سرشناسه : ناصرالدين قاجار، شاه ايران، ق 1313 - 1274
عنوان قراردادي : [روزنامه سفر فرنگستان. سفر دوم]
عنوان و نام پديدآور : روزنامه خاطرات ناصرالدين شاه در سفر دوم فرنگستان (1295ه.ق)/ به كوشش فاطمه قاضيها
مشخصات نشر : تهران: سازمان اسناد ملي ايران، پژوهشكده اسناد، 1379.
مشخصات ظاهري : پنجاه و هفت، [497] ص.، [43] ص. تصويرنمونه، عكس
فروست : (سازمان اسناد ملي ايران 158)
شابك : 30000ريال
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
يادداشت : ص. ع. به انگليسي:(1878)Diary of Naser -e-Din shah on his second Journey to Europe .
عنوان ديگر : روزنامه سفر فرنگستان. سفر دوم
موضوع : ناصرالدين قاجار، شاه ايران، 1313 - 1247ق. -- سفرها
موضوع : روسيه -- سير و سياحت -- قرن 19
موضوع : اروپا -- سير و سياحت -- قرن 19
موضوع : سفرنامه ها
شناسه افزوده : قاضيها، فاطمه، 1335 - ، مصحح
شناسه افزوده : سازمان اسناد ملي ايران. پژوهشكده اسناد
رده بندي كنگره : DSR1369/ر92 1379
رده بندي ديويي : 955/0745042
شماره كتابشناسي ملي : م 79-21146
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
موضوع شماره صفحه
پيشگفتار هفت- هشت
مقدمه نه- بيست و يك
فهرست اهم مطالب روزنامه خاطرات بيست و دو- چهل و سه
فهرست اسناد (مكاتبات) چهل و چهار- پنجاه و هفت
متن خاطرات 1- 288
اسناد و تصاوير آنها 289- 462
فهرست عمومى اعلام 463- 496
گزيده تصاوير اعاظم فرنگستان 497- 542
ص: 7
بسم الله الرحمن الرحيم
تاريخ آينه اى است كه گذشته را بتوان در آن ديد. همچنانكه آينه بدون سخن گفتن، زشتى ها و زيبايى ها را مى نماياند، تاريخ نيز خوبيها و بديهاى گذشتگان را عيان مى سازد.
تاريخى را كه پاك انديشان بنگارند و به تعبير بيهقى در دست خردمند دانشور قرار گيرد:
«هر بنده كه خداى عز و جل او را خردى روشن عطا دارد و با آن خرد، دانش يار شود و اخبار گذشتگان را بخواند، بتواند دانست كه نكوكارى چيست و بد كردن چيست و چيست از مردم كه يادگار ماند نيكوتر». (1)
ساختن چنين آينه اى هنر بسيار مى خواهد و ذوق و استعداد فراوان، دانش سرشار، قدرت درك و سرعت انتقال، كه تمام اينها عطايايى است كه پروردگار به بعضى از بندگان خود مى بخشد. «يوت الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولى الالباب».
مواد و مصالح براى ساختن بناى تاريخ «اسناد تاريخى» است. اسناد تاريخى به سبب اصالتشان در ميان سرچشمه هاى پژوهشى به ويژه پژوهشهاى تاريخى از اهميت و اعتبار خاصى برخوردارند، به خصوص آن كه از نظر تاريخى هر برگى از آنها به زمان و رويدادى خاص بستگى دارد. پژوهشهاى تاريخى چنانچه بر طبق اصول و موازين علمى و براساس اسناد انجام شود بسيارى از مسائل فراموش شده در فرهنگ و تمدن، و مكتوم مانده در روايات تاريخى را از لابلاى سطور آنها مى توان دريافت. اينها نكاتى است كه در «سازمان اسناد ملى ايران» به آنها توجه داريم و در حد توان علاوه بر تلاش در گردآورى، حفظ و نگهدارى اسناد و ارائه خدمات آرشيوى، به انتشار مجموعه هاى اسناد نيز مى پردازيم. انتشار اين مجموعه ها خود نوعى گسترش ارائه خدمات آرشيوى
ص: 8
است و عرضه آن را به بازار علم و ادب و به محضر دانشمندان و محققان خدمتى فرهنگى و علمى مى دانيم. در اين رهگذر «روزنامه خاطرات ناصر الدين شاه در سفر دوم فرنگستان» به زيور طبع درآمده است. خاطرات پادشاهى كه از 25 قرن رژيم شاهنشاهى در ايران، نيم قرن خاص اوست، نيم قرنى كه قسمت عمده آن مربوط به دوره اى است كه در تاريخ بشريت به آن «صلح مسلح» گويند. يعنى دوره اى كه قدرتهاى زمان در برابر هم صف آرايى كرده اند، به تجهيز نيرو پرداخته اند و به توليد جنگ افزار و اختراع اسلحه هايى كه هرچه بيشتر بكشد رقابت مى كردند، اما همه از شروع جنگ واهمه داشتند، همه سعى داشتند بهانه اى به دست طرف مقابل ندهند، مبادا آتش جنگ به دست آنها شعله ور شود و جهان را بسوزاند. چنانكه سوخت. و اين بهترين فرصتى بود كه ناصر الدين شاه مى توانست در راه اعتلاى ايران گامهاى مؤثرى بردارد، زيرا مانعى بر سر راه او وجود نداشت. قدرتهاى بزرگ مراقب حال يكديگر بودند، محتاطانه گام برمى داشتند و از دخالت در كار كشورهاى كوچكتر تا آن حد كه عامل بهانه اى براى طرف ديگر شود بيم داشتند، او مى توانست با استفاده از اين موقعيت همان كارى را كند كه ژاپنى ها كردند. اما با مطالعه اين كتاب ملاحظه خواهيد فرمود كه اوقات او در داخل چگونه مى گذشته و در خارج چه چيزهايى او را سرگرم مى كرده است. وجه عبرت آميز اين كتاب و كتاب خاطرات سفر اول و سه جلد كتاب مربوط به سفر سوم ناصر الدين شاه به فرنگستان كه قبلا توسط اين سازمان انتشار يافته، اين است كه بنگريم و كاوش كنيم كه علل انحطاط فرهنگى و اجتماعى ما چه بوده، و چه كسانى بر ما حكومت مى كردند؟
لطف و ارزش اين گونه آثار در همين است و اميدواريم بتوانيم اين گونه اسناد عبرت آموز را، در فرصتهاى ديگر نيز منتشر كنيم.
در پايان از پژوهشگر گرامى و ارجمند سركار خانم فاطمه قاضيها بخاطر تدوين شايسته اين مجموعه سپاسگزارى مى كنم.
سيد حسن شهرستانى رئيس سازمان اسناد ملى ايران
ص: 9
ناصر الدين شاه قاجار را بهتر است «پادشاه سيّاح» بناميم، چه همواره در سير و سفر و گشت و گذار و شكار به سر مى برده است.
اولين سفر وى به خارج از كشور در سال 1253 ه. ق يعنى در زمان ولايت عهدى سفرى بود كه به ايروان نموده است. خود در همين كتاب در خاطرات روز يكشنبه 29 جمادى الاول 1295 ه. ق هنگام بازديد از ايروان مى نويسد:
.... اگرچه هواى ايروان گرم است، اما از تهران بايد سردتر باشد. [راجع به] ملاقاتى كه من چهل و دو سال قبل از اين با امپراطور نيكلا در ايروان كرده بودم جويا شدم، معلوم شد كه منزل ما آن وقت در همين جائى كه حالا جلو خانه حاكم، باغ ساخته اند و آن وقت ميدان گاهى بوده است، در چادر بوده است و امپراطور در توى قلعه در خانه هاى حسين خان سردار بوده است و من آنجا امپراطور را ديده ام ... (ص 70 سطر چهارده الى هجده).
پس از آن در دوران پنجاه ساله پادشاهى علاوه بر سفرهايى كه به نقاط دور و نزديك كشور داشته است، اولين سفر خارج از كشور او سفر به عتبات عاليات به مدّت پنج ماه و اندى بوده است. سفر اول و سوم فرنگستان وى شش ماه و اندى به طول انجاميد، اما سفر دوم كه همين سفرنامه حاضر، حاصل آن است، در مدت چهار ماه و نه روز طى شد و تفاوت عمده آن با سفر اول و سوم، عدم عزيمت وى به انگلستان است. درصورتى كه در دو سفر ديگر خاطرات بسيارى از كشور انگلستان و ملاقات خود با ملكه ويكتوريا و
ص: 10
ديگر بزرگان به رشته تحرير درآورده است.
روزنامه خاطرات سفر سوم در سه مجلد به ترتيب در سالهاى 1269، 1271 و 1273 با همكارى زنده ياد دكتر محمد اسماعيل رضوانى به زيور طبع آراسته شد، كه بدين وسيله ياد و خاطره اش را گرامى مى داريم. روزنامه خاطرات سفر اول نيز در سال 1377 منتشر و در دسترس علاقمندان قرار گرفت. اينك نيز با يارى ايزد يكتا روزنامه خاطرات ناصر الدين شاه در سفر دوم فرنگستان به مطالعه كنندگان سفرنامه ها و تاريخ دوستان تقديم مى گردد.
در اين سفر، شاه به عزم فرنگستان در آخرين روز ربيع الاول سال 1295 از تهران حركت نموده و ضمن عبور از كرج، قزوين، سياه دهن، ابهر زنجان، تبريز، صوفيان، مرند و گلين قيا با عبور از ارس به قفقاز وارد مى شود. ناصر الدين شاه در سفر اول با كشتى و از درياى مازندران راهى اين سفر مى گردد، ولى ترس از درياى طوفانى او را بر آن مى دارد كه در سفر دوم و سوم از ارس به آن سوى مرز راهى شود. به هرصورت در آن سوى مرز از شهرهائى چون نخجوان، ايروان، تفليس و غيره بازديد نموده و پس از حضور در مسكو و پطرزبورغ و ملاقات با امپراطور و ساير امراى كشورى و لشكرى آنجا و شركت در جشنها و مهمانيها، به آلمان عزيمت مى نمايد. در برلن پس از اولين ملاقات با امپراطور هنگامى كه خود را براى شام و مهمانى امپراطور آلمان آماده مى نمايد، امپراطور مورد سوء قصد قرار مى گيرد و طبع شاهانه از اين حادثه بزرگ «به قول خودش» بسيار آزرده مى گردد. به هرحال اقامت يك هفته اى خود را در برلين ادامه داده سپس به بادن باد و از آنجا به پاريس مى رود. در پاريس اقامت طولانى ترى را براى خود تدارك مى بيند، چون ديدنيهاى آنجا بسيار است، از جمله اكسپوزيسيونى كه از تمام جهان صنايع خود را در معرض ديدگان مشتاقان قرار داده بودند و آن طور كه از نوشتجات ناصر الدين شاه برمى آيد غرفه ايران هم بسيار زيبا و الهام گرفته از سنت رايج
ص: 11
در اصفهان بوده كه بسيار مورد توجه بازديدكنندگان نيز قرار گرفته است. سپس از فرانسه به استراسبورگ كه در آن زمان در اشغال آلمانها بوده و بعد به اطريش و وين رفته و پس از يك اقامت دل انگيز 9 روزه در آنجا عزم بازگشت به ايران مى نمايد و از مسير ولاد قفقاز، به بندر پطروفسكى وارد و سفر دريائى خود را در درياى خزر آغاز و از آنجا به انزلى و رشت رفته و سپس در روز هشتم شعبان به تهران وارد مى شود.
در اين سفرنامه شاه به شرح جزئيات موزه ها، باغ وحش، مجالس رقص و شب نشينى، ضيافتهائى كه به مناسبت حضور وى ترتيب داده مى شده، صنايع و كارخانه ها، راهها و وسايل حمل و نقل، مردم كوچه و بازار و مناظر زيباى طبيعت چنان پرداخته و آن وقايع و ديدنيها را چنان با قلم خود به تصوير كشيده است، كه تجليّات ذهنى وى براى خواننده مشهود مى گردد. در اين مورد در مقدمه سفر اول نمونه هائى آورده شد، از قبيل: درك از هنر، ترس، چابكى، خشم و غضب، رحم و شفقت، طنز و ....
و .....
و چون اين مطالب مورد توجه علاقمندان قرار گرفت، جهت ممانعت از تكرار، در اين مقدمه نيز بعضى خصوصيات ديگر شاه كه برگرفته از نوشته هاى خود اوست مختصرا ارائه مى گردد:
بهتر است ابتدا توضيح داده شود كه منظور ناصر الدين شاه از «عرضه چى» مردمى هستند كه از ظلم و جور حكام، شكايت كتبى در دست، به شاه پناه مى آورند.
زمانى كه به جمال آباد اول خاك آذربايجان مى رسد، بعد از آمدن حاكم به قول خودش «متعفن» آنجا مى نويسد:
«عرضه چيهاى عجيب اينجاها پيدا مى شود. مى آيند، عريضه در دست، يك بار مى دوند رو
ص: 12
به كالسكه و همه يك دفعه داد زده به روى شكم به زمين مى افتند و خاك بر سر مى كنند و خودشان را مى زنند، خيلى خنده دارد (ص 15 پاراگراف اول)
«زير راه شوردره كه خالصه و دست وليعهد است به ناهار افتاديم، اهالى اين ده به خيالى كه ما از آن راه مى رويم رفته بودند جلو آنجا، دوباره برگشتند اينجا، عرض داشتند، به يك خريت و نفهمى و قال و مقال عرض مى كردند كه حساب نداشت، من سوار شده رفتم تا آنها را فرستادم پيش وليعهد، گفته بود چه مى گوييد، گفته بودند كه ما از دست تو به عرض مى رويم و فرياد مى كردند ..... (ص 45 سطر 16 الى 19)
عجب روز سختى گذشت .... سوار شدم، رانديم، عرضه چى، گداى زن و مرد سمج، عرضه چى براى گرانى نان و هر شخص يك عريضه بيرون مى آورد، از دم در باغ شمال الى در ديوانخانه وليعهد پر بودند، بسيار كج خلق شدم (ص 38 سطر 5 الى 7)
... امروز اگر از راه شهر مى رفتم به «پل آجى» يقينا از دست گدا و تماشاچى و عرضه چى و غيره خيلى اذيت مى كشيديم، بهتر دانستم كه از صحرا بروم، رانديم ... (ص 40 سطر 11 و 12)
ولى همين شاه فرارى از رعايا در هنگام توقف پطرزبورگ مى نويسد:
«در اينجا بقدر چهارده هزار تومان جواهر خريدم» (ص 15 سطر آخر)
هنگام توقف در يك ايستگاه خاك گاليسى مى نويسد:
«جمعيت براى تماشا آمده بودند، نزديك غروب بود، شخص سبزه رنگى ... سبد بزرگ ميوه زردآلو در دست داشت، مى فروخت، به صنيع الدوله گفتم پول بده از اين زردآلوها بخر بياور، دم كالسكه ايستاد، زردآلو فروش را صدا كرد، ... بعد افتاد، كل زردآلوها ريخت
ص: 13
روى خاك و همه مردم يك دفعه خنديدند، مرد كه، خفيف شده ايستاد، يك طرف خفت، طرف ديگر ريختن زردآلوها، با تعقيب و تفكر زياد به زمين و زردآلوها نگاه مى كرد، من به صنيع الدوله گفتم تمام پول زردآلو را بده و حكم به غارت زردآلو بكن، همينطور شد، يك دفعه زن و مرد زيادى كه ايستاده بودند تماما ريختند روى زردآلو و فورا همه را جمع كرده خوردند و اين عمل همه يك خنده ديگرى به مردم داد. (ص 244 و 245، از پاراگراف دوم سطر چهارم)
.... اينجا اول درياچه گوگچه ييلاق است ..... درياچه بسيار باصفا بود ... مه از روى آب و كوهها برمى خاست، بسيار باصفاو مهيب بود، باران هم آمد ..... تا رسيديم به ده چوپوق لو كه در آخر اين درياچه واقع است ...... نزاع ايران و روس در سر همين مراتع و اين ده برخاسته است (ص 73 و 74)
... يك ساعت و نيم به غروب مانده وارد شهر ورشو شديم .... حاكم نظامى شخصى است كوتاه قد و ريشهاى سفيد در گونه ها دارد و چانه را مى تراشد، چشمها كبود، بسيار كوتاه است، هشتاد سال دارد، مى گفت در ايام فتحعلى شاه، براى رد اسراى روس با ايلچى كه آن وقت مأمور ايران بود به اصفهان رفته ام، تهران را ديده ام، پنجاه سال درست قبل از اين، اسم اين شخص كنت دكوتز بود، در حقيقت فرمانفرماى لهستان روس است.
آنچه از دست نوشته هاى ناصر الدين شاه مستفاد مى شود اين نكته است كه وى به طبيعت بسيار علاقمند بوده و تجسمى كه از طبيعت به دست خواننده علاقمند مى دهد
ص: 14
درخور توجه است:
ديروز عصرى در راه آهن غروب آفتاب تماشاى بسيار بسيار خوبى داد، چنان سرخ رنگ و باتماشا غروب كرد كه به عقل نمى آيد و همچنين .... (ص 108 پاراگراف چهارم)
در بادن باد بعد از شرح صفاى راههاى به قول خودش مثل بهشت مى نويسد:
خلاصه همينطور رفتم، خلوت هم بود، احدى آمد و شد نمى كرد، مثل جاى پريان و جنيان بود، تا رسيديم به يك چشمه بسيار خوبى كه آنجا حوضچه كوچكى از سنگ ساخته اند، آب سرد باريكى از بالاى لوله توى حوضچه مى ريزد، آنجا پياده شدم.
اين صداى آب نازك و اطراف همه گلهاى رنگ به رنگ و جنگل و تمام زمين چمن گل، آواز مرغهاى بسيار خوش الحان يك عالم روحانى غريبى بود، سرم را توى حوض كرده چند چيالك با قند خوردم (ص 133)
رانديم، رسيديم به شهر كوچك ساورن .... آن قدر باصفا بود اين راهها كه در هيچ جا نديده بودم، رودخانه هاى كوچك، چمنها، گلها، همه زراعت آبادى زياد با تپه هاى بلند جنگلى مملو از درخت .... جميع كنار رودخانه ها و جنگلها و خيابانها از درخت اقاقياى سفيد بود كه مملو از گل بود (ص 149 پاراگراف سوم)
.... آنجا كه شخص مى رسد عالمى مى بيند ماوراى اين عالم، يك چشم انداز غريبى دارد كه در هيچ نقطه و هيچ مكانى ديده نشده و نخواهد شد .... همه دنيا سبز و آباد، منظر غريبى دارد. ناپلئون سوم خيلى اينجا آمده، شبها مى مانده، عيشها مى كرده است، (ص 189
ص: 15
پاراگراف دوم)
خلاصه رفتيم تا بالمره از آبادى شهر دور شديم و اينجاها كنار رودخانه جنگل است و زيرش چمن و انواع گلها و جنگل ... و اينجا يك عالم سكوتى ديدم كه هيچ صدايى نبود و نمى شنيدم، مگر صداى بعضى مرغهاى كوچك خوش آواز كه توى جنگل مى خواندند و مى پريدند و پرواز بعضى غازهاى سياه و بعضى مرغان شكارى مثل قره قوش و غيره در آسمان و گاهى صداى بخار ديگ كشتى را مى شنيدم و اگر مقدور بود هيچ راضى نبودم كه به شهر برگردم (سطر آخر صفحه 230 و پاراگراف اول ص 231)
از خصوصيت ديگر ناصر الدين شاه كه در همه سفرنامه ها و دستنوشته هايش كاملا مشهود است عدم مستولى شدن خستگى بر وى حتى در سفرهاى طولانى است كه بعد از ساعتهاى متمادى سفر با كالسكه يا قطار يا اسب وقتى به نقطه اى مى رسيده قبل از هر گونه استراحت باز به فكر گردش و تفريح در آن منطقه بوده است:
سه ساعت به غروب مانده وارد قفقاز شديم ..... نود ساعت اتصالا در حركت بوديم، ساعتى هفت فرسنگ راه مى رفتيم ... رسيديم به استاسيون ... پياده شدم الى آخر صف نظام رفته احوال پرسيديم، اورّا كشيدند، بعد درشكه حاضر كردند، سوار شدم. در باغ عامه شهر پياده شده قدرى گشتيم ... (ص 246 و 247 پاراگراف چهارم و اول).
«در فرنگستان با اين حالت ما نه خواب هست نه خوراك، نه راحتى، نه هيچ چيز لعنت الله
ص: 16
عليهم اجمعين» (ص 118 سطر 18 و 19)
چه بنويسم از چشم انداز و چراغان و آتشبازى و جمعيت و هياهوى مردم و صداى آوازه خوانها و موزيك و دهل و غيره كه هيچ همچه تماشائى در دنيا يقينا نبود. (ص 201 پاراگراف دوم)
زمانى كه در برلن امپراطور مورد سوءقصد قرار مى گيرد باز هم خاطر شاه آزرده گشته مى نويسد:
... گفتم چه شده است؟ گفت امپراطور را با تفنگ زدند، افتاد، به دوش گرفته بردند خانه اش، به قول نقال دود حيرت از كاخ دماغم بلند شد، يعنى چه؟ گفت بلى ... ديگر معلوم است چه حالتى دست مى دهد، در برلن وقوع همچه حادثه بزرگ در وقتى كه من حضور دارم، خيلى خيلى به من بد گذشت ..... (ص 120 و 121)
در طول اين سفر همانند دو سفر ديگر قلم وى به تبعيت از نگاهش به ستايش زنان زيبا پرداخته است:
دو زن ايتاليائى بودند، بسياربسيار خوشگل ...... متصل مى خنديدند و همه كس كشاله مى كردند رو به آنها و صحبت مى كردند، حتى ما هم حمله برده قدرى صحبت كرديم (ص 165 سطور 15 الى 17)
ص: 17
در ميدان اسب دوانى بعد از توصيف ايلچى كبير اسپانيول و همسرش درباره دختر وى چنين مى نگارد:
... اما يك دخترى داشت كه در حسن و وجاهت مثل نداشت، چشم و ابرو سياه، خوش زلف، خوش گيس، خوش دهن و دندان. خلاصه به افسوس گذشت (ص 165).
«پرنسس غرامان دختر رئيس اكسپوزيسيون بلژيك كه مثل يك ماه نشسته بود، زلف پريشان، سرگيسها لوله كرده، حقيقت به تعريف نمى آيد، جاى افسوس ... (ص 165).
... زن ايلچى روسيه كه مقيم ايتالياست اينجا به هواخورى آمده است، بدون شوهرش، به به چه زنى بود، مثل جواهر، چانه گرد، چشم و ابرو سياه با حالت، بانمك. خيلى صحبت كرديم (ص 142 پاراگراف دوم).
«در همه شهر وين و اطراف كه ديده شد، در خاك اطريش يك نفر آدم بدگل ديده نشد، جميع زنها و دخترها و پسرها در كمال وجاهت و خوشگلى هستند .... (ص 240 پاراگراف آخر).
به هر روى پس از سير و سياحت فرنگستان از راه روسيه و قفقاز وارد درياى خزر شد و از طريق انزلى به كشور بازگشت. آنگاه از همان جا به اتفاق همراهان عازم تهران گرديد.
در راه انزلى به تهران نيز جسته و گريخته خاطرات خود را به رشته تحرير درآورد. كه در اين كتاب آن را به دنبال خاطرات فرنگستان آورده است.
به اين ترتيب ناصر الدين شاه در روز پنجشنبه 8 شعبان 1295 وارد تهران شد و سفر دومش به فرنگستان پايان يافت و يازده سال بعد يعنى در سال 1306 ه. ق مجددا شرايط سفر را مهيّا ديد و براى بار سوم راهى فرنگستان گرديد.
ص: 18
ناصر الدين شاه در خاطرات سفر اول خود مى نويسد:
از تهران الى انزلى را سابقا در سياحت گيلان به تفصيل نوشته ام حالا الى انزلى را تفصيل نمى دهم .....
در اين مقدمه نيز همانند ناصر الدين شاه مطالبى كه در مقدمه هاى سفر اول و سفر سوم توضيح داده شده از ذكر آنها خوددارى مى شود، مثلا در مقدمه سفر اول (1) توضيح نسبتا كاملى در مورد تفاوتهاى اين كتاب با چاپ سنگى منتشره در زمان خود ناصر الدين شاه آورده شده است، و چون كتاب حاضر هم با چاپ سنگى سفر دوم، همان تفاوتها را دارد، لذا به اين تفاوتها پرداخته نمى شود، الّا يك نكته و آن اين كه كتاب حاضر كلا با دستخط شخص ناصر الدين شاه مى باشد بدون هيچ تغييرى، ولى متن چاپ سنگى را اعتماد السلطنه ويرايش، بعضى عبارات را تلخيص و حتى بعضى را حذف و در بعضى عبارات حتى كلمات را تغيير داده است. كتابى كه تحت عنوان «سفرنامه فرنگستان نوشته ناصر الدين شاه قاجار (سفر دوم)» با مقدمه دانشمند محترم جناب آقاى ايرج افشار در سال 1363، به طبع رسيده است، تصوير همان چاپ سنگى است كه در زمان ناصر الدين شاه تدوين يافته است. همينطور در مورد واژه هاى بكار برده شده، توسط ناصر الدين شاه و نحوه ويرايش سجاوندى بكار برده شده و نوشتن كلمات به شيوه امروزى در اين سه سفرنامه، در مقدمه سفر سوم و اول به نكات مورد نياز اشاره گرديد.
و از ذكر مجدد اين توضيحات خوددارى مى شود.
اما اين كتاب همان طور كه قبلا اشاره شد، حاوى متن اصل دستخط شخص ناصر الدين شاه مى باشد كه در سال 1362 ه. ش از اداره كل بيوتات وزارت امور
ص: 19
اقتصادى و دارايى به سازمان اسناد ملى ايران منتقل شده و در آلبوم شماره 81 در خزانه اسناد سازمان نگهدارى مى شود.
آلبوم مزبور به قطع 35* 25 سانتى متر جلد چرمى به رنگ آجرى، مشتمل بر 985 صفحه است. صفحات 192 الى 385 و نيمه 386 اين آلبوم حاوى مطالب كتاب حاضر است. تمام اين صفحات به خط شخص شاه است بجز صفحات 213 الى 217 اصل سند، مطابق با صفحات 30 الى سطر 12 ص 33 اين كتاب، مربوط به خاطرات روز يكشنبه 24 ربيع الثانى كه به خط آجودان مخصوص است.
خود شاه در اين باره مى نويسد:
چون در ورود به اين منزل [باسمج] خيلى دستخط زيادى به تهران براى حرمخانه نوشتيم و چشم ما قدرى صدمه خورده بود، فرموديم آجودان مخصوص تقرير و بيان ما را مى نويسد.
در اين كتاب كه كلا از روى متن دستخط بازنويسى شده، در هيچ موردى حذف و اضافه اى صورت نگرفته باستثناى يكى دو مورد كه كلماتى مخالف شئون اجتماعى بود و بجاى آنها نقطه گذاشته شد و چون هرجا صفحه اى از دستخط به انتها رسيده در متن كتاب حاضر شماره صفحه اصل سند در كروشه جاى داده شده است رجوع به آن كار مشكلى نخواهد بود. لذا منظور از شماره [192] در صفحه 2 سطر سوم شماره صفحه اصل دستخط است كه بعد از آن به همين ترتيب ادامه مى يابد.
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين روزنامه كتابچه سنه 92 [12] تنگوزئيل كه دست گرفته
ص: 20
نوشته بودم، شش ماهه ثانى الى سنه 93 [12] سيچقان ئيل كه يك سال تمام است در آخر شهر رمضان المبارك همان سنه به اتمام رسيد و شرح رمضان را هم در همان كتابچه سابق نوشته ام، لهذا اين كتابچه ثانى 6 ماهه آخر سيچقان ئيل سنه 93 را دست گرفته در غره شوال المكرم مى نويسم ...
چوگان Mail
حلقه نقطه Maille
علاوه بر متن خاطرات، اين كتاب حاوى 106 سند شامل مكاتبات ناصر الدين شاه با رجال طراز اول چون يحيى خان معتمد الملك «كفيل وزارت خارجه در آن زمان»، ميرزا يوسف مستوفى الممالك، فرهاد ميرزا معتمد الدوله، كامران ميرزا نايب السلطنه و .... و ... و همينطور زنان حرم از قبيل انيس الدوله، امين اقدس، شمس الدوله و ... و ... و دختران خود ناصر الدين شاه، فخر الدوله و فروغ الدوله، همچنين آغا باشى يا اعتماد الحرم مى باشد كه از طريق تلگراف و نامه وى را در جريان كليه اخبار مملكتى قرار مى داده اند و وى نيز گاهى به آنها دستخطهائى ارسال مى نموده است.
با تدوين فهرست اعلام، فهرست اهم مطالب روزنامه خاطرات با درج روز خاطره و شماره صفحه همچنين فهرست موضوعى اسناد، در اين كتاب سعى شده است كه خواننده محترم از تسهيلات بيشترى برخوردار گردد.
تدوين و انتشار اين كتاب بدون حمايتهاى دانشمند عاليقدر، جناب آقاى مهندس سيد حسن شهرستانى رياست محترم سازمان و استاد فاضل جناب آقاى دكتر كيانوش كيانى هفت لنگ معاون سازمان و رياست محترم پژوهشكده اسناد امكان پذير نبود، كه بدين وسيله سپاس خود را تقديم اين بزرگواران مى نمايم.
ص: 21
ص: 22
به همين نحو از جناب آقاى مسلم خوش بيان مديريت محترم اطلاع رسانى اسنادى و ساير كارشناسان و كاركنان اين مديريت كه در دسترسى به اسناد با اينجانب همكارى نموده اند كمال تشكر را دارد.
از محقق ارجمند جناب آقاى محمود طاهر احمدى كه در تمام مراحل تدوين و همچنين پژوهشگر گرامى سركار خانم مرضيه يزدانى كه در مقابله متن حروفچينى شده اينجانب را يارى نموده اند قدردانى مى نمايم.
با تشكر از جناب آقاى على مير انصارى مديريت محترم انتشارات و جناب آقاى نصرت الله امير آبادى كارشناس انتشارات كه امكانات چاپ اين مجموعه را فراهم نموده اند، همچنين قدردانى از همكار گرامى سركار خانم الهام ويسانيان كه با شكيبائى و دقت درخور، به حروفچينى كتاب حاضر مبادرت نموده اند مطلب را به پايان مى رسانم.
فاطمه قاضيها شهريور ماه 1379
ص: 23
تاريخ/ اهم مطالب/ شماره صفحه
نخستين صفحه متن سفرنامه، در مورد استخاره با قرآن جهت سفر به فرنگستان در شب غره رمضان سنه 1294 و رفتن امين الملك در شوال همان سال جهت فراهم آوردن مقدمات سفر .../ 1
سلخ ربيع الاول 1295 الى 5 ربيع الثانى:/ انداختن توپ اعلام سفر، شرح رفتن به حضرت عبد العظيم در روز چهارشنبه، احوال عجيب در موقع خداحافظى، حالت غم انگيز زنها، عزيمت به كرج و نوشتن اين روزنامه در قزوين، وداع با نايب السلطنه در گازرالنگ و مرگ حاج ملا هادى مدرس تهران .../ 1- 2
6 ربيع الثانى:/ اطراق در هزار جريب. ديوانخانه عضد الدوله، ديدار با علما و شاهزاده ها و اعيان قزوين. ورود
ص: 24
ضياء الملك از گيلان .../ 2- 4
7 ربيع الثانى:/ ورود به سياه دهن، بى حالى و بدرنگى، جمعيت سياه دهن، اعطاى لقب معتمد الحرم به آقا باشى .../ 4- 5
8 ربيع الثانى:/ عزيمت به ابهر، صحراى خشك، دهات آباد حاصلخيز، كوههاى برف دار، شكار آهو، كسالت و بدخوابى ديدار با امام جمعه .../ 5- 6
9 ربيع الثانى:/ اطراق در ابهر .../ 6
10 ربيع الثانى:/ باد زياد در ابهر، ضعف، صحراى خوب، كوههاى سخت بزرگ، آب گل آلود. قنوات خوب، باغات و درخت زياد. زراعت ديم. ورود به هيدج، صرف ناهار، ورود به صاين قلعه و باد شديد .../ 6- 7
11 ربيع الثانى:/ عزيمت به سلطانيه، صحراى خوب، آب صاف و ناهار در باغ، گلهاى بنفشه، برف در صحرا. ده سلطانيه و باد بد در آنجا .../ 7- 9
12 و 13 ربيع الثانى:/ عزيمت به زنجان، صفاى صحراى سلطانيه، رعد و برق و باران، باتلاق، صرف ناهار، كوههاى برف دار، صحرا. باغات زياد، خرابى قلعه زنجان، بيمارى و سرماى شديد .../ 9- 11
14 ربيع الثانى:/ عزيمت به نيك پى، هواى سرد، دهات و باغات خوب، درد غريب بازو و شانه ها، كاروانسراى
ص: 25
قديمى در ده نيك پى، قشلاق ايلات رشوند .../ 11- 12
15 ربيع الثانى:/ آق مزار، راه پست و بلند، سبز و پرگل و يا شوره زار.
ناخوشى .../ 12- 13
16 ربيع الثانى:/ عزيمت به سرچم، لاله هاى گوناگون، كسالت و درد دست، ناهار، كوههاى بزرگ برف دار. ييلاق ايلات دويرن. باران شديد .../ 13- 14
17 ربيع الثانى:/ عزيمت به جمال آباد، تپه و كوههاى نرم خاكى، جلگه سبز، اكبر ميرزا حاكم، صحراى باصفا، عرضه چيهاى عجيب و دنبلانهاى بسيار خوب .../ 14- 15
18 ربيع الثانى:/ عزيمت به ميانج، صحرا همه سبز و گل، قافلان كوه، ناهار، قلعه دختر، خرابى پل ميانه .../ 15- 17
19 ربيع الثانى:/ عزيمت به صومعه عليا، راه بد، محصول برنج و پنبه، آب گل آلود، صفاى ده صومعه و دره سبز پردرخت .../ 17- 18
20 ربيع الثانى:/ عزيمت به تركمانچاى، زراعت ديم و تپه هاى نرم، آب زياد گل آلود، رودخانه چمن و اشجار، ده معتبر و آباد. قله مرتفع برفدار بزگوش، باد، رعد، باران و تگرگ .../ 18- 19
ص: 26
21 ربيع الثانى:/ حمام بلغارى، عبور از ده تركمان چاى، باد سرد و تند، پستى و بلندى، زراعت ديم و آبى، كوههاى كم ارتفاع .../ 21- 22
22 ربيع الثانى:/ عزيمت به تكمه داش، هواى سرد، زمين خوردن عضد الملك .../ 22- 24
23 ربيع الثانى:/ ده معتبر حاجى آقا، چمن اوجان، باران زياد و شدت سرما، راه خشك و سنگلاخ، زراعت ديم، حكم به تعمير عمارت اوجان، اهالى كهناميه مولودخانه [ناصر الدين شاه] و ديدار با علماى تبريز .../ 24- 29
24 ربيع الثانى:/ دستخط آجودان مخصوص بجاى شاه، ورود به باسمج، صحبت با وليعهد و سپهسالار، تپه هاى سفيد بدرنگ، قله مملو از برف سهند، زراعت ديم، گردنه شبلى، كاروانسراى عهد شاه عباس، پل روى باتلاق، شكار آرقالى .../ 30- 33
25 ربيع الثانى:/ ورود به تبريز، هواى آفتابى، جمعيت و ازدحام مستقبلين، آب گل آلود رودخانه، ملاقات با وليعهد، رم كردن يك اسب توپخانه، گردوخاك زياد، سرور قلبى رعيت، ديدار باغ بادامستان و مذاكره با صاحب ديوان .../ 33- 36
ص: 27
26 ربيع الثانى:/ درد دمل زانوى چپ، باران زياد، ملاقات با ايلچى كبير عثمانى و توصيف او، باز باران و رعد و برف .../ 36- 37
27 ربيع الثانى:/ باران شديد پرزور، اعطاى لقب به زن وليعهد و كسالت مزاج .../ 37
28 ربيع الثانى:/ يك روز سخت، ناهار در عمارت وليعهد، هواى صاف، گرانى نان، اندرون وليعهد و حيات خراب و حوض خشك، ملاقات با كدخدايان و علماى خوى و مراغه و ارومى و حاجى ملا اسمعيل واعظ معروف .../ 38- 40
29 ربيع الثانى:/ هواى ابرى و نم نم باران، اسب سوارى در باغ، از بين رفتن پل ميانج توسط سيلاب، راههاى بسياربسيار بدتنگ و بدگل باطلاق، رگبار و باران، ده صوفيان و باغات زياد و پرجمعيت .../ 40- 44
غره جمادى الاول:/ چند بيت شعر، رودخانه بزرگ، حاصلها همه سبز، صحبت با وليعهد و سپهسالار، چشم انداز بالاى گردنه و فرياد تعرض مردم، جلگه مرند و مقايسه كوه دماوند با آقرى داغ، و شكرگزارى از نياوردن حرم .../ 44- 47
ص: 28
2 جمادى الاول:/ عزيمت به گلين قيا، گلهاى زرد و سفيد در صحرا، كوه برفى بزرگ، آب گل آلود رودخانه .../ 47- 48
3 جمادى الاول:/ باران و مه شديد، توصيف طبيعت، جلگه گرگر، ساختن آسياب زياد توسط گرگرى ها، ورود به كناره ارس، تماشاى بناهاى آن طرف ارس با دوربين .../ 48- 50
4 جمادى الاول:/ مخابره با تهران، بازگشت افرادى كه همراه سفر نيستند به تهران، حكومت گرگر و حاجى طيلى خانم، عبور از رودخانه ارس با كشتى، ورود به خاك روسيه تزارى، استقبال حاكم ايروان و ساير صاحب منصبان، آتشبازى .../ 50- 54
5 جمادى الاول:/ ملاقات با سادات و علماى اردوباد، توصيف طبيعت، عبور از جسر و ورود به جلگه باصفاى نخجوان، به گل نشستن اسبها، عبور از رودخانه نخجوان با صعوبت، ورود به شهر نخجوان، آثار خرابه قديمى، استقبال نظامى، زنها و دخترها، اسامى همراهان سفر .../ 54- 59
6 جمادى الاول:/ صرف ناهار در نخجوان، عزيمت به باش نوراشين، كوههاى خشك و پست، كوه بزرگ آقرى، وفور گل لاله قرمز و سفيد در آن طرف ارس، آبادى و حاصلخيزى محال شرور، ورود به باش نوراشين،
ص: 29
خانه خوب حاكم، استقبال نظامى .../ 59- 62
7 جمادى الاول:/ عزيمت به ايروان، دهات زياد در راه، سرحدات روس و عثمانى، ورود به دولو، باغات و اشجار زياد، ابر و باران، ورود به شهر ايروان، استقبال نظامى، «محله روسها، مسلمانها و ارمنيها»، ازدحام مردم و دختر و زنهاى ارمنى، چراغان .../ 62- 64
8 جمادى الاول:/ توقف در ايروان عزيمت به اوچ كليسا، ديدار از علماى ايروان و التفات نسبت به آنها، ازدحام جمعيت ايرانى، رودخانه گل آلود، صحراى صاف، گرد و خاك، عبور از چند ده آباد و معتبر، ورود به آبادى اوچ كليسا، استقبال كشيشان و بازديد از اين كليسا و توصيف آن، بازگشت به ايروان .../ 64- 70
9 جمادى الاول:/ كسالت و بى خوابى شب قبل، عزيمت به دليجان، هواى گرم ايروان، تداعى ملاقات با امپراطور نيكولا در چهل و دو سال قبل، راههاى شوسه، توصيف طبيعت، درياچه دامنه ارمنى نشين كوه، كوهها و زمين سبز و پرگل، ورود به دليجان، شام رسمى .../ 70- 75
ص: 30
10 جمادى الاول:/ عزيمت به آل كت، كوههاى بلند پرجنگل و زمينهاى سبز، جمعيت ارمنى و مسلمان مستقبلين، عبور و توقف از چند چاپارخانه، طوايف و خوانين بزچلو، ورود به آل كت .../ 75- 77
11 جمادى الاول:/ عزيمت به تفليس، عبور از صحرا و جلگه، ورود به تفليس، استقبال توأم با تشريفات نظامى، چراغان و هيجان مردم، زنهاى گرجى .../ 77- 80
12 جمادى الاول:/ توقف در تفليس، معرفى صاحب منصبان، بازديد از اطاق شاهزاده ها، موزه تفليس و توصيف آن، تشريح وضعيت تماشاخانه تفليس، چراغان، باران و بى خوابى ..../ 80- 82
13 جمادى الاول:/ پذيرفتن شاهزاده ها و صاحب منصبان و اظهار التفات به آنها، عزيمت به مليت، عبور از چند چاپارخانه و تعويض اسب، صحراى سبز و خرم، طول رودخانه كر و راه آهن، توصيف طبيعت و دهات گرجيها، كوههاى مهيب قفقاز، ورود به منزل مليت .../ 82- 85
14 الى 16 جمادى الاول:/ عزيمت به ولاد قفقاز با راه آهن، دره هاى باصفا و آبشارهاى خوب، توصيف طبيعت و كوههاى برف دار، عبور از آباديها و چاپارخانه ها و چندين
ص: 31
پل، ورود به شهر ولاد قفقاز، استقبال نظامى و معرفى تجار و رعيت ايرانى، سه شب و سه روز در توى قطار و راه آهن و خستگى ناشى از آن، صحراهاى روسيه و زراعت ديم، برف در نزديكيهاى مسكو، شهرها و قصبه هاى بين راه، توصيف طبيعت، پلهاى آهنى .../ 85- 91
17 جمادى الاول:/ ورود به مسكو، استقبال نظامى از طرف حاكم مسكو، ابراز احساسات مردم، زنهاى خوشگل، ورود به كرملين، ياد انيس الدوله، شام و خواب ..../ 91- 92
18 جمادى الاول:/ توقف در مسكو، بازديد از موزه و تالارهاى معروف كرملين، تماشاخانه و تماشاى رقص باله، مجلس بال در خانه حاكم و توصيف آنجا .../ 93
19 و 20 جمادى الاول:/ صرف شام در مسكو و عزيمت به پطر، مشايعت حاكم مسكو و ازدحام مردم، توصيف راه و جنگلها، ورود به پطر، استقبال امپراطور و شاهزاده ها با لباس رسمى، ازدحام و استقبال مردم، استقبال توأم با تشريفات، شليك توپ، تماشاخانه و ساز و رقص .../ 93- 98
21 جمادى الاول:/ توقف در پطر، بازديد برادرهاى امپراطور، صرف شام با امپراطور و صحبتهاى دوستانه، توصيف
ص: 32
قيافه امپراطور، تماشاخانه اپراى روس، رقص و زنهاى خوشگل .../ 98- 100
22 جمادى الاول:/ بازديد از ميدان مشق، سايبان فرنگى و توصيف قشون روس، جمعيت زياد در كوچه ها، دخترهاى مدرسه، شام رسمى با امپراطور و شليك توپ، آمدن ايلچى هاى مقيم پطر به حضور، حضور در سيرك و توصيف آنجا .../ 100- 103
23 جمادى الاول:/ حمام لذت بخش و توصيف آن، شام رسمى در خانه وليعهد، تماشاخانه با امپراطور و ساز و رقص باله در تماشاخانه .../ 103- 104
24 جمادى الاول:/ عزيمت به پطرهوف، سردى هوا، صرف ناهار در عمارت پطرهوف، گردش در باغ و تماشاى فواره ها، وداع با امپراطور، شام در منزل .../ 104- 105
25 جمادى الاول:/ حركت از پطر، ملاقات دوستانه با امپراطور و امپراطريس و پوشيدن پالتو امپراطور، مشايعت امپراطور و شاهزادگان در ايستگاه قطار، حركت با ترن به طرف ورشو، توصيف راه و شهرهاى بين راه، خواب خوب در ترن، هواى گرم، زراعت، جنگل و چمن و حاصلهاى گندم، تماشاى غروب آفتاب در راه آهن، ورود به ورشو، استقبال نظامى، ازدحام و
ص: 33
هيجان مردم و اقامت در قصر لازنسكى و توصيف آنجا .../ 106- 111
26 جمادى الاول:/ توقف در ورشو، ابر و باران شديد، بازديد از قلعه نظامى، حضور در تماشاخانه و توصيف چهار خواهر زيبا .../ 111- 113
27 جمادى الاول:/ گردش در باغ، تماشاى موزه، حضور در حمام و عكاسخانه، تماشاى سيرك، حضور مجدد چهار خواهر زيبا در آنجا .../ 113- 116
28 جمادى الاول:/ عزيمت به برلن، مشايعت صاحب منصبان و فرمانفرما، وداع شيرين با چهار خواهر زيبا، توصيف طبيعت و آباديهاى عرض راه، سرحد روس و آلمان، عبور از برون برك و تورن، ازدحام جمعيت در نيمه شب .../ 116- 118
سلخ جمادى الاول:/ روز عجيب غريب دنيا، ملاقات با امپراطور هشتاد و پنج ساله آلمان «گليوم»، قرار شام با امپراطور، ترور امپراطور قبل از شام و برهم خوردن شام و مهمانى و غيره .../ 118- 125
ص: 34
دوشنبه غره جمادى الثانى:/ ورود امپراطريس از بادن باد، ملاقات با موسيو بولو وزير خارجه، ايلچى عثمانى و شاهزادگان پروس، بازديد از آكواريوم و مناره فتح، عزيمت به بادن باد با ترن، عبور از شهرهاى معظم و آباديها، توصيف طبيعت، عبور از هايدلبرگ و كارلسرو و ورود به بادن باد .../ 125- 128
2 جمادى الثانى:/ توقف در بادن باد، تعريف رؤياى شب قبل در ترن، گشت در جنگل، بازديد از عمارت ييلاقى يكى از تجار روسيه در بادن باد، خريد و حضور در كلوپ، ساز و رقص .../ 128- 130
3 جمادى الثانى:/ عزيمت به جنوب بادن باد، پلها و رودخانه ها، توصيف راه، باغچه ها، گلها، درختهاى سرو و كاج، تكثير ماهى در رودخانه، ديدار از قصر كهنه گران دوك باد، حضور در تماشاخانه .../ 130- 135
4 جمادى الثانى:/ حضور در حمام آب معدنى فردريك قبل از ناهار و توصيف حمام، پياده روى در جنگل و شكار شوكا .../ 135- 138
5 جمادى الثانى:/ كبوترزنى در «افنرهيم» با نجبا، و وزيرش راوس در باد و ...، شكار شوكا در جنگل و بازگشت به
ص: 35
منزل .../ 138- 141
6 جمادى الثانى:/ حمام فردريك، حضور در خانه ييلاقى منچيكوف، بازديد از قصر كهنه و يوشاتو ...، چشم انداز رودخانه رن و وصف صفاى آنجا، بازگشت به منزل، مجلس رقص و بال در كلوپ .../ 142- 145
7 جمادى الثانى:/ عزيمت به پاريس، حركت با ترن، عبور از شهرها، آباديها، جنگل و رودخانه و غيره، توقف سه ساعته در شهر كهل و استقبال رسمى حاكم آنجا و توصيف شهر غمزده اى كه در اشغال قشون آلمان است. باران، كليساى بزرگ و تشريح آن، بازگشت به گار و عبور از جاهاى باصفاى جنگلها و رودخانه ها. اقاقياى سفيد و غيره»، ورود به سرحد پروس فرانسه .../ 145- 150
8 الى 13 جمادى الثانى:/ ورود به پاريس، شهر مرده، مهمانخانه مخصوص پادشاهان، ناهار و خواب، ملاقات با مارشال مك ماهون، بازديد از اكسپوزيسيون، خستگى، گرما و ازدحام، حضور در عمارت اليزه به بازديد مارشال، بازديد رسمى از اكسپوزيسيون و شرح امتعه و صنايع مختلف آنجا، ملاقات با ايلچى روس، توصيف آبشارهاى مصنوعى، درياچه ها، پلها و دره هاى آنجا، درگذشت پادشاه هانور،
ص: 36
عزيمت به آن گن با كالسكه اسبى، حمام آب معدنى، قايق سوارى در درياچه قو، فهرست ميوه هاى پاريس، ملاقات با وليعهد انگليس، توصيف تماشاخانه گران اپرا و باله و رقص در آنجا .../ 150- 164
14 جمادى الثانى:/ حضور در ميدان اسب دوانى، وصف همسر پادشاه سابق اسپانيول و بزرگان ديگر حاضر در اسب دوانى، دو زن زيباى ايتاليائى، مسابقه اسب دوانى، ازدحام و جمعيت و بازگشت به منزل .../ 164- 167
15 جمادى الثانى:/ هديه پرنسس ماتيلد، بازديد از اكسپوزيسيون و توصيف توپها و غيره، خانمهاى ورشويى، عمارتى ساخته شده از موم، اسبابى كه از هندوستان آورده بودند و غيره، مهمانى شام رسمى در اليزه و وصف كالسكه چيهاى پاريس .../ 167- 170
16 الى 18 جمادى الثانى:/ تشييع جنازه رسمى پادشاه هانور با مارش عزا، عزيمت به قلعه مون والرمين، خروج از دروازه شهر، بازديد از كارخانه توپ سازى، بازديد از كارخانه فشنگ سازى، ورود به قلعه و توصيف زيباييهاى آن و كل صحراى اطراف شهر پاريس كه از بالاى برج قلعه پيداست، تماشاى پاريس از آنجا با دوربين، ريزش باران مثل سيل، بازگشت به منزل، بازديد از
ص: 37
چاپخانه فيگارو، ملاقات با مارشال و رئيس مشورتخانه ملت و بعضى بزرگان ديگر، شام در اليزه، شام در قصر بازيلسكى «مهمان ملكه اسپانيول»، رقص طولانى، بازگشت به منزل .../ 170- 176
19 جمادى الثانى:/ حركت با ترن از پاريس به سمت فونتن بلو، عبور از صحراهاى سبز و خرم، توصيف شهر، گردش با كالسكه در جنگل، شكارگاه، جنگل بزرگ بلوط جنگلى و شرح ماجراهاى تاريخى آن، قصر و باغ دولتى، درياچه اى بزرگ در وسط باغ، بازگشت به منزل ..../ 176- 180
20 جمادى الثانى:/ بازديد از مدرسه توپخانه، شليك توپ در جنگل، تماشاى عمارت قديم دولتى و اطاق كوچك ناپلئون .../ 181- 183
21 الى 27 جمادى الثانى:/ بازگشت به پاريس، گردش در شهر با كالسكه، گردش در شانزه ليزه، بازديد از باغ حيوانات بادبولون، هواى گرم و پياده روى، تماشاخانه قونتن بلو (گرم و كثيف)، بازديد از مريضخانه، بازديد از مدرسه كورها، گرماى پاريس وضعيت پارك مونسو و بچه هاى زيباى آن، بازديد از باغ وحش، بازديد مجدد از اكسپوزيسيون و حضور در تالار بزرگ
ص: 38
كنسرت، بازديد از آكواريوم، تماشاى آبشار بزرگ در بادبولون، سينه درد، شرح بازديد از غواصها، سوار شدن به كشتى در روى رودخانه سن، ورود به سن ژرمن، چشم انداز غريب، عيشهاى ناپلئون سوم، تونل تاريك و مهيب، سينه درد و زكام، بازديد از قصر كهنه سنت ژرمن و موزه قديم آنجا، بازى ميمونها در پاريس، گرماى پاريس و سگ هار .../ 183- 198
28 جمادى الثانى:/ همهمه غريب در شهر (به مناسبت آخر ژوئن عيد فرنگى ها)، جشن و چراغان و عيش و گردش مردم، گردش در شهر با كالسكه، بازديد از باغ گرمخانه پاريس، رقص و آواز مردم، حضور با مارشال ماك ماهون در بالاى آرك ترينوف جهت تماشاى شهر، پنج كرور مخلوق غريبه و بومى در پاريس .../ 198- 204
29 جمادى الثانى:/ وداع با ماك ماهون در اليزه، بازديد از كارخانه كاغذسازى روس، ساخت هشتاد هزار بطرى عرق و شراب توسط دولت اسپانيول، هوا كردن بالون ..../ 204- 205
غره رجب و دوم رجب:/ عزيمت به سالزبورگ، وداع مجدد با مارشال، گلودرد، عبور از صحراهاى سبز در وسط سرطان، عبور از استراسبورگ، توقف يك ساعته در شهر
ص: 39
اولم و استقبال حاكم و نظاميان آنجا، صرف ناهار در مونيخ، ورود به سالزبورگ و منزل كردن در عمارت دولتى، درياچه هاى بزرگ باصفا، كوههاى برف دار، ورود به سالزبورگ، ملاقات با وزير ماليه فرانسه، باران در سالزبورگ .../ 205- 210
3 رجب:/ توقف در سالزبورگ، عزيمت به ملبورن، هواى سرد، صفاى رودخانه، ورود به ملبورن، گردش و باران، صرف شام، برادر امپراطور اطريش، حضور در تالار كنسرت، موزيك و رقص .../ 210- 213
4 رجب:/ گردش در كنار رودخانه، مشايعت و وداع برادر امپراطور در ايستگاه راه آهن، حركت به سمت وين با ترن مخصوص امپراطور، ورود به وين، استقبال نظامى توأم با مهربانى امپراطور، استقرار در عمارت پاله دبورق و بازديد از همين عمارت .../ 213- 216
5 رجب:/ گردش در عمارت و بازديد از خزانه و موزه، شام رسمى با امپراطور، حضور در تماشاخانه و مجلسهاى خوب از رقص و باله، هواى خوب وين .../ 217- 220
ص: 40
6 رجب:/ عكاسى، بازديد از پرده هاى نقاشى، توصيف باغ و عمارت بلودر و بازديد از موزه آنجا و حضور در تماشاخانه .../ 220- 221
7 رجب:/ ملاقات با وزير مختار اطريش در تهران، وزير ماليه، وزير جنگ، ايلچى روس و رئيس بانك مركزى اطريش .../ 221- 222
8 رجب:/ بازديد از آرسنال و توصيف آنجا، حضور در مدرسه شرقيه و خواندن كتاب گلستان سعدى توسط شاگردان، بازگشت به منزل، شام رسمى با امپراطور در قصر شمبرون، حضور در تماشاخانه، بازى و رقصهاى خوب .../ 222- 225
9 رجب:/ حركت به طرف قصر لاكسامبورغ، چمن و گل و سبزه در راه، صرف ناهار در قصر، گردش توى چمن و گلها و بازگشت به منزل .../ 225- 227
10 رجب:/ گردش در روى رودخانه دانوب، آبادى و بناهاى خوب و آسيابها در طرفين رودخانه، جنگل كنار رودخانه، مراجعت با افسوس، حضور در تماشاخانه، گردش در باغ مخصوص امپراطور، باران و بازى جن و پرى در تماشاخانه .../ 227- 232
ص: 41
11 رجب:/ ملاقات با ايلچى انگليس و عثمانى، عزيمت به كالمبرق، عبور ترن با راحتى و آرامش و تماشاى زراعت، جنگل، خرمى صحرا و گلها در راه، ازدحام مردم و تردد به كالمبرق، جمعيت زن و مرد، جنگل انبوه و زمين چمن، اقامت در مهمانخانه، گردش در باغ، آب سرد گوارا .../ 232- 235
12 رجب:/ حضور در خانه امپراطور و وداع با او، ملاقات با ايلچى فرانسه، گردش در باغ و عمارت شمبرون و تماشاى آبشار و فواره ها، بازديد از باغ وحش، استحمام، حضور در تماشاخانه و تماشاى بازيهاى عجيب و غريب، تفصيل شهر وين، ميوه جات وين و هواى وين .../ 235- 243
13 الى 16 رجب:/ ملاقات با وزير جنگ جهت ابتياع اسلحه، مشايعت امپراطور در ايستگاه و وداع با او، عزيمت به طرف سرحد روس، خواب در واگون، توقف كوتاه در شهر برودى و استقبال نظامى، ورود به استاسيون روسها، نقل و انتقال ترنها و حركت به طرف ولاد قفقاز، كم شدن آباديهاى بين راه و تغيير وضع صحراها، زراعت و غيره، و خواب در ترن به مدت سه شب .../ 243- 246
ص: 42
18 و 17 رجب:/ ورود به ولاد قفقاز، برترى ترنهاى روسها به ساير فرنگستان، ورود به استاسيون، استقبال نظامى، گردش در باغ عامه، ورود به شهر خركوف، استقبال نظامى، سرما و باران، عبور از بعضى شهرهاى ديگر و توقفهاى كوتاه، تماشاى درياى آزوف، ورود به شهر رستف، استقبال نظامى و ازدحام مردم، ملاقات با پسر بهمن ميرزا، دو شب اقامت در ولاد قفقاز، چراغان .../ 246- 253
19 رجب:/ حركت از ولاد قفقاز، عبور از صحراى صاف و پر از گل سفيد و زرد و آبى، عبور از رودخانه سونجا، ساز و آواز و رقص لزگى، ورود به گروزنى و توقف شبانه در آنجا .../ 253- 260
20 الى 23 رجب:/ حركت از گرونواى، مشايعت نظامى، عبور از صحراهاى علف هويزه و جنگل كم، ناهار در چادر، زنهاى خوشگل چچن و رقص و آواز زن و مرد، دلتنگى صحراهاى چچنها، ورود به قاصد يورت، استقبال آجودان امپراطور، عبور از رودخانه آقسو با كالسكه، باران زياد، عزيمت به بندر پطروفسكى در صبح زود، ورود به آبادى چپريورت و استقبال كنيازمليكوف، فقر اهالى داغستان، هجوم ملخها و عبور آنها با خير و خوشى، ورود به بندر
ص: 43
پطروفسكى و چراغان شهر، توصيف منازل عرض راه، سوار شدن به كشتى، هواى خوب و مساعد و درياى آرام، ابر سياه مايه وحشت، پيدايش برج انزلى، لنگر انداختن كشتى، استقبال كننده ها، هواى خوب در برج انزلى و اتمام روزنامه سفر فرنگستان .../ 260- 273
24 رجب الى 17 شعبان:/ وقايع جسته و گريخته عبور از انزلى تا تهران از قبيل: حركت در صبحهاى زود به علت گرمى هوا، بدى باد منجيل، حبس خوانين طالش در رشت، روز گرم 4 شعبان، ارزانى و فراوانى محصولات، تب و لرز شاطرباشى، افرادى كه در كن به استقبال آمدند، اشعار سروده ناصر الدين شاه، ورود به تهران در روز پنجشنبه، داستان فرار عباس ميرزا به روسيه، درگذشت فرخ خان امين الدوله و افسوس بسيار شاه .../ 273- 287
ص: 44
شماره سند و صفحه در اين كتاب/ موضوع سند/ شماره سند در آرشيو
سند شماره 1 صفحات 291- 294/ دستخط ناصر الدين شاه زمان عزم سفر دوم فرنگستان در مورد علت سفر اول و دلايل سفر دوم./ آ 51- 250 (1)
سند شماره 2 صفحات 295 و 296/ تلگراف يحيى خان معتمد الملك (2) در مورد اهداى مدارج به امناى و امراى لشكر، اخبار خارجى، تعمير راه و قلعه پلنگان، امنيت سرحدات، اردوهاى نظامى و امثالهم./ آ 128- 80 و 81
سند شماره 3 ص (3) 298/ تلگراف امام جمعه در باب تعمير امام زاده./ آ 128- 14
ص: 45
سند شماره 4 ص 300/ تلگراف وزير مختار روسيه و بجاى آوردن مراتب امتنان قلبى./ آ 128- 15
سند شماره 5 صفحات 301 و 302/ تلگراف تومان آغا و توران آغا دختران ناصر الدين شاه در مورد سلامتى شاه و دستخط آجودان مخصوص در حاشيه./ آ 128- 2
سند شماره 6 ص 303/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد ابلاغ مراحم شاه به شاهزادگان و امنيت مردم./ آ 128- 3
سند شماره 7 ص 304/ تلگراف امين اقدس در دورى از شاه./ آ 128- 4
سند شماره 8 ص 305/ تلگراف مستوفى الممالك درباره محمد حسين خان دوير احمدى./ آ 128- 26
سند شماره 9 ص 306/ تلگراف امين اقدس در مورد فرمايشات محرمانه و گربه ها./ آ 128- 5
سند شماره 10 ص 307/ تلگراف آغاباشى در مورد بردن اهالى حرمخانه به زيارت حضرت عبد العظيم./ آ 128- 27
سند شماره 11 ص 308/ دستخط ناصر الدين شاه به انيس الدوله در مورد زمان بازگشت./ آ 128- 8
ص: 46
سند شماره 12 صفحات 309 و 310/ تلگراف يحيى خان معتمد الملك و گزارش امور قشونى./ آ 128- 7
سند شماره 13 ص 311/ تلگراف معتمد الحرم در مورد اهل حرم./ آ 128- 12
سند شماره 14 صفحات 312 و 313/ تلگراف مخبر الدوله در مورد معادن و مسائل مالى مربوط به آن./ آ 128- 10
سند شماره 15 ص 314/ تلگراف انيس الدوله و اظهار شادمانى از سلامتى شاه./ آ 128- 21
سند شماره 16 ص 315/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد محمد حسين خان بوير احمدى./ آ 128- 18
سند شماره 17 ص 316/ تلگراف شمس الدوله و آرزوى سلامتى براى شاه./ آ 128- 19
سند شماره 18 ص 317/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد تعميرات عمارات ديوانى قزوين./ آ 128- 23
سند شماره 19 ص 318/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد تعمير عمارات ديوانى قزوين، محبوسين انبار و تنخواه ديوان./ آ 128- 24
ص: 47
سند شماره 20 ص 320/ تلگراف شيرازى كوچكه و دعا به شاه./ آ 128- 28
سند شماره 21 ص 321/ تلگراف نايب السلطنه در خبر از امنيت شهر و محبوسين انبار./ آ 128- 29
سند شماره 22 ص 323/ تلگراف تعارف آميز مؤيد الدوله./ آ 128- 37
سند شماره 23 ص 324/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد اقساط گمرك./ آ 128- 36
سند شماره 24 صفحات 325 و 326/ تلگراف معتمد الحرم در مورد وضعيت حرم و بانوان آنجا./ آ 128- 65
سند شماره 25 ص 327/ تلگراف مخبر الدوله و تقاضاى نشان دايم براى آقا خان و ميرزا عباس خان./ آ 128- 35
سند شماره 26 ص 328/ تلگراف امين حضور در مورد برات اولاد نايب الدوله./ آ 128- 41
سند شماره 27 صفحات 330 و 331/ تلگراف سرايدارباشى در مورد وضعيت عمارات مباركات، باغها و ساير خانه هاى ناصر الدين شاه./ آ 128- 38
ص: 48
سند شماره 28 صفحات 332- 335/ تلگراف وجيه الله ميرزا در مورد باغها، قنوات و عمارات مباركه از قبيل: عشرت آباد، قصر قاجار، نياوران، نگارستان، لاله زار و قصر فيروزه./ آ 128- 74 و 75
سند شماره 29 ص 337/ تلگراف عزيز الدوله و درخواست وجه./ آ 128- 71
سند شماره 30 ص 338/ تلگراف تعارف آميز گلين خانم (همسر عقدى شاه)./ آ 128- 73
سند شماره 31 ص 339/ تلگراف انيس الدوله و اظهار شادمانى از سلامتى شاه و وضعيت گربه ها./ آ 128- 50
سند شماره 32 ص 340/ تلگراف فروغ الدوله در اظهار سلامتى خود و تعارف به شاه./ آ 128- 51
سند شماره 33 ص 341/ تلگراف امين اقدس و آرزوى سلامتى شاه./ آ 128- 72
سند شماره 34 ص 342/ تلگراف انيس الدوله در مورد عزيمت به حضرت عبد العظيم با اهل حرم و غيره./ آ 128- 76
سند شماره 35 ص 343/ شكرگذارى فروغ الدوله و فخر الدوله از سلامتى شاه./ آ 128- 79
ص: 49
سند شماره 36 ص 344/ تلگراف نايب السلطنه در مورد سلامتى اهل حرم، امنيت شهر، سركشى به دوشان تپه، بست نشينى عزيز السلطان./ آ 128- 84
سند شماره 37 ص 347/ تلگراف اعتضاد السلطنه در مورد معمارباشى و بنايى./ آ 128- 85
سند شماره 38 ص 348/ تلگراف معتمد الحرم در مورد اهالى حرمخانه./ آ 128- 86
سند شماره 39 ص 350/ تلگراف معز الدوله در مورد عارضين ولايات./ آ 128- 69
سند شماره 40 صفحات 352 و 353/ تلگراف مخبر الدوله در مورد معادن، روزنامه هاى تلگرافى، اجراى امور مملكتى توسط وزرا، استقرار سيم تلگراف، حوادث و غيره./ آ 128- 67
سند شماره 41 ص 354/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد مخارج تعمير كاروانسراى قديم كرج./ آ 128- 115 و 16
سند شماره 42 صفحات 356- 357/ روزنامه بنايى بيوتات نظام و باغات./ آ 128- 115 و 16
سند شماره 43 ص 359/ تلگراف عماد الدوله و درخواست عدم ابقاى وى در ولايت كرمانشاهان./ آ 128- 109
ص: 50
سند شماره 44 ص 361/ دستخط ناصر الدين شاه به شكوه السلطنه./ آ 128- 161
سند شماره 45 ص 362/ دستخط ناصر الدين شاه به بدر السلطنه./ آ 128- 162
سند شماره 46 ص 363/ تلگراف نايب السلطنه در مورد انتظام امور شهر، فارغ بالى اهالى و سلامت اهل حرم./ آ 128- 96
سند شماره 47 صفحات 356 و 366/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد نظم امورات، تعميرات عمارات قزوين، جيره اردوى استرآباد، جيره نظام، جيره اصفهان و غيره./ آ 128- 94
سند شماره 48 ص 367/ تلگراف معتمد الحرم در مورد سلامتى اهل حرم و مهمانى انيس الدوله در سلطنت آباد./ آ 128- 97
سند شماره 49 ص 369/ تلگراف انيس الدوله در رنج دورى، مهمان نمودن اهل حرم توسط وى، بيمارى وى و غيره./ آ 128- 93
سند شماره 50 ص 371/ تلگراف شكوه السلطنه در رابطه با وليعهد./ آ 128- 91
سند شماره 51 صفحات 372 و 373/ تلگراف معز الدوله درباره حمل جنازه مهدعليا به كربلا و قروض وى./ آ 128- 95
ص: 51
سند شماره 52 ص 375/ تلگراف مخبر الدوله در مورد معادن، امنيت شهر، اخبار خارجه و غيره./ آ 128- 107
سند شماره 53 ص 377/ شكرگزارى تاج الدوله از بازگشت شاه./ آ 128- 99
سند شماره 54 ص 378/ شكرگزارى والده ظل السلطان از سلامتى شاه./ آ 128- 101
سند شماره 55 ص 379/ تلگراف نايب السلطنه در مورد نظم دار الخلافه، سلامتى اهل حرمخانه، نظم ولايات ديگر، افواج و سرقت توسط طايفه دوچى ها./ آ 128- 127
سند شماره 56 ص 381/ تلگراف عزيز الدوله در مورد قروض خود./ آ 128- 128
سند شماره 57 ص 382/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد تنخواه موجود در خزانه و ساير امور مالى./ آ 128- 130
سند شماره 58 ص 384/ تلگراف عضد الدوله در ارتباط با شمس الدوله./ آ 128- 129
سند شماره 59 ص 385/ تلگراف انيس الدوله در مورد رفع نقاهت و مشغوليات حرمخانه./ آ 128- 135
سند شماره 60 ص 387/ تلگراف مرتضى قلى در مورد تعديات حسام السلطنه./ آ 128- 147
ص: 52
سند شماره 61 ص 389/ تلگراف نايب السلطنه در مورد گداهاى تهران./ آ 128- 151
سند شماره 62 ص 390/ برنامه سفر به خط ناصر الدين شاه./ آ 128- 396
سند شماره 63 ص 391/ روزنامه ولايات محروسه./ آ 128- 160
سند شماره 64 ص 393/ تلگراف آغاباشى و امين اقدس اظهار علاقه به شاه و وضعيت گربه ها./ آ 128- 164
سند شماره 65 ص 395/ شكوائيه اى از افساد نصرت الله خان./ آ 128- 181
سند شماره 66 ص 397/ درخواست داير نمودن مجدد قهوه خانه زرگرآباد از طرف سفارت روس./ آ 128- 464
سند شماره 67 ص 398/ تلگراف اعتضاد السلطنه در مورد ضرب سكه تهران و سكه بعضى ولايات ديگر./ آ 128- 182
سند شماره 68 ص 400/ تلگراف مخبر الدوله در مورد اصلاح سيم سرحد، سيم عربستان، وضعيت معادن و غيره./ آ 128- 184
سند شماره 69 ص 402/ تلگراف از معتمد الحرم در مورد تقسيم 387 قران سكه بين اهالى حرم./ آ 128- 190
ص: 53
سند شماره 70 ص 404/ تلگراف نايب السلطنه در مورد نظم امورات دار الخلاقه، تگرگ در كرمانشاه و غيره./ آ 128- 189
سند شماره 71 ص 405/ استدعاى بذل التفات از طرف نايب التوليه./ آ 128- 192
سند شماره 72 صفحات 406 و 407/ تلگراف يحيى خان معتمد الملك در مورد ابلاغ مدارج مراحم شاه به صاحب منصبان، نظم امورات، افواج و غيره./ آ 128- 167
سند شماره 73 صفحات 409 و 410/ خلاصه صورت روزنامه تلگرافى ولايات./ آ 128- 454
سند شماره 74 ص 411/ تلگراف به نايب السلطنه در مورد امور مالى قشون./ آ 128- 461
سند شماره 75 ص 413/ دستخط ناصر الدين شاه به والده نايب السلطنه./ آ 128- 164
سند شماره 76 ص 414/ دستخط ناصر الدين شاه به آغاباشى./ آ 128- 2- 164
سند شماره 77 ص 415/ دستخط ناصر الدين شاه به معير الممالك./ آ 128- 163
سند شماره 78 ص 416/ اظهار خشنودى مستوفى الممالك از بازگشت و سلامتى ناصر الدين شاه./ آ 128- 193
ص: 54
سند شماره 79 ص 417/ تلگراف معتمد الملك در ارتباط با اخبار قشونى و خارجه./ آ 128- 194
سند شماره 80 ص 419/ تلگراف معتمد الملك در ارتباط با امور قشونى./ آ 128- 220
سند شماره 81 ص 421/ تلگراف معتمد الملك در مورد نظم و نسق امور و تلگراف./ آ 128- 198
سند شماره 82 ص 423/ نقاشى ناصر الدين شاه./ آ 128- 457
سند شماره 83 ص 424/ اظهار شعف انيس الدوله از بازگشت شاه./ آ 128- 209
سند شماره 84 ص 425/ تلگراف نايب السلطنه در مورد نظم دار الخلافه و بازديد از دار الفنون./ آ 128- 210
سند شماره 85 ص 427/ تلگراف معتمد الدوله در مورد تندرستى اهالى حرمخانه./ آ 128- 200
سند شماره 86 ص 429/ عرض غلامى وليعهد نسبت به شاه./ آ 128- 208
سند شماره 87 ص 431/ گزارش اوضاع ولايات./ آ 128- 456
ص: 55
سند شماره 88 ص 433/ تلگراف مستوفى الممالك در مورد نظم تهران و ولايات و سركشى به باغات./ آ 128- 204
سند شماره 89 صفحات 434 و 435/ بست نشينى عزيز الدوله در حرم حضرت عبد العظيم./ آ 128- 453
سند شماره 90 ص 436/ تلگراف معتمد الحرم در مورد سلامتى اهل حرم، بازى گربه ها و غيره./ آ 128- 258
سند شماره 91 ص 437/ درخواست وصول خبر سلامتى ناصر الدين شاه از طرف نايب السلطنه./ آ 128- 283
سند شماره 92 ص 438/ گزارش دار الفنون./ آ 128- 451
سند شماره 93 ص 440/ انتصاب اعتضاد الدوله به حكومت قم و كاشان./ آ 128- 458
سند شماره 94 ص 442/ شكرگزارى نايب السلطنه از بازگشت شاه و نظم امور تهران./ آ 128- 427
سند شماره 95 صفحات 444 و 445/ گزارش وضعيت حرم و گربه ها از طرف معتمد الحرم./ آ 128- 364
سند شماره 96 ص 447/ دستخط ناصر الدين شاه به امين اقدس./ آ 128- 362
ص: 56
سند شماره 97 ص 448/ دستخط ناصر الدين شاه به آغاباشى (معتمد الحرم) و اظهار نگرانى از سلامتى امين اقدس./ آ 128- 363
سند شماره 98 ص 449/ شكرگزارى يحيى خان معتمد الملك از بازگشت شاه و گزارش آتشبازى و چراغان در اين ارتباط./ آ 128- 412
سند شماره 99 ص 450/ اظهار شادمانى مستوفى الممالك از بازگشت شاه./ آ 128- 397
سند شماره 100 ص 451/ اظهار جان نثارى ظل السلطان نسبت به شاه و اظهار مسرت و خوشحالى از بازگشت شاه./ آ 128- 403
سند شماره 101 صفحات 453 و 454/ تهنيت آقا محمد جواد مجتهد در ورود ناصر الدين شاه از طرف مردم آذربايجان و جواب شاه در حاشيه./ آ 128- 416
سند شماره 102 ص 455/ شكرگزارى امين اقدس از بازگشت شاه./ آ 128- 407
سند شماره 103 ص 456/ اظهار شعف مستوفى الممالك از ورود شاه و گزارش جشن بزرگ در اين ارتباط./ آ 128- 422
سند شماره 104 صفحات 457 و 458/ تلگراف مخبر الدوله در مورد معادن./ آ 128- 424
ص: 57
سند شماره 105 ص 459/ تلگراف مخبر الدوله در مورد سنگ طلا و درگذشت دختر كوچكش./ آ 128- 435
سند شماره 106 ص 460/ نقاشى ناصر الدين شاه./ اسناد بيوتات سازمان اسناد
سند شماره 107 ص 461/ فرمان ناصر الدين شاه مبنى بر واگذارى تيول محال واقع در گرگر به محمد رضا خان سرتيپ/ ر. ك مقابل صفحه 62 پانويس تصوير شخص مزبور
سند شماره 108 ص 462/ فرمان ناصر الدين شاه مبنى بر اضافه نمودن فوج نهم خوى به ابو ابجمعى محمد رضا خان سرتيپ/ ر. ك مقابل صفحه 62 پانويس تصوير شخص مزبور
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين چون در شب غره رمضان سنه 1294 اودئيل استخاره به قرآن كردم كه در سال بارس ئيل سنه 95 سفر دوم به فرنگستان بكنم و الحمد لله تعالى استخاره كه به توسط آقا سيد اسمعيل بهبهانى شده بود بسيار خوب آمده بود. لهذا، از آن شب عزم جزم سفر فرنگستان شد و همه وقت به اين مذاكره مى گذشت. امين الملك در ماه (1) شوال به فرنگستان رفت كه مقدمة الجيش باشد و در اين هنگام جنگ مابين روس و عثمانى در كمال شدت بود. اغلب مردم حتى دول خارجه ما را منع از رفتن فرنگ مى كردند، بواسطه جنگ و انقلاب. چون استخاره من خوب آمده بود، هيچ چيز مانع نمى شد، تا اينكه در زمستان روسيه شكستهاى فاحش در سمت اروپ و آسيا چنانچه معروف است به عثمانى داده، قشون روس به دروازه اسلامبول رسيد. سلطان حميد تجويز به مصالحه شد و خسارات زياد از حد به دولت عثمانى وارد شد. اين معنى هم سبب اسكات مردم و اهتمام در عزيمت سفر بيشتر شد، تا اينكه كم كم روزها، ماهها گذشت و عيد نوروز آمد.
پانزده روز از عيد گذشته، صبح زود توپ اعلام سفر انداخته شد، در اين مدت از خارج و داخل، زنانه، مردانه آن قدر كار كرديم و زحمت دادند و كشيديم كه اگر بخواهم
ص: 2
شرح آن را بدهم امكان ندارد. بخصوص، واقعه روز 4 شنبه كه رفتم زيارت حضرت عبد العظيم و آمدم به شهر و چه نحو كج خلق شدم و چه شد و چه قسم اوقاتها تلخ شد [192] (1) و چه قسم شب را صبح كردم و صبح چه قسم سوار شدم، به شرح و بيان و تحرير و تقرير نمى آيد. خلاصه رخت پوشيدم. با احوال عجيبى كه نمى دانم چه بود.
زنها، كنيزها، خواجه ها، طورى حالت پيدا كرده بودند، مثل ديوانه ها و مثل اينكه حالا خواهند مرد. من حيران، مات، دهن تلخ، خشك، متحير، نگاه نمى توانستم به كسى بكنم. بسيار حالتهاى غم انگيزى داشتند كه به شرح نمى آيد. خدا ان شاء الله ديدارها را مجددا تازه نمايد. ان شاء الله.
به اين تفصيل آمديم از در باب همايون، حرم خانه و غيره به آن حالت ماندند. در باب همايون هم از مستوفى الممالك، سپهسالار، نايب السلطنه گرفته الى ما شاء الله، ديگر هر كس در دنيا بود آنجا بود، سوار اسب شدم. و سواره از دروازه گمرك رانديم. بيرون گردوخاك، هواى تيره وتار، قشون را هم آن طرف امامزاده حسن چيده بودند، يحيى خان كه نايب حاليه سپهسالار است در تهران با صاحب منصبان و توپخانه، افواج، سواره ها و غيره ايستاده بودند. سواره و پياده خيلى بودند و خوب. اما من از كج خلقى و دلخورى نمى دانستم كجا راه مى روم و كى را مى بينم. نعوذ و بالله تا از سان گذرانديم به كالسكه نشستم، وداع مستوفى الممالك هم بسيار حزن آميز بود. آقا با ريش سفيد پياده شد، پابوسى كرد، دور و حلقه چشم را اشكى كرد، بعد كم كم شاهزاده ها و غيره و غيره هم وداع كرده رفتند. ما رانديم براى سر قنات حاجى سليمان خان [193]، شب را آنجا
ص: 3
مانديم، با نهايت كسالت صبح كردم، صبح هم از آنجا آقا وجيه، امين حضور، امين خلوت، سرايدارباشى و غيره و غيره، همه گريه كنان رفتند شهر.
رفتيم كرج، دو دختر به سياچى گفته بودم حاضر بكند، از شهر به كرج آورده بودند الى سرحد ان شاء الله هستند. حاجى سرور، باشى، محمد، چشم گرده هم هستند.
مليجك، مردك، پدر مردك، كربلايى حسين، ما شاء الله خان، برادر معصومه، آقا داود هم بعد آمد، هستند.
روزهاى آخرى كه از شهر مى خواهم درآيم، حاجى سعيد خواجه والده شاه كه مدتى ناخوش بود مرد. براى بردن مواجب و جيره او هم چقدرها زحمت دادند.
خلاصه اين روزنامه را الحمد لله تعالى در قزوين مى نويسم، يعنى در هزار جريب اردو افتاده است. باد شديدى مى آيد. روز سه شنبه 5 ربيع الثانى است. فردا هم ان شاء الله اينجا اطراق است. نايب السلطنه و همراهان او هم الى گازرالنگ همراه بودند.
وداع نايب السلطنه هم مزيد اوقات تلخى شد. كشيكچى باشى قديم هم با او بود رفت.
خبر تلگرافى امروز رسيد كه قمر خانم والده كشيكچى باشى فوت شده است. قمر چانه دراز است.
حاجى ملا هادى مدرس تهران مرده است، ان شاء الله تعالى از سرحد همراهانى [را] كه به فرنگ خواهند آمد و كسانى كه به تهران برمى گردند خواهم نوشت.
در هزار جريب اطراق شد. بر پدر باد مه اينجا لعنت كه متصل مى آيد. گرد، خاك، سرد. پنج به غروب مانده رفتيم شهر. از محله راگوش به دولتخانه. محلات و شهر هم
ص: 4
خراب، دولتخانه (1) ويران، خلاصه رفتيم اطاق [194] ركنيه كه ديوانخانه عضد الدوله است. علما و شاهزاده ها و اعيان قزوينى ديده شدند. سپهسالار بود، شاهزاده حاكم جور غريبى است. خيلى خنده دارد. بعد رفتيم اندرون شاهزاده. امان از دالانهاى خراب [و] تاريك اندرون شاهزاده، بعينها به محبس خانه مى ماند، دقيقه [اى] نمى شود ايستاد.
فلانى كه در قزوين است آنجا بود شيرين جان خانم خواهر حاكم آنجا بود، چند دختر فلانى آورده بود، خوب بودند. شاهزاده يك صيغه دارد، دو كنيز سياه. صندوقخانه غريبى داشت. عصرى مراجعت شد. گرد، خاك، باد، خيلى غمگين بود. ضياء الملك ديروز از گيلان آمده بود، ديده شد.
به سياه دهن كه آخر خاك قزوين است رفتم. پنج فرسنگ راه بود. اما جلگه و صحراى بسيار خوب، سبز، خرم، پرگل است. دهات آباد، از محال قاقازان (2) و دشت آبى قزوين سر راه و كناره ها بود. اغلب مال حاجى امين الرعايا و خويشهاى اوست. از كرج الى حال از بواسير بى پير خيلى خون مى رود. بسيار بى حال و بدرنگ شده ام.
طولوزون و شيخ الاطباء معالجه مى كنند. سياه دهن هفتصد خانوار است. جمعيت زياد دارد، باغات دارد، ابو القاسم خان (3) نوه ناصر الملك ناهارگاه ديده شد. به چاپارى از
ص: 5
راه آذربايجان، پاريس مى رود. حالا اول شكوفه همه جاهاست. تهران هم روزى كه بيرون آمديم شكوفه آلوچه، زردآلو، بادام، باز شده بود. آقاباشى لقب معتمد الحرم گرفت، معز الدوله در ديوانخانه برقرار شد. دست راست محال قاقازان است [195].
به ابهر مى رويم، اما نمى دانم كدام نابلد اين منزل را معين كرده بود، هفت فرسنگ هم بيشتر بود. باز بى حال و بدرنگ بودم، سوار كالسكه شده رانديم، راه كالسكه بسيار خوب است. طرف دست راست همه صحراى خشك است. يعنى پربوته و سبز و پرگل.
اما آبادى و ده بسيار كم است و الى يك فرسنگ به كوه مى رسد. كوههاى بى برف راه كرشكين طرف دست راست است و آن راه نزديكتر است، اما كالسكه نمى رود. تلگراف و چاپارخانه و آمد و رفت از همين راه سياه دهن است. طرف دست چپ زمينش گودتر است و محال خر رود قزوين است، دهات آباد حاصلخيز پرجمعيت دارد، مثل نرجه و نهاوند، ضياءآباد، فارسى جين. خالصه و غيره. نهاوند بغله كوه افتاده است پيدا بود، اما كوه دور است، دو فرسنگ، بيشتر كوههاى برف دار است، آن سمتش خرقان است، دست راست صحرايش آهو دارد، آخر خاك قزوين فارسى جين است، اول خاك خمسه قروه است. رودخانه ابهر مى آيد، اين دهات را سيراب مى كند، همه دهات باغات دارد، همه شكوفه داشتند، خيلى خانوار و جمعيت دارند. دست راست مقابل قروه كوهى سنگى پيدا بود معروف به شتركوه، شبيه است به كوهان شتر. بعد از قريه قروه قجر و قميچ آباد و غيره است، تا مى رسد به شريف آباد خالصه تيول آجودان مخصوص، ده معتبرى است. بعد به ابهر كه بسيار بسيار معتبر و مثل شهرى است، اردو را نيم فرسنگ هم بالاتر از ده انداخته بودند، جاى بد، راه دور، مردم، سرباز، مال، همه ذله شدند، سياچى و سارى اصلان، حسينقلى خان، باشى، شكار آهو رفته بودند، عصرى، خسته
ص: 6
مانده آمدند، هيچ چيز نزده بودند، آهو را به جاده (1) رم داده بودند، دو آهو سواره هاى بختيارى زده بودند. يك ماده آهوى بيچاره هم خسته آمده جلو كالسكه محقق و صنيع الدوله خوابيده بود. محقق پياده شده با ساچمه مى زند. شب را بد خوابيدم بسيار كسل بودم، عباس ميرزا، مظفر الملك، على نقى خان، بابر ميرزا كه در ابهر مى نشيند، ميرزا ابو الفتوح امام جمعه ابهر در راه ديده شدند.
در ابهر اطراق شد. [196]
به صاين قلعه خالصه كه تيول اسب توپخانه است بايد برويم، در ابهر باد زيادى آمد، اينجاها بد باد است، صبح سوار شدم، الحمد لله تعالى احوالم بد نبود، اما باز خون مى آمد، ضعف داد، سوار كالسكه شدم، به ضياء الملك نشان، تمثال التفات شده بود. سپهسالار و غيره بودند، سوار كالسكه شدم، رانديم، صحراى خوبى دارد، صاف سبز. دست راست به فاصله يك فرسنگ، دو فرسنگ كوههاى سخت بزرگ است، برف هم دارد، پشت اين كوهها طارم است، دهات ميرشكار مثل چركر، الوند، خراسانلو و غيره. دست چپ رودخانه ابهررود است، گل آلود بود، حالا بيست سنگ آب دارد، اما تابستان دو سه سنگ بيشتر نمى آيد. قنوات خوب معتبر دارند كه اين همه باغات را از قنوات آب
ص: 7
مى دهند. قدرى كه رانديم به خرم دره رسيديم، قدرى خالصه است و مالك هم دارد. اما عجب دره ايست. باغات و درخت زياد دارد، يك فرسنگ طول باغات است. تازه درختها برگ مى كرد. كم كم هم برف توى دره بود. فوج 2 خاصه كه به تهران مى رفت بعضى از صاحب منصبان آنها را ديدم، به فاصله يك دو فرسنگ به كوه مى رسد. دامنه اين كوهها نرم است. زراعت ديمى زياد مى كنند. پشت اين كوهها باز خاك خمسه است، از محال خدابنده لو و بزينه رود كه متصل به خاك همدان مى شود. در دامنه دهى پيدا بود، قلعه روى تپه داشت مشهور به سباس كه قديم مال عباسعلى خان دو دانگه بوده است. آنها مرده اند، حالا امام جمعه خمسه و بعضى از اوشافلدهاى (1)ميرشكار دارند، دهات ديگر هم بود.
خلاصه از خرم دره گذشته به ده هيدج رسيديم. خيلى معتبر و باغات دارد. قبل از رسيدن هيدج در نزديك رودخانه به ناهار افتاديم. قنات بسيار معتبرى كه چهار سنگ آب داشت درآمده به رودخانه مى ريخت. مال خرم دره است. از هيدج كه قدرى رفتم به ده كوچكى كه نصيرآباد مى گويند رسيديم. دست چپ مال آئى و جهانگير و حسن خان و غيره است. بعد رسيديم صاين قلعه كه منزل است. [197] باد شديدى آمد و مى آيد كه اوقات را سگ كرده است، هيچ كس هيچ كارى نمى تواند بكند. همه چادرها، تجيرها خوابيده است.
بايد برويم سلطانيه، صبح سوار كالسكه شدم، رانديم، صحرا بسيار خوب است.
صاف، سبز، پرعلف، پربوته دست چپ و راست اوايل الى نيم فرسنگ يك فرسنگ
ص: 8
منتهى به كوههاى بلند برف دار مى شود، اما نه چندان بلند، راه كالسكه بسيار خوب است. رانديم، قدرى كه رفتم از سمت كوههاى دست راست آب صاف پرزورى بقدر ده سنگ مى آمد. پيش خانه چى پدرسگ چادر ما را اينجا نزده جاى بدى زده بود. خلاصه قدرى كه باز رانديم سيلاب پرزورى مى آمد. باز هم قدرى رفتم. آب صاف تندى مى آمد باز بعد از آن سيلاب مى آمد، معلوم شد منبع رودخانه ابهررود از كوههاى دست راست است.
چرگر ميرشكار در دامنه كوه پيدا بود. يك فرسنگ از راه دور بود، دست راست دوربين انداختم، خانه ها توى دره تپه است، دويست خانه مى شود. درخت بسيار كم دارد. مثل اين است كه نباشد. رسيديم به عميدآباد ده سپهسالار كه مال مجد الدوله بوده است، سپهسالار خريده است.
باغى [است]، كلاه فرنگى دارد، آنجا ناهار خورديم. مخروبه است. به سپهسالار گفتم تعمير كند. اول بنفشه اينجاست. بنفشه بسيار خوش رنگ دارد، از ابهررود آورده اند. ان شاء الله بايد در تهران كاشته شود. بعد از ناهار سوار شدم، امروز باز خيلى بى رنگ ورو بودم و ضعيف. قدرى كه رانديم به حسين آباد ميرزا محمد حسن حاكم كاشان رسيديم. بعد رانديم، در صحراى دست چپ هنوز برف هست. كوههاى دست چپ همه زراعت ديم است. تا رسيديم به ده سلطانيه كه بسيار ده كثيفى است. گنبد شاه خدابنده خراب، باز آثار قديمش را مى نمود. اما ان شاء الله بايد تعمير شود. رسيديم به عمارت سلطانيه، رفتم بالا، سپهسالار، ملك آرا را آورده، همه جا را گشتم. خراب و منهدم شده است. دستورالعمل ساختنش را دادم كه ان شاء الله بسازند. آمدم پايين. سوار اسب شده رفتم چادر كه در چمن زده اند زير عمارت. قدرى خون عصرى باز آمد، خيلى ضعف داد. حاجى محمد حسن بيك پيشخدمت كه مدتى است در خمسه است عصرى ديده شد. خون بواسير او را بالمره از پا انداخته است. [198]
ص: 9
امروز باز باد بد سلطانيه مى آمد، شب ايستاد. هنوز درختهاى اينجا برگ نكرده است.
امروز بين راه يك برآمدگى كوچكى از زمين بقدر ده وجب است، آن بالا كه مى رسند گنبد شاه خدابنده پيداست، اينجا را كدوك الله اكبر مى گويند. آن طرف تپه هرچه آب جارى مى شود داخل زنجانه رود شده به زنجان مى رود. اين طرف تپه هرچه آب جارى است سمت رودخانه ابهررود مى ريزد. عجيب است.
امروز بايد زنجان برويم. از سلطانيه الى زنجان چهار فرسنگ و نيم است. نيم فرسنگ هم بالاتر از شهر، باغ حسين آباد پاشا خان سرتيپ است كه منزل است، پنج فرسنگ راه بود، سوار كالسكه شده رانديم.
الحمد لله تعالى امروز خون نيامد.
صحراى سلطانيه خيلى باصفاست. ديشب رعدوبرق شد، باران مى آمد، مى ايستاد. روز هم ابر بود، گاهى آفتاب. جلگه بسيار خوب است، يا چمن است، يا زراعت. قازالاقها (1) خوب مى خواندند. (2) قدرى كه راه رفتم به ده خرابه يعنى آبادى دارد مال مظفر الملك است، اسمش اقلگى است. در حقيقت چمن دزدى مى كنند، راه كالسكه بسيار خوب است. رانديم، كوههاى دست راست برف دارد، الى يك فرسنگ و نيم مسافت، كوههاى دست چپ هم برف دارد، دورتر است. در چمنى به ناهار افتاديم رودخانه سمان ارخى كه زنجان رود است جلو بود. اين رودخانه چون در چمن است خيلى باطلاق است، اسب نمى شود زد، عرض رودخانه هم كم است، پنج ذرع اينجاها
ص: 10
مى شود، اما تا زنجان و پايين ها مى رسد [و با] خيلى آبهاى ديگر قاطى مى شود، بزرگ مى شود. مرغ آبى و غيره زياد داشت.
بعد از ناهار سوار كالسكه شديم، تا اينجا كه ناهار خورديم دو فرسنگ آمده بوديم، زمين مسطح بود، از اينجا به بعد دره ماهور شد، اما پست و بلندى بود كه كالسكه خوب مى رفت. از اينجا كم كم به كوه دست راست نزديكتر مى شديم و از كوههاى دست چپ دورتر، تا از پل سرچشمه كه سر رودخانه ساخته اند گذشتم. رودخانه به دست چپ افتاد، چشمه هاى زياد از چمن درآمده جزو رودخانه مى شد. سيلابها و رودخانه چندين دفعه گذشتم كه داخل رودخانه مى شد. از طرف كوههاى دست راست مى آمد، بعد از پل از طرف دست چپ ماهور و تپه هاى بزرگ به فاصله دو ميدان اسب تشكيل يافت، فاصله شد. ميان كوههاى بزرگ دست چپ و اين تپه ها الى شهر زنجان مى رود نزديك به شهر كوچك شده بعد مفقود مى شود و به صحرا مى رسد. باز كوههاى برف دار دست چپ پيدا مى شود. دست راست هم تپه ظهور مى كند. اما كوچكتر از طرف دست چپ و زودتر مفقود مى شود و كوههاى دست راست كم كم كه به شهر زنجان نزديكتر مى شود كوچكتر و كم برف تر مى شود.
خلاصه خيلى كه رانديم به ده ديزه رسيديم [199] كه نشمين على نقى خان سرتيپ است. على نقى خان با پسرش ايستاده بودند، حضور آمدند. على نقى خان بسيار مرد درست نجيبى است. ابتداى آبادى و باغات زنجانه رود از ديزه است، ديزه ده بزرگى است و پرجمعيت است، رانديم تا به شهر زنجان رسيديم. باغات زيادى در دره و كنار رودخانه دارند، خيلى زياد. تازه هلو شكوفه مى كرد، تبريزى هيچ سبز نشده بود، قلعه زنجان خراب است، بايد ساخت. جمعيت شهر بيرون آمده بودند، جمعيت زيادى دارد، از شهر گذشته به حسين آباد پاشا خان پسر مظفر الدوله مرحوم كه خيلى به دولت خدمات كرده بود رسيديم. جاى باصفائى است. چادر ما را كنار درياچه طولانى زده بودند.
ص: 11
امروز از ديزه به اين طرف الى حسين آباد باران باريد، مردم تر شدند. يارى آمده بود پيش امين السلطان، آوردند حضور، گريه كرد، صد تومان پول [به او] دادم.
ابو القاسم خان را كه نوشته بودم به چاپارى پاريس مى رود هنوز اينجاست. عصرى اينجا خيلى بداحوال شديم. خدا ان شاء الله شفا بدهد. شب را الى صبح باران آمد، همه زمين گل، مردم تر، سرماى شديد، بسيار بدهوا و بدجائى بود. فردا هم اينجا لا بد اطراق شد. ديشب كل چادرها سر مردم خراب شده بود، همه زير ديرك مانده بودند. روز هم ميراخور، عضد الملك، پيشخدمتها آمده بازى بى مزه [اى] شد.
بايد برويم به نيك پى، هوا آرام بود، اما بسيار سرد بود، آدم يخ مى كرد، سوار كالسكه شدم، الحمد لله تعالى از اين .... (1) نحس رفتيم، از بيراهه راه كالسكه ساخته بودند.
رانديم، از باغ حاجى زمان گذشتم. شكوفه زيادى داشت، راه پست و بلند است. به رودخانه نزديك شديم، راه كالسكه خوب است اما بغل رودخانه بعضى جا تنگ بود.
احتياط داشت. سوار شدم، باز پياده شده به كالسكه رفتيم. كنار رودخانه دهات و باغات خوب زياد است. اول دو ده بود چسبيده به هم. كوشكان مى گويند خالصه ديوان است.
بسيار دهات پراشجار و خوب است. تيول حسن خان مهاجر است. بعد ده بارى است.
كنار رودخانه كه خيلى باغات و اشجار دارد، آن هم خالصه است، تيول ركن الدوله است.
از اين ده گذشته ده چيير است، مال مظفر الملك است. در باغات آنجا به ناهار افتاديم.
بسيار سرد بود. [200] مزاجا باز كسل بودم، روى ران چپ هم يك دمل بزرگ پدرسوخته درآمده است، بسيار درد مى كرد، از رطوبت هواى آن منزل هم بازو و شانه ها
ص: 12
گاهى يك درد غريبى مى گرفت، بسيار بد.
خلاصه ديشب با خانم نمكى ... (1) شده ايم. رفتم سر راه سوار كالسكه شده رانديم.
طرفين راه همه هر ده ماهور است. طرف راست ماهور است الى مى رسد به كوههاى بزرگ و همچنين طرف چپ ده كاوند معروف يارى پشت كوه دست چپ است. كوه دست چپ كه الى حال راست به طرف مغرب مى رفت. در محاذى ده نيكيجه كوه بزرگ بلند سختى پربرفى تشكيل مى دهد مشهور به كوه دمرلو كه ييلاق شاهسونهاست. بعد رشته كوه مى رود رو به جنوب. خلاصه از دره اى گذشتيم كه رودخانه سارمساق لو مى آمد مى رفت به زنجانه رود قاطى مى شد. خيلى آب داشت. راه از رودخانه به طرف دست راست دور شد الى دو فرسنگ. بعد از رودخانه نيكيجه گذشتم. اين رودخانه هم خيلى آب داشت و مى ريزد به زنجانه رود و مى رود داخل قزل اوزن شده به درياى خزر مى ريزد. از سفيدرود هر ده (2) ماهور، همه عالم اينجا جمع است. اما راه كالسكه خوب است. راه به رودخانه نزديك شد. رسيديم اردو امروز 4 فرسنگ راه بود. چادرها را لب رودخانه زده اند. ده نيك پى بزرگ است. يك كاروانسراى قديم دارد. بايد ان شاء الله تعمير شود. در اين اطراف ايلات رشوند قشلاق دارند.
به آق مزار كه از املاك مظفر الملك است رفتم، يعنى به سرچم دور بود ميان منزل قرار داده بودند، آبادى ندارد سيورسات جمع كرده بودند. بالاتر از آن دهى هست كه سرده مى گويند، اينجا زمينهاى اوست. چاپارخانه دارد، همه جا از كناره رودخانه
ص: 13
مى رفتم، راه كالسكه پست و بلند و بد بود. طرفين راه هر ده ماهور است اما همه سبز و پرگل است. [201]. بوته گل سريش امروز ديده شد. انواع گلها هست. زرد، سفيد، لاله، گلهاى كوچك و غيره، بعضى كوهها و زمينها خاك است مثل شوره زار، اما هيچ سنگ در اين صحراها نيست، يا چمن و سبز و گل است يا شوره زار كه اسب فرو نمى رود. راحت مى رود. امروز دستها و بازوى من در كمال شدت درد مى كرد. منزل سه فرسنگ بود، رسيديم، الى عصر بد گذشت، روغن مالى شد. خداوندا ما را از اين نوع زحمات و ناخوشيها ان شاء الله شفا داده مرحمت بفرما.
به سرچم كه ده اميراخور مرحوم است رفتم. اول قدرى كالسكه نشستم، بعد سوار شدم. دست راست راه را گرفته رفتم دره ماهور زياد دارد، اسب خوب راه مى رود، خاك نرم خوبى دارد. گل، گياه، لاله از هر قسم زياد بود، خرگوش، روباه، باقرقرا، بلدرچين، لاك پشت زياد داشت. يك بلدرچين سياچى زد. سپهسالار، ناصر الملك، امين السلطنه، عكاس، ناصر الملك، موچول خان، شاهزاده، ممالك و غيره بودند. خيلى سواره رفتم.
دستهايم باز به شدت درد مى كرد. كسل بودم. نزديك دهى كه بچه هاى آن ده بسيار جندره (1) رو و در صحرا شنگ تازه مى چيدند به ناهار افتاديم. بچه ها مى ترسيدند. رام كرده آوردم پول دادم. بچه ها گفتند اسم ده پيره خوسى است. اين هر ده ماهورها دست چپ و راست مثل هم است و قشلاق شاهسون ديرن است. كوههاى بزرگ برف دار در جلو سمت آذربايجان پيدا بود. جنرال گفت پشت اين كوهها اردبيل است. اين طرفش «گرمرود» است. دست چپ كوههاى برف دار بزرگ، از دور پيدا بود. كوههاى «تخت
ص: 14
سليمان» و افشار است كه ييلاق ايلات «ديرن» است.
خلاصه بعد از ناهار با كمال كسالت خيلى رانديم تا آمديم جاده، به كالسكه نشستم، نزديك رودخانه بود، باز راه قدرى كه رفتم اردو پيدا شد. اما راه كالسكه به دست راست توى هر ده ماهورها افتاد. پياده شده سوار شدم رفتم منزل. اردو را بالاى ده سرچم زده اند. باران شديدى آمد [202]، بعد باز شد. دست چپ راه امروز ده قرابوته و مشمپا بوده است، اما من نديدم.
بايد به جمال آباد كه خاك آذربايجان و شقاقى است برويم صبح زود از خواب برخاستم. هنوز حال نيامده ام. سوار كالسكه شده رانديم. عباس ميرزا مرخص شده رفت. بقدر نيم فرسنگى كه رفتم با [ز] كنار رودخانه و طرفين راه همان تپه و كوههاى نرم خاكى بود. بعد دست راست پيچيده به دره افتاديم و رودخانه از نظر محو شد در دست چپ ماند. يك سربالايى بود، با كالسكه رفتيم بالا. آن طرف صحرا شد. همين كدوك كوچك سرحد خاك خمسه و آذربايجان است. خاك آذربايجان صحرايى شد، ماوراى صحراهاى ديروز. صاف، سبز، مسطح، وسيع، دست راست، چپ هم جلگه سبز شد.
گل و علف داشت، اما در تابستان از اين صحراها عبور نمى شود كرد. به علت گرماى زياد و مگس و پشه. خلاصه بسيار صحراى باصفايى بود. اما باز تپه ماهور داشت و راه كالسكه هم سرازير و سربالا بود. منزل امروز سه فرسنگ بود. خلاصه سرازيرى بود. از كالسكه پايين آمده سوار اسب شدم. جمال آباد و اردو پيدا بود. اكبر ميرزا حاكم اينجا آمده بود، ديدم، واقعا عجب پسر متعفنى است. به نظر فربه و جوان مى آيد، اما از كثرت عرق خورى و هرزگى چشمها از هم در رفته، رو همه نفخ و باد كرده، دو قدم راه نمى توانست برود.
ص: 15
عرضه چى هاى عجيب اينجاها پيدا مى شود. مى آيند عريضه در دست يك بار مى دوند رو به كالسكه و همه يك دفعه داد زده به روى شكم به زمين مى افتند و خاك بر سر مى كنند و خودشان را مى زنند خيلى خنده دارد. كاروانسراى بزرگى از قديم در جمال آباد هست، چادرها را [203] توى باغى زده اند. شكوفه هلو، سيب، بادام و غيره داشت. اسفند هنوز اينجاها گل نكرده است. نزديكى جمال آباد دهى است [به نام] كوشن، آقا محمد على مى گفت دنبلانهاى (1) بسيار خوب دارد و آورده بود. دنبلان تازه خوب بزرگ، ان شاء الله تعالى بايد چاپار بعد از اين تازه تازه به تهران بياورد.
بايد برويم ميانج، صبح برخاسته سوار اسب شدم. چون راه كالسكه اينجاها بسيار بد است همه سرازير سربالاست. از ده جمال آباد گذشتم. چندان خانوار ندارد. چند خانه خوب قلى خان قره سوران و غيره آنجا دارند. كاروانسراى قديم دارد، خراب است، بايد حكام بسازند.
رانديم، همه جا سرازير، دره ماهور تا يك فرسنگ مى رسد به رودخانه قزل اوزن كه از طرف جنوب مى آيد سمت شمال شرق. خلاصه رسيديم كنار رودخانه، ميرزا جعفر سلماسى نوكر قديم ما برادر ميرزا مهدى است، با حاجى مطلب خان تفنگدار ديده شدند، صحبت شد. بعد رانديم، از پل گذشتم. پل سرچشمه دارد، وسط خيلى طاق بزرگ دارد، پل خراب است، بايد وليعهد بسازد. آب زيادى مى رفت، صحرا همه سبز و
ص: 16
گل بود. اما تابستانها اينجاها بسيار گرم و بدهواست. رفتيم آن طرف پل كدوك، قافلان كوه است. رفتيم بالا، راهش خوب است، كوهش نرم و سبز و پرگل است، به كدوك خرزان شبيه است، ماليده، آدم بالا مى رود، قدرى كه رفتيم به ناهار افتاديم، جاى پرگلى و سبزى، خاك اين كوه قرمز و بنفش و رنگهاى مختلف است. بعد از ناهار سوار شده رانديم، دست راست در روى كوه قلعه قديمى بود معروف به قلعه دختر است، خيلى سخت بوده است. ايستادم، با دوربين تماشا كردم، حالا هم چندان خرابى ندارد. رانديم، اين راه را بعضى جا سنگفرش كرده اند، بواسطه گل معلوم مى شود، در باران و برف اين راه خيلى گل مى شود، كوهش خيلى خاك نرم دارد. اسب فرو مى رود. سمت قزل اوزن، هيچ آبى چشمه ندارد، آن سمت ميانه آب بسيار كم گل آلودى پايين مى ريخت.
خلاصه رسيديم، سر گردنه ديدم جمعى ايستاده اند، راندم. وليعهد، صاحب ديوان، صدر الدوله و عملجات بودند. سوار شدند صحبت شد. از بالاى گردنه جلگه ميانه و صحراى گرمرود و كوه بزگوش، در حقيقت آذربايجان منظر خوبى داشت و رودخانه ميانه با خيلى آب پيدا بود كه آن همه [204] در مسافت كم در آخر قافلان كوه قاطى به قزل اوزن مى شود و به گيلان مى رود. در حقيقت كوه قافلان كوه در وسط اين دو رودخانه جزيره مانند واقع شده است. رودخانه ميانه از هشترود و گرمرود و تركمان چاى و غيره تفكيك مى يابد.
خلاصه سرازيرى زيادى طى شد. منصور ميرزا پسر اسكندر ميرزاى مرحوم ديده شد. تركيب غريبى، با عصا راه مى رفت، مى لنگيد، احوالات قهوه چى باشى را دارد بعينها، به جلگه رسيديم. قدرى سوار كالسكه شدم، نزديك پل ميانه كه سواره و غيره ايستاده بودند سوار شدم با سپهسالار، وليعهد، صاحب ديوان و غيره صحبت كنان مى رفتيم. دسته غلامان كشيكخانه با يوزباشيها كه مرخص آذربايجان بودند، سواره افشار ارومى، سواره اينانلو، سواره افشار صاين قلعه و غيره، خيلى بودند. بعد از پل
ص: 17
گذشتم. آب اين رودخانه قدرى بيشتر از قزل اوزن بود، اما پل بسيار خراب است. 23 چشمه دارد، بايد وليعهد بسازد، از پل كه رد شديم سكنه ميانج زياد ايستاده بودند، مى دويدند، داد مى زدند، تماشا مى كردند، اردو را دو ميدان اسب پايين تر از ميانه زده اند.
از ترس مله پدرسوخته، جاى باصفايى بود، پياده شديم. امروز 4 فرسنگ راه بود.
بايد رفت به صومعه عليا كه ده ملك صاحب ديوان است، اگرچه راه راست از ميانه الى تركمان است، اما گفتند بد راهى است و كالسكه نمى رود و اين راه در حقيقت بى راهه است. براى كالسكه راهى ساخته اند و راه پايين تا همين صومعه دو فرسنگ هم نزديكتر است. راه امروز كه ساخته اند الى صومعه پنج فرسنگ و نيم است. خلاصه سه ساعت و نيم از دسته رفته سوار شديم تا رسيديم به قصبه ميانج، سواره، جمعيت و غيره زياد بود. [205]: سواره مى رفتيم، پياده ها قال مقال مى كردند، اسب من بازى مى كرد.
تلگرافخانه را خارج قصبه بالاى تپه ساخته اند، امامزاده معتبرى با گنبد كاشى توى قصبه است، گفتند به دو پشت به حضرت جعفر صادق (ع) مى رسد. قصبه ميانه دو هزار خانوار دارد، در حقيقت شهر است، اما بواسطه عيب جانور مله و گرماى شديد تابستان و زيادى پشه، مگس و مار و انواع جانور در فصل گرما رو به ترقى نمى گذارد، همين است كه هست. در اين اطراف شلتوك كارى زياد مى شود، در سال خيلى برنج و پنبه در حوالى اين رودخانه عمل مى آيد.
خلاصه رانديم، سر تپه بلندى قدرى ايستاده تماشاى منظر شهر را كرديم، بعد رانديم پايين، سوار كالسكه شديم، قدرى كه رفتيم به رودخانه رسيديم كه خيلى شاخ دار مى آمد، آب گل آلود، از طرف كوه بزگوش سوار اسب شدم، رو به كوه بزگوش و شمال مى رويم تا رسيديم بالاى تپه. امين السلطان آفتاب گردان زده ناهار انداخته بودند، كل
ص: 18
طرفين راه و اين صحراها دره تپه است، اما بسيار نرم بى سنگ يا زراعت است، يا سبز و گل زيادى، زراعت ديم است، اغلبى را هم حالا تازه مى كاشتند، اصل زمين پوك و نرم و رطوبى است، كوه بزگوش برف زياد دارد، طول اين كوه ده فرسنگ مى شود، پشت اين كوه محال سراب است، خيلى از آنجا تعريف مى كردند و اين كوه هم همه جا الى قله ها از هر طرف اسب رو است. ارتفاعش نصف كوه البرز است، يعنى قله هفت برار.
خلاصه بعد از ناهار سوار اسب شده كالسكه نشستيم هى رانديم، راه همه سرازير سربالا و بد است، در حقيقت بيراهه را راه كالسكه ساخته اند، البته الى منزل بيست دفعه پياده شدم، سوار اسب شدم، باز سوار كالسكه، باد شديدى هم مى آمد، بسيار اذيت مى كرد، مردم خيلى خسته شدند و كسل و خيلى عقب ماندند، يك ساعت به غروب مانده وارد منزل شديم، ده صومعه بسيار باصفاست، رودخانه خوبى از ميان دره سبز پردرخت مى گذرد. اغلب درختان زردآلو است و بيد و سفيدارها دارد، مثل درخت جنگلى. ده دستجرد بالاتر از اين ده واقع است. امروز در راه بعضى دهات ديده شد، از اين قرار است: اونيك مال نظام العلماى تبريز، خواجه ده، كه، چنا، اشلق وزير خارجه كه بسيار ده خوب و باغات زياد دارد در دامنه در دره افتاده است، رودخانه خوبى هم از آنجا مى آمد كه گذشتيم. كووه و غيره، ورنجه نزديك منزل دست راست ده نه دولغ ديده شد [206]
ان شاء الله بايد به تركمان چاى رفت. صبح سوار شديم رانديم، يك فرسنگ راه بود، راهش شباهت به راه ديروز دارد، هر ده ماهور است و كل زراعت ديم، و تپه هاى نرم،
ص: 19
قدرى كه راه رفتم به دره اى رسيديم، آب زيادى گل آلودى مى آمد، از ده ورانكش (1) كه در دامنه بزگوش است [و] ده معتبرى است، مال حاجى ميرزا صادق خان پسر مشير الدوله مرحوم است. لب آب به ناهار افتاديم، بعد از ناهار سوار شده باز رفتم به دره ديگر رسيديم، عجب دره اى بود، رودخانه آب نيم صاف زيادى مى آمد، طرفين رودخانه چمن و اشجار بود، اين آب هم از ده ورزقان مى آيد. كه آن هم مال حاجى ميرزا صادق خان است. خيلى خوب دره است، اما اين اشجار و دره ملك تركمان است، بعد سربالا، سرازير ديگرى طى شد، منزل كه تركمان است پيدا شد، ده خيلى معتبرى است، پراشجار، آباد، حالا اين ده در حقيقت مال بابا خان آقاى مكرى است كه نايب اصطبل وليعهد است و اعتبارى پيش وليعهد دارد، دختر نصرت الدوله كه زن مرحوم ساعد الملك پسر ميرزا تقى خان بود اين گرفته است، زن و ده را صاحب شده است، در كمال فراغت .... (2) كاملى مى كند و بهره املاك مفت را مى خورد.
مير لطفعلى خان پسر سيف الملك طالش حاكم اجارود با سواره و يك برادر كوچك و يك عموى گردن كلفت كه له له و قيم پسره است ديده شدند. اسم اين عمو مير زين العابدين خان و ياور توپخانه است. اسم برادر كوچك هم مجيد خان [است] و اين پسرها از دختر جعفر قلى ميرزاى مرحوم هستند، پسر نايب السلطنه.
منزل قدرى خوابيدم، بعد برخاستم، باد بسيار بسيار شديدى آمد كه همه تجيرها (3) را انداخت. ديشب در منزل صومعه صاحب ديوان آتش بازى كرد. [207]
ص: 20
ص: 21
بايد به قراچمن برويم. 4 فرسنگ سبك راه است، صبح برخاسته حمام سرتن شورى بلغارى رفتم، بسيار اذيت كرد گرماى حمام، عرق دار رخت پوشيدم، بعد سوار شديم، از دّره كه ده تركمان چاى واقع بود سواره گذشتم، باد شديدى بنا كرد به وزيدن، خانوار تركمان خيلى است، دويست سيصد خانه مى شود. رودخانه از دره اش مى گذرد، سربالا.
آن طرف دره قدرى هم دورتر كالسكه ها را نگاه داشته بودند، من بواسطه عرقى كه داشتم و باد سردى تندى هم كه مى آمد اسب مى دواندم كه به كالسكه برسم، باد افتاد به زير آفتاب گردان، كلاهم را باد از سر انداخت، شاطرباشى پياده شد كلاه [را] بردارد خورد زمين، سپهسالار پياده شد، وليعهد، صاحب ديوان و غيره بودند، آخر سياچى كلاه را برداشته داد، سرم قدرى سرما خورد بعد باز دوانده به كالسكه رسيديم، سوار شده رانديم، نيم فرسنگى كه رانديم به ده غريب دوست رسيديم، ده معتبرى است، باغات دارد، رودخانه آب مى گذرد، كوه بزگوش را كه نوشته بودم دوازده فرسنگ طول دارد، غلط است، اين كوه يك سلسله طولانى است كه هنوز معلوم نيست به كجا منتهى مى شود، امّا قله كه مرتفع تر از همه است محاذى ده تركمان است و برف زياد دارد، از آن به بعد كم كم كوه بزگوش پست و كم ارتفاع مى شود. خلاصه راه امروز و زمين مثل ديروز است. يعنى راه كالسكه اش خوب است، اما پست و بلند باز خيلى است و همه جا دره ماهور است و زراعت ديم و آبى، زمينى كه زراعت نباشد ديده نمى شود. دست چپ الى دو فرسنگ فاصله به كوه منتهى مى شود، اما كوههاى كم ارتفاع كه همه زراعت ديم است، دست راست هم به فاصله [208] دو فرسنگ به كوه بزگوش مى رسد و همه هر ده ماهور و زراعت است. بعضى دهات كه در طرف دست راست و چپ ديده شد از اين قرار است:
دست راست:- غريب دوست خالصه شيخ صفى
ص: 22
- سيلان خالصه
- مهمان دوست خالصه
- بالين شريف آباد
- شيرآباد
- ازومچه
دست چپ:
- قره جه قيا خالصه
- برق آباد خالصه
- قره چمن خالصه
خلاصه پنج ساعت به غروب مانده وارد منزل شديم، يعنى سرازير شديم، به دره وسيعى كه رودخانه آب زيادى مى گذرد و قراچمن است، هنوز در هر ده ماهورهايش برف لكه لكه هست، اينجا اول محال عباس است كه در حكومت امين الوزاره است، يعنى پسر محمد قلى خان، صندوق دار قهرمان (1) ميرزاى مرحوم، غير مرحوم. ده پايين دره است، پيدا نبود.
بعد از ورود منزل قدرى دراز كشيديم، باد بسيار شديد آمد، رعد شد، باران، تگرك آمد، از رودخانه سيل برخاست، شترى هم از ما كشته بود، خلاصه الحمد لله تعالى على كل حال.
بايد برويم به تكمه داش كه جزء محال عباس است، محال ثلاثه اين طور است كه از
ص: 23
قراچمن اول محال عباس است، بعد اوجان مى شود، بعد مهران رود كه به تبريز وصل مى شود. خلاصه سوار شديم، از دره و رودخانه گذشتم، آب زيادى داشت، با سپهسالار، وليعهد، صاحب ديوان صحبت مى كرديم، هنوز رنگ و رويم دست بجا نيامده است، هوا بسيار بسيار بسيار سرد بود، مثل قله البرز، برف هم لكه لكه خيلى در صحرا و توى جاده هست، قدرى كه رفتم به كالسكه نشستم، عكاس، مهدى قلى خان، امين السلطان و غيره عقب كالسكه مى آمدند. يك بار ديدم عقب قال مقال شد. ايستادند، ديدم امين السلطنه از اسب زمين خورده بازوهايش را گرفته راه مى برند، اما از درد بازنشست، اسبش را بغله برده بود، لغزيده افتاده بود، خيلى بد زمين خورده بود، توى جنجال اسبها و غيره بغله راه هركس امروز رفته بود زمين خورده بود، روى خاك مثل خاك خشك به نظر مى آيد و نرم، تا اسب پايش را مى گذارد زيرش گل سرخ چسبنده ليز است، سر مى خورد. از دره قراچمن به اين طرف، وضع صحرا برخلاف سابق شد [209]، يعنى دره و تپه و هر ده ماهور و زراعت ديم همان طور است كه اين چند روز بود، ليكن زمين قدرى سنگلاخ دارد و بعضى تپه هاى دست راست بزرگتر و شبيه به كوه مى شود، راه كالسكه بسيار بد است. گل هاى سابق راه خشك شده، كالسكه را تكان مى دهد، سنگ هم دارد، پست و بلند. امروز از (اوچ دره لر) گذشتم، سه دره است كه از هريك ميدان هم مى آيد. اينجاها اگر باران بيايد، يك مال بيرون نمى رود. شكر خدا را كه باران نبود، چندين دفعه از كالسكه پياده شده سوار شدم. باز از شدت سرما به كالسكه نشستم، بين راه كه سواره مى آمدم با عضد الملك و غيره صحبت مى كردم، عضد الملك قدرى عقب ماند، مهدى قلى خان گفت جعفر قلى خان باشى اسبش از بغله سريد زمين خورد، اين حرف دهنش بود كه گفتند، يا الله يا الله، عضد الملك اسبش از بغله سريد، خان زمين بدى خورد، دراز كشيد توى صحرا، پايش درد گرفت، [به] خير گذشت.
بعد رانديم، قدرى باران توى راه گرفت. وارد منزل شديم، 4 فرسنگ بود، ده تكمه
ص: 24
داش در بغله افتاده است، ده آباد پرخانوارى است، چادرها توى دره چمن است، آب رودخانه دارد، هوا بسيار سرد است. منزل باد و باران شديدى آمد.
امروز از دو كاروانسراى قديم گذشتيم كه توى دره ساخته اند، لب آب، اول كاروانسراى دواتگر است، ديگرى معروف به كيلك. دهات امروز كه ديده شد از اين قرار است:
دست راست: قمش قورشاق، زكلوچه، داش آتان، كجين، نيكجه، كرم خوران.
دست چپ: جداق، قپچاق، قزلجه، احمدآباد، على خلج.
امروز محمد حسن خان نورى نايب ايشك آقاسى هم اسبش به گل فرو رفت، زمين خورد. بقدر صد نفر امروز زمين خورده اند. [210] كوه دست چپ امروز يك فرسنگ فاصله است، اما همه مثل تپه است و ديم زار است. اين طرف كوه محال عباس است، آن طرف كوه هشترود است. تلگراف رمزى از آقاباشى رسيده بود كه آقا فتح الله خواجه رفته بود طويله اسبش را ماچ مى كرد، اسب دهنش را گاز گرفته است. ورم شده است، هفت بخيه زده اند. نايب ناظر عصرى توى منقل بزرگ افتاد، خيلى صدمه به دستش وارد آمد.
بايد برويم به حاجى آقا. چهار فرسنگ راه است و حاجى آقا در آخر چمن اوجان واقع است، ملكش مشترك است، مابين ابراهيم ميرزاى افغان و ورثه صديق الملك مرحوم، ده معتبرى است.
خلاصه صبح برخاستيم. ديشب كه باران زيادى آمده بود، يعنى طرف عصر هوا را به شدت سرد كرده بود. صبح چادرها همه يخ بسته بود، ديشب خيلى سرد بود. سوار اسب شديم. سپهسالار، وليعهد، صاحب ديوان صحبت كنان خيلى رفتيم تا به كالسكه ها رسيديم. سوار كالسكه شدم. راه امروز خشك و سنگلاخ است، از باريدن باران گل
ص: 25
نمى شود. طرفين راه باز، دره، تپه و هر ده ماهور است، اما دست راست زمينش پرسنگ تر و سخت تر است. دست چپ باز نرم است همه جا هم زراعت ديم مى شود.
كوه سهند هر قدر رفتم نزديكتر شديم تا در محاذى منزل كه حاجى آقا باشد، الى دامنه كوه سهند يك فرسنگ بيشتر نيست. كوه سهند خيلى برف دارد، سفيد بود، بعضى از قله هايش از برف مثل زمستان. كوهش سه چهار برآمدگى بلند دارد، اما بلنديش نصف كوه البرز تهران نمى شود. طرف دست راست در بلندى به ناهار افتاديم. هاشم خان پسر كاظم خان فراشباشى، امير اصلان فراشخلوت ديده شدند. بعد از ناهار باز سوار كالسكه شده رانديم. راه كالسكه عيبى نداشت، تا رسيديم به رودخانه كه از طرف دست چپ از سهند و غيره مى آمد، مى رفت به دست راست. ده سنگ آب گل آلود داشت. بعد باز خيلى رانديم، به يك دره وسيعى رسيديم، چمن بدى داشت. رودخانه باز از دست چپ مى آمد به راست، مى رفت. خيلى از راه و چمن را گل بدى كرده بود. پياده شده سوار اسب شدم. دست چپ ده بندكهل بود كه در بالاى همين چمن واقع است. ملك و تيول حكيم قبولى مرحوم است، حالا مال پسرش [211]. ميرزا على اشرف لشكرنويس است. بعد از اين دره و چمن كه گذشتيم به اول صحرا و چمن اوجان رسيديم. طرف دست راست از دور كوههاى بلند برف دار خوبى به نظر رسيد، گفتند كوه كلنبر و مشكنبر است كه آن طرفش قراجه داغ و اين طرف محالات خانمرود و بدوستان (1) است. از اينجا الى دامنه آن كوهها دوازده فرسنگ مى شد، بسيار بسيار با جلوه جلگه و كوهها و ييلاقات بود و از همين دره به سراب و اردبيل هم راه است كه مى رود. خلاصه عمارت اوجان كه از قديم در اين چمن بود بالمره خراب شده است. حكم به تعميرش شد. تا رسيديم به
ص: 26
ص: 27
حاجى آقا كه منزل است. رودخانه هم اينجا از چپ به راست مى آيد. اهالى كهناميه كه مولودخانه و مسقط الرأس ماست آمده بودند، ايستادم، خيلى مهربانى كردم. اين قريه در محال دهخوارگان در دامنه كوه سهند واقع است كه ما را در كنار رودخانه در خارج اين ده كهناميه زاييده اند، وارد منزل شديم. عصرى طبقات علماى تبريز كه الى اينجا آمده بودند به توسط وليعهد، سپهسالار [و] صاحب ديوان به حضور رسيدند از اين قرار هستند:
- دسته اول كه با مجتهد آمدند:
- حاجى ميرزا جوادآقا
- حاجى مير اسمعيل آقا
- حاجى ميرزا موسى
- حاجى ميرزا عبد الرحيم امام جمعه
- حاجى ميرزا صادق
- ميرزا يوسف دهخوارقانى
- آقاخوند ملا يحيى
- ميرزا مهدى قاضى
- ميرزا احمد پسر مجتهد
- ميرزا ابو القاسم داماد مجتهد
- ميرزا يوسف جهانشاهى
- ميرزا حسين زنجانى
- ميرزا ابو الحسن پسر مرحوم ميرزا هاشم آقا
- حاجى ميرزا جعفر
دسته دوم كه با جماعت ميرزا شفيع آمدند:- حاجى ميرزا شفيع آقا
- حجة الاسلام- حاجى ميرزا حسين قاضى
ص: 28
- ميرزا رفيع نظام العلما
- حاجى ملا على
- حاجى ميرزا نقى برادر حجة الاسلام
- ميرزا موسى صدر پسر حاجى ميرزا شفيع آقا
- حاجى ميرزا محمد على ملاباشى
- ميرزا محمد رضا نواده ميرزا يوسف
- حاجى ميرزا ابراهيم برادر حاجى ميرزا محسن
- ميرزا محمد على پسر قاضى
- ميرزا جليل ولد ايضا
- ملا محمد جوان
- ميرزا ابو القاسم شيخ الاسلام
دسته سيم:
-- ميرزا محمود شيخ الاسلام روزنامه خاطرات ناصرالدين شاه در سفر دوم فرنگستان متن 28 روز شنبه 23[ربيع الثانى]: ..... ص : 24
حاجى ميرزا يوسف آقا
- حاجى ميرزا محمد على قراجه داغى
- ميرزا عصار صدر العلما
- ميرزا محمد حسن
- ميرزا عطا الله شيخ الاسلام
- ميرزا محمد رضا
- ميرزا ابو الحسن برادر مرحوم مشير الدوله
- ميرزا على برادر ايضا
- ميرزا محمد تقى صدر ديوانخانه
ص: 29
- ميرزا يوسف نقيب الاشراف
- پسران شيخ الاسلام دو نفر
- ميرزا حسن
- ميرزا لطفعلى قاضى مراغه
- آقا مير حيدر شيخ الاسلام
- ميرزا قادر قاضى ساوجبلاغ
حجة الاسلام ريش بلند و روى گشاد داشت.
ميرزا محمود شيخ الاسلام پسر ميرزا على اصغر شيخ الاسلام مرحوم است و خيلى به پدرش شبيه است، مگر اينكه ريش پدرش سفيد بود، ريش اين سياه است.
حاجى ميرزا يوسف آقا، گردن كلفت، سياه چرده، چشم گرد، آدم خوبيست. [212].
دهاتى كه امروز از طرفين راه ديده شد از اين قرار است:
دست راست:
- توسكان، ملكى و تيولى آقا محمد حسين تاجر خوئى
- قرااونا، ملكى و تيولى حاجى ميرزا جواد مجتهد
- چرزه خونى، ملكى و تيولى ميرزا مهدى قاضى پسر ميرزا هاشم مرحوم.
- دره چى، ملكى و تيولى اولاد حاجى ميرزا صادق منشى
- بچه آباد، از موقوفات ظهيريه.
- سرخه، ملكى ميرزا عبد الحريم برادر ملك الكتاب
- سرخه
- دست چپ:
- قراچاى، شيروانه، آقاجان، قرابابا، بندكهلل، موسى قيه
ص: 30
ان شاء الله بايد رفت به باسمج. از اينجا آجودان مخصوص به خط خود مى نويسد و اينكه حالا مى نويسيم در خود باسمج وارد شده ايم، چون در ورود به اين منزل خيلى دستخط زيادى به تهران براى حرم خانه نوشتم و چشم ما قدرى صدمه خورده بود، فرموديم آجودان مخصوص تقرير و بيان ما را مى نويسد.
خلاصه، ديروز كه وارد حاجى آقا شديم، فراموش شد بنويسم رودخانه كه از ده حاجى آقا مى گذرد پل سه چشمه خيلى معتبرى از قديم ساخته اند، اما حالا رودخانه مجرايش را پايين انداخته است و ابدا از زير پل آب نمى رود. شنيده بوديم پل آن طرف آب، اما نديده بوديم، امروز ديديم.
خلاصه سوار شديم، با سپهسالار، وليعهد قدرى صحبت كنان رفتيم. صاحبديوان رفته است تبريز براى نظم مستقبلين. رسيديم، به كالسكه سوار شده [213] رانديم. يك قدرى راه كه رفتيم رودخانه كه از سمت سهند مى آمد ملاحظه شد، اينجا هم يك پل سه چشمه از قديم ساخته بودند، رودخانه آب جزئى داشت، اما اينجا هم پل آن طرف آب مانده بود و مثل آن يكى پلى كه در رودخانه حاجى آقا بود، شده بود. طرفين راه كوههاى دست راست و دست چپ نزديك جاده هستند، به فاصله يك ميدان، دو ميدان، اما كوهها بزرگ نيستند؛ دره تپه ماهور هستند، رنگ كوههاى طرف دست راست خيلى مختلف است، زرد، قرمز، سبز و آبى، بنفش، زنگارى، سياه، رنگهاى مختلفه دارد، اما رنگ تپه هاى دست چپ سفيد بدرنگ است و اختلاف ندارد. كوه سهند از طرف دست چپ از پشت اين تپه هاى سفيد به فاصله يك فرسنگ، يك فرسنگ و نيم پيدا است، سه قله برآمده مثل سه پايه تشكيل مى دهد كه پر از برف است و قله وسط بزرگ تر آن دو تا است. مابين قله آخر و وسط يك برآمدگى تيزى مخروطى تشكيل مى دهد كه نوك اين قله خيلى باريك است، به طورى كه به سر نيزه مى ماند و مملو از برف بود، به طورى كه
ص: 31
هيچ سياهى نداشت، ديده شد. در اين دره كه مى رويم ملك و زمين ده گرگان است كه مال حاجى آقاى پيشخدمت حضور ملقب به چماق است. ده در دست چپ پشت ماهور است و ديده نمى شود، زراعت اينجاها آبى است و ديم بسيار كم است، به علت اينكه زمين اينجاها اغلب سنگلاخ و سخت است و ديم خوب عمل نمى آيد. رانديم، طرف دست [214] جاده در صحرايى به ناهار افتاديم، بعد از ناهار سوار شده رانديم، نيم فرسنگ كه رانديم درياچه موسوم به قورى گل به نظر آمد، اطرافش را كوهها احاطه كردند. در جلگه واقع است، دور درياچه چمن است اما چمن ترى لشآب (1) داريست، خشك نيست، ليكن اسب كه مى رانند توى چمن آب فرو نمى رود و محل خطر نيست و قدرى بوى رطوبت و عفونت چمن به مشام مى رسد و طرف دست چپ راه و درياچه در دامنه تپه كه در حقيقت زير گردنه معروف به شبلى است، دهى واقع است معروف به يوسف اباد، قريب سى چهل خانه دارد و آب درياچه خيلى است، تخمينا نيم ساعت دور درياچه مسافت است و آبش موج مى زد، خوراكى نبود، بدمزه بود و چندان هم عمق ندارد، اگر ده پانزده ذرع (2) عمق داشته باشد، خيلى است، طولش از عرضش خيلى بيشتر است، تخمينا به طول عرض درياچه تارمومج دماوند برابرى مى كند. سه چهار نوع مرغ آبى از بزرگ و كوچك خيلى داشت، در اين درياچه از كالسكه پياده شده سوار اسب شديم. يك قدرى در دور درياچه راه رفتم، چند تير گلوله به توى درياچه براى مرغ آبى ها انداختيم معلوم نشد كه خورد يا نخورد. بعد باز سوار كالسكه شده رانديم. آخر چمن اين جلگه و درياچه اول كدوك و سرابالايى معروف به شبلى است، اما راهش را ساخته بودند، خيلى خوب بود. با كالسكه سرابالايى را رفتيم، چندان ارتفاعى هم ندارد،
ص: 32
راهش نرم است و بد نيست، اما در سرازيرى اگرچه كالسكه مى رفت و عيبى نداشت پياده شده با اسب آمديم و سرازيرش هم چندان [215] امتدادى نداشت. در آخر سرازيرى رودخانه بسيار كوچك گل آلودى از چپ به راست مى آمد، پل سه چشمه از قديم بر روى آن ساخته بودند. عبور شد، قدرى كه پايين تر آمديم كاروانسرايى كه از عهد شاه عباس سرپوشيده ساخته اند، ديده شد، اما خرابى دارد، بايد تعمير شود. دست راست جاده آنجا سوار كالسكه شده رانديم، در اين طرف كدوك شبلى اصل هيأت زمين و وضع كوهها عوض مى شود، كوههاى دست راست به جاده نزديك تر و رنگ آنها مختلف تر مى شود، كوههاى دست چپ خيلى دورتر مى شود، يعنى بعد از يك ميدان كه نزديك به جاده هستند و بعد دور مى شوند و هر ده ماهورهاى كوچك تشكيل مى دهند تا منتهى مى شوند به دامنه سهند و سلسله كوههاى سهند. از اينجا بطور ديگر پيدا است كه كشيده شده است، از مابين جنوب و مغرب سمت شمال مشرق و اين كوه سهند چيز غريبى دارد كه در هيچ سلسله كوههاى بزرگ نديدم و آن اين است كه مركب است از قله هاى متعدد كه مى توان گفت در اين سلسله سهند هزاران قله و برآمدگى دارد كه هر يك به شكل مخروطى و [كله] قندى است و پر از برف است.
خلاصه رانديم، دست چپ ده سعدآباد است كه پيدا بود و اطراف اين ده جلگه و تماما چمن است، رودخانه از ميان اين چمن مى آمد مى گذرد و به سمت دست راست و مى رود توى كوهها و دره ها. چون عبور اين رودخانه از چمنزار و در زمستان و ساير ايام هميشه گل و باتلاق و به متردّدين صعب و سخت مى گذشت حاجى شيخ تاجر قزوينى كه از معتبرين تجار آذربايجان است و در تبريز اقامت دارد و تجارت مى كند، پلى در روى اين باتلاق ساخته است [216] خيلى خوب و تسعير و طولانى كه انصافا كمال تمجيد را داشت، خود حاجى شيخ در ابتداى اين پل به حضور مشرف شد و كمال تحسين در اهتمامى كه در ساختن اين پل كرده بود از او به عمل آمد. از چيزهاى عجيبى كه امروز
ص: 33
ديده شد اين بود، در سر همين پل حاجى يوسف خان سرتيپ فوج خاصه محمد شاه مرحوم استقبال آمده بود ديده شد، با كمال بنيه و قوت مزاج كه هرگز همچه چيزى ديده نشده است و حال آنكه نود سال از عمرش مى رود.
خلاصه رانديم، بعد از طى مسافتى در دست راست دهى بود معروف به قزلجه ميدان، كاروانسرايى هم در سر راه ساخته بود كه ملاحظه شد. اين ده و كاروانسرا مال حاج ميرزا جواد آقاى مجتهد است. بعد از آنجا گذشته رانديم تا رسيديم به باسمج.
خيلى ده معتبرى است. باغات دارد، دكاكين و قهوه خانه و كاروانسرا و جمعيت زياد دارد، يك رودخانه آب صافى (1) از دست چپ مى گذرد به راست و اين رودخانه يك پل سه چشمه قديمى هم دارد. اينجا از كالسكه پايين آمده سواره مى رفتم، دو ساعت به غروب مانده وارد منزل شديم. امروز راه شش فرسنگ بود، مهديقلى خان صبح به بلدى حسين خان و كلبعلى خان به شكار آرقالى (2) رفته بودند. در كوههاى دست راست، مى گفتند ارقالى ديده و تير هم انداختيم اما صدق و كذب معلوم نيست.
بايد وارد تبريز بشويم، صبح برخاسته سوار كالسكه شدم، هوا آفتاب بود، ده كندرود طرف دست راست در دامنه كوه است، نزديك باسمج است، بعد از آن ده نعمت آباد است كه ييلاق روسهاست، بعد از آن ده بارنج است كه وصل است به باغ ميشه. در حقيقت اول شهر تبريز از بارنج است. جمعيت و ازدحام و مستقبلين. از هر [217] جور
ص: 34
بين راه ديده مى شد، از طبقات نوكر و اهل نظام و شاهزاده، اهل قلم، طلاب، روضه خوان، آخوند، گدا و غيره و غيره. توى كالسكه بودم الى خلعت پوشان كه در دست راست واقع است، توى دره. راه كالسكه امروز سرازير و سربالا و دره تپه هاى بدرنگ خشك پر گردوخاك، يك دفعه خلعت پوشان پيدا مى شود، وسعتى دارد، سبز و چمن است، درخت زياد دارد. عمارت كوچكى، كلاه فرنگى وضع، ساخته اند، دورش آب است، يعنى حوض ساخته اند، آب رودخانه مى افتد، گل آلود بود، پل چوبى دارد، على خان نايب الوزاره، ميرزا يوسف خان مستشار، قونسولهاى خارجه، كربل روس، بهجت افندى عثمانى، عابد انگليس و يك قونسول فرانسه، ايستاده بودند قدرى صحبت شد. گفتم بعد از ناهار بيايند. رفتم مرتبه بالا پله هاى كوچك پيچ پيچى دارد، خيلى تنگ ناهار گرم پخته بودند. عضد الملك، امين السلطنه، امين السلطان پيش آمده بودند، ناهار خورده شد، حاجى حيدر ريش با عجله زد، دستهايم درد مى كرد، يك دمل پدرسوخته چند روز است نزديك زانوى چپم درآمده بسيار بسيار اذيت مى كند. بر پدر اين ماه ربيع الثانى لعنت، نمى دانم از من چه مى خواهد، الحمد لله كه اين ماه تمام شد رفت به جهنم.
خلاصه، جقه (1) گذاشته، لباس رسمى پوشيده شد «در اطاق پايين قونسولها آمدند صحبت شد». سپهسالار، عضد الملك، امين السلطان، سايرين هم لباس رسمى پوشيدند.
وليعهد، صاحب ديوان و غيره. سوار اسب شده راندم. محشرى بود، باد تند بى مزه بنا كرد به آمدن. چنان گردوخاك مى كرد كه چشمها كور مى شد. رفتم به كالسكه، قدرى كه رانديم سر سواره پيدا شد، سواره مكرى قادر آقا، سواره 4 دولتى نوروز خان كه طبل و سرنا هم مى زدند، سواره قره پاپاق پاشا خان و ساير خيلى بودند، از كالسكه درآمده سوار
ص: 35
شدم، گردوخاك معركه بود، آفتاب، باد هم نمى گذاشت چتر (1) بگيريم، خلاصه افتضاح بود، باز سوار كالسكه شدم، رسيديم به اول افواج، شش هفت فوج بودند، فوج افشار اقبال الدوله، فوج اميرى، شقاقى و غيره و غيره، فوج تخته قاپو. از شدت باد و گرما نمى شد به سرباز و غيره نگاه كرد، تا رسيديم به اول خيراتى و خيابان، آن قدر مرد و زن بود كه حساب نداشت [218] البته دويست هزار جمعيت بود، هر پشت بام و بالاخانه را به بيست تومان، سى تومان اجاره كرده بودند براى نشستن. نقاره خانه هم جلو مى زدند پيش و پس ازدحام غريبى بود، از نوكر و صاحب منصبان. طرفين راه هم از رعيت و تماشاچى از هر قسم، مسلمان، ارمنى و غيره.
اتفاق غريبى در اين بين رو [ى] داد كه خدا رحم كرد و محل تعجب بود، يك دفعه در كوچه و خيابان ديدم از عقب همهمه شد، نگاه كردم ديدم اسب سياه رنگى خالى مثل گلوله مى آيد، همان قدر فرصت كردم اسبم را قدرى كنار كشيدم، ديدم اسب آمد، اسب توپخانه بود كه براى شليك توپ آورده بودند، نمى دانم چه قسم شده بود، ول شده بود، اسباب توپ كشى هم باز شده به كونش مى خورد، متصل لگد مى انداخت، گويا رو به طويله توپخانه مى رفت، بلد بوده است، مردم را مى شكافت و مى رفت و احدى نمى توانست او را بگيرد، با اين ازدحام و كوچه تنگ الحمد لله آسيبى به كسى نرساند، عقب سر من البته پنج هزار سواره پياده بودند، هيچيك نتوانسته بودند اين را بگيرند و اگر ملتفت نشده كنار نرفته بودم قطعا مى خورد به اسب من و ما را مى انداخت و لگد هم مى زد، حفظ خدا بود، الحمد لله كه به خير گذشت. گردوخاك و باد ديگر بى مزگى را از اندازه برد، نتوانستم درست مردم را ببينم، آنها هم نتوانستند تماشا كنند، اما هيچ وقت همچه پذيرايى و استقبال كسى بخاطر ندارد و همه رعيت قلبا مسرور و دعاگو بودند.
ص: 36
شهر تبريز بالنسبه از نوزده سال قبل از اين كه ديده بودم خيلى خيلى آبادتر شده، تجار و كسبه معتبر دارد، متمول، همه صاحب خانه هاى بسيار عالى و باغات خوب، بازارها، همه طاق آجرى شده، از هر جهت رونق بى اندازه دارد و بزرگى شهر هم بقدرى است كه به حساب نمى آيد، دور شهر بايد دوازده فرسنگ باشد. خلاصه آمديم تا رسيديم به باغ شمال كه دست وليعهد است، حقيقتا بسيار خوب نگاه داشته است، باصفا، تميز، سبز، خرم، اول شكوفه است، باغى است بسيار بزرگ، از بناهاى نايب السلطنه مرحوم است، اما حالا بهتر از آن وقت نگاه داشته اند، بخصوص آن طرف باغ شمال كه باغ ديگر بود مشهور به باغ بادامستان [219] كه وصل باغ بزرگ است، به فاصله يك سر در و عمارتى است كه نايب السلطنه مرحوم ساخته است، وليعهد كلاه فرنگى و ديوانخانه طولانى و حوض درازى بنا كرده است و يك اندرونى در جنب آن ديوانخانه بسيار باسليقه و خوب ساخته است. كلاه فرنگى مرتبه پايين حوضخانه است، از مرمر، سه مرتبه ديگر بالاى آن است. مثل كلاه درويشان و به طرز عمارات چين ساخته شده است، مرتبه بالاى عمارت كه مى روند كل شهر تبريز و عمارات مردم و باغات و صحرا و كوهستان پيداست، خيلى خوب جايى است، اطراف اين كلاه فرنگى باز باغات است.
خلاصه سلام حاضر بود، نشستيم، قدرى با صاحب ديوان حرف زديم، چون گردو خاك زياد اذيت كرده بود، زود برخاستم. حسينعلى ميرزا پسر وليعهد را ديديم، الى حال نديده بودم، بچه خوبى است، بايد چهار سال داشته باشد، صرف ترك است، اما مادرش چندى قبل فوت شده است. شب خيلى باران آمد.
دمل زانوى چپم خيلى درد مى كرد كه هيچ نمى توانستم راه بروم، كسل بودم، صبح
ص: 37
هم باران زيادى آمد، هوا ابر دلتنگ بود، بعد از ناهار فخرى بيك ايلچى كبير عثمانى كه از راه حلب و ديار بكر و وان آمده بود، سه روز قبل از ورود ما وارد تبريز شده بود، به حضور آوردند. محمد حسن خان نورى نايب ايشيك آقاسى باشى عرض كرد خوب تقرير كرد نامه در دست بهجت افندى قونسول عثمانى كه در تبريز است بود، بهجت زياد گنده و فربه است، پياده خيلى راه آمده بود، توى اطاق چنان نفس مى زد، گفتم حالا جان از كونش در مى رود. خلاصه صحبت شد، فخرى بيك مردى است ميانه سن و بسيار معقول، ريش كم سياهى مايل به زرد دارد، بعد او رفت. صاحب منصبان پياده و توپخانه و سواره كه حاضر تبريز بودند. سپهسالار، وليعهد، صاحب ديوان آورده معرفى كردند و از حضور گذشتند. عصرى سوار شديم الى قله باغ ميشه سواره رفتم، خيلى راه بود، دمل بطورى اذيت مى كرد كه حساب نداشت. چند دقيقه بالاى قله نشستم، به خانه هاى باغ ميشه و حاجى كلانتر دوربين انداختم، سى سال قبل از اين كه اين محلات و قله را ديده بودم هيچ تفاوتى نكرده است، همان است كه ديده بودم، شكر خدا را كرده سوار شده از راه خيابان كه ديروز آمده بوديم سوار كالسكه شده رانديم. غروبى رسيديم منزل.
شب را باز باران و رعدوبرق بود. [220]
از ديشب و امروز الى غروب تماما باران شديد پرزور مى آمد، با كمال شدت. به زن وليعهد لقب سرور السلطنه التفات شد، خيلى از باران و مزاجا كسل بودم، قدرى دراز كشيدم، سپهسالار كربل را آورد حضور، دمل بسيار اذيت مى كرد.
ص: 38
عجب روز سختى گذشت، صبح برخاستم، طولوزون حكيم زوريش نمساوى را آورد كه اقامت در تبريز دارد و به قونسولها و غيره طبابت مى كند، بسيار حكيم خوبى است، خيلى مجرب عالم است، قدرى آب آهن توى شربت ريخت خوردم، بعد رخت پوشيده بايد بروم عمارت شهر، عمارت وليعهد ناهار آنجا بخورم، هوا صاف شده بود، آفتاب بود اما سرد بود، سپهسالار بود، سوار شدم، رانديم، عرضه چى، گداى زن و مرد سمج، عرضه چى براى گرانى نان و هر شخص يك عريضه بيرون مى آورد، از دم در باغ شمال الى در ديوانخانه وليعهد پر بودند، بسيار كج خلق شدم، اما حوصله كردم، به همين وضع و قال مقال رفتم وارد ديوانخانه [كه] تازه صاحب ديوان ساخته است، بسيار خوب، از آنجا به ديوانخانه قديم نايب السلطنه رفته نشستم، شاگردان مدرسه تبريز را كه سپرده ميرزا عباس خان پسر حاجى ميرزا جابر مرحوم است سان ديدم، طولى كشيد. بعد ناهار بى اشتهايى خورده در شهر دادم جار كشيدند كه نان ده روز ديگر ارزان خواهد شد. بعد رفتم اندرون وليعهد كه همان اندرون قديم نايب السلطنه است، حيات خراب است، حوض خشك كه هيچ اثر آب ندارد، وليعهد هم بود، زن وليعهد، دختر نصرت الدوله كه تازه گرفته است ديده شد، قدرى جور ديگر شده است [221] تهران كه ديده بودم بهتر بود، زن ديگرى دارد وليعهد كه دختر يعنى نوه كيكاوس ميرزاست گويا هميشه جلو كالسكه من وقتى بچه بود مى آمد پول مى گرفت، مدتى است شكوه السلطنه براى وليعهد فرستاده است او خوب شده است. ديگر زنى دارد دختر صاحبقران ميرزا و ديگر ميناى كنيز شكوه السلطنه. زن صاحب ديوان آنجا بود، با بعضى زنهاى ديگر. نور جهان خانم مادر بيگلربيگى مرحوم آمد ديده شد. خيلى حيات شلوغ (1) خرابى است، يك نفر
ص: 39
ملا باجى نام گيس سفيد دارد وليعهد، بعينها لله باشى مرحوم، همه چيزش به آن مرحومه شبيه (1) است و همه زنهاى وليعهد و غيره هم با او بد هستند.
رفتم باغ اندرون گشتم، بد نيست. وليعهد نارنجستانى ساخته است كه جلو تالار تخته پوش را بالمره گرفته و تالار را تاريك كرده است. باغبان زياد بى سليقگى بكار برده است، دو خيار از گرمخانه وليعهد چيده نوبر شد. در اطاق وليعهد پيانو بود نمى دانم كى مى زند. خواجه باشى دارد حاجى آقا يوسف، پيرمرد است. خواجه والده شاه مرحوم بوده است.
خلاصه آمدم بيرون در تالار نشستم. تجار، كدخدايان، علماى مراغه، علماى خوى، ارومى و غيره آمدند رفتند. بعد برخاسته سوار شدم، يعنى اول پياده رفتم نزديك عمارت كه سربازخانه قديم بود، صاحب ديوان جبه خانه ساخته است. دورتادور حجرات است و كلا اصناف قابل از هر جور نشسته اند، بسيار بزرگ و داير است و امساله هم مى گفتند ششصد تومان اجاره دارد. حقيقتا خوب جاى بامعنى است. بعد سوار شدم، رفتم خانه مجتهد، معركه بود، از گدا، عرضه چى، تماشاچى و غيره. كوچه ها تنگ پس وپيش آدم، بامها پر، يك محشرى بود، به يك طورى رفتم و بيرون آمديم، همينطور الى خانه 6 نفر ملا رفتم، پياده شديم، سوار شديم با آن دمل پا نعوذ بالله از توى بازارها، كوچه ها، خلاصه يك معركه [اى] بود، مهمانخانه خوبى صاحب ديوان [222] توى بازار ساخته است. بسيار خوب كه غربا آنجا مهمان شده جاى پاكيزه و خوراك خوب خواهد داشت، بازارها [را] همه طاق آجرى زده بسيار خوب تازه ساخته است، ديگر سقف چوبى بسيار كم است خلاصه با هزاران خستگى و ماندگى عصرى مراجعت شد به منزل.
ص: 40
ص: 41
حاجى ملا اسمعيل واعظ معروف را در منزل مجتهد ديدم، همان طور است كه 15 سال قبل از اين ديده بودم، در منزل شيخ الاسلام هم دعائى به گوشم خواند كه از موى ريشش و دهانش هزار جور بوى چپق و تنباكو و غيره و غيره مى آمد.
بايد رفت به صوفيان.
صبح برخاستم هوا ابر بود و نم نم باران مى آمده است، اما من كه برخاستم آرام بود، رخت پوشيده از در باغ بالا كه به صحرا مى رفت سوار شدم، حاجى سرور، باشى، اكبرى، غلام بچه ها، زنها و غيره و غيره، بارهاى سنگين و غيره به رياست سارى اصلان و برادرش حسنقلى خان بايد تبريز مانده چند روز ديگر به تهران بروند و اغلب بارهاى قهوه خانه، رخت دارخانه، كارخانه، بار زيادى آجودان مخصوص و غيره و آدم و نوكرهاى ساير مردم، تبريز ماندند.
خلاصه، حاجى سرور، حاجى ابراهيم و غيره، برادر معصومه، مردك، قهوه چى باشى، پدر مردك و غيره ماندنى شدند. توى باغ سوار اسب جلفه شدم، قدرى بازى كرده پياده شده سوار اسب ديگر شدم. سپهسالار، صاحب ديوان، صاحب منصبان و غيره و غيره خيلى بودند. امروز اگر از راه شهر مى رفتم به پل آجى يقينا از دست گدا و تماشاچى و عرضه چى و غيره خيلى اذيت مى كشيديم، بهتر دانستم كه از صحرا بروم، رانديم ... و علم ده را گفتيم از راه بروند آن طرف پل آجى منتظر باشند، خودمان رانديم.
سپهسالار، وليعهد، صاحب ديوان و غيره و غيره، عضد الملك، عكاس، سياچى، موچول خان و غيره و غيره بودند. امين السلطنه، امين السلطان، خلاصه بين راه گفتند از بارانهاى متواليه سيلاب زور آورده پل ميانج را برده است، اوقاتم تلخ شد، سارى اصلان، صاحب ديوان را خواستم فرستادم بروند شهر با تلگراف با ميانج حرف زده، قرار عبور
ص: 42
سارى اصلان و همراهان [223] آنها را بدهند، آنها رفتند، ما رانديم، خودم بلدى مى كردم، از اردوى نظامى افواج گذشتيم، معركه بود، بعد رفتيم تا به آخر شهر رسيديم، حالا بايد برويم پل آجى، در حقيقت بلد هم نيستم و كسان ديگر هم بلد نيستند، رسيدم جايى كه كوچه باغى مى رفت، چند رعيت آن طرف بودند، به ابراهيم خان گفتم از آن رعايا آدمى را بياور، پيرمرد زنده دلى قوچاقى را آورد، گفتم راه به پل آجى از كجاست، گفت از همين كوچه باغ، گفتم بيفت جلو، پابرهنه افتاد جلو رانديم، از راههاى بسيار بسيار بد تنگ همه چاه، قنات باريك، گل هم بود از باران ديروز معركه بود رفتيم، اينجاها ملك شنبه قازان است، بعد به ملك قراملك مى رسد، بعد از قراملك به حكيم آباد كه در حقيقت عجب زراعت و سبزى كارى مى كنند بسيار بادقت و خيلى خوب، از حكيم آباد مى رسد به ده لكّه زير كه خالصه و از املاك حاجى ميرزا آقاسى است، حالا دست وليعهد است، از آنجا به پل آجى مى رود، اما به همين مختصر به پل آجى نمى توان رسيد. راههاى بدگل باطلاق، پلهاى كوچك بد، نهرهاى بسيار بد، پنج دفعه پياده شده سوار شدم تا رسيديم به دم پل، باز مرد و زن گدا و غيره زياد از حد دم پل را اين طرف آن طرف گرفته بودند، خيلى جر آمدم، آب آجى مثل دريا مى آمد، گل آلود، متعفن، تند، پل طولانى دارد، بايد تعمير بشود، آبش بقدر شط بغداد بود، ترسيدم آب پل را ببرد، نشسته راندم، آن طرف سوار كالسكه شدم، قونسول انگليس آمده بود، صحبت شد. مردم زياد سواره آذربايجانى باز كلا دو طرفه صف كشيده بودند، باز تشريفات عمل مى آوردند.
خلاصه رد شديم هوا ابر، رگبار بود، گاهى باران مى زد، زمين گل و باطلاق بود، قدرى كه رفتم دست راست توى صحراى زراعت گاه ده الوار كه دست چپ بود به ناهار افتاديم، باران شديدى آمد همه را تر كرد، ايستاده ناهارى خورده سوار كالسكه شدم، راه كالسكه بد است، زمين و راه گل بدى بود، طرفين راه هم زراعت است كه نمى شود
ص: 43
راه رفت، از گل.
خلاصه قدرى هم رانده رودخانه كوچكى از راست به چپ مى آيد، رود آجى هم از راست به چپ مى آيد و به درياى ارومى مى ريزد.
خلاصه قدرى هم كه [224] رودخانه بزرگ گل آلودى مى آمد، يعنى تا اينجا طرف دست راست نزديك جاده ماهور بود، اينجا ماهور تمام شد. دهنه پيدا شد و دره كه از دوردست راست دره تپه و پشت آن كوههاى بزرگ برفى پيدا بود، اين آب از آنجا مى آيد، پل دو چشمه خرابى داشت معروف به سنخ كرپى يعنى عبور مى شود، بايد تعمير كرد ان شاء الله. از اين رودخانه كه مى گذرد كوه بزرگى دست راست تشكيل مى يابد، دو ميدان از جاده دورتر معروف به كوه مرو برف ندارد، كوه سنگى و خاكى است اما سبز است نه پر زياد و مى توان با اسب بالايش رفت، بسيار شبيه است به كوه لواسان كه نگاه مى كند به جاده مازندران و كوك داغ جاجرود، يك مزرعه و باغى دست راست دامنه اين كوه اول ديده شد، پشت آن كه پيدا نبود ده امسّن است، بعد قدرى كه رانديم ده بزرگى معروف به خواجه مرجان پيدا شد كه وقف حضرت رضا است، زمين امروز بالطبع گل زياد دارد، گلهاى سفيد و زرد و غيره، اما اغلب طرفين راه زراعت است و زمين هم بسيار سنگلاخ است. كالسكه در اواخر به زمينهاى سنگلاخ برخورد، اغلب راه سواره رفتم، در آخر اين كوه ده صوفيان كه آن هم وقف است واقع است، ده بسيار بزرگ، پرباغات، پرجمعيت، آباد است، يك مقبره هم كه گنبد كاشى داشت نزديك ده دامنه تپه دست راست واقع است، گويا نسبت صوفيان به اين ده براى اين است كه دو نفر اهل الله اينجا دفن باشند. كوه مرو شكار هم دارد، جوانكى از اهل صوفيان يك ميش زده بود.
دست چپ امروز همه جلگه بود، ده فرسنگ مسافت مى رسيد به كوههاى سياه سنگى كه گويا كوههاى دهخوارقان و دور درياى شاهى است. كوه مشو هم كه كوه
ص: 44
عظيمى است و برف زياد دارد جلو روبرو بود. ده صوفيان نزديك به اين كوه است، در دامنه اين كوه دهات معتبر پرباغ پرجمعيت آباد زياد است و از اين قرار است كه از دور ديده مى شد [225]
- ده سفيد كمر از دهات ميرزا تقى خان است
- ده ديگر مشهد احمد، ورثه على مردان خان
- ده ديگر سركند ديزه، ورثه على مردان خان
- ده ديگر على اكبر
- كندر
- ميرزا كره
امشب ماه تازه را الحمد لله صد شكر خدا را ديدم به خط جناب امير صلوات الله عليه و آله و آن ماه پدرسوخته كثيف و گذشته را تمام كردم. الحمد لله ثم الحمد لله،، حالا رو به مابين شمال و مغرب مى رويم.
در روزى كه عضد الملك در راه اوچ دره لر و نايب ناظر عصرش توى منقل افتاد چند فردى گفته بدم اينجا مى نويسم حالا اگرچه بى موقع است:
چند گوئى به من از ماضى و از مستقبل تازه گو تازه كه بگذشته شده مستعمل
ناظر و نايب ناظر همه مفقود شدندآن يكى خورد ز اسب و دگرى بر منقل
در ره اوچ دره لر خورد زمين ناظر شاه نايبش بعد وى افتاد به آتش چو سُعَل جَعل
آشپز گفت چه خواهم نمودن امشب جلو شام به شب كى برود با مشعَل خلاصه صبح برخاستم، سوار شده اين طرف صوفيان رودخانه مى آمد گل آلود اما زياد نبود، گذشتم، آن طرف ده رودخانه بزرگ ديگرى پيدا شد كه از روبرو از سمت
ص: 45
مغرب مى آمد، گل آلود اما شقه شقه بود، از اينجا به بعد اطراف كوه و تپه است و دره وسيعى حاصلخيزى تشكيل مى دهد، حاصلها همه سبز بود، آب قنات اينجاها كم است.
امروز يك قنات ديدم، بلكه دو قنات.
خلاصه [226] با سپهسالار، وليعهد و غيره صحبت كنان مى رفتم، راه كالسكه بد است، همه را سواره مى رفتم و مكرر از اين رودخانه كه ذكر شد بايد گذشت، بعد از طى يك فرسنگ و دو فرسنگ دست چپ دره وسيع ديگرى پيدا شد كه دامنه هاى كوه مشو بسيار بسيار قشنگ و دورنماى بسيار خوب نشان مى دهد كه نقاش اگر پرده بردارد بسيار بجا خواهد بود، اينجا راه دو تا مى شد، از اين راه دست چپ و دره كالسكه و عراده مى رود به مرند قدرى دورتر است، راه راست كه تيرهاى تلگراف هم از اين راه است نزديكتر است اما كالسكه نمى رود، ما از راه تلگراف رفتيم. سپهسالار، سواره ها، سايرين همه از راه كالسكه رفتند، در ركاب وليعهد، عضد الملك، سياچى و غيره، پيشخدمتها امين السلطان بودند. باز دره تشكيل داده شد كه آب على حده كمى داشت، مى آمد قاطى رودخانه اولى مى شد. همه جا طرفين راه حاصل است. كوههاى رنگارنگ مهيب پست و بلند كه بعضى كه حاصل است و گويا ديم هم هست، اسب فرو مى رود. اصل زمين و جاده بدگل و باطلاق است به زحمت مى رفتيم، خيلى رانديم زير راه، شوردره كه خالصه و دست وليعهد است به ناهار افتاديم، اهالى اين ده به خيالى كه ما از آن راه مى رويم رفته بودند جلو آنجا، دوباره برگشتند اينجا، عرض داشتند، به يك خريت و نفهمى و قال و مقال عرض مى كردند كه حساب نداشت. من سوار شده رفتم. آنها را فرستادم پيش وليعهد، گفته بود چه مى گوييد، گفته بودند كه ما از دست تو، به عرض مى رويم و فرياد مى كردند. زن و بچه هم توى ده گريه و فرياد مى كردند. خلاصه يك افتضاح غريبى كردند، دهش هم بسيار كثيف، بى درخت بود. دست راست كه نزديك بود، كوههاى سنگلاخ سختان غريبى داشت، بسيار مهيب، عجيب، اما ارتفاعى نداشتند تا همينطور
ص: 46
دره را گرفته رفتيم سر گردنه. چندان ارتفاعى از اين طرف نداشت. گردنه راحت، راهش هم خوب بود. اما آن طرف كه وارد جلگه مرند مى شود خيلى سرازيرى و گود بايد رفت، از اين جهت هواى جلگه و مرند معتدل است و در تابستان گرم مى شود. خلاصه بالاى گردنه كه رفتيم چشم اندازى ديده مى شود كه در هيچ جاى عالم همچه چيزى نيست.
پشت سر شهر و جلگه تبريز تماما پيداست، الى همه جا [227] جلو جلگه مرند كه انصافا عجب جلگه ايست و قصبه مرند و دهات زيادى كه در جلگه است و باغات و زراعات و غيره و اطراف جلگه مرند همه كوهستان است، از جلو سمت مغرب از پشت كوههاى يكانات سر كوه آقرى داغ پيدا بود كه بسيار بسيار كوه باعظمتى است، پربرف كه هيچ لكه نداشت. از كوه دماوند منظر و دور كوه و ارتفاعش بيشتر است، اما سر دماوند مثل قند تيز است، سر اين كوه پهن است، تيز نيست، خيلى كوه عظيمى است، ثلث كوه پيدا بود. طرف دست راست، سمت شمال كوههاى بزرگ پربرف قراجه داغ كه كوه جله و سلطان سنجر و غيره است، پيدا بود. سمت دست چپ كوه مشو كه تمام زنجيره اش از اول تا آخر پيداست پيدا بود، كه آبهاى اين طرفش به دهات و جلگه مرند مى آيد. برف زياد و ارتفاع زياد، دره هاى خوب دارد. طرف مابين جنوب و مغرب هم باز كوههاى بزرگ برف دار از دور خيلى نمايان بود. خلاصه همچه چشم اندازى كمتر ديده بودم، بلكه هيچ نيست. پياده شده، به همه جا دوربين انداختم، تماشا كردم، از قضا هوا هم صاف بود، بعد سوار شده سرازير شديم. سه ساعت به غروب مانده وارد منزل شديم، يعنى از توى قصبه مرند گذشته، آن طرف در صحرا چادر زده بودند. قصبه مرند بايد دو هزار خانه بشود، بسيار قصبه تميزى است، باغات زياد دارد، آب زياد دارد، حمام، بازار، دكان، همه چيز دارد. امام زاده توى قصبه هست. نعمت الله بيك مرندى سرهنگ توپخانه، خانه دارد، از در خانه او گذشتيم، خودش هم بود. اينجاها از اهل نظام، از توپچى و سرباز، خيلى است. الحمد لله، احوالم خوب است، همه راه را امروز سواره
ص: 47
آمدم، بسيار خسته شدم، حسينقلى خان برادر سارى اصلان با اسب خودش از تبريز آمده بود، عريضه آورده بود كه از پل ميانج نمى توان عبور كرد، خراب شده است، بنا شد حاجى سرور و غيره يا از راه خلخال يا مراغه بروند. الحمد لله كه حرم همراه نياورده بوديم، خليل خان غلام پيشخدمت يكانى كه مرخص خانه است اينجا ديده شد، ريش بلند تازه حنابسته، بسيار مرد فضولى بود، بيخود مى گفت ارسى را همينجا فلان كوه قتل كرديم، گفتم اگر قتل كردى پس چطور رفتند تبريز، خفتى به خان حاصل شد [228]
بايد برويم به گلين قيا، چهار فرسنگ راه است، سوار شديم، قدرى به اسب بعد به كالسكه. صاحب ديوان، سپهسالار، وليعهد و غيره بودند. رانديم رو به مابين شمال و مغرب، راه كالسكه بد نبود، قدرى كه رفتم حضرت قلى خان آيرنلو با پسرهايش و غيره، حسين خان حيدرانلو با سواره حيدرانلو كه در اواجق چالدران خوى مى نشينند آمده بودند، ايستاده بودند، سواره ديده شدند، كرد حيدرانلو خيلى با اكراد ساوجبلاغ و كردستان اختلاف وضع و لباس و اسلحه دارند، خوب سوارى هستند، صحبت شد.
امروز صحرا كلا حاصل است و گلهاى زرد و سفيد در دامنه كوهها و صحرا زياد بود.
دست راست دامنه كوهى پيدا بود، گل زرد زيادى داشت، خيلى باصفا بود. رفتم آنجا، به ناهار افتاديم. سواره هاى حيدرانلو پايين بازى كردند. طپانچه انداختند. هوا امروز گرم بود. حاجى عيسى خان تفنگدار كه حالا معاف است و در مرند است با ريش سفيد آمده بود، صحبت كرد. سوار شده رفتم، كالسكه دست چپ جلگه مرند خيلى كه مى رود آخرش تنگ مى شود و كوه مشو كم كم كوچك شده با كوههاى روبرو يك دهنه و دروازه مانندى مى سازند كه راه خوى و سلماس از آنجاست كه از مرند مى روند. خلاصه از رودخانه گذشتم كه از راست به چپ مى آمد، آبش گل آلود است، اسمش زيل بين است.
ص: 48
همه رودخانه كه ديده شد گل آلود است، مى رود به ارس مى ريزد. از اين رودخانه به آن طرف كم كم جلگه مرند تنگ مى شود تا مى رسد به ده چرچر كه سر راه و دست چپ جاده است. رودخانه هم از نزديك اين ده از راست به چپ مى آيد. گفتند رود هرزند است و تابستان خشك مى شود. از اين چرچر به آن طرف راه پست و بلند و كوههاى طرفين راه و تپه ها نزديك به جاده است، تا از يك گردنه كوچكى بالا مى رود. آن طرف تركيب صحرا و تپه ها عوض شده طور ديگر مى شود، باز هم همينطور سربالا، سرپايين مى رود، صحرا باز سبز و گل است، بعد مى رسد به صحرا و جلگه كه وسعتى پيدا مى كند. صحرا سبز پرگل، دست راست از دور كوه برفى [229] بزرگى پيداست مشهور به كوه قره چى، كوه سخت پربرف بزرگى است، سه قله دارد، پشت آن محال ديزمار قراجه داغ است. دست چپ باز به فاصله كم تپه است، تا آخر جلگه رسيديم به منزل.
دست راست نزديك منزل دهى بوده است، آيران دبى مى گفتند، دهات و آبادى خيلى است، همه را نمى توان نوشت و لازم هم نيست. يك قوچچه در كوه يامچى زده بودند، ارقالى، معلوم است اينجاها شكار دارد.
بايد برويم به كنار ارس. صبح زود برخاستم، حمام سرتن شورى رفتم، هوا ابر و باران شديد شد، متصل مى باريد، زمين سراپرده هم بعينها كوير (1) حوض سلطان بود، همه صحراى سبز و چمن را گذاشته بودند توى زمين خشك زده بودند، گل غريبى شده بود، از حمام درآمده سوار شديم به كالسكه. هوا مه تاريك است. اطراف هيچ ديده نمى شد.
افتاديم به راه، يعنى مهندس جلو آمده راه ساخته است. اصلا هيچ نساخته است. بسيار
ص: 49
بد، ثانيا خودش هم پيدا نبود كه بلدى بكند، خلاصه از راهى كه كالسكه رفته بود رفتيم، اين ده گلين قياى پدرسوخته را هم هيچ نديدم كه كجاست، اما جلگه وسيع حاصلخيز است. به علت باران از جاده نمى شد خارج شد. همه حاصل و گل است، دهات بعضى دون بعضى در اطراف پيدا بود، اما مه نمى گذاشت جايى ديده شود، به قدر يك فرسنگ كه راه رفتم مابين مغرب و شمال به دهنه دره ديز رسيديم، گردنه كوچكى را بالا رفتم و سرازير شديم. سر اين گردنه سرحد مابين مرند و گرگر است. رودخانه گل آلودى كه بقدر 4 سنگ آب داشت از دره مى گذشت يك راست مى رود قاطى ارس مى شود، طرفين راه كوههاى بلند سنگى است، بسيار سخت و سبز و پرگل است بسيار مهيب است. راه كالسكه اش بسيار بسيار بد است و سنگلاخ. قدرى كه رفتم سوار اسب شدم، پدرسوخته دمل زانوى چپم تازه باز درآمده خيلى اذيت مى كند، عجب گير دمل افتاده ايم، همه جا با باران آمديم، طرفين راه آسياب زيادى گرگرى ها ساخته اند، نو، گذاشته اند از بالا آب مى ريزد به آسياب. يك فرسنگى كه رفتم [به] دهنه تنگى رسيديم، طرفين دهنه دو برج ساخته اند، قراول سواره دارد. قلى خان پسر رحيم خان سرتيپ فوج 2 جلو آمده بود، پسره جاهل خرى است. بعد از اين بروج كم كم كوههاى طرفين كوچك مى شود. قدرى كه رفتم دست راست توى گلزار زرد به ناهار افتاديم.
جلگه گرگر و رود ارس و آن طرف خاك روس پيدا بود. بعد سوار شدم، قدرى رفتم به كالسكه نشستم، خيلى راه بدى بود اما از جهت باران و دمل [230] از كالسكه درنيامدم، تا رسيديم دهنه دره تمام شد. جلگه گرگر پيدا شد. كوهها از دست چپ و راست، راست كشيده شدند، جلگه گرگر بسيار خوب و باصفاست، اما بر پدر باران لعنت كه نگذاشت چيزى بفهميم، بسيار جلگه پرحاصل است، دهات خيلى معتبر دارد، از جمله دست راست دهى ديده شد، دامنه كوه معروف به علم دار، چهارصد خانوار است، خيلى معتبر است و همچنين دهات معتبر خيلى دارد. محال گرگر هشت فرسنگ طول
ص: 50
دارد، دست چپ آخرش باز به خاك ارس بار مرند مى رسد، دست راست به محال ديزمار قراجه داغ منتهى مى شود. تا رسيديم به ده شجاع كه سر راه است مقابل شجاع يعنى نزديك ده كوه غريبى است، مثل دماوند، مخروطى، سرتيز بالا رفته است، كوهى است سنگى اما بسيار قشنگ، سبز، دامنه اطرافش خيلى خوب، در حقيقت بچه دماوند است، اما ارتفاعش زياد نيست، اگر از سطح زمين تا قله هزار ذرع باشد. اما اين كوه معروف است به اوچ داغ، يعنى سه كوه كه اولش همين است كه در دامنه شجاع است.
يك فرسنگ به خط مستقيم كه به طرف دست راست مى رود، مى رسد به كوهى كه آن هم مخروطى شكل است، اما ارتفاعش خيلى كمتر از اين است. به غير از آن كوه باز يك فرسنگ به خط مستقيم مى رود به كوه مخروطى ديگر مى رسد كه از اين كوه اولى مخروطى اول شجاع، خيلى بلندتر و قوى تر است.
خلاصه وارد اردو شديم، يعنى يك فرسنگ پايين تر از شجاع هزار قدم به كنار ارس مانده افتاده اند، چون سواحل اين طرف ارس همه زراعت است دورتر از رودخانه زده شده است. سه ساعت به غروب مانده وارد شديم، هوا متصل بارانى بود، الى يك ساعت از شب رفته كه قطع شد. اين طرف ارس تلگرافخانه و تذكره خانه و چاپارخانه است، آن طرف ارس از بناهاى روسها با دوربين ديده شد، بعضى ابنيه عاليه ساخته اند كه معروف است. اين محلها به معبر جلفا [معروف است.] هنوز منچيكوف مهماندار وارد نشده است، عصرى با دوربين ديدم يك فوج سواره نظام با موزيكان وارد جلفا شدند [231] امروز در جلگه گلين قيا تيمور پاشا خان ماكوئى با اعيان ماكو و سواره ماكو و سواره اكراد جلالى و غيره از ماكو آمده بودند، ديده شدند، صحبت شد. خيلى بودند.
در اين منزل توقف شد. ديشب الى صبح باران آمد، صبح برخاستم هنوز منچيكوف
ص: 51
به علت ناخوشى و يك پلى [كه] در عرض راه مى سازند براى عبور كالسكه، نيامده است، حالت عجيبى داريم، در حقيقت سرگردان هستم، ول معطل هستم، امروز پيشخدمتها و غيره هم هيچ پيدا نيستند، هركس فكر كار خودش است. آدمهاشان را روانه تهران بايد بكنند، اينجا هم ريخته اند، ماكوئى، كرد، آذربايجانى و غيره و غيره، كار زياد.
خلاصه تلگرافخانه در خاك ايران است، با تهران مخابره شد، قوللر آقاسى، نايب ناظر، شاطرباشى چپه، برادرش، صارم الدوله، جوجه، فراشباشى، آقا حسينعلى آبدار، داداش، حبيب الله سقا، ميراخور، ابراهيم خان، اشرفى و غيره و غيره همه بايد برگردند، حبيب ديوانه هم الى تبريز همراه بود، يك يابو به او دادم، پول هم بقدر شصت تومان از من گرفته است، كوه بزرگى برف دارى طرف شمال آن طرف ارس پيداست، گفتند كوه اردوباد است.
همين روز منچيكوف رسيد به جلفا، امين السلطان، كربل سوار قايق شده، به زحمت آن طرف رفتند، باز آمدند، اين قايقها و اسباب مال زن محمد رضا خان (1) سرتيپ مرحوم گرگرى است كه حالا رحيم خان سرتيپ داماد اوست و در حقيقت حكومت گرگر با اين زن (2) است، خيلى هم پير است، اسمش حاجى طيلى خانم [است].
خلاصه هوا صبح ابر بود، باز هم قدرى باريد، اما ايستاد، آفتاب شد، كردها و ماكوئى ها را سپهسالار حضور آورد، بنا شد امروز از آب ارس گذشته آن طرف برويم
ص: 52
خلاص بشويم اما گفتند آب زياد است و كشتيها بى اعتبار، خطر دارد. سپهسالار، امين السلطان را فرستادم لب رودخانه كه امتحان بكنند كشتيها را، آنها رفتند، من هم متصل با دوربين نگاه آن طرف آب [232] را مى كنم، چشمم تيره شد، از سپهسالار و غيره هم خبر نمى رسيد، مهدى قلى خان، باشى را هم فرستادم، باشى كه آمد. مأيوس بود، (1) از عبور، چيزها گفت تا آخر با دوربين ديدم، كشتى را طناب بسته و اسبابى داشتند مثل جراثقال مى پيچند، كشتى مى رود آن طرف، ديدم خوب رفت و خوب برگشت، خاطر جمع شدم، نماز كرده رخت پوشيدم وليعهد آنجا بود، گريه كرد، نايب ناظر، كربلائى حسين، جوجه، سايرين، مثل تعزيه روى پا مى افتادند، گريه مى كردند، بعد سپهسالار آمد، گفت مى توان رفت، سوار اسب شدم، حالت غريبى مردم اردو و غيره داشتند، تعجب، بهت، گريه، خلاصه از چادر الى لب رودخانه دو ميدان اسب بود، اما راهى از اين بدتر نمى شد، گل باطلاق، نهر، سواره هاى غلام كرد ماكوئى و غيره دو طرف صف كشيده بودند، سيد، گدا، درويش، عرضه چى، ديگر آخر نفسشان بود، معركه مى كردند، شاطرباشى چپه چشمهاى شهلا را اشكى مى كرد، عبد القادر خان ميراخور، ابراهيم خان و غيره گريه اى شده بودند، از اسب پياده شده ديدم آب غريبى است، خيلى تند، عريض، گل آلود، مهيب، بى سؤال و جواب نشستم به قايق. سپهسالار، صاحب ديوان، وليعهد، عكاس، شاهزاده، مهديقلى خان، باشى، مليجك، امين السلطنه، امين السلطان، آقا محمد على، كربل، عضد الملك [بودند]، نشستم، قايقچيها خيلى مهارت دارند، خيلى راه ما را با طناب زور كشيدند سربالا بروند تا نزديك درخت بيدى آنجا طناب را جمع كرده توى قايق مى گذارند بعد قايق را ول مى كنند، آب تند مى برد و قايقچيها پارو مى زنند، تا مى رسد به جزيره كوچكى كه در وسط رودخانه است كه فاصله
ص: 53
شده است ميان آبها، اما آب آن طرف تندتر و زيادتر است. بعد از اين جزيره الى ده بيست قدم تخته بندى كرده اند، معجر گذاشته اند [233]، آخر آن دو قايق را به هم جفت كرده رويش را تخته گذاشته اند و با طناب كلفت به آن طرف آب بسته است كه با آن اسباب مى چرخانند، يواش يواش مى رود آن طرف، اگر خدا نكرده طناب پاره بشود آدم و اين كشتى يك راست به درياى مازندران مى رود. الحمد لله به سلامت وارد كناره شديم.
منچيكوف با صاحب منصب زيادى ايستاده بودند، صحبت شد، منچيكوف ناخوش بوده است و خيلى پير و خرفت شده است، خيلى تفاوت كرده است با پنج سال پيش.
امروز وليعهد در توى قايق احوالش به هم خورد، كم ماند قى كند، دمر افتاد، گيج شد، خيلى ترسيده بود، خلاصه از جلو فوج سواره دراقون كه متعلق به وليعهد است گذشتم، خيلى شان پياده ايستاده بودند، تفنگهاشان سوزنى و از سيستم Breden كه در كارخانه هاى خود روسيه ساخته اند هم مشق پياده مى كنند هم سواره، موزيكان هم داشتند، سواره هم قدرى مشق كرده، سركرده اين فوج سواره اسمش كپرميلوتين وزير جنگ هم بوده است، حاكم ايروان كه اسمش Roselavelef بود، مرد ريش و سبيل و مو سفيدى است، صاحب منصب كل قشون سمت ايروان، اسمش Prince Amilakh Varof ديده شد، او مشق مى داد، بسيار مرد قوى هيكل است چانه را مى تراشد، جنبين ريش دارد، جو گندم، اين صاحب منصبان و اين فوج سواره همه در جنگهاى عثمانى در سمت ارزنة الروم بوده اند، اغلب سربازها نشان سنت ژرژ داشتند. بيگلروف (1) ديده شد. از پنج سال تا حال هيچ تفاوتى نكرده است، همان بيگلروف است. بعد آمديم توى اطاق، جاى
ص: 54
خوبى بود، وليعهد، صاحب ديوان رفتند، بعد باز هوا بر هم خورد و ساكت شد. دو دفعه هم قايق و كشتى رفت و آمدى كرد [234] بعضى از بارها را آوردند آن طرف معركه بود، يك بگيربگير غريبى بود، سگ صاحبش را نمى شناخت هر قايقى كه مى رسيد مى خواستند هزار بار گذاشته و هزار نفر بنشينند، بيايند و نمى شد طورى حاجى حسن سربارها بود، داد مى زد كه صدايش پيش من مى آمد. ناصر الملك، محقق، موچول خان، صنيع الدوله، فرخ خان، حكيم الممالك، همه سرگردان، ويلان، روى بارها نشسته بودند.
يك دفعه هم توى قايق نشستند، بعد شلوغ شد، رفتند بيرون. تلگراف كرديم كه ديگر شب كسى نيايد، صبح بيايند. طولوزون شب را آمد رسيد.
خلاصه آنها شب را آن طرف ماندند، صبح همه آمدند با بارها. الحمد لله همه صحيح سالم رسيدند.
روس [ها] شب آتش بازى كردند، هوا خيلى سرد بود، نمى شد تماشا كرد، از صداى آتشبازى اسبهاى سواره نظام تماما فرار كرده بودند، باز همه را به زحمت گرفته بودند.
الحمد لله تعالى شب شام خورده راحت خوابيديم.
بايد رفت به نخجوان، پنج فرسنگ راه است، صبح ناهار را در منزل خورديم، همه سوار كالسكه شديم، چند نفرى از سادات و علماى اردوباد آمده بودند ايستاده بودند، صحبتى شد، سوار شدم، موچول خان هم توى كالسكه من نشست، آقا محمد على هم پشت كالسكه، يك نفر هم از قزاقهاى مخصوص امپراطور كه براى قراولى ما فرستاده است جلو كالسكه نشسته بود، با يك كالسكه چى، تند رانديم، كالسكه هاى ديگر عقب سر ما آمدند. اين صحراها همه گل زرد، سفيد و لاله است. طرفين جاده الى دو سه فرسنگ همه كوه است. كوههاى سخت سنگلاخ بى علف. برخلاف كنار راه و صحرا
ص: 55
همه گل است، اما زمينها پست و بلند خيلى دارد و كوهها تا يك فرسنگ بيشتر خيلى به جاده نزديك است. راه كالسكه سنگ ندارد اما راه خوبى هم نيست، همان قدر است كه جاده را [235] صاف كرده روى نهرها پل ساخته اند كه عراده عبور مى كند. يك فرسنگ كه رفتيم طرف دست چپ در دهنه دره بزرگى دهى ديده شد، اسمش جلفاست و اين معبر جلفاى ارس هم كه گذشتيم به اسم اين ده معروف است، بعد از اين ده الى جلگه نخجوان ده و آبادى نديدم. خلاصه رانديم، تند، سه فرسنگ كه طى شد به كنار رودخانه النجه چاى رسيديم. لب رودخانه چادر زده بودند، پياده شديم، قدرى نشستيم، اسبهاى كالسكه را عوض كردند، رودخانه از طرف دست راست از دره اى مى آيد و به ارس مى ريزد، آب زياد گل آلودى داشت، به تازگى براى عبور ما نصف رودخانه را جسرى (1) از تخته بسته بودند، قدرى از آب را با كالسكه رفتم، بعد از جسر گذشتيم، رانديم تا رسيديم به اول جلگه نخجوان، اينجا كوههاى طرفين دست راست و چپ خيلى دور مى شود. دست راست پشت كوههاى سنگى كوههاى بزرگ برفى هم پيدا بود و سمت دست راست كوهى بود يك پارچه، سنگ خيلى بزرگ و بلند و خيلى سخت كه مشهور است به ايلان داغى، خيلى كوه سنگى غريبى است، هيچ جا همچه كوه نديده بودم، سواره قزاق، سواره هاى طايفه كنگرلو لباس سفيد داشتند، يال پوش اسب قرمز خيلى بودند، همه جا براى احترام حاضر بودند. جلگه نخجوان بسيار باصفاست، سبز، خرم، پرگل، پرحاصل، دهات زياد در اطراف اردو پيدا بود، دست راست بعضى قطعه ها بود، نيم فرسخ طول و عرض، همه اش يك سره لاله بود، مثل خون، اما صحرا چنان گل بود كه به وصف نمى آيد، اسبهاى كالسكه توى گل همه ماندند، به زور مى رفتم، در جاده تا
ص: 56
زانوى اسب به گل مى نشست. تا رسيديم نزديكى شهر، تماشاچى، رعيت از ارمنى، مسلمان [236] خيلى بودند، خوانين نخجوان، سوارها، صاحب منصبان روس همه پشت كالسكه اسب مى تاختند. مهربان خان پسر اسمعيل خان، پسر احسان خان (1) گور به گور سواره مى آمد، از او بعضى تحقيقات مى كردم. جوانك فضولى به نظر آمد، ريش هم
ص: 57
ص: 58
داشت، اما ريش عجيبى بود، كوسه ريش پهن بود، زبان روس هم مى دانست.
خلاصه، نزديك شهر يعنى نيم فرسنگ مانده رودخانه ديدم، دست چپ كه آب گل آلود زيادى دارد، گمان نمى كردم كه بايد به اين آب زد، ديدم كالسكه ايستاد.
سپهسالار، پرنس، عضد الملك آمدند كه بايد به اين رودخانه زد، تعجب كردم كه هيچ سابقه نداشت، قدرى متحير ماندم، خيلى خيلى آب تند تيز بدى بود، معروف است به رودخانه نخجوان، تعجب است كه چرا اينجا پل نساخته اند. خلاصه، پرنس گفت كالسكه كه نشسته ايد سنگين است و آب مى رود تويش، بايد به كالسكه سرباز و سبك نشست.
پياده شدم، رفتم به آن كالسكه، درشكه كوچك نجسى بود، سه اسب مفلوك هم بسته بودند، سواره هاى كنگرلو زدند به آب، آب الى پشت كون اسبشان مى زد، جلو آب را گرفتند، پياده هاى نخجوانى هم اين ور آن ور درشكه را گرفته و پشت درشكه پر شده اند، متصل قال مقال مى كنند، حالا مانده است كالسكه را بخوابانند، سپهسالار هم جلو من ايستاده است، توى كالسكه صاحب منصبان روسى هم با سواره قزاق و غيره توى آب، پشت سر، پيش رو، معركه بود، زديم به آب، بسيار بسيار بسيار احتياط داشت، خدا رحم كرد، هيچ همچه خطرى نمى شود، مثل اين بود كه آدم كالسكه را به دريا بزند [237] تمامى هم نداشت چند شقه بود، خلاصه هرطور بود سلامت جستيم، الحمد لله تعالى با همان درشكه، سپهسالار هم همان طور ايستاده بود، تند رانديم به شهر، دو ساعت و نيم به غروب مانده رسيديم. شهر بسيار كثيف و كوچه ها لجن دارد، متعفن، هزار و پانصد خانه مى شود، نصف ارمنى، نصف مسلمان است، دو آثار خرابه از خيلى قديم در گوشه يعنى چسبيده به شهر بود، مسجد بوده است، گويا در استيلاى اسلام اعراب ساخته باشند يك كليساى خوب روسها ساخته اند، يك كلوپ يعنى مهمانخانه مانند چيزى هم ساخته اند. چند عمارت ديگرى كه ديوانخانه و غيره باشد ديده شد. با
ص: 59
عمارت حاكم كه در آخر شهر و منزل ما بود غير از اينها ديگر هيچ ندارد ده كند (1) سولقان خيلى بهتر و آبادتر از اينجاست. دختر و زنهاى ارمنى و مسلمان خيلى خيلى خوشگل داشت، بسيار خوب بودند. عمارت حاكم جاى خوبى است، به طرز فرنگستان عمارت ساخته اند، باغى در جلو دارد، اما خيابانها همه گل است، نمى شود راه رفت. جمعيت اين شهر به چهار هزار نفر نمى رسد، فوج ساخلو اينجا با لباس خوب و صاحب منصبان و حاكم اينجا صف كشيده دم در عمارت بودند، كالسكه هاى عقبى ها هم به سلامت رسيدند، اما همه ترسيده بودند. امشب بارهاى روسها نرسيده بود، شام را بسيار دير دادند.
كسانى كه در اين سفر فرنگستان همراه هستند از اين قرار است:
سپهسالار، عضد الملك، ناصر الملك، امين السلطان، امين السلطنه، آجودان مخصوص، فرخ خان، صنيع الدوله، محقق، مهديقلى خان، جعفر قلى خان، باشى، شاهزاده، (2) ناظم خلوت، حاجى حيدر، موچول خان، طولوزون، آقا محمد على، حكيم الممالك، مليجك، حاجى حسن، آدم سپهسالار، آدم عضد الملك، آدم عكاس، آدم امين السلطنه [238]
بايد برويم باش نوراشين كه يكى از دهات محال شرور ايروان است 55 ورس روسى راه است، هر هفت ورس يك فرسنگ است، هشت فرسنگ چيزى بالا راه است، ناهار را نخجوان خورديم، هواى خوب بود، سوار كالسكه شده رانديم. مهديقلى خان در كالسكه پيش ما نشست، تيمور پاشا از جلفا اينجا آمده است كه ايروان آمده از آنجا به ماكو برود، همه جا الى منزل اين هشت فرسنگ را همراه كالسكه چاپارى دوان دوان آمد
ص: 60
و بعضى اطلاعات از كوه و صحرا مى داد، بسيار مفيد شد براى روزنامه و پسر جوانى هم دارد. آن بيچاره هم همه جا اسب مى تاخت، مى آمد.
خلاصه رانديم، قدرى كه رفتيم دست چپ رودخانه ارس بسيار نزديك شد، به مسافت يك فرسنگ كمتر همه جا از همين قدر مسافت راه مى رفتم، آن طرف ارس از محال قره قوينلوى خالصه خوى و خاك و املاك ماكوست. صحرا امروز چندان پرگل و خوب نبود. دست راست همه جا كوه است، اول كوههاى خشك پست. پشت اين كوهها كوههاى بزرگ برف دار پيدا بود كه كوه قپان معروف است. اين طرفش خاك نخجوان است، آن طرف خاك قراباغ (1) است، 18 ورس كه دو فرسنگ نيم مى شود، هيچ آبادى در طرفين راه ديده نشد. راه كالسكه هم گاهى گل بود، گاهى خشك. تا رسيديم به بيوك دوز، چاپارخانه است، ايستاديم، اسبها را عوض كردند. رانديم، نيم فرسنگى كه رفتم به دهى رسيديم اسمش خوج بود، ملك اولاد احسان خان است، اسمعيل خان و كلبعلى خان، ده كوچكى بود، بعد از آن در دامنه كوه دست راست هم دو ده پيدا شد تا رسيديم به چاپارخانه قيوراق كه ده بزرگى است، آنجا پياده رفتم اطاق، اسبها را عوض كردند، نماز كردم، كوه آقرى از اين طرف دست چپ پيدا مى شود، اگرچه ابر داشت درست پيدا نبود، اما قدرى از دامنه اش پيدا بود، بسيار كوه بزرگى است، دامنه وسيعى بزرگى دارد [239]. دور دامنه آقرى دو دفعه قطرش از دماوند بيشتر است. اين كوه دو قله مخروطى دارد به هم چسبيده و نزديك اين طرف آقرى كوچك مى گويند كه تماما دورش خاك ايران است. قله (2) آقرى بزرگ و طرف شمال مغربش خاك روس است، طرف جنوبش هم كه خاك بايزيد عثمانى بود حالا در تصرف روس است. از اينجا تا معبر
ص: 61
شاه تختى نيم فرسنگ راه است، شاه تختى دهى است اين طرف ارس در بلندى افتاده است، مشرف به ارس، اينجا تيمور پاشا كشتى دارد كه عبور از سمت خوى، ماكو، مراغه، ارومى به اين طرف از اين معبر مى شود. آن طرف ارس كه خاك ماكو و خوى است آن قدر گل لاله قرمز و گل سفيد و رنگهاى ديگر ديده مى شد كه اسباب حيرت بود. پنج فرسنگ مسافت تماما لاله قرمز بود، پنج فرسنگ تماما گل سفيد، بسيار بسيار تماشايى چيزى بود، ماكو و قلعه ماكو هم توى دره بود، جايش را تيمور پاشا نشان داد، اما پيدا نبود. از اينجا به ماكو هفت فرسنگ راه است.
خلاصه سوار شديم، تند رانديم، دو فرسنگى كه رفتم به جلگه محال شرور رسيديم كه حالا حكومت عليحده قرار داده، حاكمى دارد، بسيار جاى آباد است ده روى ده و حاصلخيز، باغات و اشجار زيادى دارد، ارمنى، مسلمان، در دهات مى نشينند، مسلمان بيشتر است، قريب شصت پارچه ده در يك صحرا و محوطه است، اكثر آبادى دست چپ است، مى رسد الى كنار ارس و اين محال از رودخانه آرپه چائى مشروب مى شود كه رودخانه عظيمى است و همه آبش صرف باغ و زراعت مى شود و منبع اين رودخانه از محال دره الاكوز و از كوه الاكوز مى آيد.
خلاصه از توى ده و باغات و غيره عبور شد. باش نوراشين كه منزل است پيدا شد، دست چپ اما رودخانه [اى] فاصله بود، در ميانه بايد يك فرسنگ بالاتر رفته از پل بگذريم، دوباره برگرديم، رفتم، اين طرف پل ده ديزه است، مسلمان نشين است، پلى بسيار خوب [240] از چوب و آهن ساخته اند، طولانى. آن طرف پل ده نورآشى است كه ارمنى [ها] مى نشينند.
رانديم رو به منزل، نزديك غروب رسيديم خانه اسمعيل بيك كه در همين ده ساخته است، منزل حاكم اينجاست. ما اينجا منزل كرديم، بسيار خانه خوبى است، به طرز فرنگى ساخته است، خودش هم لباس و كلاه روسى دارد. فوج ساخلو ايروان ايستاده
ص: 62
بودند، موزيك زدند، سواره قزاق و مسلمان و غيره، صاحب منصبان از هر قسم خيلى بودند، در راه نيمه راه منزل كمال احترام و خدمت را مى كردند.
بايد رفت به ايروان، 87 ورس راه است، صبح زود از خواب شيرين برخاستم، چون راه دور بود حاضر شديم، كالسكه ها هم حاضر شدند، سوار شديم، رانديم خيلى راه كه رفتيم شبيه به دره بود، يعنى طرفين راه كوه نزديك به جاده بود، دست چپ باز دهات زياد بود، اقرى داغ هم پيدا بود، طرف چپ اما ابر و مه زيادى داشت، نگذاشت تماشا كنم، فرخ خان پيش ما نشسته بود، به ارس امروز خيلى نزديك شديم اما در گودى بود، رودخانه اش پيدا نبود، تا رسيديم به صدرك كه ده حسين خان (1) سردار بوده است، حالا خالصه است 22 ورس راه بود، ده بزرگى است، آبش رودخانه است، از كوه مى آيد
ص: 63
طرف دست راست اينجا اسبها را عوض كردند. رانديم، بعد از صدرك كوههاى چپه و راست عقبتر مى رود، يعنى كوههاى دست راست بقدر يكى دو فرسنگ عقب مى رود و پشتش كوههاى برفى هست، دست چپ جلگه مى شود مى رود الى كوه آقرى و كوههاى سرحدات قديم روس و عثمانى كه آن طرف كوه خاك قارص و بايزيد بوده است، حالا روسها كه آنجاها را گرفته اند سرحد را پيش برده اند به آن طرف كوهها، از جاده الى كوه آقرى، ده فرسنگ مسافت دارد، قدرى كمتر.
خلاصه رانديم تا رسيديم به دولو كه 18 ورس راه بود، ده معتبرى است، قجرهاى قديم دولو اينجاها مى نشستند، بالاخانه را حاضر كرده بودند، از پله زيادى بالا رفتيم، اينجا ناهار خورديم، آب اين ده هم رودخانه است، از كوه دست راست مى آيد، دهات اينجا باغات و اشجار زياد دارد [241] خلاصه سوار شديم، رانديم، اين دفعه آجودان مخصوص را در كالسكه نشاندم، هوا هم ابر شد، باران هم خيلى آمد، اما در ورود ايروان هوا باز شد آفتاب شد، خلاصه از دولو به قمرلو رفتيم، 18 ورس بود، از قمرلو به آق حمزه لو كه 15 ورس است، از آنجا به شهر ايروان 13 ورس، آبادى و دهات زياد و باغات و اشجار خيلى امروز از دولو به اين طرف ديده شد، اغلب دهات ارمنى مى نشينند، محال و ودى باسار، كرلى باسار، زنگى باسار و غيره بود، زراعت زياد كرده بودند. دو ساعت و نيم به غروب مانده شهر ايروان پيدا شد. سواره مستقبلين، پياده صاحب منصب قزاق و غيره از هر جور زياد از حد بود. ارمنى، مسلمان.
شهر ايروان در ميان دره تپه واقع است، باغات و اشجار دارد، اما شهر خراب كثيفى است، محله مسلمانها كه از قديم بوده است در روى تپه و دره هاست، طرف جنوبى شهر را روسها و ارمنيها تازه عمارت و بنا ساخته اند كه در حقيقت محله روسها و ارمنيها سوا شده است و در اينجا حاكم ايروان عمارت خوبى ساخته است، به طرز فرنگى، جلو عمارت كوچه عريضى است، طولانى، آن طرف كوچه باغ عامه ساخته است. درخت
ص: 64
دارد، اما كوچك است يك مهمانخانه هم آن طرف باغ است كه اغلب پيشخدمتها و غيره آنجا منزل كرده اند. خلاصه وارد كوچه جلو عمارت حاكم شديم، يك فوج سرباز ايستاده بودند، با صاحب منصبان زياد، از كالسكه پياده شديم، جلو فوج راه رفته جنرال كامارف كه رنگ بسيار زردى داشت ريش هم داشت سركرده قشون ساخلو ايروان است، صاحب منصبان را معرفى كرد، سربازها مثل سگ اوّرا مى كشيدند طرفين راه هم از زن و مرد، ارمنى، فرنگى، مسلمان مملو بود. رفتيم به اطاق تالار سلام حاكم، توى تالار در بالا صورت پرده بزرگى از امپراطور گذاشته بودند، چهار (1) چوب مطلاى خوبى دارد. اعيان، اشراف، وجوه شهر دور تالار ايستاده بودند. حاكم ايروان معرفى كرد.
كشيشهاى اوچ كليسا (2) از جانب خليفه بالا ايستاده بودند، يك كشيش اصفهانى به فارسى ترجمه نطق كشيش بزرگ را كه از جانب خليفه آمده بود كرد، خيلى مفصل، جر آمدم، آخر هم زبانش بند آمد، بعد كلانتر شهر كه مرد كوتاه قد ريش توپى سياهى بود عينك آبى داشت نطق مفصلى را خواند، بعد رفتم اطاق ديگر راحت شديم. مردم همان طور الى نصف شب ايستاده بودند، دختر و زنهاى فرنگى ارمنى خوبى [242] دارد.
شب را باغ عامه و غيره را چراغان بسيار خوبى كرده بودند.
در ايروان توقف شد، ناهار را منزل خورده، بعد از ناهار رخت پوشيده سوار كالسكه شديم براى اوچ كليسا. اول قدرى كه رفتم كالسكه دم بازارى ايستاد بايد برويم مسجد،
ص: 65
ص: 66
پياده شدم، سپهسالار توى كالسكه با من نشسته بود پياده رفتم، بازار بدى بود، سقفش تيرپوش كثيف، دكاكين و امتعه معمولى داشت، صد قدمى كه رفتيم بازار تمام شده داخل محوطه شديم كه اشجار نارونهاى كهن و غيره داشت، دورش حجرات دارد. مدرسه است. فرش كشيده بودند. همه جا سالدات، قراول ايستاده بود، علماى ايروان كه اسامى بعضى از اين قرار است دو صفه ايستاده بودند:
- ملا خليل قاضى و صدر مجلس شريعت خانه
- ملا عباسقلى
- ملا محمد باقر
- حاجى ملا احمد واعظ
- حاجى شيخ رضاى واعظ
- آخوند ملا مهدى
- ملا صادق
- ملا حسين
به همه التفات شد، رفتم توى مسجد ايستادم، اين مسجد را حسينعلى خان حاكم ايروان پدر محمد خان ساخته است. خطيب رفت بالاى منبر، خطبه خواند، به اسم ما، خيلى جمعيت از زن و مرد ايرانى بالاى بامها بودند، هر جور آدم بود، برگشتيم، همان طور آمده سوار كالسكه شدم، سپهسالار پيش ما نشست، رانديم عقب سر هم پيشخدمتها و غيره مى آمدند. بجز محقق، موچول خان، مليجك، حاجى حيدر، ناصر الملك همه بودند.
رانديم از دم قلعه حسين خان سردار كه دست چپ واقع است گذشتم، قلعه قديم ايروان همين جاست، ديوارهاى كلفت مرتفع دارد، بسيار مستحكم، با بروج، اما حالا خراب است، عمارت حسين خان و اندرون بيرونى مسجد و جاى ساخلو، جاى نوكر و
ص: 67
غيره و غيره همه توى اين قلعه بوده است، حالا همه خراب است، بجز تالار سلام حسين خان كه از دولت خرج كرده تعميرى كرده اند نگاه داشته اند و سرايدارها گذاشته اند كه در آن تالار اشكال فتحعلى شاه و خود حسين خان و غيره است و اين عمارت يك طرفش به رودخانه زنگى نگاه مى كند كه خيلى سخت است و از اين طرف هيچ قشونى نمى توانسته است قلعه را بگيرد و يك طرف اين قلعه كه طرف مغرب و جنوب است همه به رودخانه زنگى نگاه مى كند، اين قلعه را در حقيقت روى تپه و كوهى از سنگ ساخته اند، يعنى طرف رودخانه با خارش (1) سنگ است كه ديوار را روى سنگ گذاشته اند. يك پل دو چشمه خيلى خوب هم تماما از سنگ ساخته اند، از قديم بنا شده است، در روى زنگى، گفتند در عهد قديم [243] وقتى كه ايروان در تصرف عثمانى ها بوده است دخترى ساخته است، خلاصه آب رودخانه گل آلود، سياه رنگ از ته دره مهيبى مى گذرد و تخمينا سى سنگ آب داشت بلكه بيشتر.
خلاصه رانديم، همه جا سواره قزاق ايستاده بود، راه را قدرى شوسه كرده اند، اما ناتمام است. از ايروان الى اوچ كليسا دو فرسنگ و نيم راه است، قدرى كه از پل گذشتيم به كوچه باغ افتاديم، مثل كوچه باغ تجريش بود، صحرايى شديم، صحراى صاف پرگرد و خاك، اول به ده كوى كند كه طرف دست چپ است رسيديم، ده پر اشجارى بود، بعد از مسافتى از ده شيرآباد گذشتيم، ده معتبرى است، پراشجار، ارمنى نشين است. دست چپ ده چوبان كوه و خاتون ارضى بود تا رسيديم به آبادى اوچ كليسا، ده معتبرى است، غير از اوچ كليسا دو كليسا هم بود، بسيار كهنه، قديم جمعيت زيادى بود، از ارمنى و غيره تا رسيديم به در اوچ كليسا پياده شديم، كشيشها زياد بودند، يك سايه بان بزرگى مربع كه چهار پايه داشت دست 4 كشيش و در جلو هم پنجاه نفر بچه ارمنى كه تصنيف تازه براى
ص: 68
ما ساخته و مى خواندند به آواز خوب، ما هم زير سايه بان مى رفتيم همه هم از روس، ايرانى و غيره پياده مى آمدند، مردم هم از بالا و پايين تماشا مى كردند، خيلى خنده داشت يك فوج هم ايستاده بود، قزاق زيادى بود. خلاصه وارد حياط جنب كليسا شديم همه جا در زمين فرش انداخته و گل چيده بودند. گل ياس شيروانى تازه باز شده بود، خيلى آورده توى راهروها چيده بودند. خليفه اعظم اوچ كليسا آمد در حياط ايستاد، نطقى كرد، همان اصفهانى ديروزى ترجمه كرد، خليفه خيلى گردن كلفت و ريش سفيد است، دست ما را گرفته از پله ها بالا برده رفتيم در اطاق خوبى نشستيم اسمش گاورك است، از اسلامبول اينجا آمده رئيس تمام ارامنه است. تركى اسلامبولى بسيار خوب حرف مى زد، سپهسالار او را در اسلامبول مى شناخت. نعل سر بالنچاق [؟] شمشير من توى درشكه افتاده گم شده است، ته شمشير صنيع الدوله هم گم شده بود، سر شمشيرش پيدا بود، با تخته ته شمشير. بعد از قدرى استراحت خليفه آمد، به اتفاق رفتيم پايين، كليسا در وسط واقع، دور ديوار است و حجرات نشين كشيشان و راهبان است. گنبد كليسا خيلى بزرگ و بلند است و از سنگ ساخته اند، بسيار قديم است، هزار و چهارصد سال پيش از اين [244] از بناهاى جرجيس پيغمبر است، توى كليسا پرده و اشكال كار قديم از اشكال حضرت عيسى و حوارّيون دارد، اما چندان نقاشى معتبر خوبى نيست. بعضى جاهاى توى گنبد هم سفيدكارى است، محرابهاى نماز و جاى عبادت گاه متعدد است. با پرده و روپوشهاى نقره دوزى. پشت اين گنبد كه چسبيده به همين باشد از درى رفتم تو، خليفه مى گفت اينجاها را من تازه ساخته ام. دو گنبد بود، سفيد شده از گچ، بعضى اسبابهاى كليسا را آنجا گذاشته بودند، پشت شيشه ها از قبيل عصاهاى خلفاى سابق كه هر خليفه يك عصاى خلافت بايد داشته باشد، بعد از مردن نگاه مى دارند. عصاى زيادى بود، از هر جور «بلند» كلفت، رنگارنگ، طرح به طرح، قريب صد عصا بود و همچنين تاجهاى خلفا كه در وقت اعياد و روزهاى رسمى سر
ص: 69
مى گذارند كه از پارچه مفتولى و گلدوزى است و طرح غريبى است. بعضى سكه هاى سلاطين قديم را هم جمع كرده اند زير آينه گذاشته اند، بعد برگشتيم.
خليفه مدرسه براى تحصيل بچه هاى ارامنه ساخته است، آنجا رفتم، مدرسه دور بود، با كالسكه رفتيم. مدرسه خوبى به طرز مدارس فرنگستان ساخته است، بسيار خوب محكم، از پله هاى دو طرفى بلند بالا رفتم، گنبد مانندى بود، صندلى بزرگى براى ما گذاشته بودند، رفتم، نشستم، خليفه هم روى صندلى نشست. يك نفر ارمنى بچه اصفهانى رعيت ايران با دو نفر ارمنى تبريزى وسط ايستادند، اصفهانى كاغذى در دست داشت، خطبه براى ورود ما به زبان اصفهانى خوب خواند، همه ايستاده بودند، سپهسالار و ساير و روسها، بعد برخاستم جاى خواب و غذاى شاگردان را ديديم، اما شاگردان حاضر نبودند، حالا تا چند ماه مرخص و ايام تعطيل است. شصت نفر شاگرد اينجا درس مى خوانند، از هر قسم علوم غير از مذهب ارمنى را هم، ديگر از هيچ مذهبى قبول نمى كنند در اين مدرسه.
بعد سوار شده از همان راه آمديم ايروان به منزل، وقت رفتن به اوچ كليسا كوه قارنى يارق دست راست از دور پيدا بود، برف ندارد، اما در همان سمت كوههاى برفى بود كه محال آباران آنجاهاست كه نايب السلطنه مرحوم جنگ معروف آباران را آنجا كرده است. كوى آقرى امروز مه كم داشت، خوب پيدا بود، آقرى بزرگ خيلى بلند و قطور است، از دماوند به نظر من بلندتر و خيلى بزرگتر آمد تركيب و شكلش را اينجا كشيدم روزى كه از نخجوان مى آمديم، آن طرف ارس كوههاى گج لر خوى كه شكارگاه معروف است پيدا بود، اما برف چيزى نداشت، خشك به نظر مى آمد، شكار در زمستان آنجا جمع مى شود و قلعه عباس آباد [245] كه نايب السلطنه ساخته بود و محمد امين خان نسقچى باشى ساخلو آنجا بوده تسليم روسها كرده بود، دست چپ راه نخجوان نزديك ارس مقابل كوه گج لر بوده است اما جاى قلعه را نديديم.
ص: 70
حبيب ديوانه الى تبريز همراه ما بود، در تبريز ماند. [در اين قسمت از خاطرات ناصر الدين شاه كوههاى آقرى بزرگ و آقرى كوچك را ترسيم نموده كه تصوير آن در صفحه 72 كليشه گرديده است]. (1)
بايد از ايروان برويم به دليجان، صد ورس راه قريب پانزده فرسنگ مى شد. ديشب بى خوابى سرم زده، صبح هم زود برخاستم، بسيار كسل خواب بودم، رخت پوشيده سوار شديم، به صاحب منصبان و غيره ايروان نشان داده بوديم، به جنرال كاماروف هم نشان داده بودند، صحبت شد، زخمى از پا در جنگ زيوين از عثمانى برداشته است، باز جمعيت زيادى بود، سوار شده رانديم. [246] از شهر سربالا مى رفتم، كوچه هاى ايروان سربالا سرپايين است، بعضى كوچه ها تازه روسها مى خواهند راست بسازند، محله مسلمانها سواست، يكى دو محله خالص مسلمان است، باقى مخلوط. جمعيت ايروان به همه جهت از ارمنى و مسلمان و روس از دوازده هزار نفر بالاتر نيست، اين راهى كه مى رفتم آخرش به باغات روى تپه و كوه منتهى مى شد، شكوفه گل به و سيب حالا ديده شد، اگرچه هواى ايروان گرم است، اما از تهران بايد سردتر باشد. ملاقاتى كه من در چهل و دو سال قبل از اين با امپراطور نيكولا در ايروان كرده بودم جويا شدم، معلوم شد كه منزل ما آن وقت در همين جايى كه حالا جلو خانه حاكم باغ ساخته اند و آن وقت ميدان گاهى بوده است در چادر بوده است و امپراطور در توى قلعه در خانه هاى حسين خان سردار بوده است و من آنجا امپراطور را ديده ام.
خلاصه رانديم، راه سربالا شد و راه كالسكه را از ايروان به آن طرف به خرج دولت و
ص: 71
ص: 72
خرجهاى گزاف راه شوسه ساخته اند، راه پيچ پيچى را كالسكه بالا رفت، به راحتى، خوب ساخته بودند و از آن بالا منظر خوبى داشت به شهر ايروان كه همه در زير پا بود، بسيار چشم انداز خوبى داشت، كوههاى آقرى و سرحدات عثمانى و غيره در جلو شهر زير پا، بسيار عالمى دارد اما نه براى مسافر چاپارى، بلكه شخص بايد كه مجبور به حركت نباشد و آن بالا نشسته با دوربين خوب اطراف را نگاه كند و «غنيمت بداند نداشتن و كسى ديدن را» در كوههاى آقرى داغ كه به زبان اروپ آرارات مى گويند.
خلاصه با تأسف رانديم رو به شمال، همه جا سربالا و كم كم هوا سرد و ييلاق مى شد و كوههاى طرفين راه و تپه ها سبز و خرم بود و انواع گلها داشت. تا اينكه بعد از مسافتى كه سربالا رفتم قدرى سرازير شديم تا به چاپارخانه ايلار رسيديم. راه شوسه، اينجاها كم كم خراب و ضايع شده پول دولت را خورده راه بد ساخته اند، گل بود، اسبها به زحمت عبور مى كردند، دهاتى كه از ايروان تا ايلار ديده شد از اين قرار است:
اول گنه گير است، ده ارمنى و روس نشين است. [247] اينجا در حقيقت اردوى روسها بود، از سرباز و مريض، عراده و سربازهايى كه در جنگ اسقاط شده بودند همه را اينجا آورده چادر در صحرا و غيره زده معالجه مى كردند. اسب كالسكه سياچى اينجا مرده بود، كالسكه هاى عقب دير رسيدند. بعد رانديم تا رسيديم به فونستانق آنجا هم اسب عوض كردند، هوا بسيار سرد شد. از چاپارخانه ايلار قدرى كه آمديم طرف دست راست دهى بود كوك چشمه و دهات ديگر هم از دور نمايان بود، با كوههاى برفى بسيار ييلاق تا رسيديم به دهى كه اهل آنجا همه روس هستند و طايفه مالاكن هستند. از شهر ايروان تا مالاكن همه جا سربالا مى آمديم، از مالاكن بقدر يك فرسنگ كه گذشتيم سربالا بود تا چاپارخانه فونستانق پيدا شد. الى چاپارخانه همه جا سرازير مى آمديم اسب كالسكه سياچى اينجا مرده بود. خلاصه از چاپارخانه ماليده به طور كمى سربالا آمديم، بقدر يك فرسنگ و نيم كه رانديم باز راه سرازير شده و در كوههاى طرف دست چپ
ص: 73
جنگل مانند درخت داشت، از فونستانق كه گذشتيم در طرف دست چپ به دهى رسيديم كه كاكس نام داشت و در دره اى واقع بود و رودخانه زنگى كه به ايروان مى رود از ميان اين ده مى گذشت و با دره گودى مى رود پايين كه آب هيچ پيدا نيست يعنى در ده آب پيدا بود. بعد از ده به دره مى افتاد و از كاكس كه مى گذرى قدرى درختهاى جنگلى بيشتر مى شود. تا چاپارخانه اول صنيع الدوله در كالسكه ما نشست، بعد تا چاپارخانه آختى شاهزاده پيش ما بود. از آنجا الى منزل سياچى بود.
خلاصه رانديم تا به آختى رسيديم. آنجا ناهار خورديم بعد سوار شده باز رانديم تا به يلى نوفسيقايا رسيديم. اينجا اول درياچه گوگچه ييلاق است، اسب عوض كردند، اين دهات روسى مى نشينند، بواسطه هواى رطوبى و غيره زمينها گل است بطورى توى ده كثيف است و گل كه انسان از غذا خوردن مى افتد درياچه گوگچه ييلاق اينجا اولش بود، از آختى سياچى پيش ما نشسته بود. [248]
خلاصه درياچه طرف دست راست افتاده، راه طرف چپ. همه جا از لب درياچه مى رفت، هرچه مى رويم سربالا است و راه شوسه است اما گاهى خراب و گل بود، اما بغل بر درياچه را خوب ساخته اند. خيلى به راحتى كالسكه مى رود، درياچه بسيار باصفا بود، آب صاف كبود رنگ موج كم. عرض درياچه كم است، اما طولش خيلى است، آبش شيرين است. ماهى قزل آلاى (1) بزرگ دارد، موج كمى داشت، دورتادورش كوه است، كوه برف دار غير برف دار و دورش طورى است كه مى شود چادر زد، اردو زد، وسعت دارد، اما نه همه دورش همين سمت راه و بعضى جاها وسعت دارد، باقى كوهها تيز آمده الى كناره درياچه از همه طرف از كوهها چشمه هاى زياد جارى است، رو به درياچه، يكى دو رودخانه هم ديدم كه به درياچه مى ريخت، يك كوه كوچك سبزى بقدر كوه
ص: 74
دوشان تپه توى درياچه بود، جزيره شده بود، كليسايى ساخته بودند، چند خانوارى بود، هزار ذرع از كناره دورتر است. اما حيف كه كشتى ندارند كه در اين درياچه سير و گشت بشود، درياچه مرده است، دو سه نو بسيار كوچك كثيف در ساحل ديده شد، هوا ابر و مه شد، مه از روى آب و كوههاى جلو برمى خاست، (1) بسيار باصفا و مهيب بود. باران هم آمد، كوهها و زمين سبز و پرگل است، اما حالا مثل زمستان بود، سرما و برف خيلى بود، در وسط تابستان اينجاها خيلى ييلاق و چراگاه حيوانات و گوسفند است، كوهها همه بى سنگ و حاصل ديم هم مى كارند، نزديك غروب بود كه از كنار درياچه مى رانديم، هوا تاريك و مه بود، يك ساعت به غروب مانده بود، به منزل هم خيلى راه است، كالسكه هاى عقبى هم خيلى عقب مانده بودند پيدا نبودند تا رسيديم به ده چوپوق لو كه در آخر اين درياچه واقع است.
در دامنه كوه همه ارمنى نشين است، نزاع ايران و روس در سر همين مراتع و اين ده برخاسته است.
خلاصه از چوپوق لو سربالا رفتم، ماليده و كم، رسيديم به چاپارخانه و ده سيمنوفسقايا، پياده شده رفتم توى اطاق، سپهسالار، منچيكوف هم عقب بودند، جنرالى (2) با كلاه خود و لباس تمام رسمى دم كالسكه آمده [به] زبان روسى عبارتى گفت هيچ نفهميدم و راپورت داد، بعد معلوم شد چاف جاواتز كه اصلش گرجى است حاكم ايالت اليزابت پل است، يعنى گنجه و قراباغ [249]، شكى، شماخى و غيره و خودش در گنجه مى نشينند. اينجا خاك ايروان تمام و اول خاك اين است.
خلاصه سوار شده رانديم از اينجا همه جا سرازير رفتيم هوا مه شديدى بود جايى
ص: 75
ديده نمى شد. مگر طرفين راه از ده قدم و معلوم مى شد كه اول جنگل است، كم كم درخت پيدا مى شد، اين راه راه عجيبى بود، حيف كه مه بود و غروب هم شده بود و الا خيلى تماشا داشت. بسيار بسيار بسيار سرازير بايد رفت و راه را بسيار خوب پيچ پيچ ساخته اند كه در اين سرازيرى تند كالسكه در كمال تندى و راحتى و بى خطر مى رود، بقدر كوه البرز سرازيرى داشت اما همه جنگل بود و خاك كوهش هم نرم بود.
خلاصه هى رفتيم، نرسيديم، هى رفتيم، تمامى نداشت تا تاريك شد و مهتاب ابردار بدى هم بود، قدرى روشن بود، درختها را مى ديدم، شكوفه زيادى از سيب و به، امرود، آلبالو بود، كنار رودخانه بود. پايين دره كه رسيديم رودخانه تشكيل يافت كه به قدر بيست سنگ آب داشت، همه جا از كنار رودخانه راه ساخته اند تا رسيديم به ده گلاونو، كه ارمنى نشين است خيال كرديم منزل است، خير منزل پايين تر است، باز رانديم تا نيم فرسنگ ديگر رسيديم به منزل كه دليجان است، عمارت ييلاقى جنرال كافتاروتز كه اينجا ساخته است منزل ما بود، بسيار عمارت خوبى بود، شام خوبى دادند، پيانو بزرگى توى اطاق بود، كله مرالى را با شاخ درست كرده گذاشته بودند، خيلى سر بزرگى بود و شاخ بسيار بزرگ قلاجّهاى (1) غريب داشت، گفتند اين جنگلها مرال دارد و همين جا زده اند، چون بسيار خسته بودم زود خوابيدم.
بايد به منزل آل كت برويم، صد و پنج ورس راه است، صبح زود برخاستم، حاكم ايروان از اينجا مرخص شد رفت، سوار شديم، رانديم، همه جا سراپايين و از دره مى رفتم. رودخانه دليجان دست چپ بود، دره اى بود عريض، طرفين راه كوههاى بلند
ص: 76
پرجنگل، زمينها سبز [و] حاصل پرگل، كوهها طرف دست راست بلندتر و پرجنگل تر بود. مثل دره ها و كوهها و جنگلهاى مازندران است، اما عرض جنگل كم است، همه جا از سر كوههاى جنبين است، عرض جنگل ديگر آن طرف كوه درخت ندارد [250] از هر قسم درخت جنگل دارد، در آخر سرو و كاج كوهى خيلى هست، اما طول جنگل كه الى آخر اين دره باشد پنج شش فرسنگ مى شود. شكوفه زيادى هم تك تك كنار راه و رودخانه بود تا رسيديم به ترس چاى، اسب عوض كرديم، اينجا يك رودخانه ديگر قاطى دليجان مى شود، آبش خيلى مى شود، از آنجا رفتم، قدرى از پلى گذشتيم، رودخانه به دست راست افتاد. همينطور همه جا آب بود، درخت، سبزه، گل، شكوفه و كوههاى جنگلى، تا رسيديم به كاروانسرا كه دهى بود و هيچ كاروانسرايى نداشت، آنجا همه اسب عوض كرده از آنجا رانديم به اوزون تالا، اسب عوض كرده به نووآقستافا پياده شده، جمعيت زياد بود، از مسلمان، ارمنى، بزرگان روس و غيره. ناهار اينجا حاضر كرده بودند خورده شد، در همين چاپارخانه بود كه پنج سال قبل از اين معاودت از فرنگستان شب را اينجا خوابيده به طرف گنجه و بادكوبه رفتيم، بعد از ناهار سوار شديم، پرنس قاقازين از تفليس اينجا آمده به حضور رسيد، حاكم قلمى شهر تفليس است.
سوار شده رانديم تا به چاپارخانه زورآرخ رسيديم، آنجا اسب عوض كرده بعد رانديم، به چاپارخانه صلاح اوغلى رسيديم، اينجا جمعيت زيادى بود، از رودخانه خرام كه خيلى آب داشت، از پل خوبى گذشتيم، به صلاح اوغلى رسيديم، توى كالسكه بوديم، اسبها را عوض كردند، از بزرگان طايفه قزاق پياده جلو كالسكه خيلى بودند، صحبت شد، احوالات پرسيديم، اين قزاقها در كنار همين رودخانه دهات و مزارع زياد دارند. دوازده هزار خانه هستند، يك سرحدشان از طرف گنجه پايين رودخانه به طايفه شمس الدين لو مى رسد، از طرف بالا سمت تفليس به سنخ كرپى و طايفه بزچلو كه آنها هم طوايف زياد هستند. از خوانين بزچلو هم حاضر بودند، طوايف قزاق هم شيعه دارند
ص: 77
ص: 78
هم سنى هم ارمنى، اين قزاق شمس الدين لو دخلى به قزاقهاى اصلى روس ندارد. اينها آن هيأت و آن سبك نيستند [251] و مذهب آنها هم روس است.
خلاصه رانديم تا رسيديم به منزل كه آل كت است، اينجا همان قدر اطاق و عمارت داشت كه منزل ما بود، براى سپهسالار و غيره. بيرون چادر زده بودند، شب سالداتها آواز خواندند، با طبل و غيره، خوب مى خواندند، هواهاى اينجا سرد رطوبى است.
بايد برويم تفليس و 44 ورس راه است.
صبح برخاستم، رخت پوشيده سوار شديم رانديم، بقدر دو فرسنگ كمتر كه مى رانديم صحرا و جلگه بود و زمينها سبز و پرگل است، بعد طرفين راه ماهور است، نرم، طرف چپ لاله زياد هم داشت، خيلى راه همينطور دره و طرفين راه ماهور و تپه است. بعد چند پيچى خورده سرازير مى شود، رودخانه كر و جلگه تفليس نمودار مى شود.
در چاپارخانه ياغلوجه اسب عوض شد، رانديم تا رسيديم به چاپارخانه سوقانليق، امين الملك در صحرا پياده ايستاده بود، با قونسول ايران [در] تفليس و ميرزا محمد على كاشى كه اينجا رئيس يعنى صاحب اسب و گارى چاپارى است. امين الملك [با] لباس تمام رسمى نشان زياد بسيار شيك ايستاده بود، كالسكه ايستاد، قدرى صحبت شد، بعد رانديم در سوقانليق اسب عوض شده رانديم، امين السلطنه پيش ما نشسته بود، قدرى كه رانديم شهر تفليس پيدا شد كه در ميان كوه و دره تپه واقع است، تا رسيديم كنار شهر كه در سر راه فرش انداخته، دروازه نصرت ساخته بودند، خيلى خيلى با تشريفات، پياده شدم، پياده راه رفتم، سپهسالار و غيره عقب بودند، من بودم امين السلطنه، سالس استاروسلسكى كه سابقا حاكم بادكوبه بود، پنج سال پيش كه از بادكوبه عبور شد حاكم بود و آدم بسيار خوبى است، حالا رئيس كل دفترخانه قفقاز است، ايستاده بود با
ص: 79
صاحب منصبان و كلانتر و اهالى و نجباى گرجى و غيره و غيره، معرفى مى كرد. اما من اول حاكم بادكوبه را نشناختم تا به نظرم آشنا آمد، اما درست برخورد نكردم، مردم فرياد اورّا و صلوات و غيره را خيلى بلند كردند. بعد منچيكوف عقب بود رسيد سوار درشكه سرباز شديم، باز امين السلطنه پيش روى ما نشست، رانديم تا از كوچه ها و غيره گذشتيم، كوچه ها كثيف است، زن و مرد در بامها و زمين و روى پنجره و غيره پر بودند، زنهاى گرجى، فرنگى، ارمنى بسيار بسيار خوشگل دارد. [252]
خلاصه وارد جلو خان عمارت جانشين شديم، همان عمارتى كه مراجعت از فرنگستان منزل كرده بوديم، دم در توى كوچه فوج ايستاده بود، ميرسكى كه نايب جانشين است با همه صاحب منصبان قفقاز از نظامى و قلمى و غيره ايستاده بودند، جمعيت زيادى بود ميرسكى همه را يكان يكان معرفى كرد، دو پسرهاى گران دوك (1) ميشل برادر امپراطور هم ايستاده بودند، با له له هاى نظامى و غيره، دست به آنها دادم، هر دو بسيار بسيار جوانهاى مؤدب تربيت شده، پاكيزه، سنشان چهارده پانزده، اسمشان بزرگتر ميخائيل ميخائل اوويچ، اسم كوچكتر: گوركى ميخائيل اوويچ.
بعد رفتيم توى اطاق نشستيم، باز شاهزاده ها آمده نشستند، صحبت شد، جانشين و زنش پطر رفته اند، اينجا نيستند در تالار هم ميرسكى باز اشخاص زيادى چيده بود، معرفى كرد، بعد رفتند.
ناهار در اينجا خورديم، خيارهاى خوب دارد و زياد، امين الملك صحبت كرد، در باغچه جلو تالار گشتم، گلهاى بسيار خوب داشت كه هيچ نديده بودم.
شب هم رفتيم اطاق ديگر، پنجره به كوچه و صحرا باز مى شود، باز كرده ايستاديم.
در كوچه جمعيت زياد بود، زن و مرد چراغان بسيار خوب كرده بودند. آتشبازى كردند،
ص: 80
بسيار خوب حقيقتا مردم از صميم قلب شاد و خرم بودند. از ورود ما و كارگزاران روس در خدمات به هيچ وجه فروگذاشت نمى كردند، بسيار بسيار خوب.
احوالات شهر تفليس را در روزنامه سفر اول نوشته ام. ديگر لازم نيست حالا هم بنويسم.
در تفليس مانديم، باز معارف، صاحب منصبان و غيره را ميرسكى در تالار حاضر كرده بود، معرفى كرد، بعد رفتيم به اطاق شاهزاده ها ديدن، كه اطاقشان از همين اطاق ما راه دارد، قدرى آنجا نشستم، اطاقشان چشم انداز خوبى به كوچه و صحرا داشت، اشكال و پرده هاى دورنما و غيره متعلق به قفقاز از در و ديوار آويزان بود، بعضى اسلحه و زين و برگ و يراق اسب از اهالى خيوق و بخارا در ديوار بود. بعد آمديم پايين، در باغ بزرگ داخل عمارت گردش كرديم [253] شاهزاده ها و له له شان هم بودند، شاهزاده ها را گردش مى دادند، گل مى چيدند دست ما مى دادند، راهنمايى كردند به گرمخانه، چيالك (1) زياد رسيده داشت گلهاى خوب، انواع، اقسام در اين باغ است كه هنوز تهران نديده بودم. بعد رفتم موزه تفليس كه يك كوچه فاصله به اين باغ بود، ديركتر (2) موزه كه اسمش .... (3) و فرانسه خوب حرف مى زد همه جا را نشان مى داد.
شاهزاده ها هم بودند، همه را صحبت به زبان فرانسه مى كردم. حيوانات زنده بعضى مرغها داشتند از قبيل قرقاول، دراج، سره و غيره، كم مرغ زنده داشتند اما داخله موزه
ص: 81
خيلى اسباب از هر قسم بود، اسبابهاى قديم، جديد، طوايف و ملل، انواع پروانه ها و جانورهاى كوچك بزرگ، جانورهاى مرده را كه ساخته اند و مثل زنده ايستاده كرده اند، خيلى خوب ساخته بودند، پلنگ، ببر، خوك، بيزون كه گاوميش وحشى است، ماهى يونس (1) بزرگ بحر سياه كه جانور غريبى است. يك شترى مرده دراز كشيده كه بعينها همان شتر است، لاشخور، كلاغ، روباه، شغال زيادى هم روى لاش اين افتاده است، چطور او را مى خورند بسيار بسيار خوب ساخته بودند، حقيقتا صنعت كرده بودند. انواع نمونه هاى معادن و غيره و گل و علف و چوب جنگلى خود قفقاز، همه اين موزه اغلب از نمونه هاى خود قفقاز است.
بعد آمديم بيرون، باران مى آمد، رفتم آخر باغ حمام بود، مال جانشين است، بسيار خوب حمامى بود، به طرز فرنگى كوچك گرم، حاجى حيدر لخت بود، شست وشوى خوبى الحمد لله تعالى به عمل آمد. ديروز كه وارد شهر شديم يك دسته از اسراى عثمانى را توى كوچه دم منزلشان ديديم، دعا مى كردند، داد مى زدند، چهارصد نفر مى شدند، با لباسهاى بد، پاره، اما جوانهاى خوبى بودند، چند كاكاسياه گردن كلفت هم ميان شان بود.
امشب ان شاء الله بايد به تماشاخانه برويم. ميرسكى بسيار آدم قابلى است، فرانسه را بسيار خوب حرف مى زند، پولوتيك دان است، اما صورت و حالت چشمهايش به نه نه غمزه باجى شبيه است.
شام خورده سوار كالسكه شديم، باران بى مزه اى [254] از عصر شروع به آمدن كرد، خيلى پرزور، همه چراغانى و باغ تماشاخانه را ضايع كرد، باز مردم جمع بودند، رفتم بالا در لژ كوچكى نشستم، سپهسالار، ميرسكى، اربليانى در لژ ما نشستند، اربليانى
ص: 82
از شاهزاده هاى گرجستان است، همان است كه به فرح آباد آمده به حضور رسيده بود، هفتاد و پنج سال دارد، اما باز خوب خوش دماغ است و جاهل.
خلاصه تماشاخانه كوچكى است، زنهاى صاحب منصبان روس و دختران آنها بعضى از زنهاى گرجى در دور بالاى تماشاخانه نشسته بودند، همه لخت، سينه باز، هفت هشت زن خوب داشت، بقدر يك ساعت و نيم بازى درآوردند، يك زن بسيار فربه گردن كلفت مجسمه سنگى شده بود آواز مى خواند، يك پسر و يك شخصى كه يهودى شده بود مى خواندند و مى آمدند، مى رفتند فقط بد نبود، صاحب منصبان هم همه پايين نشسته بودند، پرده كه پايين افتاد برخاسته بستنى خورديم بازآمديم خانمها را ميرسكى معرفى كرد. بعد از اتمام رفتم، باغ جلو سن تماشاخانه اسباب چراغان بسيار خوبى چيده بودند، اما باران همه را ضايع كرد، برگشتيم به منزل يعنى تا چادرى كه بالاى باغ زده بودند رفتم، شب را بى خوابى سرم زد، بد خوابيدم.
بايد برويم به منزلگاه مليت كه صد و هشت ورس راه است و نزديك دامنه كوه قفقاز است. صبح برخاستم، ابو القاسم خان نوه ناصر الملك را ديدم. اين بيچاره عجب زحمات كشيده است متصل از بى اسبى چاپارخانه ها در عقب است، ديروز وارد تفليس شده است. در تهران خيلى نره خر بود، اينجا ديدم بيچاره لاغر، زرد. همه روزه اين بيچاره را سوار عراده باركش بى فنر روباز كه علف بار مى كنند مى كردند، ديگر شكم و روده ندارد، خلاصه خيلى خنده دارد، باز تفليس مى ماند، تا كى اسب پيدا كرده راهى شود. خلاصه رخت پوشيده آمديم به تالار، به شاهزاده ها نشان و حمايل ايران داده بوديم [255] اول آنها را در تالار پذيرفتم، دست داديم، اظهار تشكر كردند، بعد در تالار ديگر ميرسكى و همه صاحب منصبان روسيه بودند، اظهار التفات شد.
ص: 83
آمديم پايين سوار كالسكه شده رانديم تا از شهر تفليس خارج شديم. از تفليس الى چاپارخانه اول كه مسيخت نام دارد، راه گويا شوسه نيست و به واسطه باران ديشب بسيار گل بود و 20 ورس راه بود، گل توى كالسكه مى ريخت و همه سواره هاى قزاق و كالسكه چيها و غيره گل آلود شده بودند، بطورى كه بسيار خنده داشت. سياچى پيش من نشسته بود. يك نفر صاحب منصب معتبر روس كالسكه اش را از كالسكه ما گذراند كه به مسيخت رفته حاضر باشد براى نطق و راپرت بدهد. ديدم به طورى گل آلود شده است كه از سر تا پا گل است و رويش هيچ پيدا نيست بجز گل و همچنين لباسش، وارد چاپارخانه كه شدم ايستاديم اسب عوض كنند همان صاحب منصب آمد جلو كالسكه، نطقى كرد راپورت داد، با همان گل سر و صورت كه آدم از خنده مى مرد من هيچ نخنديدم.
خلاصه رانديم تا رسيديم به چاپارخانه تزلقان، آنجا رفتيم به اطاق، عمارت خوبى بود، ناهار آنجا خورديم، باشى صبح لرز كرده بود تفليس با حالت تب آنجا آمد.
بعد از ناهار سوار كالسكه شده رانديم براى چاپارخانه قصبه دوشيت، اين قصبه در دامنه كوه باصفايى افتاده است اما چاپارخانه آن طرف رودخانه است و قصبه آن طرف، از آنجا به چاپارخانه تانااور، از آنجا به چاپارخانه پاسانااور، از آنجا به مليت كه منزل است رفتم.
امروز از تفليس كه دور افتاديم همه صحراها سبز و خرم و پرگل و دهات گرجى نشين آباد، طرفين راه و رودخانه كر و كوههاى بزرگ و كوچك و جنگل و شكوفه و حاصل ديم و آبى و لاله و انواع گلها كه حقيقتا بسيار تماشا داشت و باصفا بود. هوا هم ابر و مه و ترشح (1) باران هم مى آمد. ابتدا همه جا رودخانه كر دست راست است و راه آهن كه به
ص: 84
پوتى مى رود دست راست ديده شد و يك ترن مقارن گذشتن ما به راه افتاد و تند رفت [256] بسمت پوتى، قدرى كه رفتم يعنى دو فرسنگى از تفليس به آن طرف راه آهن افتاد طرف دست چپ و رفت رو به مغرب و مفقود شد. ما رفتيم از پل گذشته رو به شمال و اين عمل در اول چاپارخانه مسيخت شد، در اين چاپارخانه و دهات كه مى رفتم گاهى راه دره مى شد و طرفين راه كوه و جنگل، گاهى صحراها و دشتها به هم مى رساند، اما همه اينها سبز و خرم و جنگل و پرآب، پرشكوفه در نهايت صفا و فزا. (1) متصل چشم بايد تماشا كند هيأت ارض (2) را كه به اشكال مختلف عوض مى شد تا مى رسد به چاپارخانه آنانور، از اينجا الى منزل يك دره اى كم عرض كه تقريبا سيصد قدم مى شود تشكل مى يابد و رودخانه عظيمى كه از روبرو از بالا، از كوههاى قفقاز مسمى به آراق وا مى آيد و همين رودخانه در پايين به كر ملحق مى شود جارى است. طرف دست راست و اين دره از تعريف و تحسين خارج است، طرفين راه كوههاى بلند پرجنگل، اما درختهاى جنگل بلند نيست، كوتاه است، سبز، خرم، پرگل، پرحاصل و طرفين راه شكوفه درختهاى ميوه دارد. جنگلى و غيره، تازه شكوفه باز كرده سفيد مى زند و از هر دره و كوه يك آب صاف خوب زيادى جارى است، از چپ و راست كه به رودخانه مى ريزد و دهات گرجيها در بالاى كوهها و بغله ها و دره ها، خانه هاى تك تك و پنج پنج و زيادتر و كمتر متصل است به هم و گوسفندها و گله ها كه اغلب سفيد هستند توى اين چمنها و سبزه ها مى چرند.
گله هاى گاوها و گاوميشها و خوكهاى دستى و ماديانها هم همينطور در اين سبزه ها و مراتع در چرا مشغول هستند و بعضى وقت كوههاى برف دار عظيم مهيب قفقاز كه معروف به كوه قاف است از ميانه دره ها پيدا مى شود. با آن برفها و عظمتهاى زياد حقيقتا
ص: 85
از خلقت خداوند تعالى شخص حيرت مى كند و تعجب ها حاصل مى كند.
خلاصه غروبى وارد مليت شديم، يك فوج سرباز روسى [257] كه در همين جا ساكن است و منزل دارد جلو عمارت صف كشيده بودند سركرده آنها پطروفسكى الكسندر ايوانويچ.
چون خيلى بالا آمده ايم اينجا جنگل كوهها تمام شد و بواسطه سردى هوا هرقدر درخت هم كه در كوه و غيره هست هنوز برگ نكرده است، و اين عمارت بسيار خوبى است، يعنى منزلگاه است كه دولت ساخته است، پله زيادى بالا رفته به عمارت رفتم.
چشم انداز خوبى رودخانه و دره و كوه دارد، هوايش بسيار سرد است.
روزى كه به موزه تفليس رفتم به قفس حيوانات كه رسيدم چند بوف آنجا بود، به زبان فرانسه به بوف گران دوك مى گويند، گفتم اينها گران دوك هستند، پسرهاى جانشين بسيار خجالت كشيدند چون به پدرشان گران دوك مى گويند، له له شان گفت حق داريد اسم فرانسوى اينها همين است.
در موزه يك ارقالى قوچ غريبى ديدم، يعنى مرده بود، درست كرده بودند، شاخهايش مثل قوچهاى ما اما برگشته به عقب، به رنگ پشم سياه تيره، چشمها زرد مهيب، سر پوزه جور ديگر، دست پاها بسيار بسيار كوتاه، خيلى حيوان عجيبى بود، در كوههاى قفقاز پيدا مى شود.
بايد برويم به ولاد قفقاز به راه آهن، صبح زود برخاستم، رخت پوشيدم، هوا سرد و ابر بود سوار كالسكه پدرسوخته شدم، اين كالسكه از جلفا تا اينجا ما را خفه كرد، بندهاى شيشه بالاكنى هر روز پاره مى شود. خلاصه رانديم، راه سربالا بايد برود يعنى راه را پيچ پيچ ساخته اند، مثل اينكه از كوه البرز كالسكه بالا برود و پايين برود الى
ص: 86
شهرستانك اما اين بزرگتر، مهيب تر، بلندتر، پربرف تر.
خلاصه مى رانديم، دره هاى باصفا از هر طرف چشمه و آبشارهاى خوب ديده مى شد، كوه سبز، نرم، بلند، دره هاى خوب، حقيقتا ييلاق از اين بهتر نمى شود. اما از سردى هوا اينجاها جنگل و علف كم است، بلكه هيچ نيست. مگر در تابستان علفش بلند شود. همينطور رانديم تا به چاپارخانه و آبادى غودااور رسيديم، اينجا اول برف بود، از اينجا هم الى يك فرسنگ سربالا رفتيم، يعنى به پيچ پيچ، امين الملك پيش من بود نشسته بود، كل كوه و دره ها و طرفين راه برف است. طرفين راه مثل ديوارهاى بلند و هر قدر تصور شود كلفت برف داشت و كمال احتياط را داشت كه برف خراب شود، سر كالسكه ها [258] و يا راه از طرف پرتگاه خراب شود، يا دبوارها و سنگ چينهاى بلند كنار راه كه اغلب ترك خورده بود بريزد سر مسافر بسيار بسيار احتياط داشت. خدا رحم كرد، از هر طرف بهمن هاى قوى ريخته بود توى دره ها. يك جايى بنايى از سنگ كرده مثل دالان سرپوشيده كه بهمن بيايد بسر او بريزد و به راه نريزد، بهمن پر كرده بود او را. بعد همان طور بنايى كرده بودند كه كالسكه از ميانش مى گذرد، روى سقف او را كوه كوه برف ريخته بود و آب مى چكيد از سقف، كمال احتياط را داشت كه از زور برف سقف خراب شود. راه شوسه (1) هم خراب است، گل زيادى است، خلاصه يك فرسنگ از غودااور كه سربالا رفتم بعد كم كم سرپائين رفتم، ماليده، تا رسيديم به چاپارخانه و آبادى قوبى كه در زير اين كوه در دامنه افتاده است و رودخانه ترك از اينجا از كوهها و دره ها مى ريزد و تشكيل مى يابد، همينطور آبش زياد مى شود تا مى رود از ميان شهر ولاد قفقاز رد مى شود، اما تا شهر آبش بقدر كر نيست تا بعد از آن چه شود آبش در شهر ثلث كر مى شود.
ص: 87
خلاصه اين طرف كوه زمينها همه سنگلاخ و كوههاى سخت و بد، بسيار سختانهاى بلند مهيب كه واقعا كوه قاف بايد همين باشد، دهات كوچك كوچك در دامنه ها و غيره بودند، خانه ها را از سنگ ساخته اند، اما از همه طرف، از دره ها و كوهها، آب و چشمه و آبشار مى آيد، داخل رود ترك مى شود، تا رسيديم به چاپارخانه و آبادى قاضى بيك، پياده شده رفتم به اطاق حاكم ترك چاى ولاد قفقاز كه اسمش ... (1)، حاضر بود، راپورت داد، فرانسه حرف زد.
اما تا اين چاپارخانه خاك تفليس است. ناهار را خورديم، بعد از ناهار سوار شديم.
فنر اين كالسكه پدرسوخته من شكسته بوده است، به من نگفته بودند، موچول خان هم نشسته بود پيش من الى شهر ولاد قفقاز كه شش فرسنگ بود، يك تكانى به ما داد كه حساب نداشت، راهش هم بد بود، روده هاى ما را درآورد، من اغلب توى كالسكه ايستاده بودم، خلاصه رسيديم به آبادى و چاپارخانه لارس، اسب عوض كرده رانديم [259] از آنجا به آبادى و چاپارخانه بالت رسيديم، از بالت به شهر ولاد قفقاز.
امروز بين راه از چندين پل گذشتيم، گاهى رودخانه طرف چپ، گاهى طرف راست مى رفت. اما بالاخره الى شهر همان در طرف راست بود، از بالت به پايين كم كم صحرا و جلگه مى شود و كوهها عقب مى ماند و كوهها آنچه به نظر مى آيد جنگل است. اين دره و راه كه آمديم همه سنگ و سختان بسيار بسيار بلند بود، بى جنگل، صحرا [و] زمينها، سبز، خرم، پرگل است، تا رسيديم به شهر، از توى شهر گذشته دم گار راه آهن پياده شديم.
فوجى با موزيكان ايستاده بودند. حاكم و صاحب منصبان و زن، مرد فرنگى و غيره زياد بودند، پياده راه رفتم، همه معرفى شدند. از رعيت و تجار ايران [در] اين شهر زياد
ص: 88
هستند، همه ايستاده بودند. از آن ايرانيهاى بسيار دم سابيده.
نظر آقا از پاريس آمده چند روز است اينجا بود، خلاصه يواش يواش آمديم تا داخل كالسكه راه آهن شديم. ترن بسيار خوبى است، بناست شب همين جا بخوابيم، 6 ساعت از شب رفته راه خواهد افتاد، خدايا، خودم و همه را به تو سپردم.
همه ملتزمين هم شب در ترن هستند، اما تازه وارد شده ايم براى تعيين جا. منزل خيلى شلوغ شد، كالسكه ها را باز كرده مى بردند آن طرف مى آوردند، عوض مى كردند، به هم مى بستند، خيلى شلوغ بود و هست. اين شهر تازه بنا شده است، يعنى بيست و پنج سال است كه شهريت به هم رسانده، كوچه هاى راست وسيع دارد، اما زمين كوچه ها گل است. مدرسه نظامى معتبرى دارند، بعضى عمارات خوبى از بزرگان و غيره و دولتى هستند، باقى خانه هاى رعيت همه كپرى است، مثل خانه هاى رعيتى مازندران. اين طرف كوه قفقاز در كنار دره ها و دامنه ها قلعه هاى كوچك محكم و بعضى بروج ساخته اند كه حالا هم ساخلو دارد، چون چركس و لزگى ها پيش از اين از كوه گذشته ولاد قفقاز را مى چاپيده اسير مى بردند، حاكم اين شهر به چاپارخانه آخرى استقبال آمده بود، باز پيش آمده اينجا بود، فرانسه حرف مى زد اسمش ... (1).
در گرجستان هم كليساها را دورش را قلعه كشيده و برج ساخته اند از قديم چون هميشه از طرف ايران و غيره از عهد امير تيمور و اعراب محل تاخت وتاز بوده است.
[260]
شام را توى واگون (2) خورديم، بعد خواستم بخوابم دور واگون پر بود از زن و مرد، لابد آنقدر تماشا كردم كه راه افتاد، زنهاى خوشگل داشت، بعد خوابيدم، خوابم نبرد، بد
ص: 89
خوابيدم، صبح زود برخاستم، نشسته به تماشا، كل صحرا سبز و خرم است. تا رسيديم به استاسيون مينرال نيااى وودى كه دست چپ كوه هم توى صحرا پيدا بود. اينجا آب معدنى گرم دارد. كل صحرا گل است و چمن، چيز غريبى است.
خلاصه، همينطور مى رانديم. سه روز و سه شب توى راه آهن بوديم، ديگر معلوم است آدم سه روز و سه شب توى راه آهن محبوس باشد چه خواهد شد. با آن تكانهاى كالسكه گاهى تند، گاهى آهسته، گاهى چون آهنهاى راه، بعضى جا ضايع و از هم در رفته است. تكان غريبى مى داد. بايد همين جا شام خورد، بايد خوابيد، بايد زندگى كرد، پيشخدمتها و سايرين هريك جايى داشته، راه بود تا آخر برويم بياييم مليجك (1) بيچاره خوب خدمت مى كرد، در وقت شام خوردن و ناهار خوردن به زحمت غذا مى خورديم، وقت خوابيدن روى نيمكت كوچكى مى خوابيدم تا صبح بلند مى شدم و پايين مى آمدم، خلاصه حفظ خداست كه ماها را نگاه مى دارد و ديگر هيچ. استاسيونهاى بسيار خوب داشت، در آنجاها هر وقت كالسكه مى ايستاد جمعيت غريبى از زن و مرد مى شد و صداى اوّرا به آسمان مى رفت. اصل رعيت روس خيلى چرك و كثيف و خر هستند، اما صاحب منصبان و اهل قلم و قشون همه تربيت شده و تميز هستند. فوج و اسباب آذوقه و قورخانه و قشون متصل در راه و نيمه راه به قفقاز و غيره مى رفت و در استاسيونها كيسه هاى آرد و آذوقه و اسباب حمل و نقل زياد از اندازه ديده شد. چون هنوز عاقبت جنگ را تمام نمى دانند خيلى مشوش و پريشان هستند و خيلى خرج مى كنند. صحراهاى روسيه كه ديده شد، همه سبز و پرگل، از هر نوع و اغلب زراعت است، يعنى در حول و
ص: 90
حوش (1) دهات و شهرها زراعت هم ديم است، شخم مى كنند، گندم مى پاشند، بى زحمت، اغلب كنار رودخانه ها و غيره جنگل است. بزرگ و كوچك. بلبل زيادى توى جنگلها مى خواندند، صدايش را توى واگون مى شنيدم، هر جا درخت زياد است بلبل پر بود، درختهاى جنگلى مثل توسكا و سرو كاج، درخت بيد هم خيلى ديده شد.
نزديكيهاى مسكو برف خيلى در زمين ديده شد. هر جا رودخانه بزرگ و كوچك باشد، لابدا ده يا شهرى آنجا هست. شهرهاى بزرگ و قصبه ها و دهات خيلى ديده شد، آسيابهاى اينجا همه بادى است و خيلى هم دارند. از دور پره هاى آسياب را باد حركت مى دهد، تماشا دارد و هيبتى دارد [261]، دون كيشوت حق داشت با آسياب بادى جنگ مى كرد، هر شهر روس چند كليساى خوب معتبر دارد و آسياب بادى و خانه ها تك تك در توى چمن، روى خانه ها از چوب و نى پوشيده است، دور خانه را از گچ سفيد كرده اند. خانه هاى بزرگان و ابنيه دولتى رويش از آهن پوشيده بعضى را سرخ رنگ و بعضى سبز رنگ. از دور شهرهاى روسيه بسيار بسيار قشنگ است. سفيد و سبز و سرخ، بعضى گنبدهاى كليساهاى شهرهاى معتبر مطلا است خيلى دورنماى خوبى دارد، راههاى شوسه دارد، گله هاى خوك، گوسفند و بره، گاو، بچه گاو، گله هاى اردك، غاز، با بچه هايشان، گله هاى اسب و ماديان صحرايى كه در چمن مى چرند، گله بانها كه بچه و پير هستند، غازچرانها، خوك چرانها، بچه ها كه كنار رودخانه ها لخت شده بازى مى كنند. زن و مرد كه در كالسكه ها توى راه شوسه گردش مى كنند، كلاغها و قازالاقها و كبوترها و ساير مرغان كه مى پرند و مى چرند، در اين سبزه و چمنها و كنار رودخانه و آبها بسيار بسيار عالم خوبى دارد، از رودخانه هاى عظيم مثل رود دون و رود توله و غيره و غيره عبور شد. پلهاى آهنى خوب در رودخانه ها ساخته اند. از چندين شهر معظم
ص: 91
گذشتيم، اما از بعضى شب عبور شد كه نديدم. مثل شهر تغان روگ، روستف (1)، شهر خركوف را روز عبور كرديم بسيار شهر آباد بزرگى است، از هر قسم آبادى و ابنيه و مدارس دولتى آراسته است، و همچنين شهر بلگراد، (2) بسيار خوب شهرى است، سر راه بود، ديده شد، رودخانه، آب، چمن، آبادى و همچنين شهر كورسك بسيار خوب شهرى است. در مملكت كوبان كه بعد از استوارپول، پايتخت كوبان اكاترين اودار است، اما ما نديديم، و رد شديم جزء حكومت قفقاز سپرده ميشل برادر امپراطور است. اينجا تماما قزاق مى نشينند. حاكم آنجا جنرال كارمالى كه فرانسه مى دانست و سى و شش فوج قزاق ابو ابجمع دارد و همه قزاقها كه در قفقاز ديده شد از اينجا مأمور شده اند.
خلاصه روز دوشنبه 17 جمادى الاول، دو ساعت و نيم به غروب مانده وارد مسكو (3) شديم، چهار فرسنگ به مسكو مانده در استاسيون آخرى كه كالسكه ها ايستاد، هوا تيره و شروع به باران شديد كرد، قامازوف مترجم خاص امپراطور كه از پطر مأمور شده بود، اينجا به حضور آمد. ملكم خان (4) ايلچى لندن هم اينجا ديده شد. ملكم بسيار بسيار لاغر و ضعيف شده است.
در ورود به گار دالغوروكى حاكم سابق مسكو كه حال هم حاكم است و سفر پيش ديده بودم آمده بود استقبال، با همه صاحب منصبان و جنرال ها، پايين آمده به همه
ص: 92
تعارف شد، از جلو يك دسته سرباز گذشتيم. زن و مرد زياد از حدى بودند. اگرچه باران مردم را گريزانده بود، اما به محض ورود ما به گار و سوار كالسكه اسب شدن باران بالمره ايستاده.
رانديم براى عمارت كرملين [262]، آنقدر زن و مرد بودند و چنان اوّرا مى كشيدند، نعره مى زدند و در حقيقت از روى قلب شادى مى كردند كه به تعريف نمى گنجد. اغلب كم مانده بود زير دست و پاى عراده و اسب بروند، محشر مى كردند، حاكم و سپهسالار توى كالسكه پيش من نشسته بودند، دهن حاكم خيلى بو مى داد.
خلاصه زنهاى بسيار بسيار خوشگل ديده شد. تا وارد در عمارت شديم. پياده شديم.
حاكم و حاكم نظامى و سرايدارباشى كرملين و پيشخدمتها و خدمه و غيره و وضع و عمارت همان طور كه پنج سال قبل آمده ديده بودم و در روزنامه فرنگستان سابق نوشته ام [بود]، ديگر هيچ لازم نيست اينجا بنويسم، وارد همان اطاق و خوابگاه شدم.
شكر خدا را كردم، ياد انيس الدوله و عايشه [و] معصومه كه آن سفر همراه بودند و چطور از اينجا برگشتند به تهران كردم.
شب را بعد از شام خواستم بروم دكانها، سوار كالسكه شدم، عضد الملك پيش من بود، بسيار سرد بود، قدرى راه رفتم، دكاكين بسته بود، برگشتيم، خوابيديم، الحمد لله تعالى على كل حال معادن گچ در عرض راه توى صحرا و بغل تپه ها زياد ديده شد كه همان گچ را برمى دارند به ديوارهاى خانه هاى شهر و غيره مى مالند.
ميرزا عبد الرحيم خان (1) وزير مختار ما در پطر ديده شد. به تهران يعنى تبريز خواهد رفت، مرخص شده است. امروز از شهر طول هم گذشتيم، اينجا كارخانه تفنگ سازى دارند.
ص: 93
در مسكو توقف شد، بعد از ناهار رفتم به موزه پايين عمارت، سپهسالار، ملكم، ناصر الملك، سايرين، امين السلطان، ارسها، حاكم مسكو، منچيكوف و غيره بودند، گردش شد. تاجها و غيره ديده شد. تفصيل اين موزه را در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام.
محقق مى گفت خواهرزاده آقا سيد حسن روضه خان را كه سيد لوطى بود در تهران، اينجا ديدم، با ميرزا اسد الله خان شارژدافر ايران كه به پطر رفته است رفيق است، با او آمده است، لباس ارمنى پوشيده است، در تهران روضه خوانى و پامنبرى مى كرده است.
اغلب تالارهاى معروف و بزرگ و خوب كرملين را امپراطور نيكلا ساخته است. دور كرملين قلعه دارد و توى قلعه باغ عامه دارد، اين قلعه را خيلى قديم ساخته اند، شب را رفتم تماشاخانه، باله دادند، يعنى مجلس رقص و تقليد بدون حرف زدن مثل لال بازى يك نفر زن كه رقاص خوبى است كه پنج سال پيش از اين هم كه اينجا آمديم مى رقصيد باز بود، رقاصى مى كرد. اما بسيار لاغر و بدگل و چهل سال دارد، معشوقه حاكم است.
بعد از تماشاخانه به خانه حاكم رفتم، مجلس بال بود، يعنى زن و مرد زيادى از معارف شهر و صاحب منصبان جمع بودند، يك يك حاكم و يك زن ميانه سن بدگلى كه اسمش كنتس منصورف، شوهرش در پطر است و دختر عموى حاكم است معرفى مى كردند و اين زن صاحبخانه بود. به او دست داده راه مى رفتم. حاكم زن ندارد، بعد از نيم ساعت برگشتم منزل خوابم نبرد، شب را بد خوابيدم. [263]
روز چهارشنبه 19 را هم غروبى شام مسكو خورده رفتم به راه آهن و به سمت پطر.
ص: 94
ان شاء الله. به راه افتاديم، وقت رفتن به گار دالغوروكى و سپهسالار قشونى و ساير جنرالها و غيره همه بودند، مردم هم همانطور ازدحام داشتند و صداى اوّرا به آسمان مى رفت.
رفتيم، نشستيم به راه آهن، بعد از لمحه (1) [اى] به راه افتاد، من خوابيدم و ترن همان است كه بود. شب معلوم مى شد از رودخانه هاى بزرگ و پلها مى گذشتيم. صبح از خواب برخاستم، رخت پوشيده نشستيم، بايد پنج ساعت به غروب مانده وارد پطر بشويم، خيلى دست پاچه بوديم. در ناهار خوردن و غيره صبح هم زود برخاسته بودم، ناهار را هم زود خوردم. همه طرفين راه جنگل سرو و غيره است اين جنگلها را همه را دستى مى كارند و بزرگ كه شد مى برند به مصرف مى رسانند. زمين همه لجن و لشاب است و متصل هم باران است درخت خوب عمل مى آيد، متصل در راه جنگل بود، اما آبادى زياد نبود، هوا ابر و سرد بسيار زننده بود، قدرى باز خوابيدم، يك ساعتى خوابم برد، از كسالت درآمدم. بعد برخاسته رخت رسمى پوشيده نشان روس زده شد. باز هم چند ساعتى رانديم، طرفين راه بدون كم و زياد جنگل و بعضى آباديها بود. در استاسيون آخرى كه آبادى لوبان بود كالسكه ايستاد. مأمورين وزارت خارجه شرقيه كه اساميشان از اين قرار است به حضور آمدند:
ملينكوف، لودكوسكى حاكم قلمى پطر، بازى لنسكى، هكسر، كه خانوفسكى، وراموف، مله وديوف، زيمرمان، اشكراوين، لرفه حاكم، نه ژينرنوقرود يعنى مكاريه كه با مأمورين شهر آنجا نان و نمك آورده بودند.
بعد باز رانديم تا در ساعت معين به گارپطر رسيديم. فورا پايين رفتم. امپراطور با لباس رسمى و نشان ايران و همه صاحب منصبان و همه شاهزادگان خانواده سلطنت بزرگ و كوچك با نشانهاى ايران ايستاده بودند. با امپراطور دست داده صحبت شد،
ص: 95
امپراطور تمام شاهزاده ها را اولا معرفى كرد، وليعهد، پسر ديگرش، الكسى، پسر ديگرش، ولادمير نوه هايش، پسر ديگر سرژ، پسر ديگر پل، پرنس گران دوك، نيكلا برادرش كه در جنگ عثمانى سردار بود. گران دوك ميشل برادر ديگرش حاكم قفقاز، گران دوك قسطنطين، برادر ديگرش، بعد جنرالها و صاحب منصبان و غيره كه از حد بيرون بودند معرفى شدند، بعد امپراطور و ما [264] در يك درشكه سربازى نشستيم، پالتو هم به دوش انداختيم، تند راندند از كوچه نوسكى كه خيلى راست و طولانى است براى عمارت زمستانى ارميتاژ (1) كه منزل ماست در همان اطاقهاى پنج سال قبل از اين.
خلاصه جمعيت زيادى از زن و مرد در طرفين راه اوّرا بلند مى كردند، صدا قطع نشد مگر تا دم عمارت، من و امپراطور به مردم جواب سلام مى داديم تا رسيديم به در عمارت، پياده شده پيشخدمت ها، نايب ايشيك آقاسيها، و غيره همه با لباسهاى خوب گلابتون رسمى در جلو ما مى رفتند. شاهزاده ها از عقب سر، صاحب منصبان عقب شاهزاده ها، من و امپراطور هم جفت راه مى رفتيم و صحبت مى كرديم، همينطور تالار به تالار، كه در همه تالارها هم صاحب منصبان نظامى و قلمى و غيره و غيره پر بودند.
امپراطور و ما با همه با سر تعارف مى كرديم، همينطور خيلى راه تالار به تالار، اطاق به اطاق تا رفتم به اطاق زن امپراطور، دم در غلام بچه هاى خوشگل، خوش لباس خيلى قشنگ ايستاده بودند، داخل اطاق امپراطريس كه شديم امپراطور عقب ماند براى احترام زنش، امپراطريس آمد جلو، دست داديم، جلو افتاديم شاهزاده خانمها و دام دنورها (2) و سايرين را امپراطريس معرفى كرد، مثل زن وليعهد، زن ميشل قفقاز، زن الكسى و غيره،
ص: 96
ص: 97
بعد نشستم روى صندلى. امپراطور و زن او و سايرين نشستند، صحبت شد. زن امپراطور معلوم است پير است و خوش صحبت و زن باوقار بسيار استخوان دارى است. بعد از پنج شش دقيقه برخاستم، باز به همان ترتيب امپراطور و صاحب منصبان و شاهزادگان همراه بودند الى اطاقهاى ما. امپراطور همراهى كرد، ما را داخل اطاق كرد، باز ايستاد، اظهار كمال دوستى كرد، دست داديم، امپراطور رفت.
مخفى نماند كه اطاق امپراطور و امپراطريس و غيره همه در همين يك عمارت است كه ما منزل داريم، اما وسعت عمارت و تالارها بطورى است كه هروقت كسى بخواهد اطاق امپراطور يا ديگرى رود بايد از محله اى به محله اى برود و سپهسالار و ساير ملتزمين ركاب هم همه در بالا و پايين اين عمارت منزل دارند.
خلاصه بعد از لمحه [اى] سوار كالسكه شدم با سپهسالار و منچيكوف، رفتم ديدن وليعهد و زود برگشتيم به عمارت، در ورود شليك توپ هم شد. ديگر آنچه بالاتر از آن به تصور بيايد، امپراطور اسباب احترام و پذيرايى بعمل آورده بود كه اسباب خجالت ما مى شد. بعد از شام الكسى پسر دوم امپراطور آمد همراه، رفتيم به تماشاخانه گران تئاتر. (1) [265] در حجره پايين پهلوى سن نشستم، زن الكسى آنجا نشسته بود، دست داديم، مجلس رقص و باله بود، باز لال بازى بود، اما رقاصهاى زياد خوش لباس خوشگل داشت، مى رقصيدند و در اين ضمن پرده هاى خوب نشان مى دادند و ساز و رقص را تغيير مى دادند. بعد وليعهد و ولادمير و زن وليعهد به همين حجره آمدند با قسطنطين، بعد امپراطور آمد، همه نشستند. بعد از افتادن پرده برخاستيم، رفتيم اطاق ديگر بستنى خورديم، امپراطور سيگارى به من داد، كشيدم، صحبت زيادى شد.
سپهسالار و قامازوف و گراف آلدربرق كه محرم و وزير دربار امپراطور است بودند بعد
ص: 98
باز آمديم، نشستيم، باز رقص شد و خيلى طول كشيد، پنج دقيقه قبل از اتمام امپراطور رفت. بعد از اتمام ما هم رفتيم، باز با پسر امپراطور در يك كالسكه نشستيم، سپهسالار هم نشسته بود، رفتم به عمارت.
امروز باريناتسكى آمد به حضور كه خيلى محترم است پيش امپراطور، سابق كه پطر آمدم اين شخص ناخوشى نقرس داشت، مدتى در رختخواب بود، حالا گردن كلفت، سرخ، سفيد به راه افتاده است.
كرچكوف وزير اعظم مدتى است ناخوش است، امروز هم نديدم خانه اش خوابيده است.
در مسكو روز آخر اينبند دندان ساز از راه رشت وارد شد، ديده شد. نوه ناصر الملك هم با او وارد شده بود ديده شد، يعنى ابو القاسم خان از قفقاز آمده بود، هر دو هم در راه آهن با ما وارد پطر شدند، دندانساز رفت به سوئد (1) وطنش، باز مى آيد.
در پطر توقف شد، امروز مى خواستند عرض لشكر بدهند، باران مانع شد.
حاجى محسن خان از اسلامبول آمده است، ديده شد، ريش تراشيده، چاق، فربه. ملكم از مسكو رفت به برلن، از مسكو الى پطر از اين آباديها گذشتيم:
كلين، تور، اسپيروو، بولوگووا، اوكولووكا، مالووى شرا، لوبان.
خلاصه امروز باز سوار كالسكه شده بازديد برادرهاى امپراطور رفتم خانه بودند.
سپهسالار، حكيم الممالك بودند. [در] كوچه گردش شد، برگشتيم منزل، شام را مخصوصا پيش امپراطور خورديم، قبل از رفتن ديدن برادرهاى امپراطور بازديد خود
ص: 99
امپراطور رفتيم. اطاق به اطاق، د برو، آدم نمى رسد، همه اطاقها با اسباب و زينت، پرده هاى بزرگ، كوچك، صورت جنگهاى قديم، جديد و غيره. تالارهاى بزرگ عريض طولانى، بلند، همه جا قراولهاى احترام با لباسهاى خوب ايستادند.
خلاصه تا رسيديم به اطاق [266] كابينه امپراطور نشستيم. سپهسالار، قمزوف بودند، خيلى صحبتهاى دوستانه شد، دو كاكاى سياه با لباس مصرى قليان نى پيچ آوردند. يكى به امپراطور، يكى به من دادند، كشيديم. سگ سياه امپراطور هم داخل اطاق شده رفت زير نيمكت خوابيد. اين سگ را امپراطور خيلى دوست دارد و در سفر اول هم كه آمده بودم همين سگ را در اطاق امپراطور ديدم. امپراطور معلوم است در اين پنج سال آخر خيلى پيرتر و شكسته تر شده است، اما باز قد و قامت بلند و صورت مهيبى كه دارد برجاست. دندانها سياه است، بلكه تمام اولادش را ديدم. دندانهاشان سياه است، مثل وليعهد و غيره گويا ارثى باشد. بعد از مراجعت از پيش امپراطور رفتم بازديد برادرها كه خانه بودند و مراجعت شد. رفتيم سر شام خانواده مخصوص، باز همين تالارها كه بقدر نيم فرسنگ است طى شد تا رسيديم اطاق امپراطريس مارى الكساندرا، دست داده قدرى راه رفتم، ايستاديم نشستيم، صحبت شد. امپراطور، وليعهد، ساير پسرها، عروسها، چند زن ديگر، باريناتسكى، الدربرق و غيره و غيره بودند. رفتيم سر ميز نشستم. امپراطور دست چپ، امپراطريس دست راست ما نشسته سايرين هم هر كس به جاى خود نشست. سپهسالار هم سر شام بود، موزيك هم مى زدند. شام بسيار خوبى خورده شد. بعد از شام باز برخاسته به اطاق امپراطريس رفته صحبت شد. بعد از چند دقيقه وداع كرده باز از تالارهاى معلومه گذشتيم، رفتيم منزل. نيم ساعتى كه نشستيم، الكسى پسر امپراطور آمد. به اتفاق رفتيم تماشاخانه اپراى روس، باز در حجره پايين نزديك سن نشستيم. اين تماشاخانه بسيار بسيار خوب است. پنج مرتبه و وسيع است و ساز و آواز است و رقص، بسيار بسيار خوب خواندند، بسيار خوب رقصيدند.
ص: 100
جادوگرها بازى درآوردند، پسر پادشاهى در صحرا بود، به جاى جادوگرها رسيد، روى تخت آن زن جادو [گر] كه نشست ديوانه شد. بعد خوابيد، بعد دخترهاى جادو و پرى آمدند، براى شاهزاده قليان و آفتابه لگن و غيره آوردند و زنهاى خوشگل زياد با لباسهاى خوب دور شاهزاده را گرفته رقصيدند، زدند، خواندند، با شاهزاده عشق بازى كردند باز مفقود شدند. خلاصه به همين طورها الى آخر بازى هاى خوب و رقص و آواز خوب دادند، خيلى طول كشيد. در وسط تماشاخانه امپراطور آمد با پسرها و عروسها و غيره. همه پيش ما نشسته بودند سرژ پسر جوان امپراطور از ديروز ناخوش شده است، امپراطور فكرى بود، قسطنطين برادر امپراطور كه نشسته بود پهلوى امپراطور به هواى ساز كه مى زدند متصل مى خواند و سرش را تكان مى داد، خيلى تماشا داشت. تعجبها كردم. خلاصه بعد از اتمام اول امپراطور رفت، بعد ما رفتيم نصف شب بود اما شهر روشن بود، مثل صبح بين الطلوعين تهران بلكه روشن تر كه هيچ احتياج به چراغ [267] كوچه نبود، در كوچه مى شد كاغذ خواند، رفتيم، خوابيديم. امروز حاجى محسن خان چند هندوانه بزرگ آورده بود، هندوانه مصر است، از اسلامبول آورده بود، پاره كرده خورديم، خوب بود.
امروز صبح بعد از خواب برخاستن كرس معاون الوزراى خارجه آمد، قدرى صحبت شد. بعد رخت پوشيده حاضر شديم براى رفتن ميدان مشق كه پاراد مى گويند. من، سپهسالار، سوار كالسكه شده رفتيم، در كوچه ها جمعيت زيادى بود تا رسيديم به ميدان شان دومارس، چادرى يعنى سايه بان فرنگى زده بودند كه پله مى خورد بالا مى رفت.
زنهاى وليعهد و پسرهاى امپراطور و شاهزاده خانمها نشسته بودند. امپراطريس هم آمد، جنرالهاى زياد پياده در زمين ايستاده بودند. ناصر الملك، محسن خان، وزير مختار ما در
ص: 101
پطر توى سايه بان ايستاده بودند. با حكيم الممالك، قمزوف كه بسيار بد فارسى حرف مى زند و دهنش بوى متعفن مى دهد حاضر بود. امپراطور با وليعهد و پسرهاى ديگر، جنرالها و غيره سواره توى قشون راه مى رفتند. قسطنطين توى سايه بان نشسته بود، بعد از مدتى كه امپراطور راه رفت آمد جلو چادر ما با شمشير، به امپراطريس سلام نظامى داد و ايستاد، قشون مشق حركت كرده از جلو چادر گذشتند. هوا صاف و آفتاب بود، قريب سى هزار پياده و سواره بود، اول افواج پياده و بچه هاى مدرسه آمدند، بسيار خوب و با نظام، بعد توپخانه. هشتاد عراده توپ بود، بعد سواره. اول دفعه قبل از پياده سواره گرجى و داغستانى گذشته توپخانه هم گويا عقب تر از سواره آمد. توپخانه سواره و پياده، توپهاى فولادى و برنجى كروپ، سواره كوراسيه زره پوش كه كلاه خود و چهار (1) آينه داشتند، قباى ماهوت سفيد، اسبها سياه يك رنگ و يك اندازه، چه اسبهايى بود كه مثل سحر مى ماند كه به يك اندازه و به يك رنگ و به يك فربهى چطور مى شود اسب باشد.
خلاصه روى هم رفته قشونى بود بسيار منظم و خوب، خيلى طول كشيد تا گذشتند.
امپراطور خودش با دهنش شيپور مى زد و بعد شيپورچى از عقب به همان طور شيپور مى زد، با شيپور سواره ها حركت مى كردند.
خلاصه بعد از اتمام برخاسته سوار كالسكه شده رفتم خانه .... (2) كه نزديك همين ميدان است، يعنى مشرف است به ميدان، ناهار را بايد آنجا بخورد. دخترهاى مدرسه كه در زير حمايت همين زن هستند صف كشيده ايستاده بودند، همه فرانسه مى دانستند و تربيت شده هستند، ميانشان خيلى هم خوشگل بود، شاهزاده خانمها، شاهزاده ها كلا آمدند، امپراطور هم [268] آمد، رفتيم سر ميز، ناهار بسيار خوبى آوردند، خورده شد،
ص: 102
امپراطور در نصف ناهار برخاست رفت كار داشت. ما بعد از اتمام ناهار آمديم منزل.
شب را هم بايد به شام رسمى به منزل امپراطور برويم.
منزل كه آمديم ايلچى هاى مقيم پطر را به حضور آوردند و همه را ديديم احوال پرسيديم، صحبت شد، از هر دولتى ايلچى كبير و وزيرمختار و شارژدفر در اينجا هست.
ايلچى هائى كه ديدم اغلب پنج سال قبل از اين باز اينجا ديده بودم، مثل ايلچى انگليس، فرانسه و غيره.
اسامى ايلچيان كبير از اين قرار است:
- فرانسه: جنرال لوفلو
- انگليس: لرد لوفتوس
- اطريش: كه يك پا ندارد، در جنگ مجارستان بيست سال قبل از اين پايش را گلوله ها برده اما با پاى چوبين چنان راه مى رود كه هيچ معلوم نيستند پا ندارد، اما عصايى در دست دارد اسمش: بارون دولانژنو
- آلمان: شسونتيز
- ايتاليا: نيگرا
بعد از رفتن حضرات وقت شام رسيد. رسما رفتيم باز تالار به تالار تا رسيديم به تالار شام. امپراطور، امپراطريس شاهزاده ها و غيره خيلى بودند، از ايرانيها سپهسالار، عضد الملك، نظر آقا، ناصر الملك بودند. شام بزرگى صرف شد، از صاحب منصبان و ژنرالها خيلى بودند، امپراطور به سلامتى ما جامى خورد. فورا از قلعه ... (1) شليك توپ كردند، با تلگراف خبر كردند. بعد ما هم جام شربتى به سلامتى امپراطور و امپراطريس نوشيديم. خيلى خوش گذشت. بعد از شام آمديم منزل.
ص: 103
بعد از چند دقيقه باز سوار كالسكه شده به سيرك رفتم. عجب سيركى ساخته اند، تازه امسال ساخته شده است، چند نفر ايتاليائى و انگليسى و غيره شريك شده ساخته اند، مثل سيرك پاريس، بلكه بهتر، جمعيت زيادى بود، در حجره من، الكسى پسر امپراطور بود، بعد از چند بازى امپراطور هم آمد پهلوى من نشست، شاهزاده خانمها و ساير هم در حجره بزرگ ديگر بودند، پيشخدمتها و غيره همه بودند، بازيهاى عجيب از حركات اسبها و الواط كه معلق مى زدند و پشتكهاى غريب كه عقل حيران مى ماند. اسبها را طورى رام و مطيع كرده اند كه در حقيقت زبان مى فهميدند، انواع، اقسام مى دوند.
مى ايستند، دست بالا مى كنند، زانو زمين زده سلام مى كنند. آدمهاى قوى بعضى بچه ها را طورى در روى دست و سر خودشان بازى مى دادند كه به تصور نمى آيد، مى خوابيد مرد كه پنج شش بچه يعنى [269] نه زياد كوچك، ده دوازده ساله را در روى دست و پا، كله خود بازى مى داد. مثل اينكه مردى بخواهد چند بچه گربه يا بچه گنجشك را بازى بدهد. پسرها و دخترها خود صاحب سيرك هم بازى مى كردند، با اسب، دخترش بد نبود، خوب اسب بازى مى كرد، از حلقه ها مى پريد، باز روى اسب مى افتاد. يك دختر ينگى دنيايى بسيار بسيار بسيار خوشگلى كه جزو سيرك است روى سيم تلگراف كه مثل بندبازى ساخته بودند راه مى رفت، بى امداد لنگر و غيره، خيلى عجيب بود و خيلى خيلى خوشگل و خوش اندام. همه چيز تمام بود. امپراطور و سايرين آب دهنشان رفته بود، بعد آمد پايين، گلوله بازى مى كرد، يعنى چهار پنج گلوله بقدر نارنج را روى دست هوا مى انداخت مى گرفت و سه بطرى شيشه را هوا مى انداخت مى گرفت. بعد بازيهاى ديگر زياد درآوردند، خيلى كامل. بعد از اتمام رفتيم منزل خوابيديم.
صبح رفتم حمام، خيلى چرك بوديم، حمام بسيار خوبى در شهر امين السلطان پيدا
ص: 104
كرده بود، حاجى حيدر لخت شده بود، سياچى هم لخت شد. شست وشوى كامل شد، حقيقتا حظّى كرديم، شيرهاى متعدد داشت، آبهاى گرم سرد و غيره. بعد از حمام آمديم بيرون، رفتيم منزل، به محض بالا رفتن منزل برق و باران شديدى آمد، مثل سيل، بعد ساكت شد امپراطور دو گلدان خوب چينى فرستاده بود، ديده شد، شب را در خانه وليعهد دعوت شام رسمى بود، رفتم، بسيار عمارت خوبى است معروف به عمارت دانچيكوف، باغ مخصوص خوب دارد، وليعهد، زنش، سايرين، شاهزاده ها بودند.
سپهسالار، عضد الملك، ناصر الملك، محسن خان و غيره و غيره بودند. زن وليعهد دست چپ ما بود، زن كه اسمش كنتس هايد است دست راست، زن ميانه سن بدگلى بود. شام بسيار خوبى خورده شد. بعد از شام رفتم منزل. شب را به تماشاخانه ... (1) رفتيم، باله بود، شبيه مونته نگروها را درآورده بودند. رقص آنها را مى كردند، لباس آنها را پوشيده بودند، بسيار خوب رقصيدند، خوب زدند، پرده هاى خوب از ماه و طلوع آفتاب نشان دادند.
امپراطور هم آمد، با امپراطور به سن رفته گشتيم، دخترها و رقاصها را تماشا كرديم. به الكسى امشب نشان تصوير خودم را دادم، الماس.
در سازهاى تماشاخانه يك كمانچه بسيار بزرگ است، يك كمانچه از آن كوچكتر.
يك هارپ كه چنگ مى گويند. چند شيپور موزيكان، يك طبل، سنج، باقى همه كمانچه كوچك است، اما كمانچه ها شبيه به تار ايران است، پهن تر، با تير كمانچه كش مى زنند.
خلاصه بعد با شاهزاده باز يك كالسكه نشسته رفتم منزل. شب را بد خوابيدم [270].
صبح برخاستم، امروز با راه آهن رفتم پطرهوف، سه ربع ساعت راه است با [راه] آهن.
ص: 105
در بين راه جاهاى خوب ديده مى شود، در گار پطرهوف پايين آمديم. جنرال و آدمهاى مواظب پطرهوف همانها هستند كه در سفر سابق بودند جنرال پيرى است، هوا خيلى سرد بود اما باد نداشت، نيمه آفتاب هم بود، منچيكوف و غيره همه بودند. عضد الملك، امين السلطان، امين السلطنه، حكيم الممالك، عكاس، مهدى قلى خان، آقا محمد على بودند، باقى ديگر نيامده بودند. رفتم عمارت، ناهار را گرم آنجا خورديم.
در عمارت يك پرده گوبلنس كار فرانسه هست، صورت پطر است، در قايق شكسته كه دو نفر ملاح از ترس غش كرده اند اما پطر خود سكان را گرفته فرمان مى دهد، بسيار بسيار خوب پرده ايست، هيچ همچه چيزى نمى شود.
خلاصه بعد از ناهار رفتم پايين، قدرى پياده گشتم، دم حوض ها فواره ها، فواره بزرگ كه اسمش سمسون است خراب شده است، آبش نمى جهيد، سايرين آبهاشان خوب مى جستند اما ته حوضها خراب بود. آب نمى ايستاد، زمستان خيلى خرابى به هم مى رساند. بعد سوار كالسكه شدم، تماشاچى، بچه ها و غيره باز خيلى بودند، تازه درختهاى اينجاها برگ مى كنند، اگر بيدمشك بنفشه اينجا بود حالا اولش بود. خلاصه من، سياچى، امين الملك، عضد الملك كالسكه نشستيم، در خيابانها، لب حوضها و غيره خيلى گشتيم. عصر بلندى باز رفتم گار، به راه آهن نشسته رفتيم منزل. شب را شام نخورده رفتم تماشاخانه اوپراى روس. بعد از چند دقيقه امپراطور، شاهزاده ها و غيره آمدند، بازى بى مزه طولانى درآوردند، من شام نخورده بسيار كسل خواب بودم، در پرده آخرى از امپراطور وداع كرده رفتم منزل، سپهسالار هم پيش رفته بود منزل، من و شاهزاده دوتايى توى كالسكه بوديم. منزل شام خورديم در اينجا بقدر چهارده هزار تومان جواهر خريدم.
ص: 106
از پطر بايد به ورشو (1) برويم، در ساعت ظهر بايد حركت شود، برخاستم، رخت پوشيده حاضر شديم، نيم ساعت قبل از وقت امپراطور با همه پسرهايش و شاهزاده ها و بزرگان آمدند منزل من. استقبال كردم، دست داديم، بسيار به مهربانى و گرمى راه افتاديم از تالار به تالار، تا رسيديم به اطاق مخصوص امپراطور نشستيم، من بودم و امپراطور [و] قمزوف، سايرين بيرون رفتند، خيلى صحبت هاى دوستانه شد و بعضى مطالب گفته بودم، همه را امپراطور گفت، قبول كردم. بعد برخاسته با امپراطور رفتم اطاق امپراطريس، آنجا هم نشستم، با كمال خوبى گذشت. بعد برخاسته از پله عمارت امپراطور آمديم پايين. پالتو من حاضر نبود، [271] امپراطور پالتو خودش را به من داد، پوشيدم. گفتم چون پالتو شما را پوشيدم اغور (2) سفر من خير است.
خلاصه من و امپراطور نشستيم [در] درشكه سرباز، رانديم، مردم زياد باز طرفين راه بودند، اورّا مى كشيدند، از همان راه ديروز كه به گار پطرهوف رفتيم مى رفتيم تا نزديك گارپطرهوف به دست چپ رانديم به گار ورشو رسيديم، پياده شديم. امپراطور هم پياده شد. وليعهد و همه شاهزادگان و برادرهاى امپراطور و سردارها و غيره همه بودند. به همه شاهزاده ها دست داده وداع كرديم. امپراطور مكرر بر مكرر دست داد به من، وداع گرمى كرديم. رفتم توى واگون يعنى كالسكه بخار، باز امپراطور آمد توى كالسكه مجددا دست داده اظهار كمال محبت را كرد و همچنين من اظهار كمال دوستى، و رفت پايين ايستاد با شاهزاده ها، تا راه آهن حركت كرد، همانطور [كه] ايستاده بود چند قدمى هم با حركت اول كالسكه به راه آمد، بعد از آن كالسكه به تندى راه افتاد و
ص: 107
پطر زبورغ از نظر غايب شد. افتاديم به راه.
اين ترن بسيار خوب ترنى است، كالسكه من بسيار وسيع و پاكيزه و راحت است و منزل همراهان هم بسيار خوب است، همه به هم راه دارند. نشستيم روى صندلى ناهار را در حركت ترن خورديم، ناهارخانه جايى افتاده بود در عقب واگون ما كه لابدا سپهسالار، ناصر الملك و غيره مى بايد بيايند از كالسكه من گذشته بروند آن طرف ناهار بخورند. آمدند، رفتند. بعد از آن در استاسيون اول كه ايستاديم واگون سپهسالار را باز كرده بردند عقب بستند، تماشايى داشت، اين رفت و آمد و بستن و باز كردن.
خلاصه رانديم، همه صحرا گل است و چمن، جنگل و رودخانه. جنگل زياد از حد دارد، اغلب كاج است و اين جنگلها را دستى تربيت مى كنند براى سوخت راه آهن و تعمير چوبهاى پوسيده راه آهن كه هر دو سه سال بايد عوض شود. طرف عصرى بود. به شهر پسكوو رسيديم، حاكم شهر و جنرالها و اعيان اشراف، حكام، رعيت، زن و مرد يك دسته سرباز يعنى نصف فوج، شاگردان مدرسه نظامى اين شهر كه قريب سيصد نفر شاگرد دارد همه در استاسيون ايستاده بودند، رفتم پايين، از صف سرباز و صف شاگردان مدرسه گذشتم. با حاكم قلمى و نظامى اظهار التفات شد. برگشتم به كالسكه.
اسراى عثمانى در اين شهر خيلى بودند اكثر آمده لب كالسكه ايستاده بودند، قدرى تركى با يك نفر صاحب منصب عثمانى حرف زدم. وقتى كه پنج سال قبل در اسلامبول در عمارت بيگلربيگى بودم اين صاحب منصب دم در قراول ما بوده است، در قارص اسير شده است. در استاسيون هاى بين راه هم همه جا اسراى عثمانى ديده شدند كه مشغول عملگى بودند.
خلاصه شب را در راه آهن خوابيديم و از صحراها و جنگلها و چمنهاى خيلى پاكيزه مى گذشتيم. امروز از شهر ويلنا كه شهر معتبر و نظامى است و قشون و مدارس و غيره اينجا خيلى هست. شب كه در خواب بودم گذشتيم، حاكم و صاحب منصبان و مستقبلين
ص: 108
همان شبانه دم استاسيون [272] حاضر بوده اند، اما من خواب بودم، افسوس خوردم كه چرا شهر را نديدم.
خلاصه صبح دير از خواب برخاستم، ديشب توى راه آهن خوب خوابيده بودم دير برخاستم، رخت پوشيده تماشاى اطراف را كردم، خيلى صحراى خوبى بود، جنگلهاى كاج قوى زياد ديده شد. همه راه يا زراعت بود يا جنگل و چمن و گل زرد و غيره. كم كم كه به لهستان نزديك مى شديم هوا گرم تر مى شد، يعنى از پطر گرمتر بود، ليكن باز اينجاها خيلى سرد است. ياس شيروانى در استاسيون بين راه ديده شد كه ابتدايش بود، حاصلهاى گندم اينجا بلند و خوشه بسته بود، اما سبز است هنوز، حاصل گندم پطر و آن بالاها هنوز چهار انگشت سبزه از زمين بلند شده بود.
ساعات روز و شب ورشو نيم ساعت با پطر تفاوت دارد، يعنى نيم ساعت زودتر طلوع و غروب مى شود. معقول شبى دارد كه تاريك مى شود. در پطر شب هيچ تاريك نمى شد. خلاصه حاصل گندم و غيره را بسيار خوب و با دقت مى كارند، گردگرد مى بندند، خيلى قشنگ به نظر مى آيد.
ديروز عصرى در راه آهن غروب آفتاب تماشاى بسيار بسيار خوبى داد. چنان سرخ رنگ و باتماشا غروب كرد كه به عقل نمى آيد و همچنين طلوع قشنگى دارد. در اين صحراها كه كوه كم است و نزديك به شمال و قطب است آفتاب در طلوع و غروب چشم را كمتر مى زند و رنگهاى غريب پيدا مى كند و تماشا مى دهد.
خلاصه در استاسيون آخرى حاكم قلمى شهر ورشو كه اسمش بارون دمدم مرد خوش روى بلندقامتى بود به حضور آمد. توى واگون در ساعت هفت فرنگى كه يك ساعت و نيم به غروب مانده بود وارد شهر ورشو شديم. بين راه باران زيادى آمد، اما در ورود شهر ايستاده بود. اول كه وارد شهر شديم يعنى بيرون شهر، گارى كه بايد پياده مى شديم خراب شده بوده است، تازه تعمير مى كردند، بايد برگرديم به گار ديگر برويم.
ص: 109
از زير پل آهنى بسيار گذشتم كه براى عبور راه آهن ساخته اند. رفتيم از روى پل آهنى طولانى ديگر كه در روى رودخانه ويستول ساخته اند و خيلى پل خوب طولانى است گذشتم. رودخانه بسيار عريض است و آب زيادى دارد و اين رودخانه داخل درياى شمال بالتيك (1) مى شود و اين رودخانه بواسطه جنگهاى قديم ناپلئون كه با روسها و غيره كرده است و همچنين جنگهاى شارل 12 پادشاه سوئد با لهستان و روس و همچنين جنگهاى ديگر، بسيار معروف و تاريخى است.
از پل گذشته به گار رسيديم، پياده شديم. حاكم نظامى با صاحب منصبان زياد ايستاده بودند و فوج زيادى صف كشيده بودند. حاكم نظامى شخصى است كوتاه قد و ريشهاى سفيد در گونه ها دارد و چانه را مى تراشد. چشمها كبود، بسيار كوتاه است. هشتاد سال دارد، مى گفت در ايام فتحعلى شاه براى رد اسراى روس با ايلچى كه آن وقت مأمور ايران بود به اصفهان رفته ام [273] تهران را ديده ام. پنجاه سال درست قبل از اين، اسم اين شخص كنت دكوتز بود، حالا در حقيقت فرمانفرماى لهستان روس است، از صف سربازان گذشته سوار كالسكه روبازى شدم، تنها نشسته بودم، رانديم از كوچه هاى متعدد گذشتم، همه جا مردم زياد جمع شده بودند، اورّا مى كشيدند و فرياد مى كردند.
افواج هم الى نصف راه ايستاده بودند. ورشو شهر بسيار قشنگى است، اما ظاهر عمارات و خانه ها قدرى چرك است. چراغ گاز دارد، ميدانهاى خوب دارد، يك باغ عامه دارد كه فواره قشنگى ميان حوض دارد، بسيار بزرگ، ژاردان دوساكس مى گويند، اما امروز نديدم.
خلاصه رفتم خيلى راه الى عمارت و باغى كه براى ما حاضر كرده بودند يك ساعت راه بود. اين عمارت در آخر شهر اتفاق افتاده است، اسم عمارت قصر لازنسكى و از
ص: 110
بناهاى استانيسلاس اوگوست است كه صد سال قبل از اين پادشاه لهستان بوده است از خيابانها [ى] خوب پردرخت، سبز، خرم، درختهاى جنگلى قوى، گردشگاه خوب گذشتيم، تا رسيديم در عمارت كه در ميان اين باغ وسيع پردرخت جنگلى واقع است. زن و مرد زيادى بود، حاكم اغلب صاحب منصبان را معرفى كرد بعد رفتم بالا، اگرچه اين عمارت در پيش عمارات دولتى مسكو و پطر هيچ است، اما به يك سليقه و مزه ساخته شده است و اسباب و مخلفات خانه از آينه ها و ميز و صندلى و مجسمه هاى مرمر كه هيچ جا به اين سليقه عمارت نديده بودم. منظرش به درياچه و باغ و خيابانهاى خوب است و دو مرتبه است اين عمارت، دو دسته موزيكانچى بسيار خوب آمده زير عمارت موزيكان زدند و يك دسته سازنده چى تماشاخانه كه با كمانچه ها و موزيك و غيره ساز بسيار بسيار خوب مى زدند آمدند پايين. آنها هم خيلى زدند، خواندند. شب را كل باغ را چراغان كرده بودند، فانوسهاى رنگ به رنگ، شيشه از درختها آويزان كرده بودند. توى آبها چراغ بود، مثل چراغانى پرى ها بود، بسيار خوش مى آمد. بعد از شام سوار كالسكه شده قدرى توى باغ گشتيم. عضد الملك، مهدى قلى خان پيش ما بودند. رفتيم الى شهر، توى شهر را هم گشتيم، شهر هم چراغان بود و همه جا بيرقهاى (1) ايران و روس زده بودند. بعد آمديم منزل. در اين عمارت از همان عهد قديم روى گچ يك نقاشى از يكى از شهرهاى چين كرده اند و به همان جهت اين اطاق را اطاق چينى مى گويند. يك كله نيم تنه مرمرى توى اطاق است كه بسيار بسيار خوب حجارى شده است، صورت زن بسيار خوشگلى است كلاه خود در سر دارد كه قراقوش بالاى خود است، زلفها ريخته است، حجارى به اين خوبى كمتر ديده بودم [274] و اين زن از معشوقه هاى پادشاه قديم اين مملكت بوده است، يا زنش بوده است كه استانيسلاس اوگوست باشد، اسم اين زن
ص: 111
كنتس گرابوسكا است. هرقدر آدم به اين شكل بيشتر نگاه كند بيشتر مايل مى شود. و اين پادشاه خيلى معشوقه باز بوده است. در اين اطاقها اغلب اشكال معشوقه هاى خود را [قرار] داده است، چه حجارى كرده اند، چه در پرده كشيده اند. اين حجاريها نه اين است كه جايى چسبيده باشد، على حده ساخته روى ميز و گوشه هاى اتاق گذاشته اند. شهر ورشو خيلى آباد و پرجمعيت است. دويست و پنجاه هزار نفر جمعيت دارد، مذهب اين مملكت آنچه عيسوى است كاتوليك است، باقيمانده يهودى هستند. نصف اين شهر يهودى است و در مملكت لهستان روس دو كرور يهودى هستند.
در عبور از راه آهن پطر الى مملكت پولون كه لهستان باشد از اين ايالت و حكومتهاى روسيه گذشتم: اول پسكوو، وى تبس (1)، كوونو، ويلنا، كرودنو، ورشو.
در ورشو توقف شد. صبح كه برخاستم هوا ابر و باران شديد مى آمد، ناهار خورده بعد از ناهار پياده قدرى در باغ و خيابانها گشتيم الى نارنجستان و باغچه هاى نزديك عمارت بلودر رفتم، خيلى گلها و باغچه هاى خوب داشت. امين السلطان، مهدى قلى خان، امين السلطنه، محقق، ميرزا احمد بودند، پلوتين هم بود.
بعد سوار شديم از نزديك عمارت بلودر كه در حقيقت توى همين باغ است گذشتيم حاكم ورشو منزلش آنجاست اين عمارت هم از قديم است و از بناهاى پادشاهان قديم لهستان است، عمارت كوچكى است. باران شديد هم مى آمد. رانديم براى شهر و ديدن قلعه نظامى كه امپراطور نيكلا ساخته است. ديروز هم در ورود وقتى كه از رودخانه گذشتم قدرى كه رفتم سمت دست راست واقع بود، خيلى همراه بود، رفتم تا رسيديم به
ص: 112
قلعه. همه ديوار و بارو و خندق قلعه سبز و چمن است و پرگل، از رطوبت هواى اين مملكت است كه همه جا سبز است، هواى گيلان و مازندران را دارد. پياده شده همه باستيان و انبارها و توپهاى قلعه را ديدم، به تفصيل گشته بعد سوار شدم. از راه ديگر رفتم، باغ عامه بسيار خوبى در شهر بود، رفتم آنجا گردش كرديم حوض داشت، فواره بزرگى داشت. آبش خيلى مى جست باغ كم عرض طولانى است. درختهاى قوى سبز، زمين، چمن خيابانهاى خوب، مردم از زن و مرد زياد مى گشتند. اين شهر زنهاى بسيار خوشگل دارد [275]
بعد از گردش معاودت به عمارت شد. الحمد لله تعالى شب را در ساعت هشت بعد از ظهر رفتم تماشاخانه، سپهسالار و سايرين بودند. راه دورى بود تا رسيديم. حاكم نظامى، يعنى فرمانفرما آنجا بود، پله مى خورد، رفتم بالا نشستم، تماشاخانه پنج مرتبه وسط است، نه كوچك نه بزرگ، نزديك سن نشستيم، سپهسالار [و] حاكم پيش ما نشستند، باله بود، بسيار خوب بازى درآوردند و رقاصها [ى] پولونيز بسيار بسيار خوشگل داشت، خوب رقصيدند، رقاص اول اينجا مثل مال مسكو و پطر لاغر و بدگل بود، قونسول فرانسه كه در اينجاست و ريش توپى سيلندرى دارد و به ايلخانى بسيار شبيه است، عشق به اين رقاص اول دارد. اسم قونسول ..... (1)
چهار نفر دختر كه از يك خانواده و خواهر بودند در آخر قطار لژ ما نشسته بودند، مادرشان مرده است، پدر دارند، صاحب دولت هستند، دخترها شوهر نرفته اند، به ميل خودشان زندگى مى كنند، قباى آسمانى رنگ هر چهار [نفر] پوشيده بودند، ساعدها و سينه ها باز مثل حورى و بهشت نشسته بودند، چشم ما كه به آنها افتاد ديگر دوربين را برنداشتيم، بطورى كه خودشان هم فهميدند و غمزات غريب مى كردند.
ص: 113
ص: 114
«سير نمى شود نظر بس كه لطيف منظرى»
در حق اينها شيخ [سعدى] مرحوم گفته است
خلاصه الى آخر به تماشاى آنها گذشت و الى صبح افسوسها خورده شد. بعد از اتمام برخاسته با كمال اندوه به منزل آمديم و شام خورده خوابيدم.
صبح دير از خواب برخاستم، در ورشو توقف شد. بعد از ناهار سوار كالسكه شده هوا خوب بود سياچى، امين الملك پيش ما نشسته در باغ گردش شد. دو نفر از خواهرهايى [كه] ديشب [در] تماشاخانه ديده بودم، سواره پشت كالسكه ما افتاده اسب مى دواندند و بعد آمدند، مثل شاطرباشيها اين ور آن ور كالسكه ها افتاده نزديك مى آمدند خيلى به زبان فرانسه صحبتهاى شيرين شد، تا رفتم براى موزه شهر.
در اين شهر موزه اى هست كه بنايش را سلاطين قديم لهستان كرده اند، از شصت هفتاد سال قبل از اين، بعد روسها تكميل كرده اند از هر جنس حيوانات ينگى دنيايى، افريق و غيره و مرغها و صدفها و ماهيها و غيره دارند كه همان حيوان مرده را مثل زنده با همان پر و پوست و هيأت ساخته اند، پشت قفسه هاى آينه گذاشته اند، خيلى گشتيم، تماشا كرديم، بعد سوار كالسكه شده قدرى در شهر قديم ورشو كه داخل همين شهر است اما كهنه [است] و كوچه هاى تنگ دارد گشتيم، بعد رفتم حمام، امين السلطان، محقق، امين السلطنه، پيش از ما آنجا بودند، لخت شديم، حاجى حيدر شست وشويى كرد، بسيار خوب حمامى است، حمامهاى زياد تودرتو دارد، البته صد حمام داشت، بعد آمديم بيرون، رخت پوشيديم، پشت آينه شيشه كه هوا به سر حمام مى دهند پس كوچه اى بود، زن گنده سگ كوچكى بغل داشت و يك پسره فقيرى ميمون كوچك بسيار
ص: 115
خوبى داشت، ساز مى زد، ميمون را بازى مى داد، تماشا كردم، بعد رفتم كه برويم، صاحب اين حمامها كه اسمش موسيو قايانس است گفت عكاسخانه همين بالاى حمام است، بياييد عكس بيندازم. رفتم بالا، لابراتوار خوبى داشت و چشم انداز بسيار خوبى به رودخانه ويستول و قدرى از شهر داشت. چند شيشه عكس ما را انداخت، بعد سوار شده آمديم منزل. الحمد لله تعالى خوش گذشت.
شب را به سيرك رفتم، سيرك اينجا را تماما از چوب ساخته اند، از سيرك پطر قدرى كوچكتر است، اما جمعيت زيادى دارد. صاحب سيرك سالامسون نام آلمانى است، زن بسيار خوشگلى داشت كه خود زن هم با لباسهاى مختلف اسب بازى مى كرد. مى گفتند در فن سوارى مهارت زيادى دارد، الواط اين سيرك انگليسى هستند. [276] الواطش از معلق زدن و بازيهاى خنده دار مختلف درآوردن معركه كردند، خيلى خنده شد و اسب بازيهاى خوب كردند، اسب را مثل آدم تربيت كرده اند بلكه بهتر از آدم، سگها را بازى مى دادند چقدر خوب، هرچه مى گفتند سگها با كمال نظم و قاعده به عمل مى آوردند.
خلاصه چهار خواهر هم بودند. از تماشاى آنها حظى كردم اما مردم ملتفت بودند، نمى شد نگاه كرد، چند شاپو به سر پدرسوخته ريش دار هم جلو خانمها را گرفته بودند، مانع از تماشا بودند. خلاصه فرمانفرما هم بود، اما چاييده است، سرفه مى كرد.
سپهسالار و غيره بودند. بعد از بازيهاى زياد، به اتمام رسيده برخاستيم رفتيم منزل، شام را خورده خوابيدم.
در جلو عمارت توى باغ، لب درياچه مجسمه هاى بزرگ مرمر خيلى است و خوب در توى درياچه جزيره كوچكى است نزديك به ساحل، در آنجا تماشاخانه سرباز تابستانى كوچكى ساخته اند ستونها به طرز رومن هاى قديم دارد و در مقابل آن هم در كناره جاى نشيمن تماشاچيان است ساخته اند، آن هم سرباز است، صندلى زيادى دارد در فصل گرما و تابستان آنجا ساز و آواز، رقص، تماشاخانه به عمل مى آورند.
ص: 116
بيزاك را كه در سفر اول مهمان دار ما بود يعنى با منچيكوف همراهى مى كرد فرداى ورود پطر در پطر ديدم. جنرال شده بود و در جنگهاى عثمانى هم بوده است. در اردوى كوركو تادر پطر بوديم باز همه روزه جزء مهماندارها بود.
خلاصه فردا بايد رفت برلن.
بايد برويم برلن، صبح زود برخاسته رخت پوشيديم، در ساعت 9 از نصف شب به اين طرف بايد سوار كالسكه بشويم، صبح زود يك شخصى از اهالى ورشو بعضى اختراعات كرده بود و بعضى اشياء مثل تشريح و غيره آورده بود پيشكش كرده است، قدرى ايستاد، آنها را تماشا كرديم. بعد بايد اين اسبابها را قونسول ايران كه در ورشو است به تهران بفرستد. ان شاء الله. خلاصه من، سپهسالار سوار درشكه شده رانديم.
صبح بود، هنوز مردم درست از خواب برنخاسته بودند، رانديم تا رسيديم به گار برلن، فرمانفرما و همه صاحب منصبان، كل اعيان و اشراف شهر حاضر بودند. چهار خواهر (1) هم حاضر بودند، در كمال لطافت، بعد از تعارفات سوار واگون شديم. اين ترن چون بايد يك سره به برلن برود و راه آهن آلمان ها تنگ تر از راه آهن روسهاست ترن را عوض كرده بودند. ترن مال امپراطور روس است، خوب واگونهايى دارد، اما بواسطه تنگى خط راه كالسكه ها كم عرض است. خلاصه همه جابجا شده در راه افتادن ترن چهار خواهر [277] بخصوص يكى كه از همه بهتر است وداع بسيار شيرينى كردند كه افسوس داد به طرفين، و مثل برق از نظرها غايب شدند، و ما رفتيم رو به برلن، آنها ماندند عقب، عكسهاى خود را فرستاده بودند در واگون آوردند.
ص: 117
خلاصه افسوس خوران مى رفتيم، ناهار را در واگون خورديم، طرفين راهها همه سبز و خرم، پرگل، آباد، پرحاصل است، مملكت لهستان خيلى آبادتر از مملكت روس است.
آسيابهاى بادى خيلى ديده شد، حاجى لك لك (1) خيلى دارد، توى صحراها نشسته بودند يك وجب زمين پيدا نيست، يا حاصل است يا چمن و گرد حاصلها را چقدر خوب با سليقه مى سازند، الى پانزده فرسنگ راه كه طى شد، كنار راه مثل سابق جنگل كاج و غيره كم است، بلكه هيچ نيست، اما از دورها جنگلهاى زياد به نظر مى رسيد، ليكن بعد از طى پانزده بيست فرسنگ باز جنگلهاى كاج سرو و غيره نزديك راه زياد از حد است و الى برلن همينطور يا حاصل گندم و غيره است يا چمن و گل است يا جنگل است.
مملكت لهستان روس، ده روى ده بود، بلافاصله، خيلى آباد است، حاصل هم اغلب ديم است. بعد از 6 ساعت راه با راه آهن به سرحد پروس رسيديم.
منچيكوف، ميلوتين آمده مرخص شدند، سرحد روس و آلمان الكساندرانا است مهماندار پروس آمد توى واگون، جنرال ريش سفيد گردن كلفتى است، اسمش بارون ولون است، ملكم خان هم ديده شد.
امروز در استاسيون هاى لهستان روس كه كالسكه دو سه جا ايستاد بطورى ازدحام مى شد دور كالسكه كه محل خطر بود، چند دختر بچه كم مانده بود بميرند. دست به دست بالا كرده در بردند، چنان توى همديگر بودند و فشار مى دادند كه آدمها را مى بردند. صد قدم باز مى آوردند، كم مانده بود همه زير كالسكه ها بروند، مثل عرضه هاى (2) زيارتگاه حضرت عبد العظيم و غيره.
ص: 118
از ضرب فشار به همديگر صداى زن و مرد و بچه يك دفعه به آسمان مى رفت كه اى واى مرديم، مردهاى معتبر و زنهاى خوشگل معتبر بودند كه اين طور همديگر را فشار مى دادند. خلاصه از الكساندرانا به راه افتاديم اما الكساندرانا مال روسهاست، تا رسيديم به شهر تورن كه مال پروس است و قلعه سخت معتبرى دارد، گويا رودخانه ويستول هم از آنجا مى گذرد. بعد از شهر برون برك گذشتم، كالسكه ها ايستادند، حاكم و جنرال شهر حضور آمدند بعد رانديم. در شهر كوسترين ايستاديم، در استاسيون ناهار يعنى شام حاضر كرده بودند، مردم رفتند پايين، شام زهرمار كردند، ما هم توى واگون چيزى خورديم، اما غذاى خوبى پخته بودند. بعد از اتمام شام براه افتادند، كم كم شب شد و تاريك. بايد در ساعت 13 كه نصف شب است به برلن برسيم. از سرحد روس هم به اين طرف [278] به طورى تند مى راند كالسكه را كه ساعتى ده فرسنگ پدرسوخته راه طى مى كرد و باد هم از جلو بود، دود زغال سنگ و غيره هرچه بود به كالسكه مى ريخت تا اينكه نصف شب وارد گار شهر شديم.
باز اين نصف شب جمعيتى بود، داد مى زدند. بخصوص بچه ها الى عمارت با كالسكه دويده، نصف شب توى كوچه ها داد مى زدند.
وارد عمارت شديم، همان عمارت دولتى است كه سفر سابق بودم اما خيلى به نظر خوش زينت و قشنگ آمد، بسيار عمارت باشكوهى است الى دو ساعت هم قال مقال و آمد و رفت براى جا و منزل بود. شب را بد خوابيدم.
در فرنگستان با اين حالت ما نه خواب هست نه خوراك نه راحتى، نه هيچ چيز.
لعنت الله عليهم اجمعين.
چند روز از روزنامه هاى قبل گويا سهو شده است كه امروز يكشنبه سلخ صحيح است.
ص: 119
صبح در عمارت برلن از خواب برخاستم. امروز از روزهاى عجيب غريب دنيا محسوب مى شود. ساعت 12 كه ظهر باشد معين كرده بودم كه امپراطور گليوم بيايد ديدن ما، برخاستم، رخت پوشيده حاضر شديم، سر ساعت رسيد.
امپراطور در كالسكه بسته از جلو عمارت ما گذشت، مردم هم ايستاده بودند تعظيم كردند، ما هم الى نزديك پله عمارت جلو رفتيم. امپراطور مثل برق از پله ها جست بالا با قد راست و قوت زياد و بشاشت وافر رسيد به ما، دست داديم، با كمال مهربانى از چند اطاق گذشته در اطاقى نشستيم، روى صندلى فردريك شارل سپهسالار كه از اقوام امپراطور است و يك پسر كوچك وليعهد كه در مدرسه بحريه تحصيل مى كند و يك نفر شاهزاده ديگر هم روى صندلى نشستند.
امپراطور حالا هشتاد و پنج سال تمام دارد، اما حالت و بنيه و قوت غريبى دارد. قد و كمر راست، هيچ عيبى در حالت و مزاجش نبود، از هر طرف صحبت شد از مجلس كنگره كه در برلن براى اصلاح امور دول روس و انگليس و عثمانى واقع خواهد شد، چند روز ديگر، صحبت شد. قدرى دلتنگ بود، مى گفت به آب گرم امس مى خواهم بروم، براى همين كار معطلم، دول هم امروز و فردا مى كنند و مرا معطل كرده اند. خلاصه مى گفت يك كشتى خوب ما اين روزها در درياى انگليس به كشتى ديگر خورده است، كشتى من غرق شده است تماما و بدبختى در دريا به من رو داده است ما هم جوابهاى خوب مى داديم، مى گفت وليعهد با همه اولادش سواى اين يك پسر كه اينجاست همه در انگليس هستند. امپراطريس زنم در ويزباد است. بيسمارك صدر اعظم در ييلاق خودش است، ناخوش است، اغلب وزرا و شاهزادگان در برلن نيستند، تنها هستم.
اينجا بعد از صحبتها برخاسته با كمال ادب و مهربانى دست داديم، يك انگشت شهادت دست راستش از وسط بريده است [279] ندارد، الى دم در مشايعت كرد، صاحب منصبان و جنرالهاى خود را معرفى كرد، برگشتم. بعد از نيم ساعتى كالسكه
ص: 120
حاضر شد، من، سپهسالار، جنرال مهماندار نشستيم، رفتم، بازديد امپراطور كه در عمارت على حده پايين تر از اين عمارت مى نشينند و حال آنكه اين عمارت كه ما مى نشينيم خيلى بهتر از آن عمارت است، اما به آن عمارت عادت كرده است.
خلاصه رفتم بالا، امپراطور الى دم پله استقبال كرد، دست داده، رفتم در اطاقى كه پنج سال پيش همانجا ملاقات شده بود. روى صندلى نشستم به جز سپهسالار كس ديگر نبود، خيلى صحبت شد از هر طرف. برخاستم، امپراطور گفت ساعت پنج ملاقات دوباره در سر شام رسمى خواهد شد كه با حضور امپراطور و غيره بايد صرف شود. با كمال خوشحالى قبول كردم، شب هم تماشاخانه باله، آمديم پايين، سوار كالسكه شده بازديد شاهزاده ها رفتم خانه نبودند، از در خانه هاشان گذشته رفتم منزل. وقت ناهار گذشته بود، گرسنه هم بوديم و ساعت پنج هم بايد مى رفتيم سر ميز امپراطور، دو ساعت مانده بود ناهار آوردند، بسيار چيز كمى خوردم كه در سر شام اشتهايى باشد.
برخاستم باز براى اينكه اشتهاى شام امپراطور كامل تر شود گفتم كالسكه حاضر كنند گردش بكنم، براى وقت شام برگردم، مى خواستم بروم، ديدم امين الملك با كمال پريشانى داخل اطاق شد، گفت نشنيده ايد؟ گفتم چه شده است؟ گفت امپراطور را با تفنگ زدند افتاد، به دوش گرفته بردند خانه اش، به قول نقال دود حيرت از كاخ دماغم بلند شد، يعنى چه، گفت بلى بعد از مراجعت شما از خانه امپراطور چون عادتا بايد سوار شده پيش از شام قدرى بگردد در كالسكه روبازى نشسته از همان كوچه خودش گويا اسم كوچه تيوّل باشد سراپايين رو به طرف آثار ميل فتح كه تازه ساخته شده است مى رفت، از دم مهمانخانه كه در دست راست كوچه واقع است مى گذرد، كلاه خود هم در سر داشته است، و تنها با يك پيشخدمت بوده است، از مرتبه 3 مهمانخانه يك درى باز شده و شخصى با تفنگ چهار پاره زياد ريخته بوده است، سر امپراطور را قراول رفته، دو تير خالى مى كند، چهارپاره ها به سر و گردن و تن امپراطور خورده مى افتد. پيشخدمت
ص: 121
او را بغل گرفته مى برد منزلش، ديگر معلوم است چه حالتى دست مى دهد به ما، در برلن وقوع همچه حادثه بزرگ در وقتى كه من حضور دارم، خيلى خيلى به من بد گذشت.
فى الفور همهمه و هيجان غريبى در شهر پيدا شد. همه شهر از زن و مرد و بزرگان و اعيان، اشراف، سفراى خارجه و غيره مى دويدند رو به طرف عمارت امپراطور. مثل مورچه مردم جمع شده مى آمدند، مى رفتد. بولتن احوال امپراطور را جراح و حكما چاپ زده به مردم مى دادند. جوقه جوقه در كوچه ها مى خواندند، اما اين آمد و رفت و هجوم مردم و قال مقال بدون هيچ صدايى و بى نظمى بود [280] و حالت مردم و رعيت و سپاهى و شهرى و بزرگ و كوچك هيچ تفاوتى نكرده بود، از پيش از اين حادثه، مگر اينكه در كوچه عمارت امپراطور جمع مى شدند. فى الفور جراحان و اطباى خوب شهر را حاضر كرده بردند مشغول معالجه شدند. جنرال مهماندار ساعت به ساعت خبر مى آورد گويا سى و چهار چهارپاره به گردن و سر و بدن فرو رفته است، سه چهار عدد را درآورده بودند، اگر طاس كلاه سرش نبود فورا مى مرد، جميع كلاهش سوراخ شده است، كل رخت، شانه و نزديك گردن دريده شده است.
خبر صحيح درستى از حالت امپراطور كسى نمى داد كه واقعا چطور است معلوم نبود، در رفت وآمد مردم به در خانه امپراطور سفير چين را ديدم در كالسكه نشسته، يك پر دم طاووس بلند هم به كلاه زده است.
خلاصه يك نفر زن هم توى كوچه بعد از وقوع امر داد مى زده است كه خوب شد امپراطور را زدند مرده است يا نمرده است، آن زن پدرسوخته را گرفتند و آن شخص هم كه تفنگ انداخته است خواستند او را بگيرند، با طپانچه يك نفر پليس را هم زده است، بعد با طپانچه به شكم خودش زده است اما گفتند نمرده است، زنده است، اسم اين شخص دكتر شارل نوبلينگ از خاندان معروف است، دو برادر او در قشون خدمت مى كنند، اما حكيم طبيب نيست، حكيم بى دين بابى است.
ص: 122
اينها از طبقه اى هستند كه برضد قوانين و تسلط جديده امپراطور و بيسمارك (1) وزيرش هستند، چه در مذهبى چه دولتى. سه هفته پيش هم از همين ها طپانچه ها شش لوله انداخته بودند به امپراطور، زخمى نشده بود.
خلاصه شام مهمانى و تماشاخانه و غيره همه به هم خورد، قدرى معطل شديم. از پنجره مردم و آيند و روند را تماشا كرديم، بعد رفتم عمارتهاى اين عمارت را تماشا كردم. اطاقهاى بسيار خوب دارد، پرده هاى بسيار خوب، مبل و اسباب خوب دارد. هر اطاقى يك رنگ پارچه با چهارچوب نصب كرده اند به ديوارها، مبل هم همان رنگ است، سنگهاى سماق و الوان در ديوارها و غيره يك پارچه، بزرگ، كوچك، خيلى نصب است يعنى جزء عمارت و اطاق است. بعد مرتبه بالا رفتم انبار پرده ها و صورتهاى زياد است، پرده هاى بسيار خوب آنجا انبار كرده اند، يك پرده بزرگ صورت من هم آنجا بود.
بعد منزلهاى پيشخدمتها و غيره را گشتم، آمديم منزل نماز كرده قرآن خواندم. يك ساعت و نيم به غروب مانده كالسكه بسته حاضر كردند. من، موچول خان، جنرال مهماندار نشستيم، رفتيم گردش تا رسيديم به ميدان گاه و باغچه ها و اول پارك دور آثار فتح جديد. آنجا از كالسكه پياده شدم، زن و مرد و بچه دور ما را گرفتند، حقيقتا خجالت داشت، اما هرطورى بود تماشا كرديم، حتى به مرتبه اول هم بالا رفتم اين آثار را بعد از فتح فرانسه بنا كردند. پنج سال قبل كه من آمدم ناتمام بود، سه سال است كه تمام شده است، خرج زيادى كرده اند، همه از سنگ است، چه سنگى كه مثل جواهر است، جنس سنگ سماق، اما رنگ به رنگ و پارچه هاى كلفت طويل عريض [281] چند ستونهاى كلفت بزرگ بلند دور اين بناست كه همه يك پارچه سنگ سماق است، ميل بالاى نما كه آن هم از سنگ است يعنى ستون خيلى بلند است و يك پارچه سنگ بالاى آن ميل يك
ص: 123
ص: 124
صورت ملائكه پردار از مفرغ ساخته اند كه واقعا مثل يك ملائكه چيزى است، بسيار بزرگ مهيب، صورت جنگهاى با فرانسه و نمسه و دانمارك (1) را از برونز در اطراف بنا درآورده اند، بسيار بسيار خوب و همه اشكال امپراطور و سردارها و بيسمارك چقدر شبيه، بسيار خوب صنعت كرده اند و از ايتاليا خاتم ساز آورده اند بالاى اين اشكال جنگ گاهها را از سنگ موزائيك و خاتم سازى كرده است. آن هم اشكال جنگ و غيره است، بسيار خوب روى هم رفتند آثار و صنعت و بنا از اين شهر گويا در دنيا نباشد و از توى ستون كه مى رود الى بالا كه ملائكه است گويا راه پله دارد كه آدم مى رود بالا. ناظم خلوت مى گفت دويست و چهل پله مى خورد و من رفتم آن بالا.
خلاصه دوباره سوار كالسكه شده در پارك و خيابانها گشتيم و رفتم الى شارلتان بورغ كه قصبه ايست خارج از برلن كه اين آثار فتح و باغ و پارك آن مابين شهر برلن و قصبه شارلتان بورغ واقع است. در اين قصبه عمارت قديم پادشاهان پروس است و باغ بسيار خوبى دارد. در جلو عمارت از آثار فتح الى آنجا نيم ساعت راه است. از رودخانه كوچكى كه پل داشت گذشتيم كه در حقيقت سرحد برلن و شارلتان بورغ است. رانديم تا رسيديم به عمارت. پياده شديم، توى اطاقهاى تحتانى را گشتم يك پيرزنى گويا سرايدار اينجا بود، آمد، درها را باز كرده پرده هاى قديم كهنه گوبلن فرانسه به ديوارها نصب بود.
مبل و اسباب خانه از فرش، صندلى، ميز همه از كهنه و قديم است كه همان طور نگاه داشته اند. بعد بيرون آمده پياده در خيابانها و باغ كه بى منتهاست راه رفتم، همه چمن و گل است خيلى راه پياده رفتيم تا رسيديم به مقبره پدر و مادر همين امپراطور حاليه كه گليوم سوم باشد. معاصر ناپلئون اول بوده است همه مقبره از سنگ سماق است با ستونهاى يك پارچه خوب، چيزى كه در اين مقبره خيلى عجيب است، حجارى مرمرى
ص: 125
است كه در روى قبر پادشاه و زنش كرده اند. روى هر قبر صورت پادشاه و قبر ديگر صورت زنش را با مرمر به شكل مرده كه طاق باز (1) خوابيده، دستها روى سينه گذاشته است بطورى خوب حجارى كرده اند كه آدم از تماشا سير نمى شود. بخصوص شكل زن پادشاه را كه در آن اوقات معروف به خوشگلى بوده است كه در تمام مملكت آلمان به آن صورت زن نبوده است و حالا هم شكل مرمرش را، انسان سير نمى شود از تماشا.
خلاصه غروب شد، آمديم بيرون باز پياده از خيابانها رفتيم تا رسيديم به كالسكه، نشسته رانديم براى منزل. درست يك ساعت بيشترك راه است.
پسر مخبر الدوله كه در برلن تحصيل مى كند امروز به حضور آمد و منزلش در همين قصبه شارلتان بورغ است.
شب را خوابيديم و فردا طرف عصر بايد به بادن باد برويم. [282]
فردريك شارل برادرزاده امپراطور است، اسم پسر وليعهد كه امروز ديده شد پرنس هانرى است، پرنس ژرژ خواهرزاده امپراطور است. پرنس اوگوست ورتمبرغ (2) سركرده قراول خاصه است. اين شاهزادگان با امپراطور پيش ما آمدند.
صبح در برلن از خواب برخاستم، از احوال امپراطور خبر صحيحى نيست، كسى نمى رود و نمى آيد، امپراطريس از بادن باد گويا رسيده است، متصل شاهزادگان و اقوام و وزرا و غيره از خارج و داخل مى رسند.
خلاصه، موسيو بولو وزير خارجه پروس آمد به حضور، پيرمرد گردن كلفت بابنيه
ص: 126
سبيل و زنخ تراشيده، موى سفيد، آدم قابلى بود، صحبت شد. بعد سعد الله بيك ايلچى كبير عثمانى آمد، يك سال است كه مأمور برلن است و الى حال هم هيچ به خارجه نرفته و سفارتى نكرده بوده است. جوان است، بسيار شخص معقول نجيبى به نظر آمد. بعد از آن دو شاهزاده پروس كه تازه از راه رسيده بودند حضور آمدند، يكى از آنها دختر فردريك شارل را مى خواهد عروس كند، بسيار شاهزاده بدگل كثيف، بدسبيل، بدريش، بدقيافه، بدلهجه چيز غريبى بود.
خلاصه بعد از آن سوار كالسكه شديم، عضد الملك و جنرال مهماندار هم در كالسكه نشستند، رفتيم به اكواريوم (1) كه سفر اول هم رفته، تفصيلش را در روزنامه سابق فرنگ نوشته ايم، جايى است كه مرغ و ماهى، مار و حيوانات زنده نگاه مى دارند، تفصيل تازه نداشت، بلكه آن دفعه به نظر خيلى بهتر از اين دفعه بود. بعد از قدرى گردش بيرون آمده سوار كالسكه شده خواستيم باغ وحش برويم، دور بود، نرفتيم، باز هم رفتم در نزديك مناره فتح پياده شده گشتيم. باز بالا رفتم، درست تماشا كرديم. 14 ستون سنگ يك پارچه دارد و عمل خاتم و موزيك (2) در توى غلام گردش يعنى بالاى ديوار دور كرده اند، بعد سوار شده رفتم منزل و يك ساعت مانده در ساعت 6 بعد از ظهر كه دو ساعت به غروب مانده باشد سوار كالسكه شده رفتم سر راه آهن براى شهر بادن باد.
رسيديم به گار، سوار ترن شديم، اين ترن تازه است و دولتى است. جنرال مهماندار هم سوار شد، همه جابجا شدند، كاستين گر (3) نمسه اى مهندس هم در برلن پيدا شد، او
ص: 127
هم در ترن است، همراه مى آيد.
خلاصه به راه افتاديم، همه جا آبادى و سبزه و چمن و گل و زراعت و باغ و جنگل بود. امروز درياچه هاى متعدد بسيار باصفا ديده شد كه كشتى بخار بادى قايق و غيره كار مى كرد، دور اين درياچه ها هم آبادى و جنگل و چمن است. از شهرهاى معظم كه كارخانجات زياد داشت گذشتم و يك شهرى هم كه قلعه سخت و باستيان داشت عبور شد، بعد اسامى شهر و غيره را مى نويسم. كالسكه در شهرها و استاسيونها ايست كرده به راه مى افتاد، همه جا همينطور سبز و خرم، آباد، جنگل و زراعت بود، تا چشم كار مى كرد و تماشا مى كرديم. تا شب شد، شب را در واگون خوابيديم، بسيار تند مى رفت و خيلى تكان مى داد. صبح كه برخاستم صحرا عوض شده بود، يعنى كوه و تپه هاى جنگلى ديده مى شد، اما باز همانطور چمن و زراعت و جنگل و آبادى و خيابانهاى راست و غيره و غيره، گل زياد ديده مى شد. علف چمنها تا شكم اسب مى رسيد و هيچ زمين خشك و سنگ ابدا ديده نمى شود. تا رسيديم به شهر هايدلبرگ كه در دره جنگلى واقع است، از آنجا قدرى ايستاده راه كج مى شود به طرف بادن باد. بعد از چند فرسنگى به شهر كارلسرو (1) رسيديم كه پايتخت والى مملكت باد است، خود والى به جهت واقعه امپراطور به برلن رفته است. [283]
كارلسرو شهر بزرگ آباد خوبى است، از آنجا به قصبه اوس و از آنجا شهر بادن باد رسيديم. در ساعت 9 بعد از نصف شب كه سه ساعت به ظهر مانده باشد حكيم الممالك كه پريشب پيش آمده بود براى آماده كردن منزل و كالسكه و غيره حاضر
ص: 128
شد. همه چيز را به قاعده حاضر كرده بود. در گار ايلچى روس، حاكم شهر، زن منچيكوف و غيره حاضر بودند. رفتيم در هتل يعنى مهمانخانه موسوم به انگليس منزل كرديم و همه ملتزمين در همين هتل جا گرفتند.
امپراطور در وقتى كه با دست به مردم سلام مى داده است و دستش بلند بوده است كه تفنگ را انداخته اند به دست خيلى زخم خورده است، اما دست حايل شده است از اينكه چهارپاره به رو و چشم بخورد، فاصله تفنگ الى امپراطور 25 قدم بوده است.
در باغ ورشو بلبل زياد بود.
منچيكوف ديروز برلن آمده است كه به بادن باد برود. امروز از برلن، اول پتسدام (1) ديده شد، بعد به شهر ماكدبورغ رسيديم كه قلعه دارد و كارخانجات زياد پيش از ماكدبورغ به براندن بورغ رسيديم، بعد به ماكدبورغ، بعد گوتن گن، بعد از رودخانه وزر گذشتيم، بعد فرانكفورت سورمن بعد دارمشتاد، بعد هايدلبرگ، كارلسرو، بادن.
وارد بادن باد شديم. ناهار مهمانخانه را خورده بعد رفتم حمام، همان حمام پنج سال قبل، باز سرد بود، زود آب ريخته آمدم بيرون، الحمد لله به خير گذشت.
ديشب توى واگون خواب ديدم:
«كه تازه از حرمخانه به عزم سفر فرنگستان مى روم، همه زنها انيس الدوله و غيره الى دم در ديوانخانه با من مى آيند، خواجه ها، كنيزها و غيره. من رفتم پيش كنيزها، با يكى يكى صحبت كرده كنيز جمال را پسنديدم، پرسيدم اسمت چيست گويا گفت
ص: 129
مهين الدوله، بارى ...». (1)
بعد توى واگون برخاستم، با حالت بد.
خلاصه آمدم منزل. بعد از نيم ساعتى سوار كالسكه شده رفتم به گشت در جنگل، درخت اقاقياى سفيد كه پرگل بود امروز خيلى ديده شد، اينجا هم اول گل زرد و گل محمدى و اقاقياست. در باغچه ها مردم گلهاى بسيار خوب عمل آورده اند كه در تهران هيچ ديده نشده است. قدرى در ويلاها كه عمارات ييلاقى مردمان باسليقه متمول است گردش كرديم، يعنى از كالسكه پياده شده پياده راه رفتم به عمارت ييلاق يكى از تجار روسيه كه صاحب خانه در پطر است، اما از خويشهاى او و بعضى اولاد او و بچه ها در خانه بودند، گردش كرديم، بسيار عمارت باسليقه است. گلها و باغچه هاى بسيار خوب داشت، دختر صاحبخانه كه اسمش اوتيّلى بود، بود، قدرى پيانو زد، اما چون بسيار جوان بود از خجالت سرخ مى شد. بعد رفتم بيرون، صاحبخانه اسمش هوملر است كه اينجا نبود، در ييلاق و عمارت ديگرى پياده شده گشتيم، بسيار باصفا بود، مال گارو نام يهودى بود، بعد باز سوار كالسكه شده رانديم. در ييلاق يك صراف معتبرى كه خودش در پاريس بود پياده شده گردش كرديم، خيلى باصفا بود. [284] و اسم آن صراف هوف موردت است. بعد آمديم منزل، شب را بعد از شام رفتم پايين در دكاكين كه اسباب نفيسه خوب دارند خريد كرديم، بعد به تالارى كه بسيار عالى و اطاقهاى متعدد دارد، در حقيقت يك عمارت بسيار بزرگ عالى است كه سابقا قمارخانه بوده است كه در فصل تابستان از همه فرنگستان اينجا جمع شده، برد و باختهاى زياد از حد مى شده است.
چون اغلب بى نظمى و نزاع را شامل بوده است دولت آلمان منع كرده است كه ديگر قمار نشود. حالا اين تالار و عمارت كلوپ است يعنى شبها مردم جمع شده از هر قسم
ص: 130
روزنامجات آنجا مى خوانند و هر قسم صحبت دولتى و غير دولتى مى كنند. در حقيقت تنبلخانه مردم شده است.
شبها نزديك اين تالار جايى در بيرون ساخته اند از چوب بسيار قشنگ، آنجا اغلب اوقات شبها ساز و كمانچه و موزيك مى زنند و هفته اى يك شب هم در اين تالار وسيع و عمارت كل خانمها و مردم محترم جمع شده ساز مى زنند و مى رقصند، يعنى ساز را موزيكانچيها و اهل موسيقى زده خانمها و خوانين و محترمين رقص مى كنند و بال مى دهند.
[نام] دو شاهزاده كه روز آخر در برلن به حضور آمدند از اين قرار است:
- دوك دساكس و يمّار برادر امپراطريس آلمانيا
- پرنس هانرى دپى با كه هلند (1) باشد، اين است كه دختر فردريك شارل پروس را مى خواهد بگيرد.
ناهار را منزل خورده، بعد سوار كالسكه شده رو به جنوب بادن باد رفتم، از كنار رودخانه كه از بالا مى آيد و از زير منزل ما مى گذرد اين رودخانه راست مى آيد همه جا پلهاى زياد خوشگل باريك از اين طرف به آن طرف رودخانه ساخته اند و كنار اين رودخانه عمارات ييلاقى تك تك زياد است، بسيار باصفا و پرگل كه هريك بواسطه يك سدى و حايلى بسيار قشنگ از همديگر سواست و هر صاحبخانه اى با زن و بچه ها و اهل خانه و نوكر و اسب و كالسكه و طويله و گرمخانه و همه اوضاع زندگى و خوش گذرانى ممتاز است. در باغچه ها انواع گلهاى خوب عمل آورده اند، در گرمخانه ها
ص: 131
اقسام ميوه ها و گلها تربيت مى كنند، عصرها بچه هاى بسيار قشنگ بامزه خوش لباس را توى كالسكه هاى دستى كوچك دايه ها و ده ده ها در خيابانها و چمنها به گردش مى برند زن و دخترها و خانمها و مردها پياده و سوار كالسكه صبح و عصر در گردش هستند.
درختهاى سرو و كاج جنگلى و ساير درختها بسيار بلند و قوى سايه انداخته است [285] [سطور داخل گيومه ذيل به صورت جداگانه در حاشيه صفحه نوشته شده است]:
ص: 132
شب 22 ربيع الثانى در منزل قراچمن آذربايجان كه روزنامه مى نوشتم سياچى، عكاس چراغ نگاه داشته بودند. گفتم در اين صفحه احوالات اكسپوزسيون پاريس را خواهم نوشت، ان شاء الله». «در اين ورق احوالات بايد نوشته شود»
كوهها، جنگل، هوا رطوبى، اغلب باران و تگرگ و غيره مى آيد، آسمان صدا مى كند، قوس قزح ديده مى شود، اينجاها باغچه و گلكارى و درخت و باغ را به هيچ وجه آبيارى نمى كنند، از اتصال باران و رطوبت هوا هميشه تر است، اما نه اين است كه باران متصل بيايد مثلا در بيست و چهار ساعت ممكن نيست كه دو ساعت ببارد، بعد باز شده آفتاب مى شود صاف مى شود اما حتما هر روز باران شبنم را دارد.
جمعيت اين شهر در تابستانها به علت آمدن مردم به حمامهاى آب گرم و ييلاق به پانزده الى هجده هزار نفر مى رسد. ليكن جمعيت حقيقى اين شهر با دهات نزديك شهر بايد ده هزار نفر باشد. آب رودخانه اين شهر بسيار بد است، رنگ آب به سرخى مى زند و تيره است، بسيار بد آبى است چون در چمنها خارج مى شود. ليكن بعضى چشمه ها دارد كه آبش گواراست.
خلاصه رفتم از رودخانه گذشته آن طرف رودخانه در حقيقت آخر شهر و خانه ها كم كم بطور دهقانى مى شود، بعد فاصله پيدا كرده به ده ليش تانتال مى رسد، اينجا معبرى است كه تاركين دنيا يعنى دخترها مى نشينند، بعد از اين ده مكانى است، طرف دست راست عمارت خوب ساخته اند، رودخانه كوچكى مى گذرد، باران شديدى آمد، از
ص: 133
كالسكه پياده شده دويديم به اين مكان. محقق، شاهزاده، موچول خان، سياچى، باشى، مليجك، آقا محمد على بودند. اين مكان براى عمل آوردن ماهى است، هر قسم تخم ماهى را توى شيشه ها دارند. حوضها، آبها و صنعتها بكار برده اند كه تخم ماهى را كم كم ماهى كرده همين كه توى اين عمارت و حوضهاى كوچك تربيت شدند و بزرگ شدند مى برند به حوضهاى بيرون كه در صحرا ساخته اند و متعدد است [286] مى ريزند بزرگ مى شود، از قبيل قزل آلا و غيره، آن وقت مى فروشند به مردم، حقيقت هركس اين جور ماهى ساختن را ببيند ديگر رغبت نمى كند اينجاها ماهى بخورد، در آبها و حوضهاى تنگ بى جريان آب روى هم ريخته اند، اينجا را يك نفر جوان بدگل انگليس متصدى بود، اما عمارت عالى قشنگ ساخته اند و جايى هم دارد، قهوه خانه است كه مردم آمده چاى و غيره مى خورند. باز بنّاها مشغول ساختن حوضهاى ديگر بودند. مكانا خيلى باصفاست. بعد سوار كالسكه شده باز رانديم براى بالا، همه جا از راههاى مثل بهشت، جنگل، سايه، گل، چمن، سبزه، پاك، تميز. در اين راهها يك پر كاه نريخته بود، مثل كف دست تميز و اطراف درختهاى كاج و ساير جنگلى و هرقدر چشم كار مى كرد سبز و جنگل كاجها سر به آسمان برده، هوا مثل بهشت.
خلاصه همينطور رفتم خلوت هم بود، احدى آمد و شد نمى كرد، مثل جاى پريان و جنيان بود، تا رسيديم به يك چشمه بسيار خوبى كه آنجا حوضچه كوچكى از سنگ ساخته اند. آب سرد صاف باريكى از بالاى لوله توى حوضچه مى ريزد، آنجا پياده شدم اين صداى آب نازك و اطراف همه گلهاى رنگ به رنگ و جنگل و تمام زمين چمن و گل، آواز مرغهاى بسيار خوش الحان، يك عالم روحانى غريبى بود. سرم را توى حوض آب كرده روى شسته، قدرى چيالك با قند خوردم. چون قليان حاضر نبود يك سيگارى آتش زده قدرى كشيدم. دهنم را بدطعم كرد، دور انداخته سوار شده باز سربالا رفتم، يعنى راه پيچ وخم بسيار كم راحتى دارد، كالسكه بسيار خوب مى رود و عرض راه همه جا
ص: 134
چهار ذرع است و شوسه سنگى ساخته اند، اما روى راه خاك سرخ چسبنده سفت ريخته و كوبيده اند كه ابدا در باران گل نمى شود، سهل است، رد عراده كالسكه به راه نمى نشيند و فرو نمى رود، مثل اين است [كه] كالسكه روى فرش راه برود.
خلاصه قدرى كه از چشمه دور شديم دست راست نزديك كالسكه توى چمنزار بزرگى دم راه شوكائى مى چريد، اگر تفنگ حاضر بود از همان كالسكه مى زدم، ما را ديد گريخت، بعد رفتم تا رسيديم به قصر كهنه گران دوك باد كه نايب السلطنه اين مملكت است و احوالاتش را در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام. اين قصر براى شكارگاه دوك است كه در فصل شكار اينجا آمده منزل كرده شكار مى كند. در جنگلها شكار مرال است، خرگوش است، شوكاست، مرغى است بزرگ كه كوك دبرونار مى گويند. در حقيقت كبك درى جنگلى است و اسم اين قصر ابريشتن است. ديوارهاى سنگى بلند كهنه دارد. رفتم بالاى قصر، چشم انداز بسيار خوبى دارد، طرف مابين مشرق و جنوب شهر گروس باخ است كه بسيار قشنگ افتاده است و رودخانه مورگ از وسط شهر مى گذرد، آب زيادى دارد اما مثل رودخانه بادن باد آبش زردرنگ [287] و بد است. اين رودخانه هم در صحرا قاطى به رودخانه بادن باد شده به رودخانه رن داخل مى شود، طرف مغرب كه سمت بادن باد است ده ابرتسرت پيداست كه همين رودخانه مورگ از ميان اين ده هم مى گذرد، اما در حقيقت نه اين ده است نه آن شهر، هر دو قصبه بسيار بزرگ و جمعيت زياد و عمارات عالى و باغچه هاى خوب دارد و بسيار بسيار باصفا و همه چمن و گل است و اطراف جنگل كاج و درخت سيب، گردو و غيره، اسباب و مبل و اسباب آشپزخانه و غيره دوك اينجا حاضر است. سرايدارى داشت مرد و يك زن خوشگل. هوا ابر و بارانى بود، بعد باز شد، يعنى باران ايستاد، آمديم پايين. اقسام گلها و سبزه ها دور اين قصر بود، سوار كالسكه شده از راه قصبه ابرتسروت رفتم بادن باد، يك ساعت راه بود، باز از همان راهى كه ماهى تربيت مى كنند گذشته، از راه آمده رفتم منزل.
ص: 135
شب را رفتيم تماشاخانه. تماشاخانه كوچك پنج مرتبه است، با چراغ گاز مى سوزد، جمعيتى از زن و مرد بود، در لژ تنها نشستم. مردى و زن خوشگلى آواز خوانده، يك حكايتى را بازى درآوردند، بد نبود، سه آكت نشستيم، يعنى سه پرده، بعد آمديم منزل.
در اين هتل كه ما منزل داريم پرنسس تروبسكاى روس هم چندى است اينجا با شوهرش و دو دختر بزرگ و يك پسر كوچك منزل دارند، تروبسكاى از نجباى روس است، اما دو چشمش چندى است معيوب شده مثل كور است. او را نديدم، شوهر اين ضعيفه است، زنش ميانه سن است.
منچيكوف دو روز است اينجا آمده است، اينجا خانه و ييلاق و زن و زندگى خوب دارد.
قبل از ناهار رفتيم حمام فردريك كه همين والى بادن باد قديمى است به خرج خود و ملت اين حمام را ساخته اند و به اسم والى معروف است. از هتل به حمام دويست قدم است. امين السلطان، امين السلطنه پيش رفتند رخت حمام برده بودند. اين حمام از همان بخار آب گرم معدنى كه از زير كوه در مى آيد گرم مى شود، ديگر آتش و حمامى لازم ندارد. آب بسيار بسيار گرم معدنى از بالا درآمده حوض ساخته اند و منبع قرار داده حمامها را پايين تر ساخته اند كه آن آب به هر حمام و راه آبها و غيره مى نشينند و اين آب را با لوله ها و غيره تقسيم كرده اند، به تمام حمامها، البته پانصد حمام است، اما همه در يك عمارت و يك بنا، يك طرف زنانه است، يك طرف مردانه، به يك تركيب و تالارها دارد براى هواخورى و رخت كنها و غيره. در حمام مردانه يك 4 حوض بزرگ آب سرد دارد يعنى نيم گرم بسيار بزرگ، سقف بلند بزرگ مدوّر، حوض مدوّر بزرگ، آن طرف تر حوض كوچكى دارد كه آب معدنى مى جوشد و ريگ ريخته اند كه مردم براى معالجه
ص: 136
آنجا رفته ريگ به تن مى مالند [288] و زمين همه اينها مرمر است، اما بسيار لغزنده است، از مداد پاك كن مثل شبكه چيزى ساخته روى مرمرها انداخته اند كه آدم نلغزد، گرمخانه در جنب اين چهار حوض است، بسيار خوب از مرمر، سقف گرد بلند رنگين.
حوض طولانى بزرگى بسيار گود تا گلوى آدم كه همه حوض از ديوار و كف و غيره مرمر است، آب گرم معدنى بسيار بسيار صاف و ابدا بوى آب معدنى نمى دهد، قدرى لب شور است از يك سوراخى از بالا كه دهن شيرى دارد آب بسيار گرم دايم جارى است، اما حوض ملايم است از زير ديوار همين دهن شير سوراخ گشادى است پيچى بالا دارد با بيرون حوض، همينكه آن پيچ را تكان بدهند آب گرم جوش از آن سوراخ زير خزانه داخل حوض مى شود، در آنى حوض را خالى كرده يا پر مى كنند، گرمخانه هاى ديگر متعدد در جنبين اين حمام است كه درش به اين جا باز مى شود، آنها را بسيار بسيار گرم كرده اند، از بخار آب گرم كه نمى شود پا به زمين گذاشت اما فرنگيان مى روند در آنجا كه نيمكت ها و صندليها هست دراز كشيده، مى خوابند و عرق زياد كرده يعنى به هلاكت مى رسند و از آنجا به اين حوضهاى نيم گرم سرد و غيره آمده خود را مى شويند، براى معالجه، اما امروز قرق بود، احدى نبود. خلاصه بعضى اسبابها هست دو تا پيچ دارند آب از بالا مى ريزد پايين مثل اينكه از چلو صافى (1) بريزد آدم زيرش مى ايستد بسيار بالذت است.
خلاصه بعد از حمام آمدم بيرون، رفتم منزل ناهار خورده سوار كالسكه شده، مهدى قلى خان، باشى، شاهزاده، فرخ خان رفتيم براى همان چشمه كه آن روز شكار ديديم. شكارچيهاى اينجا را هم خبر كرده بودند، يعنى اشخاصى كه مستحفظ جنگلهاى دوك و شكارها هستند و خودشان هم بلد هستند، همراه بودند، از چشمه به آن طرف
ص: 137
قدرى پياده بالاى جنگلها رفتيم. راههاى پياده رو خوب ساخته اند، اما خيلى پياده رفتم، چيزى نديديم، بعد آمديم پايين، سوار كالسكه شده خيلى پيشتر رفتم در جنگلى رسيديم، شكارچيها گفتند اينجا بايد رفت، پياده شديم، خيلى پياده رفتيم. توى جنگلهاى كاج بسيار درختهاى بلند تودرتو داشت. جايى را نشان دادند ايستاديم، چهار نفر شكارچى با دو سگ جنگل را به هم زدند چيزى نيامد. بعد دوباره رفتم خيلى پياده يعنى رو به پايين به راه آمده رسيديم به راه، دوباره رفتم، يك سربالايى تيز و بزى از جنگل بالا رفتم، جايى را شكارچى نشان داد، ايستادم. باز اشخاصى كه سگ داشتند جنگل را ماليدند جلو ما، من قدرى پايين ايستاده بودم يكبار ديدم صداى سگ آمد و يك شوكا مثل برق از بالا گذشت، بعد من به تعجيل رفتم بالا، شوكاى ديگرى آمد، بسيار تند مى دويد و ساقه درختهاى كاج هم مانع از ديدن بود، تفنگ انداختم نخورد، بعد باز سگها از جنگل پايين جاده صداشان آمد. رفتيم پايين، مهدى قلى خان و فرنگى شكارچى، شاهزاده، باشى [289] دويدند پايين. سياچى و فرنگى تفنگ انداختند، نزده بودند، بعد رفتم به همان عمارت ماهى درست كنى. شكارچيها گفتند بالاى دره هاى اين عمارت شكار دارد، آن دسته شكارچيهايى كه از گروس باخ آمده بودند با سگها رفتند، رئيس جنگلهاى بادن باد كه اسمش لويى است و جوان نجيب خوبى بود و اطلاع از شكار دارد با سه نفر ديگر رفتيم. حالا به غروب هم چيزى نمانده است.
دره هاى بسيار باصفا، خلوت، گل، چمن، آب، جنگل مثل بهشت است. بعد از طى مسافتى از پله هاى جلو آمده گفتند شوكائى در چمن بالا مى چرد، پياده شده رفتم ديدم بلى يك شوكا توى چمن بالا مى چرد. من، سياچى رفتيم پياده از راههاى بد توى جنگل براى مارق، تا رسيديم، چهارپاره انداختم دور بود، نخورد، برگشتيم، باز رفتم بالاتر، با كالسكه، دوباره پياده شده، در چمن ديگر شوكائى ديديم، اما وسط چمن بود و پله ها را
ص: 138
ديده وحشى شده بود، مارق (1) هم نداشت، از دور گلوله انداختم نخورد، بسيار عرق كرده خسته سوار كالسكه شده آمديم منزل.
شكارهاى اينجا در اين فصل تابستان [و] بهار غدقن است، احدى تفنگ نمى اندازد، تا در اول پاييز خود دوك آمده افتتاح شكار بكند. اما معلوم مى شود كه شوكا عادتش اين است كه صبح بسيار زود و عصر تنگ از جنگل انبوه درآمده به جاهاى علفزار كه وسعتى دارد به چرا مى آيد. از اين حيوان در مازندران خيلى است، اما نمى دانستم عادت او را، امروز قبل از سوارى صدراعظم مملكت باد مأمور شده بود از جانب گراندوك به حضور بيايد، آمده صحبت شد، اسمش موسيو توربان است.
صبح برخاسته، ناهار خورده، امروز رفتيم به ده افنرهيم كه يك فرسنگ سنگين راه است، از منزل الى آنجا و مابين مغرب و شمال طرف رودخانه راين است، براى كبوترزنى كه يك نوع تيراندازى است در ولايت فرنگستان كه امتحان تفنگچى و تيراندازها مى شود. عضد الملك، سياچى، باشى، حكيم الممالك، شاهزاده، شيخ محسن خان، آقا محمد على، رانديم تا از آبادى بادن باد گذشته به صحراهاى زراعت گاه دهات افتاديم. زنها و مردها همه در زراعت بودند كار مى كردند. اغلب زراعت سيب زمينى و لوبيا و گندم و غيره است، تا رسيديم به آن ده، اينجا اسب دوانى هم ساخته اند، اطاقها كه مردم بنشينند و محوطه براى اسب دوانى، همه چمن و گل
ص: 139
است، سالى دو مرتبه اينجا اسب دوانى مى شود، كبوتر زدن هم اينجاست، قدرى پايين تر يك سايه بان طولانى از چوب است، آنجا نشستيم. وزيرمختار روس كه در باد است آنجا بود، با بعضى مردم، نجبا، مترنيخ (1) نام كه جوان بلندبالايى است از اجزاى مجلس اين جمع كبوترزنهاست، آنجا بود، حكام باد بودند، ابتدا به تير شد، شخصى نشسته است روى صندلى اسبابى در جلو دارد كه از زير زمين مراوده دارد، با قوطى كه براى كفترها ساخته اند [290]، به فاصله سى قدم راه بقدر ده قوطى در زمين است و در هر يك يك كبوتر زنده پردار گذاشته اند همين كه تفنگچى جلو آن مرد مى ايستد و به قراول مى رود لفظ پول مى گويد فورا آن مرد آن اسباب را كه مثل يك ميل هونگ است به زمين مى زند يعنى فرو مى برد، يكى از آن قوطيها كه مثل قفس است باز شده فورا كبوتر مى پرد به هوا بايد تفنگچى در كمال چابكى او را بزند، اول به فرنگى ها تكليف شد هرچه انداختند نزدند و حال آن كه منزل ساچمه نزديك بود و بايد با ساچمه زد، بعد من چهار تير پشت سر هم زدم، يك تير هم مهدى قلى خان زد، يك تير هم باشى زد، از فرنگيان هم بالاخره يك تير زدند، نيم ساعتى آنجا بوده برگشتيم به منزل، قدرى راحتى كرده نماز كردم، كالسكه حاضر شد، رفتم براى شكار شوكا، از همان خانه ماهى درست كنى گذشته، امين الملك، موچول خان آنجا بودند، تماشا مى كردند، آمدند، در كالسكه هاى عقب نشستند، عضد الملك، باشى، سياچى، شاهزاده، مليجك، آقا محمد على، امين السلطنه بودند.
رفتيم براى درّه هاى بالا كه ديروز رفته بوديم، اول در همانجاى ديروزى شكار بود، شكارچيان فرنگى نهفميدند گريزاندند. بعد از آنجا پياده شديم، خيلى راه پياده رفتيم تا به چمنى رسيديم كه گمان بود ديده نشد، ما آنجا نشستيم، دم راه جاى بسيار باصفايى
ص: 140
بود، مهدى قلى خان، باشى، سه نفر فرنگى را گفتم برويد بالاتر، اگر چيزى ديديد خبر بدهيد، بعد لويى، باشى جنگلها رسيد. او را هم گفتم رفت عقب مهدى قلى خان، خودمان نشستيم، خيلى صحبت مى كرديم، يك بار عضد الملك گفت يك شوكا از جنگل آمد، پشت آن خانه چوبى كه آخر چمن و لب جنگل است، اين خانه ها را مخصوص زدن شكار ساخته اند. خانه ايست تخته اى آنجا قايم مى شوند. هروقت شكار عصر به چرا مى آيد مى زنند، من هرچه دوربين انداختم دور خانه و چمن چيزى نديدم، امين السلطنه و غيره هم به خان خنديدند، خان جر آمد، گفت مى روم بيرون مى آورم، خيلى هم راه بود، خان تنها رفت دم خانه كه رسيد شوكا از پشت خانه پنج قدمى خان درآمده گريخت، بسيار افسوس خوردم، بعد خان آمد، در اين بين لوئى آمد، گفت شوكا در جلو توى چمن هست، پياده خيلى راه سربالا رفتيم، بعد من، لوئى، امين السلطنه، مليجك رفتيم براى مارق، لوئى نشان داد كه در اين چمن است، از جنگل پايين رفتيم. به چمن كه رسيديم چيزى نبود، لوئى دستى به دست زد گفت نيست، من ديدم كه دره در جلو هست كه همه چمن است، يعنى همه جا چمن است، اما توى چمن معلوم بود كه دره و خرپشت است [291] فهميديم كه شكار چرا (1) به آن خرپشت رفته است، تنها تفنگ چهارپاره را گرفته رفتم آنجا، در اين بين صداى سوت (2) مهدى قلى خان از آن طرف آمد، يقين كردم شكار همانجاست كه مى زدم، رفتم سروگوش شوكا را توى چمن ديدم، از بس چمن بلند بود شوكا در علف غرق بود، تا خواستم بيندازم گريخت، خرپشت و دره بود، هيچ شكار را نديدم، به هواى دست و جنبيدن علف تفنگ انداختم هيچ نديدم كه خورده باشد، مهدى قلى خان از آن طرف فرياد زد كه افتاد، بسيار تعجب
ص: 141
كردم، دويدم، ديدم شوكائى نر شاخ دار بسيار قشنگى افتاده است توى چمن، امين السلطنه رسيد، لوئى آمد، حالا كارد نيست سرش را ببرند، هرچه از فرنگيان كارد مى خواهم نداشتند تا باشى از پيش مهدى قلى خان از آن طرف دره دويد، خيلى راه آمد كارد آورد سرش را بريدند. مهدى قلى خان و شكارچيان فرنگى رسيدند، بسيار تعجب كردند، به همه فرنگيها، ايرانيها انعام دادم، شكار را شكم پاره كرده برديم، بسيار عرق كرده خسته بودم، سوار كالسكه شده شكار را هم جلو كالسكه گذاشته رفتيم رو به منزل.
حالا غروب است نيم فرسنگ كمترى كه رفتيم يعنى خيلى كمتر كالسكه چى ما كه جلو مى نشيند جست پايين، گفت شكار، نگاه كردم ديدم در چمن بالا وسط جنگل بالا يك شوكا مى چرد. فورا آمدم پايين، مهدى قلى خان و من دوتايى تفنگ را گرفته، سربالا از توى چمن كه همه آب بود رفتم بالا، كالسكه ها و همه توى جاده ايستادند، خيلى پياده بالا رفتم تا رسيديم به مارق، خسته بودم، علف هم زياد است، شوكا پيدا نبود، تا ديدم گريخت رو به جنگل بزرگ، انداختم، معلوم نشد خورد يا نه، مهدى قلى خان گفت يك شوكاى ديگر بالاتر است، دويدم، ديدم نزديك جنگل بالا دويست قدم بيشترك يك شوكا ايستاده است، تا خواستم بزنم گريخت، تفنگ لوله ديگر را به او انداختم، جابجا خوابيد، اما نديدم كه بيفتد، مهدى قلى خان رفت بالا، هرقدر گشت پيدا نشد، آخر داد زد كه خورده است، توى نهر آبى افتاده بود، اين هم نر بود، سرش را بريده آورد، بسيار عرق كرديم، شكار را برداشته آمديم، بار كالسكه كرده رفتيم منزل.
كل مردم شهر و خانمها و غيره دم منزل ما جمع بودند كه ما چه مى آوريم، ديدند دو شكار به اين زودى زده آوردم بسيار تعجب كردند.
ص: 142
صبح از خواب برخاسته قبل از ناهار رفتيم حمام فردريك توى آب غلت (1) خورده شست وشويى شد، سياچى، باشى، شاهزاده لخت بودند، حاجى حيدر بود، بعد آمدم بيرون، رخت پوشيده [292] رفتم منزل ناهار خورده بعد پياده رفتيم خانه منچيكوف، خيلى دور بود، گردش كنان رفتم، عكاس، محقق، سياچى، فرخ خان، باشى، موچول خان بودند، زن و مرد، بچه و غيره راه مى رفتند، پياده، سوار كالسكه اين روزها مسافر غريب هم زياد آمده است، آدمهاى عجيب، غريب، زنهاى خوشگل ديده مى شود.
خلاصه رفتيم، رفتيم تا رسيديم به خانه ييلاق منچيكوف خودش آنجا بود، زن پيرش هم بود، اما زن زرنگ حرافى است، يك سگ سفيد كوچك يعنى وسط هم داشت منچيكوف، بسيار بدگل بود، پيره سگ بود، هرجا مى رفتم مى آمد، دست به منچيكوف مى داد، پا مى داد. زن ايلچى روسيه كه مقيم ايتالياست اينجا به هواخورى آمده است، بدون شوهرش، به به چه زنى بود، مثل جواهر، چانه گرد، چشم و ابرو بسيار با حالت، بانمك، خيلى صحبت كرديم، نشستيم، برخاستيم اطاقهاى منچيكوف را زيرورو كرديم اما چه فايده.
منچيكوف ده دوازده سال است اينجا را خريده است، يعنى زمينش را، بعد خودش عمارت، باغچه، راه كالسكه، طويله و غيره ساخته است، بسيار باصفا بود، بعد باز پياده رفتيم منزل.
خيلى خسته شديم، منزل نماز كرده سوار كالسكه شديم، رفتم به قصر كهنه كه اسمش ويوشاتو آلت اس شلوس اولد كاستل است. از توى شهر، كوچه هاى سربالا رفتيم، تا از شهر گذشته افتاديم به راه جنگل، همه جا پيچ خورده با تأنى رسيديم بالا به
ص: 143
ص: 144
قصر. از منزل نيم ساعت بيشتر راه است. عضد الملك، شاهزاده، مليجك، آقا محمد على، باشى، عكاس باشى بودند. رفتيم بالا، يك طبقه ديگر كه برج باريكى بود تويش پله چوبى تنگ بدى خيلى مى خورد تا بالا رود، من نرفتم، لكن به همان طبقه زير برج كه رسيديم همه جا پيدا بود، عجب چشم اندازى دارد، طرف مابين مغرب و شمال رودخانه رن كه مثل مار سفيد مى پيچد پيدا و شهر و قلعه راستاد كه جزء مملكت بادن باد است پيدا بود، از آن طرف شهر بادن باد و همه جنگلها و هيأت زمين پيدا بود، بسيار جاى باصفايى است، اين قصر را خيلى قديم البته هزار سال پيشتر قبل از اين سلاطين فرنگستان ساخته اند يا خوانين. و بزرگان همين باد ساخته باشند خيلى بلند است و پله زياد مى خورد تا از زير بالا بروند و از لاى سنگها، گلها و علفهاى خوب درآمده است، همه اين قلعه و قصر از سنگ است. بنيان عمارت هيچ عيبى ندارد اما خرابه است، همين خرابه را بطور خوب، قشنگ نگاه داشته اند كه مردم به تماشا و سياحت بيايند، فرنگيان هم از زن و مرد زياد بودند، يك ساز بادى ساخته بودند، در روزنه ديوار گذاشته بودند، سيم از پى ساخته مثل سيم كمانچه سه سيم اين طرف، سه سيم آن طرف، ساز بزرگى بود، همين كه باد مى وزيد صداى بسيار بسيار خوبى و آهنگ خوبى بسيار خوب بلند به گوش مى رسيد، خيلى چيز خوبى بود، بعد آمديم پايين رفتيم منزل. از راه ديگر، خيلى باصفا. غروب رسيديم منزل.
امشب در تالار و عمارت كلوپ كه تفصيلش را سابق نوشتم مجلس بال و رقص است و چراغان است، يك ساعت از شب رفته با كالسكه رفتم، سپهسالار بود، داخل مجلس شديم، تالارها همه روشن، [293] زن و مرد نجباى فرنگى و غيره همه جمع بودند بخصوص در تالارى كه كوچكتر بود، دورتادور صندلى گذاشته زن زيادى، پير و جاهل نشسته بودند مرد هم بود. پشت سر يك دسته سازنده چى بود، ما هم رفتيم بالاى سر زنها مرتبه بالا صندلى گذاشته بودند، نشستيم. اول مجلس قدرى به سكوت گذشت،
ص: 145
ص: 146
سپهسالار گفت خانمها خجالت مى كشند كه رقص كنند، گفتم ابتدا بكنند و هيچ خجالتى نكشند، ساز زدند و از دور تالار زنها، مردها برخاسته به نوبت مى رقصيدند، بسياربسيار با تماشا مجلسى بود، اما قدرى گرم بود، آخر رويشان باز شده معركه كردند، ملكم خان، شيخ محسن هم با ناصر الملك، عضد الملك و غيره آخر رسيدند. ملكم و حاجى محسن خان را هم گفتم رفتند رقصيدند، خيلى خنده داشت.
بعد برخاسته رفتم پياده به منزل. جمعيت زيادى بود، چراغان خوب. خوابيدم، شام خورديم. الحمد لله تعالى.
بايد ان شاء الله تعالى به پاريس برويم. صبح برخاستيم، رخت پوشيده مردم همين جا ناهار خوردند، اما من توى واگون چيزى خوردم، ترن را حكيم الممالك الى سرحد فرانسه كرايه كرده است، در ساعت 11 فرنگى كه يك ساعت به ظهر مانده است حركت شد، رفتيم به واگون، به راه افتاديم، چهار ساعت راه است الى سرحد فرانسه و آلمان، يعنى سرحد تازه كه در جنگ آخر مقرر شد كه آن سرحد اسمش آورى كور است، قصبه بزرگى است، از آنجا هزار قدمى هم پيش مى رود، باز خاك پروس است، آنجا به يك استاسيون مى رسد كه خاك فرانسه است، خلاصه رانديم، همه جا چمن، سبزه، گل، جنگل، رودخانه، آب، بسيار باصفاست، اما جنگل سرو و كاج كم كم كمتر شده، درختهاى ديگر است، رسيديم. بعد از دو ساعت به كنار رود رن و شهر كهل كه سابق سرحد فرانسه و آلمان بوده است پل بسيار خوب طولانى از آهن داشت، آن طرف رودخانه شهر و آبادى استراسبورگ (1) كه شهر بسيار معظمى است و كليساى قديم بسيار
ص: 147
بلند مرتفعى دارد، سر ميل كليسا الى پايين از صد ذرع متجاوز است. كليساى كلن آلمان و كليساى ميلان و بروكسل را كه در سفر سابق ديده بودم، اگرچه آن بناهاشان بخصوص مال ميلان بزرگتر از اين است اما اين خيلى بلند و مخروطى، بالاى كليسا بطور تير بالا رفته است.
خلاصه در گار كالسكه ها ايستادند، اينجا سه ساعت بايد بمانيم كه شهر را بگرديم.
كالسكه حاضر شد. من، سپهسالار، امين الملك سوار شده حاكم نظامى و قلمى و رئيس پليس شهر كه آلمانى هستند همه لب گار حاضر بودند، با ساير بزرگان و جنرالها. حاكم شهر اسمش جنرال اسكوپ، حاكم نظامى جنرال بوئير، رئيس احتساب كه فرانسه خوب حرف مى زد و همه جا را او نشان مى داد و معرفى مى كرد «سالدرم»، داخل شهر شديم، قلعه بسيار سختى دارد كه فرانسه ها ساخته بودند و اين شهر در جنگ هفت سال قبل از اين سه ماه محصور پروسها بوده است، به سردارى جنرال وردر [294]. كه بالاخره بعد از جنگها و تيراندازيهاى خمپاره به توى شهر تسليم شده بودند خيلى خسارت رسيده است، كتابخانه شهر كه بسيار معروف بوده است بالمره آتش گرفت و تمام شد، اغلب شهر خراب و زيرورو شد كه از تازه ساخته اند، هنوز هم جاى گلوله هاى توپ و خمپاره در ديوارهاى قلعه و كليسا ديده مى شود و اغلب اشكال كه از سنگ تراشيده در بالاى كليسا و ديوارهاى او بوده است گلوله توپ به زمين انداخته خراب كرده است، حالا عوضش را مى سازند جايش مى گذارند. امروز هم ديدم حجار و بناكار مى كردند.
خلاصه قلعه شهر دو قلعه تودرتوست و خندقش هم آب دارد. رودخانه از وسط شهر مى گذرد، اسمش ايل ill قدرى پايين تر از شهر داخل رن مى شود، از دروازه هاى شهر بيرون رفتيم، هنوز عقاب فرانسه در روى دروازه ها نصب است، تا رسيديم به پارك و خيابانهاى تفرجگاه شهر، پارك خوبى است، خيابانهاى درخت چنار دارد كه الى حال چنار اينجاها نديده بودم. بعد رفتم به جايى كه نارنجستان مى گويند يعنى گرمخانه است
ص: 148
كه در زمستان نارنجها و غيره را آنجا مى گذارند، تابستان بيرون آورده جلو توى باغچه ها مى گذارد، درختهاى نارنج و غيره كه سرش را زده گرد كرده اند توى چليكهاى بزرگ كاشته اند و هيچ وقت درنمى آورند، هم نارنج تازه داشتند هم بهار، باغچه ها و گلهاى خوب داشت، قدرى گشتيم، اين نارنجستان و باغ را ناپلئون اول به اهل شهر استراسبورگ بخشيده است، مردم شهر بسيار غمگين بودند. يعنى آثار بشاشت نداشتند. قشون پروس بقدر ده هزار نفر هميشه اينجا حاضر است، خيلى خوش لباس و پاكيزه بودند، قشون كه در هيچ جا به اين خوبى و تميزى و جوانى سرباز ديده نشده است، در بيرون شهر هم باز استحكامات و قلاع مى سازند.
برگشتيم آمديم به كليساى بزرگ، بسيار بسيار خوب بنايى است، تماما از سنگ است و حجارى بسيار خوبى كرده، اشكال آدم و ملائكه و غيره را بسيار خوب از سنگ درآورده اند، خيلى خيلى خوب و چنان بلند است كه از زير نمى توان نگاه به بالاى ميل كرد، كلاه آدم مى افتد و دويست و پنجاه پله مى خورد تا بالا، مى خواستم بروم بالا، باران آمد، نشد. توى كليسا را تماما گشتم، ازدحام زيادى از زن و مرد و بچه شد، توى كليسا را هم زياده از حد خوب حجارى كرده بودند. محراب بزرگ را گلوله توپ خراب كرده بود، هنوز تعمير مى كنند، پرده جلو كشيده بودند، ديده نشد. اما محرابهاى ديگر ديده شد، بسيار با زينت منبرى كه واعظ وعظ مى كند، بسيار قديم از سنگ است، هزار سال پيش از اين ساخته اند، بسيار منبر خوب است، يك ساعت عجيبى توى كليساست «كه از صنعتهاى خيلى قديم» (1) فرنگستان است، هزار و پانصد سال پيش از اين ساخته اند، خيلى اسباب دارد و با آلات چرخ و اسباب زياد به اتمام رسانده به ديوار كليسا نصب است.
يك خروس بزرگى دارد كه وقت ظهر خودبه خود سر تكان داده پرها را باز كرده به
ص: 149
صداى بلند مثل خروس مى خواند، شخصى كه تفصيل ساعت را عرض مى كرد وقتى كه به بيان حالت خروس رسيد خودش بلند مثل خروس خواند، گفت در ظهر اين طور مى خواند و تفاصيل ديگر دارد كه در هر ساعت آدم و سوار و غيره راه مى روند مى گذرند از اين طرف به آن طرف و يك كره زمين بزرگ هم ساخته اند از بالا پيدا بود، يعنى زير ساعت بود.
خلاصه بعد از تماشاى همه جاى كليسا، برگشته سوار كالسكه شديم آمديم به گار [295]، چون يك ساعت ديگر به وقت حركت مانده بود رفتم بالاخانه مهمانخانه نزديك گار، اطاق كوچكى بود نشستيم، پنجره به شهر داشت، آيند و روند را تماشا مى كرديم، باران هم مى آمد، تا وقت رسيد، پايين آمده رفتم به راه آهن نشستيم.
رانديم، رسيديم به شهر كوچك ساورن بعد از آن به ساربروك كه اينها جزء مملكت آلزاس است كه پروسها از فرانسه ها گرفته اند، آنقدر باصفا بود اين راهها كه در هيچ جا نديده بودم، رودخانه هاى كوچك، چمنها، گلها، همه زراعت آبادى زياد، تپه هاى بلند جنگلى مملو از درخت. شهر ساورن مى توان گفت كه از بادن باد قشنگ تر است، جميع كنار رودخانه ها و جنگلها و خيابانها از درخت اقاقياى سفيد بود كه مملو از گل بود. اول فصل گل اقاقيا بود و چون راه آهن از تپه و ماهورهاى بزرگ اينجاها مى گذرد از 6 تونل يعنى سوراخ گذشتيم. سوراخهاى اول الى پنجم پر زياد نبودند، هريك بقدر دو دقيقه سه دقيقه مى گذشت اما سوراخ آخرى كه سوراخ 6 باشد خيلى طولانى بود و مهيب، تاريك، بقدر 14 دقيقه طول كشيد تا گذشتيم و در همين بين كه ميان سوراخ بوديم يك راه آهن از طرف فرانسه مى آمد با صداى بسيار مهيب بلند از ما گذشت رو به بادن باد، خيلى اسباب وحشت شد تا الحمد لله بيرون رفتيم.
قدرى كه رانديم به آورى كور سرحد پروس و فرانسه رسيديم، آورى كور مال پروس است، آنجا ايستاده، شام براى مردم، حكيم الممالك حاضر كرده بود، رفتند پايين، در
ص: 150
استاسيون شام خوردند، يعنى روز بود، ترن مخصوص كه از جانب فرانسه آورده بودند از اين ترن حمل و نقل به آن ترن شد، كالسكه ما خيلى خوب و راحت بود، بعد از اتمام حمل و نقل كه يك قال مقال عجيبى دست داد براى جابجا شدن و پيدا كردن منزل آرام شده به راه افتاديم، همه جا حالا خاك فرانسه است كه مى رويم اما آن صفاى سابق را نداشت. اگرچه همان طورها همه جا چمن و گل، زراعت و آبادى و رودخانه بود، كم كم شب شد، شام خورده در جاى تنگى روى نيمكت كوتاه كم عرض خوابيدم. اما بسيار بد خوابيدم، درست خوابم نبرد.
صبح دوشنبه 8 شد، بايد صبح تاريك وارد پاريس بشويم، يكبار ديدم كالسكه ها ايستادند، پيشخدمتها گفتند رسيده ايم به گار پاريس، صبح زود تاريك، بى خواب، كسل، چشمها باز نمى شود، برخاستم، به يك طورى رخت پوشيده آمدم پايين. نظر آقا، نريمان خان، ميرزا جواد خان كه اسباب اكسپوزسيون آورده است، فسوت الممالك پسر حكيم الممالك كه آن دفعه با ما آمده بود، الى حال لندن مشغول تحصيل زبان انگليسى است و زبان را آموخته است، مارتين خياط، زرگر و غيره.
دو نفر صاحب منصب از جانب مارشال، اسم يكى كلنل لامورل، ديگرى ليتانت آبّى با موسيو بيبرستن مترجم زبان شرقيه كه اين قرمساق را همينطور سفر اول هم اينجا ديده بودم.
چون وادينگ تون وزير خارجه فرانسه امروز به برلن براى مجلس كنگره (1) رفته است.
خلاصه سوار كالسكه شده، جميع مردم خواب بودند، شهرى بود مرده، هيچ صدايى
ص: 151
نبود، وارد هتل گران يعنى گران هتل يعنى مهمانخانه بزرگ كه براى ما و همراهان اطاقهاى خوب اجاره شده است و همه پادشاهان كه به پاريس مى آيند در همين مهمانخانه منزل مى كنند شديم. بعد از چند دقيقه گيج خواب بودم، خواستم بخوابم دراز كشيدم، هرچه كردم خوابم نبرد، برخاستم، باز صبح بود، به غير از زنها كه كوچه ها را جاروب مى كردند احدى نبود، رخت پوشيدم، امين الملك، نريمان خان، مهدى قلى خان را حاضر كردم، گفتم كالسكه بيايد تند برويم اكسپوزسيون [296]، با لباس تبديل، كالسكه دير حاضر شد، رخت كنده خوابيدم، دو ساعتى خوابيدم، برخاستم، قدرى حال آمديم، ناهارى خورده مارشال به ديدن آمد، قدرى نشست، صحبت شد، از پنج سال قبل از اين خيلى لاغر و پيرتر شده است، بعد از رفتن او لباس تبديل پوشيده، من، امين الملك، سياچى، نريمان خان سوار كالسكه شده از در تروكادرو رفتيم توى اكسپوزسيون، يعنى رودخانه سن، در وسط است، اين طرف همه باغ است و باغچه ها و گلكارى، قهوه خانه هاى متعدد و عمارات چين و مصر و ايران، تونس و حوضها، آبشار، فواره ها و تالار بزرگ كنسرت (1) كه از زير آن آبشار مى ريزد، بعد حوضها و فواره هاست و در جنب آن گالرى و دالان است كه اشياى كهنه قديمه را آنجا گذاشته اند، بعد از پل و رودخانه كه رد مى شود باز خيابان است و باغچه و فواره ها و غيره. از آنجا داخل اصل اكسپوزسيون مى شود كه در شان دمارس ساخته اند، از در تروكادرو الى دم اكسپوزسيون خيلى راه است، از قصر قاجار تا در دروازه تهران، ديگر از خستگى و گرما و ازدحام و جمعيت نتوانستم داخل دالانهاى اكسپوزسيون بشوم، برگشتم، از ميان جمعيت نمى شد راه رفت، تنه مى زديم،
ص: 152
تنه مى خورديم، فشار مى داديم، مى خورديم، نمى شد جايى را تماشا كرد، همه بناى اكسپوزسيون از آهن و بلور است و از هر ملت و دولت و ملك متاع (1) و آدم در اينجا هست، اگر بخواهم شرح تروكادرو و اكسپوزسيون و بناها و امتعه و فواره ها و آبشارها و باغچه ها و گلكاريها و خيابانها و چمنها و تماشاچيها و صنايع عجيبه غريبه كل دنيا و خرجى كه به اين بناها و غيره شده است يا مردم متحمل شده اند و منافعى كه صاحب كمپانى اين گار مى كند و ازدحام دنيا را در اينجا كه به چه وضع مى آيند و مى روند وضع دالانهاى توى اكسپوزسيون و جواهرات نفيسه و اشيايى كه دو پول مى ارزد الى صد هزار تومان و غيره و غيره و غيره و غيره بنويسم و شرح بدهم بايد يك كتاب على حده بقدر شاهنامه به دست گرفته تا مدتى كه اكسپوزسيون برجاست همه روزه از صبح الى صبح ديگر متصلا بنويسيم، عشرى از اعشار و اندكى از بسيار او را هرگز نخواهم توانست بنويسم، تا شخص به چشم خود نبيند محال است بتواند با خيال و تصور همچه وصفى را مجسم كند يا به خيال بگذرد.
خلاصه برگشتم، با كمال خستگى تا رسيديم به در تروكادرو آن بيرون هم يك حوض ساخته اند، فواره افشان غريبى دارد كه زياد از حد آب را افشان بالا مى برد و باغچه ها و قهوه خانه ها و غيره آنجا هم فراوان است، سوار كالسكه شده رفتم منزل. از اين به بعد الى خروج از پاريس ان شاء الله ديگر وقايع را روز به روز و مفصلا نخواهم نوشت. بعضى چيزهاى لازم را مى نويسم.
اين منزلى كه ما داريم گران هتل است، بسيار عمارت بزرگ عالى است، البته دو هزار اطاق و تالار و غيره دارد و هميشه البته هزار بلكه سه هزار نفر مهمان در اينجا غذا مى خورد و مى خوابد و بطورى است كه هيچ معلوم نيست كس ديگرى هم اينجا منزل
ص: 153
دارد، صاحب اينجا گويا يك نفر است و اسمش ... (1) چقدرها عملجات و محرر و دفتردار و نوكر دارد و همه اطاقها با اسباب و مبل است. درها همه يك پارچه آينه يعنى بلور، بى جيوه است. چهلچراغهاى عالى و بسيار نزديك است به گران اپرا يعنى تماشاخانه بزرگ كه ناپلئون سوم بنا كرده و پنج كرور تومان خرج آن شد تازه سه سال است كه به اتمام رسيده و هفته [اى] سه شب تماشا مى دهند و ساز مى زنند اما مكان و صندليهاى آن [297] بسيار گران است و جلو اين هتل و اين تماشاخانه ميدان گاهى است كه از پنج طرف راه به كوچه و بولوارهاى مخصوص دارد و از صبح الى هفت ساعت از شب [كه] بگذرد على الاتصال بدون دقيقه [اى] انقطاع كالسكه هاى مختلف از هرجور و هر قسم آمنى بوس هاى بزرگ دو طبقه كه مملو از مردم است در رفت وآمد است و صداى عراده كالسكه يك آن بريده نمى شود. مثل رودخانه است كه به گوش مى رسد و خيلى خطر دارد براى پياده رد شدن از اين كالسكه ها، ديروز جوانى هجده ساله در همين كوچه زير عراده كالسكه رفته فورا مرده بود. در كوچه ها به جز صداى قرقر كالسكه و عراده و بجز خبردار كالسكه چى كه به طرز خاصى صدا مى كند و به گوش او ممتدى مى رسد و صداى شرق قمچى (2) كالسكه چيها و صداى بوق امنى بوسها براى خبردارى مردم كه زير عراده نمانند ديگر هيچ صدايى در اين شهر شنيده نمى شود، واقعا محل حيرت و تعجب است كه اين همه مخلوق از هرجور حتى در آخرهاى شهر و كوچه هاى پست حتى بچه ها صدايى بلند نمى شود و ابدا بلند كسى حرف نمى زند و دو بچه با هم دست به يخه نشده نزاع نمى كنند، هر كسى پى كار خود است و سرپايين راه مى رود و با همديگر به نجوى حرف مى زنند.
ص: 154
خلاصه فرداى ورود رفتيم عمارت اليزه كه منزل مارشال است به بازديد مارشال رفتم، زنش را هم ديدم، زنش پير شده است، قدرى صحبت كرده برخاستم، آمديم منزل. بعد رسما رفتيم اكسپوزسيون، نظر آقا، نريمان خان بودند، از در تروكادرو داخل شديم، اما امروز كولونل و احتساب بود، مردم باادب و درست حركت مى كردند، خيلى گشتيم، به عمارت ايران رفتم، بسياربسيار خوب ساخته اند، عمارت مصرى و تونسى و چينى و ژاپنى نزديك عمارت ايران است، حقيقتا از همه بهتر بود، استاد حسينعلى معمار، خويش حاجى ابو الحسن ساخته است، خودش هم حاضر بود، ميرزا جواد خان بود، شبيه به برج عشرت آباد است، اما همان مرتبه اول يعنى يك حوضخانه كاشيكارى كه حوض مرمر دارد آب مى جهد در زير دارد، بعد پله خورده بالا مى رود به اطاق آينه كارى مقرنس بسيار بسيار خوب ساخته اند، پنجره ها و درها همه از ايران ساخته، آورده اند، مردم خيلى به تماشاى اينجا مى آيند. قدرى نشسته آمدم پايين، رفتيم از پل ينا گذشته، روى اين پل كه وسط تروكادرو و اكسپوزسيون است بسيار بسيار چشم انداز خوبى دارد، رودخانه سن در كمال صفا از زير مى گذرد، كشتيهاى كوچك بخار دايم در آمدوشد است از طرفين رودخانه كه كوچه است اما از زير پل مى گذرد. كالسكه هاى اسبى دايم در تردد در جلو از دور تپه ها و بلنديهاى جنگلى مونترتو پيداست كه راه آهن ورسايل از شهر به آنجا، از آنجا به شهر از بغل اين بلندى از توى جنگل مى آيد مى رود، دود بخارش مثل يك مار سفيد مى پيچد و مى رود، نزديكتر هم باز خط راه آهن ديگر است كه اين هم مى آيد و مى رود.
خلاصه رفتيم تا رسيديم به توى دالانها و قسمتهاى اكسپوزسيون. از قسمتهاى انگليس، فرانسه، چين، ژاپن، روس، نمسه، آلمان، ينگى دنيا، ايتاليا، دول كوچك [298]
ص: 155
ينگى دنيا و غيره همه جا گذشتيم تا رسيديم به قسمت ايران، آنجا هم نشستم، متاعهاى (1) خوب داشت، حتى دنبك خاتم و كمانچه و غيره، يك دنبك را چهل تومان خريده بودند، زريهاى اصفهان، پارچه هاى يزد، كاشان و غيره و غيره. قاليها و فرشهاى خوب، خيلى متاع ايران اينجاها مرغوب است و به قيمت اعلا مى خرند، يك بر ده منفعت دارد، دولت آلمان اين دفعه متاع نفرستاده است، به هيچ وجه، مگر بعضى پرده هاى نقاشى.
دولت عثمانى هم بواسطه جنگ و گرفتارى به هيچ وجه نه متاع فرستاده است نه مأمورى فرستاده است.
خلاصه شرح امتعه و صنايع و اشخاص مختلفه از زن، مرد، حتى سياههاى افريق، عرب، شامات، سياههاى خوب ينگى دنيا، از زن و مرد، اهالى جزاير اوسيانى، چينى، ژاپنى، هندى و غيره و غيره را، به هيچ وجه نمى توان نوشت و شرح داد. بعد با كمال خستگى از در قهوه خانه دووال بيرون رفته باز خيلى پياده رفتيم تا به كالسكه ها رسيده سوار شده، از دم انواليد و باغ انواليد و باغ وحش و حيوانات كه متعلق به اكسپوزسيون است رفتيم منزل.
ايلچى انگليس لرد لييون، ايلچى روس آرلوف كه چشم چپش كور است و در حمله قلعه سلست يا در جنگ سباستوپول (2) [كور] شده است حضور آمدند.
دوك دوسى پسر پادشاه ايتاليا كه سابقا پادشاه اسپانيول بود و يك سال سلطنت كرده بعد نخواسته و بيرونش كردند در همين مهمانخانه ما منزل دارد، به ديدن ما آمد.
به بادبولن رفتم يك روز، عصرها آنقدر كالسكه آمدورفت مى كند كه حساب ندارد و نمى توان حساب كرد كه چه مى آيد چه مى رود، گردشگاه عصرهاى اهل پاريس اغلب
ص: 156
ص: 157
بادبولن است، كه هزار همچه گردش گاههاى ديگر دارند كه به حساب نمى آيد، روز ديگر به اكسپوزسيون رفتم تا از در قهوه خانه دووال تو رفتم، در قسمت روسيه بقدر دو هزار تومان خريد كرديم و همچنين در اطريش فرانسه و غيره، خريد زياد شد، از در تروكادرو عصرى با كمال خستگى بيرون رفته به منزل رفتيم.
روزى به بوت دشومون رفتيم، ناصر الملك، عضد الملك فقط همراه ما بودند، مابين شمال و مغرب پاريس است اين مكان جايى است كه آب اغلب محلات پاريس را از اينجا قسمت مى كنند و بنا به ارتفاعى كه دارد مشرف است به شهر و تپه هاى مرتفع دارد و اين سمت و محله هاى اين طرف بسيار كثيف و مخروبه بوده است، در زمان امپراطورى ناپلئون سوم او ابتدا به آبادى و ساختن اينجا كرده، تپه ها كه طبيعتا چمن و گل است، خيابانها ساخته، همه را سنگ فرش كرده، راه كالسكه ساخته، گلكاريها كرده اند، آبشارهاى مصنوعى ساخته اند [299] درياچه ها، پلها، دره ها، قهوه خانه ها، بسيار بسيار جاى باصفايى است و به جهت ارتفاعى كه دارد نصف شهر پاريس منظرگاه آن است، خيلى گشتيم، پياده، سواره، حقيقتا براى گردش بهترين مكانهاست، اگر وضع و تركيب و سليقه آنجا را بخواهيم بنويسم بايد كتابى على حده نوشته شود، اكتفا به همين اشاره مى شود.
براى چراغ برقى كه الكتريسيته مى گويند كه قوه چرخ الماس است يك نفر مهندس روسيه كه اسمش يابلوچوكوف است يعنى موسيو سيب به زبان روس يابلوچوسيب را مى گويند اين اختراع عجيب را كرده است و در پاريس رواج داده است. در خود شهر پطر يا جاى ديگر فرنگستان هنوز رواجى ندارد مگر در همين كوچه فقط پاريس كه از جلو همين مهمانخانه و گران اپرا الى پاله رويال كه بازار معتبرى است بقدر پنجاه شصت فانوس از اين چراغ مى سوزد و اين كوچه را مثل روز روشن كرده است هيچ معلوم نيست كه شب شده است مثل روشنى بين الطلوعين خيلى روشن است و چراغهاى ديگر كه از
ص: 158
بخار گاز و غيره است پيش اين مثل مفاد اين شعر است:
«ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد.»
از اتفاقات اين روزها يكى هم اين است كه پادشاه هانور (1) كور معزول كه احوالات او را در روزنامه سابق فرنگستان خود نوشته ام مدتى است در پاريس بوده است، ديروز غفلتا فوت شد و اين شخص عموى تنى پادشاه انگليس است و در همين روز وليعهد انگليس پرنس دوگال مى خواست به ديدن ما بيايد كه صبح اين اتفاق افتاد و از آمدن عذر خواست و بعد از سه روز ديگر به ديدن ما آمد. چون وليعهد رئيس اكسپوزسيون متاع انگليس است مدتى است اينجا توقف دارند.
روزى رفتم به آن گن، نظر آقا، كلنل (2) با من در كالسكه بودند، عكاس باشى، فرخ خان،
ص: 159
آقا محمد على، مليجك هم بودند، رو به شمال پاريس رانديم با كالسكه اسبى يك ساعت و نيم راه است، قدرى بيشترك، رانديم تا از قلعه پاريس خارج شديم، از دهى گذشتيم و همه جا آبادى است و اين سمت كارخانه هاى زياد كه از همه ميلهاى بخار دود بلند بود، از شيشه سازى و غيره و غيره تا رسيديم به ده يعنى شهرچه سنت دنى كه سى هزار نفر جمعيت دارد و قلعه مثلثى ساخته اند. يك طرف اين شهر را كه [Couronne[ كرون دسنت دنى يعنى تاج سنت دنى مى گويند. بعد از سنت دنى، قلعه بريش ديده مى شود، از اينجا هم گذشته به ده ديگر رسيديم اسمش ... (1) از آنجا به آن گن رسيديم، قصبه بزرگى است، مهمانخانه هاى خوب دارد، درياچه بزرگ دارد، حمام بزرگ آب معدنى گوگردى دارد، مردم متمول پاريس دور اين درياچه و دورتر توى جنگل و خيابان ها، خانه هاى كوچك بزرگ [300] ييلاقى ساخته اند. رئيس روزنامه فيگارو، وراميل ژيراردن كه يكى از نويسنده هاى معروف پاريس است نزديك درياچه خانه ييلاقى داشته. آب درياچه سبزرنگ و بطور بد بود، اما گفتند بعد از اين صاف مى شود.
قايقهاى زياد خوب در درياچه زياد است، مردم سوار شده گردش مى كنند، دور درياچه دو هزار ذرع مى شود، به شكل طولانى افتاده است. قوى سفيد، سياه، دستى در درياچه زياد است. جزيره كوچكى در توى درياچه است، درختهاى زياد دارد، گرد، بسيار قشنگ است، معروف به جزيره قوست، يكى از چشمه [هاى] آب گرم گوگردى كه به حمام مى رود از ميان همين درياچه بيرون مى آيد، لوله آهنى گذاشته اند، آب را به حمام مى برد، چشمه آب گرم از خود حمام هم درمى آيد، اما حمامش بوى تعفن گوگرد دارد، حمام وسيعى است كه مردم براى معالجه مى آيند.
خلاصه قدرى در اطاق مهمانخانه نشستيم، آلبالو خورديم، مردم كم كم جمع شدند
ص: 160
به تماشا، زنهاى خيلى خوشگل پيدا شدند.
بعد نشستيم به قايق، همراهان هم [به] قايق ديگر، گردش كرديم. هوا ابر و باران بود گاهى مى ايستاد، گاهى مى باريد. يك مهمانخانه يعنى قهوه خانه بسيار بسيار قشنگ دو مرتبه به طرز خيلى خوشگل لب آب ساخته بودند، رفتم بالا، تماشا و گردش كرده آن وقت به قايق نشستيم.
خلاصه رانديم تا آخر درياچه تنگ مى شود كه بالاى آن است، از زير پل گذشته به درياچه كوچك ديگر كه اسمش سنت كراسين است داخل شديم، رفتم كناره به باغ و عمارت پرنسس ماتيلد عمه ناپلئون سوم، داخل شديم، اين باغ و خانه ييلاقى شاهزاده خانم است، خودش پاريس است، اينجا نبود، در ايام سلطنت ناپلئون خيلى زن معتبر [ى] بوده است، چون حالا جمهورى است ديگر آن اعتبارات را ندارد، پير هم هست گردش كنان رفتيم بالا تا به عمارت، خيابانها، چمنها، گل كاريها، درختهاى قوى، مرغان مى خواندند، اما احدى در اين باغ نبود، مگر يكى دو نفر سرايدار درب اطاقها را باز كردند، نشستيم گردش كرديم، يكى يكى اطاقهاى شاهزاده خانم را ديدم، پرده هاى نقاشى بسيار خوبى داشت، بخصوص يك پرده از يك زن لختى كه بسيار خوب كشيده بودند، از نقاشيهاى فرانسه. كلنل قدرى پيانو زد، بسيار خوب مى زند. معلوم شد شاهزاده خانم خودش هم نقاشى مى كند، پرده روغنى نيمه كاره در روى چهارچوب بود، گفتند كار شاهزاده خانم است.
خلاصه آمديم بيرون، گردش كنان رفتيم رو به درياچه و قايق، دم قايق ما توى درياچه دختر بسيار خوشگلى كه خودش پارو مى زد ايستاد، منتظر آمدن ما بود، كنيزش چتر نگاه داشته خود خانم مشغول پارو زدن بود، اما بسيار دختر رموك بود، نزديك نمى آمد، قايق خود را متصل دور مى برد، اما همه جا با ما همراهى مى كرد، قدرى دور درياچه گشته آمديم دم قهوه خانه، از قايق پياده شديم، جمعيت زيادى ايستاده بود، از زن و مرد
ص: 161
رئيس حمام آب گرم اينجا آمده بود، صحبت شد، بعد سوار كالسكه شده رفتم، غروبى منزل رسيديم.
يك حمامى نزديك همين مهمانخانه است كه مشهور است به حمام ترك يعنى عثمانى، به طرز و طور آنها ساخته اند. دو نفر معمار با هم شريك شده قريب هشتاد هزار تومان خرج كرده اند، مى گفتند روزى صد تومان مداخل دارد و جهتش اين است كه حمام بزرگ وسيع خوب در پاريس منحصر است به همين يك حمام و تمام شهر اينجا مى آيند مى روند، مداخل دارد، يك آينه بى جيوه كه سر حمام را از گرمخانه نشان مى دهد، يعنى فاصله ميان حمام و سرحمام است، هفت ذرع ارتفاع و سه ذرع عرض دارد [301] و حوض آب سرد طولانى از وسط سر حمام ممتد شده قدرى داخل گرمخانه مى شود، از زير همين آينه بزرگ كه مى توان از سر حمام زيرآبى زده از گرمخانه بيرون آمد و هم برعكس آب سرد بسيار صاف، آبهاى ديگر گرم و سرد، شست وشو همه با شير و حوضهاى كوچك مرمر است، هرقدر آدم دلش بخواهد شير را از آب سرد و گرم باز مى كند داخل آن حوض كوچك شده به هر قسمى كه دلش بخواهد آب گرم يا ملايم يا سرد حاضر مى شود براى شست وشو. زمين حمام از سنگ الوان مثل خاتم سازى مفروش است خلاصه سرتن شورى خوبى شده بيرون آمديم، دلاكهاى عرب الجزايرى دارد. خدمتكار سياه دارد.
ميوه حالا در پاريس از اين قرار است:
آلبالو، گيلاس اما هر دو يك طعم دارند نه ترش است نه شيرين، هيچ مزه نمى دهد، معلوم نيست چه طعمى دارد. زردآلو خوب است، انگور ديده شد اما بى مزه است و بد.
طالبى هست اما هيچ معلوم نيست كه چه ميوه ايست، نمى توان خورد. انجير سياه دراز چيز خوبى نيست، بادام تازه خوب هست، خيار هست اما بدطعم و مغز درشت و كلفت و دراز. پرتقال هست اما مزه ندارد و خشك است، ليموى ترش هست، بادمجان ديده
ص: 162
شد، خوش طعم نيست و باز ميوه هاى ديگر مثل چيالك و غيره هست، اما همه اين ميوه [ها] بسيار گران است، اغلب هم در گرمخانه عمل مى آيد، مثلا يك طالبى را دو تومان مى فروشند و همچنين ساير.
از همه چيزهاى پاريس عجيب تر و از همه اشياء و الوان و مردم و حيوانات مختلف اكسپوزسيون و غيره غريب تر، ورود ميرزا عبد الوهاب مستوفى گيلانى است با پسرش به پاريس كه به عزم مكه آمده است، امروز شنيدم:
سفر مكه كنم تا به خرابات رسم زانكه سالك رود از راه حقيقت به مجاز خلاصه روز شنبه 13 صبح بعد از ناهار وليعهد انگليس به ديدن ما آمد، خيلى صحبت شد، در هتلى منزل دارد، چون جاى هتلش تنگ بود از بازديد ما عذرخواهى كرد، ملينه وزيرمختار فرانسه كه در ايران است قبل ما وارد پاريس شده است، امروز حضور آمد. جنرال شريرون كه سفر اول ماكلنل بود در آن وقت جزء مهماندارهاى ما بود حضور آمد. ايلچى كبير نمسه كه اسمش كنت وين فتن است حضور آمد، بعد سوار شده قدرى گردش كردم، الى محلى كه نزديك انواليد گاو و گوساله و خوك و غيره را نشان مى دهند، يعنى هر قسم از اين حيوانات دستى و خوردنى را از مال هر ولايتى آورده با هم مقابله مى كنند كه كدام بزرگتر و كدام فربه تر است و آن كسى كه حيوان فربه تر داشته باشد به او مدال طلا يا نقره مى دهند، اما حقيقتا گاوها ديده شد كه به اين چاقى و فربهى هيچ حيوان ديده نشده است. از چاقى چشم گاوها از حدقه مى خواست بيرون بيايد، بقدر يك فيل گوشت داشتند. يك نوع گاو عجيبى ديده شد كه رنگشان تيره و بسيار مهيب و فربه اما نه نرند نه ماده، هيچكدام شاخ درنمى آورند، گاو بى شاخ هستند بسيار بزرگ، از مال مملكت اكوس انگليس است [302] بعد قدرى با كالسكه در بادبولن گردش كرديم، آمديم حمام. بعد رفتيم منزل.
قبل از شام رفتيم تماشاخانه گران اپرا كه نزديك منزل است، پياده رفتم، سپهسالار،
ص: 163
عضد الملك، سياچى و غيره بودند. سپهسالار احوالش خوب نبود، زود رفت يعنى بعد از يك آكت. اين تماشاخانه بهترين تماشاخانه هاى فرنگستان است يعنى در زينت و بنا و خرجى كه به اينجا شده است از پنج كرور تومان متجاوز است. در عهد ناپلئون سوم بنا شده است اما بعد از زوال سلطنت او به اتمام رسيد. هفته [اى] سه شب باز است كه تماشا مى دهند، ليكن گفتند دخلش به خرج كفايت نمى كند. در هفته سه شب، شبى سه هزار تومان از مردم پول مى گيرند، مكان و صندليها بسيار گران است زمين راهروها و دالانها و تالار بزرگ براى شب چره خورى (1) همه از سنگ موزاييك (2) است يعنى خاتم سازى نه خاتم كه از استخوان مى سازند در ايران. سنگهاى رنگ به رنگ را كوچك كوچك به هم وصل كرده نقش مى اندازند فرش زمين مى كنند مثل خاتم استادان ايتاليايى آورده ساخته اند. تالار شب چره خورى خيلى بزرگ و مزّين و عالى است.
چهلچراغهاى زياد دارد، آينه هاى بزرگ و آينه هاى بى جيوه جلو پنجره ها خيلى بلند و عريض و نگاه مى كند به كوچه تازه كه ساخته اند كه راست مى رود به پاله رويال و چراغهاى الكتريسيته الى آخر كوچه از اين منظر پيداست. مثل مشعل هاى نور، اين كوچه را يك سال است تمام كرده اند. خلاصه كل بناى اين تماشاخانه از سنگ و مرمر است، پله هاى بسيار خوب دارد، ستونهاى سنگ خوب، ما در لژ نزديك به سن نشستيم، پنج مرتبه است، جمعيت زياد از حد بود پنج پرده بود، ما سه پرده را نشستيم، باله و رقص بسيار بسيار خوب دادند، البته سيصد نفر دختر به لباسهاى مختلف بسيار قشنگ رقص مى كردند، يك كشتى بزرگ هم نشان دادند و غرق شد. دزدان اسباب كشتى را غارت كردند، خيلى تماشا داشت، به سن رفتم، پايين تماشا كردم، به تفصيل، بعد رفتيم منزل.
ص: 164
شبى هم دو شب قبل از اين به تماشاخانه شاتله رفتيم، بسيار تماشاخانه قشنگ خوبى است، تماشاخانه بانمكى است، خيلى خوب كارها كردند، رقصهاى خوب و بازيهاى بسيار خوب بطور جادو از شيطان و اجنه و غيره دادند، خواندند، مثل حقه بازى كارى كردند، ميدانى است در مقابل اين تماشاخانه معروف به شاتله كه تماشاخانه هم به همين اسم موسوم است حوض و فواره بزرگى در وسط ميدان است كه آب مى ريزد.
اسب دوانى بود، در لون شان بادبولون، ساعت يك و نيم بعد از ظهر خود مارشال آمد منزل ما و همراه او به كالسكه روبازى نشسته رانديم. سپهسالار ناخوش بود، نيامد در كالسكه ما. من بودم و مارشال و جنرال دبزاك كه در پيش مارشال كمال اعتبار و وثوق را دارد، روبرو نشسته بود، رانديم، جمعيت زيادى مى رفت و مى آمد تا رسيديم به لون شان كه به تفصيل اينجا را در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام، رسيديم، خيلى جمعيت از زن و مرد بودند، رفتم بالاخانه، نشستم جلو بالاخانه توى چمنها، دست راست و چپ از آدم سياه شده بود، صندليها گذاشته بودند، نشستم، مارشال، زن مارشال، ايزابل ملكه سابق اسپانيول كه حالا هم مادر پادشاه اسپانيول است، زن بسيار چاق گنده فربه مثل گاو است، چشمهاى گود، واقعا به اين فربهى زن نديده ام. واليه كرد دختر مظفر الدوله شاف كون ملكه نمى شود، حالا پير است، اما باز صورتا عيبى ندارد و در ايام سلطنتش در اسپانيول خيلى راحتى و خوش گذرانيها كرده است. معروف است. يك دام دونورى داشت يعنى كنيز و هم صحبت كه خيلى متشخصه بود، آن هم جوان بود و زن نوكرش بود كه آن نوكر هم از بزرگان است، همانجا ايستاده بود، اما اين كنيز هم آنقدر چاق و فربه بود كه حساب نداشت، اگر ملكه و كنيزش را به يك كالسكه كوچكى مى بستند سه نفر را خوب مى كشيدند، ايلچى اسپانيول كه مرد بسيار بدگلى بدريشى پير ابرو سياهى بود آنجا بود،
ص: 165
ايلچى كبير است، اسمش مركى دومولنس است، زنش هم نشسته بود، زن بدرنگ پير بدگلى بود، اما يك دخترى داشت كه در حسن و وجاهت مثل نداشت، چشم و ابرو سياه خوش زلف، خوش گيس، [303] خوش دهن و دندان، خلاصه به افسوس گذشت.
ايلچى كبير روس [و] اطريش بودند، برادر امپراطور اطريش آرشيدوك لوئى ويكتور كه خيلى آدم خنكى است او هم بود. دوآل حاكم پاريس، موسيو ژيگو رئيس احتساب كل فرانسه، دوك دوسى با صاحب منصبهاى ايتاليائى، برادر پادشاه ايتاليا، مارشال كان روبر، جنرال وينوا رئيس نشان لژيون دونور، پرنسس غرامان دختر رئيس اكسپوزسيون بلژيك كه مثل يك ماه نشسته بود زلف پريشان، سرگيسها لوله كرده، حقيقت به تعريف نمى آيد جاى افسوس [است]. پرنسس كلانتن دختر لوئى فيليپ زن پرنس ساكس كوبورغ برخلاف اولى زن پير نجسى بود، اميرال پوتواو وزير بحرى فرانسه، جنرال بورل وزير جنگ، لئون ساى وزير ماليه، تران دوبور وزير تجارت [و] فلاحت، جنرال مارتن پره حاكم انواليد كه يك دست هم ندارد و احوالاتش را در روزنامه سابق فرنگ در گردش انواليد نوشته ام. (1) همان طور باز ديده شد، بى تفاوت. اسم ايشيك آقاسى ملكه اسپانيول كه پيش نوشتم موسيو پوآنته است كه زن گنده دارد و غيره. خيلى بودند، همه معرفى شدند، با همه صحبت شد، دو زن ايتاليائى بودند، بسيار بسيار خوشگل كه از زنهاى همراهان دوك دوسى است، متصل مى خنديدند و همه كس كشاله مى كردند رو به آنها و صحبت مى كردند. حتى ما هم حمله برده قدرى صحبت كرديم.
شش مرتبه اسب دواندند. هر دفعه يك دور و هر دوره كه تمام مى شد بقدر نيم ساعت فاصله پيدا مى كرد، در اين فاصله مردم متفرق شده شربتى، آبى، قهوه مى خوردند، باز
ص: 166
همين كه زنگ اخبار مى زدند هر كس بجاى خود رفته دوره اسب دوانى را خالى مى كردند، جمعيت خيلى بود، البته صد و پنجاه هزار نفر و هر كس بليطى در كاغذ آبى داشت، به سر و سينه زده بودند و از هر بليط مبلغى پول گرفته، مردم را مى گذارند به تماشا بيايند. يك مجسمه چدنى بزرگى هم دوك دوسى خريده به زير بالاخانه گذاشته بود، دوره آخر هر اسب پيش بيايد ببرد.
دوره اول بيرقش (1) دويست و پنجاه تومان بود، اسبى كه پيش آمد مال كنت دلاغزانژ بود، اسم اسب ژول سزار به اسم شهر آرمنونويل كه از شهرهاى فرانسه است، 6 رأس اسب بودند.
- دوره 2 بيرق به اسم شهر اصفهان بود، هزار تومان بيرق بود، هشت اسب بودند. اسب كنت ژوئى نيسه بيرق را برد، اسم اسب ژونقلد بود.
- دوره 3 بيرق شهر پاريس ششصد تومان بود، هشت اسب بود، اسب موسيو لوپن بود، اسم اسب الوّيو بود.
- دوره 3 بيرق بزرگ پاريس ده هزار تومان بود. هشت اسب بودند، يك اسب سياه مال انگليسها بود، اسبهاى فرانسه هم بودند، اين دفعه همهمه غريبى درگرفت و ميانه انگليس و فرانسه حسودى كه دارند و غيرت كرده زياد دلها مى طپد كه كدام اسب بيايد، اسب سياه انگليس پيش آمد، يك همهمه و قال مقال غريبى شد، ده هزار تومان را برد، اسم اسب تريو و مال پرنس ساليكوف بود.
- دوره 5 بيرق ششصد تومان بود، دو اسب با هم آمدند، قرار شد روز ديگر خودشان بدوانند.
- دوره 6، بيرق اسباب مفرغى برنزى دوك دوسى بود و ششصد تومان پول نقد، اسب
ص: 167
مانيطل كه مال كنت دوژونى بود بيرق را برد، درين بين باران هم آمد، يك دفعه جميع صحرا چتر سياه شد كه مردم به سرگرفته، هر كس از زن، مرد كه بيرون مى آيد يك چتر در دست دارد. اين چتر سه خاصيت دارد، گاهى عصاى دست است، گاهى از آفتاب محفوظ نگاه مى دارد، گاهى از باران، در ضرورت جاى اسلحه هم هست كه با آن به كله آدم مى زنند [304]، با مارشال و جنرال و ايزاگ به كالسكه نشسته رانديم، كالسكه و جمعيت طورى سر راه را گرفته مراجعت مى كردند كه امكان عبور نداشت. قدرى رفتيم، به ارك ترينوف نرسيده لابد كوچه يعنى خيابان ديگرى از بادبولون را گرفته رانديم، باز رسيديم به آرك ترينوف، همان طور كوچه شانزاليزه كالسكه بود، روى هم و پياده، امكان نداشت سوزن بيندازند، آن قدر زن خوشگل در كالسكه ها ديده شد كه حساب نداشت، بالاخره پليس و گزمه ها طورى راه جلو را باز كرده كالسكه ما گذشت رسيديم به منزل.
پرده صورتى كه زن لخت در آنگن در خانه ييلاقى پرنسس ماتيلد تعريف كرده بوديم همان روز عصرى آدمش آورده با يك كاغذ عذرخواهى كه شاهزاده خانم در خانه نبود، به آدمش انعام داديم، اما الحق عجب پرده ايست، پنج هزار تومان در پاريس مى خرند.
امروز بعد از ناهار اكسپوزيسيون رفتم، از درى كه داخل ماشينها مى شود، ماشينهاى فرانسه، بلژيك، انگليس، روس و غيره را ديدم، الحق ماشينهاى انگليس خيلى خوب است، مال فرانسه هم بسيار خوب است. بلژيك هم در چرخ بخار و ماشين كمتر از اين دو نيست. سايرين مثل اينها نيستند، خيلى طول كشيد، به دقت همه را ديدم، تا چاپ زدن روزنامه كه بسيار عجيب طورى است، كاغذ روزنامه را كه هشت هزار ذرع كاغذ است، يك پارچه پيچيده اند به يك اسبابى، از آنجا بالا آمده مى رود زير چرخ، از آن طرف على الاتصال روزنامه چاپ شده بريده بيرون مى آيد، روزى سيصد هزار ورق
ص: 168
روزنامه چاپ مى شود و همچنين اسبابها و چرخها براى هر صنعتى اختراع شده است كه در كمال آسانى به عمل مى آيد، مثلا حلبى سازى، يك ورق حلبى را كه مدور كرده اند مى گذارد زير يك اسبابى يا اسباب ديگر فورا به او زور آورده يك لگنچه مى شود و قس على هذا (1).
چيزهاى ديگر اسبابى ساخته اند كه آب را از جاى گود به بالا مى كشيد يعنى بخواهند روى يك كوه دويست زرعى كه آب نداشته باشد بالايش آب ببرند مى توانند با اين اسباب و همچنين زنها و غيره بعضى اسبابها با دست مى سازند مثل گلهاى شيشه اى و غيره و غيره.
خلاصه اگر بخواهيم تفصيل ماشين و اسبابهاى بخارى نوشته شود، كتاب على حده بايد نوشت. توپهايى هم كه بعضى دول اختراع كرده بودند ديده شد، يعنى از بلجيك را ديدم، خانمهاى ورشويى چند روز است پاريس آمده اند، امروز در اينجا ديدم، همه جا با ما همراهى مى كردند. ميرزا عبد الوهاب گيلانى هم همه جا همراهى مى كرد تا از دالان هلند و غيره گذشتيم، شخص هلندى يك عمارت با ستون و غيره و اسباب ظاهر از موم سفيد ساخته بود. همه عمارت از موم بود، روسها هم از موم چيزى ساخته بودند، اما اين عمارت خيلى بزرگ و خوب بود، با اشكال و مجسمه هاى خوب.
بعد به دالان انگليسها كه امتعه كاناداى ينگى دنيا كه ملك انگليس است رسيديم، عمارت چوبى بزرگى به طرز كانادا ساخته بودند و يك مناره بزرگى آنجا گذاشته بودند، طلايى كه در اين مدت از معدن كانادا يا استراليا (2) درآورده اند، موازنه كرده بودند به قطر و بلندى اين مناره كه اگر آن همه طلا را يك منارى مى ساختند به اين ارتفاع و قطر
ص: 169
مى شد، خيلى بلند و قطور بود. بعد اسبابى كه از هندوستان بود ديده شد. وضع و تركيب بعضى از عمارات و بت خانه هاى هند را از چين ساخته بودند و در ميانش امتعه هند گذاشته بودند، از آنجا گذشته به حياط (1) و باغچه ها رفته از پل ينا گذشته رفتيم عمارت خودمان، قدرى نشستيم، بعد از در تروكادرو خواستم بيرون برويم جمعى دخترهاى قره چى [305] مسكو روس را با مردهاشان كه جوان بودند و لباسهاى اطلس رنگين خوب پوشيده بودند ديدم، گفتم كيستند، معرفى كردند، تازه گويا آمده اند. همانجا ايستاديم، خواندند، رقصيدند، كمانچه و ساز زدند، بسيار بامزه مى خوانند مى رقصند، دو سه زن پير دارند، باقى جوان، سه چهار نفرشان خيلى خوشگل بودند، اينجا كه مى نويسم قره چى نه اين است كه مثل قره چيهاى كثيف ابو ابجمعى شاطرباشى باشند، خير، بسيار خوب بودند.
بعد سوار كالسكه شده رفتم منزل. شب ساعت هفت بعد از ظهر رفتم اليزه، مهمان شام بوديم پيش مارشال، سپهسالار هم با نقاهت بود. عضد الملك، ناصر الملك، محسن خان، نظر آقا و غيره. اول قدرى توى اطاق ايستاديم، زن مارشال سينه و ساعد باز مثل يك خر چاق و فربه ايستاده بود، دست داديم، صحبت شد. مارشال كان روبر و غيره بودند، بعد رفتم اطاق شام، ميز خوبى چيده بودند. شام بسيار خوبى آوردند. موزيك زدند، دست چپ من زن مارشال نشسته بود، دست راست مارشال كان روبر. ماك ماهون پيش روى ما، دست راستش سپهسالار، دست چپش نظر آقا. شام مفصلى خورده شد، در بين شام از دماغ زن مارشال خون آمد، برخاست رفت بيرون، بعد از چند دقيقه باز آمد، طولوزون هم بود. بعد از اتمام شام رفتيم يك راست به تماشاخانه اپراى بزرگ. طولوزون هم با من بود، سايرين منزل رفته بودند، باله و رقص خوبى دادند، با بعضى تماشاها، بعد آمديم منزل.
ص: 170
مارشال بركيدايله چند روز پيش از اين مرده است، او را با احترام آورده در انواليد دفن كردند دستش [را] در جنگ لايپزيك (1) در عهد ناپلئون اول گلوله برده بود، مارشال محترمى بوده است، هشتاد سال داشته است، حالا در فرانسه بيشتر از سه مارشال نيست، اول ماك ماهون كه رئيس ملت است، 2 كان روبر، 3 لوبوف است كه حالا مفقود است يعنى از خانه بيرون نمى آيد چون در جنگ آخر با پروسها خوب حركت نكرده بود.
به قاعده و قانون بايد 6 مارشال داشته باشند، حالا سه عدد كم دارند.
كالسكه چيهاى پاريس هيچوقت آرام و راحت نيستند و هيچ كالسكه چى بى كار را بيدار نديدم، همين كه آقايش يا آن كسى كه كرايه كرده است دكانى مى رود يا ديدن يا ميهمان است، كالسكه چى همان روى صندلى كالسكه خوابش مى برد، تا باز صاحب كالسكه بيايد و در دست هر يك هم يك روزنامه است كه تا شروع به خواندن مى كنند خوابشان برده است.
رفتم به قلعه مون والرمين و جبه خانه يوتو.
صبح كه از خواب برخاستم همهمه بود، در كوچه جلو هتل، معلوم شد نعش پادشاه كوره هانوور كه عموى پادشاه انگليس است مى آورند ببرند كليسا، فوج مى آمد، مى رفت يك ساعت بعد از ظهر مردم تماشاچى كوچه بسته كالسكه ها و امنى بوسها كه تردد مى كردند همه ايستادند، جمعيت غريبى بود تا اينكه سر سواره و پياده موزيكانچى كه به طرز عزايى مى آمدند باز شد، خيلى آمده گذشتند. بعد سركردگان اعيان اشراف پياده مى رفتند. بعد كالسكه نعش كه خيلى مجلل سياهپوش كرده بودند آمد. تاج پادشاهى
ص: 171
كوره را هم جلوش مى كشيدند. وليعهد انگليس با بعضى انگليسها با لباس رسمى و خانواده پادشاه كوره عقب كالسكه پياده مى رفتند، باز عقب بقدر پنجاه كالسكه خالى مى كشيدند، عقب آنها باز فوج و سواره و غيره بودند تا آمده رد شدند، بعد ما سوار شده، كلنل، امين السلطنه پيش ما نشستند. فرخ خان، آبدارباشى، محقق، مليجك، باشى، حكيم الممالك بودند، از دم پارك مونسو كه توى شهر است و جاى خوبى است گذشته، از دروازه شهر بيرون رفتيم [306] اول به سابلون ويل رسيديم، در حقيقت جزو شهر پاريس است، اما چون بيرون دروازه است، خارج شهر محسوب مى شود، كوچه هاى خوب دارد، پارك و خيابانهاى خوب تازه ساخته درخت كاشته اند، بعد از آن به قصبه نوئى مى رسد، آن هم به همين طور خيابانهاى تازه بسيار خوب دارد، بعد از آن به پوتو كه آن هم قصبه است و رود سن از پهلويش مى گذرد كارخانه توپ سازى و فشنگ فنلاندى (1) تفنگ سربازى اينجاست، پياده شديم. كماندان اين جبه خانه ها اسمش روژه است، پيش افتاد، به كارخانه توپ سوراخ كنى و خان كشى رفتيم. توپهاى تازه ايست، از فولاد [ى] كه خود فرانسه ها اختراع كرده اند، خوب توپ است. كارخانه ديگرى هم تازه پهلوى اين مى ساختند، اگر اين كارخانه تازه را نمى ساختند اينجا كوچك و لايق دولت فرانسه نبود، روزى دو عراده توپ به اتمام مى رسد. لوله توپ را اول مى ريزند، نازك است، بعد لوله هاى پارچه پارچه فولادى را [كه] على حده ساخته اند به لوله كوچك داخل كرده به هم وصل كرده جوش مى دهند، بطورى [كه] معلوم نيست درز آن و مى گفتند استحكام اين طور خيلى بيشتر است، تا اينكه توپ را يك دفعه بريزند.
بعد به كارخانه فشنگ سازى رفتم كه با چرخ بخار كار مى كنند و اسباب اين كارخانه را از انگليس خريده اند، روزى سى هزار فشنگ مى دهد و كماندان مى گفت همچه اسباب
ص: 172
را به دو هزار و پانصد تومان مى توان خريد. بسيار اسبابهاى خوب است و به طرز عجيب و غريب فشنگ را به اتمام مى رسانند، اما اينجا تمام نشده نصفه كاره به كارخانه مون والرين مى برند، آنجا اسباب چرخ بخار است، فشنگ را تكميل كرده بعد جاى ديگر برده باروت مى ريزند و تمام مى كنند.
خلاصه اينجا هم قدرى گشته سوار كالسكه شده رفتم براى مون والرين كه در روى تپه است، قلعه است كه در عهد لوئى فيليپ ساخته شده است. يعنى قلعه دور شهر پاريس و قلعجات كوچك دور پاريس كه از همه بزرگتر همين مون والرين است، كليتا در عهد لوئى فيليپ به اهتمام موسيو طير وزير آن پادشاه در چهل و پنج سال قبل از اين بلكه كمتر ساخته شده است.
كالسكه به آسانى بالا رفت، خيلى باصفا، همه جا چمن و گل لاله قرمز و غيره است، چشم انداز بسيار خوب به شهر پاريس و اطراف دارد. رسيديم بالا توى قلعه، قلعه بسيار محكم سختى است، اما پروسها همين قلعه را در جنگ آخر مسّخر كرده بودند، كلنل موروى كه كماندان اين قلعه است با ساير صاحب منصبان همه حاضر بودند، يك دسته موزيكانچى موزيك مى زدند. انبارهاى آذوقه را ديدم، توى قوطيهاى حلبى درش را محكم بسته بودند، پرسيدم گفتند گوشت پخته گاو است كه از مملكت استرالياى متعلق به انگليس همينطور خريده ايم. چون گوشت در آن مملكت زياد و ارزان است و خوب مى بندند كه هوا داخل نمى شود و گوشت بى عيب ده سال توى آن مى ماند. يك قوطى را باز كردم، گوشتش را درآوردند، بسيار تازه و خوب بود، سرباز خوب مى تواند بخورد.
بعد به كارخانه فشنگ سازى رفتم، خيلى اعمال عجيب مى كرد، اسباب چرخهاى بخار، گلوله هاى توپ زيادى در زمين چيده بودند، انبار باروط اينجا دارند، انبار تفنگ سربازى، انبار اسباب، البسه توپ كشى دارند، به انبار تفنگ رفتم. پنجاه هزار تفنگ بود، نصفش يعنى بيشترش شاسپو بود كه حالا به كار نمى خورد، بايد در وقت جنگ به قشون
ص: 173
چريك بدهند، باقى از سيستم گرا بود كه خوب تفنگى است و حالا تفنگ افواج فرانسه گراست. بعد رفتم بالاى مرتبه بالاى تپه كه قلعه است چند سربازخانه دارند، اطاقها براى صاحب منصبان دارند.
[307] كل صحراى اطراف پاريس پيدا بود، شهر همه زير پا بود، بادبولون سمت ورسايل، سنت كلود، سنت ژرمن همه پيدا بود، در طرف سنت كلود در اول جنگل پارك آنجا كه رو به طرف اين قلعه قصر بوزان وال است، آخرين جنگ فرانسه با پروس اينجا شده بود. روى تپه علامتى مثل ميل ساخته اند. براى يادگار اين جنگ، بعد از اين جنگ شهر پاريس تسليم پروس شد، سركرده فرانسه در اين جنگ كلامان توماس بوده است كه بعد از مصالحه كمونها او را گرفته در پاريس كشتند.
خلاصه قدرى با دوربينهايى كه روى سه پايه گذاشته بودند پاريس و اطراف را تماشا كردم. بالون كپسيو يعنى با طناب بسته اند كه بيشتر از ششصد ذرع بالا نمى رود، از هيپودرم كه محل بازى اسب و غيره است نزديك تروكادرو هوا كرده بودند، آدم هم تويش بود، ديدم، اما باران هم مى آمد، هوا ابر بود، سوار كالسكه شده از همان راهى كه آمده بوديم برگشتيم. گل سرخ محمدى زياد در باغچه هاى نوئى و غيره ديده شد، درختهاى آلبالو گيلاس كه ميوه هاشان رسيده بود. بين راه چنان بارانى آمد مثل سيل، رفتم حمام، هنوز رخت حمام نياورده بودند، هيچكس هم نبود، امين السلطنه را پى رخت حمام و حاجى حيدر فرستادم، من ماندم و كلنل، مردم هم لخت بودند. خوابيده، دراز راه مى رفتند، تا حاجى حيدر و غيره آمدند، رفتيم حمام، سرتن شويى شد، آمدم بيرون، بعد از شام ساعت 9 رفتيم چاپخانه فيگارو، چندان دور نبود، رسيديم، پياده شديم، رئيس فيگارو كه مرد پير ناقلايى است، در حقيقت لوطى باشى پاريس است، جلو
ص: 174
آمد، اشخاص ديگر هم بودند، صنيع الدوله، ممالك (1) و غيره بودند.
اول رفتم به چاپخانه كه در گودى بود، مثل حمام گرم بود كه نمى شد بند شد. با وجود آن خيلى آنجا ايستاديم، چندين دستگاه كار مى كرد، با بخار، مثل دستگاه چاپى كه در اكسپوزسيون ديده بودم و تفصيل را نوشتم. بعد رفتم بالاخانه كه نگاه مى كرد به پايين، محوطه [اى] بود، دور معجر بود، فرنگيان و غيره هم ايستاده بودند، دسته قره چيهاى مسكويى آن روزى اكسپوزيسيون را آورده بودند، قدرى زدند، خواندند. بعد رفتيم منزل.
اين روزها اينبند دندانساز از سوئد آمده است، موسيو كرتين دندانساز هم كه در سفر اول با دندان ما بازى مى كرد آشنايى بود، با طولوزون چند روز است آمد [ه ا] ند، كرسى طرف بالاى چپ را كه اينبند تهران پر كرده بود، لق شده بود، تهران اينبند نتوانست دربياورد، اينجا چند روز كرتين كار كرده بالاخره درآمد، بسيار ذوق كردم، ان شاء الله بايد از نو پر كند. حساب روزها باز مغشوش شد. نمى دانم يك روز يا دو روز بعد از رفتن مون والرين، سان قشون بزرگى در لون شان بادبولون دادند، روزى بود صاف و آفتاب، در ساعت دو بعد از ظهر سوار كالسكه مارشال شده رفتم اليزه، توى كالسكه بودم، زن مارشال آمد پيش من نشست. سپهسالار و كلنل هم بودند. جمعيت و كالسكه زياد از حد در راه و نيمه راه بودند، تا رسيديم به بالاخانه لون شان، همان جايى كه روز اسب دوانى بوديم. زن مارشال طرف دست راست ما نشست، موسيو گروى كه رئيس مشورتخانه ملت است دست چپ من، گروى مردى است پير، اما بسيار باهوش آدمى است، سبيل و زنخ را هم مى تراشد، خيلى صحبت كرديم از زنهاى بزرگان، شاهزادگان، معتبرين و مردهاى معتبر مثل ايلچيهاى دول خارجه و غيره بودند. بعضى كه امروز تازه اينجا
ص: 175
ديده شدند از اين قرار است، والا سايرين روز اسب دوانى هم اينجا بودند مثل فرانسوادسيز كه شوهر ملكه اسپانيول است و پدر پادشاه حاليه، اما ملكه مدتى است او را دوانده است [308] مارشال سواره با صاحب منصبان و اتاماژورها آمدند. چند سوار عرب الجزايرى (1) جلو مارشال مى تاختند، مارشال اول رفت، جميع صفوف سواره و پياده توپخانه را به تعجيل تمام گردش كرده آمد وسط ميدان ايستاد، با صاحب منصبان، هوا هم بسيار گرم بود، شروع به سان شد، قريب پنجاه هزار نفر قشون از سواره و پياده، توپخانه بودند، به نظم تمام و لباس خوب گذشتند، دستجات توپخانه كه همه سواره بودند، چابك و بانظم گذشتند، سواره ها اغلب زره پوش به قول فرانسه ها كوراسيه بودند، سواره دراگون سبك هم چند فوجى بودند. جمعيت زياد از حد بود. بعد از اتمام سان مارشال آمد جلو عمارت، سلامى داد، برخاستم، مراجعت شد.
اگرچه اين دفعه هم خيلى كالسكه و جمعيت بود، اما مراجعت مثل روز اسب دوانى نشد، به سهولت مراجعت شد.
رفتم دم پله عمارت اليزه زن مارشال را از كالسكه درآورده روانه كرده خودمان رفتيم منزل. شب را در خانه و قصر بازيلسكى كه مال ملكه اسپانيول است دعوت به شام بوديم، سپهسالار، حاجى محسن خان، نظر آقا، حكيم الممالك بودند. خانه ايزابل ملكه بسيار خوب است، باصفا، خوش اسباب، جمعيت زيادى از زن و مرد از خويشان و دوستان ملكه و از بزرگان اسپانيول و غيره بودند كه اسامى معارفشان از اين قرار است.
- پرنسس دبوربون يكى از زنها بود، خوشگل بود، پرنس دبوربون شوهر او.
- دوك دلاروشنوقو و زنش كه از نجباى فرانسه هستند.
- موسيو اميل دژيراردن كه از روزنامه نويس هاى معروف است.
ص: 176
- پل دوكاسانياك كه آن هم روزنامه نويس معروف و خواهان سلطنت است و اشخاص ديگر خيلى بودند.
شام بسيار خوبى خورده شد؛ ملكه طرف دست راست ما نشسته بود، مثل گاو.
خواهرش دست چپ ما نشسته بود، بسيار لاغر و ضعيف. اگر اين دو را يك آدم مى ساختند درست مى شد. يعنى دو آدم، خواهرش بسيار بدگل بود، خودش هم بدگل است. اما چيز غريبى است، زن جانانه ايست. بعد از شام قدرى گشتم، مردى پيانو زد، مردى هم به آواز كريهه خواند، زن بدگلى هم خواند، لابد تعريف كرديم، بعد باز زدند، خانمها و مردها رقص كردند، در حقيقت مجلس بالى شد. بعد از خيلى رقص طولانى آمديم منزل. فردا بايد برويم فونتن بلو.
بعد از ناهار در ساعت 3 بعد از ظهر سوار كالسكه شده سپهسالار هم بود، الى گار ليون، ترن حاضر بود، سوار شديم، سپهسالار برگشت، كسانى كه در ركاب بودند از اين قرار است:
عضد الملك، مهدى قلى خان، باشى، شاهزاده، فرخ خان، آقا محمد على، موچول خان، عكاس باشى، حكيم الممالك، مليجك، حاجى حسن، حاجى حيدر، صنيع الدوله ديروز پيش رفته بود براى مشخص كردن منزل امين السلطنه، از پاريس با راه آهن دو ساعت و نيم راه است الى فونتن بلو، رانديم. باز صحرا سبز و خرم، پرگل و همه جا آبادى و حاصل است اما گرم بود هوا، رسيديم به شهر ملون، شهر كوچك قشنگى است، رودخانه سن از كنار [هم] مثل وسط شهر مى گذرد، آنجا قدرى ايستاده مسافرين پايين آمدند، بعد رانديم، سه ساعت به غروب مانده وارد گار شديم، صنيع الدوله آمد، كالسكه حاضر بود، با عضد الملك [و] كلنل نشستيم، رانديم الى مهمانخانه. از كوچه هاى شهر و
ص: 177
ص: 178
كوچه باغات و غيره گذشتم. مهمانخانه كوچك بامزه ايست، اسمش هتل دفرانتس انگلتر يعنى مهمانخانه انگليس و فرانسه [است]، بسيار قشنگ، گلها چيده، ميوه هاى خوب از هر قسم گذاشته بودند. آناناس (1) هم بود، از همه ميوه ها خورديم، اين شهر كوچك است، جمعيت اين شهر قريب به 9 هزار نفر است، اين شهر رودخانه [اى] و آبى [309] ندارد. همان يك چشمه است كه نيم سنگ آب كمتر دارد كه از وسط درياچه باغ عمارت دولتى از توى فواره مى ريزد. در خانه ها هم چاه آب دارند، با تلمبه آب مى كشند، از عمارات جنب عمارات دولتى را گرفته مدرسه توپخانه و مهندسى قرار داده اند، چون مدرسه توپخانه سابقا در شهر ملتس بوده است، بعد از متصرف شدن پروسها آن شهر را، مدرسه را اينجا آورده اند.
خلاصه بعد از چند دقيقه مكث (2) و نماز كردن سوار كالسكه شديم كه در جنگل گردش كنيم، مهدى قلى خان، صنيع الدوله با ما آمدند، عكاس، محقق، كلنل هم آمدند.
رفتم تا از شهر زود بيرون رفته داخل خيابانهاى جنگل شديم، خيابانهاى زياد دارد و جنگل سرو، كاج و غيره خيلى است، اينجاها شكارگاههاى پادشاهان قديم فرانسه است و همچنين پادشاهان جديد هم شكارها مى كردند. حالا شكارگاههاى اين جنگلها را سالى به ده هزار تومان اجاره دولت داده است كه شكار عمل آورده حفظ مى كنند، در فصل شكار مردم بليط گرفته پول مى دهند، هر فعله براى خودش شكارهاى دولتى را شكار مى كند و خود مارشال هم گاهى شكار مى آيد، شكارش هم گفتند مرال، شوكا، قرقاول، خرگوش، روباه است.
خلاصه خيلى راه رفتم، رسيديم به يك مهمانخانه كثيفى كه يك دكان عصافروشى و
ص: 179
اشيايى كه از چوب تراشيده ساخته اند به شكل حيوانات و غيره. جعبه كوچك خرازى چوب است، آنجا پياده شده يك عصاى كثيف خريدم، با يك آلبوم كوچك اشكال اين شهر.
اينجا معبد فرانشارد است كه اين مهمانخانه هم به اين اسم موسوم است، قدرى بالاتر رفتيم، به معبد رسيديم، حالا قراولخانه است، يك نفر سرباز زرنگى آمد، لباس سبكى يك پيراهن و غيره در تن داشت، يك تفنگ كوتاه دوشش بود، بلدى مى كرد. يك نفر پيرزن هشتاد ساله هم كه شغلش نشان دادن امكنه قديمه اين جنگل است و بسيار آرام و فصيح حرف مى زد جلو افتاده مكانها را نشان مى داد، پياده راه مى رفتيم، اسم اين زن مادام بوو [بود]، تا رسيديم به سنگهاى عجيب كه در راه بود، اين زن پير هر قدم كه مى رفت مى ايستاد، با كمال آرامى مى گفت اين سنگ به شكل كله استخوان آدم است، خلقت خداست نه مخلوق. بعد مى رسيديم به يك درخت بزرگ بلوط جنگلى، باز پيرزن آنجا مى ايستاد، بيان طولانى مى كرد كه اين درخت را مادام من تنون كه يكى از معشوقه هاى لوئى پانزدهم بود به دست خود كاشته است در اينجا، مغارى هم در اينجا بود. باز زن پير در نزديك مغار يعنى شكاف سنگ مى ايستاد، باز بيانى مى كرد كه مثلا فلان پادشاه با زن يا معشوقه اش نزديك اين مغاره نشسته با هم عشق بازى كرده اند، باز مى گذشتيم تا رسيديم به جايى كه قدرى بلندى داشت و سنگهاى تخته بزرگ در اينجاها خيلى بود، چشم انداز خوبى داشت يعنى به جنگل. قدرى صحرا و غيره پيدا بود. پيرزن ديگر اينجا از تفصيل دادن و بيان حالات قديم داد مردى و مردانگى را داد، بطورى كه ما را ذله كرد، سرباز را فرستادم كه بدو كالسكه هاى ما را بياور اين نزديكيها، او رفت، پيرزن متصل از راههاى ديگر جنگل مى رود، از دور فرياد مى زد كه بياييد اينجاها، مغاره ها و آثارهاى قديم است. مثلا يك تخته سنگى بود، به تعجيل آمد، گفت اين تخته سنگ به قارچ مى ماند، هوا گرم بود، پشه زيادى هم توى جنگل بود، الحمد لله كالسكه ها
ص: 180
رسيدند، سواره شده از دست پير عفريت خلاص شديم. قدرى در خيابانها گشتيم، نزديك شهر توى جنگل ميدان گاهى است، منار بسيار بلندى از سنگ قديم ساخته اند كه فرنگيان اسم اين قسم مناره را اوبلتيك مى گويند، مثل چهارسوست، ده خيابان طولانى به اين ميدان گاه سر درمى آورد [310] معروف چنين است وقتى كه لوئى پانزدهم شاهزاده خانم لهستان را عروسى كرد. عروس را كه اينجا آوردند پادشاه فرانسه تا اين ميل استقبال كرده بود، اسم اين شاهزاده خانم كه مارى است در يك طرف مناره كنده شده، سمت ديگر اسم مارى آنتوانت زن لوئى شانزدهم كه جمهوريان اين زن را كشتند طرف ديگر منار اسم مارى ترز دوتريش است.
بعد رفتيم رسيديم به باغ قصر دولتى، عجب باغى است. پياده شده گردش كرديم، باغ وسيع بسيار خوبى است، گلكاريهاى خوب، درختهاى نارون را كه دورتادور باغ و اطراف كاشته اند بسيار كهن است اما برگهاى او را طورى قيچى كرده اند و سرشان را به هم آورده اند كه طرفين درختها مثل ديوار سبز ماله كشيده شده است، بسيار بسيار خوب درست كرده اند، تا كسى نبيند نمى داند يعنى چه. درياچه بزرگى در وسط باغ است.
مربع، فواره بزرگى در ميان، كه همين آب كه سابقا نوشتم از ميان اين فواره مى ريزد، به حوض، اما حوض آبش لب به لب نيست، بعد پله مى خورد، از دو طرف پايين مى رود.
حوض است اما آبش ايستاده بى صدا و بى حركت، مجسمه هاى مرمر در سر پله ها گذاشته اند. بعد خيابان بسيار طولانى كه زيرش چمن و قطار درختان قوى جنگلى كاشته اند و الى آخر خيابان يك درياچه بسيار طولانى عريض ساخته اند كه پياده رفتن الى آخر درياچه بسيار بسيار صعوبت دارد، يعنى از دورى و مسافت راه، قدرى گردش كرده آمديم منزل، بوى عطر گلها در باغ خيلى پيچيده بود.
ص: 181
بعد از ناهار رفتم مدرسه توپخانه، ژنرال سالونسون كه رئيس مدرسه و مرد پير دانايى است آمده بود هتل، با كلنل ژامون نايبش و نايب الحكومه شهر اسمش برون، رئيس احتساب دلاكرانژ، من، ژنرال، عضد الملك توى كالسكه نشسته رفتيم. مدرسه دو مرتبه دارد كه شاگردهاى توپخانه و مهندسين درس مى خوانند. معلمين دارند و بخصوص زبان آلمان هم تحصيل مى كنند، در حقيقت اين مدرسه محض دفاع و حمله توپخانه است به قلعجات پروس و قالع متس (1) و استراسبورگ كه همه خيالشان اين است كه چطور اين قلعجات را مى توان دوباره به چنگ آورد، در پيش هر شاگرد همان اشكال قلاع متصرفى پروس بود و همان را مى كشيدند. از دور يك نفر را ميان اين شاگردان ديدم، به نظرم فرنگى نيامد، ژاپنى بود، گفتم ژاپنى بيا اينجا، همه صاحب منصبان و شاگردان تعجب كردند كه من چطور فهميدم اين يك نفر ژاپنى است، آمد، صحبت شد، خيلى ترقى (2) كرده است و ژنرال و سايرين خيلى از على خان، خواهرزاده مخبر الدوله كه در اين مدرسه تحصيل كرده است تعريف كردند، بسيار بسيار تمجيد كردند، نقشه هايى كه على خان كشيده بود آوردند ديدم، خواستند به من بدهند گفتم به يادگار على خان همين جا نگاه داريد، بعد پايين آمده سوار كالسكه شده رفتم براى شليك توپ، خيلى راه رفته به يك بلندى جنگل رسيديم كه چشم انداز خوبى داشت، توپها را آنجا گذاشته بودند، يعنى نه براى امروز، هميشه به يك نقطه نشانه رفته بودند كه تقريبا هفت هزار ذرع
ص: 182
مسافت داشت، انداختند، همه گلوله ها به همان مكان مى افتاد و مى تركيد گلوله توپها خيلى مسافت را مى زد، تيراندازى زيادى شد، بعد برگشتم به تماشاى عمارت قديم دولتى. سرايدار باشى اين عمارت كه اسمش بوّير بود جلو افتاد، همه اطاقها و تالارها را [311] گردش كرديم، خيلى طولانى عمارتى است و بسيار قديم است، همه اسبابها از مبل صندلى، ميز، پرده، اشكال، اسباب و غيره از قديم و تاريخى است، مثلا در اطاق كوچكى كه متعلق به ناپلئون اول بود همان ميزى كه در روى آن در سلطنت استعفا كرده بود ديده شد، ميز مدوّر كوچكى است، يعنى وسط است، از چوب، و ميز كج شده، تاريخ روز و استعفاى ناپلئون را در زير آن روى صفحه كوچك آهنى كشيده اند، باز بلند مى شود و تاريخ پنهان مى شود، مثلا تختخواب فلان ملكه با اطاق بزك آن بعينها با همان پارچه ها و همان حالت گذاشته شده است. سرايدارباشى مى گفت وقتى كه پروسها آمدند همه اسباب اين عمارت را من جمع كرده در زيرزمينها و جاهاى ديگر پنهان كردم، چيزى نبردند، اما بند زنگهاى اخبار يا چيزهاى ديگر كه باز گيرشان افتاده پاره كردند و بردند.
خلاصه همه عمارت را گشتيم، گالرى درازى بود، يعنى عمارت طولانى كه كتابخانه بود و كتب زيادى در پشت آينه ها و وسط دالان روى زمين كه آن هم توى حافظه ها بود گذاشته بودند، اما در كتابخانه بسته بود و كتابدار آنجا نبود، يك زره و شمشيرى ديده شد كه پشت زره سوارخ شده بود و شمشير از زره آويزان بود، در روى يك چوبى كه پوشانده بودند به او، و اين كلمات را به زبان فرانسه زير آن نوشته بودند. كه ترجمه اش اين است:
Epee et de Maille dite secrete qui portait le Marquis de Monal deschi assassine par ordre de la reine Christine du suede 1657
اين زره و اين قداره مال ماركى دمونال دچى است كه به حكم ملكه سوئد كريستين كشته
ص: 183
شد، تاريخ مسيحى مطابق هجرى دويست و سى و يك سال قبل از اين است.
كيفيت اين زره و تفصيل اين است كه اين شخص معشوق ملكه بوده است، ملكه به ديدن پادشاهان فرانسه آمده بوده است به اين عمارت، در همينجا اين مرد با زن ديگر عشق بازى كرده ملكه بدش آمده است، تحريك كرده بود شب او را در تحتانى همين عمارت از پشتش خنجر زده كشته بودند، چون اين قتل در اين عمارت اتفاق افتاده است براى يادگار اين زره و شمشير را اينجا گذاشته اند. بعد رفتم منزل.
رفتيم پاريس، در ساعت دو بعد از ظهر يا سه همه رفتند به گار، من، عكاس، فرخ خان، سوار كالسكه شده قدرى در خيابانها گشتم، هوا گرم و بد بود، بعد رفتم در باغ انگليسى عمارت گردش كردم، وقتى گذرانده براى وقت راه آهن رفتيم گار، آنجا هم نيم ساعتى معطل شده به راه افتاديم، باران شديدى آمد، يك ساعت و نيم كمتر [312] طول كشيد، به گار پاريس رسيديم سپهسالار بود، نشستيم، به كالسكه، رفتم هتل، شب را بعد از شام قدرى در شانزه ليزه با امين الملك، شاهزاده با كالسكه گردش كرديم.
روز ديگر بعد از ناهار رفتم باغ حيوانات بادبولون هوا خيلى گرم بود، پياده راه رفتيم، عرق كردم، بد گذشت. حيوانات هم از قبيل مرغهاى الوان و جوربه جور، ميمونها، سگهاى مختلف، فيل، زرافه، مرال، شترمرغ و انواع اقسام ديگر حيوانات بود، بجز حيوانات سبع همه چيز بود، تماشا كرده، گرم بود، زود برگشتم تا از ميان پارك مونسو كه خيلى خوب چمن و گل كارى و سايه دارد گذشتم، آبشار كوچك مصنوعى ساخته اند، آب كمى از كوه مصنوعى مى ريزد، پياده شده قدرى آنجا تماشا كردم، غارى داشت، هوايش سرد بود، بعد رفتم منزل.
در فونتن بلو يك شب به تماشاخانه رفتم، چه تماشاخانه [اى]، بقدر سر حمام كوچك
ص: 184
تهران، بسيار گرم و بد، تنگ، كثيف، بازى نى نيش درآوردند، بى مزه نبود، مثل بازيهاى كريم شيره اى، زود برگشتم.
هتل دويل پاريس را كه كمونها آتش زده بودند مى سازند. روزى به هتل ديو كه مريضخانه بزرگى است رفتيم، سيصد چهارصد نفر مريض در آنجا معالجه مى شود، اما مثل مريضخانه سنت توماس لندن نيست، پست تر از آنجاست و اين مريضخانه بالمره خراب شده بود، تازه ساخته اند. رئيس كل مريضخانه هاى پاريس كه ميشل مرن است آنجا بود.
بعد از آن به مريضخانه كورها يعنى مدرسه كورها رفتم، رئيس آنجا موسيو پراس همه جا را نشان داد، بسيار مدرسه خوبى است، صد و سى نفر كورهاى جوان از زن و مرد آنجا تحصيل مى كنند، عمده صنعت آنها ساز و آواز است كه بعد از تكميل بتوانند نان پيدا كنند. تالارى بود كه آنجا جاى ساز و آواز آنهاست، جمع شدند، كمانچه زدند، خواندند، پيانو زدند، بسيار خوب. بعد اطاقها را گشتم، هر كورى اطاقى دارد، در هر اطاق يك پيانو بود و اغلب هم صنعت بافتن پشمينه و غيره مثل جوراب، لباس بچه گانه و غيره مى آموزند. از صنايعشان چند چيزى به يادگار گرفتم، يك نوع الف ب اختراع كرده اند، چاپ زده اند، كاغذ برجسته مى شود، عدد حروف برجسته كلمات است، كور دست روى آنها ماليده هر كتابى باشد مى خواند، در كمال خوبى.
از فونتن بلو كه آمدم عصرى رفتم حمام ترك، سرتن شورى. هواى پاريس بسيار گرم شده است، يعنى گرم خفه كه نمى شود راه رفتن.
هر دم از اين باغ برى مى رسدتازه تر از تازه ترى مى رسد امروز گفتند ميرزا كريمخان سرتيپ سابق فوج فيروزكوهى به پاريس آمده است.
سپهسالار گفت من اذن داده بودم كه براى معالجه خودش اينجا بيايد.
بچه هاى پاريس از طفل شيرخواره الى ده ساله 12 ساله را مادرها و دايه هاشان [313] بسيار بسيار بسيار پاك و تميز و خوب نگاه مى دارند كه مايه حيرت و تعجب است
ص: 185
كه بچه چرا بايد اين قدرها پاك و تميز و باادب و خوش رخت و خوش همه چيز باشد.
خيلى در اين فقره اهتمام دارند و بعد از آنكه فورا بحّد تميز و لياقت آموختن چيزى رسيدند، چطور مواظب تعليم او هستند از هر علم و هر صنعت.
در پارك مونسو و در چمنها و سايه هاى درختان بادبولون و بوت دشومون ونسن و جاهاى ديگر پدر و مادرها كه گردش در خيابانها مى كنند، بعد از خستگى كه در روى صندلى يا نيمكت چوبى مى نشيند، شغل مردها اين است يا روزنامه مى خوانند، يا با همكاران خود صحبت مى دارند. زنها مشغول دوخت چيزى شده براى تفنن و با زنهاى ديگر صحبت مى كنند، بچه هاشان در كمال خوشگلى و مزه و قشنگى در روى چمنها و زير سايه ها با همديگر متصلا مشغول بازى هستند و دايه ها و پرستاران اطفال مواظب دارند. بعضى كالسكه هاى كوچك دارند كه دايه ها بچه را مى رانند. بعضى گل بازى و آب بازى مى كنند، اما با كمال تميزى كه موجب حيرت مى شود. بعضى حلقه هاى بزرگ مدور چوبى دارند كه غلت (1) مى دهند و مى دوند عقب آن.
در باغ وحش بعضى اسبهاى خيلى كوچك ديدم كه از شوتلانه آورده اند، خيلى كوچك هستند، بقدر يك گوسفند بيشتر نيستند و اسبهاى كوچك ديگر كه از اينها قدرى بزرگتر هستند كه مى توان سوار شد باز داشته و جايى ساخته بودند مسقف، تويش ريگ ريخته اند، بچه ها سوار شده مى دوانند و تعليم مى دهند. شخصى ايستاده است مواظب تعليم است. در اين روزها باز رفتم به اكسپوزيسيون، از در تروگادرو، اول رفتم تالار بزرگ كنسرت كه ساز مى زنند، الى حال نديده بودم. در اول تروگادرو ساخته اند كه آبشار بزرگ از زير اين مى گذرد، از قضا امروز هم مجلس ساز بود، رفتم، در لژ نشسته جمعيت زيادى بود، يك دسته سازنده چى روبرو نشسته بود، بسيار خوب زدند، عمارت و تالار
ص: 186
سرپوشيده بسيار بزرگ عالى است، مزين، منقش، از آهن و چوب ساخته اند، اما گچكارى و نقاشى و غيره دارد، خيلى قشنگ ساخته اند. طرحش به نوشتن بيان نمى شود. صداى موزيك و ساز هم توى اين عمارت و گنبد مى پيچد. بسيار خوب است. هفته [اى] سه روز اينجا كنسرت مى دهند، اما هنوز ارغنون بزرگ تمام نشده است، در روبرو پشت سازنده چيها پرده انداخته بودند، به عدد پانزده روز ديگر تمام مى شود.
بعد از دو مجلس ساز برخاستم رفتم آكواريوم، يعنى جاى ماهيها. حقيقتا بسيار جاى بد خفه [اى] بود و بيشتر از سه چهار جنس ماهى نديدم. قزل آلا، ماهى بزرگ سفيد مازندران كه مى خورند، ماهيهاى ريزه توى حوضها، مارماهى [314] از آن تعريفها كه در روزنامه هاى پاريس نوشته بودند ازين ماهى خانه چيزى نديدم.
چون هوا بسيار گرم بود ديگر ساير جاها را نگشته سوار كالسكه شده رفتم به بادبولون خيلى گشتيم الى آبشار بزرگ مراجعت به منزل كرديم.
امروز سينه ام درد مى كرد صدا گرفته سرفه مى كردم، چون هوا بسيار گرم است، عرق مى كنم باد مى خورد سرماخوردگى مى دهد.
قبل از رفتن به ماهى خانه دالان اسباب قديمه را گردش كردم. از اسبابهاى ساخته و نساخته و مجسمه سكه هاى قديم و غيره و غيره از هر قسم زياد از حد گذاشته بودند براى تماشا.
روزى رفتم به سن ژرمن كه با راه آهن يك ساعت بلكه سه ربع است و با كالسكه اسبى دو ساعت و نيم و با كشتى بخار كوچك از رودخانه سن در وقت رفتن چون جريان آب به آن طرف است در سه ساعت و نيم، برگشتن چون برخلاف جريان است در 4 ساعت و اين امتداد مسافت با كالسكه اسبى دو جهت دارد. اولا چون راه رودخانه و جريان آن مثل مارپيچ است و خط مستقيم نيست راه دور مى شود. ثانيا از دو اكلوز كه به معنى سد است
ص: 187
بايد گذشت تا در آن سد راه را باز كنند و ببندند، نيم ساعت طول دارد، اما كالسكه اسبى و راه آهن به خط مستقيم مى رود و اين سد كه اكلوز مى گويند براى اين ساخته شده است كه كشتى بزرگ بتواند در رودخانه سير كند. چون بعضى جاهاى رودخانه گود نيست و سراشيب است، اين سدها آب را بالا آورده كشتى مى گذرد و بستن و باز كردنش بدين تفصيل است.
از پاريس الى سن جرمن دو مكان اين اكلوز هست. در جايى جزيره كوچكى پيدا شده و آب دو شعبه مى شود، يك شعبه او را سد مى بندند به اين طور كه طرفين آنجا را يعنى اين شعبه رود را با سنگهاى محكم ساخته اند، عرضش هفت الى هشت ذرع، طولش الى پانزده بيست ذرع است و بسيار گود است، يعنى الى پانزده ذرع دو در آهنى محكم اين طرف و آن طرف رودخانه ساخته اند كه با اسباب مكانيك كه يك نفر و دو نفر چرخ مى دهند در بسته و باز مى شود و اسباب ديگر است كه او را هم مى چرخانند، آب ميان سد كم يا زياد مى شود هميشه اين دو در بسته است، هروقت كشتى مى رسد بايد اول درى كه آب رودخانه قاطى مى شود به توى سد باز كنند تا كشتى داخل شد فورا آن در را مى بندند آب سد يا كم است يا زياد. بايد طورى بشود كه سطح آب توى سد با آب پايين سد كه رودخانه است يك مساوى بشود آن وقت چرخ را پيچانده در باز مى شود و كشتى مى رود و هميشه غواصهايى (1) چند با لباسهاى كوچو كه مداد پاك كن باشد و كلاه عجيب كه چشمها و كله از شيشه است و زير آب كه مى رود از بالا با اسبابى كه باز بسته به كوچوست هواى تازه در زير آب به دهن غواص مى رسانند كه تا ده ساعت مى تواند با كمال راحتى زير آب كار كند. يكى از غواصها را با همان لباس در سد آخر ديدم، گفتم رفت زير آب، خيلى تماشا داشت. و در رودخانه يك اسباب ديگر ساخته اند خيلى
ص: 188
عجيب كه در ميان كشتى درازى آب اسباب را قرار داده اند و كشتى ديگرى به آن كشتى نزديك است [315] ريگ و سنگ ته رودخانه را متصل درآورده و آن اسباب خودش به آن كشتى ديگر مى ريزد و به اين نحو رودخانه را گود و پاك مى كنند كه كشتى به آسانى عبور كند و با مداد چرخ بخار اين كار را مى كنند. دو دستگاه امروز ديدم در رودخانه.
خلاصه سوار كالسكه شديم رفتيم به اسكله كه نزديكتر بود پياده شده به كشتى بخار كوچك درازاندامى سوار شديم، اما چون هوا بسيار بسيار گرم بود به اطاق كشتى نرفتم.
در همان سطحه بالا نشستم. آجودان مخصوص، ناصر الملك، فرخ خان، شاهزاده، باشى، آبدارباشى، مليجك، محقق، فسيوة، كلنل آمورل، رئيس كشتيهاى بخار رودخانه سن كه اسمش ... (1) در ساعت دو بعد از ظهر رانديم، از زير پل ينا كه در اكسپوزيسيون است گذشتيم. همينطور مى رفتم، طرفين رودخانه تماشا داشت. از عمارت و مردم آيند و روند اغلب مردم لخت بودند. در كنار رودخانه توى آب گاهى هم كالسكه بخار مى گذشت تا از شهر بيرون رفتم. دهات و آباديهاى خوب و خانه هاى ييلاقى و باغها، باغچه هاى خوب ملاحظه شد.
كارخانه هاى زياد از روغن گيرى و غيره و صابون ديده مى شود كه كنار رودخانه دودشان مسافر را اذيت مى كند. تا رسيديم به سد اول كه نزديكيهاى سنت دنى باشد، عمله در بازكن حاضر بودند، پانزده دقيقه معطل شديم تا رد شديم، خيلى راه رفتيم تا به بوژى وال كه قصبه معتبر و جنگل و آبادى خوبى دارد رسيديم. قدرى از بوژى وال آن طرف تر به سد شانى رسيديم، عمله در بازكن حاضر بودند، هوا گرم، به غروب هم چيزى نمانده، يخ و آب هم تمام شده است، ميوه خوردنى خوبى هم نيست بجز چند خيارى و قدرى آلبالوى بى مزه. آنجا ايستاديم، خواستم معاودت به پاريس كنم، كلنل و
ص: 189
رئيس كشتيها گفتند ده دقيقه صبر بكنيد باز مى شود. آنها رفتند پايين، عقب آچاردار و غيره فرستاديم. آب صاف و يخ هم آوردند. بعد از ده دقيقه عمله در بازكن هم رسيدند.
يك كشتى بخار بيچاره نمى دانم چند ساعت و از كجا تا به حال توى سد ميانه دو در بسته مانده بود، بطور حبس، آمدن ما هم اسباب خلاصى آن كشتى شد، اول آن كشتى با كمال عجله و شعف بيرون آمده رفت. بعد ما داخل سد شديم، در را بسته آب را كم كردند. اما اول خيلى كم كردند، كشتى ته نشست، سكان به گل فرورفت، جمع شدند، با هزار زحمت بالا كشيدند، يعنى آب را زياد كردند و زور زدند، درآمد، آن وقت رفتم، قدرى كه راه رفتم به سن ژرمن رسيديم.
از كشتى پايين آمديم، كالسكه ما آنجا حاضر بود. سوار شديم، از توى قصبه و آبادى رفتم بالا. اين قصبه و آبادى در روى تپه مرتفعى افتاده است كه از پايين الى بالا آبادى است و كالسكه به راحتى بالا مى رود. به جهت بعضى لجن آبها كه از اطراف راه كوچه بيرون مى آيد توى كوچه ها عفونت داشت تا رسيديم به ترّاس و سنت ژرمن يعنى مهتابى و غلام گردش آنجا كه شخص مى رسد عالمى مى بيند ماوراى اين عالم، يك چشم انداز غريبى دارد كه در هيچ نقطه و هيچ مكانى ديده نشده و نخواهد شد، يك طرف چشم انداز است، يك طرف خيابان وسيع طولانى كه بقدر دو فرسنگ است. درختهاى تيول كه مثل نارون چيزى است، اما گل بسيار بسيار بسيار معطرى دارد، گلهاى كوچك زردى دارد. چنان عطر دارد كه كل فضاى (1) صحرا را معطر مى كند و ابدا از اين درخت در ايران وجود ندارد و چقدر چيز خوبى است كه عوض نارون از اين بكارند، هم پرسايه، هم معطر، تخم و قلم گفتم بياورند تهران. اين درختان قوى را برگهاشان را چنان قيچى كرده مثل يك ديوار سبزى ساخته اند. تا چشم كار مى كند همينطور درخت است مثل
ص: 190
ديوار، سمت چشم انداز صحرا، كل آباديهاى اطراف پاريس، خود شهر پاريس، زراعتها، چمنها، همه دنيا سبز و آباد، منظر غريبى دارد. ناپلئون سوم خيلى اينجا آمده، شبها مى مانده است، عيشها مى كرده است، اما آن وقت گفتند خيلى بهتر و مصفاتر از اين بوده است. هميشه آب پاشى مى كردند در خيابانها و چمنهاى دور خيابان سبزتر و بهتر بوده است. حالا در خيابانش قدرى گرد و خاك داشت. [316] قدرى در خيابانها و غيره گشته مراجعت به پاريس كرديم، از پل رودخانه سن گذشته آن طرف پل آبادى و باغات لوپك است بعد از لوپك جنگل و خيابانهاى وزينه ديده مى شود. بعد از آن نان تر، بعد از آن شارله تورى، بعد آسنى ارس، بعد كليشى، نوئى، داخل شهر مى شود. بازار عجيبى در كوچه نوئى ساخته اند موقتا براى همين عيدى كه دارند، دو طرف خيابان را دكان از چوب و چادر و غيره ساخته اند. بقدر يك فرسنگ طول دارد و در اين دو طرف انواع اقسام اسبابهاى بازى و قمار و انواع تماشاخانه ها، انواع چرخها كه آدمها و بچه ها و زنها روى اسبهاى مقوايى نشسته بقدر يك عمارت بزرگ، شخصى اسبابى هست تكان داده مى چرخاند. موزيك بسيار خوب به آواز بلند زده مى شود و اينها كه سوار اسب و غيره هستند در كمال سرعت چرخ مى خورند. و همچنين انواع تابها كه زن و مرد نشسته با هم تاب مى خورند، گاهى زن روى مرد است گاهى مرد روى زن. در ارتفاع تاب انواع اقسام گلوله بازيها، انواع بازيهاى ظروف مثلا يك مجموعه پر از ظروف چينى و غيره كه طبق كشهاى تهران نمى توانند بردارند جلو دكان است. حركتى به آن مجموعه مى دهند، اين طبق ظرف متصل مى چرخد. اگر به دست و حركت فلان بيشتر چرخيد برده است، كمتر شد باخته است. آن قدر كچلك بازى (1) در اين خيابان و بازار بود كه انسان متحير مى شد كه چطور جمع آورى اين قدر بازى و عيش مختلفه را كرده اند و از اول غروب
ص: 191
يعنى نيم ساعت به غروب مانده الى سفيده صبح مشغول لهو لعب هستند در آنجا و انواع گردش و بازيها در آنجا به حساب نمى آيد. از آن جمله ديدم جمعى در يك جعبه مانند چيزى از آهن ساخته اند، 6 نفر جا مى كرد، نشسته اند و مثل كمان راه آهن از هوا آويزان است، آخر آن هم جايى است كه اين جعبه اندازه آن است. يك دفعه زنى زير جعبه ايستاده است. اين مردم را اسبابى دارد مى چرخاند، ول مى كند در كمال تندى مى روند به آن طرف و باز با كمال تندى مى آيند جاى اول، دوباره وضع ديگرى آن ضعيفه مى پيچاند. اين دفعه اين جعبه دور خودش در كمال سرعت تكان خورده جمعى هم كه آنجا بودند چرخ زنان مى رفتند به آن طرف، باز همينطور مى آمدند جاى اول.
خلاصه همينطور با كالسكه يواش يواش مى رانديم و تماشاى طرفين بازار را مى كرديم، بازار مسقف نيست، خيابانى است بسيار طولانى، اطرافش درخت سايه، طرفين خيابان اين اوضاع است، خيلى تعجب كردم از حالت اين مردم. يك ساعت از شب رفته رسيديم منزل. ملكه اسپانيول دختر مون پانسيه، پسر لوئى فيليپ مرحوم پادشاه [317] كه اسمش مرسده بود در اسپانيول در سن 16 سالگى فوت شد. اسباب افسوس همه مردم شد. پنج ماه بود كه عروسى كرده بودند براى پادشاه اسپانيول كه پسرخاله همين دختر باشد. پادشاه هم بيست سال دارد كه پسر همين ايزابل ملكه سابق اسپانيول است كه پيش نوشتم در خانه اش به شام دعوت بوديم. چند روزى تب و حصبه (1) كرد، مرد. چه خوب شد كه ما اسپانيول نرفتيم.
تلگراف از امين حضور رسيده است از حاجى طرخان كه با كمال مشقت از دريا وارد آنجا شده است. نوشتم بيايد وينه، بيچاره با اين زحمت پاريس را نديد.
ص: 192
حكيم چشمى است در پاريس از اهل لهستان كه كحال (1) بسيار قابلى است و ميرزا على حكيم يك سال در پيش اين حكمت كحالى خوانده است. يك روز احضار شد. مردى است كوتاه، كوسه، مو زرد، چشم كبود، ما را ديد اما الحمد لله تعالى چشم ما عيبى نداشت. محض نشان دادن بود. پانزده امپريال هم بى جهت پول داديم، از ميرزا على بسيار تعريف مى كرد، مى گفت حكيم چشم بهتر از او نمى شود. اسمش فاله فسكى است.
يك روز در شانى به سنت ژرمن رفتيم با راه آهن مغربى، ناصر الملك را پيش فرستاديم. يك شب هم آنجا بود، براى تدارك ناهار و تعيين هتل يعنى مهمانخانه. صبح برخاستم، در ساعت ده دو ساعت قبل از ظهر رفتيم به گار سنت ژرمن، گار توى شهر است نيم ساعت قبل از موعد راه افتادن ترن رفته بوديم، در تالار گار نشستيم.
عضد الملك، كلنل، عكاس، محقق، سياچى، امين السلطنه، فرخ خان، موچول خان، ابو القاسم خان، ناظم خلوت. هر دو ساعت، يك راه آهن از اين گار مى رود و مى آيد به ورسايل، سنت ژرمن به هر جاى مغربى، يك معركه [اى] است، متصل صداى سوت راه آهن است كه به گوش مى رسد. وقت رسيد، سوار شديم، مسافر زيادى هم در اين ترن در كالسكه هاى عقب و پيش بودند كه در دهات عرض راه و غيره پياده مى شدند. در سه ربع ساعت به سنت ژرمن رسيديم، از سه مكان زيرزمين مسقف مى گذرد، اول در ميان خود شهر پاريس است كه در بالا عمارات عالى ساخته اند يعنى خانه هاى مردم است، كالسكه بخار از زير مى گذرد، بعد باز در شهر پاريس از زير پل آهنى بسيار عريض مى گذرد كه روى پل كوچه و آينده و روند است. بعد نزديك سنت ژرمن باز از زير طاقى مى گذرد، زود تمام مى شود، چندان تاريك نيست، بعد از آن كه مى خواهد داخل گار سنت ژرمن بشود از زير كوه يعنى تپه بزرگ كه سوراخ كرده اند مى گذرد، خيلى تاريك و
ص: 193
مهيب است، دو دقيقه هم طول مى كشد تا متجلى شود و به روشنايى برسد.
خلاصه از اين دهات هم عبور مى شود. از پاريس الى سنت ژرمن اول باتينيول، 2- آنيير، 3- كولومب، 4- نانتز، 5 روئل، 6- شاتو، 7- وزينه، 8- لوپك.
ناصر الملك در گار بود، گار سرش باز است. چون زمين را خيلى گود كرده اند و راه آهن ساخته اند طرفين كوچه [318] ديوار سنگى بلند و كوچه بسيار خفه و دل تنگ است.
پياده شديم، [از] پله زيادى بالا رفتم تا به سطح زمين رسيديم، كالسكه ها حاضر بود، سوار شده به مهمانخانه پاويون دهانرى كاتر رفتيم. در زير همين مهمانخانه لوئى 14 پادشاه بزرگ معروف فرانسه را زاييده اند. مهمانخانه عمارتى است بسيار عالى، قشنگ، چشم اندازى به شهر و جلگه پاريس و رودخانه سن دارد كه به تعريف نمى گنجد. بسيار بسيار باتماشاست.
دو روز است قدرى زكام شده ام و از شدت گرما و دير عوض كردن رخت و عرق كردن زياد بدنم عرق جوش شده، مى خارد. سينه ام هم درد مى كرد، چندان مزاجى نداشتم، اما ناهار خورده بعد از ناهار احوالم بهتر شده رفتم به قصر كهنه اينجا كه اسباب قديمه در آنجا گذاشته اند و موزه قديم بسيار خوب است. رئيس عمارت و موزه كه اسمش برتراند [است] جلو افتاد، اول در مرتبه پايين عمارت از اسلحه هاى قديم عهد قياصره روم و كولواى فرانسه ها بود، مثل شمشيرهاى بزرگ، زلق، نيزه كه مخصوص شكافتن سپر بود و تيركمان با اسباب چرخ. اين تيركمان خيلى چيز عجيبى است كه در قديم جاى توپ حالا بكار مى رفته است و مثل توپ به نشانه و قراول رفته، مى انداختند به مقصد، تيرهاى خيلى كلفت با پيكانهاى كلفت، تير را مى گذارند ميان لففه لوله چوبى سر تير به نشانه ته در زه كلفت بعد اسباب را چرخ داده به زور اسباب زه كشيده مى شود، هرقدر بخواهند. بعد اسباب ديگرى است حركت داده تير درمى رود. با كمال تندى و راستى به نشانه مى خورد. چند تير انداختيم، زلق ها را توى حياط به نشانه انداختم،
ص: 194
انداختن زلق هم دو قسم است، يكى به استادى و قوت دست است مثل جريد انداختن، ديگرى با اسباب يعنى يك بندى از كتان وسط زلق است، او را به انگشت مى گذارند، به زور آن بند مى اندازند، خيلى مى رود و آسان است، بى اعانت بند به قوت بازو و استادى بسيار كم مى رود. چند زلق دادم فرنگيان انداختند به قوت بازو، بسيار كم رفت، منتها بيست قدم. من به قوت دست انداختم، الى صد قدم رفت و بيشتر هم انداختم، بعد با بند كتان هم انداختم، خيلى رفت. مهدى قلى خان كم مانده بود يك نفر را بكشد، زلقى با بند انداخت، به مهتابى عمارت رسيد، همان وقت دو نفر فرنگى نزديك شدند كم مانده بود به شكم آنها بخورد، اما سر زلق به دامن قباى يك نفر گرفت، خير گذشت. بعد رفتم مرتبه هاى بالا خيلى اسباب كهنه قديم كه از زير خاك درآورده يا پيدا كرده اند از عهد بسيار قديم قبل از طوفان نوح و بعد از آن مثلا وقتى كه انسان هنوز آهن نشناخته بود چه چيز است. تبر، تيشه، پيكان، تير و آنچه بايد از آهن ساخته شود همه را از سنگ مى ساختند. آن اسباب سنگى را از هر قسم گذاشته بودند كوچك، بزرگ، همچنين ظروف قديم، سكه هاى قديم، اسلحه هاى قديم خيلى كهنه و چيزهاى ديگر كه نمى توان شرح داد، بسيار باتماشا، از هرجور اسباب حتى از كفش و گيوه تا كلاه اغلب مال عهد قديم خود مملكت فرانسه است و از ساير ممالك هم هست. سر و شاخ مرال عجيبى ديدم كه هيچ همچه چيز نمى شود و حالا يقين است كه همچه مرالى [319] در هيچ نقطه روى زمين نيست و از حيوانات قبل از طوفان بوده است. كله و استخوان سر مرال بد و بزرگى، مرالهاى نر بزرگ اين عهد، اما دو شاخ غريبى دارد كه در استخوان پهن وسطى شاخها كه مثل مجموعه است، چهار نفر آدم مى تواند بنشيند، بعد قلاجهاى بسيار بلند قوى از آن وسط برآمده است، اين مرال اگر زنده بود با اين دو شاخ از هيچ دروازه بزرگى نمى توانست داخل بشود، بسيار عجيب بود. خلاصه عجايبات خيلى بود.
بعد از گردش آمديم سوار كالسكه شده در خيابانها و تراس گردش شد. يك شوكاى
ص: 195
بسيار خوبى توى جنگل نزديك ديدم اما چقدر افسوس خوردم كه تفنگ نداشتم بزنم.
جلو اين تراس كه شرحش را در سياحت اول سنت ژرمن نوشته بوديم، سرتاسر معجر آهنى چدن گذاشته اند، البته طول اين معجر نيم فرسنگ بيشتر است.
خلاصه آمديم به راه آهن، حاضر بود، نشسته رفتيم پاريس شب را خسته بودم، جايى نرفتم، تربيت ميمونها را بسيار عجيب اينجا مى كنند، مثلا ميمون باز صندليهاى كوچك بقدر اينكه ميمون جا بگيرد ساخته است، گذاشته زمين ميزى در جلو براى شام خوردن ميمونهاى كوچك بسيار قشنگ بامزه آمدند روى صندليها، با كمال ادب نشسته گاهى [چشمها را] خمار مى كردند با كمال متانت، تنگ هاى كوچك و گيلاسهاى كوچك گذاشته جلو ميمونها، شمعهاى كوچك افروخته جلو هر ميمون، يك دستمال حوله (1) كوچك گذاشته و يك دستمال سفيد هم به سينه شان بسته، يك ميمون ديگر آشپزى و پيشخدمتى مى كرد. رخت آشپزى سفيدى پوشيده بود، سر دو پا مثل آدم راه مى رفت. آن شخص معلم تازيانه در دست داشت، اشاره به ميمون آشپز مى كرد و زبان فرانسه حرف مى زد، ميمون فورا مى رفت توى يك سوراخى كه آنجا غذا و اسباب بود تا معلم زنگ مى زد فورا ميمون يك سبد پر از ميوه مى آورد و خودش مى نشست روى صندلى با استادش دست مى داد، پا مى داد، تعارف مى كرد. بعد آن ميوه را معلم مى برد روى ميز، جلو هر ميمون توى بشقابها قسمتشان را مى گذاشت، بدون اينكه زود بخورند با كمال ادب به اتفاق هم آن ميوه را مى خوردند، بعد از اتمام با دستمال دهنشان را پاك كرده باز چشمها را خمار كرده تكيه به صندلى مى دادند. باز ميمون آشپز مى رفت، سبد ديگر از شراب مى آورد، خودش سر بطرى را باز كرده به معلم مى داد. او برده به استكانهاى كوچك مى ريخت. ميمونها در كمال انسانيت شراب را مى خوردند، دهنشان [را] با دستمال پاك
ص: 196
مى كردند و همچنين الى آخر كه يك مجلس شام بسيار باادب خوب مى خوردند زياد از حد تعجب داشت. بعد بندبازى مى كردند، از انسان بهتر، بعد اسبهاى خيلى كوچك بقدر گوسفند بزرگ آورده، ميمونها سوار شده اسب بازى و اسب دوانى مى كردند. بعد يك ميمون [را] تفنگ به دستش دادند، بى گلوله، سگ كوچكى را هم آموخته بودند به نشانه گذاشته، ميمون سگ را زد، سگ دروغى خودش را به مردن زد، ميمونها تابوت آورده سگ را بلند كرده توى تابوت گذاشتند، بردند. ميمونها دست مى زدند، چپه مى زدند، رقص مى كردند. هرچه به تصور بيايد مى كردند [320]
در فصل گرماى هوا، در شهر پاريس خيلى سگ هار پيدا مى شود. در همين روزها چند نفرى را گرفته، معالجه هم نمى شود و مرده بودند.
يك روز رفتيم به سفارتخانه ايران. نظر آقاى وزير مختار هم چند روز بود ناخوش بسترى بود. برخاسته راه رفت، گلودرد شديدى داشت كه طبيب نيشتر زده بود، باغ كوچكى داشت عمارت خوبى، زنش كه از ارامنه اروميه و خواهر بابا خان است كه در تهران است ديده شد، چهار پسر و يك دختر دارد. پسر بزرگتر در مدرسه بود، باقى آنجا بودند، به سن چهار پنج بودند.
از آنجا به مگزنهاى (1) پاله رويال رفتيم، امين الملك، كلنل و غيره، سياچى بودند. دور همه دكاكين را گشتم. جمعيت زيادى دور كردند، نمى گذاشتند آدم گردش كند. قدرى جواهرات و غيره قيمت كرديم، معدودى هم خريديم.
روزى به مگزن دولوور رفتيم، اينجا خيلى معركه دارد، سپهسالار هم بود، چندين طبقه و چندين دالان است و هزاران پيچ وخم و اطاقها و تالارها دارد كه فورا آدم نابلد گم مى شود و همه پر از متاع و اجناس است، از هر قسم تالارهاى عالى با آينه و چهلچراغ و
ص: 197
غيره دارد كه مردم آنجا نشسته صحبت مى كنند و روزنامه مى خوانند. يك مهمانخانه هم دارد، چسبيده به همين اطاق و تالار و دالانهاى مال التجاره، در آن مهمانخانه هم دو تالار بسيار عالى بزرگ پرزينت دارد، يكى براى صبح و روزنامه خواندن و بستنى خوردن و سيگار كشيدن و در همين تالار پرده هاى صورت بسيار بسيار اعلا براى فروش گذاشته اند، من سى و شش پرده بسيار خوب انتخاب كرده خريدم هر پرده از سى تومان الى دويست تومان، كل قيمت پرده ها سه هزار تومان شد.
تالار ديگرى در جنب اين دارد كه سفره خانه مهمانخانه است، چهارصد نفر شام مى خورند. ميز و صندلى و اسباب كارد، چنگال و غيره در كمال نظافت و خوبى حاضر كرده بودند براى شام مردم، كه اين تالار و سفره لايق هر پادشاهى بود.
معامله و دادوستد در اينجا خيلى مى شود، بطورى كه هميشه در اين مگزن پنج هزار نفر راه مى رود، دو هزار نفر ميرزا و محاسب و عمله كار دارد، بلكه مى گفتند پنج هزار نفر است.
دختر طولوزون به حضور آمد، با خواهر طولوزون حكيم باشى، اين زن ترك دنيا شده است، [321] زن طولوزون ناخوش بود، حضور نيامده بود.
پسر ميرزا يوسف مستشار كه اسمش حسن خان است علم طب در انگليس خوانده است، بسيار تعريف مى كنند كه حكيم بسيار خوبى است، ده پانزده سال است كار مى كند، حالا در پاريس مشغول تكميل علم طب است، به حضور آمد.
قصر كهنه سنت ژرمن كه تفصيلش را نوشتم فرانسواى اول پادشاه فرانسه بنا كرده است.
يك برجى را هم كه در گوشه اين عمارت و جزو عمارت است اسمش توردونژون است.
مدتى قبل از بناى اين عمارت شارل پنجم پادشاه فرانسه ساخته است.
كليساى اين عمارت را هم سنت لوئى بنا كرده است. بناى موزه اينجا از خيالات
ص: 198
ناپلئون سوم است كه متدرجا او فراهم آورده است و حالا هم سعى دارند بيشتر كنند و ناپلئون سوم نيز به خيال تعمير اين قصر افتاد كه حالا هم تعمير مى كنند.
صبح روز يكشنبه 28 جمادى الثانى كه آخر ماه ژوئن فرنگيهاست صبح از خواب برخاستم، هنگامه و همهمه غريبى در شهر بود، چندين روز بود كه به تدارك عيد امروز و امشب بودند و كوچه ها و عمارات را بيرقهاى الوان هر دولت و هر علامت از جمهورى را مى زدند، اسباب جشن و چراغان و آتشبازى درست مى كردند و عادتا هم روزهاى يكشنبه كل دكاكين و غيره بسته و عملجات و مردم مشغول گردش و عيش مى شدند، همچه عيد و تدارك عيش بزرگ هم كه ضميمه آن بشود ديگر معلوم است كه احدى در شهر بجز عيش و گردش كار ديگرى نخواهد داشت. كل كوچه ها و خيابانها از زن و مرد، كالسكه، سواره، پياده مملو بود كه راه نبود كسى تردد نمايد، بخصوص كوچه هاى معروف مثل شانزاليزه و جنگل بادبولون كه اغلب اسباب آتشبازى و چراغان در بادبولون فراهم بود، دور درياچه ها همه چراغان و بيرق و دروازه هاى مصنوعى ساخته بودند، زينت زياد داده بودند. كشتيهاى بزرگ كوچك زينت داده دسته خواننده ها و ساززنها آن تو بودند، مى زدند، مى خواندند، كل زنها رختهاى نو پوشيده زينت زياد به خود داده بودند و همه زن و مرد در هر نوع رفتار آزاد بودند، يعنى اگر بخوانند، برقصند، هركار بكنند بحثى نبود. از سه ساعت به غروب مانده غدقن دولتى شده بود كه از كوچه ها و خيابانهاى بزرگ معروف كالسكه و عراده به هيچ وجه نگذرد و سواره نروند مگر پياده گردش كنند. اگر بناى كالسكه رانى مى شد قطعا هزار نفر بيشتر تلف مى شدند، ليكن راه كالسكه را هم معين كرده بودند كه از كوچه هاى ديگر كه جمعيت كم بود بروند، با وجود اينها پنج شش نفر زير عراده مانده تلف شده بودند.
ص: 199
خلاصه از جلو ميدانگاه هتل ما انواع اقسام اشخاص مى گذشتند، جمعيت آن قدر بود [322] كه حساب نداشت و همه كس مثل ديوانه ها شده بودند، بى اختيار اين طرف و آن طرف مى دويدند. دستجات زياد از محلات شهر مى آمدند مى گذشتند مى رفتند به گردش و عقب سر دستجات البته پنج هزار نفر از بيكاره هاى شهر مى دويدند. از مرد، زن، بچه و آن دستجات به اين وضع بودند. چند علم در جلو و بيرقهاى رنگارنگ آواز و تصنيف مارسى يز كه آواز جمهورى است مى خواندند و سايرين همه دست مى زدند و آنها هم مى خواندند. اغلب كلاههاى كاغذى سرشان گذاشته بودند و منگوله كلاه يك فانوس آويزان كرده بودند كه شب روشن كنند و يك دسته هم ساز و موزيك مى زدند.
در جلو اينها البته صد دسته اين طور ديده شد كه در همه شهر و خيابانها متفرق شده بودند و عقب سر اينها پنج هزار نفر مى دويدند. بالون زياد هوا كرده بودند. دو كالسكه بزرگ كه در حقيقت مخصوص همچه روزهاى جشن است كالسكه نيست مثل يك كشتى بزرگى است كه عراده دارد و به چندين اسبهاى زينت كرده بسته بودند، كالسكه چيان خوش لباس و جلو اينها دسته [اى] از سواره نظام و موزيك، در خود كالسكه اول يك دسته موزيكانچى نشانده بودند كه موزيك مى زدند.
كالسكه دوم يك دسته جوانهاى آوازه خوان كه آواز و تصنيف مى خواندند، عقبشان هم سواره نظام و احتساب زياد، اين دسته كه وارد جلو مهمانخانه ما شد بطورى ازدحام شد كه جاى وحشت بود چندين نفر زير دست و پا بميرند، قدرى ايستادند، زدند، خواندند، رفتند، به همينطور يك محشرى بود.
طرف عصرى سوار كالسكه شدم كه گردش بكنم در شهر و تماشا كنيم.
مهدى قلى خان، آقا محمد على، فسوة الممالك بودند. از دم حوض بيرون تروكادروى اكسپوزيسيون گذشتم. يعنى از شانزاليزه و غيره رفتم. آنقدر جمعيت و ازدحام و كالسكه مى آمد و مى رفت كه حساب نداشت. مردم كم كم ازدحام كرده سمت بادبولون مى رفتند
ص: 200
كه شب را آنجا جا بگيرند تا راه هست خودى برسانند. من رفتم باغ گرمخانه شهر پاريس پياده شده، قدرى گشتم. انواع گلها و درختها آنجا بود، خلوت بود. بعد سوار شده رفتم بادبولون. الى درياچه ها و خيابانها مشغول چيدن چراغ و آتشبازى و زينت دادن كشتيها و غيره بودند، آنقدر جمعيت از حالا بود كه راه عبور نبود و دقيقه به دقيقه زيادتر مى شدند.
من زود گفتم رو به منزل بروند كه راهها بسته نشود. همينطور رفتم تا رسيديم به شانزاليزه [323] محشر غريبى بود.
عرض راه همه كس آواز مى خواند، همه مى رقصيدند، يعنى مردمان پست، رعيت، همه مى دويدند و همه ديوانه شده بودند. مردمان، بزرگان و معقولين مملكت هم در كالسكه ها پر از زن و مرد مى رفتند، مى آمدند. اما در خيابان شانزاليزه همه پياده راه مى رفتند كالسكه غدقن بود و اعلا تا ادنا هم يك دسته گل مصنوعى به سينه زده بودند.
اغلب الواط شهر كلاههاى كاغذى، كلاه بقدر فانوسهاى بزرگ سرشان بود. ترقه مى انداختند، بگيربگير غريبى بود، با هزار زحمت رسيديم به منزل. باز زير هتل ميدانگاه آنجا پر بود از مردم. يك دسته موزيكانچى آمدند زير هتل مشغول زدن (1) شدند، ازدحام غريبى شد.
خلاصه چندين روز بود كه مارشال ماكماهون خيال مى كرد كه هم خودش و هم ما شب آتش بازى و چراغان را چطور تماشا كنيم و در كجا؟ [با] آن زيادى جمعيت و ازدحام ممكن نبود كه فكرى شود. آخر من خيالى كرده به كلنل آمورل كه مأمور حضور ما بود گفتم بهتر اين است ما و مارشال برويم بالاى آرك دترينونف كه وسط شهر است و از بالاى بلندى آنجا همه شهر و چراغان و آتشبازيهاى اطراف شهر و مردم پيدا مى شود.
مارشال اين خيال را پسنديده بود و بنا شد شب را آنجا برويم.
ص: 201
نيم ساعت از غروب گذشته مارشال آمد به منزل ما، با جنرال دايزاك سوار كالسكه شديم رفتيم. سپهسالار و ساير ايرانيها هم كلا آمدند، از كوچه ديگرى كه جمعيت نبود رفتم، مارشال، سپهسالار و دايزاك در كالسكه ما كه كالسكه خود مارشال بود نشستيم تا رسيديم به زير آرك ترينونف، كل شهر يك پارچه آتش شده بود، از چراغهاى گاز و الكتريسيته برقى پياده شديم، زن مارشال هم آمد، با دختر مارشال، مارشال كان روبر هم پيدا شد، پله ها را گرفتيم رفتيم بالا، حالا مرد مى خواهد برود بالا. سيصد و بيست و پنج پله مى خورد، پله هاى كوچك تنگ و متصل مى پيچد كه سر آدم گيج مى خورد و هوا هم گرم و حبس مثل چاه است، تا شخص بالا برود.
خلاصه رفتيم بالا. من سردارى خز پوشيدم، هوا بسيار آن بالا سرد بود، مارشال و زنها و سايرين همه در طبقه اطاق پايين مانده بودند، خستگى بگيرند. بعد از چند دقيقه آمدند، چه بنويسم از چشم انداز و چراغان و آتشبازى و جمعيت و هياهوى مردم و صداى آوازه خوانها و موزيك و دهل و غيره كه هيچ همچه تماشايى در دنيا يقينا نبود.
اصل مكّانيت اين آرك ترينوف طورى است كه دوازده كوچه و خيابانهاى بسيار بسيار معتبر پاريس منتهى مى شود به ميدان اين بنا. [324] همه چراغهاى اين كوچه ها و جمعيتى كه ميان آنها بودند بطور عجيب به نظر مى آمدند، خاصه از يك طرف خيابان وسيع شانزاليزه الى ميدان پلاس دلاكونكوردو از طرفى خيابان راه بادبولون. آتشبازى بادبولون اول شروع شد، بعد آتشبازى مونت مرت و غيره، بسيار بسيار آتشبازى خوبى كردند و دستجات آوازه خوانها با طبل و علم و موزيكان متصل دور آرك ترينويف و خيابانها در گردش بودند و مارسى يز مى خواندند، اين آواز مارسى يز را در فرانسه هميشه در اوقات آشوب طلبى و اغتشاش مى خوانند، در سلطنت ناپلئون سوم غدقن شديد بود كه اين تصنيف را نخوانند و هركس مى خواند محبوس و تنبيه مى شد. خلاصه بقدر دو ساعت در بالا مانديم و متصل راه رفته اطراف را تماشا مى كردم. سپهسالار و
ص: 202
ص: 203
همه ايرانيها هم بودند، تماشا مى كردند تا آتشبازيها تمام شد اما جمعيت و ازدحام و دسته بنديها و لوطى گريها و قال مقالها همان طور بود، بالاخره ما پايين آمديم، با مارشال توى كالسكه نشسته رفتيم منزل.
مردم واقعا يك حالت سفاهت و ديوانگى در اين شب پيدا كرده بودند. از دم كليساى سنت اوگوستاس كه ناپلئون 3 ساخته است و از بولوار عثمان گذشتم. اين عثمان در عهد ناپلئون 3 بيگلربيگى شهر پاريس بود. اين كوچه و خيابان را او تمام كرده به اسم او ذكر مى شود. حالا هم هست و در مجلس وكلا وكالت جزيره كرس را دارد و دولتخواه خانواده ناپلئون است.
خلاصه مارشال وداع كرده از دم در هتل رفت، ما رفتيم بالا خواستيم بخوابيم، قال و مقال و دسته بنديها و صداى ترقه و موشك الى صبح كه آفتاب درآمد در كار بود و مردم شهر از صدا نيفتادند، هرقدر به تصور شخصى بيايد امشب و امروز هرزگى و لوطى گرى و رذالت (1) كردند. معلوم است يك شهر كه پنج كرور مخلوق از غريبه و بومى دارد و عيد هم كرده اند و زن و مرد و بچه و جوان و پير مخلوط به هم باشند، بى پرده و بى حجاب، بى ترس و واهمه از رئيس و احتساب چه خواهند كرد.
امروز كه روز عيد بوده است، مجسمه مرمرى به شكل خيالى جمهورى ساخته بودند. در اكسپوزيسيون جمهورى طلبان برده بودند نصب كرده بودند. بعضى از وزراى دولت هم بوده اند خطبه ها خواندند، اما مارشال نرفته بوده است و چندان خوش نداشته است اين قسم اعمال را [325].
بالاخره اين عيد را هرچه جويا شدم كه با اين همه خرج و تفصيل براى چه گرفته اند معلوم نشد، همين قدر معلوم شد كه به اسم آخر ژوئن عيدى اختراع كرده اند محض اين
ص: 204
كه عيشى بكنند و هم براى شأن بازار اكسپوزيسيون و تماشاى غربايى كه جمع شده اند، از شاهزادگان و غيره تماشايى داده باشند، خيال خوبى بوده است. در هتلى كه ما منزل كرده ايم، چند نفر از شاهزاده و غيره تازه آمده منزل كرده اند. حليم پاشاى مصرى برادر خديو مصر يا عموى خديو است، آرشيدوك آلبرت برادر امپراطور اطريش، پدر پادشاه پرتغال.
رفتيم اليزه، با مارشال ماكماهون وداع كرديم، از آنجا رفتيم خانه ملكه اسپانيول، چون تعزيه دار بود ديدن كرديم، ملكه الى زير پله استقبال كرد. خودش و آدمهايش همه سياه پوشيده بودند، رفتم بالا، قدرى صحبت شد، مراجعت به منزل كرده ناهار خورده سوار كالسكه شدم رفتيم اكسپوزسيون را هم وداع كرديم، از در پايين طرف قهوه خانه دوال رفتيم، اول به ماشينهاى فرانسه رفتم. كارخانه كاغذسازى كه كاغذ روزنامه و كتاب چاپ مى ساخت رفتم. حقيقتا خيلى عجيب بود، اگر بخواهم اينجا تفصيل اين كارخانه را بنويسم شرح مفصلى مى شود، مختصر اين است كه يك كاغذ بسيار بد كه از كاغذ عطارى پست تر است، در كارخانه ديگر مى سازند، او را آورده به حوض اول اين كارخانه مى ريزند، با اسباب بخار به هم مى زنند، حلّ مى شود بعد كم كم به حوضهاى ديگر از لوله ها و غيره مى رود آنجا هم صاف شده بهتر مى شود، بعد همينطور اسباب به اسباب مى رود تا پايين كاغذ خشك پاكيزه بى عيب قطاعى شده بيرون مى افتد و طول حوض اول الى آخر اسبابها بيشتر از ده ذرع نبود، بلكه پانزده ذرع.
بعد رفتم، خيلى گشتيم، عصر نزديك بود، خسته هم بودم، رفتيم تروكادرو يعنى اين طرف رودخانه، دولت اسپانيول اطاق غريبى از بطرى شراب و عرق ساخته بودند، خيلى چيز تماشايى بود، هشتاد هزار بطرى عرق و شرابهاى الوان را كه براى نمونه و فروش
ص: 205
آورده است اينها را به يك صنعت بسيار غريبى روى هم چيده اند. سقف مقرنس ستونها در ديوار همه از بطرى پر است. [326]، خيلى چيز عجيبى بود.
بعد از در تروكادرو آمديم بيرون. يك بالون بزرگ به شكل بطرى شراب يا خمره ساخته بودند، هوا كرده بودند ته او را با طناب مثل بادبادك بسته بودند. اين بطرى در آسمان ايستاده بود، اما آدم ميانش نبود. روزى كه مون والربين رفته بودم، از دور با دوربين ديده بودم، نوشته بودم كه آدم نشسته بود، اما آدم هيچ وقت نداشته است، آمديم منزل.
از پاريس در ساعت يك و نيم بعد از ظهر مارشال آمد، با جنرال دايزاك، به كالسكه نشستم، رانديم براى گار جنوب سمت استراسبورگ خيلى راه بود، هنوز تمام بيرقهايى كه براى عيد ديروز زده بودند در كوچه و برزنها سرپا بود، تمام شهر بيرق بود، از كوچه كه مى گذشتم از جنرال دايزاك پرسيدم، اسم اين بلوار (1) چه چيز است گفت بون نول.
معنى اين است كه خبر خوب به فال نيك گرفتم.
رفتيم تا به گار رسيديم، جمعيت زيادى از زن و مرد بودند، به مشايعت آمده بودند، پياده شديم، مارشال و صاحب منصب زياد بودند. رفتم توى واگون، با مارشال و سايرين وداع شد. ناصر الملك بيچاره هم مانده بود، با ابو القاسم خان، نوه اش مات و متحير ايستاده بود، خيال دارد نوه اش را ببرد لندن، در مدرسه براى تحصيل بگذارد، بعد خودش بيايد به آب گرمهاى فرانسه براى معالجه، بعد برود مكه معظمه.
خلاصه او و ايرانيهاى ديگر مثل نظر آقا، نريمان خان و غيره همه ماندند و كالسكه مثل برق به راه افتاد رو به ايران و وينه و همه در آنى از نظر غايب شدند و ما بايد به شهر
ص: 206
سالزبورگ (1) برويم.
دو روز است گلويم درد مى كند، از اين جهت اندكى كسل بودم. قدرى ميوه از خيار، آلبالو، هلو و غيره خوردم، افاقه شد، صحراها همه سبز، خرم، هنوز كه وسط سرطان است هيچ آثار تابستان پيدا نيست. گندم هنوز سبز است، جو قدرى زرد شده است.
[327] انواع اقسام گلها لاله سرخ و غيره پر بود، صحرا، مثل اول بهار سبز و خرم بود.
زراعت و آبادى خاك فرانسه بيشتر از جاهاى ديگر است، همان خط و راهى است كه در آمدن پاريس ديده بوديم، بيشتر راه و شهرها را چون آن وقت در شب عبور كرده بوديم، اين دفعه آنچه نديده بوديم، تماشا شد، از استراسبورگ شب عبور شد در شهر اولم كه يكى از شهرهاى آلمان و متعلق به مملكت باوير است، توى واگون از خواب برخاستم، يك ساعت آنجا كالسكه ها ايستاد، جمعيت زيادى از حاكم شهر و صاحب منصبان نظامى كه متوقف آنجا هستند حاضر شده بودند بعد از پوشيدن رخت احضار شدند، توى واگون آمدند حاكم نظامى و قلمى بودند. اين شهر دورش خندق و قلعه محكم دارد علاوه بر آن در روى تپه بلندى كه مشرف به شهر است، باز قلعه ديگر على حده دارد و قلعه هاى كوچك و باستيانها و غيره بسيار دارد. قشون اين مملكت در تحت حكم امپراطور آلمان است، پادشاه اين مملكت هم در حقيقت مطيع احكام امپراطور آلمان است، اين همان شهر است كه ناپلئون اول محاصره كرده. جنرال ماك سردار كل قشون اطريش را كه در قلعه محصور بود با سى هزار قشونش مجبور به تسليم كرد و شهر را گرفت.
خلاصه رودخانه هم مى گذرد از شهر، اسمش ... (2) حركت شد. رو به سالزبورگ.
ص: 207
ص: 208
ديشب در خواب بوده ايم كه از شهر اشتودگارد پايتخت مملكت ورتامبرق گذشته ايم حيف شد كه نديدم. رسيديم به مونيخ پايتخت باواريا، پادشاه اينجا نبود، به درياچه كنستان سويس رفته است، داخل گار بزرگ مسقف تاريكى شديم، پياده شده رفتيم در اطاق ناهار خورديم، همراهان هم ناهار خوردند، صاحب منصبان نظامى و شهرى بودند. بعد از ناهار سوار شديم، رانديم، اين شهر بسيار بسيار باصفا و قشنگ است، كليساهاى بزرگ معتبر خوب دارد. خيابانها، آبهاى بسيار خوب، رودخانه خوبى هم مى گذرد، اسمش ... (1)
رانديم به درياچه هاى بزرگ بسيار بسيار باصفا، رسيديم، خيلى وسيع طولانى، قشنگ، اينجاها كم كم طرف دست راست كوههاى بزرگ جنگلى برف دار ديده مى شود و از كوههاى تيرول محسوب مى شود و از دره هاى آن كوهها، آبها و رودخانه ها جارى است. كل صحرا و زمين مثل زمّرد است، سبز، خرم، كل حاصل ديم است. اين صحراها و آباديها به تعريف نمى گنجد.
خلاصه در ساعت 6 بعد از ظهر وارد شهر سالزبورگ شديم كه در سفر سابق فرنگستان هم دو شب اينجا مانده بوديم [328] دم گار برادر امپراطور اطريش كه اسمش ... (2) از جانب امپراطور استقبال آمده بود ايستاده بود. با گرانويل مهماندار كه در سفر سابق هم مهماندار بود و از اعاظم دربار امپراطور است با صاحب منصبان زياد و صاحب منصبانى كه در خدمت ما بايد باشند. يك فوج سرباز صف كشيده بودند، موزيك زدند، دست به شاهزاده داده الى آخر صف سرباز رفتيم، بعد شاهزاده وداع كرده به عمارت ييلاق خود رفت و ما را براى شام فردا شب در خانه خودش دعوت كرد.
ص: 209
ما به كالسكه نشسته به عمارت دولتى كه سفر اول هم آنجا منزل داشتيم رفتيم.
تفصيل اين عمارت و اين شهر را در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام، ديگر لازم نيست مجددا شرح داده شود. آمديم منزل و بعد از شام خوابيديم.
در پاريس حساب كردم از جلو هتل منزل ما در هر ساعتى چهارصد كالسكه و عراده باركش و امنى بوس كه كالسكه بزرگى است دو اسب مى كشد و پنجاه نفر بيشتر آدم سوار مى شود مى گذرد، متصلا كه هيچ قطع نمى شود، نه شب، نه روز، نه صبح.
يك هتل تازه خيلى خوب و بزرگ امسال تازه ساخته اند كه هنوز هم ناتمام بود، اما مى توان گفت تمام است، اسمش هتل كنتينانتال است، بسيار خوب هتلى است، سابق در اين زمين عمارت وزير ماليه بوده است يعنى دولتى، كمونها بعد از جنگ پروس آتش زده بودند، دولت زمينش را فروخت مهمانخانه ساخته اند.
موسيو لئون تيه وزير ماليه حاليه فرانسه روزى به حضور آمد، آدم بسيار قابلى است، خيلى صحبت شد از وضع ماليات گرفتن از رعيت سؤال كردم، چيزها گفت كه حيرت كردم، با اينكه اسم آزادى به خودشان گذاشته اند از همه مقيدتر هستند و در حقيقت زير زنجير هستند. مثلا هركس در شهر خانه دارد بايد سالى مبلغى ماليات بدهد، به اين معنى كه مى سنجند اين خانه را اگر اجاره بدهند سالى چه مبلغ است اگر قابل اجاره صد تومان است بيست تومان بايد به دولت بدهد، هزار تومان صد تومان و همچنين. هر كس سگ دارد بايد پول بدهد، هركس گربه نگاه بدارد ماليات گربه را بايد بدهد، اسب كالسكه، هر چيزى كه شخص دارد بايد يك ماليات على حده به اسم آن شى بدهد [329].
از پاريس الى سالزبورگ بيست و هشت ساعت آمديم، چهار ساعت ايام توقف كالسكه ها در راهها حساب مى شود، بيست و چهار ساعت اتصالا راه آمديم، ساعتى ده فرسنگ راه آمديم، دويست و چهل فرسنگ را در 24 [ساعت] طى كرديم. حاكم قلعه
ص: 210
اولم كه در واگون به حضور رسيد اسمش ژنرال (1) هبرمان بود، موى سرش سفيد و بسيار آدم قابل باهوشى بود، اما بنيه بسيار خوبى داشت.
متصل باران مى آيد در سالزبورگ.
امروز توقف شد، در اينجا بعد از ناهار سوار كالسكه شده رفتيم به مل بورون، سپهسالار، عضد الملك پيش ما نشستند باران صبح خيلى مى آمد، حالا ايستاد، اما هوا خيلى سرد است، از كف رودخانه سالبساخ كه از توى شهر جارى است گذشتيم، حقيقتا عجب رودخانه ايست، معنى رودخانه و جريان آب و قشنگى و صفاى رودخانه در اين رود جمع است، عريض، گود، تندآب، اطراف سبز، پرگل. و حسن ديگر اين رودخانه اين است كه در لب آب همه جا دست به آب مى رسد. ديگر برآمدگى و كال (2) در لب رودخانه نيست. مثل يك نهرى است كه از توى باغى بگذرد، اما چه رودخانه عظيمى است كه فيل نمى تواند عبور كند و به علت جريان و تندى شديد كشتى هم نمى تواند كار كند. چند پل آهنى خوب در روى رودخانه ساخته اند كه از طرفين شهر عبور مى شود و چند سال است كه اين شهر رو به آبادى و ترقى (3) گذاشته است. مهمانخانه هاى تازه، مدرسه علوم تازه، خانه هاى ييلاقى خوب تازه زياد ساخته اند، در لب رودخانه و خارج.
اين رودخانه قاطى به رودخانه دانوب مى شود و منبع اين رودخانه از كوههاى تيرول است.
ص: 211
خلاصه رانديم تا رسيديم. بعد از بيست دقيقه به ملبرون كه تفصيل اينجا را در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام، تجديد لازم ندارد، پيشخدمتها اغلب بودند، سرچشمه ها و آبها، رفتم، پيچها را پيچ دادند، فواره هاى مصنوعى جستن كرد، اغلب تر شدند و خيلى خنده شد.
چيزى كه آن دفعه نديده بودم اين است كه در يكى از چشمه ها ميز سنگى ساخته اند، بزرگ و دور ميز صندليهاى سنگى است، صاحبخانه كه صندلى على حده دارد در گوشه ميز نتها، در بالا دست مى نشيند، جلو آن پيچ آبها را قرار داده اند، همينكه مهمانها مى نشينند عصرانه و چاى بخورند آن شخص كه تنها مى داند عمل را پيچ را تكان مى دهد، يك بار [ه] از زير مردمى كه روى صندليها نشسته اند آب زياد فوران مى كند، از وسط صندلى كه همه تر مى شوند [330] و مى گريزند، خنده مى شود، همه اوضاع اين باغ بطورهاى مختلف اين قسم آب بازيهاى مخفى است كه آدم نابلد بسيار بسيار خفيف خواهد شد.
خلاصه گردش زيادى كرديم، باران شديدى باز آمد، رفتم منزل، در ساعت پنج بعد از ظهر به عمارت شاهزاده آرشيدوك ويكتور برادر امپراطور رفتم براى شام، سوار كالسكه شديم، سپهسالار، عضد الملك پيش ما نشستند، آجودان مخصوص، شيخ محسن خان، امين الملك هم بودند. عمارت از شهر خارج است و ييلاق و عمارت كشيشهاى سابق است كه در سالزبورغ حكومت و رياست داشتند، ده سال است كه امپراطور اطريش اين عمارت و باغ را به برادرش بخشيده است، از عمارت ما به آنجا نيم ساعت كمتر راه بود، از جاهاى بسيار باصفا گذشتيم تا رسيديم آنجا، پارك و باغ بسيار خوبى است. سرپله هاى پايين يعنى روى دست انداز جلو پله هر يك مرال سنگى خوابيده ساخته بودند، از همان كشيشان ساخته شده است. شاخها اصل شاخ مرال است در سرنيزه هاى شاخها هر يك، يك ستاره مطلا نصب كرده اند نشان بيرق و دولت آن
ص: 212
كشيشان شاخ مرال، نيزه ها ستاره بوده است.
خلاصه عمارت خوبى است، پله هاى زياد خورده مرتبه بالا مى رود، اول قدرى در مرتبه پايين در اطاقها ايستاديم، اطاقها و عمارت بسيار ساده است، سفيدكارى است، شاهزاده، چينى كهنه زيادى از قديم جمع كرده به ديوارها نصب كرده است و اهتمام كرده است كه چينى ها يك رنگ باشند، به رنگ بنفش، حتى از بشقابهاى قديم چينى كار اصفهان عهد صفويه گذاشته بود، پرده هاى اطاق هم پارچه اش به رنگ همان چينى ها از چيت است. روى صندليها، نيمكتها همه به رنگ چينى هاست.
خلاصه شاهزاده از انواع گل ها بسيار خوشش مى آيد. توى اطاق گلهاى خوب گذاشته بودند. بسيار معطر و جورهاى غريب.
رفتم مرتبه بالا براى شام. اگرچه روز است، اما شام بايد خورد، اطاقهاى بالا هم همانطور سفيدكارى و چينى بنفش در ديوارها، ميز طولانى كوچكى براى پانزده نفر حاضر بود، نشستيم، گلهايى كه روى ميز شام دور گلدانها و ظروف چيده بودند گل يك جور وحشى صحرايى بود كه در صحراهاى ايران هم خيلى است. چون به رنگ گل كاسنى و بنفش است و رنگ چينى هاى ديوارهاى اطاق است. از اين نوع گل زياد روى ميز چيده بودند. [331]
چون پدر شاهزاده 4 ماه است مرده است عزادار است، موزيكان سر شام نزدند. شام بسيار خوبى خورده شد. بعد آمديم اطاق پايين قدرى نشسته، صحبت شد. بعد سوار كالسكه شده رفتيم براى تالار كنسرت (1) شهرى، يعنى تالارى است كه شهر (2) ساخته است، اينجا اعيان اشراف در هر موقعى جمع شده ساز مى زنند، مى رقصند، آوازه مى خوانند.
رفتيم، اهل شهر ما را دعوت كرده بودند به آن تالار، از رودخانه از پل گذشته دم
ص: 213
ص: 214
عمارت پياده شديم، جمعيت زيادى در كوچه و دم تالار بودند. كل اعيان شهر از حاكم و زن حاكم و رجال معتبر و زنهاى معتبر شهر و دخترهاشان همه حاضر بودند. صندلى در بالا گذاشته بودند، چند پله مى خورد، پله ها را بالا رفته روى صندلى نشستيم مشرف به تالار بود. در تالار هم اعيان، اشراف همه از زن و مرد روى صندليها نشسته يك مرتبه هم بالاى تالار و غلام گردش است. آنجا هم زنها و دخترها و غيره نشسته تماشا مى كردند.
در جلو توى تالار مرتبه پله ساخته اند، يك دسته موزيكانچى آنجا موزيك مى زدند، بسيار خوب مى زدند. نيم ساعتى گذشت، بعد زن و مرد برخاستند به رقصيدن، هر مردى دست زنى را گرفت، رقصهاى جور به جور كاملى كردند بطورى كه در آخر عرق از پيشانى همه مى ريخت. بعد از اتمام رقص حاكم شهر خانمهاى معتبر شهر را معرفى كرده، رفتيم به منزل.
بايد به وينه برويم، در ساعت هشت يعنى يك ساعت از طلوع آفتاب گذشته با كسالت از خواب برخاستم، حاضر حركت شديم، چون نيم ساعت به وقت مانده بود پايين آمدم. پياده با سپهسالار، عضد الملك و غيره رفتيم كنار رودخانه گردش كرديم گرانويل و نمسه ها هم بودند.
اين رودخانه خيلى صفا دارد، كمتر همچه آب و رودخانه كسى ديده است. زن و مرد جمعيت هم جمع شده به تماشا يواش يواش راه مى رفتيم كنار آب تا خيلى راه رفتيم از كمه ايزابل امپراطريس گذشتم، تازه ساخته اند و هتل دواطريش هم در همين كمه است.
آن طرف رودخانه در مقابل اين هتل مدرسه تازه ساخته اند.
خلاصه سوار كالسكه شديم، رفتيم به گار، موزيكانچى و فوج و جمعيت بود، قدرى در صف نظامى راه رفتم، برادر امپراطور آمده وداع كرد، امروز مى رود به ايشل كه از
ص: 215
اينجا تا آنجا با كالسكه اسبى چهار ساعت راه است [332] خيلى تعريف از آنجا مى كنند، بسيار باصفا، خوش آب و هوا، امپراطريس و وليعهد اطريش هم آنجا هستند. از وين به آنجا راه آهن هست، در هشت ساعت مى رود.
حكيم پولاك قديمى ما هم در ايشل بوده است، امروز اينجا آمده بود، او را ديدم.
حكيم قدرى لاغر شده است، اما زبان فارسى را با وجودى كه هجده سال است از ايران آمده است هيچ فراموش نكرده است.
خلاصه راه آهن به راه افتاد، ترن مخصوص امپراطور است، بسيار بسيار ترن خوبى است، همه به هم راه دارند، به زمين نزديك بسيار راحت و بسيار تند مى رفت، ساعتى ده فرسنگ راه مى رفت، رانديم.
تفصيل اين راه را در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام از همان راه رفتم، هشت ساعت الى وين رفتم، هشتاد فرسنگ يا كمتر است. دو ساعت و نيم به غروب مانده رسيديم.
كمل باخ يبس در وسط راه است. به اين استاسيون كه رسيديم و قدرى از آن گذشتيم رودخانه دانوب ديده مى شود، باز بعد از طى ده فرسنگى مفقود مى شود.
خلاصه رسيديم به گار امپراطور و همه صاحب منصبان و غيره دم گار با لباس رسمى حاضر بودند. پايين آمده دست به امپراطور داديم. با كمال خصوصيت و مهربانى.
امپراطور اشخاص معتبر را معرفى كرد، الى آخر صف نظام رفتيم. بعد در كالسكه روبازى من و امپراطور نشسته رانديم براى عمارت.
رسيديم به كوچه ها كه مملو بودند از زن و مرد. همه تعارف مى كردند و ما جواب مى داديم تا رسيديم به ميدانى كه جلو عمارت است. در دو طرف ميدان دو استاتو يعنى مجسمه سواره بزرگ كه از چدن ريخته اند، يكى آرشيدوك شارل است كه در وقت ناپلئون اول سردار قشون نمسه بوده است و جنگ مى كرده است، ديگرى پرنس اوژن
ص: 216
دساووا كه در جنگ زنتا در مجارستان عثمانيها را شكست داده بود، در ابتداى سنه 1700 مسيحى، داخل دالان عمارت شديم پياده شديم، از پله ها بالا رفتيم. داخل تالارها و اطاقها عمارتى است بسيار بزرگ و اطاقهاى زياد و تالارهاى زياد دارد كه شخص گم مى شود. اين عمارت را سلاطين قديم اطريش ساخته اند. هر پادشاهى چيزى زياد كرده است و به هم وصل كرده است اين است كه طولانى و بزرگ شده است.
اسم عمارت پاله دبورق است. اطاقها سفيد و با چوبهاى مطلا زينت داده اند [333] و به هر اطاق و تالارى يك رنگ پارچه چسبانده اند يعنى به همان ديوارها، سقف و هزاره و بعضى حاشيه ها (1) همان رنگ سفيد و مطلاى چوبى است و ميز و اسباب صندلى و مبل (2) و غيره هم به رنگ همان پارچه است كه به ديوار چسبانده اند، اشكال پرده اى كمتر دارد، اشكال كه از سنگهاى الوان در شهر فلورانس درست كرده اند زياد دارد.
چهارچوب دارد كه از ديوار اطاقها آويزان است. صنعت از اين بهتر و قشنگ تر نمى شود، چيزى است مثل جواهر، خيلى از اين دارند.
خلاصه امپراطور باز جمعى را در تالار معرفى كرد. بعد اطاقهاى ما را نشان داد و خودش رفت. در همين عمارت منزل دارد. بعد از دقيقه [اى] ما رفتيم بازديد امپراطور.
تالار به تالار، اطاق به اطاق، تا رسيديم به اطاق مخصوص، امپراطور استقبال كرد، نشستيم، سپهسالار هم بود، نشست. صحبت زيادى شد، بعد برخاسته به منزل خود آمديم. شب را خسته بوديم زود خوابيديم. [334]
ص: 217
از عمارت بيرون رفتيم، بعد از ناهار در خود عمارت گردش كرديم الى خزانه دولتى، گرانويل مهماندار كه خودش هم خزانه دار است و هم عمارات سپرده به اوست حاضر بود، راهنمايى مى كرد و چند نفر ديگر كه هريك از اطاقهاى جواهر و غيره سپرده به آنها بود آنها هم بودند. چند پله خورده در طبقه پايين عمارت خزانه و موزه بود. اطاق به اطاق گشتيم، همه اشياى نفيسه و غيره را با سليقه تمام پشت آينه ها گذاشته اند، هريك درى على حده دارد كه قفل (1) است، بعضى اشيا را كه مى خواستم درست نگاه كنم خزانه دار كليد انداخته در را باز مى كرد، تماشا مى كردم و در همين عمارت از اسباب قديمه مثل سكه هاى قديم و اشيا و طلا و نقره و غيره و اسباب كهنه كه از زيرزمين و غيره درآورده اند، گذاشته اند، اسباب يشم و ظروفى كه از سنگهاى معدنى كه از يشم اعلاتر است و رنگ به رنگ كه در حقيقت مثل جواهر است خيلى است، حتى يك كشكول درويشى هم ديده شد. يك دوات بزرگ يك پارچه زمرد ديدم كه حقيقتا بسيار چيز نفيسى بود و در ميان جواهرات دولتى كه در وسط يك اطاق كوچكى يك ميزى بزرگ كه دورش آينه يك پارچه بود، گذاشته بودند و ميان آن مثل تركيب ترنج از مخمر ساخته جواهرات را دور آن نصب كرده بودند. از بيرون پيچى داشت، وقتى كه مى پيچاندند اين جواهرات چرخ مى خورد، خوب تماشا مى داد، مرواريدهاى درشت تسبيحى بود، الماسهاى خوب با ياقوتهاى خوب، زمرد خوب، اگرچه كم بودند اما تميز و اعلا، يك الماس درشت زرد رنگى در سر يك جواهر بود، پيكانى وضع است و اين الماس تاريخى است و از اين قرار است: [334]
وزن الماس صد و سى؟؟؟ قيراط و ثلث است، تراش هندى است، اين الماس مال
ص: 218
شارل (1) تمرر پادشاه بورگون فرانسه بود، در جنگ مرات 1476 مسيحى اين الماس را گم كرده مى گويند كه يك دهاتى اين الماس را پيدا كرد به يك قران فروخت، دست به دست به خزانه ميدليس فلورانس رسيد، از او به مارى ترز پادشاه نمسه رسيد، به تاج سلطنتش نصب كرد.
خلاصه چيزهاى نفيس خوب ديده شد، معاودت كرديم.
در يكى از اطاقها يك ساعت بزرگ مجلسى است كه پرنس دوهس به مارى ترز پادشاه نمسه و فرانسواى اول شوهر مارى ترز پيشكش كرده بود گذاشته شده است. صنعت خيلى خوبى در اين ساعت بكار برده اند، كوك كه مى كنند با تأنى تمام از يك طرف مارى ترز با لباس سلطنتى بيرون آمده با دو نفر پيشخدمت كه تاج سلطنتى در دست دارند و از طرف ديگر فرانسواى اول شوهر ملكه مى آيد، با يك نفر پيشخدمت كه تاج او را در دست دارد، كم كم اينها به هم نزديك مى شوند. بعد شيطان از آسمان بالاى سر اينها مى آيد كه مى خواهد اينها را بدبخت كند، يك ملائكه از بالا آمده با شمشير شيطان را مى كشد و دور مى كند، خودش هم مى رود. بعد يك ملائكه ديگرى پيدا مى شود، قلمى در دست دارد و به خط جلّى مى نويسد مارى ترز و فرانسوا زنده باشند و كم كم مى رود.
بعد همان خط هم مفقود مى شود، پيشخدمتها زانو زمين زده تاج را عرضه مى دارند. دو ملك ديگر هم باز آمده تاجى از برگ مورد و زيتون بر سر پادشاه و شوهرش مى گذارند بعد كم كم بازپس رفته پيشخدمتها برمى خيزند و از نظر غايب مى شوند، بسيار خوب ساخته شده است، صد سال بيشتر است كه ساخته اند.
در ساعت 5 بعد از ظهر امپراطور آمد، همراه رفتم به تالارى بزرگ كه ميز شام چيده بودند نشستيم. دست چپ ما امپراطور نشست و دست راست ما شاهزاده آرشيدوك
ص: 219
ژان دساكس پسر عموى امپراطور كه صاحب منصب است در قشون، نشست. بعد از آن پرنس دوويمار از خانواده سلطنت زيردست امپراطور پرنس برونزويك آلمان كه در خدمت امپراطور است. بعد آرشيدوك له اوپولد پسر عموى امپراطور، همه وزراى دربار از وزارت جنگ، داخله، خزانه، علوم، نايب وزير امور خارجه و غيره و غيره همه بودند.
سپهسالار، ملكم خان تازه از برلن آمده بود، كار داشت، باز مى رود برلن. [335]، سر شام حاضر بود. محسن خان، عضد الملك، مهدى قلى خان، امين السلطنه، امين الملك، شاهزاده صندوق دار، آجودان مخصوص. قريب صد نفر در سر سفره بودند، شام بسيار خوبى خورده شد. حكيم الممالك پشت سر ما ايستاده بود براى خدمت بعد از شام در اطاق ديگر آمده همه صحبت مى كردند. هركس با كسى، من و امپراطور هم گاهى با اين، گاهى با آن حرف مى زديم تا رفتم به اتفاق امپراطور به منزل. امپراطور برگشت.
بعد ما سوار شده به تماشاخانه رفتيم. اين تماشاخانه را ده سال است كه همين امپراطور ساخته است، بسيار قشنگ و خوب و عالى تماشاخانه ايست. به علت گرمى هوا در اين فصل عادتا بايد بسته شود. ليكن امپراطور شبى هزار تومان خرج مى كند و ضرر مى كند. اهل تماشاخانه را محض تشريفات و ديدن ما نگاه داشته است.
نشستيم، جمعيت زيادى بود، مجلسهاى خوب از باله و رقصهاى بسيار بسيار خوب و تماشاهاى عجيب دادند، خيلى خوب بود. رقاصهاى زياد بسيار خوشگل خوش لباس، همه زن و دختر هستند. موزيك و ساز اين تماشاخانه را هم در هيچ جا نشنيده بوديم، بسيار ساز خوب مى زنند. اغلب پيشخدمتها بودند، سپهسالار، عضد الملك، دو نفر هم از شاهزاده هايى كه سر شام بودند پيش ما نشسته بودند. بعد از اتمام مجلس برخاسته به منزل رفتم.
هواى وينه خوب است، سرد است، جلو خان عمارت ما يك ميدانى است كه همان دو مجسمه برنز كه نوشتم گذاشته شده است و باغچه بندى از چمن و گل دارد و دروازه
ص: 220
پستى دارد. اين محوطه در دارد، قراول دارد، ميدان مربع طولانى است، در جنبين ميدان در آخر هر طرف باغى است، خيابانها دارد، عصرها، شبها موزيك مى زنند دورش معجر آهن است، يعنى جزء اين ميدان جلو خان عمارت است و عموم مردم اذن دارند كه از دروازه داخل شده صبحها، عصرها گردش كنند. عصرها همه زن، بچه و غيره مى آيند گردش مى كنند، سگها، توله هاى گردش كنندگان توى چمنها مى دوند بازى مى كنند، خالى از تماشا نيست.
صبح بعد از ناهار چند شيشه عكس ما را همان عكاس كه آن دفعه در وينه انداخت در مرتبه بالاى عمارت انداخت، بعد سوار كالسكه شده رفتيم به عمارت بلودر كه از بناهاى پرنس اوژن دساووآ است، خيلى راه بود، رسيديم، پياده شده رفتم بالا، دو مرتبه است، عمارت كهنه قديم است، پرده هاى نقاشى از عمل نقاشان قديم و تازه از هر قسم، هر جور، خيلى چيده اند و به ديوارها نصب است. بسيار بسيار پرده هاى خوب دارد.
[336] جلو اين عمارت هر دو طرف باغ عامه است، يك طرف حوض و درياچه بزرگ دارد، طرف ديگر هم حوض و فواره دارد و باغچه هاى سبز گلكارى خوب. اين عمارت قدرى در بلندى ساخته شده است، شهر در زير نظر عمارت با آن باغ و باغچه ها يك منظره بسيار خوبى دارد. معاودت، پياده از باغ جلو عمارت كه سرازيرى است مى رفتيم.
آجودان مخصوص، باشى، بودند جمعيت زياد از حد، از زن و مرد، بچه جمع شدند. الى عمارت پايين كه در آخر باغ است و موزه است، اسباب قديم از سنگها و قبور مصرى ها و قبور رومى ها و چيزهاى ديگر خيلى است. همراهى كردند، داخل موزه شديم.
ديركتور موزه حاضر بود، همه چيز را نشان داد، از اسلحه هاى قديم خيلى بود. اين عمارت را هم پرنس اوژن دساووآ ساخته است كه حالا اسباب گذاشته اند. اما حالا دو
ص: 221
عمارت موزه بسيار عالى مشغول هستند، در وينه مى سازند، دو سال ديگر تمام خواهد شد، خيال دارند كه همه پرده هاى بلودر و اسباب موزه اين عمارت و ساير جاها هرچه هست ببرند آنجا به ترتيب بچينند.
خلاصه سوار كالسكه شده، الى محل اكسپوزيسيون سابق كه حالا گردشهاى عامه آنجا مى شود، شبيه به بادبولون پاريس است، رفتيم. عبور مرور كم بود آن هيجانى كه در پاريس هست، هرگز اينجاها نيست. بعد از قدرى گردش برگشتيم به منزل، شب را باز به تماشاخانه رفتيم باز خيلى تماشاهاى خوب دادند.
صبح حكيم طولوزون، نظر آقا، نريمان خان از پاريس آمده بودند. طولوزون ديده شد.
بعد از ناهار اشخاص مفصله به حضور آمدند. اول كنت زالوسكى كه وزير مختار اطريش در دربار تهران تازه مقرر شده است، نامه امپراطور اطريش را در خانه خود امپراطور بدست ما داد، چيز عجيب تاريخى است. بعد از آن بارون ارتزى مستشار مخصوص امپراطور و قائم مقام وزارت خارجه نمسه، بعد از آن كنت بيلاند وزير جنگ، براى اسلحه و غيره خيلى صحبت شد، بعد از آن بارون هوفمان وزير ماليه. بعد از آن موسيو نوويكوف ايلچى كبير روس مقيم وينه [337]، بعد كنت دوبلگراد كه رئيس بانك بزرگ است براى صحبت راه آهن احضار شده بود، حرف زده شد، آمد و رفت اينها خيلى طول كشيد، بعد از آن قدرى استراحت كرده سوار كالسكه شده به حمام رفتم. راه دورى بود، حمامش خوب بود، اما قدرى كهنگى داشت، شست وشو شد بعد آمديم بيرون، رفتيم منزل.
قصر شاهزاده برادر امپراطور كه در سالزبورغ شام خورديم اسمش كلسهايم است.
اسم گنبدى كه از اكسپوزيسيون سابق در وينه مانده است و خراب نشده است لارتن است.
ص: 222
اسم مقام سابق اكسپوزيسيون كه حالا گردشگاه عامه است پراتر است.
صبح بعد از ناهار پرنس اولدين برك كه از شاهزاده هاى آلمان و با امپراطور روس خويش است به حضور آمد، مى خواهد برود آب گرم ويش. بعد رفتيم به آرسنال يعنى جبه خانه و توپخانه. از منزل تا آنجا خيلى راه بود، باران هم آمد، دور آرسنال خندق و خاك ريز است، قلعه و دروازه دارد توى شهر است، بناى عالى است، امپراطور حاليه ساخته است، سه مرتبه است تالار كه سقف گنبدى بلند گرد دارد در وسط است، يعنى در مرتبه 2 كه پله هاى سنگى خوب ساخته اند تا بالا، ستونها از سنگهاى مرمر الوان است، ديوار و غيره همه از سنگ است، خيلى بازينت و خوب حجارى و بنايى كرده اند.
نمونه توپهاى قديم و جديد در آنجاها چيده شده است، بيرقهايى كه در جنگهاى سابق از ايتاليا و پروس و عثمانى و غيره گرفته اند در زاويه هاى تالار و غيره گذاشته اند. جنبين تالار دالانهاى طولانى است كه تخته بندى كرده تفنگهاى سربازى را آنجا بطور قشنگ چيده اند و تفنگ زيادى از سيستم آخرى اختراعى خودشان [كه] ورندل مى گويند بود.
[338] توپ چدنى بلند قدى اينجا ديدم كه دويست و شصت سال قبل از اين در ژاپن ساخته بودند و از ته پر مى شود، بعينها مثل توپهاى اختراعى جديد فرنگستان، معلوم مى شود كه اين اختراع در قديم در افكار و اذهان انسان بوده است تازگى ندارد، مرتبه 3 رفتيم عراده و قورخانه، توپها را تخته بندى كرده روى هم چيده بودند توپهاى اختراعى جديد است، اما لوله توپها آنجا نبود و ديده نشد كه كجاست. اسباب اسب توپ كشى زياد هم چيده بودند، شخصى كه توپ جديد براى اطريش اختراع كرده است، اسمش اخاتيوس و جنرال است، خودش هم حضور داشت. اسم توپها هم اسم خودش را دارد.
جنرال بارون تيلد كه رئيس كل جبه خانه هاى اطريش است حضور داشت و معرفى
ص: 223
اسبابها و غيره را مى كرد. تركى عثمانى هم حرف مى زد. جنبين وسط تالار گنبد بزرگ اطاقهاى بزرگ طولانى است كه موزه اسباب و اسلحه هاى قديم است، از هر جور و هر قبيل، و هر اسبابى نمره دارد و آن نمره راجع به شرحى است كه در كتابى چاپ زده اند، هر شى را كه سؤال مى كرديم كتاب در دست گرانويل بود و عرض مى كرد.
بعد از اين موزه ها منتهى به دالانهاى دراز مى شود كه اسباب ديگر و تفنگهاى سربازى است، يك مرتبه هم بالاى اين بود، نرفتيم، چون وقت رفتن مدرسه شرقيه مى گذشت رفتم پايين. به كارخانه هاى توپ ريزى و توپ سوراخ كنى و گلوله ريزى خيلى وسيع و اسباب و آلات بخارى زياد داشت اما عمله هيچ كار نمى كرد مگر بسيار جزيى، رئيس جبه خانه گفت عملجات تا چند وقت تعطيل دارند كار نمى كنند. از آنجا رفتم مدرسه شرقيه، راه دورى بود، اما توى شهر است، باران هم مى آمد، سپهسالار و غيره بودند. رسيديم به مدرسه، اطاق كوچكى بود، سى نفر شاگرد دارند، زبان عربى، فارسى، تركى عثمانى، فرانسه، يونانى خوانده مى شود. از هر زبان هم معلم داشتند، نشستيم، اول يك نفر شاگرد نمسه پيش آمد، خطبه به زبان فارسى خواند و چند فرد شعر [339].
از كمال اسمعيل، بعد كتاب گلستان سعدى را شاگردان خواندند خوب مى خواندند، بعد در عربى و تركى و غيره امتحان دادند، اشخاصى كه حضور داشتند:
سپهسالار، موسيو بارب رئيس مدرسه كه خودش فارسى را بسيار خوب حرف مى زند، پله خاجك معلم زبان تركى، دكتر وارمونت معلم عربى، عربى را مثل اعراب بنى آدم حرف مى زند، بارون ارتزى نايب اول وزارت خارجه، بارون كاليچه نايب 2 وزارت خارجه، بارون دپن وابسته وزارت خارجه، موسيو ناورنى مستشار وزارت خارجه، موسيو داورك از وزارت خارجه.
بعد آمديم منزل، يعنى يك ساعت و نيم به غروب مانده بايد در ساعت 6 بعد از ظهر
ص: 224
به قصر شمبرون (1) به دعوت شام امپراطور برويم. رخت پوشيده حاضر حركت بوديم، در اين بين امين حضور رسيد، تركيب و صورت غريبى لاغر، سياه، ريش بلند سفيد، موچول خان گفت توى كوچه ديدم، توى كالسكه، شاپوئى گشادى در سر دارد، هى مى گويد مرا راهنمايى كنيد.
خلاصه بسيار ذوق كرديم، صحبت شد، از درياى حاجى طرخان و از راه مسكو و ورشو آمده است، در دريا كولاك شديدى گرفتار شده است، يك ماه بيشتر است از تهران درآمده است، عرايض و نوشتجات زيادى از حرمخانه آورده بود، همه را گرفتم.
بعد ما رفتيم شمبرون. سپهسالار، عضد الملك، سياچى، شاهزاده و غيره بودند. از دم عمارت ما الى دم عمارت شمبرون كه نيم فرسنگ مسافت بيشتر است دو صفه زن و مرد براى تماشا ايستاده بودند، همه جا سربالا مى رفتيم، چون عمارت شمبرون در بلندى اتفاق افتاده است در حقيقت وصل به شهر است. در آخر شهر است. ديگر باغ و عمارت شمبرون لازم تعريف نيست، همان است كه در روزنامه سابق فرنگستان نوشته ام.
نزديكى شمبرون از باران خيابان گل شده بود، از عراده، كالسكه و دست و پاى اسبها [340] گل زيادى به كلاه و رختهاى ما ريخت، بخصوص سپهسالار كه خيلى گلى شده بود و هيچ فرصت پاك كردن نشد، چراكه به دم پله عمارت كه رسيديم امپراطور استقبال كرد و زود پايين آمده دست داده بالا رفتم در اطاق آرشيدوك گليوم رئيس توپخانه را امپراطور معرفى كرد، اين شاهزاده پسر آرشيدوك شارل سپهسالار قديم عهد فرانسواى اول است كه معاصر با ناپلئون اول بود و جنگ زياد با ناپلئون كرده است و برادر بزرگش كه حالا سپهسالار است آرشيدوك آلبرت است كه به پاريس رفته است، اينجا نيست.
خلاصه رفتم سر ميز شام، خيلى جمعيت بود، شام خوبى خورده شد، صحبت
ص: 225
زيادى شد، امپراطور صريح مى گفت كه قشون اطريش براى تصرف هرزيك بوسنه از ممالك عثمانى موافق قرارداد كنگره برلن مأمور شد.
خلاصه شام طول كشيد، بعد از شام قدرى هم در تالار ديگر كه همه جمع بودند بعضى از جنرالهاى اطريش معرفى حضور شدند. نظر آقا ايلچى پاريس و حكيم طولوزون به امپراطور معرفى شدند. بعد سوار كالسكه شده رفتم. منزل اول به فولكس گاردن كه باغى است نزديك عمارت توى همين ميدان رفتم كه همه منتظر ما بودند، آمديم، جمعيت زيادى از زن و مرد بود، موزيك خوب مى زدند و عمارت خوبى كه قهوه خانه است و بستنى مى دهند دارد، خيابان و گلكارى خوبى داشت، پياده خيلى گشتيم، بعد سوار كالسكه شده رفتم تماشاخانه، سپهسالار، عضد الملك، امين حضور، سايرين همه بودند. بازى و رقصهاى خوبى كردند. بعد از اتمام برگشتيم به منزل.
روز چهارشنبه 9 (1) [رجب]:
صبح با راه آهن رفتيم به قصر لاكسامبورغ كه در سفر اول فرنگستان (2) [341] منزل ما بود، در سه ربع ساعت رسيديم، تازه در صحرا حاصل گندم را درو مى كردند، اما باز چمن و گل و سبزه در طرفين، راه زياد بود، ناهار را در همان اطاقى كه سابقا منزل داشتيم خورديم، زياده از حد شكر خدا را كردم كه سالما بعد از پنج سال باز در اين قصر و باغ ناهار خورده شد، عضد الملك، حكيم الممالك نبودند. امين حضور، مهدى قلى خان، باشى، مليجك، فرخ خان، فسوة المالك [بودند]. بعد از ناهار سوار كالسكه شده در باغ و اطراف گردش شد، سوار قايق شديم، خيلى در درياچه گردش كرديم، بعد پياده شده به
ص: 226
جزيره مارى آن رفتيم. كلاه فرنگى قشنگى وسط جزيره است و شكل مارى آن و امپراطور فرديناند (1) اول را در پرده كشيده به ديوار نصب است و اين قصر را فرديناند براى زنش كه مارى آن باشد ساخته است. اين فرديناند عموى امپراطور حاليه است. بعد از دوازده سال سلطنت استعفا كرد، سلطنت را به پدر اين امپراطور داد، او هم نخواست، پسرش كه حالا امپراطور است پادشاه شد. امپراطور فرديناند الى دو سال قبل از اين زنده بود و در شهر پراگ كه يكى از شهرهاى نمسه است فوت شد، يعنى همان جا منزلش بود، دولت شخصى زياد داشت، همه را به امپراطور حاليه بخشيد. مارى آن زنش كه اين قصر به اسم او ساخته شده است، الحال زنده و در شهر پراگ است و هفتاد و پنج سال دارد. از شاهزادگان سروانياى ايتاليست. بعد رفتيم، باز سوار قايق شده به قصر كهنه فرانزانس بورگ كه به قصر شواليه ها معروف است، رفتيم، تفصيل اين قصر را كه به عمارات سحر و نقلهاى جادوگرهاى الف ليله شبيه است در روزنامه سفر سابق نوشته ام ديگر اينجا لازم نيست شرح بدهم، همه مراتب تحتانى و فوقانى را گشتيم، پايين آمده سوار قايق شده از درياچه گذشتم. زن و مرد زيادى به تماشا آمده بودند، از هر جور.
سوار كالسكه شده رفتم نزديك عمارت پياده شدم، پياده خيلى توى چمن و گلها گردش كردم، رفتم به گرمخانه كه گل تربيت مى كنند [342] در سفر سابق [رفته بودم] همه جا را بلد بودم، گردش كرده باز رفتم بالاى عمارت، صندليها، ميزها، اسباب اطاق و غيره همان طور كه پنج سال قبل ديده بودم، بعينها همان طور بود، گل كاريهاى بسيار خوب توى چمنهاى دور عمارت كرده بودند، نماز كرده، عصرانه خورده پايين آمديم، رفتيم به راه آهن و رفتيم منزل. محقق را به تهران مى فرستم، در تدارك رفتن بود كه صبح
ص: 227
برود، عكس زيادى از خودمان را به محقق داديم كه به تهران براى حرمخانه و غيره ببرد.
روز پنجشنبه 10 (1) [رجب]:
بايد با كشتى در روى رودخانه دانوب گردش بكنم و ناهار را هم در كشتى، بايد خورد. محقق آمد، مرخص شد رفت رو به تهران تا كى برسد. بعد برادر امپراطور از ييلاق خودش با بچه هايش ديدن ما آمده بود، آمد. دست داديم، نشستيم، بچه هايش هم نشستند روى صندليها، سپهسالار هم نشست، شاهزاده چهل و چهار سال دارد، از امپراطور چهار سال كوچكتر است، بنيه خوبى داشت، ريش زيادى دارد، اسمش پرنس شارل لوئى، پسر بزرگش كه 10 سال دارد، اسمش فرانسوا، پسر دوم (2) اسمش ازن 13 سال دارد، پسر سوم (3) فرديناند هشت سال دارد، دخترش مارگريت (4) ده يازده سال داشت. اين شاهزاده ناخوشى نسيان و پرحرف زدن دارد و ضاحك بلاتعجب است، خيلى احوالاتش خنده داشت، متصل مى پرسيد. از فلان مكان خوشت آمد، فلان جا رفتى، فلان جا چطور بود و اينها را مكرر بر مكرر مى پرسيد پسر و بچه هايش هم سؤالات مى كردند، من بايد متصل جواب بدهم يا حرف بزنم، مثلا از رفتن مل برون ما پرسيد كه آنجا رفتيد چطور بود، تعريف آب و فواره ها را كردم، گفت آن فواره ها كه سوت سوت مى كنند فش فش بعد پسرش هم گفت آرى فش فش، فوت فوت. خلاصه، زياد خنديدم، بعد شاهزاده برخاست گفت اذن بدهيد، اهل دربار خودم را آورده معرفى
ص: 228
بكنم، ما هم برخاستيم رفت بيرون، يك نفر زن پير سياهپوش لوچ كثيف با سه نفر مرد آورد كه اين زن معلم دختر است، آنهاى ديگر ايشيك آقاسى [343] و غيره و غيره است.
خلاصه شاهزاده تشريف برد، ما هم رفتيم، سوار كالسكه شده به كالسكه كه معير الممالك سفارش داده است در وينه مخصوصا براى ما ساخته اند كه ان شاء الله به تهران بياورند. با يك درشكه. حقيقتا عجب كالسكه هايى هستند، مردم زياد براى تماشاى كالسكه ها جمع شده بودند، اسبهاى مخصوص امپراطور را بسته بودند با كالسكه چيان امپراطور كه قباى زرد داشتند، خيلى كالسكه باجلالى است، رانديم، از وسط شهر چند عمارت بزرگ عالى تازه مى ساختند، يعنى به سقف و پشت بام رسانده بودند، پرسيدم گفتند بورس است يعنى صرافخانه كه صرافان و تجار آنجا جمع شده معامله پولى و دادوستد پول كاغذ مى كنند و در تنزل و ترقى مسكوكات و پول كاغذى گفتگو مى كنند.
خلاصه رسيديم لب رودخانه كه شعبه ايست از دانوب كه به شهر آورده اند، كشتى بخار خوبى حاضر بود، تخته بندى كرده بودند، جمعيت زيادى از زن و مرد دم اسكله رودخانه حاضر بودند، پياده شده رفتيم ميان كشتى، همراهان هم آمدند، عضد الملك، آجودان مخصوص، مهدى قلى خان، جعفر قلى خان، شاهزاده، پسر حكيم الممالك، آقا محمد على، مليجك بودند. هوا ابر و سرد بود، قدرى هم باران آمد، در سطحه كشتى ايستاديم، كشتى برخلاف جريان آب به راه افتاد. سربالا، يواش يواش مى رفت، در كناره ها خيلى جمعيت بود، از زير چند پل بسيار معتبر آهنى گذشتم كه براى عبور راه آهن ساخته بودند، چند ترن راه آهن هم گذشت. اين خط راه آهن سمت مغرب و شمال مى رود به سمت روسيه و مملكت بوهم و مراوى كه متعلق به اطريش است، خيلى رانديم تا به دهنه دانوب بزرگ رسيديم كه اين شعبه را از آنجا دستى داخل شهر كرده اند
ص: 229
و سدى دارد از درهاى آهن و غيره خيلى محكم كه در زمستانها وقتى كه دانوب يخ مى كند و يخ مى آورد در اول بهار آن سد را مى بندند كه يخ و سيلاب زياد داخل شهر نشود، اما حالا سد در جلو نبود، هروقت بخواهند مى بندند. و همان اسباب بخارى كه در رودخانه سن پاريس ديدم براى پاك كردن ته رودخانه از سنگ و گل براى عبور كشتى اينجا هم چند دستگاه بود و كار مى كردند و بالاى همين سد هم پل آهنى است كه كالسكه بخار عبور مى كند. داخل دانوب بزرگ شديم، كشتى را رو به پايين به جريان آب رانديم، در شعبه اول كه توى شهر است نيم ساعت كشتى ايستاد، ناهار خورديم.
خلاصه رانديم الى انتهاى آبادى شهر، [344] در كنار طرفين رودخانه آبادى و بناهاى خوب بود و آسيا [بها] ى زياد ساخته بودند، كنار رودخانه به اين طور كه اطاق آسيا [ب] را لب رودخانه ساخته اند كه در آنجا گندم آرد مى شود و اسباب آرد كردن هم اين طور است، محاذى آن اطاق آسياب، كشتى كوچكى است، توى آب چرخ بزرگى با پره هاى بزرگ توى كشتى است، جريان رودخانه به آن چرخها مى خورد، چرخ تكان مى خورد و مى چرخد. سر چرخ توى آسياب به سنگ آسياب يا چيز ديگر بند است، آن سنگ و غيره مى چرخد و گندم آرد مى شود. خيلى زياد كنار رودخانه از اين آسيا [بها] بود، آخر شهر، همان شعبه كوچكى كه از بالا به شهر برده از وسط شهر مى گذرد باز آمده داخل دانوب بزرگ مى شود. فاصله ميان رودخانه بزرگ و شعبه كه به شهر مى رود يك تپه و زبانه ممتدى است، مثل جزيره درازى، خيلى پرگل و سبز و باصفا، خواستند كه از اين دهنه داخل شهر شده منزل بروند، گفتم باز سرپايين به جريان آب بروند. در اين رودخانه بزرگ كشتيهاى بزرگ بخارى كار مى كند، اما كشتى بزرگ نمى تواند داخل شعبه كه به شهر مى رود بشود. كشتى كه در شعبه شهر كار مى كند همينطور است كه ما نشسته ايم، كم عمق و دراز است و سبك.
خلاصه رفتيم تا بالمره از آبادى شهر دور شديم و اينجاها كنار رودخانه جنگل است
ص: 230
و زيرش چمن و انواع گلها و جنگل هم درختى است شبيه به بيد، پر هم بلند نيست كه خفه باشد و برگهاى درختان چنان سبز بود كه مثل اين است [كه] يك يك برگها را شسته باشند و اينجا يك عالم سكوتى ديدم كه هيچ صدايى نبود و نمى شنيدم، مگر صداى بعضى مرغهاى كوچك خوش آواز كه توى جنگل مى خواندند و مى پريدند و پرواز بعضى غازهاى سياه و بعضى مرغان شكارى مثل قره قوش و غيره در آسمان و گاهى هم صداى بخار ديگ كشتى را مى شنيدم و اگر مقدور بود هيچ راضى نبودم كه به شهر برگردم و مى خواستم همينطور الى بوداپست پايتخت مجارستان بروم. در بين اين سكوت هوا و اشيا و عالم خيال طولانى يكبار ديدم مهدى قلى خان مى گويد گرانويل مهماندار و ديركتر كشتى عرض مى كنند خيلى از شهر دور شده ايم و در برگشتن چون برخلاف جريان آب است هر فرسخى را در دو ساعت بيشتر بايد طى كنيم حكم بر مراجعت شد و با افسوس مراجعت كردم.
عرض رودخانه در اينجاها چهارصد ذرع بيشتر است و آب بسيار آرام [345] و با متانت مى آيد و بسيار گود است.
از اول شعبه رودخانه كه به شهر مى رود الى آخر كه باز داخل دانوب بزرگ مى شود در روى رود دانوب بزرگ پنج پل آهنى بسيار بسيار بزرگ اعلا براى عبور كالسكه بخار ساخته اند كه طول هر پل كه از روى رودخانه و باتلاق و سيلاب مى گذرد بيشتر از هزار ذرع است و عجب اين است كه براى نگاهدارى هر پلى دو پايه بسيار ظريف كوچك از سنگ توى رودخانه زده بالا آورده اند و اين پل به اين مطولى و بزرگى روى اين دو پايه كه به نظر بسيار سهل و كوچك مى آيد برقرار است. يك ترن از پل گذشت، جلو ما كه هشتاد و پنج كالسكه بزرگ مال التجاره به يك لوكوموتيو كه اسباب بخار باشد بسته بودند، خيلى تماشا داد.
خلاصه رسيديم به دهنه شعبه كه از شهر مى گذرد و داخل شديم الى دم اسكله كه
ص: 231
سواى [آن] صبحى بود كه سوار شديم، باز پلهاى آهنى معتبر روى اين شعبه بسته بودند، خيلى رانديم تا به اسكله رسيديم، سوار كالسكه شده رفتيم منزل.
شب را به تماشاخانه رفتيم، قبل از تماشاخانه از همين توى عمارات و تالارها رفتيم و از دالانهاى بسيار دراز قشنگ خوب گذشتم، بعد پله زيادى خورده رفتيم پايين به باغ مخصوص امپراطور كه در آن طرف ميدان محاذى باغ عامه است، اما در اين باغ هميشه بسته است، هيچ كس اذن گردش ندارد، مگر خود امپراطور و خانواده سلطنت. گرمخانه و نارنجستان خوب دارد، درختها و گلهاى عجيب خوب دارد باغ هم اگرچه كوچك است، اما خيلى قشنگ و پست و بلند است، سبز، خرم، گلهاى خوب، خيابانهاى پيچاپيچ، درياچه كوچكى دارد، چادر قشنگى زده بودند، با فرش و ميز و اسباب چيده.
عمارت آرشيدوك آلبرت سپهسالار اطريش هم چسبيده به اين باغ و عمارت امپراطور است. يك ديوارى فاصله دارد.
خلاصه باران مى آمد، از باغ درآمده سوار كالسكه شده رفتم تماشاخانه، امشب بازى و رقص اجنه و پرى ها بود، بسيار بسيار خوب، تماشا دادند و رقصيدند و ساز خوب زدند، بعد از اتمام مراجعت شد به منزل. [346]
ديروز آليوت وزير مختار و ايلچى كبير انگليس به حضور آمد و امروز هم قبل از گردش سعد الله بيك ايلچى كبير عثمانى به حضور آمد، بسيار شبيه است به وزير فوايد ايران، حسنعلى خان.
خلاصه بعد از ناهار سوار كالسكه شده رفتيم به راه آهن كالمبرق، از شهر گذشته به آباديهاى آخر شهر كه رسيديم يك ترن مخصوص ديديم كه هيچ شباهتى به كالسكه بخار و ترنهاى سفرى نداشت، لوكوموتيو كوچكى داشت و چند واگون سبك به زمين
ص: 232
نزديك بسته بودند كه اطراف آنها همه آينه صافى بود. اطاق اول كه كوچكتر از سايرين بود جاى من بود، سايرين در اطاقهاى ديگر كه وسيع تر بود نشستند، مهدى قلى خان، گرانويل، طولوزون، مليجك، پسر حكيم الممالك با صاحب منصبهاى اطريش كه در معيت ما هستند، لوكوموتيو در عقب بود و نشيمن من از همه پيش تر و سربالا بايد برود، چون سربالا مى رود و برگشتن تمام راه سراپايين مى آيد براى آن اين طور سبك و به اختراع تازه ساخته اند و اين نوع راه آهن گفتند در هيچ جاى اروپ نيست مگر در يك راه، در مملكت سوييس هست. دو خط راه آهن دارد، يكى مى رود، يكى مى آيد و در وسط دو خط راه آهن يك خط ديگرى از رايل دندانه دار ساخته اند و در زير شكم لوكوموتيو هم چرخ ساخته اند دندانه دار، كه آن دندانه چرخ به دندانه و پره هاى رايل وسط وصل مى شود كه بطور آرامى سربالا و سرپايين مى رود و بدين جهت عراده هاى كالسكه ها را مانع از لغزيدن در روى رايل مى شود. حقيقتا بسيار اختراع تازه عجيب خوب بانزاكت قشنگى كرده اند، براى سير و گشت بلندى و پستى با راه آهن، بهتر از اين اختراع ديگر نمى شود [347]. خلاصه در سربالا رفتن لوكوموتيو را پشت مى اندازند كه كالسكه ها را جلو انداخته زور بزند، سربالا ببرد، برگشتن سرپايين جلو مى بندند، كالسكه ما در عقب است، بسيار آرام مى رود و مى آيد، به تندى راه آهن مسافر [ى] نمى رود، خيلى آرام و خوب و راحت راه مى رود، بسيار بسيار بسيار مطبوع طبع است، خاصه در همچه محل و مكانى كه همه سبز و خرم، پرگل و گياه [است]. سه استاسيون بسيار قشنگ دارد، اما كالسكه ها نايستادند. همينطور رفتم، در سه ربع ساعت به كالمبرق رسيديم، بين راه اغلب جاها جنگل است و زراعت است، گاهى از توى جنگلها در كنار راهها، زنها و دخترهاى بسيار بسيار خوشگل كه براى گردش رفته بودند ديده مى شدند كه خيلى به نزهت و خرمى صحرا و گلها مى افزودند.
رسيديم به استاسيون كالمبرق، پياده شديم، بعضى قهوه خانه هاى كوچك و اطاقى كه
ص: 233
دوربينهاى دو چشمه عكس را به ديوار نصب كرده اند و ورق تماشاى عكس پشت آن است به رديف در ديوار نصب است كه مردم تماشا مى كنند و محلى و اطاقى براى عكاسى هست كه مردم را عكس مى اندازند و غيره و غيره. جمعيت زيادى از زن و مرد آنجا بودند، براى تماشا جمع شده بودند، اين محل قله تپه است و همه جنگل انبوه و زمين چمن، درختهاى سايه دار بسيار خوب است، مردم بعد از خوردن غذا و عصرانه و چاى و غيره در اين جنگلها متفرق شده به سير و گشت مشغول مى شوند، از اينجا سرازير قدرى رفتم يعنى خيلى راه از توى جنگل تا به مهمانخانه كالمبرق رسيديم كه آنجا را اسمش را تپه و كوه كچل مى گويند، يعنى در آن قدر محوطه درخت نبوده است.
مهمانخانه و عمارت ساخته اند و حال آنكه از گلها و درخت و غيره اطرافش مملو است.
عمارت بسيار عالى بود، رفتيم بالا، مهتابى داشت، آنجا نشستيم، دوربين انداختيم، چشم اندازى دارد كه حقيقتا به وصف و تعريف نمى آيد، كل شهر وينه و اطراف و كوهها و تپه ها و ييلاقات مردم و شعبه هاى رودخانه دانوب و آمد و شد راههاى آهن و غيره و غيره و غيره همه در مدنظر است [348]، قدرى تماشا كرديم، بعد به اطاق ديگر رفتم، قدرى ميوه خوردم، بعد از آن پايين آمده در خط همين عمارت مهمانخانه، خانه يك نفر نقاش است، يعنى عمارت ييلاقى اوستا نقاش معروف است، اسمش «اوژن فليكث» است كه چشم انداز آنجا هم تماشا دارد، رفتيم پياده به آنجا، خانه بسيار بسيار قشنگى دارد، مرتبه مرتبه به پايين گلكاريهاى خوب، موكارى و غيره دارد، خانه اش را مى خواست بفروشد، مى گفت شصت هزار تومان خرج كرده ام، الحق آن خانه و زمين زيادى كه داشت و در همچه موقع چشم انداز خوب به اين قيمت مى ارزيد.
بعد آمديم بيرون، كم كم پياده رفتم، خيلى راه، الى محلى كه از كالسكه آهن پياده شده بوديم سوار شده برگشتيم به وينه، يك راست رفتيم به اشتات پارك به زبان آلمانى يعنى باغ شهر. اين زمين، از زمينهاى خالصه ديوان بوده است از زمين خندق و باروى قديم
ص: 234
شهر امپراطور حاليه بخشيده است به اهل شهر، از ماليات شهر، باغ و عمارت عالى و غيره ساخته اند، براى گردشگاه مردم عمومى كه همه روزه از صبح الى نصف شب آنجا مردم مى گردند، رسيديم به كنار باغ، پياده شده داخل شديم، زن و مرد زيادى بودند، جمع شدند، گردش زيادى كرديم، درياچه دارد، خيابان زياد، اما باغش كم عرض است، طولش هم آن قدر نيست، فواره خوبى دارد، از سنگ ساخته اند كه از چهار طرف از هر طرفى بقدر لوله آفتابه آب سرد صاف گوارا مى ريزد، زنى ايستاده است، استكانهاى بلور چيده به مردم آب مى دهد. رفتيم تا به تالار و عمارت كه در حقيقت قهوه خانه اين باغ است، در وسط تالار بسيار وسيع پرزينت بلند سقفى است، خيلى عالى، چهلچراغها و غيره آويزان، اين تالار درش بسته است، مگر گاهى كه موزيك بزنند يا مجلس بال و رقص بدهند و غيره، اما جنبين اين تالار دو اطاق بزرگى است، در يكى مردم صندلى گذاشته مى نشينند، قهوه، چاى، آبجو و غيره مى خورند، در ديگرى انواع اقسام آبهاى معدنى اطريش و فرانسه و آلمان را در شيشه ها ريخته آورده اند، در زير آن اطاق [349] جاى خنكى گذاشته اند، مردم هر صبح آمده از آن آبهاى معدنى زياد خورده و براى معالجه در باغ راه مى روند، بعد از گردش باغ و عمارت و غيره آمديم منزل.
امروز صبح رئيس مجلس وزراى امپراطور حضور آمد، مرد پير با بنيه ايست اسمش ... (1)
صبح برخاستيم، قبل از ناهار رفتيم منزل امپراطور كه در همين عمارت است، از خيلى اطاقها گذشتم. بعد به دالانى رسيديم، از آنجا دوازده پله خورده بالا رفتم، باز
ص: 235
دالانى را طى كرده به اطاق امپراطور رسيديم، همان اطاقى است كه روز اول از امپراطور بازديد كردم، امروز براى وداع رفته بوديم، امپراطور تا اطاق 2 استقبال كرد، دست هم را گرفته به كابينه امپراطور رفته روى صندلى نشستيم، سپهسالار هم نشست، خيلى صحبت شد بعد برخاستم، امپراطور تا دم پله آمد، بعد برگشت. ما رفتيم منزل، بلافاصله امپراطور به منزل ما بازديد آمد، باز من تا دم اطاق 2 استقبال كردم، دست هم را گرفته آمديم، در روى صندلى نشستيم، سپهسالار هم نشست، صحبت شد، بعد امپراطور وداع كرده رفت.
بعد از آن نونس پاپ آمد، اسمش «لوئى تاى اوبينى» بود، مرد زرنگ خوش محاوره [اى] بود، بعد از آن ايلچى كبير فرانسه آمد، اسمش «كنت دوگه» مرد قابلى [به] نظر آمد، سياحت زياد در شامات و آن صحراها كرده است و تفحص در پيدا كردن مسكوكات قديم و آثارهاى قديمى زيرزمينهاى شهرهاى خرابه هاى آن صفحات داشته است، مستشار خود را هم كه اسمش «رينگ» بود معرفى كرد.
بعد ناهار خورده سوار كالسكه شده، رفتم به باغ و عمارت شمبرون امپراطور، عضد الملك در كالسكه پيش ما نشسته بود، عكاسباشى، موچول خان بودند، رفتم با كالسكه توى باغ پياده شدم، دم درياچه و فواره هاى آب و بالاى آبشار كه به حوض درياچه مى ريزد و خيابانها و غيره خيلى گردش كردم. حقيقتا در فرنگستان به صفاى اين باغ كمتر ديده شده است، از ميان درياچه دو فواره مى جهد كه هريك سى و دو ذرع ارتفاع دارد و جستن مى كند، خيلى عجيب است و آبش هم زياد، انسان از تماشاى آن سير نمى شود و از بالاى سنگها كه حجاريهاى خوب كرده اند [350] آب مثل آبشار، خيلى وسيع و عريض پرصدا توى درياچه مى ريزد زن و مرد، بچه زيادى جمع شدند.
زنها و دخترهاى بسيار خوشگل داشت كه همه جا با ما همراهى مى كردند، هر نقطه كه مى رفتم حاضر بودند و ابدا خستگى نمى فهميدند.
ص: 236
رفتيم تا بالاى آبشار كه مشرف به درياچه و اين دو فواره عظيم بود، خيلى ايستاده تماشا كردم، بعد پايين آمده سوار كالسكه شده از چند آبشارها و غيره گذشتيم.
عماراتى در گوشه خيابانى از سنگ ساخته بودند، تقليد عمارت خرابه كرده بودند، دستى طورى ساخته بودند، ستونها و سر ستون و غيره كه يك آثار و عمارت خرابه ريخته پاشيده به نظر مى آمد كه هركس ببيند خواهد گفت كه چرا همچه عمارت خرابى را در همچه باغى گذاشته اند، اما عمدا اين طور ساخته اند و همين سنگهاى ستون و غيره شكسته را حقيقتا از جاهاى ديگر كه از قديم مخروبه شده است بخصوص آورده، اينجا عمارت خرابى بنا كرده اند، از بالاى آن و ميانه آن آبشار و آب زيادى مى ريزد.
بعد با كالسكه سربالا رفتيم براى بالاى تپه اين باغ كه تالار و ايوان و عمارت است كه مارى ترز بنا كرده است، بناى اين عمارت صد و سه سال قبل از اين است، همين كه بالا رفتم به عمارت نرسيده در زير عمارت باز درياچه بزرگى است، دورش چمن، گلكارى، يك سنگ تمام آب صاف از كنار دم درياچه به زور تمام وارد درياچه مى شود، مرتبه مرتبه چمن است و تپه كوچك تا بالا مى رود، به عمارت، من از آن بى راهه چمنها بالا رفته، داخل پله هاى تالار شدم توى تالار رفتم، آن طرف مهتابى بود رفتم آنجا، چشم اندازى داشت، به درياچه بزرگ ديگر و جنگل و چمن و غيره، باغ ديگر كه اين درياچه ها منبع همه فواره ها و آبشارهاى پايين باغ هستند كه اول ديدم، اسم اين قصر گلورينو است.
خلاصه بعد آمديم، نشستيم، قدرى عصرانه خوردم، اسباب ماشين اينجا هست، از طرفى مى چرخانند، از طرف ديگر سيم كشى است، سه نفر مى نشينند، يواش يواش مى رود بالاى پشت بام اين عمارت كه چشم انداز خوبى دارد. [351]. من ننشستم، آجودان مخصوص، عضد الملك، موچول خان را گفتم نشستند رفتند بالا، باز زود پايين آمدند.
ص: 237
بعد آمديم پايين كالسكه نشسته رفتيم باغ وحش كه در همين شمبرون است، پياده شديم، جمعيت زيادى از زن، مرد بود و اين زنهايى هم كه در باغ هر جا مى رفتيم مى آمدند، اينها هم تماما با مردها و بچه ها آمدند، پياده. دم باغ وحش پياده شديم، گردش كرديم، شير، پلنگ، خرس، فيل، كرگدن، زرافه، ميمون، گرگ، شتر، آهو، ارقاليهاى عجيب؛ لاما، كه حيوانى است شبيه شتر، بيزون كه گاوميش وحشى است، انواع طوطيها، قرقاولها و غيره و غيره و غيره ديده شدند. حيوانات عجيب دوتا ديدم، يك شير ينگى دنيا كه از شير متعارف خيلى كوچكتر است، جنس غريبى است، بسيار وحشى، چشم و سرش، دماغش به انسان شبيه است. ديگر يك جنس ميمون سياه رنگ كه چشمهاى درشت زردى براقى داشت، بسيار هم آرام و بى آزار بود.
خلاصه بعد از گردش باز سوار كالسكه شده رفتم باغ، پياده شدم، انواع گلها كه از گرمخانه درآورده با درختهاى عجيب در باغ چيده بودند تماشا كردم. خيلى گلهاى خوب داشت چون به حمام مى خواستم بروم ديروقت بود، رفتيم يك راست به همان حمامى كه سابقا رفته بودم. بعد از استحمام بيرون آمده يك سر به تماشاخانه رفتم، بعد سپهسالار و سايرين آمدند، امشب بازيها و پرده هاى عجيب و غريب آوردند و زنها به هيأت اجتماع با مردها خوب آواز خواندند، بعد از اتمام آمديم منزل.
پرنس كارلوس دوارسپرك كه رئيس مجلس وزراى دولت است روزى به حضور آمد، مرد پير فربه قابلى است، با عقل و هوش است، از طرف دولت در مشورتخانه عامه وكلاى ملت حرف زده دفاع مى كند.
تفصيل شهر وينه مختصرا از اين قرار است [352]:
شهر وين پايتخت اوسترياى سفلاست، شهر لينز پايتخت اوسترياى علياست.
سالزبورغ هم جزء اوسترياى علياست، وين شهرى است در توى گودى افتاده است و توى شهر خيلى پست و بلندى دارد. اغلب كوچه ها خيلى سرازير و سربالا مى رود، وقتى
ص: 238
كه از عمارت دولتى شهر كه منزل ما بود مى خواستم به عمارت شمبرون برويم همه را سربالا مى رفتم، برعكس برگشتن سرپايين، اطراف شهر تپه هاى بلند جنگلى واقع است و شهر از هر طرف سركوب دارد، اين است كه به هيچ وجه استحكامات و قلعه [اى] دور شهر نساخته اند چراكه خرج بى مصرفى است. در قديم دور شهر خندق و خاك ريز داشته است كه حالا هم آثارش گاهى پيدا مى شود، دور زمين خاك ريز خندق را به مرور يا فروخته است يا باغات و عمارات براى زينت و آبادى شهر ساخته است، كوچه هاى خوب وسيع دارد، همه كوچه ها از بزرگ و كوچك سنگ فرش بسيار خوب است، سه چهار تماشاخانه دارد، كالسكه زياد در شهر عبور مى كند، اما نه بقدر پاريس و برلن و لندن، ترامواى (1) و امنى بوس هم خيلى عبور مى كند، در كوچه ها از روى خط راه آهن اسبى، اما اين كالسكه هاى امنى بوس وين كوتاه و پست هستند و در بالاى كالسكه هم كسى نمى نشيند، همان يك مرتبه مى نشينند، كالسكه هاى پاريس راه آهن اسبى دو مرتبه و بزرگ و بلند است، وقتى كه مى آيد مثل يك كوه است، اما امنى بوسهاى وين چون همه از خط راه آهن مى رود كمتر خطر براى (2) پياده [ها] و كالسكه هاى كوچك ديگر دارد، اما مال پاريس اغلب علاوه بر اينكه از روى خط آهن مى رود از روى زمين هم مى پرند، به علت صافى و خوبى فرش كوچه ها، اين است كه اغلب پياده ها و كالسكه هاى ديگر را زير گرفته خرد مى كند و خيلى خطر دارد براى عابرين، شهر وين با چراغ گاز كه شب روشن است و خيلى هم گاز دارد.
«در همه شهر وين و اطراف كه ديده شد، در خاك اطريش يك نفر آدم بدگل ديده نشد، جميع زنها و دخترها و پسرها در كمال وجاهت و خوشگلى هستند، بدگل يا
ص: 239
اشخاصى هستند از زن و مرد كه پير شده اند يا خلقتا معيوب هستند، و الا همه خوشگل هستند، بطورى كه در هيچ جا ديده نشده است [353].
اما هنوز چراغ الكتريسيته اينجا معمول نشده است، كليساهاى زياد معتبر دارد، دوتاى از آنها خيلى آثار بزرگ است، يكى دو ميل بلند مثل برج دارد، يكى يك ميل كه خيلى بلند است و سرش تيز و از همه جا پيداست.
كليساى بزرگ موسوم به سنت اتين، طرز معمارى بناى آن به رسم گوتيك در سنه 1144 عيسوى بنا شده است و اين بنا يك دفعه از صدمه آتش سوخت. در سال 1329 مجددا در عهد رودلف 4 بنا شده است و هر دو برج بلند آن موسوم به Tours des Paiens يعنى برج پايان.
كليساى ديگر موسوم به كليساى اوگوستين، در سال 1327 بنا شده است، بعد به يك وسيله خراب شده، باز در سنه 1783 معمور شده است و در كليساى مزبور (1) قبور جميع طايفه امپراطور و اجدادش مدفون است و آن قبرها به صنعت قانواى معروف كه اولين حجار فرنگستان بود حجارى شده است، از آن جمله قبر آرشيدوشس مارى كريستين كه دختر مارى ترز است.
ميوه جات كه ديده شد در اين فصل، هلو دارد، اما خوب نيست، آناناس بسيار خوب داشت يعنى در گرمخانه عمل مى آورند، خيار دارد، اما مثل همه خيارهاى فرنگستان پوستش برآمدگيها دارد و مثل خيار ايران نيست، مزه ندارد. گرمك يعنى طالبى بسيار بدى دارد كه اغلب در سر شام و ناهار مى خورند. آلبالو، گيلاس بى مزه دارد، چيالك كوچك جنگلى دارد، انجير سياه دراز بدى دارد، زردآلوى خشك بى آبى دارد و همچنين ساير ميوه جات كه خوب نيستند، نه اين است كه در وين ميوه خوب نباشد، در
ص: 240
اغلب فرنگستان به علت رطوبت هوا و زيادى باران و كمى آفتاب ميوه خوب نمى شود.
مگر در گرمخانه ها به اهتمام زياد ميوه خوب به عمل بياورند، چنانچه در پاريس هلوى خوب بود و در انگليس هلو و شليل خيلى بهتر از همه جاى دنيا پيدا مى شود [354].
هواى وين هروقت ابر باشد و باران ببارد بسيار سرد مى شود، آفتاب باشد گرم است، يعنى در تابستان گردشگاههاى خوب دارد، باغها و پاركهاى متعدد، قهوه خانه ها و كلوپها اما به زيادى شهر پاريس نيست. كوچه ها و بلوارها را درخت كاشته اند، اما كوچه با درخت و خيابان درخت دار كم است، زياد نيست، روزنامه كه به زبان فرانسه چاپ مى شود دو نسخه است، يكى ساژرى دووين، ديگرى موسوم به دانوب است، اما همه روزه چاپ نمى شود، هفته [اى] يك مرتبه بيرون مى آيد، به زبان آلمانى هم چند روزنامه چاپ مى شود.
خلاصه روز سيزدهم 13 شهر رجب كه روز مولود حضرت امير المؤمنين عليه السلام بود به قصد ايران و تهران از خواب برخاستم.
در ساعت 11 قبل از ظهر امپراطور آمد، قدرى نشستيم. قبل از امپراطور وزير جنگ را خواسته بودم براى عمل ابتياع اسلحه و صاحب منصب و غيره با او خيلى حرف زدم.
خلاصه به اتفاق امپراطور برخاستم رفتم، همه صاحب منصبان و بزرگان دولت حاضر بودند. من و امپراطور سوار كالسكه شده به گار مشرق رفتيم، خيلى راه بود، جمعيت زيادى از زن و مرد به تماشا آمده بودند تا رسيديم به گار، با امپراطور وداع كرديم، نريمان خان كه وزير مختار ايران در وينه مقرر شده بود، ماند. نظر آقا هم براى قرارنامه صاحب منصبان و دادن پول، اسلحه و غيره در وين مى ماند.
راه آهن واگون و ترن مخصوص امپراطور است، سوت آخر را كشيد، با امپراطور و
ص: 241
ساير وداع مجدد كرده به راه افتاديم، من ناهار را توى واگون خوردم، سايرين منزل خورده بودند. به راه افتاديم شب را در گار راه آهن همان طور كه مى رفت خوابيديم، فردا صبح يعنى ده قبل از ظهر وارد سرحد روس شديم، اول از مملكت مراوى، دوم (1) از سيلزى، سوم (2) از گاليسى كه جزء لهستان متصرفى امپراطور اطريش است گذشتيم. در شهر اودربرق كه شهر كوچكى است و سرحد است با لهستان متصرفى پروس، نيم ساعت كالسكه ها ايستاده مردم رفتند پايين، در استاسيون شام خوردند. اين شهر اودربرق در مملكت سيلزى واقع است، در اين استاسيون [355] زنهاى بسيار خوشگل ايستاده بودند و جمعيت زيادى دور كالسكه ها بود. پايتخت مملكت مراوى شهر برون است كه جنگ معروف سه امپراطور كه در عهد ناپلئون اول شد در اوسترلتيز نزديكى اين شهر واقع شد و ناپلئون فاتح شد.
پايتخت سيلزى تروپو، پايتخت گاليسى لامبرك است كه شب گذشتيم و ديده نشد.
بعد از اينكه در اودربرق شام خوردند و رفتم، اول داخل خاك كاليسى شديم، در يك استاسيون ايستاديم، براى چند دقيقه، جمعيتى براى تماشا آمده بودند، نزديك غروب بود، شخصى سبزه رنگى، ريش توپى سياه كه به اهل مشرق زمين شباهت داشت. سبد بزرگ ميوه، زردآلو در دست داشت، مى فروخت، به صنيع الدوله گفتم پول بده از اين زردآلوها بخر بياور، دم كالسكه ايستاد، زردآلوفروش را صدا كرد، آن هم براى اينكه وقت تنگ و كم مانده است ترن حركت كند و مشترى براى ميوه او پيدا شده است به تعجيل دويد رو به واگون، پايش بند شد به ريل راه آهن و خورد زمين، سبد افتاد، كل زردآلوها ريخت روى خاك و گل، همه مردم يك دفعه خنديدند، مرد كه خفيف شد و
ص: 242
ايستاد، يك طرف خفت، طرف ديگر ريختن زردآلوها، با تعجب و تفكر زياد به زمين و زردآلوها نگاه مى كرد، من به صنيع الدوله گفتم تمام پول زردآلو را بده و حكم به غارت زردآلو بكن، همينطور شد. يك دفعه زن و مرد زيادى كه ايستاده بودند تماما ريختند روى زردآلو و فورا همه را جمع كرده خوردند و اين عمل هم يك خنده ديگرى به مردم داد.
خلاصه شب در توى واگون گذشت.
صبح كه برخاستيم، به شهر برودى رسيديم كه نزديك سرحد روس و آخر گاليسى است، فوج پياده ايستاده بود، موزيك مى زدند. مردم زيادى در استاسيون جمع بودند، آمدم پايين الى آخر صف فوج رفته آمدم توى واگون. گرانويل و ساير صاحب منصبان اطريش كه همراه بودند آمده مرخص شدند، ليكن الى رادزى ويلوف كه اصل سرحد است و از اينجا الى آنجا پانزده دقيقه با راه آهن طول كشيد تا رسيديم، باز آمدند.
خلاصه رسيديم به رادزى ويلوف، استاسيون روسها بود و صاحب منصبان و مأمورين روسيه آنجا حاضر بودند، فوجى ايستاد، موزيك مى زدند، پايين رفتيم، الى آخر صف سرباز، بعد آمده به كالسكه ها و ترن مخصوص امپراطور روس كه آورده بودند بالا رفتيم. اطاق ما بسيار خوب وسيع، خوش وضع بود و همچنين مال همه همراهان و همه كالسكه ها به هم راه داشت.
چون منچيكوف [356] ناخوش بوده است به عوض او جنرال آجودان كوشلوف مأمور شده بود از جانب امپراطور با همان خدمه و پيشخدمتهاى سابق و آشپزها و غيره و ميلوتى پسر وزير جنگ هم كه دفعه اول بود جزء مهمانداران حال هم آمده بود. حاكم ولخينى وكيف كه مرد بسيار معتبرى است حاضر بود، حضور آمد، التفات شد. در اينجا وضع خاك و زمين و مردم و رعيت، اهالى، قشون، حتى حيوانات، گاو، گوسفند و غيره بالمره عوض شد و تغيير كرد كه هيچ شباهتى به طرف نمستان و آلمان و غيره نداشت.
ص: 243
خلاصه بارها و غيره را از آن ترن اطريش حمل به اين ترن كردند، مدتى طول كشيد و در آوردن بارها و غيره از آنجا به اينجا قال مقال و هيجانى در همراهان پيدا شد. بعد از اندك وقتى همه گار منظم شده جابجا شدند، ترن رو به ولاد قفقاز حركت كرد.
از مملكت اطريش كه گذشتيم اهالى هر ملك را وضع ديگر ديديم يعنى ممالك متعلقه به اطريش را الى سرحد روس طوايف مختلفه و هر طايفه لباس على حده داشتند، خيلى يهودى بودند و رعاياى اين طرف بالنسبه به اطراف وين فقيرتر و پريشان تر بودند و رفته رفته آبادى ها هم كمتر مى شد، اما همه صحراها سبز و خرم، پرگل و جنگل و اقسام زراعت را در كمال خوبى كاشته بودند، خيلى زياد و منظم. اول درو گندم بود، اما از وين كه درآمديم رفته رفته به سمت مراوى و سيلزى و گاليسى هوا سردتر و ييلاق تر مى شد، بطورى كه در بعضى جاها گندم و جو سبز بود و هيچ آثار زردى نداشت. لباسهاى اهالى اين طرفها از زن و مرد خيلى عجيب است.
خلاصه رانديم، اينجاها وضع صحراها و غيره بالمره بانمستان تغيير كرد، زراعت طور ديگر است، اما هر جا را كه توانسته اند كاشته اند، از هر قسم زراعت، باقى ديگر چمن و مرتع است و گل زياد، اينجاها هم بعضى جا درو مى كردند، بعضى جا هنوز سبز بود، نرسيده بود. در اغلب استاسيونهاى شهرها و جاهاى معتبر جمعيت زياد و نظام و موزيك حاضر بودند كه پايين آمده گردش مى كرديم. سه شب تماما در راه آهن خوابيديم، يعنى با خاك اطريش 4 شب خوابيديم، الى ولاد قفقاز.
سه ساعت [357] به غروب مانده وارد ولاد قفقاز شديم كه اين چهار شبانه روز متصلا در حركت و راندن بوديم، مگر همان توقف هاى معينه استاسيونها، نود و نه ساعت از وين الى ولاد قفقاز يا نود و شش ساعت مسافت بود، شش ساعت او را ايام توقف
ص: 244
ص: 245
استاسيونها و غيره فرض مى كنم، نود ساعت اتصالا در حركت بوديم، ساعتى هفت فرسنگ راه مى رفتيم كه از وين الى ولاد قفقاز ششصد و سى فرسنگ است، در 4 شب و سه روز طى شد، اما حركت اين چند شبانه روز خيلى زحمت داد، بخصوص دود زغال سنگ كه سينه ها را اذيت كرد و دست و روها را سياه و در خوابيدن شب خيلى زحمت دارد، روى نيمكت كوچك كه درست جابجا نمى شود انسان، اما الحمد لله من در كمال استراحت مى خوابيدم و بسيار خوش مى گذشت، اما نيمكتها و اطاقهاى نوكرها كوچك بود، شبها اغلب مى افتادند روى زمين و درست نمى توانستند بخوابند و باز اين ترن روسها از همه ترنهاى ساير فرنگستان وسيع تر و بهتر است، اما تماشاى صحراها و آباديها و گلها و چمنها و ايلخيهاى اسب، ماديان، گوسفند، گاو، خوك، مرغابى، غاز، مردم جوربه جور، طوايف مختلفه، لباسهاى مختلف آن قدر خوب و دلچسب بود كه انسان نمى خواست هيچ كارى بكند مگر متصل سرش از پنجره كالسكه بيرون باشد و تماشا كند. اول بهار كه از اين صحراها به طرف مسكو و پطرزبورغ رفتم هنوز صحراها درست علف و گل درنيامده بود، حالا كه دو ماه گذشته است، كل صحرا، تا چشم كار مى كند، انواع اقسام گل است كه در هر ده قدم مى توان صد قسم و رنگ گل چيد، علف و گلها آنقدر بلند بودند در بعضى جاها مثل جنگل، اغلب صحراها مالامال از گل پنيرك سفيد بود و همچنين گلهاى زرد و سرخ و بنفش و آبى. در خيلى از صحراها بخصوص نزديكى ولاد قفقاز، ختمى هاى زردرنگ گاهى آن قدر بود كه چشم خيره مى شد، ختمى گلى بسيار بسيار خوشرنگ به رنگ شكوفه هلو و به همان اندازه هم زياد بود، از گل و سبزه يك محشرى بود.
خلاصه از شهر كيف شب گذشته بوديم يعنى نصف شب و در خواب بوديم. اهل شهر چراغانى بزرگى كرده بودند و همه در استاسيون آمده بودند، بسيار تأسف خوردم كه چرا نشد روز باشد و اهل شهر را ببينم و گردش كنم. روز ديگر به شهر كورسك
ص: 246
رسيديم، از دور خيلى شهر قشنگى به نظر آمد، در روى دو تپه بزرگ واقع است، خانه ها و دره، ميان آن دو تپه هم خانوار است، كليساهاى بزرگ خوب دارد و باغات و جنگل و سبزه توى شهر و اطراف زياد است، رسيديم به استاسيون، حاكم قلمى غايب بود، نايب الحكومه كه جوان معقولى بود با حاكم نظامى و صاحب منصبان [358] زياد و فوج و موزيك، زن و مرد تماشاچى زيادى در استاسيون حاضر بودند، پياده شدم، الى آخر صف نظام رفته احوال پرسيدم، اوّرا كشيدند، بعد درشكه حاضر كردند، سوار شدم، نايب الحكومه كه جوانكى بود، او هم در جلو ما نشست، رفتيم در شهر گشتيم، اسم نايب الحكومه كراسنوپوتسكى، رودخانه سيم كه از زير شهر مى گذرد چندان بزرگ نيست، آبش هم لجن آب بود، از پل او گذشتيم، سربالا رفتيم، تا به دروازه شهر نرسيده از كوچه و وسط شهر رانديم، سنگفرشهاى كوچه بسيار درشت و ناهموار بود، درشكه را تكان بدى مى داد، اغلب اهل شهر در استاسيون راه آهن براى تماشا رفته بودند، شهر خلوت بود. در باغ عامه شهر پياده شده قدرى گشتيم، باغ كوچكى بود، شهر چندان بزرگ نيست، بايد سى و پنج هزار نفر تخمينا جمعيت داشته باشد. تازه اول خيار تازه و آلبالو و غيره بود، بعد باز سوار شده برگشتيم به كالسكه بخار. ميرزا عبد الوهاب گيلانى كه فسخ عزيمت مكه كرده به ايران مى رود، همراه بود او و پسرش و دندانساز اينبند و باغبانهاى فرانسوى و بنّاهاى ايرانى كه در پاريس كار مى كردند و چند نفر ديگر از اين ترن پياده شدند كه از راه ديگر به سارتيسين و حاجى طرخان رفته به ايران بروند.
رانديم تا رسيديم به استاسيون مارينو، ايستاديم، حكيم الممالك را كه از وينه با بارهاى دولتى و غيره پيش تر فرستاديم به ولاد قفقاز برود، از سرحد روس تلگراف شد كه نرود و برود به سارتيسين و حاجى طرخان، بيايد. پطروفشكى به كشتى ما ملحق شود، حكيم را اينجا ديديم، بعضى فرمايشات شد، ميرزا احمد قونسول حاجى طرخان هم از اينجا با حكيم با هم رفتند، چون ميرزا احمد در سفر همه جا همراه سپهسالار بود.
ص: 247
خلاصه بعضى بارها هم در كورسك گذاشته شده بود، حكيم الممالك رفت به كورسك كه آن بارها را هم برداشته با دندانساز و ميرزا عبد الوهاب و غيره بروند حاجى طرخان.
بعد از معطلى نيم ساعتى باز رانديم، يك ساعت از شب گذشته به شهر خركوف رسيديم، حاكم شهر و كل صاحب منصبان و فوج موزيك و زن و مرد در استاسيون حاضر بودند. رفتم پايين، الى آخر صف نظام، احوالپرسى شد، اورّا كشيدند، بعد سوار درشكه شده رفتم گردش شهر، باران مى آمد، اگرچه چراغ گاز خيلى در شهر مى سوخت، اما تاريك و سرد و باران بود، زود برگشتم به راه آهن خواستم حركت كنم، گفتند سپهسالار [و] امين السلطان عقب شما رفتند شهر، ما را در شهر گم كرده بودند، خيلى معطل شديم تا رفتند، آنها را پيدا كرده آوردند، رانديم، شب را در راه آهن گذشت [359]. صبح باز تماشاكنان صحراها را مى رانديم، همه سبز و كل حاصل خرم بود، تا رسيديم به كنار درياى آزوف و به شهر تغان روگ.
يك ساعت و نيم از ظهر گذشته بود در استاسيون صاحب منصبان و حاكم و غيره و فوج نظام به همان قاعده هاى سابق ايستاده بودند، پياده شدم، احوالپرسى شد، سوار درشگه شدم، رفتم شهر، سپهسالار و غيره در ركاب بودند. رفتيم به خانه محقر كوچكى كه امپراطور الكساندر اول در آن خانه وفات كرده بود، همان صندليها و همان ميزها و اسباب اطاق به همان وضع كه در آن اوقات بوده است نگاه داشته اند، و به هيچ وجه تغييرى نداده اند، و چون الكساندر بسيار مقدس بوده است در همه سفرها و جنگها اسباب عبادت كليسايى از قبيل صورت حضرت مريم و عيسى و غيره در روى چوب و پرده همراه داشته است كه در وقت نماز استعمال مى كرده است. همانها را از نصف آن اطاق گذاشته اند و دور محلى كه همانجا فوت شده است روى فرش از ميل آهنى خط كشيده مفروض كرده اند، نصفش پشت اسباب عبادت است، قدرى بيرون است كه ديده
ص: 248
مى شود، دو شمعدان بزرگ آنجا هست با شمعهاى كلفت و انجيل و غيره.
ايستاديم و اين مكان را در مملكت روسيه خيلى مقدس و محترم مى شمارند، فى الحقيقه هم همينطور است، امپراطور الكساندر گذشته از اينكه پادشاه بزرگى بوده است و با ناپلئون و فرانسه و عثمانى و غيره جنگهاى زياد كرده است و دو دفعه با سلاطين اروپا معا داخل پاريس شده است، مردى بوده مقدس و خداترس و بعد از اتمام جنگ فرانسه و ناپلئون از شدت خستگى آمده بود در اين شهر انزوا گرفته عبادت مى كرد، در همين جا ناخوش شده فوت شد، در سن 48 سالگى، اطاقهاى ديگر هم داشت، مثل خوابگاه امپراطريس زنش و غيره، به همان حالتها مانده است.
بعد آمديم بيرون، بلندى بود كه درياى آزوف پيدا بود، اما آبش به علت كمى عمق، بسيار بدرنگ است، در ايام جنگ سباستوپول (1) كشتيهاى كوچك انگليس و فرانسه از دهنه تنگه كرچ كه قلعه محكمى بوده است گذشته داخل اين دريا شده شهر تغان روگ را بمباران (2) كرده يعنى خمپاره زده خيلى خرابى رسانده بودند به اين شهر، شهر چندان بزرگ نيست و وضع كوچه ها و دكاكين و غيره شبيه به ساير شهرهاى روس است. قدرى اين شهر در بلندى واقع شده است، حمل غله و گندم زياد از اين شهر به ممالك خارجه مى كنند و تجارت عمده ايست اين همه گندم و جو كه در روسيه مى كارند، از مصرف خودشان خيلى زيادتر است، كشتى كشتى از اين شهر و شهر رستف (3) حمل به درياى سياه شده به اروپ و غيره مى رود. شهر رستف هم در كنار رود دون واقع است كه به همين درياى آزوف مى ريزد و از اين شهر دهنه رودخانه دون [360] كه به دريا مى ريزد
ص: 249
پيداست، با دوربين، اما شهر رستف قدرى بالاتر است، پيدا نيست، فاصله اين شهر با رستف گويا بيست فرسنگ كمتر باشد. خلاصه آمديم به راه آهن، رانديم، خيلى راه از نزديكى دريا مى رفتيم. اين درياى آزوف اگرچه وصل به درياى سياه است اما در حقيقت مى توان گفت كه خود درياچه على حده ايست در قلعه و بندر كرچ تنگه بسيار باريكى است كه آب بحر سياه داخل اين دريا مى شود.
خلاصه رسيديم به شهر رستف، اين شهر در كنار رودخانه دون واقع است و حكومت على حده ايست. حاكم شهر و ساير صاحب منصبان و غيره حاضر بودند، يك فوج توپخانه حاضر بود، الى آخر صف رفتم، موزيك زدند، به اطاقهاى امپراطور كه در نزديك استاسيون است رفتم، قدرى نشستم، بستنى و غيره خورده آمدم به گار، رفتم توى كالسكه خيلى ايستادند، زن، مرد جمعيت زيادى بود، بعد رانديم قدرى كه رفتم از پل بزرگ آهنى خوبى كه روى رودخانه بسته بودند گذشتم، كشتيهاى بادبانى تجارتى كه حمل گندم و غله به خارج مى كنند خيلى روى رودخانه ايستاده بودند، قدرى كه دور شديم تمام شهر كه در روى تپه كشيده شده واقع است، پيدا شد، خيلى آبادى دارد و شهر طولانى پرخانوارى است و قشنگ و خوش منظر، از دور به نظر مى آيد، قدرى كه رفتم زمينها باتلاق و مرداب است و كمپانى راه آهن اينجا خيلى كار و خرج كرده است، تا راه ساخته است، خاك خشك دستى بايد چقدرها بريزد كه زمين سفت شود و روى او را سنگ فرش كرده روى آن رايل بگذارد، باز هم الان عمله زيادى كار مى كردند، بلكه متصلا بايد كار كنند و الا بسيار خطرناك راهى است، از يك مردابى كه هزار ذرع بيشتر طول داشت يك پل بسيار كم عرض باريكى ساخته بودند كه اين همه كالسكه بخار و ترن ما از روى آن گذشت. بسيار بسيار اسباب وحشت شد كه يك دفعه ترن سنگينى كرده پل خراب شود چه خواهد شد. الحمد لله تعالى بى خطر گذشتم، اما اين راه خيلى احتياط دارد، دو فرسنگى كه مى رود راه خوب شده محكم شد. رانديم، همه جا تا به همان
ص: 250
تاريخ كه نوشته شد وارد ولاد قفقاز شديم. در استاسيون آخرى كه بايد برسيم به ولاد قفقاز ايستاديم.
گفتند پسر بهمن ميرزا مى خواهد حضور بيايد، احضار شد، محمد على ميرزا نامى، جوانى بسيار خوب، معقول، لباس صاحب منصبى روس پوشيده بود، در جنگ عثمانى همراه قشون روس در سمت الرزنة الروم بوده است. زخم جزيى هم برداشته است، مى گفت چندى حاكم حسن قلعه عثمانلو بودم، گريه كرد و ميل داشت همراه ما به ايران آمده نوكرى كند، گفتم چون مهمان امپراطور و در خاك روس است [361] بايد اذن و مرخصى از امپراطور بگيرد.
جنرال ماژور وله حاكم استووراپل، بازيسرمان، (1) نايبش و غيره به حضور آمدند. اين حاكم هر دو پايش از چوب است و يك عصايى را هم در دست دارد، راه مى رود، وقتى اين جنرال سرهنگ بوده است در اردوى مشق كه جانشين قفقاز به سركشى رفته بود در مراجعت اين جنرال با بعضى صاحب منصبان ديگر سر راه ايستاده بودند. اسبهاى كالسكه جانشين رم كرده به چهار نفر صاحب منصب مى خورد و آنها را به زمين مى اندازد، سايرين چندان صدمه نديدند، اما اين پاهايش زير عراده مانده خورد شد، هر دو پا را بريدند، صحّت يافت، حالا در كمال صحت و جوان بابنيه ايست و حاكم استووراپل است و داماد پرنس مرسكى است.
دو شب در ولاد قفقاز مانديم، حمام كوچكى مال حاكم بود، رفتم همان كالسكه چاپارى كه از كنار ارس سوار شده بوديم الى ولاد قفقاز آورده بودند، سوار شدم، بسيار خراب و كثيف شده بود، فنر شكسته بد، گفتم عوض بكنند.
شب را بعد از شام رفتم به باغ عمومى شهر كه باغ وسيعى است، اهل شهر چراغان
ص: 251
كرده و بال داده بودند، سپهسالار، [و] سايرين بودند، جمعيت زيادى از فرنگى، ايرانيها كه در اينجا كسب و تجارت مى كنند و غيره بودند. همه صاحب منصبان روس هم بودند.
وارد تالارى شبيه به كلاه فرنگى كه از چوب ساخته بودند شديم، در بالا صندلى گذاشته بودند، نشستيم، زنهاى معتبرين و صاحب منصبان همه در تالار پر بودند، يك دسته خواننده زنانه با يك معلم مرد كه كمانچه هم مى زد حاضر بودند، خواندند، بعد زنها و مردها رقص كاملى كردند، بعد از اتمام مجلس آمديم منزل.
اين هر دو شب كل شهر را چراغان كرده بودند و همه جا را با بيرقهاى الوان زينت داده بودند، در همه جاى مملكت روسيه گل آفتابگردان زياد مى كارند، معلوم شد كه تخم او را همه رعيتها و بخصوص زنها متصل در دهن با دندان شكسته مى خورند، اسم اين گل در فرانسه اين است كه نوشته مى شودLe Tournesol .
خلاصه روز شنبه 19 از ولاد قفقاز در ساعت 9 قبل از ظهر حركت شد، همه صاحب منصبان و مردم حاضر بودند، سوار كالسكه شده رانديم، قزاق مخصوص امپراطور پهلوى كالسكه چى نشست، قزاقهاى ديگر پيش و پس و پهلو را گرفته رانديم و در هر چاپارخانه كه اسبها عوض مى شدند دسته سوار قزاقها هم عوض مى شدند و اين قزاقها همه از قزاقهاى ايالت ترك است كه عبور مى كنيم، در ايالت ترك كه قزاق و طايفه چچن با هم مخلوط مى نشينند [362] كه پايتختش همين شهر ولاد قفقاز است و جزء حكومت جانشين قفقاز است، بيست هزار سوار قزاق دارند. اغلب هم حالا مأمور اردوهاى طرف عثمانى بودند و هستند. طايفه چچن چون همه مذهب شافعى دارند و اسلام هستند براى اينكه تنها نباشند چون بسيار مردمان جور شرور رشيد هرزه هستند، قزاقها را آورده در دهات و اين نواحى با آنها هم كوشن و مخلوط كرده اند كه نتوانند هرزگى كنند،
ص: 252
باوجوداين در همين جنگ آخر با عثمانلو بعد از شوريدن بعضى از طوايف چركس و داغستانى حوالى سوخوم قلعه، اين چچنها هم بناى شرارت و هرزگى گذاشتند و از خودشان رئيس پيدا كردند تا اينكه بعد از چند جنگ، دولت روس همه را تنبيه و سياست كرده آرام شدند. بسيار مردمان قوى بنيه هستند و بسيار احمق هستند، مثل حيوانات مى مانند، لباسشان شبيه به قزاق است، بلكه اصل لباس لزگى (1) و چركسى اين است. قزاقها اقتباس كرده اند، خيلى بلند قامت و بسيار قوى بنيه و درشت استخوان هستند، زنهاشان اغلب لباس قرمز مى پوشند، وضع لباس زنهاشان بعينها مثل طوايف تركمان است، خودشان هم كمال شباهت صورى و معنوى به تركمانها دارند و اصل اين طايفه از طوايف مغول (2) است كه بعد از قتل و غارت ايران و تركستان از راه قفقاز به اين زمين صحراى روسيه آمدند و اينجاها از همان وقت سكنى گرفتند، چون اين صحراها پرعلف است براى مال چرانى و گله نگاهدارى و پرورش ماديان و ايلخى بهترين جاهاى دنياست. به همان سبب مانده اند الى حال. در ايالت ترك بايد صد و بيست هزار نفر طايفه چچن باشد، اما قزاق هم كه مخلوط به اينهاست هيچ كمتر از چچن نيستند، برحسب قوت بدن و سلامت مزاج و رشادت و سوارى است بلكه از چچنها هم بهتراند، اما چون دولت از قزاق سوار و نوكر مى گيرد و از چچنها نوكر نمى گيرد، اين است كه قزاقها تربيت شده در علم سوارى و غيره از آنها برترى دارند، اما از چچنها در وقت ضرورت نوكر چريك مى گيرند.
قزاقها در دهات كه نشستند زراعت مى كنند به هيچ وجه ماليات نمى دهند، مالياتشان همان سوار است [363] اسب و لباس و قمه و زين، يراق و طپانچه پاى خودشان است،
ص: 253
اسلحه تفنگ و قورخانه را دولت مى دهد، در سفرها جيره هم مى دهند. زنهاى قزاق ها هم بعينها صورتا شبيه به تركمان هستند اما لباسشان به طرز روس و ارامنه است. در ميان مردها و زنهاى قزاقها و چچن رنگهاى الوان پوشيدن بسيار مرغوب است. سرخ، زرد و غيره. قزاق و چچن خيلى اعتقاد به ريش زياد دارند، اغلب ريش بلند بزرگ دارند، اما رنگ ريش هم اغلب بور و زرد است.
خلاصه رانديم. ديشب خيلى باران آمده بود، زمينها گل و بى گرد و خاك بود، امروز الى منزل كه اسمش گروزنوآى است صد و چهار (1) ورس روسى است كه تقريبا 14 چهارده فرسنگ است. الى سه فرسنگ كه رانديم صحراى صاف و همه پر از گل سفيد و زرد و آبى و غيره بود، صحرايى بود مثل بهشت. بعد كم كم هر ده ماهورها نزديك به هم شد. به رودخانه كوچكى رسيديم، اسمش سونجا است. پلى داشت، گذشتيم، به ده ناصر كورت كه سكنه آنجا طايفه آنقوشها هستند رسيديم كه از همين ده قزاق و چچن مى نشينند، الى آخر آنقوش [كه] تيره [اى] از طايفه چچن است و زمين اينجاها عوض مى شود، از آن زيادى گل و طراوت (2) افتاد، الى گروزنوآى صحرا سبز و خرم است، اما مخلوط به خارشتر و ساير بوته و علفهاى هرزه.
دست راست همه جا رودخانه سونجا از دور مى رود. آن طرف رودخانه صحرايى جنگل است، اما نه بلند، بعد از آن الى دو فرسنگى مى رسد به تپه هاى بزرگ شبيه به كوه كه همه جنگل است، پشت سر اين تپه ها خيلى دورتر سلسله كوه بزرگ بلند قفقاز است كه از درياى سياه الى بحر خزر كشيده شده است و هميشه اكثر اوقات قله هاى اين كوهها مه و ابر است و نمى شود ديد. كمتر اتفاق مى افتد كه اين كوهها از مه و ابر خالى باشد و
ص: 254
اين رودخانه كه از دست راست مى گذشت از دور بود و ديده نمى شد و داخل رود ترك شده به درياى مازندران مى ريزد.
خلاصه ناهار را در ده اسلپ زاوزگايا كه ده قزاق نشين است خورديم، اسبها عوض شدند، ده بزرگى است و اين دهات وضع غريبى است، ديوار باغها همه از چپرهاى بلند چوبى است، كوچه ها طولانى راست و عريض اما خانه و آبادى تك تك است اين ده دو هزار نفر جمعيت دارد، جايى براى ما درست كرده چادر را فرش كرده بودند. زن و مرد قزاق و غيره و صاحب منصبان همراهان و غيره جمعيت خيلى بود. ناهار خورديم، ساز و آواز خواندند، رقصيدند [364] رقص لزگى مى كردند، ساز يك شاخ گاو بود كه سوراخ گذاشته بودند، صداى سرناى خوب مى داد، يك دايره هم دست جوانى بود، شخص ديگر با دو چوب او را مى زد. سايرين دست مى زدند، يك نفر پسر يا مرد با يك دختر مى رقصيدند، آن پسر يك دستش قمه برهنه دست ديگر طپانچه، قمه را به پيش و طپانچه را به عقب دختر گذاشته مى رقصيدند، خيلى رقصيدند زدند، خواندند.
بعد از ناهار سوار شده رانديم، دو ساعت به غروب مانده به گروزناى رسيديم كه منزل شب است، اردويى اينجا از سالدات روس بود، صاحب منصب زيادى بودند جمعيت زياد از ايرانى، تجار كه اينجا تجارت مى كنند و روسها و قزاق و چچن و غيره و غيره بودند. زنهاى صاحب منصبان روس كه شباهت به خانمهاى فرنگستان داشتند خيلى بودند. پياده شديم، از صف نظام گذشتيم، فوج كه اينجا ايستاده بود موسوم به فوج الكسى پسر امپراطور است، بسيار خوب فوجى بود، مشق كرده موزيك زدند، از جلو ما گذشتند، سالداتهاى اوردنانس آمده راپورت دادند و اين قسم به زبان روس پيش فنگ زده تكلم مى كنند:
واشى شاخسكى ولى چيپتوافس آبستايت بلاغو پالوچنو يعنى: اعليحضرت پادشاه شما همه چيز بجاى خود مستقيم است.
ص: 255
خلاصه آمديم اطاق عمارت. اين عمارت را مارشال باريناتسكى ساخته است.
عمارت خوبى است، پنجره ها به يك باغى باز مى شود، اما پشت پنجره ها و باغ آن قدر جمعيت زن و مرد بود براى تماشا كه نمى شد پنجره را باز كرد، همه همراهان هم در اين عمارت منزل كردند، شب را در باغ موزيكان زدند، سالداتها خواندند، رقصيدند دهل زدند، انواع، اقسام خوانندگى و رقص كردند، خيلى خوب و باتماشا بود. اينجا يك قصبه بزرگى است. در حقيقت محل اردوى قشونى است، هميشه اينجا قشون و صاحب منصب زياد هست، براى نظم صفحات داغستان و چچنها و غيره، يك پشت بندى است و اصل بناى آبادى اينجا را سردار يرملوف كه در ايران معروف است كرده است، حالا كم كم تجارتگاه هم شده است، جمعيتش سواى قشون هفت هزار نفر است، سه چهار هزار نفر [365] قشون هميشه اينجا هست، هوايش گرم است، خيار خوب و هندوانه هم داشت، خربزه كوچك بد دارد، سيب ترش دارد، ذرت زياد اينجاها مى كارند، دانه اش را آرد كرده نان مى خورند.
از ولاد قفقاز سه فرسنگ كه مى رود، اول به ده ناصر كرت مى رسد كه سكنه آنجا آنقوشها هستند، كه تيره [اى] از طايفه چچن است.
دوم (1) برسوكى قزاق نشين است، بعد از آن ناظران است، سكنه اش قزاق است، قلعه كوچكى در ساحل رود سونجاى روسها ساخته اند، ساخلو سالدات هميشه آنجا هست، قراولخانه هاى چوبى بلند كه با نردبان بالا مى رود، اغلب در راهها ساخته اند كه هميشه يك نفر تك قراول آنجا ايستاده ديده بانى مى كند. بعد از آن ده پليف است، قزاق نشين است، بعد قره بلاغ قزاق نشين، بعد از قره بلاغ تا ايتس گاّيا قزاق نشين دست راست خارج از جاده بود، بعد اسلبزاووزگايا قزاق نشين است، بعد ميخائيلو فسگايا قزاق نشين است،
ص: 256
بعد ساماشكى، بعد شامايورت، بعد زاخانيورت، بعد آلخان يورت، بعد گروزنوآى كه منزل بود 1819 عيسوى يرملوف سردار ساخته است.
امروز 14 فرسنگ راه آمديم.
از گروزنوآى حركت شد، در ساعت ده قبل از ظهر به راه افتاديم، دو فوج تمام سر راه ايستاده سلام زدند، اورّا كشيدند، جمعيت هم زياد بود، از قصبه خارج شديم، صحرا مثل ديروز است، از علف هرزه و خار زياد و گل ختمى زرد، قرمز و ساير گلها مخلوط است، گاهى بالمره خار مى شد، گاهى مخلوط به گل و جنگل كم و بوته زرشك و غيره [366].
دست راست به مسافت نيم فرسنگ تپه ها بود كه جنگل داشته اما انبوه نبود، پشت تپه ها به فاصله دو فرسنگ، سه فرسنگ منتهى به كوه رشته بزرگ قفقاز مى شود و دست چپ هم به فاصله دو سه فرسنگ دورتر تپه و ماهور بود تا به اوماخان يورت رسيديم كه ناهار آنجا خورده شد. يعنى بعد از يك آبادى و چاپارخانه كه اسب عوض شد به اينجا رسيديم و از رودخانه ارقون گذشتيم. پل خوب آهنى داشت، آبش زياد بود، اما گل آلود [و] بد، اينجاها كلا طايفه چچن مى نشيند، ديگر قزاق اينجاها مسكن ندارد، سربازخانه و محكمه روسها اينجا داشتند، يك فوج سالدات و قزاق ساخلو هستند، در چادرى كه براى ما در ميان آبادى زده بودند و اسباب ميز و ناهار حاضر كرده بودند پياده شديم، هوا خيلى گرم بود، جمعيت زيادى از هرجور بودند، روس، قزاق، چچن، لزگى و غيره و غيره. زنهاى چچنها خوشگل بودند و يك چارقد بزرگ سياه رنگى اغلب در سر داشتند، قبا و شلوارشان به ارمنى و غيره مى ماند. اسباب نقره زياد، زنها و دخترها زينت خود كرده بودند. لباس اين زنها به چند طايفه مى ماند، هندى، گبر، تركمان.
ص: 257
دايره، سرنا (1) زدند، همه زنها و پسرها، مردها حاضر رقص بودند، فورا بناى رقص و آواز را گذاشتند، يك دسته زن و مرد چچنها مى رقصيدند، دسته ديگر قزاقها، خيلى تماشا داشت. مردهاى چچنها بسيار قوى بنيه و درشت استخوان هستند، همچنين زنهاشان و هيچ چچنى نيست كه اسلحه نداشته باشد، از بچه الى بزرگ، كوچك حتى چوپان، دايم يك قمه در كمر و يك طپانچه دراز چخماقى در پشت به شال كمر و ده تير باروت در قطارهاى سينه دارند.
خلاصه بعد از ناهار ايستاديم، باز خيلى رقصيدند، بعد سوار كالسكه شده رانديم تا رسيديم به منزل كه قاصديورت مى گويند. از اينجا كه ناهار خورديم هيأت صحرا و كوهها عوض شد، آن ماهورهاى دست راست و چپ كه نوشته بودم در ناهارگاه نزديك شدند، به راه بعد از آن دست چپ الى هرجا كه چشم مى ديد، صحرايى بود صاف، بدون تپه و كوه ليكن پرعلف و پرخار [367] و پرگل و تك تك بوته زرشك و بوته درختهاى جنگلى كه قديم جنگل بزرگ بوده است و بريده اند، حالا از ريشه بالا آمده است اما بلند نيست. دست راست به فاصله نيم فرسنگ كمتر تپه هاى پست كه همه جنگل است اما نه پربلند همين قدر است كه تپه را از برگ سبز پوشانده است. پشت اين تپه ها به مسافت زياد، باز همان رشته كوه بزرگ قفقاز است و الى منزل به همينطور بود، اما كم كم كه رانديم طرفين راه هم الى چند فرسخى جنگل انبوهى شد، اما درختهاى بلند نداشت، هيچ حيوانى در اين صحراها بجز قمرى نديدم و بعضى مرغهاى كوچك ديگر.
همينطور به هر ده و آبادى كه مى رسيديم خواه اسب چاپارى كالسكه ها عوض بشود يا نشود جماعت چچنها ايستاده بودند با زنهاشان و غيره، نان و نمك، هندوانه، خيار روى ميزى گذاشته بودند، ما قدرى ايستاده احوالپرسى مى كرديم. خواه اذن داده شود يا
ص: 258
نشود. زن و مرد فورا در صحرا اسباب رقص و خواندن را عمل آورده مى رقصيدند، مى خواندند. باوجوداين زنهاشان با كمال خجالت و حجاب رقص مى كردند.
اين صحراهاى چچنها و رودخانه و آبهاشان بسيار مغموم و دل تنگ است، همه يك وضع است و يك طور، كوهها و صحرا و حالت اينجاها مفرّح نيست بلكه دلگيرى مى آورد. وضع و طرح دهات و آباديها و كوچه ها و وضعها همه يك جور است.
خلاصه دو ساعت مانده وارد منزل قاصديورت شديم پرنس دالغوروكى آجودان امپراطور كه كماندان ميليتر اين صفحات است با همه صاحب منصبان و فوج و موزيكان حاضر بودند، الى آخر صف فوج رفته احوالپرسى كرديم، اين فوج به اسم مارشال باريناتسكى است، مشق كرده از جلو گذشتند. طوايف مختلفه غريبى هم جمع بودند، چچنها كه رعيت اين نواحى هستند، يهوديها كه اينجا تجارت مى كنند، قزاقها، روسها كه اينجا سكنى دارند يعنى اهل قشون و نظامى و زنهاى معتبر كه زنهاى صاحب منصبان متوقف اينجاست، تجار ايران، از اهل شيعه، شهر قزلر كه براى آمدن حضور آمده بودند با يك نفر آخوند. شهر قزلر [كه] در هشت فرسنگى اينجاست و در كنار رود ترك واقع است [368] و همه اهالى اين شهر شيعه مذهب هستند. هواى اينجا خيلى گرم بود، قدرى هندوانه خوردم، موزيكان زدند، باز سالداتها رقص كرده، آواز خواندند. اين پرنس دالغوروكى برادرزاده دالغوروكى وزير مختار روس كه در عهد شاه مرحوم و مدتى هم در سلطنت ما در تهران بوده است [مى باشد].
دهات عرض راه:
اول اوستاردكوردوى كه [هنگام] عبور از رود ارقون ديده شد، روسها قلعه كهنه دارند اينجا و هميشه ساخلو سالدات آنجا هست. بعد از آن به فاصله يك فرسنگ رودخانه چوكا بود، پل نداشت، آبش كم است و بد. به ده اوماخان يورت رسيديم، رودخانه كدرمز از نزديك او مى گذرد، بعد از آن ده اليسّى سو كه آبش بد و گوگردى است و همان آب را
ص: 259
مردم مجبورا بايد بخورند، بعد از آن به قاضى يورت، بعد از طوايفى كه مى نشينند از تيره چچن طايفه نوبردى و خوش گلدى، از آنجا به ده گرزل، از آنجا از رود آقسو عبور شد.
كالسكه را به آب زدند، آبش بدرنگ و گل آلود است. از آقسو به آن طرف تيره كوميك مى نشينند كه جزء چچن است. بعد از رود سمان سو عبور شد كه واقعا آبش بسيار بد است. بعد از رود يارقسو عبور شد، آبش خيلى است اما بدرنگ بد، كالسكه را به آب زدند، به قاصديورت كه منزل است رسيديم، چچنها سرنا و دهل را مثل طوايف اكراد ساوجبلاغ مكرى و چاردولى (1) و غيره مى زدند. امشب باران زيادى آمد، بعد از ساعتى ايستاد. [369]
از قاصديورت بايد رفت به بندر پطروفسكى، صبح زود برخاسته سوار كالسكه ها شده رانديم. صحراها قدرى خشك و گرم است، دست راست منتهى به تپه ها مى شود به فاصله كم دست چپ جلگه است خيلى كه رانديم، از گالى سرازير شده، از يك رودخانه گذشتيم كه آبش نه زياد است، نه كم و اينجا سرحد مملكت و حكومت ترك است با داغستان، آن طرف رودخانه قلعه [اى] روسها ساخته اند، سالدات سوار ساخلو هميشه اينجا هست. بعد از رودخانه ديگرى گذشتيم اينجاها دست راست به كوههاى سخت و دره هاى پروحشت مهيب داغستان منتهى مى شود. اينجا هم ساخلو و قلعه دارند روسها، قدرى كه رفتم از رودخانه خيلى بزرگ كه بقدر ارس آب دارد از روى يك جسر طولانى گذشتم، رسيديم به آبادى چپريورت، اينجا آبادى خوب و عمارت خوب و سربازخانه ها و قراولخانه و افواج و سواره ساخلو زياد و صاحب منصب زياد از هر جور هست.
كنيازمليكوف كه اصلش گرجى و حالا حاكم داغستان است با همه صاحب منصبهاى قلمى و نظامى و غيره حاضر بودند. افواج صف كشيده ايستاده بودند، موزيك زدند.
ص: 260
پياده شديم. از جلو قشون گذشتيم، وارد عمارت شديم كه ناهار حاضر كرده بودند. ناهار خورديم. اين كينيازمليكوف بيست و دو سال قبل از اين وقتى كه مارشال باريناتسكى جانشين قفقاز شده بود مأمور شده بود به ايلچيگرى به تهران به حضور ما رسيده بود.
خلاصه ناهار خورده بعد سوار شديم. اين آبادى چپريورت در حقيقت همه از قشون و ساخلوست، خانه ها و عمارات مال صاحب منصبان و غيره است. از اهل داغستان هم چند خانوارى آورده، نشانده اند. زنهاى صاحب منصبان مثل خانمهاى فرنگستان اينجا زياد بودند، اهل رعاياى داغستانى كه امروز من عرض راه و اينجاها ديدم بسيار مفلوك و فقير بودند، بالنسبه به اهالى چچنها كه خيلى بهتر از اينها ديده شده بودند.
خلاصه، سوار شده رانديم، ديگر از اينجا الى پطروفسكى آبادى ندارد، مگر سه چاپارخانه كه اسب عوض شد و اين چاپارخانه ها هم آبادى بسيار كم محقرى داشتند، دست راست، نزديك جاده، تپه هاى بلندى است كه ريشه درختهاى جنگلى سبز كرده است، تپه ها را يعنى درختها را بريده اند، حالا همان ريشه ها مانده است، پشت اين تپه ها كوههاى بزرگ داغستان و غيره و غيره است، دست چپ الى آخر كه به دريا مى رسد همه صاف است و بعضى جا زراعت [370] باقى علف و غيره است، اما بسيار صحراى مهيب بدى دلتنگى است، آب بسيار كم دارد، گاهى يك نهرى ديده مى شود كه براى زراعت از رودخانه به صحرا آورده اند، آن هم آبش لجن و گل آلود بود. امروز در هر چاپارخانه سواره زيادى از قزاق حاضر بودند كه به نوبه عوض مى شدند و پيش و پس كالسكه ها مملو از سواره بود، گاهى هم قزاقها مشق و اسب اندازى مى كردند. در صحرا خالى از تماشا نبود. اين راههاى چاپارخانه ها ساخته نيست، در حقيقت همين قدر صرف كرده اند كه عرادّه كالسكه بگذرد.
از دست چپ صحرا ديدم در افق يك ابر سياهى برخاست، خيلى پرزور، كم كم ديدم اين ابر متحرك است، بعد كم كم معلوم شد همه اين سياهيها ملخ است. الحمد لله كه اين
ص: 261
همه ملخ ما را احاطه نكردند و الا همه ماها خفه مى شديم، خفه، عمده ملخ ها ريختند پايين تر از ما به حاصل ذرّت، (1) قدرى هم كه باز كرورها بود آمده از بالاى سر ما گذشتند، ما هم تند رانديم و گذشتيم، قدرت خدا را اينجا شخص مى تواند بفهمد؛ كه اين همه ملخ يعنى چه؟ و كجا مى روند؟ چه مى كنند؟ چطور خلق شده اند؟ اگر حكم بشود به اين ملخها در يك روز يك شهرى را مى خورند و تمام مى كنند كه احدى با هيچ حربه و غيره چاره نمى تواند بكند. خيلى هم ملخ بزرگ درشتى بودند، چيز غريبى بودند، الحمد لله به خير گذشت و روى كالسكه ها نريختند. همينطور رانديم تا دو ساعت مانده به بندر پطروفسكى رسيديم، پشت آبادى بندر كوه و تپه هاى سبز است، صحراى خوبى پرعلفى دارد. بلدرچين زيادى داشت، خود آبادى پطروفسكى هم در روى تپه است و كنار دريا.
روسها در آبادى اينجا خيلى زحمت كشيده اند اول آبادى اينجا قدرى دورتر از اينجا بوده است و اسمش ترخو است.
بندر جلو دريا را با سنگ و آهك و سنگهاى بسيار بزرگ آورده بقدر سيصدهزار تومان خرج كرده اند و حوض كرده اند و يك راه باريكى كه كشتى داخل بشود از دريا گذاشته اند براى اين است كه كشتى از صدمه امواج و غيره آسوده اينجا لنگر بيندازد.
عمارت خوبى هم كه حاكم نشين است و خود كنيازمليكوف ساخته است در كنار دريا درست كرده بودند و زينت داده بودند.
براى ما شهر را چراغان و آيين بسته بودند، از بيرق و مشعل و غيره و از هر طبقه مردم بودند ايرانى، ارمنى، فرنگى، داغستانى، قزاق، گرجى، عثمانى و غيره و غيره پياده شديم. از جلو صف نظام گذشته وارد عمارت [371] شديم، بيگلروف، ناظم خلوت،
ص: 262
امين حضور كه با بارها از ما جلوتر آمده بودند اينجا ديده شدند. يك روز پيش تر از ما وارد اينجا شده بودند. حكيم الممالك، دندانساز، بنّاها و غيره كه از راه حاجى طرخان آمده بودند و عمده بارها را آورده بودند و داخل كشتى ما كرده بودند، يك روز پيش از ما وارد شده بودند، ديده شدند. كشتى هم كه ما بايد سوار بشويم اسمش الكساندر سزارزويچ به اسم وليعهد روس مال كمپانى مركور كه دولت روس اجاره كرده بود به مبلغ گزافى در لنگرگاه حاضر بود. من عجله زياد داشتم كه زود به كشتى برويم و معطل نشويم، چراكه دريا اعتبارى ندارد، از اين طرف هم كنياز مليكوف تدارك شام و غيره ديده بود و شهر را چراغان كرده بود. من بعد از اين كه يك ساعت در عمارت توقف كردم رفتم به كشتى، سوار كالسكه شديم. همه صاحب منصبها و كنيازمليكوف و غيره بودند. سرازيرى بود با كالسكه رفتم دم پل چوبى بلندى كه در دريا بسته بودند، الى كشتى پياده شده، پياده رفتم به كشتى. جمعيت زيادى از زن و مرد دور كشتى روى پلها و دست اندازها بودند چون خيال نداشتند كه من به اين تعجيل مى خواهم، بروم كشتى را آتش نكرده بودند تا كشتى آتش بشود و حاضر بشود سه ساعت طول كشيد. سپهسالار و نوكرها و غيره رفتند باز به عمارت، شامى كه كنياز حاكم حاضر كرده بود خوردند.
دوباره بعد از شام، كنياز مليكوف را احضار كردم و كمال رضامندى خودم را از خدمات و زحمات او بيان كردم. حقيقتا در منازل عرض راه از زدن چادرها در هر چاپارخانه و حاضر كردن همه چيز و سواره و غيره و غيره ذره اى كوتاهى نكرده بودند.
بعد از اين تفاصيل چهار ساعت از شب رفته حركت شد. چون خروج از اين حوض و بندر به علت كم عمقى و راهى كه به دريا گذاشته اند مثل يك رودخانه ايست در شب مشكل بود، بسيار به تأنى به راه افتاديم، يك ساعت هم طول كشيد تا از دهنه بندر گذشته افتاديم به وسط دريا و كم كم تند كرده رانديم.
هوا خوب و مساعد بود و دريا آرام. اما هرچه آرام باشد دريا، قلب شخص اطمينان ندارد.
ص: 263
حالا قدرى احوالات و اسامى عرض راه امروز را بنويسيم:
دهات عرض راه.
اول مى چيك، دوم (1) انكل آغول، بعد قادر يورت، بعد گيرزيل، بعد خامايورت، قريه ياق ساى دست چپ كه هزار و دويست خانوار مسلمان داغستانى دارد از دور پيداست، دست راست در دامنه كوه بليت لى آغول و قالايتا پيداست. [372]
اول رودخانه كه عبور شد ياق ساى كه سرحد چچن با داغستان است، بعد پارخ. از اين رودخانه كه مى گذرد طايفه قوموق داغستان مى نشينند، زبانشان تركى جغتاى است.
صنعت اهالى اينجاها اين است كه زنهاشان شال و برگ داغستانى مى بافند، مردها آهنگرى و اسلحه سازى مى كنند از هر جور.
رسيديم به چاپارخانه چاپ چاق، از اينجا به قريه قارلايايورت كه در كنار رودخانه آق داش واقع است قلعه روسها واقع است، سرحد چچنها و ترك است با داغستان. بعد از رودخانه قوى سوى كه بسيار بزرگ است و جسر دارد گذشته به چپريورت كه ناهار خورديم رسيديم. از چپريورت به چاپارخانه شامخال و كرمانى كه در كنار رود اوزن كه بسيار كوچك است واقع است، بعد پطروفسكى، بناى پطروفسكى كه آبادى كرده اند در سنه 1846 مسيحى است و حالا دو هزار نفر جمعيت دارد.
شهر دربند هم جزو حكومت داغستان است.
خلاصه دريا خوب بود، اما دلها مى لرزيد كه مبادا خدا نكرده به يك طوفانى دچار بشويم.
جنرال كوشلوف مهماندار، ميلوتن، اميرال بزرگ كشتى كه مرد ريش سفيد مجربى بود با سه نفر معاون و نايب خيلى باوقوف در كشتى بودند. عملجات كشتى كلا بادكوبه
ص: 264
بودند يك دسته موزيكانچى روسى بود همه بارهاى ما و مردم و همه ايرانيها بودند، سواى محقق كه عرض كرد از وينه باز او را به چاپارى به تهران بفرستم و عكس خودم را براى حرمخانه و غيره بدهم ببرد به او گفتم مثل سفر سابق فرنگستان گويا باز عقب بمانى، آن بود كه رفت از وينه، تلگرافى از او در قاصد يورت رسيد كه در حاجى طرخان ناخوش شد و مانده است و احتمال دارد كه در ماه رمضان اگر به تهران برسد، حقيقتا بسيار بسيار چيز خنده دارى شده است.
خلاصه شب را با تزلزل خاطر خوابيدم، بسيار كم، صبح برخاستم، هوا خوب بود، اما در افق ابرهاى سياه گاهى پيدا مى شد كه مايه وحشت بود، باز هرطور بود در وسط دريا شب كرديم، غروبى از آبشاران بادكوبه گذشتيم كه يك تنگه بسيار بدى است. اطراف سنگ و جزيره دارد كه خيلى احتياط [373] دارد گذشتن از اينجا. اما الحمد لله تا روشن بود گذشتيم و كشتى حقيقتا بسيار بسيار خوب راه مى رفت. تند و خوب، ساعتى 4 فرسنگ راه مى رفت يعنى كمتر، سه فرسنگ و نيم، يقينا مى رفت، دو سال است اين كشتى را در انگليس ساخته و به اين دريا آورده اند، زالوسكى وزير مختار اطريش هم كه تازه مأمور ايران است از وينه همراه است و در توى كشتى است.
خلاصه شب شد بعد از شام خوابيدم اما به هيچ وجه خوابم نمى برد، اولا يك همسايه بدى داشتم. زنجيرهاى دور كشتى كه متعلق به سكان است كه كشتى را با سكان متصل به راهنمايى قطب مى چرخانند به سمت نقطه مقصود و در چرخاندن سكان زنجيرها حركت كرده يك صداى بدشومى احداث مى شود، گاهى مثل آواز مرغهاى كوچك، گاهى مثل قورباغه، گاهى مثل گاو، گاهى مثل اشخاصى كه زخم خورده يا ناخوش بد هستند ناله مى كرد و اين صدا متصل بود. ثانيا از اول شب دور افق برهم خوردگى پيدا كرده باد مى آمد و ابرهاى سياه پيدا شده بود، در همه جا احتياط طوفان و برهم خوردگى دريا بود، هر قدر غلطيدم خوابم نبرد، گاهى برمى خاستم از پنجره به دريا
ص: 265
نگاه مى كردم، مى ديدم آب دريا خيلى بالا آمده و موجهاى بزرگ پيدا شده است، بيشتر به خيال مى افتادم، باز دراز مى كشيدم، كم كم كشتى بناى حركت و تكان را گذاشت و ما را مى غلطاند.
بالاخره الى صبح خوابم نبرد برخاستم، نماز صبح را كرده قدرى راه رفتم، به عرشه كشتى بالا رفتم، دريا را تماشا كردم، آفتاب كه درآمد كم كم هوا رو به آرامى گذاشت و باد مساعد از طرف روبرو مى آمد. ابرها هم متفرق شدند. هوا اعتدالى پيدا كرد، آمدم پايين، باز رفتم بخوابم دراز كشيدم، يك ساعت و نيم خوابيدم، بعد برخاستيم، باز گردش مى كردم، هوا بسيار خوب شده بود. درياى آرام خوب، بسيار شكر خدا را كرديم، ناهار خورديم. در اين بين اميرال پيغام فرستاد كه سواحل گيلان پيدا شد، بسيار مشعوف شدم، آمدم بالاى عرشه كشتى، با دوربين تماشا كردم، سواحل را ديدم، كم كم برج انزلى كه 6 سال قبل به حكم ما ساخته شده است با يك باغ بسيار خوب پيدا شد، رفتيم تا در ساعت ظهر به لنگرگاه [374] بندر انزلى رسيديم.
كشتى لنگر انداخت، همه مردم در ساحل ايستاده بودند، اگرچه آمدن ما را فردا كه روز پنجشنبه 24 است مى دانستند، كرجيها انزلچى آمدند رسيدند دور كشتى را گرفتند، كشتى بخار مخصوص ما كه در انزلى است قدرى دير رسيد، چون نمى دانستند امروز مى رسيم آتش نكرده بودند. مهدى قلى خان، امين السلطنه، شاهزاده، طولوزون، چند نفر ديگر به كرجيهاى انزلچى نشسته رفتند به انزلى، ليكن كرجى را آب دريا خيلى بالا برده پايين مى انداخت، ما بقدر يك ربع ساعت در كشتى مانديم تا كشتى بخار ما رسيد، آوردند، به كشتى بزرگ وصل كردند، تخته پل انداختند رفتيم ميان كشتى خودمان با همه نوكرها و غيره. جنرال كوشلوف مهماندار، ميلوتين، اميرال و غيره آمدند به كشتى، وداع كردند، مرخص شدند، كمال التفات از هر جهت به آنها شد. حكيم الممالك در كشتى روسها ماند كه بارها را از عقب بفرستند، ما رانديم براى ساحل. در كشتى كلب حسين
ص: 266
رختدار، شيخ الاطباء، آقا حسينعلى آبدار، قهوه چى باشى، داداشى، پسر آقا دايى. رسيديم به اسكله، اشخاص زيادى كه از تهران آمده بودند حاضر بودند:
علاء الدوله، سارى اصلان، فراشباشى، قوللر آقاسى باشى، حسينعلى خان، مير شكار و اتباع مير شكار از قبيل صادق، جهانگير، نبى خان و غيره و غيره و غيره.
امين خلوت، نايب ناظر، ميرزا زكى حاكم گيلان، ابراهيم خان، برادر فرخ خان، غلام حسين خان برادر امين خلوت، محمد حسن خان برادر انيس الدوله، آقا مسى، ميرزا عبد الله، آقا شكور برادر مرور، جبار خان، حاجى خازن الملك، اسحق خان، على نقى خان، آقا مردك، نايب ناظر، پدر مردك، حاجى قاسم، حسن اياقچى، شاطرباشى، غلامحسين خان اشرفى، عصرى هم چرتى بزرگ آمد، در همدان پيش ايلخانى بوده است. با هم آمده اند انزلى. ايلخانى، معير الممالك، آقا رضا قلى سرايدار، چشم گرده غلام بچه، از فوج 6 تبريز دويست نفر، باقر خان سرهنگ موزيكانچى، نقيب نقال باشى، خواننده ها، حاجى حكيم، اسمعيل كمانچه، غلامحسين. [375] محمد صادق، حبيب، پدر حبيب، على كاشى، خلاصه اشخاص زيادى بودند، از گيلانى و غيره از هر جور.
وارد عمارت شدم، رفتم بالاى برج، حقيقتا هيچ جا اين طور چشم انداز باصفا نديده ام، يك طرف درياى بزرگ طرفى ديگر مرداب، جنگلها، بغازهاى متعدد كه از دريا و مرداب به هم ديگر وصل مى شود، جزيره هاى مرداب، روى مرداب و غيره پر بود از لتكه و كرجى و ناو.
خلاصه هواى بسيار خوبى برج داشت، بسيار سرد و خوب، شب خواندند خواننده ها، شام بسيار خوبى نايب ناظر حاضر كرده بود، حقيقتا عالم ديگرى به نظر ما آمد، بعد از گردش فرنگستان و آن همه سياحتها در اندك زمانى و طى مسافتهاى زياد از خشكى و دريا و كالسكه هاى بخار و كالسكه چاپارى اسبى و غيره، الحمد لله تعالى با كمال صحت مزاج و خرمى و خرسندى وارد خاك ايران شديم و هرگز گمان نداشتم كه
ص: 267
اين به سهولت و خوشى و آسودگى بتوان همچه سفرى عمده را بتوان به انجام رساند، اين نيست مگر از خواست و لطف پروردگار تعالى كه هميشه شامل احوال ما هست.
روزنامه سفر فرنگستان به حمد الله تعالى در كمال خوبى به انجام و اختتام رسيد. سنه 1295 بارس ئيل.
*** [در حاشيه]: اميراخور هم ديده شد در انزلى.
* ابراهيم خان نايب از همان وقتى كه ما از سرحد آذربايجان گذشتيم در مراغه و اردبيل بوده است، به سركشى ايلخى ها رفته بوده است، از راه طوالش و كنار دريا به چاپارى آمده بود، به حضور رسيد در انزلى.
* اسم قزاق كه مخصوصا امپراطور فرستاده بود جلو كالسكه ما مى نشست و در كشتى هم الى آخر بود، جورج تابايف، از قزاقهاى ترك است. [376] امپراطور روس وقتى كه به فوجى از سرباز و سوارى مى رسد احوال مى پرسد به اين نحو، به زبان روسى تكلم مى كند:
از دروو رباتا
يعنى: روز شما به خير بچه هاى من
سالدات در جواب مى گويند: از دراويا ژلايم واشه ولى چستوو
يعنى: ما سلامتى اعليحضرت شما را طالب هستيم.
* عباس ميرزا از خمسه به رشت تلگراف كرده بود كه مادرش در بغداد فوت شده است.
* زن عموى انيس الدوله مادر مريمى هم در تهران به مرض استسقا مرده است.
* روزها به علت هواى گرم صبحهاى زود سوار مى شويم، ناهار را منزل خورده مى خوابيم، الحمد لله به اين وضع خوش مى گذرد، اما چندان هم گرما نديديم.
ص: 268
* در منزل خرزان كليجه سنجاب لازم شد.
* شاطرباشى چپ از رشت الى حال ناخوش است، هيچ ديده نمى شود.
* ضياء الملك در گيلان و ناصريه و شهر رشت و انزلى و در سليمان داراب آباديهاى تازه خوب كرده است.
* در قريه بوسار، امين السلطان به دستيارى اكبر خان گيلانى آبادى بسيار خوب كرده است.
* گوجه يعنى آلوچه گيلان بسيار بسيار درشت خوب است.
* هندوانه خوب هم دارد، چيزى است مابين گرمك و خربزه، آن هم چيز خوبى است [377]
* وقتى كه از تهران عزيمت فرنگستان را كردم، قرآنى كه هر روز صبح عادتا مى خوانيم شروع كردم. در مراجعت ورود انزلى به سوره يوسف (ع) رسيدم.
در بالاى سليمان داراب ميرشكار و پسرش و اوشاخ لر رفتند، چهار فره قرقاول با مادرش زدند آوردند.
* در منزل لوشان چهارشنبه سلخ رجب، حسنعلى خان جنرال ديده شد. كه از راه اردبيل و طوالش آمده است، مى گفت دو روز بعد از شما وارد انزلى شدم. دريا طوفان غريبى بود حتى مرداب كه عبور ممكن نبود. به زحمت با كرجى به غازيان رفته از خشكى از راه بد سر از دوشنبه بازار وسط رشت و امامزاده هاشم درآورده. (1) مى گفت كرجى را دريا غرق كرده زير برج انزلى هفت نفر خفه شده بودند. الحمد لله كه ما را طوفان نگرفت، صد هزار مرتبه شكر خداوند عالم را.
* آئى را هم امروز بين راه ديدم.
ص: 269
بر پدر باد منجيل و هرزه بيل لعنت، معركه كرد. در هرزه بيل منزل شده بود، باد شب و روز بود، بطورى [كه] نگذاشت هيچ كارى بشود، عجب بديورتى است.
* در منزل امامزاده هاشم روز يكشنبه 27 چرتى كوچك ديده شد، از تهران آمده است، بعد آقا وجيه به چاپارى آمده بود، ديده شد.
* خوانين طالش در رشت محبوس شدند، نصرت الله خان، امان الله خان، الهيار خان، مرزبان خان و غيره. و شاهزاده انوشيروان ميرزا پسر بهمن ميرزا حاكم طالش شد. [378] [دستخط ناصر الدين شاه در حاشيه نقاشى صفحه مقابل]:
در خرزان كشيده شد، مراجعت از فرنگستان
* روز جمعه 2 شعبان كه به آق بابا مى رفتم از گردنه خرزان كه سرازير شديم آقا بهرام خواجه امين اقدس، سنقر غلام سياه ما با كاشى غلام بچه، ميرزا عيسى گروسى ديده شدند، بسيار خوشحال شدم، سواره شاهسون قورت بگلو با حسينقلى خان سرتيپ و سواره شاهسون اينانلو با عزيز الله خان سرتيپ و هدايت الله خان ايل بيگى و صادق خان چگينى با سواره ديده شدند.
سواره هاى شاهسون بسيار خوب بودند.
* عضد الدوله حاكم قزوين هم ديده شد. با چم و خم و قر و فر الحمد لله تعالى.
* روز شنبه 3 شهر شعبان وارد هزار جريب قزوين شديم، در راه و بين راه اشخاص عجيب و غريب ديده شدند، حاجى سرور خواجه، آقا محمد خواجه قصير القامه، برادر اختر السلطنه پيشخدمت، نور محمد خان پيشخدمت، على خان پسر حاجى ظهير الدوله، مرحوم مولوى، محمد خان نايب ايشيك آقاسى، وكيل الملك حاكم سابق كرمان، ميرزا سيد على، ميرزا بزرگ خان قزوينى، نايب السلطنه، خان نايب، حاجى بهاء الدوله، امين لشكر، پسر و برادر دهباشى، والى زاده، خرچه پسر حاجى ميرزا على مرحوم. جناب معروف، سردار لواسانى، مغفور ميرزا.
ص: 270
از گرد راه به حمام حاجى محمد رحيم رفتيم، عكاس، عضد الملك، شاهزاده، چرتى، امين خلوت، آقا وجيه [بودند].
* بعد رفتم دولتخانه، دروازه ها و عمارتها را خوب تعمير كرده اند كالسكه ها را هم در مزرعه آورده بودند سوار شديم، الحمد لله تعالى. [379]
به حصار قزوين رفتم، از قزوين، اين ده مال پسر شريف خان است، بسيار بسيار گرم روزى بود، باد گرم مى آمد، يعنى باد سام، الى غروب مردم در حصار جان كندند، شب هم باد گرم مى آمد، ايلخانى از قزوين به همدان رفت، ضياء الملك الى قزوين بود، امروز رفت گيلان.
ميرزا ابو تراب عموى ميرزا بزرگ حكيم قزوينى كه صد سال داشت يك ماه پيش از اين فوت شده است، به پسرهايش خلعت داده بودند، يك پسرش پيرمرد بود.
خلاصه امروز چهار ساعت به غروب مانده كه عين شدت گرما بود همه كس در چادرهاى خود خوابيده بلكه مرده بودند. عضد الملك چادرپوش و سراپرده داشته است، خان با نزاكت تمام خوابيده بود، آدمهايش هم همه خواب بوده اند، يك خر ماده كه زير دمش زخم و بيچاره بوده است مال چاروادار عرب بوده است، از دست صاحبش گريخته دوان دوان آمده، توى چادر خان پهلوى رختخواب خان مى خوابد، بقدر دو ساعت خر پهلوى خان خوابيده بوده است.
يك بار خان برمى خيزد، مى بيند خرى پهلوى رختخوابش (1) خوابيده است، هرقدر داد مى زند آدمهايش نمى آيند، بالاخره معلوم مى شود صاحب دارد، صاحبش پى خر به
ص: 271
چادر خان مى آيد، خان دلش سوخته خر را به 6 تومان مى خرد و آزاد مى كند، به اين معنى كه خر را صاحبى مى كند كه زخمهايش خوب بشود و بعد از اين باركشى نكند.
* ناصر قلى خان عميد الملك امشب ديده شد. از خمسه آمده است، مى خواهد به مكه برود، مرخص شد كه برود.
* از حصار به گازرالنگ كه اول خاك ساوجبلاغ تهران است رفتيم، 4 فرسنگ و نيم راه است، بسيار گرم بود در منزل كه آدم ديوانه مى شد.
* محمد غلام بچه در پشند بوده است، سوار اسب سمند يال و دم سفيدى بود، در صحرا پيدا شد.
* آقا جان موسى معروف به والى در صحرا پيدا شد، آبيك نام دهى دارد.
* صديق الدوله در دم سراپرده ديده شد، با كمال طراوت و قشنگى.
* حاصل و محصول و صيفى و غيره امسال الحمد لله تعالى در همه جا خوب به عمل آمده است. ارزانى، فراوانى، از هر قسم و هر چيز هست، خدا را صد هزار مرتبه شكر.
باز الحمد لله تعالى ثم ثم. [380]
از گازرالنك به كرج رفتم، يك ساعت به دسته مانده سوار شدم، ديشب گرم بود، اينجاها عقرب [و] رطيل، مار، در اين فصل زياد است، بسيار بدجايى است، براى عبور از تابستان. پنج ساعت راه رفتم تا كرج رسيديم، كالسكه هاى مردم عقب مانده بودند، اغلب مردم شبانه رفته بودند.
ص: 272
* شاطر باشى چپه بيست روز بيشتر است تب و لرز مى كند، در دهى سر راه افتاده بوده است، امين حضور [و] خان نايب به فريادش رسيده سوار كالسكه كرده بودند.
سياچى حال ندارد، گرمازده شده است.
* امين السلطنه بواسير پرزورى دارد، اغلب مردم خون دماغ شده اند، از گرما. فرخ خان، برادرش ابراهيم خان، باشى و غيره و غيره.
* امروز عز الدوله ديده شد، روى اسب تركمانى بزرگ درازى سوار بود، مثل شاه ميمونها، آب گرم لاريجان بوده است.
* اكبرى، باشى مثل ديوانه ها ديده شد.
* در كرج افشار بيك و پسرش محمد تقى خان گشاد، شوهرى، ديده شدند.
* حاجى ابراهيم قصير القامه آمد، اين مدت همه را در لار بوده است.
* آقا نورى آمد.
* حاجى منصور خواجه گلين خانم آمد. [381]
وارد كند شديم، الحمد لله تعالى در محرم كه به شكار كن آمده بوديم، پاكتى و يك امپريال و يك نعلبكى شكسته و يك پنج هزار سكه هرات در شكاف سنگى پنهان كرده بوديم كه [هنگام] مراجعت از فرنگستان درآورديم، آن روز آقا مردك هم بود، امروز به او گفتم از بين راه كه برو آن پاكت را درآور، دو دره به قورى چاى نرسيده پنهان بود، مردك رفت آورد، نمى دانم، كدام پدرسوخته كه آن روز همراه بوده است پاكت پول را پاره كرده پول را برده بود، نعلبكى شكسته بود، شكر خدا را بجا آوردم كه الحمد لله سالما رفتم و آمديم و پاكت را درآورديم.
امروز بين راه اشخاص خيلى آمدند، از جمله ميرزا كاظم ملك الاطباء، خوانين
ص: 273
پازوكى و غيره.
در كند هم اديب، دولچه، امين صره، برادر انيس الدوله، دائى ايضا، معتمد الملك، آجودانباشى، جهانگير خان، نصير الدوله و غيره ميرزا نصر الله خان منشى خارجه و غيره، ديده شدند. حبيب ديوانه ديده شد، مى گويند على قديم مرده است.
[ناصر الدين شاه هفده سال بعد در حاشيه همين خاطرات درباره مرگ على مى نويسد]:
«خير نمرده بود و سالهاى سال در تهران ديده شد و على گفت و خنكيها كرد، بعد از آن مرد، اين حاشيه (1) روز شنبه 24 محرم سنه 312 [1] يونت ئيل در روى گردنه [اى] كه به سياه بيشه نگاه مى كند كه ان شاء الله فردا به كلاردشت مى رويم نوشته شد، الحمد لله تعالى در كمال صحت مزاج هستم، با قلم مهدى خان كاشى و قلمدان فخر الملك نوشتم، قبل از ناهار است»
چند فرد شعرى بديهتا امروز گفته شد، [به شرح ذيل:]، مستوفى كابلى در راه ديده شد.
من همان دوله نصيرم كه ز ره مى آيم از توى خانه برون گاه به گَه مى آيم
چون شنيدم كه شهنشه ز سفر مى آيدبا دل غم زده خورده كُله مى آيم
آجودان باشى فوجم چه خواهى از دل زارم
***
ميرزا نصر الله منشى كه ريشش مو به موسرگذشت هر مبالى را مكرر مى كند
گويد اين ريش سياه من ز هر جا بگذردكوى و برزن را ز بوى خوش معنبر مى كند
ريش من پشم است ليكن درگه روز مصاف كار تيغ تيز و دبوسّ قلندر مى كند ***
ص: 274
ميرزا كاظم رشتى هستم از غم هجر تو دشتى هستم ***
پسر نور محمد خانم زين سبب نام پدر مى دانم ***
حبيب الله خانم من بدانيدز پشم و ريش من حيران بمانيد [382] ***
مستوفى هراتم، بى كاغذ و براتم در صورت تو ماتم، اى بليل خوش الحان.
***
خان پازيكم سر به هوا، پا به زمين خاك بر ريش و سر خاطر بيچاره غمين ***
معتمد الملك زره مى رسدنعره اش از دور به شه مى رسد ***
جهانگير خان با شكم آمده است حضور شه جم خدم آمده است ***
گفتند اديب الملك از شهر آمدچون آب برفته باز به شهر آمد
با او هستند باقر و صره امين چون تير ياغى (1) كه همره زهر آمد حاجى فرخ، آقا سليمان، خان بابا خان، امين از شهر آمدند، ديده شدند [383]
ص: 275
روز پنجشنبه 8 از كن به تهران صبح زود رفتم، ناهار را در آب نماى زير موزه خورديم، مراجعت از فرنگستان شد و الحمد لله تعالى، هزار شكر خدا را به سلامتى وارد شهر شديم، رعيت از زن و مرد و بچه، بزرگ، كوچك، بطورى خوشحالى مى كردند و همه بيرون آمده بودند كه به تعريف نمى آيد، حقيقتا همچه ورودى هيچوقت نشده بود. از اول كوچه مريضخانه سوار اسب صباح الخير شديم، از دروازه شمس العماره وارد شديم، دروازه شمس العماره را تازه مى ساختند، بنايى هاى خوب شده بود، صاحب منصبان افواج و غيره در كوچه ايستاده بودند. از ميدان ارك وارد شديم، به تالار تخت مرمر سلام نشستيم. مستوفى الممالك، معز الدوله، اعتضاد السلطنه، نصرت الدوله و غيره و غيره، همه مردم از بزرگ، كوچك بودند. مؤيد الدوله مخاطب سلام بود، ما شاء الله هست، سامى قصيده گفته بود، بعد رفتم اندرون.
همه زنها، انيس الدوله و غيره توى دالان كريمخانى بودند، صندلى، ميوه دم حوض گذاشته بودند، همه آنجا بودند، با كمال خوشحالى همه را ملاقات كرديم، از بزرگ، كوچك، خواجه، خانه شاگرد، زن و غيره همه سلامت بودند و هيچ عيبى نكرده بودند.
امين اقدس، گربه ماده ببرى بسيار خوبى كه وقت رفتن من به سفر فرنگستان دختر ببرى خان قديم تازه زاييده بود حالا بزرگ شده آورد ديدم، بعينها مثل ببرى خان قديم است، خيلى خوب گربه ايست. الحمد لله شب هم چراغان، آتشبازى شد، هوا گرم است، اختر السلطنه و عفت السلطنه ناخوش هستند، من رفتم ديدن آنها [384].
عجب اين است كه اين سفر فرنگستان ثانى را مى توان اسم سفر پنجشنبه داد، زيرا كه
ص: 276
روز پنجشنبه از تهران حركت شد، روز پنجشنبه مراجعت از فرنگستان وارد بندر انزلى شديم، يعنى قدم به خاك ايران گذاشتم، روز پنجشنبه وارد تهران شديم، روز پنجشنبه از تهران به ييلاق بيرون رفتم.
6 روز بعد از ورود تهران تلگرافى مستوفى الممالك فرستاده بود، سر پاكت نوشته بود، تلگراف بامزه ايست، باز كردم ديدم، آقا خان تلگرافچى خمسه نوشته است كه عباس ميرزا به اسم شكار و غيره چند روز بود از زنجان بيرون رفته بود، حالا آدمهايش آمده مذكور كردند كه در يك شبانه روز بيست و پنج فرسنگ راه فرار كرده از راه خلخال به اردبيل و گويا به سرحد روس رفته است. عموم مردم يك نوع حيرت و تعجبى كردند كه به تصور نمى آيد. بى جهت، بى سبب بدون هيچ دليل آدم از حكومت و دولت و لقب و غيره فرار كند روانيست، مگر خبث طبيعت و رذالت و نانجيبى، خلاصه زياده چه نويسم.
[در حاشيه]:
شاهزاده بى عار مادرقحبه سر از بادكوبه و لنكران درآورده است، دولت روسيه هم اعتناى سگ به او نكرده است و اذن نداد به تفليس يا پطر برود، در همان شهرهاى قفقاز گه خود را خورده راه خواهد رفت. تف به روح مادرش. [385]
فرخ خان از روز ورود الى حال كه 17 شعبان است ناخوش بسترى است، خدا شفا بدهد، بيچاره فرخ خان همان طور ناخوش بود تا اينكه در روز عصر هفتم رمضان در تهران فوت شد، بسيار بسيار بسيار افسوس خورديم، خيلى خيلى اوقاتم تلخ شد. بسيار بد. عجب اوضاعى است، هزاران آدم پير بى مصرف لوطى زنده مى مانند، اين بيچاره مى ميرد.
ص: 277
ص: 278
سند شماره 1: [دستخط ناصر الدين شاه زمانى كه عازم سفر دوم فرنگستان بوده است (1)]
بسم الله الرحمن الرحيم در سنه [1290 ه. ق] كه حال فلان [5] قدر سال است كه شاه عزيمت سفر فرنگستان را فرمود، دو امر و سبب جهت آن اراده بود، اولا ملاقات سلاطين عظيم الشأن اروپ و استحكام مراودات حسنه و ازدياد دوستى و اتحاد جانبين بود و اين كه شخصا و شفاها، با سلاطين ذى شأن شناسايى پيدا كرده، حسن نيت و مراودات حسنه خود را القا نموده و براى دولت و ملت خود از اتحاد و دوستى ايشان اخذ نتايج نيك نموده باشند.
ديگر ممالك فسيح المسالك اروپ را به چشم خود ديده از صنايع و آداب و رسوم حسنه و قوانين محكمه و انتظامات عسكريه و مدارس عامه و خاصه و مجالس فوايد عامه و غيره و ترقيات اسلحه و قورخانه و كارخانجات از هر قسم و غيره و غيره و غيره و غيره اطلاعات كامل به هم رسانده و تجربه ها حاصل بنمايند كه فايده براى دولت و ملت ايران
ص: 279
شايد مترتب آيد.
الحمد لله تعالى منظور و آرزويى كه در فقره اولى داشته كه اتحاد و ازدياد دوستى با سلاطين عظيم الشأن فرنگستان و شناسايى و ملاقات شخصى باشد در كمال خوبى و استحكام به عمل آمد و ان شاء الله تعالى رجاى واثق است كه ساليان دراز باقى و برقرار بماند. ليكن منظورات ثانوى كه شرح داده شد به واسطه حالت رسميه و دعوتهاى متواليه پادشاهان عظيم الشأن به مهمانى ها و غيره كه با كمال خوشحالى و خرمى قبول مى فرمودند و ديد و بازديد شاهزادگان بزرگ و پذيرفتن اكابر و اعيان ممالك و شهرها و سفراى خارجه مجال و فرصت آن را نداد كه بتوانند به اخذ مسايل مبادرت نمايند. چون در هر قرن و زمانى به خواست خداوند متعال صنعت و تربيت و ترقى ملل در مملكتى منتشر و شايع مى شود چنانچه هزار سال پانصد سال قبل از اين تربيت و علوم در مشرق زمين متداول بود، يك وقتى در مملكت يونان، وقتى در ايام قياصره در روم، وقتى در چين و هندوستان. چنانچه اختراع باروط كه امروز حل و عقد صلح و جنگ بسته به قدرت اوست، اول در چين شد و از آنجا به ساير ممالك و اروپ منتشر شد و همچنين يكى از هديه هاى هارون الرشيد براى شارلمان پادشاه فرانسه وضع و صنعت ساعت بوده است كه جزء صنايع آن زمان مشرق بوده است. همين طور تربيت و ترقى را ملل و دول به نوبه از همديگر اخذ مى كردند و مى كنند. پس بر مردمان بينا و بصير ملل لازم است كه در هر جا سراغ ترقى و تربيت و صنايع بكنند عقب آن بروند و اخذ نمايند و به طرف خود جذب و جلب نمايند. امروز اين رشته ترقى و نظم بر همه كس آشكار است كه در ممالك اروپ يافت مى شود. پس لازم است كه از آن سرچشمه طلب اين مقاصد عاليه را بنمايند و مراودات خود را با آن ممالك براى تحصيل اين مطلب نشر بدهند و زياد نمايند. لهذا سركار اقدس بازهم در اول بهار سنه آتيه بارس ئيل بخواست خداوند متعال خيال سفر فرنگستان را دارند. من غير رسم با كمال سادگى بدون قبول تشريفات و
ص: 280
زحمات دول دوست تشريف برده افكار خودشان را چندى صرف معاينه كردن و فهميدن رموز و نكات و دقايق امور مهمه نمايند و ان شاء الله تعالى هرقدر بتوانند و پيشرفت آن زمان قليل مسافرت اقتضا نمايد شايد بتواند براى دولت و ملت خودشان فايده حاصل نمايند و به واسطه تلگراف كه به همه ممالك ايران امتداد دارد وقايع هر روزه را در اقصى بلاد فرنگستان و غيره بتوانند در هر آنى به عرض رسانده و جواب بگيرند و همچنين هر حكمى كه باشد به واسطه تلگراف همه روزه از جانب شاه به وزرا و شاهزادگان عظام خواهد شد. ان شاء الله تعالى از وزرا جناب سپهسالار اعظم و عضد الملك در ركاب خواهند بود و با ساير معتمدين و پيشخدمتان و غيره به همه جهت نوزده نفر جمعيت خواهد داشت و مقرر شده است در تهران اردوى بزرگى از قشونهاى آذربايجانى و عراق منعقد شده در صحراى اسب دوانى اردو بزنند و همچنين اردوى بسيار بزرگى كه مركب از دوازده هزار نفر است با توپخانه و قورخانه در جلگه بسطام زده شود و اردويى در استر آباد و گرگان و اردوى ديگر در خراسان و فارس و اصفهان منعقد خواهد شد و رؤساى اردوها همه روزه احكامى كه لازم است به واسطه تلگراف از فرنگستان و غيره از جناب اشرف سپهسالار اعظم خواهند گرفت و امورى كه باشد به ايشان عرض خواهند كرد و مترصد دستورالعمل ايشان خواهند بود. جناب اشرف سپهسالار اعظم هم در غياب خود در اردوها و قشون و غيره اشخاص قابل و محل اعتماد را خواهند گماشت كه دقيقه اى از نظم عمل فارغ و آسوده نباشند.
امتداد سفر همايون هم از خروج از دار الخلافه تا مراجعت به تهران زياده از شش ماه نخواهد بود. زمان غيبت عاديه همه ساله كه از مقر خلافت در فصل بهار و تابستان به ييلاقات مازندران و لار تشريف مى برند امتداد خواهد داشت.
ص: 281
سركار آجودان مخصوص: ابلاغ الطاف و اعطاف ضمير منير مهر لفاف مبارك اقدس همايون شاهنشاهى روحنا فداه به اين بنده درگاه آسمان جاه و سركردگان قشونى و آن طور تفقدات بلانهايات كه از مصدر عظمت و جلالت شرف صدور يافته است نموده بودند، به قدرى باعث افتخار و سرافرازى و مباهات گرديد كه از عرض تشكر آن قوه عاجزانه اين بنده درگاه قاصر و عاجز است و غير از اين كه اعتراف به عجز و انكسار چاكرانه نموده از خاكپاى جواهرآساى همايونى استمداد كند قدرت عرض تشكر به جان نثارى عطا فرمايند. مدارج مراحم ملوكانه را به كل امنا و امراى عسگريه رسانيدم همگى به دعاى وجود مسعود مبارك رطب اللّسان گرديدند و با كمال شوق جان نثار و خدمتگذار مى باشند. از داخله و خارجه و قشون در سايه بلندپايه مبارك به غير از امنيت و آسودگى و ثناى وجود مبارك خبرى نيست. سفراى خارجه در تهران در نهايت آرامش در حدود خود راه مى روند. سفير فرانسه ده روز ديگر مى رود. خبرى كه امروز در تلگراف اخبار عمومى رسيد اين است كه انگليس و روس اظهار پروس را قبول
ص: 282
نموده اند، كشتيهاى زره پوش انگليس و قشون روس از اسلامبول حركت كند تا قرار مجلس كنگره داده شود. قشون هندوستان حركت كرده است. در باب راه و قلعه پلنگان اگرچه جسارت به عرض عبيدانه كرده بودم، اوامر قضا مظاهر مبارك را مجرى مى دارم، ليكن حالا نيز جسارت مى ورزد كه اهتمام كامل كرده ام، حتى به پاى سر درب سازى رسيده است. ميرزا مسيح وزير هم كه در اين نزديكى ها بود او را آورده ام كه دو سه روزه دستورالعمل كافى داده قدرى هم پول از بابت امساله به او بدهند زود روانه شود كه از براى تشريف فرمايى موكب فيروزى كوكب همايونى هيچ نقصى در آن فرمايشات مطاعه باقى نباشد. از سرحدات همه جا خبرهاى خوب و امنيت و آسايش مى رسد. از قفقازيه در باب منازل عرض راه تلگرافى رسيده بود، ترجمه آن را خدمت جناب مستطاب اجل اشرف سپهسالار اعظم دام اجلاله عرض كرده ام، البته به عرض خاكپاى جواهرآساى مبارك رسانيده اند، اين قدر مى تواند جسارت به عرض نمايد كه تابع سليقه مبارك در كل امور حركت شده است. و باز از توجه خاطر خطير مبارك ملوكانه روحنا فداه همين طور خواهد بود. اردوى بسطام دو روز است به سمنان رسيده اند. عمل جنس آنجا را نصر الملك با اعتضاد الملك دو روزه تمام كرده، نوكر هم قدرى راحت شده حركت مى نمايند. اردوى اصفهان هم رسيده است و به اصفهان وارد شده كنار زاينده رود اردو زده اند. محض اطلاع خاطر خطير مبارك به عرض عبديت جسارت ورزيد، قورخانه و لوازم اردو هم فرستاده شد.
يحيى
ص: 283
از تهران به قزوين
جواب
به شرف عرض حضور اقدس شاهنشاهى خلد الله ملكه و دولته مى رساند
دستخط مبارك همايونى كه [به] پرسش حال اين دعاگو شرف صدور يافته بود مزيد افتخار دعاگويى گرديد و به سلامتى وجود مبارك شكر حضرت اقدس را نمود. خداوند سايه مبارك شاهنشاه اسلام پناه را بر مفارق انام مستدام بدارد و عمرى عنايت فرمايند كه به شرف حضور مبارك فايض گرديم و درك اين نعمت عظمى را نماييم.
در باب تعمير امام زاده فرمايش شده بود، در چندى قبل آدم مخصوص روانه كه اسباب تعمير فراهم آورده و درين سال بقدر امكان تعمير نمايد. ان شاء الله در مراجعت به سلامتى ذات اقدس از نظر انور ظل الهى خلد الله ملكه خواهد گذشت. ولى چنانچه حكم جهان مطاع صادر شود كه از آب گازرسنگ بعد از اين كه شعبه اى دو مرتبه صحن امام زاده مشروب شود به موجب حضرت حق امام زاده خواهد شد.
امام جمعه
به تاريخ 4 شهر ربيع الثانى
ص: 284
از تهران به قزوين
روز سه شنبه
جواب:
به حضور مرحمت ظهور مبارك اعليحضرت اقدس همايون شاهنشاه روحنا فداه
تفقدات ملوكانه را معتمد الملك به اين دولتخواه حقيقى ابلاغ نمود. اگرچه به توسط معزى اليه تشكرات لازمه را بجا آورد، ولى فريضه خود دانست. اين وقت كه موكب مسعود همايون تشريف فرماى قزوين شدند بلاواسطه امتنان قلبى خود را از مراحم اعليحضرت شهريارى بجا آورده از خداوند مسئلت مى نمايد كه سفر خيريت اثر همايونى به خير و خوبى اختتام يابد.
زينويف به تاريخ 5 شهر ربيع الثانى
ص: 285
از تهران به قزوين
بارس ئيل سنه 1295
جواب دستخط مبارك
روز: سه شنبه
به حضور مبارك عرض مى شود
از سلامتى وجود مبارك شكر نموديم، خداوند وجود مبارك را هميشه به سلامت بدارد، الحمد لله ماها همگى سلامت هستيم. فرمايشات را رسانيدم.
به تاريخ پنجم شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب محمد رضا ميرزا [آجودان مخصوص شاه]
[دستخط آجودان مخصوص در حاشيه]:
بسم الله الرحمن الرحيم در ابتداى هذه السنه بارس ئيل 1295 كه موكب فيروزى كوكب اعليحضرت همايون
ص: 286
صاحبقرانى روحنا فداه به تفرج و سياحت صفحات اروپ و ملاقات سلاطين، تاجداران ساحات تصميم عزم دادند و اين خانه زاد هم در ركاب مبارك ملتزم بود. تلگرافهايى كه از جانب سنى الجوانب به دار الخلافه و از دار الخلافه به خاك پاى همايون معروض مى شد، به توسط اقل خانه زادان ابلاغ مى گرديد و مقرر فرمودند تمام اين تلگرافها را چه در خاك ايران و چه در خاك اروپ جمع و مرتب نموده در يك مجلد محفوظ و تقديم حضور ساطع النور مبارك نمايد. اميد كه مقبول عاكفان حضور ملوكانه بوده و از خدمات ناقابل اين خانه زاد دولت عليه يادگارى در آستان مبارك بماند.
شهر ذحجة الحرام 1295 كمترين خانه زاد آجودان مخصوص و خازن صرف حيب مبارك. رضا
ص: 287
از تهران به قزوين
بارس ئيل سنه 1295
روز: سه شنبه
به خاك پاى مبارك اقدس همايونى روحنا فداه
به عرض عاجزانه جسارت مى كند كه از ظهور مرحمت خاطر خطير همايونى. كمال مفاخرت و اميدوارى حاصل كرد، مراحم ملوكانه را به كل شاهزادگان عظام و وزراى گرام ابلاغ خواهد داشت. خدا جان همه را تصدق وجود مسعود مبارك نمايد، خبر تازه هيچ نيست كه جسارت شود، همه جا امن و امان و قاطبه مردم به دعاى وجود مبارك اشتغال دارند.
يوسف به تاريخ 5 شهر ربيع الثانى
ص: 288
از تهران به قزوين
بارس ئيل سنه 1295
جواب دستخط مبارك:
روز سه شنبه
قربان خاك پاى اقدس همايونت گردم
از روى مرحمت و ذره پرورى جوياى احوال اين كمينه شديد، كمال فخر و مباهات حاصل شد. بجز محرومى از فيض حضور مبارك ملالى نيست، بچه ها بازى مى كنند.
امين اقدس به تاريخ پنجم شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب: محمد رضا ميرزا
ص: 289
از تهران به قزوين
بارس ئيل سنه 1295
روز سه شنبه
به خاك پاى همايون روحنا فداه
فرمايشاتى كه به دستخط مبارك در فقره محمد حسين خان دويراحمدى شده بود، به حسين قلى خان ايلخانى بختيارى كه در شش فرسخى شوشتر است تلگراف شد، على حده مكتوبا نيز نوشته شد، امروز كه روز سه شنبه است اسفنديار خان پسر حسينقلى خان اطلاع [داد] كه محمد حسن خان عازم تهران شده است و اين چند روز وارد تهران خواهد شد، از جانب حسين خان هنوز جوابى تلگراف نرسيده است.
به جهت اطلاع خاطر همايون روحنا فداه جسارت شد
يوسف به تاريخ 5 شهر ربيع الثانى
ص: 290
جواب:
امين اقدس عرض مى كند، قربان خاك پاى اقدس همايونت گردم، به زيارت سواد دستخط مبارك فايز گرديده كمال شكرگذارى و خرسندى روى داد. خداوند جان ناقابل كمينه را تصدق وجود مبارك كند. فرمايشات محرمانه را يكان يكان بطور خوبى خواهم گفت و اطاعت خواهيم كرد. آغاباشى معتمد الحرم حضور دارند. زيبلى و بچه ها هم بازى مى كنند. الحمد لله به غير از محرومى از فيض حضور مبارك ملالى نيست.
ص: 291
سند شماره 10: [استخراج تلگراف رمز آغاباشى (1)]
از تهران به قزوين
جواب: جناب آجودان مخصوص
ان شاء الله احوال شما خوب است، عرض چاكرى و خاك پاى مبارك بوسيدن چاكر را به خاك پاى مبارك عرض كنيد. از بابت فرمايشى كه فرموديد روزهاى شنبه اهالى حرمخانه مباركه را به گردش و زيارت ببرم و در دستورالعمل فرمايش شده است كه درب باب همايون باز نشود، و از اين در هم كه جاى كالسكه و اسب نيست. پس مرخص بفرماييد حين دخول و خروج اهالى حرمخانه مباركه به گردش در وقت رفتن در باب همايون باز شود و بسته شود و همچنين در مراجعت.
فرمايش تلگراف رمز را رسانيدم.
ص: 292
به انيس الدوله
استخاره قرآن در قزوين شد كه ان شاء الله مراجعت از راه دريا به انزلى و گيلان بياييم، خيلى خوب آمد، از حالا به شما مژده مى دهم كه چند ماه ديگر حكم خواهد شد كه شما به انزلى بياييد. بالاى برج انزلى بنشينيد ورود ما را تماشا بكنيد. ان شاء الله تعالى
ص: 293
از تهران به قزوين
بارس ئيل سنه 1295
روز سه شنبه
قربان خاك پاى جواهرآساى مبارك همايون شاهنشاهى روح العالمين فداه
الان كه از ميدان مشق مراجعت كرد با تمامى امراى تومان و سركردگان به بالاخانه توپخانه آمده، الله ويردى خان سرتيپ و ساير صاحب منصب توپخانه مباركه حاضرند و مشغول رسيدگى امور توپخانه كه تلگراف مرحمت و عنايت آميز از جانب سنى الجوانب ملوكانه زيارت شد، مايه افتخار عموم چاكران و خانه زادان شد. خداوند جان بى مقدار اين خانه زادان را تصدق وجود مبارك چنان پادشاه مرحمت گستر چاكرنواز بفرمايد. همه روزها در ميدان مشق بعد از آن اطاق نظام و درب خانه مباركه خدمت جناب آقا مشغول انجام خدمات مرجوعه، بعد از آن به منزل آمده مشغول ديد و بازديد و سئوال و جواب، سفراى خارجه دقيقه [اى] آرام ندارد، پريروز به اردو رفته سركشى از اردو كرده، ديروز توپخانه و دو فوج قزوين و سواره خمسه را نصر الملك حركت داده به طرف بسطام روانه كرد، فردا صبح زود هم ان شاء الله فوج دماوندى را با قورخانه به خاتون آباد مى فرستد، از پس فردا شروع به روانه كردن فوج دويم نصرت و فوج اخلاص و فوج كمره و سوارها [ى] مهاجر و قراچورلو و هداوند و اصانلو بطرف بسطام خواهد كرد. چون در منازل عرض راه وسعتى نيست بايد متدرجا اين قشون را فرستاد، سواره خواجه وند هم روانه استرآباد شد. فردا هم به قورخانه خواهد رفت و به امور قورخانه رسيدگى خواهد
ص: 294
كرد و قرار ريختن گلوله در قورخانه تهران و رفع معايب تفنگها را با جهانگير خان خواهد داد.
اخبار فرنگستان خيلى خوب است، دولت انگليس و روس بيشتر طالب صلح هستند، از ترقى نمودن سهام وجوه مردم، دليل بر صلح است. اكبر خان سرتيپ را با تلگراف مباركه مبنى بر اظهار مرحمت در حق وزير مختار روس روانه كردم، خود وزير مختار هم چهار ساعتى به غروب مانده وقت خواسته است بيايد و الان هم ايلچى عثمانى خواهد آمد، ترجمه اخبارات مأمورين دولت عليه ايران را هم خدمت جناب اشرف سپهسالار اعظم فرستاده ام، امروز گويا برسد. از لحاظ انور خواهند گذرانيد، ساير سفرا هم در نهايت راضى هستند.
خانه زاد يحيى به تاريخ پنجم شهر ربيع الثانى
ص: 295
از تهران به قزوين
روز سه شنبه
به آجودان مخصوص
ان شاء الله احوال شما خوب است، تلگرافى كه حسب الحكم همايونى روحنا فداه زده بوديد رسيد، همگى خادمان حرم جلالت زيارت نمودند. بوسيده به سر خودشان گذاردند. نمكى بر زخم همگى پاشيده شد. شكر بجاى آوردند كه موكب همايونى به سلامتى وارد قزوين شدند. ان شاء الله روزى بيايد كه تلگراف ورود زده شود. همگى دعاگو هستند. سركار والى زاده عريضه عرض كرده اند. جواب ايشان نرسيده است. چاكر آستان عرض مى كند كه وجود مبارك همايونى به سلامتى تشريف فرما شدند، خدا به فرياد چاكر برسد.
معتمد الحرم به تاريخ پنجم شهر ربيع الثانى
ص: 296
از تهران به قزوين
روز سه شنبه
جواب:
خدمت جناب آقاى آجودان مخصوص سلام مى رسانم
فرمايشات مطاعه را كه تلگراف فرموده ايد زيارت كرده، اولا برات يزد و كرمان را صادر كرده [با] پست مى فرستم، ثانيا در باب تلگراف شوشتر كه تمام شد از خرسندى خاطر انور اقدس اعلى كمال افتخار براى جان نثار حاصل است. معدنچى و ميرزا نظام و زنبوركچى سه روز است به طرف سمنان رفته اند. بعد از رفتن به كوه زر روزنامه آنجا را ان شاء الله در تبريز يا ميانه به عرض مى رسانم. مال كرايه دير بدست آمد كه دير رفتند.
نقره معدنچى را محصل مى كنم. نچان سكه كند و با پست روانه مى دارم. مقدار نقره سربهاى ديگر را هم فرستاده ام از نچان نوشته بياورند كه از روى نوشته تفصيل را به عرض مى رسانم. درين روزها موسيو (1) ريشار مى گفت كه ميرزا تقى خان امير، مرا در اول دولت به معدن چراغ نوبه فرستاده بود، وقتى در سر معدن آمدم تهران البته كاشان رفته بود و اين فقره همينطور ماند.
مطلب را براى اين عرض مى كنم كه معلوم شود معدنچى درست عرض كرده است، كمپانى راه قزوين اولياى دولت عليه بودند، پول كه دادند قريب بيست هزار چهارصد تومان بود كه سيصد تومان آن را بنده داده ام، هزار تومان فدوى علاوه حاجى ابو الحسن
ص: 297
گرفت كه كاروانسرا را تعمير كند، آن است كه ملاحظه نموده ايد. تتمه را به ذو الفقار خان مهندس داديد كه راه را شروع كند، او هم شروع كرده بود، كمپانى پول ندادند و هيچكدام تمام نشد. حالا موقوف به حكم است، اخبار ديروز را تلگراف كردم، من بعد را هم اطاعت مى كنم، روزنامجات عربستان تا حال دو دفعه رسيده است، خدمت نيكان آقا داده ام، البته به عرض خواهند رسانيد، اگر مقرر مى شود از تلگراف عرض شود.
مخبر الدوله
[حاشيه]: رفتم و آنجا را ديدم و همينطور است كه پوهل عرض كرده بود.
به تاريخ پنجم شهر ربيع الثانى
ص: 298
از تهران به قزوين
جواب حضور مبارك عرض مى شود:
از رسيدن اخبار تلگراف كه سلامتى وجود مبارك بود،
به اين مژده گر جان فشانم رواست كه اين مژده آسايش جان ماست ان شاء الله به سلامتى وجود مبارك مراجعت از انزلى بفرماييد و كمينه هم منتظر همين مژده هستم و هرطور فرمايش بشود اطاعت حكم همايون خواهد نمود، اگر زنده بمانيم.
اهالى حرم همگى صحيح و سالمند. خاطر مبارك آسوده باشد.
انيس الدوله به تاريخ 6 شهر ربيع الثانى
ص: 299
از تهران به قزوين
به خاك پاى مبارك روحنا فداه
محمد حسين خان بويراحمدى حالا كه دو ساعت به غروب روز سه شنبه پنجم ماه است وارد اين خانه كه اصطبل همايونى است شد. به نواب معتمد الدوله ورود او را تلگراف كردم كه آسوده باشد. زياده عرض و جسارتى ندارد.
يوسف
ص: 300
از تهران به قزوين
جواب دستخط مبارك:
خداوند ان شاء الله وجود مبارك را به سلامت مراجعت بدارد غير اين آرزويى ندارد.
شمس الدوله
به تاريخ 6 شهر ربيع الثانى
ص: 301
از تهران به قزوين
به خاك پاى مبارك اقدس همايون روحنا فداه
به زيارت تلگراف همايونى در فقره تعميرات عمارات ديوانى قزوين قرين مفاخرت گرديد، معجلا حاجى استاد على را روانه خواهد داشت كه برآورد مخارج آن را كرده، دست بكار بزند و از قيمت غله قزوين آنجاهايى را كه مقرر فرموده اند تعمير كند.
يوسف
به تاريخ 7 شهر ربيع الثانى
ص: 302
از تهران به قزوين
جواب به خاك پاى مبارك اقدس همايون روحنا فداه عرض و جسارت مى شود كه:
به زيارت تلگراف سرافرازى حاصل كرد، امروز كه روز پنجشنبه هفتم است، صبح حاجى استاد على را خواست و تأكيد زيادى كرد كه معجلا روانه قزوين شود و خواهد رفت، ان شاء الله تعالى اوامر عليه را انجام خواهد داد.
حضرت والا آقاى نايب السلطنه هنوز وارد شهر نشده اند، بعد از ورود، حكم همايونى را در مرخصى چند نفر محبوسين انبار، غير از برادر مير شب اجرا خواهد داشت.
حشمت (1) الدوله در محمره است و اين چند روزها وارد دزفول و شوشتر خواهد شد.
سؤال و جواب تلگرافى مى شود و تنخواه ديوان از وجه نظام و كشيكخانه و غيره، ان شاء الله به حيطه وصول خواهد رسيد. خاطر همايون به فضل الهى آسوده باشد.
زياده عرض و جسارتى ندارد
الامر الاقدس مطاع.
يوسف
به تاريخ 7 شهر ربيع الثانى
ص: 303
نور چشم مكرم آقاى سلطان حسين ميرزا
ان شاء الله در زير سايه اقدس همايونى روحنا فداه هميشه به سلامت هستند، از ظهور مرحمت خسروانه سر به اوج سماوات رسانديم. خداوند ان شاء الله آن وجود مبارك را در حفظ خود نگاه بدارد و اين كمينه را به تصدق مرحمت همايونى روحنا فداه بگرداند، لله الحمد سلامتى حاصل است.
قمر السلطنه
به تاريخ 7 شهر ربيع الثانى
ص: 304
از تهران به زنجان
به حضور مهر ظهور و خاك پاى جواهرآساى مبارك سركار اعليحضرت قدر قدرت اقدس شهريارى روحى و روح العالمين فداه:
اين غلام روز پنجشنبه به تهران وارد شد، زيارت تلگراف همايون كه به افتخار كمترين غلام جان نثار از قزوين عز صدور يافته مفتخر و مباهى گرديده. خبر تازه قابل به عرض نيست. الحمد لله از توجهات بلانهايات همايونى شهر و توابع در كمال نظم و آسودگى [است]. الان هم آغاباشى را خواسته، از احوال خادمان حرم جلالت سؤال نمود، الحمد لله همگى سالم و مشغول دعاگويى وجود مبارك هستند. حسب الامر قدرقدر جهان مطاع پانزده نفر از مقصرين انبار مباركه را كه تقصيرشان كم باشد بعد از رسيدگى و عرض كردن اسامى آنها مرخص مى نمايد.
غلام جان نثار كامران
به تاريخ 7 شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب. ميرزا زين العابدين
ص: 305
از تهران به زنجان
جواب:
فرزندى آجودان مخصوص عنايت مخصوص
اعليحضرت همايون شاهنشاهى كه هزار جان ناقابل اين بنده فداى خاك پاى مباركش باد بحمد الله مايه سرافرازى گرديد. پير بودم، جوان شدم، ناتوان بودم، توانا [يى] يافتم. خداوند عالم ظل ظل اللهى شاهنشاهى اسلام پناه روحى فداه را بر مفارق عالميان مستدام دارد. روزها اغلبا دربار همايون حضور بندگان شاهنشاه زاده اعظم نايب السلطنه روحى فداه حاضرم.
دعاى وجود مبارك و سعادت و اقبال مراجعت به مقر سلطنت را از خداوند متعال ليلا و نهارا مسئلت مى كنم. ان شاء الله مزاج شريف آن فرزند هم در كنف سلامت و استقامت است.
مؤيد الدوله
به تاريخ 12 شهر ربيع الثانى
ص: 306
از تهران به زنجان
جواب:
مقرب الخاقان آجودان مخصوص
شما كه خودتان از وضع اقساط گمرك اطلاع داريد و مى دانيد كه پول گمرك آخر هر قسط برات از محل بايد برسد، با وجود آن قرار دادم از هشتم اين ماه وجوه برات تحويلى شما را نقد امين لشكر به گماشته شما بدهد، ضرر تنزيل مدت برات را هم محض اين كه عمل شما به خوبى بگذرد، از خود ضرر خواهد داد و در سيّم اين ماه هم قسط اول را به گماشته شما مى دهد. خاطر شما آسوده باشد.
مستوفى الممالك
به تاريخ 12 شهر ربيع الثانى
ص: 307
امين اقدس عرض مى كند: تصدق خاكپاى اقدس همايونت شوم. فرمايشات شاهانه را معتمد الحرم بيان نمود، چون دليل بر سلامتى وجود مبارك بود، نزديك بر آن شده بود كه روح از بدن مفارقت كند. بعد از حمد الهى، سجده شكر به جاى آوردم. در باب شرفيابى حضور مبارك در انزلى فرموده بوديد.
«بدين مژده گر جان فشانم رواست كه اين مژده آسايش جان ماست».
زبيلى نفرماييد، ماه تابان بگوئيد. ساير بچه ها هم نبات شدند. همان نبات كه مى فرموديد، بخصوص بچه او از ببرى خان خيلى مقبول تر است. ديگر عرضى به جز دعاگويى وجود مبارك نيست، طورى شد كه آغا بهرام از زيارت محروم ماند. از غلام جان نثار، مليجك چيزى نفرموديد. امين اقدس و تومان آغا دو سه روز احوال نداشتند، الحمد لله به كلى رفع كسالت آنها شد. ساير اهالى حرم خانه مباركه جميعا صحيح و سالم، به دعاگويى وجود مبارك مشغولند. التفات قبله عالم را به همه رساندم. در روز گذشته باغ را قرق نموده به كل حرم تكليف گردش باغ را نموده، هيچ كدام قبول نكردند و گفتند: بى وجود قبله عالم صفايى ندارد. روز شنبه گذشته بعضى از اهالى حرم خانه به حضرت عبد العظيم (ع) مشرف شدند و به دعاگويى مشغول شده در كمال نظم مراجعت به حرم خانه مباركه نمودند. اسامى آنها از اين قرار است:
گلين خانم، زينت السلطنه، زهرا سلطان خانم، عاليه خانم، صاحب سلطان خانم و سلطان
ص: 308
خانم. اهل قهوه خانه، چند نفر از آقايان و اين چاكر همراه بوديم. انيس الدوله با والده آقاى نايب السلطنه اگر بخواهند با چند نفر از خادمان حرم تشريف فرماى كاشانك و منظريه و كامرانيه بشوند، مرخص هستند يا خير.
معتمد الحرم
ص: 309
از تهران به زنجان
خدمت جناب آقاى آجودان مخصوص دام اقباله
آقا خان مستغنى از معرفى است. ميرزا عباس خان هم در تبريز همين طور بود بعد از چندين سال راه عبور اعليحضرت شاهنشاهى روح العالمين فداه از اين راه شده است در ذمّه خود جنابعالى است كه به اين دو نفر اظهار التفاتى بشود. اينها مواجب ديوانى كه ندارند، به يك اسم يا نشان مفتخر شوند اسباب افتخار من است، تا عمر دارم از شما ممنون هستم.
مخبر الدوله
به تاريخ 12 شهر ربيع الثانى
ص: 310
از تهران به زنجان
جواب:
مقرب الخاقان آقاى آجودان مخصوص
اولا احوال اين بنده را جويا شديد، بخدا قسم است، به صدق و به قول مرحوم حاجب الدوله و به قول صدق خودم، به همه انبيا و اوليا قسم است كه دورى از آستان مبارك و دورى از حضور مبارك هيچ قسم حالت نگذاشته است، طورى اثر دارد كه خدا بخواهد بيستم شهر جمادى الاول عازم هستم از راه گيلان به زودى شرفياب خواهم شد.
در باب فقره وجه برات سه هزار تومان اولاد نايب الاياله را حضرت اجل حكم فرمودند اين دو روزه گرفته به برات دارها مى رساند. به اطلاع جناب آقا. ثانيا در آستان مبارك حضرت والا، آقاى نايب السلطنه هستم. سركار نواب حاجى بهاء الدوله خدمت سركار عرض مى كند كه چون چشم اميد همه دنيا به آستان پاك مبارك است گاهى به زيارت آن آستان مشرف هستيد يادى از اين بندگان بكنيد. خان (1) نايب هم همين استدعا را دارد.
امين حضور
12 شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب: ميرزا زين العابدين
ص: 311
از تهران به زنجان
سنه 1295
خداوند عالم جان اين پير غلام جان نثار را تصدق وجود مبارك كند. روزنامچه تلگرافى عمارات مباركات و غيره را خواسته بوديد، از قرارى است كه به خاك پاى جواهرآساى اقدس همايون شهريارى روح العالمين فداه عرض مى شود:
عرض اول عمارات مباركات از اقبال بى زوال روزافزون جميعا بانظم، باقاعده، پاشورها را تميز، باصفا، آبهاى جارى در نهرها و صفاى باغ به حدى است كه مثل قطعات بهشت مى ماند، ولى بى وجود مبارك قبله عالم و عالميان روحى فداه صفايى ندارد. باغبان (1) انگليس همه روزه صبح زود مى آيد تا وقت ظهر اينجا به باغبانان دستورالعمل مى دهد، آن وقت مى رود. ورودى نارنجستان را كلا برچيديم و دو سه بارانهاى كاملى (2) آمده، درختها به مثل زمرد شده، برگهاى درختها و آب قنات مباركه ناصرى به همان قسم است كه به نظر كيميا اثر مبارك روحى فداه رسيده است. يك ذرع و يك چهارك از فواره ورمى جهد و باغ ميدان هم خيلى باصفا شده و قراولان عمارات مباركات جميع منظم دور عمارات مبارك تفنگها را چمباتمه زده خيلى مواظب هستند و دربهاى عمارات جميعا را بسته و تيغه (3) كرده، هيچ درب باز نيست بجز درب سلام و
ص: 312
هم غدقن كرده بجز سرايدار و باغبان احدى داخل باغ نمى شود و ميوه هاى باغ را در فصلش چيده مى برم خدمت معتمد الحرم كه بدهد به نواب عاليه عليه امين اقدس كه ترشى بيندازد. دو دفعه هم معتمد الحرم خبر كردند كه باغ را قرق كند. حرم به گردش مى آيند. قرق كرديم، نيامدند.
وضع مردم: كلا به دعاگويى وجود مبارك اشتغال دارند. خداوند جان پيره غلام را تصدق وجود مبارك نمايد.
سرايدارباشى
به تاريخ 12 شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب ميرزا مهدى خان
ص: 313
جواب:
خدمت جناى آقاى آجودان مخصوص
عليكم السلام و رحمة الله و بركاته، تلگراف جنابعالى رسيد، بحمد الله تعالى كه موكب فيروزى كوكب همايونى روحنا فداه به سلامتى وارد ميانج شدند، احوالپرسى از مخلص و كارهايى كه متعلق به اين بنده است فرموده بودند. از توجهات ملوكانه همايونى روحنا فداه احوال اين بنده خوب و كارها همه منظم است. روزنامه باغات و قنوات و عمارات از قرارى است كه عرض مى شود.
سه روز متوالى بود كه هر روز صبح بسيار زود به باغات مى رفتم و شب مراجعت مى كردم. بحمد الله كارهاى آنجا را موافق خاطر خطير همايونى روحنا فداه درست كردم.
از خيابان دروازه دولت الى اقدسيه و نياوران جميع را دادم بيل زدند. لوير (1) كردند هر روزى هم كه نوبه آب خيابان است يا خودم يا آدم مخصوص مى فرستم تا آب خيابان را بدهد و در سر هر موقع از فوج تهران در خيابان قراول گذارده ام كه بار و مال متفرقه از خيابان عبور ننمايد. بحمد الله در كمال طراوت و خوبى است.
باغ مباركه عشرت آباد مثل بهشت برين است. سه روز بود كه مجراى آب قنات خرابى به هم رسانيده بود. در اين سه روز، شب و روز آدم گذاشتم مجرى را درست كرده اند و ديروز غروبى كه از باغات مراجعت مى كردم، خودم ايستادم و آبها را به
ص: 314
فواره هاى حوض انداختم. الان دو سنگ و نيم آب از فواره حوضها جارى است.
باغ مباركه قصر قاجار خيلى خوب و باصفا است. مجراى حوض وسط باغ را مشغول ساختن هستم و همه روزه به حاجى ابو الحسن تأكيد مى شود. ان شاء الله به زودى تمام خواهد شد و آدم و عمله گذارده مشغول قطعات آنها هستند. ان شاء الله چند روز ديگر تمام خواهد شد.
باغ مباركه سلطنت آباد نمى توانم عرض كنم چقدر باصفاست از جميع نهرها آب جارى و باغ هم در نهايت طراوت و خرمى است. آب قنات خود سلطنت آباد دو سنگ و نيم است. آب قنات اصفهانك را هم دو سنگ و نيم است، مشغول تعميرات و بنّايى هستند.
باغ مباركه نياوران، باغچه اش باصفا و عمارتش نزديك به اتمام است، قدرى ناتمامى درهاى بالاخانه تا چند روز ديگر تمام خواهد شد. آب قنات نزديك يك سنگ است.
باغ مباركه اقدسيه هنوز دست به بنّايى نزده، ليكن حاجى ابو الحسن قرار داده است كه روز شنبه بنّا و عمله آنجا بفرستد و حكما روز شنبه عملجات خواهد رفت. آب قنات الان قريب سه سنگ و نيم است. گله متصل در ميان خيابان و باغات است و مثل سابق جاها نمى رود.
باغ مباركه ايلخانى بسيار خوب و باصفاست.
باغ مباركه لاله زار خيلى خيلى قطعاتش خرابى و علف گرفته بود. قرارداد بيل بزنند و مشغول بيل زنى هستند آب قنات هم يك سنگ متجاوز است.
باغ مباركه نگارستان خيلى ... (1) و بى عيب است. آب قنات هم يك سنگ و نيم مى شود. از باغ زيادتر است، ولى از باغ بيرون نمى رود. و در سر آن باغات جميعا آدم مخصوصا
ص: 315
خودم گذارده ام كه شب و روز مشغول نظم هستند. خودم هم يك روز در ميان سركشى جميع باغات مى روم، به موافق التزامى كه از مباشرين هر باغ گرفته ام، روز جمعه ميان جميع سرايدار و باغبان و احتسابها را خواهم ديد و آن يكصد و پنجاه و چهار نفر كسر نفرى آنها را روز جمعه بايد سان ببيند كه از عدد براتى كه به جهت سرايدار و باغبان و غيره صادر مى شود يك نفر كم و كسر نخواهد داشت ان شاء الله تعالى در مراجعت موكب همايون به نظر اقدس شهريارى روحنا فداه خواهد رسيد كه باغات را چطور بايد نگاهداشت. خيابانهاى دولتى همه جا پاك و تميز بى عيب است. خودم هر روز عصر و هر شب كه به سركشى قراولخانه ها مى روم از جميع خيابانها را گردش مى كنم و بر جميع خيابانها كه قراول گذاشته ام كه هم حفظ درختها را بكنند و هم اگر مست و شريرى كه باشد و هرزگى بكنند بگيرند. دوشان تپه چه عرض كنم باغ مثل زمرد، گلهاى سرخ تك تك باز شده، بلبل زياد، آب قنات قريب سه سنگ صيفى ها همه سبز مى شوند. شير و ببر و پلنگ و طيور وحوش همه در نهايت خوبى مى باشند، بنّايى هم همه جا مشغول هستند و كار مى كنند. شكار هم در كوه و صحرا از حد و حساب بيرون است. يك فقره بسيار قريب بود در دو ماه قبل از اين موكب همايونى روحنا فداه به دوشان تپه تشريف بردند يك راس قوچ از باغ لاله زار آوردند و در بالاى نى دره ول دادند و رفت در صحرا، سه روز قبل از اين كه دوشان تپه رفته بودم همان قوچ در سر استخر دوشان تپه ديدم و حالا هم در توى باغ دوشان تپه حاضر و موجود است.
عمارت مباركه قصر فيروزه بسيار بسيار بسيار خوب و باصفا و از هر دو قنات آب جارى و زياد است. قنات بزرگ هم خوب يك سنگ و نيم آب دارد، هر روزى كه به باغات مباركه مى رود، آجودانيه و باغ چال را سركشى مى كنم. آب قناتشان زياد و عمله و بنّا مشغول كارشان هستند. خيلى باصفا و خوب است.
ص: 316
خدمت خان محقق عرض بكنيد از جميع امورات خودتان كه به بنده محول فرموده ايد همگى منظم است خصوصا قاسم آباد، روزنامه آجودانيه و قاسم آباد را به توسط چاپارپست خدمت سركار عرض خواهم كرد.
وجيه الله
ص: 317
دوشنبه 18 شهر ربيع الثانى 1295
از تهران به ميانج
از شاهزاده عبد العظيم عرض كمينه به خاكپاى مبارك اقدس شهريارى روحنا فداه:
محض اطلاع تا بحال از عرايض كمينه هيچ يك قرار داده نشده است، نه اضافه مواجب و سند خانه و قروض و طلبها و قرار با ميرزا رضا، به همه جهت باقى است، اگر عرض نمايد كه درست نموده ايم، عزيز الدوله بى سبب باز معطل است، خلاف است.
جز عنايت پادشاه روحنا فداه چشم مرحمت در انجام امورات آسودگى ندارم و منتظر التفات و مرحمت شاهنشاهى هستم.
عزيز الدوله
ص: 318
به تاريخ 18 ربيع الثانيه 1295
التفات حضرت اقدس همايونى روحنا فداه به اين كمينه دعاگو رسيد. خداوند وجود قبله عالم روحنا فداه را از هر بابت حفظ فرمايد و جان ناقابل مرا به قربان وجود مبارك بگرداند. الحمد لله نيمه جانى باقى است كه به دعاگويى وجود مبارك صرف شود.
گلين خانم
ص: 319
سنه 1295
از تهران به زنجان
جواب:
از سلامتى مزاج مبارك حضرت ظل اللهى روحنا فداه و از تشريف فرمايى موكب همايون روحنا فداه، به زنجان بى نهايت مشعوف شدم. خداوند جان كمينه را به قربان خاك پاى مبارك بگرداند. اگر از دورى خاك پاى مبارك زنده ماندم به حكم اقدس همايون با حرمخانه به زيارت خاك پاى مبارك در انزلى مشرف خواهم شد. اين مژده، در نظر مبارك خيلى زود است، اما براى كمينه بسيار دير است. در هر جهت طالب سلامتى وجود مبارك هستم. الحمد لله حرمخانه همگى احوالشان خوب است، به دعاگويى وجود مبارك مشغول هستند. خاطر مبارك آسوده باشد.
انيس الدوله به تاريخ 12 شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب: ميرزا زين العابدين
ص: 320
سنه 1295
از تهران به زنجان
جواب:
به حضور مبارك اعليحضرت شاهنشاهى عرض آستان بوسى مى رساند. به تلگراف مبارك كمينه را سرافراز فرموده بوديد، خداوند جان ناقابل اين كمينه را قربان خاك پاى مبارك بگرداند. الحمد لله كه مزاج مبارك سالم است، اين كمينه هم از تصدق سر مبارك زنده است. اين كمينه وليعهد را هم اگر مى خواهد محض نوكرى و جانفشانى قبله عالم مى خواهد. خداوند جان خودم، وليعهد و همه كسم را به قربان وجود مبارك بگرداند.
اگر رأى مبارك قرار بگيرد ان شاء الله مراجعت وليعهد را در ركاب مبارك بياورند، اين كمينه را احيا فرموده اند.
تاج الدوله حاضر است عرض آستان بوسى مى رساند.
شكوه السلطنه به تاريخ 12 شهر ربيع الثانى
گيرنده مطلب: ميرزا زين العابدين
ص: 321
قربان خاك پاى اقدس همايونت شوم
زيارت سواد دستخط مبارك جهان مطاع شاهانه موجب كمال مفاخرت و مباهات شد. خداوند سايه مبارك را از سر اين كمينه كم نفرمايد. مطلقا عرض و مطلبى نيست و سواى سلامتى وجود مبارك آرزويى ندارم مگر فيض حضور مبارك را. بچه گربه ها و زبيلى در كمال صحت و سلامت با همديگر بازى مى كنند و ملالى ندارند. حيف كه شما تشريف نداريد كه تماشا كنيد. از غلام جان نثار مليجك هيچ نفرموديد، ان شاء الله در ركاب مبارك تا فرنگستان خواهد بود.
امين اقدس
رمز ديگر
به خاك پاى مبارك عرض كنيد، عاليه خانم، عرض مى كند فرش تابستانى ندارم و به خاك پاى مبارك عرض كردم فرموديد مى دهم، حالا مرحمت كنيد كه بى فرش هستم.
ص: 322
به خاك پاى مبارك
از سلامتى مزاج مبارك اقدس همايون روحنا فداه شكر خدا را كردم، بسيار خوشنودم، فرمودند از احوال كمينه خواسته بوديد، از مرحمت اقدس همايون در زير سايه مبارك زنده هستم، نيم جانى براى دعاگويى وجود مبارك باقى است. شنبه گذشته مهمان منير السلطنه بوديم با همه اهل حرمخانه رفتيم حضرت عبد العظيم، شاه را دعا كرديم. [در] باغ مهد عليا، ناهار و عصرانه صرف شد، اهل حرمخانه احوالشان خوب است. نهايت صحت را دارند، خاطر مبارك آسوده باشد. روز شنبه آينده همه حرمخانه در قصر قاجار مهمان كمينه هستند. جمعه هواى خوشى بود، مهمانى را پس انداختيم.
انيس الدوله دوشنبه 18 ربيع الثانى از تهران به ميانج
ص: 323
دوشنبه 18 ربيع الثانى
از تهران به ميانج
به خاك پاى مبارك
تصدق وجود مباركت گرديم. از تلگرافى كه مرحمت فرموده بودند، زياد از مرحمتهاى ملوكانه اميدوار شديم، از سلامتى وجود مبارك شكر بجا آورديم، احوال كمينه گان در زير سايه اقدس شهريارى خوب است. به دعاى وجود مبارك مشغول هستيم.
تومان آغا و توران آغا (1)
ص: 324
از تهران
به تاريخ 19 شهر ربيع الثانيه سنه 1295
در ميانج
جواب: مقرب الخاقان مؤتمن السلطان آجودان مخصوص
خداوند جان ناقابل مرا به تصدق خاك پاى مبارك نمايد و سايه معدلت همايونى را بر مفارق جميع اهل ايران على الخصوص اين غلام آستان مبارك ان شاء الله پاينده و مستدام بدارد و مژده سلامتى و بشارت و استقامت ذات كامل الصفات همايون جانى تازه و روانى بى اندازه بخشد. از مرحمت و مكرمت قبله عالم روحنا و روح العالمين فداه احوال اين غلام آستان همايون خوب و به خدمات محوله مشغول است. اهالى حرم جلالت همگى سلامتند. شهر و توابع بحمد الله در كمال نظم و خبر تازه قابل عرض به هيچ وجه نيست. ديروز را به سركشى دوشان تپه رفته بودم، بسيار منتظم و خيلى پاكيزه بود. محض ميل خاطر همايون حكومت قم و كاشان را به اعتضاد الدوله واگذار نمود.
همين دو سه روزه روانه خواهد شد. نواب فخر الملوك را هم خواهد برد.
عزيز الدوله در حضرت عبد العظيم التحيه و السلام مانده است. هرچه هم فرستادم نيامده مى گويد قرض را بدهيد، عمل خانه مرا درست كنيد تا بيايم به عرض خاك پاى مبارك برسانيد. در فقره عزيز الدوله هرچه مقرر فرمايند ابلاغ نماييد.
نايب السلطنه
ص: 325
از تهران
به تاريخ 19 شهر ربيع الثانى سنه 1295
در ميانج
جواب: مقرب الخاقان آجودان مخصوص
معمار باشى بى كار نيست، ولى در اين چند روز در كمال اهتمام مشغول خواهد شد.
روزنامه بنّايى را اين دو روزه بطور اختصار نوشته در ورود موكب همايون روحنا فداه به تبريز تلگراف مى كنم كه به نظر مبارك برسانيد.
در ساير خدمات مرجوعه نيز نهايت مراقبت را دارم. خاطر مبارك ملوكانه از هر جهت مطمئن باشد.
اعتضاد السلطنه
ص: 326
19 ربيع الثانيه 1295
تلگراف رمز مرخصى اهالى حرمخانه به كامرانيه زيارت شد، اهالى حرمخانه بحمد الله همگى سالمند. روز شانزدهم اهل حرمخانه كلا مهمان والده نايب السلطنه بودند، در حضرت عبد العظيم، در باغ مهد عليا صرف ناهار و عصرانه شد. همگى را در كمال نظم برده عصر مراجعت فرمودند. امين اقدس در حين مراجعت به اتفاق آغا بهرام به على آباد رفته سركشى نموده و ملحق شدند چند نفر از قرار تفصيل معذور از رفتن بودند. گلين خانم، تومان آغا، توران آغا، عفت السلطنه، دلپسند خانم و چند نفر از اهل قهوه خانه. تومان آغا به نوبه غبّين و سرفه، شيرازى كوچك به قولنج عصبانى مبتلا شدند.
ميرزا لقمان معالجه نمود خوب شدند. تمام اطبا همه روزه به جهت كليه معالجه حاضرند. تا حال بقدر سى نفر را معالجه نموده اند و خوب مواظب هستند. گلين خانم شب جمعه پانزدهم به قولنج شديد گرفتار شد، تمام اطبا بودند، ميرزا لقمان از حالت ايشان مستحضر شده دستورالعمل داد و ايشان را از بعضى ماكولات منع كرد و مراجعت نمود، همان شب قدرى قارچ و ماست ميل فرمودند. نزديك به آن شده بود كه تصدق فرق مبارك بشود، از اقبال پادشاهى، ميرزا سيد رضى و ميرزا زين العابدين معالجه كردند و رفع شد. دو مسهل روغن چراغ ميل فرمودند، حالا را قدرى بهتر هستند. انيس الدوله عرض مى كند كه خداى نخواسته مذكور شد به وجود مبارك كسالتى عارض شده است و نمك ميل فرمودند موجب تشويش كمينه و ساير اهالى حرمخانه گشت. خداوند جان همه ما را تصدق وجود مبارك نمايد.
معتمد الحرم
ص: 327
دوشنبه 18 شهر ربيع الثانى از سنه 1295
از تهران به ميانج
جواب: تلگراف آجودان مخصوص
حسب الامر محض مرحمت شاهنشاهانه پرسش حالى فرموده بوديد. بحمد الله در ظل مرحمت ملوكانه سلامتى حاصل است و به دعاى سلامتى وجود مبارك ليلا و نهارا مشغول. از كثرت عارضين قزوين و خمسه و ابتداى خاك آذربايجان مقرر فرموده بودند اينجا هم اين قدر عارض است كه روزى هشت ساعت در ديوانخانه مباركه با نهايت دقت وارسى مى شود و تمامى ندارد. ان شاء الله به سلامتى وجود مبارك همه را به عدل و انصاف تمام كرده به دعاى دولت ابدمدت مستدام مى دارد و اين كه مقرر فرموده ايد كه عارضين ولايات قزوين و خمسه و آذربايجان را تا مراجعت موكب همايون تمام نمايد و به ورود انزلى عرض اتمام را نمايند، معلوم است همه خدمتگزاران و جان نثاران را لازم است كه در رفع ظلم از مظلومين خاصه در غياب موكب همايون، نهايت اهتمام را نمايند.
عريضه هم ديروز به توسط چاپار آقاى عضد الدوله عرض شد كه جوف پاكت سر به مهر شماست تا ورود تبريز مى رسد و از تفصيل امور مستحضر مى شويد.
معز الدوله
ص: 328
دوشنبه 18 ربيع الثانى
از تهران به ميانج
جواب: خدمت جناب آقاى آجودان مخصوص دام مجده العالى
اخبار خارجه جداگانه عرض شد. اخبار داخله هم در ذيل عرض مى شود:
هوبل در كوه زر است، چهار روز است رفته است، خبر تازه از او ندارم. فارس، خراسان، كرمانشاهان، عربستان، گيلان، مازندران، آذربايجان و ساير ولايات ديگر بحمد الله تعالى از ميامن اقبال بى زوال اعليحضرت شاهنشاهى خلد الله ملكه امن و امان است. حكام بزرگ و كوچك هركس در مركز حكومت مستقر و مستقل هستند. روزنامجات تلگرافى به رسم سابق هفته [اى] دو روز از كل ولايات گرفته مى شود و خدمت بندگان، جناب مستطاب اجل اعظم آقا داده مى شود. دربار اعظم سواى دوشنبه و جمعه همه روزه باز است و تمام وزرا و شاهزادگان و اولياى دولت عليه جمع مى شوند و مشغول انجام امور و مهمات مملكتى و غيره هستند. وضع رفتار و سلوك بندگان اجل اعظم آقا دام اقباله به تمام طبقات و رجال دولت بسيار خوب است. زايد الوصف مواظب كل امورات هستند.
از براى انتظام سيم عربستان كمال اهتمام و كوشش را دارند و تلگرافهاى بسيار سخت به حكام آن طرفها فرموده اند. روز به روز حالت انتظام آن سمت و استقرار سيم تلگراف بهتر و خوبتر مى شود حكومت عربستان از محمره تا ده پانزده روز ديگر قبول خواهد رسيد. اخبار تازه [اى] كه قابل عرض باشد در داخله مملكت نيست. در ملاير مردى
ص: 329
شب زهر خورد و مرد. در قم چند نفر سكته كرده اند. حضرت ظل السلطان وارد اصفهان شدند. كردستان، خرم آباد، همدان، نيشابور، مشهد، سبزوار بارانهاى خيلى خوب آمده است. تمام رجال دولت با كمال اهتمام هريك مشغول خدمات محوله هستند. خيلى بيشتر از وقتى كه موكب اقدس همايون اعلى در حوالى ظهرها تشريف فرما مى بودند.
مخبر الدوله 18 شهر ربيع الثانى
ص: 330
از تهران به ميانج
ص: 331
عرض خاكپاى مبارك همايونى روحنا فداه جسارت مى شود:
مقرر فرموده بودند، كاروانسراى قديم كرج تعمير شود. جناب علاء الدوله معمار فرستاده، برآورد كرده اند، هزار و پانصد تومان خرج دارد. هرطور امر و مقرر فرمايند اطاعت خواهد شد.
مستوفى الممالك عصر يوم شنبه به تاريخ 16 شهر ربيع الثانى، سنه 1295
ص: 332
از تهران به تبريز
جواب: آجودان مخصوص دعا مى رساند
روزنامه مختصر بنايى كه امروز آدم فرستاده سركشى به اغلب آنها كرد، روزنامه آورده اند و بعضى را هم اطلاع خارجى هست، از قرارى است كه تلگراف مى شود، مباشرين را آسوده نمى گذارم كه غفلت كنند. مراتب را به عرض حضور مبارك برسانيد.
وزير علوم به تاريخ 20 شهر ربيع الثانى سنه 1295
در قورخانه جديد مشغول كاشيكارى روى كار و سردر و حجارى حوض و آجركارى انبار هستند و عملجات زياد است.
در قراولخانه جلو خانه جناب ناصر الملك تازه مشغول پى بردارى شده اند.
قراولخانه مشهور به تكيه ملاقدير از شفت كارى بيرون آمده مشغول تراش چينى هستند و دو سه روز ديگر تمام مى شود. قراولخانه دروازه ناصريه و قراولخانه دروازه قديمى شميران از بنائى و حجارى و تراش چينى مدتى است كه تمام شده.
دروازه ناصريه مشغول خرابى و پى بردارى هستند.
ص: 333
ديوار پشت ميدان مشق خراب شده بود مشغول هستند به ساختن آن در اطاق نظام و ساير بيوبات هرچه تعميرى برسد مشغول هستند.
در انبار جديد توپخانه و انبار تفنگ و فشنگ از امروز مشغول بنايى شده اند.
عمارت مبارك دوشان تپه را مدتى است مشغول تعميرات و نوسازى هستند.
در ميدان ارك مشغول سنگ و فرش و تعمير جدول هستند و رنگ طارمى هم شده است. ديوار پشت دار النظاره خراب شده بود، مشغول بنّايى و ساختن هستند.
در حمام خاص مشغول تعميرات هستند.
حمام نواب امين الدوله مشغول تعمير و نقاشى هستند.
در اندرون سروستان مشغول تعمير نارنجستان و غيره مى باشند، ستون عمارت بادگير در دست است.
در اندرونها هر تعميرى لازم باشد عملجات برده و مى برند.
عكاسخانه قديم مشغول بنايى هستند.
منزل وزير دول خارجه كه اندرون است مشغول هستند، ساير عمارت اندرونها هرچه تعميرى بخواهد مشغول مى شوند.
در بهشت امين هم مشغول تعمير هستند.
طره و بخارى شمس العماره تمام شده است، به ملاحظه بارندگى چند روز تأمل شد.
امروز فردا مشغول مى شوند.
در قصر قاجار مشغول ساختن راه آب جديد هستند.
سلطنت آباد و ادارى [؟] و سنگ فرش دوره فرنگى تمام شده است. در دو طرف درياچه
ص: 334
مشغول سنگ وادارى و آجرچينى هستند.
سردر سپهسالارى هرچه تعمير داشت تمام شده خيابان سر تكيه مشغول بنايى و تعمير هستند.
عمارت مباركه نياوران مشغول تعميرات ديوانخانه و كاغذچسبانى هستند، سنگ وادارى چه ها و مهركشى و تعمير جدول تمام شده است.
در دولت آباد مشغول تعميرات شده اند.
فاضل حوض ميدان با سبزه ميدان نهر او تمام شده است.
ساير باغات هم بعد از اين هر تعميرى بخواهند مى نمايند.
در مريضخانه هم مشغول كارهاى لازم كه برآورد شده هستند.
ص: 335
قربان خاكپاى جواهرآساى اقدس همايونت شوم
محضا لله و تصدق وجود مبارك از اين سفر ميمنت اثر به عرض خانه زاد بى كس بيچاره رسيدگى فرماييد. خانه زاد به حبس و زنجير در آستان مبارك راضى نبوده و به كرمانشاهان نمى ماند. محض امتثال امر هشت ماه است به كرمانشاهان آمده ساعتى هزار سال از حبس و زنجير بدتر بود. به خاكپاى مبارك و اولياى دولت مكرر عريضه نموده كه خانه زاد از ارث پدرى چيزى نمى خواهد. همين قدر آسوده به دعاگويى وجود مبارك اشتغال نمايد و مكرر به خاكپاى مبارك در وصول طلب ديوان اين غلام عرض نموده و پيش از همه اطاعت مى نمايد اين كه در فقره سند جزئى مسامحه داشت محض اين بود كه خدام آستان مبارك تحقيق از حالت و درد اين خانه زاد بفرمايند برعكس به خاكپاى مبارك مشتبه نمودند استدعايى كه از رحم و عدالت ملوكانه دارد محضا لله و محض تصدق راه و سفر مبارك خانه زاد بعد از همه خدمات و جان نثارى مرخص فرمايند يا در دار الخلافه برده به حضرت اشرف والا آقاى نايب السلطنه و يا جناب اجل اعظم آقا باشد، و اگر در دار الخلافه مرخص نيست بماند، يا در فارس و يا در خدمت نواب والا مؤيد الدوله، و يا در همدان متوقف باشد و به دعاى وجود مبارك اشتغال نمايد.
با وجود خانه و عيال و اولاد و ملك، خانه زاد راضى به ولايت غربت و گدايى مى باشد و در كرمانشاهان نباشد. خداوند جان اين غلام خانه زاد بى كس بيچاره را به قربان وجود مبارك نمايد.
خانه زاد جان نثار ابراهيم ابن عماد الدوله به تاريخ 22 شهر ربيع الثانى سنه 1295
ص: 336
[متن دستخط شاه]:
به شكوه السلطنه تلگراف شود كه، عريضه كه نوشته بودى رسيد، الحمد لله احوال ما و وليعهد خوب است، همه بچه ها را در تبريز ديدم، ما شاء الله همه خوب و بامزه هستند، بخصوص حسينعلى ميرزا، خيلى بچه ترك شيطان بامزه ايست.
ص: 337
[متن دستخط شاه]:
به بدر السلطنه تلگراف بشود كه عريضه ات رسيد در فقره برادرت نوشته بودى ان شاء الله تهران حكم خواهد شد.
ص: 338
جواب: مقرب الخاقان، مؤتمن السلطان آجودان مخصوص
خداوند جان ناقابل اين غلام آستان ملايك پاسبان همايون را به قربان و تصدق خاكپاى مبارك همايونى نمايد. از مرحمت و عنايت و توجه خاطر خطير همايون احوالم خوب شد. هر روز بدون دقيقه [اى] غفلت به دعاى بقاى وجود مسعود مبارك و خدمات مرجوعه و محوله مشغول است، و هزاران هزار شكر و سپاس كه بحمد الله موكب مسعود همايون به فّر و اقبال و فيروزى و صحت و سلامتى به تبريز وارد و نزول اجلال فرمودند، و ان شاء الله تعالى روزى باشد كه مژده معاودت موكب جهان پيماى همايون را همين طور به كمترين جان نثار و غلام سركار اعليحضرت اقدس همايون شاهنشاهى روحنا و روح العالمين فداه تبليغ نمايند.
الحمد لله و المنه از توجهات بلانهايت شاهنشاهى امورات دار الخلافه و ساير ولايات كلا منسق و در كمال انتظام است. بدون اغراق الحمد لله به قدرى منظم است كه به هيچ وجه من الوجوه خبرى كه قابل به عرض باشد نيست. اهالى فارغ بال و آسوده در كمال راحت مشغول دعاگويى وجود مسعود مبارك هستند. همه جا امن و منظم و در مراقبت و مواظبت كوتاهى نمى شود. اهالى حرم جلالت جميعا صحيح و سالم مشغول دعاگويى وجود مسعود مبارك هستند. عضد الدوله جمعه به تهران وارد شدند. بعد از پانزده بيست روز به قزوين مى گويند معاودت خواهم كرد.
نايب السلطنه امير كبير به تاريخ 25 ربيع الثانى 1295
ص: 339
از تهران به تبريز
به توسط آجودان مخصوص به خاكپاى مبارك همايون روحنا فداه عرض و جسارت مى شود
حمد خداى را كه بشارت استقامت مزاج مبارك متواتر و متوالى رسيده و مى رسد و به جهت قلب اين غلام جان نثار قوتى فوق قوت است مى دهد، خدا انشاء الله جان اين غلام را تصدق وجود مسعود مبارك نمايد از توجهات ملوكانه احوال چاكر به قدرى كه صرف خدمت دولت بشود خوب است. شاهزادگان و وزرا همه روزه در دربار اعظم غير از ايام تعطيل حاضرند و همه با كمال صدق و ارادت مشغول خدمت و دعاگويى مى باشند. از ولايات و سرحدات خبر تازه هيچ نرسيده است. امورات به فضل الله تعالى و ميامن ميمنت پاك و صاف همايونى در عالم خود و به مزاج خود منظم و مضبوط است.
دار الخلافه و ولايات سايره نظام و غير نظام همه در حالت آسودگى و امنيت هستند.
استاد حاجى على تعميرات عمارات قزوين را برآورد كرده است. صورت او را نه هزار [و] پانصد [و] پنجاه تومان بازديد كرده است. در قزوين ديوان چهار هزار خروار جنس دارد كه به قيمت اودئيل پنج هزار تومان مى شود. جنس بيرون نيامده را خالى از اشكال نيست كه بتوان به كسى فروخت و تنخواه آن را به مصرف بنايى قزوين رسانيد، فرضا بتوان تنخواه قيمت جنس را پاى بنايى گذاشت، چهار هزار [و] پانصد تومان ديگر باقى خواهد ماند. هرطور در اين فقرات امر و مقرر فرمايند اطاعت خواهد شد. از گندم انبار تهران مقرر فرموده بودند ماهى هزار خروار مبيع شود. دو هزار خروار از بابت ربيع الثانى و جمادى الاول به ميرزا محمود وزير مبيع شده است. بحمد الله ارزانى است و گندم چندان طالب ندارد. به جهت جيره اردوى استرآباد دو هزار تومان از خزانه تحويل
ص: 340
گماشتگان نظام شد كه ببرند برسانند و ماه به ماه ان شاء الله جيره آنها خواهد رسيد. جيره اصفهان را هم كه حضرت والا ظل السلطان خواهد رساند.
جيره نظام هم كه قريب چهارده هزار تومان با ده هزار تومان پولى كه از خزانه اندرون داده شده است، تتمه هم بعد خواهد رسيد. سردار شاه نوازخان به اجل سكته مرحوم شد. زياد عرض ندارد. امر اقدس مطاع.
مستوفى الممالك به تاريخ 25 شهر ربيع الثانى، سنه 1295
ص: 341
تبريز
به خاكپاى مبارك عرض كنيد
خداوند جان همه چاكران را تصدق فرق مبارك نمايد. امروز كه يوم 25 شهر حال است، كل خادمان حرم در كمال سلامتى و استقامت مزاج به دعاگويى وجود مبارك مشغولند. در روز شنبه بيست و سيم شهر حال، كل خادمان حرم جلالت در سلطنت آباد مهمان سركار انيس الدوله بودند. صبح بسيار زود مهياى رفتن شدند. پنج ساعت از دسته گذشته وارد آنجا شدند، صرف ناهار فرمودند به هزار زحمت يك ساعت از شب گذشته مراجعت به شهر فرمودند، چند نفر كلفت انيس الدوله به جهت كفايت نكردن اسب و كالسكه شب را در آنجا توقف نمودند. آغا على خواجه در آنجا مانده صبح بسيار زود آنها را آوردند. اگر رأى ملوكانه مقتضى شود كه كليتا گردش خادمان حرم جلالت از باغات و زيارت موقوف شود تا ورود موكب همايونى روحنا فداه ظاهرا بهتر است. به وسيله چاپار مفصلا به عرض رسيده است. جواب همايونى در اين مرحله به وسيله تلگراف مرحمت شود كه چند روز گردش خادمان حرم موقوف باشد. تا وصول عريضه چاكر و زيارت دستخط همايون به وسيله چاپار بسيار خوب است.
معتمد الحرم
ص: 342
از تهران به تبريز
جواب: به حضور مبارك عرض مى شود
تلگرافى كه به دستخط مبارك فرموديد بر سلامتى مزاج مبارك حضرت ظل اللهى روحنا فداه بود زيارت كردم، غم و اندوه خود را زايل كردم. خداوند وجود مبارك را صد و بيست سال پاينده بدارد. آنى بى وجود مبارك زنده نباشم. فرموديد اگر مطلبى داشته باشم عرض نمايم. اصل مقصد خاصه همان سلامتى وجود ذى جود مبارك اقدس همايون است