولا مال غائب ينتظر قدومه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، ينتظر بقدر ما ينتهي خبره إلي الإمام ، فيقضي عنه ما عليه من سهم الغارمين ، إذا كان أنفقه في طاعة اللّه ، فإن كان أنفقه في معصية اللّه فلا شي ء له علي الإمام . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 155/1 ح 520 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1909 . )

- حكم دَين المؤجّل إذا مات المستقرض :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد قال : سألته عن رجل ( هو الحسين بن سعيد الأهوازيّ الذي روي عن الرضا ، وأبي جعفر الثاني ، وأبي الحسن الثالث عليهم السلام ، فهرست الشيخ : 58 رقم 220 .

فعلي هذا يحتمل رجوع الضمير في قوله : « سألته » إلي كلّ واحد منهم عليهم السلام ، ولم نجد دليلاً علي التعيين . )

أقرض رجلاً دراهم إلي أجل مسمّي ، ثمّ مات المستقرض ، أيحلّ مال القارض عند موت المستقرض منه ، أو للورثة من الأجل ما للمستقرض في حياته ؟

فقال : إذا مات فقد حلّ مال القارض .

(

التهذيب : 190/6 ح 409 . عنه وسائل الشيعة : 344/18 ح 23811 . )

- حكم تركة من مات وعليه دَين مستوعب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، بإسناد له : أنّه سئل عن رجل يموت ويترك عيالاً وعليه دين ، أينفق عليهم من ماله ؟

قال ( عليه السلام ) : إن استيقن أنّ الدين الذي عليه يحيط بجميع المال ، فلاينفق عليهم ، وإن لم يستيقن فلينفق عليهم من وسط المال .

( الكافي : 43/7 ح 1 . عنه وعن التهذيب والاستبصار والفقيه ، وسائل الشيعة : 332/19 ، ح 24713 .

تهذيب الأحكام : 164/9 ح 672 .

الاستبصار : 115/4 ح 438 .

الفقيه : 171/4 ح 599 . )

- حكم من كان له علي غيره دراهم فسقطت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ لي علي رجل ثلاثة آلاف درهم ، وكانت تلك الدراهم تنفق بين الناس تلك الأيّام ، وليست تنفق اليوم ، فلي عليه تلك الدراهم بأعيانها ، أو ماينفق اليوم بين الناس ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) إليّ : لك أن تأخذ منه ماينفق بين الناس ، كما أعطيته ماينفق بين الناس .

( الكافي : 252/5 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2536 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . يونس قال : كتبت إلي أبي

الحسن ال رضا ( عليه السلام ) : إنّه كان لي علي رجل دراهم ، وإنّ السلطان أسقط تلك الدراهم ، وجاءت دراهم أغلي من تلك الدراهم الأُولي ، ولها اليوم وضيعة ، فأيّ شي ء لي عليه ، الأولي التي أسقطها السلطان ، أو الدراهم التي أجازها السلطان ؟

فكتب ( عليه السلام ) : الدراهم الأولي .

( الاستبصار : 99/3 ح 343 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2540 . )

- ضمان القصّار والصائغ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرار ، عن يونس قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن القصّار والصائغ ، أيضمّنون ؟ قال ( عليه السلام ) : لايصلح الناس إلّا أن يضمّنوا .

قال : وكان يونس يعمل به ويأخذ .

( الكافي : 243/5 ح 10 . عنه وسائل الشيعة : 144/19 ح 24325 .

تهذيب الأحكام : 219/7 ح 958 .

الاستبصار : 132/3 ح 473 . )

- حكم الغُرم في الضمان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن بعض أصحابنا ، عن الحسن بن عليّ بن يقطين ، عن الحسين بن خالد قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، قول الناس : الضامن غارم .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ليس علي الضامن غُرم ، الغُرم علي من أكل المال .

( الكافي : 104/5 ح 5 ، عنه وعن التهذيب والفقيه ، وسائل الشيعة : 421/18 ح 23963

.

تهذيب الأحكام : 209/6 ح 485 .

من لايحضره الفقيه : 54/3 ح 186 . )

الفصل السابع عشر : الوديعة

وفيه مسألة واحدة

- حكم الاقتراض من الوديعة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل كانت عنده وديعة لرجل فاحتاج إليها ، هل يصلح له أن يأخذ منها وهو مجمع علي أن يردّها بغير إذن صاحبها ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا كان عنده وفاء ، فلابأس بأن يأخذ ويردّ .

( السرائر : 573 س 20 . عنه وسائل الشيعة : 86/19 س 14 . )

الفصل الثامن عشر : المزارعة والمساقاة

وفيه مسألتان

- حكم إكراء الأرض بالطعام والدراهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن يعقوب ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن عليّ بن مهزيار ، قال : قلت له : جعلت فداك ، إنّ في يدي أرضاً ، ( قال النجاشيّ : روي عن الرضا وأبي جعفرعليهماالسلام ، واختصّ بأبي جعفر الثاني ، وتوكّل له وعظم محلّه منه ، وكذلك أبي الحسن الثالث عليه السلام . رجال النجاشي : 253 رقم 664 .

وعدّه الشيخ في رجاله في أصحاب الرضا والجواد والهادي عليهم السلام . رجال الطوسيّ : 381 رقم 22 ، و453 رقم 8 ، و417 رقم 3 .

ونقل الكشّيّ مكاتبات أبي جعفر الجوادعليه السلام إليه . رجال الكشّي : 550 رقم 1040 .

فعلي هذا يحتمل عود الضمير إلي الرضا أو أبي جعفر الجوادعليهماالسلام . )

والمعاملين قبلنا من الأكرة ، والسلطان يعاملون علي أنّ لكلّ جريب طعاماً ( الأكّار كشدّاد : الحرّاث ، جمع أكَرَةَ ، أقرب الموارد : 621 . )

( الجريب من الأرض

والطعام مقدار معلوم ، أنّه ثلاثة آلاف وتسعمائة ذراع ، وقيل : إنّه عشرة آلاف ذراع . أقرب الموارد . )

معلوماً ، أفيجوز ذلك ؟

قال : فقال لي : فليكن ذلك بالذهب .

قال : قلت : فإنّ الناس إنّما يتعاملون عندنا بهذا لا بغيره ، فيجوز أن آخذ منهم دراهم ، ثمّ آخذ الطعام ؟

قال : فقال : وما تغني إذا كنت تأخذ الطعام ؟

قال : فقلت : فإنّه ليس يمكننا في شيئك وشي ء إلّا هذا .

ثمّ قال لي : علي أنّ له في يدي أرضاً ولنفسي . وقال له : علي أنّ علينا في ذلك مضرّة ، يعني في شيئه وشي ء نفسه ، أي لا يمكننا غير هذه المعاملة .

قال : فقال لي : قد وسّعت لك في ذلك .

فقلت له : إنّ هذا لك وللناس أجمعين ؟

فقال لي : قد ندمت حيث لم أستأذنه لأصحابنا جميعاً .

فقلت : هذه لعلّة الضرورة ؟ فقال : نعم .

( التهذيب : 228/7 ح 996 . عنه وسائل الشيعة : 51/19 ح 24131 . )

- حكم ما إذا اختلف صاحب الأرض والعامل في التقدير والقرار :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي ، عن بعض أصحابه قال : قلت لأبي ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه ) . )

الحسن ( عليه السلام ) : إنّ لنا أكرة فنزارعهم ، فيجيئون ويقولون لنا : قد حزرنا هذا ( حزر الشي ء حَزراً : قدّره بالتخمين . المعجم الوسيط

: 170 . )

الزرع بكذا وكذا فأعطوناه ونحن نضمّن لكم أن نعطيكم حصّتكم علي هذا الحزر .

فقال ( عليه السلام ) : وقد بلغ ، قلت : نعم ، قال ( عليه السلام ) : لابأس بهذا . قلت : فإنّه يجيي ء بعد ذلك فيقول لنا : إنّ الحزر لم يجي ء كما حزرت ، وقد نقص .

قال : فإذا زاد يردّ عليكم ؟ قلت : لا .

قال ( عليه السلام ) : فلكم أن تأخذوه بتمام الحزر ، كما أنّه إذا زاد كان له ، كذلك إذا نقص كان عليه .

( الكافي : 287/5 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 233/18 ح 23570 .

تهذيب الأحكام : 208/7 ح 916 . عنه وسائل الشيعة : 50/19 ح 24130 . )

الفصل التاسع عشر : الإجارة

وفيه ستّ مسائل

- حكم أخذ الأُجرة لكتابة المصحف :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يكتب المصحف بالأجر ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( السرائر : 573 س 19 . عنه وسائل الشيعة : 161/17 س 12 ، مثله ، و102/19 ح 24243 . )

- حكم مقاطعة أجرة الأجير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) في بعض الحاجة . . . ، فنظر إلي غلمانه يعملون بالطين أَواري الدوابّ ، وغير ذلك ، وإذا معهم أسود ليس منهم .

فقال

( عليه السلام ) : ما هذا الرجل معكم ؟

فقالوا : يعاوننا ونعطيه شيئاً .

قال ( عليه السلام ) : قاطعتموه علي أُجرته ؟

فقالوا : لا ، هو يرضي منّا بما نعطيه ، فأقبل عليهم يضربهم بالسوط ، وغضب لذلك غضباً شديداً .

فقلت : جعلت فداك ، لم تدخل علي نفسك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّي قد نهيتهم عن مثل هذا غير مرّة أن يعمل معهم أحد حتّي يقاطعوه أُجرته ! . . . .

( الكافي : 288/5 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 696 . )

- حكم انقضاء الإجارة بموت الموجر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إبراهيم الهمدانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) وسألته عن امرأة آجرت ضيعتها عشر سنين علي أن تعطي الأجرة في كلّ سنة عند انقضائها ، لايقدم لها شي ء من الأجرة مالم يمض الوقت ، فماتت قبل ثلاث سنين أو بعدها ، هل يجب علي ورثتها إنفاذ الإجارة إلي الوقت ؟ أم تكون الإجارة منتقضة بموت المرأة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان لها وقت مسمّي لم يبلغ فماتت ، فلورثتها تلك الإجارة ، فإن لم تبلغ ذلك الوقت وبلغت ثلثه ، أو نصفه أو شيئاً منه ، فيعطي ورثتها بقدر مابلغت من ذلك الوقت إن شاءاللّه .

( الكافي : 270/5 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2404 . )

- حكم اقتراض الرجل من مال اليتيم :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن

محمّد قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الرجل يكون في يده مال لأيتام ، فيحتاج فيمدّ يده فينفق منه عليه وعلي عياله ، وهو ينوي أن يردّه إليهم ، أهو ممّن قال اللّه : ( إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَلَ الْيَتَمَي ظُلْمًا ) الآية ؟

( النساء : 10/4 . )

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن ينبغي له ألّا يأكل إلّا بقصد ، ولا يسرف .

قلت له : كم أدني ما يكون من مال اليتيم إذا هو أكله ، وهو لا ينوي ردّه حتّي يكون يأكل في بطنه ناراً ؟

قال ( عليه السلام ) : قليله وكثيره واحد ، إذا كان من نفسه ونيّته أن لا يردّه إليهم .

( تفسير العيّاشيّ : 224/1 ح 42 . عنه البرهان : 347/1 ح 12 .

تهذيب الأحكام : 339/6 ح 946 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي والعيّاشيّ ، وسائل الشيعة : 259/17 ح 22472 ، و260 ح 22473 .

الكافي : 128/5 ح 3 ، بتفاوت . عنه البحار : 271/76 ح 17 ، ونور الثقلين : 450/1 ح 90 ، والبرهان : 346/1 ح 3 ، والوافي : 307/17 ح 17324 .

قطعة منه في ( سورة النساء : 10/4 ) . )

- حكم استخدام أهل الذمّة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الجارية النصرانيّة تخدمك وأنت تعلم أنّها نصرانيّة ، لاتتوضّأ ، ولاتغتسل من جنابة ؟

قال ( عليه

السلام ) : لابأس ، تغسل يديها .

( تهذيب الأحكام : 399/1 ح 1245 ، و385/6 ح 1143 . عنه وسائل الشيعة : 422/3 ح 4050 ، و497 ح 4278 ، والوافي : 209/6 ح 4129 . )

- حكم خياطة أهل الكتاب وقصارتهم للمسلمين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الخيّاط أو القصّار يكون يهوديّاً أو نصرانيّاً ، ( القصّار : المبيّض للثياب ، المعجم الوسيط : 739 . )

وأنت تعلم أنّه يبول ولا يتوضّأ ، ماتقول في عمله ؟ قال ( عليه السلام ) : لابأس .

( تهذيب الأحكام : 385/6 ح 1142 ، عنه الوافي : 209/6 ح 4128 . )

الفصل العشرون : الوصيّة
1 )

- حكم من أوصي لقرابته

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : نسخت من كتاب بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) : رجل أوصي لقرابته بألف درهم ، وله قرابة من قبل أبيه وأُمّه ، ماحدّ القرابة يعطي من كان بينه قرابة ، أو لها حدّ ينتهي إليه ، رأيك فدتك نفسي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن لم يسمّ ، أعطاها قرابته .

( تهذيب الأحكام : 215/9 ح 748 ،

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2424 . )

- حكم العمل بالوصيّة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، أسأله في رجل

أوصي ببعض ثلثه من بعد موته من غلّة ضيعة له إلي وصيّه ، يضع نصفه في مواضع سمّاها له معلومة في كلّ سنة ، والباقي من الثلث يعمل فيه بما شاء ورأي الوصيّ ، فأنفذ الوصيّ ما أوصي إليه من المسمّي المعلوم .

وقال في الباقي : قد صيّرت لفلان كذا ، ولفلان كذا ، ولفلان كذا في كلّ سنة ، وفي الحجّ كذا وكذا ، وفي الصدقة كذا في كلّ سنة ، ثمّ بدا له في كلّ ذلك .

فقال : قد شئت الأوّل ، ورأيت خلاف مشيّتي الأُولي ورأيي ، أله أن يرجع فيها ، ويصيّر ما صيّر لغيرهم أو ينقصهم ، أو يدخل معهم غيرهم إن أراد ذلك ؟

فكتب ( عليه السلام ) : له أن يفعل ما شاء ، إلّا أن يكون كتب كتاباً علي نفسه .

( الكافي : 59/7 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2433 . )

- حكم شراء الوصيّ من مال الميّت إذا بيع فيمن زاد

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن إبراهيم الهمدانيّ قال : كتبت مع محمّد بن يحيي : هل للوصيّ أن يشتري شيئاً من مال الميّت إذا بيع فيمن زاد يزيد ويأخذ لنفسه ؟

فقال ( عليه السلام ) : يجوز إذا اشتري صحيحاً .

( من لايحضره الفقيه : 162/4 ، ح 566 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2453 . )

- حكم الوصيّة بألفاظ مبهمة كالقليل :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : رجل حضرته الوفاة فقال عند موته : لفلان عندي ألف درهم إلّا قليلاً ،

كم القليل ؟ قال : القليل هو النصف ، لقوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ الَّيْلَ إِلَّا قَلِيلاً * نِّصْفَهُ و ) . بالأثر عن الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب : 358/4 س 25 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2045 . )

- حكم الوصيّة بالكتابة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : رجل كتب كتاباً بخطّه ولم يقل لورثته هذه وصيّتي ، ولم يقل إنّي قد أوصيت ، إلّا أنّه كتب كتاباً فيه ما أراد أن يوصي به ، هل يجب علي ورثته القيام بما في الكتاب بخطّه ، ولم يأمرهم بذلك ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان له ولد ، ينفذون كلّ شي ء يجدون في كتاب أبيهم في وجه البرّ أو غيره .

( من لايحضره الفقيه : 146/4 ح 507 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2408 . )

- حكم الوصيّة لأمّ الولد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال :

نسخت من كتاب بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) : فلان مولاك توفّي ابن اخ له ، وترك أُمّ ولد له ليس لها ولد ، فأوصي لها بألف ، هل تجوز الوصيّة ؟ . . . فكتب ( عليه السلام ) : تعتق في الثلث ، ولها الوصيّة .

( الكافي : 29/7 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2415 .

)

- حكم دفع المال إلي أحد الوصيّين :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عيسي ، عن صفوان بن يحيي قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل كان ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

لرجل عليه مال ، فهلك وله وصيّان ، فهل يجوز أن يدفع إلي أحد الوصيّين دون صاحبه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يستقيم إلّا أن يكون السلطان قد قسّم بينهم المال ، فوضع علي يد هذا النصف ، وعلي يد هذا النصف ، أو يجتمعان بأمر السلطان .

( الاستبصار : 119/4 ح 450 .

تهذيب الأحكام : 243/9 ح 941 . عنه الوافي : 172/24 ح 23851 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 377/19 ح 24798 . )

- حكم من أوصي بجزء أو سهم من ماله :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل أوصي بجزء من ماله ؟

فقال ( عليه السلام ) : واحد من سبعة إنّ اللّه يقول : ( لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَبٍ لِّكُلِ ّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ ) .

( الحجر : 44/15 . )

قلت : فرجل أوصي بسهم من ماله .

فقال ( عليه السلام ) : السهم واحد من ثمانية ، ثمّ قرأ : ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ ) إلي آخر الآية .

( التوبة : 60/9 . )

( الاستبصار

: 132/4 ح 498 .

تهذيب الأحكام : 209/9 ح 828 . عنه نور الثقلين : 19/3 ح 65 ، قطعة منه ، والوافي : 140/24 ح 23790 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 384/19 ح 24813 ، قطعة منه ، و385 ح 24816 ، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 117/2 ح 325 ، قطعة منه .

تفسير العيّاشيّ : 243/2 ح 20 ، قطعة منه . عنه البحار : 214/100 ح 23 ، قطعة منه ، والبرهان : 345/2 ح 4 ، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 276/3 ح 24 .

قطعة منه في ( سورة التوبة : 60/9 ) و ( سورة الحجر : 44/15 ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن همّام الكنديّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) في رجل أوصي بجزء من ماله ؟

قال ( عليه السلام ) : الجزء من سبعة يقول ( لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَبٍ لِّكُلِ ّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ ) .

( الحجر : 44/15 . )

عنه ، عن ابن همّام ، عن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( الاستبصار : 132/4 ح 499 و500 .

تهذيب الأحكام : 209/9 ح 829 ، و830 . عنه نور الثقلين : 19/3 ح 66 ، والوافي : 140/24 ح 23791 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 384/19 ح 24814 .

تفسير العيّاشيّ : 244/2 ح 21 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 214/100 ح 24 ، ومستدرك الوسائل : 129/14 ح 16283 ، والبرهان :

346/2 ح 5 .

قطعة منه في ( سورة الحجر : 44/15 ) . )

- حكم من قال عند موته : كلّ مملوك لي قديم فهو حرّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا قال : دخل ابن أبي سعيد المكاريّ علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال : رجل قال عند موته : كلّ مملوك لي قديم ، فهو حرّ لوجه اللّه .

قال : نعم ، إنّ اللّه عزّ ذكره يقول في كتابه : ( حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) ، فماكان من مماليكه أتي عليه ستّة أشهر فهو قديم وهو حرّ . . . .

( الكافي : 195/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3454 . )

- حكم من أوصي لقراباته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن سعد بن الأحوص القمّيّ قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل أوصي إلي رجل ، أن يعطي ( عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، قائلاً : سعد بن سعد الأحوص بن سعد بن مالك الأشعريّ القمّيّ ثقة . رجال الطوسيّ : 378 رقم 4 . )

قرابته من ضيعته كذا وكذا جريباً من طعام ، فمرّت عليه سنون لم يكن في ضيعته فضل ، بل احتاج إلي السلف والعِينة ، أيجري علي من أوصي له من السلف والعِينة ، أم لا ؟ فإن أصابهم بعد ذلك يجري عليهم لما فاتهم من السنين الماضية ، أم لا ؟

فقال ( عليه السلام ) :

كأنّي لا أبالي إن أعطاهم ، أو أخّر ، ثمّ يقضي .

وعن رجل أوصي بوصايا لقراباته ، وأدرك الوارث ، للوصيّ أن يفرد أرضاً ( في الوسائل : يعزل . )

بقدر ما يخرج منه وصاياه إذا قسّم الورثة ، ولا يدخل هذه الأرض في قسمتهم ، أم كيف يصنع ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، كذا ينبغي .

( تهذيب الأحكام : 237/9 ح 922 .

الكافي : 64/7 ح 24 ، و25 ، بتفاوت . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 432/19 ح 24893 ، والوافي : 182/24 ح 23868 . )

- حكم تجارة الوصيّ بمال اليتيم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن مال اليتيم هل للوصيّ أن يعيّنه ، أو يتّجر فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : إن فعل فهو ضامن .

( تهذيب الأحكام : 241/9 ح 933 . عنه وسائل الشيعة : 348/19 ح 24740 ، والوافي : 302/17 ح 17321 . )

- حكم من أوصي لرجل بسيف وفيه حلية :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي جميلة ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل أوصي لرجل بسيف ، وكان في جفن وعليه حلية ، فقال له الورثة : إنّما لك النصل ، وليس لك المال ؟

قال : فقال

( عليه السلام ) : لا ، بل السيف بما فيه له .

قال : فقلت : رجل أوصي لرجل بصندوق وكان فيه مال ، فقال الورثة : إنّما لك الصندوق وليس لك المال ؟

قال : فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : الصندوق بما فيه له .

( الكافي : 44/7 ح 1 . عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 391/19 ح 24827 .

تهذيب الأحكام : 211/9 ح 837 .

من لايحضره الفقيه : 161/4 ح 561 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 389/19 ح 24824 ، قطعة منه ، والوافي : 144/24 ح 23798 .

عوالي اللئالي : 277/3 ح 30 .

قطعة منه في ( من أوصي لشخص بصندوق فيه مال ) . )

- حكم الوصيّة الي الغائب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل حضره الموت ، فأوصي إلي ابنه وأخوين ، شهد الابن وصيّته وغاب الأخوان ، فلمّا كان بعد أيّام أبيا أن يقبلا الوصيّة مخافة أن يتوثّب عليهما ابنه ، ولم يقدرا أن يعملا بما ينبغي ، فضمن لهما ابن عمّ لهما وهو مطاع فيهم أن يكفيهما ابنه ، فدخلا بهذا الشرط فلم يكفهما ابنه ، وقد اشترطا عليه ابنه .

وقالا : نحن نبرأ من الوصيّة ، ونحن في حلّ من ترك جميع الأشياء والخروج منه ، أيستقيم أن يخلّيا عمّا في أيديهما ويخرجا منه ؟

قال ( عليه السلام

) : هو لازم لك ، فارفق علي أيّ الوجوه كان ، فإنّك مأجور ، لعلّ ذلك يحلّ بابنه .

( الكافي : 60/7 ح 14 .

تهذيب الأحكام : 234/9 ح 916 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 321/19 ح 24693 ، والوافي : 174/24 ح 23853 . )

2 )

- حكم من أوصي إلي شخص بمال ليضعه حيث يشاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل بن الأحوص ، عن أبيه قال : سألت ( استظهر السيّد الخوئيّ بأنّه متّحد مع إسماعيل بن سعد الأحوص الأشعريّ الذي عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، وقال : ثقة . رجال الطوسيّ : 367 رقم 12 . )

أباالحسن ( عليه السلام ) عن رجل مسافر حضره الموت ، فدفع ماله إلي رجل من التجّار فقال : إنّ هذا المال لفلان بن فلان ، ليس لي فيه قليل ولاكثير ، فادفعه إليه ، يضعه حيث يشاء ، فمات ولم يأمر صاحبه الذي جعل له بأمر ، ولايدري صاحبه ما الذي حمله علي ذلك ، كيف يصنع به ؟

قال ( عليه السلام ) : يضعه حيث يشاء إذا لم يكن يأمره .

( الكافي : 63/7 ح 23 .

تهذيب الأحكام : 160/9 ح 662 ، وفيه : عن الرضاعليه السلام . عنه الوافي : 162/24 ح 23828 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 293/19 ح 24626 . )

- حكم من أوصي لشخص بصندوق فيه مال :

1 - محمّد بن

يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أبي جميلة ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . فقلت : رجل أوصي لرجل بصندوق وكان فيه مال ، فقال الورثة : إنّما لك الصندوق وليس لك المال ؟

قال : فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : الصندوق بما فيه له .

( الكافي : 44/7 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1753 . )

- حكم تحليل بعض الورثة حقّ الميّت علي المديون :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) رجل مات وله عليّ دين ، وخلّف ولداً رجالاً ونساء وصبياناً ، فجاء رجل منهم فقال : أنت في حلّ من مال أبي عليك من حصّتي ، وأنت في حلّ ممّا لإخوتي وأخواتي ، وأنا ضامن لرضاهم عنك .

قال ( عليه السلام ) : يكون في سعة من ذاك وحلّ .

قلت : فإن لم يعطهم ؟

قال : كان ذلك في عنقه .

قلت : فإن رجع الورثة عليّ فقالوا : أعطنا حقّنا ، فقال : لهم ذلك في الحكم الظاهر ، فأمّا بينك وبين اللّه عزّ وجلّ فأنت منها في حلّ إذا كان الرجل الذي أحلّ لك يضمن لك عنهم رضاهم فيحتمل الضامن لك ، قلت : فما تقول في الصبيّ لأمّه أن تحلّل ؟

قال : نعم ، إذا كان لها ما ترضيه أو تعطيه ، قلت : فإن لم يكن لها ؟

قال :

فلا ، قلت : فقد سمعتك تقول : أنّه يجوز تحليلها ، فقال : إنّما أعني بذلك إذا كان لها مال ، قلت : فالأب يجوز تحليله علي إبنه ؟

فقال : له ما كان لنا مع أبي الحسن ( عليه السلام ) ، أمر يفعل في ذلك ما شاء .

قلت : فإنّ الرجل ضمن لي عن ذلك الصبيّ وأنا من حصّته في حلّ فإن مات الرجل قبل أن يبلغ الصبيّ فلاشي ء عليه ، قال : الأمر جائز علي ما شرط لك .

( الكافي : 25/7 ، ح 7 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 425/18 ، ح 23970 .

تهذيب الأحكام : 167/9 ، ح 682 ، بتفاوت يسير . )

- حكم الوصيّة بإخراج الولد من الميراث :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عبد العزيز بن المهتدي ، ( عن جدّه ) ، عن محمّد بن الحسين ، عن سعد بن سعد ، أنّه قال : سألته ، يعني أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل كان له ابن يدّعيه ، فنفاه وأخرجه من الميراث ، وأنا وصيّه ، فكيف أصنع ؟

فقال - يعني الرضا ( عليه السلام ) - : لزمه الولد بإقراره بالمشهد ، لايدفعه الوصيّ عن شي ء قد علمه .

( الكافي : 64/7 ح 26 . عنه وعن الفقيه والتهذيب ، الوافي : 90/24 ح 23705 .

من لايحضره الفقيه : 163/4 ح 568 .

تهذيب الأحكام : 235/9 ح 918 .

الاستبصار : 139/4 ح 520 . عنه وعن التهذيب والفقيه والكافي

، وسائل الشيعة : 424/19 ح 24882 . )

- حكم من مات بغير وصيّة وترك اموالاً وأولاداً ، صغاراً وكباراً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، وغيره ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إسماعيل بن سعد الأشعريّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل مات بغير وصيّة ، وترك أولاداً ذكراناً ( وإناثاً ) ، وغلماناً صغاراً ، وترك جواري ومماليك ، هل يستقيم أن تباع الجواري ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

وعن الرجل يصحب الرجل في سفره فيحدث به حدث الموت ، ولايدرك الوصيّة ، كيف يصنع بمتاعه ، وله أولاد صغار وكبار ، أيجوز أن يدفع متاعه ودوابّه إلي ولده الكبار ، أو إلي القاضي ، فإن كان في بلدة ليس فيها قاض كيف يصنع ، وإن كان دفع المال إلي ولده الأكابر ولم يعلم به فذهب ولم يقدر علي ردّه كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أدرك الصغار وطلبوا فلم يجد بدّاً من إخراجه إلّا أن يكون بأمر السلطان .

وعن الرجل يموت بغير وصيّة ، وله ورثة صغار وكبار ، أيحلّ شراء خدمه ومتاعه من غير أن يتولّي القاضي بيع ذلك ، فإن تولاّه قاض قد تراضوا به ، ولم يستأمره الخليفة ، أيطيب الشراء منه أم لا ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كان الأكابر من ولده معه في البيع ، فلابأس به إذا رضي الورثة بالبيع وقام عدل في ذلك .

( الكافي : 66/7 ح 1 ، عنه وسائل الشيعة : 362/17 ح 22755

.

تهذيب الأحكام : 239/9 ح 927 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 422/19 ح 24880 ، قطعة منه ، والوافي : 177/24 ح 23855 .

قطعة منه في ( حكم بيع مال الأيتام إذا لم يكن لهم وصيّ ولا وليّ ) . )

- إلزام الوصيّ الأيتام بأخذ أموالهم بعد إدراكهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن وصيّ أيتام تدرك أيتامه ، فيعرض عليهم أن يأخذوا الذي لهم ، فيأبون عليه ، كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : يردّه عليهم ، ويكرههم علي ذلك .

( الكافي : 68/7 ح 1 .

من لايحضره الفقيه : 165/4 ح 577 . عنه وعن الكافي ، الوافي : 183/24 ح 23869 .

تهذيب الأحكام : 240/9 ح 930 ، و245 ح 951 . عنه وعن الكافي والفقيه ، وسائل الشيعة : 371/19 ح 24788 . )

- حكم وصيّة من أوصي بجزء من ماله :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمّد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثني أبو عبد اللّه الرازيّ ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الحسين بن خالد ، عن ( هو الحسين بن خالد الصيرفيّ الذي عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، والبرقيّ من أصحاب الكاظم عليه السلام ، رجال الطوسيّ

: 373 رقم 22 ، ورجال البرقيّ : 48 و53 . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل أوصي بجزء من ماله ؟

فقال ( عليه السلام ) : سبع ثلثه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 308/1 ح 70 .

تهذيب الأحكام : 209/9 ح 831 .

الاستبصار 133/4 ح 501 .

من لايحضره الفقيه : 152/4 ح 529 . عنه وعن التهذيب والاستبصار والعيون والمعاني ، وسائل الشيعة : 384/19 ح 24815 .

معاني الأخبار : 218 ح 3 . عنه وعن العيون ، البحار : 208/100 ح 1 .

عوالي اللئالي : 276/3 ح 25 . )

- حكم وصيّة المجوسيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أبي طالب عبد اللّه بن الصلت قال : كتب الخليل بن هاشم إلي ذي الرياستين وهو والي نيسابور : أنّ رجلاً من المجوس مات وأوصي للفقراء بشي ء من ماله ، فأخذه قاضي نيسابور فجعله في فقراء المسلمين .

فكتب الخليل إلي ذي الرياستين بذلك ، فسأل المأمون عن ذلك ؟

فقال : ليس عندي في ذلك شي ء .

فسأل أباالحسن ( عليه السلام ) ؟ فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ المجوسيّ لم يوص لفقراء المسلمين ، ولكن ينبغي أن يؤخذ مقدار ذلك المال من مال الصدقة ، فيردّ علي فقراء المجوس .

( الكافي : 16/7 ح 1 . عنه وعن التهذيب والفقيه ، الوافي : 88/24 ح 23701 .

تهذيب الأحكام : 202/9 ح 807 .

الاستبصار : 129/4 ح 487 .

من لايحضره الفقيه : 148/4 ح 516 . عنه وعن الاستبصار والتهذيب ، والكافي ، وسائل الشيعة : 342/19 ح 24729 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 15/2 ضمن ح 34 . عنه البحار : 202/100 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 342/19 ح 24729 . )

- حكم وصيّة الذمّي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن الريّان بن شبيب قال : أوصت ماردة لقوم نصاري فرّاشين بوصيّة ، فقال ( قال النجاشيّ : ريّان بن شبيب خال المعتصم ، ثقة ، سكن قم ، وروي عنه أهلها ، وجمع مسائل الصبّاح بن نصر الهنديّ للرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : 165 رقم 436 . )

أصحابنا : أقسّم هذا في فقراء المؤمنين من أصحابك ، فسألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : إنّ أُختي أوصت بوصيّة لقوم نصاري ، وأردت أن أصرف ذلك إلي قوم من أصحابنا مسلمين .

فقال ( عليه السلام ) : امض الوصيّة علي ما أوصت به ، قال اللّه تبارك وتعالي : ( فَإِنَّمَآ إِثْمُهُ و عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ و ) .

( البقرة : 181/2 . )

( الكافي : 16/7 ح 2 ، عنه نور الثقلين : 161/1 ح 537 .

تهذيب الأحكام : 202/9 ح 806 ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 87/24 ح 23700 .

الاستبصار : 129/4 ح 486 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 343/19 ح 24730 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 181/2 ) . )

- حكم من أوصي بمال وأعتق مملوكه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في رجل أوصي عند ( تقدّمت ترجمته في ( صلاة النبيّ في زوايا الكعبة ف 4 ) . )

موته بمال لذوي قرابته ، وأعتق مملوكاً له ، وكان جميع ما أوصي به يزيد علي الثلث ، كيف يصنع في وصيّته ؟

فقال ( عليه السلام ) : يبدأ بالعتق فينفذه .

( الكافي : 17/7 ح 3 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 46/24 ح 23634 .

الاستبصار : 135/4 ح 510 .

من لايحضره الفقيه : 158/4 ح 547 .

تهذيب الأحكام : 219/9 ح 861 . عنه وعن الفقيه والاستبصار والكافي ، وسائل الشيعة : 400/19 ح 24841 . )

- حكم من أوصي لأمّ ولده :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عمّن ذكره ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : في أُمّ الولد إذا مات عنها مولاها وقد أوصي لها؛ قال ( عليه السلام ) : تعتق في الثلث ، ولها الوصيّة .

( الكافي : 29/7 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 224/9 ح 879 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 416/19 ح 24869 ، والوافي : 113/24 ح 23746 . )

- حكم من أوصي بسهم من ماله :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن صفوان قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) . ومحمّد بن

يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن صفوان ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قالا : سألنا أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل أوصي بسهم من ماله ، ولا يدري السهم أيّ شي ء هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليس عندكم فيما بلغكم عن جعفر ، ولا عن أبي جعفر ( عليهماالسلام ) فيها شي ء ؟ !

قلنا له : جعلنا فداك ، ما سمعنا أصحابنا يذكرون شيئاً من هذا عن آبائك .

فقال ( عليه السلام ) : السهم واحد من ثمانية .

فقلنا له : جعلنا فداك ، كيف صار واحداً من ثمانية ؟

فقال ( عليه السلام ) : أما تقرأ كتاب اللّه عزّ وجلّ ؟

قلت : جعلت فداك ، إنّي لأقرأه ، ولكن لا أدري أيّ موضع هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ وَالْعَمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ ) ثمّ عقد بيده ثمانية ، قال : وكذلك قسّمها رسول ال ( التوبة : 60/9 . )

لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي ثمانية أسهم ، فالسهم واحد من ثمانية .

( الكافي : 41/7 ح 2 . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 142/24 ح 23794 .

معاني الأخبار : 216 ح 2 ، عنه نور الثقلين : 235/2 ح 212 .

تفسير العيّاشيّ : 90/2 ح 66 ، قطعة منه . عنه وعن المعاني ، البحار : 209/100 ح 6 ، و210 ح 7 ، مثله .

تهذيب

الأحكام : 210/9 ح 833 .

الاستبصار : 133/4 ح 503 ، عنه وعن التهذيب والمعاني والكافي ، وسائل الشيعة : 385/19 ح 24817 .

قطعة منه في ( تقسيم النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم الصدقات إلي ثمانية أسهم ) و ( سورة التوبة : 60/9 ) . )

الفصل الحادي والعشرون : الصيد والذبائح

وفيه إحدي عشرة مسألة

- حكم ذبح ما ربّاه الرجل بيده :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، وغيره ، عن محمّد بن أحمد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن يحيي بن المبارك ، عن عبد اللّه بن جبلة ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : قلت : جعلت ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . )

فداك ، كان عندي كبش سمّنته لأضحّي به ، فلمّا أخذته فأضجعته ، نظر إليّ فرحمته ، ورققت عليه ، ثمّ إنّي ذبحته ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : ما كنت أُحبّ لك أن تفعل ، لا تربّينّ شيئاً من هذا ثمّ تذبحه .

( الكافي : 544/4 ح 20 .

التهذيب : 83/9 ح 352 ، عنه الوسائل : 91/24 ح 30079 . )

- حكم ذبيحة ولد الزنا والصبيّ والمرأة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن صفوان بن يحيي قال : سأل المرزبان أبا الحسن ( عليه السلام ) عن ذبيحة ولد الزنا ، وقد عرفناه بذلك ؟

( قال النجاشيّ : مرزبان بن عمران بن عبد اللّه بن سعد الأشعريّ القمّيّ ، روي عن الرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : 423

رقم 1134 .

عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، والبرقيّ من أصحاب الكاظم عليه السلام ، رجال الطوسيّ : 391 رقم 52 ، ورجال البرقيّ : 51 . )

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به ، والمرأة والصبيّ إذا اضطرّوا إليه .

( من لايحضره الفقيه : 210/3 ح 969 . عنه وسائل الشيعة : 47/24 ح 29955 . )

- حكم ذبيحة المخالف :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن أبي حمزة القمّيّ ، عن زكريّا بن آدم قال : قال لي أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّي ( تقدّمت ترجمته في ( حكم الخمر والنبيذ ) . )

أنهاك عن ذبيحة كلّ من كان علي خلاف الذي أنت عليه وأصحابك ، إلّا في وقت الضرورة إليه .

( الاستبصار : 86/4 ح 330 .

تهذيب الأحكام : 70/9 ح 298 . عنه وسائل الشيعة : 51/24 ح 29964 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 67/24 ح 30017 .

بحار الأنوار : 3/63 س 11 ، و21 س 7 .

عوالي اللئالي : 455/3 ح 11 . )

- حكم ذبائح اليهود والنصاري وطعامهم :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه إسماعيل بن عيسي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن ذبائح اليهود والنصاري وطعامهم ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 86/4 ح 329 .

تهذيب الأحكام : 70/9 ح 297 . عنه وعن

الاستبصار ، وسائل الشيعة : 64/24 ح 30007 . )

- حكم صيد الطير والوحش بالليل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : جعلت فداك ! ما تقول في صيد الطير في أوكارها ، والوحش في أوطانها ليلاً ، فإنّ الناس يكرهون ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس بذلك .

( الاستبصار : 65/4 ح 234 .

تهذيب الأحكام : 14/9 ح 55 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 382/23 ح 29802 . )

- ما يؤكل من الطير :

1 - ابن أبي الجمهور الأحسائيّ ؛ : روي زرارة في الصحيح قال : واللّه ! ما رأيت مثل أبي جعفر ( عليه السلام ) قطّ قال : سألته قلت : أصلحك اللّه ! ما يؤكل من الطير ؟

فقال ( عليه السلام ) : كل ما دفّ ، ولا تأكل ما صفّ .

وروي سماعة بن مهران ، عن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( عوالي اللئالي : 468/3 ح 30 . )

- حكم ما صاده البازي والصقر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن زكريّا ابن آدم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن صيد البازي والصقر يقتل صيده ، والرجل ينظر إليه ؟

قال ( عليه السلام ) : كل منه وإن كان قد أكل منه أيضاً شيئاً .

قال : فرددت عليه ثلاث مرّات ، كلّ ذلك يقول مثل هذا .

( الاستبصار : 72/4 ح 263 .

تهذيب الأحكام : 32/9 ح 127 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 354/23 ح 29730 . )

- حكم ما يصيده الكلب والفهد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الكلب والفهد يرسلان فيقتل ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : هما ممّا قال اللّه تعالي : ( مُكَلِّبِينَ ) ، ( المائدة : 4/5 . )

فلا بأس بأكله .

( تهذيب الأحكام : 29/9 ح 114 . عنه وسائل الشيعة : 344/23 ح 29703 .

قطعة منه في ( سورة المائدة : 4/5 ) . )

- حكم صيد الطير بالليل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن طروق الطير بالليل في وكرها ؟

( طَرَق طَرْقاً وطُروقاً : أتاهم ليلاً . المنجد : 464 . )

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس بذلك .

أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( الكافي : 215/6 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 14/9 ح 53 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة :

382/23 ح 29801 .

الاستبصار : 65/4 ح 232 ، و233 مثله . )

- حكم من صاد طيراً ثمّ انكشف صاحبه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل يصيد الطير يساوي دراهم كثيرة ، وهو مستوي الجناحين ، ويعرف صاحبه ، أو يجيئه فيطلبه من لا يتّهمه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يحلّ له إمساكه ، يردّه عليه .

فقلت له : فإن هو صاد ما هو مالك بجناحيه لا يعرف له طالباً ؟

قال ( عليه السلام ) : هو له .

( الكافي : 222/6 ح 1 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 388/23 ح 29814 .

تهذيب الأحكام : 394/6 ح 1186 ، و61/9 ح 258 . عنه وسائل الشيعة : 461/25 ح 32355 ، والوافي : 356/17 ح 17413 . )

- حكم قتل القنبرة وأكل لحمها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أبي عبد اللّه الجامورانيّ ، عن سليمان الجعفريّ قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : لا تقتلوا القنبرة ، ولا تأكلوا لحمها ، فإنّها كثيرة التسبيح؛ تقول في آخر تسبيحها : لعن اللّه مبغضي آل محمّ ( عليهم السلام ) : .

( الكافي : 225/6 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 396/23 ح 29837 ، والبحار : 300/61 ح

1 .

أمالي الطوسيّ : 687 ح 1459 ، وفيه : أخبرنا أبو الحسن ، عن أبيه ، عن محمّد بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن أبي القاسم ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن الخالد ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد القاسانيّ قال : حدّثني أبو أيّوب المدائنيّ قال : حدّثني سليمان الجعفري ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام .

قطعة منه في ( تسبيح القنبرة ) و ( معرفته عليه السلام بلسان الطيور ) . )

الفصل الثاني والعشرون : الأطعمة والأشربة
( أ ) - آداب أكل الطعام

وفيه عشرون مسألة

- الوضوء قبل الطعام :

1 - البرقيّ ؛ : عن إبراهيم بن هاشم ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : أخبرني بعض أصحابنا قال : ذكر للرضا ( عليه السلام ) الوضوء قبل الطعام ، فق ال ( عليه السلام ) : ذلك شي ء أحدثته الملوك .

( المحاسن : 425 ح 227 . عنه وسائل الشيعة : 364/24 ح 30787 ، والبحار : 356/63 ح 22 . )

2 - الإربليّ ؛ : امتنع عنده [أي الرضا ( عليه السلام ) ] رجل من غسل اليد قبل الطعام ، فقال ( عليه السلام ) : اغسلها ، فالغسلة الأولي لنا ، وأمّا الثانية فلك ، فإن شئت فاتركها .

( كشف الغمّة : 307/2 س 4 . عنه البحار : 349/75 ضن ح 6 . )

- فضل الملح :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قال لنا الرضا ( عليه السلام ) : أيّ الإدام أحري ؟

( في المحاسن : أجزأ . )

فقال بعضنا : اللحم ، وقال بعضنا : الزيت ، وقال بعضنا : اللبن .

( في المحاسن : السمن . )

فقال هو ( عليه السلام ) : لا ، بل الملح ، ولقد خرجنا إلي نزهة لنا ونسي بعض الغلمان الملح ، فذبحوا لنا شاة من أسمن ما يكون ، فما انتفعنا بشي ء حتّي انصرفنا .

( الكافي : 326/6 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 460/11 ح 15260 ، و82/25 ح 31253 . المحاسن : 592 ح 102 ، بتفاوت . عنه البحار : 399/63 ح 27 .

مكارم الأخلاق : 179 س 16 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( خروجه للنزهة ) . )

- افتتاح الطعام بالخلّ أو الملح :

1 - البرقيّ : عن محمّد بن عليّ الهمدانيّ ، أنّ رجلاً كان عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، فقدّمت إليه مائدة عليها خلّ وملح ، فافتتح ( عليه السلام ) بالخلّ .

فقال الرجل : جعلت فداك ، إنّكم أمرتمونا أن نفتتح بالملح !

فقال ( عليه السلام ) : هذا مثل هذا - يعني الخلّ - يشدّ الذهن ، ويزيد في العقل .

( المحاسن : 487 ح 554 . عنه البحار : 303/63 ح 14 ، و398 ح 17 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 407/24 ح 30911 .

الكافي : 329/6 ح 4 . عنه حلية الأبرار : 461/4 ح 1 .

قطعة منه في ( فوائد الخلّ ) و ( افتتاحه الطعام بالخلّ ) . )

- حكم التخلّل

بعود الرمّان وقضيب الريحان :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : من كتاب طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : لاتخلّلوا بعود الرمّان ، ولابقضيب الريحان ، فإنّهما يحرّكان عرق الجذام .

قال : وكان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يتخلّل بكلّ ما أصاب إلّا الخوص ( الخوص : ورق النخل ، والمقل ، والنارجيل وما شاكلها . المعجم الوسيط . )

والقَصَب .

( القصب : كلّ نبات يكون ساقه أنابيب ، وكعوباً ، ومنه قصب السكّر ، ونبات مائيّ من الفصيلة النجيليّة ، له سوق طوال ، ينمو حول الأنهار ، وقد يزرع . المعجم الوسيط : 737 . )

( مكارم الأخلاق : 143 س 12 . عنه البحار : 436/63 ضمن ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 319/16 ح 20020 .

قطعة منه في ( كان رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم يتخلّل ) و ( مضرّات التخلّل بعود الرمّان وقضيب الريحان ) . )

- حكم أكل السويق :

1 - البرقيّ ؛ : عن السيّاريّ ، عن النضر بن أحمد ، عن عدّة من أصحابنا من أهل خراسان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : السويق لما شرب له ، .

( قال العلاّمة المجلسيّ في ذيل الحديث : أي ينفع لأيّ داء شرب لدفعه ، ولأيّ منفعة قصد به . )

( المحاسن : 488 ح 558 . عنه وسائل الشيعة : 16/25 ح 31014 ، والبحار : 276/63 ح 4 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 62/3 ح

2581 .

قطعة منه في ( منافع السويق ) . )

- حكم رمي الفاكهة قبل استقصاء أكلها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد بن بندار ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن نوح بن شعيب ، عن ياسر الخادم ، قال : أكل الغلمان ( في الوسائل : نادر الخادم . )

يوماً فاكهة ، ولم يستقصوا أكلها ، ورموا بها .

فقال لهم أبو الحسن ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! إن كنتم استغنيتم ، فإنّ أناساً لم يستغنوا ، أطعموه من يحتاج إليه .

( الكافي : 297/6 ح 8 . عنه وسائل الشيعة : 372/24 ح 30813 ، والبحار : 102/49 ح 21 .

المحاسن : 441 ح 304 .

قطعة منه في ف 7 ، ب 1 ، ( موعظة له عليه السلام في الإسراف ) . )

- حكم أكل الآمص :

1 - البرقيّ ؛ : عن سعد بن سعد الأشعريّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الآمص ، فقال ( عليه السلام ) : وما هو ؟ - فذهبت أصفه - ( الآمص والآميص : طعام يُتّخذ من لحم عِجل بجِلده ، أو مرق السِكباج المبرّد المصفّي من الدهن ، مُعَرّبا خاميز . القاموس المحيط : 433/2 . )

فقال ( عليه السلام ) : أليس اليحامير ؟ قلت : بلي ، قال ( عليه السلام ) : أليس يأكلونه ( اليحمور : طائر . واليحمور أيضاً دابّة تشبه العنز ، وقيل : اليحمور : حمار الوحش . لسان العرب : 215/4 . )

بالخلّ والخردل والأبزار ؟

( البَزر : الُمخاط . وبَزَر القِدر : رَمي فيها البَزر . لسان العرب : 56/4 . )

قلت : بلي ، قال : لا بأس به .

( المحاسن : 472 ح 470 . عنه وسائل الشيعة : 193/24 ح 30322 ، و50/25 ح 31144 ، والبحار : 85/62 ح 2 . )

- حكم الأكل في الأسواق :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل أبو الحسن ( عليه السلام ) عن السفلة ؟

فقال ( عليه السلام ) : السفلة الذي يأكل في الأسواق .

( السرائر : 576 س 6 . عنه وسائل الشيعة : 395/24 ح 30872 . )

- حكم أكل لحوم البُخاتيّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن بكر بن صالح ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن ) ( عليه السلام ) تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضاعليه السلام ) . )

قال : سمعته يقول : لا آكل لحوم البخاتي ، ولا آمر أحداً بأكلها . في حديث ( البُخْت : الإبل الخراسانيّة ، واحدها بُختيّ وجمعها بُخاتيّ . المعجم الوسيط : 41 . )

طويل .

( الاستبصار : 78/4 ح 290 .

تهذيب الأحكام : 203 48/9 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 190/24 ح 30314 .

بحار الأنوار : 179/62 س 10 . )

- حكم أكل لحوم البراذين والخيل والبغال :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛

: محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن لحوم البراذين ، والخيل ، والبغال ؟

( البِرذَون : يطلق علي غير العربيّ من الخيل والبغال ، من الفصيلة الخَيليّة ، عظيم الخِلقة ، غليظ الأعضاء ، قويّ الأرجل ، عظيم الحوافر . المعجم الوسيط : 48 . )

قال ( عليه السلام ) : لا تأكلها .

( الاستبصار : 74/4 ح 274 .

تهذيب الأحكام : 42/9 ح 175 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 122/24 ح 30135 . )

- حكم أكل السمك الذي ليس له قشر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن الحسن بن عليّ ، عن عمّه محمّد ، عن سليمان بن جعفر ، قال : حدّثني إسحاق صاحب الحيتان ، قال : خرجنا بسمك نتلقّي به أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقد خرجنا من المدينة ، وقد قدم هو من سفر له ، فقال : ويحك ، يا فلان ! لعلّ معك سمكاً !

( في التهذيب : قدم هو من سَبالة . ( وهو موضع بقرب المدينة ) . )

فقلت : نعم ، يا سيّدي ! جعلت فداك .

فقال ( عليه السلام ) : انزلوا ، ثمّ قال : ويحكم ! لعلّه زهو ؟

قال : قلت : نعم ، فأريته . فقال : اركبوا لاحاجة لنا فيه .

والزهو سمك ليس له قشر .

( الكافي : 221/6 ح 10 .

تهذيب الأحكام : 3/9 ح 6 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 138/24 ح 30180 .

قطعة منه في ( إخباره عليه السلام عن الأمور العامّة ) . )

- حكم السمك إذا اختلف طرفاه ولا يكون له قشور :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس قال : كتبت إلي ال رضا ( عليه السلام ) : السمك لا يكون له قشر ، أيؤكل ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ من السمك ما يكون له زعارة فيحتك بكلّ شي ء فتذهب قشوره ، ولكن إذا اختلف طرفاه ، يعني ذنبه ورأسه ، فكله .

( الكافي : 221/6 ح 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2538 . )

- حكم أكل ذبيحة الشاة إذا سلخت قبل أن تموت :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي رفعه قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : إذا ذبحت الشاة وسلخت ، أو سلخ شي ء منها قبل أن تموت ، لم يحلّ أكلها .

( الكافي : 230/6 ح 8 .

تهذيب الأحكام : 56/9 ح 233 ، وفيه : أحمدبن محمّد ، عن محمّد بن يحيي رفعه . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 17/24 ح 29869 .

البحار : 302/62 س 5 ، عن كتاب المسالك للشهيدرحمة الله .

عوالي اللئالي : 321/2 ح 12 ، و459/3 ح 26 . )

- حكم أكل النطيحة والمتردّية وما أكل السبع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي

بن محمّد ، عن الوشّاء قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : النطيحة والمتردّية ، وما أكل السبع ، إذا أدركت ذكاته فكُل .

( قد ورد معني المتردّية والنطيحة في حديث عن الصادق عليه السلام في قول اللّه عزّ وجلّ : « المنخنقة » قال عليه السلام : التي تختنق في رباطها ، و « الموقوذة » المريضة التي لاتجد ألم الذبح ، ولايضطرب ، ولايخرج لهادم ، و « المتردّيّة » التي تردي من فوق البيت اونحوه ، و « النطيحة » التي تنطح صاحبها . تفسير العيّاشي : 292/2 ، ح 18 . )

( في التهذيب : وما أكل السبع منه . )

( الكافي : 235/6 ح 1 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 38/24 ح 29930 .

تهذيب الأحكام : 59/9 ح 248 .

تفيسر العيّاشيّ : 292/1 ح 17 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضاعليه السلام . عنه وسائل الشيعة : 219/24 ح 30385 ، والبحار : 324/62 ح 29 ، والبرهان : 434/1 ح 7 ، وتفسير الصافي : 9/2 س 15 . )

- حكم أكل ذبيحة الخصيّ والصبيّ والمرأة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن بعض أصحابه قال : سأل المرزبان الرضا ( عليه السلام ) عن ذبيحة الصبيّ قبل أن يبلغ ، وذبيحة المرأة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لابأس بذبيحة الخصيّ والصبيّ والمرأة إذا اضطرّوا إليه .

( الكافي : 238/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 46/24 ح 29949

، و47 ح 29953 . )

- أكل لحم الغنم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن بعض أصحابه - أظنّه محمّد بن إسماعيل - قال : ذكر بعضنا اللحمان عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال ( عليه السلام ) : ما لحم بأطيب من لحم الماعز .

( الماعز : واحد المَعْز ، للذّكر والأُنثي . القاموس المحيط : 276/2 . )

قال : فنظر إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) وقال : لو خلق اللّه عزّ وجلّ مضغة هي أطيب من الضأن لفدي بها إسماعيل ( عليه السلام ) .

( الكافي : 310/6 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 43/25 ح 31119 ، والبحار : 131/12 ح 13 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 422/4 ح 79 ، و431 ح 97 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : بعض أصحابنا ، عن جعفر بن إبراهيم الحضرميّ ، عن سعد بن سعد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ أهل بيتي يأكلون لحم الماعز ، ولايأكلون لحم الضأن .

قال ( عليه السلام ) : ولِمَ ؟ قلت : يقولون : إنّه لحم يهيّج المرار .

فقال ( عليه السلام ) : لو علم اللّه عزّ وجلّ خيراً من الضأن لفدي به ، يعني إسحاق ، هكذا جاء في الحديث .

( الكافي : 310/6 ح 3 و2 وفيه : أبو الحسن عليه السلام بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 43/25 ح 31118 ، ونور الثقلين : 422/4

ح 80 و82 و431 ح 98 و99 ، قطعة منه .

المحاسن : 467 ح 445 ، بتفاوت .

مكارم الأخلاق : 150 س 8 ، بتفاوت .

طبّ الأئمّة للسيّد الشبّر : 163 س 8 . )

- حكم أكل ما يقطع من ألبان الغنم :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل يكون له الغنم يقطع من ألياتها وهي أحياء ؟ أيصلح أن ينتفع بما قطع ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يذيبها ويسرج بها ، ولا يأكلها . . . .

( السرائر : 573 س 17 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 1719 . )

- حكم البهيمة الموطوئة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . في الرجل يأتي البهيمة ؟ . . . .

[فقال ( عليه السلام ) : ] . . . إن كانت البهيمة للفاعل ذبحت ، فإذا ماتت أحرقت بالنار ولم ينتفع بها . . . وإن لم تكن البهيمة له قوّمت ، فأخذ ثمنها منه ، ودفع إلي صاحبها ، وذبحت وأحرقت بالنار ولم ينتفع بها . . . .

( الكافي : 204/7 ، ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1871 . )

- حكم أكل الجَدْي الذي يرضع من لبن خنزيرة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : حميد بن زياد ، عن عبد اللّه بن أحمد النهيكيّ

، عن ابن أبي عمير ، عن بشر بن مسلمة ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) في جَدْي يرضع من خنزيرة ثمّ ضرب في الغنم ؟

( الجَدْي : الذكر من أولاد المعز . المعجم الوسيط : 111 . )

قال ( عليه السلام ) : هو بمنزلة الجبن ، فما عرفت بأنّه ضربه فلا تأكله ، وما لم تعرفه فكله .

( الكافي : 250/6 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 44/9 ح 184 .

الاستبصار : 75/4 ح 278 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 162/24 ح 30241 . )

- ما يحرم من ذبيحة الشاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي ، عن عبيد اللّه الدهقان ، عن درست ، عن إبراهيم بن عبدالحميد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : حرّم من الشاة سبعة أشياء : الدم ، والخصيتان ، والقضيب ، والمثانة ، والغدد ، والطحال ، والمرارة ، .

( المرارة : كيس لاصق بالكبد ، تختزن فيه الصفراء ، وهي تساعد علي هضم الموادّ الدهنيّة . المعجم الوسيط : 862 . )

( الكافي : 253/6 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 74/9 ح 314 .

المحاسن : 471 ح 463 . عنه البحار : 38/63 ح 17 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 171/24 ح 30265 . )

( ب ) - أكل الطيور

وفيه ثلاث مسائل

- أكل لحم دجاج الماء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل زكريّا بن

آدم أباالحسن ) ( عليه السلام ) تقدّمت ترجمته في ( حكم الخمر والنبيذ ) . )

عن دجاج الماء ؟

فقال ( عليه السلام ) : إن كانت تلتقط غير العذرة ، فلا بأس به .

( من لايحضره الفقيه : 206/3 ح 941 . عنه وسائل الشيعة : 165/24 ح 30249 ، بتفاوت . )

- حكم أكل لحم الغراب وبيضها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن مسلم ، عن أبي يحيي الواسطيّ ، قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن الغراب الأبقع ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّه لا يؤكل ، وقال : ومن أحلّ لك الأسود ؟ .

( الكافي : 246/6 ح 15 .

تهذيب الأحكام : 18/9 ح 71 .

الاستبصار : 65/4 ح 235 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 126/24 ح 30143 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن عبد اللّه بن محمّد ، عن عليّ بن الحكم ، عن أبي إسماعيل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن بيض الغراب ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتأكله .

( الكافي : 252/6 ح 10 .

تهذيب الأحكام : 16/9 ح 62 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 126/24 ح 30144 . )

- حكم أكل لحم النسر :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن الحسن بن عليّ ، عن عمّه محمّد بن

عبد اللّه ، عن سليمان بن جعفر الهاشميّ قال : حدّثني أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : طرقنا ابن أبي مريم ذات ليلة وهارون بالمدينة فقال : إنّ هارون وجد في خاصرته وجعاً في هذه الليلة ، وقد طلبنا له لحم النسر ، ( النَسْرُ : طائر من الجوارح حادّ البصر قويّ ، من الفصيلة النسريّة ، من رتبة الصقريّات ، وهو أكبر من الجوارح حجماً ، وله منقار معقوف مذبّب ، ذوجوانب مزوّدة بقواطع حادة ، وله قائمتان عاريتان ، ومخالب قصيرة ضعيفة ، وجناحان كبيران ، وهو سريع الخطي ، بطي ء الطيران ، يتغذّي بالجيف ، ولايهاجم الحيوان إلّا مضطرّاً ، وهو يستوطن المناطق الحارّة والمعتدلة . المعجم الوسيط : 917 . )

فأرسل إلينا منه شيئاً فقال له : إنّ هذا شي ء لا نأكله ، ولا ندخله بيوتنا ، ولو كان عندنا ما أعطيناه .

( تهذيب الأحكام : 20/9 ح 83 . عنه وسائل الشيعة : 192/24 ح 30319 . )

( ج ) - الأطعمة المباحة

وفيه سبع عشرة مسألة

- حكم أكل الباذنجان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا الحسين بن إبراهيم القزوينيّ قال : حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن وهبان قال : حدّثنا أبو القاسم عليّ بن حبشيّ قال : حدّثنا أبو الفضل العبّاس بن محمّد بن الحسين قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا صفوان بن يحيي ، عن الحسين بن أبي غندر ، عن أبي الحسن موسي ، وأبي الحسن الرضا ( عليهماالسلام ) قالا : الباذنجان عند جِداد النخل لا داء فيه .

( في الوسائل : جذاذ النخل . )

(

أي أوان إدراكه . )

( الأمالي : 668 ح 1402 . عنه البحار : 224/63 ح 8 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 127/3 ح 2721 ، عنه وعن المحاسن ، وسائل الشيعة : 210/25 ح 31708 .

المحاسن : 526 ح 756 . عنه البحار : 222/63 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 211/25 ح 31711 .

قطعة منه في ( منافع الباذنجان ) . )

- حكم أكل الهندباء :

1 - البرقيّ ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : عليكم بأكل بقلة الهندباء ، ( الهندباء : بكسر الهاء وفتح الدال ، وقد تُكسر مقصورةً وتُمدّ : بَقلة مُعتدلة نافعة للمعدة والكبد والطِحال . القاموس المحيط : 308/1 . )

فإنّه تزيد في المال والولد ، ومن أحبّ أن يكثر ماله وولده فليدمن أكل الهندبا .

( رواه البرقيّ ضمن الحديث المرقّم ب' 662 ، الذي رواه مسنداً عن الصادق عليه السلام ، فإذاً الرواية الثانية إمّا تكون مرسلةً ، لأنّ أبا بصير لم يدرك الرضاعليه السلام ، وإمّا مسندةً ، علي أن قلنا بأنّ البرقيّ أدرك الرضاعليه السلام ، لإسناده كثيراً من رواياته إليه ، وأنّه حضر في جنازة أحمد بن محمّد بن عيسي الذي كان من أصحاب الرضاعليه السلام . )

( المحاسن : 508 ضمن ح 662 . عنه البحار : 207/63 ضمن ح 10 ، و81/101 ضمن ح 21 ، ووسائل الشيعة : 180/25 ضمن ح 16 . )

2 - البرقيّ ؛ : عن أبي عبد اللّه ، عن محمّد بن عليّ الهمدانيّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : عليكم

بأكل بقلتنا الهندباء ، فإنّها تزيد في المال والولد .

( المحاسن : 509 ح 664 . عنه البحار : 207/63 ح 12 ، و81/101 ح 23 ، ووسائل الشيعة : 181/25 ح 31593 . )

3 - البرقيّ ؛ : عن إبراهيم بن عقبة الخزاعيّ ، عن يحيي بن سليمان ، قال : رأيت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان في روضة وهو يأكل الكرّاث ، فقلت له : جعلت فداك ، إنّ الناس يروون : أنّ الهندباء يقطر عليه كلّ يوم قطرة من الجنّة ، فقال ( عليه السلام ) : إن كان الهندباء يقطر عليه قطرة من الجنّة ، فإنّ الكرّاث منغمس في الماء في الجنّة ، قلت : فإنّه يسمّد فقال ( عليه السلام ) : لا يعلّق به شي ء .

( المحاسن : 513 ح 692 . عنه البحار : 204/63 ح 18 ، و149/77 ح 7 ، مختصراً ، ووسائل الشيعة : 192/25 ح 31641 .

قطعة منه في ( أكله عليه السلام الكرّاث ) . )

- أكل التين :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أحمد بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا محمّد بن عرفة قال : كنت بخراسان أيّام الرضا ( عليه السلام ) والمأمون ، فقلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في أكل التين ؟

قال ( عليه السلام ) : هو جيّد للقولنج ، فكلوه .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 137 س 12 ، عنه البحار : 185/63 ح 3 ، ومستدرك الوسائل : 403/16 ح 20335 ،

والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 169/3 ح 2798 .

قطعة منه في ( منافع التين ) . )

- أكل الباذنجان والباذورج :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه كان يقول لبعض قهارمته : استكثروا لنا من الباذنجان ، فإنّه حارّ في وقت البرد ، بارد في وقت الحرّ ، معتدل في الأوقات كلّها ، جيّد في كلّ حال .

وقال : سمعته ( عليه السلام ) يقول : الباذروج لنا ، والجرجير لبني أميّة ، وحجامة الاثنين لنا ، والثلاثاء لبني أميّة .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 139 س 16 ، قِطَعٌ منه في البحار : 123/59 ح 54 ، و214/63 ح 12 ، و222 س 17 ، مثله و237 ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 76/13 ح 14779 ، و417/16 ح 20394 ، و422 ح 20420 ، و429 ح 20448 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 225/3 ح 2882 .

قطعة منه في ( حجامتهم عليهم السلام ) ، و ( خواصّ الباذنجان والباذورج ) . )

- أكل الزيت :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم الطعام الزيت ، يطيب النكهة ، ويذهب بالبلغم ، ويصفّي اللون ، ويشدّ العصب ، ويذهب بالوصب ، ويطفي ء الغضب .

( مكارم الأخلاق : 180 س 20 ، عنه البحار : 183/63 ح 22 ، ومستدرك الوسائل : 365/16 ح 20193 .

يأتي الحديث أيضاً في ( منافع الزيت ) . )

- أكل اللبان :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا (

عليه السلام ) قال : أطعموا حبالاكم اللبان ، فإن يكن في بطنهنّ غلام ، خرج ذكيّ القلب ، عالماً شجاعاً ، وإن يكن جارية ، حسن خَلقها وخُلقها ، وعظمت عجيزتها ، وحظيت عند زوجها .

( مكارم الأخلاق : 184 س 18 . عنه البحار : 444/63 ضمن ح 8 .

يأتي الحديث أيضاً في ( خواصّ أكل اللبان ) . )

- أكل التفّاح :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : التفّاح نافع من خصال : من السحر ، والسمّ ، واللمم ، وممّا يعرض من الأمراض ، والبلغم العارض ، وليس من شي ء أسرع منفعة منه .

( مكارم الأخلاق : 163 س 17 . عنه البحار : 174/63 س 7 مثله .

يأتي الحديث أيضاً في ( خواصّ التفّاح ) . )

- طعم الخبز والماء :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : سئل ( عليه السلام ) عن طعم الخبز والماء ؟

( أورده المؤلّف في أحوال الإمام الرضاعليه السلام . )

فقال ( عليه السلام ) : الماء طعم الحياة ، وطعم الخبز طعم العيش .

( المناقب : 353/4 س 17 . عنه البحار : 99/49 ح 15 . )

- اختيار خبز الشعير علي الحنطة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فضل خبز الشعير علي البرّ كفضلنا علي الناس ، وما من نبيّ إلّا وقد دعا لآكل الشعير وبارك عليه

، ومادخل جوفاً إلّا وأخرج كلّ داء فيه ، وهو قوت الأنبيا ( عليهم السلام ) : ، وطعام الأبرار ، أبي اللّه تعالي أن يجعل قوت أنبيائه إلّا شعيراً .

( الكافي : 304/6 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 12/25 ح 31002 ، والبحار : 66/11 ح 15 .

مكارم الأخلاق : 145 س 9 ، وفيه : . . . أبي اللّه أن يجعل قوت الأنبياء للأشقياء . عنه مستدرك الوسائل : 334/16 ح 20065 ، عنه وعن الكافي ، البحار : 274/63 ح 1 .

البحار : 279/59 س 7 .

قطعة منه في ( قوت الأنبياءعليهم السلام ) و ( منافع الشعير ) . )

- أكل السويق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي همّام ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : نعم القوت السويق ، إن كنت جائعاً أمسك ، وإن كنت شبعاناً هضم طعامك .

( الكافي : 305/6 ح 1 . عنه طبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 158 س 3 .

المحاسن : 490 ح 572 ، بسند آخر . عنه وسائل الشيعة : 17/25 ح 31017 ، و19 ح 31025 ، قطعة منه ، والبحار : 280/63 ح 23 .

قطعة منه في ( منافع السويق ) . )

- حكم أكل الطين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ،

عن ياسر الخادم قال : سأل بعض القوّاد أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن أكل الطين ، وقال : إنّ بعض جواريه يأكلن الطين ؟

فغضب ، ثمّ قال : إنّ أكل الطين حرام مثل الميتة والدم ولحم الخنزير ، فانههنّ عن ذلك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 15/2 ح 34 . عنه البحار : 151/57 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 224/24 ح 30396 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سعد بن سعيد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الطين الذي يؤكل ، يأكله الناس ؟ فقال ( عليه السلام ) : كلّ طين حرام ، كالميتة والدم ، وماأُهلّ لغير اللّه به . . . .

( الأمالي : 319 ح 647 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1037 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سعد بن سعد ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّا نأكل الإشنان .

فقال : . . . فيه خصال تكره : . . . فقلت : فالطين ؟

فقال : كلّ طين حرام مثل الميتة والدم ولحم الخنزير إلاّ طين قبر الحسين ( عليه السلام ) . . . .

( الكافي : 378/6 ، ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1833 . )

- حكم أكل الإِربِيان والرِبِّيثا :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن

يونس بن عبد الرحمن ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه عليه السلام ) . )

قلت له : جعلت فداك ، ما تقول في أكل الأربيان ؟

( الإِربِيان بالكسر : سمك معروف في بلاده . مجمع البحرين : 7/2 . )

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : لا بأس بذلك .

والأربيان ضرب من السمك .

قال : قلت : قد روي بعض مواليك في أكل الرِبّيثا .

( الربّيثا بكسر الراء وتشديد الباء : ضرب من السمك . مجمع البحرين : 254/2 . )

قال : فقال ( عليه السلام ) : لا بأس .

( تهذيب الأحكام : 13/9 ح 50 . عنه وسائل الشيعة : 141/24 ح 30185 . )

- حكم أكل الخزّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن حمزة ، عن زكريّا بن آدم قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) فقلت : إنّ أصحابنا ( تقدّمت ترجمته في ( حكم الخمر والنبيذ ) . )

يصطادون الخزّ ، فآكل من لحمه ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : إن كان له ناب فلا تأكله . قال : ثمّ مكث ساعة ، فلمّا هممت بالقيام قال : أمّا أنت فإنّي أكره لك أكله ، فلا تأكله .

( تهذيب الأحكام : 50/9 ح 207 . عنه وسائل الشيعة : 191/24 ح 30316 . )

- أكل السلق :

1 - البرقيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال

: قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : يا أحمد كيف شهوتك للبقل ؟ فقلت : إنّي لأشتهي عامّته .

قال ( عليه السلام ) : فإذا كان كذلك فعليك بالسلق ، فإنّه ينبت علي شاطي ء ( السِلق : بقلة لها ورق طوال ، وأصلٌ ذاهب في الأرض ، وورقها غضٌّ طريّ يؤكل مطبوخاً . المعجم الوسيط : 444 . )

الفردوس ، وفيه شفاء من الأدواء ، وهو يغلّظ العظم ، و ينبت اللحم ، ولولا أن تمسّه أيدي الخاطئين لكانت الورقة منه تستر رجالاً .

قلت : من أحبّ البقول إليّ؛ فقال ( عليه السلام ) : احمد اللّه علي معرفتك به .

وفي حديث آخر : قال : يشدّ العقل ويصفّي الدم .

( المحاسن : 519 ح 725 ، عنه وعن المكارم ، البحار : 217/63 ح 6 و7 ، ووسائل الشيعة : 200/25 ح 31670 ، و31671 .

مكارم الأخلاق : 171 س 9 ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام وبتفاوت .

قطعة منه في ( منافع السلق ) . )

- أكل السفرجل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : عليكم بالسفرجل ، فإنّه يزيد في العقل .

( مكارم الأخلاق : 162 س 16 . عنه البحار : 176/63 ضمن ح 37 ، ومستدرك الوسائل : 402/16 ح 20331 .

يأتي الحديث أيضاً في ( ازدياد العقل ) . )

- أكل الدبّاء :

1 - البرقيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عرفة ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام )

قال : شجرة اليقطين هي الدبّاء ، وهي القرع .

( القَرع : جنس نباتات زراعيّة من الفصيلة القرعيّة ، فيه أنواع تُزرع لثمارها ، وأصناف تُزرع للتزيين ، وأكثر ما تُسمّيه العرب : الدُبّاء . المعجم الوسيط : 728 . )

( المحاسن : 520 ح 727 . عنه البحار : 227/63 ح 6 ، ووسائل الشيعة : 204/25 ح 31685 . )

- حكم أكل الأشنان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : بعض أصحابنا ، عن جعفر بن إبراهيم الحضرميّ ، عن سعد بن سعد ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّا نأكل الإشنان .

فقال : كان أبو الحسن ( عليه السلام ) إذا توضّأ ضمّ شفتيه ، وفيه خصال تكره : أنّه يورث السلّ ، ويذهب بماء الظهر ، ويوهي الركبتين ، فقلت : فالطين ؟

( في بعض المصادر : يوهن الركبتين . )

فقال : كلّ طين حرام مثل الميتة والدم ولحم الخنزير إلاّ طين قبر الحسين ( عليه السلام ) فإنّ فيه شفاء من كلّ داء ، ولكن لا يكثر منه ، وفيه أمان من كلّ خوف .

( الكافي : 378/6 ، ح 2 ، عنه البحار : 236/59 ، ح 5 ، و435/63 ، ح 4 ، ووسائل الشيعة : 428/24 ، ح 30977 .

قطعة منه في ( فضل طين قبر الحسين عليه السلام ) و ( وضوء الكاظم عليه السلام ) و ( حكم أكل الطين ) . )

( د ) - لحوم المسوخ وبيضها

وفيه ثلاث مسائل

- حكم أكل لحوم المسوخ وبيضها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن الحسن الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام ، قال : الفيل مسخ لأنّه كان ملكاً زنّاء ، والذئب مسخ كان أعرابيّاً ديّوثاً ، والإرنب مسخ كانت امرأة تخون زوجها ، ولاتغتسل من حيضها ، والوطواط مسخ كان يسرق تمور ( الوطواط : الخفّاش . )

الناس ، والقردة والخنازير قوم من بني إسرائيل اعتدوا في السبت ، والجرّيث والضبّ فرقة من بني إسرائيل لم يؤمنوا حيث نزلت المائدة علي عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) فتاهوا ، فوقعت فرقة في البحر ، وفرقة في البرّ ، والفأرة فهي الفويسقة ، والعقرب كان نمّاماً ، والزنبور كانت لحّاماً يسرق في الميزان .

( الكافي : 246/6 ح 14 ، عنه البرهان : 512/1 ح 1 .

علل الشرائع : 485 ، ب 239 ح 1 ، وفيه : حدّثنا أبي رضي الله عنه قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مهران ، عن محمّد بن الحسن بن علاّن قال : سألت أبا الحسن عليه السلام عن المسوخ فقال عليه السلام : اثني عشر صنفاً ، ولها علل . . . وبتفاوت ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 106/24 ح 30095 ، والبحار : 323/56 ح 5 ، قطعة منه ، و66/77 ح 2 قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 39/9 ح 166 . عنه نور الثقلين : 691/1 ح 440 ، قطعة منه . )

- حكم أكل لحم المسوخ كالفيل والخفّاش وما أشبههما :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا

محمّد بن عليّ ما جيلويه ( رضي الله عنه ) ، عن عمّه محمّد بن أبي القاسم ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن محمّد بن أسلم الجبليّ ، عن الحسين بن خالد قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) هل يحلّ أكل لحم الفيل ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، فقلت : لم ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّه مثله ، وقد حرّم اللّه تعالي لحوم الأمساخ ، ولحوم ما ( في جميع الكتب : مثلة ، وهو الصحيح ، بمعني : العقوبة والتنكيل . المعجم الوسيط : 854 . )

مثّل به في صورتها .

( علل الشرائع : 485 ، ب 237 ح 5 .

تهذيب الأحكام : 39/9 ح 165 ، وفيه : قلت لأبي الحسن عليه السلام .

الكافي : 245/6 ح 4 ، وفيه : قلت لأبي الحسن عليه السلام يعني موسي بن جعفرعليهماالسلام . عنه وعن العلل والتهذيب والمحاسن ، وسائل الشيعة : 104/24 ح 30090 ، وفيه : قلت لأبي الحسن عليه السلام .

المحاسن : 472 ح 469 ، وفيه : قلت لأبي الحسن عليه السلام ، و311 ح 25 ، و335 ح 106 ، وفيهما : أبا الحسن موسي عليه السلام . عنه وعن العلل ، البحار : 226/62 ح 8 ، وفيه : أبا الحسن موسي عليه السلام . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن محمّد

بن سليمان الديلميّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : كانت الخفّاش امرأة سحرت ضرّة لها ، فمسخها اللّه تعالي خفّاشاً ، وإنّ الفأر كان سبطاً من اليهود غضب اللّه عليهم فمسخهم فأراً ، وإنّ البعوض كان رجلاً يستهزي ء بالأنبيا ( عليهم السلام ) : ويشتمهم ، ويكلح في وجوههم ، ويصفق بيديه ، فمسخه اللّه تعالي بعوضاً؛ وإنّ القمّلة هي من الجسد ، وإنّ نبيّاً من أنبياء بني إسرائيل كان قائماً يصلّي إذ أقبل إليه سفيه من سفهاء بني إسرائيل فجعل يهزء به ، ويكلح في وجهه ، فما برح من مكانه حتّي مسخه اللّه سبحانه وتعالي قمّلة .

وإنّ الوزع كان سبطاً من أسباط بني إسرائيل ، يسبّون أولاد الأنبياء ويبغضونهم ، فمسخهم اللّه أوزاغاً .

وأمّا العنقاء ، فمن غضب اللّه تعالي عليه ، فمسخه وجعله مثلة ، فنعوذ باللّه من غضب اللّه ونقمته .

( علل الشرائع : 486 ، ب 239 ح 3 . عنه وسائل الشيعة : 111/24 ح 30103 ، والبحار : 221/62 ح 3 .

قطعة منه في ( جزاء المستهزء بالأنبياءعليهم السلام والسابّ لأولادهم ) . )

- حكم أكل لحم الطاووس وبيضها :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن بكر بن صالح ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : الطاووس لا يحلّ أكله ولا بيضه .

( الكافي : 245/6 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 106/24 ح 30093 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن بكر بن صالح ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : الطاووس مسخ ، كان رجلاً جميلاً فكابر امرأة رجل مؤمن تحبّه ، فوقع بها ثمّ راسلته بعد ، فمسخهما اللّه عزّ وجلّ طاووسين أُنثي وذكراً ، ولا يؤكل لحمه ولابيضه .

( الكافي : 247/6 ح 16 . عنه البحار : 42/62 ح 4 ، و229 ح 13 .

تهذيب الأحكام : 18/9 ح 70 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 106/24 ح 30094 . )

( ه ) - حيوانات الجلاّلة

وفيه ثلاث مسائل

- حكم أكل لحم الجلاّلات :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الخشّاب ، عن عليّ بن أسباط ، عمّن روي في الجلّالات .

( الجَلّة بالفتح : البَعرة ، وجلاّل مبالغة ، ومنه قيل للبهيمة تأكل العذرة : جلّالة وجالّة ، والجمع جلّالات . المصباح المنير : 106 . )

قال : لا بأس بأكلهنّ إذا كنّ يخلطن .

( الكافي : 252/6 ح 7 .

عوالي اللئاليّ : 466/3 ح 19 .

التهذيب : 47/9 ح 195 . عنه وعن الكافي والاستبصار ، وسائل الشيعة : 164/24 ، ح 30247 .

الاستبصار : 78/4 ح 288 . )

- حكم أكل لحم الدجاج الجلاّل وبيضه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام

) قال : سألته عن أكل لحوم الدجاج في الدساكر ، وهم لا يمنعونها من شي ء ( الدسكرة : القرية . المصباح المنير : 194 . )

تمرّ علي العذرة ، مخلّي عنها ، وعن أكل بيضهنّ ؟

( في الوسائل : فآكل . )

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( الكافي : 252/6 ح 8 .

تهذيب الأحكام : 46/9 ح 193 .

الاستبصار : 77/4 ح 286 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 165/24 ح 30248 .

عوالي اللئالي : 466/3 ح 18 . )

- حكم استبراء السمكة الجلاّلة والدجاج والبطّة والشاة والبقرة والإبل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن السيّاريّ ، عن أحمد بن الفضل ، عن يونس ، عن الرضا ( عليه السلام ) في السمك الجلاّل أنّه سأله عنه ؟ فقال ( عليه السلام ) : ينتظر به يوماً وليلة .

قال السيّاريّ : إنّ هذا لايكون إلّا بالبصرة ، وقال في الدجاج : يحبس ثلاثة أيّام ، والبطّة سبعة أيّام ، والشاة أربعة عشرة يوماً ، والبقرة ثلاثين يوماً ، والإبل أربعين يوماً ثمّ تذبح .

( الكافي : 252/6 ح 9 .

تهذيب الأحكام : 13/9 ح 48 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 167/24 ح 30256 .

عوالي اللئالي : 467/3 ح 23 ، قطعة منه . )

( و ) - الأشربة المحرّمة

وفيه سبع مسائل

- حكم شرب الخمر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ؛ قال : حدّثنا عليّ

بن الحسين السعد آباديّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أبيه ، عن محمّد بن سنان قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : حرّم اللّه الخمر لما فيها من الفساد ، ومن تغييرها عقول شاربيها ، وحملها إيّاهم علي إنكار اللّه عزّ وجلّ ، والفرية عليه وعلي رسله ، وسائر ما يكون منهم من الفساد والقتل ، والقذف والزنا ، وقلّة الاحتجاز من شي ء من الحرام .

فبذلك قضينا علي كلّ مسكر من الأشربة أنّه حرام محرّم ، لأنّه يأتي من عاقبتها ما يأتي من عاقبة الخمر ، فليجتنب من يؤمن باللّه واليوم الآخر ويتولّانا وينتحل مودّتنا كلّ شراب مسكر ، فإنّه لا عصمة بيننا وبين شاربيها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 98/2 ح 2 . عنه البحار : 107/6 ح 3 . عنه وعن العلل ، البحار : 483/63 ح 6 ، و169/76 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 329/25 ح 32040 .

علل الشرائع : 475 ب 224 ح 1 .

قطعة منه في ( موعظته عليه السلام في الاجتناب عن شرب كلّ مسكر ) . )

- حكم شرب الخمر اذا صار خلاّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن المهتدي قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، العصير يصير خمراً ، فيصبّ عليه الخلّ وشي ء يغيّره حتّي يصير خلّاً ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( الاستبصار : 93/4 ح 359 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2474

. )

- تحريم الخمر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : . . . وسمعت ال رضا ( عليه السلام ) يقول : ما بعث اللّه عزّ وجلّ نبيّنا إلّا بتحريم الخمر . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 15/2 ح 33 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 915 . )

- حكم الخمر والفقّاع وكلّ مسكر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن موسي ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه ، قال : كلّ مسكر حرام ، وكلّ خمر حرام ، والفقّاع حرام .

( الكافي : 424/6 ح 14 .

تهذيب الأحكام : 124/9 ح 536 .

الاستبصار : 95/4 ح 365 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 360/25 ح 32123 .

الرسائل العشر : 261 س 2 . )

- حكم شارب الخمر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثني محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن أحمد ، عن العمركيّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ ابن داذويه يذكر أنّك قلت له : شارب الخمر كافر ، قال ( عليه السلام ) : صدق ، قد قلت ( في البحار : ابن داود ، وفي الوسائل : ابن يزيد . )

له .

( ثواب الأعمال : 292 ح 16 . عنه البحار : 141/76 ح 51 ، ووسائل الشيعة :

321/25 ح 32014 . )

- حكم شرب الفقّاع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الفقّاع ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو خمر مجهول فلا تشربه يا سليمان ! لو كان الدار لي أو الحكم ، لقتلت بائعه ، ولجلدت شاربه .

( الكافي : 422/6 ح 1 ، و423 ح 10 ، مثله وبتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 225/17 ح 22390 .

الاستبصار : 95/4 ح 368 ، وفيه : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن الحسن ، عن عليّ بن إسماعيل ، عن سليمان بن جعفر ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . .

تهذيب الأحكام : 124/9 ح 539 ، كما في الاستبصار . عنه وعن الاستبصار والكافي ، وسائل الشيعة : 365/25 ح 32137 .

عوالي اللئالي : 19/2 ح 38 ، قطعة منه .

الرسائل العشر : 262 س 2 .

قطعة منه في ( حدّ شرب الفقّاع ) و ( حدّ بيع الفقّاع ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ( بن عيسي ) ، عن محمّد بن سنان ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الفقّاع ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو الخمر بعينها .

( الكافي : 423/6 ح 4 .

تهذيب

الأحكام : 125/9 ح 542 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 361/25 ح 32127 .

الاستبصار : 96/4 ح 371 .

الرسائل العشر : 263 س 2 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عمرو بن سعيد ، عن الحسن بن الجهم وابن فضّال جميعاً ، قالا : سألنا أباالحسن ( عليه السلام ) عن الفقّاع ؟

فقال ( عليه السلام ) : حرام وهو خمر مجهول ، وفيه حدّ شارب الخمر .

( الكافي : 423/6 ح 8 .

تهذيب الأحكام : 125/9 ح 541 .

الاستبصار : 95/4 ح 370 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 362/25 ح 32131 .

الرسائل العشر : 262 س 15 . عنه مستدرك الوسائل : 117/18 ، ح 22234 .

قطعة منه في ( حدّ شارب الفقّاع ) . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أسأله عن الفقّاع ؟

فكتب ( عليه السلام ) : ينهاني عنه .

( الكافي : 423/6 ح 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2442 . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، أسأله عن الفقّاع ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) يقول : هو الخمر ، وفيه حدّ شارب الخمر .

( الكافي : 424/6 ح 15 .

يأتي الحديث بتمامه في

ف 8 رقم 2443 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وسألته عن شرب الفقّاع ، فكرهه كراهة شديدة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1232 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : أوّل من اتّخذ له الفقّاع في الإسلام بالشام يزيد بن معاوية لعنه اللّه ، فأحضر وهو علي المائدة ، وقد نصبها علي رأس الحسين ( عليه السلام ) ، فجعل يشربه ويسقي أصحابه ويقول لعنه اللّه : اشربوا ، فهذا شراب مبارك ، ولو لم يكن من بركته إلّا أنا أوّل ماتناولناه ، ورأس عدوّنا بين أيدينا ، ومائدتنا منصوبة عليه ، ونحن نأكله ، ونفوسنا ساكنة ، وقلوبنا مطمئنّة .

فمن كان من شيعتنا فليتورّع عن شرب الفقّاع ، فإنّه من شراب أعدائنا ، فإن لم يفعل فليس منّا ، ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتلبسوا لباس أعدائي ، ولاتطعموا مطاعم أعدائي ، ولاتسلكوا مسالك أعدائي ، فتكونوا أعدائي ، كما هم أعدائي

.

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 23/2 ح 51 . عنه البحار : 176/45 ح 24 ، بحذف الذيل ، ووسائل الشيعة : 385/4 ضمن ح 5468 ، مثله ، و363/25 ح 32134 باختصار .

قطعة منه في ( رأس الحسين عليه السلام ومجلس يزيد اللعين ) و ( ما رواه عن رسول ال لّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( موعظته عليه السلام للشيعة في النهي عن شرب الفقّاع ) . )

8 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . زكريّا أبي يحيي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أسأله عن الفقّاع ، وأصفه له ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تشربه .

فأعدت عليه كلّ ذلك أصفه له كيف يعمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تشربه ، ولاتراجعني فيه .

( الكافي : 424/6 ح 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2468 . )

- حكم شرب الفقّاع واللعب بالشطرنج :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لمّا حمل رأس الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) إلي الشام ، أمر يزيد لعنه اللّه فوضع ونصبت عليه مائدة ، فأقبل هو لعنه اللّه وأصحابه يأكلون ويشربون الفقّاع . . . فمن كان من شيعتنا فليتورّع عن شرب الفقّاع ، واللعب بالشطرنج . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 22/2 ح 50 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1034 . )

الفصل الثالث والعشرون : اللقطة

وفيه مسألة

واحدة

- حكم اللقطة إذا لم يمكن إرسالها إلي صاحبها :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن يونس بن عبد الرحمن ، قال : سئل أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) وأنا حاضر ؟

فقال : جعلت فداك ، تأذن لي في السؤال فإنّ لي مسائل ؟

قال ( عليه السلام ) : سل عمّا شئت .

قال له : جعلت فداك ، رفيق كان لنا بمكّة فرحل عنها إلي منزله ، ورحلنا إلي منازلنا ، فلمّا أن صرنا في الطريق أصبنا بعض متاعه معنا ، فأيّ شي ء نصنع به ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : تحملونه حتّي تحملوه إلي الكوفة .

قال : لسنا نعرفه ولا نعرف بلده ، ولا نعرف كيف نصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا كان كذا فبعه وتصدّق بثمنه .

قال له : علي من جعلت فداك ؟ قال ( عليه السلام ) : علي أهل الولاية .

( تهذيب الأحكام : 395/6 ح 1189 . عنه وسائل الشيعة : 450/25 ح 32332 ، والوافي : 363/17 ح 17425 ، مثله .

الكافي : 309/5 ، ح 22 . وفيه : سألت عبداً صالحاً ( موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ) . عنه الوافي : 363/17 ، ح 17424 . )

الفصل الرابع والعشرون : الزيّ والتجمّل
( أ ) - زينة الرجل

وفيه أربع مسائل

- منشأ الطِيب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن سليمان الرازيّ قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن أحمد بن

محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : كيف كان أوّل الطِيب ؟

فقال ( عليه السلام ) لي : ما يقول من قبلكم فيه ؟

قلت : يقولون : إنّ آدم لمّا هبط بأرض الهند فبكي علي الجنّة سالت دموعه ، فصارت عروقاً في الأرض ، فصارت طِيباً .

فقال ( عليه السلام ) : ليس كما يقولون ، ولكن حوّاء كانت تغلف قرونها من أطراف شجر الجنّة ، فلمّا هبطت إلي الأرض وبليت بالمعصية رأت الحيض ، فأمرت بالغسل فنقضت قرونها ، فبعث اللّه عزّ وجلّ ريحاً طارت به وخفضته ، فذرت حيث شاء عزّ وجلّ ، فمن ذلك الطيب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 287/1 ح 34 . عنه وعن العلل ، البحار : 205/11 ح 5 .

علل الشرايع : 492 ، ب 241 ح 2 . عنه نور الثقلين : 65/1 ح 135 . )

- لبس الخاتم :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يلبس الخاتم في اليمني ؟

قال ( عليه السلام ) : إن شئت في اليمني ، وإن شئت في الشمال .

( السرائر : 574 س 11 . عنه وسائل الشيعة : 80/5 ح 5977 . )

- تخفيف اللحية والأخذ من العارضين :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل ، هل له أن يأخذ

من لحيته ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا من عارضيه فلا بأس ، وأمّا من مقدّمها فلا .

( السرائر : 574 س 14 . عنه وسائل الشيعة : 111/2 ح 1644 . )

- التمشّط :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبداللّه بن المغيرة ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِ ّ مَسْجِدٍ ) قال ( عليه السلام ) : من ذلك التمشّط عند كلّ صلاة .

( الكافي : 489/6 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1944 . )

( ب ) - زينة الرجال والنساء

وفيه أربع عشرة مسألة

- العطر وأخذ الشعر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : ثلاث من سنن المرسلين : العطر ، وأخذ الشعر . . . .

( الكافي : 320/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 873 . )

- التطيّب والتنظيف والحلق :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أربع من أخلاق الأنبياء : التطيّب والتنظيف بالموسي ، وحلق الجسد بالنورة . . . .

( مكارم الأخلاق : 58 س 20 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 875 . )

- الخضاب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ابن خالد ، عن أبيه أو غيره ،

عن سعد بن سعد ، عن الحسن بن جهم ، قال :

رأيت أبا الحسن ( عليه السلام ) اختضب ، فقلت : جعلت فداك ، اختضبت !

فقال : نعم ، إنّ التهيئة ممّا يزيد في عفّة النساء ، ولقد ترك النساء العفّة بترك أزواجهنّ التهيئة .

ثمّ قال : أيسرّك أن تراها علي ما تراك عليه إذا كنت علي غير تهيئة ؟

قلت : لا ، قال : فهو ذاك .

ثمّ قال : من أخلاق الأنبياء التنظّف والتطيّب ، وحلق الشعر ، وكثرة الطروقة .

ثمّ قال : كان لسليمان بن داود ( عليه السلام ) ألف امرأة في قصر واحد ، ثلاثمائة مهيرة ، وسبعمائة سريّة ، وكان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) له بضع أربعين رجلاً ، وكان عنده تسع نسوة ، وكان يطوف عليهنّ في كلّ يوم وليلة .

( الكافي : 567/5 ، ح 50 . عنه وسائل الشيعة : 243/20 ، ح 25545 ، قطعة منه ، و246 ، ح 25549 ، والبحار : 66/11 ، ح 13 ، و211/22 ، ح 38 ، قطعتان منه فيهما .

مكارم الأخلاق : 37 ، س 15 ، و74 ، س 6 ، وفيه علي أبي الحسن الثاني عليه السلام ، وس 19 ، قطعات منه .

قطعة منه في ( اهتمام رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم بحقوق أزواجه ) و ( عدد أزواج سليمان بن داودعليه السلام ) و ( أخلاق الأنبياءعليهم السلام ) . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الحسن بن جهم ، قال : قلت لعليّ

بن موسي ( عليهماالسلام ) : خضبت ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، بالحِنّاء والكتم ، أما علمت أنّ في ذلك لأجراً ، إنّها تحبّ أن تري منك مثل الذي تحبّ أن تري منها ( يعني المرأة في التهيئة ) ، ولقد خرجن نساء من العفاف إلي الفجور ، ما أخرجهنّ إلّا قلّة تهيّأ أزواجهنّ .

( مكارم الأخلاق : 76 س 15 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 3 رقم 631 . )

- الذهب والفضّة :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن السرج واللجام فيه الفضّة ، أيركب به ؟

قال ( عليه السلام ) : إن كان مموّهاً لا يقدر علي نزعه منه فلا بأس ، وإلّا فلا يركب به .

( السرائر : 574 س 12 . عنه البحار : 536/63 ح 31 ، ووسائل الشيعة : 512/3 س 5 ، مثله .

مكارم الأخلاق : 256 س 1 .

مستطرفات السرائر : 56 ح 13 ، مضمراً . عنه البحار : 536/63 ح 31 . )

- النورة :

1 - الأسديّ الكوفيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : النورة نشرة .

( كتاب التعريف ضمن نوادر المعجزات : 12 ح 34 . عنه مستدرك الوسائل : 388/1 ح 943 . )

- التنوير يوم الجمعة :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من تنوّر يوم الجمعة فأصابه البرص ، فلا يلومنّ إلّا نفسه .

( مكارم الأخلاق

: 58 س 2 . عنه البحار : 92/73 ضمن ح 14 .

من لايحضره الفقيه : 68/1 ح 268 ، عن الريّان بن الصلت . عنه وسائل الشيعة : 367/7 ح 9600 . )

- الكحل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثني أحمد بن عليّ ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن عبد اللّه بن مقاتل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من كان يؤمن باللّه واليوم الآخر فليكتحل .

( ثواب الأعمال : 40 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 99/2 ح 1603 .

مكارم الأخلاق : 42 س 19 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : قال : [و] عليك بالإثمد ، فإنّه يجلو ( الإثمِد بكسر الهمزة والميم : الكحل الأسود ، ويقال : إنّه معرّب ، قال ابن البيطار في المنهاج : هو الكحل الأصفهانيّ ، ويؤيّده قول بعضهم : ومعادنه بالمشرق . المصباح المنير : 84 . )

البصر ، وينبت الأشفار ، ويطيّب النكهة ، ويزيد في الباه .

( مكارم الأخلاق : 42 س 19 . عنه البحار : 95/73 ح 11 .

يأتي الحديث أيضاً في ( منافع الكحل ) . )

3 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن نادر الخادم ، عن أبي ال ( تقدّمت ترجمته في ( أكله عليه السلام الحمّص المطبوخ ) . )

حسن ( عليه السلام ) أنّه قال لبعض من معه : اكتحل ، فعرّض أنّه لايحبّ الزينة في منزله .

فقال : اتّق اللّه واكتحل ولاتدع الكحل ، قال رسول اللّه ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) : من اكتحل فليوتّر ، من فعل فقد أحسن ، ومن لم يفعل ليس عليه شي ء .

( مكارم الأخلاق : 43 س 14 . عنه البحار : 96/73 ضمن ح 11 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- التزيّن بالشعر وتشمير الثوب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : ومن كتاب اللباس ، قال الرضا ( عليه السلام ) : ثلاث من عرفهنّ لم يدعهنّ : إحفاء الشعر ، ونكاح الإماء ، وتشمير ( حفا شاربه حفواً وأحفاه : بالغ في أخذه ، وألزق حَزَّه ، وفي الحديث : أنّه عليه السلام أمر أن تحفي الشوارب ، وتعفي اللحي ، أي يبلغ في قصّها . لسان العرب : 187/14 . )

( شمّر ثوبه : رفعه عن ساعديه ، أو عن ساقيه . المعجم الوسيط . )

الثوب .

( مكارم الأخلاق : 55 س 1 . عنه البحار : 83/73 ضمن ح 1 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ألقوا الشعر عنكم ، فإنّه يحسّن .

( مكارم الأخلاق : 58 س 7 . عنه البحار : 93/73 ح 14 . )

- حكم الإدّهان بالبنفسج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم ، قال : رأيت أباالحسن ( عليه السلام ) يدّهن بالخِيريّ فقال لي : ادّهن .

فقلت له : أين أنت عن البنفسج ؟ وقد روي فيه عن أبي عبداللّه ( عليه السلام

) أنّه قال : أكره ريحه؛ قال : قلت له : فإنّي كنت أكره ريحه ، وأكره أن أقول ذلك لما بلغني فيه عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) .

قال : لابأس .

( الكافي : 522/6 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 632 . )

- التطيّب يوم الجمعة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : لا ينبغي للرجل أن يدع الطيب في كلّ يوم ، فإن لم يقدر عليه ، فيوم ويوم لا ، فإن لم يقدر ففي كلّ جمعة ، ولا يدع .

( الكافي : 510/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 142/2 ح 1745 ، قطعة منه ، عنه وعن العيون والفقيه والخصال ، وسائل الشيعة : 364/7 ح 9589 .

الخصال : 392 ح 90 ، وفيه : أبي رضي الله عنه ، قال : حدّثني محّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن أحمد ، عن معاوية بن حكيم ، عن معمّر بن خلاّد ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 279/1 ح 21 ، وفيه : في نسخة الرضاعليه السلام .

كشف الغمّة : 294/2 س 14 .

من لايحضره الفقيه : 274/1 ح 1255 ، بتفاوت . عنه وعن الكافي ، الوافي : 694/6 ح 5302 .

كتاب التعريف ضمن نوادر المعجزات : 10 ح 25 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( استحباب الطيب في كلّ يوم )

. )

- ثوب الخزّ والملوّن :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن ابن فضّال ، وسهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسي ، عن ياسر ، قال : قال لي أبو الحسن ( عليه السلام ) : اشتر لنفسك خزّاً ، وإن شئت فَوَشْياً .

( تقدّمت ترجمته في ( حكم السجود علي الكتان ) . )

فقلت : كلّ الوشي ؟

( الوشي : نقش الثوب ، ويكون من كلّ لون . المعجم الوسيط : 1035 . )

فقال ( عليه السلام ) : وما الوشي ؟

قلت : ما لم يكن فيه قطن ، يقولون : إنّه حرام .

قال ( عليه السلام ) : البس ما فيه قطن .

( الكافي : 452/6 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 36/5 ح 5831 . )

- لبس الخزّ والوبر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبيه ، عن سعد بن سعد قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن جلود الخزّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو ذا نلبس الخزّ .

فقلت : جعلت فداك ، ذاك الوبر .

فقال ( عليه السلام ) : إذا حلّ وبره ، حلّ جلده .

( الكافي : 452/6 ح 7 .

تهذيب الأحكام : 372/2 ح 1547 . عنه الوافي : 411/7 ح 6220 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 366/4 ح 5408 ، وحلية الأبرار : 465/4 ح 1 ، و2 .

)

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن الدوابّ التي يعمل الخزّ من وبرها ، أسباع هي ؟ فكتب ( عليه السلام ) : لبس الخزّ الحسين بن عليّ ، ومن بعده جدّي ( عليهماالسلام ) .

( الكافي : 452/6 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2432 . )

- التختّم بالعقيق :

1 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من أصبح وفي يده خاتم فصّه عقيق متختّماً به في يده اليمني ، وأصبح من قبل أن يراه أحد فقلّب فصّه إلي باطن كفّه وقرأ « إِنَّآ أَنزَلْنَهُ » إلي آخرها ثمّ يقول : « آمنت باللّه وحده لا شريك له ، وكفرت بالجبت والطاغوت ، آمنت بسرّ آل محمّد ، وعلانيتهم وولايتهم »

وقاه اللّه تعالي في ذلك اليوم [من ] شرّ ما ينزل من السماء ، وما يعرج فيها ، وما يلج في الأرض ، وما يخرج منها ، وكان في حرز اللّه وحرز رسوله حتّي يمسي .

( عدّة الداعي : 129 س 10 ، عنه وسائل الشيعة : 91/5 ح 6013 .

قطعة منه في ( الدعاء عند التختّم بالعقيق ) و ( قراءة سورة القدر عند التختّم بالعقيق ) . )

- حكم قطع شجر الفواكه والسدر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن قطع السدر

؟

فقال ( عليه السلام ) : سألني رجل من أصحابك عنه ، فكتبت إليه : قد قطع أبوالحسن ( عليه السلام ) سدراً وغرس مكانه عنباً .

( الكافي : 263/5 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2551 . )

( ج ) - زينة البيت

وفيه مسألة واحدة

- كنس الأفنية

1 - البرقيّ ؛ : عن أبيه ، عن ابن أبي عمير ، عن الحسين بن عثمان ، قال : رأيت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كنس الفناء يجلب الرزق .

( المحاسن : 624 ح 76 . عنه وسائل الشيعة : 317/5 ح 6659 ، والبحار : 176/73 ح 10 . )

الفصل الخامس والعشرون : الإرث
( أ ) - ميراث الأسباط :

وفيه ثلاث مسائل

- حكم ميراث ابن البنت وبنت الإبن :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن معاوية بن حكيم ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن ابن بنت ، وبنت ابن ؟ قال ( عليه السلام ) : إنّ عليّاً ( عليه السلام ) كان لا يألوا أن يعطي الميراث للأقرب .

قلت : فأيّهما أقرب ؟ قال ( عليه السلام ) : ابنة الابن .

( الاستبصار : 168/4 ح 636 .

تهذيب الأحكام : 318/9 ح 1144 ، عنه الوافي : 793/25 ح 25004 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 113/26 ح 32609 .

قرب الإسناد : 389 ح 1365 ، بتفاوت . عنه البحار : 339/101 ح 1 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الإمام عليّ عليه السلام ) )

- حكم من مات وليس له وارث سوي امرأة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن البرقيّ ، عن محمّد بن القاسم بن الفضيل بن يسار البصريّ قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل

مات وترك امرأة قرابة ليس به قرابة غيرها ؟

قال ( عليه السلام ) : يدفع المال كلّه إليها .

( تهذيب الأحكام : 295/9 ح 1057 . عنه الوافي : 772/25 ح 24968 .

الاستبصار : 151/4 ح 569 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 102/26 ح 32582 ، و153 ح 32702 ، والفصول المهمّة للحّر العاملي : 482/2 ح 2326 . )

- حكم إرث أجرة العين المستأجرة بعد موت الموجر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إبراهيم الهمدانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) وسألته عن امرأة آجرت ضيعتها عشر سنين علي أن تعطي الأجرة في كلّ سنة عند انقضائها ، لايقدم لها شي ء من الأجرة مالم يمض الوقت ، فماتت قبل ثلاث سنين أو بعدها ، هل يجب علي ورثتها إنفاذ الإجارة إلي الوقت ؟ أم تكون الإجارة منتقضة بموت المرأة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان لها وقت مسمّي لم يبلغ فماتت ، فلورثتها تلك الإجارة ، فإن لم تبلغ ذلك الوقت وبلغت ثلثه ، أو نصفه أو شيئاً منه ، فيعطي ورثتها بقدر مابلغت من ذلك الوقت إن شاءاللّه .

( الكافي : 270/5 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2404 . )

( ب ) - ميراث الأمّ والإخوة والأخوات

وفيه مسألتان

- حكم ميراث من ترك أُمّاً وإخوة وأخوات ثمّ مات الأخوات :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن ميّت ترك أُمّه وإخوة وأخوات

، فتقسّم هؤلاء ميراثه ، فأعطوا الأُمّ السدس ، وأعطوا الإخوة والأخوات مابقي ، ( في الوسائل : فقسّم . )

فمات الأخوات ، فأصابني من ميراثه ، فأحببت أن أسألك هل يجوز لي أخذ ( في الوسائل : أن آخذ . )

ماأصابني من ميراثها علي هذه القسمة أم لا ؟

فقال ( عليه السلام ) : بلي ، فقلت : إنّ أُمّ الميّت فيما بلغني قد دخلت في هذا الأمر - أعني الدين - فسكت ( عليه السلام ) قليلاً ، ثمّ قال : خذه .

( تهذيب الأحكام : 323/9 ح 1161 . عنه وسائل الشيعة : 159/26 ح 32713 ، والوافي : 747/25 ح 24914 . )

- حكم من مات وترك أمّاً وأخاً :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن الوليد قال : حدّثني حمّاد بن عثمان قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل مات وترك أُمّه وأخاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا شيخ ! عن الكتاب تسأل ، أو عن السنّة ؟

قال حمّاد : فظننت أنّه يعني عن قول الناس ، قال : قلت : عن الكتاب .

قال ( عليه السلام ) : إنّ عليّاً ( عليه السلام ) كان يورّث الأقرب فالأقرب .

( قرب الإسناد : 346 ح 1254 . عنه البحار : 334/101 ح 10 ، ووسائل الشيعة : 147/26 ح 32690 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ عليه السلام ) . )

( ج ) - ميراث الأولاد

وفيه مسألة واحدة

- حكم تفضيل الذكران علي الإناث في الميراث :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار ، عن يونس بن عبد الرحمن ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، كيف صار الرجل إذا مات وولده من القرابة سواء ، ترث النساء نصف ميراث الرجال ، وهنّ أضعف من الرجال ، وأقلّ حيلة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه عزّ وجلّ فضّل الرجال علي النساء بدرجة ، ولأنّ النساء يرجعن عيالاً علي الرجال .

( في التهذيب : عُيّلاً . )

( الكافي : 84/7 ح 1 . عنه البرهان : 348/1 ح 4 .

تهذيب الأحكام : 274/9 ح 991 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 94/26 ح 32560 ، والوافي : 721/25 ح 24855 . )

الفصل السادس والعشرون : القضاء والشهادات
( أ ) - القضاء

وفيه خمس مسائل

- صفات القاضي

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال قال : قرأت في كتاب أبي الأسد إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، وقرأته بخطّه ، سأله ماتفسير قوله تعالي : ( وَلَاتَأْكُلُواْ أَمْوَلَكُم بَيْنَكُم بِالْبَطِلِ وَتُدْلُواْ بِهَآ إِلَي الْحُكَّامِ )

( البقرة : 188/2 . )

قال : فكتب ( عليه السلام ) إليه بخطّه : الحكّام القضاة . قال : ثمّ كتب تحته : هو أن يعلم الرجل أنّه ظالم ، فيحكم له القاضي فهو غير معذور في أخذه ، ذلك الذي حكم له إذا كان قد علم أنّه ظالم .

( تهذيب الأحكام : 219/6 ح 518 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2410 . )

-

حكم القضاء بالمقاييس والاستنباطات الظنّيّة :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وقلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ بعض أصحابنا يقولون : نسمع الأثر يحكي عنك وعن آبائك ( عليهم السلام ) : فنقيس عليه ونعمل به .

فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ، لاواللّه ، ما هذا من دين جعفر ( عليه السلام ) ، هؤلاء قوم لا حاجة بهم إلينا ، قد خرجوا من طاعتنا وصاروا في موضعنا ، فأين التقليد الذي كانوا يقلّدون جعفراً ، وأبا جعفر ( عليهماالسلام ) ؟

قال جعفر ( عليه السلام ) : لا تحملوا علي القياس ، فليس من شي ء يعدله القياس إلّا والقياس يكسره .

فقلت له : جعلت فداك ، وهم يقولون في الصفة ؟

فقال لي هو ابتداءاً : إنّ رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله لمّا أُسري به أوقفه جبرئيل ( عليه السلام ) موقفاً لم يطأه أحد قطّ ، فمضي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فأراه اللّه من نور عظمته ما أحبّ .

فوقفته علي التشبيه !

فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! دع ذا ، لا ينفتح عليك منه أمر عظيم .

( قرب الإسناد : 356 ح 1275 . عنه وسائل الشيعة : 58/27 ح 33191 ، قطعة منه ، والبحار : 299/2 ح 28 ، قطعة منه ، و296/3 ح 22 ، قطعة منه .

الكافي : 98/1 ح 8 ، قطعة منه وبتفاوت .

التوحيد : 108 ح 4 ،

قطعة منه . عنه البحار : 38/4 ح 15 .

قطعة منه في ( معراج النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) . )

- طرق ثبوت الدعوي في استخراج حقوق الناس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عمّن رواه قال : استخراج الحقوق بأربعة وجوه : بشهادة رجلين عدلين ، فإن لم يكن رجلين عدلين فرجل وامرأتان ، فإن لم تكن امرأتان فرجل ويمين المدّعي ، فإن لم يكن شاهد فاليمين علي المدّعي عليه ، فإن لم يحلف ( و ) ردّ اليمين علي المدّعي ، فهو واجب عليه أن يحلف ، ويأخذ حقّه ، فإن أبي أن يحلف فلا شي ء له .

( الكافي : 416/7 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 231/6 ح 562 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 241/27 ح 33682 . )

- حكم من رضي باليمين فحلف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن أبيه ، عن عبد الرحمن بن حمّاد ، عن إبراهيم بن عبد الحميد ، عن بعض أصحابه في الرجل ( تقدّمت ترجمته في ( حكم الخروج من الحرمين ) . )

يكون له علي الرجل المال فيجحده ، فيحلف له يمين صبر ، أله عليه شي ء ؟

قال : ليس له أن يطلب منه ، وكذلك إن احتسبه عند اللّه ، فليس له أن يطلبه منه .

( الكافي : 418/7 ح 3 .

تهذيب الأحكام : 232/6 ح 567 ،

و294/8 ح 1086 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 286/23 ح 29582 . )

- حكم ما لو ادّعي الأب أو غيره أنّه أعار المرأة الميتة بعض المتاع والخدم

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، المرأة تموت فيدّعي أبوها أنّه كان أعارها بعض ماكان عندها من متاع وخدم ، أتقبل دعواه بلابيّنة ؟ أم لاتقبل دعواه إلّإ؛ق ف ا پ ببيّنة ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : يجوز بلابيّنة .

قال : وكتبت إليه : إن ادّعي زوج المرأة الميتة ، أو أبو زوجها ، أو أُمّ زوجها في متاعها ، أو [في ] خدمها مثل الذي ادّعي أبوها من عارية بعض المتاع ، أوالخدم ، أتكون في ذلك بمنزلة الأب في الدعوي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 431/7 ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2431 . )

( ب ) - الشهادات

وفيه ثلاث مسائل

- حكم إقامة الشهادة علي المعسر مع خوف ظلم الغريم له :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن خالد ، عن سعد بن سعد ، عن محمّد بن القاسم بن الفضيل ، ( تقدّمت ترجمته في ( حكم الرجوع إلي المعرّس ) . )

عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته ، قلت له : رجل من مواليك عليه دين لرجل مخالف يريد أن يعسره ويحبسه ، وقد علم

أنّه ليس عنده ، ولا يقدر عليه ، وليس لغريمه بيّنة ، هل يجوز له أن يحلف له ليدفعه عن نفسه حتّي ييسر اللّه له ، وإن كان عليه الشهود من مواليك قد عرفوا أنّه لا يقدر ، هل يجوز أن يشهدوا عليه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يجوز أن يشهدوا عليه ، ولا ينوي ظلمه .

( الكافي : 388/7 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 261/6 ح 693 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 339/27 ح 33878 . )

- ما تجوز فيه شهادة النساء وما لا تجوز :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، ومحمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد جميعاً ، عن ابن محبوب ، عن محمّد بن الفضيل قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : تجوز شهادة النساء في نكاح ، أو طلاق ، أو في رجم ؟

قال ( عليه السلام ) : تجوز شهادة النساء فيما لايستطيع الرجال أن ينظروا إليه ، وليس معهنّ رجل .

وتجوز شهادتهنّ في النكاح إذا كان معهنّ رجل .

وتجوز شهادتهنّ في حدّ الزني ، إذا كان ثلاثة رجال وامرأتان .

ولا تجوز شهادة رجلين وأربع نسوة في الزني و الرجم .

ولا تجوز شهادتهنّ في الطلاق ، ولافي الدم .

( الكافي : 391/7 ح 5 .

تهذيب الأحكام : 264/6 ح 705 .

الاستبصار : 23/3 ح 73 .

من لايحضره الفقيه : 31/3 ح 94 ، بتفاوت . عنه وعن الاستبصار والتهذيب والكافي ، وسائل

الشيعة : 352/27 ح 33915 ، و139/29 ح 35335 ، قطعة منه .

عوالي اللئالي : 538/3 ح 39 ، قطعة منه ، و539 ح 42 ، قطعة منه ، وح 45 قطعة منه . )

- حكم شهادة الشريك لشريكه فيما هو شريك فيه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن عليّ بن أسباط ، عن محمّد بن الصلت قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رفقة كانوا في طريق ، فقطع عليهم الطريق ، فأخذوا اللصوص ، فشهد بعضهم لبعض ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تقبل شهادتهم إلّا بإقرار من اللصوص ، أو شهادة من غيرهم عليهم .

( الكافي : 394/7 ح 2 .

من لايحضره الفقيه : 25/3 ح 68 .

تهذيب الأحكام : 246/6 ح 625 . عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 369/27 ح 33970 . )

( ج ) - شرائط الشهود

وفيه تسع مسائل

- شروط شاهد الطلاق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن السيّاريّ ، عن عبد اللّه بن المغيرة قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : رجل طلّق امرأته وأشهد شاهدين ناصبيّين .

قال ( عليه السلام ) : كلّ من ولد علي الفطرة ، وعرف بصلاح في نفسه ، جازت شهادته .

( تهذيب الأحكام : 284/6 ح 783 ، و283 ح 778 ، قطعة منه .

من لايحضره الفقيه : 28/3 ح 83 ، و29 ح 87 ، بتفاوت . عنه البحار : 36/85 س 7 . عنه

وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 398/27 ح 34052 .

الاستبصار : 14/3 ح 37 ، قطعة منه . عنه وعن التهذيب والفقيه ، وسائل الشيعة : 393/27 ح 34036 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 509/2 ح 2391 ، قطعة منه . )

- حكم شهادة النساء في التزويج :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن إسماعيل ، عن أبيه إسماعيل بن عيسي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) هل تجوز شهادة النساء في التزويج من غير أن يكون معهنّ رجل ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، هذا لا يستقيم .

( الاستبصار : 25/3 ح 79 .

تهذيب الأحكام : 280/6 ح 769 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 362/27 ح 33947 .

عوالي اللئالي : 539/3 ح 43 . )

- حكم شهادة النساء في الوصيّة بالعتق :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن امرأة ادّعي بعض أهلها أنّها أوصت عند موتها من ثلثها بعتق رقبة لها ، أيعتق ذلك وليس علي ذلك شاهد إلّا النساء ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تجوز شهادة النساء في هذا .

( الاستبصار : 28/3 ح 91 .

تهذيب الأحكام : 280/6 ح 771 عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 362/27 ح 33948 . )

- حكم شهادة النساء في الدم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي

نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل طلّق امرأته . . . فقلت له : فإن طلّق علي طهر من غير جماع ، بشاهد وامرأتين .

فقال ( عليه السلام ) : لاتجوز شهادة النساء في الطلاق ، وقد تجوز شهادتهنّ مع غيرهنّ في الدم إذا حضرته . . . .

( الكافي : 67/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1651 . )

- حكم شهادة الأجير علي شهادة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل صفوان بن يحيي أبا ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

الحسن ( عليه السلام ) عن رجل أشهد أجيره علي شهادة ثمّ فارقه ، أتجوز شهادته بعد أن يفارقه ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( في التهذيب والاستبصار : نعم ، وكذلك العبد إذا أعتق جازت شهادته . )

قلت : فيهوديّ أشهد علي شهادة ثمّ أسلم ، أتجوز شهادته ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( من لايحضره الفقيه : 41/3 ح 138 . عنه وسائل الشيعة : 387/27 ح 34021 .

قطعة منه في ( حكم شهادة اليهوديّ قبل إسلامه ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل أشهد ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

أجيره علي شهادة ، ثمّ فارقه ، أتجوز شهادته له بعد أن يفارقه ، قال

: نعم ، وكذلك العبد إذا أعتق جازت شهادته .

( تهذيب الأحكام : 257/6 ح 674 . عنه وسائل الشيعة : 371/27 ح 33974 .

الاستبصار : 21/3 ح 63 .

قطعة منه في ( حكم شهادة العبد بعد عتقه ) . )

- حكم شهادة اليهوديّ قبل إسلامه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل صفوان بن يحيي أباالحسن ( عليه السلام ) . . . قلت : فيهوديّ أشهد علي شهادة ثمّ أسلم ، أتجوز شهادته ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

( من لايحضره الفقيه : 41/3 ح 138 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1865 . )

- حكم شهادة العبد بعد عتقه :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . صفوان ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل أشهد أجيره علي شهادة ، ثمّ فارقه ، أتجوز شهادته له بعد أن يفارقه ، قال : نعم ، وكذلك العبد إذا أعتق جازت شهادته .

( تهذيب الأحكام : 257/6 ح 674 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1866 . )

- حكم شهادة من يقول بالجبر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : يقول : من قال بالجبر . . . لاتقبلوا له شهادة أبداً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 143/1 ح 47 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم P 854}

- ما تجوز فيه شهادة

الخدم :

1 - عليّ بن أسباط؛ : الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ أُمّ ولد للحسن الطويل ، أوصي لها مولاها بجميع ما في بيته .

قال : فقال ( عليه السلام ) : هذا تجوز فيه شهادة الخدم ، ومن حضر من أهل البيت .

( الأُصول الستّة عشر : 122 س 8 . )

الفصل السابع والعشرون : الحدود والقصاص والديات
( أ ) - الحدود

وفيه عشر مسائل

- حدّ من ادّعي النبوّة بعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أو أتي بكتاب بعد القرآن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . شريعة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لاتنسخ إلي يوم القيامة . . . فمن ادّعي بعده نبوّة ، أو أتي بعد القرآن بكتاب ، فدمه مباح لكلّ من سمع ذلك منه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 80/2 ح 13 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 870 . )

- حكم النصرانيّ إذا فجر بهاشميّة ثمّ أسلم :

1 - الحلوانيّ ؛ : أُتي المأمون بنصرانيّ قد فجر بهاشميّة ، فلمّا رآه أسلم ، فقال الفقهاء : هدر الإسلام ما قبل ذلك ، فسأل المأمون الرضا ( عليه السلام ) فقال : اقتله ، فإنّه ما أسلم حتّي رأي البأس ، قال اللّه عزّ وجلّ : ( فَلَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا قَالُواْ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ ) إلي آخر الآية .

( غافر :

84/40 . )

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 131 ح 21 .

كشف الغمّة : 306/2 س 16 ، بتفاوت ، عنه البحار : 172/49 ضمن ح 9 .

الدرّة الباهرة : 38 س 7 ، بتفاوت ، عنه البحار : 351/10 ح 13 .

يأتي الحديث أيضاً في ( سورة غافر : 84/40 ) . )

- حكم قذف الرجل المسلم الذمّيّ :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : الرضا ( عليه السلام ) : وإذا قذف الرجل المسلم الذمّيّ لم يجلد .

( البحار : 121/76 ضمن ح 18 عن فقه الامام الرضاعليه السلام ، وليس في النسخة التي بأيدينا ، لكن ذكر في هامشه بأنّه في نسخة أخري . )

- حدّ شرب الفقّاع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الفقّاع ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو خمر مجهول فلا تشربه يا سليمان ! لو كان الدار لي أو الحكم . . . لجلدت شاربه .

( الكافي : 422/6 ح 1 ، و423 ح 10 ، مثله وبتفاوت .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1829 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم وابن فضّال جميعاً ، قالا : سألنا أباالحسن ( عليه السلام ) عن الفقّاع ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . فيه حدّ شارب الخمر .

( الكافي : 423/6 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1831

. )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، أسأله عن الفقّاع ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) يقول : هو الخمر ، وفيه حدّ شارب الخمر .

( الكافي : 424/6 ح 15 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2443 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الوشّاء قال : - كتبت إليه يعني الرضا ( عليه السلام ) - أسأله عن الفقّاع ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) : حرام وهو خمر ، ومن شربه كان بمنزلة شارب الخمر . . . .

( الكافي : 423/6 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2447 . )

- حدّ بائع الفقّاع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الفقّاع ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو خمر مجهول فلا تشربه يا سليمان ! لو كان الدار لي أو الحكم لقتلت بائعه . . . .

( الكافي : 422/6 ح 1 ، و423 ح 10 ، مثله وبتفاوت .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1829 . )

- حكم من مضي ليغيث مستغيثاً فجني في طريقه

1 - الشيخ الصدوق ؛ : في رواية محمّد بن أحمد بن يحيي بإسناده قال : رُفع إلي المأمون ، رجل دفع رجلاً في بئرفمات ، فأمر به أن يقتل؛ فقال الرجل : إنّي

كنت في منزلي فسمعت الغوث ، فخرجت مسرعاً ومعي سيفي ، فمررت علي هذا وهو علي شفير بئر ، فدفعته فوقع في البئر؛

فسأل المأمون الفقهاء في ذلك ؟

فقال بعضهم : يقاد به؛ وقال بعضهم : يفعل به كذا وكذا ، فسأل أبا الحسن ( عليه السلام ) عن ذلك ، وكتب إليه .

فقال ( عليه السلام ) : ديته علي أصحاب الغوث الذين صاحوا الغوث . . . .

( من لايحضره الفقيه : 128/4 ح 451 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2497 . )

- حدّ من وطئ البهيمة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن صالح بن أبي حمّاد ، عن بعض أصحابه ، عن يونس ، عن عبد اللّه بن سنان ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، والحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

وصباح الحذّاء ، عن إسحاق بن عمّار ، عن أبي إبراهيم ( عليه السلام ) في الرجل يأتي البهيمة .

فقالوا جميعاً : إن كانت البهيمة للفاعل ذبحت ، فإذا ماتت أحرقت بالنار ولم ينتفع بها ، وضرب هو خمسة وعشرون سوطاً ، ربع حدّ الزاني ، وإن لم تكن البهيمة له قوّمت ، فأخذ ثمنها منه ، ودفع إلي صاحبها ، وذبحت وأحرقت بالنار ولم ينتفع بها ، وضرب خمسة وعشرون سوطاً .

فقلت : وما ذنب البهيمة ؟

فقال : لا ذنب لها ، ولكن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعل هذا ، وأمر به ، لكيلا يجتري الناس

بالبهائم ، وينقطع النسل .

( الكافي : 204/7 ، ح 3 . عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 357/28 ، ح 34961 .

تهذيب الأحكام : 60/10 ، ح 218 .

الاستبصار : 222/4 ، ح 831 .

قطعة منه في ( حكم بهيمة الموطوئة ) ، و ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- حكم من وطي ء مكاتبته التي تحرّر بعضها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي إبراهيم بن هاشم ، عن صالح بن السنديّ ، عن الحسين بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) : أنّه سئل عن رجل كانت له أمة ، فقالت الأمة له : ماأدّيت من مكاتبتي فأنا به حرّة علي حساب ذلك .

فقال لها : نعم ، فأدّت بعض مكاتبتها ، وجامعها مولاها بعد ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : إن استكرهها علي ذلك ، ضرب من الحدّ بقدر ماأدّت من مكاتبتها ، ودرأ عنه من الحدّ بقدر ما بقي له من مكاتبتها ، وإن كانت تابعته كانت شريكته في الحدّ ضربت مثل مايضرب .

( من لايحضره الفقيه : 32/4 ح 95 . عنه وسائل الشيعة : 139/28 س 13 ، مثله . )

- ما يوجب الرجم :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته مايوجب الغسل علي الرجل والمرأة ؟

قال ( عليه السلام ) : إذا أولجه أوجب الغسل والمهر والرجم .

( السرائر : 557 س 19 .

تقدّم

الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1190 . )

- حكم الرجل المرتدّ والمرأة المرتدّة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد قال : قرأت بخطّ رجل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : رجل ولد علي الإسلام ، ثمّ كفر وأشرك ، وخرج عن الإسلام ، هل يستتاب ، أو يقتل ولا يستتاب ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يقتل ، فأمّا المرأة إذا ارتدّت ، فإنّها لا تقتل علي كلّ حال؛ بل تخلد السجن ، إن لم ترجع إلي الإسلام .

( الاستبصار : 254/4 ح 964 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 8 رقم 2552 . )

( ب ) - السرقة

وفيه مسألة واحدة

- حدّ السرقة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! . . . بأيّ شي ء يبدأ القائم ( عليه السلام ) منكم إذا قام ؟

قال : يبدأ ببني شيبة ، فيقطع أيديهم ، لأنّهم سرّاق بيت اللّه عزّ وجلّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 273/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1145 . )

( ج ) - المحارب

وفيه مسألتان

- أقسام حدّ المحارب وأحكامه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبيداللّه بن اسحاق المدائنيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل عن قول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّمَا جَزَؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ ) الآية ، فماالذي إذا فعله استوجب واحدة من هذه الأربع ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا حارب اللّه ورسوله ، وسعي في الأرض فساداً فقتل ، قتل به ، وإن قتل وأخذ المال ، قتل وصلب ، وإن أخذ المال ولم يقتل ، قطعت يده ورجله من خلاف ، وإن شهر السيف فحارب اللّه ورسوله ، وسعي في الأرض فساداً ولم يقتل ، ولم يأخذ المال ، ينفي من الأرض . . . .

( الكافي : 246/7 ح 8 و9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1928 . )

- كيفيّة نفي المحارب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . .

. عبيداللّه بن اسحاق المدائنيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل عن قول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّمَا جَزَؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ ) الآية ، فماالذي إذا فعله استوجب واحدة من هذه الأربع ؟ فقال : . . . وإن شهر السيف فحارب اللّه ورسوله ، وسعي في الأرض فساداً ولم يقتل ، ولم يأخذ المال ، ينفي من الأرض . قلت : كيف ينفي وماحدّ نفيه ؟

قال ( عليه السلام ) : ينفي من المصر الذي فعل فيه مافعل إلي مصر غيره ، ويكتب إلي أهل ذلك المصر أنّه منفيّ ، فلاتجالسوه ، ولاتبايعوه ، ولاتناكحوه ، ولاتؤاكلوه ولاتشاربوه ، فيفعل ذلك به سنة ، فإن خرج من ذلك المصر إلي غيره ، كتب إليهم بمثل ذلك حتّي تتمّ السنة .

قلت : فإن توجّه إلي أرض الشرك ليدخلها ؟

قال ( عليه السلام ) : إن توجّه إلي أرض الشرك ليدخلها قوتل أهلها .

عليّ ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن محمّد بن سليمان ، عن عبيد اللّه بن إسحاق ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) مثله إلّا أنّه قال في آخره : يفعل به ذلك سنة ، فإنّه سيتوب قبل ذلك وهو صاغر؛ قال : قلت : فإن أَمَّ أرض الشرك يدخلها ؟ قال : يقتل .

( الكافي : 246/7 ح 8 و9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1928 . )

( د ) - القصاص

وفيه مسألتان

- حكم دماء أهل الكتاب وقصاصهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ

؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن الحكم أو غيره ، عن أبان ، عن إسماعيل بن الفضل قال : سألت أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) عن دماء المجوس واليهود والنصاري ، هل عليهم وعلي من قتلهم شي ء إذا غشّوا المسلمين ، وأظهروا العدواة لهم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، إلّا أن يكون متعوّداً لقتلهم .

قال : وسألته عن المسلم هل يقتل بأهل الذمّة وأهل الكتاب إذا قتلهم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، إلّا أن يكون معتاداً لذلك ، لا يدع قتلهم فيقتل وهو صاغر .

عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( الكافي : 309/7 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 107/29 ح 35270 . )

- حكم قتل الحبلي اللصّ عوضاً عن قتل ما في بطنها :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي محمّد بن الفضيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن لصّ دخل علي امرأة وهي حبلي ، فقتل ما في بطنها ، فعمدت المرأة إلي سكّين فوجأته به ، فقتلته ؟

قال ( عليه السلام ) : هدر دم اللصّ .

( من لايحضره الفقيه : 122/4 ح 423 . عنه وسائل الشيعة : 61/29 ح 35152 . )

( ه ) - الرجم

وفيه مسألة واحدة

- حكم من زني بجارية زوجته :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل

، عن زكريّا بن آدم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل وطي ء جارية امرأته ، ولم تهبها له ؟

قال ( عليه السلام ) : هو زان ، عليه الرجم .

( الاستبصار : 206/4 ح 771 .

تهذيب الأحكام : 14/10 ح 34 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 80/28 ح 34260 . )

( و ) - الديات

وفيه سبع مسائل

- حكم دية جراحة العبد وقصاصه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عمّن رواه قال : قال : يلزم مولي العبد قصاص جراحة عبده من قيمة ديته علي حساب ذلك يصير أرش الجراحة ، وإذا جرح الحرّ العبد ، فقيمة جراحته من حساب قيمته .

( الكافي : 306/7 ح 15 .

تهذيب الأحكام : 196/10 ح 778 . عنه وسائل الشيعة : 333/29 ح 35718 ، و389 ح 35838 . )

- حكم ضمان ظئر الولد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) ما تقول في امرأة ظائرت قوماً وكانت نائمة ، والصبيّ إلي جنبها فانقلبت عليه فقتلته ؟

( ظاءرت المرأة : اتّخذت ولداً ترضعه . المعجم الوسيط . )

فقال ( عليه السلام ) : إن كانت ظائرت القوم للفخر والعزّ ، فإنّ الدية يجب عليها ، وإن كانت ظائرت القوم للفقر والحاجة ، فالدية علي عاقلتها .

( المقنع ، ضمن الجوامع الفقهيّة : 43 س 3 . عنه مستدرك الوسائل : 327/18 ح 22862 . )

- حكم جناية من مضي ليغيث مستغيثاً

فجني في طريقه :

1 - البرقيّ ؛ : محمّد بن عليّ ، عن محمّد بن أسلم ، عن محمّد بن سليمان ، ويونس بن عبدالرحمن ، عن أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، والحسين بن سيف ، عن محمّد بن سليمان ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وعنه عن أبيه وعليّ بن عيسي الأنصاريّ القاسانيّ ، عن أبي سليمان الديلميّ ، قال : سئلت أبا الحسن الثاني ( عليه السلام ) عن رجل استغاث به قوم لينقذهم من قوم يغيرون عليهم ليبيحوا أموالهم ، ويسبوا ذراريهم ، ونسائهم ، فخرج الرجل يعدو بسلاحه في جوف الليل ، ليغيثهم ، فمرّ برجل قام علي شفير البئر يستقي منها ، فدفعه وهو لا يعلم ولا يريد ذلك ، فسقط في البئر ومات ، ومضي الرجل فاستنقذ أموال الذين استغاثوا به ، فلمّا انصرف قالوا : ما صنعت ؟

قال : قد وسلموا وآمنوا .

قالوا : أشعرت أنّ فلان بن فلان سقط في البئر فمات ؟

قال : أنا واللّه ! طرحته ، خرجت أعدو بسلاحي في ظلمة الليل ، وأنا أخاف الفوت علي القوم الذين استغاثوا بي ، فمررت بفلان وهو قائم يستقي من البئر فزحمته ولم أرد ذلك ، فسقط في البئر ، فعلي من دية هذا ؟

قال ( عليه السلام ) : ديته علي القوم الذين استنجدوا الرجل فأنجدهم ، وأنقذ أموالهم ونساءهم وذراريهم ، أما لو كان آجر نفسه بأجرة ، لكانت الدية عليه ، وعلي عاقلته دونهم .

وذلك أنّ سليمان بن داود ( عليهماالسلام ) أتته امرأة عجوزة مستعدية علي الريح فدعا سليمان الريح

فقال لها : ما دعاك إلي ما صنعت بهذه المرأة ؟

قالت : إنّ ربّ العزّة عزّ وجلّ بعثني إلي سفينة بني فلان ، لأنقذها من الغرق ، وكانت قد أشرفت علي الغرق ، فخرجت في سنن عجلي إلي ما أمرني اللّه به ، فمررت بهذه المرأة وهي علي سطحها ، فعثرت بها ولم أردها ، فسقطت فانكسرت يدها .

فقال سليمان ( عليه السلام ) : يا ربّ ! بما أحكم علي الريح ؟

فأوحي اللّه إليه : يا سليمان ! احكم بأرش كسر هذه المرأة علي أرباب السفينة التي أنقذها الريح من الغرق ، فإنّه لا يظلم لديّ أحد من العالمين .

( المحاسن : 301 ح 10 .

الكافي : 369/7 ح 1 ، بتفاوت .

تهذيب الأحكام : 203/10 ح 803 ، عنه وعن المحاسن والكافي ، وسائل الشيعة : 263/29 ح 35588 .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن سليمان عليه السلام ) . )

- حكم دية كلب الصيد :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( وَشَرَوْهُ بِثَمَنِ م بَخْسٍ دَرَهِمَ مَعْدُودَةٍ ) قال ( عليه السلام ) : كانت عشرين درهماً ، والبخس النقص ، وهي قيمة كلب الصيد ، إذا قتل كان قيمته عشرين درهماً .

( تفسير القمّيّ : 341/1 س 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1965 . )

- حكم ما إذا قتل المسلم الكافر الذمّيّ :

1

- الشيخ الطوسيّ ؛ : جعفر بن بشير ، عن إسماعيل بن الفضل ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : قلت : رجل قتل رجلاً من أهل الذمّة .

قال ( عليه السلام ) : لايقتل به ، إلّا أن يكون متعوّداً للقتل .

يونس ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( الاستبصار : 272/4 ح 1027 و1028 .

تهذيب الأحكام : 190/10 ح 745 ، و746 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 109/29 ح 35276 . )

- حكم ضمان المُرضعة قتل الولد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن أسلم ، عن هارون بن الجهم ، عن محمّد بن مسلم قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : أيّما ظئر قوم قتلت صبيّاً لهم ، وهي نائمة ، فانقلبت عليه فقتلته ، فإنّ عليها الدية ( الظئر : المُرضعة لغير ولدها . المعجم الوسيط . )

من مالها خاصّة ، إن كانت إنّما ظائرت طلباً للعزّ والفخر ، وإن كانت إنّما ظائرت من الفقر فإنّ الدية علي عاقلتها .

الصفّار ، عن محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن أسلم الجبليّ ، عن الحسين بن خالد وغيره ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( تهذيب الأحكام : 222/10 ح 872 و874 . عنه وسائل الشيعة : 266/29 س 8 مثله . )

- حكم دية الجارية التي افتضّها الرجل بإصبعه :

1 - المحدّث النوريّ ؛ : ظريف بن ناصح في

كتاب الديات ، بإسناده إلي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) قال : وقضي ( عليه السلام ) في رجل افتضّ جارية بإصبعه ، فخرق مثانتها ، فلاتملك بولها ، فجعل لها ثلث نصف الدية ، مائة وستّة وستّين ديناراً وثلثي دينار ، وقضي لها عليه صداقها مثل نساء قومها .

وفي رواية هشام بن إبراهيم عن أبي الحسن ( عليه السلام ) الدية كاملة .

( تقدّمت ترجمته في ( معني التوحيد ) .

( مستدرك الوسائل : 373/18 ح 22991 ، عن كتاب الديات . )

الباب السادس- في القرآن والأدعية

الفصل الأوّل : ما ورد عنه ( عليه السلام ) في القرآن
( أ ) - ما ورد عنه ( عليه السلام ) في فضل القرآن وقراءته

وفيه اثنا عشر أمراً

الأوّل - فضل القرآن :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم ، إنّ اللّه عزّ وجلّ لم يقبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي أكمل له الدين ، وأنزل عليه القرآن ، فيه تبيان كلّ شي ء ، بيّن فيه الحلال والحرام ، والحدود والأحكام ، وجميع ما يحتاج إليه الناس كمّلاً ، فقال عزّ وجلّ : ( مَّا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَبِ مِن شَيْ ءٍ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

الثاني - القرآن حبل اللّه

المتين ، وعروته الوثقي :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا محمّد بن موسي الرازيّ قال : حدّثني أبي قال : ذكر الرضا ( عليه السلام ) يوماً القرآن ، فعظّم الحجّة فيه والآية والمعجزة في نظمه؛ قال : هو حبل اللّه المتين ، وعروته الوثقي ، وطريقته المثلي ، المؤدّي إلي الجنّة ، والمنجي من النار ، لا يخلق علي الأزمنة ، ولا يغثّ علي ( كلامٌ غثٌّ : لاطلاوة عليه ، أغثّ فلان في حديثه إذا جاء بكلام غثّ لا معني له . لسان العرب : 171/2 . )

الألسنة ، لأنّه لم يجعل لزمان دون زمان؛ بل جعل دليل البرهان والحجّة علي كلّ إنسان ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) .

( فصّلت : 42/41 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 130/2 ح 9 ، عنه البحار : 210/17 ح 16 ، و14/89 ح 6 ، ونور الثقلين : 263/1 ح 1058 ، قطعة منه ، و220/3 ح 443 ، أشار إلي مضمونه وإثبات الهداة : 266/1 ح 104 ، والبرهان : 28/1 ح 2 .

قطعة منه في ( سورة فصّلت : 42/41 ) . )

الثالث - ردّ المتشابه علي المحكم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن أبي حيّون مولي الرضا ( عليه السلام ) قال

: من ردّ متشابه القرآن إلي محكمه هدي إلي صراط مستقيم؛ ثمّ قال : إنّ في أخبارنا متشابهاً كمتشابه القرآن ، ومحكماً كمحكم القرآن ، فردّوا متشابهها إلي محكمها ، ولا تتّبعوا متشابهها دون محكمها فتضلّوا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 290/1 ح 39 . عنه البحار : 185/2 ح 9 ، و377/89 ح 9 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 115/27 ح 33355 ، ومستدرك الوسائل : 345/17 ح 21535 ، ونور الثقلين : 318/1 ح 44 ، وتعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 567 س 15 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 573/1 ح 868 .

الإحتجاج : 383/2 ح 289 ، مرسلاً . عنه البحار : 185/2 ح 8 .

كشف الغمّة : 294/2 س 22 .

قطعة منه في ( حكم الأحاديث المتشابهة ) . )

الرابع - طلب الهداية من القرآن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أبيه ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن الريّان بن الصلت قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في القرآن ؟ فقال ( عليه السلام ) : كلام اللّه ، لا تتجاوزوه ، ولا تطلبوا الهدي في غيره فتضلّوا .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 56/2 ح 209 . عنه وعن التوحيد والأمالي ، البحار : 117/89 ح 2 .

أمالي الصدوق : 438 ، المجلس 81 ح 13 .

التوحيد : 223 ح 2 .

روضة

الواعظين : 46 س 23 ، مرسلاً وبتفاوت . )

الخامس - أنّ القرآن ليس بخالق ولا مخلوق :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن فضيل بن يسار قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن القرآن ؟ فقال ( عليه السلام ) لي : هو كلام اللّه .

( تفسير العيّاشيّ : 6/1 ح 10 . عنه البحار : 120/89 ح 7 ، والبرهان : 8/1 ح 9 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه وإبراهيم قالا : حدّثنا محمّد بن عيسي قال : حدّثني هشام المشرقيّ أنّه دخل علي أبي الحسن الخراسانيّ فقال ( عليه السلام ) : إنّ أهل البصرة سألوا عن الكلام ، فقالوا : إنّ يونس يقول : إنّ الكلام ليس بمخلوق !

فقلت لهم : صدق يونس ، إنّ الكلام ليس بمخلوق ، أما بلغكم قول أب ي جعفر ( عليه السلام ) حين سئل عن القرآن : أخالق هو أو مخلوق ؟

فقال ( عليه السلام ) لهم : ليس بخالق ولا مخلوق ، إنّما هو كلام الخالق ، فقوّيت أمر يونس ، وقالوا : إنّ يونس يقول : إنّ من السنّة أن يصلّي الإنسان ركعتين وهو جالس بعد العتمة .

فقلت : صدق يونس .

( رجال الكشّيّ : 490 رقم 934 . عنه البحار : 121/89 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 97/4 ح 4611 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقر ( عليه السلام ) ) و ( استحباب نافلة العشاء ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر

الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه إبراهيم بن هاشم ، عن عليّ بن مَعبَد ، عن الحسين بن خالد قال : قلت للرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : يا ابن رسول اللّه ! أخبرني عن القرآن أخالق ، أو مخلوق ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليس بخالق ولا مخلوق ، ولكنّه كلام اللّه عزّ وجلّ .

( التوحيد : 223 ح 1 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 117/89 ح 1 .

أمالي الصدوق : 438 ، المجلس 81 ح 12 . )

السادس - النهي عن تأويل القرآن :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً .

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، قال : فما تعمل في قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) وفي قوله عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) وفي قوله عزّوجلّ في يوسف ( عليه السلام ) : ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا ) وفي قوله عزّوجلّ في داود : ( وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّهُ ) وقوله تعالي في نبيّه محمّد (

صلي الله عليه وآله وسلم ) ( وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ ) ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ويحك ، يا عليّ ! اتّق اللّه ، ولا تنسب إلي أنبياء اللّه الفواحش ، ولا تتأوّل كتاب اللّه برأيك ، فإنّ اللّه عزّوجلّ قد قال : ( وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ و إِلَّا اللَّهُ وَالرَّسِخُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

السابع - أعظم آية في كتاب اللّه سبحانه وتعالي :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن سليمان الجعفريّ قال : سمعت أبا ( تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضا ( عليه السلام ) ) . )

الحسن ( عليه السلام ) يقول : . . . وأيّ آية أعظم في كتاب اللّه ؟

فقال : بسم اللّه الرحمن الرحيم .

( تفسير العيّاشيّ : 21/1 ح 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1565 . )

الثامن - تلاوة القرآن في كلّ صباح :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : ينبغي للرجل إذا أصبح أن يقرأ بعد التعقيب خمسين آية .

( تهذيب الأحكام : 138/2 ح 537 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1301 . )

التاسع - قرائة القرآن عند النوم وعند الخوف :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إبراهيم بن مهزم ، عن رجل سمع

أباالحسن ( عليه السلام ) ، يقول : من قرأ « آية الكرسيّ » عند منامه لم يخف الفالج إن شاءاللّه ، ومن قرأها في دبر كلّ فريضة لم يضرّه ذو حُمّة .

وقال : من قدّم ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) بينه وبين جبّار منعه اللّه عزّ و جلّ منه ، يقرأها من بين يديه ومن خلفه وعن يمينه وعن شماله ، فإذا فعل ذلك رزقه اللّه عزّوجلّ خيره ومنعه من شرّه .

وقال : إذا خفت أمراً فاقرأ مائة آية من القرآن من حيث شئت ، ثمّ قل : « اللّهمّ اكشف عنّي البلاء » ، ثلاث مرّات .

( الكافي : 621/2 ، ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1300 . )

العاشر - قراءة القرآن في الحمّام :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الرجل يقرأ في الحمّام وينكح فيه ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( تهذيب الأحكام : 371/1 ح 1135 . عنه وسائل الشيعة : 48/2 ح 1439 ، والوافي : 606/6 ح 5032 ، مثله .

قطعة منه في ( حكم النكاج في الحمّام ) . )

الحادي عشر - المراء في كتاب اللّه :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن يعقوب بن يزيد ، عن ياسر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : المراء في كتاب اللّه كفر

.

( تفسير العيّاشيّ : 18/1 ح 3 . عنه البحار : 111/89 ح 17 ، ووسائل الشيعة : 203/27 ح 33601 ، والبرهان : 19/1 ح 16 . )

2 - العيّاشيّ ؛ : عن ياسر الخادم ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سئل عن القرآن فقال ( عليه السلام ) : لعن اللّه المرجئة ، ولعن اللّه أبا حنيفة ، إنّه كلام اللّه غير مخلوق حيث ما تكلّمت به ، وحيث ماقرأت ونطقت ، فهو كلام وخبر وقصص .

( تفسير العيّاشيّ : 8/1 ح 17 ، عنه البحار : 120/89 ح 10 ، والبرهان : 9/1 ح 16 .

قطعة منه في ( ذمّه ( عليه السلام ) المرجئة ) و ( ذمّ أباحنيفة ) . )

الثاني عشر - تفسير بسم اللّه الرحمن الرحيم :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبو الفضل العبّاس بن محمّد بن القاسم بن حمزة بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن إبراهيم قال : حدّثني أبي ؛ ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن حمّاد بن عيسي ، عن حريث ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : حدّثني أبي ، عن حمّاد ، وعبد الرحمن بن أبي نجران ، وابن فضّال ، عن عليّ بن عقبة ، قال : وحدّثني أبي ، عن النضر بن سويد ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن عمرو بن شمر ، عن جابر ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) .

قال : وحدّثني أبي ، عن ابن

أبي عمير ، عن حمّاد ، عن الحلبيّ ، وهشام بن سالم ، وعن كلثوم بن العدم ، عن عبد اللّه بن سنان ، وعبد اللّه بن مسكان ، وعن صفوان ، وسيف بن عميرة ، وأبي حمزة الثماليّ ، وعن عبد اللّه بن جندب ، والحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

قال : وحدّثني أبي ، عن حنّان ، وعبد اللّه بن ميمون القداح ، وأبان بن عثمان ، عن عبد اللّه بن شريك العامريّ ، عن مفضّل بن عمر ، وأبي بصير ، عن أبي جعفر وأبي عبد اللّه ( عليهماالسلام ) تفسير ( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ) .

قال : وحدّثني أبي ، عن عمرو بن إبراهيم الراشديّ وصالح بن سعيد ، ويحيي بن أبي عمير بن عمران الحلبيّ ، وإسماعيل بن فرّار ، وأبي طالب عبد اللّه بن الصلت ، عن عليّ بن يحيي ، عن أبي بصير ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : سألته عن تفسير ( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ) فقال ( عليه السلام ) : الباء بهاء اللّه ، والسين سناءاللّه ، والميم ملك اللّه ، واللّه إله كلّ شي ء ، والرحمن بجميع خلقه ، والرحيم بالمؤمنين خاصّة .

( تفسير القمّيّ : 27/1 س 12 . عنه البحار : 228/89 ح 8 ، والبرهان : 43/1 ح 1 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد مولي بني هاشم ، عن عليّ

بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن بسم اللّه ؟ قال ( عليه السلام ) : معني قول القائل : بسم اللّه أي أَسِمُ علي نفسي بسمة من سمات اللّه عزّوجلّ ، وهي العبوديّة .

قال : فقلت له : ما السمة ؟ قال ( عليه السلام ) : العلامة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 260/1 ح 19 . عنه نور الثقلين : 11/1 ح 41 ، والبرهان : 44/1 ح 7 .

التوحيد : 229 ح 1 . عنه وعن المعاني والعيون ، البحار : 230/89 ح 9 .

معاني الأخبار : 3 ح 1 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن سنان ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) أنّه قال : إنّ بسم اللّه الرحمن الرحيم أقرب إلي اسم اللّه الأعظم من سواد العين إلي بياضها .

قال : وقال الرضا ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) إذا خرج من منزله قال : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، خرجت بحول اللّه وقوّته ، لا بحولي وقوّتي ، بل بحولك وقوّتك ياربّ متعرّضاً به لرزقك ، فأتني به في عافية .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 5/2 ح 11 . عنه البحار : 233/89 ح 15 ، و232/90 ح 4 ، ونور الثقلين :

8/1 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 59/6 ح 7346 ، قطعة منه ، وبتفاوت ، والبرهان : 41/1 ح 9 .

تفسير العيّاشيّ : 21/1 ح 13 ، عن إسماعيل بن مهران ، قطعة منه . عنه البرهان : 42/1 ح 24 ، وتفسير الصافي : 82/1 س 14 .

جامع الأخبار : /42 س 5 مرسلاً .

مجمع البيان : 18/1 س 32 .

المحاسن : 252 ح 39 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم ( عليه السلام ) ) و ( اسم اللّه الأعظم ) . )

( ب ) - ما ورد عنه ( عليه السلام ) في تفسير القرآن وتأويله والاستشهاد به
1 )

الأوّل - الفاتحة : [1]

( الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ ّ الْعَلَمِينَ * الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * مَلِكِ يَوْمِ الدِّينِ * إِيَّاكَ نَعْبُدُ * وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ * اهْدِنَا الصِّرَطَ الْمُسْتَقِيمَ * صِرَطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ * غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ * وَلَا الضَّآلِّينَ ) : 1/1 - 7 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ بدء بالحمد في كلّ قراءة دون سائر السور ؟

قيل : لأنّه ليس شي ء في القرآن والكلام جمع فيه جوامع الخير والحكمة ، ماجمع في سورة الحمد؛ وذلك أنّ قوله تعالي : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ ) إنّما هو أداء لما أوجب اللّه تعالي علي خلقه من الشكر ، وشكره لما وفّق عبده للخير ، ( رَبِ ّ الْعَلَمِينَ ) تمجيد له ، وتحميد وإقرار ، وأنّه هو الخالق المالك ، لا غيره ، ( الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ) استعطاف وذكر لآلائه ونعمائه علي جميع خلقه ، ( مَلِكِ يَوْمِ الدِّينِ ) إقرار له بالبعث

والنشور ، والحساب والمجازات ، وإيجاب له ملك الآخرة ، كما أوجب له ملك الدنيا؛ ( إِيَّاكَ نَعْبُدُ ) رغبة وتقرّب إلي اللّه عزّوجلّ ، وإخلاص بالعمل له دون غيره ، ( وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ) استزادة من توفيقه وعبادته ، واستدامة لما أنعم اللّه عليه وبصّره ، ( اهْدِنَا الصِّرَطَ الْمُسْتَقِيمَ ) إسترشاد لأدبه ، واعتصام بحبله ، واستزادة في المعرفة بربّه ، وبعظمته وبكبريائه؛

( صِرَطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ ) توكيد في السؤال والرغبة ، وذكر لما تقدّم من أياديه ونعمه علي أوليائه ، ورغبة في مثل تلك النعم ، ( غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ ) استعاذة من أن يكون من المعاندين الكافرين ، المستخفّين به وبأمره ونهيه ، ( وَلَا الضَّآلِّينَ ) ، إعتصام من أن يكون من الضالّين الذين ضلّوا عن سبيله من غير معرفة ، . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

الثاني - البقرة : [2]

قوله تعالي : ( خَتَمَ اللَّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَي أَبْصَرِهِمْ غِشَوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ) : 7/2 .

( مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّآ أَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ و ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَتٍ لَّايُبْصِرُونَ ) : 17/2 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد السنانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، عن سهل بن زياد الآدميّ ، عن عبد العظيم بن عبداللّه الحسنيّ ( رضي الله عنه ) ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : سألت أباالحسن

الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي : ( وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَتٍ لَّايُبْصِرُونَ ) فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لا يوصف بالترك كما يوصف خلقه ، ولكنّه متي علم أنّهم لايرجعون عن الكفر والضلال ، منعهم المعاونة واللطف ، وخلّي بينهم وبين اختيارهم .

قال : وسألته عن قول اللّه عزّوجلّ : ( خَتَمَ اللَّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ ) قال ( عليه السلام ) : الختم هو الطبع علي قلوب الكفّار عقوبة علي كفرهم ، كما قال عزّ وجلّ : ( بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلَايُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلاً ) .

( النساء : 155/4 . )

قال : وسألته عن اللّه عزّ وجلّ : هل يجبر عباده علي المعاصي ؟

فقال ( عليه السلام ) : بل يخيّرهم ويمهلهم حتّي يتوبوا .

قلت : فهل يكلّف عباده ما لا يطيقون ؟

فقال ( عليه السلام ) : كيف يفعل ذلك وهو يقول : ( وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّمٍ لِ ّلْعَبِيدِ ) ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، عن ( فصّلت : 41//46 . )

أبيه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) أنّه قال : من زعم أنّ اللّه تعالي يجبر عباده علي المعاصي ، أو يكلّفهم ما لا يطيقون ، فلا تأكلوا ذبيحته ، ولا تقبلوا شهادته ، ولا تصلّوا وراءه ، ولا تعطوه من الزكاة شيئاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 123/1 ح 16 ، قِطَعٌ منه في البحار : 201/5 ح 26 ، ونور الثقلين : 33/1 ح 16

، و36 ح 26 ، و555/4 ح 71 ، ووسائل الشيعة : 312/8 ح 10760 ، و313 ح 10762 ، و227/9 ح 11899 ، و69/24 ح 30021 ، والبرهان : 425/1 ح 1 ، و113/4 ح 1 ، و227 ح 1 . عنه وعن الإحتجاج ، البحار : 11/5 ح 17 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 238/1 ح 227 ، و265 ح 277 ، قطعة منه .

الإحتجاج : 396/2 ح 303 ، مرسلاً . عنه وعن العيون ، البحار : 74/85 ح 28 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 285/2 س 5 ، و8 ، قطعتان منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) و ( سورة النساء : 155/4 ) و ( سورة فصّلت : 41//46 ) . )

قوله تعالي : ( اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَنِهِمْ يَعْمَهُونَ ) : 15/2 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : سألته . . . وعن قول اللّه عزّ وجلّ : ( اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ ) . . . فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لايسخر ولايستهزي ء ، ولايمكر ولايخادع ، ولكنّه عزّ وجلّ يُجازيهم جزاءً السخريّة ، وجزاءَ الإستهزاء ، وجزاءَ المكر والخديعة ، تعالي اللّه عمّا يقول الظالمون علوّاً كبيراً .

( التوحيد : 163 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1955 . )

قوله تعالي : ( وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَل-ِكَةِ

إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَآءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَاتَعْلَمُونَ ) : 30/2 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سألته أيعلم اللّه الشي ء الذي لم يكن ، أن لو كان كيف كان يكون ؟ .

( زاد في التوحيد بعد هذا : أولا يعلم إلّا ما يكون ؟ )

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء . . . وقال للملائكة لمّا قالت : ( أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَآءَ وَنَحْنُ ( في التوحيد : قالوا . )

نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَاتَعْلَمُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 118/1 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 822 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة الطواف بالبيت ، أنّ اللّه تبارك وتعالي قال للملائكة : ( إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَآءَ ) ، فردّوا علي اللّه تعالي هذا الجواب ، فندموا ولاذوا بالعرش واستغفروا ، فأحبّ اللّه عزّوجلّ أن يتعبّد بمثل ذلك العباد ، فوضع في السماء الرابعة بيتاً بحذاء العرش ، يسمّي الضراح ، ثمّ وضع في

السماء الدنيا بيتاً يسمّي المعمور ، بحذاء الضراح ، ثمّ وضع هذا البيت بحذاء البيت المعمور ، ثمّ أمر آدم ( عليه السلام ) فطاف به ، فتاب اللّه عزّوجلّ عليه ، وجري ذلك في ولده إلي يوم القيامة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( قَالُواْ أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَهِلِينَ ) ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ ) ( عَوَانُ م بَيْنَ ذَلِكَ ) ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَآءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّظِرِينَ ) ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَبَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّآ إِن شَآءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ*قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَاتَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَّا شِيَةَ فِيهَا قَالُواْ الَْنَ جِئْتَ بِالْحَقِ ّ ) : 67/2 - 71 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ رجلاً من بني إسرائيل قتل قرابة له ، ثمّ أخذه وطرحه علي طريق أفضل سبط من أسباط بني إسرائيل ، ثمّ جاء يطلب بدمه ، فقالوا لموسي ( عليه السلام ) : إنّ سبط آل فلان قتلوا فلاناً ، فأخبرنا من قتله ؟

قال : ايتوني ببقرة؛ ( قَالُواْ أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ

أَكُونَ مِنَ الْجَهِلِينَ ) ولو أنّهم عمدوا إلي أيّ بقرة أجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد اللّه عليهم ، ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ ) يعني لاصغيرة ولاكبيرة ، ( عَوَانُ م بَيْنَ ذَلِكَ ) ، ولو أنّهم عمدوا إلي أيّ بقرة أجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد اللّه عليهم ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَآءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّظِرِينَ ) ولو أنّهم عمدوا إلي أيّ بقرة لأجزأتهم ، ولكن شدّدوا فشدّد اللّه عليهم ، ( قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَبَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّآ إِن شَآءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ*قَالَ إِنَّهُ و يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا ذَلُولٌ تُثِيرُ الْأَرْضَ وَلَاتَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَّا شِيَةَ فِيهَا قَالُواْ الَْنَ جِئْتَ بِالْحَقِ ّ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 13/2 ح 31 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 898 . )

قوله تعالي : ( وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَهِيمَ رَبُّهُ و بِكَلِمَتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّلِمِينَ ) : 2/ 93 .

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال

: ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة والخلّة مرتبة ثالثة ، وفضيلة شرّفه بها ، وأشاد بها ذكره فقال : ( إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ) ، فقال الخليل ( عليه السلام ) سروراً بها ( عليهم السلام ) ( وَمِن ذُرِّيَّتِي ) قال اللّه تبارك وتعالي ( عليهم السلام ) : ( لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّلِمِينَ ) . . .

فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَطِينُ عَلَي مُلْكِ سُلَيْمَنَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَنُ وَلَكِنَّ الشَّيَطِينَ كَفَرُواْ يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَآ أُنزِلَ عَلَي الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَرُوتَ وَمَرُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّي يَقُولَآ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَاتَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ ي بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ ي وَمَا هُم بِضَآرِّينَ بِهِ ي مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلَايَنفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُواْ لَمَنِ اشْتَرَلهُ مَا لَهُ و فِي الْأَخِرَةِ مِنْ خَلَقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْاْ بِهِ ي أَنفُسَهُمْ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ ) : 102/2 .

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم ، قال : سمعت

المأمون يسأل الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) عمّا يرويه الناس من أمر الزهرة ، وإنّها كانت امرأة فتن بها هاروت وماروت ، وما يروونه من أمر سهيل إنّه كان عشّاراً باليمن .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأمّا هاروت وماروت ، فكانا ملكين علّما الناس السحر ليحترزوا عن سحر السحرة ويبطلوا به كيدهم ، وما علّما أحداً من ذلك شيئاً إلّا قالا له : ( إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَاتَكْفُرْ ) فكفر قوم باستعمالهم لما أمروا بالإحتراز منه وجعلوا يفرّقون بما تعلموه بين المرء وزوجه . قال اللّه عزّ وجلّ : ( وَمَا هُم بِضَآرِّينَ بِهِ ي مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ) يعني بعلمه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 271/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 367 . )

قوله تعالي : ( مَّا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ وَلَاالْمُشْرِكِينَ أَن يُنَزَّلَ عَلَيْكُم مِّنْ خَيْرٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَاللَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ ي مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ) : 105/2 .

8 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : إنّ اللّه تعالي ذمّ اليهود [والنصاري ] والمشركين والنواصب ، فقال : ( مَّا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ ) اليهود والنصاري .

( وَلَاالْمُشْرِكِينَ ) ولامن المشركين الذين هم نواصب يغتاظون لذكر اللّه ، وذكر محمّد ، وفضائل عليّ ( عليه السلام ) ، وإبانته عن شريف [فضله و] محلّه .

( أَن يُنَزَّلَ عَلَيْكُم ) لايودّون أن ينزّل [عليكم ] ( مِّنْ خَيْرٍ مِّن رَّبِّكُمْ )

من الآيات الزائدات في شرف محمّد وعليّ وآلهما الطيّبين ( عليهم السلام ) : ، ولايودّون أن ينزّل دليل معجز من السماء يبيّن عن محمّد وعليّ وآلهما .

فهم لأجل ذلك يمنعون أهل دينهم من أن يحاجّوك مخافة أن تبهرهم حجّتك ، وتفحمهم معجزتك ، فيؤمن بك عوامّهم ، ويضطربون علي رؤسائهم ، فلذلك يصدّون من يريد لقاءك يا محمّد ! ليعرف أمرك ، بأنّه لطيف خلّاق ساحر اللسان ، لاتراه ولايراك خير لك وأسلم لدينك ودنياك ، فهم بمثل هذا يصدّون العوامّ عنك .

ثمّ قال اللّه تعالي : ( وَاللَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ ي ) وتوفيقه لدين الإسلام وموالاة محمّد وعليّ ( عليهماالسلام ) ( مَن يَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ) علي من يوفّقه لدينه ويهديه لموالاتك وموالاة أخيك عليّ بن ( البقرة : 105/2 . )

أبي طالب ( عليه السلام ) .

قال : فلمّا قرّعهم بهذا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حضره منهم جماعة ، فعاندوه وقالوا : يا محمّد ! إنّك تدّعي علي قلوبنا خلاف ما فيها مانكره أن تنزل عليك حجّة تلزم الانقياد لها ، فننقاد .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لئن عاندتم هاهنا محمّداً ، فستعاندون ربّ العالمين ، إذ أنطق صحائفكم بأعمالكم ، وتقولون : ظلمتنا الحفظة ، فكتبوا علينا مالم نفعل ، فعند ذلك يستشهد جوارحكم فتشهد عليكم .

فقالوا : لاتبعد شاهدك فإنّه فعل الكذّابين ، بيننا وبين القيامة بعد ، أرنا في أنفسنا ما تدّعي لنعلم صدقك ، ولن تفعله لأنّك من الكذّابين .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : استشهد جوارحهم .

فاستشهدها عليّ ( عليه السلام ) .

فشهدت كلّها عليهم أنّهم لايودّون أن ينزّل علي أُمّة محمّد علي لسان محمّد خير من عند ربّكم آية بيّنة ، وحجّة معجزة لنبوّته ، وإمامة أخيه عليّ ( عليه السلام ) مخافة أن تبهرهم حجّته ، ويؤمن به عوامّهم ، ويضطرب عليهم كثير منهم .

( بَهَرَهُ بَهْراً : غَلَبه وفَضَله ، ومنه قيل للقمر : ( الباهر ) ، لظهوره علي جميع الكواكب . المصباح المنير : 64 . )

فقالوا : يا محمّد ! لسنا نسمع هذه الشهادة التي تدّعي أنّ جوارحنا تشهد بها .

فقال : يا عليّ ! هؤلاء من الذين قال اللّه تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ * وَلَوْ جَآءَتْهُمْ كُلُّ ءَايَةٍ ) .

( يونس : 96/10 و97 . )

ادع عليهم بالهلاك ، فدعا عليهم عليّ ( عليه السلام ) بالهلاك ، فكلّ جارحة نطقت بالشهادة علي صاحبها انفتّت حتّي مات مكانه .

فقال قوم آخرون حضروا من اليهود : ما أقساك يا محمّد ! قتلتهم أجمعين .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كنت لألين علي من اشتدّ عليه غضب اللّه تعالي ، أما إنّهم لو سألوا اللّه تعالي بمحمّد وعليّ وآلهما الطيّبين أن يمهلهم ويقيلهم لفعل بهم ، كما كان فعل بمن كان من قبل من عبدة العجل لمّا سألوا اللّه بمحمّد وعليّ وآلهما الطيّبين ، وقال اللّه لهم علي لسان موسي : لو كان دعا بذلك علي من قد قتل لأعفاه اللّه من القتل كرامة لمحمّد

وعليّ وآلهما الطيّبين ( عليهم السلام ) : .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : 488 رقم 310 ، عنه البحار : 333/9 ح 19 ، بتفاوت يسير ، والبرهان : 139/1 ح 1 ، بتفاوت يسير ، ومدينة المعاجز : 448/1 ح 300 ، ومقدّمة البرهان : 139 س 8 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة يونس : 96/10 و97 ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( استجابة دعاء عليّ ( عليه السلام ) علي اليهود والنصاري والمشركين ) . )

قوله تعالي : ( وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) : 115/2 .

9 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو المضاء عن الرضا ( عليه السلام ) قال ( لم يذكروه في كتب الرجال ، قال السيّد الخوئي : هو رجل من أهل رقّة يقال له أبومضا ، وروي عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، معجم رجال الحديث : 52/22 ، رقم 14823 . وقد انفرد صاحب المناقب بنقل الحديث عنه عن الرضا ( عليه السلام ) . )

في قوله : ( أَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ) قال : عليّ ( عليه السلام ) .

( المناقب : 272/3 س 13 . عنه البحار : 88/39 س 6 ، ونور الثقلين : 118/1 ح 325 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( ما نزل من القرآن في عليّ ( عليه السلام ) ) . )

قوله تعالي : ( بَدِيعُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَي

أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ و كُن فَيَكُونُ ) : 117/2 .

10 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ واللّه عزّوجلّ يقول : . . . ( بَدِيعُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

2 )

قوله تعالي : ( هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) : 137/2 .

11 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عبيد ، قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) فقال لي : قل للعبّاسيّ يكفّ عن الكلام في التوحيد وغيره . . . وإذا سألوك عن السمع فقل كما قال اللّه عزّ وجلّ : ( هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) . . . .

( التوحيد : 95 ح 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 803 . )

قوله تعالي : ( وَلِكُلٍ ّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَاسْتَبِقُواْ الْخَيْرَتِ أَيْنَ مَا

تَكُونُواْ يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا إِنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ) : 148/2 .

12 - العيّاشيّ ؛ : عن أبي سمينة ، عن موليً لأبي الحسن قال : ( هو محمّد بن عليّ بن إبراهيم بن موسي أبو جعفر القرشيّ مولاهم صيرفيّ ، وكان يلقّب محمّد بن علي أبا سمينة ، رجال النجاشيّ : 332 رقم 894 .

عدّه الشيخ والبرقيّ في رجاليهما بعنوان « محمّد بن عليّ القرشيّ » من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 387 رقم 11 ، ورجال البرقيّ : 54 . )

سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن قوله ( أَيْنَ مَا تَكُونُواْ يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَ مِيعًا ) ؟

قال ( عليه السلام ) : وذلك واللّه ! أن لو قد قام قائمنا ، يجمع اللّه إليه شيعتنا من جميع البلدان .

( تفسير العيّاشيّ : 66/1 ح 117 . عنه البحار : 291/52 ح 37 ، والبرهان : 164/1 ح 11 .

مجمع البيان : 231/1 س 12 ، وفيه : قال الرضا ( عليه السلام ) . عنه نور الثقلين : 140/1 ح 428 ، وإثبات الهداة : 524/3 ح 415 . عنه وعن العيّاشيّ ، تفسير الصافي : 201/1 س 2 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( اجتماع الشيعة من جميع البلدان عند قيام المهدي ( عليه السلام ) ) . )

قوله تعالي : ( وَالصَّبِرِينَ فِي الْبَأْسَآءِ وَالضَّرَّآءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ) : 177/2 .

13 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مبارك مولي الرضا عليّ بن موسي

( عليهماالسلام ) قال : لايكون المؤمن مؤمناً حتّي يكون فيه ثلاث خصال : سنّة من ربّه ، وسنّة من نبيّه ، وسنّة من وليّه . . . وأما السنّة من وليّه فالصبر في البأساء والضرّاء ، يقول اللّه عزّ وجلّ : ( وَالصَّبِرِينَ فِي الْبَأْسَآءِ وَالضَّرَّآءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ) .

( الأمالي : 270 ، المجلس 53 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2303 . )

قوله تعالي : ( فَإِنَّمَآ إِثْمُهُ و عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ و ) : 181/2

14 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : أوصت ماردة لقوم نصاري فرّاشين بوصيّة ، فقال أصحابنا : أقسم هذا في فقراء المؤمنين من أصحابك ، فسألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : إنّ أُختي أوصت بوصيّة لقوم نصاري ، وأردت أن أصرف ذلك إلي قوم من أصحابنا مسلمين .

فقال ( عليه السلام ) : امض الوصيّة علي ما أوصت به ، قال اللّه تبارك وتعالي : ( فَإِنَّمَآ إِثْمُهُ و عَلَي الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ و ) .

( الكافي : 16/7 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1762 . )

قوله تعالي : ( شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ هُدًي لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَتٍ مِّنَ الْهُدَي وَالْفُرْقَانِ ) : 185/2 .

15 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ إذا لم يكن للعصر وقت مشهور ، مثل تلك الأوقات ، أوجبها بين الظهر والمغرب ، ولم يوجبها

بين العتمة والغداة ، وبين الغداة والظهر ؟

قيل : لأنّه ليس وقت علي الناس أخفّ ، ولا أيسر ، ولا أحري ، أن يعمّ فيه الضعيف والقويّ بهذه الصلاة ، من هذا الوقت ، وذلك أنّ الناس عامّتهم يشتغلون في أوّل النهار بالتجارات والمعاملات ، والذهاب في الحوائج ، وإقامة الأسواق ، فأراد أن لا يشغلهم عن طلب معاشهم ، ومصلحة دنياهم ، وليس يقدر الخلق كلّهم علي قيام الليل ، ولا يشعرون به ، ولا ينتبهون لوقته لو كان واجباً ، ولا يمكنهم ذلك ، فخفّف اللّه عنهم ، ولم يجعلها في أشدّ الأوقات عليهم ، ولكن جعلها في أخفّ الأوقات عليهم ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَايُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ ) . . .

فإن قال : فلِمَ جعل التكبير فيها أكثر منه في غيرها من الصلاة ؟

قيل : لأنّ التكبير إنّما هو تكبير للّه ، وتمجيد علي ما هدي وعافي ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( وَلِتُكْمِلُواْ الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُواْ اللَّهَ عَلَي مَا هَدَلكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) . . .

فإن قال : فلِمَ جعل الصوم في شهر رمضان خاصّة دون سائر الشهور ؟

قيل : لأنّ شهر رمضان هو الشهر الذي أنزل اللّه تعالي فيه القرآن ، وفيه فرّق بين الحقّ والباطل ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ هُدًي لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَتٍ مِّنَ الْهُدَي وَالْفُرْقَانِ ) ، وفيه نُبّي ء محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وفيه ليلة القدر التي هي خير من ألف شهر ، . . . .

( عيون أخبار الرضا (

عليه السلام ) : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

قوله تعالي : ( وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ) : 186/2 .

16 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي قد سألت اللّه حاجة منذ كذا وكذا سنة ، وقد دخل قلبي من إبطائها شي ء؛ فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إيّاك والشيطان أن يكون له عليك سبيل حتّي يقنطك . . . فكن باللّه أوثق ، فإنّك علي موعد من اللّه ، أليس اللّه عزّ وجلّ يقول : ( وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ) . . . وقال : ( وَاللَّهُ يَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً ) .

( الكافي : 488/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2372 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَأْكُلُواْ أَمْوَلَكُم بَيْنَكُم بِالْبَطِلِ وَتُدْلُواْ بِهَآ إِلَي الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُواْ فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَلِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ ) : 188/2 .

17 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال قال : قرأت في كتاب أبي الأسد إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، وقرأته بخطّه ، سأله ماتفسير قوله تعالي : ( وَلَاتَأْكُلُواْ أَمْوَلَكُم بَيْنَكُم بِالْبَطِلِ وَتُدْلُواْ بِهَآ إِلَي الْحُكَّامِ )

قال : فكتب ( عليه السلام ) إليه بخطّه : الحكّام القضاة . قال : ثمّ كتب تحته :

هو أن يعلم الرجل أنّه ظالم ، فيحكم له القاضي فهو غير معذور في أخذه ، ذلك الذي حكم له إذا كان قد علم أنّه ظالم .

( تهذيب الأحكام : 219/6 ح 518 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2410 . )

قوله تعالي : ( فَمَن لَّمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِ ّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ ) : 196/2

18 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) ، عن المتمتّع يكون له فضول من الكسوة بعد الذي يحتاج إليه ، فتسوّي تلك الفضول بمائة درهم يكون ممّن يجب عليه ؟ . . .

قال ( عليه السلام ) : و أيّ شي ء كسوة بمائة درهم ؟ هذا ممّن قال اللّه : ( فَمَن لَّمْ يَجِدْ فَصِيَامُ ثَلَثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِ ّ وَسَبْعَةٍ إِذَا رَجَعْتُمْ ) .

( تهذيب الأحكام : 486/5 ح 1735 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1512 . )

19 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ إذا مرض الرجل أو سافر في شهر رمضان فلم يخرج من سفره ، أو لم يفق من مرضه حتّي يدخل شهر رمضان آخر وجب عليه الفداء للأوّل ، وسقط القضاء ، فإذا أفاق بينهما ، أو أقام ولم يقضه وجب عليه القضاء والفداء ؟

قيل : لأنّ ذلك الصوم إنّما وجب عليه في تلك السنة في ذلك الشهر ، فأمّا الذي لم يفق فإنّه لمّا أن مرّت عليه السنة كلّها ،

وقد غلب اللّه تعالي عليه ، فلم يجعله له السبيل إلي أدائه سقط عنه ، وكذلك كلّما غلب اللّه عليه ، مثل المغمي عليه الذي يغمي عليه يوماً وليلة ، فلا يجب عليه قضاء الصلوات كما قال الصادق ( عليه السلام ) : كلّما غلب اللّه عليه العبد فهو أعذر له؛ لأنّه دخل الشهر وهو مريض ، فلم يجب عليه الصوم في شهره ، ولا سنته ، للمرض الذي كان فيه ، ووجب عليه الفداء ، لأنّه بمنزلة من وجب عليه صوم فلم يستطع أداءه ، فوجب عليه الفداء ، كما قال اللّه عزّوجلّ : . . . ( فَفِدْيَةٌ مِّن صِيَامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ ) ، فأقام الصدقة مقام الصيام إذا عسر عليه . . . .

فإن قال : فلِمَ أمروا بحجّة واحدة ، لا أكثر من ذلك ؟

قيل : لأنّ اللّه تعالي وضع الفرائض علي أدني القوم مرّة ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ ) ، يعني شاة ليسع له القويّ والضعيف ، وكذلك سائر الفرائض ، إنّما وضعت علي أدني القوم قوّة ، فكان من تلك الفرائض الحجّ المفروض واحداً ، ثمّ رغب بعد ، أهل القوّة بقدر طاقتهم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

20 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام )

له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وحجّ البيت فريضة . . . ولا يجوز الإحرام دون الميقات ، قال اللّه تعالي : ( وَأَتِمُّواْ الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

قوله تعالي : ( وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ و فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَي مَا فِي قَلْبِهِ ي وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ ) : 204/2 .

21 - العيّاشيّ ؛ : عن الحسين بن بشّار قال : سألت أبا ( عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الكاظم والرضا ( عليهماالسلام ) ، بعنوان الحسين بن يسار المدائني ، وفي نسخة « بشّار » . رجال الطوسيّ : 373 رقم 23 . )

الحسن ( عليه السلام ) عن قول اللّه : ( وَمِنَ النَّاسِ مَن يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ و فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا ) قال ( عليه السلام ) : فلان وفلان ، ويهلك الحرث والنسل ، النسل هم الذرّيّة ، والحرث الزرع .

( تفسير العيّاشيّ : 100/1 ح 287 . عنه البحار : 189/9 ح 22 ، والبرهان : 205/1 ح 2 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( ما نزل من القرآن في أعدائهم ( عليهم السلام ) : ) . )

قوله تعالي :

( إِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ و جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ ) : 206/2 .

22 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : . . . فقال الرجل : بأبي أنت وأُمّي ياابن رسول اللّه ! فإنّ معي من ينتحل موالاتكم ، [و] يزعم أنّ هذه كلّها صفات عليّ ( عليه السلام ) ، وأنّه هو اللّه ربّ العالمين .

قال : فلمّا سمعها الرضا ( عليه السلام ) ، ارتعدت فرائصه وتصبّب عرقاً ، وقال : سبحان اللّه ، [سبحان اللّه ] عمّا يقول الظالمون والكافرون . . . فإنّ في الناس من خسر الدنيا والآخرة بترك الدنيا للدنيا ، ويري أنّ لذّة الرئاسة الباطلة أفضل من لذّة الأموال والنعم المباحة المحلّلة ، فيترك ذلك أجمع طلباً للرئاسة حتّي ( إِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ و جَهَنَّمُ وَلَبِئْسَ الْمِهَادُ ) . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : 50 رقم 23 - 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1003 . )

قوله تعالي : ( هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّآ أَن يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِّنَ الْغَمَامِ وَالْمَلَل-ِكَةُ وَقُضِيَ الْأَمْرُ وَإِلَي اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ) : 210/2 .

23 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن أحمد بن يونس المعاذيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( هَلْ

يَنظُرُونَ إِلَّآ أَن يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِّنَ الْغَمَامِ وَالْمَلَل-ِكَةُ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : يقول : هل ينظرون إلّا أن يأتيهم اللّه بالملائكة في ظلل من الغمام ، وهكذا نزلت .

( التوحيد : 163 ح 1 . عنه وعن العيون والإحتجاج والمعاني ، البحار : 319/3 ضمن ح 15 .

عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 126/1 ضمن ح 19 . عنه نور الثقلين : 207/1 ح 777 ، قطعة منه .

الإحتجاج : 389/2 ح 298 .

معاني الأخبار : 13 ضمن ح 3 . )

قوله تعالي : ( نِسَآؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُمْ فَأْتُواْ حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ ) : 223/2

24 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : أيّ شي ء يقولون في إتيان النساء في أعجازهنّ ؟

فقلت له : بلغني أنّ أهل الكتاب لايرون بذلك بأساً !

فقال : إنّ اليهود كانت تقول : إذا أتي الرجل المرأة من خلفها خرج الولد أحول ، فأنزل اللّه تعالي ( نِسَآؤُكُمْ حَرْثٌ لَّكُمْ فَأْتُواْ حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ ) .

قال : من قُبُل ومن دُبُر ، خلافاً لقول اليهود ، ولم يعن في أدبارهنّ .

( في العيّاشيّ والاستبصار : من خلف وقدّام . )

( تهذيب الأحكام : 460/7 ح 1841 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1599 . )

قوله تعالي : ( الطَّلَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكُ م بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحُ م بِإِحْسَنٍ ) : 229/2

25 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن

بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن العلّة التي من أجلها لاتحلّ المطلّقة للعدّة لزوجها ، حتّي تنكح زوجاً غيره ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي إنّما أذن في الطلاق مرّتين ، فقال عزّ وجلّ : ( الطَّلَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكُ م بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحُ م بِإِحْسَنٍ ) يعني في التطليقة الثالثة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 85/2 ح 27 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1655 . )

قوله تعالي : ( لِّلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِن نِّسَآلِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِن فَآءُو فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) ، ( وَالَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنكُمْ وَيَذَرُونَ أَزْوَجًا يَتَرَبَّصْنَ بِأَنفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَعَشْرًا فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا فَعَلْنَ فِي أَنفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ ) : 226/2 ، و234 .

26 - البرقيّ ؛ : . . . عن أبي خالد الهيثم الفارسيّ قال : . . . وسألته [أبا الحسن الثاني ( عليه السلام ) ]كيف صارت عدّة المطلّقة ثلاث حيض ، أو ثلاثة أشهر ، وصار في المتوفّي عنها زوجها أربعة أشهر وعشراً ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . وأمّا المتوفّي عنها زوجها ، فإنّ اللّه تعالي شرط للنساء شرطاً فلم يحلّهنّ فيه وفيما شرط عليهنّ ، بل شرط عليهنّ مثل ما شرط لهنّ .

فأمّا ما شرط لهنّ فإنّه جعل لهنّ في الإيلاء أربعة أشهر ، لأنّه علم أنّ ذلك غاية صبر النساء ، فقال عزّ وجلّ : ( لِّلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِن نِّسَآلِهِمْ

تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ ) . . . وأمّا ما شرط عليهنّ فقال : عدّتهنّ ( أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَعَشْرًا ) يعني إذا توفّي عنها زوجها . . . .

( المحاسن : 302 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3260 . )

قوله تعالي : ( الطَّلَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكُ م بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحُ م بِإِحْسَنٍ وَلَايَحِلُّ لَكُمْ أَن تَأْخُذُواْ مِمَّآ ءَاتَيْتُمُوهُنَّ شَيًْا إِلَّآ أَن يَخَافَآ أَلَّا يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ ي تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَاتَعْتَدُوهَا وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الظَّلِمُونَ ) : 229/2 .

3 )

27 - العيّاشيّ ؛ : عن أبي القاسم الفارسيّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ اللّه يقول في كتابه : ( فَإِمْسَاكُ م بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحُ م بِإِحْسَنٍ ) وما يعني بذلك ؟ قال ( عليه السلام ) : أمّا الإمساك ( البقرة : 229/2 . )

بالمعروف ، فكفّ الأذي وإجباء النفقة ، وأمّا التسريح بإحسان ، فالطلاق علي مانزل به الكتاب .

( تفسير العيّاشيّ : 117/1 ح 365 . عنه البحار : 155/101 ح 67 ، ووسائل الشيعة : 512/21 ح 27726 ، والبرهان : 221/1 ح 7 . )

28 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا ) ( البقرة : 282/2 . )

إنّ الزوج لو خصّ بالذكر لأوهم أنّها عاصيةٌ ، وإن كانت الفدية له جائزة فبيّن الإذن لهما في ذلك ليزول الإيهام ، عن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

( مجمع البيان : 326/1 س

25 . )

قوله تعالي : ( مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَعِفَهُ و لَهُ و أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْصسُ طُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) : 245/2

29 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي بن زياد قال : كنت في ديوان ابن عبّاد ، فرأيت كتاباً ينسخ ، فسألت عنه ؟ فقالوا : كتاب الرضا إلي ابنه ( عليهماالسلام ) من خراسان . فسألتهم أن يدفعوه إليّ ، فدفعوه إليّ ، فإذا فيه : . . . قد فسّرت لك مالي ، و أنا حيّ سويّ رجاء أن يمنّك [اللّه ] بالصلة لقرابتك ، ولموالي موسي و جعفر رضي اللّه عنهما .

فأمّا سعيدة ، فإنّها امرأة قويّ الحزم في النحل و الصواب ، في رقّة الفطر ، وليس ذلك كذلك .

قال اللّه : ( مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَعِفَهُ و لَهُ و أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْصسُ طُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 131/1 ، ح 436 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2393 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ ءَايَةَ مُلْكِهِ ي أَن يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِّمَّا تَرَكَ ءَالُ مُوسَي وَءَالُ هَرُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلَل-ِكَةُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَةً لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ * فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَمَن لَّمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ و مِنِّي إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةَم بِيَدِهِ ي فَشَرِبُواْ مِنْهُ إِلَّا قَلِيلاً مِّنْهُمْ فَلَمَّا جَاوَزَهُ و هُوَ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُ و قَالُواْ لَا طَاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ ي

قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلَقُواْ اللَّهِ كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةَم بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّبِرِينَ ) : 248/2 - 249 .

30 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسن بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : ( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ ) السكينة ريح من الجنّة لها وجه كوجه الإنسان ، فكان إذا وضع التابوت بين يدي المسلمين والكفّار ، فإن تقدّم التابوت لا يرجع رجل حتّي يقتل أو يغلب ، ومن رجع عن التابوت كفر وقتله الإمام ، فأوحي اللّه إلي نبيّهم : أنّ جالوت يقتله من يستوي عليه درع موسي ( عليه السلام ) ، وهو رجل من ولد لاوي بن يعقوب ( عليه السلام ) ، اسمه داود بن آسي ، وكان آسي راعياً وكان له عشرة بنين أصغرهم داود ( عليه السلام ) ، فلمّا بعث طالوت إلي بني إسرائيل ، وجمعهم لحرب جالوت ، بعث إلي آسي : أن أحضر ولدك ، فلمّا حضروا دعا واحداً واحداً من ولده ، فألبسه درع موسي ( عليه السلام ) ، منهم من طالت عليه ، ومنهم من قصرت عنه ، فقال لآسي : هل خلّفت من ولدك أحداً ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، أصغرهم تركته في الغنم يرعاها ، فبعث إليه ابنه فجاء به ، فلمّا دعي أقبل ومعه مِقلاع ، قال : فنادته ثلاث صخرات في طريقه فقالت : يا داود ! خذنا ، فأخذها في مِخلاته ، وكان شديد البطش ، قويّاً في بدنه شجاعاً ، فلمّا جاء إلي طالوت ألبسه درع

موسي ( عليه السلام ) فاستوت عليه ، ففصل طالوت بالجنود ، وقال لهم نبيّهم : يابني إسرائيل ( إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ ) في هذه المفازة فمن شرب منه فليس من حزب اللّه ، ومن لم يشرب منه فإنّه من حزب اللّه ، إلّا من اغترف غرفة بيده ، فلمّا وردوا النهر أطلق اللّه لهم أن يغرف كلّ واحد منهم غرفة بيده ، ( فَشَرِبُواْ مِنْهُ إِلَّا قَلِيلاً مِّنْهُمْ ) فالذين شربوا منه كانوا ستّين ألفاً ، وهذا امتحان امتحنوا به ، كما قال اللّه .

( تفسير القمّيّ : 82/1 س 7 . عنه البحار : 440/13 ضمن ح 4 ، ونور الثقلين : 247/1 ح 981 ، ومقدّمة البرهان : 189 س 29 ، و235/1 ح 4 ، والوافي : 570/3 س 5 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( قصّة داود ( عليه السلام ) ) و ( درع موسي ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه من الأ حاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن نبيّ من الأنبيا ( عليهم السلام ) : ) . )

31 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته وهو يقول للحسن : أيّ شي ء السكينة عندكم ؟ . . . فقال له الحسن : جعلت فداك ، لاأدري ، فأيّ شي ء ؟

قال ( عليه السلام ) : ريح تخرج من الجنّة طيّبة ، لها صورة كصورة وجه الإنسان . . . فقال له محمّد بن عليّ : قول اللّه : ( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن

رَّبِّكُمْ ) قال ( عليه السلام ) : هي من هذا . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 133/1 ح 442 ، و84/2 ح 39 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1952 . )

قوله تعالي : ( اللَّهُ لَآ إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَاتَأْخُذُهُ و سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُ و مَا فِي السَّمَوَتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ و إِلَّا بِإِذْنِهِ ي يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَايُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِّنْ عِلْمِهِ ي إِلَّا بِمَا شَآءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ وَلَايَُودُهُ و حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ) : 255/2 .

32 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ ، عن الحسن بن الجهم ، عن إبراهيم بن مهزم ، عن رجل سمع أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : من قرأ آية الكرسيّ عند منامه لم يخف الفالج إن شاء اللّه ، ومن قرأها في دبر كلّ فريضة لم يضرّه ذوحُمّة .

وقال : من قدّم ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) بينه وبين جبّار ، منعه اللّه عزّ و جلّ منه ، يقرأها من بين يديه ومن خلفه ، وعن يمينه وعن شماله ، فإذا فعل ذلك رزقه اللّه عزّ وجلّ خيره ، ومنعه من شرّه .

وقال : إذا خفت أمراً فاقرأ مائة آية من القرآن من حيث شئت ، ثمّ قل « اللّهمّ اكشف عنّي البلاء » ثلاث مرّات .

( الكافي : 621/2 ، ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1300 . )

- قراءته

المخصوصة لآية الكرسيّ :

33 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسين بن خالد ، أنّه قرأ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : « الم » ( اللَّهُ لَآ إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَاتَأْخُذُهُ و سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُ و مَا فِي السَّمَوَتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ) ( البقرة : 255/2 . )

( وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَّرَي ) ( عَلِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَدَةِ ( طه : 6/20 . )

الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ ) ( مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ و إِلَّا بِإِذْنِهِ ي ) ( الحشر : 22/59 . )

، فأمور الأنبياء وما كان ( وَمَا خَلْفَهُمْ ) أي ما لم يكن بعد ، قوله : ( البقرة : 255/2 . )

( إِلَّا بِمَا شَآءَ ) أي بما يوحي إليهم ( وَلَايَُودُهُ و حِفْظُهُمَا ) أي لايثقل عليه حفظ ما في السماوات وما في الأرض .

( تفسير القمّيّ : 84/1 س 13 . عنه البرهان : 240/1 ح 1 ، ونور الثقلين : 261/1 ح 1043 ، قطعة منه .

مجمع البيان : 363/1 س 11 . الكافي : 241/8 ح 437 ، وفيه : علي بن إبراهيم عن أحمد بن محمّد عن محمّد بن خالد عن محمّد بن سنان عن أبي جرير القمّي - وهو محمّد بن عبيداللّه وفي نسخة عبد اللّه - عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . )

قوله تعالي : ( وَإِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَبِ ّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي

كُلِ ّ جَبَلٍ مِّنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَ كِيمٌ ) : 260/2 .

34 - العيّاشيّ ؛ : عن عليّ بن أسباط : إنّ أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) سئل عن قول اللّه : ( قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي ) أكان في قلبه شكّ ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكنّه أراد من اللّه الزيادة في يقينه ، قال : والجزء واحد من العشرة .

( تفسير العيّاشيّ : 143/1 ح 472 . عنه البحار : 73/12 ح 21 ، ونور الثقلين : 278/1 ح 1092 ، ووسائل الشيعة : 383/19 ح 24811 ، والبرهان : 250/1 ح 6 ، و251 ح 9 .

المحاسن : 247 ح 249 ، بتفاوت . عنه البحار : 176/76 ح 34 ، ونور الثقلين : 275/1 ح 1087 . )

35 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

فقال المأمون : . . . فأخبرني عن قول إبراهيم ( عليه السلام ) : ( رَبِ ّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي ) قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي كان أوحي إلي إبراهيم ( عليه السلام ) : إنّي متّخذ من عبادي خليلاً ، إن سألني إحياء الموتي أجبته ، فوقع في

نفس إبراهيم : أنّه ذلك الخليل فقال : ( رَبِ ّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي ) علي الخلقة .

قال : ( قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِ ّ جَبَلٍ مِّنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ) فأخذ إبراهيم ( عليه السلام ) نسراً وطاووساً ، وبطّاً وديكاً ، فقطّعهنّ وخلّطهنّ ، ثمّ جعل علي كلّ جبل من الجبل التي حوله ، وكانت عشرة منهنّ جزء ، وجعل مناقيرهنّ بين أصابعه ، ثمّ دعاهنّ بأسمائهنّ ، ووضع عنده حبّاً وماءً ، فتطايرت تلك الأجزاء بعضها إلي بعض ، حتّي استوت الأبدان ، وجاء كلّ بدن حتّي انضمّ رقبته ورأسه ، فخلّي إبراهيم ( عليه السلام ) عن مناقيرهنّ ، فَطِرنَ ، ثمّ وَقَْعنَ فشربن من ذلك الماء ، والتقطن من ذلك الحبّ وقلن : يا نبيّ اللّه ! أحييتنا أحياك اللّه .

فقال إبراهيم : بل اللّه يحيي ويميت ، وهو علي كلّ شي ء قدير . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( لَاتُبْطِلُواْ صَدَقَتِكُم بِالْمَنِ ّ وَالْأَذَي ) : 264/2 .

36 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال ( عليه السلام ) : . . . أفضل ماتوصل به الرحم كفّ الأذي عنها ، وقال : في كتاب اللّه : ( لَاتُبْطِلُواْ صَدَقَتِكُم بِالْمَنِ ّ وَالْأَذَي ) .

( تحف العقول : 445 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف

7 رقم 2227 . )

قوله تعالي : ( وَإِن كَانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلَي مَيْسَرَةٍ وَأَن تَصَدَّقُواْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ ) : 280/2 .

37 - العيّاشيّ ؛ : عن عمر بن سليمان ، عن رجل من أهل الجزيرة قال : سأل الرضا ( عليه السلام ) رجل فقال له : جعلت فداك ، إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( فَنَظِرَةٌ إِلَي مَيْسَرَةٍ ) فأخبرني عن هذه النظرة التي ذكرها اللّه ، لها حدّ يعرف إذا صار هذا المعسر لابدّ له من أن ينتظر ، وقد أخد مال هذا الرجل ، وأنفق علي عياله ، وليس له غلّة ينتظر إدراكها ، ولا دين ينتظر محلّه ، ولا مال غائب ينتظر قدومه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، ينتظر بقدر ما ينتهي خبره إلي الإمام ، فيقضي عنه ما عليه من سهم الغارمين ، إذا كان أنفقه في طاعة اللّه ، فإن كان أنفقه في معصية اللّه فلا شي ء له علي الإمام .

قلت : فما لهذا الرجل الذي ائتمنه ، وهو لا يعلم فيما أنفقه ، في طاعة اللّه ، أو معصيته ؟

قال : يسعي له في ماله ، فيردّه [عليه ] وهو صاغر .

( تفسير العيّاشيّ : 155/1 ح 520 . عنه البرهان : 261/1 ح 11 ، والبحار : 152/100 ح 18 .

الكافي : 93/5 ح 5 . عنه نور الثقلين : 296/1 ح 1183 ، و233/2 ح 204 ، والبرهان : 260/1 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 185/6 ح 385 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 336/18 ح

23796 .

قطعة منه في ( وجوب قضاء دَين المؤمن المعسر علي الإمام من سهم الغارمين إن كان أنفقه في طاعة اللّه ) . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا تَدَايَنتُم بِدَيْنٍ إِلَي أَجَلٍ مُّسَمًّي فَاكْتُبُوهُ وَلْيَكْتُب بَّيْنَكُمْ كَاتِبُ م بِالْعَدْلِ وَلَايَأْبَ كَاتِبٌ أَن يَكْتُبَ كَمَا عَلَّمَهُ اللَّهُ فَلْيَكْتُبْ وَلْيُمْلِلِ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ وَلْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ و وَلَايَبْخَسْ مِنْهُ شَيًْا فَإِن كَانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهًا أَوْضَعِيفًا أَوْ لَايَسْتَطِيعُ أَن يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيُّهُ و بِالْعَدْلِ وَاسْتَشْهِدُواْ شَهِيدَيْنِ مِن رِّجَالِكُمْ فَإِن لَّمْ يَكُونَا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَامْرَأَتَانِ مِمَّن تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَآءِ أَن تَضِلَّ إِحْدَلهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَلهُمَا الْأُخْرَي وَلَايَأْبَ الشُّهَدَآءُ إِذَا مَا دُعُواْ وَلَاتَسَْمُواْ أَن تَكْتُبُوهُ صَغِيرًا أَوْ كَبِيرًا إِلَي أَجَلِهِ ي ذَلِكُمْ أَقْسَطُ عِندَ اللَّهِ وَأَقْوَمُ لِلشَّهَدَةِ وَأَدْنَي أَلَّاتَرْتَابُواْ إِلَّآ أَن تَكُونَ تِجَرَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكُمْ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَلَّاتَكْتُبُوهَا وَأَشْهِدُواْ إِذَا تَبَايَعْتُمْ وَلَايُضَآرَّ كَاتِبٌ وَلَا شَهِيدٌ وَإِن تَفْعَلُواْ فَإِنَّهُ و فُسُوقُ م بِكُمْ وَاتَّقُواْ اللَّهَ وَيُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) : 282/2 .

38 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَايَأْبَ الشُّهَدَآءُ إِذَا مَا دُعُواْ ) فقال ( عليه السلام ) : إذا دعاك الرجل لتشهد له علي دَين أو حقّ ، لم ينبغ لك أن تقاعس عنه .

( الكافي : 380/7 ح 3 . عنه نور الثقلين :

300/1 ح 1201 .

تهذيب الأحكام : 276/6 ح 754 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 310/27 ح 33811 . )

قوله تعالي : ( وَاللَّهُ يَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً ) : 268/2 .

39 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي قد سألت اللّه حاجة منذ كذا وكذا سنة ، وقد دخل قلبي من إبطائها شي ء؛ فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إيّاك والشيطان أن يكون له عليك سبيل حتّي يقنطك . . . فكن باللّه أوثق ، فإنّك علي موعد من اللّه ، أليس اللّه عزّ وجلّ . . . وقال : ( وَاللَّهُ يَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً ) .

( الكافي : 488/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2372 . )

قوله تعالي : ( ( لَايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ) : 286/2 .

40 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال [قائل ] : فلِمَ لم يأمروا بالغسل من هذه النجاسة ، كما أمروا بالغسل من الجنابة ؟

قيل : لأنّ هذا شي ء دائم غير ممكن للخلق الاغتسال منه كلّما يصيب ذلك ، ( لَايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ) ، والجنابة ليست هي أمر دائم ، إنّما هي شهوة تصيبها إذا أراد ، ويمكنه تعجيلها وتأخيرها الأيّام الثلاثة ، والأقلّ والأكثر ، وليس ذلك هكذا . . . . .

( عيون أخبار الرضا

( عليه السلام ) : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

41 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

وإنّ اللّه تبارك وتعالي ( لَايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

4 )

الثالث - آل عمران [3]

قوله تعالي : ( هُوَ الَّذِي أَنزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَبَ مِنْهُ ءَايَتٌ مُّحْكَمَتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَبِ وَأُخَرُ مُتَشَبِهَتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَبَهَ مِنْهُ ابْتِغَآءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَآءَ تَأْوِيلِهِ ي وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ و إِلَّا اللَّهُ وَالرَّسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِ ي كُلٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّآ أُوْلُواْ الْأَلْبَبِ ) : 7/3 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد

ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما تعمل في قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و ( في بعض النسخ : فما تقول . )

فَغَوَي ) وفي قوله عزّوجلّ : . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : ويحك ، يا عليّ ! اتّق ( طه : 121/20 . )

اللّه ، ولا تنسب إلي أنبياء اللّه الفواحش ، ولا تتأوّل كتاب اللّه برأيك ، فإنّ اللّه عزّوجلّ قد قال : ( وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ و إِلَّا اللَّهُ وَالرَّسِخُونَ ) . . . .

( آل عمران : 7/3 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

قوله تعالي : ( لَّايَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكَفِرِينَ أَوْلِيَآءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَمَن يَفْعَلْ ذَلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ ءٍ إِلَّآ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَل-ةً وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ و وَإِلَي اللَّهِ الْمَصِيرُ ) : 28/3 .

2 - ابن شهرآشوب ؛ : قوله : ( وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ و )

قال الرضا ( عليه السلام ) : عليّ ( عليه السلام ) خوّفهم به .

( المناقب : 272/3 س 12 . عنه البحار : 88/39 س 2 ، ومقدّمة البرهان : 317 س 25 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( ما نزل من القرآن في عليّ ( عليه السلام ) ) . )

قوله تعالي

: ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَهِيمَ وَءَالَ عِمْرَنَ عَلَي الْعَلَمِينَ * ذُرِّيَّةَم بَعْضُهَا مِن م بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) : 33/3 و34 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . . فقال أبو الحسن : إنّ اللّه عزّوجلّ أبان فضل العترة علي سائر الناس في محكم كتابه .

فقال له المأمون : وأين ذلك من كتاب اللّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَهِيمَ وَءَالَ عِمْرَنَ عَلَي الْعَلَمِينَ * ذُرِّيَّةَم بَعْضُهَا مِن م بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي .

قال : فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان ذلك من آدم قبل النبوّة ، ولم يكن ذلك بذنب كبير استحقّ به دخول النار ، وإنّما كان من الصغائر الموهوبة التي تجوز علي الأنبياء قبل نزول

الوحي عليهم ، فلمّا اجتباه اللّه تعالي ، وجعله نبيّاً ، كان معصوماً لا يذنب صغيرة ولا كبيرة .

قال اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي * ثُمَّ اجْتَبَهُ رَبُّهُ و فَتَابَ عَلَيْهِ وَهَدَي ) ، وقال عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَهِيمَ وَءَالَ عِمْرَنَ عَلَي الْعَلَمِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( رَبِ ّ هَبْ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَآءِ ) ، ( وَهُوَ قَآلِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَي ) : 38/3 - 39 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : ياابن شبيب ! أصائم أنت ؟

قلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ هذا اليوم هو اليوم الذي دعا فيه زكريّا ( عليه السلام ) ربّه عزّ وجلّ فقال : ( رَبِ ّ هَبْ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَآءِ ) ، فاستجاب اللّه له وأمر الملائكه فنادت زكريّا ( وَهُوَ قَآلِمٌ يُصَلِّي فِي ( آل عمران : 38/3 . )

الْمِحْرَابِ أَنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَي ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 299/1 ح 58 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1407 . )

قوله تعالي : ( وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ

الْمَكِرِينَ ) : 54/3 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : سألته . . . وعن قوله : ( وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللَّهُ ) . . . فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لايسخر ولايستهزي ء ، ولايمكر ولايخادع ، ولكنّه عزّ وجلّ يُجازيهم جزاءً السخريّة ، وجزاءَ الإستهزاء ، وجزاءَ المكر والخديعة ، تعالي اللّه عمّا يقول الظالمون علوّاً كبيراً .

( التوحيد : 163 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1955 . )

قوله تعالي : ( إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ ) : 55/3 .

7 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : . . . فإنّه ما شبّه أمر أحد من أنبياء اللّه وحججه للناس ، إلّا أمر عيسي بن مريم ( عليه السلام ) وحده ، لأنّه رفع من الأرض حيّاً ، وقبض روحه بين السماء والأرض ، ثمّ رفع إلي السماء وردّ عليه روحه ، وذلك قول اللّه تعالي : ( إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ ) ، . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 213/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 952 . )

قوله تعالي : ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) :

61/3 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فسّر الاصطفاء في الظاهر سوي الباطن في اثني عشر موطناً وموضعاً : . . .

ميّز اللّه الطاهرين من خلقه ، فأمر نبيّه بالمباهلة بهم في آية الابتهال ، فقال عزّوجلّ : يا محمّد ! ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) ، فبرز النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً والحسن والحسين وفاطمة صلوات اللّه عليهم ، وقرن أنفسهم بنفسه ، فهل تدرون مامعني قوله : ( وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ) ؟

قالت العلماء : عني به نفسه .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد غلطتم ، إنّما عني بها عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

9 - السيّد الشريف المرتضي ؛ : حدّثني الشيخ أدام اللّه عزّه قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : أخبرني بأكبر فضيلة لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) يدلّ عليها القرآن ؟

قال : فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فضيلته

في المباهلة ، قال اللّه جلّ جلاله : ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) . . . .

( الفصول المختارة ضمن المصنّفات : 38/2 س 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 936 . )

قوله تعالي : ( مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَبَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُواْ عِبَادًا لِّي مِن دُونِ اللَّهِ وَلَكِن كُونُواْ رَبَّنِيِّينَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَبَ وَبِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ * وَلَايَأْمُرَكُمْ أَن تَتَّخِذُواْ الْمَلَل-ِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا أَيَأْمُرُكُم بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنتُم مُّسْلِمُونَ ) : 79/3 - 80 .

10 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا ترفعوني فوق حقّي ، فإنّ اللّه تبارك تعالي اتّخذني عبداً ، قبل أن يتّخذني نبيّاً ،

قال اللّه تبارك وتعالي : ( مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَبَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُواْ عِبَادًا لِّي

مِن دُونِ اللَّهِ وَلَكِن كُونُواْ رَبَّنِيِّينَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَبَ وَبِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ * وَلَايَأْمُرَكُمْ أَن تَتَّخِذُواْ الْمَلَل-ِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا أَيَأْمُرُكُم بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنتُم مُّسْلِمُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) : 68/3 .

11 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة . . .

ثمّ أكرمه اللّه تعالي ، بأن جعلها في ذرّيّته . . . حتّي ورّثها اللّه تعالي ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال جلّ وتعالي : ( إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَاللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( وَلِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً ) : 97/3 .

12 - أبو عمرو

الكشّيّ ؛ : . . . هشام بن إبراهيم الختليّ وهو المشرقيّ قال : قال لي أبوالحسن الخراسانيّ ( عليه السلام ) : كيف تقولون في الاستطاعة بعد يونس ، فذهب فيها مذهب زرارة ، ومذهب زرارة هو الخطاء ؟

فقلت : . . . بقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وسأل عن قول اللّه عزّ وجلّ ( وَلِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً ) ، مااستطاعته ؟

( آل عمران : 97/3 . )

قال : فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : صحّته وماله ، فنحن بقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) نأخذ .

قال : صدق أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) هذا هو الحقّ .

( رجال الكشّيّ : 145 رقم 229 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 857 . )

قوله تعالي : ( وَوَصَّي بِهَآ إِبْرَهِيمُ بَنِيهِ وَيَعْقُوبُ يَبَنِيَّ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي لَكُمُ الدِّينَ فَلَاتَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ ) : 102/3 .

13 - القمّيّ ؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : . . . ونحن ورثة الأنبياء ونحن ورثة أُولي العلم ، وأُولي العزم من الرسل أن أقيموا الدين ( وَلَاتَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ ) . . . .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س

3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2476 . )

قوله تعالي : ( وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَي أَعْقَبِكُمْ وَمَن يَنقَلِبْ عَلَي عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيًْا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّكِرِينَ ) 144/3 .

14 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن إسحاق قال : حدّثنا أبي قال : لمّا بويع الرضا ( عليه السلام ) بالعهد ، اجتمع الناس إليه يهنّئونه ، فأومي ء إليهم فأنصتوا ، ثمّ قال بعد أن استمع كلامهم : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لامعقّب لحكمه . . . أقول وأنا عليّ بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) : إنّ أميرالمؤمنين عضده اللّه بالسداد ، ووفّقه للرشاد ، عرف من حقّنا ما جهله غيره ، فوصل أرحاماً قطعت ، وآمن نفوساً فزعت؛ بل أحياها وقد تلفت ، وأغناها إذا افتقرت ، مبتغياً رضي ربّ العالمين ، لايريد جزاء إلّا من عنده؛ ( وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّكِرِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 146/2 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 763 . )

قوله تعالي : ( فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ) : 159/3 :

15 - العيّاشيّ ؛ : صفوان قال : استأذنت لمحمّد بن خالد علي الرضا أبي الحسن ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : أدخله . فدخل ،

فقال له : جعلت فداك ، إنّه كان فرط منّي شي ء ، وأسرفت علي نفسي . . . وأنا أستغفر اللّه ممّا كان منّي ، فأُحبّ أن تقبل عذري . . . فقال : نعم ، أقبل . . . قال اللّه لنبيّه عليه وآله السلام : ( فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ) . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 203/1 ح 163 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 697 . )

قوله تعالي : ( هُمْ دَرَجَتٌ عِندَ اللَّهِ وَاللَّهُ بَصِيرُم بِمَا يَعْمَلُونَ ) : 163/3 .

16 - العيّاشيّ ؛ : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، إنّه ذكر قول اللّه : ( هُمْ دَرَجَتٌ عِندَ اللَّهِ ) قال : الدرجة ما بين السماء إلي الأرض .

( تفسير العيّاشيّ : 205/1 ح 150 . عنه البحار : 171/66 ضمن ح 13 ، ونور الثقلين : 406/1 ح 421 ، والبرهان : 325/1 ح 3 . )

( بَلَي إِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ وَيَأْتُوكُم مِّن فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُم بِخَمْسَةِ ءَالَفٍ مِّنَ الْمَلَل-ِكَةِ مُسَوِّمِينَ ) : 125/3

17 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي همام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، في قول اللّه عزّوجلّ ( مُسَوِّمِينَ ) .

( آل عمران : 125/3 . )

قال : العمائم ، اعتمّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فسدلها من بين يديه ومن

خلفه ، ( سدل الثوب والستر والشعر سدلاً : أرخاه وأرسله . المعجم الوسيط : 424 . )

واعتمّ جبرئيل فسدلها من بين يديه ومن خلفه .

( الكافي : 460/6 ، ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 55/5 ، ح 5887 ، والبحار : 165/80 ، س 22 ، وفيه : روي الكلينيّ في الصحيح عن الرضا ( عليه السلام ) . . . ، و297/19 ، ح 41 ، والبرهان : 313/1 ، ح 1 .

تفسير العيّاشيّ : 196/1 ، ح 137 ، قطعة منه . عنه البحار : 284/19 ، ح 25 ، ومستدرك الوسائل : 276/3 ، ح 35069 ، والبرهان : 313/1 ، ح 4 ، ونور الثقلين : 388/1 ، ح 344 . )

قوله تعالي : ( لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَلِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَبَ مِن قَبْلِكُمْ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُواْ أَذيً كَثِيرًا وَإِن تَصْبِرُواْ وَتَتَّقُواْ فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ) : 186/3 .

18 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة الزكاة من أجل قوت الفقراء ، وتحصين أموال الأغنياء ، لأنّ اللّه تبارك وتعالي كلّف أهل الصحّة القيام بشأن أهل الزمانة والبلوي ، كما قال اللّه تعالي : ( لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَلِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ) ، في أموالكم بإخراج الزكاة ، وفي أنفسكم بتوطين الأنفس علي الصبر ، مع ما في ذلك من أداء شكر نعم اللّه عزّوجلّ ، والطمع في الزيادة . . . .

( عيون أخبار

الرضا ( عليه السلام ) : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

5 )

الرابع - النساء : [4]

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالًا كَثِيرًا وَنِسَآءً وَاتَّقُواْ اللَّهَ الَّذِي تَسَآءَلُونَ بِهِ ي وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا ) : 1/4 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن فضيل الصيرفيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ رحم آل محمّد - الأئمّ ( عليهم السلام ) : - لمعلّقة بالعرش تقول : اللّهمّ صل من وصلني ، واقطع من قطعني ، ثمّ هي جارية بعدها في أرحام المؤمنين ، ثمّ تلا هذه الآية : ( وَاتَّقُواْ اللَّهَ الَّذِي تَسَآءَلُونَ بِهِ ي وَالْأَرْحَامَ ) .

( النساء : 1/4 . )

( الكافي : 156/2 ح 26 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 966 . )

قوله تعالي : ( وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفًا ) : 9/4 .

2 - ابن أبي جمهور الإحسائيّ ؛ : عنه [الرضا ( عليه السلام ) ] أنّه قال : إنّ في مال اليتيم عقوبتين ثنتين ، أمّا أحدهما فعقوبة الدنيا في قوله تعالي : ( ( في البحار : بيّنتين . )

وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفًا ) الآية ، أمّا الثانية ( النساء : 9/4 . )

فعقوبة الآخرة في قوله تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَلَ الْيَتَمَي ظُلْمًا ) الآية .

( عوالي اللئالي

: 122/2 ح 336 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 7 رقم 2156 . )

قوله تعالي : ( وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفًا خَافُواْ عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُواْ اللَّهَ وَلْيَقُولُواْ قَوْلًا سَدِيدًا ) : 9/4

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وحرّم أكل مال اليتيم ظلماً ، لعلل كثيرة من وجوه الفساد ، أوّل ذلك أنّه إذا أكل الإنسان مال اليتيم ظلماً ، فقد أعان علي قتله ، إذ اليتيم غير مستغن ،

ولامحتمل لنفسه ، ولا عليم بشأنه ، ولا له من يقوم عليه ويكفيه ، كقيام والديه ، فإذا أكل ماله فكأنّه قد قتله ، وصيّره إلي الفقر والفاقة ، مع ما خوّف اللّه عزّوجلّ ، وجعل العقوبة في قوله عزّوجلّ : ( وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفًا خَافُواْ عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُواْ اللَّهَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَلَ الْيَتَمَي ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا ) : 10/4 .

4 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الرجل يكون في يده مال لأيتام ، فيحتاج فيمدّ يده فينفق منه عليه وعلي عياله ، وهو ينوي أن يردّه إليهم ، أهو ممّن قال اللّه : ( إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَلَ

الْيَتَمَي ظُلْمًا ) الآية ؟

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكن ينبغي له ألّا يأكل إلّا بقصد ، ولا يسرف . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 224/1 ح 42 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1741 . )

5 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : سئل الرضا ( عليه السلام ) كم أدني ما يدخل به آكل مال اليتيم تحت الوعيد في هذه الآية : ( إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَلَ الْيَتَمَي ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا وَسَيَصْلَوْنَ سَعِيرًا ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : قليله وكثيره واحد إذا كان من نيّته أن لا يردّه إليهم .

( مجمع البيان : 13/2 س 1 . عنه نور الثقلين : 449/1 ح 85 .

عوالي اللئالي : 121/2 ح 335 . )

قوله تعالي : ( حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَتُكُمْ وَبَنَاتُكُمْ وَأَخَوَتُكُمْ وَعَمَّتُكُمْ وَخَلَتُكُمْ وَبَنَاتُ الْأَخِ وَبَنَاتُ الْأُخْتِ وَأُمَّهَتُكُمُ الَّتِي أَرْضَعْنَكُمْ وَأَخَوَتُكُم مِّنَ الرَّضَعَةِ وَأُمَّهَتُ نِسَآلِكُمْ وَرَبَل-ِبُكُمُ الَّتِي فِي حُجُورِكُم مِّن نِّسَآلِكُمُ الَّتِي دَخَلْتُم بِهِنَّ فَإِن لَّمْ تَكُونُواْ دَخَلْتُم بِهِنَّ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكُمْ وَحَلَل-ِلُ أَبْنَآلِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلَبِكُمْ وَأَن تَجْمَعُواْ بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا مَا قَدْ سَلَفَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَّحِيمًا ) : 23/4 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟ . . .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : .

. . فقول اللّه عزّوجلّ في آية التحريم : ( حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَتُكُمْ وَبَنَاتُكُمْ وَأَخَوَتُكُمْ ) الآية ، فأخبروني هل تصلح ابنتي وابنة ابني ، وما تناسل من صلبي لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يتزوّجها لو كان حيّاً ؟

قالوا : لا .

قال : فأخبروني هل كانت ابنة أحدكم تصلح له أن يتزوّجها لو كان حيّاً ؟

قالوا : نعم .

قال : ففي هذا بيان ، لأنّي أنا من آله ، ولستم من آله ، ولو كنتم من آله لحرُم عليه بناتكم ، كما حرُم عليه بناتي ، لأنّي من آله وأنتم من أُمّته ، فهذا فرق بين الآل والأُمّة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( وَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ مِنكُمْ طَوْلًا أَن يَنكِحَ الْمُحْصَنَتِ الْمُؤْمِنَتِ فَمِن مَّا مَلَكَتْ أَيْمَنُكُم مِّن فَتَيَتِكُمُ الْمُؤْمِنَتِ وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَنِكُم بَعْضُكُم مِّن م بَعْضٍ فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَنَتٍ غَيْرَ مُسَفِحَتٍ وَلَا مُتَّخِذَتِ أَخْدَانٍ فَإِذَآ أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفَحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مَا عَلَي الْمُحْصَنَتِ مِنَ الْعَذَابِ ذَلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنكُمْ وَأَن تَصْبِرُواْ خَيْرٌ لَّكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) : 25/4 .

7 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت ال رضا ( عليه السلام ) : يتمتّع الأمة بإذن أهلها ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إنّ اللّه يقول : ( فَانكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَ ) .

( تفسير العيّاشيّ : 234/1 ح 89 .

تقدّم

الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1583 . )

8 - العيّاشيّ ؛ : قال محمّد بن صدقة البصريّ : سألته عن المتعة أليس في هذا بمنزلة الإماء ؟

قال : نعم ، أما تقرء قول اللّه : ( وَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ مِنكُمْ طَوْلًا أَن يَنكِحَ الْمُحْصَنَتِ الْمُؤْمِنَتِ ) إلي قوله : ( وَلَا مُتَّخِذَتِ أَخْدَانٍ ) . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 234/1 ح 90 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1630 . )

قوله تعالي : ( إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآلِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيَِّاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُم مُّدْخَلاً كَرِيمًا ) : 31/4 .

9 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ، أنّه ذكر ( في ) قول اللّه : ( إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآلِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ ) عبادة الأوثان ، وشرب الخمر ، وقتل النفس ، وعقوق الوالدين ، وقذف المحصنات ، والفرار من الزحف ، وأكل مال اليتيم .

وفي رواية أُخري عنه ( عليه السلام ) : أكل مال اليتيم ظلماً ، وكلّ ماأوجب اللّه عليه النار .

( تفسير العيّاشيّ : 238/1 ح 107 . عنه البرهان : 365/1 ، ح 9 . )

10 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( إِن تَجْتَنِبُواْ كَبَآلِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيَِّاتِكُمْ

وَنُدْخِلْكُم مُّدْخَلاً كَرِيمًا ) قال ( عليه السلام ) : من اجتنب ما أوعداللّه عليه النار إذا كان مؤمناً كفّر عنه سيّئاته .

( ثواب الأعمال : 158 ح 2 . عنه البحار : 12/76 ح 13 ، ونور الثقلين : 473/1 ح 205 ، ووسائل الشيعة : 316/15 ح 20623 .

تفسير العيّاشيّ : 238/1 ح 112 ، وفيه : عن أبي الحسن ( عليه السلام ) . عنه البحار : 15/76 ح 23 ، ومستدرك الوسائل : 356/11 ح 13249 ، والبرهان : 365/1 ح 13 .

قطعة منه في ( اجتناب محارم اللّه ) . )

قوله تعالي : ( وَلِكُلٍ ّ جَعَلْنَا مَوَلِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوَلِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَالَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمَنُكُمْ فََاتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدًا ) : 33/4 .

11 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن محبوب قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قوله عزّوجلّ : ( وَلِكُلٍ ّ جَعَلْنَا مَوَلِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوَلِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَالَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمَنُكُمْ فََاتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدًا )

قال ( عليه السلام ) : إنّما عني بذلك الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، بهم عقد اللّه عزّ وجلّ أيمانكم .

( الكافي : 216/1 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 247/26 ح 23931 ، والوافي : 901/3 ح 1568 ، ونور الثقلين : 476/1 ح 222 ، والبرهان : 366/1 ح 1 .

تأويل الآيات الظاهرة : 134 س 7 .

تفسير العيّاشيّ : 240/1 ح 120 ، وفيه : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) . عنه البحار : 364/101 ح 4 ، والبرهان : 366/1 ح 2 .

قطعة منه في ( أنّ اللّه عزّ وجلّ عقد الأيمان بالأئمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

قوله تعالي : ( الرِّجَالُ قَوَّمُونَ عَلَي النِّسَآءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ وَبِمَآ أَنفَقُواْ مِنْ أَمْوَلِهِمْ فَالصَّلِحَتُ قَنِتَتٌ حَفِظَتٌ لِّلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللَّهُ وَالَّتِي تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهجُرُوهُنَّ فِي الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلَاتَبْغُواْ عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيًّا كَبِيرًا ) : 34/4

12 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة أُخري في إعطاء الذكر مثلي ما يعطي الأُنثي ، لأنّ الأُنثي في عيال الذكر إن إحتاجت ، وعليه أن يعولها ، وعليه نفقتها ، وليس علي المرأة أن تعول الرجل ، ولا يؤخذ بنفقته إن احتاج ، فوفّر اللّه تعالي علي الرجال لذلك ، وذلك قول اللّه عزّوجلّ : ( الرِّجَالُ قَوَّمُونَ عَلَي النِّسَآءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ وَبِمَآ أَنفَقُواْ مِنْ أَمْوَلِهِمْ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا ) : 54/4 .

13 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ :

عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه تبارك وتعالي ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي ) ؛ قال ( عليه السلام ) : نحن المحسودون .

( الكافي : 206/1 ح 2 . عنه الوافي : 519/3 ح 1031 ، ونور الثقلين : 491/1 ح 302 ، والبرهان : 376/1 ح 3 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المحسودون ) . )

14 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . . فقال أبو الحسن : إنّ اللّه عزّوجلّ أبان فضل العترة علي سائر الناس في محكم كتابه .

فقال له المأمون : وأين ذلك من كتاب اللّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّوجلّ : . . . ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا ) .

ثمّ ردّ المخاطبة في أثر هذه إلي سائر المؤمنين فقال : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) ، يعني الذي ( النساء : 59/4 . )

قرنهم بالكتاب والحكمة وحسدوا عليهما ، فقوله عزّوجلّ : ( أَمْ يَحْسُدُونَ

النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا ) يعني الطاعة للمصطفين الطاهرين ، فالملك هيهنا هو الطاعة لهم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

15 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! . . . إنّ الأنبياء والأئمّة

صلوات اللّه عليهم يوفّقهم اللّه ويؤتيهم من مخزون علمه ، و حكمه مالايؤتيه غيرهم ، فيكون علمهم فوق علم أهل الزمان . . . وقال في الأئمّة من أهل بيت نبيّه وعترته ، وذرّيّته صلوات اللّه عليهم : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا * فَمِنْهُم مَّنْ ءَامَنَ بِهِ ي وَمِنْهُم مَّن صَدَّ عَنْهُ وَكَفَي بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ بَِايَتِنَا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نَارًا كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَزِيزًا حَكِيمًا ) : 56/4 .

16 - الشيخ الصدوق

؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : يا سليمان ! هل يعلم اللّه جميع ما في الجنّة والنار ؟

قال سليمان : نعم . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم ، لأنّه قد يعلم ذلك ، ثمّ يزيدهم ، ثمّ لايقطعه عنهم ، وكذلك قال اللّه عزّوجلّ في كتابه : ( كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ ) ، وقال لأهل الجنّة : ( عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) ، فهو عزّوجلّ يعلم ذلك ، ولايقطع عنهم الزيادة . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَنَتِ إِلَي أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُم بَيْنَ النَّاسِ أَن تَحْكُمُواْ بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُم بِهِ ي إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعَام بَصِيرًا ) : 58/4 .

17 - ابن بابويه القمّيّ ؛ : سعد ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن عمرو

بن سعيد ، عن يحيي بن مالك ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَنَتِ إِلَي أَهْلِهَا ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : الإمام يؤدّي إلي الإمام ، ثمّ قال : يا يحيي ! إنّه واللّه ليس منه ، إنّما هو أمر من اللّه .

( الإمامة والتبصرة : 38 ح 19 . بصائر الدرجات الجزء العاشر : 496 ، الباب 4 ح 8 ، وفيه : يحيي بن مالك عن رجل من أصحابنا قال : سألته . عنه البحار : 277/23 ، ح 9 .

قطعة منه في ( أنّ الأمانة في القرآن هي إمامة الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

6 )

18 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أحمد بن عمر ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَنَتِ إِلَي أَهْلِهَا ) ؟

قال ( عليه السلام ) : هم الأئمّة من آل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يودّي الإمام الأمانة إلي من بعده ، ولايخصّ بها غيره ، ولا يزويها عنه .

( الزويّ : العدول من شي ء إلي شي ء . لسان العرب : 365/14 . )

( الكافي : 276/1 ح 2 ، وح 3 وفيه : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن

الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، . . . . عنه نور الثقلين : 496/1 ح 320 ، و495 ح 319 ، وإثبات الهداة : 84/1 ح 37 وح 38 ، والبرهان : 379/1 ح 2 ، والوافي : 525/3 ح 1044 ، وح 1043 .

بصائر الدرجات : الجزء العاشر 496 ح 5 ، و497 ح 11 . عنه البحار : 276/23 ح 6 ، وس 13 . تفسير العيّاشيّ : 249/1 ح 165 ، بتفاوت . عنه البحار : 276/23 س 15 ، مثله .

تأويل الآيات الظاهرة : 140 س 3 .

قطعة منه في ( أنّ الأمانة في القرآن هي إمامة الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَزَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَي اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْأَخِرِ ذَلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً ) : 59/4 .

19 - العيّاشيّ ؛ : عن أبان ، أنّه دخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فسألته عن قول اللّه : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) فقال ( عليه السلام ) : ذلك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ؛ ثمّ سكت .

قال : فلمّا طال سكوته قلت : ثمّ من ؟

قال ( عليه السلام ) : ثمّ الحسن ، ثمّ سكت ، فلمّا طال سكوته ، قلت : ثمّ من ؟

قال ( عليه السلام ) : الحسين ( عليه السلام ) ،

قلت : ثمّ من ؟

قال ( عليه السلام ) : ثمّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، وسكت ، فلم يزل يسكت عند كلّ واحد حتّي أعيد المسألة فيقول : حتّي سمّاهم إلي آخرهم ( عليهم السلام ) : .

( تفسير العيّاشيّ : 251/1 ح 171 ، عنه البرهان : 385/1 ح 22 ، ونور الثقلين : 500/1 ح 332 ، والبحار : 292/23 ح 26 .

قطعة منه في ( إنّهم ( عليهم السلام ) : هم المقصودون من قوله تعالي : ( وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) . )

20 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . . فقال أبو الحسن : إنّ اللّه عزّوجلّ أبان فضل العترة علي سائر الناس في محكم كتابه .

فقال له المأمون : وأين ذلك من كتاب اللّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّوجلّ : . . . ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) ، يعني الذي قرنهم ( النساء : 59/4 . )

بالكتاب والحكمة وحسدوا عليهما ، فقوله عزّوجلّ : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا ) يعني الطاعة للمصطفين الطاهرين ، فالملك هيهنا هو الطاعة لهم . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في

ف 8 رقم 2384 . )

21 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . قال لي : يا فتح ! . . . كيف يوصف من قرن الجليل طاعته بطاعة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حيث يقول : ( أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

قوله تعالي : ( مَّن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ وَمَن تَوَلَّي فَمَآ أَرْسَلْنَكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا ) : 80/4 .

22 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته ، فقال عزّ وجلّ : ( مَّن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

قوله تعالي : ( وَمَن

يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ و جَهَنَّمُ خَلِدًا فِيهَا وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ و وَأَعَدَّ لَهُ و عَذَابًا عَظِيمًا ) : 93/4 .

23 - الديلميّ ؛ : قيل : قالت المعتزلة يوماً في مجلس الرضا ( عليه السلام ) : إنّ أعظم الكبائر القتل ، لقوله تعالي : ( وَمَن يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآؤُهُ و جَهَنَّمُ خَلِدًا فِيهَا ) الآية .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أعظم من القتل إثماً ، وأقبح منه بلاءً الزنا ، لأنّ القاتل لم يفسد بضرب المقتول غيره ، ولابعده فساداً ، والزاني قد أفسد النسل إلي يوم القيامة ، وأحلّ المحارم ، فلم يبق في المجلس فقيه إلّا قبّل يده وأقرّ بما قاله .

( إرشاد القلوب : 71 س 9 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في شدّة قبح بعض المعاصي ) و ( تقبيل الفقهاء يده الشريفة ( عليه السلام ) ) . )

قوله تعالي : ( يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلَايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَايَرْضَي مِنَ الْقَوْلِ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطًا ) : 108/4 .

24 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن سليمان الجعفريّ قال : سمعت ( تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضا ( عليه السلام ) ) . )

أباالحسن ( عليه السلام ) يقول في قول اللّه تبارك وتعالي : ( إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَايَرْضَي مِنَ الْقَوْلِ ) قال ( عليه السلام ) : يعني فلاناً وفلاناً ، وأباعبيدة ( النساء : 108/4 .

)

بن الجرّاح .

( الكافي : 275/8 ح 525 . عنه الوافي : 936/3 ح 1630 ، والبرهان : 396/1 ح 5 ، والبحار : 271/30 ح 141 .

قطعة منه في ( ما نزل من القرآن في أعدائهم ( عليهم السلام ) : ) . )

قوله تعالي : ( أَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا ) ( فَمِنْهُم مَّنْ ءَامَنَ بِهِ ي وَمِنْهُم مَّن صَدَّ عَنْهُ وَكَفَي بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ) : 55/4 و113 .

25 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! . . . إنّ الأنبياء والأئمّة

صلوات اللّه عليهم يوفّقهم اللّه ويؤتيهم من مخزون علمه ، و حكمه مالايؤتيه غيرهم ، فيكون علمهم فوق علم أهل الزمان في قوله تعالي : . . . وقال لن بيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَنزَلَ اللَّهُ عَلَيْكَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ وَكَانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيمًا ) . . . وقال في الأئمّة من أهل بيت نبيّه وعترته ، وذرّيّته صلوات اللّه عليهم : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا * فَمِنْهُم مَّنْ

ءَامَنَ بِهِ ي وَمِنْهُم مَّن صَدَّ عَنْهُ وَكَفَي بِجَهَنَّمَ سَعِيرًا ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن م بَعْلِهَا نُشُوزًا أَوْ إِعْرَاضًا فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَآ أَن يُصْلِحَا بَيْنَهُمَا صُلْحًا وَالصُّلْحُ خَيْرٌ وَأُحْضِرَتِ الْأَنفُسُ الشُّحَّ وَإِن تُحْسِنُواْ وَتَتَّقُواْ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرًا ) : 128/4 .

26 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن م بَعْلِهَا نُشُوزًا أَوْ إِعْرَاضًا ) ، قا ل ( عليه السلام ) : نشوز الرجل يهمّ بطلاق امرأته فتقول له : ادع ما علي ظهرك ، وأعطيك كذا وكذا ، وأحلّلك من يومي وليلتي ، علي ما اصطلحا فهو جايز .

( تفسير العيّاشيّ : 278/1 ح 281 . عنه وسائل الشيعة : 351/21 ح 27270 ، ونور الثقلين : 557/1 ح 597 ، والبحار : 52/101 ح 7 ، والبرهان : 419/1 ح 4 . )

قوله تعالي : ( وَقَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتَبِ أَنْ إِذَا سَمِعْتُمْ ءَايَتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلَاتَقْعُدُواْ مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ ي إِنَّكُمْ إِذًا مِّثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جَامِعُ الْمُنَفِقِينَ وَالْكَفِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعًا ) : 140/4

27 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( وَقَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتَبِ أَنْ إِذَا سَمِعْتُمْ ءَايَتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلَاتَقْعُدُواْ

مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ ي إِنَّكُمْ إِذًا مِّثْلُهُمْ ) ، قال ( عليه السلام ) : إذا سمعت الرجل يجحد الحقّ ويكذب به ، ويقع في أهله ، فقم من عنده ولا تقاعده .

( تفسير العيّاشيّ : 281/1 ح 290 ، عنه نور الثقلين : 564/1 ح 627 ، والبحار : 43/66 س 13 ، باختصار ، و262/71 س 10 ، و96/97 ح 1 ، والبرهان : 423/1 ح 5 .

مجمع البيان : 127/2 س 14 ، عنه نور الثقلين : 564/1 ح 629 . )

28 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن عاصم ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يا محمّد بن عاصم ! بلغني أنّك تجالس الواقفة !

فقلت : نعم . . . ، قال ( عليه السلام ) : لا تجالسهم ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : وقد نزّل عليكم في الكتاب : ( أَنْ إِذَا سَمِعْتُمْ ءَايَتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلَاتَقْعُدُواْ مَعَهُمْ حَتَّي يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ ي إِنَّكُمْ إِذًا مِّثْلُهُمْ ) . . . .

( النساء : 140/4 )

( رجال الكشّيّ : 457 رقم 864 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 729 . )

قوله تعالي : ( وَلَن يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَفِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً ) : 141/4 .

29 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) ياابن رسول اللّه ! إنّ في سواد الكوفة . . . قوماً يزعمون أنّ الحسين بن عليّ (

عليه السلام ) لم يقتل ، وأنّه ألقي شبهه علي حنظلة بن أسعد الشاميّ ، وأنّه رفع إلي السماء ، كمارفع عيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، ويحتجّون بهذه الآية : ( وَلَن يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَفِرِينَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً ) ! . . . وأمّا قول اللّه عزّ وجلّ : . . . فإنّه يقول : لن يجعل اللّه لكافر علي مؤمن حجّة ، ولقد أخبر اللّه عزّوجلّ عن كفّار قتلوا النبيّين بغير الحقّ ، ومع قتلهم إيّاهم لن يجعل اللّه لهم علي أنبيائه ( عليهم السلام ) : سبيلاً من طريق الحجّة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 203/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 910 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ الْمُنَفِقِينَ يُخَدِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَدِعُهُمْ وَإِذَا قَامُواْ إِلَي الصَّلَوةِ قَامُواْ كُسَالَي يُرَآءُونَ النَّاسَ وَلَايَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلاً ) : 142/4 .

30 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : سألته . . . وعن قوله : ( يُخَدِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَدِعُهُمْ ) . . . فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لايسخر ولايستهزي ء ، ولايمكر ولايخادع ، ولكنّه عزّ وجلّ يُجازيهم جزاءً السخريّة ، وجزاءَ الإستهزاء ، وجزاءَ المكر والخديعة ، تعالي اللّه عمّا يقول الظالمون علوّاً كبيراً .

( التوحيد : 163 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1955 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ الْمُنَفِقِينَ يُخَدِعُونَ اللَّهَ

وَهُوَ خَدِعُهُمْ وَإِذَا قَامُواْ إِلَي الصَّلَوةِ قَامُواْ كُسَالَي يُرَآءُونَ النَّاسَ وَلَايَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلاً * مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَآ إِلَي هَؤُلَآءِ وَلَآ إِلَي هَؤُلَآءِ وَمَن يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَن تَجِدَ لَهُ و سَبِيلاً ) : 142/4 - 143

31 - الحسين بن سعيد؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه أسأله عن مسألة ؟

فكتب إليّ : أنّ اللّه يقول : ( إِنَّ الْمُنَفِقِينَ يُخَدِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَدِعُهُمْ وَإِذَا

إلي قوله : سَبِيلاً ) . . . .

( كتاب الزهد : 66 ح 176 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2521 . )

قوله تعالي : ( وَإِذَا جَآءَهُمْ أَمْرٌ مِّنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذَاعُواْ بِهِ ي وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنم-بِطُونَهُ و مِنْهُمْ وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ و لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطَنَ إِلَّا قَلِيلاً ) : 83/4 .

32 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن جندب قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ذكرت رحمك اللّه ! هؤلاء القوم الذين وصفت : أنّهم كانوا بالأمس لكم إخواناً ، والذي صاروا إليه من الخلاف لكم ، والعداوة لكم ، والبراءة منكم ، والذين تأفكوا به من حياة أبي صلوات اللّه عليه ورحمته .

وذكر في آخر الكتاب : إنّ هؤلاء القوم سنح لهم شيطان اغترّهم بالشبهة . . . بل كان الفرض عليهم ، والواجب لهم من ذلك الوقوف عند التحيّر ، وردّ ما جهلوه من ذلك إلي عالمه ومستنبطه ، لأنّ اللّه يقول في محكم كتابه :

( وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنم-بِطُونَهُ و مِنْهُمْ ) يعني آل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وهم الذين يستنبطون من القرآن ، ويعرفون الحلال والحرام ، وهم الحجّة للّه علي خلقه .

( تفسير العيّاشيّ : 260/1 ح 206 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2475 . )

قوله تعالي : ( مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَآ إِلَي هَؤُلَآءِ وَلَآ إِلَي هَؤُلَآءِ ) : 143/4

33 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يحيي بن المبارك قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) بمسائل فأجابني ، وكنت ذكرت في آخر الكتاب قول اللّه عزّوجلّ : ( مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَآ إِلَي هَؤُلَآءِ وَلَآ إِلَي هَؤُلَآءِ ) فق ال ( عليه السلام ) : نزلت في الواقفة . . . .

( رجال الكشّيّ : 461 رقم 880 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2532 . )

قوله تعالي : ( فَبِمَا نَقْضِهِم مِّيثَقَهُمْ وَكُفْرِهِم بَِايَتِ اللَّهِ وَقَتْلِهِمُ الْأَم نبِيَآءَ بِغَيْرِ حَقٍ ّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفُ م بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلَايُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلاً ) : 155/4 .

34 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي : . . . ( خَتَمَ اللَّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ ) قال ( عليه السلام ) : الختم هو الطبع علي قلوب الكفّار عقوبة علي كفرهم ، كما قال عزّ وجلّ : ( بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلَايُؤْمِنُونَ إِلَّا قَلِيلاً ) . .

. .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 123/1 ح 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1897 . )

قوله تعالي : ( وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِن دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَنَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍ ّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ و فَقَدْ عَلِمْتَهُ و تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَآ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنتَ عَلَّمُ الْغُيُوبِ * مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَآ أَمَرْتَنِي بِهِ ي أَنِ اعْبُدُواْ اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ ) : 172/4 .

35 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأنا أبرء إلي اللّه تبارك وتعالي ممّن يغلو فينا ، ويرفعنا فوق حدّنا ، كبراءة عيسي بن مريم ( عليه السلام ) من النصاري ، قال اللّه تعالي : ( وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِن دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَنَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍ ّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ و فَقَدْ عَلِمْتَهُ و تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَآ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنتَ عَلَّمُ الْغُيُوبِ * مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَآ أَمَرْتَنِي بِهِ ي أَنِ اعْبُدُواْ اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ

عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ ) . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

7 )

الخامس - المائدة : [5]

قوله تعالي : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَمَ دِينًا ) : 3/5 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم ، إنّ اللّه عزّ وجلّ لم يقبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي أكمل له الدين ، وأنزل عليه القرآن ، فيه تبيان كلّ شي ء . . . وأنزل في حجّة الوداع وهي آخر عم ره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَمَ دِينًا ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

2 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب النشر والطيّ رواه عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : إذا كان يوم القيامة زفّت أربعة أيّام إلي اللّه ،

كما تزفّ العروس إلي خدرها .

قيل : ما هذه الأيّام ؟

قال : يوم الأضحي ، ويوم الفطر ، ويوم الجمعة ، ويوم الغدير .

وإنّ يوم الغدير بين الأضحي والفطر والجمعة ، كالقمر بين الكواكب .

وهو اليوم الذي نجا فيه إبراهيم الخليل من النار ، فصامه شكراً للّه .

وهو اليوم الذي أكمل اللّه به الدين في إقامة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً أمير المؤمنين علماً ، وأبان فضيلته ووضاءته ، فصام ذلك اليوم . . . وفي هذا اليوم أنزلت هذه الآية : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ) . . . .

( إقبال الأعمال : 777 س 19 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1006 . )

قوله تعالي : ( يَسَْلُونَكَ مَاذَآ أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَتُ وَمَا عَلَّمْتُم مِّنَ الْجَوَارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُواْ مِمَّآ أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَاذْكُرُواْ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ وَاتَّقُواْ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ) : 4/5

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . زكريّا بن آدم قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الكلب والفهد يرسلان فيقتل ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : هما ممّا قال اللّه تعالي : ( مُكَلِّبِينَ ) ، فلا بأس بأكله .

( تهذيب الأحكام : 29/9 ح 114 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1773 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَنكِحُواْ الْمَشْرِكَتِ حَتَّي يُؤْمِنَّ وَلَأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِّن مُّشْرِكَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَلَاتُنكِحُواْ الْمُشْرِكِينَ حَتَّي يُؤْمِنُواْ وَلَعَبْدٌ مُّؤْمِنٌ خَيْرٌ مِّن مُّشْرِكٍ وَلَوْ

أَعْجَبَكُمْ أُوْلَل-ِكَ يَدْعُونَ إِلَي النَّارِ وَاللَّهُ يَدْعُواْ إِلَي الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ ي وَيُبَيِّنُ ءَايَتِهِ ي لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ) : 5/5 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن جهم قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياأبامحمّد ! ماتقول في رجل يتزوّج نصرانيّة علي مسلمة ؟ . . .

قلت : لايجوز تزويج النصرانيّة علي مسلمة ، ولاغير مسلمة .

قال : ولِمَ ؟ قلت : لقول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَاتَنكِحُواْ الْمَشْرِكَتِ حَتَّي يُؤْمِنَ ) ؛

قال : فماتقول في هذه الآية ( وَالْمُحْصَنَتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَبَ مِن قَبْلِكُمْ ) ؟ قلت : فقوله : ( وَلَاتَنكِحُواْ الْمَشْرِكَتِ ) نسخت هذه الآية ، فتبسّم ثمّ سكت .

( الكافي : 357/5 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1623 . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلَوةِ فَاغْسِلُواْ وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرَافِقِ وَامْسَحُواْ بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ وَإِن كُنتُمْ جُنُبًا فَاطَّهَّرُواْ وَإِن كُنتُم مَّرْضَي أَوْ عَلَي سَفَرٍ أَوْجَآءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَآلِطِ أَوْلَمَسْتُمُ النِّسَآءَ فَلَمْ تَجِدُواْ مَآءً فَتَيَمَّمُواْ صَعِيدًا طَيِّبًا فَامْسَحُواْ بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُم مِّنْهُ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُم مِّنْ حَرَجٍ وَلَكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ و عَلَيْكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) : 6/5 .

5 - العيّاشيّ ؛ : عن صفوان قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه : ( فَاغْسِلُواْ وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرَافِقِ وَامْسَحُواْ بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ ) فقال ( عليه السلام ) : قد سأل رجل أبا الحسن عن ذلك فقال

( عليه السلام ) : سيكفيك أو كفتك سورة المائدة ، يعني المسح علي الرأس والرجلين .

قلت : فإنّه قال : اغسلوا أيديكم إلي المرافق ، فكيف الغسل ؟

قال ( عليه السلام ) : هكذا أن يأخذ الماء بيده اليمني فيصبّه في اليسري ثمّ يفيضه علي المرفق ، ثمّ يمسح إلي الكفّ . قلت له : مرّة واحدة ، فقال ( عليه السلام ) : كان يفعل ذلك مرّتين . قلت : يردّ الشعر ، قال ( عليه السلام ) : إذا كان عنده آخر فعل ، وإلّا فلا .

( تفسير العيّاشيّ : 300/1 ح 54 . عنه البحار : 283/77 ح 32 ، ومستدرك الوسائل : 311/1 ح 698 ، والبرهان : 453/1 ح 18 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

قوله تعالي : ( يَقَوْمِ ادْخُلُواْ الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَكُمْ وَلَاتَرْتَدُّواْ عَلَي أَدْبَارِكُمْ فَتَنقَلِبُواْ خَسِرِينَ ) : 21/5 .

6 - الراوندي ؛ : بإسناده عن ابن أورمة ، عن محمّد بن أبي صالح ، عن الحسن بن محمّد بن أبي طلحة قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : أيأتي الرسل عن اللّه بشي ء ثمّ تأتي بخلافه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إن شئت حدّثتك ، وإن شئت أتيتك به من كتاب اللّه ، قال اللّه تعالي جلّت عظمته : ( يَقَوْمِ ادْخُلُواْ الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَ كُمْ ) الآية ، فما دخلوها ، ودخل أبناء أبنائهم ، وقال عمران : إنّ اللّه وعدني أن يهب لي غلاماً نبيّاً في سنتي

هذه ، وشهري هذا ، ثمّ غاب وولدت امرأته مريم ، وكفّلهازكريّا ، فقالت طائفة : صدق نبيّ اللّه ، وقالت الآخرون : كذب ، فلمّا ولدت مريم عيسي ( عليه السلام ) قالت الطائفة التي أقامت علي صدق عمران : هذإ؛ ضض ض ض ض ض ض ض ض ض ظ3 الذي وعدنا اللّه .

( قصص الأنبياء : 214 ح 280 . عنه البحار : 203/14 ح 16 ، و225/26 ح 5 .

قطعة منه في ( البداء ) و ( ما رواه عن عمران ) . )

قوله تعالي : ( إِنَّمَا جَزَؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ أَوْ يُصَلَّبُواْ أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَفٍ أَوْ يُنفَوْاْ مِنَ الْأَرْضِ ذَلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي الدُّنْيَا وَلَهُمْ فِي الْأَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ ) : 33/5 .

7 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ ، عن أبيه ، عن عمرو بن عثمان ، عن عبيداللّه بن اسحاق المدائنيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل عن قول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّمَا جَزَؤُاْ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُواْ ) الآية ، فما الذي إذا فعله استوجب واحدة من هذه الأربع ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا حارب اللّه ورسوله ، وسعي في الأرض فساداً فقتل ، قتل به ، وإن قتل وأخذ المال ، قتل وصلب ، وإن أخذ المال ولم يقتل ، قطعت يده ورجله من خلاف ، وإن شهر السيف فحارب اللّه ورسوله ، وسعي في الأرض فساداً ولم يقتل ، ولم

يأخذ المال ، ينفي من الأرض .

قلت : كيف ينفي وماحدّ نفيه ؟

قال ( عليه السلام ) : ينفي من المصر الذي فعل فيه مافعل إلي مصر غيره ، ويكتب إلي أهل ذلك المصر أنّه منفيّ فلاتجالسوه ، ولاتبايعوه ، ولاتناكحوه ، ولاتؤاكلوه ، ولاتشاربوه ، فيفعل ذلك به سنة ، فإن خرج من ذلك المصر إلي غيره ، كتب إليهم بمثل ذلك حتّي تتمّ السنة .

قلت : فإن توجّه إلي أرض الشرك ليدخلها ؟

قال ( عليه السلام ) : إن توجّه إلي أرض الشرك ليدخلها قوتل أهلها .

عليّ ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن محمّد بن سليمان ، عن عبيد اللّه بن إسحاق ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) مثله إلّا أنّه قال في آخره : يفعل به ذلك سنة ، فإنّه سيتوب قبل ذلك وهو صاغر؛ قال : قلت : فإن أَمَّ أرض الشرك يدخلها ؟ قال : يقتل .

( الكافي : 246/7 ح 8 و247 ح 9 . عنه نور الثقلين : 622/1 ح 165 ، و623 ح 166 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 309/28 ح 34834 ، و316 ح 34848 ، و34850 .

تهذيب الأحكام : 132/10 ح 526 ، و133 ح 527 ، مثله . عنه وعن الكافي ، البرهان : 466/1 ح 8 ، و9 .

تفسير العيّاشيّ : 317/1 ح 98 ، و99 ، مثله . عنه البحار : 201/76 ح 19 ، و20 ، والبرهان : 468/1 ح 22 ، و23 .

قطعة منه في ( أقسام حدّ المحارب وأحكامه ) و

( كيفيّة نفي المحارب ) . )

قوله تعالي : ( إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَكِعُونَ ) : 55/5 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فقول اللّه عزّوجلّ : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي ) ، فقرن سهم ذي القربي بسهمه وبسهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فهذا فضل أيضاً بين الآل والأُمّة . . .

وكذلك في الطاعة قال : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) ، فبدء بنفسه ، ثمّ برسوله ، ثمّ بأهل بيته ، كذلك آية الولاية : ( إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَكِعُونَ ) ، فجعل طاعتهم مع طاعة الرسول مقرونة بطاعته . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُم بِشَرٍّ مِّن ذَلِكَ مَثُوبَةً عِندَ اللَّهِ مَن لَّعَنَهُ اللَّهُ وَغَضِبَ عَلَيْهِ ) : 60/5 .

9 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أمر اللّه عزّ

وجلّ عباده أن يسألوه طريق المنعم عليهم ، وهم النبيّون ، والصدّيقون ، والشهداء ، والصالحون .

وأن يستعيذوا به من طريق الضالّين ، وهم الذين قال اللّه تعالي فيهم : ( قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُم بِشَرٍّ مِّن ذَلِكَ مَثُوبَةً عِندَ اللَّهِ مَن لَّعَنَهُ اللَّهُ وَغَضِبَ عَلَيْهِ ) . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 50 رقم 23 - 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1003 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَإ؛ضض ض ض ض ض ض ض ض ض ه قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِّنْهُم مَّآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ طُغْيَنًا وَكُفْرًا وَأَلْقَيْنَا بَيْنَهُمُ الْعَدَوَةَ وَالْبَغْضَآءَ إِلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ كُلَّمَآ أَوْقَدُواْ نَارًا لِّلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا وَاللَّهُ لَايُحِبُّ ال ْمُفْسِدِينَ ) : 64/5 .

10 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : أبو صالح خلف بن حامد الكشّيّ ، عن الحسن بن طلحة ، عن بكر بن صالح قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : مايقول الناس في هذه الآية ؟ قلت : جعلت فداك ، وأيّ آية ؟

قال : قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ) . قلت : اختلفوا فيها .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : ولكنّي أقول نزلت في الواقفة إنّهم قالوا : لا إمام بعد موسي ( عليه السلام ) ، فردّ اللّه عليهم ، ( بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ) واليد هو الإمام

في باطن الكتاب ، وإنّما عني بقولهم : لا إمام بعد موسي ( عليه السلام ) .

( رجال الكشّيّ : 456 رقم 863 ، عنه البحار : 264/48 ح 21 ، ومقدّمة البرهان : 339 س 31 .

قطعة منه في ( الواقفة ) و ( إنّ الإمام عليه السلام يد اللّه تعالي في أرضه ) . )

11 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد؛ قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن المَشرِقيّ ، عن عبداللّه بن قيس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : ( بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ) ، فقلت له : يدان هكذا ، وأشرت بيديّ إلي يده ، فقال ( عليه السلام ) : لا ، لوكان هكذا ، لكان مخلوقاً .

( التوحيد : 168 ح 2 . عنه وعن المعاني ، البحار : 4/4 ح 6 .

معاني الأخبار : 18 ح 16 .

تفسير العيّاشيّ : 330/1 ح 145 ، بتفاوت . عنه البحار : 291/3 ح 7 ، والبرهان : 486/1 ح 4 . )

12 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك

، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء ياسليمان ؟ . . . قال ( عليه السلام ) : ( قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ ) يعنون : أنّ اللّه تعالي قد فرغ من الأمر ، فليس يحدث شيئاً ، فقال اللّه عزّوجلّ : ( غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُوا ) ، . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( مَّا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ و صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ انظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْأَيَتِ ثُمَّ انظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ ) : 75/5 .

13 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأنا أبرء إلي اللّه تبارك وتعالي ممّن يغلو فينا ، ويرفعنا فوق حدّنا ، كبراءة عيسي بن مريم ( عليه السلام ) من النصاري ، قال اللّه تعالي : . . . ( مَّا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ و صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ ) ، ومعناه : إنّهما كانا يتغوّطان ، فمن ادّعي للأنبياء ربوبيّة ، وادّعي للأئمّة ربوبيّة ، أو نبوّة ،

أو لغير الأئمّة إمامة ، فنحن منه برءاء في الدنيا والآخرة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

قوله تعالي : ( قُلْ يَأَهْلَ الْكِتَبِ لَاتَغْلُواْ فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعُواْ أَهْوَآءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّواْ مِن قَبْلُ وَأَضَلُّواْ كَثِيرًا وَضَلُّواْ عَن سَوَآءِ السَّبِيلِ ) : 5/ 77 .

14 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أمر اللّه عزّ وجلّ عباده أن يسألوه طريق المنعم عليهم ، وهم النبيّون ، والصدّيقون ، والشهداء ، والصالحون .

وأن يستعيذوا به من طريق الضالّين ، وهم الذين قال اللّه تعالي فيهم : ( قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُم بِشَرٍّ مِّن ذَلِكَ مَثُوبَةً عِندَ اللَّهِ مَن لَّعَنَهُ اللَّهُ وَغَضِبَ عَلَيْهِ ) .

وأن يستعيذوا به من طريق الضالّين ، وهم الذين قال اللّه تعالي فيهم : ( قُلْ يَأَهْلَ الْكِتَبِ لَاتَغْلُواْ فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعُواْ أَهْوَآءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّواْ مِن قَبْلُ وَأَضَلُّواْ كَثِيرًا وَضَلُّواْ عَن سَوَآءِ السَّبِيلِ ) ، وهم النصاري .

ثمّ قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : كلّ من كفر باللّه فهو مغضوب عليه ، وضالّ عن سبيل اللّه عزّ وجلّ .

وقال الرضا ( عليه السلام ) كذلك وزاد فيه فقال : ومن تجاوز بأمير المؤمنين ( عليه السلام ) . . .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : لقد ذكرتني بما حكيته [عن ] قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقول أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ،

وقول زين العابدين ( عليه السلام ) . . .

وأمّا قول عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، فإنّه قال : إذا رأيتم الرجل قد حسن سمته وهديه ، وتماوت في منطقه ، وتخاضع في حركاته ، فرويداً لايغرّنّكم . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 50 رقم 23 - 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1003 . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَنِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ) : المائدة : 90/5 .

15 - العيّاشيّ ؛ : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : يق ول ( عليه السلام ) : ( الْمَيْسِرُ ) هو القمار .

( تفسير العيّاشيّ : 339/1 ح 181 . عنه البحار : 235/76 ح 15 ، ووسائل الشيعة : 167/17 ح 22263 ، والبرهان : 498/1 ح 6 .

الكافي : 124/5 ح 9 ، وفيه : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الوشّاء ، عن أبي الحسن عليه السلام . عنه وسائل الشيعة : 165/17 ح 22256 ، والبرهان : 212/1 ، ح 2 . )

16 - العيّاشيّ ؛ : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ الشطرنج والنرد و أربعة عشر وكلّ ما قومر عليه منها فهو ميسر .

( تفسير العيّاشيّ : 339/1 ح 182 . عنه وسائل الشيعة : 167/17 ح 22264 ، والبحار : 235/76 ح 16 ، والبرهان : 497/1 ح 5 ،

والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 239/2 ح 1740 .

الكافي : 435/6 ح 1 ، بتفاوت . وفيه : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن عليه السلام . عنه الوافي : 227/17 ، ح 17165 . )

17 - العيّاشيّ ؛ : عن ياسر الخادم ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن ( الْمَيْسِرُ ) ؟ قال ( عليه السلام ) : الثقل من كلّ شي ء .

( في الوسائل : التفل . )

قال : الخبز والثقل ما يخرج بين المتراهنين من الدراهم وغيره .

( تفسير العيّاشيّ : 341/1 ح 187 . عنه البحار : 236/76 ح 19 ، ووسائل الشيعة : 167/17 ح 22265 ، و325 ح 22673 ، والبرهان : 498/1 ح 11 . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَاتَسَْلُواْ عَنْ أَشْيَآءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَإِن تَسَْلُواْ عَنْهَا حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْءَانُ تُبْدَ لَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْهَا وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ ) : 101/5 .

18 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عافانا اللّه وإيّاك أحسن عافية ! إنّما شيعتنا من تابعنا ولم يخالفنا ، . . .

فقد فرضت عليكم المسألة والردّ إلينا ، ولم يفرض علينا الجواب ، أولم تنهوا عن كثرة المسائل فأبيتم أن تنتهوا ، إيّاكم وذاك ! فإنّه إنّما هلك مَن كان قبلكم بكثرة سؤالهم لأنبيائهم؛ قال اللّه : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَاتَسَْلُواْ عَنْ أَشْيَآءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ ) .

( تفسير

العيّاشيّ : 261/2 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2417 . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ شَهَدَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ حِينَ الْوَصِيَّةِ اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنتُمْ ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَأَصَبَتْكُم مُّصِيبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِن م بَعْدِ الصَّلَوةِ فَيُقْسِمَانِ بِاللَّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لَانَشْتَرِي بِهِ ي ثَمَنًا وَلَوْ كَانَ ذَاقُرْبَي وَلَانَكْتُمُ شَهَدَةَ اللَّهِ إِنَّآ إِذًا لَّمِنَ الْأَثِمِينَ ) : 106/5 .

19 - الشيخ الصدوق ؛ : روي الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أحمد بن عمر قال : سألته عن قول الّله عزّ وجلّ : ( ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ ءَاخَرَانِ ( قال النجاشيّ : أحمد بن عمر بن أبي شعبة الحلبيّ ، ثقة ، روي عن أبي الحسن الرضا ، وعن أبيه عليهماالسلام من قبل ، رجال النجاشيّ : 98 رقم 245 . )

مِنْ غَيْرِكُمْ ) قال ( عليه السلام ) : اللذان منكم مسلمان ، واللذان من غيركم من أهل الكتاب ، فإن لم تجد من أهل الكتاب فمن المجوس ، لأنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : « سنّوا بهم سنّة أهل الكتاب » وذلك إذا مات الرجل بأرض غربة فلم يجد مسلمين يشهدهما فرجلان من أهل الكتاب .

( من لايحضره الفقيه : 29/3 ح 85 . عنه وسائل الشيعة : 390/27 ح 34029 .

قطعة منه في ( ما رواه عليه السلام عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

20 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن

موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة ترك شهادة النساء في الطلاق والهلال ، لضعفهنّ عن الرؤية ، ومحاباتهنّ في النساء الطلاق ، فلذلك لا يجوز شهادتهنّ إلّا في موضع ضرورة ، مثل شهادة القابلة ، وما لايجوز للرجال أن ينظروا إليه ، كضرورة تجويز شهادة أهل الكتاب إذا لم يوجد غيرهم ، وفي كتاب اللّه عزّوجلّ : ( اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ مسلمين أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ ) كافرين . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ ) : 117/5 .

21 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : . . . فإنّه ما شبّه أمر أحد من أنبياء اللّه وحججه للناس ، إلّا أمر عيسي بن مريم ( عليه السلام ) وحده ، لأنّه رفع من الأرض حيّاً ، وقبض روحه بين السماء والأرض ، ثمّ رفع إلي السماء وردّ عليه روحه ، وذلك قول اللّه تعالي : ( إِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرَافِعُكَ إِلَيَّ وَمُطَهِّرُكَ ) ، وقال عزّ وجلّ حكاية لقول عيسي ( عليه السلام ) يوم القيامه : ( وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 213/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 -

4 رقم 952 . )

8 )

السادس - الأنعام : [6]

- كيفيّة نزول سورة الأنعام :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : نزلت « الأنعام » جملة واحدة ، ويشيّعهإ؛

ظض ض ض ض ض ض ض ض ض ه سبعون ألف ملك ، لهم زَجل بالتسبيح والتهليل والتكبير ، فمن قرأها سبّحوا له ( الزَجْلة : ج زَجَلات ، صوت الناس وضجيجهم ، المنجد : 294 . )

إلي يوم القيامة .

( تفسير القمّيّ : 193/1 س 19 . عنه البحار : 274/89 ح 1 ، والبرهان : 514/1 ح 1 ، و515 ح 7 ، عن تفسير جوامع الجامع للطبرسيّ مثله .

مصباح الكفعميّ : 582 س 8 ، مثله . )

قوله تعالي : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) : 19/6 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عليّ الخراسانيّ خادم الرضا ( عليه السلام ) قال : قال بعض الزنادقة لأبي الحسن ( عليه السلام ) هل يقال للّه إنّه شي ء ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، وقد سمّي نفسه بذلك في كتابه فقال : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 134/1 ح 31 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج . . . رقم . . . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : .

. . محمّد بن عيسي بن عبيد ، قال : قال لي أبوالحسن ( عليه السلام ) : ماتقول إذا قيل لك : أخبرني عن اللّه عزّ وجلّ شي ء هو أم لا ؟

قال : فقلت له : قد أثبت اللّه عزّ وجلّ نفسه شيئاً ، حيث يقول : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) . . . .

( التوحيد : 107 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 845 . )

قوله تعالي : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ ) سورة

4 - العيّاشيّ ؛ : عن هشام المشرقي ، قال : كتبت إلي أبي الحسن الخراساني ( عليه السلام ) : رجل يسأل عن معان في التوحيد .

قال : فقال لي : ما تقول إذا قالوا لك : أخبرنا عن اللّه شي ء هو أم لا شي ء ؟

قال : فقلت : إنّ اللّه أثبت نفسه شيئاً ، فقال : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) لا أقول شياً كالأشياء ، أو نقول : إنّ اللّه ( الأنعام : 19/6 . )

جسم . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 356/1 ح 11 . عنه البرهان : 519/1 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2529 . )

قوله تعالي : ( وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَذِبُونَ ) : 28/6 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، عن

أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سألته أيعلم اللّه الشي ء الذي لم يكن ، أن لو كان كيف كان يكون ؟ .

( زاد في التوحيد بعد هذا : أولا يعلم إلّا ما يكون ؟ )

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء . . . قال لأهل النار : ( وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَذِبُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 118/1 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 822 . )

6 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أيعرف القديم سبحانه الشي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون ؟

قال ( عليه السلام ) : ويحك ! إنّ مسألتك لصعبة . . . وقال : ( وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْعَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَذِبُونَ ) ، فقد علم الشي ء الذي لم يكن لو كان كيف ( الأنعام : 28/6 . )

كان يكون . . . .

( مجمع البيان : 117/4 س 32 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 824 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : لقيته [أي أباالحسن الرضا] ( عليه السلام ) . . . قلت : جعلت فداك ، قد بقيت مسألة .

قال : هات للّه أبوك . قلت :

يعلم القديم الشي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون ؟

قال : ويحك ! إنّ مسائلك لصعبة ، أما سمعت اللّه يقول : . . . ( وَلَوْرُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ ) فقد علم الشي ء الذي لم يكن ، أن لو كان كيف كان يكون . . . .

( التوحيد : 60 ، ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 840 . )

قوله تعالي : ( وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَل-ِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّآ أُمَمٌ أَمْثَالُكُم مَّا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَبِ مِن شَيْ ءٍ ثُمَّ إِلَي رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ ) : 38/6 .

8 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم ، إنّ اللّه عزّ وجلّ لم يقبض نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حتّي أكمل له الدين ، وأنزل عليه القرآن ، فيه تبيان كلّ شي ء ، بيّن فيه الحلال والحرام ، والحدود والأحكام ، وجميع ما يحتاج إليه الناس كمّلاً ، فقال عزّوجلّ : ( مَّا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَبِ مِن شَيْ ءٍ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 .

)

قوله تعالي : ( قُلْ إِنِّي عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّي وَكَذَّبْتُم بِهِ ي مَا عِندِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ ي إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَيْرُ الْفَصِلِينَ ) : 57/6 .

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن إسحاق قال : حدّثنا أبي قال : لمّا بويع الرضا ( عليه السلام ) بالعهد ، اجتمع الناس إليه يهنّئونه ، فأومي ء إليهم فأنصتوا ، ثمّ قال بعد أن استمع كلامهم : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء . . . وأنّه جعل إليّ عهده ، والإمرة الكبري إن بقيت بعده . . . وما أدري ما يفعل بي ولابكم ، إن الحكم إلّا للّه ، يقضي الحقّ ( وَهُوَ خَيْرُ الْفَصِلِينَ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 146/2 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 763 . )

قوله تعالي : ( فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لَآ أُحِبُّ الْأَفِلِينَ * فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لَل-ِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّآلِّينَ * فَلَمَّا رَءَا الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّآ أَفَلَتْ قَالَ يَقَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ * إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ) الانعام : 76/6 - 79 و83 .

10 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون :

يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

فقال المأمون : . . . فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ في حقّ إبراهيم ( عليه السلام ) : ( فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي ) ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ إبراهيم ( عليه السلام ) وقع إلي ثلاثة أصناف صنف يعبد الزهرة ، وصنف يعبد القمر ، وصنف يعبد الشمس ، وذلك حين خرج من السرب الذي أخفي فيه ، ( فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ ) فرأي الزهرة ( قَالَ هَذَا رَبِّي ) علي الإنكار والاستخبار؛ ( فَلَمَّآ أَفَلَ ) الكوكب ( قَالَ لَآ أُحِبُّ الْأَفِلِينَ ) لأنّ الأفول من صفات المحدث ، لا من صفات القدم؛ ( فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي ) علي الإنكار والاستخبار ، ( فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لَل-ِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّآلِّينَ ) يقول : لو لم يهدني ربّي لكنت من القوم الضالّين؛

فلمّا أصبح و ( رَءَا الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ ) من الزهرة والقمر علي الانكار والاستخبار لا علي الإخبار والإقرار؛ ( فَلَمَّآ أَفَلَتْ ) قال للأصناف الثلاثة من عبدة الزهرة ، والقمر والشمس : ( قَالَ يَقَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ * إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ) ؛

وإنّما أراد إبراهيم ( عليه السلام ) بما قال ، أن يبيّن لهم بطلان دينهم ، ويثبت عندهم أنّ العبادة لا تحقّ لمّا كان بصفة الزهرة ، والقمر ، والشمس ، وإنّما تحقّ العبادة

لخالقها وخالق السموات والأرض؛

وكان ما احتجّ به علي قومه ممّا ألهمه اللّه تعالي وآتاه ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( وَتِلْكَ حُجَّتُنَآ ءَاتَيْنَهَآ إِبْرَهِيمَ عَلَي قَوْمِهِ ي ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي أَنشَأَكُم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الْأَيَتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ ) : 98/6

11 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

الحسن ( عليه السلام ) في قوله : ( وَهُوَ الَّذِي أَنشَأَكُم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ ) قال ( عليه السلام ) : ماكان من الإيمان المستقرّ ، فمستقرّ إلي يوم القيمة ( أو أبداً ) ، وما كان مستودعاً سلبه اللّه قبل الممات .

( تفسير العيّاشيّ : 371/1 ح 72 . عنه البحار : 223/66 ح 11 ، والبرهان : 544/1 ح 7 ، ونور الثقلين : 751/1 ح 207 . )

قوله تعالي : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ) : 103/6 .

12 - البرقيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي ، عن أبي هاشم الجعفريّ قال : أخبرني الأشعث بن حاتم ، أنّه سأل الرضا ( عليه السلام ) عن شي ء من التوحيد ؟

فقال : ألا تقرأ القرآن ؟

قلت : نعم ، قال : اقرأ : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ ) ، فقرأت ، فقال : ما الأبصار ؟

قلت :

أبصار العين ، قال : لا ، إنّما عني الأوهام ، لا تدرك الأوهام كيفيّته ، وهو يدرك كلّ فهم .

( المحاسن : 239 ، ح 215 . عنه البحار : 308/3 ح 46 .

قطعة منه في ( معني التوحيد ) . )

13 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدّب ، قال : حدّثنا أبو الحسين محمّد بن جعفر الأسديّ قال : حدّثني محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : قال أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ ) . ( الأنعام : 103/6 . )

قال ( عليه السلام ) : لاتدركه أوهام القلوب ، فكيف تدركه أبصار العيون .

( الأمالي : 334 ح 2 . عنه البحار : 29/4 ح 4 ، ونور الثقلين : 753/1 ح 219 ، والبرهان : 547/1 ح 5 ، وروضة الواعظين : 42 س 17 .

قطعة منه في ( معني التوحيد ) . )

14 - العيّاشيّ ؛ : الأشعث بن حاتم ، قال : قال ذو الرياستين : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أخبرني عمّا اختلف فيه الناس من الرؤية ؟ . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا العبّاس ! من وصف اللّه بخلاف ما وصف به نفسه ، فقد أعظم الفرية علي اللّه؛ قال اللّه : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ ) هذه الأبصار ليست هي الأعين ، إنّما هي الأبصار التي في القلب

لايقع عليه الأوهام ، ولايدرك كيف هو .

( تفسير العيّاشيّ : 373/1 ح 79 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 4 رقم 813 . )

15 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن أبي هاشم الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن اللّه هل يوصف ؟ . . . قال ( عليه السلام ) : أما تقرء قوله تعالي : ( لَّاتُدْرِكُهُ الْأَبْصَرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَرَ ) ؟ قلت : بلي . قال ( عليه السلام ) : فتعرفون الأبصار ؟ قلت : بلي ، قال ( عليه السلام ) : ما هي ؟ قلت : أبصار العيون .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ أوهام القلوب أكبر من أبصار العيون ، فهو لاتدركه الأوهام ، وهو يدرك الأوهام . . .

( الكافي : 98/1 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 815 . )

قوله تعالي : ( وَقُلِ اعْمَلُواْفَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و وَالْمُؤْمِنُونَ ) : 105/6 .

16 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد اللّه بن أبان الزيّات ، وكان مكيناً عند الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّ أعمالكم لتعرض عليّ في كلّ يوم وليلة .

قال : فاستعظمت ذلك فقال لي : أما تقرأ كتاب اللّه عزّ وجلّ : ( وَقُلِ اعْمَلُواْفَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و وَالْمُؤْمِنُونَ ) قال ( عليه السلام ) : هو واللّه ! عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( الكافي : 219/1

ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 352 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّواْ اللَّهَ عَدْوَم ا بِغَيْرِ عِلْمٍ كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِ ّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلَي رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُم بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ) : 108/6 .

17 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) . . . ثمّ قال الرضا : يا ابن أبي محمود ! إنّ مخالفينا وضعوا أخباراً في فضائلنا ، وجعلوها علي ثلاثة أقسام : أحدها الغلوّ ، وثانيها التقصير في أمرنا ، وثالثها التصريح بمثالب أعدائنا ، فإذا سمع الناس الغلوّ فينا كفّروا شيعتنا ونسبوهم إلي القول بربوبيّتنا ، وإذا سمعوا التقصير اعتقدوه فينا ، وإذا سمعوا مثالب أعداءنا بأسمائهم ثلبونا بأسماءنا ، وقد قال اللّه عزّوجلّ : ( وَلَاتَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّواْ اللَّهَ عَدْوَم ا بِغَيْرِ عِلْمٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 303/1 ح 63 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2623 . )

قوله تعالي : ( وَنُقَلِّبُ أَفِْدَتَهُمْ وَأَبْصَرَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُواْ بِهِ ي أَوَّلَ مَرَّةٍ ) : 110/6 .

18 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه موسي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه

عن ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة من جزائر البحر . . . قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه ، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء . . . وذكر له من تأويل هذه الآية ( وَنُقَلِّبُ أَفِْدَتَهُمْ وَأَبْصَرَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُواْ بِهِ ي أَوَّلَ مَرَّةٍ ) حين أخذ الميثاق عليهم . . . .

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2542 . )

قوله تعالي : ( وَلِتَصْغَي إِلَيْهِ أَفِْدَةُ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْأَخِرَةِ وَلِيَرْضَوْهُ وَلِيَقْتَرِفُواْ مَا هُم مُّقْتَرِفُونَ ) : 113/6

19 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : كتب الحسين بن مهران إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) كتاباً . . . فأجابه أبو الحسن ( عليه السلام ) . . .

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، عافانا اللّه وإيّاك . . . لا يستقيم الأمر إلّا بأحد أمرين : إمّا قبلت الأمر علي ما كان يكو ن عليه ، وإمّا أعطيت القوم ما طلبوا وقطعت عليهم ، وإلّا فالأمر عندنا معوج ، والناس غير مسلّمين ما في أيديهم من مال ، وذاهبون به ، فالأمر ليس بعقلك ، ولا بحيلتك يكون ، ولا تفعل الذي تجيله بالرأي والمشورة ، ولكنّ الأمر إلي اللّه عزّوجلّ وحده لا شريك له ، يفعل في خلقه ما يشاء ، من يهدي اللّه

فلا مضلّ له ، ومن يضلله فلا هادي له ، ولن تجد له مرشداً .

فقلت : وأعمل في أمرهم ، وأحتلّ فيه ، وكيف لك الحيلة ! واللّه يقول : . . . ( وَلِيَرْضَوْهُ وَلِيَقْتَرِفُواْ مَا هُم مُّقْتَرِفُونَ ) . . . .

( رجال الكشّيّ : 599 رقم 1121 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2461 . )

قوله تعالي : ( فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهْدِيَهُ و يَشْرَحْ صَدْرَهُ و لِلْإِسْلَمِ وَمَن يُرِدْ أَن يُضِلَّهُ و يَجْعَلْ صَدْرَهُ و ضَيِّقًا حَرَجًا كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَآءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ ) : 125/6 .

20 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن حمدان بن سليمان بن النيسابوريّ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهْدِيَهُ و يَشْرَحْ صَدْرَهُ و لِلْإِسْلَمِ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ومن يرد أن يضلّه يجعل صدره ضيّقاً حرجاً ، قال : من يرد اللّه أن يهديه بإيمانه في الدنيا إلي جنّته ، ودار كرامته في الآخرة ، يشرح صدره للتسليم للّه ، والثقة به ، والسكون إلي ما وعده من ثوابه حتّي يطمئنّ إليه؛ ( وَمَن يُرِدْ أَن يُضِلَّهُ و ) عن جنّته ودار كرامته في الآخرة ، لكفره به وعصيانه له في الدنيا ، ( يَجْعَلْ صَدْرَهُ و ضَيِّقًا ) حَرَجًا كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَآءِ حَرَجًا ) حتّي يشكّ في كفره ، ويضطرب من

اعتقاد قلبه حتّي يصير ( كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِي السَّمَآءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 131/1 ح 27 . عنه وسائل الشيعة : 80/1 ح 183 ، والبرهان : 553/1 ح 5 .

التوحيد : 242 ح 4 . عنه وعن العيون ، والمعاني ، والإحتجاج ، البحار : 200/5 ح 22 .

معاني الأخبار : 145 ح 2 .

الإحتجاج : 392/2 ح 301 ، مرسلاً . )

9 )

21 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . فكاتب أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) وتعنّت في المسائل .

فقال : كتبت إليه كتاباً ، وأضمرت في نفسي ، أنّي متي دخلت عليه ، أسأله عن ثلاث مسائل من القرآن ، وهي قوله تعالي : . . . وقوله : ( فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهْدِيَهُ و يَشْرَحْ صَدْرَهُ و لِلْإِسْلَمِ ) . . . قال أحمد : فأجابني عن كتابي ، وكتب في آخره الآيات التي أضمرتها في نفسي أن أسأله عنها . . . .

( الغيبة : 71 ح 76 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2423 . )

قوله تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي أَنشَأَ جَنَّتٍ مَّعْرُوشَتٍ وَغَيْرَ مَعْرُوشَتٍ وَالنَّخْلَ وَالزَّرْعَ مُخْتَلِفًا أُكُلُهُ و وَالزَّيْتُونَ وَالرُّمَّانَ مُتَشَبِهًا وَغَيْرَ مُتَشَبِهٍ كُلُواْ مِن ثَمَرِهِ ي إِذَآ أَثْمَرَ وَءَاتُواْ حَقَّهُ و يَوْمَ حَصَادِهِ ي وَلَاتُسْرِفُواْ إِنَّهُ و لَايُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ ) : 141/6 .

22 - العيّاشيّ ؛ : عن الحسن بن عليّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن

قول اللّه : ( وَءَاتُواْ حَقَّهُ و يَوْمَ حَصَادِهِ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : الضغث والاثنين تعطي من حضرك وقال : نهي رسول ( الضِغث : كلّ ما جُمع وقبض عليه بجُمع الكفّ ونحوه ، المعجم الوسيط : 540 . )

( في الوسائل : الإثنان . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن الحصاد بالليل .

( تفسير العيّاشيّ : 377/1 ح 97 ، و98 . عنه البحار : 95/93 ح 11 ، ووسائل الشيعة : 200/9 ح 11834 ، والبرهان : 556/1 ح 11 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

23 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : أخبرنا أحمد بن إدريس ، عن أحمد البرقيّ ، عن سعد بن سعد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : ( وَءَاتُواْ حَقَّهُ و يَوْمَ حَصَادِهِ ) فإن لم يحضر المساكين وهو يحصد كيف يصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : ليس عليه شي ء .

( تفسير القمّيّ : 218/1 س 19 . عنه البحار : 94/93 ضمن ح 4 ، ونور الثقلين : 772/1 ح 310 ، ووسائل الشيعة : 197/9 ح 11823 ، والبرهان : 555/1 ح 2 .

قطعة منه في ( حكم من يحصد الزرع ولم بحضر عنده مسكين ) . )

24 - المحدّث النوريّ ؛ : أحمد بن محمّد السيّاري في التنزيل والتحريف عن الرضا ( عليه السلام ) في قوله عزّ وجلّ : ( وَءَاتُواْ حَقَّهُ و يَوْمَ حَصَادِهِ ي ) بفتح الحاء ،

وآتوهنّ الضغث من الزرع ، والقبضة من التمر ، تعطيه من يحضرك من المساكين .

( مستدرك الوسائل : 93/7 ح 7736 . )

قوله تعالي : ( أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَبَ أَفَلَاتَعْقِلُونَ ) : 149/6 .

25 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان قال : كنت عند مولاي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان . . . فرفع إلي المأمون : أنّ رجلاً من الصوفيّة سرق ، فأمر بإحضاره . . . فغضب المأمون غضباً شديداً ثمّ قال للصوفيّ : واللّه لأقطّعنّك !

فقال الصوفيّ : أتقطعني وأنت عبد لي ؟

فقال المأمون : ويلك ! ومن أين صرت عبداً لك ؟

قال : لأنّ أُمّك اشتريت من مال المسلمين ، فأنت عبد لمن في المشرق والمغرب حتّي يعتقوك ، وأنا لم أعتقك ، ثمّ بلّعت الخمس وبعد ذلك فلاأعطيت آل الرسول حقّاً ، ولاأعطيتني ونظرائي حقّنا ، والأخري أنّ الخبيث لايطهّر خبيثاً مثله ، إنّما يطهّره طاهر ، ومن في جنبه الحدّ لايقيم الحدود علي غيره حتّي يبدأ بنفسه ، أما سمعت اللّه تعالي يقول : ( أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَكُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَبَ أَفَلَاتَعْقِلُونَ ) .

فالتفت المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال : ما تري في أمره ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي قال لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبَلِغَةُ ) وهي التي لم تبلغ الجاهل فيعلمها علي جهله كما يعلّمها العالم بعلمه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 237/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 792 . )

قوله تعالي : ( يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ ءَايَتِ رَبِّكَ لَايَنفَعُ نَفْسًا إِيمَنُهَا لَمْ تَكُنْ ءَامَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَنِهَا خَيْرًا ) : 158/6 .

26 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال :

قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لأيّ علّة أغرق اللّه عزّ وجلّ فرعون ، وقد آمن به وأقرّ بتوحيده ؟

قال : لأنّه آمن عند رؤية البأس ، والإيمان عند رؤية البأس غير مقبول ، وذلك حكم اللّه تعالي في السلف والخلف . . . وقال عزّ وجلّ : ( يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ ءَايَتِ رَبِّكَ لَايَنفَعُ نَفْسًا إِيمَنُهَا لَمْ تَكُنْ ءَامَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَنِهَإ؛ ! غ ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظق خَيْرًا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 77/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 897 . )

قوله تعالي : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَآءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَايُجْزَي إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَايُظْلَمُونَ ) : 160/6 .

27 - العيّاشيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : سألته كيف يصنع في الصوم صوم السنة ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . إنّ اللّه يقول : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَ مْثَالِهَا ) ، ثلثة أيّام في الشهر صوم دهر .

( تفسير العيّاشيّ : 386/1 ح 135 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 5 1 رقم 1422

. )

28 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن الصيام في الشهر كيف هو ؟

قال ( عليه السلام ) : ثلاث في الشهر في كلّ عشرٍ يوم ، إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول :

( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) . . . .

( الكافي : 93/4 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1423 . )

29 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ جعل في كلّ شهر ثلاثة أيّام ، وفي كلّ عشرة أيّام يوماً ؟

قيل : لأنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) ، فمن صام في كلّ عشرة أيّام يوماً واحداً ، فكأنّما صام الدهر كلّه ، كما قال سلمان الفارسيّ رحمة اللّه عليه : صوم ثلاثة أيّام في شهر ، صوم الدهر كلّه ، فمن وجد شيئاً غير الدهر فليصمه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي ) : 164/6 .

30 - الشيخ الصدوق ؛ : عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! . . . قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي ) ما معناه

؟

قال ( عليه السلام ) : صدق اللّه في جميع أقواله ، ولكن ذراريّ قتلة الحسين ( عليه السلام ) يرضون بأفعال آبائهم ، ويفتخرون بها؛ ومن رضي شيئاً كان كمن أتاه ، ولو أنّ رجلاً قتل بالمشرق ، فرضي بقتله رجل في المغرب ، لكان الراضي عند اللّه عزّ وجلّ شريك القاتل . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 273/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1145 . )

31 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

ولا يعذّب اللّه تعالي الأطفال بذنوب الآباء ، ( وَلَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

10 )

السابع - الأعراف : [7]

قوله تعالي : ( وَيََادَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلَا مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا - إلي قوله - وَنَادَلهُمَا رَبُّهُمَآ أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَأَقُل لَّكُمَآ إِنَّ الشَّيْطَنَ لَكُمَا عَدُوٌّ مُّبِينٌ ) : 19/7 - 22 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ

بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي .

قال : فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي قال لآدم : ( اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلَا مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَاتَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ ) وأشار لهما إلي شجرة الحنطة ( فَتَكُونَا مِنَ الظَّلِمِينَ ) ، ولم يقل لهما : لا تأكلا من هذه الشجرة ، ولا ممّا كان من جنسها ، فلم يقربا تلك الشجرة ، ولم يأكلا منها ، وإنّما أكلا من غيرها ، لمّا أن وسوس الشيطان إليهما وقال : ( مَا نَهَل-كُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ ) وإنّما ينهيكما أن تقربا غيرها ، ولم ينهكما عن الأكل منها ( إِلآَّ أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَلِدِينَ * وَقَاسَمَهُمَآ إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّصِحِينَ ) ولم يكن آدم وحوّا شاهداً قبل ذلك من يحلف باللّه كاذباً ( فَدَلَّل-هُمَا بِغُرُورٍ ) ، فأكلا منها ثقة بيمينه باللّه ، وكان ذلك من آدم قبل النبوّة ، ولم يكن ذلك بذنب كبير استحقّ به دخول النار ، وإنّما كان من الصغائر الموهوبة التي تجوز علي الأنبياء قبل نزول الوحي عليهم ، فلمّا اجتباه اللّه تعالي ، وجعله نبيّاً ، كان معصوماً لا يذنب صغيرة ولا كبيرة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( يَبَنِي ءَادَمَ خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِ ّ مَسْجِدٍ

وَكُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلَاتُسْرِفُواْ إِنَّهُ و لَايُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ ) : 31/7

2 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِ ّ مَسْجِدٍ ) قال ( عليه السلام ) : هي الثياب .

( تفسير العيّاشيّ : 12/2 ح 21 . عنه نور الثقلين : 19/2 ح 65 ، والبرهان : 9/2 ح 8 ، والبحار : 168/80 س 15 ، و222 ح 6 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عبداللّه بن المغيرة ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( ( تقدّمت ترجمته في ( التيمّم بالطين ) . )

خُذُواْ زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِ ّ مَسْجِدٍ ) قال ( عليه السلام ) : من ذلك التمشّط عند كلّ صلاة .

( الكافي : 489/6 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 121/2 ح 1671 ، والوافي : 668/6 ح 5205 .

من لايحضره الفقيه : 75/1 ح 95 ، وفيه : سئل أبو الحسن الرضاعليه السلام . عنه نور الثقلين : 18/2 ح 61 ، ووسائل الشيعة : 121/2 ح 1673 ، والوافي : 668/6 ح 5206 .

ذكري الشيعة : 19 س 33 ، وفيه : عن الرضاعليه السلام .

مكارم الأخلاق : 64 س 17 .

قطعة منه في ( الزيّ والتجمّل ) . )

قوله تعالي : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا

خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَمَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الأَْيَتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ) : 32/7 .

4 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال الشاميّ [ قال : قال أبو الحسن ] عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ! وما أعجب إلي الناس من يأكل الجشب ، ويلبس الخشن ويتخشّع ؟

قال : . . . إنّ اللّه لم يحرّم طعاماً ولا شراباً من حلال ، وإنّما حرّم الحرام ، قلّ أو كثر ، وقد قال : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( تفسير العيّاشيّ : 15/2 ، ح 33 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 888 . )

5 - الحضينيّ ؛ : . . . محمّد بن الوليد بن يزيد قال : أتيت أبا جعفر ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، ماتقول في المسك ؟

فقال لي : إنّ أبي الرضا ( عليه السلام ) أمر أن يتّخذ له مسك فيه بان .

فكتب إليه الفضل بن سهل يقول : يا سيّدي ! إنّ الناس يعيبون ذلك عليك .

فكتب ( عليه السلام ) : يا فضل ! أما علمت أنّ يوسف الصدّيق ( عليه السلام ) كان يلبس الديباج . . . وإنّ سليمان بن داود ( عليه السلام ) وضع له كرسيّ من الفضّة والذهب مرصّع بالجوهر وعليه علم . . . فما يضرّه ذلك ، ولا نقص من نبوّته شيئاً ، ولا من منزلته عند اللّه ، وقد قال اللّه عزّوجلّ : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ

اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَمَةِ ) . . . .

( الهداية الكبري : 308 ، س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2490 . )

6 - الإربليّ ؛ : ودخل عليه بخراسان قوم من الصوفيّة فقالوا له : إنّ أميرالمؤمنين المأمون؛ نظر فيما ولاّه اللّه تعالي من الأمر . . . فرأي أن يردّ هذا الأمر إليك ، والأئمّة تحتاج إلي من يأكل الجشب ، ويلبس الخشن . . . قال : وكان الرضا متّكئاً فاستوي جالساً ، ثمّ قال : . . . وَيْحَكُم ! إنّما يراد من الإمام قسطه وعدله ، إذا قال صدق ، وإذا حكم عدل ، وإذا وعد أنجز ، إنّ اللّه لم يحرّم لبوساً ولامطعماً ، وتلا : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( كشف الغمّة : 310/2 س 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 976 . )

قوله تعالي : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَلنَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلآَ أَنْ هَدَلنَا اللَّهُ ) : 43/7 .

7 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا يونس ! . . . إنّ اللّه إذا شاء شيئاً أراده ، وإذا أراده قدّره ، وإذا قدّره قضاه ، وإذا قضاه أمضاه؛ يا يونس ! إنّ القدريّة لم يقولوا . . . ( قال العلاّمة المجلسيّ في ذيل الحديث : الظاهر أنّ المراد

بالقدريّة هنا من يقول : إنّ أفعال العباد ووجودها ليست بقدرة اللّه وبقدره ، بل باستقلال إرادة العبد به ، واستواء نسبة الإرادتين إليه ، وصدور أحدهما عنه لابموجب غير الإرادة ، كما ذهب إليه بعض المعتزلة ، لابقول أهل الجنّة من إسناد هدايتهم إليه سبحانه ، ولابقول أهل النار من إسناد ضلالتهم إلي شقوتهم ، ولابقول إبليس من إسناد الإغواء إليه سبحانه ، والفرق بين كلامه ( عليه السلام ) وكلام يونس إنّما هو في الترتيب ، فإنّ في كلامه ( عليه السلام ) التقدير مقدّم علي القضاء ، كما هو الواقع ، وفي كلام يونس بالعكس . )

بقول أهل الجنّة : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَلنَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلآَ أَنْ هَدَلنَا اللَّهُ ) . . . .

( المحاسن : 244 ح 238 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 859 . )

قوله تعالي : ( وَنَادَي أَصْحَبُ الْجَنَّةِ أَصْحَبَ النَّارِ أَن قَدْ وَجَدْنَا مَا وَعَدَنَا رَبُّنَا حَقًّا فَهَلْ وَجَدتُّم مَّا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قَالُواْ نَعَمْ فَأَذَّنَ مُؤَذِّنُ م بَيْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللَّهِ عَلَي الظَّلِمِينَ ) : 44/7 .

8 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : المؤذّن أمير المؤمنين صلوات اللّه ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

عليه ، يؤذّن أذاناً يسمع الخلائق كلّها .

( تفسير القمّيّ : 231/1 س 14 . عنه البحار : 63/36 ح 1 ، والمناقب لابن شهر آشوب : 236/3 س 11 ، ونور الثقلين

: 32/2 ح 125 ، ومجمع البيان : 422/2 س 9 ، و10 ، وفيه : عن الرضاعليه السلام .

الكافي : 426/1 ح 70 . عنه نور الثقلين : 32/2 ح 122 ، والبحار : 339/8 ح 19 ، و269/24 ح 38 ، وتفسير الصافي : 197/2 س 20 .

تفسير العيّاشيّ : 17/2 ح 41 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 336/8 ح 6 ، والبرهان : 17/2 ح 4 .

تأويل الآيات الظاهرة : 180 س 14 ، و16 .

قطعة منه في ( أنّ أمير المؤمنين عليه السلام هو المؤذّن يوم القيامة ) . )

قوله تعالي : ( الَّذِينَ اتَّخَذُواْ دِينَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَوةُ الدُّنْيَا فَالْيَوْمَ نَنسَل-هُمْ كَمَا نَسُواْ لِقَآءَ يَوْمِهِمْ هَذَا وَمَا كَانُواْ بَِايَتِنَا يَجْحَدُونَ ) : 51/7 .

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : . . . قال تعالي : ( فَالْيَوْمَ نَنسَل-هُمْ كَمَا نَسُواْ لِقَآءَ يَوْمِهِمْ ) أي نتركهم كما تركوا الاستعداد للقاء يومهم هذا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 125/1 ح 18 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1954 . )

قوله تعالي : ( انتَظِرُواْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ الْمُنتَظِرِينَ ) : 71/7 .

10 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن شي ء في الفَرَج ؟

فقال ( عليه السلام ) : أوليس تعلم أنّ انتظار الفرج من

الفرج ؟ إنّ اللّه يقول ( عليهم السلام ) : ( انتَظِرُواْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ الْمُنتَظِرِينَ ) .

( تفسير العيّاشيّ : 138/2 ح 50 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 4 رقم 1123 . )

11 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت له ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : جعلت فداك . . . فقال ( عليه السلام ) : ما أحسن الصبر ! وانتظار الفرج ! أما سمعت قول العبد الصالح : . . . ( انتَظِرُواْ إِنِّي مَعَكُم مِّنَ الْمُنتَظِرِينَ ) . . . .

( قرب الإسناد : 380 ح 1343 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1126 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَ مُوسَي يَفِرْعَوْنُ إِنِّي رَسُولٌ مِّن رَّبِ ّ الْعَلَمِينَ ) : 104/7 .

12 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن معروف ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ذكر قول اللّه : ( يَفِرْعَوْنُ ) يا عاصي .

( تفسير العيّاشيّ : 318/2 ح 171 . عنه البحار : 140/13 ح 59 ، والبرهان : 452/2 ح 7 ، ونور الثقلين : 231/3 ح 465 ، ومقدّمة البرهان : 263 س 11 . )

قوله تعالي : ( وَلَمَّا وَقَعَ عَلَيْهِمُ الرِّجْزُ قَالُواْ يَمُوسَي ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِندَكَ لَل-ِن كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ وَلَنُرْسِلَنَّ مَعَكَ بَنِي إِسْرَءِيلَ ) : 134/7 .

13 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عليّ ، عن أبي عبد اللّه ، أنبأني عن سليمان ، عن الرضا

( عليه السلام ) في قوله ( لَل-ِن كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ ) قال ( عليه السلام ) : الرجز هو الثلج ، ثمّ قال : خراسان بلاد رجز .

( تفسير العيّاشيّ : 25/2 ح 68 . عنه نور الثقلين : 60/2 ح 227 ، والبرهان : 29/2 س 21 ، وفيه : محمّد بن قيس ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، وهو سند الحديث السابق في العيّاشيّ وقد اشتبه الأمر علي البحرانيّ ، فروي هذا الحديث بتلك السند ، والبحار : 138/13 ح 53 . )

قوله تعالي : ( وَلَمَّا جَآءَ مُوسَي لِمِيقَتِنَا وَكَلَّمَهُ و رَبُّهُ و قَالَ رَبِ ّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَلنِي وَلَكِنِ انظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و فَسَوْفَ تَرَلنِي فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ و دَكًّا وَخَرَّ مُوسَي صَعِقًا فَلَمَّآ أَفَاقَ قَالَ سُبْحَنَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ ) : 143/7 .

14 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

قال المأمون : . . . فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَمَّا جَآءَ مُوسَي لِمِيقَتِنَا وَكَلَّمَهُ و رَبُّهُ و قَالَ رَبِ ّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَلنِي ) ، كيف يجوز أن يكون كلّم اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) لايعلم أنّ اللّه تبارك وتعالي ذكره لايجوز عليه الرؤية حتّي يسأله هذا السؤال

؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ كليم اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) ، علم أنّ اللّه تعالي أعزّ أن يُري بالأبصار ، ولكنّه لمّا كلّمه اللّه عزّوجلّ ، وقرّبه نجيّاً ، رجع إلي قومه ، فأخبرهم : أنّ اللّه عزّوجلّ كلّمه وقرّبه وناجاه ، فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) حتّي نستمع كلامه كما سمعت ، وكان القوم سبعمائة ألف رجل ، فاختار منهم سبعين ألفاً ، ثمّ اختار منهم سبعة آلاف ، ثمّ اختار منهم سبعمائة ، ثمّ اختار منهم سبعين رجلاً لميقات ربّهم ، فخرج بهم إلي طور سيناء ، فأقامهم في سفح الجبل ، وصعد موسي إلي الطور ، وسأل اللّه تعالي أن يكلّمه ويُسمعهم كلامه؛

فكلّمه اللّه تعالي ذكره ، وسمعوا كلامه من فوق وأسفل ، ويمين وشمال ، ووراء وأمام ، لأنّ اللّه عزّوجلّ أحدثه في الشجرة ، وجعله منبعثاً منها حتّي سمعوه من جميع الوجوه فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) بأنّ هذا الذي سمعناه كلام اللّه : ( حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً ) ، فلمّا قالوا هذا القول العظيم ، واستكبروا وعتوا ، بعث اللّه عزّوجلّ عليهم صاعقة ، فأخذتهم بظلمهم فماتوا .

فقال موسي : يا ربّ ! ما أقول لبني إسرائيل إذا رجعت إليهم وقالوا : إنّك ذهبت بهم فقتلتهم ؟ ! لأنّك لم تكن صادقاً فيما ادّعيت من مناجاة اللّه عزّوجلّ إيّاك ، فأحياهم اللّه وبعثهم معه فقالوا : إنّك لو سألت اللّه أن يريك تنظر إليه لأجابك ، وكنت تخبرنا كيف هو فنعرفه حقّ معرفته؛

فقال موسي : يا قوم ! إنّ اللّه تعالي لا يُري

بالأبصار ، ولا كيفيّة له ، وإنّما يُعرف بآياته ، ويُعلم بأعلامه .

فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) حتّي تسأله؛

فقال موسي : يا ربّ ! إنّك قد سمعت مقالة بني إسرائيل ، وأنت أعلم بصلاحهم ، فأوحي اللّه جلّ جلاله : يا موسي ! سلني ما سألوك ، فلن أؤاخذك بجهلهم ، فعند ذلك قال موسي ( عليه السلام ) : ( رَبِ ّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَلنِي وَلَكِنِ انظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و ) وهو يهوي ( فَسَوْفَ تَرَلنِي فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ ) بآية من آياته ( جَعَلَهُ و دَكًّا وَخَرَّ مُوسَي صَعِقًا فَلَمَّآ أَفَاقَ قَالَ سُبْحَنَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ ) ، يقول : رجعت إلي معرفتي بك عن جهل قومي ، ( وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ ) منهم بأنّك لا تُري . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي ءَاتَيْنَهُ ءَايَتِنَا فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَنُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ * وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَهُ بِهَا وَلَكِنَّهُ و أَخْلَدَ إِلَي الأَْرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَلهُ فَمَثَلُهُ و كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث ذَّلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُواْ بَِايَتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ) : 175/7 و176 .

15 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه أعطي بلعم بن باعورا الاسم الأعظم ، فكان يدعو به فيستجاب له ، فمال إلي فرعون ، فلمّا مرّ فرعون

في طلب موسي وأصحابه ، قال فرعون لبلعم : ادع اللّه علي موسي وأصحابه ليحبسه علينا ، فركب حمارته ليمرّ في طلب موسي وأصحابه ، فامتنعت عليه حمارته ، فأقبل يضربها ، فأنطقها اللّه عزّوجلّ فقالت : ويلك ! علي ما تضربني ، أتريد أجي ء معك لتدعو علي موسي نبيّ اللّه وقوم مؤمنين ! فلم يزل يضربها حتّي قتلها ، وانسلخ الاسم الأعظم من لسانه ، وهو قوله : ( فَانسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَنُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ * وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَهُ بِهَا وَلَكِنَّهُ و أَخْلَدَ إِلَي الأَْرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَلهُ فَمَثَلُهُ و كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث ) وهو مَثَلٌ ضربه ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : فلايدخل الجنّة من البهائم إلّا ثلاثة ، حمارة بلعم ، وكلب أصحاب الكهف ، والذئب ، وكان سبب الذئب أنّه بعث ملك ظالم رجلاً شرطيّاً ، ليحشر قوماً من المؤمنين ويعذّبهم ، وكان للشرطيّ ابن يحبّه ، فجاء ذئب فأكل ابنه ، فحزن الشرطيّ عليه ، فأدخل اللّه ذلك الذئب الجنّة ، لما أحزن الشرطيّ .

( تفسير القمّيّ : 248/1 س 8 ، عنه نور الثقلين : 716/1 ح 73 ، و102/2 ح 369 ، و251/3 ح 36 ، والبحار : 377/13 ح 1 .

قطعة منه في ( قصّة إرسال فرعون بلعم بن باعورا للدعاء علي موسي عليه السلام ) و ( البهائم الثلاثة التي تدخل الجنّة ) . )

قوله تعالي : ( وَلِلَّهِ الأَْسْمَآءُ الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا وَذَرُواْ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمَل-ِهِ ي سَيُجْزَوْنَ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ) : 180/7 .

16 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد

بن أبي زيد الرازيّ ، عمّن ذكره ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا نزلت بكم شدّة ، فاستعينوا بنا علي اللّه ، وهو قول اللّه : ( وَلِلَّهِ الأَْسْمَآءُ الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا ) قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : نحن واللّه الأسماء الحسني الذي لا يقبل من أحد إلّا بمعرفتنا ، قال : ( فَادْعُوهُ بِهَا ) .

( تفسير العيّاشيّ : 42/2 ح 119 . عنه البحار : 5/91 ح 7 ، والبرهان : 52/2 ح 3 ، وتفسير الصافي : 254/2 س 22 .

الاختصاص : 252 س 7 ، قطعة منه ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 22/91 ح 17 ، ومستدرك الوسائل : 228/5 ح 5758 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) و ( الاستعانة بالأئمّةعليهم السلام في الشدائد ) . )

17 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . . فقال أبوقرّة : أتقرّ أنّ اللّه محمول ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : كلّ محمول مفعول ، ومضاف إلي غيره محتاج ، فالمحمول اسم نقص في اللفظ ، والحامل فاعل ، وهو فاعل ، وهو في اللفظ ممدوح ، وكذلك قول القائل : فوق ، وتحت ، وأعلي ، وأسفل ، وقد قال اللّه تعالي : ( وَلِلَّهِ الأَْسْمَآءُ

الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا ) ولم يقل في شي ء من كتبه أنّه محمول؛ بل هو الحامل في البرّ والبحر ، والممسك للسماوات والأرض ، والمحمول ما سوي اللّه ، ولم نسمع أحداً آمن باللّه وعظّمه قطّ ، قال في دعائه : « يإ؛/*ق ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظظ محمول » . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

قوله تعالي : ( هُوَ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَحِدَةٍ وَجَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا لِيَسْكُنَ إِلَيْهَا فَلَمَّا تَغَشَّل-هَا حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِيفًا فَمَرَّتْ بِهِ ي فَلَمَّآ أَثْقَلَت دَّعَوَا اللَّهَ رَبَّهُمَا لَل-ِنْ ءَاتَيْتَنَا صَلِحًا لَّنَكُونَنَّ مِنَ الشَّكِرِينَ * فَلَمَّآ ءَاتَل-هُمَا صَلِحًا جَعَلَا لَهُ و شُرَكَآءَ فِيمَآ ءَاتَل-هُمَا فَتَعَلَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ) : 189/7 و190 .

11 )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . . .

فقال له المأمون : فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( فَلَمَّآ ءَاتَل-هُمَا صَلِحًا جَعَلَا لَهُ و شُرَكَآءَ فِيمَآ ءَاتَل-هُمَا ) .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : إنّ حوّاء ولدت لآدم خمسمائة بطن ذكراً وأُنثي ، وإنّ آدم ( عليه السلام ) وحوّاء عاهدا اللّه عزّوجلّ ودعواه وقالا : ( لَل-ِنْ ءَاتَيْتَنَا صَلِحًا لَّنَكُونَنَّ مِنَ الشَّكِرِينَ * فَلَمَّآ ءَاتَل-هُمَا صَلِحًا ) من النسل خلقاً سويّاً ، بريّاً من الزمانة والعاهة

، وكان ما أتاهما صنفين ، صنفاً ذكراناً ، وصنفاً أناثاً ، فجعل الصنفان للّه تعالي ذكره شركاء فيما آتاهما ، ولم يشكراه كشكر أبويهما له عزّوجلّ ، قال اللّه تبارك وتعالي : ( فَتَعَلَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ ) : 199/7 .

19 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مبارك مولي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : لايكون المؤمن مؤمناً حتّي يكون فيه ثلاث خصال : سنّة من ربّه ، وسنّة من نبيّه ، وسنّة من وليّه . . . وأمّا السنّة من نبيّه فمداراة الناس ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ أمر نبيّه بمداراة الناس فقال : ( خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ ) . . . .

( الأمالي : 270 ، المجلس 53 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2303 . )

الثامن - الأنفال : [8]

قوله تعالي : ( قَالُواْ سَمِعْنَا وَهُمْ لَايَسْمَعُونَ * إِنَّ شَرَّ الدَّوَآبِ ّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَايَعْقِلُونَ * وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْرًا لأََّسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّواْ وَّهُم مُّعْرِضُونَ ) : 21/8 - 23 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها

، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوإ؛0 ، ق ض ض ض ض ض ض ض ض ض هه عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين .

رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم . . . وقال عزّ وجلّ : . . . ( قَالُواْ سَمِعْنَا وَهُمْ لَايَسْمَعُونَ * إِنَّ شَرَّ الدَّوَآبِ ّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَايَعْقِلُونَ * وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْرًا لأََّسْمَعَهُمْ وَلَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّواْ وَّهُم مُّعْرِضُونَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِندَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَآءً وَتَصْدِيَةً فَذُوقُواْ الْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ ) : 35/8 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وسمّيت مكّة ، مكّة ، لأنّ كانوا يمكّون فيها ، وكان يقال لمن قصدها : قد مكا ، وذلك قول اللّه عزّوجلّ : ( وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِندَ

الْبَيْتِ إِلَّا مُكَآءً وَتَصْدِيَةً ) ، فالمكاء والتصدية صفق اليدين . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ ءَامَنتُم بِاللَّهِ وَمَآ أَنزَلْنَا عَلَي عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ) : 41/8 .

3 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول اللّه : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي ) قال ( عليه السلام ) : الخمس للّه وللرسول وهو لنا .

( تفسير العيّاشيّ : 62/2 ح 56 . عنه وسائل الشيعة : 518/9 ح 12617 ، ونور الثقلين : 159/2 ح 114 ، والبرهان : 88/2 ح 46 ، والبحار : 201/93 ح 15 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ الخمس كلّه للإمام عليه السلام ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فقول اللّه عزّوجلّ : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ

وَلِذِي الْقُرْبَي ) ، فقرن سهم ذي القربي بسهمه وبسهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فهذا فضل أيضاً بين الآل والأُمّة ، لأنّ اللّه تعالي جعلهم في حيّز ، وجعل الناس في حيّز دون ذلك ، ورضي لهم ما رضي لنفسه ، واصطفاهم فيه ، فبدء بنفسه ، ثمّ ثنّي برسوله ، ثمّ بذي القربي في كلّ ما كان من الفي ء والغنيمة ، وغير ذلك ممّا رضيه عزّوجلّ لنفسه ، فرضي لهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : . . . سئل ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ ) ،

فقيل له : فماكان للّه فلمن هو ؟

قال ( عليه السلام ) : للرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وما كان للرسول فهو للإمام . . . .

( تهذيب الأحكام : 126/4 ح 363 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1457 . )

التاسع - التوبة : [9]

قوله تعالي : ( فَسِيحُواْ فِي الأَْرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَاعْلَمُواْ أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي اللَّهِ وَأَنَّ اللَّهَ مُخْزِي الْكَفِرِينَ ) : 2/9 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . حسين بن خالد قال : قلت لأبي

الحسن ( عليه السلام ) : لأيّ شي ء صار الحاجّ لايكتب عليه الذنب أربعة أشهر ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ ( أباح للمشركين أشهر الحرم أربعة أشهر ) إذ يقول : ( فَسِيحُواْ فِي الأَْرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ ) . . . .

( الكافي : 255/4 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1458 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَرَي الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذَلِكَ قَوْلُهُم بِأَفْوَهِهِمْ يُضَهُِونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن قَبْلُ قَتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ ) : 30/9 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، كذّبتهم واللّه أنفسهم ، ومنّتهم الأباطيل ، فارتقوا مرتقاً صعباً دحضاً ، تزلّ عنه إلي الحضيض أقدامهم ، راموا إقامة الإمام بعقول حائرة بائرة ناقصة ، وآراء مضلّة ، فلم يزدادوا منه إلّا بعداً ، ( قَتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّي يُؤْفَكُونَ ) . . .

وقال عزّ

وجلّ : . . . ( طُبِعَ عَلَي قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَايَفْقَهُونَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( يُرِيدُونَ أَن يُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَهِهِمْ وَيَأْبَي اللَّهُ إِلآَّ أَن يُتِمَّ نُورَهُ و وَلَوْ كَرِهَ الْكَفِرُونَ ) : 32/9 .

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن سنان قال : ذكر عليّ بن أبي حمزة عند الرضا ( عليه السلام ) فلعنه ، ثمّ قال : إنّ عليّ بن أبي حمزة أراد أن لا يعبد اللّه في سمائه وأرضه ، فأبي اللّه إلّا أن يتمّ نوره ولو كره المشركون ، ولو كره اللعين المشرك .

قلت : المشرك ؟ !

قال : نعم ، واللّه ! وإن رغم أنفه ، كذلك [و] هو في كتاب اللّه : ( يُرِيدُونَ أَن يُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَهِهِمْ ) .

( التوبة : 32/9 . )

وقد جرت فيه وفي أمثاله ، إنّه أراد أن يطفي ء نور اللّه .

( غيبة الطوسيّ : 70 ، ح 75 ،

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3453 . )

قوله تعالي : ( إِلَّاتَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَحِبِهِ ي لَاتَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ و عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ و بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُواْ السُّفْلَي وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ) : 40/9 .

- نزولها و قرائتها :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن محمّد

الحجّال قال : كنت عند أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) و معي الحسن بن الجهم ، قال له الحسن : إنّهم يحتجّون علينا بقول اللّه تبارك وتعالي : ( ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ ) .

قال ( عليه السلام ) : وما لهم في ذلك ؟ ! فواللّه ! لقد قال اللّه : أنزل اللّه سكينته علي رسوله ، وما ذكره فيها بخير ، قال : قلت له أنا : جعلت فداك وهكذا تقرؤنها ؟ قال ( عليه السلام ) : هكذا قرأتها .

( تفسير العيّاشيّ : 88/2 ح 58 . عنه نور الثقلين : 220/2 ح 160 ، والبرهان : 128/2 ح 14 ، والبحار : 80/19 ح 33 . )

2 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) قال : سمعته وهو يقول للحسن : أيّ شي ء السكينة عندكم ؟ وقرأ : ف' « أنزل اللّه سكينته علي رسوله » ، فقال له الحسن : جعلت فداك ، لا أدري ، فأيّ شي ء ؟

قال ( عليه السلام ) : ريح تخرج من الجنّة ، طيّبة لها صورة كصورة وجه الإنسان .

قال : فتكون مع الأنبياء .

فقال له عليّ بن أسباط : تنزل علي الأنبياء والأوصياء ؟

فقال ( عليه السلام ) : تنزل علي الأنبياء ( والأوصياء ) ، قال : وهي التي نزلت علي إبراهيم ( عليه السلام ) حيث بني الكعبة ، فجعلت تأخذ كذا وكذا ، وبني الأساس عليها ، فقال له محمّد بن عليّ : قول اللّه :

( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ ) ( البقرة : 248/2 . )

قال ( عليه السلام ) : هي من هذا ، ثمّ أقبل علي الحسن فقال : أيّ شي ء التابوت فيكم ؟

فقال : السلاح . فقال ( عليه السلام ) : نعم ، هو تابوتكم . فقال : فأيّ شي ء في التابوت الذي كان في بني إسرائيل ؟

قال ( عليه السلام ) : كان فيه ألواح موسي ( عليه السلام ) التي تكسّرت ، والطست التي تغسل فيها قلوب الأنبياء .

( تفسير العيّاشيّ : 133/1 ح 442 ، و84/2 ح 39 ، وفيه : عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . قطعة منه وبتفاوت ، عنه البحار : 450/13 ح 14 ، والبرهان : 237/1 ح 16 ، ونور الثقلين : 201/2 ح 93 .

معاني الأخبار : 285 ح 3 ، قطعة منه وبسند آخر ، عنه وعن العيون ، البحار : 444/13 ح 9 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 312/1 ح 80 ، قطعة منه ، وبسند آخر ، عنه وعن الكافي ، البحار : 102/12 ح 9 ، و53/96 ح 2 .

الكافي : 206/4 ح 5 . عنه الوافي : 150/12 ح 1681 ، و150 ح 11682 ، مثله ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 212/13 ح 17584 .

من لايحضره الفقيه : 160/2 ح 691 ، عنه الوافي : 151/12 ح 11683 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 248/2 ) و ( أنّ السكينة كانت مع الأنبياءعليهم

السلام ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد ، عن أحمد ، عن ابن فضّال ، عن الرضا ( عليه السلام ) ( فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ و عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ و بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا ) ، قلت : هكذا . قال ( عليه السلام ) : هكذا نقرؤها ، وهكذا تنزيلها .

( التوية : 40/9 . )

( الكافي : 309/8 ح 571 . عنه البحار : 59/89 ح 43 ، ونور الثقلين : 220/2 ح 158 ، والبرهان : 128/2 ح 13 . )

قوله تعالي : ( عَفَا اللَّهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمْ حَتَّي يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَتَعْلَمَ الْكَذِبِينَ ) : 43/9 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

فقال المأمون : . . . فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( عَفَا اللَّهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمْ ) .

قال الرضا ( عليه السلام ) : هذا ممّا نزل بإيّاك أعني واسمعي يا جاره ، خاطب اللّه عزّوجلّ بذلك نبيّه وأراد به أمّته ، وكذلك قوله تعالي : ( لَل-ِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخَسِرِينَ ) ، وقوله عزّوجلّ : ( وَلَوْلَآ أَن ثَبَّتْنَكَ لَقَدْ كِدتَّ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيًْا قَلِيلاً ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف

8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ وَالْعَمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِّنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ) : 60/9 .

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) . . . قلت : فرجل أوصي بسهم من ماله .

فقال ( عليه السلام ) : السهم واحد من ثمانية ، ثمّ قرأ : ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ ) إلي آخر الآية .

( الاستبصار : 132/4 ح 498 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1749 . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عن صفوان . . . وأحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قالا : سألنا أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل أوصي بسهم من ماله ، ولايدري السهم أيّ شي ء هو ؟ . . .

فقال ( عليه السلام ) : السهم واحد من ثمانية .

فقلنا له : جعلنا فداك ، كيف صار واحداً من ثمانية ؟ . . . .

فقال ( عليه السلام ) : قول اللّه عزّ وجلّ ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ وَالْعَمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ ) ثمّ عقد بيده ثمانية . . . .

( الكافي : 41/7 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1765 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال :

حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فلمّا جاءت قصّة الصدقة نزّه نفسه ورسوله ، ونزّه أهل بيته فقال : ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ وَالْعَمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِّنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ) فهل تجد في شي ء من ذلك أنّه سمّي لنفسه ، أو لرسوله ، أو لذي القربي ؟ لأنّه لمّا نزّه نفسه عن الصدقة ، ونزّه رسوله ونزّه أهل بيته ، لا ، بل حرّم عليهم ، لأنّ الصدقة محرّمة علي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وآله ، وهي أوساخ أيدي الناس . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( الْمُنَفِقُونَ وَالْمُنَفِقَتُ بَعْضُهُم مِّن م بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنكَرِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَيَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنَفِقِينَ هُمُ الْفَسِقُونَ ) : 67/9 .

12 )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن محمّد بن عصام قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد المعروف بعلان قال : حدّثنا أبو حامد عمران بن موسي بن إبراهيم ، عن الحسين بن القاسم الرقّام ، عن القاسم بن مسلم ، عن أخيه عبد العزيز بن مسلم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول

اللّه عزّوجلّ : ( نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي لا ينسي ولا يسهو ، وإنّما ينسي ويسهو المخلوق المحدَث ، ألا تسمعه عزّ وجلّ يقول : ( وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ) وإنّما ( مريم : 64/19 . )

يجازي من نسيه ، ونسي لقاء يومه بأن ينسيهم أنفسهم ، كما قال اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَاتَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَل-هُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَل-ِكَ هُمُ الْفَسِقُونَ ) ، وقال تعالي : ( فَالْيَوْمَ نَنسَل-هُمْ كَمَا نَسُواْ لِقَآءَ ( الحشر : 19/59 . )

يَوْمِهِمْ هَذَا ) أي نتركهم كما تركوا الاستعداد للقاء يومهم هذا .

( الأعراف : 51/7 . )

قال المصنف : قوله : نتركهم أي لا نجعل لهم ثواب من كان يرجو لقاء يومه ، لأنّ الترك لا يجوز علي اللّه تعالي ، فأمّا قول اللّه تعالي : ( وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَتٍ لَّايُبْصِرُونَ ) أي لا يعالجهم بالعقوبة ، وأمهلهم ليتوبوا .

( البقرة : 17/2 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 125/1 ح 18 . قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 37/2 ح 147 ، و239 ح 227 ، و352/3 ح 124 ، و292/5 ح 71 ، والبرهان : 23/2 ضمن ح 2 ، و144 ح 1 ، و319/4 ح 1 .

التوحيد : 159 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 63/4 ح 4 .

معاني الأخبار : 14 ح 5 .

الإحتجاج : 391/2 ح 300 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( سورة مريم : 64/19 ) و ( سورة الحشر : 19/59 ) و

( سورةالأعراف : 51/7 ) و ( توصيف اللّه تعالي ) . )

قوله تعالي : ( وَمَا نَقَمُواْ إِلآَّ أَنْ أَغْنَل-هُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ ) : 74/9 .

9 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . فسمعته في بعض الطريق يقول : . . . إنّ اللّه . . . الواحد الأحد جلّ جلاله؛ بل كيف يوصف بكنهه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقد قرن الخليل اسمه باسمه ، وأشركه في طاعته ، وأوجب لمن أطاعه جزاء طاعته ، فقال : ( وَمَا نَقَمُواْ إِلآَّ أَنْ أَغْنَل-هُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ ) . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

قوله تعالي : ( الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقَتِ وَالَّذِينَ لَايَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ) : 79/9 .

10 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن أحمد بن يونس المُعاذيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ ) ، وعن قول اللّه عزّ وجلّ : ( اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ ) ، وعن قوله : ( ( البقرة : 15/2 . )

وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ اللَّهُ ) ، وعن قوله : (

يُخَدِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ ( آل عمران : 54/3 . )

خَدِعُهُمْ ) ؟

( النساء : 142/4 . )

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لا يسخر ولا يستهزي ء ، ولا يمكر ، ولا يخادع ، ولكنّه عزّ وجلّ يُجازيهم جزاءً السخريّة ، وجزاءَ الاستهزاء ، وجزاء المكر والخديعة ، تعالي اللّه عمّا يقول الظالمون علوّاً كبيراً .

( التوحيد : 163 ح 1 . عنه وعن العيون والمعاني والإحتجاج ، البحار : 319/3 ضمن ح 15 ، ونور الثقلين : 35/1 ح 23 ، قطعة منه ، و345 ح 153 ، قطعة منه .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 126/1 ضمن ح 19 . عنه نور الثقلين : 247/2 ح 255 ، ومقدّمة البرهان : 178 س 1 ، و64/1 ح 5 ، قطعة منه . و285 ح 1 ، قطعة منه ، و424 ح 5 ، قطعة منه .

معاني الأخبار : 13 ضمن ح 3 . عنه وعن الإحتجاج والعيون والتوحيد ، الفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 288/1 ح 323 .

الإحتجاج : 390/2 ح 299 .

قطعة منه في ( إنّ اللّه تبارك وتعالي لايسخر ولايستهزي ء ) و ( سورة البقرة : 15/2 ) و ( سورة آل عمران : 54/3 ) و ( سورة النساء : 142/4 ) . )

قوله تعالي : ( اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَاتَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُواْ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ي وَاللَّهُ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْفَسِقِينَ ) : 80/9 .

11 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي

الحسن ال رضا ( عليه السلام ) قال : إنّ اللّه تعالي قال لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) ، فاستغفر لهم مائة مرّة ليغفر لهم ، فأنزل اللّه : ( سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) ، وقال : ( وَلَاتُصَلِ ّ عَلَي أَحَدٍ مِّنْهُم مَّاتَ أَبَدًا وَلَاتَقُمْ عَلَي ( المنافقون : 6/63 . )

قَبْرِهِ ي ) ، فلم يستغفر لهم بعد ذلك ، ولم يقم علي قبر أحد منهم .

( تفسير العيّاشيّ : 100/2 ح 92 . عنه نور الثقلين : 247/2 ح 257 ، والبرهان : 148/2 ح 3 ، و 338/4 ح 1 .

قطعة منه في ( سورة المنافقون : 6/63 ) و ( سورة التوبة : 84/9 ) . )

قوله تعالي : ( وَلَاتُصَلِ ّ عَلَي أَحَدٍ مِّنْهُم مَّاتَ أَبَدًا وَلَاتَقُمْ عَلَي قَبْرِهِ ي إِنَّهُمْ كَفَرُواْ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ي وَمَاتُواْ وَهُمْ فَسِقُونَ ) : 84/9 .

12 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ اللّه تعالي قال لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) ، فاستغفر لهم مائة مرّة ليغفر لهم . . . وقال : ( وَلَاتُصَلِ ّ عَلَي أَحَدٍ مِّنْهُم مَّاتَ أَبَدًا وَلَاتَقُمْ عَلَي قَبْرِهِ ي ) ، فلم يستغفر لهم بعد ذلك ، ولم يقم علي قبر أحد منهم .

( تفسير العيّاشيّ : 100/2 ح

92 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1956 . )

قوله تعالي : ( وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و ) : 105/9 .

13 - الحلوانيّ ؛ : في بعض الروايات : إنّ بعض الناس سأل ال رضا ( عليه السلام ) ، فقال : ياابن رسول اللّه ! أتقول : إنّ اللّه تعالي فوّض إلي عباده أفعالهم ؟ . . . فكيف تقول ؟

قال ( عليه السلام ) : أقول : أمرهم ونهاهم ، وأقدرهم علي ما أمرهم به ، ونهاهم عنه وخيّرهم ، فقال عزّ من قائل : ( وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و ) . . . .

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 132 ح 24 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 855 . )

14 - الطريحيّ ؛ : روي عن الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) حيث قال : أيّها الناس ! اعلموا وتيقّنوا ، أنّ لنا مع كلّ وليّ لنا أعين ناظرة . . . وليس يخفي علينا شي ء من أعمالكم ، وأقوالكم ، وأفعالكم ، بدليل قوله تعالي : ( وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ و وَالْمُؤْمِنُونَ ) . . . .

( المنتخب : 214 س 21 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 997 . )

قوله تعالي : ( وَءَاخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَإِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ) : 106/9 .

15 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون

فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ واللّه عزّوجلّ يقول : . . . ( وَءَاخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَإِمَّإ؛ « : كض ض ض ض ض ض ض ض ض يَتُوبُ عَلَيْهِمْ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( لَايَزَالُ بُنْيَنُهُمُ الَّذِي بَنَوْاْ رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّآ أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ ) : 110/9 .

16 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : . . . وأحسنوا الظن باللّه . . . قال : ثمّ قال : مافعل ابن قياما ؟ قال : قلت : واللّه إنّه ليلقانا فيحسن اللقاء . فقال : وأيّ شي

ء يمنعه من ذلك ، ثمّ تلا هذه الآية : ( لَايَزَالُ بُنْيَنُهُمُ الَّذِي بَنَوْاْ رِيبَةً فِي قُلُوبِهِمْ إِلَّآ أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ ) . . . .

( الكافي : 286/8 ح 546 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2181 . )

قوله تعالي : ( وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمَام بَعْدَ إِذْ هَدَلهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُم مَّا يَتَّقُونَ ) : 115/9 .

17 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر . قال : دخلت عل يه ( عليه السلام ) بالقادسيّة فقلت له : جعلت فداك . . . وقد سألتك منذ سنين - وليس لك ولد - عن الإمامة فيمن تكون من بعدك ؟ فقلت : في ولدي .

وقد وهب اللّه لك ابنين ، فأيّهما عندك بمنزلتك التي كانت عند أبيك ؟

فقال لي : . . . أما علمت أنّ الإمام الفرض عليه ، والواجب من اللّه ، إذا خاف الفوت علي نفسه أن يحتجّ في الإمام من بعده بحجّة معروفة مبيّنة .

إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول في كتابه : ( وَمَا كَانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْمَام بَعْدَ إِذْ هَدَلهُمْ حَتَّي يُبَيِّنَ لَهُم مَّا يَتَّقُونَ ) . . . .

( قرب الإسناد : 376 ، ح 1331 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1088 . )

قوله تعالي : ( لَّقَد تَّابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِ ّ وَالْمُهَجِرِينَ وَالْأَنصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِن م بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِّنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ و بِهِمْ رَءُوفٌ رَّحِيمٌ ) : 117/9 .

18 - أبو عليّ

الطبرسيّ ؛ : روي عن الرضا عليّ بن مو سي ( عليهماالسلام ) أنّه قرأ : لقد تاب اللّه بالنبيّ علي المهاجرين والأنصار الذين اتّبعوه - في الخروج معه إلي تبوك - في ساعة العسرة ، وهي صعوبة الأمر .

( مجمع البيان : 80/3 س 4 . عنه البحار : 204/21 س 6 ، ونور الثقلين : 278/2 ح 387 . )

19 - العلّامة المجلسيّ ؛ : روي عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال لرجل : كيف تقرأ ( لَّقَد تَّابَ اللَّهُ عَلَي النَّبِيِ ّ وَالْمُهَجِرِينَ وَالْأَنصَارِ ) قال : فقال : هكذا نقرأها ؟

قال ( عليه السلام ) : ليس هكذا قال اللّه ، إنّما قال : لقد تاب اللّه بالنبيّ علي المهاجرين والأنصار .

( بحار الأنوار : 66/89 س 14 . عن رسالة قديمة . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَكُونُواْ مَعَ الصَّدِقِينَ ) : 119/9 .

20 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّوجلّ : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَكُونُواْ مَعَ الصَّدِقِينَ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : الصادقون هم الأئمّة ، والصدّيقون بطاعتهم .

( الكافي : 208/1 ح 2 . عنه نور الثقلين : 280/2 ح 394 ، وإثبات الهداة : 436/1 ح 8 ، والوافي : 107/2 ح 563 ، والبرهان : 170/2 ح 4 .

تأويل الآيات الظاهرة : 218 س 7

.

بصائر الدرجات الجزء الأوّل : 51 ح 2 . عنه البحار : 31/24 ح 5 ، وإثبات الهداة : 562/1 ح 421 ، والبرهان : 170/2 ح 5 .

ينابيع المودّة : 358/1 ح 16 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم الصادقون ) . )

قوله تعالي : ( مَا كَانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَمَنْ حَوْلَهُم مِّنَ الْأَعْرَابِ أَن يَتَخَلَّفُواْ عَن رَّسُولِ اللَّهِ وَلَايَرْغَبُواْ بِأَنفُسِهِمْ عَن نَّفْسِهِ ي ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ لَايُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَلَا نَصَبٌ وَلَا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَايَطَُونَ مَوْطِئًا يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَلَايَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَّيْلاً إِلَّا كُتِبَ لَهُم بِهِ ي عَمَلٌ صَلِحٌ إِنَّ اللَّهَ لَايُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ) : 120/9 .

21 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن إسحاق قال : حدّثنا أبي قال : لمّا بويع الرضا ( عليه السلام ) بالعهد ، اجتمع الناس إليه يهنّئونه ، فأومي ء إليهم فأنصتوا ، ثمّ قال بعد أن استمع كلامهم : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لامعقّب لحكمه ، ولارادّ لقضائه . . . أقول وأنا عليّ بن موسي بن جع فر ( عليهماالسلام ) : إنّ أميرالمؤمنين عضده اللّه بالسداد ، ووفّقه للرشاد ، عرف من حقّنا ما جهله غيره ، فوصل أرحاماً قطعت ، وآمن نفوساً فزعت؛ بل أحياها وقد تلفت ، وأغناها إذا افتقرت ، مبتغياً رضي ربّ العالمين ، لايريد جزاء إلّا من عنده . . . و ( لَايُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 146/2 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم

763 . )

قوله تعالي : ( فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ) : 122/9 .

22 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عافانا اللّه وإيّاك أحسن عافية ! إنّما شيعتنا من تابعنا ولم يخالفنا ، . . . قال اللّه : . . . ( فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ ) الآية . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 261/2 ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2417 . )

23 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ أمر بالحجّ ؟

قيل : لعلّة الوفادة إلي اللّه عزّوجلّ ، وطلب الزيادة ، والخروج من كلّ مااقترف العبد تائباً ممّا مضي ، مستأنفاً لما يستقبل ، مع ما فيه من إخراج الأموال ، وتعب الأبدان ، والاشتغال عن الأهل والولد ، وحظر الأنفس عن اللذّات ، شاخص في الحرّ والبرد ، ثابت ذلك عليه ، دائم مع الخضوع ، والاستكانة ، والتذلّل ، مع ما في ذلك لجميع الخلق من المنافع ، في شرق الأرض وغربها ، ومن في البرد والحرّ ممّن يحجّ ، وممّن لا يحجّ ، من بين تاجر وجالب ، وبائع ومشتري ، وكاسب ومسكين ، ومكار وفقير ، وقضاء حوائج أهل الأطراف في المواضع الممكن لهم الاجتماع فيها ، مع ما فيه من التفقّه ، ونقل أخبار الأئمّ ( عليهم

السلام ) : إلي كلّ صُقع وناحية ، كما قال اللّه تعالي : ( فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

13 )

العاشر - يونس : [10]

قوله تعالي : ( أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الْحَقِ ّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّي إِلَّآ أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) : 35/10 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : يا عبد العزيز ! . . . إنّ الأنبياء والأئمّة

صلوات اللّه عليهم يوفّقهم اللّه ويؤتيهم من مخزون علمه ، و حكمه مالايؤتيه غيرهم ، فيكون علمهم فوق علم أهل الزمان في قوله تعالي : ( أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الْحَقِ ّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّايَهِدِّي إِلَّآ أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ ي فَبِذَلِكَ فَلْيَفْرَحُواْ هُوَ خَيْرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ ) : 58/10 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ :

عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن عمر بن عبد العزيز ، عن محمّد بن الفضيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : ( قُلْ بِفَضْلِ اللَّهِ وَبِرَحْمَتِهِ ي فَبِذَلِكَ فَلْيَفْرَحُواْ هُوَ خَيْرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : بولاية محمّد وآل محمّ ( عليهم السلام ) : خير ممّا يجمع هؤلاء من دنياهم .

( الكافي : 423/1 ح 55 . عنه البحار : 61/24 ح 40 ، ونور الثقلين : 307/2 ح 85 ، وإثبات الهداة : 450/1 ح 58 ، والوافي : 894/3 ح 1548 ، والبرهان : 188/2 ح 5 .

تأويل الآيات الظاهرة : 221 س 16 .

قطعة منه في ( إنّ ولاية محمّد وآله عليهم السلام خير ممّا يجمع الناس من دنياهم ) . )

قوله تعالي : ( ءَامَنتُ أَنَّهُ و لَآ إِلَهَ إِلَّا الَّذِي ءَامَنَتْ بِهِ ي بَنُواْ إِسْرَءِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ ) ( ءَآلَْنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ * فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ ءَايَةً ) : 90/10 - 92 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال :

قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لأيّ علّة أغرق اللّه عزّ وجلّ فرعون ، وقد آمن به وأقرّ بتوحيده ؟

قال : لأنّه آمن عند رؤية البأس ، والإيمان عند رؤية البأس غير مقبول ، وذلك حكم اللّه تعالي في السلف والخلف . . . وهكذا فرعون لمّا أدركه الغرق قال : ( ءَامَنتُ أَنَّهُ و لَآ إِلَهَ إِلَّا الَّذِي

ءَامَنَتْ بِهِ ي بَنُواْ إِسْرَءِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ ) ؛

فقيل له : ( ءَآلَْنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ * فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ ءَايَةً ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 77/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 897 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ * وَلَوْ جَآءَتْهُمْ كُلُّ ءَايَةٍ حَتَّي يَرَوُاْ الْعَذَابَ الْأَلِيمَ ) : 96/10 - 97 .

4 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : إنّ اللّه تعالي ذمّ اليهود [والنصاري ] والمشركين . . . قالوا : يا محمّد ! إنّك تدّعي علي قلوبنا خلاف ما فيها مانكره أن تنزل عليك حجّة تلزم الانقياد لها ، فننقاد .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لئن عاندتم هاهنا محمّداً ، فستعاندون ربّ العالمين ، إذ أنطق صحائفكم بأعمالكم ، وتقولون : ظلمتنا الحفظة ، فكتبوا علينا مالم نفعل ، فعند ذلك يستشهد جوارحكم فتشهد عليكم . . . فقالوا : يا محمّد ! لسنا نسمع هذه الشهادة التي تدّعي أنّ جوارحنا تشهد بها .

فقال : يا عليّ ! هؤلاء من الذين قال اللّه تعالي ( عليهم السلام ) ( إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ * وَلَوْ جَآءَتْهُمْ كُلُّ ءَايَةٍ ) .

ادع عليهم بالهلاك ، فدعا عليهم عليّ ( عليه السلام ) بالهلاك ، فكلّ جارحة نطقت بالشهادة علي صاحبها انفتّت حتّي مات مكانه . . . .

( التفسير المنسوب إلي

الإمام العسكريّ : 488 رقم 310 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1898 . )

قوله تعالي : ( وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ * وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذِينَ لَايَعْقِلُونَ ) : 10/ 99 - 100 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سأل المأمون أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه تعالي : . . . يا ابن رسول اللّه فما معني قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ * وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ) .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : إنّ المسلمين قالوا لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو أكرهت يارسول اللّه من قدرت عليه من الناس علي الإسلام لكثر عددنا ، وقوينا علي عدوّنا .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كنت لألقي اللّه عزّ وجلّ ببدعة لم يحدث إليّ فيها شيئاً ، وما أنا من المتكلّفين ، فأنزل اللّه تعالي عليه : يا محمّد ( وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِي

الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا ) علي سبيل الإلجاء والاضطرار في الدنيا ، كما يؤمنون عند المعاينة ورؤية البأس في الآخرة ، ولو فعلت ذلك بهم لم يستحقّوا منّي ثواباً ولامدحاً ، لكنّي أُريد منهم أن يؤمنوا مختارين غير مضطرّين ، ليستحقّوا منّي الزلفي والكرامة ، ودوام الخلود في جنّة الخلد ، ( أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ ) ؛

وأمّا قوله تعالي : ( وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ )

فليس ذلك علي سبيل تحريم الإيمان عليها ، ولكن علي معني أنّها ما كانت لتؤمن إلّا بإذن اللّه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 134/1 ح 33 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1961 . )

الحادي عشر - هود : [11]

قوله تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ و عَلَي الْمَآءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَلَل-ِن قُلْتَ إِنَّكُم مَّبْعُوثُونَ مِن م بَعْدِ الْمَوْتِ لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ إِنْ هَذَآ إِلَّا سِحْرٌ مُّبِينٌ ) : 7/11 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ قال : حدّثنا أبي ، عن أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سأل المأمون أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ وَكَانَ عَرْشُهُ و عَلَي الْمَآءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً ) .

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي خلق العرش والماء والملائكة قبل خلق السموات والأرض ، فكانت الملائكة تستدلّ بأنفسها وبالعرش وبالماء

علي اللّه عزّوجلّ ، ثمّ جعل عرشه علي الماء ليظهر بذلك قدرته للملائكة ، فتعلم أنّه علي ( في المصدر : « فتعلموا » وفي التوحيد : « فيعلموا » ، وما أثبتناه عن الاحتجاج . )

كلّ شي ء قدير ، ثمّ رفع العرش بقدرته ، ونقله وجعله فوق السموات السبع ، ثمّ خلق السموات والأرض في ستّة أيّام وهو مستولي علي عرشه ، وكان قادراً علي أن يخلقها في طرفة عين ، ولكنّه تعالي خلقها في ستّة أيّام ليظهر للملائكة ما يخلقه منها شيئاً بعد شي ء ، فيستدلّ بحدوث مايحدث علي اللّه تعالي مرّة بعد مرّة؛ ولم يخلق اللّه العرش لحاجة به إليه ، لأنّه غنيّ عن العرش وعن جميع ماخلق ، لايوصف بالكون علي العرش لأنّه ليس بجسم ، تعالي عن صفة خلقه علوّاً كبيراً .

وأمّا قوله عزّ وجلّ : ( لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً ) فإنّه عزّ وجلّ خلقهم ليبلوهم بتكليف طاعته وعبادته ، لاعلي سبيل الامتحان والتجربة ، لأنّه لم يزل عليماً بكلّ شي ء .

فقال المأمون : فرّجت عنّي يا أبا الحسن ( عليه السلام ) فرّج اللّه عنك ، ثمّ قال له : يا ابن رسول اللّه فما معني قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ * وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ) .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين

بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : إنّ المسلمين قالوا لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو أكرهت يارسول اللّه من قدرت عليه من الناس علي الإسلام لكثر عددنا ، وقوينا علي عدوّنا .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كنت لألقي اللّه عزّ وجلّ ببدعة لم يحدث إليّ فيها شيئاً ، وما أنا من المتكلّفين ، فأنزل اللّه تعالي عليه : يا محمّد ! ( وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا ) علي سبيل الإلجاء والاضطرار في الدنيا ، كما يؤمنون عند المعاينة ورؤية البأس في الآخرة ، ولو فعلت ذلك بهم لم يستحقّوا منّي ثواباً ولا مدحاً ، لكنّي أُريد منهم أن يؤمنوا مختارين غير مضطرّين ، ليستحقّوا منّي الزلفي والكرامة ، ودوام الخلود في جنّة الخلد ، ( أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ ) .

وأمّا قوله تعالي : ( وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ) فليس ذلك علي سبيل تحريم الإيمان عليها ، ولكن علي معني أنّها ما كانت لتؤمن إلّا بإذن اللّه ، وإذنه أمره لها بالإيمان ما كانت مكلّفة متعبّدة ، وألجأه إيّاها إلي الإيمان عند زوال التكليف والتبعّد عنها .

فقال المأمون : فرّجت عنّي يا أبا الحسن فرّج اللّه عنك ، فأخبرني عن قول اللّه تعالي : ( الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَآءٍ عَن ذِكْرِي وَكَانُواْ لَايَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا ) فقال ( عليه السلام ) : إنّ غطاء العين لايمنع من الذكر ، والذكر لايري ( الكهف : 101/18 . )

بالعين

، ولكنّ اللّه عزّ وجلّ شبّه الكافرين بولاية عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) بالعميان ، لأنّهم كانوا يستثقلون قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيه : فلايستطيعون له سمعاً .

فقال المأمون : فرّجت عنّي فرّج اللّه عنك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 134/1 ح 33 . قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 331/2 ح 145 ، و310/3 ح 243 ، والبرهان : 203/2 ح 2 ، و208 ح 6 ، والبحار : 201/5 ح 25 ، و395/35 ح 2 ، عنه وعن الاحتجاج ، البحار : 342/10 ح 4 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 317/3 ح 14 ، و74/54 ح 50 ، قطعتان منه .

التوحيد : 320 ح 2 ، و341 ح 11 ، و353 ح 25 ، قِطَعٌ منه . عنه نور الثقلين : 473/4 ح 101 ، والبحار : 80/4 ح 5 ، و49/5 ح 80 ، قطعتان منه .

الإحتجاج : 393/2 ح 302 . عنه نور الثقلين : 380/5 ح 14 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة يونس : 10/ 99 - 100 ) و ( سورة الكهف : 101/18 ) و ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( ما رواه عن عليّ عليه السلام ) و ( أحواله مع المأمون ) . )

قوله تعالي : ( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ وَمِن قَبْلِهِ ي كِتَبُ مُوسَي إِمَامًا وَرَحْمَةً أُوْلَل-ِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ ي وَمن يَكْفُرْ بِهِ ي مِنَ الْأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ و فَلَاتَكُ فِي

مِرْيَةٍ مِّنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايُؤْمِنُونَ ) : 17/11 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ ، عن أحمد بن عمر الحلاّل قال : سألت أبا ( قال النجاشيّ : أحمد بن عمر الحلاّل ، كان يبيع الحلّ - يعني الشيرج - روي عن الرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : 99 رقم 248 .

عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، وفيمن لم يروعنهم عليهم السلام ، رجال الطوسيّ : 368 رقم 19 ، و447 رقم 51 . )

الحسن ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ ( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ )

فقال ( عليه السلام ) : أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه الشاهد علي رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ورسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي بيّنة من ربّه .

( الكافي : 190/1 ح 3 ، عنه البحار : 357/16 ح 49 ، والوافي : 500/3 ح 1003 .

قطعة منه في ( إنّ عليّاًعليه السلام هو المراد من قوله تعالي ( وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ) . )

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ) قيل : الشاهد منه عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، يشهد للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو منه ، وهو المرويّ عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

(

مجمع البيان : 150/3 س 13 . عنه البحار : 393/35 س 19 .

الصراط المستقيم : 73/2 ح 1 ، بتفاوت .

تأويل الآيات الظاهرة : 232 س 3 ، بتفاوت .

تقدّم الحديث أيضاً في ( إنّ عليّاًعليه السلام هو المراد من قوله تعالي « وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ » . )

قوله تعالي : ( وَيَقَوْمِ لَآأَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ وَمَآ أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّهُم مُّلَقُواْ رَبِّهِمْ وَلَكِنِّي أَرَلكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ )

( يَقَوْمِ لَآأَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي الَّذِي فَطَرَنِي أَفَلَاتَعْقِلُونَ ) : 29/11 و51 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . أنّ اللّه عزّوجلّ حكي في ذكر نوح في كتابه : ( وَيَقَوْمِ لَآأَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ وَمَآ أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّهُم مُّلَقُواْ رَبِّهِمْ وَلَكِنِّي أَرَلكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ ) وحكي عزّوجلّ عن هود ( عليه السلام ) ، أنّه قال ( عليهم السلام ) ( يَقَوْمِ لَآأَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي الَّذِي فَطَرَنِي أَفَلَاتَعْقِلُونَ ) ، وقال عزّوجلّ لنبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

( قُل يا محمّد ! لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، ولم يفرض اللّه تعالي مودّتهم إلّا وقد علم أنّهم لا يرتدّون

عن الدين أبداً ، ولا يرجعون إلي ضلال أبداً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( وَلَايَنفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدتُّ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) : 34/11 .

5 - العيّاشيّ ؛ : عن ابن أبي نصر البزنطيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال اللّه في قوم نوح : ( وَلَايَنفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدتُّ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ ) ، قال ( عليه السلام ) : الأمر إلي اللّه يهدي ويضلّ .

( تفسير العيّاشيّ : 143/2 ح 16 ، عنه نور الثقلين : 349/2 ح 62 ، والبرهان : 216/2 ح 1 . )

6 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا يونس ! . . . إنّ اللّه إذا شاء شيئاً أراده ، وإذا أراده قدّره ، وإذا قدّره قضاه ، وإذا قضاه أمضاه .

يا يونس ! إنّ القدريّة لم يقولوا . . . بقول نوح : ( وَلَايَنفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدتُّ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) . . . .

( المحاسن : 244 ح 238 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 859 . )

7 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر

قال : وسمعته ( لرضا ( عليه السلام ) ) يقول في قول اللّه تبارك وتعالي : . . . وقال نوح ( عليه السلام ) : ( وَلَايَنفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدتُّ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) قال : الأمر إلي اللّه يهدي من يشاء .

( قرب الإسناد : 358 ح 1282 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 1970 . )

قوله تعالي : ( بِسْمِ اللَّهِ مَجْرلهَا وَمُرْسَل-هَآ إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ) : 41/11 .

8 - محمّد بن يعقوب الكليني ؛ : . . . عليّ بن أسباط ، قال : كنت حملت معي متاعاً إلي مكّة فبار عليّ ، فدخلت به المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : إنّي حملت متاعاً قد بار عليّ ، وقد عزمت علي أن أصير إلي مصر ، فأركب برّاً أو بحراً ؟ . . .

وإن ركبت البحر فإذا صرت في السفينة ، فقل : ( بِسْمِ اللَّهِ مَجْرلهَا وَمُرْسَل-هَآ إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ) . . . .

( الكافي : 256/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه ف 1 - 5 رقم 1355 . )

قوله تعالي : ( رَبِ ّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَكِمِينَ )

( قَالَ يَنُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَلِحٍ ) : 45/11 - 46 .

9 - الشيخ الصدوق؛ : . . . الحسن بن موسي بن عليّ الوشّاء البغداديّ قال : كنت بخراسان مع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في

مجلسه وزيد بن موسي حاضر ، قد أقبل علي جماعة في المجلس يفتخر عليهم ويقول : نحن ونحن ، وأ بوالحسن ( عليه السلام ) مقبل علي قوم يحدّثهم . . .

قال الحسن الوشّاء : ثمّ التفت إليّ فقال لي : يا حسن ! كيف تقرؤون هذه الآية : ( قَالَ يَنُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَلِحٍ ) ؟

فقلت : من الناس من يقرأ : إنّه عملٌ غيرُ صالح .

ومنهم من يقرأ : إنّه عمِلَ غيرَ صالح .

فمن قرأ إنّه عملٌ غيرُ صالح فقد نفاه عن أبيه .

فقال ( عليه السلام ) : كلّا ! لقد كان ابنه ، ولكن لمّا عصي اللّه عزّ وجلّ نفاه عن أبيه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 232/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 124 . )

10 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثني ياسر : أنّه خرج زيد بن موسي أخو أبي الحسن ( عليه السلام ) بالمدينة وأحرق وقتل . . . فقال المأمون : اذهبوا به إلي أبي الحسن . . .

قال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : يا زيد ! أغرّك قول سفلة أهل الكوفة : إنّ فاطمة ( عليها السلام ) أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار ؟ ذلك للحسن والحسين خاصّة . . .

فقال له زيد : أنا أخوك وابن أبيك .

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : أنت أخي ما أطعت اللّه عزّ وجلّ ، إنّ

نوحاً ( عليه السلام ) قال : ( رَبِ ّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَكِمِينَ ) ؛ فقال اللّه عزّ وجلّ : ( قَالَ يَنُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَلِحٍ ) ، فأخرجه اللّه عزّ وجلّ من أن يكون من أهله بمعصيته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 234/2 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 125 . )

قوله تعالي : ( وَجَآءَهُ و قَوْمُهُ و يُهْرَعُونَ إِلَيْهِ وَمِن قَبْلُ كَانُواْ يَعْمَلُونَ السَّيَِّاتِ قَالَ يَقَوْمِ هَؤُلَآءِ بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ فَاتَّقُواْ اللَّهَ وَلَاتُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَلَيْسَ مِنكُمْ رَجُلٌ رَّشِيدٌ ) : 80/11 .

11 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . موسي بن عبد الملك ، عن رجل قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن إتيان الرجل المرأة من خلفها في دبرها ؟

فقال ( عليه السلام ) : أحلّتها آية من كتاب اللّه تعالي قول لوط ( عليه السلام ) : ( هَؤُلَآءِ بَنَاتِي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُمْ ) وقد علم أنّهم لا يريدون الفَرج .

( الاستبصار : 243/3 ح 869 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1601 . )

قوله تعالي : ( وَيَقَوْمِ اعْمَلُواْ عَلَي مَكَانَتِكُمْ إِنِّي عَمِلٌ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَن يَأْتِيهِ عَذَابٌ يُخْزِيهِ وَمَنْ هُوَ كَذِبٌ وَارْتَقِبُواْ إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ ) : 93/11

14 )

12 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن إنتظار الفَرَج ؟

فقال ( عليه السلام ) : أوليس تعلم أنّ انتظار الفرج من الفرج

؟

ثمّ قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( وَارْتَقِبُواْ إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ ) .

( تفسير العيّاشيّ : 159/2 ، ح 62 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 4 رقم 1124 . )

13 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت له ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : جعلت فداك . . . فقال ( عليه السلام ) : ما أحسن الصبر ! وانتظار الفرج ! أما سمعت قول العبد الصالح : ( ارْتَقِبُواْ إِنِّي مَعَكُمْ رَقِيبٌ ) . . . .

( قرب الإسناد : 380 ح 1343 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1126 . )

قوله تعالي : ( وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُواْ فَفِي الْجَنَّةِ خَلِدِينَ فِيهَا مَادَامَتِ السَّمَوَتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَآءَ رَبُّكَ عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) : 108/11 ) .

14 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : يا سليمان ! هل يعلم اللّه جميع ما في

الجنّة والنار ؟

قال سليمان : نعم . . .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم ، لأنّه قد يعلم ذلك ، ثمّ يزيدهم ، ثمّ لايقطعه عنهم ، وكذلك قال اللّه عزّوجلّ في كتابه : ( كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ ) ، وقال لأهل الجنّة : ( عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) ، فهو عزّوجلّ يعلم ذلك ، ولايقطع عنهم الزيادة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

الثاني عشر - يوسف : [12]

قوله تعالي : ( وَشَرَوْهُ بِثَمَنِ م بَخْسٍ دَرَهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ الزَّهِدِينَ ) : 20/12 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : أخبرنا أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن ( في المصدر : عن أحمد بن محمّد ، عن أبي بصير ، عن الرضاعليه السلام ، والصحيح ما أثبتناه من المصادر . )

الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( وَشَرَوْهُ بِثَمَنِ م بَخْسٍ دَرَهِمَ مَعْدُودَةٍ ) قال ( عليه السلام ) : كانت عشرين درهماً ، والبخس النقص ، وهي قيمة كلب الصيد ، إذا قتل كان قيمته عشرين درهماً .

( تفسير القمّيّ : 341/1 س 10 . عنه البحار : 222/12 س 8 ، و430/101 ح 3 ، ونور الثقلين : 418/2 ح 32 .

قصص الأنبياء للراونديّ : 128 ح 129 . عنه البحار : 222/12 س 11

، مثله ، و430/101 ح 4 ، مثله .

تفسير العيّاشيّ : 172/2 ح 12 ، و15 . عنه البحار : 300/12 ح 91 ، و94 ، و430/101 ح 5 مثله ، والبرهان : 247/2 ح 12 ، و248 ح 15 ، ونور الثقلين : 419/2 ح 39 ، ووسائل الشيعة : 228/29 ح 35517 .

قطعة منه في ( مقدار دية كلب الصيد ) . )

قوله تعالي : ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ ي كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَآءَ إِنَّهُ و مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ ) : 24/12 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما تعمل . . . في قوله عزّوجلّ في يوسف ( عليه السلام ) : ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا ) . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأمّا قوله عزّوجلّ في يوسف ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا ) فإنّها همّت بالمعصية ، وهمّ يوسف بقتلها إن أجبرته ، لعظم ماتداخله ، فصرف اللّه عنه قتلها والفاحشة ، وهو قوله عزّوجلّ : ( كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ

عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَآءَ ) يعني القتل والزنا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . . ، فقال المأمون : فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ ) .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لقد همّت به ، ولولا أن رأي برهان ربّه لهم بها كما همّت ، لكنّه كان معصوماً ، والمعصوم لا يهمّ بذنب ولا يأتيه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( رَبِ ّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ) : 33/12 .

4 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : . . . وشكي يوسف ( عليه السلام ) في السجن إلي اللّه ، فقال : يا ربّ بماذا استحققت السجن ؟

فأوحي اللّه إليه : أنت اخترته حين قلت : ( رَبِ ّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ) هلّا قلت : العافية أحبّ إليّ ممّا يدعونني إليه .

(

تفسير القمّيّ : 354/1 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 891 . )

قوله تعالي : ( قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) : 55/12 .

5 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن زيد الرزاميّ ، قال : كنت في خدمة الرضا ( عليه السلام ) لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، فأتاه رجل من الخوارج . . . ثمّ قال له : أخبرني عن دخولك لهذا الطاغية فيما دخلت له وهم عندك كفّار ! وأنت ابن رسول اللّه ماحملك علي هذا ؟

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : أرأيت هؤلاء أكفر عندك أم عزيز مصر وأهل مملكته ؟ أليس هؤلاء علي حال يزعمون أنّهم موحّدون وأولئك لم يوحّدوا اللّه ولم يعرفوه ؟ ويوسف بن يعقوب نبيّ ابن نبيّ ، ابن نبيّ يسأل العزيز وهو كافر فقال : ( قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) ، وكان يجلس مجالس الفراعنة ، وإنّما أنا رجل من ولد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أجبرني علي هذا الأمر وأكرهني عليه ما الذي أنكرت ونقمت عليّ . . . .

( الخرائج والجرائح : 766/2 ح 86 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 401 . )

قوله تعالي : ( اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) : يوسف : 55/12 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن موسي قال : روي أصحابنا عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال له رجل : أصلحك اللّه ! كيف صرت إلي

ما صرت إليه من المأمون ؟ . . . قال ( عليه السلام ) : فإنّ العزيز ، عزيز مصر كان مشركاً ، وكان يوسف ( عليه السلام ) نبيّاً ، وإنّ المأمون مسلم ، وأنا وصيّ؛ ويوسف سئل العزيز أن يولّيه حين قال : ( اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 138/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 756 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فقلت له : ياابن رسول اللّه ! الناس يقولون : إنّك قبلت ولاية العهد مع إظهارك الزهد في الدنيا !

فقال ( عليه السلام ) : . . . أما علموا أنّ يوسف ( عليه السلام ) كان نبيّاً ورسولاً فلمّا دفعته الضرورة إلي تولّي خزائن العزيز ، ( قَالَ اجْعَلْنِي عَلَي خَزَآلِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 139/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 758 . )

قوله تعالي : ( قَالُواْ إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ و مِن قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ ي وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنتُمْ شَرٌّ مَّكَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ ) : 77/12 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه العلويّ

قال : حدّثني عليّ بن محمّد العلويّ العمريّ قال : حدّثني إسماعيل بن همّام قال : قال الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( قَالُواْ إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ و مِن قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ ي وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : كانت لإسحاق النبيّ ( عليه السلام ) منطقة يتوارثها الأنبياء الأكابر ، وكانت عند عمّة يوسف ، وكان يوسف عندها وكانت تحبّه ، فبعث إليها أبوه وقال : ابعثيه إليّ وأردّه إليك ، فبعثت إليه : دعه عندي الليلة أشمّه ، ثمّ أرسله إليك غدوة .

قال : فلمّا أصبحت أخذت المنطقة فربطتها في حقوه ، وألبسته قميصاً وبعثت به إليه ، فلمّا خرج من عندها طلبت المنطقة وقالت : سرقت المنطقة ، فوجدت عليه ، وكان إذا سرق أحد في ذلك الزمن دفع إلي صاحب السرقة ، فكان عبده .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 76/2 ح 5 . عنه وعن العلل ، البحار : 262/12 ح 24 .

تفسير العيّاشيّ : 185/2 ح 53 . عنه نور الثقلين : 445/2 ح 137 ، والبرهان : 259/2 ح 14 ، ومستدرك الوسائل : 151/18 س 12 ، مثله .

علل الشرائع : 50 ، ب 42 ح 1 .

قطعة منه في ( منطقة إسحاق التيّ يتوارثها الأنبياءعليهم السلام ) و ( شدّة حبّ عمّة يوسف عليه السلام له ) . )

قوله تعالي : ( فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَآءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَآءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّآ أَن

يَشَآءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشَآءُ وَفَوْقَ كُلِ ّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ ِ ) : 12/ 77 .

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : . . . كان يوسف ( عليه السلام ) عند عمّته وهو صغير وكانت تحبّه ، وكانت لإسحاق ( عليه السلام ) منطقة ألبسها أباه يعقوب ، فكانت عند ابنته ، وإنّ يعقوب طلب يوسف يأخذه من عمّته ، فاغتمّت لذلك وقالت له : دعه حتّي أرسله إليك فأرسلته ، وأخذت المنطقة وشدّتها وسطه تحت الثياب؛

فلمّا أتي يوسف أباه جاءت فقالت : سرقت المنطقة ، ففتّشته فوجدتها في وسطه ، فلذلك قال أخوه يوسف ، حين جعل الصاع في وعاء أخيه ( إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ و مِن قَبْلُ ) ؛

فقال لهم يوسف : ما جزاء من وجد في رحله ؟

قالوا : هو جزاؤه ، كما جرت السنّة التي تجري فيهم ، ( فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَآءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَآءِ أَخِيهِ ) ، ولذلك قال إخوة يوسف : ( إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ و مِن قَبْلُ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 76/2 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 889 . )

قوله تعالي : ( فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيْهِ قَالُواْ يَأَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَعَةٍ مُّزْجَل-ةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَآ إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ ) : 88/12 .

10 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن

أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن قوله : ( وَجِئْنَا بِبِضَعَةٍ مُّزْجَل-ةٍ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : المُقْلُ ، وفي هذه الرواية ( وَجِئْنَا بِبِضَعَةٍ ( المُقْل : ثمر شجر الدوم . المنجد : 770 .

الدوم : شجر من فصلية النخليّات ، يستخرج من ثماره نوع من الدبس . المصدر : 230 .

وفي هامش تفسير العيّاشيّ : هو الكندر الذي تدخن به اليهود ، وحبّه يجعل في الدواء ، وصمغ شجرة . )

مُّزْجَل-ةٍ ) ، قال : كانت المقل ، وكانت بلادهم بلاد المقل ، وهي البضاعة .

( تفسير العيّاشيّ : 192/2 ح 67 . عنه البحار : 314/12 ح 131 ، ونور الثقلين : 458/2 ح 175 ، والبرهان : 266/2 ح 11 . )

قوله تعالي : ( وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلَّا وَهُم مُّشْرِكُونَ ) : 106/12 .

11 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن الفضيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ( وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلَّا وَهُم مُّشْرِكُونَ ) شرك لا يبلغ به الكفر .

( تفسير العيّاشيّ : 199/2 ح 92 . عنه البحار : 318/55 س 2 مثله ، و99/69 ح 23 ، ونور الثقلين : 475/2 ح 233 ، والبرهان : 274/2 ح 6 . )

قوله تعالي : ( حَتَّي إِذَا اسْتَيَْسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُواْ جَآءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَن نَّشَآءُ وَلَايُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ ) : 110/12 .

12 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون

، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . . ، فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( حَتَّي إِذَا اسْتَيَْسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُواْ جَآءَهُمْ نَصْرُنَا ) .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يقول اللّه عزّوجلّ : ( حَتَّي إِذَا اسْتَيَْسَ الرُّسُلُ ) من قومهم ، وظنّ قومهم أنّ الرسل قد كذبوا ، جاء الرسل نصرنا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

15 )

الثالث عشر - الرعد : [13]

قوله تعالي : ( اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمَوَتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُّسَمًّي يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الْأَيَتِ لَعَلَّكُم بِلِقَآءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ ) : 2/13 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : أخبرني عن قول اللّه : ( وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْحُبُكِ ) فقال ( عليه السلام ) : هي محبوكة إلي الأرض ، وشبّك بين أصابعه .

فقلت : كيف يكون محبوكة إلي الأرض ، واللّه يقول : ( اللَّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمَوَتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ) فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! أليس اللّه يقول : ( بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ) ؟ فقلت : بلي ، فقال ( عليه السلام ) : ثمّ عمد ، ولكن لاترونها .

قلت : كيف ذلك جعلني اللّه فداك ؟ فبسط كفّه ( عليه السلام ) اليسري ثمّ وضع اليمني عليها فقال : هذه أرض الدنيا ، والسماء الدنيا عليها ، فوقها قبّة ، والأرض الثانية فوق السماء الدنيا ، والسماء الثانية فوقها قبّة ، والأرض الثالثة فوق السماء الثانية ، والسماء الثالثة فوقها قبّة ، والأرض الرابعة فوق السماء الثالثة ، والسماء الرابعة فوقها قبّة ، الأرض الخامسة فوق السماء الرابعة ، والسماء الخامسة فوقها قبّة ، الأرض السادسة فوق السماء الخامسة ، والسماء السادسة فوقها قبّة ، والأرض السابعة فوق السماء السادسة ، والسماء السابعة فوقها قبّة ، وعرش الرحمن تبارك اللّه فوق السماء السابعة . . . .

( تفسير القمّيّ : 328/2 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2031 . )

قوله تعالي : ( لَهُ و مُعَقِّبَتٌ مِّن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ ي يَحْفَظُونَهُ و مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ وَإِذَآ أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ و وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِ ي مِن وَالٍ ) : 11/13 .

2 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ وَإِذَآ أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ و ) فصار الأمر إلي اللّه تعالي .

( تفسير العيّاشيّ : 206/2 ح 20 . عنه نور الثقلين : 488/2 ح 48 ، والبحار : 56/6 ح 5 ، والبرهان : 284/2 ح 5 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 291/1

ح 329 . )

3 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعته ( الرضا ( عليه السلام ) ) يقول في قول اللّه تبارك وتعالي : ( إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ وَإِذَآ أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ و ) ، فقال ( عليه السلام ) : إنّ القدريّة يحتجّون بأوّلها ، وليس كما يقولون ، ألا تري أنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( وَإِذَآ أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ و ) ، وقال نو ح ( عليه السلام ) : ( وَلَايَنفَعُكُمْ نُصْحِي إِنْ أَرَدتُّ أَنْ أَنصَحَ لَكُمْ إِن كَانَ اللَّهُ يُرِيدُ أَن يُغْوِيَكُمْ هُوَ رَبُّكُمْ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) قال : الأمر إلي اللّه يهدي من يشاء .

( قرب الإسناد : 358 ح 1282 . عنه البحار : 5/5 ضمن ح 4 ، ونور الثقلين : 349/2 ح 61 ، قطعة منه ، و488 ح 47 .

قطعة منه في ( سورة هود : 34/11 ) . )

قوله تعالي : ( هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ ) : 12/13 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان ، ومحمّد بن بكران النقّاش ، ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( رضي الله عنه ) قالوا : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّ وجلّ : ( هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ

الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا ) قال ( عليه السلام ) : خوفاً للمسافر وطمعاً للمقيم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 294/1 ح 51 . عنه نور الثقلين : 489/2 ح 52 ، والبرهان : 284/2 ح 1 .

كشف الغمّة : 309/2 س 15 . عنه البحار : 349/75 ضمن ح 6 .

أمالي الصدوق : 68 ، المجلس 17 ضمن ح 4 .

معاني الأخبار : 374 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 377/56 ح 11 . )

قوله تعالي : ( قُلْ مَن رَّبُّ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَفَاتَّخَذْتُم مِّن دُونِهِ ي أَوْلِيَآءَ لَايَمْلِكُونَ لِأَنفُسِهِمْ نَفْعًا وَلَا ضَرًّا قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمَي وَالْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُمَتُ وَالنُّورُ أَمْ جَعَلُواْ لِلَّهِ شُرَكَآءَ خَلَقُواْ كَخَلْقِهِ ي فَتَشَبَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خَلِقُ كُلِ ّ شَيْ ءٍ وَهُوَ الْوَحِدُ الْقَهَّرُ ) : 16/13 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ماتقول في التفويض ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي فوّض إلي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أمر دينه ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : ( اللَّهُ خَلِقُ كُلِ ّ شَيْ ءٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 202/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 850 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام )

أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : . . . وإنّ أفعال العباد مخلوقة للّه تعالي ، خلق تقدير لا خلق تكوين ، و ( اللَّهُ خَلِقُ كُلِ ّ شَيْ ءٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

قوله تعالي : ( وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَآ أَمَرَ اللَّهُ بِهِ ي أَن يُوصَلَ وَيَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَيَخَافُونَ سُوءَ الْحِسَابِ ) : 21/13 .

7 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي الوليد بن أبان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : هل علي الرجل في ماله سوي الزكاة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، أين ما قال اللّه : ( وَالَّذِينَ يَصِلُونَ ) .

( مجمع البيان : 289/3 س 13 ، عنه البحار : 127/71 س 12 ، ونور الثقلين : 495/2 ح 91 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( الواجبات الماليّة سوي الزكاة ) . )

قوله تعالي : ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُّ ال ْكِتَبِ ) : 39/13 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة

فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال سليمان : قلت : إنّ الإرادة صفة من صفاته .

قال ( عليه السلام ) : كم تردّد علي أنّها صفة من صفاته ، فصفته محدثة أو لم تزل ؟

قال سليمان : محدثة .

قال الرضا ( عليه السلام ) : اللّه أكبر ! فالإرادة محدثة ، وإن كانت صفة من صفاته لم تزل ، فلم يرد شيئاً . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : فليس لك أن تسمّيه بما لم يسمّ به نفسه . قال : قدوصف نفسه بأنّه مريد .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس صفته نفسه ، أنّه مريد ، إخبار عن أنّه أراده ، ولا إخبار عن أنّ الإرادة اسم من أسمائه .

قال سليمان : لأنّ إرادته علمه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا جاهل ! فإذا علم الشي ء فقد أراده .

قال سليمان : أجل . فقال ( عليه السلام ) : فإذا لم يرده لم يعلمه .

قال سليمان : أجل . قال ( عليه السلام ) : من أين قلت ذاك ؟ وماالدليل علي إرادته علمه ؟ وقد يعلم مالايريده أبداً ؟ وذلك قوله عزّوجلّ : ( وَلَل-ِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) ، فهو يعلم كيف يذهب به ، وهو لايذهب به أبداً .

قال سليمان : لأنّه قد فرغ من الأمر ، فليس يزيد فيه شيئاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) :

هذا قول اليهود ، فكيف قال تعالي : ( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) ! قال سليمان : إنّما عني بذلك أنّه قادر عليه .

قال ( عليه السلام ) : أفيعد مالايفي به ؟ فكيف قال : ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) وقال عزّوجلّ : ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُّ الْكِتَبِ ) ، وقد فرغ من الأمر ، فلم يحر جواباً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

9 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال عليّ بن الحسين ، وعليّ بن أبي طالب قبله ، ومحمّد بن عليّ ، وجعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : : كيف لنا بالحديث مع هذه الآية ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُّ الْكِتَبِ ) ، فأمّا من قال : بأنّ اللّه تعالي ( الرعد : 39/13 . )

لايعلم بشي ء إلّا بعد كونه ، فقد كفر وخرج عن التوحيد .

( الغيبة : 430 ح 420 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 823 . )

قوله تعالي : ( وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَي بِاللَّهِ شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ و عِلْمُ الْكِتَبِ ) : 43/13 .

10 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن أحمد بن عمر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه

السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( قُلْ كَفَي بِاللَّهِ شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ و عِلْمُ الْكِتَبِ ) ، قال : عليّ ( عليه السلام ) .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 234 ، الباب 1 ح 9 .

قطعة منه في ( إنّ عليّاًعليه السلام هوالذي عنده علم الكتاب ) . )

الرابع عشر - الفرقان : [14]

قوله تعالي : ( وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَل-ِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَل-ِن كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ ) : 7/14 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : أيّ شي ء تريدون تكونون ملوكاً ؟ أيسرّك أن تكون مثل طاهر وهرثمة ؟ وإنّك علي خلاف ماأنت عليه ، قلت : لا واللّه ، مايسرّني أنّ لي الدنيا بما فيها ذهباً وفضّة ، وإنّي علي خلاف ماأنا عليه ، قال : فقال : فمن أيسر منكم فليشكر اللّه ، إنّ اللّه عزّوجلّ يقول : ( لَل-ِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ) . . . .

( الكافي : 286/8 ح 546 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2181 . )

الخامس عشر - الحجر : [15]

قوله تعالي : ( قَالَ يَإِبْلِيسُ مَا لَكَ أَلَّاتَكُونَ مَعَ السَّجِدِينَ ) : 32/15 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ ، عن أبيه قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : حدّثنا محمّد بن الوليد ، عن عبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه ذكر : أنّ اسم إبليس الحارث ، وإنّما قول اللّه عزّ وجلّ : ( يَإِبْلِيسُ ) ، يا عاصي ، و سمّي إبليس ، لأنّه أبلس من رحمة اللّه عزّ وجلّ .

( معاني الأخبار : 138 ح 1 ، عنه نور الثقلين : 59/1 ح 108 ، 471/4 ح 89 ، والبحار : 241/60 ح 89 ، ومقدّمة البرهان : 98 س 23 . )

قوله تعالي : ( قَالَ رَبِ ّ بِمَآ أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ) : 39/15 .

2 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا يونس ! . . . إنّ اللّه إذا شاء شيئاً أراده ، وإذا أراده قدّره ، وإذا قدّره قضاه ، وإذا قضاه أمضاه .

يا يونس ! إنّ القدريّة لم يقولوا . . . بقول إبليس : ( رَبِ ّ بِمَآ أَ غْوَيْتَنِي ) . . . .

( المحاسن : 244 ح 238 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 859 . )

قوله تعالي : ( لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَبٍ لِّكُلِ ّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ ) : 44/15

.

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل أوصي بجزء من ماله ؟

فقال ( عليه السلام ) : واحد من سبعة إنّ اللّه يقول : ( لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَبٍ لِّكُلِ ّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ ) . . . .

( الاستبصار : 132/4 ح 498 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1749 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إسماعيل بن همّام الكنديّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) في رجل أوصي بجزء من ماله قال ( عليه السلام ) : الجزء من سبعة يقول ( لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَبٍ لِّكُلِ ّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ ) . . . .

( الاستبصار : 132/4 ح 499 و500 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1750 . )

قوله تعالي : ( وَنَزَعْنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ إِخْوَنًا عَلَي سُرُرٍ مُّتَقَبِلِينَ ) : 47/15 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) .

. . قال سليمان : إنّما قلت : لايعلمه لأنّه لاغاية لهذا ، لأنّ اللّه عزّوجلّ وصفهما بالخلود ، وكرهنا أن نجعل لهما انقطاعاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم ، لأنّه قد يعلم ذلك ، ثمّ يزيدهم ، ثمّ لايقطعه عنهم . . . أرأيت ما أكل أهل الجنّة وما شربوا ليس يخلف مكانه ؟ قال : بلي .

قال ( عليه السلام ) : أفيكون يقطع ذلك عنهم وقد أخلف مكانه ؟ قال سليمان : لا .

قال ( عليه السلام ) : فكذلك كلّما يكون فيه إذا أخلف مكانه ، فليس بمقطوع عنهم .

قال سليمان : بلي يقطعه عنهم ولايزيدهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إذاً يبيد فيها ، وهذا يا سليمان ! إبطال الخلود ، وخلاف الكتاب ، لأنّ اللّه عزّوجلّ يقول : ( لَهُم مَّا يَشَآءُونَ فِيهَا وَلَدَيْنَا مَزِيدٌ ) ، ويقول عزّوجلّ : ( عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) ، ويقول عزّوجلّ : ( وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِينَ ) : 75/15 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . .

قال ( الرضا ) ( عليه السلام ) :

. . . وقال عزّوجلّ في محكم كتابه : ( إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِينَ ) ، فأوّل المتوسّمين رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) من بعده ، ثمّ الحسن والحسين والأئمّة من ولد الحسين ( عليهم السلام ) : إلي يوم القيامة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 200/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

قوله تعالي : ( وَمَا خَلَقْنَا السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَآ إِلَّا بِالْحَقِ ّ وَإِنَّ السَّاعَةَ لَأَتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ ) : 85/15 .

7 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان ، ومحمّد بن بكران النقّاش ، ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( رضي الله عنه ) قالوا : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّ وجلّ : ( فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ ) قال ( عليه السلام ) : العفو من غير عتاب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 294/1 ح 50 . عنه نور الثقلين : 27/3 ح 95 ، عنه وعن الأمالي والمعاني ، البحار : 421/68 ح 56 .

أمالي الصدوق : 68 ، المجلس 17 ضمن ح 4 .

معاني الأخبار : 373 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 170/12 ح 15988 .

كشف الغمّة : 309/2 س 14 . عنه البحار : 349/75 ضمن ح 6 .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر

: 475/2 س 9 .

نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 130 ح 19 .

أعلام الدين : 307 س 17 . عنه البحار : 357/75 ضمن ح 12 .

الدرّة الباهرة : 38 س 3 . عنه البحار : 427/68 ح 74 .

العدد القويّة : 298 ح 31 . عنه البحار : 354/75 ضمن ح 9 . )

16 )

السادس عشر - النحل : [16]

قوله تعالي : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) : 16/16 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه تعالي ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) قال ( عليه السلام ) : نحن العلامات والنجم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 207/1 ح 3 ، عنه نور الثقلين : 45/3 ح 39 ، والوافي : 521/3 ح 1037 ، والبرهان : 362/2 ح 3 .

المناقب لابن شهرآشوب : 178/4 س 12 ، مرسلاً ، وبتفاوت ، عنه نور الثقلين : 45/3 ح 41 ، والبحار : 82/24 ح 29 .

تأويل الآيات الظاهرة : 257 س 8 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم المقصودون من قوله تعالي ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ . . . ) ( أنّ رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم هو المقصود من قوله تعالي ( وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) . )

2 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا (

عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : النجم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقد سمّاه اللّه في غير موضع فقال : ( وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَي ) وقال : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) فالعلامات الأوصياء ، والنجم رسول اللّه . . . .

( تفسير القمّيّ : 343/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2032 . )

قوله تعالي : ( وَأَقْسَمُواْ بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَنِهِمْ لَايَبْعَثُ اللَّهُ مَن يَمُوتُ بَلَي وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ ) : 38/16 .

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : كتب الحسين بن مهران إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) كتاباً . . . فأجابه أبو الحسن ( عليه السلام ) . . .

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، عافانا اللّه وإيّاك . . . لا يستقيم الأمر إلّا بأحد أمرين : إمّا قبلت الأمر علي ما كان يكو ن عليه ، وإمّا أعطيت القوم ما طلبوا وقطعت عليهم ، وإلّا فالأمر عندنا معوج ، والناس غير مسلّمين ما في أيديهم من مال ، وذاهبون به ، فالأمر ليس بعقلك ، ولا بحيلتك يكون ، ولا تفعل الذي تجيله بالرأي والمشورة ، ولكنّ الأمر إلي اللّه عزّوجلّ وحده لا شريك له ، يفعل في خلقه مإ؛حچه ض ض ض ض ض ض ض ض ض ك ح يشاء ، من يهدي اللّه فلا مضلّ له ، ومن يضلله فلا هادي له ، ولن تجد له مرشداً .

فقلت : وأعمل في أمرهم ، وأحتلّ فيه

، وكيف لك الحيلة ! واللّه يقول : . . . $ ( وَأَقْسَمُواْ بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَنِهِمْ لَايَبْعَثُ اللَّهُ مَن يَمُوتُ بَلَي وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا ) في التوراة والإنجيل . . . .

( رجال الكشّيّ : 599 رقم 1121 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2461 . )

قوله تعالي : ( وَمَآ أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلَّا رِجَالًا نُّوحِي إِلَيْهِمْ فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) : 43/16 .

4 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول في قول اللّه ( تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضاعليه السلام ) . )

تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) قال ( عليه السلام ) : نحن هم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 60 ح 12 ، عنه البحار : 179/23 ح 26 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم أهل الذكر ) . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ، ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) فقال ( عليه السلام ) : نحن أهل الذكر ، ونحن المسؤولون .

قلت : فأنتم المسؤولون ونحن السائلون ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم . قلت : حقّاً علينا أن نسألكم ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قلت : حقّاً عليكم أن تجيبونا ؟

قال

( عليه السلام ) : لا ، ذاك إلينا إن شئنا فعلنا ، وإن شئنا لم نفعل ، أما تسمع قول اللّه تبارك وتعالي ( هَذَا عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ ) .

( ص : 39/38 . )

( الكافي : 210/1 ح 3 . عنه نور الثقلين : 55/3 ح 91 ، و461/4 ح 59 ، ووسائل الشيعة : 64/27 ح 33210 ، والوافي : 527/3 ح 1049 ، والفصول المهمّة للحرّالعامليّ : 579/1 ح 886 ، والدرالمنثور : 75/1 س 9 ، والبرهان : 369/2 ح 3 .

تأويل الآيات الظاهرة : 259 س 15 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم أهل الذكر ) و ( سورة ص : 39/38 ) . )

قوله تعالي : ( وَأَوْحَي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ ) : 68/16 .

6 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) : في هذه الآية [ ( وَأَوْحَي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ ) ] قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ ( عليه السلام ) أميرها ، فسمّي أمير النحل .

( المناقب : 315/2 س 11 . عنه البحار : 55/35 ضمن ح 11 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

قوله تعالي : ( وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَّجُلَيْنِ أَحَدُهُمَآ أَبْكَمُ لَايَقْدِرُ عَلَي شَيْ ءٍ وَهُوَ كَلٌّ عَلَي مَوْلَل-هُ أَيْنَمَا يُوَجِّههُّ لَايَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَي صِرَطٍ مُّسْتَقِيمٍ ) : 76/16 .

7 -

ابن شهرآشوب ؛ : حمزة بن عطاء ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) في قوله : ( هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ ) قال ( عليه السلام ) : هو عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، يأمر بالعدل ، وهو علي صراط مستقيم .

وروي نحواً منه أبو المضا عن الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب : 107/2 س 4 . عنه البحار : 111/41 ح 11 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( إنّ عليّاً هو الآمر بالعدل في قوله تعالي « وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ » ) . )

قوله تعالي : ( إِنَّمَا يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بَِايَتِ اللَّهِ وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْكَذِبُونَ ) ) : 105/16 .

8 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) أنّه ذكر رجلاً كذّاباً ، ثمّ قال : قال اللّه : ( إِنَّمَا يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ ) .

( النحل : 105/16 . )

( تفسير العيّاشيّ : 271/2 ح 71 ، عنه البحار : 262/69 ح 44 ، ومستدرك الوسائل : 85/9 ح 10286 ، والبرهان : 385/2 ح 1 ، ونور الثقلين : 87/3 ح 232 . )

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . داود بن القاسم ، قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : من شبّه اللّه بخلقه فهو مشرك؛ ومن وصفه بالمكان فهو كافر ، ومن نسب إليه ما نهي عنه فهو كاذب ، ثمّ تلا هذه الآية : ( إِنَّمَا يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بَِايَتِ اللَّهِ

وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْكَذِبُونَ ) .

( التوحيد : 68 ح 25 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 812 . )

السابع عشر - الإسراء : [17]

قوله تعالي : ( سُبْحَنَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ ي لَيْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَا الَّذِي بَرَكْنَا حَوْلَهُ و لِنُرِيَهُ و مِنْ ءَايَتِنَآ إِنَّهُ و هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ) : 1/17 .

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . . وسأله عن قول اللّه : ( سُبْحَنَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ ي لَيْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَا )

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : قد أخبر اللّه تعالي : أنّه أسري به ، ثمّ أخبر : لِمَ أسري به فقال : ( لِنُرِيَهُ و مِنْ ءَايَتِنَآ ) فآيات اللّه غير اللّه ، فقد أعذر وبيّن لِمَ فعل به ذلك ، وما رآه ، وقال ( عليهم السلام ) ( فَبِأَيِ ّ حَدِيثِ م بَعْدَ اللَّهِ وَءَايَتِهِ ي يُؤْمِنُونَ ) فأخبر أنّه غير اللّه . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

قوله تعالي : ( إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا فَإِذَا جَآءَ وَعْدُ الْأَخِرَةِ لِيَسُوءُواْ وُجُوهَكُمْ وَلِيَدْخُلُواْ الْمَسْجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَلِيُتَبِّرُواْ مَا عَلَوْاْ تَتْبِيرًا ) : 7/17 .

2 - الشيخ الصدوق ؛

: حدّثنا أحمد بن الحسن القطّان ، ومحمّد بن بكران النقّاش ، ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق ( رضي الله عنه ) قالوا : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ قال : أخبرنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّ وجلّ : ( إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا ) قال ( عليه السلام ) : إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم ، وإن أسأتم فلها ربّ يغفر لها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 294/1 ح 49 . عنه البحار : 3/6 ح 1 ، ونور الثقلين : 140/3 ح 84 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 285/1 ح 316 .

أمالي الصدوق : 68 ، المجلس 17 ضمن ح 4 . عنه وعن العيون ، البحار : 244/68 ح 8 . )

قوله تعالي : ( وَإِذَآ أَرَدْنَآ أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُواْ فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْنَهَا تَدْمِيرًا ) : 16/17 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ألا تخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَإِذَآ أَرَدْنَآ أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُواْ فِيهَا ) يعني بذلك أنّه يحدث إرادة ؟

قال له : نعم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَقْرَبُواْ مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ و وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسُْولًا ) : 34/17 .

4 - الإربليّ ؛ : في سنة سبعين وستّمأة وصل من مشهده الشريف ( عليه السلام ) أحد قوّامه ، ومعه العهد الذي كتبها المأمون بخطّ يده ، . . .

هذا كتاب كتبه عبد اللّه بن هارون الرشيد أمير المؤمنين لعليّ بن موسي بن جعفر وليّ عهده ، أمّا بعد : . . .

صورة ما كان علي ظهر العهد بخطّ الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام )

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لا معقّب لحكمه ، ولا رادّ لقضائه ، يعلم خائنة الأعين ، وما تخفي الصدور . . . وقد جعلت اللّه علي نفسي ، إن استرعاني أمرالمسلمين ، وقلّدني خلافته ، العمل فيهم عامّة ، وفي بني العبّاس بن عبد المطّلب خاصّة ، بطاعته وطاعة رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأن لا أسفك دماً حراماً ، ولا أبيح فرجاً ولا مالاً ، إلّا ما سفكته حدود اللّه ، وأباحته فرايضه ، وأن أتخيّر الكفاة جهدي وطاقتي ، وجعلت بذلك علي نفسي عهداً مؤكّداً يسألني اللّه عنه

، فإنّه عزّوجلّ يقول : ( وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسُْولًا ) . . . .

( كشف الغمّة : 333/2 س 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2498 . )

قوله تعالي : ( يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ م بِإِمَمِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتَبَهُ و بِيَمِينِهِ ي فَأُوْلَل-ِكَ يَقْرَءُونَ كِتَبَهُمْ وَلَايُظْلَمُونَ فَتِيلاً ) : 71/17 .

5 - العيّاشيّ ؛ : عن إسماعيل بن همّام قال : قال الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ م بِإِمَمِهِمْ ) ، فقال ( عليه السلام ) : إذا كان يوم القيامة قال اللّه : أليس عدل من ربّكم أن تولّوا كلّ قوم من تولّوا ؟

قالوا : بلي ، قال ( عليه السلام ) : فيقول : تميّزوا فيتميّزون .

( تفسير العيّاشيّ : 304/2 ح 125 . عنه البحار : 14/8 ح 17 ، ونور الثقلين :

194/3 ح 345 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 357/1 ح 460 . والبرهان : 431/2 ح

19 ، وفيه : إسماعيل بن همّام ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام والظاهر أنّه تصحيف ، لأنّ إسماعيل بن

همّام كان من أصحاب الرضاعليه السلام .

قطعة منه في ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) . )

قوله تعالي : ( وَمَن كَانَ فِي هَذِهِ ي أَعْمَي فَهُوَ فِي الْأَخِرَةِ أَعْمَي وَأَضَلُّ سَبِيلاً ) : 72/17 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول :

لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل

بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! . . .

فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون . . . ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟ . . .

قال عمران : فكيف لنا بمعرفة ذلك ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إيّاك وقول الجهّال من أهل العمي والضلال ، الذين يزعمون أنّ اللّه جلّ وتقدّس موجود في الآخرة للحساب في الثواب والعقاب ، وليس بموجود في الدنيا للطاعة والرجاء ، ولو كان في الوجود للّه عزّوجلّ نقص واهتضام لم يوجد في الآخرة أبداً ، ولكنّ القوم تاهوا وعموا وصمّوا عن الحقّ من حيث لا يعلمون ، وقوله عزّوجلّ : ( وَمَن كَانَ فِي هَذِهِ ي أَعْمَي فَهُوَ فِي الْأَخِرَةِ أَعْمَي وَأَضَلُّ سَبِيلاً ) يعني أعمي عن الحقائق الموجودة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 154/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

قوله تعالي : ( وَلَل-ِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ثُمَّ لَاتَجِدُ لَكَ بِهِ ي عَلَيْنَا وَكِيلاً ) : 86/17 .

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي

المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال سليمان : قلت : إنّ الإرادة صفة من صفاته .

قال ( عليه السلام ) : كم تردّد علي أنّها صفة من صفاته ، فصفته محدثة أو لم تزل ؟

قال سليمان : محدثة .

قال الرضا ( عليه السلام ) : اللّه أكبر ! فالإرادة محدثة ، وإن كانت صفة من صفاته لم تزل ، فلم يرد شيئاً . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : فليس لك أن تسمّيه بما لم يسمّ به نفسه .

قال : قد وصف نفسه بأنّه مريد .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس صفته نفسه ، أنّه مريد ، إخبار عن أنّه أراده ، ولإ؛ذخي ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظه إخبار عن أنّ الإرادة اسم من أسمائه .

قال سليمان : لأنّ إرادته علمه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا جاهل ! فإذا علم الشي ء فقد أراده .

قال سليمان : أجل . فقال ( عليه السلام ) : فإذا لم يرده لم يعلمه .

قال سليمان : أجل . قال ( عليه السلام ) : من أين قلت ذاك ؟ وما

الدليل علي إرادته علمه ؟ وقد يعلم ما لا يريده أبداً ؟ وذلك قوله عزّوجلّ : ( وَلَل-ِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) ، فهو يعلم كيف يذهب به ، وهو لايذهب به أبداً .

قال سليمان : لأنّه قد فرغ من الأمر ، فليس يزيد فيه شيئاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : هذا قول اليهود ، فكيف قال تعالي : ( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) !

قال سليمان : إنّما عني بذلك أنّه قادر عليه .

قال ( عليه السلام ) : أفيعد ما لا يفي به ؟ فكيف قال : ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) وقال عزّوجلّ : ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُّ الْكِتَبِ ) ، وقد فرغ من الأمر ، فلم يحر جواباً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( قُل لَّل-ِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَي أَن يَأْتُواْ بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْءَانِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ ي وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا ) : 88/17 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : . . . إنّ اللّه تبارك وتعالي أنزل هذا القرآن بهذه الحروف التي يتداولها جميع العرب ، ثمّ قال : ( قُل لَّل-ِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَي أَن يَأْتُواْ بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْءَانِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ ي وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا ) .

( عيون أخبار الرضاعليه

السلام : 129/1 ح 26 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3009 . )

17 )

الثامن عشر - الكهف : [18]

قوله تعالي : ( قَيِّمًا لِّيُنذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا مِّن لَّدُنْهُ وَيُبَشِّرَ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّلِحَتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا حَسَنًا ) : 2/18 .

1 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليهماالسلام ) في قوله : ( لِّيُنذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا مِّن لَّدُنْهُ ) البأس الشديد عليّ بن أبي طالب ، وهو لدن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقاتل معه عدوّه .

( المناقب : 81/2 س 9 . عنه البحار : 64/41 ضمن ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ( إنّ عليّاًعليه السلام هو البأس الشديد في قوله تعالي ( لِّيُنذِرَ بَأْسًا شَدِيدًا ) )

قوله تعالي : ( وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّكُمْ فَمَن شَآءَ فَلْيُؤْمِن وَمَن شَآءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّآ أَعْتَدْنَا لِلظَّلِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا وَإِن يَسْتَغِيثُواْ يُغَاثُواْ بِمَآءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَآءَتْ مُرْتَفَقًا ) : 29/18 .

2 - الحلوانيّ ؛ : في بعض الروايات : إنّ بعض الناس سأل الرضا ( عليه السلام ) ، فقال : ياابن رسول اللّه ! أتقول : إنّ اللّه تعالي فوّض إلي عباده أفعالهم ؟ . . . فكيف تقول ؟ قال ( عليه السلام ) : أقول : أمرهم ونهاهم ، وأقدرهم علي ما أمرهم به ، ونهاهم عنه وخيّرهم ، فقال عزّ من قائل : . . . ( فَمَن شَآءَ فَلْيُؤْمِن وَمَن شَآءَ فَ لْيَكْفُرْ ) .

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 132 ح 24 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1

- 4 رقم 855 . )

قوله تعالي : ( فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَل-هُ ءَاتِنَا غَدَآءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا ) : 62/18 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبوالحسين محمّد بن أبي عبّاد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول يوماً : ياغلام ! آتني الغداء ، فكأنّي أنكرت ذلك ، فتبيّن الإنكار فيّ فقرأ : ( قَالَ لِفَتَل-هُ ءَاتِنَا غَدَآءَنَا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 128/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 393 . )

قوله تعالي : ( قَالَ لَهُ و مُوسَي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا * قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا * وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ ي خُبْرًا * قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَآ أَعْصِي لَكَ أَمْرًا قَالَ فَإ * ِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَاتَسَْلْنِي عَن شَيْ ءٍ حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا * فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيًْا إِمْرًا * قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا * قَالَ لَاتُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَاتُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا * فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَا لَقِيَا غُلَمًا فَقَتَلَهُ و قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةَم بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيًْا نُّكْرًا * قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا * قَالَ إِن سَأَلْتُكَ عَن شَيْ ءِم بَعْدَهَا فَلَاتُصَحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّي عُذْرًا * فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَآ أَتَيَآ أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَآ أَهْلَهَا فَأَبَوْاْ أَن يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَن يَنقَضَّ فَأَقَامَهُ و قَالَ لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا

* قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا * أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَآءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا * وَأَمَّا الْغُلَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَآ أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَنًا وَكُفْرًا * فَأَرَدْنَآ أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِّنْهُ زَكَوةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا * وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبْلُغَآ أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ وَمَا فَعَلْتُهُ و عَنْ أَمْرِي ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ) : 66/18 - 82 .

4 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه موسي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه عن ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة من جزائر البحر ، إمّا جالساً ، وإمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي فأنكر السلام ، إذ كان بأرض ليس فيها سلام؛

قال : من أنت ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا موسي بن عمران .

قال : أنت موسي بن عمران الذي كلّمه اللّه تكليماً .

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه

، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء ، وكيد الأعداء ، حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه العالم عن فضل آل محمّد ، حتّي جعل موسي يقول : يا ليتني كنت من آل محمّد ! وحتّي ذكر فلاناً ، وفلاناً ، وفلاناً ، ومبعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي قومه ، وما يلقي منهم ، ومن تكذيبهم إيّاه ، وذكر له من تأويل هذه الآية ( وَنُقَلِّبُ أَفِْدَتَهُمْ وَأَبْصَرَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُواْ بِهِ ي أَوَّلَ مَرَّةٍ ) حين أخذ الميثاق عليهم .

ف' ( قَالَ لَهُ و مُوسَي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ) فقال الخضر : ( إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا * وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ ي خُبْرًا ) .

فقال موسي ( عليه السلام ) : ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَآ أَعْصِي لَكَ أَمْرًا ) .

قال الخضر : ( فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَاتَسَْلْنِي عَن شَيْ ءٍ حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا ) .

يقول : لا تسألني عن شي ء أفعله ، ولا تنكره عليّ حتّي أنا أُخبرك بخبره .

قال : نعم ، فمرّوا ثلاثتهم حتّي انتهوا إلي ساحل البحر ، وقد شحنت سفينة ، وهي تريد أن تعبر ، فقال لأرباب السفينة : تحمّلوا هؤلاء الثلاثة نفر ، فإنّهم قوم صالحون فحملوهم ، فلمّا جنحت السفينة في البحر قام الخضر إلي جوانب السفينة فكسرها ، وأحشاها بالخرق والطين ، فغضب موسي ( عليه السلام ) غضباً شديداً ، وقال للخضر : ( أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيًْا

إِمْرًا )

فقال له الخضر ( عليه السلام ) : أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا )

قال موسي ( عليه السلام ) : ( لَاتُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَاتُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا .

فخرجوا من السفينة ، فمرّوا فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي غلام يلعب بين الصبيان حسن الوجه ، كأنّه قطعة قمر في أُذنيه درّتان ، فتأمّله الخضر ثمّ أخذه فقتله ، فوثب موسي علي الخضر ( عليهماالسلام ) ، وجلد به الأرض فقال : ( أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةَم بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيًْا نُّكْرًا ) .

فقال الخضر ( عليه السلام ) : ( أَلَمْ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ) .

قال موسي : ( إِن سَأَلْتُكَ عَن شَيْ ءِم بَعْدَهَا فَلَاتُصَحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّي عُذْرًا * فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَآ أَتَيَآ أَهْلَ قَرْيَةٍ ) بالعشيّ تسمّي الناصرة ،

وإليها ينتسب النصاري ، ولم يضيفوا أحداً قطّ ، ولم يطعموا غريباً ، فاستطعموهم فلم يطعموهم ولم يضيفوهم ، فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي حائط قد زال لينهدم ، فوضع الخضر يده عليه وقال : قم بإذن اللّه ! فقام .

فقال موسي : لن ينبغ لك أن تقيم الجدار حتّي يطعمونا ويأوونا ، وهو قوله ( لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا ) .

فقال له الخضر : ( هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا * أَمَّا السَّفِينَةُ ) التي فعلت بها ما فعلت ، فإنّها كانت لقوم ( مَسَكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَآءَهُم ) أي وراء السفينة ( مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ ) صالحة ( غَصْبًا

) كذا نزلت ، وإذا كانت السفينة معيوبة لم يأخذ منها شيئاً .

( وَأَمَّا الْغُلَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ ) وطبع كافراً ، كذا نزلت ، فنظرت إلي جبينه ، وعليه مكتوب طبع كافراً ، ( فَخَشِينَآ أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَنًا وَكُفْرًا فَأَرَدْنَآ أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِّنْهُ زَكَوةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ) فأبدل اللّه لوالديه بنتاً ، وولدت سبعين نبيّاً .

( وَأَمَّا الْجِدَارُ ) الذي أقمته ( فَكَانَ لِغُلَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبْلُغَآ أَشُدَّهُمَا - إلي قوله ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ) .

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2542 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . داود الرقّيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! إنّه واللّه ! مايلج في صدري من أمرك شي ء إلّا حديثاً سمعته من ذريح يرويه عن أبي جعفر ( عليه السلام ) ؛

قال ( عليه السلام ) لي : وما هو ؟ قال : سمعته يقول : سابعنا قائمنا إن شاء اللّه .

قال ( عليه السلام ) : صدقت ، وصدق ذريح ، وصدق أبو جعفر ( عليه السلام ) .

فازددت واللّه ! شكّاً ، ثمّ قال : يا داود بن أبي خالد ! أما واللّه ! لولا أنّ موسي ( في البحار : يا داود بن أبي كلدة . )

قال للعالم : ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ صَابِرًا ) ، ما سأله عن ( الكهف : 69/18

. )

شي ء . . . .

( رجال الكشّيّ : 373 رقم 700 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3467 . )

6 - محمد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن عليّ بن أسباط قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان في الكنز الذي قال اللّه عزّوجلّ : ( وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا ) كان فيه : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ! وعجبت لمن أيقن بالقدَر كيف يحزن ! وعجبت لمن رأي الدنيا وتقلّبها بأهلها كيف يركن إليها ! وينبغي لمن عقل عن اللّه أن لايتّهم اللّه تبارك وتعالي في قضائه ، ولايستبطئه في رزقه .

فقلت : جعلت فداك ، أريد أن أكتبه .

قال : فضرب واللّه ! يده إلي الدواة ليضعها بين يديه ، فتناولت يده فقبّلتها وأخذت الدواة فكتبته .

( الكافي : 59/2 ح 9 ، و386/6 ح 9 ، وفيه : عن عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه . . . قطعة منه ، و501 ح 25 ، قطعة منه ، عنه البحار : 156/67 ح 14 ، والوافي : 272/4 ح 1932 ، ونور الثقلين : 287/3 ح 176 ، ووسائل الشيعة : 83/27 ح 33269 ،

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 503 س 19 ، بتفاوت في الألفاظ .

تفسير العيّاشيّ : 338/2 ح 67 ، بتفاوت في الألفاظ ، عنه البرهان : 479/2 ح 26 ، وإثبات الهداة : 198/1 ح 115 ، قطعة منه ، والبحار : 208/57

ح 9 .

قطعة منه في ( تقبيل يده عليه السلام ) . )

7 - الشيخ الطوسي ؛ : علي بن الحسن بن فضّال ، عن عليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعناه وذكر كنز اليتيمين ، فقال : كان لوحاً من ذهب فيه : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ! وعجبت لمن أيقن بالقدَر كيف يحزن ! وعجبت لمن رأي الدنيا وتقلّبها بأهلها كيف يركن إليها ! وينبغي لمن عقل عن اللّه أن لا يستبطي ء اللّه في رزقه ولا يتّهمه في قضائه .

فقال له : حسين بن أسباط : فإلي من صار ، إلي أكبر هما ؟

قال : نعم .

( تهذيب الأحكام : 276/9 ح 1001 . عنه وسائل الشيعة : 99/26 ح 32575 ، والوافي : 727/25 ح 24870 . )

8 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . وكان في الكنز الذي قال اللّه : ( وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا ) لوح من ذهب فيه : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ! وعجبت لمن أيقن بالقدر كيف يحزن ! وعجبت لمن رأي الدنيا وتقلّبها بأهلها كيف يركن إليها ! وينبغي لمن عقل عن اللّه أن لايتّهم اللّه تبارك

وتعالي في قضائه ، ولايستبطئه في رزقه . . . .

( قرب الإسناد : 374 ح 1330 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1135 . )

قوله تعالي : ( الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَآءٍ عَن ذِكْرِي وَكَانُواْ لَايَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا ) : 101/18 .

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سأل المأمون أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه تعالي : . . . ( الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَآءٍ عَن ذِكْرِي وَكَانُواْ لَايَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا ) فقال ( عليه السلام ) : إنّ غطاء العين لايمنع من الذكر ، والذكر لايري بالعين ، ولكنّ اللّه عزّ وجلّ شبّه الكافرين بولاية عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) بالعميان ، لأنّهم كانوا يستثقلون قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيه : فلايستطيعون له سمعاً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 134/1 ح 33 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1961 . )

قوله تعالي : ( الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا * أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ بَِايَتِ رَبِّهِمْ وَلِقَآلِهِ ي فَحَبِطَتْ أَعْمَلُهُمْ فَلَانُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَزْنًا ) : 104/8 - 105 .

10 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا

اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

والبراءة من الذين ظلموا آل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهمّوا بإخراجهم ، وسنّوا ظلمهم ، وغيّروا سنّة نبيّهم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . والذين حاربوا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وقتلوا الأنصار والمهاجرين ، وأهل الفضل والصلاح من السابقين ، والبراءة من أهل الاستيثار ، ومن أبي موسي الأشعريّ وأهل ولايته ، ( الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا * أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ بَِايَتِ رَبِّهِمْ ) وبولاية أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ( وَلِقَآلِهِ ي ) ، كفروا بأن لقوا اللّه بغيرإمامته ، ( فَحَبِطَتْ أَعْمَلُهُمْ فَلَانُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَزْنًا ) ، فهم كلاب أهل النار . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

التاسع عشر - مريم : [19]

قوله تعالي : ( يَيَحْيَي خُذِ الْكِتَبَ بِقُوَّةٍ وَءَاتَيْنَهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا ) : 12/19 .

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : إنّ الصبيان قالوا ليحيي ( عليه السلام ) : إذهب بنا لنلعب .

فقال ( عليه السلام ) : ما للعب خلقنا ، فأنزل اللّه فيه : ( وَءَاتَيْنَهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا ) ، روي ذلك عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

( مجمع البيان :

506/3 س 13 . عنه البحار : 177/14 س 4 ، ونور الثقلين : ، 325/3 ، ح 33 .

إرشاد القلوب : 25 ، بتفاوت .

يأتي الحديث أيضاً في ( ما رواه عن يحيي عليهماالسلام ) . )

2 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : محمّد بن العبّاس ؛ قال : حدّثنا أحمد بن القاسم قال : حدّثنا أحمد بن محمّد السيّاري ، عن يونس بن عبد الرحمن قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ قوماً طالبوني باسم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) في كتاب اللّه عزّ وجلّ ، فقلت لهم : من قوله تعالي : ( وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا ) فقال ( عليه السلام ) : صدقت هو هكذا .

( تأويل الآيات الظاهرة : 297 س 13 .

قطعة منه في ( إنّ عليّاًعليه السلام هو المراد من قوله تعالي « وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا » ) . )

قوله تعالي : ( وَسَلَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا ) : 15/19 و33 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ أوحش ما يكون هذا الخلق في ثلاثة مواطن : يوم يولد ويخرج من بطن أُمّه فيري الدنيا ، ويوم يموت فيعاين الآخرة وأهلها ، ويوم يبعث فيري أحكاماً لم يرها في دار الدنيا ، وقد سلّم اللّه عزّ وجلّ علي يحيي ( عليه السلام ) في هذه الثلاثة المواطن ، وآمن روعته ، فقال : ( وَسَلَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ

وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا ) وقد سلّم عيسي بن مريم علي نفسه في هذه الثلاثة المواطن فقال : ( وَالسَّلَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا ) .

( مريم : 33/19 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 257/1 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2149 . )

قوله تعالي : ( وَمَا نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ و مَا بَيْنَ أَيْدِينَا وَمَا خَلْفَنَا وَمَا بَيْنَ ذَلِكَ وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ) : 64/19 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( نَسُواْ اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي لا ينسي ولا يسهو ، وإنّما ينسي ويسهو المخلوق المحدَث ، ألا تسمعه عزّوجلّ يقول : ( وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 125/1 ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1954 . )

قوله تعالي : ( أَوَلَايَذْكُرُ الْإِنسَنُ أَنَّا خَلَقْنَهُ مِن قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيًْا ) : 67/19 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك

، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال : [ابوالحسن الرضا ( عليه السلام ) ] : . . . وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ واللّه عزّوجلّ يقول : ( أَوَلَايَذْكُرُ الْإِنسَنُ أَنَّا خَلَقْنَهُ مِن قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيًْا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

18 )

العشرون - طه : [20]

قوله تعالي : ( وَيَسَْلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا * فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا لَّاتَرَي * فِيهَا عِوَجًا وَلَآ أَمْتًا ) : 105/20 - 107 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن نعمان ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، إنّ بي ثآليل كثيرة ، قد اغتممت بأمرها ، فأسألك أن تعلّمني شيئاً أنتفع به . فقال ( عليه السلام ) : خذ لكلّ ثؤلول سبع شعيرات ، واقرء علي كلّ شعيرة سبع مرّات . . . وقوله عزّ وجلّ : ( وَيَسَْلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا * فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا لَّاتَرَي * فِيهَا عِوَجًا وَلَآ أَمْتًا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 50/2 ح 193 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2350 . )

قوله تعالي : ( قَالُواْ لَن نَّبْرَحَ عَلَيْهِ عَكِفِينَ حَتَّي يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسَي ) : 91/20 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . .

. أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : . . . وأحسنوا الظن باللّه ، قال : ثمّ قال : تدري لأيّ شي ء تحيّر ابن قياما ؟ قال : قلت : لا . قال : إنّه تبع أباالحسن ( عليه السلام ) ، فأتاه عن يمينه وعن شماله ، وهو يريد مسجد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فالتفت إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) فقال : ماتريد حيّرك اللّه ! قال : ثمّ قال : أرأيت لو رجع إليهم موسي ، فقالوا : لونصبته لنا فاتّبعناه ، واقتصصنا أثره ، أهم كانوا أصوب قولاً أو من قال : ( قَالُواْ لَن نَّبْرَحَ عَلَيْهِ عَكِفِينَ حَتَّي يَرْجِعَ إِلَيْنَا مُوسَي ) ، قال : قلت : لا؛ بل من قال نصبته لنا فاتبعناه واقتصصنا أثره . . . .

( الكافي : 286/8 ح 546 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2181 . )

قوله تعالي : ( وَكَذَلِكَ أَنزَلْنَهُ قُرْءَانًا عَرَبِيًّا وَصَرَّفْنَا فِيهِ مِنَ الْوَعِيدِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْرًا ) : 113/20 .

3 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه

فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . . فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، والفرقان ، وكلّ كتاب أُنزل ، كان كلام اللّه أنزله للعالمين نوراً وهدي ، وهي كلّها محدثة ، وهي غير اللّه ، حيث يقول : ( أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْرًا ) وقال : ( مَا يَأْتِيهِم مِّن ذِكْرٍ مِّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ ) ، واللّه أحدث الكتب كلّهاالذي أنزلها . . . ، فقال أبوقرّة : فإنّا روينا : أنّ اللّه قسّم الرؤية والكلام بين نبيّين ، فقسّم لم وسي ( عليه السلام ) الكلام ، ولمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الرؤية .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فمن المبلّغ عن اللّه إلي الثقلين ، الجنّ والإنس أنّه لاتدركه الأبصار ، ولا يحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، أليس محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : بلي .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فكيف يجي ء رجل إلي الخلق جميعاً ، فيخبرهم أنّه جاء من عند اللّه ، وأنّه يدعوهم إلي اللّه بأمر اللّه ويقول : إنّه لا تدركه الأبصار ، ولايحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، ثمّ يقول : أنا رأيته بعيني ، وأحطت به علماً ، وهو علي صورة البشر ، أما تستحيون ؟

ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا أن يكون أتي عن اللّه بأمر ، ثمّ يأتي بخلافه من وجه آخر .

فقال أبو قرّة : إنّه يقول :

( وَلَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَي ) ؛

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ بعد هذه الآية مايدلّ علي ما رأي ، حيث قال : ( مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي ) ؛ يقول : ما كذب فؤاد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما رأت عيناه ، ثمّ أخبر بما رأت عيناه فقال : ( لَقَدْ رَأَي مِنْ ءَايَتِ رَبِّهِ الْكُبْرَي ) ، فآيات اللّه غير اللّه ، وقال : ( وَلَايُحِيطُونَ بِهِ ي عِلْمًا ) ، فإذا رأته الأبصار ، فقد أحاط به العلم ، ووقعت المعرفة . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

قوله تعالي : ( فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْءَتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) : 121/20 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً .

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، قال : فما تعمل في قول اللّه عزّوجلّ : . . . ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) قال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأمّا قوله عزّوجلّ في آدم :

( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) فإنّ اللّه عزّوجلّ خلق آدم حجّة في أرضه ، وخليفة في بلاده ، لم يخلقه للجنّة ، وكانت المعصية من آدم في الجنّة لا في الأرض ، وعصمته تجب أن يكون في الأرض ليتمّ مقادير أمر اللّه ، فلمّا أهبط إلي الأرض ، وجعل حجّة وخليفة عصم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي .

قال : فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . وكان ذلك من آدم قبل النبوّة ، ولم يكن ذلك بذنب كبير استحقّ به دخول النار ، وإنّما كان من الصغائر الموهوبة التي تجوز علي الأنبياء قبل نزول الوحي عليهم ، فلمّا اجتباه اللّه تعالي ، وجعله نبيّاً ، كان معصوماً لا يذنب صغيرة ولا كبيرة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَوةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا لَانَسَْلُكَ رِزْقًا نَّحْنُ نَرْزُقُكَ وَالْعَقِبَةُ لِلتَّقْوَي ) : 132/20 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال :

حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فقوله عزّوجلّ : ( وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَوةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا لَانَسَْلُكَ رِزْقًا نَّحْنُ نَرْزُقُكَ وَالْعَقِبَةُ لِلتَّقْوَي ) فخصّصنا اللّه تبارك وتعالي بهذه الخصوصيّة ، إذ أمرنا مع الأُمّة بإقامة الصلاة ، ثمّ خصّصنإ؛ص ش لاض ض ض ض ض ض ض ض ض ظه من دون الأُمّة ، فكان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يجي ء إلي باب عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) ، بعد نزول هذه الآية تسعة أشهر ، كلّ يوم عند حضور كلّ صلاة ، خمس مرّات فيقول : الصلاة رحمكم اللّه ، وما أكرم اللّه أحداً من ذراريّ الأنبياء بمثل هذه الكرامة التي أكرمنا بها ، وخصّصنا من دون جميع أهل بيتهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

الحادي والعشرون - الأنبياء : [21]

قوله تعالي : ( مَا يَأْتِيهِم مِّن ذِكْرٍ مِّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ ) : 2/21 .

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . . فقال أبوالحسن ( عليه

السلام ) : التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، والفرقان ، وكلّ كتاب أُنزل كان كلام اللّه أنزله للعالمين نوراً وهدي ، وهي كلّها محدثة ، وهي غير اللّه حيث يقول : . . . ( مَا يَأْتِيهِم مِّن ذِكْرٍ مِّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَ لْعَبُونَ ) ، واللّه أحدث الكتب كلّهاالذي أنزلها . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

قوله تعالي : ( وَمَآ أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ إِلَّا رِجَالًا نُّوحِي إِلَيْهِمْ فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) : 7/21 .

2 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال اللّه تعالي ( عليهم السلام ) ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) وهم الأئمّة ( إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) فعليهم أن يسئلوهم ، وليس عليهم أن يجيبوهم ، إن شاؤا أجابوا ، وإن شاؤا لم يجيبوا .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 62 ، الباب 19 ح 20 . عنه البحار : 176/23 ح 13 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم أهل الذكر ) . )

3 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : كتب إليّ أبو الحسن ال رضا ( عليه السلام ) : عافانا اللّه وإيّاك أحسن عافية ! إنّما شيعتنا من تابعنا ولم يخالفنا ، . . . قال اللّه : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 261/2

ح 33 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2417 . )

4 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن صفوان بن يحيي قال : سألته عن قول اللّه تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) من هم ؟

قال ( عليه السلام ) : نحن هم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 62 ، الباب 19 ح 21 . عنه البحار : 176/23 ح 14 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم أهل الذكر ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فنحن أهل الذكر الذين قال اللّه عزّوجلّ : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) ، فنحن أهل الذكر ، فاسألونا إن ( الأنبياء : 7/21 . )

كنتم لا تعلمون . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

6 - الصفّار؛ : . . . صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : يكون الإمام يسئل عن الحلال والحرام ، ولايكون عنده فيه شي ء؛

قال

( عليه السلام ) : لا ، قال اللّه تعالي : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ ) هم الأئمّة ( إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) . . . .

( بصائر الدرجات الجزء الأوّل : 59 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 988 . )

قوله تعالي : ( لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتاَ فَسُبْحَنَ اللَّهِ رَبِ ّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ ) : 22/21 .

7 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أيعرف القديم سبحانه الشي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون ؟

قال ( عليه السلام ) : ويحك ! إنّ مسألتك لصعبة ، أما قرأت قوله عزّ وجلّ : ( لَوْ كَانَ فِيهِمَآ ءَالِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا ) . . . .

( مجمع البيان : 117/4 س 32 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 824 . )

قوله تعالي : ( لَايُسَْلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسئَلوُنَ ) : 23/21 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن أبي يعقوب البلخيّ قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : لأيّ علّة صارت الإمامة في ولد ال حسين ( عليه السلام ) ، دون ولد الحسن ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه عزّ وجلّ جعلها في ولد الحسين ( عليه السلام ) ، ولم يجعلها في ولد الحسن واللّه ( لَايُسَْلُ عَمَّا يَفْعَلُ

) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 82/2 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1030 . )

قوله تعالي : ( يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَايَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي وَهُم مِّنْ خَشْيَتِهِ ي مُشْفِقُونَ ) : 28/21 .

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا . . . قال الحسين بن خالد : فقلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَايَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي ) ؟

قال ( عليه السلام ) : لا يشفعون إلّا لمن ارتضي اللّه دينه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 136/1 ح 35 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 9 رقم 2618 . )

قوله تعالي : ( وَوَهَبْنَا لَهُ و إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلاًّ جَعَلْنَا صَلِحِينَ * وَجَعَلْنَهُمْ أَلِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَتِ وَإِقَامَ الصَّلَوةِ وَإِيتَآءَ الزَّكَوةِ وَكَانُواْ لَنَا عَبِدِينَ ) : 72/21 - 73 .

10 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة

. . .

ثمّ أكرمه اللّه تعالي ، بأن جعلها في ذرّيّته ، أهل الصفوة والطهارة فقال : ( وَوَهَبْنَا لَهُ و إِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلاًّ جَعَلْنَا صَلِحِينَ * وَجَعَلْنَهُمْ أَلِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَتِ وَإِقَامَ الصَّلَوةِ وَإِيتَآءَ الزَّكَوةِ وَكَانُواْ لَنَا عَبِدِينَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَي فِي الظُّلُمَتِ أَن لَّآ إِلَهَ إِلَّآ أَنتَ سُبْحَنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّلِمِينَ ) : 87/21 .

11 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأمّا قوله عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) إنّما « ظنّ » بمعني استيقن ، إنّ اللّه لن يضيق عليه رزقه ، ألا تسمع قول اللّه عزّوجلّ : ( وَأَمَّآ إِذَا مَا ابْتَلَل-هُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ و ) أي ضيق عليه رزقه ، ولو ظنّ أنّ اللّه لا يقدر عليه لكان قد ( الفجر : 16/89 .

)

كفر . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

الثاني والعشرون - الحجّ : [22]

قوله تعالي : ( لِّيَشْهَدُواْ مَنَفِعَ لَهُمْ وَيَذْكُرُواْ اسْمَ اللَّهِ فِي أَيَّامٍ مَّعْلُومَتٍ عَلَي مَا رَزَقَهُم مِّن م بَهِيمَةِ الْأَنْعَمِ فَكُلُواْ مِنْهَا وَأَطْعِمُواْ الْبَآلِسَ ال ْفَقِيرَ ) : 28/22 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ أمر بالحجّ ؟

قيل : لعلّة الوفادة إلي اللّه عزّوجلّ ، وطلب الزيادة ، والخروج من كلّ مااقترف العبد تائباً ممّا مضي ، مستأنفاً لما يستقبل ، مع ما فيه من إخراج الأموال ، وتعب الأبدان ، والاشتغال عن الأهل والولد ، وحظر الأنفس عن اللذّات ، شاخص في الحرّ والبرد ، ثابت ذلك عليه ، دائم مع الخضوع ، والاستكانة ، والتذلّل ، مع ما في ذلك لجميع الخلق من المنافع ، . . . ( لِّيَشْهَدُواْ مَنَفِعَ لَهُمْ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

قوله تعالي : ( ثُمَّ لْيَقْضُواْ تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُواْ نُذُورَهُمْ وَلْيَطَّوَّفُواْ بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ ) : 29/22 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد قال : قال أبو الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلْيَطَّوَّفُواْ بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ ) قال ( عليه السلام ) : طواف الفريضة ( قال المجلسي

. . . $رحمة الله : قوله : « طواف الفريضة » لعلّ المعني أنّه أيضاً داخل في الآية ، ولعلّ في صيغة المبالغة إشعاراً بذلك ، والظاهر أنّه أطلق هنا طواف الفريضة علي طواف النساء لإشعار تلك الآية بتعددّ الطواف ، وقيل : المراد بطواف الفريضة هنا طواف الزيارة وحذف العاطف بينه وبين طواف النساء ولا يخلو من بُعد . مرآة العقول : 202/18 . )

طواف النساء .

( الكافي : 512/4 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 252/5 ح 854 و285 ح 971 ، و . عنه نور الثقلين : 493/3 ح 104 .

قطعة منه في ( طواف النساء ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّا حين نفرنا من مني أقمنا أيّاماً ، ثمّ حلقت رأسي طلب التلذّذ ، فدخلني من ذلك شي ء .

فقال ( عليه السلام ) : كان أبو الحسن صلوات اللّه عليه إذا خرج من مكّة فأُتي بثيابه حلق رأسه .

قال : وقال في قول اللّه عزّ وجلّ : ( ثُمَّ لْيَقْضُواْ تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُواْ نُذُورَهُمْ ) قال : « التفث » تقليم الأظفار ، وطرح الوسخ ، وطرح الإحرام .

( الكافي : 503/4 ح 12 . عنه نور الثقلين : 492/3 ح 95 .

قرب الإسناد : 358 ح 1280 ، قطعة منه وبزيادة ، و387 ضمن ح 1359 ، قطعة منه وبتفاوت . عنه البحار : 318/96 ح 21 ، ونور الثقلين : 493/3 ح 103 ، ووسائل الشيعة

: 297/13 ح 17789 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 230/14 ح 19063 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 312/1 ح 82 ، قطعة منه . عنه وسائل الشيعة : 212/14 ح 19011 ، مثله .

من لايحضره الفقيه : 290/2 ح 1436 . عنه وسائل الشيعة : 212/14 ح 19010 ، ونورالثقلين : 493/3 ح 102 .

معاني الأخبار : 339 ح 4 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، البحار : 317/96 ح 14 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

قوله تعالي : ( وَالْبُدْنَ جَعَلْنَهَا لَكُم مِّن شَعَل-ِرِ اللَّهِ لَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ فَاذْكُرُواْ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا صَوَآفَّ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُواْ مِنْهَا وَأَطْعِمُواْ الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ كَذَلِكَ سَخَّرْنَهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) : 36/22

4 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن القانع والمعترّ ؟

قال ( عليه السلام ) : القانع الذي يقنع بما أعطيته ، والمعترّ الذي يعترّ بك .

( قرب الإسناد : 353 ح 1264 . عنه نور الثقلين : 500/3 ح 143 ، والبحار : 288/96 ح 57 ، ووسائل الشيعة : 168/14 ح 18892 . )

قوله تعالي : ( وَجَهِدُواْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ي هُوَ اجْتَبَل-كُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَهِيمَ هُوَ سَمَّل-كُمُ الْمُسْلِمِينَ مِن قَبْلُ وَفِي هَذَا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيدًا عَلَيْكُمْ وَتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَي النَّاسِ فَأَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَءَاتُواْ الزَّكَوةَ وَاعْتَصِمُواْ بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَل-كُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَي وَنِعْمَ النَّصِيرُ ) : 78/22 .

5 - الشيخ الصدوق ؛

: . . . ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وكان زيد ( بن عليّ ) واللّه ممّن خوطب بهذه الآية : ( وَجَهِدُواْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ي هُوَ اجْتَبَل-كُمْ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 248/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2385 . )

19 )

الثالث والعشرون - المؤمنون : [23]

قوله تعالي : ( مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِن وَلَدٍ وَمَا كَانَ مَعَهُ و مِنْ إِلَهٍ إِذًا لَّذَهَبَ كُلُّ إِلَهِ م بِمَا خَلَقَ وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ سُبْحَنَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ) ( حَتَّي إِذَا جَآءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِ ّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صَلِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّآ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَآلِلُهَا ) : 91/23 و100 .

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، أيعرف القديم سبحانه الشي ء الذي لم يكن أن لو كان كيف كان يكون ؟

قال ( عليه السلام ) : ويحك ! إنّ مسألتك لصعبة ، أما قرأت قوله عزّ وج لّ : . . . ( وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ ) . . . وقال : ويحكي قول ( المؤمنون : 91/23 . )

الأشقياء : رَبِ ّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صَلِحًا فِيمَا تَرَكْتُ كَلَّآ إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَآلِلُهَا ) . . . .

( مجمع البيان : 117/4 س 32 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم

824 . )

قوله تعالي : ( رَبَّنَا غَلَبَتْ عَلَيْنَا شِقْوَتُنَا وَكُنَّا قَوْمًا ضَآلِّينَ ) : 106/23 .

2 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا يونس ! . . . إنّ اللّه إذا شاء شيئاً أراده ، وإذا أراده قدّره ، وإذا قدّره قضاه ، وإذا قضاه أمضاه .

يا يونس ! إنّ القدريّة لم يقولوا . . . بقول أهل النار : ( رَبَّنَا غَلَبَتْ عَلَيْنَا شِقْوَتُنَا وَكُنَّا قَوْمًا ضَآلِّينَ ) . . . .

( المحاسن : 244 ح 238 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 859 . )

الرابع والعشرون - النور : [24]

قوله تعالي : ( الزَّانِي لَايَنكِحُ إِلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَآ إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ ) : 3/24 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل قال : سأل رجل أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) وأنا أسمع عن رجل يتزوّج امرأة متعة . . . ، فقال ( عليه السلام ) : لاينبغي لك أن تتزوّج إلّا مؤمنة أو مسلمة ، فإنّ اللّه عزّوجلّ يقول : ( الزَّانِي لَايَنكِحُ إِلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَآ إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ ) .

( الكافي : 454/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1632 . )

قوله تعالي : ( وَأَنكِحُواْ الْأَيَمَي مِنكُمْ وَالصَّلِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَآلِكُمْ إِن يَكُونُواْ فُقَرَآءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن

فَضْلِهِ ي وَاللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) : 32/24 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معاوية بن حكيم قال : خطب الرضا ( عليه السلام ) هذه الخطبة « الحمد للّه الذي حمد في الكتاب نفسه ، وافتتح بالحمد كتابه ، وجعل الحمد أوّل جزاء محلّ نعمته . . .

والحمد للّه الذي كان في علمه السابق ، وكتابه الناطق ، وبيانه الصادق ، أنّ أحقّ الأسباب بالصلة والأثرة ، وأولي الأُمور بالرغبة فيه سبب أوجب سبباً ، وأمر أعقب غني ، فقال جلّ وعزّ : . . . ( وَأَنكِحُواْ الْأَيَمَي مِنكُمْ وَالصَّلِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَآلِكُمْ إِن يَكُونُواْ فُقَرَآءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي وَاللَّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ ) . . . .

( الكافي : 373/5 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1588 . )

قوله تعالي : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ ي كَمِشْكَوةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِي ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَي نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ ي مَن يَشَآءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) : 35/24 .

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن العبّاس بن هلال قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : هاد لأهل السماء ، وهاد لأهل الأرض

.

وفي رواية البرقيّ : هَدي من في السماء وهَدي من في الأرض .

( الكافي : 115/1 ح 4 . عنه الوافي : 470/1 ح 381 ، و382 .

معاني الأخبار : 15 ح 6 . عنه مقدّمة البرهان : 315 س 17 .

التوحيد : 155 ح 1 . عنه وعن المعاني ، البحار : 15/4 ح 1 ، و2 . ونور الثقلين : 603/3 ح 171 .

المناقب لابن شهرآشوب : 281/1 س 13 . )

4 - القمّيّ ؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : . . . مثلنا في كتاب اللّه كمثل مشكاة والمشكاة في القنديل ، فنحن المشكاة ( فِيهَا مِصْبَاحٌ ) المصباح محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ) من عنصرة طاهرة ( الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ ) لا دعيّة ، ولا منكّرة ( يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِي ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ) القرآن ( نُّورٌ عَلَي نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ ي مَن يَشَآءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) فالنور عليّ ( عليه السلام ) يهدي اللّه لولايتنا من أحبّ . . . .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف

8 رقم 2476 . )

قوله تعالي : ( وَالْقَوَعِدُ مِنَ النِّسَآءِ الَّتِي لَايَرْجُونَ نِكَاحًا فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ أَن يَضَعْنَ ثِيَابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجَتِ م بِزِينَةٍ وَأَن يَسْتَعْفِفْنَ خَيْرٌ لَّهُنَّ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) : 60/24

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وحرّم النظر إلي شعور النساء المحجوبات بالأزواج ، وإلي غيرهنّ من النساء لما فيه من تهييج الرجال ، وما يدعو التهييج إليه من الفساد ، والدخول فيما لا يحلّ ولايجمل ، وكذلك ما أشبه الشعور ، إلّا الذي قال اللّه تعالي : ( وَالْقَوَعِدُ مِنَ النِّسَآءِ الَّتِي لَايَرْجُونَ نِكَاحًا فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ أَن يَضَعْنَ ثِيَابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجَتِ م بِزِينَةٍ ) ، أي غير الجلباب ، فلا بأس بالنظر إلي شعور مثلهنّ . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

الخامس والعشرون - الفرقان : [25]

قوله تعالي : ( بَلْ كَذَّبُواْ بِالسَّاعَةِ وَأَعْتَدْنَا لِمَن كَذَّبَ بِالسَّاعَةِ سَ عِيرًا ) : 11/25 .

1 - ابن شهرآشوب ؛ : عليّ بن حاتم في كتاب الأخبار لأبي الفرج ابن شاذان ، أنّه نزل قوله تعالي : ( بَلْ كَذَّبُواْ بِالسَّاعَةِ ) يعني كذّبوا بولاية عليّ ( عليه السلام ) ، وهو المرويّ عن الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب : 103/3 س 3 .

مقدّمة البرهان : 182 س 17 ، عن كتاب المناقب لابن شاذان ، ولم نعثر عليه في المطبوع

.

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ المراد من قوله تعالي « بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ » ، هو التكذيب بولاية عليّ عليه السلام ) . )

قوله تعالي : ( وَقَدِمْنَآ إِلَي مَا عَمِلُواْ مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَهُ هَبَآءً مَّنثُورًا ) : 23/25 .

2 - الأسديّ الكوفيّ ؛ : وعن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : لايقبل اللّه عملاً لعبد إلّا بولايتنا ، فمن لم يوالنا كان من أهل هذه الآية : ( وَقَدِمْنَآ إِلَي مَا عَمِلُواْ مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَهُ هَبَآءً مَّنثُورًا ) .

( المستدركات من كتاب التعريف ضمن نوادر المعجزات : 14 ضمن ح 2 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 3 رقم 951 . )

قوله تعالي : ( الْمُلْكُ يَوْمَل-ِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمَنِ وَكَانَ يَوْمًا عَلَي الْكَفِرِينَ عَسِيرًا ) : 26/25 .

3 - السيّد شرف الدين الإسترآباديّ ؛ : محمّد بن العبّاس ؛ قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن عليّ ، عن أبيه الحسن ، عن أبيه عليّ بن أسباط قال : روي أصحابنا في قول اللّه عزّ وجلّ : ( الْمُلْكُ ( تقدّمت ترجمته في ( وقت صلاة المغرب والعشاء ) . )

يَوْمَل-ِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمَنِ ) ؟

قال : إنّ الملك للرحمن اليوم وقبل اليوم وبعد اليوم ، ولكن إذا قام القائم ( عليه السلام ) لم يعبد [وا] إلّا اللّه عزّ وجلّ .

( تأويل الآيات الظاهرة : ص 369 ، س 5 .

قطعة منه في ( عبادة الناس للّه تعالي في عهد القائم عليه السلام ) . )

قوله تعالي : ( أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ

إِلَّا كَالْأَنْعَمِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً ) : 44/25 .

4 - عليّ بن يوسف بن المطهّر الحلّي ؛ : من كتاب الدرّ قال [الرضا ( عليه السلام ) ] : اتّقوا اللّه أيّهاالناس في نعم اللّه عليكم . . . والمؤمن إذا غضب لم يخرجه غضبه عن حقّ ، وإذا رضي لم يدخله رضاه في باطل ، وإذا قدر لم يأخذ أكثر من حقّه . الغوعاء قتلة الأنبياء ، والعامّة اسم مشتقّ من العمي ، مارضي اللّه لهم أن شبّههم بالأنعام ، حتّي قال : ( بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً ) . . . .

( العدد القويّة : 299 ح 36 ، و292 ح 18 ، وح 20 ، قطعة منه .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2164 . )

قوله تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ و نَسَبًا وَصِهْرًا وَكَانَ رَبُّكَ قَدِيرًا ) : 54/25 .

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معاوية بن حكيم قال : خطب الرضا ( عليه السلام ) هذه الخطبة « الحمد للّه الذي حمد في الكتاب نفسه ، وافتتح بالحمد كتابه ، وجعل الحمد أوّل جزاء محلّ نعمته . . .

والحمد للّه الذي كان في علمه السابق ، وكتابه الناطق ، وبيانه الصادق ، أنّ أحقّ الأسباب بالصلة والأثرة ، وأولي الأُمور بالرغبة فيه سبب أوجب سبباً ، وأمر أعقب غني ، فقال جلّ وعزّ : ( وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ و نَسَبًا وَصِهْرًا وَكَانَ رَبُّكَ قَدِيرًا ) . . . .

( الكافي : 373/5 ح 7 .

تقدّم الحديث

بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1588 . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا قال : كان ال رضا ( عليه السلام ) يخطب في النكاح : « الحمد للّه إجلالاً لقدرته . . . وصلّي اللّه علي محمّد وآله عند ذكره ، إنّ اللّه ( خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ و نَسَبًا وَصِهْرًا ) » - إلي آخر الآية - .

( الكافي : 374/5 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1589 . )

قوله تعالي : ( وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَهِلُونَ قَالُواْ سَلَمًا ) : 63/25 .

7 - العامليّ الإصبهانيّ ؛ : وفي كنز الفوائد وغيره عن الباقر والصادق والرض ( عليهم السلام ) : في قوله تعالي : ( وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الْأَرْضِ هَوْنًا ) قال : هم الأئمّ ( عليهم السلام ) : يتّقون ، ومشيهم ( فرقان : 63/25 . )

علي الأرض خوفاً من عدوّهم .

( مقدّمة البرهان : 342 س 5 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم المراد من قوله تعالي « وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ » ) . )

قوله تعالي : ( وَالَّذِينَ إِذَآ أَنفَقُواْ لَمْ يُسْرِفُواْ وَلَمْ يَقْتُرُواْ وَكَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَامًا ) : 67/25 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . العيّاشيّ وهو يقول : استأذنت الرضا ( عليه السلام ) في النفقة علي العيال فقال ( عليه السلام ) : بين المكروهين . قال : فقلت : جعلت فداك ! لا ، واللّه

! ما أعرف المكروهين ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : بلي ، يرحمك اللّه ، أما تعرف أنّ اللّه عزّوجلّ كره الإسراف ، وكره الإقتار فقال : ( وَالَّذِينَ إِذَآ أَنفَقُواْ لَمْ يُسْرِفُواْ وَلَمْ يَقْتُرُواْ وَكَانَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَامًا ) .

( الخصال : 54 ح 74 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1610 . )

قوله تعالي : ( وَالَّذِينَ لَايَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذَا مَرُّواْ بِاللَّغْوِ مَرُّواْ كِرَامًا ) : 72/25 .

9 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الحسين محمّد بن أبي عبّاد ، وكان مشتهراً بالسماع وبشرب النبيذ قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن السماع ؟

قال ( عليه السلام ) : لأهل الحجاز رأي فيه ، وهو في حيّز الباطل واللهو ، أما سمعت اللّه تعالي يقول : ( وَإِذَا مَرُّواْ بِاللَّغْوِ مَرُّواْ كِرَامًا ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 128/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1695 . )

السادس والعشرون - الشعراء : [26]

قوله تعالي : ( إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَآءِ ءَايَةً فَظَلَّتْ أَعْنَقُهُمْ لَهَا خَضِعِينَ ) : 4/26 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . إنّ أكرمكم عند اللّه أعملكم بالتقيّة؛ فقيل له : ياابن رسول اللّه إلي متي ؟ قال ( عليه السلام ) : إلي يوم الوقت المعلوم ، وهويوم خروج قائمنا أهل البيت ( عليه السلام ) . . . الذي ينادي

مناد من السماء يسمعه جميع أهل الأرض بالدعاء إليه؛

يقول : ألا إنّ حجّة اللّه قد ظهر عند بيت اللّه فاتّبعوه ، فإنّ الحقّ معه وفيه ، وهو قول اللّه عزّ وجلّ ( عليهم السلام ) ( إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَآءِ ءَايَةً فَظَلَّتْ أَعْنَقُهُمْ لَهَا خَضِعِينَ ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 371 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1115 . )

قوله تعالي : ( وَفَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَأَنتَ مِنَ الْكَفِرِينَ * قَالَ فَعَلْتُهَآ إِذًا وَأَنَا مِنَ الضَّآلِّينَ * فَفَرَرْتُ مِنكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْمًا وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ ) : 19/26 - 21 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

قال المأمون : . . . فما معني قول موسي لفرعون : ( فَعَلْتُهَآ إِذًا وَأَنَا مِنَ الضَّآلِّينَ ) ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ فرعون قال لموسي لمّا أتاه : ( وَفَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَأَنتَ مِنَ الْكَفِرِينَ ) عن الطريق ، بوقوعي إلي مدينة من مدائنك ، ( فَفَرَرْتُ مِنكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْمًا وَجَعَلَنِي مِنَ الْمُرْسَلِينَ )

وقد قال اللّه عزّوجلّ لنبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فََاوَي ) ، يقول : ألم يجدك وحيداً فآوي إليك الناس ( وَوَجَدَكَ

ضَآلًّا ) يعني عند قومك ( فَهَدَي ) أي هديهم إلي معرفتك ، ( وَوَجَدَكَ عَآلِلاً فَأَغْنَي ) ، يقول : أغناك بأن جعل دعاءك مستجاباً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( أَتَأْتُونَ الذُّكْرَانَ مِنَ الْعَلَمِينَ * وَتَذَرُونَ مَا خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُم مِّنْ أَزْوَجِكُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ عَادُونَ ) : 166/26 - 165 .

3 - المحدّث النوريّ ؛ : أحمد بن محمّد السيّاريّ في كتاب التنزيل والتحريف ، عن الحسين بن عليّ بن يقطين ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه سئل عن إتيان النساء في أدبارهنّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما ذكر اللّه عزّ وجلّ ذلك في الكتاب إلّا في موضع واحد ، وهو قوله عزّ وجلّ : ( أَتَأْتُونَ الذُّكْرَانَ مِنَ الْعَلَمِينَ * وَتَذَرُونَ مَا خَلَقَ لَكُمْ رَبُّكُم مِّنْ أَزْوَجِكُم بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ عَادُونَ ) .

( مستدرك الوسائل : 232/14 ح 16582 .

قطعة منه في ( حكم إتيان النساء في أدبارهنّ ) . )

قوله تعالي : ( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) : 214/26 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فسّر الاصطفاء في الظاهر سوي الباطن في اثني عشر موطناً وموضعاً

: . . .

قوله عزّوجلّ : ( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) . . . عني اللّه عزّوجلّ بذلك الآل ، فذكره لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

20 )

السابع والعشرون - القصص : [28]

قوله تعالي : وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَي حِينِ غَفْلَةٍ مِّنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِن شِيعَتِهِ ي وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ ي فَاسْتَغَثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ ي عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ - قوله - أَن تَكُونَ جَبَّارًا فِي الْأَرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَن تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ ( القصص : 15/28 - 19 ) .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

قال المأمون : . . . فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( فَوَكَزَهُ و مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَنِ )

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ موسي ( عليه السلام ) دخل مدينة من مدائن فرعون علي حين غفلة من أهلها ، وذلك بين المغرب والعشاء ( فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِن شِيعَتِهِ ي وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ ي فَاسْتَغَثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ ي عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ ي ) ، فقضي موسي علي العدوّ ، وبحكم اللّه تعالي ذكره ( فَوَكَزَهُ و

) فمات ، ( قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَنِ ) يعني الاقتتال الذي كان وقع بين الرجلين ، لامافعله موسي ( عليه السلام ) من قتله ، ( إِنَّهُ و ) يعني الشيطان ( عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِينٌ ) .

فقال المأمون : فما معني قول موسي ( رَبِ ّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي ) ؟

قال : يقول : إنّي وضعت نفسي غير موضعها بدخولي هذه المدينة ( فَاغْفِرْ لِي ) أي استرني من أعدائك لئلّا يظفروا بي فيقتلوني ، ( فَغَفَرَ لَهُ و إِنَّهُ و هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) ؛

قال موسي ( عليه السلام ) : ( رَبِ ّ بِمَآ أَنْعَمْتَ عَلَيَ ) من القوّة حتّي قتلت رجلاً بوكزة ، ( فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِّلْمُجْرِمِينَ ) ؛ بل أجاهد في سبيلك بهذه القوّة حتّي ترضي ، ( فَأَصْبَحَ ) موسي ( عليه السلام ) في المدينة ( خَآلِفًا يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنصَرَهُ و بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ و ) علي آخر ، ( قَالَ لَهُ و مُوسَي إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُّبِينٌ ) قاتلت رجلاً بالأمس وتقاتل هذا اليوم لأوذينّك ، وأراد أن يبطش به ، ( فَلَمَّآ أَنْ أَرَادَ أَن يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَّهُمَا ) وهو من شيعته ، ( قَالَ يَمُوسَي أَتُرِيدُ أَن تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسَام بِالْأَمْسِ إِن تُرِيدُ إِلَّآ أَن تَكُونَ جَبَّارًا فِي الْأَرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَن تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( فَجَآءَتْهُ إِحْدَلهُمَا تَمْشِي عَلَي اسْتِحْيَآءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا

سَقَيْتَ لَنَا فَلَمَّا جَآءَهُ و وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَاتَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّلِمِينَ * قَالَتْ إِحْدَلهُمَا يَأَبَتِ اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) : 26/28 .

2 - الراوندي ؛ : عن ابن بابويه ، عن أبيه ، حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أباالحسن الرضا صلوات اللّه عليه عن قوله تعالي : ( إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ) أهي التي تزوّج لها ؟

( القصص : 25/28 . )

قال ( عليه السلام ) : نعم ، ولمّا قالت : ( اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) قال أبوها : كيف علمت ذلك ؟ قالت : لمّا أتيته برسالتك ، فأقبل معي قال : كوني خلفي ودلّيني علي الطريق ، فكنت خلفه أرشده كراهة أن يري منّي شيئاً .

ولمّا أراد موسي الانصراف قال شعيب : ادخل البيت وخذ من تلك العصيّ عصاً تكون معك تدرأ بها السباع ، وقد كان شعيب أخبر بأمر العصا التي أخذها موسي ، فلمّا دخل موسي البيت وثبت إليه العصا ، فصارت في يده فخرج بها .

فقال له شعيب : خذ غيرها . فعاد موسي إلي البيت ، فوثبت إليه العصا ، فصارت في يده فخرج بها . فقال له شعيب : خذ غيرها ، فوثبت إليه فصارت في يده . فقال له شعيب : ألم أقل لك خذ غيرها ؟ قال له موسي : قد رددتها ثلاث مرّات كلّ ذلك تصير في يدي ، فقال له شعيب : خذها

.

وكان شعيب يزور موسي كلّ سنة ، فإذا أكل قام موسي علي رأسه وكسر له الخبز .

( قصص الأنبياء : 152 ح 161 . عنه البحار : 44/13 ح 10 .

قطعة منه في ( مار واه عن موسي عليه السلام ) و ( مارواه عن شعيب عليه السلام ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : روي صفوان بن يحيي ، عن أبي ( تقدّمت ترجمته في ( مشيّة اللّه وإرادته ) . )

الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( قَالَتْ إِحْدَلهُمَا يَأَبَتِ اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) قال : قال لها شعيب ( عليه السلام ) : يا بنيّة ! هذا قويّ ، قد عرفتيه برفع الصخرة ، الأمين من أين عرفتيه ؟

قالت : يا أبة ! إنّي مشيت قدّامه فقال : امشي من خلفي ، فإن ظللت فأرشديني إلي الطريق ، فإنّا قوم لا ننظر في أدبار النساء .

( من لايحضره الفقيه : 12/4 ح 7 ، عنه نور الثقلين : 123/4 ح 47 ، والبحار : 32/13 ح 5 ، عنه وعن تفسير القمّيّ ، وسائل الشيعة : 199/20 ح 25422 .

تفسير القمّيّ : 138/2 س 15 ، مرسلاً وبتفاوت ، عنه نور الثقلين : 123/4 ح 45 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( ما رواه عن موسي عليه السلام ) وقطعة منه في ( ما رواه عن شعيب عليه السلام ) . )

قوله تعالي : ( إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هَتَيْنِ عَلَي أَن تَأْجُرَنِي ثَمَنِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ ) :

27/28 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : قول شعيب ( عليه السلام ) : ( إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هَتَيْنِ عَلَي أَن تَأْجُرَنِي ثَمَنِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ ) أيّ الأجلين قضي ؟

( القصص : 27/28 . )

قال ( عليه السلام ) : الوفاء منهما أبعدهما عشر سنين . . . .

( الكافي : 414/5 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1644 . )

قوله تعالي : ( فَإِن لَّمْ يَسْتَجِيبُواْ لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَآءَهُمْ وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ بِغَيْرِ هُدًي مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّلِمِينَ ) : 50/28 .

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ بِغَيْرِ هُدًي مِّنَ اللَّهِ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : يعني من اتّخذ دينه رأيه بغير إمام من أئمّة الهدي .

( الكافي : 374/1 ح 1 . عنه نور الثقلين : 132/4 ح 79 ، وإثبات الهداة : 87/1 ح 56 ، والبحار : 143/24 س 16 ، مثله ، والبرهان : 229/3 ح 1 .

غيبة النعماني : 130 ح 7 .

بصائر الدرجات الجزء الأوّل : 33 ح 2 ، و5 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 302/2 ح

37 ، و303 ح 39 ، ومستدرك الوسائل : 259/17 ح 21284 . عنه وعن الكافي ، إثبات الهداة : 127/1 ح 215 .

قطعة منه في ( من دان اللّه تعالي بغير إمام من الأئمّةعليهم السلام ) . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) كتاباً ، فكان في بعض ما كتبت : قال اللّه عزّوجلّ : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) . . . فقد فرضت عليهم المسألة ، ولم يفرض عليكم الجواب ؟

قال ( عليه السلام ) : قال اللّه تبارك وتعالي : ( فَإِن لَّمْ يَسْتَجِيبُواْ لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَآءَهُمْ وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ ) .

( الكافي : 212/1 ح 9 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2418 . )

قوله تعالي : ( وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ) : 51/28 .

7 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن محمّد بن جمهور ، عن حمّاد بن عيسي ، عن عبد اللّه بن جندب ( عدّه الشيخ والبرقيّ في رجاليهما من أصحاب الصادق والكاظم والرضا . . . $عليهم السلام ، رجال الطوسيّ : 229 رقم 54 ، و355 رقم 20 ، و379 رقم 2 ، ورجال البرقيّ : 45 ، 50 ، 53 . )

قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ) ؟

قال

( عليه السلام ) : إمام إلي إمام .

( الكافي : 415/1 ح 18 . عنه إثبات الهداة : 447/1 ، ح 41 ، والبرهان : 229/3 ، ح 1 .

المناقب لابن شهرآشوب : 96/3 س 21 ، مرسلاً . عنه وعن الكافي ، البحار : 31/23 ح 50 ، وفيه : سألت أبا عبد اللّه عليه السلام . )

قوله تعالي : ( وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَنَ اللَّهِ وَتَعَلَي عَمَّا يُشْرِكُونَ ) ( وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ بِغَيْرِ هُدًي مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّلِمِينَ ) : 68/28 ، 50 .

8 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين .

رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم ، والقرآن يناديهم : ( وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَيَخْتَارُ مَا

كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَنَ اللَّهِ وَتَعَلَي عَمَّا يُشْرِكُونَ ) . . . وفي كتاب اللّه الهدي والشفاء ، فنبذوه واتّبعوا أهواءهم ، فذمّهم اللّه ومقّتهم وأتعسهم ، فقال جلّ وتعالي : ( وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ بِغَيْرِ هُدًي مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّلِمِينَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( إِنَّكَ لَاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَن يَشَآءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ ) : 56/28 .

9 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . فكاتب أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) وتعنّت في المسائل .

فقال : كتبت إليه كتاباً ، وأضمرت في نفسي ، أنّي متي دخلت عليه ، أسأله عن ثلاث مسائل من القرآن ، وهي قوله تعالي : . . . وقوله : ( إِنَّكَ لَاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَن يَشَآءُ ) .

قال أحمد : فأجابني عن كتابي ، وكتب في آخره الآيات التي أضمرتها في نفسي أن أسأله عنها . . . .

( الغيبة : 71 ح 76 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2423 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا ءَاخَرَ لَآ إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ و لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ) : 88/28 .

10 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن

رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته . . . وقال عزّ وجلّ : ( كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ و ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

الثامن والعشرون - العنكبوت : [29]

قوله تعالي : ( الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَهُمْ لَايُفْتَنُونَ ) : 1/29 و2 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : ( ( تقدّمت ترجمته في ( رؤياه عليه السلام ) . )

الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَهُمْ لَايُفْتَنُونَ ) ثمّ قال لي : ما الفتنة ؟ قلت : جعلت فداك ، الذي عندنا الفتنة في الدين .

فقال ( عليه السلام ) : يفتنون كما يفتن الذهب ثمّ قال : يُخَلّصون كما يُخَلّص الذهب .

( الكافي : 370/1 ح 4 . عنه البحار : 219/5 ح 14 ، ونور الثقلين : 148/4 ح 5 .

غيبة النعماني : 202 ح

2 . عنه البحار : 115/52 ح 35 . )

2 - الشيخ المفيد؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : لايكون ماتمدّنّ إليه أعناقكم حتّي تميّزوا وتمحّصوا ، فلايبقي منكم إلّا القليل ثمّ قرأ : الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَهُمْ لَايُفْتَنُونَ ) . . . .

( الإرشاد : 360 س 11 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 4 رقم 1137 . )

قوله تعالي : ( أَلِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ وَتَقْطَعُونَ السَّبِيلَ وَتَأْتُونَ فِي نَادِيكُمُ الْمُنكَرَ فَمَا كَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ ي إِلَّآ أَن قَالُواْ ائْتِنَا بِعَذَابِ اللَّهِ إِن كُنتَ مِنَ الصَّدِقِينَ ) : 29/29 .

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( وَتَأْتُونَ فِي نَادِيكُمُ الْمُنكَرَ ) هو أنّهم كانوا يتضارطون في مجالسهم من غير حشمة ولا حياء ، روي ذلك عن الرضا ( عليه السلام ) .

( مجمع البيان : 280/4 س 31 . عنه البحار : 146/12 س 3 ، ووسائل الشيعة : 147/12 ح 15902 . )

قوله تعالي : ( بَلْ هُوَ ءَايَتُ م بَيِّنَتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ وَمَا يَجْحَدُ بَِايَتِنَآ إِلَّا الظَّلِمُونَ ) : 49/29 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن الفضيل قال : سألته عن قول اللّه ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

عزّ وجلّ : ( بَلْ هُوَ ءَايَتُ م بَيِّنَتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ

أُوتُواْ الْعِلْمَ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : هم الأئمّ ( عليهم السلام ) : خاصّة .

( الكافي : 214/1 ح 5 .

بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 226 ، الباب 11 ح 12 ، و8 ، وفيه : عن محمّد بن الفضيل مضمراً .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم الذين أوتوا العلم ) . )

5 - ابن شهرآشوب ؛ : بريد بن معاوية العجليّ ، وأبو بصير ، وحمران ، وعبد اللّه بن عجلان ، وعبد الرحيم القصيريّ ، كلّهم عن أبي جعفر ( عليه السلام ) .

وروي أسباط بن سالم ، والحسين بن زياد الصيقل ، وحمران بن أعين ، والمثنّي الحنّاط ، وعبد الرحمن بن كثير ، وهارون بن حمزة الغنويّ ، وعبد العزيز العبديّ ، وسدير الصيرفيّ ، كلّهم عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

وروي محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قالوا في قوله تعالي : ( بَلْ هُوَ ءَايَتُ م بَيِّنَتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ ) : نحن هم ، وإيّانا عني .

( المناقب : 420/4 س 16 . عنه البحار : 203/23 ح 50 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم الذين أوتوا العلم ) . )

التاسع والعشرون - الروم : [30]

قوله تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي يَبْدَؤُاْ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ و وَهُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ وَلَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَي فِي السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ) : 27/30 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم

سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ . . . يقول عزّوجلّ : ( وَهُوَ الَّذِي يَبْدَؤُاْ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ و ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ وَالْإِيمَنَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَبِ اللَّهِ إِلَي يَوْمِ الْبَعْثِ فَهَذَا يَوْمُ الْبَعْثِ وَلَكِنَّكُمْ كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) : 56/30

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . إنّ الإمامة خصّ اللّه عزّ وجلّ بها إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) بعد النبوّة . . .

ثمّ أكرمه اللّه تعالي ، بأن جعلها في ذرّيّته . .

. حتّي ورّثها اللّه تعالي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . فصارت في ذرّيّته الأصفياء الذين آتاهم اللّه العلم والإيمان ، بقوله تعالي : ( قَالَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْعِلْمَ وَالْإِيمَنَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتَبِ اللَّهِ إِلَي يَوْمِ الْبَعْثِ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

21 )

الثلاثون - لقمان : [31]

قوله تعالي : ( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَيَتَّخِذَهَا هُزُوًا أُوْلَل-ِكَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ ) : 6/31 .

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ ) أي باطل الحديث ، وأكثر المفسّرين علي أنّ المراد بلهو الحديث الغناء ، وهو المرويّ عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

( مجمع البيان : 313/4 س 27 . عنه البحار : 136/9 س 4 ، ووسائل الشيعة : 310/17 ح 22618 . )

قوله تعالي : ( وَلَوْ أَنَّمَا فِي الْأَرْضِ مِن شَجَرَةٍ أَقْلَمٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ و مِن م بَعْدِهِ ي سَبْعَةُ أَبْحُرٍ مَّا نَفِدَتْ كَلِمَتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ) : 27/31 .

2 - العامليّ الإصبهانيّ ؛ : وفي تفسير العيّاشيّ عن الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : ( مَّا نَفِدَتْ كَلِمَتُ اللَّهِ ) قال ( عليه السلام ) : نحن الكلمات التي لا تدرك فضائلنا ولاتستقصي .

( مقدّمة البرهان : 292 س 7 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّهم عليهم السلام كلمات اللّه ) . )

الحادي والثلاثون

- السجدة : [32]

قوله تعالي : ( الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ و وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَنِ مِن طِينٍ ) : 7/32 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ واللّه عزّوجلّ يقول : . . . ( وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَنِ مِن طِينٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ ي وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقُ م بِالْخَيْرَتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ ) ( جَنَّتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ وَلُؤْلُؤًا وَلِبَاسُهُمْ فِيهَا حَرِيرٌ ) : 32/32 - 33 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان ، فقال المأمون : أخبروني عن معني

هذه الآية : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا ) .

فقالت العلماء : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك الأمّة كلّها .

فقال المأمون : ما تقول يا أبا الحسن ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لا أقول كما قالوا ، ولكنّي أقول : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك العترة الطاهرة .

فقال المأمون : وكيف عني العترة من دون الأُمّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إنّه لو أراد الأُمّة لكانت أجمعها في الجنّة ، لقول اللّه عزّوجلّ : ( فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ ي وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقُ م بِالْخَيْرَتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ ) ، ثمّ جمعهم كلّهم في الجنّة ! فقال عزّوجلّ : ( جَنَّتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ ) الآية ، فصارت الوراثة للعترة الطاهرة لا لغيرهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

الثاني والثلاثون - الأحزاب : [33]

قوله تعالي : ( ادْعُوهُمْ لِأَبَآلِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ اللَّهِ فَإِن لَّمْ تَعْلَمُواْ ءَابَآءَهُمْ فَإِخْوَنُكُمْ فِي الدِّينِ وَمَوَلِيكُمْ وَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ فِيمَآ أَخْطَأْتُم بِهِ ي وَلَكِن مَّا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا ) : 5/33 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة تحليل مال الولد لوالده بغير إذنه ، وليس ذلك للولد ، لأنّ الولد مولود للوالد . . . لقول اللّه عزّوجلّ : (

ادْعُوهُمْ لِأَبَآلِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ ال لَّهِ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَاتَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَهِلِيَّةِ الْأُولَي وَأَقِمْنَ الصَّلَوةَ وَءَاتِينَ الزَّكَوةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) : 33/33 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فسّر الاصطفاء في الظاهر سوي الباطن في اثني عشر موطناً وموضعاً : . . .

قوله عزّوجلّ : ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) ، وهذا الفضل الذي لا يجهله أحد إلاّ معاند ضالّ ، لأنّه فضل بعد طهارة تنتظر . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ اللَّهَ وَمَلَل-ِكَتَهُ و يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِ ّ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا ) : 56/33 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان ، فقال المأمون : أخبروني عن معني

هذه الآية : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا ) .

فقالت العلماء : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك الأمّة كلّها .

فقال المأمون : ما تقول يا أبا الحسن ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لا أقول كما قالوا ، ولكنّي أقول : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك العترة الطاهرة .

فقال المأمون : وكيف عني العترة من دون الأُمّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إنّه لو أراد الأُمّة لكانت أجمعها في الجنّة ، لقول اللّه عزّوجلّ : . . . ( جَنَّتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ ) الآية ، فصارت الوراثة للعترة الطاهرة لا لغيرهم .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : الذين وصفهم اللّه في كتابه فقال عزّوجلّ : ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) . . .

فقول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ وَمَلَل-ِكَتَهُ و يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِ ّ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ و أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ) : 36/33 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي (

عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين .

رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم . . . وقال عزّ وجلّ : ( وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ و أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُ أَن تَخْشَل-هُ فَلَمَّا قَضَي زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَكَهَا لِكَيْ لَايَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَجِ أَدْعِيَآلِهِمْ إِذَا قَضَوْاْ مِنْهُنَّ وَطَرًا وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا ) : 37/33 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ

بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما تعمل في قول اللّه عزّوجلّ : . . . وقوله تعالي في نبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ ) ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأمّا محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقول اللّه عزّوجلّ : ( وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ ) فإنّ اللّه عزّوجلّ عرّف نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أسماء أزواجه في دار الدنيا ، وأسماء أزواجه في دار الآخرة ، وأنّهنّ أمّهات المؤمنين ، وإحداهنّ من سمّي له زينب بنت جحش ، وهي يومئذ تحت زيد بن حارثة ، فأخفي اسمها في نفسه ، ولم يبده لكيلا يقول أحد من المنافقين : إنّه قال في امرأة في بيت رجل إنّها إحدي أزواجه من أمّهات المؤمنين ، وخشي قول المنافقين ، فقال اللّه عزّوجلّ : ( وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ ) يعني في نفسك . . .

إنّ اللّه عزّوجلّ ما تولّي تزويج أحد من خلقه إلّا تزويج حوّا من آدم ( عليه السلام ) ، وزينب من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بقوله : ( فَلَمَّا قَضَي زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَكَهَا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

قوله تعالي : (

ثُمَّ أَنزَلَ عَلَيْكُم مِّن م بَعْدِ الْغَمِ ّ أَمَنَةً نُّعَاسًا يَغْشَي طَآلِفَةً مِّنكُمْ وَطَآلِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللَّهِ غَيْرَ الْحَقِ ّ ظَنَّ الْجَهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَيْ ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ و لِلَّهِ يُخْفُونَ فِي أَنفُسِهِم مَّا لَايُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كَانَ لَنَا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ ءٌ مَّا قُتِلْنَا هَهُنَا قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَي مَضَاجِعِهِمْ وَلِيَبْتَلِيَ اللَّهُ مَا فِي صُدُورِكُمْ وَلِيُمَحِّصَ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمُ م بِذَاتِ الصُّدُورِ ) : 38/33 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسين كاتب بقاء الكبير في آخرين : أنّ الرضا ( عليه السلام ) حمّ فعزم علي الفصد ، فركب المأمون وقد كان قال لغلام له : فُتّ هذا بيدك ، لشي ء أخرجه بَرْنِيّة . . . ثمّ قال للرضا ( عليه السلام ) : مصّ منه شيئاً . . .

فمصّ منه ملاعق . . . فأصبح ( عليه السلام ) ميّتاً ، فكان آخر ما تكلّم به ( عليهم السلام ) ( قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلَي مَضَاجِعِهِمْ ) ( وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 240/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 166 . )

قوله تعالي : ( يَوْمَ تُقَلَّبُ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ يَقُولُونَ يَلَيْتَنَآ أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا ) : 66/33 .

7 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق .

. . قال لي : يا فتح ! . . . إنّ اللّه جلّ جلاله . . . يوصف بكنهه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . وقال تبارك اسمه يحكي قول من ترك طإ؛ل گً ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظغ عته ( عليهم السلام ) ( يَلَيْتَنَآ أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَا ) . . . .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 805 . )

قوله تعالي : ( إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَي السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَنُ إِنَّهُ و كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا ) : 72/33 .

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد قال : سألت أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَي السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا ) .

فقال ( عليه السلام ) : الأمانة الولاية ، من ادّعاها بغير حقّ فقد كفر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 306/1 ح 66 . عنه اثبات الهداة : 101/1 ح 103 . عنه وعن المعاني ، البحار : 279/23 ح 19 ، ونور الثقلين : 309/4 ح 258 .

معاني الأخبار : 110 ح 3 . عنه إثبات الهداة : 104/1 ح 108 .

البحار : 280/57 س 15

.

قطعة منه في ( أنّ الأمانة في القرآن هي الولاية ) . )

الثالث والثلاثون - سبأ : [34]

قوله تعالي : ( وَلَقَدْ ءَاتَيْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلاً يَجِبَالُ أَوِّبِي مَعَهُ و وَالطَّيْرَ وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ ) : 10/34 .

1 - الراوندي ؛ : عن ابن بابويه ، حدّثنا أبي ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قوله تعالي لداود : ( وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ ) قال : هي الدرع ، والسرد : تقدير الحلقة بعد الحلقة .

( قصص الأنبياء : 202 ح 259 . عنه البحار : 5/14 ح 10 . )

قوله تعالي : ( أَنِ اعْمَلْ سَبِغَتٍ وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ وَاعْمَلُوام صَلِحًا إِنِّي بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ) : 11/34 .

2 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألنا الرضا ( عليه السلام ) هل أحد من أصحابكم يعالج السلاح ؟

فقلت : رجل من أصحابنا زرّاد .

فقال ( عليه السلام ) : إنّما هو سرّاد ، أما تقرأ كتاب اللّه عزّ وجلّ في قول اللّه لداود ( عليه السلام ) : ( أَنِ اعْمَلْ سَبِغَتٍ وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ ) الحلقة بعد الحلقة .

( قرب الإسناد : 364 ح 1305 . عنه البحار : 61/97 ح 3 ، ونور الثقلين : 318/4 ح 16 ، والبرهان : 344/3 ح 3 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت

لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ الحسن بن محبوب الزرّاد أتانا برسالة .

قال : صدق ، لاتقل الزرّاد ، بل قل السرّاد ، إنّ اللّه تعالي يقول : ( وَقَدِّرْ فِي السَّرْدِ ) .

( شرح مشيخة تهذيب الأحكام : 53/10 س 8 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 3 رقم 724 . )

قوله تعالي : ( اعْمَلُواْ ءَالَ دَاوُودَ شُكْرًا وَقَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ ال شَّكُورُ ) : 13/34 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : أيّ شي ء تريدون تكونون ملوكاً ؟ أيسرّك أن تكون مثل طاهر وهرثمة ؟ وإنّك علي خلاف ماأنت عليه ، قلت : لا واللّه ، مايسرّني أنّ لي الدنيا بما فيها ذهباً وفضّة ، وإنّي علي خلاف ماأنا عليه ، قال : فقال : فمن أيسر منكم فليشكر اللّه ، إنّ اللّه عزّوجلّ يقول : . . . وقال سبحانه وتعالي : ( اعْمَلُواْ ءَالَ دَاوُودَ شُكْرًا وَقَلِيلٌ مِّنْ عِبَادِيَ الشَّكُورُ ) . . . .

( الكافي : 286/8 ح 546 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2181 . )

22 )

الرابع والثلاثون - فاطر : [35]

قوله تعالي : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلَل-ِكَةِ

رُسُلاً أُوْلِي أَجْنِحَةٍ مَّثْنَي وَثُلَثَ وَرُبَعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ إِنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ ) ( وَاللَّهُ خَلَقَكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْوَجًا وَمَا تَحْمِلُ مِنْ أُنثَي وَلَاتَضَعُ إِلَّا بِعِلْمِهِ ي وَمَا يُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ وَلَايُنقَصُ مِنْ عُمُرِهِ ي إِلَّإ؛لگْض ض ض ض ض ض ض ض ض ب ه فِي كِتَبٍ إِنَّ ذَلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ ) : 1/35 و11 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ واللّه عزّوجلّ يقول : . . . ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) . . . ويقول : عز ّوجلّ ( وَمَا يُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ وَلَايُنقَصُ مِنْ عُمُرِهِ ي إِلَّا فِي كِتَبٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( مَن كَانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِيعًا إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّلِحُ يَرْفَعُهُ و وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيَِّاتِ لَهُمْ

عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُوْلَل-ِكَ هُوَ يَبُورُ ) : 10/35 .

2 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) [ في هذه الآية] : ( إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ ) [قول : ] لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، وعليّ وليّ اللّه ، وخليفة محمّد رسول اللّه حقّاً ، وخلفاؤه خلفاء اللّه ، ( وَالْعَمَلُ الصَّلِحُ يَرْفَعُهُ و ) علمه في قلبه بأنّ هذا [الكلام ] صحيح كما قلته بلساني .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ : 328 رقم 184 ، عنه البحار : 358/24

ح 76 ، مرسلاً وبتفاوت ، و198/67 س 14 ، و211 س 6 ، ضمن ح 33 ، والبرهان : 358/3 ح 2 .

تأويل الآيات الظاهرة : 469 س 6 ، مرسلاً .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 428 س 2 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( أنّ رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم هو الكلم الطيّب ) و ( أنّ عليّاًعليه السلام هو الكلم الطيّب ) . )

قوله تعالي : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ ي وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقُ م بِالْخَيْرَتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ ) : 32/35 .

3 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن سعيد بن سعد ، عن محمّد بن فضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه تعالي : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا ) الآية؛ قال ( عليه السلام ) : السابق بالخيرات هو الإمام .

( بصائر

الدرجات ، الجزء الأوّل : 66 ، الباب 21 ح 13 ، و65 ، ح 4 بسند آخر وبتفاوت .

قطعة منه في ( أنّ السابق بالخيرات هو الإمام عليه السلام ) . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن ، عن أحمد بن عمر قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّوجلّ : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا ) الآية ، قال : فقال ( عليه السلام ) : ولد فاطمة ( عليها السلام ) ، والسابق بالخيرات : الإمام ، والمقتصد : العارف بالإمام ، والظالم لنفسه : الذي لا يعرف الإمام .

( الكافي : 215/1 ح 3 . عنه نور الثقلين : 361/4 ح 76 ، والوافي : 536/3 ح 1066 ، والبرهان : 362/3 ح 3 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم السابقون بالخيرات ، وأورثهم اللّه الكتاب ) . )

الخامس والثلاثون - يس : [36]

قوله تعالي : ( يس * وَالْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ * عَلَي صِرَطٍ مُّسْتَقِيمٍ ) : 1/36 - 4 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقال المأمون : . . . فهل عندك في الآل شي ء أوضح من هذا في القرآن ؟

فقال أبو الحسن : نعم ، أخبروني عن قول اللّه عزّوجلّ :

( يس * وَالْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ * عَلَي صِرَطٍ مُّسْتَقِيمٍ ) ، فمن عني بقوله : ( يس ) ؟ قالت العلماء : ( يس ) محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم يشكّ فيه أحد .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فإنّ اللّه عزّوجلّ أعطي محمّداً وآل محمّد من ذلك فضلاً لا يبلغ أحد كنه وصفه إلّا من عقله . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَهُ مَنَازِلَ حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) : 39/36 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا قال : دخل ابن أبي سعيد المكاريّ علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال : رجل قال عند موته : كلّ مملوك لي قديم ، فهو حرّ لوجه اللّه .

قال : نعم ، إنّ اللّه عزّ ذكره يقول في كتابه : ( حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) ، فماكان من مماليكه أتي عليه ستّة أشهر فهو قديم وهو حرّ . . . .

( الكافي : 195/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3454 . )

3 - المسعوديّ : روي الحميريّ بإسناده قال : اجتمع عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، وزياد القنديّ ، وابن أبي سعيد المكاريّ ، فصاروا إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال له ابن أبي سعيد : أسألك . . . فقال له : ما تقول

في رجل قال : كلّ مملوك قديم في ملكي فهو حرّ ، ما يعتق من مماليكه ؟

فقال له : إنّه يعتق من مماليكه من مضي له في ملكه ستّة أشهر؛ لقول اللّه عزّوجلّ : ( وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَهُ مَنَازِلَ حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) وبين العرجون القديم ، والعرجون الحديث ، ستّة أشهر .

( إثبات الوصيّة : 206 س 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 291 . )

قوله تعالي : ( لَاالشَّمْسُ يَنم-بَغِي لَهَآ أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَاالَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ ) : 40/36 .

4 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي العيّاشيّ في تفسيره بالإسناد عن الأشعث بن حاتم قال : كنت بخراسان حيث اجتمع الرضا ( عليه السلام ) والفضل بن سهل والمأمون في أيوان الحبريّ بمرو ، فوضعت المائدة ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . قد علمت يافضل ! . . . فالنهار خلق قبل الليل ، وفي قوله تعالي : ( لَاالشَّمْسُ يَنم-بَغِي لَهَآ أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَاالَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ ) أي قد سبقه النهار .

( مجمع البيان : 425/4 س 12 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2392 . )

قوله تعالي : ( قَالُواْ يَوَيْلَنَا مَن م بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمَنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ ) : 52/36 .

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن شاذان الواسطيّ قال :

كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أشكوا جفاء أهل واسط وحملهم عليّ . . .

فوقّع ( عليه السلام ) بخطّه : إنّ اللّه تبارك

وتعالي أخذ ميثاق أوليائنا علي الصبر في دولة الباطل ، فاصبر لحكم ربّك ، فلو قد قام سيّد الخلق لقالوا : ( يَوَيْلَنَا مَن م بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمَنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ ) .

( الكافي : 207/8 ح 346 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2439 . )

السادس والثلاثون - الصافّات : [37]

قوله تعالي : ( سَلَمٌ عَلَي نُوحٍ فِي الْعَلَمِينَ ) ( سَلَمٌ عَلَي إِبْرَهِيمَ ) ( سَلَمٌ عَلَي مُوسَي وَهَرُونَ ) ( سَلَمٌ عَلَي إِلْ يَاسِينَ ) : 79/37 و109 و120 و130 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقال المأمون : . . . فهل عندك في الآل شي ء أوضح من هذا في القرآن ؟ . . .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فإنّ اللّه عزّوجلّ أعطي محمّداً وآل محمّد من ذلك فضلاً لا يبلغ أحد كنه وصفه إلّا من عقله ، وذلك أنّ اللّه عزّوجلّ لم يُسلم علي أحد إلّا علي الأنبياء صلوات اللّه عليهم ، فقال تبارك وتعالي : ( سَلَمٌ عَلَي نُوحٍ فِي الْعَلَمِينَ ) وقال : ( سَلَمٌ عَلَي إِبْرَهِيمَ ) وقال : ( سَلَمٌ عَلَي مُوسَي وَهَرُونَ ) ولم يقل : سلام علي آل نوح ، ولم يقل : سلام علي آل إبراهيم ، ولاقال : سلام علي آل موسي وهارون ، وقال عزّوجلّ : ( سَلَمٌ عَلَي إِلْ يَاسِينَ ) يعني آل محمّد صلوات

اللّه عليهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَبُنَيَّ إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَي قَالَ يَأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّبِرِينَ ) : 102/37 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسين بن عليّ بن الفضّال ، عن أبيه : قال : سألت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن معني قول ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا ابن الذبيحين ؟

قال : يعني إسماعيل بن إبراهيم الخليل ( عليه السلام ) وعبد اللّه بن عبد المطّلب ، أمّإ؛ن مِ ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظه إسماعيل فهو الغلام الحليم الذي بشّر اللّه به إبراهيم ( فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَبُنَيَّ إِنِّي أَرَي فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَي قَالَ يَأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ) وهو لما عمل مثل عمله ، ولم يقل : يا أبت افعل ما رأيت ، ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّبِرِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 210/1 ح 1 .

تقدّم الجديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 914 . )

قوله تعالي : ( وَفَدَيْنَهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ ) : 107/37 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : لمّا أمر اللّه تبارك وتعالي

إبراهيم ( عليه السلام ) أن يذبح مكان ابنه إسماعيل ، الكبش الذي أنزله عليه ، تمنّي إبراهيم ( عليه السلام ) أن يكون يذبح ابنه إسماعيل ( عليه السلام ) بيده . . .

فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا إبراهيم ! قد فديت جزعك علي ابنك إسماعيل لو ذبحته بيدك بجزعك علي الحسين ( عليه السلام ) وقتله ، وأوجبت لك أرفع درجات أهل الثواب علي المصائب ، فذلك قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَفَدَيْنَهُ بِذِبْحٍ عَ ظِيمٍ ) ، ولاحول ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم .

( الصافّات : 107/37 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 209/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 884 . )

قوله تعالي : ( وَبَشَّرْنَهُ بِإِسْحَقَ نَبِيًّا مِّنَ الصَّلِحِينَ ) : 112/37 .

4 - الحميريّ ؛ : محمّد بن عبد الحميد ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : وسأله الحسين بن أسباط - وأنا أسمع - عن الذبيح إسماعيل أو ( تقدّمت ترجمته في ( قصّة نقل عظام يوسف ) . )

إسحاق ؟ فقال ( عليه السلام ) : إسماعيل ، أما سمعت قول اللّه تبارك وتعالي ( وَبَشَّرْنَهُ بِإِسْحَقَ ) .

( قرب الإسناد : 389 ح 1367 . عنه البحار : 129/12 ح 7 . )

قوله تعالي : ( فَلَوْلَآ أَنَّهُ و كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ * لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ ي إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ ) : 143/37 و144 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده

الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

فقال المأمون : . . . فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ )

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ذاك يونس بن متي ( عليه السلام ) ذهب مغاضباً لقومه ، ( فَظَنَ ) بمعني استيقن ( أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) أي لن نضيق رزقه ، ومنه قوله عزّوجلّ : ( وَأَمَّآ إِذَا مَا ابْتَلَل-هُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ و ) أي ضيّق وقَتَر ( فَنَادَي فِي الظُّلُمَتِ ) أي ظلمة الليل ، وظلمة البحر ، وظلمة بطن الحوت ، ( أَن لَّآ إِلَهَ إِلَّآ أَنتَ سُبْحَنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّلِمِينَ ) بتركي مثل هذه العبادة التي قد فرغتني لها في بطن الحوت ، فاستجاب اللّه له ، وقال عزّوجلّ : ( فَلَوْلَآ أَنَّهُ و كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ * لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ ي إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

السابع والثلاثون - ص : [38]

قوله تعالي : ( إِذْ دَخَلُواْ عَلَي دَاوُودَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قَالُواْ لَاتَخَفْ خَصْمَانِ بَغَي بَعْضُنَا عَلَي بَعْضٍ فَاحْكُم بَيْنَنَا بِالْحَقِ ّ وَلَاتُشْطِطْ وَاهْدِنَآ إِلَي سَوَآءِ الصِّرَطِ ) ، ( قَالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَي نِعَاجِهِ ي وَإِنَّ كَثِيرًا مِّنَ الْخُلَطَآءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ وَقَلِيلٌ مَّا هُمْ وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا

فَتَنَّهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ و وَخَرَّ رَاكِعًا وَأَنَابَ ) ( يَدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعِ الْهَوَي فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدُم بِمَا نَسُواْ يَوْمَ الْحِسَابِ ) : 22/38 و24 و26 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم . . . فقال : يا ابن رسول اللّه ! فما كان خطيئته ( داود ( عليه السلام ) ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : ويحك ، إنّ داود ( عليه السلام ) إنّما ظنّ أنّ ماخلق اللّه عزّوجلّ خلقاً هو أعلم منه ، فبعث اللّه عزّوجلّ إليه الملكين فتسوّرا المحراب ، فقالا : ( خَصْمَانِ بَغَي بَعْضُنَا عَلَي بَعْضٍ فَاحْكُم بَيْنَنَا بِالْحَقِ ّ وَلَاتُشْطِطْ وَاهْدِنَآ إِلَي سَوَآءِ الصِّرَطِ * إِنَّ هَذَآ أَخِي لَهُ و تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِيَ نَعْجَةٌ وَحِدَةٌ فَقَالَ أَكْفِلْنِيهَا وَعَزَّنِي فِي الْخِطَابِ )

فعجّل داود ( عليه السلام ) علي المدّعي عليه فقال : ( لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَي نِعَاجِهِ ) ، ولم يسأل المدّعي البيّنة علي ذلك ، ولم يقبل علي المدّعي عليه ، فيقول له : ما تقول ؟

فكان هذا خطيئة رسم الحكم ، لاماذهبتم إليه؛ ألا تسمع اللّه عزّوجلّ يقول : ( يَدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم

بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعِ الْهَوَي ) إلي آخر الآية ! . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

قوله تعالي : ( هَذَا عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ ) : 39/38 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الوشّاء قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : . . . حقّاً علينا أن نسألكم ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم . قلت : حقّاً عليكم أن تجيبونا ؟ قال ( عليه السلام ) : لا ، ذاك إلينا إن شئنا فعلنا ، وإن شئنا لم نفعل ، أما تسمع قول اللّه تبارك وتعالي ( هَذَا عَطَآؤُنَا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسَابٍ ) .

( الكافي : 210/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1978 . )

قوله تعالي : ( قَالَ يَإِبْلِيسُ مَا مَنَعَكَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنتَ مِنَ الْعَالِينَ ) : 75/38 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن محمّد بن عاصم الكلينيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن سيف ، عن محمّد بن عبيدة قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ لإبليس : ( مَا مَنَعَكَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : يعني بقدرتي وقوّتي .

( عيون أخبار الرضاعليه

السلام : 120/1 ح 13 . عنه نور الثقلين : 472/4 ح 90 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 10/4 ح 20 ، والبرهان : 44/4 ح 2 .

التوحيد : 153 ح 2 . )

الثامن والثلاثون - الزمر : [39]

قوله تعالي : ( فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن كَذَبَ عَلَي اللَّهِ وَكَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جَآءَهُ و أَلَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوًي لِّلْكَفِرِينَ ) : 32/39 .

1 - ابن شهرآشوب ؛ : الصادق والرضا ( عليهماالسلام ) ، قالا : [ ( فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن كَذَبَ عَلَي اللَّهِ وَكَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جَآءَهُ ) ] إنّه محمّد ( الزمر : 32/39 . )

وعليّ ( عليهماالسلام ) .

( المناقب : 92/3 س 7 . عنه البحار : 407/35 ضمن ح 1 .

قطعة منه في ( أنّ المراد بتكذيب الصدق في القرآن هو النبيّ ووصيّه عليهماالسلام ) . )

قوله تعالي : ( وَالَّذِي جَآءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ ي أُوْلَل-ِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ) : 33/39 .

2 - ابن شهرآشوب ؛ : علماء أهل البيت ، عن الباقر ، والصادق ، والكاظم ، والرضا ، وزيد بن عليّ ( عليهم السلام ) : في قوله تعالي : ( وَالَّذِي جَآءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ ي أُوْلَل-ِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ) قالوا : هو عليّ ( عليه السلام ) .

( المناقب : 92/3 س 1 . عنه البحار : 407/35 ح 1 .

مجمع البيان : 498/4 س 21 ، وفيه : عن أئمّة الهدي ( عليهم السلام ) : .

تأويل الآيات الظاهرة : 506 س 3 ، كسابقه .

تقدّم الحديث أيضاً في (

إنّ الذي جاء بالصدق هو النبيّ وعليّ عليهماالسلام ) . )

قوله تعالي : ( قُلْ يَعِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُواْ عَلَي أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ و هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) : 53/39 .

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي قد سألت اللّه حاجة منذ كذا وكذا سنة ، وقد دخل قلبي من إبطائها شي ء؛ فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إيّاك والشيطان أن يكون له عليك سبيل حتّي يقنطك . . . فكن باللّه أوثق ، فإنّك علي موعد من اللّه ، أليس اللّه عزّ وجلّ يقول : . . . ( لَاتَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ) . . . .

( الكافي : 488/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2372 . )

قوله تعالي : ( أَن تَقُولَ نَفْسٌ يَحَسْرَتَي عَلَي مَا فَرَّطتُ فِي جَنم-بِ اللَّهِ وَإِن كُنتُ لَمِنَ السَّخِرِينَ ) : 56/39 .

4 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) ( فِي جَنم-بِ اللَّهِ ) قال : في ولاية عليّ ( عليه السلام ) .

( المناقب : 273/3 س 21 . عنه البحار : 191/24 ح 4 ، و89/39 س 4 ، ونور الثقلين : 495/4 ح 91 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ ولاية عليّ عليه السلام هي المراد من قوله تعالي « جَنم بِ اللَّهِ » ) . )

قوله تعالي : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ

الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ و وَأَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَآءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعَمِلِينَ ) : 74/39 .

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن بنت إلياس ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) لمّا حضرته الوفاة أُغمي عليه ، ثمّ فتح عينيه . . . وقال : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ و وَأَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَآءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعَمِلِينَ ) . . . .

( الكافي : 468/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 4 2 رقم 1043 . )

23 )

التاسع والثلاثون - غافر : [40]

قوله تعالي : ( قَالُواْ رَبَّنَآ أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَأَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَي خُرُوجٍ مِّن سَبِيلٍ ) : 11/40 .

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : وجدت بخطّ بعض الأعلام نقلاً من خطّ الشهيد قدّس اللّه روحه قال : روي الصفوانيّ في كتابه بإسناده قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن تفسير ( أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ ) الآية ؟

قال ( عليه السلام ) : واللّه ! ما هذه الآية إلّا في الكرّة .

( بحار الأنوار : 144/53 س 16 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( الرجعة ) . )

قوله تعالي : ( يَعْلَمُ خَآلِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ ) : 19/40 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن إسحاق قال : حدّثنا أبي قال : لمّا بويع الرضا ( عليه السلام ) بالعهد ، اجتمع الناس إليه

يهنّئونه ، فأومي ء إليهم فأنصتوا ، ثمّ قال بعد أن استمع كلامهم : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لامعقّب لحكمه ، ولارادّ لقضائه ، ( يَعْلَمُ خَآلِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 146/2 ح 17 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 763 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمَنَهُ و أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَقَدْ جَآءَكُم بِالْبَيِّنَتِ مِن رَّبِّكُمْ وَإِن يَكُ كَذِبًا فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ و وَإِن يَكُ صَادِقًا يُصِبْكُم بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ ) : 28/40 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟ . . .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : . . . فقول اللّه عزّوجلّ في سورة المؤمن - حكاية عن قول رجل مؤمن من آل فرعون - : ( وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمَنَهُ و أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَقَدْ جَآءَكُم بِالْبَيِّنَتِ مِن رَّبِّكُمْ ) إلي تمام الآية ، فكان ابن خال فرعون ، فنسبه إلي فرعون بنسبه ، ولم يضفه إليه بدينه ، وكذلك خصّصنا نحن إذ كنّا من آل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بولادتنا منه ، وعمّمنا الناس بالدين ،

فهذا فرق بين الآل والأُمّة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ وَعِندَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ كَذَلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَي كُلِ ّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ ) : 35/40 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين . . . رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم . . .

وفي كتاب اللّه الهدي والشفاء ، فنبذوه واتّبعوا أهواءهم ، فذمّهم اللّه ومقّتهم وأتعسهم ، فقال : . . . ( كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ وَعِندَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ كَذَلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَي كُلِ ّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2

- 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( فَوَقَل-هُ اللَّهُ سَيَِّاتِ مَا مَكَرُواْ وَحَاقَ بَِالِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذَابِ ) : 45/40 .

5 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الإيمان أربعة أركان : التوكّل علي اللّه عزّوجلّ ، والرضا بقضائه ، والتسليم لأمر اللّه ، والتفويض إلي اللّه . قال عبد صالح : ( فَوَقَل-هُ اللَّهُ سَيَِّاتِ مَا مَكَرُوا ) .

( قرب الإسناد : 354 ح 1268 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 832 . )

قوله تعالي : ( وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ ) : 60/40 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال سليمان : قلت : إنّ الإرادة صفة من صفاته .

قال ( عليه السلام ) : كم تردّد علي أنّها صفة من صفاته ، فصفته محدثة أو لم تزل ؟

قال سليمان : محدثة .

قال الرضا ( عليه السلام )

: اللّه أكبر ! فالإرادة محدثة ، وإن كانت صفة من صفاته لم تزل ، فلم يرد شيئاً . . . قال الرضا ( عليه السلام ) : فليس لك أن تسمّيه بما لم يسمّ به نفسه . قال : قدوصف نفسه بأنّه مريد .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس صفته نفسه ، أنّه مريد ، إخبار عن أنّه أراده ، ولا إخبار عن أنّ الإرادة اسم من أسمائه .

قال سليمان : لأنّ إرادته علمه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا جاهل ! فإذا علم الشي ء فقد أراده .

قال سليمان : أجل . فقال ( عليه السلام ) : فإذا لم يرده لم يعلمه .

قال سليمان : أجل . قال ( عليه السلام ) : من أين قلت ذاك ؟ وماالدليل علي إرادته علمه ؟ وقد يعلم مالايريده أبداً ؟ وذلك قوله عزّوجلّ : ( وَلَل-ِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) ، فهو يعلم كيف يذهب به ، وهو لايذهب به أبداً .

قال سليمان : لأنّه قد فرغ من الأمر ، فليس يزيد فيه شيئاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : هذا قول اليهود ، فكيف قال تعالي : ( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) !

قال سليمان : إنّما عني بذلك أنّه قادر عليه .

قال ( عليه السلام ) : أفيعد مالايفي به ؟ فكيف قال : ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) وقال عزّوجلّ : ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُّ الْكِتَبِ ) ، وقد فرغ من الأمر ، فلم يحر جواباً . . .

.

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( فَلَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا قَالُواْ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ و وَكَفَرْنَا بِمَا كُنَّا بِهِ ي مُشْرِكِينَ * فَلَمْ يَكُ يَنفَعُهُمْ إِيمَنُهُمْ لَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا ) : 84/40 و85 .

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال :

قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لأيّ علّة أغرق اللّه عزّ وجلّ فرعون ، وقد آمن به وأقرّ بتوحيده ؟

قال : لأنّه آمن عند رؤية البأس ، والإيمان عند رؤية البأس غير مقبول ، وذلك حكم اللّه تعالي في السلف والخلف؛

قال اللّه عزّ وجلّ : ( فَلَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا قَالُواْ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ و وَكَفَرْنَا بِمَا كُنَّا بِهِ ي مُشْرِكِينَ * فَلَمْ يَكُ يَنفَعُهُمْ إِيمَنُهُمْ لَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 77/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 897 . )

8 - الحلوانيّ ؛ : أُتي المأمون بنصرانيّ قد فجر بهاشميّة ، فلمّا رآه أسلم ، فقال الفقهاء : هدر الإسلام ما قبل ذلك ، فسأل المأمون الرضا ( عليه السلام ) فقال : اقتله ، فإنّه ماأسلم حتّي رأي البأس ، قال اللّه عزّ وجلّ : ( فَلَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَإ؛ةهِض ض ض ض ض ض ض ض ض ه قَالُواْ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ و ) إلي آخر الآية .

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 131 ح 21 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2

- 5 رقم 1869 . )

الأريعون - فصّلت : [41]

قوله تعالي : ( ثُمَّ اسْتَوَي إِلَي السَّمَآءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَآ أَتَيْنَا طَآلِعِينَ ) : 11/41 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : سئل أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) عمّن كلّم اللّه لا من الجنّ ، ولا من الإنس ؟

فقال ( عليه السلام ) : السماوات والأرض في قوله : ( ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَآ أَتَيْنَا طَآلِعِينَ ) .

( تفسير القمّيّ : 263/2 س 11 . عنه البحار : 61/54 ضمن ح 31 ، ونور الثقلين : 541/4 ح 12 . )

قوله تعالي : ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) : 42/41 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فقول اللّه عزّوجلّ : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي ) ، فقرن سهم ذي القربي بسهمه وبسهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فهذا فضل أيضاً بين الآل والأُمّة ، لأنّ اللّه تعالي جعلهم في حيّز ، وجعل الناس في حيّز دون ذلك ، ورضي لهم ما رضي لنفسه ، واصطفاهم فيه ، فبدء

بنفسه ، ثمّ ثنّي برسوله ، ثمّ بذي القربي في كلّ ما كان من الفي ء والغنيمة ، وغير ذلك ممّا رضيه عزّوجلّ لنفسه ، فرضي لهم . . . فهذا تأكيد مؤكّد ، وأثر قائم لهم إلي يوم القيامة في كتاب اللّه الناطق الذي ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن موسي الرازيّ قال : حدّثني أبي قال : ذكر الرضا ( عليه السلام ) يوماً القرآن فعظّم الحجّة فيه والآية والمعجزة في نظمه؛ قال : هو حبل اللّه المتين . . . لايخلق علي الأزمنة ، ولايغثّ علي الألسنة ، لأنّه لم يجعل لزمان دون زمان؛ بل جعل دليل البرهان والحجّة علي كلّ إنسان ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 130/2 ح 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1885 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً . . . وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو

الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه ، والتصديق بكتابه الصادق العزيز الذي ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

قوله تعالي : ( مَّنْ عَمِلَ صَلِحًا فَلِنَفْسِهِ ي وَمَنْ أَسَآءَ فَعَلَيْهَا وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّمٍ لِّلْعَبِيدِ ) : 46/41 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . عن اللّه عزّ وجلّ : هل يجبر عباده علي المعاصي ؟

فقال ( عليه السلام ) : بل يخيّرهم ويمهلهم حتّي يتوبوا .

قلت : فهل يكلّف عباده ما لايطيقون ؟

فقال ( عليه السلام ) : كيف يفعل ذلك وهو يقول : ( وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّمٍ لِّلْعَبِيدِ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 123/1 ح 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1897 . )

الحادي والأربعون - الشوري : [42]

قوله تعالي : ( فَاطِرُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَجًا وَمِنَ الْأَنعَمِ أَزْوَجًا يَذْرَؤُكُمْ فِيهِ لَيْسَ كَمِثْلِهِ ي شَيْ ءٌ وَهُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ ) : 11/42 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عبيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : قل للعبّاسيّ يكفّ عن الكلام في التوحيد وغيره . . . وإذا سألوك عن الكيفيّة فقل كما قال

اللّه عزّ وجلّ : ( لَيْسَ كَمِثْلِهِ ي شَيْ ءٌ ) . . . .

( التوحيد : 95 ح 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 803 . )

قوله تعالي : ( شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي بِهِ ي نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ ي إِبْرَهِيمَ وَمُوسَي وَعِيسَي أَنْ أَقِيمُواْ الدِّينَ وَلَاتَتَفَرَّقُواْ فِيهِ كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَن يَشَآءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ ) : 13/42 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن عبد اللّه بن إدريس ، عن محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ) ( بولاية عليّ ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) يامحمّد من ولاية عليّ ، هكذا في الكتاب مخطوطة .

( الكافي : 418/1 ح 32 . عنه البحار : 374/23 ح 55 ، ونور الثقلين : 563/4 ح 23 ، وإثبات الهداة : 6/2 ح 14 ، والوافي : 922/3 ح 1597 .

المناقب لابن شهرآشوب : 107/3 س 3 . عنه البحار : 58/35 ضمن ح 12 .

قطعة منه في ( صعوبة ولاية أميرالمؤمنين عليه السلام علي المشركين ) . )

3 - القمّيّ ؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير

هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : . . . ونحن ورثة الأنبياء ونحن ورثة أُولي العلم ، وأُولي العزم من الرسل أن أقيموا الدين ( وَلَاتَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ ) كما قال اللّه : ( وَلَاتَتَفَرَّقُواْ فِيهِ ) وإن ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) من الشرك من أشرك بولاية عليّ ( عليه السلام ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) من ولاية عليّ ( عليه السلام ) يامحمّد ! . . . .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2476 . )

قوله تعالي : ( أَمْ لَهُمْ شُرَكَؤُاْ شَرَعُواْ لَهُم مِّنَ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَن م بِهِ اللَّهُ وَلَوْلَا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَإِنَّ الظَّلِمِينَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ) : 21/42

4 - العامليّ الإصبهانيّ ؛ : وفي تفسير العيّاشيّ عن الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : ( وَلَوْلَا كَلِمَةُ الْفَصْلِ ) ( الشوري : 21/42 . )

قال ( عليه السلام ) : الكلمة الإمام ، والدليل علي ذلك قوله : ( وَجَعَلَهَا كَلِمَةَم بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ ي ) يعني الإمامة .

( الزخرف : 28/43 . )

( مقدّمة البرهان : 292 س 32 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ الإمامة هي المراد من قوله تعالي « كَلِمَةُ الْفَصْلِ » وقطعة منه في ( سورة الزخرف : 28/43 ) . )

قوله تعالي : ( تَرَي الظَّلِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا كَسَبُواْ وَهُوَ وَاقِعُ م بِهِمْ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ فِي رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ لَهُم مَّا يَشَآءُونَ عِندَ رَبِّهِمْ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ * ذَلِكَ

الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبَادَهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي وَمَن يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَّزِدْ لَهُ و فِيهَا حُسْنًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ ) : 22/42 و23 .

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . قول اللّه عزّوجلّ : ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، وهذه خصوصيّة للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي يوم القيامة ، وخصوصيّة للآل دون غيرهم . . . . والذين فرض اللّه تعالي مودّتهم ، ووعد الجزاء عليها ، فما وفي أحد بها؛

فهذه المودّة لايأتي بها أحد مؤمناً مخلصاً إلّا استوجب الجنّة ، لقول اللّه عزّوجلّ في هذه الآية : ( وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ فِي رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ لَهُم مَّا يَشَآءُونَ عِندَ رَبِّهِمْ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ * ذَلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبَادَهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، مفسّراً ومبيّناً . . . حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ، عن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : اجتمع المهاجرون والأنصار إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقالوا : إنّ لك يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! مؤونة

في نفقتك ، وفيمن يأتيك من الوفود ، وهذه أموالنا مع دمائنا ، فاحكم فيها بارّاً مأجوراً ، أعط ما شئت ، وأمسك ماشئت من غير حرج .

قال : فأنزل اللّه عزّوجلّ عليه الروح الأمين فقال : يا محمّد ! ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) يعني أن تودّوا قرابتي من بعدي ، فخرجوا . فقال المنافقون : ما حمل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي ترك ما عرضنإ؛لي ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظظ عليه إلّا ليحثّنا علي قرابته من بعده ، إن هو إلّا شي ء افتراه في مجلسه ، وكان ذلك من قولهم عظيماً ، فأنزل اللّه عزّوجلّ هذه الآية : ( أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَلهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ و فَلَاتَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيًْا هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَي بِهِ ي شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) ، فبعث عليهم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : هل من حدث ؟ فقالوا : إي واللّه يا رسول اللّه ! لقد قال بعضنا كلاماً غليظاً كرهناه ، فتلا عليهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الآية ، فبكوا واشتدّ بكاؤهم ، فأنزل عزّوجلّ : ( وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ ي وَيَعْفُواْ عَنِ السَّيَِّاتِ وَيَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( وَمَآ أَصَبَكُم مِّن مُّصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُواْ عَن كَثِيرٍ ) : 30/42

.

6 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : ولمّا جُعِلَ إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ولاية العهد دخل ( أي الحاجب ) عليه آذنة فقال : إنّ قوماً بالباب يستأذنون عليك ، يقولون : نحن من شيعة عليّ ( عليه السلام ) .

فقال ( عليه السلام ) : أنا مشغول فاصرفهم ، فصرفهم . . . ثمّ آيسوا من الوصول ، وقالوا للحاجب : قل لمولانا : إنّا شيعة أبيك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) وقد شمت بنا أعداؤنا في حجابك لنا . . . فقال عليّ بن موسي [الرضا] ( عليهماالسلام ) : ائذن لهم ليدخلوا .

فدخلوا عليه ، فسلّموا عليه ، فلم يردّ عليهم ، ولم يأذن لهم بالجلوس ، فبقوإ؛ليض ض ض ض ض ض ض ض ض ظه قياماً ، فقالوا : يا ابن رسول اللّه ! ماهذا الجفاء العظيم ، والاستخفاف بعد هذا الحجاب الصعب ، أيّ باقية تبقي منّا بعد هذا ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : اقرؤا ( وَمَآ أَصَبَكُم مِّن مُّصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُواْ عَن كَثِيرٍ ) مااقتديت إلّا بربّي عزّ وجلّ فيكم ، وبرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكري عليه السلام : 312 رقم 159 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 719 . )

قوله تعالي : ( لِّلَّهِ مُلْكُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ يَهَبُ لِمَن يَشَآءُ إِنَثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَآءُ الذُّكُورَ ) : 49/42

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن

سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة تحليل مال الولد لوالده بغير إذنه ، وليس ذلك للولد ، لأنّ الولد مولودللوالد في قول اللّه عزّوجلّ : ( يَهَبُ لِمَن يَشَآءُ إِنَثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَآءُالذُّكُورَ ) ، مع أنّه المأخوذ بمؤونته ، صغيراً أو كبيراً ، والمنسوب إليه ، أوالمدعوّ له . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

قوله تعالي : ( وَكَذَلِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا مَا كُنتَ تَدْرِي مَا الْكِتَبُ وَلَاالْإِيمَنُ وَلَكِن جَعَلْنَهُ نُورًا نَّهْدِي بِهِ ي مَن نَّشَآءُ مِنْ عِبَادِنَا وَإِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَي صِرَطٍ مُّسْتَقِيمٍ ) : 52/42 .

8 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن الحسين ، عن عليّ بن أسباط ( تقدّمت ترجمته في ( وقت صلاة المغرب والعشاء ) . )

قال : سأله رجال من أهل هيت وأنا حاضر ، عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( ( هيت : هي بلدة علي الفرات من نواحي بغداد فوق الأنبار . معجم البلدان : 421/5 . )

وَكَذَلِكَ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ رُوحًا مِّنْ أَمْرِنَا ) ؟

قال : منذ أنزل اللّه ذلك الروح علي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما صعد إلي السماء ، وإنّه لفينا .

( بصائر الدرجات : الجزء التاسع ، ص 477 ، ح 13 .

قطعة منه في ( أنّ الروح المنزَل علي محمّدصلي الله وعليه وآله وسلم هو مع الأئمّةعليهم السلام ) . )

24 )

الثاني والأربعون - الزخرف :

[43]

قوله تعالي : ( سُبْحَنَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ و مُقْرِنِينَ * وَإِنَّآ إِلَي رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ ) : 13/43 - 14 .

1 - محمّد بن يعقوب الكليني ؛ : . . . عليّ بن أسباط ، قال : كنت حملت معي متاعاً إلي مكّة فبار عليّ ، فدخلت به المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : إنّي حملت متاعاً قد بار عليّ ، وقد عزمت علي أن أصير إلي مصر ، فأركب برّاً أو بحراً ؟ . . .

ثمّ قال لي : لا عليك أن تأتي قبر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فتصلّي عنده ركعتين ، فتستخير اللّه مائة مرّة ، فما عزم لك عملت به ، فإن ركبت الظهر فقل : « الحمد للّه ( الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ و مُقْرِنِينَ * وَإِنَّآ إِلَي رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ ) . . . . .

( الكافي : 256/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه ف 1 - 5 رقم 1355 . )

قوله تعالي : ( وَجَعَلَهَا كَلِمَةَم بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ ي لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ) : 28/43

2 - العامليّ الإصبهانيّ ؛ : وفي تفسير العيّاشيّ عن الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : . . . ( وَجَعَلَهَا كَلِمَةَم بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ ي ) يعني الإمامة .

( مقدّمة البرهان : 292 س 32 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2023 . )

قوله تعالي : ( أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ وَمَن كَانَ فِي ضَلَلٍ مُّبِينٍ ) : 40/43 .

3 -

الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر . . . فكاتب أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) وتعنّت في المسائل .

فقال : كتبت إليه كتاباً ، وأضمرت في نفسي ، أنّي متي دخلت عليه ، أسأله عن ثلاث مسائل من القرآن ، وهي قوله تعالي : ( أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ ) . . . قال أحمد : فأجابني عن كتابي ، وكتب في آخره الآيات التي أضمرتها في نفسي أن أسأله عنها . . . .

( الغيبة : 71 ح 76 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2423 . )

قوله تعالي : ( وَإِنَّهُ ْ لَذِكْرٌ لَّكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسَْلُونَ ) : 44/43 .

4 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمة ، عن سعيد بن سعد ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه تعالي : ( وَإِنَّهُ ْ لَذِكْرٌ لَّكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسَْلُونَ ) قال ( عليه السلام ) : نحن هم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 57 ، الباب 18 ح 3 ، و4 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم المسئولون يوم القيامه ) )

الثالث والأربعون - الدخان : [44]

قوله تعالي : ( فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ ) : 4/44 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ جعل الصوم في شهر رمضان خاصّة دون سائر الشهور ؟

قيل : لأنّ شهر رمضان هو الشهر الذي أنزل

اللّه تعالي فيه القرآن ، وفيه فرّق بين الحقّ والباطل ، كما قال اللّه عزّوجلّ : . . . ( فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ ) ، وهو رأس السنة يقدّر فيها ما يكون في السنة ، من خير أو شرّ ، أومضرّة أو منفعة ، أو رزق أو أجل ، ولذلك سمّيت ليلة القدر . . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

الرابع والأربعون - الجاثية : [45]

قوله تعالي : ( فَبِأَيِ ّ حَدِيثِ م بَعْدَ اللَّهِ وَءَايَتِهِ ي يُؤْمِنُونَ ) : 6/45 .

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . . فقال أبوالحسن ( عليه السلام ) : قد أخبر اللّه تعالي : أنّه أسري به ، ثمّ أخبر : لِمَ أسري به فقال : ( لِنُرِيَهُ و مِنْ ءَايَتِنَآ ) فآيات اللّه غير اللّه ، فقد أعذر وبيّن لِمَ فعل به ذلك ، وما رآه ، وقال ( عليهم السلام ) ( فَبِأَيِ ّ حَدِيثِ م بَعْدَ اللَّهِ وَءَايَتِهِ ي يُؤْمِنُونَ ) فأخبر أنّه غير اللّه . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

قوله تعالي : ( إِنَّا كُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ ) : 29/45 .

2 -

الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن بشّار ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سألته أيعلم اللّه الشي ء الذي لم يكن ، أن لو كان كيف كان يكون ؟ .

( زاد في التوحيد بعد هذا : أولا يعلم إلّا ما يكون ؟ )

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تعالي هو العالم بالأشياء قبل كون الأشياء ، قال عزّ وجلّ : ( إِنَّا كُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 118/1 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 822 . )

الخامس والأربعون - الأحقاف : [46]

قوله تعالي : ( أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَلهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ و فَلَاتَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيًْا هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَي بِهِ ي شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) : 8/46 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ، عن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : اجتمع المهاجرون والأنصار إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقالوا : إنّ لك يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

! مؤونة في نفقتك ، وفيمن يأتيك من الوفود ، وهذه أموالنا مع دمائنا ، فاحكم فيها بارّاً مأجوراً ، أعط ما شئت ، وأمسك ما شئت من غير حرج .

قال : فأنزل اللّه عزّوجلّ عليه الروح الأمين فقال : يا محمّد ! ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) يعني أن تودّوا قرابتي من بعدي ، فخرجوا . فقال المنافقون : ما حمل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي ترك ما عرضنا عليه إلّا ليحثّنا علي قرابته من بعده ، إن هو إلّا شي ء افتراه في مجلسه ، وكان ذلك من قولهم عظيماً ، فأنزل اللّه عزّوجلّ هذه الآية : ( أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَلهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ و فَلَاتَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيًْا هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَي بِهِ ي شَهِيدَم إ؛ؤلاًض ض ض ض ض ض ض ض ض ظظ بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( مَآ أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَي إِلَيَ ) : 9/46 .

2 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يزعم ابن أبي حمزة أنّ جعفراً زعم أنّ أبي القائم ، وما علم جعفر بما يحدث من أمر اللّه ، فواللّه لقد قال اللّه تبارك وتعالي يحكي عن رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم )

: ( مَآ أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَي إِلَيَ ) . . . .

( قرب الإسناد : 374 ح 1330 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1135 . )

قوله تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَمُواْ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ) : 13/46 .

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( إِنَّ الَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَمُواْ ) روي محمّد بن الفضيل قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الاستقامة ؟ فقال ( عليه السلام ) : هي واللّه ! ما أنتم عليه .

( مجمع البيان : 12/5 س 13 . عنه البحار : 148/6 س 17 ، ونور الثقلين : 547/4 ح 41 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ المراد من قوله : ( ثُمَّ اسْتَقَمُواْ ) هو الإستقامة علي ولاية الأئمّةعليهم السلام ) . )

السادس والأربعون - محمّد : [47]

قوله تعالي : ( فَتَعْسًا لَّهُمْ وَأَضَلَّ أَعْمَلَهُمْ ) : 47/ 8 - 24 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره

! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين .

رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم . . . وقال عزّ وجلّ : ( أَفَلَايَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَي قُلُوبٍ أَقْفَالُهَآ ) . . . وقال : ( فَتَعْسًا لَّهُمْ وَأَضَلَّ أَعْمَلَهُمْ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

قوله تعالي : ( فَاعْلَمْ أَنَّهُ و لَآ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَم نبِكَ ) : 47/ 19 .

2 - ابن فهد الحلّي ؛ : عنه [الرضا ( عليه السلام ) ] : الاستغفار وقول « لا إله إلّا اللّه » خير العبادة ، قال اللّه العزيز الجبّار : ( فَاعْلَمْ أَنَّهُ و لَآ إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَم نبِكَ ) .

( عدّة الداعي : 265 س 14 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 7 رقم 2215 . )

السابع والأربعون - الفتح : [48]

قوله تعالي : ( إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُّبِينًا * لِّيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَم نبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعْمَتَهُ و عَلَيْكَ وَيَهْدِيَكَ صِرَطًا مُّسْتَقِيمًا ) : 1/48 و2 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام )

فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

فقال المأمون : . . . فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( لِّيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَم نبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ ) .

قال الرضا ( عليه السلام ) : لم يكن أحد عند مشركي أهل مكّة أعظم ذنباً من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لأنّهم كانوا يعبدون من دون اللّه ثلاثمائة وستّين صنماً ، فلمّا جاءهم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالدعوة إلي كلمة الإخلاص ، كبر ذلك عليهم وعظم ، وقالوا : ( أَجَعَلَ الْأَلِهَةَ إِلَهًا وَحِدًا إِنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌ عُجَابٌ * وَانطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُواْ وَاصْبِرُواْ عَلَي ءَالِهَتِكُمْ إِنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌ يُرَادُ * مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي الْمِلَّةِ الْأَخِرَةِ إِنْ هَذَآ إِلَّا اخْتِلَقٌ ) ، فلمّا فتح اللّه عزّوجلّ علي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مكّة ، قال له يا محمّد : ( إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ مكّة فَتْحًا مُّبِينًا * لِّيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَم نبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ ) عند مشركي أهل مكّة بدعائك إلي توحيد اللّه ، فيما تقدّم وماتأخّر ، لأنّ مشركي مكّة أسلم بعضهم ، وخرج بعضهم عن مكّة ، ومن بقي منهم لم يقدر علي إنكار التوحيد عليه ، إذا دعا الناس إليه ، فصار ذنبه عندهم ذلك مغفوراً بظهوره عليهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي :

( إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ) : 10/48 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته . . . وقال : ( إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

قوله تعالي : ( إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُواْ فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَهِلِيَّةِ فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ و عَلَي رَسُولِهِ ي وَعَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي وَكَانُواْ أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا وَكَانَ اللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمًا ) : 26/48 .

3 - الحسينيّ الاسترآباديّ ؛ : الحسن بن أبي الحسن ال ديلميّ ( رضي الله عنه ) بإسناده عن رجاله ، عن مالك بن عبد اللّه قال : قلت لمولاي الرضا ( عليه السلام ) : قوله تعالي : ( وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي وَكَانُواْ أَحَقَّ بِهَا ) ، قال ( عليه السلام ) : هي ولاية أميرالمؤمنين ( عليه السلام )

.

( تأويل الآيات الظاهرة : 577 س 12 . عنه البحار : 180/24 ح 13 ، و55/36 ضمن ح 1 .

مقدّمة البرهان : 292 س 22 .

قطعة منه في ( إنّ ولاية عليّ عليه السلام هي المراد من قوله تعالي « وَأَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي » ) . )

قوله تعالي : ( مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ و أَشِدَّآءُ عَلَي الْكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيْنَهُمْ تَرَلهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَنًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَلةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطَْهُ و فََازَرَهُ و فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَي عَلَي سُوقِهِ ي يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمَام ) : 29/48 .

4 - ابن شهرآشوب ؛ : فسّر الرضا ( عليه السلام ) قوله تعالي : ( وَالَّذِينَ مَعَهُ و أَشِدَّآءُ عَلَي الْكُفَّارِ ) ، إنّ عليّاً ( عليه السلام ) منهم .

( المناقب : 85/2 س 10 . عنه البحار : 68/41 س 18 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( إنّ عليّاًعليه السلام كان أشدّ الناس علي الكفّار ) . )

الثامن والأربعون - الحجرات : [49]

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَايَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَي أَن يَكُونُواْ خَيْرًا مِّنْهُمْ وَلَا نِسَآءٌ مِّن نِّسَآءٍ عَسَي أَن يَكُنَّ خَيْرًا مِّنْهُنَّ وَلَاتَلْمِزُواْ أَنفُسَكُمْ وَلَاتَنَابَزُواْ بِالْأَلْقَبِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمَنِ وَمَن لَّمْ يَتُبْ فَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الظَّلِمُونَ ) : 11/49 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن يحيي بن أبي عبّاد قال : حدّثني عمّي قال : سمعت الرضا ( عليه السلام

) يوماً ينشد ، وقليلاً ما كان ينشد شعراً :

كلّنا نأمل مدّاً في الأجل

والمنايا هنّ آفات الأمل . . . فقلت : لمن هذا أعزّ اللّه الأمير ؟ فقال : العراقيّ لكم . قلت : أنشدنيه أبوالعتاهية لنفسه . فقال : هات اسمه ، ودع عنك هذا ، إنّ اللّه سبحانه وتعالي يقول : ( وَلَاتَنَابَزُواْ بِالْأَلْقَبِ ) ولعلّ الرجل يكره هذا .

( الحجرات : 11/49 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 177/2 ح 7 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2288 . )

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَي وَجَعَلْنَكُمْ شُعُوبًا وَقَبَآلِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَل-كُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ) : 13/49 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو عبد اللّه محمّد بن موسي بن نصر الرازيّ قال : سمعت أبي يقول : قال رجل للرضا ( عليه السلام ) : واللّه ما علي وجه الأرض أشرف منك أباً . فقال ( عليه السلام ) : التقوي شرّفهم ، وطاعة اللّه أحظتهم . . . واللّه ! ما نسخت هذه الآية : ( وَجَعَلْنَكُمْ شُعُوبًا وَقَبَآلِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَاللَّهِ أَتْقَل-كُمْ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 236/2 ح 10 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2119 . )

التاسع والأربعون - ق : [50]

قوله تعالي : ( وَمِنَ الَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَأَدْبَرَ السُّجُودِ ) : 40/50 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : أخبرنا أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ،

عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ( وَأَدْبَرَ السُّجُودِ ) ، قال ( عليه السلام ) : أربع ركعات بعد المغرب و ( وَإِدْبَرَ النُّجُومِ ) ركعتان قبل صلاة الصبح .

( طور : 49/52 . )

( تفسير القمّيّ : 333/2 س 12 ، و327/2 س 11 ، قطعة منه ، عنه وسائل الشيعة : 104/4 ح 4633 ، والبحار : 239/9 ضمن ح 138 ، و88/84 ح 5 ، ونور الثقلين : 118/5 ح 55 ، قطعة منه ، و143 ضمن ح 38 .

قطعة منه في ( نافلة المغرب ) و ( نافلة الصبح ) . )

قوله تعالي : ( لَهُم مَّا يَشَآءُونَ فِيهَا وَلَدَيْنَا مَزِيدٌ ) : 35/50 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّمإ؛ض ض ض ض ض ض ض ض ض ثُّ وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . .

قال سليمان : إنّما قلت : لايعلمه لأنّه لاغاية لهذا ، لأنّ اللّه عزّوجلّ وصفهما بالخلود ، وكرهنا أن نجعل لهما انقطاعاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم ، لأنّه

قد يعلم ذلك ، ثمّ يزيدهم ، ثمّ لايقطعه عنهم . . . أرأيت ما أكل أهل الجنّة وما شربوا ليس يخلف مكانه ؟ قال : بلي .

قال ( عليه السلام ) : أفيكون يقطع ذلك عنهم وقد أخلف مكانه ؟ قال سليمان : لا .

قال ( عليه السلام ) : فكذلك كلّما يكون فيه إذا أخلف مكانه ، فليس بمقطوع عنهم .

قال سليمان : بلي يقطعه عنهم ولايزيدهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إذاً يبيد فيها ، وهذا يا سليمان ! إبطال الخلود ، وخلاف الكتاب ، لأنّ اللّه عزّوجلّ يقول : . . . ( خَلِدِينَ فِيهَآ أَبَدًا ) ، ويقول عزّوجلّ : ( وَفَكِهَةٍ كَثِيرَةٍ * لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ ) ، فلم يحر جواباً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

25 )

الخمسون - الذاريات : [51]

قوله تعالي : ( فَالْمُقَسِّمَتِ أَمْرًا ) : 4/51 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( فَالْمُقَسِّمَتِ أَمْرًا ) قال ( عليه السلام ) : الملائكة تقسّم أرزاق بني آدم ما بين طلوع الفجر إلي طلوع الشمس ، فمن ينام فيما بينهما ينام عن رزقه .

( من لايحضره الفقيه : 319/1 ح 1454 . عنه وسائل الشيعة : 497/6 ح 8533 .

مكارم الأخلاق : 292 س 18 ، مرسلاً . عنه البحار : 130/83 ضمن ح 2 .

مفتاح الفلاح : 46 س 3 .

قطعة

منه في ( كراهة النوم ما بين طلوع الفجر وطلوع الشمس ) . )

قوله تعالي : ( وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْحُبُكِ ) : 7/51 .

2 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : أخبرني عن قول اللّه : ( وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْحُبُكِ ) فقال ( عليه السلام ) : هي محبوكة إلي الأرض ، وشبّك بين أصابعه .

فقلت : كيف يكون محبوكة إلي الأرض ، واللّه يقول : ( رَفَعَ السَّمَوَتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ) ؟

( الرعد : 2/13 . )

فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! أليس اللّه يقول : ( بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ) ؟

فقلت : بلي ، فقال ( عليه السلام ) : ثمّ عمد ، ولكن لا ترونها ، قلت : كيف ذلك ، جعلني اللّه فداك ؟

فبسط كفّه ( عليه السلام ) اليسري ثمّ وضع اليمني عليها فقال : هذه أرض الدنيا ، والسماء الدنيا عليها ، فوقها قبّة ، والأرض الثانية فوق السماء الدنيا ، والسماء الثانية فوقها قبّة ، والأرض الثالثة فوق السماء الثانية ، والسماء الثالثة فوقها قبّة ، والأرض الرابعة فوق السماء الثالثة ، والسماء الرابعة فوقها قبّة ، الأرض الخامسة فوق السماء الرابعة ، والسماء الخامسة فوقها قبّة ، الأرض السادسة فوق السماء الخامسة ، والسماء السادسة فوقها قبّة ، والأرض السابعة فوق السماء السادسة ، والسماء السابعة فوقها قبّة ، وعرش الرحمن تبارك اللّه فوق السماء السابعة ، وهو قول اللّه : ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ

سَبْعَ سَمَوَتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَ ) .

( الطلاق : 12/65 . )

فأمّا صاحب الأمر فهو رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والوصيّ بعد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قائم هو علي وجه الأرض ، فإنّما يتنزّل الأمر إليه من فوق السماء من بين السماوات والأرضين .

قلت : فما تحتنا إلّا أرض واحدة ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما تحتنا إلّا أرض واحدة ، وإنّ الستّ لهنّ فوقنا .

( تفسير القمّيّ : 328/2 س 12 ، عنه نور الثقلين : 480/2 ح 5 ، قطعة منه ، والبرهان : 278/2 ح 2 ، و195/4 ح 13 ، و121/5 ح 7 ، و366 ح 91 ، عنه وعن العيّاشيّ ، البحار : 79/57 ح 4 .

تفسير العيّاشيّ : 203/2 ح 3 ، قطعة منه ، عنه البرهان : 278/2 ح 3 .

قطعة منه في ( سورة الرعد : 2/13 ) و ( سورة الطلاق : 12/65 ) و ( أنّ صاحب الأمر هو رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( أنّ الإمام عليه السلام قائم علي وجه الأرض ) . )

قوله تعالي : ( وَمِن كُلِ ّ شَيْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ) : 49/51 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . القاسم بن أيّوب العلويّ : إنّ المأمون لمّا أراد أن يستعمل الرضا ( عليه السلام ) جمع بني هاشم فقال لهم : إنّي أُريد أن أستعمل ال رضا ( عليه السلام ) علي هذا الأمر من بعدي

، فحسده بنو هاشم وقالوا : أتولّي رجلاً جاهلاً ليس له بصر بتدبير الخلافة ؟ فابعث إليه رجلاً يأتنا ، فتري من جهله ما تستدلّ به عليه ، فبعث إليه فأتاه ، فقال له بنو هاشم : ياأباالحسن اصعد المنبر ، وانصب لنا علماً نعبد اللّه عليه .

فصعد ( عليه السلام ) المنبر فقعد مليّاً لايتكلّم مطرقاً ، ثمّ انتفض انتفاضة ، واستوي قائماً ، وحمد اللّه تعالي وأثني عليه ، وصلّي علي نبيّه وأهل بيته ، ثمّ قال : أوّل عبادة اللّه تعالي معرفته ، وأصل معرفة اللّه توحيده ، ونظام توحيد اللّه نفي الصفات عنه ، لشهادة العقول أنّ كلّ صفة وموصوف مخلوق . . . مؤلّف بين متعادياتها ، مفرّق بين متدانياتها ، دالّة بتفريقها علي مفرّقها ، وبتأليفها علي مؤلّفها ، ذلك قوله تعالي : ( وَمِن كُلِ ّ شَيْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 149/1 ح 51 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 839 . )

قوله تعالي : ( فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَآ أَنتَ بِمَلُومٍ * وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَي تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ ) : 54/51 و55 .

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّمإ؛ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظ وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا

أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ . . . رويت عن أبي ، عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : إنّ للّه عزّوجلّ علمين ، علماً مخزوناً مكنوناً لايعلمه إلاّ هو ، من ذلك يكون البداء ، وعلماً علّمه ملائكته ورسله ، فالعلماء من أهل بيت نبيّنا يعلمونه .

قال سليمان : أُحبّ أن تنزعه لي من كتاب اللّه عزّوجلّ .

قال : قول اللّه عزّوجلّ لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَآ أَنتَ بِمَلُومٍ ) أراد هلاكهم ، ثمّ بدا للّه تعالي فقال : ( وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَي تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

الحادي والخمسون - الطور : [52]

قوله تعالي : ( وَمِنَ الَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَإِدْبَرَ النُّجُومِ ) : 49/52 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . ( وَإِدْبَرَ النُّجُومِ ) ركعتان قبل صلاة الصبح .

( تفسير القمّيّ : 333/2 س 12 ، و327/2 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2029 . )

الثاني والخمسون - النجم : [53]

قوله تعالي : ( وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَي ) : النجم : 1/53

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : النجم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقد سمّاه اللّه في غير موضع فقال : ( وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَي ) وقال : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) فالعلامات الأوصياء ، والنجم رسول اللّه . . . .

( تفسير القمّيّ : 343/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2032 . )

قوله تعالي : ( مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي ) ( وَلَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَي ) ( لَقَدْ رَأَي مِنْ ءَايَتِ رَبِّهِ الْكُبْرَي ) : 11/53 ، و13 ، و18 .

2 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام . . .

فقال أبوقرّة : فإنّا روينا : أنّ اللّه قسّم الرؤية والكلام بين نبيّين ، فقسّم لموسي ( عليه السلام ) الكلام ، ولمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الرؤية .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فمن المبلّغ عن اللّه إلي الثقلين ، الجنّ والإنس أنّه لاتدركه الأبصار ، ولا يحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، أليس محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : بلي .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فكيف

يجي ء رجل إلي الخلق جميعاً ، فيخبرهم أنّه جاء من عند اللّه ، وأنّه يدعوهم إلي اللّه بأمر اللّه ويقول : إنّه لا تدركه الأبصار ، ولايحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، ثمّ يقول : أنا رأيته بعيني ، وأحطت به علماً ، وهو علي صورة البشر ، أما تستحيون ؟

ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا أن يكون أتي عن اللّه بأمر ، ثمّ يأتي بخلافه من وجه آخر .

فقال أبو قرّة : إنّه يقول : ( وَلَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَي ) ؛

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ بعد هذه الآية مايدلّ علي ما رأي ، حيث قال : ( مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي ) ؛ يقول : ما كذب فؤاد محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما رأت عيناه ، ثمّ أخبر بما رأت عيناه فقال : ( لَقَدْ رَأَي مِنْ ءَايَتِ رَبِّهِ الْكُبْرَي ) ، فآيات اللّه غير اللّه ، وقال : ( وَلَايُحِيطُونَ بِهِ ي عِلْمًا ) ، فإذا رأته الأبصار ، فقد أحاط به العلم ، ووقعت المعرفة . . . .

( الإحتجاج : 373/2 ح 285 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2391 . )

قوله تعالي : ( وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَنِ إِلَّا مَا سَعَي ) : 39/53 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : . . . وأنّ جميع

ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه . . .

ولا يعذّب اللّه تعالي الأطفال بذنوب الآباء . . . و ( وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَنِ إِلَّا مَا سَعَي ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

الثالث والخمسون - القمر : [54]

قوله تعالي : ( أَبَشَرًا مِّنَّا وَحِدًا نَّتَّبِعُهُ ) : 24/54 :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن أبي كثير قال : لمّا توفّي موسي ( عليه السلام ) وقف الناس في أمره ، فحججت تلك السنة فإذا أنا بالرضا ( عليه السلام ) فأضمرت في قلبي أمراً فقلت : ( أَبَشَرًا مِّنَّا وَحِدًا نَّتَّبِعُهُ ) الآية ، فمرّ عليّ كالبرق الخاطف فقال : أنا واللّه البشر الذي يجب عليك أن تتّبعني .

فقلت : معذرة إلي اللّه تعالي وإليك ، فقال ( عليه السلام ) : مغفور لك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 217/2 ح 27 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 389 . )

الرابع والخمسون - الرحمن : [55]

قوله تعالي : ( الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ الْقُرْءَانَ * خَلَقَ الْإِنسَنَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ * الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ * وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ * وَالسَّمَآءَ رَفَعَهَإ؛ٌض ض ض ض ض ض ض ض ض هغ وَوَضَعَ الْمِيزَانَ * أَلَّاتَطْغَوْاْ فِي الْمِيزَانِ * وَأَقِيمُواْ الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَلَاتُخْسِرُواْ الْمِيزَانَ * وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ * فِيهَا فَكِهَةٌ وَالنَّخْلُ ذَاتُ الْأَكْمَامِ * وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ

وَالرَّيْحَانُ * فَبِأَيِ ّ ءَالَآءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ) : 1/55 - 13 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله : ( الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ الْقُرْءَانَ ) ، قال ( عليه السلام ) : اللّه علّم محمّداً القرآن .

قلت : ( خَلَقَ الْإِنسَنَ ) ، قال ( عليه السلام ) : ذلك أمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

قلت : ( عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ) ، قال ( عليه السلام ) : علّمه تبيان كلّ شي ء يحتاج الناس إليه .

قلت : ( الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ) ، قال ( عليه السلام ) : هما يعذّبان .

قلت : الشمس والقمر يعذّبان ، قال ( عليه السلام ) : سألت عن شي ء فأتقنه ، إنّ الشمس والقمر آيتان من آيات اللّه ، يجريان بأمره مطيعان له ، ضوؤهما من نور عرشه ، وحرّهما من جهنّم ، فإذا كانت القيامة عاد إلي العرش نورهما ، وعاد إلي النار حرّهما ، فلايكون شمس ولاقمر ، وإنّما عناهما لعنهما اللّه ، أو ليس قد روي الناس : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ الشمس والقمر نوران في النار ؟

قلت : بلي ، قال ( عليه السلام ) : أما سمعت قول الناس : فلان وفلان شمسا هذه الأُمّة ونورها ، فهما في النار ، واللّه ! ما عني غيرهما .

قلت : ( وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ) ، قال ( عليه السلام ) : النجم رسول اللّه (

صلي الله عليه وآله وسلم ) وقد سمّاه اللّه في غير موضع ، فقال : ( وَالنَّجْمِ إِذَإ؛َْض ض ض ض ض ض ض ض ض ظظ هَوَي ) ، وقال : ( وَعَلَمَتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ ) ( النجم : 1/53 . )

( النحل : 16/16 . )

فالعلامات الأوصياء ، والنجم رسول اللّه .

قلت : يسجدان ، قال ( عليه السلام ) : يعبدان .

[قلت : ] قوله : ( وَالسَّمَآءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ ) ، قال ( عليه السلام ) : السماء رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رفعه اللّه إليه ، والميزان أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نصبه لخلقه .

قلت : ( أَلَّاتَطْغَوْاْ فِي الْمِيزَانِ ) ، قال ( عليه السلام ) : لا تعصوا الإمام .

قلت ( عليهم السلام ) ( وَأَقِيمُواْ الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ ) ، قال ( عليه السلام ) : أقيموا الإمام بالعدل .

قلت : ( وَلَاتُخْسِرُواْ الْمِيزَانَ ) ، قال ( عليه السلام ) : لا تبخسوا الإمام حقّه ، ولا تظلموه .

[قلت : ] وقوله : ( وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ ) ، قال ( عليه السلام ) : للناس؛ ( فِيهَا فَكِهَةٌ وَالنَّخْلُ ذَاتُ الْأَكْمَامِ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : يكبر ثمر النخل في القَمع ، ثمّ يطلع منه .

وقوله ( وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَالرَّيْحَانُ ) ، قال ( عليه السلام ) : الحبّ : الحنطة والشعير والحبوب ، والعصف : التين والريحان ما يؤكل منه .

وقوله ( عليهم السلام ) ( فَبِأَيِ ّ ءَالَآءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ ) ، قال (

عليه السلام ) : في الظاهر مخاطبة الجنّ والإنس ، وفي الباطن فلان وفلان .

( تفسير القمّيّ : 343/2 س 3 . عنه نور الثقلين : 45/3 ح 45 ، و145/5 ح 6 ، قطعة منه ، و188 ح 9 ، و480 ح 45 ، قطعة منه ، والبحار : 88/16 ح 14 ، قطعة منه ، و67/24 ح 1 ، و171/36 ح 160 ، قطعة منه ، ومقدّمة البرهان : 200 س 27 .

بصائر الدرجات الجزء العاشر : 525 ، الباب 18 ح 5 ، قطعة منه ، عنه وعن الإختصاص ، البحار : 142/40 ح 45 ، ولم نعثر عليه في الإختصاص المطبوع .

تأويل الآيات الظاهرة : 611 س 10 قطعة منه ، عنه البحار : 164/36 ضمن ح 145 .

قطعة منه في ( أنّ رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم هو المراد من قوله : ( وَالسَّمَآءَ رَفَعَهَا ) و ( أنّ عليّاًعليه السلام هو المراد من الإنسان والميزان في سورة الرحمن ) و ( سورة النحل : 16/16 ) و ( سورة النجم : 1/53 ) و ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

قوله تعالي : ( مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ * بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّايَبْغِيَانِ * يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ ) : 55/ 19 ، 20 ، و22 .

2 - فرات الكوفيّ ؛ : قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم الفزاري زّ معنعناً ، عن عليّ بن فضيل ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سألته عن قول اللّه تبارك وتعالي : ( مَرَجَ

الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ ) قال ( عليه السلام ) : ذلك عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) ، ( بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّايَبْغِيَانِ ) قال ( عليه السلام ) : العهد الذي أخذه عليهما النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يعني : لا يزنيان ، ( في شواهد التنزيل : ودّ لا يتباغضان . )

( يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ ) قال ( عليه السلام ) : الحسن والحسين وذرّيّتهم ( عليهم السلام ) : .

( تفسير فرات الكوفيّ : 460 ح 601 . عنه البحار : 64/37 ح 34 ، و96 س 20 ، مثله ، ومقدّمة البرهان : 94 س 31 .

شواهد التنزيل : 289/2 ح 923 ، وفيه : حدّثونا عن أبي بكر السبيعيّ قال : كتب إلينا أحمد بن حمّاد بن سفيان القاضي إجازة قال : حدّثني زيدان ، حدّثنا عبد اللّه بن عبد الرحمن ، عن الفريابيّ ، عن سفيان ، عن ابن أبي نجيح ، عن مجاهد ، عن ابن عبّاس في قوله تعالي : . . . والذي ورد عن أبي مالك ، عن ابن عبّاس مثل ما ورد في الباب عن أبي ذرّ ، وجعفر الصادق وعليّ الرضا .

قطعة منه في ( أنّ عليّاً وفاطمةعليهماالسلام هما المرادان من قوله تعالي « مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ » ) و ( إنّ الحسنين عليهماالسلام هما المراد من قوله تعالي : « اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ » ) . )

قوله تعالي : ( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ

وَالْإِكْرَامِ ) : 27/55 و44 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن

صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته . . . وقال اللّه تعالي : ( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَيَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَلِ وَالْإِكْرَامِ ) ، وقال عزّ وجلّ : ( كُلُّ شَيْ ءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ و ) . . . قال اللّه تعالي : ( هَذِهِ ي جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ * يَطُوفُونَ بَيْنَهَا وَبَيْنَ حَمِيمٍ ءَانٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

قوله تعالي : ( فَيَوْمَل-ِذٍ لَّايُسَْلُ عَن ذَم نبِهِ ي إِنسٌ وَلَا جَآنٌ ) : 39/55 .

4 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : ( فَيَوْمَل-ِذٍ لَّايُسَْلُ عَن ذَم نبِهِ ي إِنسٌ وَلَا جَآنٌ ) ، والمعني أنّ من اعتقد الحقّ ، ثمّ أذنب ولم يتب في الدنيا عذّب عليه في البرزخ ، ويخرج يوم القيامة وليس له ذنب يسأل عنه .

( مجمع البيان : 206/5 س 14 . عنه البحار : 81/7 س 7 ، ونور الثقلين

: 195/5 ح 42 . )

5 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : . . . ميسرة قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه لايري منكم في النار إثنان ، لاواللّه ولاواحد .

قال : قلت : فأين ذلك من كتاب اللّه ؟ . . . قال ( عليه السلام ) : في سورة الرحمن وهو قول اللّه عزّ وجلّ : ( فَيَوْمَل-ِذٍ لَّايُسَْلُ ( منكم ) عَن ذَم نبِهِ ي إِنسٌ وَلَا جَآنٌّ ) .

فقلت له : ليس فيها منكم ، قال ( عليه السلام ) : إنّ أوّل من غيّرها ابن أروي ، وذلك أنّها حجّة عليه وعلي أصحابه ، ولو لم يكن فيها ( منكم ) لسقط عقاب اللّه عن خلقه ، إذ لم يسئل ( عن ) ذنبه إنس ولاجانّ ، فلمن يعاقب إذاً يوم القيامة ؟ .

( تأويل الآيات الظاهرة : 617 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2306 . )

26 )

الخامس والخمسون - الواقعة : [56]

قوله تعالي : ( إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ لَيْسَ لَوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا فَكَانَتْ هَبَآءً مُّنم-بَثًّا ) : 56/ 1 - 6 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن نعمان ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : قلت له : جعلت فداك ، إنّ بي ثآليل كثيرة ، قد اغتممت بأمرها ، فأسألك أن تعلّمني شيئاً أنتفع به .

فقال ( عليه السلام ) : خذ لكلّ ثؤلول سبع شعيرات ، واقرء علي كلّ

شعيرة سبع مرّات ( إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ - إلي قوله - فَكَانَتْ هَبَآءً مُّنم-بَثًّا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 50/2 ح 193 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2350 . )

قوله تعالي : ( وَالسَّبِقُونَ السَّبِقُونَ * أُوْلَل-ِكَ الْمُقَرَّبُونَ : 10/56 - 11 .

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . حسين بن عمر بن يزيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا شاكّ في إمامته . . . فقلت للرضا ( عليه السلام ) : قد مضي أبوك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! وإنّي لفي الدرجة التي فيها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه ، ومن كان أسعد ببقاء أبي منّي ، ثمّ قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( وَالسَّبِقُونَ السَّبِقُونَ * أُوْلَل-ِكَ الْمُقَرَّبُونَ ) العارف للإمامة حين يظهر الإمام . . . .

( رجال الكشّيّ : 614 رقم 1146 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 285 . )

قوله تعالي : ( وَفَكِهَةٍ كَثِيرَةٍ * لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ ) : 32/56 و33 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة

فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال سليمان : إنّما قلت : لايعلمه لأنّه لاغاية لهذا ، لأنّ اللّه عزّوجلّ وصفهما بالخلود ، وكرهنا أن نجعل لهما انقطاعاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم ، لأنّه قد يعلم ذلك ، ثمّ يزيدهم ، ثمّ لايقطعه عنهم . . . أرأيت ما أكل أهل الجنّة وما شربوا ليس يخلف مكانه ؟ قال : بلي .

قال ( عليه السلام ) : أفيكون يقطع ذلك عنهم وقد أخلف مكانه ؟ قال سليمان : لا .

قال ( عليه السلام ) : فكذلك كلّما يكون فيه إذا أخلف مكانه ، فليس بمقطوع عنهم .

قال سليمان : بلي يقطعه عنهم ولايزيدهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إذاً يبيد فيها ، وهذا يا سليمان ! إبطال الخلود ، وخلاف الكتاب ، لأنّ اللّه عزّوجلّ يقول : ( لَهُم مَّا يَشَآءُونَ فِيهَا وَلَدَيْنَا مَزِيدٌ ) ، ويقول عزّوجلّ : ( عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) ، ويقول عزّوجلّ : ( وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِينَ ) ، ويقول عز ّوجلّ : ( خَلِدِينَ فِيهَآ أَبَدًا ) ، ويقول عزّوجلّ : ( وَفَكِهَةٍ كَثِيرَةٍ * لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

قوله تعالي : ( فَلَآ أُقْسِمُ بِمَوَقِعِ النُّجُومِ ) : 75/56 .

4 - محمّد بن

يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرار ، عن يونس ، عن بعض أصحابنا قال : سألته عن قول اللّه عزّ ( تقدّمت ترجمته في ( لباس الرضاعليه السلام ) . )

وجلّ : ( فَلَآ أُقْسِمُ بِمَوَقِعِ النُّجُومِ ) قال : أعظم إثم من يحلف بها قال : وكان أهل الجاهليّة يعظّمون الحرم ، ولا يقسمون به ، يستحلّون حرمة اللّه فيه ، ولا يعرضون لمن كان فيه ، ولا يخرجون منه دابّة ، فقال اللّه تبارك وتعالي : ( لَآ أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ * وَأَنتَ حِلُ م بِهَذَا الْبَلَدِ * وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ ) قال : ( البلد : 1/90 - 3 . )

يعظّمون البلد أن يحلفوا به ، ويستحلّون فيه حرمة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 450/7 ح 5 ، عنه وسائل الشيعة : 265/23 ح 29535 .

قطعة منه في ( سورة البلد : 1 - 3 ) و ( حرمة الكعبة عند أهل الجاهليّة ) . )

السادس والخمسون - الحديد : [57]

قوله تعالي : ( ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلَي ءَاثَرِهِم بِرُسُلِنَا وَقَفَّيْنَا بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَءَاتَيْنَهُ الْإِنجِيلَ وَجَعَلْنَا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَرَحْمَةً وَرَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَهَا عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغَآءَ رِضْوَنِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا فََاتَيْنَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَكَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَسِقُونَ ) : 27/57 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق

وخراسان ، فقال المأمون : أخبروني عن معني هذه الآية : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا ) .

فقالت العلماء : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك الأمّة كلّها .

فقال المأمون : ما تقول يا أبا الحسن ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لا أقول كما قالوا ، ولكنّي أقول : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك العترة الطاهرة .

فقال المأمون : وكيف عني العترة من دون الأُمّه ؟ . . .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : . . . أما علمتم أنّه وقعت الوراثة والطهارة علي المصطفين المهتدين دون سائرهم ؟

قالوا : ومن أين يا أبا الحسن ؟

فقال ( عليه السلام ) : من قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا وَإِبْرَهِيمَ وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَالْكِتَبَ فَمِنْهُم مُّهْتَدٍ وَكَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَسِقُونَ ) ، فصارت وراثة النبوّة والكتاب للمهتدين دون الفاسقين . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلَي ءَاثَرِهِم بِرُسُلِنَا وَقَفَّيْنَا بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَءَاتَيْنَهُ الْإِنجِيلَ وَجَعَلْنَا فِي قُلُوبِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَرَحْمَةً وَرَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَهَا عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغَآءَ رِضْوَنِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَايَتِهَا فََاتَيْنَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنْهُمْ أَجْرَهُمْ وَكَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَسِقُونَ ) : 27/57 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن عليّ بن أسباط ، عن محمّد بن عليّ بن أبي عبد اللّه ،

عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ ( لم نعثر عليه في الكتب الرجاليّة . )

وجلّ : ( وَرَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَهَا عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغَآءَ رِضْوَنِ اللَّهِ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : صلاة الليل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 282/1 ح 29 .

الكافي : 488/3 ح 12 ، عنه وعن العيون ، البرهان : 299/4 ح 1 و2 .

تهذيب الأحكام : 120/2 ح 452 .

علل الشرايع : 363 ، ب 84 ح 3 ، عنه البحار : 146/84 ح 21 .

وسائل الشيعة : 148/8 ح 10270 . )

السابع والخمسون - المجادلة : [58]

قوله تعالي : ( شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ مِن قَبْلِ أَن يَتَمَآسَّا فَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعَامُ سِتِّينَ مِسْكِينًا ) : 4/58 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ إذا مرض الرجل أو سافر في شهر رمضان فلم يخرج من سفره ، أو لم يفق من مرضه حتّي يدخل شهر رمضان آخر وجب عليه الفداء للأوّل ، وسقط القضاء ، فإذا أفاق بينهما ، أو أقام ولم يقضه وجب عليه القضاء والفداء ؟

قيل : لأنّ ذلك الصوم إنّما وجب عليه في تلك السنة في ذلك الشهر ، فأمّا الذي لم يفق فإنّه لمّا أن مرّت عليه السنة كلّها ، وقد غلب اللّه تعالي عليه ، فلم يجعله له السبيل إلي أدائه سقط عنه ، وكذلك كلّما غلب اللّه عليه ، مثل المغمي عليه الذي يغمي عليه يوماً وليلة ، فلا يجب عليه قضاء الصلوات كما

قال الصادق ( عليه السلام ) : كلّما غلب اللّه عليه العبد فهو أعذر له؛ لأنّه دخل الشهر وهو مريض ، فلم يجب عليه الصوم في شهره ، ولا سنته ، للمرض الذي كان فيه ، ووجب عليه الفداء ، لأنّه بمنزلة من وجب عليه صوم فلم يستطع أداءه ، فوجب عليه الفداء ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ مِن قَبْلِ أَن يَتَمَآسَّا فَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعَامُ سِتِّينَ مِسْكِينًا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

قوله تعالي : ( لَّاتَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْأَخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و وَلَوْ كَانُواْ ءَابَآءَهُمْ أَوْ أَبْنَآءَهُمْ أَوْ إِخْوَنَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُوْلَل-ِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمَنَ وَأَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُواْ عَنْهُ أُوْلَل-ِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلَآ إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ) : 22/58 .

2 - العلّامة الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي جعفر ، عن أبي الحسن ( عليهماالسلام ) ، قال : لا لوم علي من أحبّ قومه ، وإن كانوا كفّاراً .

( في الوسائل : عن أبي جعفر وأبي الحسن عليهماالسلام . )

فقلت له : قول اللّه عزّ وجلّ : ( لَّاتَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ ( يحتمل أن يكون « فقلت له » كلام أبي جعفر الجواد لأبيه عليهماالسلام ، ويحتمل قويّاً كونه من كلام الراوي : أي أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، ويؤيّده صدر الجواب : ليس حيث

تذهب . . . . )

الْأَخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ و ) .

فقال ( عليه السلام ) : ليس حيث تذهب ، إنّه يبغضه في اللّه ولا يودّه ، ويأكله ولإ؛ًٍّض ض ض ض ض ض ض ض ض ظ5 يطعمه غيره من الناس .

( مستطرفات السرائر : 58 ، ح 25 ، عنه البحار : 390/72 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 182/16 ، ح 21298 .

قطعة منه في ( موعظته عليه السلام في الحبّ ) . )

الثامن والخمسون - الحشر : [59]

قوله تعالي : ( مَآءَاتَل-كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَل-كُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ) : 7/59 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ماتقول في التفويض ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي فوّض إلي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أمر دينه فقال : ( مَآءَاتَل-كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَل-كُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ) ؛ . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 202/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 850 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن الحسن الميثميّ : أنّه سأل ال رضا ( عليه السلام ) يوماً وقد اجتمع عنده قوم من أصحابه . . . قلت : فإنّه يرد عنكم الحديث في الشي ء عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ممّا ليس في الكتاب ، وهو في السنّة ، ثمّ يرد خلافه .

فقال (

عليه السلام ) : وكذلك قد نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن أشياء ، نهي حرام ، فوافق في ذلك نهيه نهي اللّه تعالي ، وأمر بأشياء ، فصار ذلك الأمر واجباً لازماً كعِدل فرايض اللّه تعالي ، ووافق في ذلك أمره أمر اللّه تعالي ، فما جاء في النهي عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي حرام ، ثمّ جاء خلافه ، لم يسع استعمال ذلك ، وكذلك فيما أمر به ، لأنّا لانرخّص فيما لم يرخّص فيه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولانأمر بخلاف ما أمر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، إلّا لعلّة خوف ضرورة . . . لأنّا تابعون لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، مسلّمون له ، كما كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) تابعاً لأمر ربّه عزّ وجلّ مسلّماً له ، وقال عزّ وجلّ : ( مَآ ءَاتَل-كُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَل-كُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 20/2 ح 45 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1160 . )

قوله تعالي : ( وَلَاتَكُونُواْ كَالَّذِينَ نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَل-هُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَل-ِكَ هُمُ الْفَسِقُونَ ) : 19/59 .

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : . . . وإنّما يجازي من نسيه ، ونسي لقاء يومه بأن ينسيهم أنفسهم ، كما قال اللّه

عزّ وجلّ : ( وَلَاتَكُونُواْ كَالَّذِينَ نَسُواْ اللَّهَ فَأَنسَل-هُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَل-ِكَ هُمُ الْفَسِقُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 125/1 ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1954 . )

التاسع والخمسون - الصفّ : [61]

قوله تعالي : ( يُرِيدُونَ لِيُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ ي وَلَوْ كَرِهَ الْكَفِرُونَ ) : 68/61 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هرثمة بن أعين قال : دخلت علي سيّدي ومولاي - يعني الرضا ( عليه السلام ) - في دار المأمون وكان قد ظهر في دار المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد توفّي ، ولم يصحّ هذا القول ، فدخلت أريد الإذن عليه؛ قال : وكان في بعض ثقات خدم المأمون غلام يقال له : صبيح الديلميّ وكان يتوالي سيّدي حقّ ولايته ، وإذا صبيح قد خرج فلمّا رآني قال لي : يا هرثمة ! ألست تعلم أنّي ثقة المأمون علي سرّه وعلانيته ؟ قلت : بلي .

قال : إعلم يا هرثمة ! أنّ المأمون دعاني وثلاثين غلاماً من ثقاته . . . فدعا بنا غلاماً غلاماً ، وأخذ علينا العهد والميثاق بلسانه . . . فقال : يأخذ كلّ واحد منكم سيفاً بيده وامضوا حتّي تدخلوا علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في حجرته ، فإن وجدتموه قائماً أو قاعداً أو نائماً فلا تكلّموه ، وضِعوا أسيافكم عليه ، واخلطوا لحمه ودمه وشعره وعظمه ومخّه . . .

قال : فأخذنا الأسياف بأيدينا ودخلنا عليه في حجرته ، فوجدناه مضطجعاً يقلّب طرف يديه ويكلّم بكلام لا نعرفه ، قال

: فبادر الغلمان إليه بالسيوف ووضعت سيفي وأنا قائم أنظر إليه ، وكأنّه قد كان علم مصيرنا إليه ، فليس علي بدنه ما لا تعمل فيه السيوف فطووا علي بساطه ، وخرجوا حتّي دخلوا علي المأمون فقال : ما صنعتم ؟

قالوا : فعلنا ما أمرتنا به يا أمير المؤمنين ! . . . فمشي لينظر إليه وأنا بين يديه ، فلمّا دخل عليه حجرته سمع همهمته فأرعد ثمّ قال : من عنده ؟

قلت : لا علم لنا يا أمير المؤمنين ! فقال : اسرعوا وانظروا .

قال صبيح : فأسرعنا إلي البيت فإذا سيّدي ( عليه السلام ) جالس في محرابه يصلّي ويسبّح . . . قال ( عليه السلام ) لي : يا صبيح ! قلت : لبّيك ، يا مولاي ! وقد سقطت لوجهي؛ فقال : قم ، يرحمك اللّه ، ( يُرِيدُونَ لِيُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ ي وَلَوْ كَرِهَ الْكَفِرُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 214/2 ح 22 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 470 . )

الستّون - المنافقون : [63]

قوله تعالي : ( سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْفَسِقِينَ ) : 6/63 .

1 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ اللّه تعالي قال لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( إِن تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) ، فاستغفر لهم مائة مرّة ليغفر لهم ، فأنزل اللّه

: ( سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ) . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 100/2 ح 92 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 1956 . )

الحادي والستّون - الطلاق : [65]

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَآءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَأَحْصُواْ الْعِدَّةَ وَاتَّقُواْ اللَّهَ رَبَّكُمْ لَاتُخْرِجُوهُنَّ مِن م بُيُوتِهِنَّ وَلَايَخْرُجْنَ إِلَّآ أَن يَأْتِينَ بِفَحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ و لَاتَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا ) : 1/65 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن ابراهيم ، عن أبيه ، عن بعض أصحابه ، عن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : ( لَاتُخْرِجُوهُنَّ مِن م بُيُوتِهِنَّ وَلَايَخْرُجْنَ إِلَّآ أَن يَأْتِينَ بِفَحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ ) قال ( عليه السلام ) : أذاها لأهل الرجل وسوء خلقها .

( الكافي : 97/6 ح 1 . عنه نور الثقلين : 350/5 ح 17 .

تهذيب الأحكام : 131/8 ح 455 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 220/22 ح 28433 ، والبرهان : 346/4 ح 1 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : بعض أصحابنا ، عن عليّ بن الحسن التيمليّ ، عن عليّ بن أسباط ، عن محمّد بن عليّ بن جعفر قال : سأل المأمون الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( لَاتُخْرِجُوهُنَّ مِن م بُيُوتِهِنَّ وَلَايَخْرُجْنَ إِلَّآ أَن يَأْتِينَ بِفَحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ ) قال ( عليه السلام ) : يعني بالفاحشة المبيّنة أن تؤذي أهل زوجها ، فإذا فعلت

فإن شاء أن يخرجها من قبل أن تنقضي عدّتها ، فعل .

( الكافي : 97/6 ح 2 ، عنه نور الثقلين : 351/5 ح 18 ، والبرهان : 346/4 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 132/8 ح 456 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 220/22 ح 28443 .

عوالي اللئالي : 390/3 ح 71 . )

قوله تعالي : ( وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَايَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ و إِنَّ اللَّهَ بَلِغُ أَمْرِهِ ي قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدْرًا ) : 3/65 .

3 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : سأله ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) رجل عن قول اللّه ( وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ و ) فقال ( عليه السلام ) : للتوكّل درجات : منها أن تثق به في أمرك كلّه فيما فعل بك ، فما فعل بك كنت ( في المصدر : التوكّل . )

راضياً ، وتعلم أنّه لم يألك خيراً ونظراً ، وتعلم أنّ الحكم في ذلك له ، فتتوكّل عليه بتفويض ذلك إليه .

ومن ذلك الإيمان بغيوب اللّه التي لم يحط علمك بها ، فوكلت علمها إليه وإلي أُمناءه عليها ، ووثقت به فيها وفي غيرها .

( تحف العقول : 443 س 16 . عنه البحار : 336/75 ح 18 .

يأتي الحديث أيضاً في ( موعظته عليه السلام في التوكّل ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلم بن صالح الهروي ّ قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في آخر

جمعة من شعبان فقال لي : يا أبا الصلت ! إنّ شعبان قد مضي أكثره ، وهذا آخر جمعة منه ، فتدارك فيما بقي منه تقصيرك فيما مضي منه . . . وتوكّل عليه في سرّ أمرك وعلانيتك ، ( وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَايَحْتَسِبُ وَمَن يَتَوَكَّلْ عَلَي اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ و إِنَّ اللَّهَ بَلِغُ أَمْرِهِ ي قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدْرًا ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 51/2 ح 198 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1386 . )

قوله تعالي : ( لِيُنفِقْ ذُو سَعَةٍ مِّن سَعَتِهِ ي وَمَن قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ و فَلْيُنفِقْ مِمَّآ ءَاتَل-هُ اللَّهُ لَايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا مَآ ءَاتَل-هَا سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا ) : 7/65

5 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي بن زياد قال : كنت في ديوان ابن عبّاد ، فرأيت كتاباً ينسخ ، فسألت عنه ؟ فقالوا : كتاب الرضا إلي ابنه ( عليهماالسلام ) من خراسان ، فسألتهم أن يدفعوه إليّ ، فدفعوه إليّ ، فإذا فيه : . . . قد فسّرت لك مالي ، و أنا حيّ سويّ رجاء أن يمنّك [اللّه ] بالصلة لقرابتك ، ولموالي موسي وجعفر رضي اللّه عنهما .

فأمّا سعيدة ، فإنّها امرأة قويّ الحزم في النحل و الصواب ، في رقّة الفطر ، وليس ذلك كذلك .

قال اللّه : . . . ( لِيُنفِقْ ذُو سَعَةٍ مِّن سَعَتِهِ ي وَمَن قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ و فَلْيُنفِقْ مِمَّآ ءَاتَل-هُ اللَّهُ ) ، وقد أوسع اللّه عليك كثيراً ، يا بنيّ ! . .

. .

( تفسير العيّاشيّ : 131/1 ، ح 436 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2393 . )

قوله تعالي : ( أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ عَذَابًا شَدِيدًا فَاتَّقُواْ اللَّهَ يَأُوْلِي الْأَلْبَبِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَدْ أَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا * رَّسُولًا يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَتِ اللَّهِ مُبَيِّنَتٍ لِّيُخْرِجَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ مِنَ الظُّلُمَتِ إِلَي النُّورِ وَمَن يُؤْمِن م بِاللَّهِ وَيَعْمَلْ صَلِحًا يُدْخِلْهُ جَنَّتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَرُ خَلِدِينَ فِيهَآ أَبَدًا قَدْ أَحْسَنَ اللَّهُ لَهُ و رِزْقًا ) : 10/65 و11 .

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟ . . .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : نعم ، الذكر رسول اللّه ، ونحن أهله ، وذلك بيّن في كتاب اللّه عزّوجلّ ، حيث يقول في سورة الطلاق : ( فَاتَّقُواْ اللَّهَ يَأُوْلِي الْأَلْبَبِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَدْ أَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا * رَّسُولًا يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَتِ اللَّهِ مُبَيِّنَتٍ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

قوله تعالي : ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَوَتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَأَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عِلْمَام ) : 12/65 .

7 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : .

. . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت له : أخبرني عن قول اللّه : ( وَالسَّمَآءِ ذَاتِ الْحُبُكِ ) فقال ( عليه السلام ) : هي محبوكة إلي الأرض ، وشبّك بين أصابعه .

فقلت : كيف يكون محبوكة إلي الأرض ، واللّه يقول : ( رَفَعَ السَّمَوَتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ) فقال ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! أليس اللّه يقول : ( بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ) ؟ فقلت : بلي ، فقال ( عليه السلام ) : ثمّ عمد ، ولكن لاترونها . قلت : كيف ذلك جعلني اللّه فداك ؟ فبسط كفّه ( عليه السلام ) اليسري ثمّ وضع اليمني عليها فقال : هذه أرض الدنيا ، والسماء الدنيا عليها ، فوقها قبّة ، والأرض الثانية فوق السماء الدنيا ، والسماء الثانية فوقها قبّة ، والأرض الثالثة فوق السماء الثانية ، والسماء الثالثة فوقها قبّة ، والأرض الرابعة فوق السماء الثالثة ، والسماء الرابعة فوقها قبّة ، الأرض الخامسة فوق السماء الرابعة ، والسماء الخامسة فوقها قبّة ، الأرض السادسة فوق السماء الخامسة ، والسماء السادسة فوقها قبّة ، والأرض السابعة فوق السماء السادسة ، والسماء السابعة فوقها قبّة ، وعرش الرحمن تبارك اللّه فوق السماء السابعة ، وهو قول اللّه : ( اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَوَتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَ ) . . . .

( تفسير القمّيّ : 328/2 س 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2031 . )

27 )

الثاني والستّون - التحريم : [66]

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ قُواْ

أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَيْهَا مَلَل-ِكَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَّايَعْصُونَ اللَّهَ مَآ أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ ) : 6/66 .

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ، قال العبّاس : سمعت رجلاً يخبر أنّ أباالبختريّ كان يحدّث : أنّ النار تستأمر في قرشيّ سبع مرّات .

قال : فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : قد قال اللّه عزّ وجلّ : ( عَلَيْهَا مَلَل-ِكَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَّايَعْصُونَ اللَّهَ مَآ أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ ) . . .

( التحريم : 6/66 . )

( رجال الكشّيّ : 309 رقم 559 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3456 . )

الثالث والستّون - الملك : [67]

قوله تعالي : ( قُلْ أَرَءَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَآؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَآءٍ مَّعِينِ م ) : 30/67 .

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثنا محمّد بن جعفر قال : حدّثنا محمّد بن أحمد ، عن القاسم بن محمّد قال : حدّثنا إسماعيل بن عليّ الفزاريّ ، عن محمّد بن جمهور ، عن فضالة بن أيّوب قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( قُلْ أَرَءَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَآؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَآءٍ مَّعِينِ م ) فقال ( عليه السلام ) : ماؤكم أبوابكم ، أي الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، والأئمّة أبواب اللّه بينه وبين خلقه ، ( فَمَن يَأْتِيكُم بِمَآءٍ مَّعِينِ م ) يعني بعلم الإمام .

( تفسير القمّيّ : 379/2 س 9

. عنه البحار : 50/51 ح 21 ، ومقدّمة البرهان : 305 س 34 .

نور الثقلين : 386/5 ح 38 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم أبواب اللّه ) . )

قوله تعالي : ( مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ * أَمْ لَكُمْ كِتَبٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ * إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمَا تَخَيَّرُونَ * أَمْ لَكُمْ أَيْمَنٌ عَلَيْنَا بَلِغَةٌ إِلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ إِنَّ لَكُمْ لَمَا تَحْكُمُونَ * سَلْهُمْ أَيُّهُم بِذَلِكَ زَعِيمٌ أَمْ لَهُمْ شُرَكَآءُ * فَلْيَأْتُواْ بِشُرَكَآلِهِمْ إِن كَانُواْ صَدِقِينَ ) : 36/68 - 41 .

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن مسلم قال : كنّا مع الرضا ( عليه السلام ) بمرو فاجتمعنا في الجامع يوم الجمعة في بدء مقدمنا ، فأداروا أمر الإمامة وذكروا كثرة اختلاف الناس فيها ، فدخلت علي سيّدي ( عليه السلام ) فأعلمته خوض الناس فيه ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياعبدالعزيز ! جهل القوم وخدعوا عن آرائهم . . . فمن ذا الذي يبلغ معرفة الإمام ، أو يمكنه اختياره ! هيهات ! هيهات ! ضلّت العقول . . . أتظنّون أنّ ذلك يوجد في غير آل الرسول محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . زيّن لهم الشيطان أعمالهم ، فصدّهم عن السبيل ، وكانوا مستبصرين .

رغبوا عن اختيار اللّه واختيار رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته إلي اختيارهم . . . وقال عزّ وجلّ : . . . ( مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ * أَمْ لَكُمْ كِتَبٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ * إِنَّ لَكُمْ فِيهِ

لَمَا تَخَيَّرُونَ * أَمْ لَكُمْ أَيْمَنٌ عَلَيْنَا بَلِغَةٌ إِلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ إِنَّ لَكُمْ لَمَا تَحْكُمُونَ * سَلْهُمْ أَيُّهُم بِذَلِكَ زَعِيمٌ أَمْ لَهُمْ شُرَكَآءُ * فَلْيَأْتُواْ بِشُرَكَآلِهِمْ إِن كَانُواْ صَدِقِينَ ) . . . .

( الكافي : 198/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 938 . )

الرابع والستّون - القلم [68]

قوله تعالي : ( يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ وَيُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلَايَسْتَطِيعُونَ ) : 42/68 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبو الحسين محمّد بن جعفر الكوفيّ الأسديّ قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال : حدّثنا الحسين بن الحسن ، عن بكر بن صالح ، عن الحسن بن سعيد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله عزّ ( في التوحيد : الحسين . )

وجلّ : ( يَوْمَ يُكْشَفُ عَن سَاقٍ وَيُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : حجاب من نور يكشف فيقع المؤمنون سجّداً ، وتدمج أصلاب المنافقين فلا يستطيعون السجود .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 120/1 ح 14 . عنه البحار : 120/7 ح 59 ، ونور الثقلين : 395/5 ح 49 .

التوحيد : 154 ح 1 ، وفيه : عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ؛ قال : حدّثنا محمّد ابن أبي عبد اللّه الكوفيّ . . . . عنه وعن العيون والإحتجاج ، البحار : 7/4 ح 17 .

الإحتجاج : 388/2 ح 295 ، مرسلاً . )

الخامس والستّون

- الحاقّة [69]

قوله تعالي : ( سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَنِيَةَ أَيَّامٍ حُسُومًا فَتَرَي الْقَوْمَ فِيهَا صَرْعَي كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ ) : 7/69

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب العلل للقزوينيّ عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الأربعاء يوم نحس مستمرّ ، لأنّه أوّل الأيّام ، وآخر الأيّام التي قال اللّه عزّوجلّ : ( سَخَّرَهَا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيَالٍ وَثَمَنِيَةَ أَيَّامٍ حُسُومًا ) .

( الحاقّة : 7/69 . )

( الدروع الواقية : 58 س 7 ، عنه البحار : 46/56 ح 15 . )

السادس والستّون - نوح [71]

قوله تعالي : ( مِّمَّا خَطِيَتِهِمْ أُغْرِقُواْ فَأُدْخِلُواْ نَارًا فَلَمْ يَجِدُواْ لَهُم مِّن دُونِ اللَّهِ أَنصَارًا ) : 25/71 .

1 - الصفّار؛ : . . . سيلمان بن جعفر الجعفريّ قال : كنت عند أبي الحسن ( عليه السلام ) بالحمراء . . . ، فما لبث أن جاء فصعد إليه ، فقال : البشري جعلت فداك ، مات الزبيريّ ، فأطرق إلي الأرض وتغيّر لونه ، واصفرّ وجهه ، ثمّ رفع رأسه فقال : إنّي أصبته قد ارتكب في ليلته هذه ذنباً ليس بأكبر ذنوبه !

قال : واللّه ( مِّمَّا خَطِيَتِهِمْ أُغْرِقُواْ فَأُدْخِلُواْ نَارًا ) . . . .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 267 ح 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 418 . )

قوله تعالي : ( رَّبِ ّ اغْفِرْ لِي وَلِوَلِدَيَّ وَلِمَن دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَتِ وَلَاتَزِدِ الظَّلِمِينَ إِلَّا تَبَارَم ا ) : 28/71 .

2 - السيّد ابن طاوس ؛ : . . . أبو

شعيب الخراسانيّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أيّما أفضل ، زيارة قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، أو زيارة الحسين ( عليه السلام ) ؟ . . .

( في البحار : أو زيارة قبر الحسين عليه السلام . )

قال ( عليه السلام ) : إنّ مسجد الكوفة بيت نوح ( عليه السلام ) ، لو دخله رجل مائة مرّة ، لكتب اللّه له مائة مغفرة ، لأنّ فيه دعوة نوح ( عليه السلام ) حيث قال : ( رَّبِ ّ اغْفِرْ لِي وَلِوَلِدَيَّ وَلِمَن دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا ) ؛

قال : ( قلت ) : لمن عني بوالديه ؟

قال ( عليه السلام ) : آدم وحواء .

( فرحة الغريّ : 130 ، ب 8 ح 73 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1524 . )

السابع والستّون - الجنّ : [72]

قوله تعالي : ( وَأَنَّ الْمَسَجِدَ لِلَّهِ فَلَاتَدْعُواْ مَعَ اللَّهِ أَحَدًا ) : 18/72 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن محمّد بن الفضيل ، عن ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) في قوله : ( وَأَنَّ الْمَسَجِدَ لِلَّهِ فَلَاتَدْعُواْ مَعَ اللَّهِ أَحَدًا ) ؛

قال ( عليه السلام ) : هم الأوصياء .

( الكافي : 425/1 ح 65 .

المناقب : 378/4 س 18 .

تأويل الآيات الظاهرة : 705 ، عنه البحار : 330/23 ح

13 .

تفسير القمّيّ : 390/2 س 21 . عنه نور الثقلين : 440/5 ضمن ح 41 ، والبحار : 331/23 ح 15 .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّةعليهم السلام هم المراد من المساجد في قوله تعالي : « أَنَّ الْمَسَجِدَ لِلَّهِ » . )

قوله تعالي : ( عَلِمُ الْغَيْبِ فَلَايُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ ي أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ فَإِنَّهُ و يَسْلُكُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ ي رَصَدًا ) : 26/72 - 27 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . مبارك مولي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : لايكون المؤمن مؤمناً حتّي يكون فيه ثلاث خصال : سنّة من ربّه ، وسنّة من نبيّه ، وسنّة من وليّه . . . فأمّا السنّة من ربّه فكتمان سرّه ، قال اللّه جلّ جلاله : ( عَلِمُ الْغَيْبِ فَلَايُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ ي أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ ) . . . .

( الأمالي : 270 ، المجلس 53 ح 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2303 . )

3 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن

يسألوا عمّا بدا لهم . . . ثمّ نظر الرضا ( عليه السلام ) إلي ابن هذّاب فقال : إن أنا أخبرتك أنّك ستبتلي في هذه الأيّام بدم ذي رحم لك ، أكنت مصدّقاً لي ؟

قال : لا ، فإنّ الغيب لا يعلمه إلّا اللّه تعالي .

قال ( عليه السلام ) : أوليس اللّه يقول : ( عَلِمُ الْغَيْبِ فَلَايُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ ي أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ ) فرسول اللّه عند اللّه مرتضي ، ونحن ( الجنّ : 26/72 و 27 . )

ورثة ذلك الرسول الذي اطّلعه اللّه علي ما شاء من غيبه . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

الثامن والستّون - المزّمّل [73]

قوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ الَّيْلَ إِلَّا قَلِيلاً * نِّصْفَهُ و أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِيلاً ) : 1/73 - 3 .

1 - ابن شهرآشوب ؛ : رجل حضرته الوفاة فقال عند موته : لفلان عندي ألف درهم إلّا قليلاً ، كم القليل ؟

قال : القليل هو النصف ، لقوله تعالي : ( يَأَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ الَّيْلَ إِلَّا قَلِيلاً * نِّصْفَهُ و ) . بالأثر عن الرضا ( عليه السلام ) .

( المناقب : 358/4 س 25 . عنه البحار : 214/100 ضمن ح 25 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم الوصيّة بألفاظ مبهمة ) . )

التاسع والستّون - القيامة : [75]

قوله تعالي : ( وُجُوهٌ يَوْمَل-ِذٍ نَّاضِرَةٌ ) : 22/75 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ

بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن هارون الصوفيّ قال : حدّثنا عبيد اللّه بن موسي الرويانيّ قال : حدّثنا عبد العظيم بن عبد اللّه بن عليّ بن الحسن بن زيد بن الحسن بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في قول اللّه تعالي : ( وُجُوهٌ يَوْمَل-ِذٍ نَّاضِرَةٌ ) ، قال ( عليه السلام ) : يعني مشرقة تنتظر ثواب ربّها .

( في المصدر : ينتظر ، والصحيح ما أثبتناه من سائر المصادر . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 114/1 ح 2 ، عنه نور الثقلين : 464/5 ح 20 ، والبرهان : 407/4 ح 4 .

الإحتجاج : 382/2 ح 287 ، مرسلاً ، عنه وعن التوحيد والأمالي والعيون ، البحار : 28/4 ح 3 .

أمالي الصدوق : 334 ، المجلس 64 ، ح 1 .

التوحيد : 116 ح 19 .

روضة الواعظين : 42 س 15 ، مرسلاً . )

الӘȘٙșƠ- الإنسان : [76]

قوله تعالي : ( يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْمًا كَانَ شَرُّهُ و مُسْتَطِيرًا ) : 7/76 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن أحمد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن ابن محبوب ، عن محمّد بن الفضيل ، عن ( تقدّمت ترجمته في ( من قتل حمام الحرم مُحرماً ) . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّ وجلّ : (

يُوفُونَ بِالنَّذْرِ ) ، الذي أخذ عليهم من ولايتنا .

( الكافي : 413/1 ح 5 ، عنه البحار : 331/24 ح 57 ، ونور الثقلين : 477/5 ح 26 .

بصائر الدرجات : الجزء الثاني 110 ح 2 ، عنه البحار : 282/26 ح 35 .

قطعة منه في ( إنّ ولايتهم عليهم السلام هو المراد من قوله تعالي « يوفون بالنذر » ) . )

قوله تعالي : ( وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَي حُبِّهِ ي مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا ) : 8/76 .

2 - البرقيّ ؛ : عن أبيه ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه : ( وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَي حُبِّهِ ي مِسْكِينًا ) قال : قلت : حبّ اللّه أو حبّ الطعام ؟ قال : حبّ الطعام .

( المحاسن : 397 ح 71 . عنه البحار : 367/71 ح 52 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : ينبغي للرجل أن يوسّع علي عياله كي لايتمنّوا موته ، وتلا هذه الآية ( وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَي حُبِّهِ ي مِسْكِينًا وَيَتِيمًإ؛ض ض ض ض ض ض ض ض ضً ف وَأَسِيرًا ) . . . .

( الإنسان : 8/76 . )

( الكافي : 11/4 ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2220 . )

قوله تعالي : ( وَمِنَ الَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ و وَسَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً ) : 26/76 .

4 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عن الرضا

( عليه السلام ) أنّه سأله أحمد بن محمّد ، عن هذه الآية ( وَسَبِّحْهُ لَيْلاً طَوِيلاً ) وقال : ما ذلك التسبيح ؟

قال ( عليه السلام ) : صلاة الليل .

( مجمع البيان : 413/5 س 17 . عنه البحار : 329/79 س 18 ، و135/84 س 7 ، ونور الثقلين : 486/5 ح 63 ، ومستدرك الوسائل : 64/3 ضمن ح 3034 . )

قوله تعالي : ( وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَن يَشَآءَ اللَّهُ إِنَّ اللّهَ كانَ عليماً حَكِيماً ) : 30/76 .

5 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) ليونس مولي عليّ بن يقطين : يا يونس ! . . . إنّ اللّه إذا شاء شيئاً أراده ، وإذا أراده قدّره ، وإذا قدّره قضاه ، وإذا قضاه أمضاه؛ يا يونس ! إنّ القدريّة لم يقولوا بقول اللّه : ( وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَن يَشَآءَ اللَّهُ ) . . . .

( المحاسن : 244 ح 238 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 859 . )

الحادي والسبعون - المرسلات : [77]

قوله تعالي : ( أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ * ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْأَخِرِينَ * كَذَلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ ) : 16/77 - 18 .

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : روي بحذف الإسناد مرفوعاً إلي العبّاس بن إسماعيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله عزّ وجلّ : ( أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ ) قال ( عليه السلام ) : يعني الأوّل والثاني ، ( ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ الْأَخِرِينَ ) قال : الثالث

والرابع والخامس .

( كَذَلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ ) من بني أُميّة .

( تأويل الآيات الظاهرة : 729 س 13 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ المراد من قوله تعالي « أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلِينَ . . . » هو أعداء أهل البيت عليهم السلام ) . )

الثاني والسبعون - النازعات : [79]

قوله تعالي : ( تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ ) : 7/79 .

1 - ابن شهرآشوب ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : ( تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ ) زلزلة الأرض . فأتبعتها خروج الدابّة ، وقال : ( أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَآبَّةً مِّنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ ) قال : عليّ .

( المناقب : 102/3 س 2 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( أنّ عليّاًعليه السلام هو المراد من دابّة الأرض ) . )

الثالث والسبعون - المطفّفين : [83]

قوله تعالي : ( كَلَّآ إِنَّهُمْ عَن رَّبِّهِمْ يَوْمَل-ِذٍ لَّمَحْجُوبُونَ ) : 15/83 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن أحمد بن يونس المُعاذيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه عزّوجلّ : ( كَلَّآ إِنَّهُمْ عَن رَّبِّهِمْ يَوْمَل-ِذٍ لَّمَحْجُوبُونَ ) فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي لايوصف بمكان يَحُلّ فيه ، فيُحجَب عنه فيه عبادُهُ ، ولكنّه يعني : إنّهم عن ثواب ربّهم لمحجوبون .

( التوحيد : 162 ح 1 . عنه وعن العيون والمعاني والاحتجاج ، البحار : 318/3 ح

15 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 125/1 ح 19 . عنه نور الثقلين : 532/5 ح 26 .

الإحتجاج : 388/2 ح 296 .

معاني الأخبار : 13 ح 3 . )

قوله تعالي : ( خِتَمُهُ و مِسْكٌ وَفِي ذَلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَفِسُونَ ) : 26/83 .

2 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : هبط علي الحسين ( عليه السلام ) ملك وقد شكا إليه أصحابه العطش . . . فأوحي اللّه تعالي إلي الملك : قل للحسين ( عليه السلام ) خطّ لهم بإصبعك خلف ظهرك يُروّوا .

فخطّ الحسين بإصبعه السبّابة فجري نهر أبيض من اللبن ، وأحلي من العسل ، فشرب منه هو وأصحابه .

فقال الملك : ياابن رسول اللّه ! تأذن لي أن أشرب منه ، فإنّه لكم خاصّة ، وهو الرحيق المختوم الذي ( خِتَمُهُ و مِسْكٌ وَفِي ذَلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَفِسُونَ ) .

فقال الحسين ( عليه السلام ) : إن كنت تحبّ أن تشرب منه فدونك .

( الثاقب في المناقب : 327 ح 270 .

تقدّم الحديث في ف 2 - 4 رقم 1033 . )

28 )

الرابع والسبعون - الأعلي : [87]

قوله تعالي : ( وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ ي فَصَلَّي ) : 15/87 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن أحمد بن الحسين ، عن عليّ بن الريّان ، عن عبيد اللّه بن عبد اللّه الدهقان قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : ما معني قوله :

( وَذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ ي فَصَلَّي ) ؟

قلت : كلّما ذكر اسم ربّه قام فصلّي .

فقال لي : لقد كلّف اللّه عزّ وجلّ هذا شططاً .

( شطّ فلان في حكمه شُطوطاً وشَططاً : جار وظلم . المصباح المنير : 313 . )

فقلت : جعلت فداك ، فكيف هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : كلّما ذكر اسم ربّه صلّي علي محمّد وآله .

( الكافي : 494/2 ح 18 . عنه وسائل الشيعة : 201/7 ح 9110 ، ونور الثقلين : 555/5 ح 18 ، والوافي : 1519/9 ح 8678 ، والبرهان : 451/4 ح 1 .

قطعة منه في ( إنّ النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم كلّما ذكر اسم الربّ صلّي علي نفسه وآله عليهم السلام ) )

الخامس والسبعون - الفجر : [89]

قوله تعالي : ( وَأَمَّآ إِذَا مَا ابْتَلَل-هُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ و فَيَقُولُ رَبِّي أَ هَنَنِ ) : 16/89 .

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً .

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما تعمل في قول اللّه عزّوجلّ : . . . ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ

عَلَيْهِ ) . . .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وأمّا قوله عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) إنّما « ظنّ » بمعني استيقن ، إنّ اللّه لن يضيق عليه رزقه ، ألا تسمع قول اللّه عزّوجلّ : ( وَأَمَّآ إِذَا مَا ابْتَلَل-هُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ و ) أي ضيق عليه رزقه ، ولو ظنّ أنّ اللّه لا يقدر عليه لكان قد كفر . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 191/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2381 . )

قوله تعالي : ( وَجَآءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا ) : 22/89 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن أحمد بن يونس المعاذيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ الهمدانيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَجَآءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ لا يوصف بالمجيي ء والذهاب ، تعالي عن الانتقال ، إنّما يعني بذلك ، وجاء أمرُ ربّك ، والملك صفّاً صفّاً .

( التوحيد : 162 ح 1 . عنه وعن العيون والمعاني والإحتجاج ، البحار : 318/3 ضمن ح 15 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 125/1 ضمن ح 19 . عنه نور الثقلين : 574/5 ح 20 ، والبرهان : 208/1 ح 1 .

الإحتجاج : 389/2 ح 297 .

معاني الأخبار : 13 ضمن ح 3 . )

السادس والسبعون - البلد : [90]

قوله تعالي : ( لَآ أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ * وَأَنتَ حِلُ م بِهَذَا الْبَلَدِ * وَوَالِدٍ وَمَاوَلَدَ ) : 1/90 - 3 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . بعض أصحابنا قال : . . . ، فقال اللّه تبارك وتعالي : ( لَآ أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ * وَأَنتَ حِلُ م بِهَذَا الْبَلَدِ * وَوَالِدٍ وَمَاوَلَدَ ) ، قال ( عليه السلام ) : يعظّمون البلد أن يحلفوا به ، ويستحلّون فيه حرمة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 450/7 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2035 . )

قوله تعالي : ( فَلَااقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ) : 11/90 .

2 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عن محمّد بن عمر بن يزيد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ لي ابناً شديد العلّة ، قال ( عليه السلام ) : مره يتصدّق بالقبضة من الطعام بعد القبضة ، فإنّ اللّه تعالي يقول : ( فَلَااقْتَحَمَ ال ْعَقَبَةَ ) .

( مجمع البيان : 495/5 س 25 . عنه نور الثقلين : 583/5 ح 25 .

يأتي الحديث أيضاً في ( فضل الصدقة ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، قال : كان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) إذا أكل أُتي بصحفة ، فتوضع بقرب مائدته فيعمد إلي أطيب الطعام ممّا يؤتي به ، فيأخذ من كلّ شي ء

شيئاً ، فيضع في تلك الصحفة ، ثمّ يأمر بها للمساكين ، ثمّ يتلو هذه الآية ( فَلَااقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ) . . . .

( الكافي : 52/4 ح 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 705 . )

قوله تعالي : ( فَلَااقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَآ أَدْرَلكَ مَا الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَةٍ * أَوْ إِطْعَمٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ ) : 11/90 - 16 .

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن عمر بن يزيد قال : أخبرت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) إنّي أصبت بابنين ، وبقي لي بُنَيّ صغير .

فقال ( عليه السلام ) : تصدّق عنه . . . فإنّ كلّ شي ء يراد به اللّه وإن قلّ - بعد أن تصدق النيّة فيه - عظيم .

إنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : . . . ( فَلَااقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَآ أَدْرَلكَ مَا الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَةٍ * أَوْ إِطْعَمٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ ) ، علم اللّه عزّ وجلّ أنّ كلّ أحد لا يقدر علي فكّ رقبة ، فجعل ( البلد : 11/90 - 16 . )

إطعام اليتيم والمسكين مثل ذلك ، تصدّق عنه .

( الكافي : 4/4 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1450 . )

السابع والسبعون - الليل : [92]

قوله تعالي : ( وَالَّيْلِ إِذَا يَغْشَي * وَمَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَالْأُنثَي * إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّي * فَأَمَّا مَنْ أَعْطَي وَاتَّقَي

* وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَي * فَسَنُيَسِّرُهُ و لِلْيُسْرَي * وَمَا يُغْنِي عَنْهُ مَالُهُ و إِذَا تَرَدَّي * إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَي ) : 1/92 - 7 و11 و12 .

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول في تفسير ( وَالَّيْلِ إِذَا يَغْشَي ) قال : إنّ رجلاً من الأنصار كان لرجل في حائطه نخلة ، وكان يضرّ به ، فشكا ذلك إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فدعاه فقال : أعطني نخلتك بنخلة في الجنّة ، فأبي ، فبلغ ذلك رجلاً من الأنصار يكنّي أبا الدحداح ، فجاء إلي صاحب النخلة فقال : بعني نخلتك بحائطي فباعه ، فجاء إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا رسول اللّه ! قد اشتريت نخلة فلان بحائطي ، قال : فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فلك بدلها نخلة في الجنّة .

فأنزل اللّه تبارك وتعالي علي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( وَمَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَالْأُنثَي * إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتَّي * فَأَمَّا مَنْ أَعْطَي ( يعني النخلة ) وَاتَّقَي * وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَي * فَسَنُيَسِّرُهُ و لِلْيُسْرَي * ( بوعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) وَمَا يُغْنِي عَنْهُ مَالُهُ و إِذَا تَرَدَّي * إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَي ) .

فقلت له : قول اللّه تبارك وتعالي : ( إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَي ) .

قال : إنّ اللّه يهدي من يشاء ويضلّ من يشاء .

فقلت له : أصلحك

اللّه ، إنّ قوماً من أصحابنا يزعمون أنّ المعرفة مكتسبة ، وأنّهم إذا نظروا من وجه النظر أدركوا .

فأنكر ذلك وقال ( عليه السلام ) : فما لهؤلاء القوم لا يكتسبون الخير لأنفسهم ، ليس أحد من الناس إلّا وهو يحبّ أن يكون خيراً ممّن هو خير منه ، هؤلاء بنو هاشم موضعهم ، موضعهم ، وقرابتهم ، قرابتهم ، وهم أحقّ بهذا الأمر منكم ، أفترون أنّهم لا ينظرون لأنفسهم ، وقد عرفتم ولم يعرفوا ؟

قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لو استطاع الناس لأحبّونا .

( قرب الإسناد : 355 ح 1273 ، و356 ح 1274 ، عنه البحار : 101/22 ح 58 ، ونور الثقلين : 589/5 ح 9 ، قطعة منه ، و592 ح 15 قطعة منه .

تفسير القمّيّ : 425/2 س 15 ، مرفوعاً وبتفاوت ، عنه وعن قرب الإسناد ، البحار : 126/100 ح 8 .

مجمع البيان : 501/5 س 14 ، مرفوعاً عن ابن عبّاس وبتفاوت .

تعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 72 س 12 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

الثامن والسبعون - الضحي : [93]

قوله تعالي : ( أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فََاوَي ) ( وَوَجَدَكَ ضَآلًّا ) ( فَهَدَي ) ( وَوَجَدَكَ عَآلِلاً فَأَغْنَي ) : 6/93 - 8

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له

المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

قال الرضا ( عليه السلام ) : . . . قال اللّه عزّوجلّ لنبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فََاوَي ) ، يقول : ألم يجدك وحيداً فآوي إليك الناس ( وَوَجَدَكَ ضَآلًّا ) يعني عند قومك ( فَهَدَي ) أي هديهم إلي معرفتك ، ( وَوَجَدَكَ عَآلِلاً فَأَغْنَي ) ، يقول : أغناك بأن جعل دعاءك مستجاباً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

قوله تعالي : ( وَوَجَدَكَ ضَآلًّا فَهَدَي * وَوَجَدَكَ عَآل-ِلاً فَأَغْنَي ) : 8/93 - 9 .

2 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي العيّاشيّ بإسناده عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله : ( أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فََاوَي ) قال ( عليه السلام ) : فرداً لا مثل لك في المخلوقين ، فآوي الناس إليك ، ( وَوَجَدَكَ ضَآلًّا ) أي ضالّة في قوم لا يعرفون فضلك ( فَهَدَي ) هم إليك ، ( وَوَجَدَكَ عَآلِلاً ) تعول أقواماً بالعلم فأغناهم بك .

( مجمع البيان : 506/5 س 14 . عنه نور الثقلين : 595/5 ح 13 .

بحار الأنوار : 138/16 س 18 .

مقدّمة البرهان : 221 س 21 . )

3 - العاملي الإصبهانيّ ؛ : روي العيّاشيّ عن الرضا ( عليه السلام ) في قوله تعالي : ( وَوَجَدَكَ عَآلِلاً فَأَغْنَي ) أي تعول

أقواماً بالعلم ، فأغناهم اللّه بك .

وفي رواية أخري : فأغناك بالوحي فلا تسأل عن شي ء أحداً .

( مقدّمة تفسير البرهان : 253 س 11 . )

التاسع والسبعون - الشرح : [94]

قوله تعالي : ( أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ * وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ * وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ ) : 1/94 ، 2 ، 4 .

1 - ابن شهرآشوب ؛ : عبد السلام بن صالح ، عن الرضا ( عليه السلام ) : ( أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ) يا محمّد ! ألم نجعل عليّاً وصيّك ، ( وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ ) بقتل مقاتلة الكفّار ، وأهل التأويل بعليّ ، ( وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ ) أي رفعنا مع ذكرك يا محمّد ! له زينة .

( المناقب : 23/3 س 8 . عنه البحار : 134/36 ضمن ح 90 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( ما نزل من القرآن في عليّ عليه السلام ) . )

الثمانون - التين : [95]

قوله تعالي : ( وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ * وَطُورِ سِينِينَ * وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ * لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَنَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَهُ أَسْفَلَ سَفِلِينَ * إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ * فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ * أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَكِمِينَ ) : 1/95 - 8 .

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : محمّد بن العبّاس ، عن محمّد بن القاسم ، عن محمّد بن زيد ، عن إبراهيم بن محمّد بن سعد ، عن محمّد بن فضيل قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أخبرني عن قول اللّه عزّ وجلّ

: ( وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ) إلي آخر السورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : التين والزيتون ، الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) .

قلت : ( وَطُورِ سِينِينَ ) ؟ قال ( عليه السلام ) : ليس هو طور سينين ، ولكنّه طور سيناء .

قال : فقلت : وطور سيناء .

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، هو أمير المؤمنين ، قلت : ( وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : هو رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أمن الناس به من النار إذا أطاعوه .

قلت : ( لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَنَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : ذاك أبو فضيل ، حين أخذ اللّه ميثاقه له بالربوبيّة ، ولمحمّد بالنبوّة ، ولأوصيائه بالولاية ، فأقرّ وقال : نعم ، ألا تري أنّه قال : ( ثُمَّ رَدَدْنَهُ أَسْفَلَ سَفِلِينَ ) يعني الدرك الأسفل ، حين نكص وفعل بآل محمّد ما فعل .

قال : قلت : ( إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : واللّه ! هو أمير المؤمنين ( عليه السلام ) وشيعته ، ( فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ ) .

قال : قلت : ( فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ ) ؟

قال ( عليه السلام ) : مهلاً مهلاً ، لا تقل هكذا ، هذا هو الكفر باللّه ، لا واللّه ! ما كذب رسول اللّه باللّه طرفة عين .

قال : قلت : فكيف هي ؟

قال : « فمن يكذّبك بعد بالدين » والدين أمير المؤمنين ( عليه

السلام ) ، ( أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَكِمِينَ ) .

( 1/95 - 8 . )

( تأويل الآيات الظاهرة : 788 س 6 ، عنه البحار : 105/24 ح 15 .

قطعة منه في ( منزلة عليّ عليه السلام في سورةالتين ) و ( أنّ المراد من قوله تعالي « وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ » الحسن والحسين عليهماالسلام ) . )

الحادي والثمانون - القدر : [98]

- فضل تلاوة سورة القدر :

1 - الراوندي ؛ : عن إسماعيل بن سهل قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : علّمني دعاء إذا أنا قلته كنت معكم في الدنيا والآخرة .

فكتب إليّ : أكثر تلاوة ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) . . . .

( الدعوات : 49 ح 121 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2426 . )

- قراءة سورة القدر عند التختّم بالعقيق :

1 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من أصبح وفي يده خاتم فصّه عقيق متختّماً به في يده اليمني ، وأصبح من قبل أن يراه أحد فقلّب فصّه إلي باطن كفّه وقرأ « إِنَّآ أَنزَلْنَهُ » إلي آخرها ثمّ يقول : « آمنت باللّه . . .

وقاه اللّه تعالي في ذلك اليوم [من ] شرّ ما ينزل من السماء ، وما يعرج فيها ، ومايلج في الأرض ، وما يخرج منها ، وكان في حرز اللّه وحرز رسوله حتّي يمسي .

( عدّة الداعي : 129 س 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1850 . )

قوله تعالي : ( إِنَّآ

أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) : 1/97 .

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال سليمان : ألا تخبرني عن ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) في أيّ شي ء أنزلت ؟

قال : يا سليمان ! ليلة القدر يقدّر اللّه عزّوجلّ فيها ما يكون من السنة إلي السنة ، من حياة أو موت ، أو خير أو شرّ ، أو رزق ، فما قدّره في تلك الليلة فهو من المحتوم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

29 )

الثاني والثمانون - البيّنة : [98]

قوله تعالي : ( لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَبِ وَالْمُشْرِكِينَ مُنفَكِّينَ حَتَّي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ ) : 1/98 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن بعض أصحابه ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : دفع إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) مصحفاً وقال : لا تنظر فيه ، ففتحته وقرأت فيه ( لَمْ يَكُنِ

الَّذِينَ كَفَرُواْ ) ، فوجدت فيها اسم سبعين رجلاً من قريش بأسمائهم وأسماء آبائهم .

قال : فبعث إليّ : ابعث إليّ بالمصحف .

( الكافي : 631/2 ح 16 . عنه نور الثقلين : 642/5 ح 4 .

قطعة منه في ( عنده عليه السلام مصحف فيه أسماء أعدائهم ) . )

الثالث والثمانون - الزلزلة : [99]

قوله تعالي : ( فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ و * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ و ) : 7/99 - 8 .

1 - الحلوانيّ ؛ : في بعض الروايات : إنّ بعض الناس سأل الرضا ( عليه السلام ) ، فقال : ياابن رسول اللّه ! أتقول : إنّ اللّه تعالي فوّض إلي عباده أفعالهم ؟ . . . فكيف تقول ؟ قال ( عليه السلام ) : أقول : أمرهم ونهاهم ، وأقدرهم علي ما أمرهم به ، ونهاهم عنه وخيّرهم . . . قال تعالي وعداً ووعيداً : ( فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ و * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ و ) .

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 132 ح 24 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 855 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن عمر بن يزيد قال : أخبرت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) إنّي أصبت بابنين ، وبقي لي بُنَيّ صغير .

فقال ( عليه السلام ) : تصدّق عنه . . . فإنّ كلّ شي ء يراد به اللّه وإن قلّ - بعد أن تصدق النيّة فيه - عظيم

.

إنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : ( فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ و * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ و ) . . . .

( الكافي : 4/4 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1450 . )

الرابع والثمانون - الإخلاص [112]

قوله تعالي : ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُن لَّهُ و كُفُوًا أَحَدُم ) : 112/ 1 - 4 .

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إبراهيم بن مهزم ، عن رجل سمع أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : . . . من قدّم ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) بينه وبين جبّار ، منعه اللّه عزّوجلّ منه ، يقرأها من بين يديه ومن خلفه ، وعن يمينه وعن شماله ، فإذا فعل ذلك رزقه اللّه عزّ وجلّ خيره ، ومنعه من شرّه . . . .

( الكافي : 621/2 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1906 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عبيد ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : قل للعبّاسيّ يكفّ عن الكلام في التوحيد وغيره . . . وإذا سألوك عن التوحيد فقل كما قال اللّه عزّوجلّ : ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ* لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ * وَلَمْ يَكُن لَّهُ و كُفُوًا أَحَدُم ) . . . .

( التوحيد : 95 ح 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في

ف 1 - 4 رقم 803 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد العزيز بن المهتديّ ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن التوحيد ؟ فقال ( عليه السلام ) : كلّ من قرأ ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) وآمن بها فقد عرف التوحيد . . . .

( التوحيد : 284 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 804 . )

( ج ) - آخر ما تكلّم ( عليه السلام ) به من القرآن

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسين كاتب بقاء الكبير في آخرين : أنّ الرضا ( عليه السلام ) حمّ فعزم علي الفصد ، فركب المأمون وقد كان قال لغلام له : فُتّ هذا بيدك ، لشي ء أخرجه بَرْنِيّة ، ففتّه في صينيّة ثمّ قال : كن معي ولاتغسل يدك . . . وقال المأمون لذلك الغلام : هات من ذلك الرمّان ، وكان الرمّان في شجرة في بستان دار الرضا ( عليه السلام ) فقطف منه ثمّ قال : اجلس ففتّه ، ففتّ منه في جام وأمر بغسله ، ثمّ قال للرضا ( عليه السلام ) : مصّ منه شيئاً . . .

فمصّ منه ملاعق وخرج المأمون ، فما صلّيت العصر حتّي قام ال رضا ( عليه السلام ) خمسين مجلساً ، فوجّه إليه المأمون وقال : قد علمت أنّ هذه آفة وفُتار للفصد الذي في يدك ، وزاد الأمر في الليل ، فأصبح ( عليه السلام ) ميّتاً ، فكان آخر ما تكلّم به ( عليهم السلام ) ( قُل لَّوْ كُنتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ

إِلَي مَضَاجِعِهِمْ ) ( وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَّقْدُورًا ) . . . .

( آل عمران : 154/3 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 240/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 166 . )

( د ) - الآيات والسور التي قرأها في الصلاة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الحسن الصائغ ، عن عمّه قال : خرجت مع الرضا ( عليه السلام ) إلي خراسان . . . قال : فصلّينا خلفه أشهراً فما زاد في الفرائض علي ( الْحَمْدُ ) ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) في الأولي ، وعلي ( الْحَمْدُ ) ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) في الثانية .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 205/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 464 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . رجاء بن أبي الضحّاك يقول : بعثني المأمون في إشخاص عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) من المدينة . . . فكنت معه من المدينة إلي مرو . . . فإذا زالت الشمس قام فصلّي ستّ ركعات ، يقرأ في الركعة الأولي « الحمد » ، و ( قُلْ يَأَيُّهَا الْكَفِرُونَ ) ، وفي الثانية « الحمد » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، ويقرأ في الأربع في كلّ ركعة « الحمد للّه » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، ويسلّم في كلّ ركعتين ، ويقنت فيهما في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة . . . ثمّ سجد سجدة الشكر ، يقول فيها مائة مرّة : شكراً للّه ، فإذا رفع رأسه قام فصلّي ستّ ركعات

يقرأ في كلّ ركعة « الحمد » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) . . . ولم يتكلّم حتّي يقوم ويصلّي أربع ركعات بتسليمتين ، ويقنت في كلّ ركعتين في الثانية قبل الركوع وبعد القراءة ، وكان يقرأ في الأولي من هذه الأربع « الحمد » ، و . . . با$ ( قُلْ يَأَيُّهَا الْكَفِرُونَ ) ، وفي الثانية « الحمد » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، ويقرأ في الركعتين الباقيتين « الحمد » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) . . . فإذا كان الثلث الأخير من الليل ، قام من فراشه بالتسبيح ، والتحميد والتكبير ، والتهليل والاستغفار ، فاستاك ثمّ توضّي ، ثمّ قام إلي صلاة الليل ، فيصلّي ثمان ركعات ، ويسلّم في كلّ ركعتين ، يقرأ في الأوليين منها في كلّ ركعة « الحمد » مرّة ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) ثلاثين مرّة . . . ثمّ يقوم فيصلّي ركعتين الباقيتين ، يقرأ في الأولي « الحمد » ، وسورة « الملك » ، وفي الثانية « الحمد للّه » ، و ( هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَنِ ) ؛

ثمّ يقوم فيصلّي ركعتي الشفع ، يقرأ في كلّ ركعة منهما « الحمد للّه » مرّة ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) ثلاث مرّات . . . فإذا سلّم قام فصلّي ركعة الوتر يتوجّه فيها ، ويقرأ فيها « الحمد » مرّة ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) ثلاث مرّات ، و ( قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ ّ الْفَلَقِ ) مرّة واحدة ، و ( قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ ّ النَّاسِ

) مرّة واحدة . . . فإذا قرب من الفجر قام فصلّي ركعتي الفجر ، يقرأ في الأولي « الحمد » ، و ( قُلْ يَأَيُّهَا الْكَفِرُونَ ) ، وفي الثانية « الحمد » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) . . . وكان قراءته في جميع المفروضات في الأولي « الحمد » ، و ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) ، وفي الثانية « الحمد » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) ، إلّا في صلاة الغداة والظهر والعصر يوم الجمعة ، فإنّه كان يقرأ فيهاب' « الحمد » ، وسورة « الجمعة » ، و « المنافقين » ؛

وكان يقرأ في صلاة العشاء الآخرة ليلة الجمعة في الأولي « الحمد » ، و « سورة الجمعة » ، وفي الثانية « الحمد » ، و ( سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي ) ؛

وكان يقرأ في صلاة الغداة يوم الإثنين ، ويوم الخميس في الأولي « الحمد » ، و ( هَلْ أَتَي عَلَي الْإِنسَنِ ) ، وفي الثانية « الحمد » ، و ( هَلْ أَتَل-كَ حَدِيثُ الْغَشِيَةِ ) ؛ وكان يجهر بالقراءة في المغرب والعشاء ، وصلاة الليل ، والشفع والوتر والغداة ، ويخفي القراءة في الظهر والعصر .

وكان يسبّح في الأُخراوين يقول : « سبحان اللّه ، والحمد للّه ، ولا إله إلّا اللّه ، واللّه أكبر » ، ثلاث مرّات .

وكان قنوته ( عليه السلام ) في جميع صلاته : « ربّ اغفر وارحم ، وتجاوز عمّا تعلم ، إنّك أنت الأعزّ الأجلّ الأكرم » . . . وكان إذا قرأ ( قُلْ هُوَ اللَّهُ ) قال

سرّاً : « اللّه أحد » ، فإذا فرغ منها قال : « كذلك اللّه ربّنا » ، ثلاثاً .

وكان إذا قرأ سورة « الجحد » قال في نفسه سرّاً : « يا أيّها الكافرون » ، فإذا فرغ منها قال : « ربّي اللّه ، وديني الإسلام » ، ثلاثاً .

وكان إذا قرأ ( وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ) ، قال عند الفراغ منها : بلي ، وأنا علي ذلك من الشاهدين .

وكان إذا قرأ ( لَآ أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيَمَةِ ) ، قال عند الفراغ : « سبحانك اللّهمّ » ؛

وكان يقرأ في سورة الجمعة ( قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَيْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَرَةِ للذين اتقوا وَاللَّهُ خَيْرُ الرَّزِقِينَ ) .

وكان إذا فرغ من « الفاتحة » قال : الحمد للّه ربّ العالمين ، وإذا قرأ ( سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي ) ، قال سرّاً : « سبحان ربّي الأعلي » ، وإذا قرأ ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ) قال : « لبّيك ، اللّهمّ لبّيك » ، سرّاً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 180/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 669 . )

( ه ) - الآيات والسور التي قرأها ( عليه السلام ) عند لبس الثوب

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الحسن العسكري ، عن أبيه [أي أبي جعفر محمّد الجواد] ، عن جدّه عليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : : أنّه كان يلبس ثيابه ممّا يلي يمينه ، فإذا لبس ثوباً جديداً ، دعا بقدح من ماء ، فقرأ عليه : ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) عشر مرّات ، و

( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) عشر مرّات ، و ( قُلْ يَأَيُّهَا الْكَفِرُونَ ) عشر مرّات ثمّ نضحه علي ذلك الثوب . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 315/1 ، ح 91 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 621 . )

( و ) - الآيات والسور التي أمر ( عليه السلام ) بكتابتها في حرزه

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، قال : أمرني أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) فعملت له دهناً فيه مسك وعنبر ، فأمرني أن أكتب في قرطاس « آية الكرسيّ » و « أُمّ الكتاب » و « المعوّذتين » وقوارع من ( قال الفيض في ذيل الحديث : قوارع القرآن الآيات التي من قرأها أمن من الشياطين والإنس والجنّ ، فإنّها تقرع الشيطان أي تدهاه وتهلكه . )

القرآن ، وأجعله بين الغلاف والقارورة ففعلت ، ثمّ أتيته به فتغلّف به وأنا أنظر إليه .

( الكافي : 516/6 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 681 . )

( ز ) - الآيات والسور التي أمر بقرائتها للضالّة أو المتاع

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا ذهب لك ضالّة أو متاع فقل : ( وَعِندَهُ و مَفَاتِحُ الْغَيْبِ ) إلي قوله : ( فِي كِتَبٍ مُّبِينٍ ) . . . .

( الأنعام : 59/6 . )

( مكارم الأخلاق : 373 س 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2073 . )

( ح ) - الآيات والسور التي قرأها في الأدعية

1 - الشيخ الصدوق ؛ : كان الرضا ( عليه السلام ) يقول في دعائه : . . .

اللّهمّ من زعم أننّا أرباب ، فنحن منه برآء ، ومن زعم أنّ إلينا الخلق وعلينا الرزق ، فنحن إليك منه برآء ، كبراءة عيسي ( عليه السلام ) من النصاري .

اللّهمّ إنّا لم ندعهم إلي مايزعمون ، فلاتؤاخذنا بمايقولون ، واغفرلنا ما يزعمون . ( وَقَالَ نُوحٌ رَّبِ ّ لَاتَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكَفِرِينَ دَيَّارًا * إِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّواْ عِبَادَكَ وَلَايَلِدُواْ إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا ) .

( الإعتقادات ضمن المصنّفات للشيخ المفيد : 99/5 س 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2086 . )

( ط ) - الآيات والسور التي قرأها في الرقيّ والتعويذ والأحراز

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : رقعة الجَيب عوذة لكلّ شي ء :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه ( اخْسَُواْ فِيهَا وَلَاتُكَلِّمُونِ ) ، إنّي أعوذ بالرحمن منك إن كنت تقيّاً . . . ( اللَّهُ لَآ إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَاتَأْخُذُهُ و سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُ و مَا فِي السَّمَوَتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ و إِلَّا بِإِذْنِهِ ي يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَايُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِّنْ عِلْمِهِ ي إِلَّا بِمَا شَآءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ وَلَايَُودُهُ و حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ) . . . .

( مهج الدعوات : 51 س 2 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2098 . )

( ي ) - الآيات والسور التي أمر بكتابتها في الرقيّ والعوذات والحُجب

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : . . . محمّد بن مسلم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : تكتب هذه العوذة في قرطاس ، أو رقّ للحوامل من الإنس والدوابّ :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه ، بسم اللّه ، بسم اللّه ، ( فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ) ، ( يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ ( الانشراح : 5/94 و6 . )

وَلَايُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُواْ الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُواْ اللَّهَ عَلَي مَا هَدَلكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ * وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ ) ( وَيُهَيِّئْ لَكُم مِّنْ ( البقرة : 185/2 و186 . )

أَمْرِكُم مِّرْفَقًا )

. . . ( أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُواْ أَنَّ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ ( الكهف : 16/18 . )

كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَآءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ أَفَلَايُؤْمِنُونَ ) .

( الأنبياء : 30/21 . )

( فَحَمَلَتْهُ فَانتَبَذَتْ بِهِ ي مَكَانًا قَصِيًّا * فَأَجَآءَهَا الْمَخَاضُ إِلَي جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَلَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا * فَنَادَلهَا مِن تَحْتِهَآ أَلَّاتَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا * وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا * فَكُلِي وَاشْرَبِي وَقَرِّي عَيْنًا فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنسِيًّا* فَأَتَتْ بِهِ ي قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ و قَالُواْ يَمَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيًْا فَرِيًّا* يَأُخْتَ هَرُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَمَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا* فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُواْ كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا* قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ ءَاتَل-نِيَ الْكِتَبَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا * وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا كُنتُ وَأَوْصَنِي بِالصَّلَوةِ وَالزَّكَوةِ مَا دُمْتُ حَيًّا * وَبَرَّم ا بِوَلِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا * وَالسَّلَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا * ذَلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ ) .

( مريم : 22/19 - 33 . )

( وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن م بُطُونِ أُمَّهَتِكُمْ لَاتَعْلَمُونَ شَيًْا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَرَ وَالْأَفِْدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ * أَلَمْ يَرَوْاْ إِلَي الطَّيْرِ مُسَخَّرَتٍ فِي جَوِّ السَّمَآءِ مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا اللَّهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَتٍ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ) ( النحل : 78/16 - 79 . )

. . . ( وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن م بُطُونِ أُمَّهَتِكُمْ لَاتَعْلَمُونَ شَيًْا ) . . . ( وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَرَ وَالْأَفِْدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) . . . .

(

طبّ الأئمّةعليهم السلام : 98 س 8 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2102 . )

( ك ) - الآيات والسور التي قرأها في الرقيّ والتعويذ والأحراز

1 - الكفعمي ؛ : ووجد بخطّ الرضا ( عليه السلام ) أنّه تكتب للحمّي علي ثلاث قطع من الكاغذ يكتب علي الأولي : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، ( لَاتَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلَي ) .

وعلي الثانية بعد البسملة : ( لَاتَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ ال ظَّلِمِينَ ) . . . ، .

( مصباح الكفعمي : 213 س 5 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2103 . )

( ل ) - الآيات والسور التي أمر بكتابتها في الرقيّ والأحراز

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الوشّاء قال : دخل رجل علي ال رضا ( عليه السلام ) فقال له : مالي أراك مصفارّاً ؟ قال ( عليه السلام ) : حمّي الربع قد ألحّت عليّ ، فدعا بدواة وكتب : « بسم اللّه الرحمن الرحيم . . . فعقد من جانب أربع عقد ، يقرأ علي كلّ عقدة « فاتحة الكتاب » ، و « المعوّذتين » ، و « التوحيد » ، و « آية الكرسيّ » ، وعلي الجانب الآخر ثلاث عقد ، يقرأ عليها مثل ذلك ، وناوله إيّاه وقال : اربطه علي عضدك الأيمن ، واقرأ « آية الكرسيّ » واختم ، ولاتجامع عليه .

وفي رواية : ثمّ أدرج الكتاب ودعا بخيط مبلول فقال : ائتوني بخيط يابس ، فعقد وسطه ، وعقد علي الأيمن أربع عقد ، وعلي الأيسر ثلاث عقد ، وقرأ علي كلّ عقدة « أمّ الكتاب » ، و « المعوّذتين » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، و « آية الكرسيّ » علي الترتيب . . . .

( مكارم الأخلاق : 388 س 24

.

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2104 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي قال : . . . وسأله رجل عن العين فقال ( عليه السلام ) : حقّ ، فإذا أصابك ذلك فارفع كفّيك حذاء وجهك ، واقرأ ( الْحَمْدُ لِلَّهِ ) و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، و « المعوّذتين » ، وامسحهما علي نواصيك ، فإنّه نافع بإذن اللّه .

( مكارم الأخلاق : 401 س 4 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2105 . )

( م ) - الآيات والسور التي أمر بقرائتها في الشدائد

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : دعاء الرضا ( عليه السلام ) ، من كتاب أصل يونس بن بكير قال : وسألت سيّدي أن يعلّمني دعاءً أدعوا به عند الشدائد ، فقال لي : يا يونس ! تحفظ ما أكتبه لك ، وادع به في كلّ شدّة ، تُجاب وتُعطي ما تتمنّاه ، ثمّ كتب لي :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اللّهمّ إنّ ذنوبي وكثرتها قد أخلقت وجهي عندك ، وحجبتني عن استيهال رحمتك ، وباعدَتني عن استيجاب مغفرتك ، ولولا تعلّقي بآلائك ، وتمسّكي بالدعاء ، وما وعدت أمثالي من المسرفين ، وأشباهي من الخاطئين ، وأوعدت القانطين من رحمتك ، بقولك : ( يَعِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُواْ عَلَي أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ و هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) ، وحذَّرتَ القانطين من رحمتك ، فقلت : ( وَمَن يَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ ي إِلَّا الضَّآلُّونَ ) ، ثمّ ندبتنا برأفتك إلي دعاءك فقلت : ( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ

جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ ) ، إلهي لقد كان ذلك الإياس عليّ مشتملاً ، والقنوط من رحمتك ملتحفاً ، إلهي لقد وعدت المحسن ظنّه بك ثواباً ، وأوعدت المسي ء ظنّه بك عقاباً .

اللّهمّ وقد أمسك رمقي حسن الظّن بك في عتق رقبتي من النّار ، وتغمّد زلّتي ، وإقالة عثرتي .

اللّهمّ قلت في كتابك ، وقولك الحقّ ، الذي لا خلف له ولا تبديل ( يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ م بِإِمَمِهِمْ ) . . . .

( مهج الدعوات : 303 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2534 . )

الفصل الثاني : الأدعية والأذكار
( أ ) - فضل الدعاء

وفيه عشرة موارد

- الدعاء للمؤمنين والمؤمنات :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن يعقوب بن يزيد ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : ما من مؤمن يدعو للمؤمنين والمؤمنات ، والمسلمين والمسلمات ، الأحياء منهم والأموات ، إلّا كتب اللّه له بكلّ مؤمن ومؤمنة حسنة ، منذ بعث اللّه آدم إلي أن تقوم الساعة .

( ثواب الأعمال : 193 ح 2 . عنه البحار : 386/90 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 116/7 ح 8891 .

دعوات الراوندي : 26 ضمن ح 41 .

أعلام الدين : 394 س 1 . )

- الظنّ بالإجابة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن الحسن بن الجهم ، عن أبي الحسن ) ( عليه السلام ) تقدّمت ترجمته في ( اكتحال الرضاعليه

السلام ) . )

قال : لا تحقّروا دعوة أحد فإنّه يستجاب لليهوديّ والنصرانيّ فيكم ، ولا يستجاب لهم في أنفسهم .

( الكافي : 17/4 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 129/7 ح 8919 ، و424/9 ح 12389 .

قطعة منه في ( موعظته في الدعاء ) . )

- رفع اليدين حين الدعاء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا رجع يوم الجمعة من الجامع ، وقد أصابه العرق والغبار ، رفع يديه وقال : « اللّهمّ إن كان فرجي ممّا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 15/2 ضمن ح 34 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 679 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن موسي بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كنت معه في الطواف فلمّا صرنا معه بحذاء الركن اليمانيّ أقام ( عليه السلام ) ، فرفع يديه ثمّ قال : « يا اللّه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 16/2 ح 37 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 680 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر ، قال : لمّا ولي الرضا ( عليه السلام ) العهد سمعته وقد رفع يديه إلي السماء وقال : « اللّهمّ إنّك تعلم أنّي مكره مضطرّ ، . . . .

( الأمالي : 525 ح 13 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 2085 . )

- الدعاء سرّاً وخفية

:

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي همّام إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : دعوة العبد سرّاً دعوة واحدة ، تعدل سبعين دعوة علانية .

وفي رواية أُخري : دعوة تخفيها أفضل عند اللّه من سبعين دعوة تظهرها .

( الكافي : 476/2 ح 1 . عنه الوافي : 1485/9 ح 8603 ، و8604 .

مكارم الأخلاق : 259 س 11 . عنه البحار : 323/90 ح 39 .

ثواب الأعمال : 193 ح 1 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 63/7 ح 8733 .

فلاح السائل : 36 س 11 . عنه البحار : 318/90 ح 25 .

عدّة الداعي : 156 س 13 . عنه البحار : 340/90 ضمن ح 11 . )

- أثر الدعاء في جنين المرأة :

1 - الحرّ العامليّ ؛ : عن الحسن بن الجهم ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يجوز أن يدعو اللّه عزّ وجلّ فيحوّل الأُنثي ذكراً ، والذكر أُنثي ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه يفعل مايشاء .

( وسائل الشيعة : 142/7 ح 8952 ، عن قرب الإسناد ولم نعثر عليه .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 4 رقم 862 . )

- الدعاء للمؤمن بظهر الغيب :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن سعد بن مزيد أبو الحسن ، ومحمّد بن أحمد بن حمّاد المروزيّ قال : روي أبي ؛ ، عن يونس بن عبد

الرحمن قال : رأيت عبد اللّه بن جندب وقد أفاض من عرفة ، وكان عبد اللّه ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . . )

أحد المتهجّدين ، قال يونس : فقلت له : قد رأي اللّه اجتهادك منذ اليوم ، فقال لي عبداللّه : واللّه الذي لا إله إلّا هو ! لقد وقفت موقفي هذا وأفضت ، ما سمعني اللّه دعوت لنفسي بحرف واحد ، لأنّي سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : الداعي لأخيه المؤمن بظهر الغيب ينادي من أعنان السماء : لك بكلّ واحدة مائة ألف .

فكرهت أن أدع مائة ألف مضمونة لواحدة لا أدري أجاب إليها ، أم لا .

( رجال الكشّيّ : 586 رقم 1097 .

فلاح السائل : 44 س 8 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 29/10 ح 11378 .

روضة الواعظين : 359 س 20 ، وفيه : أبا الحسن موسي بن جعفرعليه السلام . )

( ب ) - تعليمه ( عليه السلام ) الدعاء في موارد خاصّة
1 )

وفيه خمسة وعشرون مورداً

- الدعاء عند الخروج من البيت في السفر والحضر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : إذا ( تقدّمت ترجمته في ( اكتحال الرضاعليه السلام ) . )

خرجت من منزلك في سفر أو حضر فقل : « بسم اللّه ، آمنت باللّه ، توكّلت علي اللّه ، ما شاء اللّه ، لاحول ولاقوّة إلّا باللّه » فتلقّاه الشياطين فتنصرف ، وتضرب الملائكة وجوهها وتقول : ما سبيلكم عليه ، وقد

سمّي اللّه وآمن به ، وتوكّل عليه وقال : ماشاء اللّه لا حول ولا قوّة إلّا باللّه .

( الكافي : 543/2 ح 12 . عنه وسائل الشيعة : 326/5 ح 6691 .

من لايحضره الفقيه : 177/2 ح 792 ، وفيه : عن عليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 201/60 ح 21 والوافي : 366/12 ح 12108 ، عنه وعن المحاسن ، وسائل الشيعة : 384/11 ح 15072 .

المحاسن : 350 ح 33 . عنه البحار : 245/73 ح 31 ، ونور الثقلين : 261/3 ح 85 .

مكارم الأخلاق : 236 س 8 . عنه البحار : 250/73 ضمن ح 46 .

الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 105 س 1 . عنه البحار : 240/73 ضمن ح 21 .

قرب الإسناد : 373 ح 1328 . عنه البحار : 169/73 ح 11 . )

- الدعاء للرزق الحلال :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ادع اللّه عزّ وجلّ أن يرزقني الحلال .

فقال ( عليه السلام ) : أتدري ما الحلال ؟

قلت : الذي عندنا الكسب الطيّب . فقال ( عليه السلام ) : كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يقول : الحلال هو قوت المصطفين ، ثمّ قال : قل : « أسألك من رزقك الواسع » .

( الكافي : 552/2 ح 9 ، و89/5 ح 1

، عنه البحار : 2/100 ح 4 ، وتعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 565 س 8 ، والوافي : 1611/9 ح 8836 ، والبرهان : 113/3 ح 8 . عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 122/7 ح 8906 .

قرب الإسناد : 380 ح 1342 ، عنه البحار : 4/100 ح 8 .

قطعة منه في ( ما رواه عن السجّادعليه السلام ) . )

- الدعاء لدفع القروح :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن إبراهيم بن أبي إسرائيل ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : خرج بجارية لنا خنازير في عنقها فأتاني آت فقال : يا عليّ ! قل لها فلتقل : « يا ( الخنازير : قروح صلبة تحدث في الرقبة وغيرها ، المعجم الوسيط : 259 . )

رؤوف يا رحيم ، يا ربّ يا سيّدي » تكرّره .

قال : فقالته فأذهب اللّه عزّ وجلّ عنها؛ قال : وقال : هذا الدعاء الذي دعا به جعفر بن سليمان .

( الكافي : 561/2 ح 18 . عنه الوافي : 1639/9 ح 8879 .

مكارم الأخلاق : 380 س 8 . عنه وعن الدعوات ، البحار : 100/92 ح 3 .

الدعوات : 197 ح 541 .

عدّة الداعي : 274 س 15 .

مهج الدعوات : 450 س 14 .

المصباح للكفعمي : 206 س 18 . )

- الدعاء للأوجاع :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عليّ بن إسحاق البصريّ قال : حدّثنا زكريّا بن

آدم المقري ء ، وكان يخدم الرضا بخراسان قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : وقال لي يوماً : يا زكريّا ! قلت : لبّيك ياابن رسول اللّه . قال : قل علي جميع العلل : « يامُنزل الشفاء ! ومُذهب الداء ، أنزل علي وجعي الشفاء » ، فإنّك تعافي بإذن اللّه عزّوجلّ » .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 37 س 5 . عنه البحار : 55/92 ح 19 ، ووسائل الشيعة : 424/2 ح 2540 .

مصباح الكفعمي : 200 س 21 ، وزاد فيه بعد قوله عليه السلام : ومُذهب الداء صلّ علي محمّد وآل محمّد . عنه مستدرك الوسائل : 90/2 ح 1501 .

قطعة منه في ( التداوي بالأدعية ) . )

- الدعاء في نافلة الليل :

1 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من قال في دبر صلاة الغداة لم يلتمس حاجة إلّا تيسّرت له ، وكفاه اللّه ما أهمّه : « بسم اللّه وصلّي اللّه علي محمّد وآله ، وأفوّض أمري إلي اللّه إنّ اللّه بصير بالعباد ، فوقاه اللّه سيّئات ما مكروا ، لا إله إلّا أنت سبحانك إنّي كنت من الظالمين ، فاستجبنا له ونجّيناه من الغمّ وكذلك ننجي المؤمنين ، حسبنا اللّه ونعم الوكيل ، فانقلبوا بنعمة من اللّه وفضل ، لم يمسسهم سوء ، ما شاء اللّه لا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، ما شاء اللّه لا ما شاء الناس ، ما شاء اللّه وإن كره

الناس ، حسبي الربّ من المربوبين ، حسبي الخالق من المخلوقين ، حسبي الرازق من المرزوقين ، حسبي اللّه ربّ العالمين ، حسبي من هو حسبي ، حسبي من لم يزل حسبي ، حسبي من كان منذ [قط] كنت لم يزل حسبي ، حسبي اللّه لا إله إلّا هو ، عليه توكّلت ، وهو ربّ العرش العظيم » .

( عدّة الداعي : 268 س 7 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1303 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : تدعو بالدعاء المرويّ عن الرضا ( عليه السلام ) عقيب الثماني الركعات : « اللّهمّ ! إنّي أسألك بحرمة من عاذ بك منك ، ولجأ إلي عزّك ، واستظلّ بفيئك ، واعتصم بحبلك ، ولم يثق إلّا بك ، يا جزيل العطايا ، يا مطلق الأساري ، يا من سمّي نفسه من جوده وهّاباً ، أدعوك رغباً ورهباً ، وخوفاً وطمعاً ، وإلحاحاً وإلحافاً ، وتضرّعاً وتملّقاً ، وقائماً وقاعداً ، وراكعاً وساجداً ، وراكباً وماشياً ، وذاهباً وجائياً ، وفي كلّ حالاتي ، وأسألك أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تفعل بي كذا وكذا » .

( مصباح المتهجّد : 150 ح 239 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1305 . )

- دعاء صلاة عشر الأواخر من شهر رمضان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . ابن المغيرة ، عن الرضا ( عليه السلام ) :

« اللّهمّ صلّ علي محمّد وآله في الأوّلين ، وصلّ علي محمّد وآله في الآخرين ، وصلّ علي محمّد وآله في الملأ الأعلي

، وصلّ علي محمّد وآله في النبيّين والمرسلين .

اللّهمّ أعط محمّداً الوسيلة والشرف والفضيلة والدرجة الكبيرة .

اللّهمّ إنّي آمنت بمحمّد عليه وآله السلام ، ولم أره فلا تحرمني يوم القيامة رؤيته ، وارزقني صحبته ، وتوفّني علي ملّته ، واسقني من حوضه مشرباً رويّاً لا أظمأ بعده أبداً ، إنّك علي كلّ شي ء قدير .

اللّهمّ كما آمنت بمحمّد ولم أره ، فعرّفني في الجنان وجهه .

اللّهمّ أبلغ روح محمّد عنّي تحيّة كثيرة وسلاماً » .

( تهذيب الأحكام : 86/3 ح 243 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1306 . )

- الدعاء للعافية في الدنيا والآخرة :

1 - الحميريّ ؛ : . . . الحسين بن يسار ، قال : قرأت كتابه إلي داود بن كثير الرقّيّ - هو محبوس ، وكتب إليه يسأله الدعاء - فكتب ( عليه السلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية في الدنيا والآخرة برحمته ، كتبت إليك ، ومابنا من نعمة فمن اللّه ، له الحمد لا شريك له؛

وصل إليّ كتابك يا أبا سلمان ! ولعمري لقد قمت من حاجتك ما لو كنت حاضراً لقصرت ، فثق باللّه العظيم الذي به يوثق ،

« ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، ونسأل اللّه بمنّه وفضله وطوله ، يحيي الموتي وهو علي كلّ شي ء قدير ، وصلّي اللّه علي محمّد وآل محمّد ، يا اللّه ! بحقّ لا إله إلّا اللّه ، ارحمني بحقّ لا إله إلّا اللّه » .

( قرب الإسناد : 394 ح 1384 .

يأتي الحديث بتمامه

في ف 8 رقم 2465 . )

- الدعاء بعد الصلاة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . كتب محمّد بن إبراهيم إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : إن رأيت يا سيّدي ! أن تعلّمني دعاء أدعو به في دبر صلواتي ، يجمع اللّه لي به خير الدنيا والآخرة .

فكتب ( عليه السلام ) : تقول : « أعوذ بوجهك الكريم ، وعزّتك التي لاترام ، وقدرتك التي لايمتنع منها شي ء من شرّ الدنيا والآخرة ، ومن شرّ الأوجاع كلّها » .

( الكافي : 346/3 ح 28 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2501 . )

- الدعاء لرفع الشدائد :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : دعاء الرضا ( عليه السلام ) ، من كتاب أصل يونس بن بكير قال : وسألت سيّدي أن يعلّمني دعاءً أدعوا به عند الشدائد ، فقال لي : يا يونس ! تحفظ ما أكتبه لك ، وادع به في كلّ شدّة ، تُجاب وتُعطي ما تتمنّاه ، ثمّ كتب لي :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اللّهمّ إنّ ذنوبي وكثرتها قد أخلقت وجهي عندك ، وحجبتني عن استيهال رحمتك ، وباعدَتني عن استيجاب مغفرتك ، ولولا تعلّقي بآلائك ، وتمسّكي بالدعاء ، وما وعدت أمثالي من المسرفين ، وأشباهي من الخاطئين ، وأوعدت القانطين من رحمتك ، . . . » .

( مهج الدعوات : 303 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2534 . )

- الدعاء في قنوت صلاة الجمعة :

1 - الشيخ الطوسي ؛ : روي

ابن مقاتل قال : قال أبو الحسن ال رضا ( عليه السلام ) : أيّ شي ء تقولون في قنوت صلاة الجمعة ؟

قال : قلت ما تقول الناس .

قال ( عليه السلام ) : لا تقل كما يقولون ، ولكن قل : « اللّهمّ ! أصلح عبدك وخليفتك بما أصلحت به أنبياءك ورسلك ، وحُفّه بملائكتك ، وأيّده بروح القدس من عندك ، واسلكه من بين يديه ومن خلفه رصداً يحفظونه من كلّ سوء ، وأبدله من بعد خوفه أمناً يعبدك لايشرك بك شيئاً ، ولاتجعل لأحد من خلقك علي وليّك سلطاناً ، وائذن له في جهاد عدوّك وعدوّه ، واجعلني من أنصاره إنّك علي كلّ شي ء قدير » .

( مصباح المتهجّد : 366 ح 494 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1320 . )

- الدعاء عقيب صلاة الحاجة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . ابن أبي حمزة ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) قال : جاء رجل إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال له : يا ابن رسول اللّه ! إنّي ذو عيال وعليّ دين ، وقد اشتدّت حالي ، فعلّمني دعاءً إذا دعوت اللّه عزّ وجلّ به رزقني اللّه .

فقال ( عليه السلام ) : يا عبد اللّه ! توضّأ وأسبغ وضوءك ، ثمّ صلّ ركعتين ، تتمّ الركوع والسجود فيهما ، ثمّ قل :

« يا ماجد ياكريم ، يا واحد يا كريم ، أتوجّه إليك بمحمّد نبيّك نبيّ الرحمة ،

يا محمّد ! يارسول اللّه ، إنّي أتوجّه بك إلي اللّه ربّك ، وربّ

كلّ شي ء ، أن تصلّي علي محمّد وعلي أهل بيته ، وأسألك نفحة من نفحاتك ، وفتحاً يسيراً ، ورزقاً واسعاً ، ألمّ به شعثي ، وأقضي به ديني ، وأستعين به علي عيالي » .

( تهذيب الأحكام : 311/3 ح 966 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1347 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا حزنك أمر شديد فصلّ ركعتين . . . ثمّ خذ المصحف ، وارفعه فوق رأسك وقل : « اللّهمّ بحقّ من أرسلته إلي خلقك ، وبحقّ كلّ آية فيه ، وبحقّ كلّ من مدحته فيه عليك ، وبحقّك عليه ، ولا نعرف أحداً أعرف بحقّك منك ، « يا سيّدي يا اللّه » عشر مرّات « بحقّ محمّد » عشراً ، « بحقّ عليّ » عشراً ، « بحقّ فاطمة » عشراً ، بحقّ إمام بعد كلّ إمام بعده عشراً . . . .

( مكارم الأخلاق : 313 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1350 . )

- الدعاء لقضاء الحوائج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . مقاتل بن مقاتل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك؛ علّمني دعاء لقضاء الحوائج ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا كانت لك حاجة إلي اللّه عزّ وجلّ مهمّة ، فاغتسل والبس أنظف ثيابك ، وشمَّ شيئاً من الطيب ، ثمّ ابرز تحت السماء ، فصلّ ركعتين . . . ثمّ تسجد فتقول في سجودك :

« اللّهمّ إنّ كلّ معبود من لدن عرشك إلي قرار أرضك فهو باطل سواك ، فإنّك [أنت ] اللّه الحقّ المبين ، اقض لي حاجة كذا وكذا ، الساعة الساعة »

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : من كانت له حاجة قد ضاق بها ذرعاً ، فلينزلها باللّه جلّ اسمه .

قلت : كيف يصنع ؟ قال ( عليه السلام ) : فليصم يوم الأربعاء والخميس والجمعة . . . ثمّ يخرّ ساجداً فيقول وهو ساجد يبكي :

« يا جواد يا ماجد ، يا واحد يا أحد ، يا صمد يا من لم يلد ولم يولد ، ولم يكن له كفواً أحد ، يا من هو هكذا ولا هكذا غيره ، أشهد أنّ كلّ معبود من لدن عرشك إلي قرار أرضك باطل إلّا وجهك جلّ جلالك ، يا معزّ كلّ ذليل ، ويا مذلّ كلّ عزيز ، تعلم كُربتي ، فصلّ علي محمّد وآل محمّد ، وفرّج عنّي » .

ثمّ تقلّب خدّك الأيمن وتقول ذلك ثلاثاً ، ثمّ تقلّب خدّك الأيسر وتقول مثل ذلك ثلاثاً؛

قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : فإذا فعل العبد ذلك يقضي اللّه حاجته ، وليتوجّه في حاجته إلي اللّه بمحمّد وآله عليه وعليهم السلام ويسمّيهم عن آخرهم .

( مصباح المتهجّد : 341 س 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1352 . )

وتلحّ فيما أردت .

( الكافي : 477/3 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1349 . )

- الدعاء

عقيب صلاة قضاء الحاجة :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) يصلّي ركعتين . . . فإذا فرغ سجد وقال : « اللّهمّ يا فارج الهمّ ! ويا كاشف الغمّ ! ومجيب دعوة المضطرّين ! ورحمن الدنيا ورحيم الآخرة ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وارحمني رحمة تطفي ء بها عنّي غضبك وسخطك ، وتغنيني بها عمّن سواك » ، ثمّ يلصق خدّه الأيمن بالأرض ويقول : « يا مذلّ كلّ جبّار عنيد ! ويا معزّ كلّ ذليل ! وحقّك قد بلغ المجهود منّي في أمر كذا ، ففرّج عني » . . . فإنّ اللّه سبحانه يفرّج غمّه ، ويقضي حاجته .

( مكارم الأخلاق : 315 س 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1351 . )

- الدعاء لمن يحبّ التزويج مع الحور العين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، كيف صار مهور النساء خمسمائة درهم ، إثنتي عشرة أوقية ونشّ ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّ وجلّ أوجب علي نفسه ألّا يكبّره مؤمن مائة تكبيرة ، ويسبّحه مائة تسبيحة ، ويحمده مائة تحميدة ، ويهلّله مائة تهليلة ، ويصلّي علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مائة مرّة ، ثمّ يقول : « اللّهمّ زوّجني من الحور العين » إلّا زوّجه اللّه حوراء . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 84/2 ح 26 ، و25 ، مختصراً .

تقدّم

الحديث بتمامه في ف - 1 - 5 رقم 1638 . )

- الدعاء عند التختّم بالعقيق :

1 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من أصبح وفي يده خاتم فصّه عقيق متختّماً به في يده اليمني ، وأصبح من قبل أن يراه أحد فقلّب فصّه إلي باطن كفّه وقرأ ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) إلي آخرها ثمّ يقول : « آمنت باللّه وحده لا شريك له ، وكفرت بالجبت والطاغوت ، آمنت بسرّ آل محمّد ، وعلانيتهم وولايتهم » ، قاه اللّه تعالي في ذلك اليوم [من ] شرّ ما ينزل من السماء . . . .

( عدّة الداعي : 129 س 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1850 . )

2 )

- الدعاء لمن يريد أن يركب البحر :

1 - محمّد بن يعقوب الكليني ؛ : . . . عليّ بن أسباط ، قال : كنت حملت معي متاعاً إلي مكّة فبار عليّ ، فدخلت به المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : إنّي حملت متاعاً قد بار عليّ ، وقد عزمت علي أن أصير إلي مصر ، فأركب برّاً أو بحراً ؟

فقال : . . . فإن ركبت الظهر فقل : « الحمد للّه ( الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ و مُقْرِنِينَ * وَإِنَّآ إِلَي رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ ) »

وإن ركبت البحر فإذا صرت في السفينة ، فقل : ( بِسْمِ اللَّهِ مَجْرلهَا وَمُرْسَل-هَآ إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ ) . فإذا هاجت عليك الأمواج فاتّك علي يسارك ، وأوم إلي

الموجة بيمينك ، وقل : « قرّي بقرار اللّه ، واسكني بسكينة اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه [العليّ العظيم ] » . . . .

( الكافي : 256/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه ف 1 - 5 رقم 1355 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن أسباط قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ماتري آخذ برّاً أو بحراً ، فإنّ طريقنا مخوف شديد الخطر ؟

فقال : اخرج برّاً ، ولاعليك أن تأتي مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وتصلّي ركعتين في غير وقت فريضة ، ثمّ لتستخير اللّه مائة مرّة ومرّة ، ثمّ تنظر فإن عزم اللّه لك علي البحر ، فقل . . . « بسم اللّه اسكن بسكينة اللّه ، وقرّ بوقار اللّه ، واهدء بإذن اللّه ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه » . . .

ثمّ قال : فإذا خرجتَ من منزلك فقل : « بسم اللّه ، آمنت باللّه ، توكّلت علي اللّه ، لا حول ولا قوّة إلّا باللّه » . . . .

( الكافي : 471/3 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1354 . )

- الدعاء عند رؤية الهلال وأوّل ليلة من شهر رمضان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الخزّاز قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) آخر جمعة من شعبان . . . فقال : معاشر شيعتي

هذا آخر يوم من شعبان من صامه احتساباً غفر له . . .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : معاشر شيعتي إذا طلع هلال شهر رمضان فلاتشيروا إليه بالأصابع ، ولكن استقبلوا القبلة ، وارفعوا أيديكم إلي السماء ، وخاطبوا الهلال وقولوا : « ربّنا وربّك اللّه ربّ العالمين ، اللّهمّ ! اجعله علينا هلالاً مباركاً ، ووفّقنا لصيام شهر رمضان ، وسلّمنا فيه وتسلّمنا منه في يسر وعافية ، واستعملنا فيه بطاعتك ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » . . . .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 98 ح 84 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1382 . )

سيره

- الدعاء عند القيام إلي الصلاة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . عبدالرحمن بن نجران ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : تقول بعد الإقامة قبل الاستفتاح في كلّ صلاة :

« اللّهمّ ! ربّ هذه الدعوة التامّة ، والصلاة القائمة ، بلّغ محمّداً الدرجة والوسيلة ، والفضل والفضيلة ، باللّه أستفتح ، وباللّه أستنجح ، وبمحمّد رسول اللّه وآل محمّد أتوجّه ، اللّهمّ ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واجعلني بهم عندك وجيهاً في الدنيا والآخرة ومن المقرّبين » .

( فلاح السائل : 155 س 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1228 . )

- الدعاء في العشر الأواخر من شعبان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلم بن صالح الهروي ّ قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في آخر

جمعة من شعبان فقال لي : ياأبا الصلت ! إنّ شعبان قد مضي أكثره ، وهذا آخر جمعة منه ، فتدارك فيما بقي منه تقصيرك فيما مضي منه . . . وأكثر من أن تقول فيما بقي من هذا الشهر « اللّهمّ إن لم تكن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه » فإنّ اللّه تبارك وتعالي يعتق في هذا الشهر رقاباً من النار لحرمة شهر رمضان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 51/2 ح 198 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1386 . )

- الدعاء عند الإفطار :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : من قال عند إفطاره :

« اللّهمّ ! لك صمنا بتوفيقك ، وعلي رزقك أفطرنا بأمرك ، فتقبّله منّا واغفر لنا ، إنّك أنت الغفور الرحيم » غفر اللّه ما أدخل علي صومه من النقصان بذنوبه .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 96 ح 81 ، و106 ح 98 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1400 . )

- الدعاء للأمن عن السلطان والعدوّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي عن الصادق ( عليه السلام ) أنّه قال : من دهمه أمر من سلطان أو من عدوّ حاسد ، فليصم يوم الأربعاء والخميس والجمعة ، وليدع عشيّة الجمعة ليلة السبت ، وليقل في دعائه :

« أي ربّاه ! أي سيّداه ! أي سنداه ! أي

أَمَلاه ! أي رجاياه ! أي عماداه ! أي كهفاه ! أي حصناه ! أي حرزاه ! أي فخراه ! بك آمنت ولك أسلمت ، وعليك توكّلت ، وبابك قرعت ، وبفِنائك نزلت ، وبحبلك اعتصمت ، وبك استغثت ، وبك أعوذ ، و بك ألوذ ، وعليك أتوكّل ، وإليك ألجأ وأعتصم ، وبك أستجير في جميع أُموري ، وأنت غياثي وعمادي ، وأنت عصمتي ورجائي ، وأنت اللّه ربّي لا إله إلّا أنت ، سبحانك وبحمدك ، عملت سوءاً ، وظلمت نفسي ، فصلّ علي محمّد وآل محمّد ، واغفرلي وارحمني ، وخذ بيدي وأنقذني ، وقني واكفني ، واكلأني وارعني في ليلي ونهاري ، وإمسائي وإصباحي ، ومقامي وسفري ، يا أجود الأجودين ! وياأكرم الأكرمين ! ويا أعدل الفاصلين ! ويا إله الأوّلين والآخرين ! ويا مالك يوم الدين ! ويا أرحم الراحمين ! يا حيّ يا قيّوم ! يا حيّ لا يموت ! يا حيّ لا إله إلّا أنت ! بمحمّد يا اللّه ! بعليّ يا اللّه ! بفاطمة يا اللّه ! بالحسن يا اللّه ! بالحسين يا اللّه ! بعليّ يا اللّه ! بمحمّد يا اللّه ! صلوات اللّه عليه وعليهم أجميعن » .

قال الحسن بن محبوب : فعرّضته علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فزادني فيه :

« بجعفر يا اللّه ! بموسي يا اللّه ! بعليّ يا اللّه ! بمحمّد يا اللّه ! بعليّ يا اللّه ! بالحسن يا اللّه ! بحجّتك ثمّ خليفتك في بلادك يا اللّه ! صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وخذ بناصية من أخافُه ( وتسمّيه باسمه ) وذلّل

لي صعبه ، وسهّل لي قياده ، ورُدَّ عنّي نافرة قلبه ، وارزقني خيره ، واصرف عنّي شرّه ، فإنّي بك اللّهمّ أعوذ وألوذ ، وبك أثق ، وعليك أعتمد وأتوكّل ، فصلّ علي محمّد وآل محمّد ، واصرفه عنّي ، فإنّك غياث المستغيثين ، وجار المستجيرين ، ولجأ اللاجئين ، وأرحم الراحمين » .

( مصباح المتهجّد : 423 س 9 .

جمال الأُسبوع : 112 س 1 .

البلد الأمين : 154 س 16 . )

- الدعاء عند سماع الأذان في الصبح والمغرب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، عن عبّاس مولي الرضا ( عليه السلام ) ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : من قال حين يسمع أذان الصبح : « اللّهمّ إنّي أسألك بإقبال نهارك ، وإدبار ليلك ، وحضور صلواتك ، وأصوات دعائك ، أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تتوب عليّ ، إنّك [أنت ] التوّاب الرحيم »

وقال مثل ذلك إذا سمع أذان المغرب ، ثمّ مات من يومه أو من ليلته مات تائباً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 253/1 ح 1 . عنه وعن ثواب الأعمال ، البحار : 173/81 ح 1 .

أمالي الصدوق : 219 ح 9 ، وفيه : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أبو عبد اللّه الصادق ( عليه السلام ) يقول : . . . عنه وعن العيون وثواب الأعمال ، وسائل الشيعة :

452/5 ح 7061 ، مثله وفيه : عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه عليهماالسلام .

ثواب الأعمال : 183 ح 1 .

كشف الغمّة : 291/2 س 20 . )

- الدعاء علي العدوّ :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا دعا أحدكم علي عدوّه فليقل : « اللّهمّ أطرقه ببليّة لا أخت لها وأبح حريمه ، يا من ( في المصدر : بليلة ، والصحيح ما أثبتناه من الكافي . )

يكفي من كلّ شي ء ! ولا يكفي منه شي ء ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، واكفني مؤونته بلامؤونة »

( مكارم الأخلاق : 333 س 10 . عنه البحار : 222/92 ضمن ح 21 .

الكافي : 1512/2 ح 2 قطعة منه ، وفيه : روي عن أبي الحسن عليه السلام . عنه وسائل الشيعة : 133/7 ح 8929 . )

- الدعاء للضالّة :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إذا ذهب لك ضالّة ، أو متاع فقل : ( وَعِندَهُ و مَفَاتِحُ الْغَيْبِ ) إلي قوله : ( فِي كِتَبٍ مُّبِينٍ ) ، ثمّ تقول : « اللّهمّ إنّك تهدي من الضلالة ، ( الأنعام : 59/6 . )

وتنجي من العمي ، وتردّ الضالّة ، فصلّ علي محمّد وآل محمّد ، واغفر لي ، ورُدّ ضالّتي ، وصلّ علي محمّد وآله وسلّم » .

( مكارم الأخلاق : 373 س 14 . عنه البحار : 123/92 ح 4 ، ومستدرك الوسائل : 215/8 ح 9288 .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي قرأها في الأدعية ) . )

- الدعاء للمحموم :

( هكذا عنونه الطبرسيّ في المصدر . )

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : اشتكت جارية لي وكان لها قدر ، فأتاني آت في المنام فقال لي : قل لها تقول : « يا ربّاه ! يا سيّداه ! صلّ علي محمّد وأهل بيته ، واكشف عنّي ماأجد » فإنّ فلان بن فلان نجا من النار بهذه الدعوة .

( مكارم الأخلاق : 386 س 23 . عنه البحار : 33/92 ضمن ح 16 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بذكر الرحمن يا نار كوني برداً وسلاماً علي إبراهيم وآل إبراهيم ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وعن فلان بن فلان تطفي بإذن اللّه » وفي نسخة :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بذكر الرحمن قلنا يا نار كوني برداً وسلاماً علي إبراهيم وآل إبراهيم ، وصلّ علي محمّد وآل محمّد ، وعلي فلان بن فلان بإذن اللّه تطفي النار » .

( مكارم الأخلاق : 387 س 2 . عنه البحار : 33/92 ضمن ح 16 . )

( ج ) - أدعيته ( عليه السلام ) في موارد خاصّة
1 )

- دعاؤه ( عليه السلام ) في صفات اللّه تعالي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن زيد ، قال : جئت إلي الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن التوحيد ، فأملي عليَّ : « الحمد للّه فاطر الأشياء إنشاءً ، ومبتدعها ابتداعاً

بقدرته وحكمته ، لا من شي ء فيبطل الاختراع ، ولا لعلّة فلا يصحّ الابتداع ، خلق ما شاء كيف شاء ، متوحّداً بذلك لإظهار حكمته ، وحقيقة ربوبيّته ، لا تضبطه العقول ، ولا تبلغه الأوهام ، ولا تدركه الأبصار ، ولا يحيط به مقدار ، عجزت دونه العبارة ، وكلّت دونه الأبصار ، وضلّ فيه تصاريف الصفات ، احتجب بغير حجاب محجوب ، واستتر بغير ستر مستور ، عرف بغير رؤية ، ووصف بغير صورة ، ونعت بغير جسم ، لا إله إلّا اللّه الكبير المتعال » .

( الكافي : 105/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في 1 - 4 رقم 801 . )

- الدعاء لصاحب الأمر ( عليه السلام ) :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي يونس بن عبد الرحمن : أنّ الرضا ( عليه السلام ) كان يأمر بالدعاء لصاحب الأمر بهذا :

« اللّهمّ ادفع عن وليّك وخليفتك ، وحجّتك علي خلقك ، ولسانك المعبّر عنك ، الناطق بحكمك ، وعينك الناظرة بإذنك ، وشاهدك علي عبادك ، الجحجاح المجاهد ، العائذ بك ، العابد عندك ، وأعذه من شرّ جميع ما خلقت ( الجحجاح : السيّد السمح الكريم . المعجم الوسيط . )

وبرأت ، و أنشأت وصوّرت ، واحفظه من بين يديه ومن خلفه ، وعن يمينه وعن شماله ، ومن فوقه ومن تحته ، بحفظك الذي لا يضيع من حفظته به ، واحفظ فيه رسولك و آباءه أئمّتك ، ودعائم دينك ، واجعله في وديعتك التي لا تضيع ، وفي جوارك الذي لايخفر ، وفي منعك وعزّك الذي لا يقهر ، وآمنه

بأمانك الوثيق الذي لايخذل من آمنته به ، واجعله في كنفك الذي لا يرام من كان فيه ، وانصره بنصرك العزيز ، وأيّده بجندك الغالب ، وقوّه بقوّتك ، وأردفه بملائكتك ، ووال من والاه ، وعاد من عاداه ، وألبسه درعك الحصينة ، وحفّه بالملائكة حفّاً .

اللّهمّ ! اشعب به الصدع ، وارتق به الفتق ، وأمت به الجور ، وأظهر به العدل ، وزيّن بطول بقائه الأرض ، وأيّده بالنصر ، وانصره بالرعب ، وقوّ ناصريه واخذل خاذليه ، ودمدم من نصب له ، ودمّر من غشّه ، واقتل به جبابرة الكفر وعُمُدَه ودعائمه ، واقصِم به رؤوس الضلالة ، وشارعة البدع ، ومميتة السنّة ، ومقوّية الباطل ، وذلّل به الجبّارين ، وأَبِر به الكافرين ، وجميع الملحدين ، في مشارق الأرض ومغاربها ، وبرّها وبحرها ، وسهلها وجبلها ، حتّي لاتدع منهم ديّاراً ، ولا تُبقي لهم آثاراً .

اللّهمّ ! طهّر منهم بلادك ، واشف منهم عبادك ، وأعزّ به المؤمنين ، وأحي به سنن المرسلين ، ودارس حكم النبيين ، وجدّد به ما امتُحِيَ من دينك ، وبُدِّل من حكمك ، حتّي تُعيد دينك به ، وعلي يديه جديداً غضّاً ، محضاً صحيحاً لا عوج فيه ، ولا بدعة معه ، وحتّي تُنِير بعدله ظلم الجور ، وتطفي ء به نيران الكفر ، وتُوضِح به معاقد الحقّ ، ومجهول العدل ، فإنّه عبدك الذي استخلصته لنفسك ، واصطفيته علي غيبك ، وعصمته من الذنوب ، وبرأته من العيوب ، وطهّرته من الرجس ، وسلّمته من الدنس .

اللّهمّ ! فإنّا نشهد له يوم القيمة ، ويوم حلول الطامّة

، أنّه لم يُذنب ذنباً ، ولاأتي حُوباً ، ولم يرتكب معصية ، ولم يُضِع لك طاعة ، ولم يَهتِك لك حرمة ، ولم يبدّل لك فريضة ، ولم يغيّر لك شريعة ، وأنّه الهادي المهتدي ، الطاهر التقيّ ، النقيّ الرضيّ الزكيّ .

اللّهمّ ! أعطه في نفسه وأهله ، وولده وذرّيّته ، وأمّته وجميع رعيّته ، ماتُقِرُّ به عينه ، وتَسُرُّ به نفسه ، وتجمع له ملك المُمَلَّكات كلّها ، قريبها وبعيدها ، وعزيزها وذليلها ، حتّي يُجري حكمه علي كلّ حكم ، وتغلب بحقّه كلّ باطل .

اللّهمّ ! اسلك بنا علي يديه منهاج الهدي ، والمحجّة العظمي ، والطريقة الوسطي التي يَرجع إليها الغالي ، ويلحق بها التالي ، وقوّنا علي طاعته ، وثبّتنا علي مشايعته ، وامنن علينا بمتابعته ، واجعلنا في حزبه ، القوّامين بأمره ، الصابرين معه ، الطالبين رضاك بمناصحته ، حتّي تحشرنا يوم القيمة في أنصاره وأعوانه ، ومُقَوّية سلطانه .

اللّهمّ ! واجعل ذلك لنا خالصاً من كلّ شكّ وشبهة ، ورياء وسمعة ، حتّي لانعتمد به غيرك ، ولا نطلب به إلّا وجهك ، وحتّي تُحِلُّنا محلّه ، وتجعلنا في الجنّة معه ، وأعذنا من السَأمَة والكَسَل والفَترَة ، واجعلنا ممّن تنتصر به لدينك ، وتعزّ به نصر وليّك ، ولا تستبدل بنا غيرنا ، فإنّ استبدالك بنا غيرنا عليك يسير ، وهو علينا كثير .

اللّهمّ ! صلّ علي وُلاة عهده ، والأئمّة من بعده ، وبلّغهم آمالهم ، وزد في آجالهم ، وأعزّ نصرهم ، وتمّم لهم ما أسنَدْتَ إليهم من أمرك لهم ، وثبّت دعائمهم ، واجعلنا لهم أعواناً ، وعلي

دينك أنصاراً ، فإنّهم معادن كلماتك ، وخزّان علمك ، وأركان توحيدك ، ودعائم دينك ، وولاة أمرك ، وخالصتك من عبادك ، وصفوتك من خلقك ، وأولياؤك وسلائل أوليائك ، وصفوة أولاد نبيّك ، والسلام عليه وعليهم ورحمة اللّه وبركاته » .

( مصباح المتهجّد : 409 ح 535 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) عند الخروج من البيت :

1 - البرقيّ ؛ : . . . الحلبيّ ، عن أبي عبداللّه ( عليه السلام ) قال : كان أبوجعفر ( عليه السلام ) إذا خرج من بيته يقول : « بسم اللّه خرجت ، وبسم اللّه ولجت ، و علي اللّه توكّلت ، ولاحول ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم » .

قال محمّد بن سنان : فكان أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول ذلك إذا خرج من منزله .

( المحاسن : 351 ح 36 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 677 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) عند الطواف :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن موسي بن سعد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كنت معه في الطواف فلمّا صرنا معه بحذاء الركن اليمانيّ أقام ( عليه السلام ) ، فرفع يديه ثمّ قال : « يا اللّه ، يا وليّ العافية ، ويا خالق العافية ، ويا رازق العافية ، والمنعم بالعافية ، والمنّان بالعافية ، والمتفضّل بالعافية عليّ وعلي جميع خلقك ، يا رحمن الدنيا والآخرة ورحيمهما ، صلّ علي محمّد وآل محمّد ، وارزقنا العافية ، ودوام العافية ، وتمام

العافية ، وشكر العافية في الدنيا والآخرة ، يا أرحم الراحمين » .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 16/2 ح 37 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 680 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) وبكاؤه عند قبر بعض أهل بيته :

1 - محمّد بن عليّ الطبريّ ؛ : . . . . مسهّر رجل من أصحابنا قال : مرّ أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) بقبر بعض من أهل بيته ، فنزل عن دابّته ووضع خدّه علي القبر وهو يبكي ويقول : « إلهي بدت قدرتك ولم تبد واهية فجهلوك ( في الأمالي : هيبتك . )

وقدّروك ، والتقدير علي غير ما قدّروك ، وشبّهوك بخلقك ، فمن ثمّ لم يعرفوك ولم يعبدوك ، فأنا إلهي بري ء من الذين بالتشبيه طلبوك ، . . . .

( بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 207 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2081 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) في يوم العرفة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : عن مولانا عليّ بن موسي الرضا ( صلوات اللّه عليه ) في يوم عرفة : « اللّهمّ ! كما سترت عليّ ما لم أعلم فاغفر لي ما تعلم ، وكما وسعني علمك فليسعني عفوك ، وكما بدأتني بالإحسان فأتمّ نعمتك بالغفران ، . . .

( إقبال الأعمال : 651 س 14 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2091 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) في سجدة الشكر :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : . .

. محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، وبكير بن صالح ، عن سليمان بن جعفر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قالا : دخلنا عليه وهو ساجد في سجدة الشكر ، فأطال في سجوده ، ثمّ رفع رأسه ، فقلنا له : أطلت السجود ؟

فقال ( عليه السلام ) : من دعا في سجدة الشكر بهذا الدعاء كان كالرامي مع رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله وسلّم يوم بدر ، قالا : قلنا : فنكتبه .

قال : اكتبا : إذا أنتما سجدتما سجدة الشكر فتقولا : « أللّهمّ العن اللذَين بدّلا دينك ، وغيّرا نعمتك ، واتَّهما رسولك صلي اللّه عليه وآله ، وخالفا ملّتك ، وصدّا عن سبيلك ، . . . .

( مهج الدعوات : 307 س 8 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2079 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) لمجي ء المطر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) : إنّ الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، احتبس المطر . . . فقال للرضا ( عليه السلام ) : قد احتبس المطر ، فلو دعوت اللّه عزّ وجلّ أن يمطر الناس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم ! . . .

فلمّا كان يوم الاثنين غدا إلي الصحراء ، وخرج الخلائق ينظرون ، فصعد المنبر ، فحمد اللّه وأثني عليه ، ثمّ قال : « اللّهمّ يا ربّ ! أنت عظّمت حقّنا أهل البيت ، فتوسّلوا بنا

كما أمرت ، وأمّلوا فضلك ورحمتك ، وتوقّعوا إحسانك ونعمتك ، فاسقهم سقياً نافعاً عامّاً غير رائث ولا ضائر ، وليكن ابتداء مطرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا إلي منازلهم ومقارّهم » . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 167/2 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ج 1 رقم 475 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) حين ولاّه المأمون للخلافة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن إبراهيم ، قال : حدّثنا أبي ، عن ياسر ، قال : لمّا ولي الرضا ( عليه السلام ) العهد سمعته وقد رفع يديه إلي السماء وقال : « اللّهمّ إنّك تعلم أنّي مكره مضطرّ ، فلا تؤاخذني كما لم تؤاخذ عبدك ونبيّك يوسف حين دفع إلي ولاية مصر » .

( الأمالي : 525 ح 13 . عنه البحار : 130/49 ح 5 .

روضة الواعظين : 252 س 9 .

المناقب لابن شهر آشوب : 364/4 س 11 .

قطعة منه في ( رفع اليدين حين الدعاء ) . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) في التبرّي عن الغلوّ في حقّهم ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : كان الرضا ( عليه السلام ) يقول في دعائه :

اللّهمّ إنّي أبرأ إليك من الحول والقوّة ، فلا حول ولا قوّة إلّا بك .

اللّهمّ إنّي أبرأ إليك من الذين ادّعوا لنا ما ليس لنا بحقّ .

اللّهمّ إنّي أبرأ إليك من الذين قالوا فينا مالم نقله في أنفسنا .

اللّهمّ لك الخلق ، ومنك الأمر ، وإيّاك نعبد

، وإيّاك نستعين .

اللّهمّ أنت خالقنا وخالق آبائنا الأوّلين ، وآبائنا الآخرين .

اللّهمّ لا تليق الربوبيّة إلّا بك ، ولا تصلح الإلهيّة إلّا لك ، فالعن النصاري الذين صغّروا عظمتك ، والعن المضاهين لقولهم من بريّتك .

اللّهمّ إنّا عبيدك وأبناء عبيدك ، لا نملك لأنفسنا ضرّاً ولانفعاً ولا موتاً ولاحياة ولا نشوراً .

اللّهمّ من زعم أننّا أرباب ، فنحن منه برآء ، ومن زعم أنّ إلينا الخلق وعلينا الرزق ، فنحن إليك منه برآء ، كبراءة عيسي ( عليه السلام ) من النصاري .

اللّهمّ إنّا لم ندعهم إلي ما يزعمون ، فلا تؤاخذنا بما يقولون ، واغفرلنا ما يزعمون . ( وَقَالَ نُوحٌ رَّبِ ّ لَاتَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكَفِرِينَ دَيَّارًا * إِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّواْ عِبَادَكَ وَلَايَلِدُواْ إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا ) .

( نوح : 26/71 - 27 . )

( الإعتقادات ضمن المصنّفات للشيخ المفيد : 99/5 س 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم . . . )

- الدعاء بعد ركوع الوتر :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : الاختيار ( لابن الباقي ) : بعد رفع ( وهو اختيار المصباح للسيّد ابن الباقيّ . )

الرأس من الركوع يمدّ يديه ، ويدعو بما روي عن مولانا الرضا ( عليه السلام ) : « إلهي وقفت بين يديك ، ومددت يدي إليك مع علمي بتفريطي في عبادتك ، وإهمالي لكثير من طاعتك ، ولو أنّي سلكت سبيل الحياء لخفت من مقام الطلب والدعاء ، ولكنّي يا ربّ ! لمّا سمعتك تنادي المسرفين إلي بابك ، وتعدهم بحسن إقالتك وثوابك ، جئت ممتثلاً للنداء ، ولائذاً بعواطف

أرحم الرحماء . وقد توجّهت إليك بنبيّك ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الذي فضّلته علي أهل الطاعة ، ومنحته بالإجابة والشفاعة ، وبوصيّه المختار المسمّي عندك بقسيم الجنّة والنار ، وبفاطمة سيّدة النساء ، وبأبنائها الأولياء الأوصياء ، وبكلّ ملك خاصة ، يتوجّهون بهم إليك ، ويجعلونهم الوسيلة في الشفاعة لديك ، وهؤلاء خاصّتك ، فصلّ عليهم وآمنّي من أخطار لقائك ، واجعلني من خاصّتك وأحبّائك ، فقد قدّمت أمام مسألتك ونجواك مايكون سبباً إلي لقائك ورؤياك ، وإن رددت مع ذلك سؤالي ، وخابت إليك آمالي ، فمالكٌ رأي من مملوكه ذنوباً فطرده عن بابه ، وسيّد رأي من عبده عيوباً فأعرض عن جوابه .

يا شقوتاه ! إن ضاقت عنّي سعة رحمتك ، إن طردتني عن بابك علي باب من أقف بعد بابك ، وإن فتحت لدعائي أبواب القبول ، وأسعفتني ببلوغ السؤل فمالك بدء بالإحسان ، وأحبّ إتمامه ، ومولي أقال عثرة عبده ، ورحم مقامه ، وهناك لاأدري أيّ نعمك أشكر ؟ أحين تطوّلت عليّ بالرضا ، وتفضّلت بالعفو عمّا مضي ، أم حين زدت علي العفو والغفران ، باستيناف الكرم والإحسان ؟ .

فمسئلتي لك يا ربّ ! في هذا المقام الموصوف ، مقام العبد البائس الملهوف ، أن تغفر لي ما سلف من ذنوبي ، وتعصمني فيما بقي من عمري ، وأن ترحم والديّ الغريبين في بطون الجنادل ، البعيدين من الأهل والمنازل ، صِلْ وحدتهما بأنوار إحسانك ، وآنس وحشتهما بآثار غفرانك ، وجدّد لمحسنهما في كلّ وقت مسرّة ونعمة ، ولمسيئهما مغفرة ورحمة حتّي يأمنا بعاطفتك من أخطار القيامة ، وتسكنهما برحمتك في دار المقامة

، وعرّف بيني وبينهما في ذلك النعيم الرائق ، حتّي تشمل بنا مسرّة السابق ، واللاحق به .

سيّدي ! وإن عرفت من عملي شيئاً يرفع من مقامهما ، ويزيد في إكرامهما ، فاجعله مايوجبه حقّهما لهما ، وأشركني في الرحمة معهما ، وارحمهما كما ربّياني صغيراً » ثمّ يدعو لمن يعنيه أمره من موتاه بعد ذلك ، إن شاء اللّه .

( بحار الأنوار : 281/84 ح 72 .

مستدرك الوسائل : 415/4 ح 5046 ، قطعة منه . )

- الدعاء في القنوت :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : قنوت الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) :

« الفزع ، الفزع إليك ، يا ذا المحاضرة والرغبة ، الرغبة إليك يا من به المفاخرة ، وأنت اللّهمّ مُشاهد هواجس النفوس ، ومُراصد حركات القلوب ، ومُطالع مسرّات السرائر من غير تكلّف ولا تعسّف ، وقد تري اللّهمّ ما ليس عنك بمنطوي ، ولكنّ حلمك آمن أهله عليه جرئةً وتمرّداً وعتوّاً وعناداً ، وما يُعانيه أولياؤك من تعفية آثار الحقّ ، ودروس معالمه ، وتزيّد الفواحش ، واستمرار أهلها عليها ، وظهور الباطل ، وعموم التغاشم والتراضي بذلك في المعاملات والمتصرّفات ، مُذ جَرت به العادات وصار كالمفروضات والمسنونات .

اللّهمّ فبادر الذي من أعنته به فاز ، ومن أيّدته لم يخف لَمزَ لمّاز ، وخذ الظالم أخذاً عنيفاً ، ولاتكن له راحماً ، ولابه رؤوفاً .

اللّهمّ ! اللّهمّ ! اللّهمّ ! بادرهم ، اللّهمّ ! عاجلهم ، اللّهمّ ! لاتمهلهم ، اللّهمّ غادرهم بكرةً وهجيرةً وسحرة وبياتاً وهم نائمون ، وضحيً وهم يلعبون ، ومكراً وهم يمكرون ،

وفجأةً وهم آمنون .

اللّهمّ بدّدهم ، وبدّد أعوانهم ، وافلل أعضادهم ، واهزم جنودهم ، وافلل حدّهم ، واجتثّ سنامهم ، وأضعِف عزائمهم .

اللّهمّ امنحنا أكتافهم ، وملّكنا أكنافهم ، وبدّلهم بالنعم النقم ، وبدّلنا من محاذرتهم ، وبغيهم السلامة ، واغنمناهم أكمل المَغنم .

اللّهمّ لا تردّ عنهم بأسك الذي إذا حلّ بقوم فساء صباح المنذرين » .

( مهج الدعوات : 79 س 7 . عنه البحار : 223/82 س 15 ، وفيه زيادة : ودعاعليه السلام في قنوته : يا من شهد خواطر الأسرار ، مشاهدة ظواهر جاريات الأخبار ، عجز قلبي عن جميل فنون الأقدار ، وضعفت قوّتي عن النهوض بفوادح المكّار ، ولمم الشيطان ، ووسوسة النفس بالطغيان ، المتتابعة في الليل والنهار بالعصيان ، فإن عصمتني بعصم الأبرار ، ومنحتني منح أهل الاستبصار ، وأعنتني بتعجيل الانتصار ، وإلّافأنا من واردي النار ، اللّهمّ فصلّ علي محمّد وآله ، وجلّلني عصمة تدرأ عنّي الأصرار ، وتحطّ بها عن ظهري ما أثقله من الآصار . قال المجلسيّ : ليس هذا الدعاء في أكثر النسخ ، ولعلّه من زيادات بعض القاصرين ، ولايشبه سائر ما روي عن الطاهرين عليهم السلام .

قطعة منه في ( دعاؤه عليه السلام في القنوت ) . )

2 )

- الدعاء في سجدة الشكر :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي سعد بن عبد اللّه في كتاب فضل الدعاء ، وقال أبو جعفر ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، وبكير بن صالح ، عن سليمان بن جعفر ، عن الرضا ( عليه

السلام ) قالا : دخلنا عليه وهو ساجد في سجدة الشكر ، فأطال في سجوده ، ثمّ رفع رأسه ، فقلنا له : أطلت السجود ؟

فقال ( عليه السلام ) : من دعا في سجدة الشكر بهذا الدعاء كان كالرامي مع رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله وسلّم يوم بدر ، قالا : قلنا : فنكتبه .

قال : اكتبا : إذا أنتما سجدتما سجدة الشكر فتقولا : « أللّهمّ العن اللذَين بدّلا دينك ، وغيّرا نعمتك ، واتَّهما رسولك صلي اللّه عليه وآله ، وخالفا ملّتك ، وصدّا عن سبيلك ، وكفرا آلاءك ، وردّا عليك كلامك ، واستهزءا برسولك ، وقتلا ابن نبيّك ، وحرَّفا كتابك ، وجحدا آياتك ، وسخرا بآياتك ، واستكبرا عن عبادتك ، وقتلا أولياءك ، وجلسا في مجلس لم يكن لهما بحقّ ، وحملا الناس علي أكتاف آل محمّد ، اللّهمّ ! العنهما لعناً يتلوا بعضه بعضاً ، واحشرهمإ؛ ، ) ! ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظَ وأتباعهما إلي جهنّم زُرقاً ، اللّهمّ ! إنّا نتقرّب إليك باللعنة لهما ، والبرائة منهما في الدنيا والآخرة ، اللّهمّ ! العن قتلة أمير المؤمنين ، وقتله الحسين بن عليّ ، وابن فاطمة بنت رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله وسلّم ، اللّهمّ ! زدهما عذاباً فوق عذاب ، وهواناً فوق هوان ، وذلاًّ فوق ذلّ ، وخزياً فوق خزي ، اللّهمّ ! دُعَّهما في النّار دَعّاً ، واركسهما في اليمّ عقابك رَكساً ، اللّهمّ ! احشرهما وأتباعهما إلي جهنّم زُمَراً ، اللّهمّ ! فرّق جمعهم ، وشتّت أمرهم ، وخالف بين كلمتهم ، وبدّد

جماعتهم ، والعن أئمّتهم ، واقتل قادتهم وسادتهم وكبرائهم ، والعن رؤسائهم ، واكسر رايتهم ، وألق البأس بينهم ، ولاتبق منهم ديّاراً ، اللّهمّ ! العن أبا جهل والوليد لعناً يتلو بعضه بعضاً ، ويَتْبَع بعضه بعضاً ، اللّهمّ ! العنهما لعناً يلعنهما به كلّ ملك مقرّب ، وكلّ نبيّ مرسل ، وكلّ مؤمن امتحنتَ قلبه للإيمان ، اللّهمّ ! العنهما لعناً يتعوّذ منه أهل النّار ، اللّهمّ ! العنهما لعناً لم يخطر لأحد ببال ، اللّهمّ ! العنهما في مستسرّ سرّك ، وظاهر علانيتك ، وعذَّبهما عذاباً في التقدير ، وشارك معهما ابنتيهما وأشياعهما ، ومحبّيهما ومن شايعهما ، إنّك سميع الدّعاء ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله أجمعين » .

( مهج الدعوات : 307 س 8 . عنه مستدرك الوسائل : 139/5 ح 5516 ، و141 ح 5517 ، مثله ، ومقدّمة البرهان : 209 س 26 ، قطعة منه . عنه وعن البلد الأمين ، البحار : 223/83 ح 44 ، ولم نعثر عليه في المطبوع من البلد الأمين .

مصباح الكفعمي : 735 س 14 .

قطعة منه في ( دعاؤه عليه السلام في سجدة الشكر ) . )

- الدعاء للحُبلي :

1 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته أن يدعو اللّه عزّ وجلّ لإمرأة من أهلنا بها حمل ؟

فقال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : الدعاء ما لم يمض أربعة أشهر .

فقلت له : إنّما لها أقلّ من هذا ، فدعا لها ، ثمّ قال : إنّ النطفة تكون في

الرحم ثلاثين يوماً ، وتكون علقة ثلاثين يوماً ، وتكون مضغة ثلاثين يوماً ، وتكون مخلّقة وغير مخلّقة ثلاثين يوماً ، فإذا تمّت الأربعة أشهر ، بعث اللّه تبارك وتعالي إليها ملكين خلّاقين ، يصوّرانه ويكتبان رزقه وأجله ، وشقيّاً أو سعيداً .

( قرب الإسناد : 352 ح 1262 . عنه البحار : 154/5 ح 3 ، و78/101 ح 2 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

- الدعاء والبكاء عند القبر

1 - محمّد بن عليّ الطبريّ ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن منصور بن العبّاس قال : حدّثني محمّد بن الفضل الهمدانيّ ، قال : حدّثني مسهّر رجل من أصحابنا قال : مرّ أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) بقبر بعض من أهل بيته ، فنزل عن دابّته ووضع خدّه علي القبر وهو يبكي ويقول : « إلهي بدت قدرتك ولم تبد واهية فجهلوك وقدّروك ، والتقدير علي غير ما قدّروك ، وشبّهوك ( في الأمالي : هيبتك . )

بخلقك ، فمن ثمّ لم يعرفوك ولم يعبدوك ، فأنا إلهي بري ء من الذين بالتشبيه طلبوك ، وبالتحديد وصفوك ، ليس كمثلك شي ء؛

يا إلهي ! ولن يدركوك ، وظاهر ما بهم من نعمتك ، دلّهم عليك لو عرفوك ، وفي خلقك يا إلهي مندوحة أن يتناولوك؛ بل سوّوك بخلقك ، فمن ثمّ لم يعرفوك ، واتّخذوا آياتك ربّاً ، فبذلك وصفوك ، تعاليت ربّ وتقدّست عمّا به المشبّهون نعتوك » .

ثمّ قام فركب دابّته .

( بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 207 س 14 .

عيون أخبار

الرضاعليه السلام : 116/1 ح 5 ، وفيه : محمد بن الحسن بن أحمد بن ال وليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن خالد ، عن بعض أصحابنا قال : . . . وبتفاوت .

التوحيد : 124 ح 2 .

أمالي الصدوق : 487 ح 2 ، وفيه : محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، قال : حدّثنا أحمد بن أبي عبداللّه البرقيّ ، عن أبي هاشم الجعفريّ ، قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) . . . بتفاوت . عنه وعن التوحيد ، البحار : 293/3 ح 14 .

روضة الواعظين : 44 س 19 ، باختصار .

البحار : 181/91 ح 9 ، عن كتاب العتيق للغرويّ ، بتفاوت .

قطعة منه في ( حكم وضع الخدّ علي القبر والبكاء عنده ) و ( دعاؤه عليه السلام وبكاؤه عند قبر بعض أهل بيته ) . )

- الدعاء لدفع الشدائد :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني عليّ بن الحسن بن فضّال قال : حدّثنا محمّد بن الوليد بن خالد الكوفيّ قال : حدّثنا العبّاس بن هلال قال : ذكر أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ طارقاً مولي لبني أميّة نزل ذا المروّة عاملاً المدينة ، فلقيه بعض بني أمّية ، وأوصاه بسعيد بن المسيّب ، وكلّمه فيه ، وأثني عليه ، وأخبره طارق : أنّه أُمر بقتله ، فأَعْلَمَ سعيداً بذلك

،

وقال له : تغيّب ، وقيل له : تنحّ من مجلسك ، فإنّه علي طريقه ، فأبي .

فقال سعيد : « اللّهمّ إنّ طارقاً عبد من عبيدك ، ناصيته بيدك ، وقلبه بين أصابعك ، تفعل فيه ما تشاء ، فانسه ذكري واسمي » .

فلمّا عزل طارق عن المدينة ، لقيه الذي كان كلّمه في سعيد من بني أميّة بذي المروّة .

فقال : كلّمتك في سعيد لتشفّعني فيه فأبيت ، وشفّعت فيه غيري .

فقال : واللّه ما ذكرته بعد إذ فارقتك حتّي عدت إليك .

( رجال الكشّيّ : 116 رقم 185 . )

2 - الشيخ المفيد؛ : قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن الحسن بن الوليد ، عن أبيه ، عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الريّان بن الصلت قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يدعو بكلمات فحفظتها عنه ، فما دعوت بها في شدّة إلّا فرّج اللّه عنّي ، وهي :

« اللّهمّ أنت ثقتي في كلّ كرب ، وأنت رجائي في كلّ شديدة ، وأنت لي في كلّ أمر نزل بي ثقة وعدّة ، كم من كرب يضعف فيه الفؤاد ، وتقلّ فيه الحيلة ، وتعيي فيه الأُمور ، ويخذل فيه القريب والبعيد والصديق ، ويشمت فيه العدوّ ، أنزلته بك ، وشكوته إليك ، راغباً إليك فيه عمّن سواك ، ففرّجته وكشفته وكفيتنيه ، فأنت وليّ كلّ نعمة ، وصاحب كلّ حاجة ، ومنتهي كلّ رغبة . فلك الحمد كثيراً ، ولك المنّ فاضلاً ، بنعمتك تتمّ الصالحات ، يا

معروفاً بالمعروف معروف ، ويا من هو بالمعروف موصوف ، أنلني من معروفك معروفاً تغنيني به عن معروف من سواك ، برحمتك يا أرحم الراحمين .

( الأمالي : 273 ح 4 . عنه حلية الأبرار : 481/4 ح 1 .

أمالي الطوسيّ : 35 ح 36 . عنه وعن أمالي المفيد ، البحار : 186/92 ح 9 .

مهج الدعوات : 233 س 14 ، قطعة منه . عنه البحار : 283/91 س 3 .

البحار : 202/92 ح 34 ، عن كتاب الاختيار لابن الباقي . )

- الدعاء عقيب نافلة الليل :

1 - الشيخ الطوسي ؛ : ثمّ تدعو بالدعاء المرويّ عن ال رضا ( عليه السلام ) ، عقيب الثماني الركعات : « اللّهمّ ! إنّي أسألك بحرمة من عاذ بك منك ، ولجأ إلي عزّك ، واستظلّ بفَيئِك ، واعتصم بحبلك ، ولم يثق إلّا بك ، يا جزيل العطايا ! يا مطلق الأُساري ! يا من سمّي نفسه من جوده وهّاباً ! أدعوك رغباً ورهباً ، وخوفاً وطمعاً ، وإلحاحاً وإلحافاً ، وتضرُّعاً وتملّقاً ، وقائماً وقاعداً ، وراكعاً وساجداً ، وراكباً وماشياً ، وذاهباً وجائياً ، وفي كلّ حالاتي ، وأسألك أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تفعل بي كذا وكذا » .

( مصباح المتهجّد : 150 ح 239 . )

- الدعاء لطلب الرزق :

1 - الكفعمي ؛ : وعن الرضا ( عليه السلام ) قل في طلب الرزق عقيب كلّ فريضة :

« يا من يملك حوائج السائلين ! ويعلم ضمير الصامتين ، لكلّ مسألة منك سمع حاضر ، وجواب عتيد

، ولكلّ صامت منك علم باطن محيط ، أسألك بمواعيدك الصادقة ، وأياديك الفاضلة ، ورحمتك الواسعة ، وسلطانك القاهر ، وملكك الدائم ، وكلماتك التامّات ، يا من لاتنفعه طاعة المطيعين ! ولايضرّه معصية العاصين ، صلّ علي محمّد وآله ، وارزقني من فضلك ، وأعطني فيمإ؛1- 'ض ض ض ض ض ض ض ض ض فت ترزقني العافية ، برحمتك يا أرحم الراحمين » .

( مصباح الكفعمي : 223 س 16 .

البحار : 58/83 ح 65 ، عن البلد الأمين ولم نعثر عليه فيه . )

- أدعية الوسائل إلي المسائل :

1 - الكفعمي ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) وهو من أدعية الوسائل إلي المسائل : « اللّهمّ ! إنّ خيرتك فيما أستخيرك فيه تنيل الرغائب ، وتجزل المواهب ، وتغنم المطالب ، وتطيّب المكاسب ، وتهدي إلي أجمل المذاهب ، وتسوق إلي أحمد العواقب ، وتقي مخوف النوائب ، اللّهمّ ! إنّي أستخيرك فيما عزم رأيي عليه ، وقادني عقلي إليه ، فسهّل اللّهمّ ! منه ماتوعّر ، ويسّر منه ما تعسّر ، واكفني فيه المهمّ ، وادفع عنّي كلّ ملمّ ، واجعل ربّ عواقبه غُنماً ، ومخوفه سلماً ، وبعده قرباً ، وجَدبَه خِصباً ، وأرسل اللّهمّ ! إجابتي ، وأنجح طلبتي ، واقض حاجتي ، واقطع عوائقها ، وامنع بوائقها ، وأعطني اللّهمّ ! لواء الظفر بالخيرة فيما استخرتك ، ووفور الغُنم فيما دعوتك ، وعوائد الإفضال فيما رجوتك ، واقرنه اللّهمّ ! ربّ بالنجاح ، وحُطّه بالصلاح ، وأرني أسباب الخيرة واضحة ، وأعلام غُنْمِها لائحة ، واشدد خَناق تعسّرها ، وانعش

صريع تيسّرها ، وبيّن اللّهمّ ! ملتبسها ، وأطلق محتبسها حتّي تكون خيرة مقبلة بالغُنم ، مزيلة للغُرم ، عاجلة النفع ، باقية الصنع ، إنّك وليّ المزيد مبتدي ء بالجود » .

( مصباح الكفعمي : 518 س 12 .

البلد الأمين : 161 س 19 . عنه البحار : 280/88 ح 32 . )

2 - الكفعمي ؛ : مرويّ عن الرضا ( عليه السلام ) وهو من أدعية الوسائل إلي المسائل :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اللّهمّ ! جدير من أمرته بالدعاء أن يدعوك ، ومن وعدته بالإجابة أن يرجوك ، ولي اللّهمّ ! حاجة قد عجزت عنها حيلتي ، وكلّت فيها طاقتي ، وضعفت عن مرامها قدرتي ، وسوّلت لي نفسي الأمّارة بالسوء ، وعدوّي الغرور الذي أنا منه مبتلي ، أن أرغب فيها إلي ضعيف مثلي ، ومن هو في النكول شكلي ، حتّي تداركتني رحمتك ، وبادرتني بالتوفيق رأفتك ، ورددت عليّ عقلي بتطوّلك ، وألهمتني رشدي بتفضّلك ، وأحييت بالرجاء لك قلبي ، وأزلت خدعة عدوّي عن لبّي ، وصحّحت بالتأميل فكري ، وشرحت بالرجاء لإسعافك صدري ، وصوّرت لي الفوز ببلوغ ما رجوته ، والوصول إلي ما أمّلته ، فوقفت اللّهمّ ! ربّ بين يديك سائلاً لك ، ضارعاً إليك ، واثقاً بك ، متوكّلاً عليك في قضاء حاجتي ، وتحقيق أمنيّتي ، وتصديق رغبتي ، فأنجح اللّهمّ ! حاجتي بأيمن نجاح ، واهدها سبيل الفلاح ، وأعذني اللّهمّ ! بكرمك من الخيبة والقنوط والأناة والتثبيط بهنيّ إجابتك ، وسابغ موهبتك ، إنّك مليّ وليّ ، علي عبادك بالمنائح الجزيلة وفيّ ، وأنت علي كلّ

شي ء قدير ، وبكلّ شي ء محيط ، وبعبادك خبير بصير » .

( مصباح الكفعمي : 526 س 15 .

مهج الدعوات : 316 س 16 . عنه البحار : 120/91 ضمن حديث طويل وفيه : عن أبي جعفر الثاني عليه السلام . )

3 - الكفعميّ ؛ : دعاء المناجاة بالشكر عن الرضا ( عليه السلام ) وهو من أدعية الوسائل إلي المسائل :

بسم اللّه الرحمن الرحيم

« اللّهمّ ! لك الحمد علي مردّ نوازل البلاء ، وملمّات الضرّاء ، وكشف نوائب اللأواء ، وتوالي سُبوغ النعماء ، ولك الحمد ربّ علي هنييّ عطائك ، ومحمود بلائك ، وجليل آلائك ، ولك الحمد علي إحسانك الكثير ، وخيرك العزيز ، وتكليفك اليسير ، ودفعك العسير ، ولك الحمد يا ربّ ! علي تثميرك قليل الشكر ، وإعطائك وافر الأجر ، وحَطِّك مثقل الوزر ، وقبولك ضيق العذر ، ووضعك باهظ الإصر ، وتسهيلك موضع الوعر ، ومنعك مقطع الأمر ، ولك الحمد علي البلاء المصروف ، ووافر المعروف ، ودفع المخوف ، وإذلال العَسوف ، ولك الحمد علي قلّة التكليف ، وكثرة التخفيف ، وتقوية الضعيف ، وإغاثة اللهيف ، ولك الحمد علي سعة إمهالك ، ودوام إفضالك ، وصرف إمحالك ، وحميد فعالك ، وتوالي نوالك ، ولك الحمد علي تأخير معاجلة العقاب ، وترك مغافصة العذاب ، وتسهيل طرق المآب ، وإنزال غيث السحاب ، إنّك المنّان الوهّاب » .

( مصباح الكفعمي : 546 س 10 .

مهج الدعوات : 316 س 3 . عنه وعن البلد الأمين ، البحار : 119/91 ضمن ح 17 . )

-

الدعاء في يوم العرفة :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : عن مولانا عليّ بن موسي الرضا ( صلوات اللّه عليه ) في يوم عرفة : « اللّهمّ ! كما سترت عليّ ما لم أعلم فاغفر لي ما تعلم ، وكما وسعني علمك فليسعني عفوك ، وكما بدأتني بالإحسان فأتمّ نعمتك بالغفران ، وكما أكرمتني بمعرفتك فاشفعها بمغفرتك ، وكما عرّفتني وحدانيّتك فأكرمني بطاعتك ، وكما عصمتني ما لم أكن أعتصم منه إلّإ؛04 +ض ض ض ض ض ض ض ض ض ظ بعصمتك فاغفر لي ما لو شئت عصمتني منه ، يا جواد ! يا كريم ! يا ذا الجلال والإكرام ! » .

( إقبال الأعمال : 651 س 14 . عنه البحار : 216/95 ضمن ح 3 ، ومستدرك الوسائل : 25/10 ح 11369 .

قطعة منه في ( دعاؤه عليه السلام في يوم العرفة ) . )

- الدعاء لحوائج الدنيا والآخرة :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن يحيي بن المبارك ، عن إبراهيم بن أبي البلاد ، عن عمّه ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : « يامن دلّني علي نفسه ، وذلّل قلبي بتصديقه ، أسألك الأمن والإيمان في الدنيا والآخرة » .

( الكافي : 579/2 ح 9 ، و595 ح 34 ، عنه الوافي : 1659/9 ح 8914 ، و8915 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس العطّار النيسابوريّ بنيسابور في شعبان سنة اثنين وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن الفضل

بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول في دعائه : « سبحان من خلق الخلق بقدرته ، وأتقن ما خلق بحكمته ، ووضع كلّ شي ء منه موضعه بعلمه ، سبحان من يعلم خائنة الأعين وما تخفي الصدور ، وليس كمثله شي ء وهو السميع البصير » .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 118/1 ح 9 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 179/91 ح 4 .

التوحيد : 137 ح 10 . عنه البحار : 85/4 س 18 .

كشف الغمّة : 285/2 س 2 . )

- التسبيح في اليوم العاشر والحادي عشر من كلّ شهر :

1 - الراوندي ؛ : تسبيح عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) في اليوم العاشر والحادي عشر : « سبحان خالق النور ، سبحان خالق الظلمة ، سبحان خالق المياه ، سبحان خالق السماوات ، سبحان خالق الأرضين ، سبحان [خالق ] الرياح والنبات ، سبحان خالق الحياة والموت ، سبحان خالق الثري والفلوات ، سبحان اللّه وبحمده » .

( الدعوات : 93 س 11 . عنه البحار : 27/91 ضمن ح 3 .

قطعة منه في ( تسبيحه عليه السلام في اليوم العاشر والحادي عشر من كلّ شهر ) . )

( د ) - دعاؤه ( عليه السلام ) لبعض أصحابه ومواليه :

وفيه أربعة موارد

- دعاؤه ( عليه السلام ) لإبراهيم بن محمّد الهمداني ولجماعة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وكتب ( عليه السلام ) إليّ : قد وصل الحساب تقبّل اللّه منك ورضي عنهم ، وجعلهم معنا في الدنيا والآخرة ، وقد بعثت إليك من

الدنانير بكذا ، ومن الكسوة بكذا ، فبارك لك فيه ، وفي جميع نعمة اللّه عليك . . . .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2403 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) للحسين بن خالد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد المعروف بعلاّن ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : اعلم علّمك اللّه الخير . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 145/1 ح 50 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 - 4 رقم 800 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) لصبيح الديلمي :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هرثمة بن أعين قال : دخلت علي سيّدي ومولاي - يعني الرضا ( عليه السلام ) - في دار المأمون وكان قد ظهر في دار المأمون أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد توفّي ، ولم يصحّ هذا القول ، فدخلت أريد الإذن عليه؛ قال : وكان في بعض ثقات خدم المأمون غلام يقال له : صبيح الديلميّ وكان يتوالي سيّدي حقّ ولايته . . . قال : إعلم يا هرثمة ! أنّ المأمون دعاني وثلاثين غلاماً من ثقاته . . . فدعا بنا غلاماً غلاماً ، وأخذ علينا العهد والميثاق بلسانه . . . فقال : يأخذ كلّ واحد منكم

سيفاً بيده وامضوا حتّي تدخلوا علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في حجرته ، فإن وجدتموه قائماً أو قاعداً أو نائماً فلا تكلّموه ، وضِعوا أسيافكم عليه ، واخلطوا لحمه ودمه وشعره وعظمه ومخّه . . . قال : فأخذنا الأسياف بأيدينا ودخلنا عليه في حجرته ، فوجدناه مضطجعاً يقلّب طرف يديه ويكلّم بكلام لا نعرفه ، قال : فبادر الغلمان إليه بالسيوف ووضعت سيفي وأنا قائم أنظر إليه ، وكأنّه قد كان علم مصيرنا إليه ، فليس علي بدنه ما لا تعمل فيه السيوف فطووا علي بساطه ، وخرجوا حتّي دخلوا علي المأمون فقال : ما صنعتم ؟

قالوا : فعلنا ما أمرتنا به يا أمير المؤمنين ! . . . فمشي لينظر إليه وأنا بين يديه ، فلمّا دخل عليه حجرته سمع همهمته فأرعد ثمّ قال : من عنده ؟ قلت : لا علم لنا

يا أمير المؤمنين ! فقال : اسرعوا وانظروا . . . قال صبيح : فدخلت وتولّي المأمون راجعاً ، ثمّ صرت إليه عند عتبة الباب ، قال ( عليه السلام ) لي : يا صبيح !

قلت : لبّيك ، يا مولاي ! وقد سقطت لوجهي؛ فقال : قم ، يرحمك اللّه ، . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 214/2 ح 22 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 470 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) لمحمّد بن إسحاق :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يزيد بن إسحاق شَعَر . . . قال : خاصمني مرّة أخي محمّد وكان مستوياً ، فقلت له لمّا طال الكلام

بيني وبينه : إن كان صاحبك بالمنزلة التي تقول فاسأله أن يدعو اللّه لي حتّي أرجع إلي قولكم .

قال : قال لي محمّد : فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقلت له : جعلت فداك ، إنّ لي أخاً وهو أسنّ منّي وهو يقول بحياة أبيك . . . فإنّي أُحبّ أن تدعو اللّه له .

قال : فالتفت أبو الحسن ( عليه السلام ) نحو القبلة ، فذكر ما شاء اللّه أن يذكر ، ثمّ قال : « اللّهمّ ! خذ بسمعه وبصره ، ومجامع قلبه ، حتّي تردّه إلي الحقّ » . . . .

( رجال الكشّيّ : 605 رقم 1126 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 473 . )

( ه ) - دعاؤه ( عليه السلام ) علي بعض مخالفيه :

وفيه ستّة موارد

- دعاؤه ( عليه السلام ) علي أبي الخطّاب و أصحابه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن في حديث قال : وافيت العراق فوجدت بها قطعة من أصحاب أبي جعفر ( عليه السلام ) ، ووجدت أصحاب أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) متوافرين ، فسمعت منهم وأخذت كتبهم ، فعرضتها من بعد علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فأنكر منها أحاديث كثيرة أن يكون من أحاديث أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) وقال لي : إنّ أبا الخطّاب كذب علي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، لعن اللّه أبا الخطّاب ! وكذلك أصحاب أبي الخطّاب يدسّون هذه الأحاديث إلي يومنا هذا في كتب أصحاب أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) . . . .

( رجال الكشّيّ :

224 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 984 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) علي من كذّب النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) ياابن رسول اللّه ! إنّ في سواد الكوفة قوماً يزعمون أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم يقع عليه السهو في صلاته !

فقال ( عليه السلام ) : كذبوا لعنهم اللّه ! إنّ الذي لا يسهو هو اللّه الذي لا إله إلّا هو . . . .

قال : قلت : ياابن رسول اللّه ! وفيهم قوماً يزعمون أنّ الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) لم يقتل . . . فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، عليهم غضب اللّه ولعنته ، وكفروا بتكذيبهم لنبيّ اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في إخباره بأنّ الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) سيقتل . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 203/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 910 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) علي الغلاة والمفوضّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : . . . وجميع الأئمّة الأحد عشر بعد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قتلوا منهم بالسيف وهو أمير المؤمنين والحسين ( عليهماالسلام ) ، والباقون قتلوا بالسمّ ، قتل كلّ واحد منهم طاغية زمانه ، وجري ذلك عليهم علي الحقيقة والصحّة

، لاكما تقوله الغلاة والمفوّضة لعنهم اللّه ، فإنّهم يقولون : إنّهم لم يقتلوا علي الحقيقة ، وأنّه شبّه للناس أمرهم ، فكذبوا عليهم غضب اللّه . . .

ويقولون المتجاوزون للحدّ في أمر الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إنّه إن جاز أن يشبّه أمر عيسي ( عليه السلام ) للناس ، فلم لايجوز أن يشبّه أمرهم أيضاً ؟

والذي يجب أن يقال لهم : إنّ عيسي هو مولود من غير أب ، فلم لايجوز أن يكونوا مولودين من غير آباء ؟ فإنّهم لايجترؤن علي إظهار مذهبهم لعنهم اللّه في ذلك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 213/1 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 952 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) علي الفرقة الواقفيّة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ما حال قوم قد وقفوا علي أبيك موسي ( عليه السلام ) ؟

فقال : لعنهم اللّه ، ما أشدّ كذبهم ! . . . .

( رجال الكشّيّ : 458 ، ح 868 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1085 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . جعفر بن محمّد النوفليّ قال : أتيت ال رضا ( عليه السلام ) وهو بقنطرة أربق فسلّمت عليه ، ثمّ جلست وقلت : جعلت فداك ، إنّ أُناساً يزعمون أنّ أباك حيّ .

فقال : كذبوا ! لعنهم اللّه؛ . . . .

(

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 216/2 ، ح 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1099 . )

- دعاؤه علي يونس :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . ابن سنان ، قال :

قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ يونس يقول : إنّ الجنّة والنار لم يخلقا .

قال : فقال : ماله لعنه اللّه ، فأين جنّة آدم .

( رجال الكشّيّ : 491 رقم 940 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1156 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . ابن سنان ، قال :

قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ يونس يقول : إنّ الجنّة والنار لم يخلقا .

قال : فقال : ماله لعنه اللّه ، فأين جنّة آدم .

( رجال الكشّيّ : 491 رقم 940 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1156 . )

- دعاؤه ( عليه السلام ) علي من ظلمه ، واستخفّ به وطرد شيعته عن بابه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبد السلام بن صالح الهروي قال : رفع إلي المأمون أنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) يعقد مجالس الكلام والناس يفتتنون بعلمه ، فأمر محمّد بن عمرو الطوسيّ حاجب المأمون ، فطرد الناس عن مجلسه وأحضره ، فلمّا نظر إليه المأمون زبره واستخفّ به . فخرج أبوالحسن ( عليه السلام ) من عنده مغضباً وهو يدمدم بشفتيه ويقول : وحقّ المصطفي والمرتضي وسيّدة النساء ، لأستنزلنّ من حول

اللّه عزّ وجلّ بدعائي عليه ، ما يكون سبباً لطرد كلاب أهل هذه الكورة إيّاه ، واستخفافهم به ، وبخاصّته وعامّته .

ثمّ أنّه ( عليه السلام ) انصرف إلي مركزه ، واستحضر الميضاة وتوضّأ وصلّي ركعتين وقنت في الثانية فقال :

« اللّهمّ يا ذا القدرة الجامعة ، والرحمة الواسعة ، والمنن المتتابعة ، والآلاء المتوالية ، والأيادي الجميلة ، والمواهب الجزيلة ، يا من لا يوصف بتمثيل ولا يمثّل بنظير ، ولا يغلب بظهير ، يا من خلق فرزق ، وألهم فأنطق ، وابتدع فشرع ، وعلا فارتفع ، وقدر فأحسن ، وصوّر فأتقن ، وأجنح فأبلغ ، وأنعم فأسبغ ، وأعطي فأجزل ، يا من سمّا في العزّ ففات خواطف الأبصار ، ودني في اللطف فجاز هواجس الأفكار ، يا من تفرّد بالملك فلا ندّ له في ملكوت سلطانه ، وتوحّد بالكبرياء فلا ضدّ له في جبروت شأنه ، يا من حارت في كبرياء هيبته دقائق لطائف الأوهام ، وحسرت دون إدراك عظمته خطائف أبصار الأنام ، يا عالم خطرات قلوب العارفين ، وشاهد لحظات أبصار الناظرين ، يا من عنت الوجوه لهيبته ، وخضعت الرقاب لجلالته ، ووجلت القلوب من خيفته ، وارتعدت الفرائص من فرقه ، يا بدئ يا بديع ، يا قوي يا منيع ، يا عليّ يا رفيع ، صلّ علي من شرّفت الصلاة بالصلاة عليه ، وأنتقم لي ممّن ظلمني ، واستخفّ بي وطرد الشيعة عن بابي ، وأذقه مرارة الذلّ والهوان كما أذاقنيها ، واجعله طريد الأرجاس وشريد الأنجاس » . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 172/2 ح 1 .

تقدّم الحديث

بتمامه في ف 3 رقم 795 . )

( و ) - الأحراز والحجُب

وفيه أربعة موارد

- الحرز تسمّي برقعة الجَيب :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حرز لمولانا عليّ بن موسي ال رضا ( عليهماالسلام ) تسمّي رقعة الجَيب .

قال عليّ بن عبد الصمد : أخبرني الشيخ جدّي قراءة عليه ، وأنا أسمع ، في سنة تسع وعشرين وخمسمائة قال : أخبرنا والدي الفقيه أبو الحسن قال : حدّثنا السيّد أبو البركات عليّ بن الحسين الحسنيّ قراءة عليه في سنة أربع عشرة وأربعمائة ، قال : حدّثنا الشيخ أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين ، عن محمّد بن موسي بن المتوكّل قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن ياسر الخادم قال : لمّا نزل أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قصر حميد بن قحطبة ، نزع ثيابه وناولها حميداً فاحتملها ، وناولها جارية له لتغسلها ، فما لبثت أن جاءت ومعها رقعة فناولتها حميداً وقالت : وجدتها في جيب أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فقلت : جعلت فداك ، إنّ الجارية وجدت رقعة في جيب قميصك فها هي ؟

قال ( عليه السلام ) : يا حميد ! هذه عوذة لانفارقها ، فقلت : لو شرّفتني بها .

فقال ( عليه السلام ) : هذه عوذة من أمسكها في جيبه كان البلاء مدفوعاً عنه ، وكانت له حرزاً من الشيطان الرجيم ، ثمّ أملي علي الحميد العوذة وهي :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ،

« بسم اللّه إنّي أعوذ بالرحمن منك إن كنت تقيّاً ، أو غير تقيّ ، أخذت باللّه السميع البصير

علي سمعك وبصرك لاسلطان لك عليّ ، ولاعلي سمعي ، ولاعلي بصري ، ولاعلي شعري ، ولاعلي بشري ، ولاعلي لحمي ، ولاعلي دمي ، ولاعلي مخّي ، ولاعلي عصبي ، ولاعلي عظامي ، ولاعلي مالي ، ولاعلي مارزقني ربّي ، سترت بيني وبينك بستر النبوّة الذي استتر أنبياء اللّه به من سطوات الجبابرة والفراعنة ، جبرئيل عن يميني ، وميكائيل عن يساري ، وإسرافيل عن ورائي ، ومحمّد صلّي اللّه عليه وآله أمامي ، واللّه مطّلع عليّ ، يمنعك منّي ، ويمنع الشيطان منّي .

اللّهمّ ! لايغلب جهله أناتك أن يستفزَّني ويستخفّني .

اللّهمّ ! إليك التجأت ، اللّهمّ ! إليك التجأت ، اللّهمّ ! إليك التجأت » .

قلت : ولهذا الحرز قصّة مونقة ، وحكاية عجيبة ، كما رواه أبو الصلت الهرويّ .

قال : كان مولاي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ذات يوم جالساً في منزله ، إذدخل عليه رسول المأمون ، فقال : أجب أمير المؤمنين ! فقام عليّ بن موسي ( في البحار : رسول هارون الرشيد . )

الرضا ( عليهماالسلام ) فقال لي : يا أباالصلت ! إنّه لا يدعوني في هذا الوقت إلّا لداهية ، واللّه لا يمكنه أن يعمل بي شيئاً أكرهه ، لكلمات وقعت إليّ من جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال : فخرجت معه حتّي دخلنا علي المأمون ، فلمّا نظر به الرضا ( عليه السلام ) ، قرأ هذا الحرز إلي آخره ، فلمّا وقف بين يديه نظر إليه المأمون وقال : يا أباالحسن ! قد أمرنا لك بمائة ألف درهم ، واكتب

حوائج أهلك ، فلمّا ولّي عنه عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ومأمون ينظر إليه في قفاه ويقول : أردت وأراد اللّه ، و ماأراد اللّه خير .

( مهج الدعوات : 49 س 11 . عنه البحار : 343/91 ح 1 ، و116/49 س 1 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 308/3 ح 171 ، قطعة منه ، والأنوار البهيّة : 227 س 4 ، مختصراً .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 137/2 ح 3 ، بحذف الذيل . عنه البحار : 192/91 ح 1 .

قطعة منه في ( أحواله عليه السلام مع المأمون ) و ( حرزه عليه السلام ) . )

- حرز آخر :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حرز آخر للرضا ( عليه السلام ) بغير تلك الرواية :

بسم اللّه الرحمن الرحيم

« يا من لاشبيه له ولامثال له ، أنت اللّه لا إله إلّا أنت ، ولاخالق إلّا أنت ، تفني المخلوقين ، وتبقي أنت ، حلمت عمّن عصاك ، وفي المغفرة رضاك » .

( مهج الدعوات : 52 س 10 . عنه البحار : 345/91 ضمن ح 2 . )

- وأيضاً حرز أخر :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حرز لمولانا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) تسمّي رقعة الجَيب . . . ياسر الخادم قال : لمّا نزل أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قصر حميد بن قحطبة ، نزع ثيابه وناولها حميداً فاحتملها ، وناولها جارية له لتغسلها ، فما لبثت أن جاءت ومعها رقعة فناولتها حميداً وقالت :

وجدتها في جيب أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فقلت : جعلت فداك ، إنّ الجارية وجدت رقعة في جيب قميصك فها هي ؟

قال ( عليه السلام ) : يا حميد ! هذه عوذة لانفارقها ، فقلت : لو شرّفتني بها .

فقال ( عليه السلام ) : هذه عوذة من أمسكها في جيبه كان البلاء مدفوعاً عنه ، وكانت له حرزاً من الشيطان الرجيم ، ثمّ أملي علي الحميد العوذة وهي :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ،

« بسم اللّه إنّي أعوذ بالرحمن منك إن كنت تقيّاً ، أو غير تقيّ ، أخذت باللّه السميع البصير علي سمعك وبصرك لاسلطان لك عليّ ، ولاعلي سمعي ، ولاعلي بصري ، . . . .

( مهج الدعوات : 49 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2095 . )

- الحجاب :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حجاب عليّ بن موسي ( عليه السلام ) :

« استسلمت مولاي لك ، وأسلمت نفسي إليك ، وتوكّلت في كلّ أموري عليك ، وأنا عبدك وابن عبديك ، إخبأني اللّهمّ ! في سترك عن شرار خلقك ، واعصمني من كلّ أذيً وسوء بمنَّك ، واكفني شرّ كلّ ذي شرّ بقدرتك ، اللّهمّ ! من كادني أو أرادني فإنّي أدرأ بك في نحره ، وأستعين بك منه ، وأستعيذ منه بحولك وقوّتك ، وشُدّ عنّي أيدي الظّالمين ، إذ كنت ناصري ، لا إله إلاّ أنت ، يا أرحم الرّاحمين ، وإله العالمين ، أسألك كفاية الأذي والعافية ، والشفاء والنصر علي الأعداء ، والتوفيق لما تحبُّ ربّنا وترضي ، يا

إله العالمين ، يا جبّار السماوات والأرضين ، يا ربّ محمّد وآله الطيِّبين الطاهرين صلواتك عليهم أجمعين » .

( مهج الدعوات : 358 س 18 . عنه البحار : 376/91 ضمن ح 1 .

مصباح الكفعمي : 293 س 17 .

قطعة منه في ( حجابه عليه السلام ) . )

( ز ) - التعويذاة

وفيه خمسة موارد

- عوذة الجَيب :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حدّثني السيّد الإمام أبو البركات محمّد بن إسماعيل الحسينيّ المشهديّ قال : حدّثني المفيد أبو الوفاء عبد الجبّار بن عبد اللّه المقريّ قال : حدّثنا الشيخ أبو جعفر محمّد بن الحسن بن عليّ الطوسيّ ، وأخبرني الشيخ الفقيه أبو القاسم الحسن بن عليّ بن محمّد الجوينيّ ؛ ، وأخبرني الشيخ أبو عبد اللّه الحسن بن أحمد بن محمّد بن طحّال المقداديّ ( قدس اللّه روحه ) ، وأخبرني الشيخ أبو عليّ بن محمّد بن الحسن الطوسيّ ، قال : حدّثنا والدي ؛ ، وأخبرني شيخي وجدّي قال : حدّثنا والدي الفقيه أبو الحسن ، قال : حدّثنا الشيخ أبو جعفر محمّد بن الحسن الطوسيّ ، قال : حدّثنا عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن سعيد ، قال : حدّثنا الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : حدّثنا محمّد بن أورمة ، قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : رقعة الجَيب عوذة لكلّ شي ء :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه ( اخْسَُواْ فِيهَا وَ لَاتُكَلِّمُونِ ) ، إنّي أعوذ بالرحمن منك إن كنت تقيّاً ، أخذت بسمع اللّه (

المؤمنون : 108/23 . )

وبصره علي أسماعكم وأبصاركم ، وبقوّة اللّه علي قوّتكم ، لا سلطان لكم علي فلان بن فلانة ، ولا علي ذرّيّته ، ولا علي أهله ، ولا علي أهل بيته ، سترت بيني وبينكم بستر النبوّة الذي استتروا به من سطوات الجبابرة والفراعنة ، جبرئيل عن أيمانكم ، وميكائيل عن يساركم ، ومحمّد صلّي اللّه عليه وآله أمامكم ، واللّه يطّلع عليكم ، بمنعه نبيّ اللّه ، وبمنع ذرّيّته وأهل بيته منكم ومن الشياطين ، ما شاء اللّه لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم ، اللّهمّ ! إنّه لايبلغ جهله أناتك ولا يبتليه ، ولا يبلغ مجهود نفسه ، عليك توكّلت وأنت نعم المولي ونعم النصير ، حرسك اللّه يا فلان بن فلانة ، وذرّيّتك ممّا تخاف علي أحد من خلقه ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله » .

ويكتب آية الكرسيّ علي التنزيل :

( اللَّهُ لَآ إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَاتَأْخُذُهُ و سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُ و مَا فِي السَّمَوَتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ و إِلَّا بِإِذْنِهِ ي يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَايُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِّنْ عِلْمِهِ ي إِلَّا بِمَا شَآءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ وَلَايَُودُهُ و حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ) .

( البقرة : 255/2 . )

ويكتب :

« لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم ، لا ملجأ من اللّه إلّا إليه ، وحسبي اللّه ونعم الوكيل . وأسلم في رأس الشهبا فيها لما لسلسبيلاً » .

ويكتب : « وصلّي اللّه علي محمّد وآله الطيّبين الطاهرين » .

( مهج الدعوات : 51

س 2 ، عنه البحار : 344/91 ح 2 .

البلد الأمين : 311 س 7 ، عن الطوسي ، بتفاوت يسير .

مكارم الأخلاق : 404 س 12 باختصار ، عنه البحار : 194/91 ضمن ح 3 .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي قرأها في الرقي والتعويذ والأحراز ) . )

- عوذة للسل :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : محمّد بن كثير الدمشقيّ ، عن الحسن بن عليّ بن يقطين قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد الباق ( عليهم السلام ) : قال : هذه عوذة لشيعتنا للسلّ : « يا اللّه ! يا ربّ الأرباب ! ويا سيّد السادات ! ويا إله الآلهة ! ويا ملك الملوك ! ويا جبّار السموات والأرض ! اشفني وعافني من دائي هذا ، فإنّي عبدك وابن عبدك ، أتقلّب في قبضتك ، وناصيتي بيدك » تقولها ثلاثاً ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ يكفيك بحوله وقوّته ، إن شاءاللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 37 س 18 . عنه البحار : 20/92 ح 1 .

قطعة منه في ( التداوي بالأدعية ) . )

- عوذة جامعة وهي أمان من كلّ داء وخوف :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : محمّد بن كثير الدمشقيّ ، عن الحسن بن عليّ بن يقطين ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أخذت هذه العوذة من الرضا ( عليه السلام ) وذكر أنّها جامعة مانعة ، وهي حرز وأمان من كلّ داء وخوف .

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه اخسؤا فيها ولا تكلّمون ،

أعوذ بالرحمن منك إن كنت تقيّاً وغير تقيّ ، أخذت بسمع اللّه وبصره علي أسماعكم وأبصاركم ، وبقوّة اللّه علي قوّتكم ، لا سلطان لكم علي فلان بن فلان ، ولا علي ذرّيّته ، ولاعلي ماله ، ولا علي أهل بيته ، سترت بينكم وبينه بستر النبوّة التي استتروا بها من سطوات الفراعنة ، جبرئيل عن أيمانكم ، وميكائيل عن يساركم ، ومحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته أمامكم ، واللّه تعالي مظلّ عليكم ، يمنعه اللّه وذرّيّته وماله وأهل بيته منكم من الشياطين ، ما شاء اللّه ، لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم ، اللّهمّ ! إنّه لا يبلغ حلمه أناتك ما لا يبلغه مجهود نفسك ، فعليك توكّلت ، وأنت نعم المولي ونعم النصير ، حرسك اللّه وذرّيّتك يا فلان ! بما حرس اللّه به أولياءه صلّي اللّه علي محمّد وأهل بيته ، وتكتب آية الكرسيّ إلي قوله : ( وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ) .

ثمّ تكتب لا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم ، لا ملجأ من اللّه إلّا إليه ، حسبنا اللّه ونعم الوكيل ، دل سام في رأس للسما طالسلسبيلا يها .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 40 س 10 . عنه البحار : 6/92 ح 1 .

البلد الأمين : 311 س 7 . )

- عوذة ( عليه السلام ) لكلّ ألم :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : محمّد بن حامد قال : حدّثنا خلف بن حمّاد ، عن خالد العبسيّ قال : علّمني عليّ بن موسي ( عليه السلام ) هذه العوذة وقال : علّمها إخوانك من

المؤمنين ، فإنّها لكلّ ألم ، وهي : « أعيذ نفسي بربّ الأرض وربّ السماء ، أعيذ نفسي بالذي لايضرّ مع اسمه داء ، أعيذ نفسي بالذي اسمه بركة وشفاء » .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 41 س 2 . عنه البحار : 8/92 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 425/2 ح 2541 . )

- عوذة الحوامل للحفظ من الإنس والدوابّ :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أبو يزيد القنّاد قال : حدّثنا محمّد بن مسلم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : تكتب هذه العوذة في قرطاس ، أو رقّ للحوامل من الإنس والدوابّ :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بسم اللّه ، بسم اللّه ، بسم اللّه ، ( فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ) ، ( يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ ( الانشراح : 5/94 و6 . )

وَلَايُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُواْ الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُواْ اللَّهَ عَلَي مَا هَدَلكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ * وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُواْ لِي وَلْيُؤْمِنُواْ بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ ) ( وَيُهَيِّئْ لَكُم مِّنْ ( البقرة : 185/2 و186 . )

أَمْرِكُم مِّرْفَقًا ) ويهيّي ء لكم من أمركم رشداً ، وعلي اللّه قصد السبيل ( الكهف : 16/18 . )

ومنهاجاً ، ولو شاء لهداكم أجمعين ، ثمّ السبيل يسّره ، ( أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُواْ أَنَّ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَآءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ أَفَلَايُؤْمِنُونَ ) .

( الأنبياء : 30/21 . )

( فَحَمَلَتْهُ فَانتَبَذَتْ بِهِ ي مَكَانًا قَصِيًّا * فَأَجَآءَهَا الْمَخَاضُ إِلَي جِذْعِ

النَّخْلَةِ قَالَتْ يَلَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْيًا مَّنسِيًّا * فَنَادَلهَا مِن تَحْتِهَآ أَلَّاتَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا * وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا * فَكُلِي وَاشْرَبِي وَقَرِّي عَيْنًا فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنسِيًّا* فَأَتَتْ بِهِ ي قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ و قَالُواْ يَمَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيًْا فَرِيًّا* يَأُخْتَ هَرُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَمَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا* فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُواْ كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا* قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ ءَاتَل-نِيَ الْكِتَبَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا * وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا كُنتُ وَأَوْصَنِي بِالصَّلَوةِ وَالزَّكَوةِ مَا دُمْتُ حَيًّا * وَبَرَّم ا بِوَلِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا * وَالسَّلَمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدتُّ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا * ذَلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ ) .

( مريم : 22/19 - 33 . )

( وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن م بُطُونِ أُمَّهَتِكُمْ لَاتَعْلَمُونَ شَيًْا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَرَ وَالْأَفِْدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ * أَلَمْ يَرَوْاْ إِلَي الطَّيْرِ مُسَخَّرَتٍ فِي جَوِّ السَّمَآءِ مَا يُمْسِكُهُنَّ إِلَّا اللَّهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَتٍ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ) .

( النحل : 78/16 - 79 . )

كذلك أيّها المولود اُخرج سويّاً بإذن اللّه عزّ وجلّ ، ثمّ تعلّق عليها ، فإذا وضعت نزع منها فاحفظ الآية أن لاتترك منها بعضها ، أو تقف علي بعض منها حتّي تتمّها وهو قوله تعالي : ( وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن م بُطُونِ أُمَّهَتِكُمْ لَاتَعْلَمُونَ شَيًْا ) فإن وقفت ههنا خرج المولود أخرس ، وإن لم تقرأ ( وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَرَ وَالْأَفِْدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) لم يخرج الولد سويّاً .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 98 س

8 ، عنه البحار : 40/92 ح 3 .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي قرأها في الأدعية ) . )

( ح ) - الرقيّ

وفيه أربعة موارد

- للحمّي :

1 - الكفعمي ؛ : ووجد بخطّ الرضا ( عليه السلام ) أنّه تكتب للحمّي علي ثلاث قطع من الكاغذ يكتب علي الأولي : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، ( لَاتَخَفْ إِنَّكَ أَنتَ الْأَعْلَي ) .

( طه : 20/68 . )

وعلي الثانية بعد البسملة : ( لَاتَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّلِمِينَ ) .

( القصص : 25/28 . )

وعلي الثالثة بعد البسملة : « ألا له الأمر والخلق تبارك اللّه ربّ العالمين » .

ثمّ يقرأ علي كلّ قطعة التوحيد ثلاثاً ، ويبلعها المحموم ثلاثة أيّام ، كلّ يوم واحدة ، يبرأ إن شاء اللّه تعالي .

( مصباح الكفعمي : 213 س 5 .

قطعة منه في « الآيات والسور التي قرأها في الرقي والتعويذ والأحراز » . )

- لحمّي الربع :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الوشّاء قال : دخل رجل علي الرضا ( عليه السلام ) فقال له : ما لي أراك مصفارّاً ؟

قال : حمّي الربع قد ألحّت عليّ ، فدعا بدواة وكتب : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، باسم اللّه وباللّه ، أبجد ، هوّز ، حُطّي عن فلان بن فلانة بإذن اللّه تعالي » ثمّ تختّم في أسفل الكتاب - سبع مرّات - خاتم سليمان ( عليه السلام ) ، ثمّ طواه ، ثمّ قال : يا معتّب ! ائتني بسلك لم يصبه الماء ، ولا البزاق ، فأتاه به

فعقد عليه ، ثمّ أدناه من فيه ، فعقد من جانب أربع عقد ، يقرأ علي كلّ عقدة « فاتحة الكتاب » ، و « المعوّذتين » ، و « التوحيد » ، و « آية الكرسيّ » ، وعلي الجانب الآخر ثلاث عقد ، يقرأ عليها مثل ذلك ، وناوله إيّاه وقال : اربطه علي عضدك الأيمن ، واقرأ « آية الكرسيّ » واختم ، ولا تجامع عليه .

وفي رواية : ثمّ أدرج الكتاب ودعا بخيط مبلول فقال : ائتوني بخيط يابس ، فعقد وسطه ، وعقد علي الأيمن أربع عقد ، وعلي الأيسر ثلاث عقد ، وقرأ علي كلّ عقدة « أمّ الكتاب » ، و « المعوّذتين » ، و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، و « آية الكرسيّ » علي الترتيب ، ثمّ قال : هاك ، شدّه علي عضدك الأيمن ولا تجامع .

( مكارم الأخلاق : 388 س 24 ، عنه البحار : 28/92 ضمن ح 12 .

الاختصاص : 18 س 8 ، بتفاوت ، عنه مستدرك الوسائل : 91/2 ح 1507 .

قطعة منه في ( كتابه عليه السلام لرجل ) و ( الآيات والسور التي أمرعليه السلام بكتابتها في الرقي والاحراز ) و ( عنده خاتم سليمان عليهماالسلام ) . )

- لدفع السحر والعين :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن السحر ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو حقّ ، وهو يضرّ بإذن اللّه تعالي ، فإذا أصابك ذلك فارفع يدك حذاء وجهك ، واقرأ عليها

: « باسم اللّه العظيم ، باسم اللّه العظيم ، ربّ العرش العظيم إلّا ذهبت وانقرضت » .

قال : وسأله رجل عن العين ؟

فقال ( عليه السلام ) : حقّ ، فإذا أصابك ذلك فارفع كفّيك حذاء وجهك ، واقرأ ( الْحَمْدُ لِلَّهِ ) و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، و « المعوّذتين » ، وامسحهما علي نواصيك ، فإنّه نافع بإذن اللّه .

( مكارم الأخلاق : 401 س 4 . عنه البحار : 129/92 ضمن ح 9 .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي أمر بكتابتها في الرقي والأحراز ) . )

- للثؤلول :

( الثؤلول : خراج يكون بجسد الإنسان صلب مستدير يشبه حلمة الثدي ، والجمع ثآليل ، المنجد : 68 . )

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ينظر إلي أوّل كوكب يطلع بالعشيّ فلا تحدّ نظرك إليه ، وتناول من التراب وأدلكه بها وأنت تقول : « باسم اللّه وباللّه ، رأيتني ولم أرك سوء ، عوّد نصرك اللّه ، يخفي أثرك ، ارفع ثآليلي معك » .

( مكارم الأخلاق : 398 ، عنه البحار : 99/92 ، ضمن ح 3 . )

( ط ) - تسبيحه ( عليه السلام )

1 - الراوندي ؛ : تسبيح عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) في اليوم العاشر والحادي عشر : « سبحان خالق النور ، سبحان خالق الظلمة ، سبحان خالق المياه ، سبحان خالق السماوات ، سبحان خالق الأرضين ، . . .

( الدعوات : 93 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2094 . )

( ي ) - حجابه ( عليه السلام )

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : حجاب عليّ بن موسي ( عليه السلام ) :

« استسلمت مولاي لك ، وأسلمت نفسي إليك ، وتوكّلت في كلّ أموري عليك ، وأنا عبدك وابن عبديك ، إخبأني اللّهمّ ! في سترك عن شرار خلقك ، واعصمني من كلّ أذيً وسوء بمنَّك ، واكفني شرّ كلّ ذي شرّ بقدرتك ، . . .

( مهج الدعوات : 358 س 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2097 . )

الباب السابع-المواعظ وفضائل الشيعة وغيرهما

الفصل الاول : أشعاره ( عليه السلام )
( أ ) - إنشاؤه ( عليه السلام ) الشعر

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسن بن عبد اللّه بن سعيد العسكريّ قال : أخبرني أبو بكر أحمد بن محمّد بن الفضل المعروف بابن الخبّاز سنة أربع عشرة وثلاثمائة قال : حدّثنا إبراهيم بن أحمد الكاتب قال : حدّثنا أحمد بن الحسين كاتب أبي الفيّاض ، عن أبيه قال : حضرنا مجلس عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فشكا رجل أخاه ، فأنشأ يقول :

أعذر أخاك علي ذنوبه

واستر وغطّ علي عيوبه

واصبر علي بهت السفيه

وللزمان علي خطوبه

ودع الجواب تفضّلاً

وَكِلِ الظلوم إلي حسيبه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 176/2 ح 4 . عنه البحار : 92/71 ح 18 .

كشف الغمّة : 269/2 س 13 ، و329 س 6 . عنه وعن العيون البحار : 110/49 ح 5 و6 .

إعلام الوري : 69/2 س 14 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 78 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 247 س 17 .

مقدّمة الإيضاح : 58 س 7 .

نور الأبصار : 315 س 1 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي

( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن عبد اللّه بن المغيرة قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّك في دار لها مدّة

يقبل فيها عمل العامل

ألا تري الموت محيطاً بها

يكذب فيها أمل الآمل

تعجّل الذنب لما تشتهي

وتأمل التوبة في قابل

والموت يأتي أهله بغتة

ما ذاك فعل الحازم العاقل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 176/2 ح 3 . عنه البحار : 110/49 ح 4 ، و95/70 ح 77 .

الإختصاص : 98 س 4 ، باختصار وفيه : كتب المأمون إلي الرضاعليه السلام فقال : عظني ، فكتب عليه السلام . . . عنه البحار : 112/49 ح 11 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي المتوكّل ( رضي الله عنه ) ، ومحمّد بن محمّد بن عصام الكلينيّ ، وأبو محمّد الحسن بن أحمد المؤدّب ، وعليّ بن عبدالورّاق ، وعليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا محمّد بن يعقوب الكلينيّ ( ره ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم العلويّ الجوانيّ ، عن موسي بن محمّد المحاربيّ ، عن رجل ذكر اسمه ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ المأمون قال له : هل رويت من الشعر شيئاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد رويت منه الكثير ، فقال : أنشدني أحسن ما رويته في الحلم .

فقال ( عليه السلام ) :

إذا كان دوني من بليت بجهله

أبيت لنفسي أن

تقابل بالجهل

وإن كان مثلي في محلّي من النهي

أخذت بحلمي كي أجلّ عن المثل

وإن كنت أدني منه في الفضل والحجي

عرفت له حقّ التقدم والفضل

فقال له المأمون : ما أحسن هذا من قاله ؟

فقال : بعض فتياننا ، قال : فأنشدني أحسن ما رويته في السكوت عن الجاهل ، وترك عتاب الصديق .

فقال ( عليه السلام ) :

إنّي ليهجرني الصديق تجنّباً

فأريه أنّ لهجره أسباباً

وأراه إن عاتبته أغريته

فأري له ترك العتاب عتاباً

وإذا بليت بجاهل متحكّم

يجد المحال من الأمور صواباً

أوليته منّي السكوت وربّما

كان السكوت عن الجواب جواباً

فقال المأمون : ما أحسن هذا ! هذا من قاله ؟

فقال : لبعض فتياننا ، قال : فأنشدني عن أحسن ما رويته في استجلاب العدوّ حتّي يكون صديقاً .

فقال ( عليه السلام ) :

وذي غلّة سالمته فقهرته

فأوقرته منّي لعفو التجمّل

ومن لا يدافع سيّئات عدوّه

بإحسانه لم يأخذ الطول من عل

ولم أر في الأشياء أسرع مهلكاً

لغمر قديم من وداد معجّل

فقال المأمون : ما أحسن هذا ! هذا من قاله ؟

فقال ( عليه السلام ) : بعض فتياننا ، قال : فأنشدني أحسن ما رويته في كتمان السرّ .

فقال ( عليه السلام ) :

وإنّي لأنسي السرّ كي لا أذيعه

فيا من رأي سرّاً يصان بأن ينسي

مخافة أن يجري ببالي ذكره

فينبذه قلبي إلي ملتوي الحشا

فيوشك من لم يفش سرّاً وجال في

خواطره أن لا يطيق له حبساً

فقال المأمون : إذا أمرت أن يترّب الكتاب كيف تقول ؟

قال : تربّ ، قال : فمن السحا

؟

قال : سح ، قال : فمن الطين ؟

قال : طنّ .

قال : فقال المأمون : يا غلام ! تربّ هذا الكتاب ، وسحه ، وطنّه ، وامض به إلي الفضل بن سهل ، وخذ لأبي الحسن ( عليه السلام ) ثلاثمائة ألف درهم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 174/2 ح 1 . قِطَعٌ منه في البحار : 107/49 ح 2 ،

و420/68 ح 54 ، و176/71 ح 13 ، و69/72 ح 3 ، و49/73 ح 5 ، ووسائل الشيعة :

404/7 ح 9696 ، و184/17 ح 22307 ، ومستدرك الوسائل : 435/8 ح 9921 ،

و302/12 ح 14146 .

العدد القويّة : 293 ح 21 ، قطعة منه . عنه البحار : 352/75 ضمن ح 9 .

المناقب لابن شهرآشوب : 372/4 س 10 .

نور الأبصار : 321 س 8 . قطعة منه .

قطعة منه في ( أحواله عليه السلام مع المأمون ) . )

4 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : للرضا صلوات اللّه عليه :

أهدت لنا الأيّام بطّيخة

من حلل الأرض ودار السلام

تجمع أوصافاً عظاماً وقد

عدّدتها موصوفة بالنظام

كذاك قال المصطفي المجتبي

محمّد جدّي عليه السلام

ماء وحلواء وريحانة

فاكهة حُرض طعام إدام

تنقي المثانة وتصفّي الوجوه

تطيّب النكهة عشر تمام .

( مكارم الأخلاق : 175 س 14 . عنه البحار : 194/63 ضمن ح 8 ، ومستدرك الوسائل : 410/16 ح 20368 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : دخل دعبل بن عليّ الخزاعيّ ( قدس سره ) [علي

] عليّ موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ( أثبتناه من حلية الأبرار ومدينة المعاجز . )

بمرو فقال له : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّي قد قلت فيك قصيدة ، وآليت علي نفسي أن لاأُنشدها أحداً قبلك؛ فقال ( عليه السلام ) : هاتها ، فأنشده :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات . . . فلمّا انتهي إلي قوله :

وقبر ببغداد لنفس زكيّة

تضمّنها الرحمن في الغرفات

قال له الرضا ( عليه السلام ) : أفلا ألحق لك بهذا الموضع بيتين بهما تمام قصيدتك ؟

فقال : بلي ، يا ابن رسول اللّه ! فقال ( عليه السلام ) :

وقبر بطوس يا لها من مصيبة

توقّد في الأحشاء بالحرقات

إلي الحشر حتّي يبعث اللّه قائماً

يفرّج عنّا الهمّ والكربات . . . .

( الكافي : 23/4 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 709 . )

6 - ابن شهرآشوب ؛ : إبراهيم بن العبّاس : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا جلس علي مائدته ، أجلس عليها مماليكه حتّي السايس والبوّاب .

وله ( عليه السلام ) :

لبست بالعفّة ثوب الغني

وصرت أمشي شامخ الرأس

لست إلي النسناس مستأنساً

لكنّني آنس بالناس

إذا رأيت التيه من ذي الغني

تهت علي التائه باليأس

ما إن تفاخرت علي معدم

ولا تضعضعت لإفلاس .

( المناقب : 361/4 س 10 . عنه البحار : 112/49 ح 10 .

قطعة منه في ( معاشرته عليه السلام مع مماليكه ) . )

7 - الصفديّ : دخل يوماً حمّاماً

، فبينما هو في مكان من الحمّام ، إذ دخل عليه جنديّ فأزاله عن مركزه ، وقال : صبّ علي رأسي يا أسود ! فصبّ علي رأسه ، فدخل من عرفه ، فصاح بالجنديّ : هلكت وأهلكت ، أتستخدم ابن بنت رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وإمام المسلمين ؟ ! فانثني الجنديّ يقبّل رجليه ، ويقول : هلّا عصيتني إذ أمرتك ! . . .

ليس لي ذنب ولاذنب لمن

قال لي : يا عبد ! أو يا أسود !

إنّما الذنب لمن ألبسني

ظلمة وهو سنيً لايحمد .

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 700 . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الحسني قال : بعث المأمون إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) جارية ، فلمّا أُدخلت إليه ، اشمأزّت من الشيب ، فلمّا رأي كراهتها ، ردّها إلي المأمون ، وكتب إليه بهذه الأبيات شعراً :

نعي نفسي إلي نفسي المشيب

وعند الشيب يتّعظ اللبيب

فقد ولّي الشباب إلي مداه

فلست أري مواضعه يؤوب

سأبكيه وأندبه طويلاً

وأدعوه إليّ عسي يجيب

وهيهات الذي قد فات عنّي

تمنّيني به النفس الكذوب

وراع الغانيات بياض رأسي

ومن مدّ البقاء له يشيب

( في البحار : وداع . )

أري البيض الحسان يجدف عنّي

وفي هجرانهنّ لنا نصيب

( في البحار : يحدن . )

فإن يكن الشباب مضي حبيباً

فإنّ الشيب أيضا لي حبيب

سأصحبه بتقوي اللّه حتي

يفرّق بيننا الأجل القريب

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 178/2 ح 8

، عنه البحار : 164/49 ح 4 .

إعلام الوري : 79/2 س 1 .

قطعة منه في ( شعره عليه السلام ) . )

( ب ) - إنشاده ( عليه السلام ) الشعر
1 )

الأوّل - إنشاده ( عليه السلام ) أشعار عبد المطّلب :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن الريّان بن الصلت ، قال : أنشدني الرضا ( عليه السلام ) لعبد المطّلب :

يعيب الناس كلّهم زمانا

وما لزماننا عيب سوانا

نعيب زماننا والعيب فينا

ولو نطق الزمان بنا هجانا

وإنّ الذئب يترك لحم ذئب

ويأكل بعضنا بعضاً عيانا

لبسنا للخداع مسوك طيب

وويل للغريب إذا أتانا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 177/2 ح 5 . عنه البحار : 111/49 ح 8 ، و310/72 ح 9 .

روضة الواعظين : 532 س 14 ، وفيه : قال الشاعر .

إعلام الوري : 69/2 س 9 .

كشف الغمّة : 329/2 س 2 .

أمالي الصدوق : 150 ، المجلس 33 ضمن ح 6 . عنه وعن العيون ، البحار : 125/15 ح 64 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي بن أبي عبّاد قال : حدّثني عمّي قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يوماً ينشد ، وقليلاً ما كان ينشد شعراً :

كلّنا نأمل مدّاً في الأجل

والمنايا هنّ آفات الأمل

لاتغرّنك أباطيل المُني

والزم القصد ودع عنك العلل

إنّما الدنيا كظلّ زائل

حلّ فيه

راكب ثمّ رحل

فقلت : لمن هذا أعزّ اللّه الأمير ؟ فقال : العراقيّ لكم . قلت : أنشدنيه أبوالعتاهية لنفسه . فقال : هات اسمه ، ودع عنك هذا ، إنّ اللّه سبحانه وتعالي يقول : ( وَلَاتَنَابَزُواْ بِالْأَلْقَبِ ) ولعلّ الرجل يكره هذا .

( الحجرات : 11/49 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 177/2 ح 7 . عنه البحار : 107/49 ح 1 ، و95/70 ح 78 ، و143/72 ح 8 و254 ح 37 ، ونور الثقلين : 90/5 ح 50 ، ووسائل الشيعة : 404/7 ح 9697 ، مثله ، و400/21 ح 27407 .

قطعة منه في ( سورة الحجرات : 11/49 ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . اليسع بن حمزة ، قال : كنت في مجلس أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أُحدّثه . . . إذ دخل عليه رجل طوال آدم ، فقال : . . . مصدري من الحجّ وقد افتقدت نفقتي . . .

فقال له : اجلس رحمك اللّه . . . فقام فدخل الحجرة وبقي ساعة ، ثمّ خرج وردّ الباب وأخرج يده من أعلي الباب ، وقال : أين الخراسانيّ ؟

فقال : ها ، أناذا .

فقال : خذ . . . فقال له سليمان : جعلت فداك ، لقد أجزلت ورحمت ، فلماذا سترت وجهك عنه ؟

فقال : مخافة أن أري ذلّ السؤال في وجهه لقضائي حاجته . . . أما سمعت قول الأوّل :

متي آته يوماً لأطلب حاجة

رجعت إلي أهلي ووجهي بمائه . ( الكافي : 23/4

ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 706 . )

الثاني - إنشاده ( عليه السلام ) أشعار مروان بن أبي حفصة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، عن سهل بن زياد الآدميّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : حدّثني معمّر بن خلّاد وجماعة قالوا : دخلنا علي الرضا ( عليه السلام ) فقال له بعضنا : جعلنا اللّه فداك ! ما لي أراك متغيّر الوجه ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّي بقيت ليلتي ساهراً متفكّراً في قول مروان بن أبي حفصة :

أنّي يكون وليس ذاك بكائن

لبني البنات وراثة الأعمام .

ثمّ نمت ، فإذا أنا بقائل قد أخذ بعضادة الباب ، وهو يقول :

أنّي يكون وليس ذاك بكائن

للمشركين دعائم الإسلام

لبني البنات نصيبهم من جدّهم

والعمّ متروك بغير سهام

ما للطليق وللتراث وإنّما

سجد الطليق مخافة الصمصام

قد كان أخبرك القرآن بفضله

فمضي القضاء به من الحكّام

إنّ ابن فاطمة المنوّه باسمه

حاز الوراثة عن بني الأعمام

وبقي ابن نثلة واقفاً متردّداً

يبكي ويسعده ذووا الأرحام .

( قال المجلسيّ : المراد بالطليق العبّاس ، حيث أُسر يوم بدر ، فأُطلق بالفداء ، والصمصام : السيف الصارم الذي لاينثني ، والضمير في قوله « بفضله » راجع إلي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، بمعونة المقام وقرينة ماسيذكره بعده ، إذ هو المراد بابن فاطمة ، والمراد بابن

نثلة العبّاس ، فإنّ اسم أُمّه كانت نثلة ، والمراد بقضاء الحكّام ماقضي به أبوبكر بينهما كما هو المشهور . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 175/2 ح 2 . عنه البحار : 109/49 ح 3 .

الصراط المستقيم : 67/1 س 21 ، قطعة منه . )

الثالث - إنشاده ( عليه السلام ) قصيدة سيّد الحميريّ :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : وجدت في بعض تأليفات أصحابنا أنّه روي بإسناده عن سهل بن ذبيان قال : دخلت علي الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في بعض الأيّام ، قبل أن يدخل عليه أحد من الناس ، فقال لي : مرحباً بك يا ابن ذبيان ! الساعة أراد رسولنا أن يأتيك لتحضر عندنا .

فقلت : لماذا يا ابن رسول اللّه ؟

فقال ( عليه السلام ) : لمنام رأيته البارحة ، و قد أزعجني وأرقّني ، فقلت : خيراً يكون إن شاء اللّه تعالي .

فقال ( عليه السلام ) : يا ابن ذبيان ! رأيت كأنّي قد نصب لي سلّم فيه مائة مرقاة ، فصعدت إلي أعلاه .

فقلت : يا مولاي ! أُهنّيك بطول العمر ، وربّما تعيش مائة سنة لكلّ مرقاة سنة .

فقال لي ( عليه السلام ) : ما شاء اللّه كان ، ثمّ قال : يا ابن ذبيان ! فلمّا صعدت إلي أعلي السلّم رأيت كأنّي دخلت في قبّة خضراء يُري ظاهرها من باطنها ، ورأيت جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) جالساً فيها ، وإلي يمينه وشماله غلامان حسنان ، يُشرق النور من وجوههما ، ورأيت امرأة بهيّة

الخلقة ، ورأيت بين يديه شخصاً بهيّ الخلقة جالساً عنده ، ورأيت رجلاً واقفاً بين يديه وهو يقرأ هذه القصيدة :

« لأُمّ عمرو باللوي مربع » .

فلمّا رآني النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال لي : مرحباً بك ، يا ولدي ! يا عليّ بن موسي الرضا ! سلّم علي أبيك عليّ ، فسلّمت عليه ، ثمّ قال لي : سلّم علي أُمّك فاطمة الزهراء ، فسلّمت عليها ، فقال لي : وسلّم علي أبويك الحسن والحسين ، فسلّمت عليهما .

ثمّ قال لي : وسلّم علي شاعرنا ومادحنا في دار الدنيا السيّد إسماعيل الحميريّ ، فسلّمت عليه وجلست ، فالتفت النبيّ إلي السيّد إسماعيل فقال له : عد إليّ ما كنّا فيه من إنشاد القصيدة ، فأنشد يقول :

« لأُمّ عمرو باللوي مربع

طامسة أعلامه بلقع »

فبكي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فلمّا بلغ إلي قوله :

« ووجهه كالشمس إذ تطلع »

بكي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وفاطمة ( عليها السلام ) معه ومن معه ، ولمّا بلغ إلي قوله :

« قالوا له لو شئت أعلمتنا

إلي من الغاية والمفزع »

رفع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يديه وقال : إلهي أنت الشاهد عليَّ وعليهم ، أنّي أعلمتهم أنّ الغاية والمفزع عليّ بن أبي طالب ، وأشار بيده إليه ، وهو جالس بين يديه صلوات اللّه عليه .

قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : فلما فرغ السيّد إسماعيل الحميريّ من إنشاد القصيدة التفت النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إليّ

وقال لي : يا عليّ بن موسي ! احفظ هذه القصيدة ، ومر شيعتنا بحفظها ، وأعلمهم أنّ من حفظها ، وأدمن قراءتها ، ضمنت له الجنّة علي اللّه تعالي .

2 )

قال الرضا ( عليه السلام ) : ولم يزل يكرّرها عليَّ حتّي حفظتها منه ، والقصيدة هذه :

لأُمّ عمرو باللوي مربع

طامسة أعلامه بلقع

تروح عنه الطير وحشيّة

والأُسد من خيفته تفزع

برسم دار ما بها مونس

إلّا صلال في الثري وقّع

رقش يخاف الموت نفثاتها

والسم في أنيابها منقع

لمّا وقفن العيس في رسمها

والعين من عرفانه تدمع

ذكرت مَن قد كنت ألهو به

فبتّ والقلب شج موجع

كأنّ بالنار لما شفّني

من حبّ أروي كبدي تلذع

عجبت من قوم أتوا أحمداً

بخطّة ليس لها موضع

قالوا له : لو شئت أعلمتنا

إلي من الغاية والمفزع

إذا تُوفّيت وفارقتنا

وفيهم في الملك من يطمع

فقال : لو أعلمتكم مفزعاً

كنتم عسيتم فيه أن تصنعوا

صنيع أهل العجل إذ فارقوا

هارون فالترك له أودع

وفي الذي قال : بيان لمن

كان إذا يعقل أو يسمع

ثمّ أتته بعد ذا عزمة

من ربّه ليس لها مدفع

أبلغ وإلّا لم تكن مُبلغاً

واللّه منهم عاصم يمنع

فعندها قام النبيّ الذي

كان بما يأمره يصدع

يخطب مأموراً وفي كفّه

كفّ عليّ ظاهراً تلمع

رافعها أكرم بكفّ الذي

يرفع والكفّ الذي يُرفع

يقول والأملاك من حوله

واللّه فيهم شاهد يسمع

من كنت مولاه فهذا له

مولي فلم يرضوا ولم يقنعوا

فاتّهموه وحَنَت منهم

علي خلاف الصادق الأضلع

وضلّ قوم غاظهم فعله

كأنّما آنافهم تُجدع

حتّي إذا واروه في قبره

وانصرفوا عن دفنه ضيّعوا

ما قال بالأمس

وأوصي به

واشتروا الضُرّ بما ينفع

وقطّعوا أرحامه بعده

فسوف يجزون بما قطّعوا

وأزمعوا غدراً بمولاهم

تبّاً لما كان به أزمعوا

لاهم عليه يردوا حوضه

غداً ولا هو فيهم يشفع

حوض له ما بين صنعا إلي

أيلة والعرض به أوسع

يُنصب فيه علم للهدي

والحوض من ماء له مترع

يفيض من رحمته كوثر

أبيض كالفضّة أو أنصع

حصاه ياقوت ومرجانة

ولؤلؤ لم تجنه إصبع

بطحاؤه مسك وحافاته

يهتزّ منها مونق مربع

أخضر ما دون الوري ناضر

وفاقع أصفر أو أنصع

فيه أباريق وقد حانه

يذبّ عنها الرجل الأصلع

يذبّ عنها ابن أبي طالب

ذبّاً كجربا إبل شرّع

والعطر والريحان أنواعه

زاك وقد هبّت به زعزع

ريح من الجنّة مأمورة

ذا هبة ليس لها مرجع

إذا دنوا منه لكي يشربوا

قيل لهم : تبّاً لكم فارجعوا

دونكم فالتمسوا منهلا

يرويكم أو مطعماً يشبع

هذا لمن والي بني أحمد

ولم يكن غيرهم يتبع

فالفوز للشارب من حوضه

والويل والذلّ لمن يُمنع

والناس يوم الحشر راياتهم

خمس فمنها هالك أربع

فراية العجل وفرعونها

وسامريّ الأمّة المشنع

وراية يقدمها أدلم

عبد لئيم لكع أكوع

وراية يقدمها حبتر

للزور والبهتان قد أبدعوا

وراية يقدمها نعثل

لا برّد اللّه له مضجع

أربعة في سقر أودعوا

ليس لها من قعرها مطلع

وراية يقدمها حيدر

ووجهه كالشمس إذ تطلع

غداً يلاقي المصطفي حيدر

وراية الحمد له ترفع

مولي له الجنّة مأمورة

والنار من إجلاله تفزع

إمام صدق وله شيعة

يرووا من الحوض ولم يُمنعوا

بذاك جاء الوحي من ربّنا

يا شيعة الحقّ فلا تجزعوا

الحميري مادحكم لم يزل

ولو يقطّع إصبع إصبع

وبعدها صلّوا علي المصطفي

وصنوه حيدرة الأصلع .

( بحار الأنوار

: 328/47 س 5 . عنه مستدرك الوسائل : 392/10 ح 12245 ، قطعة منه .

المنتخب للطريحي : 315 س 16 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

الرابع - تمثّله ( عليه السلام ) بالشعر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا أبو ذكوان قال : حدّثنا إبراهيم بن العبّاس قال : كان الرضا ( عليه السلام ) ينشد كثيراً :

إذا كنت في خير فلا تغترر به

ولكن قل اللّهمّ سلّم وتمّم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 178/2 ح 9 . عنه البحار : 111/49 ح 9 ، و46/68 ح 52 .

إعلام الوري : 69/2 س 6 .

كشف الغمّة : 328/2 س 23 ، مرسلاً عن إبراهيم بن العبّاس . )

2 - ابن شهرآشوب ؛ : في كتاب الشعر : إنّه ( أي الرضا ) ( عليه السلام ) كان يتمثّل :

تضي ء كضوء السراج السل'

يط لم يجعل اللّه فيه نحاساً .

( المناقب : 338/4 س 7 . )

3 - ابن شهرآشوب ؛ : الحسين بن بشّار ، قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ عبداللّه يقتل محمّداً .

قلت : عبد اللّه بن هارون يقتل محمّد بن هارون !

قال : نعم . . . ، وكان ( عليه السلام ) يتمثّل :

وإنّ الضغن بعد الضغن يفشو

عليك ويخرج الداء الدفينا

( المناقب لابن شهرآشوب : 335/4 س 5 .

تقدّم

الحديث بتمامه في ج 1 رقم 438 . )

4 - الصفديّ : آل أمره [ أي الرضا ( عليه السلام ) ] مع المأمون إلي أن سمّه في رمّانة علي ما قيل ، مداراة لبني العبّاس ، فلمّا أكلها ، وأحسّ بالموت ، وعلم من أين أُتي ، أنشد متمثّلاً [من الطويل ] :

فليت كفافاً كان شرّك كلّه

وخيرك عنّي ما ارتوي الماء مرتوي . . . .

( الوافي بالوفيات : 251/22 س 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 179 . )

الفصل الثاني : فضائل الشيعة
- في معني الشيعة

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتب إليّ : إنّما شيعتنا من تابعنا ولم يخالفنا ، فإذا خفنا خاف ، وإذا أمنّا آمن . . . فقد فرضت عليكم المسألة والردّ إلينا ، ولم يفرض علينا الجواب .

( تفسير العيّاشيّ : 117/2 ح 160 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2416 . )

- معرفة الشيعة وحقيقة التشيّع

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : ولمّا جُعِلَ إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ولاية العهد دخل ( أي الحاجب ) عليه آذنة فقال : إنّ قوماً بالباب يستأذنون عليك ، يقولون : نحن من شيعة عليّ ( عليه السلام ) .

فقال ( عليه السلام ) : أنا مشغول فاصرفهم ، فصرفهم . . . فلمّا كان في اليوم الثاني جاؤوا وقالوا كذلك . . . قال [لهم ] : . . . وَيحَكُم ! إنّما شيعته الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وسلمان ، وأبي ذرّ ، والمقداد ، وعمّار ، ومحمّد بن أبي بكر الذين لم يخالفوا شيئاً من أوامره ، ولم يرتكبوا شيئاً من [فنون ] زواجره .

فأمّا أنتم إذا قلتم أنّكم شيعته ، وأنتم في أكثر أعمالكم له مخالفون ، مقصّرون في كثير من الفرائض ، [و] متهاونون بعظيم حقوق إخوانكم في اللّه ، وتتّقون حيث لاتجب التقيّة ، وتتركون التقيّة [حيث لابدّ من التقيّة] .

لو قلتم أنّكم موالوه ومحبّوه ، والموالون لأوليائه ، والمعادون لأعدائه لم أنكره من قولكم ، ولكن هذه مرتبة شريفة ادّعيتموها إن لم تصدّقوا قولكم بفعلكم هلكتم

إلّا أن تتدارككم رحمة [من ] ربّكم . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكري عليه السلام : 312 رقم 159 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 719 . )

- أوصاف الشيعة

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ ، قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وبين يديه تمر برنيّ ، وهو مجدّ في أكله ، يأكله بشهوة ، فقال لي : يا سليمان ! ادن ، فكل . . . .

وشيعتنا يحبّون التمر ، لأنّهم خلقوا من طينتنا ، وأعداؤنا يا سليمان ! يحبّون المسكر ، لأنّهم خلقوا من مارج من نار .

( الكافي : 345/6 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 637 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي رضي اللّه عنه قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : شيعتنا المسلّمون لأمرنا ، الآخذون بقولنا ، المخالفون لأعدائنا ، فمن لم يكن كذلك فليس منّا .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 235 ح 2 . عنه البحار : 167/65 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 116/27 ح 33358 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 576/1 ح 874 . )

3 - الشيخ المفيد؛ : روي عن عبد العظيم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : يا عبد العظيم ! أبلغ عنّي أوليائي السلام ، وقل لهم : أن لايجعلوا

للشيطان علي أنفسهم سبيلاً ، ومرهم بالصدق في الحديث ، وأداء الأمانة ، ومرهم بالسكوت ، وترك الجدال فيما لايعنيهم ، وإقبال بعضهم علي بعض والمزاورة ، فإنّ ذلك قربة إليّ ، ولايشتغلوا أنفسهم بتمزيق بعضهم بعضاً ، فإنّي آليت علي نفسي أنّه من فعل ذلك ، وأسخط وليّاً من أوليائي ، دعوت اللّه ليعذّبه في الدنيا أشدّ العذاب ، وكان في الآخرة من الخاسرين ، وعرّفهم أنّ اللّه قد غفر لمحسنهم ، وتجاوز عن مسيئهم إلّا من أشرك به ، أو آذي وليّاً من أوليائي ، أو أضمر له سوءاً ، فإنّ اللّه لايغفر له حتّي يرجع عنه ، فإن رجع وإلّا نزع روح الإيمان عن قلبه ، وخرج عن ولايتي ، ولم يكن له نصيباً في ولايتنا ، وأعوذ باللّه من ذلك .

( الإختصاص ضمن المصنّفات : 247/12 س 7 . عنه البحار : 230/71 ح 27 ، ومستدرك الوسائل : 102/9 ح 10349 ، و140 ح 10491 ، مختصراً .

الأنوار البهيّة : 222 س 2 ، )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : من أقرّ بتوحيد اللّه ، ونفي التشبيه عنه ، ونزّهه عمّا لايليق به ، وأقرّ بأنّ له الحول والقوّة ، والإرادة والمشيئة ، والخلق والأمر ، والقضاء والقدر ، وأنّ أفعال العباد مخلوقة خلق تقدير لاخلق تكوين ، وشهد أنّ محمّداً رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنّ عليّاً والأئمّة بعده حجج اللّه ، ووالي أولياءهم ، وعادي أعداءهم ، واجتنب الكبائر ، وأقرّ بالرجعة

والمتعتين ، وآمن بالمعراج ، والمساءلة في القبر ، والحوض والشفاعة ، وخلق الجنّة والنار ، والصراط والميزان ، والبعث والنشور ، والجزاء والحساب ، فهو مؤمن حقّاً ، وهو من شيعتنا أهل البيت .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 259 ح 71 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 810 . )

- فضائل الشيعة و أوصافهم

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن أبي نجران ، قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) ، يقول : . . . شيعتنا ينظرون بنور اللّه ويتقلّبون في رحمة اللّه ، ويفوزون بكرامة اللّه ، مامن أحد من شيعتنا يمرض إلّا مرضنا لمرضه ، ولااغتمّ إلّا اغتممنا لغمّه ، ولايفرح إلّا فرحنا لفرحه ، ولا يغيب عنّا أحد من شيعتنا أين كان في شرق الأرض أو غربها ، ومن ترك من شيعتنا ديناً فهو علينا ، ومن ترك منهم مالاً فهو لورثته ، شيعتنا الذين يقيمون الصلاة ، ويؤتون الزكاة ، ويحجّون البيت الحرام ، ويصومون شهر رمضان ، ويوالون أهل البيت ، يتبرّؤون من أعدائهم ، أولئك أهل الإيمان والتقي ، وأهل الورع والتقوي ، ومن ردّ عليهم فقد ردّ علي اللّه ، ومن طعن عليهم فقد طعن علي اللّه لأنّهم عباد اللّه حقّاً ، وأولياؤه صدقاً ، واللّه إنّ أحدهم ليشفع في مثل ربيعة ومُضَر فيشفّعه اللّه تعالي فيهم لكرامته علي اللّه عزّوجلّ .

( صفات الشيعة ضمن كتاب المواعظ : 236 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 991 . )

2 - القمّيّ ؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ

وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : . . . وإنّا لنعرف الرجل إذا رأيناه بحقيقة الإيمان ، وحقيقة النفاق ، وإنّ شيعتنا لمكتوبون بأسمائهم ، وأسماء آبائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم الميثاق ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا ، ليس علي ملّة الإسلام غيرنا وغيرهم إلي يوم القيامة . . . .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2476 . )

- شفاعة الأئمّ ( عليهم السلام ) : لمذنبي الشيعة

1 - الحافظ رجب البرسيّ : في رواية : إنّ رجلاً من المنافقين قال لأبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) : « إنّ من شيعتكم قوماً يشربون الخمرَ علي الطريق » .

فقال : . . . « وإن فعلَها المنكوبُ منهم ، فإنّه يجد ربّاً رؤوفاً ، ونبيّاً عَطوفاً ، وإماماً له علي الحوض عروقاً ، وسادتاً له بالشفاعة وُقوفاً ، وتجد أنت روحَكَ في برهوت ملهوفاً » .

( مشارق أنوار اليقين : 182 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 720 . )

- جزاء الظلم للشيعة وعلل العداوة معهم

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) وعنده زيد بن موسي أخوه وهو يقول : يا زيد ! . . . إيّاك أن تهين من به تصول من شيعتنا فيذهب نورك . يا زيد ! إنّ شيعتنا إنّما أبغضهم الناس وعادوهم ، واستحلّوا دماءهم وأموالهم لمحبّتهم لنا ، واعتقادهم لولايتنا ، فإن أنت أسأت إليهم ظلمت نفسك ، وبطلت حقّك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 235/2 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2116 . )

- الفقر مع الإيمان والولاية

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : خلف بن حمّاد قال : حدّثني أبو سعيد الآدميّ قال : حدّثني أحمد بن عمر الحلبيّ قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بمني ، فقلت له : جعلت فداك ، كنّا أهل بيت غبطة وسرور ونعمة ، وإنّ اللّه قد ( في بعض النسخ و في البحار : عطيّة . )

أذهب بذلك كلّه ، حتّي احتجنا إلي من كان يحتاج إلينا .

فقال ( عليه السلام ) لي : يا أحمد ! ما أحسن حالك يا أحمد بن عمر ؟ !

فقلت له : جعلت فداك ، حالي ما أخبرتك .

فقال لي : يا أحمد ! أيسرّك أنّك علي بعض ما عليه هؤلاء الجبّارون ، ولك الدنيا مملوّة ذهباً ؟

فقلت له : لا واللّه ! يا ابن رسول اللّه ! فضحك .

ثمّ قال : ترجع من هيهنا إلي خلف ، فمن أحسن حالاً منك ، وبيدك صناعة لا تبيعها بملاء الدنيا ذهباً ، ألا

أُبشّرك ! ؟

[قلت : نعم ، ] فقد سرّني اللّه بك وبآبائك .

( ما بين المعقوفتين عن البحار . )

فقال لي أبو جعفر ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ ( وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا ) : لوح من ذهب فيه مكتوب : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، لا إله إلّا ( الكهف : 82/18 . )

اللّه ، محمّد رسول اللّه ، عجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ؟ ! ومن يري الدنيا وتغيّر ها بأهلها كيف يركن إليها ؟ ! وينبغي لمن غفل عن اللّه أن لا يستبطي ء اللّه في رزقه ، ولا يتّهمه في قضائه .

ثمّ قال : رضيت يا أحمد ؟ !

قال : قلت : عن اللّه تعالي وعنكم أهل البيت .

( رجال الكشّيّ : 597 رقم 1116 . عنه البحار : 45/69 ح 56 .

قطعة منه في ( مدح أحمد بن عمر الحلبي ) . )

- إعانة المؤمن

1 - المحدّث النوريّ ؛ : أصل لبعض قدمائنا ، عن محمّد بن صدقة قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) : يا محمّد بن صدقة ! طوبي لمؤمن مظلوم مغصوب مستضعف ، وويل للذي ظلمه وغصبه واستضعفه ، إنّ المؤمن ليظلم المؤمن ، ويغصبه ويستضعفه ، فعند ذلك فليتوقّع سخط ربّه .

قلت : كيف يا سيّدي ! قد أحزنني ما ذكرته ، وأنا أبكي ؟

قال : أما علمت أنّ اللّه جلّ ذكره خلق الدنيا والآخرة للمؤمنين ، فهم فيه شركاء ، فمن أعطي شيئاً من حطام الدنيا ، ومنع أخاه منه ، كان ممّن ظلمه وغصبه واستضعفه ،

ومن فعل ما لزمه من أمر المؤمنين باهي اللّه تعالي به ملائكته .

( مستدرك الوسائل : 437/12 ح 14557 . )

- حقوق المؤمن

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : [نقلاً عن كتاب الصوري ] بإسناده قال : سئل عن الرضا ( عليه السلام ) ماحقّ المؤمن علي المؤمن ؟ فقال ( عليه السلام ) : إنّ من حقّ المؤمن علي المؤمن المودّة له في صدره ، والمواساة له في ماله ، والنصرة له علي من ظلمه ، وإن كان في ء للمسلمين وكان غائباً أخذ له بنصيبه ، وإذا مات فالزيارة إلي قبره ، ولايظلمه ، ولايغشّه ، ولا يخونه ولايخذله ، ولا يغتابه ، ولا يكذّبه ، ولايقول له أُفّ ، فإذا قال له أُفّ فليس بينهما ولاية ، وإذا قال له : أنت عدوّي فقد كفّر أحدهما صاحبه ، وإذا اتّهمه إنماث الإيمان في قلبه ، كما ينماث ( ماث الشي ء موثاً من باب قال ، ويَمِيث مَيثاً من باب باع لُغَة : ذاب في الماء . المصباح المنير : 584 .

)

الملح في الماء .

ومن أطعم مؤمناً كان أفضل من عتق رقبة ، ومن سقي مؤمناً من ظمأ سقاه اللّه من الرحيق المختوم ، ومن كسي مؤمناً من عُريً ، كساه اللّه من سندس وحرير الجنّة ، ومن أقرض مؤمناً قرضاً يريد به وجه اللّه عزّ وجلّ ، حسب له ذلك بحساب الصدقة حتّي يؤدّيه إليه ، ومن فرّج عن مؤمن كربةً من كرب الدنيا ، فرّج اللّه عنه كربةً من كرب الآخرة ، ومن قضي لمؤمن حاجة كان أفضل من صيامه واعتكافه في المسجد الحرام ، وإنّما المؤمن

بمنزلة الساق من الجسد .

وإنّ أبا جعفر الباقر ( عليه السلام ) استقبل الكعبة وقال : الحمد للّه الذي كرّمك ، وشرّفك وعظّمك ، وجعلك مثابة للناس وأمناً ، واللّه لحرمة المؤمن أعظم حرمة منك ، ولقد دخل عليه رجل من أهل الجبل فسلّم عليه ، فقال له عند الوداع : أوصني فقال ( عليه السلام ) : أُوصيك بتقوي اللّه ، وبرّ أخيك المؤمن ، فأحببت له ماتحبّ لنفسك ، وإن سألك فأعطه ، وإن كفّ عنك فأعرض عليه ، لاتملّه فإنّه لايملّك ، وكن له عضداً ، فإن وجد عليك فلا تفارقه حتّي تسلّ سخيمته ، فإن غاب فاحفظه ( سلّ الشي ء من الشي ء : انتزعه وأخرجه برفق . المعجم الوسيط : 440 . )

( السخيمة : الحِقد والضغينة . المعجم الوسيط : 422 . )

في غيبته ، وإن شهد فاكنفه ، واعضده وزره وأكرمه ، والطف به ، فإنّه منك وأنت منه ، وفطرك لأخيك المؤمن ، وإدخال السرور عليه أفضل من الصيام ، وأعظم ( في المستدرك : ونظرك . )

أجراً .

( بحار الأنوار : 232/71 ضمن ح 28 ، عن كتاب قضاء الحقوق للصوري ، عنه مستدرك الوسائل : 45/9 ح 10160

قطعة منه في ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

- معاشرة المؤمن

1 - الشيخ الصدوق ؛ : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : من خرج في حاجة ، ومسح وجهه بماء الورد ، لم يرهق وجهه قتر ولاذلّة ، ومن ( قوله تعالي : وترهقهم ذِلّة ، أي تغشاهم . مجمع البحرين : 174/5 . )

( قَتَرَ عليه قَتراً وقُتوراً من بابي ضرب وقعد : ضيّق عليه في النفقة . مجمع البحرين : 447/3 . )

شرب من سؤر أخيه المؤمن - يريد بذلك التواضع - أدخله اللّه الجنّة البتّة ، ومن تبسّم في وجه أخيه المؤمن كتب اللّه له حسنة ، ومن كتب اللّه له حسنة لم يعذّبه .

( مصادقة الإخوان ضمن كتاب المواعظ : 52 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 120/12 ح 15821 ، ومستدرك الوسائل : 418/12 ح 14483 ، قطعة منه . )

- السعي في حوائج المؤمن

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : إنّ للّه عباداً ( تقدّمت ترجمته في ( رؤياه ) . )

في الأرض يسعون في حوائج الناس ، هم الآمنون يوم القيامة ، و من أدخل علي مؤمن سروراً فرّح اللّه قلبه يوم القيامة .

( في بعض النسخ والكتب : فرّج اللّه . )

( الكافي : 197/2 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 366/16 ح 21776 ، والبحار : 332/71 ح 106 ، والوافي : 666/5 ح 2826 .

مصادقة الإخوان : 70 ح 8 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) : قال : من فرّج عن مؤمن فرّج اللّه عن قلبه يوم القيامة .

( الكافي : 200/2 ح 4 . عنه البحار : 321/71 ح 88

، ووسائل الشيعة : 372/16 ح 21794 ، والوافي : 672/5 ح 2840 . )

- فيمن حجب أخاه المؤمن

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن محمّد بن جمهور ، عن أحمد بن الحسين ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن محمّد ، عن محمّد بن سنان قال : كنت عند الرضا صلوات اللّه عليه ، فقال لي : يا محمّد ! إنّه كان في زمن بني إسرائيل أربعة نفر من المؤمنين ، فأتي واحد منهم الثلاثة وهم مجتمعون في منزل أحدهم في مناظرة بينهم ، فقرع الباب ، فخرج إليه الغلام فقال : أين مولاك ؟ فقال : ليس هو في البيت . فرجع الرجل ودخل الغلام إلي مولاه ، فقال له : من كان الذي قرع الباب ؟ قال : كان فلان . فقلت له : لست في المنزل ، فسكت ولم يكترث ، ولم يلمّ غلامه ، ولااغتمّ أحد منهم لرجوعه عن الباب ، وأقبلوا في حديثهم ، فلمّا كان من الغد بكّر إليهم الرجل فأصابهم ، وقد خرجوا يريدون ضيعة لبعضهم ، فسلّم عليهم وقال : أنا معكم . فقالوا له : نعم ، ولم يعتذروا إليه ، وكان الرجل محتاجاً ضعيف الحال ، فلمّا كانوا في بعض الطريق إذا غمامة قد أظلّتهم ، فظنّوا أنّه مطر فبادروا ، فلمّا استوت الغمامة علي رؤوسهم ، إذا مناد ينادي من جوف الغمامة : أيّتها النار ! خذيهم ، وأنا جبرئيل رسول اللّه ، فإذا نار من جوف الغمامة قد اختطفت الثلاثة النفر ، وبقي الرجل مرعوباً يعجب ممّا نزل بالقوم ، ولايدري ما السبب ؟ فرجع إلي المدينة ،

فلقي يوشع بن نون ( عليه السلام ) فأخبره الخبر ، ومارأي وما سمع . فقال يوشع بن نون ( عليه السلام ) : أما علمت أنّ اللّه سخط عليهم بعد أن كان عنهم راضياً وذلك بفعلهم بك . فقال : ومافعلهم بي ؟ فحدّثه يوشع . فقال الرجل : فأنا أجعلهم في حلّ وأعفو عنهم . قال : لو كان هذا قبل لنفعهم ، فأمّا الساعة فلا ، وعسي أن ينفعهم من بعد .

( الكافي : 364/2 ح 2 ، عنه البحار : 370/13 ح 16 ، و191/72 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 230/12 ح 16164 ، أشار إلي مضمونه ، والوافي : 992/5 ح 3451 .

قطعة منه في ( ما رواه عن يوشع بن نون عليه السلام ) و ( ما رواه عن جبرئيل عليه السلام ) . )

- دفع شرّ السلاطين عن المؤمنين

1 - الشيخ الصدوق ؛ : فقد روي عن الرضا ( عليه السلام ) إنّه قال : إنّ للّه مع السلطان أولياء يدفع بهم عن أوليائه .

( المقنع : 122 ح 19 . عنه وسائل الشيعة : 193/17 ح 22330 . )

- في فراسة المؤمن

1 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن عيسي ، عن سليمان الجعفريّ ( تقدّمت ترجمته في ( وضوء الرضا . . . $عليه السلام ) . )

قال : كنت عند أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : يا سليمان ! اتّق فراسة المؤمن ، فإنّه ينظر بنور اللّه ، فسكتُّ حتّي أصبت خلوة .

فقلت : جعلت فداك ، سمعتك تقول : اتّق فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور اللّه .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يا سليمان ! إنّ اللّه خلق المؤمن من نوره ، وصبغهم في رحمته ، وأخذ ميثاقهم لنا بالولاية ، والمؤمن أخو المؤمن لأبيه وأُمّه ، أبوه النور ، وأُمّه الرحمة ، وإنّما ينظر بذلك النور الذي خلق منه .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثاني : 99 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 38/12 ح 15580 ، قطعة منه ، والبحار : 73/64 ح 1 .

المحاسن : 131 ح 1 ، عن أبي الحسن الرضاعليه السلام ، قطعة منه ، وبتفاوت في السند . عنه البحار : 75/64 ح 6 .

مختصر بصائر الدرجات : 163 س 21 ، نحو ما في البصائر .

فضائل الشيعة : 27 ح 21 ، عن الصادق ( عليه السلام ) . )

- ابتعاد المؤمن المحبّ لآل البيت ( عليهم السلام ) : عن شرب الخمر

1 - الحافظ رجب البرسيّ : في رواية : إنّ رجلاً من المنافقين قال لأبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) : « إنّ من شيعتكم قوماً يشربون الخمرَ علي الطريق » .

فقال : . . . « اللّه أكرمُ أن يجمع في قلب المؤمن بين رسيس الخمر وحبّنا أهل البيت »

. . . .

( مشارق أنوار اليقين : 182 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 720 . )

- أوصاف المؤمن

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ، ومحمّد بن أحمد السنانيّ ، والحسين بن إبراهيم بن أحمد المكتّب رحمهم اللّه قالوا : حدّثنا أبو الحسين محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، عن سهل بن زياد الآدميّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن محمود بن أبي البلاد ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : المؤمن الذي إذا أحسن استبشر ، وإذا أساء استغفر ، والمسلم الذي يسلم المسلمون من لسانه ويده ، ليس منّا من لم يأمن جاره بوائقه .

( البائقة : الداهية ، والشرّ ، والجمع بوائق . المعجم الوسيط : 77 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 24/2 ح 3 . عنه البحار : 259/68 ح 2 ، و151/71 ح 7 ، قطعة منه .

وسائل الشيعة : 127/12 ح 15842 ، عن معاني الأخبار ولم نعثر عليه في مظانّه .

قطعة منه في ( موعظته عليه السلام في حقّ الجار ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن موسي قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، عن سهل بن زياد الآدميّ ، عن مبارك مولي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قال : لايكون المؤمن مؤمناً حتّي يكون فيه ثلاث خصال : سنّة من ربّه ، وسنّة من نبيّه ، وسنّة من وليّه ،

فأمّا السنّة من ربّه فكتمان سرّه ، قال اللّه جلّ جلاله : ( عَلِمُ الْغَيْبِ فَلَايُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ ي أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ ) .

( الجنّ : 26/72 - 27 . )

وأمّا السنّة من نبيّه فمداراة الناس ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ أمر نبيّه بمداراة الناس فقال : ( خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَهِلِينَ ) .

( الأعراف : 199/7 . )

وأما السنّة من وليّه فالصبر في البأساء والضرّاء ، يقول اللّه عزّ وجلّ : ( وَالصَّبِرِينَ فِي الْبَأْسَآءِ وَالضَّرَّآءِ وَحِينَ الْبَأْسِ أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ صَدَقُواْ وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ) .

( البقرة : 177/2 . )

( الأمالي : 270 ، المجلس 53 ح 8 ، عنه البحار : 418/72 س 5 ، مثله . عنه وعن العيون والكافي ، البحار : 39/24 ح 16 ، و280/64 ح 5 ، ونور الثقلين : 111/2 ح 406 ، قطعة منه .

الكافي : 241/2 ح 39 ، بتفاوت ، عنه وعن العيون والأمالي ، وسائل الشيعة : 193/15 ح 20256 ، قطعة منه ، والوافي : 168/4 ح 1773 .

إرشاد القلوب : 135 س 5 .

روضة الواعظين : 462 س 12 .

تحف العقول : 442/5 س 3 ، بتفاوت ، عنه البحار : 334/75 ح 1 .

معاني الأخبار : 184 ح 1 .

التمحيص : 67 ح 159 ، عنه مستدرك الوسائل : 37/9 ح 10138 .

مشكاة الأنوار : 85 س 13 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 256/1 ح 9 بتفاوت ، عنه نور الثقلين : 444/5 ح 61 ، والبرهان :

55/2 ح 1 .

كشف الغمّة : 292/2 س 16 .

الخصال : 82 ح 7 ، عنه وعن التمحيص ، والخصال والمعاني ، البحار : 68/72 ح 2 ، و417 ح 71 .

صفات الشيعة ضمن الكتاب المواعظ للصدوق : 252 ح 61 .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 177/2 ) و ( سورة الأعراف : 199/7 ) و ( سورة الجنّ : 26/72 - 27 ) و ( صبرهم عليهم السلام في البأساء والضرّاء ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن يعقوب بن يزيد ، عن عبيد بن هلال قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّي أُحبّ أن يكون المؤمن محدَّثاً .

قال : قلت : وأيّ شي ء المحدَّث ؟ قال ( عليه السلام ) : المفهّم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 307/1 ح 68 . عنه وعن المعاني ، البحار : 161/1 ح 1 .

معاني الأخبار : 172 ح 1 . )

4 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : المؤمن لا يكون ذليلاً ، ولا يكون ضعيفاً .

( مشكاة الأنوار : 260 س 21 . )

- عدم رؤية الشيعة في النار

1 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : الشيخ أبو جعفر محمّد بن بابويه ، قال : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه بإسناده عن رجاله ، عن حنظلة ، عن ميسرة قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : واللّه لايري منكم في النار

إثنان ، لاواللّه ولاواحد .

قال : قلت : فأين ذلك من كتاب اللّه ؟ قال ( عليه السلام ) : فأمسك عنّي سنة .

قال : فإنّي ( كنت ) معه ذات يوم في الطواف إذ قال لي : يا ميسرة ! اليوم أذن لي في جوابك عن مسألة كذا .

قال : فقلت : فأين هو من القرآن ؟ قال ( عليه السلام ) : في سورة الرحمن وهو قول اللّه عزّ وجلّ : ( فَيَوْمَل-ِذٍ لَّايُسَْلُ ( منكم ) عَن ذَم نبِهِ ي إِنسٌ وَلَا جَآنٌّ ) .

( الرحمن : 39/55 . )

فقلت له : ليس فيها منكم . قال ( عليه السلام ) : إنّ أوّل من غيّرها ابن أروي ، وذلك أنّها حجّة عليه وعلي أصحابه ، ولو لم يكن فيها ( منكم ) لسقط عقاب اللّه عن خلقه ، إذ لم يسئل ( عن ) ذنبه إنس ولاجانّ ، فلمن يعاقب إذاً يوم القيامة ؟ .

( تأويل الآيات الظاهرة : 617 س 3 ، عنه مقدّمة البرهان : 37 ، س 16 .

البرهان : 268/4 ح 2 ، و3 عن كتاب بشارات الشيعة للصدوق .

تفسير فرات الكوفيّ : 461 ح 604 ، وفيه : اسماعيل بن إبراهيم معنعناً عن ميسرة بن فلان ، وبتفاوت .

قطعة منه في ( سورة الرحمن : 39/55 ) . )

- رفع القلم عن الشيعة وعلّتها

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عمرو بن عليّ البصريّ قال : حدّثنا أبو الحسن صالح بن شعيب الغريانيّ من قري الغازيات قال : حدّثنا زيد بن محمّد البغداديّ قال : حدّثنا

عليّ بن أحمد العسكريّ قال : حدّثنا عبد اللّه بن داود بن قبيصة الأنصاريّ ، عن موسي بن عليّ القرشيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : رفع القلم عن شيعتنا .

فقلت : يا سيّدي ! كيف ذاك ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّهم أخذ عليهم العهد بالتقيّة في دولة الباطل ، يأمن الناس ويخوّفون ويكفرون فينا ولا نكفر فيهم ، ويقتلون بنا ولا نقتل بهم ، ما من أحد من شيعتنا ارتكب ذنباً أو خطأً إلّا ناله في ذلك غمّ يمحّص عنه ذنوبه ، ولو أنّه أتي بذنوب بعدد القطر والمطر ، وبعدد الحصي والرمل ، وبعدد الشوك والشجر ، فإن لم ينله في نفسه ففي أهله وماله ، فإن لم ينله في أمر دنياه وما يغتمّ به تخايل له منامه ما يغتمّ به ، فيكون ذلك تمحيصاً لذنوبه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 236/2 ح 8 . عنه البحار : 199/65 ح 2 .

قطعة منه في ( التقيّة وحقيقة التشيّع ) . )

2 - أبو عليّ الإسكافيّ ؛ : عن زكريّا بن آدم قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال : يازكريّا بن آدم ! شيعة عليّ ( عليه السلام ) رفع عنهم القلم .

قلت : جعلت فداك ، فماالعلّة في ذلك ؟ قال ( عليه السلام ) : لأنّهم أُخّروا في دولة الباطل ، يخافون علي أنفسهم ، ويحذرون علي إمامهم ، يازكريّا بن آدم ! ماأحد من شيعة عليّ أصبح صبيحة أتي بسيّئة ، أو ارتكب ذنباً ، إلّا أمسي وقد ناله غمّ ،

حُطّ عنه سيّئة ، فكيف يجري عليه القلم ؟ ! .

( كتاب التمحيص : 41 ح 42 . عنه البحار : 146/65 ح 94 . )

- الاستعانة بدعاء الشيعة لشفاء المريض

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : حدّثنا عبد اللّه بن بسطام قال : حدّثنا محمّد بن خلف ، عن الوشّاء قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) : إذا مرض أحدكم فليأذن للناس يدخلون عليه ، فإنّه ليس من أحد إلّا وله دعوة مستجابة ، ثمّ قال : ياوشّاء ! قلت لبّيك ! يا سيّدي ومولاي ، قال : فهمت ماأخبرتك ؟

قلت : يا ابن رسول اللّه ! نعم ، قال : أتدري من الناس ؟

قلت : بلي ، أمّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال : الناس هم الشيعة .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 16 س 5 . عنه البحار : 218/78 ح 13 ، بتفاوت ، ووسائل الشيعة 414/2 ح 2508 .

الكافي : 117/3 ح 2 ، قطعة منه ، بسند آخر عن أبي الحسن . عنه الوافي : 217/24 ح 23924 .

مكارم الأخلاق : 346 س 6 ، قطعة منه ، مرسلاً عن أبي الحسن عليه السلام . )

الفصل الثالث : الطبّ ومعالجة الأمراض
( أ ) - التداوي بالأدوية
1 )

- الطبائع الأربعة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن غير واحد ، عن أبي طاهر بن أبي حمزة عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : الطبائع أربعة : فمنهنّ البلغم وهو خصم جدل ، ومنهنّ الدم وهو عبد زنجيّ ، وربما قتل العبد سيّده ، ومنهنّ الريح وهو ملك يداري ، ومنهنّ المرّة ، وهيهات هيهات ، هي الأرض إذا ارتجّت ارتجّت

بما عليها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 79/2 ح 11 . عنه وعن العلل ، البحار : 295/58 ح 5 .

علل الشرائع : 106 ، ب 96 ح 2 . )

- منافع الباقلاّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أكل الباقلي يمخّخ الساقين ويولّد الدم الطريّ .

( الكافي : 344/6 ح 2 ، عنه طبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 203 س 8 .

المحاسن : 506 ح 647 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 130/25 ح 31416 .

مكارم الأخلاق : 173 س 18 ، عنه وعن المحاسن ، البحار : 265/63 ح 1 .

قطعة منه في ( منافع الباقلاّ ) . )

- منافع أكل الرمّان الحلو :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن خالد ، عن الحسين بن سعيد ، عن عمروبن إبراهيم ، عن الخراسانيّ قال : أكل الرمّان الحلو ( في المحاسن : الحسن بن سعيد . )

يزيد في ماء الرجل ، ويحسّن الولد .

( الكافي : 355/6 ح 17 ، عنه وسائل الشيعة : 155/25 ح 31502 .

المحاسن : 546 ح 859 ، عنه وسائل الشيعة : 154/25 ح 31499 ، وفيه : عن الخراسانيّ ( يعني الرضاعليه السلام ) ، والبحار : 164/63 ح 46 ، و82/101 ح 32 .

قطعة منه في ( منافع أكل الرمّان الحلو ) . )

-

منافع الإجّاص :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن زياد القنديّ ، قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) وبين يديه تور فيه إجّاص أسود في إبّانة فقال : إنّه هاجت بي حرارة وأري الإجّاص يطفي ء الحرارة ، ويسكّن الصفراء ، وإنّ اليابس يسكّن الدم ، [ويسكّن الداء الدويّ ] ، وهو للداء دواء بإذن اللّه عزّ وجلّ .

( مكارم الأخلاق : 165 س 10 .

تقدّم الحديث أيضاً في رقم 716 . )

- أثر الخضاب للجنب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : من كتاب اللباس ، عن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) قال : يكره أن يختضب الرجل وهو جنب .

وقال ( عليه السلام ) : من اختضب وهو جنب ، أو أجنب في خضابه لم يؤمن عليه أن يصيبه الشيطان بسوء .

( مكارم الأخلاق : 78 س 5 . عنه البحار : 64/78 ح 43 ، ووسائل الشيعة : 223/2 ح 1992 . )

- منافع الهندباء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الهندباء شفاء من ألف داء ، ما من داء في جوف ابن آدم إلّا قمعه الهندباء .

قال : ودعا به يوماً لبعض الحشم وكان تأخذه الحمّي والصداع ، فأمر أن يدقّ وصيّره علي قرطاس ، وصبّ عليه دهن البنفسج ، ووضعه علي جبينه .

ثمّ قال : أما إنّه يذهب بالحمّي ، وينفع من الصداع ، ويذهب به .

( الكافي : 363/6 ح 9 ، عنه وسائل الشيعة : 183/25 ح 31603 ، بتفاوت ، والبحار : 215/59 ح 4 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 244 س 8 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 115/3 ح 2694 .

مكارم الأخلاق : 168 س 5 ، عنه البحار : 20 . 9/63 ، ضمن ح 23 .

قطعة منه في ( منافع الهندباء ) . )

- منافع شرب الماء :

1 - البرقيّ ؛ : عن ياسر الخادم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : لابأس بكثرة شرب الماء علي الطعام ، وأن لايكثر منه .

وقال : أرأيت لو أنّ رجلاً أكل مثل ذا طعاماً ، ( وجمع يديه كلتيهما لم يضمّهما ، ولم يفرّقهما ) ، ثمّ لم يشرب عليه الماء ، أليس كانت تنشقّ معدته .

( المحاسن : 572 ح 16 ، عنه وعن المكارم ، البحار : 457/63 ح 43 .

الكافي : 382/6 ح 3 بتفاوت ، عنه وعن المحاسن ، وسائل الشيعة : 236/25 ح 31780 .

مكارم الأخلاق : 146 س 7 بتفاوت .

قطعة منه في ( منافع شرب الماء ) . )

- ما ينفع للعطاش :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن أبي هاشم الجعفريّ قال : كنت في مجلس الرضا ( عليه السلام ) فعطشت عطشاً شديداً ، وتهيّبته أن أستسقي في مجلسه .

فدعا بماء ، فشرب منه جرعة ثمّ قال : يا أبا هاشم ! اشرب فإنّه بارد طيّب ، فشربت ، ثمّ عطشت عطشة أُخري ، فنظر إلي الخادم وقال : شربة

من ماء وسويق وسكّر ، ثمّ قال له : بل السويق ، وانثر عليه السكّر بعد بلّه ، وقال : اشرب ياأباهاشم ! فإنّه يقطع العطش .

( الخرائج والجرائح : 660/2 ح 3 .

تقدّم الحديث أيضاً في ج 1 رقم 399 . )

- منافع الكرفس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن نوح بن شعيب النيسابوريّ ، عن محمّد بن الحسن بن عليّ بن يقطين فيما أعلم ، عن نادر الخادم قال : ذكر أبو الحسن ( عليه السلام ) الكرفس فقال : أنتم تشتهونه ، ( تقدّمت ترجمته في ( أكله عليه السلام الحمّص المطبوخ ) . )

وليس من دابّة إلّا وهي تحتكّ ، به .

( في نسخة تحبّه . وفي المحاسن : تحنّك . )

( أي تحكّ نفسها عليه ، وذالك أنّ الدوابّ يعرفن نفعها ، فيتداوين بها . )

( الكافي : 366/6 ح 2 ، عنه طبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 255 س 8 ، عنه وعن المحاسن ، وسائل الشيعة : 193/25 ح 31643 .

المحاسن : 515 ح 706 ، عنه البحار : 240/63 ح 4 . )

- أثر أكل البطّيخ علي الريق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : البطّيخ علي الريق يورث الفالج ، نعوذ باللّه منه .

( الكافي : 361/6 ح 1 ، عنه وعن المحاسن والمكارم ، طبّ الائمّةعليهم السلام للشبّر : 241 س 3 .

المحاسن : 557

ح 921 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 175/25 ح 31573 .

والبحار : 203/59 ح 3 .

مكارم الأخلاق : 175 س 20 ، و370 س 12 ، عنه وعن المحاسن ، البحار : 194/63 ح 7 ، و8 . )

- معالجة وجع الظهر بالحمّص :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الحمّص جيّد لوجع الظهر ، وكان يدعو به قبل الطعام وبعده .

( الكافي : 343/6 ح 4 ، عنه طبّ الأئمّةعليهم السلام للسيّد الشبّر : 201 س 3 .

المحاسن : 505 ح 643 ، عنه البحار : 263/63 ح 1 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 126/25 ح 31403 .

قطعة منه في ( أكله عليه السلام الحمّص ) . )

- حِميةُ المريض :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن إبراهيم بن إسحاق ، عن عبد اللّه بن أحمد ، عن إسماعيل الخراسانيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ليس الحِميَة ( حَمَي المريضَ حِمْيَة : منعه ما يضرّه . المعجم الوسيط : 200 . )

من الشي ء تركه ، إنّما الحِميَة من الشي ء الإقلال منه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 309/1 ح 72 . عنه وعن المعاني ، البحار : 140/59 ح 1 ،

ومستدرك الوسائل : 450/16 ح 20516 .

معاني الأخبار : 238 ح 1 .

كشف الغمّة : 309/2 س 13 . )

- منافع أكل اللحم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الحسين بن خالد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ الناس يقولون : إنّ من لم يأكل اللحم ثلاثة أيّام ساء خلقه .

فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، ولكن من لم يأكل اللحم أربعين يوماً تغيّر خلقه وبدنه ، وذلك لانتقال النطفة في مقدار أربعين يوماً .

( الكافي : 309/6 ح 2 .

المحاسن : 466 ح 437 . عنه البحار : 67/63 ح 46 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 40/25 ح 31107 . )

- معالجة البلغم بالسكّر الطبرزد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سهل ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أو قال : بعض أصحابنا ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : السكّر الطبرزد ، يأكل البلغم أكلاً .

( الكافي : 333/6 ح 4 ، و334 ح 10 ، وفيه : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن ياسر ، عن الرضاعليه السلام . . . ، عنه وسائل الشيعة : 105/25 ح 31334 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للسيّد الشبّر : 181 س 8 ، والفصول المهمّة للحّر العاملي : 87/3 ح 2635 .

المحاسن : 501 ح

627 ، عنه البحار : 297/63 ح 1 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 106/25 ح 31337 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 88/3 ح 2637 . )

- خواصّ ترك العشاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن بعض الأهوازيّين ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال : إنّ في الجسد عرقاً يقال له : العشاء ، فإن ترك الرجل العشاء لم يزل يدعو عليه ذلك العرق إلي أن يصبح يقول : أجاعك اللّه كما أجعتني ، وأظمأك اللّه كما أظمأتني ، فلايدعنّ أحدكم العشاء ولو بلقمة من خبز ، أو شربة من ماء .

( الكافي : 289/6 ح 12 . عنه وسائل الشيعة : 329/24 ح 30683 ، والبحار : 347/63 ح 26 ، وتعليقة مفتاح الفلاح للخواجوئي : 384 س 6 . )

- ما يهضم الأترج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : الخبز اليابس يهضم الأُترج .

( الكافي : 360/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 172/25 ح 31559 ، والبحار : 275/63 ح 8 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 236 س 1 . )

- منافع السداب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : السداب يزيد في العقل ، غير أنّه ينثر ماء الظهر .

( مكارم الأخلاق :

171 س 5 . عنه البحار : 241/63 ح 3 ، ومستدرك الوسائل : 421/16 ح 20415 .

يأتي الحديث أيضاً في ( منافع السداب ) . )

- مضرّات شرب الخمر :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد؛ ، عن أبيه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسين بن خالد قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) : إنّا روينا عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنّ من شرب الخمر لم تحسب صلاته أربعين صباحاً .

فقال ( عليه السلام ) : صدقوا .

فقلت : وكيف لا تحسب صلاته أربعين صباحاً ، لا أقلّ من ذلك ولا أكثر ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه تبارك وتعالي قدّر خلق الإنسان ، فصيّر النطفة أربعين يوماً ، ثمّ نقلها فصيّرها علقة أربعين يوماً ، ثمّ نقلها فصيّرها مضغة أربعين يوماً ، وهكذا إذا شرب الخمر بقيت في مثانته علي قدر ما خلق منه ، وكذلك يجتمع ( في الكافي والتهذيب : مشاشه . )

غذاؤه وأكله وشربه تبقي في مثانته أربعين يوماً .

( علل الشرائع : 345 ، ب 52 ح 1 ، عنه نور الثقلين : 532/3 ح 39 ، والبحار : 135/76 ح 30 .

تهذيب الأحكام : 108/9 ح 468 .

المحاسن : 329 ح 86 ، مختصراً .

الكافي : 402/6 ح 12 ، عنه البحار : 326/53 س 7 ، وفيه : عن الكاظم عليه السلام ، قطعة منه . و357/57 ح 41 ، عنه وعن العلل والمحاسن والتهذيب ، وسائل الشيعة

: 299/25 ح 31956 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 145/3 ، ح 2755 .

قطعة منه في ( ما رواه عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- معالجة وجع الظهر بالحمّص :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الحمّص جيّد لوجع الظهر ، وكان يدعو به قبل الطعام وبعده .

( الكافي : 343/6 ح 4 ، عنه طبّ الأئمّةعليهم السلام للسيّد الشبّر : 201 س 3 .

المحاسن : 505 ح 643 ، عنه البحار : 263/63 ح 1 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 126/25 ح 31403 .

قطعة منه في ( أكله عليه السلام الحمّص ) . )

- معالجة الفم واللسان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو حامد أحمد بن عليّ بن الحسين الثعالبيّ قال : حدّثنا أبو أحمد عبد اللّه بن عبد الرحمن المعروف بالصفوانيّ قال : قد خرجت قافلة من خراسان إلي كرمان فقطع اللصوص عليهم الطريق وأخذوا منهم رجلاً اتّهموه بكثرة المال فبقي في أيديهم مدّة يعذّبونه ليفتدي منهم نفسه ، وأقاموه في الثلج وملؤوا فاه من ذلك الثلج ، فشدّوه فرحمته امرأة من نسائهم فأطلقته وهرب ، فانفسد فمه ولسانه حتّي لم يقدر علي الكلام ، ثمّ انصرف إلي خراسان وسمع بخبر عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) وأنّه بنيسابور ، فرأي فيما يري النائم كأنّ قائلاً يقول له : إنّ ابن رسول ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) قد ورد خراسان فسله عن علّتك فربما يعلمك دواء تنتفع به .

قال : فرأيت كأنّي قد قصدته ( عليه السلام ) وشكوت إليه ما كنت دفعت إليه ، وأخبرته بعلّتي فقال لي : خذ من الكمّون والسعتر والملح ، ودقّه وخذ منه في ( الكَمّون : نبات زراعيّ عشبيّ حوليّ من الفصيلة الخيميّة ، وأصنافه كثيرة .

المعجم الوسيط : 799 . )

( السعتر : نباتٌ من فصيلة الشفويّات ، طيّب الراحة ، زهره أبيض إلي الغبرة يستعمل بعض أنواعه في الطب وفي صنع العطور . المنجد : 333 . )

فمك مرّتين أو ثلاثاً ، فإنّك تعافي .

فانتبه الرجل من منامه ولم يفكّر فيما كان رأي في منامه ولا أعتدّ به حتّي ورد باب نيسابور ، فقيل له : إنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) قد ارتحل من نيسابور وهو برباط سعد؛ فوقع في نفس الرجل أن يقصده ويصف له أمره ليصف له ما ينتفع به من الدواء ، فقصده إلي رباط سعد فدخل إليه فقال له : يا ابن رسول اللّه ! كان من أمري كيت وكيت ، وقد انفسد عليّ فمي ولساني حتّي لاأقدر علي الكلام إلّا بجهد فعلّمني دواء أنتفع به .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ألم أعلّمك ؟ اذهب فاستعمل ما وصفته لك في منامك .

فقال له الرجل : يا ابن رسول اللّه ! إن رأيت أن تعيده عليّ .

فقال ( عليه السلام ) لي : خذ من الكمّون والسعتر والملح فدقّه وخذ منه في فمك مرّتين أو ثلاثاً فإنّك ستعافي .

قال الرجل :

فاستعملت ما وصف لي فعوفيت .

قال أبو حامد أحمد بن عليّ بن الحسين الثعالبيّ : سمعت أبا أحمد عبد اللّه بن عبد الرحمن المعروف بالصفوانيّ يقول : رأيت هذا الرجل وسمعت منه هذه الحكاية .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 211/2 ح 16 ، عنه مدينة المعاجز : 62/7 ح 2165 ، والبحار : 124/49 ح 6 ، و159/59 ح 1 ، وإثبات الهداة : 267/3 ح 54 .

إعلام الوري : 57/2 س 17 .

المناقب لابن شهرآشوب : 344/4 س 14 ، باختصار .

الثاقب في المناقب : 484 ح 413 ، بتفاوت يسير .

كشف الغمّة : 314/2 س 12 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( علمه بالوقائع العامّة ) . )

2 )

- معالجة برد الرأس :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : . . . عليّ بن يقطين قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي أجد برداً شديداً في رأسي ، حتّي إذا هبّت عليّ الرياح كدت أن يغشي عليّ .

فكتب لي : عليك بسعوط العنبر ، والزنبق بعد الطعام ، تعافي منه بإذن اللّه جلّ جلاله .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 87 س 17 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2485 . )

- معالجة دوام خروج دم الحيض :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : . . . الحسن بن خالد قال : كتبت امرأة إلي الرضا ( عليه السلام ) تشكو إليه دوام الدم بها ، فكتب إليها : تأخذين إن شاءاللّه كفّاً من كزبرة ، ومثله سماقاً ، فانقعيه ليلة تحت

النجوم ، ثمّ اغليه بالنار في خزفة ، فاشربي منه قدر سُكرُجَة ، يُقطع عنك الدم إلّا في أوان الحيض .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 64 س 2 ، و101 س 4 ، بتفاوت .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2554 . )

- الاحتجام والتنوير يوم الأربعاء :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن أحمد بن عامر الطائيّ قال : سمعت أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : يوم الأربعاء يوم نحس مستمرّ ، من احتجم فيه خيف عليه أن تخضرّ محاجمه ، ومن تنوّر فيه خيف عليه البرص .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 248/1 ح 2 . عنه البحار : 363/11 ح 23 ، 44/56 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 355/11 ح 15002 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن أحمد الدقّاق البغداديّ قال :

كتبت إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) . . . أسأله عن الحجامة يوم الأربعاء لا يدور ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من احتجم في يوم الأربعاء لا يدور ، خلافاً علي أهل الطيرة ، عوفي من كلّ آفة ، ووقي من كلّ عاهة ، ولم تخضرّ محاجمه .

( الخصال : 386 ح 72 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2503 . )

- منافع أكل التين :

1 - البرقيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي

نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : التين يذهب بالبخر ويشدّ العظم ، وينبت الشعر ، ويذهب بالداء حتّي لا يحتاج معه إلي دواء .

وقال : التين أشبه شي ء بنبات الجنّة ، وهو يذهب بالبخر .

( المحاسن : 554 ح 903 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 169/25 ح 31554 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 111/3 ح 2688 .

الكافي : 358/6 ح 1 ، بتفاوت يسير .

مكارم الأخلاق : 164 س 2 ، قطعة منه . عنه وعن المحاسن ، البحار : 185/63 ح 2 . )

- منافع السفرجل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : عليكم بالسفرجل ، فإنّه يزيد في العقل .

( مكارم الأخلاق : 162 س 16 . )

- منافع التفّاح :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : التفّاح نافع من خصال : من السحر ، والسمّ ، واللمم ، وممّا يعرض من الأمراض ، والبلغم العارض ، وليس من شي ء أسرع منفعة منه .

( مكارم الأخلاق : 163 س 17 . )

- منافع الخلّ والملح :

1 - البرقيّ ؛ : عن محمّد بن عليّ الهمدانيّ : إنّ رجلاً كان عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) بخراسان ، فقدّمت إليه مائدة عليها خلّ وملح ، فافتتح ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : هذا مثل هذا - يعني الخلّ - يشدّ الذهن ، ويزيد

في العقل .

( المحاسن : 487 ح 554 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1780 . )

- منافع الزيت :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : وقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم الطعام الزيت ، يطيب النكهة ، ويذهب بالبلغم ، ويصفّي اللون ، ويشدّ العصب ، ويذهب بالوصب ، ويطفي ء الغضب .

( مكارم الأخلاق : 180 س 20 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج ف 2 - 5 رقم 1806 . )

- خواصّ أكل اللبان :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أطعموا حبالاكم اللبان ، فإن يكن في بطنهنّ غلام ، خرج ذكيّ القلب ، عالماً شجاعاً ، وإن يكن جارية ، حسن خَلقها وخُلقها ، وعظمت عجيزتها ، وحظيت عند زوجها .

( مكارم الأخلاق : 184 س 18 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 5 رقم 1807 . )

- منافع الشعير :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : فضل خبز الشعير علي البرّ كفضلنا علي الناس ، وما من نبيّ إلّا وقد دعا لآكل الشعير وبارك عليه ، ومادخل جوفاً إلّا وأخرج كلّ داء فيه . . . .

( الكافي : 304/6 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1810 . )

- منافع السلق :

1 - البرقيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قال أبو الحسن

الرضا ( عليه السلام ) : . . . فعليك بالسلق . . . فيه شفاء من الأدواء ، وهو يغلّظ العظم ، و ينبت اللحم . . .

وفي حديث آخر : قال : يشدّ العقل ويصفّي الدم .

( المحاسن : 519 ح 725 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1815 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . نعم البقلة السلق .

( مكارم الأخلاق : 171 س 20 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2150 . )

- منافع السفرجل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : عليكم بالسفرجل ، فإنّه يزيد في العقل .

( مكارم الأخلاق : 162 س 16 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 5 رقم 1816 . )

- منافع الكحل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : قال : [و] عليك بالإثمد ، فإنّه يجلو البصر ، وينبت الأشفار ، ويطيّب النكهة ، ويزيد في الباه .

( مكارم الأخلاق : 42 س 19 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 5 رقم 1843 . )

- منافع الباذنجان :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . الحسين بن أبي غندر ، عن أبي الحسن موسي ، وأبي الحسن الرضا ( عليهماالسلام ) قالا : الباذنجان عند جِداد النخل لا داء فيه .

( الأمالي : 668 ح 1402 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1800 . )

- خواصّ

الباذنجان والباذورج :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه كان يقول لبعض قهارمته : استكثروا لنا من الباذنجان ، فإنّه حارّ في وقت البرد ، بارد في وقت الحرّ ، معتدل في الأوقات كلّها ، جيّد في كلّ حال . . . .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 139 س 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1805 . )

- منافع التين :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : . . . محمّد بن عرفة قال : كنت بخراسان أيّام الرضا ( عليه السلام ) والمأمون ، فقلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في أكل التين ؟

قال ( عليه السلام ) : هو جيّد للقولنج ، فكلوه .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 137 س 12 ،

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1804 . )

- مضرّات التخلّل بعود الرمّان وقضيب الريحان :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : من كتاب طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : لاتخلّلوا بعود الرمّان ، ولابقضيب الريحان ، فإنّهما يحرّكان عرق الجذام . . . .

( مكارم الأخلاق : 143 س 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1781 . )

- معالجة الصداع بدُهن البنفسج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، رفعه ، قال : دهن الحاجبين بالبنفسج يذهب بالصداع .

( تقدّمت

ترجمته في ( وقت صلاة المغرب والعشاء ) . )

( الكافي : 522/6 ، ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 165/2 ، ح 1827 ، والبحار : 59/ 223 ، ح 9 . )

- معالجة اليرقان :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن مهزيار ، قال : تغدّيت مع أبي جعفر ( عليه السلام ) فأُتي بقطاة ، فقال : إنّه مبارك ، ( قطاة : طائر في حجم الحمام ، المنجد : 642 . )

وكان أبي ( عليه السلام ) يعجبه ، وكان يأمر أن يطعم صاحب اليرقان يشوي له ، فإنّه ينفعه .

( الكافي : 312/6 ، ح 5 . عنه البحار : 43/62 ، ح 2 ، ووسائل الشيعة : 49/25 ، ح 31141 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للسيّد شبّر : 165 ، س 22 ، و380 ، س 19 ، بتفاوت .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 68/3 ، ح 2596 .

مكارم الأخلاق : 151 ، س 16 . عنه مستدرك الوسائل : 348/16 ، ح 20121 ، والبحار : 72/63 ، ضمن ح 69 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

2 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : حمّاد بن مهران البلخيّ قال : كنّا نختلف إلي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان فشكا إليه يوماً من الأيّام شابّ منّا اليرقان .

فقال ( عليه السلام ) : خذ خيار بادرنج فقشّره ، ثمّ اطبخ قشوره بالماء ، ثمّ اشربه ثلاثة أيّام علي الريق ، كلّ يوم

مقدار رطل .

فأخبرنا الشابّ بعد ذلك أنّه عالج به صاحبه مرّتين ، فبرأ بإذن اللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 72 س 9 . عنه البحار : 101/59 ح 28 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 182/3 ح 2824 . )

- منافع السويق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن السيّاريّ ، عن إبراهيم بن بسطام ، عن رجل من أهل مرو قال : بعث إلينا الرضا ( عليه السلام ) وهو عندنا يطلب السويق ، فبعثنا إليه بسويق ملتوت فردّه ، وبعث إليّ : أنّ السويق إذا شرب علي الريق وهو جافّ ، أطفأ الحرارة ، وسكن المرّة ، وإذا لُتّ لم يفعل ذلك .

( الكافي : 307/6 ح 3 ، عنه وسائل الشيعة : 18/25 ح 31021 ، والبحار : 278/63 س 8 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 159 س 13 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 64/3 ح 2586 .

قطعة منه في ( منافع السويق ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : نعم القوت السويق ، إن كنت جائعاً أمسك ، وإن كنت شبعاناً هضم طعامك .

( الكافي : 305/6 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1811 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عبيد اللّه بن أبي عبد اللّه قال : كتب أبو الحسن ( عليه السلام ) من

خراسان إلي المدينة : لاتسقوا أبا جعفر الثاني السويق بالسكّر ، فإنّه رديّ للرجال .

وفسّره السيّاريّ عن عبيد اللّه أنّه يكره للرجال ، فإنّه يقطع النكاح من شدّة برده مع السكّر .

( الكافي : 307/6 ، ح 13 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2396 . )

4 - البرقيّ ؛ : . . . النضر بن أحمد ، عن عدّة من أصحابنا من أهل خراسان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : السويق لما شرب له .

( قال العلاّمة المجلسيّ في ذيل الحديث : أي ينفع لأيّ داء شرب لدفعه ، ولأيّ منفعة قصد به . )

( المحاسن : 488 ح 558 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1782 . )

5 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عليّ بن سليمان قال : أكلنا عند ال رضا ( عليه السلام ) رؤوساً ، فدعا بالسويق فقلت : إنّي قد امتلأت ، فق ال ( عليه السلام ) : إنّ قليل السويق يهضم الرؤوس ، وهو دواءه .

( مكارم الأخلاق : 154 س 9 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 6 رقم 2367 . )

- منافع الكُرّاث :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . داود بن أبي داود ، عن رجل رأي أباالحسن ( عليه السلام ) بخراسان يأكل الكرّاث من البستان كما هو ، فقيل له : إنّ فيه السماد .

فقال ( عليه السلام ) : لاتعلّق به منه شي ء ، وهو جيّد للبواسير .

( الكافي : 365/6 ح

6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 640 . )

- غسل خارج الفم بعد الأكل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن موسي بن جعفر بن أبي جعفر الكميدانيّ ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عبد العزيز بن المهتديّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّما يغسل بالأشنان خارج الفم ، فأمّا داخل الفم فلا يقبل الغمر .

( غَمرت يده : علق بها دسم اللحم . المنجد : 559 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 273/1 ح 7 . عنه وعن العلل ، البحار : 434/63 ح 1 .

علل الشرائع : 283 ، ب 199 ح 1 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 428/24 ح 30978 . )

- معالجة الفالج واللقوة :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أحمد بن المسيّب بن المستعين قال : حدّثنا صالح بن عبد الرحمن قال : شكوت إلي الرضا ( عليه السلام ) داء بأهلي من الفالج واللقوة فقال : أين أنت من دواء أبي ؟

( اللَّقوة : داءٌ يعرض للوجه يعوجّ من الشدق ، المعجم الوسيط : 836 . )

قلت : وماهو ؟

قال : الدواء الجامع ( وهي سنبل وزعفران ، وقاقلة وعاقر قرحاً ، وخربق ( العقار ج عقاقير : ما يتداوي به من النبات ، المنجد : 519 . )

( الخربق : جنس زهر من فصيلة الشقّاريات ، ورقه كلسان الحَمَل أبيض وأسود ، وهو سمّ للكلاب والخنازير ، وأمّا للناس فالأبيض منه

يقيّ ء ، والأسود يسهّل المعدة ، المنجد : 172 . )

أبيض وبنج وفلفل أبيض أجزاء سواء بالسويّة ، وأبرفيون جزءين يدقّ دقّاً ( البنج : نبات سامّ من فصيلة الباذنجانيّات أوراقه كبيرة لزجة ، المنجد : 49 . )

ناعماً ، وينخل بحريرة ويعجن بعسل منزوع الرغوة ) ، خذ منه حبّة بماء ( الرغوة : الزبد يعلو الشي ء عند غليانه ، المصباح المنير : 232 . )

المرزنجوش واسعطها به ، فإنّها تعافي بإذن اللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 89 س 14 . عنه البحار : 246/59 ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 464/16 ح 20553 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 200/3 ح 2846 . )

3 )

- معالجة وجع الطحال :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عبد الرحمن سهل بن مخلّد قال : حدّثني أبي ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فشكوت إليه وجعاً في الطحال ، أبيت مسهراً منه وأُظلّ نهاري متلبّداً عن شدّة وجعه .

( لبّد الشي ء بالشي ء : ألصقه به الصاقاً شديداً . المعجم الوسيط : 812 . )

فقال : أين أنت من الدواء الجامع يعني الأدوية المتقدّم ذكرها ( وهي سنبل وزعفران ، وقاقلة وعاقر قرحاً ، وخربق أبيض وبنج وفلفل أبيض أجزاء سواء بالسويّة ، وأبرفيون جزءين يدقّ دقّاً ناعماً ، وينخل بحريرة ويعجن بعسل منزوع الرغوة ) ، غير أنّه قال : خذ حبّة منها بماء بارد وحسوة خلّ ، ففعلت ما أمرني به ، فسكن ما بي بحمد اللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 90 ، س

11 . عنه البحار : 247/59 ، ح 8 ، ومستدرك الوسائل : 464/16 ، ح 20553 . والفصول المهّة للحرّ العامليّ : 201/3 ، ح 2849 . )

- معالجة وجع الجَنب :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : محمّد بن كثير البزوديّ قال : حدّثنا محمّد بن سليمان ، وكان يأخذ علم أهل البيت عن الرضا ( عليه السلام ) قال : شكوت إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) وجعاً بجنبي الأيمن والأيسر فقال لي : أين أنت عن الدواء الجامع ، فإنّه دواء مشهور ، وعني به الأدوية التي تقدّم ذكرها ، ( وهي سنبل وزعفران ، وقاقلة وعاقر قرحاً ، وخربق أبيض وبنج وفلفل أبيض أجزاء سواء بالسويّة ، وأبرفيون جزءين يدقّ دقّاً ناعماً ، وينخل بحريرة ويعجن بعسل منزوع الرغوة ) .

وقال : أمّا للجَنب الأيمن فخذ منه حبّة واحدة بماء الكمون يطبخ طبخاً ، وأمّا للجَنب الأيسر فخذه بماء أصول الكرفس يطبخ .

فقلت : يا ابن رسول اللّه ! آخذ منه مثقالاً أو مثقالين ؟

قال : لا ، بل وزن حبّة واحدة ، فإنّك تعافي بإذن اللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 90 س 16 . عنه البحار : 247/59 ح 9 ، ومستدرك الوسائل : 465/16 ح 20556 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 202/3 ح 2850 . )

- معالجة المبطون :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : محمّد بن عبد اللّه الكاتب ، عن أحمد بن إسحاق قال : كنت كثيراً ما أُجالس الرضا ( عليه السلام ) فقلت : يا ابن رسول اللّه ! إنّ أبي

مبطون منذ ثلاث ليال لا يملك بطنه فقال : أين أنت من الدواء الجامع ؟ ( وهي سنبل وزعفران ، وقاقلة وعاقر قرحاً ، وخربق أبيض وبنج وفلفل أبيض أجزاء سواء بالسويّة ، وأبرفيون جزءين يدقّ دقّاً ناعماً ، وينخل بحريرة ويعجن بعسل منزوع الرغوة ) .

قلت : لا أعرفه ، قال : هو عند أحمد بن إبراهيم التمّار ، فخذ منه حبّة واحدة ، واسق أباك بماء الآس المطبوخ ، فإنّه يبرأ من ساعته .

( قال المجلسيّ رضي الله عنه : قال ابن بيطار : الآس كثير بأرض العرب ، وخضرته دائمة ، ينمو حتّي يكون شجراً عظيماً ، وله زهرة بيضاء طيّبة الرائحة ، . . . وهي جيّدة للمعدة ، مدرّة للبول . )

قال ( عليه السلام ) : فصرت إليه فأخذت منه شيئاً كثيراً ، وأسقيته حبّة واحدة ، فسكن من ساعته .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 91 س 3 . عنه البحار : 248/59 ح 10 ، مستدرك الوسائل : 465/16 ح 20557 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 203/3 ح 2851 . )

- آفة وجع البطن :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد أو غيره ، عن عليّ بن حديد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أكثر من يموت من موالينا بالبَطَن الذريع ، .

( قال الفيض الكاشانيّ : « البَطَن » محرّكة ، داء البطن ، يقال : بطن الرجل علي صيغة المجهول اشتكي بطنه ، والذريع : السريع الكثير . )

( الكافي : 112/3 ح 6 .

عنه الوافي : 201/24 ح 23893 . )

- معالجة المسلول بالخبز الأرزّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : مادخل جوف المسلول شي ء أنفع له من خبز الأرزّ .

( الكافي : 305/6 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 13/25 ح 31003 ، والبحار : 274/63 ح 2 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 157 س 1 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 58/3 ح 2573 . )

- معالجة السعال :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أحمد بن صالح قال : حدّثنا محمّد بن عبدالسلام قال : دخلت مع جماعة من أهل خراسان علي الرضا ( عليه السلام ) ، فسلّمنا عليه فردّ ، وسأل كلّ واحد منّا حاجته ، فقضاها .

ثمّ نظر إليّ فقال لي : وأنت تسأل حاجتك .

فقلت : يا ابن رسول اللّه ! أشكو إليك السعال الشديد .

( السعال : حركة طبيعيّة تُخرج من الرئة مادّةً مُؤذية . المنجد : 334 . )

فقال : أحديث أم عتيق ؟ فقلت : كلاهما .

قال : خذ فلفل الأبيض جزءاً ، وأبرفيون جزءين ، وخربق أبيض جزءاً واحداً ، ومن السنبل جزءاً ، ومن القاقلة جزءاً واحداً ، ومن الزعفران جزءً ، ومن البنج جزءً ، وتنخل بحريرة ، وتعجن بعسل منزوع الرغوة مثل وزنه ، وتتّخذ للسعال العتيق والحديث منه حبّة واحدة بماء الرازيانج عند المنام ، وليكن الماء فاتراً لا بارداً ، فإنّه يقلعه من أصله

.

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 86 س 1 . عنه البحار : 181/59 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 445/16 ح 20503 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 193/3 ح 2836 . )

- معالجة وجع الأمعاء :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان ؛ : أيّوب بن عمر قال : حدّثنا محمّد بن عيسي ، عن كامل ، عن محمّد بن إبراهيم الجعفيّ قال : شكا رجل إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) مَغْصاً كاد يقتله ، وسأله أن يدعو ( المَغْصُ والمَغَصُ : وجع في الأمعاء والتواء فيها . المعجم الوسيط : 879 . )

اللّه عزّ وجلّ له ، فقد أعياه كثرة مايتّخذ له من الأدوية ، وليس ينفعه ذلك ، بل يزداد عليه شدّة .

قال : فتبسّم صلوات اللّه عليه وقال : ويحك ! إنّ دعاءنا من اللّه بمكان ، وإنّي أسأل اللّه أن يخفّف عنك بحوله وقوّته ، فإذا اشتدّ بك الأمر ، والتويت منه ، فخذ جوزة ، واطرحها علي النار حتّي تعلم أنّها قد اشتوي ما في جوفها ، وغيّرت النار قشرها كُلْها ، فإنّها تسكن من ساعتها .

( في البحار : غيّرته النار ، قشّرها وكلها . وفي وسائل الشيعة : غيّرتها النار قشرها ، فكلها . )

قال : فواللّه ! ما فعلت ذلك إلّا مرّة واحدة ، فسكن عنّي المَغْص بإذن اللّه عزّوجلّ .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 101 س 9 . عنه البحار : 176/59 ح 12 ، ومستدرك الوسائل : 444/16 ح 20501 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 205/3 ح 2854 . )

- منافع

حطب الرمّان :

1 - البرقيّ ؛ : عن القاسم بن الحسن بن عليّ بن يقطين قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : حطب الرمّان ينفي الهوامّ .

( المحاسن : 545 ح 857 . عنه البحار : 163/63 ح 45 ، ووسائل الشيعة : 159/25 ضمن ح 31515 ، مثله . )

- معالجة البلغم :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عبد اللّه بن مسعود اليمانيّ قال : حدّثنا الطريانيّ ، عن خالد القمّاط قال : أملي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) هذه الأدوية للبلغم قال : تأخذ إهليلج أصفر وزن مثقال ، ومثقالين خردل ، ( الإِهْلِيْلَج : شجر ينبت في الهند وكابُل والصين ، ثمره علي هيئة حَبّ الصنوبر الكبار . المعجم الوسيط : 32 . )

ومثقال عاقر قرحاً ، فتسحقه سحقاً ناعماً ، وتستاك به علي الريق ، فإنّه ينفي البلغم ، ويطيب النكهة ، ويشدّ الأضراس ، إن شاءاللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 19 س 18 . عنه البحار : 204/59 ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 449/16 ح 20513 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 37/2 ح 2532 . )

- دواء مجرّب للرياح والبواسير :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أبو الفوارس بن غالب بن محمّد بن فارس قال : حدّثنا أحمد بن حمّاد البصريّ من ولد نصر بن سيّار قال : حدّثني معمّر بن خلّاد قال : كان أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) كثيراً ما يأمرني باتّخاذ هذا الدواء ويقول : إنّ فيه منافع كثيرة ، ولقد جرّبته في الأرياح والبواسير ،

فلا واللّه ! ما خالف ، تأخذ هليلج أسود ، وبليلج وأملج ، أجزاء سواء ، ( لم نعثر علي هذا اللفظ في اللغة ، ولعّل الصحيح هو الإهليلج الذي قد مضي في الحديث السابق . )

( البِليلَج : دواء معروف هنديّ . المصباح المنير : 60 . )

( الأملج : دواء وهو ثمر شجر يكثر في الهند . المنجد : 772 . )

فتدقّه وتنخله بحريرة ، ثمّ تأخذ مثله لوزاً أزرق ، وهو عند العراقيّين مقل أزرق ، فتنقع اللوز في ماء الكرّاث حتّي يماث فيه ثلاثين ليلة ، ثمّ تطرح عليها هذه ( ماث الشي ء في الماء : أذابه فيه . المصدر السابق . )

الأدوية ، وتعجنها عجناً شديداً حتّي يختلط ، ثمّ تجعله حبّاً مثل العدس وتدهن يدكّ بالبنفسج ، أو دهن خيريّ ، أو شيرج ، لئلاّ يلتزق ، ثمّ تجفّفه في الظلّ ، فإن كان في الصيف أخذت منه مثقالاً ، وإن كان في الشتاء مثقالين ، واحتم من السمك ، والخلّ والبقل ، فإنّه مجرّب .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 101 س 18 . عنه البحار : 201/59 ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 448/16 ح 20511 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 06/3 ح 2855 . )

- معالجة الثآليل :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أحمد بن محمّد السيّاريّ ، عن عليّ بن نعمان ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال :

قلت له : جعلت فداك ، إنّ بي ثآليل كثيرة ، قد اغتممت بأمرها ، فأسألك ( الثؤلول : بثر صغير صُلب مستدير ، يظهر علي الجلد كالحمّصة أو دونها . المعجم الوسيط : 93 . )

أن تعلّمني شيئاً أنتفع به .

فقال ( عليه السلام ) : خذ لكلّ ثؤلول سبع شعيرات ، واقرء علي كلّ شعيرة سبع مرّات ( إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ - إلي قوله - فَكَانَتْ هَبَآءً مُّنم-بَثًّا ) ، ( الواقعة : 1/56 - 6 . )

وقوله عزّ وجلّ : ( وَيَسَْلُونَكَ عَنِ الْجِبَالِ فَقُلْ يَنسِفُهَا رَبِّي نَسْفًا * فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا لَّاتَرَي * فِيهَا عِوَجًا وَلَآ أَمْتًا )

( طه : 20/ 105 - 107 . )

تأخذ الشعيرة ، شعيرة شعيرة ، فامسح بها علي كلّ ثؤلول ، ثمّ صيّرها في خرقة جديدة ، فاربط علي الخرقة حجراً وألقها في كنيف . قال : ففعلت ، فنظرت إليها يوم السابع فإذا هي مثل راحتي ، وينبغي أن يفعل ذلك في محاق الشهر .

( المحاق : ما يري في القمر من نقص في جرمه وضوئه بعد انتهاء ليالي اكتماله . المعجم الوسيط . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 50/2 ح 193 ، عنه نور الثقلين : 392/3 ح 111 ، و204/5 ح 8 .

طبّ الأئمّةعليهم السلام لابني بسطام : 109 س 2 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضا ، عن آبائه عليهم السلام وبتفاوت ، عنه وعن العيون والدعوات ، البحار : 97/92 ح 1 .

دعوات الراوندي : 199 ح 549 .

مكارم الأخلاق : 371 س 24 ، مرسلاً وبتفاوت ،

عنه البحار : 98/92 ضمن ح 3 .

مصباح الكفعمي : 208 س 12 ، مرسلاً .

قطعة منه في ( سورة طه : 20/ 105 - 107 ) و ( سورة الواقعة : 1/56 - 6 ) . )

- منافع الفصد وكيفيّته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن جزك ، عن ياسر الخادم قال : كان غلمان لأبي ( تقدّمت ترجمته في ( السجود علي الكتّان ) . )

الحسن ( عليه السلام ) في البيت الصقالبة وروميّة ، وكان أبو الحسن ( عليه السلام ) قريباً منهم ، فسمعهم بالليل يتراطنون بالصقلبيّة والروميّة ويقولون : إنّا كنّا نفتصد في كلّ سنة في بلادنا ، ثمّ ليس نفتصد هيهنا ، فلمّا كان من الغد وجّه أبو الحسن إلي بعض الأطبّاء فقال له : أفصد فلاناً عرق كذا ، وأفصد فلاناً عرق كذا ، وأفصد فلاناً عرق كذا ، وأفصد هذا عرق كذا . ثمّ قال : يا ياسر ! لا تفتصد أنت .

قال : فافتصدت ، فورمت يدي واحمرّت . فقال لي : يا ياسر ! ما لك ؟ فأخبرته ، فقال : ألم أنهك عن ذلك ؟ هلمّ يدك ، فمسح يده عليها وتفل فيها ، ثمّ أوصاني أن لا أتعشّي ، فمكثت بعد ذلك ما شاء اللّه لا أتعشّي ، ثمّ أُغافل فأتعشّي فيضرب عليّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 227/2 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 278/3 ح 89 ، ومدينة المعاجز : 123/7 ح 2227 .

عنه وعن البصائر والمناقب ، البحار : 86/49 ح 1 .

إعلام الوري : 70/2 س 4 . عنه إثبات الهداة : 299/3 ح 134 .

بصائر الدرجات : 358 ، الجزء 7 ، الباب 12 ح 4 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 417/1 ح 572 ، أشار إلي مضمونه .

المناقب لابن شهرآشوب : 334/4 س 4 ، بتفاوت .

الاختصاص : 290 س 17 . عنه البحار : 192/26 ح 6 .

قطعة منه في ( غلمانه ) و ( علمه باللغات ) . )

- معالجة المرضي بالسِلق :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن عبد اللّه بن جعفر ، عن محمّد بن عيسي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : أطعموا مرضاكم السِلق - يعني ورقه - فإنّ فيه شفاء ولا داء معه ، ولا غائلة له ، ويهدي ء ( السِلق : بقلة لها ورق طوال ، واصله ذاهب في الأرض ، وورقها غضٌ طريٌّ يؤكل مطبوخاً . المعجم الوسيط : 444 . )

نوم المريض ، واجتنبوا أصله ، فإنّه يهيّج السوداء .

( الكافي : 369/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 198/25 ح 31663 ، والبحار : 217/63 ح 10 ، وطبّ الأئمّةعليهم السلام للشبّر : 262 س 3 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 120/3 ح 2703 .

مكارم الأخلاق : 171 س 16 . )

- معالجة العين بأخذ الأظفار يوم الخميس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد

اللّه ، عن عليّ بن أسباط ، عن خلف قال : رآني أبو الحسن ( عليه السلام ) بخراسان وأنا أشتكي عيني ، فقال ( عليه السلام ) : ألا أدلّك علي شي ء إن فعلته لم تشتك عينك ؟ فقلت : بلي .

فقال ( عليه السلام ) : خذ من أظفارك في كلّ خميس .

قال : ففعلت ، فما اشتكيت عيني إلي يوم أخبرتك .

( الكافي : 491/6 ح 13 . عنه وسائل الشيعة : 360/7 ح 9577 ، والوافي : 683/6 ح 5264 .

مكارم الأخلاق : 60 س 10 ، بتفاوت . عنه البحار : 122/73 ضمن ح 12 . )

- منافع دخول الحمّام يوماً وتركه يوماً :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عبد اللّه بن محمّد الحجّال ، عن سليمان الجعفريّ قال : مرضت حتّي ذهب لحمي ، فدخلت علي الرضا صلوات اللّه عليه فقال : أيسرّك أن يعود إليك لحمك ؟ قلت : بلي .

قال ( عليه السلام ) : الزم الحمّام غِبّاً ، فإنّه يعود إليك لحمك ، وإيّاك أن تدمنه فإنّ ( الغِبّ : بمعني بعد ، يقال : جاء غِبَّه ، وحُمّي غِبّ : التي تنوب يوماً بعد يوم . المعجم الوسيط : 642 . )

إدمانه يورث السلّ .

( الكافي : 497/6 ح 4 . تهذيب الأحكام : 377/1 ح 1162 . عنه وعن الكافي : وسائل الشيعة : 31/2 ح 1392 ، والوافي : 606/6 ح 5034 . )

- ما يوجب البرص والجذام :

1

- محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، ومحمّد بن يحيي ، عن عليّ بن محمّد بن سعد ، عن محمّد بن سالم ، عن موسي بن عبد اللّه بن موسي ، قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن جعفر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : من أخذ من الحمّام خزفة ، فحكّ بها جسده ، فأصابه البرص فلايلومنّ إلّا نفسه ، ومن اغتسل من الماء الذي قد اغتسل فيه فأصابه الجذام فلايلومنّ إلّا نفسه .

قال محمّد بن عليّ : فقلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ أهل المدينة يقولون : إنّ فيه شفاء من العين ، فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، يغتسل فيه الجنب من الحرام والزاني والناصب الذي هو شرّهما ، وكلّ خلق من خلق اللّه ، ثمّ يكون فيه شفاء من العين ! ! إنّما شفاء العين قراءة الحمد ، والمعوّذتين ، وآية الكرسيّ ، والبخور بالقسط ، والمرّ ، واللبان .

( الكافي : 503/6 ح 38 ، عنه وسائل الشيعة : 219/1 ح 557 ، و55/2 ح 1463 ، و 155 ح 1792 ، و448/3 ح 4136 ، قطعة منه ، والوافي : 602/6 ح 5022 .

قطعة منه في ( استشفاء العين بقرائة الحمد ، والمعوّذتين ، وآية الكرسيّ ) . )

- معالجة وجع الرأس باللبلاب والحنّاء :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عمرو بن إبراهيم قال : شكوت إلي الرضا ( عليه السلام ) مرّة كنت أجد ممّا يأخذني منها شبيه الجنون وصداع غالب فقال : عليك بهذه البقلة التي تلتفّ

، فدقّها فضعها علي رأسك ، ومر أهلك فليضعوها علي رؤوس صبيانهم ، فإنّها نافعة لهم بإذن اللّه .

ففعلت فسكن عنّي الوجع ، وتلك البقلة هي اللبلاب ،

( اللبلاب : نبت يتلّق علي الشجر ، من فصيلة القرنيات ، أصفر الزهر ، ورقه كورق اللوبيا ، قرونه عريضة تحتوي علي حبّ يؤكل . المنجد : 710 . )

وعنه ( عليه السلام ) في الصداع قال : فليختضب بالحنّاء .

( مكارم الأخلاق : 360 س 5 . )

4 )

- خواصّ الحنّاء :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن عليّ بن سليمان بن رشيد ، عن مالك بن أشيم ، عن إسماعيل بن بزيع ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ لي فتاة ، قد ارتفعت علّتها ؟

فقال : اخضب رأسها بالحنّاء ، فإنّ الحيض سيعود إليها .

قال : ففعلت ذلك ، فعاد إليها الحيض .

( الكافي : 484/6 ، ح 6 . عنه الوافي : 646/6 ، ح 5150 . وعنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 355/2 ، ح 2350 .

قرب الإسناد : 301 ، ح 1184 ، وفيه : . . . قالك قلت لأبي الحسن الأوّل عليه السلام . عنه البحار : 89/78 ، ح 9 .

مكارم الأخلاق : 76 ، س 10 ، وفيه : من كتاب المحاسن ، عن اسماعيل بن يوشع ، قال : قلت للرضاعليه السلام : . . . )

- معالجة ضعف البصر بالإثمد :

1 -

أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : من أصابه ضعف في بصره فليكتحل سبعة مراود عند منامه من الإثمد ، أربعة في اليمني ، وثلاثة ( المِروَد : الميل من الزجاج أو المعدن يكتحل به . المعجم الوسيط : 381 . )

في اليسري ، فإنّه ينبت الشعر ، ويجلو البصر ، وينفع اللّه بالكحالة منه بعد ثلاثين سنة .

( مكارم الأخلاق : 42 س 16 ، و43 س 1 ، قطعة منه . عنه البحار : 95/73 ضمن ح 11 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 191/3 ح 2831 .

طبّ الأئمّةعليهم السلام لإبني بسطام : 83 س 7 ، عنه البحار : 95/73 ح 8 ، ووسائل الشيعة : 102/2 ح 1614 .

مفتاح الفلاح : 610 س 2 . )

- فوائد السواك :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : ومن كتاب طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : عنه [الرضا ( عليه السلام ) ] قال : السواك يجلو البصر ، وينبت الشعر ، ويذهب بالدمعة .

( مكارم الأخلاق : 47 س 3 . عنه البحار : 137/73 ضمن ح 48 . )

- فوائد التدلّك بالسويق والدقيق والنخالة في الحمّام :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : لا بأس أن يتدلَّك الرجل في الحمّام بالسويق والدقيق والنخالة ، ولا بأس أن يتدلَّك بالدقيق الملتوت بالزيت ، وليس فيما ينفع البدن إسراف ، وإنّما الإسراف فيما أتلف المال وأضرّ بالبدن .

( مكارم الأخلاق : 53 س 10 . عنه البحار : 81/73 ضمن

ح 22 .

من لايحضره الفقيه : 42/1 س 7 ، و68 س 12 . )

- فوائد الماء المسخّن :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : الماء المسخّن إذا غليته سبع غليات ، وقلّبته من إناء إلي إناء فهو يذهب بالحمّي ، وينزل القوّة في الساقين والقدمين .

( مكارم الأخلاق : 147 س 20 . عنه البحار : 451/63 ضمن ح 15 . )

- فوائد أكل مخّ البيض :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عليّ بن محمّد بن أشيم قال : شكوت إلي الرضا ( عليه السلام ) قلّة استمرائي الطعام ؟

( طعام مري ء : هني ء حميد المغَبَّة . المعجم الوسيط : 860 . )

فقال ( عليه السلام ) : كل مخّ البيض .

قال : ففعلت فانتفعت به .

( مكارم الأخلاق : 153 س 10 . عنه البحار : 48/63 ح 21 ، ومستدرك الوسائل : 358/16 ح 20166 . )

- معالجة الوَعك بالكباب :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن يونس بن بكر قال الرضا ( عليه السلام ) : مالي أراك مصفارّاً ؟

قال : قلت : وعك أصابني .

( الوَعك : ألم من شدّة التعب أو المرض . المنجد : 908 . )

قال : كل اللحم ، فأكلته ، ثمّ رآني بعد جمعة علي حالي مصفارّاً ، قال : ألم آمرك بأكل اللحم ؟ قلت : ماأكلت غيره منذ أمرتني .

فقال ( عليه السلام ) : كيف أكلته ؟ قلت : طبيخاً .

قال :

كله كباباً ، ثمّ أرسل إليّ بعد جمعة ، فإذا الدم قد عاد في وجهي ، فقال لي : نعم .

( مكارم الأخلاق : 154 س 14 .

المحاسن : 468 ح 449 ، بإسناده عن أبي الحسن الأوّل ( عليه السلام ) . عنه البحار : 77/63 ، ح 1 . )

- معالجة البَهَق :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : سأل بعض أصحاب الرضا عنه ( عليه السلام ) عن البهق ؟ قال ( عليه السلام ) : فأمرني أن أطبخ الماش وأتحسّاه ( البَهَق ، البُهاق : داء يذهب بلون الجلد فتظهر فيه بُقَعٌ بيض . المعجم الوسيط : 74 . )

وأجعله طعامي ، ففعلت أيّاماً فعوفيت .

( مكارم الأخلاق : 177 س 10 . عنه البحار : 256/63 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 379/16 ح 20247 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عنه [أي الرضا ( عليه السلام ) ] قال : خذ الماش الرطب في أيّامه ، ودقّه مع ورقه ، واعصر الماء ، واشربه علي الريق ، واطله علي البهق .

قال : ففعلت فعوفيت .

( مكارم الأخلاق : 177 س 12 . عنه البحار : 256/63 ضمن ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 379/16 ح 20248 . )

- معالجة تخلخل الأسنان باستعمال السُعد :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن إبراهيم بن نظّام قال : أخذني اللصوص وجعلوا في فمي الفالوذج الحارّ حتّي نضج ، ثمّ حشوه بالثلج بعد ( الفالوذج : حلواء تُعمل من الدقيق والماء والعسل ، وتُصنع الآن من النشا والماء والسكّر

. المعجم الوسيط : 700 . )

ذلك ، فتخلخلت أسناني وأضراسي ، فرأيت الرضا ( عليه السلام ) في النوم فشكوت إليه ذلك .

فقال ( عليه السلام ) : استعمل السُعد فإنّ أسنانك تثبت ، فلمّا حمل إلي خراسان بلغني أنّه مارّ بنا ، فاستقبلته وسلّمت عليه ، وذكرت له حالي ، وأنّي رأيته في المنام وأمرني باستعمال السُعد فقال : وأنا آمرك به في اليقظة ، فاستعملته فقويت أسناني وأضراسي كما كانت .

( مكارم الأخلاق : 181 س 16 . عنه البحار : 235/59 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 321/16 ح 20028 .

قطعة منه في ( إخباره عليه السلام بالوقائع الماضية ) . )

- فوائد السويق :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عليّ بن سليمان قال : أكلنا عند الرضا ( عليه السلام ) رؤوساً ، فدعا بالسويق فقلت : إنّي قد امتلأت ، فقال ( عليه السلام ) : إنّ قليل السويق يهضم الرؤوس ، وهو دواءه .

( مكارم الأخلاق : 154 س 9 . عنه البحار : 78/63 ح 6 . )

2 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : السويق إذا غسلته سبع مرّات وقلّبته من إناء إلي إناء يذهب بالحمّي ، وينزل القوّة في الساقين والقدمين .

( مكارم الأخلاق : 182 س 11 . عنه البحار : 280/63 س 2 ، مثله . )

- منافع قلّة الأكل :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : لو أنّ الناس قصروا في الطعام ، لاستقامت أبدانهم

.

( مكارم الأخلاق : 347 س 20 . عنه البحار : 142/59 ح 9 ، و212/78 ضمن ح 30 ، ومستدرك الوسائل : 155/2 ح 1681 ، و452/16 ح 20522 . )

( ب ) - شفاء الأمراض بالقرآن والأدعية

وفيه خمسة موارد

- كتابة الفاتحة والتوحيد وآية الكرسيّ للحفظ عن العين :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن معمّر بن خلّاد قال : كنت مع الرضا ( عليه السلام ) بخراسان علي نفقاته فأمرني أن أتّخذ غالية ، فلمّا اتّخذتها أُعجِبَ بها ، فنظر إليها فقال لي : يا معمّر ! إنّ العين حقّ ، فاكتب في رقعة : ( الْحَمْدُ ) ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) والمعوّذتين وآية الكرسيّ ، واجعلها في غلاف القارورة .

( مكارم الأخلاق : 372 س 21 . عنه البحار : 25/60 ح 22 ، و128/92 ح 9 . )

- استشفاء العين بقراءة الحمد ، والمعوّذتين ، وآية الكرسيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن عليّ بن جعفر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّما شفاء العين قراءة الحمد ، والمعوّذتين ، وآية الكرسيّ . . . .

( الكافي : 503/6 ح 38 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2354 . )

- لألم الشقيقة :

1 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، ( رَبَّنَا لَاتُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ * رَبَّنَآ إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لَّا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَّهَ

لَايُخْلِفُ الْمِيعَادَ ) .

( آل عمران : 8/3 - 9 . )

( مكارم الأخلاق : 359 س 17 ، عنه البحار : 59/92 ح 28 . )

- لجميع الأمراض :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : . . . زكريّا بن آدم المقري ء ، وكان يخدم الرضا بخراسان قال : سمعت الرضا . . . قال : قل علي جميع العلل : « يامُنزل الشفاء ! ومُذهب الداء ، أنزل علي وجعي الشفاء » ، فإنّك تعافي بإذن اللّه عزّوجلّ » .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 37 س 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف رقم 2069 . )

- التعويذ لشفاء السل :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : . . . الحسن بن عليّ بن يقطين قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد الباق ( عليهم السلام ) : قال : هذه عوذة لشيعتنا للسلّ : « يا اللّه ! يا ربّ الأرباب ! ويا سيّد السادات ! ويا إله الآلهة ! ويا ملك الملوك ! ويا جبّار السموات والأرض ! اشفني وعافني من دائي هذا ، فإنّي عبدك وابن عبدك ، أتقلّب في قبضتك ، وناصيتي بيدك » تقولها ثلاثاً ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ يكفيك بحوله وقوّته ، إن شاءاللّه تعالي .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 37 س 18 .

يأتي الحديث بتمام في ف 6 رقم 2099 . )

الفصل الرابع - علل الأحكام وغيرها
الأوّل – الأحكام
1 )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار بنيسابور في شعبان ، سنة اثنتين وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثني أبو الحسن

عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ قال : قال أبو محمّد الفضل بن شاذان النيسابوريّ ، وحدّثنا الحاكم أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شاذان ، عن عمّه أبي عبد اللّه محمّد بن شاذان قال : قال الفضل بن شاذان :

إن سأل سائل فقال : أخبرني هل يجوز أن يكلّف الحكيم عبده فعلاً من الأفاعيل لغير علّة ولا معني ؟

قيل له : لا يجوز ذلك ، لأنّه حكيم غير عابث ولا جاهل .

فإن قال [قائل ] : فأخبرني لم كلّف الخلق ؟ قيل : لعلل كثيرة .

فإن قال [قائل ] : فأخبرني عن تلك العلل ، معروفة موجودة هي ؟ أم غير معروفة ولا موجودة ؟ قيل : بل معروفة موجودة عند أهلها .

فإن قال : أتعرفونها أنتم أم لا تعرفونها ؟ قيل لهم : منها ما نعرفه ، ومنها مالانعرفه .

فإن قال [قائل ] : فما أوّل الفرائض ؟ قيل له : الإقرار باللّه وبرسوله وحجّته ، وبما جاء من عند اللّه عزّوجلّ .

فإن قال [قائل ] : لم أمر الخلق بالإقرار باللّه وبرسله وبحججه ، وبما جاء من عند اللّه عزّوجلّ ؟ - قيل : لعلل كثيرة .

منها : أنّ من لم يقرّ با للّه عزّوجلّ ، لم يجتنب معاصيه ، ولم ينته عن ارتكاب ( في المصدر : ولم يجتنب ، وما أثبتناه عن علل الشرائع . )

الكبائر ، ولم يراقب أحداً فيما يشتهي ويستلذّ عن الفساد والظلم ، وإذا فعل الناس هذه الأشياء ، وارتكب كلّ إنسان ما يشتهي ويهواه من غير مراقبة لأحد ، كان في ذلك فساد الخلق أجمعين ،

ووثوب بعضهم علي بعض ، فغصبوا الفروج والأموال ، وأباحوا الدماء والنساء ، وقتل بعضهم بعضاً من حقّ ولا جرم ، فيكون في ذلك خراب الدنيا وهلاك الخلق ، وفساد الحرث والنسل .

ومنها : أنّ اللّه عزّوجلّ حكيم ، ولا يكون الحكيم ولا يوصف بالحكمة إلّا الذي يحظر الفساد ، ويأمر بالصلاح ، ويزجر عن الظلم ، وينهي عن الفواحش ، ولا يكون حظر الفساد ، والأمر بالصلاح ، والنهي عن الفواحش إلّا بعد الإقرار باللّه عزّوجلّ ، ومعرفة الآمر والناهي ، ولو ترك الناس بغير إقرار باللّه عزّوجلّ ولا معرفته ، لم يثبت أمر بصلاح ولا نهي عن فساد ، إذ لا آمر ولا ناهي .

ومنها : أنّا وجدنا الخلق قد يفسدون بأُمور باطنة مستورة عن الخلق ، فلولا الإقرار باللّه ، وخشيته بالغيب ، لم يكن أحد إذا خلا بشهوته وإرادته يراقب أحداً في ترك معصية ، وانتهاك حرمة ، وارتكاب كبيرة ، إذا كان فعله ذلك مستوراً عن الخلق ، غير مراقب لأحد ، فكان يكون في ذلك خلاف الخلق أجمعين ، فلم يكن قوام الخلق وصلاحهم إلّا بالإقرار منهم بعليم خبير ، يعلم السرّ وأخفي ، آمر بالصلاح ، ناه عن الفساد ، ولا تخفي عليه خافية ، ليكون في ذلك انزجار لهم عمّا يخلون من أنواع الفساد .

فإن قال [قائل ] : فلم وجب عليهم معرفة الرسل والإقرار بهم ، والإذعان لهم بالطاعة ؟

قيل : لأنّه لمّا أن لم يكن في خلقهم وقواهم مايكملون به مصالحهم ، وكان الصانع متعالياً عن أن يري ، وكان ضعفهم وعجزهم عن إدراكه ظاهراً ، لم يكن بدّ لهم من

رسول بينه وبينهم معصوم يؤدّي إليهم أمره ونهيه وأدبه ، ويقفهم علي ما يكون به اجترار منافعهم ومضارّهم ، فلو لم يجب عليهم معرفته وطاعته ، لم يكن لهم في مجي ء الرسول منفعة ، ولا سدّ حاجة ، ولكان يكون إتيانه عبثاً لغير منفعة وصلاح ، وليس هذا من صفة الحكيم الذي أتقن كلّ شي ء .

فإن قال [قائل ] : فلم جعل أُولي الأمر ، وأمر بطاعتهم ؟

قيل : لعلل كثيرة : منها : أنّ الخلق لمّا وقفوا علي حدّ محدود ، وأمروا أن لا يتعدّوا ذلك الحدّ لما فيه من فسادهم لم يكن يثبت ذلك ، ولا يقوم إلّا بأن يجعل عليهم فيه أميناً يمنعهم من التعدّي والدخول فيما حظر عليهم ، لأنّه لو لم يكن ذلك لكان أحد لا يترك لذّته ومنفعته لفساد غيره ، فجعل قيّماً يمنعهم من الفساد ، ويقيم فيهم الحدود والأحكام .

ومنها : أنّا لا نجد فرقة من الفرق ، ولا ملّة من الملل بقوا وعاشوا إلّا بقيّم ورئيس ، ولمّا لا بدّ لهم منه في أمر الدين والدنيا ، فلم يجز في حكمة الحكيم أن يترك الخلق ممّا يعلم أنّه لا بدّ له منه ، ولا قوام لهم إلّا به ، فيقاتلون به عدوّهم ، ويقسمون فيئهم ، ويقيم لهم جمهم وجماعتهم ، ويمنع ظالمهم من مظلومهم .

ومنها : أنّه لو لم يجعل لهم إماماً قيّماً أميناً ، حافظاً مستودعاً ، لدرست الملّة ، وذهب الدين ، وغيّرت السنن والأحكام ، ولزاد فيه المبتدعون ، ونقص منه الملحدون ، وشبّهوا ذلك علي المسلمين ، لأنّا وجدنا الخلق منقوصين محتاجين ، غير كاملين

مع اختلافهم واختلاف أهوائهم ، وتشتّت أنحاءهم ، فلو لم يجعل لهم قيّماً حافظاً ، لما جاء به الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لفسدوا نحو ما بيّنّا ، وغيّرت الشرائع والسنن ، والأحكام والإيمان ، وكان في ذلك فساد الخلق أجمعين .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ لا يجوز أن لا يكون في الأرض إمامان في وقت واحد وأكثر من ذلك ؟ قيل : لعلل :

منها : أنّ الواحد يختلف فعله وتدبيره ، والإثنين لا يتّفق فعلهما وتدبيرهما ، وذلك أنّا لم نجد إثنين إلّا مختلفي الهمم والإرادة ، فإذا كانا إثنين ثمّ اختلفت هممهما ، وإرادتهما وتدبيرهما ، وكانا كلاهما مفترضي الطاعة ، لم يكن أحدهما أولي بالطاعة من صاحبه ، فكان يكون في ذلك اختلاف الخلق ، والتشاجر والفساد ، ثمّ لا يكون أحد مطيعاً لأحدهما إلّا وهو عاص للآخر ، فتعمّ معصية أهل الأرض ، ثمّ لا يكون لهم مع ذلك ، السبيل إلي الطاعة والإيمان ، ويكونون إنّما أتوا في ذلك من قبل الصانع الذي وضع لهم باب الاختلاف والتشاجر والفساد ، إذ أمرهم باتّباع المختلفين .

ومنها : أنّه لو كانا إمامين لكان لكلّ من الخصمين أن يدعو إلي غير الذي يدعو إليه صاحبه في الحكومة ، ثمّ لا يكون أحدهما أولي بأن يتّبع صاحبه ، فيبطل الحقوق والأحكام والحدود .

ومنها : أنّه لا يكون واحد من الحجّتين أولي بالنطق والحكم ، والأمر والنهي من الآخر ، وإذا كان هذا كذلك ، وجب عليهما أن يبتديا بالكلام ، وليس لأحدهما أن يسبق صاحبه بشي ء إذا كانا في الإمامة شرعاً واحداً ، فإن

جاز لأحدهما السكوت جاز السكوت للآخر ، وإذا جاز لهما السكوت بطلت الحقوق والأحكام ، وعطّلت الحدود ، وصار الناس كأنّهم لا إمام لهم .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ لا يجوز أن يكون الإمام من غير جنس ال رسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ قيل : لعلل :

منها : أنّه لمّا كان الإمام مفترض الطاعة ، لم يكن بدّ من دلالة تدلّ عليه ، ويتميّزه بها من غيره ، وهي القرابة المشهورة ، والوصيّة الظاهرة ، ليعرف من غيره ، ويهتدي إليه بعينه .

ومنها : أنّه لو جاز في غير جنس الرسول ، لكان قد فضّل من ليس برسول علي الرسل ، إذ جعل أولاد الرسول أتباعاً لأولاد أعدائه ، كأبي جهل وابن أبي معيط ، لأنّه قد يجوز بزعمهم أن ينتقل في أولادهم إذا كانوا مؤمنين ، فيصير أولاد الرسول تابعين ، وأولاد أعداء اللّه وأعداء رسوله متبوعين ، فكان الرسول أولي بهذه الفضيلة من غيره وأحقّ .

ومنها : أنّ الخلق إذا أقرّوا للرسول بالرسالة ، وأذعنوا له بالطاعة ، لم يتكبّر أحد منهم عن أن يتّبع ولده ، ويطيع ذرّيّته ، ولم يتعاظم ذلك في أنفس الناس ، وإذا كان ذلك في غير جنس الرسول كان كلّ واحد في نفسه أنّهم أولي به من غيره ، ودخلهم من الكبر ، ولم تسنح أنفسهم بالطاعة لمن هو عندهم دونهم ، فكان يكون ذلك داعية لهم إلي الفساد والنفاق والاختلاف .

فإن قال [قائل ] : فلم وجب عليهم الإقرار والمعرفة ، بأنّ اللّه واحد أحد ؟

قيل : لعلل :

منها : أنّه لو لم يجب

عليهم الإقرار والمعرفة ، لجاز لهم أن يتوهّموا مدبرين ، أوأكثر من ذلك ، وإذا جاز ذلك لم يهتدوا إلي الصانع لهم من غيره ، لأنّ كلّ إنسان منهم كان لا يدري ، لأنّه إنّما يعبد غير الذي خلقه ، ويطيع غير الذي أمره ، فلا يكونون علي حقيقة من صانعهم وخالقهم ، ولا يثبت عندهم أمر آمر ، ولانهي ناه ، إذاً لا يعرف الآمر بعينه ، ولا الناهي من غيره .

ومنها : أنّه لو جاز أن يكون إثنين ، لم يكن أحد الشريكين أولي بأن يعبد ، ويطاع من الآخر ، وفي إجازة أن يطاع ذلك الشريك إجازة أن لا يطاع اللّه ، وفي إجازة أن لا يطاع اللّه كفر باللّه ، وبجميع كتبه ورسله ، وإثبات كلّ باطل وترك كلّ حقّ ، وتحليل كلّ حرام ، وتحريم كلّ حلال ، والدخول في كلّ معصية ، والخروج من كلّ طاعة ، وإباحة كلّ فساد ، وإبطال كلّ حقّ .

ومنها : أنّه لو جاز أن يكون أكثر من واحد ، لجاز لإبليس أن يدّعي أنّه ذلك الآخر ، حتّي يضادّ اللّه تعالي في جميع حكمه ، ويصرف العباد إلي نفسه ، فيكون في ذلك أعظم الكفر ، وأشدّ النفاق .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ وجب عليهم الإقرار باللّه بأنّه ليس كمثله شي ء ؟

قيل : لعلل : منها : أن لا يكونوا قاصدين نحوه بالعبادة والطاعة دون غيره ، غير مشتبه عليهم أمر ربّهم ، وصانعهم ورازقهم .

ومنها : أنّهم لولا يعلموا أنّه ليس كمثله شي ء ، لم يدروا لعلّ ربّهم وصانعهم هذه الأصنام التي نصبها لهم

آباؤهم ، والشمس والقمر والنيّران ، إذا كان جائزاً أن يكون عليهم مشتبه ، وكان يكون في ذلك الفساد ، وترك طاعاته كلّها ، وارتكاب معاصيه كلّها ، علي قدر ما يتناهي إليهم من أخبار هذه الأرباب ، وأمرها ونهيها .

ومنها : أنّه لو لم يجب عليهم أن يعرفوا أن ليس كمثله شي ء ، لجاز عندهم أن يجري عليه ما يجري علي المخلوقين ، من العجز والجهل ، والتغيير والزوال ، والفناء والكذب والاعتداء ، ومن جازت عليه هذه الأشياء لم يؤمن فناءه ، ولم يوثق بعدله ، ولم يحقّق قوله ، وأمره ونهيه ، ووعده ووعيده ، وثوابه وعقابه ، وفي ذلك فساد الخلق ، وإبطال الربوبيّة .

فإن قال [قائل ] : لم أمر اللّه العباد ونهاهم ؟

قيل : لأنّه لا يكون بقاؤهم وصلاحهم إلّا بالأمر والنهي ، والمنع من الفساد ، والتغاصب .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ تعبّدهم ؟

قيل : لئلّا يكونوا ناسين لذكره ، ولا تاركين لأدبه ، ولا لاهين عن أمره ونهيه إذإ؛آاااااااااظظ كان فيه صلاحهم وقوامهم ، فلو تركوا بغير تعبّد لطال عليهم الأمد فقست قلوبهم .

فإن قال [قائل ] : فلم أمروا بالصلاة ؟

قيل : لأنّ في الصلاة الإقرار بالربوبيّة ، وهو صلاح عامّ ، لأنّ فيه خلع الأنداد ، والقيام بين يدي الجبّار ، بالذلّ والاستكانة ، والخضوع والخشوع ، والإعتراف وطلب الإقالة من سالف الذنوب ، ووضع الجبهة علي الأرض كلّ يوم وليلة ، ليكون العبد ذاكراً للّه ، غير ناس له ، ويكون خاشعاً وجلاً ، متذلّلاً طالباً ، راغباً في الزيادة للدين والدنيا ، مع ما

فيه من الإنزجار عن الفساد ، وصار ذلك عليه في كلّ يوم وليلة ، لئلّا ينسي العبد مدبّره وخالقه ، فيبطر ويطغي ، وليكون في طاعة خالقه ، والقيام بين يدي ربّه ، زاجراً له عن المعاصي ، وحاجزاً ومانعاً له عن أنواع الفساد .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ أمروا بالوضوء وبدأ به ؟

قيل له : لأن يكون العبد طاهراً إذا قام بين يدي الجبّار ، وعند مناجاته إيّاه ، مطيعاً له فيما أمره ، نقيّاً من الأدناس والنجاسة مع ما فيه من ذهاب الكسل ، وطرد النعاس ، وتزكية الفؤاد ، للقيام بين يدي الجبّار .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ وجب ذلك علي الوجه واليدين ، والرأس والرجلين ؟

قيل : لأنّ العبد إذا قام بين يدي الجبّار فإنّما ينكشف عن جوارحه ، ويظهر ماوجب فيه الوضوء ، وذلك بأنّه بوجهه يسجد ويخضع ، وبيده يسأل ويرغب ، ويرهب ويتبتّل وينسك ، وبرأسه يستقبل في ركوعه وسجوده ، وبرجليه يقوم ويقعد .

فإن قال [قائل ] : فلم وجب الغسل علي الوجه واليدين ، وجعل المسح علي الرأس والرجلين ، ولم يجعل ذلك غسلاً كلّه ، أو مسحاً كلّه ؟

قيل : لعلل شتّي :

منها : أنّ العبادة العظمي إنّما هي الركوع والسجود ، وإنّما يكون الركوع والسجود بالوجه واليدين ، لا بالرأس والرجلين .

ومنها : أنّ الخلق لا يطيقون في كلّ وقت غسل الرأس والرجلين ، ويشتدّ ذلك عليهم في البرد والسفر والمرض ، وأوقات من الليل والنهار ، وغسل الوجه واليدين أخفّ من غسل الرأس والرجلين ، وإذاً وضعت الفرائض علي قدر أقلّ طاقة من

أهل الصحّة ، ثمّ عمّ فيها القويّ والضعيف .

ومنها : أنّ الرأس والرجلين ليس هما في كلّ وقت باديان ظاهران ، كالوجه واليدين لموضع العمامة والخفّين وغير ذلك .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ وجب الوضوء ممّا خرج من الطرفين خاصّة ، ومن النوم دون سائر الأشياء ؟

قيل : لأنّ الطرفين هما طريق النجاسة ، وليس للإنسان طريق تصيبه النجاسة من نفسه إلّا منهما ، فأمروا بالطهارة عند ما تصيبهم تلك النجاسة من أنفسهم ، وأمّا النوم فلأنّ النائم إذا غلب عليه النوم يفتح كلّ شي ء منه واسترخي ، فكان أغلب الأشياء عليه في الخروج منه الريح ، فوجب عليه الوضوء لهذه العلّة .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ لم يأمروا بالغسل من هذه النجاسة ، كما أمروا بالغسل من الجنابة ؟

قيل : لأنّ هذا شي ء دائم غير ممكن للخلق الاغتسال منه كلّما يصيب ذلك ، ( لَايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ) ، والجنابة ليست هي أمر دائم ، إنّما ( البقرة : 286/2 . )

هي شهوة تصيبها إذا أراد ، ويمكنه تعجيلها وتأخيرها الأيّام الثلاثة ، والأقلّ والأكثر ، وليس ذلك هكذا .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ أمروا بالغسل من الجنابة ، ولم يؤمروا بالغسل من الخلا ، وهو أنجس من الجنابة وأقذر ؟

قيل : من أجل أنّ الجنابة من نفس الإنسان ، وهو شي ء يخرج من جميع جسده ، والخلا ليس هو من نفس الإنسان ، إنّما هو غذاء يدخل من باب ويخرج من باب .

فإن قال [قائل ] : أخبرني عن الأذان ، لِمَ أمروا ؟

قيل :

لعلل كثيرة : منها : أن يكون تذكيراً للساهي ، وتنبيهاً للغافل ، وتعريفاً لمن جهل الوقت ، واشتغل عن الصلاة ، وليكون ذلك داعياً إلي عبادة الخالق ، مرغّباً فيها ، مقرّاً له بالتوحيد ، مجاهراً بالإيمان ، معلناً بالإسلام ، مؤذناً لمن نسيها ، وإنّما يقال : مؤذّن لأنّه يؤذّن بالصلاة .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ بدأ بالتكبير قبل التهليل ؟

قيل : لأنّه أراد أن يبدأ بذكره واسمه ، لأنّ اسم اللّه تعالي في التكبير في أوّل الحرف ، وفي التهليل اسم اللّه في آخر الحرف ، فبدء بالحرف الذي اسم اللّه في أوّله ، لا في آخره .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ جعل مَثني مَثني ؟

قيل : لأن يكون مكرّراً في آذان المستمعين ، مؤكّداً عليهم ، إن سهي أحد عن الأوّل لم يسه عن الثاني ، ولأنّ الصلاة ركعتان ركعتان ، ولذلك جعل الأذان مَثني مَثني .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ جعل التكبير في أوّل الأذان أربعاً ؟

قيل : لأنّ أوّل الأذان إنّما يبدأ غفلة ، وليس قبله كلام ينبه المستمع ، فجعل ذلك تنبيهاً للمستمعين لما بعده في الأذان .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ جعل بعد التكبير شهادتين ؟

قيل : لأنّ أوّل الإيمان إنّما هو التوحيد ، والإقرار للّه عزّوجلّ بالوحدانيّة ، والثاني الإقرار للرسول بالرسالة ، وإنّ طاعتهما ومعرفتهما مقرونتان ، وإنّ أصل الإيمان إنّما هو الشهادة ، فجعل الشهادتين في الأذان ، كما جعل في سائر الحقوق شهادتين ، فإذا أقرّ للّه تعالي بالوحدانيّة ، والإقرار للرسول بالرسالة ، فقد أقرّ بجملة الإيمان ، لأنّ أصل

الإيمان إنّما هو الإقرار باللّه وبرسوله .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ جعل بعد الشهادتين الدعاء إلي الصلاة ؟

قيل : لأنّ الأذان إنّما وضع لموضع الصلاة ، وإنّما هو النداء إلي الصلاة ، فجعل النداء إلي الصلاة في وسط الأذان ، فقدّم المؤذّن قبلها أربعاً ، التكبيرتين والشهادتين ، وأخّر بعدها أربعاً يدعوا إلي الفلاح ، حثّاً علي البرّ والصلاة ، ثمّ دعا إلي خير العمل ، مرغّباً فيها ، وفي عملها ، وفي أدائها ، ثمّ نادي بالتكبير والتهليل ، ليتمّ بعدها أربعاً ، كما أتمّ قبلها أربعاً ، وليختم كلامه بذكر اللّه ، كما فتحه بذكر اللّه تعالي .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ جعل آخرها التهليل ، ولم يجعل آخرها التكبير ، كما جعل في أوّلها التكبير ؟

قيل : لأنّ التهليل اسم اللّه في آخره ، فأحبّ اللّه تعالي أن يختم الكلام باسمه ، كما فتحه باسمه .

فإن قال [قائل ] : فلِمَ لم يجعل بدل التهليل التسبيح والتحميد ، واسم اللّه في آخرهما ؟

قيل : لأنّ التهليل هو إقرار للّه تعالي بالتوحيد ، وخلع الأنداد من دون اللّه ، وهو أوّل الإيمان ، وأعظم من التسبيح والتحميد .

فإن قال : فلِمَ بدأ في الاستفتاح والركوع والسجود ، والقيام والقعود ، بالتكبير ؟

قيل : لعلّة التي ذكرناها في الأذان .

فإن قال : فلِمَ جعل الدعاء في الركعة الأُولي قبل القراءة ، ولِمَ جعل في ركعة الثانية القنوت بعد القراءة ؟

قيل : لأنّه أحبّ أن يفتح قيامه لربّه ، وعبادته بالتحميد والتقديس ، والرغبة والرهبة ، ويختمه بمثل ذلك ، وليكون في القيام

عند القنوت أطول ، فأحري أن يدرك المدرك الركوع ، ولا يفقه الركعة في الجماعة .

فإن قال : فلِمَ أمروا بالقراءة في الصلاة ؟

قيل : لئلّا يكون القراءة مهجوراً مضيعاً ، وليكون محفوظاً ، فلا يضمحلّ ولايجهل .

فإن قال : فلِمَ بدء بالحمد في كلّ قراءة دون سائر السور ؟

قيل : لأنّه ليس شي ء في القرآن والكلام جمع فيه جوامع الخير والحكمة ، ماجمع في سورة الحمد؛ وذلك أنّ قوله تعالي : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ ) إنّما هو أداء لما أوجب اللّه تعالي علي خلقه من الشكر ، وشكره لما وفّق عبده للخير ، ( رَبِ ّ الْعَلَمِينَ ) تمجيد له ، وتحميد وإقرار ، وأنّه هو الخالق المالك ، لا غيره ، ( الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ) استعطاف وذكر لآلائه ونعمائه علي جميع خلقه ، ( مَلِكِ يَوْمِ الدِّينِ ) إقرار له بالبعث والنشور ، والحساب والمجازات ، وإيجاب له ملك الآخرة ، كما أوجب له ملك الدنيا؛ ( إِيَّاكَ نَعْبُدُ ) رغبة وتقرّب إلي اللّه عزّوجلّ ، وإخلاص بالعمل له دون غيره ، ( وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ) استزادة من توفيقه وعبادته ، واستدامة لما أنعم اللّه عليه وبصّره ، ( اهْدِنَا الصِّرَطَ الْمُسْتَقِيمَ ) إسترشاد لأدبه ، واعتصام بحبله ، واستزادة في المعرفة بربّه ، وبعظمته وبكبريائه؛

2 )

( صِرَطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ ) توكيد في السؤال والرغبة ، وذكر لما تقدّم من أياديه ونعمه علي أوليائه ، ورغبة في مثل تلك النعم ، ( غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ ) استعاذة من أن يكون من المعاندين الكافرين ، المستخفّين به وبأمره ونهيه ، ( وَلَا الضَّآلِّينَ ) إعتصام من أن

يكون ( الحمد : 1/1 - 7 . )

من الضالّين الذين ضلّوا عن سبيله من غير معرفة ، ( وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا ) ، فقد اجتمع فيه من جوامع الخير والحكمة ، في أمر ( الكهف : 104/18 . )

الآخرة والدنيا ، ما لا يجمعه شي ء من الأشياء .

فإن قال : فلِمَ جعل التسبيح في الركوع والسجود ؟ قيل : لعلل :

منها : أن يكون العبد مع خضوعه وخشوعه ، وتعبّده وتورّعه ، واستكانته وتذللّه ، وتواضعه وتقرّبه إلي ربّه ، مقدّساً له ، ممجّداً ، مسبّحاً ، مطيعاً ، معظّماً ، شاكراً لخالقه ورازقه ، فلا يذهب به الفكر والأمانيّ إلي غير اللّه .

فإن قال : فلِمَ جعل أصل الصلاة ركعتين ، ولِمَ زِيد علي بعضها ركعة ، وعلي بعضها ركعتان ، ولم يزد بعضها شي ء ؟

قيل : لأنّ أصل الصلاة إنّما هي ركعة واحدة ، لأنّ أصل العدد واحد ، فإن نقصت من واحدة ، فليست هي صلاة ، فعلم اللّه عزّوجلّ ، أنّ العباد لا يؤدّون تلك الركعة الواحدة التي لا صلاة أقلّ منها بكمالها وتمامها ، والإقبال عليها ، فقرن إليها ركعة أُخري ليتمّ بالثانية ما نقص من الأولي ، ففرض عزّوجلّ أصل الصلاة ركعتين ، ثمّ علم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّ العباد لا يؤدّون هاتين الركعتين بتمام ما أمروا به وكماله ، فضمّ إلي الظهر والعصر ، والعشاء الآخرة ، ركعتين ركعتين ، ليكون فيها تمام الركعتين الأوليين ، ثمّ إنّه علم أنّ صلاة المغرب يكون شغل الناس في وقتها أكثر للانصراف إلي الإفطار

، والأكل والشرب ، والوضوء والتهيّة للمبيت ، فزاد فيها ركعة واحدة ليكون أخفّ عليهم ، ولأن تصير ركعات الصلاة في اليوم والليلة فرداً ، ثمّ ترك الغداة علي حالها ، لأنّ الإشتغال في وقتها أكثر ، والمبادرة إلي الحوائج فيها أعمّ ، ولأنّ القلوب فيها أخلي من الفكر ، لقلّة معاملات الناس بالليل ، ولقلّة الأخذ والإعطاء ، فالإنسان فيها أقبل علي صلاته منه في غيرها من الصلوات ، لأنّ الفكر أقلّ ، لعدم العمل من الليل .

فإن قال : فلِمَ جعلت التكبير في الاستفتاح سبع تكبيرات ؟

قيل إنّما جعل ذلك ، لأنّ التكبير في الركعة الأولي التي هي الأصل ، سبع تكبيرات ، تكبيرة الاستفتاح ، وتكبيرة الركوع ، وتكبيرتان للسجود ، وتكبيرة أيضاً للركوع ، وتكبيرتان للسجود ، فإذا كبّر الإنسان أوّل الصلاة سبع تكبيرات ، فقد أحرز التكبير كلّه ، فإن سهي في شي ء منها ، أو تركها ، لم يدخل عليه نقص في صلاته .

فإن قال : فلِمَ جعل ركعة وسجدتين ؟

قيل : لأنّ الركوع من فعل القيام ، والسجود من فعل القعود ، وصلاة القاعد علي النصف من صلاة القائم ، فضوعف السجود ليستوي بالركوع ، فلا يكون بينهما تفاوت ، لأنّ الصلاة إنّما هي ركوع وسجود .

فإن قال : فلِمَ جعل التشهّد بعد الركعتين ؟

قيل : لأنّه - كما تقدّم - قبل الركوع والسجود الأذان ، والدعاء ، والقراءة ، فكذلك أيضا أمر بعدها التشهّد ، والتحميد ، والدعاء .

فإن قال : فلِمَ جعل التسليم تحليل الصلاة ، ولم يجعل بدله تكبيراً ، أوتسبيحاً ، أو ضرباً آخر ؟

قيل

: لأنّه لمّا كان في الدخول في الصلاة تحريم الكلام للمخلوقين ، والتوجّه إلي الخالق ، كان تحليلها كلام المخلوقين ، والانتقال عنها ، وإبتداء المخلوقين في الكلام إنّما هو بالتسليم .

فإن قال : فلِمَ جعل القراءة في الركعتين الأوليين ، والتسبيح في الأخيرتين ؟

قيل : للفرق بين ما فرض اللّه عزّوجلّ من عنده ، وما فرضه من عند رسوله .

فإن قال : فلِمَ جعل الجماعة ؟

قيل : لئلّا يكون الإخلاص والتوحيد ، والإسلام والعبادة للّه ، إلّا ظاهراً مكشوفاً مشهوراً ، لأنّ في إظهاره حجّة علي أهل الشرق والغرب للّه وحده عزّوجلّ ، وليكون المنافق والمستخفّ مؤدّياً لما أقرّ به بظاهر الإسلام والمراقبة ، وليكون شهادات الناس بالإسلام بعضهم لبعض جائزة ممكنة ، مع ما فيه من المساعدة علي البرّ والتقوي ، والزَبَد عن كثير من معاصي اللّه عزّوجلّ .

فإن قال : فلِمَ جعل الجهر في بعض الصلوات ، ولم يجعل في بعض ؟

قيل : لأنّ الصلاة التي يجهر فيها ، إنّما هي صلاة تصلّي في أوقات مظلمة ، فوجب أن يجهر فيها ، لإن يمرّ المارّ ، فيعلم أنّ هيهنا جماعة ، فإذا أراد أن يصلّي صلّي ، ولأنّه إن لم ير جماعة تصلّي ، سمع وعلم ذلك من جهة السماع ، والصلاتان اللتان لا يجهر فيهما ، فإنّما هما بالنهار ، وفي أوقات مضيئة ، فهي تدرك من جهة الرؤية ، فلا يحتاج فيها إلي السماع .

فإن قال : فلِمَ جعل الصلاة في هذه الأوقات ، ولم تقدّم ، ولم تؤخّر ؟

قيل : لأنّ الأوقات المشهورة المعلومة التي تعمّ أهل الأرض ، فيعرفها الجاهل

والعالم ، أربعة ، غروب الشمس معروف مشهور ، يجب عنده المغرب ، وسقوط الشفق مشهور معلوم ، يجب عنده العشاء الآخرة ، وطلوع الفجر مشهور معلوم ، يجب عنده الغداة ، وزوال الشمس مشهور معلوم ، يجب عنده الظهر ، ولم يكن للعصر وقت معلوم مشهور مثل هذه الأوقات ، فجعل وقتها عند الفراغ من الصلاة التي قبلها .

وعلّة أُخري أنّ اللّه عزّوجلّ أحبّ أن يبدأ الناس في كلّ عمل أوّلاً بطاعته وعبادته ، فأمرهم أوّل النهار أن يبدؤا بعبادته ، ثمّ ينتشروا فيما أحبّوا من مرمّة دنياهم ، فأوجب صلاة الغداة عليهم ، فإذا كان نصف النهار ، وتركوا ما كانوا فيه من الشغل ، وهو وقت يضع فيه ثيابهم ، ويستريحون ، ويشتغلون بطعامهم ، وقيلولتهم ، فأمرهم أن يبدؤا أوّلاً بذكره وعبادته ، فأوجب عليهم الظهر ، ثمّ يتفرّغوا لما أحبّوا من ذلك ، فإذا قضوا وطرهم ، وأرادوا الانتشار في العمل لآخر النهار ، بدؤا أيضاً بطاعته ، ثمّ صاروا إلي ما أحبّوا من ذلك ، فما وجب عليهم ، العصر ثمّ ينتشرون فيما شاؤا من مرمّة دنياهم ، فإذا جاء الليل ، ووضعوا زينتهم ، وعادوا إلي أوطانهم ، ابتدؤا أوّلاً بعبادة ربّهم ، ثمّ يتفرّغون لما أحبّوا من ذلك ، فأوجب عليهم المغرب ، فإذا جاء وقت النوم ، وفرغوا ممّا كانوا به مشتغلين ، أحبّ أن يبدؤا أوّلاً بعبادته وطاعته ، ثمّ يصيرون إلي ما شاؤا أن يصيروا إليه من ذلك ، فيكونوا قد بدؤا في كلّ عمل بطاعته وعبادته ، فأوجب عليهم العتمة ، فإذا فعلوا ذلك لم ينسوه ، ولم يغفلوا عنه ، ولم

تقس قلوبهم ، ولم تقلّ رغبتهم .

فإن قال : فلِمَ إذا لم يكن للعصر وقت مشهور ، مثل تلك الأوقات ، أوجبها بين الظهر والمغرب ، ولم يوجبها بين العتمة والغداة ، وبين الغداة والظهر ؟

قيل : لأنّه ليس وقت علي الناس أخفّ ، ولا أيسر ، ولا أحري ، أن يعمّ فيه الضعيف والقويّ بهذه الصلاة ، من هذا الوقت ، وذلك أنّ الناس عامّتهم يشتغلون في أوّل النهار بالتجارات والمعاملات ، والذهاب في الحوائج ، وإقامة الأسواق ، فأراد أن لا يشغلهم عن طلب معاشهم ، ومصلحة دنياهم ، وليس يقدر الخلق كلّهم علي قيام الليل ، ولا يشعرون به ، ولا ينتبهون لوقته لو كان واجباً ، ولا يمكنهم ذلك ، فخفّف اللّه عنهم ، ولم يجعلها في أشدّ الأوقات عليهم ، ولكن جعلها في أخفّ الأوقات عليهم ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَايُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ ) .

( البقرة : 185/2 . )

فإن قال : فلِمَ يرفع اليدين في التكبير ؟

قيل : لأنّ رفع اليدين هو ضرب من الإبتهال ، والتبتّل ، والتضرّع ، فأحبّ اللّه عزّوجلّ أن يكون العبد في وقت ذكره له متبتّلاً متضرّعاً مبتهلاً ، ولأنّ في رفع اليدين إحضار النيّة ، وإقبال القلب علي ما قال وقصده .

فإن قال : فلِمَ جعل صلاة السنّة أربعاً وثلاثين ركعة ؟

قيل : لأنّ الفريضة سبع عشرة ركعة ، فجعلت السنّة مثلي الفريضة كمالاً للفريضة .

فإن قال : فلِمَ جعل صلاة السنّة في أوقات مختلفة ، ولم يجعل في وقت واحد ؟

قيل : لأنّ أفضل الأوقات ثلاثة

: عند زوال الشمس ، وبعد المغرب ، وبالأسحار ، فأحبّ أن يصلّي له في كلّ هذه الأوقات الثلاثة ، لأنّه إذا فرّقت السنّة في أوقات شتّي ، كان أدائها أيسر وأخف من أن تجمع كلّها في وقت واحد .

فإن قال : فلِمَ صارت صلاة الجمعة إذا كانت مع الإمام ركعتين ، وإذا كانت بغير إمام ركعتين وركعتين ؟ قيل : لعلل شتّي :

منها : أنّ الناس يتخطّون إلي الجمعة من بعد ، فأحبّ اللّه عزّوجلّ أن يخفّف عنهم لموضع التعب الذي صاروا إليه .

ومنها : أنّ الإمام يحبسهم للخطبة ، وهم منتظرون للصلاة ، ومن انتظر الصلاة فهو في صلاة في حكم التمام .

ومنها : أنّ الصلاة مع الإمام أتمّ وأكمل ، لعلمه وفقهه ، وعدله وفضله .

ومنها : أنّ الجمعة عيد ، وصلاة العيد ركعتان ، ولم تقصّر لمكان الخطبتين .

فإن قال : فلِمَ جعلت الخطبة ؟

قيل : لأنّ الجمعة مشهد عام ، فأراد أن يكون للإمام سبباً لموعظتهم ، وترغيبهم في الطاعة ، وترهيبهم عن المعصية ، وتوقيفهم علي ما أراد من مصلحة دينهم ودنياهم ، ويخبرهم بما ورد عليه من الأوقات ، ومن الأحوال التي لهم فيها المضرّة والمنفعة .

فإن قال : فلِمَ جعلت خطبتين ؟

قيل : لأن تكون واحدة للثناء ، والتحميد ، والتقديس للّه عزّوجلّ ، والأُخري للحوائج ، والإعذار ، والإنذار ، والدعاء ، وما يريد أن يعلمهم من أمره ونهيه بما فيه الصلاح والفساد .

فإن قال : فلِمَ جعلت الخطبة يوم الجمعة قبل الصلاة ، وجعلت في العيدين بعد الصلاة ؟

قيل : لأنّ الجمعة أمر دائم

يكون في الشهر مراراً ، وفي السنة كثيراً ، فإذا أكثر ذلك علي الناس صلّوا وتركوه ، ولم يقيموا عليه ، وتفرّقوا عنه ، فجعلت قبل الصلاة ليحتبسوا علي الصلاة ، ولا يتفرّقوا ، ولا يذهبوا ، وأمّا العيدان فإنّما هو في السنة مرّتان ، وهي أعظم من الجمعة ، والزحام فيه أكثر ، والناس منهم أرغب ، فإن تفرّق بعض الناس بقي عامّتهم ، وليس هو بكثير فيميلوا ، ويستخفّوا به .

قال مصنف هذا الكتاب ؛ : جاء هذا الخبر هكذا : والخطبتان في الجمعة والعيد بعد الصلاة ، لأنّهما بمنزلة الركعتين الأخيرتين ، وإنّ أوّل من قدّم الخطبتين عثمان بن عفّان ، لأنّه لمّا أحدث ما أحدث ، لم يكن الناس يقفون علي خطبة ويقولون : ما نصنع بمواعظه ، وقد أحدث ما أحدث ، فقدّم الخطبتين ليقف الناس إنتظاراً للصلاة ، ولا يتفرّقوا عنه .

فإن قال : وجبت الجمعة علي من يكون علي فرسخين لا أكثر من ذلك ؟

قيل : لأن ما يقصّر فيه الصلاة ، بريدان ذاهب ، أو بريد ذاهب وجائي ، والبريد أربعة فراسخ ، فوجبت الجمعة علي من هو نصف البريد الذي يجب فيه التقصير ، وذلك أنّه يجي ء فرسخين ، ويذهب فرسخين ، فذلك أربعة فراسخ ، وهو نصف طريق المسافر .

فإن قال : فلِمَ زيد في الصلاة السنّة يوم الجمعة أربع ركعات ؟

قيل : تعظيماً لذلك اليوم ، وتفرقة بينه وبين سائر الأيّام .

فإن قال : فلِمَ قصّرت الصلاة في السفر ؟

قيل : لأنّ الصلاة المفروضة أوّلاً إنّما هي عشر ركعات ، والسبع إنّما زيدت عليها بعد ،

فخفّف اللّه عنهم تلك الزيادة لموضع السفر وتعبه ، ونصبه واشتغاله بأمر نفسه ، وظعنه وإقامته ، لئلّا يشتغل عمّا لا بدّ له من معيشة ، رحمة من اللّه عزّوجلّ ، وتعطّفاً عليه ، إلّا صلاة المغرب ، فإنّها لم تقصر ، لأنّها صلاة مقصورة في الأصل .

فإن قال : فلِمَ وجب التقصير في ثمانية فراسخ ، لا أقلّ من ذلك ، ولا أكثر ؟

قيل : لأنّ ثمانية فراسخ مسيرة للعامّة ، والقوافل ، والأثقال ، فوجب التقصير في مسيرة يوم .

فإن قال : فلِمَ وجب التقصير في مسيرة يوم لا أكثر ؟

قيل : لأنّه لو لم يجب في مسيرة يوم لما وجب في مسيرة سنة ، وذلك أنّ كلّ يوم يكون بعد هذا اليوم ، فإنّما هو نظير هذا اليوم ، فلو لم يجب في هذا اليوم ، لما وجب في نظيره ، إذ كان نظيره مثله ، ولا فرق بينهما .

فإن قال : قد يختلف السير ، فلِمَ جعلت مسيرة يوم ثمانية فراسخ ؟

قيل : لأنّ ثمانية فراسخ مسير الجمّال ، والقوافل ، وهو سير الذي تسيره الجمّالون والمكّارون .

فإن قال : فلِمَ ترك تطوّع النهار ، ولم يترك تطوّع الليل ؟

قيل : لأنّ كلّ صلاة لا تقصير فيها فلا تقصير في تطوّعها ، وذلك أنّ المغرب لاتقصير فيها ، فلا تقصير فيما بعدها من التطوّع ، وكذلك الغداة لا تقصير فيما قبلها من التطوّع .

فإن قال : فما بال العتمة مقصورة ، وليس تترك ركعتاه ؟

قيل : إنّ تلك الركعتين ليستا من الخمسين ، وإنّما هي زيادة في الخمسين تطوّعاً ليتمّ بها

بدل كلّ ركعة من الفريضة ركعتين من التطوّع .

فإن قال : فلِمَ جاز للمسافر والمريض أن يصلّيا صلاة الليل في أوّل الليل ؟

قيل : لاشتغاله وضعفه ليحرز صلاته ، فليستريح المريض في وقت راحته ، ويشتغل المسافر باشتغاله ، وارتحاله ، وسفره .

فإن قال : فلِمَ أمروا بالصلاة علي الميت ؟

قيل : ليشفّعوا له ، ويدعوا له بالمغفرة ، لأنّه لم يكن في وقت من الأوقات أحوج إلي الشفاعة فيه ، والطلب ، والإستغفار من تلك الساعة .

فإن قال : فلِمَ جعلت خمس تكبيرات دون أن يكبّر أربعاً أو ستّاً ؟

قيل : إنّ الخمس إنّما أخذت من الخمس الصلوات في اليوم والليلة .

فإن قال : فلِمَ لم يكن فيها ركوع أو سجود ؟

قيل : لأنّه إنّما أُريد بهذه الصلاة الشفاعة لهذا العبد الذي قد تخلّي عمّا خلّف ، واحتاج إلي ما قدّم .

فإن قال : فلِمَ أمر بغسل الميّت ؟

قيل : لأنّه إذا مات كان الغالب عليه النجاسة ، والآفة ، والأذي ، فأحبّ أن يكون طاهراً إذا باشر أهل الطهارة ، من الملائكة الذين يلونه ويماسّونه فيما بينهم نظيفاً ، موجّهاً به إلي اللّه عزّوجلّ ، وليس من ميّت يموت إلّا خرجت منه الجنابة ، فلذلك أيضاً وجب الغسل .

فإن قال : فلِمَ أمروا بكفن الميّت ؟

قيل : ليلقي ربّه عزّوجلّ طاهر الجسد ، ولئلّا تبدو عورته لمن يحمله ويدفنه ، ولئلّا يظهر الناس علي بعض حاله ، وقبح منظره ، وتغيّر ريحه ، ولئلّا يقسو القلب من كثرة النظر إلي مثل ذلك ، للعاهة والفساد ، وليكون أطيب لأنفس الأحياء ،

ولئلّا يبغضه حميم فيلقي ذكره ومودّته ، فلا يحفظه فيما خلّف وأوصاه ، وأمره به ، واجباً كان أو ندباً .

فإن قال : فلِمَ أمر بدفنه ؟

قيل : لئلّا يظهر الناس علي فساد جسده ، وقبح منظره ، وتغيّر ريحه ، ولايتأذّي به الأحياء بريحه ، وبما يدخل عليه من الآفة والفساد ، وليكون مستوراً عن الأولياء والأعداء ، فلا يشمت عدوّه ، ولا يحزن صديقه .

فإن قال : فلِمَ أمر من يغسله بالغسل ؟

قيل : لعلّة الطهارة ممّا أصابه من نضح الميّت ، لأنّ الميّت إذا خرج منه الروح بقي منه أكثر آفته .

فإن قال : فلِمَ لم يجب الغسل علي من مسّ شيئاً من الأموات غير الإنسان ، كالطير ، والبهائم ، والسباع ، وغير ذلك ؟

قيل : لأنّ هذه الأشياء كلّها ملبسة ، ريشاً ، وصوفاً ، وشعراً ، ووبراً ، هذا كلّه زكيّ طاهر ، ولا يموت ، وإنّما يماسّ منه الشي ء الذي هو زكيّ من الحيّ والميّت .

فإن قال : فلِمَ جوّزتم الصلاة علي الميّت بغير وضوء ؟

قيل : لأنّه ليس فيها ركوع ولا سجود ، وإنّما هي دعاء ومسألة ، وقد يجوز أن تدعو اللّه وتسأله علي أيّ حال كنت ، وإنّما يجب الوضوء في الصلاة التي فيها الركوع والسجود .

فإن قال : فلِمَ جوّزتم الصلاة عليه قبل المغرب وبعد الفجر ؟

قيل : لأنّ هذه الصلاة إنّما تجب في وقت الحضور والعلة ، وليست هي موقّتة كسائر الصلوات ، وإنّما هي صلاة تجب في وقت حدوث الحدث ، ليس للإنسان فيه إختيار ، وإنّما هو حقّ يؤدّي ،

وجائز أن تؤدّي الحقوق في أيّ وقت ، إذا لم يكن الحقّ موقّتاً .

فإن قال : فلِمَ جعلت للكسوف صلاة ؟

قيل : لأنّه آية من آيات اللّه عزّوجلّ ، لا يدري لرحمة ظهرت أم لعذاب ؟ فأحبّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يفزع أُمّته إلي خالقها وراحمها عند ذلك ، ليصرف عنهم شرّها ، ويقيهم مكروهها ، كما صرف عن قوم يونس ( عليه السلام ) ، حين تضرّعوا إلي اللّه عزّوجلّ .

فإن قال : فلِمَ جعلت عشر ركعات ؟

قيل : لأنّ الصلاة التي نزل فرضها من السماء إلي الأرض أوّلاً في اليوم والليلة ، فإنّما هي عشر ركعات ، فجمعت تلك الركعات هيهنا ، وإنّما جعل فيها السجود ، لأنّه لا يكون صلاة فيها ركوع إلّا وفيها سجود ، ولأن يختموا أيضاً صلواتهم بالسجود والخضوع ، وإنّما جعلت أربع سجدات ، لأنّ كلّ صلاة نقص سجود من أربع سجدات ، لا يكون صلاة ، لأنّ أقلّ الفرض السجود في الصلاة لايكون إلّا علي أربع سجدات .

فإن قال : فلِمَ لم يجعل بدل الركوع سجوداً ؟

قيل : لأنّ الصلاة قائماً أفضل من الصلاة قاعداً ، ولأنّ القائم يري الكسوف والإنجلاء ، والساجد لا يري .

فإن قال : فلِمَ غيّرت عن أصل الصلاة التي افترضها اللّه ؟

قيل : لأنّه صلّي لعلّة تغيّر أمر من الأُمور وهو الكسوف ، فلمّا تغيّرت العلّة تغيّر المعلول .

فإن قال : فلِمَ جعل يوم الفطر العيد ؟

قيل : لأن يكون للمسلمين مجمعاً يجتمعون فيه ، ويبرزون إلي اللّه عزّوجلّ ، فيحمدونه علي ما منّ عليهم ، فيكون

يوم عيد ويوم اجتماع ، ويوم فطر ويوم زكاة ، ويوم رغبة ويوم تضرّع ، ولأنّه أوّل يوم من السنة ، يحلّ فيه الأكل والشرب ، لأنّ أوّل شهور السنة عند أهل الحقّ شهر رمضان ، فأحبّ اللّه عزّوجلّ أن يكون لهم في ذلك اليوم مجمع يحمدونه فيه ويقدّسونه .

فإن قال : فلِمَ جعل التكبير فيها أكثر منه في غيرها من الصلاة ؟

قيل : لأنّ التكبير إنّما هو تكبير للّه ، وتمجيد علي ما هدي وعافي ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( وَلِتُكْمِلُواْ الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُواْ اللَّهَ عَلَي مَا هَدَلكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ) .

( البقرة : 185/2 . )

فإن قال : فلِمَ جعل فيها اثنتا عشرة تكبيرة ؟

قيل : لأنّه يكون في كلّ ركعتين اثنتا عشرة تكبيرة ، فلذلك جعل فيها اثنتا عشرة تكبيرة .

فإن قال : فلِمَ جعل سبع تكبيرات في الأُولي ، وخمس في الثانية ، ولم يسوّ بينهما ؟

قيل : لأنّ السنّة في صلاة الفريضة أن يستفتح بسبع تكبيرات ، فلذلك بدئ هيهنا بسبع تكبيرات ، وجعل في الثانية خمس تكبيرات ، لأنّ التحريم من التكبير في اليوم والليلة خمس تكبيرات ، وليكون التكبير في الركعتين جميعاً وتراً وتراً .

فإن قال : فلم أمر بالصوم ؟

قيل : لكي يعرفوا ألم الجوع والعطش ، فليستدلّوا علي فقر الآخرة ، وليكون الصائم خاشعاً ذليلاً ، مستكيناً مأجوراً ، محتسباً عارفاً ، صابراً علي ما أصابه من الجوع والعطش ، فيستوجب الثواب مع ما فيه من الانكسار عن الشهوات ، وليكون ذلك واعظاً لهم في العاجل ، ورائضاً لهم علي أداء ما كلّفهم ، ودليلاً لهم

في الآجل ، وليعرفوا شدّة مبلغ ذلك علي أهل الفقر والمسكنة في الدنيا ، فيؤدّوا إليهم ما افترض اللّه لهم في أموالهم .

3 )

فإن قال : فلِمَ جعل الصوم في شهر رمضان خاصّة دون سائر الشهور ؟

قيل : لأنّ شهر رمضان هو الشهر الذي أنزل اللّه تعالي فيه القرآن ، وفيه فرّق بين الحقّ والباطل ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْءَانُ هُدًي لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَتٍ مِّنَ الْهُدَي وَالْفُرْقَانِ ) ، وفيه نُبّي ء ( البقرة : 185/2 . )

محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وفيه ليلة القدر التي هي خير من ألف شهر ، و ( فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ ) ، وهو رأس السنة يقدّر فيها ما يكون في السنة ، من ( الدخان : 4/44 . )

خير أو شرّ ، أومضرّة أو منفعة ، أو رزق أو أجل ، ولذلك سمّيت ليلة القدر .

فإن قال : فلِمَ أُمروا بصوم شهر رمضان لا أقلّ من ذلك ولا أكثر ؟

قيل : لأنّه قوّة العبادة الذي يعمّ فيها القويّ والضعيف ، وإنّما أوجب اللّه الفرائض علي أغلب الأشياء ، وأعمّ القوي ، ثمّ رخّص لأهل الضعف ، ورغب أهل القوّة في الفضل ، ولو كانوا يصلحون علي أقلّ من ذلك لنقصهم ، ولواحتاجوا إلي أكثر من ذلك لزادهم .

فإن قال : فلِمَ إذا حاضت المرأة لا تصوم ولا تصلّي ؟

قيل : لأنّها في حدّ نجاسة ، فأحبّ اللّه أن لا تعبده إلّا طاهراً ، ولأنّه لا صوم لمن لا صلاة له .

فإن قال : فلِمَ صارت تقضي

الصوم ، ولا تقضي الصلاة ؟

قيل : لعلل شتّي :

فمنها : أنّ الصيام لا يمنعها من خدمة نفسها ، وخدمة زوجها ، وإصلاح بيتها ، والقيام بأمرها ، والإشتغال بمرمّة معيشتها ، والصلاة تمنعها من ذلك كلّه ، لأنّ الصلاة تكون في اليوم والليلة مراراً فلا تقوي علي ذلك ، والصوم ليس كذلك .

ومنها : أنّ الصلاة فيها عناء وتعب ، واشتغال الأركان ، وليس في الصوم شي ء من ذلك ، وإنّما هو الإمساك عن الطعام والشراب ، وليس فيه اشتغال الأركان .

ومنها : أنّه ليس من وقت يجي ء إلّا تجب عليها فيه صلاة جديدة في يومها وليلتها ، وليس الصوم كذلك ، لأنّه ليس كلّما حدث يوم وجب عليها الصوم ، وكلّما حدث وقت الصلاة وجب عليها الصلاة .

فإن قال : فلِمَ إذا مرض الرجل أو سافر في شهر رمضان فلم يخرج من سفره ، أو لم يفق من مرضه حتّي يدخل شهر رمضان آخر وجب عليه الفداء للأوّل ، وسقط القضاء ، فإذا أفاق بينهما ، أو أقام ولم يقضه وجب عليه القضاء والفداء ؟

قيل : لأنّ ذلك الصوم إنّما وجب عليه في تلك السنة في ذلك الشهر ، فأمّا الذي لم يفق فإنّه لمّا أن مرّت عليه السنة كلّها ، وقد غلب اللّه تعالي عليه ، فلم يجعله له السبيل إلي أدائه سقط عنه ، وكذلك كلّما غلب اللّه عليه ، مثل المغمي عليه الذي يغمي عليه يوماً وليلة ، فلا يجب عليه قضاء الصلوات كما قال الصادق ( عليه السلام ) : كلّما غلب اللّه عليه العبد فهو أعذر له؛ لأنّه دخل الشهر

وهو مريض ، فلم يجب عليه الصوم في شهره ، ولا سنته ، للمرض الذي كان فيه ، ووجب عليه الفداء ، لأنّه بمنزلة من وجب عليه صوم فلم يستطع أداءه ، فوجب عليه الفداء ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( شَهْرَيْنِ مُتَتَابِعَيْنِ مِن قَبْلِ أَن يَتَمَآسَّا فَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعَامُ سِتِّينَ مِسْكِينًا ) ، وكما قال اللّه عزّوجلّ : ( فَفِدْيَةٌ مِّن صِيَامٍ أَوْ ( المجادلة : 4/58 . )

صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ ) ، فأقام الصدقة مقام الصيام إذا عسر عليه .

( البقرة : 196/2 . )

فإن قال : فلِمَ فإن لم يستطع إذ ذاك فهو الآن فيستطيع ؟

قيل له : لأنّه لمّا دخل عليه شهر رمضان آخر وجب عليه الفداء للماضي ، لأنّه كان بمنزلة من وجب عليه صوم في كفّارة فلم يستطعه ، فوجب عليه الفداء ، وإذا وجب الفداء سقط الصوم ، والصوم ساقط ، والفداء لازم ، فإن أفاق فيما بينهما ولم يصمه وجب عليه الفداء لتضييعه ، والصوم لاستطاعته .

فإن قال : فلِمَ جعل الصوم السنّة ؟

قيل : ليكمل فيه الصوم الفرض .

فإن قال : فلِمَ جعل في كلّ شهر ثلاثة أيّام ، وفي كلّ عشرة أيّام يوماً ؟

قيل : لأنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) ، فمن صام في كلّ عشرة أيّام يوماً واحداً ، فكأنّما صام ( الأنعام : 160/6 . )

الدهر كلّه ، كما قال سلمان الفارسيّ رحمة اللّه عليه : صوم ثلاثة أيّام في شهر ، صوم الدهر كلّه ، فمن وجد شيئاً غير الدهر فليصمه

.

فإن قال : فلِمَ جعل أوّل خميس من العشر الأوّل ، وآخر خميس في العشر الآخر ، وأربعاء في العشر الأوسط ؟

قيل : أمّا الخميس فإنّه قال الصادق ( عليه السلام ) : يعرض في كلّ خميس أعمال العباد علي اللّه عزّوجلّ ، فأحبّ أن يعرض عمل العبد علي اللّه تعالي وهو صائم .

فإن قال : فلِمَ جعل آخر لخميس ؟

قيل : لأنّه إذا عرض عليه عمل ثمانية أيّام ، والعبد صائم كان أشرف وأفضل من أن يعرض عمل يومين وهو صائم ، وإنّما جعل الأربعاء في العشر الأوسط ، لأنّ الصادق ( عليه السلام ) أخبر : بأنّ اللّه عزّوجلّ خلق النار في ذلك اليوم ، وفيه أهلك القرون الأُولي ، وهو يوم نحس مستمرّ ، فأحبّ أن يدفع العبد عن نفسه نحس ذلك اليوم بصومه .

فإن قال : فلِمَ وجب في الكفّارة علي من لم يجد تحرير رقبة ، الصيام ، دون الحجّ والصلاة وغيرهما ؟

قيل : لأنّ الصلاة والحجّ ، وسائر الفرائض مانعة للإنسان من التقلّب في أمر دنياه ، ومصلحة معيشته ، مع تلك العلل التي ذكرناها في الحائض التي تقضي الصيام ، ولا تقضي الصلاة .

فإن قال : فلِمَ وجب عليه صوم شهرين متتابعين ، دون أن يجب عليه شهر واحد ، أو ثلاثة أشهر ؟

قيل : لأنّ الفرض الذي فرض اللّه علي الخلق وهو شهر واحد ، فضوعف في هذا الشهر في كفّارته ، توكيداً وتغليظاً عليه .

فإن قال : فلِمَ جعلت متتابعين ؟

قيل : لئلّا يهوّن عليه الأداء فيستخفّ به ، لأنّه إذا قضاه متفرّقاً ، هان عليه

القضاء .

فإن قال : فلِمَ أمر بالحجّ ؟

قيل : لعلّة الوفادة إلي اللّه عزّوجلّ ، وطلب الزيادة ، والخروج من كلّ مااقترف العبد تائباً ممّا مضي ، مستأنفاً لما يستقبل ، مع ما فيه من إخراج الأموال ، وتعب الأبدان ، والاشتغال عن الأهل والولد ، وحظر الأنفس عن اللذّات ، شاخص في الحرّ والبرد ، ثابت ذلك عليه ، دائم مع الخضوع ، والاستكانة ، والتذلّل ، مع ما في ذلك لجميع الخلق من المنافع ، في شرق الأرض وغربها ، ومن في البرد والحرّ ممّن يحجّ ، وممّن لا يحجّ ، من بين تاجر وجالب ، وبائع ومشتري ، وكاسب ومسكين ، ومكار وفقير ، وقضاء حوائج أهل الأطراف في المواضع الممكن لهم الاجتماع فيها ، مع ما فيه من التفقّه ، ونقل أخبار الأئمّ ( عليهم السلام ) : إلي كلّ صُقع وناحية ، كما قال اللّه تعالي : ( فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ )

( التوبة : 122/9 . )

و ( لِّيَشْهَدُواْ مَنَفِعَ لَهُمْ ) .

( الحجّ : 28/22 . )

فإن قال : فلِمَ أُمروا بحجّة واحدة ، لا أكثر من ذلك ؟

قيل : لأنّ اللّه تعالي وضع الفرائض علي أدني القوم مرّة ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ ) ، يعني شاة ، ليسع القويّ والضعيف ، ( البقرة : 196/2 . )

وكذلك سائر الفرائض إنّما وضعت علي أدني القوم قوّة ، فكان من تلك الفرائض الحجّ المفروض واحداً ، ثمّ رغب بعد ،

أهل القوّة بقدر طاقتهم .

فإن قال : فلِمَ أُمروا بالتمتّع بالعمرة إلي الحجّ ؟

قيل : ذلك تخفيف من ربّكم ورحمة ، لأن يسلم الناس من إحرامهم ، ولا يطول عليهم ذلك ، فتداخل عليهم الفساد ، ولأن يكون الحجّ والعمرة واجبين جميعاً ، فلا تعطّل العمرة ولا تبطل ، ولأن يكون الحجّ مفرداً من العمرة ، ويكون بينهما فصل تمييز ، و قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : دخلت العمرة في الحجّ إلي يوم القيامة ، ولولا أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان ساق الهدي ، ولم يكن له أن يحلّ ( حَتَّي يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ و ) لفعل كما أمر الناس؛ ولذلك قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو استقبلت من ( البقرة : 196/2 . )

أمري ما استدبرت ، لفعلت كما أمرتكم ، ولكنّي سُقتُ الهدي ، وليس لسائق الهدي أن يحلّ حتّي يبلغ الهدي محلّه .

فقام إليه رجل فقال : يا رسول اللّه ! نخرج حجّاجاً ! ورؤوسنا تقطر من ماء الجنابة ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّك لن تؤمن بهذا أبداً .

فإن قال : فلِمَ جعل وقتها عشر ذي الحجّة ؟

قيل : لأنّ اللّه تعالي أحبّ أن يعبد بهذه العبادة في أيّام التشريق ، وكان أوّل ما حجّت إليه الملائكة ، وطافت به في هذا الوقت ، فجعله سنّة ووقتاً إلي يوم القيامة ، فأمّا النبيّون آدم ونوح وإبراهيم وموسي وعيسي ومحمّد صلّي اللّه عليه وعليهم أجمعين ، وغيرهم من الأنبياء ، إنّما حجّوا في هذا الوقت ، فجعلت سنّة

في أولادهم إلي يوم القيامة .

فإن قال : فلِمَ أُمروا بالإحرام ؟

قيل : لأن يخشعوا قبل دخول حرم اللّه - عزّوجلّ - وأمنه ، ولئلّا يلهوا ، ويشتغلوا بشي ء من أمر الدنيا وزينتها ولذّاتها ، ويكون جادّين فيما هم فيه ، قاصدين نحوه ، مقبلين عليه بكلّيّتهم ، مع ما فيه من التعظيم للّه تعالي ولبيته ، والتذلّل لأنفسهم عند قصدهم إلي اللّه تعالي ، ووفادتهم إليه ، راجين ثوابه ، راهبين من عقابه ، ماضين نحوه ، مقبلين إليه بالذلّ والاستكانة والخضوع ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله وسلّم .

حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ قال : قلت للفضل بن شاذان - لمّا سمعت منه هذه العلل : أخبرني عن هذه العلل التي ذكرتها ، عن الاستنباط والاستخراج وهي من نتائج العقل ، أو هي ممّا سمعته ورويته ؟

فقال لي : ما كƘʠلأعلم مراد اللّه تعالي بما فرض ، ولا مراد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بما شرع وسنّ ، ولا أُعلّل ذلك من ذات نفسي؛ بل سمعتها من مولاي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) المرّة بعد المرّة ، والشي ء بعد الشي ء ، فجمعتها .

فقلت له : فأُحدّث بها عنك عن الرضا ( عليه السلام ) ؟ قال : نعم .

حدّثنا الحاكم أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شاذان النيسابوريّ ( رضي الله عنه ) ، عن عمّه أبي عبد اللّه محمّد بن شاذان ، عن الفضل بن شاذان

أنّه قال : سمعت هذه العلل من مولاي أبي الحسن ابن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، فجمعتها متفرّقة ، وألّفتها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 99/2 ح 1 .

عنه وعن العلل ، البحار : 58/6 ح 1 بتمامه ، وقطع منه في سائر مجلّداته ، وكذا في وسائل الشيعة ، ونور الثقلين ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ ، والوافي .

علل الشرائع : 251 ب 182 ح 9 ، بتفاوت .

من لا يحضره الفقيه ، قِطَعٌ منه في المجلّد الأوّل منه .

ذكري الشيعة : 247 س 12 قطعة منه .

قطعة منه في ( حجّ الأنبيا ( عليهم السلام ) : ) و ( أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أضاف الركعة والركعتين إلي الصلاة ) و ( سورة الحمد : 1/1 - 7 ) و ( سورة البقرة : 185/2 ، و196 ، و286 ) و ( سورة الأنعام : 160/6 ) و ( سورة التوبة : 122/9 ) و ( سورة الحجّ : 28/22 ) و ( سورة الدخان : 4/44 ) و ( سورة المجادلة : 4/58 ) و ( ما رواه عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن سلمان الفارسيّ ؛ ) . )

الثاني - علّة تشريع الصلاة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان : إنّ أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، كتب إليه فيما كتب من جواب مسائله :

أنّ علّة الصلاة

، أنّها إقرار بالربوبيّة للّه عزّوجلّ ، وخلع الأنداد ، وقيام بين يدي الجبّار جلّ جلاله بالذلّ والمسكنة ، والخضوع ، والاعتراف ، والطلب للإقالة من سالف الذنوب .

ووضع الوجه علي الأرض كلّ يوم خمس مرّات إعظاماً للّه عزّوجلّ ، وأن يكون ذاكراً غير ناس ، ولا بطر ، ويكون خاشعاً متذلّلاً ، راغباً طالباً للزيادة في الدين والدنيا مع ما فيه من الانزجار ، والمداومة علي ذكر اللّه عزّوجلّ بالليل والنهار لئلّا ينسي العبد سيّده ، ومدبّره وخالقه ، فيبطر ويطغي ، ويكون في ذكره لربّه ، وقيامه بين يديه ، زاجراً له عن المعاصي ، ومانعاً من أنواع الفساد .

( علل الشرائع : 317 ب 2 ح 2 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2512 . )

2 - ابن شهرآشوب ؛ : ممّا أجاب ( عليه السلام ) بحضرة المأمون لصبّاح بن نصر الهنديّ ، وعمران الصابيّ عن مسائلهما؛ . . .

وسألاه عن علّة الصلاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : طاعة أمرهم بها ، وشريعة حملهم عليها ، وفي الصلاة توقير له وتبجيل ، وخضوع من العبد إذا سجد ، والإقرار بأنّ فوقه ربّاً يعبده ، ويسجد له . . . .

( المناقب : 353/4 س 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2390 . )

الثالث - علّة الصوم

1 - ابن شهرآشوب ؛ : ممّا أجاب ( عليه السلام ) بحضرة المأمون لصبّاح بن نصر الهنديّ ، وعمران الصابيّ عن مسائلهما؛ . . . وسألاه عن علّة الصلاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : طاعة أمرهم بها ، وشريعة حملهم عليها ،

وفي الصلاة توقير له وتبجيل ، وخضوع من العبد إذا سجد ، والإقرار بأنّ فوقه ربّاً يعبده ، ويسجد له .

وسألاه عن الصوم ؟

فقال ( عليه السلام ) : امتحنهم بضرب من الطاعة ، كيما ينالوا بها عنده الدرجات ، ليعرفهم فضل ما أنعم عليهم من لذّة الماء ، وطيب الخبز ، وإذا عطشوا يوم صومهم ، ذكروا يوم العطش الأكبر في الآخرة ، وزادهم ذلك رغبة في الطاعة . . . .

( المناقب : 353/4 س 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2390 . )

الرابع - علّة تحريم الزنا

1 - ابن شهرآشوب ؛ : ممّا أجاب ( عليه السلام ) بحضرة المأمون لصبّاح بن نصر الهنديّ ، وعمران الصابيّ عن مسائلهما؛ . . .

وسألاه : لِمَ حرّم الزنا ؟

قال ( عليه السلام ) : لما فيه من الفساد ، وذهاب المواريث ، وانقطاع الأنساب ، لا تعلم المرأة في الزنا مَن أحبلها ، ولا المولود يعلم مَن أبوه ، ولا أرحام موصولة ، ولاقرابة معروفة .

( المناقب : 353/4 س 18 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2390 . )

الخامس - علّة تأخير إجابة الدعاء

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي قد سألت اللّه حاجة منذ كذا وكذا سنة ، وقد دخل قلبي من إبطاءها شي ء؛ فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إيّاك والشيطان أن يكون له عليك سبيل حتّي يقنطك ، إنّ أباجعفر صلوات اللّه عليه كان يقول : إنّ المؤمن يسأل اللّه عزّ وجلّ حاجة فيؤخّر عنه تعجيل إجابته حبّاً لصوته ، واستماع نحيبه ، ثمّ قال : واللّه ! ما أخّر اللّه عزّ وجلّ عن المؤمنين ما يطلبون من هذه الدنيا خير لهم ممّا عجّل لهم فيها ، وأيّ شي ء الدنيا ؟ إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) كان يقول : ينبغي للمؤمن أن يكون دعاؤه في الرخاء نحواً من دعائه في الشدّة ، ليس إذا أُعطي فتر ، فلا تملّ الدعاء فإنّه من اللّه عزّ وجلّ بمكان ، وعليك بالصبر

وطلب الحلال ، وصلة الرحم ، وإيّاك ومكاشفة الناس ، فإنّا أهل البيت نصل من قطعنا ، ونحسن إلي من أساء إلينا ، فنري واللّه ! في ذلك العاقبة الحسنة ، إنّ صاحب النعمة في الدنيا إذا سأل فأعطي طلب غير الذي سأل ، وصغرت النعمة في عينه فلا يشبع من شي ء ، وإذا كثرت النعم كان المسلم من ذلك علي خطر للحقوق التي تجب عليه ، وما يخاف من الفتنة فيها ، أخبرني عنك لو أنّي قلت لك قولاً أكنت تثق به منّي ؟

فقلت له : جعلت فداك ، إذا لم أثق بقولك ، فبمن أثق ، وأنت حجّة اللّه علي خلقه ؟

قال ( عليه السلام ) : فكن باللّه أوثق ، فإنّك علي موعد من اللّه ، أليس اللّه عزّ وجلّ يقول : ( وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَ عَانِ ) وقال : ( لَاتَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ) وقال : ) البقرة : 186/2 . )

( الزمر : 53/39 . )

( وَاللَّهُ يَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً ) فكن باللّه عزّ وجلّ أوثق منك ( البقرة : 268/2 . )

بغيره ، ولاتجعلوا في أنفسكم إلّا خيراً ، فإنّه مغفور لكم .

( الكافي : 488/2 ح 1 ، عنه وعن عدّة الداعي ، وسائل الشيعة : 56/7 ح 8710 ، والبرهان : 185/1 ح 2 ، ونور الثقلين : 171/1 ح 589 ، قطعة منه .

عدّة الداعي : 200 س 11 ، قطعة منه ، عنه البحار : 374/90 ضمن ح 16 .

قرب الإسناد : 385 ح 1358 ،

عنه البحار : 367/90 ح 1 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 61/7 ح 8726 ، و84 ح 8792 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 2/ 186 و268 ) و ( سورة الزمر : 53/39 ) و ( ما رواه عن الباقر ( عليه السلام ) ) و ( سيرة الأئمّ ( عليهم السلام ) : مع المخالفين ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في أمور شتّي ) . )

السادس - علّة تكبيرات الخمس علي الميّت

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن النضر قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ما العلّة في التكبير علي الميّت خمس تكبيرات ؟

قال : رووا أنّها اشتقّت من خمس صلوات .

( في العلل : قال : قلت : رووا . )

فقال ( عليه السلام ) : هذا ظاهر الحديث ، فأمّا في وجه آخر ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ ( في العلل : فأمّا باطنه . )

قد فرض علي العباد خمس فرائض : الصلاة ، والزكاة ، والصيام ، والحجّ ، والولاية ، فجعل للميّت كلّ فريضة تكبيرة واحدة ، فمن قبل الولاية كبّر خمساً ، ومن لم يقبل الولاية كبّر أربعاً ، فمن أجل ذلك تكبّرون خمساً ، ومن خالفكم يكبّر أربعاً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 82/2 ح 20 . عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 76/3 ح 3061 ، والبحار :

344/78 ح 7 .

علل الشرائع : 304 ، ب 245 ح 4 .

قطعة منه في ( عدد التكبيرات في الصلاة علي الميّت ) . )

السابع - علّة التلبية

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبو الحسين محمّد بن جعفر الأسديّ ، عن سهل بن زياد الآدميّ ، عن جعفر بن عثمان الدارميّ ، عن سليمان بن جعفر قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن التلبية وعلّتها ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ الناس إذا أحرموا ناداهم اللّه عزّ وجلّ فقال : عبادي وإمائي لأحرّمنّكم علي النار كما أحرمتم لي ، فيقولون : « لبّيك ، اللّهمّ لبّيك » ، إجابة للّه عزّ وجلّ علي ندائه إيّاهم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 83/2 ح 21 . عنه الوافي : 200/12 س 18 . عنه وعن العلل ، البحار : 184/96 ح 10 .

من لايحضره الفقيه : 127/2 ح 546 ، وفيه : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) . عنه وعن العيون والعلل ، وسائل الشيعة : 375/12 ح 16552 .

علل الشرائع : 416 ، ب 157 ح 2 . )

الثامن - حكمة الغسل والمسح في الوضوء

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الحسين بن عبيد اللّه ، عن أحمد بن محمّد بن يحيي ، عن أبيه ، عن محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أحمد بن محمّد ، عن أبي همّام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في وضوء الفريضة في كتاب اللّه ، ( هو إسماعيل بن أبي همّام الذي تقدّمت ترجمته في ( صلاة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في زوايا الكعبة ) . )

قال : المسح

والغسل في الوضوء للتنظيف .

( الاستبصار : 64/1 ح 192 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 420/1 ح 1098 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

تهذيب الأحكام : 64/1 ح 181 . عنه الوافي : 296/6 ح 4328 .

ذكري الشيعة : 86 س 38 . )

التاسع - علّة ابتداء الكلام بالسلام

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن يسألوا عمّا بدا لهم ، فجمعهم كلّهم والزيديّة ، والمعتزلة ، وهم لا يعلمون لما يدعوهم الحسن بن محمّد ، فلمّا تكاملوا ، ثنّي للرضا ( عليه السلام ) وسادة ، فجلس عليها ، ثمّ قال : السلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته ، هل تدرون لم بدأتكم بالسلام ؟

فقالوا : لا .

قال ( عليه السلام ) : لتطمئنّ أنفسكم . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

العاشر - علّة وجوب غسل الجمعة

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : العلل لمحمّد بن عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن جدّه إبراهيم بن هاشم ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : كيف صار غسل يوم الجمعة واجباً علي كلّ حرّ وعبد ، وذكر وأُنثي ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي تمّم صلوات الفرائض بصلوات النوافل ، وتمّم صيام شهر رمضان بصيام النوافل ، وتمّم الحجّ بالعمرة ، وتمّم الزكاة بالصدقة ، وتمّم الوضوء بغسل

يوم الجمعة .

( بحار الأنوار : 129/78 ح 16 ، عنه مستدرك الوسائل : 501/2 ح 2562 . )

الحادي عشر - علّة تسمية الطائف بالطائف

1 - الشيخ الصدوق ؛ : أخبرني عليّ بن حاتم قال : حدّثنا محمّد بن جعفر ، وعليّ بن سليمان قالا : حدّثنا أحمد بن محمّد قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : أتدري لِمَ سمّيت الطائف طائفاً ؟

قلت : لا .

قال ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه تعالي لمّا دعاه إبراهيم ( عليه السلام ) أن يرزق أهله من كلّ الثمرات ، أمر بقطعة من الأُردن فسارت بثمارها حتّي طافت بالبيت ، ثمّ أمرها أن تنصرف إلي هذا الموضع الذي سمّي الطائف ، فلذلك سمّي الطائف .

( علل الشرائع : 442 ب 189 ح 2 . عنه نور الثقلين : 124/1 ح 358 .

تفسير العيّاشيّ : 60/1 ح 97 ، قطعة منه ، وبتفاوت ، عنه البرهان : 320/2 ح 10 . عنه وعن العلل ، البحار : 109/12 ح 31 .

قرب الإسناد : 361 ح 1291 ، بتفاوت .

المحاسن : 340 ح 130 ، بتفاوت . )

الثاني عشر - علّة تسمية الخيل العراب

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن عبدوس بن أبي عبيدة ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . إنّما سمّيت الخيل العراب ، لأنّ أوّل من ركبها إسماعيل .

( علل الشرائع : 393 ، ب 131 ح 5 .

تقدّم الحديث في ف 1 - 4 رقم 885 . )

الثالث عشر - علّة تسمية إسماعيل ( عليه السلام ) بصادق الوعد

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : أتدري لم سمّي إسماعيل صادق الوعد ؟

قال : قلت : لا أدري .

فقال ( عليه السلام ) : وعد رجلاً فجلس له حولاً ينتظره .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 79/2 ح 9 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 886 . )

الرابع عشر - علّة غرق فرعون

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة ، عن جذان بن سليمان النيسابوريّ قال : حدّثني إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال :

قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لأيّ علّة أغرق اللّه عزّ وجلّ فرعون ، وقد آمن به وأقرّ بتوحيده ؟

قال : لأنّه آمن عند رؤية البأس ، والإيمان عند رؤية البأس غير مقبول ، وذلك حكم اللّه تعالي في السلف والخلف؛ قال اللّه عزّ وجلّ : ( فَلَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا قَالُواْ ءَامَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ و وَكَفَرْنَا بِمَا كُنَّا بِهِ ي مُشْرِكِينَ * فَلَمْ يَكُ يَنفَعُهُمْ إِيمَنُهُمْ لَمَّا رَأَوْاْ بَأْسَنَا ) ؛

( غافر : 84/40 و85 . )

وقال عزّ وجلّ : ( يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ ءَايَتِ رَبِّكَ لَايَنفَعُ نَفْسًا إِيمَنُهَا لَمْ تَكُنْ ءَامَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمَنِهَا خَيْرًا ) ؛

( الأنعام : 158/6 . )

وهكذا فرعون لمّا أدركه الغرق قال : ( ءَامَنتُ أَنَّهُ و لَآ إِلَهَ إِلَّا الَّذِي ءَامَنَتْ بِهِ ي بَنُواْ إِسْرَءِيلَ وَأَنَا

مِنَ الْمُسْلِمِينَ ) ؛

( يونس : 90/10 . )

فقيل له : ( ءَآلَْنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ * فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ ءَايَةً ) وقد كان فرعون من قرنه إلي ( يونس : 91/10 - 92 . )

قدمه في الحديد ، وقد لبسه علي بدنه ، فلمّا أغرق ألقاه اللّه علي نجوة من ( النجوة : المرتفع من الأرض . المعجم الوسيط : 905 . )

الأرض ببدنه ، لتكون لمن بعده علامة ، فيرونه مع تثقّله بالحديد علي مرتفع من الأرض ، وسبيل الثقيل أن يرسب ولايرتفع ، وكان ذلك آية وعلامة؛

( في بعض النسخ والعلل : التثقيل . )

ولعلّة أُخري أغرق اللّه عزّ وجلّ فرعون ، وهي أنّه استغاث بموسي لمّا أدركه الغرق ولم يستغث باللّه ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : يا موسي ! لم تغث فرعون ، لأنّك لم تخلقه ، ولو استغاث بي لأغثته .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 77/2 ح 7 . عنه البحار : 47/64 س 15 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 316/2 ح 119 ، و537/4 ح 119 ، قطعة منه . عنه وعن العلل ، البحار : 23/6 ح 25 ، قطعة منه ، و130/13 ح 34 ، ووسائل الشيعة : 89/16 ح 21063 ، قطعة منه .

علل الشرائع : 59 ، ب 53 ح 2 . عنه البرهان : 195/2 ح 3 . عنه وعن العيون ، الجواهر السنيّة : 55 س 15 ، باختصار .

قطعة منه في ( سورة الأنعام 158/6 ) و ( سورة

يونس 90/10 - 92 ) و ( سورة غافر 84/40 و85 ) . )

الخامس عشر - علّة تسمية الحواريّين بالحواريّين

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو العبّاس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : لم سمّي الحواريّون الحواريّين ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا عند الناس فإنّهم سمّوا حواريّين لأنّهم كانوا قصّارين ، ( القصّار : المُبَيَّضُ للثياب ، وكان يهيّأ النسج بعد نسجه ببلّه ودقّه بالقَصَرَة . المعجم الوسيط : 739 . )

يخلصون الثياب من الوسخ بالغسل ، وهو اسم مشتقّ من الخبز الحوار .

( الحُوّاري : الدقيق الأبيض ، وهولباب الدقيق . المعجم الوسيط : 206 . )

وأمّا عندنا فسمّي الحواريّون الحواريّين ، لأنّهم كانوا مخلصين في أنفسهم ، ومخلصين لغيرهم من أوساخ الذنوب بالوعظ والتذكير .

قال : فقلت له : فلم سمّي النصاري نصاري ؟

قال : لأنّهم من قرية اسمها ناصرة من بلاد الشام ، نزلتها مريم وعيسي ( عليهماالسلام ) ، بعد رجوعهما من مصر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 79/2 ح 10 . عنه نور الثقلين : 85/1 ح 223 ، قطعة منه ، و690 ح 435 ، قطعة منه ، والبرهان : 284/1 ح 1 ، قطعة منه ، و511 ح 1 . عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 132/16 ح 21166 ، قطعة منه . عنه وعن العلل والمعاني ، البحار

: 272/14 ح 2 .

علل الشرائع : 80 ، ب 72 ح 1 .

معاني الأخبار : 50 س 12 ضمن ح 1 ، أورد مضمونه مرسلاً .

مقدّمة البرهان : 126 س 24 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( علّة تسمية النصاري نصاري ) و ( نزول مريم و عيسي في مدينة ناصرة بعد رجوعهما من مصر ) . )

السادس عشر - علّة تسمية النصاري بنصاري

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : . . . فلم سمّي النصاري نصاري ؟

قال : لأنّهم من قرية اسمها ناصرة من بلاد الشام ، نزلتها مريم وعيسي ( عليهماالسلام ) ، بعد رجوعهما من مصر .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 79/2 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 904 . )

الباب الثامن

الفصل الأوّل : احتجاجاته ومناظراته ( عليه السلام )
1 )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي أصحاب المقالات :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو محمّد جعفر بن عليّ بن أحمد الفقيه القمّيّ ثمّ الإيلاقيّ ( رضي الله عنه ) قال : أخبرنا أبو محمّد الحسن بن محمّد بن عليّ بن صدقة القمّيّ قال : حدّثنا أبو عمرو محمّد بن عمر بن عبد العزيز الأنصاريّ الكَجِّيّ قال : حدّثني من سمع الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول : لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، ورأس الجالوت ، ورؤساء الصابئيين ، والهِرْبِذِ الأكبر ، وأصحاب زَرْدْهِشْت ، وقِسطاس الروميّ والمتكلّمين ، ليسمع كلامه وكلامهم ، فجمعهم الفضل بن سهل ، ثمّ أعلم المأمون باجتماعهم فقال : أدخلهم عليَّ ، ففعل ، فرحّب بهم المأمون ، ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي ، هذا المدنيّ القادم عليَّ ، فإذا كان بكرة فاغدوا عليَّ ، ولا يتخلّف منكم أحد .

فقالوا : السمع والطاعة يا

أمير المؤمنين ! نحن مبكّرون إن شاء اللّه .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فبينا نحن في حديث لنا عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، إذ دخل علينا ياسر الخادم ، وكان يتولّي أمر أبي الحسن ( عليه السلام ) فقال له : يا سيّدي ! إنّ أمير المؤمنين يقرئك السلام ، ويقول : فداك أخوك ! أنّه أجمع إليّ أصحاب المقالات ، وأهل الأديان ، والمتكلّمون من جميع الملل ، فرأيك في البكور إلينا إن أحببت كلامهم ، وإن كرهت ذلك فلاتتجشّم ، وإن أحببت أن نصير إليك خفّ ذلك علينا .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أبلغه السلام ، وقل له : قد علمت ما أردت ، وأنا صائر إليك بكرة إن شاء اللّه .

قال الحسن بن النوفليّ : فلمّا مضي ياسر ، التفت إلينا ، ثمّ قال لي : يا نوفليّ ! أنت عراقيّ ، و رقّة العراقيّ غير غليظة ، فما عندك في جمع ابن عمّك علينا ، أهل الشرك وأصحاب المقالات ؟

فقلت : جعلت فداك ! ، يريد الامتحان ، ويحبّ أن يعرف ما عندك ، ولقد بني علي أساس غير وثيق البنيان ، وبئس واللّه ! ما بني .

فقال لي : وما بناؤه في هذا الباب ؟

قلت : إنّ أصحاب الكلام والبدعة خلاف العلماء ، وذلك أنّ العالم لا ينكر غير المنكر ، وأصحاب المقالات ، والمتكلّمون ، وأهل الشرك ، أصحاب إنكار ومباهتة ، إن احتججت عليهم بأنّ اللّه واحد قالوا : صحّ وحدانيّته . وإن قلت : إنّ محمّداً رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) قالوا : أثبت رسالته ، ثمّ يباهتون وهو يبطل عليهم بحجّته ويغالطونه ، حتّي يترك قوله ، فاحذرهم جعلت فداك .

قال : فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال لي : يا نوفليّ ! أفتخاف أن يقطعوا عليّ حجّتي ؟

فقلت : لا واللّه ، ماخفت عليك قطّ ، وإنّي لأرجو أن يظفرك اللّه بهم إن شاءاللّه تعالي .

فقال ( عليه السلام ) لي : يا نوفليّ ! أتحبّ أن تعلم متي يندم المأمون ؟

قلت : نعم .

قال ( عليه السلام ) : إذا سمع احتجاجي علي أهل التورية بتوراتهم ، وعلي أهل الإنجيل بإنجيلهم ، وعلي أهل الزبور بزبورهم ، وعلي الصابئين بعبرانيّتهم ، وعلي أهل الهرابذة بفارسيّتهم ، وعلي أهل الروم بروميّتهم ، وعلي أصحاب المقالات بلغاتهم ، فإذا قطعت كلّ صنف ، ودحضت حجّته ، وترك مقالته ، ورجع إلي قولي ، علم المأمون الموضع الذي هو سبيله ليس بمستحقّ له ، فعند ذلك يكون الندامة ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم .

فلمّا أصبحنا أتانا الفضل بن سهل ، فقال له : جعلت فداك ! إنّ ابن عمّك ينظرك ، وقد اجتمع القوم ، فما رأيك في إتيانه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : تقدّمني فإنّي صائر إلي ناحيتكم إن شاء اللّه .

ثمّ توضّأ وضوءً للصلاة ، وشرب شربة سويق وسقانا منه ، ثمّ خرج وخرجنا معه ، حتّي دخلنا علي المأمون ، وإذا المجلس غاصّ بأهله ، ومحمّد بن جعفر وجماعة من الطالبيّين ، والهاشميّين ، والقوّاد حضور .

فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام

المأمون ، وقام محمّد بن جعفر وجميع بني هاشم ، فما زالوا وقوفاً والرضا جالس مع المأمون ، حتّي أمرهم بالجلوس فجلسوا ، فلم يزل المأمون مقبلاً عليه يحدّثه ساعة ، ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟

فقال الجاثليق : يا أمير المؤمنين ! كيف أحاجّ رجلاً يحتجّ عليّ بكتاب أنإ؛1-باااااااااظظ منكره ، ونبيّ لا أومن به ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! فإن احتججت عليك بإنجيلك أتقرّ به ؟

قال الجاثليق : وهل أقدر علي رفع ما نطق الإنجيل ؟ نعم ، واللّه ! أقرّ به علي رغم أنفي .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : سل عمّا بدا لك ، واسمع الجواب .

فقال الجاثليق : ماتقول في نبوّة عيسي ( عليه السلام ) وكتابه ، هل تنكر منهما شيئاً ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : أنا مقرّ بنبوّة عيسي ( عليه السلام ) وكتابه ، ومابشّر به أمّته ، وأقرّت به الحواريّون ، وكافر بنبوّة كلّ عيسي لم يقرّ بنبوّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وبكتابه ، ولم يبشّر به أمّته .

قال الجاثليق : أليس إنّما نقطع الأحكام بشاهدي عدل ؟

قال ( عليه السلام ) : بلي .

قال : فأقم شاهدين من غير أهل ملّتك علي نبوّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ممّن لاتنكره النصرانيّة ،

وسلنا مثل ذلك من غير أهل ملّتنا .

قال الرضا ( عليه السلام ) : الآن جئت بالنصفة يا نصرانيّ ! ألا تقبل منّي العدل المقدّم عند المسيح عيسي بن مريم ( عليه السلام ) ؟

قال الجاثليق : ومن هذا العدل ، سمّه لي ؟

قال ( عليه السلام ) : ماتقول في يوحنّا الديلميّ ؟

قال : بخّ ، بخّ ، ذكرت أحبّ الناس إلي المسيح .

قال ( عليه السلام ) : فأقسمت عليك ، هل نطق الإنجيل : إنّ يوحنّا قال : إنّما المسيح أخبرني بدين محمّد العربيّ ، وبشّرني به أنّه يكون من بعده ، فبشّرت به الحواريّين فآمنوا به ؟

قال الجاثليق : قد ذكر ذلك يوحنّا عن المسيح ، وبشّر بنبوّة رجل وبأهل بيته ووصيّه ، ولم يلخّص متي يكون ذلك ؟ ولم تسمّ لنا القوم فنعرفهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإن جئناك بمن يقرأ الإنجيل ، فتلا عليك ذكر محمّد ، وأهل بيته وأمّته ، أتؤمن به ؟

قال : سديداً .

قال الرضا ( عليه السلام ) لنسطاس الروميّ : كيف حِفظُك للسِفر الثالث من ( السِفر : الكتاب أو الكتاب الكبير ، وجزءٌ من أجزاء التوراة . المعجم الوسيط : 433 . )

الإنجيل ؟

قال : ماأحفظني له ، ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال : ألست تقرء الإنجيل ؟

قال : بلي لعمري .

قال : فخذ علي السفر ، فإن كان فيه ذكر محمّد وأهل بيته وأُمّته فاشهدوا لي ، وإن لم يكن فيه ذكره فلاتشهدوا لي ، ثمّ قرء ( عليه السلام ) السِفر الثالث حتّي بلغ

ذكر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقف ، ثمّ قال : يا نصرانيّ ! إنّي أسألك بحقّ المسيح وأُمّه ، أتعلم أنّي عالم بالإنجيل ؟

قال : نعم ، ثمّ تلا علينا ذكر محمّد وأهل بيته وأمّته ، ثمّ قال : ماتقول يانصرانيّ ! هذا قول عيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، فإن كذّبت بما ينطق به الإنجيل ، فقد كذّبت موسي وعيسي ( عليهماالسلام ) ، ومتي أنكرت هذا الذكر وجب عليك القتل ، لأنّك تكون قد كفرت بربّك ، ونبيّك ، وبكتابك .

قال الجاثليق : لاأُنكر ما قد بان لي في الإنجيل ، وإنّي لمقرّ به .

قال الرضا ( عليه السلام ) : اشهدوا علي إقراره ، ثمّ قال : يا جاثليق ! سل عمّا بدا لك .

قال الجاثليق : أخبرني عن حواريّ عيسي بن مريم ( عليه السلام ) كم كان عدّتهم ؟ وعن علماء الإنجيل كم كانوا ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : علي الخبير سقطت ، أمّا الحواريّون فكانوا إثني عشر رجلاً ، وكان أعلمهم وأفضلهم ألوقا ، وأمّا علماء النصاري فكانوا ثلاثة رجال : يوحنّا الأكبر باج ، ويوحنّا بقرقيسيا ، ويوحنّا الديلميّ برجاز ، وعنده كان ( في نسخة « باخ » وهو موضع بالبصرة . )

( قَرْقِيسِياء : بلد علي نهر الخابور قرب رحبة مالك بن طوق علي ستّة فراسخ ، وعندها مصبّ الخابور في الفرات ، معجم البلدان : 328/4 . )

( اسم موضع . )

ذكر النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وذكر أهل بيته ، وأُمّته ، وهو الذي

بشّر أمّة عيسي وبني إسرائيل به .

ثمّ قال له : يا نصرانيّ ! واللّه ! إنّا لنؤمن بعيسي الذي آمن بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وماننقم علي عيساكم شيئاً إلّا ضعفه ، وقلّة صيامه وصلاته .

قال الجاثليق : أفسدت واللّه علمك ، وضعفت أمرك ، وما كنت ظننت إلّا أنّك أعلم أهل الإسلام .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وكيف ذاك ؟

قال الجاثليق : من قولك : إنّ عيسي كان ضعيفاً ، قليل الصيام ، قليل الصلاة ، وماأفطر عيسي يوماً قطّ ، ولانام بليل قطّ ، ومازال صائم الدهر ، وقائم الليل .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فلمن كان يصوم ويصلّي ؟

قال : فخرس الجاثليق وانقطع .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! أسئلك عن مسألة ؟

قال : سل ، فإن كان عندي علمها أجبتك .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ماأنكرت إنّ عيسي ( عليه السلام ) كان يحيي الموتي بإذن اللّه عزّوجلّ .

قال الجاثليق : أنكرت ذلك ، من أجل أنّ من أحيي الموتي ، وأبرء الأكمه والأبرص ، فهو ربّ مستحقّ لأن يعبد .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإنّ اليسع قد صنع مثل ما صنع عيسي ( عليه السلام ) ، مشي علي الماء ، وأحيي الموتي ، وأبرء الأكمه والأبرص ، فلم تتّخذه أُمّته ربّاً ، ولم يعبده أحد من دون اللّه عزّوجلّ ، ولقد صنع حزقيل النبيّ ( عليه السلام ) مثل ما صنع عيسي بن مريم ، فأحيي خمسة وثلاثين ألف رجل من بعد موتهم

بستّين سنة .

ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال له : يا رأس الجالوت ! أتجد هؤلاء في شباب بني إسرائيل في التوراة ؟ اختارهم بخت نصر من سبي بني إسرائيل ، حين غزا بيت المقدس ، ثمّ انصرف بهم إلي بابل ، فأرسله اللّه عزّوجلّ إليهم فأحياهم ، هذا في التوراة ، لايدفعه إلّا كافر منكم .

قال رأس الجالوت : قد سمعنا به وعرفناه .

قال : صدقت ، ثمّ قال : يا يهوديّ ! خذ علي هذا السفر من التوراة .

فتلا ( عليه السلام ) علينا من التوراة آيات ، فأقبل اليهوديّ يترجّج لقراءته ( ارتجّ البحر : اضطرب . المصباح المنير : 218 . )

ويتعجّب ! ثمّ أقبل علي النصرانيّ فقال ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! أفهؤلاء كانوا قبل عيسي ، أم عيسي كان قبلهم ؟ قال : بل كانوا قبله .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لقد اجتمعت قريش علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فسألوه أن يحيي لهم موتاهم ، فوجّه معهم عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، فقال له : اذهب إلي الجبّانة فناد بأسماء هؤلاء الرهط الذين يسألون عنهم بأعلي ( الجَبّانة : الجَبّان : الصحراء ، والمقبرة . المعجم الوسيط : 106 . )

( الرهط : مادون عشرة من الرجال ليس فيهم إمرأة ، وقيل : من سبعة إلي عشرة ومادون السبعة إلي الثلاثة نفر . المصباح المنير : 241 . )

صوتك : يا فلان ! ويا فلان ! ويا فلان ! يقول لكم محمّد رسول اللّه ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) : قوموا بإذن اللّه عزّوجلّ ، فقاموا ينفضون التراب عن رؤوسهم ، فأقبلت قريش يسألهم عن أُمورهم ، ثمّ أخبروهم أنّ محمّداً قد بعث نبيّاً .

فقالوا : وددنا أنّا أدركناه فنؤمن به ، ولقد أبرء الأكمه والأبرص والمجانين ، وكلّمه البهايم والطير ، والجنّ والشياطين ، ولم نتّخذه ربّاً من دون اللّه عزّوجلّ ، ولم ننكر لأحد من هؤلاء فضلهم ، فمتي اتّخذتم عيسي ربّاً جاز لكم أن تتّخذوا اليسع وحزقيل ربّاً ! لأنّهما قد صنعا مثل ما صنع عيسي بن مريم ( عليه السلام ) من إحياء الموتي وغيره .

وإنّ قوماً من بني إسرائيل خرجوا من بلادهم من الطاعون ، وهم ألوف حذر الموت ، فأماتهم اللّه في ساعة واحدة ، فعمد أهل تلك القرية ، فحظروا عليهم حظيرة ، فلم يزالوا فيها حتّي نخرت عظامهم ، وصاروا رميماً ، فمرّ بهم نبيّ ( الحظيرة : الموضع يُحاط عليه ، لتأوي إليه الماشية يقيها البرد والريح . المعجم الوسيط : 183 . )

من أنبياء بني إسرائيل فتعجّب منهم ، ومن كثرة العظام البالية ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : أتحبّ أن أحييهم لك فتنذرهم ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يا ربّ ! .

فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : أن نادهم .

فقال : أيّتها العظام البالية ! قومي بإذن اللّه عزّوجلّ ، فقاموا أحياءً أجمعون ، ينفضون التراب عن رؤوسهم .

ثمّ إبراهيم خليل الرحمن ( عليه السلام ) حين أخذ الطير فقطّعهنّ قطعاً ، ثمّ وضع علي كلّ جبل منهنّ جزءً ، ثمّ ناداهنّ فأقبلن سعياً إليه ، ثمّ موسي بن

عمران ( عليه السلام ) وأصحابه السبعون الذين اختارهم صاروا معه إلي الجبل ، فقالوا له : إنّك قدرأيت اللّه سبحانه ، فأرناه كما رأيته .

فقال لهم : إنّي لم أره .

فقالوا : لن نؤمن لك حتّي نري اللّه جهرة ، فأخذتهم الصاعقة فاحترقوا عن آخرهم ، وبقي موسي وحيداً فقال : يا ربّ ! اخترت سبعين رجلاً من بني إسرائيل فجئت بهم وأرجع وحدي ! فكيف يصدّقني قومي بما أخبرهم به ؟ فلوشئت أهلكتهم من قبل وإيّاي أتهلكنا بما فعل السفهاء منّا ! فأحياهم اللّه عزّوجلّ من بعد موتهم .

وكلّ شي ء ذكرته لك من هذا لاتقدر علي دفعه ، لأنّ التوراة والإنجيل ، والزبور والفرقان ، قد نطقت به ، فإن كان كلّ من أحيي الموتي ، وأبرء الأكمه ، والأبرص والمجانين ، يتّخذ ربّاً من دون اللّه ، فاتّخذ هؤلاء كلّهم أرباباً ، ماتقول يايهوديّ ؟

فقال الجاثليق : القول قولك ، ولا إله إلّا اللّه ، ثمّ التفت إلي رأس الجالوت فقال : يا يهوديّ ! أقبل عليّ ، أسألك بالعشر الآيات التي أنزلت علي موسي بن عم ران ( عليه السلام ) ، هل تجد في التوراة مكتوباً بنبأ محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأُمّته ؟ إذا جاءت الأُمّة الأخيرة ، أتباع راكب البعير ، يسبّحون الربّ جدّاً جدّاً ، تسبيحاً جديداً في الكنائس الجدد ، فليفرغ بنو إسرائيل إليهم ، وإلي ملكهم لتطمئنّ قلوبهم ، فإنّ بأيديهم سيوفاً ينتقمون بها من الأُمم الكافرة في أقطار الأرض ، أهكذا هو في التوراة مكتوب ؟

قال رأس الجالوت : نعم ، إنّا لنجده كذلك ،

ثمّ قال للجاثليق : يا نصرانيّ ! كيف علمك بكتاب شعيا ( عليه السلام ) ؟ قال : أعرفه حرفاً حرفاً .

قال ( عليه السلام ) لهما : أتعرفان هذا من كلامه : يا قوم ! إنّي رأيت صورة راكب الحمار لابساً جلابيب النور ، ورأيت راكب البعير ، ضوء مثل ضوء القمر ؟

( الجِلباب : مايُغَطّي به من ثوب وغيره ، والجمع الجَلابيب . المصباح المنير : 104 . )

فقالا : قد قال ذلك شعيا ( عليه السلام ) .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! هل تعرف في الإنجيل قول عيسي ( عليه السلام ) : إنّي ذاهب إلي ربّكم وربّي والبارقليطا جاء ، هو الذي يشهد لي بالحقّ كما شهدت له ، وهو الذي يفسّر لكم كلّ شي ء ، وهو الذي يبدأ فضائح الأُمم ، وهو الذي يكسر عمود الكفر ؟ .

فقال الجاثليق : ما ذكرت شيئاً من الإنجيل إلّا ونحن مقرّون به .

فقال ( عليه السلام ) : أتجد هذا الإنجيل ثابتاً يا جاثليق ؟

قال : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا جاثليق ! ألا تخبرني عن الإنجيل الأوّل حين افتقدتموه عند من وجدتموه ، ومن وضع لكم هذا الإنجيل ؟

فقال له : ماافتقدنا الإنجيل إلّا يوماً واحداً حتّي وجدناه غضّاً طريّاً ، فأخرجه إلينا يوحنّا ومتّي .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ماأقلّ معرفتك بسنن الإنجيل وعلمائه ! فإن كان هذا كماتزعم ! فلم اختلفتم في الإنجيل ، وإنّما وقع الإختلاف في هذا الإنجيل الذي في أياديكم اليوم ، فلو كان

علي العهد الأوّل لم تختلفوا فيه ! ولكنّي مفيدك علم ذلك ، اعلم أنّه لمّا افتقد الإنجيل الأوّل اجتمعت النصاري إلي علمائهم ، فقالوا لهم : قتل عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) وافتقدنا الإنجيل ، وأنتم العلماء فما عندكم ؟

فقال لهم ألوقا ومرقابوس : إنّ الإنجيل في صدورنا ، ونحن نخرجه إليكم سِفراً سِفراً في كلّ أحد ، فلاتحزنوا عليه ، ولاتخلوا الكنائس ، فإنّا سنتلوه عليكم في كلّ أحد سِفراً سِفراً ، حتّي نجمعه كلّه ، فقعد « ألوقا » و « مرقابوس » و « يوحنّا » و « متّي » ، فوضعوا لكم هذا الإنجيل بعد ما افتقدتم الإنجيل الأوّل ، وإنّما كان هؤلاء الأربعة تلاميذ ، تلاميذ الأوّلين ، أعلمت ذلك ؟

فقال الجاثليق : أمّا هذا فلم أعلمه ، وقد علمته الآن ، وبان لي من فضل علمك بالإنجيل ، وسمعت أشياء ممّا علمته ، شهد قلبي أنّها حقّ ، فاستزدت كثيراً من الفهم .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : فكيف شهادة هؤلاء عندك ؟

قال : جائزة ، هؤلاء علماء الإنجيل وكلّما شهدوا به فهو حقّ .

قال الرضا ( عليه السلام ) للمأمون ومن حضره من أهل بيته ومن غيره : اشهدوا عليه .

قالوا : قد شهدنا ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : للجاثليق : بحقّ الابن وأُمّه ، هل تعلم أنّ متّي قال : إنّ المسيح هو ابن داود بن إبراهيم بن إسحاق بن يعقوب بن يهوذا بن خضرون ؟

فقال مرقابوس في نسبة عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) : إنّه كلمة اللّه ، أحلّها في جسد الآدميّ

، فصارت إنساناً .

وقال ألوقا : إنّ عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) وأُمّه كانا إنسانين من لحم ودم ، فدخل فيها الروح القدس ، ثمّ إنّك تقول من شهادة عيسي علي نفسه : حقّاً أقول لكم يامعشر الحواريّين ! إنّه لا يصعد إلي السماء إلّا من نزل منها إلّا راكب البعير ، خاتم الأنبياء ، فإنّه يصعد إلي السماء وينزل ، فما تقول في هذا القول ؟

قال الجاثليق : هذا قول عيسي ( عليه السلام ) لاننكره .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فما تقول في شهادة ألوقا ، ومرقابوس ، ومتّي ، علي عيسي ومانسبوه إليه ؟

قال الجاثليق : كذبوا علي عيسي .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : يا قوم ! أليس قد زكّاهم ، وشهد أنّهم علماء الإنجيل ، وقولهم حقّ ؟

فقال الجاثليق : يا عالم المسلمين ! أُحبّ أن تعفيني من أمر هؤلاء .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإنّا قد فعلنا ، سل يا نصرانيّ ! عمّا بدا لك .

قال الجاثليق : ليسألك غيري ، فلا وحقّ المسيح ماظننت أنّ في علماء المسلمين مثلك !

فالتفت الرضا ( عليه السلام ) إلي رأس الجالوت فقال له : تسألني أو أسألك ؟

فقال : بل أسألك ، ولست أقبل منك حجّة إلّا من التوراة ، أو من الإنجيل ، أومن زبور داود ، أو بما في صحف إبراهيم وموسي .

2 )

قال الرضا ( عليه السلام ) : لا تقبل منّي حجّة إلّا بما تنطق به التوراة علي لسان موسي بن عمران ( عليه السلام ) ، والإنجيل علي لسان

عيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، والزبور علي لسان داود ( عليه السلام ) .

فقال رأس الجالوت : من أين تثبت نبوّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : شهد بنبوّته موسي بن عمران ( عليهماالسلام ) ، وعيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) ، وداود ( عليه السلام ) خليفة اللّه عزّوجلّ في الأرض .

فقال له : ثبت قول موسي بن عمران .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : هل تعلم يا يهوديّ ! أنّ موسي أوصي بني إسرائيل ، فقال لهم : إنّه سيأتيكم نبيّ من إخوانكم فيه فصدّقوا ، ومنه فاسمعوا ، فهل تعلم أنّ لبني إسرائيل إخوة غير ولد إسماعيل ، إن كنت تعرف قرابة إسرائيل من إسماعيل والسبب الذي بينهما من قبل إبراهيم ( عليه السلام ) ؟

فقال رأس الجالوت : هذا قول موسي لاندفعه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : هل جاءكم من إخوة بني إسرائيل نبيّ غير محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : لا ، قال الرضا ( عليه السلام ) : أوليس قد صحّ هذا عندكم ؟ قال : نعم ، ولكنّي أُحبّ أن تصحّحه إليّ من التوراة .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : هل تنكر أنّ التوراة تقول لكم : جاء النور من قبل طور سيناء ، وأضاء لنا من جبل ساعير ، واستعلن علينا من جبل فاران .

قال رأس الجالوت : أعرف هذه الكلمات وماأعرف تفسيرها ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : أنا أُخبرك به

، أمّا قوله : جاء النور من قبل طور سيناء ، فذلك وحي اللّه تبارك وتعالي الذي أنزله علي موسي ( عليه السلام ) علي جبل طور سيناء ، وأمّا قوله : وأضاء لنا من جبل ساعير ، فهو الجبل الذي أوحي اللّه عزّوجلّ إلي عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) وهو عليه ، وأمّا قوله : واستعلن علينا من جبل فاران ، فذلك جبل من جبال مكّه ، بينه وبينها يوم ، وقال شعيا النبيّ ( عليه السلام ) فيما تقول أنت وأصحابك في التوراة : رأيت راكبين أضاء لهم الأرض ، أحدهما علي حمار ، والآخر علي جمل ، فمن راكب الحمار ومن راكب الجمل ؟

قال رأس الجالوت : لا أعرفهما فخبّرني بهما؛

قال ( عليه السلام ) : أمّا راكب الحمار فعيسي ( عليه السلام ) ، وأمّا راكب الجمل فمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أتنكر هذا من التوراة ؟

قال : لا ، ما أُنكره .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : هل تعرف حيقوق النبيّ ( عليه السلام ) ؟

قال : نعم ، إنّي به لعارف .

قال ( عليه السلام ) : فإنّه قال : وكتابكم ينطق به ، جاء اللّه تعالي بالبيان من جبل فاران ، وامتلأت السماوات من تسبيح أحمد وأُمّته ، يحمل خيله في البحر كمإ؛؛7باااااااااظظ يحمل في البرّ ، يأتينا بكتاب جديد بعد خراب بيت المقدس ، يعني بالكتاب الفرقان ، أتعرف هذا وتؤمن به ؟

قال رأس الجالوت : قد قال ذلك حيقوق النبيّ ( عليه السلام ) ولاننكر قوله .

قال الرضا ( عليه السلام

) : فقد قال داود في زبوره ، وأنت تقرأه : اللّهمّ ابعث مقيم السنّة بعد الفترة ، فهل تعرف نبيّاً أقام السنّة بعد الفترة غير محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال رأس الجالوت : هذا قول داود نعرفه ولاننكر ، ولكن عني بذلك عيسي ، وأيّامه هي الفترة .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : جهلتَ ! إنّ عيسي ( عليه السلام ) لم يخالف السنّة ، وكان موافقاً لسنّة التوراة ، حتّي رفعه اللّه إليه ، وفي الإنجيل مكتوب : إنّ ابن البرّة ذاهب والبارقليطا جاء من بعده ، وهو الذي يحفظ الآصار ويفسّر لكم كلّ شي ء ، ( الأصر ، والإصر ، والأُصر ج آصار : العهد . المنجد : 12 . )

ويشهد لي كما شهدت له أنا ، جئتكم بالأمثال ، وهو يأتيكم بالتأويل ، أتؤمن بهذا في الإنجيل ؟ قال : نعم .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يا رأس الجالوت ! أسألك عن نبيّك موسي بن عمران ( عليه السلام ) ؟ فقال : سل .

قال ( عليه السلام ) : ما الحجّة علي أنّ موسي ثبتت نبوّته ؟

قال اليهوديّ : إنّه جاء بما لم يجي ء به أحد من الأنبياء قبله .

قال له : مثل ماذا ؟

قال : مثل فلق البحر ، وقلبه العصا حيّة تسعي ، وضربه الحجر فانفجرت منه العيون ، وإخراجه يده بيضاء للناظرين ، وعلاماته لايقدر الخلق علي مثلها .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : صدقت في أنّه كانت حجّته علي نبوّته ، أنّه جاء بمإ؛

» 8باااااااااظك لايقدر الخلق علي مثله ، أفليس كلّ من ادّعي أنّه نبيّ ، ثمّ جاء بما لايقدر الخلق مثله وجب عليكم تصديقه ؟

قال : لا ، لأنّ موسي ( عليه السلام ) لم يكن له نظير ، لمكانه من ربّه ، وقربه منه ، ولا يجب علينا الإقرار بنبوّة من ادّعاها ، حتّي يأتي من الأعلام بمثل ما جاء به .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فكيف أقررتم بالأنبياء الذين كانوا قبل موسي ( عليه السلام ) ، ولم يفلقوا البحر ، ولم يفجروا من الحجر إثني عشرة عيناً ، ولم يخرجوا أيديهم مثل إخراج موسي يده بيضاء ، ولم يقلّبوا العصا حيّة تسعي ؟

قال اليهوديّ : قد خبّرتك أنّه متي ما جاؤا علي نبوّتهم من الآيات بما لايقدر الخلق علي مثله ، ولو جاؤا بما لم يجي ء به موسي ، أو كان علي غير ما جاء به موسي وجب تصديقهم .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : يا رأس الجالوت ! فما يمنعك من الإقرار بعيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، وقد كان يحيي الموتي ، ويبرء الأكمه والأبرص ، ويخلق من الطين كهيئة الطير ، ثمّ ينفخ فيه فيكون طيراً بإذن اللّه تعالي .

قال رأس الجالوت : يقال : إنّه فعل ذلك ولم نشهده .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أرأيت ما جاء به موسي من الآيات شاهدته ؟ أليس إنّما جاءت الأخبار من ثقات أصحاب موسي أنّه فعل ذلك ؟

قال : بلي .

قال : فكذلك أيضاً ، أتتكم الأخبار المتواترة بما فعل عيسي بن مريم ( عليه

السلام ) ، فكيف صدّقتم بموسي ، ولم تصدّقوا بعيسي ؟ فلم يُحِر جواباً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وكذلك أمر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وما جاء به ، وأمر كلّ نبيّ بعثه اللّه ، ومن آياته أنّه كان يتيماً فقيراً ، راعياً أجيراً ، لم يتعلّم كتاباً ، ولم يختلف إلي معلّم ، ثمّ جاء بالقرآن الذي فيه قصص الأنبيا ( عليهم السلام ) : ، وأخبارهم حرفاً حرفاً ، وأخبار من مضي ، ومن بقي إلي يوم القيامة ، ثمّ كان يخبرهم بأسرارهم ، وما يعملون في بيوتهم ، وجاء بآيات كثيرة لاتحصي .

قال رأس الجالوت : لم يصحّ عندنا خبر عيسي ، ولاخبر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولايجوز لنا أن نقرّ لهما بما لايصحّ .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فالشاهد الذي شهد لعيسي ولمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) شاهد زور ! فلم يُحِر جواباً؛

ثمّ دعا ( عليه السلام ) بالهربذ الأكبر ، فقال له الرضا ( عليه السلام ) : أخبرني عن زَرْدْهِشْتْ الذي تزعم أنّه نبيّ ، ما حجّتك علي نبوّته ؟

قال : إنّه أتي بما لم يأتنا أحد قبله ولم نشهده ، ولكنّ الأخبار من أسلافنا وردت علينا بأنّه أحلّ لنا ما لم يحلّه غيره فأتبعناه .

قال : أفليس إنّما أتتكم الأخبار فأتبعتموه ؟

قال : بلي .

قال : فكذلك سائر الأُمم السالفة ، أتتهم الأخبار بما أتي به النبيّون ، وأتي به موسي وعيسي ( عليهماالسلام ) ومحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم )

، فما عذركم في ترك الإقرار لهم إذ كنتم إنّما أقررتم بزَرْدْهِشْتْ من قبل الأخبار المتواترة ، بأنّه جاء بما لم يجي ء به غيره ! فانقطع الهربذ مكانه .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : يا قوم ! إن كان فيكم أحد يخالف الإسلام وأراد أن يسأل فليسأل غير محتشم .

( احتشم : استحيا . المعجم الوسيط : 176 . )

فقام إليه عمران الصابيّ ، وكان واحداً من المتكلّمين فقال : يا عالم الناس ! لولا أنّك دعوت إلي مسألتك لم أقدم عليك بالمسائل ، فلقد دخلت بالكوفة والبصرة ، والشام والجزيرة ، ولقيت المتكلّمين ، فلم أقع علي أحد يثبت لي واحداً ليس غيره قائماً بوحدانيّته ، أفتأذن لي أن أسألك ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إن كان في الجماعة عمران الصابيّ فأنت هو !

قال : أنا هو .

قال : سل يا عمران ! وعليك بالنصفة ، وإيّاك والخطل والجور .

( خَطِلَ في منطقه ورأيه : أخطأ . المصباح المنير : 174 . )

فقال : واللّه يا سيّدي ! ما أُريد إلّا أن تثبت لي شيئاً أتعلّق به فلا أجوزه .

قال ( عليه السلام ) : سل عمّا بدا لك .

فازدحم الناس ، وانضمّ بعضهم إلي بعض ، فقال عمران الصابيّ : أخبرني عن الكائن الأوّل وعمّا خلق ؟

فقال ( عليه السلام ) له : سألت فافهم ، أمّا الواحد فلم يزل واحداً كائناً لا شي ء معه ، بلاحدود ولا أعراض ، ولا يزال كذلك ، ثمّ خلق خلقاً مبتدعاً مختلفاً بأعراض وحدود مختلفة ، لا في شي ء

أقامه ، ولا في شي ء حدّه ، ولا علي شي ء حذاه ومثله له ، فجعل الخلق من بعد ذلك صفوة وغير صفوة ، واختلافاً وائتلافاً ، وألواناً وذوقاً وطعماً ، لا لحاجة كانت منه إلي ذلك ، ولا لفضل منزلة لم يبلغها إلّا به ، ولاأري لنفسه فيما خلق زيادة ولا نقصاناً ، تعقل هذا يا عمران ؟

قال : نعم ، واللّه يا سيّدي ! .

قال ( عليه السلام ) : واعلم يا عمران ! إنّه لو كان خلق ما خلق لحاجة ، لم يخلق إلّا من يستعين به علي حاجته ، ولكان ينبغي أن يخلق أضعاف ما خلق ، لأنّ الأعوان كلّما كثروا كان صاحبهم أقوي ، والحاجة يا عمران ! لا يسعها ، لأنّه كان لم يحدث من الخلق شيئاً إلّا حدثت فيه حاجة أُخري ، ولذلك أقول : لم يخلق الخلق لحاجة ، ولكن نقل بالخلق الحوائج بعضهم إلي بعض ، وفضّل بعضهم علي بعض بلا حاجة منه إلي من فضل ، ولا نقمة منه علي من أذلّ ، فلهذا خلق .

قال عمران : يا سيّدي ! هل كان الكائن معلوماً في نفسه عند نفسه ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّما يكون المعلّمة بالشي ء لنفي خلافه ، وليكون الشي ء نفسه بما نفي عنه موجوداً ، ولم يكن هناك شي ء يخالفه ، فتدعوه الحاجة إلي نفي ذلك الشي ء عن نفسه بتحديد ما علم منها ، أفهمت يا عمران ؟

قال : نعم واللّه يا سيّدي ! فأخبرني بأيّ شي ء علم ما علم ؟ أبضمير أم بغير ذلك ؟

قال الرضا

( عليه السلام ) : أرأيت إذا علم بضمير هل يجد بدّاً من أن يجعل لذلك الضمير حدّاً تنتهي إليه المعرفة ؟

قال عمران : لابدّ من ذلك .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فما ذلك الضمير ؟ فانقطع ولم يحِر جواباً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : لابأس ، إن سألتك عن الضمير نفسه تعرفه بضمير آخر ، فإن قلت : نعم ، أفسدت عليك قولك ، ودعواك يا عمران ! أليس ينبغي أن تعلم أنّ الواحد ليس يوصف بضمير ، وليس يقال له : أكثر من فعل وعمل وصنع ، وليس يتوهّم منه مذاهب وتجزية ، كمذاهب المخلوقين وتجزيتهم ، فاعقل ذلك وابن عليه ماعلمت صواباً .

قال عمران : يا سيّدي ! ألا تخبرني عن حدود خلقه كيف هي ، ومامعانيها ، وعلي كم نوع يكون ؟

قال ( عليه السلام ) : قد سألت ، فاعلم أنّ حدود خلقه علي ستّة أنواع : ملموس وموزون ، ومنظور إليه ، وما لا ذوق له وهو الروح ، ومنها منظور إليه وليس له وزن ، ولا لمس ، ولا حسّ ، ولا لون ، ولا ذوق ، والتقدير ، والأعراض ، والصور ، والطول ، والعرض .

ومنها : العمل والحركات التي تصنع الأشياء ، وتعملها وتغيّرها من حال إلي حال ، وتزيدها وتنقصها .

فأمّا الأعمال والحركات فإنّها تنطلق لأنّه لا وقت لها أكثر من قدر ما يحتاج إليه ، فإذا فرغ من الشي ء انطلق بالحركة ، وبقي الأثر ، ويجري مجري الكلام الذي يذهب ويبقي أثره .

قال عمران : يا سيّدي ! ألا تخبرني عن

الخالق إذا كان واحداً لا شي ء غيره ، ولا شي ء معه ، أليس قد تغيّر بخلقه الخلق ؟

قال له الرضا ( عليه السلام ) : قديم لم يتغيّر عزّوجلّ بخلقه الخلق ، ولكنّ الخلق يتغيّر بتغيّره .

قال عمران : يا سيّدي ! فبأيّ شي ء عرفناه ؟

قال ( عليه السلام ) : بغيره .

قال : فأيّ شي ء غيره ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : مشيّته واسمه وصفته ، وما أشبه ذلك ، وكلّ ذلك محدث مخلوق مدبّر .

قال عمران : يا سيّدي ! فأيّ شي ء هو ؟

قال : هو نور بمعني أنّه هاد خلقه من أهل السماء وأهل الأرض ، وليس لك علي أكثر من توحيدي إيّاه .

قال عمران : يا سيّدي ! أليس قد كان ساكتاً قبل الخلق لا ينطق ، ثمّ نطق ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : لا يكون السكوت إلّا عن نطق قبله ، والمثل في ذلك أنّه لايقال للسراج : هو ساكت لا ينطق ، ولا يقال : إنّ السراج ليضي ء فيما يريد أن يفعل بنا ، لأنّ الضوء من السراج ليس بفعل منه ولا كون ، وإنّما هو ليس شي ء غيره ، فلمّا استضاء لنا قلنا : قد أضاء لنا ، حتّي استضاءنا به ، فبهذا تستبصر أمرك .

قال عمران : يا سيّدي ! فإنّ الذي كان عندي أنّ الكائن قد تغيّر في فعله عن حاله بخلقة الخلق .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أحلت يا عمران ! في قولك ، إنّ الكائن يتغيّر في وجه ( أي تكلّمت

بالمحال . )

من الوجوه حتّي يصيب الذات منه ما يغيّره ، يا عمران ! هل تجد النار تغيّرها تغيّر نفسها ؟ وهل تجد الحرارة تحرق نفسها ؟ أو هل رأيت بصيراً قطّ رأي بصره ؟

( في بعض النسخ : تغيّر بغير نفسها - تغيّرها بغير نفسها . )

قال عمران : لم أر هذا إلّا أن تخبرني يا سيّدي ! أهو في الخلق أم الخلق فيه ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : أجلّ ، يا عمران ! عن ذلك ، ليس هو في الخلق ، ولا ( أي اللّه أجلّ وأعزّ . )

الخلق فيه ، تعالي عن ذلك ، وساء علمك ، ما تعرفه ، ولا قوّة إلّا باللّه ، أخبرني عن المرآة أنت فيها ، أم هي فيك ؟ فإن كان ليس واحد منكما في صاحبه فبأيّ شي ء استدللت بها علي نفسك يا عمران ؟

قال : بضوء بيني وبينها .

قال الرضا ( عليه السلام ) : هل تري من ذلك الضوء في المرآة أكثر ممّا تراه في عينك ؟

قال : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فأرناه . فلم يحر جواباً .

قال : فلاأري النور إلّا وقد دلّك ، ودلّ المرآة علي أنفسكما ، من غير أن يكون في واحد منكما ، ولهذا أمثال كثيرة غير هذا ، لايجد الجاهل فيها مقالاً ، وللّه المثل الأعلي .

ثمّ التفت إلي المأمون فقال : الصلاة قد حضرت .

فقال عمران : يا سيّدي ! لا تقطع عليَّ مسألتي فقد رقّ قلبي .

قال الرضا ( عليه السلام ) : نصلّي ونعود ،

فنهض ونهض المأمون ! فصلّي الرضا ( عليه السلام ) داخلاً ! وصلّي الناس خارجاً خلف محمّد بن جعفر ، ثمّ خرجا ، فعاد الرضا ( عليه السلام ) إلي مجلسه ، ودعا بعمران فقال : سل يا عمران !

قال : يا سيّدي ! ألا تخبرني عن اللّه عزّوجلّ هل يوحّد بحقيقة ، أو يوحّد بوصف ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ اللّه المبدئ الواحد الكائن الأوّل ، لم يزل واحداً لا شي ء معه ، فرداً لا ثاني معه ، لا معلوماً ولا مجهولاً ، ولا محكماً ولا متشابهاً ، ولامذكوراً ولا منسيّاً ، ولا شيئاً يقع عليه اسم شي ء من الأشياء غيره ، ولا من وقت كان ولاإلي وقت يكون ، ولا بشي ء قام ولا إلي شي ء يقوم ، ولا إلي شي ء استند ولافي شي ء استكن ، وذلك كلّه قبل الخلق ، إذ لا شي ء غيره ، وما أوقعت عليه من الكلّ فهي صفات محدثة ، وترجمة يفهم بها من فهم .

واعلم أنّ الإبداع والمشيّة ، والإرادة معناها واحد ، وأسماؤها ثلاثة ، وكان أوّل إبداعه وإرادته ومشيّته الحروف التي جعلها أصلاً لكلّ شي ء ، ودليلاً علي كلّ مدرك ، وفاصلاً لكلّ مشكل ، وبتلك الحروف تفريق كلّ شي ء من اسم ، حقّ وباطل ، أو فعل أو مفعول ، أو معني أو غير معني ، وعليها اجتمعت الأُمور كلّها ، ولم يجعل للحروف في إبداعه لها معني غير أنفسها ، تتناهي ولا وجود لها ، لأنّها مبدعة بالإبداع ، والنور في هذا الموضع أوّل فعل اللّه الذي هو نور

السموات والأرض ، والحروف هي المفعول بذلك الفعل ، وهي الحروف التي عليها مدار الكلام ، والعبادات كلّها من اللّه عزّوجلّ ، علّمها خلقه ، وهي ثلاثة وثلاثون حرفاً .

فمنها : ثمانية وعشرون حرفاً تدلّ علي لغات العربيّة ، ومن الثمانية والعشرين ، إثنان وعشرون حرفاً تدلّ علي لغات السريانيّة ، والعبرانيّة .

ومنها خمسه أحرف متحرّفة في سائر اللغات من العجم والأقاليم ، واللغات كلّها وهي خمسة أحرف ، تحرّفت من الثمانية والعشرين حرفاً من اللغات ، فصارت الحروف ثلاثة وثلاثين حرفاً ، فأمّا الخمسة المختلفة ف' « يتجحخ » لايجوز ذكرها أكثر ممّا ذكرناه؛

ثمّ جعل الحروف بعد إحصائها وإحكام عدّتها فعلاً منه ، كقوله عزّوجلّ : ( كُن فَيَكُونُ ) ، وكن منه صنع ، وما يكون به المصنوع .

( البقرة : 117/2 . )

فالخلق الأوّل من اللّه عزّوجلّ الإبداع ، لا وزن له ، ولا حركة ، ولا سمع ، ولا لون ، ولا حسّ ، والخلق الثاني الحروف لا وزن لها ، ولا لون ، وهي مسموعة موصوفة غير منظور إليها .

والخلق الثالث ما كان من الأنواع كلّها ، محسوساً ملموساً ، ذا ذوق منظوراً إليه ، واللّه تبارك وتعالي سابق للإبداع ، لأنّه ليس قبله عزّوجلّ شي ء ، ولا كان معه شي ء ، والإبداع سابق للحروف ، والحروف لا تدلّ علي غير نفسها .

قال المأمون : وكيف لا تدلّ علي غير أنفسها ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه تبارك وتعالي لا يجمع منها شيئاً لغير معني أبداً ، فإذا ألّف منها أحرفاً أربعة ، أو خمسة ، أو

ستّة ، أو أكثر من ذلك ، أو أقلّ ، لم يؤلّفها بغير معني ، ولم يكن إلّا لمعني محدث لم يكن قبل ذلك شي ء .

قال عمران : فكيف لنا بمعرفة ذلك ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : أمّا المعرفة فوجه ذلك وبيانه : إنّك تذكر الحروف إذا لم ترد بها غير نفسها ، ذكرتها فرداً فقلت : أ ب ت ث ج ح خ حتّي تأتي علي آخرها ، فلم تجد لها معني غير أنفسها ، وإذا ألّفتها وجمعت منها أحرفاً ، وجعلتها اسماً وصفة لمعني ما طلبت ، ووجهِ ما عنيت ، كانت دليلة علي معانيها ، داعية إلي الموصوف بها ، أفهمته ؟ قال : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : واعلم أنّه لا يكون صفة لغير موصوف ، ولا اسم لغير معني ، ولا حدّ لغير محدود ، والصفات والأسماء كلّها تدلّ علي الكمال والوجود ، ولاتدلّ علي الإحاطة ، كما تدلّ الحدود التي هي التربيع والتثليث والتسديس ، لأنّ اللّه عزّوجلّ تدرك معرفته بالصفات والأسماء ، ولا تدرك بالتحديد بالطول والعرض ، والقلّة والكثرة ، واللون والوزن ، وما أشبه ذلك ، وليس يحلّ باللّه وتقدّس ، شي ء من ذلك ، حتّي يعرفه خلقه بمعرفتهم أنفسهم بالضرورة التي ذكرنا ، ولكن يدلّ علي اللّه عزّوجلّ بصفاته ، ويدرك بأسمائه ، ويستدلّ عليه بخلقه حقّ لا يحتاج في ذلك الطالب المرتاد إلي رؤية عين ، ولا استماع أُذن ، ولالمس كفّ ، ولا إحاطة بقلب ، ولو كانت صفاته جلّ ثناؤه لاتدلّ عليه ، وأسماؤه لاتدعو إليه ، والمعلّمة من الخلق لاتدركه لمعناه

، كانت العبادة من الخلق لأسمائه وصفاته ، دون معناه ، فلولا أنّ ذلك كذلك لكان المعبود الموحّد غير اللّه ، لأنّ صفاته وأسماءه غيره ، أفهمت ؟

3 )

قال : نعم ، يا سيّدي ! زدني ، قال الرضا ( عليه السلام ) : إيّاك وقول الجهّال من أهل العمي والضلال ، الذين يزعمون أنّ اللّه جلّ وتقدّس موجود في الآخرة للحساب في الثواب والعقاب ، وليس بموجود في الدنيا للطاعة والرجاء ، ولو كان في الوجود للّه عزّوجلّ نقص واهتضام لم يوجد في الآخرة أبداً ، ولكنّ القوم تاهوا وعموا وصمّوا عن الحقّ من حيث لا يعلمون ، وقوله عزّوجلّ :

( وَمَن كَانَ فِي هَذِهِ ي أَعْمَي فَهُوَ فِي الْأَخِرَةِ أَعْمَي وَأَضَلُّ سَبِيلاً ) يعني أعمي عن الحقائق الموجودة ، وقد علم ذووا الألباب أنّ الاستدلال علي ( الإسراء : 72/17 . )

ما هناك لا يكون إلّا بما هيهنا ، ومن أخذ علم ذلك برأيه ، وطلب وجوده ، وإدراكه عن نفسه دون غيرها ، لم يزدد من علم ذلك إلّا بعداً ، لأ نّ اللّه عزّوجلّ جعل علم ذلك خاصّة عند قوم يعقلون ، ويعلمون ويفهمون .

قال عمران : يا سيّدي ! ألا تخبرني عن الإبداع ، أخلق هو ، أم غير خلق ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : بل خلق ساكن ، لايدرك بالسكون ، وإنّما صار خلقاً ، لأنّه شي ء محدث ، واللّه تعالي الذي أحدثه فصار خلقاً له ، وإنّما هو اللّه عزّوجلّ وخلقه ، لاثالث بينهما ، ولاثالث غيرهما ، فما خلق اللّه عزّوجلّ لم يعد أن يكون خلقه ، ويكون الخلق

ساكناً ومتحرّكاً ، ومختلفاً ومؤتلفاً ، ومعلوماً ومتشابهاً ، وكلّ ما وقع عليه حدّ فهو خلق اللّه عزّوجلّ .

واعلم أنّ كلّ ما أوجدتك الحواسّ فهو معني مدرك للحواسّ ، وكلّ حاسّة تدلّ علي ما جعل اللّه عزّوجلّ لها في إدراكها ، والفهم من القلب بجميع ذلك كلّه .

واعلم أنّ الواحد الذي هو قائم بغير تقدير ولا تحديد ، خلق خلقاً مقدّراً بتحديد وتقدير ، وكان الذي خلق خلقين إثنين التقدير والمقدّر ، وليس في كلّ واحد منهما لون ، ولا وزن ، ولا ذوق ، فجعل أحدهما يدرك بالآخر ، وجعلهما مدركين بنفسهما ، ولم يخلق شيئاً فرداً قائماً بنفسه دون غيره ، للذي أراد من الدلالة علي نفسه وإثبات وجوده؛

فاللّه تبارك وتعالي فرد واحد ، لا ثاني معه ، يقيمه ولا يعضده ، ولا يكنّه ، والخلق يمسك بعضه بعضاً بإذن اللّه تعالي ومشيّته ، وإنّما اختلف الناس في هذا الباب ، حتّي تاهوا وتحيّروا ، وطلبوا الخلاص من الظلمة بالظلمة ، في وصفهم اللّه تعالي بصفة أنفسهم ، فازدادوا من الحقّ بعداً ، ولو وصفوا اللّه عزّوجلّ بصفاته ووصفوا المخلوقين بصفاتهم لقالوا بالفهم واليقين ، ولما اختلفوا ، فلمّا طلبوا من ذلك ما تحيّروا فيه ارتكبوا ، واللّه يهدي من يشاء إلي صراط مستقيم .

قال عمران : يا سيّدي ! أشهد أنّه كما وصفت ، ولكن بقيت لي مسألة .

قال ( عليه السلام ) : سل عمّا أردت .

قال : أسألك عن الحكيم في أيّ شي ء هو ، وهل يحيط به شي ء ؟ وهل يتحوّل من شي ء إلي شي ء ؟ أو به حاجة

إلي شي ء ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : أُخبرك يا عمران ! فاعقل ما سألت عنه ، فإنّه من أغمض مايرد علي الخلق في مسائلهم ، وليس يفهمه المتفاوت عقله ، العازب حلمه ، ولايعجز عن فهمه أولوا العقل المنصفون ، أمّا أوّل ذلك فلو كان خلق ما خلق لحاجة منه ، لجاز لقائل أن يقول : يتحوّل إلي ما خلق لحاجته إلي ذلك ، ولكنّه عزّوجلّ لم يخلق شيئاً لحاجة ، ولم يزل ثابتاً لا في شي ء ، ولا علي شي ء ، إلّا أنّ الخلق يمسك بعضه بعضاً ، ويدخل بعضه في بعض ، ويخرج منه ، واللّه جلّ وتقدّس بقدرته يمسك ذلك كلّه ، وليس يدخل في شي ء ، ولا يخرج منه ، ولا يؤوده حفظه ، ولا يعجز عن إمساكه ، ولا يعرف أحد من الخلق كيف ذلك إلّا اللّه عزّوجلّ ، ومن أطلعه عليه من رسله ، وأهل سرّه ، والمستحفظين لأمره ، وخزّانه القائمين بشريعته ، وإنّما أمره كلمح البصر أو هو أقرب ، إذا شاء شيئاً فإنّما يقول له : كُن ، فيكون بمشيّته وإرادته ، وليس شي ء من خلقة أقرب إليه من شي ء ، ولا شي ء أبعد منه [هو] من شي ء ، أفهمت يا عمران ؟

قال : نعم ، يا سيّدي ! قد فهمت ، وأشهد أنّ اللّه تعالي علي ما وصفت ووحّدت ، وأشهد أنّ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عبده المبعوث بالهدي ودين الحقّ ، ثمّ خرّ ساجداً نحو القبلة وأسلم .

قال الحسن بن محمّد النوفليّ : فلمّا نظر المتكلّمون إلي

كلام عمران الصابيّ وكان جَدِلاً ، لم يقطعه عن حجّته أحد منهم قطّ ، لم يدن من الرضا ( عليه السلام ) أحد منهم ، ولم يسألوه عن شي ء وأمسينا ، فنهض المأمون والرضا ( عليه السلام ) فدخلا وانصرف الناس ، وكنت مع جماعة من أصحابنا إذ بعث إليّ محمّد بن جعفر فأتيته فقال لي : يا نوفليّ ! أما رأيت ما جاء به صديقك ! لا واللّه ما ظننت أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) خاض في شي ء من هذا قطّ ، ولا عرفناه به ، أنّه كان يتكلّم بالمدينة ، أو يجتمع إليه أصحاب الكلام .

قلت : قد كان الحاجّ يأتونه فيسألونه عن أشياء من حلالهم وحرامهم ، فيجيبهم ، وربما كلّم من يأتيه يحاجّه .

فقال محمّد بن جعفر : يا أبا محمّد ! إنّي أخاف عليه أن يحسده عليه هذا الرجل فيسمّه ، أو يفعل به بليّة ، فأشر عليه بالإمساك عن هذه الأشياء .

قلت : إذاً لا يقبل منّي ، وما أراد الرجل إلّا امتحانه ليعلم هل عنده شي ء من علوم آبائه ( عليهم السلام ) : .

فقال لي : قل له : إنّ عمّك قد كره هذا الباب ، وأحبّ أن تمسك عن هذه الأشياء لخصال شتّي ، فلمّا انقلبت إلي منزل الرضا ( عليه السلام ) أخبرته بما كان عن عمّه محمّد بن جعفر ، فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : حفظ اللّه عمّي ، ما أعرفني به ، لِمَ كره ذلك ؟ ياغلام ! صر إلي عمران الصابيّ ، فأتني به .

فقلت : جعلت فداك

، أنا أعرف موضعه ، وهو عند بعض إخواننا من الشيعة .

قال : فلا بأس ، قرّبوا إليه دابّة ، فصرت إلي عمران فأتيته به ، فرحّب به ودعا بكسوة فخلعها عليه وحمله ، ودعا بعشرة آلاف درهم فوصله بها .

قلت : جعلت فداك ، حكيت فعل جدّك أمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

قال ( عليه السلام ) : هكذانحبّ ، ثمّ دعا ( عليه السلام ) بالعشاء فأجلسني عن يمينه ، وأجلس عمران عن يساره ، حتّي إذا فرغنا قال لعمران : انصرف مصاحباً ، وبكّر علينا نطعمك طعام المدينة؛

فكان عمران بعد ذلك يجتمع إليه المتكلّمون من أصحاب المقالات ، فيبطل أمرهم ، حتّي اجتنبوه ، ووصله المأمون بعشرة آلاف درهم ، وأعطاه الفضل مالاً وحمله ، وولّاه الرضا ( عليه السلام ) صدقات بلخ ، فأصاب الرغائب ، .

( الرغيبة : العطاء الكثير ، والجمع ( الرغائب ) ، المصباح المنير : 231 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 154/1 ح 1 ، قِطَعٌ منه في البحار : 122/6 ح 6 ، و90/16 ح 21 ، و173/49 ح 12 ، ومدينة المعاجز : 191/7 ح 2262 ، ونور الثقلين : 119/1 ح 334 ، و241 ح 960 ، و688 ح 428 ، و74/3 ح 175 ، و195 ح 350 ، و164/4 ح 69 ، و397 ح 99 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 612/1 ح 966 ، ومستدرك الوسائل : 337/16 ح 20078 ، عنه وعن التوحيد ، البحار : 47/54 ح 27 .

التوحيد : 417 ح 1 ، قِطَعٌ منه

في نور الثقلين : 343/1 ح 148 ، و601 ح 93 ، و635 ح 211 ، و690 ح 434 ، و76/2 ح 282 ، و296/79 ، و313/5 ح 16 ، والجواهر السنيّة : 47 س 1 ، والبرهان : 432/2 ح 4 ، عنه وعن العيون والإحتجاج في البحار : 299/10 ح 1 ، و226/13 ح 22 ، و347 ح 34 ، و386 ح 8 ، و401 ح 8 ، و42/14 ح 33 ، و162 ح 3 ، و279 ح 12 ، و331 ح 74 ، وإثبات الهداة : 164/1 ح 31 ، و262 ح 92 ، و255/3 ح 29 ، قِطَعٌ منه .

الإحتجاج : 401/2 ح 307 ، عنه البحار : 279/63 ح 16 ، قطعة منه .

تحف العقول : 423 س 7 ، باختصار .

المناقب لابن شهرآشوب : 226/1 س 1 ، و352/4 س 7 ، و353 س 1 ، قِطَعٌ منه في البحار : 417/16 س 6 .

قطعة منه في ( خادمه ) و ( علمه ( عليه السلام ) باللغات ) و ( علمه ( عليه السلام ) بالصحف السماويّة ) و ( أحواله ( عليه السلام ) مع المأمون ) و ( أوصاف اللّه سبحانه وتعالي ) و ( اهتمامه بأوقات الصلاة ) و ( سورة الإسراء : 72/17 ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن موسي ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن نبيّ من الأنبياء ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

-

احتجاجه ( عليه السلام ) علي الحسن بن سهل في علم النجوم :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : . . . قال أبو الحسن صلوات اللّه عليه للحسن بن سهل : كيف حسابك للنجوم ؟

قال : ما بقي شي ء إلّا تعلّمته .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) له : كم لنور الشمس علي نور القمر فضل درجة ؟ وكم لنور القمر علي نور المشتري فضل درجة ؟ وكم لنور المشتري علي نور الزهرة فضل درجة ؟

فقال : لاأدري .

فقال ( عليه السلام ) : ليس في يدك شي ء ، إنّ هذا أيسره .

( فرج المهموم : 93 س 19 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 365 . )

- إحتجاجه ( عليه السلام ) علي سليمان المروزي :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو محمّد جعفر بن عليّ بن أحمد الفقيه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبو محمّد الحسن بن محمّد بن عليّ بن صدقة القمّيّ قال : حدّثنا أبو عمرو محمّد بن عمرو بن عبد العزيز الأنصاريّ الكَجِّيّ قال : حدّثني مَن سمع الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام وأصحابه ، فلا عليك أن تصير إلينا يوم التروية لمناظرته .

فقال سليمان : يا أمير المؤمنين ! إنّي أكره أن أسأل مثله في مجلسك في جماعة من بني هاشم فينتقص عند القوم إذا كلّمني ،

ولايجوز الاستقصاء عليه .

( في المصدر : فينتقض . وما أثبتناه من التوحيد . )

قال المأمون إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، ( في بعض النسخ : خلّني وإيّاه . )

فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال : إنّه قدم إلينا رجل من أهل مروز ، ( في التوحيد : مرو . )

وهو واحد خراسان من أصحاب الكلام ، فإن خفّ عليك أن تتجشّم المصير ( تجشّم الأمر : قصده وتخيّره . المعجم الوسيط : 124 . )

إلينا فعلت ، فنهض ( عليه السلام ) للوضوء ، وقال لنا : تقدّموني وعمران الصابي معنا ، فصرنا إلي الباب فأخذ ياسر وخالد بيدي ، فأدخلاني علي المأمون ، فلمّا سلّمت قال : أين أخي أبوالحسن أبقاه اللّه تعالي ؟

قلت : خلّفته يلبس ثيابه ، وأمرنا أن نتقدّم ، ثمّ قلت : يا أميرالمؤمنين ! إنّ عمران مولاك معي وهو علي الباب .

فقال : ومن عمران ؟

قلت : الصابيّ الذي أسلم علي يدك .

قال : فليدخل ، فدخل فرحّب به المأمون ، ثمّ قال له : يا عمران ! لم تمت حتّي صرت من بني هاشم .

قال : الحمد للّه الذي شرّفني بكم يا أميرالمؤمنين !

فقال له المأمون : يا عمران ! هذا سليمان المروزيّ متكلّم خراسان .

قال عمران : يا أمير المؤمنين ! إنّه يزعم واحد خراسان في النظر ، وينكر البداء .

قال : فلم لاتناظروه

؟

قال عمران : ذلك إليه ، فدخل الرضا ( عليه السلام ) فقال : في أيّ شي ء كنتم ؟

قال عمران : يا ابن رسول اللّه هذا سليمان المروزيّ .

فقال له سليمان : أترضي بأبي الحسن وبقوله فيه ؟

فقال عمران : قد رضيت بقول أبي الحسن في البداء علي أن يأتيني فيه بحجّة أحتجّ بها علي نظرائي من أهل النظر .

قال المأمون : يا أبا الحسن ! ماتقول فيما تشاجرا فيه ؟

قال : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ واللّه عزّوجلّ يقول : ( أَوَلَايَذْكُرُ الْإِنسَنُ أَنَّا خَلَقْنَهُ مِن قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيًْا ) ويقول عزّوجلّ : ( ( مريم : 67/19 . )

وَهُوَ الَّذِي يَبْدَؤُاْ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ و ) ويقول : ( بَدِيعُ السَّمَوَتِ ( الروم : 27/30 . )

وَالْأَرْضِ ) ويقول عزّوجلّ : ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) ( البقرة : 117/2 . )

( الفاطر : 1/35 . )

ويقول : ( وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَنِ مِن طِينٍ ) ويقول عزّوجلّ : ( السجدة : 7/32 . )

( وَءَاخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَإِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ ) ( التوبة : 106/9 . )

ويقول عزّوجلّ : ( وَمَا يُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ وَلَايُنقَصُ مِنْ عُمُرِهِ ي إِلَّا فِي كِتَبٍ ) .

( الفاطر : 11/35 . )

قال سليمان : هل رويت فيه من آبائك شيئاً ؟

قال : نعم ، رويت عن أبي ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : إنّ للّه عزّوجلّ علمين ، علماً مخزوناً مكنوناً لايعلمه إلاّ هو ، من ذلك يكون

البداء ، وعلماً علّمه ملائكته ورسله ، فالعلماء من أهل بيت نبيّنا يعلمونه .

قال سليمان : أُحبّ أن تنزعه لي من كتاب اللّه عزّوجلّ .

قال : قول اللّه عزّوجلّ لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمَآ أَنتَ بِ مَلُومٍ ) أراد هلاكهم ، ثمّ بدا للّه تعالي فقال : ( وَذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرَي ( الذاريات : 54/51 . )

تَنفَعُ الْمُؤْمِنِينَ ) .

( الذاريات : 55/51 . )

قال سليمان : زدني جعلت فداك؛

قال الرضا : لقد أخبرني أبي ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ اللّه عزّوجلّ أوحي إلي نبيّ من أنبيائه أن أخبر فلاناً الملك : أنّي متوفّيه إلي كذا وكذا ، فأتاه ذلك النبيّ فأخبره ، فدعا إلي الملك وهو علي سريره حتّي سقط من السرير وقال : يا ربّ ! أجّلني حتّي يشبّ طفلي ، وأقضي أمري ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إلي ذلك النبيّ أن ائت فلاناً الملك ، فأعلم أنّي قد أنسيت في أجله ، وزدت في عمره إلي خمس عشرة سنة .

فقال ذلك النبيّ ( عليه السلام ) : يا ربّ ! إنّك لتعلم أنّي لم أكذب قطّ ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : إنّما أنت عبد مأمور ، فأبلغه ذلك ، واللّه لايسئل عمّا يفعل ، ثمّ التفت إلي سليمان فقال : أحسبك ضاهيت اليهود في هذا الباب؛

( ضاهاه : ضاهأه : شابهه . المعجم الوسيط : 546 . )

قال : أعوذ باللّه من ذلك وما قالت اليهود .

قال (

عليه السلام ) : ( قَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ ) يعنون : أنّ اللّه تعالي قد فرغ من الأمر ، فليس يحدث شيئاً ، فقال اللّه عزّوجلّ : ( غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُوا ) ، ولقد سمعت قوماً سألوا أبي موسي بن ( المائدة : 64/5 . )

جعفر ( عليهماالسلام ) عن البداء ؟

فقال ( عليه السلام ) : وما ينكر الناس من البداء ، وان يقف اللّه قوماً يرجيهم لأمره .

قال سليمان : ألا تخبرني عن ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) في ( القدر : 1/97 . )

أيّ شي ء أنزلت ؟

قال : يا سليمان ! ليلة القدر يقدّر اللّه عزّوجلّ فيها ما يكون من السنة إلي السنة ، من حياة أو موت ، أو خير أو شرّ ، أو رزق ، فما قدّره في تلك الليلة فهو من المحتوم .

قال سليمان : الآن قد فهمت جعلت فداك ، فزدني .

قال : يا سليمان ! إنّ من الأُمور أُموراً موقوفة عند اللّه عزّوجلّ ، يقدّم منها مايشاء ، ويؤخّر ما يشاء ، ويمحو ما يشاء ، يا سليمان ! إنّ عليّاً ( عليه السلام ) كان يقول : العلم علمان : فعلم علّمه اللّه وملائكته ورسله ، فما علّمه ملائكته ورسله ، فإنّه يكون ولايكذّب نفسه ، ولاملائكته ، ولارسله ، وعلم عنده مخزون لم يطّلع عليه أحداً من خلقه ، يقدّم منه مايشاء ، ويؤخّر منه مايشاء ، ويمحو مايشاء ، ويثبت مايشاء .

قال سليمان للمأمون : يا أمير المؤمنين ! لا أُنكر بعد يومي هذا البداء ، ولاأكذّب به إن شاء

اللّه .

فقال المأمون : يا سليمان ! سل أبي الحسن عمّا بدا لك ، وعليك بحسن الاستماع والإنصاف .

قال سليمان : يا سيّدي ! أسألك ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : سل عمّا بدا لك .

قال : ماتقول فيمن جعل الإراده اسماً وصفة ، مثل حيّ وسميع وبصير وقدير .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّما قلتم : حدثت الأشياء واختلفت ، لأنّه شاء وأراد ، ولم تقولوا : حدثت الأشياء واختلفت ، لأنّه سميع بصير ، فهذا دليل علي أنّهما ليستا مثل سميع ، ولابصير ، ولاقدير .

قال سليمان : فإنّه لم يزل مريداً .

قال ( عليه السلام ) : يا سليمان ! فإرادته غيره ؟ قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فقد أثبت معه شيئاً غيره لم يزل ، قال سليمان : ماأثبت .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أهي محدثة ؟

قال سليمان : لا ، ماهي محدثة ، فصاح به المأمون ! وقال : يا سليمان ! مثله يعابا أو يكابر ! عليك بالإنصاف ، أما تري من حولك من أهل النظر ؟ ثمّ قال : كلّمه ياأبا الحسن ! فإنّه متكلّم خراسان ، فأعاد عليه المسألة .

فقال : هي محدثة يا سليمان ! فإنّ الشي ء إذا لم يكن أزليّاً كان محدثاً ، وإذا لم يكن محدثاً كان أزليّاً .

قال سليمان : إرادته منه كما أنّ سمعه وبصره وعلمه منه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فأراد نفسه ؟ قال : لا .

قال : فليس المريد مثل السميع والبصير .

قال سليمان : إنّما أراد نفسه كما سمع نفسه ، وأبصر نفسه وعلم نفسه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ما معني أراد نفسه ؟ أراد أن يكون شيئاً ، وأراد أن يكون حيّاً ، أو سميعاً بصيراً ، أو قديراً ؟ قال : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أفبإرادته كان ذلك ؟ قال سليمان : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فليس لقولك : أراد أن يكون حيّاً سميعاً بصيراً معنيً ، إذا لم يكن ذلك بإرادته ؟

قال سليمان : بلي ، قد كان ذلك بإرادته ، فضحك المأمون ومن حوله ، وضحك الرضا ( عليه السلام ) ، ثمّ قال لهم : ارفقوا بمتكلّم خراسان يا سليمان ! فقد حال عندكم عن حاله وتغيّر عنها ، وهذا مالايوصف اللّه عزّوجلّ به ، فانقطع .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : يا سليمان ! أسألك عن مسألة ؟

قال : سل ، جعلت فداك؛

قال : أخبرني عنك و عن أصحابك ، تكلّمون الناس بما تفقهون وتعرفون ؟ أوبما لاتفقهون ولاتعرفون ؟ قال : بل بما نفقه ونعلم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فالذي يعلم الناس أنّ المريد غير الإرادة ، وأنّ المريد قبل الإرادة ، وأنّ الفاعل قبل المفعول ، وهذا يبطل قولكم : إنّ الإرادة والمريد شي ء واحد .

قال : جعلت فداك ، ليس ذلك منه علي ما يعرف الناس ، ولاعلي مايفقهون .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فأريكم ادّعيتم علم ذلك بلا معرفة ، وقلتم : الإرادة كالسمع والبصر إذا كان

ذلك عندكم علي مالايعرف ولايعقل ، فلم يحر جواباً ،

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : يا سليمان ! هل يعلم اللّه جميع ما في الجنّة والنار ؟

قال سليمان : نعم .

قال : أفيكون ما علم اللّه تعالي أنّه يكون من ذلك ؟ قال : نعم .

قال : فإذاً كان حتّي لايبقي منه شي ء إلّا كان ، أيزيدهم أو يطويه عنهم ؟

4 )

قال سليمان : بل يزيدهم .

قال : فأراه في قولك قد زادهم مالم يكن في علمه أنّه يكون؛

قال : جعلت فداك ، فالمريد لاغاية له .

قال : فليس يحيط علمه عندكم بما يكون فيهما ، إذا لم يعرف غاية ذلك ، وإذا لم يحط علمه بما يكون فيهما ، لم يعلم مايكون فيهما قبل أن يكون ، تعالي اللّه عزّوجلّ عن ذلك علوّاً كبيراً .

قال سليمان : إنّما قلت : لايعلمه لأنّه لاغاية لهذا ، لأنّ اللّه عزّوجلّ وصفهما بالخلود ، وكرهنا أن نجعل لهما انقطاعاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس علمه بذلك بموجب لانقطاعه عنهم ، لأنّه قد يعلم ذلك ، ثمّ يزيدهم ، ثمّ لايقطعه عنهم ، وكذلك قال اللّه عزّوجلّ في كتابه : ( كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَهُمْ جُلُودًا غَيْرَهَا لِيَذُوقُواْ الْعَذَابَ ) ، وقال ( النساء : 56/4 . )

لأهل الجنّة : ( عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) ، فهو عزّوجلّ يعلم ذلك ، ( هود : 108/11 . )

ولايقطع عنهم الزيادة ، أرأيت ما أكل أهل الجنّة وما شربوا ليس يخلف مكانه ؟ قال : بلي .

قال ( عليه السلام )

: أفيكون يقطع ذلك عنهم وقد أخلف مكانه ؟ قال سليمان : لا .

قال ( عليه السلام ) : فكذلك كلّما يكون فيه إذا أخلف مكانه ، فليس بمقطوع عنهم .

قال سليمان : بلي يقطعه عنهم ولايزيدهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إذاً يبيد فيها ، وهذا يا سليمان ! إبطال الخلود ، وخلاف الكتاب ، لأنّ اللّه عزّوجلّ يقول : ( لَهُم مَّا يَشَآءُونَ فِيهَا وَلَدَيْنَا مَ زِيدٌ ) ، ويقول عزّوجلّ : ( عَطَآءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ ) ، ويقول ( ق : 35/50 . )

عزّوجلّ : ( وَمَا هُم مِّنْهَا بِمُخْرَجِينَ ) ، ويقول عز ّوجلّ : ) الحجر : 48/15 . )

( خَلِدِينَ فِيهَآ أَبَدًا ) ، ويقول عزّوجلّ : ( وَفَكِهَةٍ كَثِيرَةٍ * لَّا ( المائدة : 119/5 . )

مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ ) ، فلم يحر جواباً .

( الواقعة : 33/56 . )

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : يا سليمان ! ألا تخبرني عن الإرادة فعل هي ، أم غير فعل ؟

قال : بلي هي فعل .

قال ( عليه السلام ) : فهي محدثة ، لأنّ الفعل كلّه محدث .

قال : ليست بفعل .

قال ( عليه السلام ) : فمعه غيره لم يزل .

قال سليمان : الإرادة هي الإنشاء .

قال ( عليه السلام ) : يا سليمان ! هذا الذي ادّعيتموه علي ضرار وأصحابه من ( في المصدر : عبتموه ، وفي بعض النسخ : عيّبتموه ، وما أثبتناه في المتن عن التوحيد . )

قولهم : إنّ كلّ ما خلق اللّه عزّوجلّ

في سماء أو أرض ، أو بحر أو برّ ، من كلب أو خنزير ، أو قرد أو إنسان ، أو دابّة إرادة اللّه ، وإنّ إرادة اللّه تحيي وتموت وتذهب ، وتأكل وتشرب ، وتنكح وتلذّ ، وتظلم وتفعل الفواحش ، وتكفر وتشرك ، فيبرأ منها ، ويعاد بها ، وهذا حدّها .

قال سليمان : إنّها كالسمع والبصر والعلم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : قد رجعت إلي هذا ثانية ، فأخبرني عن السمع والبصر والعلم ، أمصنوع ؟ قال سليمان : لا .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فكيف نفيتموه ؟ [فمرّة] قلتم : لم يرد ، ومرّة قلتم : أراد ! وليست بمفعول له .

قال سليمان : إنّما ذلك كقولنا : مرّة علم ، ومرّة لم يعلم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس ذلك سواء ، لأنّ نفي المعلوم ليس بنفي العلم ، ونفي المراد نفي الإرادة أن تكون ، لأنّ الشي ء إذا لم يُرَد لم تكن إرادة ، فقد يكون العلم ثابتاً وإن لم يكن المعلوم ، بمنزلة البصر فقد يكون الإنسان بصيراً ، وإن لم يكن المُبصَر وقد يكون العلم ثابتاً وإن يكن المعلوم .

قال سليمان : إنّها مصنوعة .

قال ( عليه السلام ) : فهي محدثة ليست كالسمع والبصر ، لأنّ السمع والبصر ليسا بمصنوعين وهذه مصنوعة .

قال سليمان : إنّها صفة من صفاته لم تزل .

قال ( عليه السلام ) : فينبغي أن يكون الإنسان لم يزل ، لأنّ صفته لم تزل .

قال سليمان : لا ، لأنّه لم يفعلها .

قال الرضا

( عليه السلام ) : يا خراسانيّ ! ما أكثر غلطك ! أفليس بإرادته وقوله تَكَوُّن الأشياء ؟ قال سليمان : لا .

قال : فإذا لم تكن بإرادته ولامشيّته ، ولاأمره ولابالمباشرة ، فكيف يُكَوَّن ذلك ؟ تعالي اللّه عن ذلك ، فلم يُحِر جواباً .

ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : ألا تخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَإِذَآ أَرَدْنَآ أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُواْ فِيهَا ) يعني بذلك أنّه يحدث إرادة ؟

( الإسراء : 16/17 . )

قال له : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فإذا حدث إرادة كان قولك : إنّ الإرادة هي هو ، أو شي ء منه باطلاً ، لأنّه لايكون أن يحدث نفسه ، ولايتغيّر عن حالة ، تعالي اللّه عن ذلك !

قال سليمان : إنّه لم يكن عني بذلك أنّه يحدث إرادة .

قال : فما عني به ؟ قال : عني فعل الشي ء .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ويلك ! كم تردّد في هذه المسألة ، وقد أخبرتك أنّ الإرادة محدثة ، لأنّ فعل الشي ء محدث .

قال : فليس لها معني .

قال الرضا ( عليه السلام ) : قد وصف نفسه عندكم حتّي وصفها بالإرادة بمالامعني له ، فإذا لم يكن لها معني قديم ولاحديث بطل قولكم : إنّ اللّه عزّوجلّ لم يزل مريداً .

قال سليمان : إنّما عنيت أنّها فعل من اللّه تعالي لم يزل .

قال : ألم تعلم أنّ مالم يزل لايكون مفعولاً ، وقديماً وحديثاً في حالة واحدة ؟ فلم يُحِر جواباً .

قال الرضا

( عليه السلام ) لابأس أتمم مسألتك .

قال سليمان : قلت : إنّ الإرادة صفة من صفاته .

قال ( عليه السلام ) : كم تردّد علي أنّها صفة من صفاته ، فصفته محدثة أو لم تزل ؟

قال سليمان : محدثة .

قال الرضا ( عليه السلام ) : اللّه أكبر ! فالإرادة محدثة ، وإن كانت صفة من صفاته لم تزل ، فلم يرد شيئاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ ما لم يزل لا يكون مفعولاً .

قال سليمان : ليس الأشياء إرادة ولم يرد شيئاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وَسوَستَ يا سليمان ! فقد فعل وخلق مالم يزل خلقه ( في التوحيد : لم يُرِد . )

وفعله ، وهذه صفة من لايدري مافعل ، تعالي اللّه عن ذلك !

قال سليمان : يا سيّدي ! فقد أخبرتك أنّها كالسمع والبصر والعلم .

قال المأمون : ويلك يا سليمان ! كم هذا الغلط والتردّد ؟ اقطع هذا ، وخذ في غيره ، إذ لست تَقْوي علي غير هذا الردّ .

قال الرضا ( عليه السلام ) : دعه يا أمير المؤمنين ! لاتقطع عليه مسألته فيجعلها حجّة ، تكلّم يا سليمان .

قال : قد أخبرتك أنّها كالسمع والبصر والعلم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : لابأس ، أخبرني عن معني هذه ، أمعني واحد ، أم معان مختلفة ؟ قال سليمان : معني واحد .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فمعني الإرادات كلّها معني واحد ؟

قال سليمان : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) :

فإن كان معناها معني واحداً ، كانت إرادة القيام إرادة القعود ، وإرادة الحياة إرادة الموت ، إذا كانت إرادته واحدة ، لم تتقدّم بعضها بعضاً ، ولم يخالف بعضها بعضاً ، وكانت شيئاً واحداً .

قال سليمان : إنّ معناها مختلف . قال ( عليه السلام ) : فأخبرني عن المريد ، أهو الإرادة أوغيرها ؟

قال سليمان : بل هو الإرادة .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فالمريد عندكم مختلف إذا كان هو الإرادة ؟

قال : يا سيّدي ! ليس الإرادة المريد .

قال : فالإرادة محدثة وإلّا فمعه غيره ، افهم وزد في مسألتك .

قال سليمان : فإنّها اسم من أسمائه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : هل سمّي نفسه بذلك ؟

قال سليمان : لا ، لم يسمّ به نفسه بذلك .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فليس لك أن تسمّيه بما لم يسمّ به نفسه . قال : قد وصف نفسه بأنّه مريد .

قال الرضا ( عليه السلام ) : ليس صفته نفسه ، أنّه مريد ، إخبار عن أنّه أراده ، ولا إخبار عن أنّ الإرادة اسم من أسمائه .

قال سليمان : لأنّ إرادته علمه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا جاهل ! فإذا علم الشي ء فقد أراده .

قال سليمان : أجل . فقال ( عليه السلام ) : فإذا لم يرده لم يعلمه .

قال سليمان : أجل . قال ( عليه السلام ) : من أين قلت ذاك ؟ وماالدليل علي إرادته علمه ؟ وقد يعلم مالايريده أبداً ؟ وذلك قوله عزّوجلّ

: ( وَلَل-ِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) ، فهو يعلم كيف يذهب به ، وهو لايذهب به ( الاسراء : 86/17 . )

أبداً .

قال سليمان : لأنّه قد فرغ من الأمر ، فليس يزيد فيه شيئاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : هذا قول اليهود ، فكيف قال تعالي : ( ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ) !

( غافر : 60/40 . )

قال سليمان : إنّما عني بذلك أنّه قادر عليه .

قال ( عليه السلام ) : أفيعد مالايفي به ؟ فكيف قال : ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) وقال عزّوجلّ : ( يَمْحُواْ اللَّهُ مَا يَشَآءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ و أُمُ ( الفاطر : 1/35 . )

الْكِتَبِ ) ، وقد فرغ من الأمر ، فلم يحر جواباً .

( الرعد : 39/13 . )

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا سليمان ! هل يعلم أنّ إنساناً يكون ولايريد أن يخلق إنساناً أبداً ، وأنّ إنساناً يموت اليوم ولايريد أن يموت اليوم ؟ قال سليمان : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فيعلم أنّه يكون مايريد أن يكون ، أو يعلم أنّه يكون مالايريد أن يكون ، قال : يعلم أنّهما يكونان جميعاً .

قال الرضا ( عليه السلام ) : إذاً يعلم أنّ إنساناً حيّ ميّت ، قائم قاعد ، أعمي بصير في حالة واحدة ، وهذا هو المحال .

قال : جعلت فداك ، فإنّه يعلم أنّه يكون أحدهما دون الآخر .

قال : لا بأس ، فأيّهما يكون الذي أراد أن يكون ، أو الذي لم يرد أن

يكون ؟

قال سليمان : الذي أراد أن يكون .

فضحك الرضا ( عليه السلام ) والمأمون وأصحاب المقالات .

قال الرضا ( عليه السلام ) : غلطت وتركت قولك : إنّه يعلم أنّ إنساناً يموت اليوم وهو لايريد أن يموت اليوم ، وأنّه يخلق خلقاً ، وأنّه لايريد أن يخلقهم ، وإذا لم يجز العلم عندكم بما لم يرد أن يكون ، فإنّما يعلم أن يكون ما أراد أن يكون .

قال سليمان : فإنّما قولي : إنّ الإرادة ليست هو ولاغيره .

قال الرضا ( عليه السلام ) : يا جاهل ! إذا قلت : ليست هو ، فقد جعلتها غيره ، وإذا قلت : ليست هي غيره ، فقد جعلتها هو .

قال سليمان : فهو يعلم كيف يصنع الشي ء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال سليمان : فإنّ ذلك إثبات للشي ء .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أحلت ، لأنّ الرجل قد يحسن البناء وإن لم يبن ، ويحسن الخياطة وإن لم يخط ، ويحسن صنعة الشي ء وإن لم يصنعه أبداً ، ثمّ قال له : ياسليمان ! هل تعلم أنّه واحد لا شي ء معه ؟ قال : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) . فيكون ذلك إثباتاً للشي ء .

قال سليمان : ليس يعلم أنّه واحد لاشي ء معه .

قال الرضا ( عليه السلام ) : أفتعلم أنت ذاك ؟ قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فأنت يا سليمان ! إذاً أعلم منه .

قال سليمان : المسألة محال .

قال (

عليه السلام ) : محال عندك أنّه واحد لاشي ء معه ، وأنّه سميع بصير حكيم قادر . قال : نعم ، قال ( عليه السلام ) : فكيف أخبر عزّوجلّ : أنّه واحد حيّ ، سميع بصير ، حكيم قادر ، عليم خبير ، وهو لايعلم ذلك ، وهذا ردّ ماقال وتكذيبه ، تعالي اللّه عن ذلك ، ثمّ قال له الرضا ( عليه السلام ) : فكيف يريد صنع مالايدري صنعه ؟ ولاماهو ؟ وإذا كان الصانع لايدري كيف يصنع الشي ء قبل أن يصنعه ؟ فإنّما هو متحيّر ، تعالي اللّه عن ذلك علوّاً كبيراً .

قال سليمان : فإنّ الإرادة القدرة .

قال الرضا ( عليه السلام ) : وهو عزّوجلّ يقدر علي مالايريده أبداً ، ولابدّ من ذلك ، لأنّه قال تبارك وتعالي : ( وَلَل-ِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) ، فلوكانت الإرادة هي القدرة ، كان قد أراد أن يذهب به لقدرته ، فانقطع سليمان .

فقال المأمون عند ذلك : يا سليمان ! هذا أعلم هاشميّ ، ثمّ تفرّق القوم .

قال مصنّف هذا الكتاب ( رضي الله عنه ) : كان المأمون يجلب علي الرضا ( عليه السلام ) من متكلّمي الفرق والأهواء المضلّة كلّ من سمع به ، حرصاً علي انقطاع ال رضا ( عليه السلام ) عن الحجّة مع واحد منهم ، وذلك حسداً منه له ، ولمنزلته من العلم؛

فكان لايكلّمه أحد إلّا أقرّ له بالفضل ، والتزم الحجّة له عليه ، لأنّ اللّه تعالي ذكره يأبي إلّا أن يعلي كلمته ، ويتمّ نوره ، وينصر حجّته ، وهكذا وعد تبارك (

في التوحيد : أبي . )

وتعالي في كتابه فقال : ( إِنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا ) يعني بالذين آمنوا ، الأئمّة الهداة ، وأتباعهم العارفين بهم ، ( غافر : 51/40 . )

والآخذين عنهم بنصرهم بالحجّة علي مخالفيهم ما داموا في الدنيا ، وكذلك يفعل بهم في الآخرة ، وأنّ اللّه عزّوجلّ لايخلف الميعاد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 179/1 ح 1 . عنه البحار : 95/4 ح 2 ، و177/49 ح 13 ، و14/94 ح 24 ، والأنوار البهيّة : 218 س 15 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 370/1 ح 487 ، والبرهان : 238/4 ح 2 ، ونور الثقلين : 494/1 ح 316 ، و649 ح 277 ، و515/2 ح 173 ، و520 ح 197 ، و145/3 ح 112 ، و219 ح 440 ، و222/4 ح 9 ، و532 ح 96 ، و131/5 ح 54 ، و630 ح 82 . قِطَعٌ منه ، عنه وعن التوحيد والإحتجاج ، البحار : 329/10 ح 2 ، و57/54 ح 28 ، قطعة منه .

التوحيد : 441 ح 1 . عنه الجواهر السنيّة : 123 س 4 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 154/1 ح 70 ، و222 ح 196 ، ونور الثقلين : 355/4 ، ح 50 قِطَعٌ منه .

الإحتجاج : 365/2 ح 284 ، مرسلاً مختصراً . عنه نور الثقلين : 220/3 ح 441 .

الدرّ المنثور : 28/2 س 5 ، و33 س 20 ، قطعتان منه .

مختصر بصائر الدرجات : 143 س 5 .

قطعة منه في و

( سورة البقرة : 117/2 ) و ( سورة النساء : 56/4 ) و ( سورة المائدة : 64/5 و ( سورة التوبة : 106/9 ) و119 ) و ( سورة الواقعة : 33/56 ) و ( سورة هود : 108/11 ) و ( سورة الرعد : 39/13 ) و ( سورة الحجر : 48/15 ) و ( سورة الإسراء : 16/17 و86 ) و ( سورة مريم : 67/19 ) و ( سورة الروم : 27/30 ) و ( سورة السجدة : 7/32 ) و ( سورة الفاطر : 1/35 و11 ) و ( سورة غافر : 60/40 ) و ( سورة ق : 35/50 ) و ( سورة الذاريات : 54/51 ، و55 ) و ( سورة القدر : 1/97 ) و ( ما رواه من الإحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) و ( مارواه عن أبيه موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ) . )

5 )

- احتجاجه ( عليه السلام ) مع ابن قرّة النصرانيّ علي خلق المسيح :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : في كتاب الصفوانيّ : أنّه قال الرضا ( عليه السلام ) لابن قرّة النصرانيّ : ما تقول في المسيح ؟

قال : يا سيّدي ! إنّه من اللّه .

فقال : ما تريد بقولك مِن ، ومِن علي أربعة أوجه ، لا خامس لها ، أتريد بقولك مِن كالبعض من

الكلّ فيكون مبعّضاً ، أو كالخلّ من الخمر ، فيكون علي سبيل الاستحالة ، أو كالولد من الوالد ، فيكون علي سبيل المناكحة ، أو كالصنعة من الصانع ، فيكون علي سبيل المخلوق من الخالق ، أو عندك وجه آخر فتعرّفناه ، فانقطع .

( المناقب : 351/4 س 23 . عنه البحار : 349/10 ح 7 . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي عصمة الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب ، وعليّ بن عبد اللّه الورّاق ( رضي الله عنه ) قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثنا القاسم بن محمّد البرمكيّ قال : حدّثنا أبو الصلت الهرويّ قال : لمّا جمع المأمون لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، أهل المقالات من أهل الإسلام والديانات ، من اليهود والنصاري ، والمجوس والصابئين ، وسائر المقالات ، فلم يقم أحد إلّا وقد ألزمه حجّته ، كأنّه ألقم حجراً؛

قام إليه عليّ بن محمّد بن الجهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أتقول بعصمة الأنبياء ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، قال : فما تعمل في قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ( في بعض النسخ : فما تقول . )

ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) وفي قوله عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ ( طه : 121/20 . )

مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) وفي قوله عزّوجلّ في يوسف ) (

عليه السلام ) الأنبياء : 87/21 . )

: ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا ) وفي قوله عزّوجلّ في داود : ( ( يوسف : 24/12 . )

وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّهُ ) وقوله تعالي في نبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( ص : 24/38 . )

( وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ ) ؟

( الأحزاب : 37/33 . )

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ويحك ، يا عليّ ! اتّق اللّه ، ولا تنسب إلي أنبياء اللّه الفواحش ، ولا تتأوّل كتاب اللّه برأيك ، فإنّ اللّه عزّوجلّ قد قال : ( وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ و إِلَّا اللَّهُ وَالرَّسِخُونَ ) ؛

( آل عمران : 7/3 . )

وأمّا قوله عزّوجلّ في آدم : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) فإنّ اللّه عزّوجلّ خلق آدم حجّة في أرضه ، وخليفة في بلاده ، لم يخلقه للجنّة ، وكانت المعصية من آدم في الجنّة لافي الأرض ، وعصمته تجب أن يكون في الأرض ليتمّ مقادير أمر اللّه ، فلمّا أهبط إلي الأرض ، وجعل حجّة وخليفة عصم ، بقوله عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَهِيمَ وَءَالَ عِمْرَنَ عَلَي الْعَلَمِينَ ) .

( آل عمران : 33/3 . )

وأمّا قوله عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) إنّما « ظنّ » بمعني استيقن ، إنّ اللّه لن يضيق عليه رزقه ، ألا تسمع قول اللّه عزّوجلّ : ( وَأَمَّآ إِذَا مَا ابْتَلَل-هُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ و ) أي ضيق ( الفجر : 16/89

. )

عليه رزقه ، ولوظنّ أنّ اللّه لا يقدر عليه لكان قد كفر .

وأمّا قوله عزّوجلّ في يوسف ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا ) فإنّها همّت بالمعصية ، وهمّ يوسف بقتلها إن أجبرته ، لعظم ماتداخله ، فصرف اللّه عنه قتلها والفاحشة ، وهو قوله عزّوجلّ : ( كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشَآءَ ) يعني القتل والزنا .

( يوسف : 24/12 . )

وأمّا داود ( عليه السلام ) فمايقول من قبلكم فيه ؟

فقال عليّ بن محمّد بن الجهم : يقولون : إنّ داود ( عليه السلام ) كان في محرابه يصلّي فتصوّر له إبليس علي صورة طير أحسن مايكون من الطيور ، فقطع داود صلاته وقام ليأخذ الطير ، فخرج الطير إلي الدار ، فخرج الطير إلي السطح ، فصعد في طلبه ، فسقط الطير دار « أوريا بن حنّان » ، فأطلع داود في أثر الطير بامرأة أوريا تغتسل ، فلمّا نظر إليها هواها ، وكان قد أخرج أوريا في بعض غزواته؛

فكتب إلي صاحبه : أن قدّم أوريا أمام التابوت ، فقدّم ، فظفر أوريا بالمشركين ، فصعب ذلك علي داود ، فكتب إليه ثانية : أن قدّمه أمام التابوت ، فقدّم ، فقتل أوريا ، فتزوّج داود بامرأته .

قال : فضرب الرضا ( عليه السلام ) بيده علي جبهته وقال : إنّا للّه وإنّا إليه راجعون ! لقد نسبتم نبيّاً من أنبياء اللّه إلي التهاون بصلاته ، حتّي خرج في أثر الطير ، ثمّ بالفاحشة ، ثمّ بالقتل !

فقال : يا ابن رسول اللّه ! فما كان خطيئته ؟

فقال ( عليه

السلام ) : ويحك ، إنّ داود ( عليه السلام ) إنّما ظنّ أنّ ماخلق اللّه عزّوجلّ خلقاً هو أعلم منه ، فبعث اللّه عزّوجلّ إليه الملكين فتسوّرا المحراب ، فقالا : ( خَصْمَانِ بَغَي بَعْضُنَا عَلَي بَعْضٍ فَاحْكُم بَيْنَنَا بِالْحَقِ ّ وَلَاتُشْطِطْ وَاهْدِنَآ إِلَي سَوَآءِ الصِّرَطِ * إِنَّ هَذَآ أَخِي لَهُ و تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِيَ نَعْجَةٌ وَحِدَةٌ فَقَالَ أَكْفِلْنِيهَا وَعَزَّنِي فِي الْخِطَابِ )

فعجّل داود ( عليه السلام ) علي المدّعي عليه فقال : ( لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِكَ إِلَي نِعَاجِهِ ) ، ولم يسأل المدّعي البيّنة علي ذلك ، ولم يقبل علي ( ص : 22/38 - 24 . )

المدّعي عليه ، فيقول له : ما تقول ؟

فكان هذا خطيئة رسم الحكم ، لاماذهبتم إليه ، ألا تسمع اللّه عزّوجلّ يقول : ( يَدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعِ الْهَوَي ) إلي آخر الآية !

( ص : 38/ 26 . )

فقال : يا ابن رسول اللّه ! فما قصّته مع أوريا ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) إنّ المرأة في أيّام داود ( عليه السلام ) كانت إذا مات بعلها ، أو قتل ، لاتتزوّج بعده أبداً ، وأوّل من أباح اللّه له أن يتزوّج بامرأة قتل بعلها ، كان داود ( عليه السلام ) ، فتزوّج بامرأة أوريا لمّا قتل ، وانقضت عدّتها منه ، فذلك الذي شقّ علي الناس من قبل أوريا .

وأمّا محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقول اللّه عزّوجلّ : ( وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ

) فإنّ اللّه عزّوجلّ عرّف نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أسماء أزواجه في دار الدنيا ، وأسماء أزواجه في دار الآخرة ، وأنّهنّ أمّهات المؤمنين ، وإحداهنّ من سمّي له زينب بنت جحش ، وهي يومئذ تحت زيد بن حارثة ، فأخفي اسمها في نفسه ، ولم يبده لكيلا يقول أحد من المنافقين : إنّه قال في امرأة في بيت رجل إنّها إحدي أزواجه من أمّهات المؤمنين ، وخشي قول المنافقين ، فقال اللّه عزّوجلّ : ( وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ ) يعني في نفسك ، وإنّ اللّه عزّوجلّ ما تولّي تزويج أحد من خلقه إلّا تزويج حوّا من آدم ( عليه السلام ) ، وزينب من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بقوله : ( فَلَمَّا قَضَي زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَكَهَا ) الآية ، وفاطمة من ( الأحزاب : 37/33 .

)

عليّ ( عليه السلام ) .

قال : فبكي عليّ بن محمّد بن الجهم فقال : يا ابن رسول اللّه ! أنا تائب إلي اللّه عزّوجلّ ، من أن أنطق في أنبياء اللّه ( عليهم السلام ) : بعد يومي هذا ، إلّا بما ذكرته .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 191/1 ح 1 . وقِطَعٌ منه في البحار : 23/14 ح 2 ، و217/22 ح 51 ، و179/49 ح 14 ، ونور الثقلين : 318/1 ح 42 ، و328 ح 97 ، و419/2 ح 41 ، و404/3 ح 162 ، و449 ح 136 ، و281/4 ح 129 ، و445 ح 20 ، ووسائل الشيعة : 187/27 ح 33562 ،

و216 ح 33629 ، وإثبات الهداة : 257/3 ح 30 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 441/1 ح 617 ، والبرهان : 55/2 ح 1 ، و250 ح 29 ، و30 ، و46/3 ح 1 ، و44/4 ح 2 ، و459 ح 1 .

أمالي الصدوق : 82 ، المجلس 20 ح 3 . عنه وعن العيون ، البحار : 72/11 ح 1 ، و107/89 ح 3 ، قطعة منه .

قصص الأنبياء للجزائري : 11 و344 ، باختصار .

قطعة منه في ( قصّة داود ( عليه السلام ) مع أوريا ) و ( تزويج اللّه فاطمة من عليّ ( عليهماالسلام ) ) و ( النهي عن تأويل القرآن ) و ( سورة آل عمران : 7/3 ) و ( سورة يوسف : 24/12 ) و ( سورة طه : 121/20 ) و ( سورة الأنبياء : 87/21 ) و ( سورة الأحزاب : 37/33 ) و ( سورة ص : 22/38 - 24 و26 ) و ( سورة الفجر : 16/89 ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) مع المأمون في عصمة الأنبيا ( عليهم السلام ) : :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثني أبي ، عن حمدان بن سليمان النيسابوريّ ، عن عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي .

قال : فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) ؟

( طه : 121/20 . )

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي قال لآدم : ( اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ فَكُلَا مِنْ حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَاتَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ ) وأشار لهما إلي شجرة الحنطة ( فَتَكُونَا مِنَ الظَّلِمِينَ ) ، ولم يقل لهما : لا تأكلا من هذه الشجرة ، ولا ممّا كان من جنسها ، فلم يقربا تلك الشجرة ، ولم يأكلا منها ، وإنّما أكلا من غيرها ، لمّا أن وسوس الشيطان إليهما ، وقال : ( مَا نَهَل-كُمَا رَبُّكُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَةِ ) وإنّما ينهيكما أن تقربا غيرها ، ولم ينهكما عن الأكل منها ( إِلآَّ أَن تَكُونَا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونَا مِنَ الْخَلِدِينَ * وَقَاسَمَهُمَآ إِنِّي لَكُمَا لَمِنَ النَّصِحِينَ ) ولم يكن آدم وحوّا شاهداً قبل ذلك من يحلف باللّه كاذباً ( فَدَلَّل-هُمَا بِغُرُورٍ ) ، فأكلا منها ثقة بيمينه باللّه ، وكان ذلك من آدم ( الأعراف : 19/7 - 22 . )

قبل النبوّة ، ولم يكن ذلك بذنب كبير استحقّ به دخول النار ، وإنّما كان من الصغائر الموهوبة التي تجوز علي الأنبياء قبل نزول الوحي عليهم ، فلمّا اجتباه اللّه تعالي ، وجعله نبيّاً ، كان معصوماً لا يذنب صغيرة ولا كبيرة .

قال اللّه عزّوجلّ : ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي * ثُمَّ اجْتَبَهُ رَبُّهُ و فَتَابَ عَلَيْهِ وَهَدَي ) ، وقال عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي ءَادَمَ وَنُوحًا ( طه : 121/20 - 122 . )

وَءَالَ إِبْرَهِيمَ وَءَالَ عِمْرَنَ عَلَي الْعَلَمِينَ ) .

(

آل عمران : 33/3 . )

فقال له المأمون : فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( فَلَمَّآ ءَاتَل-هُمَا صَلِحًا جَعَلَا لَهُ و شُرَكَآءَ فِيمَآ ءَاتَل-هُمَا ) .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : إنّ حوّاء ولدت لآدم خمسمائة بطن ذكراً وأُنثي ، وإنّ آدم ( عليه السلام ) وحوّاء عاهدا اللّه عزّوجلّ ودعواه وقالا : ( لَل-ِنْ ءَاتَيْتَنَا صَلِحًا لَّنَكُونَنَّ مِنَ الشَّكِرِينَ * فَلَمَّآ ءَاتَل-هُمَا صَلِحًا ) من النسل خلقاً سويّاً ، بريّاً من الزمانة والعاهة ، وكان ما أتاهما صنفين ، صنفاً ذكراناً ، وصنفاً أناثاً ، فجعل الصنفان للّه تعالي ذكره شركاء فيما آتاهما ، ولم يشكراه كشكر أبويهما له عزّوجلّ ، قال اللّه تبارك وتعالي : ( فَتَعَلَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ ) .

( الأعراف : 189/7 - 190 . )

فقال المأمون : أشهد أنّك ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حقّاً ، فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ في حقّ إبراهيم ( عليه السلام ) : ( فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي ) ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ إبراهيم ( عليه السلام ) وقع إلي ثلاثة أصناف صنف يعبد الزهرة ، وصنف يعبد القمر ، وصنف يعبد الشمس ، وذلك حين خرج من السرب ( السَرَب : حفير تحت الأرض لامنفذ له ، و جُحر الوحشيّ . المعجم الوسيط : 424 . )

الذي أخفي فيه ، ( فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ ) فرأي الزهرة ( قَالَ هَذَا رَبِّي ) علي الإنكار والاستخبار؛ ( فَلَمَّآ أَفَلَ ) الكوكب ( قَالَ لَآ أُحِبُّ الْأَفِلِينَ ) لأنّ الأفول

من صفات المحدث ، لا من صفات القدم؛ ( فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي ) علي الإنكار والاستخبار ، ( فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لَل-ِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّآلِّينَ ) يقول : لو لم يهدني ربّي لكنت من القوم الضالّين؛

فلمّا أصبح و ( رَءَا الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ ) من الزهرة والقمر علي الانكار والاستخبار لا علي الإخبار والإقرار؛ ( فَلَمَّآ أَفَلَتْ ) قال للأصناف الثلاثة من عبدة الزهرة ، والقمر والشمس : ( قَالَ يَقَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ * إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ ) .

( الأنعام : 76/6 - 79 . )

وإنّما أراد إبراهيم ( عليه السلام ) بما قال ، أن يبيّن لهم بطلان دينهم ، ويثبت عندهم أنّ العبادة لا تحقّ لمّا كان بصفة الزهرة ، والقمر ، والشمس ، وإنّما تحقّ العبادة لخالقها وخالق السموات والأرض .

وكان ما احتجّ به علي قومه ممّا ألهمه اللّه تعالي وآتاه ، كما قال اللّه عزّوجلّ : ( وَتِلْكَ حُجَّتُنَآ ءَاتَيْنَهَآ إِبْرَهِيمَ عَلَي قَوْمِهِ ي ) .

( الأنعام : 83/6 . )

فقال المأمون : للّه درّك ، يا ابن رسول اللّه ! فأخبرني عن قول إبراهيم ( عليه السلام ) :

( رَبِ ّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي ) قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي كان أوحي إلي إ براهيم ( عليه السلام ) : إنّي متّخذ من عبادي خليلاً ، إن سألني إحياء الموتي أجبته ، فوقع في

نفس إبراهيم : أنّه ذلك الخليل فقال : ( رَبِ ّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي ) علي الخلقة .

قال : ( قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَي كُلِ ّ جَبَلٍ مِّنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ) فأخذ ( البقرة : 260/2 . )

إبراهيم ( عليه السلام ) نسراً وطاووساً ، وبطّاً وديكاً ، فقطّعهنّ وخلّطهنّ ، ثمّ جعل علي كلّ جبل من الجبل التي حوله - وكانت عشرة - منهنّ جزء ، وجعل مناقيرهنّ بين أصابعه ، ثمّ دعاهنّ بأسمائهنّ ، ووضع عنده حبّاً وماءً ، فتطايرت تلك الأجزاء بعضها إلي بعض ، حتّي استوت الأبدان ، وجاء كلّ بدن حتّي انضمّ رقبته ورأسه ، فخلّي إبراهيم ( عليه السلام ) عن مناقيرهنّ ، فَطِرنَ ، ثمّ وَقَْعنَ فشربن من ذلك الماء ، والتقطن من ذلك الحبّ وقلن : يا نبيّ اللّه ! أحييتنا أحياك اللّه .

فقال إبراهيم : بل اللّه يحيي ويميت ، وهو علي كلّ شي ء قدير .

قال المأمون : بارك اللّه فيك يا أبا الحسن ! فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ :

( فَوَكَزَهُ و مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَنِ )

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ موسي ( عليه السلام ) دخل مدينة من مدائن فرعون علي حين غفلة من أهلها ، وذلك بين المغرب والعشاء ( فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَذَا مِن شِيعَتِهِ ي وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ ي فَاسْتَغَثَهُ الَّذِي مِن شِيعَتِهِ ي عَلَي الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ ي ) ، فقضي موسي

علي العدوّ ، وبحكم اللّه تعالي ذكره ( فَوَكَزَهُ و ) فمات ، ( قَالَ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَنِ ) يعني الاقتتال الذي كان وقع بين الرجلين ، لامافعله موسي ( عليه السلام ) من قتله ، ( إِنَّهُ و ) يعني الشيطان ( عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِينٌ ) .

( القصص : 15/28 . )

فقال المأمون : فما معني قول موسي ( رَبِ ّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي ) ؟

قال : يقول : إنّي وضعت نفسي غير موضعها بدخولي هذه المدينة ( فَاغْفِرْ لِي ) أي استرني من أعدائك لئلّا يظفروا بي فيقتلوني ، ( فَغَفَرَ لَهُ و إِنَّهُ و هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) .

قال موسي ( عليه السلام ) : ( رَبِ ّ بِمَآ أَنْعَمْتَ عَلَيَ ) من القوّة حتّي قتلت رجلاً بوكزة ، ( فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِّلْمُجْرِمِينَ ) ؛ بل أجاهد في سبيلك بهذه القوّة حتّي ترضي ، ( فَأَصْبَحَ ) موسي ( عليه السلام ) في المدينة ( خَآلِفًا يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنصَرَهُ و بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ و ) علي آخر ، ( قَالَ لَهُ و مُوسَي إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُّبِينٌ ) قاتلت رجلاً بالأمس وتقاتل هذا اليوم لأوذينّك ، وأراد أن يبطش به ، ( فَلَمَّآ أَنْ أَرَادَ أَن يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَّهُمَا ) وهو من شيعته ، ( قَالَ يَمُوسَي أَتُرِيدُ أَن تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسَام بِالْأَمْسِ إِن تُرِيدُ إِلَّآ أَن تَكُونَ جَبَّارًا فِي الْأَرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَن تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ ) .

( القصص : 15/28 - 19 . )

قال المأمون : جزاك اللّه عن أنبيائه خيراً ، يا أبا الحسن ! فما معني

قول موسي لفرعون : ( فَعَلْتُهَآ إِذًا وَأَنَا مِنَ الضَّآلِّينَ )

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ فرعون قال لموسي لمّا أتاه : ( وَفَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَأَنتَ مِنَ الْكَفِرِينَ ) عن الطريق ، بوقوعي إلي مدينة من مدائنك ، ( فَفَرَرْتُ مِنكُمْ لَمَّا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْمًا وَجَعَلَنِي مِنَ ال ْمُرْسَلِينَ )

( الشعراء : 19/21 . )

وقد قال اللّه عزّوجلّ لنبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيمًا فََاوَي ) ، يقول : ألم يجدك وحيداً فآوي إليك الناس ( وَوَجَدَكَ ضَآلًّا ) يعني عند قومك ( فَهَدَي ) أي هديهم إلي معرفتك ، ( وَوَجَدَكَ عَآلِلاً فَأَغْنَي ) ، يقول : أغناك بأن جعل دعاءك مستجاباً .

( الضحي : 6/93 - 8 . )

قال المأمون : بارك اللّه فيك ، يا ابن رسول اللّه ! فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَمَّا جَآءَ مُوسَي لِمِيقَتِنَا وَكَلَّمَهُ و رَبُّهُ و قَالَ رَبِ ّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَلنِي ) ، كيف يجوز أن يكون كلّم اللّه موسي بن عمران ) ( عليه السلام ) الأعراف : 143/7 . )

لايعلم أنّ اللّه تبارك وتعالي ذكره لايجوز عليه الرؤية حتّي يسأله هذا السؤال ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ كليم اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) ، علم أنّ اللّه تعالي أعزّ أن يُري بالأبصار ، ولكنّه لمّا كلّمه اللّه عزّوجلّ ، وقرّبه نجيّاً ، رجع إلي قومه ، فأخبرهم : أنّ اللّه عزّوجلّ كلّمه وقرّبه وناجاه ، فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ

) حتّي نستمع كلامه كما سمعت ، وكان القوم سبعمائة ألف رجل ، فاختار منهم سبعين ألفاً ، ثمّ اختار منهم سبعة آلاف ، ثمّ اختار منهم سبعمائة ، ثمّ اختار منهم سبعين رجلاً لميقات ربّهم ، فخرج بهم إلي طور سيناء ، فأقامهم في سفح الجبل ، وصعد موسي إلي الطور ، وسأل اللّه تعالي أن يكلّمه ويُسمعهم كلامه .

فكلّمه اللّه تعالي ذكره ، وسمعوا كلامه من فوق وأسفل ، ويمين وشمال ، ووراء وأمام ، لأنّ اللّه عزّوجلّ أحدثه في الشجرة ، وجعله منبعثاً منها حتّي سمعوه من جميع الوجوه فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) بأنّ هذا الذي سمعناه كلام اللّه : ( حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً ) ، فلمّا قالوا هذا القول العظيم ، ( البقرة : 55/2 . )

واستكبروا وعتوا ، بعث اللّه عزّوجلّ عليهم صاعقة ، فأخذتهم بظلمهم فماتوا .

فقال موسي : يا ربّ ! ما أقول لبني إسرائيل إذا رجعت إليهم وقالوا : إنّك ذهبت بهم فقتلتهم ؟ ! لأنّك لم تكن صادقاً فيما ادّعيت من مناجاة اللّه عزّوجلّ إيّاك ، فأحياهم اللّه وبعثهم معه فقالوا : إنّك لو سألت اللّه أن يريك تنظر إليه لأجابك ، وكنت تخبرنا كيف هو فنعرفه حقّ معرفته .

فقال موسي : يا قوم ! إنّ اللّه تعالي لا يُري بالأبصار ، ولا كيفيّة له ، وإنّما يُعرف بآياته ، ويُعلم بأعلامه .

فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) حتّي تسأله .

6 )

فقال موسي : يا ربّ ! إنّك قد سمعت مقالة بني إسرائيل ، وأنت أعلم بصلاحهم ، فأوحي اللّه جلّ جلاله : يا موسي

! سلني ما سألوك ، فلن أؤاخذك بجهلهم ، فعند ذلك قال موسي ( عليه السلام ) : ( رَبِ ّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَلنِي وَلَكِنِ انظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و ) وهو يهوي ( فَسَوْفَ تَرَلنِي فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ ) بآية من آياته ( جَعَلَهُ و دَكًّا وَخَرَّ مُوسَي صَعِقًا فَلَمَّآ أَفَاقَ قَالَ سُبْحَنَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ ) ، يقول : رجعت إلي معرفتي بك عن جهل قومي ، ( وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ ) منهم بأنّك لا تُري .

( الأعراف : 143/7 . )

فقال المأمون : للّه درّك ، يا أبا الحسن ! فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ ي ) .

( يوسف : 24/12 . )

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لقد همّت به ، ولولا أن رأي برهان ربّه لهم بها كما همّت ، لكنّه كان معصوماً ، والمعصوم لا يهمّ بذنب ولا يأتيه؛

ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه الصادق ( عليه السلام ) أنّه قال : همّت بأن تفعل ، وهمّ بأن لايفعل .

فقال المأمون : للّه درّك ، يا أبا الحسن ! فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ )

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ذاك يونس بن متي ( عليه السلام ) ذهب مغاضباً لقومه ، ( فَظَنَ ) بمعني استيقن ( أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَيْهِ ) أي لن نضيق رزقه ، ومنه قوله عزّوجلّ : ( وَأَمَّآ إِذَا مَا ابْتَلَل-هُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ

رِزْقَهُ و ) ( الفجر : 16/89 . )

أي ضيّق وقَتَر ( فَنَادَي فِي الظُّلُمَتِ ) أي ظلمة الليل ، وظلمة البحر ، وظلمة بطن الحوت ، ( أَن لَّآ إِلَهَ إِلَّآ أَنتَ سُبْحَنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّلِمِينَ ) بتركي مثل هذه العبادة التي قد فرغتني لها في بطن الحوت ، ( الأنبياء : 87/21 . )

فاستجاب اللّه له ، وقال عزّوجلّ : ( فَلَوْلَآ أَنَّهُ و كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ * لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ ي إِلَي يَوْمِ يُبْعَثُونَ ) .

( الصافّات : 143/37 - 144 . )

فقال المأمون : للّه درّك ، يا أبا الحسن ( عليه السلام ) ! فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( حَتَّي إِذَا اسْتَيَْسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُواْ جَآءَهُمْ نَصْرُنَا )

( يوسف : 110/12 . )

قال الرضا ( عليه السلام ) : يقول اللّه عزّوجلّ : ( حَتَّي إِذَا اسْتَيَْسَ الرُّسُلُ ) من قومهم ، وظنّ قومهم أنّ الرسل قد كذبوا ، جاء الرسل نصرنا .

فقال المأمون : للّه درّك ، يا أبا الحسن ! فأخبرني قول اللّه عزّوجلّ : ( لِّيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَم نبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ ) .

( الفتح : 2/48 . )

قال الرضا ( عليه السلام ) : لم يكن أحد عند مشركي أهل مكّة أعظم ذنباً من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لأنّهم كانوا يعبدون من دون اللّه ثلاثمائة وستّين صنماً ، فلمّإ؛خ ح پاااااااااف ب جاءهم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالدعوة إلي كلمة الإخلاص ، كبر ذلك عليهم وعظم ، وقالوا : (

أَجَعَلَ الْأَلِهَةَ إِلَهًا وَحِدًا إِنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌ عُجَابٌ * وَانطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُواْ وَاصْبِرُواْ عَلَي ءَالِهَتِكُمْ إِنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌ يُرَادُ * مَا سَمِعْنَا بِهَذَا فِي الْمِلَّةِ الْأَخِرَةِ إِنْ هَذَآ إِلَّا اخْتِلَقٌ ) ، فلمّا فتح اللّه عزّوجلّ علي نبيّه ) ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ص : 5/38 - 7 . )

مكّة ، قال له يا محمّد : ( إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ مكّة فَتْحًا مُّبِينًا * لِّيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَم نبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ ) عند مشركي أهل مكّة بدعائك إلي توحيد ( الفتح : 1 - 2 . )

اللّه ، فيما تقدّم وماتأخّر ، لأنّ مشركي مكّة أسلم بعضهم ، وخرج بعضهم عن مكّة ، ومن بقي منهم لم يقدر علي إنكار التوحيد عليه ، إذا دعا الناس إليه ، فصار ذنبه عندهم ذلك مغفوراً بظهوره عليهم .

قال : صدقت ، يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ ) ؟

( الأحزاب : 37/33 . )

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قصد دار زيد بن حارثة بن شراحيل الكلبيّ في أمر أراده ، فرأي امرأته تغتسل ، فقال لها : سبحان الذي خلقك ! وإنّما أراد بذلك تنزيه الباري عزّوجلّ ، عن قول من زعم أنّ الملائكة بنات اللّه ، فقال اللّه عزّوجلّ : (

أَفَأَصْفَل-كُمْ رَبُّكُم بِالْبَنِينَ وَاتَّخَذَ مِنَ الْمَلَل-ِكَةِ إِنَثًا إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلًا عَظِيمًا ) ، فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا رآها تغتسل : ( الاسراء : 40/17 . )

سبحان الذي خلقك أن يتّخذ له ولداً يحتاج إلي هذا التطهير والاغتسال ، فلمّا عاد زيد إلي منزله ، أخبرته امرأته بمجي ء رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقوله لها : سبحان الذي خلقك ! فلم يعلم زيد ما أراد بذلك ، وظنّ أنّه قال ذلك لما أعجبه من حسنها ، فجاء إلي النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقال له : يا رسول اللّه ! إنّ امرأتي في خُلقها سوء ، وإنّي أُريد طلاقها ؟

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أمسك عليك زوجك ، واتّق اللّه ، وقد كان اللّه عزّوجلّ عرّفه عدد أزواجه ، وإنّ تلك المرأة منهنّ ، فأخفي ذلك في نفسه ولم يبده لزيد ، وخشي الناس أن يقولوا : إنّ محمّداً يقول لمولاه : إنّ امرأتك ستكون لي زوجة ، يعيبونه بذلك ، فأنزل اللّه عزّوجلّ : ( وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ ) يعني بالإسلام ، ( وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ ) يعني بالعتق ، ( أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ ) ، ثمّ إنّ زيد بن حارثة طلّقها واعتدّت منه ، فزوّجها اللّه عزّوجلّ من نبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنزل بذلك قرآناً ، فقال عزّوجلّ : ( فَلَمَّا قَضَي زَيْدٌ مِّنْهَا وَطَرًا زَوَّجْنَكَهَا لِكَيْ لَايَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ

حَرَجٌ فِي أَزْوَجِ أَدْعِيَآلِهِمْ إِذَا قَضَوْاْ مِنْهُنَّ وَطَرًا وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا ) ، ثمّ علم اللّه عزّوجلّ أنّ المنافقين سيعيبونه بتزويجها ، فأنزل اللّه تعالي : ( مَّا كَانَ عَلَي النَّبِيِ ّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ و ) .

( الأحزاب : 37/33 - 38 . )

فقال المأمون : لقد شفيت صدري يا ابن رسول اللّه ! وأوضحت لي ما كان ملتبساً عليّ ، فجزاك اللّه عن أنبيائه وعن الإسلام خيراً .

قال عليّ بن محمّد بن الجهم : فقام المأمون إلي صلاة ، وأخذ بيد محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) وكان حاضر المجلس وتبعتهما .

فقال له المأمون : كيف رأيت ابن أخيك ؟ فقال له : عالم ، ولم نره يختلف إلي أحد من أهل العلم .

فقال المأمون : إنّ ابن أخيك من أهل بيت النبيّ الذين قال فيهم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ألا إنّ أبرار عترتي ، وأطائب أرومتي ، أحلم الناس صغاراً ، وأعلم الناس كباراً ، فلا تعلّموهم ، فإنّهم أعلم منكم ، لا يخرجونكم من باب هدي ، ولا يدخلونكم في باب ضلالة .

وانصرف الرضا ( عليه السلام ) إلي منزله ، فلمّا كان من الغد غدوت عليه ، وأعلمته ما كان من قول المأمون ، وجواب عمّه محمّد بن جعفر له ، فضحك ( عليه السلام ) ثمّ قال : ياابن الجهم ! لا يغرّنّك ما سمعته منه ، فإنّه سيغتالني ، واللّه تعالي ينتقم لي منه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 195/1 ح 1 . عنه في البحار

: 252/11 ح 3 ، و335/12 س 6 ، و387/14 ح 7 ، و142/16 ح 5 ، و89/17 ح 20 ، و179/49 ح 15 ، ومستدرك الوسائل : 78/16 ح 19203 ، ونور الثقلين : 59/1 ح 110 ، و275 ح 1088 ، و328 ح 98 ، و735 ح 146 ، و11/2 ح 34 ، و64 ح 248 ، و107 ح 397 ، و419 ح 42 ، و479 ح 251 ، و167/3 ح 219 ، و197 ح 360 ، و403 ح 160 ، و449 ح 137 ، و48/4 ح 16 ، و119 ح 32 ، و281 ح 130 ، و443 ح 8 ، و497 ح 100 ، و56/5 ح 18 ، و596 ح 18 ، وإثبات الهداة : 480/1 ح 136 ، والبرهان : 100/1 ح 2 ، و249 ح 2 ، و531 ح 1 ، و434/2 ح 1 ، و46/3 ح 2 ، و183 ح 1 ، و223 س 29 ، و325 ح 1 ، و326 ح 1 ، و41/4 ح 5 ، و83 ح 5 ، و193 ح 2 ، والأنوار البهيّة : 219 س 2 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 442/1 ح 618 ، قِطَعٌ منه .

الإحتجاج : 423 ح 308 ، مرسلاً . عنه وعن العيون ، البحار : 78/11 ح 8 ، وقِطَعٌ منه في : 32/13 ح 6 ، و164 ح 8 ، و216/22 ح 50 ، وإثبات الهداة : 257/3 ح 31 .

التوحيد : 74 ح 28 ، و121 ح 24 ، و132 ح 14 ، قِطَعٌ منه . عنه وعن العيون والإحتجاج ، البحار

: 63/12 ح 10 ، و217/13 ح 11 ، ونور الثقلين : 573/5 ح 15 ، قِطَعٌ منه .

قطعة منه في ( أولادآدم ( عليه السلام ) من حوّاء ) و ( سورة البقرة : 260/2 ) و ( سورة الأنعام : 76/6 - 79 و83 ) و ( سورة الأعراف : 7/ 19 - 22 ، و143 و189 - 190 ) و ( سورة التوبة : 43/9 ) و ( سورة يوسف : 24/12 و110 ) و ( طه : 121/20 ) و ( سورة الشعراء : 19/26 - 21 ) و ( سورة القصص : 15/28 - 19 ) و ( سورة الأحزاب : 37/33 - 38 ) و ( سورة الصافّات : 143/37 - 144 ) و ( سورة الفتح : 1/48 - 2 ) و ( سورة الضحي : 6/93 - 8 ) و ( ما رواه من الأحاديث القدسيّة ) و ( ما رواه عن إبراهيم ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن موسي ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

قال مصنّف هذا الكتاب : هذا الحديث غريب من طريق عليّ بن محمّد بن الجهم مع نصبه وبغضه ، وعداوته لأهل البيت ( عليهم السلام ) : .

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي المأمون في النسب :

1 - السيّد المرتضي ؛ : حدّثني الشيخ ( أي المفيد ) أدام اللّه عزّه : روي أنّه لمّا سار

المأمون إلي خراسان ، وكان معه الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، فبيناهما يسيران إذ قال له المأمون : يا أبا الحسن ! إنّي فكّرت في شي ء ففتح ( في الكنز : فسخ ، والبحار : فنتج . )

لي الفكر الصواب فيه ، فكّرت في أمرنا وأمركم ، ونسبنا ونسبكم ، فوجدت الفضيلة فيه واحدة ، ورأيت اختلاف شيعتنا في ذلك محمولاً علي الهوي والعصبيّة .

فقال له أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ لهذا الكلام جواباً ، فإن شئت ذكرته لك ، وإن شئت أمسكت .

فقال له المأمون : إنّي لم أقله إلّا لأعلم ما عندك فيه .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : أُنشدك اللّه يا أمير المؤمنين ! لو أنّ اللّه بعث نبيّه محمّداً ، فخرج علينا من وراء أكمة من هذه الآكام ، فخطب إليك ابنتك ، أكنت ( الأكمة : تَلّ ، وقيل : شُرفَة كالرابية ، وهوما اجتمع من الحجارة في مكان واحد . المصباح المنير : 18 . )

تزوّجه إيّاها ؟

فقال : يا سبحان اللّه ! وهل أحد يرغب عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : أفتراه يحلّ له أن يخطب إليّ ؟

( في الكنز : ابنتي . )

قال : فسكت المأمون هُنَيئة ، ثمّ قال : أنتم واللّه ! أمسّ برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رحماً .

( الفصول المختارة : 37 س 1 . عنه البحار : 349/10 ح 9 ، و187/49 ح 19 .

كنز

الفوائد : 166 س 6 . عنه البحار : 242/25 ح 24 ، و243/93 ح 11 . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي المأمون في الفرق بين العترة والأُمّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن الحسين بن شاذويه المؤدّب ، وجعفر بن محمّد بن مسرور رضي اللّه عنهما قالا : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أبيه ، عن الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان ، فقال المأمون : أخبروني عن معني هذه الآية : ( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَبَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا ) .

فقالت العلماء : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك الأُمّة كلّها .

فقال المأمون : ما تقول يا أبا الحسن ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لا أقول كما قالوا ، ولكنّي أقول : أراد اللّه عزّوجلّ بذلك العترة الطاهرة .

فقال المأمون : وكيف عني العترة من دون الأُمّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : إنّه لو أراد الأُمّة لكانت أجمعها في الجنّة ، لقول اللّه عزّوجلّ : ( فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ ي وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقُ م بِالْخَيْرَتِ بِإِذْنِ اللَّهِ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ ) ، ثمّ جمعهم كلّهم في الجنّة ! فقال عزّوجلّ : ( جَنَّتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ ) الآية ، فصارت الوراثة للعترة الطاهرة لا لغيرهم .

( فاطر : 32/35 - 33 . )

فقال المأمون : مَنِ العترة الطاهرة ؟

فقال الرضا ( عليه السلام )

: الذين وصفهم اللّه في كتابه فقال عزّوجلّ : ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) ، وهم ( الأحزاب : 33/33 . )

الذين قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي مخلف فيكم الثقلين ، كتاب اللّه وعترتي أهل بيتي ، ألاوإنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض ، فانظروا كيف تخلفوني ( في المصدر : فانظروا كيف تخلفون . والصحيح ما أثبتناه . )

فيهما ، أيّها الناس لا تعلّموهم ، فإنّهم أعلم منكم .

قالت العلماء : أخبرنا يا أبا الحسن ! عن العترة ، أهم الآل ، أم غير الآل ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : هم الآل .

فقالت العلماء : فهذا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يُؤثر عنه ، أنّه قال : « أُمّتي آلي » ، وهؤلاء أصحابه يقولون بالخبر المستفاض الذي لايمكن دفعه : آل محمّ ( عليهم السلام ) : أُمّته .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أخبروني ، فهل تحرم الصدقة علي الآل ؟ فقالوا : نعم .

قال : فتحرم علي الأُمّة ؟ قالوا : لا ، قال : هذا فرق بين الآل والأُمّة ، وَيْحَكُمْ ! أين يذهب بكم ؟ أضربتم عن الذكر صفحاً أم أنتم قوم مسرفون ؟ أما علمتم أنّه ( اقتباس من الآية الشريفة في سورة الزخرف : 5/43 . )

وقعت الوراثة والطهارة علي المصطفين المهتدين دون سائرهم ؟

قالوا : ومن أين يا أبا الحسن ؟

فقال ( عليه السلام ) : من قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَقَدْ

أَرْسَلْنَا نُوحًا وَإِبْرَهِيمَ وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَالْكِتَبَ فَمِنْهُم مُّهْتَدٍ وَكَثِيرٌ مِّنْهُمْ فَسِقُونَ ) ، فصارت وراثة النبوّة والكتاب للمهتدين دون الفاسقين ، أما علمتم أنّ نوحاً ( الحديد : 26/57 . )

حين سأل ربّه عزّوجلّ : ( فَقَالَ رَبِ ّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَكِمِينَ ) ، وذلك أنّ اللّه عزّوجلّ وعده أن ينجيه وأهله ( هود : 45/11 . )

فقال ربّه عزّوجلّ : ( يَنُوحُ إِنَّهُ و لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ و عَمَلٌ غَيْرُ صَلِحٍ فَلَاتَسَْلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ ي عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَن تَكُونَ مِنَ الْجَهِلِينَ ) ؟ .

( هود : 46/11 . )

فقال المأمون : هل فضّل اللّه العترة علي سائر الناس ؟

فقال أبو الحسن : إنّ اللّه عزّوجلّ أبان فضل العترة علي سائر الناس في محكم كتابه .

فقال له المأمون : وأين ذلك من كتاب اللّه ؟

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : في قول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَي ءَادَمَ وَنُوحًا وَءَالَ إِبْرَهِيمَ وَءَالَ عِمْرَنَ عَلَي الْعَلَمِينَ * ذُرِّيَّةَم بَعْضُهَا مِن م بَعْضٍ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ) ، وقال عزّوجلّ في موضع آخر : ( أَمْ ( آل عمران : 33/3 - 34 . )

يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا ) ، ثمّ ردّ المخاطبة في أثر هذه إلي سائر ( النساء : 54/4 . )

المؤمنين فقال : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِ نكُمْ ) ، يعني الذي قرنهم بالكتاب والحكمة وحسدوا عليهما

، ( النساء : 59/4 . )

فقوله عزّوجلّ : ( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَآ ءَاتَل-هُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ ي فَقَدْ ءَاتَيْنَآ ءَالَ إِبْرَهِيمَ الْكِتَبَ وَالْحِكْمَةَ وَءَاتَيْنَهُم مُّلْكًا عَظِيمًا ) يعني الطاعة للمصطفين الطاهرين ، فالملك هيهنا هو الطاعة لهم .

فقالت العلماء : فأخبرنا هل فسّر اللّه عزّوجلّ الاصطفاء في الكتاب ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : فسّر الاصطفاء في الظاهر سوي الباطن في اثني عشر موطناً وموضعاً :

فأوّل ذلك : قوله عزّوجلّ : ( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) ( الشعراء : 214/26 . )

ورهطك المخلصين ، - هكذا في قراءة أُبيّ بن كعب ، وهي ثابتة في مصحف عبد اللّه بن مسعود - وهذه منزلة رفيعة ، وفضل عظيم ، وشرف عال حين عني اللّه عزّوجلّ بذلك الآل ، فذكره لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فهذه واحدة .

والآية الثانية : في الاصطفاء ، قوله عزّوجلّ : ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) ، وهذا الفضل الذي لا ( الأحزاب : 33/33 . )

يجهله أحد إلاّ معاند ضالّ ، لأنّه فضل بعد طهارة تنتظر ، فهذه الثانية .

وأمّا الثالثة : فحين ميّز اللّه الطاهرين من خلقه ، فأمر نبيّه بالمباهلة بهم في آية الابتهال ، فقال عزّوجلّ : يا محمّد ! ( فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن م بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَي الْكَذِبِينَ ) ، فبرز النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( آل عمران : 61/3 .

)

عليّاً والحسن والحسين وفاطمة صلوات اللّه عليهم ، وقرن أنفسهم بنفسه ، فهل تدرون مامعني قوله : ( وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ) ؟

قالت العلماء : عني به نفسه .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد غلطتم ، إنّما عني بها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وممّا يدلّ علي ذلك قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، حين قال : لينتهينّ بنو وليعة ، أو لأبعثنّ إليهم رجلاً كنفسي ، يعني عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وعني بالأبناء الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وعني بالنساء فاطمة ( عليها السلام ) ، فهذه خصوصيّة لايتقدّمهم فيها أحد ، وفضل لايلحقهم فيه بشر ، وشرف لايسبقهم إليه خلق ، إذ جعل نفس عليّ ( عليه السلام ) كنفسه ، فهذه الثالثة .

وأمّا الرابعة : فإخراجه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الناس من مسجده ماخلا العترة ، حتّي تكلّم الناس في ذلك ، وتكلّم العبّاس فقال : يا رسول اللّه ! تركت عليّاً وأخرجتنا ؟

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما أنا تركته وأخرجتكم ، ولكنّ اللّه عزّوجلّ تركه وأخرجكم ، وفي هذا تبيان قوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : أنت منّي بمنزلة هارون من موسي .

قالت العلماء : وأين هذا من القرآن ؟

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أوجدكم في ذلك قرآناً وأقرأه عليكم ؟

قالوا : هات .

قال ( عليه السلام ) : قول اللّه عزّوجلّ : ( وَأَوْحَيْنَآ

إِلَي مُوسَي وَأَخِيهِ أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِكُمَا بِمِصْرَ بُيُوتًا وَاجْعَلُواْ بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً ) ، ففي هذه الآية ( يونس : 87/10 . )

منزلة هارون من موسي ، وفيها أيضاً منزلة عليّ ( عليه السلام ) من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ومع هذا دليل واضح في قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين قال : ألا إنّ هذا المسجد لايحلّ لجنب إلّا لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وآله .

7 )

قالت العلماء : يا أبا الحسن ! هذا الشرح والبيان لايوجد إلّا عندكم معاشر أهل بيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فقال ( عليه السلام ) : ومن ينكر لنا ذلك ! ورسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : أنا مدينة العلم وعليّ بابها ، فمن أراد المدينة فليأتها من بابها ؟ ففيما أوضحنا وشرحنا من الفضل والشرف ، والتقدمة ، والاصطفاء والطهارة مالاينكره إلّا معاند ، وللّه عزّوجلّ الحمد علي ذلك ، فهذه الرابعة .

والآية الخامسة : قول اللّه عزّوجلّ : ( وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَي حَقَّهُ و ) ( الإسراء : 26/17 . )

خصوصيّة خصّهم اللّه العزيز الجبّار بها ، واصطفاهم علي الأُمّة ، فلمّا نزلت هذه الآية علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : ادعوا لي فاطمة ، فدعيت له فقال : يا فاطمة !

قالت ( عليها السلام ) : لبّيك ، يا رسول اللّه !

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : هذه فدك ممّا هي لم يوجف عليه بالخيل ولا

ركاب ، وهي لي خاصّة دون المسلمين ، وقد جعلتها لك لما أمرني اللّه تعالي به ، فخذيها لك ولولدك ، فهذه الخامسة .

والآية السادسة : قول اللّه عزّوجلّ : ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، وهذه خصوصيّة للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي يوم القيامة ، ( الشوري : 23/42 . )

وخصوصيّة للآل دون غيرهم ، وذلك أنّ اللّه عزّوجلّ حكي في ذكر نوح في كتابه : ( وَيَقَوْمِ لَآأَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ مَالًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي اللَّهِ وَمَآ أَنَا بِطَارِدِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِنَّهُم مُّلَقُواْ رَبِّهِمْ وَلَكِنِّي أَرَلكُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ ) وحكي عزّوجلّ ( هود : 29/11 . )

عن هود ( عليه السلام ) ، أنّه قال ( عليهم السلام ) ( يَقَوْمِ لَآأَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلَي الَّذِي فَطَرَنِي أَفَلَاتَعْقِلُونَ ) ، وقال عزّوجلّ لنبيّه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

( هود : 51/11 . )

( قُل يا محمّد ! لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، ولم يفرض اللّه تعالي مودّتهم إلّا وقد علم أنّهم لا يرتدّون عن الدين أبداً ، ولا يرجعون إلي ضلال أبداً ، وأُخري أن يكون الرجل وادّاً للرجل ، فيكون بعض أهل بيته عدوّاً له ، فلايسلم له قلب الرجل ، فأحبّ اللّه عزّوجلّ أن لا يكون في قلب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي المؤمنين شي ء ، ففرض عليهم اللّه مودّة ذوي القربي ، فمن أخذ بها ، وأحبّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأحبّ

أهل بيته ، لم يستطع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يبغضه ، ومن تركها ، ولم يأخذ بها ، وأبغض أهل بيته ، فعلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يبغضه ، لأنّه قد ترك فريضة من فرائض اللّه عزّوجلّ ، فأيّ فضيلة ، وأيّ شرف يتقدّم هذا أويدانيه ، فأنزل اللّه عزّوجلّ هذه الآية علي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، فقام رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في أصحابه فحمد اللّه ، وأثني عليه وقال : يا أيّها الناس ! إنّ اللّه عزّوجلّ قد فرض لي عليكم فرضاً ، فهل أنتم مؤدّوه ؟ فلم يجبه أحد ، فقال : يا أيّها الناس ! إنّه ليس من فضة ولاذهب ، ولا مأكول ولا مشروب .

فقالوا : هات إذاً ، فتلا عليهم هذه الآية .

فقالوا : أمّا هذه فنعم ، فما وفي بها أكثرهم ، ومابعث اللّه عزّوجلّ نبيّاً إلّا أوحي إليه أن لا يسأل قومه أجراً ، لأنّ اللّه عزّوجلّ يوفيه أجر الأنبياء ، ومحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فرض اللّه عزّوجلّ طاعته ، ومودّة قرابته علي أُمّته ، وأمره أن يجعل أجره فيهم ليؤدّوه في قرابته ، بمعرفة فضلهم الذي أوجب اللّه عزّوجلّ لهم ، فإنّ المودّة إنّما تكون علي قدر معرفة الفضل ، فلمّا أوجب اللّه تعالي ذلك ، ثقل ذلك ، لثقل وجوب الطاعة ، فتمسّك بها قوم قد أخذ اللّه ميثاقهم علي الوفاء ، وعاند أهل الشقاق والنفاق ،

وألحدوا في ذلك ، فصرفوه عن حدّه الذي حدّه اللّه عزّوجلّ .

فقالوا : القرابة هم العرب كلّها وأهل دعوته ، فعلي أيّ الحالتين كان ، فقد علمنا أنّ المودّة هي للقرابة ، فأقربهم من النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أولاهم بالمودّة .

وكلّما قربت القرابة كانت المودّة علي قدرها ، وماأنصفوا نبيّ اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في حيطته ورأفته ، وما منّ اللّه به علي أُمّته ممّا تعجز الألسن عن وصف الشكر عليه ، أن لا يؤذوه في ذرّيّته وأهل بيته ، وأن يجعلوهم فيهم بمنزلة العين من الرأس ، حفظاً لرسول اللّه فيهم ، وحبّاً لهم ، فكيف والقرآن ينطق به ، ويدعو إليه ، والأخبار ثابتة بأنّهم أهل المودّة ، والذين فرض اللّه تعالي مودّتهم ، ووعد الجزاء عليها ، فما وفي أحد بها؛

فهذه المودّة لا يأتي بها أحد مؤمناً مخلصاً إلّا استوجب الجنّة ، لقول اللّه عزّوجلّ في هذه الآية : ( وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ فِي رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ لَهُم مَّا يَشَآءُونَ عِندَ رَبِّهِمْ ذَلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ * ذَلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبَادَهُ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، مفسّراً ومبيّناً؛

( الشوري : 22/42 . )

ثمّ قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ، عن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : اجتمع المهاجرون والأنصار إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقالوا : إنّ لك يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

! مؤونة في نفقتك ، وفيمن يأتيك من الوفود ، وهذه أموالنا مع دمائنا ، فاحكم فيها بارّاً مأجوراً ، أعط ما شئت ، وأمسك ما شئت من غير حرج .

قال : فأنزل اللّه عزّوجلّ عليه الروح الأمين فقال : يا محمّد ! ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) يعني أن تودّوا قرابتي من بعدي ، فخرجوا . فقال المنافقون : ما حمل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي ترك ما عرضنا عليه إلّا ليحثّنا علي قرابته من بعده ، إن هو إلّا شي ء افتراه في مجلسه ، وكان ذلك من قولهم عظيماً ، فأنزل اللّه عزّوجلّ هذه الآية : ( أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَلهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ و فَلَاتَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيًْا هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَي بِهِ ي شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) ، فبعث عليهم النبيّ ) ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الأحقاف : 8/46 . )

فقال : هل من حدث ؟ فقالوا : إي واللّه يا رسول اللّه ! لقد قال بعضنا كلاماً غليظاً كرهناه ، فتلا عليهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الآية ، فبكوا واشتدّ بكاؤهم ، فأنزل عزّوجلّ : ( وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ ي وَيَعْفُواْ عَنِ السَّيَِّاتِ وَيَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ) ، فهذه السادسه .

( الشوري : 25/42 . )

وأمّا الآية السابعة : فقول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ وَمَلَل-ِكَتَهُ و يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِ ّ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا ) ، قالوا : ( الأحزاب : 56/33

. )

يارسول اللّه ! قد عرفنا التسليم فكيف الصلاة عليك ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تقولون : اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، كما صلّيت علي إبراهيم وعلي آل إبراهيم ، إنّك حميد مجيد ، فهل بينكم معاشر الناس في هذا خلاف ؟

فقالوا : لا .

فقال المأمون : هذا ممّا لا خلاف فيه أصلاً ، وعليه إجماع الأُمّة ، فهل عندك في الآل شي ء أوضح من هذا في القرآن ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : نعم ، أخبروني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( يس*وَالْقُرْءَانِ الْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ * عَلَي صِرَطٍ مُّ سْتَقِيمٍ ) ،

( يس : 1/36 - 4 . )

فمن عني بقوله : ( يس ) ؟ قالت العلماء : ( يس ) مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لم يشكّ فيه أحد .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فإنّ اللّه عزّوجلّ أعطي محمّداً وآل محمّد من ذلك فضلاً لا يبلغ أحد كنه وصفه إلّا من عقله ، وذلك أنّ اللّه عزّوجلّ لم يُسلّم علي أحد إلّا علي الأنبياء صلوات اللّه عليهم ، فقال تبارك وتعالي : ( سَلَمٌ عَلَي نُوحٍ فِي الْعَلَمِينَ ) وقال : ( سَلَمٌ عَلَي إِبْرَهِيمَ ) وقال : ( الصافّات : 79/37 . )

( الصافّات : 109/37 . )

( سَلَمٌ عَلَي مُوسَي وَهَرُونَ ) ولم يقل : سلام علي آل نوح ، ولم ( الصافّات : 120/37 . )

يقل : سلام علي آل إبراهيم ، ولاقال : سلام علي آل موسي وهارون

، وقال عزّوجلّ : ( سَلَمٌ عَلَي إِلْ يَاسِينَ ) يعني آل محمّد صلوات ( الصافّات : 130/37 . )

اللّه عليهم .

فقال المأمون : لقد علمت أنّ في معدن النبوّة شرح هذا وبيانه ، فهذه السابعة .

وأمّا الثامنة : فقول اللّه عزّوجلّ : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي ) ، فقرن سهم ذي القربي بسهمه ( الأنفال : 41/8 . )

وبسهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فهذا فضل أيضاً بين الآل والأُمّة ، لأنّ اللّه تعالي جعلهم في حيّز ، وجعل الناس في حيّز دون ذلك ، ورضي لهم ما رضي لنفسه ، واصطفاهم فيه ، فبدء بنفسه ، ثمّ ثنّي برسوله ، ثمّ بذي القربي في كلّ ما كان من الفي ء والغنيمة ، وغير ذلك ممّا رضيه عزّوجلّ لنفسه ، فرضي لهم ، فقال وقوله الحقّ : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ و وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَي ) ، فهذا تأكيد مؤكّد ، وأثر قائم لهم إلي يوم القيامة في كتاب اللّه الناطق الذي ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) .

( فصلّت : 42/41 . )

وأمّا قوله : ( وَالْيَتَمَي وَالْمَسَكِينِ ) فإنّ اليتيم إذا انقطع يتمه خرج من الغنائم ، ولم يكن له فيها نصيب ، وكذلك المسكين انقطعت مسكنته لم يكن له نصيب من المغنم ، ولا يحل له أخذه ، وسهم ذي القربي قائم إلي يوم القيامة فيهم ، للغنيّ والفقير منهم ، لأنّه لا أحد

أغني من اللّه عزّوجلّ ، ولا من رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فجعل لنفسه منها سهماً ، ولرسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سهماً ، فما رضيه لنفسه ولرسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رضيه لهم ، وكذلك الفي ء ، ما رضيه منه لنفسه ولنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، رضيه لذي القربي ، كما أجراهم في الغنيمة ، فبدء بنفسه جلّ جلاله ، ثمّ برسوله ، ثمّ بهم ، وقرن سهمهم بسهم اللّه وسهم رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛

وكذلك في الطاعة قال : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) ، فبدء بنفسه ، ثمّ برسوله ، ثمّ بأهل بيته ، كذلك آية الولاية : ( إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ و وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَوةَ وَهُمْ رَكِعُونَ ) ، فجعل طاعتهم مع طاعة ( المائدة : 55/5 . )

الرسول مقرونة بطاعته ، كذلك ولايتهم مع ولاية الرسول مقرونة بطاعته ، كما جعل سهمهم مع سهم الرسول مقروناً بسهمه في الغنيمة والفي ء ، فتبارك اللّه وتعالي ، ما أعظم نعمته علي أهل هذا البيت ! ؛

فلمّا جاءت قصّة الصدقة نزّه نفسه ورسوله ، ونزّه أهل بيته فقال : ( إِنَّمَا الصَّدَقَتُ لِلْفُقَرَآءِ وَالْمَسَكِينِ وَالْعَمِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِي الرِّقَابِ وَالْغَرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ اللَّهِ وَابْنِ السَّبِيلِ فَرِيضَةً مِّنَ اللَّهِ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ ) فهل تجد في شي ء من ذلك أنّه سمّي لنفسه ، أو لرسوله ، أو لذي ( التوبة : 60/9 . )

القربي

؟ لأنّه لمّا نزّه نفسه عن الصدقة ، ونزّه رسوله ونزّه أهل بيته ، لا ، بل حرّم عليهم ، لأنّ الصدقة محرّمة علي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وآله ، وهي أوساخ أيدي الناس ، لا يحلّ لهم ، لأنّهم طُهِّروا من كلّ دنس ووسخ ، فلمّا طهّرهم اللّه عزّوجلّ ، واصطفاهم ، رضي لهم مارضي لنفسه ، وكره لهم ما كره لنفسه عزّوجلّ ، فهذه الثامنه .

وأمّا التاسعة : فنحن أهل الذكر الذين قال اللّه عزّوجلّ : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) ، فنحن أهل الذكر ، فاسألونا إن كنتم لا ( الأنبياء : 7/21 . )

تعلمون .

فقالت العلماء : إنّما عني اللّه بذلك اليهود والنصاري .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! وهل يجوز ذلك إذا يدعونا إلي دينهم ويقولون : إنّه أفضل من دين الإسلام ! ؟

فقال المأمون : فهل عندك في ذلك شرح بخلاف ما قالوه يا أبا الحسن ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : نعم ، الذكر رسول اللّه ، ونحن أهله ، وذلك بيّن في كتاب اللّه عزّوجلّ ، حيث يقول في سورة الطلاق : ( فَاتَّقُواْ اللَّهَ يَأُوْلِي الْأَلْبَبِ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَدْ أَنزَلَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ ذِكْرًا * رَّسُولًا يَتْلُواْ عَلَيْكُمْ ءَايَتِ اللَّهِ مُبَيِّنَتٍ ) ، فالذكر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ونحن أهله ، فهذه التاسعة .

( الطلاق : 10/65 - 11 . )

وأمّا العاشرة : فقول اللّه عزّوجلّ في آية التحريم : ( حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهَتُكُمْ وَبَنَاتُكُمْ وَأَخَوَتُكُمْ ) الآية ،

فأخبروني هل تصلح ابنتي وابنة ( النساء : 23/4 . )

ابني ، وما تناسل من صلبي لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يتزوّجها لو كان حيّاً ؟

قالوا : لا .

قال : فأخبروني هل كانت ابنة أحدكم تصلح له أن يتزوّجها لو كان حيّاً ؟

قالوا : نعم .

قال : ففي هذا بيان ، لأنّي أنا من آله ، ولستم من آله ، ولو كنتم من آله لحرُم عليه بناتكم ، كما حرُم عليه بناتي ، لأنّي من آله وأنتم من أُمّته ، فهذا فرق بين الآل والأُمّة ، لأنّ الآل منه ، والأُمّة إذا لم تكن من الآل فليست منه ، فهذه العاشرة .

وأمّا الحادية عشرة : فقول اللّه عزّوجلّ في سورة المؤمن - حكاية عن قول رجل مؤمن من آل فرعون - : ( وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمَنَهُ و أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَقَدْ جَآءَكُم بِالْبَيِّنَتِ مِن رَّبِّكُمْ ) إلي تمام الآية ، فكان ابن خال فرعون ، فنسبه إلي فرعون بنسبه ، ولم يضفه إليه ( غافر : 28/40 . )

بدينه ، وكذلك خصّصنا نحن إذ كنّا من آل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بولادتنا منه ، وعمّمنا الناس بالدين ، فهذا فرق بين الآل والأُمّة ، فهذه الحادية عشرة .

وأمّا الثانية عشرة : فقوله عزّوجلّ : ( وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَوةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا لَانَسَْلُكَ رِزْقًا نَّحْنُ نَرْزُقُكَ وَالْعَقِبَةُ لِلتَّقْوَي ) فخصّصنا اللّه ( طه : 132/20 . )

تبارك وتعالي بهذه الخصوصيّة ، إذ أمرنا مع الأُمّة بإقامة الصلاة ، ثمّ خصّصنا

من دون الأُمّة ، فكان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يجي ء إلي باب عليّ وفاطمة ( عليهماالسلام ) ، بعد نزول هذه الآية تسعة أشهر ، كلّ يوم عند حضور كلّ صلاة خمس مرّات فيقول : الصلاة رحمكم اللّه ، وما أكرم اللّه أحداً من ذراريّ الأنبياء بمثل هذه الكرامة التي أكرمنا بها ، وخصّصنا من دون جميع أهل بيتهم .

فقال المأمون والعلماء : جزاكم اللّه أهل بيت نبيّكم عن هذه الأُمّة خيراً ، فما نجد الشرح والبيان فيما اشتبه علينا إلّا عندكم .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/1 ح 1 . وقِطَعٌ منه في نور الثقلين : 328/1 ح 99 ، و349 ح 163 ، و461 ح 148 ، و492 ح 310 ، و505 ح 348 ، و158/2 ح 110 ، و234 ح 209 ، و314 ح 112 ، و349 ح 60 ، و369 ح 140 ، و372 ح 148 ، و57/3 ح 98 ، و153 ح 156 ، و408 ح 186 ، و68/4 ح 93 ، و271 ح 85 و86 ، و300 ح 213 ، و365 ح 94 ، و375 ح 14 ، 431 ح 101 ، و518 ح 40 ، و574 ح 76 ، و9/5 ح 9 ، و250 ح 104 ، و275 ح 12 ، و363 ح 87 ، وإثبات الهداة : 25/2 ح 102 ، والبرهان : 289/1 ح 7 ، و356 ح 2 ، و376 ح 10 ، والبحار : 87/16 ح 9 ، و363 ح 64 ، و167/23 ح 1 ، و173 ح 2 ، و223 ح

32 ، و105/29 ح 1 ، و20/39 ح 6 ، و173/49 ح 11 ، و196/79 س 7 ، و51/91 ح 16 ، والبرهان : 193/2 ح 2 ، و371 ح 14 ، و415 ح 2 ، و49/3 ح 1 ، و189 ح 1 ، و310 ح 8 ، و123/4 ح 9 ، و299 ح 1 ، و350 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 349/5 ح 6061 ، و117/7 ح 7794 .

ينابيع المودّة : 38/1 ح 16 ، و42 ح 22 ، و131 ح 12 ، و313 ح 5 ، ومستدرك الوسائل : 349/5 ح 6061 ، و117/7 ح 7794 ، قِطَعٌ منه فيهما .

أمالي الصدوق : 421 ، المجلس 79 ح 1 . قِطَعٌ منه في البحار : 220/25 ح 20 ، و48/78 ح 19 ، و72/93 ح 1 ، و196 ح 2 ، و242 ح 6 . وإثبات الهداة : 530/1 ح 300 ، و67/2 ح 290 ، وقِطَعٌ منه ومن العيون ، في وسائل الشيعة : 207/2 ح 1941 ، و515/9 ح 12609 ، و72/27 ح 33233 ، و188 ح 33565 .

تحف العقول : 425 س 12 ، مرسلاً وبتفاوت . قِطَعٌ منه في إثبات الهداة : 562/1 ح 418 ، و107/2 ح 446 و447 .

المناقب لابن شهرآشوب : 130/4 س 8 ، و178 س 21 ، قطعتان منه .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي ( عليه السلام ) : 228 س 1 .

مشارق أنوار اليقين : 107 س 18 ، قطعة منه .

تأويل الآيات : 225 س 20 ، و490 س 8 ، قطعة منه .

سعد

السعود : 273 س 3 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( فاطمة ( عليها السلام ) في آية المباهلة ) و ( الحسنين ( عليهماالسلام ) في آية المباهلة ) و ( أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من ( أَنفُسَنَا ) في آية المباهلة ) و ( سورة الشوري : 42/ 22 - 23 و25 ) و ( سورة آل عمران : 33/3 - 34 و61 ) و ( سورة النساء : 4/ 23 ، و54 ، و59 ) و ( سورة المائدة : 55/5 ) و ( سورة الأنفال : 41/8 ) و ( سورة التوبة : 60/9 ) و ( سورة يونس : 87/10 ) و ( سورة هود : 29/11 و45 - 46 و51 ) و ( سورة الإسراء : 26/17 ) و ( سورة طه : 132/20 ) و ( سورة الأنبياء : 7/21 ) و ( سورة الشعراء : 214/26 ) و ( سورة الأحزاب : 33/33 و56 ) و ( سورة فاطر : 32/35 - 33 ) و ( سورة يس : 1/36 - 4 ) و ( سورة الصافّات : 79/37 و109 و120 و130 ) و ( سورة غافر : 28/40 ) و ( سورة فصّلت : 42/41 ) و ( سورة الأحقاف : 8/46 ) و ( سورة الحديد : 26/57 ) و ( سورة الطلاق : 10/65 - 11 ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ) . )

8 )

-

احتجاجه ( عليه السلام ) علي المأمون في خروج أخيه زيد وزيد بن عليّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن يحيي المكتّب قال : أخبرنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا محمّد بن يزيد النحويّ قال : حدّثني ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : لمّا حُمل زيد بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) إلي المأمون ، وقد كان خرج بالبصرة ، وأحرق دور ولد العبّاس ، وهب المأمون جرمه لأخيه عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، وقال له : يا أبا الحسن ! لئن خرج أخوك وفعل ما فعل ، لقد خرج قبله زيد بن عليّ فقتل ، ولولا مكانك منّي لقتلته ، فليس ما أتاه بصغير .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : يا أميرالمؤمنين ! لا تَقِسْ أخي زيداً إلي زيد بن عليّ ، فإنّه كان من علماء آل محمّد ، غضب للّه عزّوجلّ ، فجاهد أعداءه حتّي قتل في سبيله .

ولقد حدّثني أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، أنّه سمع أباه جعفر بن محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : يقول : رحم اللّه عمّي زيداً ! إنّه دعا إلي الرضا من آل محمّد ، ولو ظفر لوفي بما دعا إليه ، ولقد استشارني في خروجه ، فقلت له : يا عمّ ! إن رضيت أن تكون المقتول المصلوب بالكُناسة فشأنك ، فلمّا ولّي ، قال جعفر بن محمّد : ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه .

فقال المأمون : يا أبا الحسن ! أليس قد جاء فيمن ادّعي الإمامة بغير حقّها ما جاء ؟

فقال الرضا

( عليه السلام ) : إنّ زيد بن عليّ لم يدّع ماليس له بحقّ ، وإنّه كان أتقي للّه من ذلك ، إنّه قال : أدعوكم إلي الرضا من آل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وإنّما جاء ما جاء ، فيمن يدّعي أنّ اللّه تعالي نصّ عليه ، ثمّ يدعو إلي غير دين اللّه ، ويضلّ عن سبيله بغير علم ، وكان زيد واللّه ممّن خوطب بهذه الآية : ( وَجَهِدُواْ فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ي هُوَ اجْتَبَل-كُمْ ) .

( الحجّ : 78/22 . )

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 248/1 ح 1 ، . عنه البحار : 174/46 ح 27 ، ونور الثقلين : 522/3 ح 227 ، والوافي : 226/2 س 3 ، ووسائل الشيعة : 53/15 ح 19974 ، وإثبات الهداة : 91/3 ح 45 ، قطعة منه .

الصراط المستقيم : 270/2 س 11 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( أحوال أخيه زيد بن موسي ) و ( أحواله مع المأمون ) و ( سورة الحجّ : 78/22 ) ، و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن زيد بن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) مع حاجب المتوكّل بحضرته :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ الرضا ( عليه السلام ) عليّ بن موسي لمّا جعله المأمون وليّ عهده . . . ، وقد كان

للمأمون من يريد أن يكون هو وليّ عهده من دون الرضا ( عليه السلام ) ، وحسّاد كانوا بحضرة المأمون للرضا ( عليه السلام ) . . . فقال المأمون : قد كان هذا الرجل مستتراً عنّا ، يدعو إلي نفسه ، فأردنا أن نجعله وليّ عهدنا ليكون دعاؤه لنا ، وليعترف بالملك والخلافه لنا . . . ولكنّا نحتاج أن نضع منه قليلاً قليلاً حتّي نصوّره عند الرعايا بصورة من لايستحقّ لهذا الأمر؛ ثمّ ندبّر فيه بما يحسّم عنّا موادّ بلائه .

قال الرجل : يا أمير المؤمنين ! فولّني مجادلته ، فإنّي أفحمه وأصحابه ، وأضع من قدره ، فلولا هيبتك في نفسي لأنزلته منزلته ، وبيّنت للناس قصوره عمّا رشحته له .

قال المأمون : ما شي ء أحبّ إليّ من هذا .

قال : فأجمع جماعة وجوه أهل مملكتك من القوّاد ، والقضاة ، وخيار الفقهاء لأُبيّن نقصه بحضرتهم ، فيكون أخذاً له عن محلّه الذي أحللته فيه علي علم منهم بصواب فعلك .

قال : فجمع الخلق الفاضلين من رعيّته في مجلس واسع ، قعد فيه لهم ، وأقعد الرضا ( عليه السلام ) بين يديه في مرتبته التي جعلها له ، فابتدء هذا الحاجب المتضمّن للوضع من الرضا ( عليه السلام ) .

وقال له : إنّ الناس قد أكثروا عنك الحكايات ، وأسرفوا في وصفك ، بما أري أنّك إن وقفت عليه برئت إليهم منه .

قال : وذلك إنّك قد دعوت اللّه في المطر المعتاد مجيئه فجاء ، فجعلوه آية معجزة لك ، أوجبوا لك بها أن لانظير لك في الدنيا ، وهذا أمير المؤمنين أدام اللّه

ملكه وبقاءه لايوازي بأحد إلّا رجّح به ، وقد أحلّك المحلّ الذي قد عرفت ، فليس من حقّه عليك أن تسوّغ الكاذبين لك وعليه ما يتكذّبونه .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : ما أدفع عباد اللّه عن التحدّث بنعم اللّه عليّ ، وإن كنت لاأبغي أشراً و لابطراً ، وأمّا ماذكرك صاحبك الذي أحلّني ما أحلّني ، فماأحلّني إلّا المحلّ الذي أحلّه ملك مصر يوسف الصديق ( عليه السلام ) ، وكانت حالهما ما قد علمت . . . .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 167/2 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ج 1 رقم 475 . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي الفقهاء وأهل الكلام :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي قال : حدّثنا أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! بأيّ شي ء تصحّ الإمامة لمدّعيها ؟

قال ( عليه السلام ) : بالنصّ والدليل .

قال له : فدلالة الإمام فيما هي ؟ قال ( عليه السلام ) : في العلم ، واستجابة الدعوة .

قال : فما وجه إخباركم بما يكون ؟ قال ( عليه السلام ) : ذلك بعهد معهود إلينا من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال

: فما وجه إخباركم بما في قلوب الناس ؟

قال ( عليه السلام ) له : أما بلغك قول الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اتّقوا فراسة المؤمن ، فإنّه ينظر بنور اللّه ؟ قال : بلي .

قال ( عليه السلام ) : وما من مؤمن إلّا وله فراسة ، ينظر بنور اللّه علي قدر إيمانه ، ومبلغ استبصاره وعلمه ، وقد جمع اللّه للأئمّة منّا ما فرّقة في جميع المؤمنين ، ( في المصدر : الأئمّة . )

وقال عزّوجلّ في محكم كتابه : ( إِنَّ فِي ذَلِكَ لَأَيَتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِينَ ) ، ( الحجر : 75/15 . )

فأوّل المتوسّمين رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) من بعده ، ثمّ الحسن والحسين والأئمّة من ولد الحسين ( عليهم السلام ) : إلي يوم القيامة .

قال : فنظر إليه المأمون فقال له : يا أبا الحسن ! زدنا ممّا جعل اللّه لكم أهل البيت ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ قد أيّدنا بروح منه ، مقدّسة مطهّرة ، ليست بملك ، لم تكن مع أحد ممّن مضي إلّا مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهي مع الأئمّة منّا ، تسدّدهم وتوفّقهم ، وهو عمود من نور بيننا وبين اللّه عزّوجلّ .

قال له المأمون : يا أبا الحسن ! بلغني أنّ قوماً يغلون فيكم ، ويتجاوزون فيكم الحدّ .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن

أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا ترفعوني فوق حقّي ، فإنّ اللّه تبارك تعالي اتّخذني عبداً ، قبل أن يتّخذني نبيّاً ، قال اللّه تبارك وتعالي : ( مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَن يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَبَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُواْ عِبَادًا لِّي مِن دُونِ اللَّهِ وَلَكِن كُونُواْ رَبَّنِيِّينَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَبَ وَبِمَا كُنتُمْ تَدْرُسُونَ * وَلَايَأْمُرَكُمْ أَن تَتَّخِذُواْ الْمَلَل-ِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا أَيَأْمُرُكُم بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنتُم مُّسْلِمُونَ ) .

( آل عمران : 79/3 - 80 . )

قال عليّ ( عليه السلام ) : يهلك فيّ إثنان ولا ذنب لي ، محبّ مفرط ، ومبغض مفرط ، وأنا أبرء إلي اللّه تبارك وتعالي ممّن يغلو فينا ، ويرفعنا فوق حدّنا ، كبراءة عيسي بن مريم ( عليه السلام ) من النصاري ، قال اللّه تعالي : ( وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَعِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَهَيْنِ مِن دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَنَكَ مَا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِي بِحَقٍ ّ إِن كُنتُ قُلْتُهُ و فَقَدْ عَلِمْتَهُ و تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي وَلَآ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنتَ عَلَّمُ الْغُيُوبِ * مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَآ أَمَرْتَنِي بِهِ ي أَنِ اعْبُدُواْ اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيدًا مَّادُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنتَ أَنتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنتَ عَلَي كُلِ ّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ ) ، وقال عزّوجلّ : ( مَّا ( النساء :

172/4 . )

الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ و صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ ) ، ومعناه : إنّهما كانا يتغوّطان ، فمن ادّعي للأنبياء ربوبيّة ، وادّعي ( المائدة : 75/5 . )

للأئمّة ربوبيّة ، أو نبوّة ، أو لغير الأئمّة إمامة ، فنحن منه برءاء في الدنيا والآخرة .

فقال المأمون : يا أبا الحسن ! فما تقول في الرجعة ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّها لحقّ قد كانت في الأُمم السالفة ، ونطق به القرآن ، وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يكون في هذه الأُمّة كلّ ما كان في الأُمم السالفة حذو النعل بالنعل ، والقُذّة بالقُذّة .

( القُذّة : ريشة الطائر كالنسر والصقر ، يُضرب مثلاً للشيئين يستويان ولايتفاوتان . المعجم الوسيط : 721 . )

قال ( عليه السلام ) : إذا خرج المهديّ ( عليه السلام ) من ولدي ، نزل عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) فصلّي خلفه وقال ( عليه السلام ) : إنّ الإسلام بدأ غريباً ، وسيعود غريباً ، فطوبي للغرباء .

قيل : يا رسول اللّه ! ثمّ يكون ماذا ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ثمّ يرجع الحقّ إلي أهله .

فقال المأمون : يا أبا الحسن ! فما تقول في القائلين بالتناسخ ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : من قال بالتناسخ فهو كافر باللّه العظيم ، مكذّب بالجنّة والنار .

قال المأمون : ماتقول في المسوخ ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : أولئك قوم غضب اللّه عليهم

فمسخهم ، فعاشوا ثلاثة أيّام ثمّ ماتوا ولم يتناسلوا ، فما يوجد في الدنيا من القردة والخنازير وغير ذلك ممّا وقع عليهم اسم المسوخيّة فهو مثل ما لا يحلّ أكلها والإنتفاع بها .

قال المأمون : لا أبقاني اللّه بعدك يا أبا الحسن ! فو اللّه ما يوجد العلم الصحيح إلّا عند أهل هذا البيت ، وإليك انتهت علوم آبائك ، فجزاك اللّه عن الإسلام وأهله خيراً .

قال الحسن بن جهم : فلمّا قام الرضا ( عليه السلام ) تبعته ، فانصرف إلي منزله فدخلت عليه وقلت له : يا ابن رسول اللّه ! الحمد للّه الذي وهب من جميل رأي أميرالمؤمنين ما حمله علي ما أري من إكرامه لك ، وقبوله لقولك .

فقال ( عليه السلام ) : يا ابن الجهم ! لا يغرّنّك ما ألفيته عليه من إكرامي والاستماع منّي ، فإنّه سيقتلني بالسمّ ، وهو ظالم إلي أن أعرف ذلك بعهد معهود إليّ من آبائي عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فاكتم هذا ما دمت حيّاً .

قال الحسن بن الجهم : فما حدّثت أحداً بهذا الحديث إلي أن مضي ( عليه السلام ) بطوس مقتولاً بالسمّ ، ودفن في دار حميد بن قحطبة الطائيّ في القبّة التي فيها قبر هارون الرشيد إلي جانبه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 200/2 ح 1 ، قِطَعٌ منه في البحار : 320/4 ح 1 ، و2 ، و128/24 ح 13 ، و48/25 ح 7 ، و271/25 ح 17 ، و134 ح 6 ، و284/49 ح 4 ، و59/53 ح 45 ، ومقدّمة البرهان

: 33 س 35 ، و65 س 5 ، و492/1 ح 1 ، و350/2 ح 8 ، ونور الثقلين : 357/1 ح 209 ، و692 ح 442 ، و24/3 ح 89 ، ووسائل الشيعة : 341/28 ح 34909 ، وإثبات الهداة : 266/1 ح 106 ، و262/3 ح 38 ، و716 ح 10 ، و750 ح 25 ، ومدينة المعاجز : 149/7 ح 2243 ، وحلية الأبرار : 345/4 ح 3 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 259/1 ح 268 .

قطعة منه في ( مدفنه ) و ( إخباره ( عليه السلام ) بشهادته ) و ( ما ورد عن العلماء أو غيرهم في عظمته ) و ( الغلوّ في الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( أنّهم ( عليهم السلام ) : مؤيّدون بروح من اللّه ) و ( إنّ رسول اللّه والأئمّ ( عليهم السلام ) : من بعده هم المتوسّمون ) و ( أنّ عندهم ( عليهم السلام ) : جميع العلوم ) و ( علائم الإمامة ) و ( المسوخ ) و ( القول بالتناسخ ) و ( الرجعة ) و ( سورة المائدة : 75/5 ) و ( سورة النساء : 172/4 ) و ( سورة آل عمران : 79/3 - 80 ) و ( سورة الحجر : 75/15 ) و ( ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) . )

9 )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي أبي قرّه صاحب الجاثليق :

1 - الشيخ الصدوق ؛ :

حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ، والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هاشم المكتّب ، وعليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن صفوان بن يحيي صاحب السابريّ قال : سألني أبو قرّة صاحب الجاثليق أن أُوصله إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنته في ذلك ، فقال ( عليه السلام ) : أدخله عليّ ، فلمّا دخل عليه قبّل بساطه وقال : هكذا علينا في ديننا أن نفعل بأشراف أهل زماننا ، ثمّ قال : أصلحك اللّه ، ما تقول في فرقة ادّعت دعوي ، فشهدت لهم فرقة أُخري معدّلون ؟

قال ( عليه السلام ) : الدعوي لهم .

قال : فادّعت فرقة أُخري دعوي ، فلم يجدوا شهوداً من غيرهم !

قال ( عليه السلام ) : لا شي ء لهم .

قال : فإنّا نحن ادّعينا أنّ عيسي روح اللّه وكلمته ألقاها ، فوافقنا علي ذلك المسلمون ، وادّعي المسلمون أنّ محمّداً نبيّ ، فلم نتابعهم عليه ، وما أجمعنا عليه خير ممّا افترقنا فيه .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : ما اسمك ؟

قال : يوحنّا .

قال : يا يوحنّا ! إنّا آمنّا بعيسي بن مريم ( عليه السلام ) ، روح اللّه وكلمته ، الذي كان يؤمن بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ويبشّر به ، ويقرّ علي نفسه ، إنّه عبد مربوب ، فإن كان عيسي الذي هو عندك روح اللّه وكلمته ، ليس هو الذي آمن بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم )

، وبشّر به ، ولا هو الذي أقرّ للّه عزّوجلّ بالعبوديّة والربوبيّة ، فنحن منه برآء ، فأين اجتمعنا !

فقام ، وقال لصفوان بن يحيي : قم ، فما كان أغنانا عن هذا المجلس .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 230/2 ح 1 ، عنه البحار : 341/10 ح 3 ، ونور الثقلين : 312/5 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 228/12 ح 16159 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 167/1 ح 34 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( نبوّة عيسي ( عليه السلام ) ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي يحيي بن الضحّاك السمرقنديّ في خلافة الأوّل والثاني :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : يحكي عن الرضا ( عليه السلام ) خبر مختلف الألفاظ ، لم تقع لي روايته بإسناد أعمل عليه ، وقد اختلفت ألفاظ من رواه ، إلّا أنّي سآتي به وبمعانيه ، وإن اختلفت ألفاظه :

كان المأمون في باطنه يحبّ سقطات الرضا ( عليه السلام ) ، وأن يعلوه المحتجّ ، وإن أظهر غير ذلك ، فاجتمع عنده الفقهاء والمتكلّمون ، فدسّ إليهم أن ناظروه في الإمامة .

فقال لهم الرضا ( عليه السلام ) : اقتصروا علي واحد منكم يلزمكم ما يلزمه .

فرضوا برجل يعرف بيحيي بن الضحّاك السمرقنديّ ، ولم يكن بخراسان مثله .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يا يحيي ! سل عمّا شئت .

فقال : نتكلّم في الإمامة ، كيف ادّعيت

لمن لم يؤمّ ، وتركت أُمّ ؟ ووقع الرضا به .

فقال ( عليه السلام ) له : يا يحيي ! أخبرني عمّن صدّق كاذباً علي نفسه ، أو كذّب صادقاً علي نفسه ، أيكون محقّاً مصيباً ، أو مبطلاً مخطياً ؟ فسكت يحيي .

فقال له المأمون : أجبه .

فقال : يعفيني أميرالمؤمنين من جوابه .

فقال المأمون : يا أبا الحسن ! عرّفنا الغرض في هذه المسألة .

فقال ( عليه السلام ) : لابدّ ليحيي من أن يخبر عن أئمّته أنّهم كذبوا علي أنفسهم ، أوصدقوا ، فإن زعم أنّهم كذبوا فلا أمانة لكذّاب ، وإن زعم أنّهم صدقوا ، فقد قال أوّلهم : ولّيتكم ولست بخيركم ، وقال تاليه : كانت بيعته فلتة ، فمن عاد لمثلها فاقتلوه ، فو اللّه ما رضي لمن فعل مثل فعلهم إلّا بالقتل ، فمن لم يكن بخير الناس ، والخيريّة لا تقع إلّا بنعوت : منها العلم ، ومنها الجهاد ، ومنها سائر الفضائل ، وليست فيه ، ومن كانت بيعته فلتة ، يجب القتل علي من فعل مثلها ، كيف يقبل عهده إلي غيره وهذه صورته ؟

ثمّ يقول علي المنبر : إنّ لي شيطاناً يعتريني ، فإذا مال بي فقوّموني ، وإذا أخطأت فارشدوني ، فليسوا أئمّة بقولهم إن صدقوا أو كذبوا ، فما عند يحيي في هذا جواب .

فعجب المأمون من كلامه وقال : يا أبا الحسن ! ما في الأرض من يحسن هذا سواك .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 231/2 ح 1 . عنه وعن المناقب ، البحار : 318/27 ح 1 .

الإحتجاج : 455/2 ح 315 ، مرسلاً .

المناقب لابن شهرآشوب : 351/4 س 10 ، بتفاوت . عنه البحار : 348/10 ح 6 . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي أهل الأديان والمذاهب في البصرة والكوفة :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : لمّا توفّي الإمام موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) أتيت المدينة ، فدخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسلّمت عليه بالأمر ، وأوصلت إليه ما كان معي وقلت : إنّي صائر إلي البصرة ، وعرفت كثرة خلاف الناس ، وقد نعي إليهم موسي ( عليه السلام ) ، وما أشكّ أنّهم سيسألوني عن براهين الإمام ، فلو أريتني شيئاً من ذلك ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لم يخف عليّ هذا ، فأبلغ أولياءنا بالبصرة وغيرها ، أنّي قادم عليهم ، ولا قوّة إلّا باللّه .

ثمّ أخرج إليّ جميع ما كان للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند الأئمّة ، من بردته ، وقضيبه ، وسلاحه ، وغير ذلك .

فقلت : ومتي تقدم عليهم ؟

قال ( عليه السلام ) : بعد ثلاثة أيّام من وصولك ، ودخولك البصرة .

فلمّا قدمتها ، سألوني عن الحال ؟

فقلت لهم : إنّي أتيت موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) قبل وفاته بيوم واحد فقال : إنّي ميّت لا محالة ، فإذا واريتني في لحدي فلا تقيمنّ ، وتوجّه إلي المدينة بودائعي هذه ، وأوصلها إلي ابني عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، فهو وصيّي ، وصاحب الأمر بعدي .

ففعلت ما أمرني به ، وأوصلت

الودائع إليه ، وهو يوافيكم إلي ثلاثة أيّام من يومي هذا ، فاسألوه عمّا شئتم .

فابتدر للكلام عمرو بن هذّاب من القوم ، وكان ناصبيّاً ينحو نحو التزيّد والإعتزال فقال : يا محمّد ! إنّ الحسن بن محمّد رجل من أفاضل أهل هذا البيت ، في ورعه وزهده ، وعلمه وسنّه ، وليس هو كشابّ مثل عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، ولعلّه لو سئل عن شي ء من معضلات الأحكام لحار في ذلك .

فقال الحسن بن محمّد - وكان حاضراً في المجلس - : لا تقل يا عمرو ذلك ! فإنّ عليّاً علي ما وصف من الفضل ، وهذا محمّد بن الفضل يقول : إنّه يقدم إلي ثلاثة أيّام ، فكفاك به دليلاً ، وتفرّقوا .

فلمّا كان في اليوم الثالث من دخولي البصرة ، إذا الرضا ( عليه السلام ) قد وافي فقصد منزل الحسن بن محمّد ، وأخلي له داره ، وقام بين يديه يتصرّف بين أمره ونهيه فقال : يا حسن بن محمّد ! أحضر جميع القوم الذين حضروا عند محمّد بن الفضل ، وغيرهم من شيعتنا ، وأحضر جاثليق النصاري ، ورأس الجالوت ، ومُر القوم أن يسألوا عمّا بدا لهم .

فجمعهم كلّهم والزيديّة ، والمعتزلة ، وهم لا يعلمون لما يدعوهم الحسن بن محمّد ، فلمّا تكاملوا ، ثنّي للرضا ( عليه السلام ) وسادة ، فجلس عليها ، ثمّ قال : السلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته ، هل تدرون لِمَ بدأتكم بالسلام ؟

فقالوا : لا .

قال ( عليه السلام ) : لتطمئنّ أنفسكم .

قالوا : ومن أنت يرحمك اللّه ؟

قال

( عليه السلام ) : أنا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، وابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، صلّيت اليوم الفجر في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مع والي المدينة ، وأقرأني - بعد أن صلّينا - كتاب صاحبه إليه ، واستشارني في كثير من أُموره ، فأشرت عليه بما فيه الحظّ له ، ووعدته أن يصير إليّ بالعشيّ بعد العصر من هذا اليوم ، ليكتب عندي جواب كتاب صاحبه ، وأنا واف له بما وعدته به ، ولا حول ولا قوّة إلاّ باللّه .

فقال الجماعة : يا ابن رسول اللّه ! ما نريد مع هذا الدليل برهاناً أكبر منه ، وإنّك عندنا الصادق القول ، وقاموا لينصرفوا ، فقال لهم الرضا ( عليه السلام ) : لا تفرّقوا ، فإنّي إنّما جمعتكم لتسألوني عمّا شئتم من آثار النبوّة ، وعلامات الإمامة التي لا تجدونها إلّا عندنا أهل البيت ، فهلمّوا مسائلكم .

فابتدر عمرو بن هذّاب فقال : إنّ محمّد بن الفضل الهاشميّ ذكر عنك أشياء لاتقبلها القلوب .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : وما تلك ؟

قال : أخبرنا عنك أنّك تعرف كلّ ما أنزله اللّه ، وأنّك تعرف كلّ لسان ولغة !

فقال الرضا ( عليه السلام ) : صدق محمّد بن الفضل ، فأنا أخبرته بذلك ، فهلمّوا فاسألوا .

قال : فإنّا نختبرك قبل كلّ شي ء بالألسن واللغات ، وهذا روميّ ، وهذا هنديّ ، و هذا فارسيّ ، و

هذا تركيّ ، فأحضرناهم .

فقال ( عليه السلام ) : فليتكلّموا بما أحبّوا ، أُجيب كلّ واحد منهم بلسانه ، إن شاء اللّه .

فسأل كلّ واحد منهم مسألة بلسانه ولغته ، فأجابهم عمّا سألوا بألسنتهم ولغاتهم ، فتحيّر الناس وتعجّبوا ، وأقرّوا جميعاً بأنّه أفصح منهم بلغاتهم .

ثمّ نظر الرضا ( عليه السلام ) إلي ابن هذّاب فقال : إن أنا أخبرتك أنّك ستبتلي في هذه الأيّام بدم ذي رحم لك ، أكنت مصدّقاً لي ؟

قال : لا ، فإنّ الغيب لا يعلمه إلّا اللّه تعالي .

قال ( عليه السلام ) : أوليس اللّه يقول : ( عَلِمُ الْغَيْبِ فَلَايُظْهِرُ عَلَي غَيْبِهِ ي أَحَدًا * إِلَّا مَنِ ارْتَضَي مِن رَّسُولٍ ) فرسول اللّه عند اللّه مرتضي ، ونحن ( الجنّ : 26/72 و 27 . )

ورثة ذلك الرسول الذي اطّلعه اللّه علي ما شاء من غيبه ، فعلمنا ما كان وما يكون إلي يوم القيامة ، وإنّ الذي أخبرتك به ياابن هذّاب ! لكائن إلي خمسة أيّام ، فإن لم يصحّ ما قلت لك في هذه المدّة فإنّي كذّاب مفتر ، وإن صحّ فتعلم أنّك الرادّ علي اللّه وعلي رسوله .

ولك دلالة أُخري؛ أما إنّك ستصاب ببصرك ، وتصير مكفوفاً فلا تبصر سهلاً ولا جبلاً ، وهذا كائن بعد أيّام .

ولك عندي دلالة أُخري : إنّك ستحلف يميناً كاذبة فتضرب بالبرص .

قال محمّد بن الفضل : فواللّه لقد نزل ذلك كلّه بابن هذّاب؛

فقيل له : أصدق الرضا أم كذب ؟

قال : لقد علمت في الوقت الذي أخبرني به ، أنّه كائن ، ولكنّي كنت

أتجلّد ، ( تجلّد الشي ء : غشّاه بالجلد . المعجم الوسيط : 129 . )

ثمّ إنّ الرضا ( عليه السلام ) التفت إلي الجاثليق فقال : هل دلّ الإنجيل علي نبوّة مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : لو دلّ الإنجيل علي ذلك ما جحدناه .

فقال ( عليه السلام ) : أخبرني عن السكتة التي لكم في السِفر الثالث ؟

فقال الجاثليق : اسم من أسماء اللّه تعالي ، لا يجوز لنا أن نظهره .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فإن قرّرتك أنّه اسم محمّد وذكره ، وأقرّ عيسي به ، وأنّه بشّر بني إسرائيل بمحمّد ، أتقرّ به ولا تنكره ؟

قال الجاثليق : إن فعلت أقررت ، فإنّي لا أردّ الإنجيل ولا أجحده .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فخذ علي السفر الثالث الذي فيه ذكر محمّد ، وبشارة عيسي ( عليه السلام ) بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قال الجاثليق : هات ! فأقبل الرضا ( عليه السلام ) يتلو ذلك السفر - الثالث من الإنجيل - حتّي بلغ ذكر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا جاثليق ! من هذا النبيّ الموصوف ؟

قال الجاثليق : صفه؛

قال ( عليه السلام ) : لا أصفه إلّا بما وصفه اللّه : هو صاحب الناقة والعصا والكساء ، ( النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ و مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَلةِ وَالإِْنجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَل-هُمْ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَل-ِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَلَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ ) يهدي إلي الطريق ( الأعراف

: 157/7 . )

الأقصد ، والمنهاج الأعدل ، والصراط الأقوم .

سألتك يا جاثليق ! بحقّ عيسي روح اللّه وكلمته ، هل تجد هذه الصفة في الإنجيل لهذا النبيّ ؟

فأطرق الجاثليق مليّاً ، وعلم أنّه إن جحد الإنجيل كفر فقال : نعم ، هذه الصفة في الإنجيل ، وقد ذكر عيسي ( عليه السلام ) هذا النبيّ ، ولم يصحّ عند النصاري أنّه صاحبكم .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أمّا إذا لم تكفر بجحود الإنجيل ، وأقررت بما فيه من صفة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فخذ عليّ في السفر الثاني ، فإنّي أوجدك ذكره ، وذكر وصيّه ، وذكر ابنته فاطمة ، وذكر الحسن والحسين ( عليهم السلام ) : .

فلمّا سمع الجاثليق ، ورأس الجالوت ذلك ، علما أنّ الرضا ( عليه السلام ) عالم بالتوراة والإنجيل فقالا : واللّه قد أتي بما لا يمكننا ردّه ولا دفعه ، إلّا بجحود التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، وقد بشّر به موسي وعيسي ( عليهماالسلام ) جميعاً ، ولكن لم يتقرّر عندنا بالصحّة أنّه محمّد هذا ، فأمّا اسمه محمّد ، فلا يجوز لنا أن نقرّ لكم بنبوّته ، ونحن شاكّون أنّه محمّدكم أو غيره .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : احتجزتم بالشكّ ، فهل بعث اللّه قبل أو بعد من ولد آدم إلي يومنا هذا نبيّاً اسمه محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ أو تجدونه في شي ء من الكتب التي أنزلها اللّه علي جميع الأنبياء غير محمّدنا ؟

فأحجموا عن جوابه وقالوا : لا يجوز لنا أن

نقرّ لكم ، بأنّ محمّداً هو ( أحجمت عن الأمر : تأخّرت عنه . المصباح المنير : 123 . )

محمّدكم ، لأنّا إن أقررنا لك بمحمّد ، ووصيّه ، وابنته ، وابنيه ، علي ما ذكرت ، أدخلتمونا في الإسلام كرهاً .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أنت يا جاثليق ! آمن في ذمّة اللّه ، وذمّة رسوله ، إنّه لايبدوك منّا شي ء تكره ممّا تخافه وتحذره .

قال : أمّا إذا قد آمنتني فإنّ هذا النبيّ الذي اسمه « محمّد » ، وهذا الوصيّ الذي اسمه « عليّ » ، وهذه البنت التي اسمها « فاطمة » ، وهذان السبطان اللذان اسمهما « الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) » في التوراة والإنجيل والزبور .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فهذا الذي ذكرته في التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، من اسم هذا النبيّ ، وهذا الوصيّ ، وهذه البنت ، وهذين السبطين صدق وعدل ، أم كذب وزور ؟

قال : بل صدق وعدل ، وما قال اللّه إلّا بالحقّ .

فلمّا أخذ الرضا ( عليه السلام ) إقرار الجاثليق بذلك ، قال لرأس الجالوت : فاستمع الآن يا رأس الجالوت ! السفر الفلاني من زبور داود .

قال : هات بارك اللّه عليك ، وعلي من ولّدك .

فتلا الرضا ( عليه السلام ) السفر الأوّل من الزبور حتّي انتهي إلي ذكر محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن والحسين ( عليهم السلام ) : فقال : سألتك يا رأس الجالوت ! بحقّ اللّه ، أهذا في زبور داود ؟ ولك من الأمان ، والذمّة والعهد ،

ما قد أعطيته الجاثليق ؟

فقال رأس الجالوت : نعم ، هذا بعينه في الزبور بأسمائهم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فبحقّ العشر الآيات التي أنزلها اللّه علي موسي بن عمران ( عليه السلام ) في التوراة ، هل تجد صفة محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن والحسين ( عليهم السلام ) : ، في التوراة منسوبين إلي العدل والفضل ؟

قال : نعم ، ومن جحد هذا فهو كافر بربّه وأنبيائه .

قال له الرضا ( عليه السلام ) : فخذ الآن علي سفر كذا من التوراة ، فأقبل الرضا ( عليه السلام ) يتلو التوراة ، وأقبل رأس الجالوت يتعجّب من تلاوته وبيانه ، وفصاحته ولسانه ، حتّي إذا بلغ ذكر محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال رأس الجالوت : نعم ، هذا أحماد ، وبنت أحماد ، وإليا ، وشبّر وشبير ، وتفسيره بالعربيّة : محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن ، والحسين ( عليهم السلام ) : ، فتلا الرضا ( عليه السلام ) السفر إلي تمامه .

فقال رأس الجالوت - لمّا فرغ من تلاوته - : واللّه يا ابن محمّد ! لو لا الرئاسة التي قد حصلت لي علي جميع اليهود لآمنت بأحماد ، واتّبعت أمرك ، فواللّه الذي أنزل التوراة علي موسي ، والزبور علي داود ، والإنجيل علي عيسي ( عليهم السلام ) : ، مارأيت أقرأ للتوراة ، والإنجيل ، والزبور منك ، ولا رأيت أحداً أحسن بياناً وتفسيراً وفصاحة ، لهذه الكتب منك .

فلم يزل الرضا ( عليه السلام ) معهم في ذلك إلي وقت

الزوال ، فقال لهم - حين حضر وقت الزوال - : أنا أُصلّي ، وأصير إلي المدينة للوعد الذي وعدت به والي المدينة ، ليكتب جواب كتابه ، وأعود إليكم بكرة ، إن شاء اللّه .

قال : فأذّن عبد اللّه بن سليمان ، وأقام ، وتقدّم الرضا ( عليه السلام ) فصلّي بالناس ، وخفّف القراءة ، وركع تمام السنّة وانصرف .

فلمّا كان من الغد عاد إلي مجلسه ذلك ، فأتوه بجارية روميّة ، فكلّمها بالروميّة - والجاثليق يسمع ، وكان فهماً بالروميّة - فقال الرضا ( عليه السلام ) - بالروميّة - لها : أيّما أحبّ إليك محمّد ، أم عيسي ؟

فقالت : كان فيما مضي عيسي أحبّ إليّ حين لم أكن عرفت محمّداً ، فأمّا بعد أن عرفت محمّداً ، فمحمّد الآن أحبّ إليّ من عيسي ، ومن كلّ نبيّ .

فقال لها الجاثليق : فإذا كنت دخلت في دين محمّد ، فتبغضين عيسي ؟

قالت : معاذ اللّه ! بل أُحبّ عيسي ، وأُومن به ، ولكنّ محمّداً أحبّ إليّ .

10 )

فقال الرضا ( عليه السلام ) للجاثليق : فسّر للجماعة ما تكلّمت به الجارية ، وما قلت أنت لها ، وما أجابتك به ، ففسّر لهم الجاثليق ذلك كلّه؛ ثمّ قال الجاثليق :

يا ابن محمّد ! ههنا رجل سنديّ ، وهو نصرانيّ ، صاحب احتجاج وكلام بالسنديّة؛

فقال له ( عليه السلام ) : أحضرنيه ، فأحضره ، فتكلّم معه بالسنديّة ، ثمّ أقبل يحاجّه ، وينقله من شي ء إلي شي ء - بالسنديّة - في النصرانيّة ، فسمعنا السنديّ يقول بالسنديّة : بثطي بثطي

بثطلة .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قد وحّد اللّه بالسنديّة .

ثمّ كلّمه في عيسي ومريم ( عليهماالسلام ) ، فلم يزل يدرجه من حال إلي حال ، إلي أن قال بالسنديّة : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً رسول اللّه ، ثمّ رفع منطقة كانت عليه ، فظهر من تحتها زنّار في وسطه فقال : اقطعه أنت بيدك يا ابن رسول ( الزُنّار : حزام يشدّه النصرانيّ علي وسطه . المعجم الوسيط : 403 . )

اللّه ! فدعا الرضا ( عليه السلام ) بسكّين فقطعه .

ثمّ قال لمحمّد بن الفضل الهاشميّ : خذ السنديّ إلي الحمّام فطهّره ، واكسه وعياله ، واحملهم جميعاً إلي المدينة .

فلمّا فرغ من مخاطبة القوم قال : قد صحّ عندكم صدق ما كان محمّد بن الفضل يلقي عليكم عنّي ؟

فقالوا بأجمعهم : نعم ، واللّه قد بان لنا منك فوق ذلك أضعافاً مضاعفة ، وقد ذكر لنا محمّد بن الفضل : أنّك تحمل إلي خراسان .

فقال ( عليه السلام ) : صدق محمّد ، إلّا أنّي أُحمَل مكرماً معظّماً مبجّلاً .

قال محمّد بن الفضل : فشهد له الجماعة بالإمامة ، وبات عندنا تلك الليلة ، فلمّا أصبح ودّع الجماعة ، وأوصاني بما أراد ومضي ، وتبعته أُشيّعه حتّي إذا صرنا في وسط القرية عدل عن الطريق ، فصلّي أربع ركعات .

ثمّ قال : يا محمّد ! انصرف في حفظ اللّه ، غمضّ طرفك .

فغمضته ، ثمّ قال : افتح عينيك؛ ففتحتهما ، فإذا أنا علي باب منزلي بالبصرة ! ولم أر الرضا ( عليه السلام

) .

قال : وحملت السنديّ وعياله إلي المدينة في وقت الموسم .

قال محمّد بن الفضل : كان فيما أوصاني به الرضا ( عليه السلام ) في وقت منصرفه من البصرة ، أن قال لي : صر إلي الكوفة ، فاجمع الشيعة هناك ، وأعلمهم أنّي قادم عليهم ، وأمرني أن أنزل في دار حفص بن عمير اليشكريّ .

فصرت إلي الكوفة فأعلمت الشيعة : أنّ الرضا ( عليه السلام ) قادم عليهم .

فأنا يوماً عند نصر بن مزاحم إذ مرّ بي سلام خادم الرضا ( عليه السلام ) ، فعلمت أنّ الرضا ( عليه السلام ) قد قدم ، فبادرت إلي دار حفص بن عمير ، فإذا هو في الدار ، فسلّمت عليه ، ثمّ قال لي : احتشد لي في طعام تصلحه للشيعة .

فقلت : قد احتشدت وفرغت ممّا يحتاج إليه .

فقال ( عليه السلام ) : الحمد للّه علي توفيقك .

فجمعنا الشيعة ، فلمّا أكلوا قال : يا محمّد ! انظر من بالكوفة من المتكلّمين ، والعلماء فأحضرهم ، فأحضرناهم .

فقال لهم الرضا ( عليه السلام ) : إنّي أُريد أن أجعل لكم حظّاً من نفسي ، كما جعلت لأهل البصرة ، وإنّ اللّه قد أعلمني كلّ كتاب أنزله ،

ثمّ أقبل علي جاثليق ، وكان معروفاً بالجدل والعلم ، والإنجيل ، فقال :

يا جاثليق ! هل تعرف لعيسي صحيفة فيها خمسة أسماء يعلّقها في عنقه ، إذا كان بالمغرب فأراد المشرق فتحها ، فأقسم علي اللّه باسم واحد من الخمسة أن تنطوي له الأرض ، فيصير من المغرب إلي المشرق ، ومن المشرق إلي

المغرب في لحظة ؟

فقال الجاثليق : لا علم لي بها ، وأمّا الأسماء الخمسة ، فقد كانت معه بلا شكّ ، ويسأل اللّه بها ، أو بواحد منها ، فيعطيه اللّه جميع ما يسأله .

قال ( عليه السلام ) : اللّه أكبر ، إذ لم تنكر الأسماء ! فأمّا الصحيفة فلا يضرّ أقررت بها ، أوأنكرت ، اشهدوا علي قوله .

ثمّ قال : يا معاشر الناس ! أليس أنصف الناس من حاجّ خصمه بملّته وبكتابه ، وبنبيّه وشريعته ؟

قالوا : نعم .

قال الرضا ( عليه السلام ) : فاعلموا أنّه ليس بإمام بعد محمّد ، إلّا من قام بما قام به محمّد حين يفضي الأمر إليه ، ولا تصلح الإمامة إلّا لمن حاجّ الأُمم بالبراهين للإمامة .

فقال رأس الجالوت : وما هذا الدليل علي الإمام ؟

قال ( عليه السلام ) : أن يكون عالماً بالتوراة ، والإنجيل ، والزبور ، والقرآن الحكيم ، فيحاجّ أهل التوراة بتوراتهم ، وأهل الإنجيل بإنجيلهم ، وأهل القرآن بقرآنهم ، وأن يكون عالماً بجميع اللغات ، حتّي لا يخفي عليه لسان واحد ، فيحاجّ كلّ قوم بلغتهم ، ثمّ يكون مع هذه الخصال تقيّاً نقيّاً من كلّ دنس ، طاهراً من كلّ عيب ، عادلاً ، منصفاً ، حكيماً ، رؤوفاً ، رحيماً ، حليماً ، غفوراً ، عطوفاً ، صدوقاً ، بارّاً ، مشفقاً ، أميناً ، مأموناً ، راتقاً ، فاتقاً .

فقام إليه نصر بن مزاحم فقال : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) :

ما أقول في إمام شهدت أُمّة محمّد قاطبة ، بأنّه كان أعلم أهل زمانه !

قال : فما تقول في موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : كان مثله .

قال : فإنّ الناس قد تحيّروا في أمره .

قال ( عليه السلام ) : إنّ موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، عمّر برهة من دهره ، فكان يكلّم الأنباط بلسانهم ، ويكلّم أهل خراسان بالدريّة ، وأهل الروم بالروميّة ، ويكلّم العجم بألسنتهم ، وكان يرد عليه من الآفاق علماء اليهود والنصاري ، فيحاجّهم بكتبهم وألسنتهم .

فلمّا نفدت مدّته وكان وقت وفاته ، أتاني مولي برسالته يقول : يا بنيّ ! إنّ الأجل قد نفد ، والمدّة قد انقضت ، وأنت وصيّ أبيك ، فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا كان وقت وفاته ، دعا عليّاً وأوصاه ، ودفع إليه الصحيفة التي كان فيها الأسماء التي خصّ اللّه بها الأنبياء ، والأوصياء .

ثمّ قال : يا عليّ ! ادن منّي ، فدنا منه ، فغطّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رأس عليّ ( عليه السلام ) بملاءته ، ثمّ قال له : أخرج لسانك ، فأخرجه فختمه بخاتمه ، ثمّ قال : يا عليّ ! اجعل لساني في فيك فمصّه ، وابلع كلّ ما تجد في فيك .

ففعل عليّ ( عليه السلام ) ذلك ، فقال له : إنّ اللّه قد فهّمك ما فهّمني ، وبصّرك ما بصّرني ، وأعطاك من العلم ما أعطاني ، إلّا النبوّة ، فإنّه لا نبيّ بعدي .

ثمّ كذلك

إماماً بعد إمام .

فلمّا مضي موسي علمت كلّ لسان ، وكلّ كتاب ، وما كان وما سيكون بغير تعلّم ، وهذا سرّ الأنبياء أودعه اللّه فيهم ، والأنبياء أودعوه إلي أوصيائهم ، ومن لم يعرف ذلك ويحقّقه ، فليس هو علي شي ء ، ولا قوّة إلّا باللّه .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 ، عنه البحار : 73/49 ح 1 ، ومدينة المعاجز : 200/7 ح 2265 ، وح 2266 ، وقِطَعٌ منه في إثبات الهداة : 194/1 ح 104 ، و196 ح 105 ، و613 ح 632 ، و129/2 ح 561 ، و243/3 ح 64 ، و300 ح 137 ، وح 138 ، وح 139 ، ونور الثقلين : 79/2 ح 295 ، و444/5 ح 60 ، والأنوار البهيّة : 198 س 3 .

الصراط المستقيم : 195/2 ح 5 ، و196 ح 6 .

الثاقب في المناقب : 186 ح 171 .

قطعة منه في ( علائم إمامته ) و ( ما رواه عن أبيه موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ) و ( إنّ الصادق ( عليه السلام ) أعلم اهل زمانه ) و ( إنّ الكاظم ( عليه السلام ) كان أعلم أهل زمانه ) و ( وجود اسم النبيّ والأئمّ ( عليهم السلام ) : في التوراة والإنجيل والزبور ) و ( سورة الجنّ : 26/72 و 27 ) و ( إنّه ( عليه السلام ) عالم بالتوراة والإنجيل ) و ( تكلّمه ( عليه السلام ) بألسنة مختلفة ) و ( مشاورة الحكّام معه في عصره ) و ( علّة ابتداء الكلام بالسلام

) و ( إخباره ( عليه السلام ) بالوقايع الآتية ) و ( النصّ علي إمامته عن أبيه الكاظم ( عليهماالسلام ) ) و ( عنده جميع ما كان للنّبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و ( طيّ الارض له ( عليه السلام ) إلي البصرة والكوفة ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي الصبّاح بن نصر الهنديّ و العمران الصابيّ :

1 - ابن شهرآشوب ؛ : ممّا أجاب ( عليه السلام ) بحضرة المأمون لصبّاح بن نصر الهنديّ ، وعمران الصابيّ عن مسائلهما ، قال عمران : العين نور مركّبة ، أم الروح تبصر الأشياء من منظرها ؟

قال ( عليه السلام ) : العين شحمة ، وهو البياض والسواد ، والنظر للروح ، دليله أنّك تنظر فيه فتري صورتك في وسطه ، والإنسان لا يري صورته إلّا في ماء ، أومرآة ، وما أشبه ذلك؛

قال صبّاح : فإذا عميت العين ، كيف صارت الروح قائمة ، والنظر ذاهب ؟

قال ( عليه السلام ) : كالشمس طالعة يغشاها الظلام .

قال : أين تذهب الروح ؟

قال ( عليه السلام ) : أين يذهب الضوء الطالع من الكوّة في البيت إذا سدّت ( الكوّة : الخرق في الجدار يدخل منه الهواء والضوء . المعجم الوسيط : 806 . )

الكوّة ؟

قال : أوضح لي؛

قال ( عليه السلام ) : الروح مسكنها في الدماغ ، وشعاعها منبثّ في الجسد بمنزلة الشمس دارتها في السماء ، وشعاعها منبسط علي الأرض ، فإذا غابت الدائرة فلا شمس ، وإذا قطع الرأس فلا روح .

قالا :

فما بال الرجل يلتحي دون المرأة ؟

قال ( عليه السلام ) : زيّن اللّه الرجال باللحي ، وجعلها فضلاً يستدلّ بها علي الرجال من النساء .

قال عمران : ما بال الرجل إذا كان مؤنّثاً ، والمرأة إذا كانت مذكّرة ؟

قال ( عليه السلام ) : علّة ذلك ، أنّ المرأة إذا حملت ، وصار الغلام في الرحم موضع الجارية كان مؤنّثاً ، وإذا صارت الجارية موضع الغلام كانت مذكّرة ، وذلك أنّ موضع الغلام في الرحم ممّا يلي ميامنها ، والجارية ممّا يلي مياسرها ، وربّما ولدت المرأة ولدين في بطن واحد ، فإن عظم ثدياها جميعاً تحمل توأمين ، وإن عظم أحد ثدييها كان ذلك دليلاً علي أنّه تلد واحد ، إلّا أنّه إذا كان الثدي الأيمن أعظم ، كان المولود ذكراً ، وإذا كان الأيسر أعظم ، كان المولود أُنثي ، وإذا كانت حاملاً ، فضمر ثديها الأيمن ، فإنّها تسقط غلاماً ، وإذا ضمر ثديها الأيسر ، فإنّها تسقط ( ضَمُرَ : هُزِلَ وقَلَّ لَحْمُه . المعجم الوسيط : 543 . )

أُنثي ، وإذا ضمرا جميعاً تسقطهما جميعاً .

قالا : من أيّ شي ء الطول والقصر في الإنسان ؟

فقال ( عليه السلام ) : من قبل النطفة ، إذا خرجت من الذكر فاستدارت جاء القصر ، وإن استطالت جاء الطول .

قال صبّاح : ما أصل الماء ؟

قال ( عليه السلام ) : أصل الماء خشية اللّه ، بعضه من السماء ، ويسلكه في الأرض ينابيع ، وبعضه ماء عليه الأرضون ، وأصله واحد عذب فرات .

قال : فكيف منها عيون نفط وكبريت ،

ومنها قار وملح ، وأشبه ذلك ؟

( القار : مادّة سوداء تطلي بها السفن ، يقال بالفارسيّة : قير . )

قال ( عليه السلام ) : غيّره الجوهر ، وانقلبت كانقلاب العصير خمراً ، وكما انقلبت الخمر فصارت خلاًّ ، وكما يخرج من بين فرث ودم لبناً خالصاً .

قال : فمن أين أخرجت أنواع الجواهر ؟

قال ( عليه السلام ) : انقلبت منها كانقلاب النطفة علقة ، ثمّ مضغة ، ثمّ خلقه مجتمعة مبنيّة علي المتضادّات الأربع .

قال عمران : إذا كانت الأرض خلقت من الماء ، والماء البارد رطب ، فكيف صارت الأرض باردة يابسة ؟

قال ( عليه السلام ) : سلبت النداوة ، فصارت يابسه .

قال : الحرّ أنفع أم البرد ؟

قال ( عليه السلام ) : بل الحرّ أنفع من البرد ، لأنّ الحرّ من حرّ الحياة ، والبرد من برد الموت ، وكذلك السموم القاتلة ، الحارّ منها أسلم وأقلّ ضرراً من السموم الباردة .

وسألاه عن علّة الصلاة ؟

فقال ( عليه السلام ) : طاعة أمرهم بها ، وشريعة حملهم عليها ، وفي الصلاة توقير له وتبجيل ، وخضوع من العبد إذا سجد ، والإقرار بأنّ فوقه ربّاً يعبده ، ويسجد له .

وسألاه عن الصوم ؟

فقال ( عليه السلام ) : امتحنهم بضرب من الطاعة ، كيما ينالوا بها عنده الدرجات ، ليعرفهم فضل ما أنعم عليهم من لذّة الماء ، وطيب الخبز ، وإذا عطشوا يوم صومهم ، ذكروا يوم العطش الأكبر في الآخرة ، وزادهم ذلك رغبة في الطاعة .

وسألاه لِمَ حرّم الزنا ؟

قال (

عليه السلام ) : لما فيه من الفساد ، وذهاب المواريث ، وانقطاع الأنساب ، لا تعلم المرأة في الزنا مَن أحبلها ، ولا المولود يعلم مَن أبوه ، ولا أرحام موصولة ، ولاقرابة معروفة .

( المناقب : 353/4 س 18 . عنه البحار : 111/6 ح 6 ، و335/57 ح 8 .

قطعة منه في ( علّة تحريم الزنا ) و ( علّة الصلاة ) و ( علّة الصوم ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي أبي قرّة المحدّث صاحب شبرمة في التوحيد :

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : عن صفوان بن يحيي قال : سألني أبو قرّة المحدّث صاحب شبرمة ، أن أدخله علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فاستأذنه فأذن له ، فدخل ، فسأله عن أشياء من الحلال والحرام ، والفرائض والأحكام ، حتّي بلغ سؤاله إلي التوحيد ، فقال له : أخبرني جعلني اللّه فداك ، عن كلام اللّه لموسي ( عليه السلام ) ؟

فقال : اللّه أعلم ورسوله بأيّ لسان كلّمه ، بالسريانيّة أم بالعبرانيّة ؟

فأخذ أبو قرّة بلسانه فقال : إنّما أسألك عن هذا اللسان ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! عمّا تقول ! ومعاذ اللّه ! أن يشبه خلقه ، أويتكلّم بمثل ما هم به متكلّمون ، ولكنّه تبارك وتعالي ليس كمثله شي ء ، ولاكمثله قائل ، ولا فاعل .

قال : كيف ذلك ؟ قال ( عليه السلام ) : كلام الخالق لمخلوق ، ليس ككلام المخلوق لمخلوق ، ولا يلفظ بشقّ فم ولسان ، ولكن يقول له

: « كن » ، فكان بمشيّته ما خاطب به موسي ( عليه السلام ) من الأمر والنهي ، من غير تردّد في نفس .

فقال أبو قرّة : فما تقول في الكتب ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، والفرقان ، وكلّ كتاب أُنزل ، كان كلام اللّه أنزله للعالمين نوراً وهدي ، وهي كلّها محدثة ، وهي غير اللّه ، حيث يقول : ( أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْرًا ) وقال : ( مَا يَأْتِيهِم مِّن ( طه : 113/20 . )

ذِكْرٍ مِّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ يَلْعَبُونَ ) ، واللّه أحدث الكتب ( الأنبياء : 2/21 . )

كلّهاالذي أنزلها .

فقال أبو قرّة : فهل تفني ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أجمع المسلمون علي أنّ ما سوي اللّه فان ، وما سوي اللّه فعل اللّه ، والتوراة ، والإنجيل ، والزبور ، والفرقان ، فعل اللّه ، ألم تسمع الناس يقولون : « ربّ القرآن » ، وأنّ القرآن يقول يوم القيامة : « يا ربّ هذا فلان - وهو أعرف به منه - قد أظمأت نهاره ، وأسهرت ليله ، فشفّعني فيه » ، وكذلك التوراة ، والإنجيل ، والزبور ، وهي كلّها محدثة مربوبة ، أحدثها من ليس كمثله شي ء ، هدي لقوم يعقلون ، فمن زعم أنّهنّ لم يزلن معه ، فقد أظهر أنّ اللّه ليس بأوّل قديم ، ولاواحد ، وأنّ الكلام لم يزل معه ، وليس له بدؤ ، وليس بإله .

قال أبو قرّة : وإنّا روينا : أنّ الكتب كلّها

تجي ء يوم القيامة ، والناس في صعيد واحد صفوف قيام لربّ العالمين ، ينظرون حتّي ترجع فيه ، لأنّها منه ، وهي جزء منه ، فإليه تصير .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فهكذا قالت النصاري في المسيح : إنّه روحه وجزء منه ، ويرجع فيه ، وكذلك قالت المجوس في النار والشمس : إنّهما جزء منه ويرجع فيه ، تعالي ربّنا أن يكون متجزّياً أو مختلفاً ، وإنّما يختلف ويأتلف المتجزّي ، لأنّ كلّ متجزٍّ متوهّم ، والكثرة والقلّة مخلوقة دالّة علي خالق خلقها .

فقال أبو قرّة : فإنّا روينا : أنّ اللّه قسّم الرؤية والكلام بين نبيّين ، فقسّم لموسي ( عليه السلام ) الكلام ، ولمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الرؤية .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فمن المبلّغ عن اللّه إلي الثقلين ، الجنّ والإنس أنّه لاتدركه الأبصار ، ولا يحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، أليس محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : بلي .

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : فكيف يجي ء رجل إلي الخلق جميعاً ، فيخبرهم أنّه جاء من عند اللّه ، وأنّه يدعوهم إلي اللّه بأمر اللّه ويقول : إنّه لا تدركه الأبصار ، ولايحيطون به علماً ، وليس كمثله شي ء ، ثمّ يقول : أنا رأيته بعينيّ ، وأحطت به علماً ، وهو علي صورة البشر ، أما تستحيون ؟

ما قدرت الزنادقة أن ترميه بهذا أن يكون أتي عن اللّه بأمر ، ثمّ يأتي بخلافه من وجه آخر .

فقال أبو قرّة

: إنّه يقول : ( وَلَقَدْ رَءَاهُ نَزْلَةً أُخْرَي ) ؛

( النجم : 13/53 . )

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ بعد هذه الآية مايدلّ علي ما رأي ، حيث قال : ( مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَي ) ؛ يقول : ما كذب فؤاد محمّد ) ( صلي الله عليه وآله وسلم ) النجم : 11/53 . )

ما رأت عيناه ، ثمّ أخبر بما رأت عيناه فقال : ( لَقَدْ رَأَي مِنْ ءَايَتِ رَبِّهِ الْكُبْرَي ) ، فآيات اللّه غير اللّه ، وقال : ( وَلَايُحِيطُونَ بِهِ ي عِ ( النجم : 18/53 . )

لْمًا ) ، فإذا رأته الأبصار ، فقد أحاط به العلم ، ووقعت المعرفة .

( طه : 110/20 . )

فقال أبو قرّة : فتكذب بالرواية ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إذا كانت الرواية مخالفة للقرآن كذّبتها ، وما أجمع المسلمون عليه : إنّه لا يحاط به علماً ، ولا تدركه الأبصار ، وليس كمثله شي ء .

وسأله عن قول اللّه : ( سُبْحَنَ الَّذِي أَسْرَي بِعَبْدِهِ ي لَيْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَا )

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : قد أخبر اللّه تعالي : أنّه أسري به ، ثمّ أخبر : لِمَ أسري به فقال : ( لِنُرِيَهُ و مِنْ ءَايَتِنَآ ) فآيات اللّه غير اللّه ، فقد ( الإسراء : 1/17 . )

أعذر وبيّن لِمَ فعل به ذلك ، وما رآه ، وقال ( عليهم السلام ) ( فَبِأَيِ ّ حَدِيثِ م بَعْدَ اللَّهِ وَءَايَتِهِ ي يُؤْمِنُونَ ) فأخبر أنّه

غير اللّه .

( الجاثية : 6/45 . )

فقال أبو قرّة : فأين اللّه ؟

11 )

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : الأين مكان ، وهذه مسألة شاهدٍ عن غايب ، فاللّه تعالي ليس بغائب ، ولا يقدمه قادم ، وهو بكلّ مكان موجود ، مدبّر صانع ، حافظ ممسك السماوات والأرض .

فقال أبو قرّة : أليس هو فوق السماء دون ما سواها ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : هو اللّه في السماوات وفي الأرض ، وهو الذي في السماء إله ، وفي الأرض إله ، وهو الذي يصوّركم في الأرحام كيف يشاء ، وهو معكم أينما كنتم ، وهو الذي استوي إلي السماء وهي دخان ، وهو الذي استوي إلي السماء فسوّاهنّ سبع سماوات ، وهو الذي استوي علي العرش ، قد كان ولا خلق ، وهو كما كان إذ لا خلق ، لم ينتقل مع المنتقلين .

فقال أبو قرّة : فما بالكم إذ دعوتم رفعتم أيديكم إلي السماء ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إنّ اللّه استعبد خلقه بضروب من العبادة ، وللّه مفازع يفزعون إليه ، ومستعبد فاستعبد عباده بالقول ، والعلم والعمل والتوجّه ، ونحو ذلك ، استعبدهم بتوجّه الصلاة إلي الكعبة ، ووجّه إليها الحجّ والعمرة ، واستعبد خلقه عند الدعاء والطلب والتضرّع ، ببسط الأيدي ورفعها إلي السماء لحال الاستكانة ، وعلامة العبوديّة ، والتذلّل له .

قال أبو قرّة : فمَن أقرب إلي اللّه ، الملائكة ، أو أهل الأرض ؟

قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : إن كنت تقول بالشبر والذراع ، فإنّ الأشياء

كلّها باب واحد هي فعله ، لا يشتغل ببعضها عن بعض ، يدبّر أعلي الخلق من حيث يدبّر أسفله ، ويدبّر أوّله من حيث يدبّر آخره من غير عناء ، ولا كلفة ، ولا مؤونة ، ولامشاورة ، ولا نصب ، وإن كنت تقول مَن أقرب إليه في الوسيلة ؟ فأطوعهم له ، وأنتم تروون : أنّ أقرب ما يكون العبد إلي اللّه وهو ساجد؛

ورويتم : أنّ أربعة أملاك التقوا أحدهم من أعلي الخلق ، وأحدهم من أسفل الخلق ، وأحدهم من شرق الخلق ، وأحدهم من غرب الخلق ، فسأل بعضهم بعضاً ، فكلّهم قال : « من عند اللّه » ، أرسلني بكذا وكذا .

ففي هذا دليل علي أنّ ذلك في المنزلة دون التشبيه والتمثيل .

فقال أبو قرّة : أتقرّ أنّ اللّه محمول ؟

فقال أبو الحسن : كلّ محمول مفعول ، ومضاف إلي غيره محتاج ، فالمحمول اسم نقص في اللفظ ، والحامل فاعل ، وهو فاعل ، وهو في اللفظ ممدوح ، وكذلك قول القائل : فوق ، وتحت ، وأعلي ، وأسفل ، وقد قال اللّه تعالي : ( وَلِلَّهِ الأَْسْمَآءُ الْحُسْنَي فَادْعُوهُ بِهَا ) ولم يقل في شي ء من كتبه أنّه محمول؛ بل هو ( الأعراف : 180/7 . )

الحامل في البرّ والبحر ، والممسك للسماوات والأرض ، والمحمول ما سوي اللّه ، ولم نسمع أحداً آمن باللّه وعظّمه قطّ ، قال في دعائه : « يا محمول » .

قال أبو قرّة : أفتكذب بالرواية : إنّ اللّه إذا غضب يعرف غضبه الملائكة الذين يحملون العرش يجدون ثقله علي كواهلهم ، فيخرّون سجّداً

، فإذا ذهب الغضب ( الكاهل من الإنسان : ما بين كَتِفه أو مَوصل العُنُق في الصلب . المعجم الوسيط : 803 . )

خفّ ، فرجعوا إلي مواقفهم ؟

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أخبرني عن اللّه تبارك وتعالي منذ لعن إبليس إلي يومك هذا ، وإلي يوم القيامة ، فهو غضبان علي إبليس وأوليائه ، أو عنهم راض ؟

فقال : نعم ، هو غضبان عليه .

قال ( عليه السلام ) : فمتي رضي فخفّ ، وهو في صفتك لم يزل غضباناً عليه ، وعلي أتباعه ؟ ثمّ قال : ويحك ! كيف تجتري أن تصف ربّك بالتغيّر من حال إلي حال ، وأنّه يجري عليه ما يجري علي المخلوقين ؟ سبحانه ! لم يزل مع الزائلين ، ولم يتغيّر مع المتغيّرين .

قال صفوان : فتحيّر أبو قرّة ، ولم يُحِر جواباً ، حتّي قام وخرج .

( الاحتجاج : 373/2 ح 285 . عنه البحار : 152/4 ح 4 ، وقِطَعٌ منه في : 343/10 ح 5 ، ونور الثقلين : 575/1 ح 681 ، و752 ح 215 ، و396/3 ح 124 ، و412 ح 6 ، ووسائل الشيعة : 47/7 ح 8684 .

الكافي : 95/1 ح 2 ، و130 ح 2 ، قِطَعٌ منه في نور الثقلين : 103/2 ح 373 ، و153/5 ح 33 ، و157 ح 52 ، و405 ح 27 ، والبرهان : 546/1 ح 3 ، والوافي : 378/1 ح 300 ، و498 ح 397 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 178/1 ح 123 ،

التوحيد : 110 ح 9 .

عنه البحار : 36/4 ح 14 ، ونور الثقلين : 194/5 ح 36 .

روضة الواعظين : 41 س 20 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 125/1 ح 23 ، و198 ح 155 .

قطعة منه في ( سورة الجاثية : 6/45 ) و ( سورة الإسراء : 1/17 ) و ( سورة النجم : 11/53 ، و13 ، و18 ) و ( سورة الأعراف : 180/7 ) و ( سورة الأنبياء : 2/21 ) و ( سورة طه : 113/20 ، و110 ) و ( إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) هو المبلّغ إلي الثقلين ) . )

- احتجاجه ( عليه السلام ) علي الفضل بن سهل بحضرة المأمون :

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي العيّاشيّ في تفسيره بالإسناد عن الأشعث بن حاتم قال : كنت بخراسان حيث اجتمع الرضا ( عليه السلام ) والفضل بن سهل والمأمون في أيوان الحبريّ بمرو ، فوضعت المائدة ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من بني إسرائيل سألني بالمدينة فقال : النهار خلق قبل أم الليل ، فما عندكم ؟

قال : فأداروا الكلام ، فلم يكن عندهم في ذلك شي ء .

فقال الفضل للرضا ( عليه السلام ) : أخبرنا بها أصلحك اللّه .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، من القرآن أم من الحساب ؟

قال له الفضل : من جهة الحساب .

فقال : قد علمت يا فضل ! أنّ طالع الدنيا السرطان ، والكواكب في مواضع شرّفها ، فزحل في الميزان ، والمشتري في السرطان ، والشمس في

الحمل ، والقمر في الثور ، فذلك يدلّ علي كينونة الشمس في الحمل ، في العاشر من الطالع ، في وسط السماء ، فالنهار خلق قبل الليل ، وفي قوله تعالي : ( لَاالشَّمْسُ يَنم-بَغِي لَهَآ أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَاالَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ ) أي قد سبقه ( يس : 40/36 . )

النهار .

( مجمع البيان : 425/4 س 12 ، عنه نور الثقلين : 387/4 ح 53 ، والبرهان : 11/4 ح 2 ، عنه وعن كتاب النجوم ، البحار : 226/54 ح 187

فرج المهموم : 95 س 5 .

البحار : 162/55 ح 20 ، عن كتاب النجوم للسيّد بن طاووس .

المناقب لابن شهرآشوب : 353/4 س 8 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة يس : 40/36 ) . )

الفصل الثاني : مكاتيبه ورسائله ( عليه السلام )
( أ ) - كتبه ( عليه السلام ) إلي أفراد معيّنة
1 )

- إلي ابنه الجواد ( عليهماالسلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن عيسي بن زياد قال : كنت في ديوان ابن عبّاد ، فرأيت كتاباً ينسخ ، فسألت عنه ؟ فقالوا : كتاب الرضا إلي ابنه ( عليهماالسلام ) من خراسان . فسألتهم أن يدفعوه إليّ ، فدفعوه إليّ ، فإذا فيه :

بسم اللّه الرحمن الرحيم أبقاك اللّه طويلاً ، و أعاذك من عدوّك يا ولدي ! فداك أبوك !

قد فسّرت لك مالي ، و أنا حيّ سويّ رجاء أن يمنّك [اللّه ] بالصلة لقرابتك ، ولموالي موسي و جعفر رضي اللّه عنهما .

فأمّا سعيدة ، فإنّها امرأة قويّ الحزم في النحل و الصواب ، في رقّة الفطر ، وليس ذلك كذلك .

قال اللّه : ( مَّن ذَا

الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَعِفَهُ و لَهُ و أَضْعَافًإ؛ك ق ج اااااااااظظ كَثِيرَةً وَاللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْصسُ طُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ .

( البقرة : 245/2 . )

وقال : ( لِيُنفِقْ ذُو سَعَةٍ مِّن سَعَتِهِ ي وَمَن قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ و فَلْيُنفِقْ مِمَّآ ءَاتَل-هُ اللَّهُ ) .

( الطلاق : 7/65 . )

وقد أوسع اللّه عليك كثيراً ، يا بنيّ ! فداك أبوك ! لايستر في الأُمور بحسبها ( في البرهان : لا تستردّني ، و في البحار : لا تستر دوني الأمور لحبّها فتخطي ء حظّك . )

فتحظّي حظّك ، والسلام .

( تفسير العيّاشيّ : 131/1 ، ح 436 ، عنه البرهان : 234/1 ، ح 5 ، والبحار : 103/50 ، ح 18 .

قطعة منه في ( موّدته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( دعاؤه لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) ) و ( سورة الطلاق : 7/65 ) و ( سورة البقرة : 245/2 ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود قال : دخلت علي أبي جعفر ( عليه السلام ) ومعي كتب إليه من أبيه ، فجعل يقرأها ، ويضع كتاباً كبيراً علي عينيه ويقول : خطّ أبي واللّه ، ويبكي حتّي سالت دموعه علي خدّيه . . . .

( رجال الكشّيّ : 567 ، ح 1073 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3432 . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه ، قال : حدّثنا أبو سعيد الآدميّ ، عن محمّد بن مرزبان ، عن محمّد بن سنان ، قال

: شكوت إلي الرضا ( عليه السلام ) وجع العين ! فأخذ قرطاساً فكتب إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) ، وهو أقلّ من نيّتي .

( في إثبات الهداة : أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) . )

( في تنقيح المقال : وهو أوّل ما بدأ ، وفي البحار : وهو أقلّ من يدي . )

فدفع الكتاب إلي الخادم ، وأمرني أن أذهب معه ، وقال : اكتم !

فأتيناه وخادم قد حمله .

قال : ففتح الخادم الكتاب بين يدي أبي جعفر ( عليه السلام ) .

فجعل أبو جعفر ( عليه السلام ) ينظر في الكتاب ويرفع رأسه إلي السماء ، ويقول ناج ، ففعل ذلك مراراً .

( في دلائل الإمامة : باح ، باح ، وفي إثبات الوصيّة : قال محمّد بن سنان : فلّما فرغ من قرائته حرّك رجليه علي ظهر موفّق ، وقال : تاخ ، تاخ ، وفي الهداية الكبري : باخ ، باخ ، حكاية لما يقوله إذا ناغي . . . . )

فذهب كلّ وجع في عيني ، وأبصرت بصراً ، لايبصره أحد ، قال : فقلت لأبي جعفر ( عليه السلام ) : جعلك اللّه شيخاً علي هذه الأُمّة ، كما جعل عيسي بن مريم شيخاً علي بني إسرائيل ! قال : ثمّ قلت له : يا شبيه صاحب فطرس !

قال : وانصرفت وقد أمرني الرضا ( عليه السلام ) أن أكتم .

فما زلت صحيح البصر حتّي أذعت ما كان من أبي جعفر ( عليه السلام ) في أمر عيني ، فعاودني الوجع . . . .

( رجال الكشّيّ : 582 ، ح 1092 ، و583 ، ح 1093 وفيه : وجدت بخطّ جبرئيل بن أحمد ، حدّثني محمّد بن عبد اللّه بن مهران ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ومحمّد بن سنان جميعاً قالا : . . . . بتفاوت واختصار ، عنه البحار : 67/50 ، ح 44 ، وتنقيح المقال : 127/3 ، س 16 ، و الأنوار البهيّة : 253 ، س 7 ، والبحار : 66/50 ، ح 43 .

دلائل الإمامة : 402 ، ح 361 : حدّثنا أبو المفضّل محمّد بن عبد اللّه قال : حدّثنا جعفر [بن محمّد] بن مالك الفرازيّ قال : حدّثني عليّ بن يونس الخزّاز ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : كنت أنا ، ومحمّد بن سنان ، وصفوان ، وعبد اللّه بن المغيرة ، عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . ، بتفاوت واختصار ، عنه إثبات الهداة : 346/3 ، ح 67 ، ومدينة المعاجز : 341/7 ، ح 2370 .

إثبات الوصيّة : 210 ، س 18 ، عن عبد الرحمن بن جعفر الحميريّ ، عن محمّد بن الحسن ، عن محمّد بن سنان قال : كُنَّا مع الرضا ( عليه السلام ) . . . ، بتفاوت واختصار .

الهداية الكبري : 300 ، س 17 ، مرسلاً وبتفاوت .

إثبات الهداة : 349/3 ، ح 82 ، عن قرب الإسناد باختصار - ولم نعثر عليه - .

قطعة منه في ( الأمر بكتمان المعجزات ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

4

- محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، و محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي جميعاً ، عن ابن أبي نصر قال : قرأت في كتاب أبي الحسن [الرضا] إلي أبي جعفر ( عليهماالسلام ) : ياأبا جعفر ! بلغني أنّ الموالي إذا ركبت أخرجوك من الباب الصغير ، فإنّما ذلك من بخل منهم ، لئلاّينال منك أحد خيراً .

وأسألك بحقّي عليك ، لايكن مدخلك و مخرجك إلّا من الباب الكبير . فإذا ( في العيون : فأسألك . )

ركبت ، فليكن معك ذهب و فضّة ، ثمّ لايسألك أحد شيئاً إلّا أعطيته . ومن سألك ( في العيون : منك . )

من عمومتك أن تبرّه فلاتعطه أقلّ من خمسين ديناراً والكثير إليك .

ومن سألك من عمّاتك فلاتعطها أقلّ من خمسة وعشرين ديناراً والكثير إليك .

إنّي إنّما أريد بذلك أن يرفعك اللّه ، فأنفق و لاتخش من ذي العرش إقتاراً .

( الكافي : 43/4 ، ح 5 .

عيون اخبار الرضا ( عليه السلام ) : 8/2 ، ح 20 ، بتغيير آخر لم نذكره في المتن ، عنه البحار : 102/50 ، ح 16 ، باختلاف يسير ، و 121/93 ، ح 24 ، باختلاف يسير ، ووسائل الشيعة : 463/9 ، ح 12504 ، والأنوار البهيّة : 263 ، س 11 .

قطعة منه في ( موعظته في عدم جواز ردّ السائل ) و ( مراقبته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) في المعاشرة مع الأقارب ) . )

5 - محمّد بن يعقوب

الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن موسي بن الحسن ، عن السيّاريّ ، عن عبيد اللّه بن أبي عبد اللّه قال : كتب أبو الحسن ( عليه السلام ) من خراسان إلي المدينة : لاتسقوا أبا جعفر الثاني السويق بالسكّر ، فإنّه رديّ للرجال .

وفسّره السيّاريّ عن عبيد اللّه أنّه يكره للرجال ، فإنّه يقطع النكاح من شدّة برده مع السكّر .

( الكافي : 307/6 ، ح 13 . عنه البحار : 284/63 ، ح 29 ، ووسائل الشيعة : 25/ 19 ، ح 31026 ، أشار إليه .

قطعة منه في ( مراقبته لابنه الجواد ( عليهماالسلام ) في الأكل والشرب ) ، و ( أكل السويق بالسكّر ) و ( التداوي بالسويق ) . )

6 - الراونديّ ؛ : عن محمّد بن ميمون ، أنّه كان مع الرضا ( عليه السلام ) بمكّة قبل خروجه إلي خراسان قال : قلت له : إنّي أُريد أن أتقدّم إلي المدينة ، فاكتب معي كتاباً إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) ، فتبسّم وكتب ، فصرت إلي المدينة ، وقد كان ذهب بصري ، فأخرج الخادم أبا جعفر ( عليه السلام ) إلينا يحمله من المهد ، فناولته الكتاب .

فقال ( عليه السلام ) لموفّق الخادم : فضّه وانشره .

ففضّه ونشره بين يديه ، فنظر فيه ، ثمّ قال لي : يا محمّد ! ماحال بصرك ؟

( في الثاقب : ما أصاب بصرك . )

قلت : يا ابن رسول اللّه ! اعتلّت عيناي ، فذهب بصري كما تري .

فقال : أُدن منّي ، فدنوت منه

، فمدّ يده فمسح بها علي عيني ، فعاد إليّ بصري كأصحّ ماكان . فقبّلت يده ورجله ، وانصرفت من عنده ، وأنا بصير .

( الخرائج والجرائح : 372/1 ، ح 1 . عنه إثبات الهداة : 338/3 ، ح 24 ، باختصار ، و البحار : 46/50 ، ح 20 ، ومدينة المعاجز : 372/7 ، ح 2381 ، وحلية الأبرار : 540/4 ، ح 4 .

كشف الغمّة : 365/2 ، س 8 .

الثاقب في المناقب : 525 ، ح 462 و200 ، ح 177 ، بتفاوت .

الصراط المستقيم : 199/2 ، ح 1 .

إثبات الوصيّة : 263 ، س 12 باختلاف . )

- إلي أبان بن محمّد :

1 - الكراجكي ؛ : قال : حدّثني أبان بن محمّد قال : كتبت إلي الإمام الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : جعلت فداك ، قد شككت في إيمان أبي طالب .

قال : فكتب ( عليه السلام ) : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، أمّا بعد فمن يبتغ غير سبيل المؤمنين نولّه ما تولّي ، إنّك إن لم تقرّ بإيمان أبي طالب ، كان مصيرك إلي النار .

( كنز الفوائد : 80 س 3 ، عنه البحار : 110/35 ح 40 ، وضمن ح 41 ، و156 س 17 ، مرسلاً وبتفاوت .

الصراط المستقيم : 336/1 س 12 .

قطعة منه في ( إيمان أبي طالب ) . )

- إلي إبراهيم بن أبي البلاد :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن إبراهيم بن أبي البلاد ، قال : كان لي جار

يشرب المسكر ، وينتهك ما اللّه به أعلم .

قال : فذكرته للرضا ( عليه السلام ) وكان له محبّاً . . .

قال : فانصرفت ، فإذا أنا بكتاب منه قد أتاني فيه حوائج له ، فأمرني أن أشتريها بستّين ديناراً . . .

فلمّا كان من الليل إذا أنا برجل جاءني سكران . . .

قال : فأخرج يدك وخذ هذه الصرّة ، وابعث بها إلي مولاي لينفقها في الحاجة ، وما يقدر أن يتكلّم من السكر ، فأخذت ما أعطاني وانصرفت ، فنظرت وزنها فإذا هي ستّون ديناراً . . .

فاشتريت حوائجه ، وكتبت إليه بفعل الرجل فكتب : هذا من ذلك .

( الثاقب في المناقب : 493 ح 422 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 396 . )

- إلي إبراهيم بن أبي سمّاك :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا معاوية بن حكيم ، عن إبراهيم بن أبي سمّاك ، قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّا قد روّينا عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : أنّ الإمام لا يغسّله إلّا الإمام ، وقد بلغنا هذا الحديث ، فما تقول فيه ؟

فكتب إليّ : أنّ الذي بلغك هو الحقّ .

قال : فدخلت عليه بعد ذلك ، فقلت له : أبوك من غسّله ، ومن وليه ؟

فقال : لعلّ الذين حضروه أفضل من الذين تخلّفوا عنه .

قلت : ومن هم ؟

قال : حضروه الذين حضروا يوسف ملائكة اللّه ورحمته .

( مختصر بصائر الدرجات : 13 ، س 19 . عنه البحار : 288/27 ، ح

1 .

قطعة منه في ( أنّ الإمام لا يغسّله إلاّ الإمام ) . )

- إلي إبراهيم بن سفيان :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي الحسين بن سعيد ، عن إبراهيم بن سفيان قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : امرأة طافت طواف الحجّ ، فلمّإ؛گكح اااااااااغ كانت في الشوط السابع اختصرت فطافت في الحجر ، وصلّت ركعتي الفريضة ، وسعت وطافت طواف النساء ، ثمّ أتت مني .

فكتب ( عليه السلام ) : تعيد .

( من لايحضره الفقيه : 249/2 ح 1199 ، عنه وسائل الشيعة : 357/13 ح 17941 .

قطعة منه في ( حكم من طاف واجباً فاختصر في الحجر ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : كتب إبراهيم بن سفيان إلي ( غير مذكور في الكتب ، روي الصدوق عنه عن أبي الحسن ، والرضا ( عليهماالسلام ) ، الفقيه : 224/2 ح 1048 و249 ح 1199 . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) : المحُرم يغسل يده بأشنان فيه الأذخر .

فكتب ( عليه السلام ) : لاأُحبّه لك .

( من لايحضره الفقيه : 224/2 ح 1048 ، عنه وسائل الشيعة : 457/12 ح 16770 ، والوافي : 619/12 ح 12747 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم غسل الُمحرم يده بأشنان فيه الأذخر ) . )

- إلي إبراهيم بن شعيب :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : نصر بن الصبّاح قال : حدّثني إسحاق بن محمّد ، عن محمّد بن عبد اللّه بن مهران ، عن أحمد بن محمّد بن مطر ، وزكريّا

اللؤلؤيّ قالا : قال إبراهيم بن شعيب : كنت جالساً في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وإلي جانبي رجل من أهل المدينة ، فحادثته مليّاً ، وسألني : من أنت ؟

فأخبرته : أنّي رجل من أهل العراق .

قلت له : ممّن أنت ؟

قال : مولي لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

فقلت له : لي إليك حاجة؛

قال : وماهي ؟

قلت : توصل لي إليه رقعة؛

قال : نعم ، إذا شئت .

فخرجت وأخذت قرطاساً ، وكتبت فيه :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إنّ من كان قبلك من آبائك يخبرنا بأشياء فيها دلالات وبراهين ، وقد أحببت أن تخبرني باسمي واسم أبي وولدي .

قال : ثمّ ختمت الكتاب ودفعته إليه ، فلمّا كان من الغد أتاني بكتاب مختوم ، ففضضته وقرأته ، فإذا أسفل من الكتاب بخطّ رديّ :

( في البحار : فإذا في أسفل من الكتاب . )

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، يا إبراهيم ! إنّ من آبائك شعيباً وصالحاً ، وإنّ من أبنائك محمّداً وعليّاً ، وفلانة وفلانة ، غير أنّه زاد اسماً لانعرفها .

قال : فقال له بعض أهل المجلس : اعلم أنّه كما صدّقك في غيرها ، فقد صدّقك فيها فابحث عنها .

( رجال الكشّيّ : 470 رقم 896 ، عنه البحار : 65/49 ح 82 .

المناقب لابن شهرآشوب : 371/4 س 9 ، قطعة منه وبتفاوت .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) باسم آباء رجل وأبناءه ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : .

. . عليّ بن خطّاب وكان واقفيّاً ، قال : . . . إبراهيم بن شعيب وكان واقفيّاً مثله ، قال : كنت في مسجد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وإلي جنبي إنسان ضخم أدم ، فقلت له : ممّن الرجل ؟

فقال : مولي لبني هاشم ، قلت : فمَن أعلم بني هاشم ؟

قال : الرضا ( عليه السلام ) ، قلت : فماباله لايجي ء عنه ، كما يجي ء عن آبائه ؟

قال : فقال لي : ماأدري ماتقول ، ونهض وتركني ، فلم ألبث إلّا يسيراً حتّي جاءني بكتاب فدفعه إليّ ، فقرأته فإذا خطّ ليس بجيّد ، فإذا فيه : يا إبراهيم ! إنّك نجل من آبائك ، وإنّ لك من الولد كذا وكذا ، من الذكور فلان وفلان ، حتّي عدّهم بأسمائهم ، ولك من البنات فلانة وفلانة ، حتّي عدّ جميع البنات بأسمائهنّ .

قال : وكانت بنت تلقّب بالجعفريّة ، قال : فخطّ علي اسمها ، فلمّا قرأت الكتاب قال لي : هاته ، قلت : دعه ، قال : لا ، أُمرت أن آخذه منك . . . . .

( رجال الكشّيّ : 469 رقم 895 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 383 . )

2 )

- إلي إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ :

( كان الرجل من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : ، رجال الطوسيّ : 368 رقم 16 ، و397 رقم 2 ، و409 رقم 8 .

واستظهر المحقّق التستري من الكشّيّ : 608 ، رقم 1131 ، أوّلاً كونه وكيلاً عن ناحية

أبي الحسن الهادي ( عليه السلام ) ومن قبله ثمّ استدرك وقال : صريح الشيخ في غيبته : 257 ، و25 ، كونه وكيل الناحية ( عليه السلام ) إلّا أنّ اقتصاره في رجاله علي عدّه من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : غريب ، كما أنّ بقائه من زمان الرضا ( عليه السلام ) إلي عصر المهدي ( عليه السلام ) بعيد . قاموس الرجال : 292/1 و295 رقم 205 .

والظاهر أنّ المراد من النضر في قوله ( عليه السلام ) : « كتبت إلي النضر » هو النضر بن محمّد الهمداني من أصحاب الهادي ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 425 رقم 1 ، الذي عدّه ابن شهر آشوب من ثقات أبي الحسن الهادي ( عليه السلام ) ، كما أنّ الظاهر أنّ المراد من أيّوب في قوله ( عليه السلام ) : « وكتبت إلي أيّوب » ، هو أيّوب بن نوح بن درّاج الذي كان وكيلاً لأبي الحسن وأبي محمّد ( عليهماالسلام ) . رجال النجاشي : 102 رقم 254 .

وعدّه الشيخ من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : وله روايات عن أبي الحسن الرضا وأبي الحسن الثالث ، وكان للرجل مكاتبة إلي الإمام ( عليه السلام ) في سنة 248 ، رجال الكشّيّ : 527 رقم 1009 ، وإلي أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) ، تهذيب الأحكام : 57/8 ، ح 186 ، وإلي أبي الحسن ( عليه السلام ) . تهذيب الأحكام : 207/7 ، ح 910 و912 .

فعلي هذا يمكن أن يستظهر كون الكاتب هو

أبو الحسن الهادي أو أبو جعفر الثاني ( عليهماالسلام ) وإن كان الأوّل أظهر . )

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن عمر بن عليّ بن عمر بن يزيد ، عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : ( كان الرجل من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : ، رجال الطوسيّ : 368 رقم 16 ، و397 رقم 2 ، و409 رقم 8 .

واستظهر المحقّق التستري من الكشّيّ : 608 ، رقم 1131 ، أوّلاً كونه وكيلاً عن ناحية أبي الحسن الهادي ( عليه السلام ) ومن قبله ثمّ استدرك وقال : صريح الشيخ في غيبته : 257 ، و25 ، كونه وكيل الناحية ( عليه السلام ) إلّا أنّ اقتصاره في رجاله علي عدّه من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : غريب ، كما أنّ بقائه من زمان الرضا ( عليه السلام ) إلي عصر المهدي ( عليه السلام ) بعيد . قاموس الرجال : 292/1 و295 رقم 205 .

والظاهر أنّ المراد من النضر في قوله ( عليه السلام ) : « كتبت إلي النضر » هو النضر بن محمّد الهمداني من أصحاب الهادي ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 425 رقم 1 ، الذي عدّه ابن شهر آشوب من ثقات أبي الحسن الهادي ( عليه السلام ) ، كما أنّ الظاهر أنّ المراد من أيّوب في قوله ( عليه السلام ) : « وكتبت إلي أيّوب » ، هو أيّوب بن نوح بن درّاج الذي كان وكيلاً لأبي الحسن وأبي محمّد (

عليهماالسلام ) . رجال النجاشي : 102 رقم 254 .

وعدّه الشيخ من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : وله روايات عن أبي الحسن الرضا وأبي الحسن الثالث ، وكان للرجل مكاتبة إلي الإمام ( عليه السلام ) في سنة 248 ، رجال الكشّيّ : 527 رقم 1009 ، وإلي أبي جعفر الثاني ( عليه السلام ) ، تهذيب الأحكام : 57/8 ، ح 186 ، وإلي أبي الحسن ( عليه السلام ) . تهذيب الأحكام : 207/7 ، ح 910 و912 .

فعلي هذا يمكن أن يستظهر كون الكاتب هو أبو الحسن الهادي أو أبو جعفر الثاني ( عليهماالسلام ) وإن كان الأوّل أظهر . )

وكتب ( عليه السلام ) إليّ : قد وصل الحساب تقبّل اللّه منك ورضي عنهم ، وجعلهم معنا في الدنيا والآخرة ، وقد بعثت إليك من الدنانير بكذا ، ومن الكسوة بكذا ، فبارك لك فيه ، وفي جميع نعمة اللّه عليك .

وقد كتبت إلي النضر أمرته أن ينتهي عنك ، وعن التعرّض لك وخلافك ، وأعلمته موضعك عندي .

وكتبت إلي أيّوب ، أمرته بذلك أيضاً ، وكتبت إلي مواليّ بهمدان كتاباً أمرتهم بطاعتك ، والمصير إلي أمرك ، وأن لاوكيل لي سواك .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 . عنه البحار : 108/50 ، ح 30 .

تنقيح المقال : 33/1 ، س 1 .

قطعة منه في ( كتابه ( عليه السلام ) إلي أيّوب ) و ( إلي النضر ) ، و ( إلي مواليه بهمدان ) ، وف 3 ، ب 3 ( مدح إبراهيم بن

محمّد الهمداني ) ، وب 4 ( وكلائه ( عليه السلام ) ) ، وف 5 ، ب 6 ( وجوب إيصال الخمس إلي الإمام ( عليه السلام ) ) ، وف 6 ، ب 2 ( دعاؤه ( عليه السلام ) لإبراهيم بن محمّد الهمداني ولجماعة ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وأحمد بن محمّد ، عن عليّ بن مهزيار ، عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ ، ومحمّد بن جعفر الرزّاز ، عن محمّد بن عيسي ، عن إبراهيم الهمدانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) وسألته عن امرأة آجرت ضيعتها عشر سنين علي أن تعطي الأجرة في كلّ سنة عند انقضائها ، لايقدم لها شي ء من الأجرة مالم يمض الوقت ، فماتت قبل ثلاث سنين أو بعدها ، هل يجب علي ورثتها إنفاذ الإجارة إلي الوقت ؟ أم تكون الإجارة منتقضة بموت المرأة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان لها وقت مسمّي لم يبلغ فماتت ، فلورثتها تلك الإجارة ، فإن لم تبلغ ذلك الوقت وبلغت ثلثه ، أو نصفه أو شيئاً منه ، فيعطي ورثتهإ؛لگخ اااااااااظگ بقدر مابلغت من ذلك الوقت إن شاءاللّه .

( الكافي : 270/5 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 207/7 ح 912 ، بتفاوت ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 136/19 ح 24311 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 14 ، ( حكم انقضاء الإجارة بموت الموجر ) ، وب 18 ، ( حكم ارث أجرة العين المستأجرة بعد موت الموجر

) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل ، عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : أقرأني عليّ بن مهزيار كتاب ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل من كتبه ( عليه السلام ) إليه . )

أبيك ( عليه السلام ) فيما أوجبه علي أصحاب الضياع نصف السدس بعد المؤونة ، وأنّه ليس علي من لم تقم ضيعته بمؤونته نصف السدس ، ولاغير ذلك؛ فاختلف من قبلنا في ذلك؛

فقالوا : يجب علي الضياع الخمس بعد المؤونة ، مؤونة الضيعة وخراجها ، لامؤونة الرجل وعياله .

فكتب ( عليه السلام ) : بعد مؤونته ومؤونة عياله ، و [بعد] خراج السلطان .

( الكافي : 547/1 ح 24 ، عنه الوافي : 320/10 ح 9636 .

الاستبصار : 55/2 ح 183 ، بتفاوت ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 500/9 ح 12582 .

تهذيب الأحكام : 123/4 ح 354 ، بتفاوت ، عنه الوافي : 321/10 ح 9637 ، والبرهان : 85/2 ح 24 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 6 ، ( إخراج الخمس بعد المؤونة ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : في توقيعات الرضا ( عليه السلام ) إلي إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ : إنّ الخمس بعد المؤونة .

( من لايحضره الفقيه : 22/2 ح 80 ، عنه وسائل الشيعة : 508/9 ح 12598 ، والوافي : 321/10 ح 9638 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم إخراج الخمس بعد المؤونة ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ

بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ؛ ، عن محمّد بن يعقوب الكلينيّ ، عن عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إلي الرجل يعني أبا ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل من كتبه ( عليه السلام ) إليه . )

الحسن ( عليه السلام ) : أنّ من قبلنا من مواليك قد اختلفوا في التوحيد .

فمنهم من يقول : جسم .

ومنهم من يقول : صورة .

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : سبحان من لايحدّ ولايوصف ، ليس كمثله شي ء وهو السميع العليم - أو قال : البصير - .

( التوحيد : 100 ح 9 ، عنه البحار : 294/3 ح 17 .

الكافي : 102/1 ح 5 ، عنه نور الثقلين : 559/4 ح 17 .

قطعة منه في ف 4 ، ب 1 ، ( صفات اللّه ) . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل من كتبه . . . $7 إليه . )

قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : رجل كتب كتاباً بخطّه ولم يقل لورثته هذه وصيّتي ، ولم يقل إنّي قد أوصيت ، إلّا أنّه كتب كتاباً فيه ما أراد أن يوصي به ، هل يجب علي ورثته القيام بما في الكتاب بخطّه ، ولم يأمرهم بذلك ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان له ولد ، ينفذون كلّ شي ء يجدون في كتاب أبيهم في وجه البرّ أو غيره .

( من

لايحضره الفقيه : 146/4 ح 507 .

تهذيب الأحكام : 242/9 ح 936 ، وفيه : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عمر بن عليّ ، عن إبراهيم بن محمّد الهمداني ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 372/19 ح 24790 ، والوافي : 30/24 ح 23607 .

عوالي اللئالي : 269/3 ح 4 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم جواز الوصيّة بالكتابة ) . )

7 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن عمر بن عليّ بن عمر بن يزيد ، عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : كتبت إليه : يسقط ( تقدّمت ترجمته في رقم . . . )

علي ثوبي الوبر والشعر ممّا لايؤكل لحمه من غير تقيّة ، ولاضرورة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لايجوز الصلاة فيه .

( الاستبصار : 384/1 ، ح 1455 .

التهذيب : 209/2 ، ح 819 . عنه وعن الاستبصار ووسائل الشيعة : 346/4 ، ح 5347 ، و387 ، ح 5457 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 3 ( حكم الصلاة في ثوب عليه وبر ما لايؤكل لحمه ) . )

- إلي أبي الأسد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : قرأت في كتاب أبي الأسد إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، وقرأته بخطّه ، سأله ماتفسير قوله تعالي : ( وَلَاتَأْكُلُواْ أَمْوَلَكُم بَيْنَكُم بِالْبَطِلِ وَتُدْلُواْ بِهَآ إِلَي الْحُكَّامِ )

( البقرة : 188/2 . )

قال :

فكتب ( عليه السلام ) إليه بخطّه : الحكّام القضاة . قال : ثمّ كتب تحته : هو أن يعلم الرجل أنّه ظالم ، فيحكم له القاضي فهو غير معذور في أخذه ، ذلك الذي حكم له إذا كان قد علم أنّه ظالم .

( تهذيب الأحكام : 219/6 ح 518 ، عنه وسائل الشيعة : 15/27 ح 33087 ، والبرهان : 188/1 ح 3 .

تفسير العيّاشيّ : 85/1 ح 206 ، عنه البحار : 265/101 ح 12 ، ونور الثقلين : 176/1 ح 613 .

قطعة منه في ( صفات القاضي ) و ( سورة البقرة : 188/2 ) . )

- إلي أبي طاهر بن حمزة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أبي طاهر بن حمزة ، أنّه كتب إليه : مدين أوقف ثمّ مات صاحبه ، وعليه دين لايفي ماله ( قال النجاشي : أبو طاهر بن حمزة بن اليسع أخو أحمد ، روي عن الرضا وعن أبي الحسن الثالث ( عليهماالسلام ) . رجال النجاشي : 460 ، رقم 1256 .

فالظاهر أنّ المكتوب إليه هو الرضا أو أبو الحسن الثالث ( عليهماالسلام ) . )

إذا وقف .

فكتب ( عليه السلام ) : يباع وقفه في الدين .

( نقول : رواها بعينها أحمد بن حمزة ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، من لايحضره الفقيه : 239/4 ح 5571 ، وتهذيب الأحكام : 144/9 ح 48 .

قال النجاشيّ : أبو طاهر بن حمزة بن اليسع أخو أحمد ، روي عن الرضا وعن أبي الحسن الثالث (

عليهماالسلام ) ، رجال النجاشي : 460 رقم 1256 .

فالظاهر أنّ المكتوب إليه هو الرضا أو أبو الحسن الثالث ( عليهماالسلام ) . )

( تهذيب الأحكام : 138/9 ح 576 . عنه وسائل الشيعة : 189/19 ح 24411 ، والوافي : 552/10 ح 10099 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 11 ، ( بيع الوقف لأداء الدين ) . )

- إلي أبي محمّد المصريّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن إبراهيم بن مهزيار ، عن أخيه عليّ ، عن محمّد بن الوليد بن يزيد الكرمانيّ ، عن أبي محمّد المصريّ قال : قدم أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) فكتبت إليه أسأله الإذن في الخروج إلي مصر أتّجر إليها ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : أقم ما شاء اللّه .

قال : فأقمت سنتين ، ثمّ قدم الثالثة ، فكتبت إليه أستأذنه ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : اخرج مباركاً لك ، صنع اللّه لك ، فإنّ الأمر يتغيّر .

قال : فخرجت فأصبت بها خيراً ، ووقع الهرج ببغداد ، فسلمت من تلك الفتنة .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 222/2 ح 41 ، عنه مدينة المعاجز : 90/7 ح 2193 ، والبحار : 43/49 ح 33 ، وإثبات الهداة : 275/3 ح 78 .

دلائل الإمامة : 364 ح 316 ، عنه مدينة المعاجز : 27/7 ح 2125 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه

السلام ) بالوقائع الآتية ) . )

- إلي أيّوب

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وكتب ( عليه السلام ) إليّ : . . . وقد كتبت إلي النضر أمرته أن ينتهي عنك ، وعن التعرّض لك وخلافك ، وأعلمته موضعك عندي . . . وكتبت إلي أيّوب ، أمرته بذلك أيضاً . . . .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2403 . )

- إلي أحمد بن الحلال :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا موسي بن عمر ، عن أحمد بن الحلال قال : سمعت الأخرس بمكّة يذكر الرضا ( عليه السلام ) فنال منه ، قال : فدخلت مكّة ، فاشتريت سكّيناً فرأيته فقلت : واللّه لأقتلنّه إذا خرج من المسجد؛

فأقمت علي ذلك فما شعرت إلّا برقعة أبي الحسن ( عليه السلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بحقّي عليك لمّا كففت عن الأخرس ، فإنّ اللّه ثقتي ، وهو حسبي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 272 ح 6 ، عنه إثبات الهداة : 295/3 ح 125 ، والبحار : 47/49 ح 44 ، و274 ح 22 ، ومدينة المعاجز : 39/7 ح 2138 .

قطعة منه في ( إخباره عمّا في الضمير ) و ( نهيه ( عليه السلام ) عن قتل المخالف ) . )

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بحقّي عليك لمّا كففت عن الأخرس ، فإنّ اللّه ثقتي ، وهو حسبي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الخامس : 272 ح 6 .

يأتي

الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2413 . )

- إلي أحمد بن عمر الحلاّل :

1 - الشيخ حسن بن سليمان الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كتب أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي أحمد بن عمر الحلال في جواب كتابته :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية ! سألت عن الإمام إذا مات بأيّ شي ء يعرف الإمام الذي بعده ، الإمام له علامات :

منها أن يكون أكبر ولده ، ويكون فيه الفضل ، وإذا قدم الركب المدينة قالوا : إلي من أوصي فلان ؟

قالوا : إلي فلان بن فلان ، والسلاح فينا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل ، فكونوا مع ا لسلاح أينما كان .

( مختصر بصائر الدرجات : 8 س 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في ( علامات الإمام ) . )

- إلي أحمد بن محمّد بن أبي نصر :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : نسخت من كتاب بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) : فلان مولاك توفّي ابن أخ له ، وترك أُمّ ولد له ليس لها ولد ، فأوصي لها بألف ، هل تجوز الوصيّة ؟ وهل يقع عليها عتق ؟ وما حالها ؟ رأيك فدتك نفسي !

فكتب ( عليه السلام ) : تعتق في الثلث ، ولها الوصيّة .

( الكافي : 29/7 ، ح 1 . عنه وعن الفقيه والتهذيب ، الوافي : 112/24 ، ح

23744 .

قرب الإسناد : 388 ، ح 1363 ، وفيه : قال أحمد بن محمّد بن أبي نصر : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) . . .

تهذيب الأحكام : 224/9 ، ح 877 . عنه وعن الكافي ، وقرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 415/19 ، ح 24867 .

من لا يحضره الفقيه : 160/4 ، ح 560 .

قطعة منه في ( حكم الوصيّة لأمّ الولد ) ، و ( حكم عتق أُمّ ولد مات مولاها ) . )

3 )

- إلي أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتب إليّ : إنّما شيعتنا من تابعنا ولم يخالفنا ، فإذا خفنا خاف ، وإذا أمنّا آمن ، قال اللّه : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) ( الأنبياء : 7/21 . )

( فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ ) الآية؛

( التوبة : 122/9 . )

فقد فرضت عليكم المسألة والردّ إلينا ، ولم يفرض علينا الجواب .

( تفسير العيّاشيّ : 117/2 ح 160 ، عنه نور الثقلين : 284/2 ح 412 ، و59/3 ح 103 ، والبرهان : 173/2 ح 10 .

قطعة منه في ( في معني الشيعة ) و ( سورة التوبة : 122/9 ) . )

2 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عافانا اللّه وإيّاك أحسن عافية ! إنّما شيعتنا من تابعنا ولم

يخالفنا ، وإذا خفنا خاف ، وإذا أمنّا أمن؛ قال اللّه : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) ؛ قال : ( فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ ( الأنبياء : 7/21 . )

لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ ) الآية؛

( التوبة : 122/9 . )

فقد فرضت عليكم المسألة والردّ إلينا ، ولم يفرض علينا الجواب ، أولم تنهوا عن كثرة المسائل فأبيتم أن تنتهوا ، إيّاكم وذاك ! فإنّه إنّما هلك مَن كان قبلكم بكثرة سؤالهم لأنبيائهم؛ قال اللّه : ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَاتَسَْلُواْ عَنْ أَشْيَآءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ ) .

( المائدة : 101/5 . )

( تفسير العيّاشيّ : 261/2 ح 33 ، و346/1 ح 212 ، قطعة منه ، عنه البحار : 221/1 ح 2 ، و183/23 ح 45 ، ووسائل الشيعة : 76/27 ح 33241 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 681/1 ح 404 ، والبرهان : 506/1 ح 3 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في النهي عن كثرة السؤال ) و ( سورة المائدة : 101/5 ) و ( سورة التوبة : 122/9 ) و ( سورة الأنبياء : 7/21 ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) كتاباً ، فكان في بعض ما كتبت : قال اللّه عزّوجلّ : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) ؛

( الأنبياء : 7/21 . )

وقال اللّه عزّوجلّ : ( وَمَا كَانَ

الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُواْ كَآفَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلِ ّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآلِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي الدِّينِ وَلِيُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ ) فقد فرضت عليهم المسألة ، ولم يفرض عليكم الجواب ؟

( التوبة : 122/9 . )

قال ( عليه السلام ) : قال اللّه تبارك وتعالي : ( فَإِن لَّمْ يَسْتَجِيبُواْ لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَآءَهُمْ وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَلهُ ) .

( القصص : 50/28 . )

( الكافي : 212/1 ح 9 ، عنه نور الثقلين : 56/3 ح 96 ، والوافي : 529/3 ح 1054 .

قطعة منه في ( سورة القصص : 50/28 ) . )

4 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وكتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أسأله عن خصيّ تزوّج امرأة ، ثمّ طلّقها بعد مادخل بها ، وهما مسلمان ، فسأل عن الزوج أله أن يرجع عليها بشي ء من المهر ؟ وهل عليها عدّة ؟ فلم يكن عندنا فيها شي ء ، فرأيك فدتك نفسي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : هذا لا يصلح .

( قرب الإسناد : 388 ح 1361 ، عنه البحار : 355/100 ح 42 ، ووسائل الشيعة : 228/21 ح 26959 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم مهر المرأة التي طلّقها الخصيّ بعد الدخول بها ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : كنت

شاكّاً في أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فكتبت إليه كتاباً أسأله فيه الإذن عليه ، وقد أضمرت في نفسي أن أسأله إذا دخلت عليه عن ثلاث آيات قد عقدت قلبي عليها !

قال : فأتاني جواب ما كتبت به إليه : عافانا اللّه وإيّاك ، أمّا ما طلبت من الإذن عليّ فإنّ الدخول إليّ صعب ، وهؤلاء قد ضيّقوا عليّ في ذلك ، فلست تقدر عليه الآن ، وسيكون إن شاء اللّه .

وكتب ( عليه السلام ) بجواب ما أردت أن أسأله عنه عن الآيات الثلاث في الكتاب ، ولا واللّه ، ما ذكرت له منهنّ شيئاً ، ولقد بقيت متعجّباً لما ذكرها في الكتاب ، ولم أدر أنّه جوابي إلّا بعد ذلك ، فوقفت علي معني ما كتب به ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 212/2 ح 18 ، عنه إثبات الهداة : 268/3 ح 56 . عنه وعن الثاقب ، مدينة المعاجز : 66/7 ح 2168 ، عنه وعن المناقب ، البحار : 36/49 ح 17 .

الثاقب في المناقب : 477 ح 401 .

قطعة منه في ( علمه بالغائب ) . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ ، قال : قرأت كتاب أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) : أبلغ شيعتنا أنّ زيارتي تعدل عند اللّه ألف حجّة .

( في الكامل : شيعتي ، وكذا في أمالي الصدوق . )

قال : فقلت لأبي جعفر ( عليه السلام ) : ألف حجّة ؟ !

قال : إي واللّه ! ألف ألف حجّة لمن زاره عارفاً بحقّه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 257/2 ، ح 10 ، عنه الأنوار البهيّة : 242 ، س 12 .

ثواب الأعمال : 123 ، ح 3 .

التهذيب : 85/6 ، ح 168 .

أمالي الصدوق : 61 ، المجلس 15 ح 9 ، و104 ، المجلس 25 ح 3 .

من لايحضره الفقيه : 349/2 ، ح 599 ، مرسلاً .

بشارة المصطفي : 22 ، س 15 ، عنه وعن الأمالي والعيون و ثواب الأعمال والتهذيب ، وسائل الشيعة : 566/14 ، ح 19835 .

كامل الزيارات : 510 ، ح 794 ، عنه مستدرك الوسائل : 358/10 ، ح 12181 . عنه وعن العيون وثواب الأعمال والأمالي ، البحار : 33/99 ، ح 4 و 6 .

جامع الأخبار : 29 ، س 18 و32 ، س 6 .

روضة الواعظين : 257 ، س 9 .

مصباح الزائر : 389 ، س 5 .

قطعة منه في ( فضل زيارة الرضا ( عليه السلام ) ) . )

7 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي الحسين بن سعيد ، عن أحمد بن محمّد قال : سألته عن وقت صلاة الظهر والعصر ؟

( تقدّمت ترجمته في ( جهاد العدوّ - أحكام الأرضين ) . )

فكتب ( عليه السلام ) : قامة للظهر وقامة للعصر .

( التهذيب

: 21/2 ، ح 61 .

الاستبصار : 248/1 ، ح 890 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 144/4 ، ح 4752 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 3 ( وقت صلاة الظهر والعصر ) . )

8 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي جعفر بن محمّد بن مالك ، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر - وهو من آل مهران - وكانوا يقولون بالوقف ، وكان علي رأيهم ، فكاتب أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) وتعنّت في المسائل؛

فقال : كتبت إليه كتاباً ، وأضمرت في نفسي ، أنّي متي دخلت عليه ، أسأله عن ثلاث مسائل من القرآن ، وهي قوله تعالي : ( أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ ) ؛ وقوله : ( فَمَن يُرِدِ اللَّهُ أَن يَهْدِيَهُ و يَشْرَحْ صَدْرَهُ و ( الزخرف : 40/43 . )

لِلْإِسْلَمِ ) ؛ وقوله : ( إِنَّكَ لَاتَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَن ( الأنعام : 125/6 . )

يَشَآءُ ) .

( القصص : 56/28 . )

قال أحمد : فأجابني عن كتابي ، وكتب في آخره الآيات التي أضمرتها في نفسي أن أسأله عنها ، ولم أذكرها في كتابي إليه ، فلمّا وصل الجواب ، أنسيت ماكنت أضمرته فقلت : أيّ شي ء هذا من جوابي ؟ ثمّ ذكرت أنّه ما أضمرته .

( الغيبة : 71 ح 76 ، عنه إثبات الهداة : 293/3 ح 118 ، عنه وعن الخرائج والجرائح ، البحار : 48/49 ح 46 ، ولكن

لم نعثر عليه في الخرائج المطبوع .

المناقب لابن شهرآشوب : 336/4 س 15 ، مختصراً وبتفاوت ، عنه مدينة المعاجز : 224/7 ح 2276 ، وإثبات الهداة : 312/3 ح 194 .

قطعة منه في ( علمه ( عليه السلام ) بما في الضمير ) و ( سورة الأنعام : 125/6 ) و ( سورة القصص : 56/28 ) و ( سورة الزخرف : 40/43 ) . )

9 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : نسخت من كتاب بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) : رجل أوصي لقرابته بألف درهم ، وله قرابة من قبل أبيه وأُمّه ، ماحدّ القرابة يعطي من كان بينه قرابة ، أو لها حدّ ينتهي إليه ، رأيك فدتك نفسي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : إن لم يسمّ ، أعطاها قرابته .

( تهذيب الأحكام : 215/9 ح 748 ، عنه الوافي : 153/24 ح 23810 ، عنه وعن قرب الإسناد ، وسائل الشيعة : 401/19 ح 24844 .

قرب الإسناد : 388 ح 1362 ، بتفاوت ، عنه البحار : 202/100 ح 3 .

قطعة منه في ( حكم من أوصي لقرابته ) . )

10 - الراونديّ ؛ : إنّ أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : إنّي كنت من الواقفة علي موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ، وأشكّ في الرضا ( عليه السلام ) ، فكتبت إليه أسأله عن مسائل ونسيت ما كان أهمّ ( المسائل ) إليّ ، فجاء الجواب عن جميعها؛ ثمّ قال

( عليه السلام ) : وقد نسيت ما كان أهمّ المسائل عندك . . . .

( الخرائج والجرائح : 662/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 644 . )

- إلي أحمد بن محمّد بن عيسي بن يزيد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي بن يزيد قال : كتبت : جعلت لك الفداء ! تعلّمني ماالفائدة ( قال السيّد الخوئيّ : وفي بعض النسخ أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن يزيد ، ولايبعد صحّة تلك النسخة ، وأحمد بن محمّد بن عيسي هو الأشعريّ ، معجم رجال الحديث : 318/2 ، رقم 904 .

أقول : وأمّا يزيد فلم نجد له ترجمة في الكتب الرجاليّة .

قال السيّد البروجردي ( قدس سره ) : لم يعلم طبقته ، الموسوعة الرجاليّة : 394/4 .

وأمّا أحمد بن محمّد بن عيسي عدّه من أصحاب الرضا والجواد والهادي ( عليهم السلام ) : : رجال الطوسيّ : 366 رقم 3 ، و397 رقم 6 ، و409 رقم 3 .

وروي عن أبي جعفر الثاني وعليّ بن محمّد ( عليهماالسلام ) : معجم رجال الحديث : 318/2 ، رقم 904 .

فعلي هذا الظاهر : أنّ المكتوب إليه أبو جعفر الثاني أو الرضا ( عليهماالسلام ) . )

وماحدّها ؟ رأيك - أبقاك اللّه تعالي - أن تمنّ ببيان ذلك ، لكيلا أكون مقيماً علي حرام لاصلاة لي ولاصوم .

فكتب ( عليه السلام ) : الفائدة ممّا يفيد إليك في تجارة من ربحها ، وحرث بعد الغرام أوجائزة .

( الكافي : 545/1 ، ح 12 . عنه الوافي : 309/10 ، ح 9614 ، ووسائل الشيعة : 12585 503/9 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 6 ( مايجب فيه الخمس ومالايجب ) . )

- إلي إسماعيل بن سهل :

1 - الراوندي ؛ : عن إسماعيل بن سهل قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : علّمني دعاء إذا أنا قلته كنت معكم في الدنيا والآخرة .

فكتب إليّ : أكثر تلاوة ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ ) ورطّب شفتيك ( القدر : 1/97 . )

بالاستغفار .

( الدعوات : 49 ح 121 ، عنه البحار : 284/90 ضمن ح 30 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( فضل تلاوة سورة القدر ) و ( موعظته ( عليه السلام ) في الاستغفار ) . )

- إلي إسماعيل بن مهران :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن إسماعيل بن مهران قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن حدّ الوجه ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من أوّل الشعر إلي آخر الوجه وكذلك الجبينين .

( في التهذيب : الجبينين حينئذ . )

( الكافي : 28/3 ح 4 . عنه الوافي : 279/6 ح 4289 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 404/1 ح 1049 .

تهذيب الأحكام : 55/1 ح 155 .

قطعة منه في ( حدّ غسل الوجه في الوضوء ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، ومحمّد بن الحسن ،

عن سهل بن زياد ، عن إسماعيل بن مهران قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : ذكر أصحابنا أنّه إذا زالت الشمس فقد دخل وقت الظهر و العصر ، وإذا غربت دخل وقت المغرب والعشاء الآخرة إلّا أنّ هذه قبل هذه في السفر والحضر ، وإنّ وقت المغرب إلي ربع الليل .

فكتب ( عليه السلام ) : كذلك الوقت ، غير أنّ وقت المغرب ضيّق ، وآخر وقتها ذهاب الحمرة ومصيرها إلي البياض في أفق المغرب .

( الكافي : 281/3 ح 16 ، عنه وسائل الشيعة : 130/4 ح 4711 ، و186 ح 4870 ،

تهذيب الأحكام : 260/2 ح 1037 ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 276/7 ح 5895 .

الاستبصار : 270/1 ح 976 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 188/4 ح 4874 .

قطعة منه في ( وقت صلاة الظهرين والعشاءين ) . )

- إلي أيّوب بن يقطين :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي جدّي أبي جعفر الطوسيّ ، بإسناده إلي عليّ بن الحسن بن فضّال من كتاب الصيام .

ورواه أيضاً ابن أبي قرّة في كتابه ، واللفظ واحد ، فقالا معاً عن أيّوب بن يقطين ، أنّه كتب إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) يسأله أن يصحّح له هذا الدعاء ، فكتب إليه : نعم ، وهو دعاء أبي جعفر ( عليه السلام ) بالأسحار في شهر رمضان قال أبي ( عليه السلام ) : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لو يعلم الناس من عظم هذه المسائل عند اللّه ، وسرعة

إجابته لصاحبها ، لاقتتلوا عليه ولو بالسيوف ، واللّه يختصّ برحمته من يشاء .

وقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لو حلفت لبررت ، أنّ اسم اللّه الأعظم قد دخل فيها ، فإذا دعوتم فاجتهدوا في الدعاء ، فإنّه من مكنون العلم ، واكتموه إلّا من أهله ، وليس من أهله المنافقون ، والمكذّبون ، والجاحدون ، وهو دعاء المباهلة : تقول : « اللّهمّ ! إنّي أسألك من بهائك بأبهاه وكلّ بهائك بهيّ ، اللّهمّ ! إنّي أسألك ببهائك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من جمالك بأجمله وكلّ جمالك جميل ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بجمالك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من عظمتك بأعظمها وكلّ عظمتك عظيمة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بعظمتك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من نورك بأنوره وكلّ نورك نيّر ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بنورك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من كلماتك بأتّمها وكلّ كلماتك تامّة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بكلماتك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من كمالك بأكمله وكلّ كمالك كامل ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بكمالك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من أسمائك بأكبرها وكلّ أسمائك كبيرة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بأسمائك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من عزّتك بأعزّها وكلّ عزّتك عزيزة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بعزّتك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من مشيّتك بأمضاها وكلّ مشيّتك ماضية ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بمشيّتك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من قدرتك بالقدرة التي استطلت بها علي كلّ شي ء وكلّ قدرتك مستطيلة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بقدرتك كلّها ، اللّهمّ !

إنّي أسألك من علمك بأنفده وكلّ علمك نافذ ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بعلمك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من قولك بأرضاه وكلّ قولك رضيّ ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بقولك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من مسائلك بأحبّها إليك وكلّ مسائلك إليك حبيبة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بمسائلك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من شرفك بأشرفه وكلّ شرفك شريف ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بشرفك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من سلطانك بأدومه وكلّ سلطانك دائم ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بسلطانك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من ملكك بأفخره وكل ملكك فاخر ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بملكك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من علوّك بأعلاه وكلّ علوّك عال ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بعلوّك كلّه ، . اللّهمّ ! إنّي أسألك من منّك بأقدمه وكلّ منّك قديم ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من آياتك بأكرمها وكلّ آياتك كريمة ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بآياتك كلّها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بما أنت فيه من الشأن والجبروت وأسألك بكلّ شأن وحده وجبروت وحدها ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بما تجيبني به حين أسألك ، فأجبني يا اللّه ! وافعل بي كذا وكذا » . وتذكر حاجتك ، فإنّه تُعطاها إن شاء اللّه تعالي .

( إقبال الأعمال : 345 س 12 . عنه البحار : 93/95 س 22 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الإمام الباقر ( عليه السلام ) ) . )

4 )

- إلي بكر بن صالح :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد

بن محمّد بن خالد ، عن بكر بن صالح قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) إني ( عدّه الشيخ في رجاله تارة من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، قائلاً : بكر بن صالح الضبي الرازي مولي ، وأخري فيمن لم يرو عنهم ( عليهم السلام ) : ، قائلاً : بكر بن صالح الرازي ، رجال الطوسيّ : 370 رقم 2 ، و457 رقم 3 .

وعدّه البرقيّ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال البرقيّ : 55 .

وأمّا النجاشيّ فقد قال : بكر بن صالح الرازي ، مولي بني ضبة ، روي عن أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، رجال النجاشيّ : 109 رقم 276 . )

اجتنبت طلب الولد منذ خمس سنين ، وذلك أنّ أهلي كرهت ذلك وقالت : إنّه يشتدّ عليّ تربيتهم لقلّة الشي ء ، فماتري ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : أطلب الولد ، فإنّ اللّه عزّوجلّ يرزقهم .

( الكافي : 3/6 ح 7 .

مكارم الأخلاق : 214 س 15 ، وفيه : كتبت إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، عنه البحار : 84/101 ح 43 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) في طلب الولد ) . )

- إلي جعفر بن عيسي بن عبيد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن جعفر الكوفيّ ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : ( عدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه

السلام ) ، رجال الطوسيّ : 370 ، رقم 2 ، وروي الصدوق بإسناده عنه كتاباً إلي أبي الحسن يعني عليّ بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، في دعوي زوج المرأة الميتة متاعاً أوغيره ، من لايحضره الفقيه : 64/3 ، ح 214 . )

جعلت فداك ، المرأة تموت فيدّعي أبوها أنّه كان أعارها بعض ماكان عندها من متاع وخدم ، أتقبل دعواه بلابيّنة ؟ أم لاتقبل دعواه إلّا ببيّنة ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : يجوز بلابيّنة .

قال : وكتبت إليه : إن ادّعي زوج المرأة الميتة ، أو أبو زوجها ، أو أُمّ زوجها ( في الفقيه : كتبت إلي أبي الحسن يعني عليّ بن محمّد ( عليهماالسلام ) . )

في متاعها ، أو [في ] خدمها مثل الذي ادّعي أبوها من عارية بعض المتاع ، أوالخدم ، أتكون في ذلك بمنزلة الأب في الدعوي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 431/7 ح 18 .

من لايحضره الفقيه : 64/3 ح 214 .

تهذيب الأحكام : 289/6 ح 800 ، عنه وعن الفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 290/27 ح 33777 ، وفيه : كتبت إلي أبي الحسن عليّ بن محمّد ( عليهماالسلام ) .

عوالي اللئالي : 525/3 ح 27 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 22 ( حكم ما لو ادّعي الأب أو غيره أنّه أعار المرأة الميتة بعض المتاع والخدم ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن جعفر بن عيسي قال

: كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن الدوابّ التي يعمل الخزّ من وبرها ، أسباع هي ؟ فكتب ( عليه السلام ) : لبس الخزّ الحسين بن عليّ ، ومن بعده جدّي ( عليهماالسلام ) .

( الكافي : 452/6 ح 8 ، عنه وسائل الشيعة : 364/4 ح 5398 .

قطعة منه في ( حكم لبس الخزّ ) و ( لباس الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( لباسه - الحسين ( عليه السلام ) - ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، أسأله في رجل أوصي ببعض ثلثه من بعد موته من غلّة ضيعة له إلي وصيّه ، يضع نصفه في مواضع سمّاها له معلومة في كلّ سنة ، والباقي من الثلث يعمل فيه بما شاء ورأي الوصيّ ، فأنفذ الوصيّ ما أوصي إليه من المسمّي المعلوم؛

وقال في الباقي : قد صيّرت لفلان كذا ، ولفلان كذا ، ولفلان كذا في كلّ سنة ، وفي الحجّ كذا وكذا ، وفي الصدقة كذا في كلّ سنة ، ثمّ بدا له في كلّ ذلك .

فقال : قد شئت الأوّل ، ورأيت خلاف مشيّتي الأُولي ورأيي ، أله أن يرجع فيها ، ويصيّر ما صيّر لغيرهم أو ينقصهم ، أو يدخل معهم غيرهم إن أراد ذلك ؟

فكتب ( عليه السلام ) : له أن يفعل ما شاء ، إلّا أن

يكون كتب كتاباً علي نفسه .

( الكافي : 59/7 ح 9 ، عنه الوافي : 78/24 ح 23686 .

تهذيب الأحكام : 233/9 ح 914 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 431/19 ح 24890 .

قطعة منه في ( حكم العمل بالوصيّة ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، جعلت فداك ، المتاع يباع فيمن يزيد ، فينادي عليه المنادي ، فإذا نادي عليه بري ء من كلّ عيب فيه ، فإذا اشتراه المشتري ورضيه ولم يبق إلّا نقده الثمن ، فربّما زهد ، فإذا زهد فيه ادّعي فيه عيوباً وأنّه لم يعلم بها ، فيقول له المنادي : قد برئت منها ، فيقول له المشتري :

لم أسمع البراءة منها ، أيصدّق فلا يجب عليه الثمن ، أم لايصدّق فيجب عليه الثمن ؟

فكتب ( عليه السلام ) : عليه الثمن .

( تهذيب الأحكام : 66/7 ح 285 ، عنه وسائل الشيعة : 111/18 ح 23262 .

قطعة منه في ( حكم ما لو ادّعي البائع بالبرائة من العيوب فأنكر المشتري ) . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن جعفر بن عيسي قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : ماتقول جعلت فداك ، في الدراهم التي أعلم أنّها لا تجوز بين المسلمين إلّا بوضيعة تصير إليّ من بعضهم بغير وضيعة لجهلي به ، وإنّما أخذته علي أنّه جيّد ، أيجوز

لي أن آخذه ، وأخرجه من يدي إليه علي حدّ ماصار إليّ من قبلهم ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يحلّ ذلك .

وكتبت إليه : جعلت فداك ، هل يجوز إن وصلت إليّ ردّه علي صاحبه من غير معرفته به ، أو إبداله منه ، وهو لا يدري أنّي أُبدّله منه وأردّه عليه ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يجوز .

( تهذيب الأحكام : 116/7 ح 506 ، عنه وسائل الشيعة : 187/18 ح 23455 .

قطعة منه في ( حكم الدراهم المغشوشة والناقصة ) . )

- إلي جعفر بن محمّد بن إسماعيل بن خطّاب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن عليّ بن سليمان ، عن جعفر بن محمّد بن إسماعيل بن خطّاب ، أنّه كتب إليه : يسأله ( عدّه الشيخ من أصحاب الهادي ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 411 رقم 1 ، وقال الأردبيلي باتّحاد من في الخبر مع ما في رجال الشيخ : جامع الرواة : 156/1 ، وكذا السّيد الخوئي : معجم رجال الحديث : 104/4 رقم 2248 ، والتستري : قاموس الرجال : 662/3 رقم 1506 ، وعلي هذا ، فالمكتوب إليه هو الهادي ( عليه السلام ) .

ولكنّ السيّد البروجرديّ ( قده ) قال : وفي نسخة : جعفر بن محمّد ، عن إسماعيل بن الخطّاب ، ترتيب أسانيد التهذيب : 321/2 ، كذا أورده في الموسوعة : 187/7 ، وإسماعيل بن الخطّاب من أصحاب الصادق ( عليه السلام ) كما في رجال الشيخ : 148 رقم 107 ،

وأدرك الكاظم والرضا ( عليهماالسلام ) ، أيضاً الجامع في الرجال : 250/1 ، وبحار الأنوار : 18/49 ح 19 .

وعلي القول بصحّة هذا ، فالمكتوب إليه هو الكاظم أو الرضا ( عليهماالسلام ) واللّه العالم . )

عن ابن عمّ له ، كانت له جارية تخدمه ، فكان يطأها ، فدخل يوماً منزله فأصاب فيها رجلاً يخدمه فاستراب بها ، فهدّد الجارية ، فأقرّت أنّ الرجل فجر بها ، ثمّ أنّها حبلت ، فأتت بولد .

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان الولد لك ، أو فيه مشابهة منك فلاتبعهما ، فإنّ ذلك لايحلّ لك ، وإن كان الابن ليس منك ، ولافيه مشابهة منك فبعه وبع أُمّه .

( الاستبصار : 367/3 ح 1313 .

تهذيب الأحكام : 180/8 ح 631 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 168/21 ح 26809 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 9 ، ( حكم من وطأ أمته ووطأها غيره فولدت ) . )

- إلي الحسن بن الجهم :

1 - الحميريّ ؛ : محمّد بن عبد الحميد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم قال : وكتب إليّ بعد ما انصرفت من مكّة في صفر : يحدث إلي ( تقدّمت ترجمته في ( اكتحاله ) . )

أربعة أشهر قبلكم حدث .

فكان من أمر محمّد بن إبراهيم ، وأمر أهل بغداد ، وقتل أصحاب زُهَير وهزيمتهم .

( قرب الإسناد : 393 ح 1375 ، عنه البحار : 45/49 ح 40 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بالوقائع الآتية ) . )

- إلي الحسن بن الحسين الأنباري :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن الحكم ، عن الحسن بن الحسين الأنباري ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال :

كتبت إليه أربعة عشر سنة أستأذنه في عمل السلطان ، فلمّا كان في آخر كتاب كتبته إليه أذكر أنّي أخاف علي خبط عنقي ، وأنّ السلطان يقول لي : إنّك رافضيّ ، ولسنا نشكّ في أنّك تركت العمل للسلطان للرفض .

فكتب إليّ أبو الحسن ( عليه السلام ) : قد فهمت كتابك ، وما ذكرت من الخوف علي نفسك ، فإن كنت تعلم أنّك إذا ولّيت عملت في عملك بما أمر به رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ تصير أعوانك وكتّابك أهل ملّتك ، فإذا صار إليك شي ء واسيت به فقراء المؤمنين ، حتّي تكون واحداً منهم كان ذا بذا ، وإلّا ، فلا .

( الكافي : 111/5 ح 4 ، عنه البحار : 277/49 ح 28 ، والوافي : 167/17 ح 17057 .

تهذيب الأحكام : 335/6 ح 928 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 201/17 ح 22344 .

قطعة منه في ( حكم قبول الولاية من قبل الجائر مع الضرورة ) . )

- إلي الحسن بن شاذان الواسطيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، ومحمّد بن يحيي جميعاً ، عن محمّد بن سالم بن أبي سلمة ، عن الحسن بن شاذان الواسطيّ قال :

كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه

السلام ) ، أشكوا جفاء أهل واسط وحملهم عليّ ، وكانت عصابة من العثمانيّة تؤذيني .

فوقّع ( عليه السلام ) بخطّه : إنّ اللّه تبارك وتعالي أخذ ميثاق أوليائنا علي الصبر في دولة الباطل ، فاصبر لحكم ربّك ، فلو قد قام سيّد الخلق لقالوا : ( يَوَيْلَنَا مَن م بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا هَذَا مَا وَعَدَ الرَّحْمَنُ وَصَدَقَ الْمُرْسَلُونَ ) .

( يس : 52/36 . )

( الكافي : 207/8 ح 346 ، عنه البحار : 89/53 ح 87 ، ونور الثقلين : 388/4 ح 62 ، والوافي : 761/5 ح 2998 .

تأويل الآيات الظاهرة : 481 س 13 ، وفي ذيله من المؤلّف : يعني بسيّد الخلق القائم ( عليه السلام ) .

قطعة منه في ( قيام المهدي ( عليه السلام ) ) و ( سورة يس : 52/36 ) و ( موعظته ( عليه السلام ) علي الصبر في دولة الباطل ) . )

- إلي الحسن بن العبّاس المعروفيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرّار قال : كتب الحسن بن العبّاس المعروفيّ إلي الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! أخبرني ما الفرق بين الرسول والنبيّ والإمام ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) ، أو قال : الفرق بين الرسول والنبيّ والإمام ، أنّ الرسول الذي ينزل عليه جبرئيل فيراه ويسمع كلامه ، وينزل عليه الوحي ، وربما رأي في منامه نحو رؤيا إبراهيم ( عليه السلام ) .

والنبيّ ربما سمع الكلام ، وربما رأي الشخص ولم يسمع ،

والإمام هو الذي يسمع الكلام ، ولا يري الشخص .

( الكافي : 176/1 ح 2 ، عنه البحار : 41/11 ح 42 ، ونور الثقلين : 510/3 ح 188 ، والوافي : 74/2 ح 517 .

الاختصاص : 328 س 17 .

بصائر الدرجات : الجزء الثامن 389 ح 4 ، عنه البحار : 75/26 ح 28 .

قطعة منه في ( الفرق بين الرسول والنبيّ والإمام ) . )

- إلي الحسن بن عليّ بن فضّال :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل بن زياد ، عن معاوية بن حكيم ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : ( تقدّمت ترجمته في ( قصّة نقل عظام يوسف ) . )

الرجل يسلفني في الطعام ، فيجي ء الوقت وليس عندي طعام ، أعطيه بقيمته دراهم ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 187/5 ح 12 .

تهذيب الأحكام : 30/7 ح 128 .

الاستبصار : 75/3 ح 253 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 306/18 ح 23728 .

قطعة منه في ( حكم أخذ القيمة بدل الطعام بسعر الوقت ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن محمّد بن عبد الجبّار ، عن ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أسأله عن ( تقدّمت ترجمته في ( قصّة نقل عظام يوسف ) . )

الفقّاع ؟

فكتب ( عليه السلام ) : ينهاني عنه .

( الكافي : 423/6

ح 5 ، عنه وسائل الشيعة : 362/25 ح 32130 .

قطعة منه في ( حكم شرب الفقّاع ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، أسأله عن الفقّاع ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) يقول : هو الخمر ، وفيه حدّ شارب الخمر .

( الكافي : 424/6 ح 15 .

قطعة منه في ( حكم شرب الفقّاع ) و ( حدّ شرب الفقّاع ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : روي الحسين بن سعيد ، عن ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن قوم عندنا يصلّون ، ولا يصومون شهر رمضان ، وربّما احتجت إليهم يحصدون لي ، فإذا دعوتهم للحصاد لم يجيبوني حتّي أُطعمهم ، وهم يجدون من يطعمهم ، فيذهبون إليهم ويدَعُوني ، وأنا أضيق من إطعامهم في شهر رمضان ؟

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه أعرفه ، أطعمهم .

( من لايحضره الفقيه : 110/2 ح 469 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 363/10 ح 13615 .

تهذيب الأحكام : 314/4 ح 953 .

قطعة منه في ( حكم إطعام المفطر في شهر رمضان ) . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن البرقيّ ، عن ابن فضّال قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، في رجل كان خلف إمام يأتمّ به ، فركع قبل أن يركع الإمام

، وهو يظنّ أنّ الإمام قد ركع ، فلمّا ركع رآه لم يركع ، فرفع رأسه ثمّ أعاد الركوع مع الإمام ، أيفسد عليه ذلك صلاته ، أم تجوز تلك الركعة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يتمّ صلاته ، ولا يفسد ما صنع صلاته .

( تهذيب الأحكام : 277/3 ح 811 ، و280 ح 823 ، عنه وسائل الشيعة : 391/8 ح 10985 ، والوافي : 1254/8 ح 8185 .

ذكري الشيعة : 275 س 7 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( حكم رفع الرأس عن الركوع قبل الإمام ) . )

- إلي الحسن بن عليّ بن يحيي :

1 - الراونديّ ؛ : روي محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن يحيي قال : زوّدتني جارية لي ثوبين ملحمين وسألتني أن أُحرم فيهما ، فأمرت ( المُلحَم : جنس من الثياب يختلف نوع سداه ، ونوع لحمته كالصوف والقطن ، أو الحرير والقطن . المعجم الوسيط : 819 . )

الغلام فوضعهما في العيبة ، فلمّا انتهيت إلي الوقت الذي ينبغي أن أُحرم فيه ، دعوت بالثوبين لألبسهما ، ثمّ اختلج في صدري فقلت : ما أظنّه ينبغي أن أحرم فيهما ، فتركتهما ولبست غيرهما .

فلمّا صرت بمكّة كتبت كتاباً إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وبعثت إليه بأشياء كانت معي ، ونسيت أن أكتب إليه أسأله عن المحرم هل يلبس الملحّم ؟

فلم ألبث أن جاءني الجواب بكلّ ما سألته عنه ، وفي أسفل الكتاب : لا بأس بالملحّم أن يلبسه المحرم .

( الخرائج والجرائح : 357/1 ح 11 ، عنه

البحار : 50/49 ح 52 ، و141/96 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 482/12 ح 16840 ، و

كشف الغمّة : 304/2 س 21 .

الصراط المستقيم : 196/2 ح 8 ، مرسلاً وباختصار . )

- إلي الحسن بن عليّ الوشّاء الكوفيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي ، عن الوشّاء قال : كتبت إليه - يعني الرضا ( عليه السلام ) - أسأله عن الفقّاع ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) : حرام وهو خمر ، ومن شربه كان بمنزلة شارب الخمر .

قال : وقال أبو الحسن الأخير ( عليه السلام ) : لو أنّ الدار داري ، لقتلت بايعه ، ( في الاستبصار : أبو الحسن ، وفي التهذيب : أبو الحسن الأوّل ( عليه السلام ) . )

ولجلدت شاربه .

وقال أبو الحسن الأخير ( عليه السلام ) : حدّه حدّ شارب الخمر .

وقال ( عليه السلام ) : هي خميرة استصغرها الناس .

( الكافي : 423/6 ح 9 ، عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 365/25 ح 32136 .

تهذيب الأحكام : 125/9 ح 540 .

الاستبصار : 95/4 ح 369 .

الرسائل العشر : 262 س 7 ، بتفاوت ، عنه مستدرك الوسائل : 72/17 ح 20796 ، و117/18 ح 22235 ، قطعة منه .

قطعة منه في ب 20 ، ( حدّ شارب الفقّاع ) ، و ( ما رواه عن أبي الحسن الأخير ( عليهماالسلام ) ) . )

2 - الشيخ الصدوق

؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أبو الخير صالح بن أبي حمّاد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال :

كنت كتبت معي مسائل كثيرة قبل أن أقطع علي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وجمعتها في كتاب ممّا روي عن آبائه ( عليهم السلام ) : وغير ذلك ، وأحببت أن أثبت في أمره وأختبره ، فحملت الكتاب في كمّي وصرت إلي منزله ، وأردت أن آخذ منه خلوة فأناوله الكتاب ، فجلست ناحية وأنا متفكّر في طلب الإذن عليه ، وبالباب جماعة جلوس يتحدّثون ، فبينا أنا كذلك في الفكرة في الاحتيال للدخول عليه ، إذ أنا بغلام قد خرج من الدار ، في يده كتاب ، فنادي أيّكم الحسن بن عليّ الوشّاء ابن بنت إلياس البغداديّ ؟

فقمت إليه فقلت : أنا الحسن بن عليّ ، فما حاجتك ؟

فقال : هذا الكتاب أُمرت بدفعه إليك ، فهاك خذه ، فأخذته ، وتنحّيت ناحية فقرأته ، فإذاً واللّه فيه جواب مسألة مسألة ، فعند ذلك قطعت عليه ، وتركت الوقف .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 228/2 ح 1 ، عنه البحار : 44/49 ح 37 ، ومدينة المعاجز : 113/7 ح 2217 ، وإثبات الهداة : 279/3 ح 92 .

الثاقب في المناقب : 479 ح 405 .

الخرائج والجرائح : 767/2 ح 86 .

المناقب لابن شهرآشوب : 341/4 س 18 باختصار .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) عن الغائب ) . )

5 )

3 - الشيخ الصدوق

؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أبو الخير صالح بن أبي حمّاد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : بعث إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) غلامه ومعه رقعة فيها : ابعث إليّ بثوب من ثياب موضع كذا وكذا ، من ضرب كذا .

فكتبت إليه وقلت للرسول : ليس عندي ثوب بهذه الصفة ، وما أعرف هذا الضرب من الثياب ، فأعاد الرسول إليّ وقال : فاطلبه .

فأعدت إليه الرسول وقلت : ليس عندي من هذا الضرب شي ء ، فأعاد إليّ الرسول : اطلبه ، فإنّه عندك منه .

قال الحسن بن عليّ الوشّاء : وقد كان أبضع منّي رجل ثوباً منها وأمرني ببيعه ، وكنت قد نسيته فطلبت كلّ شي ء كان معي ، فوجدته في سفط تحت الثياب كلّها ( السفط : ما يُخبّأ فيه الطيب ونحوه . المصباح المنير : 279 . )

فحملته إليه .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 229/2 ح 1 . عنه مدينة المعاجز : 114/7 ح 2218 ، وإثبات الهداة : 279/3 ح 93 ، والبحار : 44/49 ح 38 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) بالمغيبات ) . )

4 - الراونديّ ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : كنّا عند رجل بمرو ، وكان معنا رجل واقفيّ ، فقلت له : اتّق اللّه ، قد كنت مثلك ، ثمّ نوّر اللّه قلبي ، فصم الأربعاء ، والخميس ، والجمعة ، واغتسل وصلّ ركعتين ، وسل

اللّه أن يريك في منامك ما تستدلّ به علي هذا الأمر .

فرجعت إلي البيت ، وقد سبقني كتاب أبي الحسن ( عليه السلام ) إليّ يأمرني فيه أن أدعو إلي هذا الأمر ذلك الرجل ، فانطلقت إليه ، وأخبرته وقلت له : احمد اللّه ، واستخره مائه مرّة ، وقلت : إنّي وجدت كتاب أبي الحسن ( عليه السلام ) قد سبقني إلي الدار ، أن أقول لك ، وفيه ما كنّا فيه ، وإنّي لأرجو أن ينوّر اللّه قلبك ، فافعل ما قلت لك من الصوم والدعاء .

فأتاني يوم السبت في السحر فقال لي : أشهد أنّه الإمام المفترض الطاعة .

فقلت : وكيف ذلك ؟

قال : أتاني أبو الحسن البارحة في النوم فقال : يا إبراهيم ! - واللّه ! - لترجعنّ إلي الحقّ ، وزعم أنّه لم يطّلع عليه إلّا اللّه .

( الخرائج والجرائح : 366/1 ح 23 ، عنه البحار : 53/49 ح 62 ، وإثبات الهداة : 302/3 ح 142 ، ومدينة المعاجز : 120/7 ح 2224 .

قطعة منه في ( علمه ( عليه السلام ) بالغائب ) و ( إرشاد الرجل الواقفيّ في النوم ) . )

5 - حسين بن عبد الوهّاب ؛ : روي عن الحسن بن عليّ الوشّاء المعروف بابن ابنة إلياس ، قال : شخصت إلي خراسان ومعي حلل وشي ء للتجارة ، فوردت مدينة مرو ليلاً وكنت أقول بالوقف علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، فوافق موضع نزولي غلام أسود كأنّه من أهل المدينة فقال لي : يقول لك سيّدي : وجّه إليّ بالحَبِرَة التي معك لأكفّن

بها مولي لنا قد توفّي .

فقلت له : ومن سيّدك ؟

قال ( عليه السلام ) : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

فقلت : . . . واللّه لأكتبنّ له مسائل أنا شاكّ فيها ، ولأمتحننّه بمسائل سئل أب وه ( عليه السلام ) عنها ، وأثبتّ تلك المسائل في درج ، وعدت إلي بابه ، والمسائل في كمّي ومعي صديق لي مخالف لايعلم شرح هذا الأمر ، فلمّا وافيت بابه رأيت العرب والقوّاد والجند يدخلون إليه ، فجلست ناحية داره وقلت في نفسي : متي أنا أصل إلي هذا ، وأنا متفكّر وقد طال قعودي وهممت بالانصراف ، إذ خرج خادم يتصفّح الوجوه ويقول : أين ابن ابنة إلياس الفسويّ ؟

فقلت : ها أنا ذا ، فأخرج من كمّه درجاً وقال : هذا جواب مسائلك وتفسيرها ، ففتحته وإذا فيها المسائل التي في كمّي وجوابها وتفسيرها . . . .

( عيون المعجزات : 111 س 15 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 408 . )

- إلي الحسن بن محبوب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن محبوب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) وسألته عن الرجل يعتق غلاماً صغيراً ، أو شيخاً كبيراً ، أو من به زمانة ، ومن لا حيلة له ؟

فقال ( عليه السلام ) : من أعتق مملوكاً لا حيلة له ، فإنّ عليه أن يعوله حتّي يستغني عنه ، وكذلك كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يفعل ، إذا أعتق

الصغار ، ومن لا حيلة له .

( الكافي : 181/6 ح 1 ، عنه وسائل الشيعة : 528/21 ح 27769 ، و30/23 ح 29034 .

تهذيب الأحكام : 218/8 ح 778 ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 586/10 ح 10143 ، وفيه : عن السرّاد قال : كتبت .

قطعة منه في ( سيرة عليّ ( عليه السلام ) فيما إذا أعتق المملوك ) و ( حكم نفقة المملوك لو أعتقه المالك ) . )

2 - العلّامة المجلسي ؛ : الحسن بن محبوب يروي عن ستّين رجلاً من أصحاب أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وروي عن الرضا ( عليه السلام ) ، وقد دعا له الرضا ( عليه السلام ) وأثني عليه ، فقال فيما كتبه : إنّ اللّه قد أيّدك بحكمة ، وأنطقها علي لسانك ، قد أحسنت وأصبت ، أصاب اللّه بك الرشاد ، ويسّرك للخير ، ووفّقك لطاعته .

( بحار الأنوار : 311/85 س 8 ، عن كتاب غياث سلطان الوري للسيّد ابن طاووس ، المطبوع ذيل كتاب نزهة الناظر وتنبيه الخاطر للحلواني : 6 هامش رقم 1 .

قطعة منه في ( مدح الحسن بن محبوب ) . )

- إلي الحسين بن إبراهيم الهمدانيّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن الحسين بن إبراهيم الهمدانيّ قال : كتبت مع محمّد بن يحيي : هل للوصيّ أن ( الظاهر أنّ المراد من محمّد بن يحيي بقرينة ورود هذا السند في التهذيب : 327/9 ، ح 1178 ، و392 ، ح 1401 ، هو محمّد بن يحيي

الخراسانيّ ، قال الأردبيلي في ترجمة محمّد بن يحيي الخراسانيّ : الظاهر أنّ المكتوب إليه الرضا والجواد أو الهادي ( عليهم السلام ) : : جامع الرواة : 215/2 . )

يشتري شيئاً من مال الميّت إذا بيع فيمن زاد يزيد ويأخذ لنفسه ؟

فقال ( عليه السلام ) : يجوز إذا اشتري صحيحاً .

( من لا يحضره الفقيه : 162/4 ، ح 566 .

التهذيب : 233/9 ، ح 913 ، و245 ، ح 950 .

الكافي : 59/7 ، ح 10 ، عنه وعن التهذيب ، والفقيه ، وسائل الشيعة : 423/19 ح 2488 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 13 ( حكم شراء الوصيّ من مال الميّت إذا بيع فيمن زاد ) . )

- إلي الحسين بن بشّار الواسطيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن الحسين بن بشّار الواسطيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ لي قرابة قد خطب إليّ ، وفي خُلقه شي ء؛

فقال ( عليه السلام ) : لا تزوّجه إن كان سيّي ء الخُلق .

( الكافي : 563/5 ح 30 ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 81/20 ح 25086 ، والوافي : 117/21 ح 20912 .

من لايحضره الفقيه : 259/3 ح 1228 ، بتفاوت .

مكارم الأخلاق : 194 س 11 ، وفيه : أبي الحسن ( عليه السلام ) ، عنه مستدرك الوسائل : 192/14 ح 16480 ، والبحار : 234/100 ح 17 .

قطعة منه في ( موعظته ( عليه السلام ) تزويج سيّي ء الخلق ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم قال : كتب الحسين إلي الرضا ( عليه السلام ) : ( هو الحسين بن بشّار الواسطيّ ( وفي بعض النسخ يسار ) ، بقرينة رواية عليّ بن أحمد بن أشيم عنه ، التهذيب : 26/3 ح 90 ، وعدم روايته عن رجل باسم الحسين غير الرجل المعنون الذي كان من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، كما ذهب إليه الشيخ في رجاله .

عدّه الشيخ في رجاله تارة من أصحاب الكاظم ( عليه السلام ) ، وتارة من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) قائلاً : الحسين بن يسار المدائنيّ ، وأخري من أصحاب الجواد ( عليه السلام ) ، رجال الشيخ : 347 رقم 7 ، و373 رقم 23 ، و400 رقم 9 . )

جعلت فداك ، رجل نذر أن يصوم أيّاماً معلومة ، فصام بعضها ثمّ اعتلّ فأفطر ، أيبتدي ء في صومه ، أم يحتسب بما مضي ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : يحتسب ما مضي .

( الكافي : 141/4 ح 2 ، عنه وسائل الشيعة : 371/10 ح 13621 ، و385 ح 13654 .

تهذيب الأحكام : 287/4 ح 868 .

قطعة منه في ( حكم من صام بعض أيّام النذر فأفطر لعذر ) . )

- إلي الحسين بن خالد الصيرفي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن يعقوب بن يزيد ،

عن عليّ بن أحمد ، عن يونس قال : ذكر الحسين أنّه كتب إليه يسأله عن حدّ القواعد من ( هو الحسين بن خالد الصيرفي الذي عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الكاظم والرضا ( عليهماالسلام ) ، رجال الطوسيّ : 347 رقم 6 ، و373 رقم 22 . )

النساء اللاتي إذا بلغت ، جاز لها أن تكشف رأسها وذراعها ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من قعدن عن النكاح .

( تهذيب الأحكام : 467/7 ح 1871 ، عنه وسائل الشيعة : 203/20 ح 25434 .

قطعة منه في ( حكم القواعد من النساء ) . )

- إلي الحسين بن سعيد :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : كتب الحسين بن سعيد إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) يسأله عن سرير الميّت يحمل ، أله جانب يبدأ به في الحمل من جوانبه الأربع ، أو ما خفّ علي الرجل ، يحمل من أيّ الجوانب شاء ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من أيّها شاء .

( من لا يحضره الفقيه : 100/1 ح 465 ، عنه وعن التهذيب ، الوافي : 398/24 ح 24306 و24307 ، عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 155/3 ح 3273 .

تهذيب الأحكام : 453/1 ح 1477 ، مضمراً .

الاستبصار : 216/1 ح 766 ، نحو التهذيب .

تقدّم الحديث أيضاً في ( كيفيّة حمل سرير الميّت ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد قال : كتبت إلي ( قال الشيخ في ترجمته : من موالي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ثقة ، روي

عن الرضا وأبي جعفر الثاني ، وأبي الحسن الثالث ( عليهم السلام ) : ، الفهرست : 58 رقم 220 .

فالظاهر ، أنّ المراد من أبي الحسن هو الرضا أو الهادي ( عليهماالسلام ) . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) : رجل كانت له أمة يطأها فماتت ، أو باعها ، ثمّ أصاب بعد ذلك أُمّها ، هل له أن ينحكها ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا تحلّ له .

( الاستبصار : 159/3 ح 577 .

تهذيب الأحكام : 276/7 ح 1173 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 467/20 ح 26110 .

البحار : 24/101 ح 41 ، عن نوادر أحمد بن محمّد بن عيسي .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 5 ، ب 9 ، ( حكم نكاح أُمّ ابنة الموطوءة ) . )

- إلي الحسين بن عبد ربّه :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل بن زياد ، عن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن الحسين بن عبد ربّه ، قال : سرّح الرضا ( عليه السلام ) بصلة إلي أبي ، فكتب إليه أبي : هل عليّ فيما سرّحت إليّ ، خمس ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : لا خمس عليك فيما سرّح به صاحب الخمس .

( الكافي : 547/1 ح 23 ، عنه وسائل الشيعة : 508/9 ح 12596 ، والوافي : 317/10 ح 9630 .

قطعة منه في ( حكم الخمس فيما سرّح به صاحب الخمس ) . )

- إلي ( الحسين ) ابن قياما :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛

: عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن جعفر بن يحيي ، عن مالك بن أشيم ، عن الحسين بن بشّار ، قال : كتب ابن قياما إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) كتاباً يقول فيه : كيف تكون إماماً ، ( في الإرشاد : ابن قياما الواسطيّ . )

( في الإرشاد : الرضا ( عليه السلام ) ، وكذا في كشف الغمّة . )

وليس لك ولد ؟

فأجابه أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) شبه المغضب : وما علمك أنّه لا يكون لي ولد ؟ واللّه ! لا تمضي الأيّام واللياليّ حتّي يرزقني اللّه ولداً ذكراً ، يفرّق به بين ( في كشف الغمّة : لاتنقضي . )

الحقّ والباطل .

( الكافي : 320/1 ، ح 4 ، عنه مدينة المعاجز : 274/7 ، ح 6 ، وإثبات الهداة : 247/3 ، ح 2 ، و/322 ، ح 8 ، قطعة منه ، والوافي : 375/2 ، ح 852 ، وحلية الأبرار : 604/4 ، ح 4 .

إرشاد المفيد : 318 ، س 5 ، عنه كشف الغمّة : 352/2 ، س 1 ، مرسلاً .

إعلام الوري : 94/2 ، س 3 ، عنه وعن الإرشاد ، البحار : 22/50 ، ح 10 .

الصراط المستقيم : 166/2 ، س 21 .

قطعة منه في ( النصّ علي امامة ابنه الجواد ( عليه السلام ) قبل ولادته ) و ( علمه ( عليه السلام ) بالوقائع الآتية ) . )

- إلي الحسين بن مهران :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه

قال : حدّثنا الحسن بن موسي قال : حدّثنا إسماعيل بن مهران ، عن أحمد بن محمّد قال : كتب الحسين بن مهران إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) كتاباً ، قال : فكان يمشي شاكّاً في وقوفه .

قال : فكتب إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) يأمره وينهاه .

فأجابه أبو الحسن ( عليه السلام ) بجواب وبعث به إلي أصحابه فنسخوه ، وردّ إليه لئلاّيستره حسين بن مهران ، وكذلك كان يفعل إذا سأل عن شي ء فأحبّ ستر الكتاب .

وهذه نسخة الكتاب الذي أجابه به :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، عافانا اللّه وإيّاك ، وجاءني كتابك ، تذكر فيه الرجل الذي عليه الخيانة والعين ، تقول : أخذته وتذكر ما تلقاني به ، وتبعث إليّ بغيره ، واحتججت فيه فأكثرت وعبت عليه أمراً ، وأردت الدخول في مثله تقول : إنّه عمل في أمري بعقله وحيلته ، نظراً منه لنفسه ، وإرادة أن تميل إليه قلوب الناس ، ليكون الأمر بيده وإليه ، يعمل فيه برأيه ، ويزعم أنّي طاوعته فيما أشار به عليّ ، وهذا أنت تشير عليّ فيما يستقيم عندك في العقل والحيلة بعدك ، لا يستقيم الأمر إلّا بأحد أمرين :

إمّا قبلت الأمر علي ما كان يكو ن عليه ، وإمّا أعطيت القوم ما طلبوا وقطعت عليهم ، وإلّا فالأمر عندنا معوج ، والناس غير مسلّمين ما في أيديهم من مال وذاهبون به ، فالأمر ليس بعقلك ، ولا بحيلتك يكون ، ولا تفعل الذي تجيله بالرأي والمشورة ، ولكنّ الأمر إلي اللّه عزّوجلّ وحده لا شريك له ، يفعل في خلقه

ما يشاء ، من يهدي اللّه فلا مضلّ له ، ومن يضلله فلا هادي له ، ولن تجد له مرشداً .

فقلت : وأعمل في أمرهم ، وأحتلّ فيه ، وكيف لك الحيلة ! واللّه يقول : . . . $ ( وَأَقْسَمُواْ بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمَنِهِمْ لَايَبْعَثُ اللَّهُ مَن يَمُوتُ بَلَي وَعْدًا عَلَيْهِ حَقًّا ) في التوراة والإنجيل إلي قوله عزّوجلّ : ( وَلِيَرْضَوْهُ ( النحل : 38/16 . )

وَلِيَقْتَرِفُواْ مَا هُم مُّقْتَرِفُونَ ) ؛

( الأنعام : 113/6 . )

فلو تجيبهم فيما سألوا عنه استقاموا وسلّموا ، وقد كان منّي ما أنكروا من بعدي ، ومدّ لي لقائي ، وما كان ذلك منّي إلّا رجاء الإصلاح ، لقول أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه : اقتربوا اقتربوا ، وسلوا وسلوا ، فإنّ العلم يفيض فيضاً ، وجعل يمسح ( في البحار : العليم . )

بطنه ويقول : ماملي ء طعام ، ولكن ملي ء علم ، واللّه ما آية نزلت في برّ ولا بحر ، ( في البحار : ملأته علماً . )

ولا سهل ولا جبل ، إلّا أنا أعلمها ، وأعلم فيمن نزلت .

وقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : إلي اللّه أشكو أهل المدينة ، إنّما أنا فيهم كالشعر أتنقّل ، يريدونني علي أن لا أقول الحقّ ، واللّه ! لا أزال أقول الحقّ ، حتّي أموت ، فلمّا قلت حقّاً أُريد به حقن دمائكم ، وجمع أمركم ، علي ما كنتم عليه أن يكون سرّكم مكنوناً عندكم ، غير فاش في غيركم ، وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سرّاً أسرّه

اللّه إلي جبريل ، وأسرّه جبريل إلي محمّد ، وأسرّه محمّد إلي عليّ صلوات اللّه عليهم ، وأسرّه عليّ ( عليه السلام ) إلي من شاء .

ثمّ قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : ثمّ أنتم تحدّثون به في الطريق ، فأردت حيث مضي صاحبكم ، أن ألّف أمركم عليكم ، لئلّا تضيّعوه في غير موضعه ، ولا تسألوا عنه غير أهله ، فتكونوا في مسألتكم إيّاهم هلكتم ، فكم دعيّ إلي نفسه ولم يكن داخله .

ثمّ قلتم : لابدّ إذا كان ذلك منه يثبت علي ذلك ، ولا يتحوّل عنه إلي غيره .

قلت : لأنّه كان من التقيّة والكفّ أوّلاً ، وأمّا إذا تكلّم فقد لزمه الجواب فيمإ؛كاااااااااظَ يسأل عنه ، فصار الذي كنتم تزعمون أنّكم تذمّون به ، فإنّ الأمر مردود إلي غيركم ، وإنّ الفرض عليكم اتّباعهم فيه إليكم . فصيّرتم ما استقام في عقولكم وآرائكم ، وصحّ به القياس عندكم بذلك لازماً لما زعمتم ، من أن لا يصحّ أمرنا ، زعمتم حتّي يكون ذلك عليّ لكم ، فإن قلتم : إن لم يكن كذلك لصاحبكم فصار الأمر أن وقع إليكم ، نبذتم أمر ربّكم وراء ظǙȘљÙŠ، فلا أتّبع أهوائكم ، قد ضللت إذاً وما أنا من المهتدين .

وما كان بدّ من أن تكونوا كما كان مَن قبلكم ، قد أخبرتم أنّها السنن والأمثال ، القذّة بالقذّة ، وما كان يكون ما طلبتم من الكفّ أوّلاً ، ومن الجواب آخراً ، شفاء لصدوركم ، ولإذهاب شكّكم ، وما كان من أن يكون ما قد كان منكم ، ولا يذهب عن قلوبكم حتّي يذهبه اللّه

عنكم ، ولو قدر الناس كلّهم علي أن يحبّونا ، ويعرفوا حقّنا ، ويسلّموا لأمرنا فعلوا ، ولكنّ اللّه يفعل ما يشاء ويهدي إليه من أناب .

فقد أجبتك في مسائل كثيرة ، فانظر أنت ومن أراد المسائل منها وتدبّرها ، فإن لم يكن في المسائل شفاء ، فقد مضي إليكم منّي ما فيه حجّة ومعتبر ، وكثرة المسائل معيبة عندنا مكروهة ، إنّما يريد أصحاب المسائل المحنة ليجدوا سبيلاً إلي الشبهة والضلالة ، ومن أراد لبساً لبّس اللّه عليه ، ووكّله إلي نفسه ، ولا تري أنت وأصحابك ، إنّي أجبت بذلك ، وإن شئت صمتُّ ، فذاك إليّ ، لا ما تقوله أنت وأصحابك ، لاتدرون كذا وكذا ، بل لابدّ من ذلك ، إذ نحن منه علي يقين ، وأنتم منه في شكّ .

( رجال الكشّيّ : 599 رقم 1121 ، عنه البحار : 350/75 ح 8 .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 113/6 ) و ( سورة النحل : 38/16 ) و ( مواعظه ( عليه السلام ) للرجل الواقفيّ ) و ( ما رواه عن عليّ ( عليه السلام ) ) و ( ما رواه عن الصادق ( عليه السلام ) ) . )

6 )

- إلي حكيمة بنت أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) :

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : حدّثني أبو المفضّل محمد بن عبد اللّه ، قال : حدّثني أبو النجم بدر بن عمّار ، قال : حدّثنا أبو جعفر محمد بن عليّ ، قال : حدّثني عبد اللّه بن أحمد ، عن صفوان ، عن حكيمة بنت أبي الحسن موسي

( عليه السلام ) ، قالت : كتبت لمّا علقت أُمّ أبي جعفر ( عليه السلام ) به : خادمتك قد علقت .

فكتب إليّ : أنّها علقت ساعة كذا ، من يوم كذا ، من شهر كذا ، فإذا هي ولدت فالزميها سبعة أيّام .

قالت : فلمّا ولدته ، قال : أشهد أن لا إله إلّا اللّه .

فلمّا كان اليوم الثالث ، عطس ، فقال : الحمد للّه ، وصلّي اللّه علي محمّد وعلي الأئمّة الراشدين .

( دلائل الإمامة : 383 ، ح 341 ، عنه حلية الأبرار : 4/ 527 ، ح 6 ، ومدينة المعاجز : 7/ 259 ، ح 2309 .

قطعة منه في ( كيفيّة ولادة الإمام الجواد ( عليه السلام ) ) . )

- إلي حمدان بن سليمان

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوري العطّار ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوري ، عن حمدان بن سليمان قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن أفعال العباد ، أمخلوقة ، أم غير مخلوقة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : أفعال العباد مقدّرة في علم اللّه ، قبل خلق العباد بألفي عام .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 136/1 ح 34 ، عنه البحار : 29/5 ح 35 ، ونور الثقلين : 752/1 ح 213 ، و2/4 ح 4 .

التوحيد : 416 ح 16 .

قطعة منه في ( أفعال العباد ، أمخلوقة هي أم غير مخلوقة ) . )

- إلي

حمزة الزيّات :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، قال : حدّثني أبو عليّ الفارسيّ قال : حدّثني أيوب بن نوح ، عن سعيد العطّار ، عن حمزة الزيّات قال : سمعت حمران بن أعين يقول : قلت لأبي جعفر ( عليه السلام ) : أمن شيعتكم أنا ؟

قال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! في الدنيا والآخرة ، وما أحد من شيعتنا إلّا وهو مكتوب عندنا اسمه واسم أبيه ، إلّا من يتولّي منهم عنّا .

قال : قلت : جعلت فداك ! أو من شيعتكم من يتولّي عنكم بعد المعرفة ؟

قال ( عليه السلام ) : يا حمران ! نعم ، وأنت لا تدركهم .

قال حمزة : فتناظرنا في هذا الحديث ، فكتبنا به إلي الرضا ( عليه السلام ) نسأله عمّن استثني به أبو جعفر ؟

فكتب ( عليه السلام ) : هم الواقفة علي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

( رجال الكشّيّ : 462 رقم 882 . عنه البحار : 268/48 ضمن ح 28 .

قطعة منه في ( إنّ أسامي الشيعة لمكتوبة عند الأئمّ ( عليهم السلام ) : ) و ( ذمّ الواقفة ) . )

- إلي داود بن كثير الرقّيّ :

1 - الحميريّ ؛ : عليّ بن الفضل قال : وحدّثني الحسين بن يسار ، قال : قرأت كتابه إلي داود بن كثير الرقّيّ - هو محبوس ، وكتب إليه يسأله ( في البحار : قرأت كتاب الرضا ( عليه السلام ) . . . )

الدعاء - فكتب ( عليه السلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية في الدنيا والآخرة برحمته ، كتبت إليك ، وما بنا من نعمة فمن اللّه ، له الحمد لا شريك له .

وصل إليّ كتابك يا أبا سلمان ! ولعمري ! لقد قمت من حاجتك ما لو كنت حاضراً لقصرت ، فثق باللّه العظيم الذي به يوثق :

« ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، ونسأل اللّه بمنّه وفضله وطوله ، يحيي الموتي وهو علي كلّ شي ء قدير ، وصلّي اللّه علي محمّد وآل محمّد ، يا اللّه ! بحقّ لا إله إلّا اللّه ، ارحمني بحقّ لا إله إلّا اللّه » .

( قرب الإسناد : 394 ح 1384 ، عنه البحار : 269/49 ح 12 .

قطعة منه في ( تعليمه الدعاء ) ، و ( مدح داود بن كثير الرقّيّ ) . )

- إلي الريّان بن شبيب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد بن أشيم ، قال : كتب إليه الريّان بن شبيب - يعني أباالحسن ( عليه السلام ) - : الرجل يتزوّج المرأة متعة بمهر إلي أجل معلوم ، وأعطاها بعض مهرها وأخّرته بالباقي ، ثمّ دخل بها ، وعلم بعد دخوله بها قبل أن يوفّيهاباقي مهرها ، إنّما زوّجته نفسها ، ولها زوج مقيم معها ، أيجوز له حبس باقي مهرها ، أم لا يجوز ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يعطيها شيئاً ، لأنّها عصت اللّه عزّوجلّ .

( الكافي : 461/5 ح 5 . عنه وسائل الشيعة

: 62/21 ح 26538 .

قطعة منه في ( حكم مهر المرأة المتمتّع بها ولها زوج ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن أحمد قال : كتب إليه الريّان بن شبيب : رجل أراد أن يزوّج مملوكته حرّاً ، ( له روايات عن الرضا ( عليه السلام ) كما في معجم رجال الحديث : 209/7 ، رقم 4637 ، وفي خبر الكشّيّ في خيران الخادم قال : وكان الريّان بن شبيب ، قال له : إن وصلت إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) قل له : مولاك الريّان بن شبيب يقرأ عليك السلام ، ويسألك الدعاء له ولولده ، فذكرت له ذلك ، ولم يدع لولده : رجال الكشّيّ : 608 رقم 1132 .

وروي المسعودي حديث تزويج المأمون بنته من الجواد ( عليه السلام ) ، وسؤال يحيي بن أكثم عنه ( عليه السلام ) عن إبراهيم بن هاشم ، عن الريّان بن شبيب ، إثبات الوصيّة : 189 .

وقال الزنجاني : روي الرجل عن الجواد ( عليه السلام ) كما في إرشاد المفيد : 319 ، الجامع في الرجال : 783/1 .

فعلي هذا يحتمل أن يكون المكتوب إليه هو الرضا أو الجواد ( عليهماالسلام ) . )

يشترط عليه أنّه متي شاء فيفرّق بينهما ، أيجوز ذلك له ، جعلت فداك ! أم لا ؟

فكتب ( عليه السلام ) : نعم ، إذا جعل إليه الطلاق .

( التهذيب : 341/7 ، ح 1393 ، و374 ، ح 1514 ، بتفاوت يسير .

الاستبصار : 208/3 ، ح

750 ، بتفاوت . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 183/21 ، ح 26852 ، و302 ، ح 27133 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 10 ( حكم طلاق الأمة المزوّجة حرّاً ) . )

- إلي زكريّا أبي يحيي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن بكر بن صالح ، عن زكريّا أبي يحيي قال : كتبت إلي أبي ( عدّه الشيخ في الكني من رجاله من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، رجال الطوسيّ : 396 رقم 12 ، و200 رقم 75 ، قائلاً : زكريّا أبو يحيي كوكب الدم ، و201 رقم 84 ، قائلاً : زكريّا أبو يحيي الموصليّ ، من أصحاب الصادق ( عليه السلام ) . )

الحسن ( عليه السلام ) أسأله عن الفقّاع ، وأصفه له ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تشربه .

فأعدت عليه كلّ ذلك أصفه له كيف يعمل ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا تشربه ، ولا تراجعني فيه .

( الكافي : 424/6 ح 12 .

الاستبصار : 95/4 ح 366 .

تهذيب الأحكام : 124/9 ح 537 ، عنه وعن الكافي والاستبصار ، وسائل الشيعة : 360/25 ح 32125 .

الرسائل العشر : 261 س 7 .

قطعة منه في ( حكم شرب الفقّاع ) . )

- إلي زكريّا بن آدم :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : سأل زكريّا بن آدم أبا الحسن ال رضا ( عليه السلام ) عن التقصير ، في كم يقصّر الرجل إذا كان في

ضياع أهل بيته ، وأمره جائز فيها ، يسير في الضياع يومين وليلتين ، وثلاثة أيّام ولياليهنّ ؟

فكتب ( عليه السلام ) : التقصير في مسيرة يوم وليلة .

( من لايحضره الفقيه : 287/1 ح 1305 ، عنه وسائل الشيعة : 452/8 ح 11143 ، والوافي : 140/7 ح 5631 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حدّ قصر الصلاة للمسافر ) . )

- إلي زياد القنديّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن أبي سعيد الزيّات قال : كنت مع زياد القنديّ . . . فكتب زياد إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يسأله عن ظهور هذا الأمر الحديث ، أو الإستتار ؟

فكتب إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) : أظهر فلابأس عليك منهم . . . .

( رجال الكشّيّ : 466 رقم 887 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 238 . )

- إلي سليمان بن جعفر :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا الحسين بن عليّ ، عن محمّد بن عبد اللّه بن المغيرة ، عن سليمان بن جعفر قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : عندك سلاح رسول اللّه ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ بخطّه الذي أعرفه : هو عندي .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 205 ح 42 ، عنه البحار : 211/26 ح 20 .

قطعة منه في ( عنده ( عليه السلام ) سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- إلي سليمان بن حفص

المروزيّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن سليمان بن حفص المروزيّ قال : ( أدرك الكاظم والرضا والهادي ( عليهم السلام ) : وروي عنهم ، معجم رجال الحديث : 244/8 رقم 5428 ، وقاموس الرجال : 252/5 رقم 3371 . إلّا أنّ هذه الرواية وردت بعينها في الفقيه : 218/1 ح 969 ، وفيه : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) . ووردت بعينها في الكافي : 326/3 ح 18 ، وفيه : كتبت إليّ أبي الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) .

وقال الصدوق - قده - بعد نقل هذه الرواية في العيون ، لقي سليمان بن حفص ، موسي بن جعفر والرضا ( عليهماالسلام ) جميعاً ، ولاأدري هذا الخبر من أيّهما هو .

فعلي هذا ، الظاهر أنّ المراد من أبي الحسن ، إمّا الكاظم أو الرضا أو الهادي ( عليهم السلام ) : وإن كان الأظهر الكاظم والرضا ( عليهماالسلام ) . )

كتب إليّ أبوالحسن ( عليه السلام ) : قل في سجدة الشكر مائة مرّة : شكراً شكراً ، وإن شئت : عفواًعفواً .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 280/1 ح 23 ، عنه البحار : 197/83 ح 4 .

من لايحضره الفقيه : 218/1 ح 969 ، وفيه : عن الرضا ( عليه السلام ) ، عنه وعن العيون والكافي والتهذيب ، وسائل الشيعة : 16/7 ح 8586 .

الكافي : 326/3 ح 18 ،

وفيه : أبو الحسن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) و344 ح 20 ، وفيه : كتب إليّ الرجل صلوات اللّه عليه .

تهذيب الأحكام : 2/111 ح 417 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 3 ، ( مايقال في سجدة الشكر ) . )

- إلي صفوان بن يحيي :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه : أنّ بعض مواليك بالبصرة يحرمون ببطن العقيق ، وليس بذلك الموضع ماء ولا منزل ، وعليهم في ذلك مؤونة شديدة ، ويعجّلهم أصحابهم وجمّالهم ، ومن وراء بطن العقيق بخمسة عشر ميلاً منزل فيه ماء ، وهومنزلهم الذي ينزلون فيه ، فتري أن يحرموا من موضع الماء لرفقه بهم ، وخفّته عليهم ؟

فكتب ( عليه السلام ) : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقّت المواقيت لأهلها ، ولمن أتي عليها من غير أهلها ، وفيها رخصة لمن كانت به علّة ، فلا يجاوز الميقات إلّا من علّة .

( الكافي : 323/4 ح 2 ، عنه وسائل الشيعة : 331/11 ح 14941 ، والوافي : 503/12 ح 12420 .

قطعة منه في ( وجوب الإحرام من الميقات لمن مرّ عليه ) و ( جعل مواقيت الحجّ من قبل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) . )

- إلي العبّاس بن جعفر بن محمّد بن الأشعث

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا

محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سألني العبّاس بن جعفر بن محمّد بن الأشعث ، أن أسأل الرضا ( عليه السلام ) أن يحرق كتبه إذا قرأها ، مخافة أن تقع في يد غيره ؟

قال الوشّاء : فابتدأني ( عليه السلام ) بكتاب قبل أن أسأله أن يحرق كتبه ، فيه : أعلم صاحبك ، أنّي إذا قرأت كتبه إليّ حرّقتها .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 219/2 ح 33 ، عنه مدينة المعاجز : 84/7 ح 2184 ، عنه وعن كشف الغمّة ، البحار : 40/49 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 141/12 ح 15885 ، وإثبات الهداة : 273/3 ح 70 .

كشف الغمّة : 302/2 س 20 .

قطعة منه في ( إخباره ( عليه السلام ) عمّا في الضمير ) . )

- إلي عبد العزيز بن المهتدي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن عبد العزيز بن المهتدي قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! العصير يصير خمراً ، فيصبّ عليه الخلّ وشي ء يغيّره حتّي يصير خلّاً ؟

قال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( الاستبصار : 93/4 ح 359 ، عنه البحار : 526/63 س 21 .

تهذيب الأحكام : 118/9 ح 509 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 372/25 ح 32155 .

قطعة منه في

( حكم شرب الخلّ ) . )

- إلي عبد اللّه بن جندب :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن جندب قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ذكرت رحمك اللّه ! هؤلاء القوم الذين وصفت : أنّهم كانوا بالأمس لكم إخواناً ، والذي صاروا إليه من الخلاف لكم ، والعداوة لكم ، والبراءة منكم ، والذين تأفكوا به من حياة أبي صلوات اللّه عليه ورحمته .

وذكر في آخر الكتاب : إنّ هؤلاء القوم سنح لهم شيطان اغترّهم بالشبهة ، ( سنح : ظهر . المصباح المنير : 291 . )

ولبّس عليهم أمر دينهم ، وذلك لمّا ظهرت فريتهم ، واتفقت كلمتهم ، وكذّبوا علي عالمهم ، وأرادوا الهدي من تلقاء أنفسهم ، فقالوا : لِمَ ؟ ومتي ؟ وكيف ؟ فأتاهم ( في المصدر : ومن . )

الهلك من مأمن إحتياطهم ، وذلك بما كسبت أيديهم ، وما ربّك بظلّام للعبيد ، ولم يكن ذلك لهم ولا عليهم ، بل كان الفرض عليهم ، والواجب لهم من ذلك الوقوف عند التحيّر ، وردّ ما جهلوه من ذلك إلي عالمه ومستنبطه ، لأنّ اللّه يقول في محكم كتابه : ( وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُوْلِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنم-بِطُونَهُ و مِنْهُمْ ) يعني آل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وهم الذين يستنبطون ( النساء : 83/4 . )

من القرآن ، ويعرفون الحلال والحرام ، وهم الحجّة للّه علي خلقه .

( تفسير العيّاشيّ : 260/1 ح 206 ، عنه البحار : 295/23 ح 36 ، ووسائل الشيعة : 171/27

ح 33519 ، والبرهان : 397/1 ح 3 .

قطعة منه في ( أنّ آل محمّ ( عليهم السلام ) : هم الذين يستنبطون من القرآن ويعرفون الحلال والحرام ) و ( أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم المراد من ( أُوْلِي الْأَمْرِ ) في القرآن ) و ( حكم الرجوع إلي العالم عند التحيّر ) و ( سورة النساء : 83/4 ) و ( ذمّ الواقفة ) . )

7 )

2 - القمّيّ ؛ : في قوله : ( اللَّهُ نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ - إلي قوله - وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) حدّثني أبي ، عن عبد اللّه بن جندب قال : ( النور : 35/24 . )

كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أسأل عن تفسير هذه الآية ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ الجواب : أمّا بعد فإنّ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان أمين اللّه في خلقه ، فلمّا قبض النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كنّا أهل البيت ورثته ، فنحن أمناء اللّه في أرضه ، عندنا علم المنايا ، والبلايا وأنساب العرب ، ومولد الإسلام ، وما من فئة تضلّ مائة به ، وتهدي مائة به ، إلّا ونحن نعرف سائقها ، وقائدها ، وناعقها ، وإنّا لنعرف الرجل إذا رأيناه بحقيقة الإيمان ، وحقيقة النفاق ، وإنّ شيعتنا لمكتوبون بأسمائهم ، وأسماء آبائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم الميثاق ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا ، ليس علي ملّة الإسلام غيرنا وغيرهم إلي يوم القيامة .

نحن آخذون بحجزة نبيّنا ، ونبيّنا آخذ بحجزة

ربّنا ، والحجزة النور ، وشيعتنإ؛ُناااااااااج چ آخذون بحجزتنا ، من فارقنا هلك ، ومن تبعنا نجا ، والمفارق لنا ، والجاحد لولايتنا كافر ، ومتّبعنا وتابع أوليائنا مؤمن ، لا يحبّنا كافر ، ولا يبغضنا مؤمن ، ومن مات وهو يحبّنا كان حقّاً علي اللّه أن يبعثه معنا .

نحن نور لمن تبعنا ، وهدي لمن اهتدي بنا ، ومن لم يكن منّا فليس من الإسلام في شي ء ، وبنا فتح اللّه الدين ، وبنا يختمه ، وبنا أطعمكم اللّه عشب الأرض ، ( العُشب : الكلأ الرطب في الربيع . المصباح المنير : 410 . )

وبنا أنزل اللّه قطر السماء ، وبنا آمنكم اللّه من الغرق في بحركم ، ومن الخسف في برّكم ، وبنا نفعكم اللّه في حياتكم ، وفي قبوركم ، وفي محشركم ، وعند الصراط ، وعند الميزان ، وعند دخولكم الجنان .

مثلنا في كتاب اللّه كمثل مشكاة ، والمشكاة في القنديل ، فنحن المشكاة ( فِيهَا مِصْبَاحٌ ) المصباح محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ) من عنصرة طاهرة ( الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَرَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ ) لا دعيّة ، ولا منكّرة ( يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِي ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ) القرآن ( نُّورٌ عَلَي نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ ي مَن يَشَآءُ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَلَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِ ّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ ) ، فالنور عليّ ( عليه السلام ) يهدي اللّه لولايتنا من أحبّ .

وحقّ علي اللّه أن يبعث وليّنا مشرقاً وجهه ، منيراً برهانه ، ظاهرة عند

اللّه حجّته ، حقّ علي اللّه أن يجعل أولياءنا المتّقين ، والصدّيقين ، والشهداء ، والصالحين ، وحسن أولئك رفيقاً .

فشهداؤنا لهم فضل علي الشهداء بعشر درجات ، ولشهيد شيعتنا فضل علي كلّ شهيد غيرنا بتسع درجات .

نحن النجباء ونحن أفراط الأنبياء ، ونحن أولاد الأوصياء ، ونحن المخصوصون في كتاب اللّه ، ونحن أولي الناس برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ونحن الذين شرع اللّه لنا دينه ، فقال في كتابه : ( شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي بِهِ ي نُوحًا وَالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) يا محمّد ! وما وصّينا به إبراهيم ، وإسماعيل ، وإسحاق ، ( الشوري : 13/42 . )

ويعقوب ، قدعلمنا وبلغنا ما علمنا ، واستودعنا علمهم؛

ونحن ورثة الأنبياء ونحن ورثة أُولي العلم ، وأُولي العزم من الرسل أن أقيموا الدين ( وَلَاتَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسْلِمُونَ ) كما قال اللّه : ( ( آل عمران : 102/3 . )

وَلَاتَتَفَرَّقُواْ فِيهِ ) وإن ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) من ( الشوري : 13/42 . )

الشرك من أشرك بولاية عليّ ( عليه السلام ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) من ولاية عليّ ( عليه السلام ) يا محمّد ! فيه هدي ويهدي إليه من ينيب ، من يجيبك إليّ بولاية عليّ ( عليه السلام ) ، وقد بعثت إليك بكتاب فتدبّره وافهمه ، فإنّه شفاء لما في الصدور ونور .

( تفسير القمّيّ : 104/2 س 3 ، قِطَعٌ منه في البحار : 307/23 ح 4 ، و241/26 ح 5 ، ونور الثقلين : 514/1 ح 389 .

تفسير فرات الكوفي : 283 ح 384 ، بتفاوت ، عنه البحار : 322/23 ح 20 .

تأويل الآيات الظاهرة : 357 س 8 ، و356 س 8 ، قطعة منه ، و359 س 21 .

الكافي : 223/1 ح 1 ، مختصراً وبتفاوت ، عنه الوافي : 552/3 ح 1099 .

بصائر الدرجات الجزء الثالث : 139 ح 3 ، مختصراً وبتفاوت ، والجزء الرابع : 193 ح 9 قطعة منه ، و308 ح 2 ، قطعة منه ، و287 ، الجزء السادس ب 2 ح 5 ، قطعة منه ، عنه البحار : 123/26 ح 17 ، و127 ح 27 ، مثله ، و146 ح 22 .

مجمع البيان : 143/4 س 29 .

مختصر بصائر الدرجات : 174 س 15 ، مثل ما في الكافي .

قطعة منه في ( أنّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : هم ورثة رسول اللّه ، وأنّ عندهم العلوم ) و ( أنّ عليّاً ( عليه السلام ) هو المراد من آية النور ) و ( فضائل الشيعة ) و ( سورة البقرة : 132/2 ) و ( سورة الشوري : 13/42 ) و ( سورة النور : 35/24 ) . )

- إلي عبد اللّه بن محمّد الحضينيّ الأهوازيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن العبّاس بن معروف ، عن عليّ بن مهزيار قال : قرأت في كتاب عبد اللّه بن محمّد إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) جعلت فداك ! روي عن أبي ( صرّح المحقّق التستري (

قدس سره ) : أنّ المراد من « عبد اللّه » هو « عبد اللّه بن محمّد الحضينيّ الأهوازيّ » وبأبي الحسن هو الرضا ( عليه السلام ) ، قاموس الرجال : 581/6 رقم 4496 . )

عبد ال لّه ( عليه السلام ) أنّه قال : وضع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الزكاة علي تسعة أشياء ، الحنطة والشعير ، والتمر والزبيب ، والذهب والفضّة ، والغنم والبقر والإبل ، وعفا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عمّا سوي ذلك .

فقال له القائل : عندنا شي ء كثير يكون أضعاف ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : وما هو ؟

فقال له : الأرزّ .

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : أقول لك : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وضع الزكاة علي تسعة أشياء وعفا عمّا سوي ذلك ، وتقول : عندنا أرزّ وعندنا ذرّة ، ( في الاستبصار : الصدقة . )

وقد كانت الذرّة علي عهد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فوقّع ( عليه السلام ) : كذلك هو ، والزكاة علي كلّ ما كيل بالصاع .

وكتب عبد اللّه : وروي غير هذا الرجل عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه سأله عن الحبوب ؟

فقال : وما هي ؟

فقال : السمسم ، والأرزّ ، والدخن ، وكلّ هذا غلّة كالحنطة والشعير .

( الدَّخن : الجاورس ، لسان العرب : 149/13 . )

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : في الحبوب كلّها

زكاة .

وروي أيضاً عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : كلّ ما دخل القفيز فهو يجري مجري الحنطة ، والشعير ، والتمر ، والزبيب .

قال : فأخبرني جعلت فداك؛ هل علي هذا الأرزّ وما أشبهه من الحبوب الحمّص ، والعدس زكاة ؟

فوقّع ( عليه السلام ) : صدقوا ، الزكاة في كلّ شي ء كيل .

( الكافي : 510/3 ح 3 ، و511 ح 4 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 61/9 ح 11521 .

الاستبصار : 5/2 ح 11 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 5/4 ح 11 ، قطعة منه .

قطعة منه في ف 5 ، ب 5 ، ( ماتجب فيه الزكاة ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن مهزيار قال : كتب عبد اللّه بن محمّد إلي أبي ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل من كتبه إليه . )

الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ بعض مواليك يزعم أنّ الرجل إذا تكلّم بالظهار وجبت عليه الكفّارة ، حنث أو لم يحنث ، ويقول : حنثه كلامه بالظهار ، وإنّما جعلت عليه الكفّارة عقوبة لكلامه ، وبعضهم يزعم أنّ الكفّارة لا تلزمه حتّي يحنث في الشي ء الذي حلف عليه ، فإن حنث وجبت عليه الكفّارة ، وإلّا فلا كفّارة عليه .

فوقّع ( عليه السلام ) بخطّه : لا تجب الكفّارة حتّي يجب الحنث .

( الكافي : 157/6 ح 19 ، عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة

: 312/22 ح 28674 .

تهذيب الأحكام : 12/8 ح 38 ، مضمراً .

الاستبصار : 259/3 ح 928 .

قطعة منه في ( حكم كفّارة الظهار بالحنث ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن العبّاس بن معروف ، عن عليّ بن مهزيار قال : قرأت في كتاب لعبد اللّه بن محمّد إلي ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل من كتبه إليه . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) : اختلف أصحابنا في رواياتهم عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) في ركعتي الفجر في السفر ، فروي بعضهم : أن صلّهما في المحمل .

وروي بعضهم : أن لا تصلّهما إلّا علي الأرض .

فأعلمني كيف تصنع أنت لأقتدي بك في ذلك ؟

فوقّع ( عليه السلام ) : موسّع عليك بأيّة عملت .

( تهذيب الأحكام : 228/3 ح 583 ، عنه وسائل الشيعة : 330/4 ح 5302 ، و122/27 ح 33377 ، والبحار : 235/2 ح 16 ، والوافي : 520/7 ح 6497 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 3 ، ( حكم ركتي الفجر في السفر ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عن الحسين بن سعيد ، عن عبد اللّه بن محمّد ، قال : كتبت إليه : جعلت فداك ، روي عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) في ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل من كتبه إليه . )

المريض يغمي عليه أيّاماً فقال بعضهم : يقضي صلاة يوم الذي أفاق فيه ، وقال بعضهم : يقضي صلاة ثلاثة أيّام ، ويدع ما سوي

ذلك ، وقال بعضهم : إنّه لا قضاء عليه .

فكتب ( عليه السلام ) : يقضي صلاة يوم الذي يفيق فيه .

( الاستبصار : 459/1 ح 1786 .

تهذيب الأحكام : 305/3 ح 939 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 263/8 ح 10601 .

قطعة منه في ( قضاء صلاة المغمي عليه ) . )

- إلي عثمان بن عيسي :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد قال : حدّثني محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن أحمد بن الحسين ، عن محمّد بن الجمهور ، عن أحمد بن محمّد قال :

أحد القوم عثمان بن عيسي ، وكان يكون بمصر ، وكان عنده مال كثير ، وستّ ( أي الواقفيّة ، كذا في هامش المصدر . )

جوار ، فبعث إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) فيهنّ وفي المال ، وكتب إليه : إنّ أبي قد مات ، وقد اقتسمنا ميراثه ، وقد صحّت الأخبار بموته واحتجّ عليه .

قال : فكتب إليه : إن لم يكن أبوك مات فليس من ذلك شي ء ، وإن كان قد مات علي ما تحكي ، فلم يأمرني بدفع شي ء إليك ، وقد اعتقت الجواري .

( رجال الكشّيّ : 598 رقم 1120 .

قطعة منه في ( مطالبته أموال أبيه ( عليهماالسلام ) ) . )

- إلي عليّ بن الحسين بن يحيي :

2 - الراونديّ ؛ : قال عليّ بن الحسين بن يحيي : كان لنا أخ ( عدّه الشيخ من أصحاب الرضا ( عليه السلام ) ، والبرقيّ من أصحاب الكاظم ( عليه

السلام ) ، رجال الطوسيّ : 387 رقم 28 ، ورجال البرقيّ : 51 . )

يري رأي الإرجاء يقال له : عبد اللّه ، وكان يطعن علينا ، فكتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) أشكوا إليه وأسأله الدعاء ، فكتب ( عليه السلام ) إليّ : ستري حاله إلي ما تحبّ ، وأنّه لن يموت إلّا علي دين اللّه ، وسيولد له من أُمّ ولد له - فلانة - غلام .

قال عليّ بن الحسين بن يحيي : فما مكثنا إلّا أقلّ من سنة حتّي رجع إلي الحقّ ، فهو اليوم خير أهل بيتي ، وولد له بعد - كتاب أبي الحسن ( عليه السلام ) - من أُمّ ولده تلك غلام .

( الخرائج والجرائح : 358/1 ح 12 ، عنه البحار : 51/49 ح 53 .

الصراط المستقيم : 197/2 ح 9 مرسلاً وباختصار .

تقدّم الحديث أيضاً في ( إخباره بالوقائع الآتية ) . )

- إلي عليّ بن الفضل الواسطيّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن عمران بن موسي ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن عليّ بن الفضل الواسطيّ قال :

كتبت إليه : إذا انكسفت الشمس أو القمر ، وأنا راكب لا أقدر علي النزول ؟

( في الفقيه والتهذيب : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) . )

قال : فكتب ( عليه السلام ) إليّ : صلّ علي مركبك الذي أنت عليه .

( الكافي : 465/3 ح 7 ، عنه وعن الفقيه والتهذيب ، الوافي : 1370/9 ح 8391 .

من لا يحضره

الفقيه : 346/1 ح 1531 .

تهذيب الأحكام : 291/3 ح 878 .

قرب الإسناد : 393 ح 1377 ، مضمراً ، عنه البحار : 96/81 ضمن ح 7 ، عنه وعن التهذيب والفقيه والكافي ، وسائل الشيعة : 502/7 ح 9971 .

عوالي اللئالي : 104/3 ح 137 .

قطعة منه في ( حكم صلاة الكسوف علي المركب ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن عليّ بن الفضل الواسطيّ قال : كتبت إلي ال رضا ( عليه السلام ) : رجل طلّق امرأته الطلاق الذي لا تحلّ له حتّي تنكح زوجاً غيره ، فتزوّجها غلام لم يحتلم .

قال ( عليه السلام ) : لا ، حتّي يبلغ .

فكتبت إليه : ما حدّ البلوغ ؟

فقال ( عليه السلام ) : ما أوجب علي المؤمنين الحدود .

( الكافي : 76/6 ح 6 ، عنه الوافي : 289/21 ح 21243 .

تهذيب الأحكام : 33/8 ح 100 .

الاستبصار : 274/3 ح 975 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 130/22 ح 28195 .

قرب الإسناد : 394 ح 1382 و1383 ، عنه وسائل الشيعة : 44/1 ح 77 .

قطعة منه في ( حكم المحلّل الغير البالغ في المطلّقة ثلاثاً ) و ( حدّ البلوغ ) . )

- إلي عليّ بن يقطين :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عليّ بن الحسن الحنّاط قال : حدّثنا عليّ بن يقطين قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام

) : إنّي أجد برداً شديداً في رأسي ، حتّي إذا هبّت عليَّ الرياح كدت أن يغشي عليَّ .

فكتب لي : عليك بسعوط العنبر ، والزنبق بعد الطعام ، تعافي منه بإذن اللّه جلّ جلاله .

( طبّ الأئمّ ( عليهم السلام ) : : 87 س 17 ، عنه البحار : 143/59 ح 3 ، ومستدرك الوسائل : 431/1 ح 1086 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 196/3 ح 2840 .

قطعة منه في ( برد الرأس ) . )

- إلي الفتح بن يزيد الجرجانيّ :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) في مثله ، فورد منه الجواب : سئلت عمّن أتي جاريته في ( أي مثل ما سئل الراوي في حديث قبله عن الصادق ( عليه السلام ) ، وهو « سألته عن الرجل يأتي أهله في دبرها . . . )

دبرها ، والمرأة لعبة الرجل لا تؤذي ، وهي حرث كما قال اللّه تعالي .

( تفسير العيّاشيّ : 111/1 ح 336 ، عنه البحار : 29/101 ح 8 ، ووسائل الشيعة : 144/20 ح 25257 ، ونور الثقلين : 217/1 ح 830 ، والبرهان : 216/1 ح 19 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم إتيان المرأة في دبرها ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن المختار بن محمّد بن المختار ، ومحمّد بن الحسن ، عن عبد اللّه بن الحسن العلويّ جميعاً ، عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، عن أبي الحسن ( عليه السلام

) قال : كتبت ( قال ابن الغضائري : الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، صاحب المسائل لأبي الحسن ( عليه السلام ) ، واختلفوا أيّهم هو : الرضا ، أم الثالث ( عليهماالسلام ) ؟ مجمع الرجال : 12/5 -13 .

واستظهر السيّد الخوئي ( قدس سره ) بأنّ المراد من أبي الحسن الذي روي عنه الفتح بن يزيد الجرجانيّ هو الرضا ( عليه السلام ) . معجم رجال الحديث : 249/13 ، رقم 9300 ، كما أنّ المحقّق التستري ( قدس سره ) استظهر كونه الهادي ( عليه السلام ) . قاموس الرجال : 371/8 و375 ، رقم 5873 . )

إليه ( عليه السلام ) أسأله عن جلود الميتة التي يؤكل لحمها إن ذكّي ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا ينتفع من الميتة بإهاب ولا عصب ، وكلّ ما كان من ( الإهاب : الجلد قبل أن يُدبَغ ، المصباح المنير : 28 . )

السخال ( من ) الصوف وإن جزّ ، والشعر والوبر والأنفحة والقرن ، ولا يتعدّي ( السخلة : ولد الشاة من المعز والضأن . لسان العرب : 332/11 . )

( الأنفحة : لاتكون إلّا لذي كرش ، وهو شي ء يستخرج من بطن زيه ، أصفرٌ يُعصرُ في صوفة مبتلّة في اللبن فيغلظ كالجبن . لسان العرب : 624/2 . )

إلي غيرها إن شاءاللّه .

( الكافي : 258/6 ح 6 .

تهذيب الأحكام : 76/9 ح 323 .

الاستبصار : 89/4 ح 1 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 181/24 ح 30292 .

قطعة منه في ( ما ينتفع من

الميتة وما لاينتفع به ) . )

8 )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ؛ قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل البرمكيّ قال : حدّثني عليّ بن العبّاس قال : حدّثني جعفر بن محمّد الأشعريّ ، عن فتح بن يزيد الجرجانيّ قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن شي ء من التوحيد ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليّ بخطّه - قال جعفر : وإنّ فتحاً أخرج إليّ الكتاب ، فقرأته بخطّ أبي الحسن ( عليه السلام ) - :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، الحمد للّه الملهم عباده الحمد ، وفاطرهم علي معرفة ربوبيّته ، الدالّ علي وجوده بخلقه ، وبحدوث خلقه علي أزله ، وبأشباههم علي أن لاشبه له ، المستشهد آياته علي قدرته ، الممتنع من الصفات ذاته ، ومن الأبصار رؤيته ، ومن الأوهام الإحاطة به ، لا أمد لكونه ، ولاغاية لبقائه ، لا يشمله المشاعر ، و لا يحجبه الحجاب ، فالحجاب بينه وبين خلقه ، لامتناعه ممّا يمكن في ذواتهم ، ولإمكان ذواتهم ممّا يمتنع منه ذاته ، ولافتراق الصانع والمصنوع ، والربّ والمربوب ، والحادّ والمحدود؛

أحد لا بتأويل عدد ، الخالق لا بمعني حركة ، السميع لا بأداة ، البصير لا بتفريق آلة ، الشاهد لا بمماسّة ، البائن لا ببراح مسافة ، الباطن لا باجتنان ، الظاهر لا بمحاذ ، الذي قد حسرت دون كنهه نواقد الأبصار ، وامتنع وجوده جوائل الأوهام .

أوّل الديانة معرفته ، وكمال المعرفة توحيده ،

وكمال التوحيد نفي الصفات عنه ، لشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف ، وشهادة الموصوف أنّه غير الصفة ، وشهادتهما جميعاً علي أنفسهما بالبيّنة الممتنع منها الأزل؛

فمن وصف اللّه فقد حدّه ، ومن حدّه فقد عدّه ، ومن عدّه فقد أبطل أزله ، ومن قال : كيف ؟ فقد استوصفه ، و من قال : علي مَ ؟ فقد حمّله ، ومن قال : أين ؟ فقد أخلي منه ، ومن قال : إلي مَ ؟ فقد وقّته .

عالم إذ لا معلوم ، وخالق إذ لا مخلوق ، وربّ إذ لا مربوب ، وإله إذ لا مألوه ، وكذلك يوصف ربّنا ، وهو فوق ما يصفه الواصفون .

( التوحيد : 56 ح 14 ، عنه البحار : 284/4 ح 17 ، وقِطَعٌ منه في نور الثقلين : 16/1 ح 69 ، و184/4 ح 66 ، و588 ح 135 ، و235/5 ح 19 ، و297 ح 101 ، و708 ح 58 ، وإثبات الهداة : 49/1 ح 36 .

قطعة منه في ( توحيد اللّه سبحانه وتعالي ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو طالب المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه أبي النضر محمّد بن مسعود العيّاشيّ ، قال : حدّثنا جعفر بن أحمد ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن شجاع ، عن محمّد بن عثمان ، عن حميد بن محمّد ، عن أبي أحمد بن الحسن الصالح ، عن أبيه ، عن الفتح بن يزيد الجرجانيّ ، أنّه

كتب إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) يسأله عن رجل واقع امرأة في شهر رمضان من حلال أو حرام ، في يوم واحد عشر مرّات .

قال ( عليه السلام ) : عليه عشر كفّارات ، لكلّ مرّة كفّارة ، فإن أكل أو شرب فكفّارة يوم واحد .

( عيون أخبار الرضا ( عليه السلام ) : 254/1 ح 3 .

الخصال : 450 س 3 ، عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 55/10 ح 12817 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 4 ، ( حكم من واقع امرأة في يوم من شهر رمضان من حلّ أو حرام عشر مرّات ) ، و ( كفّارة الأكل والشرب في شهر رمضان ) . )

- إلي الفضل بن سهل :

1 - الحضينيّ ؛ : . . . محمّد بن الوليد بن يزيد قال : أتيت أبا جعفر ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، ما تقول في المسك ؟

فقال لي : إنّ أبي الرضا ( عليه السلام ) أمر أن يتّخذ له مسك فيه بان .

فكتب إليه الفضل بن سهل يقول : يا سيّدي ! إنّ الناس يعيبون ذلك عليك .

فكتب ( عليه السلام ) : يا فضل ! أما علمت أنّ يوسف الصدّيق ( عليه السلام ) كان يلبس الديباج مزرّراً بالذهب والجوهر ، ويجلس علي كراسيّ الذهب واللُجَين ، ( الديباج : ثوب سَداه من إبريسم ، ويقال : هو معرّب . المصباح المنير : 188 . )

( زرّ : الرجل القميص زرّاً من باب قتل أدخل الأزرار في العُرا . المصباح المنير

: 252 . )

( اللُجَين : الفضّة . المنجد : 714 . )

فلم يضرّه ذلك ، ولانقص من نبوّته شيئاً .

وإنّ سليمان بن داود ( عليه السلام ) وضع له كرسيّ من الفضّة والذهب مرصّع بالجوهر وعليه علم ، وله درج من ذهب إذا صعد علي الدرج اندرج فتراً ، فإذا ( فَتَرَ : عن العمل فُتوراً من باب قعد ، انكسرت حِدّته ولان بعد شدّته . المصباح المنير : 461 . )

نزل انتثرت بين يديه . والغمام يظلّله ، والإنس والجنّ تخدمه ، وتقف الرياح لأمره ، وتنسم وتجري كما يأمرها ، والسباع الوحوش والطير عاكفةً من حوله ، والملائكة تختلف إليه ، فما يضرّه ذلك ، ولانقص من نبوّته شيئاً ، ولامن منزلته عند اللّه ، وقد قال اللّه عزّوجلّ : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَمَةِ ) ، ثمّ أمر أن يتّخذ له غاليةً ، فاتّخذت بأربعة آلاف دينار وعرضت عليه ، ( الأعراف : 32/7 . )

( الغالية : أخلاط من الطيب . المصباح المنير : 452 . )

فنظر إليها وإلي سدوها وحبّها وطيبها ، وأمر أن يكتب لها رقعة من العين وقال : العين حقّ . . . .

( الهداية الكبري : 308 ، س 2 ، عنه مستدرك الوسائل : 421/1 ، ح 1056 ، قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 412/7 ، ح 2419 ، بإسناده عن ميسّر ، عن محمّد بن الوليد بن يزيد . . . بتفاوت ، وحليةالأبرار : 470/4 ،

ح 3 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 344/3 ، ح 50 ، وح 51 ، قطعة منه .

من لايحضره الفقيه : 225/3 ، ح 1054 ، مرسلاً ، قطعة منه ، عنه وسائل الشيعة : 376/24 ، ح 30820 .

الخرائج والجرائح : 388/1 ، ح 17 ، مرسلاً ، عن محمّد بن الوليد الكرماني . . . . عنه البحار : 87/50 ، ح 3 ، و303/76 ، ح 15 ، قطعة منه .

الكافي : 516/6 ، ح 4 ، عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن أبي القاسم الكوفيّ ، عمّن حدّثه ، عن محمّد بن الوليد الكرمانيّ ، قطعة منه ، عنه البحار : 103/49 ، ح 25 ، ووسائل الشيعة : 146/2 ، ح 1761 ، وحليةالأبرار : 469/4 ، ح 2 .

مكارم الأخلاق : 132 ، س 21 ، قطعة منه ، عنه البحار : 430/63 ، ضمن ح 14 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 440/2 ، ح 2228 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة الأعراف : 32/7 ) و ( ما أعطي اللّه لسليمان عليه السلام ) و ( طيبه عليه السلام ) و ( لباس يوسف عليه السلام ) . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

- إلي القاسم الصيقل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن محمّد بن عبد اللّه الواسطيّ ، عن القاسم الصيقل قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : إنّي أعمل أغماد السيوف

من جلود الحمر الميتة ، فيصيب ثيابي فأُصلّي فيها .

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : اتّخذ ثوباً لصلاتك . . . .

( الكافي : 407/3 ، ح 16 ، عنه وسائل الشيعة : 462/3 ، ح 4181 .

التهذيب : 358/2 ، ح 1483 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 489/3 ، ح 4258 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 2 ( طهارة جلود الحُمُر الوحشيّة المذكّاة ) ، وب 3 ، ( حكم الصلاة في جلود الميتة ) . )

الحديث أخذنا منه موضع الحاجة .

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن القاسم الصيقل قال : كتبت إليه : جعلت فداك ، هل اغتسل أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه حين غسّل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عند موته ؟

فأجابه ( عليه السلام ) : النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) طاهر مطهّر ، ولكن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فعل وجرت به السنّة .

( التهذيب : 107/1 ح 281 . عنه البحار : 540/22 ، ح 50 .

الاستبصار : 99/1 ، ح 323 .

قطعة منه في ف 4 ، ب 2 ( إنّ النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم طاهر مطهّر ) ، وب 3 ( إنّ عليّاًعليه السلام غسّل النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) ، وف 5 ، ب 2 ( غسل مسّ الميّت ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ ؛ عن أحمد بن محمّد ، عن أبيه

، عن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن القاسم الصيقل إنّه كتب إليه : يا سيّدي ! رجل نذر أن يصوم يوماً للّه ، فوقع في ذلك اليوم علي أهله ، ما عليه من الكفّارة ؟

فأجابه ( عليه السلام ) : يصوم يوماً بدل يوم ، وتحرير رقبة مؤمنة .

( الاستبصار : 125/2 ح 406 .

تهذيب الأحكام : 286/4 ح 865 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 378/10 ح 13640 .

قطعة منه في ( كفّارة إبطال صوم النذر ) . )

- إلي القاسم بن أبي القاسم الصيقل :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن القاسم بن أبي القاسم الصيقل قال : كتب إليه : يا سيّدي ! رجل نذر أن يصوم كلّ جمعة دائماً ( يستفاد من السيّد البروجردي قدس سره اتّحاده مع القاسم الصيقل حيث قال في عنوانه : يأتي في أسانيده عن محمّد بن عيسي عدّة روايات له عنه عن القاسم الصيقل ، فيحتمل سقوطه من هذا السند ، ترتيب أسانيد تهذيب الأحكام : 319/2 .

فراجع ما قلنا في القاسم الصيقل في الحديث الأوّل من كتبه عليه السلام إليه . )

ما بقي ، فوافق ذلك اليوم يوم عيد فطر ، أو أضحي ، أو أيّام التشريق ، أو سفر ، أو مرض ، هل عليه صوم ذلك اليوم ؟ أو قضاؤه ؟ أو كيف يصنع يا سيّدي ! ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه : قد وضع اللّه عنك الصيام في هذه الأيّام كلّها ، وتصوم يوماً بدل يوم إن شاء اللّه تعالي .

(

تهذيب الأحكام : 234/4 ح 686 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 196/10 ح 13205 ، و514 ، ح 13991 ، والدرّ المنثور : 295/2 س 14 .

الاستبصار : 101/2 ح 328 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( حكم إبطال صوم النذر لعذر ) . )

- إلي المأمون :

( لم نتعرّض إلي أيّ فرع من فروع هذا الحديث وذالك لكثرتها فيه . )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن ياسر الخادم ، والريّان بن الصلت جميعاً قال : لما انقضي أمر المخلوع ، واستوي الأمر للمأمون ، كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يستقدمه إلي خراسان ، فاعتلّ عليه أبو الحسن ( عليه السلام ) بعلل ، فلم يزل المأمون يكاتبه في ذلك ، حتّي علم أنّه لا محيص له ، و أنّه لا يكفّ عنه ، فخرج ( عليه السلام ) ، ولأبي جعفر ( عليه السلام ) سبع سنين . . . .

فكتب الرضا ( عليه السلام ) : إنّي داخل في ولاية العهد علي أن لا آمر ولا أنهي ، ولا أفتي ولا أقضي ، ولا أولّي ولا أعزل ، ولا أغيّر شيئاً ممّا هو قائم ، وتعفيني من ذلك كلّه ،

فأجابه المأمون إلي ذلك كلّه . . . .

( الكافي : 488/1 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 781 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس النيسابوريّ العطّار ( رضي الله عنه ) بنيسابور ، في شعبان سنة إثنين وخمسين وثلاثمائة قال

: حدّثنا عليّ بن محمّد بن قتيبة النيسابوريّ ، عن الفضل بن شاذان قال : سأل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : إنّ محض الإسلام شهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، إلهاً واحداً أحداً ، فرداً صمداً ، قيّوماً سميعاً ، بصيراً قديراً ، قديماً قائماً ، باقياً عالماً لا يجهل ، قادراً لا يعجز ، غنيّاً لا يحتاج ، عدلاً لا يجور ، وأنّه خالق كلّ شي ء ، وليس كمثله شي ء ، لا شبه له ولا ضدّ له ، ولا ندّ له ولا كفؤ له ، وأنّه المقصود بالعبادة والدعاء ، والرغبة والرهبة ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله ، وأمينه وصفيّه ، وصفوته من خلقه ، وسيّد المرسلين ، وخاتم النبيّين ، وأفضل العالمين ، لا نبيّ بعده ، ولا تبديل لملّته ، ولا تغيير لشريعته ، وأنّ جميع ما جاء به محمّد بن عبد اللّه هو الحقّ المبين ، والتصديق به ، وبجميع من مضي قبله من رسل اللّه وأنبيائه وحججه ، والتصديق بكتابه الصادق العزيز الذي ( لَّايَأْتِيهِ الْبَطِلُ مِن م بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ ي تَنزِيلٌ مِّنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ ) ، وأنّه المهيمن علي الكتب كلّها ، وأنّه ( فصلّت : 42/41 . )

حقّ من فاتحته إلي خاتمته ، نؤمن بمحكمه ومتشابهه ، وخاصّه وعامّه ، ووعده ووعيده ، وناسخه ومنسوخه ، وقصصه وأخباره ، لا يقدر أحد من المخلوقين أن يأتي بمثله .

وأنّ الدليل بعده ، والحجّة علي المؤمنين ، والقائم

بأمر المسلمين ، والناطق عن القرآن ، والعالم بأحكامه ، أخوه وخليفته ، ووصيّه ووليّه ، والذي كان منه بمنزلة هارون من موسي ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أمير المؤمنين ، وإمام المتّقين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، وأفضل الوصيّين ، ووارث علم النبيّين والمرسلين ، وبعده الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) سيّدا شباب أهل الجنّة ، ثمّ عليّ بن الحسين زين العابدين ، ثمّ محمّد بن عليّ باقر علم النبيّين ، ثمّ جعفر بن محمّد الصادق وارث علم الوصيّين ، ثمّ موسي بن جعفر الكاظم ، ثمّ عليّ بن موسي الرضا ، ثمّ محمّد بن عليّ ، ثمّ عليّ بن محمّد ، ثمّ الحسن بن عليّ ، ثمّ الحجّة القائم المنتظر صلوات اللّه عليهم أجمعين ، أشهد لهم بالوصيّة والإمامة .

وأنّ الأرض لا تخلو من حجّة اللّه تعالي علي خلقه في كلّ عصر وأوان ، وأنّهم العروة الوثقي ، وأئمّة الهدي ، والحجّة علي أهل الدنيا ، إلي أن يرث اللّه الأرض ومن عليها ، وأنّ كلّ من خالفهم ضالّ مضلّ باطل ، تارك للحقّ والهدي ، وأنّهم المعبّرون عن القرآن ، والناطقون عن الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالبيان ، ومن مات ولم يعرفهم مات ميتة جاهليّة .

وأنّ من دينهم الورع والعفّة ، والصدق والصلاح ، والاستقامة والاجتهاد ، وأداء الأمانة إلي البرّ والفاجر ، وطول السجود ، وصيام النهار ، وقيام الليل ، واجتناب المحارم ، وانتظار الفرج بالصبر ، وحسن العزاء ، وكرم الصحبة .

ثمّ الوضوء كما أمر اللّه تعالي في كتابه ، غسل الوجه واليدين من المرفقين ، ومسح

الرأس والرجلين مرّة واحدة ، ولا ينقض الوضوء إلّا غائط ، أو بول ، أو ريح ، أو نوم ، أو جنابة ، وأنّ من مسح علي الخفّين فقد خالف اللّه تعالي ورسوله ، وترك فريضة كتابه .

وغسل يوم الجمعة سنّة ، وغسل العيدين ، وغسل دخول مكّة والمدينة ، وغسل الزيارة ، وغسل الإحرام ، وأوّل ليلة من شهر رمضان ، وليلة سبعة عشرة ، وليلة تسعة عشرة ، وليلة إحدي وعشرين ، وليلة ثلاث وعشرين من شهر رمضان ، هذه الأغسال سنّة ، وغسل الجنابة فريضة ، وغسل الحيض مثله .

والصلاة الفريضة ، الظهر أربع ركعات ، والعصر أربع ركعات ، والمغرب ثلاث ركعات ، والعشاء الآخرة أربع ركعات ، والغداة ركعتان ، هذه سبع عشرة ركعة ، والسنة أربع وثلاثون ركعة ، ثمان ركعات قبل فريضة الظهر ، وثمان ركعات قبل العصر ، وأربع ركعات بعد المغرب ، وركعتان من جلوس بعد العتمة تعدّان بركعة ، وثمان ركعات في السحر ، والشفع والوتر ثلاث ركعات يسلّم بعد الركعتين ، وركعتا الفجر .

والصلاة في أوّل الوقت أفضل ، وفضل الجماعة علي الفرد أربع وعشرون ، ولاصلاة خلف الفاجر ، ولا يقتدي إلّا بأهل الولاية ، ولا يصلّي في جلود الميتة ، ولا في جلود السباع .

ولا يجوز أن يقول في التشهّد الأوّل : السلام علينا وعلي عباد اللّه الصالحين ، لأنّ تحليل الصلاة التسليم ، فإذا قلت هذا فقد سلّمت .

والتقصير في ثمانية فراسخ وما زاد ، وإذا قصّرت أفطرت ، ومن لم يفطر لم يجزء عنه صومه في السفر وعليه القضاء ، لأنّه ليس عليه صوم في

السفر .

والقنوت سنّة واجبة في الغداة ، والظهر والعصر ، والمغرب والعشاء الآخرة ، والصلاة علي الميّت خمس تكبيرات ، فمن نقص فقد خالف سنّة ، والميّت يسلّ من قبل رجليه ، ويرفق به إذا أدخل قبره ، والإجهار ببسم اللّه الرحمن الرحيم في جميع الصلوات سنّة .

والزكاة الفريضة في كلّ مائتي درهم خمسة دراهم ، ولا يجب فيما دون ذلك شي ء ، ولا تجب الزكاة علي المال حتّي يحول عليه الحول ، ولا يجوز أن يعطي الزكاة غير أهل الولاية المعروفين ، والعشر من الحنطة والشعير ، والتمر والزبيب ، إذا بلغ خمسة أوساق ، والوسق ستّون صاعاً ، والصاع أربعه أمداد ، وزكاة الفطرفريضة علي كلّ رأس - صغير أو كبير ، حرّ أو عبد ، ذكر أو أُنثي ، من الحنطة ، والشعير ، والتمر ، والزبيب - صاع ، وهو أربعة أمداد ، ولا يجوز دفعها إلّا إلي أهل الولاية .

وأكثر الحيض عشرة أيّام ، وأقلّه ثلاثة أيّام ، والمستحاضة تحتشي ، وتغتسل وتصلّي ، والحائض تترك الصلاة ولا تقضي ، وتترك الصوم وتقضي .

وصيام شهر رمضان فريضة ، يصام للرؤية ، ويفطر للرؤية ، ولا يجوز أن يصلّي التطوّع في جماعة ، لأنّ ذلك بدعة ، وكلّ بدعة ضلالة ، وكلّ ضلالة في النار ، وصوم ثلاثة أيّام من كلّ شهر سُنّة في كلّ عشرة أيّام يوم أربعاء بين خميسين ، وصوم شعبان حسن لمن صامه ، وإن قضيت فوائت شهر رمضان متفرّقة أجزأ .

وحجّ البيت فريضة علي من استطاع إليه سبيلاً ، والسبيل الزاد والراحلة مع الصحّة ، ولا يجوز الحجّ إلّا تمتّعاً

، ولا يجوز القِران والإفراد الذي يستعمله العامّة إلّا لأهل مكّة وحاضريها ، ولا يجوز الإحرام دون الميقات ، قال اللّه تعالي : ( وَأَتِمُّواْ الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ ) ، ولا يجوز أن يضحّي بالخصيّ ، لأنّه ( البقرة : 196/2 . )

ناقص ، ولا يجوز الموجوء .

( وجأ يَوجأ وجْأً فلاناً بالسكّين أو يده : ضربه في أيّ موضع كان . المنجد : 887 . )

والجهاد واجب مع الإمام العدل ، ومن قتل دون ماله فهو شهيد ، ولا يجوز قتل أحد من الكفّار والنصّاب في دار التقيّة ، إلّا قاتل ، أو ساع في فساد ، وذلك إذا لم تخف علي نفسك وعلي أصحابك ، والتقيّة في دار التقيّة واجبة ، ولا حنث علي من حلف تقيّة يدفع بها ظلماً عن نفسه ، والطلاق للسنّة علي ما ذكره اللّه تعالي في كتابه ، وسنّة نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولا يكون طلاق لغير سنّة ، وكلّ طلاق يخالف الكتاب فليس بطلاق ، كما أنّ كلّ نكاح يخالف الكتاب فليس بنكاح ، ولا يجوز أن يجمع بين أكثر من أربع حرائر ، وإذا طلّقت المرأة للعدّة ثلاث مرّات لم تحلّ لزوجها حتّي تنكح زوجاً غيره .

وقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : اتّقوا تزويج المطلّقات ثلاثاً في موضع واحد ، فإنّهنّ ذوات أزواج .

والصلاة علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) واجبة في كلّ موطن ، وعند العطاس ، والذبائح وغير ذلك ، وحبّ أولياء اللّه تعالي واجب ، وكذلك بغض أعداء اللّه والبراءة منهم ومن أئمّتهم ، وبرّ الوالدين واجب ،

وإن كانا مشركين ، ولا طاعة لهما في معصية اللّه عزّوجلّ ولا لغيرهما ، فإنّه لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق .

وذكاة الجنين ذكاة أُمّه ، إذا أشعر وأوبر ، وتحليل المتعتين اللتين أنزلهما اللّه تعالي في كتابه ، وسنّهما رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، متعة النساء ، ومتعة الحجّ ، والفرائض علي ما أنزل اللّه تعالي في كتابه ، ولا عول فيها ، ولا يرث مع الولد والوالدين أحد ، إلّا الزوج والمرأة ، وذو السهم أحقّ ممّن لا سهم له ، وليست العصبة من دين اللّه تعالي ، والعقيقة عن المولود للذكر والأُنثي واجبة ، وكذلك تسميته ، وحلق رأسه يوم السابع ، ويتصدّق بوزن الشعر ذهباً أو فضّة ، والختان سنّة واجبة للرجال ، ومكرمة للنساء .

وإنّ اللّه تبارك وتعالي ( لَايُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ) وإنّ ( البقرة : 286/2 . )

أفعال العباد مخلوقة للّه تعالي ، خلق تقدير لا خلق تكوين ، و ( اللَّهُ خَلِقُ كُلِ ّ شَيْ ءٍ ) ولا نقول بالجبر والتفويض ، ولا يأخذ اللّه البري بالسقيم ، ولا ( الرعد : 16/13 . )

يعذّب اللّه تعالي الأطفال بذنوب الآباء ، ( وَلَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي ) و . . . با$ ( وَأَن لَّيْسَ لِلْإِنسَنِ إِلَّا مَا سَعَي ) ، وللّه أن يعفو ( الأنعام : 164/6 ، الإسراء : 15/17 ، فاطر : 35/18 ، الزمر : 39/7 . )

( النجم : 39/53 . )

ويتفضّل ، ولا يجور ولا يظلم ، لأنّه تعالي منزّه عن ذلك ، ولا يفرض اللّه عزّوجلّ طاعة

من يعلم أنّه يضلّهم ويغويهم ، ولا يختار لرسالته ، ولا يصطفي من عباده ، من يعلم أنّه يكفر به وبعبادته ، ويعبد الشيطان دونه .

وأنّ الإسلام غير الإيمان ، وكلّ مؤمن مسلم ، وليس كلّ مسلم مؤمن ، ولايسرق السارق حين يسرق وهو مؤمن ، ولا يزني الزاني حين يزني وهو مؤمن ، وأصحاب الحدود مسلمون ، لا مؤمنون ولا كافرون ، واللّه تعالي لايدخل النار مؤمناً وقد وعده الجنّة ، ولا يخرج من النار كافراً ، وقد أوعده النار والخلود فيها ، ولا يغفر أن يشرك به ، ويغفر ما دون ذلك لمن يشاء ، ومذنبوا أهل التوحيد لا يخلدون في النار ، ويخرجون منها ، والشفاعة جائزة لهم ، وأنّ الدار اليوم ، دار تقيّة ، وهي دار الإسلام ، لا دار كفر ، ولا دار إيمان ، والأمر بالمعروف ، والنهي عن المنكر ، واجبان إذا أمكن ، ولم يكن خيفة علي النفس .

والإيمان هو أداء الأمانة ، واجتناب جميع الكبائر ، وهو معرفة بالقلب ، وإقرار باللسان ، وعمل بالأركان ، والتكبير في العيدين واجب في الفطر ، في دبر خمس صلوات ، ويبدأ به في دبر صلاة المغرب ليلة الفطر ، وفي الأضحي في دبر عشر صلوات ، ويبدأ به من صلاة الظهر يوم النحر ، وبمني في دبر خمس عشرة صلاة .

والنفساء لا تقعد عن الصلاة أكثر من ثمانية عشر يوماً ، فإن طهرت قبل ذلك صلّت ، وإن لم تطهّر حتّي تجاوز ثمانية عشر يوماً اغتسلت ، وصلّت ، وعملت ما تعمل المستحاضة .

ويؤمن بعذاب القبر ومنكر ونكير ، والبعث بعد الموت ،

والميزان والصراط ، والبراءة من الذين ظلموا آل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهمّوا بإخراجهم ، وسنّوا ظلمهم ، وغيّروا سنّة نبيّهم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والبراءة من الناكثين والقاسطين والمارقين ، الذين هتكوا حجاب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ونكثوا بيعة إمامهم ، وأخرجوا المرأة ، وحاربوا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وقتلوا الشيعة المتّقين رحمة اللّه عليهم واجبة ، والبراءة ممّن نفي الأخيار وشرّدهم ، وآوي الطرداء اللعناء ، وجعل الأموال دولة بين الأغنياء ، واستعمل السفهاء ، مثل معاوية وعمرو بن العاص لعيني رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والبراءة من أشياعهم ، والذين حاربوا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وقتلوا الأنصار والمهاجرين ، وأهل الفضل والصلاح من السابقين ، والبراءة من أهل الاستيثار ، ومن أبي موسي الأشعريّ وأهل ولايته ، ( الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا * أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ كَفَرُواْ بَِايَتِ رَبِّهِمْ ) وبولاية أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ( وَلِقَآلِهِ ي ) ، كفروا بأن لقوا اللّه بغير إمامته ، ( فَحَبِطَتْ أَعْمَلُهُمْ فَلَانُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَزْنًا ) ، فهم كلاب أهل النار ، والبراءة من الأنصاب والأزلام ، ( الكهف : 104/8 - 105 . )

أئمّة الضلالة ، وقادة الجور كلّهم ، أوّلهم وآخرهم ، والبراءة من أشباه عاقري الناقة ، أشقياء الأوّلين والآخرين ، وممّن يتولاّهم ، والولاية لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) والذين مضواعلي منهاج نبيّهم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولم

يغيّروا ، ولم يبدّلوا ، مثل سلمان الفارسيّ ، وأبي ذر الغفاريّ ، والمقداد بن الأسود ، وعمّار بن ياسر ، وحذيفة اليمانيّ ، وأبي الهيثم بن التيهان ، وسهل بن حنيف ، وعبادة بن الصامت ، وأبي أيّوب الأنصاريّ ، وخزيمة بن ثابت ذي الشهادتين ، وأبي سعيد الخدريّ ، وأمثالهم رضي اللّه عنهم ، ورحمة اللّه عليهم ، والولاية لأتباعهم وأشياعهم ، والمهتدين بهداهم ، والسالكين منهاجهم رضوان اللّه عليهم .

9 )

وتحريم الخمر قليلها وكثيرها ، وتحريم كلّ شراب مسكر قليله وكثيره ، وما أسكر كثيره ، فقليله حرام ، والمضطرّ لا يشرب الخمر ، لأنّها تقتله ، وتحريم كلّ ذي ناب من السباع ، وكلّ ذي مخلب من الطير ، وتحريم الطحال ، فإنّه دم ، وتحريم الجرّيّ ، والسمك ، والطافي ، والمار ماهي ، والزمير ، وكلّ سمك لا يكون له فلس ، واجتناب الكبائر ، وهي قتل النفس التي حرّم اللّه تعالي ، والزنا ، والسرقة ، وشرب الخمر ، وعقوق الوالدين ، والفرار من الزحف ، وأكل مال اليتيم ظلماً ، وأكل الميتة والدم ، ولحم الخنزير ، وما أُهلّ لغير اللّه به من غير ضرورة ، وأكل الربوا بعد البيّنة ، والسحت ، والميسر والقمار ، والبخس في المكيال والميزان ، وقذف المحصنات واللواط ، وشهادة الزور ، واليأس من روح اللّه ، والأمن من مكر اللّه ، والقنوط من رحمة اللّه ، ومعونة الظالمين ، والركون إليهم ، واليمين الغموس ، وحبس الحقوق من غير العسرة ، والكذب والكبر ، والإسراف والتبذير ، والخيانة ، والاستخفاف بالحجّ ، والمحاربة لأولياء اللّه تعالي ، والاشتغال بالملاهي

، والإصرار علي الذنوب .

حدّثني بذلك حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : قال : حدّثني أبو نصر قنبر بن عليّ بن شاذان ، عن أبيه ، عن الفضل بن شاذان ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، إلّا أنّه لم يذكر في حديثه أنّه كتب ذلك إلي المأمون ، وذكر فيه : الفطرة مدّين من حنطة ، وصاعاً من الشعير والتمر والزبيب .

وذكر فيه : إنّ الوضوء مرّة مرّة فريضة ، واثنتان إسباغ .

وذكر فيه : إنّ ذنوب الأنبيا ( عليهم السلام ) : صغائرهم موهوبة .

وذكر فيه : إنّ الزكاة علي تسعة أشياء : علي الحنطة ، والشعير ، والتمر ، والزبيب ، والإبل ، والبقر ، والغنم ، والذهب ، والفضّة .

وحديث عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس ( رضي الله عنه ) عندي أصحّ ، ولا قوّة إلّا باللّه .

وحدّثنا الحاكم أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شاذان ( رضي الله عنه ) ، عن عمّه أبي عبد اللّه محمّد بن شاذان ، عن الفضل بن شاذان ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، مثل حديث عبد الواحد بن محمّد بن عبدوس .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 . عنه البحار : 352/10 ح 1 ، وقطع منه في

سائر مجلّدات البحار وإثبات الهداة ، ووسائل الشيعة ، ومستدرك الوسائل ، ونور الثقلين ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي .

الدرّ المنثور للشهيد الثاني رحمة الله .

تحف العقول : 415 س

5 ، مرسلاً وبتفاوت .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 196/2 و286 ) و ( سورة آل عمران : 97/3 ) و ( سورة الأنعام : 164/6 ) و ( سورة الرعد : 16/13 ) و ( سورة الكهف : 104/8 - 105 ) و ( سورة فصلّت : 42/41 ) و ( سورة النجم : 39/53 ) و ( النصّ علي أمير المؤمنين عليه السلام ) و ( النصّ علي الحسن بن عليّ عليهماالسلام ) و ( النصّ علي الحسين عليه السلام ) و ( النصّ علي عليّ بن الحسين عليهماالسلام ) و ( النصّ علي محمّد بن عليّ الباقرعليهماالسلام ) و ( النصّ علي جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلام ) و ( النصّ علي موسي بن جعفرعليهماالسلام ) و ( النصّ علي محمّد بن عليّ الجوادعليه السلام ) و ( النصّ علي عليّ بن محمّد الهادي عليهماالسلام ) و ( النصّ علي الحسن العسكري عليه السلام ) و ( النصّ علي الحجّة المنتظرعليه السلام ) و ( ما رواه عن أمير المؤمنين عليه السلام ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمداني ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه قال : حدّثني إبراهيم بن محمّد الحسني قال : بعث المأمون إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) جارية ، فلمّا أُدخلت إليه ، اشمأزّت من الشيب ، فلمّا رأي كراهتها ، ردّها إلي المأمون ، وكتب إليه بهذه الأبيات ، شعراً :

نعي نفسي إلي نفسي المشيب

وعند الشيب يتّعظ اللبيب

فقد ولّي

الشباب إلي مداه

فلست أري مواضعه يؤوب

سأبكيه وأندبه طويلاً

وأدعوه إليّ عسي يجيب

وهيهات الذي قد فات عنّي

تمنّيني به النفس الكذوب

وراع الغانيات بياض رأسي

ومن مدّ البقاء له يشيب

( في البحار : وداع . )

أري البيض الحسان يجدف عنّي

وفي هجرانهنّ لنا نصيب

( في البحار : يحدن . )

فإن يكن الشباب مضي حبيباً

فإنّ الشيب أيضا لي حبيب

سأصحبه بتقوي اللّه حتي

يفرّق بيننا الأجل القريب

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 178/2 ح 8 ، عنه البحار : 164/49 ح 4 .

إعلام الوري : 79/2 س 1 .

قطعة منه في ( شعره عليه السلام ) . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي بإسناده قال : رُفع إلي المأمون ، رجل دفع رجلاً في بئر فمات ، فأمر به أن يقتل ، فقال الرجل : إنّي كنت في منزلي فسمعت الغوث ، فخرجت مسرعاً ومعي سيفي ، فمررت علي هذا وهو علي شفير بئر ، فدفعته فوقع في البئر .

فسأل المأمون الفقهاء في ذلك ؟

فقال بعضهم : يقاد به ، وقال بعضهم : يفعل به كذا وكذا ، فسأل أبا الحسن ( عليه السلام ) عن ذلك ، وكتب إليه .

فقال ( عليه السلام ) : ديته علي أصحاب الغوث الذين صاحوا : الغوث .

قال : فاستعظم ذلك الفقهاء ، فقالوا للمأمون : سله من أين قلت هذا ؟

فسأله ، فقال ( عليه السلام ) : إنّ امرأة استعدت إلي سليمان بن داود ( عليه السلام ) علي ريح فقالت : كنت علي فوق بيتي

، فدفعتني ريح فوقعت إلي الدار ، فانكسرت يدي ، فدعا سليمان ( عليه السلام ) بالريح فقال لها : ما حملكِ علي ما صنعت بهذه المرأة ؟

فقالت الريح : يا نبيّ اللّه ! إنّ سفينة بني فلان كانت في البحر ، قد أشرف أهلها علي الغرق ، فمررت بهذه المرأة وأنا مستعجلة ، فوقعت فانكسرت يدها ، فقضي سليمان ( عليه السلام ) بأرش يدها علي أصحاب السفينة .

( من لايحضره الفقيه : 128/4 ح 451 ، عنه وسائل الشيعة : 265/29 ح 35589 .

قطعة منه في ( حكم من مضي ليغيث مستغيثاً فجني في طريقه ) و ( ما رواه عن سليمان عليه السلام ) و ( أحواله عليه السلام مع المأمون ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا كان خلا ، جمع حشمه كلّهم عنده . . . فبينا نحن عنده يوماً ، إذ سمعنا وقع القفل الذي كان علي باب المأمون إلي دار أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فقال لنا الرضا ( عليه السلام ) : قوموا تفرّقوا .

فقمنا عنه ، فجاء المأمون ومعه كتاب طويل . . . فقرأ ذلك الكتاب عليه ، فإذا هو فَتْحٌ لبعض قري كابل ، فيه : إنّا فتحنا قرية كذا وكذا ، فلمّا فرغ قال له الرضا ( عليه السلام ) : وسرّك فتح قرية من قري الشرك .

فقال له المأمون : أوليس في ذلك سرور ؟ . . . قال المأمون : يا سيّدي فما تري ؟

قال : أري

أن تخرج من هذه البلاد ، وتتحوّل إلي موضع آبائك وأجدادك ، وتنظر في أمور المسلمين ، ولاتكلهم إلي غيرك ، فإنّ اللّه تعالي سائلك عمّا ولّاك .

فقام المأمون فقال : نعم ما قلت يا سيّدي ! هذا هو الرأي ، فخرج وأمر أن يقدم النوائب ، وبلغ ذلك ذا الرياستين ، فغمّه غمّاً شديداً ، وقد كان غلب علي الأمر ولم يكن للمأمون عنده رأي ، فلم يجسر أن يكاشفه ، ثمّ قوي بالرضا ( عليه السلام ) جدّاً ، فجاء ذو الرياستين إلي المأمون فقال له : يا أميرالمؤمنين ! ما هذا الرأي الذي أمرت به ؟

قال : أمرني سيّدي أبوالحسن ( عليه السلام ) بذلك ، وهو الصواب .

فقال : يا أميرالمؤمنين ! ما هذا الصواب . . . فلمّا كان من الغد جاء أب والحسن ( عليه السلام ) ، فدخل علي المأمون فقال : ياأميرالمؤمنين ! ما صنعت ؟

فحكي ما قال ذو الرياستين ، ودعا المأمون بهؤلاء النفر ، فأخرجهم من الحبس . . . فلمّا قتل المأمون هؤلاء علم ذو الرياستين أنّه قد عزم علي الخروج . . . فخرج من عنده وخرج المأمون وخرجنا مع الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا كان بعد ذلك بأيّام ونحن في بعض المنازل ورد علي ذي الرياستين كتاب من أخيه الحسن بن سهل : إنّي نظرت في تحويل هذه السنة في حساب النجوم ، فوجدت فيه أنّك تذوق في شهر كذا يوم الأربعاء حرّ الحديد ، وحرّ النار ، فأري أن تدخل أنت والرضا وأميرالمؤمنين الحمّام في هذا اليوم ، فتحتجم فيه ، وتصبّ الدم علي بدنك

ليزول نحسه عنك ، فبعث الفضل إلي المأمون وكتب إليه بذلك وسأله أن يدخل الحمّام معه ، ويسأل أباالحسن ( عليه السلام ) أيضاً ذلك .

فكتب المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) رقعة في ذلك ، فسأله فكتب إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) : « لست بداخل غداً الحمّام ، ولاأري لك يا أميرالمؤمنين ! أن تدخل الحمّام غداً ، ولاأري للفضل أن يدخل الحمّام غداً » ، فأعاد إليه الرقعة مرّتين .

فكتب إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) : « لست بداخل غداً الحمّام ، فإنّي رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في النوم في هذه الليلة يقول لي : يا عليّ ! لاتدخل الحمّام غداً ، فلاأري لك يا أميرالمؤمنين ! ولاللفضل أن تدخلا الحمّام غداً » .

فكتب إليه المأمون : صدقت ، يا سيّدي ! وصدق رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لست بداخل الحمّام غداً ، والفضل فهو أعلم وما يفعله . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 159/2 ح 24 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 789 . )

6 - الإربليّ ؛ : في سنة سبعين وستّمأة وصل من مشهده الشريف ( عليه السلام ) أحد قوّامه ، ومعه العهد الذي كتبها المأمون بخطّ يده ، وبين سطوره ، وفي ظهره بخطّ الإمام ( عليه السلام ) ماهو مسطور ، فقبّلت مواقع أقلامه ، وسرّحت طرفي في رياض كلامه ، وعدّدت الوقوف عليه من منن اللّه وإنعامه ، ونقلته حرفاً فحرفاً ، وما هو بخطّ المأمون :

بسم اللّه الرحمن الرحيم

، هذا كتاب كتبه عبد اللّه بن هارون الرشيد أمير المؤمنين لعليّ بن موسي بن جعفر وليّ عهده ، أمّا بعد : فإنّ اللّه عزّوجلّ اصطفي الإسلام ديناً ، واصطفي له من عباده رسلاً دالّين عليه ، وهادين إليه ، يبشّر أوّلهم بآخرهم ، ويصدّق تاليهم ماضيهم ، حتّي انتهت نبوّة اللّه إلي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي فترة من الرسل ، ودروس من العلم ، وانقطاع من الوحي ، واقتراب من الساعة ، فختم اللّه به النبيّين ، وجعله شاهداً لهم ، ومهيمناً عليهم ، وأنزل عليه كتابه العزيز ، الذي لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه ، تنزيل من حكيم حميد بما أحلّ وحرّم ، ووعد وأوعد ، وحذّر وأنذر ، وأمر به ونهي عنه ، لتكون له الحجّة البالغة علي خلقه ، ليهلك من هلك عن بيّنة ، ويحيي من حيّ عن بيّنة ، وإنّ اللّه لسميع عليم؛ فبلّغ عن اللّه رسالته ، ودعا إلي سبيله بما أمره به ، من الحكمة والموعظة الحسنة ، والمجادلة بالتي هي أحسن ، ثمّ بالجهاد والغلظة ، حتّي قبضه اللّه إليه ، وأختار له ما عنده ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فلمّا انقضت النبوّة ، وختم اللّه بمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الوحي والرسالة ، جعل قوام الدين ، ونظام أمر المسلمين بالخلافة ، وإتمامها وعزّها والقيام بحقّ اللّه فيها بالطاعة ، التي بها يقام فرايض اللّه وحدوده ، وشرايع الإسلام وسننه ، ويجاهد بها عدوّه؛ فعلي خلفاء اللّه طاعته فيما استحفظهم ، واسترعاهم من دينه وعباده ، وعلي المسلمين طاعة خلفائهم

، ومعانتهم علي إقامة حقّ اللّه وعدله ، وأمن السبيل وحقن الدماء ، وصلاح ذات البين ، وجمع الألفة ، وفي خلاف ذلك اضطراب حبل المسلمين واختلالهم ، واختلاف ملّتهم ، وقهر دينهم ، واستعلاء عدوّهم ، وتفرّق الكلمة ، وخسران الدنيا والآخرة .

فحقّ علي من استخلفه اللّه في أرضه ، وائتمنه علي خلقه ، أن يجهد للّه نفسه ، ويؤثر ما فيه رضا اللّه وطاعته ، ويعتدّ لما اللّه مواقفه عليه ، ومسائله عنه ، ويحكم بالحقّ ، ويعمل بالعدل ، فيما حمله اللّه وقلّده ، فإنّ اللّه عزّوجلّ يقول لنبيّه داود ( عليه السلام ) : ( يَدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ ّ وَلَاتَتَّبِعِ الْهَوَي فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدُم بِمَا نَسُواْ يَوْمَ الْحِسَابِ ) وقال اللّه عزّوجلّ : . . . $ ( ص : 26/38 . )

( فَوَرَبِّكَ لَنَسَْلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُواْ يَعْمَلُونَ ) ، وبلغنا أنّ عمر ( الحجر : 92/15 - 93 . )

بن الخطّاب قال : لوضاعت سخلة بشاطي ء الفرات لتخوّفت أن يسألني اللّه عنها ، وأيم اللّه أنّ المسئول عن خاصّة نفسه ، الموقوف علي عمله فيما بينه وبين اللّه ، ليتعرّض علي أمر كبير ، وعلي خطر عظيم ، فكيف بالمسئول عن رعاية الأمّة ، وباللّه الثقة ، وإليه المفزع والرغبة ، في التوفيق والعصمة ، والتشديد والهداية ، إلي ما فيه ثبوت الحجّة ، والفوز من اللّه بالرضوان والرحمة ،

وأنظر الأمّة لنفسه ، وأنصحهم للّه في دينه وعباده من خلايقه في أرضه ، من عمل بطاعة

اللّه وكتابه ، وسنة نبيّه ( عليه السلام ) في مدّة أيّامه وبعدها ، وأجهد رأيه ونظره فيمن يولّيه عهده ، ويختاره لإمامة المسلمين ، ورعايتهم بعده ، وينصبه علماً لهم ، ومفزعاً في جميع ألفتهم ، ولمّ شعثهم ، وحقن دمائهم ، والأمن بإذن اللّه من فرقتهم ، وفساد ذات بينهم واختلافهم ، ورفع نزع الشيطان وكيده عنهم ،

فإنّ اللّه عزّوجلّ جعل العهد بعد الخلافة من تمام أمر الإسلام وكماله ، وعزّه ، وصلاح أهله ، وألهم خلفائه من توكيده لمن يختارونه له من بعدهم ، ماعظمت به النعمة ، وشملت فيه العافية ، ونقض اللّه بذلك مكر أهل الشقاق والعداوة ، والسعي في الفرقة ، والتربّص للفتنة ، ولم يزل أمير المؤمنين منذ أفضت إليه الخلافة ، فاختبر بشاعة مذاقها ، وثقل محملها ، وشدّة مؤونتها ، ومايجب علي من تقلّدها ، من ارتباط طاعة اللّه ، ومراقبته فيما حمّله منها ، فأنصب بدنه ، وأشهر عينه ، وأطال فكره فيما فيه عزّ الدين ، وقمع المشركين ، وصلاح الأمّة ، ونشر العدل ، وإقامة الكتاب والسنّة ، ومنعه ذلك من الخفض والدعة ، ومهنؤ العيش علماً بما اللّه سائله عنه ، ومحبّة أن يلقي اللّه مناصحاً له في دينه وعباده ، ومختاراً لولاية عهده ، ورعاية الأمّة من بعده ، أفضل من يقدر عليه في ورعه ودينه وعلمه ، وأرجاهم للقيام في أمر اللّه وحقّه ، مناجياً للّه تعالي بالاستخارة في ذلك ، ومسئلته الهامّه ما فيه رضاه وطاعته ، في آناء ليله ونهاره؛ معملاً في طلبه ، والتماسه في أهل بيته ، من ولد عبد اللّه بن العبّاس ، وعليّ

بن أبي طالب ، فكره ونظره ، مقتصراً لمن علم حاله ومذهبه منهم علي علمه ، وبالغاً في المسئلة عمّن خفي عليه أمره جهده وطاقته .

حتّي استقصي أمورهم معرفة ، وابتلي أخبارهم مشاهدة ، واستبري ء أحوالهم معاينة ، وكشف ما عندهم مسائلة ، فكانت خيرته بعد استخارته للّه ، وإجهاده نفسه في قضاء حقّه ، في عباده وبلاده في البيتين جميعاً ، عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : لمّا رآي من فضله البارع ، وعلمه الناصع ، وورعه الظاهر؛ وزهده الخالص ، وتخلّيه من الدنيا ، وتسلّمه من الناس ، وقد استبان له مالم تزل الأخبار عليه متواطية ، والألسن عليه متّفقة ، والكلمة فيه جامعة ، ولمّا لم يزل يعرفه به من الفضل نافعاً وناشياً ، وحدثاً ومكتهلاً ، فعقد له بالعهد والخلافة من بعده ، واثقاً بخيرة اللّه في ذلك ، إذ علم اللّه أنّه فعله إيثاراً له وللدين ، ونظراً للإسلام والمسلمين ، وطلباً للسلامة وثبات الحقّ ، والنجاة في اليوم الذي يقوم الناس فيه لربّ العالمين .

10 )

ودعا أمير المؤمنين ولده وأهل بيته ، وخاصّته ، وقوّاده ، وخدمه ، فبايعوا مسرعين مسرورين ، عالمين بإيثار أمير المؤمنين طاعة اللّه علي الهوي في ولده وغيرهم ، ممّن هو أشبك منه رحماً ، وأقرب قرابة ، وسمّاه الرضا إذ كان رضاً عند أمير المؤمنين ، فبايعوا معشر أهل بيت أمير المؤمنين ، ومن بالمدينة المحروسة من قوّاده وجنده ، وعامّة المسلمين لأمير المؤمنين ، وللرضا من بعده .

[كتب بقلمه الشريف بعد قوله :

« وللرضا من بعده » بل آل من بعده ] عليّ بن موسي علي اسم اللّه وبركته ، وحسن قضائه لدينه وعباده ، بيعة مبسوطة إليها أيديكم ، منشرحة لها صدوركم ، عالمين بما أراد أمير المؤمنين بها ، وآثر طاعة اللّه والنظر لنفسه ولكم فيها ، شاكرين للّه علي ما ألهم أمير المؤمنين من قضاء حقّه في رعايتكم ، وحرصه علي رشدكم وصلاحكم ، راجين عايدة ذلك في جمع ألفتكم ، وحقن دمائكم ، ولمّ شعثكم ، وسدّ ثغوركم ، وقوّة دينكم ورغم عدوّكم ، واستقامة أموركم ، وسارعوا إلي طاعة اللّه وطاعة أمير المؤمنين ، فإنّه الأمن ، إن سارعتم إليه ، وحمدتم اللّه عليه ، عرفتم الخطّ فيه إن شاء اللّه ، وكتب بيده يوم الاثنين بسبع خلون من شهر رمضان ، سنة إحدي ومائتين .

صورة ما كان علي ظهر العهد بخطّ الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام )

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، الحمد للّه الفعّال لما يشاء ، لا معقّب لحكمه ، ولا رادّ لقضائه ، يعلم خائنة الأعين ، وما تخفي الصدور ، وصلاته علي نبيّه محمّد خاتم النبيّين ، وآله الطيّبين الطاهرين ، أقول :

وأنا عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : : أنّ أمير المؤمنين عضده اللّه بالسداد ، ووفّقه للرشاد ، عرف من حقّنا ما جهله غيره ، فوصل أرحاماً قطعت ، وأمن نفوساً فزعت ، بل أحياها وقد تلفت ، وأغناها إذ افتقرت ، مبتغياً رضا ربّ العالمين ، لا يريد جزاء من غيره ، وسيجزي اللّه الشاكرين ، ولا يضيع أجر المحسنين ، وأنّه جعل إليّ عهده ،

والإمرة الكبري إن بقيت بعده ، فمن حلّ عقدة أمر اللّه بشدّها ، وفصم عروة أحبّ اللّه إيثاقها ، فقد أباح حريمه؛ وأحلّ محرّمه ، إذ كان بذلك زارياً علي الإمام ، منهتكاً حرمة الإسلام ، بذلك جري السالف ، فصبر عنه علي الفلتات ، ولم يعترض بعدها علي الغرمات ، خوفاً من شتات الدين ، واضطراب حبل المسلمين ، ولقرب أمر الجاهليّة ، ورصد فرصة تنتهز ، وبايقة تبتدر ، وقد جعلت اللّه علي نفسي ، إن استرعاني أمر المسلمين ، وقلّدني خلافته ، العمل فيهم عامّة ، وفي بني العبّاس بن عبد المطّلب خاصّة ، بطاعته وطاعة رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأن لا أسفك دماً حراماً ، ولا أبيح فرجاً ولا مالاً ، إلّا ما سفكته حدود اللّه ، وأباحته فرايضه ، وأن أتخيّر الكفاة جهدي وطاقتي ، وجعلت بذلك علي نفسي عهداً مؤكّداً يسألني اللّه عنه ، فإنّه عزّوجلّ يقول : ( وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسُْولًا ) ، وإن أحدثت ، أو غيّرت ، أو بدّلت ، كنت للغير مستحقّاً؛ وللنكال ( الإسراء : 34/17 . )

متعرّضاً ، وأعوذ باللّه من سخطه ، وإليه أرغب في التوفيق لطاعته ، والحول بيني وبين معصيته ، في عافية لي وللمسلمين .

والجامعة والجفر يدلّان علي ضدّ ذلك ، وما أدري ما يفعل بي ولا بكم ، إن الحكم إلّا للّه يقضي بالحقّ وهو خير الفاصلين ، لكنّي امتثلت أمر أمير المؤمنين ، وآثرت رضاه ، واللّه يعصمني وإيّاه ، وأشهدت اللّه علي نفسي بذلك ، وكفي باللّه شهيداً .

وكتبت بخطّي بحضرة أمير المؤمنين أطال اللّه

بقاءه ، والفضل بن سهل ، وسهل بن الفضل ، ويحيي بن أكثم ، وعبد اللّه بن طاهر ، وثمامة بن أشرس ، وبشر بن المعتمر ، وحمّاد بن النعمان ، في شهر رمضان سنة إحدي ومائتين .

الشهود علي جانب الأيمن

شهد يحيي بن أكثم علي مضمون هذ المكتوب ظهره وبطنه ، وهو يسأل اللّه أن يعرّف أمير المؤمنين ، وكافّة المسلمين ، ببركاة هذا العهد والميثاق ، وكتب بخطّه في تاريخ المبيّن فيه ، عبد اللّه بن طاهر بن الحسين ، أثبت شهادته فيه بتاريخه ، شهد حمّاد بن النعمان بمضمونه ، ظهره وبطنه؛ وكتب بيده في تاريخه ، بشر بن المعتمر يشهد بمثل ذلك .

الشهود علي الجانب الأيسر

رسم أمير المؤمنين أطال اللّه بقاءه قراءة هذه الصحيفة التي هي صحيفةالميثاق ، - نرجوا أن يجوز بها الطراط - ظهرها وبطنها ، بحرم سيّدنا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بين الروضة والمنبر علي رؤس الأشهاد ، بمرأي ومسمع من وجوه بني هاشم ، وساير الأولياء والأجناد ، بعد استيفاء شروط البيعة عليهم ، بما أوجب أمير المؤمنين الحجّة به علي جميع المسلمين ، ولتبطل الشبهة التي كانت اعترضت آراء الجاهلين ، وما كان اللّه ليذر المؤمنين علي ما أنتم عليه ، وكتب الفضل بن سهل بأمر أمير المؤمنين بالتاريخ فيه .

( كشف الغمّة : 333/2 س 7 ، عنه البحار : 148/49 ح 25 ، وحلية الأبرار : 425/4 س 4 .

الفصول المهمّة : 257 س 1 .

تذكرة الخواصّ : 316 س 6 ، بتفاوت .

نور الأبصار : 317 س 16 ، بتفاوت .

تحفة العالم : 43/2 س 8 .

قطعة منه في ( شرائطه لقبول ولاية العهد ) و ( أحواله عليه السلام مع المامون ) و ( سورة الإسراء : 34/17 ) . )

7 - الإربليّ ؛ : رأيت خطّه ( عليه السلام ) في واسطٍ ، سنة سبع وسبعين وستّمأة جواباً عمّا كتبه إليه المأمون :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، وصل كتاب أمير المؤمنين أطال اللّه بقاءه ، يذكر ما ثبت من الروايات ، ورسم أن أكتب له ما صحّ عندي من حال هذه الشعرة الواحدة ، والخشبة التي لرحا اليد بفاطمة بنت محمّد رسول اللّه صلّي اللّه عليها ، وعلي ( في المصدر : المد . )

أبيها ، وزوجها ، وبنيها ، فهذه الشعرة الواحدة ، شعرة من شعر رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لا شبهة ولا شكّ ، وهذه الخشبة اليد المذكورة لفاطمة ( عليها السلام ) ، لا ريب ولا شبهة ، وأنا قد تفحّصت وتحدّيت ، وكتبت إليك ، فاقبل قولي ، فقد أعظم اللّه لك في هذا الفحص أجراً عظيماً ، وباللّه التوفيق ، وكتب عليّ بن موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وعليّ سنة إحدي ومائتين من هجرة صاحب التنزيل جدّي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( كشف الغمّة : 339/2 س 1 ، عنه البحار : 154/49 ح 26 ، وحلية الأبرار : 433/4 س 16 .

قطعة منه في ( عنده عليه السلام شعر رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم وخشب رحي فاطمةعليهاالسلام ) . )

- الرسالة الذهبيّة :

( لم نتعرّض إلي فروع هذا

الحديث لكثرتها فيه . )

1 - التلعكبريّ ؛ : محمّد بن همّام بن سهيل رحمة اللّه عليه قال : حدّثنا الحسن بن محمّد بن جمهور قال : حدّثني أبي ، وكان عالماً بأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا صلوات اللّه عليهما ، خاصّاً به ، ملازماً لخدمته ، وكان معه حين حمل من المدينة إلي المأمون إلي خراسان ، واستشهد ( عليه السلام ) بطوس ، وهو ابن تسع وأربعين سنة .

قال : كان المأمون بنيسابور ، وفي مجلسه سيّدي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وجماعة من الفلاسفة والمتطبّبين ، مثل يوحنّا بن ماسويه ، وجبرائيل بن بختيشوع ، وصالح بن بهلمة الهنديّ ، وغيرهم من متحلّي العلوم ، وذوي البحث والنظر .

فجري ذكر الطبّ ، وما فيه صلاح الأجسام وقوامها ، فأغرق المأمون ومن كان بحضرته في الكلام ، وتغلغلوا في علم ذلك ، وكيف ركّب اللّه تعالي هذا الجسد ، وجمع فيه هذه الأشياء المتضادّة من الطبائع الأربع ، ومضارّ الأغذية ومنافعها ، وما يلحق الأجسام من مضارّها من العلل .

قال : وأبو الحسن ( عليه السلام ) ساكت لا يتكلّم في شي ء من ذلك .

فقال له المأمون : ما تقول يا أبا الحسن ! في هذا الأمر الذي نحن فيه منذ اليوم ؟ فقد كبر عليّ ، وهو الذي لا بدّ منه ، ومعرفة هذه الأغذية النافع منها والضارّ ، وتدبير الجسد .

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : عندي من ذلك ما جرّبته ، وعرفت صحّته ، بالاختبار ومرور الأيّام ، مع ما وقفني عليه مَن مضي مِن السلف

، ممّا لا يسع الإنسان جهله ، ولا يعذر في تركه . وأنا أجمع ذلك لأمير المؤمنين ، مع ما يقاربه ممّا يحتاج إلي معرفته .

قال : وعاجل المأمون الخروج إلي بلخ ، وتخلّف عنه أبو الحسن ( عليه السلام ) ، فكتب المأمون إليه كتاباً يتنجّز ما كان ذكره له ، ممّا يحتاج إلي معرفته علي ما سمعه وجرّبه ( من الأطعمة ، والأشربة ) ، وأخذ الأدوية ، والفصد ، والحجامة ، والسواك ، والحمّام ، والنورة ، والتدبير في ذلك .

فكتب إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) كتاباً هذه نسخته :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اعتصمت باللّه ، أمّا بعد : فإنّه وصل كتاب أمير المؤمنين فيما أمرني به من توقيفه علي ما يحتاج إليه ، ممّا جرّبته ، وسمعته في الأطعمة والأشربة ، وأخذ الأدوية ، والفصد ، والحجامة ، والحمّام ، والنورة ، والباه ، وغير ذلك ممّا يدبّر استقامة أمر الجسد به .

وقد فسّرت ( لأمير المؤمنين ) ما يحتاج إليه ، وشرحت له ما يعمل عليه ، من تدبير مطعمه ، ومشربه ، وأخذه الدواء وفصده ، وحجامته وباهه ، وغير ذلك ممّا يحتاج إليه في سياسة جسمه ، وباللّه التوفيق .

( اعلم يا أمير المؤمنين ! ) إنّ اللّه عزّوجلّ لم يبتل البدن بداء حتّي جعل له دواء يعالج به ، ولكلّ صنف من الداء صنف من الدواء ، وتدبير ونعت . وذلك أنّ هذه الأجسام أسّست علي مثال المَلِك .

فمَلِك الجسد هو ما في القلب . والعمّال العروق في الأوصال والدماغ ، وبيت المَلِك قلبه ، وأرضه الجسد ،

والأعوان يداه ورجلاه ، وعيناه وشفتاه ، ولسانه وأذناه ، وخزائنه معدته وبطنه ، وحجابه وصدره .

فاليدان عونان يقرّبان ويبعّدان ، ويعملان علي ما يوحي إليها الملك .

والرجلان ينقلان الملك حيث يشاء .

والعينان يدلاّنه علي ما يغيب عنه ، لأنّ الملك وراء حجاب لا يوصل إليه إلّا بإذن ، وهما سراجاه أيضاً .

وحصن الجسد وحرزه الأذنان ، لا يدخلان علي الملك إلّا ما يوافقه ، لأنّهما لا يقدران أن يدخلا شيئاً حتّي يوحي الملك إليهما ، أطرق الملك منصتاً لهما حتّي يعي منهما ، ثمّ يجيب بما يريد ( ناداً منه ) ، ريح الفؤاد ، وبخار المعدة ، ومعونةالشفتين .

وليس للشفتين قوّة إلّا بإنشاء اللسان . وليس يستغني بعضها عن بعض . والكلام لا يحسن إلّا بترجيعه في الأنف ، لأنّ الأنف يزيّن الكلام ، كما يزيّن النافخ المزمار .

وكذلك المنخران هما ثقبا الأنف ، والأنف يدخل علي الملك ممّا يحبّ من الروائح الطيّبة ، فإذا جاء ريح يسوء أوحي الملك إلي اليدين فحجبت بين الملك وبين تلك الروائح .

وللملك مع هذا ثواب وعذاب ، فعذابه أشدّ من عذاب الملوك الظاهرة ، القادرة في الدنيا ، وثوابه أفضل من ثوابها .

فأمّا عذابه فالحزن ، وأمّا ثوابه فالفرح .

وأصل الحزن في الطحال ، وأصل الفرح في الثرب والكليتين ، وفيهما ( الثرب : شحم رقيق يُغَشّي الكَرش والأمعاء . المعجم الوسيط : 94 . )

عرقان موصلان في الوجه ، فمن هناك يظهر الفرح والحزن ، فتري تباشيرهما في الوجه ، وهذه العروق كلّها طرق من العمّال إلي الملك ، ومن الملك إلي العمّال .

وتصديق

ذلك : إذا تناول الدواء ، أدّته العروق إلي موضع الداء .

واعلم ( يا أمير المؤمنين ) ! إنّ الجسد بمنزلة الأرض الطيّبة الخراب ، إن تعوهدت بالعمارة والسقي من حيث لا تزاد من الماء فتغرق ، ولا تنقص منه فتعطش ، دامت عمارتها ، وكثر ريعها ، وزكا زرعها .

وإن تغافلت عنها فسدت ، ونبت فيها العُشب .

والجسد بهذه المنزلة ، والتدبير في الأغذية والأشربة يصلح ويصحّ ، وتزكوا العافية فيه .

وانظر يا أمير المؤمنين ! ما يوافقك ، و ما يوافق معدتك ، ويقوي عليه بدنك ، ويستمرئه من الطعام والشراب ، فقدّره لنفسك ، واجعله غذاك .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ كلّ واحدة من هذه الطبائع تحبّ ما يشاكلها ، فاتّخذ ما يشاكل جسدك ، ومن أخذ الطعام زيادة ( إلّا بان ) لم يفده ، ومن أخذ ( في بعض النسخ : ومن أخذ الطعام زيادة لم ينفعه . )

بقدر لا زيادة عليه ولا نقص ، غذّاه ونفعه ، وكذلك الماء .

فسبيلك أن تأخذ من الطعام من كلّ صنف منه في إبانه ، وارفع يدك من الطعام وبك إليه بعض القرم ، فإنّه أصحّ لبدنك ، وأذكي لعقلك ، وأخفّ علي نفسك ( قَرِمَ الفحل قَرَماً : صار قَرْماً ، اشتدّت إليه شهوته . المعجم الوسيط : 730 . )

إن شاء اللّه .

ثمّ كل يا أمير المؤمنين البارد في الصيف ، والحارّ في الشتاء ، والمعتدل في الفصلين علي قدر قوّتك وشهوتك ، وابدأ في أوّل طعامك بأخفّ الأغذية الذي تغذّي بها بدنك بقدر عادتك ، وبحسب وطنك ونشاطك وزمانك .

( في البحار : طاقتك . )

والذي يجب أن يكون أكلك في كلّ يوم عندما يمضي من النهار ثمان ساعات ، أكلة واحدة أو ثلاث أكلات في يومين : تتغذّي باكراً في أوّل يوم ، ثمّ تتعشّي ، فإذاكان في اليوم الثاني عند مضيّ ثمان ساعات من النهار ، أكلت أكلة واحدة ، ولم تحتجّ إلي العشاء .

وليكن ذلك بقدر لا يزيد ولا ينقص ، وتكفّ عن الطعام وأنت مشتهي له ، وليكن شرابك علي أثر طعامك ، من هذا الشراب الصافي المعتق ممّا يحلّ شربه .

صفة الشراب :

يؤخذ من الزبيب المنقّي عشرة أرطال ، فيغسل وينقع في ماء صافيّ غمره ، وزايدة عليه أربعة أصابع ، ويترك في إنائه ذلك ثلاثة أيّام في الشتاء ، وفي الصيف يوماً وليلة ، ثمّ يجعل في قدر نظيفة ، وليكن الماء ماء السماء إن قدر عليه ، وإلّا فمن الماء العذب الصافيّ الذي يكون ينبوعه من ناحية المشرق ، ماءاً أبيضاً ، براقاً خفيفاً ، وهو القابل لما يعترضه علي سرعة من السخونة والبرودة ، وتلك الدلالة علي خفّة الماء ، ويطبخ حتّي ينتفخ الزبيب ثمّ يعصر ويصفّي ماؤه ويبرد .

ثمّ يردّ إلي القدر ثانياً ، ويؤخذ مقداره بعود ، ويغلي بنار ليّنة غلياناً رقيقاً ، حتّي يمضي ثلثاه ويبقي ثلثه ، ثمّ يؤخذ من العسل المصفّي رطل فيلقي عليه ، ويؤخذ مقدار الماء ومقداره من القدر ، ويغلي حتّي يذهب قدر العسل ويعود إلي حدّه .

ويؤخذ صفيقة ، فتجعل فيها من الزنجبيل وزن درهم ، ومن القرنفل وزن ( صَفُقَ الثوب صفاقة : كثُف نسجه . المعجم الوسيط : 517

. )

درهم ، ومن الدارصينيّ وزن نصف درهم ، ومن الزعفران وزن درهم ، ومن السنبل وزن نصف درهم ، ومن العود الني وزن نصف درهم ، ومن المَصطَكِيّ وزن نصف درهم بعد أن يسحق كلّ صنف من هذه الأصناف وحده وينخل ، ويجعل في الخرقة ، ويشدّ بخيط شدّاً جيّداً .

ويكون للخيط طرف طويل تعلّق به الخرقة المصرورة ، في عود معارض به علي القدر ، ويكون ألقي هذه الصرّة في القدر في الوقت الذي يلقي فيه العسل ، ثمّ تمرّس الخرقة ساعة فساعة ، لينزل ما فيها قليلاً قليلاً ، ويغلي إلي أن يعود إلي ( مرست التمر مرساً من باب قتل : دلكته في الماء حتّي تتحلّل أجزاؤه . المصباح المنير : 568 . )

حاله ، ويذهب زيادة العسل .

وليكن النار ليّنة ، ثمّ يصفّي ويبرد ، ويترك في إنائه ثلاثة أشهر مختوماً عليه ، لا يفتح ، فإذا بلغت المدّة فاشربه ، والشربة منه قدر أوقية بأوقيتين ماء .

( الأوقية : تساوي ( 323 ) غراماً تقريباً . )

فإذا أكلت يا أمير المؤمنين ! كما وصفت لك من قدر الطعام ، فاشرب من هذا الشراب ثلاثة أقداح بعد طعامك ، فإذا فعلت فقد أمنت بإذن اللّه يومك من وجع النقرس ، والأبردة ، والرياح المؤذية .

فإن اشتهيت الماء بعد ذلك ، فاشرب منه نصف ما كنت تشرب ، فإنّه أصحّ لبدنك ، وأكثر لجماعك ، وأشدّ لضبطك وحفظك .

فإنّ الماء البارد بعد أكل السمك الطريّ يورث الفالج ، وأكل الأُترُج بالليل يقلّب العين ، ويورث الحِوَل ، وإتيان المرأة الحائض يولد الجذام في

الولد ، والجماع من غير إهراق الماء علي أثره يورث الحصاة . والجماع بعد الجماع من غير أن يكون بينهما غسل ، يورث للولد الجنون ، إن غفل عن الغسل .

وكثرة أكل البيض وإدمانه يورث الطُحال ، ورياحاً في رأس المعدة . ( الطُحال : داءيصيب الطِحال . المعجم الوسيط : 552 . )

والامتلاء من البيض المسلوق يورث الربو ، والابتهار .

( الربو : الرابية . داء نوبيّ تضيق فيه شُعيبات الرئة فيعسر التنفّس . المعجم الوسيط : 326 . )

( البُهر : تتابع النفس من الإعياء . المعجم الوسيط : 73 . )

وأكل اللحم الني ء يورث الدود في البطن ، وأكل التين يقمّل الجسد إذا أدمن ( النِي ء : كلّ شي ء شأنه أن يعالج بطبخ أو شيّ فلم ينضج .

يقال : لحمٌ نِي ءٌ . المعجم الوسيط : 966 . )

عليه ، وشرب الماء البارد عقيب الشي ء الحارّ ، وعقيب الحلاوة ، يذهب بالأسنان . والإكثار من أكل لحوم الوحش والبقر ، يورث تيبيس العقل ، وتحيير الفهم ، وتلبّد الذهن ، وكثرة النسيان .

وإذا أردت دخول الحمّام وأن لا تجد في رأسك ما يؤذيك ، فابدأ عند دخول الحمّام بخمس حسوات ماءٍ حارّ ، فإنّك تسلم بإذن اللّه تعالي من وجع الرأس والشقيقة ، وقيل : خمسة أكفّ ماء حارّ تصبّها علي رأسك عند دخول الحمّام .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ تركيب الحمّام علي تركيب الجسد ، للحمّام أربعة أبيات ، مثل أربع طبائع .

البيت الأوّل : بارد يابس ، والثاني : بارد رطب ، والثالث : حارّ

رطب ، والرابع : حارّ يابس .

ومنفعة الحمّام تؤدّي إلي الاعتدال ، وينقّي الدرن ، ويلين العصب والعروق ، ويقوّي الأعضاء الكبار ، ويذيب الفضول والعفونات .

وإذا أردت أن لا يظهر في بدنك بثرة ولا غيرها ، فابدأ عند دخول الحمّام ( البَثر : خُراج صغار . المعجم الوسيط : 38 . )

بدهن بدنك ، بدهن البنفسج .

وإذا أردت أن لا يبثر ، ولا يصيبك قروح ، ولا شقاق ، ولا سواد ، فاغسل بالماء البارد قبل أن تنوّر .

ومن أراد دخول الحمّام للنورة ، فليتجنّب الجماع قبل ذلك باثنتي عشرة ساعة ، وهو تمام يوم ، وليطرح في النورة شيئاً من الصبر ، والقاقيا ، والحضض ، أو يجمع ( الصَبِر : عُصارة شجر مُرّ . المعجم الوسيط : 506 . )

10 )

ذلك ، ويأخذ منه اليسير ، إذا كان مجتمعاً أو متفرّقاً .

ولا يلقي في النورة من ذلك شيئاً حتّي تمات النورة بالماء الحارّ الذي يطبخ فيه البابونج ، والمرزنجوش ، أو وَرْد البنفسج اليابس ، وإن جمع ذلك أخذ منه اليسير مجتمعاً ، أو متفرّقاً ، قدر ما يشرب الماء رائحته .

وليكن زرنيخ النورة مثل ثلثها ، ويدلّك الجسد بعد الخروج منها ما يقطع ريحها كورق الخوخ ، وثجيرة العصفر ، والحنّاء و ( السُعد والورد ) ، ومن أراد أن يأمن النورة ويأمن إحراقها ، فليقلّل من تقليبها . وليبادر إذا عملت في غسلها ، وأن يمسح البدن بشي ء من دهن ورد ، فإن أحرقت والعياذ باللّه أخذ عدس مقشّر فيسحق بخلّ وماء ورد ، ويطلي علي الموضع الذي أحرقته النورة ،

فإنّه يبرأ بإذن اللّه .

والذي يمنع من تأثير النورة للبدن ، هو أن يدلّك عقيب النورة بخلّ عنب ، ودهن ورد دلكاً جيّداً .

ومن أراد أن لا يشتكي مثانته ، فلا يحبس البول ، ولو علي ظهر دابّته .

ومن أراد أن لا تؤذيه معدته فلا يشرب علي طعامه ماء حتّي يفرغ منه .

ومن فعل ذلك رطب بدنه ، وضعف معدته ، ولم تأخذ العروق قوّة الطعام ، لأنّه يصير في المعدة فجّاً إذا صبّ الماء علي الطعام أوّلاً فأوّلاً .

ومن أراد أن يأمن الحصاة ، وعسر البول ، فلا يحبس المنيّ عند نزول الشهوة ، ولا يطيل المكث علي النساء .

ومن أراد أن يأمن وجع السفل ، ولا يضرّه شي ء من أرياح البواسير فليأكل سبع تمرات هيرون بسمن بقر ، ويدهن أنثييه بزئبق خالص .

ومن أراد أن يزيد في حفظه ، فليأكل سبع مثاقيل زبيباً بالغداة علي الريق .

ومن أراد أن يقلّ نسيانه ويكون حافظاً ، فليأكل في كلّ يوم ثلاث قطع زنجبيل مربّي بالعسل ، ويصطنع بالخردل مع طعامه في كلّ يوم .

ومن أراد أن يزيد في عقله فلا يخرج كلّ يوم حتّي يلوك علي الريق ثلاث هليلجات سود مع سكّر طبرزد .

ومن أراد أن لا تشقّق أظفاره ، ولا تفسد ، فلا يقلّم أظفاره إلّا يوم الخميس .

ومن أراد أن لا يشتكي أذنه ، فليجعل فيها عند النوم قطنة .

ومن أراد دفع الزكام في الشتاء أجمع ، فليأكل كلّ يوم ثلاث لقم شهد .

واعلم يا أمير المؤمنين ! إنّ للعسل دلائل يعرف بها نفعه من ضرره ، وذلك أنّ

منه ما إذا أدركه الشمّ عطس ، ومنه ما يسكر وله عند الذوق حرافة شديدة ، فهذه الأنواع من العسل قاتله .

وليشمّ النرجس فإنّه يأمن الزكام ، وكذلك الحبّة السوداء .

وإذا جاء الزكام في الصيف ، فليأكل كلّ يوم خيارة واحدة ، وليحذر الجلوس في الشمس .

ومن خشي الشقيقة ، والشوصة ، فلا ينم حين يأكل السمك الطريّ ، صيفاً كان أم شتاءاً .

ومن أراد أن يكون صالحاً خفيف اللحم ، فليقلّل عشاءه بالليل .

ومن أراد أن لا يشتكي كبده عند الحجامة ، فليأكل في عقيبها هندباء بخلّ .

ومن أراد أن لا يشتكي سرّته ، فليدهّنها إذا دهن رأسه .

ومن أراد أن لا تشقّق شفتاه ، ولا يخرج فيها ناسور ، فليدهّن حاجبيه .

ومن أراد أن لا يسقط أدناه ، ولا لهاته ، فلا يأكل حلواً إلّا تغرغر بخلّ .

ومن أراد أن لا يفسد أسنانه ، فلا يأكل حلواً إلّا أكل بعده كسرة خبز .

ومن أراد أن لا يصيبه اليرقان ، والصفار ، فلا يدخلنّ بيتاً في الصيف أوّل ما يفتح بابه ، ولا يخرجنّ من بيت في الشتاء أوّل ما يفتح بابه بالغداة .

ومن أراد أن لا يصيبه ريح ، فليأكل الثوم في كلّ سبعة أيّام .

ومن أراد أن يمريه الطعام ، فليتّكي علي يمينه ، ثمّ ينقلب بعد ذلك علي يساره حين ينام .

ومن أراد أن يذهب بالبلغم ، فليأكل كلّ يوم جوارشناً حريفاً ، ويكثر دخول الحمّام ، وإتيان النساء ، والقعود في الشمس ، ويتجنّب كلّ بارد ، فإنّه يذيب البلغم ويحرقه .

ومن أراد أن يطفي ء

المرّة الصفراء ، فليأكل كلّ بارد لين ، ويروح بدنه ، ويقلّل الانتصاب ، ويكثر النظر إلي من يحبّ .

ومن أراد أن لا تحرقه السوداء فعليه بالقي ء ، وفصد العروق ، والإطلاءبالنورة .

ومن أراد أن يذهب بالريح الباردة ، فعليه بالحقنة ، والإدّهان الليّنة علي الجسد ، وعليه بالتكميد بالماء الحارّ في الآبزن . ويتجنّب كلّ بارد يابس ، ويلزم كلّ حارّ ليّن .

ومن أراد أن يذهب عنه البلغم ، فليتناول كلّ يوم من الاطريفل الأصغر مثقالاً واحداً .

واعلم يا أمير المؤمنين ! إنّ المسافر ينبغي له أن يحترز في الحرّ أن يسافر وهو ممتلي ء من الطعام ، أو خالي الجوف ، وليكن علي حدّ الاعتدال ، وليتناول من الأغذية إذا أراد الحركة ، الأغذية الباردة مثل القريص ، والهلام ، والخلّ ، والزيت ، وماء الحصرم ، ونحو ذلك من البوادر .

واعلم يا أمير المؤمنين ! إنّ السير الشديد في الحرّ ضارّ للأجسام الملهوسة ، إذإ؛*ؤي ي ي ي ي ي ي ي ي ظظ كانت خالية من الطعام ، وهو نافع للأبدان الخصبة .

فأمّا إصلاح المياه للمسافر ، ودفع الأذي عنها ، هو أن لا يشرب المسافر من كلّ منزل يرده ، إلّا بعد أن يمزجه بماء المنزل الأوّل الذي قبله ، أو بشراب واحد غير مختلف ، فيشوبه بالمياه علي اختلافها .

والواجب أن يتزوّد المسافر من تربة بلده ، وطينه ، فكلّما دخل منزلاً طرح في إنائه الذي يكون فيه الماء شيئاً من الطين ، ( ويمات فيه فإنّه يردّه إلي مائه المعتاد به بمخالطته الطين ) .

وخير المياه شرباً للمقيم والمسافر

، ما كان ينبوعها من المشرق نبعاً أبيضاً ، وأفضل المياه التي تجري من بين مشرق الشمس الصيفيّ ، ومغرب الشمس الصيفيّ ، وأفضلها وأصحّها إذا كانت بهذا الوصف الذي ينبع منه ، وكانت تجري في جبال الطين لأنّها تكون حارّة في الشتاء ، باردة في الصيف ، مليّنة للبطن ، نافعة لأصحاب الحرارات .

وأمّا المياه المالحة الثقيلة ، فإنّها تيبس البطن ، ومياه الثلوج والجليد رديئة للأجسام ، كثيرة الإضرار بها .

وأمّا مياه الجبّ ، فإنّها خفيفة ، عذبة ، صافية ، نافعة جدّاً للأجسام ، إذا لم يطل خزنها ، وحبسها في الأرض .

وأمّا مياه البطائح ، والسباخ ، فحارّة غليظة في الصيف ، لركودها ودوام طلوع الشمس عليها ، وقد تولد لمن داوم علي شربها المُرّة الصفراء ، وتعظم أطحلتهم .

وقد وصفت لك يا أمير المؤمنين ! فيما بعد من كتابي هذا ما فيه كفاية لمن أخذ به ، وأنا ذاكر من أمر الجماع ما هو صلاح الجسد ، وقوامه بالطعام ، والشراب ، وفساده بهما ، فإن أصلحته بهما صلح ، وإن أفسدته بهما فسد .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ قوي النفس تابعة لمزاجات الأبدان ، ومزاجات الأبدان تابعة لتصرّف الهواء ، فإذا برد مرّة ، وسخن أخري ، تغيّرت بسببه الأبدان والصور .

فإذا استوي الهواء واعتدل ، صار الجسم معتدلاً ، لأنّ اللّه عزّوجلّ بني الأجسام علي أربع طبائع : علي الدم ، والبلغم ، والصفراء ، والسوداء .

فاثنان حارّان ، واثنان باردان ، وخولف بينهما ، فجعل حارٌّ يابس ، وحارٌّ ليّن ، وبارد يابس ، وبارد ليّن .

ثمّ فرّق

ذلك علي أربعة أجزاء من الجسد : علي الرأس ، والصدر ، والشراسيف ، وأسفل البطن .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ الرأس ، والأُذنين ، والعينين ، والمِنخَرين ، والأنف ، والفم من الدم ، وأنّ الصدر من البلغم والريح . وأنّ الشراسيف من المُرَّة الصفراء ، وأنّ أسفل البطن من المُرَّة السوداء .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ النوم سلطانه في الدماغ ، وهو قوام الجسد وقوّته .

وإذا أردت النوم ، فليكن اضطجاعك أوّلاً علي شقّك الأيمن ، ثمّ انقلب علي شقّك الأيسر .

وكذلك فقم من مضطجعك علي شقّك الأيمن كما بدأت به عند نومك .

وعوّد نفسك من القعود بالليل مثل ثلث ما تنام ، فإذا بقي من الليل ساعتين ، فادخل الخلاء لحاجة الإنسان ، والبث فيه بقدر ما تقضي حاجتك ، ولا تطيل ، فإنّ ذلك يورث الداء الدفين .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ خير ما استكتَ به ، الأشياء المقبضة التي تكون لها ماء ، فإنّه يجلو الأسنان ، ويطيب النكهة ، ويشدّ اللثّة ويسمنها ، وهو نافع من الحفر ، إذا كان ذلك باعتدال ، والإكثار منه يرقّ الأسنان ، ويزعزعها ، ويضعف أُصولها .

فمن أراد حفظ أسنانه فليأخذ قرن أيل محرق ، وكزمازج ، وسُعد ، وورد ، وسنبل الطيب ، أجزاء بالسويّة ، وملح أندرانيّ ربع جزء ، فخذ كلّ جزء منها ، فتدقّ وحده وتستك به ، فإنّه ممسك للأسنان .

ومن أراد أن يبيّض أسنانه ، فليأخذ جزء ملح أندرانيّ ، وجزء من زبد البحر بالسويّة ، يسحقان جميعاً ، ويستنّ بهما .

واعلم يا أمير المؤمنين

! أنّ أحوال الإنسان التي بناه اللّه تعالي عليها ، وجعله متصرّفاً بها أربعة أحوال :

الحالة الأولي : لخمس عشرة سنة ، وفيها شبابه ، وصباه ، وحسنه ، وبهاءه ، وسلطان الدم في جسمه .

والحالة الثانية : لعشرين سنة ، من خمس عشرة إلي خمس وثلاثين سنة ، وفيها سلطان المُرّة الصفراء ، وغلبتها ، وهو أقوم ما يكون ، وأيقظه وألعبه ، فلا يزال كذلك حتّي يستوفي خمس وثلاثين سنة .

ثمّ يدخل في الحالة الثالثة : وهي من خمس وثلاثين سنة إلي أن يستوفي ستّين سنة ، فيكون في سلطان المُرّة السوداء ، ويكون أحكم ما يكون ، وأقوله ، وأدراه ، وأكتمه للسرّ ، وأحسنه نظراً في الأُمور ، وفكراً في عواقبها ، ومداراة لها ، وتصرّفاً فيها .

ثمّ يدخل في الحالة الرابعة : وهي سلطان البلغم ، وهي الحالة التي لا يتحوّل منها ما بقي ، وقد دخل في الهرم حينئد ، وفاته الشباب ، واستنكر كلّ شي ء كان يعرفه من نفسه ، حتّي صار ينام عند القوم ، ويسهر عند النوم ، ويذكر ما تقدّم ، وينسي ما تحدث به ، ويكثر من حديث النفس ، ويذهب ماء الجسم وبهاؤه ، ويقلّ نبات أظفاره وشعره ، ولا يزال جسمه في أدبار ، وانعكاس ما عاش ، لأنّه في سلطان البلغم ، وهو بارد جامد ، فلجموده ورطوبته في طباعه يكون فناء جسمه .

وقد ذكرت لأمير المؤمنين جملاً ممّا يحتاج إلي معرفته من سياسة الجسم وأحواله ، وأنا أذكر ما يحتاج إلي تناوله واجتنابه ، وما يجب أن يفعله في أوقاته .

فإذا أردت الحجامة

فلا تحتجم إلّا لاثنتي عشر تخلو من الهلال إلي خمسة عشر منه ، فإنّه أصحّ لبدنك ، فإذا نقص الشهر فلا تحتجم ، إلّا أن تكون مضطرّاً إلي إخراج الدم ، وذلك أنّ الدم ينقص في نقصان الهلال ، ويزيد في زيادته .

ولتكن الحجامة بقدر ما مضي من السنين ، ابن عشرين سنة يحتجم في كلّ عشرين يوماً ، وابن ثلاثين سنة في كلّ ثلاثين يوماً ، وابن أربعين في كلّ أربعين يوماً ، وما زاد فبحساب ذلك .

واعلم يا أمير المؤمنين ! أنّ الحجامة إنّما يؤخذ دمها من صغار العروق المبثوثة في اللحم ، ومصداق ذلك ، أنّها لا تضعف القوّة كما يوجد من الضعف عند الفصاد .

وحجامة النقرة تنفع لثقل الرأس ، وحجامة الأخدعين يخفّف عن الرأس ، والوجه ، والعين ، وهي نافعة لوجع الأضراس .

وربّما ناب الفصد عن ساير ذلك ، وقد يحتجم تحت الذقن لعلاج القلاع في الفم ، وفساد اللثّة ، وغير ذلك من أوجاع الفم ، وكذلك التي توضع بين الكتفين ، تنفع من الخفقان الذي يكون مع الامتلاء والحرارة .

والتي توضع علي الساقين قد ينقص من الامتلاء في الكليّ ، والمثانة ، والأرحام ، ويدر الطمث ، غير أنّها منهكة للجسد ، وقد تعرض منها العشوة الشديدة ، إلّا أنّها نافعة لذوي البثور ، والدماميل .

والذي يخفّف من ألم الحجامة تخفيف المصّ عند أوّل ما يضع المحاجم ، ثمّ يدرج المصّ قليلاً قليلاً ، والثوانيّ أزيد في المصّ من الأوائل ، وكذلك الثوالث فصاعداً .

ويتوقّف عن الشرط حتّي يحمرّ الموضع جيّداً بتكرير المحاجم عليه ، وتلين المشرطة علي جلود ليّنة

، ويمسح الموضع قبل شرطه بالدهن .

وكذلك يمسح الموضع الذي يفصد بدهن ، فإنّه يقلّل الألم . وكذلك يليّن المشراط والمبضع بالدهن ، ويمسح عقيب الحجامة ، وعند الفراغ منها الموضع بالدهن .

ولينقط علي العروق إذا فصدت شيئاً من الدهن ، كيلا تلتحم ، فيضرّ ذلك المقصود ، وليعمد الفاصد أن يفصد من العروق ما كان في المواضع القليلة اللحم ، لأنّ في قلّة اللحم من فوق العروق قلّة الألم .

وأكثر العروق ألماً إذا كان الفصد في حبل الذراع ، والقيفال ، لأجل كثرة اللحم عليها .

فأمّا الباسليق ، والأكحل ، فإنّهما أقلّ ألماً في الفصد ، إذا لم يكن فوقهما لحم .

والواجب تكميد موضع الفصد بالماء الحارّ ، ليظهر الدم ، وخاصّة في الشتاء ، فإنّه يليّن الجلد ، ويقلّل الألم ، ويسهّل الفصد .

ويجب في كلّ ما ذكرنا من إخراج الدم ، اجتناب النساء قبل ذلك باثنتي عشرة ساعة ، ويحتجم في يوم صاح ، صاف ، لا غيم فيه ، ولا ريح شديدة ، وليخرج من الدم بقدر ما يري من تغييره ، ولا تدخل يومك ذاك الحمّام ، فإنّه يورث الداء ، واصبب علي رأسك وجسدك الماء الحارّ ، ولا تغفل ذلك من ساعتك .

وإيّاك والحمّام إذا احتجمت ، فإنّ الحمّي الدائمة تكون منه ، فإذا اغتسلت من الحجامة ، فخذ خرقة مِرعزي ، فألقها علي محاجمك ، أو ثوباً ليّناً من قزّ ، أوغيره ، وخذ قدر الحمّصة من الدرياق الأكبر فاشربه ، وكله من غير شرب إن كان شتاءً ، وإن كان صيفاً فاشرب الإسكنجبين المغليّ ، فإنّك إذا فعلت ذلك ،

فقد أمنت من اللقوة ، والبهق ، والبرص ، والجذام ، بإذن اللّه تعالي .

ومصّ من الرمّان الإمليسي ، فإنّه يقوّي النفس ، ويحيي الدم ، ولا تأكلنّ طعاماً مالحاً ، ولا ملحاً بعده بثلثي ساعة ، فإنّه يعرض منه الجرب ، وإن كان شتاءً فكل الطياهيج إذا احتجمت ، واشرب عليه من ذلك الشراب الذي وصفته لك .

وأدهن موضع الحجامة بدهن الخيريّ ، وماء ورد ، وشي ء من مسك ، وصبّ منه علي هامّتك ساعة تفرغ من حجامتك .

وأمّا في الصيف ، فإذا احتجمت فكل السكباج ، والهلام ، والمصوص ، والخامير ، وصُبّ علي هامّتك دهن البنفسج ، وماء ورد ، وشيئاً من كافور ، واشرب من ذلك الشراب الذي وصفته لك بعد طعامك .

وإيّاك وكثرة الحركة ، والغضب ، ومجامعة النساء يومك ذاك .

وينبغي أن تحذر أمير المؤمنين ، أن تجمع في جوفك البيض ، والسمك ، في حال واحدة ، فإنّهما إذا اجتمعا ولدا القولنج ، ورياح البواسير ، ووجع الأضراس .

والتين ، والنبيذ الذي يشربه أهله ، إذا اجتمعا ولّدا النقرس ، والبرص .

وإدامة أكل البصل يولد الكلف في الوجه ، وأكل الملوحة ، واللحمان المملوحة ، وأكل السمك المملوح بعد الحجامة ، والفصد للعروق يولدا البهق ، والجرب ، وإدمان أكل كلي الغنم ، وأجوافها ، يعكس المثانة ، ودخول الحمّام علي البطنة ، يولد القولنج .

ولا تقرب النساء في أوّل الليل ، لا شتاءً ، ولا صيفاً ، وذلك أنّ المعدة والعروق تكون ممتلية ، وهو غير محمود ، يتخوّف منه القولنج ، والفالج ، واللقوة ، والنقرس ،

والحصاة ، والتقطير ، والفتق ، وضعف البصر ، والدماغ .

فإذا أُريد ذلك فليكن في آخر الليل ، فإنّه أصحّ للبدن ، وأرجي للولد ، وأذكي للعقل في الولد الذي يقضي بينهما .

ولا تجامع امرأة حتّي تلاعبها ، وتغمز ثدييها ، فإنّك إن فعلت ، اجتمع ماؤهاوماؤك ، فكان منها الحمل ، واشتهت منك مثل الذي تشتهيه منها ، وظهر ذلك في عينيها .

ولا تجامعها إلّا وهي طاهرة ، فإذا فعلت ذلك ، كان أروح لبدنك ، وأصحّ لك بإذن اللّه .

ولا تقول طال ما فعلت كذا ، وأكلت كذا ، فلم يؤذني ، وشربت كذا ، ولم يضرّني ، وفعلت كذا ، ولم أر مكروهاً ، وإنّما هذا القليل من الناس ياأميرالمؤمنين ! كالبهيمة ، لا يعرف ما يضرّه ، ولا ما ينفعه .

ولو أُصيب اللصّ أوّل ما يسرق فعوقب لم يعد ، لكانت عقوبته أسهل ، ولكن يرزق الإمهال ، والعافية ، فيعاود ثمّ يعاود ، حتّي يؤخذ علي أعظم السرقات فيقطع ، ويعظم التنكيل به ، وما أودته عاقبة طمعه .

والأمور كلّها بيد اللّه عزّوجلّ ، أن يكون له ولداً ، وإليه المآب . ونرجوا منه حسن الثواب ، إنّه غفور توّاب ، عليه توكّلنا ، وعليه فليتوكّل المؤمنون ، ولاحول ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم .

قال أبو محمّد الحسن القمّيّ : قال لي أبي : فلمّا وصلت هذه الرسالة من أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا - صلوات اللّه عليهما وعلي آبائهما والطيّبين من ذرّيّتهما - إلي المأمون ، قرأها وفرح بها ، وأمر أن تكتب بالذهب ، وأن تترجم بالرسالة الذهبيّة .

(

الرسالة الذهبيّة : 3 س 1 . عنه البحار : 268/55 ح 52 ، أشار إليه ، و306/59 س 5 ، بتفاوت ، و قطع منه في مستدرك الوسائل . )

- إلي محمّد بن إبراهيم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن مهزيار قال : كتب محمّد بن إبراهيم إلي أبي الحسن ) ( عليه السلام ) روي الشيخ في التهذيب : 364/2 ، رقم 1509 ، مكاتبته مع أبي الحسن الرضاعليه السلام . )

: إن رأيت يا سيّدي ! أن تعلّمني دعاء أدعو به في دبر صلواتي ، يجمع اللّه لي به خير الدنيا والآخرة .

فكتب ( عليه السلام ) : تقول : « أعوذ بوجهك الكريم ، وعزّتك التي لا ترام ، وقدرتك التي لا يمتنع منها شي ء من شرّ الدنيا والآخرة ، ومن شرّ الأوجاع كلّها » .

( الكافي : 346/3 ح 28 ، عنه البحار : 48/83 س 15 ، ووسائل الشيعة : 471/6 ح 8471 .

قطعة منه في ب 6 ، ب 2 ، ( تعليمه عليه السلام الدعاء بعد الصلاة ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد قال : قرأت كتاب محمّد بن إبراهيم إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله عن الصلاة في ثوب حشوه قزّ ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه قرأته : لا بأس بالصلاة فيه .

( تهذيب الأحكام : 364/2 ح 1509 ، عنه وسائل الشيعة : 444/4 ح 5669 ، والوافي : 426/7 ح

6256 .

الكافي : 401/3 ضمن ح 15 ، عنه وسائل الشيعة : 444/4 ح 5669 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم الصلاة في ثوب حشوه القزّ ) . )

- إلي محمّد بن أحمد الدقّاق البغداديّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن يحيي العطّار قال : حدّثني محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ قال : حدّثنا السيّاريّ ، عن محمّد بن أحمد الدقّاق البغداديّ قال :

كتبت إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) أسأله عن الخروج يوم الأربعاء لا يدور ؟

( « الأربعاء لا يدور » أي آخر أربعاء من الشهر . )

فكتب ( عليه السلام ) : من خرج يوم الأربعاء لا يدور ، خلافاً علي أهل الطيرة ، وقي من كلّ آفة ، وعوفي من كلّ داء وعاهة ، وقضي اللّه له حاجته .

وكتبت إليه مرّة أُخري أسأله عن الحجامة يوم الأربعاء لا يدور ؟

فكتب ( عليه السلام ) : من احتجم في يوم الأربعاء لا يدور ، خلافاً علي أهل الطيرة ، عوفي من كلّ آفة ، ووقي من كلّ عاهة ، ولم تخضرّ محاجمه .

( الخصال : 386 ح 72 ، عنه وسائل الشيعة : 116/17 ح 22130 .

من لايحضره الفقيه : 173/2 ح 770 ، قطعة منه ، عنه الوافي : 353/12 ح 12089 ، عنه وعن الخصال ، وسائل الشيعة : 362/11 ح 15022 .

الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 32 س 14 ، قطعة منه .

مكارم الأخلاق : 231

س 5 .

قطعة منه في ( حكم السفر في يوم الأربعاء الحجامة ووقتها ) . )

- إلي محمّد بن إسماعيل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّي ( تقدّمت ترجمته في ( كان عليه السلام يصلّي صلاة الطواف في النعلين ) . )

أحضر المساجد مع جيرتي وغيرهم ، فيأمرونّي بالصلاة بهم ، وقد صلّيت قبل أن آتيهم ، وربما صلّي خلفي من يقتدي بصلاتي ، والمستضعف والجاهل ، وأكره أن أتقدّم ، وقد صلّيت بحال من يصلّي بصلاتي ممّن سمّيت لك ، فمرني في ذلك بأمرك أنتهي إليه ، وأعمل به إن شاء اللّه ؟

فكتب ( عليه السلام ) : صلّ بهم .

( الكافي : 380/3 ح 5 .

تهذيب الأحكام : 50/3 ح 174 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 401/8 ح 11018 .

قطعة منه في ( استحباب إعادة الصلاة جماعة ، إماماً كان أو مأموماً ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إسماعيل قال :

كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : هل يجوز للمحرم المتمتّع أن يمسّ الطيب قبل أن يطوف طواف النساء ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا .

( الاستبصار : 290/2 ح 1029 .

تهذيب الأحكام : 248/5 ح 839 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 242/14 ح 19098 .

قطعة منه في ( حكم الطيب للمتمتّع قبل

طواف النساء ) . )

11 )

- إلي محمّد بن إسماعيل بن بزيع :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : هل يجوز للمُحرم أن يمشي تحت ظلّ المحمل ؟

فكتب ( عليه السلام ) : نعم .

قال : وسأله رجل عن الظلال للمُحرم من أذي مطر ، أو شمس ، وأنا أسمع ، فأمره أن يفدي شاة ، ويذبحها بمني .

( الكافي : 351/4 ح 5 ، عنه وعن التهذيب ، الوافي : 602/12 ح 12694 .

تهذيب الأحكام : 311/5 ح 1065 .

الاستبصار : 186/2 ح 625 ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 524/12 ح 16975 ، قطعة منه ، و155/13 ح 17467 ، قطعة منه .

من لايحضره الفقيه : 226/2 ح 1063 ، قطعة منه ، عنه الوافي : 602/12 ح 12695 .

قطعة منه في ( حكم الاستظلال للمحرم من المطر أو الشمس ) و ( حكم مشي المحرم تحت ظلّ المحمل ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي رجل أسأله أن يسأل أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن البئر تكون في المنزل للوضوء ، فتقطّر فيها قطرات من بول أو دم ، أو يسقط فيها شي ء من عذرة كالبعرة ونحوها ، ما الذي يطهّرها حتّي يحلّ الوضوء منها للصلاة ؟

فوقّع

( عليه السلام ) بخطّه في كتابي : تنزح منها دلاءً .

( الكافي : 5/3 ح 1 . عنه الوافي : 55/6 ح 3744 .

تهذيب الأحكام : 244/1 ح 705 .

الاستبصار : 44/1 ح 124 . عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 176/1 ح 442 ، و182 ح 455 .

عوالي اللئالي : 15/3 ح 28 .

قطعة منه في ( كيفيّة تطهير ماء البئر ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . قال : وكتبت إليه ( عليه السلام ) : اختلف الناس عليّ في الربيثا ، فما تأمرني فيها ؟

فكتب : لا بأس بها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

يأتي الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : كتبت إلي من يسأله عن الغدير ، يجتمع فيه ماء السماء ، ويستقي فيه من بئر ، فيستنجي فيه الإنسان من بول أو يغتسل فيه الجنب ، ما حدّه الذي لا يجوز ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا تتوضّأ من مثل هذا إلّا من ضرورة إليه .

( تهذيب الأحكام : 418/1 ح 1319 ، و150 ح 427 .

الاستبصار : 9/1 ح 11 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 163/1 ح 405 .

ذكري الشيعة : 102 س 29 .

قطعة منه في ( حكم الوضوء والغسل

بماء الغدير الذي يستنجي فيه الإنسان ) . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أبي جعفر ، عن محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : بعثت إلي الرضا ( عليه السلام ) بدنانير من قبل بعض أهلي ، وكتبت إليه أُخبره أنّ فيها زكاة خمسة وسبعين ، والباقي صلة .

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : قبضت .

وبعثت إليه دنانير لي ولغيري ، وكتبت إليه أنّها من فطرة العيال ؟

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : قبضت .

( تهذيب الأحكام : 60/4 ح 162 ، و91 ح 266 ، قطعة منه وبتفاوت ، عنه وعن الفقيه ، الوافي : 199/10 ح 9435 .

الاستبصار : 36/2 ح 112 .

من لايحضره الفقيه : 20/2 ح 68 ، و119 ح 513 ، قطعة منه ، عنه وعن الاستبصار والتهذيب ، وسائل الشيعة : 281/9 ح 12024 .

الكافي : 174/4 ح 22 ، قطعة منه ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 345/9 ح 12190 ، والوافي : 263/10 ح 9557 .

المقنعة : 265 س 11 .

قطعة منه في ( حكم دفع القيمة عمّا يجب في الفطرة إلي الإمام عليه السلام ) و ( حكم دفع الزكاة إلي الإمام عليه السلام ) . )

- إلي محمّد بن الحسن الأشعريّ :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن محمّد بن أرومة القمّيّ ، عن محمّد بن الحسن الأشعريّ قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : ( عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه

السلام ، قائلاً : محمّد بن الحسن بن أبي خالد القمّيّ الأشعريّ . رجال الشيخ : 391 رقم 51 .

قال السيّد الخوئيّ : روي عن أبي جعفر الثاني عليه السلام ، معجم رجال الحديث : 203 رقم 10458 . )

جعلت فداك ، إنّي سألت أصحابنا عمّا أُريد أن أسألك ، فلم أجد عندهم جواباً ، وقد اضطررت إلي مسألتك ، وإنّ سعد بن سعد ، أوصي إليّ ، فأوصي في وصيته : حجّوا عنّي ، مبهماً ولم يفسّر ، فكيف أصنع ؟

قال ( عليه السلام ) : يأتيك جوابي في كتابك .

فكتب ( عليه السلام ) : يحجّ ما دام له مال يحمله .

( الاستبصار : 137/4 ح 513 ، عنه وسائل الشيعة : 171/11 س 8 مثله .

تهذيب الأحكام : 226/9 ح 888 ، عنه الوافي : 126/24 ح 23775 .

قطعة منه في ( حكم من أوصي بالحجّ مبهماً ) . )

- إلي محمّد بن سنان :

( لمّا كانت فروع هذا الحديث كثيرة لم نتعرّض لها . )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ؛ ، عن عمّه محمّد بن أبي القاسم ، عن محمّدبن عليّ الكوفي ، عن محمّد بن سنان ،

وحدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ، ومحمّد بن أحمد السنانيّ ، وعليّ بن عبد اللّه الورّاق ، والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب رضي اللّه عنهم قالوا :

حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن عليّ بن العبّاس قال : حدّثنا القاسم بن الربيع

الصحّاف ، عن محمّد بن سنان ،

وحدّثنا عليّ بن أحمد بن عبد اللّه البرقيّ ، وعليّ بن عيسي المجاور في مسجد الكوفة ، وأبو جعفر محمّد بن موسي البرقيّ بالريّ رحمهم اللّه قالوا :

حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أبيه ، عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله :

علّة غسل الجنابة النظافة ، وتطهير الإنسان نفسه ، ممّا أصاب من أذاه ، وتطهير سائر جسده ، لأنّ الجنابة خارجة من كلّ جسده ، فلذلك وجب عليه تطهير جسده كلّه .

وعلّة التخفيف في البول والغائط ، لأنّه أكثر وأدوم من الجنابة ، فرضي فيه بالوضوء ، لكثرته ومشقّته ومجيئه بغير إرادة منهم ولا شهوة ، والجنابة لا تكون إلّا باستلذاذ منهم ، والإكراه لأنفسهم .

وعلّة غسل العيدين ، والجمعة ، وغير ذلك من الأغسال ، لما فيه من تعظيم العبد ربّه ، واستقباله الكريم الجليل ، وطلب المغفرة لذنوبه ، وليكون لهم يوم عيد معروف ، يجتمعون فيه علي ذكر اللّه تعالي ، فجعل فيه الغسل تعظيماً لذلك اليوم ، وتفضيلاً له علي سائر الأيّام ، وزيادة في النوافل والعبادة ، ولتكون تلك طهارة له من الجمعة إلي الجمعة .

وعلّة غسل الميّت أنّه يغسل لأنّه يطهّر وينظف من أدناس أمراضه ، وماأصابه من صنوف علله ، لأنّه يلقي الملائكة ، ويباشر أهل الآخرة ، فيستحبّ إذا ورد علي اللّه ، ولقي أهل الطهارة ، ويماسّونه ويماسّهم ، أن يكون طاهراً نظيفاً ، موجّهاً به إلي اللّه عزّوجلّ ، ليطلب به

ويشفع له .

وعلّة أُخري أنّه يخرج منه المني الذي منه خلق فيجنب ، فيكون غسله له .

وعلّة اغتسال من غسّله أو مسّه ، فطهارة لما أصابه من نضح الميّت ، لأنّ ( النَضَح : ما ترشّش من الماء عند نَضحه . المعجم الوسيط : 928 . )

الميّت إذا خرجت الروح منه بقي أكثر آفته ، فلذلك يتطهّر منه ويطهّر .

وعلّة الوضوء التي من أجلها صار غسل الوجه والذراعين ، ومسح الرأس ، والرجلين ، فلقيامه بين يدي اللّه عزّوجلّ ، واستقباله إيّاه بجوارحه الظاهرة ، وملاقاته بها الكرام الكاتبين ، فغسل الوجه للسجود والخضوع ، وغسل اليدين ليقلّبهما ويرغب بهما ، ويرهب ويتبتّل ، ومسح الرأس والقدمين ، لأنّهما ظاهران مكشوفان يستقبل بهما في كلّ حالاته ، وليس فيهما من الخضوع والتبتّل مافي الوجه والذراعين .

وعلّة الزكاة من أجل قوت الفقراء ، وتحصين أموال الأغنياء ، لأنّ اللّه تبارك وتعالي كلّف أهل الصحّة القيام بشأن أهل الزمانة والبلوي ، كما قال اللّه تعالي : ( لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَلِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ) ، في أموالكم بإخراج الزكاة ، وفي ( آل عمران : 186/3 . )

أنفسكم بتوطين الأنفس علي الصبر ، مع ما في ذلك من أداء شكر نعم اللّه عزّوجلّ ، والطمع في الزيادة ، مع ما فيه من الرأفة والرحمة لأهل الضعف ، والعطف علي أهل المسكنة ، والحثّ لهم علي المواسات ، وتقوية الفقراء ، والمعونة علي أمر الدين ، وهم عظة لأهل الغني ، وعبرة لهم ليستدلّوا علي فقراء الآخرة بهم ، ومالهم من الحثّ في ذلك علي الشكر للّه تبارك وتعالي لما خوّلهم وأعطاهم ، والدعاء

والتضرّع والخوف من أن يصيروا مثلهم في أمور كثيرة ، في أداء الزكاة والصدقات ، وصلة الأرحام ، واصطناع المعروف .

وعلّة الحجّ الوفادة إلي اللّه تعالي ، وطلب الزيادة ، والخروج من كلّ مااقترف ، وليكون تائباً ممّا مضي ، مستأنفاً لما يستقبل ، وما فيه من استخراج الأموال ، وتعب الأبدان ، وحظرها عن الشهوات واللذّات ، والتقرّب بالعبادة إلي اللّه عزّوجلّ ، والخضوع والإستكانة والذلّ ، شاخصاً إليه في الحرّ والبرد ، والأمن والخوف ، دائباً في ذلك دائماً ، وما في ذلك لجميع الخلق من المنافع والرغبة ، والرهبة إلي اللّه عزّوجلّ؛

ومنه ترك قساوة القلب ، وجسارة الأنفس ، ونسيان الذكر ، وانقطاع الرجاء والعمل ، وتجديد الحقوق ، وحظر النفس عن الفساد ، ومنفعة من في شرق الأرض وغربها ، ومن في البرّ والبحر ممّن يحجّ ، وممّن لا يحجّ ، من تاجر وجالب ، وبائع ومشتر ، وكاسب ومسكين ، وقضاء حوائج أهل الأطراف والمواضع ، الممكن لهم الإجتماع فيها كذلك ، ليشهدوا منافع لهم .

وعلّة فرض الحج مرّة واحدة ، لأنّ اللّه عزّوجلّ وضع الفرائض علي أدني القوم قوّة ، فمن تلك الفرائض الحجّ المفروض واحد ، ثمّ رغّب أهل القوّة علي قدر طاقتهم .

وعلّة وضع البيت وسط الأرض ، أنّه الموضع الذي من تحته دحيت الأرض ، وكلّ ريح تهبّ في الدنيا ، فإنّها تخرج من تحت الركن الشاميّ ، وهي أوّل بقعة وضعت في الأرض ، لأنّها الوسط ، ليكون الفرض لأهل الشرق والغرب في ذلك سواء .

وسمّيت مكّة ، مكّة ، لأنّ الناس كانوا يمكّون فيها ، وكان يقال لمن قصدها

: قد مكا ، وذلك قول اللّه عزّوجلّ : ( وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِندَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَآءً وَتَصْدِيَةً ) ، فالمكاء والتصدية صفق اليدين .

( الأنفال : 35/8 . )

وعلّة الطواف بالبيت ، أنّ اللّه تبارك وتعالي قال للملائكة : ( إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَآءَ ) ، ( البقرة : 30/2 . )

فردّوا علي اللّه تعالي هذا الجواب ، فندموا ولاذوا بالعرش واستغفروا ، فأحبّ اللّه عزّوجلّ أن يتعبّد بمثل ذلك العباد ، فوضع في السماء الرابعة بيتاً بحذاء العرش ، يسمّي الضراح ، ثمّ وضع في السماء الدنيا بيتاً يسمّي المعمور ، بحذاء الضراح ، ثمّ وضع هذا البيت بحذاء البيت المعمور ، ثمّ أمر آدم ( عليه السلام ) فطاف به ، فتاب اللّه عزّوجلّ عليه ، وجري ذلك في ولده إلي يوم القيامة .

وعلّة استلام الحجر ، أنّ اللّه تبارك وتعالي لمّا أخذ ميثاق بني آدم التقمه الحجر ، فمن ثمّ كلّف الناس تعاهد ذلك الميثاق ، ومن ثمّ يقال عند الحجر : أمانتي أدّيتها ، وميثاق تعاهدته ، لتشهد لي بالموافاة ، ومنه قول سلمان : ليجيئنّ الحجر ( في البحار : ميثاقي . )

يوم القيامة مثل أبي قبيس ، له لسان وشفتان ، يشهد لمن وافاه بالموافاة .

والعلّة التي من أجلها سمّيت مني ، مني ، أنّ جيرئيل قال هناك لإبراهيم ( عليه السلام ) : تمنّ علي ربّك ما شئت ، فتمنّي إبراهيم في نفسه ، أن يجعل اللّه مكان ابنه إسماعيل كبشاً يأمره بذبحه فداءً له ، فأعطي مُناه .

وعلّة الصوم ،

لعرفان مسّ الجوع والعطش ، ليكون العبد ذليلاً ، مسكيناً ، مأجوراً ، محتسباً ، صابراً ، فيكون ذلك دليلاً له علي شدائد الآخرة ، مع ما فيه من الإنكسار له عن الشهوات ، واعظاً له في العاجل ، دليلاً علي الآجل ، ليعلم شدّة مبلغ ذلك من أهل الفقر والمسكنة ، في الدنيا والآخرة .

وحرّم اللّه قتل النفس التي لعلّة فساد الخلق في تحليله لو أحلّ ، وفناءهم وفساد التدبير .

وحرّم اللّه عزّوجلّ عقوق الوالدين ، لما فيه من الخروج عن التوقير لطاعة اللّه عزّوجلّ ، والتوقير للوالدين ، وتجنّب كفر النعمة ، وإبطال الشكر ، وما يدعو في ذلك إلي قلّة النسل وانقطاعه ، لما في العقوق من قلّة توقير الوالدين ، والعرفان بحقّهما ، وقطع الأرحام ، والزهد من الوالدين في الولد ، وترك التربية ، لعلّة ترك الولد برّهما .

وحرّم الزنا ، لما فيه من الفساد من قتل الأنفس ، وذهاب الأنساب ، وترك التربية للأطفال ، وفساد المواريث ، وما أشبه ذلك من وجوه الفساد .

وحرّم أكل مال اليتيم ظلماً ، لعلل كثيرة من وجوه الفساد ، أوّل ذلك أنّه إذا أكل الإنسان مال اليتيم ظلماً ، فقد أعان علي قتله ، إذ اليتيم غير مستغن ،

ولامحتمل لنفسه ، ولا عليم بشأنه ، ولا له من يقوم عليه ويكفيه ، كقيام والديه ، فإذا أكل ماله فكأنّه قد قتله ، وصيّره إلي الفقر والفاقة ، مع ما خوّف اللّه عزّوجلّ ، وجعل العقوبة في قوله عزّوجلّ : ( وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَفًا خَافُواْ عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُواْ اللَّهَ ) ، ولقول أبي جعفر

( عليه السلام ) : إنّ اللّه ( النساء : 9/4 . )

عزّوجلّ وعد في أكل مال اليتيم عقوبتين : عقوبة في الدنيا وعقوبة في الآخرة ، ففي تحريم مال اليتيم استبقاء اليتيم ، واستقلاله بنفسه ، والسلامة للعقب أن يصيبه ما أصابه ، لما وعد اللّه فيه من العقوبة ، مع ما في ذلك من طلب اليتيم بثأره إذا أدرك ، ووقوع الشحناء ، والعداوة ، والبغضاء ، حتّي يتفانوا .

وحرّم اللّه الفرار من الزحف لما فيه من الوهن في الدين ، والإستخفاف بالرسل ، والأئمّة العادل ( عليهم السلام ) : ، وترك نصرتهم علي الأعداء ، والعقوبة لهم علي إنكار ما دعوا إليه ، من الإقرار بالربوبيّة ، وإظهار العدل ، وترك الجور ، وإماتة الفساد ، لما في ذلك من جرأة العدوّ علي المسلمين ، وما يكون في ذلك من السبي والقتل ، وإبطال دين اللّه عزّوجلّ ، وغيره من الفساد .

وحرّم التعرّب بعد الهجرة ، للرجوع عن الدين ، وترك مؤازرة الأنبياء والحجج ( عليهم السلام ) : ، وما في ذلك من الفساد ، وإبطال حقّ كلّ ذي حقّ ، لا لعلّة سكني البدوّ ، وكذلك لو عرف بالرجل الدين كاملاً ، لم يجز له مساكنة أهل الجهل والخوف عليهم ، لأنّه لا يؤمن أن يقع منه ترك العلم ، والدخول مع أهل الجهل ، والتمادي في ذلك .

وحرّم ما أهلّ به لغير اللّه ، للذي أوجب اللّه عزّوجلّ علي خلقه ، من الإقرار به ، وذكر اسمه علي الذبائح المحلّلة ، ولئلّا يسوّي بين ما تقرّب به إليه ، وبين ماجعل عبادة للشياطين والأوثان

، لأنّ في تسمية اللّه عزّوجلّ ، الإقرار بربوبيّته وتوحيده ، وما في الإهلال لغير اللّه من الشرك به ، والتقرّب به إلي غيره ، ليكون ذكر اللّه وتسميته علي الذبيحة ، فرقاً بين ما أحلّ اللّه ، وبين ما حرّم اللّه .

وحرّم سباع الطير ، والوحش كلّها ، لأكلهامن الجيف ، ولحوم الناس ، والعذرة ، وما أشبه ذلك ، فجعل اللّه عزّوجلّ دلائل ما أحلّ من الوحش ، والطير ، وما حرّم ، كما قال أبي ( عليه السلام ) : كلّ ذي ناب من السباع ، وذي مخلب من الطير حرام ، وكلّ ما كانت له قانصة من الطير فحلال .

( القانصة من الطير : جزء عضليّ من المعدة . المعجم الوسيط : 762 . )

وعلّة أُخري ، يفرّق بين ما أحلّ من الطير ، وما حرّم قوله ( عليه السلام ) : كل ما دفّ ، ولا تأكل ما صفّ .

وحرّم الإرنب ، لأنّها بمنزلة السنّور ، ولها مخاليب كمخاليب السنّور ، وسباع الوحش ، فجرت مجريها مع قذرها في نفسها ، وما يكون منها من الدم ، كما يكون من النساء ، لأنّها مسخ .

وعلّه تحريم الربا ، إنّما نهي اللّه عنه لما فيه من فساد الأموال ، لأنّ الإنسان إذا اشتري الدرهم بالدرهمين ، كان ثمن الدرهم درهماً ، وثمن الآخر باطلاً ، فبيع الربا وَكْس علي كلّ حال علي المشتري وعلي البائع ، فحرّم اللّه تبارك وتعالي الربا ( وكس الشي ء وكساً : نقص . المصباح المنير : 670 . )

لعلّة فساد الأموال ، كما حظر علي السفيه أن يدفع ماله

إليه ، لما يتخوّف عليه من إفساده ، حتّي يُونِسَ منه رُشده ، فلهذه العلّة حرّم اللّه الربا ، وبيع الدرهم بالدرهمين يداً بيد .

وعلّة تحريم الربا بعد البيّنة ، لما فيه من الاستخفاف بالحرام المحرّم ، وهي كبيرة بعد البيان ، وتحريم اللّه تعالي لها ، ولم يكن ذلك منه إلّا استخفاف بالتحريم للحرام ، والاستخفاف بذلك دخول في الكفر .

وعلّة تحريم الربا بالنسية ، لعلّة ذهاب المعروف ، وتلف الأموال ، ورغبة الناس في الربح ، وتركهم القرض والفرض ، وصنائع المعروف ، ولما في ذلك من الفساد والظلم وفناء الأموال .

12 )

وحرّم الخنزير ، لأنّه مشوّه ، جعله اللّه عزّوجلّ عظة للخلق ، وعبرة وتخويفاً ، ودليلاً علي ما مسخ علي خلقته ، ولأنّ غذاءه أقذر الأقذار ، مع علل كثيرة ، وكذلك حرّم القرد ، لأنّه مسخ مثل الخنزير ، وجعل عظة وعبرة للخلق ودليلاً علي ما مسخ علي خلقته وصورته ، وجعل فيه شبهاً من الإنسان ، ليدلّ علي أنّه من الخلق المغضوب عليهم .

وحرّمت الميتة ، لما فيها من فساد الأبدان والآفة ، ولما أراد اللّه عزّوجلّ ، أن يجعل تسميته سبباً للتحليل ، وفرقاً بين الحلال والحرام .

وحرّم اللّه عزّوجلّ الدم ، كتحريم الميتة ، لما فيه من فساد الأبدان ، ولأنّه يورث الماء الأصفر ، ويبخر الفم ، وينتن الريح ، ويسي ء الخلق ، ويورث القسوة للقلب ، وقلّة الرأفة والرحمة ، حتّي لا يؤمن أن يقتل والده وصاحبه .

وحرّم الطحال لما فيه من الدم ، ولأنّ علّته وعلّة الدم والميتة واحدة ، لأنّه يجري مجراها في الفساد .

وعلّة

المهر ، ووجوبه علي الرجال ، ولا يجب علي النساء أن يعطين أزواجهنّ ، لأنّ للرجل مؤونة المرأة ، ولأنّ المرأة بائعة نفسها ، والرجل مشتري ، ولا يكون البيع إلّا بثمن ، ولا الشراء بغير إعطاء الثمن ، مع أنّ النساء محظورات عن التعامل والمتجر ، مع علل كثيرة .

وعلّة التزويج للرجل أربعة نسوة ، وتحريم أن تتزوّج المرأة أكثر من واحد ، لأنّ الرجل إذا تزوّج أربع نسوة ، كان الولد منسوباً إليه ، والمرأة لو كان لها زوجان وأكثر من ذلك ، لم يعرف الولد لمن هو ، إذ هم مشتركون في نكاحها ، وفي ذلك فساد الأنساب ، والمواريث ، والمعارف .

وعلّة التزويج العبد اثنتين لا أكثر منه ، لأنّه نصف رجل حرّ في الطلاق والنكاح ، لا يملك نفسه ، ولا له مال ، إنّما ينفق مولاه عليه ، وليكون ذلك فرقاً بينه وبين الحرّ ، وليكون أقلّ لاشتغاله عن خدمة مواليه .

وعلّة الطلاق ثلاثاً ، لما فيه من المهلة فيما بين الواحدة إلي الثلاث ، لرغبة تحدث ، أو سكون غضبه إن كان ، وليكون ذلك تخويفاً وتأديباً للنساء ، وزجراً لهنّ عن معصية أزواجهنّ ، فاستحقّت المرأة الفرقة والمباينة ، لدخولها فيما لاينبغي من معصية زوجها .

وعلّة تحريم المرأة تسع تطليقات ، فلا تحلّ له أبداً عقوبة ، لئلّا يتلاعب بالطلاق ، ولا يستضعف المرأة ، وليكون ناظراً في أموره ، متيقّظاً معتبراً ، وليكون يأساً لهما من الاجتماع ، بعد تسع تطليقات .

وعلّة طلاق المملوك إثنتين ، لأنّ طلاق الأمة علي النصف ، فجعله إثنتين احتياطاً لكمال الفرائض ، وكذلك في الفرق

في العدّة للمتوفّي عنها زوجها .

وعلّة ترك شهادة النساء في الطلاق والهلال ، لضعفهنّ عن الرؤية ، ومحاباتهنّ في النساء الطلاق ، فلذلك لا يجوز شهادتهنّ إلّا في موضع ضرورة ، مثل شهادة القابلة ، وما لايجوز للرجال أن ينظروا إليه ، كضرورة تجويز شهادة أهل الكتاب إذا لم يوجد غيرهم ، وفي كتاب اللّه عزّوجلّ : ( اثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ مسلمين أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ ) كافرين ، ومثل شهادة الصبيان علي ( المائدة : 106/5 . )

القتل إذا لم يوجد غيرهم .

والعلّة في شهادة أربعة في الزنا ، واثنين في سائر الحقوق ، لشدّة حدّ المحصن ، لأنّ فيه القتل ، فجعلت الشهادة فيه مضاعفة مغلظة ، لما فيه من قتل نفسه ، وذهاب نسب ولده ، ولفساد الميراث .

وعلّة تحليل مال الولد لوالده بغير إذنه ، وليس ذلك للولد ، لأنّ الولد مولود للوالد في قول اللّه عزّوجلّ : ( يَهَبُ لِمَن يَشَآءُ إِنَثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَآءُ الذُّكُورَ ) ، مع أنّه المأخوذ بمؤونته ، صغيراً أو كبيراً ، والمنسوب إليه ، أو ( الشوري : 49/42 . )

المدعو له ، لقول اللّه عزّوجلّ : ( ادْعُوهُمْ لِأَبَآلِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ اللَّهِ ) ، وقول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنت ومالك لأبيك ، وليس للوالدة كذلك ، لا تأخذ من ( الأحزاب : 5/33 . )

ماله إلّا بإذنه ، أو بإذن الأب ، لأنّ الأب مأخوذ بنفقة الولد ، ولا تؤخذ المرأة بنفقة ولدها .

والعلّة في أنّ البيّنة في جميع الحقوق علي المدّعي ، واليمين علي المدّعي عليه ماخلا

الدم ، لأنّ المدّعي عليه جاحد ، ولايمكنه إقامة البيّنة علي الجحود ، ولأنّه مجهول ، وصارت البيّنة في الدم علي المدّعي عليه ، واليمين علي المدّعي ، لأنّه حوط يحتاط به المسلمون ، لئلّا يبطل دم امرء مسلم ، وليكون زاجراً وتاهياً ( حاط الشي ء : حفظه . المعجم الوسيط : 207 . )

للقاتل ، لشدّة إقامة البيّنة عليه ، لأنّ من يشهد علي أنّه لم يفعل قليل .

وأمّا علّة القسامة ، أن جعلت خمسين رجلاً ، فلما في ذلك من التغليظ والتشديد والإحتياط ، لئلّا يهدر دم امرء مسلم .

وعلّة قطع اليمين من السارق ، ولأنّه يباشر الأشياء بيمينه ، وهي أفضل أعضائه وأنفعها له ، فجعل قطعها نكالاً وعبرة للخلق ، لئلّا يبتغوا أخذ الأموال من غير حلّها ، ولأنّه أكثر ما يباشر السرقة بيمينه .

وحرّم غصب الأموال ، وأخذها من غير حلّها ، لما من أنواع الفساد ، والفساد محرّم لما فيه من الفناء ، وغير ذلك من وجوه الفساد .

وحرمة السرقة ، لما فيه من فساد الأموال ، وقتل الأنفس ، لو كانت مباحة ، ولما يأتي في التغاصب من القتل ، والتنازع والتحاسد ، وما يدعو إلي ترك التجارات والصناعات في المكاسب ، واقتناء الأموال ، إذا كان الشي ء المقتني

لايكون أحد أحقّ به من أحد .

وعلّة ضرب الزاني علي جسده بأشدّ الضرب ، لمباشرته الزنا ، واستلذاذ الجسد كلّه به ، فجعل الضرب عقوبة له وعبرة لغيره ، وهو أعظم الجنايات .

وعلّة ضرب القاذف وشارب الخمر ثمانين جلدة ، لأنّ في القذف نفي الولد ، وقطع النفس ، وذهاب

النسب ، وكذلك شارب الخمر ، لأنّه إذا شرب هذي ، وإذا هذي افتري ، فوجب عليه حدّ المفتري .

وعلّة القتل بعد إقامة الحدّ في الثالثة علي الزاني والزانية ، لاستحقاقهما وقلّة مبالاتهما بالضرب ، حتّي كأنّهما مطلق لهما ذلك الشي ء .

وعلّة أخري ، أنّ المستخفّ باللّه ، وبالحدّ كافر ، فوجب عليه القتل ، لدخوله في الكفر .

وعلّة تحريم الذكران للذكران ، والإناث بالإناث ، لما ركّب في الإناث ، وماطبع عليه الذكران ، ولما في إتيان الذكران الذكران ، والإناث الإناث ، من إنقطاع النسل ، وفساد التدبير ، وخراب الدنيا .

وأحلّ اللّه تبارك وتعالي لحوم البقر ، والغنم ، والإبل ، لكثرثها وإمكان وجودها ، وتحليل بقر الوحش وغيرها من أصناف مايؤكل من الوحش المحلّلة ، لأنّ غذاءها غير مكروه ، ولامحرّم ، ولا هي مضرّة بعضها ببعض ، ولا مضرّة بالإنس ، ولا في خلقتها تشويه .

وكره كلّ لحوم البغال والحمير الأهليّة ، لحاجة إلي ظهورها واستعمالها ، والخوف من قلّتها ، لا لقذر خلقتها ، ولا لقذر غذائها .

وحرّم النظر إلي شعور النساء المحجوبات بالأزواج ، وإلي غيرهنّ من النساء لما فيه من تهييج الرجال ، وما يدعو التهييج إليه من الفساد ، والدخول فيما لا يحلّ ولايجمل ، وكذلك ما أشبه الشعور ، إلّا الذي قال اللّه تعالي : ( وَالْقَوَعِدُ مِنَ النِّسَآءِ الَّتِي لَايَرْجُونَ نِكَاحًا فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنَاحٌ أَن يَضَعْنَ ثِيَابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجَتِ م بِزِينَةٍ ) ، أي غير الجلباب ، فلا بأس بالنظر إلي شعور مثلهنّ .

( النور : 60/24 . )

وعلّة إعطاء النساء نصف ما يعطي الرجال

من الميراث ، لأنّ المرأة إذا تزوّجت أخذت ، والرجل يعطي ، فلذلك وُفّر علي الرجال .

وعلّة أُخري في إعطاء الذكر مثلي ما يعطي الأُنثي ، لأنّ الأُنثي في عيال الذكر إن إحتاجت ، وعليه أن يعولها ، وعليه نفقتها ، وليس علي المرأة أن تعول الرجل ، ولا يؤخذ بنفقته إن احتاج ، فوفّر اللّه تعالي علي الرجال لذلك ، وذلك قول اللّه عزّوجلّ : ( الرِّجَالُ قَوَّمُونَ عَلَي النِّسَآءِ بِمَا فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلَي بَعْضٍ وَبِمَآ أَنفَقُواْ مِنْ أَمْوَلِهِمْ ) .

( النساء : 34/4 . )

وعلّة المرأة أنّها لاترث من العَقار شيئاً إلّا قيمة الطوب والنقض ، لأنّ ( العَقار مثل سلام : كلّ ملك ثابت له أصل كالدار والنخل . المصباح المنير : 421 . )

( الطوب : الآجُرّ . المعجم الوسيط : 573 . )

( النُقض : اسم البناء المنقوض إذا هُدم . المصباح المنير : 621 . )

العقار لايمكن تغييره وقلبه ، والمرأة يجوز أن ينقطع ما بينها وبينه من العصمة ، ويجوز تغييرها وتبديلها ، وليس الولد والوالد كذلك ، لأنّه لا يمكن التفصّي منهما ، والمرأة يمكن الإستبدال بها ، فما يجوز أن يجي ء ويذهب ، كان ميراثه فيما يجوز تبديله وتغييره إذا أشبهه ، وكان الثابت المقيم علي حاله كمن كان مثله في الثبات والقيام .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 ، عنه البحار : 94/6 ح 2 ، ووسائل الشيعة ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي ، والبرهان ، ونور الثقلين .

وكذا في أبواب علل الشرائع ، ومن لايحضره الفقيه .

عوالي اللئالي : 151/2

ح 421 ، قطعة منه .

مختصر بصائر الدرجات : 218 س 15 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 267/4 س 14 ، و355 س 13 وس 25 ، و357 س 3 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 300/9 ح 1074 ، و398 ح 1420 ، قطعة منه ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 272/26 ح 32987 .

الاستبصار : 153/4 ح 579 ، قطعة منه ، عنه وعن الفقيه والتهذيب ، وسائل الشيعة : 210/26 ح 32849 .

فقه القرآن : 143/1 س 7 ، وبتفاوت ، و359/2 س 6 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة البقرة : 30/2 ) و ( سورة آل عمران : 186/3 ) و ( سورة النساء : 9/4 و34 ) و ( سورة المائدة : 106/5 ) و ( سورة الأنفال : 35/8 ) و ( سورة النور : 60/24 ) و ( سورة الأحزاب : 5/33 ) و ( سورة الشوري : 49/42 ) و ( ما رواه عن جبرئيل عليه السلام ) و ( ما رواه عن ال نبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ) و ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) و ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد قال : حدّثنا محمّد بن يعقوب قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه ، عن محمّد بن إسماعيل عن عليّ بن العبّاس قال : حدّثنا القاسم بن ربيع الصحّاف ، عن محمّد بن سنان : إنّ

أبا الحسن عليّ بن موسي

الرضا ( عليهماالسلام ) ، كتب إليه فيما كتب من جواب مسائله :

أنّ علّة الصلاة ، أنّها إقرار بالربوبيّة للّه عزّوجلّ ، وخلع الأنداد ، وقيام بين يدي الجبّار جلّ جلاله بالذلّ والمسكنة ، والخضوع ، والاعتراف ، والطلب للإقالة من سالف الذنوب .

ووضع الوجه علي الأرض كلّ يوم خمس مرّات إعظاماً للّه عزّوجلّ ، وأن يكون ذاكراً غير ناس ، ولا بطر ، ويكون خاشعاً متذلّلاً ، راغباً طالباً للزيادة في الدين والدنيا مع ما فيه من الانزجار ، والمداومة علي ذكر اللّه عزّوجلّ بالليل والنهار لئلّا ينسي العبد سيّده ، ومدبّره وخالقه ، فيبطر ويطغي ، ويكون في ذكره لربّه ، وقيامه بين يديه ، زاجراً له عن المعاصي ، ومانعاً من أنواع الفساد .

( علل الشرائع : 317 ب 2 ح 2 ، عنه البحار : 261/79 ، ح 10 .

قطعة منه في ( علّة تشريع الصلاة ) . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد؛ قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن عليّ بن العبّاس قال : حدّثنا القاسم بن الربيع الصحّاف ، عن محمّد بن سنان : إنّ أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، كتب إليه بما في هذا الكتاب جواب كتابه إليه يسأله عنه :

جاءني كتابك تذكر : أنّ بعض أهل القبلة يزعم أنّ اللّه تبارك وتعالي لم يحلّ شيئاً ، ولم يحرّمه ، لعلّه أكثر من التعبّد لعباده بذلك ، قد ضلّ من قال ذلك ضلالاً بعيداً ، وخسر خسراناً مبيناً ، لأنّه لو كان ذلك

لكان جايزاً أن يستعبدهم بتحليل ما حرّم ، وتحريم ماأحلّ ، حتّي يستعبدهم بترك الصلاة والصيام ، وأعمال البرّ كلّها ، والإنكار له ولرسله وكتبه ، والجحود بالزني والسرقة ، وتحريم ذوات المحارم ، وما أشبه ذلك من الأُمور التي فيها فساد التدبير ، وفناء الخلق ، إذ العلّة في التحليل والتحريم التعبّد لا غيره ، فكان كما أبطل اللّه تعالي به قول من قال ذلك ، إنّا وجدنا كلّما أحلّ اللّه تبارك وتعالي ، ففيه صلاح العباد وبقائهم ، ولهم إليه الحاجة التي لا يستغنون عنها ، ووجدنا المحرّم من الأشياء لا حاجة بالعباد إليه ، ووجدناه مفسداً داعياً للفناء والهلاك .

ثمّ رأيناه تبارك وتعالي قد أحلّ بعض ما حرّم في وقت الحاجة ، لما فيه من الصلاح في ذلك الوقت ، نظير ما أحلّ من الميتة ، والدم ، ولحم الخنزير ، إذا اضطرّ إليها المضطرّ ، لما في ذلك الوقت من الصلاح والعصمة ، ودفع الموت ، فكيف ، أنّ الدليل علي أنّه لم يحلّ إلّا لما فيه من المصلحة للأبدان ، وحرّم ماحرّم ، لما فيه من الفساد ، ولذلك وصف في كتابه ، وأدّت عنه رسله وحججه ، كما قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : لو يعلم العباد كيف كان بدء الخلق ، ما اختلف إثنان ، وقوله ( عليه السلام ) : ليس بين الحلال والحرام إلّا شي ء يسير ، يحوّله من شي ء إلي شي ء ، فيصير حلالاً وحراماً .

( علل الشرائع : 592 ب 385 ح 43 . عنه البحار : 93/6 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 51/25 ح

31146 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 293/1 ح 331 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( الفرق الضالّة ) و ( في أنّ للّه حلالاً وحراماً ) و ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) . )

- إلي محمّد بن شعيب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أبو عليّ الأشعريّ ، عن عمران بن موسي ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن محمّد بن شعيب قال : كتبت إليه : أنّ ( عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه السلام ، 392 رقم 69 . )

رجلاً خطب إلي عمّ له ابنته ، فأمر بعض إخوانه أن يزوّجه ابنته التي خطبها ، وإنّ الرجل أخطأ باسم الجارية فسمّاها بغير اسمها ، وكان اسمها فاطمة ، فسمّاها بغير اسمها ، وليس للرجل ابنة باسم التي ذكرها الزوج .

( في الفقيه والوسائل : المزوّج . )

فوقّع ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( الكافي : 562/5 ح 24 ، عنه وعن الفقيه ، وسائل الشيعة : 297/20 ح 25668 .

من لايحضره الفقيه : 268/3 ح 1270 .

قطعة منه في ( حكم من أخطأ في اسم الجارية وقت العقد وسمّاها بغير اسمها ) . )

- إلي محمّد بن عبد اللّه الطاهريّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد قال : إنّ محمّد بن عبد اللّه الطاهريّ كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يشكو عمّه بعمل السلطان ، والتلبّس به ،

وأمر وصيّته في يديه .

فكتب ( عليه السلام ) : أمّا الوصيّة فقد كفيت أمرها .

فاغتمّ الرجل ، وظنّ أنّها تؤخذ منه ، فمات بعد ذلك بعشرين يوماً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 204/2 ح 2 ، عنه البحار : 31/49 ح 4 ، ومدينة المعاجز : 51/7 ح 2152 ، وإثبات الهداة : 262/3 ح 40 .

قطعة منه في ( علمه عليه السلام بالآجال ) . )

- إلي محمّد بن عبيد :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن إدريس ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عليّ بن سيف ، عن محمّد بن عبيد قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أسأله عن الرؤية ، وما ترويه العامّة والخاصّة ؟ وسألته أن يشرح لي ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) بخطّه : اتّفق الجميع لا تمانع بينهم ، أنّ المعرفة من جهة الرؤية ضرورة ، فإذا جاز أن يُري اللّه بالعين ، وقعت المعرفة ضرورة ، ثمّ لم تخل تلك المعرفة من أن تكون إيماناً ، أو ليست بإيمان ، فإن كانت تلك المعرفة من جهة الرؤية إيماناً ، فالمعرفة التي في دار الدنيا من جهة الاكتساب ليست بإيمان ، لأنّها ضدّه ، فلا يكون في الدنيا مؤمن ، لأنّهم لم يَرَوا اللّه عزّ ذكره ، وإن لم تكن تلك المعرفة التي من جهة الرؤية إيماناً ، لم تخل هذه المعرفة التي من جهة الاكتساب أن تزول ، ولا تزول في المعاد ، فهذا دليل علي أنّ اللّه عزّوجلّ لا يُري بالعين ، إذ العين تؤدّي إلي

ما وصفناه .

( الكافي : 96/1 ح 3 ، عنه نور الثقلين : 754/1 ح 227 ، والوافي : 379/1 ح 301 .

التوحيد : 109 ح 8 ، عنه البحار : 56/4 ح 34 .

قطعة منه في ( رؤية اللّه سبحانه وتعالي ) . )

12 )

- إلي محمّد بن عمرو :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن الفضيل بن كثير ، عن محمّد بن عمرو قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ امرأة من أهلنا أوصت أن تدفع إليك ثلاثين ديناراً ، وكان لها عندي فلم يحضرني ، فذهبت إلي بعض الصيارفة ، فقلت : أسلفني دنانير علي أن أعطيك ثمن كلّ دينار ستّة وعشرين درهماً ، فأخذت منه عشرة دنانير بمائتين وستّين درهماً ، وقد بعثت بها إليك .

فكتب ( عليه السلام ) إليّ : وصلت الدنانير .

( الاستبصار : 95/3 ح 326 .

تهذيب الأحكام : 101/7 ح 436 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 171/18 ح 23415 .

قطعة منه في ( حكم بيع الصرف ) . )

- إلي محمّد بن عيسي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن محمّد بن عيسي ، قال : كتبت إليه أسأله : يا سيّدي ! روي عن جدّك أنّه قال : لا بأس بأن ( هو محمّد بن عيسي بن عبيد بقرينة رواية محمّد بن عليّ بن محبوب عنه ،

تقدّمت ترجمته في ( لباسه ) . )

يصلّي الرجل صلاة

الليل في أوّل الليل ؟

فكتب ( عليه السلام ) : في أيّ وقت صلّي فهو جائز إن شاء اللّه .

( التهذيب : 337/2 ، ح 1393 ، عنه وسائل الشيعة : 253/4 ، ح 5072 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 3 ( نافلة الليل ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن حاتم ، عن محمّد بن جعفر ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي قال : كتبت إليه ( عليه السلام ) : ( تقدّمت ترجمته في ( لباسه ) . )

جعلت فداك ، ربما غمّ علينا الهلال في شهر رمضان ، فنري من الغد الهلال قبل الزوال ، وربما رأيناه بعد الزوال ، فتري أن نفطر قبل الزوال إذا رأيناه ، أم لا ؟ وكيف تأمرني في ذلك ؟

فكتب ( عليه السلام ) : تتمّ إلي الليل ، فإنّه إن كان تامّاً رؤي قبل الزوال .

( الاستبصار : 73/2 ، ح 221 . عنه الدرّ المنثور : 43/2 ، س 2 .

تهذيب الأحكام : 177/4 ، ح 490 ، بتفاوت يسير ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 279/10 ، ح 13413 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 4 ( حكم رؤية الهلال قبل الزوال وبعده في أوّل شهر رمضان ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن محمّد بن عيسي قال : كتب إليه رجل هل يجب الوضوء ممّا خرج من الذكر بعد الاستبراء ؟

فكتب ( عليه السلام ) : نعم .

( الاستبصار : 49/1 ،

ح 138 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 2 ( نواقض الوضوء ) . )

- إلي محمّد بن الفضيل :

1 - الحسين بن سعيد؛ : محمّد بن أبي عمير ، عن محمّد بن الفضيل عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه أسأله عن مسألة ؟

فكتب إليّ : أنّ اللّه يقول : ( إِنَّ الْمُنَفِقِينَ يُخَدِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَدِعُهُمْ وَإِذَا

إلي قوله : سَبِيلاً ) ليسوا من عترة رسول اللّه ، وليسوا من ( نساء : 142/4 - 143 . )

المؤمنين ، وليسوا من المسلمين ، يظهرون الإيمان ، ويسرّون الكفر والتكذيب ، لعنهم اللّه .

( كتاب الزهد : 66 ح 176 ، عنه البرهان : 424/1 ح 9 .

الكافي : 395/2 ح 2 بتفاوت ، عنه الوافي : 237/4 ح 1873 ، والبرهان : 424/1 ح 2 ، ونور الثقلين : 565/1 ح 631 .

تفسير العيّاشيّ : 282/1 ح 294 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضاعليه السلام ، عنه البحار : 175/69 ح 1 ، والبرهان : 424/1 ح 8 .

قطعة منه في ( سورة نساء : 142/4 - 143 ) . )

- إلي محمّد بن الفضيل الصيرفيّ :

1 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضيل الصيرفيّ قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فسألته عن أشياء ، وأردت أن أسأله عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فأغفلته ، فخرجت فدخلت إلي منزل الحسين بن بشّار ، ( في البصائر : أبي الحسن بن بشير ، وفي دلائل

الإمامة : الحسن بن بشير . )

فإذا رسول للرضا ( عليه السلام ) أتي ، وكان معه رقعة فيها : بسم اللّه الرحمن ( في إثبات الهداة : غلام الرضاعليه السلام . )

الرحيم ، أنا بمنزلة أبي ووارثه ، كلّ ما كان عنده ، وسلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عندي .

( الخرائج والجرائح : 663/2 ح 6 ، عنه إثبات الهداة : 303/3 ح 147 .

بصائر الدرجات : 272 ح 5 ، وفيه : الهيثم بن النهديّ ، عن محمّد بن الفضيل . . . عنه إثبات الهداة : 295/3 ح 124 ، ومدينة المعاجز : 287/6 ح 2016 ، عنه وعن الخرائج والجرائح ، البحار : 47/49 ح 43 .

دلائل الإمامة : 370 ح 327 ، كما في البصائر ، عنه مدينة المعاجز : 50/7 ح 2150 .

الصراط المستقيم : 198/2 ح 21 ، بتفاوت واختصار .

قطعة منه في ( إنّه وارث ما كان عند أبيه وسلاح رسول للّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) ، و ( إخباره عليه السلام عمّا في الضمير ) . )

- إلي محمّد بن القاسم بن الفضيل البصريّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن القاسم بن الفضيل البصريّ ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : كتبت إليه ( قال النجاشيّ : محمّد بن القاسم بن الفضيل بن يسار النهدي ، ثقة هو وأبوه . . . روي عن الرضاعليه السلام ، رجال النجاشيّ : 362 رقم 973 ، وعدّه الشيخ في رجاله

من أصحاب الرضاعليه السلام ، قائلاً : محمّد بن القاسم بن الفضيل ، رجال الطوسيّ : 391 رقم 55 .

والبرقيّ من أصحاب الكاظم عليه السلام ، رجال البرقيّ : 52 ، وقال السيّد الخوئيّ : وصفه الصدوق بالبصريّ وبصاحب الرضاعليه السلام ، معجم رجال الحديث : 160/17 رقم 11597 . )

الوصيّ يزكّي عن اليتامي زكاة الفطرة إذا كان لهم مال .

فكتب ( عليه السلام ) : لا زكاة علي يتيم .

وعن مملوك يموت مولاه وهو عنه غائب في بلد آخر ، وفي يده مال لمولاه ، ويحضر الفطر ، أيزكّي عن نفسه من مال مولاه ، وقد صار لليتامي ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

( الكافي : 172/4 ح 13 ، و541/3 ح 8 ، قطعة منه وفيه : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 131/2 ح 1455 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 30/4 ح 74 ، قطعة منه ، و334 ح 1049 ، قطعة منه ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 126/10 ح 9288 ، و240 ح 9514 .

من لايحضره الفقيه : 115/2 ح 495 ، قطعة منه ، و117 ح 503 ، قطعة منه ، عنه وعن التهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 84/9 ح 1158 ، و326 ح 12137 ، عن كتاب المقنع ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 326/9 ح 12138 .

قطعة منه في ( حكم زكاة مال اليتيم ) و ( حكم إخراج المملوك زكاة الفطرة عن مال مولاه بعد موته ) . )

-

إلي محمّد بن يحيي بن حبيب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن محمّد بن يحيي بن حبيب قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : يكون عليّ الصلاة النافلة ، متي أقضيها ؟

فكتب : أيّة ساعة شئت ، من ليل أو نهار .

( الكافي : 454/3 ح 17 .

تهذيب الأحكام : 272/2 ح 1083 ، و168/3 ح 370 ، عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 240/4 ح 5032 ، والوافي : 355/7 ح 6087 .

قطعة منه في ( وقت قضاء النوافل ) . )

- إلي محمّد بن يحيي الخراسانيّ

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن إبراهيم بن محمّد قال : كتب محمّد بن يحيي الخراسانيّ : أوصي إليّ ( قال الأردبيلي رحمة الله : الظاهر أنّ إبراهيم بن محمّد هذا ، هو الهمدانيّ ، والمكتوب إليه الرضا أو الجواد أو الهادي عليهم السلام ، بقرينة رواية محمّد بن عيسي عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ ، وكونه من أصحابهم عليهم السلام ، واللّه العالم . جامع الرواة : 215/2 . )

رجل ولم يخلّف إلّا بني عمّ ، وبنات عمّ ، وعمّ أب وعمّتين ، لمن الميراث ؟

فكتب ( عليه السلام ) : أهل العصبة وبنوا العمّ هم وارثون .

( الاستبصار : 170/4 ، ح 643 .

التهذيب : 392/9 ، ح 1401 ، وفيه : عن محمّد بن أحمد بن يحيي . . . ، عنه وعن الاستبصار ،

وسائل الشيعة : 192/26 ، ح 3280 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 18 ( حكم ميراث العصبة وبني العمّ ) . )

- إلي موسي بن عمر بن بزيع :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن الهارون الفاميّ ؛ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن بطّة قال : حدّثنا محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن موسي بن عمر بن بزيع قال : كان عندي جاريتان حاملتان ، فكتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) ، أُعلمه ذلك ، وأسأله أن يدعو اللّه تعالي أن يجعل ما في بطونهما ذكرين ، وأن يهب لي ذلك .

قال : فوقّع ( عليه السلام ) : أفعل إن شاء اللّه تعالي ، ثمّ ابتدأني ( عليه السلام ) بكتاب مفرد نسخته : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية في الدنيا والآخرةبرحمته ، الأُمور بيد اللّه عزّوجلّ ، يمضي فيها مقاديره علي ما يحبّ ، يولد لك غلام وجارية إن شاء اللّه تعالي ، فسمّ الغلام محمّداً ، والجارية فاطمة ، علي بركة اللّه تعالي .

قال : فولد لي غلام وجارية ، علي ما قاله ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 218/2 ح 30 ، عنه البحار : 38/49 ح 23 ، ومدينة المعاجز : 82/7 ح 2181 ، وإثبات الهداة : 273/3 ح 68 .

فرج المهموم : 232 س 3 .

قطعة منه في ( إخباره عليه السلام بالوقائع الآتية ) و ( مقادير اللّه ) و ( مدح موسي بن عمر بن

بزيع ) و ( تسميته عليه السلام الأطفال ) . )

- إلي موسي بن عيسي :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن محمّد بن الحسين ، عن موسي بن عيسي قال : كتبت إليه ، رجل تجب عليه إعادة الصلاة ، ( لم يذكروه في الكتب الرجاليّة ، إلاّ أنّ الشيخ روي في التهذيب بإسناده عن محمّد بن عيسي اليقطيني - أخو هذا الرجل - أنّه قال : بعث إليّ أبو الحسن الرضاعليه السلام رزم ثياب وغلماناًوحجّة لي ، وحجّة لأخي موسي بن عبيد ، وحجّة ليونس بن عبد الرحمن ، فأمرنا أن نحجّ عنه . . . راجع التهذيب : 40/8 ح 121 . )

أيعيدها بأذان وإقامة ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يعيدها بإقامة .

( تهذيب الأحكام : 282/2 ح 1124 ، عنه وسائل الشيعة : 446/5 ح 7049 ، والبحار : 166/81 س 23 .

قطعة منه في ( حكم إعادة الإقامة لمن يعيد الصلاة ) . )

- إلي موسي بن مهران :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيي العطّار قال : حدّثني أبي ، عن محمّد بن عيسي ، عن موسي بن مهران أنّه كتب إلي الرضا ( عليه السلام ) يسأله أن يدعو اللّه لابن له !

فكتب ( عليه السلام ) إليه : وهب اللّه لك ذكراً صالحاً ، فمات ابنه ذلك ، وولد له ابن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 221/2 ح 38 ، عنه مدينة المعاجز : 88/7 ح 2189 ، والبحار : 42/49 ح 30 ،

وإثبات الهداة : 275/3 ح 75 .

دلائل الإمامة : 374 ح 336 ، بتفاوت ، عنه مدينة المعاجز : 88/7 ح 2190 ، وإثبات الهداة : 311/3 ح 189 .

إثبات الوصيّة : 207 س 14 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( إخباره بالوقائع العامّة ) . )

- إلي المهلب الدلّال :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن هشام المشرقي ، قال : كتبت إلي أبي الحسن الخراساني ( عليه السلام ) : رجل يسأل عن معان في التوحيد .

قال : فقال لي : ما تقول إذا قالوا لك : أخبرنا عن اللّه شي ء هو أم لا شي ء ؟

قال : فقلت : إنّ اللّه أثبت نفسه شيئاً ، فقال : ( قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهَدَةً قُلِ اللَّهُ شَهِيدُم بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ ) لا أقول شياً كالأشياء ، أو نقول : إنّ اللّه جسم .

( الأنعام : 19/6 . )

فقال : وما الذي يضعف فيه من هذا ، إنّ اللّه جسم لا كالأجسام ، ولا يشبهه شي ء من المخلوقين ؟

قال : ثمّ قال : إنّ للناس في التوحيد ثلاثة مذاهب : مذهب نفي ، ومذهب تشبيه ، ومذهب إثبات بغير تشبيه .

فمذهب النفي لا يجوز ، ومذهب التشبيه لا يجوز ، وذلك إنّ اللّه لا يشبهه شي ء ، والسبيل في ذلك الطريقة الثالثة ، وذلك أنّه مثبت لا يشبهه شي ء ، وهو كما وصف نفسه : أحد ، صمد ، نور .

( تفسير العيّاشيّ : 356/1 ح 11 . عنه البرهان : 519/1 ح 3 .

قطعة منه في (

سورة الأنعام ) ، و ( إبطال المذهب النفي والتشبيه في التوحيد ) . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي ، عن الفضل بن كثير المدائنيّ ، عن المهلب الدلّال ، أنّه كتب إلي ( لم نجد له ترجمة في الكتب الرجاليّة إلّا أنّ السيّد البروجرديّ قدس سره قال : كأنّه من السادسة أو السابعة ، الموسوعة الرجاليّة : 1064/7 ، وأمّا الراوي عنه أي الفضل بن كثير المدائنيّ هو الذي عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الهادي عليه السلام بعنوان الفضل بن كثير البغداديّ ، رجال الطوسيّ : 421 رقم 4 ، كما صرّح به الأردبيليّ ، جامع الرواة : 7/2 ، والسيّد الخوئيّ قدس سره ، معجم رجال الحديث : 312/13 رقم 9380 .

فالظاهر أنّ المراد من أبي الحسن في الرواية هو الرضا ، أو الهادي عليهماالسلام وإن كان الأوّل أظهر ، واللّه العالم . )

أبي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ امرأة كانت معي في الدار ، ثمّ إنّها زوّجتني نفسها ، وأشهدت اللّه وملائكته علي ذلك ، ثمّ إنّ أباها زوّجها من رجل آخر ، فما تقول ؟

فكتب ( عليه السلام ) : التزويج الدائم لا يكون إلّا بوليّ وشاهدين ، ولا يكون تزويج متعة ببكر ، استر علي نفسك واكتم ، رحمك اللّه .

( تهذيب الأحكام : 255/7 ح 1100 ، عنه الوافي : 361/21 ح 21377 .

الاستبصار : 146/3 ح 529 ، عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 34/21 ح 26457 .

قطعة منه في ف 3 ، ب 3 ،

( مدح مهلب الدلّال ) ، وف 5 ، ب 9 ، ( شرايط تزويج الدائم ) ، و ( حكم متعة البكر ) . )

- إلي النضر :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وكتب ( عليه السلام ) إليّ : . . .

وقد كتبت إلي النضر أمرته أن ينتهي عنك ، وعن التعرّض لك وخلافك ، وأعلمته موضعك عندي . . . .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2403 . )

- إلي يحيي بن أبي عمران :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : نصر بن صبّاح قال : حدّثني أبو يعقوب إسحاق بن محمّد البصريّ ، عن محمّد بن عبد اللّه بن مهران قال : حدّثني سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : كتب أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي يحيي بن أبي عمران ، وأصحابه قال : وقرأ يحيي بن أبي عمران الكتاب فإذا فيه : عافانا اللّه وإيّاكم ! انظروا أحمد بن سابق لعنه اللّه ، الأعثم الأشجّ ، واحذروه .

قال أبو جعفر : ولم يكن أصحابنا يعرفون أنّه أشجّ ، أو به شجّة ، حتّي كشف رأسه ، فإذا به شجّة .

قال أبو جعفر محمّد بن عبد اللّه : وكان أحمد قبل ذلك يظهر القول بهذه المقالة .

قال : فما مضت الأيّام حتّي شرب الخمر ، ودخل في البلايا .

( رجال الكشّيّ : 552 رقم 1043 .

قطعة منه في ( ذمّ أحمد بن سابق ) . )

- إلي يحيي بن

المبارك :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : خلف بن حامد الكشّيّ قال : أخبرني الحسن بن طلحة المروزيّ ، عن يحيي بن المبارك قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) بمسائل فأجابني ، وكنت ذكرت في آخر الكتاب قول اللّه عزّوجلّ : ( مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَآ إِلَي هَؤُلَآءِ وَلَآ إِلَي هَؤُلَآءِ ) فقال ( عليه السلام ) : نزلت ( النساء : 143/4 . )

في الواقفة .

ووجدت الجواب كلّه بخطّه : ليس هم من المؤمنين ، ولا من المسلمين ، هم ممّن كذّب بآيات اللّه ، ونحن أشهر معلومات ، فلا جدال فينا ، ولا رفث ، ولا فسوق فينا ، انصب لهم من العداوة يايحيي ! مااستطعت .

( رجال الكشّيّ : 461 رقم 880 ، عنه البحار : 268/48 ضمن ح 28 ، ومقدّمة البرهان : 200 س 3 .

قطعة منه في ( ذمّ الواقفة ) و ( سورة النساء : 143/4 ) و ( أنّهم عليهم السلام الأشهر المعلومات ) . )

13 )

- إلي يعقوب بن يزيد :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن الحسن الصفّار ، عن يعقوب بن يزيد قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : في هذا العصر رجل وقع ( هو يعقوب بن يزيد بن حمّاد الأنباري السلمي ، أبو يوسف ، بقرينة رواية الصفّار عنه .

قال النجاشي : روي عن أبي جعفر الثاني عليه السلام ، رجال النجاشي : 450 رقم 1215 .

وعدّه الشيخ من أصحاب الرضا ، والهادي عليهماالسلام ، رجال الطوسيّ : 395 رقم 12 ، و425

رقم 2 ، كما أنّ البرقي عدّه من أصحاب الكاظم ، والهادي عليهماالسلام ، رجال البرقي : 52 و60 .

وعدّه ابن شهرآشوب من ثقاة أبي الحسن عليّ بن محمّدعليهماالسلام ، المناقب لابن شهر آشوب : 402/4 .

فالظاهر ، أنّ المراد من أبي الحسن إمّا الكاظم ، أو الرضا ، أو الهادي عليهم السلام . )

علي جاريته ، ثمّ شكّ في ولده .

فكتب ( عليه السلام ) : إن كان فيه مشابهة منه ، فهو ولده .

( الاستبصار : 367/3 ح 1314 .

تهذيب الأحكام : 181/8 ح 632 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 168/21 ح 26810 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 9 ، ( حكم ولد المشكوك ) . )

- إلي يونس بن بكير :

1 - السيّد ابن طاووس ؛ : دعاء الرضا ( عليه السلام ) ، من كتاب أصل يونس بن بكير قال : وسألت سيّدي أن يعلّمني دعاءً أدعوا به عند الشدائد ، فقال لي : يا يونس ! تحفظ ما أكتبه لك ، وادع به في كلّ شدّة ، تُجاب وتُعطي ما تتمنّاه . ثمّ كتب لي : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، اللّهمّ إنّ ذنوبي وكثرتها قد أخلقت وجهي عندك ، وحجبتني عن استيهال رحمتك ، وباعدَتني عن استيجاب مغفرتك ، ولولا تعلّقي بآلائك ، وتمسّكي بالدعاء ، وما وعدت أمثالي من المسرفين ، وأشباهي من الخاطئين ، وأو عدت القانطين من رحمتك ، بقولك : ( يَعِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُواْ عَلَي أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ و هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

) ، ( الزمر : 53/39 . )

وحذّرت القانطين من رحمتك ، فقلت : ( وَمَن يَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ ي إِلَّا الضَّآلُّونَ ) ، ثمّ ندبتنا برأفتك إلي دعاءك فقلت : ( ادْعُونِي ( الحجر : 56/15 . )

أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ ) ، إلهي لقد كان ذلك الإياس عليّ مشتملاً ، والقنوط من رحمتك ملتحفاً ، ( المؤمن : 60/40 . )

إلهي لقد وعدت المحسن ظنّه بك ثواباً ، وأوعدت المسي ء ظنّه بك عقاباً .

اللّهمّ ! وقد أمسك رمقي حسن الظّن بك في عتق رقبتي من النّار ، وتغمّد زلّتي ، وإقالة عثرتي .

اللّهمّ ! قلت في كتابك ، وقولك الحقّ ، الذي لا خلف له ولا تبديل ( يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ م بِإِمَمِهِمْ ) ، وذلك يوم النّشور ، إذا نفخ في ( الإسراء : 71/17 . )

الصّور ، وبعثر ما في القبور .

اللّهمّ فإنّي أُو في وأشهد وأُقرّ ، ولا أُنكر ولا أَجحد ، وأُسرّ وأُعلن ، وأُظهر وأُبطن ، بأنّك أنت اللّه لا إله إلّا أنت ، وحدك لا شريك لك ، وأنّ محمّداً عبدك ورسولك صلّي اللّه عليه وآله ، وأنّ عليّاً أمير المؤمنين سيّد الأوصياء ، ووارث علم الأنبياء ، عَلَمُ الدين ، ومبير المشركين ، ومميِّز المنافقين ، ومجاهد المارقين ، وإمامي وحجّتي ، وعروتي وصراطي ، ودليلي وحجّتي ، ومن لا أثق بأعمالي ولوزكَت ، ولا أراها منجية لي ولو صلحت إلاّ بولايته ، والإئتمام به ، والإقرار بفضائله ، والقبول من حملتها ، والتسليم لرواتها ، وأُقرّ بأوصيائه من أبنائه

، أئمّةً وحججاً ، وأدلّةً وسُرُجاً ، وأعلاماً ومَناراً ، وسادةً وأبراراً ، وأُومن بسرّهم وجهرهم ، وظاهرهم وباطنهم ، وشاهدهم وغائبهم ، وحيّهم وميّتهم ، لا شك في ذلك ، ولا ارتياب عند تحوّلك ، ولا انقلاب .

اللّهمّ فادعني يوم حشري ونشري بإمامتهم ، وأنقذني بهم يا مولاي ! من حرّالنيران ، وإن لم ترزقني رَوح الجنان ، فإنّك إن أعتقتني من النّار كنتُ من الفائزين .

اللّهمّ وقد أصبحت يومي هذا لا ثقة لي ولا رجاء ، ولا لجأ ولا مفزع ، ولا منجا غير من توسّلتُ بهم إليك ، متقرّباً إلي رسولك محمّد صلّي اللّه عليه وآله ، ثمّ عليّ أمير المؤمنين ، والزهراء سيّدة نساء العالمين ، والحسن والحسين ، وعليّ ومحمّد ، وجعفر وموسي ، و عليّ و محمّد ، و عليّ والحسن ، و مَن بعدهم يقيم المحجّة إلي الحجّة المستورة من ولده ، المرجوّ للأمّة من بعده .

اللّهمّ فاجعلهم في هذا اليوم وما بعده حصني من المكاره ، ومَعقِلي من المخاوف ، ونجّني بهم من كلّ عدوّ ، وطاغ ، وباغ ، وفاسق ، ومن شرّ ما أعرف وما أُنكر ، وما استتر عنّي ، وما أبصر ، ومن شرّ كلّ دابّة ، ربّي آخذٌ بناصيتها إنّك علي صراط مستقيم .

اللّهمّ بتوسّلي بهم إليك ، وتقرّبي بمحبّتهم ، وتحصّني بإمامتهم ، إفتح عليّ في هذا اليوم أبواب رزقك ، وانشر عليّ رحمتك ، وحبّبني إلي خلقك ، وجنّبني بغضهم وعداوتهم ، إنّك علي كلّ شي ء قدير .

اللّهمّ ولكلّ متوسّل ثواب ، ولكلّ ذي شفاعة حقّ ، فأسألك بمن جعلته وسيلتي إليك ، وقدّمته

أمام طلبتي ، أن تُعرّفني بركة يومي هذا ، وشهري هذا ، وعامي هذا .

اللّهمّ وهم مفزعي ومعونتي ، في شدّتي ورخائي ، وعافيتي وبلائي ، ونومي ويقظتي ، وظعني وإقامتي ، وعسري ويسري ، وعلانيتي وسرّي ، وإصباحي وإمسائي ، وتقلّبي ومثواي ، وسرّي وجهري .

اللّهمّ فلا تخيِّيني بهم مِن نائلك ، ولا تقطع رجائي من رحمتك ، ولا تؤيسني من روحك ، ولا تبتلني بانغلاق أبواب الأرزاق ، وانسداد مسالكها ، وارتياح مذاهبها ، وافتح لي من لدنك فتحاً يسيراً ، واجعل لي من كلّ ضنك مخرجاً ، وإلي كلّ سعة منهجاً ، إنّك أرحم الراحمين ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله الطّيبين الطّاهرين ، آمين ، ربّ العالمين » .

( مهج الدعوات : 303 س 14 ، عنه البحار : 346/91 ح 4 .

المصباح للكفعمي : 370 س 4 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( الآيات والسور التي أمر بقرائتها في الشدائد ) و ( تعليمه الدعاء لرفع الشدائد ) . )

- إلي يونس بن بهمن :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن يعقوب بن يزيد ، عن الحسين بن بشّار الواسطيّ ، عن يونس بن بهمن ، قال : قال لي يونس : اكتب إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فاسأله عن آدم ( عليه السلام ) ، هل فيه من جوهريّة اللّه شي ء ؟

قال : فكتب إليه ، فأجابه : هذه المسألة مسألة رجل علي غير السنّة .

فقلت ليونس : فقال : لا يسمع ذا أصحابنا

، فيبرؤون منك ، قال : قلت ليونس : يبرؤون منّي أو منك ؟ .

( رجال الكشّيّ : 492 رقم 942 ، و495 رقم 950 وبتفاوت ، عنه البحار : 292/3 ح 12 ، و11 .

قطعة منه في ( ذمّ يونس بن بهمن ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ لي علي رجل ثلاثة آلاف درهم ، وكانت تلك الدراهم تنفق بين الناس تلك الأيّام ، وليست تنفق اليوم ، فلي عليه تلك الدراهم بأعيانها ، أو ما ينفق اليوم بين الناس ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) إليّ : لك أن تأخذ منه ما ينفق بين الناس ، كما أعطيته مإ؛ ، پ ي ي ي ي ي ي ي ي ي غ؛ ينفق بين الناس .

( الكافي : 252/5 ح 1 .

الاستبصار : 100/3 ح 345 .

تهذيب الأحكام : 116/7 ح 505 ، عنه وعن الاستبصار والكافي ، وسائل الشيعة : 206/18 ح 23503 .

من لايحضره الفقيه : 118/3 ح 503 ، بتفاوت كثير في المتن .

قطعة منه في ( حكم من كان له علي غيره دراهم فسقطت ) . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد ، عن يونس قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) ، أسأله عن رجل تقبّل من رجل أرضاً أو غير ذلك سنين

مسمّاة ، ثمّ إنّ المقبّل أراد بيع أرضه التي قبّلها قبل انقضاء السنين المسمّاة ، هل للمتقبّل أن يمنعه من البيع قبل انقضاء أجله الذي تقبّلها منه إليه ، ومايلزم المتقبّل له ؟

قال : فكتب ( عليه السلام ) : له أن يبيع إذا اشترط علي المشتري أنّ للمتقبّل من السنين ماله .

( الكافي : 270/5 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 208/7 ح 914 ، عنه وعن الكافي وسائل الشيعة : 135/19 ح 24309 .

قطعة منه في ( حكم بيع الأرض قبل انتهاء مدّة الإجارة ) . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن صالح بن السنديّ ، عن يونس قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) : السمك لا يكون له قشر ، أيؤكل ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ من السمك ما يكون له زعارة فيحتك بكلّ شي ء فتذهب ( الزعر في شعر الرأس وفي ريش الطائر : قلّة ورقّة وتفرّق ، وذلك إذا ذهبت أُصول الشعر وبقي شكيره . لسان العرب : 323/4 . )

قشوره ، ولكن إذا اختلف طرفاه ، يعني ذنبه ورأسه ، فكله .

( الكافي : 221/6 ح 13 .

تهذيب الأحكام : 4/9 ح 7 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 138/24 ح 30179 .

قطعة منه في ( أكل السمك إذا اختلف طرفاه ولايكون له قشور ) . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن أحمد ، عن موسي بن جعفر ، عن يونس بن

عبد الرحمن قال : كتبت إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : أنّا نحرم من طريق البصرة ، ولسنا نعرف حدّ عرض العقيق ؟

فكتب ( عليه السلام ) : أحرم من وجرة ، .

( وَجرة : موضع بين مكّة والبصرة ، بينها وبين مكّة نحو ستّين ميلاً ، منها يحرم أكثر الحاجّ . معجم البلدان : 362/5 . )

( الكافي : 320/4 ح 8 ، عنه وسائل الشيعة : 312/11 ح 14889 .

قطعة منه في ( ميقات إحرام أهل البصرة ) . )

6 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن الصفّار ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس قال : كتبت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّه كان لي علي رجل دراهم ، وإنّ السلطان أسقط تلك الدراهم ، وجاءت دراهم أغلي من تلك الدراهم الأولي ، ولها اليوم وضيعة ، فأيّ شي ء لي عليه ، الأُولي التي أسقطها السلطان ، أو الدراهم التي أجازها السلطان ؟

فكتب ( عليه السلام ) : الدراهم الأولي .

( الاستبصار : 99/3 ح 343 .

تهذيب الأحكام : 117/7 ح 507 .

من لايحضره الفقيه : 118/3 ح 503 ، عنه وعن التهذيب والاستبصار ، وسائل الشيعة : 206/18 ح 23504 .

قطعة منه في ( حكم من كان له علي غيره دراهم فسقطت ) . )

7 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني الشيخ أيّده اللّه تعالي ، عن أبي القاسم جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن أشيم

، عن يونس قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل تكون له الجارية اليهوديّة أو النصرانيّة ، فيواقعها فتحمل ، ثمّ يدعوها إلي أن تسلم فتأبي عليه ، فدني ولادتها فماتت وهي تطلّق ، والولد في بطنها ومات الولد ، أيدفن معها علي النصرانيّة ، أو يخرج منها ويدفن علي فطرة الإسلام ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يدفن معها .

( تهذيب الأحكام : 334/1 ح 980 ، عنه وسائل الشيعة : 205/3 ح 3415 ، والوافي : 592/25 ح 24743 .

عوالي اللئالي : 38/3 ح 106 .

قطعة منه في ( حكم دفن الولد المسلم الذي مات في بطن أمّه اليهوديّة أو النصرانيّة ) . )

- إلي يونس وهشام بن إبراهيم :

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن عليّ بن بلال ، عن يونس قال : اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه مو سي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه عن ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة من جزائر البحر ، إمّا جالساً ، وإمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي فأنكر السلام ، إذ كان بأرض ليس فيها سلام ، قال : من أنت ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا موسي بن عمران .

قال : أنت موسي بن عمران

الذي كلّمه اللّه تكليماً ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه ، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء ، وكيد الأعداء ، حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه العالم عن فضل آل محمّد ، حتّي جعل موسي يقول : يا ليتني كنت من آل محمّد ! وحتّي ذكر فلاناً ، وفلاناً ، وفلاناً ، ومبعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي قومه ، وما يلقي منهم ، ومن تكذيبهم إيّاه ، وذكر له من تأويل هذه الآية ( وَنُقَلِّبُ أَفِْدَتَهُمْ وَأَبْصَرَهُمْ كَمَا لَمْ يُؤْمِنُواْ بِهِ ي أَوَّلَ مَرَّةٍ ) حين أخذ الميثاق عليهم .

( الأنعام : 110/6 . )

ف' ( قَالَ لَهُ و مُوسَي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَي أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ) فقال الخضر : ( إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا * وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْبِهِ ي خُبْرًا ) .

فقال موسي ( عليه السلام ) : ( سَتَجِدُنِي إِن شَآءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَآ أَعْصِي لَكَ أَمْرًا ) ، قال الخضر : ( فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَاتَسَْلْنِي عَن شَيْ ءٍ حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا ) .

( الكهف : 66/18 - 70 . )

يقول : لا تسألني عن شي ء أفعله ، ولا تنكره عليّ حتّي أنا أُخبرك بخبره .

قال : نعم ، فمرّوا ثلاثتهم حتّي انتهوا إلي ساحل البحر ، وقد شحنت سفينة ، ( شحن السفينة وغيرها : حمّلها وملأها

. المعجم الوسيط : 474 . )

وهي تريد أن تعبر ، فقال لأرباب السفينة : تحمّلوا هؤلاء الثلاثة نفر ، فإنّهم قوم صالحون فحملوهم ، فلمّا جنحت السفينة في البحر قام الخضر إلي جوانب ( جمح : مال . المصباح المنير : 107 . )

السفينة فكسرها ، وأحشاها بالخرق والطين ، فغضب موسي ( عليه السلام ) غضباً شديداً ، وقال للخضر : ( أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيًْا إِمْرًا )

فقال له الخضر ( عليه السلام ) : أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا )

قال موسي ( عليه السلام ) : ( لَاتُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَاتُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا .

( الكهف : 71/18 - 73 . )

فخرجوا من السفينة ، فمرّوا فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي غلام يلعب بين الصبيان حسن الوجه ، كأنّه قطعة قمر في أُذنيه درّتان ، فتأمّله الخضر ثمّ أخذه فقتله ، فوثب موسي علي الخضر ( عليهماالسلام ) ، وجلد به الأرض فقال : ( أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةَم بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيًْا نُّكْرًا ) .

فقال الخضر ( عليه السلام ) : ( أَلَمْ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ) .

قال موسي : ( إِن سَأَلْتُكَ عَن شَيْ ءِم بَعْدَهَا فَلَاتُصَحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّي عُذْرًا * فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَآ أَتَيَآ أَهْلَ قَرْيَةٍ ) بالعشيّ تسمّي الناصرة ،

( الكهف : 74/18 - 77 . )

وإليها ينتسب النصاري ، ولم يضيفوا أحداً قطّ ، ولم يطعموا غريباً ، فاستطعموهم فلم يطعموهم ولم يضيفوهم ، فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي حائط قد زال لينهدم

، فوضع الخضر يده عليه وقال : قم بإذن اللّه ! فقام .

فقال موسي : لن ينبغ لك أن تقيم الجدار حتّي يطعمونا ويأوونا ، وهو قوله ( لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا ) .

فقال له الخضر : ( هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا * أَمَّا السَّفِينَةُ ) التي فعلت بها ما فعلت ، فإنّها كانت لقوم ( مَسَكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَآءَهُم ) أي وراء السفينة ( مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ ) صالحة ( غَصْبًا ) كذا نزلت ، وإذا كانت السفينة معيوبة لم يأخذ منها شيئاً .

( وَأَمَّا الْغُلَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ ) وطبع كافراً ، كذا نزلت ، فنظرت إلي جبينه ، وعليه مكتوب طبع كافراً ، ( فَخَشِينَآ أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَنًا وَكُفْرًا فَأَرَدْنَآ أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِّنْهُ زَكَوةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ) فأبدل اللّه لوالديه بنتاً ، وولدت سبعين نبيّاً .

( وَأَمَّا الْجِدَارُ ) الذي أقمته ( فَكَانَ لِغُلَمَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ و كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَلِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَن يَبْلُغَآ أَشُدَّهُمَا - إلي قوله - ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ) .

( الكهف : 77/18 - 82 . )

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 ، عنه البحار : 278/13 ضمن ح 1 ، ونور الثقلين : 270/3 ضمن ح 128 .

قطعة منه في ( بكاء الخضر وموسي علي مصائب النبيّ وأهل بيته عليهم السلام ) و ( سورة الأنعام : 110/6 ) و ( سورة الكهف : 66/18 - 70 و77 - 82 ) و ( ما

رواه عن الخضرعليه السلام ) و ( ما رواه عن موسي عليه السلام ) . )

14 )

كتبه ( عليه السلام ) إلي أفراد غير معيّنة :

وفيه أربعة وعشرون مورداً

- إلي بعض أصحابه :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : روي عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أيّوب بن نوح قال : كتب إليه بعض أصحابه : أنّه كانت لي امرأة ولي منها ولد ، ( تقدّمت ترجمته في ( ما يقال للإمام عند العطاس ) . )

وخلّيت سبيلهما .

فكتب ( عليه السلام ) : المرأة أحقّ بالولد إلي أن يبلغ سبع سنين ، إلّا أن تشاء المرأة .

( من لا يحضره الفقيه : 275/3 ح 1305 ، عنه وسائل الشيعة : 472/21 ح 27616 .

قطعة منه في ف 5 ، ب 9 ، ( حكم حضانة الولد ) . )

- إلي بعض فقهاء العامّة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن إسحاق الطالقانيّ قال : حدّثني أبي قال : حلف رجل بخراسان بالطلاق ، أنّ معاوية ليس من أصحاب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أيّام كان الرضا ( عليه السلام ) بها ، فأفتي الفقهاء بطلاقها ، فسئل الرضا ( عليه السلام ) ؟ فأفتي : إنّها لاتطلّق .

فكتب الفقهاء رقعة وأنفذوها إليه وقالوا له : من أين قلت يا ابن رسول اللّه إنّها لم تطلّق ؟

فوقّع ( عليه السلام ) في رقعتهم : قلت هذا من روايتكم ، عن أبي سعيد الخدريّ أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم

) قال لمسلمة ( يوم ) الفتح وقد كثروا عليه : أنتم خير وأصحابي خير ، ولاهجرة بعد الفتح ، فأبطل الهجرة ، ولم يجعل هؤلاء أصحاباً له .

قال : فرجعوا إلي قوله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 87/2 ح 34 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1672 . )

- إلي مواليه بهمدان :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وكتب ( عليه السلام ) إليّ : . . . وكتبت إلي مواليّ بهمدان كتاباً أمرتهم بطاعتك ، والمصير إلي أمرك ، وأن لاوكيل لي سواك .

( رجال الكشّيّ : 611 ، ح 1136 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2403 . )

- إلي العمّال في شأن الفضل بن سهل

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وجدت في بعض الكتب نسخة كتاب الحباء والشرط من الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) إلي العمّال في شأن الفضل بن سهل وأخيه ، ولم أُرو ذلك عن أحد : أمّا بعد ، فالحمد للّه البدي ء الرفيع ، القادر القاهر ، الرقيب علي عباده ، المقيت علي خلقه ، الذي خضع كلّ شي ء لملكه ، وذلّ كلّ شي ء لعزّته ، واستسلم كلّ شي ء لقدرته ، وتواضع كلّ شي ء لسلطانه وعظمته ، وأحاط بكلّ شي ء علمه ، وأحصي عدده ، فلا يؤوده كبير ، ولا يعزب عنه صغير ، الذي لاتدركه أبصار الناظرين ، ولا تحيط به صفة الواصفين ، له الخلق والأمر ، والمثل الأعلي في السموات والأرض ، وهو العزيز الحكيم

.

والحمد للّه الذي شرع للإسلام ديناً ، ففضّله وعظّمه ، وشرّفه وكرّمه ، وجعله الدين القيّم ، الذي لا يقبل غيره ، والصراط المستقيم الذي لا يضلّ من لزمه ، ولا يهتدي من صرف عنه ، وجعل فيه النور والبرهان ، والشفاء والبيان ، وبعث به من اصطفي من ملائكته إلي من اجتبي من رسله في الأُمم الخالية ، والقرون الماضية ، حتي انتهت رسالته إلي محمّد المصطفي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فختم به النبيّين ، وقفي به علي آثار المرسلين ، وبعثه رحمة للعالمين ، وبشيراً للمؤمنين المصدّقين ، ونذيراً للكافرين المكذّبين ، لتكون له الحجّة البالغة ، وليهلك من هلك عن بيّنة ، ويحيي من حيّ عن بيّنة ، وإنّ اللّه لسميع عليم .

والحمد للّه الذي أورد أهل بيته مواريث النبوّة ، واستودعهم العلم والحكمة ، وجعلهم معدن الإمامة والخلافة ، وأوجب ولايتهم ، وشرّف منزلتهم ، فأمر رسوله بمسألة أُمّته مودّتهم ، إذ يقول : ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، وما وصفهم به من إذهابه الرجس عنهم ، وتطهيره إيّاهم في ( الشوري : 23/42 . )

قوله : ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَ طْهِيرًا ) ،

( الأحزاب : 33/33 . )

ثمّ إنّ المأمون برّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في عترته ، ووصل أرحام أهل بيته ، فردّ أُلفتهم ، وجمع فرقتهم ، ورأب صدعهم ، ورتق فتقهم ، وأذهب اللّه به ( رأب الصدع : أصلحه . المعجم الوسيط : 319 . )

الضغائن والإحن

بينهم ، وأسكن التناصر والتواصل ، والمودّة والمحبّة قلوبهم ، ( أَحِنَ : الرجل ( يأحن ) من باب تعب ، حقد وأضمر العداوة . المصباح المنير : 6 . )

فأصبحت بيمنه وحفظه ، وبركته وبرّه وصلته أيديهم واحدة ، وكلمتهم جامعة ، وأهوائهم متّفقة ، ورعي الحقوق لأهلها ، ووضع المواريث مواضعها ، وكافأ إحسان المحسنين ، وحفظ بلاء المبتلين ، وقرب وباعد علي الدين؛

ثمّ اختصّ بالتفضيل والتقديم والتشريف ، من قدّمته مساعيه ، فكان ذلك ذاالرياستين الفضل بن سهل ، إذ رآه له موازراً ، وبحقّه قائماً ، وبحجّته ناطقاً ، ولنقبائه نقيباً ، ولخيوله قائداً ، ولحروبه مدبّراً ، ولرعيّته سائساً ، وإليه داعياً ، ولمن أجاب إلي طاعته مكافئاً ، ولمن عدل عنها منابذاً ، وبنصرته متفرّداً ، ولمرض القلوب والنيّات مداوياً ، لم ينهه عن ذلك قلّة مال ، ولا عون رجال ، ولم يملّ به ( في المطبوعة : عوز ، وما أثبتناه من نسخة هو المناسب بالمقام . )

طمع ، ولم يلفته عن نيّته وبصيرته وجل؛ بل عند ما يهوّل المهوّلون ، ويرعد ويبرق له المبرقون والمرعدون ، وكثرة المخالفين والمعاندين من المجاهدين والمخاتلين ، أثبت ما يكون عزيمة ، وأجرئ جناناً ، وأنفذ مكيدة ، وأحسن ( ختله ختلاً : خدعه عن غفلة . المعجم الوسيط : 218 . )

تدبيراً ، وأقوي في تثبيت حقّ المأمون والدعاء إليه ، حتّي قصم أنياب الضلالة ، ( قَصَمَ الشي ء : كسره كسراً . المعجم الوسيط : 741 . )

وفلّ حدّهم ، وقلّم أظفارهم ، وحصد شوكتهم ، وصرعهم مصارع الملحدين ( فلّ :

ذهب . المعجم الوسيط : 701 . )

في دينهم ، والناكثين لعهده ، الوانين في أمره ، المستخفّين بحقّه ، الآمنين لما حذر ( الونّ : الضعف . القاموس المحيط : 392/4 . )

سطوته وبأسه ، مع آثار ذي الرياستين في صنوف الأُمم من المشركين ، وما زاد اللّه به في حدود دار المسلمين ، ممّا قد وردت أنباؤه عليكم ، وقرئت به الكتب علي منابركم ، وحملت أهل الآفاق عنكم إلي غيركم ، فانتهي شكر ذي الرياستين بلاء أمير المؤمنين عنده ، وقيامه بحقّه ، وابتذاله مهجته ، ومهجة أخيه أبي محمّد الحسن بن سهل ، الميمون النقيبة ، المحمود السياسة ، إلي غاية تجاوز فيهإ؛6ثي ي ي ي ي ي ي ي ي ژ الماضين ، وفاز بها الفائزين ، وانتهت مكافأة أمير المؤمنين إيّاه إلي ما حصل له من الأموال ، والقطائع والجواهر ، وإن كان ذلك لا يفي بيوم من أيّامه ، ولا بمقام من مقاماته ، فتركه زهداً فيه ، وارتفاعاً من همّته عنه ، وتوفيراً له علي المسلمين ، وإطراحاً للدنيا ، واستصغاراً لها ، وإيثاراً للآخرة ، ومنافسة فيها .

وسئل أمير المؤمنين ما لم يزل له سائلاً ، وإليه فيه راغباً ، من التخلّي والتزهّد ، فعظم ذلك عنده وعندنا ، لمعرفتنا بما جعل اللّه عزّوجلّ في مكانه الذي هو به من العزّ والدين ، والسلطان والقوّة علي صلاح المسلمين ، وجهاد المشركين ، وماأري اللّه به من تصديق نيّته ، ويمن نقيبته ، وصحّة تدبيره ، وقوّة رأيه ، ونجح طلبته ، ومعاونته علي الحقّ والهدي ، والبرّ والتقوي ، فلمّا وثق أمير المؤمنين

وثقنا منه بالنظر للدين ، وإيثار ما فيه صلاحه ، وأعطيناه سؤله ، الذي يشبه قدره ، وكتبنا له كتاب حباء وشرط ، قد نسخ في أسفل كتابي هذا ، وأشهدنا اللّه عليه ومن حضرنا من أهل بيتنا ، والقوّاد والصحابة ، والقضاة والفقهاء ، والخاصّة والعامّة ، ورأي أمير المؤمنين الكتاب به إلي الآفاق ، ليذيع ويشيع في أهلها ، ويقرأ علي منابرها ، ويثبت عند ولاتها وقضاتها ، فسألني أن أكتب بذلك ، وأشرح معانيه .

وهي علي ثلاثة أبواب :

ففي الباب الأوّل : البيان عن كلّ آثاره التي أوجب اللّه تعالي بها حقّه علينا وعلي المسلمين .

والباب الثاني : البيان عن مرتبته في إزاحة علّته في كلّ ما دبّر ودخل فيه ، ولا سبيل عليه فيما ترك وكره ، وذلك لما ليس لخلق ممّن في عنقه بيعة إلّا له وحده ولأخيه ، ومن إزاحة العلّة تحكيمها في كلّ من بغي عليهما ، وسعي بفساد علينا وعليهما ، وعلي أوليائنا ، لئلّا يطمع طامع في خلاف عليهما ، ولا معصية لهما ، ولااحتيال في مدخل بيننا وبينهما .

والباب الثالث : البيان عن إعطائنا إيّاه ما أحبّ من ملك التحلّي ، وحلية الزهد ، وحجّة التحقيق ، لما سعي فيه من ثواب الآخرة ، بما يتقرّب في قلب من كان شاكّاً في ذلك منه ، وما يلزمنا من الكرامة والعزّ ، والحباء الذي بذلناه له ولأخيه ، في منعهما ما نمنع منه أنفسنا ، وذلك محيط بكلّ ما يحتاط فيه محتاط في أمر دين ودنيا ، وهذه نسخة الكتاب :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، هذا كتاب ( حباء ) وشرط

من عبد اللّه المأمون أمير المؤمنين ، ووليّ عهده عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، لذي الرياستين الفضل بن سهل في يوم الإثنين ، لسبع ليال خلون من شهر رمضان ، من سنة إحدي ومائتين ، وهو اليوم الذي تمّم اللّه فيه دولة أمير المؤمنين ، وعقد لوليّ عهده ، وألبس الناس اللباس الأخضر ، وبلغ أمله في إصلاح وليّه ، والظفر بعدوّه؛

إنّا دعوناك إلي ما فيه بعض مكافاتك علي ما قمت به من حقّ اللّه تبارك وتعالي ، وحقّ رسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وحقّ أمير المؤمنين ، ووليّ عهده عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وحقّ هاشم التي بها يرجي صلاح الدين ، وسلامة ذات البين بين المسلمين ، إلي أن يثبت النعمة علينا وعلي العامّة بذلك ، وبما عاونت عليه أميرالمؤمنين ، من إقامة الدين والسنّة ، وإظهار الدعوة الثانية ، وإيثار الأُولي ، مع قمع المشركين ، وكسر الأصنام ، وقتل العتاة ، وسائر آثارك الممثّلة للأمصار في المخلوع وقابل ، وفي المسمّي بالأصفر ، المكنّي بأبي السرايا ، وفي المسمّي ( في البحار : المتسمّي ، وكذا فيما بعده . )

بالمهديّ محمّد بن جعفر الطالبيّ ، والترك الحوليّة ، وفي طبرستان وملوكها إلي ( في البحار : الخزلجيّة . )

بندار هرمز بن شروين ، وفي الديلم وملكها ( مهورس ) ، وفي كابل وملكهإ؛8ج ي ي ي ي ي ي ي ي ي ل ء هرموس ، ثمّ ملكها الإصفهبد ، وفي ابن البرم ، وجبال بدار بنده ، ( في البحار : المهوزين . )

( في البحار :

الاصفهد . )

( في البحار : ابن المبرم . )

وغرشستان ، والغور وأصنافها ، وفي خراسان خاقان ، وملون صاحب جبل التبّت ، وفي كيمان والتغرغر ، وفي أرمينيّة والحجاز ، وصاحب السرير ، وصاحب الخزر ، وفي المغرب وحروبه ، وتفسير ذلك في ديوان السيرة .

وكان ما دعوناك إليه ، وهو معونة مائة ألف ألف درهم ، وغلّة عشرة ألف ألف درهم جوهراً سوا ماأقطعك أمير المؤمنين قبل ذلك ، وقيمة مائة ألف ألف درهم جوهراً يسيراً عندنا ، ما أنت له مستحقّ ، فقد تركت مثل ذلك حين بذله لك المخلوع ، وآثرت اللّه ودينه ، وأنّك شكرت أمير المؤمنين ، ووليّ عهده ، وآثرت توفير ذلك كلّه علي المسلمين ، وجدت لهم به ، وسألتنا أن نبلّغك الخصلة التي لم تزل إليها تائقاً من الزهد والتخلّي ، ليصحّ عند من شكّ في سعيك للآخرة دون الدنيا ، وتركك الدنيا ، وما عن مثلك يستغني في حال ، ولا مثلك ردّ عن طلبه ، ولو أخرجتنا طلبتك عن شطر النعيم علينا ، فكيف نأمر رفعت فيه المؤونة ، وأوجبت به الحجّة ، علي من يزعم أن دعاك إلينا للدنيا لا للآخرة ! ؛

وقد أجبناك إلي ما سألت به ، وجعلنا ذلك لك مؤكّداً بعهد اللّه ، وميثاقه الذي لا تبديل له ولا تغيير ، وفوّضنا الأمر في وقت ذلك إليك ، فما أقمت فعزيز ، مزّاح العلّة ، مدفوع عنك الدخول فيما تكرهه من الأعمال كائناً ماكان ، نمنعك ممّا نمنع أنفسنا في الحالات كلّها ، وإذا أردت التخلّي فمكرم مزّاح البدن ، وحقّ لبدنك بالراحة والكرامة ، ثمّ

نعطيك ممّا تتناوله ممّا بذلناه لك في هذا الكتاب ، فتركته اليوم ، وجعلنا للحسن بن سهل مثل ما جعلناه لك ، فنصف ما بذلناه من العطيّة ، وأهل ذلك هو لك ، وبما بذل من نفسي في جهاد العتاة ، وفتح العراق مرّتين ، وتفريق جموع الشيطان بيده ، حتّي قوي الدين ، وخاض نيران الحروب ، ووقانا عذاب السموم بنفسه وأهل بيته ، ومن ساس من أولياء الحقّ ، وأشهدنا اللّه وملائكته ، وخيار خلقه ، وكلّ من أعطانا بيعته ، وصفقة يمينه في هذا اليوم وبعده ، علي ما في هذا الكتاب ، وجعلنا اللّه علينا كفيلاً ، وأوجبنا علي أنفسنا الوفاء بما اشترطنا ، من غير استثناء بشي ء ينقضه في سرّ ولا علانية ، والمؤمنون عند شروطهم ، والعهد فرض مسؤول ، وأولي الناس بالوفاء ، من طلب من الناس الوفاء ، وكان موضعاً للقدرة ، قال اللّه تعالي : ( وَأَوْفُواْ بِعَهْدِ اللَّهِ إِذَا عَهَدتُّمْ وَلَاتَنقُضُواْ الْأَيْمَنَ بَعْدَ تَوْكِيدِهَا وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ) .

( النحل : 91/16 . )

وكتب الحسن بن سهل توقيع المأمون فيه :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، قد أوجب أمير المؤمنين علي نفسه ، جميع ما في هذا الكتاب ، وأشهد اللّه تعالي وجعله عليه داعياً وكفيلاً ، وكتب بخطّه في صفر سنة إثنتين ومائتين ، تشريفاً للحباء ، وتوكيداً للشروط .

توقيع الرضا ( عليه السلام ) فيه :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، قد ألزم عليّ بن موسي الرضا نفسه بجميع ما في هذا الكتاب ، علي ما أكّد فيه في يومه وغده ،

ما دام حيّاً ، وجعل اللّه تعالي عليه داعياً وكفيلاً ، ( وَكَفَي بِاللَّهِ شَهِيدًا ) ، وكتب بخطّه في هذا الشهر ، من هذه ( النساء : 79/4 . )

السنة ، والحمد للّه ربّ العالمين ، وصلّي اللّه علي محمّد وآله وسلّم ، و ( حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ) .

( آل عمران : 173/3 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 154/2 ح 23 . عنه البحار : 262/4 ح 10 ، قطعة منه و157/49 ح 1 بتمامه ، ونور الثقلين : 575/4 ح 77 ، قطعة منه . )

- إلي رجل من شيعته :

1 - الحضينيّ ؛ : عن جعفر بن أحمد القصير ، عن أبي النضر ، عن أبي عبد اللّه ، عن جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء رجل من شيعة الرضا ( عليه السلام ) بكتاب منه إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فسألني ان أنفذه إليه ، فلمّا أنفذت الكتاب فقال : جعلت فداك ، سهوت أن أذكر في الكتاب عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أين هو ؟ وعن الإحرام هل يجوز في الثوب الملحّم ، ( المُلحَم : جنس من الثياب يختلف نوع سداه ، ونوع لحمته كالصوف والقطن ، أو الحرير والقطن . المعجم الوسيط : 819 . )

أم لا ؟

فقلت له : قد أنفذ كتابك ، فتذكرني في كتاب آخر ، فورد جواب كتابه ، وفي آخره : إن كنت نسيت أن تسألنا عن سلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأين

هو ؟ فنحن لا ننسي ، وسلاح رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فينا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل ، والسلاح معنا حيث أردنا ، ولا بأس بالإحرام في الثوب الملحّم .

( الهداية الكبري : 288 س 15 .

كشف الغمّة : 299/2 س 6 ، عنه وسائل الشيعة : 481/12 ح 16839 ، وإثبات الهداة : 305/3 ح 155 ، والبحار : 142/96 ح 4 .

قطعة منه في ( علمه عليه السلام في الضمير ) و ( حكم الإحرام في الثوب الملحّم ) و ( عنده سلاح رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

- إلي رجال واقفيّ :

1 - الحضينيّ ؛ : عن جعفر بن أحمد القصير ، عن أبي النضر ، عن أبي عبد اللّه ، عن جعفر بن محمّد بن يونس قال : جاء قوم إلي باب أبي الحسن الرضا صلوات اللّه عليه برقاع فيها مسائل ، وفي القوم رجل واقفيّ واقف علي باب أبي الحسن بن موسي ، فوصلت الرقاع إليه ، فخرجت الأجوبة في جميعها ، وخرجت رقعة الواقفيّ بلا جواب ، فسألته : لِمَ خرجت رقعته بلا جواب ؟

فقال لي الرجل : ما عرفني الرضا ولا رآني ، فيعلم أنّي واقفيّ ، ولا في القوم الذين جئت معهم من يعرفني ، اللّهمّ ! إنّي تائب من الوقف ، مقرّ بإمامة الرضا ( عليه السلام ) ، فما استتمّ كلامه حتّي خرج الخادم ، فأخذ رقعته من يده ، ودخل بها وعاد الجواب فيها إلي الرجل .

فقال : الحمد للّه ، هذان برهانان في وقت واحد .

(

الهداية الكبري : 288 س 6 .

قطعة منه في ( علمه عليه السلام بالغائب ) و ( إرشاد الرجل الواقفيّ علي يديه ) . )

2 - الحافظ رجب البرسيّ : إنّ رجلاً من الواقفة جمع مسايل مشكلة في طومار ، وقال في نفسه : إن عرف معناه فهو وليّ الأمر ، فلمّا أتي الباب ، وقف ليخفّ الناس من المجلس ، فخرج إليه خادم وبيده رقعة فيها جواب مسألة بخطّ الإمام ( عليه السلام ) فقال له الخادم : أين الطومار ؟ فأخرجه فقال له : يقول لك وليّ اللّه : هذا جواب ما فيه ، فأخذه ومضي .

( مشارق أنوار اليقين : 96 س 11 ، عنه إثبات الهداة : 304/3 ح 153 ، والبحار : 71/49 ح 95 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( إخباره عمّا في الضمير ) . )

15 )

- إلي رجل من تجّار فارس :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل ، عن أحمد بن المثنّي قال : حدّثني محمّد بن زيد الطبريّ قال : كتب رجل من تجّار فارس من بعض موالي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسأله الإذن في الخمس ؟

فكتب ( عليه السلام ) إليه :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، إنّ اللّه واسع كريم ، ضمن علي العمل الثواب ، وعلي الضيق الهمّ ، لا يحلّ مال إلّا من وجه أحلّه اللّه ، وإنّ الخمس عوننا علي ديننا ، وعلي عيالاتنا ، وعلي موالينا ، وما نبذله ونشتري من أعراضنا ممّن نخاف سطوته ، فلا تزووه عنّا ، ولا تحرموا أنفسكم دعاءنا ما قدرتم عليه

، فإنّ إخراجه مفتاح رزقكم ، وتمحيص ذنوبكم ، وما تمهّدون لأنفسكم ليوم فاقتكم ، والمسلم من يفي للّه بما عهد إليه ، وليس المسلم من أجاب باللسان ، وخالف بالقلب ، والسلام .

( الكافي : 547/1 ح 25 ، عنه وسائل الشيعة : 538/9 ح 12665 ، و156/27 ح 33471 ، قطعة منه .

المقنعة : 283 س 14 .

الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 147/2 ح 1498 ، قطعة منه .

تهذيب الأحكام : 139/4 ح 395 ، عنه وعن الكافي ، الوافي : 334/10 ح 9656 .

الاستبصار : 59/2 ح 195 .

عوالي اللئالي : 77/2 ح 206 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( وجوب إيصال الخمس إلي الإمام عليه السلام وعدم جواز التصرّف فيه بغير إذنه ) . )

- إلي رجل من العامّة :

1 - الراوندي ؛ : وإليه [أي الحبّ ] أشار الرضا ( عليه السلام ) [بمكتوبه ] : كن محبّاً لآل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وإن كنت فاسقاً ، ومحبّاً لمحبّيهم ، وإن كانوا فاسقين .

[ومن شجون الحديث أنّ هذا المكتوب هو الآن عند بعض أهل « كرمند » ( في المثل : « الحديث ذو شجون » : فنون وشعب . المعجم الوسيط : 473 . )

( في المستدرك : كومند . )

قرية من نواحينا إلي أصبهان ، ما هي ورفعته : أنّ رجلاً من أهلها كان جمّالاً ( في بعض النسخ : ورأيته . )

لمولانا أبي الحسن ( عليه السلام ) عند توجّهه إلي خراسان ، فلمّا أراد الانصراف قال له : يا

ابن رسول اللّه ! شرّفني بشي ء من خطّك أتبرّك به ، وكان الرجل من العامّة ، فأعطاه ذلك المكتوب ] .

( الدعوات : 28 ح 52 ، عنه البحار : 253/66 س 4 ، ومستدرك الوسائل : 232/12 ح 13970 .

قطعة منه في ( موعظته في الحبّ لآل محمّدعليهم السلام ) . )

- إلي رجل :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن إسماعيل بن مرار ، عن يونس ، قال : قرأت في كتاب رجل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! الرجل يتزوّج المرأة متعة إلي أجل مسمّي فينقضي الأجل بينهما ، هل له أن ينكح أختها من قبل أن تنقضي عدّتها ؟

فكتب ( عليه السلام ) : لا يحلّ له أن يتزوّجها حتّي تنقضي عدّتها .

( الكافي : 431/5 ح 5 ، عنه وعن الفقيه ، والتهذيب ، الوافي : 193/21 ح 21069 .

من لايحضره الفقيه : 295/3 ح 1404 ، عنه وعن الاستبصار والتهذيب والكافي ، وسائل الشيعة : 480/20 ح 26143 .

تهذيب الأحكام : 287/7 ح 1209 .

الاستبصار : 170/3 ح 622 .

قطعة منه في ( حكم تزويج امرأة قبل انقضاء عدّة أختها ) . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن قطع السدر ؟

فقال ( عليه السلام ) : سألني رجل من أصحابك عنه ، فكتبت

إليه : قد قطع أبوالحسن ( عليه السلام ) سدراً وغرس مكانه عنباً .

( الكافي : 263/5 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 39/19 ح 24015 .

قرب الإسناد : 368 ح 1317 . عنه البحار : 65/100 ح 12 .

قطعة منه في ( حكم قطع شجر الفواكه والسدر ) و ( سيرة الكاظم عليه السلام في قطع الأشجار ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد قال : قرأت بخطّ رجل إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : رجل ولد علي الإسلام ، ثمّ كفر وأشرك ، وخرج عن الإسلام ، هل يستتاب ، أو يقتل ولا يستتاب ؟

فكتب ( عليه السلام ) : يقتل ، فأمّا المرأة إذا ارتدّت ، فإنّها لا تقتل علي كلّ حال؛ بل تخلد السجن ، إن لم ترجع إلي الإسلام .

( الاستبصار : 254/4 ح 964 .

تهذيب الأحكام : 139/10 ح 549 ، بحذف الذيل . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 325/28 ح 34868 .

تقدّم الحديث أيضاً في ( حكم الرجل المرتدّ والمرأة المرتدّة ) . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد بن عبد اللّه ، عن أبي جعفر ، عن عباد بن سليمان ، عن سعد بن سعد قال : كتب رجل إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) : هل ( قال النجاشيّ : سعد بن سعد بن الأحوص بن سعد بن مالك الأشعريّ القمّيّ ، ثقة ، روي عن الرضا ، وأبي جعفرعليهماالسلام ، رجال النجاشيّ : 179 رقم 470 .

عدّه الشيخ في رجاله من أصحاب الرضاعليه

السلام ، قائلاً : سعد بن سعد الأحوص بن سعد بن مالك الأشعريّ القمّيّ ، ثقة ، ومن أصحاب الجوادعليه السلام ، قائلاً : سعد بن سعيد ، رجال الطوسيّ : 378 رقم 4 ، و402 رقم 2 ، وعدّه البرقيّ من أصحاب الكاظم عليه السلام ، رجال البرقيّ : 51 . )

يشمّ الصائم الريحان يتلذّذ به ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا بأس به .

( تهذيب الأحكام : 266/4 ح 803 ، عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 94/10 ح 12931 .

الاستبصار : 93/2 ح 298 .

قطعة منه في ( حكم شمّ الريحان للصائم ) . )

5 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الوشّاء قال : دخل رجل علي ال رضا ( عليه السلام ) فقال له : ما لي أراك مصفارّاً ؟

قال ( عليه السلام ) : حمّي الربع قد ألحّت عليّ ، فدعا بدواة وكتب : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، باسم اللّه وباللّه ، أبجد ، هوّز ، حُطّي عن فلان بن فلانة بإذن اللّه تعالي » ثمّ تختّم في أسفل الكتاب - سبع مرّات - خاتم سليمان ( عليه السلام ) . . . .

( مكارم الأخلاق : 388 س 24 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2104 . )

- إلي امرأة :

1 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : المسعوديّ قال : حدّثنا الحسن بن خالد قال : كتبت امرأة إلي الرضا ( عليه السلام ) تشكو إليه دوام الدم بها ، فكتب إليها : تأخذين إن شاءاللّه كفّاً من كزبرة ، ومثله سماقاً

، فانقعيه ليلة تحت ( الكُزبرة بضمّ الباء وفتحها : نبات معروف . المصباح المنير : 532 . )

النجوم ، ثمّ اغليه بالنار في خزفة ، فاشربي منه قدر سُكرُجَة ، يُقطع عنك الدم إلّافي أوان الحيض .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 64 س 2 ، و101 س 4 ، بتفاوت ، عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 167/3 ح 2794 .

قطعة منه في ( معالجة قطع دوام خروج دم الحيض ) . )

- كتابه ( عليه السلام ) في أئمّة أهل البيت ( عليهم السلام ) : عن عليّ بن الحسين :

1 - الصفّار؛ : حدّثنا عبد اللّه بن عامر ، عن عبد الرحمن بن أبي نجران قال : كتب أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) رسالة وأقرأنيها ، قال : قال عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) : إنّ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان أمين اللّه في أرضه ، فلمّا قبض محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، كنّا أهل البيت ورثته ، ونحن أُمناء اللّه في أرضه ، عندنا علم البلايا والمنايا ، وأنساب العرب ، ومولد الإسلام ، وإنّا لنعرف الرجل إذا رأيناه بحقيقة الإيمان وحقيقة النفاق .

وإنّ شيعتنا لمكتوبون بأسمائهم ، وأسماء آبائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم الميثاق ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا .

نحن النجباء ، وأفراطنا أفراط الأنبياء ، ونحن أبناء الأوصياء ، ونحن المخصوصون في كتاب اللّه ، ونحن أولي الناس باللّه ، ونحن أولي الناس بكتاب اللّه ، ونحن أولي الناس بدين اللّه ، ونحن الذين شرع لنا دينه ،

فقال في كتابه : ( شَرَعَ لَكُم ) ياآل محمّد ( مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي بِهِ ي نُوحًا ) ، وقد وصّانا بما أوصي به نوحاً ، ( وَالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) يامحمّد ( وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ ي إِبْرَهِيمَ ) وإسماعيل ، ( وَمُوسَي وَعِيسَي ) ، وإسحق ، ويعقوب ، فقد علمنا ، وبلغنا ماعلمنا ، واستودعنا علمهم؛

نحن ورثة الأنبياء ، ونحن ورثة أولي العزم من الرسل ، ( أَنْ أَقِيمُواْ الدِّينَ ) يا آل محمّد ! ( وَلَاتَتَفَرَّقُواْ فِيهِ ) ، وكونوا علي جماعة ، ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ) مَن أشرك بولاية عليّ ( عليه السلام ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) ، من ولاية عليّ ، إنّ اللّه يامحمّد ! ( يَهْدِي إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ ) ، من يجيبك إلي ولاية عليّ ( عليه السلام ) .

( الشوري : 13/42 . )

( بصائر الدرجات ، الجزء الثالث : 138 ح 1 ، والجزء السادس : 286 ح 3 ، قطعة منه ، و308 ح 5 ، قطعة منه ، وفيه : كتب أبو الحسن الرضاعليه السلام وقرأت رسالته كتب إلي بعض أصحابه . عنه البحار : 142/26 ح 16 ، و128 ح 28 ، مثله ، و 146 ح 21 قطعة منه ، ونور الثقلين : 562/4 ح 32 ، قطعة منه .

تأويل الآيات الظاهرة : 530 س 2 .

إعلام الوري : 70/2 س 1 ، قطعة منه .

أعلام الدين : 463 س 6 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 227/2 ح 1 . عنه البحار : 118/26 ح 2 .

مقدّمة البرهان : 201

س 1 ، قطعة منه ، و205 س 33 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( ما رواه عن علي بن الحسين عليهماالسلام ) . )

- كتابه ( عليه السلام ) في أمواله ومتاعه :

1 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن أبي القاسم قال : رواه عامّة أهل المدينة : أنّ الرضا ( عليه السلام ) كتب في أحمال له تحمل إليه من المتاع وغير ذلك .

فلمّا توجّهت وكان يوماً من الأيّام ، أرسل أبو جعفر ( عليه السلام ) رسلاً يردّونها .

فلم يدر لم ذلك ، ثمّ حسب ذلك اليوم في ذلك الشهر ، فوجد يوم مات فيه الرضا ( عليه السلام ) .

( الثاقب في المناقب : 517 ، ح 445 . عنه مدينة المعاجز : 7/ 394 ، ح 2400 . )

- كتابته ( عليه السلام ) علي المتاع بالبركة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وكان الرضا ( عليه السلام ) يكتب علي المتاع : بركة لنا .

( من لا يحضره الفقيه : 125/3 ح 546 . عنه وسائل الشيعة : 411/17 ضمن ح 22862 . )

- كتابه ( عليه السلام ) عند الأمر بالحوائج :

1 - ابن شعبة الحرّانيّ ؛ : قال داود الصرميّ : أمرني سيّدي ( المراد من « سيّدي » هو أبو الحسن الثالث . . . عليه السلام كما في كشف الغمّة . )

بحوائج كثيرة . . . قلت : جعلت فداك ، ذكرت حديثاً حدّثني به رجل من أصحابنا عن جدّك الرضا ( عليه السلام ) ، إذا أمر بحاجة

كتب : بسم اللّه الرحمن الرحيم أذكره إن شاءاللّه . . . .

( تحف العقول : 483 س 6 . عنه البحار : 50/73 ح 6 .

كشف الغمّة : 389/2 س 72 ، بتفاوت ، وفيه : عن داود الضرير ، ولم نعثر عليه في الكتب الرجاليّة ، والظاهر أنّه مصحّف « الصرمي » . عنه البحار : 181/50 ، ضمن ح 56 . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة .

الباب التاسع- ما رواه عن آبائه ( عليهم السلام )

الفصل الاول : ما رواه عن الملائكة
( أ ) - ما رواه عن الملائكة

1 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ : وقال أبو محمّد ( عليه السلام ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : أفضل مايقدّمه العالم من محبّينا وموالينا أمامه ليوم فقره وفاقته وذلّه ومسكنته ، أن يغيث في الدنيا مسكيناً من محبّينا من يد ناصب عدوّ للّه ولرسوله ، يقوم من قبره والملائكة صفوف من شفير قبره إلي موضع محلّه من جنان اللّه ، فيحملونه علي أجنحتهم يقولون له : مرحباً ، طوباك طوباك ، يا دافع الكلاب عن الأبرار ! ويا أيّها المتعصّب للأئمّة الأخيار ! .

( الإحتجاج : 21/1 رقم 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2135 . )

( ب ) - ما رواه عن جبرئيل ( عليه السلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن سنان ، قال : كنت عند الرضا صلوات اللّه عليه ، فقال لي يا محمّد ! إنّه كان في زمن بني إسرائيل أربعة نفر من المؤمنين ، فأتي واحد منهم الثلاثة وهم مجتمعون في منزل أحدهم في مناظرة بينهم ، فقرع الباب ، فخرج إليه الغلام فقال : أين مولاك ؟ فقال : ليس هو في البيت ، فرجع الرجل ودخل الغلام إلي مولاه ، فقال له : من كان الذي قرع الباب ؟ قال : كان فلان ، فقلت له : لست في المنزل ، فسكت ولم يكترث ، ولم يلمّ غلامه ، ولااغتمّ أحد منهم لرجوعه عن الباب ، وأقبلوا في حديثهم ، فلمّا كان من الغد بكّر إليهم الرجل فأصابهم ، وقد خرجوا يريدون ضيعة لبعضهم ، فسلّم عليهم وقال : أنا معكم؛ فقالوا له : نعم ، ولم يعتذروا إليه

، وكان الرجل محتاجاً ضعيف الحال ، فلمّا كانوا في بعض الطريق إذا غمامة قد أظلّتهم ، فظنّوا أنّه مطر فبادروا ، فلمّا استوت الغمامة علي رؤوسهم ، إذا مناد ينادي من جوف الغمامة : أيّتها النار ! خذيهم ، وأنا جبرئيل رسول اللّه ، فإذا نار من جوف الغمامة قد اختطفت الثلاثة النفر ، وبقي الرجل مرعوباً . . . .

( الكافي : 364/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2299 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، ( عن أبيه ) ، عن ياسر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : قال لي ( تقدّمت ترجمته في ف 5 ، ب 3 ، ( حكم السجود علي الكتّان والقطن وما ينبت من الأرض ) رقم ؟ ؟ . )

حبيبي جبرئيل ( عليه السلام ) : تطيّب يوماً ، ويوماً لا ، ويوم الجمعة لابدّ منه ، ولاتترك له .

( في الوسائل : ولا مترك له . )

( الكافي : 511/6 ح 12 . عنه وسائل الشيعة : 365/7 ح 9592 ، والوافي : 695/6 ح 5304 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن أبي الحسن ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : ظهر في بني إسرائيل قحط شديد سنين متواترة ، وكان عند امرأة لقمة من خبز فوضعتها في فيها لتأكل فنادي السائل : يا أمة اللّه ! الجوع .

فقالت المرأة :

أتصدّق في مثل هذا الزمان ، فأخرجتها من فيها فدفعتها إلي السائل ، وكان لها ولد صغير يحطب في الصحراء ، فجاء الذئب فاحتمله فوقعت الصيحة فعدت الأُم في أثر الذئب ، فبعث اللّه تبارك وتعالي جبرئيل ( عليه السلام ) ، فأخرج الغلام من فم الذئب فدفعه إلي أُمّه فقال لها جبرئيل ( عليه السلام ) : يا أمة اللّه ! أرضيت ؟ لقمة بلقمة .

( ثواب الأعمال : 168 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2236 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا القاسم بن محمّد بن عليّ بن إبراهيم النهاونديّ ، عن صالح بن راهويه ، عن أبي حيّون ( )

مولي الرضا ( عليه السلام ) قال : نزل جبرئيل علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا محمّد ! إنّ ربّك يقرئك السلام ويقول : إنّ الأبكار من النساء بمنزلة الثمر علي الشجر ، فإذا أينع الثمر فلادواء له إلاّ اجتناؤه ، وإلاّ أفسدته الشمس ، وغيّرته الريح ، وإنّ ( ينع الثمر : أدرك وطاب وحان وقت قِطافه . المعجم الوسيط : 1067 . )

الأبكار إذا أدركن ما يدركن النساء فلا دواء لهنّ إلاّ البعول ، وإلاّ لم يؤمن عليهنّ الفتنة ، فصعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المنبر فخطب الناس ، ثمّ أعلمهم ما أمرهم اللّه به ، فقالوا : ممّن يا رسول اللّه ؟ فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من الأكفّاء .

فقالوا : ومَن الأكفّاء ؟ فقال

( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المؤمنون بعضهم أكفّاء بعض ، ثمّ لم ينزل حتّي زوّج ضباعة بنت زبير بن عبد المطّلب لمقداد بن أسود .

ثمّ قال : أيّها الناس ! إنّما زوّجت ابنة عمّي المقداد ليتّضع النكاح .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 289/1 ح 37 . عنه وعن المعاني ، البحار : 437/22 ح 1 ، و لم نعثر عليه في المعاني .

علل الشرائع : 578 ح 4 . عنه البحار : 223/16 ح 22 . عنه وعن العيون ، البحار : 371/100 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 62/1120 ح 25038 ، والجواهر السنيّة : 116 س 9 .

قطعة منه في ( ما رواه عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ) . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ ، بمرو الرود ، في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ

قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : قال : جاء جبرئيل ( عليه السلام ) إلي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : عليكم بالبرنيّ ، فإنّه خير تموركم ، يقرّب من اللّه عزّوجلّ ، ويبعّد من النار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 135 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31065 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 245 ح 153 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 383/16 ح 20259 . عنه وعن العيون ، البحار : 126/63 ضمن ح 4 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : . . . قال ( عليه السلام ) : . . .

قال : . . . وإنّ إبراهيم ( عليه السلام ) لمّا وضع في كفّة المنجنيق غضب جبرئيل ( عليه السلام ) فأوحي اللّه عزّ وجلّ : ما يغضبك يا جبرائيل ؟

قال جبرائيل : يا ربّ ! خليلك ، ليس من يعبدك علي وجه الأرض غيره ، سلّطت عليه عدوّك وعدوّه ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إليه : اسكت

إنّما يعجّل العبد الذي يخاف الفوت مثلك ، فأمّا أنا فإنّه عبدي آخذه إذا شئت .

قال : فطابت نفس جبرئيل ( عليه السلام ) ، فالتفت إلي إبراهيم ( عليه السلام ) فقال : هل لك من حاجة ؟

قال : أمّا إليك فلا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 54/2 ح 206 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 878 . )

7 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

والعلّة التي من أجلها سمّيت مني ، مني ، أنّ جيرئيل قال هناك لإبراهيم ( عليه السلام ) : تمنّ علي ربّك ما شئت ، فتمنّي إبراهيم في نفسه ، أن يجعل اللّه مكان ابنه إسماعيل كبشاً يأمره بذبحه فداءً له ، فأعطي مُناه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

( ج ) - ما رواه عن رضوان خازن الجنّة

1 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو عبد اللّه المفيد النيسابوريّ في أماليه ، قال الرضا ( عليه السلام ) : عري الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وأدركهما العيد فقالا لأُمّهما : قد زيّنوا صبيان المدينة إلّا نحن ! فما لك لاتزيّنينا ؟

فقالت : ثيابكما عند الخيّاط . . . فلمّا أخذ الظلام ، قرع الباب قارع .

فقالت فاطمة : من هذا ؟

قال : يا بنت رسول الله ! أنا الخيّاط جئت بالثياب . . . .

( المناقب

: 391/3 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1027 . )

الفصل الثاني : ما رواه عن الأنبيا ( عليهم السلام )
( أ ) - ما رواه عن نبيّ من الأنبياء

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسن بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : ( فِيهِ سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ ) السكينة ريح من الجنّة لها وجه كوجه الإنسان ، فكان إذا وضع التابوت بين يدي المسلمين والكفّار ، فإن تقدّم التابوت لايرجع رجل حتّي يقتل أو يغلب ، ومن رجع عن التابوت كفر وقتله الإمام ، فأوحي اللّه إلي نبيّهم : أنّ جالوت يقتله من يستوي عليه درع موسي ( عليه السلام ) ، وهو رجل من ولد لاوي بن يعقوب ( عليه السلام ) ، اسمه داود بن آسي ، وكان آسي راعياً وكان له عشرة بنين أصغرهم داود ( عليه السلام ) ، فلمّا بعث طالوت إلي بني إسرائيل ، وجمعهم لحرب جالوت ، بعث إلي آسي : أن أحضر ولدك ، فلمّا حضروا دعا واحداً واحداً من ولده ، فألبسه درع موسي ( عليه السلام ) ، منهم من طالت عليه ، ومنهم من قصرت عنه ، فقال لآسي : هل خلّفت من ولدك أحداً ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، أصغرهم تركته في الغنم يرعاها ، فبعث إليه ابنه فجاء به ، فلمّا دعي أقبل ومعه مِقلاع ، قال : فنادته ثلاث صخرات في طريقه فقالت : يا داود ! خذنا ، فأخذها في مِخلاته ، وكان شديد البطش ، قويّاً في بدنه شجاعاً ، فلمّا جاء إلي طالوت ألبسه درع موسي ( عليه السلام ) فاستوت عليه ،

ففصل طالوت بالجنود ، وقال لهم نبيّهم : يابني إسرائيل ( إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ ) في هذه المفازة فمن شرب منه فليس من حزب اللّه ، ومن لم يشرب منه فإنّه من حزب اللّه ، إلّا من اغترف غرفة بيده . . . .

( تفسير القمّيّ : 82/1 س 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1905 . )

( ب ) - مارواه عن آدم ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! أخبرني عن الشجرة التي أكل منها آدم وحوّاء ماكانت ؟ . . . فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ شجرة الجنّة تحمل أنواعاً ، فكانت شجرة الحنطة وفيها عنب وليست كشجرة الدنيا ، وإنّ آدم ( عليه السلام ) لمّا أكرمه اللّه تعالي ذكره بإسجاد ملائكته ، وبإدخاله الجنّة ، قال في نفسه : هل خلق اللّه بشراً أفضل منّي ؟

فعلم اللّه عزّ وجلّ ما وقع في نفسه ، فناداه : ارفع رأسك يا آدم ! وانظر إلي ساق العرش ، فرفع آدم رأسه ، فنظر إلي ساق العرش ، فوجد عليه مكتوباً : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وعليّ بن أبي طالب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وزوجته فاطمة سيّدة نساء العالمين ، والحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة .

فقال آدم ( عليه السلام ) : يا ربّ ! من هؤلاء ؟

فقال عزّ وجلّ : هؤلاء من ذرّيّتك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 306/1 ح 67 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم ف 1 - 879 4 . )

( ج ) - ما رواه عن يحيي ( عليه السلام )

1 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : إنّ الصبيان قالوا ليحيي ( عليه السلام ) : إذهب بنا لنلعب .

فقال ( عليه السلام ) : ما للعب خلقنا . . . روي ذلك عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

( مجمع البيان : 506/3 س 13 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1987 . )

( د ) - ما رواه عن شعيب ( عليه السلام )

1 - الراوندي ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أباالحسن الرضا صلوات اللّه عليه عن قوله تعالي : ( إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ) أهي التي تزوّج لها ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، ( القصص : 25/28 . )

ولمّا قالت : ( اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) قال أبوها : كيف علمت ذلك ؟ قالت : لمّا أتيته برسالتك ، فأقبل معي قال : كوني خلفي ودلّيني علي الطريق ، فكنت خلفه أرشده كراهة أن يري منّي شيئاً .

ولمّا أراد موسي الانصراف قال شعيب : ادخل البيت وخذ من تلك العصيّ عصاً تكون معك تدرأ بها السباع ، وقد كان شعيب أخبر بأمر العصا التي أخذها موسي ، فلمّا دخل موسي البيت وثبت إليه العصا ، فصارت في يده فخرج بها .

فقال له شعيب : خذ غيرها ، فعاد موسي إلي البيت ، فوثبت إليه العصا ، فصارت في يده فخرج بها ، فقال له شعيب : خذ غيرها ، فوثبت إليه فصارت في يده ، فقال له شعيب : ألم أقل لك خذ غيرها ؟ قال له موسي :

قد رددتها ثلاث مرّات كلّ ذلك تصير في يدي ، فقال له شعيب : خذها . . . .

( قصص الأنبياء : 152 ح 161 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1999 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : روي صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( يَأَبَتِ اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) قال : قال لها شعيب ( عليه السلام ) : يا بنيّة ! هذا قويّ ، قد عرفتيه برفع الصخرة ، الأمين من أين عرفتيه ؟ . . . .

( من لايحضره الفقيه : 12/4 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2000 . )

( ه ) - ما رواه عن يوسف ( عليه السلام )

1 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : . . . وشكي يوسف ( عليه السلام ) في السجن إلي اللّه ، فقال : يا ربّ ! بماذا استحققت السجن ؟

فأوحي اللّه إليه : أنت اخترته حين قلت : ( رَبِ ّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ) هلّا قلت : العافية أحبّ إليّ ممّا يدعونني إليه .

( تفسير القمّيّ : 354/1 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 891 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) أنّه قال : احتبس القمر عن بني إسرائيل ، فأوحي اللّه عزّ وجلّ إلي موسي

: أن أخرج عظام يوسف ( عليه السلام ) من مصر ، ووعده طلوع القمر إذا أخرج عظامه ، فسأل موسي ( عليه السلام ) عمّن يعلم موضعه ؟

فقيل له : إنّ هيهنا عجوزاً تعلم علمه ، فبعث إليها ، فأتي بعجوز مقعدة عمياء ، فقال لها : أتعرفين موضع قبر يوسف ؟

قالت : نعم .

قال : فأخبريني به . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 259/1 ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه ف 1 - 4 رقم 893 . )

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن إلياس ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : وأقبل يوسف علي جمع الطعام ، فجمع في السبع السنين المخصبة ، فكبسه في الخزائن؛ فلمّا مضت تلك السنون ، وأقبلت السنون المجدبة أقبل يوسف علي بيع الطعام ، فباعهم في السنة الأُولي بالدراهم والدنانير . . . لم يبق بمصر وما حولها عبد ولاحرّ إلاّ صار عبد يوسف ، فملك أحرارهم وعبيدهم وأموالهم .

وقال الناس : ما رأينا وما سمعنا بملك أعطاه اللّه من الملك ما أعطي هذا الملك ، حكماً وعلماً وتدبيراً .

ثمّ قال يوسف للملك : أيّها الملك ! ماتري فيما خوّلني ربّي ، من ملك مصر وأهلها ؟ أشر علينا برأيك ، فإنّي لم أصلحهم لأفسدهم ، ولم أنجهم من البلاء لأكون بلاء عليهم ، ولكنّ اللّه أنجاهم علي يدي .

قال له الملك : الرأي رأيك .

قال يوسف : إنّي أُشهد اللّه ، وأُشهدك أيّها الملك ! أنّي قد أعتقت أهل مصر كلّهم ،

ورددت عليهم أموالهم وعبيدهم ، ورددت عليك أيّها الملك ! خاتمك وسريرك وتاجك ، علي أن لاتسير إلّا بسيرتي ، ولاتحكم إلّا بحكمي . . . .

( مجمع البيان : 244/3 س 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 890 . )

( و ) - ما رواه عن يونس ( عليه السلام )

1 - العيّاشيّ ؛ : عن معمّر ، قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ يونس لمّا أمره اللّه بما أمره . . . فالتقمه الحوت فطاف به سبعة في البحر . . . ثمّ لفظه الحوت ، وقد ذهب جلده وشعره ، فأنبت اللّه عليه شجرة من يقطين فأظلّته ، فلمّا قوي أخذت في اليبس؛

فقال : يا ربّ ! شجرة أظلّتني يبست . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 137/2 ح 47 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 903 . )

( ز ) - ما رواه عن دانيال ( عليه السلام )

1 - الراوندي ؛ : . . . إسحاق بن إبراهيم ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : إنّ الملك قال لدانيال ( عليه السلام ) : أشتهي أن يكون لي ابن مثلك .

فقال : ما محلّي من قلبك ؟ قال : أجلّ محلّ وأعظمه .

قال دانيال ( عليه السلام ) : فإذا جامعت ، فاجعل همّتك فيّ . . . .

( قصص الأنبياء : 230 ح 274 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 902 . )

( ح ) - ما رواه عن ابرهيم ( عليهماالسلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

فقال المأمون : . . . فأخبرني عن قول إبراهيم ( عليه السلام ) ( عليهم السلام ) ( رَبِ ّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتَي قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَي وَلَكِن لِّيَطْمَل-ِنَّ قَلْبِي ) قال الرضا ( عليه السلام ) : . . . فأخذ إبراهيم ( عليه السلام ) نسراً وطاووساً ، وبطّاً وديكاً ، فقطّعهنّ وخلّطهنّ ، ثمّ جعل علي كلّ جبل من الجبل التي حوله ، وكانت عشرة منهنّ جزء ، وجعل مناقيرهنّ بين أصابعه ، ثمّ دعاهنّ بأسمائهنّ ، ووضع عنده حبّاً وماءً ، فتطايرت تلك الأجزاء بعضها إلي بعض ، حتّي استوت الأبدان ، وجاء كلّ بدن حتّي انضمّ رقبته ورأسه ، فخلّي إبراهيم ( عليه السلام ) عن مناقيرهنّ ،

فَطِرنَ ، ثمّ وَقَْعنَ فشربن من ذلك الماء ، والتقطن من ذلك الحبّ وقلن : يا نبيّ اللّه ! أحييتنا أحياك اللّه ، فقال إبراهيم : بل اللّه يحيي ويميت ، وهو علي كلّ شي ء قدير . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

( ط ) - ما رواه عن الخضر ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : قال أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، جاء ال خضر ( عليه السلام ) ، فوقف علي باب البيت . . . فقال : السلام عليكم يا أهل بيت محمّد ( كُلُّ نَفْسٍ ذَآلِقَةُ الْمَوْتِ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ ) إنّ في اللّه خلفاً من كلّ هالك ، وعزاء من كلّ مصيبة ، ودركاً من كلّ فائت ، فتوكّلوا عليه وثقوا به ، وأستغفر اللّه لي ولكم . . . .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 391 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 895 . )

2 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه موسي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه عن ذلك .

فكتب (

عليه السلام ) في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة من جزائر البحر ، إمّا جالساً ، وإمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي فأنكر السلام ، إذ كان بأرض ليس فيها سلام ، قال : من أنت ؟

قال ( عليه السلام ) : أنا موسي بن عمران .

قال : أنت موسي بن عمران الذي كلّمه اللّه تكليماً ؟ .

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه ، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء ، وكيد الأعداء ، حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه العالم عن فضل آل محمّد ، حتّي جعل موسي يقول : يا ليتني كنت من آل محمّد ! وحتّي ذكر فلاناً ، وفلاناً ، وفلاناً ، ومبعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي قومه ، وما يلقي منهم ، ومن تكذيبهم إيّاه . . . قال الخضر : . . . لا تسألني عن شي ء أفعله ، ولا تنكره عليّ حتّي أنا أُخبرك بخبره؛

قال : نعم ، فمرّوا ثلاثتهم حتّي انتهوا إلي ساحل البحر ، وقد شحنت سفينة ، وهي تريد أن تعبر ، فقال لأرباب السفينة : تحمّلوا هؤلاء الثلاثة نفر ، فإنّهم قوم صالحون فحملوهم ، فلمّا جنحت السفينة في البحر قام الخضر إلي جوانب السفينة فكسرها ، وأحشاها بالخرق والطين ، فغضب موسي ( عليه السلام ) غضباً شديداً . . . فخرجوا من السفينة ،

فمرّوا فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي غلام يلعب بين الصبيان حسن الوجه ، كأنّه قطعة قمر في أُذنيه درّتان ، فتأمّله الخضر ثمّ أخذه فقتله ، فوثب موسي علي الخضر ( عليهماالسلام ) ، وجلد به الأرض . . . ( فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَآ أَتَيَآ أَهْلَ قَرْيَةٍ ) بالعشيّ تسمّي الناصرة ،

وإليها ينتسب النصاري ، ولم يضيفوا أحداً قطّ ، ولم يطعموا غريباً ، فاستطعموهم فلم يطعموهم ولم يضيفوهم ، فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي حائط قد زال لينهدم ، فوضع الخضر يده عليه وقال : قم بإذن اللّه ! فقام . . . .

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2542 . )

( ي ) - ما رواه عن سليمان ( عليه السلام )

1 - البرقيّ ؛ : . . . محمّد بن سليمان ، ويونس بن عبد الرحمن قالا : سألنا أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن رجل استغاث به قوم لينقذهم من قوم يغيرون عليهم . . . فمرّ برجل قائم علي شفير بئر يستقي منها ، فدفعه و هو لايريد ذلك ، ولايعلم ، فسقط في البئر فمات . . . فقال ( عليه السلام ) : ديته علي القوم الذين استنجدوا الرجل . . . وذلك أنّ سليمان بن داود ( عليهماالسلام ) أتته امرأة عجوز تستعديه علي الريح فقالت : يا نبيّ اللّه ! إنّي كنت قائمة علي سطح لي ، وأنّ الريح طرحتني من السطح فكسرت يدي ، فأعدني علي الريح .

فدعا سليمان بن داود ( عليهماالسلام ) الريح فقال لها : ما دعاك إلي ما صنعت بهذه المرأة ؟

فقالت : صدقت يا نبيّ اللّه ! إنّ ربّ العزّة عزّ وجلّ بعثني إلي سفينة بني فلان ، لأنقذها من الغرق ، وقد كانت أشرفت علي الغرق ، فخرجت في سنني و عجلتي إلي ما أمرني اللّه عزّ وجلّ به ، فمررت بهذه المرأة وهي علي سطحها ، فعثرت بها ولم أردها ، فسقطت فانكسرت يدها .

قال : فقال سليمان ( عليه السلام ) : يا ربّ ! بما أحكم علي الريح ؟ . . . .

( الكافي : 369/7 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1875 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : في رواية محمّد بن أحمد بن يحيي بإسناده قال : رُفع إلي المأمون ، رجل دفع رجلاً في بئرفمات . . . فسأل أبا الحسن ( عليه السلام ) عن ذلك ، وكتب إليه .

فقال ( عليه السلام ) : ديته علي أصحاب الغوث الذين صاحوا الغوث .

قال : فاستعظم ذلك الفقهاء ، فقالوا للمأمون : سله من أين قلت هذا ؟ فسأله ،

فقال ( عليه السلام ) : إنّ امرأة استعدت إلي سليمان بن داود ( عليه السلام ) علي ريح فقالت : كنت علي فوق بيتي ، فدفعتني ريح فوقعت إلي الدار ، فانكسرت يدي ، فدعا سليمان ( عليه السلام ) بالريح فقال لها : ماحملكِ علي ماصنعت بهذه المرأة ؟

فقالت الريح : يا نبيّ اللّه ! إنّ سفينة بني فلان كانت في البحر ، قد أشرف أهلها علي الغرق ، فمررت بهذه المرأة وأنا مستعجلة ، فوقعت فانكسرت يدها ، فقضي سليمان ( عليه

السلام ) بأرش يدها علي أصحاب السفينة .

( من لايحضره الفقيه : 128/4 ح 451 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2497 . )

( ك ) - ما رواه عن موسي ( عليهماالسلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الجعفريّ قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : . . . أما علمت بالذي كان من أصحاب موسي ( عليه السلام ) ، وكان أبوه من أصحاب فرعون ، فلمّا لحقت خيل فرعون موسي ، تخلّف عنه ليعظ أباه ، فيلحقه بموسي ، فمضي أبوه ، وهو يراغمه حتّي بلغا طرفا من البحر فغرقا جميعاً ، فأتي موسي ( عليه السلام ) الخبر .

فقال ( عليه السلام ) : هو في رحمة اللّه ، ولكن النقمة إذا نزلت لم يكن لها عمّن قارب المذنب دفاع .

( الكافي : 374/2 ، ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2128 . )

2 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . اختلف يونس وهشام بن إبراهيم في العالِم الذي أتاه موسي ( عليه السلام ) ، أيّهما كان أعلم ؟ وهل يجوز أن يكون علي موسي حجّة في وقته ، وهو حجة اللّه علي خلقه ؟ فقال قاسم الصيقل : فكتبوا ذلك إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، يسألونه عن ذلك .

فكتب ( عليه السلام ) في الجواب : أتي موسي العالم ، فأصابه وهو في جزيرة من جزائر البحر ، إمّا جالساً ، وإمّا متّكئاً ، فسلّم عليه موسي فأنكر السلام ، إذ كان بأرض ليس فيها سلام ، قال : من أنت

؟

قال ( عليه السلام ) : أنا موسي بن عمران .

قال : أنت موسي بن عمران الذي كلّمه اللّه تكليماً .

قال ( عليه السلام ) : نعم .

قال : فما حاجتك ؟

قال : جئت أن تعلّمن ممّا علّمت رشداً .

قال : إنّي وكّلت بأمر لا تطيقه ، ووكّلت أنت بأمر لا أُطيقه ، ثمّ حدّثه العالم بما يصيب آل محمّد من البلاء ، وكيد الأعداء ، حتّي اشتدّ بكاؤهما ، ثمّ حدّثه العالم عن فضل آل محمّد ، حتّي جعل موسي يقول : يا ليتني كنت من آل محمّد ! وحتّي ذكر فلاناً ، وفلاناً ، وفلاناً ، ومبعث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي قومه ، وما يلقي منهم ، ومن تكذيبهم إيّاه . . . ( فَانطَلَقَا حَتَّي إِذَآ أَتَيَآ أَهْلَ قَرْيَةٍ ) بالعشيّ تسمّي الناصرة ، وإليها ينتسب النصاري ، ولم يضيفوا أحداً قطّ ، ولم يطعموا غريباً ، فاستطعموهم فلم يطعموهم ولم يضيفوهم ، فنظر الخضر ( عليه السلام ) إلي حائط قد زال لينهدم ، فوضع الخضر يده عليه وقال : قم بإذن اللّه ! فقام .

فقال موسي : لن ينبغ لك أن تقيم الجدار حتّي يطعمونا ويأوونا ، فقال موسي : لن ينبغ لك أن تقيم الجدار حتّي يطعمونا ويأوونا . . . .

( تفسير القمّيّ : 38/2 س 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2542 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي (

عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

قال المأمون : . . . كيف يجوز أن يكون كلّم اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) ، لايعلم أنّ اللّه تبارك وتعالي ذكره لايجوز عليه الرؤية حتّي يسأله هذا السؤال ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ كليم اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) . . . رجع إلي قومه ، فأخبرهم : أنّ اللّه عزّوجلّ كلّمه وقرّبه وناجاه ، فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) حتّي نستمع كلامه كما سمعت ، وكان القوم سبعمائة ألف رجل ، فاختار منهم سبعين ألفاً ، ثمّ اختار منهم سبعة آلاف ، ثمّ اختار منهم سبعمائة ، ثمّ اختار منهم سبعين رجلاً لميقات ربّهم ، فخرج بهم إلي طور سيناء ، فأقامهم في سفح الجبل ، وصعد موسي إلي الطور ، وسأل اللّه تعالي أن يكلّمه ويُسمعهم كلامه؛

فكلّمه اللّه تعالي ذكره ، وسمعوا كلامه من فوق وأسفل ، ويمين وشمال ، ووراء وأمام ، لأنّ اللّه عزّوجلّ أحدثه في الشجرة ، وجعله منبعثاً منها حتّي سمعوه من جميع الوجوه فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) بأنّ هذا الذي سمعناه كلام اللّه : ( حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً ) ، فلمّا قالوا هذا القول العظيم ، واستكبروا وعتوا ، بعث اللّه عزّوجلّ عليهم صاعقة ، فأخذتهم بظلمهم فماتوا .

فقال موسي : يا ربّ ! ما أقول لبني إسرائيل إذا رجعت إليهم وقالوا : إنّك ذهبت بهم فقتلتهم ؟ ! لأنّك لم تكن صادقاً

فيما ادّعيت من مناجاة اللّه عزّوجلّ إيّاك ، فأحياهم اللّه وبعثهم معه فقالوا : إنّك لو سألت اللّه أن يريك تنظر إليه لأجابك ، وكنت تخبرنا كيف هو فنعرفه حقّ معرفته؛

فقال موسي : يا قوم ! إنّ اللّه تعالي لا يُري بالأبصار ، ولا كيفيّة له ، وإنّما يُعرف بآياته ، ويُعلم بأعلامه .

فقالوا : ( لَن نُّؤْمِنَ لَكَ ) حتّي تسأله؛

فقال موسي : يا ربّ ! إنّك قد سمعت مقالة بني إسرائيل ، وأنت أعلم بصلاحهم ، فأوحي اللّه جلّ جلاله : يا موسي ! سلني ما سألوك ، فلن أؤاخذك بجهلهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : سمعت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ رجلاً من بني إسرائيل قتل قرابة له ، ثمّ أخذه وطرحه علي طريق أفضل سبط من أسباط بني إسرائيل ، ثمّ جاء يطلب بدمه ، فقالوا لموسي ( عليه السلام ) : إنّ سبط آل فلان قتلوا فلاناً ، فأخبرنا من قتله ؟

قال : ايتوني ببقرة . . . فطلبوها فوجدوها عند فتيً من بني إسرائيل فقال : لاأبيعها إلّا بملاء مسكها ذهباً ، فجاؤوا إلي موسي ( عليه السلام ) فقالوا له ذلك؛

فقال : اشتروها ، فاشتروها وجاؤوا بها فأمر بذبحها ، ثمّ أمر أن يضرب الميّت بذَنَبِها ، فلمّا فعلوا ذلك حيّي المقتول وقال : يا رسول اللّه ! إنّ ابن عمّي قتلني

دون من يدّعي عليه قتلي ، فعلموا بذلك قاتله؛

فقال رسول اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) لبعض أصحابه : إنّ هذه البقرة لها نبأ .

فقال : وما هو ؟

قال : إنّ فتيً من بني إسرائيل كان بارّاً بأبيه ، وإنّه اشتري تبيعاً ، فجاء إلي أبيه ورأي أنّ المقاليد تحت رأسه ، فكره أن يوقظه ، فترك ذلك البيع ، فاستيقظ أبوه فأخبره ، فقال له : أحسنت ، خذ هذه البقرة فهي لك عوضاً لما فاتك .

قال : فقال له رسول اللّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) : انظروا إلي البرّ ما بلغ

بأهله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 13/2 ح 31 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 898 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : روي صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( يَأَبَتِ اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) قال : قال لها شعيب ( عليه السلام ) : يا بنيّة ! هذا قويّ ، قد عرفتيه برفع الصخرة ، الأمين من أين عرفتيه ؟ قالت : يا أبة ! إنّي مشيت قدّامه فقال : امشي من خلفي ، فإن ظللت فأرشديني إلي الطريق ، فإنّا قوم لا ننظر في أدبار النساء .

( من لايحضره الفقيه : 12/4 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2000 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول :

لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا

( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، و . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! . . .

فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون . . . ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟ . . .

ثمّ قال : يا يهوديّ ! خذ علي هذا السفر من التوراة .

فتلا ( عليه السلام ) علينا من التوراة آيات . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . ثمّ موسي بن عمران ( عليه السلام ) وأصحابه السبعون الذين اختارهم صاروا معه إلي الجبل ، فقالوا له : إنّك قدرأيت اللّه سبحانه ، فأرناه كما رأيته .

فقال لهم : إنّي لم أره .

فقالوا : لن نؤمن لك حتّي نري اللّه جهرة ، فأخذتهم الصاعقة فاحترقوا عن آخرهم ، وبقي موسي وحيداً فقال : يا ربّ ! اخترت سبعين رجلاً من بني إسرائيل فجئت بهم وأرجع وحدي ! فكيف يصدّقني قومي بما أخبرهم به ؟ فلوشئت أهلكتهم من قبل وإيّاي أتهلكنا بما فعل السفهاء منّا ! فأحياهم اللّه عزّوجلّ من بعد موتهم . . .

فقال له الرضا ( عليه السلام ) : هل تعلم يا يهوديّ ! أنّ موسي

أوصي بني إسرائيل ، فقال لهم : إنّه سيأتيكم نبيّ من إخوانكم فيه فصدّقوا ، ومنه فاسمعوا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 154/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

7 - الراوندي ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن الرضا صلوات اللّه عليه عن قوله تعالي : ( إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ) أهي التي تزوّج لها ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، ولمّا قالت : ( القصص : 25/28 . )

( اسْتَْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ ) قال أبوها : كيف علمت ذلك ؟ قالت : لمّا أتيته برسالتك ، فأقبل معي قال : كوني خلفي ودلّيني علي الطريق ، فكنت خلفه أرشده كراهة أن يري منّي شيئاً .

ولمّا أراد موسي الانصراف قال شعيب : ادخل البيت وخذ من تلك العصيّ عصاً تكون معك تدرأ بها السباع ، وقد كان شعيب أخبر بأمر العصا التي أخذها موسي ، فلمّا دخل موسي البيت وثبت إليه العصا ، فصارت في يده فخرج بها .

فقال له شعيب : خذ غيرها . فعاد موسي إلي البيت ، فوثبت إليه العصا ، فصارت في يده فخرج بها . فقال له شعيب : خذ غيرها ، فوثبت إليه فصارت في يده . فقال له شعيب : ألم أقل لك خذ غيرها ؟ قال له موسي : قد رددتها ثلاث مرّات كلّ ذلك تصير في يدي ، فقال له شعيب : خذها . . . .

(

قصص الأنبياء : 152 ح 161 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1999 . )

( ل ) - ما رواه عن يوشع بن نون ( عليه السلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن سنان قال : كنت عند الرضا صلوات اللّه عليه ، فقال لي يا محمّد ! إنّه كان في زمن بني إسرائيل أربعة نفر من المؤمنين ، فأتي واحد منهم الثلاثة وهم مجتمعون في منزل أحدهم في مناظرة بينهم ، فقرع الباب ، فخرج إليه الغلام فقال : أين مولاك ؟ فقال : ليس هو في البيت . فرجع الرجل ودخل الغلام إلي مولاه . . . فسكت ولم يكترث ، ولم يلمّ غلامه ، ولااغتمّ أحد منهم لرجوعه عن الباب ، وأقبلوا في حديثهم ، فلمّا كان من الغد بكّر إليهم الرجل فأصابهم ، وقد خرجوا يريدون ضيعة لبعضهم ، فسلّم عليهم وقال : أنا معكم . فقالوا له : نعم ، ولم يعتذروا إليه ، وكان الرجل محتاجاً ضعيف الحال ، فلمّإ؛ش ك

ي ي ي ي ي ي ي ي ي ظه كانوا في بعض الطريق إذا غمامة قد أظلّتهم ، فظنّوا أنّه مطر فبادروا ، فلمّا استوت الغمامة علي رؤوسهم ، إذا مناد ينادي من جوف الغمامة : أيّتها النار ! خذيهم ، وأنا جبرئيل رسول اللّه ، فإذا نار من جوف الغمامة قد اختطفت الثلاثة النفر ، وبقي الرجل مرعوباً . . .

فرجع إلي المدينة ، فلقي يوشع بن نون ( عليه السلام ) فأخبره الخبر ، ومارأي وما سمع . فقال يوشع بن نون ( عليه السلام ) : أما علمت أنّ اللّه سخط عليهم بعد أن كان

عنهم راضياً وذلك بفعلهم بك؛ فقال : ومافعلهم بي ؟ فحدّثه يوشع؛ فقال الرجل : فأنا أجعلهم في حلّ وأعفو عنهم ، قال : لوكان هذا قبل لنفعهم ، فأمّا الساعة فلا ، وعسي أن ينفعهم من بعد .

( الكافي : 364/2 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2299 . )

( م ) - ما رواه عن عمران ( عليه السلام )

1 - الراوندي ؛ : . . . الحسن بن محمّد بن أبي طلحة قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) : أيأتي الرسل عن اللّه بشي ء ثمّ تأتي بخلافه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، إن شئت حدّثتك ، وإن شئت أتيتك به من كتاب اللّه ، قال اللّه تعالي جلّت عظمته : ( يَقَوْمِ ادْخُلُواْ الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللَّهُ لَ كُمْ ) . . . قال عمران : إنّ اللّه وعدني أن يهب لي غلاماً نبيّاً في سنتي هذه ، وشهري هذا . . . .

( قصص الأنبياء : 214 ح 280 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1927 . )

( ن ) - ما رواه عن عيسي ( عليه السلام )

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الوشّاء قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : قال عيسي بن مريم صلوات اللّه عليه للحواريّين : يا بني إسرائيل ! لا تأسوا علي ما فاتكم من الدنيا ، كما لا يأسي أهل الدنيا علي مافاتهم من دينهم إذا أصابوا دنياهم .

( الكافي : 137/2 ح 25 . عنه البحار : 80/70 ح 41 ، والوافي : 401/4 ح 2191 .

الزهد للحسين بن سعيد الكوفيّ الأهوازيّ : 51 ح 137 . عنه البحار : 127/70 ح 127 ، و304/14 ح 16 ، عنه وعن الأمالي ، البحار : 304/14 ح 16 .

أمالي الصدوق : 401 ، المجلس 75 ح 2 . عنه البحار : 327/69 ح 8 ، ووسائل الشيعة : 192/16 ح 21322 .

مشكاة الأنوار

: 269 س 16 .

روضة الواعظين : 487 س 21 . )

( س ) - ما رواه عن نبيّ من الأنبيا ( عليهم السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول :

لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! . . .

فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون . . . ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟ . . .

ثمّ قال : يا يهوديّ ! خذ علي هذا السفر من التوراة .

فتلا ( عليه السلام ) علينا من التوراة آيات . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . إنّ قوماً من بني إسرائيل خرجوا من بلادهم من الطاعون ، وهم ألوف حذر الموت ، فأماتهم اللّه في ساعة واحدة ، فعمد أهل تلك القرية ، فحظروا عليهم حظيرة ، فلم يزالوا فيها حتّي نخرت عظامهم ، وصاروا رميماً ، فمرّ بهم نبيّ من أنبياء بني إسرائيل فتعجّب منهم ، ومن كثرة العظام البالية ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : أتحبّ أن أحييهم لك فتنذرهم ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، يا ربّ !

.

فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : أن نادهم .

فقال : أيّتها العظام البالية ! قومي بإذن اللّه عزّوجلّ ، فقاموا أحياءً أجمعون ، ينفضون التراب عن رؤوسهم . . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 154/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

( ع ) - ما رواه عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )
1 )

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . حدثني أبي عن جدّي ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أنّه قال : ماعرف اللّه تعالي من شبّهه بخلقه ، ولايعدله من نسب إليه ذنوب عباده . . . فقال الرجل : ياابن رسول اللّه ! إنّهم يزعمون أنّ عليّاً ( عليه السلام ) لمّا أظهر من نفسه المعجزات التي لايقدر عليها غير اللّه تعالي دلّ ذلك علي أنّه إله . . .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : أوّل ما هاهنا إنّهم لاينفصلون ممّن قلّب هذا عليهم ، فقال : لمّا ظهر منه الفقر والفاقة ، دلّ علي أنّ من هذه صفاته وشاركه فيها الضعفاء المحتاجون لاتكون المعجزات فعله . . . ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : لقد ذكرتني بما حكيته [عن ] قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . فما حدّثنيه أبي ، عن جدّي ، عن أبيه ، [عن جدّه ] ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه لايقبض العلم انتزاعاً ينتزعه من الناس ، ولكن [يقبضه ] بقبض العلماء . . .

.

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 50 رقم 23 - 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1003 . )

2 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : إنّ اللّه تعالي ذمّ اليهود [والنصاري ] والمشركين والنواصب . . . لايودّون أن ينزّل دليل معجز من السماء يبيّن عن محمّد وعليّ وآلهما ، فهم لأجل ذلك يمنعون أهل دينهم من أن يحاجّوك مخافة أن تبهرهم حجّتك . . . قال : فلمّا قرّعهم بهذا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حضره منهم جماعة ، فعاندوه وقالوا : يا محمّد ! إنّك تدّعي علي قلوبنا خلاف ما فيها مانكره أن تنزل عليك حجّة تلزم الانقياد لها ، فننقاد .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لئن عاندتم هاهنا محمّداً ، فستعاندون ربّ العالمين ، إذ أنطق صحائفكم بأعمالكم ، وتقولون : ظلمتنا الحفظة ، فكتبوا علينا مالم نفعل ، فعند ذلك يستشهد جوارحكم فتشهد عليكم .

فقالوا : لاتبعد شاهدك فإنّه فعل الكذّابين ، بيننا وبين القيامة بعد ، أرنا في أنفسنا ما تدّعي لنعلم صدقك ، ولن تفعله لأنّك من الكذّابين .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : استشهد جوارحهم .

فاستشهدها عليّ ( عليه السلام ) . . . فقالوا : يا محمّد ! لسنا نسمع هذه الشهادة التي تدّعي أنّ جوارحنا تشهد بها .

فقال : يا عليّ ! هؤلاء من الذين قال اللّه تعالي ( عليهم

السلام ) ( إِنَّ الَّذِينَ حَقَّتْ عَلَيْهِمْ كَلِمَتُ رَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ * وَلَوْ جَآءَتْهُمْ كُلُّ ءَايَةٍ ) ، ادع عليهم بالهلاك . فدعا عليهم عليّ ( عليه السلام ) بالهلاك ، فكلّ جارحة نطقت بالشهادة علي صاحبها انفتّت حتّي مات مكانه .

فقال قوم آخرون حضروا من اليهود : ما أقساك يا محمّد ! قتلتهم أجمعين .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كنت لألين علي من اشتدّ عليه غضب اللّه تعالي . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ : 488 رقم 310 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1898 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : سألته عن قول الّله عزّوجلّ : ( ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ ) قال ( عليه السلام ) : اللذان منكم مسلمان ، واللذان من غيركم من أهل الكتاب ، فإن لم تجد من أهل الكتاب فمن المجوس ، لأنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : « سنّوا بهم سنّة أهل الكتاب » . . . .

( من لايحضره الفقيه : 29/3 ح 85 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1934 . )

4 - العيّاشيّ ؛ : عن الحسن بن عليّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن الحصاد بالليل .

( تفسير العيّاشيّ : 377/1 ح 97 ، و98 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1940 . )

5

- عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . أو ليس قد روي الناس : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ الشمس والقمر نوران في النار ؟ قلت : بلي ، قال ( عليه السلام ) : أما سمعت قول الناس : فلان وفلان شمسا هذه الأُمّة ونورها ، . . . .

( تفسير القمّيّ : 343/2 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2032 . )

6 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول . . . : إنّ رجلاً من الأنصار كان لرجل في حائطه نخلة ، وكان يضرّ به ، فشكا ذلك إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فدعاه فقال : أعطني نخلتك بنخلة في الجنّة ، فأبي ، فبلغ ذلك رجلاً من الأنصار يكنّي أبا الدحداح ، فجاء إلي صاحب النخلة فقال : بعني نخلتك بحائطي فباعه ، فجاء إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا رسول اللّه ! قد اشتريت نخلة فلان بحائطي ، قال : فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فلك بدلها نخلة في الجنّة . . . .

( قرب الإسناد : 355 ح 1273 ، و356 ح 1274 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2056 . )

7 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن

محمّد ، عن الحسين بن سعيد ، عن الحسين بن يسار ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول ال ( في المصدر : بن الرضا ، والظاهر أنّ لفظة « بن » زائدة . )

لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أحبّ أن يحيي حيوتي ، ويموت مماتي ، ويدخل جنّة عدن التي وعدني ربّي قضيب من قضبانه غرسه بيده ، ثمّ قال له : « كن » فكان ، فليتولّ عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، والأوصيا ( عليهم السلام ) : من بعده ، فإنّهم لايخرجونكم من هدي ، ولايدخلونكم في ضلالة .

حدّثنا عبد اللّه بن محمّد ، عن إبراهيم بن محمّد ، عن عبد الرحمن بن أبي هاشم مثله .

( بصائر الدرجات ، الجزء الأوّل : 71 ح 15 و16 ، . عنه إثبات الهداة : 566/1 س 4 ، وفيه : عن الحسين بن بشّار عن الرضاعليه السلام مثله . )

8 - الصفّار؛ : . . . يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال : . . . قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : مثل السلاح فينا مثل التابوت في بني إسرائيل ، حيث مادار دار الأمر . . . .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 209 ح 57 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 922 . )

9 - البرقيّ ؛ : . . . إبراهيم بن عبد الحميد ، وزياد بن مروان كليهما عن أبي الحسن الرضا (

عليه السلام ) ، قال : أُهدي للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سفرجل فضرب بيده علي السفرجل فقطعها ، وكان يحبّها حبّاً شديداً ، فأكلها وأطعم من كان بحضرته من أصحابه ، ثمّ قال : عليكم بالسفرجل ، فإنّه يجلو القلب ويذهب بطخاء ( يقال : علي قلبه طخاء : غشية من كرب ، أوجهل ، أوهمّ . )

الصدر .

( المحاسن : 549 ح 876 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 931 . )

10 - البرقيّ ؛ : عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يكون المؤمن جباناً ؟ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نعم ، قيل : ويكون بخيلاً ؟ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نعم ، قيل : ويكون كذّاباً ؟ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا .

( المحاسن : 118 ح 126 . عنه وسائل الشيعة : 245/12 ح 16214 ، والبحار : 262/69 ح 40 .

روضة الواعظين : 514 س 7 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

مشكاة الأنوار : 174 س 1 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

جامع الأخبار : 148 س 12 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

11 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : . . . قلنا له

( أي للرضا ( عليه السلام ) ) : إنّ أهل مصر يزعمون أنّ بلادهم مقدّسة .

قال ( عليه السلام ) : وكيف ذلك ؟

قلت : جعلت فداك ، يزعمون أنّه يحشر من جبلهم سبعون ألفاً يدخلون الجنّة بغير حساب .

قال ( عليه السلام ) : لا ، لعمري ما ذاك كذلك ، وما غضب اللّه علي بني إسرائيل إلّا أدخلهم مصر ، ولا رضي عنهم إلّا أخرجهم منها إلي غيرها . . . ولقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تغسلوا رؤوسكم بطينها ، ولا تأكلوا في فخارها ، فإنّه يورث الذلّة ، ويذهب الغيرة .

قلنا له : قد قال ذلك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ فقال ( عليه السلام ) : نعم . . . .

( قرب الإسناد : 374 ح 1330 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1135 . )

12 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان إذا أصبح قال لأصحابه : هل من مبشّرات ، يعني به الرؤيا .

( الكافي : 76/8 ح 59 . عنه البحار : 177/58 ح 39 ، ونور الثقلين : 312/2 ح 102 ، ومقدّمة البرهان : 96 س 20 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 277/3 ح 2941 ، والبرهان : 305/4 ح 8 . )

13 - محمّد بن

يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن صندل ، عن ياسر ، عن اليسع بن حمزة ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المستتر بالحسنة يعدل سبعين حسنة ، والمذيع بالسيّئة مخذول ، والمستتر بالسيّئة مغفور له .

( الكافي : 428/2 ح 2 . عنه الوافي : 1030/5 ح 3527 . )

14 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

إنّ يوم الجمعة سيّد الأيّام ، يضاعف اللّه فيه الحسنات ، و يمحو فيه السيّئات ، ويرفع فيه الدرجات ، ويستجيب فيه الدعوات ، ويكشف فيه الكربات ، ويقضي فيه الحوائج العظام ، وهو يوم المزيد للّه فيه عتقاء وطلقاء من النار ، ما دعا به أحد من الناس وقد عرف حقّه وحرمته إلّا كان حقّاً علي اللّه عزّوجلّ أن يجعله من عتقائه وطلقائه من النار ، فإن مات في يومه وليلته مات شهيداً ، وبعث آمناً ، وما استخفّ أحد بحرمته ، وضيّع حقّه إلّا كان حقّاً علي اللّه عزّوجلّ أن يصليه نار جهنّم إلّا أن يتوب .

( الكافي : 414/3 ح 5 . عنه الوافي : 1081/8 ح 7774 .

مصباح المتهجّد : 261 س 17 . عنه وعن المقنعة والكافي ، وسائل الشيعة : 376/7 ح 9621 .

المقنعة : 153 ، س 14 . عنه وعن مصباح

المتهجّد ، وجمال الأُسبوع ، البحار الأنوار : 274/86 ضمن ح 20 .

جمال الأُسبوع : 147 س 6 ، و123 س 7 ، قطعة منه .

مصباح الكفعميّ : 553 س 3 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ، بتفاوت .

روضة الواعظين : 364 س 7 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

جامع الأخبار : 89 س 13 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

تهذيب الأحكام : 2/3 ح 2 ، عن الكلينيّ . )

15 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عرفة قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : إذا أُمّتي تواكلت الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر فليأذنوا بوقاع من اللّه تعالي .

( الكافي : 59/5 ح 13 .

مشكاة الأنوار : 49 س 18 . عنه البحار : 92/97 ح 84 .

ثواب الأعمال وعقاب الأعمال : 304 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 177/6 ح 358 . عنه وعن ثواب الأعمال والكافي ، وسائل الشيعة : 118/16 ح 21131 .

أعلام الدين : 407 س 8 ، مرسلاً . )

16 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن عليّ بن محمّد القاسانيّ ، عن أبي أيّوب سليمان بن مقبل المدائنيّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن أبي

الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي علي الإناث أرأف منه علي الذكور ، وما من رجل يدخل فرحة علي امرأة بينه وبينها حرمة إلّا فرّحه اللّه تعالي يوم القيامة .

( الكافي : 6/6 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 367/21 ح 27319 . )

17 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن موسي بن القاسم ، عن محمّد بن عليّ بن جعفر ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : جاء رجل إلي أبي جعفر ( عليه السلام ) فقال : يا أبا جعفر ! ما تقول في الشطرنج التي يلعب بها الناس ؟

فقال ( عليه السلام ) : أخبرني أبي عليّ بن الحسين ، عن الحسين بن عليّ ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

من كان ناطقاً فكان منطقه لغير ذكر اللّه عزّوجلّ كان لاغياً ، ومن كان صامتاً فكان صمته لغير ذكر اللّه كان ساهياً ، ثمّ سكت فقام الرجل وانصرف .

( الكافي : 437/6 ح 14 . عنه وسائل الشيعة : 320/17 ح 2265 ،

والوافي : 231/17 ح 17178 . )

18 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لابنة جحش

: قتل خالك حمزة .

قال : فاسترجعت ، وقالت : أحتسبه عند اللّه ، ثمّ قال لها : قتل أخوك ، فاسترجعت ، وقالت : أحتسبه عند اللّه ، ثمّ قال لها : قتل زوجك ، فوضعت يدها علي رأسها وصرخت .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما يعدل الزوج عند المرأة شي ء .

( الكافي : 506/5 ح 2 . عنه نور الثقلين : 174/4 ح 24 . )

19 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، وعدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد جميعاً ، عن الوشّاء قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لعن اللّه من قتل غير قاتله ، أو ضرب غير ضاربه .

وقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لعن اللّه من أحدث حدثاً ، أو آوي محدثاً .

قلت : وما المحدث ؟ قال ( عليه السلام ) : من قتل .

( الكافي : 274/7 ح 3 . عنه وعن المعاني الأخبار ، البحار : 373/101 ح 15 .

معاني الأخبار : 380 ح 6 ، قطعة منه ، بسند آخر . عنه البحار : 276/76 ح 4 .

ثواب الأعمال وعقاب الأعمال : 328 ح 1 ، قطعة منه ، بسند آخر . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 21/29 ح 35051 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 313/1 ح 85 ، قطعة منه . عنه وعن المعاني وعقاب

الأعمال ، وسائل الشيعة : 29/29 ح 35072 . )

20 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن سعيد الرقّيّ قال : حدّثني سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لرجل : تزوّجها سوداء ولوداً ، ولا تزوّجها حسناء عاقراً ، فإنّي مباه بكم الأُمم يوم القيامة ، أو ما علمت أنّ الولدان تحت العرش يستغفرون لآبائهم ، يحضنهم إبراهيم ( عليه السلام ) ، وتربّيهم سارة في جبل من مسك ، وعنبر ، وزعفران .

( الكافي : 334/5 ح 4 ، عنه وسائل الشيعة : 54/20 ح 25019 ، والوافي : 48/21 ح 20786 .

عوالي اللئاليّ : 287/3 ح 31 ، قطعة منه . )

21 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن مروك بن عبيد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : دخلت عليه ، وسلّمت ، وقلت : جعلت فداك ، ما تقول في رجل مات ، وليس له وارث إلّا أخ له من الرضاعة ، يرثه ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، أخبرني أبي عن جدّي ( عليهماالسلام ) أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من شرب من لبننا ، أو أرضع لنا ولداً ، فنحن آباؤه .

( الكافي : 168/7 ح 1 . عنه الوافي : 949/25 ح 25348 . )

22 - محمّد

بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . عليّ بن جعفر ، يحدّث الحسن بن الحسين بن عليّ بن الحسين ، فقال : واللّه ! لقد نصر اللّه أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) .

فقال له الحسن : إي واللّه ! جعلت فداك ! لقد بغي عليه إخوته .

فقال عليّ بن جعفر : إي واللّه ! ونحن عمومته بغينا عليه .

فقال له الحسن : جعلت فداك ! كيف صنعتم ، فإنّي لم أحضركم ؟

قال : قال له إخوته ونحن أيضاً : ما كان فينا إمام قطّ حائل اللون .

فقال لهم الرضا ( عليه السلام ) : هو ابني .

قالوا : فإنّ رسول اللَّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قد قضي بالقافة ، فبيننا وبينك القافة . . .

فبكي الرضا ( عليه السلام ) ، ثمّ قال : يا عمّ ! ألم تسمع أبي وهو يقول : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بأبي ابن خيرة الإماء ، ابن النوبيّة ، الطيّبة الفم ، المنتجبة الرحم ، وَيلَهم لعن اللّه الأُعيبس وذرّيّته ، صاحب الفتنة ، ويقتلهم سنين وشهوراً وأيّاماً ، يسومهم خسفاً ، ويسقيهم كأساً مصبّرة . وهو الطريد الشريد الموتور ، بأبيه وجدّه صاحب الغيبة . يقال : مات أو هلك ، أيّ واد سلك ؟ !

أفيكون هذا يا عمّ ! إلّا منّي ؟

فقلت : صدقت ، جعلت فداك ! .

( الكافي : 322/1 ، ح 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 114 . )

23 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ :

. . . عن مسافر ، أنّ أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال له : يا مسافر ! هذا القناة فيها حيتان ؟

قال : نعم جعلت فداك .

فقال ( عليه السلام ) : إنّي رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) البارحة ، وهو يقول : يا عليّ ! ماعندنا خير لك .

( الكافي : 260/1 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 449 . )

24 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . اليسع بن حمزة ، قال : كنت في مجلس أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أُحدّثه وقد اجتمع إليه خلق كثير يسألونه عن الحلال والحرام . . . فقال : . . . أما سمعت حديث رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المستتر بالحسنة يعدل سبعين حجّة ، والمذيع بالسيّئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له . . . .

( الكافي : 23/4 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 706 . )

25 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ النجاشيّ لمّا خطب لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) آمنة بنت أبي سفيان ، فزوّجه ودعا بطعام ، وقال : إنّ من سنن المرسلين ، الإطعام عند التزويج .

( الكافي : 367/5 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 874 . )

2 )

26 - محمّد

بن يعقوب الكليني ؛ : . . . عليّ بن أسباط ، قال : كنت حملت معي متاعاً إلي مكّة فبار عليّ ، فدخلت به المدينة علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وقلت له : إنّي حملت متاعاً قد بار عليّ ، وقد عزمت علي أن أصير إلي مصر ، فأركب برّاً أو بحراً ؟ . . .

وقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما أجمل في الطلب من ركب البحر . . . .

( الكافي : 256/5 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه ف 1 - 5 رقم 1355 . )

27 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل حلف في قطيعة رحم ؟

فقال ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لانذر في معصية ، ولايمين في قطيعة رحم . . . .

( الكافي : 440/7 ح 4 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1689 . )

28 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد بن أبي نصر قالا : ذكرنا له الكوفة وماوضع عليها من الخراج ، وماسار فيها أهل بيته ، فقال ( عليه السلام ) : . . . وإنّ أهل مكّة دخلها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عَنوة ، فكانوا أُسراء في يده ، فأعتقهم وقال : اذهبوا فأنتم الطلقاء .

( الكافي : 512/3 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1556 . )

29 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في الرجل يأتي البهيمة . . . [فقال ( عليه السلام ) : ] ذبحت وأحرقت بالنار . . . فقلت : وما ذنب البهيمة ؟

فقال : لا ذنب لها ، ولكن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعل هذا ، وأمر به . . . .

( الكافي : 204/7 ، ح 3 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1871 . )

30 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، الرجل يكون مع القوم فيجري بينهم كلام يمزحون ويضحكون ، فقال ( عليه السلام ) : لابأس مالم يكن ، فظننت أنّه عني الفحش ، ثمّ قال : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يأتيه الأعرابيّ فيهدي له الهديّة ، ثمّ يقول مكانه : أعطنا ثمن هديّتنا ، فيضحك رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكان إذا اغتمّ يقول : مافعل الأعرابيّ ليته أتانا .

( الكافي : 663/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2191 . )

31 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام )

: أَدعو لوالديّ إذا كانا لايعرفان الحقّ ؟ قال ( عليه السلام ) : اُدع لهما . . . فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ اللّه بعثني بالرحمة لابالعقوق .

( الكافي : 159/2 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2216 . )

32 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن جهم قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : الرؤيا علي ما تعبر . . . إنّ امرأة رأت علي عهد الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّ جذع بيتها قد انكسر ، فأتت رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقصّت عليه الرؤيا فقال لها النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يقدم زوجك ، ويأتي وهو صالح ، وقد كان زوجها غائباً ، فقد كان كما قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ غاب عنها زوجها غيبة أُخري ، فرأت في المنام كأنّ جذع بيتها قد انكسر ، فأتت النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقصّت عليه الرؤيا فقال لها : يقدم زوجك ، ويأتي صالحاً ، فقدم علي ما قال ، ثمّ غاب زوجها ثالثة فرأت في منامها أنّ جذع بيتها قد انكسر ، فلقيت رجلاً أعسر ، فقصّت عليه الرؤيا ، فقال لها الرجل السوء : يموت زوجك .

قال : فبلغ ذلك النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : ألا كان عبّر لها خيراً .

( الكافي : 276/8 ح 528 .

تقدّم الحديث بتمامه

في ف 7 رقم 2257 . )

33 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إسماعيل بن سهل قال : حدّثني بعض أصحابنا وسألني أن أكتم إسمه قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه عليّ بن أبي حمزة ، وابن السرّاج ، وابن المكاريّ ، فقال له ابن أبي حمزة : مافعل أبوك ؟ قال ( عليه السلام ) : مضي ، قال : مضي موتاً ؟ قال : نعم .

قال : فقال : إلي من عهد ؟ قال : إليّ .

قال : فأنت إمام مفترض طاعته من اللّه ؟ قال : نعم . . .

قال له ابن أبي حمزة : لقد أظهرت شيئاً ماكان يظهره أحد من آبائك ولايتكلّم به !

قال ( عليه السلام ) : بلي ، واللّه ! لقد تكلّم به خير آبائي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، لمّا أمره اللّه تعالي أن ينذر عشيرته الأقربين ، جمع من أهل بيته أربعين رجلاً وقال لهم : إنّي رسول اللّه إليكم ، وكان أشدّهم تكذيباً له ، وتأليباً عليه عمّه أبولهب ، فقال لهم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن خدشني خدش فلست بنبيّ . . . .

( رجال الكشّيّ : 463 رقم 883 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1068 . )

34 - ابن شاذان القمّيّ ؛ : حدّثني أحمد بن محمّد الحسينيّ ؛ ، حدّثني وريزة بن عليّ قال : حدّثني جدّي وريزة بن محمّد بن العسّال قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام

) يقول : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عليّ بن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أسري بي إلي السماء لقيني أبي ، نوح ( عليه السلام ) ، فقال : يا محمّد ! من خلّفت علي أُمّتك ؟

فقلت : عليّ بن أبي طالب .

فقال : نعم الخليفة خلّفت ، ثمّ لقيني أخي موسي ( عليه السلام ) ، فقال : يا محمّد ! من خلّفت علي أُمّتك ؟

فقلت : عليّاً ، فقال : نعم الخليفة خلّفت .

ثمّ لقيني عيسي ( عليه السلام ) فقال : يا محمّد ! من خلّفت علي أُمّتك ؟

فقلت : عليّاً ، فقال : نعم الخليفة خلّفت .

فقال لجبرئيل : يا جبريل ! ما لي لا أري أبي ، إبراهيم ؟

قال : فعدل بي إلي حظيرة ، فإذا فيها شجرة بها ضروع كضروع الغنم ، وإذا ثمّ أطفال كلّما خرج ضرع من فم واحد ردّه إليه .

فقال : يا محمّد ! من خلّفت علي أُمّتك ؟

فقلت : عليّاً .

فقال : نعم الخليفة خلّفت ، وإنّي - يا محمّد - سألت اللّه تعالي أن يولّيني غذاء أطفال شيعة عليّ ، فأنا أُغذّيهم إلي يوم القيامة .

( مائة منقبة : 159 ح 97 . عنه البحار : 121/27 ح 102 . )

35 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو منصور أحمد بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبو إسحاق إبراهيم بن محمّد بن هارون الخوريّ قال

: حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الجويباريّ ويقال له : الهرويّ ، والنهروانيّ ، والشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ لا إله إلّا اللّه كلمة عظيمة ، كريمة علي اللّه عزّوجلّ ، من قالها مخلصاً استوجب الجنّة ، ومن قالها كاذباً عُصِمت ماله ودمه ، وكان مصيره إلي النار .

( التوحيد : 23 ح 18 . عنه البحار : 5/3 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 213/7 ح 9143 . )

36 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو منصور أحمد بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبو إسحاق إبراهيم بن محمّد بن هارون الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الجويباريّ ويقال له : الهرويّ ، والنهروانيّ ، والشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قال لا إله إلّا اللّه في ساعة من ليل أو نهار ، طَلَست ما في صحيفته من السيّئات .

( التوحيد : 23 ح 19 . عنه البحار : 194/90 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 213/7 ح 9144 . )

37 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله

عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : للّه عزّوجلّ تسعة وتسعون اسماً ، من دعا اللّه بها استجاب له ، ومن أحصاها دخل الجنّة .

( التوحيد : 195 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 140/7 ح 8946 ، وفيه : زيادة ، قال اللّه عزّوجلّ : « وللّه الأسماء الحسني فادعوه بها » الأعراف : 180/7 ، والبحار : 187/4 ح 2 ، ونور الثقلين : 299/5 ح 106 ،

عدّة الداعي : 317 س 6 .

مصباح الكفعي : 419 س 5 .

مجمع البيان : 503/2 ، س 5 ، عنه نور الثقلين : 373/3 ح 39 . )

38 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وعلّة تحليل مال الولد لوالده بغير إذنه ، وليس ذلك للولد ، لأنّ الولد مولود للوالد . . . لقول اللّه عزّوجلّ : ( ادْعُوهُمْ لِأَبَآلِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِندَ اللَّهِ ) ، وقول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنت ومالك لأبيك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

39 - الشيخ

الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن محمّد بن عليّ الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : ، قال : قام رجل إلي الرضا ( عليه السلام ) فقال له : ياابن رسول اللّه ! صف لنا ربّك ، فإنّ من قبلنا قداختلفوا علينا .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . ثمّ قال . . . : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : ما عرف اللّه من شبّهه بخلقه ، ولاوصفه بالعدل من نسب إليه ذنوب عباده .

( التوحيد : 47 ، ح 9 و10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 808 . )

40 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يقول : أوّل من اتّخذ له الفقّاع في الإسلام بالشام يزيد بن معاوية لعنه اللّه . . . فمن كان من شيعتنا فليتورّع عن شرب الفقّاع ، فإنّه من شراب أعدائنا ، فإن لم يفعل فليس منّا ، ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتلبسوا لباس أعدائي ، ولاتطعموا مطاعم أعدائي ، ولاتسلكوا مسالك أعدائي ، فتكونوا أعدائي ، كما هم أعدائي .

( عيون أخبار الرضاعليه

السلام : 23/2 ح 51 . )

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1832 . )

41 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : نعم ، أما علمت أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أنا وعليّ أبوا هذه الأُمّة ؟ قلت : بلي . . . وصعد ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المنبر فقال : من ترك دَيناً أو ضياعاً فعليّ ، وإليّ ، ومن ترك مالاً فلورثته . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 85/2 ح 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1004 . )

42 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّا روينا عن النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنّ من شرب الخمر لم تحسب صلاته أربعين صباحاً .

فقال ( عليه السلام ) : صدقوا . . . .

( علل الشرائع : 345 ، ب 52 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2327 . )

43 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ أُمروا بالتمتّع بالعمرة إلي الحجّ ؟

قيل : ذلك تخفيف من ربّكم ورحمة ، لأن يسلم الناس من إحرامهم ، ولا يطول عليهم ذلك ،

فتداخل عليهم الفساد ، ولأن يكون الحجّ والعمرة واجبين جميعاً ، فلا تعطّل العمرة ولا تبطل ، ولأن يكون الحجّ مفرداً من العمرة ، ويكون بينهما فصل تمييز ، و قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : دخلت العمرة في الحجّ إلي يوم القيامة ، ولولا أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان ساق الهدي ، ولم يكن له أن يحلّ ( حَتَّي يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ و ) لفعل كما أمر الناس؛ ولذلك قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو استقبلت من ( البقرة : 196/2 . )

أمري ما استدبرت ، لفعلت كما أمرتكم ، ولكنّي سُقتُ الهدي ، وليس لسائق الهدي أن يحلّ حتّي يبلغ الهدي محلّه .

فقام إليه رجل فقال : يا رسول اللّه ! نخرج حجّاجاً ! ورؤوسنا تقطر من ماء الجنابة ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّك لن تؤمن بهذا أبداً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

44 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . إنّه ليس بين اللّه وبين أحد قرابة ، ولا ينال أحد ولاية اللّه إلاّ بالطاعة ، ولقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لبني عبد المطّلب : ايتوني بأعمالكم لابأحسابكم وأنسابكم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 235/2 ح 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7

رقم 2281 . )

45 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ قال : قال المأمون يوماً للرضا ( عليه السلام ) : ياأباالحسن ! أخبرني عن جدّك أمير المؤمنين ، بأيّ وجه هو قسيم الجنّة والنار . . . فقال له الرضا ( عليه السلام ) : يا أمير المؤمنين ! ألم ترو عن أبيك ، عن آبائه ، عن عبد اللّه بن عبّاس ، أنّه قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : حبّ عليّ إيمان ، وبغضه كفر ؟ . . . ولقد سمعت أبي يحدّث عن آبائه ، عن عليّ ( عليه السلام ) أنّه قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! أنت قسيم الجنّة يوم القيامة ، تقول للنار : هذا لي ، وهذا لك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 86/2 ح 30 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1011 . )

46 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم ، قال : حدّثنا عبد العزيز بن يحيي قال : حدّثني أحمد بن عبد اللّه الكوفيّ ، عن سليمان المروزيّ عن الرضا عليّ بن موسي صلوات اللّه عليه ، أنّه قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يكثر الصيام في شعبان ، ولقد كانت نساؤه إذا كان عليهنّ صوم ، أخّرنه إلي شعبان مخافة أن يمنعن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حاجته .

وكان ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : شعبان

شهري ، وهو أفضل الشهور بعد شهر رمضان ، فمن صام فيه يوماً كنت شفيعه يوم القيامة .

ومن صام شهر رمضان إيماناً واحتساباً غفرت له ذنوبه ما تقدّم منها وما تأخّر ، وأنّ الصائم لا يجري عليه القلم حتّي يفطر ما لم يأت بشي ء ينقض .

وأنّ الحاجّ لا يجري عليه القلم حتّي يرجع ما لم يأت بشي ء يبطل حجّه .

وأنّ النائم لا يجري عليه القلم حتّي ينتبه ما لم يكن يأت علي حرام .

وأنّ الصبيّ لا يجري عليه القلم حتّي يبلغ .

وأنّ المجاهد في سبيل اللّه لا يجري عليه القلم حتّي يعود إلي منزله ما لم يأت بشي ء يبطل جهاده .

وأنّ المجنون لا يجري عليه القلم حتّي يفيق .

وأنّ المريض لا يجري عليه القلم حتّي يصحّ .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ مبايعة اللّه رخيصة ، فاشتروها قبل أن تغلو .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 55 ح 33 ، و116 ح 111 ، قطعة منه . عنه البحار : 81/94 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 490/1 ح 13924 ، و405/10 ح 13706 . قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 87/1 ح 49 .

قطعة منه في ( صوم النبي صلي الله وعليه وآله وسلم في شعبان ) . )

47 - الشيخ الصدوق ؛ : روي محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن محمّد بن آدم ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه

السلام ) : يا عليّ لا تشاورنّ جباناً ، فإنّه يضيّق عليك المخرج .

ولا تشاورنّ بخيلاً ، فإنّه يقصّر بك عن غايتك .

ولا تشاورنّ حريصاً ، فإنّه يزيّن لك شرّها .

واعلم أنّ الجبن ، والبخل ، والحرص ، غريزة يجمعها سوء الظنّ .

( من لايحضره الفقيه : 293/4 ح 886 . عنه الوافي : 582/5 ح 2616 . عنه وعن الخصال والعلل ، وسائل الشيعة : 46/12 ح 15607 .

الخصال : 101 ح 57 . عنه البحار : 386/67 ح 47 .

علل الشرائع : 559 ب 350 ح 1 . عنه البحار : 304/70 ح 21 ، و99/72 ح 11 .

المواعظ : 66 س 2 . )

48 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن أحمد بن إ دريس ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبي ، عن محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران الأشعريّ ، عن إبراهيم بن هاشم وغيره ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، أنّه قال : نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يجيب الرجل أحداً وهو علي الغائط ، أو يكلّمه حتّي يفرغ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 274/1 ح 8 . عنه وعن العلل ، البحار : 175/77 ح 17 .

تهذيب الأحكام : 27/1 ح 69 . عنه الوافي : 120/6 ح 3897 .

علل الشرائع : 283 ب 201 ، ح 2 . عنه وعن العيون والتهذيب ، وسائل الشيعة : 309/1 ح 815 .

عوالي اللئالي : 189/2 ح 76

. )

49 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : ياابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما تقول في الحديث الذي يرويه أهل الحديث : إنّ المؤمنين يزورون ربّهم في منازلهم في الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا أبا الصلت ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل نبيّه محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جميع خلقه من النبيّين والملائكة ، وجعل طاعته طاعته ، ومتابعته متابعته ، وزيارته في الدنيا والآخرة زيارته . . .

وقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من زارني في حياتي أوبعد موتي فقد زار اللّه تعالي . . . وقد قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أبغض أهل بيتي وعترتي لم يرني ولم أره يوم القيامة .

وقال : إنّ فيكم من لايراني بعد أن يفارقني . . .

وقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا عرج بي إلي السماء أخذ بيدي جبرائيل ( عليه السلام ) فأدخلني الجنّة ، فناولني من رطبها ، فأكلته فتحوّل ذلك نطفة في صلبي ، فلمّا هبطت إلي الأرض واقعت خديجة ، فحملت بفاطمة ( عليها السلام ) .

ففاطمة حوراء إنسيّ ، فكلّما اشتقت إلي رائحة الجنّة ، شممت رائحة ابنتي فاطمة ( عليها السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 115/1 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 816 . )

3 )

50

- الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو منصور أحمد بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبو إسحاق إبراهيم بن محمّد بن هارون الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الجويباريّ ويقال له : الهرويّ ، والنهروانيّ ، والشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما جزاء من أنعم اللّه عزّوجلّ عليه بالتوحيد إلّا الجنّة .

( التوحيد : 22 ح 17 . عنه البحار : 5/3 ح 12 .

مشكاة الأنوار : 8 س 8 .

تفسير القمّيّ : 345/2 س 17 ، مرسلاً وبتفاوت . )

51 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : أخبرني عليّ بن إبراهيم بن هاشم سنة سبع وثلاثمائة قال : حدّثني أبي ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! أنت أخي ووزيري ، وصاحب لوائي في الدنيا والآخرة ، وأنت صاحب حوضي ، من أحبّك أحبّني ، ومن أبغضك أبغضني .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 293/1 ح 47 . عنه البحار

: 211/39 ح 1 ، وإثبات الهداة : 26/2 ح 105 .

أمالي الصدوق : 59 ، المجلس 14 ح 11 . عنه البحار : 19/8 ح 5 ، و4/40 ح 7 ، وإثبات الهداة : 52/2 ح 224 . )

52 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا محمّد بن هارون الصوفيّ قال : حدّثنا عبيد اللّه بن موسي بن أيّوب الرويانيّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ( رضي الله عنه ) ، عن إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في الحديث الذي يرويه الناس عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أنّه قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي ينزل كلّ ليلة جمعة إلي السماء الدنيا ؟

فقال ( عليه السلام ) : لعن اللّه المحرّفين الكلم عن مواضعه ، واللّه ! ما قال رسول اللّه كذلك ، إنّما قال : إنّ اللّه تعالي ينزل ملكاً إلي السماء الدنيا كلّ ليلة في الثلث الأخير ، وليلة الجمعة في أوّل الليل ، فيأمره فينادي : هل من سائل فأعطيه ، هل من تائب فأتوب عليه ، هل من مستغفر فأغفر له ، يا طالب الخير ! أقبل ، وياطالب الشرّ ! أقصر ، فلا يزال ينادي بهذا ، حتّي يطلع الفجر ، فإذا طلع الفجر ، عاد إلي محلّه من ملكوت السماء ، حدّثني بذلك أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ، عن رسول ال لّه ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 126/1 ح 21 .

من لايحضره الفقيه : 271/1 ح 1238 . عنه الوافي : 1087/8 ح 7784 . عنه وعن العيون والأمالي ، والإحتجاج ، والتوحيد ، وسائل الشيعة : 388/7 ح 9658 .

أمالي الصدوق : 335 ، المجلس 64 ح 5 . عنه البحار : 163/84 ح 1 .

الجواهر السنيّة : 114 س 13 .

التوحيد : 176 ح 7 . عنه وعن الإمالي والعيون والإحتجاج ، البحار : 314/3 ح 7 ، و114/80 ح 24 .

الاحتجاج : 386/2 ح 293 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 265/86 ح 2 .

عدّة الداعي : 48 س 9 .

كشف الغمّة : 285/2 س 11 .

قطعة منه في ( ذمّ المحرّفين في الأحاديث ) . )

53 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ الرضا ( عليه السلام ) عليّ بن موسي لمّا جعله المأمون وليّ عهده ، احتبس المطر ، فجعل بعض حاشية المأمون والمتعصّبين علي الرضا يقولون : انظروا لمّا جاءنا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وصار وليّ عهدنا ، فحبس اللّه عنّا المطر ، واتّصل ذلك بالمأمون ، فاشتدّ عليه ، فقال للرضا ( عليه السلام ) : قد احتبس المطر ، فلو دعوت اللّه عزّ وجلّ أن يمطر الناس .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : نعم !

قال : فمتي تفعل ذلك ؟ وكان ذلك يوم الجمعة .

قال : يوم الاثنين .

. . فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاني البارحة في منامي ومعه أميرالمؤمنين عليّ ( عليه السلام ) ، وقال : يابنيّ ! انتظر يوم الاثنين فأبرز إلي الصحراء واستسق ، فإنّ اللّه تعالي سيسقيهم ، وأخبرهم بمايريك اللّه ممّا لايعلمون من حالهم ، ليزداد علمهم بفضلك ومكانك من ربّك عزّ وجلّ ، فلمّا كان يوم الاثنين غدا إلي الصحراء ، وخرج الخلائق ينظرون ، فصعد المنبر ، فحمد اللّه وأثني عليه ، ثمّ قال : . . . ، وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في ذلك قولاً ما ينبغي لقائل أن يزهد في فضل اللّه عليه فيه إن تأمّله وعمل عليه ، قيل : يا رسول اللّه ! هلك فلان يعمل من الذنوب كيت وكيت ؟ !

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بل قد نجي ، ولايختم اللّه عمله إلّا بالحسني ، وسيمحوا اللّه عنه السيّئات ، ويبدّلها من حسنات ، إنّه كان يمرّ مرّة في طريق عرض له مؤمن قد انكشف عورته وهو لايشعر ، فسترها عليه ، ولم يخبره بها مخافة أن يخجل ، ثمّ إنّ ذلك المؤمن عرفه في مهواه ، فقال له : أجزل اللّه لك الثواب ، وأكرم لك المآب ، ولاناقشك في الحساب ، فاستجاب اللّه له فيه ، فهذا العبد لايختم اللّه له إلّا بخير ، بدعاء ذلك المؤمن؛ فاتّصل قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بهذا الرجل ، فتاب وأناب ، وأقبل علي طاعة اللّه عزّ وجلّ ، فلم يأت عليه سبعة أيّام حتّي أُغير

علي سرح المدينة ، فوجّه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في إثرهم جماعة ذلك الرجل أحدهم ، فاستشهد فيهم . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 167/2 ، ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 475 . )

54 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسين بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أنّه قال . . . ولقد حدّثني أبي عن جدّي ، عن أبيه ، عن آبائه : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من زارني في منامه فقد زارني ، لأنّ الشيطان لا يتمثّل في صورتي ، ولا في صورة أحد من أوصيائي ، ولافي صورة أحد من شيعتهم ، وأنّ الرؤيا الصادقة جزء من سبعين جزءاً من النبوّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 257/2 ح 11 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 528 . )

55 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي مسروق قال : دخل علي ال رضا ( عليه السلام ) جماعة من الواقفة . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاه أبولهب فتهدّده ، فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن خدشت من قبلك خدشة فأنا كذّاب . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 213/2 ح 20 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 734 . )

56

- الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ قال : إنّ المأمون قال للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! قد عرفت علمك وفضلك وزهدك ، وورعك وعبادتك ، وأراك أحقّ بالخلافة منّي .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : بالعبوديّة للّه عزّ وجلّ أفتخر . . . فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه فلابدّ لك من قبول هذا الأمر !

فقال ( عليه السلام ) : لست أفعل ذلك طائعاً أبداً . . . فقال له : فإن لم تقبل الخلافة ، ولم تجب مبايعتي لك ، فكن وليّ عهدي له ، تكون الخلافة بعدي؛ فقال الرضا ( عليه السلام ) : واللّه ! لقد حدّثني أبي ، عن آبائه ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي أُخرج من الدنيا قبلك مسموماً مقتولاً بالسمّ مظلوماً ، تبكي عليّ مليكة السماء وملائكة الأرض ، وأُدفن في أرض غربة إلي جنب هارون الرشيد . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 139/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 757 . )

57 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ياسر الخادم قال : كان الرضا ( عليه السلام ) إذا كان خلا ، جمع حشمه كلّهم عنده . . . فبينا نحن عنده يوماً ، إذ سمعنا وقع القفل الذي كان علي باب المأمون إلي دار أبي الحسن ( عليه السلام ) .

فقال لنا الرضا ( عليه السلام ) : قوموا تفرّقوا .

فقمنا

عنه ، فجاء المأمون ومعه كتاب طويل . . . وخرج المأمون وخرجنا مع الرضا ( عليه السلام ) ، فلمّا كان بعد ذلك بأيّام ونحن في بعض المنازل ورد علي ذي الرياستين كتاب من أخيه الحسن بن سهل : إنّي نظرت في تحويل هذه السنة في حساب النجوم ، فوجدت فيه أنّك تذوق في شهر كذا يوم الأربعاء حرّ الحديد ، وحرّ النار ، فأري أن تدخل أنت والرضا وأميرالمؤمنين الحمّام في هذا اليوم ، فتحتجم فيه ، وتصبّ الدم علي بدنك ليزول نحسه عنك ، فبعث الفضل إلي المأمون وكتب إليه بذلك وسأله أن يدخل الحمّام معه ، ويسأل أباالحسن ( عليه السلام ) أيضاً ذلك .

فكتب المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) رقعة في ذلك ، فسأله . . . فكتب إليه أبوالحسن ( عليه السلام ) : « لست بداخل غداً الحمّام ، فإنّي رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في النوم في هذه الليلة يقول لي : يا عليّ ! لاتدخل الحمّام غداً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 159/2 ح 24 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 3 رقم 789 . )

58 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) : من كان مسلماً فلا يمكر ولا يخدع ، فإنّي سمعت جبرئيل ( عليه السلام ) يقول : إنّ المكر والخديعة في النار .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : ليس منّا من غشّ مسلماً ، وليس منّا من خان مسلماً .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ جبرئيل الروح الأمين نزل عليّ من عند ربّ العالمين فقال : يا محمّد ! عليك بحسن الخلق ، فإنّه يذهب بخير الدنيا والآخرة ، ألا وإنّ أشبهكم بي أحسنكم خلقاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 50/2 ح 194 . عنه البحار : 387/68 ح 35 ، ووسائل الشيعة : 77/19 ح 24192 ، بتفاوت ، و151/12 ح 15919 ، قطعة منه .

أمالي الصدوق : 223 ، المجلس 46 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 241/12 ح 16198 ، عنه وعن العيون ، البحار : 284/72 ح 2 .

الجواهر السنيّة : 111 س 9 . )

59 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشناني الرازي العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن مهرويه القزويني ، عن داود بن سليمان الفرّاء ، عن عليّ بن موسي الرض ( عليهم السلام ) : ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ موسي بن عمران لمّا ناجي ربّه عزّوجلّ قال : يا ربّ ! أبعيد أنت منّي فأُناديك ، أم قريب فأُناجيك ؟

فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : أنا جليس من ذكرني .

فقال موسي ( عليه السلام ) : يا ربّ ! إنّي أكون في حال أُجلّك أن أذكرك فيها !

فقال : يا موسي ! اذكرني علي كلّ حال .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 127/1 ح 22 ، و46/2 ح 175 ، قطعة منه . عنه البحار : 345/13 ح 29 ، و153/90 ح 11 ، و156 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 150/7 ح 8973 ، مثله ، والجواهر السنيّة : 56 س 23 ، قطعة منه ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 276/3 ح 2938 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 347/13 ح 33 ، و176/77 س 5 ، مثله . عنه وعن التوحيد والفقيه ، وسائل الشيعة : 311/1 ح 820 .

التوحيد : 182 ح 17 . عنه البحار : 329/3 ح 29 ، و308/90 ح 5 ، والأنوار القدسيّة : 46 س 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 97 ح 32 . عنه البحار : 322/90 ح 34 .

من لايحضره الفقيه : 20/1 ح 58 .

كشف الغمّة : 285/2 س 20 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 252 س 1 . )

60 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو منصور أحمد بن إبراهيم بن بكر الخوزيّ بنيسابور قال : حدّثنا أبو إسحاق إبراهيم بن محمّد بن مروان الخوزيّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوزيّ قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الجويباريّ الشيبانيّ ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عل يّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه (

صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه عزّوجلّ قدّر المقادير ، ودبّر التدابير قبل أن يخلق آدم بألفي عام .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 140/1 ح 39 ، و31/2 ح 44 . عنه نور الثقلين : 3/4 ح 6 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 93/5 ح 12 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 151 ح 89 .

التوحيد : 376 ح 22 . عنه نور الثقلين : 4/4 ح 14 . )

61 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن عليّ بن محمّد ، عن أبي أيّوب المدينيّ ، عن سليمان الجعفريّ ، عن الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول الله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الشيب في مقدّم الرأس يمن ، وفي العارضين سخاء ، وفي الذوائب شجاعة ، وفي القفاء شؤم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 275/1 ح 11 . عنه وعن الخصال ، البحار : 106/73 ح 2 .

الكافي : 493/6 ح 6 ، وفيه : عنه ، عن أبيه ، عن آبائه عليهم السلام . عنه الوافي : 663/6 ح 5191 .

الخصال : 235 ح 76 . عنه نور الثقلين : 322/3 ح 16 .

كشف الغمّة : 293/2 س 18 .

الفصول المهمّة : 252 س 14 .

نور الأبصار : 314 س 11 . )

62 - الشيخ الصدوق ؛

: حدّثنا أبو محمّد جعفر بن النعيم الشاذانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن إدريس ، حدّثنا إبراهيم بن هاشم ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن علي ( عليهم السلام ) : قال : قال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! لقد عاتبتني رجال من قريش في أمر فاطمة وقالوا : خطبناها إليك ، فمنعتنا ، وتزوّجت عليّاً ! فقلت لهم : واللّه ! ما أنا منعتكم وزوّجته ، بل اللّه تعالي منعكم وزوّجه ، فهبط عليّ جبرئيل ( عليه السلام ) فقال : يا محمّد ! إنّ اللّه جلّ جلاله يقول : لو لم أخلق عليّاً ( عليه السلام ) ، لما كان لفاطمة ابنتك كفو علي وجه الأرض آدم فمن دونه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 225/1 ح 3 ، وح 4 ، مثله . عنه البحار : 92/43 ح 3 ، والجواهر السنيّة : 196 س 12 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 408/1 ح 553 قطعة منه . )

63 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : بقمّ في رجب ، سنة تسع وثلاثين وثلاثمائة قال : حدّثني أبو الحسن عليّ بن محمّد البزّاز قال : حدّثنا أبو أحمد داود بن سليمان الغازيّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام )

قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ الباقر قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان إقرار باللسان ، ومعرفة بالقلب ، وعمل بالأركان .

قال حمزة بن محمّد العلويّ ( رضي الله عنه ) : وسمعت عبد الرحمن بن أبي حاتم يقول : وسمعت أبي يقول وقد روي هذا الحديث : عن أبي الصلت الهرويّ عبد السلام بن صالح ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بإسناده مثله .

قال أبو حاتم : لو قري ء هذا الإسناد علي مجنون لبرأ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 227/1 ح 5 ، و28/2 ح 17 ، بسند آخر . عنه البحار : 67/66 ح 19 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 439/1 ح 614 ، والبرهان : 214/4 ح 16 ، و17 . .

الخصال : 179 ح 242 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 81 ح 3 . عنه البحار : 67/66 س 17 ، وفيه : عنه من آبائه عليهم السلام مثله .

أمالي الصدوق : 221 ، المجلس 45 ح 15 . عنه وعن الخصال والعيون ، البحار : 63/66 ح 9 .

كشف الغمّة : 268/2 س 19 ، مرسلاً بتفاوت .

عوالي اللئالي : 83/1 ح 6 ، بتفاوت .

البحار : 366/10 ح 3 ، نقلاً من

خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

تاريخ بغداد : 393/9 رقم 4971 .

أسني المطالب : 125 س 5 ، بتفاوت .

أمالي الطوسيّ : 448 ح 1002 وح 1003 بسند آخر مثله . عنه البحار : 68/66 ح 23 .

الصراط المستقيم : 175/2 س 2 . )

64 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي رحمه اللّه قال : حدّثنا محمّد بن معقل القرميسينيّ ، عن محمّد بن عبد اللّه بن طاهر قال : كنت واقفاً علي رأس أبي ، وعنده أبو الصلت الهرويّ ، وإسحاق بن راهويه ، وأحمد بن محمّد بن حنبل ، فقال أبي : ليحدّثني رجل منكم بحديث .

فقال أبو الصلت الهرويّ : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، - وكان واللّه رضي كما سمّي - عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه علي بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان قول وعمل .

فلمّا خرجنا ، قال أحمد بن محمّد بن حنبل : ما هذا الإسناد ؟

فقال له أبي : هذا سَعوط المجانين ، إذا سعط به المجنون أفاق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 6 . عنه البحار : 270/49 ح 13 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 440/1 ح 615 ، والبرهان : 214/4 ح 18 .

الخصال : 53 ح 68 . عنه وعن العيون ،

البحار : 65/66 ح 12 .

كشف الغمّة : 291/2 س 14 . )

4 )

65 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد بن عبد الوهّاب قال : حدّثنا أبو نصر منصور بن عبد اللّه بن إبراهيم الإصفهانيّ قال : حدّثنا عليّ بن أبي عبد اللّه قال : حدّثنا داود بن سليمان ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أربعة أنا شفيعهم يوم القيامة ولو آتوني بذنوب أهل الأرض : معين أهل بيتي ، والقاضي لهم حوائجهم عند ما اضطرّوا إليه ، والمحبّ لهم بقلبه ولسانه ، والدافع عنهم بيده .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 259/1 ح 17 . عنه وعن الخصال ، البحار : 77/27 ح 10 .

الخصال : 196 ح 1 .

بحار الأنوار : 368/10 ح 16 ، نقلاً عن خطّ الشيخ محمّد بن عليّ الجبائيّ ، وبتفاوت .

لسان الميزان : 14/3 ضمن رقم 3271 . )

66 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد بن عبد الوهّاب قال : أخبرنا أبو نصر منصور بن عبد اللّه بن إبراهيم الإصفهانيّ قال : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الإسكندرانيّ قال : حدّثنا أبو عليّ أحمد بن عليّ بن مهديّ الرقّيّ قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه الحسين

بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! طوبي لمن أحبّك وصدّق بك ، وويل لمن أبغضك ، وكذّب بك ، محبّوك معروفون في السماء السابعة والأرض السابعة السفلي وما بين ذلك ، هم أهل الدين والورع ، والسمت الحسن ، والتواضع للّه عزّوجلّ ، خاشعة أبصارهم ، وجلة قلوبهم لذكر اللّه عزّوجلّ ، وقد عرفوا حقّ ولايتك ، وألسنتهم ناطقة بفضلك ، وأعينهم ساكبة تحنّناً عليك وعلي الأئمّة من ولدك ، يدينون للّه بما أمرهم به في كتابه ، وجاءهم به البرهان من سنّة نبيّه ، عاملون بما يأمرهم به أولو الأمر منهم ، متواصلون غير متقاطعين ، متحابّون غير متباغضين ، إنّ الملائكة لتصلّي عليهم ، وتؤمّن علي دعائهم ، وتستغفر للمذنب منهم ، وتشهد حضرته ، وتستوحش لفقده إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 261/1 ح 21 . عنه البحار : 150/65 ح 3 ، وإثبات الهداة : 481/1 ح 139 ، قطعة منه .

ينابيع المودّة : 398/1 ح 19 بتفاوت . )

67 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أسري بي إلي السماء ، رأيت رحماً متعلّقة بالعرش تشكو

رحماً إلي ربّها ، فقلت لها : كم بينك وبينها من أب ؟

فقالت : نلتقي في أربعين أباً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 254/1 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 507/21 ح 27712 ، ونور الثقلين : 437/1 ح 30 . عنه وعن الخصال ، البحار : 91/71 ح 13 .

الخصال : 540 ح 13 . عنه مستدرك الوسائل : 205/15 ح 18024 ، ونور الثقلين : 122/3 ح 30 .

كشف الغمّة : 92/2 س 8 ، مرسلاً .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 252 س 16 .

نور الأبصار : 314 س 13 . )

68 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عمّي محمّد بن أبي القاسم ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن عليّ بن محمّد ، عن أبي أيّوب المدنيّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن الرضا ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تعلّموا من الغراب خصالاً ثلاثاً ، استتاره بالسفاد ، وبكوره في طلب الرزق ، وحذره .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 257/1 ح 10 . عنه وعن الخصال ، البحار : 339/68 ح 6 ، و41/100 ح 3 ، و285 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 133/20 ح 25227 .

الخصال : 99 ح 51 .

كشف الغمّة : 293/2 س 2 . )

69 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين إبراهيم بن تاتانة قال

: حدّثني عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن الريّان بن الصلت ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : شيعة عليّ هم الفائزون يوم القيمة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 52/2 ح 201 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 9/65 ح 5 .

أمالي الصدوق : 295 ، المجلس 57 ح 13 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 56 س 13 . )

70 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن أمير المؤمنين عليهم السلام قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من لم يؤمن بحوضي فلا أورده اللّه حوضي ، ومن لم يؤمن بشفاعتي فلا أناله اللّه شفاعتي ، ثمّ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّما شفاعتي لأهل الكبائر من أُمّتي ، فأمّا المحسنون فما عليهم من سبيل .

قال الحسين بن خالد : فقلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! فما معني قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَايَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضَي ) ؟

( الأنبياء : 28/21 . )

قال ( عليه

السلام ) : لا يشفعون إلّا لمن ارتضي اللّه دينه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 136/1 ح 35 . عنه نور الثقلين : 423/3 ح 48 ، ومقدّمة البرهان : 168 س 13 ، قطعة منه ، والبرهان : 57/3 ح 4 ، والبحار : 19/8 ح 4 ، قطعة منه . عنه وعن الأمالي ، البحار : 34/8 ح 4 .

أمالي الصدوق : 16 ، المجلس 2 ح 4 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 359/1 ح 465 .

روضة الواعظين : 549 س 14 .

كشف الغمّة : 286/2 س 9 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 252 س 8 ، قطعة منه .

نور الأبصار : 314 س 6 .

قطعة منه في سورة الأنبياء : 28/21 . )

71 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن إبراهيم بن تاتانه والحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المكتّب وأحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ وعليّ بن عبد اللّه الورّاق رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن ياسر الخادم قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّي سألت ربّي عزّوجلّ فيك خمس خصال فأعطاني .

أمّا أوّلها :

فإنّي سألته أن تنشقّ الأرض عنّي ، ونفض التراب عن رأسي ، ( في الخصال وغيره من الكتب : أُنفَضُ . )

وأنت معي فأعطاني .

وأمّا الثانية : فإنّي سألته أن يقضي عند كفّة الميزان ، وأنت معي فأعطاني .

وأمّا الثالثة : فسألت ربّي عزّوجلّ أن يجعلك حامل لوائي ، وهو لواء اللّه الأكبر ، عليه مكتوب : المفلحون هم الفائزون بالجنّة فأعطاني .

وأمّا الرابعة : فإنّي سألته أن تسقي أُمّتي من حوضي ، فأعطاني .

وأمّا الخامسة : فإنّي سألته أن يجعلك قائد أُمّتي إلي الجنّة فأعطاني ، والحمد للّه الذي منّ عليّ به .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 277/1 ح 16 ، و30/2 ح 35 . عنه البحار : 4/8 ح 5 . عنه وعن الخصال ، وصحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 70/40 ح 106 .

الخصال : 314 ح 93 ، و94 ، بسند آخر وبتفاوت . عنه نور الثقلين : 119/5 ح 62 ، قطعة منه .

المناقب للخوارزميّ : 293 ح 280 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 98 ح 34 . )

72 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إنّ الناس يروون : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ اللّه عزّوجلّ خلق آد

م ( عليه السلام ) علي صورته !

فقال ( عليه السلام ) : قاتلهم اللّه ! لقد حذفوا أوّل الحديث : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مرّ برجلين يتسابّان ، فسمع أحدهما يقول لصاحبه : قبّح اللّه وجهك ووجه من يشبهك !

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) له : يا عبد اللّه ! لا تقل هذا لأخيك ، فإنّ اللّه عزّوجلّ خلق آدم ( عليه السلام ) علي صورته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 119/1 ح 12 .

التوحيد : 152 ح 11 . عنه الدرّ المنثور : 272/1 س 8 .

الإحتجاج : 385/2 ح 292 . عنه وعن التوحيد والعيون ، البحار : 11/4 ح 1 .

قطعة منه في ( ذمّ المحرّفين في الأحاديث ) . )

73- الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : بقمّ ، في رجب سنة تسع وثلاثين وثلاثمائة قال : أخبرنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، سنة سبع وثلاثمائة ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أحبّ أن يركب سفينة النجاة ، ويستمسك بالعروة الوثقي ، ويعتصم بحبل اللّه المتين ، فليوال عليّاً بعدي ، وليعاد عدوّه ، وليأتمّ بالأئمّة

الهداة من ولده ، فإنّهم خلفائي وأوصيائي ، وحجج اللّه علي الخلق بعدي ، وسادة أُمّتي ، وقادة الأتقياء إلي الجنّة ، حزبهم حزبي ، وحزبي حزب اللّه عزّوجلّ ، وحزب أعدائهم حزب الشيطان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 292/1 ح 43 . عنه البحار : 144/23 ح 100 ، ونور الثقلين : 263/1 ح 1056 ، قطعة منه . عنه وعن الأمالي ، إثبات الهداة : 483/1 ح 142 .

أمالي الصدوق : 26 ، المجلس 5 ح 5 . عنه البحار : 92/38 ح 5 ، وحلية الأبرار : 440/2 ح 5 .

كشف الغمّة : 295/2 س 11 .

شواهد التنزيل : 168/1 ح 177 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 15 س 12 .

إرشاد القلوب : 424 س 11 . )

74 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن بكران النقّاش ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق المؤدّب ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن الهمدانيّ ، عن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن علي ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ شهر رمضان شهر عظيم ، يضاعف اللّه فيه الحسنات ، ويمحو فيه السيّئات ، ويرفع فيه الدرجات ، من تصدّق في هذا الشهر بصدقة غفر اللّه له ، ومن أحسن فيه إلي ما ملكت يمينه غفر اللّه له ، ومن حسن فيه خلقه غفر اللّه له ، ومن كظم فيه

غيظه غفر اللّه له ، ومن وصل فيه رحمه غفر اللّه له .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ شهركم هذا ليس كالشهور ، إنّه إذا أقبل إليكم ، أقبل بالبركة والرحمة ، وإذا أدبر عنكم ، أدبر بغفران الذنوب ، هذا شهر الحسنات فيه مضاعفة ، وأعمال الخير فيه مقبولة ، من صلّي منكم في هذا الشهر للّه عزّوجلّ ركعتين يتطوّع بهما غفر اللّه له .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ الشقيّ حقّ الشقيّ من خرج عنه هذا الشهر ولم يغفر ذنوبه ، فيخسر حين يفوز المحسنون بجوائز الربّ الكريم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 293/1 ح 46 .

أمالي الصدوق : 53 ، المجلس 13 ح 3 .

فضائل شهر رمضان ضمن كتاب المواعظ للصدوق : 162 ح 53 . عنه وعن الأمالي والعيون ، وسائل الشيعة : 312/10 ح 13493 ، والبحار : 361/93 ح 29 .

كشف الغمّة : 295/2 س 16 . )

75 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا الحسين بن أحمد المالكيّ ، عن أبيه ، عن إبراهيم بن أبي محمود ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يا عليّ ! أنت المظلوم من بعدي ، فويل لمن ظلمك واعتدي عليك ، وطوبي لمن تبعك ولم

يختر عليك !

يا عليّ ! أنت المقاتل بعدي ، فويل لمن قاتلك ! وطوبي لمن قاتل معك !

يا عليّ ! أنت الذي تنطق بكلامي ، وتتكلّم بلساني بعدي ، فويل لمن ردّ عليك ! وطوبي لمن قبل كلامك !

يا عليّ ! أنت سيّد هذه الأُمّه بعدي ، وأنت إمامها وخليفتي عليها ، من فارقك فارقني يوم القيامة ، ومن كان معك كان معي يوم القيامة .

يا عليّ ! أنت أوّل من آمن بي وصدّقني ، وأنت أوّل من أعانني علي أمري ، وجاهد معي عدوّي ، وأنت أوّل من صلّي معي ، والناس يومئذ في غفلة الجهالة .

يا عليّ ! أنت أوّل من تنشقّ عنه الأرض معي ، وأنت أوّل من يحوز الصراط معي ، وإنّ ربّي عزّوجلّ أقسم بعزّته : أنّه لا يجوز عقبة الصراط إلّا من معه براءة بولايتك وولاية الأئمّة من ولدك ، وأنت أوّل من يرد حوضي تسقي منه أولياءك ، وتذود عنه أعداءك ، وأنت صاحبي إذا قمت المقام المحمود ، تشفّع لمحبّينا فتشفع فيهم ، وأنت أوّل من يدخل الجنّة ، وبيدك لوائي وهو لواء الحمد ، وهو سبعون شقّة ، الشقّة منه أوسع من الشمس والقمر ، وأنت صاحب شجرة طوبي في الجنّة ، أصلها في دارك ، وأغصانها في دور شيعتك ومحبّيك .

قال إبراهيم بن أبي محمود : فقلت للرضا : يا ابن رسول اللّه ! إنّ عندنا أخباراً في فضائل أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وفضلكم أهل البيت ، وهي من رواية مخالفيكم ، ولا نعرف مثله عندكم ، أفندين بها ؟

فقال ( عليه السلام ) :

يا ابن أبي محمود ! لقد أخبرني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليه السلام ) : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من أصغي إلي ناطق فقد عبده ، فإن كان الناطق عن اللّه عزّوجلّ فقد عبد اللّه ، وإن كان الناطق عن إبليس فقد عبد إبليس ، ثمّ قال الرضا : يا ابن أبي محمود ! إنّ مخالفينا وضعوا أخباراً في فضائلنا ، وجعلوها علي ثلاثة أقسام : أحدها الغلوّ ، وثانيها التقصير في أمرنا ، وثالثها التصريح بمثالب أعدائنا ، فإذا سمع الناس الغلوّ فينا كفّروا شيعتنا ونسبوهم إلي القول بربوبيّتنا ، وإذا سمعوا التقصير اعتقدوه فينا ، وإذا سمعوا مثالب أعداءنا بأسمائهم ثلبونا بأسماءنا ، وقد قال اللّه عزّوجلّ : ( وَلَاتَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّواْ اللَّهَ عَدْوَم ا بِغَيْرِ عِلْمٍ ) .

( الأنعام : 108/6 . )

يا ابن أبي محمود ! إذا أخذ الناس يميناً وشمالاً ، فألزم طريقتنا ، فإنّه من لزمنا لزمناه ، ومن فارقنا فارقناه ، إنّ أدني ما يخرج به الرجل من الإيمان أن يقول للحصاة : هذه نواة ، ثمّ يدين بذلك ، ويبرء ممّن خالفه .

يا بن أبي محمود ! احفظ ما حدّثتك به ، فقد جمعت لك خير الدنيا والآخرة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 303/1 ح 63 . قِطَعٌ منه في البحار : 115/2 ح 11 ، و239/26 ح 1 ، و211/39 ح 2 ، ونور الثقلين : 758/1 ح 240 ، و504/2 ح 126 ، ووسائل الشيعة : 128/27 ح 33394 ، وإثبات الهداة : 265/1

ح 95 ، و483 ح 143 ، و749/3 ح 23 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 220 س 15 ، و125 س 10 ، قطعة منه بسند آخر وبتفاوت . عنه البحار : 139/38 ح 101 ، وإثبات الهداة : 612/1 ح 625 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( سورة الأنعام : 108/6 ) و ( الوضع في أحاديث الأئمّةعليهم السلام ) . )

76 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا الحسن بن محمّد بن إسماعيل القرشيّ قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : دبّ إليكم داء الأُمم قبلكم ، البغضاء والحسد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 312/1 ح 83 . عنه وعن المعاني ، البحار : 252/70 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 367/15 ح 20764 .

معاني الأخبار : 367 ح 1 . )

77 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) بقمّ في رجب ، سنة تسع وثلاثين وثلاثمائة قال : حدّثني أبي ، عن ياسر الخادم ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن الحسين

بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : يا عليّ ! أنت حجّة اللّه ، وأنت باب اللّه ، وأنت الطريق إلي اللّه ، وأنت النبأ العظيم ، وأنت الصراط المستقيم ، وأنت المثل الأعلي .

يا عليّ ! أنت إمام المسلمين ، وأمير المؤمنين ، وخير الوصيّين ، وسيّد الصدّيقين .

يا عليّ ! أنت الفاروق الأعظم ، وأنت الصدّيق الأكبر .

يا عليّ ! أنت خليفتي علي أُمّتي ، وأنت قاضي ديني ، وأنت منجز عداتي .

يا عليّ ! أنت المظلوم بعدي ، يا عليّ ! أنت المفارق بعدي .

يا عليّ ! أنت المحجور بعدي ، أُشهد اللّه تعالي ومن حضر من أُمّتي ، أنّ حزبك حزبي ، وحزبي حزب اللّه ، وأنّ حزب أعداءك حزب الشيطان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 6/2 ح 13 . عنه البحار : 4/36 ح 11 ، قطعة منه ، و111/38 ح 46 ، ونور الثقلين : 180/4 ح 45 ، قطعة منه ، و491/5 ح 8 ، قطعة منه ، والبرهان : 420/4 ح 7 .

ينابيع المودّة : 402/3 ح 4 . )

78 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو أسد عبد الصمد بن عبد الشهيد الأنصاريّ ( رضي الله عنه ) بسمرقند قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا أحمد بن إسحاق العلويّ الموسويّ قال : حدّثنا أبي قال : أخبرني عمّي الحسن بن إسحاق قال : سمعت عمّي عليّ بن موسي الرضا يقول : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن

جدّه ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من دان بغير سماع ألزمه اللّه البتّة إلي الفناء ، ومن دان بسماع من غير الباب الذي فتحه اللّه عزّوجلّ لخلقه فهو مشرك ، والباب المأمون علي وحي اللّه تبارك وتعالي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 9/2 ح 22 . عنه وسائل الشيعة : 129/27 ح 33395 .

الصراط المستقيم : 20/2 س 10 . )

79 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ، وأحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، وأحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لكلّ أُمّة صدّيق وفاروق ، وصدّيق هذه الأُمّة وفاروقها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وأنّه سفينة نجاتها ، وباب حطّتها ، وأنّه يوشعها ، وشمعونها ، وذو قرنيها .

معاشر الناس ! إنّ عليّاً خليفة اللّه ، وخليفتي عليكم بعدي ، وإنّه لأميرالمؤمنين ، وخير الوصيّين ، من نازعه فقد نازعني ،

ومن ظلمه فقد ظلمني ، ومن غالبه فقد غالبني ، ومن برّه فقد برّني ، ومن جفاه فقد جفاني ، ومن عاداه فقد عاداني ، ومن والاه فقد والاني ، وذلك أنّه أخي ووزيري ، ومخلوق من طينتي ، وكنت أنا وهو نوراً واحداً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 13/2 ح 30 . عنه البحار : 112/38 ح 47 ، ونور الثقلين : 82/1 ح 208 ، قطعة منه ، و515 ح 392 ، قطعة منه ، و295/3 ح 210 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 28/2 ح 109 .

قصص الأنبياء للراوندي : 173 ح 201 . عنه إثبات الهداة : 130/2 ح 563 ،

و239 ح 208 ، عن كتاب تحفة المطالب للشيخ محمّد بن عليّ العامليّ الشاميّ . )

80 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثنا محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب ، عن عليّ بن أسباط قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا يحدّث عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : لم يبق من أمثال الأنبيا ( عليهم السلام ) : إلّا قول الناس : إذا لم تستحي فاصنع ما شئت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 56/2 ح 207 . عنه وعن الأمالي والقصص ، البحار : 333/68 ح 8 .

أمالي الصدوق : 412 ، المجلس 77 ح 1 .

قصص الأنبياء للراوندي : 278 ح 338 . )

81 - الشيخ الصدوق

؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ، وأحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، والحسين بن إبراهيم بن تاتانة رضي اللّه عنهم قالوا : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن محمّد بن عليّ التميميّ قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : من سرّه أن ينظر إلي القضيب الياقوت الأحمر الذي غرسه اللّه بيده ، ويكون مستمسكاً به ، فليتولّ عليّاً ، والأئمّة من ولده ، فإنّهم خيرة اللّه عزّوجلّ وصفوته ، وهم المعصومون من كلّ ذنب وخطيئة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 57/2 ح 211 . عنه إثبات الهداة : 484/1 ح 146 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 193/25 ح 2 ، و244/36 ح 56 .

أمالي الصدوق : 467 ، المجلس 85 ح 26 . عنه إثبات الهداة : 531/1 ح 304 . )

5 )

82 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو علي أحمد بن أبي جعفر البيهقيّ بفَيْد ، بعد منصرفي من حجّ بيت اللّه الحرام ، في سنة أربع وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا عليّ بن جعفر المدنيّ قال : حدّثني عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ قال : حدّثني داود بن سليمان قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه

عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة ولّينا حساب شيعتنا ، فمن كانت مظلمته فيما بينه وبين اللّه عزّوجلّ حكمنا فيها فأجابنا ، ومن كانت مظلمته فيما بينه وبين الناس استوهبناها فوهبت لنا ، ومن كانت مظلمته بينه وبيننا ، كنّا أحقّ ممّن عفي وصفح .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 57/2 ح 213 . عنه البحار : 40/8 ح 24 ، و98/56 ح 1 ، والبرهان : 455/4 ح 3 . )

83 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه ، عن عليّ بن محمّد قال : حدّثني عمران ، عن محمّد بن عبد الحميد ، عن محمّد بن الفضيل ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! أنت والأئمّة من ولدك بعدي حجج اللّه عزّوجلّ علي خلقه ، وأعلامه في بريّته ، من أنكر واحداً منكم فقد أنكرني ، ومن عصي واحداً منكم فقد عصاني ، ومن جفا واحداً منكم فقد جفاني ، ومن وصلكم فقد وصلني ، ومن أطاعكم فقد أطاعني ، ومن والاكم

فقد والاني ، ومن عاداكم فقد عاداني ، لأنّكم منّي ، خُلقتم من طينتي وأنامنكم .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 413/2 ح 13 . عنه البحار : 97/23 ح 4 ، واثبات الهداة : 519/1 ح 261 ، ومقدمة البرهان : 24 س 15 . )

84 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ الورّاق قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عنبسة مولي الرشيد قال : حدّثنا دارم بن قبيصة بن نهشل بن مجمّع الصنعانيّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : خلق اللّه عزّوجلّ مائة ألف وصيّ ، وأربعة وعشرين ألف وصيّ ، فعليّ أكرمهم علي اللّه وأفضلهم .

( الأمالي : 196 ح 11 . عنه وعن الخصال ، البحار : 30/11 ح 21 ، و4/38 ح 2 ، وإثبات الهداة : 58/2 ح 258 .

الخصال : 641 ح 18 .

قصص الأنبياء للراوندي : 372 ، ح 450 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

المناقب لابن شهر : 47/3 ، س 20 ، كما في القصص .

الصراط المستقيم : 29/2 ، س 6 ، كما في القصص .

روضة الواعظين : 125 ، س 4 ،

مجلس في ذكر فضائل عليّ بن أبيطالب . مثل في القصص ، )

85 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر بن جامع الحميريّ ، عن أبيه ، عن يعقوب بن يزيد قال : حدّثني الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ منّي وأنا من عليّ ، قاتل اللّه من قاتل عليّاً ، لعن اللّه من خالف عليّاً ، عليّ إمام الخليقة بعدي ، من تقدّم علي عليّ فقد تقدّم عليّ ، ومن فارقه فقد فارقني ، ومن آثر عليه فقد آثر عليّ ، أنا سلم لمن سالمه ، وحرب لمن حاربه ، ووليّ لمن والاه ، وعدوّ لمن عاداه .

( الأمالي : 525 ح 12 . عنه البحار : 109/38 ح 40 ، وإثبات الهداة : 71/2 ح 306 ، قطعة منه .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 209 س 21 .

إثبات الهداة : 183/2 ح 893 ، قطعة منه ، عن كتاب كنز المطالب للسيّد نعمة اللّه الحسينيّ الحائريّ . )

86 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن عبد الرحمن القرشيّ الحاكم قال : حدّثنا أبو بكر محمّد بن خالد بن الحسن المطوّعيّ البخاريّ قال : حدّثنا أبو بكر بن أبي داود ببغداد قال : حدّثنا عليّ بن حرب الملاّئيّ قال : حدّثنا أبو الصلت الهرويّ قال : حدّثنا عليّ

بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان معرفة بالقلب ، وإقرار باللسان ، وعمل بالأركان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 226/1 ح 1 ، وح 2 بسند آخر ، و227 ح 4 ، و28/2 ح 17 ، والبرهان : 214/4 ح 13 ، و15 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 438/1 ح 610 ، و611 و439 ح 613 . عنه وعن الخصال ، البحار : 64/66 ح 11 .

الخصال : 178 ح 239 ، و179 ح 241 .

أسني المطالب : 123 س 7 .

المجروحين : 106/2 س 8 .

كشف الغمّة : 307/2 س 9 .

جامع الأخبار : 36 س 4 .

ينابيع المودّة : 123/3 س 14 .

الصواعق المحرقة : 205 س 16 . )

87 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ ، بمرو الرود ، في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور

قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أربعة أنا لهم شفيع يوم القيامة ، المكرم لذرّيّتي ، والقاضي لهم حوائجهم ، والساعي في أمورهم عند ما اضطرّوا إليه ، والمحبّ لهم بقلبه ولسانه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 24/2 ح 4 ، و253/1 ح 2 ، بتفاوت وسند آخر . عنه وعن الأمالي ، البحار : 220/93 ح 10 ، ووسائل الشيعة : 334/16 ح 21694 .

أمالي الطوسيّ : 366 ح 779 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 292/2 س 4 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 36 س 2 ، عنه البحار : 49/8 ح 53 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 79 ح 2 ، بتفاوت ، عنه البحار : 225/93 ح 24 .

ينابيع المودّة : 115/2 ح

325 ، و380 ح 79 . )

88 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تحشر ابنتي فاطمة يوم القيامة ، ومعها ثياب مصبوغة بالدم ، فتعلّق بقائمة من قوائم العرش فتقول : يا عدل ! احكم بيني وبين قاتل ولدي .

قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فيحكم اللّه تعالي لابنتي وربّ الكعبة ، وإنّ اللّه عزّوجلّ يغضب بغضب فاطمة ، ويرضي لرضاها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 26/2 ح 6 ، و46 ح 176 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 220/43 ح 3 ، و19 ح 4 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 269/2 س 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 89 ح 21 ، بتفاوت ، و90 ح 23 ، قطعة منه .

ينابيع المودّة : 323/2 ح 935 ، مرفوعاً عن عليّ عليه السلام ، بتفاوت .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 208 س 14 .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 90 ح 3 . )

89 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أسري بي إلي السماء أخذ جبرئيل بيدي وأقعدني علي درنوك من درانيك الجنّة ، ثمّ ناولني سفرجلة ، فأنا أُقبّلها ، إذا انقلقت ( الدرنوك : البِساط . لسان العرب : 426/10 . )

( في سائر الكتب : أقلّبها . )

فخرجت منها جارية حوراء ، لم أر أحسن

منها .

فقالت : السلام عليك يا محمّد ! فقلت : من أنت ؟

قالت : أنا الراضية المرضيّة ، خلقني الجبّار من ثلاثة أصناف : أسفلي من مسك ، ووسطي من كافور ، وأعلاي من عنبر ، وعجنني من ماء الحيوان ، وقال لي الجبّار : كوني ، فكنت ، خلقني لأخيك وابن عمّك ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 26/2 ح 7 . عنه نور الثقلين : 122/3 ح 28 ، ومدينة المعاجز : 379/1 س 9 ، مثله . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 229/39 ضمن ح 4 مثله ، و178/63 ح 41 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 96 ح 30 .

أمالي الصدوق : 154 ، المجلس 34 ، ح 12 ، بإساده عن أبي سعيد الخدريّ عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

كشف الغمّة : 138/1 ، س 12 ، عن الزمخشريّ ، عن كتاب ربيع الأبرار ، عن عليّ عليه السلام ، رفعه إلي النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

نوادر المعجزات : 75 ح 39 .

جامع الأخبار : 172 س 24 .

المناقب للخوارزميّ : 295 ح 288 .

ينابيع المودّة : 409/1 ح 2 ، و179/2 ح 514 ، بتفاوت .

مدينة المعاجز : 377/1 ح 244 . )

90 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الولد ريحانة ، وريحانتاي الحسن والحسين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 8 . عنه

وعن الصحيفة ، البحار : 264/43 ح 13 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 92 ح 24 .

المناقب لابن شهر : 383/3 س 9 . عنه البحار : 281/43 ح 49 .

إحقاق الحقّ : 621/10

كنز العمّال : 667/13 ، رقم 37699 . )

91 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّك قسيم الجنّة والنار ، وإنّك لتقرع باب الجنّة وتدخلها بلا حساب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 9 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 193/39 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 115 ح 75 .

المناقب للخوارزمي : 294 ح 281 .

الصواعق المحرقة : 126 ب 9 ، الفصل الثاني س 21 . .

الأربعون حديثاً للخزاعيّ النيسابوريّ ضمن نوادر المعجزات : 13 ح 10 . )

92 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مثل أهل بيتي فيكم كمثل سفينة نوح ، من ركبها نجا ، ومن تخلّف عنها زجّ في النار .

( في بعض المصادر : زخّ ، وكلاهما بمعني واحد . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 10 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 122/23 ح 45 ، ونور الثقلين : 360/2 ح 99 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 116 ح 77 . عنه إثبات الهداة : 612/1 ح 621 . )

93 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم

] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أتاني ملك فقال : يا محمّد ! إنّ اللّه يقرؤك السلام ويقول لك : قد زوّجت فاطمة من عليّ فزوّجها منه ، وقد أمرت شجرة طوبي أن تحمل الدرّ والياقوت والمرجان ، وإنّ أهل السماء قد فرحوا بذلك ، وسيولد منهما ولدان سيّدا شباب أهل الجنّة ، وبهما تتزيّن أهل الجنّة ، فأبشر يا محمّد ! فإنّك خير الأوّلين والآخرين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 12 . عنه البرهان : 295/2 ح 26 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 105/43 ح 17 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 172 ح 108 ، بتفاوت .

كشف الغمّة : 353/1 ، س 7 ، عن ابن عبّاس .

المناقب للخوارزمي : 342 ح 363 .

الجواهر السنيّة : 227 س 19 .

روضة الواعظين : 163 س 6 ، مرسلاً عن النبي صلي الله وعليه وآله وسلم .

ينابيع المودّة : 126/2 ح 362 .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 106 ح 36 . )

94 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ستّة من المروّة : ثلاثة منها في الحضر ، وثلاثة منها في السفر ، فأمّا التي في الحضر فتلاوة كتاب اللّه عزّوجلّ ، وعمارة مساجد اللّه ، واتّخاذ الإخوان في اللّه ، وأمّا التي في السفر فبذل الزاد ، وحسن الخلق ، والمزاح في غير المعاصي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 13 . عنه البحار

: 196/89 ح 1 . عنه وعن الخصال ، البحار : 275/71 ح 1 ، و1/81 ح 68 ، ووسائل الشيعة : 436/11 ح 15197 .

الخصال : 324 ح 11 . عنه البحار : 266/73 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 102 ح 48 ، بتفاوت يسير . عنه وعن العيون والخصال ، البحار : 311/73 ح 2 . )

95 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : النجوم أمان لأهل السماء ، وأهل بيتي أمان لأُمّتي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 14 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 309/27 ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 110 ح 67 . )

96 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أختنوا أولادكم يوم السابع ، فإنّه أطهر وأسرع لنبات اللحم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 19 . عنه البحار : 112/101 ح 19 ، ووسائل الشيعة : 439/21 ح 27527 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 82 ح 6 ، بتفاوت . عنه البحار : 112/101 ح 20 .

لسان الميزان : 13/3 ضمن رقم 3271 . )

97 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أفضل الأعمال عند اللّه عزّوجلّ ، إيمان لا شكّ فيه ، وغزو لاغلول فيه ، وحجّ مبرور .

( غلَّ غَلولاً

: خان . وخصّ بعضهم به الخيانة في الفي ء والمغنم . لسان العرب : 499/11 . )

وأوّل من يدخل الجنّة شهيد ، وعبد مملوك أحسن عبادة ربّه ، ونصح لسيّده ، ورجل عفيف متعفّف ذو عيال .

وأوّل من يدخل النار أمير متسلّط لم يعدل ، وذو ثروة من المال لم يعط المال حقّه ، وفقير فخور .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 20 . قِطَعٌ منه في البحار : 126/69 ح 8 ، و290/70 ح 10 ، و144/71 ح 2 ، و341/72 ح 22 ، و13/93 ح 22 ، و16/96 ح 56 ، و11/97 ح 21 ، ومستدرك الوسائل : 486/15 ح 18941 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 83 ح 8 ، بتفاوت . عنه وعن الأمالي ، والعيون ، البحار : 272/68 ح 17 ، قطعة منه .

أمالي المفيد : 99 ح 1 ، بحذف الذيل مع تفاوت يسير . عنه مستدرك الوسائل : 20/11 ح 12321 . )

98 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا يزال الشيطان ذعراً من المؤمن ماحافظ علي ( الذعر : الخوف . القاموس المحيط : 50/2 . )

الصلوات الخمس ، فإذا ضيّعهنّ تجرّأ عليه ، وأوقعه في العظايم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 21 . عنه البحار : 13/80 ح 22 ، ووسائل الشيعة : 112/4 ح 4648 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 84 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 432/6 ح 8365 . )

99

- الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أدّي فريضة فله عند اللّه دعوة مستجابة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 22 . عنه وسائل الشيعة : 432/6 س 3 مثله ، والبحار : 207/79 ح 13 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 84 ح 10 . عنه وسائل الشيعة : 433/6 ح 8366 . عنه وعن العيون ، والطوسيّ ، البحار : 321/82 ح 7 .

أمالي المفيد : 117 ح 1 . عنه البحار : 344/90 ح 8 .

أمالي الطوسيّ : 596 ح 1238 . عنه وسائل الشيعة : 432/6 ح 8362 .

لسان الميزان : 13/3 ضمن رقم 3271 .

المجروحين لابن حِبّان : 107/2 س 2 .

تهذيب التهذيب : 340/7 س 1 . )

6 )

100 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : العلم خزائن ، ومفاتيحه السؤال ، فاسألوا يرحمكم اللّه ، ( في الصحيفة : للعلم . )

فإنّه يؤجر فيه أربعة : السائل ، والمعلّم ، والمستمع ، والمجيب له .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 23 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 197/1 ح 3 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 85 ح 11 ، بتفاوت .

البحار : 368/10 ح 12 .

لسان الميزان : 14/3 ضمن رقم 3271 ، قطعة منه .

حلية الأولياء : 192/3 س 11 ، بتفاوت . )

101 - الشيخ الصدوق

؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه عزّوجلّ يبغض رجلاً يُدخَل عليه في بيته ولايقاتل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 24 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 196/76 ح 8 ، ووسائل الشيعة : 123/15 ح 20124 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 86 ح 14 . عنه مستدرك الوسائل : 99/11 ح 12519 .

البحار : 368/10 ح 13 ، بتفاوت . )

102 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تزال أُمّتي بخير ما تحابّوا وتهادوا ، وأدّوا الأمانة ، واجتنبوا الحرام ، ووقّروا الضيف ، وأقاموا الصلاة ، وآتوا الزكوة ، فإذا لم يفعلوا ذلك ابتلوا بالقحط والسنين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 25 . عنه البحار : 206/68 ح 11 ، و352/70 ح 52 ، و392/71 ح 10 ، و115/72 ح 7 ، و207/79 ح 14 ، و14/93 ح 23 ، ووسائل الشيعة : 254/15 ح 20434 ، و318/24 س 9 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 85 ح 12 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 394/66 ح 76 ، ومستدرك الوسائل : 258/16 ح 19795 .

جامع الأخبار : 136 س 3 . عنه البحار : 460/72 ح 14 . )

103 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ليس منّا من غشّ مسلماً أو

ضرّه ، أو ماكره .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 26 . عنه وسائل الشيعة : 283/17 ح 225306 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 285/72 ح 5 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 86 ح 13 . عنه مستدرك الوسائل : 82/9 ح 10273 ، و201/13 ح 15101 .

البحار : 367/10 ح 4 ، نقلاً عن خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ . )

104 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ثلاثة أخافهنّ علي أُمّتي من بعدي : الضلالة بعد المعرفة ، ومضلّات الفتن ، وشهوة البطن والفرج .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 28 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 272/68 ح 16 .

البحار : 368/10 ح 15 ، نقلاًعن خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

أمالي الطوسيّ : 157 ح 263 . عنه وعن العيون ، البحار : 451/22 ح 7 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 87 ح 17 .

أمالي المفيد : 118 ح 1 . عنه البحار : 196/69 ح 22 ، ومستدرك الوسائل : 276/11 ح 12995 . )

105 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اللّهمّ ارحم خلفائي ، ثلاث مرّات . قيل له : ومن ( في الصحيفة : قيل له : يا نبيّ اللّه ، وفي بعض الكتب : يا رسول اللّه ( صلي الله عليه

وآله وسلم ) . )

خلفاؤك ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الذين يأتون من بعدي ، ويروون أحاديثي وسنّتي ، فيعلّمونها الناس من بعدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 94 . عنه وسائل الشيعة : 92/27 ح 33298 . عنه وعن الصحيفة والعوالي ، البحار : 144/2 ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 115 ح 74 ، بتفاوت . عنه وعن العوالي ، مستدرك الوسائل : 287/17 ح 21365 .

عوالي اللئاليّ : 64/4 ح 19 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

منية المريد : 192 س 18 ، نحو العوالي . )

106 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا سمّيتم الولد محمّداً فأكرموا ، وأوسعوا له في المجالس ، ولا تقبّحوا له وجهاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 29 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 128/101 ح 8 ، و9 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 88 ح 18 . وسائل الشيعة : 394/21 ح 27390 .

مجمع البيان : 514/1 س 15 . )

107 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مامن قوم كانت لهم مشورة فحضر معهم من اسمه محمّد وأحمد ، فأدخلوه في مشورتهم إلّا خير لهم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 30 . عنه البحار : 128/101 ح 10 ، و254/88 ح 6

، بتفاوت .

مكارم الأخلاق : 211 س 3 . عنه البحار : 92/101 ح 21 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 88 ح 19 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 394/21 ح 27391 ، والبحار : 129/101 ح 11 ، مثله . عنه وعن العيون ، البحار : 98/72 ح 7 . )

108 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مامن مائدة وضعت وحضر عليها من اسمه أحمد أو محمّد ، إلّا قدّس ذلك المنزل في كلّ يوم مرّتين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 31 . عنه البحار : 129/101 ح 12 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 88 ح 20 . عنه مستدرك الوسائل : 328/16 ح 20050 ، والبحار : 129/101 ح 13 ، مثله . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 394/21 ح 27392 . )

109 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّا أهل بيت لا تحلّ لنا الصدقة ، وقد أمرنا بإسباغ الطهور ، وأن لا نُْنزِيَ حماراً علي عتيقه .

( قال ابن الأثير : في حديث عليّ ( أُمرنا أن لاننزي الحمر علي الخيل ) أي نحملها عليها للنسل . النهاية : 44/5 . )

( قال ابن الأثير : العاتق : الشابّة ، أوّل ماتدرك ، وقيل : هي التي لم تبن من والديها ، ولم تتزوّج وقد أدركت وشبّت . النهاية : 178/3 ، « عتق »

. )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 32 . عنه البحار : 303/77 ح 6 ، و59/100 ح 2 ، و74/93 ح 8 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 488/1 ح 1291 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 93 ح 26 . عنه البحار : 365/16 ح 71 ، و50/27 ح 1 ، و225/61 ح 11 ، و270/77 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 270/9 ح 11997 ، ومستدرك الوسائل : 334/1 ح 766 ، و186/13 ح 15053 .

كشف الغمّة : 47/1 س 7 . )

110 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مثل المؤمن عند اللّه عزّوجلّ كمثل ملك مقرّب ، وإنّ المؤمن عند اللّه أعظم من ذلك ، وليس شي ء أحبّ إلي اللّه من مؤمن تائب ، أو مؤمنة تائبة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 29/2 ح 33 . عنه ، وسائل الشيعة : 75/16 ح 21021 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 21/6 ح 15 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 94 ح 27 . عنه البحار : 299/57 ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 125/12 ح 13695 .

مشكاة الأنوار : 78 س 15 ، مرسلاً وبتفاوت . عنه البحار : 72/64 ح 41 .

البحار : 367/10 ح 6 ، عن نسخة قديمة عنده .

جامع الأخبار : 85 س 4 ، مرسلاً بتفاوت . )

111 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه (

صلي الله عليه وآله وسلم ) : من عامل الناس فلم يظلمهم ، وحدّثهم فلم يكذبهم ، ووعدهم فلم يخلفهم ، فهو ممّن كملت مروّته ، وظهرت عدالته ، ووجبت أُخوّته ، وحرمت غيبته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 30/2 ح 34 . عنه نور الثقلين : 93/5 ح 70 . عنه وعن الخصال وصحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 1/67 ح 1 ، و92/72 ح 4 ، و252 ح 26 .

الخصال : 208 ح 28 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 396/27 ح 34046 ، والبحار : 35/85 س 6 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 97 ح 31 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 279/12 س 5 و6 .

مستدرك الوسائل : 440/17 ح 21808 ، عن كتاب الأربعين لابن زهرة . )

112 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أتاني ملك فقال : يا محمّد ! إنّ ربّك عزّوجلّ يقرئك السلام ويقول : إن شئت جعلت لك بطحاء مكّة ذهباً .

قال : فرفع رأسه إلي السماء وقال : يا ربّ ! أشبع يوماً فأحمدك ، وأجوع يوماً فأسألك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 30/2 ح 36 . عنه البحار : 64/69 ح 13 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام والأمالي ، البحار : 220/16 ح 12 .

أمالي المفيد : 124 ح 1 . عنه حلية الأبرار : 220/1 ح 5 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 116 ح 76 .

جامع الأخبار :

108 س 14 ، مرسلاً وبتفاوت . )

113 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ياعليّ ! إذا كان يوم القيامة كنت أنت وولدك علي خيل بُْلق ، متوّجين بالدرّ والياقوت ، فيأمر اللّه بكم إلي الجنّة ، والناس ينظرون .

( بَلِق الفرس بلقاً : كان فيه سواد وبياض . المعجم الوسيط : 70 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 30/2 ح 37 . عنه البحار : 26/40 ح 51 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 121 ح 78 . عنه البحار : 330/7 ح 7 .

ينابيع المودّة : 356/2 ح 18 .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 159 ح 58 . )

114 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة نوديت من بطنان العرش : يا محمّد ! نعم الأب أبوك إبراهيم الخليل ، ونعم الأخ أخوك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 30/2 ح 39 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 133 ح 83 . عنه البحار : 330/7 ح 8 .

كشف الغمّة : 376/1 س 7 . عنه البحار : 345/37 ح 20 .

كفاية الطالب : 184 س 13 .

المناقب للخوارزمي : 294 ح 282 . عنه الجواهر السنيّة : 229 س 11 .

عمدة عيون صحاح الأخبار : 437 ح 670 ، عن مناقب ابن المغازلي . )

115

- الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كأنّي قد دعيت فأجبت ، وإنّي تارك فيكم الثقلين : أحدهما أكبر من الآخر ، كتاب اللّه حبل ممدود من السماء إلي الأرض ، وعترتي أهل بيتي ، فانظروا كيف تخلفونني فيهما .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 30/2 ح 40 . عنه البحار : 13/89 ح 2 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 144/23 ح 101 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 135 ح 84 . عنه إثبات الهداة : 612/1 ح 622 ، مختصراً .

البحار : 369/10 ح 18 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ . )

116 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليكم بحسن الخلق ، فإنّ حسن الخلق في الجنّة لا محالة ، وإيّاكم وسوء الخلق ، فإنّ سوء الخلق في النار لا محالة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 31/2 ح 41 . عنه وسائل الشيعة : 28/16 ح 20881 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 386/86 ح 31 ، ووسائل الشيعة : 152/12 ح 15920 .

جامع الأخبار : 107 س 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 150 ح 86 ، بتفاوت يسير .

البحار : 369/10 ح 19 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

مجمع البيان : 333/5 س 20 ، عنه البحار : 383/68 س 2 .

روضة الواعظين

: 414 س 10 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

مشكاة الأنوار : 223 س 12 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

117 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قال حين يدخل السوق : « سبحان اللّه ، والحمد للّه ، ولا إله إلّا اللّه ، وحده لا شريك له ، له الملك ، وله الحمد ، يحيي ويميت ، وهو حيّ لا يموت ، بيده الخير ، وهو علي كلّ شي ء قدير » أُعطِي من الأجر ، عدد ما خلق اللّه إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 31/2 ح 42 . عنه البحار : 172/73 ح 2 ، و97/100 ح 26 ، ووسائل الشيعة : 409/17 ح 22859 .

البحار : 369/10 ح 21 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 150 ح 87 . عنه البحار : 97/100 ح 27 ، مثله ، ومستدرك الوسائل : 266/13 ح 15311 . )

118 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ للّه عزّوجلّ عموداً من ياقوت أحمر ، رأسه تحت العرش ، وأسفله علي ظهر الحوت في الأرض السابعة السفلي ، فإذا قال العبد : لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، اهتزّ العرش ، وتحرّك العمود ، وتحرّك الحوت ، فيقول اللّه عزّوجلّ : اسكن

ياعرشي ! فيقول : يا ربّ ! كيف أسكن ، وأنت لم تغفر لقائلها ؟ فيقول اللّه تبارك وتعالي : اشهدوا سكّان سماواتي ، أنّي قد غفرت لقائلها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 31/2 ح 43 . عنه نور الثقلين : 40/5 ح 53 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 193/90 ح 6 ، ووسائل الشيعة : 213/7 ح 9145 .

التوحيد : 23 ح 20 .

الجواهر السنيّة : 125 س 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 151 ح 88 .

مكارم الأخلاق : 296 س 21 . )

120 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتضيّعوا صلاتكم ، فإنّ من ضيّع صلاته حُشر مع قارون وهامان ، وكان حقّاً علي اللّه ، أن يدخله النار مع المنافقين ، فالويل لمن لم يحافظ علي صلاته ، وأداء سنّة نبيّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 31/2 ح 46 . عنه وسائل الشيعة : 30/4 ح 4431 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 14/80 ح 23 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 152 ح 91 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 28/3 ح 2933 .

جامع الأخبار : 74 س 3 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم ، بإختصار . عنه البحار : 202/79 ح 2 . )

121 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ موسي ( عليه السلام )

سأل ربّه عزّوجلّ فقال : يا ربّ ! اجعلني من أُمّة محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم )

فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : يا موسي ! إنّك لا تصل إلي ذلك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 31/2 ح 47 . عنه البحار : 344/13 ح 27 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 354/16 ح 39 ، و268/26 ح 3 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 152 ح 92 .

الجواهر السنيّة : 56 س 19 .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 34 ح 15 . )

122 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أُسري بي إلي السماء ، رأيت في السماء الثالثة رجلاً قاعداً ، رِْجلٌ له في المشرق ، ورِْجلٌ له في المغرب ، وبيده لوح ينظر فيه ، ويحرّك رأسه ، فقلت : يا جيرئيل ! من هذا ؟ قال : هذا ملك الموت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 48 . عنه البحار : 141/6 ح 3 ، و353/18 ح 64 ، ونور الثقلين : 122/3 ح 29 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 153 ح 93 . عنه البحار : 252/56 ح 12 . )

7 )

123 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه سخّر لي البراق ، وهي دابّة من دوابّ الجنّة ، ليست بالقصير ، ولابالطويل ، فلو أنّ اللّه تعالي أذن لها ،

لجالت الدنيا والآخرة في جرية واحدة ، وهي أحسن الدوابّ لوناً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 49 . عنه البحار : 316/18 ح 29 ، وتفسير نور الثقلين : 100/3 ح 13 ، والبرهان : 404/2 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 154 ح 95 ، بتفاوت . )

124 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة يقول اللّه عزّوجلّ لملك الموت : يا ملك الموت ! وعزّتي وجلالي ، وارتفاعي في علوّي ، لأُذيقنّك طعم الموت ، كما أذقت عبادي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 50 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام وأمالي الطوسيّ ، البحار : 328/6 ح 7 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 154 ح 96 .

أمالي الطوسيّ : 336 ح 682 ، بسند آخر وبتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 142/6 ح 4 و5 .

الجواهر السنيّة : 127 س 1 . )

125 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا نزلت هذه الآية ( إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ) ، قلت : يا ربّ ! أتموت الخلائق كلّهم ويبقي الأنبياء ؟

( الزمر : 30/39 . )

فنزلت ( كُلُّ نَفْسٍ ذَآلِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ) .

( العنكبوت : 57/29 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 51 . عنه البحار : 175/79 ح 12

، ونور الثقلين : 167/4 ح 87 ، و486 ح 48 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 328/6 ح 8 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 271 ح 5 . )

126 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اختاروا الجنّة علي النار ، ولا تبطلوا أعمالكم فتقذفوا في النار منكبّين خالدين فيها أبداً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 52 . عنه البحار : 120/74 ح 18 ، ونور الثقلين : 45/5 ح 84 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 174/68 ح 9 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 154 ح 97 . )

127 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه أمرني بحبّ أربعة : عليّ ( عليه السلام ) ، وسلمان ، وأباذر ، ومقداد بن الأسود .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 53 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 326/22 ح 27 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 155 ح 100 . )

128 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما ينقلب جناح طائر في الهواء إلّا وعندنا فيه علم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 54 . عنه البحار : 19/26 ح 4 .

البحار : 369/10 ح 23 ، نقلاً

من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 156 ح 101 . )

129 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة نادي مناديٌ : يا معشر الخلائق ! غضّوا أبصاركم حتّي تجوز فاطمة بنت محمّد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 32/2 ح 55 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 220/43 ح 4 .

كشف الغمّة : 457/1 س 4 ، عن ابن خالوية مرفوعاً ، بتفاوت . عنه البحار : 52/43 ضمن ح 48 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 156 ح 102 . عنه البحار : 220/43 ح 5 ، مثله . )

130 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنّة ، وأبوهما خير منهما .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 56 . عنه البحار : 264/43 ح 14 . عنه وعن صحيفة الإمام الرضاعليه السلام ، البحار : 91/39 س 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 158 ح 103 .

المناقب للخوارزمي : 294 ح 283 . )

131 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة تجلّي اللّه عزّوجلّ لعبده المؤمن ، فيوقفه علي ذنوبه ذنباً ذنباً ، ثمّ يغفر اللّه له ، لا يطّلع اللّه علي ذلك ملكاً مقرّباً ، ولا

نبيّاً مرسلاً ، ويستر عليه مايكره أن يقف عليه أحد ، ثمّ يقول لسيّئاته : كوني حسنات .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 57 . عنه البحار : 261/66 س 13 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 287/7 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 170 ح 104 ، بتفاوت . )

132 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من استذلّ مؤمناً ، أو حقّره لفقره ، أو قلّة ذات يده ، شهّره اللّه يوم القيامة ، ثمّ يفضحه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 58 ، و70 ح 326 ، مثله وبتفاوت . عنه البحار : 142/72 ح 4 ، و143 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 266/12 ح 16271 ، و267 ح 16272 ، مثله .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 170 ح 105 . عنه البحار : 44/69 ح 52 .

روضة الواعظين : 497 س 20 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

جامع الأخبار : 111 س 8 ، مرسلاً وبتفاوت .

مشكاة الأنوار : 128 س 5 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

133 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كان وما يكون إلي يوم القيامة مؤمن إلّا وله جار يؤذيه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 59 . عنه وسائل الشيعة : 124/12 ح 15834 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 226/64 ح 33 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 273 ح 9 . عنه البحار : 44/69 ضمن ح 52 .

كشف الغمّة : 268/2 س 14 .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 252 س 12 .

نور الأبصار : 314 س 9 ، بتفاوت . )

134 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه عزّوجلّ غافر كلّ ذنب إلاّ من أحدث ديناً ، أو ( في الصحيفة : إلّا من أخّر مَهراً . )

أغصب أجيراً أجره ، أو رجل باع حرّاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 60 . عنه البحار : 219/69 ح 1 ، و128/100 ح 3 ، بتفاوت يسير ، و166 ح 3 ، بتفاوت يسير ، ووسائل الشيعة : 55/16 ح 20964 ، و108/19 ح 24256 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 171 ح 107 . عنه مستدرك الوسائل : 378/13 ح 15653 ، و29/14 ح 16019 ، و72/15 ح 17573 ، والبحار : 129/100 ح 7 ، و168 ح 11 ، و350 ح 18 . )

135 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ م بِإِمَمِهِمْ ) ؛

( الإسراء : 71/17 . )

قال : يدعي كلّ قوم بإمام زمانهم ، وكتاب ربّهم ، وسنّة نبيّهم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 61 . عنه البحار

: 10/8 ح 2 ، وتفسير نور

الثقلين : 190/3 ح 326 ، بتفاوت ، وإثبات الهداة : 101/1 ح 104 ، والفصول المهمّة

للحرّ العامليّ : 352/1 ح 447 ، والبرهان : 429/2 ح 5 . عنه وعن الصحيفة ، البحار :

264/24 ح 24 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 98 ح 35 .

كشف الغمّة : 269/2 س 10 . عنه إثبات الهداة : 137/1 ح 268 .

مجمع البيان : 430/3 س 1 ، بتفاوت يسير . عنه إثبات الهداة : 133/1 ضمن ح 24 ،

والبحار : 8/8 س 19 ، والبرهان : 431/2 ح 25 .

المناقب لابن شهر : 65/3 س 12 . عنه البرهان : 431/2 ح 21 .

تأويل الآيات الظاهرة : 276 س 5 .

خصائص الوحي المبين : 220 ح 167 ، عن تفسير الثعلبيّ .

عمدة عيون صحاح الأخبار : 413 ح 606 ، عن تفسير الثعلبيّ . )

136 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ المؤمن يعرف في السماء كما يعرف الرجل أهله وولده ، وإنّه لأكرم علي اللّه من ملك مقرّب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 62 . عنه نور الثقلين : 188/3 ح 313 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 18/65 ح 26 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 99 ح 36 . عنه البحار : 299/57 ح 7 . )

137 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) : من بهت مؤمناً أو مؤمنة ، أو قال فيه ما ليس فيه ، أقامه اللّه يوم القيامة علي تلّ من نار ، حتّي يخرج ممّا قاله فيه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 63 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 194/72 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 287/12 ح 16323 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 99 ح 37 .

روضة الواعظين : 516 س 7 ، مرسلاً . )

138 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حرمت الجنّة علي من ظلم أهل بيتي ، وعلي من قاتلهم ، وعلي المعين عليهم ، وعلي من سبّهم ، ( أُوْْلَلِكَ لَا خَلَقَ لَهُمْ فِي الْأَخِرَةِ وَلَايُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَلَايَنظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَلَايُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَ لِيمٌ ) .

( آل عمران : 77/3 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 65 . عنه البحار : 222/27 ح 10 ، ونور الثقلين : 355/1 ح 196 ، قطعة منه .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 99 ح 39 .

أمالي الطوسيّ : 164 ح 272 ، بتفاوت . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 202/27 ح 1 .

كشف الغمّة : 389/1 س 16 ، بتفاوت .

تأويل الآيات الظاهرة : 119 س 19 ، و743 س 4 ، مرسلاً وبتفاوت عن رسول ال لّه صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 224/24 ح 14 ، و225/27 ح 16 .

بناء المقالة الفاطميّة : 392 س

1 ، وزاد فيه بعد قوله : من ظلم أهل بيتي ، وآذاني في عترتي ، ومن اصطنع صنيعة إلي أحد من ولد عبد المطّلب ، ولم يجازه عليها ، فأنا أجازيه به غداً إذا لقيني في القيامة . )

139 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه عزّوجلّ يحاسب كلّ خلق إلّا من أشرك باللّه ، فإنّه لا يحاسب يوم القيامة ويؤمر به إلي النار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 66 . عنه نور الثقلين : 489/1 ح 293 ، و497/4 ح 101 ، و569/5 ح 37 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 351/1 ح 443 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 260/7 ح 7 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 100 ح 40 .

جامع الأخبار : 176 س 2 . )

140 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تسترضعوا الحمقاء ، ولا العمشاء ، فإنّ اللبن ( العمش : ضعف رؤية العين مع سيلان دمعها في أكثر أوقاتها . لسان العرب : 320/6 . )

يعدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 67 . عنه البحار : 323/100 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 467/21 ح 27603 ، ونور الثقلين : 228/1 ح 890 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 100 ح 41 ، بتفاوت . عنه البحار : 323/100 ح 14 ، مثله . )

141 - الشيخ الصدوق

؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الذي يسقط من المائدة مهور حور العين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 68 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 433/63 ح 20 ، ووسائل الشيعة : 380/24 ح 30833 .

مكارم الأخلاق : 132 س 19 ، مرسلاً .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 101 ح 43 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 291/16 ح 19921 ، ونور الثقلين : 632/4 ح 50 .

الدعوات : 139 ح 344 مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

142 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ليس للصبيّ لبن خير من لبن أُمّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 69 . عنه البحار : 323/100 ح 15 ، ونور الثقلين : 228/1 ح 891 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 101 ح 42 . عنه مستدرك الوسائل : 156/15 ح 17843 ، والبحار : 324/100 ح 16 مثله . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 468/21 ح 27604 . )

143 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من حسن فقهه فله حسنة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 70 . عنه البحار : 15/2 ح 32 . )

144 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا أكلتم الثريد فكلوا من جوانبه ، فإنّ الذروة فيها البركة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 71 . عنه البحار : 415/63 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 367/24 ح 30797 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 79/63 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 101 ح 46 . عنه مستدرك الوسائل : 283/16 ح 19892 .

الدعوات : 141 ح 355 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

145 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نعم الإدام الخلّ ، لا يفتقر أهل بيت عندهم الخلّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 72 . عنه وسائل الشيعة : 23/25 ح 31036 ، و90 ح 31279 ، والبحار : 305/63 ح 23 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 101 ح 45 . عنه البحار : 305/63 س 16 ، ومستدرك الوسائل : 363/16 ح 20182 . )

146 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اللّهمّ بارك لأُمّتي في بكورها ، يوم سبتها وخميسها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 73 . عنه وسائل الشيعة : 359/11 ح 15013 ، بتفاوت ، ومستدرك الوسائل : 116/8 ح 9202 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 47/56 ح 5 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 103 ح 49 . عنه مستدرك الوسائل

: 59/13 ح 14746 .

الخصال : 394 ح 98 . عنه وسائل الشيعة : 359/11 ح 15011 . عنه وعن العيون ، البحار : 41/100 ح 1 . عنه وعن العيون والصحيفة ، البحار : 35/56 ح 3 . )

147 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ادّهنوا بالبنفسج ، فإنّها بارد في الصيف ، وحارّ في الشتاء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 34/2 ح 74 . عنه وسائل الشيعة : 162/2 ح 1817 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 103 ح 51 . عنه مستدرك الوسائل : 429/1 ح 1079 .

طبّ النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم : 24 س 16 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 294/59 س 12 .

الدعوات : 156 ح 425 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

المجروحين : 106/2 س 10 .

تهذيب التهذيب : 339/7 س 21 . )

8 )

148 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : التوحيد نصف الدين ، واستنزلوا الرزق بالصدقة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 75 . عنه وسائل الشيعة : 371/9 ح 12264 ، والبحار : 392/71 ح 11 ، وفيه : التودّد نصف الدين . ونور الثقلين : 39/5 ح 51 ، قطعة منه . عنه وعن التوحيد ، البحار : 121/93 ح 25 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام :

104 ح 52 ، وفيه : فاستنزلوا الرزق من قِبل اللّه بالصدقة . عنه البحار : 316/73 ح 5 .

التوحيد : 68 ح 24 . عنه وسائل الشيعة : 371/9 ح 12267 ، والبحار : 240/3 ح 25 ، ونور الثقلين : 565/4 ح 39 ، قطعة منه ، و126/5 ح 37 .

جامع الأخبار : 5 س 24 ، قطعة منه مرسلاً . )

149 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اصطنع الخير إلي من هو أهله ، وإلي من هو غير أهله ، فإن لم تصب من هو أهله فأنت أهله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 76 ، و68 ح 317 بتفاوت . عنه نور الثقلين : 521/3 ح 223 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 295/16 ح 21585 ، و21587 ، والبحار : 409/71 ح 12 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 104 ح 53 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 347/12 ح 14254 . )

150 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : رأس العقل بعد الإيمان باللّه التودّد إلي الناس ، واصطناع الخير إلي كلّ برّ وفاجر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 77 . عنه البحار : 392/71 ح 12 ، ونور الثقلين : 521/3 ح 224 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 295/16 ح 21586 ، والبحار : 409/71 ح 13 .

صحيفة الإمام

الرضاعليه السلام : 105 ح 54 .

مستدرك الوسائل : 353/8 ح 9643 ، عن الأربعين لابن زهرة . )

151 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : سيّد طعام أهل الدنيا والآخرة اللحم ، ثمّ الأرزّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 79 . عنه وسائل الشيعة : 23/25 ح 31039 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 58/63 ح 5 ، و260 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 106 ح 56 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 376/16 ح 20237 .

مكارم الأخلاق : 145 س 17 ، مرسلاً وبتفاوت . عنه البحار : 262/63 ضمن ح 7 . )

152 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كلوا الرمّان ، فليست منه حبّة تقع في المعدة إلّا أنارت القلب ، وأخرجت الشيطان أربعين يوماً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 80 . عنه وسائل الشيعة : 23/25 ح 31040 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 154/63 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 106 ح 57 . عنه مستدرك الوسائل : 395/16 ح 20301 ، مثله .

الدعوات : 157 ح 428 . عنه مستدرك الوسائل : 39/16 ح 20300 . )

153 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليكم بالزيت ، فإنّه يكشف المرّة ، ويذهب

البلغم ، ويشدّ العصب ، ويذهب بالضنا ، ويحسّن الخلق ، ويطيب النفس ، ويذهب بالغمّ .

( في بعض الكتب : بالأعياء . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 81 . عنه وسائل الشيعة : 23/25 ح 31041 ، و31042 ، وفيه [الزبيب ] بدل [الزيت ] ، والبحار : 151/63 ح 2 ، مثله . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 179/63 ح 3 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 107 ح 58 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 365/16 ح 20191 .

الخصال : 343 ح 9 ، بسند آخر بتفاوت ، وفيه : [الزبيب ] بدل [الزيت ] . عنه وسائل الشيعة : 152/25 ح 31486 . عنه البحار : 151/63 ح 1 .

مكارم الأخلاق : 180 س 17 ، عنه مستدرك الوسائل : 365/16 ، ح 20193 . )

154 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كلوا العنب حبّة حبّة ، فإنّه أهنأ وأمرأ .

( أمرأ الطعام : نفعه . المعجم الوسيط : 860 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 82 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31043 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 147/63 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 107 ح 59 . عنه مستدرك الوسائل : 312/16 ح 19987 .

مكارم الأخلاق : 164 س 16 .

الدعوات : 148 ح 388 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

155 - الشيخ الصدوق

؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن يكن في شي ء شفاء ، ففي شَرِطَة حجّام ، أو شربة عسل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 83 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31044 ، والبحار : 116/59 ح 25 ، ونور الثقلين : 66/3 ح 136 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 290/63 ح 3 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 107 ح 60 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 368/16 ح 20207 .

مكارم الأخلاق : 156 س 5 .

الدعوات : 151 ح 400 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

156 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تردّوا شربة العسل علي من أتاكم بها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 84 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31045 ، والبحار : 290/63 ضمن ح 3 ، ونور الثقلين : 66/3 ح 137 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 108 ح 61 . عنه مستدرك الوسائل : 368/16 ح 20206 . )

157 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا طبختم ، فأكثروا القرع ، فإنّه يسلّ قلب الحزين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 85 ، عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31046 . عنه وعن الصحيفة ، البحار :

225/63 ح 2 .

مكارم الأخلاق : 167 س 11 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 108 ح 62 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 425/16 ح 20430 .

الدعوات : 148 ح 390 مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

158 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أفضل أعمال أُمّتي انتظار فرج اللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 87 . عنه البحار : 122/52 ح 2 ، والوافي : 441/2 س 16 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 108 ح 63 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 644/2 ح 3 . عنه البحار : 128/52 ح 21 .

الفرج بعد الشدّة : 111/1 ضمن رقم 20 . )

159 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ضعفت عن الصلاة والجماع ، فنزلت عليّ قدر من السماء فأكلت ، فزاد في قوّتي قوّة أربعين رجلاً في البطش والجماع ، وهو الهريس .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 88 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31048 ، والبحار : 87/63 ح 6 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 109 ح 64 ، بتفاوت . عنه البحار : 224/16 ح 27 . )

160 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ليس شي ء أبغض إلي اللّه من بطن

ملآن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 89 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31049 ، ونور الثقلين : 20/2 ح 71 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 333/63 ح 14 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 109 ح 66 . عنه وعن العيون ، مستدرك الوسائل : 212/16 ح 19629 . )

161 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! من كرامة المؤمن علي اللّه ، أنّه لم يجعل لأجله وقتاً حتّي يهمّ ببائقة ، فإذا همّ ببائقة ، قبضه إليه .

( البائقة : الداهية ، والشرّ . المعجم الوسيط : 77 . )

قال : وقال جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) : تجنّبوا البوائق ، يمدّ لكم في الأعمار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 90 . عنه البحار : 19/65 ح 28 ، ونور الثقلين : 356/4 ح 55 ، قطعة منه ، و582 ح 102 ، قطعة منه . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 352/70 ح 53 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 113 ح 70 ، بتفاوت .

قطعة منه في ( ما رواه عن الإمام الصادق عليه السلام . )

162 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا لم يستطع الرجل أن يصلّي قائماً ، فليصلّ جالساً ، فإن لم يقدر أن يصلّي جالساً ، فليصلّ مستلقياً ، ناصباً رجليه بحيال القبلة ، يؤمي

إيماءً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 91 ، و68 ح 316 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 334/84 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 486/5 ح 7130 ، وح 7131 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 114 ح 71 . )

163 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من صام يوم الجمعة صبراً واحتساباً ، أعطي ثواب صيام عشرة أيّام غزّ زهر ، لاتشاكل أيّام الدنيا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 92 . عنه البحار : 123/94 ح 1 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 412/10 ح 13726 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 72/114 ، بتفاوت . عنه البحار : 266/93 ح 12 . )

164 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من ضمن لي واحدة ضمنت له أربعة : يصل رحمه فيحبّه اللّه ، ويوسّع عليه في رزقه ، ويزيد في عمره ، ويدخله الجنّة التي وعده .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 93 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 92/71 ح 16 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 114 ح 73 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 246/15 ح 18130 .

روضة الواعظين : 426 س 8 . )

165 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الخُْلقُ السيّ

ء يفسد العمل ، كما يفسد الخلّ العسل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 96 . عنه وعن الصحيفة ، مستدرك الوسائل : 73/12 ح 13545 ، ووسائل الشيعة : 152/12 ح 15921 ، والبحار : 297/70 ح 8 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 226 ح 113 . )

166 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال ر سول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ العبد لينال بحسن خلقه درجة الصائم القائم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 97 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 152/12 ح 15922 ، والبحار : 386/68 ح 32 .

جامع الأخبار : 107 س 18 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 225 ح 110 . )

167 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما من شي ء أثقل في الميزان من حسن الخلق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 98 . عنه نور الثقلين : 392/5 ح 27 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 152/12 ح 15923 ، والبحار : 386/68 ح 33 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 225 ح 111 .

مجمع البيان : 333/5 س 19 . )

168 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من حفظ من أُمّتي أربعين حديثاً ينتفعون

بها ، بعثه اللّه يوم القيامة فقيهاً عالماً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 99 . عنه وسائل الشيعة : 93/27 ح 33299 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 226 ح 114 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 287/17 س 16 ، مثله ، والبحار : 156/2 ح 8 .

مستدرك الوسائل : 290/17 ح 21379 ، عن كتاب الأربعين للشهيد . )

169 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قرأ سورة ( إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ ) أربع مرّات ، كان كمن قرأ القرآن كلّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 102 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 333/89 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 366/4 ح 4953 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 228 ح 118 . )

170 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أقربكم منّي مجلساً يوم القيامة أحسنكم خلقاً ، وخيركم لأهله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 108 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 153/12 ح 15927 ، والبحار : 387/68 ، ضمن ح 34 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 230 ح 124 . )

171 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أحسن الناس إيماناً أحسنهم خلقاً ، وألطفهم بأهله ، وأنا ألطفكم بأهلي .

( عيون

أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 109 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 153/12 ح 15928 ، والبحار : 387/68 ضمن ح 34 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 230 ح 125 . )

172 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليكم بالعدس فإنّه مبارك مقدّس ، يرقّق القلب ، ويكثر الدمعة ، وقد بارك فيه سبعون نبيّاً ، آخرهم عيسي ابن مريم ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 136 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31066 ، والبحار : 254/14 ح 48 . عنه وعن الصحيفة والمكارم ، البحار : 257/63 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 244 ح 150 . عنه مستدرك الوسائل : 378/16 ح 20244 .

مكارم الأخلاق : 178 س 12 .

الدعوات : 148 ح 392 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

دعائم الاسلام : 112/2 ح 370 ، مرسلاً ومختصراً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه مستدرك الوسائل : 378/16 ح 20245 ، والبحار : 259/63 ح 9 . )

173 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : إنّي أخاف عليكم استخفافاً بالدين ، وبيع الحكم ، وقطيعة الرحم ، وأن تتّخذوا القرآن مزامير ،

وتقدّمون أحدكم وليس بأفضلكم في الدين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 140 . عنه مستدرك الوسائل : 274/4 ح 4686 ، قطعة منه ، ووسائل الشيعة : 307/17 ح 22611 ، والبحار : 452/22 ح 8 ، و227/69 ح 2 ، و243/76 ح 15 ، و72/85 ح 22 ، و194/89 ح 8 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 248 ح 162 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 106/9 ح 10364 ، عنه وعن العيون ، البحار : 92/71 ح 17 . )

174 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليكم بالزيت فكله وادّهن به ، فإنّ من أكله وادّهن به ، لم يقرّبه الشيطان أربعين يوماً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 141 . عنه وسائل الشيعة : 27/25 ح 31069 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 179/63 ح 1 ، بتفاوت .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 249 ح 164 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 444/1 ح 1118 ، و364/16 ح 20190 . )

175 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : عليك بالملح ، فإنّه شفاء من سبعين داء ، أدناها الجذام ، والبرص ، والجنون .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 142

. عنه وسائل الشيعة : 27/25 ح 31070 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 397/63 ح 14 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 249 ح 165 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 310/16 ح 19982 .

الدعوات : 145 ح 377 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

176 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من بدء بالملح أذهب اللّه عنه سبعون داء ، أقلّها الجذام .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 144 . عنه وسائل الشيعة : 27/25 ح 31071 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 397/63 ح 15 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 249 ح 163 ، وفيه : بإسناده قال : حدّثني عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : . . . عنه وعن العيون ، مستدرك الوسائل : 310/16 ح 19983 . )

177 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : أنّه قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أنعم اللّه تعالي عليه نعمة فليحمد اللّه تعالي ، ومن استبطأ عليه الرزق فليستغفر اللّه ، ومن حزنه أمر فليقل : لا حول ولا قوّة إلّا باللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 46/2 ح 171 . عنه مستدرك الوسائل : 367/5 ح 6106 ، قطعة منه ، والبحار : 45/68 ح 49

، و187/90 ح 10 ، ونور الثقلين : 424/5 ح 12 عنه وعن الصحيفة ، البحار : 210/90 ح 5 ، و277 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 258 ح 192 ، بتفاوت . عنه البحار : 190/90 ح 29 ، ومستدرك الوسائل : 371/5 ح 6115 . )

178 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أفتي الناس بغير علم ، لعنته ملائكة السموات والأرض .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 46/2 ح 173 . عنه وسائل الشيعة : 93/27 ح 33300 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 115/2 ح 12 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 83 ح 7 . )

9 )

179 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي سمّيت ابنتي فاطمة ، لأنّ اللّه عزّوجلّ فطمها ، وفطم من أحبّها من النار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 46/2 ح 174 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 89 ح 22 . عنه وعن العيون ، البحار : 12/43 ح 4 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 131 س 10 . عنه البحار : 133/65 ضمن ح 66 .

إعلام الوري : 291/1 س 2 ، مرسلاً عن مسند الرضاعليه السلام . )

180 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ]

قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه تعالي يغضب لغضب فاطمة ، ويرضي لرضاها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 46/2 ، ح 176 ، عنه البحار : 19/43 ، ح 4 .

بشارة المصطفي : 208 ، س 17 .

إعلام الوري : 294/1 ، س 10 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

روضة الواعظين : 166 ، س 6 مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

مقتل الحسين للخوارزميّ : 90 ح 2 . )

181 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الويل لظالمي أهل بيتي ، كأنّي بهم غداً مع المنافقين في الدرك الأسفل من النار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 177 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 122 ح 80 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 205/27 ح 10 .

ينابيع المودّة : 326/2 ح 950 ، مرفوعاً عن عليّ عليه السلام .

مقتل الحسين للخوارزميّ : 96/2 ح 2 . )

182 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ قاتل الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) في تابوت من نار ، عليه نصف عذاب أهل الدنيا ، وقد شدّت يداه ورجلاه بسلاسل من نار ، منكّس في النار ، حتّي يقع في قعر جهنّم ، وله ريح يتعوّذ أهل النار إلي ربّهم من شدّة نتنه

، وهو فيها خالد ، ذائق العذاب الأليم ، مع جميع من شايع علي قتله ، كلّما نضجت جلودهم ، بدّل اللّه عزّوجلّ عليهم الجلود ، حتّي يذوقوا العذاب الأليم ، لايفتر عنهم ساعة ، ويسقون من حميم جهنّم ، فالويل لهم من عذاب اللّه تعالي في النار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 178 . عنه نور الثقلين : 495/1 ح 317 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 123 ح 81 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 300/44 ح 3 .

مقتل الحسين للخوارزميّ : 95/2 ح 1 . )

183 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ موسي بن عمران سأل ربّه عزّوجلّ فقال : يا ربّ ! إنّ أخي هارون مات فاغفر له .

فأوحي اللّه تعالي إليه : يا موسي ! لو سألتني في الأوّلين والآخرين لأجبتك ، ما خلا قاتل الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) ، فإنّي أنتقم له من قاتله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 179 . عنه البحار : 345/13 ح 30 ، والجواهر السنيّة : 57 س 1 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 300/44 ح 4 .

تأويل الآيات الظاهرة : 742 س 20 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 263 ح 204 .

مقتل الحسين للخوارزميّ : 97/2 ح 6 مرفوعاً عن عليّ عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

185 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال

: قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تختّموا بالعقيق ، فإنّه لا يصيب أحدكم غمّ مادام ذلك عليه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 180 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 86/5 ح 5997 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 154 ح 98 .

مكارم الأخلاق : 81 س 19 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

186 - الشيخ الصدوق ؛ : بهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّ اللّه تعالي قد غفر لك ولأهلك ولشيعتك ، ومحبّي شيعتك ، ومحبّي محبّي شيعتك ، فأبشر فإنّك الأنزع البطين ، منزوع من الشرك ، بطين من العلم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 182 . عنه البحار : 79/27 ح 13 ، و52/35 ح 6 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 171 ح 106 . عنه البحار : 102/65 س 2 ، مثله .

المناقب للخوارزميّ : 294 ح 284 .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 15/1 ، س 2 . )

187 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من كنت مولاه فعليّ مولاه ، اللّهمّ وال من والاه ، وعاد من عاداه ، وانصر من نصره ، واخذل من خذله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 183 . عنه البحار : 121/37 ح 14 ، وإثبات الهداة : 29/2 ح 111 ، بتفاوت

.

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 172 ح 109 . عنه إثبات الهداة : 124/2 ح 523 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 103 س 22 . عنه إثبات الهداة : 127/2 ح 540 .

أمالي الطوسيّ : 343 ح 704 . عنه إثبات الهداة : 103/2 ح 425 ، والبحار : 126/37 ح 24 . )

188 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المغبون لا محمود ولا مأجور .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 184 . عنه البحار : 94/100 ح 12 ، ووسائل الشيعة : 455/17 ح 22982 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 102 ح 47 . عنه البحار : 94/100 ح 13 ، ومستدرك الوسائل : 285/13 ح 15367 . )

189 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كلوا التمر علي الريق ، فإنّه يقتل الديدان في البطن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 185 . عنه وسائل الشيعة : 28/25 ح 31076 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 103 ح 50 . عنه وعن العيون ، البحار : 165/59 ح 2 ، و126/63 ضمن ح 4 .

الدعوات : 148 ح 389 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

190 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! لولاك

لما عرف المؤمنون بعدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 187 . عنه البحار : 26/40 ضمن ح 51 .

عمدة عيون صحاح الأخبار : 354 ح 502 ، عن مناقب ابن المغازليّ . )

191 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عمر بن محمّد بن سلم بن البَراء الجعابيّ ، قال : حدّثني أبو محمّد الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازيّ التميميّ ، قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مات وليس له إمام من ولدي ، مات ميتة جاهليّة ، ويؤخذ بما عمل في الجاهليّة والإسلام .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 214 . عنه البحار : 81/23 ح 18 ، وإثبات الهداة : 484/1 ح 147 . )

كنز الفوائد : 151 س 10 . عنه البحار : 92/23 ح 39 ، وإثبات الهداة : 141/1 ح 293 ، ومستدرك الوسائل : 176/18 ح 22432 . )

192 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا وهذا - يعني عليّاً - يوم القيامة كهاتين ، - وضمّ بين إصبعيه

- وشيعتنا معنا ، ومن أعان مظلومنا كذلك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 215 . عنه البحار : 26/40 ح 52 ، و19/65 ح 29 . )

193 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أحبّ أن يتمسّك بالعروة الوثقي ، فليتمسّك بحبّ عليّ ، وأهل بيتي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 216 . عنه البحار : 79/27 ح 14 ، وإثبات الهداة : 484/1 ح 148 . )

المناقب لابن شهر : 76/3 س 12 ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 17/36 ضمن ح 5 .

الصراط المستقيم : 286/1 س 2 .

تأويل الآيات الظاهرة : 101 س 15 . عنه البحار : 83/24 ح 1 .

البرهان : 243/1 ح 10 ، عن كتاب نخب المناقب . )

194 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الأئمّة من ولد الحسين ( عليه السلام ) ، من أطاعهم فقد أطاع اللّه ، ومن عصاهم فقد عصي اللّه عزّوجلّ ، هم العروة الوثقي ، وهم الوسيلة إلي اللّه عزّوجلّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 217 . عنه البحار : 244/36 ح 54 ، ونور الثقلين : 263/1 ح 1057 ، و626 ح 176 ، وإثبات الهداة : 484/1 ح 149 . )

195 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق

] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنت يا عليّ ! وولداي ، خيرة اللّه من خلقه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 218 . عنه البحار : 145/23 ح 102 ، بتفاوت ، و269/26 ح 4 ، وإثبات الهداة : 485/1 ح 150 . )

196 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خلقت أنا وعليّ من نور واحد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 219 . عنه إثبات الهداة : 29/2 ح 113 . عنه وعن الخصال والأمالي ، البحار : 34/35 ح 33 .

الخصال : 31 ح 108 .

أمالي الصدوق : 196 ، المجلس 41 ح 10 . )

197 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أحبّنا أهل البيت ، حشره اللّه تعالي آمناً يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 220 . عنه البحار : 79/27 ح 15 ، وإثبات الهداة : 485/1 ح 151 . )

198 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ : من أحبّك كان مع النبيّين في درجتهم يوم القيامة ، ومن مات وهو يبغضك ، فلايبالي مات يهوديّاً أو نصرانيّاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 58/2 ح 221 . عنه البحار : 79/27 ح 16

، ومقدّمة 199 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ، وفاطمة ، والحسن ، والحسين ( عليهم السلام ) : ، والعبّاس بن عبد المطّلب ، وعقيل : أنا حرب لمن حاربكم ، وسلم لمن سالمكم . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 223 . عنه البحار : 286/22 ح 55 . )

200 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال عليّ ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنت منّي ، وأنا منك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 224 . عنه إثبات الهداة : 29/2 ح 115 . )

201 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! أنت خير البشر ، لا يشكّ فيك إلّا كافر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 225 . عنه إثبات الهداة : 30/2 ح 116 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 4/38 ح 3 .

أمالي الصدوق : 71 ، المجلس 18 ح 7 ، بتفاوت . عنه إثبات الهداة : 53/2 ح 230 .

البحار : 308/26 ح 72 ، عن كتاب المحتضر .

مائة منقبة : 134 س 2 .

التفضيل : 21 س 12 ، بتفاوت .

بحار الأنوار : 306/26 ح 67 ، عن كتاب ايضاح دفائن

النواصب ، و308 ح 72 ، عن كتاب المحتضر . )

202 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما زوّجت فاطمة إلّا لما أمرني اللّه بتزويجها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 226 . عنه البحار : 104/43 ح 16 . )

203 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد : [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من كنت مولاه فعليّ مولاه ، اللّهمّ وال من والاه ، وعاد من عاداه ، وأعن من أعانه ، وانصر من نصره ، واخذل من خذله ، واخذل عدوّه ، وكن له ولولده ، واخلفه فيهم بخير ، وبارك لهم فيما تعطيهم ، وأيّدهم بروح القدس ، واحفظهم حيث توجّهوا من الأرض ، واجعل الإمامة فيهم ، واشكر من أطاعهم ، وأهلك من عصاهم ، إنّك قريب مجيب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 227 . عنه البحار : 145/23 ح 103 ، وإثبات الهداة : 485/1 ح 152 ، و30/2 ح 118 . )

204 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ أوّل من اتّبعني ، وهو أوّل من يصافحني بعد الحقّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 228 . عنه البحار : 210/38 ح 8 . )

10 )

205 - الشيخ الصدوق ؛ : بهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث

السابق ] قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ياعليّ ! أنت تبرأ ذمّتي ، وأنت خليفتي علي أُمّتي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 229 . عنه البحار : 112/38 ح 48 ، وإثبات الهداة : 30/2 ضمن ح 117 . )

206 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تقوم الساعة حتّي يقوم قائم للحقّ منّا ، وذلك حين يأذن اللّه عزّوجلّ له ، ومن تبعه نجا ، ومن تخلّف عنه هلك ، اللّه ! اللّه ! عباد اللّه ، فأتوه ولو علي الثلج ، فإنّه خليفة اللّه عزّوجلّ ، وخليفتي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 230 . عنه البحار : 65/51 ح 2 ، وإثبات الهداة : 456/3 ح 87 .

دلائل الإمامة : 452 ح 428 . عنه إثبات الهداة : 572/3 ح 701 . )

207 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) - وهو آخذ بيد عليّ ( عليه السلام ) - : من زعم أنّه يحبّني ولا يحبّ هذا ، فقد كذب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 231 . عنه البحار : 79/27 ح 17 . )

208 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : توضع يوم القيامة منابر حول العرش لشيعتي

، وشيعة أهل بيتي ، المخلصين في ولايتنا ، ويقول اللّه عزّوجلّ : هلمّوا يا عبادي ! إليّ ، لأنشرنّ عليكم كرامتي ، فقد أوذيتم في الدنيا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 232 . عنه البحار : 19/65 ح 30 . )

209 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خلقت يا عليّ ! من شجرة خلقت منها ، أنا أصلها ، وأنت فرعها ، والحسن والحسين أغصانها ، ومحبّونا ورقها ، فمن تعلّق بشي ء أدخله اللّه عزّوجلّ الجنّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 233 . عنه البحار : 25/35 ح 20 ، و38/37 ح 7 . )

210 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن الحسن بن عليّ ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا يبغضك من الأنصار إلّا من كان أصله يهوديّاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 234 . عنه البحار : 301/39 ح 113 . )

211 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا يحلّ لأحد يجنب في هذا المسجد إلّا أنا وعليّ ( في المصادر : أن يجنب . )

وفاطمة ، والحسن والحسين ، ومن كان من أهلي ، فإنّهم منّي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 236 . عنه البحار

: 145/23 ح 104 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 20/39 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 207/2 ح 1942 .

من لايحضره الفقيه : 364/3 ح 1728 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

أمالي الصدوق : 274 ح 5 . عنه البحار : 48/78 ح 18 . )

212 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا يري عورتي غير عليّ ، إلّا كافر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 237 . عنه البحار : 26/40 ضمن ح 52 . )

213 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ترد شيعتك يوم القيامة رواءً غير عطاش ، ويرد عدوّك عطاشاً ، يستسقون فلايسقون .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 238 . عنه البحار : 20/8 ح 10 ، و19/65 ح 31 . )

214 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بغض عليّ كفر ، وبغض بني هاشم نفاق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 239 . عنه البحار : 302/39 ضمن ح 113 ، و221/93 ح 11 . )

215 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال عليّ ( عليه السلام ) : دعا لي النبيّ ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) فقال : اللّهمّ اهد قلبه ، واشرح صدره ، وثبّت لسانه ، وقه الحرّ والبرد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 240 . عنه البحار : 26/40 ضمن ح 52 . )

216 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تعوّذوا باللّه من حبّ الحزن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 242 . عنه البحار : 158/70 ح 2 . )

217 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لايؤدّي عنّي إلّا عليّ ، ولا يقضي عداتي إلّا عليّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 243 . عنه البحار : 27/40 ضمن ح 52 ، وإثبات الهداة : 30/2 ح 119 . )

218 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال لبني هاشم : أنتم المستضعفون بعدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 244 . عنه البحار : 50/28 ح 15 . )

219 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خير مال المرء وذخائره الصدقة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام

: 61/2 ح 245 . عنه البحار : 121/93 ح 26 ، ووسائل الشيعة : 371/9 ح 12265 .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 501 س 22 . )

220 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : عفوت لكم صدقة الخيل والرقيق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 246 . عنه البحار : 32/93 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 80/9 ح 11573 . )

221 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : خير إخواني عليّ ، وخير أعمامي حمزة ، والعباس صنو أبي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 247 . عنه البحار : 274/22 ح 19 ، و286 ح 56 . )

222 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : الإثنان وما فوقهما جماعة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 248 . عنه البحار : 72/85 ح 23 ، ووسائل الشيعة : 297/8 ح 10714 . )

223 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : المؤذّنون أطول الناس أعناقاً يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 249 . عنه البحار : 106/81 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 376/5 ح 6837 . )

224 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ، عن النبيّ صلوات اللّه عليهما ، أنّه قال : المؤمن ينظر بنور اللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 250 . عنه البحار : 75/64 ح 9 . )

225 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : باكروا بالصدقة ، فمن باكر بها لم يتخطّاه الدعاء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 251 . عنه البحار : 177/93 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 371/9 ح 12266 . )

226 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الحسن والحسين خير أهل الأرض بعدي وبعد أبيهما ، وأُمّهما أفضل نساء أهل الأرض .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 252 . عنه البحار : 272/26 ح 14 ، و91/39 ح 3 ، قطعة منه ، و19/43 ح 5 ، و264 ح 15 ، وإثبات الهداة : 485/1 ح 153 . )

227 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : خير نساء ركبن الإبل نساء قريش ، أحناهنّ علي ( في المصدر : أحناه ، والصحيح ما أثبتناه . )

زوج .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 253 . عنه البحار : 233/100 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 37/20 ح 24968 . )

228 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من جاءكم يريد أن يفرّق الجماعة ، ويغصب الأُمّة أمرها ، ويتولّي من غير مشورة فاقتلوه ، فإنّ اللّه عزّوجلّ قد أذن ذلك .

( في البحار : في ذلك . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 254 . عنه البحار : 434/29 ح 21 . )

229 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : نزلت هذه الآية : ( الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُم بِالَّيْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلَانِيَةً ) في عليّ .

( البقرة : 274/2 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 255 . عنه البحار : 35/41 ح 8 ، والبرهان : 257/1 ح 2 . )

230 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أوّل ما يسأل عنه العبد حبّنا أهل البيت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 258 . عنه البحار : 260/7 ح 8 ، 79/27 ح 18 ، ونور الثقلين : 402/4 ح 18 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 351/1 ح 444 . )

231 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي تارك فيكم الثقلين :

كتاب اللّه وعترتي ، ولن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 259 . عنه إثبات الهداة : 485/1 ح 154 .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 239/1 ح 58 . عنه إثبات الهداة : 498/1 ح 205 ، والبرهان : 13/1 ح 25 . عنه وعن العيون ، البحار : 145/23 ح 105 .

ينابيع المودّة : 294/3 س 11 ، مثله . )

232 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال لي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فيك مثل من عيسي ، أحبّه النصاري حتّي كفروا ، وأبغضه اليهود حتّي كفروا في بغضه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 263 . عنه البحار : 319/35 ح 15 ، و302/39 ضمن ح 113 ، وإثبات الهداة : 750/3 ح 24 . )

233 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ فاطمة أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 264 . عنه البحار : 20/43 ح 6 ، و231 ح 5 ، و223/93 ح 17 . )

234 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : محبّك محبّي ، ومبغضك مبغضي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح

265 . عنه البحار : 302/39 ضمن ح 113 . )

235 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا يحبّ عليّاً إلّا مؤمن ، ولا يبغضه إلّا كافر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 266 . عنه البحار : 302/39 ضمن ح 113 . )

236 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الناس من أشجار شتّي ، وأنا وأنت يا عليّ من شجرة واحدة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 267 . عنه البحار : 35/35 ح 34 ، بتفاوت . )

237 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تقتل عمّاراً الفئة الباغية .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 269 . عنه البحار : 326/22 ح 29 ، وإثبات الهداة : 265/1 ح 97 . )

238 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من تولّي غير مواليه فعليه لعنة اللّه ، والملائكة ، والناس أجمعين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 270 . عنه البحار : 64/27 ح 2 ، و362/101 ح 10 . )

239

- الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الأئمّة من قريش .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 272 . عنه البحار : 104/25 ح 1 ، وإثبات الهداة : 485/1 ح 155 . )

240 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من كان آخر كلامه الصلاة عليّ ، وعلي عليّ دخل الجنّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 273 . عنه وسائل الشيعة : 199/7 ح 9107 . )

241 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال لي النبي غّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما سلكت طريقاً ولا فجّاً إلّا سلك الشيطان غير طريقك وفجّك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 275 . عنه البحار : 27/40 ضمن ح 52 . )

242 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم في الحديث السابق ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يقتل الحسين شرّ الأُمّة ، ويتبرّء من ولده من يكفر بي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 277 . عنه البحار : 300/44 ح 5 ، وإثبات الهداة : 265/1 ح 99 . )

243 - الشيخ الصدوق ؛ :

حدّثنا محمّد بن عمر الحافظ قال : حدّثنا الحسن بن عبد اللّه التميميّ قال : حدّثني أبي قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين ( عليهم السلام ) : عن فاطمة بنت رسول اللّه ( عليها السلام ) : إنّ النبيّ عليه الصلاة والسلام قال لعليّ ( عليه السلام ) : من كنت وليّه فعليّ وليّه ، ومن كنت إمامه فعليّ إمامه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 278 . عنه البحار : 112/38 ح 49 ، وإثبات الهداة : 30/2 ح 121 بتفاوت . )

244 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : ( تقدّم إسناد هذا الحديث و ما يأتي إلي رقم . . . ، في الحديث السابق . )

قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أمرت أن أقاتل الناس حتّي يقولوا : لا إله إلّا اللّه ، فإذا قالوها فقد حرم عليّ دماؤهم وأموالهم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 280 . عنه البحار : 242/65 ح 2 . )

245 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : سلمان منّا أهل البيت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 282 . عنه البحار : 326/22 ح 28 . )

246 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده

عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أبو ذرّ صدّيق هذه الأُمّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 283 . عنه البحار : 405/22 ح 17 . )

247 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قتل حيّة ، فقد قتل كافراً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 284 . عنه البحار : 267/61 ح 22 ، ووسائل الشيعة : 193/20 ح 25405 . )

248 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! لا تتّبع النظرة النظرة ، فليس لك إلّا أوّل نظرة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 285 . عنه البحار : 36/101 ح 21 ، ووسائل الشيعة : 193/20 ضمن ح 25405 . )

249 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قرأ « آية الكرسيّ » مائة مرّة ، كان كمن عبد اللّه طول حياته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 289 . عنه البحار : 263/89 ح 5 . )

250 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خيركم من أطاب

الكلام ، وأطعم الطعام ، وصلّي بالليل والناس نيام .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 290 . عنه البحار : 383/71 ح 93 ، و142/87 ح 14 . )

251 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتذهب الدنيا ، حتّي يقوم رجل من ولد الحسين ( عليه السلام ) ، يملأها عدلاً كما ملئت ظلماً وجوراً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 293 . عنه البحار : 66/51 ح 5 ، بتفاوت ، وإثبات الهداة : 456/3 ح 88 .

دلائل الإمامة : 453 ح 429 . )

252 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من غشّ المسلمين في مشورة فقد برئت منه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 296 . عنه البحار : 99/72 ح 8 . )

253 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه عزّوجلّ اطّلع علي أهل الأرض ( اطّلاعة ) فاختارني ، ثمّ اطّلع الثانية فاختارك بعدي ، فجعلك القيّم بأمر أُمّتي من بعدي ، وليس أحد بعدنا مثلنا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 299 . عنه البحار : 91/39 ح 4 ، وإثبات الهداة : 30/2 ح 123 . )

254 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه

السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عمّار علي الحقّ حين يقتل بين الفئتين ، إحدي الفئتين علي سبيلي وسنّتي ، والأُخري مارقة من الدين ، خارجة عنه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 301 . عنه البحار : 326/22 ح 30 ، وإثبات الهداة : 265/1 ح 100 . )

255 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : سدّوا الأبواب الشارعة في المسجد ، إلّا باب عليّ ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 302 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 20/39 ح 3 .

أمالي الصدوق : 274 ، المجلس 54 ح 6 . )

11 )

256 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا متُّ ظهرت لك ضغائن في صدور قوم يتمالئون عليك ، ويمنعونك حقّك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 303 . عنه البحار : 50/28 ح 16 ، وإثبات الهداة : 265/1 ح 101 . )

257 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كفّ عليّ كفّي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 304 . عنه البحار : 27/40 ضمن ح 52 . )

258 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم

) : إنّ أُمّتي ستغدر بك بعدي ، ويتّبع ذلك برّها وفاجرها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 307 . عنه البحار : 50/28 ح 17 ، وإثبات الهداة : 266/1 ح 102 . )

259 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من سبّ عليّاً فقد سبّني ، ومن سبّني فقد سبّ اللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 308 . عنه البحار : 312/39 ح 4 . )

260 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنت يا عليّ ! في الجنّة ، وأنت ذو قرنيها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 309 . عنه البحار : 27/40 ضمن ح 52 . )

261 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي أُحبّ لك ما أُحبّ لنفسي ، وأكره لك ما أكره لها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 68/2 ح 311 . عنه البحار : 27/40 ضمن ح 52 . )

262 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ : بشّر لشيعتك أنّي الشفيع لهم يوم القيامة ، يوم لا ينفع إلّا شفاعتي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 68/2 ح 313 . عنه البحار : 98/65 ح 2 . )

263

- الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وسط الجنّة لي ولأهل بيتي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 68/2 ح 314 . عنه البحار : 178/8 ح 131 ، و145/23 ح 106 ، بتفاوت . )

264 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو بكر محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف بن زريق البغداديّ قال : حدّثني عليّ بن محمّد بن عيينة مولي الرشيد قال : حدّثني دارم بن قبيصة بن نهشل بن مجمّع النهشليّ الصغانيّ بسرّ ( في بعض النسخ : الصنعانيّ . )

من رأي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : اصطنع المعروف إلي أهله ، وإلي غير أهله ، فإن كان أهله ، فهو أهله ، وإن لم يكن أهله ، فأنت أهله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 68/2 ح 317 . عنه وسائل الشيعة : 295/16 ح 21587 . )

265 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول ( تقدّم إسناد هذا الحديث و ما يأتي إلي رقم . . . ، في الحديث السابق . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أرضي سلطاناً بما يسخط اللّه ، خرج عن دين اللّه عزّوجلّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 69/2 ح

318 . عنه البحار : 393/70 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 154/16 ح 21228 . )

266 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اغسلوا صبيانكم من الغمر ، فإنّ الشيطان يشمّ الغمر ، فيفزع الصبيّ في رقاده ، ويتأذّي بها الكاتبان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 69/2 ح 320 . عنه البحار : 187/73 ح 10 ، و95/101 ح 45 ، ووسائل الشيعة : 337/3 س 7 .

مكارم الأخلاق : 213 س 12 . )

267 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ماأخلص عبد للّه عزّوجلّ أربعين صباحاً ، إلّا جرت ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 69/2 ح 321 . عنه البحار : 242/67 ح 10 . )

268 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حسّنوا القرآن بأصواتكم ، فإنّ الصوت الحسن يزيد القرآن حسناً ، ( وقرأ ) واللّه ( يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مَا يَشَآءُ ) .

( فاطر : 1/35 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 69/2 ح 322 . عنه البحار : 255/76 ح 4 ، و193/89 ح 6 ، ونور الثقلين : 350/4 ح 23 . ووسائل الشيعة : 212/6 ح 7760 ، و7759 ، وفيه : محمّد بن عليّ بن الحسين في ( عيون الأخبار ) عن محمّد بن عمر الجعابيّ ، عن الحسن بن عبد

اللّه التميميّ ، عن أبيه ، عن الرضاعليه السلام ، . . . بحذف الذيل ، ونحن لم نعثر عليه بهذا السند في العيون المطبوع ، إلّا في ص 58 ح 214 وهو سند لحديث آخر ، فعليهذا لعلّ الأمر اشتبه علي صاحب الوسائل في تطبيق الإسناد ، واللّه العالم . )

269 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو بكر محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف زريق البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة مولي الرشيد قال : حدّثنا دارم ، ونعيم بن صالح الطبريّ قالا : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبيه ، ومحمّد بن الحنفية ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من حقّ الضيف أن تمشي معه فتخرجه من حريمك إلي الباب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 69/2 ح 323 . عنه البحار : 451/72 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 226/12 ح 16154 . )

270 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد عيينة قال : حدّثنا القاسم بن محمّد بن العبّاس بن موسي بن جعفر العلويّ ، ودارم بن قبيصة النهشليّ قالا : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سمعت أبي يحدّث عن أبيه ، عن جدّه محمّد بن عليّ ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، ومحمّد بن الحنفيّة عن عليّ بن أبي طالب

( عليهم السلام ) : : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّما سمّوا الأبرار ، لأنّهم برّوا الآباء والأبناء والإخوان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 70/2 ح 324 . عنه وسائل الشيعة : 296/16 ح 21588 ، بتفاوت ، ومستدرك الوسائل : 422/12 ح 14500 . )

271 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ ، عن عليّ بن محمّد قال : حدّثنا أبو القاسم محمّد بن العبّاس بن موسي بن جعفر العلويّ ، ودارم بن قبيصة النهشليّ قالا : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : سمعت أبي يحدّث عن أبيه ، عن جدّه محمّد بن عليّ ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، ومحمّد بن الحنفيّه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يقول : تختّموا بالعقيق ، فإنّه أوّل جبل أقرّ للّه تعالي بالوحدانيّة ، ولي بالنبوّة ، ولك يا عليّ ! بالوصيّة ، ولشيعتك بالجنّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 70/2 ضمن ح 324 . عنه البحار : 280/27 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 86/5 ح 5998 ، وإثبات الهداة : 30/2 ح 125 . )

272 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أكثروا من ذكر هادم اللذّات .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 70/2 ح 325 . عنه البحار : 132/6 ح 28 ،

ووسائل الشيعة : 435/2 ح 2572 . )

273 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد عيينة قال : حدّثني أبو الحسن بكر بن أحمد محمّد بن إبراهيم بن زياد بن موسي بن مالك الأشجّ العصريّ قال : حدّثتنا فاطمة بنت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قالت : سمعت أبي عليّاً يحدّث عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه وعمّه زيد ، عن أبيهما عليّ بن الحسين ، عن أبيه وعمّه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن النبي غّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : من كفّ غضبه كفّ اللّه عنه عذابه ، ومن حسّن خلقه ، بلّغه اللّه درجة الصائم القائم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 71/2 ح 328 . عنه البحار : 388/68 ح 36 ، و263/70 ح 7 . )

274 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : رجب شهر اللّه الأصمّ ، يصبّ اللّه فيه الرحمة علي عباده ، وشهر شعبان تنشعب فيه الخيرات ، وفي أوّل ليلة من شهر رمضان تغلّ المردة من الشياطين ، ويغفر في كلّ ليلة سبعين ألفاً ، فإذا كان في ليلة القدر غفر اللّه بمثل ما غفر في رجب ، وشعبان ، وشهر رمضان إلي ذلك اليوم ، إلّا رجل بينه وبين أخيه شحناء ، فيقول اللّه عزّوجلّ : انظروا هؤلاء حتّي يصطلحوا .

( عيون أخبار الرضاعليه

السلام : 71/2 ح 331 . عنه البحار : 205/60 ح 32 ، قطعة منه ، و188/72 ح 11 ، قطعة منه ، و366/93 ح 40 ، و36/94 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 315/10 ح 13495 . )

275 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يوحي اللّه عزّوجلّ إلي الحفظة الكرام البررة : لا تكتبوا علي عبدي وأمتي ضجرهم وعثرتهم بعد العصر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 71/2 ح 332 . عنه البحار : 250/68 ح 12 ، بتفاوت ، ووسائل الشيعة : 315/10 ح 13496 . )

276 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم في الحديث السابق ] قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ للّه عزّوجلّ ديكاً عُْرفَه تحت ( لحم مستطيل في أعلي رأس الديك . ؟ ؟ ؟ )

العرش ، ورجلاه في تخوم الأرض السابعة السفلي ، إذا كان في الثلث الأخير ( التخم ( ج تخوم ) : الحدّ الفاصل بين أرضين . المعجم الوسيط : 83 . )

من الليل ، سبّح اللّه تعالي ذكره بصوت يسمعه كلّ شي ء ، ما خلا الثقلين الجنّ والإنس ، فتصيح عند ذلك ديكة الدنيا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 72/2 ح 333 . عنه البحار : 178/56 ح 14 ، و181/84 ح 1 ، ونور الثقلين : 194/5 ح 34 . )

277 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسن بن يوسف البغداديّ

قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا الحسن بن سليمان الملطيّ ، في مشهد عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : حدّثنا محمّد بن القاسم بن العبّاس بن موسي العلويّ بقصر ابن هبيرة ، ودارم بن قبيصة بن نهشل النهشليّ قالوا : حدّثنا عليّ بن موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! ما سألت ربّي شيئاً إلّا سألت لك مثله ، غير أنّه قال : لا نبوّة بعدك ، أنت خاتم النبيّين ، وعليّ خاتم الوصيّين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 73/2 ح 337 . عنه البحار : 36/39 ح 5 ، وإثبات الهداة : 31/2 ح 126 . )

278 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا دارم بن قبيصة قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه عليّ ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إذا طبخت شيئاً فأكثر المرقة ، فإنّها أحد اللحمين ، واغرف للجيران ، فإن لم يصيبوا من اللحم يصيبوا من المرق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 73/2 ح 339 . عنه البحار : 79/63 ح 2 ،

ووسائل الشيعة : 169/25 ح 31553 ، بتفاوت .

مكارم الأخلاق : 148 س 19 . )

279 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! خلق الناس من شجر شتّي ، وخلقت أنا وأنت من شجرة واحدة ، أنا أصلها ، وأنت فرعها ، والحسن والحسين أغصانها ، وشيعتنا أوراقها ، فمن تعلّق بغصن من أغصانها أدخله اللّه الجنّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 73/2 ح 340 . عنه البحار : 25/35 ح 20 ، و38/37 ح 7 . )

280 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا الحسن بن سليمان الملطيّ ، ونعيم بن صالح الطبريّ ، ودارم بن قبيصة النهشليّ قالوا : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه محمّد بن عل يّ ( عليهم السلام ) : ، عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا خزانة العلم وعليّ مفتاحها ، ومن أراد الخزانة فليأت المفتاح .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 341 . عنه البحار : 201/40 ح 5 ، وإثبات الهداة : 31/2 ح 127 . )

281 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عيينة

قال : حدّثني نعيم بن صالح الطبريّ قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نعم الشي ء الهديّة ، وهي مفتاح الحوائج .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 342 . عنه البحار : 45/72 ح 3 ، ومستدرك الوسائل : 206/13 ح 15120 . )

282 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول ( تقدّم إسناده في الحديث السابق . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الهديّة تذهب الضغاين من الصدور .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 343 . عنه البحار : 45/72 ح 4 ، بتفاوت . )

283 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد عيينة قال : حدّثنا دارم بن قبيصة قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اطلبوا الخير عند حسان الوجوه ، فإنّ فعالهم أحري أن تكون حسناً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 344 . عنه البحار : 187/71 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 59/20 ح 25033 . )

284 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول ( تقدّم إسناد هذا الحديث و ما يأتي إلي رقم

. . . ، في الحديث السابق . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا خاتم النبيّين ، وعليّ خاتم الوصيّين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 345 . عنه البحار : 325/16 ح 20 ، وإثبات الهداة : 31/2 ح 128 . )

285 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تفردو[ا] الجمعة بصوم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 346 . عنه البحار : 123/94 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 412/10 ح 13727 . )

286 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : التائب من الذنب كمن لا ذنب له .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 347 . عنه البحار : 21/6 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 75/16 ح 21022 . )

287 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أطفئوا المصابيح بالليل ، لا تجرّها الفويسقة ، فتحرق البيت وما فيه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 74/2 ح 348 . عنه البحار : 164/73 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 323/5 ح 6679 .

مكارم الأخلاق : 119 س 22 . عنه وسائل الشيعة : 324/5 ح 6682 ، وفيه : عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

288 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه (

صلي الله عليه وآله وسلم ) : الكُمأة من المنّ الذي أنزله اللّه علي بني إسرائيل ، وهي شفاء للعين ، والعَجوة التي في البرنيّ من الجنّة ، وهي شفاء من السمّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 75/2 ح 349 . عنه البحار : 127/63 ح 6 ، و231 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 423/16 ح 20424 ، والبرهان : 101/1 ح 2 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 111/3 ح 2687 .

مكارم الأخلاق : 185 س 13 ، مرسلاً وبتفاوت . )

289 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ السمرقنديّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه أبي النصر محمّد بن مسعود العيّاشيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : حدّثنا محمّد بن الوليد ، عن العبّاس بن هلال ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه محمّد ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

خمس لا أدعهنّ حتّي الممات ، الأكل علي الحضيض مع العبيد ، وركوبي الحمار مؤكّفاً ، وحلبي العنز بيدي ، ولبس الصوف ، والتسليم علي الصبيان ، ليكون سنّة من بعدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 81/2 ح 14 . عنه البحار : 215/16 ح 3 ، مثله ، و425/63 ح 42 ، ووسائل الشيعة

: 256/24 ح 30479 ، وحلية الأبرار : 214/1 ح 15 .

عنه وعن العلل ، وسائل الشيعة : 62/12 ح 15651 ، والبحار : 413/63 ح 12 ، مثله .

علل الشرائع : 130 ب 108 ح 1 . )

290 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني محمّد بن موسي بن نصر الرازيّ قال : حدّثني أبي قال : سئل الرضا ( عليه السلام ) عن قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أصحابي كالنجوم ، بأيّهم اقتديتم اهتديتم .

وعن قوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : دعوا لي أصحابي .

فقال ( عليه السلام ) : هذا صحيح ، يريد من لم يغيّر بعده ، ولم يبدّل .

قيل : وكيف يعلم أنّهم قد غيّروا ، أو بدّلوا ؟

قال ( عليه السلام ) : لما يروونه من أنّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : ليذادنّ برجال من أصحابي يوم القيامة عن حوضي ، كما تذاد غرائب الإبل عن الماء ، فأقول : يا ربّ ! أصحابي ، أصحابي ، فيقال لي : إنّك لا تدري ما أحدثوا بعدك ؟ فيؤخذ بهم ذات الشمال ، فأقول : بعداً ، وسحقاً لهم ! أفتري هذا لمن لم يغيّر ولم يبدّل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 87/2 ح 33 . عنه البحار : 18/28 ح 26 ، وينابيع المودّة : 397/1 ح 18 ، قطعة منه ، وبتفاوت . )

291 - الشيخ الصدوق ؛ : وحدّثنا

محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا الحسن بن سليمان الملطيّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كاد الحسد أن يسبق القدر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 132/2 ح 16 . عنه البحار : 252/70 ح 17 ، ونور الثقلين : 722/5 ح 32 . )

292 - الشيخ الصدوق ؛ : وحدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا دارم بن قبيصة النهشليّ قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! لا يحفظني فيك إلّا الأتقياء الأنقياء ، الأبرار الأصفياء ، وما هم في أُمّتي إلّا كالشعرة البيضاء في الثور الأسود ، في الليل الغابر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 132/2 ح 17 . عنه البحار : 51/28 ح 18 . )

12 )

293 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا القاضيّ محمّد بن عمر بن محمّد بن سالم بن البراء الحافظ البغداديّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا الحسين بن عبد اللّه بن محمّد بن عليّ بن العبّاس الرازيّ ، قال :

حدّثني أبي ، قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الجنّة تشتاق إليك ، وإلي عمّار ، وسلمان ، وأبي ذرّ ، والمقداد .

( الخصال : 303 ح 80 . عنه البحار : 324/22 ح 22 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 306 . عنه البحار : 27/40 ضمن ح 52 . )

294 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عبد السلام بن صالح الهرويّ ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عل يّ ( عليهم السلام ) : ، قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : والذي بعثني بالحقّ بشيراً ! ليغيبنّ القائم من ولدي بعهد معهود إليه منّي ، حتّي يقول أكثر الناس : ما للّه في آل محمّد حاجة ، ويشكّ آخرون في ولادته ، فمن أدرك زمانه فليتمسّك بدينه ، ولا يجعل للشيطان إليه سبيلاً بشكّه ، فيزيله عن ملّتي ، ويخرجه من ديني ، فقد أخرج أبويكم من الجنّة من قبل ، وإنّ اللّه عزّوجلّ جعل الشياطين أولياء للذين لايؤمنون .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 51/1 ح 13 . عنه البحار : 68/51 ح 10 ،

وإثبات الهداة : 459/3 ح 97 . )

295 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا المظفّر بن جعفر بن المظفّر العلويّ العمريّ السمرقنديّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود ، عن أبيه محمّد بن مسعود ، عن جعفر بن أحمد العمركيّ بن عليّ البوفكيّ ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ الإسلام بدء غريباً ، وسيعود غريباً كما بدء ، فطوبي للغرباء .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 201/1 ح 45 ، و66/1 س 2 مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 191/52 ح 23 .

عوالي اللئالي : 33/1 ح 12 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

296 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أحبّ أن يتمسّك بديني ، ويركب سفينة

النجاة بعدي ، فليقتد بعليّ بن أبي طالب ، وليعاد عدوّه ، وليوال وليّه ، فإنّه وصيّي ، وخليفتي علي أُمّتي في حياتي وبعد وفاتي ، وهو إمام كلّ مسلم ، وأمير كلّ مؤمن بعدي ، قوله قولي ، وأمره أمري ، ونهيه نهيي ، وتابعه تابعي ، وناصره ناصري ، وخاذله خاذلي ،

ثمّ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من فارق عليّاً بعدي لم يرني ولم أره يوم القيامة ، ومن خالف عليّاً حرّم اللّه عليه الجنّة ، وجعل مأواه النار ، وبئيس المصير ، ومن خذل عليّاً خذله اللّه يوم يعرض عليه ، ومن نصر عليّاً نصره اللّه يوم يلقاه ، ولقّنه حجّته عند المسألة .

ثمّ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الحسن والحسين إماما أُمّتي بعد أبيهما ، وسيّدا شباب أهل الجنّة ، وأُمّهما سيّدة نساء العالمين ، وأبوهما سيّد الوصيّين .

ومن ولد الحسين تسعة أئمّة ، تاسعهم القائم من ولدي ، طاعتهم طاعتي ، ومعصيتهم معصيتي ، إلي اللّه أشكو المنكرين لفضلهم ، والمضيّعين لحرمتهم بعدي ، وكفي باللّه وليّاً وناصراً لعترتي ، وأئمّة أُمّتي ، ومنتقماً من الجاحدين لحقّهم ، ( وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُواْ أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ ) .

( الشعراء : 227/26 . )

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 260/1 ح 6 . عنه البحار : 254/36 ح 70 ، وإثبات الهداة : 504/1 ح 217 .

الصراط المستقيم : 126/2 س 15 ، قطعة منه ، وبتفاوت .

التحصين ضمن كتاب اليقين : 553 س 4 .

إثبات الهداة : 745/1 ح 10 ، عن كتاب فرائد السمطين

. )

297 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا سيّد من خلق اللّه عزّوجلّ ، وأنا خير من جبرئيل وميكائيل ، وإسرافيل وحملة العرش ، وجميع ملائكة اللّه المقرّبين ، وأنبياء اللّه المرسلين ، وأنا صاحب الشفاعة ، والحوض الشريف ، وأنا وعليّ أبوا هذه الأُمّة .

من عرفنا فقد عرف اللّه عزّوجلّ ، ومن أنكرنا فقد أنكر اللّه عزّوجلّ ، ومن عليّ سبطا أُمّتي ، وسيّدا شباب أهل الجنّة الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، ومن ولد الحسين تسعة أئمّة ، طاعتهم طاعتي ، ومعصيتهم معصيتي ، تاسعهم قائمهم ومهديّهم .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 261/1 ح 7 . عنه البحار : 364/16 ح 66 ، وفيه : أبي الحسن موسي عليه السلام ، و342/26 ح 13 ، و255/36 ح 71 ، وإثبات الهداة : 505/1 ح 218 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 410/1 ح 555 . )

298 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن الحسن بن عليّ ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم )

: من صلّي عليّ يوم الجمعة مائة مرّة ، قضي اللّه له ستّين حاجة ، ثلاثون للدنيا ، وثلاثون للآخرة .

( ثواب الأعمال : 187 ح 1 . عنه البحار : 350/86 ضمن ح 28 ، و60/91 ح 43 ، ووسائل الشيعة : 387/7 ح 9653 .

جامع الأخبار : 61 س 23 ، وفيه : عن أبي الحسن عليه السلام . عنه البحار : 66/91 ضمن ح 52 . )

299 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثني عليّ بن أحمد قال : حدّثني محمّد بن جعفر قال : حدّثني مسلمة بن عبد الملك قال : حدّثني داود بن سليمان ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : صنفان من أُمّتي ليس لهما في الإسلام نصيب : المرجئة والقدريّة .

( ثواب الأعمال : 252 ح 3 . عنه البحار : 118/5 ح 52 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 278 ح 29 .

مختصر بصائر الدرجات : 135 س 9 .

كنز الفوائد : 50 س 18 . عنه البحار : 7/5 ح 8 ، مثله .

جامع الأخبار : 161 س 12 . )

300 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنامحمّد بن أحمد البغداديّ الورّاق ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن جعفر بن أحمد بن عنبسة مولي الرشيد ، قال : حدّثنا دارم بن قبيصة ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، قال : سمعت أبي يحدّث ، عن أبيه ، عن محمّد بن

عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : آخر أربعاء في الشهر يوم نحس مستمرّ .

( الخصال : 387 ح 73 . عنه البحار : 363/11 ح 24 ، و44/56 ح 6 ، ووسائل الشيعة : 355/11 ح 15000 . )

301 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد البغداديّ الورّاق ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد مولي الرشيد ، قال : حدّثنا دارم بن قبيصة ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، قال : حدّثني موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تقوم الساعة يوم الجمعة بين صلاة الظهر والعصر .

( الخصال : 390 ح 84 . عنه البحار : 59/7 ح 2 ، بتفاوت ، و284/86 ح 29 ، ووسائل الشيعة : 380/7 ح 9633 ، ونور الثقلين : 171/4 ح 9 ، مرسلاً عن عليّ ، قال : قال رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

302 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد البغداديّ الورّاق ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن جعفر بن أحمد بن عنبسة مولي الرشيد ، قال :

حدّثنا دارم بن قبيصة ، ونعيم بن صالح الطبريّ ، قالا : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه محمّد ، عن أبيه عليّ ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : باكروا بالحوائج فإنّها ميسّرة ، وترّبوا الكتاب فإنّه أنجح للحاجة ، واطلبوا الخير عند حسان الوجوه .

( الخصال : 394 ح 99 . عنه البحار : 49/73 ح 3 ، و41/100 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 139/12 ح 15878 . )

303 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ الورّاق ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عنبسة مولي الرشيد ، قال : حدّثنا دارم بن قبيصة بن نهشل بن مجمّع الصنعانيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : خلق اللّه عزّوجلّ مائة ألف وصيّ ، وأربعة وعشرين ألف وصيّ ، فعليّ أكرمهم علي اللّه وأفضلهم .

( الأمالي : 196 ح 11 . عنه وعن الخصال ، البحار : 30/11 ح 21 ، و4/38 ح 2 ، وإثبات الهداة : 58/2

ح 258 .

الخصال : 641 ح 18 .

قصص الأنبياء للراوندي : 372 ، ح 450 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

المناقب لابن شهر : 47/3 ، س 20 ، كما في القصص .

الصراط المستقيم : 29/2 ، س 6 ، كما في القصص .

روضة الواعظين : 125 ، س 4 ، مجلس في ذكر فضائل عليّ بن أبيطالب . مثل في القصص ، )

304 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور ، قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر بن جامع الحميريّ ، عن أبيه ، عن يعقوب بن يزيد ، قال : حدّثني الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ منّي وأنا من عليّ ، قاتل اللّه من قاتل عليّاً ، لعن اللّه من خالف عليّاً ، عليّ إمام الخليقة بعدي ، من تقدّم علي عليّ ( عليه السلام ) فقد تقدّم عليّ ، ومن فارقه فقد فارقني ، ومن آثر عليه فقد آثر عليّ ، أنا سلم لمن سالمه ، وحرب لمن حاربه ، ووليّ لمن والاه ، وعدوّ لمن عاداه .

( الأمالي : 525 ح 12 . عنه البحار : 109/38 ح 40 ، وإثبات الهداة : 71/2 ح 306 ، قطعة منه .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 209 س 21 .

إثبات الهداة : 183/2 ح 893 ،

قطعة منه ، عن كتاب كنز المطالب للسيّد نعمة اللّه الحسينيّ الحائريّ . )

305 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ ثمّ الهاشميّ يقول :

لمّا قدم عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) علي المأمون ، أمر الفضل بن سهل أن يجمع له أصحاب المقالات مثل الجاثليق ، و . . . ثمّ قال لهم : إنّي إنّما جمعتكم لخير ، وأحببت أن تناظروا ابن عمّي . . . فقالوا : السمع والطاعة يا أمير المؤمنين ! . . .

فلمّا دخل الرضا ( عليه السلام ) قام المأمون . . . ثمّ التفت إلي الجاثليق ، فقال : يا جاثليق ! هذا ابن عمّي عليّ بن موسي بن جعفر ، وهو من ولد فاطمة بنت نبيّنا ، وابن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ، فأحبّ أن تكلّمه أو تحاجّه وتنصفه ؟ . . .

ثمّ قال : يا يهوديّ ! خذ علي هذا السفر من التوراة .

فتلا ( عليه السلام ) علينا من التوراة آيات . . . فقال ( عليه السلام ) : يا نصرانيّ ! أفهؤلاء كانوا قبل عيسي ، أم عيسي كان قبلهم ؟ قال : بل كانوا قبله .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لقد اجتمعت قريش علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فسألوه أن يحيي لهم موتاهم ، فوجّه معهم عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، فقال له : اذهب إلي الجبّانة فناد بأسماء هؤلاء الرهط الذين يسألون عنهم بأعلي صوتك : يا فلان ! ويا فلان ! ويا

فلان ! يقول لكم محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : قوموا بإذن اللّه عزّوجلّ ، فقاموا ينفضون التراب عن رؤوسهم ، فأقبلت قريش يسألهم عن أُمورهم ، ثمّ أخبروهم أنّ محمّداً قد بعث نبيّاً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 154/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2378 . )

306 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي حيّون مولي الرضا ( عليه السلام ) قال : نزل جبرئيل علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا محمّد ! إنّ ربّك يقرئك السلام ويقول : إنّ الأبكار من النساء بمنزلة الثمر علي الشجر ، . . . فصعد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المنبر فخطب الناس ، ثمّ أعلمهم ما أمرهم اللّه به ، فقالوا : ممّن يا رسول اللّه ؟ فق ال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من الأكفّاء .

فقالوا : ومَن الأكفّاء ؟ فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المؤمنون بعضهم أكفّاء بعض ، ثمّ لم ينزل حتّي زوّج ضباعة بنت زبير بن عبد المطّلب لمقداد بن أسود .

ثمّ قال : أيّها الناس ! إنّما زوّجت ابنة عمّي المقداد ليتّضع النكاح .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 289/1 ح 37 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2581 . )

307 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن

أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : . . . في كلّ قضاء اللّه عزّوجلّ خيرة للمؤمن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 141/1 ح 42 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2569 . )

308 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ . . . لقد أخبرني أبي ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ اللّه عزّوجلّ أوحي إلي نبيّ من أنبيائه أن أخبر فلاناً الملك : أنّي متوفّيه إليّ كذا وكذا ، فأتاه ذلك النبيّ فأخبره ، فدعا إلي الملك وهو علي سريره حتّي سقط من السرير وقال : يا ربّ ! أجّلني حتّي يشبّ طفلي ، وقضي أمري ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إلي ذلك النبيّ

أن ائت فلاناً الملك ، فأعلم أنّي قد أنسيت في أجله ، وزدت في عمره إلي خمس عشرة سنة .

فقال ذلك النبيّ ( عليه السلام ) : يا ربّ ! إنّك لتعلم أنّي لم أكذب قطّ ، فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : إنّما أنت عبد مأمور ، فأبلغه ذلك ، واللّه لايسئل عمّا يفعل . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

309 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي . . .

قال : . . . فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَإِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَأَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَّهَ وَتُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْدِيهِ وَتَخْشَي النَّاسَ وَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَل-هُ ) ؟

قال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قصد دار زيد بن حارثة بن شراحيل الكلبيّ في أمر أراده ، فرأي امرأته تغتسل ، فقال لها : سبحان الذي خلقك ! وإنّما أراد بذلك تنزيه الباري عزّوجلّ . . . فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا رآها تغتسل : سبحان الذي خلقك أن يتّخذ له ولداً يحتاج إلي هذا التطهير والاغتسال ، فلمّا عاد زيد إلي منزله ، أخبرته امرأته بمجي ء رسول

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقوله لها : سبحان الذي خلقك ! فلم يعلم زيد ما أراد بذلك ، وظنّ أنّه قال ذلك لما أعجبه من حسنها ، فجاء إلي النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وقال له : يا رسول اللّه ! إنّ امرأتي في خُلقها سوء ، وإنّي أُريد طلاقها ؟

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أمسك عليك زوجك ، واتّق اللّه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

310 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا ترفعوني فوق حقّي ، فإنّ اللّه تبارك تعالي اتّخذني عبداً ، قبل أن يتّخذني نبيّاً . . . .

قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يكون في هذه الأُمّة كلّ ما كان في الأُمم السالفة حذو النعل بالنعل ، والقذّة بالقذّة .

قال ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) : إذا خرج المهديّ ( عليه السلام ) من ولدي ، نزل عيسي بن مر يم ( عليهماالسلام ) فصلّي خلفه وقال ( عليه السلام ) : إنّ الإسلام بدأ غريباً ، وسيعود غريباً ، فطوبي للغرباء .

قيل : يا رسول اللّه ! ثمّ يكون ماذا ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ثمّ يرجع الحقّ إلي أهله . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 200/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

13 )

311 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون يوماً ، وعنده عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، وقد اجتمع الفقهاء وأهل الكلام من الفرق المختلفة ، فسأله بعضهم . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . قال عليّ ( عليه السلام ) : يهلك فيّ إثنان ولا ذنب لي ، محبّ مفرط ، ومبغض مفرط . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 200/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2386 . )

312 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر ال رضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّي مخلف فيكم الثقلين ، كتاب اللّه وعترتي أهل

بيتي ، ألاوإنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض ، فانظروا كيف تخلفوني فيهما ، أيّها الناس لا تعلّموهم ، فإنّهم أعلم منكم . . . ( و ) قال : « أُمّتي آلي » . . .

فقال الرضا ( عليه السلام ) . . . فهل تدرون مامعني قوله : ( وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ) ؟

قالت العلماء : عني به نفسه .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد غلطتم ، إنّما عني بها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وممّا يدلّ علي ذلك قول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، حين قال : لينتهينّ بنو وليعة ، أو لأبعثنّ إليهم رجلاً كنفسي ، يعني عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) . . . .

فإخراجه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الناس من مسجده ماخلا العترة ، حتّي تكلّم الناس في ذلك ، وتكلم العبّاس فقال : يا رسول اللّه ! تركت عليّاً وأخرجتنا ؟

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما أنا تركته وأخرجتكم ، ولكنّ اللّه عزّوجلّ تركه وأخرجكم ، وفي هذا تبيان قوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : أنت منّي بمنزلة هارون من موسي . . . .

قول رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حين قال : ألا إنّ هذا المسجد لايحلّ لجنب إلّا لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وآله . . .

ورسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : أنا مدينة العلم وعليّ

بابها ، فمن أراد المدينة فليأتها من بابها . . . .

فأنزل اللّه عزّوجلّ هذه الآية علي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) ، فقام رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في أصحابه فحمد اللّه ، وأثني عليه وقال : يا أيّها الناس ! إنّ اللّه عزّوجلّ قد فرض لي عليكم فرضاً ، فهل أنتم مؤدّوه ؟ فلم يجبه أحد ، فقال : يا أيّها الناس ! إنّه ليس من فضة ولاذهب ، ولامأكول ولا مشروب .

فقالوا : هات إذاً ، فتلا عليهم هذه الآية . . .

فقول اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّ اللَّهَ وَمَلَل-ِكَتَهُ و يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِ ّ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيْهِ وَسَلِّمُواْ تَسْلِيمًا ) ، قالوا : يارسول اللّه ! قد عرفنا التسليم فكيف الصلاة عليك ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تقولون : اللّهمّ صلّ علي محمّد وآل محمّد ، كما صلّيت علي إبراهيم وعلي آل إبراهيم ، إنّك حميد مجيد ، فهل بينكم معاشر الناس في هذا خلاف ؟

فقالوا : لا ، . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

313 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . أنّ رسول اللّه ( عليهم السلام ) : قال : من أدرك شهر رمضان فلم يغفر له فأبعده اللّه ، ومن أدرك ليلة القدر فلم يغفر له فأبعده اللّه

، ومن حضر الجمعة مع المسلمين فلم يغفر له فأبعده اللّه ، ومن أدرك والديه أو أحدهما فلم يغفر له فأبعده اللّه . ومن ذُكِرتُ عنده فصلّي عليّ فلم يغفر له فأبعده اللّه .

قيل : يا رسول اللّه : كيف يصلّي عليك ولايغفر له ؟ فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إن العبد إذا صلّي عليّ ولم يصلّ علي آلي لفّت تلك الصلاة فضرب بها وجهه ، وإذا صلّي عليّ وعلي آلي غفر له .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 53 ح 31 ، و115 ح 109 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1415 . )

314 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن إسحاق الطالقانيّ قال : حدّثني أبي قال : حلف رجل بخراسان بالطلاق ، أنّ معاوية ليس من أصحاب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أيّام كان الرضا ( عليه السلام ) بها ، فأفتي الفقهاء بطلاقها ، فسئل الرضا ( عليه السلام ) ؟ فأفتي : إنّها لاتطلّق .

فكتب الفقهاء رقعة وأنفذوها إليه وقالوا له : من أين قلت يا ابن رسول اللّه إنّها لم تطلّق ؟

فوقّع ( عليه السلام ) في رقعتهم : قلت هذا من روايتكم ، عن أبي سعيد الخدريّ أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال لمسلمة ( يوم ) الفتح وقد كثروا عليه : أنتم خير ، وأصحابي خير ، ولا هجرة بعد الفتح . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 87/2 ح 34 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف

1 - 5 رقم 1672 . )

315 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : حدّثني أبو الحسين محمّد بن هارون بن موسي التلعكبريّ ، قال : حدّثني أبو بكر محمّد بن عمر الجعابيّ ، عن أبي أحمد بن عبد اللّه بن عامر ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين بن عليّ ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ياعليّ ! لمّا عرج بي إلي السماء ، سلّم عليّ ملك الموت ، ثمّ قال لي : يا محمّد ! ما فعل ابن عمّك عليّ ؟

قلت : وكيف سألتني عنه يا عزرائيل ! ؟

قال : إنّ اللّه تعالي أمرني أن أقبض أرواح الخلائق كلّهم إلّا أنت ، وابن عمّك ، فاللّه تعالي يقبض أرواحكما بيده .

( نوادر المعجزات : 66 ح 30 . )

316 - الشيخ المفيد؛ : قال : حدّثنا أبو بكر محمّد بن عمر الجعابيّ يوم الإثنين لخمس بقين من شعبان ، سنة ثلاث وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا أبوجعفر محمّد بن عبد اللّه بن عليّ بن الحسين بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : حدّثني الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه

عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! بكُم يفتح هذا الأمر ، وبكم يختم ، عليكم بالصبر ، فإنّ العاقبة للمتّقين ، أنتم حزب اللّه ، وأعداؤكم حزب الشيطان ، طوبي لمن أطاعكم ، وويل لمن عصاكم ، أنتم حجّة اللّه علي خلقه ، والعروة الوثقي ، من تمسّك بها اهتدي ، ومن تركها ضلّ .

أسأل اللّه لكم الجنّة ، لا يسبقكم أحد إلي طاعة اللّه ، فأنتم أولي بها .

( الأماليّ : 109 ح 9 . عنه البحار : 142/23 ح 93 ، وإثبات الهداة : 634/1 ح 741 . )

317 - الشيخ المفيد؛ : قال : أخبرني أبو بكر محمّد بن عمر الجعابيّ ، قال : حدّثنا أبو عبد اللّه الحسين بن عليّ المالكيّ قال : حدّثنا أبو الصلت الهرويّ ، قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين زين العابدين ، عن أبيه الحسين بن عليّ الشهيد ، عن أبيه أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان قول مقول ، وعمل معمول ، وعرفان العقول .

قال أبو الصلت : فحدّثت بهذا الحديث في مجلس أحمد بن حنبل ، فقال لي أحمد

: يا أبا الصلت ! لو قرء هذا الإسناد علي المجانين لأفاقوا .

( الأماليّ : 275 ح 2 . عنه وعن أمالي الطوسيّ ، البحار : 67/66 ح 20 .

أمالي الطوسيّ : 36 ح 39 . )

318 - الشيخ المفيد؛ : روي أبو الصلت عبد السلام بن صالح قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من صام يوم الشكّ فراراً بدينه فكأنّما صام ألف يوم من أيّام الآخرة ، غرّاً زهراً لا يشاكلن أيّام الدنيا .

( المقنعة : 298 س 15 . عنه وسائل الشيعة : 300/10 ح 13466 . )

319 - الشيخ المفيد؛ : الرضا ( عليه السلام ) قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من صبر علي ما ورد عليه فهو الحليم .

( الإختصاص ضمن المصنّفات : 246/12 س 1 . عنه البحار : 426/68 ح 70 . )

320 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا محمّد بن محمّد قال : أخبرني أبو الحسن عليّ بن الحسين البصريّ البزّاز قال : حدّثنا أبو عليّ أحمد بن عليّ بن مهديّ ، عن أبيه ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حبّنا أهل البيت يكفّر الذنوب ، ويضاعف الحسنات ، وإنّ اللّه تعالي ليتحمّل عن محبّينا أهل البيت ما عليهم من مظالم العباد ، إلّا

ما كان منهم فيها علي إصرار وظلم للمؤمنين ، فيقول للسيّئات : كوني حسنات .

( الأمالي : 164 ح 274 . عنه البحار : 100/65 ح 5 ، وتأويل الآيات الظاهرة : 380 س 11 ، ونور الثقلين : 34/4 ح 121 ، والبرهان : 176/3 ح 8 .

إرشاد القلوب : 253 س 23 . )

321 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أبو محمّد الفحّام قال : حدّثني عمّي عمر بن يحيي الفحّام قال : حدّثني عبد اللّه بن أحمد بن عامر قال : حدّثني أبي أحمد بن عامر الطائيّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي أميرالمؤمنين عليه وعليهم السلام قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قال في كلّ يوم مائة مرّة : « لا إله إلّا اللّه الملك الحقّ المبين » استجلب به الغِني ، واستدفع به الفقر ، وسدّ عنه باب النار ، واستفتح به باب الجنّة .

( الأمالي : 279 ح 534 . عنه البحار : 8/84 ح 13 ، و206/90 ح 6 ، و293/92 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 374/5 ح 6129 ، ووسائل الشيعة : 222/7 ح 9171 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 288 ح 37 . )

322 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أبو محمّد الفحّام ، قال : حدّثني عمّي عمر بن يحيي الفحّام ، قال

: حدّثني عبد اللّه بن أحمد بن عامر ، قال : حدّثني أبي أحمد بن عامر الطائيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : حدّثني أبي أمير المؤمنين عليه وعليهم السلام ، قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أربعة أنا لهم شفيع يوم القيامة : المحبّ لأهل بيتي ، والموالي لهم والمعادي فيهم ، والقاضي لهم حوائجهم ، والساعي لهم فيما ينوبهم من أُمورهم .

( الأمالي : 279 ح 535 . عنه البحار : 194/90 ح 10 ، وفيه : . . .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 140 س 10 . عنه البحار : 135/65 ح 70 . )

323 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : حدّثني المنذر بن محمّد قراءة ، قال : حدّثنا أحمد بن يحيي الضبّيّ ، قال : حدّثنا موسي بن القاسم ، عن أبي الصلت ، عن عليّ بن موسي ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا قول إلّا بعمل ، ولا قول وعمل إلّا بنيّة ، ولا قول وعمل ونيّة إلّا بإصابة السنّة .

( الأمالي : 337 ح 685 . عنه البحار : 207/1 ح 5 ،

و207/67 ح 21 ، ومستدرك الوسائل : 89/1 ح 54 .

تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 490 س 17 .

المحاسن : 222 س 2 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

تحف العقول : 43 س 12 ، وفيه : قال النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

أعلام الدين : 85 س 4 ، وفيه : قال رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

وسائل الشيعة : 5/6 ح 7199 ، عن المعتبر وبتفاوت . )

324 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرنا عليّ بن محمّد بن عليّ العلويّ ، قال : حدّثني جعفر بن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، حدّثنا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : كلّ نسب وصهر منقطع يوم القيامة إلّا نسبي وسببي .

( الأمالي : 340 ح 694 . عنه البحار : 238/7 ح 2 ، و246/25 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 38/20 ح 24969 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 350/1 ح 440 . )

325 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : حدّثنا ابن عقدة قال : حدّثني عليّ بن محمّد بن عليّ الحسينيّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي ، عن أبيه ،

عن جدّه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : إنّي لأعرف حجراً كان يسلّم عليّ بمكّة قبل أن أُبعث ، إنّي لأعرفه الآن .

( الأمالي : 341 ح 696 . عنه وعن الخرائج ، البحار : 372/17 ح 26 .

الخرائج والجرائح : 46/1 ح 58 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

326 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : حدّثنا ابن عقدة قال : حدّثني عليّ بن محمّد بن عليّ الحسينيّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : : أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال يوم بدر : لا تأسروا أحداً من بني عبد المطّلب ، فإنّما أُخرجوا كرهاً .

( الأمالي : 342 ح 698 . عنه البحار : 273/19 ح 12 . )

327 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرنا محمّد بن هارون الهاشميّ قراءة عليه ، قال : أخبرنا محمّد بن مالك بن الأبرد النخعيّ قال : حدّثنا محمّد بن فضيل بن غزوان الضبّيّ قال : حدّثنا غالب الجهنيّ ، عن أبي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أسري بي إلي السماء ، ثمّ من السماء إلي السماء ، ثمّ إلي سدرة المنتهي ، أُوقفت بين يدي ربّي عزّوجلّ ، فقال لي : يا محمّد ! فقلت : لبّيك ربّي وسعديك .

قال : قد بلوت خلقي ، فأيّهم وجدت أطوع لك ؟

قال : قلت : ربِّ عليّاً .

قال : صدقت يا محمّد ، فهل اتّخذت لنفسك خليفة يؤدّي عنك ، ويعلّم عبادي من كتابي ما لا يعلمون ؟

قال : قلت : اختر لي ، فإنّ خيرتك خير لي .

قال : قد اخترت لك عليّاً ، فاتّخذه لنفسك خليفة ووصيّاً ، فإنّي قد نحلته علمي وحلمي وهو أمير المؤمنين حقّاً ، لم يقلها أحد قبله ، ولا أحد بعده .

يا محمّد ! عليّ راية الهدي ، وإمام من أطاعني ، ونور أوليائي ، وهو الكلمة التي ألزمتها المتّقين ، من أحبّه فقد أحبّني ، ومن أبغضه فقد أبغضني ، فبشّره بذلك يامحمّد ! .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ربّ ! فقد بشّرته .

فقال عليّ : أنا عبد اللّه وفي قبضته ، إن يعذّبني فبذنوبي ، لم يظلمني شيئاً ، وإن يُتمّ لي ما وعدني فاللّه أولي بي .

فقال : « اللّهمّ اجلُ قلبه ، واجعل ربيعه الإيمان بك » .

قال : قد فعلت ذلك به يا محمّد ، غير أنّي مختصّه بشي ء من البلاء لم أختصّ به أحد من أوليائي .

قال : قلت : ربّ أخي وصاحبي .

قال : إنّه قد سبق في علمي أنّه مبتلي

ومبتلي به ، لولا عليّ لم يُعرَف حزبي ، ولاأوليائي ، ولا أولياء رسلي .

قال محمّد بن مالك : فلقيت عليّ بن موسي بن جعفر ، فذكرت له هذا الحديث ، فقال : حدّثني به أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن الحسين بن عليّ ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا أُسري بي إلي السماء ، ثمّ من السماء إلي السماء ، ثمّ إلي سدرة المنتهي . . . وذكر الحديث بطوله .

( الأمالي : 343 ح 705 ، و344 ح 707 . عنه البحار : 291/37 ح 5 ، و372/18 س 10 ، واثبات الهداة : 103/2 ح 426 ، قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 427/2 س 1 ، والجواهر السنيّة : 201 س 22 .

اليقين للسيّد ابن طاووس : 542 س 4 . )

14 )

328 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عليّ الحسينيّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، قال : حدّثني عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّ فيك مثلاً من عيسي ابن مريم ، أحبّه قوم فأفرطوا في حبّه فهلكوا فيه

، وأبغضه قوم فأفرطوا في بغضه فهلكوا فيه ، واقتصد فيه قوم فنجوا .

( الأمالي : 344 ح 709 . عنه البحار : 319/35 ح 14 ، واثبات الهداة : 758/3 ح 47 . )

329 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد ، قال : حدّثني أبو الفضل عيسي بن المتوكّل علي اللّه ، قال : أخبرني أبو عبد اللّه بن نصير ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي المقري ء ، قال : حدّثنا سعيد بن أحمد بن محمّد البزّاز ، قال : حدّثنا المنذر بن محمّد بن محمّد : أنّ أباه أخبره عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، عن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما من هدهد إلّا وفي جناحه مكتوب بالسريانيّة : آل محمّد خير البريّة .

( الأمالي : 350 ح 723 . عنه البحار : 261/27 ح 2 ، و283/61 ح 45 ، ونور الثقلين : 644/5 ح 12 ، وإثبات الهداة : 559/1 ح 407 . )

330 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، [أخبرنا أبو الفتح هلاب بن محمّد بن جعفر الحفّار ، قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ ، قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمان بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ

ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين ، قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بطوس سنة ثمان وتسعين ومائة ، وفيها رحلنا إليه علي طريق البصرة ، وصادفنا عبد الرحمان بن مهديّ عليلاً ، فأقمنا عليه أيّاماً ، ومات عبد الرحمان بن مهديّ وحضرنا جنازته ، وصلّي عليه إسماعيل بن جعفر ، ورحلنا إلي سيّدي أنا وأخي دعبل ، فأقمنا عنده إلي آخر سنة مائتين ، وخرجنا إلي قمّ ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : ] عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : احفظوني في عمّي العبّاس ، فإنّه بقيّة آبائي .

( الأمالي : 362 ح 754 . عنه البحار : 286/22 ح 53 . )

331 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : ما من صباح إلّا ويقطر علي الهندباء قطرة من الجنّة ، فكلوه ولا تنفضوه .

( الأمالي : 362 ح 759 . عنه البحار : 210/63 ح 24 ، و149/77 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 33/25 ح 31085 ، ومستدرك الوسائل : 417/16 ح 20392 . )

332 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، قال أمير المؤمنين عليّ

بن أبي طالب ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خير نسائكم الخمس .

فقيل : ما الخمس ؟

قال : الهيّنة ، الليّنة ، المؤاتية ، التي إذا غضب زوجها لم تكتحل عينها بغمض ( الهُونَةُ من النساء : المُتّئدة ، والمطاوعة . المعجم الوسيط : 1001 . )

حتّي يرضي ، والتي إذا غاب زوجها حفظته في غيبته ، فتلك عاملة من عمّال اللّه ، وعامل اللّه لا يخيب .

( الأمالي : 370 ح 792 . عنه البحار : 231/100 ح 8 ، وفيه : عن أمير المؤمنين عليه السلام . )

333 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ بن أبي طالب محنة للعالم ، به يميّز اللّه المنافقين من المؤمنين .

( الأمالي : 363 ح 761 . عنه البحار : 39/38 ح 15 . )

334 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير ال مؤمنين ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من سبّ نبيّاً من الأنبياء فاقتلوه ، ومن سبّ وصيّاً فقد سبّ نبيّاً .

( الأمالي : 365 ح 769 . عنه البحار : 221/76 ح 5 . )

335 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لأُمّ سلمة : اشهدي علي أنّ عليّاً يقاتل

الناكثين والقاسطين والمارقين .

( الأمالي : 366 ح 773 . عنه البحار : 291/32 ح 243 ، واثبات الهداة : 307/1 ح 231 . )

336 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المؤمن ليّن هيّن سمح ، له خلق حسن ، والكافر فظّ غليظ ، له خلق سيّي ء ، وفيه جبريّة .

( الأمالي : 366 ح 777 . عنه البحار : 391/68 ح 53 ، ووسائل الشيعة : 159/12 ح 15946 . )

337 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قوله عزّوجلّ : ( أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ ) ( ق : 24/50 . )

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نزلت فيّ وفي عليّ بن أبي طالب ، وذلك أنّه إذا كان يوم القيامة شفّعني ربّي ، وشفّعك يا عليّ ! وكساني وكساك يا عليّ ! ثمّ قال لي ولك يا عليّ : ألقيا في جهنّم كلّ من أبغضكما ، وأدخلا الجنّة كلّ من أحبّكما ، فإنّ ذلك هو المؤمن .

( الأمالي : 368 ح 782 . عنه البحار : 338/7 ح 26 ، و253/39 ح 23 ، و117/65 ح 43 .

تأويل الآيات الظاهرة : 590 س 9 . عنه البرهان : 227/4 ح 4 .

المناقب لابن شهرآشوب : 157/2 س 18 . عنه البحار : 203/39 س 8 . )

338 - الشيخ

الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما من رمّانة إلّا وفيها حبّة من الجنّة قال : فأنا أحبّ ألّا أترك منها شيئاً .

( الأمالي : 369 ح 787 . عنه البحار : 155/63 ح 6 ، ووسائل الشيعة : 33/25 ح 31088 . )

339 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا خير في علم إلّا لمستمع واع ، وعالم ناطق .

( الأمالي : 369 ح 791 . عنه البحار : 68/2 ح 18 . )

340 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة قالوا : أخبرنا أبو المفضّل قال : حدّثنا أبو عليّ محمّد بن همّام قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عبد اللّه بن طاهر أبوأحمد المصعبيّ قال : كنت في مجلس أخي طاهر بن عبد اللّه بن طاهر بخراسان ، وفي مجلسه يومئذ إسحاق بن راهويه الحنظليّ ، وأبو الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ ، وجماعة من الفقهاء وأصحاب الحديث ، فتذاكروا الإيمان ، فابتدأ إسحاق بن راهويه فتحدّث فيه بعدّة أحاديث ، وخاض الفقهاء وأصحاب الحديث في ذلك ، وأبو الصلت ساكت .

فقيل له : يا أبا الصلت ! ألا تحدّثنا ؟

فقال : حدّثني الرضا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : وكان واللّه رضاً كما وُسِم بالرضا قال : حدّثنا الكاظم موسي بن جعفر

، قال : حدّثنا أبي الصادق ، قال : حدّثني أبي الباقر ، قال : حدّثنا أبي السجّاد ، قال : حدّثني أبي الحسين سبط رسول اللّه ( صلي الله علʙǠوآله وسلم ) وسيّد الشهداء ، قال : حدّثني أبي الوصيّ عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان عقد بالقلب ، ونطق باللسان ، وعمل بالأركان .

قال : فخرس أهل المجلس كلّهم ، ونهض أبو الصلت ، فنهض معه إسحاق بن راهويه والفقهاء ، فأقبل إسحاق بن راهويه علي أبي الصلت وقال له ونحن نسمع : يا أبا الصلت ! أيّ إسناد هذا ؟

فقال : يا ابن راهويه هذا سُعوط المجانين ، هذا عطر الرجال ذوي الألباب .

( الأمالي : 449 ح 1004 . عنه البحار : 69/66 ح 24 . )

341 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة قالوا : أخبرنا أبو المفضّل قال : حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن عبيد اللّه بن راشد الطاهريّ الكاتب ، في دار عبد الرحمن بن عيسي بن داود بن الجرّاح وبحضرته إملاءً ، يوم الثلاثاء لتسع خلون من جمادي الأُولي سنة أربع وعشرين وثلاثمائة ، قال : حمّلني عليّ بن محمّد بن الفرات في وقت من الأوقات برّاً واسعاً إلي أبي أحمد عبيد اللّه بن طاهر ، فأوصلته إليه ، ووجدته علي إضافة شديدة ، فقبله وكتب في الوقت بديهة :

أياديك عندي معظمات جلائل

طوال المدي شكري لهنّ قصير

فإن كُنتَ عن شكري غنيّاً فإنّني

إلي شكر ما أوليتني لفقير

قال : فقلت : هذا

- أعزّ اللّه الأمير - حسن . قال : أحسن منه ما سرقته منه .

فقلت : وما هو ؟

قال : حديثان حدّثني بهما أبو الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : حدّثني أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي ، عن جدّي جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن جدّه عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، عن جدّه أمير المؤمنين صلوات اللّه عليهم أجمعين قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أسرع الذنوب عقوبة كفران النعمة .

وحدّثني أبو الصلت بهذا الإسناد قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يؤتي بعبد يوم القيامة فيوقف بين يدي اللّه عزّوجلّ فيأمر به إلي النار ، فيقول : أي ربّ أمرت بي إلي النار وقد قرأت القرآن ! فيقول اللّه : أي عبدي إنّي أنعمت عليك فلم تشكر نعمتي .

فيقول : أي ربّ أنعمت عليّ بكذا فشكرتك بكذا ، وأنعمت عليّ بكذا وشكرتك بكذا؛ فلا يزال يحصي النعمة ويعدّد الشكر ، فيقول اللّه تعالي : صدقت عبدي إلّا أنّك لم تشكر من أجريت لك نعمتي علي يديه ، وإنّي قد آليت علي نفسي أن لا أقبل شكر عبد لنعمة أنعمتها عليه حتّي يشكر من ساقها من خلقي إليه .

قال : فانصرفت بالخبر إلي عليّ بن الفرات ، وهو في مجلس أبي العبّاس أحمد بن محمّد بن الفرات ، وذكرت ما جري ، فاستحسن الخبر وانتسخه ، وردّني في الوقت إلي أحمد أبي عبيد اللّه بن عبد اللّه ببرّ واسع من برّ أخيه ، فأوصلته إليه ، فقبله وسُرّ

به ، وكتب إليه :

شكريك معقود بأيماني

حُكّم في سرّي وإعلاني

عقد ضميرٍ وفمٍ ناطق

وفعل أعضاء وأركان

فقلت : هذا - أعزّ اللّه الأمير - أحسن من الأوّل .

فقال : أحسن منه ما سرقته منه .

قلت : وما هو ؟

قال : حدّثنا أبو الصلت عبد السلام بن صالح بنيشابور ، قال : حدّثني أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي موسي الكاظم قال : حدّثني أبي جعفر الصادق قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ الباقر قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين السبط قال : حدّثني أبي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان عقد بالقلب ، ونطق باللسان ، وعمل بالأركان .

قال : فعدت إلي أبي العبّاس بن الفرات فحدّثته بالحديث فانتسخه .

قال أبو أحمد : وكان أبو الصلت في مجلس أخي بنيشابور وحضر مجلسه متفقّهة نيشابور وأصحاب الحديث منهم ، وفيهم إسحاق بن راهويه ، فأقبل إسحاق علي أبي الصلت فقال : يا أبا الصلت ! أيّ إسناد هذا ، ما أغربه وأعجبه ؟ قال : هذا سُعوط المجانين الذي إذا سعط به المجنون بري ء بإذن اللّه تعالي .

قال أبو المفضّل : حدثت عن أبي عليّ بن همّام عمّا تقدّم من حديثه عن أبي أحمد ، وسألني في الحديث الثاني أن أُمليه عليه من أجل الزيادة فيه والشعر فأمليته عليه .

( الأمالي : 449 ح 1005 . عنه البحار : 70/66 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 312/16 ح 21634

، و21635 قطعتان منه . )

342 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثني أبو عبد اللّه جعفر بن محمّد بن جعفر العلويّ الحسنيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن الحسين بن زيد بن عليّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، قال : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليه ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليكم بمكارم الأخلاق ، فإنّ اللّه عزّوجلّ بعثني بها ، وإنّ من مكارم الأخلاق أن يعفو الرجل عمّن ظلمه ، ويعطي من حرمه ، ويصل من قطعه ، وأن يعود من لا يعوده .

( الأمالي : 477 ح 1042 . عنه البحار : 375/66 ح 24 ، و420/68 ح 53 ، ووسائل الشيعة : 173/12 ح 15998 ، ومستدرك الوسائل : 191/11 ح 12715 . )

343 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثني محمّد بن محمّد بن مغفل العجليّ بسهرورد قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن بنت إلياس قال : حدّثنا أبي ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إيّاكم ومُشارّة الناس ، فإنّها تُظهر العُرّة وتدفن الغُرّة ، .

( المُشارّة بتشديد

الراء : المخاصمة ، ومنه « إيّاك والمُشارّة فإنّها تورث المعرّة » ، والمعرّة : الأمر القبيح المكروه . مجمع البحرين : 345/3 . )

( الغُرّة عند العرب أنفس كلّ شي ء يُملك . قالها أبو سعيد الضرير . مجمع البحرين : 422/3 . )

( الأمالي : 482 ح 1052 . عنه البحار : 131/2 ح 17 و408/70 س 18 ، و210/72 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 16197 240/12 . )

344 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا محمّد بن جعفر الرزّاز القرشيّ أبو العبّاس بالكوفة قال : حدّثنا أيّوب بن نوح بن درّاج قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن الحسين بن عليّ ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أوحي اللّه عزّوجلّ إلي نجيّه موسي بن عمران ( عليه السلام ) : يا موسي ! أحببني وحبّبني إلي خلقي .

قال : يا ربّ ! إنّي أُحبّك ، فكيف أُحبّبك إلي خلقك ؟

قال : اذكر لهم نعمائي عليهم ، وبلائي عندهم ، فإنّهم لا يذكرون إذ لا يعرفون منّي إلّا كلّ خير .

( الأمالي : 484 ح 1058 . عنه البحار : 18/67 ح 12 ، والجواهر السنيّة : 58 س 7 . )

345 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو عبد اللّه جعفر

بن محمّد بن جعفر بن الحسن الحسنيّ ( رضي الله عنه ) في رجب سنة سبع وثلاثمائة قال : حدّثني محمّد بن عليّ بن الحسين بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : حدّثني الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم ، فاطلبوا العلم في مظانّه ، واقتبسوه من أهله ، فإنّ تعلّمه للّه حسنة ، وطلبه عبادة ، والمذاكرة فيه تسبيح ، والعمل به جهاد ، وتعليمه من لا يعلمه صدقة ، وبذله لأهله قربة إلي اللّه تعالي ، لأنّه معالم الحلال والحرام ، ومنار سبل الجنّة ، والمؤنس في الوحشة ، والصاحب في الغربة والوحدة ، والمحدّث في الخلوة ، والدليل في السرّاء والضرّاء ، والسلاح علي الأعداء ، والزين عند الأخلّاء .

يرفع اللّه به أقواماً فيجعلهم في الخير قادة ، تُقْتَبس آثارهم ، ويُهتَدي بفعالهم ، ويُنتهي إلي آرائهم ، ترغب الملائكة في خلّتهم ، وبأجنحتها تمسّهم ، وفي صلاتها تبارك عليهم ، يستغفر لهم كلّ رطب ويابس حتّي حيتان البحر وهوامّه ، وسباع البرّ وأنعامه .

إنّ العلم حياة القلوب من الجهل ، وضياء الأبصار من الظلمة ، وقوّة الأبدان من الضعف ، يبلغ بالعبد منازل الأخيار ، ومجالس الأبرار ، والدرجات

العلي في الدنيا والآخرة ، الذكر فيه يعدل بالصيام ، ومدارسته بالقيام ، به يُطاع الربّ ويُعبد ، وبه تُوصَل الأرحام ، ويُعرَف الحلال من الحرام ، العلم إمام العمل والعمل تابعه ، يلهم به السعداء ، ويحرمه الأشقياء ، فطوبي لمن لم يحرمه اللّه منه حظّه .

( الأمالي : 487 ح 1069 ، و569 ح 1176 ، قطعة منه . عنه البحار : 171/1 ح 24 ، والبرهان : 5/1 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 28/27 ح 33127 ، قطعة منه .

ارشاد القلوب 165 س 1 .

عدّة الداعي : 72 س 12 .

منية المريد : 27 س 21 . عنه وعن المجمع ، وسائل الشيعة : 30/27 ح 33134 ، قطعة منه .

مجمع البيان : 9/1 س 21 . )

346 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو نصر بشر بن محمّد بن نصر بن الليث البلخيّ العنبريّ قال : حدّثنا أحمد بن عبد الصمد بن مزاحم الهرويّ سنة إحدي وستّين ومائتين ، قال : حدّثنا خالي عبد السلام بن صالح أبو الصلت قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه تعالي تكفّل لي في أهل بيتي لمن لقيه منهم لا يشرك

به شيئاً .

( الأمالي : 516 ح 1130 . عنه البحار : 146/23 ح 108 . )

347 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو محمّد الفضل بن محمّد بن المسيّب الشعرانيّ بجرجان قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو موسي المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) :

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : ، وقالا جميعاً عن آبائهما ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : المرء علي دين خليله ، فلينظر أحدكم من يخالل .

( الأمالي : 518 ح 1135 . عنه البحار : 192/71 ح 12 . )

15 )

348 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا أبو محمّد الفضل بن محمّد بن المسيّب الشعرانيّ بجرجان قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو موسي المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) :

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : ، وقالا جميعاً عن آبائهما ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله

عليه وآله وسلم ) : يأتي علي الناس زمان يذوب فيه قلب المؤمن في جوفه كما يذوب الآنُك في النار - يعني الرصاص - وما ذاك إلّا لما يري من البلاء والأحداث في دينهم لا يستطيع له غيراً .

( الأمالي : 518 ح 1136 . عنه البحار : 48/28 ح 13 وفيه : عن الصادق عليه السلام ، ووسائل الشيعة : 140/16 ح 21184 . )

349 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا أبو محمّد الفضل بن محمّد بن المسيّب الشعرانيّ بجرجان ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو موسي المجاشعيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : ، وقالا جميعاً عن آبائهما ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من تزوّج فقد أحرز نصف دينه ، فليتّق اللّه في النصف الباقي .

( الأمالي : 518 ح 1137 . عنه البحار : 219/100 ح 14 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام ، ووسائل الشيعة : 17/20 س 10 .

مكارم الأخلاق : 187 س 8 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

عوالي اللئاليّ : 289/3 ح 43 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

350

- الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّما النكاح رقّ ، فإذا أنكح أحدكم وليدة فقد أرقّها ، فلينظر أحدكم لمن يرقّ كريمته .

( الأمالي : 519 ح 1139 . عنه البحار : 371/100 ح 2 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام ، ووسائل الشيعة : 79/20 ح 25080 .

عوالي اللئاليّ : 310/3 ح 136 مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

351 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا جاءكم من ترضون دينه وأمانته يخطب إليكم فزوّجوه إلّا

تفعلوا تكن فتنة في الأرض وفساد عريض .

( الأمالي : 519 ح 1140 .

عوالي غ اللئاليّ : 340/3 ح 252 . )

352 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مانع الزكاة يجرّ قُصْبَهُ في النار - يعني أمعاءه في النار - ويمثّل له ماله في صورة شجاع أقرع له زنمتان - أو زبيبتان - يفرّ الإنسان منه وهو ( الزَنَمَة : ما يُقطَعُ من أُذُن البعير أو الشاة فيُترك معلّقاً . المعجم الوسيط : 403 . )

( الزبيبة : نقطة من اثنتين سوداوين فوق عيني الحيّة والكلاب . المعجم الوسيط : 387 . )

يتّبعه حتّي يقضمه كما يقضم الفجل ، ويقول : أنا مالك الذي بخلت به .

( الأمالي : 519 ح 1143 . عنه البحار : 15/93 ح 29 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام ، ووسائل الشيعة : 30/9 ح 11446 . )

353 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد بن المسيّب البيهقيّ قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ

قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، قال : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ليّ الواجد بالدين يُحلّ عرضه وعقوبته ، ما لم يكن دينه فيما يكره اللّه عزّوجلّ .

( الأمالي : 520 ح 1146 . عنه البحار : 146/100 ح 4 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام ، ووسائل الشيعة : 333/18 ح 23792 . )

354 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن جدّه عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : ، قال : حدّثني عُمَر وسَلَمَة ابنا أمّ سَلَمة ربيبا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أنّهما سمعا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول في حجّته حجّة الوداع : عليّ يعسوب المؤمنين ، والمال يعسوب الظالمين ، عليّ أخي ومولي المؤمنين من

بعدي ، وهو منّي بمنزلة هارون من موسي ، إلّا أنّ اللّه تعالي ختم النبوّة بي فلا نبيّ بعدي ، وهو الخليفة في الأهل والمؤمنين بعدي .

( الأمالي : 520 ح 1147 . عنه البحار : 256/37 ح 11 . )

355 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد بن المسيّب أبو محمّد البيهقيّ الشعرانيّ بجرجان ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو موسي المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) . قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : العالم بين الجهّال كالحيّ بين الأموات ، وإنّ طالب العلم يستغفر له كلّ شي ء حتّي حيتان البحر وهوامّه ، وسباع البرّ وأنعامه ، فاطلبوا العلم فإنّه السبب بينكم وبين اللّه عزّوجلّ ، وإنّ طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم .

( الأمالي : 521 ح 1148 . عنه البحار : 172/1 ح 25 ، و181 ح 71 والبرهان : 5/1 ح 3 وفيهما : عن الصادق عليه السلام ووسائل الشيعة : 28/27 ح 33126 .

ارشاد القلوب : 165 س 17 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

356 - الشيخ الطوسيّ

؛ : وبإسناده قال : قال رسول ( تقدّم إسناد هذا الحديث و ما يأتي إلي رقم . . . ، في الحديث السابق . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة وزن مداد العلماء بدماء الشهداء ، فيرجّح مداد العلماء علي دماء الشهداء .

( الأمالي : 521 ح 1149 . عنه البحار : 16/2 ح 35 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

357 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّا أُمرنا معاشر الأنبياء بمداراة الناس ، كما أمرنا بإقامة الفرائض .

( الأمالي : 521 ح 1150 . عنه البحار : 53/72 ح 13 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

358 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : قال تبارك وتعالي : ( كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ ) فإنّ من شأنه أن يغفر ( الرحمن : 29/55 . )

ذنباً ، ويفرّج كرباً ، ويرفع قوماً ويضع آخرين .

( الأمالي : 521 ح 1151 . عنه البحار : 71/4 ح 17 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام ، والبرهان : 267/4 ح 1 . )

359 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما عمل امرؤ عملاً بعد إقامة الفرائض خيراً من إصلاح بين الناس ، يقول خيراً ويتمنّي خيراً .

( الأمالي : 522 ح 1152 . عنه البحار : 43/73

ح 1 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام .

ارشاد القلوب : 165 س 22 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

360 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : عليكم بسنّتي ، فعمل قليل في سنّة خير من عمل كثير في بدعة .

( الأمالي : 522 ح 1153 . عنه البحار : 261/2 ح 3 .

ارشاد القلوب : 165 س 24 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

361 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده قال : سمعت رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : إصلاح ذات البين أفضل من عامّة الصلاة والصوم .

( الأمالي : 522 ح 1154 . عنه البحار : 43/73 ح 2 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

362 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده قال : سمعت رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : من عال يتيماً حتّي يبلغ أشدّه ، أوجب اللّه عزّوجلّ له بذلك الجنّة ، كما أوجب لآكل مال اليتيم النار .

( الأمالي : 522 ح 1155 . عنه البحار : 4/72 ح 8 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

363 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو عبد اللّه جعفر بن محمّد بن جعفر بن الحسن بن جعفر بن الحسن بن أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب (

عليه السلام ) في رجب سنة سبع وثلاثمائة قال : حدّثني محمّد بن عليّ بن الحسين بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : منذ خمس وسبعين سنة قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : التوحيد ثمن الجنّة ، والحمد للّه وفاء شكر كلّ نعمة ، وخشية اللّه مفتاح كلّ حكمة ، والإخلاص ملاك كلّ طاعة .

( الأمالي : 569 ح 1178 . عنه البحار : 3/3 ح 3 ، قطعة منه ، والبرهان : 271/4 ح 9 . )

364 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده قال : قال : سمعت رسول ( تقدّم إسناده في الحديث السابق . )

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : إنّي سمّيت فاطمة لأنّها فُطِمَت وذرّيّتها من النار ، من ( في البحار : إنّما . )

لقي اللّه منهم بالتوحيد والإيمان بما جئت به .

( الأمالي : 570 ح 1179 . عنه البحار : 18/43 ح 18 ، والبرهان : 271/4 ح 10 . )

365 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو عليّ أحمد بن محمّد بن الحسين بن إسحاق بن جعفر بن محمّد العلويّ العُرَيضيّ بحرّان

، قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل بن إبراهيم بن موسي بن جعفر ، قال : حدّثني عمّاي عليّ بن موسي ، والحسين بن موسي ، عن أبيهما موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : يُوحي اللّه عزّوجلّ إلي الحفظة الكرام : لا تكتبوا علي عبدي المؤمن عند ضجره شيئاً .

( الأمالي : 571 ح 1183 . عنه البحار : 305/5 ح 20 ، و328 ح 24 . )

366 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أحمد بن عيسي بن محمّد بن الفراء الكبير ببغداد سنة عشر وثلاثمائة ، قال : حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن عمرو بن مسلم اللاحقيّ الصفّار بالبصرة سنة أربع وأربعين ومائتين ، قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال لي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا مدينة العلم وأنت الباب ، وكذب من زعم أنّه يصل إلي المدينة لا من قبل الباب .

( الأمالي : 577 ح 1194 . عنه البحار : 207/40 ح 16 .

عمدة عيون صحاح

الأخبار : 356 ح 509 ، عن مناقب ابن المغازليّ . )

367 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا أبو عبد اللّه جعفر بن محمّد بن جعفر الحسنيّ ، قال : حدّثني محمّد بن عليّ بن الحسين بن زيد بن عليّ ، قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّما ابن آدم ليومه ، فمن أصبح آمناً في سَرْبِه معافياً في جسده ، عنده قوت يومه فكأنّما حيزت له الدنيا .

( الأمالي : 588 ح 1219 . عنه البحار : 318/67 ح 30 . )

368 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا محمّد بن محمّد بن معقل العجليّ الترمسانيّ القرميسينيّ نزيل سهرورد ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن بنت إلياس قال : حدّثني أبي قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يحدّث عن أبيه ، عن جدّه ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : غريبتان : كلمة حكمة من سفيه فاقبلوها ، وكلمة سفهٍ من

حكيم فاغفروها ، فإنّه لا حليم إلّا ذو عثرة ، ولا حكيم إلّا ذو تجربة .

( الأمالي : 589 ح 1221 . عنه البحار : 44/2 ح 15 . )

369 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثني حنظلة بن زكريّا القاضيّ التميميّ بقزوين قال : حدّثنا محمّد بن عليّ بن حمزة العلويّ قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن محمّد بن عليّ ، عن أبيه ، عن الحسين بن عليّ ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا حسب إلّا بالتواضع ، ولا كرم إلّا بالتقوي ، ولا عمل إلّا بالنيّة .

قال : وقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حسب المرء ماله ، ومروءته عقله ، وحلمه شرفه ، وكرمه تقواه .

( الأمالي : 590 ح 1223 . عنه البحار : 94/1 ح 25 ، قطعة منه ، و404/66 ح 108 ، و211/67 ح 37 ، ووسائل الشيعة : 48/1 ح 91 ، قطعة منه . )

370 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو أحمد عبيد اللّه بن الحسين بن إبراهيم العلويّ النصيبيّ ببغداد قال : حدّثنا عليّ بن حمزة العلويّ قال : حدّثني أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، قال : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، عن

رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : مثل المؤمن إذا عوفي من مرضه مثل البردة البيضاء تنزل من السماء في حسنها وصفائها .

( الأمالي : 630 ح 1297 . عنه البحار : 187/78 ضمن ح 44 ، ومستدرك الوسائل : 55/2 ح 1390 . )

371 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن عليّ محبوب ، عن محمّد بن عيسي العبيديّ ، عن درست ، عن إبراهيم بن عبد الحميد ، عن أبي ال ( وثّقه الشيخ وعدّه في رجاله في أصحاب الرضاعليه السلام ، قائلاً : إبراهيم بن عبد الحميد من أصحاب أبي عبد اللّه عليه السلام ، أدرك الرضاعليه السلام .

وذكره البرقيّ في أصحاب الصادق والكاظم ، والرضاعليهم السلام . معجم رجال الحديث : 241/1 ، رقم 191 . )

حسن ( عليه السلام ) ، قال :

دخل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي عائشة ، وقد وضعت قمقمتها في الشمس ، فقال : يا حميراء ! ما هذا ؟

قالت : أغسل رأسي وجسدي ، فقال : لا تعودي فإنّه يورث البرص .

( تهذيب الأحكام : 366/1 ، ح 1113 . عنه الوافي : 60/6 ، ح 3758 . وعنه وعن العلل والعيون ، وسائل الشيعة : 207/1 ، ح 503 .

الاستبصار : 30/1 ، ح 79 .

علل الشرائع : ب 281/194 ، ح 1 . عنه وعن العيون : البحار : 30/78 ، ح . 9

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 82/2 ، ح 18 . )

372 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن

الحسن الصفّار ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن موسي ، عن أبي الحسين الرازيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : أتي رجل إلي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بدينارين فقال : يا رسول اللّه ! أُريد أن أحمل بهما في سبيل اللّه ، قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ألك والدان ، أو أحدهما ؟ قال : نعم .

قال : اذهب ، فأنفقهما علي والديك ، فهو خير لك أن تحمل بهما في سبيل اللّه . فرجع ففعل ، فأتاه بدينارين آخرين قال : قد فعلت ، وهذان ديناران أُريد أن أحمل بهما في سبيل اللّه .

قال : ألك ولد ؟ قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) فاذهب ، فأنفقهما علي ولدك ، فهو خير لك أن تحمل بهما في سبيل اللّه ، فرجع ففعل ، فأتاه بدينارين آخرين فقال : يا رسول اللّه ! قد فعلت ، وهذان ديناران آخران أُريد أن أحمل بهما في سبيل اللّه .

فقال : ألك زوجة ؟ قال : نعم .

قال : أنفقهما علي زوجتك فهو خير لك أن تحمل بهما في سبيل اللّه .

فرجع وفعل ، فأتاه بدينارين آخرين فقال : يا رسول اللّه ! قد فعلت ، وهذان ديناران أُريد أن أحمل بهما في سبيل اللّه .

فقال : ألك خادم ؟ قال : نعم .

قال : اذهب ، فأنفقهما علي خادمك فهو خير لك من أن تحمل بهما في سبيل اللّه ، ففعل ، فأتاه بدينارين آخرين فقال : يا رسول اللّه ! وهذه ديناران

أُريد أن أحمل بهما في سبيل اللّه .

فقال : احملهما ، واعلم بأنّهما ليسا بأفضل ديناريك .

( تهذيب الأحكام : 171/6 ح 330 . عنه وسائل الشيعة : 145/15 ح 20178 ، والوافي : 439/10 ح 9842 .

عوالي اللئاليّ : 195/3 ح 10 ، مرسلاً . )

373 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن المذي فأمرني بالوضوء منه . . . وقال : إنّ عليّاً أمر المقداد أن يسأل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، واستحيي أن يسأله فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فيه الوضوء . . . .

( الاستبصار : 92/1 ح 296 وح 295 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1168 . )

374 - الكراجكي ؛ : حدّثني الشيخ الفقيه أبو الحسن محمّد بن أحمد بن شاذان القمّيّ قال : حدّثنا الفقيه محمّد بن عليّ بن بابويه ؛ قال : أخبرني أبي قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني أيّوب بن نوح قال : حدّثني الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول الله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خمسة لا يطفي ء نيرانهم ، ولا تموت أبدانهم : رجل أشرك ، ورجل عقّ والديه ، ورجل سعي بأخيه إلي سلطان فقتله ، ورجل قتل نفساً بغير نفس ، ورجل أذنب ذنباً وحمل ذنبه علي اللّه عزّوجلّ .

( كنز الفوائد : 202 س 8

. عنه البحار : 60/5 ح 112 ، ومستدرك الوسائل : 149/9 ح 10516 ، و209/18 ح 22522 ، و213 ح 22533 . )

16 )

375 - العلويّ الشجريّ ؛ : أخبرنا زيد بن جعفر بن حاجب قال : أخبرنا أبوالعبّاس محمّد بن عمر بن الحسن بن الخطّاب بن الريّان البغداديّ ، قال : حدّثني إسماعيل بن عليّ الخزاعيّ ، قال : حدّثني أبي ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، قال : حدّثني أبي موسي ، قال : حدّثني أبي ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : ، عن جابر - يعني ابن عبد اللّه - ، عن أُمّ سلمة ، قالت : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من زارني بعد وفاتي فكأنّما صحبني أيّام حياتي ، ومن زار قبر المظلوم من أهل بيتي فكأنّما زارني ، ومن همّه مصابي فكأنّما شهد وقائعي ، ومن حارب بنيّ بعد موتي فكأنّما حاربني أيّام حياتي ، ولا يسلّ السلاح أو يشهره ( لعلّ الصحيح : « ومن سلّ السلاح ، أو شهره » . )

علي أحد من أهل بيتي فكأنّما قاتلني ، ومن شهر سيفاً علي أحد من أهل بيتي ليريعه أكبّه اللّه علي سيفه في النار منكوساً .

( فضل زيارة الحسين عليه السلام : 82 س 9 . )

376 - الحلوانيّ ؛ : عن الرضا ، عن آبائه ، عن أمير ال مؤمنين ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، قال : من أجري اللّه تعالي فرجاً لمسلم علي يديه ،

فرّج اللّه عنه كرب الدنيا والآخرة .

( نزهة الناظر وتنبيه الخاطر : 40 ح 123 . )

377 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : بإسناده قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا مدينة العلم وعليّ بابها ، فمن أراد العلم فليأت الباب .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 123 ح 82 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 298 ، القطعة الأولي . عنه البحار : 201/40 ح 4 ، وإثبات الهداة : 30/2 ح 122 . )

378 - أبو عليّ الطبرسيّ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيها قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة ، قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة ، قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها ، قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة ، قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني

أبي محمّد بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : حدّثني أبي علي بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من سبّ نبيّاً قتل ، ومن سبّ صاحب نبيّ جُلِدَ .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 87 ح 16 . عنه البحار : 222/76 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 213/28 ح 34591 ، ومستدرك الوسائل : 172/18 ح 22417 . )

379 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ) ( صلي الله عليه وآله وسلم ) تقدّم إسناده وما يأتي إلي رقم . . . ، في الحديث السابق . )

: يا عليّ ! إذا كان يوم القيامة أخذتُ بحجزة اللّه عزّوجلّ ، وأخذتَ أنت بحُجزتي ، وأخذ وُلدَك بحجزتك ، وأخذت شيعة ولدك بحُجْزِهِم ، أفتري أين يؤمر بنا ! .

قال أبو القاسم الطائيّ : سألت أبا العبّاس ثعلباً ، عن الحجزة ؟

فقال : السبب .

وسألت نِْفطَوَْيه النحويّ عن ذلك ؟

فقال : هي السبب .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 92 ح 25 . عنه البحار : 104/65 ح 17 ، بتفاوت يسير .

المناقب للخوارزميّ : 296 ح 289 ، بتفاوت .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 159 ح 57 .

البحار : 368/10 ح 17 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ ، وبتفاوت . )

380 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مرّ علي المقابر ، وقرأ ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) إحدي عشرة مرّة ، ثمّ وهب أجره للأموات ، أُعطي من الأجر بعدد الأموات .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 94 ح 28 .

جامع الأخبار : 168 س 17 ، مرسلاً عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم .

مصباح الكفعميّ : 14 هامش رقم 2 .

البحار : 368/10 ح 8 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ . )

381 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّك سيّد المسلمين ، ويعسوب المؤمنين ، وإمام المتّقين ، وقائد الغرّ المحجّلين .

قال أبو القاسم ( رضي الله عنه ) ( وهو أحمد بن عامر الطائيّ ) : سألت أحمد بن يحيي عن « اليعسوب » ؟ فقال : هو الذكر من النحل الذي يتقدّمها ، ويحامي عنها .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 95 ح 29 . عنه البحار : 11/40 ح 25 .

اليقين باختصاص مولانا عليّ عليه السلام بامرة المؤمنين : 490 س 4 ، و491 س 4 ، و492 س 6 .

عنه البحار : 126/38 ح 73 و74 ، و24/40 ح 46 .

أمالي الطوسيّ : 345 ح 710 ، بتفاوت .

المناقب للخوارزميّ : 295 ح 287 . )

382 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إيّاكم والظلم ، فإنّه يخرّب قلوبكم [كما يخرّب

الدور] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 97 ح 33 . عنه البحار : 315/72 ح 34 ، ومستدرك الوسائل : 103/12 ح 13635 . )

383 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من يحسن النفقة فله حسنة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 101 ح 44 . )

384 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : سيّد طعام الدنيا والآخرة اللحم ، وسيّد شراب الدنيا والآخرة الماء ، وأنا سيّد وُلد آدم ولا فخر ، [والفقر فخري ] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 105 ح 55 . عنه مستدرك الوسائل : 5/17 ح 20565 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، البحار : 58/63 ح 4 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 35/2 ح 78 . عنه وسائل الشيعة : 23/25 ح 31037 ، قطعة منه ، وح 31038 ، قطعة منه . )

385 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أفواهكم طرق من طرق ربّكم فنظّفوها [بالسواك ] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 109 ح 65 . عنه البحار : 130/73 ح 19 . )

386 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ موسي بن عمران سأل ربّه ، ورفع يديه فقال : يا ربّ ! أين ذهبتُ أُوذيتُ ، فأوحي اللّه تعالي إليه :

يا موسي ! إنّ في عسكرك غمّازاً .

فقال : يا ربّ ! دُلّني عليه ؟

فأوحي اللّه تعالي إليه : إنّي أبغض الغمّاز فكيف أغمز ! .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 113 ح 68 . عنه البحار : 12/13 ح 18 ، و293/72 ح 1 . )

387 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : دعاء أطفال أُمّتي مستجاب ما لم يقاربوا الذنوب .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 113 ح 69 . عنه البحار : 357/90 ح 14 . )

388 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تُحشَرُ ابنتي فاطمة وعليها حُلَّة الكَرامة ، قد عُجِنَت بماء الحَيَوان ، فينظر إليها الخلائق ، ويتعجّبون منها ، ثمّ تُكسي أيضاً حُلّتين من حُلَل الجنّة ، مكتوب علي كلّ حُلّة بخطّ أخضر : أَدخِلوا ابنة محمّد الجنّة علي أحسن الصورة ، وأحسن الكَرامة ، وأحسن المنظر ، فَتَزُفُّ إلي الجنّة ، كما تزفّ العروس ، [وتتوجّ بتاج العزّ] ، ويُوكَل بها سبعون ألف جارية [في ( يد ) كلّ جارية منديل من استبرق ، وقد زُيّن لها تلك الجواري منذ خلق اللّه الدنيا] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 122 ح 79 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 30/2 ح 38 . عنه وعن الصحيفية ، البحار : 221/43 ح 6 .

دلائل الإمامة : 154 ح 69 .

ينابيع المودّة : 137/2 ح 387 ، مرفوعاً وبتفاوت .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 90

ح 4 . )

389 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو يعلم الخلق ما له في حسن الخلق ، لعلم أنّه يحتاج [إلي ] أن يكون له حسن الخلق .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 150 ح 85 . عنه البحار : 392/68 ح 58 ، بتفاوت .

البحار : 369/10 ح 20 . )

390 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حافظوا علي الصلوات الخمس ، فإنّ اللّه عزّوجلّ إذا كان يوم القيامة يدعو العبد ، فأوّل شي ء يُسأل عنه الصلاة ، فإن جاء بها تامّة وإلّا زُخَّ به في النار .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 151 ح 90 . عنه مستدرك الوسائل : 28/3 ح 2932 . عنه وعن العيون ، البحار : 207/79 ح 15 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 31/2 ح 45 ، عنه وسائل الشيعة : 29/4 ح 4430 .

البحار : 369/10 ح 22 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

جامع الأخبار : 74 س 1 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 202/79 ضمن ح 1 . )

391 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اشتدّ [غضب اللّه و] غضب رسوله علي من أهرق دم ذرّيّتي ، أوآذاني في عترتي .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 155 ح 99 .

عيون أخبار

الرضاعليه السلام : 27/2 ح 11 ، مختصراً . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 205/27 ح 9 .

مقتل الحسين للخوارزميّ : 96/2 ح 3 . )

392 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الدعاء سلاح المؤمن ، وعِمارة الدين ، ونور السماوات والأرض [فعليكم ( في العيون وغيره : عماد الدين . )

بالدعاء ، وأخلصوا النيّة] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 225 ح 112 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 95 ، بتفاوت . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 288/90 ح 1 .

جامع الأحاديث للقمّيّ : 76 .

مكارم الأخلاق : 257 س 17 ، مرسلاً وبتفاوت عن النبي صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 294/90 ضمن ح 23 . )

393 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال [لي ] رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إذا صلّيت علي جنازة فقل : « اللّهمّ [إنّ هذا] عبدك ، وابن عبدك ، وابن أمتك ، ماض فيه حكمك ، [خلقته ] ولم يكن شيئاً مذكوراً . زارك وأنت خير مزور . اللّهمّ لقّنه حجّته ، وألحقه بنبيّه ، ونوّر له في قبره ، ووسّع عليه في مدخله ، وثبّته بالقول الثابت ، فإنّه افتقر إليك ، واستغنيت عنه ، وكان يشهد أن لا إله إلّا أنت فاغفر له .

اللّهمّ لاتحرمنا أجره ، ولا تُفتنّا بعده » .

يا عليّ ! إذا صلّيت علي امرأة فقل : « اللّهمّ ! أنت

خلقتها ، وأنت أحييتها ، وأنت أمتّها ، وأنت أعلم بسرّها وعلانيتها ، جئناك شفعاء لها ، [فاغفر لها] .

اللّهمّ ! لاتحرمنا أجرها ، ولا تفتنّا بعدها » .

يا عليّ ! إذا صلّيت علي طفل فقل : « اللّهمّ ! اجعله لأبويه سلفاً ، [واجعله لهما فرطاً] ، واجعله لهما نوراً ورُشداً ، وأعقِب والديه الجنّة ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 262 ح 202 . عنه مستدرك الوسائل : 251/2 ح 1893 ، و272 ح 1945 ، قطعة منه . )

394 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اشتاقت الجنّة إلي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وسألت ربّها أن تنظر إليه ، وتعوّذت النار من عليّ ، وسألت أن يبعّدها منه ، الحمد للّه الذي أكرم نبيّه بهذا .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 274 ح 13 . )

395 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : يا عليّ ! أنت فارس العرب ، وقاتل الناكثين والمارقين والقاسطين ، وأنت أخي ، ومولي كلّ مؤمن ، وسيف اللّه الذي لا يخطي ء ، وأنت رفيقي في الجنّة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 275 ح 14 . )

396 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه تعالي جعل البركة في العسل ، وفيه

شفاء من الأوجاع ، وقد بارك عليه سبعون نبيّاً .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 275 ح 15 .

مكارم الأخلاق : 156 س 15 ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 294/63 ضمن ح 18 .

الدعوات : 151 ح 406 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

397 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من ترك معصيةً مخافةً من اللّه تعالي ، أرضاه اللّه يوم القيامة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 275 ح 17 .

البحار : 368/10 ح 11 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ . )

398 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : النظر في ثلاثة أشياء عبادة : النظر في وجه الوالدين ، وفي المصحف ، وفي البحر .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 275 ح 18 .

البحار : 368/10 ح 10 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ . )

399 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده عن أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أتقي الناس من قال الحقّ فيما له وعليه .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 276 ح 21 . عنه البحار : 288/67 ح 15 . )

400 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليكم بسيّد الخضاب ،

فإنّه يطيّب البشرة ويزيد في الجماع .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 277 ح 24 . عنه مستدرك الوسائل : 394/1 ح 958 .

مكارم الأخلاق : 77 س 10 ، مرسلاً وبتفاوت عن مولي النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

401 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إيّاكم ومخالطة السلطان ، فإنّه ذهاب الدين ، وإيّاكم ومعونته فإنّكم لا تحمدون أمره .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 277 ح 25 .

البحار : 368/10 ح 7 . )

402 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الولد الصالح ريحان من رياحين الجنّة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 278 ح 27 .

البحار : 368/10 ح 12 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ . )

403 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اجعلوا لبيوتكم نصيباً من القرآن ، فإنّ البيت إذا قُري ء فيه القرآن آنس علي أهله ، وكثر خيره ، وكان ساكنيه مؤمنوا الجنّ ، والبيت إذا لم يقرأ فيه القرآن وَحُشَ علي أهله وقلّ خيره ، وكان ساكنيه كفرة الجنّ .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 289 ح 40 . )

404 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من قاتلنا في آخر الزمان ، فكأنّما قاتلنا مع الدجّال .

قال الشيخ

أبو القاسم الطائيّ : إنّي سألت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن من قاتلنا في آخر الزمان ؟

قال : من قاتل صاحب عيسي ابن مريم ( عليه السلام ) ، [وهو المهديّ ( عليه السلام ) ] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 273 ح 8 . عنه البحار : 335/52 ح 66 ، وفيه : قال عليّ بن أبي طالب عليه السلام .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 47/2 ح 181 ، قطعة منه . عنه البحار : 205/27 ح 11 .

قطعة منه في ( المهديّ صاحب عيسي عليهماالسلام ) . )

405 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أُعطوا الأجير أجره قبل أن يجفّ عرقه

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 275 ح 19 .

عوالي اللئالي : 253/3 ح 1 ، وفيه : عن أبي هريرة عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

406 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، عن آبائه ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال لرجل : ما ولدك ؟

قال : يا رسول اللّه ! وما عسي أن يولد لي إمّا غلام وإمّا جارية .

قال : فمن يشبه ؟

قال : يشبه أُمّه أو أباه ، فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تقل هكذا ، إنّ النطفة إذا استقرّت في الرحم أحضرها اللّه كلّ نسب بينها وبين آدم ، أما قرأت هذه الآية ( فِي أَيِ ّ صُورَةٍ مَّا شَآءَ رَكَّبَكَ ) أي

فيما بينك وبين آدم .

( الانفطار : 82/8 . )

( مجمع البيان : 449/5 س 26 . عنه البحار : 94/7 س 15 ، ونور الثقلين : 521/5 ح 9 . )

17 )

407 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أتي أخوان إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقالا : يا رسول اللّه ! إنّا نريد الشام في تجارة ، فعلّمنا ما نقول ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بعد إذ آويتما إلي منزل فصلّيا العشاء الآخرة ، فإذا وضع أحدكما جنبه علي فراشه بعد الصلاة فليسبّح تسبيح فاطمة الزهراء ( عليها السلام ) ، ثمّ ليقرأ « آية الكرسيّ » فإنّه محفوظ من كلّ شي ء ، وإنّ لصوصاً تبعوهما حتّي نزلا ، فبعثوا غلاماً لهم ينظر كيف حالهما ، ناموا أم مستيقظون ، فانتهي الغلام إليهم وقد وضع أحدهما جنبه علي فراشه وقرأ « آيه الكرسيّ » وسبّح تسبيح فاطمة الزهراء ( عليها السلام ) ، قال : فإذا عليهما حائطان مبنيّان فجاء الغلام فطاف بهما ، فكلّما دار لم ير إلّا حائطين ، فرجع إلي أصحابه فقال : لاواللّه ما رأيت إلّا حائطين مبنيّين . فقالوا : أخزاك اللّه لقد كذبت ، بل ضعفت وجبنت ، فقاموا فنظروا ، فلم يجدوا إلّا حائطين مبنيّين ، فداروا بالحائطين فلم يروا إنساناً ، فانصرفوا إلي موضعهم ، فلمّا كان من الغد جاؤوا إليهما ، فقالوا : أين كنتما ؟

فقالا : ما كنّا إلّا ههنا ما برحنا ، فقالوا : لقد جئنا فما رأينا إلّا حائطين

مبنيّين فحدّثانا ما قصّتكما ؟

فقالا : أتينا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعلّمنا « آية الكرسي » وتسبيح فاطمة الزهراء ( عليها السلام ) ، ففعلنا ، فقالوا : انطلقا فواللّه ! لا نتّبعكما أبداً ولا يقدر عليكما لصّ بعد هذا الكلام .

( مكارم الأخلاق : 244 س 19 . عنه البحار : 252/73 ضمن ح 47 .

المحاسن : 368 ح 120 ، بإسناده عن الصادق عليه السلام . عنه مستدرك الوسائل : 40/5 ح 5315 ، قطعة منه . )

408 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا أصاب أحدكم صداع أو غير ذلك ، فبسط يديه وقرأ « فاتحة الكتاب » ، ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ، والمعوّذتين ، ومسح بهما وجهه ، يذهب عنه مايجده .

( مكارم الأخلاق : 351 س 6 . )

409 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : من كتاب مناقب الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تختّموا بالزبرجد ، فإنّه يسر لا عسر فيه .

( مكارم الأخلاق : 84 س 4 . )

410 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا ركب الرجل الدابّة فسمّي ، ردفه ملك يحفظه حتّي ينزل ، فإن ركب ولم يسمّ ردفه شيطان فيقول : تغنّ ، فإن قال

: لا أُحسن ، قال : تمنّ ، فلايزال يتمنّي حتّي ينزل .

وقال ( عليه السلام ) : من قال إذا ركب الدابّة : « بسم اللّه ولا قوّة إلّا باللّه الحمد للّه الذي سخّر لنا هذا وما كنّا له مقرنين » حفظت له نفسه ودابّته حتّي ينزل .

( مكارم الأخلاق : 238 س 7 .

الكافي : 540/6 ح 17 ، وفيه : عن أبي الحسن عليه السلام .

ثواب الأعمال : 227 ح 1 .

تهذيب الأحكام : 165/6 ح 309 .

المحاسن : 628 ح 103 . عنه وعن التهذيب وعن ثواب الأعمال وسائل الشيعة : 388/11 ح 15081 . )

411 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن نادر الخادم ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) أنّه قال لبعض من معه : . . . قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من اكتحل فليوتّر . . . .

( مكارم الأخلاق : 43 س 14 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1844 . )

412 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : . . . سليمان بن يحيي ، قال : تهيَّأ الرضا ( عليه السلام ) يوماً للركوب إلي باب المأمون وكنت في حرسه ، فدعا بالمشط وجعل يمشط .

ثم قال : يا سليمان ! أخبرني أبي عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : من أمرّ المشط علي رأسه ولحيته وصدره سبع مرّات لم يقاربه داء أبداً .

( مكارم الأخلاق : 66

س 23 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 628 . )

413 - الراونديّ ؛ : عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : شارب الخمر إن مرض فلا تعودوه ، وإن شهد فلا تقبلوه ، [وإن ذكر فلا تزكّوه ] ، وإن خطب فلا تزوّجوه ، وإن حدّث فلا تصدّقوه ، وإن مات فلا تشهدوه ، وشارب الخمر لقي اللّه عزّوجلّ كعابد وثن ، إنّ شُرْبَ الخمر ذنب يعلو كلّ ذنب ، كما أنّ شجرته تعلو كلّ شجرة .

( الدعوات : 260 ح 743 . عنه البحار : 267/78 ضمن ح 25 ، ومستدرك الوسائل : 157/2 ح 1687 ، قطعة منه . )

414 - الراوندي ؛ : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : وجد رجل صحيفة فأتي [بها] رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فنادي الصلاة جامعة ، فما تخلّف أحد [لا] ذكر ولا أُنثي ، فرقي المنبر فقرأها ، فإذا كتاب من يوشع بن نون وصيّ موسي ( عليه السلام ) ، وإذا فيها :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إنّ ربّكم بكم لرؤوف رحيم ، . . .

فنزل ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقد ألحّوا في الدعاء ، فصبر هنيئة ثمّ رقي المنبر .

فقال : من أحبّ أن يعلو ثناؤه علي ثناء المجتهدين فليقل هذا القول في كلّ يوم ، فإن كان له حاجة قضيت ، أو عدوّ كبت ، أو دين قضي ، أو كرب كشف ، وخرق كلامه السماوات السبع

حتّي يكتب في اللوح المحفوظ .

( الدعوات : 46 ح 114 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 901 . )

415 - شاذان بن جبرئيل القمّيّ ؛ : وبالإسناد يرفعه إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يرفعه إلي النسب الطاهر الزكيّ ، إلي سيّد الشهداء الحسين بن عليّ قال : قال لي أبي : قال لي أخي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

من سرّه أن يلقي اللّه تعالي مقبلاً عليه غير معرض عنه ، فليوال عليّاً .

ومن سرّه أن يلقي اللّه تعالي وهو عنه راض ، فليوال ابنك الحسن ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه تعالي وهو لا خوف عليه ، فليوال ابنك الحسين ( عليه السلام ) ومن أحبّ أن يلقي اللّه وهو يمحّص عنه ذنوبه ، فليوال عليّ بن الحسين السجّاد ( عليهماالسلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وهو قرير العين ، فليوال محمّد الباقر ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وكتابه بيمينه ، فليوال جعفر الصادق ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وهو طاهر مطهّر ، فليوال موسي الكاظم ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وهو ضاحك مستبشر ، فليوال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وقد رفعت درجاته وبدّلت سيّئاته حسنات ، فليوال محمّد الجواد ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يحاسبه اللّه حساباً يسيراً ، فليوال عليّ الهادي ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وهو من

الفائزين ، فليوال الحسن العسكريّ ( عليه السلام ) .

ومن أحبّ أن يلقي اللّه وقد كمل إيمانه وحسن إسلامه ، فليوال الحجّة ، صاحب الزمان ، القائم المنتظر المهديّ ، م ح م د بن الحسن ( عليهماالسلام ) .

فهؤلاء مصابيح الدجي ، وأئمّة الهدي ، وأعلام التقي ، فمن أحبّهم وتولّاهم كنت ضامناً له علي اللّه الجنّة .

( الفضائل : 487 ح 206 ، عنه وعن الروضة ، البحار : 296/36 ، ح 125 .

البحار : 107/27 ح 80 عن كتاب صفوة الأخبار بإسناده عن الكاظم عليه السلام . )

416 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : بالإسناد قال : حدّثنا محمّد بن إسماعيل العلويّ ، حدّثنا عليّ بن أحمد بن مهديّ بن صدقة الرقّيّ ، حدّثنا أبي ، حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال لي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه اطّلع إلي الأرض فاختارني ، ثمّ اطّلع إليها ثانية فاختارك ، أنت أبو ولدي ، وقاضي ديني ، والمنجز عداتي ، وأنت غداً علي حوضي ، طوبي لمن أحبّك ، وويل لمن أبغضك .

( بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 163 س 15 . عنه البحار : 216/39 ح 7 . )

417 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . عن أبي محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : كان أبو جعفر شديد الأُدمة ولقد قال

فيه الشاكّون المرتابون - وسنّه خمسة وعشرون شهراً- : إنّه ليس هو من ولد الرضا ( عليه السلام ) .

وقالوا لعنهم اللّه : إنّه من شُنَيف الأسود مولاه ، وقالوا : من لؤلؤ؛ وإنّهم أخذوه والرضا عندالمأمون ، فحملوه إلي القافة ، وهو طفل بمكّة في مجمع من الناس بالمسجدالحرام فعرضوه عليهم . . .

قال : وبلغ الخبر الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وما صنع بابنه محمّد .

فقال : الحمد للّه ! ثمّ التفت إلي بعض من بحضرته من شيعته ، فقال : هل علمتم ماقد رميت به مارية القبطيّة ، وما ادّعي عليها في ولادتها إبراهيم ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ ! قالوا : لا ، يا سيّدنا ! أنت أعلم ، فخبّرنا لنعلم .

قال : إنّ مارية لمّا أُهديت إلي جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أُهديت مع جوار قسّمهنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي أصحابه ، وظنّ بمارية من دونهنّ ، وكان معها خادم يقال له « جريح » يؤدّبها بآداب الملوك ، وأسلمت علي يد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأسلم جريح معها ، وحسن إيمانهما وإسلامهما ، فملكت مارية قلب رسول اللّه فحسدها بعض أزواج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فأقبلت زوجتان من أزواج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي أبويهما تشكوان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعله وميله إلي مارية ، وإيثاره إيّاها عليهما ، حتّي سوّلت

لهما أنفسهما أن يقولا : إنّ مارية إنّما حملت بإبراهيم من « جريح » ، وكانوا لايظنّون جريحاً خادماً زمناً .

فأقبل أبواهما إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو جالس في مسجده ، فجلسا بين يديه ، وقالا : يا رسول اللّه ! مايحلّ لنا ولايسعنا أن نكتمك ماظهرنا عليه من خيانة واقعة بك .

قال : وماذا تقولان ؟ قالا : يا رسول اللّه ! إنّ جريحاً يأتي من مارية الفاحشة العظمي ، وإنّ حملها من جريح ، وليس هو منك يا رسول اللّه !

فأربد وجه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، تلوّن لعظم ماتلقّياه به؛ ثمّ قال : ( أربد وجهه وتربّد : احمرّ حمرة فيها سواد عند الغضب ، لسان العرب : 170/3 . )

ويحكما ! ماتقولان ؟ !

فقالا : يا رسول اللّه ! إنّنا خلّفنا جريحاً ومارية في مشربة ، وهو يفاكهها ( فاكهه : مازحه ، تفاكه القوم : تمازحوا - أقرب الموارد « فكه » . )

ويلاعبها ، ويروم منها ماتروم الرجال من النساء ، فابعث إلي جريح فإنّك تجده علي هذه الحال ، فأنفذ فيه حكمك وحكم اللّه تعالي .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ياأباالحسن ! خذ معك سيفك ذاالفقار ، حتّي تمضي إلي مشربة مارية ، فإن صادفتها وجريحاً كمايصفان ، فأخمدهما ضرباً .

فقام عليّ ( عليه السلام ) واتّشح بسيفه ، وأخذه تحت ثوبه ، فلمّا ولّي ومرّ من بين يدي رسول اللّه أتي إليه راجعاً ، فقال له : يا رسول اللّه ! أكون فيما

أمرتني كالسكّة المحماة في النار ، أو الشاهد يري مالايري الغائب ؟

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فديتك يا عليّ ! بل الشاهد يري مالايري الغائب .

قال : فأقبل عليّ وسيفه في يده حتّي تسوّر من فوق مشربة مارية ، وهي جالسة وجريح معها ، يؤدّبها بآداب الملوك ، ويقول لها : أعظمي رسول اللّه وكنّيه وأكرميه ، ونحواً من هذا الكلام حتّي نظر جريح إلي أمير المؤمنين وسيفه مشهر بيده ، ففزع منه جريح وأتي إلي نخلة في دار المشربة ، فصعد إلي رأسها ، فنزل أميرالمؤمنين إلي المشربة ، وكشف الريح عن أثواب جريح ، فانكشف ممسوحاً ، فقال : انزل يا جريح !

فقال : يا أمير المؤمنين ! آمن علي نفسي ؟ قال : آمن علي نفسك .

قال : فنزل جريح ، وأخذ بيده أمير المؤمنين ، وجاء به إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛ فأوقفه بين يديه ، وقال له : يا رسول اللّه ! إنّ جريحاً خادم ممسوح .

فولّي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بوجهه إلي الجدار ، وقال : حلّ لهما -ياجريح ! - واكشف عن نفسك حتّي يتبيّن كذبهما . ويحهما ! ما أجرأهما علي اللّه وعلي رسوله !

فكشف جريح عن أثوابه ، فإذا هو خادم ممسوح كما وصف . فسقطا بين يدي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقالا : يا رسول اللّه ! التوبة ، استغفر لنا ، فلن نعود .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لاتاب اللّه

عليكما ، فما ينفعكما استغفاري ومعكما هذه الجرأة علي اللّه وعلي رسوله . . . .

( دلائل الإمامة : 384 ، ح 342 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 935 . )

418 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : السيّاريّ قال : وسمعته [أي الرضا] ( عليه السلام ) يقول : وجاء رجل إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو في منزل عائشة ، فأعلم بمكانه .

قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بئس ابن العشيرة .

ثمّ خرج إليه فصافحه وضحك في وجهه ، فلمّا دخل ، قالت له عائشة : قلت فيه ما قلت ، ثمّ خرجت إليه فصافحته وضحكت في وجهه !

قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ في أشرار الناس من اتّقي لسانه .

وقال : وسمعته يقول : قد كنّي اللّه عزّوجلّ في الكتاب عن الرجل ، فسمّاه فلاناً ، وهو ذو القوّة ، وذو العزّة ، فكيف نحن ! .

( السرائر : 568 س 15 . عنه البحار : 280/72 ح 6 ، وفيه : سمعت الرضاعليه السلام ، يقول .

ومستدرك الوسائل : 78/12 ح 13563 . )

419 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن عليّ بن عتاب قال : خرجت في الهزيمة مع عبد اللّه بن عزيز ، فلمّا صرت بطوس أتيت قبر أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، فإذاً أنا بشيخ كبير هرم ، فسألني عن أهل الريّ فأخبرته بما نالهم ، وبما رأيت فيهم ، وبهدم السور

، فقال : حدّثني صاحب هذا القبر عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : كأنّي بأهل الريّ وقد وليهم رجل يقال له : عبد اللّه بن عزيز فيؤسر ، فيؤتي به طبرستان ، فيضرب عنقه في يوم النحر ، ويرفع رأسه علي خشبة ، ويطرح بدنه في بئر .

قال : فرجعت إلي الريّ وابن عزيز في البلد ، فحدّثته الحديث فتغيّر لون وجهه ، وقال لي : قد يكون اسم يوافق اسماً ، وأرجو أن يكفيني اللّه ذلك ، ولا بدّ من مناصحة من استكفانا أمره .

قال : فكرهت ذلك ، وندمت علي قولي ، حتّي تبيّن ذلك في وجهي ،

فقال : لا عليك ، قد أدّيت ما سمعت .

فما عدت إليه حتّي نزل به ما حدّثت به .

( الثاقب في المناقب : 100 ح 92 . )

420 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن العلاء الجرجانيّ قال : حججت فرأيت عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) يطوف بالبيت ، فقلت له : جعلت فداك ، هذا الحديث قد روي عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مات ولم يعرف إمام زمانه ، مات ميتة جاهليّة .

قال : فقال : نعم ، حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من مات ولم يعرف إمام زمانه ، مات ميتة جاهليّة . . .

.

( الثاقب في المناقب : 495 ح 424 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 290 . )

421 - الشعيريّ ؛ : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بإسناده عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إذا كان يوم القيامة لا يزول العبد قدماً عن قدم حتّي يسأل عن أربعة أشياء : عن عمره فيما أفناه ، وعن شبابه فيما أبلاه ، وعن ماله من أين اكتسبه ، وفيماذا أنفقه ، وعن حبّنا أهل البيت .

( جامع الأخبار : 175 س 13 .

ينابيع المودّة : 335/1 ح 15 . )

422 - الشعيريّ ؛ : قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يزور أهل الجنّة الربّ تعالي في كلّ ليلة جمعة ، أي يزورون حملة العرش ، وبه المتحابّين في اللّه خاصّة ، يزورون في كلّ يوم اثنين وخمسين مرّة .

( جامع الأخبار : 118 س 5 . )

423 - الشعيري ؛ : عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : أكمل المؤمنين إيماناً أحسنهم خُلقاً ، وإنّما المسلم من سلم المسلمون من يده ولسانه .

( جامع الأخبار : 107 س 6 . )

424 - الشعيريّ ؛ : روي عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بإسناده عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه

قال : إنّ موسي بن عمران ( عليه السلام ) سأل ربّه زيارة قبره - أي موضع قبر الحسين ( عليه السلام ) - لمّا أخبره ربّه بقتله وفضل زيارته ، فأذن له ، فزاره في سبعين ألف من الملائكة .

( جامع الأخبار : 23 س 10 . عنه مدينة المعاجز : 211/4 ح 1235 . )

425 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( وَكَذَّبَ بِالصِّدْقِ ) الصدق عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( الزمر : 32/39 . )

( المناقب : 92/3 س 7 . عنه البحار : 407/35 ضمن ح 1 ، ومقدّمة البرهان : 215 س 6 . )

426 - ابن شهرآشوب ؛ : روي أبو المضا صبيح عن الرضا ( عليه السلام ) قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) [في قوله تعالي : ( وَبِالْوَلِدَيْنِ إِحْسَانًا ) ] : أنا وعليّ الوالدان .

( البقرة : 83/2 . )

( المناقب : 105/3 س 6 . )

427 - ابن شهرآشوب ؛ : ( قُلْ إِنَّمَآ أَعِظُكُم بِوَحِدَةٍ ) قال الرضا ( عليه السلام ) : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ : بك وعظتُ قريش .

( سبأ : 46/34 . )

( المناقب : 238/3 س 22 . )

428 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو المضا صبيح ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : في هذه الآية : (

وَاسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلَوةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَي الْخَشِعِينَ ) عليّ ( عليه السلام ) منهم .

( البقرة : 45/2 . )

( المناقب : 20/2 س 8 . )

429 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قرأ : ( إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَلِكَ كَانَ عَنْهُ مَسُْولًا ) .

( الإسراء : 36/17 . )

فسئل عن ذلك ؟ فأشار ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي الثلاثة فقال : هم السمع والبصر والفؤاد ، وسيسألون عن وصيّي هذا ، - وأشار إلي عليّ بن أبي طالب - ثمّ قال : وعزّة ربّي إنّ جميع أُمّتي لموقوفون يوم القيامة ، ومسؤولون عن ولايته ، وذلك قول اللّه تعالي : ( وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسُْولُونَ ) .

( الصافّات : 24/37 . )

( المناقب : 152/2 س 20 . عنه البحار : 271/24 ح 47 . )

18 )

430 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نزلت فيّ ، وفي عليّ هذه الآية : ( أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ ) .

( ق : 24/50 . )

( المناقب : 157/2 س 18 . )

431 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أدخلت الجنّة ، وناولني جبرئيل سفرجلة فانفلقت ، فخرجت منها جارية فقلت : من أنت ؟

فقالت : أنا الراضية المرضيّة ، خلقني اللّه لأخيك ولابن عمّك

عليّ بن أبي طالب .

( المناقب : 232/2 س 9 . عنه مدينة المعاجز : 376/1 ح 243 . )

432 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) : في هذه الآية [وَأَوْحَي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ ] قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : عليّ ( عليه السلام ) أميرها ، فسمّي أمير النحل .

( المناقب : 315/2 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1979 . )

433 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو عبد اللّه المفيد النيسابوريّ في أماليه ، قال الرضا ( عليه السلام ) : عري الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وأدركهما العيد فقالا لأُمّهما : قد زيّنوا صبيان المدينة إلّا نحن ! فما لك لاتزيّنينا ؟

فقالت : ثيابكما عند الخيّاط . . . فلمّا أخذ الظلام ، قرع الباب قارع . . .

ففتحت الباب فإذا رجل ومعه من لباس العيد . . . ودخل رسول اللّه وهما مزيّنان ، فحملهما وقبّلهما ، ثم قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : رأيت الخيّاط ؟

قالت ( عليها السلام ) : نعم ، يا رسول اللّه ! والذي أنفذته من الثياب .

قال : يا بنيّة ! ما هو خيّاط ، إنّما هو رضوان خازن الجنّة .

قالت فاطمة : فمن أخبرك يا رسول اللّه ؟

قال : ما عرج حتّي جاءني وأخبرني بذلك .

( المناقب : 391/3 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1027 . )

434 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا والصادق وأمير المؤمنين ( عليهم

السلام ) : والحديث مختصر : إنّ آدم ( عليه السلام ) أوصي إلي ابنه شيث ، وأوصي شيث إلي شبّان ، وشبّان إلي مجلث ، ومجلث إلي محوق ، ومحوق إلي عثميشا ، وعثميشا إلي أُخنوخ وهو إدريس ، وإدريس إلي ناحور ، وناحور إلي نوح ، ونوح إلي سام ، وسام إلي عثامر ، وعثامر إلي برغيشا ، وبرغيشا إلي يافث ، ويافث إلي بره ، وبره إلي جفيسه ، وجفيسه إلي عمران ، وعمران إلي إبراهيم ، وإبراهيم إلي إسماعيل ، وإسماعيل إلي إسحاق ، وإسحاق إلي يعقوب ، ويعقوب إلي يوسف ، ويوسف إلي برثيا ، وبرثيا إلي شعيب ، وشعيب إلي موسي ، وموسي إلي يوشع ، ويوشع إلي داود ، وداود إلي سليمان ، وسليمان إلي آصف ، وآصف إلي زكريّا ، وزكريّا إلي عيسي ، وعيسي إلي شمعون ، وشمعون إلي يحيي ، ويحيي إلي منذر ، ومنذر إلي سلمة ، وسلمة إلي بردة .

ثمّ قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ودفعها إليّ بردة ، وأنا أدفعها إليك يا عليّ ! وأنت تدفعها إلي وصيّك ، ويدفعها وصيّك إلي أوصيائك من ولدك ، واحد بعد واحد ، حتّي تدفع إلي خير أهل الأرض بعدك .

( المناقب : 251/1 س 4 .

كفاية الأثر : 147 س 1 ، بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ضمن حديث طويل ، عنه البحار : 333/36 ، ح 195 .

أمالي الطوسيّ : 442 ، ح 991 ، بإسناده عن الصادق ، عن رسول

اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، عنه البحار : 57/23 ، ح 1 .

أمال غ الصدوق ، المجلس الثالث والستّون : 328 ، ح 3 ، بإسناده عن الصادق ( عليه السلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عنه البحار : 571/23 ، ح 1 . )

435 - ابن شهرآشوب ؛ : خطب النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي المنبر في تزويج فاطمة خطبة رواها يحيي بن معين في أماليه ، وابن بطّة في الإبانة بإسنادهما عن أنس بن مالك مرفوعاً ، ورويناها عن الرضا ( عليه السلام ) فقال : « الحمد اللّه المحمود بنعمته ، المعبود بقدرته ، المطاع في سلطانه ، المرغوب إليه فيما عنده ، المرهوب من عذابه ، النافذ أمره في سمائه وأرضه ، خلق الخلق بقدرته ، وميّزهم بأحكامه ، وأعزّهم بدينه ، وأكرمهم بنبيّه محمّد ، إنّ الله تعالي جعل المصاهرة نسباً لاحقاً ، وأمراً مفترضاً ، وشجّ بها الأرحام ، وألزمها الأنام ، قال اللّه تعالي : ( وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمَآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُ و نَسَبًا وَصِهْرًا ) » ، ثم إنّ الله تعالي أمرني : أن أزوّج فاطمة من ( الفرقان : 54/25 . )

عليّ ( عليه السلام ) ، وقد زوّجتها إيّاه علي أربعمائة مثقال فضّة ، إن رضيت يا عليّ ! .

قال ( عليه السلام ) : رضيت يا رسول اللّه ! .

( المناقب : 350/3 س 9 . عنه البحار : 120/43 س 8 ، ونور الثقلين : 24/4 ح 79 ، قطعة منه . )

436 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : من أحبّ أن ينظر إلي أحبّ أهل الأرض إلي أهل السماء فلينظر إلي الحسين ( عليه السلام ) .

( المناقب : 73/4 س 14 . عنه البحار : 297/43 ح 59 . )

437 - ابن شهرآشوب ؛ : شرف النبيّ ، عن الخركوشيّ والفرودس ، عن الديلميّ ، عن ابن عمر ، والجامع عن الترمذيّ ، عن أبي هريرة ، والصحيح عن البخاريّ ، ومسند الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، واللفظ له قال : الولد ريحانة ، والحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ريحانتاي من الدنيا .

( المناقب : 383/3 س 9 . )

438 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو المضا ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ ( عليه السلام ) : أنت نجم بني هاشم .

( المناقب : 178/4 س 14 . عنه نور الثقلين : 45/3 ح 42 . )

439 - ابن شهرآشوب ؛ : حديث سدّ الأبواب رواه نحو ثلاثين رجلاً من الصحابة منهم زيد بن أرقم ، وسعد بن أبي وقّاص ، وأبو سعيد الخدريّ ، وأُمّ سلمة ، وأبو رافع ، وأبو الطفيل عن حذيفة بن أسيد الغفاريّ ، وأبو حازم ، عن ابن عبّاس ، والعلاء ، عن ابن عمر ، وشعبة عن زيد بن عليّ ، عن

أخيه الباقر ، عن جابر ، وعليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

وقد تداخلت الروايات بعضها في بعض : أنّه لمّا قدم المهاجرون إلي المدينة ، بنوا حوالي مسجده بيوتاً ، فيها أبواب شارعة في المسجد ، ونام بعضهم في المسجد ، فأرسل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) معاذ بن جبل فنادي : أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يأمركم أن تسدّوا أبوابكم إلّاباب عليّ ( عليه السلام ) ، فأطاعوه إلّارجل .

قال : فقام رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فحمد اللّه وأثني عليه ، ثمّ قال : ( ما حدّثني به أبو الحسن العاصميّ الخوارزميّ ، عن أبي البيهقيّ ، عن أحمد بن جعفر ، عن عبد اللّه بن أحمد بن حنبل ، عن أبيه ، عن محمّد بن جعفر ، عن عون ، عن عبد اللّه بن ميمون ، عن زيد بن أرقم أنّه قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) : أمّا بعد فإنّي أمرت بسدّ هذه الأبواب غير باب عليّ ، فقال فيه قائلكم ، فإنّي واللّه ما سددت شيئاً ، ولا فتحته ، ولكن أُمرت بشي ء فاتّبعته .

( المناقب : 189/2 س 23 . عنه البحار : 27/39 ح 10 . )

440 - ابن شهرآشوب ؛ : تاريخ بغداد وكتاب السمعاني وأربعين ابن المؤذّن ، ومناقب فاطمة عن ابن شاهين ، بأسانيدهم ، عن حذيفة ، وابن مسعود ، قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ فاطمة أحصنت فرجها ، فحرّم اللّه ذرّيّتها علي النار .

وقال ابن منده : خاصّ الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) .

ويقال : أي مَن ولدته بنفسها ، وهو المرويّ عن عليّ بن موسي بن جع فر ( عليهماالسلام ) .

( المناقب : 325/3 س 22 . عنه البحار : 232/43 ح 7 ، ونور الثقلين : 377/5 ح 48 .

قطعة منه في ( ذرّيّة فاطمةعليهاالسلام ) .

)

441 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : الإيمان بضع وسبعون باباً ، أكبرها شهادة أن لا إله إلّا اللّه ، وأدناها إماطة الأذي عن الطريق .

( مشكاة الأنوار : 40 س 9 .

عوالي اللئاليّ : 431/1 ح 130 ، عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

جامع الأخبار : 36 س 2 ، عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

442 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لليهوديّ الذي سحره : ما حملك علي ما صنعت ؟

قال : علمت أنّه لا يضرّك وأنت نبيّ . قال : فعفا عنه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( مشكاة الأنوار : 229 س 2 . عنه مستدرك الوسائل : 5/9 ح 10037 . )

443 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : من مجموع السيّد أبي البركات ، عن الرضا ، عن أبيه ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام )

: قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لردّ المؤمن حراماً يعدل عند اللّه سبعين حجّة مبرورة .

( مشكاة الأنوار : 315 س 17 . عنه مستدرك الوسائل : 278/11 ح 13006 . )

444 - الإربليّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : عدة المؤمن نذر لاكفّارة لها .

( كشف الغمّة : 268/2 س 17 . عنه البحار : 96/72 ح 17 ، ومستدرك الوسائل : 459/8 ح 10002 . )

445 - الإربليّ ؛ : عن الحافظ عبد العزيز ، عن داود بن سليمان ، عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مجالسة العلماء عبادة ، والنظر إلي عليّ عبادة ، والنظر إلي البيت عبادة ، والنظر إلي المصحف عبادة؛ والنظر إلي الوالدين عبادة .

( كشف الغمّة : 268/2 س 21 . عنه البحار : 204/1 ح 24 . )

446 - الإربليّ ؛ : عن الرضا ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لبعض أصحابه : يا عبد اللّه ! أحبب في اللّه ، وأبغض في اللّه ، ووال في اللّه ، وعاد في اللّه ، فإنّه لاتنال ولاية اللّه إلّا بذلك .

( كشف الغمّة : 295/2 س 5 . )

447 - السيّد

ابن طاووس ؛ : أخبرنا أحمد بن محمّد بن أحمد ، قال : أخبرنا السيّد أبو الحسن عليّ بن أحمد بن القاسم الحسينيّ ، قال : أخبرنا إسماعيل بن محمّد بن إبراهيم الخطيب ، قال : أخبرنا عليّ بن مهرويه القزوينيّ ، قال : أخبرنا داود بن سليمان الغازيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه محمّد ، عن أبيه عليّ ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّك سيّد المسلمين ، وإمام المتّقين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، ويعسوب الدين ، وأمير المؤمنين ، والصدّيق الأكبر ، والفاروق الأعظم ، وقسيم الجنّة والنار .

( اليقين : 467 س 5 . عنه البحار : 22/40 ح 39 . )

448 - السيّد ابن طاووس ؛ : حدّثنا أبو حمزة ، وجعفر بن سليمان ، ومسلمة بن عبد الملك ، وأحمد بن عبد اللّه ، وعليّ بن محمّد قالوا : حدّثنا داود بن سليمان قال : حدّثني الرضا ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قول اللّه عزّوجلّ ( يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ م بِإِمَمِهِمْ ) قال : ( الإسراء : 71/17 . )

يدعون بإمام زمانهم ، وكتاب ربّهم ، وسنّة نبيّهم .

وقال : يا عليّ ! إنّك سيّد المسلمين ، وإمام المتّقين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، ويعسوب المؤمنين .

( اليقين : 493 س 5 . عنه

البحار : 126/38 ح 75 . )

449 - السيّد ابن طاووس ؛ : أبو عبد اللّه أحمد بن محمّد بن أيّوب ، عن عليّ بن محمّد بن عيينة ، عن بكر بن أحمد ، وحدّثنا أحمد بن محمّد الجرّاح قال : حدّثنا أحمد بن الفضل الأهوازيّ قال : حدّثنا بكر بن أحمد بن محمّد ، عن عليّ ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن محمّد بن عليّ ، عن فاطمة بنت الحسين ، عن أبيها وعمّها الحسن بن عليّ ( عليهم السلام ) : قالا : حدّثنا أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لمّا دخلت الجنّة رأيت فيها شجرة تحمل الحليّ والحلل ، أسفلها خيل بلق ، ( البُلقة : سواد في بياض . والبَلَق مثل ذالك . مجمع البحرين : 140/5 . )

وأوسطها الحور العين ، وفي أعلاها الرضوان ، قلت : يا جبرئيل ! لمن هذه الشجرة ؟

قال : هذه لابن عمّك أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، فإذا أمر اللّه تعالي الخليقة بدخول الجنّة ، يؤتي بشيعة عليّ حتّي ينتهي بهم إلي هذه الشجرة ، فيلبسون من الحليّ والحلل ، ويركبون الخيل البلوق ، وينادي مناد : « هؤلاء شيعة عليّ ، صبروا في الدنيا علي الأذي ، فحيّوا اليوم بهذا » .

( في البحار : حبوا . )

( اليقين : 540 س 4 . عنه البحار : 138/8 ح 51 ، وفيه : عن محمّد بن عليّ ، عن

فاطمة بنت الحسين ، و120/27 ح 101 ، وفيه : عن محمّد بن عليّ التقيّ ، عن آبائه عليهم السلام . )

450 - السيّد ابن طاووس ؛ : أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد بن شهريار الخازن بمشهد مولانا أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليه ، قال : حدّثنا الشريف الجليل أبو عبد اللّه الحسن بن الحسن بن أحمد العلويّ الموسويّ ، وحدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد البرسيّ ؛ ، قال : حدّثنا الشريف الجليل أبوالحسين زيد بن جعفر العلويّ المحمّديّ قرائة عليه ، قال : حدّثنا أبو الحسين عليّ بن محمّد بن موسي بن أحمد بن عيسي المسيريّ في داره بالبصرة ببني قيس ، زكيّة الماء قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه أبي أحمد بن عامر بن سليمان قال : حدّثني أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا سنة أربع وتسعين ومائة قال : حدّثني موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب عليه وعليهم السلام ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّك سيّد المسلمين ، وإمام المتقين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، ويعسوب المؤمنين .

( اليقين : 595 س 8 ، و596 س 5 . )

451 - السيّد ابن طاووس ؛ : رأيت بخطّ جدّي لأُمّي ، ورّام بن أبي فراس ( قدّس اللّه روحه ) علي آخر كتاب ( المنبي

ء عن زهد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) - وليس من الكتاب - ما هذا لفظه :

عن صفوان بن يحيي ، وأحمد بن محمّد البزنطيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو أنّ رجلاً خرج من منزله يوم السبت معتمّاًبعمامة بيضاء قد حنّكها تحت حنكه ، ثمّ أتي إلي جبل ليزيله عن مكانه لأزاله عن مكانه .

( الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 103 س 20 . عنه وسائل الشيعة : 453/11 ح 15240 . )

452 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) رفعه إلي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اجعلوا لبيوتكم نصيباً من القرآن ، فإنّ البيت إذا قرأ فيه تيسّر [يسّر] علي أهله ، وكثر خيره ، وكان سكّانه في زيادة ، وإذا لم يقرأ فيه القرآن ضيق علي أهله ، وقلّ خيره ، وكان سكّانه في نقصان .

( عدّة الداعي : 287 س 6 . عنه البحار : 200/89 ضمن ح 17 ، ووسائل الشيعة : 200/6 ح 7728 . )

453 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : قال محمّد بن العبّاس ؛ : حدّثنا الحسن بن عليّ بن عاصم ، عن هيثم بن عبد اللّه قال : حدّثنا مولاي عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أتاني جبرئيل عن ربّه عزّوجلّ وهو يقول :

ربّي يقرئك السلام ويقول لك :

يا محمّد ! بشّر المؤمنين الذين يعملون الصالحات ، ويؤمنون بك ، وبأهل بيتك بالجنّة ، فلهم عندي جزاء الحسني ، يدخلون الجنّة .

( تأويل الآيات الظاهرة : 290 س 15 . عنه البحار : 269/24 ح 39 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 33/2 ح 64 ، مختصراً . عنه وعن صحيفة الرضاعليه السلام ، البحار : 19/65 ح 27 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 99 ح 38 .

البحار : 367/10 ح 5 مختصراً عن نسخة قديمة عنده .

جامع الأخبار : 85 س 6 ، مرسلاً عن النبي صلي الله وعليه وآله وسلم . )

454 - العلّامة المجلسيّ ؛ : . . . سهل بن ذبيان قال : دخلت علي الإمام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في بعض الأيّام . . .

فقال ( عليه السلام ) : يا ابن ذبيان ! رأيت كأنّي قد نصب لي سلّم فيه مائة مرقاة ، فصعدت إلي أعلاه . . .

فلمّا صعدت إلي أعلي السلّم رأيت كأنّي دخلت في قبّة خضراء يُري ظاهرها من باطنها ، ورأيت جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) جالساً فيها ، وإلي يمينه وشماله غلامان حسنان ، يُشرق النور من وجوههما ، ورأيت امرأة بهيّة الخلقة ، ورأيت بين يديه شخصاً بهيّ الخلقة جالساً عنده ، ورأيت رجلاً واقفاً بين يديه وهو يقرأ هذه القصيدة :

« لأُمّ عمرو باللوي مربع » .

فلمّا رآني النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال لي : مرحباً بك ، يا ولدي ! يا عليّ

بن موسي الرضا ! سلّم علي أبيك عليّ ، فسلّمت عليه ، ثمّ قال لي : سلّم علي أُمّك فاطمة الزهراء ، فسلّمت عليها ، فقال لي : وسلّم علي أبويك الحسن والحسين ، فسلّمت عليهما .

ثمّ قال لي : وسلّم علي شاعرنا ومادحنا في دار الدنيا السيّد إسماعيل الحميريّ ، فسلّمت عليه وجلست ، فالتفت النبيّ إلي السيّد إسماعيل فقال له : عد إليّ ما كنّا فيه من إنشاد القصيدة ، فأنشد يقول :

« لأُمّ عمرو باللوي مربع

طامسة أعلامه بلقع »

فبكي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فلمّا بلغ إلي قوله :

« ووجهه كالشمس إذ تطلع »

بكي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وفاطمة ( عليها السلام ) معه ومن معه ، ولمّا بلغ إلي قوله :

« قالوا له لو شئت أعلمتنا

إلي من الغاية والمفزع »

رفع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يديه وقال : إلهي أنت الشاهد عليَّ وعليهم ، أنّي أعلمتهم أنّ الغاية والمفزع عليّ بن أبي طالب ، وأشار بيده إليه ، وهو جالس بين يديه صلوات اللّه عليه .

قال عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : فلما فرغ السيّد إسماعيل الحميريّ من إنشاد القصيدة التفت النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إليّ وقال لي : يا عليّ بن موسي ! احفظ هذه القصيدة ، ومر شيعتنا بحفظها ، وأعلمهم أنّ من حفظها ، وأدمن قراءتها ، ضمنت له الجنّة علي اللّه تعالي . . . .

( بحار الأنوار : 328/47 س 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم

22190 . )

455 - المحدّث النوري ؛ : بعض نسخ الرضويّ عن ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّه ليس من عبد يتوضّأ ، ثمّ يستلم الحجر ، ثمّ يصلّي ركعتين عند مقام إبراهيم ( عليه السلام ) ، ثمّ يرجع فيضع يده علي باب الكعبة فيحمد اللّه ، ثمّ لا يسأل اللّه شيئاً إلّا أعطاه إن شاء اللّه .

( مستدرك الوسائل : 383/9 ح 11134 . )

19 )

456 - المحدّث النوريّ ؛ : مجموعة الشهيد نقلاً من كتاب الخصائص العلويّة علي جميع البريّة ، والمآثر العلويّة لسيّد الذرّيّة : أُشهد باللّه ، وأُشهد اللّه لقد قرأت علي أبي عليّ القرشيّ عن أبي نعيم ، عن محمّد بن عبد اللّه بن قضاعة ، لقد حدّثني القاسم بن العلاء الهمدانيّ يرفعه إلي عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : أُشهد باللّه ، وأُشهد اللّه ، لقد قال لي جبرئيل : يا محمّد ! إنّ مدمن الخمر كعابد وثن .

( مستدرك الوسائل : 62/17 ح 20756 . )

457 - المسعوديّ : روي الحميريّ بإسناده قال : اجتمع عليّ بن أبي حمزة البطائنيّ ، وزياد القنديّ ، وابن أبي سعيد المكاريّ ، فصاروا إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فدخلوا إليه . فقالوا : أنت إمام ؟ فقال : نعم .

فقالوا له : ما تخاف ممّا قد توعّدك به هارون ، وما شهر نفسه أحد من آبائك بما شهرتها أنت ؟ فقال ( عليه السلام )

لهم : إنّ أبا جهل أتي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : أنت نبيّ ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) له : نعم ، فقال له : أما تخاف منّي ؟ فقال له : إن نالني منك سوء ، فلست نبيّاً . . . .

( إثبات الوصيّة : 206 س 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 291 . )

458 - القندوزيّ الحنفيّ : ابن المغازليّ : بسنده عن محمّد بن عبد اللّه قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن إمام المتّقين عليّ رضي اللّه عنهم قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! أنا مدينة العلم وأنت بابها ، كذب من زعم أنّه يدخل المدينة بغير الباب ، قال اللّه عزّوجلّ : ( وَأْتُواْ الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَبِهَا ) .

( البقرة : 189/2 . )

( ينابيع المودّة : 221/1 ح 42 ، و220 ح 38 ، قطعة منه وبتفاوت . )

459 - القندوزيّ الحنفيّ : موفّق بن أحمد بسنده عن أُمّ سلمة ( رضي اللّه عنها ) قالت : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه اختار من كلّ [أُمّة نبيّاً ، واختار لكلّ ] نبيّ وصيّاً ، [فأنا نبيّ هذه الأُمّة] ، وعليّ وصيّي في عترتي وأهل بيتي ، وأُمّتي [من ] بعدي .

الحموينيّ أخرج حديث الوصيّة عن عليّ الرضا بن موسي ( رضي اللّه عنهما ) .

( ينابيع المودّة : 235/1 ح 6 .

المناقب

للخوارزمي : 146 ح 171 في حديث طويل بسند آخر . )

460 - القندوزيّ الحنفيّ : عن عليّ مرفوعاً ( قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) : إنّ اللّه تعالي حرّم الجنّة علي من ظلم أهل بيتي ، أو قاتلهم ، أو أغار عليهم ، أو سبّهم .

( في رواية أخري : أو أعان . )

أخرجه الإمام عليّ [بن موسي ]الرضا ( عليهماالسلام ) .

( ينابيع المودّة : 119/2 ح 344 ، و377 ، ح 72 ، و192/3 س 12 ، بتفاوت . )

461 - القندوزيّ الحنفيّ : عن عليّ مرفوعاً ( قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) : أتاني ملك فقال : يا رسول اللّه ! إنّ اللّه تبارك وتعالي يقول لك : إنّي قد أمرت شجرة طوبي أن تحمل الدرّ واليواقيت ، [والمرجان ] ، وأصناف الجواهر ، وأن تنثر[ه ] علي الحور العين عند عقد نكاح فاطمة منك بأخيك عليّ ، وقد سرّ بذلك [سائر] أهل السماوات ، و[إنّه ] سيولد بينهما ولدان ، هما سيّدان في الدنيا والآخرة ، وقد تزيّن أهل الجنّة لذلك ، فأقرّ عيناك يا محمّد ! فإنّك سيّد الأوّلين والآخرين .

رواه الإمام عليّ [بن موسي ] الرضا ( عليهماالسلام ) .

( ينابيع المودّة : 126/2 ح 362 . )

462 - القندوزيّ الحنفيّ : عن عليّ : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : يا فاطمة ! إنّ اللّه عزّوجلّ يغضب لغضبك ، ويرضي لرضاك .

أخرجه أبو سعد في شرف النبوّة ، وأخرج

ابن المثنّي في معجمه ، ورواه الإمام عليّ الرضا ( عليه السلام ) .

( ينابيع المودّة : 132/2 ح 375 . )

463 - القندوزيّ الحنفيّ : وعن عليّ مرفوعاً ( قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) : يا عليّ ! إنّك أوّل من يدخل الجنّة معي ، فتدخلها بغير حساب .

رواه الامام عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) .

( ينابيع المودّة : 150/2 ح 417 . )

464 - ابن البطريق ؛ : بإسناده قال : أخبرنا يعقوب بن ( أنظر طريق روايته عن الثعلبيّ : 61 ، من كتابه . )

السريّ ، أخبرنا محمّد بن عبد اللّه بن جنيد حدّثنا عبد اللّه بن أحمد بن عامر ، حدّثني أبي ، حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، حدثنا أبي موسي بن جعفر ، حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب - صلوات اللّه عليهم - قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حرّمت الجنّة علي من ظلم أهل بيتي ، وآذاني في عترتي ، ومن صنع صنيعة إلي أحد من ولد عبد المطلّب ولم يجازه عليها ، فأنا أُجازيه غداً إذا لقيني يوم القيامة .

( عمدة عيون صحاح الأخبار : 97 ح 55 ، عن تفسير الزمخشريّ . عنه البحار : 228/26 ح 8 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 262 ح 201 . عنه البحار : 225/93 ح 25 ، وفيه : قال عليّ

بن أبي طالب ، ومستدرك الوسائل : 373/12 ح 14332 . )

465 - ابن البطريق ؛ : بإسناده قال : حدّثنا إبراهيم بن غسّان البصريّ إجازة ، أنّ أبا عليّ الحسن بن أحمد حدّثهم ، قال : حدّثنا عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ قال : حدّثنا أبي ، أحمد بن عامر ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لولاك ما عرف المؤمنون من بعدي .

( عمدة عيون صحاح الأخبار : 440 ح 675 . عنه البحار : 149/38 ضمن ح 117 . )

466 - الحسكاني : أخبرنا عبد الرحمن بن عليّ بن محمّد بن موسي البزّاز من أصله العتيق قال : أخبرنا هلال بن محمّد بن جعفر بن سعدان ببغداد قال : حدّثنا أبوالقاسم إسماعيل بن عليّ الخزاعيّ قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : أخبرني أبي قال : أخبرنا أبي جعفر بن محمّد قال : أخبرنا أبي محمّد بن عليّ قال : أخبرنا أبي عليّ بن الحسين قال : أخبرني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثنا أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ليلة عرج بي إلي السماء

حملني جبرئيل علي جناحه الأيمن فقيل لي : من استخلفته علي أهل الأرض ؟

فقلت : خير أهلها لها أهلاً : عليّ بن أبي طالب أخي ، وحبيبي ، وصهري ، يعني ابن عمّي .

فقيل لي : يا محمّد ! أتحبّه ؟ فقلت : نعم ، يا ربّ العالمين !

فقال لي : أحبّه ، ومر أمّتك بحبّه ، فإنّي أنا العليّ الأعلي اشتققت له من أسمائي اسماً فسمّيته عليّاً ، فهبط جبرئيل فقال : إنّ اللّه يقرأ عليك السلام ، ويقول لك : اقرأ ، قلت : وما أقرأ ؟

قال : ( وَوَهَبْنَا لَهُم مِّن رَّحْمَتِنَا وَجَعَلْنَا لَهُمْ لِسَانَ صِدْقٍ عَلِيًّا ) .

( مريم : 50/19 . )

( شواهد التنزيل : 462/1 ح 488 . )

467 - الحسكاني : أخبرنا أبو عليّ الخالديّ كتابة من هراة قال : أخبرنا أبو عليّ أحمد بن عليّ بن مهديّ بن صدقة الرقّيّ سنة أربعين وثلاثمائة قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : ، عن جابر بن عبد اللّه ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لعليّ بن أبي طالب : يا عليّ ! قل : « ربّ اقذف لي المودّة في قلوب المؤمنين ، ربّ اجعل لي عندك عهداً ، ربّ اجعل لي عندك ودّاً » .

فأنزل اللّه تعالي : ( إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّلِحَتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا )

، فلا تلقي مؤمناً ولا مؤمنة إلّا وفي قلبه ودّ لأهل ( مريم : 96/19 . )

البيت ( عليهم السلام ) : .

( شواهد التنزيل : 464/1 ح 489 . )

الفصل الرابع ما رواه عن الأئمّ ( عليهم السلام )
( أ ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن الإمام عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام )
1 )

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . وقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : لاتتجاوزوا بنا العبوديّة ، ثمّ قولوا ما شئتم ولن تبلغوا ، وإيّاكم والغلوّ كغلوّ النصاري ، فإنّي بري ء من الغالين . . . وأمّا قول أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فهو قوله : يامعشر شيعتنا ! والمنتحلين [مودّتنا] ! إيّاكم وأصحاب الرأي ، فإنّهم أعداء السنن ، تفلّتت منهم الأحاديث أن يحفظوها ، وأعيتهم السنّة أن يعوها . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 50 رقم 23 - 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1003 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه كان يقول : طوبي لمن أخلص للّه العبادة والدعاء ، ولم يشغل قلبه بما تري عيناه ، ولم ينس ذكر اللّه بما تسمع أُذناه ، ولم يحزن صدره بما أُعطي غيره .

( الكافي : 16/2 ح 3 . عنه البحار : 229/67 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 59/1 ح 125 ، والوافي : 374/4 ح 2145 . )

3 - محمّد بن

يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : لا تبدينّ عن واضحة وقد عملت الأعمال الفاضحة ، ( الواضحة : الأسنان تبدوا عند الضحك . المعجم الوسيط : 1039 . )

ولا تأمنّ البيّات ، وقد عملت السيّئات .

( البيّات : أخذ العدوّ بالليل بغتة . مجمع البحرين : 194/2 . )

( الكافي : 273/2 ح 21 . عنه البحار : 334/70 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 300/15 ح 20569 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد البرقيّ ، عن إسماعيل بن مهران ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : قال : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : خير نسائكم الخمس .

قيل : يا أمير المؤمنين ! وماالخمس ؟

قال : الهيّنة الليّنة ، المؤاتية التي إذا غضب زوجها لم تكتحل بغُمض حتّي يرضي ، وإذا غاب عنها زوجها حفظته في غيبته ، فتلك عامل من عمّال اللّه ، وعامل اللّه لا يخيب .

( الكافي : 324/5 ح 5 . عنه وسائل الشيعة : 29/20 ح 24944 ، والوافي : 60/21 ح 20806 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني نصر بن صبّاح قال : حدّثني أبويعقوب إسحاق بن محمّد البصريّ قال : حدّثني أمير بن عليّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أمير

المؤمنين ( عليه السلام ) يقول : إنّ المحامدة تأبي أن يعصي اللّه عزّوجلّ .

قلت : ومن المحامدة ؟

قال : محمّد بن جعفر ، ومحمّد بن أبي بكر ، ومحمّد بن أبي حذيفة ، ومحمّد بن أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، أمّا محمّد بن أبي حذيفة ، هو ابن عتبة بن ربيعة ، وهو ابن خال معاوية .

( رجال الكشّيّ : 70 رقم 125 . عنه البحار : 242/33 ح 520 .

تحفة العالم : 236/1 س 22 .

قطعة منه في ( مدح محمّد بن جعفر ، ومحمّد بن أبي بكر ، ومحمّد بن أبي حذيفة ، ومحمّد بن عليّ عليه السلام ) . )

6 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : دخلت علي أبي الحسن ( عليه السلام ) أنا ، وصفوان بن يحيي ، ومحمّد بن سنان ، وأظنّه قال : عبد اللّه بن المغيرة ، أو عبد اللّه بن جندب ، وهو بصريّ قال : فجلسنا عنده ساعة ، ثمّ قمنا ، فقال لي : أمّا أنت يا أحمد ! فاجلس فجلست . . . فقلت : الحمد للّه ، حجّة اللّه ووارث علم النبيّين ، أنس بي من بين إخواني وحبّبني ، فأنا في سجدتي وشكري ، فما علمت إلّا وقد رفسني برجله ، ثمّ قمت ، فأخذ بيدي فغمزها ، ثمّ قال : ياأحمد ! إنّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، عاد صعصعة بن صوحان في مرضه ، فلمّا قام من عنده ، قال له : يا صعصعة ! لاتفتخرنّ علي إخوانك

بعيادتي إيّاك . . . .

( رجال الكشّيّ : 587 رقم 1099 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 382 . )

7 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : كتب الحسين بن مهران إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) كتاباً . . . فأجابه أبو الحسن ( عليه السلام ) . . .

قول أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه : اقتربوا اقتربوا ، وسلوا وسلوا ، فإنّ العلم يفيض فيضاً ، وجعل يمسح بطنه ويقول : ماملي ء طعام ، ولكن ملي ء علم ، واللّه ما آية نزلت في برّ ولابحر ، ولاسهل ولاجبل ، إلّا أنا أعلمها ، وأعلم فيمن نزلت . . . .

( رجال الكشّيّ : 599 رقم 1121 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2461 . )

8 - الحضينيّ ؛ : حدّثني جعفر بن محمّد بن مالك البزّاز الفزاريّ الكوفيّ قال : حدّثني عبد اللّه بن يونس السبيعيّ قال : حدّثني المفضّل بن عمر الجعفيّ ، عن سيّدنا أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق ( عليهماالسلام ) .

حدّثني محمّد بن إسماعيل الحسنيّ ، عن سيّدنا الحسن بن عليّ ، وهو الحادي عشر من الأئمّ ( عليهم السلام ) : . . .

حدّثني منصور بن ظفر قال : حدّثني أبو بكر أحمد بن محمّد الريضيّ الخطيب ببيت المقدس ، لعشر بقين من شهر شعبان سنة اثنتين وثلاثمائة قال : حدّثني نصر بن عليّ الجهضميّ قال : سألت سيّدنا أبا الحسن الرضا عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : ،

عن أعمار الأئمّة من آل رسول اللّه ( عليهم السلام ) : ؟

فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين بن عليّ أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : :

وروي عن جعفر بن محمّد بن مالك ، عن عبد اللّه السبيعيّ ، عن المفضّل بن عمر ، عن مولانا الصادق ( عليه السلام ) . . .

قال : ورواه محمّد بن إسماعيل الحسنيّ ، عن أبي محمّد الحسن ، الحادي عشر من الأئمّ ( عليهم السلام ) : ، فقالوا جميعاً : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مضي ، وله ثلاث وستّون سنة ، منها أربعون سنة قبل أن ينبّأ ، ثمّ نزل عليه الوحي ثلاثاً وعشرين سنة ، بمكّة وهاجر إلي المدينة هارباً من مشركي قريش وله ثلاث وخمسون سنة ، وأقام بالمدينة عشر سنين ، وقبض يوم الاثنين لليلتين خلتا من شهر ربيع الأوّل من سني الهجرة .

( الهداية الكبري : 37 س 1 .

تاريخ أهل البيت عليهم السلام : 67 س 1 ، بتفاوت .

تاريخ الأئمّةعليهم السلام ضمن مجموعة نفيسة : 2 س 2 . )

9 - الحضينيّ ؛ : . . . عن رُشيد الهجريّ ( رضي الله عنه ) قال : كنت وأبو عبد اللّه سلمان ، وأبو عبد الرحمن قيس بن ورقا ، وأبو الهيثم مالك بن التيهان ، وسهل بن حنيف ، بين يدي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) بالمدينة ، إذ دخلت

حُبابة الوالبيّة . . .

فقال لها : . . . يا حبابة ! لتلقينّ بهذه الحصاة ابنيّ . . . ، وعليّ بن موسي . . . فبعهد عليّ بن موسي ترين في نفسك برهاناً عظيماً تعجبين منه . . .

فلمّا صرت إلي عليّ الرضا ابن موسي صلوات اللّه عليهما ، رأيت شخصه الكريم ضحكت ضحكاً ، فقال من حضر : قد خرفت يا حبابة ! وضعف عقلك .

فقال لهم عليّ الرضا صلوات اللّه عليه : أنّي لكم ، ما خرفت حبابة ، ولانقص عقلها ، ولكن جدّي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) أخبرها : بأنّها تكون معي ، وأنّها تكون مع المكرورات ، مع المهديّ ( عليه السلام ) من ولدي ، فضحكت تشوّقاً إلي ذلك ، وسروراً وفرحاً بقربها منه . . . .

( الهداية الكبري : 167 س 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 379 . )

10 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الرضا قال : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أمرني أن أبلّغ عن اللّه أن لا يطوف بالبيت عريان ، ولا يقرب المسجد الحرام مشرك بعد هذا العام ، وقرأ عليهم : ( بَرَآءَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ ي إِلَي الَّذِينَ عَهَدتُّم مِّنَ الْمُشْرِكِينَ * فَسِيحُواْ فِي الأَْرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ ) فأحلّ اللّه للمشركين الذين حجّوا تلك السنة أربعة أشهر ، حتّي ( التوبة : 1/9 . )

يرجعوا إلي مأمنهم ، ثمّ يقتلون حيث وجدوا .

( تفسير القمّيّ : 282/1 س 14 . عنه نور الثقلين : 182/2 ح 21 ، ووسائل الشيعة : 400/13 ح 18063 . )

11 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثني أبي ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قوله : ( عَمَّ يَتَسَآءَلُونَ ) ( النبأ : 78/1 . )

إلخ .

قال ( عليه السلام ) : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : ما للّه نبأ أعظم منّي ، وما للّه آية أكبر منّي ، وقد عرض فضلي علي الأُمم الماضية علي اختلاف ألسنتها فلم تقرّ بفضلي .

( تفسير القمّيّ : 401/2 س 8 . عنه البحار : 1/36 ح 2 ، ونور الثقلين : 491/5 ح 7 .

المناقب لابن شهرآشوب : 80/3 س 3 ، قطعة منه . عنه البحار : 3/36 ح 7 ، قطعة منه .

ينابيع المودّة : 402/3 ح 3 . )

12 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان قال : سئل المأمون عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) أن يكتب له محض الإسلام علي سبيل الإيجاز والاختصار .

فكتب ( عليه السلام ) له : . . .

والطلاق للسنّة علي ما ذكره اللّه تعالي في كتابه ، وسنّة نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ولا يكون طلاق لغير سنّة ، وكلّ طلاق يخالف الكتاب فليس بطلاق ، كما أنّ كلّ نكاح يخالف الكتاب فليس بنكاح ، ولا يجوز أن يجمع بين أكثر من أربع حرائر ، وإذا طلّقت المرأة للعدّة ثلاث مرّات لم

تحلّ لزوجها حتّي تنكح زوجاً غيره .

وقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : اتّقوا تزويج المطلّقات ثلاثاً في موضع واحد ، فإنّهنّ ذوات أزواج . . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2495 . )

13 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سأل المأمون أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن قول اللّه تعالي : . . . ( وَلَوْ شَآءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أَفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّي يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ * وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَن تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ) .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : إنّ المسلمين قالوا لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لو أكرهت يارسول اللّه من قدرت عليه من الناس علي الإسلام لكثر عددنا ، وقوينا علي عدوّنا .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كنت لألقي اللّه عزّ وجلّ ببدعة لم يحدث إليّ فيها شيئاً ، وما أنا من المتكلّفين . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 134/1 ح 33 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1961 . )

14 - الشيخ الصدوق ؛ :

. . . سهل بن سعد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : الصوم للرؤية . . . قال : قلت له : يا ابن رسول اللّه ! فما تري في صوم يوم الشكّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : لئن أصوم يوماً من شهر شعبان أحبّ إليّ من أن أفطر يوماً من شهر رمضان .

( من لايحضره الفقيه : 80/2 ح 355 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1396 . )

15 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات . . .

فلمّا انتهيت إلي قولي :

خروج إمام لا محالة خارج

يقوم علي اسم اللّه والبركات

يميّز فينا كل حقّ وباطل

ويجزي علي النعماء والنقمات . . .

فقال لي : يا خزاعيّ ! . . . فهل تدري من هذا الإمام ؟ ومتي يقوم ؟

فقلت : لا ، يا سيّدي ! . . . فقال ( عليه السلام ) : يا دعبل ! الإمام بعدي محمّد ابني . . . وبعد الحسن ابنه الحجّة القائم . . . وأمّا متي ؟ فإخبار عن الوقت ، ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليه السلام ) أنّ النبيّ

( صلي الله عليه وآله وسلم ) قيل له : يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! متي يخرج القائم من ذرّيّتك ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مثله مثل الساعة ( لَايُجَلِّيهَا لِوَقْتِهَآ إِلَّا هُوَ ثَقُلَتْ فِي السَّمَوَتِ وَالأَْرْضِ لَاتَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 265/2 ح 35 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1117 . )

16 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن بكر بن النقّاش وأحمد بن الحسن القطّان ومحمّد بن أحمد بن إبراهيم المعاذيّ ومحمّد بن إبراهيم بن إسحاق المكتّب قالوا : حدّثنا أبو العبّاس أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ مولي بني هاشم قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه الصادق جعفر بن محمّد ، عن أبيه الباقر محمّد بن عليّ ، عن أبيه زين العابدين عليّ بن الحسين ، عن أبيه سيّد الشهداء الحسين بن عليّ ، عن أبيه سيّد الوصيين أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليهم الصلاة والسلام قال : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) خطبنا ذات يوم فقال : أيّها الناس ! إنّه قد أقبل إليكم شهر اللّه بالبركة ، والرحمة ، والمغفرة ، شهر هو عند اللّه أفضل الشهور ، وأيّامه أفضل الأيّام ، ولياليه أفضل اللياليّ ، وساعاته أفضل الساعات ، وهو شهر دعيتم فيه إلي ضيافة اللّه ، وجعلتم فيه من أهل كرامة اللّه ، أنفاسكم

فيه تسبيح ، ونومكم فيه عبادة ، وعملكم فيه مقبول ، ودعاؤكم فيه مستجاب .

فاسألوا اللّه ربّكم بنيّات صادقة ، وقلوب طاهرة ، أن يوفّقكم لصيامه ، وتلاوة كتابه ، فإنّ الشقيّ من حرم غفران اللّه في هذا الشهر العظيم ، واذكروا بجوعكم وعطشكم جوع يوم القيامة وعطشه ، وتصدّقوا علي فقرائكم ومساكينكم ، ووقّروا كباركم ، وارحموا صغاركم ، وصلوا أرحامكم ، واحفظوا ألسنتكم ، وغضّوا عمّا لا يحلّ الإستماع إليه استماعكم ، وتحنّنوا علي أيتام الناس كما يتحنّن علي أيتامكم ، وتوبوا إلي اللّه من ذنوبكم ، وارفعوا إليه أيديكم بالدعاء في أوقات صلواتكم ، فإنّها أفضل الساعات ، ينظر اللّه عزّوجلّ فيها بالرحمة إلي عباده ، يجيبهم إذا ناجوه ، ويلبّيهم إذا نادوه ، ويستجيب لهم إذا دعوه .

أيّها الناس ! إنّ أنفسكم مرهونة بأعمالكم ، ففكّوها باستغفاركم ، وظهوركم ثقيلة من أوزاركم ، فخفّفوا عنها بطول سجودكم .

واعلموا أنّ اللّه تعالي ذكره أقسم بعزّته أن لا يعذّب المصلّين والساجدين ، وأن لا يروعهم بالنار يوم يقوم الناس لربّ العالمين .

أيّها الناس ! من فطر منكم صائماً مؤمناً في هذا الشهر كان له بذلك عند اللّه عزّوجلّ عتق رقبة ، ومغفرة لما مضي من ذنوبه .

فقيل له : يا رسول اللّه ! ليس كلّنا يقدر علي ذلك ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اتّقوا النار ولو بشقّ تمرة ، اتّقوا النار ولو بشربة من ماء .

أيّها الناس ! من حسّن منكم في هذا الشهر خلقه كان له جوازاً علي الصراط يوم تزلّ فيه الأقدام ، ومن خفّف في هذا الشهر عمّا ملكت

يمينه ، خفّف اللّه عليه حسابه ، ومن كفّ فيه شرّه ، كفّف اللّه عنه غضبه يوم يلقاه ، ومن أكرم فيه يتيماً أكرمه اللّه يوم يلقاه ، ومن وصل فيه رحمه وصله اللّه برحمته يوم يلقاه ، ومن قطع فيه رحمه قطع اللّه عنه رحمته يوم يلقاه ، ومن تطوّع فيه بصلاة كتب اللّه له براءة من النار ، ومن أدّي فيه فرضاً كان له ثواب من أدّي سبعين فريضة فيما سواه من الشهور ، ومن أكثر فيه من الصلاة عليّ ثقّل اللّه ميزانه يوم تخفّ الموازين ، ومن تلا فيه آية من القرآن كان له مثل أجر من ختم القرآن في غيره من الشهور .

أيّها الناس ! إنّ أبواب الجنان في هذا الشهر مفتّحة فاسألوا ربّكم أن لا يغلقها عليكم ، وأبواب النيران مغلقة فاسألوا ربّكم أن لا يفتحها عليكم ، والشياطين مغلولة ، فاسألوا ربّكم أن لا يسلّطها عليكم .

قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : فقمت ، فقلت : يا رسول اللّه ! ما أفضل الأعمال في هذا الشهر ؟

فقال : يا أبا الحسن ! أفضل الأعمال في هذا الشهر ، الورع عن محارم اللّه عزّوجلّ ، ثمّ بكي .

فقلت : يا رسول اللّه ! ما يبكيك ؟

فقال : يا عليّ ! أبكي لما يستحلّ منك في هذا الشهر ، كأنّي بك ، وأنت تصلّي لربّك ، وقد انبعث أشقي الأوّلين والآخرين ، شقيق عاقر ناقة ثمود ، فضربك ضربة علي قرنك ، فخضب منها لحيتك !

قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : فقلت : يا رسول اللّه ! وذلك في سلامة من

ديني ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : في سلامة من دينك .

ثمّ قال : يا عليّ ! من قتلك فقد قتلني ، ومن أبغضك فقد أبغضني ، ومن سبّك فقد سبّني ، لأنّك منّي كنفسي ، روحك من روحي ، وطينتك من طينتي .

إنّ اللّه تبارك وتعالي خلقني وإيّاك ، واصطفاني وإيّاك ، واختارني للنبوّة ، واختارك للإمامة ، فمن أنكر إمامتك فقد أنكر نبوّتي .

يا عليّ ! أنت وصيّي وأبو ولديّ ، وزوج ابنتي ، وخليفتي علي أُمّتي في حياتي وبعد موتي ، أمرك أمري ، ونهيك نهيي ، أُقسم بالذي بعثني بالنبوّة ، وجعلني خير البريّة ، إنّك لحجّة اللّه علي خلقه ، وأمينه علي سرّه ، وخليفته علي عباده .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 295/1 ح 53 . عنه نور الثقلين : 349/1 ح 164 ، قطعة منه . عنه البحار : 356/96 ح 25 . عنه وعن الأمالي ، إثبات الهداة : 26/2 ح 106 .

أمالي الصدوق : 84 ، المجلس 20 ح 4 .

فضائل شهر رمضان ضمن كتاب المواعظ للصدوق : 165 ح 61 . عنه إثبات الهداة : 85/2 ح 351 ، قطعة منه . عنه وعن الأمالي والعيون ، وسائل الشيعة : 313/10 ح 13494 ، وإثبات الهداة : 264/1 ح 94 ، قطعة منه .

إقبال الأعمال : 246 س 5 .

روضة الواعظين : 371 س 5 ، مرسلاً عن الباقرعليه السلام .

ينابيع المودّة : 166/1 ح 5 . )

2 )

17 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن إبراهيم بن

إسحاق ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أبو سعيد النَسَوِيّ ، قال : حدّثنا إبراهيم بن محمّد بن هارون ، قال : حدّثنا أحمد بن أبو الفضل البلخيّ ، قال : حدّثني خال يحيي بن سعيد البلخيّ ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : بينما أنا أمشي مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في بعض طرقات المدينة ، إذ لقينا شيخ طويل ، كثّ اللحية ، بعيد ما بين المنكبين ، فسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ورحّب به ، ثمّ التفت إليّ فقال : السلام عليك يا رابع الخلفاء ! ورحمة اللّه وبركاته ، أليس كذلك هو يا رسول اللّه ؟ !

فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بلي ، ثمّ مضي .

فقلت : يا رسول اللّه ! ما هذا الذي قال لي هذا الشيخ ، وتصديقك له ؟

قال : أنت كذلك ، والحمد للّه ، إنّ اللّه عزّوجلّ قال في كتابه : ( إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ) والخليفة المجعول فيها آدم ( عليه السلام ) ، وقال : ( ( البقرة : 30/2 . )

يَدَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ ّ ) فهو ( ص : 26/38 . )

الثاني ، وقال عزّوجلّ حكاية عن

موسي ، حين قال لهارون ( عليهماالسلام ) : ( اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأَصْلِحْ ) فهو هارون إذ استخلفه موسي ( عليه السلام ) في ( الأعراف : 142/7 . )

قومه فهو الثالث ، وقال عزّوجلّ : ( وَأَذَنٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ ي إِلَي النَّاسِ . يَوْمَ الْحَجِ ّ الأَْكْبَرِ ) ، فكنت أنت المبلّغ عن اللّه ، وعن رسوله ، وأنت ( التوبة : 3/9 . )

وصيّي ، ووزيري ، وقاضي ديني ، والمؤدّي عنّي ، وأنت منّي بمنزلة هارون من موسي ، إلّا أنّه لا نبيّ بعدي ، فأنت رابع الخلفاء ، كما سلّم عليك الشيخ ، أو لا تدري من هو ؟

قلت : لا ، قال : ذاك أخوك الخضر ( عليه السلام ) ، فاعلم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 9/2 ح 23 . عنه البحار : 417/36 ح 2 ، ونور الثقلين : 48/1 ح 73 ، و184/2 ح 36 ، قطعة منه ، ومدينة المعاجز : 419/2 ح 648 ، وإثبات الهداة : 27/2 ح 108 ، و30 ح 120 ، قطعة منه .

ينابيع المودّة : 402/3 ح 5 . )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو العبّاس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق الطالقانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا أبو سعيد الحسن بن عليّ العدويّ ، قال : حدّثنا الهيثم بن عبد اللّه الرمّانيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ

بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : خطب أمير المؤمنين ( عليه السلام ) الناس في مسجد الكوفة فقال : الحمد للّه الذي لا من شي ء كان ، ولا من شي ء كوّن ما قد كان ، المستشهد بحدوث الأشياء علي أزليّته ، وبما وسمها به من العجز علي قدرته ، وبما اضطرّها إليه من الفناء علي دوامه؛

لم يخل منه مكان فيدرك بأينيّته ، ولا له شبح مثال فيوصف بكيفيّته ، ولم يغب عن شي ء فيعلم بحيثيّته ، مباين لجميع ما أحدث في الصفات ، وممتنع عن الإدراك بما ابتدع من تصريف الذوات ، وخارج بالكبرياء والعظمة من جميع تصرّف الحالات ، محرّم علي بوارع ناقبات الفطن تجديدها ، وعلي غوامض ثاقبات الفكر تكييفه ، وعلي غوائص سابحات النظر تصويره ، لا تحويه الأماكن لعظمته ، ولا تدركه المقادير لجلاله ، ولا تقطعه المقائيس لكبريائه ، ممتنع عن الأوهام أن تكتنهه ، وعن الأفهام أن تستغرقه ، وعن الأذهان أن تمثّله ، وقد يئست من استنباط الإحاطة به طوامح العقول ، ونضبت عن الإشارة إليه بالإكتناه بحار العلوم ، ورجعت بالصغر عن السموّ إلي وصف قدرته لطائف الخصوم؛

واحد لا من عدد ، ودائم لا بأمد ، وقائم لا بعمد ، ليس بجنس فتعادله الأجناس ، ولا بشبح فتضارعه الأشباح ، ولا كالأشياء فتقع عليه الصفات ، قد ضلّت العقول في أمواج تيّار إدراكه ، وتحيّر الأوهام عن إحاطة ذكر أزليّته ، وحصرت الأفهام عن استشعار وصف قدرته ، وغرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته ، مقتدر بالآلاء ، وممتنع

بالكبرياء ، ومتملّك علي الأشياء ، فلا دهر يخلقه ، ولا زمان يبليه ، ولا وصف يحيط به؛

وقد خضعت له الرقاب الصعاب في محلّ تخوم قرارها ، وأذعنت له رواصن الأسباب في منتهي شواهق أقطارها ، مستشهد بكليّة الأجناس علي ربوبيّته ، وبعجزها علي قدرته ، وبفطورها علي قدمته ، وبزوالها علي بقائه ، فلا لها محيص عن إدراكه إيّاها ، ولا خروج من إحاطته بها ، ولا احتجاب عن إحصائه لها ، ولا امتناع من قدرته عليها ، كفي بإتقان الصنع لها آية ، وبمركب الطبع عليها دلالة ، وبحدوث الفطر عليها قدمة ، وبأحكام الصنعة لها عبرة ، فلا إليه حدّ منسوب ، ولا له مثل مضروب ، ولا شي ء عنه محجوب ، تعالي عن ضرب الأمثال ، والصفات المخلوقة علوّاً كبيراً .

وأشهد أن لا إله إلّا هو ، إيماناً بربوبيّته ، وخلافاً علي من أنكره ، وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله ، المقرّ في خير المستقرّ ، المتناسخ من أكارم الأصلاب ، ومطهّرات الأرحام ، المخرج من أكرم المعادن محتداً ، وأفضل المنابت منبتاً ، من أمنع ذروة ، وأعزّ أرومة ، من الشجرة التي صاغ اللّه منها أنبياؤه ، وانتجب منها أُمناؤه الطيّبة العود ، المعتدلة العمود ، الباسقة الفروع ، الناضرة الغصون ، اليانعة الثمار ، الكريمة الجناة في كرم غرست ، وفي حرم أنبتت ، وفيه تشعّبت ، وأثمرت ، وعزّت ، وامتنعت ، فسمّت به وشمخت ، حتّي أكرم اللّه تعالي بالروح الأمين ، والنور المبين ، والكتاب المستبين ، وسخّر له البراق ، وصافحته الملائكة ، وأرعب به الأباليس ، وهدم به الأصنام والآلهة

المعبودة دونه .

سنّته الرشد ، وسيرته العدل ، وحكمه الحقّ ، صدع بما أمره به ربّه ، وبلغ ما حمله ، حتّي أفصح بالتوحيد دعوته ، وأظهر في الخلق : أن لا إله إلّا اللّه ، وحده لا شريك له ، حتّي خلصت الوحدانيّة ، وصفت الربوبيّه ، فأظهر اللّه بالتوحيد حجّته ، وأعلي بالإسلام درجته ، واختار اللّه عزّوجلّ لنبيّه ما عنده من الروح والدرجة والوسيلة ، صلّي اللّه عليه وعلي آله الطاهرين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 121/1 ح 15 .

التوحيد : 69 ح 26 . عنه البحار : 46/54 ح 21 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، البحار : 221/4 ح 2 . )

19 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ بمرو الرود في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن

سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : أنّه قال : عليكم بالقرع ، فإنّه يزيد في الدماغ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 86 ، و41 ح 137 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31047 ، و27 ح 31067 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 225/63 ح 3 .

دعوات الراونديّ : 148 ح 391 ، مرسلاً .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 108 ح 63 ، بتفاوت ، و245 ح 154 . عنه مستدرك الوسائل : 425/16 ح 20431 . )

20 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم ] قال : قال عليّ ( عليه السلام ) : إنّه لعهد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الأُمّي إليّ أنّه لا يحبّني إلّا مؤمن ، ولا يبغضني إلّا منافق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 60/2 ح 235 . عنه البحار : 301/39 ضمن ح 113 . )

21 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يتختّم في يمينه .

( في البحار : كان يتختّم . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 268 . عنه البحار : 220/16 ح 14 ، ووسائل

الشيعة : 83/5 ح 5984 . )

22 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده [المتقدّم ] عن عليّ ( عليه السلام ) قال : نهي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن وطي الحُبالي حتّي يضعن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 271 . عنه البحار : 289/100 ح 25 ، ووسائل الشيعة : 93/21 ح 26614 . )

23 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو محمّد جعفر بن نعيم بن شاذان ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني عمّي محمّد بن شاذان ، عن الفضل بن شاذان قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يحدّث عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) احتجم وهو صائم مُحرِم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 17/2 ح 39 . عنه البحار : 274/93 ح 14 ، ووسائل الشيعة : 79/10 ح 12881 ، و514/12 ح 16949 . )

24 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عمرو بن عليّ البصريّ قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن الحسن بن الميثميّ قال : حدّثنا أبوالحسن عليّ بن مهرويه القزوينيّ قال : حدّثنا أبو أحمد الغازيّ قال : حدّثنا أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدثنا أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثنا أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثنا أبي الحسين بن عليّ قال : سمعت أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم

السلام ) : يقول : الأعمال علي ثلاثة أحوال : فرائض وفضائل ومعاصي .

فأمّا الفرائض فبأمر اللّه ، وبرضاء اللّه ، وبقضاء اللّه ، وتقديره ، ومشيّته ، وعلمه ، وأمّا الفضائل فليست بأمر اللّه ، ولكن برضاء اللّه ، وبقضاء اللّه وتقديره ، ومشيّته وبعلمه .

وأمّا المعاصي فليست بأمر اللّه ، ولكن بقدر اللّه وبعلمه ، ثمّ يعاقب عليها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 142/1 ح 44 . عنه وعن الخصال والتوحيد ، البحار : 29/5 ح 36 .

الخصال : 168 ح 221 .

التوحيد : 369 ح 9 .

كشف الغمّة : 288 س 14 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 278 ح 28 ، بتفاوت .

مختصر بصائر الدرجات : 137 س 21 . )

25 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه بمرو الرود قال : حدّثنا أبو العبّاس أحمد بن المظفّر بن الحسين قال : حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن زكريّا البصريّ قال : حدّثني المهديّ بن سابق قال : حدّثنا عليّ بن موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : لقد هممت بالتزويج ، فلم أجتري ء أن أذكر ذلك لرسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وإنّ ذلك اختلج في صدري ليلي ونهاري ، حتّي دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال لي : يا عليّ ! قلت :

لبّيك يا رسول اللّه !

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : هل لك في التزويج ؟

قلت : رسول اللّه أعلم ، وظننت أنّه يريد أن يزوّجني بعض نساء قريش ، وإنّي لخائف علي فوت فاطمة ، فما شعرت بشي ء إذ دعاني رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فأتيته في بيت أمّ سلمة ، فلمّا نظر إليّ ، تهلّل وجهه وتبسّم ، حتّي نظرت إلي بياض أسنانه يبرق ، فقال لي : يا عليّ ! أبشر ، فإنّ اللّه تبارك وتعالي قد كفاني ما كان همّني من أمر تزويجك .

قلت : وكيف كان ذاك يا رسول اللّه ؟ قال : أتاني جبرئيل ( عليه السلام ) ، ومعه من سنبل الجنّة ، وقرنفلها ، فناولنيهما ، فأخذتهما فشممتهما ، وقلت : يا جبرئيل ! ما سبب هذا السنبل والقرنفل ؟

فقال : إنّ اللّه تبارك وتعالي أمر سكّان الجنان من الملائكة ومن فيها ، أن يزيّنوا الجنان كلّها ، بمغارسها ، وأنهارها ، وثمارها ، وأشجارها ، وقصورها ، وأمر رياحها فهبّت بأنواع العطر والطيب ، وأمر حور عينها بالقراءة فيها : « طه » ، و « طس » ، و « حمعسق » .

ثمّ أمر اللّه عزّوجلّ منادياً فنادي : ألا يا ملائكتي ! وسكّان جنّتي ، اشهدوا أنّي قد زوّجت فاطمة ( عليها السلام ) بنت محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، من عليّ بن أبي طالب ، رضيً منّي ، بعضهما لبعض .

ثمّ أمر اللّه تبارك وتعالي ملكاً من ملائكة الجنّة يقال له : راحيل ، وليس

في الملائكة أبلغ منه ، فخطب بخطبة لم يخطب بمثلها أهل السماء ، ولا أهل الأرض ، ثمّ أمر منادياً فنادي : ألا يا ملائكتي ! وسكّان جنّتي ، باركوا علي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، حبيب محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وفاطمة ( عليها السلام ) بنت مح مّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فإنّي قد باركت عليهما . فقال راحيل : يا ربّ ! وما بركتك عليهما أكثر ممّا رأينا لهما في جنانك ودارك ؟

فقال اللّه عزّوجلّ : يا راحيل ! إنّ من بركتي عليهما ، أنّي أجمعهما علي محبّتي ، وأجعلهما حجّتي علي خلقي ، وعزّتي وجلالي ! لأخلقنّ منهما خلقاً ، ولأنشأنّ منهما ذرّيّة أجعلهم خزّاني في أرضي ، ومعادن لحكمي ، بهم أحتجّ علي خلقي بعد النبيّين والمرسلين ، فأبشر يا عليّ ! فإنّي قد زوّجتك ابنتي فاطمة ، علي ما زوّجك الرحمن ، وقد رضيت لها بما رضي اللّه لها ، فدونك أهلك ، فإنّك أحقّ بها منّي .

ولقد أخبرني جبريل ( عليه السلام ) : أنّ الجنّة وأهلها مشتاقون إليكما ، ولولا أنّ اللّه تبارك وتعالي أراد أن يتّخذ منكما ما يتّخذ به علي الخلق حجّة ، لأجاب فيكما الجنّة وأهلها ، فنعم الأخ أنت ، ونعم الختن أنت ، ونعم الصاحب أنت ، وكفاك برضاء اللّه رضاً .

فقال عليّ ( عليه السلام ) : ( رَبِ ّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَ ) .

( النمل : 19/27 . والأحقاف : 15/46 . )

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه

وآله وسلم ) : آمين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 222/1 ح 1 ، و225 ح 2 ، مثله . عنه إثبات الهداة : 480/1 ح 137 ، قطعة منه ، والبحار : 103/43 س 18 ، مثله والجواهر السنيّة : 183 ، س 5 . )

26 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن بكران النقّاش ( رضي الله عنه ) بالكوفة سنة أربع وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الهمدانيّ مولي بني هاشم قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : إنّ أوّل ما خلق اللّه تعالي ليعرف به خلقه الكتابة ، الحروف المعجم ، وإنّ الرجل إذا ضرب علي رأسه بعصا ، فزعم أنّه لا يفصح ببعض الكلام ، فالحكم فيه أن تعرض عليه حروف المعجم ، ثمّ يعطي الدية بقدر ما لم يفصح منها .

ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : في « أ ، ب ، ت ، ث » قال : الألف آلاء اللّه ، والباء بهجة اللّه ، والتاء تمام الأمر لقائم آل محمّد صلوات اللّه عليهم ، والثاء ثواب المؤمنين علي أعمالهم الصالحة .

« ج ، ح ، خ » فالجيم جمال اللّه وجلاله ، والحاء حلم اللّه عن المذنبين ، والخاء خمول ذكر أهل المعاصي عند اللّه عزّوجلّ .

« د ، ذ » فالدال دين اللّه ، والذال من ذي الجلال .

« ر ، ز »

فالراء من الرؤوف الرحيم ، والزاء زلازل القيامة .

« س ، ش » فالسين سناء اللّه ، والشين شاء اللّه ما شاء ، وأراد ما أراد ، وماتشاؤون إلّا أن يشاء اللّه .

« ص ، ض » فالصاد من صادق الوعد في حمل الناس علي الصراط ، وحبس الظالمين عند المرصاد ، والضاد ضلّ من خالف محمّداً وآل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

« ط ، ظ » فالطاء طوبي للمؤمنين وحسن مآب ، والظاء ظنّ المؤمنين باللّه خيراً ، وظنّ الكافرين سوءً .

« ع ، غ » فالعين من العلم ، والغين من الغني .

« ف ، ق » فالفاء فوج من أفواج النار ، والقاف قرآن ، علي اللّه جمعه وقرآنه .

« ك ، ل » فالكاف من الكافي ، واللام لغو الكافرين في افترائهم علي اللّه الكذب .

« م ، ن » فالميم ملك اللّه يوم لا مالك غيره ، ويقول عزّوجلّ : ( لِّمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ) ، ثمّ ينطق أرواح أنبيائه ورسله وحججه فيقولون : ( لِلَّهِ الْوَحِدِ الْقَهَّارِ ) فيقول جلّ جلاله : ( الْيَوْمَ تُجْزَي كُلُّ نَفْسِ م بِمَا كَسَبَتْ لَا ظُلْمَ الْيَوْمَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ) ، والنون نوال اللّه للمؤمنين ، ونكاله ( غافر : 16/40 - 17 . )

بالكافرين .

« و ، ه » فالواو ويل لمن عصي اللّه ،

والهاء هان علي اللّه من عصاه .

« لا ، ي » فلام ألف لا إله إلّا اللّه ، وهي كلمه الإخلاص ، ما من عبد قالها مخلصاً إلّا وجبت له الجنّة

، والياء يد اللّه فوق خلقه ، باسطة بالرزق ، سبحانه وتعالي عمّا يشركون .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي أنزل هذا القرآن بهذه الحروف التي يتداولها جميع العرب ، ثمّ قال : ( قُل لَّل-ِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَي أَن يَأْتُواْ بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْءَانِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ ي وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيرًا ) ، .

( الإسراء : 88/17 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 129/1 ح 26 . عنه نور الثقلين : 504/2 ح 125 ، قطعة منه ، و220/3 ح 442 ، والبحار : 197/90 ح 20 ، قطعة منه . عنه وعن المعاني والأمالي والتوحيد ، البحار : 318/2 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 361/29 ح 35780 ، قطعة منه .

معاني الأخبار : 43 ح 1 .

أمالي الصدوق : 267 ، المجلس 53 ح 10 .

التوحيد : 232 ح 1 . عنه نور الثقلين : 514/4 ح 25 ، قطعة منه . عنه وعن العيون ، البحار : 413/101 ح 1 ، قطعة منه .

قطعة منه في ( خلق الحروف المعجم ) و ( سورة الإسراء : 88/17 ) . )

27 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عليّ بن عبد اللّه الورّاق ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ قال : حدّثنا داود بن سليمان الغازيّ ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن أم يرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، أنّه قال : الدنيا كلّها جهل إلّا مواضع العلم ،

والعلم كلّه حجّة إلّا ما عمل به ، والعمل كلّه رياء إلّا ما كان مخلصاً ، والإخلاص علي خطر حتّي ينظر العبد بما يختم له .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 281/1 ح 25 . عنه وعن التوحيد ، البحار : 29/2 ح 9 .

التوحيد : 371 ح 10 . عنه نور الثقلين : 399/3 ح 145 . عنه وعن أمالي الصدوق ، البحار : 242/67 ح 9 ، ولكن لم نجده في الأمالي .

كشف الغمّة : 294/2 س 5 ، وفيه : عن آبائه عليهم السلام .

مشكاة الأنوار : 312 س 4 . )

3 )

28 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ بمرو الرود في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال :

حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : أنّه قال : لااعتكاف إلّا بالصوم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 103 . عنه وسائل الشيعة : 536/10 ح 14054 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 128/94 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 229 ح 120 . عنه مستدرك الوسائل : 561/7 ح 8889 . )

29 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال عليّ بن أبي ( تقدّم اسناده وما بعده في الحديث السابق . )

طالب ( عليهم السلام ) : : من كنوز البرّ إخفاء العمل ، والصبر علي الرزايا ، وكتمان المصائب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 105 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 228 ح 119 . عنه البحار : 251/67 ح 3 . )

30 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : سئل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن أكثر ما يدخل به الجنّة ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تقوي اللّه ، وحسن الخلق ، وسئل عن أكثر ما يدخل به النار ؟ قال : أجوفان : البطن والفرج .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 107 . عنه وعن الصحيفة ، وسائل

الشيعة : 153/12 ح 15296 ، قطعة منه ، والبحار : 387/68 ضمن ح 34 ، قطعة منه .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 230 ح 123 . عنه البحار : 273/68 ح 20 . )

31 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : ثلاثة يزدن في الحفظ ، ويذهبن بالبلغم؛ قراءة القرآن ، والعسل ، واللُبان ، .

( وهو الكُْندُرْ . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 111 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31051 ، والبحار : 199/89 ح 11 ، ونور الثقلين : 66/3 ح 138 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 231 ح 127 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 367/16 ح 20204 . عنه وعن العيون ، البحار : 290/63 ضمن ح 3 ، و444 ح 6 .

مكارم الأخلاق : 156 س 3 . )

32 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : من أراد البقاء ولا بقاء فليباكر الغداء ، وليجود الحذاء ، ( في البحار : وليجيّد ، ويُجيّد . )

وليخفّف الرداء ، وليقلّ غشيان النساء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 112 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31052 ، قطعة منه ، والبحار : 286/100 ح 14 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 341/63 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 231 ح 128 ، وفيه : قال رسول اللّه صلي الله وعليه وآله

وسلم . عنه مستدرك الوسائل : 281/3 ح 3586 . )

33 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : أتي أبو جحيفة النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو يتجشّأ فقال : أُكفف ( الجُشأة : الصوت يخرج من الفم عند امتلاء المعدة . المعجم الوسيط : 123 . )

جشاءك ، فإنّ أكثر الناس في الدنيا شبعاً ، أكثرهم جوعاً يوم القيامة .

قال : فما ملاء أبو جحيفة بطنه من طعام ، حتّي لحق باللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 113 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31053 ، قطعة منه .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 232 ح 130 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 222/16 ح 19653 . عنه وعن العيون ، البحار : 332/63 ح 12 .

روضة الواعظين : 500 س 16 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

عدّة الداعي : 84 س 12 ، قطعة منه ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

34 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال عليّ ( عليه السلام ) : للمرأة عشر عورات ، فإذا زوّجت سترت لها عورة واحدة ، وإذا ماتت سترت عوراتها كلّها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 116 . عنه البحار : 226/100 ح 17 ، ونور الثقلين : 598/3 ح 147 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 234 ح 133 ، بتفاوت . عنه البحار : 259/100 ح

10 .

مكارم الأخلاق : 227 س 3 . )

35 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : سئل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن امرأة قيل : إنّها زنت ، فذكرت المرأة أنّها بكر ، فأمرني النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن آمر النساء أن ينظرن إليها ، فنظرن إليها ، فوجدتها بكراً .

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما كنت لأضرب من عليه خاتم من اللّه .

وكان يجيز شهادة النساء في مثل هذا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 117 . عنه البحار : 321/101 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 365/27 ح 33957 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 234 ح 134 ، بتفاوت . عنه البحار : 321/101 ح 3 ، ومستدرك الوسائل : 426/17 ح 21751 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 124/28 ضمن ح 34381 ، والبحار : 36/76 ح 8 . )

36 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ ( عليه السلام ) قال : إذا سألت المرأة من فجر بك ؟ فقالت : فلان ، ضربت حدّين ، حدّ لفريتها علي الرجل ، وحداًّ لما أقرّت علي نفسها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 118 . عنه وسائل الشيعة : 146/28 ح 34432 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 36/76 ح 9 ، و118 ح 7 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 235 ح 135 ، وفيه : عن النبيّ صلي الله

وعليه وآله وسلم ، وبتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 72/18 ح 22079 . )

37 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ ( عليه السلام ) أنّه قال : ليس في القرآن ( يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ) إلّا وهي في التوراة « يا أيّها الناس » .

وفي خبر آخر : يا أيّها المساكين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 119 . عنه البحار : 345/13 ح 28 ، و142/90 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 235 ح 136 ، بتفاوت . عنه البحار : 143/90 ح 4 . )

38 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : أنّه لو رأي العبد أجله وسرعته إليه لأبغض الأمل ، وترك طلب الدنيا .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 120 . عنه البحار : 164/70 ح 22 ، ونور الثقلين : 486/4 ح 49 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 235 ح 137 ، بتفاوت .

البحار : 368/10 ح 14 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

أمالي الطوسيّ : 78 ح 115 . عنه وعن أمالي المفيد ، والصحيفة ، البحار : 164/70 ح 23 .

أمالي المفيد : 309 ح 8 . عنه وعن أمالي الطوسيّ ، البحار : 95/70 ح 79 . )

39 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : إنّ الحسن والحسين كانا يلعبان عند النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم )

، حتّي مضي عامّة الليل ، ثمّ قال لهما : انصرفا إلي أُمّكما ، فبرقت برقة ، فما زالت تضي ء لهما حتّي دخلا علي فاطمة ، والنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ينظر إلي البرقة فقال : الحمد للّه الذي أكرمنا أهل البيت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 121 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 236 ح 138 . عنه وعن العيون ، البحار : 266/43 ح 24 .

روضة الواعظين : 184 س 2 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام .

المناقب لابن شهرآشوب : 390/3 س 2 ، وفيه : عن عليّ بن موسي الرضا ، وعن أمير المؤمنين عليهماالسلام . عنه البحار : 288/43 ح 52 ، ومدينة المعاجز : 270/3 ح 890 ، و5/4 ح 1049 . )

40 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : ورثت عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كتابين : كتاب اللّه ، وكتابي في قراب سيفي .

قيل : يا أمير المؤمنين ! وما الكتاب الذي في قراب سيفك ؟

قال : من قتل غير قاتله ، أو ضرب غير ضاربه ، فعليه لعنة اللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 122 . عنه البحار : 373/101 ح 17 ، ووسائل الشيعة : 23/29 ح 35057 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 237 ح 139 ، بتفاوت . عنه البحار : 149/72 ح 11 ، و373/101 ح 18 ، مثله ، ومستدرك الوسائل : 215/18 ح 22541 . )

41 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : كنّا مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في حفر الخندق ، إذ جاءته فاطمة ومعها كسرة خبز ، فدفعتها إلي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال النبيّ عليه الصلاة والسلام : ما ( في بعض الكتب : كُسَيرَة . )

هذه الكسرة ؟

قالت : قرصاً خبزتها للحسن والحسين ، جئتك منه بهذه الكسرة .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أما إنّه أوّل طعام دخل فم أبيك منذ ثلاث .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 123 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31055 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 245/20 ح 10 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 237 ح 141 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 225/16 ح 28 . )

42 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : أتي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بطعام ، فأدخل إصبعه فيه ، فإذا هو حارّ فقال : دعوه حتّي يبرد ، فإنّه أعظم بركة ، وإنّ اللّه تعالي لم يطعمنا الحارّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 124 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31056 ، بتفاوت . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 401/63 ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 238 ح 142 . عنه وعن العيون ، مستدرك الوسائل : 308/16 ح 19974

. )

43 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : إذا أراد أحدكم الحاجة فليبكّر في طلبها يوم الخميس ، وليقرء إذا خرج من منزله آخر سورة « آل عمران » ، و « آية الكرسيّ » ، و ( إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ) ، و « أُمّ الكتاب » ، فإنّ فيها قضاء حوائج الدنيا والآخرة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 125 . عنه وسائل الشيعة : 359/11 س 14 ، مثله ، والبحار : 135/92 ح 5 ، ونور الثقلين : 428/1 ح 511 ، قطعة منه .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 239 ح 143 . عنه مستدرك الوسائل : 119/8 ح 9209 . عنه وعن العيون ، البحار : 169/73 ح 14 .

مكارم الأخلاق : 331 س 11 . عنه البحار : 159/92 ضمن ح 10 .

البرهان : 245/1 ح 8 ، عن أمالي الطوسيّ ولم نعثر عليه .

جامع الأخبار : 132 س 22 . )

44 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ ( عليه السلام ) : قال : الطيب نُشرة ، والعسل نُشرة ، والركوب نُشرة ، والنظر إلي الخضرة نُشرة .

( في الصحيفة وبعض الكتب : يَسُرّ . )

( النُشرة : رُقية يعالج بها المريض ونحوه . المعجم الوسيط : 921 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 126 . عنه البحار : 141/73 ح 4 ، و300 ح 1 ، و289/76 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 143/2

ح 1753 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 239 ح 144 ، وفيه : عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه مستدرك الوسائل : 367/16 ح 20205 .

مكارم الأخلاق : 39 ح 37 ، عنه وعن العيون ، البحار : 291/63 ضمن ح 3 .

الدعوات : 151 ح 403 ، مرسلاً وبتفاوت . )

45 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : كلوا خلّ الخمر ، فإنّه يقتل الديدان في البطن .

وقال : كلوا خلّ الخمر ما فسد ، ولا تأكلوا ما أفسدتموه أنتم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 127 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31057 ، قطعة منه ، وح 31058 ، قطعة منه ، والبحار : 524/63 ح 2 ، و178/76 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 240 ح 145 ، قطعة منه ، و243 ح 147 ، قطعة منه ، عنه مستدرك الوسائل : 364/16 ح 20188 ، وفيه : قال رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . و30/17 ح 20660 . عنه وعن العيون ، البحار : 165/59 ح 1 ، قطعة منه ، و305/63 ضمن ح 23 ، قطعة منه . )

46 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : حباني رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالورد بكلتا يديه ، فلمّا أدنيته إلي أنفي قال : إنّه سيّد ريحان الجنّة بعد الآس .

( الآس : شجرة ورقها

عِطر . لسان العرب : 19/6 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 40/2 ح 128 . عنه وسائل الشيعة : 171/2 ح 1851 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 289/3 ح 2962 ، بتفاوت .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 243 ح 148 . عنه مستدرك الوسائل : 433/1 ح 1091 . عنه وعن العيون ، البحار : 146/73 ح 1 . )

47 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : عليكم باللحم ، فإنّه ينبت اللحم ، ومن ترك اللحم أربعين يوماً ساء خلقه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 129 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31059 .

طبّ النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم : 24 س 3 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه مستدرك الوسائل : 305/16 ح 19966 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 243 ح 149 ، وفيه : عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه مستدرك الوسائل : 345/16 ح 20105 . عنه وعن العيون ، البحار : 58/63 ح 6 .

الدعوات : 153 ح 414 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

48 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طإ لب ( عليه السلام ) قال : ذكر عند النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) اللحم والشحم فقال : ليس منهما بضعة تقع في المعدة إلّا أنبتت مكانها شفاء ، وأخرجت من مكانها داء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام

: 41/2 ح 130 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31060 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 58/63 ح 8 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 244 ح 151 .

مكارم الأخلاق : 148 س 16 ، وفيه : عن الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه عليهم السلام ، قال : قال رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

49 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لا يأكل الكليتين من غير أن يحرّمهما ويقول : لقربهما من البول .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 131 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31061 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 36/63 ح 8 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 272 ح 7 . عنه مستدرك الوسائل : 189/16 ح 19542 . )

50 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : دخل طلحة بن عبيد اللّه علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وفي يد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سفرجلة ، قد جاء بها إليه وقال : خذها يا أبا محمّد ! فإنّها تجمّ القلب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 132 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31062 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 167/63 ح 3 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 273 ح 10 . عنه مستدرك

الوسائل : 400/16 ح 20319 .

الدعوات : 151 ح 404 ، مرسلاً عن أمير المؤمنين عليه السلام . عنه البحار : 177/63 ح 38 . )

51 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : من أكل إحدي وعشرين زبيبة حمراء علي الريق ، لم يجد في جسده شيئاً يكرهه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 133 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31063 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 276 ح 22 . عنه وعن العيون ، البحار : 151/63 ح 3 .

أمالي الطوسيّ : 361 ح 750 . عنه وسائل الشيعة : 31/25 ح 31079 . )

52 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهدا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا أكل التمر ، يطرح النوي علي ظهر كفّه ، ثمّ يقذف به .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 41/2 ح 134 . عنه وسائل الشيعة : 26/25 ح 31064 ، والبحار : 125/63 ضمن ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 245 ح 152 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 380/16 ح 20251 .

مكارم الأخلاق : 159 س 13 . )

53 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : الطاعون ميتة وَحِيَّة ، .

( الوحيّة : أي سريعة . المصباح المنير : 652 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2

ح 139 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 121/6 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 248 ح 160 . )

54 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتي ببطّيخ ورطب ، فأكل منهما ، وقال : هذان الأطيبان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 143 . عنه وسائل الشيعة : 27/25 ح 31072 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 195/63 ح 11 ، و126 ضمن ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 250 ح 167 . عنه مستدرك الوسائل : 408/16 ح 20361 . )

4 )

55 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) أنّه قال : لا دين لمن دان بطاعة المخلوق ، ومعصية الخالق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 149 . عنه وسائل الشيعة : 154/16 ح 21227 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 393/70 ح 6 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 251 ح 172 بتفاوت .

دعائم الاسلام : 350/2 س 11 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام . عنه مستدرك الوسائل : 209/12 ح 13903 . )

56 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) أنّه قال : كلوا الرمّان بشحمه ، فإنّه دباغ للمعدة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 150 . عنه وسائل الشيعة : 27/25 ح 31073 .

عنه

وعن الصحيفة ، البحار : 154/63 ضمن ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 251 ح 173 . عنه مستدرك الوسائل : 396/16 ضمن ح 20304 .

الدعوات : 157 ح 429 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام . )

57 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) : خمسة لو رحلتم فيهنّ المطايا ، لم يقدروا علي مثلهنّ :

لا يخاف عبد إلّا ذنبه ، ولا يرجو إلّا ربّه ، ولا يستحيي الجاهل إذا سئل عمّا لايعلم أن يقول : لا أعلم ، ولا يستحيي أحدكم إذا لم يعلم أن يتعلّم ، والصبر من الإيمان بمنزلة الرأس من الجسد ، ولا إيمان لمن لا صبر له .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 155 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 114/2 ح 9 .

عنه وعن الخصال ، البحار : 376/66 ح 27 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 254 ح 178 ، بتفاوت .

الخصال : 315 ح 95 بتفاوت . عنه البحار : 114/2 ح 8 .

روضة الواعظين : 463 س 11 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام .

رسالة في المهر ضمن المصنّفات للشيخ المفيد : 31/9 س 5 . )

58 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) قال : لا تجد في أربعين أصلع رجل سوء ، ولا تجد في أربعين كوسجاً رجلاً صالحاً ، وأصلع سوء خير من كوسج صالح .

( كذا في الصحيفة وفي المصدر : صلع . )

( عيون

أخبار الرضاعليه السلام : 45/2 ح 166 . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 263/3 ح 2913 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 280/5 ح 9 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 258 ح 189 . )

59 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) أنّه قال : خطبنا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فقال : سيأتي علي الناس زمان عضوض ، يعضّ المؤمن علي ما في يده ، ولم يؤمن بذلك ، قال اللّه تعالي : ( العضوض : الزمن الشديد الكَلَب . المعجم الوسيط : 607 . )

( وَلَاتَنسَوُاْ الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ) .

( البقرة : 237/2 . )

وسيأتي زمان يقدّم فيه الأشرار ، وينسي فيه الأخيار ، ويبايع المضطرّ ، وقد نهي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن بيع المضطرّ ، وعن بيع الغرر .

فاتّقوا اللّه ! يا أيّها الناس ! وأصلحوا ذات بينكم ، واحفظوني في أهلي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 45/2 ح 168 . عنه البحار : 304/70 ح 19 ، ونور الثقلين : 236/1 ح 933 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 409/2 ح 24 ، قطعة منه . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 81/100 ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 270 ح 2 . عنه مستدرك الوسائل : 283/13 ح 15363 . )

60 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال عليّ ( عليه السلام ) : الحنّاء بعد النورة أمان من الجذام والبرص .

(

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 186 . عنه وسائل الشيعة : 74/2 ح 1527 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 89/73 ح 6 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 246 ح 156 . عنه مستدرك الوسائل : 390/1 ح 950 .

المجروحين : 106/2 س 14 .

تهذيب التهذيب : 339/7 س 22 . )

61 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طا لب ( عليه السلام ) أنّه قال : كأنّي بالقصور ، قد شيّدت حول قبر ال حسين ( عليه السلام ) ، وكأنّي بالمحامل ، تخرج من الكوفة إلي قبر الحسين ، ولا تذهب الليالي والأيّام ، حتّي يسار إليه من الآفاق ، وذلك عند انقطاع ملك بني مروان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 190 . عنه البحار : 287/41 ح 9 ، وإثبات الهداة : 409/2 ح 25 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 248 ح 161 ، بتفاوت . عنه البحار : 114/98 ح 36 ، وإثبات الهداة : 14/3 ح 25 . )

62 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عمر بن محمّد بن سلم بن البَراء الجعابيّ قال : حدّثني أبو محمّد الحسن بن عبد اللّه بن محمّد بن العبّاس الرازيّ التميميّ قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) :

قال : أمرت بقتال الناكثين ، والقاسطين ، والمارقين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 61/2 ح 241 . عنه البحار : 434/29 ح 20 ، و293/32 ح 249 . )

63 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قوله عزّوجلّ : ( وَتَعِيَهَآ أُذُنٌ وَعِيَةٌ ) ؛ قال : ( الحاقّة : 12/69 . )

دعوت اللّه أن يجعلها أُذنك يا عليّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 256 . عنه البحار : 326/35 ح 2 ، ونور الثقلين : 402/5 ح 10 . )

64 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : ما رأيت أحداً أبعد ما بين المنكبين من رسول اللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 62/2 ح 257 . عنه البحار : 172/16 ح 5 . )

65 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يضحّي بكبشين أملحين أقرنين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 260 . عنه البحار : 220/16 ح 13 ، و296/96 ح 14 ، ووسائل الشيعة : 101/14 ح 18702 . )

66 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسُْولُونَ ) ؛ ( الصافّات : 24/37 . )

قال : عن ولاية عليّ ( عليه السلام

) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 59/2 ح 222 . عنه البحار : 77/36 ح 3 ، ونور الثقلين : 401/4 ح 17 ، وإثبات الهداة : 29/2 ح 114 . )

67 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : دعا لي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن يقيني اللّه عزّوجلّ الحرّ والبرد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 261 . عنه البحار : 71/40 ح 107 . )

68 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : أنا عبد اللّه وأخو رسوله ، لا يقولها بعدي إلّا كذّاب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 63/2 ح 262 . عنه البحار : 334/38 ح 8 . )

69 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : إنّكم ستعرضون علي البراءة منّي ، فلا تتبرّؤا منّي ، فإنّي علي دين محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 274 . عنه البحار : 317/39 ح 15 ، و395/72 ح 12 ، وإثبات الهداة : 410/2 ح 26 . )

70 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : لقد علم المستحفظون من أصحاب محمّد ، أنّ أهل صفّين قد لعنهم اللّه علي لسان نبيّه ، وقد خاب من افتري .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 275 . عنه البحار : 162/33 ح 427 ، وإثبات الهداة : 265/1 ح 98

. )

71 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عمر الحافظ قال : حدّثنا الحسن بن عبد اللّه التميميّ قال : حدّثني أبي قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : أنّه ذكر الكوفة فقال : يدفع عنها البلاء ، كما يدفع عن أخبية النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( أخبية : جمع خباء بالكسر ، وهو ما يعمل من الوبر ، أو الصوف ، أو الشعر ، ويراد به مسكن الرجل ، أو داره . مجمع البحرين : 119/1 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 291 . عنه البحار : 392/97 ح 22 ، ومستدرك الوسائل : 203/10 ح 11855 ، بتفاوت . )

72 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : من كذّب بشفاعة رسول اللّه لم تنله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 292 . عنه البحار : 40/8 ح 25 . )

73 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا وجّهني إلي اليمن قال : إذا تقوضي إليك ، فلا تحكم لأحد الخصمين دون أن تسمع من الآخر .

قال : فما شككت في قضاء بعد ذلك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 286 .

عنه البحار : 275/101 ح 2 ، بتفاوت ، ووسائل الشيعة : 217/27 ح 33630 ، ومستدرك الوسائل : 351/17 ح 21551 . )

74 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : دفع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الراية يوم خيبر إليّ ، فما برحت حتّي فتح اللّه علي يدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 279 . عنه البحار : 13/21 ح 9 ، بتفاوت . )

75 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : ما شبع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من خبز بُرّ ثلاثة أيّام حتّي مضي لسبيله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 64/2 ح 281 . عنه البحار : 220/16 ح 15 . )

76 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : لعن اللّه الذين يجادلون في دينه ، أولئك ملعونون علي لسان نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 287 . عنه البحار : 129/2 ح 13 . )

77 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : ( وَالسَّبِقُونَ السَّبِقُونَ ) فيّ نزلت .

( الواقعة : 10/56 . )

وقال ( عليه السلام ) في قوله عزّوجلّ : ( أُوْلَل-ِكَ هُمُ الْوَرِثُونَ * الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ ) فيّ نزلت .

( المؤمنون : 10/23 - 11 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 65/2 ح 288

. عنه البحار : 335/35 ح 14 ، ونور الثقلين : 531/3 ح 34 ، و210/5 ح 23 ، ومقدّمة البرهان : 183 س 19 . )

78 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : نحن أهل البيت لا يقاس بنا أحد ، فينا نزل القرآن ، وفينا معدن الرسالة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 297 . عنه البحار : 269/26 ح 5 ، ومقدّمة البرهان : 6 س 29 . )

79 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) أنّه شرب قائماً وقال : هكذا رأيت النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعل .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 294 . عنه البحار : 459/63 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 241/25 ح 31799 . )

80 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : العلم ضالّة المؤمن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 295 . عنه البحار : 168/1 ح 17 . )

81 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ ( عليه السلام ) في قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَهُ الْجَوَارِ الْمُنشََاتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلَمِ ) ؛ ( الرحمن : 24/55 . )

قال : السفن .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 66/2 ح 300 . عنه البحار : 142/90 ح 3 . )

82 - الشيخ الصدوق ؛ : بإسناده عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) قال : خطبنا أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فقال

: سلوني عن القرآن أُخبركم عن آياته ، فيمن نزلت ، وأين نزلت .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 310 . عنه البحار : 79/89 ح 3 . )

83 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد عيينة قال : حدّثني أبو الحسن بكر بن أحمد محمّد بن إبراهيم بن زياد بن موسي بن مالك الأشجّ العصريّ قال : حدّثتنا فاطمة بنت عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) قالت : سمعت أبي عليّاً يحدّث عن أبيه ، عن جعفر محمّد ، عن أبيه وعمّه زيد ، عن أبيهما عليّ بن الحسين ، عن أبيه وعمّه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : لا يحلّ لمسلم أن يروّع مسلماً .

( الروع : الحرب . المعجم الوسيط : 382 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 70/2 ح 327 . عنه البحار : 147/72 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 271/12 ح 16284 ، و303 ح 16364 .

قطعة منه في ( أولاده ) . )

84 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّك أعطيت ثلاثاً لم يعطها أحد من قبلك .

قلت : فداك أبي وأُمّي ، وما أعطيت ؟

قال : أعطيت صهراً مثلي ، وأعطيت مثل زوجتك ، وأعطيت مثل ولديك الحسن والحسين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 188 .

المناقب لابن شهر : 262/3 س 10 .

صحيفة الإمام

الرضاعليه السلام : 247 ح 158 ، بتفاوت . عنه وعن المناقب والعيون ، البحار : 89/39 ح 2 .

أمالي الطوسيّ : 344 ح 708 . عنه البحار : 89/39 ح 1 .

روضة الواعظين : 143 س 25 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

المناقب للخوارزميّ : 294 ح 285 .

مقتل الحسين عليه السلام للخوارزميّ : 162 ح 68 .

بحار الأنوار : 76/39 س 21 . )

85 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! ليس في القيامة راكب غيرنا ونحن أربعة .

فقام إليه رجل من الأنصار فقال : فداك أبي وأُمّي ، ومن هم ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنا علي دابّة اللّه البراق ، وأخي صالح علي ناقه اللّه التي عقرت ، وعمّي حمزة علي ناقتي العضبا ، وأخي عليّ علي ناقة من نوق الجنّة ، وبيده لواء الحمد ، ينادي : لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه .

فيقول الآدميّون : ما هذا ! إلّا ملك مقرّب ، أو نبيّ مرسل ، أو حامل العرش .

فيجيبهم ملك من تحت بطنان العرش : يا معاشر الآدميّين ! ليس هذا ملك مقرّب ، ولا نبيّ مرسل ، ولا حامل عرش ، هذا الصدّيق الأكبر ، هذا عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 48/2 ح 189 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 247 ح 159 .

أمالي الطوسيّ : 345 ح 711 .

عنه وعن العيون والصحيفة ، البحار : 234/7 ح 6 .

المناقب للخوارزميّ : 295 ح 286 .

المناقب لابن شهر : 231/3 س 18 ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 223/39 ضمن ح 1 .

كشف الغمّة : 89/1 س 11 ، مرسلاً وبتفاوت .

كشف اليقين : 209 ح 213 . )

86 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا دارم بن قبيصة قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، إذا دخل شهر شعبان يصومه في أوّله ثلاثاً ، وفي وسطه ثلاثاً ، وفي آخره ثلاثاً ، وإذا دخل شهر رمضان يفطر قبله بيومين ، ثمّ يصوم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 71/2 ح 330 . عنه البحار : 73/94 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 504/10 ح 13964 . )

87 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يأكل الطلع والجمار بالتمر ويقول : إنّ إبليس لعنه اللّه ، يشتدّ غضبه ويقول : ( شحم النخلة . )

عاش ابن آدم حتّي أكل العتيق بالحديث .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 72/2 ح 334 . عنه البحار : 244/60 ح 97 ، و126/63 ح 5 ، ووسائل الشيعة

: 361/24 ح 30777 . )

88 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : كنت جالساً عند الكعبة ، وإذاً شيخ محدودب قد سقط ( حَدِب الإنسان حَدَباً : إذا خرج ظَهره وارتفع عن الاستوإ . المصباح المنير : 123 . )

حاجباه علي عينيه من شدّة الكبر ، وفي يده عكّازة ، وعلي رأسه برنس أحمر ، ( العُكّاز : عَصاً يُتوكّأُ عليها ، ( ج ) عكاكيز . المعجم الوسيط : 618 . )

وعليه مدرعة من الشعر ، فدنا إلي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو مسند ظهره إلي الكعبة فقال : يا رسول اللّه ! ادع لي بالمغفرة .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : خاب سعيك يا شيخ ! وضلّ عملك ، فلمّا تولّي الشيخ قال : يا أبا الحسن ! أتعرفه ؟

قلت : اللّهمّ ! لا .

قال : ذلك اللعين إبليس .

قال عليّ ( عليه السلام ) : فعدوت خلفه حتّي لحقته وصرعته إلي الأرض ، وجلست علي صدره ، ووضعت يدي في حلقه لأخنقه ، فقال لي : لا تفعل يا أبا الحسن ! فإنّي ( من المنظرين إلي يوم الوقت المعلوم ) وواللّه ! يا عليّ ! إنّي لأُحبّك جدّاً ، وما أبغضك أحد إلّا شركت أباه في أُمّه ، فصار ولد الزنا ، فضحكت وخلّيت سبيله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 71/2 ح 335 . عنه البحار : 148/27 ح 13 ، و173/39 ح 15 ، و244/60 ح 98 . )

89

- الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ محمّد بن عيينة قال : حدّثنا دارم بن قبيصة قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه عليّ ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه عليّ ( عليهم السلام ) : قال : دخلت علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يوماً وفي يده سفرجلة ، فجعل يأكل ويطعمني ويقول : كُل ، يا عليّ ! فإنّها هديّة الجبّار إليّ وإليك .

قال : فوجدت فيها كلّ لذّة ، فقال : يا عليّ ! من أكل السفرجلة ثلاثة أيّام علي الريق ، صفا ذهنه ، وامتلأ جوفه حلماً وعلماً ، ووقي كيد إبليس وجنوده .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 73/2 ح 338 . عنه البحار : 125/39 ح 10 ، و167/63 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 169/25 ح 31552 ، ومدينة المعاجز : 374/1 ح 241 . )

90 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا الحسين بن محمّد العلويّ بالجحفة قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : خرج علينا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وفي يده خاتم فضّة جَزَع يمانيّ ، فصلّي بنا ، فلمّا قضي صلاته دفعه إليّ وقال : يا عليّ ! ( الجَزْعُ : ضرب من

العقيق يُعرف بخطوط متوازية مستديرة مختلفة الألوان ، والحجر في جملته بلون الظُفر . المعجم الوسيط : 121 . )

تختّم به في يمينك ، وصلّ فيه ، أو ما علمت أنّ الصلاة في الجزع سبعون صلاة ؟ وأنّه يسبّح ويستغفر ، وأجره لصاحبه ، وباللّه العصمة والتوفيق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 132/2 ح 18 . عنه البحار : 188/80 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 96/5 ح 6026 . )

91 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة ، قال : حدّثنا دارم بن قبيصة ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا رأي الهلال قال : أيّها الخلق المطيع ، الدائب السريع ، المتصرّف في ملكوت الجبروت بالتقدير ، ربّي وربّك اللّه ، اللّهمّ أهّله علينا بالأمن والإيمان ، والسلامة والإسلام ، والإحسان ، وكما بلّغتنا أوّله ، فبلّغنا آخره ، واجعله شهراً مباركاً ، تمحو فيه السيّئات ، وتثبت لنا فيه الحسنات ، وترفع لنا فيه الدرجات ، يا عظيم الخيرات .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 71/2 ح 329 . عنه البحار : 343/92 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 323/10 ح 13515 . )

92 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو العبّاس محمّد بن إبراهيم بن إسحاق

الطالقانيّ ؛ قال : حدّثنا أبو سعيد الحسين بن عليّ العدويّ قال : حدّثنا الهيثم بن عبد اللّه الرمّانيّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : ، قال : كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يقول :

إذا كان خُلِقَت الخلائق في قدرة

فمنهم سخيّ ومنهم بخيل

فأمّا السخيّ ففي راحة

وأمّا البخيل فشؤم طويل

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 177/2 ح 6 . عنه البحار : 111/49 ح 7 ، و304/70 ح 20 ، ومستدرك الوسائل : 30/7 ح 7563 . )

93 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، أنّه قال : التاسع من ولدك ياحسين ! هو القائم بالحقّ ، المظهر للدين ، والباسط للعدل .

قال الحسين : فقلت له : يا أمير المؤمنين ! وإنّ ذلك لكائن ؟

فقال ( عليه السلام ) : إي والذي بعث محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم

) بالنبوّة ! واصطفاه علي جميع البريّة ، ولكن بعد غيبة وحيرة ، فلا يثبت فيها علي دينه إلّا المخلصون المباشرون لروح اليقين ، الذين أخذ اللّه عزّوجلّ ميثاقهم بولايتنا ، وكتب في قلوبهم الإيمان ، وأيّدهم بروح منه .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 304/1 ح 16 . عنه البحار : 110/51 ح 2 ، ونور الثقلين : 271/5 ح 73 ، واثبات الهداة : 464/3 ح 117 .

كشف الغمّة : 521/2 س 16 ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام .

إعلام الوري : 229/2 س 8 . )

5 )

94 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو أحمد الحسن بن عبد اللّه بن سعيد العسكريّ قال : أخبرنا أبو القاسم عبد اللّه بن محمّد بن عبد العزيز بن منيع قال : حدّثني إسماعيل بن محمّد بن إسحاق بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : بمدينة الرسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : حدّثني عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد ، عن موسي بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : قال : قال الحسن بن عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) : سألت خالي هند بن أبي هالة عن حلية رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ وكان وصّافاً للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فقال : كان رسول اللّه فخماً مفخّماً يتلألأ وجهه تلألؤ القمر ليلة البدر ، أطول من المربوع ، وأقصر من المُشَذَّب ، عظيم الهامة ، رَجِل الشعر ، إذا انفرقت ( المربوع :

الوسيط القامة . المعجم الوسيط : 325 . )

( المُشذّب : الجزع الذي قُشِر ما عليه من الشوك ، وفرس مُشَذّب : طويل وليس بكثير اللحم . المنجد : 379 . )

( رجل الشعر : كان بين السبوطة والجعودة . المعجم الوسيط : 332 . )

عقيقته فرق ، وإلاّ فلا يجاوز شعره شحمة أُذنيه إذا هو وفرة ، أزهر اللون ، واسع الجبين ، أزج الحاجبين ، سوابغ في غير قَرِن ، بينهما عرق يدرّه الغضب ، ( أَزِجَ : طال ، والأَزَج : بناء مستطيل مقوّس السقف . المعجم الوسيط : 15 . )

( سبغ سبوغاً : طال وتمّ واتّسع ، يقال : ستغ الشعر . المعجم الوسيط : 414 . )

( قَرِن فلان : التقي طرفا حاجبيه . المعجم الوسيط : 731 . )

أقني العِرنِين ، له نور يعلوه ، يحسبه من لم يتأمّله أشمّ ، كثّ اللحية ، سهل ( قَنِي الأنف : ارتفع وسط قصبته وضاق منخراه . المعجم الوسيط : 764 . )

( العِرنِين : ما صلب من عظم الأنف حيث يكون الشمم . المعجم الوسيط : 597 . )

( أشمّ الرجل : مرّ رافعاً رأسه متكبّراً . المعجم الوسيط : 495 . )

الخدّين ، ضليع الفم أشنب ، مفلّج الأسنان ، دقيق المسربة ، كان عنقه جيّد ( الضليع : الواسع العظيم الأسنان . المعجم الوسيط : 542 . )

( شَنِبَ شَنَباً : كان أشنب : رقّت أسنانه . والشنب : صفاء الأسنان . المعجم الوسيط : 496 . )

( المَسرَبَة : الشعر المستدقّ الذي يأخذ من الصدر

إلي السرّة . المعجم الوسيط : 425 . )

دمية في صفاء الفضّة ، معتدل الخلق ، بادناً متماسكاً ، سواء البطن والصدر ، ( الدُمية : الصورة الممثّلة من العاج وغيره ، يُضرب بها المثل في الحُسن . المعجم الوسيط : 298 . )

( بَدَنَ بَدناً ، وبُدناً : سَمِنَ وضَخُم . المعجم الوسيط : 44 . )

بعيد ما بين المنكبين ، ضخم الكراديس ، أنور المتجرّد ، موصول ما بين اللبّة ( الكراديس : كلّ عظم تامّ ضخم ، وكلّ عظمين التقيا في مفصل . المعجن الوسيط . )

( اللَبَّة : موضع القلادة من العنق . المعجم الوسيط . )

والسرّة بشعر يجري كالخطّ ، عاري الثديين والبطن وما سوي ذلك ، أشعر الذراعين والمنكبين وأعالي الصدر ، طويل الزندين ، رحب الراحة ، شثن ( الشَثن : الغليظ الخشن . المعجم الوسيط . )

الكفّين والقدمين ، سائل الأطراف ، سبط العصب ، خمصان الأخمصين ، ( خمص البيطن والقدم : ارتفع باطنها من الأرض . المعجم الوسيط : 256 . )

( الأخمص : باطن القدم الذي يتجافي عن الأرض . المعجم الوسيط : 256 . )

فسيح القدمين ، ينبو عنهما الماء ، إذا زال زال تقلّعاً ، يخطو تكفّياً ، ويمشي هوناً ، ذريع المشية ، إذا مشي كأنّما ينحطّ من صبب ، وإذا التفت التفت جميعاً ، خافض الطرف ، نظره إلي الأرض أطول من نظره إلي السماء ، جلّ نظره الملاحظة ، يبدر من لقيه بالسلام .

قال : قلت : صف لي منطقه ؟

فقال : كان ( صلي الله عليه وآله وسلم

) متواصل الأحزان ، دائم الفكرة ، ليست له راحة ، ولإيتكلّم في غير حاجة ، يفتتح الكلام ويختمه بأشداقه ، يتكلّم بجوامع الكلم فصلاً ، لا فضول فيه ولا تقصير ، دمثاً ليس بالجافي ولا بالمهين ، تعظم عنده النعمة وإن ( دمُث الرجل : سهُل خُلقه . المعجم الوسيط : 295 . )

دقّت ، لا يذمّ منها شيئاً ، غير أنّه كان لا يذمّ ذوّاقاً ولا يمدحه ، ولا تغضبه الدنيا وما كان لها ، فإذا تعوطي الحقّ لم يعرفه أحد ، ولم يقم لغضبه شي ء حتّي ينتصر له ، وإذا أشار أشار بكفّه كلّها ، وإذا تعجّب قَلَّبَها ، وإذا تحدّث قارب يده اليمني من اليسري ، فضرب بإبهامه اليمني راحة اليسري ، وإذا غضب أعرض بوجهه و أشاح ، وإذا فرح غضّ طرفه ، جُلّ ضحكه التبسّم ، يفتر عن مثل حبّ الغمام .

قال الحسن ( عليه السلام ) : فكتمت هذا الخبر عن الحسين ( عليه السلام ) زماناً ، ثمّ حدّثته ، فوجدته قد سبقني إليه ، وسأله عمّا سألته عنه ، فوجدته قد سأل أباه عن مدخل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ومخرجه ، ومجلسه وشكله ، فلم يدع منه شيئاً .

قال الحسين ( عليه السلام ) : سألت أبي ( عليه السلام ) عن مدخل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

فقال : كان دخوله لنفسه مأذوناً له في ذلك ، فإذا آوي إلي منزله جزّأ دخوله ثلاثة أجزاء : جزء للّه تعالي ، وجزء لأهله ، وجزء لنفسه ،

ثمّ جزّأ جزء بينه وبين الناس

، فيرد ذلك بالخاصّة علي العامّة ، ولا يدّخر عنهم منه شيئاً ، وكان من سيرته في جزء الأُمّة إيثار أهل الفضل بإذنه ، وقسّمه علي قدر فضلهم في الدين ، فمنهم ذو الحاجة ، ومنهم ذو الحاجتين ، ومنهم ذوالحوائج ، فيتشاغل ويشغلهم فيما أصلحهم ، وأصلح الأُمّة من مسألته عنهم ، وإخبارهم بالذي ينبغي ويقول : ليبلّغ الشاهد منكم الغائب ، وأبلغوني حاجة من لا يقدر علي إبلاغ حاجته ، فإنّه من أبلغ سلطاناً حاجة من لا يقدر علي إبلاغها ، ثبّت اللّه قدميه يوم القيامة .

لايذكر عنده إلّا ذلك ، ولا يقبل من أحد غيره ، يدخلون روّاداً ، ولا يفترقون إلّا عن ذواق ، ويخرجون أدلّة فقهاء .

فسألته عن مخرج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كيف كان يصنع فيه ؟

فقال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يخزن لسانه إلّا عمّا يعنيه ، ويؤلّفهم ولا ينفّرهم ، ويكرم كريم كلّ قوم ، ويولّيه عليهم ، ويحذّر الناس ، ويحترس منهم من غير أن يطوي عن أحد بشره ولا خلقه ، ويتفقّد أصحابه ، ويسأل الناس عمّا في الناس ، ويحسّن الحسن ويقوّيه ، ويقبّح القبيح ويوهنه ، معتدل الأمر غير مختلف ، لا يغفل مخافة أن يغفلوا أو يميلوا ، ولا يقصّر عن الحقّ ولا يجوزه ، الذين يلونه من الناس خيارهم ، أفضلهم عنده وأعمّهم نصيحة للمسلمين ، وأعظمهم عنده منزلة أحسنهم مواساة وموازرة .

قال : فسألته عن مجلسه ؟

فقال : كان ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لا يجلس ولا يقوم إلّا علي ذكر ،

ولا يوطّن الأماكن ، وينهي عن إيطانها ، وإذا انتهي إلي قوم ، جلس حيث ينتهي به المجلس ، ويأمر بذلك ، ويعطي كلّ جلسائه نصيبه ، حتّي لا يحسب أحد من جلسائه أنّ أحداً أكرم عليه منه ، من جالسه صابره ، حتّي يكون هو المنصرف عنه ، من سأله حاجة لم يرجع إلّا بها ، أو بميسور من القول ، قد وسّع الناس منه خلقه ، وصار لهم أباً رحيماً ، وصاروا عنده في الحقّ سواء ، مجلسه مجلس حلم وحياء ، وصدق وأمانة ، لا ترفع فيه الأصوات ، ولا تُؤبَن فيه الحُرُم ، ولا تثني فلتاته ، متعادلين متواصلين فيه ( لاتُؤبن : أي لايُعاب . مجمع البحرين : 197/6 . )

( في المعاني والبحار : لاتنثي ، والمعني : لايحدث بما وقع في مجلسه من الهفوات والزلاّت . )

بالتقوي ، متواضعين ، يوقّرون الكبير ، ويرحمون الصغير ، ويؤثرون ذا الحاجة ، ويحفظون الغريب .

فقلت : كيف كان سيرته في جلسائه ؟

فقال : كان دائم البشر ، سهل الخلق ، ليّن الجانب ، ليس بفظّ ولا غليظ ، ولاصخّاب ، ولا فحّاش ، ولا عيّاب ، ولا مزّاح ، ولا مدّاح ، يتغافل عمّا ( صَخِبَ صَخَباً : علت فيه الأصوات . المعجم الوسيط : 508 . )

لايشتهي ، فلا يؤيس منه ولا يخيّب فيه مؤمّليه ، قد ترك نفسه من ثلاث : المراء ، والإكثار ، وما لا يعنيه .

وترك الناس من ثلاث : كان لا يذمّ أحداً ، ولا يعيّره ، ولا يطلب عثراته ، ولاعورته ، ولا يتكلّم إلّا فيما رجا

ثوابه ، إذا تكلّم أطرق جلساءه ، كأنّما علي رؤوسهم الطير ، وإذا سكت تكلّموا ، ولا يتنازعون عنده الحديث ، وإذا تكلّم عنده أحد ، أنصتوا له حتّي يفرغ من حديثه ، يضحك ممّا يضحكون منه ، ويتعجّب ممّا يتعجّبون منه ، ويصبر للغريب علي الجفوة في المسألة والمنطق ، حتّي أن كان ( جفا جَفاءً وجفواً فلان : ساء خُلُقُه . المعجم الوسيط : 128 . )

أصحابه ليستجلبونهم ويقول : إذا رأيتم حاجة يطلبها فارفدوه ، ولا يقبل الثناء إلّا من مكافي ء ، ولا يقطع علي أحد كلامه حتّي يجوزه ، فيقطعه بنهي أو قيام .

قال : فسألته عن سكوت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان سكوته علي أربع : الحلم ، والحذر ، والتقدير ، والتفكّر .

فأمّا التقدير ففي تسوية النظر ، والإستماع بين الناس .

وأمّا تفكّره ، ففيما يبقي ويفني ، وجمع له الحلم في الصبر ، فكان لا يغضبه شي ء ولا يستفزّه ، وجمع له الحذر في أربع : أخذه الحسن ليقتدي به ، وتركه القبيح لينتهي عنه ، واجتهاده الرأي في إصلاح أُمّته ، والقيام فيما جمع لهم من خير الدنيا والآخرة صلوات اللّه عليه وآله الطاهرين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 315/1 ح 1 . عنه حلية الأبرار : 171/1 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 402/1 ح 992 ، قطعة منه ، و437/8 ح 9925 ، قطعة منه ، و195/12 ح 13860 ، و197 ح 13869 ، و354 ح 14276 .

معاني الأخبار : 79 ح 1 .

عنه مستدرك الوسائل : 237/8 ح 9341 . عنه وعن العيون والمكارم ، البحار : 148/16 ح 4 .

مكارم الأخلاق : 11 س 6 ، عن الحسن والحسين عليهماالسلام . )

95 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد البزنطيّ ، قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : لايأبي الكرامة إلّا حمار . . . .

( معاني الأخبار : 163 ح 1 ، و268 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2173 . )

96 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أحمد بن محمّد البزنطيّ قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : لايأبي الكرامة إلّا حمار . . . .

( معاني الأخبار : 163 ح 1 ، و268 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2239 . )

97 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي الصلت الهرويّ قال : كان الرضا ( عليه السلام ) يكلّم الناس بلغاتهم . . . فقال ( عليه السلام ) : ياأباالصلت ! . . . أو ما بلغك قول أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) : « أوتينا فصل الخطاب ! » فهل فصل الخطاب إلّإ معرفة اللغات .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/2 ح 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 374 . )

98 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه

السلام ) ، عن أبيه قال : . . . وقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : من حفظ لسانه ستر اللّه عورته .

( ثواب الأعمال : 217 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في رقم 3283 . )

99 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال ، قال : قال أبوالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، جاء الخضر ( عليه السلام ) ، فوقف علي باب البيت . . . فقال : السلام عليكم يا أهل بيت محمّد . . . فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : هذا أخي الخضر ( عليه السلام ) جاء يعزّيكم بنبيّكم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 391 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 895 . )

100 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : لمّا قبض رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أتاهم آت فوقف علي باب البيت فعزّاهم به؛ وأهل البيت يسمعون كلامه ولايرونه .

فقال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : هذا هو الخضر ( عليه السلام ) أتاكم يعزّيكم بنبيّكم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 391 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1

- 4 رقم 894 . )

101 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . عن أبي محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : كان أبو جعفر شديد الأُدمة ولقد قال فيه الشاكّون المرتابون - وسنّه خمسة وعشرون شهراً- : إنّه ليس هو من ولد الرضا ( عليه السلام ) .

وقالوا لعنهم اللّه : إنّه من شُنَيف الأسود مولاه ، وقالوا : من لؤلؤ؛ وإنّهم أخذوه والرضا عندالمأمون ، فحملوه إلي القافة ، وهو طفل بمكّة في مجمع من الناس بالمسجدالحرام فعرضوه عليهم . . .

قال : وبلغ الخبر الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، وما صنع بابنه محمّد .

فقال : الحمد للّه ! ثمّ التفت إلي بعض من بحضرته من شيعته ، فقال : هل علمتم ماقد رميت به مارية القبطيّة ، وما ادّعي عليها في ولادتها إبراهيم ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟ ! قالوا : لا ، يا سيّدنا ! أنت أعلم ، فخبّرنا لنعلم .

قال : إنّ مارية لمّا أُهديت إلي جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أُهديت مع جوار قسّمهنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي أصحابه ، وظنّ بمارية من دونهنّ ، وكان معها خادم يقال له « جريح » يؤدّبها بآداب الملوك ، وأسلمت علي يد رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأسلم جريح معها ، وحسن إيمانهما وإسلامهما ، فملكت مارية قلب رسول اللّه فحسدها بعض أزواج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

فأقبلت

زوجتان من أزواج رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي أبويهما تشكوان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فعله وميله إلي مارية ، وإيثاره إيّاها عليهما ، حتّي سوّلت لهما أنفسهما أن يقولا : إنّ مارية إنّما حملت بإبراهيم من « جريح » ، وكانوا لايظنّون جريحاً خادماً زمناً .

فأقبل أبواهما إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وهو جالس في مسجده ، فجلسا بين يديه ، وقالا : يا رسول اللّه ! مايحلّ لنا ولايسعنا أن نكتمك ماظهرنا عليه من خيانة واقعة بك .

قال : وماذا تقولان ؟ قالا : يا رسول اللّه ! إنّ جريحاً يأتي من مارية الفاحشة العظمي ، وإنّ حملها من جريح ، وليس هو منك يا رسول اللّه !

فأربد وجه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، تلوّن لعظم ماتلقّياه به؛ ثمّ قال : ويحكما ! ماتقولان ؟ !

فقالا : يا رسول اللّه ! إنّنا خلّفنا جريحاً ومارية في مشربة ، وهو يفاكهها ويلاعبها ، ويروم منها ماتروم الرجال من النساء ، فابعث إلي جريح فإنّك تجده علي هذه الحال ، فأنفذ فيه حكمك وحكم اللّه تعالي .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ياأباالحسن ! خذ معك سيفك ذاالفقار ، حتّي تمضي إلي مشربة مارية ، فإن صادفتها وجريحاً كمايصفان ، فأخمدهما ضرباً .

فقام عليّ ( عليه السلام ) واتّشح بسيفه ، وأخذه تحت ثوبه ، فلمّا ولّي ومرّ من بين يدي رسول اللّه أتي إليه راجعاً ، فقال له : يا رسول اللّه ! أكون فيما

أمرتني كالسكّة المحماة في النار ، أو الشاهد يري مالايري الغائب ؟

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فديتك يا عليّ ! بل الشاهد يري مالايري الغائب .

قال : فأقبل عليّ وسيفه في يده حتّي تسوّر من فوق مشربة مارية ، وهي جالسة وجريح معها ، يؤدّبها بآداب الملوك ، ويقول لها : أعظمي رسول اللّه وكنّيه وأكرميه ، ونحواً من هذا الكلام حتّي نظر جريح إلي أمير المؤمنين وسيفه مشهر بيده ، ففزع منه جريح وأتي إلي نخلة في دار المشربة ، فصعد إلي رأسها ، فنزل أميرالمؤمنين إلي المشربة ، وكشف الريح عن أثواب جريح ، فانكشف ممسوحاً ، فقال : انزل يا جريح !

فقال : يا أمير المؤمنين ! آمن علي نفسي ؟ قال : آمن علي نفسك .

قال : فنزل جريح ، وأخذ بيده أمير المؤمنين ، وجاء به إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛ فأوقفه بين يديه ، وقال له : يا رسول اللّه ! إنّ جريحاً خادم ممسوح . . . .

( دلائل الإمامة : 384 ، ح 342 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 935 . )

102 - الشيخ المفيد؛ : قال : أخبرني أبو الحسن عليّ بن محمّد الكاتب ، قال : حدّثنا أبو القاسم يحيي بن زكريّا الكتنجيّ قال : حدّثني أبو هاشم داود بن القاسم الجعفريّ ؛ قال : سمعت الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) يقول : إنّ أميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه قال لكميل بن زياد فيما قال : يا كميل ! أخوك دينك ،

فاحتط لدينك بما شئت .

( الأماليّ : 283 ح 9 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 258/2 ح 4 .

أمالي الطوسيّ : 110 ح 168 . عنه وسائل الشيعة : 167/27 ح 33509 . )

103 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرنا ابن عقدة قال : أخبرني عليّ بن محمّد بن عليّ أبو الحسن الحسينيّ قراءة عليه قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي قال : حدّثنا عبد اللّه بن عليّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : كلّما ألهي عن ذكر اللّه فهو من الميسر .

( الأمالي : 336 ح 681 . عنه البحار : 157/70 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 315/17 ح 22640 . )

104 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء ، أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ، قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بطوس ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم ( عليهم السلام )

: أنّه كان يوم الجمعة يخطب علي المنبر فقال : والذي فلق الحبّة ، وبرأ النسمة ، ما من رجل من قريش جرت عليه المواسي إلّا وقد نزلت فيه آية من كتاب اللّه عزّوجلّ ، أعرفها كما أعرفه .

فقام إليه رجل فقال : يا أمير المؤمنين ! ما آيتك التي نزلت فيك ؟

فقال ( عليه السلام ) : إذا سألت فافهم ، ولا عليك ألّا تسأل عنها غيري ، أقرأت سورة هود ؟

قال : نعم ، يا أمير المؤمنين ! قال ( عليه السلام ) : فسمعت اللّه عزّوجلّ يقول :

( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ ) ؟

( هود : 17/11 . )

قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فالذي علي بيّنة من ربّه محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، والذي يتلوه شاهد منه ، وهو الشاهد وهو منه ، عليّ بن أبي طالب ، وأنا الشاهد ، وأنا منه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الأمالي : 371 ح 800 . عنه البحار : 386/35 ح 2 . )

6 )

105 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا محمّد بن محمّد قال : حدّثني أبو حفص عمر بن محمّد بن عليّ الصيرفيّ ، قال : حدّثنا أبو الحسن بن مهرويه القزوينيّ قال : حدّثني داود بن سليمان الغازيّ ، قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر العبد الصالح ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد الصادق قال : حدّثنا أبي محمّد

بن عليّ الباقر ، قال : حدّثنا أبي عليّ بن الحسين زين العابدين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ الشهيد ، قال : حدّثني أبي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا أتاه أمر يسرّه قال : « الحمد للّه الذي بنعمته تتمّ الصالحات » وإذا أتاه أمر يكرهه قال : « الحمد للّه علي كلّ حال » .

( الأمالي : 49 ح 64 . عنه البحار : 46/68 ح 56 ، وحلية الأبرار : 277/1 ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 307/5 ح 5938 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 288 ح 36 . )

106 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحϘɠفقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء ياسليمان ؟ . . . ياسليمان ! إنّ عليّاً ( عليه السلام ) كان يقول : العلم علمان : فعلم علمه اللّه وملائكته ورسله ، فما علمه ملائكته ورسله ، فإنّه يكون ولايكذب نفسه ، ولاملائكته ، ولارسله

، وعلم عنده مخزون لم يطّلع عليه أحداً من خلقه ، يقدّم منه مايشاء ، ويؤخّر منه مايشاء ، ويمحو مايشاء ، ويثبت مايشاء . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

107 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرني أبو حفص عمر بن محمّد ، قال : حدّثنا عليّ بن مهرويه ، عن داود بن سليمان الغازيّ ، قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : سمعت أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يقول : الملوك حكّام علي الناس ، والعلم حاكم عليهم ، وحسبك من العلم أن تخشي اللّه ، وحسبك من الجهل أن تعجب بعلمك .

( الأمالي : 56 ح 78 . عنه البحار : 48/2 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 105/1 ح 258 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 287 ح 34 . )

108 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة عن أبي محمّد هارون بن موسي التلعكبريّ قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن أحمد الخراسانيّ الحاجب في شهر رمضان ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة قال : حدّثنا سعيد بن هارون أبو عمر المروزيّ ، وقد زاد علي الثمانين سنة قال : حدّثنا الفيّاض بن محمّد بن عمر الطرسوسيّ بطوس ، سنة تسع وخمسين ومائتين وقد بلغ

التسعين؛

أنّه شهد أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في يوم الغدير ، وبحضرته جماعة من خاصّته قد احتبسهم للإفطار ، وقد قدّم إلي منازلهم الطعام ، والبرّ ، والصلات ، والكسوة ، حتّي الخواتيم ، والنعال ، وقد غيّر من أحوالهم ، وأحوال حاشيته ، وجُدّدت له آلة غير الآلة التي جري الرسم بابتذالها قبل يومه ، وهو يذكر فضل اليوم وقدمه ، فكان من قوله ( عليه السلام ) : حدّثني الهادي أبي قال : حدّثني جدّي الصادق ، قال : حدّثني الباقر ، قال : حدّثني سيّد العابدين ، قال : حدّثني أبي الحسين ( عليهم السلام ) : ، قال : اتّفق في بعض سني أمير المؤمنين ( عليه السلام ) الجمعة والغدير ، فصعد المنبر علي خمس ساعات من نهار ذلك اليوم ، فحمد اللّه وأثني عليه حمداً لم يسمع بمثله ، وأثني عليه ثناء لم يتوجّه إليه غيره ، فكان ما حفظ من ذلك : « الحمد للّه الذي جعل الحمد من غير حاجة منه إلي حامديه طريقاً من طرق الإعتراف بلا هوتيّته وصمدانيّته ، وربّانيّته وفردانيّته ، وسبباً إلي المزيد من رحمته ، ومحجّة للطالب من فضله ، وكمّن في إبطان اللفظ حقيقة الإعتراف له ، بأنّه المنعم علي كلّ حمد باللفظ وإن عظم .

وأشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، شهادة نُزِعَت عن إخلاص الطوِيّ ، ونطق اللسان بها عبارة عن صدق خفيّ ، أنّه الخالق الباري ء المصوّر ، له الأسماء الحسني ، ليس كمثله شي ء ، إذ كان الشي ء من مشيّته ، فكان لا يشبهه

مكوّنه .

وأشهد أنّ محمّداً عبده ورسوله ، استخلصه في القِدَم علي سائر الأُمم علي علم منه ، انفرد عن التشاكل والتماثل من أبناء الجنس ، وانتجبه آمراً وناهياً عنه ، أقامه في سائر عالمه في الأداء مقامه ، إذ كان لا تدركه الأبصار ، ولا تحويه خواطر الأفكار ، ولا تمثّله غوامض الظَنَن في الأسرار ، لا إله إلّا هو الملك الجبّار ، قرن الاعتراف بنبوّته بالاعتراف بلا هوتيّته ، واختصّه من تَكرمته بمالم يلحقه فيه أحد من بريّته ، فهو أهل ذلك بخاصّته وخُلّته ، إذ لا يختصّ من يشوبه التغيير ، ولا يخالل من يلحقه التظنين ، وأمر بالصلوة عليه مزيداً في تكرمته ، وطريقاً للداعي إلي إجابته ، فصلّي اللّه عليه ، وكرّم وشرّف ، وعظّم مزيداً لا يلحقه التنفيد ، ولا ينقطع علي التأبيد .

وأنّ اللّه تعالي اختصّ لنفسه بعد نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من بريّته خاصّة علاهم بتعليته ، وسمابهم إلي رتبته ، وجعلهم الدعاة بالحقّ إليه ، والأدلاّء بالإرشاد عليه ، لقرنٍ قرنٍ ، وزمنٍ زمنٍ ، أنشأهم في القدم قبل كلّ مَذرُوّ ومبروّ أنواراً أنطقها بتحميده ، وألهمها شكره وتمجيده ، وجعلها الحجج علي كلّ معترف له بملكة الربوبيّة ، وسلطان العبوديّة ، واستنطق بها الخرسات بأنواع اللغات بخوعاً له ، فإنّه فاطر الأرضين والسموات ، وأشهدهم خلقه ، وولّاهم ما شآء من أمره .

جعلهم تراجم مشيّته ، وألسُن إرادته ، عبيداً لا يسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون ، يعلم مابين أيديهم وما خلفهم ، ولا يشفعون إلّالمن ارتضي ، وهم من خشيته مشفقون .

يحكمون بأحكامه ، ويستنّون بسنّته ،

ويعتمدون حدوده ، ويودّون فرضه ، ولم يدع الخلق في بُهَمٍ صُمّاً ، ولا في عمياء بُكماً؛ بل جعل لهم عقولاً مازجت شواهدهم ، وتفرقت في هياكلهم ، وحقّقها في نفوسهم ، واستعبد لها حواسّهم ، فقرّر بها علي أسماع ونواظر ، وأفكار وخواطر ، ألزمهم بها حجّته ، وأراهم بها محجّته ، وأنطقهم عمّا شهد بألسن ذَرِبَةٍ بما قام فيها من قدرته وحكمته ، وبيّن عندهم بها ليهلك من هلك عن بيّنة ، ويحيي من حيّ عن بيّنة ، وإنّ اللّه لسميع عليم ، بصير شاهد خبير .

ثمّ إنّ اللّه تعالي جمع لكم معشر المؤمنين في هذا اليوم عيدَين عظيمين كبيرين ، لا يقوم أحدهما إلّا بصاحبه ، ليُكمل عندكم جميل صنيعته ، ويقفكم علي طريق رشده ، ويقفو بكم آثار المستضيئين بنور هدايته ، ويشملكم منهاج قصده ، ويوفّر عليكم هني ء رِفدِه .

فجعل الجمعة مجمعاً ندب إليه لتطهير ما كان قبله ، وغَْسلِ ما كان أوقعته مكاسب السوء من مثله إلي مثله ، وذكري للمؤمنين ، وتبيان خشية المتّقين ، ووهب من ثواب الأعمال فيه أضعاف ما وهب لأهل طاعته في الأيّام قبله ، وجعله لا يَتِمّ إلّا بالإيتمار لما أمر به ، والإنتهاء عمّا نهي عنه ، والبخوع بطاعته فيما حثّ عليه ، وندب إليه ، فلا يقبل توحيده إلّا بالإعتراف لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بنبوّته ، ولايقبل ديناً إلّا بولاية من أمر بولايته ، ولا تنتظم أسباب طاعته إلّا بالتمسّك بعصمه ، وعصم أهل ولايته .

فأنزل علي نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في يوم الدوح مابيّن به عن إرادته في

( أي يوم الغدير . )

خلصائه وذوي اجتبائه ، وأمره بالبلاغ ، وترك الحفل بأهل الزيغ والنفاق ، وضمن له عصمته منهم ، وكشف من خبايا أهل الريب ، وضمائر أهل الارتداد ما رمز فيه ، فعقله المؤمن والمنافق ، فأعزّ معزّ ، وثبت علي الحقّ ثابت ، وازدادت جهلة المنافق ، وحميّة المارق ، ووقع العضّ علي النواجد ، والغمز علي السواعد ، ونطق ناطق ، ونعق ناعق ، ونشق ناشق ، واستمرّ علي مارقته مارق ، ووقع الإذعان من طائفة باللسان دون حقائق الإيمان ، ومن طائفة باللسان وصدق الإيمان .

وكمّل اللّه دينه ، وأقرّ عين نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) والمؤمنين والمتابعين ، وكان ما قد شهده بعضكم وبلغ بعضكم ، وتمّت كلمة اللّه الحسني الصابرين ، ودمّر اللّه ماصنع فرعون وهامان ، وقارون وجنوده ، وما كانوا يعرشون ، وبقيت خُثالة من الضُلاّل لا يألون الناس خَبالاً ، يقصدهم اللّه في ديارهم ويمحو اللّه آثارهم ، ويبيد معالمهم ، ويُعقبهم عن قرب الحسرات ، ويُلحقهم بمن بسط أكفّهم ، ومدّ أعناقهم ، ومكّنهم من دين اللّه حتّي بدّلوه ، ومن حكمه حتّي غيّروه ، وسيأتي نصر اللّه علي عدوّه لحينه ، واللّه لطيف خبير ، وفي دون ما سمعتم كفاية وبلاغ ، فتأمّلوا رحمكم اللّه ما ندبكم اللّه إليه ، وحثّكم عليه ، وأقصدوا شرعه ، واسلكو نهجه ، ولا تتّبعوا السبل فتفرّق بكم عن سبيله .

إنّ هذا يوم عظيم الشأن ، فيه وقع الفرج ، ورُفعت الدَرَج ، ووَضَحت الحجج ، وهو يوم الإيضاح والإفصاح عن المقام الصُراح ، ويوم كمال الدين ، ويوم

العهد المعهود ، ويوم الشاهد والمشهود ، ويوم تبيان العقود عن النفاق والجحود ، ويوم البيان عن حقايق الإيمان ، ويوم دَحْر الشيطان ، ويوم البرهان ، هذا يوم الفصل الذي كنتم توعدون .

هذا يوم الملأ الأعلي الذي أنتم عنه معرضون ، هذا يوم الإرشاد ، ويوم مِحنة العباد ، ويوم الدليل علي الروّاد ، هذا يوم أبدي خفايا الصدور ، ومُضمَرات الأُمور ، هذا يوم النصوص علي أهل الخصوص .

هذا يوم شيث ، هذا يوم إدريس ، هذا يوم يوشع ، هذا يوم شمعون ، هذا يوم الأمن المأمون ، هذا يوم إظهار المَصون من المكنون ، هذا يوم إبلاء السرائر .

فلم يزل ( عليه السلام ) يقول : هذا يوم ، هذا يوم ، فراقبوا اللّه عزّوجلّ ، واتّقوه ، واسمعوا له وأطيعوه ، واحذروا المكر ولا تخادعوه ، وفتّشوا ضمائركم ولاتُواربوه ، وتقرّبوا إلي اللّه بتوحيده ، وطاعة من أمركم أن تطيعوه ، ولاتمسّكوا بعِصَم الكوافر ، ولا يجنح بكم الغيّ فتضلّوا عن سبيل الرشاد باتّباع أولئك الذين ضلّوا وأضلّوا .

قال اللّه عزّ من قائل في طائفة ذكرهم بالذمّ في كتابه : ( إِنَّآ أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَآءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا * رَبَّنَآ ءَاتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذَابِ وَالْعَنْهُمْ لَعْنًا كَبِيرًا ) وقال تعالي : ( وَإِذْ يَتَحَآجُّونَ فِي النَّارِ فَيَقُولُ ( الأحزاب : 68/33 . )

الضُّعَفَؤُاْ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُواْ إِنَّا كُنَّا لَكُمْ تَبَعًا فَهَلْ أَنتُم مُّغْنُونَ عَنَّا نَصِيبًا مِّنَ ( في المصدر : « من عذاب اللّه من شي ء » وهذه الجملة مأخوذة من الآية الإحدي والعشرين من سورة إبراهيم . )

ال نَّارِ )

( غافر : 47/40

. )

قالوا : لو هدينا اللّه لهديناكم ، أفتدرون الإستكبار ماهو ؟ هو ترك الطاعة لمن أُمروا بطاعته ، والترفّع علي من نُدبوا إلي متابعته ، والقُرآن ينطق من هذا عن كثير ، إن تدبّره متدبّر زجره ووعظه .

واعلموا أيّها المؤمنون أنّ اللّه عزّوجلّ قال : ( إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ ي صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَنٌ مَّرْصُوصٌ ) ؛ أتدرون ماسبيل ( الصفّ : 4/61 . )

اللّه ؟ ومن سبيله ؟ ومن صراط اللّه ؟ ومن طريقه ؟ أنا صراط اللّه الذي من لم يسلكه بطاعة اللّه فيه هُوِيَ به إلي النار ، وأنا سبيله الذي نصبني للإتّباع بعد نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أنا قسيم الجنّة والنار ، و أنا حجّة اللّه علي الفجّار ، ونور الأنوار .

فانتبهوا عن رقدة الغفلة ، وبادروا بالعمل قبل حلول الأجل ، وسابقوا إلي مغفرة من ربّكم قبل أن يُضرب بالسور بباطن الرحمة ، وظاهر العذاب ، فتنادون فلا يُسمع نداؤكم ، وتَضِجّون فلا يُحفَل بضجيجكم ، وقبل أن تستغيثوا فلاتغاثوا ، سارعوا إلي الطاعات قبل فوت الأوقات ، فكأن قد جاءكم هادم اللذّات فلا مناص نَجاء ، ولا محيص تخليص .

عودوا رحمكم اللّه بعد انقضاء مجمعكم بالتوسعة علي عِيالكم ، والبرّ بإخوانكم ، والشكر للّه عزّوجلّ علي ما منحكم ، واجمعوا يجمع اللّه شملكم ، وتبارّوا يصل اللّه ألفتكم ، وتهادوا نعم اللّه كما منّاكم بالثواب فيه علي أضعاف الأعياد قبله وبعده إلّا في مثله ، والبرّ فيه يُثمر المال ، ويزيد في العمر ، والتعاطف فيه يقتضي رحمة اللّه وعطفه .

وهيّؤا لإخوانكم وعِيالكم عن

فضله بالجهد من جودكم ، وبما تناله القدرة من استطاعتكم ، وأظهروا البشر فيما بينكم ، والسرور في ملاقاتكم ، والحمد للّه علي ما منحكم ، وعودوا بالمزيد من الخير علي أهل التأميل لكم ، وساووا بكم ضعفاءكم في مأكلكم ، وما تناله القدرة من استطاعتكم ، وعلي حسب إمكانكم ، فالدرهم فيه بمائة ألف درهم ، والمزيد من اللّه عزّوجلّ .

وصوم هذا اليوم ممّا ندب اللّه تعالي إليه ، وجعل الجزاء العظيم كفالة عنه ، حتّي لو تعبّد له عبد من العبيد في الشبيبة ، من ابتداء الدنيا إلي تقضّيها ، صائماً نهارها ، قائماً ليلها ، إذا أخلص المخلص في صومه لقصرت إليه أيّام الدنيا عن كفاية ، ومن أسعف أخاه مبتدئاً ، وبرّه راغباً ، فله كأجر من صام هذا اليوم ، وقام ليلته؛

ومن فطّر مؤمناً في ليلته فكأنّما فطّر فئاماً وفئاماً ، يعدّها بيده عشرة » .

فنهض ناهض فقال : يا أمير المؤمنين ! وما الفئام ؟

قال ( عليه السلام ) : مائة ألف نبيّ وصدّيق وشهيد ، فكيف بمن تكفّل عدداً من المؤمنين والمؤمنات ؟ وأنا ضمينه علي اللّه تعالي الأمان من الكفر والفقر ، وإن مات في ليلته ، أو يومه ، أو بعده إلي مثله من غير ارتكاب كبيرة ، فأجره علي اللّه تعالي .

ومن استدان لإخوانه وأعانهم ، فأنا الضامن علي اللّه إن بقّاه قضاه ، وإن قبضه حمله عنه ، وإذا تلاقيتهم فتصافحوا بالتسليم ، وتهانوا النعمة في هذا اليوم ، وليبلّغ الحاضر الغائب ، والشاهد البائت ، وليعد الغنيّ علي الفقير ، والقويّ علي الضعيف أمرني رسول اللّه ( صلي

الله عليه وآله وسلم ) بذلك .

ثمّ أخذ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في خطبة الجمعة ، وجعل صلاة جمعته صلاة عيده ، وانصرف بولده وشيعته إلي منزل أبي محمّد الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، بما أعدّ له من طعامه ، وانصرف غنيّهم وفقيرهم برفده إلي عياله .

( مصباح المتهجّد : 752 س 2 . عنه وسائل الشيعة : 444/10 ح 13804 .

مصباح الكفعميّ : 919 س 3 .

مصباح الزائر : 154 س 1 . عنه البحار : 112/94 ح 8 .

إقبال الأعمال : 773 س 12 .

العدد القويّة : 167 ح 5 ، قطعة منه . عنه البحار : 322/95 ضمن ح 6 . )

109 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد [أخبرنا أبو الفتح هلاب بن محمّد بن جعفر الحفّار ، قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ ، قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمان بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين ، قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بطوس سنة ثمان وتسعين ومائة ، وفيها رحلنا إليه علي طريق البصرة ، وصادفنا عبد الرحمان بن مهديّ عليلاً ، فأقمنا عليه أيّاماً ، ومات عبد الرحمان بن مهديّ وحضرنا جنازته ، وصلّي عليه إسماعيل بن جعفر ، ورحلنا إلي سيّدي أنا وأخي دعبل ، فأقمنا عنده إلي آخر سنة مائتين ، وخرجنا إلي قمّ ، قال : حدّثني أبي موسي

بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : ] ، عن النزال بن سبرة ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أنّه قال : إنّ الزبيب يشدّ القلب ، ويذهب بالمرض ، ويطفي ء الحرارة ، ويطيب النفس .

( الأمالي : 362 ح 751 . عنه البحار : 152/63 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 32/25 ح 31080 . )

110 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي ( تقدّم إسناده وما بعده ، في الحديث السابق . )

طالب ( عليه السلام ) أنّه قال : أطعموا صبيانكم الرمّان ، فإنّه أسرع لألسنتهم .

( الأمالي : 362 ح 753 . عنه البحار : 155/63 ح 5 ، ومستدرك الوسائل : 395/16 ح 20302 ، مرسلاً .

مكارم الأخلاق : 161 س 23 . )

111 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يعجبه الدُبّاء ، ويلتقطه من الصحفة .

( الصَحفَة : إناء من آنية الطعام . المعجم الوسيط : 508 . )

( الأمالي : 362 ح 755 . عنه البحار : 226/63 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 32/25 ح 31081 .

مكارم الأخلاق : 167 س 15 . )

112 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، قال :

قال أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : الفجل أصله يقطع البلغم ، ويهضم الطعام ، وورقه يحدر البول .

( الأمالي : 362 ح 758 . عنه وعن المكارم ، البحار : 230/63 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 32/25 ح 31084 .

مكارم الأخلاق : 172 س 10 ، مرسلاً عن أمير المؤمنين عليه السلام . عنه مستدرك الوسائل : 427/16 ح 20440 . )

113 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، قال : إنّ الدُبّاء يزيد في العقل .

( الأمالي : 362 ح 756 . عنه البحار : 226/63 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 32/25 ح 31082 . )

7 )

114 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ ( عليه السلام ) ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أنّه تلا هذه الآية : ( فَأُوْلَل-ِكَ أَصْحَبُ النَّارِ هُمْ فِيهَإ خَلِدُونَ ) ؛

( البقرة : 81/2 و275 . )

قيل : يا رسول اللّه ! من أصحاب النار ؟

قال : من قاتل عليّاً بعدي ، أولئك هم أصحاب النار مع الكفّار ، فقد كفروا بالحقّ لمّا جاءهم ، ألا وإنّ عليّاً منّي ، فمن حاربه فقد حاربني وأسخط ربّي؛ ثمّ دعا عليّاً ( عليه السلام ) فقال : يا عليّ ! حربك حربي ، وسلمك سلمي ، وأنت العلم فيما بيني وبين أمّتي بعدي .

( الأمالي : 364 ح 763 . عنه البحار : 203/27 ح 3 ، و117/38 ح 58 . )

115

- الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : خطب الناس أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بالكوفة ، فقال : معاشر الناس ! إنّ الحقّ قد غلبه الباطل ، وليغلبنّ الباطل عمّا قليل ، أين أشقاكم - أو قال : شقيّكم؛ شكّ أبي ، هذا قول أبي ( رضي الله عنه ) - فواللّه ! ليضربنّ هذه ، فليخضبنّها من هذه . - وأشار بيده إلي هامّته ولحيته - .

( الأمالي : 364 ح 764 . عنه البحار : 191/42 ح 3 ، واثبات الهداة : 433/2 ح 96 . )

116 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أنّه قال : ألا إنّكم ستُعرَضون علي سبّي ، فإن خفتم علي أنفسكم فسبّوني ، ألاوإنّكم ستُعرَضون علي البراءة منّي ، فلا تفعلوا فإنّي علي الفطرة .

( الأمالي : 364 ح 765 . عنه البحار : 316/39 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 21430 228/16 ، واثبات الهداة : 433/2 ح 97 . )

117 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، في قوله : ( فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن كَذَبَ عَلَي اللَّهِ وَكَذَّبَ بِالصِّدْقِ إِذْ جَآءَهُ ) قال : الصدق ولايتنا أهل البيت .

( الزمر : 32/39 . )

( الأمالي : 364 ح 766 . عنه البحار : 37/24 ح 11 .

كشف الغمّة : 399/1 س 7 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام . )

118 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبالإسناد ، عن أمير المؤمنين ( عليه

السلام ) ، أنّه قال : أحبب حبيبك هوناً مّا ، فعسي أن يكون بغيضك يوماًمّا ، وأبغض بغيضك هوناًمّا ، فعسي أن يكون حبيبك يوماًمّا .

( الأمالي : 364 ح 767 . عنه البحار : 177/71 ح 14 ، ووسائل الشيعة : 147/12 ح 15901 . )

119 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أنّه قال : فقيه واحد أشدّ علي إبليس من ألف عابد .

( الأمالي : 366 ح 774 . عنه البحار : 16/2 ح 34 . )

120 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) أنّه قال : من أفضل سحور الصائم السويق بالتمر .

( الأمالي : 366 ح 776 . عنه البحار : 310/93 ح 3 .

مكارم الأخلاق : 182 س 10 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام . )

121 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أنّه قال : أربعة نزلت من الجنّة : العنب الرازقيّ ، والرطب المُشانيّ ، والرمّان الإملاسيّ ، والتفّاح الشعشعانيّ - يعني الشاميّ - .

وفي خبر آخر : والسفرجل .

( الأمالي : 369 ح 785 . عنه البحار : 122/63 ح 14 ، و155 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 33/25 ح 31086 . )

122 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير ال مؤمنين ( عليه السلام ) ، أنّه قال : أربعة من قصور الجنّة

في الدنيا : المسجد الحرام ، ومسجد الرسول ، ومسجد بيت المقدس ، ومسجد الكوفة .

( الأمالي : 369 ح 788 . عنه البحار : 240/96 ح 4 و380 ح 4 ، و270/99 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 282/5 ح 6556 . )

123 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير ال مؤمنين ( عليه السلام ) أنّه قال : الإيمان إقرار باللسان ، ومعرفة بالقلب ، وعمل بالجوارح .

( الأمالي : 369 ح 789 . عنه البحار : 68/66 ح 22 . )

124 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، قال : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) :

النساء أربع : جامع مجمّع ، وربيع مربّع ، وكرب مقمِع ، وغلّ قَمِل ، يجعله اللّه في عنق من يشاء ، وينتزعه منه إذا شاء .

( الأمالي : 370 ح 793 . عنه البحار : 231/100 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 30/20 ح 24948 . )

قال الصدوق ؛ : « جامع مجمع » أي كثيرة الخير مخصبة ، « وربيع مربع » التي في حجرها ولد وفي بطنها آخر ، « وكرب مقمع » أي سيّئة الخلق مع زوجها ، « وغلّ قمل » أي هي عند زوجها كالغلّ القمّل ، وهو غلّ من جلد يقع فيه القمّل فيأكله فلا يتهيّأ أن يحلّ منه شي ء وهو مثل للعرب .

( الخصال : 241/1 ح 92 ، وفيه : عن عليّ ، عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

125 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن

أمير ال مؤمنين ( عليه السلام ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا كان يوم القيامة ، وفرغ اللّه من حساب الخلائق ، دفع الخالق عزّوجلّ مفاتيح الجنّة والنار إليّ ، فأدفعها إليك ، فيقول لك : احكم .

قال : عليّ ( عليه السلام ) : واللّه ! إنّ للجنّة أحداً وسبعين باباً ، يدخل من سبعين منها شيعتي وأهل بيتي ، ومن باب واحد سائر الناس .

( الأمالي : 368 ح 784 . عنه البحار : 198/39 ح 9 .

المناقب لابن شهرآشوب : 155/2 س 6 ، قطعة منه مرسلاً عن عليّ عليه السلام . عنه البحار : 338/7 ح 25 ، و139/8 ح 55 . )

126 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير ال مؤمنين ( عليه السلام ) ، أنّه قال : تعطّروا بالاستغفار لا تفضحكم روائح الذنوب .

( الأمالي : 372 ح 801 . عنه البحار : 22/6 ح 18 ، و278/90 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 70/16 ح 21007 . )

127 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أمير ال مؤمنين ( عليه السلام ) :

لا ترفعوا الطست حتّي تنطف ، اجمعوا وضوءكم جمع اللّه شملكم .

( نَطَفَ نطفاً الماء : قطر . المعجم الوسيط : 930 . )

( الأمالي : 370 ح 797 . عنه البحار : 354/63 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 33/25 ح 31090 . )

128 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : حدّثنا ابن عقدة قال : حدّثني

عليّ بن محمّد بن عليّ الحسينيّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : انشقّ القمر بمكّة فلقتين ، فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اشهدوا ، اشهدوا ، بهذا .

( الأمالي : 341 ح 697 . عنه البحار : 353/17 ح 3 ، وإثبات الهداة : 306/1 ح 227 ، والبرهان : 258/4 ح 3 . )

129 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرني ابن عقدة قال : أخبرني أبو عبيد اللّه بن عليّ قال : هذا كتاب جدّي عبيد اللّه ، فقرأت فيه :

أخبرني أبي ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : لمّا صُرفت القبلة أتي رجل قوماً في الصلاة ، فقال : إنّ القبلة قد صُرفت؛ فتحوّلوا وهم ركوع .

( الأمالي : 338 ح 688 . عنه البحار : 62/81 ح 14 ، ووسائل الشيعة : 301/4 ح 5211 . )

130 - الشيخ الطوسيّ ؛ : حدّثنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرنا عليّ بن محمّد الحسينيّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ،

عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : رؤيا الأنبياء وحي .

( الأمالي : 338 ح 689 . عنه البحار : 64/11 ح 4 ، و181/58 ح 43 ، والبرهان : 32/4 ح 10 . )

131 - الشيخ الطوسيّ ؛ : ابن الصلت عن ابن عقدة ، قال : أخبرنا جعفر بن عنبسة بن عمرو ، قال : حدّثنا سليمان بن يزيد ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي ، قال : حدّثني أبي ، عن أبيه أبي عبد اللّه ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : الذبيح إسماعيل .

( الأمالي : 338 ح 690 . عنه البحار : 129/12 ح 9 ، ونور الثقلين : 421/4 ح 73 . )

132 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرني عليّ بن محمّد الحسينيّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : كان إبراهيم أوّل من أضاف الضيف ، وأوّل من شاب ، فقال : ما هذا ؟

قيل : وقار في الدنيا ، ونور في الآخرة .

( الأمالي : 338 ح 691 . عنه البحار : 4/12 ح 6 . )

133 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرني

عبيد اللّه بن عليّ ، قال : هذا كتاب جدّي عبيد اللّه بن عليّ ، فقرأت فيه : أخبرني عليّ بن موسي أبو الحسن ، عن أبيه ، عن جدّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : : أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قضي بابنة حمزة لخالتها وقال : الخالة والدة .

( الأمالي : 342 ح 700 . عنه البحار : 133/101 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 460/21 ح 27579 . )

134 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، عن ابن عقدة ، قال : حدّثنا عبد الملك الطحّان ، قال : حدّثنا هارون بن عيسي ، قال : حدّثنا عبد اللّه بن إبراهيم ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن أبي عبد اللّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سار إلي بدر في شهر رمضان ، وافتتح مكّة في شهر رمضان .

( الأمالي : 342 ح 701 . عنه البحار : 273/19 ح 13 ، و116/21 ح 10 . )

135 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر الرزّاز أبو العبّاس القرشيّ بالكوفة ، قال : حدّثني جدّي محمّد بن عيسي أبو جعفر القيسيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن فضيل الصيرفيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ،

عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رجل للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا رسول اللّه ! علّمني عملاً لا يحال بينه وبين الجنّة .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لا تغضب ، ولا تسأل الناس شيئاً ، وارض للناس ما ترضي لنفسك .

فقال : يا رسول اللّه ! زدني . قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إذا صلّيت العصر فاستغفر اللّه سبعاً وسبعين مرّة يحطّ عنك عمل سبع وسبعين سنة .

قال : مالي سبع وسبعون سنة .

فقال له رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فاجعلها لك ولأبيك ، وأُمّك ولقرابتك .

( الأمالي : 507 ح 1110 . عنه البحار : 264/70 ح 8 ، قطعة منه ، و27/72 ح 15 ، قطعة منه ، و123/74 ح 26 ، و78/83 ح 1 ، و150/93 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 483/6 ح 8500 ، ومستدرك الوسائل : 222/7 ح 8088 ، و10/12 ح 13370 . )

136 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثني أبو محمّد الحسن بن عليّ بن سهل العاقوليّ ، قال : حدّثنا موسي بن عمر بن يزيد الكوفيّ الصيقل ، قال : حدّثنا معمّر بن خلّاد ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن

أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليهم أجمعين ، قال : جاء أبو أيّوب الأنصاريّ - واسمه خالد بن زيد - إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا رسول اللّه ! أوصني وأقلل لعلّي أن أحفظ .

قال : أوصيك بخمس : باليأس عمّا في أيدي الناس فإنّه الغني ، وإيّاك والطمع فإنّه الفقر الحاضر ، وصلّ صلاة مودّع ، وإيّاك وما تعتذر منه ، وأحبّ لأخيك ماتحبّ لنفسك .

( الأمالي : 508 ح 1111 . عنه البحار : 168/70 ح 10 ، و107/72 ح 8 ،

و123/74 ح 27 ، و237/81 ح 16 ، ووسائل الشيعة : 25/16 ح 2087 ، ومستدرك

الوسائل : 96/4 ح 4221 ، و229/7 ح 8111 . )

137 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) .

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أيّكم مال وارثه أحبّ إليه من ماله ؟

قالوا : ما فينا أحد يحبّ ذلك يا نبيّ اللّه

!

قال : بحسبكم ، بل كلّكم يحبّ ذلك .

ثمّ قال : يقول ابن آدم ، مالي مالي ، وهل لك من مالك إلّا ما أكلت فأفنيت ، أو لبست فأبليت ، أو تصدّقت فأمضيت ، وما عدا ذلك فهو مال الوارث .

( الأمالي : 519 ح 1141 . عنه البحار : 138/70 ح 6 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

138 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) .

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : لمّا نزلت هذه الآية : ( وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَايُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ ) قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : مال تؤدّي ( التوبة : 34/9 . )

زكاته فليس بكنز وإن كان تحت سبع أرضين ، وكلّ مال لا تؤدّي زكاته فهو كنز وإن كان فوق الأرض .

( الأمالي : 519 ح 1142 . عنه البحار : 139/70 ح 8 وفيه : عن الصادق عليه السلام ،

ووسائل الشيعة : 30/9 ح 11445 . )

139 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن

محمّد بن المسيّب البيهقيّ ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : قيل : يا نبيّ اللّه ! أفي المال حقّ سوي الزكاة ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نعم ، برّ الرحم إذا أدبرت ، وصلة الجار المسلم ، فما أقرّ بي من بات شبعان وجاره المسلم جائع .

ثمّ قال : ما زال جبرئيل ( عليه السلام ) يوصيني بالجار حتّي ظننت أنّه سيورّثه .

( الأمالي : 520 ح 1145 . عنه البحار : 94/71 ح 22 ، و151 ح 8 ، وفيهما : عن الصادق عليه السلام ، ووسائل الشيعة : 52/9 ح 11501 . )

140 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد بن المسيّب أبو محمّد البيهقيّ الشعرانيّ بجرجان ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو موسي المجاشعيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ؛

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن

آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : كان ضحك النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) التبسّم ، فاجتاز ذات يوم بفئة من الأنصار وإذا هم يتحدّثون ويضحكون بمل ء أفواههم فقال : يا هؤلاء ! من غرّه منكم أمله ، وقصر به في الخير عمله ، فليطلع في القبور ، وليعتبر بالنشور ، واذكروا الموت فإنّه هادم اللذّات .

( الأمالي : 522 ح 1156 . عنه البحار : 59/73 ح 8 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

141 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده قال : سمعت عليّاً ( عليه السلام ) يقول : لاتتركوا حجّ بيت ربّكم ، لا يخل منكم ما بقيتم ، فإنّكم إن تركتموه لم تنظروا ، وإنّ أدني ما يرجع به من أتاه أن يغفر له ما سلف .

وأوصيكم بالصلاة وحفظها ، فإنّها خير العمل ، وهي عمود دينكم .

وبالزكاة ، فإنّي سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : الزكاة قنطرة الإسلام ، فمن أدّاها جاز القنطرة ، ومن منعها احتبس دونها ، وهي تُطفي ء غضب الربّ ، وعليكم بصيام شهر رمضان فإنّ صيامه جُنّة حصينة من النار .

وفقراء المسلمين أشركوهم في معيشتكم .

والجهاد في سبيل اللّه بأموالكم وأنفسكم ، فإنّما يجاهد في سبيل اللّه رجلان إمام هُدي أو مطيع له مقتد بهداه .

وذرّيّة نبيّكم ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لا يظلمون بين أظهركم وأنتم تقدرون علي الدفع عنهم .

وأوصيكم بأصحاب نبيّكم لا تسبّوهم ، وهم الذين لم يحدثوا بعده حدثاً ، ولم

يأتوا محدثاً ، فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أوصي بهم ، وأوصيكم بنسائكم ، وما ملكت أيمانكم ، ولا يأخذنّكم في اللّه لومة لائم ، يكفكم اللّه من أرادكم وبغي عليكم ، وقولوا للناس حسناً كما أمركم اللّه عزّوجلّ .

ولا تتركوا الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر ، فيولّي اللّه أُموركم شراركم ، ثمّ تدعون فلا يستجاب لكم . وعليكم بالتواضع والتباذل ، وإيّاكم والتقاطع والتدابر والتفرّق ، وتعاونوا علي البرّ والتقوي ، ولا تعاونوا علي الإثم والعدوان ، واتّقوا اللّه إنّ اللّه شديد العقاب .

( الأمالي : 522 ح 1157 . عنه البحار : 405/74 ح 36 ، وفيه : بإسناد المجاشعيّ عن

أمير المؤمنين عليه السلام ، و209/79 ح 20 ، قطعة منه ، و15/93 ح 31 ، قطعة منه ، ومستدرك

الوسائل : 29/3 ح 2938 . )

142 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) قال : سلوني عن كتاب اللّه عزّوجلّ ، فواللّه ما نزلت آية منه في ليل أو نهار ، ولا مسير ولا مقام ، إلّا وقد أقرأنيها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وعلّمني تأويلها .

فقال ابن الكوّاء : يا أمير المؤمنين ! فما كان ينزل عليه وأنت غائب عنه ؟

قال ( عليه السلام ) : كان يحفظ علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ما كان ينزل عليه من القرآن وأنا عنه غائب حتّي أقدم عليه فيُقرأنيه ، ويقول لي : يا عليّ ! أنزل اللّه عليّ بعدك كذا وكذا ، وتأويله كذا وكذا ، فيعلّمني

تنزيله وتأويله .

( الأمالي : 523 ح 1158 . عنه وعن الاحتجاج ، البحار : 78/89 ح 1 .

الاحتجاج : 617/1 ح 140 ، مرسلاً عن الصادق عليه السلام عن آبائه عليهم السلام .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 218 س 24 . )

143 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) ، قال : الإسلام هو التسليم ، والتسليم هو اليقين ، واليقين هو التصديق ، والتصديق هو الإقرار ، والإقرار هو الأداء ، والأداء هو العلم .

( الأمالي : 524 ح 1160 . عنه البحار : 310/65 ح 2 ، وفيه : بإسناد المجاشعيّ عن الصادق عليه السلام . )

144 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) ، قال : من أراد عزّاً بلاعشيرة ، وهيبةً من غير سلطان ، وغني من غير مال ، وطاعةً من غير بذل ، فليتحوّل من ذلّ معصية اللّه إلي عزّ طاعته ، فإنّه يجد ذلك كلّه .

( الأمالي : 524 ح 1161 . عنه البحار : 179/68 ح 29 وفيه : بإسناد المجاشعيّ عن الصادق عليه السلام . )

145 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا أبو عبد اللّه جعفر بن محمّد بن جعفر بن الحسن الحسنيّ ؛ في رجب سنة سبع وثلاثمائة ، قال : حدّثني محمّد بن عليّ بن الحسين [ بن زيد بن عليّ بن الحسين ] بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : حدّثني الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه

موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه محمّد ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، في قول اللّه عزّوجلّ : ( هَلْ جَزَآءُ الْإِحْسَنِ إِلَّا الْإِحْسَنُ ) .

( الرحمن : 60/55 . )

قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : هل جزاء من أنعمت عليه بالتوحيد إلّا الجنّة .

( الأمالي : 569 ح 1177 . )

8 )

146 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن الحسن بن الوليد ، عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن ظريف بن ناصح .

وروي أحمد بن محمّد بن يحيي ، عن العبّاس بن معروف ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن ظريف بن ناصح .

وعليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن فضّال ، عن ظريف بن ناصح .

وسهل بن زياد ، عن الحسن بن ظريف ، عن أبيه ظريف بن ناصح .

ورواه محمّد بن الحسن بن الوليد ، عن أحمد بن إدريس ، عن محمّد بن حسان الرازيّ ، عن إسماعيل بن جعفر الكنديّ ، عن ظريف بن ناصح قال : حدّثني رجل يقال له : عبد اللّه بن أيّوب قال : حدّثني أبو عمرو المتطبّب ، قال : عرضت هذه الرواية علي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

وروي عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن فضّال .

ومحمّد بن عيسي ، عن يونس

جميعاً ، عن الرضا ( عليه السلام ) قالا : عرضنا عليه الكتاب ، فقال ( عليه السلام ) : هو ، نعم ، حقّ ، وقد كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يأمر ( في الأصول الستّة عشرة : نعم ، هو حقّ . )

عمّاله بذلك .

قال ( عليه السلام ) : أفتي ( عليه السلام ) في كلّ عظم له مخّ فريضة مسمّاة ، إذا كسر ( ظاهر الكلام علي ما في العوالي والأصول الستّة عشر : أنّ الرضا ( عليه السلام ) قرأ الحديث من أوّله إلي آخره . )

فجبر علي غير عثم ولا عيب .

( عَثَمَ العظم عَثْماً : انجبر من غير استواء . المعجم الوسيط : 584 . )

فجعل فريضة الدية ستّة أجزاء ، وجعل في الروح ، والجنين ، والأشفار ، ( الشُفر بالضمّ : واحد أشفار العين ، وهي حروف الأجفان التي ينبت عليه الشعر ، وهو الهُدُب . مجمع البحرين : 352/3 . )

والشلل ، والأعضاء ، والإبهام ، لكلّ جزء ستّة فرائض .

جعل دية الجنين مائة دينار ، وجعل مَنِيّ الرجل إلي أن يكون جنيناً خمسة أجزاء ، فإذا كان جنيناً قبل أن تلجه الروح مائة دينار .

فجعل للنطفة عشرين ديناراً ، وهو الرجل يفزع عن عرسه ، فيلقي النطفة وهو لايريد ذلك ، فجعل فيها أمير المؤمنين ( عليه السلام ) عشرين ديناراً الخمس ، وللعلقة خمسيّ ذلك أربعين ديناراً ، وذلك للمرأة أيضاً تُطرق أو تضرب فتلقيه .

ثمّ المضغة ستّين ديناراً إذا طرحته المرأة أيضاً في مثل ذلك ، ثمّ العظم ثمانين ديناراً إذا

طرحته المرأة ، ثمّ الجنين أيضا مائة دينار إذا طرقهم عدوّ فأسقطن النساء ، في مثل هذا أوجب علي النساء ذلك من جهة المعقلة مثل ذلك ، فإذا ولد المولود ، واستهلّ - وهو البكاء - فبيّتوهم فقتلوا الصبيان ، ففيهم ألف دينار للذّكر ، وللأُنثي علي مثل هذا الحساب علي خمسمائة دينار .

وأمّا المرأة إذا قُتلت وهي حامل متمّ ، ولم تسقط ولدها ، ولم يعلم أذكر هو أم أُنثي ، ولم يعلم بعدها مات أو قبلها فديته نصفان ، نصف دية الذكر ، ونصف دية الأُنثي ، ودية المرأة كاملة بعد ذلك .

وأفتي في مَنِيّ الرجل يفزع عن عرسه ، فيعزل عنها الماء ولم يرد ، ذلك نصف خمس المائة من دية الجنين عشرة دنانير ، وإن أفرغ فيها عشرون ديناراً ، وجعل في قصاص جراحته ومعقلته ، علي قدر ديته وهي مائة دينار .

وقضي في دية جراحة الجنين من حساب المائة ، علي ما يكون من جراح الرجل والمرأة كاملة .

وأفتي ( عليه السلام ) في الجسد وجعله ستّة فرائض : النفس ، والبصر ، والسمع ، والكلام ، والعقل ، ونقص الصوت من الغنن ، والبحح ، والشلل في اليدين والرجلين ، فجعل هذا بقياس ذلك الحكم ، ثمّ جعل مع كلّ شي ء من هذه قسامة ، علي نحو ما بلغت الدية .

والقسامة في النفس جعل علي العمد خمسين رجلاً ، وعلي الخطأ خمسة وعشرين رجلاً علي ما بلغت ديته ألف دينار ، وعلي الجراح بقسامة ستّة نفر ، فما كان دون ذلك ، فحسابه علي ستّة نفر ، والقسامة في النفس ، والسمع والبصر

، والعقل والصوت ، من الغنن والبحح ، ونقص اليدين والرجلين ، فهذه ستّة أجزاء الرجل .

( بحّ بَحَحاً : غلُظ صوته وخشن . المعجم الوسيط : 40 . )

فالدية في النفس ألف دينار ، والأنف ألف دينار ، والضوء كلّه من العينين ألف دينار ، والبحح ألف دينار ، وشلل اليدين ألف دينار ، والرجلين ألف دينار ، وذهاب السمع كلّه ألف دينار ، والشفتين إذا استؤصلتا ألف دينار ، والظهر إذا حدب ألف دينار ، والذكر ألف دينار ، واللسان إذا استؤصل ألف دينار ، والأنثيين ألف دينار .

وجعل ( عليه السلام ) دية الجراحة في الأعضاء كلّها في الرأس والوجه ، وسائر الجسد ، من السمع ، والبصر ، والصوت ، والعقل ، واليدين ، والرجلين في القطع والكسر ، والصدع ، والبطط ، والموضحة ، والدامية ، ونقل العظام ، والناقبة يكون في شي ء من ذلك .

فما كان من عظم كسر فجبر علي غير عثم ولاعيب لم ينقل منه العظام ، فإنّ ديته معلومة ، فإذا أوضح ولم ينقل منه العظام فدية كسره ، ودية موضحته ، ولكلّ عظم كسر معلوم ، فدية نقل عظامه نصف دية كسره ، ودية موضحته ربع دية كسره ، ممّا وارت الثياب من ذلك غير قصبتي الساعد والأصابع .

وفي قرحة لاتبرأ ثلث دية ذلك العضو الذي هي فيه ، فإذا أصيب الرجل في إحدي عينيه ، فإنّها تقاس ببيضة تربط علي عينه المصابة ، وينظر ما ينتهي بصر عينه الصحيحة ، ثمّ تغطّي عينه الصحيحة ، وينظر ما ينتهي بصر عينه المصابة ، فيعطي ديته من حساب ذلك .

والقسامة مع ذلك من الستّة أجزاء القسامة علي ستّة نفر ، علي قدر ما أصيب من عينه ، فإن كان سدس بصره ، حلف الرجل وحده وأعطي ، وإن كان ثلث بصره حلف هو ، وحلف معه رجل آخر ، وإن كان نصف بصره حلف هو وحلف معه رجلان ، وإن كان ثلثي بصره حلف هو ، وحلف معه ثلاثة رجال ، وإن كان أربعة أخماس بصره ، حلف هو وحلف معه أربعة رجال ، وإن كان بصره كلّه ، حلف هو وحلف معه خمسة رجال ، ذلك في القسامة في العينين .

قال : وأفتي ( عليه السلام ) فيمن لم يكن له من يحلف معه ، ولم يوثق به علي ما ذهب من بصره ، أنّه يضاعف عليه اليمين ، إن كان سدس بصره حلف واحدة ، وإن كان الثلث حلف مرّتين ، وإن كان النصف حلف ثلاث مرّات ، وإن كان الثلثين حلف أربع مرّات ، وإن كان خمسة أسداس حلف خمس مرّات ، وإن كان بصره كلّه حلف ستّ مرّات ثمّ يعطي ، وإن أبي أن يحلف لم يعط إلّا ما حلف عليه ، ووثق منه بصدق .

والوالي يستعين في ذلك بالسؤال ، والنظر ، والتثبّت في القصاص ، والحدود ، والقود ، وإن أصاب سمعه شي ء ، فعلي نحو ذلك يضرب له شي ء ، لكي يعلم منتهي سمعه ثمّ يقاس ذلك .

والقسامة علي نحو ما نقص من سمعه ، فإن كان سمعه كلّه فعلي نحو ذلك ، وإن خيف منه فجور ، ترك حتّي يغفل ثمّ يصاح به ، فإن سمع عاوده الخصوم إلي الحاكم ،

والحاكم يعمل فيه برأيه ، ويحطّ عنه بعض ما أخذ ، وإن كان النقص في الفخذ ، أو في العضد ، فإنّه يقاس بخيط تقاس رجله الصحيحة ، أو يده الصحيحة ، ثمّ يقاس به المصابة ، فيعلم ما نقص من يده أو رجله ، وإن أُصيب الساق ، أو الساعد من الفخذ ، أو العضد يقاس ، وينظر الحاكم قدر فخذه .

وقضي ( عليه السلام ) في صدغ الرجل إذا أُصيب فلم يستطع أن يلتفت إلّا ما انحرف الرجل نصف الدية خمسمائة دينار ، وما كان دون ذلك فبحسابه .

وقضي ( عليه السلام ) في شفر العين الأعلي إن أُصيب فشتر ، فديته ثلث دية العين مائة وستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار .

وإن أُصيب شفر العين الأسفل فديته نصف دية العين مائتا دينار وخمسون ديناراً .

فإن أُصيب الحاجب ، فذهب شعره كلّه فديته نصف دية العين مائتا دينار وخمسون ديناراً ، فما أُصيب منه فعلي حساب ذلك .

فإن قطعت روثة الأنف ، فديتها خمسمائة دينار نصف الدية .

وإن أنفذت فيه نافذة لاتنسدّ بسهم ، أو برمح ، فديته ثلاثمائة وثلاث وثلاثون ديناراً وثلث .

وإن كانت نافذة فبرئت والتأمت ، فديتها خمس دية روثة الأنف مائة دينار ، فما أُصيب فعلي حساب ذلك .

فإن كانت النافذة في أحد المنخرين إلي الخيشوم ، وهو الحاجز بين المنخرين ، فديتها عشر دية روثة الأنف ، لأنّه النصف ، والحاجز بين المنخرين خمسون ديناراً .

وإن كانت الرمية نفذت في أحد المنخرين والخيشوم إلي المنخر الآخر ، فديتها ستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار .

وإذا قطعت الشفة العليا واستؤصلت ،

فديتها نصف الدية خمسمائة دينار ، فما قطع منها فبحساب ذلك .

فإن انشقّت ، فبدا منها الأسنان ، ثمّ دوويت فبرئت والتأمت فدية جرحها ، والحكومة فيها خمس دية الشفة مائة دينار ، وما قطع منها فبحساب ذلك .

وإن شترت وشينت شيناً قبيحاً ، فديتها مائة دينار وستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار ، ودية الشفة السفلي إذا قطعت واستوصلت ، ثلثا الدية كمّلاً ستّمائة وستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار ، فما قطع منها ، فبحساب ذلك .

فإن انشقّت حتّي يبدو منها الأسنان ، ثمّ برئت والتأمت مائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار .

وإن أصيبت فشينت شيناً فاحشاً ، فديتها ثلاثمائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، وذلك ثلث ديتها .

قال : وسألت أبا جعفر ( عليه السلام ) عن ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : بلغنا أنّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فضّلها ، لأنّها تمسك الطعام والماء ، فلذلك فضّلها في حكومته .

وفي الخدّ إذا كانت فيه نافذة وبدا منها جوف الفم فديتها مائة دينار .

فإن دووي فبري ء والتأم وبه أثر بيّن ، وشين فاحش ، فديته خمسون ديناراً .

فإن كانت نافذة في الخدّين كليهما ، فديتها مائة دينار ، وذلك نصف دية التي بدا منها الفم .

فإن كانت رميت بنصل ينفذ في العظم حتّي ينفذ إلي الحنك ، فديتها مائة وخمسون ديناراً ، جعل منها خمسون ديناراً لموضحتها .

وإن كانت ناقبة ولم تنفذ ، فديتها مائة دينار .

فإن كانت موضحة في شي ء من الوجه ، فديتها خمسون ديناراً .

فإن كان لها شين ، فدية

شينها ربع دية موضحتها .

وإن كان جرحاً ولم يوضح ثمّ بري ء وكان في الخدّين أثر ، فديته عشرة دنانير .

وإن كان في الوجه صدع ، فديته ثمانون ديناراً ، فإن سقطت منه جدوة لحم ولم يوضح وكان قدر الدرهم فما فوق ذلك ، فديتها ثلاثون ديناراً .

ودية الشجّة إن كانت موضحة أربعون ديناراً ، إذا كانت في الجسد ، وفي موضع الرأس خمسون ديناراً ، فإن نقل منها العظام ، فديتها مائة دينار وخمسون ديناراً ، فإن كانت ناقبة في الرأس ، فتلك تسمّي المأمومة ، وفيها ثلث الدية ثلاثمائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار .

وجعل ( عليه السلام ) في الأسنان في كلّ سنّ خمسين ديناراً ، وجعل الأسنان سواءً ، وكان قبل ذلك يجعل في الثنيّة خمسين ديناراً ، وفيما سوي ذلك من الأسنان في الرباعيّة أربعين ديناراً ، وفي الناب ثلاثين ديناراً ، وفي الضرس خمسة وعشرين ديناراً ، فإذا اسودّت السنّ إلي الحول فلم تسقط فديتها دية الساقط خمسون ديناراً ، وإن تصدّعت ولم تسقط فديتها خمسة وعشرون ديناراً ، فما انكسر منها فبحسابه من الخمسين ، وإن سقطت بعد وهي سوداء فديتها إثنا عشر ديناراً ونصف ، وما انكسر منها من شي ء فبحسابه من الخمسة وعشرين ديناراً .

وفي الترقوة إذا انكسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب أربعون ديناراً ، فإن انصدعت فديتها أربعة أخماس ، دية كسرها إثنان وثلاثون ديناراً .

فإن أوضحت فديتها خمسة وعشرون ديناراً ، وذلك خمسة أجزاء من ديتها إذا انكسرت .

فإن نقل منها العظام فديتها نصف دية كسرها عشرون ديناراً .

فإن نقبت فديتها ربع

دية كسرها عشرة دنانير .

ودية المنكب إذا كسر خمس دية اليد مائة دينار .

فإن كان في المنكب صدع فديته أربعة أخماس ، دية كسره ثمانون ديناراً .

فإن أوضح فديته ربع دية كسره خمسة وعشرون ديناراً .

فإن نقلت منه العظام فديته مائة دينار وخمسة وسبعون ديناراً ، منها مائة دينار دية كسره ، وخمسون ديناراً لنقل العظام ، وخمسة وعشرون ديناراً للموضحة .

وإن كانت ناقبة ، فديتها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً .

فإن رضّ فعثم فديته ثلث دية النفس ثلاثمائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، فإن كان فكّ فديته ثلاثون ديناراً .

وفي العضد إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب فديتها خمس دية اليد مائة دينار ، ودية موضحتها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً ، ودية نقل عظامها نصف دية كسرها خمسون ديناراً ، ودية نقبها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً .

وفي المرفق إذا كسر فجبر علي غير عثم ولا عيب فديته مائة دينار ، وذلك خمس دية اليد .

فإن انصدع فديته أربعة أخماس دية كسره ثمانون ديناراً .

فإن أوضح فديته ربع دية كسره خمسة وعشرون ديناراً .

فإن نقلت منه العظام فديته مائة دينار وخمسة وسبعون ديناراً ، للكسر مائة دينار ، ولنقل العظام خمسون ديناراً ، وللموضحة خمسة وعشرون ديناراً .

فإن كانت فيه ناقبة ، فديتها ربع دية كسره خمسة وعشرون ديناراً .

فإن رضّ المرفق فعثم فديته ثلث دية النفس ثلاثمائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار .

فإن فُكّ فديته ثلاثون ديناراً ، وفي المرفق الآخر مثل ذلك سواء .

وفي الساعد إذا كسر فجبر

علي غير عثم ولا عيب ثلث دية النفس ثلاثمائة وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار .

فإن كسر إحدي القصبتين من الساعدين فديتها خمس دية اليد مائة دينار ، وفي إحداهما أيضاً في الكسر لأحد الزندين خمسون ديناراً ، وفي كليهما مائة دينار .

فإن انصدع إحدي القصبتين ففيها أربعة أخماس ، دية إحدي قصبتي الساعد أربعون ديناراً ، ودية موضحتها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً ، ودية نقل عظامها مائة دينار ، وذلك خمس دية اليد .

وإن كانت ناقبة فديتها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً ، ودية نقبها نصف دية موضحتها إثنا عشر ديناراً ونصف ، ودية نافذتها خمسون ديناراً .

فإن صارت فيها قرحة لا تبرأ ، فديتها ثلث دية الساعد ثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، فذلك ثلث دية التي هي فيه .

ودية الرسغ إذا رضّ فجبر علي غير عثم ولا عيب ثلث دية اليد مائة دينار وستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار . - قال الخليل : الرسغ مفصل ما بين الساعد والكفّ - .

وفي الكفّ إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب خمس دية اليد مائة دينار .

فإن فكّ الكفّ فديتها ثلث دية اليد مائة دينار وستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار .

وفي موضحتها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً .

ودية نقل عظامها مائة دينار وثمانية وسبعون ديناراً ، نصف دية كسرها .

وفي نافذتها إن لم تنسدّ خمس دية اليد مائة دينار ، فإن كانت نافذة فديتها ربع دية كسرها خمسة وعشرون ديناراً .

ودية الأصابع والقصب الذي في الكفّ في الإبهام إذا قطع ثلث دية اليد مائة دينار وستّة وستّون ديناراً وثلثا

دينار .

ودية قصبة الإبهام التي في الكفّ تجبر علي غير عثم خمس دية الإبهام ثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، إذا استوي جبرها وثبت .

ودية صدعها ستّة وعشرون ديناراً وثلثا دينار ، ودية موضحتها ثمانية دنانير وثلث دينار ، ودية نقل عظامها ستّة عشر ديناراً وثلثا دينار ، ودية نقبها ثمانية دنانير وثلث دينار ، نصف دية نقل عظامها ، ودية موضحتها نصف دية ناقلتها ثمانية دنانير وثلث دينار ، ودية فكّها عشرة دنانير .

ودية المفصل الثاني من أعلي الإبهام إن كسر فجبر علي غير عثم ولا عيب ستّة عشر ديناراً وثلثا دينار .

ودية الموضحة إذا كانت فيها أربعة دنانير وسدس دينار ، ودية نقبه أربعة دنانير وسدس دينار ، ودية صدعه ثلاثة عشر ديناراً وثلث دينار ، ودية نقل عظامها خمسة دنانير ، وما قطع منها فبحسابه علي منزلته .

وفي الأصابع في كلّ إصبع سدس دية اليد ثلاثة وثمانون ديناراً وثلث دينار ، ودية أصابع الكفّ الأربع سوي الإبهام دية كلّ قصبة عشرون ديناراً وثلثا دينار ، ودية كلّ موضحة في كلّ قصبة من القصب الأربع أصابع ، أربعة دنانير وسدس دينار ، ودية نقل كلّ قصبة منهنّ ثمانية دنانير وثلث دينار .

ودية كسر كلّ مفصل من الأصابع الأربع التي تلي الكفّ ستّة عشر ديناراً وثلثا دينار .

وفي صدع كلّ قصبة منهنّ ثلاثة عشر ديناراً وثلثا دينار .

فإن كان في الكفّ قرحة لاتبرأ فديتها ثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار . وفي نقل عظامها ثمانية دنانير وثلث دينار ، وفي موضحتها أربعة دنانير وسدس ، وفي نقبها أربعة دنانير وسدس ، وفي فكّها خمسة دنانير .

ودية

المفصل الأوسط من الأصابع الأربع إذا قطع فديته خمسة وخمسون ديناراً وثلث دينار ، وفي كسره أحد عشر ديناراً وثلث دينار ، وفي صدعه ثمانية دنانير ونصف دينار ، وفي موضحته دينار وثلثا دينار ، وفي نقل عظامها خمسة دنانير وثلث دينار ، وفي نقبه ديناران وثلثا دينار ، وفي فكّه ثلاثة دنانير وثلثا دينار ، وفي المفصل الأعلي من الأصابع الأربع إذا قطع سبعة وعشرون ديناراً ونصف دينار وربع عشر دينار ، وفي كسره خمسة دنانير وأربعة أخماس دينار ، وفي نقبه دينار وثلث ، وفي فكّه دينار وأربعة أخماس دينار ، وفي ظفر كلّ إصبع منها خمسة دنانير .

وفي الكفّ إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب فديتها أربعون ديناراً ، ودية صدعها أربعة أخماس دية كسرها إثنان وثلاثون ديناراً ، ودية موضحتها خمسة وعشرون ديناراً ، ودية نقل عظامها عشرون ديناراً ونصف دينار ، ودية نقبها ربع دية كسرها عشرة دنانير ، ودية قرحة لا تبرأ ثلاثة عشر ديناراً وثلث دينار .

وفي الصدر إذا رضّ فثني شِقّاه كلاهما فديته خمسمائة دينار ، ودية إحدي شقّيه إذا انثني مائتان وخمسون ديناراً ، فإن انثني الصدر والكتفان فديته مع الكتفين ألف دينار ، فإن انثني أحد الكتفين مع شقّ الصدر فديته خمسمائة دينار ، ودية الموضحة في الصدر خمسة وعشرون ديناراً ، ودية موضحة الكتفين والظهر خمسة وعشرون ديناراً ، فإن اعتري الرجل من ذلك صعر لايستطيع أن يلتفت فديته خمسمائة دينار .

وإن كسر الصلب فجبر علي غير عثم ولا عيب فديته مائة دينار ، فإن عثم فديته ألف دينار .

وفي الأضلاع فيما خالط القلب من الأضلاع إذا كسر

منها ضلع فديته خمسة وعشرون ديناراً ، ودية صدعه إثنا عشر ديناراً ونصف ، ودية نقل عظامه سبعة دنانير ونصف ، وموضحته علي ربع دية كسره ، ودية نقبه مثل ذلك .

وفي الأضلاع ممّا يلي العضدين دية كلّ ضلع عشرة دنانير إذا كسر ، ودية صدعه سبعة دنانير ، ودية نقل عظامه خمسة دنانير ، وموضحة كلّ ضلع ربع دية كسره ديناران ونصف دينار ، وإن نقب ضلع منها فديته دينار ونصف دينار .

وفي الجائفة ثلث دية النفس ثلاثمائة وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، فإن نقب من الجانبين كليهما برمية ، أو طعنة ، وقعت في الصفاق فديتها أربعمائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار .

وفي الأُذن إذا قطعت فديتها خمسمائة دينار ، وما قطع منها فبحساب ذلك .

وفي الورك إذا كسر فجبر علي غير عثم ولا عيب خمس دية الرجلين مائتا دينار ، فإن صدع الورك فديته مائة دينار وستّون ديناراً أربعة أخماس دية كسره ، فإن أوضحت فديته ربع دية كسره خمسون ديناراً ، ودية نقل عظامه مائة وخمسة وسبعون ديناراً ، منها لكسرها مائة دينار ، ولنقل عظامها خمسون ديناراً ، ولموضحتها خمسة وعشرون ديناراً ، ودية فكّها ثلثا ديتها ، فإن رضّت وعثمت فديتها ثلاثمائة وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار .

وفي الفخذ إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب خمس دية الرجلين مائتا دينار ، فإن عثمت الفخذ فديتها ثلاثمائة دينار وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ثلث دية النفس ، ودية موضحة العثم أربعة أخماس دية كسرها مائة وستّون ديناراً ، فإن كانت قرحة لا تبرأ فديتها ثلث دية كسرها ستّة وستّون ديناراً وثلثا

دينار ، ودية موضحتها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، ودية نقل عظامها نصف دية كسرها مائة دينار ، ودية نقبها ربع دية كسرها خمسون ديناراً .

وفي الركبة إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب خمس دية الرجلين مائتا دينار ، فإن تصدّعت فديتها أربعة أخماس دية كسرها مائة وستّون ديناراً ، ودية موضحتها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، ودية نقل عظامها مائة دينار وخمسة وسبعون ديناراً ، منها في دية كسرها مائة دينار ، وفي نقل عظامها خمسون ديناراً ، وفي موضحتها خمسة وعشرون ديناراً ، ودية نقبها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، فإذا رضّت فعثمت ففيها ثلث دية النفس ثلاثمائة وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، فإن فكّت ففيها ثلاثة أجزاء من دية الكسر ثلاثون ديناراً .

وفي الساق إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب خمس دية الرجلين مائتا دينار ، ودية صدعها أربعة أخماس دية كسرها مائة وستّون ديناراً ، وفي موضحتها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، وفي نقل عظامها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، وفي نقبها نصف دية موضحتها خمسة وعشرون ديناراً ، وفي نفوذها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، وفي قرحة لا تبرأ ثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، فإن عثمت الساق فديتها ثلث دية النفس ثلاثمائة وثلاثة وثلاثون دينار وثلث دينار .

وفي الكعب إذا رضّ فجبر علي غير عثم ولا عيب ثلث دية الرجلين ثلاثمائة وثلاثون دينار وثلث دينار .

وفي القدم إذا كسرت فجبرت علي غير عثم ولا عيب خمس دية الرجلين مائتا دينار ، ودية موضحتها ربع دية كسرها خمسون ديناراً ، وفي ناقبة فيها ربع دية

كسرها خمسون ديناراً .

ودية الأصابع والقصب التي في القدم للإبهام ثلث دية الرجلين ثلاثمائة وثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث دينار ، ودية كسر الإبهام القصبة التي تلي القدم خمس دية الإبهام ستّة وستّون ديناراً وثلثا دينار ، وفي صدعها ستّة وعشرون ديناراً وثلثا دينار ، وفي موضحتها ثمانية دنانير وثلث دينار ، وفي نقل عظامها ستّة وعشرون ديناراً وثلثا دينار ، وفي نقبها ثمانية دنانير وثلث دينار ، وفي فكّها عشرة دنانير .

ودية المفصل الأعلي من الإبهام وهو الثاني الذي فيه الظفر ستّة عشر ديناراً وثلثا دينار ، وفي موضحته أربعة دنانير وسدس ، وفي نقل عظامه ثمانية دنانير وثلث دينار ، وفي ناقبته أربعة دنانير وسدس ، وفي صدعه ثلاثة عشر ديناراً وثلث ، وفي فكّه خمسة دنانير ، وفي ظفره ثلاثون ديناراً ، وذلك لأنّه ثلث دية الرجل ، ودية كلّ إصبع منها سدس دية الرجل ثلاثة وثمانون ديناراً وثلث دينار .

ودية قصبة الأصابع الأربع سوي الإبهام دية كسر كلّ قصبة منها ستّة عشر ديناراً وثلثا دينار ، ودية موضحة كلّ قصبة منها أربعة دنانير وسدس ، ودية نقل كلّ عظم قصبة منهنّ ثمانية دنانير وثلث ، ودية صدعها ثلاثة عشر ديناراً وثلث دينار ، ودية نقب كلّ قصبة منهنّ أربعة دنانير وسدس ، ودية قرحة لا تبرأ في القدم ثلاثة وثلاثون ديناراً وثلث .

ودية كسر المفصل الذي يلي القدم من الأصابع ستّة عشر ديناراً وثلث ، ودية صدعها ثلاثة عشر ديناراً وثلث دينار ، ودية نقل عظم كلّ قصبة منهنّ ثمانية دنانير وثلث دينار ، ودية موضحة كلّ قصبة أربعة دنانير وسدس دينار ، ودية نقبها أربعة دنانير وسدس

دينار ، ودية فكّها خمسة دنانير .

وفي المفصل الأوسط من الأصابع الأربع إذا قطع فديته خمسة وخمسون ديناراً وثلثا دينار ، ودية كسره أحد عشر ديناراً وثلثا دينار ، ودية صدعه ثمانية دنانير وأربعة أخماس دينار ، ودية موضحته ديناران ، ودية نقل عظامه خمسة دنانير وثلثا دينار ، ودية فكّه ثلاثة دنانير وثلثا دينار ، ودية نقبه ديناران وثلثا دينار .

وفي المفصل الأعلي من الأصابع الأربع التي فيها الظفر إذا قطع فديته سبعة وعشرون ديناراً وأربعة أخماس دينار ، ودية كسره خمسة دنانير وأربعة أخماس دينار ، ودية صدعه أربعة دنانير وخمس دينار ، ودية موضحته دينار وثلث دينار ، ودية نقل عظامه ديناران وخمس دينار ، ودية نقبه دينار وثلث دينار ، ودية فكّه دينار وأربعة أخماس دينار ، ودية كلّ ظفر عشرة دنانير .

وأفتي ( عليه السلام ) في حلمة ثدي الرجل ثمن الدية مائة دينار وخمسة وعشرون ديناراً ، وفي خصية الرجل خمسائة دينار .

قال : وإن أُصيب رجل فأدرّ خصيتاه كلتاهما فديته أربعمائة دينار ، فإن فحج فلم يقدر علي المشي إلّا مشياً لا ينفعه فديته أربعة أخماس دية النفس ثمانمائة دينار ، فإن أحدب منها الظهر فحينئذ تمّت ديته ألف دينار ، والقسامة في كلّ شي ء من ذلك ستّة نفر علي ما بلغت ديته .

وأفتي ( عليه السلام ) في الوجيئة إذا كانت في العانة فخرقت السفاق فصارت أدرّة في إحدي الخصيتين فديتها مائتا دينار خمس الدية ، وفي النافذة إذا نفذت من رمح ، أو خنجر في شي ء من الرجل من أطرافه فديتها عشر دية الرجل مائة دينار .

وقضي (

عليه السلام ) أنّه لا قود لرجل أصابه والده في أمر يعيب عليه فيه ، فأصابه عيب من قطع وغيره ، وتكون له الدية ولا يقاد ، ولا قود لامرأة أصابها زوجها فعيبت ، وغرم العيب علي زوجها ، ولا قصاص عليه .

وقضي ( عليه السلام ) في امرأة ركبها زوجها فأعفلها أنّ لها نصف ديتها مائتان وخمسون ديناراً .

وقضي ( عليه السلام ) في رجل افتضّ جارية بإصبعه فخرق مثانتها فلا تملك بولها فجعل لها ثلث الدية مائة وستّة وستّين ديناراً وثلثي دينار ، وقضي ( عليه السلام ) لها عليه صداقها مثل نساء قومها .

( تهذيب الأحكام : 295/10 ح 1148 ، قِطَعٌ منه في : 169 ح 668 ، و245 ح 968 ، و267 ح 1050 ، و285 ح 1107 ، و292 ح 1135 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 159/29 ح 35377 ، و357 ح 35772 ، و374 ح 35804 ، و378 ح 35810 .

الكافي : 311/7 ح 1 ، و324 ح 9 ، و327 ح 5 ، و330 - 342 ح 1 - 12 ، و362 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 85/27 ح 33276 ، و289/29 ح 35640 ، و35641 ، والبحار : 354/57 ح 37 .

عوالي اللئاليّ : 603/3 ح 65 ، و66 ، قطعة منه .

الأصول الستّة عشر : 134 . )

147 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا أبو محمّد الفضل بن محمّد بن المسيّب الشعرانيّ بجرجان قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو

موسي المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) :

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : ، وقالا جميعاً عن آبائهما ، عن أمير المؤمنين ( عليهم السلام ) : قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول : بُني الإسلام علي خمس خصال : علي الشهادتين والقرينتين .

قيل له : أمّا الشهادتان فقد عرفناهما ، فما القرينتان ؟

قال : الصلاة والزكاة ، فإنّه لا يقبل أحدهما إلّا بالأُخري ، والصيام ، وحجّ البيت من استطاع إليه سبيلاً ، وختم ذلك بالولاية ، فأنزل اللّه عزّوجلّ : ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَمَ دِينًا ) .

( المائدة : 3/5 . )

( الأمالي : 518 ح 1134 . عنه البحار : 379/65 ح 29 ، ووسائل الشيعة : 26/1 ح 33 ، قطعة منه . )

9 )

148 - الشيخ الطوسي ؛ : . . . أحمد بن محمّد ، قال : سألته عن الطلاق ؟ فقال ( عليه السلام ) : علي طهر ، وكان عليّ ( عليه السلام ) يقول : لايكون طلاق إلّا بالشهود . . . .

( التهذيب : 50/8 ، ح 159 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1667 . )

149 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام )

عن ابن بنت ، وبنت ابن ؟ قال ( عليه السلام ) : إنّ عليّاً ( عليه السلام ) كان لايألوا أن يعطي الميراث للأقرب . . . .

( الاستبصار : 168/4 ح 636 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1852 . )

150 - الحميريّ ؛ : . . . حمّاد بن عثمان قال : سألت أبا الحسن ال رضا ( عليه السلام ) عن رجل مات وترك أُمّه وأخاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . إنّ عليّاً ( عليه السلام ) كان يورّث الأقرب فالأقرب .

( قرب الإسناد : 346 ح 1254 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1855 . )

151 - الحميريّ ؛ : . . . البزنطيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . إنّ عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) كان يقول : إنّ شيعتنا في أوسع ممّا بين السماء إلي الأرض . . . .

( قرب الإسناد : 385 ح 1358 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1253 . )

152 - الراونديّ ؛ : إنّ أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ قال : إنّي كنت من الواقفة علي موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ، وأشكّ في الرضا ( عليه السلام ) . . . فاستبصرت ، ثمّ قلت له : يا ابن رسول اللّه أشتهي أن تدعوني إلي دارك . . . ثمّ بعث إليّ مركوباً في آخر يوم ، فخرجت إليه وصلّيت معه العشائين . . .

ثمّ قال للغلام : هات الثياب التي أنام فيها لينام أحمد البزنطيّ فيها . . . وقال : يا أحمد ! لاتفخر علي أصحابك بذلك ، فإنّ صعصعة بن صوحان مرض ، فعاده أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) وأكرمه ، ووضع يده علي جبهته وجعل يلاطفه ، فلمّا أراد النهوض قال :

يا صعصعة ! لاتفخر علي إخوانك بما فعلت ، فإنّي إنّما فعلت جميع ذلك لأنّه كان تكليفاً لي .

( الخرائج والجرائح : 662/2 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 3 رقم 644 . )

153 - الراوندي ؛ : . . . محمّد بن عبيدة قال : دخلت علي الرضا صلوات اللّه عليه . . . ثمّ قال : إنّ عليّ بن أبي طالب صلوات اللّه عليه قال : إنّ الحكماء ضيّعوا الحكمة ، لمّا وضعوها عند غير أهلها .

( قصص الأنبياء : 160 ح 176 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2163 . )

154 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : . . . أبويعقوب بن إسحاق بن محمّد بن أبان بن لاحق النخعيّ ، أنّه سمع مولانا الحسن الأخير ( عليه السلام ) يقول : سمعت أبي يحدّث عن جدّه عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : : أنّه قال : اعتلّ صعصعة بن صوحان العبديّ فعاده مولانا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) في جماعة من أصحابه ، فلمّا استقرّ بهم المجلس فرح صعصعة ، فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : لا تفتخرنّ علي إخوانك بعيادتي إيّاك .

ثمّ نظر إلي فِهر في وسط داره ، فقال لأحد أصحابه : ناولنيه .

فأخذه منه ، و أداره في كفّه ، فإذا به سفرجلة رطبة فدفعها إلي أحد أصحابه وقال : قطّعها قطعاً ، وادفع إلي كلّ واحد منّا قطعة ، وادفع إلي صعصعة قطعة ، وإليّ قطعة ، ففعل ذلك ، فأدار مولانا ( عليه السلام ) القطعة من السفرجلة في كفّه ، فإذا بها تفّاحة ، فدفعها إلي ذلك الرجل وقال له : اقطعها وادفع إلي كلّ واحد قطعة ، وإلي صصعصة [قطعة] وإليّ قطعة . . . .

( نوادر المعجزات : 56 ، ح 22 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1019 . )

155 - أبو عليّ الطبرسيّ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيها قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة ، قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي

جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : حدّثني أبي علي بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، قال : لمّا بُدِي ء رسول اللّه بتعليم الأذان أتي جبرئيل بالبراق [فاستعصت عليه ، فقال لها جبرئيل : ] أُسكني بُراقة ، فما ركبك أحد أكرم علي اللّه منه ، [فسكنت ] .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فركبتها حتّي انتهيتُ إلي الحجاب الذي يلي الرحمن عزّ ربّنا وجلّ ، فخرج مَلَك من وراء الحجاب ، فقال : اللّه أكبر ، [اللّه أكبر] ، قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : قلت : يا جبرئيل ! من هذا [المَلَك ] الكريم ؟

قال [جبرئيل ] : والذي أكرمك بالنبوّة ما رأيت هذا الملك قبل ساعتي هذه .

فقال [الملك ] : اللّه أكبر ، اللّه أكبر ، فنودي من وراء الحجاب : صدق عبدي أنا أكبر ، أنا أكبر .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فقال الملك : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، فنودي من وراء الحجاب : صدق عبدي أنا اللّه لا إله إلّا أنا .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فقال الملك : أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه ، أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه ، فنودي من وراء الحجاب : صدق عبدي ، أنا أرسلت محمّداً رسولاً .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فقال الملك

: حيّ علي الصلاة ، حيّ علي الصلاة .

فنودي من وراء الحجاب : صدق عبدي ، ودعا إلي عبادتي .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فقال الملك : حيّ علي الفلاح ، [حيّ علي الفلاح ] .

فنودي من وراء الحجاب : صدق عبدي ، ودعا إلي عبادتي .

[قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فقال الملك : حيّ علي خير العمل ، حيّ علي خير العمل .

فنودي من وراء الحجاب : صدق عبدي ، ودعا إلي عبادتي ] ، قد أفلح من واظب عليها .

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فيومئذ أكمل اللّه تعالي لي الشرف علي الأوّلين والآخرين .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 227 ح 115 . عنه البحار : 377/18 ح 83 ، ومستدرك الوسائل : 72/4 ح 4190 . عنه وعن العوالي ، البحار : 151/81 ح 47 .

عوالي اللئالي : 25/1 ح 8 . )

156 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يسافر يوم الإثنين والخميس ويقول : فيهما ترفع الأعمال إلي اللّه تعالي ، وتعقد ( في العيون ذكر يوم الخميس فقط . )

في هما الألوية ، .

( في العيون : « الألولاية » . )

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 228 ح 116 . عنه البحار : 48/56 ح 9 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 100 ، عنه البحار : 48/56 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 360/11 ح 15014 .

جمال الأُسبوع :

116 س 1 .

الأمان من أخطار الأسفار والأزمان : 32 س 10 ، بتفاوت . )

157 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) صلّي بنا صلاة السفر ، فقرأ في الاُولي « الحمد » و ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ؛ وفي الأُخري « الحمد » و ( قُلْ يَأَيُّهَا الْكَفِرُونَ ) ، ثمّ قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : قرأت لكم ثلث القرآن وربعه .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 228 ح 117 . عنه مستدرك الوسائل : 192/4 ح 4464 . عنه وعن العيون ، البحار : 30/82 ح 19 ، و339/89 ح 2 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 37/2 ح 101 . عنه وسائل الشيعة : 82/6 ح 7405 . )

158 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : حدّثني [أبي ] عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : حسن الخلق خير قرين .

وقال ( عليه السلام ) : أكملكم إيماناً أحسنكم أخلاقاً .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 229 ح 121 . عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 104 ، عنه وعن الصحيفة ، وسائل الشيعة : 152/12 ح 15924 ، و153 ح 15925 ، والبحار : 387/68 ضمن ح 34 . )

159 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : حدّثني [أبي ] عليّ بن أبي طالب ، قال : قال ( عليه السلام ) : عنوان صحيفة المؤمن حسن خلقه .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 229 ح 122 . عنه البحار

: 392/68 ح 59 ، وفيه : قال عليّ بن أبي طالب عليه السلام . )

160 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا شرب [لبناً] مضمض فاه وقال : إنّ له دَسَماً .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 233 ح 131 . عنه البحار : 355/63 ح 12 .

مكارم الأخلاق : 183 ، س 19 عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 103/63 ، ضمن ح 35 . )

161 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : حدّثني أبي ، [عن ] عليّ بن أبي طالب : ثلاثة لا يعرضنّ أحدكم نفسه عليهنّ وهو صائم : الحِجامة ، والحمّام ، والمرأة الحسناء .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 233 ح 132 . عنه البحار : 291/93 ح 12 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 115 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 79/10 ح 12880 ، و99 ح 12949 . )

162 - أبو عليّ الطبرسيّ : وبإسناده قال : حدّثني [أبي ، عن ] عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : من عرض نفسه للتهمة ، فلا يلومنّ من أساء الظنّ به .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 237 ح 140 . عنه البحار : 91/72 ح 6 . )

163 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : من أحبّني وجدني عند مماته بحيث يحبّ ، ومن أبغضني وجدني عند مماته بحيث يكره .

( صحيفة الإمام

الرضاعليه السلام : 262 ح 203 . عنه البحار : 188/6 ح 25 . )

164 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : إنّ لإبليس كُحلاً وسَفوفاً ولَعوقاً .

( السفوف : كلّ دواء يابس غير معجون . المعجم الوسيط : 434 . )

( اللعوق : كلّ ما يُلعق كاالدواء والعسل وغيرهما . المعجم الوسيط : 828 . )

فأمّا كُحله فالنوم ، وأمّا سَفوفه فالغضب ، وأمّا لَعوقه فالكذب .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 261 ح 198 .

البحار : 217/60 ح 53 ، عن المحاسن ولم نجده في المطبوع . )

165 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : رأيت النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كبّر علي عمّه حمزة خمس تكبيرات ، وكبّر علي الشهداء بعده خمس تكبيرات ، فلحق حمزة سبعين تكبيرة ، [ووضع يده اليمني علي اليسري ] ، .

( مابين المعقوفتين : ليس في العيون ، ومستدرك الوسائل . )

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 258 ح 190 ، عنه مستدرك الوسائل : 226/2 ، ح 1927 .

عيون الأخبار : 45/2 ، ح 167 ، بتفاوت . عنه البحار : 349/78 ح 21 . )

166 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا أصابه صداع أو غير ذلك ، بسط يديه ، وقرأ الفاتحة ومسح بهما وجهه ، فيذهب ( في البحار : والمعوّذتين . )

عنه ما كان يجد .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 277

ح 26 .

البحار : 368/10 ح 9 ، نقلاً من خطّ الشيخ الشهيد محمّد بن مكّيّ .

مكارم الأخلاق : 360 س 2 . عنه البحار : 7/92 ضمن ح 2 ، عن الرضاعليه السلام مثله ، و59 ضمن ح 28 . )

167 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده عن أسماء ، قالت : قَبَّلتُ - أي ولّدتُ - فاطمة بالحسن فلم أر لها دماً .

فقلت : يا رسول اللّه ! إنّي لم أر لها دماً في حيض ، ولا في نفاس !

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أما علمتِ أنّ ابنتي طاهرة مطهّرة ، لا يُري لها دم في طَْمث ولا ولادة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 289 ح 39 . )

168 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عليّ بن موسي ، عن آبائه ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، أنّه قال : العنب أدم ، وفاكهة ، وطعام ، وحلواء .

( مكارم الأخلاق : 164 س 20 . عنه البحار : 150/63 ضمن ح 12 ، ومستدرك

الوسائل : 392/16 ح 20288 . )

169 - الإربليّ ؛ : عن الحافظ عبد العزيز ، عن داود بن سليمان ، عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) : الحياء والدين مع العقل حيث كان .

( كشف الغمّة : 269/2 س 2 . )

170 - ابن شهر آشوب ؛ : جابر بن عبد اللّه وحذيفة بن اليمان وعبد اللّه بن العبّاس وأبو هارون العبديّ

، عن عبد اللّه بن عثمان وحمدان بن المعافا ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، ومحمّد بن صدقة ، عن موسي بن جعفر ( عليه السلام ) .

ولقد أنبأني أيضاً ابن شيرويه والديلميّ بإسناده إلي موسي بن جعفر ، عن آبائه ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، قالوا : كنّا مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في طرقات المدينة إذ جعل خمسه في خمس أمير المؤمنين ، فواللّه ! ما رأينا خمسين أحسن منها ، إذ مررنا علي نخل المدينة فصاحت نخلة أختها : هذا محمّد المصطفي ، وهذا عليّ المرتضي ، فاجتزناهما ، فصاحت ثانية بثالثة : هذا نوح النبيّ ، وهذا إبراهيم الخليل ، فاجتزناهما ، فصاحت ثالثة برابعة : هذا موسي وأخوه هارون ، فاجتزناهما ، فصاحت رابعة بخامسة : هذا محمّد سيّد النبيّين ، وهذا عليّ سيّد الوصيّين .

فتبسّم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ قال : يا عليّ ! سمّ نخل المدينة صيحانيّاً ، فقد صاحت بفضلي وفضلك .

( المناقب : 327/2 س 3 . عنه البحار : 266/41 س 18 ، ضمن ، ح 22 ، ومدينة المعاجز : 52/2 ، ح 398 . )

171 - ابن شهرآشوب ؛ : الطبريّ بإسناده ، عن جابر بن عبد اللّه ، عن عليّ ( عليه السلام ) ،

وروي الأصبغ ، وزين العابدين ، والباقر ، والصادق ، والرض ( عليهم السلام ) : : أنّه قال أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه : ( أَفَمَن كَانَ عَلَي بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ ي وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِّنْهُ )

أنا .

( هود : 17/11 . )

( المناقب : 85/3 س 16 . عنه البحار : 388/35 ح 8 . )

172 - ابن شهرآشوب ؛ : من لا يحضره الفقيه عن ابن بابويه بإسناده عن الرضا ( عليه السلام ) : إنّه أتي عمر برجل وجد علي رأسه قتيل ، وفي يده سكّين مملوءة دماً . فقال الرجل : لا واللّه ! ما قتلته ولا أعرفه ، وإنّما دخلت بهذه السكّين أطلب شاة لي عدمت من بين يديّ ، فوجدت هذا القتيل ، فأمر عمر بقتله .

فقال الرجل القاتل : إنّا للّه وإنّا إليه راجعون ، قد قتلتُ رجلاً ، وهذا رجل آخر يقتل بسببي ، فشهد علي نفسه بالقتل .

فأدركهم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) وقال : لا يجب عليه القود ، إن كان قتل نفساً فقد أحيي نفساً ، ومن أحيي نفساً فلا يجب عليه قود .

فقال عمر : سمعت رسول اللّه يقول : أقضاكم عليّ ، وأعطي ديته من بيت المال .

( المناقب : 11/4 س 3 . )

173 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا ( عليه السلام ) : قضي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) في امرأة محصنة فجر بها غلام صغير ، فأمر عمر أن ترجم .

فقال ( عليه السلام ) : لا يجب الرجم ، إنّما يجب الحدّ ، لأنّ الذي فجر بها ليس بمدرك .

وأمر عمر برجل بمني محصن ، فجر بالمدينة ، أن يرجم .

فقال أمير المؤمنين : لا يجب عليه الرجم ، لأنّه غائب عن أهله ، وأهله في بلد آخر ، إنّما

يجب عليه الحدّ .

فقال عمر : لا أبقاني اللّه لمعضلة لم يكن لها أبو الحسن .

( المناقب : 360/2 س 23 . عنه البحار : 226/40 ضمن ح 6 . )

174 - ابن شهرآشوب ؛ : أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) في خبر : أنّه أقرّ رجل بقتل ابن رجل من الأنصار ، فدفعه عمر إليه ليقتله به ، فضربه ضربتان بالسيف حتّي ظنّ أنّه هلك ، فحمل إلي منزله وبه رمق ، فبري ء الجرح بعد ستّة أشهر ، فلقيه الأب وجرّه إلي عمر ، فدفعه إليه عمر ، فاستغاث الرجل إلي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فقال لعمر : ما هذا الذي حكمت به علي هذا الرجل ؟

فقال : النفس بالنفس .

قال ( عليه السلام ) : ألم يقتله مرّة ؟

قال : قد قتله ثمّ عاش .

( كذا في البحار ، وفي المصدر : قد قتلته . )

قال ( عليه السلام ) : فيقتل مرّتين ، فبهت ! ثمّ قال : فاقض ما أنت قاض .

فخرج ( عليه السلام ) فقال للأب : ألم تقتله مرّة ؟

قال : بلي ، فيبطل دم ابني .

قال ( عليه السلام ) : لا ، ولكنّ الحكم أن تدفع إليه ، فيقتصّ منك مثل ما صنعت به ، ثمّ تقتله بدم ابنك .

قال : هو واللّه ! الموت ، ولابدّ منه .

قال : لابدّ أن يأخذ بحقّه .

قال : فإنّي قد صفحت عن دم ابني ، ويصفح لي عن القصاص ، فكتب بينهما كتاباً

بالبراءة ، فرفع عمر يده إلي السماء وقال : الحمدللّه ، أنتم أهل بيت الرحمة ياأبا الحسن ! ثمّ قال : لولا عليّ لهلك عمر .

( المناقب : 365/2 س 23 . عنه البحار : 233/40 ح 12 ، و386/101 ح 3 . )

175 - ورّام بن أبي فراس ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يقول : ليجتمع في قلبك الإفتقار إلي الناس والإستغناء عنهم ، فيكون افتقارك إليهم في لين كلامك ، وحسن بشرك ، ويكون استغناؤك عنهم في نزاهة عرضك ، وبقاء عزّك .

( تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 515 س 16 . )

10 )

176 - محمّد بن عليّ الطبريّ ؛ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قالت فاطمة ( عليها السلام ) يوماً لي : أنا أحبّ إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) منكم !

فقلت : لا؛ بل أنا أحبّ .

فقال الحسن ( عليه السلام ) : لا ، بل أنا .

وقال الحسين ( عليه السلام ) : لا ، بل أنا أحبّكم إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛

ودخل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا بنيّة ! فيم أنتم ؟

فأخبرناه ، فأخذ فاطمة ( عليها السلام ) فاحتضنها ، وقبّل فاها ، وضمّ عليّاً إليه ،

وقبّل بين عينيه ، أجلس الحسن علي فخذه الأيمن ، والحسين علي فخذه الأيسر ، وقبّلهما وقال : أنتم أولي بي في الدنيا والآخرة ، والي اللّه من والاكم ، وعادي من عاداكم ، أنتم منّي ، وأنا منكم ، والذي نفسي بيده لا يتوالاكم عبد في الدنيا إلّا كان اللّه عزّوجلّ وليّه في الدنيا والآخرة .

( بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 205 س 19 . )

177 - السيّد ابن طاووس ؛ : أبو محمّد هارون بن موسي ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن الحسن بن الوليد ، قال : حدّثنا الحسن بن الحسن بن أبان ، قال : حدّثنا سعيد ، عن إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن ، يعني الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : من قال : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، ولاحول ولاقوّة إلّاباللّه العليّ العظيم » ، سبع مرّات وهو ثان رجله بعد المغرب قبل أن يتكلّم ، وبعد الصبح قبل أن يتكلّم ، صرف اللّه تعالي عنه سبعين نوعاً من أنواع البلاء ، أدناها الجذام ، والبرص ، والسلطان ، والشيطان .

( فلاح السائل : 230 س 17 . عنه البحار : 97/83 ضمن ح 5 . عنه البحار : 97/83 ضمن ح 5 ، ومستدرك الوسائل : 101/5 ح 5437 . )

178 - العلاّمة المجلسيّ ؛ : بإسناد التميميّ عن الرضا ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال لي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

أنت منّي بمنزلة هارون من موسي .

( البحار : 254/73 ، ح 2 ، عن العيون ، ولم نعثر عليه في المطبوع . )

179 - العلّامة المجلسيّ ؛ : عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّ أمير المؤمنين ( عليه السلام ) كان يقول : طوبي لمن أخلص للّه العبادة والدعاء ، ولم يشتغل قلبه بما تراه عيناه ، ولم ينس ذكر اللّه بما تسمع أذناه ، ولم يحزن صدره بما أعطي غيره .

( بحار الأنوار : 261/81 س 7 ، عن كتاب أسرار الصلاة . )

180 - المحدّث النوريّ ؛ : صحيفة الرضا ( عليه السلام ) بإسناده عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : أنّ في كتاب عليّ ( عليه السلام ) : إنّ أشدّ الناس بلاءً النبيّون ثمّ الوصيّون ، ثمّ الأمثل فالأمثل ، وإنّما يبتلي المؤمن علي قدر أعماله الحسنة ، فمن صحّ دينه وحسن عمله ، اشتدّ بلاؤه ، ومن سخف دينه وضعف عمله قلّ بلاؤه ، وإنّ البلاء أسرع إلي المؤمن التقيّ من المطر إلي قرار الأرض ، وذلك أنّ اللّه عزّوجلّ لم يجعل الدنيا ثواباً لمؤمن ، ولا عقوبة لكافر .

( مستدرك الوسائل : 440/2 ح 2408 ، عن صحيفة الإمام الرضا ( عليه السلام ) .

الكافي : 259/2 ح 29 ، بإسناده عن أبي عبد اللّه عليه السلام قال : إنّ في كتاب عليّ عليه السلام .

علل الشرائع : 44 ح 1 نحو الكافي . عنه وعن الكافي ، البحار : 222/64 ح 29 . )

181 - الخوارزميّ : أخبرني شهردار هذا إجازة ،

أخبرنا أبي شيرويه بن شهردار الديلميّ ، أخبرنا أبو الفضل أحمد بن الحسين بن خيرون الباقلانيّ الأمين - فيما أجاز لي - أخبرنا أبو عليّ الحسن بن الحسين بن دوما ببغداد ، أخبرنا أحمد بن نصر بن عبد اللّه بن الفتح الذارع بالنهروان ، حدّثنا صدقة بن موسي بن تميم بن ربيعة أبو العبّاس ، حدّثنا أبي ، حدّثنا الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ بن أبي طالب ، عن أبيه عليّ ( عليهم السلام ) : قال : خرجت مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ذات يوم نمشي في طرقات المدينة ، إذ مررنا بنخل من نخلها ، فصاحت نخلة بأُخري : هذا النبيّ المصطفي ، وعليّ المرتضي .

ثمّ جزناها ، فصاحت ثانية بثالثة : هذا موسي وأخوه هارون ، ثمّ جزناها ، فصاحت ثالثة برابعة : هذا نوح وإبراهيم ، فجزناها ، فصاحت رابعة بخامسة : هذا محمّد سيّد النبيّين ، وهذا عليّ سيّد الوصيّين ، فتبسّم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ثمّ قال : يا عليّ ! إنّما سمّي نخل المدينة صيحانيّاً ، لأنّه صاح بفضلي وفضلك .

( المناقب : 312 ح 313 . )

182 - الگنجيّ الشافعيّ : أخبرنا أبو طالب ، وأبو تمام وغيرهما ببغداد ، أخبرنا أبوالفتح محمّد بن عبد الباقي ، أخبرنا محمّد بن أحمد ، حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الحافظ ، حدّثنا أحمد بن محمّد بن موسي ، حدّثنا عبد اللّه

بن أحمد بن عامر الطائيّ ، حدّثنا أبي ، حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي الكاظم ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : أشدّ الأعمال ثلاثة : إعطاء الحقّ من نفسك ، وذكر اللّه في كلّ حال ، ومواساة الأخ في المال .

( كفاية الطالب : 390 س 7 . )

183 - القندوزيّ الحنفيّ : عن عليّ ( رضي الله عنه ) قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا فاطمة ! تدرين لم سمّيتك فاطمة ؟

قالت : لا ، يا رسول اللّه !

[قال عليّ : لم سمّيت فاطمة يا رسول اللّه ؟ ] .

قال : إنّ اللّه قد فطمك وذرّيّتك من النار .

أخرجه الحافظ أبو القاسم الدمشقيّ ونقله المحبّ الطبريّ عن مسند عليّ بن موسي الرضا بزيادة : من أحبّهم .

( ينابيع المودّة : 353/2 ح 9 . )

184 - الحسكاني : أخبرنا أحمد بن الوليد بن أحمد بقراءتي عليه من أصله قال : أخبرني أبي أبو العبّاس الواعظ ، حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن الفضل النحويّ ببغداد؛ في جانب الرصافة إملاءً سنة إحدي وثلاثين وثلاثمائة ، حدّثنا الحسن بن عليّ بن زكريّا البصريّ ، حدّثنا الهيثم بن عبد اللّه الرمّانيّ قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، حدّثني أبي موسي ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد ، عن أبيه عليّ ، عن أبيه

الحسين ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : لمّا مرض الحسن والحسين عادهما رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال لي : يا [أ]با الحسن ! لو نذرت علي ولديك للّه نذراً أرجو أن ينفعهما اللّه به .

فقلت : عليّ للّه نذر لئن بري ء حبيباي من مرضهما لأصومنّ ثلاثة أيّام .

فقالت فاطمة : وعليّ للّه نذر لئن بري ء ولداي من مرضهما لأصومنّ ثلاثة أيّام .

وقالت جاريتهم فضّة : وعليّ للّه نذر لئن بري ء سيّداي من مرضهما لأصومنّ ثلاثة أيّام .

فألبس اللّه الغلامين العافية فأصبحوا وليس عند آل محمّد قليل ولاكثير ، فصاموا يومهم ، وخرج عليّ إلي السوق فإذا شمعون اليهوديّ [في السوق ] وكان له صديقاً فقال له : يا شمعون ! أعطني ثلاثة أصوع شعيراً ، وجزّة صوف تغزله ( الجِزّة : صوف شاة في السنة . المعجم الوسيط : 120 . )

فاطمة .

فأعطاه [شمعون ] ما أراد ، فأخذ الشعير في ردائه والصوف تحت حضنه ودخل منزله ، فأفرغ الشعير وألقي الصوف ، فقامت فاطمة إلي صاع من الشعير فطحنته وعجنته ، وخبزت منه خمسة أقراص ، وصلّي عليّ مع رسول اللّه المغرب ودخل منزله ليفطر ، فقدّمت إليه فاطمة خبز شعير ، وملحاً جريشاً ، وماءاً قراحاً ، ( الملح الجريش : المجروش كأنّه قد حكّ بعضه بعضاً فتفتت . والجريش : دقيق فيه غِلَظٌ يَصلح للخبيص المرمّل . لسان العرب : 272/6 . )

فلمّا دنوا ليأكلوا وقف مسكين بالباب ، فقال : السلام عليكم أهل بيت محمّد ، مسكين من

أولاد المسلمين ، أطعمونا أطعمكم اللّه من موائد الجنّة .

فقال عليّ ( عليه السلام ) :

فاطم ذات الرشد واليقين

يا بنت خير الناس أجمعين

أما ترين البائس المسكين

جاء إلينا جائع حزين

قد قام بالباب له حنين

يشكو إلي اللّه ويستكين

كلّ امرء بكسبه رهين

فأجابته فاطمة ( عليها السلام ) وهي تقول : أمرك عندي يا ابن عمّ طاعة

ما بي لؤم لا ولاضراعة

فأعطه ولاتدعه ساعة

نرجو له الغياث في المجاعة

ونلحق الأخيار والجماعة

وندخل الجنّة بالشفاعة

فدفعوا إليه أقراصهم ، وباتوا ليلتهم لم يذوقوا إلّا الماء القراح ، فلمّا أصبحوا عمدت فاطمة إلي الصاع الآخر فطحنته وعجنته وخبزت خمسة أقراص وصاموا يومهم ، وصلّي عليّ مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المغرب؛ ودخل منزله ليفطر فقدّمت إليه فاطمة خبز شعير ، وملحاً جريشاً ، وماءاً قراحاً ، فلمّا دنوا ليأكلوا وقف يتيم بالباب فقال : السلام عليكم [يا] أهل بيت محمّد [أنا] يتيم من أولاد المسلمين ، استشهد والدي مع رسول اللّه يوم أحد ، أطعمونا أطعمكم اللّه علي موائد الجنّة .

فدفعوا إليه أقراصهم ، وباتوا يومين وليلتين لم يذوقوا إلّا الماء القراح ، فلمّا أن كان في اليوم الثالث عمدت فاطمة إلي الصاع الثالث ، وطحنته وعجنته وخبزت منه خمسة أقراص ، وصاموا يومهم ، وصلّي عليّ مع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) المغرب ، ثمّ دخل منزله ليفطر ، فقدّمت فاطمة [إليه ] خبز شعير ، وملحاً جريشاً ، وماءاً قراحاً ، فلمّا دنوا ليأكلوا ، وقف أسير بالباب فقال : السلام عليكم يا أهل بيت النبوّة أطعمونا أطعمكم اللّه

. فأطعموه أقراصهم ، فباتوا ثلاثة أيّام ولياليها ، لم يذوقوا إلّا الماء القراح ، فلمّا كان اليوم الرابع عمد عليّ - والحسن والحسين يرعشان كما يرعش الفرخ - وفاطمة وفضّة معهم ، فلم يقدروا علي المشي [كذا] من الضعف ، فأتوا رسول اللّه فقال : إلهي هؤلاء أهل بيتي يموتون جوعاً ، فارحمهم يا ربّ ! واغفر لهم ، [إلهي ] هؤلاء أهل بيتي فاحفظهم ولا تنسهم .

فهبط جبرئيل وقال : يا محمّد ! إنّ اللّه يقرأ عليك السلام : ويقول :

قد استجبت دعائك فيهم ، وشكرت لهم ، ورضيت عنهم ، واقرأ : ( إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا ) إلي قوله : ( إِنَّ هَذَا كَانَ لَكُمْ جَزَآءً وَكَانَ سَعْيُكُم مَّشْكُورًا ) [والحديث ] اختصرته في ( الإنسان : 5/76 - 22 . )

( شواهد التنزيل : 394/2 ح 1042 . )

مواضع .

185 - الحسكانيّ : أخبرنا أبو سعيد محمّد بن عليّ الحيريّ ، وأبو بكر محمّد بن عبد العزيز الجوريّ قالا : أخبرنا أبو سعيد عبد اللّه بن محمّد الرازيّ قال : قري ء علي أبي الحسن عليّ بن مهرويه القزوينيّ بها في الجامع وأنا أسمع - سنة تسع وثلاثمائة - قال : حدّثنا أبو أحمد داود بن سليمان ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : أخبرني أبي ، عن أبيه جعفر ، عن أبيه محمّد ، عن أبيه عليّ ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) في هذه الآية : ( فَأُوْلَل-ِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم ) قال : ( مِّنَ النَّبِيِّينَ ) محمّد ، ومن ( الصِّدِّيقِينَ ) عليّ بن أبي طالب ، ومن ( وَالشُّهَدَآءِ ) حمزة ، ومن ( وَالصَّلِحِينَ ) الحسن والحسين ( وَحَسُنَ أُوْلَل-ِكَ رَفِيقًا ) ( النساء : 69/4 . )

قال : القائم من آل محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( شواهد التنزيل : 197/1 ح 207 .

الأربعون حديثاً عن الأربعين للخزاعيّ النيسابوريّ ضمن نوارد المعجزات : 20 ح 24 ، بتفاوت . )

( ب ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن فاطمة ( عليها السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن عليّ الخزّاز قال : دخلت علي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) آخر جمعة من شعبان . . . فقال : معاشر شيعتي هذا آخر يوم من شعبان من صامه احتساباً غفر له . . . ثمّ قال ( عليه السلام ) : معاشر شيعتي إذا طلع هلال شهر رمضان فلاتشيروا إليه بالأصابع ، ولكن استقبلوا القبلة ، وارفعوا أيديكم إلي السماء ، وخاطبوا الهلال وقولوا : « ربّنا وربّك اللّه ربّ العالمين ، اللّهمّ ! اجعله علينا هلالاً مباركاً ، ووفّقنا لصيام شهر رمضان ، وسلّمنا فيه وتسلّمنا منه في يسر وعافية ، واستعملنا فيه بطاعتك ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » . . . ولقد كانت فاطمة سيّدة نساء العالمين ( عليها السلام ) تقول ذلك سنّة . . . .

( فضائل الأشهر الثلاثة : 98 ح 84 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1382 . )

2 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو عبد اللّه المفيد النيسابوريّ في أماليه ، قال الرضا ( عليه السلام ) : عري الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وأدركهما العيد فقالا لأُمّهما : قد زيّنوا صبيان المدينة إلّا نحن ! فما لك لاتزيّنينا ؟

فقالت : ثيابكما عند الخيّاط فإذا أتاƙʠزيّنتكما . . . فلمّا أخذ الظلام ، قرع الباب قارع .

فقالت فاطمة : من هذا ؟

قال : يا بنت رسول الله ! أنا الخيّاط جئت بالثياب ، ففتحت الباب فإذا رجل ومعه من لباس العيد؛

قالت فاطمة : واللّه لم أر رجلاً أهيب شيمة منه . . . ودخل رسول اللّه وهمإ؛سژث هههههههههظ مزيّنان ، فحملهما وقبّلهما ، ثم قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : رأيت الخيّاط ؟

قالت ( عليها السلام ) : نعم ، يا رسول اللّه ! والذي أنفذته من الثياب .

قال : يا بنيّة ! ما هو خيّاط ، إنّما هو رضوان خازن الجنّة .

قالت فاطمة : فمن أخبرك يا رسول اللّه ؟ . . . .

( المناقب : 391/3 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1027 . )

( ج ) - ما رواه عن الحسنين ( عليهماالسلام )

1 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو عبد اللّه المفيد النيسابوريّ في أماليه ، قال الرضا ( عليه السلام ) : عري الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وأدركهما العيد فقالا لأُمّهما : قد زيّنوا صبيان المدينة إلّا نحن ! فما لك لاتزيّنينا ؟

فقالت : ثيابكما عند الخيّاط فإذا أتاني زيّنتكما . . . .

( المناقب : 391/3 س 3 .

تقدّم الحديث بتمامه

في ف 2 - 4 رقم 1027 . )

( د ) - ما رواه عن الإمام الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام )

1 - الشعيريّ ؛ : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، بإسناده عن الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : رأيت في المنام عيسي بن مريم قلت : ياروح اللّه ! إنّي أُريد أن أنقش علي خاتمي ، فماذا أنقش عليه ؟

قال : انقش عليه « لا إله إلّا اللّه الملك الحقّ المبين » فإنّه يذهب الهمّ والغمّ .

( جامع الأخبار : 134 س 4 . عنه مستدرك الوسائل : 307/3 ح 3643 . )

2 - البحرانيّ ؛ : ابن شهرآشوب ، عن أبي عبد اللّه الخليليّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) : كنت مع أبي بالعقيق إذ لاح لنا ذئب ، فجعل يهرول حتّي وقف بين يدي أبي ، فجعل يلطع بلسانه قدميه ويتمسّح به ، فقال أبي : انطق بها أيّها الذئب ! بإذ ن اللّه تعالي .

فأنطقه اللّه تعالي وهو يقول : السلام عليك يا أمير المؤمنين ! .

( مدينة المعاجز : 275/1 ح 171 .

الصراط المستقيم : 96/1 س 10 . عنه إثبات الهداة : 511/2 ح 415 . )

3 - القندوزيّ الحنفيّ : عن الحسن بن عليّ مرفوعاً : [قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ادعوا لي سيّد العرب - يعني عليّاً - .

قالت عائشة : ألست سيّد العرب ؟

فقال : ] أنا سيّد ولد آدم ، وعليّ سيّد العرب .

ف'[لمّا جاء] أرسل ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إلي

الأنصار فأتوه ، فقال لهم : يا معشر الأنصار !

ألا أدلّكم علي ما إن تمسّكتم به لن تضلّوا بعدي أبداً ؟

قالوا : بلي [يا رسول اللّه ! ] .

قال : هذا عليّ فأحبّوه [بحبّي ] ، وأكرموه [بكرامتي ] ، واتّبعوه ، إنّه مع القرآن والقرآن معه ، وإنّه يهديكم إلي الهدي ، ولايدلّكم علي الردي ، فإنّ جبرئيل أخبرني بالذي قلته لكم عن اللّه عزّوجلّ .

رواه الامام عليّ الرضا ( عليه السلام ) .

( ينابيع المودّة : 161/2 ح 455 .

أمالي الطوسي : 365 ح 772 ، قطعة منه . عنه البحار : 94/38 ح 9 . )

( ه ) - ما رواه عن الإمام الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام )
1 )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عمرو بن عليّ بن عبد اللّه البصريّ بإيلاق قال : حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه بن أحمد بن جبلّة الواعظ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثنا أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثنا أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثنا أبي الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : كان عليّ بن أبي أطالب ( عليه السلام ) بالكوفة في الجامع إذ قام إليه رجل من أهل الشام فقال : ياأميرالمؤمنين ! إنّي أسألك عن أشياء ؟

فقال ( عليه السلام ) : سل تفقّهاً ، ولا تسأل تعنّتاً .

( تعَنّته : أدخل عليه الأذي ، وسأله عن

شي ء يريد به اللبس عليه والمشقّة . المعجم الوسيط : 630 . )

فأحدق الناس بأبصارهم فقال : أخبرني عن أوّل ما خلق اللّه تعالي ؟

فقال ( عليه السلام ) : خلق النور .

قال : فممّ خلقت السموات ؟

قال ( عليه السلام ) : من بخار الماء .

قال : فممّ خلقت الأرض ؟

قال ( عليه السلام ) : من زبد الماء .

قال : فممّ خلقت الجبال ؟

قال ( عليه السلام ) : من الأمواج .

قال : فلم سمّيت مكّه أُمّ القري ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّ الأرض دحيت من تحتها .

وسأله عن السماء الدنيا ممّا هي ؟

قال ( عليه السلام ) : من موج مكفوف .

وسأله عن طول الشمس والقمر وعرضهما ؟

قال ( عليه السلام ) : تسعمائة فرسخ في تسعمائة فرسخ .

وسأله كم طول الكوكب وعرضه ؟

قال ( عليه السلام ) : اثنا عشر فرسخاً في مثلها .

وسأله عن ألوان السموات السبع وأسماءها ؟

فقال ( عليه السلام ) له : اسم سماء الدنيا : رفيع ، وهي من ماء ودخان .

واسم السماء الثانية : فيدوم ، وهي علي لون النحاس .

والسماء الثالثة اسمها : الماروم ، وهي علي لون الشبه .

والسماء الرابعة : اسمها أرفلون ، وهي علي لون الفضّة .

والسماء الخامسة : اسمها هيعون ، وهي علي لون الذهب .

والسماء السادسة : اسمها عروس ، وهي ياقوتة خضراء .

والسماء السابعة : اسمها عجماء ، وهي درّة بيضاء .

وسأله عن الثور : ما باله غاض طرفه ،

لم يرفع رأسه إلي السماء ؟

قال ( عليه السلام ) : حياء من اللّه عزّوجلّ ، لمّا عبد قوم موسي العجل ، نكس رأسه .

وسأله عن من جمع بين الأُختين .

فقال ( عليه السلام ) : يعقوب بن إسحاق جمع بين حبار ، وراحيل ، فحرم بعد ذلك ، فأنزل : ( وَأَن تَجْمَعُواْ بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ ) .

( النساء : 23/4 . )

وسأله عن المدّ والجزر ما هما ؟

فقال ( عليه السلام ) : ملك من ملائكة اللّه عزّوجلّ ، موكّل بالبحار ، يقال له : رومان ، فإذا وضع قدميه في البحر فاض ، فإذا أخرجهما غاض .

وسأله عن اسم أبي الجنّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : شومان ، وهو الذي خلق من مارج من نار .

وسأله هل بعث اللّه عزّوجلّ نبيّاً إلي الجنّ ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم ، بعث إليهم نبيّاً يقال له : يوسف ، فدعاهم إلي اللّه عزّوجلّ فقتلوه .

وسأله عن اسم إبليس ، ما كان في السماء ؟

قال ( عليه السلام ) : كان اسمه الحارث .

وسأله لم سمّي آدم ، آدم ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّه خلق من أديم الأرض .

وسأله لم صارت الميراث للذكر مثل حظّ الأُنثيين ؟

فقال ( عليه السلام ) : من قبل السنبلة ، كانت عليها ثلاث حبّات ، فبادرت إليها حواء ، فأكلت منها حبّة ، وأطعمت آدم حبّتين ، فمن ذلك ورث الذكر مثل حظّ الأُنثيين .

وسأله مَن خلق اللّه عزّوجلّ من الأنبياء مختوناً ؟

فقال ( عليه السلام )

: خلق اللّه عزّوجلّ آدم مختوناً ، وولد شيث مختوناً ، وإدريس ، ونوح ، وسام بن نوح ، وإبراهيم ، وداود ، وسليمان ، ولوط ، وإسماعيل ، وع يسي ( عليهم السلام ) : ، ومحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

وسأله كم كان عمر آدم ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : تسعمائة سنة وثلاثين سنة .

وسأله عن أوّل من قال الشعر ؟

فقال ( عليه السلام ) : آدم ( عليه السلام ) .

قال : وما كان شعره ؟

قال ( عليه السلام ) : لمّا أُنزل إلي الأرض من السماء ، فرأي تربتها وسعتها وهواها ، وقتل قابيل هابيل ، قال آدم ( عليه السلام ) :

تغيّرت البلاد ومن عليها

فوجه الأرض مغبرّ قبيح

تغيّر كلّ ذي طعم ولون

وقلّ بشاشة الوجه المليح

أري طول الحياة عليّ غمّاً

وهل أنا من حياتي مستريح

وما لي لا أجود بسكب دمع

وهابيل تضمّنه الضريح

قتل قابيل هابيلاً أخاه

فوا حزني لقد فقد المليح

فأجابه إبليس لعنه اللّه :

تنحّ عن البلاد وساكنيها

فبي في الخلد ضاق بك الفسيح

وكنت بها وزوجك في قرار

وقلبك من أذي الدنيا مريح

فلم تنفكّ من كيدي ومكري

إلي أن فاتك الثمن الربيح

وبدّل أهلها أثلاً وخمطاً

بحبّات وأبواب منيح

فلولا رحمة الجبّار أضحي

بكفّك من جنان الخلد ريح

وسأله عن بكاء آدم ( عليه السلام ) علي الجنّة ، وكم كانت دموعه التي جرت من عينيه ؟

فقال ( عليه السلام ) : بكي مائة سنة ، وخرج من عينه اليمني مثل الدجلة ، والعين الأُخري

مثل الفرات .

وسأله كم حجّ آدم من حجّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : سبعين حجّة ماشياً علي قدميه ، وأوّل حجّة حجّها كان معه الصُرَد ، يدلّه علي مواضع الماء ، وخرج معه من الجنّة ، وقد نهي عن أكل الصُرَد والخطّاف .

وسأله ما باله لا يمشي ؟

قال ( عليه السلام ) له : لأنّه ناح علي بيت المقدّس ، فطاف حوله أربعين عاماً يبكي عليه ، ولم يزل يبكي مع آدم ( عليه السلام ) ، فمن هناك سكن البيوت ، ومعه تسع آيات من كتاب اللّه عزّوجلّ ، ممّا كان آدم ( عليه السلام ) يقرأها في الجنّة ، وهي معه إلي يوم القيامة ثلاث آيات من أوّل « الكهف » ، وثلاث آيات من ( سُبْحَنَ الَّذِي أَسْرَي ) وهي : ( وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْءَانَ ) ، وثلاث آيات من ( الإسراء : 1/17 . )

( الإسراء : 45/17 . )

« يس » وهي ( وَجَعَلْنَا مِن م بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ) .

( يس : 9/36 . )

وسأله عن أوّل من كفر وأنشأ الكفر ؟

فقال ( عليه السلام ) : إبليس لعنه اللّه .

وسأله عن اسم نوح ما كان ؟

فقال ( عليه السلام ) : اسمه السكن ، وإنّما سمّي نوحاً ، لأنّه ناح علي قومه ألف سنة إلّا خمسين عاماً .

وسأله عن سفينة نوح ماكان عرضها وطولها ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان طولها ثمانمائة ذراع ، وعرضها خمسمائة ذراع ، وارتفاعها في السماء ثمانين ذراعاً .

ثمّ جلس الرجل ، فقام إليه آخر فقال :

يا أمير المؤمنين ! أخبرنا عن أوّل شجرة غرست في الأرض ؟

فقال ( عليه السلام ) : العوسجة ، ومنها عصي موسي ( عليه السلام ) .

وسأله عن أوّل شجرة نبتت في الأرض ؟

فقال ( عليه السلام ) : هي الدبا ، وهو القرع .

وسأله عن أوّل من حجّ من أهل السماء ؟

فقال ( عليه السلام ) له : جبرئيل ( عليه السلام ) .

وسأله عن أوّل بقعة بسطت من الأرض أيّام الطوفان ؟

فقال ( عليه السلام ) له : موضع الكعبة ، وكانت زبرجدة خضراء .

وسأله عن أكرم واد علي وجه الأرض ؟

فقال ( عليه السلام ) : واد يقال له : سرنديب ، فسقط فيه آدم ( عليه السلام ) من السماء .

وسأله عن شرّ واد علي وجه الأرض ؟

فقال ( عليه السلام ) : واد باليمن يقال له : برهوت ، وهو من أودية جهنّم .

وسأله عن سجن سار بصاحبه ؟

فقال ( عليه السلام ) : الحوت سار بيونس بن متي .

وسأله عن ستّة لم يركضوا في رحم ؟

فقال ( عليه السلام ) : آدم وحوّا ، وكبش إبراهيم ، وعصي موسي ، وناقة صالح ، والخفّاش الذي عمله عيسي بن مريم ( عليهماالسلام ) ، وطار بإذن اللّه عزّوجلّ .

وسأله عن شي ء مكذوب عليه ، ليس من الجنّ ، ولا من الإنس ؟

فقال ( عليه السلام ) : الذئب الذي كذب عليه إخوة يوسف ( عليه السلام ) .

وسأله عن شي ء أُوحِي إليه ، ليس من الجنّ ، ولا من الإنس

؟

فقال ( عليه السلام ) : أوحي اللّه عزّوجلّ إلي النحل .

وسأله عن أطهر موضع علي وجه الأرض ، لا تحلّ الصلاة فيه ؟

فقال ( عليه السلام ) له : ظهر الكعبة .

وسأله عن موضع طلعت عليه الشمس ساعة من النهار ، ولا تطلع عليه أبداً ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك البحر ، حين فلقه اللّه لموسي ( عليه السلام ) ، فأصابت أرضه الشمس ، وأطيق عليه الماء ، فلن يصبه الشمس .

وسأله عن شي ء شرب وهو حيّ ، وأكل وهو ميّت ؟

فقال : تلك عصي موسي ( عليه السلام ) .

وسأله عن نذير أنذر قومه ، ليس من الجنّ ، ولا من الإنس ؟

فقال ( عليه السلام ) : هي النملة .

وسأله عن أوّل ما أمر بالختان ؟

فقال ( عليه السلام ) : إبراهيم ( عليه السلام ) .

وسأله عن أوّل من خفض من النساء ؟

فقال ( عليه السلام ) : هاجر أُمّ إسماعيل ، خفضتها سارة لتخرج من يمينها .

وسأله عن أوّل امرأة جرّت ذيلها ؟

فقال ( عليه السلام ) : هاجر ، لمّا هربت من ساره .

وسأله عن أوّل من جرّ ذيله من الرجال ؟

قال ( عليه السلام ) : قارون .

وسأله عن أوّل من لبس النعلين ؟

فقال ( عليه السلام ) : إبراهيم ( عليه السلام ) .

وسأله عن أكرم الناس نسباً ؟

فقال ( عليه السلام ) : صدّيق اللّه يوسف بن يعقوب إسرائيل اللّه بن إسحاق ذبيح اللّه بن إبراهيم خليل اللّه صلوات اللّه عليهم

.

وسأله عن ستّة من الأنبياء لهم اسمان ؟

فقال ( عليه السلام ) : يوشع بن نون ، وهو ذو الكفل ، ويعقوب ، وهو إسرائيل ، والخضر ، وهو حلقيا ، ويونس ، وهو ذو النون ، وعيسي ، وهو المسيح ، ومحمّد ، وهو أحمد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

وسأله عن شي ء يتنفّس ، ليس له لحم ودم ؟

فقال له : ذاك الصبح إذا تنفّس .

وسأله عن خمسة من الأنبياء تكلّموا بالعربيّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو هود ، وشعيب ، وصالح ، وإسماعيل ، ومحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

ثمّ جلس ، وقام رجل آخر سأله ، وتعنّته فقال : يا أمير المؤمنين ! أخبرنا عن قول اللّه عزّوجلّ : ( يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ*وَأُمِّهِ ي وَأَبِيهِ * وَصَحِبَتِهِ ي وَبَنِيهِ * لِكُلِ ّ امْرِيٍ مِّنْهُمْ يَوْمَل-ِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ ) من هم ؟

( عبس : 34/80 - 37 . )

فقال ( عليه السلام ) : قابيل يفرّ من هابيل ، والذي يفرّ من أُمّه موسي ، والذي يفرّ من أبيه إبراهيم ، يعني الأب المربّي ، لا الوالد ، والذي يفرّ من صاحبته لوط ، والذي يفرّ من ابنه نوح ، يفرّ من ابنه كنعان .

وسأله عن أوّل من مات فجأة ؟

فقال ( عليه السلام ) : داود ، مات علي منبره يوم الأربعاء .

وسأله عن أربعة لا يشبعن من أربع ؟

فقال ( عليه السلام ) : الأرض من المطر ، والأنثي من الذكر ، والعين من النظر ، والعالم

من العلم .

وسأله عن أوّل من وضع سكّة الدنانير والدراهم ؟

فقال ( عليه السلام ) : نمرود بن كنعان بعد نوح ( عليه السلام ) .

وسأله عن أوّل من عمل عمل قوم لوط ؟

فقال ( عليه السلام ) : إبليس ، لأنّه أمكن من نفسه .

وسأله عن معني هدير الحمام الراعبيّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : تدعو علي أهل المعازف ، والقيان ، والمزامير ، والعيدان .

وسأله عن كنية البراق ؟

فقال ( عليه السلام ) : يكنّي أبا هلال .

وسأله لم سمّي تُبَّع الملك تُبَّعاً ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّه كان غلاماً كاتباً ، وكان يكتب للملك الذي كان قبله ، وكان إذا كتب ، كتب باسم اللّه الذي خلق صبحاً ، وريحاً .

فقال الملك : اكتب وابدأ باسم ملك الرعد .

فقال : لا أبدأ إلاّ باسم إلهي ، ثمّ أَعطِفُ علي حاجتك ، فشكر اللّه عزّوجلّ له ذلك ، فأعطاه ملك ذلك الملك ، فتابعه الناس علي ذلك ، فسمّي تُبَّعاً .

وسأله ما بال الماعز مرفوعة الذنب ، بادية الحياء والعورة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّ الماعز عصت نوحاً ( عليه السلام ) ، لمّا أدخلها السفينة ، فدفعها فكسر ذنبها ، والنعجة مستورة الحياء والعورة ، لأنّ النعجة بادرت بالدخول إلي السفينة ، فمسح نوح ( عليه السلام ) يده علي حياها وذنبها ، فاستترت بالإلية .

وسأله عن كلام أهل الجنّة ؟

فقال ( عليه السلام ) : كلام أهل الجنّة بالعربيّة .

وسأله عن كلام أهل النار ؟

فقال ( عليه السلام

) : بالمجوسيّة .

وسأله عن النوم ، علي كم وجه هو ؟

2 )

فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : النوم علي أربعة أصناف :

الأنبياء تنام علي أقفيتها مستلقية ، وأعينها لاتنام ، متوقّعة لوحي ربّها عزّوجلّ .

والمؤمن ينام علي يمينه ، مستقبل القلبة .

والملوك وأبناؤها ، تنام علي شمالها ، ليستمرؤوا ما يأكلون .

وإبليس وأخواته وكلّ مجنون وذو عاهة ، ينامون علي وجوههم منبطحين .

( بطح الشي ء بسطه ، وفلاناً : ألقاه علي وجهه . المعجم الوسيط : 60 . )

ثمّ جلس ، وقام إليه رجل آخر فقال : يا أمير المؤمنين ! أخبرني عن يوم الأربعاء ، وتطيّرنا منه وثقله ، وأيّ أربعاء هو ؟

فقال ( عليه السلام ) : آخر أربعاء في الشهور وهو الُمحاق ، وفيه قتل قابيل هابيل أخاه ، ويوم الأربعاء أُلقي إبراهيم ( عليه السلام ) في النار ، ويوم الأربعاء وضعوه في المنجنيق ، ويوم الأربعاء غرق اللّه فرعون ، ويوم الأربعاء جعل اللّه عزّوجلّ قرية لوط عاليها سافلها ، ويوم الأربعاء أرسل اللّه عزّوجلّ الريح علي قوم عاد ، ويوم الأربعاء أصبحت كالصريم ، ويوم الأربعاء سلّط اللّه عزّوجلّ علي نمرود البقّة ، ويوم الأربعاء طلب فرعون موسي ( عليه السلام ) ليقتله ، ويوم الأربعاء خرّ عليهم السقف من فوقهم ، ويوم الأربعاء أمر فرعون بذبح الغلمان ، ويوم الأربعاء خرب بيت المقدّس ، ويوم الأربعاء أحرق مسجد سليمان بن داود بإصطخر ، من كورة فارس ، ويوم الأربعاء قُتل يحيي بن زكريّا ، ويوم الأربعاء أظلّ قوم فرعون أوّل العذاب ، ويوم الأربعاء خسف

اللّه عزّوجلّ بقارون ، ويوم الأربعاء اُبتلي أيّوب ( عليه السلام ) بذهاب أهله ، وولده ، وماله ، ويوم الأربعاء أدخل يوسف ( عليه السلام ) السجن ، ويوم الأربعاء قال اللّه وجل : ( أَنَّا دَمَّرْنَهُمْ وَقَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ ) ، ويوم الأربعاء أخذتهم الصيحة ، ويوم الأربعاء عقروا ( النمل : 51/27 . )

الناقه ، ويوم الأربعاء أمطرت عليهم حجارة من سجّيل ، ويوم الأربعاء شجّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكسرت رباعيّته ، ويوم الأربعاء أخذت العمالقة التابوت .

وسأله عن الأيّام ، وما يجوز فيها من العمل ؟

فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : يوم السبت يوم مكر وخديعة ، ويوم الأحد يوم غرس وبناء ، ويوم الإثنين يوم حرب ودم ، ويوم الثلاثاء يوم سفر وطلب ، ويوم الأربعاء يوم شوم يتطيّر فيه الناس ، ويوم الخميس يوم الدخول علي الأُمراء ، وقضاء الحوائج ، ويوم الجمعة يوم خِطبة ونكاح .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 240/1 ح 1 . قِطَعٌ منه في البحار : 286/8 ح 13 ، و296/15 ح 32 ، و90/16 ح 22 ، و317/18 ح 31 ، و73/54 ح 49 ، ووسائل الشيعة : 314/17 ح 22635 ، و443/21 ح 27536 ، ونور الثقلين : 47/1 ح 71 ، و58 ح 106 ، و81 ح 199 ، و50/2 ح 191 ، و55 ح 213 ، و353 ح 71 ، و374 ح 152 ، و388 ح 182 ، و418 ح 34 ، و424 ح 61 ، و64/3 ح 130 ، و171 ح 241 ، و242 ح 8 ، و436

ح 91 ، و514 ح 199 ، و154/4 ح 22 ، و178 ح 37 ، و376 ح 17 ، و434 ح 112 ، و106/5 ح 13 ، و181 ح 25 ، و190 ح 14 ، و312 ح 12 ، و395 ح 48 ، و511 ح 15 ، و518 ح 23 ، والبرهان : 460/1 ح 6 ، مختصراً ، و366/2 ح 1 ، و351/4 ح 3 ، و429 ح 1 .

عنه وعن العلل ، البحار : 75/10 ح 1 ، و212/55 ح 60 ، و29/57 ح 1 ، و115/59 ح 22 ، و78/60 ح 33 ، و141/61 ح 45 ، و283 ح 44 ، و178/62 ح 15 ، و111/63 ح 1 ، عنه وعن العلل والخصال ، البحار : 88/55 ح 1 ، و23/56 ح 4 .

مكارم الأخلاق : 231 س 19 ، قطعة منه .

روضة الواعظين : 53 س 12 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 383/2 س 12 ، و437/4 س 21 ، قطعة منه .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 279 ح 30 .

علل الشرائع : 494 ب 245 ح 1 ، و520 ب 296 ح 1 ، و554 ب 342 ح 1 ، و571 ب 371 ح 5 ، و593 ب 377 ح 44 ، قِطَعٌ منه في البحار : 249/3 ح 4 ، و105/7 ح 20 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 136/12 ح 15869 ، و148/24 ح 30207 ، و96/26 ح 32565 ، ومستدرك الوسائل : 284/8 ح 9457 ، و120/16 ح 19335 ، والبحار : 36/11 ح 32 ، و233

ح 11 و14 ، و317 ح 15 ، و362 ح 22 ، و385 ح 9 ، و394 ح 16 ، و36/12 ح 15 ، و37 ح 19 ، و129 ح 8 ، و151 ح 2 ، و316 ح 134 ، و351 ح 20 ، و6/13 ح 4 ، و126 ح 23 ، و24 ، و133 ح 38 ، و185/14 ح 32 ، و379 ح 24 .

الخصال : 208 ح 30 ، و221 ح 48 ، و262 ح 140 ، و318 ح 102 ، و319 ح 103 ، و322 ح 7 ، و8 ، و344 ح 11 ، و384 ح 62 ، و388 ح 78 .

عنه وعن العلل والعيون ، قِطَعٌ في وسائل الشيعة : 504/6 ح 8558 ، و128/11 ح 14432 ، و354 ح 14999 ، و356 ح 15003 ، و357 ح 15006 ، والبحار : 107/11 ح 12 ، و167 ح 13 ، و210 ح 12 ، و286 ح 3 ، و319 ح 23 ، و321 ح 27 ، و284/12 ح 64 ، و208/13 ح 2 ، و2/14 ح 3 ، و258 س 4 ، و513 ح 1 ، و112/20 ح 41 ، و36 64/54 ، و158/55 ح 9 ، و212 ح 60 ، و81/57 ح 5 ، و120 ح 6 ، و49/73 ح 4 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسن بن محمّد بن سعيد الهاشميّ الكوفيّ بالكوفة ، سنة أربع وخمسين وثلاثمائة قال : حدّثنا فرات بن إبراهيم بن فرات الكوفيّ قال : حدّثنا محمّد بن أحمد بن عليّ الهمدانيّ قال : حدّثني أبو الفضل العبّاس بن

عبد اللّه البخاريّ قال : حدّثنا محمّد بن القاسم بن إبراهيم بن محمّد بن عبد اللّه بن القاسم بن محمّد بن أبي بكر قال : حدّثنا عبد السلام بن صالح الهرويّ ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ما خلق اللّه خلقاً أفضل منّي ، ولا أكرم عليه منّي .

قال عليّ ( عليه السلام ) : فقلت : يا رسول اللّه ! فأنت أفضل أم جبرئيل ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا عليّ ! إنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل أنبياءه المرسلين علي ملائكته المقرّبين ، وفضّلني علي جميع النبيّين والمرسلين ، والفضل بعدي لك ياعليّ ! وللأئمّة من بعدك ، وإنّ الملائكة لخدّامنا وخدّام محبّينا ، يا عليّ ! الذين يحملون العرش ومن حوله ، يسبّحون بحمد ربّهم ، ويستغفرون للذين آمنوا بولايتنا .

يا عليّ ! لولا نحن ما خلق اللّه آدم ( عليه السلام ) ولا الحوّاء ، ولا الجنّة ولا النار ، ولاالسماء ولا الأرض ، فكيف لا نكون أفضل من الملائكة ؟ وقد سبقناهم إلي معرفة ربّنا ، وتسبيحه ، وتهليله ، وتقديسه ، لأنّ أوّل ما خلق اللّه عزّوجلّ أرواحنا ، فأنطقها بتوحيده وتمجيده ، ثمّ خلق الملائكة ، فلمّا شاهدوا أرواحنا نوراً واحداً ، استعظمت أمرنا ، فسبّحنا لتعلم

الملائكة أنّا خلق مخلوقون ، وأنّه منزّه عن صفاتنا ، فسبّحت الملائكة بتسبيحنا ، ونزّهته عن صفاتنا ، فلمّا شاهدوا عظم شأننا ، هلّلنا لتعلم الملائكة أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّا عبيد ولسنا بآلهة ، يجب أن نعبد معه أو دونه .

فقالوا : لا إله إلّا اللّه ، فلمّا شاهدوا كِبَر محلّنا كبّرنا ، لتعلم الملائكة أنّ اللّه أكبر من أن ينال عظم المحلّ إلّا به ، فلمّا شاهدوا ما جعله اللّه لنا من العزّة والقوّة فقلنا : لا حول ولا قوّة إلّا باللّه ، لتعلم الملائكة أنّه لا حول لنا ولا قوّة إلّا باللّه ، فلمّا شاهدوا ما أنعم اللّه به علينا ، وأوجبه لنا من فرض الطاعة قلنا : الحمد للّه ، لتعلم الملائكة ما يستحقّ للّه تعالي ذكره علينا من الحمد علي نعمه ، فقالت الملائكة : الحمد للّه؛ فبنا اهتدوا إلي معرفة توحيد اللّه عزّوجلّ ، وتسبيحه ، وتهليله ، وتحميده ، وتمجيده ، ثمّ إنّ اللّه تبارك وتعالي خلق آدم فأودعنا صلبه ، وأمر الملائكة بالسجود له تعظيماً لنا وإكراماً ، وكان سجودهم للّه عزّوجلّ عبوديّة ، ولآدم إكراماً وطاعة ، لكوننا في صلبه ، فكيف لا نكون أفضل من الملائكة ، وقد سجدوا لآدم كلّهم أجمعون .

وإنّه لمّا عرج بي إلي السماء ، أذّن جبرئيل مثني مثني ، وأقام مثني مثني ، ثمّ قال : لي : تقدّم يا محمّد ! فقلت له : [يا] جبرئيل ! أتقدّم عليك ؟

قال : نعم ، لأنّ اللّه تبارك وتعالي فضّل أنبياءه علي ملائكته أجمعين ، وفضّلك خاصّة .

قال : فتقدّمت ، فصلّيت بهم ولا فخر

، فلمّا انتهيت إلي حجب النور قال لي جبرئيل : تقدّم يا محمّد ! وتخلّف عنّي ، فقلت له : يا جبرئيل ! في مثل هذا الموضع تفارقني ؟

فقال : يا محمّد ! إنّ إنتهاء حدّي الذي وضعني اللّه عزّوجلّ فيه إلي هذا المكان ، فإن تجاوزته احترقت أجنحتي ، بتعدّي حدود ربّي جلّ جلاله ، فزخّ بي النور زخّة ، حتّي انتهيت إلي ما شاء اللّه عزّوجلّ من علوّ مكانه ، فنوديت ، فقلت : لبّيك ربّي وسعديك ، تباركت وتعاليت؛ فنوديت : يا محمّد ! أنت عبدي ، وأنا ربّك ، فإيّاي فاعبد ، وعليّ فتوكّل ، فإنّك نوري في عبادي ، ورسولي إلي خلقي ، وحجّتي علي بريّتي ، لك ولمن تبعك خلقت جنّتي ، ولمن خالفك خلقت ناري ، ولأوصيائك أوجبت كرامتي ، ولشيعتهم أوجبت ثوابي .

فقلت : يا ربّ ! ومن أوصيائي ؟

فنوديت : يا محمّد ! أوصياؤك المكتوبون علي ساق عرشي ، فنظرت وأنا بين يدي ربّي جلّ جلاله إلي ساق العرش ، فرأيت اثنا عشر نوراً ، في كلّ نور سطر أخضر ، عليه اسم وصيّ من أوصيائي ، أوّلهم عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وآخرهم مهديّ أُمّتي .

فقلت : يا ربّ ! هؤلاء أوصيائي بعدي ؟

فنوديت : يا محمّد ! هؤلاء أوصيائي ، وأحبّائي ، وأصفيائي ، وحججي بعدك علي بريّتي ، وهم أوصياؤك ، وخلفاؤك ، وخير خلقي بعدك ، وعزّتي وجلالي لأظهرنّ بهم ديني ، ولأعلينّ بهم كلمتي ، ولأُطهّرنّ الأرض بآخرهم من أعدائي ، ولأملّكنّه مشارق الأرض ومغاربها ، ولأُسخّرنّ له الرياح ، ولأذلّلنّ له

السحاب الصعاب ، ولأرقينّه في الأسباب ، ولأنصرنّه بجندي ، ولأمدّنّه بملائكتي ، حتّي يعلن دعوتي ، ويجمع الخلق علي توحيدي ، ثمّ لأُديمنّ ملكه ، ولأُداولنّ الأيّام بين أوليائي إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 262/1 ح 22 . عنه نور الثقلين : 58/1 ح 101 ، و254 ح 1012 ، و511/4 ح 12 ، ووسائل الشيعة : 438/5 ح 7028 ، وإثبات الهداة : 167/1 ح 32 ، وحلية الأبرار : 9/1 ح 1 ، و397/2 ح 1 ، والبرهان : 91/4 ح 5 ، والبحار : 139/11 ح 6 ، و58/54 ح 29 ، و6/65 س 14 ، و139/81 ح 32 ، ومستدرك الوسائل : 479/4 ح 5217 ، قطعة منه . عنه وعن العلل ، البحار : 345/18 ح 56 ، و107/81 ح 6 ، و335/26 ح 1 ، والفصول المهمّة للحرّ العامليّ : 409/1 ح 554 ، قطعة منه . عنه وعن الإكمال والعلل ، إثبات الهداة : 481/1 ح 140 .

علل الشرائع : 5 ب 7 ح 1 . عنه نور الثقلين : 188/3 ح 317 ، والجواهر السنيّة : 187 س 22 ، قطعة منه .

إكمال الدين وإتمام النعمة : 254 ح 4 . عنه نور الثقلين : 125/3 ح 34 .

تأويل الآيات الظاهرة : 835 س 1 .

ينابيع المودّة : 377/3 ح 1 .

الصراط المستقيم : 125/2 س 14 ، قطعة منه .

منتخب الأنوار المضيئة : 11 س 10 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن إبراهيم بن إسحاق المؤدّب ( رضي الله

عنه ) قال : حدّثنا أحمد بن محمّد بن سعيد الكوفيّ قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : لمّا حضرت الحسن بن عليّ الوفاة بكي ، فقيل له : يا ابن رسول اللّه ! أتبكي ومكانك من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، مكانك الذي أنت فيه ، وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيك ما قال ، وقد حججت عشرين حجّة ماشياً ، وقد قاسمت ربّك مالك ثلاث مرّات ، حتّي النعل وبالنعل ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّما أبكي لخصلتين : لهول المطَّلَع ، وفراق الأحبّة .

( في الدعاء « أعوذ بك من هول المطَّلَع » : بتشديد الطاء المهملة والبناء للمفعول : أمر الآخرة ، وموقف القيامة الذي يحصل الإطّلاع عليه بعد الموت . مجمع البحرين : 368/4 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 303/1 ح 62 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 159/6 ح 22 ،

و150/44 ح 19 ، و175/79 ح 11 .

أمالي الصدوق : 184 ، المجلس 39 ح 9 . عنه البحار : 332/43 ح 2 ، ووسائل الشيعة :

131/11 ح 14443 ، ومستدرك الوسائل : 260/7 ح 8190 ، وحلية الأبرار : 56/3 ح 6 . )

4 -

الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن مهرويه القزوينيّ قال : حدّثنا داود بن سليمان الفراء قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : إنّ يهوديّاً سئل أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) فقال : أخبرني عمّا ليس للّه ، وعمّا ليس عند اللّه ، وعمّا لا يعلمه اللّه ؟

فقال عليّ ( عليه السلام ) : أمّا ما لا يعلمه اللّه ، فذلك قولكم معشر اليهود : إنّ عُزَيراً ابن اللّه ، واللّه لا يعلم له ولداً ، وأمّا قولك : ما ليس عند اللّه ، فليس عند اللّه ظلم للعباد ، وأمّا قولك : ما ليس للّه ، فليس للّه شريك .

فقال اليهودي : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأشهد أنّ محمّداً رسول اللّه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 141/1 ح 40 ، و46/2 ح 172 . عنه نور الثقلين : 207/2 ح 105 . عنه وعن صحيفة الرضاعليه السلام ، البحار : 11/10 ح 5 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 259 ح 193 ، بتفاوت .

التوحيد : 377 ح 23 .

جامع الأخبار : 5 س 3 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن الريّان بن الصلت ، عن الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفر ،

عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : رأي أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) رجلاً من شيعته من بعد عهد طويل ، وقد أثّر السنّ فيه ، وكان يتجلّد في مشيته فقال ( عليه السلام ) : كبر سنّك يا رجل !

قال : في طاعتك يا أمير المؤمنين !

فقال ( عليه السلام ) : أجد فيك بقيّة .

قال : هي لك يا أمير المؤمنين ! .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 302/1 ح 61 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 186/42 ح 1 .

أمالي الصدوق : 150 ح 6 .

روضة الواعظين : 324 س 13 ، مرسلاً عن أمير المؤمنين عليه السلام . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، قال : حدّثنا أبو الصلت عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : أتي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قبل مقتله بثلاثة أيّام ، رجل من أشراف تميم يقال له : عمرو ، فقال : يا أمير المؤمنين ! أخبرني عن أصحاب الرسّ ، في أيّ عصر كانوا ؟ وأين

كانت منازلهم ؟ ومن كان ملكهم ؟ وهل بعث اللّه عزّوجلّ إليهم رسولاً ، أم لا ؟ وبماذا هلكوا ؟ فإنّي أجد في كتاب اللّه تعالي ذكرهم ، ولا أجد غيرهم ؟

فقال له عليّ ( عليه السلام ) : لقد سألتني عن حديثٍ ما سألني عنه أحد قبلك ، ولايحدّثك به أحد بعدي إلاّ عنّي ، وما في كتاب اللّه عزّوجلّ آية إلّا وأنا أعرفها ، وأعرف تفسيرها ، وفي أيّ مكان نزلت ، من سهل أو جبل ؟ وفي أيّ وقت ، من ليل أو نهار ؟ وإنّ هيهنا لعلماً جمّاً - وأشار إلي صدره - ولكن طلّابه يسير ، وعن قليل يندمون لو فقدوني .

كان من قصّتهم يا أخا تميم ! : أنّهم كانوا قوماً يعبدون شجرة صنوبرة يقال لها : شاه درخت ، كان يافث بن نوح غرسها علي شفير عين يقال لها : دوشاب ، كانت أنبطت لنوح ( عليه السلام ) بعد الطوفان ، وإنّما سُمّوا أصحاب الرسّ ، لأنّهم رسّوا ( نبط الماء يَنبِطُ ويَنبُطُ نبطاً : نَبَعَ ، والبئر استخرج ماءها . القاموس المحيط : 570/2 . )

بينهم في الأرض ، وذلك بعد سليمان بن داود ( عليه السلام ) ، وكانت لهم إثنتا عشرة قرية علي شاطي ء نهر يقال لها : رسّ ، من بلاد المشرق ، وبهم سمّي ذلك النهر ، ولم يكن يومئذ في الأرض نهر أغزر منه ، ولا أعذب منه ، ولا قري أكثر ولا أعمر منها ، تسمّي إحديهنّ آبان ، والثانية آذر ، والثالثة دي ، والرابعة بهمن ، والخامسة اسفندار ، والسادسة فروردين ، والسابعة أردي

بهشت ، والثامنة خرداد ، والتاسعة مرداد ، والعاشرة تير ، والحادية عشر مهر ، والثانية عشر شهريور ، وكانت أعظم مدائنهم إسفندار ، وهي التي ينزلها ملكهم ، وكان يسمّي تركوذ بن غابور بن يارش بن سازن بن نمرود بن كنعان ، فرعون إبراهيم ( عليه السلام ) ، وبها العين والصنوبرة .

وقد غرسوا في كلّ قرية منها حبّة من طَلْعِ تلك الصنوبرة ، فنبتت الحبّة ، وصارت شجرة عظيمة ، وحرّموا ماء العين والأنهار ، فلا يشربون منها ولاأنعامهم ، ومن فعل ذلك قتلوهم ، ويقولون : هو حياة آلهتنا ، فلا ينبغي لأحد أن ينقص من حياتها ، ويشربونهم وأنعامهم من نهر الرسّ الذي عليه قراهم .

وقد جعلوا في كلّ شهر من السنة في كلّ قرية عيد يجمع إليه أهلها ، فيضربون علي الشجرة التي بها كِلّة من يريد فيها من أنواع الصور .

( الكِلّة : ستر رقيق مُثقّب . المعجم الوسيط : 796 . )

ثمّ يأتون بشاة وبقر فيذبحونها قرباناً للشجرة ، ويشعلون فيها النيران بالحطب ، فإذا سطع دخان تلك الذبائح وقتارها في الهواء ، وحال بينهم وبين النظر إلي السماء ، خرّوا للشجرة سجّداً ، ويبكون ويتضرّعون إليها أن ترضي عنهم ، فكان الشيطان يجي ء فيحرّك أغصانها ، ويصيح من ساقها صياح الصبيّ ويقول : قد رضيت عنكم عبادي ، فطيبوا نفساً ، وقرّوا عيناً ، فيرفعون رؤوسهم عند ذلك ، ويشربون الخمر ، ويضربون بالمعازف ، ويأخذون الدست بند ، فيكونون علي ذلك يومهم وليلتهم ، ثمّ ينصرفون .

وإنّما سمّيت العجم شهورها بآبانماه ، وآذرماه ، وغيرهما ، اشتقاقاً من أسماء تلك

القري ، لقول أهلها بعضهم لبعض : هذا عيد شهر كذا ، وعيد شهر كذا ، حتّي إذا كان عيد شهر قريتهم العظمي ، اجتمع إليه صغيرهم ، فضربوا عند الصنوبرة والعين سرادقاً من ديباج عليه من أنواع الصور ، له إثنا عشر باباً ، كلّ باب لأهل قرية منهم ، ويسجدون للصنوبرة خارجاً من السرادق ، ويقرّبون له الذبائح ، أضعاف ما قرّبوا للشجرة التي في قراهم ، فيجي ء إبليس عند ذلك ، فيحرّك الصنوبرة تحريكاً شديداً ، ويتكلّم من جوفها كلاماً جهوريّاً ، ويعدهم ويمنّيهم بأكثر ممّا وعدتهم ، ومنّتهم الشياطين كلّها ، فيرفعون رؤوسهم من السجود ، وبهم من الفرح والنشاط ما لا يفيقون ولا يتكلّمون ، من الشرب والعزف ، فيكونون علي ذلك اثني عشر يوماً ولياليها ، بعدد أعيادهم سائر السنة ، ثمّ ينصرفون .

فلمّا طال كفرهم باللّه عزّوجلّ ، وعبادتهم غيره ، بعث اللّه عزّوجلّ إليهم نبيّاً من بني إسرائيل ، من ولد يهودا بن يعقوب ، فلبث فيهم زماناً طويلاً ، يدعوهم إلي عبادة اللّه عزّوجلّ ، ومعرفة ربوبيّته ، فلا يتّبعونه ، فلمّا رأي شدّة تماديهم في الغيّ والضلال ، وتركهم قبول مادعاهم إليه من الرشد والنجاح ، وحضر عيد قريتهم العظمي قال : يا ربّ ! إنّ عبادك أبوا إلّا تكذيبي والكفر بك ، وغدوا يعبدون شجرة لا تنفع ولا تضرّ ، فأيبس شجرهم أجمع ، وأرهم قدرتك وسلطانك . فأصبح القوم ، وقد يبس شجرهم فهالهم ذلك ، وقطع بهم ، وصاروا فرقتين ، فرقة قالت : سحر آلهتكم هذا الرجل الذي يزعم أنّه رسول ربّ السماء والأرض إليكم ، ليصرف وجوهكم عن

آلهتكم إلي آلهة .

وفرقة قالت : لا ، بل غضبت آلهتكم ، حين رأت هذا الرجل يعيبها ، ويقع فيها ، ويدعوكم إلي عبادة غيرها ، فحجبت حسنها وبهائها ، لكي تغضبوا لها ، فتنتصروا منه .

فأجمع رأيهم علي قتله ، فاتّخذوا أنابيب طوالاً من رُصاص واسعة الأفواه ، ثمّ أرسلوها في قرار العين إلي أعلي الماء ، واحده فوق ، والأخري مثل البرابخ ، ( البَربَخ : منفذ الماء ومجراه . المعجم الوسيط : 46 . )

ونزحوا ما فيها من الماء ، ثمّ حفروا في قرارها بئراً ضيّقة المدخل عميقة ، وأرسلوا فيها نبيّهم ، وألقموا فاها صخرة عظيمة ، ثمّ أخرجوا الأنابيب من الماء وقالوا : نرجوا الآن أن ترضي عنه آلهتنا ، إذ رأت أنّا قد قتلنا من كان يقع فيها ، ويصدّ عن عبادتها ، ودفنّاه تحت كبيرها يتشفّي منه ، فيعود لنا نورها ونضارتها كما كان ، فبقوا عامّة يومهم يسمعون أنين نبيّهم ( عليه السلام ) ، وهو يقول : سيّدي قد تري ضيق مكاني ، وشدّة كربي ، فارحم ضعف ركني ، وقلّة حيلتي ، وعجّل بقبض روحي ، ولا تؤخّر إجابة دعوتي ، حتّي مات ( عليه السلام ) .

3 )

فقال اللّه عزّوجلّ لجبرئيل ( عليه السلام ) : يا جبرئيل ! انظر عبادي هؤلاء الذي غرّهم حلمي ، وأَمِنوا مكري ، وعبدوا غيري ، وقتلوا رسولي ، أن يقوموا لغضبي ، أو يخرجوا من سلطاني ، كيف ؟ وأنا المنتقم ممّن عصاني ، ولم يخش عقابي ، وإنّي حلفت بعزّتي لأجعلنّهم عبرة ونكالاً للعالمين ، فلم يرعهم وهم في عيدهم ذلك ،

إلّا بريح عاصف شديدة الحمرة ، فتحيّروا فيها ، وذعروا منها ، وانضمّ بعضهم إلي بعض .

ثمّ صارت الأرض من تحتهم كحجر كبريت يتوقّد ، وأظلّتهم سحابة سوداء ، فألقت عليهم كالقبّة جمراً تلتهب ، فذابت أبدانهم في النار ، كما يذوب الرصاص في النار ، فنعوذ باللّه تعالي ذكره من غضبه ، ونزول نقمته ، ولا حول ولا قوّة إلّا باللّه العليّ العظيم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 205/1 ح 1 . عنه نور الثقلين : 16/4 ح 58 ، والبرهان : 166/3 ح 1 . عنه وعن العلل ، البحار : 148/14 ح 1 ، و109/56 ح 7 .

علل الشرائع : 40 ب 38 ح 1 .

قصص الأنبياء للراونديّ : 100 ح 94 .

قصص الأنبياء للجزائريّ : 388 س 2 .

7 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ ، بمرو الرود ، في داره ، قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ ، قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو

عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ، قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ، قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا أكل طعاماً يقول : « اللّهمّ بارك لنا فيه ، وارزقنا خيراً منه » . وإذا أكل لبناً أو شربة يقول : « اللّهمّ بارك لنا فيه ، وارزقنا فيه » ، .

( في الصحيفة : وارزقنا منه خيراً . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 39/2 ح 114 . عنه وسائل الشيعة : 25/25 ح 31054 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 232 ح 129 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 373/16 ح 20224 . عنه وعن العيون ، البحار : 99/63 ح 11 . )

8 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ بمرو الرود في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور

قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : في قول اللّه عزّوجلّ : ( أَكَّلُونَ لِلسُّحْتِ ) ؛

( المائدة : 42/5 . )

قال : هو الرجل الذي يقضي لأخيه الحاجة ، ثمّ يقبل هديّته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 28/2 ح 16 . عنه وسائل الشيعة : 95/17 ح 22067 ، وتفسير نور الثقلين : 633/1 ح 198 .

جامع الأخبار : 156 س 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 256 ح 183 . عنه البرهان : 474/1 س 6 مثله . عنه وعن العيون ، البحار : 273/101 ح 5 . )

9 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال : قال عليّ بن أبي ( تقدّم إسناده في الحديث السابق . )

طالب في قول اللّه عزّوجلّ : ( ثُمَّ لَتُسَْلُنَّ يَوْمَل-ِذٍ عَنِ النَّعِيمِ ) ؛

( التكاثر : 8/102 . )

قال : الرطب والماء البارد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 38/2 ح 110 . عنه وسائل الشيعة : 24/25 ح 31050 ، والبحار : 273/7 ح 42 ، ونور الثقلين : 665/5 ح 22 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 230 ح 126 . عنه وعن العيون ، البرهان : 504/4 ح 17 . عنه وعن العيون ، البحار : 125/63 ح 4 ، و452 ح 23 . عنه مستدرك الوسائل : 388/16 ح 20273 .

مكارم الأخلاق : 147 س 13 .

الدعوات : 158 ح 433 ، مرسلاً عن عليّ عليه السلام . )

10 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) أنّه قال : دخل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) وهو محموم ، فأمره بأكل الغبيراء .

( الغُبَيراء : تمرة تشبه العنّاب . مجمع البحرين : 420/3 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 152 . عنه وسائل الشيعة : 28/25 ح 31075 ، والبحار : 96/59 ح 11 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 188/63 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 252 ح 175 . عنه مستدرك الوسائل : 408/16 ح 20359 .

مكارم الأخلاق : 166 س 11 .

الدعوات : 157 ح 431 ، مرسلاً عن النبيّ صلي الله وعليه وآله وسلم . )

11 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) أنّه قال : اختصم إلي عليّ بن أبي طالب

( عليه السلام ) رجلان : أحدهما باع الآخر بعيراً ، واستثني الرأس والجلد ، ثمّ بدء له أن ينحره .

قال ( عليه السلام ) : هو شريكه في البعير علي قدر الرأس ، والجلد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 153 . عنه وسائل الشيعة : 276/18 ح 23661 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 134/100 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 252 ح 176 . عنه مستدرك الوسائل : 376/13 ح 15646 . )

12 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن الحسين بن عليّ ( عليه السلام ) قال : إنّ أعمال هذه الأُمّة ، ما من صباح إلّا وتعرض علي اللّه تعالي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 156 . عنه وسائل الشيعة : 110/16 ح 21113 ، وفيه : قال عليّ بن الحسين ، عنه وعن الصحيفة ، البحار : 353/70 ح 54 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 254 ح 179 . )

13 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) أنّه قال : من سرّه أن يُنسأ في أجله ، ويُزاد في رزقه ، فليصل ( النُسأة : التأخير . المعجم الوسيط : 916 . )

رحمه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 157 . عنه البحار : 91/71 ح 15 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 286 ح 31 . )

14 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) أنّه قال : وجد لوح تحت حائط مدينة

من المدائن ، فيه مكتوب : أنا اللّه لا إله إلّا أنا ، ومحمّد نبيّي ، وعجبت لمن أيقن بالموت كيف يفرح ؟ ! وعجبت لمن أيقن بالقدر كيف يحزن ؟ ! وعجبت لمن اختبر الدنيا كيف يطمئنّ ؟ ! وعجبت لمن أيقن بالحساب كيف يذنب ! ؟ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 158 . عنه البحار : 295/13 ح 11 ، و95/70 ح

76 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 254 ح 180 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 450/75 ح 13 .

جامع الأخبار : 131 س 11 . )

15 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن القاسم الإستر آباديّ المفسّر ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا يوسف بن محمّد بن زياد ، وعليّ بن محمّد بن سيّار ، عن أبويهما ، عن الحسن بن عليّ بن محمّد بن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهماالسلام ) ، قال : جاء رجل إلي الرضا ( عليه السلام ) ، فقال له : يا ابن رسول اللّه ! أخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ ّ الْعَلَمِينَ ) ما تفسيره ؟

فقال : لقد حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن الباقر ، عن زين العابدين ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : : أنّ رجلا جاء إلي أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فقال : أخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ ّ الْعَلَمِينَ

) ما تفسيره ؟

فقال : الحمد للّه ، هو أن عرّف عباده بعض نعمه عليهم جملاً ، إذ لا يقدرون علي معرفة جميعها بالتفصيل ، لأنّها أكثر من أن تحصي ، أو تعرف .

فقال لهم : قولوا : الحمد للّه علي ما أنعم به علينا ربّ العالمين ، وهم الجماعات من كلّ مخلوق من الجمادات والحيوانات .

وأمّا الحيوانات ، فهو يقلّبها في قدرته ، ويغذوها من رزقه ، ويحوطها بكنفه ، ويدبّر كلًّا منها بمصلحته .

وأمّا الجمادات ، فهو يمسكها بقدرته ، ويمسك المتّصل منها أن يتهافت ، ويمسك المتهافت منها أن يتلاصق ، ويمسك السماء أن تقع علي الأرض إلّا بإذنه ، ويمسك الأرض أن تنخسف إلّا بأمره ، إنّه بعباده لرؤف رحيم .

وقال ( عليه السلام ) : ربّ العالمين ، مالكهم ، وخالقهم ، وسائق أرزاقهم إليهم من حيث يعلمون ، ومن حيث لايعلمون .

فالرزق مقسوم ، وهو يأتي ابن آدم علي أيّ سيرة سارها من الدنيا ، ليس تقوي متّق بزائده ، ولا فجور فاجر بناقصه ، وبينه وبينه ستر وهو طالبه ، فلو أنّ أحدكم يفرّ من رزقه لطلبه رزقه كما يطلبه الموت .

فقال اللّه جلّ جلاله : قولوا : ألحمد للّه علي ما أنعم به علينا ، وذكّرنا به من خير في كتب الأوّلين قبل أن نكون .

ففي هذا إيجاب علي محمّد وآل محمّ ( عليهم السلام ) : ، وعلي شيعتهم أن يشكروه بما فضّلهم ، وذلك أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : لمّا بعث اللّه عزّوجلّ موسي بن عمران ( عليه السلام )

، واصطفاه نجيّاً ، وفلق له البحر ، ونجا بني إسرائيل ، وأعطاه التورية والألواح ، رأي مكانه من ربّه عزّوجلّ .

فقال : يا ربّ ! لقد أكرمتني بكرامة لم تكرم بها أحداً قبلي .

فقال اللّه جلّ جلاله : يا موسي ! أما علمت أنّ محمّداً عندي أفضل من جميع ملائكتي ، وجميع خلقي ؟

قال موسي ( عليه السلام ) : يا ربّ ! فإن كان محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أكرم عندك من جميع خلقك ، فهل في آل الأنبياء أكرم من آلي ؟

قال اللّه جلّ جلاله : يا موسي ! أما علمت أنّ فضل آل محمّد علي جميع آل النبيّين ، كفضل محمّد علي جميع المرسلين .

فقال موسي : يا ربّ ! فإن كان آل محمّد كذلك ، فهل في أُمم الأنبياء أفضل عندك من أُمّتي ؟ ظلّلت عليهم الغمام ، وأنزلت عليهم المنّ والسلوي ، وفلقت لهم البحر . فقال اللّه جلّ جلاله : يا موسي ! أما علمت أنّ فضل أمّة محمّد علي جميع الأمم كفضله علي جميع خلقي .

فقال موسي ( عليه السلام ) : يا ربّ ! ليتني كنت أراهم .

فأوحي اللّه عزّوجلّ إليه : يا موسي ! إنّك لن تراهم ، وليس هذا أوان ظهورهم ، ولكن سوف تراهم في الجنّات ، جنّات عدن ، والفردوس ، بحضرة محمّد في نعيمهإ؛غعخهههههههههظظ يتقلّبون ، وفي خيراتها يتبحبحون ، أفتحبّ أن أسمعك كلامهم ؟

( تَبَحْبَح في المجد : أي أنّه في مجد واسع ، . . . وتبحبح إذ تمكّن وتوسّط المنزل والمقام . لسان العرب : 407/2 .

)

فقال : نعم ! إلهي !

قال اللّه جلّ جلاله : قم بين يديّ ، واشدد مئزرك قيام العبد الذليل بين يدي الملك الجليل ، ففعل ذلك موسي ( عليه السلام ) .

فنادي ربّنا عزّوجلّ : يا أمّة محمّد ! فأجابوه كلّهم ، وهم في أصلاب آبائهم ، وأرحام أُمّهاتهم : لبّيك ، اللّهمّ لبّيك ، لبّيك لاشريك لك لبّيك ، إنّ الحمد والنعمة والملك لك ، لا شريك لك .

قال : فجعل اللّه عزّوجلّ تلك الإجابة شعار الحاجّ .

ثمّ نادي ربّنا عزّوجلّ : يا أُمّة محمّد ! إنّ قضائي عليكم ، أنّ رحمتي سبقت غضبي ، وعفوي قبل عقابي ، فقد استجبت لكم من قبل أن تدعوني ، وأعطيتكم من قبل أن تسألوني ، من لقيني منكم بشهادة أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله ، صادق في أقواله ، محقّ في أفعاله ، وأنّ عليّ بن أبي طالب أخوه ، ووصيّه من بعده ووليّه ، ويلتزم طاعته كما يلتزم طاعة محمّد .

وأنّ أوليائه المصطفين الطاهرين المطهّرين المنبئين بعجائب آيات اللّه ، ( في البحار : المبانين ، وفي العلل : المبامين . )

ودلائل حجج اللّه من بعدهما أوليائه ، أدخلته جنّتي ، وإن كانت ذنوبه مثل زبدالبحر .

قال ( عليه السلام ) : فلمّا بعث اللّه عزّوجلّ نبيّنا محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : يا محمّد ! ( وَمَا كُنتَ بِجَانِبِ الطُّورِ إِذْ نَادَيْنَا ) أُمّتك بهذه الكرامة .

( القصص : 46/28 . )

ثمّ قال عزّوجلّ لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم

) : قل : الحمد للّه ربّ العالمين علي ما اختصّني به من هذه الفضيلة ، وقال لأُمّته : قولوا أنتم : الحمد للّه ربّ العالمين علي ما اختصّنا به من هذه الفضائل .

( عيون أخبار الرضا عليه السلام : 282/1 ح 30 . عنه تفسير البرهان : 49/1 ح 18 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 212 س 15 .

التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 30 ح 11 ، مرسلاً ، قال الإمام : جاء رجل إلي الرضاعليه السلام . . . ، عنه وعن العيون ، البحار : 274/26 ح 17 .

علل الشرائع : 416 ب 157 ح 3 ، مسنداً نحو ما في تفسير الإمام عليه السلام . عنه وعن العيون ، البحار : 340/13 ح 18 ، قطعة منه ، و224/89 ح 2 ، أورده بتمامه ، و185/96 ح 16 ، قطعة منه . )

16 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عمر الحافظ قال : حدّثنا الحسن بن عبد اللّه التميميّ قال : حدّثني أبي قال : حدّثني سيّدي عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : قال لي بريدة : أمرنا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن أُسلّم علي أبيك بإمرة المؤمنين .

( في البحار : نُسلّم . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 2//68 ح 312 . عنه البحار :

290/37 ح 1 ، وإثبات

الهداة : 30/2 ح 124 . )

17 - الشيخ الصدوق ؛ : وبإسناده عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) قال : ماكنّا نعرف المنافقين علي عهد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، إلّا ببغضهم عليّاً وولده ( عليهم السلام ) : .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 67/2 ح 305 . عنه البحار : 302/39 ضمن ح 113 ،

وفيه : عن حسين بن عليّ ، عن جابر قال : . )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : حضر الرضا ( عليه السلام ) مجلس المأمون بمرو ، وقد اجتمع في مجلسه جماعة من علماء أهل العراق وخراسان . . . قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : حدّثني أبي ، عن جدّي ، عن آبائه ، عن الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : اجتمع المهاجرون والأنصار إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقالوا : إنّ لك يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! مؤونة في نفقتك ، وفيمن يأتيك من الوفود ، وهذه أموالنا مع دمائنا ، فاحكم فيها بارّاً مأجوراً ، أعط ما شئت ، وأمسك ما شئت من غير حرج .

قال : فأنزل اللّه عزّوجلّ عليه الروح الأمين فقال : يا محمّد ! ( قُل لَّآ أَسَْلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي ) يعني أن تودّوا قرابتي من بعدي ، فخرجوا . فقال المنافقون : ما حمل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي

ترك ما عرضنا عليه إلّا ليحثّنا علي قرابته من بعده ، إن هو إلّا شي ء افتراه في مجلسه ، وكان ذلك من قولهم عظيماً ، فأنزل اللّه عزّوجلّ هذه الآية : ( أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَلهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ و فَلَاتَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّهِ شَيًْا هُوَ أَعْلَمُ بِمَا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفَي بِهِ ي شَهِيدَم ا بَيْنِي وَبَيْنَكُمْ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ) ، فبعث عليهم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : هل من حدث ؟ فقالوا : إي واللّه يا رسول اللّه ! لقد قال بعضنا كلاماً غليظاً كرهناه ، فتلا عليهم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الآية ، فبكوا واشتدّ بكاؤهم ، فأنزل عزّوجلّ : ( وَهُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ ي وَيَعْفُواْ عَنِ السَّيَِّاتِ وَيَعْلَمُ مَا تَفْعَلُونَ ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 228/1 ح 1 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2384 . )

19 - ابن شاذان القمّيّ ؛ : حدّثني قاضي القضاة أبو عبد اللّه الحسين بن هارون الضبّيّ ؛ قال : حدّثني أحمد بن محمّد قال : حدّثني عليّ بن الحسن ، عن أبيه قال : حدّثني عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ستكون بعدي فتنة مظلمة ، الناجي منها من تمسّك بالعروة الوثقي .

فقيل : يا رسول اللّه ! وما العروة الوثقي ؟

قال ( صلي الله عليه

وآله وسلم ) : ولاية سيّد الوصيّين .

قيل : يا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! ومن سيّد الوصيّين ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أمير المؤمنين .

قيل : يا رسول اللّه ! ومن أمير المؤمنين ؟

قال : مولي المسلمين وإمامهم بعدي .

قيل : يا رسول اللّه ! ومن مولي المسلمين وإمامهم بعدك ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أخي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( مائة منقبة : 142 س 4 . عنه البحار : 20/36 ح 16 .

البرهان : 279/3 ح 5 .

اليقين : 250 ب 85 س 4 ، وفي الهامش جاء وفي المصدر كذا . . . )

4 )

20 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن عليّ بن الحسين ، عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، قال : سمعت أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) وسئل عن القرع أيُذبح ؟

فقال

( عليه السلام ) : ليس بشي ء يذكّي ، فكلوا القرع ولا تذبحوه ، ولا ( في البحار : ليس شي ء . )

( القَرع : حَمل اليقطين . القاموس : 94/3 ، وفي المعجم الوسيط : 728 ، القَرع جنس نباتات زراعيّة من الفصيلة القرعيّة ، فيه أنواع تزرع لثمارها ، وأكثر ما تسمّيه العرب : الدباء .

وقال المجلسيّ ؛ في بيانه بعد نقل الأحاديث في القرع : يظهر منه ( أي الحديث ) ومن أمثاله أنّ بعض المخالفين كانوا يشترطون في حلّ القرع قطع رأسه أوّلاً ، ويعدّونه تذكية له ، ولم أر ذالك في كتبهم . البحار : 226/63 . )

( نقل عن ابن شهر آشوب : إنّ معاوية لمّا عزم علي مخالفة أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، أراد أن يختبر أهل الشام فأشار إليه ابن العاص أن يأمرهم بذبح البقرة وتذكيته ، فإن أطاعوه فهو صاحبهم ، وإلاّ فلا ، فأمرهم بذلك فأطاعوه ، وصارت بدعة أمويّة . هامش البحار : 226/63 . )

يستفزّنّكم الشيطان .

( الأمالي : 362 ح 757 . عنه البحار : 226/63 ضمن ح 5 ، ووسائل الشيعة :

32/25 ح 31083 . )

21 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) ، قال : أُدخِلَ علي أُختي سكينة بنت عليّ ( عليه السلام ) خادم فغطّت رأسها منه .

فقيل لها : إنّه خادم . قالت : هو رجل منع شهوته .

( الأمالي : 366 ح 780 . عنه البحار : 45/101 ح 7 ، ووسائل الشيعة :

227/20 ح

25491 . )

22 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثني أبو عليّ أحمد بن عليّ بن مهديّ بن صدقة البرقيّ ، أملاه عليّ إملاءً من كتابه ، قال : حدّثنا [أبي قال : حدّثنا] الرضا أبو الحسن عليّ بن موسي ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : لمّا أتي أبو بكر وعمر إلي منزل أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وخاطباه في البيعة وخرجا من عنده ، خرج أمير المؤمنين ( عليه السلام ) إلي المسجد ، فحمد اللّه وأثني عليه بما اصطنع عندهم أهل البيت ، إذ بعث فيهم رسولاً منهم ، وأذهب عنهم الرجس وطهّرهم تطهيراً .

ثمّ قال : إنّ فلاناً وفلاناً أتياني وطالباني بالبيعة لمن سبيله أن يبايعني ، أنا ابن عمّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأبو ابنيه ، والصدّيق الأكبر ، وأخو رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لا يقولها أحد غيري إلّا كاذب ، وأسلمت وصلّيت ، وأنا وصيّه ، وزوج ابنته سيّدةنساء العالمين فاطمة بنت محمّد ( عليهماالسلام ) ، وأبو حسن وحسين سبطي رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

ونحن أهل بيت الرحمة ، بنا هداكم اللّه ، وبنا استنقذكم من الضلالة ، وأنا صاحب يوم الدوح ، وفيّ نزلت سورة من القرآن ، وأنا الوصيّ علي

الأموات من أهل بيته ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنا بقيّته علي الأحياء من أُمّته ، فاتّقوا اللّه يثبّت أقدامكم ، ويتمّ نعمته عليكم ، ثمّ رجع ( عليه السلام ) إلي بيته .

( الأمالي : 568 ح 1175 . عنه البحار : 247/28 ح 29 ، وحلية الأبرار : 315/2 ح 1 ، والبرهان : 319/3 ح 28 . )

23 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن الحسين بن عل يّ ( عليه السلام ) ، قال : أتي أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، أصحاب القُمُص ، فساوم شيخاً منهم فقال : يا شيخ ! بعني قميصاً بثلاثة دراهم .

فقال الشيخ : حبّاً وكرامة؛ فاشتري منه قميصاً بثلاثة دراهم ، فلبسه ما بين الرسغين إلي الكعبين ، وأتي المسجد فصلّي فيه ركعتين ، ثمّ قال : « الحمد ( الرُّسغ : مَفصِل ما بين الساعد والكفّ ، والساق والقدم . المعجم الوسيط : 343 . )

للّه الذي رزقني من الرياش ما أتجمّل به في الناس ، وأؤدّي فيه فريضتي ، وأستر به عورتي » . فقال له رجل : يا أمير المؤمنين ! أعنك نروي هذا ، أو شي ء سمعته من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : بل شي ء سمعته من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول ذلك عند الكسوة .

( الأمالي : 365 ح 771 . عنه البحار : 108/41 ح 14 ، و320/76

ح 2 ، وحلية الأبرار : 218/2 ح 8 . عنه وعن الكشف ، البحار : 386/88 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 48/5 ح 5868 ، قطعة منه .

كشف الغمّة : 399/1 س 12 ، مرسلاً وبتفاوت عن الحسن بن عليّ عليهماالسلام . )

24 - الشيخ الطوسيّ ؛ : قال : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثني أحمد بن إسحاق بن العبّاس أبو القاسم الموسويّ بديبل ، قال : أخبرني أبي إسحاق بن العبّاس ، قال : حدّثني إسماعيل بن محمّد بن إسحاق بن جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني عليّ بن جعفر بن محمّد ، وعليّ بن موسي بن جعفر ، هذا عن أخيه ، وهذا عن أبيه موسي بن جعفر ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن جدّه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أغزي عليّاً ( عليه السلام ) في سريّة ، وأمر المسلمين أن ينتدبوا معه في سريّته .

فقال رجل من الأنصار لأخٍ له : اغز بنا في سريّة عليّ ، لعلّنا نصيب خادماً ، أو دابّةً ، أو شيئاً نتبلّغ به .

فبلغ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قوله ، فقال : إنّما الأعمال بالنيّات ، ولكلّ امري ءٍ ما نوي ، فمن غزا ابتغاء ما عند اللّه ، فقد وقع أجره علي اللّه ، ومن غزا يريد عرض الدنيا ، أو نوي عقالاً لم يكن له إلّا ما نوي .

( الأمالي : 618 ح 1274 . عنه البحار : 212/67 ح 38 ، ووسائل الشيعة : 48/1 ح 92 ، قطعة منه .

مسائل عليّ بن جعفر ( المستدركات ) : 346 ح 852 . )

25 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن سنان ، قال : سئل عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) عن الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) وأنّه قتل عطشاناً ؟

قال ( عليه السلام ) : مه ، من أين ذلك ؟ وقد بعث اللّه تعالي إليه أربعة أملاك من عظماء الملائكة ، هبطوا إليه وقالوا له : اللّه ورسوله يقرءان عليك السلام ويقولان : اختر إن شئت ، إمّا تختار الدنيا بأسرها وما فيها ، ونمكّنك من كلّ عدوّ لك ، أو الرفع إلينا ؟

فقال الحسين ( عليه السلام ) : ( علي اللّه ) وعلي رسول اللّه السلام؛ بل الرفع إليه . . . .

( الثاقب في المناقب : 327 ح 269 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1032 . )

26 - ابن حمزة الطوسيّ ؛ : عن محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : هبط علي الحسين ( عليه السلام ) ملك وقد شكا إليه أصحابه العطش ، فقال : إنّ اللّه تعالي يقرؤك السلام ويقول : هل لك من حاجة ؟

فقال الحسين ( عليه السلام ) : هو السلام ، ومن ربّي السلام ، وقال : قد شكا إليّ أصحابي - ما هو أعلم به منّي - من العطش .

فأوحي اللّه تعالي إلي الملك : قل للحسين

( عليه السلام ) خطّ لهم بإصبعك خلف ظهرك يُروّوا .

فخطّ الحسين بإصبعه السبّابة فجري نهر أبيض من اللبن ، وأحلي من العسل ، فشرب منه هو وأصحابه .

فقال الملك : ياابن رسول اللّه ! تأذن لي أن أشرب منه ، فإنّه لكم خاصّة ، وهو الرحيق المختوم الذي ( خِتَمُهُ و مِسْكٌ وَفِي ذَلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَفِسُونَ ) .

فقال الحسين ( عليه السلام ) : إن كنت تحبّ أن تشرب منه فدونك .

( الثاقب في المناقب : 327 ح 270 .

تقدّم الحديث في ف 2 - 4 رقم 1033 . )

27 - أبو عليّ الطبرسيّ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيها قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي محمّد

بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ قال : كان عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) يأكل البطّيخ بالسكّر .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 250 ح 166 . عنه البحار : 196/63 ح 16 ، ومستدرك

الوسائل : 408/16 ح 20362 . )

28 - أبو عليّ الطبرسيّ : ( بإسناده قال : حدّثني أبي الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ) قال : بينما أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يخطب الناس ، ويحرّضهم علي الجهاد ، إذ قام إليه شابّ فقال : يا أمير المؤمنين ! أخبرني عن فضل الغُزاة في سبيل اللّه ؟

فقال عليّ صلوات اللّه عليه : كنت رديف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي ناقته العَضباء ، ونحن قافلون من غَزوة ذات السلاسل ، فسألته عمّا سألتني عنه فقال : إنّ الغُزاة إذا همّوا بالغزو كتب اللّه لهم براءة من النار ، ( وإذا برزوا نحو عدوّهم ) باهي اللّه الملائكة ، فإذا ودّعهم أهلوهم بكت عليهم الحِيطان والبيوت ، ويخرجون من ذنوبهم ، كما تخرج الحيّة من سَلخِها ، ويوكّل اللّه عزّوجلّ بكلّ رجل منهم أربعين [ألف ] مَلَك ، يحفظونه [من ] بين يديه ومن خلفه ، وعن يمينه وعن شماله ، ولا يعملون حسنة إلّا ( ضُعِّفت له ) ، ويكتب له كلّ يوم عبادة ألف رجل يعبدون اللّه ألف سنة ، كلّ سنة ثلاثمائة وستّون يوماً ، [اليوم ] مثل عمر الدنيا ، وإذا صاروا بحضرة عدوّهم انقطع علم أهل الدنيا عن ثواب اللّه إيّاهم ، وإذا برزوا

لعدوّهم وأشرعت الأسنّة ، وفوّقت السهام ، وتقدّم الرجل إلي الرجل ، حفّتهم الملائكة بأجنحتهم ، ويدعون اللّه تعالي لهم بالنصر والتثبيت ، ونادي مناد : الجنّة تحت ظلال السيوف .

فتكون ( الطعنة والضربة ) ( أهون علي الشهيد ) من شرب الماء البارد في اليوم الصائف .

وإذا زال الشهيد من فرسه بطعنة أو بضربة ، لم يصل إلي الأرض حتّي يبعث اللّه عزّوجلّ زوجته من الحور العين ، فتبشّره بما أعدّ اللّه عزّوجلّ له من الكرامة ، فإذا وصل إلي الأرض تقول له : مرحباً بالروح الطيّبة التي خرجت من البدن الطيّب ، أبشر فإنّ لك ما لاعين رأت ، ولاأُذن سمعت ، ولاخطر علي قلب بشر ، ويقول اللّه عزّوجلّ : « أنا خليفته في أهله ، ومن أرضاهم فقد أرضاني ، ومن أسخطهم فقد أسخطني » ويجعل اللّه روحه في حواصل طَير خُضر ، تسرح في الجنّة حيث تشاء ، تأكل من ثمارها ، وتأوي إلي قناديل من ذهب معلّقة بالعرش ، ويعطي الرجل منهم سبعين غرفة ( من غرف الفردوس ، سلوك كلّ غرفة ما بين صنعاء والشام ) ، يملأ نورها ما بين الخافقين ، في كلّ غرفة سبعون باباً ، ( علي كلّ باب ستور مُْسبَلَة ) في كلّ غرفة سبعون خيمة ، في كلّ خيمة سبعون سريراً من ذهب ، قوائمها الدرّ والزبرجد ، مرصوصة بقُضبان الزمرّد ، علي كلّ سرير ( أربعون فراشاً غُلّظ ) ، كلّ فِراش أربعون ذِراعاً ، ( علي كلّ فراش ) ( سبعون زوجاً ) من الحور العين عُرُباً أتراباً .

فقال الشابّ : يا أمير المؤمنين ! ( أخبرني

عن التِْربَة ما هي ) ؟

قال : هي الزوجة الرضيّة [المرضيّة] الشهيّة ، [لها سبعون ألف وصيف ] ، وسبعون ألف ( وصيفة ) ، صُْفرِ الحُلِيّ ، بِيض الوجوه ، عليهم تيجان اللؤلؤ ، علي رقابهم المناديل ، بأيديهم الأَكوِبَة والأباريق .

وإذا كان يوم القيامة ، [يخرج من قبره شاهراً سيفه ، تَشخَبُ أوداجُه دماً ، ( شخب اللبن : خرج من الضرع مسموعاً صوته ، يقال : شخب الدم من الجُرح . المعجم الوسيط : 475 . )

اللون لون الدم ، والرائحة المِسك ، يَحضُر في عرصة القيامة] .

فو الذي نفسي بيده ! ( لو كان الأنبياء علي طريقهم ) ، لترجّلوا لهم ممّا يرون من بهائهم ، ( حتّي يأتوا علي موائد من الجوهر ) فيقعدون عليها ، ويشفع الرجل منهم في سبعين ألفاً من أهل بيته وجيرته ، حتّي أنّ الجارَين يختصمان أيّهما أقرب فيقعدون معي ومع إبراهيم ( عليه السلام ) علي مائدة الخلد ، فينظرون إلي اللّه تعالي في كلّ بُكرة وعَشِيّة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 267 ح 1 . عنه البحار : 12/97 ح 27 ، وفيه : عن عليّ بن الحسين عليهماالسلام قال ، ومستدرك الوسائل : 10/11 ح 12289 كما في البحار . )

29 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : حدّثني أبي الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) قال : كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ( قد أمرنا ) إذا تخلّلنا ألّا نشرب [الماء] حتّي نتمضمض [ثلاثاً] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 271 ح 4 . عنه البحار : 438/63 ح

5 .

مكارم الأخلاق : 144 س 1 . )

30 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : حدّثني أبي الحسين بن عل يّ ( عليهماالسلام ) [قال ] : كنّا أنا وأخي الحسن ، وأخي محمّد بن الحنفيّة ، وبنو عمّي عبداللّه بن عبّاس ، وقُثَم ، والفضل علي مائدة [واحدة[ ]نأكل ] ، فوقعت جَرادة علي المائدة ، فأخذها عبد اللّه بن عبّاس فقال للحسن : يا سيّدي ! [أتعلم ] ماالمكتوب علي جَناح الجرادة ؟

قال ( عليه السلام ) : سألت أمير المؤمنين ( عليه السلام ) فقال : سألت جدّك [رسول اللّه ] ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال [لي ] : علي جَناح الجرادة مكتوب : [إنّي ] أنا اللّه لا إله إلّا أنا ، ربّ الجرادة ورازقها ، [إذا شئتُ بعثتها لقوم رزقاً] ، وإذا شئتُ بعثتها علي قوم بلاءً .

فقام عبد اللّه بن العبّاس ( فقرُب من ) الحسن بن عليّ ( عليه السلام ) .

ثمّ قال : هذا واللّه من مكنون العلم .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 259 ح 194 . عنه مستدرك الوسائل : 155/16 ح 19453 . عنه وعن الدعوات ، البحار : 206/62 ح 34 .

الدعوات : 145 ح 376 ، مرسلاً عن الحسين عليه السلام . )

31 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده إلي الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) قال : جاء رجل إلي الحسن بن عليّ ( عليهماالسلام ) فقال : حقّ ما يقول الناس إنّ آدم زوّج هذه البنت من هذا الابن .

فقال ( عليه السلام ) : حاشا

للّه ، كان لآدم ( عليه السلام ) ابنان وهما : شيث وعبد اللّه ، فأخرج اللّه لشيث حوراء من الجنّة ، وأخرج لعبد اللّه امرأة من الجنّ ، فولد لهذا وولد لذلك ، فما كان من حسن وجمال فمن ولد الحوراء ، وما كان من قبح وبَذاء فمن ولد الجنّيّة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 277 ح 23 . عنه مستدرك الوسائل : 363/14 ح 16963 . )

32 - أبو عليّ الطبرسيّ : بإسناده قال : كان عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) إذا طلي ، أطلي قدّامه بيده .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 275 ح 16 . )

33 - الحسكاني : أخبرنا أبو عبد اللّه الشيرازيّ قال : أخبرنا أبو بكر الجرجرائيّ قال : حدّثنا أبو أحمد البصريّ قال : حدّثني محمّد بن سهل قال : حدّثنا عمرو بن عبد الجبّار بن عمرو قال : حدّثنا أبي ، عن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عليّ بن الحسين ، عن أبيه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : في قول اللّه تعالي : ( وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْ ءٍ ) الآية ، قال : لنا خاصّة ، ولم يجعل لنا في الصدقة نصيباً ، كرامة ( الأنفال : 41/8 . )

أكرم اللّه تعالي نبيّه وآله بها ، وأكرمنا عن أوساخ أيدي المسلمين .

( شواهد التنزيل : 285/1 ح 292 . )

( و ) - ما رواه عن الإمام عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام )

1 - الإمام العسكريّ ( عليه السلام ) : . .

. ثمّ قال الرضا ( عليه السلام ) : لقد ذكرتني بما حكيته . . . قول عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، فإنّه قال : إذا رأيتم الرجل قد حسن سمته وهديه ، وتماوت في منطقه ، وتخاضع في حركاته ، فرويداً لايغرّنّكم . . . .

( التفسير المنسوب إلي الإمام العسكريّ عليه السلام : 50 رقم 23 - 29 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1003 . )

2 - الصفّار؛ : . . . عبد الرحمن بن أبي نجران قال : كتب أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) رسالة وأقرأنيها ، قال : قال عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) : إنّ محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان أمين اللّه في أرضه ، فلمّا قبض محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، كنّا أهل البيت ورثته ، ونحن أُمناء اللّه في أرضه ، عندنا علم البلايا والمنايا ، وأنساب العرب ، ومولد الإسلام ، وإنّا لنعرف الرجل إذا رأيناه بحقيقة الإيمان وحقيقة النفاق .

وإنّ شيعتنا لمكتوبون بأسمائهم ، وأسماء آبائهم ، أخذ اللّه علينا وعليهم الميثاق ، يردون موردنا ، ويدخلون مدخلنا .

نحن النجباء ، وأفراطنا أفراط الأنبياء ، ونحن أبناء الأوصياء ، ونحن المخصوصون في كتاب اللّه ، ونحن أولي الناس باللّه ، ونحن أولي الناس بكتاب اللّه ، ونحن أولي الناس بدين اللّه ، ونحن الذين شرع لنا دينه ، فقال في كتابه : ( شَرَعَ لَكُم ) ياآل محمّد ( مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي بِهِ ي نُوحًا ) ، وقد وصّانا بما أوصي به

نوحاً ، ( وَالَّذِي أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ ) يامحمّد ( وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ ي إِبْرَهِيمَ ) وإسماعيل ، ( وَمُوسَي وَعِيسَي ) ، وإسحق ، ويعقوب ، فقد علمنا ، وبلغنا ماعلمنا ، واستودعنا علمهم؛

نحن ورثة الأنبياء ، ونحن ورثة أولي العزم من الرسل ، ( أَنْ أَقِيمُواْ الدِّينَ ) يا آل محمّد ! ( وَلَاتَتَفَرَّقُواْ فِيهِ ) ، وكونوا علي جماعة ، ( كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ ) مَن أشرك بولاية عليّ ( عليه السلام ) ( مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ ) ، من ولاية عليّ ، إنّ اللّه يامحمّد ! ( يَهْدِي إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ ) ، من يجيبك إلي ولاية عليّ ( عليه السلام ) .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثالث : 138 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2555 . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن بنت إلياس ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) لمّا حضرته الوفاة أُغمي عليه ، ثمّ فتح عينيه وقرأ : ( إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ) و ( إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ ) وقال : ( الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَهُ و وَأَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشَآءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعَمِلِينَ ) . . . .

( الكافي : 468/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 4 2 رقم 1043 . )

4 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبداللّه عن بعض أصحابنا ، قال : قال أبو جعفر

( عليه السلام ) : كان أبي ، ( تأتي ترجمته في الحديث الآتي . )

يقول : خير الأعمال الحرث تزرعه ، فيأكل منه البرّ والفاجر ، أمّا البرّ فما أكل من شي ء استغفر لك ، وأمّا الفاجر فما أكل منه من شي ء لعنه . ويأكل منه البهائم والطير .

( الكافي : 260/5 ، ح 5 .

البحار : 26/85 ، س 12 ، قطعة منه وباختصار . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : قال عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) : علي الأئمّة من الفرض ما ليس علي شيعتهم ، وعلي شيعتنا ما ليس علينا ، أمرهم اللّه عزّوجلّ أن يسألونا قال : ( فَسَْلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ ) فأمرهم أن يسألونا ، وليس علينا الجواب ، إن ( الأنبياء : 7/21 . )

شئنا أجبنا ، وإن شئنا أمسكنا .

( الكافي : 212/1 ح 8 . عنه نور الثقلين : 56/3 ح 95 ، ووسائل الشيعة : 65/27 ح

33211 ، والوافي : 529/3 ح 1053 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 581/1 ح 891 ،

بتفاوت .

بصائر الدرجات : الجزء الأوّل 58 ح 2 ، و63 ح 28 . عنه البحار : 177/23 ح 17 . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن عيسي ، عن أبي همّام إسماعيل بن همّام ، عن الرضا ( عليه السلام

) قال : قال عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) : إنّ الدعاء والبلاء ليترافقان إلي يوم القيامة ، إنّ الدعاء ليردّ البلاء وقد أُبرم إبراماً .

( الكافي : 469/2 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 36/7 ح 8644 ، والوافي : 1477/9 ح 8579 . )

7 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن عليّ بن محمّد بن سليمان ، عن أبي أيّوب المدينيّ ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، ( عن أبيه ، عن جدّه ) قال : كان عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : يقول : ما أزرع الزرع لطلب الفضل فيه ، وما أزرعه إلّا ليناله المعترّ وذو الحاجة ، وتناله القنبرة منه خاصّة من الطير .

( الكافي : 225/6 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 396/23 ح 29836 .

الأمالي للطوسيّ : 688 ح 1460 . عنه البحار : 67/100 ح 20 . عنه وعن الكافي ، البحار : 304/61 ح 8 . )

8 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ادع اللّه عزّ وجلّ أن يرزقني الحلال ؟ . . . فقال ( عليه السلام ) : كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يقول : الحلال هو قوت المصطفين . . . .

( الكافي : 552/2 ح 9 ، و89/5 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6

رقم 2067 . )

9 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن الحسن ، وعليّ بن إبراهيم الهاشميّ ، عن بعض أصحابنا ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) : القُنزُعَة التي علي ( القُنزُعَة : الريش المجتمعة في رأس الديك ، المعجم الوسيط : 762 . )

رأس القنبرة من مسحة سليمان بن داود ، وذلك أنّ الذكر أراد أن يسفد أُنثاه ( سفد الذكر علي الأنثي كضرب وعلم سِفاداًبالكسر : نَزا . القاموس المحيط : 583/1 . )

فامتنعت عليه .

فقال لها : لا تمتنعي ، فما أريد إلّا أن يخرج اللّه عزّوجلّ منّي نسمة تذكر به ، فأجابته إليّ بما طلب .

فلمّا أرادت أن تبيض قال لها : أين تريدين أن تبيّضي ؟

فقالت له : لا أدري ، أُنحّيه عن الطريق ؟

قال لها : إنّي خائف أن يمرّ بك مارّ الطريق ، ولكنّي أري لك أن تبيّضي قرب الطريق ، فمن يراك قربه توهّم أنّك تعرضين للقط الحبّ من الطريق ، فأجابته إلي ذلك ، وباضت ، وحضنت ، حتّي أشرفت علي النقاب ، فبينا هما كذلك ، إذ طلع ( نقب نقباً : خرق . المعجم الوسيط : 943 . )

سليمان بن داود ( عليه السلام ) في جنوده والطير تظلّه ، فقالت له : هذا سليمان قد طلع علينا في جنوده ، ولا آمن أن يحطّمنا ويحطّم بيضنا .

فقال لها : إنّ سليمان ( عليه السلام ) لرجل رحيم بنا ، فهل عندك

شي ء هيّئته لفراخك إذا نقبن ؟

قالت : نعم ، جرادة خبّأتها منك أنتظر بها فراخي إذا نقبن ، فهل عندك أنت شي ء ؟

قال : نعم ، عندي تمرة خبّأتها منك لفراخي .

قالت : فخذ أنت تمرتك ، وآخذ أنا جرادتي ، ونعرض لسليمان ( عليه السلام ) فنهديهما له ، فإنّه رجل يحبّ الهديّة .

فأخذ التمرة في منقاره ، وأخذت هي الجرادة في رجليها ، ثمّ تعرّضا لسليمان ( عليه السلام ) ، فلمّا رآهما وهو علي عرشه بسط يديه لهما فأقبلا ، فوقع الذكر علي اليمين ، ووقعت الأُنثي علي اليسار ، وسألهما عن حالهما فأخبراه ، فقبل هديّتهما ، وجنّب جنده عنهما وعن بيضهما ، ومسح علي رأسهما ، ودعا لهما بالبركة ، فحدثت القُنزُعَة علي رأسهما من مسحة سليمان ( عليه السلام ) .

( الكافي : 225/6 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 396/23 ح 29838 ، والبحار : 82/14 ح 26 . )

10 - حسين بن سعيد الأهوازيّ ؛ : الحسن بن عليّ قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ضرب مملوكاً ، ثمّ دخل إلي منزله ، فأخرج السوط ، ثمّ تجرّد له ، ثمّ قال : اجلد عليّ بن الحسين . . . .

( كتاب الزهد : 45 ح 120 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1046 . )

11 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وذكر عنده ( أي الرضا ( عليه السلام

) ) بعض أهل بيته فقلت له : الجاحد منكم ، ومن غيركم واحد ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا ، كان عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) يقول : لمحسننا حسنتان ، ولمسيئنا ذنبان .

( قرب الإسناد : 357 ح 1276 . عنه البحار : 181/46 ح 44 . )

12 - الحميريّ ؛ : قال البزنطي : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : كان عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) إذا ناجي ربّه قال : « اللّهمّ ! يا ربّ ! إنّما قويت علي معاصيك بنعمتك » .

( قرب الإسناد : 377 ح 1332 ، و358 ، ح 1281 ، باختصار في الدعاء . عنه البحار : 5/5 ح 4 . )

13 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن أبي عبد اللّه وغيره ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّ بعض أصحابنا يقول بالجبر ، وبعضهم يقول بالاستطاعة ، قال : فقال لي : اكتب :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، قال عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) : قال اللّه عزّوجلّ : « ياابن آدم ! بمشيئتي كنت أنت الذي تشاء ، وبقوّتي أدّيت إلي فرائضي ، وبنعمتي قويت علي معصيتي ، جعلتك سميعاً بصيراً ، ما أصابك من حسنة فمن اللّه ، وما أصابك من سيّئة فمن نفسك ، وذلك أنّي أولي بحسناتك منك ، وأنت أولي بسيّئاتك منّي ، وذلك أنّي لا أُسأل عمّا أفعل ، وهم يسألون » قد نظمت لك

كلّ شي ء تريد .

( الكافي : 159/1 ح 12 . عنه الجواهر السنيّة : 249 س 11 .

التوحيد : 338 ح 6 . عنه نور الثقلين : 419/3 ح 34 . عنه وعن العيون ، البحار : 57/5 س 18 ، مثله .

تفسير العيّاشيّ : 258/1 ح 200 ، و259 ، ح 201 ، قطعة منه . عنه البحار : 56/5 ح 99 ، و100 .

قرب الإسناد : 347 ح 1257 ، و354 ح 1267 . عنه البحار : 4/5 ح 3 ، و57 ح 104 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 144/1 ح 49 ، بتفاوت .

الكافي : 152/1 ح 6 ، بتفاوت ، وفيه : قال أبو الحسن الرضاعليه السلام : قال اللّه : . . . عنه الفصول المهمّة للحرّ العاملي : 229/1 ح 208 ، و236 ح 225 . عنه وعن العيون والتوحيد ، الجواهر السنيّة : 279 س 3 . عنه نور الثقلين : 519/1 ح 415 ، والوافي : 524/1 ح 430 ، و525 ح 431 . )

14 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قال لي : . . . البس وتجمّل ، فإنّ عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) كان يلبس الجبّة الخزّ بخمسمائة درهم ، والمطرف الخزّ بخمسين ديناراً ، فيتشتّي فيه ، فإذا خرج الشتاء باعه وتصدّق بثمنه ، وتلا هذه الآية : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( قرب الإسناد : 357 ح 1277 .

تقدّم الحديث

بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1039 . )

15 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . سهل بن القاسم النوشجانيّ قال : قال لي الرضا ( عليه السلام ) بخراسان : . . . إنّ عبد اللّه بن عامر بن كريز لمّا افتتح خراسان أصاب ابنتين ليزدجر بن شهريار ملك الأعاجم ، فبعث بهما إلي عثمان بن عفّان ، فوهب إحديهما للحسن ، والأُخري للحسين ( عليهماالسلام ) ، فماتتا عندهما نفساوين؛

وكانت صاحبة الحسين ( عليه السلام ) نفست بعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) فكفّل عليّاً ( عليه السلام ) بعض أُمّهات ولد أبيه ، فنشأ وهو لايعرف أُمّاً غيرها ، ثمّ علم أنّها مولاته ، فكان الناس يسمّونها أُمّه . . . وكان سبب ذلك ، أنّه واقع بعض نسائه ، ثمّ خرج يغتسل فلقيته أمّه هذه فقال لها : إن كان في نفسك من هذا الأمر شي ء فاتّقي اللّه وأعلميني .

فقالت : نعم ، فزوّجها . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 128/2 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1047 . )

16 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن عليّ بن محمّد القاسانيّ ، عن أبي أيّوب المدينيّ ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن الرضا ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : :

إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نهي عن قتل خمسة :

الصُرَد ، والصوّام ، والهدهد ، ( في الخصال : الصرد الصوّام ، من دون عطف بينهما ، ولعلّه هو الصحيح ، لأنّ الإختلاف واقع بين العدد والمعدود ، يعني كون العدد خمسة والمعدود ستّة ، علي حسب المتن .

وقال صاحب القا موس : الصُرَد طائر ضَخم الرأس يصطاد العصافير ، أو هو أوّل طائر صام للّه تعالي . القاموس المحيط : 590/1 . )

والنحل ، والنملة ، والضفدع .

وأمر بقتل خمسة : الغراب ، والحداء ، والحيّة ، والعقرب ، والكلب العقور .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 277/1 ح 14 . وعن العلل ، البحار : 264/61 ح 19 ، ولكن لم نجده في العلل ، فيحتمل أنّه مصحّف الخصال كما أشار إليه هامش البحار .

الكافي : 224/6 ح 3 ، بتفاوت واختصار .

الخصال : 297/1 ح 66 .

تهذيب الأحكام : 19/9 ح 76 . عنه وعن الخصال والكافي والعيون ، وسائل الشيعة : 395/23 ح 29833 . )

17 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن عيسي المجاور في مسجد الكوفة قال : حدّثنا إسماعيل بن عليّ بن رزين ، ابن أخي دعبل بن عليّ الخزاعيّ ، عن أبيه قال : حدّثنا الإمام أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي ، موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي ، جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي ، محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي ، عليّ بن الحسين قال : حدّثني أبي ، الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : قال

: إنّ رسول اللّه تلا هذه الآية : ( لَايَسْتَوِي أَصْحَبُ النَّارِ وَأَصْحَبُ الْجَنَّةِ أَصْحَبُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَآلِزُونَ ) ، فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أصحاب الجنّة من أطاعني ، وسلّم لعليّ ( الحشر : 20/59 . )

بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) بعدي ، وأقرّ بولايته ، وأصحاب النار من سخط الولاية ، ونقض العهد ، وقاتله بعدي .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 280/1 ح 22 . عنه البحار : 358/8 ح 21 ، ونور الثقلين : 292/5 ح 72 ، وإثبات الهداة : 26/2 ح 103 ، والبرهان : 319/4 ح 1 . عنه وعن الأمالي ، البحار : 110/38 ح 42 .

أمالي الطوسيّ : 363 ح 762 . عنه تأويل الآيات : 657 س 1 ، بحذف الإسناد ، والبحار : 203/27 ح 2 .

بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 119 س 17 ، بسند آخر . )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن ال حسين ( عليهماالسلام ) أنّه قال : إنّ النبي ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أذّن في أُذن ال حسن ( عليه السلام ) بالصلاة يوم ولد .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 147 . عنه البحار : 112/101 ح 21 ، وفيه : أُذُن الحسين ، ووسائل الشيعة : 409/21 ح 27429 ، كما في البحار . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 240/43 ح 6 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 272 ح 6 . )

19 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ

بن الحسين ( عليه السلام ) قال : أخذ الناس ثلاثة من ثلاثة : أخذوا الصبر عن أيّوب ( عليه السلام ) ، والشكر عن نوح ( عليه السلام ) ، والحسد من بني يعقوب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 45/2 ح 164 . عنه البحار : 291/11 ح 1 ، و349/12 ح 14 ، و44/68 ح 48 ، و86 ح 34 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 267/12 ح 36 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 257 ح 188 ، بتفاوت . عنه نور الثقلين : 724/5 ح 40 . )

20 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) قال : إنّ فاطمة ( عليها السلام ) عقّت عن الحسن والحسين ( عليه السلام ) ، وأعطت القابلة رِجل شاة وديناراً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 46/2 ح 170 . عنه وسائل الشيعة : 409/21 ح 27430 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 274 ح 12 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 240/43 ح 7 ، و112/101 ح 22 . )

21 - الشيخ الصدوق ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : قال عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) : إنّي لأستحيي من ربّي أن أري الأخ من إخواني ، فأسأل اللّه له الجنّة ، وأبخل عليه بالدينار والدرهم ، فإذا كان يوم القيمة قيل لي : لو كانت الجنّة لك ، لكنت بها أبخل ، وأبخل ، وأبخل .

( مصادقة الإخوان : 62 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 387/16 ح

21835 . )

22 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن موسي بن عليّ الوشّاء البغداديّ قال : كنت بخراسان مع عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) في مجلسه وزيد بن موسي حاضر ، قد أقبل علي جماعة في المجلس يفتخر عليهم ويقول : نحن ونحن ، وأبوالحسن ( عليه السلام ) مقبل علي قوم يحدّثهم ، فسمع مقالة زيد ، فالتفت إليه ، فقال : يازيد ! أغرّك قول ناقلي الكوفة : . . . إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) كان يقول : لمحسننا كفلان من الأجر ، ولمسيئنا ضعفان من العذاب . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 232/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 124 . )

23 - الراوندي ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : رأي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) رجلاً يطوف بالكعبة وهو يقول : « اللّهمّ ! إنّي أسألك الصبر » .

قال : فضرب عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) علي كتفه ( ثمّ قال : ) سألت البلاء ؟ قل : « اللّهمّ ! إنّي أسألك العافية والشكر علي العافية » .

( الدعوات : 114 ح 261 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 4 رقم 1045 . )

24 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن

ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، قال : لمّا ضرب ابن ملجم ( لعنه اللّه ) أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، وكان معه آخر ، فوقعت ضربته علي الحائط ، وأمّا ابن ملجم فضربه فوقعت الضربة وهو ساجد علي رأسه علي الضربة التي كانت ، فخرج الحسن والحسين ( عليهماالسلام ) ، وأخذا ابن ملجم وأوثقاه ، واحتُمِل أمير المؤمنين فأُدخل داره ، فقعدت لبابة عند رأسه ، وجلست أمّ كلثوم عند رجليه ، ففتح عينيه فنظر إليهما فقال : الرفيق الأعلي خير مستقرّاً وأحسن مقيلاً ، ضربة بضربة ، أو العفو إن كان ذلك .

ثمّ عرق ، ثمّ أفاق فقال : رأيت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يأمرني بالرواح إليه عشاء؛ ثلاث مرّات .

( الأمالي : 365 ح 768 . عنه البحار : 205/42 ح 9 . )

25 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن ( تقدّم إسناده و ما بعده في الحديث السابق . )

الحسين ( عليهماالسلام ) : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : سنّوا بهم سنّة أهل الكتاب ، يعني المجوس .

( الأمالي : 365 ح 770 . عنه البحار : 64/97 ح

5 ، ووسائل الشيعة : 128/15 ح 20139 . )

26 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن ال حسين ( عليهماالسلام ) ، أنّه قال : بلّوا جوف المحموم بالسويق والعسل ثلاث مرّات ، ويحوّل من إناء إلي إناء ويسقي المحموم ، فإنّه يذهب بالحُمّي الحارّة ، وإنّما عمل بالوحي .

( الأمالي : 366 ح 775 . عنه البحار : 98/59 ح 14 .

مكارم الأخلاق : 182 س 7 ، مرسلاً عن عليّ بن الحسين عليهماالسلام . عنه البحار : 281/63 ح 25 ومستدرك الوسائل : 339/16 ح 20082 . )

27 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن ال حسين ( عليهماالسلام ) ، أنّه قال : شيئان ما دخلا جوفاً قطّ إلّا أفسداه ، وشيئان ما دخلا جوفاً قطّ إلّا أصلحاه : فأمّا اللذان يصلحان جوف ابن آدم فالرمّان والماء الفاتر ، وأمّا اللذان يفسدان فالجبن والقديد .

( الأمالي : 369 ح 790 . عنه البحار : 65/63 ح 35 ، و155 ح 7 ، و104 ح 1 ، قطعة منه ، و453 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 33/25 ح 31089 ، وفيه : عن عليّ عليه السلام . )

28 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيها قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة ، قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو الحسن

عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة ، قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها ، قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة ، قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : : أنّه سمّي حسناً يوم سابعه ، واشتقّ من اسم حسن حسين ، وذكر : أنّه لم يكن بينهما إلّا الحمل .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 250 ح 170 ، عنه وعن العيون ، البحار : 240/43 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 408/21 ح 27428 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 145 . عنه البحار : 127/101 ح 3 ، وفيه : عن الرضا عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : سمّي رسول اللّه حسناً يوم السابع . )

29 - أبو عليّ الطبرسي ؛ : وبإسناده قال : حدّثني [أبي ، عن ] عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : : إنّ الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) دخل المستراح فوجد لقمةً مُلقاةً ، فدفعها إلي غلام له فقال : يا غلام

! ذكّرني عن هذه اللقمة إذا خرجت . فأكلهاالغلام .

فلمّا خرج الحسين ( عليه السلام ) قال : يا غلام ! [هات ] اللقمة؛

قال : أكلتها يا مولاي !

قال : أنت حرّ لوجه اللّه تعالي .

فقال له رجل : أعتقته يا سيّدي ؟

قال : نعم ، سمعت جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) [وهو] يقول : من وجد لقمةً ملقاةً ، فمسح منها ما مسح ، وغسل منها ما غسل ، ثمّ أكلها ، لم تستقرّ في جوفه حتّي يَعتقه اللّه تعالي من النار؛ ولم أكن لأستعبد رجلاً أعتقه اللّه تعالي من النار .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 253 ح 177 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 154 س 20 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 433/63 ح 21 ، وح 22 ، قطعة منه ، و186/77 ح 42 ، ووسائل الشيعة : 361/1 ح 958 .

الدعوات : 138 ح 342 ، أورد كلام النبيّ عليهماالسلام مرسلاً . عنه البحار : 431/63 ح 15 ، ومستدرك الوسائل : 292/16 ح 19929 .

ينابيع المودّة : 214/2 ح 618 ، بتفاوت ، وفيه : إنّ الحسن المجتبي عليه السلام . )

30 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : بإسناده قال : قال عليّ بن ال حسين ( عليهماالسلام ) : سادة الناس في الدنيا الأسخياء ، وسادة الناس في الآخرة الأتقياء .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 261 ح 199 . عنه البحار : 350/68 س 11 .

مشكاة الأنوار : 232 س 20 ، مرسلاً عن عليّ بن الحسين

عليهماالسلام . )

31 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : بإسناده قال : قال عليّ بن ال حسين ( عليهماالسلام ) : العافية مُلك خفيّ .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 261 ح 200 . )

32 - أبو عليّ الطȘјәʙѠ؛ : بإسناده قال : قال عليّ بن الحسين : إيّاكم والغيبة فإنّها إدام كلاب [أهل ] النار .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 260 ح 195 . عنه البحار : 256/72 ح 43 . )

33 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : بإسناده قال : قال عليّ بن الحسين : من كفّ عن أعراض المسلمين أقاله اللّه عزّوجلّ عثرته يوم القيامة .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 260 ح 196 . عنه البحار : 256/72 ح 42 . )

34 - الشعيريّ ؛ : عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، قال : خمسة لو دخلتم فيهنّ لأصبتموهنّ : لا يخاف عبد ( في البحار : لو رحلتم . )

إلّاذنبه ، ولا يرجو إلّا ربّه ، ولا يستحي الجاهل إذا سئل عمّا لا يعلم أن يقول لا أعلم ، والصبر من الإيمان بمنزلة الرأس من الجسد ، ولا إيمان لمن لا صبر له .

( جامع الأخبار : 116 س 2 . عنه البحار : 91/68 ح 46 . )

( ز ) - ما رواه عن الإمام الباقر ( عليهماالسلام )
1 )

1 - العيّاشيّ ؛ : عن سليمان الجعفريّ قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) في قول اللّه ( وَقُولُواْ حِطَّةٌ نَّغْفِرْ لَكُمْ خَطَيَكُمْ ) .

( البقرة : 58/2 . )

قال ( عليه السلام

) : فقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : نحن باب حطّتكم .

( تفسير العيّاشيّ : 45/1 ح 47 . عنه البحار : 122/23 ح 46 ، والبرهان : 104/1 ح 3 . )

2 - الصفّار؛ : حدّثنا عبّاد بن سليمان ، عن سعد بن سعد ، عن مقاتل بن مقاتل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) مثّلت له أُمّته في الطين ، فعرفهم بأسمائهم ، وأسماء آبائهم ، وأخلاقهم وحلاهم .

( الحَلي : ما يتزيّن به من مَصوغ المعدنيّات أو الحجارة . المعجم الوسيط : 195 . )

قال : قلنا له : جعلت فداك ، جميع الأُمّة من أوّلها إلي آخرها ؟

قال ( عليه السلام ) : هكذا قال أبو جعفر ( عليه السلام ) .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثاني : 105 ، الباب 14 ح 8 ، و10 ، وفيه : أبو جعفر أو جعفر ، عنه البحار : 153/17 ح 57 . )

3 - الصفّار؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) . . . قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّما مثل السلاح فينا مثل التابوت في بني إسرائيل ، أينما دار التابوت دار الملك .

( بصائر الدرجات ، الجزء الرابع : 198 ح 15 ، و 205 ح 43 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 923 . )

4

- محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) لإسماعيل بن محمّد وذكر له أنّ ابنه صدّق عنه قال : . . . إنّه رجل ، قال ( عليه السلام ) : فمره أن يتصدّق ولو بالكسرة من الخبز ، ثمّ قال : قال أبوجعفر ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من بني إسرائيل كان له ابن وكان له محبّاً ، فأُتي في منامه ، فقيل له : إنّ ابنك ليلة يدخل بأهله يموت . قال : فلمّا كان تلك الليلة ، وبني عليه أبوه ، توقّع أبوه ذلك ، فأصبح ابنه سليماً ، فأتاه أبوه فقال له : يا بنيّ ! هل عملت البارحة شيئاً من الخير ؟ قال : لا ، إلّا أنّ سائلاً أتي الباب وقد كانوا ادّخروا لي طعاماً فأعطيته السائل ، فقال : بهذا دفع اللّه عنك .

( الكافي : 6/4 ح 8 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1451 . )

5 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّي قد سألت اللّه حاجة منذ كذا وكذا سنة ، وقد دخل قلبي من إبطائها شي ء؛ فقال ( عليه السلام ) : يا أحمد ! إيّاك والشيطان أن يكون له عليك سبيل حتّي يقنطك ، إنّ أبا جعفر صلوات اللّه عليه كان يقول : إنّ المؤمن يسأل اللّه عزّ وجلّ حاجة فيؤخّر عنه تعجيل إجابته حبّاً لصوته ، واستماع

نحيبه . . . كان يقول : ينبغي للمؤمن أن يكون دعاؤه في الرخاء نحواً من دعائه في الشدّة . . . .

( الكافي : 488/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2372 . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن مسألة ، فأبي وأمسك ، ثمّ قال : لو أعطيناكم كلّما تريدون كان شرّاً لكم ، وأخذ برقبة صاحب هذا الأمر ، قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : ولاية اللّه أسرّها إلي جبرئيل ( عليه السلام ) ، وأسرّها جبرئيل إلي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأسرّها محمّد إلي عليّ ، وأسرّها عليّ إلي من شاء اللّه ، ثمّ أنتم تذيعون ذلك ، مَن الذي أمسك حرفاً سمعه ؟ قال أبوجعفر ( عليه السلام ) : في حكمة آل داود : ينبغي للمسلم أن يكون مالكاً لنفسه ، مقبلاً علي شأنه ، عارفاً بأهل زمانه . . . .

( الكافي : 224/2 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2115 . )

7 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل قال : سألته عن أفضل ما يتقرّب به العباد إلي اللّه عزّ وجلّ ؟

قال ( عليه السلام ) : أفضل ما يتقرّب به العباد إلي اللّه عزّ وجلّ ، طاعة اللّه ، وطاعة رسوله ، وطاعة أولي الأمر ، قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : حبّنا إيمان ،

وبغضنا ( في بعض المصادر : وكان أبو جعفرعليه السلام يقول : . . . )

كفر .

( الكافي : 187/1 ح 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2107 . )

8 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . هشام المشرقيّ أنّه دخل علي أبي الحسن الخراسانيّ فقال ( عليه السلام ) : إنّ أهل البصرة سألوا عن الكلام فقالوا : إنّ يونس يقول : إنّ الكلام ليس بمخلوق !

فقلت لهم : صدق يونس ، إنّ الكلام ليس بمخلوق ، أما بلغكم قول أب ي جعفر ( عليه السلام ) حين سئل عن القرآن : أخالق هو أو مخلوق ؟

فقال ( عليه السلام ) لهم : ليس بخالق ولا مخلوق ، إنّما هو كلام الخالق . . . .

( رجال الكشّيّ : 490 رقم 934 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1889 . )

9 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته أن يدعو اللّه عزّ وجلّ لإمرأة من أهلنا بها حمل ؟

فقال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : الدعاء مالم يمض أربعة أشهر . . . .

( قرب الإسناد : 352 ح 1262 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2080 . )

10 - الحميريّ ؛ : . . . البزنطيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن الجبّة الفراء ، يأتي الرجل السوق من أسواق المسلمين ، فيشتري الجبّة ، لا يدري أهي ذكيّة ، أم لا ؟ يصلّي فيها ؟

قال

( عليه السلام ) : نعم ، إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) كان يقول : إنّ الخوارج ضيّقوا علي أنفسهم بجهالتهم ، إنّ الدين أوسع من ذلك . . . .

( قرب الإسناد : 385 ح 1358 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1253 . )

11 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قال [الرضا ( عليه السلام ) ] : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : عدّة المتعة حيضة .

وقال : خمسة وأربعون يوماً ، لبعض أصحابه .

( قرب الإسناد : 361 ح 1293 . عنه البحار : 313/100 ح 6 . ووسائل الشيعة : 53/21 ح 26514 . )

12 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول . . . : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لو استطاع الناس لأحبّونا .

( قرب الإسناد : 355 ح 1273 ، و356 ح 1274 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 2056 . )

13 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : قلت له ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) : جعلت فداك . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . فعليكم بالصبر ، فإنّه إنّما يجي ء الفرج علي اليأس ، وقد كان الذين من قبلكم أصبر منكم .

وقد قال أبو جعفر ( عليه السلام ) :

هي واللّه السنن ، القُذّة بالقُذّة ، ومشكاة بمشكاة ، ولابدّ أن يكون فيكم ما كان في الذين من قبلكم ، ولو كنتم علي أمر واحد ، كنتم علي غير سنّة الذين من قبلكم . . . .

( قرب الإسناد : 380 ح 1343 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1126 . )

14 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن قرب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) حكاه عن أبي جعفر ( عليه السلام ) قال : أوّل علامات الفَرَج سنة خمس وتسعين ومائة ، وفي سنة ستّ وتسعين ومائة تخلع العرب أعنتها ، وفي سنة سبع وتسعين ومائة يكون الفناء ، وفي سنة ثمان وتسعين ومائة يكون الجلاء؛ . . . .

( قرب الإسناد : 370 ح 1326 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1127 . )

15 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . وكان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : أربعة أحداث تكون قبل قيام القائم تدلّ علي خروجه ، منها أحداث قد مضي منها ثلاثة وبقي واحد .

قلنا : جعلنا فداك ، وما مضي منها ؟ قال ( عليه السلام ) : رجب خلع فيها صاحب خراسان ، ورجب وثب فيه عليّ بن زبيدة ، ورجب خرج فيه محمّد بن إبراهيم بالكوفة . . . قال : وكان أبو

جعفر ( عليه السلام ) يقول : ما من برّ ولافاجر يقف بجبال عرفات فيدعو اللّه إلّا استجاب اللّه له ، أمّا البرّ ففي حوائج الدنيا والآخرة ، وأمّا الفاجر ففي أمر الدنيا . . . .

( قرب الإسناد : 374 ح 1330 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1135 . )

16 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن محمّد بن عيسي ، عن يونس قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الإيمان والإسلام ؟

فقال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : إنّما هو الإسلام ، والإيمان فوقه بدرجة ، والتقوي فوق الإيمان بدرجة ، واليقين فوق التقوي بدرجة ، ولم يقسّم بين الناس شي ء أقلّ من اليقين .

قال : قلت : فأيّ شي ء اليقين ؟

قال ( عليه السلام ) : التوكّل علي اللّه ، والتسليم للّه ، والرضا بقضاء اللّه ، والتفويض إلي اللّه .

قلت : فما تفسير ذلك ؟

قال ( عليه السلام ) : هكذا قال أبو جعفر ( عليه السلام ) .

( الكافي : 52/2 ح 5 . عنه الوافي : 145/4 ح 1737 .

التمحيص : 63 ح 145 ، عنه البحار : 180/67 ح 48 . )

17 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد ، قال : سأل أبا الحسن ( عليه السلام ) رجل من أهل فارس فقال له : أتعلمون الغيب ؟

فقال : قال أبو جعفر

( عليه السلام ) : يبسط لنا العلم فنعلم ، ويقبض عنّا فلا نعلم .

وقال : سرّ اللّه عزّوجلّ ، أسرّه إلي جبرئيل ( عليه السلام ) ، وأسرّه جبرئيل إلي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأسرّه محمّد إلي من شاء اللّه .

( الكافي : 256/1 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 748/3 ح 17 ، والفصول المهمّة للحرّ

العاملي : 394/1 ح 531 . )

18 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن محمّد بن الحسين ، عن صفوان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : إنّما مثل السلاح فينا مثل التابوت في بني إسرائيل ، حيثما دار التابوت أوتوا النبوّة ، وحيثما دار السلاح فينا فثمّ الأمر .

قلت : فيكون السلاح مزايلاً للعلم ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

( الكافي : 238/1 ح 3 . عنه نور الثقلين : 250/1 ح 991 ، والوافي : 134/2 ح 605 .

بصائر الدرجات : الجزء الرابع 203 ح 33 . عنه البحار : 219/26 ح 37 . )

19 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو جع فر ( عليه السلام ) : إنّما مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني إسرائيل أينما دار التابوت دار الملك وأينما دار السلاح فينا دار العلم .

( الكافي : 238/1

ح 4 . عنه نور الثقلين : 250/1 ح 992 ، ومقدّمة البرهان : 107 س 35 ، قطعة منه ، والوافي : 134/2 ح 606 . )

20 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : سهل ، عن بعض أصحابه ، عن أبي همّام إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال : أبو جعفر ( عليه السلام ) حين احتضر : إذا أنا متّ فاحفروا لي ، وشقّوا لي شقّاً ، فإن قيل لكم : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لحّد له ، فقد صدقوا .

( الكافي : 166/3 ح 2 . عنه البحار : 214/46 ح 8 .

تهذيب الأحكام : 451/1 ح 1468 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 166/3 ح 3304 ، والوافي : 504/25 ح 24518 . )

21 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن القيام للولاة ؟

فقال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : التقيّة من ديني ودين أبائي ، ولا إيمان لمن لإ تقيّةله .

( /الكافي : 219/2 ح 12 . عنه البحار : 431/72 ح 92 ، ووسائل الشيعة : 204/16 ح 21359 ، والوافي : 690/5 ح 2888 . )

22 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سمعته

يقول : نظر أبو جعفر ( عليه السلام ) إلي رجل وهو يقول : « اللّهمّ إنّي أسألك من رزقك الحلال » .

فقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : سألت قوت النبيّين قل : « اللّهمّ إنّي أسألك رزقاً حلالاً ، واسعاً ، طيّباً من رزقك » .

( الكافي : 552/2 ح 8 ، و89/5 ح 2 ، وفيه : أبو الحسن الثاني . عنه وسائل الشيعة : 122/7 ح 8905 ، والبحار : 68/11 ح 23 ، والوافي : 1611/9 ح 8835 . )

23 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ ، عن الحسن بن الجهم ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : ما يقف أحد علي تلك الجبال برّ ولا فاجر إلّا استجاب اللّه له ، فأمّا البرّ فيستجاب له في آخرته ودنياه ، وأمّا الفاجر فيستجاب له في دنياه .

( الكافي : 262/4 ح 38 ، عنه وسائل الشيعة : 160/11 ح 14526 ، و546/13 س 4 . )

24 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : لايخنك الأمين ولكن ائتمنت الخائن .

( الكافي : 299/5 ح 4 . عنه وسائل الشيعة : 88/19 ح 24218 .

تهذيب الأحكام : 232/7 ح 1013 .

تنبيه الخواطر ونزهة الناظر

: 310/1 س 14 ، مرسلاً ، عن أبي جعفرعليه السلام . )

25 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن إسماعيل بن مهران ، عن عبد اللّه بن المغيرة قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : قال قائل لأبي جعفر ( عليه السلام ) : يجلس الرجل علي بساط فيه تماثيل ؟

فقال : الأعاجم تعظّمه ، وإنّا لنمتهنه .

( أمهنه : أضعفه . المعجم الوسيط : 890 . والمراد : استعماله الأعاجم علي وجه التعظيم ، ونحن علي وجه التحقير ، وهو كناية عن ترك الاستعمال . )

( الكافي : 477/6 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 308/5 ح 6625 . )

26 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبوجعفر ( عليه السلام ) : عدّة المتعة خمسة وأربعون يوماً ، والإحتياط خمسة وأربعون ليلة .

( الكافي : 458/5 ح 2 . عنه وسائل الشيعة : 51/21 ح 26510 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 277/22 ح 28584 .

تهذيب الأحكام : 165/8 ح 574 . )

27 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن فضّال ، عن الحسن بن الجهم قال : قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : قال أبو جعفر ( عليه السلام )

: إنّ النطفة تكون في الرحم أربعين يوماً ، ثمّ تصير علقة أربعين يوماً ، ثمّ تصير مضغة أربعين يوماً ، فإذا كمل أربعة أشهر بعث اللّه ملكين خلّاقين فيقولان : ياربّ ! ما تخلق ؟ ذكراً أو أنثي ؟ فيؤمران فيقولان : ياربّ ! شقيّاً أو سعيداً ؟ فيؤمران فيقولان : يا ربّ ! ما أجله ؟ وما رزقه ؟

وكلّ شي ء من حاله ، وعدّد من ذلك أشياء ، ويكتبان الميثاق بين عينيه ، فإذا أكمل اللّه له الأجل بعث اللّه ملكاً فزجره زجرة ، فيخرج وقد نسي الميثاق .

فقال الحسن بن الجهم : فقلت له : أفيجوز أن يدعوا اللّه فيحوّل الأُنثي ذكراً ، والذكر أُنثي ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه يفعل ما يشاء .

( الكافي : 13/6 ح 3 . عنه نور الثقلين : 534/3 ح 45 .

قطعة منه في ( تحويل الحبل ذكوراً بالدعاء ) . )

28 - أحمد بن محمّد بن عيسي الأشعريّ ؛ : أحمد بن محمّد ( يعني ابن أبي نصر ) قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) عن رجل تزوّج امرأة بنسيئة ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ أبا جعفر ( عليه السلام ) تزوّج امرأة بنسيئة ، ثمّ قال لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : يابنيّ ! إنّه ليس عندي من صداقها شي ء أُعطيها إيّاه أدخل عليها !

فأعطني كساك هذا ، فأعطاها إيّاه ، ثمّ دخل عليها .

( كتاب النوادر : 114 ، ح 287 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 2 - 4 رقم 1050 .

)

29 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن المرأة تدخل مكّة متمتّعة فتحيض قبل أن تحلّ ، متي تذهب متعتها ؟

قال ( عليه السلام ) : كان أبو جعفر ( عليه السلام ) يقول : زوال الشمس من يوم ( في التهذيب : كان جعفرعليه السلام يقول : )

التروية . . . .

( الاستبصار : 311/2 ح 1107 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1469 . )

30 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن الفضيل قال : . . . دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بالمدينة فقال : . . . قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : من بلي من شيعتنا ببلاء فصبر ، كتب اللّه عزّ وجلّ له مثل أجر ألف شهيد . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 221/2 ح 39 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 468 . )

31 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : إنّ سليمان بن داود قال ذات يوم لأصحابه : إنّ اللّه تبارك وتعالي قد

وهب لي ملكاً لا ينبغي لأحد من بعدي ، سخّر لي الريح ، والإنس والجنّ ، والطير والوحوش ، وعلّمني منطق الطير ، وآتاني من كلّ شي ء ، ومع جميع ماأوتيت من الملك ماتمّ لي سرور يوم إلي الليل ، وقد أحببت أن أدخل قصري في غد ، فأصعد أعلاه ، وأنظر إلي ممالكي ، فلاتأذنوا لأحد عليّ بالدخول ، لئلّا يرد عليّ ماينغّص علي يومي .

فقالوا : نعم ، فلمّا كان من الغد ، أخذ عصاه بيده ، وصعد إلي أعلي موضع من قصره ، ووقف متّكئاً علي عصاه ينظر إلي ممالكه ، سروراً بما أوتي ، فرحاً بما أُعطي ، إذ نظر إلي شابّ حسن الوجه واللباس ، قد خرج عليه من بعض زوايا قصره ، فلمّا أبصر به سليمان ( عليه السلام ) قال له : من أدخلك إلي هذا القصر ، وقد أردت أن أخلو فيه اليوم ، فبإذن من دخلت ؟

فقال الشابّ : أدخلني هذا القصر ربّه ، وبإذنه دخلت .

فقال ( عليه السلام ) : ربّه أحقّ به منّي ، فمن أنت ؟

قال : أنا ملك الموت .

قال ( عليه السلام ) : وفيما جئت ؟

قال : لأقبض روحك .

فقال ( عليه السلام ) : امض بما أمرت به فيّ ، هذا يوم سروري ، وأبي اللّه عزّوجلّ أن يكون لي سروراً دون لقائك ، فقبض ملك الموت روحه ، وهو متّكي ء علي عصاه ، فبقي سليمان متّكئاً علي عصاه وهو ميّت ما شاء اللّه ، والناس ينظرون إليه ، وهم يقدّرون أنّه حيّ ، فافتتنوا فيه واختلفوا .

فمنهم

من قال : إنّ سليمان قد بقي متّكئاً علي عصاه هذه الأيّام الكثيرة ، ولم يأكل ، ولم يشرب ، ولم يتعب ، ولم ينم ، أنّه لربّنا الذي يجب علينا أن نعبده .

وقال قوم : إنّ سليمان لساحر ، وإنّه يرينا أنّه واقف متّكي ء علي عصاه ، يسحر أعيننا ، وليس كذلك .

فقال المؤمنون : إنّ سليمان هو عبد اللّه ونبيّه ، يدبّر اللّه أمره بما شاء ، فلمّا اختلفوا ، بعث اللّه عزّوجلّ الأُرْضَة فدبّت في عصاه ، فلمّا أكلت جوفها انكسرت العصا ، وخرّت سليمان من قصره علي وجهه ، فشكرت الجنّ الأُرْضَة علي صنيعها ، فلأجل ذلك لاتوجد الأُرْضَة في مكان إلّا وعندها ماء وطين ، وذلك قول اللّه عزّوجلّ : ( فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ مَادَلَّهُمْ عَلَي مَوْتِهِ ي إِلَّا دَآبَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنسَأَتَهُ و ) يعني عصاه ، ( فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَن لَّوْ كَانُواو يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُواو فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ ) .

( سبأ : 14/34 . )

قال الصادق ( عليه السلام ) : وما نزلت هذه الآية هكذا ، وإنّما نزلت : فلمّا خرّ تبيّنت الإنس أنّ الجنّ لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين .

( قال المجلسيّ : نسب صاحب الكشّاف هذه القراءة إلي ابن مسعود . انتهي كلامه . ولعلّه يوهم الرواية وقوع التحريف في الكتاب ، وقد منع منه جمع كثير من المحقّقين من علماء الخاصّة والعامّة ، والمعتبرين من الفريقين . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 265/1 ح 24 . عنه نور الثقلين : 324/4 ح 34 ، و458 س 22 ،

مثله ، والبرهان : 345/3 ح 2 . عنه وعن العلل ، البحار : 136/14 ح 1 ، و78/60 ح 34 .

علل الشرائع : 73 ب 63 ح 2 .

قطعة منه في ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) . )

2 )

32 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ ، بمرو الرود ، في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور ، قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد : أنّه سئل عن زيارة قبر الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) ؟

قال ( عليه السلام ) : أخبرني أبي ( عليه السلام ) أنّ من زار قبر الحسين بن عليّ ( عليه السلام )

عارفاً بحقّه كتبه اللّه في عليّين .

ثمّ قال : إنّ حول قبر الحسين ( عليه السلام ) سبعين ألف ملك شعثاء غبراء ، يبكون عليه إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 159 . عنه وسائل الشيعة : 422/14 ح 19507 ، والبحار : 69/98 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 255 ح 181 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 424/14 ح 19511 ، مرسلاً وبتفاوت . )

33 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

ولقول أبي جعفر ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ وعد في أكل مال اليتيم عقوبتين : عقوبة في الدنيا وعقوبة في الآخرة ، ففي تحريم مال اليتيم استبقاء اليتيم ، واستقلاله بنفسه ، والسلامة للعقب أن يصيبه ما أصابه ، لما وعد اللّه فيه من العقوبة ، مع ما في ذلك من طلب اليتيم بثأره إذا أدرك ، ووقوع الشحناء ، والعداوة ، والبغضاء ، حتّي يتفانوا . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

34 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن جعفر بن مح ( تقدّم إسناده في الحديث السابق . )

مّد ( عليه السلام ) ، عن أبيه ، قال : سئل عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، لِمَ أوتم النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) من أبويه ؟

قال

( عليهماالسلام ) : لئلّا يجب عليه حقّ لمخلوق .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 46/2 ح 169 . عنه البحار : 141/16 ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 258 ح 191 ، وفيه : سالت محمّد بن عليّ بن ال حسين عليهم السلام . عنه البحار : 143/16 ح 7 . )

35 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ قال : حدّثني عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال محمّد بن عليّ الباقر ( عليهماالسلام ) : صلاة في المسجد الحرام أفضل من مائة ألف صلاة في غيره من المساجد .

( ثواب الأعمال : 49 ح 1 . عنه البحار : 241/96 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 271/5 ح 6519 . )

36 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن ال حسين ( عليهماالسلام ) : أنّه قال في قول اللّه عزّوجلّ : ( لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ ي ) ؛ قال : قامت امرأة العزيز إلي الصنم ، فألقت عليه ثوباً ، فقال لها ( يوسف : 24/12 . )

يوسف ( عليه السلام ) : ماهذا ؟

قالت : أستحيي من الصنم أن يرانا .

فقال لها يوسف ( عليه السلام ) : أتستحيين ممّن لا يسمع ، ولا يبصر ، ولا يفقه ، ولايأكل ، ولا يشرب ، ولا أستحيي أنا ممّن خلق الإنسان وعلّمه !

فذلك قوله عزّوجلّ : ( لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَنَ

رَبِّهِ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 45/2 ح 162 . عنه نور الثقلين : 419/2 ح 43 ،

والبرهان : 250/2 س 33 ، مثله .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 257 ح 186 ، عنه وعن العيون ، البحار : 266/12 ح 35 . )

37 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن ال حسين ( عليه السلام ) : أنّه كان إذا رأي المريض قد بري ء من العلّة قال : يهنّيك الطهور من الذنوب .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 45/2 ح 163 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 257 ح 187 ، يتفاوت .

الدعوات : 228 ح 633 ، مرسلاً وفيه : كان أمير المؤمنين عليه السلام إذا رأي المريض . . . . عنه البحار : 224/78 ضمن ح 32 . )

38 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . وقال ( عليه السلام ) : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لاينقض الوضوء إلّا ما خرج من طرفيك الذين جعلهما اللّه لك ، أو قال : الذين أنعم اللّه عليك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 18/2 ح 44 .

تقدّم الحديث بتمامه في 1 - 5 رقم 1232 . )

39 - الشيخ المفيد؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو جع فر ( عليه السلام ) : إنّ الحجّة لاتقوم للّه علي خلقه إلّا بإمام حيّ يعرف .

( الإختصاص ضمن

المصنّفات : 268/12 س 11 . عنه البحار : 2/23 ضمن ح 1 ، مثله ، وإثبات الهداة : 139/1 ح 278 . )

40 - الشيخ المفيد؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو جع فر ( عليه السلام ) : إنّ الحجّة لا تقوم للّه علي خلقه إلّا بإمام حيّ يعرف .

( الإختصاص ضمن المصنّفات : 268/12 س 11 . عنه إثبات الهداة : 139/1 ح 278 ، والبحار : 2/23 ضمن ح 1 ، مثله . )

41 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : ركعتي الفجر أُصلّيهما قبل الفجر ، أو بعد الفجر ؟

قال ( عليه السلام ) : فقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : احشو بهما صلاة الليل ، وصلّهما قبل الفجر .

( الاستبصار : 283/1 ح 1034 .

تهذيب الأحكام : 133/2 ح 516 . عنه الوافي : 315/7 ح 5993 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 265/4 ح 5112 . )

42 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن مهزيار عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) في القنوت : إن شئت فاقنت ، وإن شئت لاتقنت ، قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : وإذا كانت التقيّة فلاتقنت ، وأنا أتقلّد هذا .

( التهذيب : 91/2 ح 340 و161 ح 92 ،

عنه وعن الاستبصار وسائل الشيعة : 269/6 ح 7931 .

الاستبصار : 340/1 ح 12 ، و345 ح 7 .

قطعة منه في ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام . )

43 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الصفّار ، عن يعقوب بن يزيد ، عن أبي همّام إسماعيل بن همّام قال : قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : قال محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) : في الرجل يتزوّج المرأة ويزوّج بنتها ابنه فيفارقها ، ويتزوّجها آخر بعد فتلد منه بنتاً ، فكره أن يتزوّجها أحد من ولده ، لأنّها كانت امرأته ، فطلّقها فصار بمنزلة الأب ، وكان قبل ذلك أباً لها .

( تهذيب الأحكام : 453/7 ح 1812 .

الاستبصار : 175/3 ح 635 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 474/20 ح 26132 . )

44 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن الحسن ، عن محمّد بن الوليد ، عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : ذكر أنّ ابن أبي ليلي ، وابن شبرمة دخلا المسجد الحرام ، فأتيا محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) فقال لهما : بما تقضيان ؟

فقالا : بكتاب اللّه والسنّة .

قال ( عليه السلام ) : فما لم تجداه في الكتاب والسنّة ؟

قالا : نجتهد رأينا .

قال ( عليه السلام ) : رأيكما أنتما ! فما تقولان في امرأة وجاريتها كانتا ترضعان صبيّين في بيت ، وسقط عليهما فماتتا ، وسلم الصبيّان ؟

قالا : القافة .

قال ( عليه السلام ) : القافة يتجهّم منه لهما .

(

تجهّمه : جهمه : استقبله بوجه كريه . المعجم الوسيط : 144 . )

قالا : فأخبرنا ؟

قال ( عليه السلام ) : لا .

قال ابن داود مولي له : جعلت فداك ، بلغني أنّ أمير المؤمنين عليّاً ( عليه السلام ) قال : ما من قوم فوّضوا أمرهم إلي اللّه عزّوجلّ ، وألقوا سهامهم إلّا خرج السهم الأصوب ، فسكت .

( تهذيب الأحكام : 363/9 ح 1298 . عنه وسائل الشيعة : 312/26 ح 33065 ، والوافي : 866/25 ح 25176 . )

45 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : اجعلوهنّ [أي التمتّع بالإماء] من الأربع . . . .

( الاستبصار : 148/3 ح 542 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1628 . )

46 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار ، قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ ، قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين ، قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ قال : إنّ الأُْترُجّ لثقيل ، فإذا

أُكل فإنّ الخبز اليابس يهضمه من المعدة .

( الأمالي : 369 ح 786 . عنه البحار : 191/63 ح 1 ، و268 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 33/25 ح 31087 ، ومستدرك الوسائل : 406/16 ح 20351 . )

47 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن محمّد بن عل ( تقدّم إسناده و ما بعده في الحديث السابق . )

يّ ( عليهماالسلام ) ، أنّه قال : ( أَنفِقُواْ مِمَّا رَزَقْنَكُم ) ؛ قال : ممّا رزقكم ( البقرة : 254/2 . )

اللّه علي ما فرض اللّه عليكم فيما ملكت أيمانكم ، واتّقوا اللّه في الضعيفين - يعني النساء واليتيم - وإنّما هم عورة .

( الأمالي : 370 ح 794 . عنه البحار : 268/76 ح 6 ، و226/100 ح 14 . )

48 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن أبي جعفر ( عليه السلام ) أنّه قال لخيثمة : أبلغ شيعتنا أنّه لا يُنال ما عند اللّه إلّا بالعمل ، وأبلغ شيعتنا أنّ أعظم الناس حسرة يوم القيامة من وصف عدلاً ثمّ خالفه إلي غيره ، وأبلغ شيعتنا أنّهم إذا قاموا بما أُمروا أنّهم هم الفائزون يوم القيامة .

( الأمالي : 370 ح 796 . عنه البحار : 29/2 ح 12 ، و179/68 ح 30 ، ووسائل الشيعة : 93/1 ح 219 . )

49 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) ، أنّه قال : إذا أصبحت فقل : « اللّهمّ اجعل لي سهماً وافراً في كلّ حسنة أنزلتها من السماء إلي الأرض

في هذا اليوم ، واصرف عنّي كلّ مصيبة أنزلتها من السماء إلي الأرض في هذا اليوم ، وعافني من طلب ما لم يقدّر لي من رزق ، وما قدّرت لي من رزق فسقه إليّ في يسر منك وعافية ، آمين » ؛ ثلاث مرّات .

( الأمالي : 371 ح 798 . عنه البحار : 249/83 ح 12 ، ومستدرك الوسائل : 382/5 ح 6148 . )

50 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن مهزيار عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) في القنوت : إن شئت فاقنت ، وإن شئت لاتقنت ، قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : وإذا كانت التقيّة فلاتقنت ، وأنا أتقلّد هذا .

( التهذيب : 91/2 ح 340 و161 ح 92 ، عنه وعن الاستبصار وسائل الشيعة : 269/6 ح 7931 .

الاستبصار : 340/1 ح 12 ، و345 ح 7 .

قطعة منه في ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام . )

51 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) في القنوت : إن شئت فاقنت ، وإن شئت لاتقنت ، . . . .

( التهذيب : 91/2 ح 340 و161 ح 92 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 3247 . )

52 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن

أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) في القنوت : إن شئت فاقنت ، وإن شئت لا تقنت ، . . . .

( التهذيب : 91/2 ح 340 و161 ح 92 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3238 . )

53 - الراونديّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّي اغتممت في بعض الأُمور ، فأتاني أبو جعفر ( عليه السلام ) فقال : يا بنيّ ادع اللّه وأكثر من « يا رؤوف يا رحيم » .

( الدعوات : 45 ح 111 . عنه البحار : 162/92 ضمن ح 17 . )

54 - الراوندي ؛ : . . . محمّد بن عبيدة قال : دخلت علي الرضا صلوات اللّه عليه . . . ثمّ قال : . . . قال أبوجعفر ( عليه السلام ) : كن خيراً لاشرّ معه ، كن ورقاً لاشوك معه ، ولاتكن شوكاً لاورق معه ، وشرّاً لاخير معه . . . .

( قصص الأنبياء : 160 ح 176 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2163 . )

55 - ورّام بن أبي فراس ؛ : عليّ بن عقبة عن الرضا ، عن أبي جعفر ( عليهماالسلام ) ، قال : يا إسماعيل ! أرأيت فيما قبلكم إذا كان الرجل ليس له رداء ، وعند بعض إخوانه فضل رداء يطرحه عليه حتّي يصيب رداء ؟

فقلت : لا ، قال : فإذا كان له إزار يرسل إلي بعض إخوانه بإزاره حتّي يصيب إزاراً .

فقلت : لا ،

فضرب بيده علي فخذه ، ثمّ قال : ما هؤلاء بإخوة .

( تنبيه الخواطر ونزهة النواظر : 404 س 14 . )

56 - أبو عليّ الطبرسيّ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيها قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة ، قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ ، قال : صلة الأرحام ، وحسن الجوار ، زيادة في الأموال .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 260 ح 197 . عنه البحار : 97/71 ح 32 ، ومستدرك الوسائل : 247/15 ح 18132 . )

57 - الشيخ حسن بن سليمان الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمد بن عيسي ، عن الحسن بن سعيد ، عن معمّر بن خلّاد ، قال :

قلت لأبي الحسن ( في البصائر : الحسين بن سعيد . )

الرضا ( عليه السلام ) تعرفون الغيب ؟

( في البصائر : أتعلمون الغيب . )

فقال ( عليه السلام ) : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : يبسط لنا العلم فنعلم ، ويقبض عنّا فلا نعلم .

وأخبرني أحمد وعبد اللّه إبنا محمد بن عيسي أنّهما سمعا ذلك من معمّر بن خلّاد يرويه عن الرضا ( عليه السلام ) .

( مختصر بصائر الدرجات : 63 س 4 .

بصائر الدرجات الجزء العاشر : 533 ح 32 . عنه البحار : 96/26 ح 35 . )

58 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : أبو الصلت الهرويّ قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه قال : قال الباقر محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : : علّم شيعتنا لوجع الرأس « يا طاهي ! يا ذرّ ! يا طمنة ! يا طنات » فإنّها أسامي عظام لها مكان من اللّه عزّوجلّ ، يصرف اللّه عنهم ذلك .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 18 س 22 . عنه البحار : 54/92 ح 16 . )

59 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . يونس قال : سألت الخراسانيّ ( عليه السلام ) وقلت : إنّ العبّاسيّ ذكر أنّك ترخّص في الغناء ؟

فقال ( عليه السلام ) : كذب الزنديق ! ما هكذا قلت له ، سألني عن الغناء فقلت له : إنّ رجلاً أتي أبا جعفر ( عليه السلام ) فسأله عن الغناء ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا فلان ! إذا

ميّز اللّه بين الحقّ والباطل فأنّي يكون الغناء !

فقال : مع الباطل .

فقال ( عليه السلام ) : قد حكمت .

( الكافي : 435/6 ح 25 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3459 . )

60 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . داود الرقّيّ ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! إنّه واللّه ! ما يلج في صدري من أمرك شي ء إلّا حديثاً سمعته من ذريح ، يرويه عن أبي جعفر ( عليه السلام ) .

قال ( عليه السلام ) لي : وما هو ؟ قال : سمعته يقول : سابعنا قائمنا إن شاء اللّه .

قال ( عليه السلام ) : صدقت ، وصدق ذريح ، وصدق أبو جعفر ( عليه السلام ) . . . .

( رجال الكشّيّ : 373 رقم 700 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3467 . )

3 )

61 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي جدّي أبي جعفر الطوسيّ ، بإسناده إلي عليّ بن الحسن بن فضّال من كتاب الصيام .

ورواه أيضاً ابن أبي قرّة في كتابه ، واللفظ واحد ، فقالا معاً عن أيّوب بن يقطين ، أنّه كتب إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) يسأله أن يصحّح له هذا الدعاء ، فكتب إليه : نعم ، وهو دعاء أبي جعفر ( عليه السلام ) بالأسحار في شهر رمضان قال أبي ( عليه السلام ) : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لو يعلم الناس من عظم هذه المسائل عند

اللّه ، وسرعة إجابته لصاحبها ، لاقتتلوا عليه ولو بالسيوف ، واللّه يختصّ برحمته من يشاء .

وقال أبو جعفر ( عليه السلام ) : لو حلفت لبررت ، أنّ اسم اللّه الأعظم قد دخل فيها ، فإذا دعوتم فاجتهدوا في الدعاء ، فإنّه من مكنون العلم ، واكتموه إلّا من أهله ، وليس من أهله المنافقون ، والمكذّبون ، والجاحدون ، وهو دعاء المباهلة : تقول : « اللّهمّ ! إنّي أسألك من بهائك بأبهاه وكلّ بهائك بهيّ ، اللّهمّ ! إنّي أسألك ببهائك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من جمالك بأجمله وكلّ جمالك جميل ، اللّهمّ ! إنّي أسألك بجمالك كلّه ، اللّهمّ ! إنّي أسألك من عظمتك بأعظمها وكلّ عظمتك عظيمة ، اللّهمّ ! . . . .

( إقبال الأعمال : 345 س 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2429 . )

62 - العلّامة المجلسيّ ؛ : بإسناده قال : سئل عن الرضا ( عليه السلام ) ماحقّ المؤمن علي المؤمن ؟ فقال ( عليه السلام ) : إنّ من حقّ المؤمن علي المؤمن المودّة له في صدره ، والمواساة له في ماله . . . وإنّ أبا جعفر الباقر ( عليه السلام ) استقبل الكعبة وقال : الحمد للّه الذي كرّمك ، وشرّفك وعظّمك ، وجعلك مثابة للناس وأمناً ، واللّه لحرمة المؤمن أعظم حرمة منك ، ولقد دخل عليه رجل من أهل الجبل فسلّم عليه ، فقال له عند الوداع : أوصني ، فقال ( عليه السلام ) : أُوصيك بتقوي اللّه ، وبرّ أخيك المؤمن ، فأحببت له ماتحبّ لنفسك ، وإن سألك

فأعطه ، وإن كفّ عنك فأعرض عليه ، لاتملّه فإنّه لايملّك ، وكن له عضداً ، فإن وجد عليك فلاتفارقه حتّي تسلّ سخيمته ، فإن غاب فاحفظه في غيبته ، وإن شهد فاكنفه ، واعضده وزره وأكرمه ، والطف به ، فإنّه منك وأنت منه ، وفطرك لأخيك المؤمن ، وإدخال السرور عليه أفضل من الصيام ، وأعظم أجراً .

( بحار الأنوار : 232/71 ح 18 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2295 . )

63 - القندوزيّ الحنفيّ : روي الحافظ ابن الأخضر في « معالم العترة الطاهرة » عن عليّ الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : وقد قال محمّد الباقر ( عليه السلام ) : رحم اللّه أخي زيداً فإنّه قال لأبي : إنّي أُريد الخروج علي هذه الطاغية .

فقال أبي له : لا تفعل يا زيد ! إنّي أخاف أن تكون المقتول المصلوب بظهر الكوفة .

أما علمت يا زيد ! أنّه لا يخرج أحد من ولد فاطمة علي أحد من السلاطين قبل خروج السفيانيّ إلّا قتل . فكان الأمر كما قال له أبي .

( ينابيع المودّة : 49/3 ح 65 . )

( ح ) - ما رواه عن الإمام الصادق ( عليهماالسلام )
1 )

1 - العيّاشيّ ؛ : عن محمّد بن أبي زيد الرازيّ ، عمّن ذكره ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : . . . قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : نحن واللّه الأسماء الحسني الذي لايقبل من أحد إلّا بمعرفتنا قال : ( فَادْعُوهُ بِهَا ) .

( تفسير العيّاشيّ : 42/2 ح 119 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1949 .

)

2 - العيّاشيّ ؛ : عن العبّاس بن هلال ، عن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ رجلاً أتي عبد اللّه بن الحسن وهو ( إمام ) بالسبالة ، فسأله عن الحجّ ؟

( السِبالة : موضع بين البصرة والمدينة . معجم البلدان : 182/3 . )

فقال له : هذاك جعفر بن محمّد ، قد نصب نفسه لهذا فاسأله ، فأقبل الرجل إلي جعفر ( عليه السلام ) ، فسأله فقال له : لقد رأيتك واقفاً علي عبد اللّه بن الحسن ، فما قال لك ؟

قال : سألته فأمرني أن آتيك ، وقال : هذاك جعفر بن محمّد ( عليه السلام ) ، نصب نفسه لهذا ، فقال جعفر ( عليه السلام ) : نعم ، أنا من الذين قال اللّه في كتابه : ( أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُدَلهُمُ اقْتَدِهْ ) سل عمّا شئت ؟

( الأنعام : 90/6 . )

فسأله الرجل ، فأنبأه عن جميع ما سأله .

( تفسير العيّاشيّ : 368/1 ح 55 . عنه البحار : 145/24 ح 16 ، ونور الثقلين : 744/1 ح 173 ، ووسائل الشيعة : 75/27 ح 33240 ، والبرهان : 539/1 ح 11 . )

3 - العيّاشيّ ؛ : عن عليّ بن أسباط ، سمع أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : أتي النبيّ عليه وآله السلام بمال ، فقال للعبّاس : ابسط رداءك فخذ من هذا المال طرفاً .

قال : فبسط رداءه ، فأخذ طرفاً من ذلك المال .

قال : ثمّ قال رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) : هذا ممّا قال اللّه : ( يَأَيُّهَا النَّبِيُّ قُل لِّمَن فِي أَيْدِيكُم مِّنَ الأَْسْرَي إِن يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْرًا يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِّمَّآ أُخِذَ مِنكُمْ ) .

( 70/8 . )

( تفسير العيّاشيّ : 69/2 ح 80 . عنه البحار : 286/19 ح 29 . )

4 - العيّاشيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد قال : وقف عليّ أبوالحسن الثاني ( عليه السلام ) في بني زريق فقال لي . . . ثمّ قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : المستقرّ الثابت ، و المستودع المعار .

( تفسير العيّاشيّ : 372/1 ح 75 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1076 . )

5 - الصفّار؛ : حدّثنا أحمد بن محمّد ، عن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن صفوان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : لولإ إنّا نزاد لأنفدنا .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 416 ح 6 . عنه البحار : 90/26 س 18 ، مثله . )

6 - الصفّار؛ : حدّثنا محمّد بن الحسين ، عن صفوان بن يحيي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : كان الحسن وا لحسين ( عليهماالسلام ) محدّثين .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 1 392 ح 15 . عنه البحار : 79/26 ح 38 . )

7 - الصفّار؛ : . . . حمزة بن عبدالمطّلب

بن عبد اللّه الجعفيّ قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) ومعي صحيفة أوقرطاس فيه عن جعفر ( عليه السلام ) : إنّ الدنيا مثّلت لصاحب هذا الأمر في مثل فلقة الجوزة .

فقال ( عليه السلام ) : يا حمزة ! ذا واللّه حقّ فانقلوه إلي أديم .

( بصائر الدرجات ، الجزء الثامن : 428 ، الباب 14 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 958 . )

8 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وقلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ رجلاً من أصحابنا سمعني وأنا أقول : إنّ مروان بن محمّد لوسئل عن صاحب القبر ما كان عنده منه علم .

فقال الرجل : إنّما عني بذلك أبو بكر وعمر .

فقال ( عليه السلام ) : لقد جعلهما اللّه في موضع صدق .

قال جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) : إنّ مروان بن محمّد لو سئل عنه محمّد رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ما كان عنده منه علم ، لم يكن من الملوك الذين سمّوا له ، وإنّما كان له أمر طرأ .

( قرب الإسناد : 353 ح 1265 . عنه البحار : 97/4 ح 5 . )

9 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) عن قبر أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ؟ . . . فقال ( عليه السلام ) : سمعت من يذكر أنّه دفن في

مسجدكم بالكوفة .

فقلت له : جعلت فداك ، أيش لمن صلّي فيه من الفضل ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : له من الفضل ثلاث مرار هكذا وهكذا بيديه ، عن يمينه ، وعن شماله ، وتجاهه .

( قرب الإسناد : 367 ح 1315 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1008 . )

10 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) عن فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أيّ مكان دفنت ؟

فقال ( عليه السلام ) : سأل رجل جعفراً ( عليه السلام ) عن هذه المسألة - وعيسي بن موسي حاضر - فقال له عيسي : دفنت في البقيع .

فقال الرجل : ماتقول ؟

فقال ( عليه السلام ) : قد قال لك . . . .

( قرب الإسناد : 367 ح 1314 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1024 . )

11 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وذكر صلة الرحم قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : إنّ الرجل ليصل رحمه ، وما بقي من عمره إلّا ثلاث سنين ، فيزيد اللّه تبارك وتعالي في عمره ثلاثين سنة ، إنّ اللّه تبارك وتعالي يفعل ما يشاء .

وإنّ الرجل ليقطع رحمه ، وقد بقي من عمره ثلاثون سنة ، فيجعلها اللّه ثلاث سنين ، إنّ اللّه يفعل

ما يشاء .

( قرب الإسناد : 355 ح 1271 . )

12 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : قال أبوحنيفة لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : تجتزئون بشاهد واحد ويمين ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، قضي به رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وقضي به عليّ ( عليه السلام ) بين أظهركم بشاهد ويمين؛ فتعجّب أبوحنيفة .

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : أعجب من هذا ! إنّكم تقضون بشاهد واحد في مائة شاهد ، وتجتزؤن بشهادتهم بقوله .

فقال له : لا نفعل .

فقال : بلي ، تبعثون رجلاً واحداً فيسأل عن مائة شاهد ، فتجيزون شهاداتهم بقوله ، وإنّما هو رجل واحد .

فقال أبوحنيفة : أيش فرق ما بين ظلال المحرم والخباء ؟

( الخِباء : بيت من وبر أو شعر أو صوف . المعجم الوسيط : 213 . )

فقال له أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : إنّ السنّة لا تقاس .

( قرب الإسناد : 359 ح 1283 . عنه البحار : 277/101 ح 4 ، ووسائل الشيعة :

523/12 ح 16973 ، و269/27 ح 33748 ، بحذف الذيل .

تهذيب الأحكام : 296/6 ح 826 . وفيه : أبو القاسم جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن

عبد اللّه بن جعفر الحميريّ ، عن محمّد بن الوليد قال : حدّثنا العبّاس بن

هلال عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال

: . . . عنه وسائل الشيعة : 268/27 ح 33744 . )

13 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : إنّ اللّه عزّوجلّ قد هداكم ونوّر لكم ، وقد كان أبوعبد اللّه ( عليه السلام ) يقول : إنّما هو مستقرّ ومستودع ، فالمستقرّ الإيمان الثابت ، والمستودع المعار ، تستطيع أن تهدي من أضلّ اللّه .

( قرب الإسناد : 382 ح 1345 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 834 . )

14 - الحميريّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن فضّال قال : وسألته ( أي الرضا ( عليه السلام ) ) فقلت : رأيتك تسلّم علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في غير الموضع الذي نسلّم نحن فيه عليه من استقبال القبر . قال : فقال ( عليه السلام ) : تسلّم أنت من حيث يسلّمون ، فإنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) ذكر إنساناً من المرجئة فقال : واللّه لأُضلّنّه ، ثمّ ذكر القدر فقال : إنّه يدعو إلي الزندقة . . . .

( قرب الإسناد : 390 ح 1368 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 847 . )

15 - الحميريّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن بنت إلياس ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال لي ابتداءاً : إنّ أبي كان عندي البارحة . . .

قلت : أبوك ! قال : في المنام ، إنّ جعفراً كان يجي ء إلي أبي فيقول :

يا بنيّ ! افعل كذا ، يا بنيّ ! افعل كذا . . . .

( قرب الإسناد : 348 ح 1258 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 360 . )

16 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن الرجل . . . .

فقال ( عليه السلام ) : كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : يقع علي الحرّة والأمة الظهار .

( قرب الإسناد : 363 ح 1299 .

تقدّم الحديث أيضاً في ف 1 - 5 رقم 1681 . )

17 - الحميريّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وقلت لل رضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ بعض أصحابنا يقولون : نسمع الأثر يحكي عنك وعن آبائك ( عليهم السلام ) : فنقيس عليه ونعمل به .

فقال ( عليه السلام ) : . . . قال جعفر ( عليه السلام ) : لاتحملوا علي القياس ، فليس من شي ء يعدله القياس إلّا والقياس يكسره . . . .

( قرب الإسناد : 356 ح 1275 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1884 . )

18 - البرقيّ ؛ : عن الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبوعبداللّه ( عليه السلام ) : إذا أفاض الرجل من مني وضع ملك يده بين كتفيه ، ثمّ قال له : استأنف .

( المحاسن : 66 ح 123 . عنه البحار : 273/96 ح 13 ،

ووسائل الشيعة : 106/11 ح 14366 . )

19 - البرقيّ ؛ : عن أبيه ، وعليّ بن عيسي الأنصاري ، عن محمّد بن سليمان الديلميّ ، عن أبي خالد الهيثم الفارسيّ قال : سئل أبو الحسن الثاني ( عليه السلام ) : كيف صار الزوج إذا قذف امرأته كانت شهادته أربع شهادات باللّه ؟ وكيف لم يجز لغيره ؟ وإذا قذفها غير الزوج جلد الحدّ ولو كان أخاً أو ولداً ؟

قال ( عليه السلام ) : قد سئل جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) عن هذا فقال : ألا تري أنّه إذا قذف الزوج امرأته قيل له : وكيف علمت أنّها فاعلة ؟ قال : رأيت ذلك بعيني ، كانت شهادته أربع شهادات باللّه ، وذلك أنّه يجوز للزوج أن يدخل المدخل في الخلوة التي لا يجوز لغيره أن يدخلها ، ولا يشهدها ولد ولا والد في الليل والنهار ، فلذلك صارت شهادته أربع شهادات إذا قال : رأيت بعيني ، وإذا قال : لم أعاين ، صار قاذفاً في حدّ غيره ، وضرب الحدّ ، إلّا أن يقيم البيّنة .

وإنّ غير الزوج إذا قذف وادّعي أنّه رأي ذلك بعينيه ، قيل له : وأنت كيف رأيت ذلك بعينيك ؟ وما أدخلك ذلك المدخل الذي رأيت هذا وحدك ؟ أنت متّهم في دعواك وإن كنت صادقاً ، وأنت في حدّ التهمة فلابدّ من أدبك بالحدّ الذي أوجبه اللّه عليك ، وإنّما صارت شهادة الزوج أربع شهادات باللّه لمكان الأربع الشهداء ، مكان كلّ شاهد يمين .

قال : وسألته كيف صارت عدّة المطلّقة ثلاث حيض ، أو ثلاثة أشهر ، وصار في

المتوفّي عنها زوجها أربعة أشهر وعشراً ؟

قال ( عليه السلام ) : أمّا عدّة المطلّقة ثلاث حيضات ، أو ثلاثة أشهر ، لاستبراء الرحم من الولد .

وأمّا المتوفّي عنها زوجها ، فإنّ اللّه شرط للنساء شرطاً فلم يحابهنّ فيه ، وشرط عليهنّ شرطاً فلم يحمل عليهنّ فيما شرط لهنّ؛ بل شرط عليهنّ مثل ماشرط لهنّ .

فأمّا ما شرط عليهنّ ، فإنّه جعل لهنّ في الإيلاء أربعة أشهر ، لأنّه علم أنّ ذلك غاية صبر النساء ، فقال في كتابه : ( لِّلَّذِينَ يُؤْلُونَ مِن نِّسَآلِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ فَإِن فَآءُو فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) ، فلم يجز للرجال أكثر من أربعة ( البقرة : 226/2 . )

أشهر في الإيلاء لأنّه علم أنّ ذلك غاية صبر النساء عن الرجال؛

وأمّا ما شرط عليهنّ فقال عدّتهن : ( أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ ) يعني إذا ( البقرة : 234/2 . )

توفّي عنها زوجها ، فأوجب عليها إذا أصيبت بزوجها ، وتوفّي عنها مثل ما أوجب لها في حياته إذا آلي منها ، وعلم أنّ غاية صبر المرأة أربعة أشهر في ترك الجماع ، فمن ثمّ أوجبه عليها ولها .

( المحاسن : 302 ح 11 .

الكافي : 404/7 س 1 ، مثله .

علل الشرائع : 545 ب 336 ح 1 ، قطعة منه . عنه وعن الكافي والمحاسن ، وسائل الشيعة : 418/22 ح 28927 .

قطعة منه في ( عدّة المطلّقة والمتوفّي عنها زوجها ) و ( البقرة : 226/2 و234 ) . )

20 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . هشام بن إبراهيم الختليّ وهو المشرقيّ

قال : قال لي أبوالحسن الخراسانيّ ( عليه السلام ) : كيف تقولون في الاستطاعة بعد يونس . . . قال : فبأيّ شي ء تقولون ؟

قلت : بقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وسأل عن قول اللّه عزّ وجلّ ( وَلِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً ) ، مااستطاعته ؟

( آل عمران : 97/3 . )

قال : فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : صحّته وماله ، فنحن بقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) نأخذ .

قال : صدق أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) هذا هو الحقّ .

( رجال الكشّيّ : 145 رقم 229 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 4 رقم 857 . )

21 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد قال : كتب الحسين بن مهران إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) كتاباً . . . فأجابه أبو الحسن ( عليه السلام ) . . .

وقول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : إلي اللّه أشكو أهل المدينة ، إنّما أنا فيهم كالشعر أتنقّل ، يريدونني علي أن لا أقول الحقّ ، واللّه لا أزال أقول الحقّ ، حتّي أموت ، فلمّا قلت حقّاً أُريد به حقن دمائكم ، وجمع أمركم ، علي ما كنتم عليه أن يكون سرّكم مكنوناً عندكم ، غير فاش في غيركم ، وقد قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) سرّاً أسرّه اللّه إلي جبريل ، وأسرّه جبريل إلي محمّد ، وأسرّه محمّد إلي عليّ صلوات

اللّه عليهم ، وأسرّه عليّ ( عليه السلام ) إلي من شاء .

ثمّ قال : قال أبو جعفر ( عليه السلام ) : ثمّ أنتم تحدّثون به في الطريق ، فأردت حيث مضي صاحبكم ، أن ألّف أمركم عليكم ، لئلّا تضيّعوه في غير موضعه ، ولا تسألوا عنه غير أهله ، فتكونوا في مسألتكم إيّاهم هلكتم ، فكم دعيّ إلي نفسه ولم يكن داخله . . . .

( رجال الكشّيّ : 599 رقم 1121 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2461 . )

22 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسن بن قياما الصيرفيّ ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت : . . . أنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إنّ ابني هذا فيه شبه من خمسة أنبياء ، يُحسَد كما حُسِد يوسف ( عليه السلام ) ، ويغيب كما غاب يونس ( عليه السلام ) ، وذكر ثلاثة أُخر ؟

قال : كذب زرعة ، ليس هكذا حديث سماعة ، إنّما قال : صاحب هذا الأمر يعني القائم ( عليه السلام ) ، فيه شبه من خمسة أنبياء ، ولم يقل ابني .

( رجال الكشّيّ : 476 رقم 904 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1112 . )

23 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثنا عليّ بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن الوليد البجليّ ، عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : ذكر أنّ مسلماً مولي جعفر بن

محمّد سنديّ ، وأنّ جعفراً قال له : أرجو أن تكون قد وفّقت الإسم ، وأنّه عُلّم القرآن في النوم ، فأصبح وقد علّمه .

قال محمّد بن الوليد : كان من أولاد السند .

محمّد بن مسعود قال : حدّثني عبد اللّه بن محمّد بن خالد ، عن الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( رجال الكشّيّ : 338 رقم 624 و625 . عنه البحار : 153/47 ح 213 ، ومدينة المعاجز : 79/6 ح 1861 . )

24 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني عليّ بن الحسن قال : حدّثنا محمّد بن الوليد قال : حدّثنا العبّاس بن هلال قال :

ذكر أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ سفيان بن عيينة لقي أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) فقال له : يا أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) ! إلي متي هذه التقيّة ، وقد بلغت هذا السنّ ؟ !

( في المصدر : هذه السنّ . )

فقال ( عليه السلام ) : والذي بعث محمّداً بالحقّ ! لو أنّ رجلاً صلّي مابين الركن والمقام عمره ، ثمّ لقي اللّه بغير ولايتنا أهل البيت ، للقي اللّه بميتة جاهليّة .

( رجال الكشّيّ : 390 رقم 735 . عنه البحار : 357/47 ح 65 . )

25 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا صفوان ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال صفوان : أدخلت عليه إبراهيم وإسماعيل ابنا أبي سمّال فسلّما عليه ، فأخبراه بحالهما

، وحال أهل بيتهما في هذا الأمر ، وسألا عن أبي الحسن ، فخبّرهما : بأنّه قد توفّي .

قالا : فأوصي ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم ، قالا : إليك ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

قالا : وصيّة مفردة ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم . . . قالا : فبأيّ شي ء تستدلّ علي أهل الأرض ؟

قال ( عليه السلام ) : كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : تأتي إلي المدينة فتقول إلي من أوصي فلان ، فيقولون : إلي فلان ، والسلاح عندنا بمنزلة التابوت في بني إسرائيل حيثما دار دار الأمر . . . .

( رجال الكشّيّ : 472 رقم 899 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 235 . )

26 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ذكر : أنّ سعيدة مولاة جعفر ( عليه السلام ) كانت من أهل الفضل . . . وأنّ جعفراً ( عليه السلام ) قال لها : أسأل اللّه الذي عرّفنيكِ في الدنيا ، أن يزوّجنيكِ في الجنّة . . . .

( رجال الكشّيّ : 366 رقم 681 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3438 . )

2 )

27 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسن بن قياما الصيرفيّ قال : حججت في سنة ثلاث وتسعين ومائة وسألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت : جعلت فداك ، مافعل أبوك ؟ !

قال ( عليه السلام ) :

مضي كما مضي آباؤه .

قلت : فكيف أصنع بحديث حدّثني به يعقوب بن شعيب ، عن أبي بصير : أنّ أباعبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إن جاءكم من يخبركم أنّ ابني هذا مات ، وكفّن وقُبر ، ونفضوا أيديهم من تراب قبره فلاتصدّقوا به ؟ !

فقال ( عليه السلام ) : كذب أبو بصير ، ليس هكذا حدّثه ، إنّما قال : إن جاءكم عن صاحب هذا الأمر .

( رجال الكشّيّ : 475 رقم 902 .

تقدّم الحديث بتمامه في ج 1 رقم 448 . )

28 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن عليّ بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشاء قال : سمعت أبا الحسن ) ( عليه السلام ) في التهذيب : معلّي بن محمّد . )

( قال النجاشي : إنّه من أصحاب الرضاعليه السلام . . . وله مسائل الرضاعليه السلام ، رجال النجاشي : 39 و40 رقم 80 .

عدّه الشيخ من أصحاب الرضا والهادي عليهماالسلام ، رجال الطوسيّ : 371 رقم 5 ، و412 رقم 2 .

كما أنّ البرقيّ ذكره في أصحاب الكاظم والهادي عليهماالسلام ، رجال البرقيّ : 51 و58 .

وكان أكثر رواياته عن الرضاعليه السلام كما في الجامع في الرجال : 526/1 حيث قال : روي كثيراً عن الرضاعليه السلام .

فعلي هذا يمكن الاستظهار بكون المراد من أبي الحسن عليه السلام في الرواية هو ال رضاعليه السلام ، وإن كان الهادي عليه السلام أيضاً محتمل؛ واللّه العالم . )

يقول : شتم رجل علي عهد جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام )

رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فأتي به عامل المدينة ، فجمع الناس فدخل عليه أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) وهو قريب العهد بالعلّة ، وعليه رداء له مورد ، فأجلسه في صدر المجلس ، واستأذنه في الإتّكاء وقال لهم : ما ترون ؟

فقال له عبد اللّه بن الحسن ، والحسن بن زيد وغيرهما : نري أن يقطع لسانه ، فالتفت العامل إلي ربيعة الرأي وأصحابه فقال : ما ترون ؟

فقال : يؤدّب .

فقال له أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : سبحان اللّه ! فليس بين رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وبين أصحابه فرق .

( الكافي : 266/7 ح 30 .

تهذيب الأحكام : 85/10 ح 332 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 211/28 ح 34588 . )

29 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إنّ الحجّة لا تقوم للّه عزّوجلّ علي خلقه ، إلّا بإمام حتّي يُعرف .

( الكافي : 177/1 ح 2 . عنه إثبات الهداة : 77/1 ضمن ح 8 ، مثله ، والوافي : 61/2 ح 491 ، مثله .

الإختصاص : 268 س 9 . عنه البحار : 2/23 ح 1 . )

30 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي

الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : صل رحمك ولوبشربة من ماء ، وأفضل ما توصل به الرحم كفّ الأذي عنها ، وصلة الرحم منسأة في الأجل ، محبّبة في الأهل .

( الكافي : 151/2 ح 9 . عنه البحار : 117/71 ح 78 ، ووسائل الشيعة : 539/21 ح 27802 ، والوافي : 506/5 ح 2445 .

قرب الإسناد : 355 ح 1272 . عنه البحار : 88/71 ح 1 . )

31 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : الحسين بن محمّد ، عن عليّ بن محمّد بن سعد ، عن محمّد بن مسلم ، عن إسحاق بن موسي قال : حدّثني أخي وعمّي عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : ثلاثة مجالس يمقتها اللّه ، ويرسل ( قال المجلسيّ رحمة الله : بيان : كأنّ المراد بالأخ الرضاعليه السلام لأنّ الشيخ عدّ إسحاق من أصحابه عليه السلام ، وبالعمّ عليّ بن جعفر . بحار الأنوار : 215/71 . )

نقمته علي أهلها ، فلا تقاعدوهم ، ولا تجالسوهم : مجلساً فيه من يصف لسانه كذباً في فتياه ، ومجلساً ذكر أعدائنا فيه جديد ، وذكرنا فيه رثّ ، ومجلساً فيه من يصدّ عنّا وأنت تعلم .

قال : ثمّ تلا أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ثلاث آيات من كتاب اللّه كأنّما كنّ في فيه - أوقال في كفّه - :

( وَلَاتَسُبُّواْ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَيَسُبُّواْ اللَّهَ عَدْوَم ا بِغَيْرِ عِلْمٍ كَذَلِكَ زَيَّنَّا لِكُلِ ّ أُمَّةٍ عَمَلَهُمْ ثُمَّ إِلَي رَبِّهِم مَّرْجِعُهُمْ فَيُنَبِّئُهُم بِمَا كَانُواْ

يَ عْمَلُونَ ) ،

( الأنعام : 108/6 . )

( وَإِذَا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي ءَايَتِنَا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّي يَخُوضُواْ فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ ) ؛

( الأنعام : 68/6 . )

( وَلَاتَقُولُواْ لِمَا تَصِفُ أَلْسِنَتُكُمُ الْكَذِبَ هَذَا حَلَلٌ وَهَذَا حَرَامٌ لِّتَفْتَرُواْ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَي اللَّهِ الْكَذِبَ ) .

( النحل : 116/16 . )

( الكافي : 378/2 ح 12 . عنه البحار : 215/71 ح 49 ، ووسائل الشيعة : 262/16 ح 21519 . )

32 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن محمّد بن عرفة ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قيل لأبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : كيف أدعو لليهوديّ والنصرانيّ ؟

قال ( عليه السلام ) : تقول له : بارك اللّه لك في الدنيا .

( الكافي : 650/2 ح 9 . عنه وسائل الشيعة : 84/12 ح 15702 ، ونور الثقلين : 276/2 ح 379 ، بتفاوت ، والوافي : 605/5 ح 2678 . )

33 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قيل لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) : لأيّ شي ء جعل اللّه الزكاة خمسة وعشرين في كلّ ألف ، ولم يجعلها ثلاثين ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ جعلها خمسة وعشرين ، أخرج

من أموال الأغنياء بقدر ما يكتفي به الفقراء ، ولو أخرج الناس زكاة أموالهم ما احتاج أحد .

( الكافي : 507/3 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 146/9 ح 11712 ، والوافي : 48/10 ح 9128 . )

34 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن الوشّاء ، قال : سمعت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) يقول : سئل أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) عن الغناء ؟

فقال ( عليه السلام ) : هو قول اللّه عزّوجلّ ( وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللَّهِ ) .

( لقمان : 6/31 . )

( الكافي : 432/6 ح 8 . عنه نور الثقلين : 194/4 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 306/17 ح 22604 ، وفيه : سمعت أبا الحسن الرضاعليه السلام سأل عن الغناء ، والوافي : 210/17 ح 17133 . )

35 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أبو عبد ال لّه ( عليه السلام ) يقول : من اتّخذ خاتماً فصّه عقيق لم يفتقر ، ولم يقض له إلّا بالتي هي أحسن .

( الكافي : 471/6 ح 6 .

ثواب الأعمال وعقاب الأعمال : 207 ح 1 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 86/5 ح 5996 .

مكارم الأخلاق : 83 س 11 . )

36 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ :

عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أبو عبد ال لّه ( عليه السلام ) يقول : تختّموا باليواقيت فإنّها تنفي الفقر .

( الكافي : 471/6 ح 1 .

ثواب الأعمال وعقاب الأعمال : 210 ح 1 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 92/5 ح 6015 .

جامع الأخبار : 135 س 19 . )

37 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) في الذي عليه المشي في الحجّ : إذا رمي الجمار زار البيت راكباً وليس عليه شي ء .

( الكافي : 457/4 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 90/11 ح 14320 ، والوافي : 413/12 ح 12212 .

من لايحضره الفقيه : 246/2 ح 1180 ، وفيه : عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه عليهماالسلام . عنه وسائل الشيعة : 89/11 ح 14318 ، والوافي : 413/12 ح 12213 . )

38 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : إنّ رجلاً أتي جعفراً صلوات اللّه عليه ، شبيهاً بالمستنصح له ، فقال له : يا أبا عبد اللّه ! كيف صرت اتّخذت الأموال قطعاً متفرّقة ، ولو كانت في موضع واحد

كانت أيسر لمؤونتها ، وأعظم لمنفعتها ؟

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : اتّخذتها متفرّقة ، فإن أصاب هذا المال شي ء سلم هذا المال ، والصرّة تجمع بهذا كلّه .

( الكافي : 91/5 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 69/17 ح 22010 ، وحلية الأبرار : 126/4 ح 8 ، والوافي : 135/17 ح 17000 . )

39 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الحسن بن جهم قال : سألت أباالحسن ( عليه السلام ) أيّما أفضل المقام بمكّة أو بالمدينة ؟

فقال ( عليه السلام ) : أيّ شي ء تقول أنت ؟ . . . قال : فقلت له : أمّا أنا فأزعم أنّ المقام بالمدينة أفضل من المقام بمكّة .

قال : فقال ( عليه السلام ) : أما لئن قلت ذلك لقد قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ذاك يوم فطر ، وجاء إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فسلّم عليه في المسجد ثمّ قال : قد فضّلنا الناس اليوم بسلامنا علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( الكافي : 557/4 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1519 . )

40 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن محرم انكسرت ساقه ، أيّ شي ء يكون حاله ، وأيّ شي ء عليه ؟ قال ( عليه السلام ) : هو حلال من كلّ شي

ء .

قلت : من النساء والثياب والطيب؛ فقال ( عليه السلام ) : نعم ، من جميع مايحرم علي المحرم ، وقال : أما بلغك قول أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) : حلّني حيث حبستني لقدرك الذي قدّرت عليّ ! . . . .

( الكافي : 369/4 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1550 . )

41 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : . . . وأحسنوا الظن باللّه ، فإنّ أباعبد اللّه ( عليه السلام ) كان يقول : من حسن ظنّه باللّه ، كان اللّه عند ظنّه به ، ومن رضي بالقليل من الرزق قبل اللّه منه اليسير من العمل ، ومن رضي باليسير من الحلال خفّت مؤونته ، وتنعّم أهله ، وبصّره اللّه داء الدنيا ودواءها ، وأخرجه منها سالماً إلي دار السلام . . . .

( الكافي : 286/8 ح 546 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2181 . )

42 - الحضينيّ ؛ : حدّثني عتاب بن يونس الديلميّ ، عن عسكر مولي أبي جعفر الإمام التاسع ( عليه السلام ) ، عن أبيه ، عن عليّ بن موسي بن جعفر ، عن أبي عبداللّه

( عليهم السلام ) : قال : إنّ عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) كان قائماً ( مابين المعقوفتين ليس في النسخة المطبوع . )

يصلّي حتّي زحف ابنه محمّد ( عليهماالسلام ) وهو طفل إلي بئر كانت في داره ( زحف : وقع . المصباح المنير : 251 . )

بالمدينة عميقة فسقط فيه ، فنظرت إليه أُمّه فصرخت ، وانقلبت تضرب بنفسها حول البئر ، وتستغيث وتقول : يا ابن رسول اللّه ! غرق ابنك محمّد في قعر البئر في الماء ، فلمّا طال عليها ذلك ، قالت له جزعاً علي ابنها : ما أقسي قلوبكم يا أهل بيت النبوّة ! فأقبل علي صلاته ولم يخرج عنها إلي غير كمالها .

ثمّ قال لها : وقد جلس علي البئر ، ومدّ يده إلي قعرها ، وكانت لا تصل إلّابرشاء طويل ، وأخرج ابنه علي يده يناغي ويضحك ، ولم يتبلّ له ثوب ، ولاجسد .

فقال : هاك ، يا ضعيفة اليقين باللّه ! فضحكت لسلامة ابنها ، وبكت لقوله لها : يا ضعيفة اليقين .

فقال لها : لا تثريب عليك ، أما علمت بأنّي كنت بين يدي جبّار ، ولو ملت بوجهي عنه لمال بوجهه عنّي ، فمن ترين راحمي بعده . فكان هذا من دلائله ( عليه السلام ) .

( الهداية الكبري : 215 س 13 ، عنه حلية الأبرار : 236/3 ح 2 .

العدد القويّة : 62 ح 82 ، مرسلاً وبتفاوت . عنه وعن المناقب ، البحار : 34/46 ح 29 و30 .

المناقب لابن شهرآشوب : 135/4 س 4 ، مرسلاً عن كتاب الأنوار وبتفاوت

. عنه وعن الهداية ، مستدرك الوسائل : 97/4 ح 4222 .

دلائل الإمامة : 197 س 12 ، مرسلاً وبتفاوت .

قطعة منه في ( إقباله عليه السلام إلي اللّه في العبادة ) و ( ما رواه عن السجّادعليه السلام ) . )

43 - ابن قولويه ؛ : حدّثني أبو عليّ أحمد بن عليّ بن مهديّ قال : حدّثنا أبي عليّ مهديّ بن صدقة الرقّيّ قال : حدّثني عليّ بن موسي قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه جعفر ( عليه السلام ) قال : زار زين العابدين عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) قبر أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ووقف علي القبر ، فبكي ثمّ قال : « السلام عليك يا أمير المؤمنين ورحمة اللّه وبركاته ، السلام عليك يا أمين اللّه في أرضه وحجّته علي عباده ، أشهد أنّك جاهدت في اللّه حقّ جهاده ، وعملت بكتابه ، واتّبعت سنن نبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، حتّي دعاك اللّه إلي جواره ، وقبضك إليه باختياره ، وألزم أعداءك الحجّة في قتلهم إيّاك ، مع مالك من الحجج البالغة علي جميع خلقه .

اللّهمّ فاجعل نفسي مطمئنّة بقدرك ، راضية بقضائك ، مولعة بذكرك ودعائك ، محبّة لصفوة أوليائك ، محبوبة في أرضك وسمائك ، صابرة علي نزول بلائك ، شاكرة لفواضل نعمائك ، ذاكرة لسوابغ آلآئك ، مشتاقة إلي فرحة لقائك ، متزّودة التقوي ليوم جزائك ، مستنّة بسنن أوليائك ، مفارقة لأخلاق أعدائك ، مشغولة عن الدنيا بحمدك وثنائك » .

ثمّ وضع خدّه علي القبر

وقال :

« اللّهمّ إنّ قلوب المخبتين إليك والهة ، وسبل الراغبين إليك شارعة ، وأعلام القاصدين إليك واضحة ، وأفئدة العارفين منك فازعة ، وأصوات الداعين إليك صاعدة ، وأبواب الإجابة لهم مفتّحة ، ودعوة من ناجاك مستجابة .

وتوبة من أناب إليك مقبولة ، وعبرة من بكي من خوفك مرحومة ، والإعانة لمن استعان بك موجودة ، والإغاثة لمن استغاث بك مبذولة ، وعداتك لعبادك منجّزة ، وزلل من استقالك مقالة ، وأعمال العاملين لديك محفوظة ، وأرزاقك إلي الخلائق من لدنك نازلة ، وعوائد المزيد لهم متواترة ، وذنوب المستغفرين مغفورة ، وحوائج خلقك عندك مقضيّة ، وجوائز السائلين عندك موفّرة ، وعوائد المزيد إليهم واصلة ، وموائد المستطعمين معدّة ، ومناهل الظماء مترعة .

اللّهمّ فاستجب دعائي ، واقبل ثنائي ، وأعطني جزائي ، واجمع بيني وبين أوليائي ، بحقّ محمّد ، وعليّ ، وفاطمة ، والحسن ، والحسين ، إنّك ولي ّ نعمائي ، ومنتهي رجائي ، وغاية مناي في منقلبي ومثواي .

أنت إلهي وسيّدي ومولاي اغفر لأوليائنا ، وكفّ عنّا أعداءنا ، واشغلهم عن أذانا ، وأظهر كلمة الحقّ واجعلها العليا ، وأدحض كلمة الباطل واجعلها السفلي ، إنّك علي كلّ شي ء قدير » .

( كامل الزيارات : 92 ح 93 . عنه البحار : 264/97 ح 2 .

فرحة الغريّ : 72 س 7 ، أشار إليه . عنه وعن الكامل ، وسائل الشيعة : 397/14 س 1 و6 . )

44 - جعفر بن محمّد الحضرميّ ؛ : جعفر عن عبد اللّه بن السريّ ، عن الرضا ، قال : قال أبو عبد اللّه

( عليه السلام ) : واللّه لإن أُعطي أخاً لي درهماً أحبّ إليّ من أن أتصدّق علي مسكين بدرهمين ، وإن أُعطيه درهمين أحبّ إليّ من أن أتصدّق بأربعة ، وإن أُعطيه أربعة أحبّ إليّ من أن ( أتصدّق علي ) ( في المصدر : أصدّق . والظاهر أنّ ما أوردناه ، هو الصحيح . )

مسكين بثمانية ، فإن أُعطي أخاً لي في الإسلام ستّة عشر درهماً أحبّ إليّ من أن أتصدّق علي مسكين بضعفها إلي ارتفاع ذلك .

( الأصول الستّة عشر : 67 س 10 . )

45 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ بنيسابور ، سنة اثنتين وخمسين و ثلاثمائة قال : أخبرنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا ابن ذُكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يقول : كنّا في مجلس الرضا ( عليه السلام ) فتذاكروا الكبائر ، وقول المعتزلة فيها : إنّها لا تغفر .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : قد نزل القرآن بخلاف قول المعتزلة ، قال اللّه عزّوجلّ : ( إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِّلنَّاسِ عَلَي ظُلْمِهِمْ وَإِنَّ رَبَّكَ لَشَدِيدُ الْعِقَابِ ) .

( الرعد : 6/13 . )

( التوحيد : 406 ح 4 . عنه نور الثقلين : 482/2 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 336/15 ح 20676 . )

46 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ بمرو الرود في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم

عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : قال : كان علي خاتم محمّد بن عليّ ( عليه السلام ) مكتوب :

ظنّي باللّه حسن

وبالنبيّ المؤتمن

وبالوصيّ ذي المنن

وبالحسين والحسن

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 27/2 ح 15 . عنه البحار : 221/46 ح 4 ، ووسائل الشيعة : 101/5 ح 6039 .

مكارم الأخلاق : 86 س 12 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 250 ح 169 ، وفيه : موسي بن جعفرعليه السلام قال : . . .

كشف الغمّة : 119/2 س 19 ، نقلاً عن تفسير الثعلبيّ ، بسند متّصل إلي ابنه الصادق عليهماالسلام .

عمدة عيون صحاح الأخبار : 96 ح 52 ، عن مناقب ابن المغازليّ ، و495 ضمن ح 821 ، عن تفسير الثعلبيّ . )

3 )

47 - الشيخ

الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ إذا مرض الرجل أو سافر في شهر رمضان فلم يخرج من سفره ، أو لم يفق من مرضه حتّي يدخل شهر رمضان آخر وجب عليه الفداء للأوّل ، وسقط القضاء ، فإذا أفاق بينهما ، أو أقام ولم يقضه وجب عليه القضاء والفداء ؟

قيل : لأنّ ذلك الصوم إنّما وجب عليه في تلك السنة في ذلك الشهر ، فأمّا الذي لم يفق فإنّه لمّا أن مرّت عليه السنة كلّها ، وقد غلب اللّه تعالي عليه ، فلم يجعله له السبيل إلي أدائه سقط عنه ، وكذلك كلّما غلب اللّه عليه ، مثل المغمي عليه الذي يغمي عليه يوماً وليلة ، فلا يجب عليه قضاء الصلوات كما قال الصادق ( عليه السلام ) : كلّما غلب اللّه عليه العبد فهو أعذر له ، . . .

فإن قال : فلِمَ جعل أوّل خميس من العشر الأوّل ، وآخر خميس في العشر الآخر ، وأربعاء في العشر الأوسط ؟

قيل : أمّا الخميس فإنّه قال الصادق ( عليه السلام ) : يعرض في كلّ خميس أعمال العباد علي اللّه عزّوجلّ ، فأحبّ أن يعرض عمل العبد علي اللّه تعالي وهو صائم .

فإن قال : فلِمَ جعل آخر لخميس ؟

قيل : لأنّه إذا عرض عليه عمل ثمانية أيّام ، والعبد صائم كان أشرف وأفضل من أن يعرض عمل يومين وهو صائم ، وإنّما جعل الأربعاء في العشر الأوسط ، لأنّ الصادق ( عليه السلام ) أخبر : بأنّ اللّه عزّوجلّ خلق النار في ذلك اليوم ، وفيه أهلك

القرون الأُولي ، وهو يوم نحس مستمرّ ، فأحبّ أن يدفع العبد عن نفسه نحس ذلك اليوم بصومه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2371 . )

48 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد الكوفيّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قلت : جعلت فداك ، حديث كان يرويه عبد اللّه بن بكير ، عن عبيد بن زرارة قال : فقال ( عليه السلام ) لي : وما هو ؟

قلت : روي عن عبيد بن زرارة أنّه لقي أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) في السنة التي خرج فيها إبراهيم بن عبد اللّه بن الحسن فقال له : جعلت فداك ، إنّ هذا قد ألّف الكلام ، وسارع الناس إليه ، فما الذي تأمر به ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : اتّقوا اللّه واسكنوا ما سكنت السماء والأرض .

قال : وكان عبد اللّه بن بكير يقول : واللّه لئن كان عبيد بن زرارة صادق ، فما من خروج ، وما من قائم .

قال : فقال لي أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ الحديث علي ما رواه عبيد ، وليس علي ما تأوّله عبد اللّه بن بكير . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 310/1 ح 75 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1128 . )

49 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان : إنّ أبا الحسن عليّ بن موسي الرضا

( عليه السلام ) ، كتب إليه بما في هذا الكتاب جواب كتابه إليه يسأله عنه :

جاءني كتابك تذكر : أنّ بعض أهل القبلة يزعم أنّ اللّه تبارك وتعالي لم يحلّ شيئاً ، ولم يحرّمه ، لعلّه أكثر من التعبّد لعباده بذلك ، قد ضلّ من قال ذلك ضلالاً بعيداً ، وخسر خسراناً مبيناً . . .

قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : لو يعلم العباد كيف كان بدء الخلق ، ما اختلف إثنان ، وقوله ( عليه السلام ) : ليس بين الحلال والحرام إلّا شي ء يسير ، يحوّله من شي ء إلي شي ء ، فيصير حلالاً وحراماً .

( علل الشرائع : 592 ب 385 ح 43 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2513 . )

50 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود قال : . . . قال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : حدّثني أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) أنّه قال : من زعم أنّ اللّه تعالي يجبر عباده علي المعاصي ، أو يكلّفهم ما لايطيقون ، فلاتأكلوا ذبيحته ، ولاتقبلوا شهادته ، ولاتصلّوا وراءه ، ولاتعطوه من الزكاة شيئاً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 123/1 ح 16 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1897 . )

51 - الشيخ الصدوق ؛ : عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! ما تقول في حديث روي عن الصادق

( عليه السلام ) : أنّه قال : إذا خرج القائم ( عليه السلام ) قتل ذراريّ قتلة ال حسين ( عليه السلام ) بفعال آبائهم .

فقال ( عليه السلام ) : هو كذلك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 273/1 ح 5 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1145 . )

52 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : . . . إبراهيم ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ، قال : . . . وقري ء عند أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ( وَالَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَجِنَا وَذُرِّيَّتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ) ؛

( الفرقان : 74/25 . )

فقال ( عليه السلام ) : قد سألوا اللّه عظيماً أن يجعلهم للمتّقين أئمّة !

فقيل له : كيف هذا ياابن رسول اللّه ؟ قال ( عليه السلام ) : إنّما أنزل اللّه « الذين يقولون ربّنا هب لنا من أزواجنا وذريّاتنا قرّة أعين واجعل لنا من المتّقين إماماً » .

( تفسير القمّيّ : 117/2 س 7 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1150 . )

53 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . ولقد حدّثني أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، أنّه سمع أباه جعفر بن محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : يقول : رحم اللّه عمّي زيداً ! إنّه دعا إلي

الرضا من آل محمّد ، ولو ظفر لوفي بما دعا إليه ، ولقد استشارني في خروجه ، فقلت له : يا عمّ ! إن رضيت أن تكون المقتول المصلوب بالكُناسة فشأنك ، فلمّا ولّي ، قال جعفر بن محمّد : ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 248/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2385 . )

54 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ ، بمرو الرود ، في داره قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن سليمان الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : قال : السبت لنا ، والأحد لشيعتنا ، والاثنين لبني أُميّة

، والثلاثاء لشيعتهم ، والأربعاء لبني العبّاس ، والخميس لشيعتهم ، والجمعة لسائر الناس جميعاً ، وليس فيه سفر .

قال اللّه تعالي : ( فَإِذَا قُضِيَتِ الصَّلَوةُ فَانتَشِرُواْ فِي الْأَرْضِ وَابْتَغُواْ مِن فَضْلِ اللَّهِ ) يعني يوم السبت .

( الجمعة : 10/62 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 42/2 ح 146 . عنه وسائل الشيعة : 356/11 ح 15004 ، والبحار : 347/86 ح 20 ، ونور الثقلين : 328/5 ح 47 . عنه وعن الصحيفة ، البحار : 27/56 ح 11 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 250 ح 168 . عنه مستدرك الوسائل : 118/8 ح 9207 .

المجروحين : 106/2 س 2 ، قطعة منه .

تهذيب التهذيب : 339/7 س 18 ، قطعة منه . )

55 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] عن جعفر بن محمّد ( عليه السلام ) قال : دعي أبي بدهن ليدّهن به رأسه ، فلمّا ادّهن به قلت : ما الذي ادّهنت ؟

قال ( عليه السلام ) : إنّه البنفسج .

قلت : وما فضل البنفسج ؟

قال : حدّثني أبي عن جدّي الحسين بن عليّ ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : فضل البنفسج علي الأدهان ، كفضل الإسلام علي ساير الأديان .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 148 . عنه وسائل الشيعة : 162/2 ح 1818 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 251 ح 171 ، بتفاوت . عنه مستدرك الوسائل : 429/1 ح 1080 .

الدعوات :

156 ح 426 ، قطعة منه ، مرسلاً عن النبي صلي الله وعليه وآله وسلم . عنه البحار : 145/73 ضمن ح 2 . )

56 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) أنّه قال : أدني العقوق أُفّ ، ولو علم اللّه شيئاً أهون من الأُفّ لنهي عنه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 160 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 255 ح 182 ، بتفاوت . عنه وعن العيون ، البحار : 72/71 ح 54 .

مجمع البيان : 409/3 س 22 ، مرسلاً عن الصادق عليه السلام . عنه البحار : 42/71 س 19 .

مشكاة الأنوار : 162 س 1 ، مرسلاً عن الصادق عليه السلام . )

57 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) قال : سُئل محمّد بن عليّ ( عليهماالسلام ) عن الصلاة في السفر ؟

فذكر : أنّ أباه ( عليه السلام ) ، كان يقصّر الصلاة في السفر .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 45/2 ح 165 . عنه وسائل الشيعة : 520/8 ح 11335 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 59/86 ح 27 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 271 ح 3 . )

58 - الشيخ الصدوق ؛ : أبي ؛ ، عن سعد بن عبد اللّه ، عن معاوية بن حكيم ، عن معمّر بن خلّاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن أبيه قال : قال أبوعبد اللّه ( عليه السلام ) : نجاة المؤمن في حفظ لسانه

.

وقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : من حفظ لسانه ستر اللّه عورته .

( ثواب الأعمال : 217 ح 1 . عنه البحار : 283/68 ح 36 ، ووسائل الشيعة : 193/12 ح 16062 .

قطعة منه في ( ما رواه عن عليّ عليه السلام ) . )

59 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن داود بن سليمان ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه الصادق جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : قال : أوحي اللّه عزّوجلّ إلي داود ( عليه السلام ) : إنّ العبد من عبادي ليأتيني بالحسنة فأدخله الجنّة .

قال ( عليه السلام ) : يا ربّ ! وما تلك الحسنة ؟

قال : يفرّج عن المؤمن كربته ولو بتمرة .

قال : فقال داود ( عليه السلام ) : حقّ لمن عرفك أن لا ينقطع رجاءه منك .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 313/1 ح 84 . عنه وعن المعاني ، البحار : 35/14 ح 6 ، و19/72 ح 10 ، ووسائل الشيعة : 373/16 ح 21797 .

معاني الأخبار : 374 ح 1 . عنه وعن العيون ، الجواهر السنيّة : 79 س 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 288 ح 38 . )

60 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن عليّ بن إبراهيم بن هاشم ( رضي الله عنه ) قال : حدّثني أبي ، عن جدّي إبراهيم بن

هاشم ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : سمعت أبي يحدّث عن أبيه ( عليهماالسلام ) : إنّ أوّل سورة نزلت : ( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ) ، وآخر سورة نزلت : ( إِذَا جَآءَ نَصْرُ اللَّهِ ( العلق : 1/96 . )

وَالْفَتْحُ ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 6/2 ح 12 . عنه البحار : 39/89 ح 1 ، وفيه : عن الرضا ، عن أبيه عليهماالسلام ، ونور الثقلين : 609/5 ح 5 ، و690 ح 7 ، والبرهان : 29/1 ح 2 . )

61 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبداللّه ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن الحسن بن عليّ الوشّاء ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يقول : قال أبي : قال أبو عبد اللّه ( عليهماالسلام ) : إنّ اللّه عزّوجلّ قال لنوح : ( يَنُوحُ إِنَّهُ و لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ) لأنّه كان مخالفاً ( هود : 46/11 . )

له ، وجعل من اتّبعه من أهله . قال : وسألني كيف يقرؤون هذه الآية في ابن نوح ؟

فقلت : يقرأها الناس علي وجهين : « إنّه عَمَلٌ غَْيُر صالح » ، و « إنّه عَمِلَ غيرَ صالح » . فقال ( عليه السلام ) : كذبوا ، هو ابنه ، ولكنّ اللّه عزّوجلّ نفاه عنه حين ( والمعني : عَمِلَ عملاً غيرَ صالح . )

خالفه

في دينه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 75/2 ح 3 . عنه نور الثقلين : 368/2 ح 139 ، قطعة منه ، والبرهان : 219/2 ح 18 ، و223 ح 28 . عنه وعن العلل ، البحار : 320/11 ح 26 .

علل الشرائع : 30 ب 25 ح 1 .

تفسير العيّاشيّ : 151/2 ح 41 .

مجمع البيان : 167/3 س 12 ، قطعة منه . عنه نور الثقلين : 368/2 ح 137 ، والبحار : 305/11 س 12 . )

62 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعت أبي ، يحدّث عن أبيه ( عليه السلام ) أنّه قال : إنّما اتّخذ اللّه عزّوجلّ إبراهيم خليلاً ، لأنّه لم يردّ أحداً ، ولم يسأل أحداً قطّ غير اللّه عزّوجلّ .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 76/2 ح 4 . عنه نور الثقلين : 554/1 ح 583 ، والبرهان : 417/1 ح 3 . عنه وعن العلل ، البحار : 4/12 ح 5 ، ووسائل الشيعة : 441/9 ح 12442 .

علل الشرائع : 34 ب 32 ح 2 . )

63 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : سمعت أباالحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : رحم اللّه عبداً أحيا أمرنا . . .

قال

: قلت : ياابن رسول اللّه فقد روي لنا عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : من تعلّم علماً ليماري به السفهاء ، أو يباهي به العلماء ، أو ليقبل بوجوه الناس إليه ، فهو في النار .

فقال ( عليه السلام ) : صدق جدّي ( عليه السلام ) . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 307/1 ح 69 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 962 . )

64 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . حدّثنا أبو عاصم ، ورواه عن الرضا ( عليه السلام ) : أنّ موسي بن جعفر ( عليه السلام ) تكلّم يوماً بين يدي أبيه ( عليه السلام ) ، فأحسن ، فقال له : يا بنيّ ! الحمد للّه الذي جعلك خلفاً من الآباء ، وسروراً من الأبناء ، وعوضاً عن الأصدقاء .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 127/2 ح 4 .

تقدّم لحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1060 . )

65 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا عبد اللّه بن محمّد بن عبد الوهّاب القرشيّ قال : حدّثنا منصور بن عبد اللّه الإصفهانيّ الصوفيّ قال : حدّثني عليّ بن مهرويه القزوينيّ قال : حدّثنا داود سليمان الغازيّ قال : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن مح مّ ( عليهم السلام ) : في قوله عزّوجلّ : ( فَتَبَسَّمَ ضَاحِكًا مِّن قَوْلِهَا ) ، وقال : لمّا قالت النملة : ( يَأَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُواْ مَسَكِنَكُمْ لَايَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَنُ

وَجُنُودُهُ و وَهُمْ لَايَشْعُرُونَ ) ، حملت الريح صوت النملة إلي ( النمل : 18/27 . )

سليمان ( عليه السلام ) ، وهو مارّ في الهواء ، والريح قد حملته ، فوقف وقال : عليّ بالنملة ، فلمّا أُتي بها ، قال سليمان : يا أيّتها النملة ! أما علمت أنّي نبيّ اللّه ، وأنّي ( في المصدر : يا أيّها . )

لا أظلم أحداً ؟

قالت النملة : بلي .

قال سليمان ( عليه السلام ) : فلم حذّرتهم ظلمي ، فقلت : ( يَأَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُواْ مَسَكِنَكُمْ ) ؟

قالت النملة : خشيت أن يُْنظَرَ إلي زينتك ، فيفتتنوا بها ، فيبعدون عن ذكر اللّه تعالي ، ثمّ قالت النملة : أنت أكبر ، أم أبوك داود ؟

قال سليمان : بل أبي ، داود ( عليه السلام ) . قالت النملة : فلِمَ زيد في حروف اسمك حرف علي حروف اسم أبيك ، داود ؟

قال سليمان : ما لي بهذا علم ؟

قالت النملة : لأنّ أباك داود ( عليه السلام ) ، داوي جرحه بودّ ، فسمّي داود ، وأنت ياسليمان ! أرجو أن تلحق بأبيك .

قالت النملة : هل تدري لم سخّرت لك الريح من بين سائر المملكة ؟

قال سليمان : ما لي بهذا علم ؟

قالت النملة : يعني عزّوجلّ بذلك ، لو سخّرت لك جميع المملكة ، كما سخّرت هذه الريح ، لكان زوالها من يدك كزوال الريح ، فحينئذ تبسّم ضاحكاً من قولها .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 78/2 ح 8 . عنه نور الثقلين : 82/4 ح 44 .

علل الشرائع : 72 ب 63 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 92/14 ح 2 . )

66 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني القاسم بن إسماعيل قال : حدّثنا إبراهيم بن العبّاس قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا عن أبيه ، عن جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : أنّه قال : إذا أقبلت الدنيا علي إنسان ، أعطته محاسن غيره ، وإذا أدبرت عنه ، سلبته محاسن نفسه .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 130/2 ح 11 . عنه البحار : 64/69 ح 11 . )

67 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثنا جبلّة بن محمّد الكوفيّ قال : حدّثنا عيسي بن حمّاد بن عيسي ، عن أبيه ، عن الرضا ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) : إنّ جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) كان يقول : إنّ الرجل ليسألني الحاجة فأُبادر بقضائها ، مخافة أن يستغني عنها ، فلا يجد لها موقعاً إذا جاءته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/2 ح 2 . عنه البحار : 286/71 ح 9 . )

68 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن محمّد بن الجهم قال : حضرت مجلس المأمون ، وعنده الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) فقال له المأمون : يا ابن رسول اللّه ! أليس من قولك : إنّ الأنبياء معصومون ؟

قال : بلي

. . .

فقال المأمون : فأخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ ي وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَنَ رَبِّهِ ي ) .

فقال الرضا ( عليه السلام ) : لقد همّت به ، ولولا أن رأي برهان ربّه لهم بها كما همّت ، لكنّه كان معصوماً ، والمعصوم لا يهمّ بذنب ولا يأتيه؛

ولقد حدّثني أبي ، عن أبيه الصادق ( عليه السلام ) أنّه قال : همّت بأن تفعل ، وهمّ بأن لايفعل . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 195/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2382 . )

4 )

69 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : إنّ سليمان بن داود قال ذات يوم لأصحابه : إنّ اللّه تبارك وتعالي قد وهب لي ملكاً لا ينبغي لأحد من بعدي ، سخّر لي الريح ، والإنس والجنّ ، . . . أحببت أن أدخل قصري في غد ، فأصعد أعلاه ، وأنظر إلي ممالكي ، فلاتأذنوا لأحد عليّ بالدخول ، لئلّا يرد عليّ ماينغّص علي يومي .

فقالوا : نعم ، فلمّا كان من الغد ، أخذ عصاه بيده ، وصعد إلي أعلي موضع من قصره ، ووقف متّكئاً علي عصاه ينظر إلي ممالكه ، سروراً بما أوتي ، فرحاً بما أُعطي ، إذ نظر إلي شابّ حسن الوجه واللباس ، قد خرج عليه

من بعض زوايا قصره ، فلمّا أبصر به سليمان ( عليه السلام ) قال له : من أدخلك إلي هذا القصر ، وقد أردت أن أخلو فيه اليوم ، فبإذن من دخلت ؟

فقال الشابّ : أدخلني هذا القصر ربّه ، وبإذنه دخلت .

فقال ( عليه السلام ) : ربّه أحقّ به منّي ، فمن أنت ؟

قال : أنا ملك الموت .

قال ( عليه السلام ) : وفيما جئت ؟

قال : لأقبض روحك .

فقال ( عليه السلام ) : امض بما أمرت به فيّ ، هذا يوم سروري ، وأبي اللّه عزّوجلّ أن يكون لي سروراً دون لقائك ، فقبض ملك الموت روحه ، وهو متّكي ء علي عصاه ، . . . قال قوم : إنّ سليمان لساحر ، وإنّه يرينا أنّه واقف متّكي ء علي عصاه ، يسحر أعيننا ، وليس كذلك .

فقال المؤمنون : إنّ سليمان هو عبد اللّه ونبيّه ، يدبّر اللّه أمره بما شاء ، فلمّا اختلفوا ، بعث اللّه عزّوجلّ الأُرْضَة فدبّت في عصاه ، فلمّا أكلت جوفها انكسرت العصا ، وخرّت سليمان من قصره علي وجهه ، فشكرت الجنّ الأُرْضَة علي صنيعها ، فلأجل ذلك لاتوجد الأُرْضَة في مكان إلّا وعندها ماء وطين ، وذلك قول اللّه عزّوجلّ : ( فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ مَادَلَّهُمْ عَلَي مَوْتِهِ ي إِلَّا دَآبَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنسَأَتَهُ و ) يعني عصاه ، ( فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَن لَّوْ كَانُواو يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُواو فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ ) .

قال الصادق ( عليه السلام ) : وما نزلت هذه الآية هكذا ، وإنّما نزلت : فلمّا

خرّ تبيّنت الإنس أنّ الجنّ لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 265/1 ح 24 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 9 رقم 3229 . )

70 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد قال ( عليه السلام ) : . . .

قال : وقال جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) : تجنّبوا البوائق ، يمدّ لكم في الأعمار .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 36/2 ح 90 .

تقدّم الحديث بتمامه في رقم 2708 . )

71 - الشيخ المفيد؛ : محمّد بن الحسن ، عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد ، ومحمّد بن عبد الحميد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : كلّنا نجري في الطاعة والأمر مجري واحد ، وبعضنا أعلم من بعض .

( في البحار : أعظم . )

( الإختصاص ضمن المصنّفات : 22/12 س 5 . عنه البحار : 359/25 ح 12 .

بصائر الدرجات : 499 ، الجزء العاشر ب 7 ، ح 1 ، وفيه : يعقوب بن يزيد ، عن محمّد بن أبي عمير ، عن محمّد بن يحيي ، عن أبي بصير قال : قال أبو عبد اللّه عليه السلام . )

72 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن أحمد بن داود ، عن أبي عليّ أحمد بن محمّد بن عمّار الكوفيّ قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن الحسن بن فضّال ، عن محمّد

بن عبد اللّه بن زرارة ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كنّا عند الرضا ( عليه السلام ) والمجلس غاصّ بأهله ، فتذاكروا يوم الغدير فأنكره بعض الناس ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : حدّثني أبي ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) قال : إنّ يوم الغدير في السماء أشهر منه في الأرض ، إنّ للّه في الفردوس الأعلي قصراً لبنة من فضّة ، ولبنة من ذهب ، فيه مائة ألف قبّة من ياقوتة حمراء ، ومائة ألف خيمة من ياقوت أخضر ، ترابه المسك والعنبر ، فيه أربعة أنهار ، نهر من خمر ، ونهر من ماء ، ونهر من لبن ، ونهر من عسل ، وحواليه أشجار جميع الفواكه ، عليه طيور أبدانها من لؤلؤ ، وأجنحتها من ياقوت ، تصوّت بألوان الأصوات ، إذا كان يوم الغدير ورد إلي ذلك القصر أهل السماوات ، يسبّحون اللّه ويقدّسونه ويهلّلونه ، فتطاير تلك الطيور فتقع في ذلك الماء ، وتتمرّغ علي ذلك المسك والعنبر ، فإذا اجتمعت الملائكة طارت فتنفض ذلك عليهم ، وأنّهم في ذلك اليوم ليتهادون نثار فاطمة ( عليه السلام ) ، فإذا كان آخر ذلك اليوم نودوا : انصرفوا إلي مراتبكم ، فقد أمنتم من الخطأ والزلل إلي قابل في مثل هذا اليوم تكرمة لمحمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وعليّ ( عليه السلام ) .

ثمّ قال : يا ابن أبي نصر ! أين ما كنت فاحضر يوم الغدير عند أم يرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فإنّ اللّه يغفر لكلّ مؤمن ومؤمنة ، ومسلم ومسلمة ، ذنوب ستّين سنة ،

ويعتق من النار ضعف ما أعتق في شهر رمضان ، وليلة القدر ، وليلة الفطر ، والدرهم فيه بألف درهم لإخوانك العارفين ، فافضل علي إخوانك في هذا اليوم ، وسرّ فيه كلّ مؤمن ومؤمنة .

ثمّ قال : يا أهل الكوفة ! لقد أعطيتم خيراً كثيراً ، وإنّكم لممّن امتحن اللّه قلبه للإيمان ، مستقلّون مقهورون ممتحنون ، يصبّ عليكم البلاء صبّاً ، ثمّ يكشفه كاشف الكرب العظيم ، واللّه ! لو عرف الناس فضل هذا اليوم بحقيقته ، لصافحتهم الملائكة في كلّ يوم عشر مرّات ، ولولا أنّي أكره التطويل لذكرت من فضل هذا اليوم ، وما أعطي اللّه فيه من عرفه ما لا يحصي بعدد .

قال عليّ بن الحسن بن فضّال : قال لي محمّد بن عبد اللّه : لقد تردّدت إلي أحمد بن محمّد أنا وأبوك ، والحسن بن الجهم ، أكثر من خمسين مرّة ، وسمعناه منه .

( تهذيب الأحكام : 24/6 ح 52 . عنه وسائل الشيعة : 388/14 ح 19442 .

إقبال الأعمال : 783 س 12 ، عن كامل الزيارات ولم نعثر عليه في المطبوع . عنه وعن التهذيب ، البحار : 182/8 ح 144 ، قطعة منه .

مصباح الزائر : 153 س 9 ، مختصراً . عنه وعن الإقبال ومصباح المتهجّد ، البحار : 358/97 ح 2 .

فرحة الغريّ : 75/131 ، عنه البحار : 118/94 ح 9 .

المناقب لابن شهر : 42/3 س 19 ، قطعة منه ، عنه البحار : 163/37 ضمن ح 40 .

نزهة الناظر ليحيي بن سعيد الحلّيّ : 51 س 8 ، قطعة منه .

مصباح المتهجّد : 737 س 12 ، مختصراً .

قطعة منه في ( فضل زيارة أمير المؤمنين عليه السلام ) و ( فضل الصدقة في يوم الغدير ) و ( مدح أهل الكوفة ) . )

73 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد : [أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار ، قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ ، قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين ، قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : ] أنّ امرأة سألت أبا جعفر ( عليه السلام ) فقالت : أصلحك اللّه إنّي متبتّلة ؟

قال ( عليه السلام ) لها : وما التبتّل عندك ؟

قالت : لا أريد التزويج أبداً .

قال : ولِم ؟

قالت : ألتمس في ذلك الفضل .

فقال : انصرفي ، فلو كان في ذلك فضل لكانت فاطمة ( عليها السلام ) أحقّ به منك ، إنّه ليس أحد يسبقها إلي الفضل .

( الأمالي : 370 ح 795 . عنه البحار : 219/100 ح 13 ، ووسائل الشيعة : 166/20 س 2 . )

74 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . سعد بن سعد الأشعريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سألته عن

رجل يبيع جارية كان يعزل عنها ، هل عليه منها استبراء ؟ قال ( عليه السلام ) : نعم .

وعن أدني مايجزي من الاستبراء للمشتري والمبتاع ؟

( في التهذيب والوسائل : البائع . )

قال ( عليه السلام ) : . . . وجعفر ( عليه السلام ) يقول : حيضتان .

وسألته عن أدني استبراء البكر ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . كان جعفر ( عليه السلام ) يقول : حيضتان .

( الاستبصار : 359/3 ح 1287 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1584 . )

75 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عليّ بن الحسين ، عن عبد اللّه بن جعفر ، عن إبراهيم بن مهزيار ، عن أخيه عليّ ، عن إسماعيل بن همّام ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : صلّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي جنازة ، فكبّر عليه خمساً ، وصلّي علي آخر فكبّر عليه أربعاً؛

فأمّا الذي كبّر عليه خمساً ، فحمد اللّه ومجّده في التكبيرة الأولي ، ودعا في الثانية للنبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ودعا في الثالثة للمؤمنين والمؤمنات ، ودعا في الرابعة للميّت ، وانصرف في الخامسة؛

وأمّا الذي كبّر عليه أربعاً ، فحمد اللّه ومجّده في التكبيرة الأولي ، ودعا لنفسه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) وأهل بيته ( عليهم السلام ) : في الثانية ، ودعا للمؤمنين والمؤمنات في الثالثة ، وانصرف في الرابعة فلم يدع له ، لأنّه

كان منافقاً .

( تهذيب الأحكام : 317/3 ح 983 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 64/3 ح 3029 ، والوافي : 440/24 ح 24412 .

الاستبصار : 475/1 ح 1840 . )

76 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن عبد اللّه ، وعبد اللّه بن المغيرة قال : سأله زكريّا بن آدم عمّا قتل الفهد والكلب ؟

فقال : قال جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) : الكلب والفهد سواء ، فإذا هو أخذه فأمسكه ومات وهو معه فكل ، فإنّه أمسك عليك ، وإذا هو أمسكه وأكل منه فلا تأكل منه ، فإنّما أمسك علي نفسه .

( تهذيب الأحكام : 29/9 ح 116 ، و115 . عنه وسائل الشيعة : 345/23 ح 29705 ، 345/23 ح 29704 . )

77 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : سمعت أبي جعفر بن محمّد ( عليه السلام ) يقول إذا أمسي : « أمسينا وأمسي الملك للّه الواحد القهّار ، والحمد للّه ربّ العالمين الذي أذهب بالنهار ، وجاء بالليل ، ونحن في عافية منه ،

اللّهمّ هذا خلق جديد قد غشانا ، فما عملتُ فيه من خير فسهّله وقيّضه ، واكتبه أضعافاً مضاعفة ، وما عملتُ فيه من شرّ فتجاوز عنه برحمتك؛

أمسيت لا أملك ما أرجو ، ولا أدفع شرّ ما أخشي ، أمسي الأمر لغيري ، وأمسيت مرتهناً بكسبي ، وأمسيت لا فقير أفقر منّي ، فلتسع لفقري من سعتك ممّا كتبت علي نفسك التقوي ما أبقيتني ، والكرامة إذا توفّيتني ، والصبر علي ما ابتليتني ، والبركة فيما رزقتني ، والعزم علي طاعتك فيما بقي من عمري ، والشكر لك فيما أنعمت به عليّ » .

وقال : إذا خرجت من منزلك فقل :

« بسم اللّه ، توكّلت علي اللّه ، ما شاء اللّه ، لا قوّة إلّا باللّه ، اللّهمّ إنّي أسألك خير ما خرجت له ، وأعوذ بك من شرّ ما خرجت إليه ، اللّهمّ أوسع عليّ من فضلك ، وأتمّ عليّ نعمتك ، واستعملني في طاعتك ، واجعلني راغباً فيما عندك ، وتوفّني في سبيلك ، وعلي ملّتك ، وملّة رسولك ( صلي الله عليه وآله وسلم ) » .

وكان يقول إذا خرج إلي الصلاة :

« اللّهمّ إنّي أسألك بحقّ السائلين لك ، وبحقّ مخرجي عن هذا ، فإنّي لم أخرج أشراً ولا بطراً ، ولا رياء ولا سمعة ، ولكن خرجت ابتغاء رضوانك ، واجتناب سخطك ، فعافني بعافيتك من النار » .

( الأمالي : 371 ح 799 . عنه البحار : 249/83 ح 13 ، قطعة منه ، و19/81 ح 3 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 382/5 ح 6149 ، قطعة مه ، و437/3 ح 3945

، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 145/4 ح 8 . عنه وعن المحاسن ، البحار : 170/73 ح 16 . )

78 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد البيهقيّ ، قال : حدّثنا هارون بن عمرو المجاشعيّ ، قال : حدّثنا محمّد بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه .

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن أبيه ، عن أبي عبد اللّه ، عن أبيه أبي جعفر ( عليهماالسلام ) : أنّه سئل عن الدنانير والدراهم ، وما علي الناس فيها ؟

فقال أبو جعفر : هي خواتيم اللّه في أرضه ، جعلها اللّه مصلحة لخلقه ، وبها تستقيم شؤونهم ومطالبهم ، فمن أكثر له منها فقام بحقّ اللّه تعالي فيها وأدّي زكاتها ، فذاك الذي طابت وخلصت له ، ومن أكثر له منها فبخل بها ، ولم يؤدّ حقّ اللّه فيها ، واتّخذ منها الآنية فذلك الذي حقّ عليه وعيد اللّه عزّوجلّ في كتابه؛

قال اللّه : ( يَوْمَ يُحْمَي عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَي بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هَذَا مَا كَنَزْتُمْ لأَِنفُسِكُمْ فَذُوقُواْ مَا كُنتُمْ تَكْنِزُونَ ) .

( التوبة : 35/9 . )

( الأمالي : 520 ح 1144 . عنه البحار : 528/63 ح 6 ، ومستدرك الوسائل : 596/2 ح 2833 . )

79 - أبو عليّ الطبرسيّ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيهإ؛هههههههههپر

قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبو عبد اللّه ( عليهماالسلام ) : صلة الأرحام ، وحسن الخلق ، زيادة في الإيمان .

( في البحار : زيادة في الأعمار . )

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 256 ح 184 . عنه البحار : 97/71 ح 31 . )

80 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه الصادق ( عليهم السلام ) : قال : القضاء علي عشرة أوجه ( ذكر فيه الوجوه الثلاثة التي ذكرناها ) وهي : منها الأمر والوصيّة : كقوله تعالي : ( وَقَضَي رَبُّكَ أَلَّاتَعْبُدُواْ إِلَّآ إِيَّاهُ ) أي وصّي ربّك وأمر .

( الإسراء : 23/17 . )

ومنها أن يكون بمعني الإخبار والإعلام : كقوله : ( وَقَضَيْنَآ إِلَي بَنِي إِسْرَءِيلَ ) أي أخبرناهم ، وقوله : ( وَقَضَيْنَآ إِلَيْهِ ذَلِكَ الْأَمْرَ ) ( الإسراء : 4/17

. )

أي عهدنا إلي لوط .

( الحجر : 66/15 . )

ومنها أن يكون بمعني الفراغ : نحو قوله : ( فَإِذَا قَضَيْتُم مَّنَسِكَكُمْ ) أي فرغتم من أمر المناسك ، وقوله : ( فَإِذَا قَضَيْتُمُ الصَّلَوةَ ) .

( البقرة : 200/2 . )

( النساء : 103/4 . )

و ( الرابع ) بمعني الفعل في قوله : ( فَاقْضِ مَآ أَنتَ قَاضٍ ) أي ( طه : 72/20 . )

فافعل ما أنت فاعل ، ومنه قوله : ( إِذَا قَضَي أَمْرًا ) يعني إذا فعل أمراً ( البقرة : 117/2 ، وآل عمران : 47/3 ، ومريم : 35/19 . )

كان في علمه أن يفعله إنّما يقول له كن فيكون ، ومنه قوله : ( إِذَا قَضَي اللَّهُ وَرَسُولُهُ و أَمْرًا ) يقول ما كان لمؤمن ولامؤمنة إذا فعل اللّه ورسوله شيئاً ( الأحزاب : 36/33 . )

في تزويج زينب أن يكون لهم الخيرة من أمرهم .

و ( الخامس ) في قوله : ( لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ ) أي لينزل علينا ( الزخرف : 77/43 . )

الموت ، وقوله : ( لَايُقْضَي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُواْ ) أي لاينزل بهم ( فاطر : 36/35 . )

الموت ، وقوله : ( فَوَكَزَهُ و مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ ) أي فأنزل بها ( القصص : 15/28 . )

الموت .

و ( السادس ) قوله : ( وَأَنذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ ) أي ( مريم : 39/19 . )

وجب العذاب ، فوقع بأهل النار ، وكذا قوله : ( وَقَالَ الشَّيْطَنُ لَمَّا قُضِيَ الْأَمْرُ ) .

( إبراهيم : 22/14 . )

و ( السابع ) وقوله : ( وَكَانَ أَمْرًا مَّقْضِيًّا ) أي مكتوباً في اللوح ( مريم : 21/19 . )

المحفوظ أنّه يكون .

و ( الثامن ) بمعني الإتمام في نحو قوله : ( فَلَمَّا قَضَي مُوسَي الْأَجَلَ ) أي أتمّ ، ( أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ ) أي أتممت ، وقوله : ( مِن ( القصص : 29/28 . )

( القصص : 28/28 . )

قَبْلِ أَن يُقْضَي إِلَيْكَ وَحْيُهُ و ) يعني من قبل أن يتمّ جبرائيل إليك ( طه : 114/20 . )

الوحي .

و ( التاسع ) بمعني الحكم والفصل كقوله : ( وَقُضِيَ بَيْنَهُم بِالْحَقِ ّ ) ( إِنَّ رَبَّكَ يَقْضِي بَيْنَهُمْ ) أي يفصل ، وفي الأنعام يقضي بالحقّ ، ( الزمر : 69/39 . )

( يونس : 93/10 ، والنمل : 78/27 ، والجاثية : 17/45 . )

أي يفصل الأمر بيني وبينكم بالعذاب .

و ( العاشر ) بمعني الجعل في قوله : ( فَقَضَل-هُنَّ سَبْعَ سَمَوَاتٍ ) ( فصّلت : 12/41 . )

أي جعلهنّ .

( مجمع البيان : 193/1 س 25 .

قال الصدوق رضي الله عنه : وسمعتُ بعض أهل العلم يقول : إنّ القضاء علي عشرة أوجه . . . التوحيد : 385 . )

81 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ :

( وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلَّا وَهُم مُّشْرِكُونَ ) اختلف في معناه ( يوسف : 106/12 . )

علي أقوال : أحدها : أنّهم مشركو قريش كانوا يقرّون باللّه خالقاً ، ومحيياً ، ومميتاً ، ويعبدون الأصنام ، ويدعونها آلهة

، مع أنّهم كانوا يقولون : اللّه ربّنا ، وإلهنا يرزقنا ، فكانوا مشركين بذلك . عن ابن عباس والجبائيّ .

ثانيها : أنّها نزلت في مشركي العرب إذ سألوا : من خلق السماوات والأرض ، وينزل المطر ؟

قالوا : اللّه ، ثمّ هم يشركون .

وكانوا يقولون في تلبيتهم : لبّيك ، لا شريك لك ، ألا شريكاً هو لك تملكه وما ملك . عن الضحّاك .

ثالثها : أنّهم أهل الكتاب آمنوا باللّه واليوم الآخر ، والتوراة والإنجيل ، ثمّ أشركوا بإنكار القرآن ، وإنكار نبوّة نبيّنا محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . عن الحسن .

وهذا القول مع ما تقدّمه رواه دارم بن قبيصة ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) .

( مجمع البيان : 267/3 س 25 . عنه نور الثقلين : 476/2 ح 237 ، والبحار : 106/9 س 3 ، و317/55 س 7 . )

82 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، قال : لو علم اللّه لفظة أوجز في ترك عقوق الوالدين من أُفّ لأتي به .

( مجمع البيان : 409/3 س 21 . عنه البحار : 42/71 س 17 ، ونور الثقلين : 151/3 ح 143 ، والبرهان : 413/2 ح 12 .

التبيان في تفسير القرآن : 466/6 س 7 . )

83 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( فَاقْرَءُواْ مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ ) ،

روي عن الرضا ( عليه السلام ) ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : ما تيسّر منه ( المزّمّل : 20/73 . )

لكم فيه خشوع القلب ، وصفاء السرّ .

( مجمع البيان : 382/5 س 16 . عنه البحار : 135/84 س 7 ، ونور الثقلين : 451/5 ح 36 . )

84 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : ( الْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ ) المصلّين وقت السحر ، عن قتادة .

( آل عمران : 17/3 . )

ورواه الرضا عن أبيه ، عن أبي عبد اللّه ( عليهم السلام ) : .

( مجمع البيان : 419/1 س 10 . عنه البحار : 120/84 س 5 ، ونور الثقلين : 321/1 ح 60 ، وفيه : رواه الصادق ، عن أبيه ، عن أبي عبد اللّه عليه السلام ، والظاهر أنّه مصحّف الرضاعليه السلام . )

85 - الراونديّ ؛ : عن دعبل الخزاعيّ قال : حدّثني الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : كنت عند أبي الباقر ( عليه السلام ) إذ دخل عليه جماعة من الشيعة ، وفيهم جابر بن يزيد فقالوا : هل رضي أبوك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) بإمامة الأوّل والثاني ؟

فقال ( عليه السلام ) : اللّهمّ ! لا .

قالوا : فلِمَ نكح من سبيهم خولة الحنفيّة إذا لم يرض بإمامتهم ؟

فقال الباقر ( عليه السلام ) : امض يا جابر بن يزيد ! إلي منزل جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ فقل له : إنّ محمّد بن عليّ

يدعوك .

قال جابر بن يزيد : فأتيت منزله ، وطرقت عليه الباب ، فناداني جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ من داخل الدار : اصبر يا جابر بن يزيد ! .

قال جابر بن يزيد : فقلت في نفسي : من أين علم جابر الأنصاريّ أنّي جابر بن يزيد ، ولم يعرف الدلائل إلّا الأئمّة من آل محمّ ( عليهم السلام ) : ؟ واللّه ! لأسألنّه إذا خرج إليّ ، فلمّا خرج قلت له : من أين علمت أنّي جابر ، وأنا علي الباب ، وأنت داخل الدار ؟

قال : قد خبّرني مولاي الباقر ( عليه السلام ) البارحة : أنّك تسأله عن الحنفيّة في هذا اليوم ، وأنا أبعثه إليك يا جابر ! بكرة غد أدعوك .

فقلت : صدقت .

قال : سر بنا ، فسرنا جميعاً حتّي أتينا المسجد ، فلمّا بصّر مولاي الباقر ( عليه السلام ) بنا ونظر إلينا ، قال للجماعة : قوموا إلي الشيخ ، فاسألوه حتّي ينبّئكم بما سمع ورأي وحدّث ، فقالوا : يا جابر ! هل رضي إمامك عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) بإمامة من تقدّم ؟

قال : اللّهمّ ! لا .

قالوا : فلِمَ نكح من سبيهم خولة الحنفيّة إذ لم يرض بإمامتهم ؟

قال جابر : آه ، آه ، آه ، لقد ظننت أنّي أموت ولا أسأل عن هذا ، والآن إذ سألتموني ، فاسمعوا وعوا ، حضرت السبي وقد أدخلت الحنفيّة فيمن أدخل ، فلمّا نظرت إلي جميع الناس عدلت إلي تربة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فرنّت رنّة ، وزفرت

زفرة ، وأعلنت بالبكاء والنحيب ، ثمّ نادت :

السلام عليك يا رسول اللّه ! صلّي اللّه عليك ، وعلي أهل بيتك من بعدك ، هؤلاء أُمّتك سبينا سبي النوب والديلم ، واللّه ! ما كان لنا إليهم من ذنب إلّا الميل إلي ( في المصدر : سبتنا . )

أهل بيتك ، فجعلت الحسنة سيّئة ، والسيّئة حسنة فسبتنا .

ثمّ انعطفت إلي الناس وقالت : لِمَ سبيتمونا وقد أقررنا بشهادة أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

قالوا : منعتمونا الزكاة .

قالت : هبوا ، الرجال منعوكم ! فما بال النسوان ؟

( في بعض النسخ والبحار : هب . )

فسكت المتكلّم ، كأنّما أُلقِمَ حجراً .

ثمّ ذهب إليها طلحة ، وخالد بن عنان في التزوّج بها ، وطرحا إليها ثوبين .

فقالت : لست بعريانة فتكسوني .

قيل لها : إنّهما يريدان أن يتزايدا عليك ، فأيّهما زاد علي صاحبه أخذك من السبي ؟

قالت : هيهات ، واللّه لايكون ذلك أبداً ، ولايملكني ولايكون لي بعل ، إلّا من يخبرني بالكلام الذي قلته ساعة خرجت من بطن أُمّي .

فسكت الناس ينظر بعضهم إلي بعض ، وورد عليهم من ذلك الكلام ما أبهر عقولهم ، وأخرس ألسنتهم ، وبقي القوم في دهشة من أمرها .

فقال أبو بكر : ما لكم ينظر بعضكم إلي بعض ؟

قال الزبير : لقولها الذي سمعت .

فقال أبو بكر : ما هذا الأمر الذي أحصر أفهامكم ، إنّها جارية من سادات قومها ، ولم يكن لها عادة بما لقيت ورأت

، فلاشكّ أنّها داخلها الفزع ، وتقول ما لا تحصيل له .

فقالت : لقد رميت بكلامك غير مرمي ، - واللّه - ما داخلني فزع ولاجزع ، و- واللّه - ما قلت إلّا حقّاً ، ولانطقت إلّا فصلاً ، ولابدّ أن يكون كذلك ، وحقّ صاحب هذه البنيّة ما كذبت ولاكذّبت .

ثمّ سكتت ، وأخذ طلحة وخالد ثوبيهما ، وهي قد جلست ناحية من القوم . فدخل عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، فذكروا له حالها ،

فقال ( عليه السلام ) : هي صادقة فيما قالت ، وكان من حالها وقصّتها كيت وكيت في حال ولادتها وقال : إنّ كلّ ما تكلّمت به في حال خروجها من بطن أُمّها هو كذا وكذا ، وكلّ ذلك مكتوب علي لوح نحاس معها ، فرمت باللوح إليهم لمّا سمعت كلامه ( عليه السلام ) ، فقرؤوه فكان علي ما حكي عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) لا يزيد حرفاً ولاينقص .

فقال أبو بكر : خذها يا أبا الحسن ! بارك اللّه لك فيها .

فوثب سلمان فقال : - واللّه ! - ما لأحد هيهنا منّة علي أمير المؤمنين ، بل للّه المنّة ولرسوله ولأمير المؤمنين ، - واللّه ! - ما أخذها إلّا لمعجزه الباهر ، وعلمه القاهر ، وفضله الذي يعجز عنه كلّ ذي فضل .

ثمّ قام المقداد فقال : ما بال أقوام قد أوضح اللّه لهم طريق الهداية فتركوه ، وأخذوا طريق العمي ) وما من يوم إلاّ وتبيّن لهم فيه دلائل أمير المؤمنين .

وقال أبو ذرّ : واعجباً ! لمن يعاند الحقّ ،

وما من وقت إلّا وينظر إلي بيانه ، أيّها الناس ! إنّ اللّه قد بيّن لكم فضل أهل الفضل ، ثمّ قال : يا فلان ! أتمنّ علي أهل الحقّ بحقّهم ، وهم بما في يديك أحقّ وأولي ؟

وقال عمّار : أُناشدكم اللّه ! أما سلّمنا علي أمير المؤمنين هذا ، عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) في حياة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بإمرة المؤمنين ؟

فوثب عمر وزجره عن الكلام ، و قام أبو بكر ، فبعث عليّ ( عليه السلام ) خولة إلي دار أسماء بنت عميس ، وقال لها : خذي هذه المرأة ، أكرمي مثواها .

فلم تزل خولة عند أسماء إلي أن قدم أخوها ، وزوّجها من عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

فكان الدليل علي علم أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ، وفساد ما يورده القوم من سبيهم ، وأنّه ( عليه السلام ) تزوّج بها نكاحاً ، فقالت الجماعة : يا جابر بن عبد اللّه ! أنقذك اللّه من حرّ النار كما أنقذتنا من حرارة الشكّ .

( الخرائج والجرائح : 589/2 ح 1 . عنه إثبات الهداة : 129/2 ح 559 ، و53/3 ح 45 ، قطعتان منه ، والبحار : 84/42 ح 14 ، ومدينة المعاجز : 174/5 ح 1549 . )

86 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من

الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان ؟ . . . قال سليمان : هل رويت فيه من آبائك شيئاً ؟

قال : نعم ، رويت عن أبي ، عن أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) أنّه قال : إنّ للّه عزّوجلّ علمين ، علماً مخزوناً مكنوناً لايعلمه إلاّ هو ، من ذلك يكون البداء ، وعلماً علّمه ملائكته ورسله ، فالعلماء من أهل بيت نبيّنا يعلمونه . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

87 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر البزنطيّ صاحب الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبو الحسن ( عليه السلام ) : قال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : اتّقوا مواقف الريب ، ولا يقفنّ أحدكم مع أُمّه في الطريق ، فإنّه ليس كلّ أحد يعرفها .

( السرائر : 579/3 س 11 . عنه البحار : 91/72 ح 7 ، ووسائل الشيعة : 37/12 ح 15576 . )

88 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال : شكا رجل إلي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) الفقر فقال : أذّن

إذا سمعت الأذان ، كما يؤذّن المؤذّن .

( مكارم الأخلاق : 333 س 18 . عنه البحار : 295/92 ح 7 . )

89 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : عليّ بن العبّاس قال : حدّثنا محمّد بن إبراهيم العلويّ ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد الصادق ( عليهم السلام ) : قال : إذا أحسست بالبَثر فضع عليه السبّابة ، ودوّر ما حوله ( البَثر : خُراج صغار . المعجم الوسيط : 38 . )

وقل : « لا إله إلّا اللّه الحليم الكريم » سبع مرّات ، في السابعة فضمّده وشدّه بالسبّابة .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 38 س 4 . عنه البحار : 82/92 ح 1 . )

90 - السيّد ابن طاووس ؛ : حدّث أبو الحسين محمّد بن هارون التلعكبريّ قال : حدّثني أبو القاسم هبة اللّه بن سلامة المقري ء المفسّر قال : أخبرنا أبوإسحاق إبراهيم بن أحمد البزوريّ قال : أخبرنا عليّ بن موسي الرضا قال : سمعت أبي موسي بن جعفر قال : سمعت أبي جعفر بن محمّد الصادق ( عليهم السلام ) : يقول : من دعا بهذا الدعاء لم ير في عاقبة أمره إلّا ما يحبّه وهو : « اللّهمّ ! إنّ خيرتك تُنيل الرغائب ، وتجزل المواهب ، وتطيّب المكاسب ، ونغنم المطالب ، وتهدي إلي أحمد العواقب ، وتقي من محذور النوائب ، اللّهمّ ! إنّي أستخيرك فيما عقد عليه رأيي ، وقادني إليه هواي ، فأسألك يا ربّ ! أن تسهّل لي من ذلك ما تعسّر ، وأن تعجّل من ذلك ما تيسّر

، وأن تعطيني يا ربّ ! الظفر فيما استخرتك فيه ، وعوناً في الإنعام فيما دعوتك ، وأن تجعل يا ربّ ! بعده قرباً ، وخوفه أمناً ، ومحذوره سلماً ، فإنّك تعلم ولا أعلم ، وتقدر ولا أقدر ، وأنت علّام الغيوب ، اللّهمّ ! إن يكن هذا الأمر خيراً لي في عاجل الدنيا والآخرة فسهّله لي ، ويسّره عليّ ، وإن لم يكن فاصرفه عنّي ، واقدر لي فيه الخير ، إنّك علي كلّ شي ء قدير ، يا أرحم الراحمين » .

( فتح الأبواب : 204 س 7 ، عنه البحار : 275/88 ح 24 .

مصباح الكفعميّ : 518 س 1 .

البلد الأمين : 161 س 10 ، عنه مستدرك الوسائل : 238/6 ح 6797 . )

91 - السيّد ابن طاووس ؛ : عن أبي الحسين محمّد بن معمّر الكوفيّ قال : حدّثنا أبو جعفر أحمد بن المعافيّ قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه جعف ( عليهم السلام ) : قال : يوم غدير خمّ يوم شريف عظيم ، أخذ اللّه الميثاق لأميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، أمر محمّداً ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أن ينصبه للناس علماً - وشرح الحال وقال ما هذا لفظه : - ثمّ هبط جبرئيل ( عليه السلام ) فقال : يا محمّد ! إنّ اللّه يأمرك أن تعلم أمّتك ولاية من فرضت طاعته ، ومن يقوم بأمرهم من بعدك ، وأكّد ذلك في كتابه فقال : ( أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الْأَمْرِ مِنكُمْ ) .

( النساء : 59/4 . )

فقال : أي ربّ ! ومن وليّ أمرهم بعدي ؟

فقال : من هو لم يشرك بي طرفة عين ، ولم يعبد وثناً ، ولا أقسم بزَلَم ، عليّ بن ( والمراد منه « الأزلام » ، كما في سورة المائدة : « وأن تستقسموا بالأزلام » الآية : 3 . )

أبي طالب أمير المؤمنين وإمامهم ، وسيّد المسلمين ، وقائد الغرّ المحجّلين ، فهو الكلمة التي ألزمتها المتّقين ، والباب الذي أوتي منه ، من أطاعه أطاعني ومن عصاه عصاني .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أي ربّ ! إنّي أخاف قريشاً ، والناس علي نفسي وعليّ .

فأنزل اللّه تبارك وتعالي وعيداً وتهديداً : ( يَأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ ) - في عليّ - ( وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ و وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ) ، ثمّ ذكر صورة ما جري بغدير خمّ من ولاية ( المائدة : 67/5 . )

( اليقين : 372 س 7 . عنه البحار : 324/37 ح 58 . )

عليّ ( عليه السلام ) .

92 - ابن فهد الحلّي ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال أبو عبد ال لّه ( عليه السلام ) : من اتّخذ خاتماً ، فصّه عقيق لم يفتقر ، ولم يقض له إلّا بالتي هي أحسن .

ومرّ به رجل من أهله مع غلمان الوالي فقال ( عليه السلام ) : اتّبعوه بخاتم عقيق .

فاتّبع فلم ير مكروهاً .

( عدّة الداعي : 129 س 5 . )

93 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ :

محمّد بن العبّاس ؛ ، عن الحسين بن عليّ بن زكريّا البصريّ ، عن الهيثم بن عبد اللّه الرمّانيّ قال : حدّثني عليّ بن موسي قال : حدّثني أبي موسي ، عن أبيه جعف ( عليهم السلام ) : قال : دخل علي أبي بعض من يفسّر القرآن فقال له : أنت فلان ، وسمّاه باسمه .

قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : أنت الذي تفسّر القرآن ؟

قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فكيف تفسّر هذه الآية ( وَجَعَلْنَا بَيْنَهُمْ وَبَيْنَ الْقُرَي الَّتِي بَرَكْنَا فِيهَا قُرًي ظَهِرَةً وَقَدَّرْنَا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُواْ فِيهَا لَيَالِيَ وَأَيَّامًا ءَامِنِينَ ) ؟

( السبأ : 18/34 . )

قال : هذه بين مكّة ومني .

فقال له أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : أيكون في هذا الموضع خوف وقطيع ؟

قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : فموضع يقول اللّه أمن يكون فيه خوف وقطيع !

قال : فما هو ؟

قال ( عليه السلام ) : ذاك نحن أهل البيت ، قد سمّاكم اللّه ناساً ، وسمّانا قري .

قال : جعلت فداك ، أوجدت هذا في كتاب اللّه أنّ القري رجال ؟

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : أليس اللّه تعالي يقول : ( وَسَْلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا ) فللجدران والحيطان السؤال ، أم ( يوسف : 82/12 . )

للناس ؟ وقال تعالي : ( وَإِن مِّن قَرْيَةٍ إِلَّا نَحْنُ مُهْلِكُوهَا قَبْلَ يَوْمِ الْقِيَمَةِ أَوْ مُعَذِّبُوهَا عَذَابًا شَدِيدًا ) فمن المعذّب ، الرجال ، أم

الجدران ( الإسراء : 58/17 . )

والحيطان ؟ .

( تأويل الآيات الظاهرة : 461 س 6 . عنه البحار : 234/24 ح 3 . )

94 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : الحسن بن أبي الحسن الديلميّ ؛ عمّن رواه بإسناده ، عن ( ابن ) أبي صالح ، عن حمّاد بن عثمان ، عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه موسي ، عن أبيه جعفر ، عن أبي جعف ( عليهم السلام ) : في قوله تعالي : ( يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ ي مَن يَشَآءُ ) ؛

( البقرة : 105/2 . )

قال ( عليه السلام ) : المختصّ بالرحمة نبيّ اللّه ، ووصيّه ، وعترتهم ( عليهم السلام ) : ، إنّ اللّه تعالي خلق مائة رحمة ، فتسع وتسعون رحمة عنده مذخورة لمحمّد وعليّ وعترتهما ، ورحمة واحدة مبسوطة علي سائر الموجودين .

( تأويل الآيات الظاهرة : 81 س 12 . عنه البحار : 61/24 ح 44 .

البرهان : 140/1 ح 2 . )

95 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : قال محمّد بن العبّاس ؛ : حدّثنا محمّد بن همّام ، عن محمّد بن إسماعيل ، عن عيسي بن داود قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن أبي جعف ( عليهم السلام ) : قال : سألته عن قول اللّه عزّوجلّ : ( فَمَن ثَقُلَتْ مَوَزِينُهُ و فَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ )

( الأعراف : 8/7 . )

قال ( عليه السلام ) : نزلت فينا .

( تأويل الآيات الظاهرة : 353 س 12 . عنه البحار : 258/24 ح 5

، فيه : أبو الحسن موسي بن جعفرعليهماالسلام . )

96 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : قال محمّد بن العبّاس ؛ : حدّثنا الحسن بن عليّ بن زكريّا بن عاصم اليمنيّ ، عن الهيثم بن عبد الرحمن ، قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : في قوله عزّوجلّ : ( فَأَمَّا مَن ثَقُلَتْ مَوَزِينُهُ و * فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رَّاضِيَةٍ ) ؛

قال ( عليه السلام ) : نزلت في عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) . ( وَأَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوَزِينُهُ و *فَأُمُّهُ و هَاوِيَةٌ ) ؛ قال : نزلت في ثلاثة ، يعني الثلاثة .

( القارعة : 6/101 - 9 . )

( تأويل الآيات الظاهرة : 814 س 2 ، عنه البرهان : 499/4 ح 3 . )

97 - الحسينيّ الإسترآباديّ ؛ : قال محمّد بن العبّاس ؛ : حدّثنا الحسن بن عليّ بن زكريّا بن عاصم ، عن الهيثم ، عن عبد اللّه الرماديّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : في قوله عزّوجلّ : ( أَرَءَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ ) ؛ قال ( عليه السلام ) : بولاية أمير ( الماعون : 1/107 . )

المؤمنين عليّ ( عليه السلام ) .

( تأويل الآيات الظاهرة : 820 س 4 . عنه البحار : 367/23 ح 33 . )

98 - العروسيّ الحويزيّ ؛ : روي أبو إسحاق الثعلبيّ في تفسيره مسنداً إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام )

قال : سئل جعفر بن محمّد ال صادق ( عليهماالسلام ) عن قوله : ( الم ) ؟ فقال ( عليه السلام ) : في الألف ستّ صفات من صفات اللّه عزّوجلّ :

( الإبتداء ) فإنّ اللّه عزّوجلّ ابتدأ جميع الخلق ، والألف ابتداء الحروف .

و ( الإستواء ) فهو عادل غير جائر ، والألف مستو في ذاته .

و ( الانفراد ) فاللّه فرد ، والألف فرد .

و ( اتّصال الخلق باللّه ) واللّه لا يتّصل بالخلق ، وكلّهم يحتاجون إليه ، واللّه غنيّ عنهم ، والألف كذلك لا يتّصل بالحروف ، والحروف متّصلة به ، وهو منقطع عن غيره ، واللّه تعالي باين بجميع صفاته من خلقه .

ومعناه ( من الأُلفة ) فكما أنّ اللّه عزّوجلّ سبب ألفة الخلق ، فكذلك الألف ، عليه تألّفت الحروف ، وهو سبب ألفتها .

( تفسير نور الثقلين : 30/1 ح 9 . )

( ط ) - ما رواه عن أبيه الإمام الكاظم ( عليهماالسلام ) :

1 - العيّاشيّ ؛ : العبّاس بن هلال الشاميّ [ قال : قال أبوالحسن ] عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ! وما أعجب إلي الناس من يأكل الجشب ، ويلبس الخشن ويتخشّع ؟

( جَشَبَ جَشْباً الطعام : كان بلا إدام ، فهو جَشْبٌ . المعجم الوسيط : 123 . )

قال : أما علمت أنّ يوسف بن يعقوب ( عليه السلام ) نبيّ ابن نبيّ ، كان يلبس أقبية الديباج مزرورة بالذهب ، ويجلس في مجالس آل فرعون يحكم ، ولم يحتجّ الناس

إلي لباسه ، وإنّما احتاجوا إلي قسطه ، وإنّما يحتاج من الإمام إلي أن إذا قال صدق ، وإذا وعد أنجز ، وإذا حكم عدل .

إنّ اللّه لم يحرّم طعاماً ولا شراباً من حلال ، وإنّما حرّم الحرام ، قلّ أو كثر ، وقد قال : ( قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ ي وَالطَّيِّبَتِ مِنَ الرِّزْقِ ) .

( الأعراف : 32/7 . )

( تفسير العيّاشيّ : 15/2 ، ح 33 ، عنه البحار : 305/76 ، ح 19 ، والمستدرك الوسائل : 242/3 ، ح 3484 ، والبرهان : 13/2 ، ح 14 .

الكافي : 453/6 ، ح 5 بتفاوت يسير ، عنه وسائل الشيعة : 18/5 ، ح 5773 ، والبحار : 297/12 ، ح 83 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 21/2 ، ح 76 ، والبرهان : 11/2 ، ح 5 . )

2 - العيّاشيّ ؛ : عن صفوان قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن قول اللّه : ( فَاغْسِلُواْ وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرَافِقِ وَامْسَحُواْ بِرُءُوسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَي الْكَعْبَيْنِ ) فقال ( عليه السلام ) : قد سأل رجل أبا الحسن عن ذلك فقال ( عليه السلام ) : سيكفيك أو كفتك سورة المائدة ، يعني المسح علي الرأس والرجلين . . . .

( تفسير العيّاشيّ : 300/1 ح 54 . عنه البحار : 283/77 ح 32 ، ومستدرك الوسائل : 311/1 ح 698 ، والبرهان : 453/1 ح 18 .

قطعة منه في ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) . )

3 - الحميريّ

؛ : الحسن بن ظريف ، عن معمّر ، عن الرضا ، عن أبيه موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : قال : كنت عند أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ذات يوم - وأنا طفل خماسيّ - إذ دخل عليه نفر من اليهود ، فقالوا : أنت ابن محمّد ، نبيّ هذه الأمّة ، والحجّة علي أهل الأرض ؟

قال لهم : نعم .

قالوا : إنّا نجد في التوراة أنّ اللّه تبارك وتعالي آتي إبراهيم ( عليه السلام ) وولده الكتاب والحكم والنبوّة ، وجعل لهم الملك والإمامة ، وهكذا وجدنا ذرّيّة الأنبياء لا تتعدّاهم النبوّة والخلافة والوصيّة ، فما بالكم قد تعدّاكم ذلك ، وثبت في غيركم ، ونلقاكم مستضعفين مقهورين لا ترقب فيكم ذمّة نبيّكم ؟ !

فدمعت عينا أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، ثمّ قال : نعم ، لم تزل أمناء اللّه مضطهدة مقهورة مقتولة بغير حقّ ، والظلمة غالبة ، وقليل من عباد اللّه الشكور .

قالوا : فإن الأنبياء وأولادهم علموا من غير تعليم ، وأوتوا العلم تلقيناً ، وكذلك ينبغي لأئمّتهم وخلفائهم وأوصيائهم ، فهل أوتيتم ذلك ؟

فقال أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) : أدن يا موسي ! فدنوت ، فمسح يده علي صدري ، ثمّ قال : « اللّهمّ أيّده بنصرك ، بحقّ محمّد وآله » .

ثمّ قال : سلوه عمّا بدا لكم .

قالوا : وكيف نسأل طفلاً ، لا يفقه ؟

قلت : سلوني تفقّهاً ، ودعوا العنت .

قالوا : أخبرنا عن الآيات التسع التي أوتيها موسي بن عمران ؟

قلت : العصا ،

وإخراجه يده من جيبه بيضاء ، والجراد ، والقمّل ، والضفادع ، والدم ، ورفع الطور ، والمنّ والسلوي آية واحدة ، وفلق البحر .

قالوا : صدقت ، فما أعطي نبيّكم من الآيات اللاتي نفت الشكّ ، عن قلوب من أرسل إليه ؟

قلت : آيات كثيرة ، أعدّها إن شاءاللّه ، فاسمعوا وعوا ، وافقهوا .

أمّا أوّل ذلك : أنتم تقرّون أنّ الجنّ كانوا يسترقون السمع قبل مبعثه ، فمنعت في أوان رسالته بالرجوم ، وانقضاض النجوم ، وبطلان الكهنة والسحرة .

ومن ذلك : كلام الذئب يخبر بنبوّته ، واجتماع العدوّ والوليّ علي صدق لهجته ، وصدق أمانته ، وعدم جهله أيّام طفوليّته ، وحين أيفع وفتي وكهلاً ، لا يعرف له شكل ، ولا يوازيه مثل .

ومن ذلك : أنّ سيف بن ذي يزن حين ظفر بالحبشة ، وفد عليه وفد قريش ، فيهم عبدالمطّلب ، فسألهم عنه ووصف له صفته ، فأقرّوا جميعاً بأنّ هذا الصفة في محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال : هذا أوان مبعثه ، ومستقرّه أرض يثرب وموته بها .

ومن ذلك : أنّ أبرهة بن يكسوم قاد الفيلة إلي بيت اللّه الحرام ليهدمه ، قبل مبعثه ، فقال عبد المطّلب : إنّ لهذا البيت ربّاً يمنعه ، ثمّ جمع أهل مكّة فدعا ، وهذا بعد ما أخبره سيف بن ذي يزن ، فأرسل اللّه تبارك وتعالي عليهم طيراً أبابيل ، ودفعهم عن مكّة وأهلها .

ومن ذلك : أنّ أبا جهل عمرو بن هشام المخزوميّ ، أتاه - وهو نائم خلف جدار - ومعه حجر يريد أن يرميه به

، فالتصق بكفّه .

ومن ذلك : أنّ أعرابيّاً باع ذوداً له من أبي جهل ، فمطله بحقّه ، فأتي قريشاً ( الذَوْد : القطيع من الإبل بين الثلاث إلي العشر . المعجم الوسيط : 317 . )

وقال : أعدّوني علي أبي الحكم ، فقد لوي حقّي ، فأشاروا إلي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وهو يصلّي في الكعبة ، فقالوا : ائت هذا الرجل فاستعدّه عليه ، وهم يهزؤون بالأعرابيّ ، فأتاه فقال له : يا عبد اللّه أعدّني علي عمرو بن هشام ، فقد منعني حقّي .

قال : نعم ، فانطلق معه فدقّ علي أبي جهل بابه ، فخرج إليه متغيّراً ، فقال له : ما حاجتك ؟

قال : أعط الأعرابيّ حقّه ، قال : نعم .

وجاء الأعرابيّ إلي قريش فقال : جزاكم اللّه خيراً ، انطلق معي الرجل الذي دللتموني عليه ، فأخذ حقّي .

فجاء أبو جهل ، فقالوا : أعطيت الأعرابيّ حقّه ؟ قال : نعم .

قالوا : إنّما أردنا أن نغريك بمحمّد ، ونهزأ بالأعرابيّ .

قال : يا هؤلاء ! دقّ بابي ، فخرجت إليه ، فقال : أعط الأعرابيّ حقّه ، وفوقه مثل الفحل فاتحاً فاه ، كأنّه يريدني ، فقال : أعطه حقّه .

فلو قلت : لا ، لابتلع رأسي ، فأعطيته .

ومن ذلك : أنّ قريشاً أرسلت النضر بن الحارث ، وعلقمة بن أبي معيط بيثرب إلي اليهود ، وقالوا لهما : إذا قدمتها عليهم فسائلوهم عنه ، وهما قد سألوهم عنه ، فقالوا : صفوا لنا صفته ؟

فوصفوه ، وقالوا : من

تبعه منكم ؟

قالوا : سفلتنا ، فصاح حبر منهم ، فقال : هذا النبيّ الذي نجد نعته في التوراة ، ونجد قومه أشدّ الناس عداوة له .

ومن ذلك : أنّ قريشاً أرسلت سراقة بن جعشم حتّي خرج إلي المدينة في طلبه ، فلحق به فقال صاحبه : هذا سراقة ، يا نبيّ اللّه !

فقال : « اللّهمّ اكفنيه » ، فساخت قوائم ظهره ، فناداه : يا محمّد ! خلّ عنّي بموثق أعطيكه أن لا أناصح غيرك ، وكلّ من عاداك لا أصالح .

فقال النبيّ ( عليه السلام ) : « اللّهمّ إن كان صادق المقال فأطلق فرسه » .

فانطلق ، فوفي وما انثني بعد ذلك .

ومن ذلك : أنّ عامر بن الطفيل وأربد بن قيس أتيا النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال عامر لأربد : إذا أتيناه فأنا أشاغله عنك فأعله بالسيف ، فلمّا دخلا عليه ، قال عامر : يا محمّد ! حال .

قال : لا ، حتّي تقول : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّي رسول اللّه . وهو ينظر إلي أربد ، وأربد لا يحير شيئاً .

فلمّا طال ذلك نهض وخرج وقال لأربد : ما كان أحد علي وجه الأرض أخوف علي نفسي فتكاً منك ، ولعمري لا أخافك بعد اليوم ، فقال له أربد : لا تعجل ، فإنّي ما هممت بما أمرتني به إلّا ودخلت الرجال بيني وبينك ، حتّي ما أبصر غيرك ، فأضربك ؟ !

ومن ذلك : أنّ أربد بن قيس والنضر بن الحارث اجتمعا علي أن يسألاه عن الغيوب فدخلا عليه

، فأقبل النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) علي أربد فقال : يا أربد ! أتذكر ما جئت له يوم كذا ومعك عامر بن الطفيل ؟

فأخبره بما كان فيهما ، فقال أربد : واللّه ! ما حضرني وعامراً ، وما أخبرك بهذا إلّا ملك من السماء ، وأنا أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له وأنّك رسول اللّه .

ومن ذلك : أنّ نفراً من اليهود أتوه ، فقالوا لأبي الحسن جدّي : استأذن لنا علي ابن عمّك نسأله ، فدخل عليّ ( عليه السلام ) ، فأعلمه ، فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وما يريدون منّي ؟

فإنّي عبد من عبيد اللّه ، لا أعلم إلّا ما علّمني ربّي ، ثمّ قال : ائذن لهم ، فدخلوا عليه فقال : أتسألوني عمّا جئتم له ، أم أنبّئكم ؟

قالوا : نبّئنا ، قال : جئتم تسألوني عن ذي القرنين ، قالوا : نعم ، قال : كان غلاماً من أهل الروم ثمّ ملك ، وأتي مطلع الشمس ومغربها ، ثمّ بني السدّ فيها ، قالوا : نشهد أنّ هذا كذا .

ومن ذلك : أنّ وابصة بن معبد الأسديّ أتاه فقال : لا أدع من البرّ والإثم شيئاً إلّا سألته عنه ، فلمّا أتاه ، قال له بعض أصحابه : إليك يا وابصة ! عن رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ادنه يا وابصة ! فدنوت .

فقال : أتسأل عمّا جئت له ، أو أخبرك ؟

قال

: أخبرني ، قال : جئت تسأل عن البرّ والإثم .

قال : نعم ، فضرب بيده علي صدره ثمّ قال : يا وابصة ! البرّ ما اطمأنّ به الصدر ، والإثم ما تردّد في الصدر ، وجال في القلب وإن أفتاك الناس وأفتوك .

ومن ذلك : أنّه أتاه وفد عبد القيس فدخلوا عليه ، فلمّا أدركوا حاجتهم عنده قال : ائتوني بتمر أهلكم ممّا معكم ، فأتاه كلّ رجل منهم بنوع منه ، فقال ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : هذا يسمّي كذا ، وهذا يسمّي كذا ، فقالوا : أنت أعلم بتمر أرضنا ، فوصف لهم أرضهم ، فقالوا : أدخلتها ؟

قال : لا ، ولكن فصح لي ، فنظرت إليها .

فقام رجل منهم فقال : يا رسول اللّه ! هذا خالي وبه خبل ، فأخذ بردائه ثمّ قال : أخرج عدوّ اللّه - ثلاثاً - ، ثمّ أرسله فبرأ .

وأتوه بشاة هرمة ، فأخذ أحد أذنيها بين أصابعه ، فصار ميسماً ، ثمّ قال : خذوها ، فإنّ هذا السمة في آذان ما تلد إلي يوم القيامة ، فهي توالد وتلك في آذآنها معروفة غير مجهولة .

ومن ذلك : أنّه كان في سفر ، فمرّ علي بعير قد أعيي ، وقام منزلاً علي أصحابه ، فدعا بماء فتمضمض منه في إناء ، وتوضّأ وقال : افتح فاه ، فصبّ في فيه ، فمرّ ذلك الماء علي رأسه وحاركه ، ثمّ قال :

( الحارِكان : مُلْتَقي الكَتِفين . المصباح المنير : 131 . )

« اللّهمّ احمل خلاّداً وعامراً ورفيقيهما » - وهما

صاحبا الجمل - فركبوه وإنّه ليهتزّ بهم أمام الخيل .

ومن ذلك : أنّ ناقة لبعض أصحابه ضلّت في سفر كانت فيه ، فقال صاحبها : لو كان نبيّاً لعلم أمر الناقة . فبلغ ذلك النبيّ ( عليه السلام ) فقال : الغيب لا يعلمه إلّا اللّه ، انطلق يا فلان ! فإنّ ناقتك بموضع كذا وكذا ، قد تعلّق زمامها بشجرة ، فوجدها كما قال .

ومن ذلك : أنّه مرّ علي بعير ساقط فتبصبص له ، فقال : إنّه ليشكو شرّ ولاية أهله له ، يسأله أن يخرج عنهم ، فسأل عن صاحبه فأتاه ، فقال : بعه وأخرجه عنك ، فأناخ البعير يرغو ثمّ نهض ، وتبع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يسألني أن أتولّي أمره ، فباعه من عليّ ( عليه السلام ) ، فلم يزل عنده إلي أيّام صفّين .

ومن ذلك : أنّه كان في مسجده ، إذ أقبل جمل نادّ حتّي وضع رأسه في حجره ، ثمّ خرخر ، فقال النبيّ ( عليه السلام ) : يزعم هذا أن صاحبه يريد أن ينحره في وليمة علي ابنه ، فجاء يستغيث .

فقال رجل : يا رسول اللّه ! هذا لفلان ، وقد أراد به ذلك . فأرسل إليه وسأله أن لا ينحره ، ففعل .

ومن ذلك : أنّه دعا علي مضر فقال : « اللّهمّ اشدد وطأتك علي مضر ، واجعلها عليهم كسنين يوسف » . فأصابهم سنون ، فأتاه رجل فقال : فو اللّه ! ما أتيتك حتّي لا يخطر لنا فحل ، ولا يتردّد منّا رائح .

فقال رسول اللّه

( صلي الله عليه وآله وسلم ) : « اللّهمّ دعوتك فأجبتني ، وسألتك فأعطيتني ، اللّهمّ فاسقنا غيثاً مغيثاً مريئاً سريعاً طبقاً سجالاً عاجلاً غير ذائب نافعاً غير ضارّ » ، فما قام حتّي ملأ كلّ شي ء ودام عليهم جمعة ، فأتوه فقالوا : يا رسول اللّه ! انقطعت سبلنا وأسواقنا ، فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : « حوالينا ولا علينا » فانجابت السحابة عن المدينة ، وصار فيما حولها ، وأمطروا شهراً .

ومن ذلك : أنّه توجّه إلي الشام قبل مبعثه مع نفر من قريش ، فلمّا كان بحيال بحيراء الراهب نزلوا بفناء ديره ، وكان عالماً بالكتب ، وقد كان قرأ في التوراة مرور النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) به ، وعرف أوان ذلك ، فأمر فدعي إلي طعامه ، فأقبل يطلب الصفة في القوم فلم يجدها ، فقال : هل بقي في رحالكم أحد ؟

فقالوا : غلام يتيم ، فقام بحيراء الراهب فأطلع ، فإذا هو برسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نائم ، وقد أظلّته سحابة ، فقال للقوم : ادعوا هذا اليتيم ، ففعلوا ، وبحيراء مشرف عليه ، وهو يسير والسحابة قد أظلّته ، فأخبر القوم بشأنه ، وأنّه سيبعث فيهم رسولاً ، ويكون من حاله وأمره .

فكان القوم بعد ذلك يهابونه ويجلّونه ، فلمّا قدموا أخبروا قريشاً بذلك ، وكان عند خديجة بنت خويلد ، فرغبت في تزويجه ، وهي سيّدة نساء قريش ، وقد خطبها كلّ صنديد ورئيس قد أبتهم ، فزوّجته نفسها للذي بلغها من خبر بحيراء .

ومن ذلك

: أنّه كان بمكّة أيّام ألبّ عليه قومه وعشائره ، فأمر عليّاً أن يأمر خديجة أن تتّخذ له طعاماً ففعلت ، ثمّ أمره أن يدعو له أقرباءه من بني عبد المطّلب ، فدعا أربعين رجلاً فقال : [هات ] لهم طعاماً يا عليّ ! فأتاه بثريدة وطعام يأكله الثلاثة والأربعة ، فقدّمه إليهم ، وقال : كلوا وسمّوا ، فسمّي ولم يسمّ القوم ، فأكلوا ، وصدروا شبعي .

فقال أبو جهل : جاد ما سحركم محمّد ، يطعم من طعام ثلاث رجال أربعين رجلاً ، هذا واللّه ! هو السحر الذي لا بعده .

فقال عليّ ( عليه السلام ) : ثمّ أمرني بعد أيّام فاتّخذت له مثله ، ودعوتهم بأعيانهم ، فطعموا وصدروا .

ومن ذلك : أنّ عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) قال : دخلت السوق ، فابتعت لحماً بدرهم ، وذرّة بدرهم ، فأتيت به فاطمة ( عليها السلام ) حتّي إذا فرغت من الخبز والطبخ قالت : لو دعوت أبي ، فأتيته وهو مضطجع ، وهو يقول : « أعوذ باللّه من الجوع ضجيعاً » .

فقلت له : يا رسول اللّه ! إنّ عندنا طعاماً ، فقام واتّكأ عليّ ، ومضينا نحو فاطمة ( عليها السلام ) ، فلمّا دخلنا قال : هلمّ طعامك يا فاطمة ! فقدمت إليه البرمة والقرص ، فغطّي القرص ، وقال : « اللّهمّ بارك لنا في طعامنا » .

ثمّ قال : اغرفي لعائشة ، فغرفت ، ثمّ قال : اغرفي لأُمّ سلمة ، فغرفت ، فما زالت تغرف حتّي وجّهت إلي نسائه التسع قرصة قرصة ، ومرقاً .

ثمّ

قال : اغرفي لأبيك وبعلك ، ثمّ قال : اغرفي وكلي واهدي لجاراتك ، ففعلت ، وبقي عندهم أيّاماً يأكلون .

ومن ذلك : أنّ امرأة عبد اللّه بن مسلم أتته بشاة مسمومة ، ومع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بشر بن البراء بن عازب ، فتناول النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الذراع ، وتناول بشر الكراع ، فأمّا النبيّ ( عليه السلام ) فلاكها ولفظها ، وقال : إنّها لتخبرني أنّها مسمومة ، وأمّا بشر فلاك المضغة ، وابتلعها فمات ، فأرسل إليها فأقرّت ، وقال : ما حملك علي ما فعلت ؟

قالت : قتلت زوجي وأشراف قومي ، فقلت : إن كان ملكاً قتلته ، وإن كان نبيّاً فسيطلعه اللّه تبارك وتعالي علي ذلك .

ومن ذلك : أنّ جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال : رأيت الناس يوم الخندق يحفرون وهم خماص ، ورأيت النبيّ ( عليه السلام ) يحفر وبطنه خميص ، فأتيت أهلي فأخبرتها فقالت : ما عندنا إلّا هذه الشاة ، ومحرز من ذرّة .

قال : فاخبزي وذبح الشاة ، وطبخوا شقّها ، وشووا الباقي ، حتّي إذا أدرك ، أتي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا رسول اللّه ! اتّخذت طعاماً فائتني أنت ومن أحببت ، فشبك أصابعه في يده ، ثمّ نادي : ألا إنّ جابراً يدعوكم إلي طعامه .

فأتي أهله مذعوراً خجلاً ، فقال لها : هي الفضيحة ، قد حفل بهم أجمعين . فقالت : أنت دعوتهم ، أم هو ؟

قال : هو ، قالت : فهو أعلم بهم ،

فلمّا رآنا أمر بالأنطاع ، فبسطت علي الشوارع ، وأمره أن يجمع التواري - يعني قصاعاً كانت من خشب - والجفان ، ثمّ قال : ما عندكم من الطعام ؟ فأعلمته ، فقال : غطّوا السدانة ، والبرمة ، والتنّور ، واغرفوا وأخرجوا الخبز واللحم ، وغطّوا فما زالوا يغرفون ، وينقلون ، ولا يرونه ينقص شيئاً حتّي شبع القوم ، وهم ثلاثة آلاف ، ثمّ أكل جابر وأهله ، وأهدوا ، وبقي عندهم أيّاماً .

ومن ذلك : أنّ سعد بن عبادة الأنصاريّ أتاه عشيّة ، وهو صائم فدعاه إلي طعامه ، ودعا معه عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ، فلمّا أكلوا قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : نبيّ ووصيّ ، يا سعد ! أكل طعامك الأبرار ، وأفطر عندك الصائمون ، وصلّت عليكم الملائكة ، فحمله سعد علي حمار قطوف ، وألقي عليه قطيفة ، فرجع الحمار ، وإنّه لهملاج ما يساير .

ومن ذلك : أنّه أقبل من الحديبيّة ، وفي الطريق ماء يخرج من وشل بقدر ما يروي الراكب والراكبين ، فقال : من سبقنا إلي الماء فلا يستقين منه .

فلمّا انتهي إليه دعا بقدح فتمضمض فيه ، ثمّ صبّه في الماء ، ففاض الماء ، فشربوا ، وملؤوا أدواتهم ومياضيهم ، وتوضّؤوا .

فقال النبيّ ( عليه السلام ) : لئن بقيتم ، أو بقي منكم ، ليتّسعنّ بهذا الوادي بسقي ما بين يديه من كثرة مائه ، فوجدوا ذلك كما قال .

ومن ذلك : إخباره ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عن الغيوب ، وما كان وما يكون ،

فوجد ذلك موافقاً لما يقول .

ومن ذلك : أنّه أخبر صبيحة الليلة التي أسري به ، بما رأي في سفره ، فأنكر ذلك بعض وصدّقه بعض ، فأخبرهم بما رأي من المارّة ، والممتارة ، وهيآتهم ، ومنازلهم ، وما معهم من الأمتعة ، وأنّه رأي عيراً أمامها بعير أورق ، وأنّه يطلع يوم كذا من العقبة مع طلوع الشمس ، فغدوا يطلبون تكذيبه للوقت الذي وقّته لهم .

فلمّا كانوا هناك طلعت الشمس ، فقال بعضهم : كذب الساحر ، وأبصر آخرون بالعير قد أقبلت يقدمها الأورق ، فقالوا : صدق ، هذه نعم قد أقبلت .

ومن ذلك : أنّه أقبل من تبوك فجهدوا عطشاً ، وبادر الناس إليه يقولون : الماء الماء ، يا رسول اللّه ! فقال لأبي هريرة : هل معك من الماء شي ء ؟

قال : كقدر قدح في ميضاتي .

قال : هلمّ ميضاتك ، فصبّ ما فيه في قدح ، ودعا وأوعاه وقال : ناد : من أراد الماء ، فأقبلوا يقولون : الماء يا رسول اللّه ! فما زال يسكب ، وأبو هريرة يسقي حتّي روي القوم أجمعون ، وملؤوا ما معهم ، ثمّ قال لأبي هريرة : اشرب ، فقال : بل آخركم شرباً ، فشرب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وشرب .

ومن ذلك : أنّ أخت عبد اللّه بن رواحة الأنصاريّ مرّت به أيّام حفرهم الخندق ، فقال لها : إلي أين تريدين ؟

قالت : إلي عبد اللّه بهذه التمرات ، فقال : هاتيهنّ . فنثرت في كفّه ، ثمّ دعإ؛ هههههههههظظ بالأنطاع ، وفرّقها

عليها ، وغطّاها بالأزر ، وقام وصلّي ، ففاض التمر علي الأنطاع ، ثمّ نادي : هلمّوا وكلوا ، فأكلوا وشبعوا ، وحملوا معهم ، ودفع ما بقي إليها .

ومن ذلك : أنّه كان في سفر فأجهدوا جوعاً ، فقال : من كان معه زاد فليأتنا به ، فأتاه نفر منهم بمقدار صاع ، فدعا بالأزر والأنطاع ، ثمّ صفّف التمر عليها ، ودعا ربّه ، فأكثر اللّه ذلك التمر حتّي كان أزوادهم إلي المدينة .

ومن ذلك : أنّه أقبل من بعض أسفاره فأتاه قوم ، فقالوا : يا رسول اللّه ! إنّ لنا بئراً إذا كان القيظ اجتمعنا عليها ، وإذا كان الشتاء تفرّقنا علي مياه حولنا ، وقد صار من حولنا عدوّاً لنا ، فادع اللّه في بئرنا ، فتفل ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في بئرهم ، ففاضت المياه المغيبة ، فكانوا لا يقدرون أن ينظروا إلي قعرها - بعدُ - من كثرة مائها .

فبلغ ذلك مسيلمة الكذّاب ، فحاول ذلك في قليب قليل ماؤه ، فتفل الأنكد في القليب ، فغار ماؤه ، وصار كالجبوب .

ومن ذلك : أنّ سراقة بن جعشم حين وجّهه قريش في طلبه ، ناوله نبلاً من كنانته ، وقال له : ستمرّ برعاتي فإذا وصلت إليهم فهذا علامتي ، أطعم عندهم واشرب ، فلمّا انتهي إليهم ، أتوه بعنز حائل ، فمسح ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ضرعها فصارت حاملاً ، ودرّت حتّي ملؤوا الإناء ، وارتوا ارتواءاً .

ومن ذلك : أنّه نزل بأمّ شريك فأتته بعكّة فيها سمن يسير ، فأكل هو وأصحابه ، ثمّ دعا

لها بالبركة ، فلم تزل العكّة تصبّ سمناً أيّام حياتها .

ومن ذلك : أنّ أُمّ جميل امرأة أبي لهب أتته حين نزلت سورة ( تبّت ) ، ومع النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أبوبكر بن أبي قحافة ، فقال : يا رسول اللّه ! هذه أُمّ جميل ، محفظة - أي مغضبة - تريدك ، ومعها حجر تريد أن ترميك به .

فقال : إنّها لا تراني . فقالت لأبي بكر : أين صاحبك ؟

قال : حيث شاء اللّه ، قالت : لقد جئته ، ولو أراه لرميته ، فإنّه هجاني ، واللات والعزّي ! إنّي لشاعرة ، فقال أبو بكر : يا رسول اللّه ! لم ترك ؟

قال : لا ، ضرب اللّه بيني وبينها حجاباً .

ومن ذلك : كتابه المهيمن الباهر لعقول الناظرين ، مع ما أعطي من الخلال التي إن ذكرناها لطالت .

فقالت اليهود : وكيف لنا أن نعلم أنّ هذا كما وصفت ؟

فقال لهم موسي ( عليه السلام ) : وكيف لنا أن نعلم أنّ ما تذكرون من آيات موسي علي ما تصفون ؟

قالوا : علمنا ذلك بنقل البررة الصادقين .

قال لهم : فاعلموا صدق ما أنبأتكم به ، بخبر طفل لقّنه اللّه من غير تلقين ، ولا معرفة عن الناقلين .

فقالوا : نشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً رسول اللّه ، وأنّكم الأئمّة القادة ، والحجج من عند اللّه علي خلقه .

فوثب أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ، فقبّل بين عينيّ ، ثمّ قال : أنت القائم من بعدي .

فلهذا قالت

الواقفة : إنّه حيّ ، وإنّه القائم ، ثمّ كساهم أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) ، ووهب لهم ، وانصرفوا مسلمين .

( قرب الإسناد : 317 ، ح 1228 . عنه مدينة المعاجز : 36/6 ، ح 1828 ، قطعة منه ، وحلية الأبرار : 48/1 ، ح 4 ، و116 ، ح 10 ، و11 ، قِطَع منه ، والبحار : 225/17 ، ح 1 ، أورده بتمامه ، و73/60 ، ح 20 ، قطعة منه ، وإثبات الهداة : 247/1 ، ح 70 ، ووسائل الشيعة : 166/27 ، ح 33502 ، قطعة منه ، ونور الثقلين : 229/3 ، ح 452 ، و293 ، ح 199 ، و672/5 ، ح 13 ، و698 ، ح 7 ، قطع منه ، والبرهان : 452/2 ، ح 1 ، قطعة منه .

إعلام الوري : 62 ، س 17 ، قطعة منه .

الخرائج والجرائح : 115/1 ، ح 191 ، و508/2 ، ح 22 ، قطعتان منه . عنه البحار : 408/17 ، ح 37 ، قطعة منه .

قصص الأنبياء للراونديّ : 313 ، ح 389 . )

4 - الحميريّ ؛ : أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : وسألته عن قرب هذا الأمر ؟

فقال ( عليه السلام ) : . . . فقال ( عليه السلام ) : أما تري بني هاشم قد انقلعوا بأهليهم وأولادهم ! . . . فقلت له : جعلت فداك ، إنّك قلت لي في عامنا الأوّل - حكيت عن أبيك - أنّ انقضاء ملك آل فلان علي رأس فلان

وفلان ، ليس لبني فلان سلطان بعدهما .

قال ( عليه السلام ) : قد قلت ذاك لك؛ . . . .

( قرب الإسناد : 370 ح 1326 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1127 . )

5 - عليّ بن إبراهيم القمّيّ ؛ : حدّثنا الحسين بن عليّ بن زكريّا ، قال : حدّثنا الهيثم بن عبد اللّه الرمّانيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ، عن أبيه ، عن جدّه محمّد بن عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : في قوله : ( فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا ) .

( الروم : 30/30 . )

قال ( عليه السلام ) : هو لا إله إلّا اللّه ، محمّد رسول اللّه ، عليّ أمير المؤمنين ولي اللّه ، إلي ههنا التوحيد .

( تفسير القمّيّ : 154/2 س 22 . عنه البحار : 277/3 ح 3 ، ونور الثقلين : 183/4 ح 59 .

المناقب لابن شهرآشوب : 103/3 ضمن ح 45 ، مرسلاً عن الرضاعليه السلام . عنه البحار : 101/36 ضمن ح 45 ، والبرهان : 263/3 ح 27 . )

6 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن خالد ، عن أبيه ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) قال : رفع إلي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قوم في بعض غزواته فقال : من القوم ؟

فقالوا : مؤمنون ، يا رسول اللّه !

قال : وما بلغ من إيمانكم

؟

قالوا : الصبر عند البلاء ، والشكر عند الرخاء ، والرضا بالقضاء .

فقال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : حلماء علماء ، كادوا من الفقه أن يكونوا أنبياء ، إن كنتم كما تصفون ، فلا تبنوا ما لا تسكنون ، ولا تجمعوا ما لا تأكلون ، واتّقوا اللّه الذي إليه ترجعون .

( الكافي : 48/2 ح 4 . عنه البحار : 284/64 ح 7 ، والوافي : 148/4 ح 1743 .

التمحيص : 61 ح 137 ، عنه البحار : 144/22 ح 132 ، و153/68 ح 61 . )

7 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أبي ( عليه السلام ) إذا خرج من منزله قال : « بسم اللّه الرحمن الرحيم ، خرجت بحول اللّه وقوّته ، لا بحول منّي ولا قوّتي ، بل بحولك وقوّتك يا ربّ ! متعرّضاً لرزقك ، فأتني به في عافية » .

( الكافي : 542/2 ح 7 . عنه وسائل الشيعة : 328/5 ح 6694 ، وحلية الأبرار : 303/4 ح 1 ، والوافي : 1604/9 ح 8822 .

المحاسن : 352 ح 39 . عنه البحار : 171/73 ح 21 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 386/11 ح 15078 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 6/2 ضمن ح 11 . عنه البحار : 169/73 ح 13 . )

8 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن

محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، وعليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن رجل صلّي ركعة ، ثمّ ذكر وهو الثانية وهو راكع أنّه ترك سجدة من الأولي ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان أبو الحسن صلوات اللّه عليه يقول : إذا تركت السجدة في الركعة الأولي ، ولم تدر واحدة أم ثنتين ، استقبلت الصلاة حتّي يصحّ لك أنّهما اثنتان .

( الكافي : 349/3 ح 3 . عنه الوافي : 931/8 ح 7424 . )

9 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن ابن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّوجلّ : ( وَءَاتُواْ حَقَّهُ و يَوْمَ حَصَادِهِ ي وَلَاتُسْرِفُواْ ) ؟

( الأنعام : 141/6 . )

قال ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) يقول : من الإسراف في الحصاد والجداد أن يصدّق الرجل بكفّيه جميعاً .

وكان أبي ( عليه السلام ) إذا حضر شيئاً من هذا فرأي أحداً من غلمانه يتصدّق بكفّيه صاح به : أعط بيد واحدة ، القبضة بعد القبضة ، والضغث بعد الضغث من السنبل .

( الكافي : 566/3 ح 6 . عنه البرهان : 556/1 ح 7 ، و557/1 ح 18 .

قرب الإسناد : 367 ح 1316 ، بتفاوت . عنه البحار : 94/93 ح 6 ، ونور الثقلين : 771/1 ح

307 ، قطعة منه ، والبرهان : 556/1 ح 10 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 202/9 ح 11842 .

تفسير العيّاشيّ : 379/1 ح 106 ، بتفاوت . )

10 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : أحمد بن محمّد ، عن عليّ بن أحمد ، عن موسي بن بكر ، عن محمّد بن منصور ، قال :

سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل نذر نذراً في صيام فعجز ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) يقول : عليه مكان كلّ يوم مدّ .

( الكافي : 143/4 ح 2 .

تهذيب الأحكام : 313/4 ح 946 . عنه وعن الكافي ، وسائل الشيعة : 390/10 ح 13663 .

عوالي اللئاليّ : 449/3 ح 6 باختصار . )

11 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . محمّد بن إسحاق بن عمّار قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : الرجل يكون له المال قد حلّ علي صاحبه يبيعه لؤلؤة تسوّي مائة درهم بألف درهم ، ويؤخّر عنه المال إلي وقت .

قال ( عليه السلام ) : لابأس ، قد أمرني أبي ففعلت ذلك . . . .

( الكافي : 205/5 ح 10 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 5 رقم 1708 . )

12 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . ابن أبي نصر قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّا حين نفرنا من مني أقمنا أيّاماً ، ثمّ حلقت رأسي طلب التلذّذ ، فدخلني من ذلك شي

ء .

فقال ( عليه السلام ) : كان أبوالحسن صلوات اللّه عليه إذا خرج من مكّة فأُتي بثيابه حلق رأسه . . . .

( الكافي : 503/4 ح 12 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1992 . )

13 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : . . . وأحسنوا الظن باللّه ، قال : ثمّ قال : تدري لأيّ شي ء تحيّر ابن قياما ؟ قال : قلت : لا . قال : إنّه تبع أباالحسن ، فأتاه عن يمينه وعن شماله ، وهو يريد مسجد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فالتفت إليه أبو الحسن ( عليه السلام ) فقال : ماتريد حيّرك اللّه ! . . . .

( الكافي : 286/8 ح 546 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2181 . )

14 - الحضينيّ ؛ : حدّثني عتاب بن يونس الديلميّ عن عسكر مولي أبي جعفر الإمام التاسع ، عن أبيه ، عن عليّ بن موسي بن جعفر ، عن جعفر بن محمّد صلوات اللّه عليهم أجمعين قال : دخلت عليه طائفة من شيعته بالكوفة فقالوا : ياابن رسول اللّه ! الأنبياء كلّهم عابدون للّه ، فكيف سمّي جدّك عليّ

بن الحسين سيّد العابدين ؟

فقال الصادق صلوات اللّه عليه : ويحكم ! أما سمعتم قول اللّه عزّوجلّ ( نَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشَآءُ ) وقوله تعالي : ( هُمْ دَرَجَتٌ عِندَ ( الأنعام : 83/6 . )

اللَّهِ ) وقوله تعالي : ( وَلَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلَي ( آل عمران : 163/3 . )

بَعْضٍ ) فماذا أنكرتم ؟ قالوا : أحببنا أن نعلم ما سألنا عنه .

( الإسراء : 55/17 . )

فقال : ويحكم ! إنّ إبليس ( لعنه اللّه ) ناجي ربّه ، فقال : إنّي قد رأيت العابدين لك من عبادك منذ أوّل العهد إلي عهد عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) فلم أر أعبد لك ، ولا أخشع منه ، فأذن لي يا الهي ! أن أكيده وأبتليه ، لأعلم كيف صبره ، فنهاه اللّه عزّوجلّ عن ذلك فلم ينته ، وتصورّ لعليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) وهو قائم يصلّي في صلاته ، فتصورّ في صورة أفعيّ لها عشر رؤوس ، محدّدة الأنياب ، متقلّبة الأعين بحمرة ، وطلع عليه من الأرض من موضع سجود ، ثمّ تطاول في قبلته فلم يرعه ، ولم يرعبه ذلك ، ولم ينكّس رأسه إليه ، فانتفض إبليس ( لعنه اللّه ) إلي ( في النسخ والمصادر : لم يكسر . )

الأرض في صورة الأفعيّ ، وقبض علي عشر أنامل رجلي عليّ بن الحسين صلوات اللّه عليه ، وأقبل يكدمها بأنيابه ، وينفخ عليها من نار جوفه ، وكلّ ذلك ( كدمه : عَضّه بأدني فمه . القاموس المحيط : 240/4 . )

يميل طرفه إليه ، ولا يحوّل قدميه

عن مقامه ، ولا يختلجه شكّ ولا وهم في صلاته وقراءته ، فلم يلبث إبليس ( لعنه اللّه ) حتّي انقضّ عليه شهاب من نار محرق من السماء ، فلمّا أحسّ به صرخ ، وقام إلي جانب عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) في صورته الأولي ، ثمّ قال : يا عليّ ! أنت سيّد العابدين كما سمّيت ، وأنا إبليس كما جنيت ، واللّه لقد شهدت عبادة النبيّين والمرسلين من عهد أبيك آدم إليك ، فما رأيت مثلك ، ولا مثل عبادتك ، ولوددت أنّك استغفرت لي ، فإنّ اللّه كان يغفر لي ، ثمّ تركه وولّي وهو في صلاته لا يشغله كلامه ، حتّي قضي صلاته علي تمامها ، فكان هذا من دلائله ( عليه السلام ) .

( الهداية الكبري : 214 س 10 . عنه مدينة المعاجز : 409/4 ح 1397 ، وحلية الأبرار : 235/3 ح 1 ، وإثبات الهداة : 25/3 ح 53 ، قطعة منه .

المناقب لابن شهرآشوب : 134/4 س 2 ، مرسلاً وبتفاوت . عنه البحار : 58/46 ح 11 . )

15 - البرقيّ ؛ : . . . الحسن بن الجهم ، قال : كنّا عند أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ، فذكرنا أباه ( عليه السلام ) فقال ( عليه السلام ) : كان عقله لايوازن به العقول ، وربما شاور الأسود من سودانه .

فقيل له : تشاور مثل هذا !

قال ( عليه السلام ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي ربما فتح لسانه . . . .

( المحاسن : 602 ح 23 .

تقدّم الحديث بتمامه

في ف 2 - 4 رقم 1066 . )

16 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي بن المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن الحسين السعد آباديّ ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه البرقيّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن محمّد بن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، عن أبيه الرضا ( عليه السلام ) قال : دخل موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) علي هارون الرشيد ، وقد استحفّه الغضب علي رجل .

( في البحار : وقد استحفزه . )

فقال ( عليه السلام ) : إنّما تُغضَب للّه عزّوجلّ ، فلا تَغضِب له بأكثر ممّا غضب علي نفسه ، .

( في الأمالي : ممّا غضب لنفسه ، وكذا في البحار . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 292/1 ح 44 . عنه البحار : 262/70 ح 1 ، و76/97 ح 26 . عنه وعن العيون ، مستدرك الوسائل : 10/12 ح 13369 .

أمالي الصدوق : 26 ، المجلس 6 ح 2 ، عن محمّد بن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب عليهم السلام قال : دخل موسي بن جعفر . عنه البحار : 262/70 ، ح 1 ، ووسائل الشيعة : 147/16 ، ح 21204 . )

17 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن أحمد بن محمّد بن صقر الصائغ ، وأبو الحسن عليّ بن محمّد بن مهرويه قالا

: حدّثنا عبد الرحمن بن أبي حاتم قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا الحسن بن الفضل أبو محمّد مولي الهاشميّين بالمدينة قال : حدّثنا عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : قال : أرسل أبو جعفر الدوانيقيّ إلي جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ليقتله ، وطرح له سيفاً ونطعاً ، وقال للربيع : إذا أنا كلّمته ، ثمّ ضربت بإحدي يديّ علي الأُخري ، فاضرب عنقه .

فلمّا دخل جعفر بن محمّد ( عليه السلام ) ، ونظر إليه من بعيد يحرّك شفتيه ، وأبو جعفر علي فراشه ، وقال : مرحباً وأهلاً بك يا أبا عبد اللّه ! ما أرسلنا إليك إلّا رجاءأن نقضي دينك ، ونقضي ذمامك ، ثمّ سائله مسائلة لطيفة عن أهل بيته ، وقال : قد قضي اللّه دينك ، وأخرج جائزتك يا ربيع ! لا تمضينّ ثالثة حتّي يرجع جعفر إلي أهله .

فلمّا خرج قال له الربيع : يا أبا عبد اللّه ! أرأيت السيف ؟ إنّما كان وضع لك والنطع ، فأيّ شي ء رأيتك تحرّك به شفتيك ؟

قال جعفر ( عليه السلام ) : نعم ، يا ربيع ! لمّا رأيت الشرّ في وجهه قلت :

« حسبي الربّ من المربوبين ، وحسبي الخالق من المخلوقين ، وحسبي الرازق من المرزوقين ، وحسبي اللّه ربّ العالمين ، حسبي من هو حسبي ، حسبي من لم يزل حسبي ، حسبي اللّه لا إله إلّا هو ، عليه توكّلت ، وهو ربّ العرش العظيم » .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 304/1 ح 64 . عنه

البحار : 162/47 ح 2 ، و214/92 ح 6 ، وإثبات الهداة : 91/3 ح 46 ، ومدينة المعاجز : 274/5 ح 1623 ، ومستدرك الوسائل : 174/13 ح 15023 . )

18 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد الشيبانيّ المكتّب ( رضي الله عنه ) ، قال : حدّثنا محمّد بن أبي عبد اللّه الكوفيّ ، قال : حدّثنا سهل بن زياد الآدميّ ، عن عبد العظيم بن عبد اللّه الحسنيّ ، عن الإمام عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه الرضا عليّ بن موسي ( عليهم السلام ) : ، قال : خرج أبو حنيفة ذات يوم من عند الصادق ( عليه السلام ) ، فاستقبله موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ؛ فقال له : يا غلام ! ممّن المعصية ؟

قال : لا تخلو من ثلاث : إمّا أن تكون من اللّه عزّوجلّ ، وليست منه فلا ينبغي للكريم أن يعذّب عبده بما لا يكتسبه .

وإمّا أن تكون من اللّه عزّوجلّ ومن العبد ، وليس كذلك ، فلا ينبغي للشريك القويّ أن يظلم الشريك الضعيف ، وإمّا أن تكون من العبد ، وهي منه ، فإن عاقبه اللّه فبذنبه ، وإن عفا عنه فبكرمه وجوده .

( التوحيد : 96 ح 2 . عنه البحار : 4/5 ح 2 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 138/1 ح 37 .

أمالي الصدوق : 334 ، المجلس 64 ح 4 .

كشف الغمّة : 294/2 س 8 ، وفيه : مرسلاً عن أبي الحسن الرضاعليه السلام . )

19 - الشيخ الصدوق ؛ :

. . . عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبيه قال : سألت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن ليلة النصف من شعبان . . . ، فقال : . . . أبي ( عليه السلام ) كان يقول : الدعاء فيها مستجاب . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 292/1 ح 45 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1348 . )

20 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود ، قال : قال ال رضا ( عليه السلام ) : إنّ المحرّم شهر كان أهل الجاهليّة يحرّمون فيه القتال ، فاستحلّت فيه دماءنا . . .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : كان أبي ( عليه السلام ) إذا دخل شهر المحرّم لايري ضاحكاً ، وكانت الكآبة تغلب عليه حتّي يمضي منه عشرة أيّام ، فإذا كان يوم العاشر كان ذلك اليوم يوم مصيبته ، وحزنه وبكائه ، ويقول : هو اليوم الذي قتل فيه الحسين ( عليه السلام ) .

( الأمالي : 111 ح 2 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 2 - 4 رقم 1031 . )

21 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن الصلت قال : جاء قوم بخراسان إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . ، فقال ( عليه السلام ) : . . . سمعت أبي يقول : النصيحة خشنة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 290/1 ح 38 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2170 . )

22 -

الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) أنّه قال : . . . كان أبي ( عليه السلام ) إذا خرج من منزله قال : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، خرجت بحول اللّه وقوّته ، لابحولي وقوّتي ، بل بحولك وقوّتك ياربّ متعرّضاً به لرزقك ، فأتني به في عافية .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 5/2 ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1896 . )

23 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن سنان ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) أنّه قال : . . . كان أبي ( عليه السلام ) إذا خرج من منزله قال : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، خرجت بحول اللّه وقوّته ، لابحولي وقوّتي ، بل بحولك وقوّتك ياربّ متعرّضاً به لرزقك ، فأتني به في عافية .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 5/2 ح 11 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 6 رقم 1896 . )

24 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن القاسم المفسّر ، قال : حدّثنا أحمد بن الحسن الحسينيّ ، عن الحسن بن عليّ ، عن أبيه ، عن محمّد بن ( تقدّمت ترجمته في الحديث الأوّل فيما روي عن أبي الحسن موسي بن جع فرعليهماالسلام ، فراجع . )

عليّ ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : ، قال : دخل موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) علي رجل قد غرق في سكرات الموت ، وهو لا يجيب داعياً ، فقالوا له : يا ابن

رسول اللّه ! وددنا لو عرفنا كيف الموت ؟ وكيف حال صاحبنا ؟

فقال : الموت هو المصفّاة يصفّي المؤمنين من ذنوبهم ، فيكون آخر ألم يصيبهم كفّارة آخر وزر بقي عليهم .

ويصفّي الكافرين من حسناتهم ، فيكون آخر لذّة أو راحة تلحقهم ، وهو آخر ثواب حسنة تكون لهم .

وأمّا صاحبكم هذا فقد نخل من الذنوب نخلاً ، وصفّي من الآثام تصفية ، ( نخل الشي ء : غربله وصفّاه . المعجم الوسيط : 909 . )

وخلص حتّي نقي كما ينقي الثوب من الوسخ ، وصلح لمعاشرتنا أهل البيت في دارنا دار الأبد .

( معاني الأخبار : 289 ، ح 6 . عنه البحار : 156/6 ، ح 10 . )

25 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا الحاكم أبو عليّ الحسين بن أحمد البيهقيّ قال : حدّثنا محمّد بن يحيي الصوليّ قال : حدّثني القاسم بن إسماعيل أبي ذكوان قال : سمعت إبراهيم بن العبّاس يحدّث عن الرضا ، عن أبيه موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : : أنّ رجلاً سأل أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) : ما بال القرآن ، لا يزداد عند النشر والدراسة إلّا غضاضة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لأنّ اللّه لم ينزله لزمان دون زمان ، ولا لناس دون ناس ، فهو في كلّ زمان جديد ، وعند كلّ قوم غضّ ، إلي يوم القيامة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 87/2 ح 32 . عنه البحار : 213/17 ح 18 ، و15/89 ح 8 ، والبرهان : 28/1 ح 3 .

البحار : 280/2 ح 44

، عن علل الشرائع ، ولم نعثر عليه فيه . )

26 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن الحسين بن خالد ، عن عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّ ( عليهم السلام ) : أنّه قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي ليبغض اللحم ، واللَحِم السمين .

فقال له بعض أصحابه : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّا لنحبّ اللحم ، وما تخلو بيوتنا منه ، فكيف ذلك ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليس حيث تذهب ، إنّما البيت اللحم الذي تؤكل فيه لحوم الناس بالغيبة ، وأمّا اللَحِم السمين ، فهو المتجبّر المتكبّر ، المختال في مشيته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 314/1 ح 87 . عنه البحار : 57/63 ح 3 ، و251/72 ح 24 ، ووسائل الشيعة : 380/15 ح 20804 .

معاني الأخبار : 388 ح 24 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 283/12 ح 16316 ، والبحار : 232/70 ح 26 . )

27 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا تميم بن عبد اللّه بن تميم القرشيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا أبو عليّ أحمد بن عليّ الأنصاريّ ، عن أبي الصلت الهرويّ قال : سمعت الرضا يحدّث عن أبيه ( عليهماالسلام ) : إنّ إسماعيل قال للصادق ( عليه السلام ) : يا أبتاه

! ماتقول في المذنب منّا ، ومن غيرنا ؟

فقال ( عليه السلام ) : ( لَّيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَلَآ أَمَانِيِ ّ أَهْلِ الْكِتَبِ مَن يَعْمَلْ سُوءًا يُجْزَبِهِ ) ، .

( النساء : 123/4 . )

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 234/2 ح 5 . عنه البحار : 175/46 ح 29 ، و221/93 ح 13 ، ونور الثقلين : 553/1 ح 577 . )

28 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) قال : إنّ أبي ( عليه السلام ) كان حلف عن بعض أُمّهات أولاده أن لا يسافر بها ، فإن شاء سافر بها فعليه أن يعتق نسمة تبلغ مائة دينار ، فأخرجها معه ، وأمرني فاشتريت نسمة بمائة دينار فأعتقها .

( تهذيب الأحكام : 302/8 ح 1121 . عنه وسائل الشيعة : 242/23 ح 29480 ، و252 ح 29505 . )

29 - الشيخ الطوسيّ ؛ : سعد ، عن بعض أصحابنا ، عن محمّد بن جمهور ، عن إبراهيم الأوسيّ ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سمعت أبي يقول : كنت عند أبي يوماً ، فأتاه رجل فقال : إنّي رجل من أهل الري ، ولي زكاة ، فإلي من أدفعها ؟

قال : إلينا ، فقال : أليس الصدقة محرّمة عليكم ؟

فقال : بلي ، إذا دفعتها إلي شيعتنا فقد دفعتها إلينا ، فقال : إنّي لا أعرف لها أحداً .

فقال : انتظر بها إلي سنة ، قال : فإن لم أصب لها أحداً

.

قال : انتظر بها إلي سنتين حتّي بلغ أربع سنين ، ثمّ قال له : إن لم تصب لها أحداً ، فصرّها صراراً ، واطرحها في البحر ، فإنّ اللّه عزّ وجلّ حرّم أموالنا وأموال شيعتنا علي عدوّنا .

( تهذيب الأحكام : 52/4 ح 139 . عنه وسائل الشيعة : 223/9 ح 11887 ، و269 ح 11995 ، قطعة منه ، والوافي : 189/10 ح 9407 . )

30 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) ، قال : لم يقل أحد قطّ إذا أراد أن ينام : ( إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَلَل-ِن زَالَتَآ إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِّن م بَعْدِهِ ي إِنَّهُ و كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا ) ، فسقط عليه البيت .

( فاطر : 41/35 . )

( تهذيب الأحكام : 117/2 ، ح 440 . عنه البرهان : 356/3 ، ح 4 .

من لا يحضره الفقيه : 298/1 ، ح 1362 . عنه نور الثقلين : 368/4 ، س 18 ، ضمن ح 111 . عنه وعن التهذيب ، وسائل الشيعة : 449/6 ، ح 8410 ، والوافي : 1586/9 ، ح 8798 .

ثواب الأعمال : 183 ، ح 1 . عنه البحار : 201/73 ، ح 16 .

مفتاح الفلاح : 607 ، س 2 ، عن الرضاعليه السلام ، وهامش ص 608 ، س 10 .

فلاح السائل : 281 ، س 11 ، وفيه : روي أبو المفضّل ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسعود العيّاشيّ

، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد ، عن محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي ، عن العبّاس بن هليل ، عن أبي الحسن الرضا ، عن أبيه عليهماالسلام . عنه البحار : 211/73 ، س 4 . )

31 - الشيخ الطوسيّ ؛ : الحسين بن سعيد ، عن سليمان الجعفريّ ، قال :

سمعت أبا الحسن ( عليه السلام ) يقول : كان أبي ( عليه السلام ) يصوم يوم عرفة في اليوم الحارّ في الموقف ، ويأمر بظلّ مرتفع ، فيضرب له فيغتسل ممّا يبلغ منه الحرّ .

( تهذيب الأحكام : 298/4 ، ح 901 . عنه وعن الاستبصار ، وسائل الشيعة : 203/10 ، ح 13220 ، قطعة منه ، و465 ، ح 13857 .

الاستبصار : 133 ، ح 433 . )

32 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل بن بزيع قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن المرأة تدخل مكّة متمتّعة فتحيض قبل أن تحلّ ، متي تذهب متعتها ؟

قال ( عليه السلام ) : . . . وكان موسي ( عليه السلام ) يقول : صلاة الصبح من يوم التروية . . . .

( الاستبصار : 311/2 ح 1107 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1469 . )

33 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . صفوان بن يحيي ، قال : قلت لأبي الحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : إنّ ابن السراج روي عنك أنّه سألك عن الرجل يهلّ بالحجّ ، ثمّ يدخل مكّة ، فطاف بالبيت

سبعاً ، وسعي بين الصفا والمروة ، فيفسخ ذلك ، ويجعلها متعة ؟

فقلت له : لا .

فقال : قد سألني عن ذلك ، فقلت له : لا ، وله أن يحلّ ويجعلها متعة ، وآخر عهدي بأبي أنّه دخل علي الفضل بن الربيع ، وعليه ثوبان وساج .

فقال الفضل بن الربيع : يا أبا الحسن ! أنّ لنا بك أسوة ، أنت مفرد للحجّ ، وأنا مفرد .

فقال له أبي : لا ، ما أنا مفرد أنا متمتّع .

فقال له الفضل بن الربيع : فلي الآن أن أتمتّع وقد طفت بالبيت ؟

فقال له أبي : نعم ، . . . .

( تهذيب الأحكام : 89/5 ، ح 294 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 1 - 5 رقم 1517 . )

34 - الشيخ الطوسيّ ؛ : محمّد بن عليّ بن محبوب ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن أبي نصر ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : سئل أبو الحسن الأوّل ( عليه السلام ) عن الرجل يزوّج ابنته ، أله أن يأكل من صداقها ؟

قال ( عليه السلام ) : ليس له ذلك .

( تهذيب الأحكام : 375/7 ح 1516 . عنه وسائل الشيعة : 272/21 ح 27073 . )

35 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أحمد بن محمد بن عيسي ، عن أحمد بن محمد بن أبي نصر قال : سألت أبا الحسن ( عليه السلام ) عن رجل يصلّي الركعتين ، ثمّ ذكر في الثانية وهو راكع أنّه ترك سجدة في الأولي ؟

قال : كان

أبو الحسن ( عليه السلام ) يقول : إذا تركت السجدة في الركعة الأولي ، فلم تدر واحدة ، أو اثنتين ، استقبلت حتّي يصحّ لك ثنتان ، فإذا كان في الثالثة ، والرابعة ، فتركت سجدة بعد أن تكون قد حفظت الركوع ، أعدت السجود .

( تهذيب الأحكام : 154/2 ح 605 . عنه وعن الكافي ، وقرب الإسناد ، والاستبصار ،

وسائل الشيعة : 365/6 ح 8195 .

الكافي : 349/3 ح 3 ، وفيه : محمّد بن يحيي ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد

بن أبي نصر ، وعليّ بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي

نصر ، عن أبي الحسن عليه السلام ، وبتفاوت . عنه وعن التهذيب ، الوافي : 931/8 ح 7424 .

الاستبصار : 360/1 ح 1364 .

قرب الإسناد : 365 ح 1308 . عنه البحار : 143/85 ح 3 . )

36 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسن بن محمّد النوفليّ يقول : قدم سليمان المروزيّ متكلّم خراسان علي المأمون فأكرمه ووصله ، ثمّ قال له : إنّ ابن عمّي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قدم عليّ من الحجاز ، وهو يحبّ الكلام . . . إنّما وجّهت إليه لمعرفتي بقوّتك ، وليس مرادي إلّا أن تقطعه عن حجّة واحدة فقط .

فقال سليمان : حسبك ، يا أميرالمؤمنين ! اجمع بيني وبينه ، وخلّني والذمّ ، فوجّه المأمون إلي الرضا ( عليه السلام ) . . . قال ( عليه السلام ) : وماأنكرت من البداء يا سليمان

؟ . . . ولقد سمعت قوماً سألوا أبي موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) عن البداء ؟

فقال ( عليه السلام ) : وما ينكر الناس من البداء ، وأن يقف اللّه قوماً يرجيهم لأمره . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 179/1 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2379 . )

37 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن محمّد بن سنان : أنّ عليّ بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كتب إليه في جواب مسائله : . . .

وحرّم سباع الطير ، والوحش كلّها ، لأكلهامن الجيف ، ولحوم الناس ، والعذرة ، وما أشبه ذلك ، فجعل اللّه عزّوجلّ دلائل ما أحلّ من الوحش ، والطير ، وما حرّم ، كما قال أبي ( عليه السلام ) : كلّ ذي ناب من السباع ، وذي مخلب من الطير حرام ، وكلّ ما كانت له قانصة من الطير فحلال . . . .

وما حرّم قوله ( عليه السلام ) : كل ما دفّ ، ولا تأكل ما صفّ . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 88/2 ح 1 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2511 . )

38 - أبو عليّ الطبرسيّ : أخبرنا الشيخ الإمام الزاهد ، أبو الفتح عبد اللّه بن عبد الكريم بن هوازن القشيريّ ، أدام اللّه عزّه ، قراءةً عليه ، داخل القبّة التي فيها قبر الرضا ( عليه السلام ) ، غرّة شهر اللّه المبارك رمضان ، سنة إحدي وخمسمائة ، قال : حدّثني الشيخ الجليل العالم ، أبو

الحسن عليّ بن محمّد بن عليّ الحاتميّ الزوزنيّ قراءةً عليه ، سنة اثنتين وخمسين وأربعمائة ، قال : أخبرني أبو الحسن أحمد بن محمّد بن هارون الزوزنيّ بها ، قال : أخبرنا أبو بكر محمّد بن عبد اللّه بن محمّد ، حفدة العبّاس بن حمزة النيشابوريّ ، سنة سبع وثلاثين وثلاثمائة ، قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثني أبي سنة ستّين ومائتين ، قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : مرّ جعفر بصيّاد فقال : يا صيّاد ! أيّ شي ء أكثر ما يقع في شبكتك ؟

قال : الطير الزاقّ .

قال : فمرّ [جعفر] وهو يقول : هلك صاحب العِيال ، [هلك صاحب العِيال ] .

( صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 274 ح 11 . عنه البحار : 281/62 ح 30 ، و72/101 ح 12 . )

39 - الراونديّ ؛ : روي واضح عن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : قال أبي موسي ( عليه السلام ) للحسين بن أبي العلاء : اشتر لي جارية نوبيّة .

فقال الحسين : أعرف واللّه ! جارية نوبيّة نفيسة ، أحسن ما رأيت من النوبة ، فلولا خصلة لكانت من شأنك .

قال ( عليه السلام ) : وما تلك الخصلة ؟

قال : لا تعرف كلامك ، وأنت لا تعرف كلامها .

فتبسّم ( عليه السلام ) ثمّ قال : اذهب حتّي تشتريها .

فلمّا دخلت بها إليه قال لها بِلُغَتِها :

ما اسمك ؟

قالت : مؤنسة .

قال ( عليه السلام ) : أنت لعمري مؤنسة ، قد كان لك اسم غير هذا ، وقد كان اسمك قبل هذا حبيبة . قالت : صدقت .

ثمّ قال : يا ابن أبي العلاء ! إنّها ستلد لي غلاماً لا يكون في ولدي أسخي ، ولا أشجع ، ولا أعبد منه .

قلت : فما تسمّيه حتّي أعرفه ؟

قال ( عليه السلام ) : اسمه إبراهيم .

فقال عليّ بن أبي حمزة : كنت مع موسي ( عليه السلام ) بمني ، إذ أتي رسوله فقال : الحق بي بالثعلبيّة ، فلحقت به ، ومعه عياله ، وعمران خادمه .

فقال ( عليه السلام ) : أيّما أحبّ إليك ، المقام ههنا ، أو تلحق بمكّة ؟

قلت : أحبّهما إليّ ما أحببت .

قال ( عليه السلام ) : مكّة خير لك .

ثمّ سبقني إلي داره بمكّة ، وأتيته وقد صلّي المغرب ، فدخلت عليه فقال : ( فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًي ) .

( طه : 12/20 . )

فخلعت نعلي وجلست معه ، فأتيت بخوان فيه خبيص ، فأكلت أنا وهو ، ( الخوان : ما يؤكل عليه . المعجم الوسيط : 263 . )

( الخبيص : الحلواء المخبوصة من التمر والسمن . المعجم الوسيط : 216 . )

ثمّ رفع الخوان ، وكنت أُحدّثه ، ثمّ غشيني النعاس فقال لي : قم ، فنم حتّي أقوم أنا لصلاة الليل ، فحملني النوم إلي أن فرغ من صلاة الليل ، ثمّ جاءني فنبّهني ، فقال : قم فتوضّأ ،

وصلّ صلاة الليل وخفّف .

فلمّا فرغت من الصلاة صلّينا الفجر ، ثمّ قال لي : يا عليّ ! إنّ أُمّ ولدي ضربها الطلق ، فحملتها إلي الثعلبيّة مخافة أن يسمع الناس صوتها ، فولدت هناك الغلام الذي ذكرت لك كرمه وسخاءه وشجاعته .

قال عليّ : فواللّه ! لقد أدركت الغلام ، فكان كما وصف .

( الخرائج والجرائح : 310/1 ح 4 . عنه إثبات الهداة : 196/3 ح 80 ، والبحار : 69/48 ح 92 .

دلائل الإمامة : 338 ح 296 ، عن الحسين بن أبي العلاء . عنه إثبات الهداة : 210/3 ح 130 .

الصراط المستقيم : 190/2 ح 4 ، قطعة منه ، مرسلاً . )

40 - الراونديّ ؛ : روي عن محمّد بن الفضل الهاشميّ قال : . . . قال ( الرضا ) ( عليه السلام ) : إنّ موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) ، عمّر برهة من دهره . . . فلمّا نفدت مدّته وكان وقت وفاته ، أتاني مولي برسالته يقول : يا بنيّ ! إنّ الأجل قد نفد ، والمدّة قد انقضت ، وأنت وصيّ أبيك ، فإنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) لمّا كان وقت وفاته ، دعا عليّاً وأوصاه ، ودفع إليه الصحيفة التي كان فيها الأسماء التي خصّ اللّه بها الأنبياء ، والأوصياء .

ثمّ قال : يا عليّ ! ادن منّي ، فدنا منه ، فغطّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) رأس عليّ ( عليه السلام ) بملاءته ، ثمّ قال له : أخرج لسانك ، فأخرجه فختمه بخاتمه

، ثمّ قال : يا عليّ ! اجعل لساني في فيك فمصّه ، وابلع كلّ ما تجد في فيك .

ففعل عليّ ( عليه السلام ) ذلك ، فقال له : إنّ اللّه قد فهّمك ما فهّمني ، وبصّرك ما بصّرني ، وأعطاك من العلم ما أعطاني ، إلّا النبوّة ، فإنّه لا نبيّ بعدي . . . .

( الخرائج والجرائح : 341/1 ح 6 .

تقدّم الحديث بتمامه في ف 8 رقم 2389 . )

41 - الراونديّ ؛ : إنّ أبا الصلت الهرويّ روي عن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : قال لي أبي موسي ( عليه السلام ) : كنت جالساً عند أبي ( عليه السلام ) إذ دخل عليه بعض أوليائنا ، فقال : بالباب رَكْب كثير يريدون ( راكب جمعه رَكْب ، مثل صاحب وصَحْب . المصباح المنير : 236 . )

الدخول عليك ، فقال لي : انظر من بالباب ؟

فنظرت إلي جِمال كثيرة عليها صناديق ، ورجل راكب فرساً ، فقلت : من الرجل ؟

فقال : رجل من السند والهند أردت الإمام جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، فأعلمت والدي بذلك ، فقال : لا تأذن للنجس الخائن .

فأقام بالباب مدّة مديدة ، فلا يؤذن له حتّي شفع يزيد بن سليمان ، ومحمّد بن سليمان فأذن له ، فدخل الهنديّ ، وجثي بين يديه .

( جثا يجثو جُثُوّاً ، وجثي يجثي جَثِيّاً وجُثِيّاً : جلس علي ركبتيه ، أو قام علي أطراف أصابعه . المنجد : 79 . )

فقال : أصلح اللّه الإمام ! أنا رجل من بلد الهند

من قبل ملكها ، بعثني إليك بكتاب مختوم ، ولي بالباب حول لم تأذن لي ، فما ذنبي ؟

( في البحار : « وكنت بالباب حولاً » . )

أهكذا يفعل الأنبياء ؟

قال : فطأطأ رأسه ، ثمّ قال : ( وَلَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ و بَعْدَ حِينِ م ) ، وليس ( ص : 88/38 . )

مثلك من يطأ مجالس الأنبياء .

قال موسي ( عليه السلام ) : فأمرني أبي بأخذ الكتاب وفكّه ، فكان فيه : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إلي جعفر بن محمّد الصادق الطاهر من كلّ نجس ، من ملك الهند .

أمّا بعد ، فقد هداني اللّه علي يديك ، وإنّه اُهدي إليّ جارية لم أر أحسن منها ، ولم أجد أحداً يستأهلها غيرك ، فبعثتها إليك مع شي ء من الحليّ والجواهر والطيب ، ثمّ جمعت وزرائي فاخترت منهم ألف رجل يصلحون للأمانة ، واخترت من الألف مائة ، واخترت من المائة عشرة ، واخترت من العشرة واحداً ، وهو ميزاب بن حبّاب لم أر أوثق منه ، فبعثت علي يده هذه الجارية والهديّة .

فقال جعفر ( عليه السلام ) : ارجع أيّها الخائن ما كنت بالذي أقبلها ، لأنّك خائن فيما ائتمنت عليه ، فحلف أنّه ما خان .

فقال ( عليه السلام ) : إن شهد عليك بعض ثيابك بما خنت ، تشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؟

قال : أو تعفيني من ذلك ؟

قال : أكتب إلي صاحبك بما فعلت .

قال الهنديّ : إن علمت شيئاً فاكتب

، وكان عليه فروة فأمره بخلعها ، ثمّ قام ( الفَرْوَة : التي تُلْبَس ، قيل : بإثبات الهاء ، وقيل : بحذفها ، والجمع الفِراء ، مثل سهم وسهام . المصباح المنير : 471 . الفَرْو : شي ء كالجبّة يبطّن من جلود بعض الحيوانات ، كالأرانب والسمّور . المنجد : 580 . )

الإمام فركع ركعتين ثمّ سجد .

قال موسي ( عليه السلام ) : فسمعته في سجوده يقول : « اللّهمّ إنّي أسألك بمعاقد العزّ من عرشك ، ومنتهي الرحمة من كتابك ، أن تصلّي علي محمّد عبدك ورسولك وأمينك في خلقك وآله ، وأن تأذن لفرو هذا الهنديّ أن يتكلّم بلسان عربيّ مبين يسمعه من في المجلس من أوليائنا ، ليكون ذلك عندهم آية من آيات أهل البيت ، فيزدادوا إيماناً مع إيمانهم » .

ثمّ رفع رأسه فقال : أيّها الفرو ! تكلّم بما تعلم من هذا الهنديّ .

قال موسي ( عليه السلام ) : فانتفضت الفروة ، وصارت كالكبش ، وقالت : يا ابن رسول اللّه ! ائتمنه الملك علي هذه الجارية وما معها ، وأوصاه بحفظها حتّي صرنا إلي بعض الصحاري ، أصابنا المطر وابتلّ جميع ما معنا ، ثمّ احتبس المطر وطلعت الشمس ، فنادي خادماً كان مع الجارية يخدمها يقال له : بشر ، [وقال له : ] لو دخلت هذه المدينة فأتيتنا بما فيها من الطعام ، ودفع إليه دراهم ، ودخل الخادم المدينة ، فأمر الميزاب هذه الجارية أن تخرج من قبّتها إلي مضرب قد نصب [لها] في الشمس ، فخرجت وكشفت عن ساقيها إذ [كان ] في الأرض وحل ، ونظر

هذا الخائن إليها ، فراودها عن نفسها فأجابته ، وفجر بها وخانك .

فخرّ الهنديّ [علي الأرض ] ، فقال : ارحمني فقد أخطأت ، وأقرّ بذلك ، ثمّ صار فروة كما كانت ، وأمره أن يلبسها ، فلمّا لبسها انضمّت في حلقه ، وخنقته حتّي اسودّ وجهه .

فقال الصادق ( عليه السلام ) : أيّها الفرو ! خلّ عنه حتّي يرجع إلي صاحبه ، فيكون هو أولي به منّا ، فانحلّ الفرو ، [وقال ( عليه السلام ) : خذ هديّتك وارجع إلي صاحبك ] .

فقال الهنديّ : اللّه ، اللّه ، [يا مولاي ] فيّ ! فإنّك إن رددت الهديّة خشيت أن ينكر ذلك عليّ فإنّه شديد العقوبة .

فقال : أسلم أعطك الجارية فأبي ، فقبل الهديّة ، وردّ الجارية .

فلمّا رجع إلي الملك رجع الجواب إلي أبي بعد أشهر ، فيه مكتوب :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، إلي جعفر بن محمّد الإمام ( عليه السلام ) من ملك الهند ، أمّا بعد ، فقد كنت أهديت إليك جارية ، فقبلت منّي ما لا قيمة له ، ورددت الجارية ، فأنكر ذلك قلبي ، وعلمت أنّ الأنبياء وأولاد الأنبياء معهم فراسة ، فنظرت إلي الرسول بعين الخيانة ، فاخترعت كتاباً ، وأعلمته أنّه ( جاءني منك بخيانة ) ، وحلفت أنّه لا ينجيه إلّا الصدق ، فأقرّ بما فعل ، وأقرّت الجارية بمثل ذلك ، وأخبرت بما كان من أمر الفرو ، فتعجّبت من ذلك ، وضربت عنقها وعنقه ، وأنا أشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له ، وأنّ محمّداً عبده ورسوله .

واعلم

أنّي [واصل ] علي أثر الكتاب ، فما أقام إلّا مدّة يسيرة حتّي ترك مُلك الهند ، وأسلم وحسن إسلامه .

( الخرائج والجرائح : 299/1 ، ح 6 . عنه إثبات الهداة : 115/3 ، ح 137 ، قطعة منه ، والصراط المستقيم : 186/2 ، ح 6 ، باختصار ، ومدينة المعاجز : 396/5 ، ح 1737 . وعنه وعن المناقب ، البحار : 113/47 ، ح 150 .

المناقب لابن شهرآشوب : 242/4 س 10 ، باختصار . عنه مدينة المعاجز : 406/5 ، ح 1739 .

الثاقب في المناقب : 398 ، ح 325 ، وفيه : عن أبي الحسن عليّ بن محمّد ، عن أبيه محمّد ، عن أبيه عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي بن جعفرعليهم السلام ، قال - في حديث طويل أنا أختصره - أنّ ملك الهند . . . عنه مدينة المعاجز : 401/5 ، ح 1738 . )

42 - الراونديّ ؛ : روي عن الرضا ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) ، قال : جاء رجل إلي جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، فقال : انج بنفسك فهذا فلان بن فلان قد وشي بك إلي المنصور ، وذكر أنّك تأخذ البيعة لنفسك علي الناس لتخرج عليهم .

فتبسّم وقال : يا أبا عبد اللّه ! لا ترع ، فإنّ اللّه إذا أراد إظهار فضيلة كتمت أو جحدت أثار عليها حاسداً باغياً يحرّكها حتّي يبيّنها ، اقعد معي حتّي يأتي الطلب ، فتمضي معي إلي هناك حتّي تشاهد ما يجري من قدرة اللّه التي لامعدل لها عن مؤمن .

فجاء الرسول ، وقال

: أجب أمير المؤمنين .

فخرج الصادق ( عليه السلام ) ودخل ، وقد امتلأ المنصور غيظاً وغضباً ، فقال له : أنت الذي تأخذ البيعة لنفسك علي المسلمين ، تريد أن تفرّق جماعتهم وتسعي في هلكتهم وتفسد ذات بينهم ! ؟

فقال الصادق ( عليه السلام ) : ما فعلت شيئاً من هذا .

قال المنصور : فهذا فلان يذكر أنّك فعلت كذا ، وأنّه أحد من دعوته إليك .

فقال : إنّه لكاذب .

قال المنصور : إنّي أحلفه ، فإن حلف كفيت نفسي مؤونتك .

فقال الصادق ( عليه السلام ) : إنّه إذا حلف كاذباً باء بإثم .

فقال المنصور [لحاجبه ] : حلّف هذا الرجل علي ما حكاه عن هذا - يعني الصادق ( عليه السلام ) - ، فقال له الحاجب : قل : واللّه الذي لا إله إلّا هو ، وجعل يغلظ عليه اليمين .

فقال الصادق ( عليه السلام ) : لا تحلفه هكذا ، فإنّي سمعت أبي يذكر عن جدّي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أنّه قال : إنّ من الناس من يحلف كاذباً ، فيعظّم اللّه في يمينه ، ويصفه بصفاته الحسني ، فيأتي تعظيمه للّه علي إثم كذبه ويمينه ، [فيؤخّر عنه البلاء] ، ولكن دعني أحلفه باليمين التي حدّثني بها أبي ، عن جدّي ، عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إنّه لايحلف بها حالف إلّا باء بإثمه .

فقال المنصور : فحلّفه إذاً ، يا جعفر ! .

فقال الصادق ( عليه السلام ) للرجل : قل : إن كنت كاذباً عليك فقد برئت

من حول اللّه وقوّته ، ولجأت إلي حولي وقوّتي ، فقالها الرجل .

فقال الصادق ( عليه السلام ) : « اللّهمّ إن كان كاذباً فأمته » .

فما استتمّ كلامه حتّي سقط الرجل ميّتاً ، واحتمل ومضي به وسري عن المنصور ، وسأله عن حوائجه .

فقال ( عليه السلام ) : ليس لي حاجة إلّا [إلي اللّه ، و] الإسراع إلي أهلي ، فإنّ قلوبهم بي متعلّقة .

فقال [المنصور] : ذلك إليك ، فافعل منه ما بدا لك ، فخرج من عنده مكرّماً قد تحيّر فيه المنصور ومن يليه .

فقال قوم : ما ذا رجل فأجاه الموت ، ما أكثر ما يكون هذا ؟ !

وجعل الناس يصيرون إلي ذلك الميّت ينظرون إليه ، فلمّا استوي علي سريره جعل الناس يخوضون في أمره ، فمن ذامّ له ، وحامد إذ قعد علي سريره وكشف عن وجهه ، وقال : يا أيّها الناس ! إنّي لقيت ربّي بعدكم ، فلقّاني السخط واللعنة ، واشتدّ غضب زبانيته عليّ للذي كان منّي إلي جعفر بن محمّد الصادق ، فاتّقوا اللّه ، ولا تهلكوا فيه كما هلكت .

ثمّ أعاد كفنه علي وجهه ، وعاد في موته ، فرأوه لا حراك به ، وهو ميّت فدفنوه ، [وبقوا حائرين في ذلك ] .

( الخرائج والجرائح : 763/2 ، ح 84 . عنه البحار : 172/47 ، ح 19 ، وعنه وعن الإرشاد ، وسائل الشيعة : 270/23 ، ح 29552 ، قطعة منه .

الإرشاد للمفيد : 272 ، س 13 ، مرسلاً ، وبتفاوت . )

43 - أبو منصور الطبرسيّ ؛ :

عن داود بن قبيصة قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : سئل أبي ( عليه السلام ) هل منع اللّه عمّا أمر به ؟ وهل نهي عمّا أراد ؟ وهل أعان علي ما لم يرد ؟

فقال ( عليه السلام ) : أمّا ما سألت هل منع اللّه عمّا أمر به ؟ فلا يجوز ذلك ، ولو جاز ذلك ، لكان قد منع إبليس عن السجود لآدم ، ولو منع إبليس لعذره ولم يلعنه .

وأمّا ما سألت هل نهي عمّا أراد ؟ فلا يجوز ذلك ، ولو جاز ذلك ، لكان حيث نهي آدم ( عليه السلام ) عن أكل الشجرة أراد منه أكلها ، ولو أراد منه أكلها لما نادي عليه صبيان الكتاتيب ( وَعَصَي ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي ) ، واللّه تعالي لا ( طه : 121/20 . )

يجوز عليه أن يأمر بشي ء ، ويريد غيره .

وأمّا ما سألت عنه من قولك : هل أعان علي ما لم يرد ؟ فلا يجوز ذلك ، وجلّ اللّه تعالي علي أن يعين علي قتل الأنبياء وتكذيبهم ، وقتل الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) والفضلاء من ولده ، وكيف يعين علي ما لم يرد ؟ وقد أعدّ جهنّم لمخالفيه ، ولعنهم علي تكذيبهم لطاعته ، وارتكابهم لمخالفته .

ولو جاز أن يعين علي ما لم يرد ، لكان أعان فرعون علي كفره ، وادّعائه أنّه ربّ العالمين ، أفتري أراد اللّه من فرعون أن يدّعي الربوبيّة ؟

يستتاب قائل هذا القول ، فإن تاب من كذبه علي اللّه ، وإلاّ ضربت عنقه .

( الاحتجاج : 329/2 ح

267 . عنه البحار : 25/5 ح 31 ، ونور الثقلين : 404/3 ح 164 ، قطعة منه . )

44 - محّد بن علي الطبريّ ؛ : ذكر بعضهم قال : حدّثنا أبو القاسم عيسي بن الأزهر ، حدّثنا مسنّة بن عبد ربّه ، حدّثنا أبي ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، حدّثنا أبي موسي ( عليه السلام ) ، وحدّثنا سلمان القمّيّ ، عن مسروق مولي عائشة قال : دخل علي عائشة نسوة من أهل العراق ، ونسوة من أهل الشام ، فسألوا عائشة عن عليّ ( عليه السلام ) فقالت : أين مثل عليّ بن أبي طالب ؟ كان واللّه للقرآن تالياً ، وبالنهار صائماً ، وبالليل قائماً ، وللسرّ غالباً ، وعن المنكر ناهياً ، وللدين ناصراً ، وعليّ واللّه أقعدكنّ في البيوت آمنات ، وسمّاكنّ مؤمنات .

وتنفّست صعداء ثمّ قالت : آه سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول لعليّ : يا أباالحسن ! حبّك حسنة لا يضرّ معها سيّئة ، وبغضك سيّئة لا ينفع معها حسنة ، وإنّ محبّك يدخل الجنّة مدلاًّ ، .

( ومنه الحديث : « يمشي علي الصراط مُدلاًّ » أي منبسطاً ليس عليه خوف . مجمع البحرين : 372/5 . )

( بشارة المصطفي لشيعة المرتضي عليه السلام : 187 س 24 . )

45 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : قال الرضا ( عليه السلام ) : كان أبي يقول : من قال : لا حول ولا قوّة إلّا باللّه صرف اللّه عنه تسعة وتسعين نوعاً من بلاء الدنيا أيسرها الخنق .

( مكارم

الأخلاق : 297 س 19 .

ثواب الأعمال : 194 ح 1 وفيه : . . . سمعت أبا عبد اللّه عليه السلام يقول : وفي هامشه : وفي بعض النسخ ، قال : سمعت أبا الحسن الرضاعليه السلام . . . عنه البحار : 188/90 ح 15 وفيه : عن الرضاعليه السلام )

46 - ابن فهد الحلّي ؛ : حدّث أبو عمران موسي بن عمران الكسرويّ ، قال : حدّثنا عبد اللّه بن كلب ، قال : حدّثني منصور بن العبّاس ، عن سعد بن جناح ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن الرضا ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) قال : دخل أبو المنذر هشام السائب الكلبيّ علي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) فقال : أنت الذي تفسّر القرآن ؟

قال : قلت : نعم .

قال : أخبرني عن قول اللّه عزّوجلّ لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ( وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْءَانَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْأَخِرَةِ حِجَابًا مَّسْتُورًا ) ( الإسراء : 45/17 . )

ما ذلك القرآن الذي كان إذا قرأه رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) حجب عنهم ؟

قلت : لا أدري ، قال : فكيف ؟

قلت : إنّك تفسّر القرآن . قلت : يا ابن رسول اللّه ! إن رأيت أن تنعم عليّ وتعلّمنيهنّ .

قال ( عليه السلام ) : آية في الكهف ، وآية في النحل ، وآية في الجاثية ، وهي :

( أَفَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ و هَوَلهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَي عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَي سَمْعِهِ ي وَقَلْبِهِ ي وَجَعَلَ عَلَي بَصَرِهِ

ي غِشَوَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن م بَعْدِ اللَّهِ أَ فَلَاتَذَكَّرُونَ ) .

( الجاثية : 23/45 . )

وفي النحل ( أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَرِهِمْ وَأُوْلَل-ِكَ هُمُ الْغَفِلُونَ ) .

( النحل : 108/16 . )

وفي الكهف ( وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بَِايَتِ رَبِّهِ ي فَأَعْرَضَ عَنْهَا وَنَسِيَ مَا قَدَّمَتْ يَدَاهُ إِنَّا جَعَلْنَا عَلَي قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَفِي ءَاذَانِهِمْ وَقْرًا وَإِن تَدْعُهُمْ إِلَي الْهُدَي فَلَن يَهْتَدُواْ إِذًا أَبَدًا ) .

( الكهف : 57/18 . )

قال الكسرويّ : فعلّمتها رجلاً من أهل همدان كانت الديلم أسرته ، فمكث فيهم عشرين سنة ، ثمّ ذكر الثلاث آيات قال : فجعلت أمرّ علي محالّهم ، وعلي مراصدهم ، فلا يروني ولا يقولون شيئاً ، حتّي خرجت إلي أرض الإسلام .

قال أبو المنذر : وعلّمتها قوماً خرجوا في سفينة من الكوفة إلي بغداد ، وخرج معهم سبع سفن ، فقطع علي ستّة ، وسلمت سفينة التي قُرِءَ فيها هذه الآيات .

وروي أيضاً : أنّ الرجل المسؤول عن هذه الآيات ما هي ؟

هو الخضر ( عليه السلام ) .

( عدّة الداعي : 295 س 1 . عنه البحار : 283/89 ح 2 . )

47 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال العبّاس : . . . وذكر رجل لأبي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ أبا البختريّ ، وحديثه عن جعفر ، وكان الرجل يكذّبه؛

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد كذّب علي اللّه وملائكته ورسله

.

ثمّ ذكر أبو الحسن ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) : أنّه خرج مع أبي عبد اللّه جعفر جدّه ( عليه السلام ) إلي نخله ، حتّي إذا كان ببعض الطريق ، لقيته أمّ أبي البختريّ ، فوقف وعدل وجه دابّته ، فأرسلت إليه بالسلام ، فردّ عليها السلام ، فلمّا انصرف أبوه وجدّه إلي المدينة ، أتي قوم جعفراً ، فذكروا له خطبته أُمّ أبي البختريّ ، فقال لهم : لم أفعل .

( رجال الكشّيّ : 309 رقم 559 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3456 . )

48 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن ظبيان ، أنّه قال : كنت في بعض اللياليّ وأنا في الطواف ، فإذا نداء من فوق رأسي : يا يونس ! إنّي أنا اللّه ، لاإله إلّإ؛*للَّه هههههههههق » أنا فاعبدني ، وأقم الصلاة لذكري ، فرفعت رأسي فأذاج ، فغضب أبوالحسن ( عليه السلام ) غضباً لم يملك نفسه ، ثمّ قال . . .

أما إنّ يونس مع أبي الخطّاب في أشدّ العذاب مقرونان ، و أصحابهما إلي ذلك الشيطان مع فرعون وآل فرعون في أشدّ العذاب ، سمعت ذلك من أبي ( عليه السلام ) . . . .

( رجال الكشّيّ : 363 رقم 673 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3464 . )

49 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : السريّ بن أحمد بن السريّ قال : حدّثني محمّد بن يحيي الأرمنيّ قال : حدّثنا محمّد بن سنان ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعت موسي بن جعفر (

عليهماالسلام ) وقد اشتكي ، فجاءه المترفّعون بالأدوية يعني الأطبّاء ، فجعلوا يصفون له العجائب فقال : أين يذهب بكم ؟ اقتصروا علي سيّد هذه الأدوية الإهليلج ، والرازيانج ، والسكّر في استقبال الصيف ثلاثة أشهر ، في كلّ شهر ثلاث مرّات ، وفي استقبال الشتاء ثلاثة أشهر ، كلّ شهر ثلاث أيّام ثلاث مرّات ، ويجعل موضع الرازيانج مصطكي ، فلا يمرض إلّا مرض الموت .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 50 س 16 . عنه البحار : 99/59 ح 21 ، والفصول المهمّة للحرّ العاملي : 54/3 ح 2567 ، ومستدرك الوسائل : 442/16 ح 20496 . )

50 - السيّد ابن طاووس ؛ : من كتاب تعبير الرؤيا لمحمّد بن يعقوب الكلينيّ ما هذا لفظه : أحمد ، عن الوشّاء ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : رأيت أبي ( عليه السلام ) في المنام فقال : يا بنيّ ! إذا كنت في شدّة فأكثر أن تقول : « يا رؤوف يا رحيم » والذي تراه في المنام تراه في اليقظة .

( مهج الدعوات : 397 س 3 . عنه البحار : 272/90 ح 2 ، و283/92 ح 7 . )

51 - ابنا بسطام النيسابوريّان » : الأشعث بن عبد اللّه ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن موسي بن جعفر ( عليه السلام ) ، قال :

لمّا طلب أبو الدوانيق أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وهمّ بقتله ، فأخذه صاحب المدينة ووجّه به إليه .

وكان أبو الدوانيق استعجله ،

واستبطأ قدومه حرصاً منه علي قتله ، فلمّا مثّل بين يديه ضحك في وجهه ، ثمّ رحّب به وأجلسه عنده ، وقال : يا ابن رسول اللّه ! واللّه ! لقد وجّهت إليك ، وأنا عازم علي قتلك ، ولقد نظرت فألقي إليّ محبّة لك .

فواللّه ! ما أجد أحداً من أهل بيتي أعزّ منك ، ولا آثر عندي ، ولكن يا أبا عبداللّه ! ما كلام يبلغني عنك ، تهجّنا فيه ، وتذكرنا بسوء ؟

( في البحار : « تهجننا » . )

فقال : يا أمير المؤمنين ! ما ذكرتك قطّ بسوء .

فتبسّم أيضاً ، وقال : واللّه ! أنت أصدق عندي من جميع من سعي بك إليّ ، هذا مجلسي بين يديك وخاتمي ، فانبسط ولا تخشني في جليل أمرك وصغيره ، فلست أردّك عن شي ء .

ثمّ أمره بالانصراف ، وحباه وأعطاه ، فأبي أن يقبل شيئاً ، وقال : يا أميرالمؤمنين ! أنا في غناء ، وكفاية ، وخير كثير ، فإذا هممت ببرّي ، فعليك بالمتخلّفين من أهل بيتي ، فارفع عنهم القتل .

قال : قد قبلت يا أبا عبد اللّه ! وقد أمرت بمائة ألف درهم ، ففرّق بينهم .

فقال : وصلت الرحم ، يا أمير المؤمنين ! فلمّا خرج من عنده ، مشي بين يديه مشايخ قريش وشبّانهم ، من كلّ قبيلة ، ومعه عين أبي الدوانيق .

فقال له : يا ابن رسول اللّه ! لقد نظرت نظراً شافياً حين دخلت علي أميرالمؤمنين ، فما أنكرت منك شيئاً غير شفتيك ، وقد حرّكتهما بشي ء ، فما كان ذلك ؟

قال : إنّي لمّا نظرت إليه قلت : « يا من لا يضام ، ولا يرام ، وبه تواصل الأرحام ، صلّ علي محمّد وآله ، واكفني شرّه بحولك وقوّتك » ، واللّه ! ما زدت علي ما سمعت .

قال : فرجع العين إلي أبي الدوانيق ، فأخبره بقوله ، فقال : واللّه ! ما استتمّ ما قال حتّي ذهب ما كان في صدري من غائلة وشرّ .

( طبّ الأئمّةعليهم السلام : 115 س 8 . عنه البحار : 173/47 ، ح 20 ، و219/92 ، ح 16 ، ومدينة المعاجز : 254/5 ، ح 1614 ،

المصباح للكفعمي : 313 س 10 ، فطعة منه . )

52 - المسعوديّ : عن الرضا ، عن أبي الحسن موسي ( عليهماالسلام ) قال : سألته عن قول اللّه عزّ وجلّ : ( قُلْ أَرَءَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَآؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَآءٍ مَّعِينِ م ) .

( الملك : 30/67 . )

فقال : إذا قدمتم إمامكم ، فلم تروه فما أنتم صانعون ؟

وفي حديث آخر : فمن يأتيكم به إلّا اللّه عزّ وجلّ تعالي .

( إثبات الوصيّة : 267 س 2 . )

53 - أبو نعيم الإصفهانيّ : حدّثنا أحمد بن محمّد بن مقسّم ، حدّثني أبوالحسين عليّ بن الحسن الكاتب ، حدّثنيّ أبي ، حدّثني الهيثم ، حدّثني بعض أصحاب جعفر بن محمّد الصادق ( عليه السلام ) ، قال : دخلت علي جعفر ( عليه السلام ) وموسي بين يديه ، وهو يوصيه بهذه الوصيّة ، فكان ممّا حفظت منها : أن قال :

يا بنيّ ! اقبل

وصيّتي ، واحفظ مقالتي ، فإنّك إن حفظتها تعش سعيداً ، وتمت حميداً ، يا بنيّ ! من رضي بما قسّم له استغني ، ومن مدّ عينه إلي ما في يد غيره ( في الأصل : « تعيش سعيداً ، وتموت حميداً » ، وما أثبتناه عن كشف الغمّة والبحار . )

مات فقيراً ، ومن لم يرض بما قسّمه اللّه له اتّهم اللّه في قضائه ، ومن استصغر زلّة نفسه استعظم زلّة غيره ، ومن استصغر زلّة غيره استعظم زلّة نفسه ، يا بنيّ ! من كشف حجاب غيره انكشفت عورات بيته ، ومن سلّ سيف البغي قتل به ، ومن احتفر لأخيه بئراً سقط فيها ، ومن داخل السفهاء حقر ، ومن خالط العلماء وقر ، ومن دخل مداخل السوء اتّهم ، يا بنيّ ! إيّاك أن تزري بالرجال فيزري بك ، وإيّاك والدخول فيما لا يعنيك فتزلّ لذلك ، يا بنيّ ! قل الحقّ لك أو عليك ، تستشان* من بين أقرانك ، يا بنيّ ! كن لكتاب اللّه تالياً وللإسلام فاشياً ، وبالمعروف آمراً ، وعن المنكر ناهياً ، ولمن قطعك واصلاً ، ولمن سكت عنك مبتدئاً ، ولمن سألك معطياً ، وإيّاك والنميمة ، فإنّها تزرع الشحناء في قلوب الرجال ، وإيّاك والتعرّض لعيوب الناس فمنزلة التعرّض لعيوب الناس بمنزلة الهدف ، يا بنيّ ! إذا طلبت الجود فعليك بمعادنه ، فإنّ للجود معادن ، وللمعادن أصولاً ، وللأصول فروعاً ، وللفروع ثمراً ، ولا يطيب ثمر إلّا بأصول ، ولا أصل ثابت إلّا بمعدن طيّب ، يا بنيّ ! إن زرت فزر الأخيار ولا تزر الفجّار ، فإنّهم صخرة

لا يتفجّر ماؤها ، وشجرة لا يخضرّ ورقها ، وأرض لا تظهر عشبها .

قال عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) : فما ترك [ أبي ] هذه الوصيّة إلي أن مات .

( حلية الأولياء : 195/3 ، س 8 .

كشف الغمّة : 157/2 ، س 17 ، و184 ، س 15 ، بتفاوت يسير . عنه البحار : 201/75 ، ح 33 ، و204 ، ح 42 ، وإثبات الهداة : 167/3 ، ح 49 .

العدد القويّة : 151 ، ح 75 ، مرسلاً وبتفاوت .

الفصول المهمّة لابن الصبّاغ : 224 ، س 4 ، بتفاوت يسير . عنه إثبات الهداة : 169/3 ، ح 54 .

نور الأبصار : 299 ، س 12 ، بتفاوت يسير . )

54 - ابن حبّان : عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يروي عن أبيه العجائب ، روي عنه أبو الصلت وغيره ، كأنّه كان يَهِمُ ويخطي ء ، روي عن أبيه موسي بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمّد ، عن أبيه محمّد بن عليّ ، عن أبيه عليّ بن الحسين ، عن أبيه الحسين بن عليّ ، عن أبيه عليّ : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : السبت لنا ، والأحد لشيعتنا ، والاثنين لبني أُميّة ، والثلاثاء لشيعتهم ، والأربعاء لبني العبّاس ، والخميس لشيعتهم ، والجمعة للناس جميعاً ، وليس فيه سفر .

( المجروحين : 106/2 س 1 . )

55 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] أنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال :

لما أُسري بي إلي السماء ، سقط إلي الأرض من عرقي ، فنبت منه الورد ، فمن أحبّ أن يشمّ رائحتي ، فليشمّ الورد .

( المجروحين : 106/2 س 6 . )

56 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] أنّ النبيّ عليه الصلاة والسلام قال : الإيمان معرفة بالقلب ، وإقرار باللسان ، وعمل بالأركان .

( المجروحين : 106/2 س 8 . )

57 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] أنّ النبيّ عليه الصلاة والسلام قال : ادّهنوا بالبنفسج ، بارد في الصيف ، حارّ في الشتاء .

( المجروحين : 106/2 س 10 . )

58 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] أنّ النبيّ عليه الصلاة والسلام قال : من أكل رمّانة حتّي يشمّها ، أنار اللّه قلبه أربعين ليلة .

( المجروحين : 106/2 س 12 . )

59 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : الحنّاء بعد النورة أمان من الجذام والبرص .

( المجروحين : 107/2 س 3 . )

60 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إذا عطس قال له عليّ : رفع اللّه ذكرك ، وإذا عطس عليّ قال له النبيّ عليه الصلاة والسلام : أعلي اللّه كعبك .

( المجروحين : 107/2 س 5 . )

61 - ابن حبّان : وبإسناده [المتقدّم ] أنّ النبيّ عليه الصلاة والسلام قال : من أدّي فريضة فله عند اللّه دعوة مستجابة .

( المجروحين : 107/2 س 7 . )

( ي ) - ما رواه عن آبائه ( عليهم السلام ) :

1 - مسائل عليّ بن جعفر ( عليه السلام ) : وبالإسناد أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرني المنذر بن محمّد قراءة ، قال : حدّثنا أحمد بن يحيي الضبّيّ ، قال : حدّثنا موسي بن القاسم ، عن عليّ بن جعفر ، عن عليّ بن موسي بن جعفر ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه أخرجني ورجلاً معي من ظهر إلي ظهر من صلب آدم ، حتّي خرجنا من صلب ( في المصدر : من طهر إلي طهر . والصحيح ما أثبتناه من البحار . )

أبينا ، فسبقته بفضل هذه علي هذه ، - وضمّ بين السبّابة والوسطي - وهو النبوّة .

فقيل له : ومن هو يا رسول اللّه ؟

فقال : عليّ بن أبي طالب .

( مسائل عليّ بن جعفرعليه السلام : 319 ح 799 .

أمالي الطوسيّ : 340 ح 693 . عنه البحار : 35/35 ح 35 ، س 36/39 ح 6 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : روي عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، عن أبيه ، عن آبائه ( صلوات اللّه عليهم ) قال : أتي ميثم التمّار دار أمير المؤمنين ( عليه السلام ) ،

فقيل له : إنّه نائم ، فنادي بأعلي صوته : انتبه أيّها النائم ! فو اللّه لتخضبنّ لحيتك من رأسك .

فانتبه أمير المؤمنين (

عليه السلام ) فقال : أدخلوا ميثماً ، فقال له : أيّها النائم ! واللّه لتخضبنّ لحيتك من رأسك .

فقال : صدقت ، وأنت واللّه لتقطعنّ يداك ، ورجلاك ، ولسانك ، ولتقطعنّ النخلة التي بالكُناسة ، فتشقّ أربع قطع ، فتُصلب أنت علي ربعها ، وحجربن عديّ علي ربعها ، ومحمّد بن أكثم علي ربعها ، وخالد بن مسعود علي ربعها .

قال ميثم : فشككت في نفسي وقلت : إنّ عليّاً ليُخبرنا بالغيب .

فقلت له : أو كائن ذاك يا أمير المؤمنين ؟

فقال ( عليه السلام ) إي وربّ الكعبة ، كذا عهده إليّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : فقلت : لِمَ يُفعل ذلك بي يا أمير المؤمنين ؟

فقال ( عليه السلام ) : ليأخذنّك العتلّ الزنيم ، ابن الأمة الفاجرة ، عبيد اللّه بن زياد .

قال : وكان ( عليه السلام ) يخرج إلي الجَبّانة وأنا معه ، فيمرّ بالنخلة فيقول لي :

ياميثم ! إنّ لك ولها شأناً من الشأن .

قال : فلمّا وُلّي عبيد اللّه بن زياد الكوفة ودخلها ، تعلّق عَلَمُه بالنخلة التي بالكُناسة فتخرق ، فتطيّر من ذلك ، فأمر بقطعها ، فاشتراها رجل من النجّارين فشقّها أربع قطع .

قال ميثم : فقلت لصالح ابني : فخذ مسماراً من حديد ، فانقش عليه اسمي واسم أبي ، ودقّه في بعض تلك الأجذاع .

قال : فلمّا مضي بعد ذلك أيّام أتاني قوم من أهل السوق فقالوا :

يا ميثم ! انهض معنا إلي الأمير نشكوا إليه عامل السوق ، ونسأله أن يعزله عنّا ، ويولّي علينا

غيره .

قال : وكنت خطيب القوم ، فنصت لي وأعجبه منطقي ، فقال له عمروبن حريث : أصلح اللّه الأمير ! تعرف هذا المتكلّم ؟

قال : من هو ؟

قال ميثم التمّار الكذّاب ، مولي الكذّاب عليّ بن أبي طالب ، قال :

فاستوي جالساً فقال لي : ماتقول ؟

فقلت : كذب أصلح اللّه الأمير ، بل أنا الصادق مولي الصادق عليّ بن أبي طالب أمير المؤمنين حقّاً .

فقال لي : لتبرّأنّ من عليّ ، ولتذكرنّ مساويه ، وتتولّي عثمان ، وتذكر محاسنه ، أولأُقطّعنّ يديك ورجليك ولأُصلّبنّك ، فبكيت .

فقال لي : بكيت من القول دون الفعل .

فقلت : واللّه ما بكيت من القول ، ولا من الفعل ، ولكن بكيت من شكّ كان دخلني يوم خبّرني سيّدي ومولاي .

فقال لي : وماقال لك ؟

قال : فقلت : أتيت الباب فقيل لي : إنّه نائم ، فناديت : انتبه أيّها النائم ! فواللّه لتخضبنّ لحيتك من رأسك .

فقال : صدقت ، وأنت واللّه لتقطّعنّ يداك ورجلاك ولسانك ، ولتصلبنّ .

فقلت : ومن يفعل ذلك بي يا أمير المؤمنين ؟

فقال : يأخذك العتلّ الزنيم ، ابن الأمة الفاجرة ، عبيد اللّه بن زياد .

قال : فامتلأ غيظاً ، ثمّ قال لي : واللّه لأقطّعنّ يديك ورجليك ، ولأدعنّ لسانك حتّي أُكذّبك وأُكذّب مولاك ، فأمر به فقطعت يداه ورجلاه ، ثمّ أخرج فأمر به أن يصلب ، فنادي بأعلي صوته : أيّها الناس ! من أراد أن يسمع الحديث المكنون عن عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) ؟

قال : فاجتمع

الناس وأقبل يحدّثهم بالعجائب ، وخرج عمرو بن حريث ، وهو يريد منزله فقال : ماهذه الجماعة ؟

قالوا : ميثم التمّار يحدّث الناس عن عليّ بن أبي طالب .

قال فانصرف مسرعاً فقال : أصلح اللّه الأمير ! بادر ، فابعث إلي هذا من يقطع لسانه فإنّي لست آمن أن يغيّر قلوب أهل الكوفة فيخرجوا عليك .

قال : فالتفت إلي حَرَسيّ فوق رأسه فقال : اذهب فاقطع لسانه .

قال : فأتاه الحرسيّ ، فقال له : يا ميثم ! قال : ماتشاء ؟

قال : أخرج لسانك فقد أمرني الأمير بقطعه .

قال ميثم : ألاّ زعم ابن الأمة الفاجرة أنّه يكذّبني ويكذّب مولاي ، هاك لساني .

قال : فقطع لسانه ، وتشحّط ساعة في دمه ، ثمّ مات ، وأمر به فصلب .

قال صالح : فمضيت بعد ذلك بأيّام ، فإذاً هو قد صلب علي الربع الذي كنت دققت فيه المسمار .

( رجال الكشّيّ : 85 رقم 140 . عنه البحار : 131/42 ح 14 .

روضة الواعظين : 315 س 24 ، مرسلاً . )

3 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، وأحمد بن محمّد جميعاً ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن محمّد بن عبداللّه قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، إنّ أبي حدّثني عن آبائك ( عليهم السلام ) : أنّه قيل لبعضهم : إنّ في بلادنا موضع رباط يقال له : قزوين ، وعدوّاً يقال له : الديلم ، فهل من جهاد ، أو هل

من رباط ؟

فقال ( عليه السلام ) : عليكم بهذا البيت فحجّوه ، ثمّ قال : فأعاد عليه الحديث ثلاث مرّات كلّ ذلك يقول : عليكم بهذا البيت فحجّوه ، ثمّ قال في الثالثة : أما يرضي أحدكم أن يكون في بيته ينفق علي عياله ينتظر أمرنا ، فإن أدركه كان كمن شهد مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بدراً ، وإن لم يدركه كان كمن كان مع قائمنا ) ( عليه السلام ) في الكافي : 22/5 : « وإن مات منتظراً لأمرنا » ، بدل « وإن لم يدركه » . )

في فسطاطه هكذا وهكذا - وجمع بين سبّابتيه - .

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : صدق ، هو علي ما ذكر .

( الكافي : 260/4 ح 34 ، و22/5 ح 2 ، بتفاوت . عنه وسائل الشيعة : 122/11 ح 14411 ، و47/15 ح 19958 ، والوافي : 231/12 ح 11796 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ ، عن الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان يحبّ أربع قبائل ، كان يحبّ الأنصار ، وعبد القيس ، وأسلم ، وبني تميم ، وكان يبغض بني أُميّة ، وبني حنيف ، وبني ثقيف ، و بني هذيل .

وكان ( عليه السلام )

يقول : لم تلدني أُمّي بكريّة ، ولا ثقفيّة .

وكان ( عليه السلام ) يقول : في كلّ حيّ نجيب إلّا في بني أُميّة .

( الخصال : 227 ح 64 . عنه البحار : 314/22 ح 3 . )

5 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو منصور أحمد بن إبراهيم الخوريّ قال : حدّثنا زيد بن محمّد البغداديّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن محمّد الطائيّ بالبصرة قال : حدّثنا أبي قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : أنّه دعاه رجل ، فقال له عليّ ( عليه السلام ) : علي أن تضمن لي ثلاث خصال ؟

قال : وما هي يا أمير المؤمنين ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تدخل علينا شيئاً من خارج ، ولا تدّخر عنّا شيئاً في البيت ، ولاتجحف بالعيال .

قال : ذلك لك ، فأجابه عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 258/1 ح 16 ، و42/2 ح 138 ، مثله . عنه البحار : 255/27 ح 2 ، ووسائل الشيعة : 27/25 ح 31068 . عنه وعن صحيفة الرضاعليه السلام ، البحار : 451/72 ح 4 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 246 ح 155 . عنه مستدرك الوسائل : 239/16 ح 19726 .

الخصال : 188 ح 260 . عنه وعن العيون ، وسائل الشيعة : 278/24 ح 30540 . )

6 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين

بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عيينة قال : حدّثني نعيم بن صالح الطبريّ قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن آبائه ، عن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : : أنّه ورّث الخنثي من موضع مبالته .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 2//75 ح 350 . عنه البحار : 358/101 ح 19 ، ووسائل الشيعة : 284/26 ح 33011 . )

7 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرني ابن عقدة قال : حدّثني الحسن بن القاسم قال : حدّثنا بشير بن إبراهيم قال : حدّثنا سليمان بن بلال قال : حدّثني عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : دخل رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يوم فتح مكّة والأصنام حول الكعبة ، وكانت ثلاثمائة وستّين صنماً ، فجعل يطفّها بمخصرة في يده ، ( طفّ الشي ء طفّاً : أهوي إليه ليرميه . المعجم الوسيط : 559 . )

( الِمخصَرَة : ما يُتوكّأعليها كالعصا ونحوه . المعجم الوسيط : 237 . )

ويقول : ( جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَطِلُ إِنَّ الْبَطِلَ كَانَ زَهُوقًا ) ، جاء ( الإسراء : 81/17 . )

الحقّ ، وما يبدي الباطل ومايعيد ، فجعلت تكبّب لوجوهها .

( الأمالي : 336 ح 683 . عنه البحار : 116/21 ح 11 ، وفيه : عن الرضاعليه السلام قال : دخل رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ، ومثله نور الثقلين : 213/3 ح

411 ، و343/4 س 5 ، وإثبات الهداة : 306/1 ح 226 . )

8 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرنا ابن عقدة قال : حدّثني الحسن بن القاسم قال : حدّثنا ثبير بن إبراهيم قال : حدّثنا سليمان بن بلال المدنيّ قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : أنّ إبليس كان يأتي الأنبيا ( عليهم السلام ) : من لدن آدم ( عليه السلام ) إلي أن بعث اللّه المسيح ( عليه السلام ) ، يتحدّث عندهم ويسائلهم ، ولم يكن بأحد منهم أشدّ أُنساً منه بيحيي بن زكريّا .

فقال له يحيي : يا أبا مرّة ! إنّ لي إليك حاجة .

فقال له : أنت أعظم قدراً من أن أردّك بمسألة ، فسلني ما شئت ، فإنّي غير مخالفك في أمر تريده .

فقال يحيي : يا أبا مرّة ! أُحبّ أن تعرض عليّ مصائدك ، وفخوخك التي تصطاد بها بني آدم .

فقال له إبليس : حبّاً وكرامة ، وواعده لغد .

فلمّا أصبح يحيي ( عليه السلام ) قعد في بيته ينتظر الموعد وأجاف عليه الباب إغلاقاً ، فماشعر حتّي ساواه من خَْوخَة كانت في بيته ، فإذا وجهه صورة وجه ( الخَوخَة : كوّة في البيت تؤدّي إليه الضوء . المعجم الوسيط : 261 . )

القرد ، وجسده علي صورة الخنزير ، وإذا عيناه مشقوقتان طولاً ، وفمه مشقوق طولاً ، وإذا أسنانه وفمه عظماً واحداً بلاذقن ولالحية ، وله أربعة أيد : يدان في صدره

، ويدان في منكبه ، وإذا عراقيبه قوادمه ، وأصابعه خلفه ، وعليه قباء ، وقد ( العُرقوب من الإنسان : وتر غليظ فوق عقبه . المعجم الوسيط : 596 . )

شدّ وسطه بمنطقة ، فيها خيوط معلّقة من بين أحمر ، وأخضر ، وأصفر ، وجميع الألوان ، وإذا بيده جرس عظيم ، وعلي رأسه بيضة ، وإذا في البيضة حديدة معلّقة شبيهة بالكلاب .

فلمّا تأمّله يحيي ( عليه السلام ) قال له : ما هذه المنطقة التي في وسطك ؟

فقال : هذه المجوسيّة ، أنا الذي سننتها وزيّنتها لهم .

فقال له : فما هذه الخيوط الألوان ؟

قال : هذه جميع أصباغ النساء ، لا تزال المرأة تصبغ الصبغ حتّي يقع مع لونها ، فأفتتن الناس بها .

فقال له : فما هذا الجرس الذي بيدك ؟

قال : هذا مجمع كل لذّة من طنبور وبربط ، ومعزفة وطبل ، وناي وصرناي ، وإنّ القوم ليجلسون علي شرابهم فلا يستلذّونه ، فأُحرّك الجرس فيما بينهم ، فإذا سمعوه استخفّهم الطرب ، فمن بين من يرقّص ، ومن بين من يفرقع أصابعه ، ومن بين من يشقّ ثيابه .

فقال له : وأيّ الأشياء أقرّ لعينك ؟

قال : النساء ، هنّ فخوخي ومصائدي ، فإنّي إذا اجتمعت عليّ دعوات الصالحين ولعناتهم ، صرت إلي النساء ، فطابت نفسي بهنّ .

فقال له يحيي ( عليه السلام ) : فما هذه البيضة علي رأسك ؟

قال : بها أتوقّي دعوة المؤمنين .

قال : فما هذه الحديدة التي أراها فيها ؟

قال : بهذه أُقلّب قلوب الصالحين .

قال يحيي

( عليه السلام ) : فهل ظفرت بي ساعة قطّ ؟

قال : لا ، ولكن فيك خصلة تعجبني .

قال يحيي : فما هي ؟

قال : أنت رجل أكول ، فإذا أفطرت أكلت وبشمت ، فيمنعك ذلك من بعض ( بَشِم من الطعام بَشَماً : أكثر منه حتّي اتّخم وسَئمه ، فهو بَشِم . )

صلاتك وقيامك بالليل .

قال يحيي ( عليه السلام ) : فإنّي أُعطي اللّه عهداً أنّي لا أشبع من الطعام حتّي ألقاه .

قال له إبليس : وأنا أُعطي اللّه عهداً أنّي لا أنصح مسلماً حتّي ألقاه؛ ثمّ خرج فما عاد إليه بعد ذلك .

( الأمالي : 338 ح 692 . عنه البحار : 171/14 ح 12 ، و223/60 ح 70 . )

9 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرني ابن عقدة قال : حدّثني الحسن بن القاسم قال : حدّثنا ثبير بن إبراهيم بن شيبان قال : حدّثنا سليمان بن بلال قال : حدّثني عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) دفع خيبر إلي أهلهإ؛48 ، هههههههههه بالشطر ، فلمّا كان عند الصرام بعث عبد اللّه بن رواحة فخَرَصَها عليهم ، ( الشطر : نصف الشي ء ، ويستعمل في الجزء منه . المعجم الوسيط : 482 . )

( الصرام ، بكسر الأوّل وفتحها : جَنْيُ الثمر وأوان نضج الثمر . المعجم الوسيط : 513 . )

( خَرَصَ الشي ء : حَزَرَه وقدّره

. المعجم الوسيط : 227 . )

ثمّ قال : إن شئتم أخذتم بخَْرصِنا ، وإن شئتم أخذنا واحتسبنا لكم .

فقالوا : هذا الحقّ ، بهذا قامت السماوات والأرض .

( الأمالي : 342 ح 699 . عنه البحار : 27/21 ح 28 ، و171/100 ح 1 ، ومستدرك الوسائل : 469/13 ح 15922 . )

10 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت ، قال : أخبرنا ابن عقدة ، قال : أخبرني عليّ بن محمّد بن عليّ قراءة عليه ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عيسي ، قال : حدّثنا عبيد اللّه بن عليّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : قال : خلَّف رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عليّاً ( عليه السلام ) في غزوة تبوك ، فقال : يا رسول اللّه ! تخلّفني بعدك ؟

قال : ألا ترضي أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسي إلّا أنّه لا نبيّ بعدي .

( الأماضغ : 342 ح 702 . عنه البحار : 232/21 ح 9 ، و256/37 ح 10 ، وإثبات ااًداة : 103/2 ح 424 . )

11 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرني ابن عقدة قال : أخبرني عبيد اللّه بن عليّ ، قال : هذا كتاب جدّي عبيد اللّه بن عليّ ، فقرأت فيه : أخبرني عليّ بن موسي أبو الحسن ، عن أبيه ، عن جدّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ( عليهم السلام ) :

: أنّ عليّاً ( عليه السلام ) أوّل من أسلم .

( الأماضغ : 342 ح 703 . عنه البحار : 225/38 ح 28 . )

12 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل ، قال : حدّثنا الفضل بن محمّد بن المسيّب أبو محمّد البيهقيّ الشعرانيّ بجرجان قال : حدّثنا هارون بن عمرو بن عبد العزيز بن محمّد أبو موسي المجاشعيّ قال : حدّثنا محمّد بن جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ، قال : حدّثنا أبي أبو عبد اللّه ( عليه السلام ) .

قال المجاشعيّ : وحدّثناه الرضا عليّ بن موسي ( عليه السلام ) ، عن أبيه موسي ، عن أبيه أبي عبد اللّه جعفر بن محمّد ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : سمعت عليّاً ( صلوات اللّه عليه ) يقول لرأس اليهود : علي كم افترقتم ؟

فقال : علي كذا وكذا فرقة .

فقال عليّ ( عليه السلام ) : كذبت يا أخا اليهود ! ثمّ أقبل علي الناس فقال : واللّه لو ثنّيت لي الوسادة لقضيت بين أهل التوراة بتوراتهم ، وبين أهل الإنجيل بإنجيلهم ، وبين أهل الزبور بزبورهم ، وبين أهل القرآن بقرآنهم .

أيّها الناس ! افترقت اليهود علي إحدي وسبعين فرقة ، سبعون منها في النار ، وواحدة ناجية في الجنّة ، وهي التي اتّبعت يوشع بن نون وصيّ موسي ( عليه السلام ) . وافترقت النصاري علي إثنتين وسبعين فرقة ، إحدي وسبعين في النار ، وواحدة في الجنّة ، وهي التي اتّبعت شمعون وصيّ عيسي ( عليه السلام ) .

وستفترق هذه الأُمّة علي

ثلاث وسبعين فرقة ، إثنتان وسبعون فرقة في النار ، وفرقة في الجنّة ، وهي التي اتّبعت وصيّ محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ؛ وضرب بيده علي صدره ، ثمّ قال : ثلاث عشرة فرقة من الثلاث والسبعين كلّها تنتحل مودّتي وحبّي ، واحدة منها في الجنّة وهم النمط الأوسط ، واثنتا عشرة في النار .

( الأماضغ : 523 ح 1159 . عنه البحار : 5/28 ح 6 ، عن الصادق عليه السلام مثله .

بشارة اثصطط لشيعة اثرتك عليه السلام : 216 س 5 .

الاحتجاج : 625/1 ح 145 ، مرسلاً عن أمف اثؤمنغ عليه السلام . عنه البحار : 4/28 ح 5 . )

13 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا جماعة ، عن أبي المفضّل قال : حدّثنا عبد الرزّاق بن سليمان بن غالب الأزديّ بأرتاح قال : حدّثني الفضل بن المفضّل بن قيس بن رمّانة الأشعريّ سنة أربع وخمسين ومائتين وفيها مات قال : حدّثنا الرضا عليّ بن موسي قال : حدّثني أبي ، عن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بعث عليّاً ( عليه السلام ) إلي اليمن فقال له وهو يوصيه : يا عليّ ! أوصيك بالدعاء فإنّ معه الإجابة ، وبالشكر فإن معه المزيد ، وأنهاك من أن تخفر عهداً ، أو تغيّر عليه ، وأنهاك عن المكر فإنّه لايحيق المكر السيّي ء إلّا بأهله ، وأنهاك عن البغي فإنّه من بُغي عليه لينصرنّه اللّه .

( الأماضغ : 597 ح 1239 . عنه

البحار : 361/21 ح 4 ، و69/74 ح 9 ، ووسائل الشيعة : 29/7 ح 8624 ، قطعة منه . )

14 - الراونديّ ؛ : روي عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : إنّ غلاماً يهوديّاً قدم علي أبي بكر في خلافته فقال : السلام عليك يا أبا بكر !

فوجأ عنقه ، وقيل له : لِم لَم تسلّم عليه بالخلافة ؟

( وجأ فلاناً بيده أو بالسكّغ : به ص غ أيّ موضع كان . )

ثمّ قال له أبو بكر : ما حاجتك ؟

قال : مات أبي يهوديّاً ، وخلّف كنوزاً وأموالاً ، فإن أنت أظهرتها وأخرجتها إليّ ، أسلمت علي يديك وكنت مولاك ، وجعلت لك ثلث ذلك المال ، وثلثاً للمهاجرين والأنصار ، وثلثاً لي .

فقال أبو بكر : يا خبيث ! وهل يعلم الغيب إلّا اللّه ! ونهض أبو بكر .

ثمّ انتهي اليهوديّ إلي عمر فسلّم عليه وقال : إنّي أتيت أبا بكر أسأله عن مسألة فأوجعت ضرباً ، وأنا أسألك عن المسألة ، وحكي قصّته .

قال : وهل يعلم الغيب إلّا اللّه ؟

ثمّ خرج اليهوديّ إلي عليّ ( عليه السلام ) وهو في المسجد ، فسلّم عليه وقال : ياأميرالمؤمنين ! وقد سمعه أبو بكر وعمر فوكزوه وقالوا : يا خبيث ! هلّا سلّمت علي الأوّل ، كما سلّمت علي عليّ ( عليه السلام ) ، والخليفة أبو بكر ؟

فقال اليهوديّ : واللّه ما سمّيته بهذا الإسم ، حتّي وجدت ذلك في كتب آبائي وأجدادي في التوراة .

فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : وما حاجتك

؟

قال ( عليه السلام ) : مات أبي يهوديّاً ، وخلّف كنوزاً كثيرة وأموالاً ، فلم يطّلعني عليها ، فإن أخرجتها لي أسلمت علي يديك .

فقال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : وتفي بما تقول ؟

قال : نعم ، وأُشهد اللّه وملائكته ، وجميع من يحضرني .

قال ( عليه السلام ) : نعم ، فدعا برقّ أبيض ، فكتب عليه كتاباً ، ثمّ قال : تحسن أن تكتب ؟

قال : نعم .

قال ( عليه السلام ) : خذ معك ألواحاً ، وصر إلي بلاد اليمن ، وسل عن وادي برهوت بحضرموت ، فإذا صرت بطرف الوادي عند غروب الشمس ، فاقعد هناك ، فإنّه سيأتيك غرابيب سود مناقيرها وهي تنعب ، فإذا هي تنعب ، فاهتف باسم أبيك وقل : يا فلان ! أنا رسول وصيّ محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فكلّمني ، فإنّه سيجيبك أبوك ، فلاتفتر عن سؤاله عن الكنوز التي خلّفها ، فكلّ ما أجابك به في ذلك الوقت ، وتلك الساعة ، فاكتبه في ألواحك ، فإذا انصرفت إلي بلادك ، بلاد خيبر ، فتتبّع مافي ألواحك ، واعمل بما فيها .

فمضي اليهوديّ حتّي انتهي إلي بلاد اليمن ، وقعد هناك كما أمره ، فإذا هو بالغرابيب السود قد أقبلت تنعب ، فهتف اليهوديّ ، فأجابه أبوه وقال : ويلك ! ماجاء بك في هذا الوقت إلي هذا الموطن ، وهو من مواطن أهل النار ؟

قال : جئتك أسألك عن كنوزك ، أين خلّفتها ؟

قال : في جدار كذا ، في موضع كذا ، في حيطان كذا .

فكتب الغلام ذلك ، ثمّ قال : ويلك ! اتّبع دين محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

وانصرفت الغرابيب ، ورجع اليهوديّ إلي بلاد خيبر ، وخرج بغلمانه وفعلته ، وإبل و جواليق ، وتتبّع ما في ألواحه ، فأخرج كنزاً من أواني الفضّة ، وكنزاً من أواني الذهب ، ثمّ أوقر عيراً وجاء ، حتّي دخل علي عليّ ( عليه السلام ) .

فقال : يا أمير المؤمنين ! أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، وأشهد أنّ محمّداً رسول اللّه ، وأنّك وصيّ محمّد وأخوه ، وأمير المؤمنين حقّاً كما سمّيت ، وهذه عير دراهم ودنانير ، فاصرفها حيث أمرك اللّه ورسوله .

واجتمع الناس فقالوا لعليّ ( عليه السلام ) : كيف علمت هذا ؟

قال : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وإن شئت أخبرتكم بما هو أصعب من هذا .

قالوا : فافعل .

قال ( عليه السلام ) : كنت ذات يوم تحت سقيفة مع رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وإنّي لأُحصي ستّاً وستّين وطأة ، كلّ ملائكة أعرفهم بلغاتهم وصفاتهم ، وأسمائهم ووطئهم .

( اگ رائج واكرائح : 192/1 ح 29 . عنه البحار : 196/41 ح 9 .

مشارق أنوار اليقغ : 81 س 18 . عنه مدينة اثعاجز : 46/2 ح 393 . )

15 - محمّد بن عليّ الطبريّ ؛ قال : حدّثنا عبد اللّه بن هشام قال : حدّثنا أبو الحسن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ( عليهم السلام

) : ، عن النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : كان ملك الكرّوبين يقال له : فطرس وكان من اللّه عزّوجلّ بمكان ، فأرسله برسالة فأبطأ ، فكسر جناحه ، فألقاه بجزيرة من جزاير البحر ، فلمّا ولد الحسين بن عليّ ( عليهماالسلام ) أرسل اللّه عزّوجلّ جبرئيل في ألف من الملائكة يهنّئون رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بمولود ، ويخبرونه بكرامته علي ربّه عزّوجلّ ، فمرّ جبرئيل بذلك الملك ، فكان بينهما خلّة ، فقال فطرس : يا روح اللّه الأمين ! أين تريد ؟

قال : إنّ هذا النبيّ التهاميّ وهب اللّه عزّوجلّ له ولداً ، استبشر به أهل السماوات وأهل الأرض ، فأرسلني اللّه تعالي إليه أُهنّيه ، وأُخبره بكرامته علي ربّه عزّوجلّ .

قال : هل لك أن تنطلق بي معك إليه يشفع لي عند ربّه ، فإنّه سخيّ جواد ، فانطلق الملك مع جبرئيل ( عليه السلام ) فقال : إنّ هذا ملك من الملائكة الكرّوبين كان له من اللّه تعالي مكان ، فأرسله برسالة فأبطأ ، فكسر جناحه وألقاه بجزيره من جزاير البحر ، وقد أتاك لتشفع له عند ربّك .

قال : فقام النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فصلّي ركعتين ، ودعا في آخرهنّ :

« اللّهمّ إنّي أسألك بحقّ كلّ ذي حقّ عليك ، وبحقّ محمّد وأهل بيته أن تردّ علي فطرس جناحه ، وتستجيب لنبيّك ، وتجعله آية للعالمين »

فاستجاب اللّه تعالي لنبيّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأوحي إليه أن يأمر فطرس أن يمرر جناحه علي الحسين ( عليه السلام

) ؛ فقال رسول اللّه لفطرس : امرر جناحك الكسير علي هذا المولود ، ففعل ، فسبّح ، فأصبح صحيحاً .

فقال : « الحمد للّه الذي منّ عليّ بك يا رسول اللّه » .

فقال النبيّ لفطرس : أين تريد ؟

فقال : إنّ جبرئيل أخبرني بمصرع هذا المولود ، وإنّي سألت ربّي أن يجعلني خليفة هناك .

قال : فذلك الملك موكّل بقبر الحسين ( عليه السلام ) ، فإذا ترحّم عبد علي الحسين ، أوتولّي أباه ، أو نصره بسيف ولسانه ، انطلق ذلك الملك إلي قبر رسول ال لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فيقول : أيّها النفس الزكيّة ! فلان بن فلان ببلاد كذا ، وكذا ، يتولّي الحسين ، ويتولّي أباه ، ونصره بلسانه وقلبه وسيفه ، قال : فيجيبه ملك موكّل بالصلاة علي النبيّ : أن بلّغه عن محمّد السلام وقل له : إن متّ علي هذا ، فأنت رفيقه في الجنّة .

( بشارة اثصطط لشيعة اثرتك عليه السلام : 219 س 7 . )

16 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عليّ بن موسي ( عليه السلام ) قال : أخبرني أبي ، عن أبيه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : أنّ نساء بني إسرائيل خرجن من العفاف إلي الفجور ، ما أخرجهنّ إلّا قلّة تهيئة أزواجهنّ .

وقال : إنّها تشتهي منك مثل الذي تشتهي منها .

( مكارم الأخلاق : 76 س 19 . عنه البحار : 102/73 ضمن ح 9 . )

17 - ابن شهرآشوب ؛ : الرضا عن آبائه ( عليهم السلام ) : :

سئل أمير المؤمنين عن المدّ والجزرماهما ؟

فقال ( عليه السلام ) : ملك موكّل بالبحار ، يقال له : رومان ، فإذا وضع قدمه في البحر فاض ، وإذا أخرجها غاض .

وسأله ( عليه السلام ) ابن الكوّاء : كم بين السماء والأرض ؟ فقال ( عليه السلام ) : دعوة مستجابة .

قال : وما طعم الماء ؟ قال ( عليه السلام ) : طعم الحياة .

وكم بين المشرق والمغرب ؟ فقال ( عليه السلام ) : مسيرة يوم للشمس .

وما أخوان ولدا في يوم ، وماتا في يوم ، وعُمْر أحدهما خمسون ومائة سنة ، وعمر الآخر خمسون سنة ؟

فقال ( عليه السلام ) : عزير وعزرة أخوه ، لأنّ عزيراً أماته اللّه مائة عام ، ثمّ بعثه .

وعن بقعة ما طلعت عليها الشمس إلّا لحظة واحدة ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك البحر الذي فلقه اللّه لبني إسرائيل .

وعن إنسان يأكل ويشرب ، ولا يتغوّط ؟

قال ( عليه السلام ) : ذلك الجنين .

وعن شي ء شرب وهو حيّ ، وأكل وهو ميّت ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك عصا موسي ( عليه السلام ) ، شربت وهو في شجرتها غضّة ، وأكلت لمّا التقفت حبال السحرة وعصيّهم .

وعن بقعة علت علي الماء في أيّام طوفان ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذاك موضع الكعبة ، لأنّها كانت ربوة .

وعن مكذوب عليه ، ليس من الجنّ ، ولا من الإنس ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك الذئب ، إذ كذب عليه إخوة يوسف .

وعمّن أوحي إليه ، ليس من الجنّ ، ولا من الإنس ؟

فقال ( عليه السلام ) : ( وَأَوْحَي رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ ) ؛ وعن أطهر بقعة ( النحل : 68/16 . )

علي وجه الأرض ، لا تجوز الصلاة عليها ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك ظهر الكعبة .

وعن رسول ليس من الجنّ ، والإنس ، والملائكة ، والشياطين ؟

فقال ( عليه السلام ) : الهدهد ، ( اذْهَب بِّكِتَبِي هَذَا ) .

( الل : 28/27 . )

وعن مبعوث ليس من الجنّ ، والإنس ، والملائكة ، والشياطين ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك الغراب ( فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا ) .

( اثائدة : 31/5 . )

وعن نفس في نفس ليس بينهما قرابة ، ولا رحم ؟

فقال ( عليه السلام ) : ذلك يونس النبيّ ( عليه السلام ) في بطن الحوت .

ومتي القيامة ؟

قال ( عليه السلام ) : عند حضور المنيّة ، وبلوغ الأجل .

وما عصا موسي ؟

فقال ( عليه السلام ) : كان يقال لها الأربية ، وكان من عوسج ، طولها سبعة أذرع بذراع موسي ( عليه السلام ) ، وكانت من الجنّة ، أنزلها جبرئيل ( عليه السلام ) علي شعيب ( عليه السلام ) .

( اثناقب : 383/2 س 12 . عنه البحار : 84/10 ح 4 و5 . )

18 - ابن شهرآشوب ؛ : أبو المضا صبيح مولي الرضا ، عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : في قوله : ( لَنَنصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ) قا

ل ( عليه السلام ) : منهم عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) .

( اثناقب : 67/2 س 19 . )

19 - السيّد ابن طاووس ؛ : بإسنادنا إلي محمّد بن عبد اللّه بن المطّلب الشيبانيّ ، بإسناده إلي محمّد بن فضيل الصيرفيّ ، قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يصلّي أوّل يوم من المحرّم ركعتين ، فإذا فرغ رفع يديه ودعا بهذا الدعاء ثلاث مرّات : « اللّهمّ ! أنت الإله القديم ، وهذه سنة جديدة ، فأسألك فيها العصمة من الشيطان ، والقوّة علي هذه النفس الأمّارة بالسوء ، والاشتغال بما يقرّبني إليك ياكريم ! يا ذا الجلال والإكرام ! يا عماد من لا عماد له ! يا ذخيرة من لا ذخيرة له ! يا حرز من لا حرز له ! يا غياث من لا غياث له ! يا سند من لا سند له ! يا كنز من لا كنز له ! يا حسن البلاء ! يا عظيم الرجاء ! يا عزّ الضعفاء ! يا منقذ الغرقي ! يامنجي الهلكي ! يا منعم يا مجمل ! يا مفضل يا محسن ! أنت الذي سجد لك سواد الليل ، ونور النهار ، وضوء القمر ، وشعاع الشمس ، ودويّ الماء ، وحفيف الشجر ، يا اللّه ! لا شريك لك ، اللّهمّ ! اجعلنا خيراً ممّا يظنّون ، واغفر لنا ما لا يعلمون ، ولاتؤاخذنا بما يقولون ، حسبي

اللّه لا إله إلّا هو ، عليه توكّلت وهو ربّ العرش العظيم ، آمنّا به ، كلّ من عند ربّنا ، وما يذّكّر إلّا أولوا الألباب ، ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا ، وهب لنا من لدنك رحمة ، إنّك أنت الوهّاب » .

( إقبال الأعأل : 26 س 25 . عنه البحار : 333/95 ضمن ح 2 ، ومستدرك الوسائل : 379/6 ح 7031 . )

20 - السيّد ابن طاووس ؛ : عوذة وجدت في ثيابه ( عليه السلام ) قال : لمّا مات أبوالحسن الرضا عليّ بن موسي ( صلوات اللّه عليه ) وجد عليه تعويذ معلّق وفي آخره عوذة ذكر أنّ آبائه ( عليهم السلام ) : كانوا يقولون : إنّ جدّهم عليّاً ( صلوات اللّه عليه ) كان يتعوّذ بها من الأعداء ، وكانت معلّقة في قراب سيفه ، وفي آخرها أسماء اللّه عزّوجلّ ، وأنّه ( عليه السلام ) شرط علي ولده وأهله أن لا يدعوا بها علي أحد ، فإنّ ما دعا به لم يحجب دعائه عن اللّه جلّ اسمه وتقدّست أسماءه ، وهو :

« اللّهمّ بك أستفتح وبك أستنجح ، وبمحمّد صلّي اللّه عليه وآله أتوجّه .

اللّهمّ سهّل لي حزونته وكلّ حزونة ، وذلّل لي صعوبته وكلّ صعوبة ، واكفني مؤونته وكلّ مؤونة ، وارزقني معروفه وودّه ، واصرف عنّي ضرّه ومعرّته ، إنّك تمحو ما تشاء وتثبت ، وعندك أمّ الكتاب ، ألا إنّ أولياء اللّه لا خوف عليهم ولا هم يحزنون ، إنّا رسل ربّك لن يصلوا إليك ، طه ، حم ، لا يبصرون .

و ( جَعَلْنَا فِي

أَعْنَقِهِمْ أَغْلَلاً فَهِيَ إِلَي الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ * وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَهُمْ فَهُمْ لَايُبْصِرُونَ ) ( أُوْلَل-ِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللَّهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَرِهِمْ وَأُوْلَل-ِكَ ( يس : 8/36 - 9 . )

هُمُ الْغَفِلُونَ ) ( لَا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُ ( النحل : 108/16 . )

عْلِنُونَ ) ( فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) ( ( النحل : 23/16 . )

( البقرة : 137/2 . )

وَتَرَلهُمْ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَايُبْصِرُونَ ) ( صُمُ م بُكْمٌ عُمْيٌ ( الأعراف : 198/7 . )

فَهُمْ لَايَرْجِعُونَ ) ( طسم * تِلْكَ ءَايَتُ الْكِتَبِ الْمُبِينِ * لَعَلَّكَ ( البقرة : 18/2 . )

بَخِعٌ نَّفْسَكَ أَلَّا يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ * إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَآءِ ءَايَةً فَظَلَّتْ أَعْنَقُهُمْ لَهَا خَضِعِينَ ) .

( الشعراء : 1/26 - 4 . )

الأسماء :

« اللّهمّ ! إنّي أسألك بالعين التي لاتنام ، وبالعزّ الذي لايرام ، وبالملك الذي لايضام ، وبالنور الذي لايطفي ، وبالوجه الذي لايبلي ، وبالحياة التي لاتموت ، وبالصمديّة التي لاتقهر ، وبالديمومة التي لاتفني ، وبالاسم الذي لايردّ ، وبالربوبيّة التي لاتستذلّ أن تصلّي علي محمّد وآل محمّد ، وأن تفعل بي كذا وكذا » وتذكر حاجتك تقضي إن شاءاللّه تعالي .

( مهج الدعوات : 297 س 3 ، عنه البحار : 345/91 ح 3 ، و315 س 2 ، قطعة منه .

قطعة منه ص غ ( عوذته عليه السلام ) . )

( ك ) - ما رواه عن جدّه ( عليهماالسلام ) :

1 - محمّد

بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن أبي عبد اللّه ، عن عليّ بن محمّد بن سليمان ، عن أبي أيّوب المدينيّ ، عن سليمان الجعفريّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، ( عن أبيه ، عن جدّه ( عليهماالسلام ) ) قال : لاتأكلوا القنبرة ولا تسبّوها ، ولا تعطوها الصبيان يلعبون بها ، فإنّها كثيرة التسبيح للّه تعالي ، وتسبيحها : لعن اللّه مبغضي آل محمّد ( عليه السلام ) .

( الكاص غ : 225/6 ح 1 .

س ذيب الأحكام : 19/9 ح 77 ، وفيه : عن أض غ اگ سن الرضاعليه السلام قال . عنه وعن الكاص غ ، وسائل الشيعة : 395/23 ح 29835 .

البحار : 273/27 ح 26 ، و303/61 ح 7 ، ومستدرك الوسائل : 123/16 ح 19346 ، عن أماضغ الطوي ك غّ ، واثوجود ص غ اثطبوع مش أ عن الرضاعليه السلام . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن يعقوب بن يزيد ، عن إسماعيل بن موسي ، عن أخيه عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : سئل عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ما بال المتهجّدين بالليل من أحسن الناس وجهاً ؟

قال ( عليه السلام ) : لأنّهم خلوا باللّه ، فكساهم اللّه من نوره .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 282/1 ح 28 . عنه وعن العلل ، البحار : 159/84 ح 48

، ووسائل الشيعة : 157/8 ح 10294 .

علل اللاائع : 365 ب 87 ، ح 1 . عنه نور الثقلغ : 204/3 ح 388 .

كشف الغمّة : 294/2 س 16 ، مرسلاً . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الريّان بن شبيب قال : دخلت علي ال رضا ( عليه السلام ) في أوّل يوم من المحرّم فقال : ياابن شبيب ! أصائم أنت ؟

قلت : لا ، . . . فقال : . . . فمن صام هذا اليوم ثمّ دعا اللّه عزّ وجلّ استجاب اللّه له كما استجاب اللّه لزكريّا . . .

ثمّ قال : . . . ياابن شبيب ! إن كنت باكياً لشي ء فابك للحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، فإنّه ذبح كما يذبح الكبش . . . ياابن شبيب ! لقد حدّثني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : : أنّه لمّا قتل جدّي الحسين صلوات اللّه عليه أمطرت السماء دماً وتراباً أحمر . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 299/1 ح 58 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 5 رقم 1407 . )

4 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا حمزة بن محمّد العلويّ قال : أخبرنا أحمد بن محمّد الهمدانيّ قال : حدّثنا المنذر بن محمّد قال : حدّثنا الحسين بن محمّد قال : حدّثنا سليمان بن جعفر ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : أخبرني أبي ، عن أبيه ، عن جدّه : إنّ أمير المؤمنين صلوات اللّه

عليه أخذ بطّيخة ليأكلها ، فوجدها مرّة ، فرمي بها ، فقال : بُعداً وسُحقاً .

فقيل له : يا أمير المؤمنين ! وما هذه البطّيخة ؟

فقال ( عليه السلام ) : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : إنّ اللّه تبارك وتعالي أخذ عقد مودّتنا علي كلّ حيوان ونبت ، فما قبل الميثاق كان عذباً طيّباً ، وما لم يقبل الميثاق كان ملحاً زعاقاً .

( الزعاق من اثاء : اثرّ الغليظ لايُطاق ءُبه ، ومن الطعام : الكثف اثلح . اثعجم الوسيط : 394 . )

( علل اللاائع : 463 ب 222 ح 10 . عنه البحار : 197/63 ح 18 ، و280/27 ح 3 ، ووسائل الشيعة : 178/25 ح 31583 .

مستدرك الوسائل : 412/16 ح 20379 ، عن طبّ الأچّ ةعليهم السلام ، ور نعق عليه ص غ اثطبوع .

تتي بصائر الدرجات : 222 س 20 . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرنا ابن عقدة قال : أخبرنا أحمد بن محمّد بن عبد الرحمن بن قسيّ قراءة قال : حدّثنا محمّد بن عيسي المعبديّ قال : حدّثنا مولي عليّ بن موسي ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه موسي ، عن جعفر ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عليّ ( عليهم السلام ) : أنّهم قالوا : يا عليّ ! صف لنا نبيّنا ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كأنّنا نراه ، فإنّا مشتاقون إليه .

قال : كان النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أبيض اللون مشرباً حمرة ،

أدعج العين ، سبط ( دعجت العغ : اشتدّ سوادها وبياك ا واتّسعت . اثعجم الوسيط : 284 . )

( السَبِط من الشعر : اثسق سل غف اكَعد . اثعجم الوسيط . )

الشعر ، كثّ اللحية ذا وفرة ، دقيق المَسْرُبَة ، كأنّما عنقه إبريق فضّة ، يجري ( اثَيْ ُبَة : الشعر اثستدقّ الذي يأخذ من الصدر إض اليّ ة . اثعجم الوسيط : 425 . )

في تراقيه الذهب ، له شعر من لبّته إلي سرّته ، كقضيب خيط إلي السرّة ، وليس ( اللبّة : موضع القلادة من العنق . اثعجم الوسيط : 811 . )

في بطنه ولا صدره شعر غيره ، شثن الكفّين والقدمين ، شثن الكعبين .

( الشَعِ : الغليظ اگ شن . اثعجم الوسيط : 472 . )

إذا مشي كأنّما ينقلع من صخر ، إذا أقبل كأنّما ينحدر من صبب ، إذا التفت التفت جميعاً بأجمعه كلّه ، ليس بالقصير المتردّد ، ولا بالطويل المُمَّعِط ، وكان في ( اثُمَّعِط : اثُفرط الطؤل . اثعجم الوسيط : 877 . )

وجهه تداوير ، إذا كان في الناس غمرهم ، كأنّما عرقه في وجهه اللؤلؤ ، عرقه أطيب من ريح المسك ، ليس بالعاجز ولا باللئيم ، أكرم الناس عشرة ، وألينهم عريكة ، ( يقال : هو لغّ العريكة : سَلِس مُنقاد . اثعجم الوسيط : 597 . )

وأجودهم كفّاً ، من خالطه بمعرفة أحبّه ، ومن رآه بديهة هابه ، غرّة بين عينيه ، يقول ناعِتُه : لم أر قبله ولا بعده مثله ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

(

الأماضغ : 340 ح 695 . عنه البحار : 147/16 ح 3 ، وحلية الأبرار : 163/1 ح 1 . )

6 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرنا ابن عقدة قال : أخبرنا موسي بن القاسم قال : أخبرني إسماعيل بن همّام ، عن عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : أنّ عليّاً ( عليه السلام ) قال : يا رسول اللّه ! إنّك تبعثني في الأمر ، أفأكون فيه كالسكّة المحماة ، أم الشاهد يري ما لا يري الغائب ؟

قال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : بل الشاهد يري ما لا يري الغائب .

( الأماضغّ : 338 ح 687 . عنه البحار : 186/42 ، ح 3 . )

7 - أبو نصر الطبرسيّ ؛ : عن عليّ بن موسي ، عن آبائه ، عن أميرالمؤمنين ( عليهم السلام ) : ، أنّه كان يأكل العنب بالخبز .

( مكارم الأخلاق : 164 س 18 . عنه البحار : 150/63 ضمن ح 12 ، ومستدرك الوسائل : 392/16 ح 20287 . )

8 - ابن شهرآشوب ؛ : أحمد بن حنبل ، وأبو يعلي الموصليّ في مسنديهما ، وأبو بكر الخطيب في تاريخه ، ومحمّد بن الصباح الزعفرانيّ في الفضائل ، والخطيب الخوارزميّ في أربعينه ، وأبو عبد اللّه النطنزيّ في الخصائص ، وأبو المضا صبيح مولي الرضا ( عليه السلام ) قال : سمعته يحدّث عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : في قوله تعالي : ( وَرَفَعْنَهُ مَكَانًا عَلِيًّا ) ( مرخ :

57/19 . )

قال ( عليه السلام ) : نزلت في صعود عليّ ( عليه السلام ) علي ظهر النبيّ لقلع الصنم .

( اثناقب : 135/2 س 4 . عنه البحار : 76/38 س 6 . )

9 - الراونديّ ؛ : روي عن الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : ( فَاقْرَءُواْمَا تَيَسَّرَ مِنْهُ ) لكم فيه خشوع القلب ، وصفاء السرّ ، ( اثزّمّل : 20/73 . )

وأقيموا الصلاة لحدودها التي أوجبها اللّه عليكم .

( فقه القران : 127/1 س 19 . )

10 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ، عن أبيه ، عن جد ّه ( عليهم السلام ) : قال : إنّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يحبّ الهديّة يستحليها ، ويستدعيها ، ويكافي ء عليها أهلها .

( مشكاة الأنوار : 219 س 15 . )

11 - الحسكاني : أخبرنا أبو نصر محمّد بن عبد الواحد بن أحمد بن الحسين بقراءتي عليه ، أخبرنا عبد اللّه بن أحمد بن جعفر ، أخبرنا أبو عليّ أحمد بن محمّد بن عليّ القاشانيّ قال : حدّثني العمريّ ، عن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد ، عن أبيه موسي ، عن أبيه ، عن جدّه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قوله تعالي : ( وَصَلِحُ الْمُؤْمِنِينَ ) قال : صالح ( التحرخ : 4/66 . )

المؤمنين عليّ بن أبي طالب .

( شواهد التك يل : 342/2 ح 982 . )

الفصل الخامس : ما رواه عن غيرهم ( عليهم السلام )

وفيه اثنا عشر مورداً

( أ ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن ابن عبّاس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف البغداديّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن عيينة قال : حدّثنا دارم بن قبيصة النهشليّ قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، ومحمّد بن عليّ ( عليهم السلام ) : قالا : سمعنا المأمون يحدّث عن الرشيد ، عن المهديّ ، عن المنصور ، عن أبيه ، عن جدّه ، قال : قال ابن عبّاس لمعاوية : أتدري لم سمّيت فاطمة ( عليها السلام ) ، فاطمة ؟

قال : لا !

قال : لأنّها فطمت هي وشيعتها من النار ، سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، يقوله .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 72/2 ، ح 336 . عنه البحار : 12/43 ، ح 3 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد عن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) قال : قال أبو عبد اللّه الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهماالسلام ) : إنّ عبد اللّه بن عبّاس كان يقول : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كان إذا أكل الرمّان لم يشرك أحداً فيها ، ويقول : في كلّ رمّانة حبّة من حبّات الجنّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 43/2 ح 151 . عنه وسائل الشيعة : 28/25 ح 31074 .

عنه وعن الصحيفة ، البحار : 154/63 ضمن ح 1 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 252 ح 174 .

عنه مستدرك الوسائل : 314/16 ح 19998 . )

( ب ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن جابر

1 - النجاشيّ ؛ : . . . أبو الحسن عليّ بن عليّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) بطوس . . . بالكتاب الذي أوّله حديث الزبيب الأحمر ، وآخره حديثه عن آبائه ، عن جابر بن عبد اللّه : إنّ اللّه حرّم لحم ولد فاطمة علي النار . .

( رجال النجاءك غّ : 276 رقم 727 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 703 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو بكر محمّد بن أحمد بن الحسين بن يوسف بن زريق البغداديّ قال : حدّثني عليّ بن محمّد بن عيينة مولي الرشيد قال : حدّثني دارم بن قبيصة بن نهشل بن مجمّع النهشليّ الصغانيّ بسرّ من رأي ( ص غ بعض النسخ : الصنعاصغّ . )

قال : حدّثنا عليّ بن موسي الرضا ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن جابر بن عبد اللّه قال : كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في قبّة آدم ، ورأيت بلال الحبشيّ ، وقد خرج من عنده ، ومعه فضل وضوء رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، فابتدره الناس ، فمن أصاب منه شيئاً يمسح به وجهه ، ومن لم يصب شيئاً أخذ من يدي صاحبه ، فمسح به وجهه ، وكذلك فعل بفضل وضوء أمير المؤمنين ( عليه السلام ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 69/2

ح 319 . عنه البحار : 33/17 ح 15 ، ومستدرك الوسائل : 214/1 ح 393 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن جابر بن عبد اللّه الأنصاريّ قال : إنّي لأدناهم من رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) في حجّة الوداع بمنيً فقال : لأعرفنّكم ترجعون بعدي كفّاراً يضرب بعضكم رقاب بعض ، وأيم اللّه لئن فعلتموها لتعرفنّي في الكتيبة التي تضاربكم؛

ثمّ التفت إلي خلفه فقال : أو عليّ ، أو عليّ؛ ثلاثاً ، فرأينا أنّ جبرئيل ( عليه السلام ) غمزه ، وأنزل اللّه عزّوجلّ : ( فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُم مُّنتَقِمُونَ * أَوْ نُرِيَنَّكَ الَّذِي وَعَدْنَهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِم مُّقْتَدِرُونَ ) ؛ ثمّ نزلت : ( قُل رَّبِ ّ ( الزخرف : 42/43 . )

إِمَّا تُرِيَنِّي مَا يُوعَدُونَ * رَبِ ّ فَلَاتَجْعَلْنِي فِي الْقَوْمِ الظَّلِمِينَ * وَإِنَّا عَلَي أَن نُّرِيَكَ مَا نَعِدُهُمْ لَقَدِرُونَ * ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَ صِفُونَ ) ثمّ نزلت : (

فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ ) من ( اثؤمنون : 93/23 - 96 . )

أمر عليّ بن أبي طالب ( إِنَّكَ عَلَي صِرَطٍ مُّسْتَقِيمٍ ) وإنّ عليّاً لعلم ( الزخرف : 43/43 . )

للساعة ، و ( لَّكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسَْلُونَ ) عن محبّة عليّ بن أبي ( الزخرف : 44/43 . )

طالب .

( الأماضغ : 363 ح 760 . عنه البحار : 291/32 ح 244 ، واثبات ااًداة : 307/1 ح 230 ، قطعة منه .

خصائص الوحي اثبغ : 152 ح 115 ، عن مناقب ابن اثغازضغّ .

عمدة عيون صحاح الأخبار : 415 ح 611 ، و514 ح 863 ، عن مناقب ابن اثغازضغ . عنه البحار : 24/36 س 3 ، مثله .

شواهد التك يل : 216/2 ح 851 ، تتياً وبتفاوت . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا ابن الصلت قال : أخبرنا ابن عقدة قال : أخبرنا محمّد بن عبد الملك قال : حدّثنا هارون بن عيسي قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن عليّ بن جعفر بن محمّد قال : حدّثني أبي قال : أخبرني عليّ بن موسي ، عن أبيه ، عن أبي عبد اللّه ، عن أبيه ( عليهم السلام ) : ، عن جابر بن عبد اللّه : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قال في خطبته : إنّ أحسن الحديث كتاب اللّه ، وخير الهدي هُدي محمّد ، وشرّ الأُمور محدثاتها ، وكلّ محدثة بدعة ، وكلّ بدعة ضلالة .

وكان إذا خطب قال في خطبته : أمّا بعد ، فإذا ذكر الساعة اشتدّ

صوته ، واحمرّت وجنتاه ، ثمّ يقول : صبّحتكم الساعة أو مسّتكم؛ ثمّ يقول : بعثت أنا والساعة كهذه من هذه - ويشير بإصبعيه - .

( الأماضغ : 337 ح 686 . عنه البحار : 301/2 ، و122/74 ح 23 ، وحلية الأبرار : 263/1 ح 1 . )

( ج ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن حذيفة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثنا ابن مسعود ، قال : أخبرني أبو الحسن عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : حدّثني محمّد بن الوليد البجليّ قال : حدّثني العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ذكر : أنّ حذيفة لمّا حضرته الوفاة ، وكان آخر الليل ، قال لابنته : أيّة ساعة هذه ؟

قالت : آخر الليل .

قال : الحمد للّه الذي بلغني هذا المبلغ ، ولم أوال ظالماً علي صاحب حقّ ، ولم أعاد صاحب حقّ .

فبلغ زيد بن عبد الرحمن بن عبد يغوث فقال : كذب واللّه ! لقد والي علي عثمان ، فأجابه بعض من حضره : أنّ عثمان والاه يا أخا زهرة .

والحديث منقطع .

( رجال الكلاّك غّ : 36 رقم 72 . )

( د ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن أسماء بنت عميس :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبو الحسن محمّد بن عليّ بن الشاه الفقيه المروزيّ بمرو الرود في داره ، قال : حدّثنا أبو بكر بن محمّد بن عبد اللّه النيسابوريّ قال : حدّثنا أبو القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر بن

سليمان الطائيّ بالبصرة ، قال : حدّثنا أبي في سنة ستّين ومائتين قال : حدّثني عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) سنة أربع وتسعين ومائة .

وحدّثنا أبو منصور بن إبراهيم بن بكر الخوريّ بنيسابور ، قال : حدّثنا أبوإسحاق إبراهيم بن هارون بن محمّد الخوريّ ، قال : حدّثنا جعفر بن محمّد بن زياد الفقيه الخوريّ بنيسابور ، قال : حدّثنا أحمد بن عبد اللّه الهرويّ الشيبانيّ ، عن الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) .

وحدّثني أبو عبد اللّه الحسين بن محمّد الأشنانيّ الرازيّ العدل ببلخ ، قال : حدّثنا عليّ بن محمّد بن مهرويه القزوينيّ ، عن داود بن سليمان الفرا ، عن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثني أبي جعفر بن محمّد ، قال : حدّثني أبي محمّد بن عليّ قال : حدّثني أبي عليّ بن الحسين ( عليه السلام ) قال : حدّثتني أسماء بنت عميس قالت : حدّثتني فاطمة لمّا حملت بالحسن ( عليه السلام ) وولدته ، جاء النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا أسماء ! هلمّي ابني ، فدفعته إليه في خرقة صفراء ، فرمي بها النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأذّن في أُذنه اليمني ، وأقام في أُذنه اليسري ، ثمّ قال لعليّ ( عليه السلام ) : بأيّ شي ء سمّيت ابني ؟

قال : ما كنت أسبقك باسمه يا رسول اللّه ! وقد كنت أُحبّ أن أُسمّيه حرباً !

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ولا أنا أسبق

باسمه ربّي ، ثمّ هبط جبرائيل ( عليه السلام ) فقال :

يا محمّد ! العليّ الأعلي يقرئك السلام ، ويقول : عليّ منك بمنزلة هارون من موسي ولا نبيّ بعدك ، سمّ ابنك هذا باسم ابن هارون .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وما اسم ابن هارون ؟

قال : شبّر .

قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لساني عربيّ .

قال جبرئيل ( عليه السلام ) : سمّه الحسن .

قالت أسماء : فسمّاه الحسن .

فلمّا كان يوم سابعه عقّ النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عنه بكبشين أملحين ، وأعطي القابلة فخذاً وديناراً ، ثمّ حلق رأسه وتصدّق بوزن الشعر ورقاً ، وطلّي رأسه بالخلوق ، ثمّ قال : يا أسماء ! الدم فعل الجاهليّة .

قالت أسماء : فلمّا كان بعد حول ولد الحسين ( عليه السلام ) ، وجاء النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا أسماء ! هلمّي ابني ، فدفعته إليه في خرقة بيضاء ، فأذّن في أُذنه اليمني ، وأقام في اليسري ، ووضعه في حجره فبكا .

فقالت أسماء : بأبي أنت وأُمّي ، ممّ بكاؤك ؟

قال : علي ابني هذا .

قلت : إنّه ولد الساعة يا رسول اللّه !

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : تقتله الفئة الباغية بعدي ، لا أنالهم اللّه شفاعتي ، ثمّ قال : ياأسماء ! لاتخبري فاطمة بهذا ، فإنّها قريبة عهد بولادته .

ثمّ قال لعليّ : أيّ شي ء سمّيت ابني هذا ؟

قال : ما كنت

لأسبقك باسمه يا رسول اللّه ! وقد كنت أُحبّ أن أُسمّيه حرباً .

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : ولا أسبق باسمه ربّي عزّوجلّ .

ثمّ هبط جبرئيل ( عليه السلام ) فقال : يا محمّد ! العليّ الأعلي يقرئك السلام ، ويقول لك : عليّ منك كهارون من موسي ، سمّ ابنك هذا باسم ابن هارون .

قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وما اسم ابن هارون ؟

قال : شبير .

قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : لساني عربيّ .

قال جبرئيل ( عليه السلام ) : سمّه الحسين ، فلمّا كان يوم سابعه عقّ عنه النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بكبشين أملحين ، وأعطي القابلة فخذاً وديناراً ، ثمّ حلق رأسه ، وتصدّق بوزن الشعر ، ورقاً ، وطلّي رأسه بالخلوق فقال :

يا أسماء ! الدم فعل الجاهليّة .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 25/2 ح 5 . عنه البحار : 110/101 ح 18 ، ووسائل الشيعة : 408/21 ح 27427 ، قطعة منه ، وإثبات ااًداة : 265/1 ح 96 ، قطعة منه ، و28/2 ح 110 ، قطعة منه ، والأنوار الشيّة : 85 س 5 . عنه وعن صحيفة الرضاعليه السلام ، البحار : 238/43 ح 4 .

إعلام الوري : 427/1 س 2 ، قطعة منه .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 240 ح 146 . عنه مستدرك الوسائل : 144/15 ح 17805 ، و147 ح 17815 ، قطعة منه ، وإثبات ااًداة : 124/2 ح 524 ، قطعة منه .

روضة الواعظغ : 170 س 20 ، مرسلاً وبتفاوت عن النظغّ صلي الله وعليه وآله وسلم .

ينابيع اثودّة : 200/2 ح 579 ، مرسلاً ، وح 577 ، قطعة منه ، و153 ح 428 ، قطعة منه .

اكواهر السنيّة : 190 س 6 ، قطعة منه ، و206 س 22 .

مقتل اگ سغ عليه السلام للخوارزميّ : 135 ح 2 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : وبهذا الإسناد [المتقدّم ] عن عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) أنّه قال : حدّثتني أسماء بنت عميس قالت : كنت عند فاطمة ( عليها السلام ) ، إذ دخل عليها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وفي عنقها قلادة من ذهب ، كان اشتراها لها عليّ بن أبي طالب ( عليه السلام ) من في ء .

فقال لها رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا فاطمة ! لا يقول الناس : إنّ فاطمة بنت محمّد ، تلبس لبس الجبابرة !

فقطعتها وباعتها ، واشترت بها رقبة فأعتقتها ، فسرّ بذلك رس ول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 44/2 ح 161 . عنه البحار : 81/43 ح 2 .

صحيفة الإمام الرضاعليه السلام : 256 ح 185 ، بتفاوت . عنه البحار : 26/43 ح 28 .

ينابيع اثودّة : 139/2 ح 393 ، بتفاوت .

اثناقب لابن ءك رآشوب : 343/3 ، س 11 . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، [خبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار

قال : أخبرنا أبو القام إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ] ، عن عليّ بن الحسين ( عليهم السلام ) : ، قال : حدّثتني أسماء بنت عميس الخثعميّة ، قالت : قَبَّلتُ جدّتك فاطمة بنت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) بالحسن والحسين ( عليهماالسلام ) قالت : فلمّا ولدت الحسن ( عليه السلام ) ، جاء النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : يا أسماء ! هاتي ابني .

قالت : فدفعته إليه في خرقة صفراء ، فرمي بها وقال : ألم أعهد إليكنّ ألّا تلفّوا المولود في خرقة صفراء؛ ودعا بخرقة بيضاء فلفّه فيها ، ثمّ أذّن في أُذنه اليمني ، وأقام في أُذنه اليسري ، وقال لعليّ ( عليه السلام ) : بم سمّيت ابنك هذا ؟

قال : ما كنت لأسبقك باسمه يا رسول اللّه !

قال : وأنا ما كنت لأسبق ربّي عزّوجلّ .

قال : فهبط جبرئيل . فقال : إنّ اللّه عزّوجلّ يقرأ عليك السلام ، ويقول لك : يامحمّد ! عليّ منك بمنزلة هارون من موسي إلّا أنّه لا نبيّ بعدك ، فسمّ ابنك باسم ابن هارون

.

قال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : يا جبرئيل ! وما اسم ابن هارون ؟

قال جبرئيل : شبّر . قال : وما شبّر ؟

قال : الحسن . قالت أسماء : فسمّاه الحسن .

قالت أسماء : فلمّا ولدت فاطمة الحسين ( عليهماالسلام ) نفستها به ، فجاءني ال نبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : هلمّي ابني يا أسماء ! فدفعته إليه في خرقة بيضاء ، ففعل به كما فعل بالحسن ( عليه السلام ) . قالت : وبكي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، ثمّ قال : إنّه سيكون لك حديث ، اللّهمّ العن قاتله ، لا تعلمي فاطمة بذلك .

قالت : فلمّا كان يوم سابعه جاءني النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فقال : هلمّي ابني؛ فأتيته به ، ففعل به كما فعل بالحسن ( عليه السلام ) ، وعقّ عنه كما عقّ عن الحسن كبشاً أملح ، وأعطي القابلة رِجلاً ، وحلق رأسه ، وتصدّق بوزن الشعر وَرِقاً ، وخلق رأسه بالخَلوق وقال : إنّ الدم من فعل الجاهليّة .

قالت : ثمّ وضعه في حجره ، ثمّ قال : يا أبا عبد اللّه ! عزيز عليّ؛ ثمّ بكي فقلت : بأبي أنت وأُمّي فعلت في هذا اليوم وفي اليوم الأوّل ، فما هو ؟

فقال ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : أبكي علي ابني هذا ، تقتله فئة باغية كافرة من بني أُميّة ، لا أنالهم اللّه شفاعتي يوم القيامة ، يقتله رجل يثلم الدين ، ويكفر باللّه العظيم .

ثمّ قال :

« اللّهمّ إنّي أسألك فيهما ما سألك إبراهيم في ذرّيّته ، اللّهمّ أحبّهما ، وأحبّ من يحبّهما ، والعن من يبغضهما مل ء السماء والأرض » .

( الأماضغ : 367 ح 781 . عنه البحار : 250/44 ح 1 ، ووسائل الشيعة : 410/21 ح 27437 ، قطعة منه ، واثبات ااًداة : 307/1 ح 232 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : وبهذا الإسناد ، عن عليّ بن ( تقدّم إسناده ص غ اگ ديث السابق . )

الحسين ( عليهماالسلام ) ، عن أُمّ سلمة ، قالت : نزلت هذه الآية في بيتي وفي يومي ، كان رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) عندي فدعا عليّاً وفاطمة والحسن والحسين ( عليهم السلام ) : ، وجاء جبرئيل ( عليه السلام ) فمدّ عليهم كساء فدكيّاً ، ثمّ قال : اللّهمّ هؤلاء أهل بيتي ، اللّهمّ أذهب عنهم الرجس وطهّرهم تطهيراً .

قال جبرئيل : وأنا منكم يا محمّد !

فقال النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : وأنت منّا يا جبرئيل ! .

قالت أُمّ سلمة : فقلت : يا رسول اللّه ! وأنا من أهل بيتك؛ وجئت لأدخل معهم ؟

فقال : كوني مكانك يا أُمّ سلمة ! إنّك إلي خير ، أنت من أزواج نبيّ اللّه .

فقال جبرئيل : اقرأ يا محمّد ! ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ) ، في النبيّ وعليّ ، وفاطمة ، والحسن ، ( الأحزاب : 33/33 . )

والحسين ( عليهم السلام ) : .

( الأماضغ : 368 ح 783

. عنه البار : 208/35 ح 6 . )

( ه' ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن زرارة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! أخبرني عن زرارة ، هل كان يعرف حقّ أبيك ( عليه السلام ) ؟ . . . فقال ( عليه السلام ) : إنّ زرارة كان يعرف أمر أبي ( عليه السلام ) ، ونصّ أبيه عليه ، وإنّما بعث ابنه ليتعرّف من أبي ( عليه السلام ) ، هل يجوز له أن يرفع التقيّة في إظهار أمره ونصّ أبيه عليه ؟

وأنّه لمّا أبطأ عنه ابنه طولب بإظهار قوله في أبي ( عليه السلام ) ، فلم يحبّ أن يقدّم علي ذلك دون أمره ، فرفع المصحف وقال : اللّهمّ إنّ إمامي من أثبت هذا المصحف إمامته من ولد جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) .

( إكمال الدين وإتمام النعمة : 75/1 س 11 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3437 . )

( و ) - ما رواه عن زيد بن عليّ بن الحسين :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . ابن أبي عبدون ، عن أبيه قال : . . . فقال الرضا ( عليه السلام ) : إنّ زيد بن عليّ لم يدّع ماليس له بحقّ ، وإنّه كان أتقي للّه من ذلك ، إنّه قال : أدعوكم إلي الرضا من آل محمّ ( عليهم السلام ) : . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 248/1 ح 1 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2385 . )

( ز ) - ما رواه عن سعيدة مولاة جعفر ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن ال رضا ( عليه السلام ) ذكر : أنّ سعيدة مولاة جعفر ( عليه السلام ) كانت من أهل الفضل ، . . .

وذكر : أنّه كان آخر قولها : قد رضينا الثواب ، وأمنّا العقاب .

( رجال الكشّيّ : 366 رقم 681 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 10 رقم 3438 . )

( ح ) - ما رواه عن سلمان الفارسيّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الفضل بن شاذان : . . . فإن قال : فلِمَ جعل في كلّ شهر ثلاثة أيّام ، وفي كلّ عشرة أيّام يوماً ؟

قيل : لأنّ اللّه تبارك وتعالي يقول : ( مَن جَآءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ و عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) ، فمن صام في كلّ عشرة أيّام يوماً واحداً ، فكأنّما صام الدهر كلّه ، كما قال سلمان الفارسيّ رحمة اللّه عليه : صوم ثلاثة أيّام في شهر ، صوم الدهر كلّه ، . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 99/2 ح 1 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 7 رقم 2371 . )

( ط ) - ما رواه عن القاسم بن محمّد :

1 - الحميريّ ؛ : قال : وذكر عند الرضا ( عليه السلام ) القاسم

بن محمّد خال أبيه ، وسعيد بن المسيّب فقال : كانا علي هذا الأمر .

وقال : خطب أبي ، إلي القاسم بن محمّد - يعني أبا جعفر ( عليه السلام ) - فقال القاسم لأبي جعفر ( عليه السلام ) : إنّما كان ينبغي لك أن تذهب إلي أبيك حتّي يزوّجك .

( قرب الإسناد : 358 ح 1278 ، و1279 .

يأتي الحديث أيضاً في ف 10 رقم 3442 . )

( ي ) - ما رواه ( عليه السلام ) عن عمر بن الخطاّب :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر الحفّار ، قال : أخبرنا أبو القاسم إسماعيل بن عليّ بن عليّ الدعبليّ ، قال : حدّثني أبي أبو الحسن عليّ بن عليّ بن رزين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن بديل بن ورقاء أخو دعبل بن عليّ الخزاعيّ ببغداد ، سنة اثنتين وسبعين ومائتين ، قال : حدّثنا سيّدي أبو الحسن عليّ بن موسي الرضا بطوس ، سنة ثمان وتسعين ومائة ، قال : حدّثني أبي موسي بن جعفر ، قال : حدّثنا أبي جعفر بن محمّد قال : حدّثنا أبي محمّد بن عليّ ، عن عليّ بن الحسين ، عن عمّه الحسن بن عليّ ( عليهم السلام ) : ، قال : سمعت عمر بن الخطّاب يقول : سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول في عليّ بن أبي طالب خصال لأن يكون فيّ إحداهنّ أحبّ إليّ من الدنيا وما فيها ، سمعت رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) يقول لعليّ

بن أبي طالب : « اللّهمّ ارحمه وترحّم عليه ، وانصره وانتصر به ، وأعنه واستعن به ، فإنّه عبدك وكتيبة رسولك » .

( الأماضغ : 362 ح 752 . عنه البحار : 71/40 ح 108 . )

( ك ) - مارواه ( عليه السلام ) عن عثمان :

1 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : حدّثنا معمّر بن خلاّد ، عن ال رضا ( عليه السلام ) ، قال : كان فلان [عثمان ] إذا أتي بمال أخذ منه وقال : هذا لطوق عمرو .

فلمّا كبر عمرو ، قال أهل المدينة : كبر عمرو عن الطوق .

( مستطرفات الي ائر : 43 ح 15 . )

2 - ابن إدريس الحلّيّ ؛ : قال السيّاريّ عنه ( عليه السلام ) قال : ( هو أبو عبد اللّه صاحب موي ك الكاظم و عطّغ الرضاعليهماالسلام ، كأ ص غ اثستطرفات ، فالضمف ص غ « عنه » يرجع إض أحدثاعليهماالسلام . )

وكان عثمان إذا أتي بشي ء من الفي ء فيه ذهب عزله ، وقال : هذا لطوق عمرو .

فلمّا كثر ذلك ، قيل له : كبر عمرو عن الطوق ، فجري به المثل .

( مستطرفات الي ائر : 47 ح 2 . عنه البحار 215/30 ح 77 . )

( ل ) - ما رواه عن عائشة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إسماعيل بن عيسي ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن رجل أصابته جنابة في شهر رمضان فنام حتّي يصبح ، أيّ شي ء عليه ؟

قال (

عليه السلام ) : لا يضرّه هذا ، ولا يفطر ، فإنّ أبي ( عليه السلام ) قال : قالت عائشة : إنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) أصبح جنباً من جماع غير احتلام . . . .

( س ذيب الأحكام : 210/4 ، ح 610 ، و213 ، ح 619 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 5 رقم 1388 . )

خاتمة -في الأحاديث المشتبهة والممدوحين والمذمومين وغيرهم

الفصل الأوّل : الأحاديث المشتبهة

وفيه أحاديث

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أبي ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا سعد بن عبد اللّه ، عن إبراهيم بن هاشم ، عن أحمد بن سليمان قال : سأل رجل أباالحسن ( عليه السلام ) وهو في الطواف فقال له : أخبرني عن الجواد ؟

( أچد بن سلآن عدّه الشيخ من أصحاب الكاظم عليه السلام ، ( رجال الشيخ : 344 رقم 27 ) ، ور يرو عن أض غ اگ سن الرضاعليه السلام ، عط ما فحّصنا ، فعلشذا ج كن أن يكون إيراد الصدوق هذا اگ ديث ضمن أخبار الرضاعليه السلام ي ك واً من قلم اثصنّف أوالنسّاخ . )

فقال ( عليه السلام ) : إنّ لكلامك وجهين :

فإن كنت تسأل عن المخلوق فإنّ الجواد الذي يؤدّي ما افترض اللّه تعالي عليه ، والبخيل من بخل بما افترض اللّه تعالي عليه .

وإن كنت تعني الخالق فهو الجواد إن أعطي ، وهو الجواد إن منع ، لأنّه إن ( ص غ اثصدر : فهو ، والصحيح ما أثبتناه ، كأ ص غ بقيّة اثصادر . )

أعطي عبداً أعطاه ما ليس له

، وإن منع منع ما ليس له .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 141/1 ح 41 . عنه وعن اثعاصغ ، البحار : 351/68 ح 5 .

الكاص غ : 38/4 ، ح 1 ، وفيه : أبواگ سن الأوّل . عنه وسائل الشيعة : 16/9 ، ح 11403 .

اگ صال : 43 ح 36 . عنه وسائل الشيعة : 16/9 ح 11404 . عنه وعن العيون واثعاصغ ، البحار : 172/4 ح 1 .

معاصغ الأخبار : 256 ح 1 . عنه وسائل الشيعة : 16/9 س 9 .

التوحيد : 373 ح 16 .

كشف الغمّة : 289/2 س 6 ، أورده ص غ ضمن أخبار أض غ اگ سن الرضاعليه السلام .

اف العقول : 408 س 10 ، أورده ص غ ضمن أخبار موي ك بن جعفرعليهماالسلام . عنه البحار : 246/10 ، ح 6 ،

مشكاة الأنوار : 231 ، س 1 ، عنه مستدرك الوسائل : 18/7 ، ح 7525 . )

2 - الشيخ الطوسيّ ؛ : أخبرنا أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد قال : حدّثنا أبو الطيّب الحسن بن عليّ النحويّ قال : حدّثنا محمّد بن القاسم الأنباريّ قال : حدّثني أبو نصر محمّد بن أحمد الطائيّ قال : حدّثنا عليّ بن محمّد الصيمريّ الكاتب قال : تزوّجت ابنة جعفر بن محمود الكاتب وأحببتها حبّاً لم يُحبّ أحد ( عدّه الشيخ ص غ رجاله تارة من أصحاب ااًادي عليه السلام ، وأخري من أصحاب العسكريّ عليه السلام ، ور نظفر بروايته عن الرضاعليه السلام ، غف ما ص غ الأماضغ .

قال ابن طاووس

: وكان « عطغّ بن تمّد بن زياد الصيمريّ رضي الله عنه » قد گ ق مولانا ااًادي ومولانا العسكري عليهماالسلام وخدمهأ ، وكاتبا ، ورفعا إليه توقيعات كثفة . مهج الدعوات : 327 س 16 . وقال ص غ موضع آخر : كانت له مكاتبات إض ااًادي والعسكري عليهماالسلام وجواسأ إليه . فرج اثهموم : 36 س 19 . وص غ إثبات الوصيّة - ص غ أحوال العسكري عليه السلام - وحدّث تمد بن عمر الكاتب ، عن عطغ بن تمد بن زياد الصيمريّ ، يك ر جعفر بن تمود الوزير . إثبات الوصيّة : 248 . )

مثله ، وأبطأ عليّ الولد ، فصرت إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) فذكرت ذلك له ، فتبسّم وقال : اتّخذ خاتماً فصّه فيروزج ، واكتب عليه :

( رَبِ ّ لَاتَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَرِثِينَ ) ؛

( الأنبياء : 89/21 . )

قال : ففعلت ذلك ، فما أتي عليّ حول حتّي رزقت منها ولداً ذكراً .

( الأماضغ : 48 ح 62 . عنه نور الثقلغ : 456/3 ح 153 ، بتفاوت ، ووسائل الشيعة : 95/5 ح 6023 ، وفيه : عطغّ بن تمّد بن الرضاعليه السلام ، والبحار : 343/92 ح 1 ، و78/101 ح 3 ، عن الأماضغ وفيه : عن أض غ اگ سن عطغّ بن تمّد بن الرضاعليهم السلام . )

3 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : في كتاب النبوّة مسنداً إلي أبي بصير ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي بن جعف ( عليهم السلام ) : قال : كان نوح لبث

( ر يذكر من يكظّ بأض غ بصف من أصحاب الرضاعليه السلام ولافيمن يروي عنه ، والصحيح ما ص غ تفسف العيّاءك غّ والكاص غ من إسناده إض الكاطم عليه السلام ، فالاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

في السفينة ما شاء اللّه ، وكانت مأمورة ، فخلّي سبيلها ، فأوحي اللّه إلي الجبال : أنّي واضع سفينة نوح علي جبل منكنّ ، فتطاولت الجبال وشمخت ، وتواضع الجوديّ وهو جبل بالموصل ، فضرب جؤجؤ السفينة الجبل .

فقال نوح عند ذلك : يا ماريا أتقن ، وهو بالعربيّة : « يا ربّ أصلح » . وفي رواية أُخري : « يا رحمان أتقن » .

( ث مع البيان : 165/3 س 10 .

العيّاءك غّ : 150/2 ح 37 ، عن أض غ بصف عن أض غ اگ سن عليه السلام ، وح 38 ، عن أض غ بصف ، عن أض غ اگ سن موي ك عليه السلام . عنه نور الثقلع : 365/2 ح 123 ، عن أض غ اگ سن الرضاعليه السلام ، وح 124 ، عن أض غ اگ سن موي ك عليه السلام ، والبحار : 338/11 ح 72 .

الكاص غ : 124/2 ح 12 ، وفيه بإسناده إض أض غ بصف قال : دخلت عط أض غ اگ سن موي ك عليه السلام . . . وبتفاوت . عنه البحار : 338/11 ح 73 . )

4 - أبو عليّ الطبرسيّ ؛ : روي إسحاق بن عمّار ، عن أبي ( اسحاق بن عأّر وقع ص غ إسناد عدّة من الروايات ، و روي

عن الباقر ، والصادق ، والكاظم عليهم السلام ، ور ت د له رواية عن الرضاعليه السلام ، ص غ اكوامع الروائيّة ، فالاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : يا ابن عمّار ! لاتدع قراءة ( تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَي عَبْدِهِ ) ، فإنّ من قرأها في كلّ ليلة لم يعذّبه اللّه أبداً ولم ( الفرقان : 1/25 . )

يحاسبه ، وكان منزله في الفردوس الأعلي .

( ث مع البيان : 159/4 س 8 ، عن ثواب الأعأل : 135 ح 1 ، وفيه : عن أض غ اگ سن عليه السلام من دون تقييده بالرضا . عنه البحار : 286/89 ح 1 ، و294/7 ، ح 14 ، و2/84 ، ح 3 ، عن أض غ اگ سن موي ك بن جعفرعليهماالسلام .

مصباح الكفعمي : 442 ، عن الكاظم عليه السلام .

أعلام الدين : 372 ، س 12 ، مرسلاً .

فعلشذا ر يتّضح لنا انتساب هذا اگ ديث إض الرضاعليه السلام ، لاسّ ا ورد ص غ ح يع اثصادر منتسباً إض أض اگ سن من دون قيد ، وص غ بعضا يّح بانتسابه إض الكاظم عليه السلام ، مضافاً إض أنّ اسحاق بن عأّر ر يذكر له رواية عن الرضاعليه السلام . )

5 - أبو الفضل الطبرسيّ ؛ : عن الرضا ( عليه السلام ) قال لعليّ بن يقطين : اضمن لي خصلة أضمن لك ثلاثاً .

( هو من أصحاب الكاظم عليه السلام ، وروي عنه ، ومات ص غ حياة الكاظم : ( رجال

النجاءكّ : 273 رقم 715 ) فعط هذا ر يدرك الرضاعليه السلام ، فضلاً عن روايته عنه عليه السلام ، والاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

فقال : جعلت فداك ، وماالخصلة التي أضمنها لك ؟ وما الثلاث التي تضمن لي ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : أمّا الثلاث التي أضمن لك : أن لا يصيبك حرّ الحديد أبداً بقتل ، ولا فاقة ، ولا سجن حبس .

قال : فقال عليّ : وما الخصلة التي أضمنها لك ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) : تضمن لي أن لا يأتيك وليّ أبداً إلاّ أكرمته .

قال : فضمن عليّ الخصلة ، وضمن له أبو الحسن ( عليه السلام ) الثلاث .

( مشكاة الأنوار : 193 س 9 . عنه مستدرك الوسائل : 420/12 ح 14493 .

رجال الكلاّك غّ : 433 رقم 818 ، وفيه : قال أبو اگ سن عليه السلام . عنه البحار : 350/72 ح 57 .

عواضغ اللئاضغّ : 25/4 ح 78 ، وفيه : وكان وزير الرشيد ، دخل عط مولانا الكاظم عليه السلام . )

6 - السيّد ابن طاووس ؛ : قال الفضل بن الربيع : لمّا ( القصّة اثرويّة عط هذا الط تتعلّق ج ولانا الكاظم عليه السلام ، وهي قصّة إلقائه ص غ بركة السباع كأ أشار إليه السيّد ابن طاووس ص غ نفس اگ ديث وقال : يقول عطغّ بن موي ك بن طاووس مصنّف هذا الكتاب ، رج ا كان هذا اگ ديث عن الكاظم موي ك بن جعفر ( صلوات اللّه عليه ) لأنّه كان

تبوساً عند الرشيد لكنّظغ ذكرت هذا كأ وجدته . )

اصطبح الرشيد يوماً ، ثمّ استدعي حاجبه فقال له : امض إلي عليّ بن موسي العلويّ أخرجه من الحبس وألقه في بركة السباع ، فما زلت ألطف به وأرفق ، ولا يزداد إلّا غضباً وقال : واللّه لئن لم تلقه إلي السباع لألقينّك عوضه ، قال : فمضيت إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ، فقلت له : إنّ أمير المؤمنين أمرني بكذا وكذا ، قال : افعل ما أمرت ، فإنّي مستعين باللّه تعالي عليه ، وأقبل بهذه العوذة ، وهو يمشي معي إلي أن انتهي إلي البركة ففتحت بابها ، وأدخلته فيها ، وفيها أربعون سَبُعاً ، وعندي من الغمّ والقلق أن يكون قتل مثله علي يدي ، وعدت إلي موضعي . فلمّا انتصف الليل ، أتاني خادم فقال لي : إنّ أمير المؤمنين يدعوك ، فصرت إليه فقال لعليّ : أخطأت البارحة بخطيئة ، أو أدّيت منكراً ، فإنّي رأيت البارحة مناماً هالني ، وذاك أنّي رأيت جماعة من الرجال دخلوا عليّ وبأيديهم سائر السلاح ، وفي وسطهم رجل كأنّه القمر ، ودخل إلي قلبي هيبته ، فقال لي قائل : هذا أمير المؤمنين ( صلوات اللّه عليه وعلي أبنائه ) فتقدّمت إليه لأقبّل قدميه ، فصرفني عنه وقال : ( فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِن تَوَلَّيْتُمْ أَن تُفْسِدُواْ فِي الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُواْ أَرْحَامَكُمْ ) ثمّ حوّل وجهه ، فدخل باباً فانتبهت مذعوراً لذلك فقلت : يا أمير المؤمنين ! ( تمّد : 22/47 . )

أمرتني أن ألقي موسي للسباع ! فقال : ويلك ! ألقيته ؟ فقلت : إي واللّه .

فقال : إمض وانظر ما حاله ، فأخذت الشمع بين يديّ وطالعته فإذا هو قائم يصلّي والسباع حوله ، فعدت إليه فأخبرته فلم يصدّقني ، ونهض واطّلع إليه فشاهده في تلك الحال ، فقال : السلام عليك يا ابن عمّ ! فلم يجبه حتّي فرغ من صلاته ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : وعليك السلام يا ابن عمّ ، قد كنت أرجو أن لاتسلّم عليّ في مثل هذا الموضع .

فقال : أقلƙʠ، فإنّي معتذر إليك . فقال ( عليه السلام ) له : قد نجّانا اللّه تعالي بلطفه ، فله الحمد ، ثمّ أمر بإخراجه ، فأخرج ، فقال : فلا واللّه ما تبعه سبع ، فلمّا حضر بين يدي الرشيد عانقه ، ثمّ حمله إلي مجلسه ، ورفعه فوق سريره وقال له : يا ابن عمّ ! إن أردت المقام عندنا ففي الرحب والسعة ، وقد أمرنا لك ولأهلك بمال وثياب .

فقال ( عليه السلام ) له : لاحاجة لي في المال ولاالثياب ، ولكنّ في قريش نفر يفرّق ذلك عليهم ، وذكر له قوماً فأمر له بصلة وكسوة ، ثمّ أمره أن يركب علي بغال البريد إلي الموضع الذي يحبّ ، فأجابه إلي ذلك وقال لي : شيّعه ، فشيّعته إلي بعض الطريق وقلت له : يا سيّدي ! إن رأيت أن تطوّل عليَّ بالعوذة .

فقال : منعنا أن ندفع عوذنا وتسبيحنا إلي كلّ أحد ، ولكن لك عليّ حقّ الصحبة والخدمة فاحتفظ بها ، فكتبها في دفتر وشدّدتها في منديل في كمّي ، فما دخلت إلي أمير المؤمنين إلّا ضحك إليّ وقضي حوائجي ، ولا سافرت إلّا

كان حرزاً وأماناً من كلّ خوف ، ولاوقعت في شدّة إلّا دعوت بها ففرّج عنّي . ثمّ ذكرها .

يقول عليّ بن موسي بن طاووس مصنّف هذا الكتاب ربما كان هذا الحديث عن الكاظم موسي بن جعفر ( صلوات اللّه عليه ) لأنّه كان محبوساً عند الرشيد لكنّني ذكرت هذا كما وجدته وهو :

« بسم اللّه الرحمن الرحيم ، لا إله إلا اللّه وحده لا شريك له ، أنجز وعده ، ونصر عبده ، وأعزّ جنده ، وهزم الأحزاب وحده ، فله الملك وله الحمد ، الحمد للّه ربّ العالمين ، أمسيت وأصبحت في حمي اللّه الذي لايستباح ، وذمّته التي لاترام ولاتخفر ، وفي عزّ اللّه الذي لايذلّ ولايقهر ، وفي حزبه الذي لايغلب ، وفي جنده الذي لايهزم ، وحريمه الذي لايستباح ، باللّه استجرت ، وباللّه أصبحت ، وباللّه استنجحت ، وتعزّزت وتعوّذت وانتصرت وتقوّيت ، وبعزّة اللّه قوّيت علي أعدائي ، وبجلال اللّه وكبريائه ظهرت عليهم ، وقهرتهم بحول اللّه وقوّته ، واستعنت عليهم باللّه ، وفوّضت أمري إلي اللّه ، وحسبي اللّه ونعم الوكيل ، وتراهم ينظرون إليك وهم لايبصرون ، أتي أمر اللّه ، فلجت حجّة اللّه ، غلبت كلمته علي أعداء اللّه الفاسقين ، وجنود إبليس أجمعين ، لن يضرّوكم إلّا أذيً ، وإن يقاتلوكم يولّوكم الأدبار ثمّ لاينصرون ، ضربت عليهم الذلّة ، أينما ثقفوا أخذوا ، وقتّلوا تقتيلاً ، لايقاتلونكم جميعاً إلّا في قري محصّنة ، أو من وراء جدر ، بأسهم بينهم شديد ، تحسبهم جميعاً ، وقلوبهم شتّي ، ذلك بأنّهم قوم لايعقلون ، تحصّنت منهم بالحصن المحفوظ ، فما اسطاعوا أن يظهروه

، وما استطاعوا له نقباً ، آويت إلي ركن شديد ، والتجأت إلي كهف رفيع ، وتمسّكت بالحبل المتين ، وتدرَّعت بدرع اللّه الحصينة ، وتدرّقت بدَرَقَة أمير المؤمنين ، وتعوّذت بعوذة سليمان بن داود ، وتختّمت بخاتمه ، فأنا حيثما سلكت آمن مطمئنٌّ ، وعدوّي في الأهوال حيران قد حفّ بالمهانة ، وألبس الذلَّ ، وقمِّع بالصغار ، ضربت علي نفسي سرادق الحياطة ، ولبست درع الحفظ ، وعلّقت عليّ هيكل الهيبة ، وتتوَّجت بتاج الكرامة ، وتقلّدت بسيف العزّ الذي لايفلُّ ، وخفيت عن أعين الباغين الناظرين ، وتواريت عن الظنون ، وأمنت علي نفسي ، وسلِمت من أعدائي بجلال اللّه ، فهم لي خاضعون ، وعنّي نافرون ، كأنّهم حمرٌ مستنفرة ، فرّت من قسورة ، قصرت أيديهم عن بلوغي ، وعميت أبصارهم عن رؤيتي ، وخرست ألسنتهم عن ذكري ، وذهلت عقولهم عن معرفتي ، وتخوّفت قلوبهم ، وارتعدت فرائصهم ، ونفوسهم من مخافتي ، يا اللّه ! الذي لا إله إلا هو ، يا هو ! يا من لا إله إلا هو ! افلل جنودهم ! واكسر شوكتهم ! ونكِّس رؤوسهم ! وأعن أبصارهم فضلَّت أعناقهم جنودهم ، واسر شوكتهم ، ونكّس رؤوسهم ، وأعم أبصارهم فظلّت أعناقهم لي خاضعين ، وانهزم جيشهم وولّوا مدبرين ، سيهزم الجمع ويولّون الدبر ، بل الساعة موعدهم والساعة أدعي وأمرّ ، وما أمر الساعة إلاّ كلمح البصر ، علوت عليهم بعلوّ اللّه الذي كان يعلو به صاحب الحروب ، منكّس الرايات ، ومبيد الأقران ، وتعوَّذت بأسماء اللّه الحسني ، وكلماته العليا ، وظهرت علي أعدائي ببأس شديد ، وأمر رشيد ، وأذللتهم

وقمعت رؤسهم ، وظلّت أعناقهم لي خاضعين ، فخاب من ناواني ، وهلك من عاداني ، وأنا المؤيّد المنصور ، والمظفّر المتوّج المحبور ، وقد لزمت كلمه التقوي ، واستمسكت بالعروة الوثقي ، واعتصمت بحبل اللّه المتين فلن يضرّني كيد الكائدين ، وحسد الحاسدين أبد الآبدين ، ودهر الداهرين ، فلن يراني أحدٌ ، ولن يقدر عليّ أحدٌ ، قل إنّما أنا أدعو ربّي ، ولا أشرك به أحداً ، أسألك يا متفضِّل أن تتفضّل عليّ بالأمن والإيمان علي نفسي وروحي بالسلامة من أعدائي ، وأن تحول بيني وبين شرّهم بالملائكة الغلاظ الشداد ، لايعصون اللّه ما أمرهم ، ويفعلون ما يؤمرون ، وأيّدني بالجند الكثيفة ، والأرواح العظيمة المطيعة ، فيجيبونهم بالحجّة البالغة ، ويقذفونهم بالحجر الدّامغ ، ويضربونهم بالسيف القاطع ، ويرمونهم بالشهاب الثقب ، والحريق الملتهب ، والشواظ المحرق ، ويقذفون من كلّ جانب دحوراً ، ولهم عذاب واصب ، قذقتهم وزجرتهم بفضل بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بطه ويس ، والذاريات والطواسين ، وتنزيل القرآن العظيم ، والحواميم وبكهيعص ، وبكاف كفيت ، وبهاء هديت ، وبياء يسّر لي ، وبعين علوت ، وبصاد صدقت أنّه لا إله إلاّ هو ، وبنون والقلم وما يسطرون ، وبمواقع النجوم ، وبالطور وكتاب مسطور ، في رقّ منشور ، والبيت المعمور ، والسقف المرفوع ، والبحر المسجور ، إنّ عذاب ربّك لواقع ، ما له من دافع ، فولّوا مدبرين علي أعقابهم ناكصين ، وفي ديارهم خائفين ، فوقع الحقّ وبطل ما كانوا يعملون ، فغلبوا هنالك وانقلبوا صاغرين ، وألقي السحرة ساجدين ، فوقاه اللّه سيِّئات ما مكروا ، وحاق بآل فرعون

سوء العذاب ، ومكروا ومكر اللّه ، واللّه خير الماكرين ، الذين قال لهم الناس إنّ الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم إيماناً ، وقالوا حسبنا اللّه ونعم الوكيل ، فانقلبوا بنعمة من اللّه وفضل ، لم يمسسهم سوء ، واتّبعوا رضوان اللّه ، واللّه ذو فضل عظيم ، ربّ أعوذ بك من همزات الشياطين وأعوذ بك ربّ أن يحضرون .

اللّهمّ ! إنّي أعوذ بك من شرّ ما أخاف وأحذر ، وأسألك من خير ما عندك ، فسيكفيكهم اللّه وهو السميع العليم ، لاحول ولاقوّة إلّا باللّه العليّ العظيم ، جبرائيل عن يميني ، وميكائيل عن شمالي ، ومحمّد صلّي اللّه عليه وآله أمامي ، واللّه عزّ وجلّ يظلّ عليّ ، يمنعكم منّي ، ويمنع الشيطان الرّجيم ، يا من جعل بين البحرين حاجزاً ، أحجز بيني وبين أعدائي ، حتّي لايصلوا إليّ بسوء ، سترت بيني وبينهم بستر اللّه الذي يستتر به من سطوات الفراعنة ، ومن كان في ستر اللّه كان محفوظاً ، حسبي الذي يكفي ، وما لايكفي أحد سواه ، وجعلنا من بين أيديهم سدّاً ، ومن خلفهم سدّاً فأغشيناهم فهم لا يبصرون .

اللّهمّ ! اضرب علي سرادقات حفظك الذي لا يهتكه الرياح ، ولاتخرقه الرماح ، واكفني شرّ ما أخافه بروح قدسك ، الذي من ألقيته عليه كان مستوراً عن عيون الناظرين ، وكبيراً في صدور الخلائق أجمعين ، ووَفِّق لي بأسمائك الحسني ، وكلماتك العليا صلاحي في جميع ما أؤمّله من خير الدنيا والآخرة ، واصرف عنّي أبصار الناظرين ، واصرف عنّي شرّ قلوبهم ، وشرّ ما يضمرون إلي خير ما لا يملكه غيرك .

اللّهمّ إنّك

أنت مولاي وملاذي ، فبك ألوذ وأنت معاذي ، فبك أعوذ ، يا من دان له رقاب الجبابرة ، وخضعت له عماليق الفراعنة ، أجرني اللّهمّ ! من خزيك ، وكشف سترك ، ونسيان ذكرك ، والإضراب عن شكرك ، أنا في كنفك ليلي ونهاري ، ونومي وقراري ، وانتباهي وانتشاري ، ذكرك شعاري وثناؤك دثاري .

اللّهمّ إنّ خوفي أمسي وأصبح مستجيراً بك ، وبأمانك من خوفك وسوء عذابك ، واضرب عليّ سرادقات حفظك ، وارزقني حفظ عنايتك ، برحمتك ياأرحم الراحمين ، آمين ، آمين ، ربّ العالمين » .

( مهج الدعوات : 298 س 12 . عنه البحار : 349/91 ح 5 ، و75/62 ح 7 ، قطعة منه ، و154/48 ح 27 ، قطعة منه ، وإثبات ااًداة : 308/3 ح 172 ، قطعة منه ، ومستدرك الوسائل : 177/13 ، ح 15029 ، قطعة منه . )

7 - ابن أبي الجمهور الأحسائيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) لمّا سأله ابن أبي العوجاء فقال : إنّ المرأة ليس عليها جهاد ، ولا عقل ، إنّما ذلك ( العَقل : الدية ، ث مع البحرين : 427/5 . )

علي الرجل .

( عواضغ اللئاضغ : 151/2 ح 420 .

الظاهر عدم صحّة انتساب هذا اگ ديث إض الرضاعليه السلام ، لأنّ ابن أض العوجاء كان معاياً للإمام الصادق عليه السلام ، وله مسائل إليه ، وكان ثّ ن يدسّ ص غ الأحاديث ويضعها حيث يشاء ، وقتل ص غ زمن اثنصور بيد تمّد بن سلآن بن عطغ واضغ الكوفة سنة 155 ، وكان بدنه مصلوباً

بالكناسة . انظر تارو الطقي : 508/4 .

فعط هذا أنّ ابن أض العوجاء ما كان حيّاً ص غ زمن الرضاعليه السلام ، حطّ ج كن له أن يسأله ، فقد ظهر لنا بعد الفحص ، أنّه قطعة من كلام الإمام الصادق عليه السلام ص غ جوابه ، وأمّا انتسابه إض الرضاعليه السلام فهو من ي ك و قلم اثؤلّف أو اشتباه من الرواة . راجع وسايل الشيعة : 93/26 ، ح 32559 ، و94 ، ح 32561 . )

8 - الحرّ العامليّ ؛ : [الشيخ الصدوق ؛ ] عن أبيه ، عن سعد ، عن أحمد بن محمّد ، عن الحسن بن محبوب ، عن أبي أيّوب ، عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : كان فيما ناجي اللّه به موسي ( عليه السلام ) أنّه ما تقرّب إليّ ( ص غ ثواب الأعأل : عن أض غ أيّوب ، عن الوصّاص غّ ، عن أض غ جعفرعليه السلام .

فلعلّ الأمر اشتبه عط صاحب الوسائل أو النسّاخ ص غ إسقاط الراوي الأخف وانتسابه إض الرضاعليه السلام . )

المتقرّبون بمثل البكاء من خشيتي ، وما تعبّد لي المتعبّدون بمثل الورع عن محارمي ، ولا تزيّن لي المتزيّنون بمثل الزهد في الدنيا عمّا يهمّ الغني عنه؛

فقال موسي : يا أكرم الأكرمين ! فما أثبتهم علي ذلك ؟

فقال : يا موسي ! أمّا المتقرّبون لي بالبكاء من خشيتي فهم في الرفيق الأعلي ، لايشركهم فيه أحد .

وأمّا المتعبّدون لي بالورع عن محارمي ، فإنّي أفتّش الناس عن أعمالهم ، ولاأفتّشهم حياء منهم .

وأما المتزيّنون لي بالزهد في الدنيا

فإنّي أبيحهم الجنّة بحذافيرها يتبوّؤون منها حيث يشاؤون .

( وسائل الشيعة : 226/15 ح 20341 ، عن كتاب ثواب الأعأل : 205 ح 1 ، وفيه : عن أض غ أيّوب عن الوصّاص غّ عن أض غ جعفرعليه السلام . )

9 - الحرّ العامليّ ؛ : عليّ بن موسي بن طاووس في ( مهج الدعوات ) ، عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال رسول ال ( الرواية ص غ اثصدر ( مهج الدعوات ) ، عن موي ك بن جعفر ، عن آبائه عليهم السلام ، عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم ؛ والاشتباه إمّا عن صاحب الوسائل أو النسّاخ . )

لّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : اعترفوا بنعم اللّه ربّكم ، وتوبوا إلي اللّه من جميع ذنوبكم ، فإنّ اللّه يحبّ الشاكرين من عباده .

( وسائل الشيعة : 76/16 ح 21024 ، عن مهج الدعوات : 275 س 16 ، وفيه : عن موي ك بن جعفر ، عن آبائه عليهم السلام ، عن رسول اللّه صلي الله وعليه وآله وسلم . )

10 - الحرّ العامليّ ؛ : الحسن بن محمّد الطوسيّ في ( مجالسه ) ، عن أبيه ، عن هلال بن محمّد الحفّار ، عن محمّد بن أحمد الصوّاف ، عن إسحاق بن عبد اللّه بن سلمة ، عن زيدان بن عبد الغفّار ، عن حسين بن موسي بن جعفر ، عن أخيه عليّ بن موسي بن جعفر ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : : أنّ رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله

وسلم ) قال : أيّما رجل اصطنع إلي رجل من ولدي صنيعة فلم يكافئه عليها ، فأنا المكافي ء له عليها .

( وسائل الشيعة : 333/16 ح 21693 ، عن أماضغ الطوي ك غّ : 355 ح 736 ، وفيه : حسغ بن موي ك بن جعفر ، عن عمّه عطغّ بن جعفر ، عن أخيه موي ك بن جعفرعليهماالسلام ، فالاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

11 - الحرّ العامليّ ؛ : عن الحسين بن محمّد ، عن معلّي بن محمّد ، عن الحسن بن عليّ ، عن أبان ، عن ابن حكيم ، عن أبي إبراهيم ( أو ابنه ( عليهماالسلام ) ) أنّه قال في المطلّقة يطلّقها زوجها فتقول : أنا حبلي ، فتمكث سنة؛

فقال ( عليه السلام ) : إن جاءت به لأكثر من سنة لم تصدّق ولو ساعة واحدة في دعواها .

( وسائل الشيعة : 223/22 ح 28443 ، عن الكاص غ : 101/6 ح 3 ، وفيه : عن أض غ إبراهر ، أو أبيه عليهماالسلام ، فالاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

12 - الحرّ العامليّ ؛ : عن عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن ابن محبوب ، عن سماعة بن مهران قال : سألت أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) عن المأكول من الطير والوحش ؟

فقال ( عليه السلام ) : حرّم رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كلّ ذي مخلب من الطير ، وكلّ ذي ناب من الوحش .

فقلت : إنّ الناس يقولون : من السبع .

فقال ( عليه السلام

) لي : يا سماعة ! السبع كلّه حرام ، وإن كان سبعاً لا ناب له ، وإنّما قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) : هذا تفصيلاً - إلي أن قال : - وكلّ ما صفّ ، وهو ذو مخلب فهو حرام .

محمّد بن الحسن باسناده عن الحسن بن محبوب ، عن سماعة ، عن الرضا ( عليه السلام ) مثله .

( وسائل الشيعة : 114/24 ح 30112 ، و105 س 9 ، و151 س 2 ، و152 س 14 ، عن الش ذيب : 16/9 ح 65 ، وفيه : سألت أبا عبد اللّه عليه السلام .

أسند المصنّف رحمة الله الرواية في الذيل نقلاً عن الشيخ الطوسيّ رحمة الله ، إلي الرضاعليه السلام ، والموجود فيه هو هذه الرواية بعينه عن الصادق عليه السلام . )

13 - العروسيّ الحويزيّ ؛ : عن أبي بصير ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : قال : يا أبا محمّد ! إنّ اللّه أوحي إلي الجبال : أنّي مهرق ( الإسناد ليس بصحيح لأنّ أبابصف كان من أصحاب الباقر والصادق عليهماالسلام ، ( رجال النجاءك ) ، ور يدرك الرضاعليه السلام ، فالاشتباه إمّا عن اثؤلّف أوالنسّاخ؛ وأمّا ما ورد ص غ تفسف القهان من جعل ابن أض غ ني مكان أض غ بصف فلم ت د له وجهاً . )

سفينة نوح علي جبل منكنّ في الطوفان ، فتطاولت وشمخت ، وتواضع جبل عندكم بالموصل يقال له : الجوديّ ، فمرّت السفينة تدور في الطوفان علي الجبال كلّها أشرفت إلي الجوديّ فوقفت عليه .

فقال

نوح : بارات قني ، بارات قني .

قال : قلت : جعلت فداك ، أيّ شي ء هذا الكلام ؟

فقال : « اللّهمّ أصلح ، اللّهمّ أصلح » .

( تفسف نور الثقلغ : 365/2 ح 123 ، عن تفسف العيّاءك غ : 150/2 ح 37 ، وفيه : عن أض غ بصف عن أض غ اگ سن عليه السلام ، عنه البحار : 338/11 ح 71 ، وفيه : عن أض غ بصف عن أض غ اگ سن موي ك عليه السلام .

القهان : 223/2 ح 25 . وفيه : ابن أض غ ني ، عن أض غ اگ سن الرضاعليه السلام . )

14 - العروسيّ الحويزيّ ؛ : عن سليمان بن عبد الملك ( ص غ العيّاءك : سلآن بن عبد اللّه . )

قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قاعداً ، فأتي بامرأة قد صار وجهها قفاها ، فوضع يده اليمني في جبينها ، ويده اليسري من خلف ذلك؛

ثمّ عصر وجهها عن اليمين ، ثمّ قال : ( إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ ) ، فرجع وجهها فقال : احذري أن تفعلين كما ( الرعد : 11/13 . )

فعلت .

( تفسف نور الثقلغ : 488/2 ح 49 ، عن تفسف العيّاءك غ : 205/2 ح 18 ، وفيه : عن سلآن بن عبد اللّه قال : كنت عند أض غ اگ سن موي ك عليه السلام . . . وبعد قوله عليه السلام : أن تفعلغ كأ فعلت . قالوا : يا ابن رسول اللّه !

وما فعلت ؟

فقال عليه السلام : ذلك مستور إلّا أن تتكلّم به ، فسألوها ، فقالت : كانت ضغ ّة ( وهي امرأة زوجها ، وبالفارسيّة « هوو » ) فقمت أصطّغ فظننت أنّ زوجي معها ، فالتفتّ إلشا فرأيش ا قاعدة ، وليس هو معها ، فرجع وجهها عط ما كان .

فالظاهر أنّ الراوي هو سلآن بن عبداللّه ااًذضغ الذي عدّه الشيخ من أصحاب ال كاظم عليه السلام . ( رجال الشيخ : 351 رقم 16 ) ، وانتساب اگ ديث إض الرضاعليه السلام اشتباه من اثؤلّف أو النسّاخ . )

15 - العروسيّ الحويزيّ ؛ : في مصباح شيخ الطائفة؛ في دعاء أُمّ داود المنقول عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : « اللّهمّ صلّ علي إسرافيل حامل عرشك ، وصاحب الصور المنتظر لأمرك » .

( تفسف نور الثقلغ : 102/4 ح 119 ، عن مصباح اثش جّد : 807 س 4 . والدعاء غف منسوب فيه إض الرضاعليه السلام ، وإچّ ا هو من دعاء أمّ داود ، الذي علّمها الصادق عليه السلام .

إقبال الأعأل : 161 س 11 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام .

مصباح الكفعميّ : 704 س 6 ، وفيه : عن الصادق عليه السلام . )

16 - العلّامة المجلسيّ ؛ : روي عن الرضا ( عليه السلام ) : أنّه شكي إليه رجل البواسير فقال : اكتب « يس » بالعسل واشربه .

( بار الأنوار : 82/92 ح 2 ، عن مكارم الأخلاق : 370 س 2 ، وفيه روي عن الصادق عليه السلام . )

17 -

المحدّث النوريّ ؛ : الصدوق في الأمالي ، ومعاني الأخبار ، عن محمّد بن عمرو بن عليّ ، عن محمّد بن عبد اللّه بن أحمد ، عن عبد اللّه بن أحمد بن عامر ، عن أبيه ، عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : ، في خبر الشيخ الشاميّ ، قال زيد بن صوحان لأمير المؤمنين ( عليه السلام ) : أيّ الكلام أفضل عند اللّه ؟

قال ( عليه السلام ) : كثرة ذكر اللّه ، والتضرّع إليه ، والدعاء .

( مستدرك الوسائل : 294/5 ح 5899 .

معاصغ الأخبار : 197 ح 4 ، وأماضغ الصدوق : اگلس الثاصغ والستّون : 321 ح 4 ، والسند فشأ هكذا : تمّد بن إبراهر بن إسحاق ، عن أچد بن تمّد ااًمداصغّ ، عن اگ سن بن القاي ، عن عطغّ بن إبراهر بن اثعطّ ، عن أض غ عبد اللّه تمّد بن خالد ، عن عبد اللّه بن بكر اثراديّ ، عن موي ك بن جعفر ، عن أبيه ، عن جدّه ، عن عطغّ بن اگ سغ عليهم السلام .

وهذا هو الصحيح ص غ الإسناد ، والأمر قد اشتبه عط ال دّث النوريّ أو النسّاخ ص غ إگ اق هذا اگ ديث إض سند آخر وهو سند رواية أسئلة الرجل الشاميّ ، عن أمفاثؤمنغ عليه السلام ( عيون : 240/1 ح 1 ) وهو غف هذا اگ ديث . )

18 - المحدّث النوريّ ؛ : الحسن الطبرسيّ في المكارم عن الرضا ( عليه السلام ) قال : قصب السكّر يفتح السدد ، ولا داء فيه ، ولا

غائلة .

( مستدرك الوسائل : 391/16 ح 20284 ، عن مكارم الأخلاق : 158 س 16 ، وفيه : عن الكاظم عليه السلام . )

19 - المحدّث النوريّ ؛ : وعن حذيفة بن منصور قال : مات أخ لي وترك ابنته ، فأمرت إسماعيل بن جابر أن يسأل أبا الحسن عليّاً ( هو إي عيل بن جابر اكعطغ ، من أصحاب الباقر والصادق عليهماالسلام ، وروي عش أ ، وقد أدرك الكاظم عليه السلام ور تثبث روايته عنه : معحم رجال اگ ديث : 115/3 رقم 1302 ، فعلشذا إسناد اگ ديث إض الرضاعليه السلام غف وجيه . )

( صلوات اللّه عليه ) عن ذلك فسأله ؟

فقال ( عليه السلام ) : المال كلّه للابنة .

( مستدرك الوسائل : 166/17 ح 21049 . )

20 - العلّامة المجلسيّ ؛ : جماعة ، عن أبي المفضّل ، عن عبيد اللّه بن الحسين بن إبراهيم العلويّ ، عن محمّد بن عليّ بن حمزة العلويّ ، عن أبيه ، عن الرضا ، عن آبائه ( عليهم السلام ) : قال : قال أمير المؤمنين ( عليه السلام ) : الهيبة خيبة ، والفرصة خلسة ، والحكمة ضالّة المؤمن ، فاطلبوها ولو عند المشرك ، تكونوا أحقّ بها وأهلها .

( بار الأنوار : 97/2 ح 45 ، و34/75 ح 115 ، عن أماضغ الطوي ك غّ : 625 ح 1290 ، وفيه : . . . حدّثظغ تمّد بن عطغّ ، عن أبيه عطغّ بن موي ك الرضاعليهم السلام . . . )

21 - العلّامة المجلسيّ ؛ : روي الرضا ( عليه

السلام ) بإسناده عن عليّ ( عليه السلام ) : أنّه كان في مجلسه والناس حوله ، إذ وافي رجل من العرب ، فسلّم عليه ، وقال : لي علي رسول اللّه وعد ، وقد سألت عن منجز وعده ، فأُرشدت إليك ، أهو حاصل لي ؟

قال ( عليه السلام ) : ما هو ؟

قال : مائة ناقة حمراء ، قال لي : إن أنا قبضت فأت قاضي ديني ، وخليفتي من بعدي ، فإنّه يدفعها إليك ، وماكذّبني ، فإن يكن ما ادّعيتُه حقّاً فعجّل .

فقال عليّ ( عليه السلام ) لابنه الحسن : قم ، يا حسن ! فنهض إليه فقال له : اذهب فخذ قضيب رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) الفلانيّ ، وصر إلي البقيع ، فاقرع به الصخرة الفلانية ثلاث قرعات ، وانظر ما يخرج منها ، فادفعه إلي الرجل ، وقل له : يكتم ما يري .

فصار الحسن ( عليه السلام ) إلي الموضع ، والقضيب معه ، ففعل ما أُمر به ، فطلع من الصخرة رأس ناقة بزمامها ، فجذب مائة ناقة ، ثمّ انضمّت الصخرة ، فدفع النوق إلي الرجل ، وأمره بكتمان ما يري .

فقال الأعرابيّ صدق رسول اللّه ، وصدق أبوك .

( بار الأنوار : 201/41 ح 14 ، عن اگ رائج : 558/2 ح 16 ، وفيه : روي الرك غّ أيضاً بإسناد له إض عطغّ عليه السلام ، فعلشذا إنّ « الرضا » مصحّف « الرك » .

ورواه أيضاً اللايف الركّ غ ص غ خصائصه لأمف اثؤمنغ عليه السلام : 49 س 13

عن اگ مفي بإسناده إض أميف اثؤمنغ عليه السلام ، وليس ص غ السند معصوم غف أمف اثؤمنغ عليه السلام . )

22 - العلّامة المجلسيّ ؛ : ابن المتوكّل ، عن عليّ ، عن أبيه ، عن الصقر بن دلف قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) عن التوحيد وقلت له : إنّي أقول بقول هشام بن الحكم .

فغضب ( عليه السلام ) ، ثمّ قال : مالكم ولقول هشام ، إنّه ليس منّا من زعم أنّ اللّه عزّوجلّ جسم ، ونحن منه برآء في الدنيا والآخرة .

( بار الأنوار : 197/48 ح 6 ، عن كتاب التوحيد والعيون ، ولكن ر نظفر عليه ص غ العيون سذه العبارة ، وأمّا ص غ التوحيد : 104 ح 20 ، ففيه : قال : سألت أبا اگ سن عطغّ بن تمّد بن عطغّ بن موي ك الرضاعليهم السلام . . . )

23 - العلّامة المجلسيّ ؛ : بإسناد آخر عن الرضا ( عليه السلام ) : وأمّا الزهرة فكانت امرأة فتنت بها هاروت وماروت فمسخها اللّه عزّ وجلّ الزهرة .

( بار الأنوار : 324/56 ح 7 ، عن علل اللاائع : 487 ، وفيه : بإسناده عن الصادق ، عن أبيه ، عن جدّه عليهم السلام ، واگ ديث طويل . اگ صال : 493 ح 1 ، كأ ص غ العلل . )

24 - العلّامة المجلسيّ ؛ : من صحيفة الرضا ( عليه السلام ) عن ابن أبي رافع وغيره يرفعونه قال : ما من شي ء أنفع منه ، وما من شي ء يبقي في الجوف من

غدوة إلي الليل إلّا خبز الأرزّ .

( بار الأنوار : 275/63 ح 3 ، عن مكارم الأخلاق : 145 س 19 ، وفيه كأ أورده اگلي ك غ ، إلّا أنّه ليس فيه كلمة ( من صحيفة الرضاعليه السلام ) ، ور يظهر لنا وجه إسناده إليه . )

25 - العلّامة المجلسيّ ؛ : بالإسناد إلي الصدوق ، عن أبيه ، عن سعد ، عن ابن أبي الخطّاب ، عن ابن سنان ، عن ابن مسكان ، عن الرضا ( عليه السلام ) ، وعن أبي جعفر ( عليه السلام ) قال : فيما ناجي اللّه موسي ( عليه السلام ) أن قال : إنّ لي عباداً أبيحهم جنّتي وأحكّمهم فيها .

قال موسي : من هؤلاء الذين تبيحهم جنّتك ، وتحكّمهم فيها ؟

قال : من أدخل علي مؤمن سروراً .

( بار الأنوار : 306/71 ح 57 ، عن قصص الأنبياء ، للراوندي : 165 ح 191 ، وفيه : عن ابن مسكان عن الوصّاص غّ ، عن أض غ جعفرعليه السلام ، وهو الصحيح ، لأنّ ابن مسكان توصّ غ ص غ أيّام أض غ اگ سن موي ك عليه السلام ، ( رجال النجاءك غّ : 214 رقم 559 ) . )

26 - العلّامة المجلسيّ ؛ : حدّث الحسين بن سعيد المخزوميّ ، عن الحسين بن أحمد البوشنجيّ ، عن عبد اللّه بن عليّ السلاميّ قال : سمعت إسحاق بن محمّد الزنجانيّ يقول : سمعت الحسن بن عليّ العلويّ يقول : سمعت عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) يقول : لنا أهل البيت عند نومنا عشر خصال

: الطهارة ، وتوسّد اليمين ، وتسبيح اللّه ثلاثاً وثلاثين ، وتحميده ثلاثاً وثلاثين ، وتكبيره أربعاً وثلاثين ، ونستقبل القبلة بوجهنا ، ونقرء فاتحة الكتاب ، وآية الكرسيّ ، وشهد اللّه أنّه لا إله إلّا هو ، إلي آخر الآية ، فمن فعل ذلك فقد أخذ بحظّه من ليلته .

( بار الأنوار : 210/73 س 2 ، عن فلاح السائل : 279 س 22 ، وفيه : حدّث اگ سغ بن سعيد اگزوميّ ، عن اگ سغ بن أچد البوشنجيّ ، عن عبد اللّه بن عطغّ السلاميّ قال : حعت إسحاق بن تمّد الزت اصغّ يقول : حعت اگ سن بن عطغّ العلويّ يقول : حعت عطغّ بن تمّد بن عطغّ بن موي ك الرضاعليهم السلام ، فالسقط إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

27 - العلّامة المجلسيّ ؛ : عن أحمد بن محمّد ، عن ال رضا ( عليه السلام ) قال : لايضحّي بالليل .

( بار الأنوار : 299/96 ح 31 ، عن العيّاءك غ : 379/1 ذيل ح 107 ، وفيه : عن ي عة ، عن أض غ عبد اللّه عليه السلام . . . ، فالاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

28 - البحرانيّ ؛ : محمّد بن يعقوب ، عن الحسين بن محمّد ، عن معّلي بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن عبد اللّه قال : كان عبد اللّه بن هُلَيِّل يقول بعبد اللّه ، فصار إلي العسكر فرجع عن ذلك ، فسألته عن سبب رجوعه ؟

( أي إض سامرّاء . )

فقال : إنّي عرضت لأبي الحسن الرضا (

عليه السلام ) أن أسأله عن ذلك ، فوافقني ( ص غ الكاص غ : أض غ اگ سن عليه السلام ، من دون قيد ، وهو ااًادي عليه السلام ، لأنّه سكن ص غ العسكر ( أي عسكر يّ من رأي ) ، فالاشتباه عن اثصنّف أو النسّاخ . )

في طريق ضيّق ، فمال نحوي حتّي إذا حاذاني ، أقبل نحوي بشي ء من فيه ، فوقع علي صدري ، فأخذت فإذا هو رقّ فيه مكتوب : ما كان هنالك ، ولا كذلك .

( مدينة اثعاجز : 32/7 ح 2130 ، عن تمّد بن يعقوب ، ( الكاص غ : 355/1 ، ح 14 ) وفيه : إصّغ عرضت لأض غ اگ سن عليه السلام . . . ، عنه البحار : 184/50 ، ح 61 . )

29 - البحرانيّ ؛ : محمّد بن يعقوب ، عن عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن خالد ، عن يحيي بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن أبي سلام المتعبّد ، أنّه سمع أباعبد اللّه ( عليه السلام ) ، يقول لسدير : يا سدير ! من حلف باللّه كاذباً كفر ، ومن حلف باللّه صادقاً أثم ، إنّ اللّه عزّ وجلّ يقول : ( وَلَاتَجْعَلُواْ اللَّهَ عُرْضَةً لِاَّيْمَنِكُمْ ) .

( البقرة : 224/2 . )

وروي هذا الحديث الشيخ المفيد في الاختصاص عن الرضا ( عليه السلام ) .

( القهان : 216/1 ح 3 ، عن الاختصاص : 25 س 8 ، وفيه : قال الصادق عليه السلام ، فالاشتباه إمّا عن اثصنّف أو النسّاخ . )

30

- الفيض الكاشانيّ ؛ : محمّد بن أحمد ، عن أحمد ، عن أبي الفضل ، عن صفوان بن يحيي ، عن جميل ، عن عليّ بن يقطين ، صفوان بن يحيي ، عن عليّ بن يقطين قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الجمعة في السفر ، ما أقرأ فيهما ؟

قال ( عليه السلام ) : إقرأهما ب' ( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) .

( الواص غ : 1137/8 ح 7904 ، عن الش ذيب : 8/3 ح 23 ، والفقيه : 268/1 ح 1224 ، وفشأ : أبو اگ سن ، والظاهر أنّه هو الكاظم عليه السلام ، لأنّ « عطغّ بن يقطغ » كان من أص حابه عليه السلام ، وروي عنه ، ومات ص غ حياته : ( رجال النجاءكّ : 273 رقم 715 ) ، فعط هذا ر يدرك الرضاعليه السلام ، فضلاً عن روايته عنه عليه السلام ، فعلشذا اشتبه الأمر عط الفيض رحمة الله ، أوالنسّاخ ص غ نسبة اگ ديث إض الرضاعليه السلام . )

الفصل الثاني-الممدوحون والمذمومون والكذّابون عليه
( أ ) - الممدوحون
1 )

- إبراهيم بن أبي محمود :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حمدويه قال : حدّثنا الحسن بن موسي الخشّاب قال : حدّثنا إبراهيم بن أبي محمود قال : دخلت علي أبي جعفر ( عليه السلام ) ومعي كتب إليه من أبيه ، فجعل يقرأها ، ويضع كتاباً كبيراً علي عينيه ويقول : خطّ أبي واللّه ! ويبكي حتّي سالت دموعه علي خدّيه .

فقلت له : جعلت فداك ، قد كان أبوك ربما قال لي في المجلس الواحد مرّات : أسكنك اللّه الجنّة

، أدخلك اللّه الجنّة .

قال : فقال ( عليه السلام ) : وأنا أقول أدخلك اللّه الجنّة .

فقلت : جعلت فداك ، تضمن لي عن ربّك أن تدخلني الجنّة ؟

قال : نعم ، قال : فأخذت رجله فقبّلتها .

( رجال الكلاّك غّ : 567 ، ح 1073 .

قطعة منه في ( كتابه إلي ابنه الجوادعليهماالسلام ) . )

- إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ قال : وك تب ( عليه السلام ) إليّ : قد وصل الحساب تقبّل اللّه منك ورضي عنهم ، وجعلهم معنا في الدنيا والآخرة ، وقد بعثت إليك من الدنانير بكذا ، ومن الكسوة بكذا ، فبارك لك فيه ، وفي جميع نعمة اللّه عليك . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 611 ، ح 1136 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2403 . )

- أحمد بن عمر الحلبي :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر الحلبيّ قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) بمني ، فقلت له : جعلت فداك ، كنّا أهل بيت غبطة وسرور ونعمة ، وإنّ اللّه قد أذهب بذلك كلّه . . . ، فقال ( عليه السلام ) لي : يا أحمد ! أيسرّك أنّك علي بعض ما عليه هؤلاء الجبّارون ، ولك الدنيا مملوّة ذهباً ؟

فقلت له : لا واللّه ! يا ابن رسول اللّه ! فضحك .

ثمّ قال : ترجع من هيهنا إلي خلف ، فمن

أحسن حالاً منك ، وبيدك صناعة لا تبيعها بملاء الدنيا ذهباً ، . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 597 رقم 1116 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 7 رقم 2293 . )

- إدريس بن إدريس بن عبد اللّه :

1 - ابن عنبة : قال الرضا بن موسي الكاظم ( عليهماالسلام ) : إدريس بن إدريس بن عبد اللّه من شجعان أهل البيت ، واللّه ! ما ترك فينا مثله .

( عمدة الطالب : 142 س 22 . )

- أبي جرير القمّيّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن قولويه قال : حدّثنا سعد ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن محمّد بن حمزة بن اليسع ، عن زكريّا بن آدم قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) من أوّل الليل في حدثان موت أبي جرير ، فسألني عنه ، وترحّم عليه ، ولم يزل يحدّثني وأُحدّثه ، حتّي طلع الفجر ، فقام ( عليه السلام ) فصلّي الفجر .

( رجال الكلاّك غّ : 616 رقم 1150 . عنه وسائل الشيعة : 163/8 ح 10314 .

الإختصاص : 86 س 18 ، بتفاوت . عنه البحار : 278/49 ح 31 .

قطعة منه ص غ ( تادثته عليه السلام مع الناس ص غ الليل ) . )

- أبي حمزة الثماليّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : وجدت بخطّ أبي عبد اللّه محمّد بن نعيم الشاذانيّ ، قال : سمعت الفضل بن شاذان ، قال : سمعت الثقة يقول : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول

: أبو حمزة الثماليّ في زمانه كلقمان في زمانه ، وذلك أنّه ( وص غ حديث آخر : كسلأن . )

خدم أربعة منّا ، عليّ بن الحسين ، ومحمّد بن عليّ ، وجعفر بن محمّد ، وبرهة من ( وص غ رقم 357 : قدم . )

عصر موسي بن جعفر ( عليه السلام ) .

ويونس بن عبد الرحمن كذلك هو سلمان في زمانه .

( و زاد ص غ حديث آخر : الفاري ك غّ . )

( رجال الكلاّك غّ : 203 رقم 357 ، و485 رقم 919 بتفاوت يسف ، و488 رقم 926 ، قطعة منه .

قطعة منه ص غ ( مدح يونس بن عبد الرچن ) . )

- حبابة الوالبيّة :

1 - الحضينيّ؛ : . . . محمّد بن يزيد المدنيّ ، قال : كنت مع مولاي عليّ الرضا صلوات اللّه عليه حاضراً لأمر حبابة ، وقد دخلت إلي أمّهات الأولاد ، فلم تلبث إلّا بمقدار ماعاينت جهازها ، حتّي تشهدت وقبضت إلي اللّه ، رحمها اللّه .

قال مولانا الرضا صلوات اللّه عليه : رحمك اللّه يا حبابة ! . . . .

( ااًداية الكقي : 167 س 11 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ج 1 رقم 380 . )

- الحسن بن الجهم :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن أسباط ، عن الحسن بن الجهم قال : قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : لا تنسني من الدعاء .

قال : أو تعلم أنّي أنساك

؟

قال : فتفكّرت في نفسي وقلت : هو يدعو لشيعته وأنا من شيعته .

قلت : لا ، لا تنساني .

قال : وكيف علمت ذلك ؟

قلت : إنّي من شيعتك ، وإنّك لتدعو لهم .

فقال : هل علمت بشي ء غير هذا ؟

قال : قلت : لا .

قال : إذا أردت أن تعلم ما لك عندي ، فانظر إلي ما لي عندك .

( الكاص غ : 652/2 ح 4 . )

- الحسن بن محبوب

1 - العلّامة المجلسي ؛ : الحسن بن محبوب . . . دعا له الرضا ( عليه السلام ) وأثني عليه ، فقال فيما كتبه : إنّ اللّه قد أيّدك بحكمة ، وأنطقها علي لسانك ، قد أحسنت وأصبت ، أصاب اللّه بك الرشاد ، ويسّرك للخير ، ووفّقك لطاعته .

( بار الأنوار : 311/85 س 8 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2452 . )

- حمزة بن بزيع :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسن بن الحسين بن صالح الخثعميّ ، قال : ذكر بين يدي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) حمزة بن بزيع ، فترحّم عليه . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 615 رقم 1147 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ج 1 رقم 284 . )

- داود بن كثير الرقّيّ :

1 - الحميريّ ؛ : . . . الحسين بن يسار ، قال : قرأت كتابه إلي داود بن كثير الرقّيّ - هو محبوس ، وكتب إليه يسأله الدعاء - فكتب

( عليه السلام ) :

بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية في الدنيا والآخرة برحمته . . . .

( قرب الإسناد : 394 ح 1384 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2465 . )

- دعبل بن عليّ الخزاعيّ :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ ، قال : سمعت دعبل بن عليّ الخزاعيّ يقول : لمّا أنشدت مولاي الرضا ( عليه السلام ) قصيدتي التي أوّلها :

مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات

فلمّا انتهيت إلي قولي :

خروج إمام لا محالة خارج

يقوم علي اسم اللّه والبركات

يميّز فينا كل حقّ وباطل

ويجزي علي النعماء والنقمات

بكي الرضا ( عليه السلام ) بكاء شديداً ، ثمّ رفع رأسه إليّ فقال لي : يا خزاعيّ ! نطق روح القدس علي لسانك بهذين البيتين . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 265/2 ح 35 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1117 . )

- زرارة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم قال : حدّثني محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن إبراهيم بن محمّد الهمدانيّ ( رضي الله عنه ) قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : ياابن رسول اللّه ! أخبرني عن زرارة ، هل كان يعرف حقّ أبيك ( عليه السلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم .

فقلت له : فلِمَ بعث ابنه عبيداً ليتعرّف الخبر ، إلي من أوصي الصادق جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) ؟

فقال ( عليه السلام ) : إنّ زرارة كان يعرف أمر أبي ( عليه السلام ) ، ونصّ أبيه عليه ، وإنّما بعث ابنه ليتعرّف من أبي ( عليه السلام ) ، هل يجوز له أن يرفع التقيّة في إظهار أمره ونصّ أبيه عليه ؟

وأنّه لمّا أبطأ عنه ابنه طولب بإظهار قوله في أبي ( عليه السلام ) ، فلم يحبّ أن يقدّم علي ذلك دون أمره ، فرفع المصحف وقال : اللّهمّ إنّ إمامي من أثبت هذا المصحف إمامته من ولد جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) .

( إكأل الدين وإجام النعمة : 75/1 س 11 . عنه البحار : 338/47 ح 18 ، وإثبات ااًداة : 162/3 ح 27 .

قطعة منه ص غ ( ما رواه عليه السلام عن زرارة ) . )

- زكريّا بن آدم القمّيّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن المسيّب ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : شقّتي بعيدة ، ولست أصل إليك في كلّ وقت ، فممّن آخذ معالم ديني ؟

فقال ( عليه السلام ) : من زكريّا بن آدم القمّيّ ، المأمون علي الدين والدنيا . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 594 رقم 1112 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 648 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . زكريّا بن آدم قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّي أُريد

الخروج عن أهل بيتي فقد كثر السفهاء فيهم ؟

فقال ( عليه السلام ) : لاتفعل فإنّ أهل بيتك يدفع عنهم بك . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 594 رقم 1111 .

يأتي الحديث بتمامه في ف 7 رقم 2224 . )

- سعيدة مولاة جعفر ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني عليّ بن الحسن قال : حدّثني محمّد بن الوليد ، عن العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ذكر : أنّ سعيدة مولاة جعفر ( عليه السلام ) كانت من أهل الفضل ، كانت تعلم كلّما سمعت من أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، وأنّه كان عندها وصيّة رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وأنّ جعفراً ( عليه السلام ) قال لها : أسأل اللّه الذي عرّفنيكِ في الدنيا ، أن يزوّجنيكِ في الجنّة .

وأنّها كانت في قرب دار جعفر ( عليه السلام ) ، لم تكن تري في المسجد ، إلّا مسلّمة علي النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، خارجة إلي مكّة ، أو قادمة من مكّة .

وذكر : أنّه كان آخر قولها : قد رضينا الثواب ، وأمنّا العقاب .

( رجال الكلاّك غّ : 366 رقم 681 . عنه البحار : 351/47 ح 56 .

قطعة منه ص غ ( ما رواه عن الصادق عليه السلام ) و ( ما رواه عن سعيدة مولاة جعفرعليه السلام ) . )

- عبد اللّه بن جندب

1 - أبو عمرو الكشّيّ

؛ : حدّثني محمّد بن قولويه قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه ، عن بعض أصحابنا قال : قال عبد اللّه بن جندب ، لأبي الحسن ( عليه السلام ) : ألست عنّي راضياً ؟

قال ( عليه السلام ) : إي واللّه ! ورسول اللّه ، واللّه عنك راض .

قال : ونظر أبو الحسن ( عليه السلام ) يوماً إليه وهو مولّ ، فقال : هذا يقاس .

( رجال الكلاّك غّ : 585 رقم 1096 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه بن نصير قال : حدّثني يعقوب بن يزيد ، عن الحسن بن عليّ بن يقطين ، وكان سيّي ء الرأي في يونس ؛ قال : قيل لأبي الحسن ( عليه السلام ) وأنا أسمع : إنّ يونس مولي آل يقطين ، يزعم أنّ مولّيكم ، والمتمسّك بطاعتكم ، عبد اللّه بن جندب يعبد اللّه علي سبعين حرفاً ، ويقول : إنّه شاكّ .

قال : فسمعته يقول ( عليه السلام ) : هو واللّه ! أولي بأن يعبد اللّه علي حرف ، ماله ولعبد اللّه بن جندب ؟ ! إنّ عبد اللّه بن جندب لمن المخبتين .

( رجال الكلاّك غّ : 586 رقم 1098 .

قطعة منه ص غ ( ذمّ يونس موض آل يقطغ ) . )

3 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . عليّ بن حديد ، قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : إنّ أصحابنا اختلفوا في الحرمين ، فبعضهم يقصّر ، وبعضهم يتمّ ، وأنا ممّن يتمّ علي رواية قد رواها أصحابنا في التمام ،

وذكرت عبد اللّه بن جندب أنّه كان يتمّ ؟ قال ( عليه السلام ) : رحم اللّه ابن جندب . . . .

( الاستبصار : 331/2 ح 1179 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 5 رقم 1369 . )

- عليّ بن يقطين :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني محمّد بن نصير ، وجبريل بن أحمد قالا : حدّثنا محمّد بن عيسي قال : حدّثني يعقوب بن يقطين قال : سمعت أبا الحسن الخراسانيّ ( عليه السلام ) يقول : أما إنّ عليّ بن يقطين مضي وصاحبه عنه راض ، - يعني أبا الحسن ( عليه السلام ) - .

( رجال الكلاّك غّ : 431 رقم 809 .

قطعة منه ص غ ( كنيته عليه السلام ) . )

- عليّ بن عبيد اللّه بن الحسين بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر قال : قال لي عليّ بن عبيد اللّه بن الحسين بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب ( عليهم السلام ) : ، أشتهي أن أدخل علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أُسلّم عليه . . .

قال : فاعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) علّة خفيفة ، وقد عاده الناس ، فلقيت عليّ بن عبيد اللّه فقلت : قد جاءك ما تريد ، قد اعتلّ أبوالحسن ( عليه السلام ) علّة خفيفة ، وقد عاده الناس ، فإن أردت الدخول عليه فاليوم

.

قال : فجاء إلي أبي الحسن ( عليه السلام ) عائداً ، فلقيه أبوالحسن ( عليه السلام ) بكلّ ما يحبّ من التكرمة والتعظيم . . .

ثمّ مرض عليّ بن عبيد اللّه ، فعاده أبوالحسن ( عليه السلام ) وأنا معه ، فجلس حتّي خرج من كان في البيت ، فلمّا خرجنا أخبرتني مولاة لنا : أنّ أُمّ سلمة امرأة عليّ بن عبيد اللّه كانت من وراء الستر تنظر إليه ، فلمّا خرج ، خرجت وانكبّت علي الموضع الذي كان أبوالحسن ( عليه السلام ) فيه جالساً تقبّله ، وتتمسّح به .

قال سليمان : ثمّ دخلت علي عليّ بن عبيد اللّه ، فأخبرني بما فعلت أُمّ سلمة ، فخبّرت به أباالحسن ( عليه السلام ) فقال : يا سليمان ! إنّ عليّ بن عبيد اللّه وامرأته وولده من أهل الجنّة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 593 رقم 1109 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 712 . )

2 )

- فتح بن يزيد الجرجانيّ :

1 - المسعوديّ ؛ : . . . الفتح بن يزيد الجرجانيّ قال : ضمّني وأباالحسن ( عليه السلام ) الطريق . . . ثمّ قال : يا فتح ! كدت أن تهلك ، وما ضرّ عيسي ( عليه السلام ) أن هلك من هلك ، إذا شئت رحمك اللّه . . . ثمّ قال : إذا شئت رحمك اللّه .

( إثبات الوصيّة : 235 ، س 3 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 4 رقم 805 . )

- القاسم بن محمّد ، وسعيد

بن المسيّب :

1 - الحميريّ ؛ : قال : وذكر عند الرضا ( عليه السلام ) القاسم بن محمّد خال أبيه ، وسعيد بن المسيّب فقال : كانا علي هذا الأمر .

وقال : خطب أبي ، إلي القاسم بن محمّد - يعني أبا جعفر ( عليه السلام ) - فقال القاسم لأبي جعفر ( عليه السلام ) : إنّما كان ينبغي لك أن تذهب إلي أبيك حتّي يزوّجك .

( قرب الإسناد : 358 ح 1278 ، و1279 . عنه البحار : 117/46 ح 5 .

تقدّم اگ ديث أيضاً ص غ ( ما رواه عن القاي بن تمّد ) . )

- محمّد بن جعفر ، ومحمّد بن أبي بكر ، ومحمّد بن أبي حذيفة ، ومحمّد بن عليّ ( عليه السلام ) :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . أمير بن عليّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : كان أمير المؤمنين ( عليه السلام ) يقول : إنّ المحامدة تأبي أن يعصي اللّه عزّوجلّ .

قلت : ومن المحامدة ؟

قال : محمّد بن جعفر ، ومحمّد بن أبي بكر ، ومحمّد بن أبي حذيفة ، ومحمّد بن أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، أمّا محمّد بن أبي حذيفة ، هو ابن عتبة بن ربيعة ، وهو ابن خال معاوية .

( رجال الكلاّك غّ : 70 رقم 125 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 9 رقم 3997 . )

- المفضّل :

1 - الشيخ المفيد؛ : . . . يحيي بن حبيب الزيّات قال : أخبرني من كان

عند أبي الحسن ( عليه السلام ) جالساً ، فلمّا نهض القوم قال لهم أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : ألقوا أبا جعفر فسلّموا له ، وأحدثوا به عهداً .

فلمّا نهض القوم التفت إليّ فقال : رحم اللّه المفضّل ، إنّه كان ليقنع بدون هذا .

( الإرشاد : 319 س 8 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1102 . )

- مقاتل بن مقاتل :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . حسين بن عمر بن يزيد ، قال :

دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) وأنا شاكّ في إمامته ، وكان زميلي في طريقي رجل يقال له : مقاتل بن مقاتل ، وكان قد مضي علي إمامته بالكوفة . . .

ثمّ قال ( الرضا ( عليه السلام ) ) : ما فعل صاحبك ؟

فقلت : من ؟

قال : مقاتل بن مقاتل المسنون الوجه ، الطويل اللحية ، الأقني الأنف ؟ وقال : أما إنّي ما رأيته ، ولادخل عليّ ، ولكنّه آمن وصدّق ، فاستوص به .

قال : فانصرفت من عنده إلي رحلي ، فإذا مقاتل راقد ، فحرّكته ثمّ قلت : لك بشارة عندي ، لا أُخبرك بها حتّي تحمد اللّه مائة مرّة .

ففعل ، ثمّ أخبرته . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 614 رقم 1146 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ج 1 رقم 285 . )

- موسي بن عمر بن بزيع

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . موسي بن عمر بن بزيع قال : كان

عندي جاريتان حاملتان ، فكتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) ، أُعلمه ذلك ، وأسأله أن يدعو اللّه تعالي أن يجعل ما في بطونهما ذكرين ، وأن يهب لي ذلك .

قال : فوقّع ( عليه السلام ) : أفعل إن شاء اللّه تعالي ، ثمّ ابتدأني ( عليه السلام ) بكتاب مفرد نسخته : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، عافانا اللّه وإيّاك بأحسن عافية في الدنيا والآخرةبرحمته . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 218/2 ح 30 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2526 . )

- مهلب الدلّال :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . المهلب الدلّال ، أنّه كتب إلي أب ي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ امرأة كانت معي في الدار ، فما تقول ؟

فكتب ( عليه السلام ) : . . . استر علي نفسك واكتم ، رحمك اللّه .

( س ذيب الأحكام : 255/7 ح 1100 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2530 . )

- هشام بن الحكم :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني حمدويه بن نصير قال : حدّثنا محمّد بن عيسي العبيديّ قال : حدّثني جعفر بن عيسي قال : قال موسي بن المرقيّ لأبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، روي عنك المشرقيّ ، وأبو الأسد أنّهما سألاك عن هشام بن الحكم ؟

فقلت : ضالّ مضلّ ، شرك في دم أبي الحسن ( عليه السلام ) ، فما تقول يا سيّدي ! نتولّاه ؟

قال : نعم .

فأعاد عليه : نتولاّه ، علي جهة الاستقطاع ؟

قال ( عليه السلام ) : نعم ، تولّوه ، نعم ، تولّوه ، إذا قلت لك فاعمل به ، ولا تريد أن تغالب به ، اخرج الآن فقل لهم : قد أمرني بولاية هشام بن الحكم .

فقال المشرقيّ لنا بين يديه ، وهو يسمع : ألم أخبركم أنّ هذا رأيه في هشام بن الحكم غير مرّة ؟ .

( رجال الكلاّك غّ : 268 رقم 483 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثنا حمدويه ، وإبراهيم ، ابنا نصير قالا : حدّثنا محمّد بن عيسي قال : حدّثني رجل عن عمر بن عبد العزيز بن ( ص غ اثصدر اثطبوع : زحل ، والصحيح ما أثبتناه من نسخة أخري . )

أبي بشّار ، عن سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : سألت أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن هشام بن الحكم ؟

قال : فقال ( عليه السلام ) لي : رحمه اللّه ، كان عبداً ناصحاً ، أُوذي من قبل أصحابه حسداً منهم له .

( رجال الكلاّك غّ : 270 رقم 486 . )

- يونس بن عبد الرحمن :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد القتيبيّ ، قال : حدّثني الفضل بن شاذان ، قال : حدّثني محمّد بن الحسن الواسطيّ ، وجعفر بن عيسي ، ومحمّد بن يونس : أنّ الرضا ( عليه السلام ) ضمن ليونس الجنّة ، ثلاث مرّات .

( رجال الكلاّك غّ : 484 رقم 911 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن

مسعود ، قال : حدّثني محمّد بن نصير ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، قال : أخبرني يونس : أنّ أبا الحسن ( عليه السلام ) ضمن لي الجنّة من النار .

( رجال الكلاّك غّ : 490 رقم 936 . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : قال محمّد بن يحيي الفارسيّ : حدّثني عبد اللّه بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن عيسي الأُمويّ ، عن الحسن بن عليّ بن فضّال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : انظروا إلي ما ختم اللّه ليونس ، قبضه بالمدينة ، مجاور رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) .

( رجال الكلاّك غّ : 486 رقم 921 . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني آدم بن محمّد ، قال : حدّثني عليّ بن حسن الدقّاق النيسابوريّ ، قال : حدّثني محمّد بن موسي السمّان ، قال : ( ص غ بعض النسخ : تمّد . )

حدّثنا محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن أخيه جعفر بن عيسي ، قال : كنّا عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، وعنده يونس بن عبد الرحمن ، إذا استأذن عليه قوم من أهل البصرة ، فأومي أبو الحسن ( عليه السلام ) إلي يونس : ادخل البيت ، - فإذا بيت مسبل عليه ستر - وإيّاك أن تتحرّك حتّي تؤذن لك .

فدخل البصريّون ، وأكثروا من الوقيعة والقول في يونس ، وأبو الحسن ( عليه السلام ) مطرق ، حتّي لمّا أكثروا وقاموا ، فودّعوا وخرجوا ، فأذن ليونس بالخروج

، فخرج باكياً فقال : جعلني اللّه فداك ، إنّي أُحامي عن هذه المقالة ، وهذه حالي عند أصحابي ؟

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : يا يونس ! وما عليك ممّا يقولون إذا كان إمامك عنك راضياً ، يا يونس ! حدّث الناس بما يعرفون ، واتركهم ممّا لا يعرفون ، كأنّك تريد أن تكذّب علي اللّه في عرشه .

يا يونس ! وما عليك أن لو كان في يدك اليمني دُرّة ، ثمّ قال الناس بعرة ، أوبعرة ، فقال الناس دُرّة ، هل ينفعك ذلك شيئاً ؟

فقلت : لا .

فقال ( عليه السلام ) : هكذا أنت يا يونس ! إذ كنت علي الصواب ، وكان إمامك عنك راضياً ، لم يضرّك ماقال الناس .

( رجال الكلاّك غّ : 487 رقم 924 . عنه البحار : 65/2 ح 5 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الفضل بن شاذان ، قال : سمعت الثقة يقول : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : . . . ويونس بن عبد الرحمن كذلك هو سلمان في ( و زاد ص غ حديث آخر : الفاري ك غّ . )

زمانه .

( رجال الكلاّك غّ : 203 رقم 357 .

يأض اگ ديث بامه ص غ ف 10 رقم 3435 . )

6 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عبد العزيز بن المهتديّ . . . قال : سألت الرضا ( عليه السلام ) فقلت : إنّي لاألقاك في كلّ وقت ، فعمّن آخذ معالم ديني ؟

قال (

عليه السلام ) : خذ ، من يونس بن عبد الرحمن .

( رجال الكلاّك غّ : 483 رقم 910 ، و506 رقم 975 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 645 . )

7 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي ، وحدّث الحسن بن عليّ بن يقطين بذلك أيضاً قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك . . . أفيونس بن عبد الرحمن ثقة ، آخذ عنه ما أحتاج إليه من معالم ديني ؟

فقال ( عليه السلام ) : نعم .

( رجال الكلاّك غّ : 490 رقم 935 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 646 . )

8 - أبو عمرو الكشّيّ؛ : . . . عبد العزيز بن المهتديّ ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : إنّ شقّتي بعيدة ، فلست أصل إليك في كلّ وقت ، فآخذ معالم ديني من يونس مولي ابن يقطين ؟

قال : نعم .

( رجال الكلاّك غّ : 491 رقم 938 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 647 . )

- يونس بن يعقوب :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عليّ بن الحسن ، يقول : مات يونس بن يعقوب بالمدينة ، فبعث إليه أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) بحنوطه وكفنه ، وجميع ما يحتاج إليه ، وأمر مواليه وموالي أبيه وجدّه ، أن يحضروا جنازته ، وقال لهم : هذا مولي لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، كان يسكن العراق

، وقال لهم : احفروا له في البقيع ، فإن قال لكم أهل المدينة : إنّه عراقيّ ، ولاندفنه في البقيع فقولوا لهم : هذا مولي لأبي عبداللّه ( عليه السلام ) ، وكان يسكن العراق ، فإن منعتمونا أن ندفنه في البقيع ، منعناكم أن تدفنوا مواليكم في البقيع؛

ووجّه أبوالحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) إلي زميله محمّد بن الحباب ، وكان رجلاً من أهل الكوفة : صلّ عليه أنت .

عليّ بن الحسن ، قال : حدّثني محمّد بن الوليد ، قال : رآني صاحب المقبرة وأنا عند القبر بعد ذلك فقال لي : من هذا الرجل ، صاحب القبر ؟ فإنّ أباالحسن عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) أوصاني به ، وأمرني أن أرشّ قبره أربعين شهراً ، أو أربعين يوماً في كلّ يوم ، - قال أبوالحسن : الشكّ منّي - .

( هو عطغّ بن اگ سن بن الفضّال يقول : إنّ الق ديد بغ اللاك ر واليوم من جانظ . )

( رجال الكلاّك غّ : 386 رقم 722 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 718 . )

- مولي لعليّ بن يقطين :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني عليّ بن محمّد قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن محمّد بن عيسي قال : قال ياسر الخادم : أنّ أباالحسن الثاني ( عليه السلام ) ، أصبح في بعض الأيّام قال : فقال لي : رأيت البارحة مولي لعليّ بن يقطين ، وبين عينيه غرّة بيضاء ، فتأوّلت ذلك علي الدين .

( رجال الكلاّك غّ : 491 رقم

939 . عنه البحار : 160/58 ح 8 . )

- أهل الكوفة :

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . أحمد بن محمّد بن أبي نصر قال : كنّا عند الرضا ( عليه السلام ) والمجلس غاصّ بأهله ، فتذاكروا يوم الغدير فأنكره بعض الناس ، فقال الرضا ( عليه السلام ) : . . . يا أهل الكوفة ! لقد أعطيتم خيراً كثيراً ، وإنّكم لممّن امتحن اللّه قلبه للإيمان ، مستقلّون مقهورون ممتحنون ، يصبّ عليكم البلاء صبّاً ، ثمّ يكشفه كاشف الكرب العظيم ، واللّه ! لو عرف الناس فضل هذا اليوم بحقيقته ، لصافحتهم الملائكة في كلّ يوم عشر مرّات ، ولولا أنّي أكره التطويل لذكرت من فضل هذا اليوم ، وما أعطي اللّه فيه من عرفه ما لا يحصي بعدد . . . .

( س ذيب الأحكام : 24/6 ح 52 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 9 رقم 3292 . )

- قمّ وأهلها :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : روي مرفوعاً إلي محمّد بن يعقوب الكلينيّ ، بإسناده إلي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : إذا عمّت البلدان الفتن فعليكم بقمّ وحواليها ، ونواحيها ، فإنّ البلاء مرفوع عنها .

( بار الأنوار : 217/57 ح 44 ، عن كتاب تارو قم ، و228 ح 61 ، عن كتاب ث الس اثؤمنغ للقاك غ نور اللّه التسق يّ . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عن أبي الصلت الهرويّ قال : كنت عند الرضا ( عليه السلام ) فدخل عليه قوم من أهل قمّ

فسلّموا عليه ، فردّ عليهم وقرّبهم ، ثمّ قال لهم الرضا ( عليه السلام ) : مرحباً بكم وأهلاً ، فأنتم شيعتنا حقّاً . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 260/2 ح 21 .

يأض غ اگ ديث بامه ص غ ج 1 رقم 532 . )

3 - العلّامة المجلسيّ ؛ : . . . واسط بن سليمان ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) قال : إنّ للجنّة ثمانية أبواب ، ولأهل قمّ واحد منها ، فطوبي لهم ، ثمّ طوبي لهم ، ثمّ طوبي لهم .

( بار الأنوار : 215/57 ح 33 ، عن كتاب تارو قم .

يأض غ اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1158 . )

- « وراردهار » وأهلها :

1 - العلّامة المجلسيّ ؛ : عن أحمد بن خزرج بن سعد ، عن أخيه موسي بن خزرج قال : قال لي أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أتعرف موضعاً يقال له : « وراردهار » ؟

قلت : نعم ، ولي فيه ضيعتان .

فقال ( عليه السلام ) : ألزمه وتمسّك به ، ثمّ قال ثلاث مرّات : نعم الموضع « وراردهار » .

( بار الأنوار : 214/57 ح 27 ، عن كتاب تارو قم . )

( ب ) - المذمومون
2 )

- ابن أبي سعيد المكاريّ :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عليّ بن إبراهيم ، عن أبيه ، عن داود النهديّ ، عن بعض أصحابنا قال : دخل ابن أبي سعيد المكاريّ علي ( ص غ تفسف القمّيّ : الفهديّ .

)

أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فقال له : أبلغ اللّه من قدرك أن تدّعي ما ادّعي أبوك ؟

فقال ( عليه السلام ) له : مالك ، أطفأ اللّه نورك ، وأدخل الفقر بيتك ! أما علمت أنّ اللّه تبارك وتعالي أوحي إلي عمران : أنّي واهب لك ذكراً ، فوهب له مريم ، ووهب لمريم عيسي ( عليه السلام ) ، فعيسي من مريم ، ومريم من عيسي ، ومريم وعيسي شي ء واحد ، وأنا من أبي ، وأبي منّي ، وأنا وأبي شي ء واحد .

فقال له ابن أبي سعيد : وأسألك عن مسألة ؟

فقال ( عليه السلام ) : لا أُخالك تقبل منّي ، ولست من غُنمي ، ولكن هلمّها .

فقال : رجل قال عند موته : كلّ مملوك لي قديم ، فهو حرّ لوجه اللّه .

قال : نعم ، إنّ اللّه عزّ ذكره يقول في كتابه : ( حَتَّي عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ ) ، فماكان من مماليكه أتي عليه ستّة أشهر فهو ( يس : 39/36 . )

قديم وهو حرّ . قال : خرج من عنده ، وافتقر حتّي مات ولم يكن عنده مبيت ليلة ، لعنه اللّه .

( الكاص غ : 195/6 ح 6 . عنه القهان : 10/4 ح 3 . عنه وعن الفقيه ، الواص غ : 611/10 ح 10190 . عنه وعن الش ذيب والقمّيّ ، مدينة اثعاجز : 127/7 ح 2233 .

تفسف القمّيّ : 215/2 س 8 . عنه البحار : 166/55 ح 27 ، ونور الثقلغ : 386/4 ح 50 . عنه وعن اگمع

، البحار : 359/55 س 9 ، قطعة منه . عنه وعن اثعاصغ ، البحار : 199/14 ح 7 ، قطعة منه ، و1/25 ح 1 ، قطعة منه .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 308/1 ح 71 ، وفيه : حدّثنا أض غ ، وتمّد بن اگ سن بن أچد بن الوليد ، قالا : حدّثنا تمّد بن ب يي العطّار ، وأچد بن إدريس ، ح يعاً ، عن تمّد بن أچدبن ب يي بن عمران الأشعريّ ، عن إبراهر بن هاء . . . . عنه البحار : 81/49 ح 1 .

معاصغ الأخبار : 218 ح 1 . عنه وعن العيون ، البحار : 270/49 ح 14 .

س ذيب الأحكام : 231/8 ح 835 ، و318 ح 1183 ، قطعة منه .

من لا ب ه الفقيه : 93/3 ح 351 . عنه وعن الش ذيب واثعاصغ والعيون والقمّيّ والكاص غ ، وسائل الشيعة : 56/23 ح 29097 ، قطعة منه .

اثناقب لابن ءك رآشوب : 348/4 س 2 ، تتياً بتفاوت .

رجال الكلاّك غّ : 465 رقم 884 ، وفيه : حدّثظغ چدويه ، قال : حدّثنا اگ سن ، قال : كان ابن أض غ سعيد اثكاريّ واقفيّاً .

حدّثظغ چدويه ، قال : حدّثظغ اگ سن بن موي ك ، قال : رواه عطغّ بن عمر الزيّات ، عن ابن أض غ سعيد اثكاريّ ، قال : دخل عط الرضاعليه السلام فقال له : فتحت بابك ، وقعدت للنّاس تفتشم ، ور يكن أبوك يفعل هذا !

قال : فقال عليه السلام : ليس عطغّ

من هارون بأس ، وقال له : أطفأ اللّه نور قلبك . . . . و466 رقم 885 ، قطعة منه . عنه البحار : 271/48 ح ح 30 و31 . عنه وعن اثعاصغ والعيون ، البحار : 208/100 ح 2 . عواضغ اللئاضغ : 301/2 ح 14 .

مجمع البيان : 424/4 س 33 .

قطعة منه في ( سورة يس : 39/36 ) و ( حكم من قال عند موته : كلّ مملوك لي فهو حرّ ) . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ، إنّي خلّفت . . . ابن أبي سعيد . . . أشدّ أهل الدنيا عداوة للّه تعالي .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ماضرّك من ضلّ إذا اهتديت ، إنّهم كذّبوا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكذّبوا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وكذّبوا فلاناً وفلاناً ، وكذّبوا جعفراً وموسي ، ولي بآبائي عليهم السلام أسوة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 405 رقم 760 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 733 . )

- ابن السرّاج :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . أحمد بن عمر قال : دخلت علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنا وحسين بن ثوير بن أبي فاختة فقلت له : جعلت فداك ، إنّا كنّا في سعة من الرزق ، وغضارة من العيش ، فتغيّرت الحال بعض

التغيير ، فادع اللّه عزّ وجلّ أن يردّ ذلك إلينا ؟ فقال ( عليه السلام ) : . . . وأحسنوا الظن باللّه . . . قال : ثمّ ذكر ابن السرّاج فقال : إنّه قد أقرّ بموت أبي الحسن ( عليه السلام ) ، وذلك أنّه أوصي عند موته فقال : كلّ ماخلّفت من شي ء حتّي قميصي هذا الذي في عنقي لورثة أبي الحسن ( عليه السلام ) ، ولم يقل هو لأبي الحسن ( عليه السلام ) ، وهذا إقرار ، ولكن أيّ شي ء ينفعه من ذلك ، وممّا قال ؟ ثمّ أمسك .

( الكاص غ : 286/8 ح 546 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 7 رقم 2181 . )

- ابن قياما :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : أبو صالح خلف بن حمّاد قال : حدّثني أبوسعيد سهل بن زياد الآدميّ ، عن عليّ بن بن أسباط ، عن الحسين بن الحسن قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : إنّي تركت ابن قياما من أعدي خلق اللّه لك ! قال : ذلك شرّ له؛ قلت : ما أعجب ما أسمع منك جعلت فداك !

قال : أعجب من ذلك إبليس ، كان في جوار اللّه عزّ وجلّ في القرب منه ، فأمره فأبي وتعزّز ، فكان من الكافرين ، فأملي اللّه له ، واللّه ! ما عذّب اللّه بشي ء أشدّ ( أملاه اللّه العيش : أمهله وطوّل له ، ويقال : أمط اللّه له وأمط له ص غ غيّه : أطال له وأمهله . اثعجم الوسيط : 887 .

)

من الإملاء ، واللّه ! ياحسين ! ما عذّبهم اللّه بشي ء أشدّ من الإملاء .

( رجال الكلاّك غّ : 553 رقم 1045 ، عنه البحار : 216/5 ح 3 .

قطعة منه ص غ ( إنّ الإملاء من أشدّ عذاب اللّه تعاض ) . )

- ابن مهران :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ، إنّي خلّفت . . . ابن مهران . . . أشدّ أهل الدنيا عداوة للّه تعالي .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ماضرّك من ضلّ إذا اهتديت ، إنّهم كذّبوا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكذّبوا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وكذّبوا فلاناً وفلاناً ، وكذّبوا جعفراً وموسي ، ولي بآبائي عليهم السلام أسوة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 405 رقم 760 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 733 . )

- أبو البختريّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني عليّ بن الحسن بن عليّ بن فضّال قال : حدّثنا محمّد بن الوليد البجليّ قال : حدّثنا العبّاس بن هلال ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال العبّاس : سمعت رجلاً يخبر أنّ أباالبختريّ كان يحدّث : أنّ النار تستأمر في قرشيّ سبع مرّات .

قال : فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : قد قال اللّه عزّ وجلّ : ( عَلَيْهَا مَلَل-ِكَةٌ

غِلَاظٌ شِدَادٌ لَّايَعْصُونَ اللَّهَ مَآ أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ ) .

( التحرخ : 6/66 . )

قال العبّاس : وذكر رجل لأبي الحسن ( عليه السلام ) : أنّ أبا البختريّ ، وحديثه عن جعفر ، وكان الرجل يكذّبه .

فقال له أبو الحسن ( عليه السلام ) : لقد كذب علي اللّه وملائكته ورسله .

ثمّ ذكر أبو الحسن ، عن أبيه ( عليهماالسلام ) : أنّه خرج مع أبي عبد اللّه جعفر جدّه ( عليه السلام ) إلي نخله ، حتّي إذا كان ببعض الطريق ، لقيته أمّ أبي البختريّ ، فوقف وعدل وجه دابّته ، فأرسلت إليه بالسلام ، فردّ عليها السلام ، فلمّا انصرف أبوه وجدّه إلي المدينة ، أتي قوم جعفراً ، فذكروا له خطبته أُمّ أبي البختريّ ، فقال لهم : لم أفعل .

( رجال الكلاّك غّ : 309 رقم 559 .

قطعة منه ص غ ( سورة التحرخ : 6/66 ) و ( ما رواه عن الكاظم عليهماالسلام ) . )

- أبو حنيفة :

1 - العيّاشيّ ؛ : عن ياسر الخادم ، عن ال رضا ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : . . . ولعن اللّه أبا حنيفة . . . .

( تفسف العيّاءك غّ : 8/1 ح 17 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 6 رقم 1893 . )

- أبو الخطّاب :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . معمّر بن خلّاد قال : قال أبوالحسن ( عليه السلام ) : إنّ أبا الخطّاب أفسد أهل الكوفة فصاروا لايصلّون

المغرب حتّي يغيب الشفق ولم يكن ذلك . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 293 رقم 518 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 5 رقم 1240 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عليّ بن إسماعيل الميثميّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : آذاني محمّد بن الفرات ، آذاه اللّه ، وأذاقه اللّه حرّ الحديد ، آذاني لعنه اللّه أذيً ماآذي أبو الخطّاب لعنه اللّه ، جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) بمثله . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 555 رقم 1048 .

يأض غ اگ ديث بامه ص غ ف 10 رقم 3462 . )

- أبو الخطّاب وأصحابه :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن في حديث قال : وافيت العراق فوجدت بها قطعة من أصحاب أبي جعفر ( عليه السلام ) ، ووجدت أصحاب أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) متوافرين ، فسمعت منهم وأخذت كتبهم ، فعرضتها من بعد علي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، فأنكر منها أحاديث كثيرة أن يكون من أحاديث أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) وقال لي : إنّ أبا الخطّاب كذب علي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، لعن اللّه أبا الخطّاب ! وكذلك أصحاب أبي الخطّاب يدسّون هذه الأحاديث إلي يومنا هذا في كتب أصحاب أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 224 س 11 .

تقدّم اگ ديث بامه ص

غ ف 2 - 4 رقم 984 . )

- أحمد بن سابق :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . سليمان بن جعفر الجعفريّ قال : كتب أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) إلي يحيي بن أبي عمران ، وأصحابه قال : وقرأ يحيي بن أبي عمران الكتاب فإذا فيه : عافانا اللّه وإيّاكم ! انظروا أحمد بن سابق لعنه اللّه ، الأعثم الأشجّ ، واحذروه . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 552 رقم 1043 .

يأض غ اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2531 . )

- بيان التبّان والمغيرة بن سعيد ، ومحمّد بن بشير ، وأبو الخطّاب ، ومحمّد بن فرات :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : سعد قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي يحيي سهل بن زياد الواسطيّ ، ومحمّد بن عيسي بن عبيد ، عن أخيه جعفر ، وأبي يحيي الواسطيّ ، قال : قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : كان بيان يكذب علي عليّ بن الحسين ( عليهماالسلام ) ، فأذاقه اللّه حرّ الحديد .

وكان المغيرة بن سعيد يكذب علي أبي جعفر ( عليه السلام ) ، فأذاقه اللّه حرّ الحديد .

وكان محمّد بن بشير يكذب علي أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، فأذاقه اللّه حرّ الحديد .

وكان أبو الخطّاب يكذب علي أبي عبد اللّه ( عليه السلام ) ، فأذاقه اللّه حرّ الحديد .

والذي يكذب عليّ ، محمّد بن فرات .

( رجال الكلاّك غّ : 302 رقم 544 . )

- حمزة

بن بزيع

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : . . . إبراهيم بن يحيي بن أبي البلاد قال : قال الرضا ( عليه السلام ) : ما فعل الشقيّ حمزة بن بزيع ؟

قلت : هو ذا ، هو قد قدم .

فقال ( عليه السلام ) : يزعم أنّ أبي حيّ ، هم اليوم شكّاك ، ولا يموتون غداً إلّا علي الزندقة . . . .

( الغيبة : 68 ح 72 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 728 . )

- زرعة بن محمّد الحضرميّ

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسن بن قياما الصيرفيّ ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) فقلت : . . . أنّ أبا عبد اللّه ( عليه السلام ) قال : إنّ ابني هذا فيه شبه من خمسة أنبياء ، يُحسَد كما حُسِد يوسف ( عليه السلام ) ، ويغيب كما غاب يونس ( عليه السلام ) ، وذكر ثلاثة أُخر ؟

قال : كذب زرعة ، ليس هكذا حديث سماعة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 476 رقم 904 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1112 . )

2 )

- العباسيّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن مسعود قال : حدّثني عليّ قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي طالب ، عن معمّر بن خلّاد قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : إنّ العبّاسيّ زنديق ، وكان أبوه زنديقاً .

( رجال الكلاّك غّ :

501 رقم 960 . )

2 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : عدّة من أصحابنا ، عن سهل بن زياد ، عن عليّ بن الريّان ، عن يونس قال : سألت الخراسانيّ ( عليه السلام ) وقلت : إنّ العبّاسيّ ذكر أنّك ترخّص في الغناء ؟

فقال ( عليه السلام ) : كذب الزنديق ! ما هكذا قلت له ، سألني عن الغناء فقلت له : إنّ رجلاً أتي أبا جعفر ( عليه السلام ) فسأله عن الغناء ؟

فقال ( عليه السلام ) : يا فلان ! إذا ميّز اللّه بين الحقّ والباطل فأنّي يكون الغناء !

فقال : مع الباطل .

فقال ( عليه السلام ) : قد حكمت .

( الكاص غ : 435/6 ح 25 . عنه الواص غ : 217/17 ح 17153 . عنه وعن قرب الإسناد

والعيون والكلاّك غّ ، وسائل الشيعة : 306/17 ح 22606 .

عيون أخبار الرضاعليه السلام : 14/2 ح 32 ، وفيه : أچد بن زياد بن جعفر ااًمداصغّ ، عن عطغ بن إبراهر بن هاء قال : حدّثنا الريّان بن الصلت قال : سألت الرضاعليه السلام يوماً ت راسان . . .

وبتفاوت . عنه وعن قرب الإسناد ، البحار : 263/49 ح 6 ، و243/76 ح 14 .

قرب الإسناد : 342 ح 1250 ، وفيه : حدّثظغ الريّان بن الصلت قال : قلت للرضاعليه السلام . . .

وبفاوت ، عنه البحار : 242/76 ح 11 .

رجال الكلاّك غّ : 500 رقم 958 ، بتفاوت .

قطعة منه ص غ ( ما رواه عن الباقرعليه السلام ) . )

- عبد الرحمن بن يعقوب :

1 - محمّد بن يعقوب الكلينيّ ؛ : . . . الجعفريّ قال : سمعت أباالحسن ( عليه السلام ) يقول : مالي رأيتك عند عبد الرحمن بن يعقوب ؟ فقال : إنّه خالي . فقال : إنّه يقول في اللّه قولاً عظيماً ، يصف اللّه ولا يوصف ، فإمّا جلست معه وتركتنا ، وإمّا جلست معنا وتركته ؟ . . . .

( الكاص غ : 374/2 ، ح 2 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 7 رقم 2128 . )

- عثمان بن عيسي :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : ذكر نصر بن الصبّاح : إنّ عثمان بن عيسي كان واقفيّاً ، وكان وكيل أبي الحسن موسي ( عليه السلام ) ، وفي يده مال ، فسسخط عليه الرضا ( عليه السلام ) .

قال : ثمّ تاب عثمان وبعث إليه بالمال ، وكان شيخاً عُمّر ستّين سنة ، وكان يروي عن أبي حمزة الثماليّ ، ولا يتّهمون عثمان بن عيسي .

( رجال الكلاّك غّ : 597 رقم 1117 . )

- عليّ بن أبي حمزة :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن عبد الرحمن ، قال : دخلت علي الرضا ( عليه السلام ) فقال لي : مات عليّ بن أبي حمزة ؟ قلت : نعم .

قال ( عليه السلام ) : قد دخل النار . قال : ففزعت من ذلك .

قال ( عليه السلام ) : أما إنّه سئل عن الإمام بعد موسي أبي ( عليه السلام ) فقال : لاأعرف إماماً

بعده ، فقيل : لا ؟ فضرب في قبره ضربة اشتعل قبره ناراً .

( رجال الكلاّك غّ : 444 رقم 833 .

تقدّم اگ ديث بامه ص ف 3 رقم 730 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عليّ بن الحسن ، قال : عليّ بن أبي حمزة كذّاب متّهم .

قال : روي أصحابنا : أنّ الرضا ( عليه السلام ) قال بعد موته : أقعد عليّ بن أبي حمزة في قبره ، فسئل عن الأئمّة ، فأخبر بأسمائهم حتّي انتهي إليّ ، فسئل فوقف ، فضرب علي رأسه ضربة امتلأ قبره ناراً .

( رجال الكلاّك غّ : 444 رقم 834 ، و403 ضمن رقم 755 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 731 . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، عن أبي الحسن ( عليه السلام ) ، قال : قلت : جعلت فداك ، إنّي خلّفت ابن أبي حمزة . . . أشدّ أهل الدنيا عداوة للّه تعالي .

قال : فقال ( عليه السلام ) : ماضرّك من ضلّ إذا اهتديت ، إنّهم كذّبوا رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، وكذّبوا أميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، وكذّبوا فلاناً وفلاناً ، وكذّبوا جعفراً وموسي ، ولي بآبائي عليهم السلام أسوة . . . وسمعته يقول في ابن أبي حمزة : أما استبان لكم كذبه ؟ أليس هو الذي يروي أنّ رأس المهدي يُهدي إلي عيسي بن موسي ، وهو صاحب السفيانيّ ؟

وقال : إنّ أباالحسن ( عليه

السلام ) يعود إلي ثمانية أشهر .

( رجال الكلاّك غّ : 405 رقم 760 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 733 . )

4 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن سعد بن سعد ، عن أحمد بن عمر قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول في ابن أبي حمزة : أليس هو الذي يروي : أنّ رأس المهديّ يُهدي إلي عيسي بن موسي ، ( هو تمّد بن اثنصور العبّاي ك غّ اثتوضّغّ للخلافة سنة 158 ، بعهد من أبيه .

وإچّ ا أراد الإمام عليه السلام الطعن عط عطغّ بن أض غ چزة ، وتكذيبه . )

وهو صاحب السفيانيّ .

وقال : إنّ أبا إبراهيم ( عليه السلام ) يعود إلي ثمانية أشهر ، فما استبان لهم كذبه .

( الغيبة : 69 ح 74 . عنه البحار : 257/48 ضمن ح 11 . )

5 - الشيخ الطوسيّ ؛ : روي محمّد بن أحمد بن يحيي ، عن بعض أصحابنا ، عن محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن محمّد بن سنان قال : ذكر عليّ بن أبي حمزة عند الرضا ( عليه السلام ) فلعنه ، ثمّ قال : إنّ عليّ بن أبي حمزة أراد أن لا يعبد اللّه في سمائه وأرضه ، فأبي اللّه إلّا أن يتمّ نوره ولو كره المشركون ، ولو كره اللعين المشرك .

قلت : المشرك ؟ !

قال : نعم ، واللّه ! وإن رغم أنفه ، كذلك [و] هو في كتاب اللّه : ( يُرِيدُونَ أَن يُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَهِهِمْ

) .

( التوبة : 32/9 . )

وقد جرت فيه وفي أمثاله ، إنّه أراد أن يطفي ء نور اللّه .

( غيبة الطوي ك غّ : 70 ، ح 75 ، عنه البحار : 257/48 ، ضمن ح 11 ، ونور الثقلغ : 210/2 ، ضمن ح 118 .

قطعة منه ص غ ( سورة التوبة : 32/9 ) . )

- محمّد بن الفرات :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني الحسين بن الحسن القمّيّ قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه قال : حدّثني العبيديّ ، عن يونس قال : قال لي أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : يا يونس ! أما تري إلي محمّد بن الفرات ، وما يكذب عليَّ ؟

فقلت : أبعده اللّه ، وأسحقه وأشقاه .

فقال ( عليه السلام ) : قد فعل اللّه ذلك به ، أذاقه اللّه حرّ الحديد ، كما أذاق من كان قبله ممّن كذّب علينا ، يا يونس ! إنّما قلت ذلك لتحذّر عنه أصحابي ، وتأمرهم بلعنه ، والبراءة منه ، فإنّ اللّه بري ء منه .

( رجال الكلاّك غّ : 554 رقم 1047 . عنه البحار : 319/25 ح 86 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : قال سعد : وحدّثني ابن العبيديّ قال : حدّثني أخي جعفر بن عيسي ، وعليّ بن إسماعيل الميثميّ ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) أنّه قال : آذاني محمّد بن الفرات ، آذاه اللّه ، وأذاقه اللّه حرّ الحديد ، آذاني لعنه اللّه أذيً ما آذي أبو الخطّاب لعنه اللّه ، جعفر بن

محمّد ( عليهماالسلام ) بمثله ، وما كذب علينا خطّابيّ مثل ما كذب محمّد بن الفرات ، واللّه ! ما من أحد يكذب علينا إلّا ويذيقه اللّه حرّ الحديد .

قال محمّد بن عيسي : فأخبراني وغيرهما أنّه ما لبث محمّد بن فرات إلّا قليلاً ، حتّي قتله إبراهيم بن شكلة أخبث قتلة .

وكان محمّد بن فرات يدّعي أنّه باب ، وأنّه نبيّ ، وكان القاسم اليقطينيّ ، وعليّ بن حسكة القمّيّ كذلك يدّعيان ، لعنهما اللّه .

( رجال الكلاّك غّ : 555 رقم 1048 . عنه البحار : 319/25 ح 87 ، قطعة منه .

قطعة منه ص غ ( استجابة دعاؤه عط تمّد بن الفرات ) و ( موعظته ص غ تكذيشم عليهم السلام ) و ( ذمّ أض غ اگ طّاب ) . )

- مغيرة بن سعيد :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن قولويه ، قال : حدّثني سعدبن عبد اللّه ، قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن أبي يحيي زكريّا بن يحيي الواسطيّ .

حدّثنا محمّد بن عيسي بن عبيد ، عن أخيه جعفر بن عيسي ، وأبي يحيي الواسطيّ ، قال أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : كان المغيرة بن سعيد يكذب علي أبي جعفر ( عليه السلام ) ، فأذاقه اللّه حرّ الحديد .

( رجال الكلاّك غّ : 223 ، رقم 399 . )

- يونس بن بهمن :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن بهمن ، قال : قال لي يونس : اكتب إلي أبي الحسن (

عليه السلام ) ، فاسأله عن آدم ( عليه السلام ) ، هل فيه من جوهريّة اللّه شي ء ؟

قال : فكتب إليه ، فأجابه : هذه المسألة مسألة رجل علي غير السنّة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 492 رقم 942 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2535 . )

- يونس بن ظبيان ، وأبي البختريّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : حدّثني محمّد بن قولويه القمّيّ ، قال : حدّثني سعد بن عبد اللّه ، قال : حدّثني محمّد بن عيسي ، عن يونس ، قال : سمعت رجلاً من الطيّارة يحدّث أبا الحسن الرضا ( عليه السلام ) عن يونس بن ظبيان ، أنّه قال : كنت في بعض اللياليّ وأنا في الطواف ، فإذا نداء من فوق رأسي : يا يونس ! إنّي أنا اللّه ، لا إله إلّا أنا فاعبدني ، وأقم الصلاة لذكري ، فرفعت رأسي فأذاج .

( وص غ هامش الكلاّك غّ : ذاج وذاح ، أي أي ع ، وسار سفاً عنيفاً . ور أر استعأله من أفعل ، فيمكن أن يكون ص غ الأصل : فذاح ، أو يكون اثراد من ( ج ) جقئيل ، رمزاً .

وص غ البحار : فإذاً ج ، أي جقئيل عليه السلام . )

فغضب أبوالحسن ( عليه السلام ) غضباً لم يملك نفسه ، ثمّ قال للرجل : اخرج عنّي ، لعنك اللّه ! ولعن من حدّثك ! ولعن يونس بن ظبيان ألف لعنة ! يتبعها ألف لعنة ، كلّ لعنة منها تبلغك قعر جهنّم ،

أشهد ماناداه إلّا شيطان .

أما إنّ يونس مع أبي الخطّاب في أشدّ العذاب مقرونان ، و أصحابهما إلي ذلك الشيطان مع فرعون وآل فرعون في أشدّ العذاب ، سمعت ذلك من أبي ( عليه السلام ) .

قال يونس : فقام الرجل من عنده ، فما بلغ الباب إلّا عشر خُطاً ، حتّي صُرع مغشيّاً عليه ، وقد قاء رجيعه ، وحمل ميّتاً .

( قاء : ما أكل - قيئاً : ألقاه . اثعجم الوسيط : 769 . )

( الرجيع : الروث . اثعجم الوسيط : 331 . )

فقال أبو الحسن ( عليه السلام ) : أتاه ملك بيده عمود ، فضرب علي هامّته ضربة ، قلّب فيها مثانته حتّي قاء رجيعه ، وعجّل اللّه بروحه إلي الهاوية ، وألحقه بصاحبه الذي حدّثه بيونس بن ظبيان ، ورأي الشيطان الذي كان يترائي له .

( رجال الكلاّك غّ : 363 رقم 673 . عنه البحار : 264/25 ح 3 ، و215/69 ح 7 ، وإثبات ااًداة : 308/3 ح 170 ، تتياً .

قطعة منه ص غ ( ما رواه عن أبيه الكاظم عليهماالسلام ) و ( غضبه عليه السلام عط من ادّعي ادعاءً باطلاً ) و ( استجابة دعائه عليه السلام ) . )

- يونس بن عبد الرحمن :

( اعلم أنّ الروايات الأربعة الطغ نقلت ص غ ذمّ يونس فإسّ ا لايليق بشأنه ، لأنّ الروايات ص غ مدحه أكق ها صحيحة قد وصف فشا بعظم اثك لة ، وأنّه مرك غّ عند الرضا ( عليه السلام ) ، وجعله مرجعاً لأخذ معار الدين ، مضافاً ج ا

قاله الرجاليّون ص غ توثيقه وائاس م عأّ نقله عن اثعصومغ ( عليهم السلام ) : .

فعط هذا لاتصلح الأخبار الذامّة ثعارضة الأخبار اثادحة .

ولقد أجاد الكلاّك غّ فآ أفاد بعد نقل هذه الأخبار : فلينظر الناظر فيتعجّب من هذه الأخبار الطغ رواها القمّيّون ص غ يونس ، وليعلم أسّ ا لاتصلح ص غ العقل . . . فإنّ أبا اگ سن ( عليه السلام ) أجلّ خطراً وأعظم قدراً من أن ينسب أحداً إض الزنا ، وكذلك آباؤه ( عليهم السلام ) : من قبل ، وولده من بعده . . . إذ كانو ( عليهم السلام ) : مكّ هغ عن البذاء والرفث والسفه . ( رجال الكلاّك غّ : 497 ، رقم 955 ) . 1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : آدم بن محمّد ، قال : حدّثني عليّ بن محمّد القمّيّ ، قال : حدّثني أحمد بن محمّد بن عيسي ، عن عبد اللّه بن محمّد الحجّال ، قال : كنت عند أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) إذ ورد عليه كتاب يقرؤه ، فقرأه ثمّ ضرب به الأرض فقال : هذا كتاب ابن زان لزانية ، هذا كتاب زنديق ( والظاهر أنّ اثكاتب إليه رجل من أصحاب يونس ومن حزبه . )

لغير رشده ، فنظرت إليه ، فإذا كتاب يونس .

( رجال الكلاّك غّ : 496 رقم 954 ، و495 رقم 949 ، بتفاوت يي . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن عيسي القمّيّ قال : توجّهت إلي أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) فاستقبلني يونس

مولي ابن يقطين قال : فقال لي : . . . قل له : خلقت الجنّة بعد ، فإنّي أزعم أنّها لم تُخلق . . . فقال ( عليه السلام ) : كذب ، فأين جنّة آدم ( عليه السلام ) .

( رجال الكلاّك غّ : 491 رقم 937 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1157 . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . ابن سنان ، قال :

قلت لأبي الحسن ( عليه السلام ) : إنّ يونس يقول : إنّ الجنّة والنار لم يخلقا .

قال : فقال : ماله لعنه اللّه ، فأين جنّة آدم .

( رجال الكلاّك غّ : 491 رقم 940 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1156 . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . الحسن بن عليّ بن يقطين ، وكان سيّي ء الرأي في يونس ؛ قال : قيل لأبي الحسن ( عليه السلام ) وأنا أسمع : إنّ يونس مولي آل يقطين ، يزعم أنّ مولّيكم ، والمتمسّك بطاعتكم ، عبد اللّه بن جندب يعبد اللّه علي سبعين حرفاً ، ويقول : إنّه شاكّ .

قال : فسمعته يقول : هو واللّه ! أولي بأن يعبد اللّه علي حرف ، ماله ولعبد اللّه بن جندب ؟ ! . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 586 رقم 1098 .

يأض غ اگ ديث بامه ص غ ف 10 رقم 3440 . )

- يونس بن عبد الرحمن والعبّاسيّ وهشام وأبو شاكر الديصانيّ :

1 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : عليّ بن محمّد قال : حدّثني محمّد بن أحمد ، عن العبّاس بن معروف ، عن أبي محمّد الحجّال ، عن بعض أصحابنا ، عن الرضا ( عليه السلام ) قال : ذكر الرضا ( عليه السلام ) العبّاسيّ فقال : هو من غلمان أبي الحارث - يعني يونس بن عبد الرحمن - ، وأبو الحارث من غلمان هشام ، وهشام من غلمان أبي شاكر الديصانيّ ، وأبو شاكر زنديق .

( رجال الكلاّك غّ : 278 رقم 497 . )

- المكذّبون علي رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . إبراهيم بن أبي محمود قال : قلت لل رضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ! ما تقول في الحديث الذي يرويه الناس عن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ، أنّه قال : إنّ اللّه تبارك وتعالي ينزل كلّ ليلة جمعة إلي السماء الدنيا ؟

فقال ( عليه السلام ) : لعن اللّه المحرّفين الكلم عن مواضعه ، واللّه ! ما قال رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كذلك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 126/1 ح 21 .

يأض اگ ديث بامه ص غ ف 9 رقم 2605 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) إنّ الناس يروون : أنّ رسول اللّه (

صلي الله عليه وآله وسلم ) قال : إنّ اللّه عزّوجلّ خلق آدم ( عليه السلام ) علي صورته !

فقال ( عليه السلام ) : قاتلهم اللّه ! لقد حذفوا أوّل الحديث . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 119/1 ح 12 .

يأض اگ ديث بامه ص غ ف 9 رقم 2620 . )

3 )

الفرق المختلفة :

( 1 ) - الواقفيّة

1 - أبو عمرو الكشّيّ؛ : . . . محمّد بن عاصم ، قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : يا محمّد بن عاصم ! بلغني أنّك تجالس الواقفة !

فقلت : نعم ، جعلت فداك ، أُجالسهم وأنا مخالف لهم .

قال ( عليه السلام ) : لاتجالسهم . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 457 رقم 864 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 729 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن أبي عمير ، عن رجل من أصحابنا ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، قوم قد وقفوا علي أبيك ، يزعمون أنّه لم يمت !

قال : قال ( عليه السلام ) : كذبوا ، وهم كفّار بما أنزل اللّه عزّ وجلّ علي محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 458 رقم 867 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 732 . )

3 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : ، قال : حدّثني عدّة من أصحابنا ، عن أبي

الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : سمعناه يقول ( عليه السلام ) : يعيشون شكّاكاً ، ويموتون زنادقة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 456 ضمن رقم 862 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 725 . )

4 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عمر بن فرات ، قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الواقفة ؟

قال ( عليه السلام ) : يعيشون حياري ، ويموتون زنادقة . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 460 رقم 876 و877 ، و456 رقم 861 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 726 . )

5 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . إبراهيم بن أبي البلاد ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : ذكرت الممطورة وشكّهم ؟

( يريد باثمطورة : الواقفيّة . ث مع البحرين : 483/3 . )

فقال ( عليه السلام ) : يعيشون ما عاشوا علي شكّ ، ثمّ يموتون زنادقة .

( رجال الكلاّك غّ : 461 رقم 878 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 727 . )

6 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . محمّد بن الفضيل ، قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ، ما حال قوم قد وقفوا علي أبيك موسي ( عليه السلام ) ؟

فقال : لعنهم اللّه ، ما أشدّ كذبهم ! . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 458 ، ح 868

.

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1085 . )

7 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمّد بن الحسن البراثيّ ، قال : حدّثنا أبوعليّ الفارسيّ ، قال : حدّثني ميمون النخّاس ، عن محمّد بن الفضيل .

قال : قلت للرضا ( عليه السلام ) : جعلت فداك ! ما حال قوم قد وقفوا علي أبيك موسي ( عليه السلام ) ؟

فقال : لعنهم اللّه ما أشدّ كذبهم ! أما أنّهم يزعمون أنّي عقيم ، وينكرون من يلي هذا الأمر من ولدي .

( رجال الكلاّكّ غ : 458 ، ح 868 . عنه البحار : 265/48 ، ح 26 . )

8 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يونس بن يعقوب ، قال : قلت لأبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) : أُعطي هؤلاء الذين يزعمون أنّ أباك حيّ من الزكاة شيئاً ؟

قال ( عليه السلام ) : لا تعطهم ، فإنّهم كفّار مشركون زنادقة .

( رجال الكلاّك غّ : 456 رقم 862 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 5 رقم 1441 . )

9 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . بكر بن صالح قال : سمعت الرضا ( عليه السلام ) يقول : مايقول الناس في هذه الآية ؟ قلت : جعلت فداك ، وأيّ آية ؟

قال : قول اللّه عزّ وجلّ : ( وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ يَشَآءُ ) . قلت : اختلفوا فيها .

قال أبو الحسن ( عليه

السلام ) : ولكنّي أقول نزلت في الواقفة إنّهم قالوا : لاإمام بعد موسي ( عليه السلام ) ، فردّ اللّه عليهم ، ( بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ ) ، واليد هو الإمام في باطن الكتاب ، وإنّما عني بقولهم : لاإمام بعد موسي ( عليه السلام ) .

( رجال الكلاّك غّ : 456 رقم 863 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 6 رقم 1929 . )

10 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . يحيي بن المبارك قال : كتبت إلي الرضا ( عليه السلام ) بمسائل فأجابني ، وكنت ذكرت في آخر الكتاب قول اللّه عزّوجلّ : ( مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَلِكَ لَآ إِلَي هَؤُلَآءِ وَلَآ إِلَي هَؤُلَآءِ ) فق ال ( عليه السلام ) : نزلت في الواقفة ، ووجدت الجواب كلّه بخطّه : ليس هم من المؤمنين ، ولا من المسلمين ، هم ممّن كذّب بآيات اللّه . . . .

( رجال الكلاّك غّ : 461 رقم 880 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2532 . )

11 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : . . . عثمان بن عيسي الكلابيّ . . . إنّ محمّد بن بشير لمّا مات أوصي إلي ابنه سميع بن محمّد ، فهو الإمام ، ومن أوصي إليه سميع فهو إمام مفترض الطاعة علي الأُمّة إلي وقت خروج موسي بن جعفر ( عليهماالسلام ) وظهوره ، فما يلزم الناس من حقوق في أموالهم ، وغير ذلك ممّا يتقرّبون به إلي اللّه تعالي ، فالفرض عليهم أداؤه إلي أوصياء محمّد بن بشير إلي ( ص غ اثصدر : «

فالفرض عليه » ، وما أثبتناه عن البحار . )

قيام القائم .

وزعموا أنّ عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) وكلّ من ادّعي الإمامة من ولده وولد موسي ( عليه السلام ) فمبطلون كاذبون غير طيّبي الولادة ، . . . .

( رجال الكلاّكّ غ : 478 ، ح 907 . عنه البحار : 308/25 ، ح 76 ، قطعة منه ، مقدّمة القهان : 63 ، س 9 ، باختصار . )

والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة

12 - العيّاشيّ ؛ : عن عبد اللّه بن جندب قال : كتب إليّ أبو الحسن الرضا ( عليه السلام ) : ذكرت رحمك اللّه ! هؤلاء القوم الذين وصفت : أنّهم كانوا بالأمس لكم إخواناً ، والذي صاروا إليه من الخلاف لكم ، والعداوة لكم ، والبراءة منكم ، والذين تأفكوا به من حياة أبي صلوات اللّه عليه ورحمته؛

وذكر في آخر الكتاب : إنّ هؤلاء القوم سنح لهم شيطان اغترّهم بالشبهة ، ولبّس عليهم أمر دينهم ، وذلك لمّا ظهرت فريتهم ، واتفقت كلمتهم ، وكذّبوا علي عالمهم ، وأرادوا الهدي من تلقاء أنفسهم فقالوا : لِمَ ؟ ومتي ؟ وكيف ؟ فأتاهم الهلك من مأمن إحتياطهم ، وذلك بما كسبت أيديهم ، وما ربّك بظلّام للعبيد ، ولم يكن ذلك لهم ولا عليهم؛ بل كان الفرض عليهم ، والواجب لهم من ذلك الوقوف عند التحيّر ، وردّ ما جهلوه من ذلك إلي عالمه ومستنبطه . . . .

( تفسف العيّاءك غّ : 260/1 ح 206 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 8 رقم 2475 . )

13 -

الشيخ الصدوق ؛ : . . . جعفر بن محمّد النوفليّ قال : أتيت الرضا ( عليه السلام ) وهو بقنطرة أربق فسلّمت عليه ، ثمّ جلست وقلت : جعلت فداك ، إنّ أُناساً يزعمون أنّ أباك حيّ .

فقال : كذبوا ! لعنهم اللّه؛ . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 216/2 ، ح 23 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 1099 . )

( 2 ) - الواقفيّة والنصّاب

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . محمّد بن إسماعيل ، عن أبي الحسن الرضا ( عليه السلام ) ، قال : من مات وليس له إمام ، مات ميتة جاهليّة .

فقلت له : كلّ من مات وليس له إمام مات ميتة جاهليّة ؟

قال : نعم ، والواقف كافر ، والناصب مشرك .

( إكأل الدين وإجام النعمة : 668 ح 11 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم 949 . )

( 3 ) - المرجئة

1 - العيّاشيّ ؛ : عن ياسر الخادم ، عن الرضا ( عليه السلام ) . . . فقال ( عليه السلام ) : لعن اللّه المرجئة . . . .

( تفسف العيّاءك غّ : 8/1 ح 17 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 6 رقم 1893 . )

( 4 ) - الغلاة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : حدّثنا محمّد بن موسي المتوكّل ( رضي الله عنه ) قال : حدّثنا عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه ، عن عليّ بن معبد ، عن

الحسين بن خالد الصيرفيّ قال : قال أبوالحسن الرضا ( عليه السلام ) : من قال بالتناسخ فهو كافر ، ثمّ قال ( عليه السلام ) : لعن اللّه الغلاة إلّا كانوا يهوداً ، إلّا كانوا مجوساً ، إلّا كانوا نصاري ، إلّا كانوا قدريّة ، إلّا كانوا مرجئة ، إلّا كانوا حروريّة .

ثمّ قال ( عليه السلام ) : لاتقاعدوهم ، ولاتصادقوهم ، وابرؤوا منهم ، بري ء اللّه منهم .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 202/2 ح 2 . عنه البحار : 273/25 ح 18 ، وإثبات ااًداة : 751/3 ح 26 ، والفصول اثهمّة للحرّ العامطغ : 260/1 ح 269 ، قطعة منه .

قطعة منه ص غ ( ذمّ الغلاة ) . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : قلت له : ياابن رسول اللّه ! إنّ الناس ينسبوننا إلي القول بالتشبيه والجبر ، لما روي من الأخبار في ذلك عن آبائك الأئمّ ( عليهم السلام ) : .

فقال ( عليه السلام ) : . . . ياابن خالد ! إنّما وضع الأخبار عنّا في التشبيه والجبر الغلاة ، الذين صغّروا عظمة اللّه تعالي ، فمن أحبّهم فقد أبغضنا ، ومن أبغضهم فقد أحبّنا ، ومن والاهم فقد عادانا ، ومن عاداهم فقد والانا ، ومن وصلهم فقد قطعنا ، ومن قطعهم فقد وصلنا ، ومن جفاهم فقد برّنا ، ومن برّهم فقد جفانا ، ومن أكرمهم فقد أهاننا ، ومن أهانهم فقد أكرمنا ، ومن قبلهم فقد ردّنا

، ومن ردّهم فقد قبلنا ، ومن أحسن إليهم فقد أساء إلينا ، ومن أساء إليهم فقد أحسن إلينا ، ومن صدّقهم فقد كذّبنا ، ومن كذّبهم فقد صدّقنا ، ومن أعطاهم فقد حرمنا ، ومن حرمهم فقد أعطانا .

ياابن خالد ! من كان من شيعتنا فلايتّخذنّ منهم وليّاً ولانصيراً .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 142/1 ح 45 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 4 رقم 851 . )

( 5 ) - الغلاة والمفوّضة :

1 - الشيخ الصدوق ؛ : وفي حديث آخر : . . . وجميع الأئمّة الأحد عشر بعد النبيّ ( صلي الله عليه وآله وسلم ) قتلوا منهم بالسيف وهو أمير المؤمنين والحسين ( عليهماالسلام ) ، والباقون قتلوا بالسمّ ، قتل كلّ واحد منهم طاغية زمانه ، وجري ذلك عليهم علي الحقيقة والصحّة ، لاكما تقوله الغلاة والمفوّضة لعنهم اللّه ، فإنّهم يقولون : إنّهم لم يقتلوا علي الحقيقة ، وأنّه شبّه للناس أمرهم ، فكذبوا عليهم غضب اللّه . . .

ويقولون المتجاوزون للحدّ في أمر الأئمّ ( عليهم السلام ) : : إنّه إن جاز أن يشبّه أمر عيسي ( عليه السلام ) للناس ، فلم لايجوز أن يشبّه أمرهم أيضاً ؟

والذي يجب أن يقال لهم : إنّ عيسي هو مولود من غير أب ، فلم لايجوز أن يكونوا مولودين من غير آباء ؟ فإنّهم لايجترؤن علي إظهار مذهبهم لعنهم اللّه في ذلك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 213/1 ح 2 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 2 - 4 رقم

952 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . أبي هاشم الجعفريّ قال : سألت أباالحسن الرضا ( عليه السلام ) عن الغلاة والمفوّضة ؟

فقال ( عليه السلام ) : الغلاة كفّار ، والمفوّضة مشركون ، من جالسهم أو خالطهم ، أوآكلهم أو شاربهم ، أو واصلهم أو زوّجهم ، أو تزوّج منهم ، أو آمنهم أو ائتمنهم علي أمانة ، أو صدّق حديثهم ، أو أعانهم بشطر كلمة ، خرج من ولاية اللّه عزّوجلّ . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 203/2 ح 4 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 7 رقم 2129 . )

( 6 ) - المجبّرة والمشبّهة والمفوّضة

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . بريد بن عمير بن معاويه الشاميّ قال : دخلت علي عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) بمرو فقلت له : ياابن رسول اللّه ! روي لنا عن الصادق جعفر بن محمّد ( عليهماالسلام ) قال : إنّه لاجبر ولاتفويض ، بل أمر بين أمرين ، فما معناه ؟

قال ( عليه السلام ) : من زعم أنّ اللّه يفعل أفعالنا ، ثمّ يعذّبنا عليها ، فقد قال بالجبر . ومن زعم أنّ اللّه عزّ وجلّ فوّض أمر الخلق والرزق إلي حججه ( عليهم السلام ) : ، فقد قال بالتفويض ، والقائل بالجبر كافر ، والقائل بالتفويض مشرك . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 124/1 ح 17 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ رقم 849 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . الحسين بن

خالد ، عن أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) قال : قلت له : ياابن رسول اللّه ! إنّ الناس ينسبوننا إلي القول بالتشبيه والجبر ، لما روي من الأخبار في ذلك عن آبائك الأئمّ ( عليهم السلام ) : .

فقال ( عليه السلام ) : . . . من قال بالتشبيه والجبر ، فهو كافر مشرك ، ونحن منه برآء في الدنيا والآخرة . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 142/1 ح 45 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 1 - 4 رقم 851 . )

الفصل الثالث : ثقاته ( عليه السلام ) وغيرهم
( أ ) - ثقاته ( عليه السلام )

1 - النجاشيّ ؛ : يونس بن يعقوب بن قيس أبو عليّ الجلّاب البجليّ الدهنيّ ، كان يتوكّل لأبي الحسن ( عليه السلام ) ، ومات بالمدينة في أيّام الرضا ( عليه السلام ) ، فتولّي أمره ، وكان حظيّاً عندهم ، موثّقاً .

( رجال النجاءك غّ : 446 رقم 1207 . عنه افة العار : 238/2 س 5 . )

( ب ) - أصحابه ( عليه السلام )

1 - الشيخ المفيد ؛ : فممّن روي النصّ علي الرضا عليّ بن موسي ( عليهماالسلام ) بإمامة من أبيه ، والإشارة منه بذلك من خاصّته وثقاته ، وأهل الورع ، والعلم ، والفقه من شيعته : داود بن كثير الرقّيّ ، ومحمّد بن إسحاق بن عمّار ، وعليّ بن يقطين ، ونعيم القابوسيّ ، والحسين بن المختار ، وزياد بن مروان ، والمخزوميّ ، وداود بن سليمان ، ونضر بن قابوس ، وداود بن زربيّ ، ويزيد ( هذا الإي ليس ص غ اثناقب . )

( ص غ اثناقب : رزين . )

بن سليط ، ومحمّد بن سنان ، . -

( زاد ص غ اثناقب : اگزوميّ . )

( الإرشاد : 304 ، س 13 . عنه البحار : 275/49 ح 24 .

اثناقب لابن ءك رآشوب : 367/4 س 21 . )

2 - أبو عمرو الكشّيّ ؛ : محمد بن مسعود قال : حدّثني حمدان بن أحمد القلانسيّ قال : حدّثنا معاوية بن حكيم قال : حدّثني أبو الفضل الخراسانيّ ، وكان له انقطاع إلي أبي الحسن الثاني ( عليه السلام ) ، وكان يخالط القرّاء ، ثمّ انقطع إلي أبي جعفر ( عليه السلام )

.

( رجال الكلاّك غّ : 614 ، رقم 1145 . )

( ج ) - وكلاؤه ( عليه السلام )

1 - الشيخ الطوسيّ ؛ : عبد اللّه بن جندب البجليّ وكان وكيلاً لأبي إبراهيم ، وأبي الحسن الرضا ( عليهماالسلام ) ، وكان عابداً رفيع المنزلة لديهما .

( غيبة الطوي ك غّ : 348 س 3 . عنه البحار : 274/49 ح 23 . )

2 - النجاشيّ ؛ : صفوان بن يحيي ، أبو محمّد البجليّ ، بيّاع السابريّ ، كوفيّ ، ثقة ، ثقة ، عين . . . وقد توكّل للرضا وأبي جعفر ( عليهماالسلام ) .

( رجال النجاءك غّ : 253 رقم 664 . )

( د ) - بابه ( عليه السلام )

1 - أبو جعفر الطبريّ ؛ : بوّابه ( عليه السلام ) محمّد بن الفرات .

( دلائل الإمامة : 359 س 11 .

الفصول اثهمّة لابن الصبّاغ : 244 س 18 .

تارو الأچّ ة ضمن ث موعة نفيسة : 33 س 6 .

تارو أهل البيت عليهم السلام : 148 س 12 .

نور الأبصار : 309 س 15 . )

( ه ) - شاعره ( عليه السلام )

1 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عبد السلام بن صالح الهرويّ قال : دخل دعبل بن عليّ الخزاعيّ ( قدس سره ) [علي ] عليّ موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ( أثبتناه من حلية الأبرار ومدينة اثعاجز . )

بمرو فقال له : يا ابن رسول اللّه ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ! إنّي قد قلت فيك قصيدة ، وآليت علي نفسي أن لاأُنشدها أحداً قبلك .

فقال ( عليه السلام ) : هاتها ، فأنشده : . . . .

( الكاص غ : 23/4 ح 3 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 709 . )

2 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . هارون بن عبداللّه المهلبيّ قال : لمّا وصل إبراهيم بن العبّاس ودعبل بن عليّ الخزاعيّ إلي الرضا ( عليه السلام ) وقد بويع له بالعهد أنشده دعبل : . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 142/2 ح 8 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 710 . )

3 - الشيخ الصدوق ؛ : . . . عليّ بن إبراهيم بن هاشم ، عن أبيه قال : نظر أبو نواس

إلي أبي الحسن عليّ بن موسي الرضا ( عليهماالسلام ) ذات يوم ، وقد خرج من عند المأمون علي بغلة له ، فدنا منه أبو نواس ، فسلّم عليه وقال : ياابن رسول اللّه ! قد قلت فيك أبياتاً ، فأُحبّ أن تسمعها منّي .

قال : هات ، فأنشأ يقول : . . . .

( عيون أخبار الرضاعليه السلام : 143/2 ح 10 .

تقدّم اگ ديث بامه ص غ ف 3 رقم 711 . )

4 - ابن الصبّاغ : شاعره ( عليه السلام ) دعبل الخزاعيّ .

( الفصول اثهمّة : 244 س 17 .

نور الأبصار : 309 س 15 . )

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109